صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: رمان دختری با گوشواره ی مروارید | تریسی شوالیه (تایپ)

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    رمان دختری با گوشواره ی مروارید | تریسی شوالیه (تایپ)

    رمان: دختری با گوشواره ی مروارید
    نویسنده : تریسی شوالیه

    مترجم : گلی امامی
    نشر:چشمه
    تعداد صفحات:237


    در باره جان ورمر نقاش هلندی:

    اطلاعات مستند و مکتوب از زندگی جان ورمر نقاشی که شرح حال او را تریس شوالیه دست مایه خود قرار داده است ، اندک است :

    1_یان ورمر در 31/10/1632 در کلیسای شهر دلفت ، غسل تعمید داده شد.
    2_در سال 1641 ، پدرش رینیر ورمر ، ساختمانی را همراه قهوه خانه کنارش در میدان بزگ شهر دلفت خریداری کرد.پدر جان در اتحادیه هنرمندان سنت لوک با عنوان استاد خرید و فروش آثار هنری پذیرفته شد.جان ورمر نخستین تابلوهای نقاشی را در دستگاه پدرش تماشا کرد.
    3_در 23/4/1653 ؛ ازدواج رسمی جان ورمر و کاترینا بولتز در شهرداری دلفت ثبت شد.عروس اهل شهر گودا و از ورمر پنج سال بزرگتر بود.آن ها صاحب 15 اولاد شدند که 4 تای آن ها در کودکی مردند.
    5_در 29/12/1653 ؛ ورمر به عنوان استاد نقاش به عضویت اتحادیه هنرمندان سنت لوک دلفت درآمد.در سال 1662 ، به ریاست اتحادیه انتخاب شد.
    6_در 16/12/1675 جان ورمر در صحن کلیسای قدیمی دلفت دفن شد.ورمر به هنگام مرگ 43 سال داشت و 11 فرزند از خود به جای گذاشت که 10 تای آنها صغیر بودند.
    7_در 24/2/1676 ، کاترینا ورمر دادخواستی تقدیم دادگاه عالی هلند کرد و طی ان به عذر مرگ شوهرش و شرایط دشوار ناشی ار جنگ خواستار توقف حکم انتقال اموال خانواده به طلبکاران شد.دادگاه به نفع او رای داد.
    8_در 15/5/1677 ، تابلوهای نقاشی باقیمانده از ورمر که در تملک خانواده بود ، در اتحادیه حراج شد.21 تابلو از آثار ورمر به دست افراد گوناگون افتاد.
    9_در 30/12/1687 ، کاترینا ورمر درگذشت.سه روز بعد او را به خاک سپردند.
    10_نزدیک به یک قرن و نیم ورمر و آثارش به فراموشی سپرده شد تا اینکه در سال 1842 ، یک مورخ و منتقد هنر به نام ویلیام بورگر ، تابلو "منظره ی دلفت "را کشف کرد و چنان از این کشف خود به شوق آمد که 20 سال از عمر خود را صزف تحقیق درباره ی هویت واقعی این نقاش کرد.در سال 1866 ، بورگر نخستین تک نگاری را درباره ورمر انتشار داد و در آن 42 اثر نقاش را معرفی کرد.به لطف او ، اکنون ورمر یکی از مشهورترین هنرمندان تاریخ اروپا محسوب میشود.

  2. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    سال 1664

    مادرم نگفت که می آیند.بعدا اشاره کرد که نمی خواسته عصبی به نظر برسم.تعجب کردم.آخر فکر میکردم که مرا بهتر می شناسد.غریبه ها معتقد بودند که من آدم آرامی هستم.نوزاد که بودم گریه نمیکردم.فقط مادرم متوجه آرواره ی به هم فشرده و گشادگی چشمان بیش از حد درشتم می شد.
    در آشپزخانه مشغول خرد کردن سبزیجات بودم که صداها را از جلوی در خانه شنیدم، صدای زن به صافی سطح برنج و صدای مرد بم و خفه، همانند تخته ی میزی که رویش مشغول کار بودم.از آن نوع صداهایی بود که به ندرت در خانه ی ما شنیده میشد.می توانستم قالی های گرانبها، کتاب های قیمتی، مروارید و پوست خز را در صدایشان بشنوم.

    خوشحال شدم که پیشتر جلوی پله های ورودی را حسابی ساییده بودم. صدای مادرم –انعکاس قابلمه ای روی اجاق و خمره ی سرکه- از طرف در وروری نزدیک شد.می آمدند به آشپزخانه.تره فرنگی هایی را که خرد کرده بودم گوشه ای جمع کردم و چاقو را روی میز گذاشتم، دستها را با پیشبند پاک کردم، لب ها را به هم فشردم که صاف شوند.

    مادرم در آستانه ی در ظاهر شد.دو چشمانش نگرانی را نشان میداد.پشت سرش زن مجبور شد سرش را خم کند چون قدش خیلی بلند بود، بلند تر از مردی که به دنبالش می آمد.تمام خانواده ی من ، حتی پدر و برادرم کوچک اندام بودند.

    به نظر میرسید زن از میان باد شدیدی آمده ، هرچند روز آرامی بود.کلاهش کج شده بود، در نتیجه حلقه های طلایی مویش در اطراف پیشانی اش پراکنده بود، مانند زنبور های عسل، که چند بار با بی حوصلگی تکانشان داد .یقه اش به مرتب شدن نیاز داشت و چنان که باید و شاید آهار خورده و تمیز نبود.مانتوی خاکستریش را از روی شانه به عقب راند و من در آن لحظه دیدم که زیر لباس آبی تیره اش، نوزادی در حال رشد است که تا آخر سال یا شاید زودتر به دنیا می آمد.

    صورت زن مانند دیسی بیضی بود ، لحظه ای می درخشید و لحظه ای گرفته بود.چشمانش دو دکمه ی قهوه ای روشن بود، رنگی که به ندرت با موی بور دیده بودم.تظاهر کرد که دارد مرا به دقت تماشا می کند ولی قادر نبود توجهش را متمرکز کند ، چشمانش دور و بر اتاق را می پایید.

    بدون مقدمه گفت : "پس این دختر است".مادرم پاسخ داد :"این گریت ، دخترم است".من با احترام سرم برای آقا و خانم پایین آوردم."بسیار خوب جثه اش که درشت نیست ، به حد کافی قوی است؟".وقتی برگشت مرد را نگاه کند، یکی از چین های مانتویش به دسته چاقویی که من استفاده می کردم گرفت، آن را انداخت که در نتیجه روی زمین سر خورد.زن فریادی کشید.مرد با آرامش گفت :"کاترینا".نام او را چنان بر زبا ن آورد که گویی دارچین در دهان دارد.زن جلوی خودش را گرفت و سعی کرد ارامش خود را حفظ کند.قدمی چلو گذاشتم و چاقو را برداشتم ، پیش از گذاشتن آن بر روز میز تیغه ی آن را با پیشبندم پاک کردم.چاقو سبزیجات را لمس کرد.من هویجی را سر جایش قرار دادم.

    مرد مرا تماشا می کرد.چشمانش به رنگ خاکستری دریا بود.صورت کشیده و زاویه داری داشت و استوار بود ، برخلاف همسرش که مانند شعله ی شمع ، نوسان داشت.ریش و سبیل نداشت و من خوشم آمد ، چون حالت تمیزی به چهره اش می داد.شنل سیاهی روی شانه اش بود ، پیراهن سفیدی با یقه خوش دوخت به تن داشت.کلاهش در موهای سرخش که رنگ آجر شسته را داشت ، فرو رفته بود.

    پرسید:"گریت چه کار می کردی؟"از این پرسش تعجب کردم ولی عقلم رسید که به روی خود نیاورم."سبزی خورد می کردم قربان ، برای سوپ".
    من معمولا سبزیچات را به صورت دایره واری دور میز میچیدم ، هر کدام بخش خود را داشت، مثل فطعات کیک.پنج برش بود:کلم قرمز ، پیاز، توت فرنگی، هویج و شلغم.با لبه ی چاقو هر برش را شکل داده بودم و یک حلقه هم در وسط گذاشته بودم.

    مرد با انگشتانش روی میز ضرب گرفت ، به دقت به برش ها نگاه کرد و پرسید:"بگو ببینم ، تو این ها را بر حسب ریختشان در سوپ چیده ای؟"با تردید گفتم:"نه قربان".نمیتوانستم بگویم سبزیجات را از روی چه قاعده ای می چیدم.به سادگی ، آن ها را به شکلی که فکر می کردم باید قرار بگیرند می چیدم ولی می ترسیدم این را به یک آقا بگویم.

    گفت:"می بینم که سفید ها را جدا کرده ای"به شلغم ها و پیاز ها اشاره کرد."و بعد نارنجی ها و بنفش را، آن ها به هم نمی آیند، چرا؟"برشی کلم و تکه ای هویج را برداشت و مانند تاس در دستش تکان داد.نگاهی به مادرم کردم که سرش را آرام تکان داد."وقتی رنگ ها کنار هم قرار می گیرند ، با هم می جنگند قربان".ابروهایش را به شکل قوسی بالا برد، گویی توقع چنین پاسخی را نداشت."ببینم، پیش از درست کردن سوپ وقت زیادی صرف آرایش سبزیجات می کنی؟" با دست پاچگی جواب دادم:"اوه ، نه قربان".دلم نمی خواست تصور کند موجود وقت تلف کنی هستم.از گوشه چشم متوجه حرکتی شدم، آگنس، خواهرم در آستانه ی در مرا می پایید و از جواب من سرش را تکان می داد.من معمولا دروغ نمی گفتم.به زمین خیره شدم.مرد قدری سرش را چرخاند وآگنس ناپدید شد.تکه های کلم و هویج را روی برش هایشان گذاشت.برشی از کلم ها قاطی پیاز شد.دستم رفت که آن را سر جایش برگردانم ولی این کار را نکردم اما او متوجه قصدم شد، داشت سر به سرم می گذاشت.

    زن اعلام کرد"چرت و پرت بس است دیگر".هرچند از توجه او نسبت به من دلخور بود ولی اخمش را به من کرد."پس تا فردا".پیش از خرامیدن به بیرون اتاق نگاهی به مرد کرد، مادرم هم به دنبالش.مرد نگاهی دیگر به چیزهایی که قرار بود سوپ شوند کرد، سری به من تکان داد و درپی همسرش روانه شد.
    وقتی مادرم برگشت کنار دایره سبزیجات نشسته بودم.منتظر شدم تا به حرف درآید.شانه هایش را خم کرده بود، چنانکه گویی خودش را از سوز سرمای زمستان محافظت می کند، هرچند تابستان بود و آشپزخانه بیش از حد داغ.
    "قرار است از فردا به عنوان خدمتکار آن ها شروع به کار کنی ، اگر خوب از عهده برآیی ، روزی هشت (استویور) دریافت کنی، قرار است با آن ها زندگی کنی".
    لب هایم را بهم فشردم.
    مادرم گفت:"گریت این طور به من نگاه نکن.حالا که پدرت کارش را از دست داده، مجبوریم".
    "منزلشان کجاست؟".
    "در اوده لانگن دیک، در تقاطع مولن پورت".
    "محله ی پاپیست ها؟کاتولیک هستند، مگر نه؟".
    "می توانی یک شنبه ها به خانه بیایی، موافقت کرده اند".
    مادرم دستانش را دور شلغم ها گذاشت و آن ها را به همراه مقدری کلم و هویج به داخل قابلمه ی جوشانی که روی اجاق بود ریخت.برش های کیکی که با آن همه دقت درست کرده بودم، خراب شد.

  4. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    از پله ها بالا رفتم بالا پیش پدرم.در اتاقک بالا جلو پنجره نشسته بود.نور به صورتش می تابید.بیشترین حد بینایی اش همین بود.پدرم نقاش کاشی بود، انگشتانش هنوز پر از لک های آبی بود ، از نقاشی فرشته ها ، دختر بچه ها ، سرباز ها ، کشتی ها ، کودکان ، ماهی ها ، گل ها و حیوانات بر روی کاشی های سفید ، که پس از لعاب دادن و پختن آنها در کوره، به فروش می رساند.یک روز کوره منفجر شد و چشم ها و حرفه اش را از او گرفت.شانس آورد.دو نفر دیگر مردند. کنارش نشستم و دستش را گرفتم.پیش از آن که حرفی برنم، گفت:"شنیدم.همه چیز را شنیدم."

    شنوایی اش پس از از دست دادن چشمانش ، قوی تر شده بود.چیزی برای گفتن به عقلم نرسید که حاکی از دلخوری نباشد."گریت ،متاسفم!ای کاش می توانستم امکانات بیشتری برایت فراهم کنم".کاسه ی چشمانش - که چشم پزشک پلک هایش را به خوبی به هم دوخته بود- به نظر اندوهگین می آمد."ولی آقای محترم خوبی است و منصف.با تو خوش فتاری می کند".کلامی درباره زن حرف نزد.

    "پدر ، شما از کجا آن قدر مطمئن هستید؟مگر او را می شناسید؟"
    "مگر نمی دانی کیست؟"
    "نه".
    "یادت می آید چند سال پیش در تالار شهر نقاشی ای دیدیم که وان روی ون ، پس از خرید آن به نمایش گذاشته بود؟منظره دلفت ، از دروازه های رتردام و اسخیدام.همان نقاشی ای که بیشتر آن را آسمان پوشانده بود و نور آفتاب بر روی خانه ها افتاده بود؟"
    ادامه دادم"که توی رنگ شن بود تا آجر کاری و سقف ها زبرتر به نظر برسند و سایه های بلند در آب افتاده بود و آدم های ریز نقاشی در سواحل طرف ما بودند."
    "آفرین ، منظورم همان نقاشی است."

    حدقه چشمان پدرم گشاد تر شد، گویی هنوز چشم داشت و می توانست نقاشی را تماشا کند.خوب به خاطر دارمش و یادم آمد که بارها در همان نقطه ایستاده بودم ولی هرگز دلفت را آنطور که نقاش دیده بود ، ندیده بودم.
    "پس این آقا وان روی ون بود؟"
    پدر پوزخندی زد:"حامی نقاش؟نه، نه، فرزندم نه، او نه، منظورم نقاش است، ورمر.این آقا جان ورمر بود و همسرش.قرار است تو کارگاه نقاشی او را تمیز کنی."

    مادرم به چیزهایی که قرار بود ببرم یک سرپوش، یک یقه و یک پیشبند اضافه کرد تا بتوانم هر روز یک دست را بشویم و دست دیگر را بپوشم که همیشه تمیز به نظر برسم.هم چنین یک شانه ی تزئینی از جنس کاسه ی لاک پشت هم به من بخشید که به شکل صدف بود که به مادربزرگم تعلق داشته وبرای استفاده ی یک کلفت زیادی برازنده بود و در عین حال یک کتاب دعا هم به من داد تا هروقت خواستم از دست تعالیم کاتولیکی دور و برم فرار کنم ، به آن پناه ببرم.در حین جمع و جور کردن اسباب هایم درباره ی علت کار کردنم برای ورمر ها توضیح داد."می دانی که ارباب جدیدت رئیس اتحادیه سنت لوک است و در زمانی که آن حادثه برای پدرت اتفاق افتاده هم در این مقام بوده".سرم را تکان دادم، هنوز شگفت زده بودم از این که قرار بود برای چنین هنرمندی کار کنم.

    "اتحادیه از اعضایش ، به هر نحوی که بتواند حمایت می کند.یادت ما آید پدرت سالها پولی به صندوق کمک می کرد؟این پول برای کمک به استادانی است که به کمک نیاز دارند .مثل الان ما.ولی می بینی که تا چه حد مخارج ما را تامین می کند!به خصوص حالا که فرانسیس هم مشغول کار آموزی است و پولی به دست نمی آورد.ما چاره دیگری نداریم.اگر بتوانیم زندگی مان را اداره کنیم ، مجبور نیستیم از خیریه عمومی استفاده کنیم.بعد پدرت شنید که دنبال کلفتی می گردد که کارگاهش را تمیز کند ، او هم تو را معرفی کرد ، با در نظر گرفتن این که ورمر رئیس اتحادیه است و با علم به وضعیت ما ، شاید بخواهد کمکی کند."

    به چیزهایی که گفته بود، فکر کردم:"چطور میشود اتاقی را تمیز کرد بی آنکه چیزی را جا به جا کرد؟"
    "البته تو باید چیزها را جابه جا کنی ولی باید روشی پیدا کنی که آن ها را چنان سر جای اولشان بگذاری که انگار چیزی دست نخورده است.همان طور که الان برای پدرت انجام می دهی که چیزی را نمی بیند".
    بعد از تصادف پدرم یاد گرفته بودیم که چیزها را همان جایی که یادش می آمد بگذاریم ولی انجام این کار برای یک نابینا چیز دیگری بود و انجام آن برای مردی با چشمان یک نقاش مقوله ای دیگر.

  6. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    آگنس بعد از ملاقات با من حرفی نزد.وقتی آن شب در رختخواب کنارش خوابیدم سکوت کرد، هرچند پشتش را به من نکرد.دراز کشیده بود و خیره به سقف می نگریست.وقتی شمع را خاموش کردم چنان تاریک شد که هیچ چیز را نمی دیدم.رویم را به طرفش برگرداندم."میدانی که دلم نمی خواهد بروم ، مجبورم".
    سکوت.
    "به پول احتیاج داریم.حالا که پدر نمیتواند کار کند ، هیچ چیز نداریم.".
    "روزی هشت استویور که پولی نمیشود".
    "خوب نان سفره را تامین میکند با کمی هم پنیر.خودش کم نیست".

    پارسال وقتی فرانس رفت آگنس از همه بیشتر غصه خورد.او و فرانس همیشه مثل سگ و گربه با هم می جنگیدند ولی وقتی رفت ، چند روزی با همه قهر بود.در ده سالگی کوچکترین ما خواهر برادر ها بود و هرگز به یاد نمی آرد که بدون من و فرانس زندگی کرده باشد.
    "پدر و مادر که هنوز اینجا هستند.من هم یک شنبه ها برای دیدن می آیم.به علاوه رفتن فرانس که تعجبی نداشت".

    ما از سالها پیش می دانستیم که وقتی برادرمان سیزده ساله شود برای کارآموزی خواهد رفت.پدرمان با سختی پول پس انداز کرده بود تا هزینه ی کارآموزی او را بپردازد و مدام صحبت از این می کرد که چگونه فرانس هم جنبه دیگری از حرفه را بیاموزد و وقتی برگشت آن دو می توانند با هم یک کارخانه کاشی سازی راه بیندازند.حالا پدرمان کنار پنجره می نشست و دیگر حرفی از آینده نمی زد.پس از تصادف پدر فرانس دو روزی به خانه آمد.از آن به بعد دیگر نیامده بود.آخرین باری که من او را دیده بودم برای دیدنش به کارخانه ای که در آن کارآموزی می کرد و طرف دیگر شهر بود، رفته بودم.به نظر خسته می آمد و تمام دست و بازویش از بیرون آوردن کاشی از کوره سوخته بود.برایم تعریف کرد از طلوع آفتاب که مشغول کار می شود ، یک بند کار می کند تا وقتی که از خستگی حتی نای غذا خوردن هم ندارد.با دلخوری زیر لب می غرید که"پدر هرگز نگفته بود که این چه کار سختی است.همیشه می گفت دوره کارآموزی او را ساخته است".

    پاسخ دادم:"شاید هم ساخته است.قابلیتش را به آن دوره مدیون است".

    صبح روز بعد که می خواستم بروم ، پدرم با گرفتن دستش به دیوار ، پاکشان خود را به پله های جلوی عمارت رساند.مادرم و آگنس را بغل کردم.مادرم گفت:"چشم روی هم بگذاری ، یک شنبه میرسد".پدرم چیزی را که در دستمالی پیچیده شده بود به دستم داد.گفت:"برای اینکه تو را به یاد خانه بیندازد ، به یاد ما".کاشی محبوبم بود که ساخت خودش بود.بیشتر کاشی هایی که از او در خانه داشتیم لبه شان پریده بود و یا کج و کوله بودند و یا نقش روی آنها محو بود ، چون کوره بیش از حد داغ بوده.این یک دانه را پدرم مخصوص ما نگه داشته بود.تصویر ساده ی دو نقش بود ، یک پسر و دختری که بزرگتر بود.مانند بچه هایی که معمولا روی کاشی ها بودند ، مشغول بازی نبودند.به سادگی در حال قدم زدن بودند ، مثل من و فرانس ، وقتی با هم راه می رفتیم.بی تردید پدرم زمانی که آنها را نقاشی می کرده به یاد ما بوده.

    پسرک قدری جلوتر از دختر راه میرفت ولی سرش را برگردانده بود و چیزی به دختر می گفت.صورت شیطانی داشت و موهایش آشفته بود.دخترک سرپوشش را به گونه ای که من می پوشیدم ، سر گذاشته بود نه طوری که سایر دخترها می پوشند ، که دستک هایش را زیر چانه یا پشت گردنشان گره میزنند.من سرپوش سفیدی را ترجیح می دادم که لبه های دالبردار پهنی داشت و موهایم را کاملا میپوشاند و دستک هایش دو طرف صورتم آویزان بود، به این ترتیب از پهلو چهره ام به کلی پنهان میشد.سربندهایم را با پوست سیب زمینی می جوشاندنم که آهار دار و شق و رق شوند.
    از خانه مان دور شدم و بسته ی چیزهایم را که در پیش بندی پیچیده بودم ، زیر بغلم حمل می کردم.هنوز زود بود.همسایه هایمان سطل های آب را روی پله ها و خیابان جلوی خانه می ریختند و آنها را تمیز می شستند.حالا این نیز مانند بسیاری از وظایف دیگر بر عهده آگنس بود.اکنون وقت کمتری برای بازی در خیابان و امتداد کانال داشت.زندگی او هم دگرگون شده بود.

    مردم سرشان را برایم تکان می دادند و با کنجکاوی رفتن مرا تماشا می کردند.هیچ کس نپرسید کجا میروم یا حال و احوالپرسی نکرد.نیازی نداشتند ، می دانستند بر سر خانواده هایی که نان آورشان را از دست می دهند ، چه می آید.بعدا می توانستند حسابی درباره اش غیبت کنند، گریت جوان کلفت شده، پدرش آبروی خانواده را برده اما اظهار شادمانی نمی کردند.همین بلا به سادگی میتوانست برای آن ها رخ دهد.تمام عمرم در امتداد آن خیابان رفت و آمد کرده بودم ولی هرگز چنین آگاه نبودم که پشتم به خانه مان است.هرچند وقتی به انتهای خیابان رسیدم و از منظر خانواده ام دور شدم راه رفتن آسان تر شد و توانستم در اطرافم دقیق تر شوم.

    هوا هنوز خنک بود، آسمان سفید و خاکستری ، مانند ملافه ای بالای سر دلفت کشیده شده بود.آفتاب تابستان هنوز بالا نیامده بود که آن را محو کند.کانالی که در کنارش حرکت می کردم آیینه ی سفید روشنی با ته رنگ سبز بود.آفتاب که روشن تر میشد ، رنگ کانال تیره تر میشد و به رنگ خزه در می آمد.من و فرانس و آگنس عادت داشتیم کار آن کانال بنشینیم و چیزهایی در آن پرت کنیم ، سنگ ریزه ، خرده چوب و یک بار یک کاشی شکسته و حدس بزنیم وقتی ته نشین بشوند چه چیزهایی را لمس می کنند.ماهی نه ولی موجوداتی ساخته تخیلات خودمان، موجوداتی با چشم های فراوان، فلس زیاد، دست و باله.فرانس همیشه جالب ترین هیولاها را مجسم می کرد.آگنس از همه ترسوتر بود.من همیشه بازی را متوقف می کردم چون بیشتر مایل بودم چیزها را چنان که هستند در نظر بیاورم تا چیزهایی که وجود نداشتند.

    تک و توک قایق ها روی کانال دیده میشدند که در جهت سبزه میدان حرکت می کردند.روز بازار روز نبود که در آن صورت سطح کانال چنان از قایق های گوناگون پوشیده می شد که آب را نمی دیدی.یکی از قایق ها در حال حمل ماهی های رودخانه ای برای دکه های پل یرونیموس بود.قایق دیگری پر از آجر بود و خیلی در آب فرو رفته بود.مردی که پارو می زد با صدای بلندی سلام گرمی به من کرد.من فقط سری تکان دادم و بعد سرم را خم کردم تا لبه ی سرپوشم صورتم را پنهان کند.

    از روی پلی عبور کردم و به طرف فضای وسیع سبزه میدان پیچیدم که در ان لحظه پر از مردمی بود که به دنبال کارهای گوناگون چپ و راست در حرکت بودند.خرید گوشت از بازار گوشت ، یا نان از نانوایی ، یا این که هیزم ها را برای کشیدن به خانه ی توزین می بردند.بچه ها به دنبال فرمان های پدر و مادرهایشان می دویدند ، کار آموزان به دنبال فرمان استادهایشان بودند و کلفت ها در پی اوامر کارفرماهایشان.اسب ها و گاری ها روی سنگفرش خیابان تلق و تلوق می کردند.طرف راستم کاخ شهر داری واقع شده بود ، با صورت های طلایی و مرمر سفیدی که از بالای تاج سنگی پنجره هایش دیده میشد.طرف چپم کلیسای نو قرار داشت که شانزده سال پیش در آن غسل تعمیدم داده بودند.برج باریک و بلندش مرا به یاد قفس سنگی پرنده ای انداخت.پدر یک بار ما را بالای ان برج برده بود.

    هرگز دلفت را که پایین ، زیر پایمان گسترده شده بود ، فراموش نمی کنم ، خانه های باریک آجری ، شیروانی های سفالی قرمز و، آبراه های سبز و دروازه ی شهر برای همیشه در ذهنم حک شد ، کوچک اما شاخص.همان موقع از پدر پرسیدم آیا تمام شهرهای هلند شبیه به این هستند که پاسخش را نمی دانست.هرگز به شهر دیگری سفر نکرده بود حتی لاهه را هم ندیده بود که پیاده فقط دو ساعت راه بود.تا مرکز میدان رفتم.در آن جا در وسط دایره ای سنگی، ستاره ی هشت پری ساخته بودند که هر یک از پرهای آن به طرف یکی از بخش های دلفت نشانه رفته بود.فکر کردم که آن جا درست مرکز شهر است و نیز مرکز زندگی خودم.من و فرانس و آگنس از وقتی سنمان قد داد که تنها به سبزه میدان برویم ، روی این ستاره بازی کرده بودیم.در بازی محبوبمان ، یکی از ما شاخه ای را انتخاب می کرد و دیگری چیزی را نام می برد ، لک لکی، کلیسایی، گاری ای یا گلی.بعد در همان جهت می دویدیم و یه دنبال آن چیز می گشتیم.بیشتر دلفت را به این گونه گشته بودیم.جهت یکی از شاخه ها را هرگز دنبال نکرده بودیم.هیچ وقت به پاتیست کورنر نرفته بودم که محله ی کاتولیک ها بود.خانه ای که در آن قرار بود کار کنم فقط ده دقیقه تا منزل ما فاصله داشت، به اندازه جوش آمدن آب یک قابلمه ولی هرگز از جلوی آن هم عبور نکرده بودم.

    هیچ کاتولیکی را نمی شناختم.در دلفت زیاد نبودند و در محله ی ما و مغازه هایی که ما خرید می کردیم دیده نمی شدند.نه این که از آنها پرهیز کنیم، معمولا سرشان به کار خودشان بود.در دلفت تحملشان می کردند و قرار نبود که مذهب شان را در انظار عمومی نمایش بدهند.مراسم مذهبی شان را خصوصی برگزار می کردند در مکان های بی تظاهری که از بیرون به کلیسا شباهت نداشتند.پدرم با کاتولیک ها کار کرده بود و به من گفته بود که با ما تفاوت ندارند.شاید تنها فرقشان این بود که به عبوسی ما نبودند.خورد و خوراک و نوشیدن و آواز خواندن و بازی کردن را دوست داشتند.این را چنان گفته بود که گویی به آن ها حسودی اش میشد.

    حالا شاخه ی ستاره را به طرف محله آن ها دنبال کردم و از هر کس دیگری در میدان آهسته تر راه می رفتم چون مایل نبودم فضای آشنای آن را ترک کنم.از روی پل کانال عبور کردم و به طرف چپ و اوده لانگن دیک بالا رفتم.در طرف چپم کانال در امتداد خیابان ادامه می یافت که آن را از سبزه میدان جدا می کرد.در تقاطع خیابان مولن پورت ، چهار دختر بچه روی نیمکتی در کنار در باز خانه ای نشسته بودند.به ترتیب قد نشسته بودند.از بزرگتر که مینمود هم سن آگنس باشد تا کوچکتر که چهار ساله بود.یکی از دختر ها که وسط نشسته بود نوزادی روی پایش داشت.نوزاد بزرگی بود که قاعدتا چهار دست و پا راه میرفت و به زودی راه میرفت.به خود گفتم پنج بچه و یکی هم در راه بود.

    یکی از دخترهای بزرگتر مشغول درست کردن حباب های صابون از میان صدف سوراخی بود که به سر چوبی وصل شده بود ، خیلی شبیه چیزی که پدرم برای ما درست کرده بود.وقتی حباب ها ظاهر میشدند ، بقیه می پریدند هوا که آن ها را بگیرند.دخترکی که بچه را نگهداری میکرد، چندان امکان حرکت نداشت و با وجودی که کنار حباب درست کن نشسته بود، فقط توانست چند حباب را بگیرد.کوچک ترین آن ها که در انتهای نیمکت نشسته بود ، امکان دسترسی به حباب ها را نداشت.دومی که بعد از او بود از همه سریع تر بود ، مثل تیر به دنبال حباب ها می دوید و آن ها را بین دستانش می ترکتند.موهایش از همه ی آنها روشن تر بود ، قرمز قرمز، مانند دیوار آجری پشت سرش.کوچک ترین دختر و آن که بچه را بغل کرده بود مانند مادرشان موهای مجعد و بور داشتند در حالی که بزرگترین دختر موهایش به سرخی تیره ی پدرش بود.به تماشای دخترک زبل با موهای روشن ایستادم که حباب ها را می ترکاند پیش از آنکه روی کاشی های خیس خاکستری و سفیدی که به صورت ردیف اریب جلوی خانه کار گذاشته بود، بترکد.فکر کردم این یکی آتش پاره است.گفتم:"بهتر است پیش از اینکه حباب ها به زمین برسند آنها را بترکانی و گرنه این کاشی ها را باید دوباره سایید."دخترک بزرگتر چوبی را که در دستش بود پایین اورد.

    چهار جفت چشم به من خیره شدند با چنان نگاهی که تردیدی باقی نمی گذاشت که خواهر هستند.می توانستم شباهت های دیگری را هم با پدرهم با مادر تشخیص بدهم.چشمان خاکستری یکی ، چشمان قهوه ای روشن دیگری ، صورت های زاویه دار ، حرکت های بی حوصله.دختر بزرگتر پرسید:"تو کلفت تازه هستی؟".پیش از آنکه جوابی بدهم، دخترک روشن مو پرید وسط و گفت:"به ما گفته بودند منتظرت باشیم".دختر بزرگتر گفت:"کورنلیا ، برو تانکه را صدا کن بیاید".کورنلیا که با چشمان گشاده ی خاکستری به من خیره شده بود از جایش حرکتی نکرد و به نوبه ی خودش به کوچک ترین خواهر دستور داد:"آلی دیس ، تو برو".خواهر بزرگتر گفت:"من میرم".گویی به این نتیجه رسیده بود که ورود من از اهمیت ویژه ای برخوردار است".

    کورنلیا از جایش جهید و پیش از او به طرف خانه دوید و گفت:"نه من خودم میروم".و مرا با دو خواهر آرام تر تنها گذاشت.به نوزادی که روی پای دخترک در حال وول زدن بود ، نگاهی کردم:"خواهرت است یا برادرت؟"
    با صدای به ملایمت پر بالش جواب داد:"برادر.اسمش یوهانس است.هرگز او را یان صدا نکن!".جمله آخر چنان ادا شد که گویی نهی آشنایی بود.
    "آهان و اسم تو؟"
    "لیزبت.این هم آلی دیس است".کوچک ترین دختر لبخندی به من زد.
    هر ودو لباس های مرتب قهوه ای رنگ با پیشبند و سربند سفید به تن داشتند
    "و اسم خواهر بزرگترت؟"
    "مرتگه.هیچ وقت ماریا صدایش نکن.ماریا اسم مادر بزرگمان است، ماریاتنیز، این جا هم خانه اوست."
    نوزتد به نق نق افتاد.لیزبت او را روی پاهایش بالا و پایین کرد.
    نگاهی به خانه انداختم.بی تردید از خانه ما اشرافی تر بود ولی نه به آن حد بزرگ که می ترسیدم.دو طبقه بود با یک بالاخانه.در حالی که مال ما فقط یک طبقه داشت با یک بالاخانه کوچولو.آخرین خانه بود و مولن پورت طرف دیگرش ادامه پیدا می کرد، در نتیجه از خانه های دیگر خیابان عریض تر بود.از بسیاری از خانه های دلفت که در ردیف های باریک آجری به هم چسبیده بودند و در امتداد کانال قرار داشتتد و شیروانی ها و سقف های پله پله شان در آب سبز کانال انعکاس پیدا میکرد، عریض تر به نظر می رسید.پنجره های طبقه ی همکف این خانه بسیار بلند بود و در طبقه ی اول سه پنجره کنار هم قرار گرفته بود، بر خلاف خانه های دیگر خیابان که دو طبقه پنجره بیشتر نداشتند.از جلوی در خانه برج کلیسا نو در طرف دیگر کانال دیده میشد.به خودم گفتم برای یک خانواده ی کاتولیک چشم انداز عجیبی است.

    کلیسایی که هرگز واردش هم نخواهند شد.صدایی از پشت سرم شنیدم:"پس کلفت تازه تو هستی؟"
    زنی که در آستانه ی در ایستاده بود ، صورتی عریض و آبله رو و بینی قلمبه و نامنظمی داشت و لب هایش به هم فشرده شده بود که دهان کوچکی را نشان میداد.چشمانش آبی روشن بود چنان که گویی آسمان را در آن ها حبس کرده بودند.پیراهن خاکستری-قهوه ای رنگی به تن داست با بلوزی سفید روی آن.سربند محکمی بر سر داشت و پیش بندش به تمیزی مال من نبود.طوری ایستاده بود که راه ورود به خانه مسدود شده بود.

    به همین دلیل مرتگه و کورنلیا مجبور شدند با فشار از کنار او بیرون بیایند و دست به سینه به تماشای من بایستند، گویی مرا به زور آزمایی می طلبیدند.فکر کردم هنوز چیزی نشده از حضور من احساس خطر میکند.اگر کوتاه بیایم، سوارم خواهد شد.هم سطحش ایستادم.در چشمانش خیره شدم و گفتم:"من گریت هستم ، خدمتکار جدید".
    زن این پا و آن پا شد و پس از چند لحظه گفت:"بهتر است بیایی تو".
    به تاریکی درون خانه عقب رفت و به این ترتیب ورودی خانه باز شد.از آستانه ی در داخل شدم.

  8. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    لازم بود رخت چرک ها را یک روز تمام پیش از شستن بخیسانم.در انباری که به زیر زمین می رفت ، دو پارچ آب و یک کتری فلزی یافتم.پارچ ها را برداشتم و از راهروی بلند به طرف در خانه رفتم.
    دخترها هنوز روی نیمکت نشسته بودند.حالا لیزبت داشت حباب درست میکرد و مرتگه مشغول تغذیه نوزاد با نان در شیر خیس خورده بود.کورنلیا و آلی دیس دنبال حباب ها می کردند.وقتی من ظاهر شدم، همگی دست از کارهایی که که می کردند برداشتند و با حالتی منتظر به من خیره شدند.دختری که موهای سرخ روشن داشت، اعلام کرد"تو کلفت جدید هستی؟"
    "بله کورنلیا".
    کورنلیا سنگ ریزه ای برداشت و آن را به داخل کانال که طرف دیگر خیابان بود ، پرتاب کرد.سراسر بازویش پر از خراش های ریز و درشت بود.احتمالا زیاد سر به سر گربه ی خانه می گذاشت.مرتگه پرسید:"کجا می خوابی؟"ودست های کثیفش را با پیشبندش پاک کرد.
    "توی زیر زمین".

    کورنلیا گفت:"ما آن جا را خیلی دوست داریم.بیایید برویم توی زیر زمین بازی کنیم".با عجله پرید توی خانه ولی خیلی دور نرفت.وقتی کسی دنبالش نرفت، با اوقات تلخ برگشت بیرون.
    دستم را به سمت کوچک ترین دختر دراز کردم و گفتم:"آلی دیس ، ممکن است نشانم بدهی از کجای کانال می توانم آب بردارم؟"
    دستم را گرفت و به صورتم نگاه کرد.چشمانش مانند دو سکه ی براق و خاکستری رنگ بود.مرا به سوی پلکانی که به کانال منتهی میشد راهنمایی کرد.وقتی از پله ها به پایین نگاه کردیم ، دستش را محکم تر فشردم.کاری که سال ها پیش می کردم وقتی با فرانس و آگنس کنار آب می ایستادیم.به او گفتم:"از لبه ی آب دور بایست". آلی دیس با وظیفه شناسی یک قدم عقب رفت ولی وقتی پارچ های آب را از پلکان پایین بردم ، کورنلیا به دنبالم آمد.
    "کورنلیا ، می خواهی در حمل پارچ های آب به من کمک کنی؟اگر نه، بهتر است بروی پیش خواهرهایت".

    نگاهی به من کرد و بعد زشت ترین کار ممکن را انجام داد.اگر قهر کرده بود یا فریاد میزد، می دانستم چگونه از عهده اش برآیم، در عوض زد زیر خنده.دستم را بالا بردم و چکی به صورتش زدم.گونه اش سرخ شد ولی گریه نکرد.به سرعت از پله ها رفت بالا.آلی دیس و لیزبت با چهره ای گرفته از بالا مرا نگاه می کردند.همان لحظه چیزی حس کردم.فکر کردم وضیعت با مادرش هم همین گونه خواهد بود با این تفاوت که نخواهم توانست به او چک بزنم.پارچ ها را پر کردم و از پله ها بردم بالا.کورنلیا ناپدید شده بود و مرتگه هنوز با نوزاد روی نیمکت نشسته بود.یکی از پارچ ها را به آشپزخانه بردم ، آتشی درست کردم ، کتری را پر کردم و روی آتش گذاشتم.وقتی برگشتم، کورنلیا دوباره برگشته بود بیرون ، صورتش هنوز سرخ بود.دخترها مشغول لی لی روی کاشی های سفید و خاکستری بودند.هیچ کدام سر بلند نکرد که به من نگاه کند.پارچی که دم در گذاشته بودم ، نبود.به کانال نگاه کردم و دیدم که روی آب شناور است ، به دور از دسترس پلکان.

    زیر لب گفتم:"آره جانم ، تو بلای جانم خواهی بود".دنبال چوبی گشتم تا پارچ را بگیرم ولی چیزی پیدا نکردم.پارچ اول را پر کردم و بردم داخل، سرم را طوری چرخاندم که دخترها چهره ام را نبینند.پارچ را کنار کتری روی آتش گذاشتم.بار دیگر برگشتم بیرون اما این بار جارویی با خودم بردم.کورنلیا مشغول پرتاب سنگ ریزه به پارچ بود، حتما امیدوار بود آن را غرق کند.
    "اگر دست برنداری یک چک دیگر هم می خوری".
    کورنلیا سنگ دیگری انداخت:"به مادرم شکایتت را می کنم، کلفت ها حق ندارند ما را بزنند".
    "دلت می خواهد به مادربزرگت بگویم چه کار کردی؟"
    چشمانش را وحشتی فرا گرفت .سنگی را که در دست داشت انداخت.
    قایقی از طرف شهرداری و در امتداد کانال در حرکت بود.قایقران را شناختم ، همان کسی بود که صبح زود دیده بودمش.حالا بار آجرش را خالی کرده بود و قایق سبک تر حرکت میکرد.مرا که دید ، لبخندی زد.سرخ شدم"آقا ممکن است کمکم کنید آن پارچ را بگیرم؟"
    "آهان ،حالا که با من کار داری نگاهم می کنی ، نه؟خوب بد نیست".

    کورنلیا با کنجکاوی مرا می پایید.غرورم را فرو دادم"از اینجا دستم به آن نمی رسد ، ممکن است شما ..."
    مرد خم شد و پارچ را گرفت ، آبش را خالی کرد و آن را به سوی من گرفت.از پله ها پایین دویدم و آن را از او گرفتم"مرسی.خیلی لطف کردید".پارچ را رها نکرد"فقط همین؟نمی خواهی مرا ببوسی؟"دستش را دراز کرد و آستینم را گرفت.دستم را به سرعت پس کشیدم و پارچ را از دستش قاپیدم.با آرام ترین لحنی که میتوانستم گفتم:"این دفعه نه".از این جور عشوه ها بلد نبودم.
    خندید:"از این به بعد هروقت از اینجا رد شوم ، دنبال پارچ آب می گردم ، مگر نه خانم خانم ها؟"چشمکی به کورنلیا زد"پارچ آب و بوسه".
    پارویش را برداشت و قایق را دور کرد.از پله ها که بالا آمدم و به خیابان رسیدم، فکر کنم حرکتی پشت پنجره ی میانی طبقه ی اول دیدم، اتاقی که از آن او بود.نگاه کردم ولی جز بازتاب آسمان در شیشه چیزی ندیدم.


    کاترینا وقتی برگشت که مشغول جمع کردن رخت های روی بند بودم.اول صدای جرینگ جرینگ کلید هایش را از راهرو شنیدم.دسته کلید بزرگی بود که درست زیر کمرش آویزان بود و راه که می رفت با حرکت باسنش تکان می خورد.هرچند به نظر من چیز ناراحتی می نمود ولی او با افتخار به خودش می آویخت.بعد صدایش را از آشپزخانه شنیدم که به تانکه و پسری که خرید هایش را برایش حمل کرده بود ، دستوراتی میداد.با هر دو با لحن تندی صحبت می کرد.
    من به برداشتن و تا کردن ملافه ها ، دستمال سفره ها ، روبالشی ها ، رومیزی ها ، پیراهن ها، پیشبند ها، یقه ها، دستمال ها و سرپوش ها ادامه دادم.با بی دقتی پهن شده بودند.به همین دلیل پارچه ها، در جاهایی جمع و هنوز نمداربودند.پیش از پهن شدن هم درست تکانده نشده بودند، لاجرم سراسر چروک بودند.مجبور بودم بیشتر روز را پای اتو بگذرانم تا قابل استفاده شوند.
    کاترینا خسته و گرما زده در آستانه ی در ظاهر شد.هرچند آفتاب هنوز چندان بالا نیامده بود.بلوزش با بی نظمی از بالای پیراهن آبیش بیرون زده بود و روپوش خانه ی سبزی که روی آن به تن داشت پر از چین و چروک بود.موهای بور مجعدش از همیشه فرفری تر بود، به خصوص که سرپوشی هم به سرنداشت که آن را صاف کند.جعدهای مو با شانه ی کوچکی که آن را پشت سرش جمع کرده بود در جدال بود.به نظر می رسید احتیاج دارد لحظه ای با آرامش کنار کانال بنشیند تا منظره ی آب قدری آرام و خنکش کند.

    نمی دانستم چگونه با او رفتار کنم ، تجربه ی کلفت بودن نداشتم و خودمان هم هرگز کلفتی نداشتیم.در خیابان ما کسی کلفت نداشت.کسی وسعش نمی رسید.رختی را که تا کرده بودم در سبد گذاشتم و سری برایش تکان دادم"روز به خیر ، خانم".اخم هایش را در هم کشید ، متوجه شدم که باید می گذاشتم او سر صحبت را باز کند.باید با او بیشتر احتیاط می کردم.
    پرسید:"تانکه خانه را نشانت داده است؟"
    "بله خانم".
    "پس میدانی باید چه کنی و کارهایت را انجام دهی".

    مکثی کرد گویی نمی دانست بعدش چه بگوید و من متوجه شدم که او همان اندازه نمی داند بر من چگونه خانمی کند که من نمی دانستم چگونه خدمتکارش باشم.احتمالا تانکه را ماریا تینز تعلیم داده بود و علی رغم چیزهایی که کاترینا می گفت، هنوز دستورات او را اجرا می کرد.باید طوریی که متوجه نشود کمکش کنم.
    با مهربانی گفتم:"تانکه ، گفته است که شما مایلید من علاوه بر رخت شویی برای خرید گوشت و ماهی هم بروم".
    چهره ی کاترینا باز شد"آره.وقتی کار رخت شویی ات تمام شد ، تانکه می برد و نشانت میدهد و ار آن به بعد خودت تنها میروی و کارهای دیگری که دارم، انجام میدهی".

    "چشم خانم".
    صبر کردم، وقتی چیزی نگفت، دستم را دراز کردم و پیراهن مردانه ای را از روی رخت برداشتم.کاترینا به پیراهن خیره شد.تماشایم کرد که آن را تا کردم و بعد اعلام کرد"فردا ، بالا را نشانت خواهم داد ، اتاقی که باید تمیز کنی.صبح زود فردا".وپیش از آنکه بخواهم حرفی بزنم ، ناپدید شد

  10. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    رخت ها را که بردم تو، اتو را پیدا کردم، تمیزش کردم و گذاشتم روی آتش تا داغ شود.تازه مشغول اتو کردن شده بودم که تانکه با سبدی خرید وارد شد و آن را به دستم داد و گفت:"راه بیافت ، باید برای خرید گوشت برویم.برای غذایی که می پزم به آن نیاز دارم".صدای تلق و تلوقش را از آشپزخانه شنیده بودم.بوی زردک سرخ شده به مشامم رسیده بود.

    بیرون خانه ، کاترینا روی نیمکت نشسته بود.لیزبت روی چهار پایه ای کنار پایش بود و یوهانس در ننویی خواب بود.کاترینا در حال شانه کردن موهای لیزبت و جوریدن شپش بود.در کنار او کورنلیا و آلی دیس در حال خیاطی کردن بودند.کاترینا داشت می گفت:"نه آلی دیس ، نخ را محکمتر بکش.این خیلی شل است.کورنلیا تو یادش بده".

    باورم نمیشد همگی با هم میتوانند این چنین آرام باشند.
    مرتگه از طرف کانال به سوی ما دوید"دارید می روید قصابی؟مامان من هم میتوانم بروم؟"
    "به شرطی که دست تانکه را رها نکنی و حرفش را گوش بدهی".
    خوشحال شدم که مرتگه همراه ما می آمد.تانکه هنوز با من غریبی می کرد ولی مرتگه شاد و شنگول بود و رابطه ی دوستانه را آسان تر می کرد.از تانکه پرسیدم چه مدتی است برای ماریا تینز کار میکند؟
    "اوه ، خیلی سال است.چند سالی پیش از آنکه ارباب با خانم ازدواج کند . برای زندگی به اینجا بیایند.هم سن و سال تو بودم که شروع به کار کردم.راستی تو چند سالت است؟"
    "شانزده".
    تانکه با غرور اعلام کرد"من چهارده سالم بود که شروع به کار کردم.نصف بیشتر عمرم را اینجا مشغول کار بوده ام".

    اگر من بودم، چنین چیزی را با غرور اعلام نمی کردم.کار زیاد فرسوده اش کرده بود و از بیست و هشت سال سن خیلی مسن تر به نظر می رسید.
    بازار گوشت پشت شهرداری و به طرف جنوب وغرب سبزه میدان قرار داشت.در محوطه ی آن سی و دوغرفه ی قصابی بود.نسل ها بود که در دلفت سی و دو قصابی وجود داشت.محوطه پر از زنان خانه دار و کلفت هایی بود که سرگرم انتخاب گوشت برای خانواده و چانه زدن بودند و مردهایی که شقه های گوشت را از این طرف به آن طرف حمل می کردند.خاک اره ی کف زمین از خون خیس بود به کف کفش و پای دامن ها می چسبید.بوی خونی در هوا پخش بود که همیشه باعث میشد خودم را جمع کنم.هرچند زمانی مرتب هفته ای یک بار به آنجا میرفتم و قاعدتا باید عادت کرده باشم.با وجود این از بودن در فضایی آشنا خوشحال بودم.

    از جلوی غرفه ها که می گذشتیم، قصابی که پیش از حادثه پدرم از او گوشت می خریدیم، صدایم زد.لبخندی زدم و از دیدن چهره ای آشنا آرامش پیدا کردم.در طول آن روز برای اولین بار بود که لبخندی بر لبانم نقش بسته بود.دیدن آن همه آدم و چیزهای تازه در یک روز عجیب بود، آن هم به دور از فضای آشنایی که زندگی ام را تشکیل می داد.پیشتر از آن هر بار فرد تازه ای می دیدم همیشه افراد خانواده و همسایه ها دور و برم بودند.اگر به مکان جدیدی می رفتم با فرانس و پدر و مادرم بودم و احساس خطری نمی کردم.جدید با قدیم درهم آمیخته بود مثل وصله کردن جوراب.

    فرانس مدتی پس از شروع کار آموزیش برایم تعریف کرده بود که قصد فرار داشته، نه از شدت کار زیاد بلکه به علت این که قادر نبود چهره های غریبه را، روزی پس از روز دیگر تحمل کند.چیزی که ماندگارش کرده بود، دانستن این واقعیت بود که پدر تمام پس اندازش را بابت شهریه ی کار آموزی او خرج کرده بود و اگر بر میگشت، بلافاصله او را پس می فرستاد.به علاوه ، اگر جای دیگری می رفت، چیزهای غریب بیشتری در انتظارش بود.

    با صدای آهسته به قصاب آشنایم گفتم:"وقتی تنها باشم ، سری به شما میزنم".آن گاه با عجله دویدم تا به تانکه و مرتگه برسم.جلوی غرفه ای کمی دورتر ایستاده بودند.قصاب آنها مرد خوش قیافه ای بود که موهای مجعد طلایی و چشمان آبی روشن داشت.
    تانکه گفت:"پیتر، این گریت است.از این به بعد او گوشت خانه را می خرد.تو هم مطابق معمول به حسابمان بگذار".
    سعی کردم به چهره اش نگاه کنم ولی چشمانم بی اختیار متوجه پیشبند خون آلودش می شد.قصاب ما همیشه پیشبند تمیزی می پوشید و اگر خونی میشد بلافاصله آن را عوض می کرد.پیتر چنان نگاهی به من کرد که گویی جوجه ی چاق و چله ای بودم که می خواست کباب کند.
    "آهای گریت، امروز چی میل داری؟"

    رویم را به تانکه برگرداندم و او هم دستور داد"دو کیلو کباب دنده و نیم کیلو زبان".
    پیتر لبخندی زد و رویش را به مرتگه کرد و گفت:"خوب خانم کوچولو، نظر تو چیه؟مگه من بهترین زبان را در دلفت نمی فروشم؟"
    مرتگه ریز خندید و با کنجکاوی به گوشت های تکه شده، دنده ها، زبان ها، پاچه های خوک و سوسیس های عرضه شده ، نگاه کرد.پیتر در حال وزن کردن زبان اشاره کرد که"گریت ، حالا خودت میبینی که من بهترین گوشت و درست ترین ترازو را در تمام این بازار دارم.هرگز از من شکایتی نخواهی شنید".نگاه من به پیشبندش خیره ماند و آب دهانم را فرو دادم.زبان ها و دنده ها را در سبدی که دردستم بود، گذاشت.چشمکی زد و حواسش را متوجه مشتری دیگری کرد.

    بعد از آن به بازار ماهی فروش ها رفتیم که جنب بازار گوشت بود.عروس دریایی هایی بالای سر غرفه ها در پرواز بودند.تانکه مرا به ماهی فروششان معرفی کرد که با ماهی فروش آشنای ما فرق داشت.قرار بود به تناوب یک روز گوشت و یک روز ماهی بگیرم. وقتی بازار را ترک کردیم ، دلم نمی خواست به خانه ی آنها، کاترینا و بچه های روی نیمکت برگردم .دلم برای منزل خودمان تنگ شده بود.دلم میخواست وارد آشپزخانه ی مادرم بشوم و سبد پر از گوشت را جلویش بگذارم.متجاوز از یک ماه بود که گوشت نخورده بودیم.

    وقتی برگشتیم، کاترینا روی نیمکت جلوی خانه مشغول شانه کردن موهای کورنلیا بود.توجهی به من نکردند.در تهیه ناهار به تانکه کمک کردم ، سیخ های کباب روی آتش را برگرداندم، میز ناهار خوری را چیدم و نان بریدم.وقتی غذا آماده شد ، دخترها آمدند تو، مرتگه در آشپزخانه به تانکه ملحق شد در حالی که بقیه در تالار بزرگ نشستند.درست در لحظه ای که زبان را در خمره ی گوشت جا می دادم - چیزی نمانده بود که گربه آن را بخورد - از در آمد تو.در آستانه ی در در انتهای راهروی بلند ایستاده بود ، کلاه و شنلش را هنوز به تن داشت.من خشکم زد و او هم مکثی کرد.ضد نور ایستاده بود، در نتیجه نمی توانستم چهره اش را ببینم.نمی فهیدم که به انتهای راهرو یا به من نگاه می کند.پس از لحظه ای به تالار بزرگ رفت.

    تانکه و مرتگه غذا را بردند سر میز در حالی که من در اتاق تصلیب از بچه نگه داری می کردم.وقتی کار تانکه تمام شد آمد پیش من و ما هم همان چیزی را خوردیم که بقیه اعضای خانواده خورده بودند.کباب دنده ، زردک ، نان و لیوانی آبجو.هرچند گوشت پیتر از قصاب ما بهتر نبود اما پس از مدت ها گوشت نخوردن خیلی چسبید.نانشان، نان گندم بود نه از جنس نان ارزان قهوه ای رنگی که ما می خوردیم.آبجویشان هم آبکی نبود.

    در طول ناهار برای کمک به اتاق ناهارخوری نرفتم، بنابراین ندیدمش.گهگاه صدایش را می شنیدم در گفت و گو با ماریا تینز.از لحنشان پیدا بود که با هم خوب کنار می آیند.
    بعد از ناهار من و تانکه میز را جمع کردیم.بعد کف آشپزخانه و انبار را شستیم.دیوار آشپزخانه و انبار از کاشی سفید بود و اجاق از کاشی سفید و آبی دلفت با نقش های پرنده ، کشتی و سرباز در بخش های مختلف.با دقت آنها را مطالعه کردم، هیچ کدام کار پدرم نبود.

    بقیه روز را به اتو کشیدن در رخت شویخانه گذراندم.گهگاه مکث می کردم تا آتش را زنده کنم، چوب بیاورم یا به حیاط خلوت سر بکشم تا قدری خنک شوم.دخترها به تناوب داخل و خارج خانه بازی می کردند.گاهی سری به من میزدند و انگولکی به آتش میکردند، گاهی هم آزاری به تانکه می رساندند که در آشپزخانه چرت میزد و یوهانس کنار پایش می خزید.با من خیلی راحت نبودند.شاید فکر می کردند ممکن است ، چکشان بزنم.کورنلیا ابروهایش را برایم درهم کشید و و مدت زیادی دور و برم نپلکید ولی مرتگه و لیزبت لباس هایی را که اتو کرده بودم، بردند و در قفسه های تالار بزرگ جا دادند.مادرشان آنجا خوابیده بود.


    تانکه برایم توضیح داد"ماه های آخر بارداری معمولا تمام روز را در رختخواب می ماند و دور و برش را بالش می گذارد".

    ماریا تینز بعد از غذا به اتاق خودش در طبقه ی بالا رفته بود.هرچند یک بار صدایش را می شنیدم، از راهرو می آمد و وقتی به بالا نگاه کردم ، مرا می پایید.حرفی نزد.من هم به اتو کردن ادامه دادم و تظاهر کردم که آنجا نیست.چند لحظه بعد از گوشه ی چشم دیدم که سری تکان داد و رفت.میهمان داشت.صدای دو مرد را که از پله ها بالا می رفتند را شنیدم.بعدا وقتی شنیدم می آیند پایین از پشت در نگاهشان کردم تا رفتند بیرون.مرد همراهش چاق بود و پر سفید بلندی در کلاهش داشت.

    وقتی تاریک شد ، شمع روشن کردیم و تانکه و من وبچه ها در اتاق تصلیب نان و پنیر و آبجو خوردیم.بقیه در تالار بزرگ زبان خوردند.کوشیدم به گونه ای بنشینم که پشتم به نقاشی مصلوب شدن حضرت عیسی باشد.از خستگی قادر به فکر کردن نبودم.در منزل خودمان هم به همین شدت کار می کردم ولی هرگز به حد کار کردن در خانه ای غریب که همه چیزش تازگی داشت و تنش داشتم با سگرمه های درهمم ، خسته کننده نبود.به علاوه در خانه ی خودمان با مادرم و آگنس و فرانس می گفتیم و می خندیدیم و اینجا کسی را نداشتم که با من بخندد.

    هنوز به زیر زمین که محل خوابم بود نرفته بودم.شمعی با خودم بردم ولی خسته تر از آن بودم که دور و برم را جست و جو کنم.فقط تختخواب و بالش و پتو را یافتم.دریچه کف نردبان را باز گذاشتم تا هوای خنک و تازه بیاید تو.داشتم شمع را خاموش میکردم که چشمم به نقاشی پایین تختم افتاد.بلافاصله نشستم و خواب از چشمانم پرید.عکس دیگری از حضرت مسیح بر روی صلیب بود ، از مال بالا کوچک تر بود ولی آزار دهنده به نظر می رسید.حضرت عیسی سرش را از شدت درد به عقب برده بود و چشمان مریم مجدلیه دو دو می زد.با احتیاط به تختم تکیه دادم.قادر نبودم چشمانم را از آن بردارم.نمی توانستم خوابیدن در اتاقی با آن نقاشی را تصور کنم.خواستم بیاورمش پایین ولی جرات نکردم.سرانجام شمع را خاموش کردم.وسعم نمی رسید، روز اول کارم در این خانه یک شمع حرام کنم.دراز کشیدم و چشمانم به نقطه ای خیره ماند که می دانستم محل نقاشی است.

    آن شب با وجود خستگی زیاد ، بد خوابیدم.مدام از خواب می پریدم و نقاشی را جست و جو می کردم.هرچند نمی توانستم چیزی روی دیوار ببینم ولی تمام جزئیاتش در ذهنم نقش بسته بود.سرانجام وقتی هوا رو به روشنایی رفت، بار دیگر نقاشی آشکار شد و من مطمئن بودم که حضرت مریم دارد از آن بالا به من نگاه می کند.

  12. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض



    صبح که از خواب بیدار شدم کوشیدم به نقاشی نگاه نکنم و در عوض در نور کمرنگی که از پنجره ی انبار به داخل می تابید به ارزیابی خرت و پرت هایی که در زیر زمین بود پرداختم.چیز زیادی برای ارزیابی نبود، چند صندلی با روکش پارچه ای که روی هم تلنبار شده بود، چند صندلی شکسته ی دیگر، یک آیینه و دو نقاشی دیگر که هر دو منظره ی طبیعت بی جان بود و به دیوار تکیه داده شده بود.اگر نقاشی تصلیب مسیح را با یکی از طبیعت های بی جان عوض می کردم، کسی متوجه میشد؟

    کورنلیا می شد و به مادرش خبر می داد.نمی دانستم کاترینا یا هر کدام از آنها درباره ی پروتستان بودن من چه فکری می کنند؟احساس عجیبی بود که فقط خودم از آن آگاه بودم.تا کنون هرگز در اقلیت قرار نگرفته بودم.

    پشتم را به نقاشی کردم و از نردبان بالا رفتم.صدای جرینگ جرینگ دسته کید کاترینا از جلو خانه به گوش می رسید.رفتم که پیدایش کنم.کند راه می رفت چنان که گویی هنوز از خواب بیدار نشده باشد.مرا که دید کوشید خودش را جمع و جور کند.مرا به طبقه ی بالا راهنمایی کرد.با کندی از پله ها بالا می رفت ودستش را به نرده ی کنار می گرفت تا وزنش را بالا بکشد.دم در کارگاه نقاشی در میان کلید هایش جست وجو کرد ، بعد در قفل را باز کرد و آن را گشود.اتاق تاریک بود ، کرکره ها بسته بودند.

    از نوری که لای درز آن ها می تابید فقط می توانستم چیزهای کمی را ببینم.اتاق بوی تمیز و تند روغن برزک می داد که مرا به یاد لباس های پدرم انداخت وقتی که شب ها از کارخانه برمیگشت.بوی چوب و علف تازه چیده شده را داشت.
    کاترینا در آستانه ی در ایستاد.جرات نداشتم پیش از او وارد شوم.پس از لحظه ای ناخوشایند ، دستور داد"کرکره ها را باز کن.پنجره ی دست چپ را بار نکن ، فقط وسطی و آخری را.آن هم فقط قسمت پایین پنجره ی وسطی را".

    طول اتاق را پیمودم، از کنار سه پایه نقاشی و صندلی کنارش که نزدیک پنجره ی وسطی بود گذشتم و پایین پنجره را گشودم.سپس کرکره ها را باز کردم.تا وقتی کاترینا در آستانه ی در مرا می پایید به نقاشی روی سه پایه نگاه نکردم.میزی به کنار پنجره ی دست راست کشیده شده بود، با صندلی در گوشه ای.پشتی و نشیمن صندلی از چرم بود با طرح هایی از گل های زرد وبرگ.

    کاترینا یاد آوری کرد"هیچ چیزی را جا به جا نکن.دارد آن ها را نقاشی می کند".
    حتی اگر روی پنجه هایم هم بلند می شدم کوتاه تر از آن بودم که دستم به قسمت بالای پنجره و کرکره ها برسد.مجبور بودم روی صندلی بایستم ولی نمی خواستم تا کاترینا آن جاست چنین بکنم.به آن شکل که در آستانه ی در ایستاده بود و منتظر بود اشتباهی بکنم، عصبیم می کرد.دنبال راه چاره بودم.نوزاد نجاتم داد.از پایین پله ها صدای گریه اش به هوا رفت.کاترینا این پا و آن پا شد.معطل کردن من حوصله اش را سر برد و سر انجام رفت تا به یوهانس برسد.
    به سرعت بالا رفتم و با احتیاط روی چارچوب چوبی صندلی ایستادم، خم شدم و کرکره ها را گشودم.از پنجره به پایین نگه کردم و تانکه را دیدم که مشغول ساییدن کاشی های جلوی خانه بود.مرا ندید ولی گربه ای که پشت او روی کاشی های خیس راه می رفت ، مکثی کرد و به بالا نگریست.پنجره های پایینی و کرکره ها را باز کردم و از صندلی آمدم پایین.چیزی جلویم حرکت کرد و من سرجایم میخکوب شدم.حرکت باز ایستاد.خودم بودم، انعکاسم در آیینه ای افتاده بود که میان دو پنجره نصب شده بود.هرچند حالت چهره ام مضطرب و گناه کار می نمود اما تابش نور بر روی صورتم براقش کرده بود.با شگفتی به خودم خیره شدم و بعد کنار رفتم.

    اکنون که لحظه ای تنها شده بودم ، دور و برم را نگاه کردم.فضای چارگوش و بزرگی بود اما نه به بزرگی تالار طبقه ی پایین.حالا که پنجره ها باز شده بودند ، روشن و هوادار بود.با دیوار های گچی سفید و کاشی های مرمر سفید و خاکستری در کف آن و کاشی های تیره تری به طرح صلیب در میان آنها.ردیفی از کاشی های ساخت دلفت با طرح الهه ی عشق ، پایین دیوار را به کف اتاق پوشانده بود تا گچ دیوار از زمین شویی ما کثیف نشود.آن ها هم کار پدرم نبودند.

    هر چند اتاق بزرگی بود ولی مبل و صندلی کمی درآن بود.سه پایه ی نقاشی و صندلی مقابل آن که جلوی پنجره ی وسطی قرار گرفته بود و میزی که مقابل پنجره ی دست راست بود.علاوه بر صندلی ای که بر روی آن ایستادم، صندلی دیگری هم کنار میز بود از چرم ساده با گل میخ های درشت و دو سر شیر حک شده در بالای دو ستون پشت آن.

    نزدیک دیوار عقبی و پشت سه پایه و صندلی ، قفسه کوچکی بود با کشوهای بسته ، روی آن چند قلم موی نقاشی و کاردکی با تیغه ای به شکل لوزی با نظم و ترتیب کنار شاسی نقاشی تمیزی قرار داشت.در کنار قفسه میز تحریری بود که روی آن کاغذها و کتاب ها و طرح های چاپی دیده میشد.دو صندلی سر شیر دار دیگر هم در کنار در ورودی گذاشته شده بود. اتاق منظمی بود خالی از خرت و پرت های زندگی روزانه.با بقیه خانه تفاوت داشت.چنان که گویی به کلی در خانه دیگری بود.وقتی در بسته بود از سر و صدای بچه ها، جرینگ جرینگ دسته کلید کاترینا و خش خش جارو ، خبری نبود.
    جارو ، سطل و پارچه گردگیریم را آوردم و مشغول نظافت شدم.از گوشه ای شروع کردم که صحنه نقاشی چیده شده بود.جایی که می دانستم نباید چیزی را تکان دهم.روی صندلی زانو زدم تا پنجره ای را که برای باز کردنش کوشیده بودم، گردگیری کنم و نیز پرده ی زردی را که در کنارش آویزان بود.با احتیاط این کار را کردم که مبادا چین هایش به هم بخورد.شیشه ی پنجره ها کثیف بود و احتیاج به آب گرم داشت ولی مطمئن نبودم که دلش می خواهد آنها تمیز بشوند یا نه.باید از کاترینا می پرسیدم.

    گرد صندلی ها را گرفتم، گل میخ ها و سر شیرها را برق انداختم.میز مدت ها بود که گردگیری نشده بود.کسی اطراف چیزهای روی آن را تمیز کرده بود.یک فرچه پودر نرم، یک گلدان، یک نامه، کاسه ای از سفال سیاه و پارچه ای آبی رنگ که در گوشه ای جمع شده بود و لبه آن از میز آویزان بود.به قول مادرم باید روشی می یافتم تا چیزها را بلند کنم و بعد چنان دقیق سر جایشان بگذارم که گویی تکان نخورده اند.

    نامه درست در گوشه میز قرار گرقته بود.اگر شستم را کنار یک لبه ی و آن و انگشت سبابه ام را در کنار لبه ی دیگرش می گذاشتم و بعد انگشت کوچکم را به لبه ی میز تکیه می دادم میتوانستم آن را بلند کنم و گرد زیرش را بگیرم و برش گردانم همان جایی که با دستم علامت گذاشته بودم.انگشتانم را کنار لبه ی نامه قرار دادم، نفسم را حبس کردم و نامه را بلند کردم.گردگیری کردم و با سرعت آن را سر جایش قرار دادم.از میز دور شدم.به نظر می رسید نامه از جایش تکان نخورده است، هرچند که فقط خودش متوجه میشد.به هرحال اگر قرار بود این امتحان من باشد، بهتر بود زروتر سر و ته اش را هم بیاورم.

    با دستم از فرچه تا نامه را اندازه گیری کردم ، آنگاه انگشتانم را در نقاط مختلف اطراف آن گذاشتم.بلندش کردم و گردش را گرفتم و آن را سر جایش گذاشتم.بعد فاصله ی آن را با نامه اندازه گرفتم.همین کار را با کاسه ی سفالی انجام دادم.

    به این ترتیب بود که نظافت کردم بی آن که به نظر برسد چیزی را از جایش تکان داده ام.هر چیز را با نزدیک ترین شیء کنارش و فاصله ی میان آنها اندازه می گرفتم.چیزهای کوچک روی میز آسان بود، اثاثیه اتاق دشوار تر بود.برای صندلی ها از پاهایم ، زانوانم و گاهی شانه ها و چانه ام استفاده می کردم.
    نمی دانستم با پارچه آبی که با بی نظمی روی میز کپه شده بود چه کنم.اگر تکانش می دادم امکان نداشت بتوانم چین و تاهایش را به شکل اول برگردانم.فعلا رهایش کردم ، تا یکی دو روز به امید اینکه متوجه نخواهد شد و تا آن وقع روشی برای نظافتش پیدا می کردم.

    بقیه اثاثیه اتاق به چنین دقتی نیاز نداشت.گردگیری کردم.جارو کردم و زمین را شستم.زمین، دیوارها، پنجره ها و اثاثیه ها را.به گونه ای که اتاقی به نظافت اساسی نیاز داشت.در طرف مقابل میز و پنجره و انتهای اتاق دری به انباری باز میشد که پر از بوم و نقاشی ، صندلی ، قفسه ، بشقاب ، لگن های ادرار ، جارختی وردیفی کتاب بود.

    آنجا را هم نظافت کردم و چیزها را مرتب چیدم که به این ترتیب انبار نظم بیشتری پیدا کرد.در تمام این مدت از نظافت اطراف سه پایه پرهیز کرده بودم.نمی دانم علتش چه بود اما بی اختیار از تصور دیدن بومی که روی آن بود هراس داشتم.سر انجام دیگر چیزی برای نظافت کردن باقی نماند.صندلی مقابل سه پایه را گردگیری کردم و سپس مشغول گردگیری سه پایه شدم بی آنکه نگاهی به نقاشی بیندازم.اما وقتی چشمم به ساتن زرد افتاد بر جایم میخکوب ماندم.

    غرق تماشای نقاشی بودم که ماریا تینز به حرف درآمد"منظره ی معمولی نیست ، مگر نه؟"
    صدای ورودش را نشنیده بودم.داخل اتاق ایستاده بود.پشتش کمی خمیده بود و پیراهن زیبای سیاهی با یقه ی ابریشمی به تن داشت.نمی دانستم چه باید بگویم و دست خودم نبود.بی اختیار دوباره به طرف نقاشی برگشتم.ماریا تینز خندید، آمد کنارم و گفت:"تو تنها کسی نیستی که در مقابل یکی از نقاشی های او از خود بی خود شده است.الحق از عهده ی این یکی هم عالی برآمده.چهره ی همسر وان روی ون است".
    نام را شناختم.همان بود که پدرم به عنوان حامی هنر از او یاد کرده بود.

    ماریا تینز اضافه کرد"زن خوشگلی نیست ولی او زیبایش می کند.بهای زیادی پیدا میکند".
    چون این نخستین اثری بود که از او دیده بودم، لاجرم آن را بهتر از هر نقاشی دیگری که کار کرده بود به خاطر سپردم.حتی آن هایی که که از نخستین مرحله ی زمینه تا پایان جلوی چشمم آفریده شدند.

    زنی در مقابل میزی ایستاده بود.به طرف آیینه ای روی دیوار چرخیده بود که در این حالت به صورت نیم رخ بود.شنلی از ساتن زرد پر رنگ با لبه ی پوست قاقم به تن داشت و روبان سرخ پنج گوشی که خیلی مد بود ، به سرش زده بود.نور پنجره ای از طرف چپ به روی چهره اش تابیده بود که او را روشن می کرد و زیر و بم خطوط ظریف پیشانی و دماغش را دنبال می کرد.در حال بستن یک گردن بند مروارید به گردنش بود.بندهای دو طرف را گرفته بود و دستانش در هوا معلق بود.به نظر می رسید متوجه نیست که کسی دارد او را نظاره می کند.پشت سرش روی دیوار سفید روشن ، نقشه ای قدیمی قرار داشت.در پیش زمینه ی تاریک ، همان میزی دیده میشد که رویش نامه ، فرچه و چیزهایی بود که نظافت کرده بودم.
    دلم میخواست آن شنل خزدار و گردن بند مروارید را بر تن کنم.آرزو کردم مردی را که چنین نقاشی کشیده بود را بشناسم.به یادم افتاد ، پیشتر تصویر خود را در آیینه تماشا کرده بودم، از خودمم شرمم آمد.

    به نظر می رسید ماریا تینز از این که در کنار من به غور در نقاشی پرداخته، راضی است.تماشای آن با صحنه آرایی واقعیش درست در پشت آن غیر عادی می نمود.پس از گردگیری میز، حالا دیگر با تمام اشیاء روی آن آشنا بودم.نامه ی گوشه ی میز، فرچه که همین طور در کنار گلدان قرار داشت، پارچه ی آبی که به دور کاسه ی تیره رنگ پیچیده شده بود.همه چیز همان طور بود که دیده بودم، منتها تمیزتر و ناب تر به نظر می رسید.گویی نظافت مرا به سخره می گرفت.

    آن گاه متوجه تفاوتی شدم و نفسم را حبس کردم.
    "چی شده دختر؟"
    گفتم:"در نقاشی از سر شیرهای بالای پشتی صندلی کنار زن اثری نیست".
    "نه.حتی یک بار عودی هم روی صندلی بود.تغییرات زیادی در نقاشی هایش می دهد.دقیقا آن چیزی را که می بیند ، نقاشی نمی کند بلکه آن چه را میلش بکشد نقاشی می کند.بگو ببینم دختر، به نظر تو کار این نقاشی تمام است؟"
    خیره نگاهش کردم.حتما از این سوال منظورخاصی داشت ولی نمی توانستم تغییرات دیگری را در آن تصور کنم که ممکن بود بهترش کند.
    تته پته کنان پرسیدم:"مگر نیست؟"

    ماریا تینز خرناسه ای کشید"سه ماه تمام است که دارد روی آن کار می کند.فکر میکنم دو ماه دیگر هم به آن ور رود.چیزها را تغییر میدهد.حالا خواهی دید".
    نگاهی به دور و بر افکند"کارت را تمام کرده ای، آره؟بسیار خوب دختر، راه بیافت برو.برو به کارهای دیگرت برس.به زودی برمی گردد تا ببیند چه کرده ای".
    برای آخرین بار نگاهی به نقاشی کردم اما گویی با مطالعه ی دقیق آن، چیزی محو شد.مثل نگاه کردن به ستاره ای درآسمان شب بود.اگر مستقیم به یکی از آن ها خیره می شدم به سختی می توانستم آن را ببینم ولی اگر از گوشه ی چشم نگاهش می کردم، به نظر روشن تر می آمد.
    جارو، سطل و پارچه های گردگیریم را جمع کردم.وقتی اتاق را ترک می کردم ، ماریا تینز همچنان جلوی نقاشی ایستاده بود.

  14. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    قابلمه را از آب کانال پر کردم و روی آتش گذاشتم و رفتم دنبال تانکه.تو اتاق خواب بچه ها بود و داشت به کورنلیا در لباس پوشیدن کمک می کرد درحالی که مرتگه به آلی دیس کمک می کرد و لیزبت هم خودش به تنهایی لباسش را می پوشید.تانکه چندان سر حال به نظر نمی رسید.وقتی با او صحبت کردم، نگاهی به من انداخت و رویش را برگرداند.به ناچار جلویش ایستادم تا مجبور شود نگاهم کند.
    "تانکه می خواهم به بازار ماهی فروش ها بروم.امروز چی لازم داری؟"

    بدون آن که نگاهم کند گفت:"به این زودی؟ما معمولا دیرتر می رویم".
    داشت روبان سفیدی را به شکل ستاره ای پنج گوش در موهای کورنلیا می بست.
    به سادگی گفتم:"تا آب جوش بیاید ، آزاد هستم.گفتم حالا بروم".
    توضیح ندادم که صبح زود آدم جنس بهتری گیرش می آید ، حتی اگر قصاب یا ماهی فروش قول داده باشند که جنس خوبی را برای خانواده کنار بگذارند.خودش بایدعقلش می رسید.
    "چی لازم داری؟"

    "امروز حوصله ماهی ندارم.برو قصابی و یک ران بگیر".
    کار تانکه با روبان کورنلیا تمام شد و دخترک مثل برق از کنار من زد بیرون.تانکه رویش را برگرداند و در کشویی را گشود و به دنبال چیزی گشت.لحظه ای پشت پهنش و پیراهن قهوه ای خاکستری شده ای را که محکم روی آن کشیده شده بود ، را نگاه گردم.به من حسودی می کرد.من کارگاه نقاشی را تمیز کرده بودم ، جایی که اجازه ورود به آن را نداشت.جایی که ظاهرا هیچ کس اجازه ورود نداشت به جزء من و ماریا تینز.
    درحالی که تانکه سرپوشی را بین انگشتانش صاف می کرد ، گفت:"ارباب یک بار از من نقاشی کرده.مرا در حال ریختن شیر کشید.همه می گفتند بهترین کار او بوده".

    گفتم:"خیلی دلم می خواهد ببینمش، هنوز این جاست؟"
    "نه بابا ، وان روی ون خریدش".
    لحظه ای فکر کردم و گفتم:"پس یکی از متمول ترین مردان دلفت هرروز از نگاه کردن به تو لذت می برد".
    لبخند زد و چهره ی آبله رویش پهن تر شد.همان چند کلمه ی درست در یک لحظه، خلقش را شیرین کرد.وظیفه من بود که کلمات درست را دریابم.پیش از اینکه بار دیگر خلقش تنگ شود، عازم رفتن شدم.

    مرتگه پرسید:"ممکن است من هم همراهت بیایم؟"
    لیزبت هم افزود"من هم همین طور"
    با قاطعیت گفتم:"امروز نه، بروید چیزی بخورید و به تانکه کمک کنید".

    دلم نمی خواست عادت کنند همیشه همراهم بیایند.از آن به عنوان پاداشی برای رفتار خوبشان با خودم استفاده می کردم.درعین حال دلم نمی خواست در کوچه و بازار آشنا به تنهایی قدم بزنم ومایل نبودم دو دختر کوچک مدام کنارم حرف بزنند و موقعیت جدیدم را به خاطرم بیاورند.
    وقتی به میدان قدم گذاشتم و پاپتیست کورنر را پشت سر گذاشتم ، نفسم عمیقی کشیدم.انگار که در تمام مدتی که با این خانواده بودم نفسم در سینه حبس شده بود.

    پیش از رفتن به سراغ پیتر قصاب ، کنار غرفه ی قصابی آشنایمان ایستادم که به محض دیدنم ، لبخندی بر لب آورد"بالاخره تصمیم گرفتی سلامی بکنی.دیروزخیلی دماغت را برای امثال ما بالا گرفته بودی".
    شروع کردم به توضیح دادن درباره ی موقعیت جدیدم ولی حرفم را قطع کرد و گفت:"البته می فهمم.همه می دانند و درباره اش حرف می زنند.دختر جان سفالگر در خانه ی ورمر نقاش مشغول کار شده و من دیدم که درست بعد از یک روز چنان افاده اش زیاد شده که با دوستان قدیمی هم، خوش و بش نمی کند".

    "کلفت شدن که افاده ندارد.پدرم شرمنده است".
    "پدرت بد شانسی آورد.هیچ کس او را سرزنش نمی کند.تو هم نباید شرمسار باشی عزیزم به جزء اینکه دیگر گوشتت را از من نمی خری".
    "متاسفانه حق انتخاب ندارم.این تصمیم خانم من است".
    "که این طور، پس گوشت خریدن از پیتر ربطی به پسر خوش قیافه اش ندارد؟"
    اخم هایم تو هم رفت"من پسرش را ندیده ام".

    قصاب خنده ای کرد"خواهی دید.حالا راه بیفت برو.دفعی بعد که مادرت را دیدی، بگو بیاید سری به من بزند.می خواهم چیزی برایش کنار بگذارم".
    تشکر کردم و به سراغ غرفه ی پیتر رفتم.به نظر از دیدن من متعجب می آمد"هنوز چیزی نشده برگشتی؟زبان هایی که دادم به قدری خوشمزه بود که دوباره برای بقیه اش آمدی؟"

    "لطفا امروز به من یک ران گوسفند بدهید".
    "بگو ببینم گریت، آن چیزی که دادم بهترین زبانی نبود که تا به حال خورده بودی؟"
    نخواستم در تعریف از خودش کمکش کنم"ارباب و خانم آن را خوردند و حرفی نزدند".
    از پشت سر پیتر، مرد جوانی رویش را برگرداند.پشت میز انتهای غرفه مشغول تکه کردن گوشت گوساله ای بود.باید پسرش می بود چون با وجودی که از پیتر بلند تر بود همان چشمان آبی روشن را داشت.موهای بورش بلند و مجعد و پرپشت بود که گرد چهره اش اویخته شده بود که مرا یاد زردآلو می انداخت.فقط پیشنبد خونی اش به چشم ناخوشایند بود.چشمانش شبیه پروانه ای که روی گلی بشیند، روی صورتم نشست و نتوانستم جلوی سرخ شدن چهره ام را بگیرم.چشمانم را هم چنان به پدرش خیره دوختم و تقاضایم را دوباره تکرار کردم.پیتر میان گوشت ها جست و جو کرد و ران گوسفندی را بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت.دو جفت چشم مراقبت من بودند.

    اطراف ران به خاکستری میزد.آن را بو کردم و با بی تفاوتی گفتم:"این گوشت تازه نیست.خانم از این که شما انتظار دارید خانواده چنین گوشتی را بخورند چندان راضی نخواهد بود".

    لحنم تندتر از آنی بود که قصد کرده بودم. شاید هم لازم بود این چنین تلخ باشد.
    پدر و پسر نگاهی به من کردند.چشمانم را در چشمان پدر دوختم و سعی کردم پسر را نادیده بگیرم.
    سر انجام پیتر پدر گفت:"پیتر، آن رانی را که در گاری کنار گذاشته ام ، بیاور".
    "پیتر پسر گفت:"آخر آن ران را برای....." ، بعد مکثی کرد و ناپدید شد.با ران دیگری برگشت که من بلافاصله متوجه شدم از جنس بهتری است.
    سری تکان دادم"حالا بهتر شد".

    پیتر پسر گوشت را در بسته ای پیچید و در سبدم گذاشت.تشکر کردم.رویم را که برگرداندم که بروم از گوشه ی چشم نگاهی را که بین پدر و پسر رد و بدل شد را دیدم.همان لحظه مفهوم آن نگاه را درک کردم و این که عاقبتش برای من چه خواهد بود.
    وقتی برگشتم، کاترینا روی نیمکت نشسته بود و به یوهانس شیر می داد.

    گوشت را که نشانش دادم سرش را تکانی داد.داشتم داخل میشدم که با صدای ملایمی گفت:"شوهرم کارگاه را بازرسی کرده و گفته نظافت باب میلش بوده".نگاهم نکرد.
    "ممنونم خانم".

    وارد خانه شدم و به تابلوی طبیعت بی جانی از میوه و خرچنگ نگاه کردم وبا خودم گفتم پس ماندنی هستم.
    بقیه روز مانند روز اول گذشت و مثل روزهای بعدی که به دنبال آمد.وقتی کارگاه را تمیز می کردم، از خرید ماهی یا گوشت بر میگشتم، به رخت شویی می پرداختم.یک روز صرف تقسیم بندی، خیساندن و لکه گیری میشد و روز بعد شستن، آب کشیدن، جوشاندن و فشردن آنها، پیش از آویختنشان بر روی بند تا در آفتاب ظهر خشک و سفید شوند و روز دیگر آنها را اتو، رفو و تا می کردم.

    نزدیک ظهر همیشه لحظاتی به تانکه برای تهیه غذای ظهر کمک می کردم.بعد ظرف ها را می شستیم و جا به جا می کردیم.آن گاه قدری وقت آزاد داشتم که استراحتی بکنم یا روی نیمکت بیرون بنشینم و خیاطی کنم و یا به حیاط خلوت بروم.بعد از آن به ادامه ی کارهای صبحم می پرداختم و سپس به تانکه در فراهم کردن شام کمک می کردم.آخرین کاری که انجام می دادیم شستن کف خانه بود تا برای روز بعد تمیز باشد.
    شب ها با پیشبندی که روز بسته بودم ، روی نقاشی تصلیب را که پایین تختم آویزان بود، می پوشاندم.چرا که در این صورت بهتر می خوابیدم.روز بعد پیشبند را به رخت شستنی ها اضافه می کردم.

    روز دوم ، وقتی کاترینا داشت قفل در کارگاه را باز می کرد، پرسیدم"آیا می خواهد پنجره ها را تمیز کنم یا نه؟"
    به تندی گفت:"چرا نکنی؟لزومی ندارد در مورد این چیزهای بی اهمیت از من اجازه بگیری".

    توضیح دادم"علتش نوری است که به درون می تابد.آخر می دانید اگر تمیزشان کنم ممکن است حالت نقاشی عوض شود".
    نمیدانست.نمی خواست یا نمی بایست وارد اتاق می شد تا به نقاشی نگاه کند.به نظر میرسید هرگز وارد کارگاه نمی شود.وقتی که تانکه خلقش خوب بود، باید از او علت را جویا میشدم. کاترینا رفت پایین تا از او بپرسد و از پایین داد زد که به پنجره ها کاری نداشته باشم.
    وقتی کارگاه را تمیز کردم ، چیزی ندیدم مبنی بر این که اصلا در آن اتاق حضور وجود داشته.هیچ چیز از جایش تکان نخورده بود، شستی نقاشی تمیز بود، نقاشی به نظر متفاوت تر نمی آمد ولی حس کردم آنجا بوده.
    دو روز اولی که در اوده لانگن دیک بودم چیز زیادی از او ندیدم.

    گاهی صدایش را روی پله ها می شنیدم یا از راهرو که سر به سر بچه ها می گذاشت یا زمانی که با ملایمت با کاترینا حرف میزد.شنیدن صدایش برایم حالت آن را داشت که در کنار کانال قدم می زنم در حالی که از قدهایم مطمئن نیستم.نمی دانستم در خانه ی خودش با من چگونه رفتار خواهد کرد.آیا به سبزیجاتی که در آشپزخانه خرد می کردم، توجه می کرد یا نه. تاکنون هیچ آقایی تا این اندازه به من توجه نکرده بود.

    روز سومم در خانه آنها ، سینه به سینه ی او قرار گرفتم.درست پیش از شام رفته بودم بشقابی را که لیزبت روی نیمکت بیرون جا گذاشته بود، بیاورم تو که به اوبر خورد کردم.آلی دیس بغلش بود و داشت از راهرو می آمد.عقب کشیدم.آلی دیس و او ، هردو با چشمان خاکستری نگاهم کردند.لبخند زد و نزد.نگاه کردن به چشمانش سخت بود.به زنی فکر کردم که در نقاشی طبقه ی بالا به خودش نگاه می کند.شنل ساتن بر تن دارد و مروارید به گردنش می بندد.برای او نگاه کردن به یک آقای محترم دشوار نبود.سر انجام وقتی موفق شدم چشمانم را بلند کنم، دیگر به من نمی نگریست.

    روز بعد خود آن زن را دیدم.در بازگشتم از قصابی یک خانم و آقا جلویم در اوده لانگن دیک حرکت می کردند.جلوی در خانه آقا برگشت و به خانم تعظیمی کرد و به راهش ادامه داد.پر سفید بلندی در کلاهش بود.باید همان میهمانی می بود که چند روز پیش هم آمده بود.در نگاه سریعی که به نیم رخش کردم دیدم که سبیل دارد.صورت چاقی داشت که به هیکلش می آمد.لبخندی زد چنان که گویی قصد دارد تعارف دروغین بکند.زن پیش از آنکه چهره اش را ببینم وارد خانه شد ولی روبان قرمز پنج شاخه ای را که به موهایش زده بود، دیدم.عقب کشیدم و کنار در تامل کردم تا این که صدای پایش را که از پله ها بالا می رفت شنیدم.

    بعدا وقتی داشتم رخت های اتو شده را در قفسه ی تالار بزرگ جا میدادم، شنیدم که از پله ها پایین آمد.وقتی وارد شد سرجایم ایستادم .شنل زرد را روی دستانش حمل می کرد.روبان هنوز در موهایش بود.
    گفت:"کاترینا اینجاست؟"
    "خانم ، ایشان به همراه مادرشان برای انجام کارهای خانوادگی به شهرداری رفته اند".
    "که این طور.بسیار خوب، مهم نیست.روز دیگر می بینمش.این را برایش می گذارم اینجا".
    شنل را تا کرد و گذاشت روی تخت و گردنبند مروارید را روی آن انداخت.
    "بله خانم".
    نمی توانستم نگاهم را از او برگیرم.احساس می کردم می بینمش و در عین حال نمی بینمش.حالت عحیبی بود.همان طور که ماریا تینز گفته بود به زیبایی لحظه ای که در نقاشی نور روی صورتش تابیده بود، نبود.با وجود این زیبا بود.چه بسا فقط به این دلیل که او را همان طور که در نقاشی بود به یاد می آوردم.با نگاهی مشکوک به من خیره شده بود گویی چون با حالت آشنایی نگاهش می کردم، باید مرا می شناخت.
    موفق شدم نگاهم را به زیر افکنم"به اطلاعشان می رسانم که شما تشریف آوردید".

    سری تکان داد ولی راحت نبود.به گردن بند مرواریدی که روی شنل بود، نگاهی کرد"فکر کنم بهتر است این را بالا در کارگاه پیش خودش بگذارم".
    گردنبند را برداشت.به من نگاهی نکرد ولی می دانستم که فکر می کند نمی شود به کلفت ها در مقابل اشیاء گران بها اعتماد کرد.بعد از این که رفت، چهره اش همچون بوی عطر ادامه پیدا کرد.

  16. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    روز شنبه کاترینا و ماریا تینز ، تانکه و مرتگه را با خودشان به سبزه میدان بردند که تره بار و مواد خوراکی و چیزهای ضروری دیگر برای مصرف یک هفته خریداری کنند.دلم لک زده بود که همراهشان بروم به امید این که مادر و خواهرم را ببینم ولی به من گفته شده بود که در خانه با دخترهای کوچک تر و نوزاد بمانم.سخت بود که جلویشان را بگیرم که به سوی بازار ندوند.می توانستم خودم آنها را به همراه ببرم ولی جرات تنها گذاشتن خانه را نداشتم.در عوض به تماشای قایق ها نشستیم که در امتداد کانال بالا و پایین می رفتند.

    در راه رفتن پر از جنس از کلم و خوک گرفته تا آرد ، چوب ، گل ، توت فرنگی و نعل اسب و در بازگشت خالی بودند و قایقران ها یا پول می شمردند یا مشروب می نوشیدند.من به دخترها بازی هایی که با فرانس و آگنس بازی می کردیم یاد دادم و آنها هم بازی هایی را که از خودشان اختراع کرده بودند ، به من آموختند.حباب صابون به هوا فرستادند، با عروسک هایشان بازی کردند و در حالی که من یوهانس را بغل کرده و روی نیمکت نشسته بودم ، حلقه های بازیشان را این طرف و آن طرف می سراندند.

    به نظر می آمد کورنلیا چکی را که خورده ، فراموش کرده.شنگول و مهربان بود.در کارهای یوهانس به من کمک می کرد و از دستوراتم اطاعت می کرد.وقتی می خواست از خمره ای که همسایه ها در خیابان رها کرده بودند بالا رود ، پرسید:"ممکن است به من کمک کنی؟".چشمان قهوه ایش گشاده و معصوم می نمود.حس می کردم دارم به مهربانی اش جلب می شوم اما می دانستم نباید به او اعتماد کنم.می توانست از همه ی خواهرانش جذاب تر باشد و در عین حال متلون تر از همه.هم زمان هم بهترین و هم بدترین.

    در حال دسته بندی مجموعه ای از صدف های رنگی بودند و آنها را بر حسب رنگ هایشان جدا می کردند که از خانه آمد بیرون.بچه را در بغلم فشردم به طوری که دنده هایش را بین دستانم حس کردم.فریادش به هوا رفت و من از شرم سرم را دم گوشش پنهان کردم.
    کورنلیا از جایش پرید و دستش را گرفت"پاپا ، من هم با تو می آیم".

    قادر نبودم که چهره اش را ببینم.لبه ی گرد کلاهش چهره اش را پنهان کرده بود.لیزبت و آلی دیس هم صدف را رها کردند و هر دو هم زمان گفتند:"من هم می خواهم بیایم" و دست دیگرش را گرفتند.
    سرش را تکان داد و در آن لحظه توانستم حالت سرخوش صورتش را ببینم.
    "امروز نه.دارم می روم داروخانه".
    کورنلیا در حالی که هنوز دست او را در دست داشت ، پرسید:"پاپا می خواهی رنگ و وسایل نقاشی بخری؟"
    "و چیز های دیگر".

    یوهانس زد زیر گریه و او نگاهش را به طرف من برگرداند.بچه را تکان تکان دادم.دست و پایم را گم کرده بودم ، انگار می خواست چیزی بگوید ولی در عوض خودش را از دست دخترها خلاص کرد و در خیابان اوده لانگن دیک قدم گذاشت.از زمانی که درباره ی رنگ و شکل سبزیجات ، گفت و گو کرده بودیم تا کنون یک کلمه هم با من حرف نزده بود.


    روز یک شنبه از هیجان رفتن به خانه صبح سحر بیدار شدم.باید منتظر کاترینا می شدم تا قفل در ورودی خانه را باز کند ولی وقتی صدای چرخیدن کلید را شنیدم و بیرن آمدم ، ماریا تینز را با دسته کلید دیدم.در حالی که ایستاده بود تا در را برایم باز کند ، گفت:"دخترم امروز خسته است ، ممکن است بخواهد چند روزی استراحت کند.می توانی بدون حضور او به کارت ادامه بدهی؟"
    "البته خانم.ببخشید اجازه دارم اگر سوالی داشتم ، مزاحم شما بشوم؟"
    ماریا تینز پوزخندی زد"دختر بلایی هستی.خوب می دانی مجیز چه کسی را بگویی که اموراتت بگذرد.اشکالی ندارد ، به کمی هوشمندی در این خانه نیاز داریم".
    چند سکه در دستم گذاشت، حقوق چند روزی بود که کار کرده بودم.
    "خوب ، راه بیافت برو و همه چیز را درباره ی ما برای مادرت تعریف کن.غیر از این است؟"
    قبل از اینکه بتواند متلک دیگری بارم کند از در زدم بیرون.از سبزه میدان عبور کردم.از کنار کسایی که برای مراسم مذهبی ، صبح زود عازم کلیسای نو بودند ، گذشتم.با عجله از کنار کانال ها و خیابان هایی که مرا به خانه می رساند ، عبور کردم.وارد خیابان خودمان که شدم ، فکر کردم به همین زودی و ظرف کمتر از یک هفته چقدر تغییر کرده است.نور روشن تر و پخته تر به نظرم می رسید و کانال به چشمانم عریض تر می آمد.درخت های چنار کنار کانال کاملا بی حرکت بودند ، درست مانند قراول هایی که انتظار مرا می کشند .

    آگنس روی نیمکت جلوی خانه نشسته بود.وقتی چشمش به من افتاد سرش را کرد توی خانه و فریاد زد"آمد.آمد".بعد به طرفم دوید و دستم را گرفت.
    بی آنکه حتی سلام بکند ، پرسید"چطور است؟مهربان هستند؟کارت سخت است؟دختر هم دارند؟خانه شان خیلی اعیانی است؟تو کجا می خوابی؟توی بشقاب های چینی غذا می خوری؟"

    خندیدم و جواب هیچ یک از پرسش هایش را ندادم تا این که مادرم را در آغوش کشیدم و با پدرم خوش و بش کردم.وقتی چند سکه ای را که در دستم می فشردم به مادرم دادم ، احساس غرور کردم.هرچند مبلغش کم بود.به هر حال علت کار کردنم همین بود.پدرم آمد وبیرون تا کنار ما بشیند و او هم ماجرای زندگی جدیدم را بشنود.دستش را گرفتم و به نیمکت جلوی در راهنمایی اش کردم.روی نیمکت که نشست ، کف دست هایم را لمس کرد.
    گفت:"دست هایت ترک خورده است.زبر و خشن شده اند.علائم کار سخت اثر خود را آشکار کرده است".
    با سبک بالی گفتم:"نگران نباشید.وقتی رفتم پیش آنها ، کوهی از رخت چرک منتظرم بود چون کسی را نداشتند که کمکشان کند.به زودی کارم آسان تر خواهد شد".

    مادرم دست هایم را بررسی کرد و گفت:"کمی برگ پنیرک برایت توی روغن می خیسانم.دست هایت را نرم می کند.من و آگنس می رویم از خارج شهر برایت می چینیم".
    آگنس فریاد زد"خوب تعریف کن.از آنها برایمان بگو".
    برایشان گفتم.فقط به نکاتی اشاره نکردم از قبیل اینکه چقدر شب ها خسته می شدم ، صحنه ی تصلیبی که پایین تختم آویزان بود، این که چطور به کورنلیا چک زده بودم و این که مرتگه و آگنس همسن بودند.به غیر از این ها، همه چیز را برایشان تعریف کردم.
    پیام قصابمان را به مادرم دادم.
    گفت:"لطف دارد ولی خودش می داند که ما پول خرید گوشت نداریم و صدقه هم نمی پذیریم".
    توضیح دادم"منظور او صدقه دادن نبود.فکر میکنم قصدش دوستانه بود".
    حرفی نزد ولی می دانستم که سراغ قصابمان نخواهد رفت.وقتی از قصاب جدید برایش گفتم ، پیتر پدر و پسر، ابروهایش را بالا کشید ولی چیزی نگفت.
    بعد از آن برای انجام مراسم مذهبی ، عازم کلیسای خودمان شدیم که با چهره های آشنا و کلمات آشنا تر احاطه شدم.با نشستن میان مادرم و آگنس تنش پشتم از میان رفت و بعد از یک هفته نقاب به صورت داشتن عضلات چهره ام نرم شد.حس کردم ممکن است بزنم زیر گریه.
    وقتی به خانه برگشتیم ، مادرم و آگنس اجازه ندادند در تهیه و پختن ناهار به آنها کمک کنم.با پدرم روی نیمکت بیرون در آفتاب نشستیم.رویش را به طرف گرمای آفتاب گرفته بود و در تمام مدتی که با هم حرف می زدیم ، سرش را همین طور یک وری نگه داشت.

    گفت:"گریت از ارباب جدیدت برایم بگو.تا حالا یک کلمه هم درباره اش نگفتی".
    توانستم عین حقیقت را بگویم:"زیاد ندیدمش.یا در کارگاهش است که کسی در این صورت نباید مزاحمش شود یا می رود بیرون".
    "فکر می کنم مشغول رتق و فتق کارهای اتحادیه است ولی تو که کارگاهش را دیده ای.خودت از نظافت آنجا و اندازه گیری ها گفتی ولی حرفی از نقاشی هایی که کشیده نزدی.کمی از آنها برایم تعریف کن".

    "فکر نمی کنم بتوانم طوری شرح بدهم که بتوانید مجسم کنید".
    "سعی کن.این روزها چیزی برای فکر کردن ندارم جزء خاطرات.تجسم نقاشی یک استاد به من لذت می دهد حتی اگر ذهنم قادر به تجسم دقیق آن نباشد".
    بنابراین کوشیدم زنی که گردن بند مروارید را به گردنش می بست ، دست های معلقش در فضا ، نگاه ثابتش به چهره اش در آیینه ، نور تابیده از پنجره که صورت و شنل زردش را روشن کرده بود ، پیش زمینه تاریک نقاشی که او را از ما جدا می کرد را تشریح کنم.

    پدرم با دقت گوش میداد ولی چهره اش روشن نشد تا این که گفتم:"نور تابیده بر دیوار پهلویش چنان گرم است که تنها نگاه کردن به آن ، احساس گرمایی را دارد که شما اکنون از تابش آفتاب بر روی صورتتان حس می کنید".
    سری تکان داد و لبخند زد ، شادمان از اینکه سر انجام متوجه شده بود.پس از چند لحظه گفت:"این ، آن چیزی است که از زندگی جدیدت بیشتر خوشت می آید.رفتن به کارگاه"
    با خودم فکر کردم ، تنها چیز است ولی حرفی نزدم.

    وقتی ناهار خوردیم ، کوشش کردیم غذایمان را با آن چه در خانه ی پاپتیست کورنر می خوردم ، مقایسه نکنم ولی هنوز مدتی نگذشته به خوردن گوشت و نان عادت کرده بودم.هرچند مادرم از تانکه آشپز بهتری بود ولی نان جوی مان خشک بود ، سوپ بی مزه بود و بی کمترین چربی که به آن طعمی بدهد.اتاقمان هم متفاوت بود.از کاشی های مرمر ، پرده های ضخیم ابریشمی و صندلی های دست ساز چرمی ، خبری نبود. همه چیز ساده و تمیز بود.بدون کمترین تزیین.این جا را دوست داشتم چون آن را می شناختم ولی حالا می فهمیدم که چقدر بی رنگ و ملال آور است.

    در پایان روز جدایی از پدر و مادرم سخت بود.سخت تر از بار اولی که از آنها جدا شدم.چون این بار می دانستم به کجا بر میگردم.آگنس تا سبزه میدان همراهیم کرد.وقتی تنها شدیم از او پرسیدم حالش چطور است؟
    "تنهایم".برای دختری ده ساله کلام محزونی بود.تمام روز شاد و شنگول بود ولی حالا ساکت شده بود.
    "هر یک شنبه می آیم.شاید هم وقتی برای خرید گوشت و ماهی می روم ، بتوانم سر کوتاهی هم وسط هفته به تو بزنم".
    روحیه اش کمی بهتر شد و گفت:"یا من می آیم که تو را وقت خرید ببینم".
    موفق شدیم چند بار همدیگر را در محل قصابی ها ببینیم.همیشه از دیدنش خوشحال میشدم البته تا زمانی که تنها بودم.

  18. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  19. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    به تدریج جای خود را در خانه ی خیابان اوده لانگن دیک باز کردم.کاترینا، تانکه و کورنلیا گهگاه مزاحمت هایی داشتند ولی معمولا مرا به حال خودم می گذاشتند تا کارم را بکنم.چه بسا نفوذ ماریا تینز بود.به دلایل خاص خودش به این نتیجه رسیده بود که من زائده ی مفیدی هستم و دیگران حتی بچه ها روش او را دنبال می کردند.

    شاید احساس کرده بود حالا که من رخت شویی را بر عهده گرفته ام رخت ها تمیز تر و سفید تر اند یا گوشتی که را که انتخاب می کردم، لطیف تر بود.یا (او) از داشتن کارگاهی تمیزتر خوشحال تر بود.دو مورد اول قطعا واقعیت داشت اما مورد سوم را نمی دانستم.
    مراقب بودم که هیچ گونه تعریفی از نظافت خانه را به خود نگیرم.دلم نمی خواست برای خودم دشمن بتراشم.اگر ماریا تینز از گوشت خوشش می آمد ، یاد آور می شدم که پختن تانکه آنرا خوشمزه کرده است.اگر مرتگه می گفت که پیشبندش از قبل سفید تر شده ، می گفتم علتش آفتاب تابستان است که در این زمان داغ تر است.

    تا جایی که می توانستم از کاترینا دوری می کردم.از لحظه ای که مرا در آشپزخانه ی مادرم در حال خرد کردن سبزیجات دیده بود ، روشن بود که از من خوشش نمی آمد.بارداریش هم به بهبود حالش کمکی نمی کرد که هیچ ، بدقواره و سنگینش هم کرده بود و هیچ شباهتی به بانوی با وقار خانه که در تصورش بود ، نداشت.به ویژه که تابستان داغی هم بود و بچه در شکمش بیش از حد تکان می خورد.هر بار که راه می رفت ، لگد می زد یا خودش چنین می گفت.هر چه شکمش بزرگ تر میشد ، حرکتش دشوار تر و قیافه اش دردناک تر می نمود.رفته رفته کمتر از رختخواب بیرون می آمد که در این صورت ماریا تینز دسته کلید را در اختیار می گرفت و صبح ها در کارگاه را برایم باز می کرد.من و تانکه بیشتر و بیشتر کارهای ماترینا را انجام می دادیم مثل مراقبت از دخترها ، خرید خانه ، تعویض نوزاد و از این قبیل کارها.

    یکی از روزها که تانکه خلقش شیرین بود ، از او پرسیدم چرا کلفت بیشتری نمی آوردند تا کارها آسان تر شود.
    "با خانه ای به این بزرگی و دارایی خانم و ارباب ، نمی توانند کلفت یا آشپز دیگری استخدام کنند؟"
    تانکه خرناسی کشید"چی؟حقوق تو را هم به زور می پردازند".

    حیرت کردم.پولی که به من میدادند به قدری اندک بود که اگر می خواستم چیزی شبیه شنل ساتن زردی که کاترینا با بی توجهی در قفسه اش انداخته بود بخرم ، مجبور بودم سال های سال کار کنم.به نظر نمی رسید از نظر مالی دستشان تنگ باشد.
    تانکه افزود"البته وقتی بچه به دنیا بیاید ، دایه ای پیدا می کنند که چند ماهی از او مراقبت کند".
    از لحنش پیدا بود که اصلا از این وضعیت راضی نیست.
    "برای چی؟"
    "تا به بچه شیر بدهد".

    با حماقت تمام پرسیدم"مگر خود خانم به بچه شیر نمی دهد؟"
    "اگر می خواست خودش شیر بدهد که نمی توانست این همه بچه پشت هم بزاید.می دانی ، اگر به بچه شیر بدهی مانع حاملگی می شود".
    در مورد این قبیل مسائل بی اطلاع بودم.
    "اوه!مگر باز هم بچه می خواهد؟"

    تانکه پوزخندی زد"گاهی فکر می کنم چون نمی تواند خانه را به تعدادی که مایل است از کلفت پر کند ، قصد دارد آن را از بچه پر کند".
    بعد صدایش را آهسته کرد و افزود:"آخر می دانی ، ارباب به اندازه کافی نقاشی نمی کشد که هزینه ی کلفت ها را تامین کند.معمولا سالی سه تا نقاشی بیشتر نمی کشد.گاهی هم فقط دو تا.با این درآمد که پولدار نمی شوی".
    "نمی تواند سریع تر کار کند؟"

    وقتی این حرف را می زدم خودم هم می دانستم که نمی تواند.همیشه با سرعت خودش کار می کرد.
    "خانم بزرگ و خانم کوچک ، گاهی سر این مساله اختلاف پیدا می کنند.خانم کوچک می خواهد که او نقاشی های بیشتر بکشد و خانم بزرگ می گوید سرعت زیاد کیفیت کار او را پایین می آورد".
    گفتم:"ماریا تینز خیلی عاقل است".
    می دانستم می توانم نظریاتم را جلوی تانکه بر زبان آورم مشروط بر اینکه به گونه ای از ماریا تینز تعریف کنم.تانکه به شدت به خانمش وفادار بود ولی حوصله ی کاترینا را نداشت.وقتی سرحال بود به من یاد می داد چگونه با او رفتار کنم.
    "به حرف هایش توجه نکن.وقتی دستور می دهد گوش کن ولی کار خودت را انجام بده.یا آن طور که ماریا تینز می گوید بکن.کاترینا هرگز مراقبت نمی کند.اصلا متوجه نمی شود.فقط به ما دستور می دهد چون فکر می کند باید دستور بدهد ولی ما می دانیم که رئیس واقعی کیست ، او هم خودش می داند".
    هرچند تانکه اغلب مواقع با من بد رفتاری می کرد ولی فهمیده بودم که نباید آن را جدی بگیرم.چون زیاد طول نمی کشید.اصولا حالت هایش افراط و تفریط بود.چه بسا علتش این بود که سالها بین کاترینا و ماریا تینز گیر کرده بود.هرچند به من پیشنهاد می کرد که به دستورات کاترینا توجه نکنم ولی خودش چنین نمی کرد.حرف های تند کاترینا خلقش را تنگ می کرد و ماریا تینز در عین منصف بودن ، هیچ وقت از تانکه در مقابل کاترینا دفاع نمی کرد.هرگز نشنیدم که ماریا تینز دخترش را سرزنش کند.هرچند که کاترینا در مواردی به آن نیاز داشت.

    از طرف دیگر مسئله خانه داری تانکه مطرح بود.چه بسا وفاداریش جبران شلختگی هایش را می کرد.گوشه هایی که پر گرد و خاک بود ، گوشتی که بیرونش می سوخت و درونش خام بود ، قابلمه هایی که درست ساییده نمی شدند.فکرش را هم نمی کردم که زمانی که کارگاهش را تمیز می کرد چه بلایی بر سر آن می آورد.با وجود آنکه ماریا تینز به ندرت به تانکه پرخاش می کرد ، هر دو می دانستند که باید بکند.همین امرسبب شده بود که تانکه بلا تکلیف باشد و در دفاع از خودش درنگ نکند.برای من روشن بود که علی رغم روش های زیرکانه ماریا تینز ، اصولا با کسانی که به او نزدیک بودند ، خوش اخلاق بود.داوری اش به شدتی که به نظر می رسید نبود.

    از چهار دختر ، کورنلیا همان گونه که روز اول نشان داده بود غیر قابل پییش بینی بود.لیزبت و آلی دیس هردو خوب بودند.آرام و حرف گوش کن و مرتگه به سنی رسیده بود که در کارهای خانه کمک کند و همین او را متعادل کرده بود.هرچند گهگاه عصبانی میشد و مانند مادرش سر من فریاد می کشید.کورنلیا داد نمی کشید ولی قابل کنترل نبود.تهدید به خشم مادر بزرگش هم که روز اول به کار برده بودم ، همیشه کارگر نبود.یک لجظه سرکش و بازیگوش بود و لحظه ی بعد عکس آن.مانند گربه ی آرامی که مشغول خرخر است و دستی که او را نوازش می کند می گزد.هرچند خواهرانش را دوست داشت ولی گاه چنان آنان را نیشگون می گرفت که فریادشان به هوا بلند و اشکشان جاری میشد.نگران کورنلیا بودم و آن طور که دخترهای دیگر را دوست داشتم به او علاقه نداشتم.
    وقتی مشغول نظافت کارگاه بودم از همه ی آنها فرار می کردم.ماریا تینز قفل در را برایم باز می کرد و گاه چند لحظه درنگ می کرد تا نقاشی را بررسی کند درست مثل بچه ی بیماری که به پرستاری نیاز داشت.ولی وقتی که می رفت اتاق در قرق من بود.دور و برم را نگاه می کردم تا ببینم چیزی تغییر کرده یا نه.در نخستین وهله به نظر میرسید همه چیز همان طور است که بود مثل هر روز.پس از آنکه چشمانم با جزئیات آشنا شد ، متوجه چیزهای کوچکی شدم.جا به جایی قلم موها روی قفسه، نیمه باز ماندن یکی از کشوهای قفسه، باقی ماندن کاردک روی لبه ی سه پایه، قدری پس و پیش شدن صندلی های کنار در.

    اما در گوشه ای که نقاشی می کرد ، هیچ چیز جا به جا نمیشد.من هم مراقب بودم که چیزی را جا به جا نکنم و چنان به سرعت در روش اندازه گیریم کارآمد شده بودم که می توانستم آن قسمت را هم به همان سرعت و اعتماد به نفسی که بقیه اتاق را تمیز می کردم ، نظافت کنم.پارچه ی آبی روی میز و پرده ی زرد را با کهنه ی نمدار تمیز می کردم و طوری آن را حرکت می دادم که گرد را بگیرد بی آنکه چین های پارچه را تکان بدهد.
    هرچه با دقت بیشتر به نقاشی نگاه می کردم ، تغییری را در آن متوجه نمی شدم.سر انجام روزی متوجه شدم که مروارید دیگری به گردن بند زن اضافه شده است.روز دیگر سایه ی پرده ی زرد بیشتر شده بود.فکر می کنم بعضی از انگشتان دست راست زن هم تغییراتی کرده بود.
    شنل ساتن زرد آنچنان واقعی به نظر می رسید که دلم می خواست دستم را دراز کنم و لمسش کنم.روزی که زن وان روی ون آن را روی تختخواب گذاشت ، تقریبا آن را لمس کرده بودم.دستم را برده بودم که پوست قاقم آن را لمس کنم که دیدم کورنلیا در آستانه ی در ایستاده و مرا نگاه می کند.اگر یکی دیگر از دخترها بود از من می پرسید که دارم چه کار می کنم ولی کورنلیا در سکوت ایستاد و نظاره ام کرد.از هر پرسشی بدتر بود.دستم را پس کشیدم و لبخند را روی لبانش را دیدم.

    چند هفته بعد از شروع کارم در خانه، یک روز صبح مرتگه اصرار ورزید که همراهم تا سبزه میدان بیاید.دوست داشت در سبزه میدان وول بزند ، به غرفه ها سری بزند و نمونه ی ماهی دودی را بچشد.داشتم ماهی می خریدم که سقلمه ای به پهلویم زد و گفت:"گریت نگاه کن.آن بادبادک را ببین".
    بادبادکی که بالای سرمان در حال پرواز بود به شکل ماهی دم درازی بود و باد طوری آن را حرکت می داد که گویی در آسمان شنا می کند.در حالی که لبخند می زدم ، ناگهان چشمم به آگنس افتاد که خیره به مرتگه نگاه می کرد.هنوز به آگنس نگفته بودم در خانه دختری به سن و سال او وجود دارد.فکر می کردم ممکن است دلخورش کند و فکر کند که کس دیگری جای او را گرفته است.
    گاهی وقتی برای مرخصی به خانه مان می رفتم ، برایم سخت بود چیزی برایشان تعریف کنم.زندگی جدیدم بر زندگی قدیمم حاکم شده بود.
    وقتی آگنس نگاهم کرد با ملایمت سرم را تکان دادم طوری که مرتگه متوجه نشود و پشت کردم و ماهی را در سبدم گذاشتم.کمی مکث کردم.قادر نبودم رنجش خاطر را در چهره اش ببینم.نمی دانم اگر آگنس با من حرف میزد ، مرتگه چه واکنشی نشان می داد.وقتی برگشتم ، آگنس رفته بود.
    با خودم گفتم:"روز یک شنبه که ببینمش، برایش توضیح می دهم.من حالا صاحب دو خانواده ام و امورشان نباید با هم تداخل کند".
    بعد از آن همیشه از اینکه به خواهرم پشت کرده بودم از خودم شرمم می آمد.

  20. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/