زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم ..
وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خوار وبار
به او بدهد. به نرمی گفت" شوهرش بیمار است و نمیتواند کار كند و
بچه هاي او بی غذا مانده اند".
(صاحب مغازه) با بی اعتنایی محلش نگذاشت و
با حالت بدی می خواست او را بیرون کند
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت" آقا شما را به خدا...
به محض اینکه بتوانم پولتان را میاورم...
صاحب مغازه گفت" نسیه نمیدهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید
به مغازه دار گفت: ببیند خانم چه میخواهند خرید این خانم با من
خوار و بار فروش با اکراه گفت:« لازم نیست... خودم میدهم. لیست خریدت کو؟»
زن گفت "اینجاست
لیست خریدت را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد... از کیفش تکه کاغذی در آورد و
چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت...
همه با تعحب دیدند کفه ترازو پایین رفت.
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد.
کفه ترازو برابر نشد...
آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خوارو بار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند
روی آن چه نوشته شده است.
كاغذ لیست خرید نبود... دعای زن بود که نوشته بود:
ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری... خودت آن را بر آورده کن..
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همین جا ساکت و متحیر خشکش زد
زن خداحافظی کرد و رفت...به راستي وزن دعای پاک چقدر است..
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)