نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: خدا منتظرمی مونه !

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    خدا منتظرمی مونه !

    خدا منتظرمی مونه !

    جيني دختر کوچولوي زيبا و باهوش پنج ساله اي بود ...

    يک روز که همراه مادرش براي خريد به مغازه رفته بود، چشمش به يک گردن بند مرواريد بدلي افتاد که قيمتش 2/5 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو مي خواست.پس پيش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.


    مادرش گفت : خب! اين گردنبند قشنگيه، اما قيمتش زياده،اما ميگم که چکار ميشه کرد!

    من اين گردنبند رو برات مي خرم اما شرط داره : ' وقتي رسيديم خونه، ليست يک سري از کارها که مي توني انجامشون بدي رو بهت مي دم و با انجام اون کارها مي توني پول گردن بندت رو بپردازي و البته مادر بزرگت هم براي تولدت بهت چند دلار هديه مي ده و اين مي تونه کمکت کنه.'

    جني قبول کرد.. او هر روز با جديت کارهايي که بهش محول شده بود رو انجام مي داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم براي تولدش بهش پول هديه مي ده.بزودي جيني همه کارها رو انجام داد و تونست بهاي گردن بندش رو بپردازه.

    واي که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش مي انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتي با مادرش براي کاري بيرون مي رفت، تنها جايي که اون رو از گردنش باز مي‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!


    پدر جيني خيلي دوستش داشت. هر شب که جيني به رختخواب مي رفت، پدرش کنار تختش روي صندلي مخصوصش مي نشست و داستان دلخواه جيني رو براش مي خوند. يک شب بعد از اينکه داستان تموم شد، پدرجيني گفت :
    - جيني ! تو منو دوست داري؟
    - اوه، البته پدر! تو مي دوني که عاشقتم.
    - پس اون گردن بند مرواريدت رو به من بده!!!
    - نه پدر، اون رو نه! اما مي تونم رزي عروسک مورد علاقمو که سال پيش براي تولدم بهم هديه دادي بهت بدم، اون عروسک قشنگيه ، مي توني تو مهموني هاي چاي دعوتش کني، قبوله؟
    - نه عزيزم، اشکالي نداره...
    پدر گونه هاش رو بوسيد و نوازش کرد و گفت : 'شب بخير کوچولوي من.'


    هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جيني پرسيد:

    - جيني! تو منو دوست داري؟
    اوه، البته پدر! تو مي دوني که عاشقتم.
    - پس اون گردن بند مرواريدت رو به من بده!
    - نه پدر، گردن بندم رو نه، اما مي تونم اسب کوچولو و صورتيم رو بهت بدم، اون موهاش خيلي نرمه و مي توني تو باغ باهاش گردش کني، قبوله؟
    - نه عزيزم، باشه ، اشکالي نداره!
    و دوباره گونه هاش رو بوسيد و گفت : 'خدا حفظت کنه دختر کوچولوي من، خوابهاي خوب ببيني.'


    چند روز بعد ، وقتي پدر جيني اومد تا براش داستان بخونه، ديد که جيني روي تخت نشسته و لباش داره مي لرزه.

    جيني گفت : ' پدر ، بيا اينجا.' ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتي مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
    پدر با يک دستش اون گردن بند بدلي رو گرفته بود و با دست ديگه اش، از جيبش يه جعبه مخمل آبي بسيار زيبا رو درآورد. داخل جعبه، يک گردن بند زيبا و اصل مرواريد بود!!! پدرش در تمام اين مدت اونو نگه داشته بود.
    او منتظر بود تا هر وقت جيني از اون گردن بند بدلي صرف نظر کرد ، اونوقت اين گردن بند اصل و زيبا رو بهش هديه بده ..


    خب! اين مسأله دقيقا ً همون کاريه که خدا در مورد ما انجام ميده!

    1265223477 12 3ae9481b0c

    او منتظر مي مونه تا ما از چيزهاي بي ارزش که تو زندگي بهشون چسبيديم دست برداريم، تا اونوقت گنج واقعي اش رو به ما بده.

  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array
    بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است
    خدایا !خسته ام!نمی توانم
    بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان
    خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم
    ب
    نده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
    خدایا سه رکعت زیاد است
    بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
    خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
    بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
    خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد
    ب
    نده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
    خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
    بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
    . بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
    ملائکه ی من! ببینید من انقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
    ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

    پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود، اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است

    ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می

    خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟ او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کردن

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/