صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 43

موضوع: شعرهای زنده یاد رهی معیری

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    شعرهای زنده یاد رهی معیری

    با درود به همه شما خوبان
    بر آن شدم تا شعرهای زنده یاد رهی معیری که شعر ها و ترانه هایش در موسیقی این سرزمین تاثیر گذار بوده است را با یاری شما عزیزان قرار دهم باشد تا مرحمی بر روح بلند آن عزیز بزرگوار بادا .

    مختصری از زندگی نامه او

    محمدحسن (بیوک) معیری فرزند مؤید خلوت و نوهٔ معیرالممالک (نظام‌الدوله) در دهم اردبیهشت ۱۲۸۸ خورشیدی در تهران چشم به جهان گشود . پدرش قبل از تولد رهی درگذشته بود. رهی معیری تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد. آنگاه وارد خدمت دولتی شد و در مشاغلی چند خدمت کرد. از سال ۱۳۲۲ به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر (بعداً وزارت صنایع) منصوب گردید. پس از بازنشستگی در کتابخانه سلطنتی اشتغال داشت.
    در آغاز شاعری ، در انجمن ادبی حکیم نظامی که به ریاست وحید دستگردی تشکیل می‌شد شرکت جست و از اعضای مؤثر و فعال آن بود و نیز در انجمن ادبی فرهنگستان از اعضای مؤسس و برجسته آن به شمار می‌رفت . وی همچنین در انجمن موسیقی ایران عضویت داشت . اشعار رهی در بیشتر روزنامه‌ها و مجلات ادبی نشر یافت و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او در روزنامه باباشمل و مجله تهران مصور چاپ می‌شد. در شعرهای فکاهی و انتقادی از نام مستعار «زاغچه» ، «شاه پریون» ، «گوشه‌گیر» و «حق گو» استفاده می‌کرد.
    رهی معیری در سال‌های آخر عمر در برنامه گل‌های رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد. رهی در همان سال‌ها سفرهایی به خارج از ایران داشت از جمله: سفر به ترکیه در سال ۱۳۳۶ ، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۳۳۷ برای شرکت در جشن انقلاب کبیر ، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان ، یک بار در سال ۱۳۴۱ برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال در گذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال ۱۳۴۵. عزیمت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ برای عمل جراحی، آخرین سفر معیری بود.

    آرامگاه رهی معیری


    رهی معیری که در سال ۱۳۴۷ خورشیدی در تهران طی یک بیماری که تاب و توان از وی گرفته بود در ۵۹ سالگی درگذشت. وی در گورستان ظهیرالدوله شمیران مدفون گردیده است.
    روحس شاد و یادش گرامی بادا .

    برگرفته از ویکی پدیا
    ________________________________________________

    نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
    گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است

    60187146022645756403


    آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد


    EmAd.M

  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    تغزل ها

    بنفشه سخنگوی

    بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن
    که نیست چون سر زلف بنفشه و سوسن
    بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
    که گل کسی نفرستد بهدیه زی گلشن
    بنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز است
    خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
    چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
    چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن
    گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی
    کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من
    به جعد آن نکند کاروان دل منزل
    به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن
    بنفشه در بر مویت فکنده سر درجیب
    گل از نظاره رویت دریده پیراهن
    که عارض تو بود از شکوفه یک خروار
    که طره تو بود از بنفشه یک خرمن
    بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خک
    بنفشه تو به خورشید گشته سایه فکن
    ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت
    که از زمانه بهاری و از بهار چمن
    نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
    درون سینه چونگل دلی است از آهن
    اگر چه پیش دو زلفت بنفشه بی قدراست
    بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن
    بنفشه های مرا قدر دان که بوده شبی
    بیاد موی تو مهمان آب دیده من
    بنفشه های من از من ترا پیام آرند
    تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن
    که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
    دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن

  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    چند قطقه

    نیروی اشک

    عزم وداع کرد جوانی بروستای
    در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
    طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
    همچون حباب در دل دریای ظلمتی
    زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای
    ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
    در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
    ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
    لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت بک
    دریادلان ز وج ندارند دهشتی
    برخاست تا برون بنهد جوان استوار دید
    افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
    بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
    چون مفلس گرسنه بخوان ضیافتی
    با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
    بی آنکه از بان بکشد بار منتی
    چون گوهری که غلطد بر صفحه ای ز سیم
    غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
    ز آن قطره سرشک فروماند پای مرد
    بکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی
    آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
    گفتی میان آتش و آب است نسبتی
    این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
    چندان اثر که قطره اشک محبتی

  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    منظومه ها

    خلقت زن

    کسیم من دردمند ناتوانی
    اسیری خسته ای افسرده جانی
    تذروی ایان بر باد رفته
    به دام افتاده ای از یاد رفته
    دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
    همه سوز و همه داغ و همه درد
    بود آسان علاج درد بیمار
    چو دل بیمار شد مشکل شود کار
    نه دمسازی که با وی راز بگویم
    نه یاری تا غم دل باز گویم
    درین محفل چون من حسرت کشی نیست
    بسوز سینه من آتشی نیست
    الهی در کمند زن نیفتی
    وگر افتی بروز من نیفتی
    میان بر بسته چون خونخواره دشمن
    دلازاری بآزار دل من
    دلم از خوی او دمساز درد است
    زن بد خو بلای جان مرد است
    زنان چون آتشند از تندخویی
    زن و آتش ز یک جنسند گویی
    نه تنها نامراد آن دل شکن باد
    که نفرین خدا بر هر چه زن باد
    نباشد در مقام حیله و فن
    کم از نا پارسا زن پارسا زن
    زنان در مکر و حیلت گونه گونند
    زیانند و فریبند و فسونند
    چو زن یار کسان شد ما را زوبه
    چون تر دامن بود گل و خار از او به
    حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
    که هر دم با خسی گردد هم آغوش
    منه در محفل عشرت چراغی
    کزو پروانه ای گیرد سراغی
    میفشان دانه در راه تذروی
    که ماوا گیرد از سروی به سروی
    وفاداری مجوی از زن که بیجاست
    کزین بر بط نخیزد نغمه راست
    درون کعبه شوق دیر دارد
    سری با تو سری با غیر دارد
    جهان داور چو گیتی را بنا کرد
    پی ایجاد زن اندیشهها کرد
    مهیا تا کند اجزای او را
    ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
    ز دریا عمق و از خورشید گرمی
    ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
    تکاپو از نسیم و مویه از جوی
    ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
    ز اواج خروشان تندخویی
    ز روز و شب دورنگی ودورویی
    صفا از صبح و شور انگیزی از می
    شکر افشانی و شیرینی از ن ی
    ز طبع زهره شادی آفرینی
    ز پروین شیوه بالا نشینی
    ز آتش گرمی و دم سردی از آب
    خیال انگیزی از شبهای مهتاب
    گرانسنگی ز لعل کوهساری
    سبکروحی ز مرغان بهاری
    فریب مار و دوراندیشی از مور
    طراوت از بهشت و جلوه از حور
    ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
    تکبر از پلنگ آهنین چنگ
    ز گرگ تیز دندان کینه جویی
    ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
    ز باد هرزه پو نا استواری
    ز دور آسمان نا پایداری
    جهانی را به هم آمیخت ایزد
    همه در قالب زن ریخت ایزد
    ندارد در جهان همتای دیگر
    بهدنیا در بود دنیای دیگر
    ز طبع زن به غیر از شرر چه خواهی ؟
    وزین موجود افسونگر چه خواهی ؟
    اگر زن نو گل باغ جهان است
    چرا چون خار سرتا پا زبان است ؟
    چه بودی گر سراپا گوش بودی
    چو گل با صد زبان خاموش بودی
    چنین خواندم زمانی درکتابی
    ز گفتار حکیم نکته یابی
    دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
    در دولت به رویش باز گردد
    یکی آن شب که با گوهر فشانی
    رباید مهر از گنجی که دانی
    دگر روزی که گنجور هوس کیش
    به خاک اندر نهد گنجینه خویش

  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    ابیات پراکنده

    باید خریدارم شوی

    باید خریدارم شوی تا من خریدارت شو م
    وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
    من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
    اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم



    راز نهفته

    زدرد عشق تو با کس حکایتی که نکردم
    چرا جفای تو کم شد ؟ شکایتی که نکردم
    چه شد که پای دلم را ز دام خویش رهاندی
    از آن اسیر بلکش حمایتی که نکردم

  6. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    رباعیات

    آن را که جفا جوست نمی باید خواست
    سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
    مارا ز تو غیر از تو تمنایی نیست
    از دوست به جز دوست نمی باید خواست



    مستان خرابات ز خود بی خبرند
    جمعند و ز بوی گل پرکنده ترند
    ای زاهد خودپرست باما منشین
    مستان دگرند و خودپرستان دگرند

  7. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    سایه گیسو

    ای مشک سوده گیسوی آن سیمگون تنی ؟
    یا خرمن عنبری یا بار سوسنی ؟
    سون نه ای که بر سر خورشید افسری
    گیسو نه ای که بر تن گلبرگ جوشنی
    زنجیر حلقه حلقه آن فتنه گستری
    شمشاد سایه گستر آن تازه گلشنی
    بستی به شب ره من مانا که شبروی
    بردی ز ره دل من مانا که رهزنی
    گه در پناه عارض آن مشتری رخی
    گه در کنار ساعد آن پرنیان تنی
    گر ماه و زهره شب به جهان سایه افکنند
    تو روز و شب به زهره و مه سایه افکنی
    دلخواه و دلفریبی دلبند و دلبری
    پرتاب و پر شکنجی پر مکر و پر فنی
    دامی تو یا کمند ؟ ندانم براستی
    دانم همی که آفت جان و دل منی
    از فتنه ات سیاه بود صبح روشنم
    ای تیره شب که فتنه بر آن ماه روشنی
    همرنگ روزگار منی ای سیاه فام
    مانند روزگار مرا نیز دشمنی
    ای خرمن بنفشه و ای توده عبیر
    ما را به جان گدازی چون برق خرمن ی
    ابر سیه نه ای ز چه پوشی عذار ماه ؟
    دست رهی نه ای ز چه او را بگردنی ؟

  8. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    ماه قدح پوش

    هوشم ربوده ماه قدح نوشی
    خورشید روی زهره بناگوشی
    زنجیر دل ز جعد سیه سازی
    گلبرگ تر به مشک سیه پوشی
    از غم بسان سوزن زرینم
    در آرزوی سیم بر و دوشی
    خون جگر به ساغر من کرده
    ساغر ز دست مدعیان نوشی
    بینم بلا ز نرگس بیماری
    دارم فغان ز غنچه خاموشی
    دردا که نیست ز آن بت نوشین لب
    ما را نه بوسه ای و نه آغوشی
    بالای او به سرو سهی ماند
    مژگان او بخت رهی ماند
    ای مشکبو نسیم صبحگاهی
    از من بگو بدان مه خرگاهی
    آه و فغان من به قلک برشد
    سنگین دلت نیافته آگاهی
    با آهنین دل تو چه داند کرد ؟
    آه شب و فغان سحرگاهی
    ای همنشین بیهوده گو تا چند
    جان مرا به خیره همی کاهی ؟
    راحت ز جان خسته چه می جویی ؟
    طاقت ز مرغ بسته چه میخواهی ؟
    بینی گر آن دو برگ شقایق را
    دانی بلای خاطر عاشق را

  9. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    باده فروش

    بنگر آن ماه روی باده فروش
    غیرت آفتاب و غارت هوش
    جام سیمین نهاده بر کف دست
    زلف زرین فکنده بر سر دوش
    غمزه اش راه دل زند که بیا
    نرگسش جام می دهد که بنوش
    غیر آن نوش لب که مستان را
    جان و دل پرورده ز چشمه نوش
    دیده ای آفتاب ما به دست
    دیده ای ماه آفتاب فروش ؟

  10. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    نابینا و ستمگر

    فقیر کوی با گیتی آفرین می گفت
    که ای ز وصف تو الکن زبان تسحینم
    به نعمتی که مرا داده ای هزاران شکر
    که من نه در خور لطف و عطای چندینم
    خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت
    که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
    من ار سپاس جهان آفرین کنم نه شگفت
    که تیز بین و قوی پنجه تر ز شاهینم
    ولی تو کوری و نا تندرست و حاجتمند
    نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم
    چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی ؟
    به حیرت اندر از کار چو تو مسکینم
    بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی ؟
    که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/