en1455
تنم از بي‌دلي بيچاره شد بيچاره تر بادا
دلم در عاشقي آواره شد آواره تر بادا
به خونريز غريبان چشم تو عياره تر بادا
به تاراج عزيزان زلف تو عياريي دارد
دلت خاره‌ست و بهر کشتن من خاره تر بادا
رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم
که آن آواره‌ي از کوي بتان آواره تر بادا
گراي زاهد دعاي خير ميگويي مرا اين گو
من اين گويم که بهرجان من خون خواره تر بادا
همه گويند کز خون‌خواريش خلقي بجان آمد
و گر جانان بدين شادست يا رب پاره تر بادا
دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا
چو با تردامني خو کرد خسرو با دو چشم تر