نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14

موضوع: چه درد ........

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض چه درد ........

    چه درد است میان جمع بودن
    ولی در گوشه ای تنها نشستن
    برای دیگران چون کوه بودن
    ولی در چشم خود آرام شکستن
    برای هرنویدی شعر سرودن
    ولی لبهای خود همواره بستن
    به رسم دوستی دستی فشردن
    ولی باهرسخن قلبش شگستن
    به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
    ولی در بزم خود عاشق نشستن

  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    کاش میشد کاشها هميشه واقعيت داشته باشن

    کاش هميشه از اسمون خدا بارون عشق بباره

    کاش مي شد سوار ابراي اسمون شد و رفت بتا جايي که پر زعشق باشه

    کاش مي شد همه ئ ادمها با عشق زندگي کنند

    می شد ادمها براي يک لحظه به عشق واقعي فکر کنندو ارزشش رو متوجه بشن

    کاش میشد لحظه هاي انتظار زودتر بگذره تا ادمها کمتر دلهره داشته باشن

    کاش مي شد هيچ ادمي تنها نباشه...

    کاش مي شد خداي مهربون دلها رو به هم نزديک کنه!!!!!

    کاش مي شد همه ئ ادمها به خاطر عشق قلبهاشون بتپه

  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    همه هستي من آيه تاريكيست
    كه ترا در خود تكرار كنان
    به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
    من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
    من در اين آيه ترا
    به درخت و آب و آتش پيوند زدم
    زندگي شايد
    يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
    زندگي شايد
    ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
    زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
    زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
    يا عبور گيج رهگذري باشد
    كه كلاه از سر بر ميدارد
    و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
    زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
    كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
    و در اين حسي است
    كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
    در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
    دل من
    كه به اندازه يك عشقست
    به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
    به زوال زيباي گلها در گلدان
    به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
    و به آواز قناري ها
    كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
    آه ...
    سهم من اينست
    سهم من اينست
    سهم من
    آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
    سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
    و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
    دستهايت را دوست ميدارم
    دستهايم را در باغچه مي كارم
    سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
    و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
    تخم خواهند گذاشت
    گوشواري به دو گوشم مي آويزم
    از دو گيلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
    كوچه اي هست كه در آنجا
    پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
    با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
    به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
    كوچه اي هست كه قلب من آن را
    از محله هاي كودكيم دزديده ست
    سفر حجمي در خط زمان
    و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
    حجمي از تصويري آگاه
    كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
    و بدينسانست
    كه كسي مي ميرد
    و كسي مي ماند
    هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
    من
    پري كوچك غمگيني را
    مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
    و دلش را در يك ني لبك چوبين
    مي نوازد آرام آرام
    پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
    و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    من آن ابرم كه مي خواهد ببارد
    دل تنگم هواي گريه دارد
    دل تنگم غريب اين در و دشت
    نمي داند كجا سر مي گذارد

  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    گر بايدم گشود دري را
    وقت است و صبر بيشترم نيست
    خواهم رها كنم قفسم را
    بدبخت من كه بال و پرم نيست
    دل زانچه هست و نيست بريدم
    تنها غم گريختنم هست
    خواهم سفر كنم به دياري
    كانجا اميد زيستنم هست
    تنها و بي پناه و سبكبار
    سرگشته در سياهي شب ها
    گاهي به دل اميد تكاپوي
    گاهي سرود تازه بلبل ها
    گويم منم رها شده از عشق
    گويم منم جدا شده از يار
    خواهم كه از تو هم بگريزم
    اي شعر ، اي اميد دل آزار
    بر چنگ من نمانده سرودي
    كز مرگ و غم نشانه ندارد
    چنگم شكسته به كه همه عمر
    يك بانگ شادمانه ندارد
    زين پس به چنگي ار فكنم دست
    جز نغمه ي نشاط نسازم
    بيهوده نقد زندگيم را
    در پيشگاه نقد زندگيم را
    در پيشگاه مرگ نبازم
    ديگر بس است اين همه ماندن
    بر لب ترانه ي سفرم هست
    خواهم رها كنم قفسم را
    خوشبخت من كه بال و پرم هست







  6. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    كسي هست در من

    كسي هست پنهان و پوشيده در من
    كه هر بامدادان و هر شامگاهان
    به نفرين من مي گشايد زبان را
    مرا قاتل روز و شب مي شمارد
    وزين رو پس از مرگ خونين آن دو
    به من با سر انگشت تهديد و تهمت
    نشان مي دهد سرخي آسمان را
    سرانجام در گوش من مي خروشد
    كه اي ناجوانمرد حكم از كه داري ؟
    كه در خاك و خون مي كشي اين و آن را
    من از تهمتش غم ندارم ، ولي او
    درون مرا زين سخن مي خراشد
    كه اي پير ، اي پير خاكسترين مو
    به ياد آور امروز ، در خاك مغرب
    خردي خويش در خاوران را
    تو بودي كه از كودكي تا كهولت
    به قتل شب و روز ،‌ بستي ميان را
    تو از نسل اعراب صحرانشيني
    كه در اوج تاريكي جاهليت
    به خون مي سرشتند ريگ روان را
    تن دختران را از آغوش مادر
    ه گور فنا مي سپردند يكسر
    كه تا آن شكمباره ي بي ترحم
    فروبندد از فرط لذت دهان را
    ن از خشم بر مي فروزم كه : بس كن
    من از مرز و بومي كلام آفرينم
    كه لحن مسيحايي شاعرانش
    تن مرده را روح مي بخشد از نو
    جوان مي كند پير افسرده جان را
    صدا ،‌ پاسخم مي دهد با درشتي
    كه : گر اين چنين است ، اي مرد غافل
    چرا سال ها زنده در گور كردي
    شب و روز را ، اين دو طفل زمان را ؟
    ور از جاهليت نشاني نبودت
    چرا ، چون بيابان نوردان وحشي
    به خاك سيه كوفتي روزها را
    به خون سحر غسل دادي شبان را ؟
    چرا در دل شوره زاران غربت
    پياپي به گور بطالت سپردي
    پس از كشتن نوبهاران خزان را ؟
    من اين گفته ها را جوابي نگويم
    مگر آنكه يك روز در پيش داور
    ز دل بر زبان آوردم داستان را
    بدو گويم : آري كسي هست در من
    كه از وحشت تلخ در خاك خفتن
    طلب مي كني هستي جاودان را
    ولي چون بدين آرزو ره ندارد
    به جاي يقين مي نشاند گمان را
    مرا قاتلي سنگدل مي شمارد
    كه جان شب و روز را مي ستانم
    تو گويي كه در پشت اين كينه جويي
    نهان مي كند وحشتي بيكران را
    خدايا !‌ اگر نيكخواه منستي
    مرا از كمند كلاهش رها كن
    سپس ، ايمن از طعنه ي او
    به من بازگردان اميد و امان را
    وگر رفته را زنده در گور كردم
    به حالم ببخشاي ، اما ازين پس
    به من روح عيساي مريم عطا كن
    كه عمري دگرباره بخشم جهان را


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/