هر چه خوبی وزیبایی در این جهان دیده میشود ازبرکت وجود عشق است لطافت ورنگ و بو و جلوه و جلال هرزیبایی که تجلی مین مایید مظهرعشق است......
هر چه خوبی وزیبایی در این جهان دیده میشود ازبرکت وجود عشق است لطافت ورنگ و بو و جلوه و جلال هرزیبایی که تجلی مین مایید مظهرعشق است......
(فقط به خاطرتو)
یک قصه بیش نیست غم عشق واین عجب
از هر کسی که میشنوم نامکرر است
عشق چیست؟سرعشق برابناء بشر مکتوب است و عروس پرده نشینی است که فقط اسم او درعالم شمرده شده وهمه را شیفته خود کرده است.که همه موجودات عالم را بسوی خود میکشد و چون نور روشنایی شمعی است که دائما میسوزدو عشاق پروانه واربسوی اومیروند پی باید گفت عشق کمال ذوق است،کمال خواستن است.
اری عشق پیر مغانی است که جام شراب ذوق وجذبه وطلب را بخراباتیان میدهد و در اثر مستی ان نشاط ووجدوشکوه زیبائیهای جمال الهه محبت وخیالات شیرین را در نظر انان جلوه وتجسم میدهد ورهروان جستجوی حقیقت انرا وادی دوم سیر و سلوک دراین راه مینامند که شرح ان درگفتارهای پیشین گذشته است.عشق راهنمای برگزیدگان بشروموجب وحی والهام پیامبران است چراکه درس توحید را عشق به انان اموخته و انان ان درس را در جهان بشریت ندا داده اند.هر چه خوبی وزیبایی در این جهان دیده میشود ازبرکت وجود عشق است لطافت ورنگ و بو و جلوه و جلال هرزیبایی که تجلی مینماییدمظهرعشق است عشق استادی است که دانشمندان بزرگ عالم شاگرد مکتب او بوده وهمه چیز را از او اموخته اند که یکی از این بزرگان جناب مولانا جلال الدین بلخی است که عده ای ازسر بی اطلاعی وی را رومی میخوانند وعده ای دیگر ازسرجهالت وی راسنی میدانند که البته بیان این مطالب بحث را به درازا میکشاند پس باید بگوییم این زمان بگذار تا وقت دگر.
ان جناب میفرمایید:
شادباش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما
ای تو جالینوس و افلاطون ما ای دوای نخوت وناموس ما
عشق بوته ایست که مس وجود بشر را گداخته وبا کیمیای خود به زر مبدل میسازد
چه کس مي داند دیداراول چه خواهد گذشت
من از خالي خالي تر گشتم
و گذشتم و نوشتم و سرشتم
اين گونه که شايد اولين بوسه عشق
لبان ترک خورده از عطش تنهايي را تجربه کنم
نوشين لبان کجاين بينند
حماسه آغوش گرم و نازو بالين مهر و ماهتاب نور افشان
من از هوي که هو هوي عشق زدم
رقص کنان باده زنان
مصافي نيست
من رند را اين گونه گر خواهي
بشتاب به ميدان
رجز مخوان بيش
حوالت دار آتشين بوسه
و چه مي داني از اولين چکه نگاهت
پنجره هاي دلم گشوده شد
اين گونه که خداي عزوجل دادند
و بس نکهت خنده هايي که وام از بهارين روز هاي روشن دارند
مرده زنده مي کند به معجتي مسيح وار
گاه من از ته مايه هاي قومي بدوي
تو را چون پيامبري از خداونگار عشق
مي خوانمت
ماندن را در پرتوي از وحي عاشقانه معنا کن و بمان
ذهنم خالي از خاطرات دهشتناک تنهايي است
با تو بي تو بودن نمي دانم با من بودن را بياموز
اي کاش موسيقي چشمانت
امشب هم لالايي سحر گون خوابم باشد
راستي چرا به خوابم نمي آيي؟
خوب مي داني که قلم بر دستان جوهر ندارد
رقص آن بر کاغذ بي درنگ با ترانه اصوات تو است
نمیدانم قلم را ستايش کنم در توصيفت
يا تو را بنگرم و قلم کناري نهم
که عجب نقش عجيبي و تماشا داري
مي آيم
اما ليک بدان که تني سرد دارم
مي آيم اما بدان که غربت تنهايي رمقي باقي نگذاشته
مي آيم اما بدان که مرگ مدت هاست بر لبانم بوسه زده
مي آيم اما بدان که من لوحي محفوظ دارم
که نه ديده شود که خوانده و رمزي است بر آن
و آن نام تو مي پذيري اين گونه گر بيايم؟
گر اين گونه مهر داري و محبت به تخته سياه روزگار مي نگاري
يادگاري مي گساري با تو را انديشه دارم
مي نه آن مي که دگر انديش سازد
عقل را آري آري
مي به نام عشق خواهم
کم کن تو کاري تا گر که داري
من هم از بس رفت در پشت نقاب خنده و گريه چهره ام
شدم اين گونه صاحب حال زاري
قدح پر کن ببين ياري به کاري التماس عشق را ناري فکاري
يا که اصلا بي توجه باش و برگو
هاي اي مردم ببنيد اين همان است که مي گفت منم
عاشق زاري بکنم گردش و از هيچ نترسم
به هر آنچه که در ذهن مقدس مي شماري
سردی اون نگاه وبشکن
فاصله سزای ما نیست
تو بمون واسه همیشه
این جدایی حق ما نیست
بودن تو آرزومه
حتی واسه یه لحظه
میمیرم بی تو
خوندن من یه بهانه است
یه سرود عاشقانه است
من برات ترانه میگم
تابدونی که باهاتم
تو خود دلیل بودنم
بی تو شب سحر نمیشه
می میرم بی تو
من عشقت رو به همه دنیا نمیدم
حتی یادت رو به کوه ودریا نمیدم
با تو می مونم واسه همیشه
خاطرات تورو چه خوب چه بد حک میکنم
توی تنهایی هام فقط به تو فکرمیکنم
با تو میمونم واسه همیشه
اگه دنیا بخواد من وتوتنها بمونیم
واست می میرم جواب دنیارو میدم
با تو می مونم واسه همیشه
تو اي ستاره عشق ندانمت كجايي
ديجور عشق سخت است مگر تو ره نمايي
ز هجر رويت اي يار غمي فتاده در دل
پايان ندارد اين غم مگر كه تو بيايي
هر شب به كارزارت آرم دلم به صد شوق
تا پيش ابروانت دل را كنم فدايي
عمريست سر به پايت بنهادهام چو عبدي
ترسم به كفر گويم كاي جان من خدايي
از هر طرف چو آيد هر گفتهاي به گوشم
پندارمش كه آيد از كوي تو صدايي
خيره است چشم عقلم بر گوشه دوچشمت
تا بشنود ز چشمت اسرار ماورايي
افتاده عقل عالم در بند گيسوانت
هر گز رها نگردد زين دام دلربايي
افتاده در هوايت اين دل بسان مرغي
لطفي نماي صياد بر اين دل هوايي
اين عندليب ديگر طاقت ندارد اي گل
انصاف ده عزيزا وقت است رخ نمايي
عندلیب
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)