دهان او همچون دل انار بود و سایه ی چشمانش , ژرف
بسان مردی که نیروی خود را می شناسد , لطیف بود.
پادشاهان زمین را در خواب هایم دیده ام که برای ادای احترام در برابر او ایستاده اند.
دوست دارم صورتش را توصیف کنم اما نمی دانم چگونه ؟
او همچون شبی بود به دور از تاریکی و مانند روزی که غوغای رود را نمی شناسد.
صورتش اندوهگین بود اما سرشار از شور و شعف . . .
به خوبی به یاد دارم چگونه یک بار دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و انگشتهایش همچون شاخه های نازک نمایان شدند.
و به خوبی به یاد دارم چگونه آب را با گام هایش می سنجید.
او راه نمی رفت بلکه خود , راه بود که بر جاده قدم می گذاشت .
همچون ابری برروی زمین ؛ فرود می آمد تا زمین را زنده کند.
و چون در برابرش ایستادم و با او سخن گفتم , صورت مردانه اش چشم هر بیننده ای را سرشار می کرد.
و به من گفت :
میرایم ! از من چه می خواهی ؟
پاسخش ندادم اما بال هایم , راز مرا در برگرفت و گرما در جسمم به جریان افتاد .
و چون نتوانستم نور او را تحمل کنم , رهایش کردم و به راه خود رفتم اما شرم از من جدا شد و چیزی جز زندگی برایم باقی نماند.
آرزو کردم تنها باشم تا انگشت هایش بر تار دلم بنوازد .
جبران خلیل جبران - کتاب مریم مجّدلّیه .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)