صفحه 1 از 16 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

    با درود به همه شما خوبان
    بر آن شدم تا اشعار ناب این ابر مرد شعر معاصر ایران را در این قسمت قرار بدم . البته اگر دوستان یاری بفرمایند خوشحال خواهم شد . روحش شاد و یادش گرامی .
    ________________________________________________

    نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
    گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است

    60187146022645756403


    آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد


    EmAd.M

  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    منزلی در دوردست

    منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
    اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
    لیک
    ای ندانم چون و چند ! ای دور
    تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
    دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
    کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
    که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
    یا کدام است آن که بیراه ست
    ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
    نیز می دانستم این را ، کاش
    که به سوی تو چها می بایدم آورد
    دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می دانی
    من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
    کاش می دانستم این را نیز
    که برای من تو در آنجا چها داری
    گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
    می توانم دید
    از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
    تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
    شب که می اید چراغی هست ؟
    من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
    یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
    ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    کتیبه

    فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
    و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
    زن و مرد و جوان و پیر
    همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
    و با زنجیر
    اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
    به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
    تا زنجیر
    ندانستیم
    ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
    و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
    چنین می گفت
    فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
    بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
    چنین می گفت چندین بار
    صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
    و ما چیزی نمی گفتیم
    و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
    پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
    گروهی شک و پرسش ایستاده بود
    و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
    و حتی در نگه مان نیز خاموشی
    و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
    شبی که لعنت از مهتاب می بارید
    و پاهامان ورم می کرد و می خارید
    یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
    و نالان گفت :‌ باید رفت
    و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
    باید رفت
    و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
    یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
    کسی راز مرا داند
    که از اینرو به آنرویم بگرداند
    و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
    و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
    هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
    هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
    عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
    هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
    چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
    و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
    ز شوق و شور مالامال
    یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
    به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
    خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
    و ما بی تاب
    لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
    و ساکت ماند
    نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
    دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
    نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
    بخوان !‌ او همچنان خاموش
    برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد
    پس از لختی
    در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
    فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
    نشاندیمش
    بدست ما و دست خویش لعنت کرد
    چه خواندی ، هان ؟
    مکید آب دهانش را و گفت آرام
    نوشته بود
    همان
    کسی راز مرا داند
    که از اینرو به آنرویم بگرداند
    نشستیم
    و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
    و شب شط علیلی بود

  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    قصه شهر سنگستان

    دو تا کفتر
    نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
    که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
    دو دلجو مهربان با هم
    دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
    خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
    دو تنها رهگذر کفتر
    نوازشهای این آن را تسلی بخش
    تسلیهای آن این را نوازشگر
    خطاب ار هست : خواهر جان
    جوابش : جان خواهر جان
    بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
    نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
    ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
    تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
    نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
    پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
    شبانی گله اش را گرگها خورده
    و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
    و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
    سپرده با خیالی دل
    نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
    نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
    اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
    مرا به ش پند و پیغام است
    در این آفاق من گردیده ام بسیار
    نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
    نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
    ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
    بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
    وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
    یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
    سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
    و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستانها
    رهایی را اگر راهی ست
    جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
    نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
    غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
    پناه آورده سوی سایه ی سدری
    ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
    نشانیها که در او هست
    نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
    همان بهرام ورجاوند
    که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
    هزاران کار خواهد کرد نام آور
    هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
    پس از او گیو بن گودرز
    و با وی توس بن نوذر
    و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
    و آن دیگر
    و آن دیگر
    انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
    بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست
    پریشان شهر ویران را دگر سازند
    درفش کاویان را فره و در سایه ش
    غبار سالین از جهره بزدایند
    برافرازند
    نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
    گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
    ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
    نشانیها که دیدم دادمش ، باری
    بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
    ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
    تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
    نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
    و از بسیارها تایی
    به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
    نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
    که گوید داستان از سوختنهایی
    یکی آواره مرد است این پریشانگرد
    همان شهزاده ی از شهر خود رانده
    نهاده سر به صحراها
    گذشته از جزیره ها و دریاها
    نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
    اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
    بجای آوردم او را ، هان
    همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
    به شهرش حمله آوردند
    بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
    به شهرش حمله آوردند
    و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
    دلیران من ! ای شیران
    زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
    وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
    اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
    صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
    از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
    پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
    و چون دیوانگان فریاد می زد : ای
    و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
    دلیران من ! اما سنگها خاموش
    همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
    ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
    دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
    و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
    نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
    نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
    دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
    چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
    ز سنگستان شومش بر گرفته دل
    پناه آورده سوی سایه ی سدری
    که رسته در کنار کوه بی حاصل
    و سنگستان گمنامش
    که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
    نشید همگنانش ، آفرین را و نیایش را
    سرود آتش و خورشید و باران بود
    اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
    به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
    کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
    چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
    در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
    و صیادان دریابارهای دور
    و بردنها و بردنها و بردنها
    و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
    و گزمه ها و گشتی ها
    سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
    نگه کن ، روز کوتاه ست
    هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
    شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را
    بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
    کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
    تواند بود
    پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
    در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
    از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
    چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
    غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
    اهورا وایزدان وامشاسپندان را
    سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
    پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
    در آن نزدیکها چاهی ست
    کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
    پس آنگه هفت ریگش را
    به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
    ازو جوشید خواهد آب
    و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
    نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
    تواند باز بیند روزگار وصل
    تواند بود و باید بود
    ز اسب افتاده او نز اصل
    غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
    سخن پوشیده بشنو ،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
    غم دل با تو گویم غار
    کبوترهای جادوی بشارتگوی
    نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
    بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
    من آن کالام را دریا فرو برده
    گله ام را گرگها خورده
    من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
    من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ
    ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
    دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
    کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
    اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
    ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
    درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
    فروزان آتشم را باد خاموشید
    فکندم ریگها را یک به یک در چاه
    همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
    به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
    مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
    مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
    زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
    گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
    پشوتن مرده است ایا ؟
    و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
    سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
    سخن می گفت با تاریکی خلوت
    تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
    ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
    ستم های فرنگ و ترک و تازی را
    شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
    غمان قرنها را زار می نالید
    حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
    غم دل با تو گویم ، غار
    بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
    صدا نالنده پاسخ داد
    آری نیست ؟

  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    مرد و مرکب

    گفت راوی : راه از ایند و روند آسود
    گردها خوابید
    روز رفت و شب فراز آمد
    گوهر آجین کبود پیر باز آمد
    چون گذشت از شب دو کوته پاس
    بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
    که : شما خوابید ، ما بیدار
    خرم و آسوده تان خفتار
    بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد
    گرد گردان گرد
    مرد مردان مرد
    که به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند
    چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
    و به سوی خلوت خاموش غرش کرد ، غضبان گفت
    های
    خانه زادان ! چاکران خاص!
    طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
    گفت راوی : خلوت آرام خامش بود
    می نجبنید آب از آب ، آنسانکه برگ از برگ ، هیچ از هیچ
    خویشتن برخاست
    ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
    پاره انبانی که پنداری
    هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد
    فخ و فوخ و تق و توقی کرد
    در خیالش گفت : دیگر مرد
    سر غرق شد در آهن و پولاد
    باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
    های
    شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن
    رخش را زین کن
    باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
    بار دیگر خویشتن برخاست
    تکه تکه تخته ای مومی به هم پیوست
    در خیالش گفت : دیگر مرد
    رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد
    گفت راوی : سوی خندستان
    فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید
    نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود
    در کنار دشت
    گفت موشی با دگر موشی
    آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
    آنچه دارم ، هاه می پوسد
    خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار
    خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
    ما هم از اینسان ، ئلی بگذار
    شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند
    وز پسش خیل خریداران شو کتمند
    خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
    و آسمان شد هشت
    ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
    پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
    اگامخواره جاده ی هموار
    بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
    چون نوار سالخوردی پوده و سوده
    و فراخ دشت بی فرسنگ
    ساکت از شیب فرازی ، دره ی کوهی
    لکه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی
    که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
    یا صدایی را به سویی باز گرداند
    چون دو کفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده
    در دو سوی خلوت جاده
    جلوه ای هموار از همواری ، از کنه تهی ، بودی چو نابوده
    هیچ ، بیهوده
    همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
    مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
    مرد و مرکب گرم رفتن لیک
    ماندگی نپذیر
    خستگی نشناس
    رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت
    لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت
    مرد و مرکب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد
    پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد
    لکه ای در دوردست راه پیدا شد
    ها چه بود این ؟
    کس نمی بیند ، ندید آن لکه را شاید
    گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد
    یا چه پیش اید
    در کنار دشت ، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
    سوده ی پوده
    در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ
    اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرک
    با فروغی چون دروغی که ش نخواهد کرد باور ، هیچ
    قصه باره ساده دل کودک
    در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
    بستر دو مرد
    سرد
    گفت راوی : آنچه آنجا بود
    بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
    نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
    نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
    واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی که دارد کار ،
    ریخته واریخته هر چیز
    حکی از : ای ، من گرفتم هر چه در جایش
    پتک آنجا کلنگ آنجای ، اینهم بیل
    هوم، که چی ؟
    اینجا هم از اهرم
    فیلک اینجا و سرند اینجا
    چه نتیجه ، هه
    بیا
    آخر که
    نهم جای
    خب ، یعنی
    طناب خط و
    چه
    زنبیل
    اینهمه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو ؟
    گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان
    واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
    من شنیدستم چه می گفتند
    همچو شبهای دگر دشمنامباران کرده هستی را
    خسته و فرسوده می خفتند
    در فضای خیمه آن شب نیز
    گفت و گویی بود و نجوایی
    یادگار ، ای ، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟
    من دگر تابم نماند ای یار
    چندمان بایست تنها در بیابان بود
    نوشید این غبار آلود ؟
    چندمان بایست کرد این جاده را هموار ؟
    ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
    بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
    رده از رنج قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج
    من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار
    یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟
    خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست
    ما هم از اینسان ، ولیکن بارها با تو
    گفته ام ، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
    تو مگر نشنیده ای که خواهد آمد روز بهروزی
    روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
    آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
    جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
    ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
    گفت : بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی
    تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مرکبی داریم
    آه ، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
    گویی کنون می رسد از راه پیکی باش پیغامی
    شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
    آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
    گفت راوی : خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
    آسمان نه
    آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
    ما در اینجا او از آنجا تفت
    آمد و آمد
    رفت و رفت و رفت
    گفت راوی : روستا در خواب بود اما
    روستایی با زنش بیدار
    تو چه میدانی ، زن ، این بازیست
    آن سگ زرد این شغال ، آخر
    تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟
    زن کشید آهی و خواب آلود
    خاست از جا تا بپوشاند
    روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می آمد باد
    دست این یک را لگد کرد
    آخ
    و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید
    آب
    نه بود و جسته بود از خواب
    باد شدت کرد ، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
    پنجمین در بسترش غلطید
    هشتمین ، آن شیرخواره ، گریه را سرداد
    گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن کور
    کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
    نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
    زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ،‌ آنکه گفت
    من نمی دانم که چون یا چند
    من شنیده ام که در راه ست
    مرکبی ، بر آن نشسته مرد شو کتمند
    خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
    و آسمان ده
    ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
    گفت راوی : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - می تافت بر آفاق
    راه خلوت ، دشت ساکت بود و شب گویی
    داشت رنگ خویشتن می باخت
    مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
    گرم سوی هیچسو می تاخت
    ناگهان انگار
    جاده ی هموار
    در فراخ دشت
    پیچ و تابی یافت ، پندارم
    سوی نور و سایه دیگر گشت
    مرد و مرکب هر دو رم کردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
    کم کردند ، رم کردند
    کم
    رم
    کم
    همچو میخ استاده بر جا خشک
    بی تکان ، مرده به دست و پای
    بی که هیچ از لب براید نعره شان
    در دل
    وای
    هی ، سیاهی ! تو که هستی ؟
    ای
    گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟
    های
    ها ، ای داد
    بعد لختی چند
    اندکی بر جای جنبیدند
    سایه هم جنبید
    مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان ، لفج و لب خایان
    پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
    سایه هم ز آنگونه پیش ایان
    ای
    چاکران ! این چیست ؟
    کیست ؟
    باز هیچ از هیچ
    همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان
    در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
    گفت راوی :‌ در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد
    به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
    نه خدایا، من چه می گویم ؟
    به اندازه ی کس گندم
    مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
    و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای ، سر تا سم
    پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
    ماه و اختر نیزشان دیدند
    بامدادان نازینین خاوری چون چهره می آراست
    روشن آرایان شیرینکار ، پنهانی
    گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند

  6. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    آنگاه پس از تندر

    نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
    بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
    در خلوت خواب گوارایی
    و آن گاهگه شبها که خوابم برد
    هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
    از روشنا گلگشت رؤیایی
    در خوابهای من
    این آبهای اهلی وحشت
    تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست
    این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
    با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش
    افسانه های نوبت خود را
    در ساز این میرنده تن غمناک می نالد
    وین کیست ؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون
    سرشار و سیر از لاشه ی مدفون
    بی اعتنا با من نگاهش
    پوز خود بر خاک می مالد
    آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج
    از روبرو می اید و رگباری از سیلی
    من می گریزم سوی درهایی که می بینم
    بازست ، اما پنجه ای خونین که پیدا نیست
    از کیست
    تا می رسم در را برویم کیپ می بندد
    آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
    قهقاه می خندد
    وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین
    سبابه اش جنبان به ترساندن
    گوید
    بنشین
    شطرنج
    آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم
    تازان به سویم تند چون سیلاب
    من به خیالم می پرم از خواب
    مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
    یا آتشی پاشیده بر آن آب
    خاموشی مرگش پر از فریاد
    آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود
    اما
    من گر بیارامم
    با انتظار نوشخند صبح فردایی
    این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
    تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی
    از بارها یک بار
    شب بود و تاریکیش
    یا روشنایی روز ، یا کی ؟ خوب یادم نیست
    اما گمانم روشنیهای فراوانی
    در خانه ی همسایه می دیدم
    شاید چراغان بود ، شاید روز
    شاید نه این بود و نه آن ، باری
    بر پشت بام خانه مان ، روی گلیم تر وتاری
    با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری
    شکل و شباهت با زنم می برد ، غرق عرصه ی شطرنج بودم من
    جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود
    اندیشه ام هرچند
    بیدار بود و مرد میدان بود
    اما
    انگار بخت آورده بودم من
    زیرا
    ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
    در حمله های گسترش پی کرده بودم من
    بازی به شیرینآبهایش بود
    با این همه از هول مجهولی
    دایم دلم بر خویش می لرزید
    گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من
    اما حریفم بیش می لرزید
    در لحظه های آخر بازی
    ناگه زنم ، همبازی شطرنج وحشتناک
    شطرنج بی پایان و پیروزی
    زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
    گویا مراهم پاره ای خنداند
    دیدم که شاهی در بساطش نیست
    گفتی خواب می دیدم
    او گفت : این برجها را مات کن
    خندید
    یعنی چه ؟
    من گفتم
    او در جوابم خندخندان گفت
    ماتم نخواهی کرد ، می دانم
    پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان
    من سیلهای اشک و خون بینم
    در خنده ی اینان
    آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی
    کانسو ترک تکرار می کرد آنچه او می گفت
    با لهجه ی بیگانه و سردی
    ماتم نخواهی کرد ، می دانم
    زنم نالید
    آنگاه اسب مرده ای را از میان کشته ها برداشت
    با آن کنار آسمان ، بین جنوب و شرق
    پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد ، گفت
    آنجاست
    پرسیدم
    آنجا چیست ؟
    نالید و دستان را به هم مالید
    من باز پرسیدم
    نالان به نفرت گفت
    خواهی دید
    ناگاه دیدم
    آه گویی قصه می بینم
    ترکید تندر ، ترق
    بین جنوب و شرق
    زد آذرخشی برق
    کنون دگر باران جرجر بود
    هر چیز و هر جا خیس
    هر کس گریزان سوی سقفی ، گیرم از ناکس
    یا سوی چتری گیرم از ابلیس
    من با زنم بر بام خانه ، بر گلیم تار
    در زیر آن باران غافلگیر
    ماندم
    پندارم اشکی نیز افشاندم
    بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی
    و آن بازی جانانه و جدی
    در خوشترین اقصای ژرفایی
    وین مهره های شکرین ،‌ شیرین و شیرینکار
    این ابر چون آوار ؟
    آنجا اجاقی بود روشن ‌ مرد
    اینجا چراغ افسرد
    دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
    این هردم افزونبار
    شطرنج خواهد باخت
    بر بام خانه بر گلیم تار ؟
    آن گسترشها وان صف آرایی
    آن پیلها و اسبها و برج و باروها
    افسوس
    باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود
    و سقف هایی که فرو می ریخت
    افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
    و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
    در هر کناری ناگهان می شد طلیب ما
    افسوس
    انگار درمن گریه می کرد ابر
    من خیس و خواب آلود
    بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ
    انگار بر من گریه می کرد ابر

  7. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض دریچه ها

    ما چون دو دريچه، رو به روي هم
    آگاه ز هر بگو مگوي هم

    هر روز سلام و پرسش و خنده
    هر روز قرار روز آينده

    عمر آينه‌ي بهشت، اما ... آه
    بيش از شب و روز تيره و دي كوتاه

    اكنون دل من شكسته و خسته ست
    زيرا يكي از دريچه‌ها بسته ست

    نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
    نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض لحظه ی دیدار

    لحظه ي ديدار نزديك است
    باز من ديوانه ام، مستم
    باز مي لرزد، دلم، دستم
    باز گويي در جهان ديگري هستم
    هاي! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ
    هاي، نپريشي صفاي زلفكم را، دست
    و آبرويم را نريزي، دل
    اي نخورده مست
    لحظه‌ي ديدار نزديك است
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    درین همسایه مرغی هست ، گویا مرغ حق نامش
    نمی دانم
    و شاید جغد، شاید مرغ کوکوخوان
    درین همسایه ، نامش هر چه ، مرغی هست
    که شب را ، همچنان ویرانه ها را ، دوست می دارد
    و تنها می نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه ها تا صبح
    و حق حق می زند ، کوکو سرایان ناله می بارد
    و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود
    نشد هرگز که یک شب بشنوم ، بی اعتنا مانم
    و حزن انگیز اوهامی ، دلم در پنجه نفشارد
    درین همسایه مرغی هست خون آلوده اش آواز
    کنار پنجره دیشب
    نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را ، باز
    نشستم ماجرا پرسان
    چراگویان ، ولی آرام
    همَش همدرد ، هم ترسان :
    - " چرا آواز ِ تو چون ضجه ای خونین و هول آمیز ؟
    چه می جویی ؟ چه می گویی ؟
    چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز ؟
    چرا ؟ آخر چرا ؟..."
    بسیار پرسیدم
    و اندهناک ترسیدم
    و او - با گریه شاید - گفت :
    - " شب و ویرانه ، آری این و این آری
    من این ویرانه ها را دوست می دارم
    و شب را دوست می دارم
    و این هو هو و حق حق را
    همین ، آری همین ، من دوست می دارم
    شب مطلق ، شب و ویرانه ی مطلق
    و شاید هر چه مطلق را "
    نشستم مدتی ترسان و از او ماجراپرسان
    و او - با ضجه شاید - گفت :
    - " نمی دانم چرا شب ، یا جرا ویرانه ام لانه
    ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است
    و میراث ِ خداوند است ویرانه
    نمی دانم چرا ، من مرغم و آواز من این است
    جهانم این و جانم این
    نهانم این و پیدا و نشانم این
    و شاید راز من این است "
    درین همسایه مرغی هست....

  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    دفتر اشعار مهدی اخوان ثالث

    مهدی اخوان ثالث
    (زاده اسفند ۱۳۰۷، مشهد- درگذشته ۴ شهریور ۱۳۶۹، تهران) شاعر پرآوازه و موسیقیپژوه ایرانی است. تخلص وی در اشعارش «م. امید» بود.
    اخوان ثالث در شعر کلاسیک ایران توانمند بود. وی به شعر نو گرایید او آثاری دلپذیر در هر دو نوع شعر به جای نهاده است. همچنین او آشنا به نوازندگی تار و مقامهای موسیقیایی بودهاست.


    پدر او که علی نام داشت، یکی از سه برادری بود که با انقلاب ۱۹۱۷ روسیه به ایران آمد و شناسنامه ایرانی گرفت، از این رو آنان نام خانوادگیشان را اخوان ثالث به معنی برادران سهگانه گذاشتند.



    • مهدی اخوان ثالث در سال ۱۳۰۷ در توس نو مشهد چشم به جهان گشود.
    • در مشهد تا دوره متوسطه ادامه تحصیل داد.
    • از نوجوانی به شاعری روی آورد و در آغاز قالب شعر کهن را برگزید.
    • در سال ۱۳۲۶ دوره هنرستان مشهد رشته آهنگری را به پایان برد و همان جا در همین رشته آغاز به کار کرد. در آغاز دههٔ بیست زندگیش به تهران آمد و پیشهٔ آموزگاری را برگزید.
    • اخوان چند بار به زندان افتاد و یک بار نیز به حومه کاشان تبعید شد.
    • در سال ۱۳۲۹ بادختر عمویش ایران (خدیجه) اخوان ثالث ازدواج کرد.
    • در سال ۱۳۳۳ برای دومین بار به اتهام سیاسی زندانی شد.
    • پس از آزادی از زندان در ۱۳۳۶ به کار در رادیو پرداخت و مدتی بعد به تلویزیون خوزستان منتقل شد.
    • در سال ۱۳۵۳ از خوزستان به تهران بازگشت و این بار در رادیو و تلویزیون ملی ایران به کار پرداخت.
    • در سال ۱۳۵۶ در دانشگاههای تهران، ملی و تربیت معلم بهتدریس شعر سامانی و معاصر روی آورد.
    • در سال ۱۳۶۰ بدون حقوق و با محرومیت از تمام مشاغل دولتی بازنشسته (بازنشانده) شد
    • در سال ۱۳۶۹ به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ ۴ تا ۷ آوریل برای نخستین بار به خارج رفت و سرانجام چند ماهی پس از بازگشت از سفر در چهارم شهریور ماه همان سال از دنیا رفت طبق وصیت وی در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد.
    • از او ۴ فرزند بهجای مانده است.

    شاعری و سیاست

    مهدی اخوان ثالث نخستین دفتر شعرش را با عنوان ارغنون در سال ۱۳۳۰ منتشر کرد.
    اگرچه اخوان در دهه بیست فعالیت شعری خود را آغاز کرد، اما تا زمان انتشار دومین دفتر شعرش، زمستان، در سال ۱۳۳۶، در محافل ادبی آن روزگار شهرت چندانی نداشت. [۳]
    با اینکه نخست به سیاست گرایش داشت ولی پس از رویداد ۲۸ مرداد از سیاست تا مدتی روی گرداند. چندی بعد با نیما یوشیج و شیوهٔ سرایندگی او آشنا شد. شاهکار اخوان ثالث شعر زمستان است.





    سبک شناسی

    مهارت اخوان در شعر حماسی است. او درونمایههای حماسی را در شعرش به کار میگیرد و جنبههایی از این درونمایهها را به استعاره و نماد مزین میکند.
    به گفته برخی از منتقدان، تصویری که از م. امید در ذهن بسیاری به جا مانده این است که او از نظر شعری به نوعی نبوت و پیامآوری روی آورده ـ(تعریف شعر از نظر اخوان: شعر محصول بیتابی انسان در لحظاتی است که در پرتو شعور نبوت قرار میگیرد)ـ و از نظر عقیدتی آمیزهای از تاریخ ایران باستان و آراء عدالتخواهانه پدید آوردهاست و در این راه گاه ایراندوستی او جنبه نژادپرستانه پیدا کردهاست.
    اما اخوان این موضوع را قبول نداشت و در این باره گفتهاست: «من به گذشته و تاریخ ایران نظر دارم. من عقده عدالت دارم، هر کس قافیه را میشناسد، عقده عدالت دارد، قافیه دو کفه ترازو است که خواستار عدل است.... گهگاه فریادی و خشمی نیز داشتهام.»
    شعرهای اخوان در دهههای ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ شمسی روزنه هنری تحولات فکری و اجتماعی زمان بود و بسیاری از جوانان روشنفکر و هنرمند آن روزگار با شعرهای او به نگرش تازهای از زندگی رسیدند. مهدی اخوان ثالث بر شاعران معاصر ایرانی تاثیری عمیق دارد.
    هنر اخوان در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعهای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در همنسلان او و نسلهای بعد گذاشت.




    اخوان از نگاه دیگران

    من نه سبک شناس هستم نه ناقد.... من هم از کار نیما الهام گرفتم و هم خود برداشت داشتهام.... شاید کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم... مهدی اخوان ثالث
    جمال میرصادقی، داستاننویس و منتقد ادبی در باره اخوان گفتهاست: من اخوان را از آخر شاهنامه شناختم. شعرهای اخوان جهانبینی و بینشی تازه به من داد و باعث شد که نگرش من از شعر به کلی متفاوت شود و شاید این آغازی برای تحول معنوی و درونی من بود.[۳]
    نادر نادر پور، شاعر معاصر ایران که در سالهای نخستین ورود اخوان به تهران با او و شعر او آشنا شد معتقد است که هنر م. امید در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعهای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسلهای بعد گذاشت.
    نادرپور گفتهاست: «شعر او یکی از سرچشمههای زلال شعر امروز است و تاثیر آن بر نسل خودش و نسل بعدی مهم است. اخوان میراث شعر و نظریه نیمایی را با هم تلفیق کرد و نمونهای ایجاد کرد که بدون اینکه از سنت گسسته باشد بدعتی بر جای گذاشت. اخوان مضامین خاص خودش را داشت، مضامینی در سوگ بر آنچه که در دلش وجود داشت - این سوگ گاهی به ایران کهن بر میگشت و گاه به روزگاران گذشته خودش و اصولا سرشار از سوز و حسرت بود- این مضامین شیوه خاص اخوان را پدید آورد به همین دلیل در او هم تاثیری از گذشته میتوانیم ببینیم و هم تاثیر او را در دیگران یعنی در نسل بعدی میتوان مشاهده کرد.» [۳]
    اما خود اخوان زمانی گفت نه در صدد خلق سبک تازهای بوده و نه تقلید، و تنها از احساس خود و درک هنری اش پیروی کرده: «من نه سبک شناس هستم نه ناقد... من هم از کار نیما الهام گرفتم و هم خودم برداشت داشتم. در مقدمه زمستان گفتهام که میکوشم اعصاب و رگ و ریشههای سالم و درست زبانی پاکیزه و مجهز به امکانات قدیم و آنچه مربوط به هنر کلامی است را به احساسات و عواطف و افکار امروز پیوند بدهم یا شاید کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم....»
    هوشنگ گلشیری، نویسنده معاصر ایرانی مهدی اخوان ثالث را رندی میداند از تبار خیام با زبانی بیش و کم میانه شعر نیما و شعر کلاسیک فارسی. وی میگوید تعلق خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار میتوان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره. [۳]
    اسماعیل خویی، شاعر ایرانی مقیم بریتانیا و از پیروان سبک اخوان معتقد است که اگر دو نام از ما به آیندگان برسد یکی از آنها احمد شاملو و دیگری مهدی اخوان ثالث است که هر دوی آنها از شاگردان نیمایوشیج هستند.
    به گفته آقای خویی، اخوان از ادب سنتی خراسان و از قصیده و شعر خراسانی الهام گرفتهاست و آشنایی او با زبان و بیان و ادب سنتی خراسان به حدی زیاد است که این زبان را به راستی از آن خود کردهاست. آقای خویی میافزاید که اخوان دبستان شعر نوی خراسانی را بنیاد گذاشت و دارای یکی از توانمندترین و دورپرواز ترین خیالهای شاعرانه بود. اسماعیل خویی معتقد است که اخوان همانند نیما از راه واقع گرایی به نماد گرایی میرسد.
    وی درباره عنصر عاطفه در شعر اخوان میگوید که اگر در شعر قدیم ایران باباطاهر را نماد عاطفه بدانیم، شعری که کلام آن از دل بر میآید و بر دل مینشیند و مخاطب با خواندن آن تمام سوز درون شاعر را در خود بازمی یابد، اخوان فرزند بی نظیر باباطاهر در این زمینهاست. [۳]
    غلامحسین یوسفی در کتاب چشمه روشن میگوید مهدی اخوان ثالث در شعر زمستان احوال خود و عصر خود را از خلال اسطورهای کهن و تصاویری گویا نقش کردهاست.


    شعر زمستان در دی ماه ۱۳۳۴ سروده شدهاست. به گفته غلامحسین یوسفی، در سردی و پژمردگی و تاریکی فضای پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است که شاعر زمستان اندیشه و پویندگی را احساس میکند و در این میان، غم تنهایی و بیگانگی شاید بیش از هر چیز در جان او چنگ انداختهاست.
    درگذشت

    اخوان ثالث چند ماه پس از بازگشت از خانه فرهنگ آلمان در چهارم شهریور ماه سال ۱۳۶۹ در تهران جان سپرد. وی در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد.



    کتاب شناسی


    • ارغنون، انتشارات تهران، (۱۳۳۰)
    • زمستان، انتشارات زمان، (۱۳۳۵)
    • آخر شاهنامه، انتشارات زمان، (۱۳۳۸)
    • از این اوستا، انتشارات مروارید، (۱۳۴۵)
    • منظومه شکار، انتشارات مروارید، (۱۳۴۵)
    • پاییز در زندان، انتشارات مروارید، (۱۳۴۸)
    • عاشقانهها و کبود (۱۳۴۸)
    • بهترین امید (۱۳۴۸)
    • برگزیده اشعار (۱۳۴۹)
    • در حیاط کوچک پاییز در زندان (۱۳۵۵)
    • دوزخ اما سرد (۱۳۵۷)
    • زندگی میگوید اما باز باید زیست... (۱۳۵۷)
    • ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم (۱۳۶۸)
    • گزینه اشعار (۱۳۶۸)


    سالشمار زندگی :
    1307 اسفند، تولد در مشهد.
    1326 خردادماه، پایان تحصیل دورهی هنرستان مشهد (رشتهی آهنگری).
    1326 شروع به کار در تهران، معلمی، لویزان، سلطنتآباد.
    1326 کار در پلشت ورامین، معلمی، سکونت در تهران.
    1329 ازدواج با ایران اخوان ثالث(خدیجه) اخوان ثالث، دختر عمویش.
    1330 چاپ اول ارغنون.
    1331 شروع زندگانی مشترک با همسرش «ایران خانم».
    1332 اواخر سال، شروع خدمت سربازی (بعد از 15 روز خدمت با پرداخت 500 تومان معاف شد).
    1333 تولد «لاله»، دختر اولش.
    1333 زندان سیاسی (لاله 11ماهه بود که از زندان آزاد شد).
    1335 چاپ اول زمستان.
    1336 تولد «لولی»، دختر دوم.
    1336 شروع به کار در رادیو.
    1338 تولد «توس»، پسر اول.
    1338 چاپ اول آخر شاهنامه.
    1342 تولد «تنسگل»، دختر سوم.
    1344 چاپ اول از این اوستا.
    1344 زندان به مدت شش ماه.
    1344 تولد «زردشت»، پسر دوم.
    1345 چاپ اول منظومهی شکار (که نوشتن آن مدتی قبل از تاریخ چاپ و انتشار شروع شده بود).
    1348 چاپ اول پائیز در زندان.
    1348 عزیمت به خوزستان (آبادان) و شروع به کار در تلویزیون آن شهر.
    1348 چاپ اول عاشقانهها و کبود.
    1348 چاپ اول بهترین امید (گزینهی اشعار و مقالات).
    1349 چاپ اول برگزیدهی اشعار، جیبی.
    1350 تولد «مزدکعلی» پسر سوم (علی، نام پدر اخوان بود که به مزدک ضمیمه شد.
    1353 درگذشت «لاله»، دختر اول (روز 26شهریور، در اثر افتادن در رودخانهی جلو سد کرج).
    1353 بازگشت از آبادان به تهران.
    1353 شروع به کار در تلویزیون ملی ایران.
    1354 چاپ اول آوردهاند که فردوسی... (کتاب کودکان).
    1355 چاپ اول درخت پیر و جنگل.
    1355 چاپ اول درحیاط کوچک پاییز در زندان.
    1356 شروع به تدریس ادبیات دورهی سامانی و ادبیات معاصر در دانشگاههای تهران، ملی و تربیت معلم.
    1357 چاپ اول بدعتها و بدایع نیمایوشیج.
    1357 چاپ اول دوزخ اما سرد.
    1357 چاپ اول زندگی میگوید اما باید زیست.
    1358 شروع به کار در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی (فرانکلین سابق).
    1360 آغاز دورهی بازنشستگی (بازنشاندگی؟) بدون حقوق از کلیهی مشاغل دولتی. این دوران تا آخر عمر اخوان ادامه یافت.
    1361 چاپ اول عطا و لقای نیمایوشیج.
    1368 چاپ اول ترا ای کهن بوم وبر دوست دارم.
    1368 چاپ اول گزینهی اشعار، انتشارات مروارید.
    1369 سفر به خارج از کشور (اولین و آخرین سفر) به دعوت «خانهی فرهنگ آلمان»، برگزاری شب شعر از تاریخ 4 تا 7 آوریل (16 تا 18 فروردین)، سفر به انگلیس، دانمارک، سوئد، نروژ، بازگشت به دانمارک، سفر به فرانسه به دعوت «انستیتوی ملی تمدنهای شرقی»، سفر مجدد از فرانسه به انگلیس و بازگشت به ایران.
    1369 ورود به ایران در تاریخ 29 تیرماه 1369.
    1369 ساعت 10/30 شب یکشنبه 4 شهریور ماه، فوت در «بیمارستان مهر» در تهران.
    1369 روز سه شنبه 6 شهریور ماه، انتقال جنازه به «بهشتزهرا» برای شست و شو.
    1369 دوازدهم شهریور، انتقال جنازه از سردخانهی بهشت زهرا به مشهد (توس) و دفن آن در جوار آرامگاه نیای بزرگش حکیم ابوالقاسم فردوسی، در باغ شهر توس


    ************************************************** *********************

    فهرست :

    1- بازگشن زاغان
    2- وداع
    3- آخر شاهنامه
    4- با همين دل و چشمهايم ، هميشه
    5-برف
    6- بي دل
    7-جراحت
    8-خزاني
    9-خفتگان
    10- دريغ

    11- دريچه ها
    12-رباعي
    13- ساعت بزرگ
    14- سر كوه بلند
    15- طلوع
    16-غزل 1
    17- غزل 2
    18-غزل 3
    19- قاصدک
    20-قصيده










    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 16 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/