نيمه شب آواره وبي حس وحال...
درسرم سوداي جامي بي زوال
پرسه اي آغاز کرديم در خيال...
دل به ياد آورد ايام وصال
از جدايي يک دو سالي مي گذشت...
يک دو سال ازعمررفت وبرنگشت
دل به ياد آورد اول بار را...
خاطرات اولين ديدار را ...
آن نظربازي و آن اسراررا...
آن دو چشم مست آهووار را
همچو رازي مبهم و سر بسته بود...
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشيان شد با من او...
هم نشين و هم زبان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگي...
اينچنين آغاز شد دلبستگي
واي از آن شب زنده داري تا سحر...
واي از آن عمري که با او شد بسر
مست او بودم زدنيا بي خبر...
دم به دم اين عشق مي شد بيشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد...
گفتگوها بين ما آغاز شد
گفتي که چو خورشيد زنم سوي تو
پر چو ماه ميکشم از پنجره
صد افسوس که خورشيد شدي
وقت غروب
اندوه که ماه شدي وقت سحر
يكي در آرزوي ديدن توست،
يكي در حسرت بوسيدن توست
،ولي من ساده و بي ادعايم
، تمام هستي ام خنديدن توست
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)