فصل تابستان است
سایه ای می جویم
سایه ای پر الفت
کوچه ها گرم کلام
خانه ها گرم سخن
***شعر تابستان***
کودکی با شادی
روی خاک نمناک
کلبه ای می سازد
کلبه ای بی سرما
***شعر تابستان***
ان طرف تر
دخترک می دوزد
لباس از جنس خیال
و عروسک پشت ویترین مغازه
چشمکی می زند به دنبال لباس
***شعر تابستان***
این طرف تر
در خیابان گنجشکی افتاده بی غذا
فصل تابستان است
می نویسم شعری
از زبان سهراب
و خدایی که در این نزدیکی است ...

an10


hhe203

«شعر تابستان»

تابستان اوز

حیات دور از اوز دشـوار بـاشـد گلی که در اوز نیست خار باشد
بهارش را که نیست لازم به گفتن از آن خهر و حکار و دل شکفتن
***شعر تابستان***

به تابـستـان کـه گرما رو نـمـایـد ره ســـــر پــلـه را در پیش بـایــد
بزن جــارو بــپـاش آبی بر آن کم هــوا را پـر کن از بوی خوش نم

***شعر تابستان***

اگر بر خاک لحاف از دستت افتاد بــدان حتـما گلیمت برده است باد
بـا آن دسـت قـشـنگ و مـهربانـت بــیـاور کــوزه را با کــوزه دانت
***شعر تابستان***
تـو قـبل از که شـوی آماده خواب کــمـی از کــوزه بشـنـو قـلقل آب
هــوای پــشــت بـام شب پر سـتاره بــه آدم مـیــدهـد عـمـــر دوبــــــار

***شعر تابستان***
اوز زیـبـاتـراز هر سرزمـیـن است بهشـت دنـیـوی گویـنـد هـمین است