خـــشـت اول
فريده شجاعي
انتشارات البرز
تعداد صفحه ---469
تاریخ انتشار --- 1387
نوبت چاپ --- 4
نود و هشتیا
خـــشـت اول
فريده شجاعي
انتشارات البرز
تعداد صفحه ---469
تاریخ انتشار --- 1387
نوبت چاپ --- 4
نود و هشتیا
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل اول
قسمت 1
پدر بزرگم، آقا سید محمد، مردی بود با قد بلند و اندامی موزون. اعضای صورتش خوشایند و دارای چشمانی سیاه و نافذ بود که اثر خوبی در بیننده می گذاشت. او را آسد محمد خطاب می کردند زیرا بر اساس شجره نامه ای که نزدش محفوظ بود سی و هفتین جد پدری اش به حضر علی (ع) می رسید.
اهل نماز و روزه و از جوانی معمّم بود. به تحصیل علوم قرآنی همت گماشته و در زمان خودش صاحب معلومات بود. مردم برای او احترام زیادی قائل بودند و همه جا به حسن و سلوک معروف بود. با تمام این تفاصیل معایبی هم داشت و آن اینکه مردی ممسک بود و به خورد و خوراک خانواده اش سخت می گرفت و آنان را در تنگنا قرار می داد. نام همسرش شوکت و دختر عمویش بود. آنان در طول سالها زندگی مشترک دارای هفت فرزند شده بودند، سه دختر و چهار پسر.
منزلی که سید محمد و خانواده اش در آن زندگی می کردند خانه ای ساده و بزرگ بود که طبقه دوم آنرا دفترخانه کرده بود. ازدواجها و طلاقهای زیادی در این دفترخانه به ثبت رسیده بود. محمود، پسر دوم سیدمحمد،که از خط زیبا یی بهره مند بودزیر دست پدرکار می کرد و چون همواره به اسناد و دفاتر دسترسی داشت گاهی نیز یوء استفاده هایی می کرد.
سیدمحمد در دهی که نزدیک شهر بود صاحب خانه ییلاقی بزرگی به سبک خانه های قدیم بودکه شامل بیرونی و اندرونی می شد. اندرونی منزل بسیار زیبا بود. درختان سرسبز و خرم و آب روانی که از طریق جویی وارد حوض وسط حیاط می شد و از طریق جویی دیگکر خارج می گرد ید. حیاط بیرونی هم آغل گوسفندها و بزها بودکه از طریق آنها بیشتر مایحتاج خانواده تامین میشد ومازإد آن نیز به فروش می رفت.
سیدمحمد علاوه بر این منزل چند باغ انگور و چندین جریب زمین مزروعی هم داشت. هر ساله أز باغ انگور مقدار زیادی کشمش و شیره اگور به دست می امدکه بازار خوبی هم داشت. از زمین مزروعی نیز مقداری گندم و جو به دست می آمد که سهمی از آن برای منزل بود و بیشتر آن به فروش میرفت.
هر سال پأییز، فصل کار و تلاش نبود. عمه خانواده در این فصل سهمی بر دوش داشتند. شیره پزی یکی از کارهایی بود گه زحمت ومرارت زیادی داشت،. علاوه بر آن با شیره انگور باسلقو گلینه نیز تهیه می شد. گلینه عبارت بود از بادام تلخ وگردوی نخ کرده که در مایه باسلق فرو می کردند و سپس آن ، را آویزان می کردند تا خشک شود.
خوشه های انگور را در اتاق تاریکی آویزان می کردند تا خشک شود. شیره غلیظ انگور را در خمره هایی داخل پستو یا زیرزمین قرار می دادند تا بعدها به صورت شربت از أن استفاده کنند. از آرد و شیره انگور و شیر، نانی گرد وکوچک درست می شدکه روی آن سیاهدانه وکنجد پاشیده می شد و به آن فطیر می گفتند و از آن برای پذیرا یی از مهماندن استفاده می کردند.
شوکت خانم زنی چاق و سفید رو بود کههمواره پیراهن گلدار با شلوار دبیت می پوشید و چارقد سفید سر می کرد. او هم ظاهری متقی و پرهیزکار داشت و برخلاف سیدمحمد خیلی دست ودلباز بود. شرکت برای آنکه مایحتاج خود و بچه ها را رفع کند دور از چشم شوهرش آرد گندم، شیره، ماست وکره و خلاصه آنچه را می توانست ذخیره کند بر می داشت و توسط پسرش محمود به فروشی می رساند.
با این اوصاف شوکت طبعی بخیل و حسود داشت و به جادو و جنبل نیز معتقد بود و با این طرز تفکر برای آنکه محبت و علاقه شوهرش را داشته باشد به هر حقه و حیله ای متوسل می شد. در همسایگی آنان مردی یهودی خانه داشت که رمالی می کرد. او اوراد و ادعیه های مختلف برای جلب محبت ودعای باطل سحر و غیره به کسانی که به او مراجعه می کردند توصیه می نمود. شوکت خانم یکی از مشتریهای همیشگی او بود و هرگاه که چیزی بر خلاف میلش می شد یکراست به سراغ او می رفت و دعا می گرفت و چون پولی در بساط ندأشت بهای آن را با دادن آذوقه می پرداخت.
پسر اول سیدمحمد وشوکت حسین نام داشت که نوزده ساله بود. حسین چون پدر قامتی رشید و چشمانی سیاه و جذاب داشت. ترکیب موزون اندام و صورت زیبایش او را متمایز از جوانان دیگر می ساخت و به همین دلیل در دختران و زنان جوان ده جایگاه ویژه ای داشت.
حسین درکودکی نزد پدر قرآن آموخته و سپس به مکتب رفته بود. زمانی که مدرسه به شکل این روزها دائر گردید به مدرسه رفت وگواهینامه ششم ابتدا یی اش را اخذکرد. او به این اکتفا نکرد و نزد پسرعمه اش که مردی عالم و فاضل بود علوم ریاضی و نجوم را فرا گرفت. در فن بیان سرآمد جوانان هم سن وسال خود بود. بسیار بلیغ و فصیح صحبت ص کرد. خوب لباس می پوشید و به همین دلیل جایی برای خود در دل مردم باز کرده بود و هر جا که می رفت به به وچه چه می شنید. شاید فمین تعریغهای افراطی او را مغرور کرده بود و باورش شده بودکه کسی بهتراز او نیست و نخواهد بود. حسین با تمام حسن ظاهری اش ایرادها یی نیز داشت و آن اینکه جوانی قلدر و زورگو و ولخرج و عیاشی بود و بدتر از همه اینکه در مقابل زنان بسیار ضعیف بود. از همان جوانی به کشیدنی چپق و قلیان و سیگار علاقه مند بودکه البته این کار را مخفیانه و دور از چشم پدر انجام می داد.
در همان ده مرد دیگری زندگی می کرد به نام سیدجوادکه کد خدای ده بود. سیدجواد مردی آرام و متین بود. سرش به کار خودش گرم بود و هیچ وقت کسی ندیده بود صدایش را بلندکند. به عکس خودش زنی داشت به نام محترم که برخلاف نامش زنی بداخلاق و آکله بود و همه مردم ده از او حساب می بردند. روابط این زن و شوهر با هم خوب نبود و به خاطر اخلاق بد محترم آن دو اغلب با هم بگومگو و اختلاف داشتند.
در آن زمان گاهی اوقات به بهانه های کوچگ و غیرمنطقی بین افراد ده دشمنی وکدورت به وجود می آمد که برای حل اختلاف پیش سیدجواد می آمدند تا با شیوه کدخدامنشی به کار شان رسیدگی کند. در این مواقع قضاوت بین آنان کار مشکلی بود، زیرا اگر حق را به جانب یکی می داد دیگری کینه به دل می گرفت. گاهی اوقات هم یکی از طرفین از نزدیکان سیدجواد بودکه انتظار داشت بنا به نسبت فامیلی جانب او رابگیرد. سیدجواد تا آنجا که می توانست اختلافات را سر و سامان می بخشید و
به طبع نمی توانست همه را از خود راضی نگه دارد. به همین دلیل یک روز عده ای به دلیل کینه های قدیمی به منزل او ریختند و پس از تاراج مال و منآلش خودش را هم کتک مفصلی زدند و او را از کد خدایی خلع کردند.
سیدجواد پس از آن حادثه مغازه ای باز کرد و شروع به کاسبی نمود. ماهی یک بار به شهر می رفت تا مایحتاج مغازه اش را فراهم کند. در این رفت و آ مدها با زنی به نام ماه سلطان آشنا می شود و برای فرار از نأمهربانیهای محترم به او پناه می برد و از او خواستگاری می کند.
ماه سلطان زنی بود به نسبت زیبا و میانسال با قدی کوتاه و اندامی متوسط. اهل تقوی و دیانت و خیلی نجیب. وقتی بیست وهشت ساله بوده شوهرش بر اثر سینه پهلو فوت می کند و او را تنها می گذارد. ماه سلطان شوهرش را خیلی دوست داشت و همیشه از او به خوبی یاد می کرد. ماحصل زندگی مشترک او دختر و پسری بود که ماه سلطان با نداری آنان را بزرگ می کند و به خانه بخت می فرستد. دخترش در دومین وضع حمل سر زا می رود و فرزند پسری از او به جا می ماند که ماه سلطان سرپرستی او را به عهده می گیرد. نامش را عباس می گذارد و او را چون جان می پرورد. چند سال پس از این حادثه پسر ماه سلطان بر اثر صانحه ای فوت می کند. از او هم پسری می ماند که ماه سلطان او را هم تحت سرپرستی خودش می گیرد. نام این پسر سعید بود.
ماه سلطان در شهر زندگی می کرد و یک خانه از شوهرش به ارث بوده بود. خانه ای به نسبت بزرگ و قدیمی که از خشت وگل و با تیر کهای چوبی ساخته شده بود. بنا یی دوطبقه که ماه سلطان همراه دو نوه خردسالش در طبقه دوم ساکن بود و طبقه اول آن را که شامل چند اتاق تو در تو بود به کارگران قالی باف اجاره داده بود. خود ماه سلطان نیز برای گذران زندگی علاوه بر اجاره مختصری که می گرفت قالی می بافت. با تمام این احوال زندگی اش به زحمت می گزشت و شاید همین سختی گذران زندگی باعث شد تا به خواستگاری سیدجواد روی خوش نشان بدهد. شاید هم فکر می کرد با شوهرکردن از باری که بر دوشش نهاده شده خلاص می شود.
ماه سلطان قوم و خویشی در شهر نداشت و اغلب اقوام او ساکن ده بودند. فقط پسرخاله ای داشت به نام حاج سرتیپ که مردی بانفوذ و ثروتمند بود. همه ساله ده روز اول محرم را در باغچه وسیع و درندشت جلوی منزلشی تکیه برپا می کرد و به عزاداری می پرداخت. تکیه او از شلوغ ترین تکیه های منطقه بود. شاید به این دلیل بودکه اغلب مردم کنجکاو دوست داشتند ببیند پشت دیوارهای بلند منزل او چه خبر است.
خانه ماه سلطان درکوچه باریکی قرار داشت که کنار آن همان مغازه ای بودکه سیدجواد مایحتاج مغازه اش را از آنجا تهیه می کرد. همین باعث دیدار گاه و بیگاه او و ماه سلطان می شد. تا ایکه سیدجواد پس از اینکه متوجه می شود او بیوه است خواهان همسری او می شود. روزی به همین منظور لباسهای نویی به تن می کند و به بهآنه أوردن جنس به شهر و نزد همان مغاره داری می رودکه اغلب ازاو خرید می کرد. موضوع رابا صاحب مغازه که نامش خاج ولی بود در میان می گذارد و از او می خواهد در این کار وساطت کند. حاج ولی همان موقع به در خانه ماه سلطان می رود و این موضوع را با او در میان می گذارد و به او می گویدکه سید جواد خواهان اوست. ماه سلطان به او می گوید اجازه اش را از حاج سرتیپ، پسر خاله اش، بگیرد وبه ایم ترتیب موافقت خود را با این ازدواج اعلام می کرد.
سیدجواد که از شنیدن موافقت ماه سلطان غرق در نشاط شده بود به سراغ خحاج سرتیپ می رود و از او کسب اجازه می کند. حاج سرتیپ آن روز جواب صریحی به سید جواد نمی دهد، ولی روز بعد به سراغ ماه سلطان می رود و به او تشر می زندکه حالا کارت به جایی رسیده که نره خرها را به سراغ من می فرستی؟
ماه سلطان که از توهین به سیدجواد خیلی ناراحت شده بود به پسرخاله اش می گوید: اولأ که توهین به سادات معصیت است، در ثانی ازدواج سنت پیغمبر است.
پسرخاله حرف او را قطع می کند و با تشدد می گوید: نمی خواد به من درس خدا و پیغمبری بدی. من با این ازدواج مخالفم.
ماه سلطان هم که از این طرز برخورد خیلی ناراحت نشده بود به او می گوید: تا الان هم بر ایت احترام قائل بودم که اجازه ات را می خواستم. خرج مرا نمی دهی که برایم تکلیف معین کنی! من با سیدجواد ازدواج می کنم.
و به این ترتیب پایه زندگی مشترک ماه سلطان و سیدجواد گذاشت می شرد. با خوانده شدن خطبه عقد توسط عاقدی در دفتر خانه، ازدواج آن دو به ثبت می رسد. سیدجواد به ده برمی گردد بدون اینکه محترم در مورد ازدواج او چیزی بداند.
ماه سلطان به زندگی خود ادامه میدهد با این تفاوت که نام مردی بر سرش سایه انداخته بدون اینکه باری از دوشش برداشته شود. ماه سلطان خیلی زود فهمیدکه رویاهایش در مورد شرهری مسئول و متعهد پوچ و بیهوده بوده، زیرا سید جواد مرد با کفایت و مسئولی نبود و به شدت از زن اولش حساب می برد. هفته ای یک یا دو شب به منزل او می آمد آن هم بدون اینکه حتی یک ریال خرجی به او بدهد. مشکل ماه سلطان نه تنها حل نشده بود، بلکه بیشتر هم شده بود، زیرا احساس می کرد حامله أست و این دردی بر دردهایش می افزود. زیرا متوجه شده بود از شوهرکردن چیزی جز دردسر نصیبشنشده است.
با به دنیا آمدن دختری زیبا که نامش رإ اعظم گذاشتند تمام علاقه ماه سلطان معطوف به او و دو نوه اش شد و تا جایی که می توانست تلاش می کرد بتواند وسایل راحتی آنان را فراهم کند.
سالها می گزشت و اعظم بزرگ تر می شد. هر سال که می گذشت به زیبا یی و وجاهت او افزوده می شد. تمام خصوصیات خود را از ماه سلطان به ارث برده بود، الا قد بلندش که به سیدجواد رفته بود.
اعظم مادر من بود. زنی سفید رو و بلندبالا با چشم و ابرویی مشکی و صورت گرد. او همواره ازگذشته ها برایم تعریف می کرد و من با جان و دل به صحبتهایش گوش می کردم تا تجربیاتش را در زندگی به کار برم، اما غافل از این بودم که زندگی صحنه ایست که هرکس باید خود تجربه کند تا بیاموزد.
مادر برایم تعریف کرده بودکه: بیشتر از اینکه زیر سایه حمایت پدر باشم در دامان مادر رشدکردم. پدر علاقه ای به من نداشت. نه فقط من، بلکه فرزندان دیگرش را هم که از محترم خانم بودند دوست نداشت. درک او از زندگی بیئس از این نبود و هیچ مسئولیتی حس نمی کرد. چه می دانم، شاید هم در آن دوران اکثر مردان این گونه بودند.
من و عباس و سعید دوران رشد را سپری کردیم وکم کم مخارج کفش و لباسمان به سایر حوائجمان افزوده می سد و این در حالی بودکه چشمان مادر ضعیف شد»ه بود و دیگر نمی توانست به سرعت قالی ببافد. اجاره خانه مختصری هم که ازکارگران می گرفت کفاف زندگی را نمی داد. روزگارمان به سختی می گذشت. پدر هیچ گونه مساعدتی جهت خرج و مخارجمان نمی کرد و هر وقت مادر پولی ازاو می خواست ساز ندارم کوک می کرد. هنوزشش سالم تمام نشده بود که مادر مرا به همراه عباس و سعید به مکتب فرستاد. خیلی زود با محیط نامانوس مکتب خانه خوگرفتم و به یاد گیری علاقه نشون دادم. پدر فارغ ازاین مشکلات هفته ای یک باربه ما سر می زد، اما این دردی از نداری ما را درمأن نمی کرد. پدر تمام هفته را در ده و کنار محترم خانم و فرزندان دیگرش سپری می کرد و این در حالی بود که اکنون دیگر محترم خانم می دانست اختیار کرده و ازاو یک دختر دارد. پدر یکی دو بار مرا همراه خود به ده برد که به شدت مورد بی مهری محترم خانم قرار گرفتم و آن قدر سخنان طعنه آمیز و نگاههای غضب آلود او را به جان خریدم که روز بعد از پدر خواستم مرا روانه منزل خودمان کند. زندگی به این نحو ادامه داشت تا به شانزده سالگی رسیدم.
عمویی داشتم به نام هاشم که او نیز در همان ده زندگی می کرد. به طوری که تعریف می کردند او مردی قلچمأق و قلدر بودکه حرفهایش را با زور چومبه و چماق به دیگران تحمیل می کرد. در ده رسم بودکه باغها را به نوبت ابیاری می کردند. آب گرانبها تر از هرچیز دیگری بود، زیرا تمام محصول و ابادانی ده به آب بستگی داثست. هر شب نوبت یک خانواده بود تا باغهایش را ابیاری کند وکس دیگری حق نداست خارج نوبت راه آب را به باخ خود بازکند.
یک شب که موقع ابیاری باغهای سید محمد بود یکی ازکارگران او سراسیمه خود را به منزل او رساند و خطاب به حسین پسر بزرک اوگفت: حسین چه نشسته ای که هاشم جلوی آب را بسته و آب را به سمت باغ خودش گردانده وادعا می کنه نوبت ابیاری باغهای اوست.
حسین که سرش برای دعوا و مرافعه درد می کرد به سرعت لباس می پوشد و با عده ای از هم محله ایها، در حالی که هرکدام چوب و چماقی به دست داشتند، به طرف باخ می دوند. دعوا بأ بگومگر شروع و سپس به چوب و چماق کشیده می شود و عده ای مجروح و زخمی می شوند. عاقبت با مداخله ریش سفیدان ده جنگ به نفع حسین خاتمه می یابد و آن شب باغ سیدمحمد از آب سیر اب می شود.
پایان صفحه 13
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
شاید همین سخت گیریهای مادر بود که حسین را ترغیب کرد به خانواده اش فشاربیاورد تا هرچه زود تر مراسم عروسی را برگزارکنند. سیدمحمد برای عروسی مان سنگ تمام گذاشت. هفت شبانه روز عروسی گرفت و هر شب فوج فوج مهمان داشت.
عصر روز آ خر عده ای از طرف سیدمحمد به منز لمان آمدند و پس از بزک کردن من لباسی از جمس ساتن به رنگ ارغوانی تنم کردند و منتظر شدند تا کاروان داماد برای بردنم بیاید. تا خارج از شهر را با درشکه طی کر دیم و چند کیلومتر به ده مانده بودکه مرا از درشکه پیاده کردند وسوار الاغی نمودند که با زین و یراق منگوله دار تزثینش کرده بودند. بماند که چقدر سختی کشیدم تا تو انستم تعادلم را روی الاغ حفظ کنم تا مبادا بیفتم. آن زمان اول کشف حجاب بود. دختر خاله ها و فامیل مادرم با درشکه پشت سرم می آمدند، مردها کت فراگ پوشیده وکراوات زده بودند و زنها همگی کت و دامن به تن داشتند و به جای چارقد موهایشان را با کلاه پوشانده بودند. به نظر مردم ده که هنوز از قضیه اطلاع دقیقی نداشتند همگی خیلی عجیب به نظر می رسیدند. وقتی از الاغ پیاده شدم نفس عمیقی کشیدم. عمه ام جلو آمد و چادر را تا روی سینه ام پایین کشید وکس دیگری آینه ای به دستم داد. نمی دانستم با چادری که جلوی دیدم را گرفته بود و باری که حمل می کردم چطور راه سخت و ناهموار ده را طی کنم. وقتی پدر زیر بازویم را گرفت خیالم راحت شد که دست کم زمین نمی خورم. تا به آن لحظه منزل سیدمحمد نرفته بودم و نمی دانستم کدام نقطه از ده واقع شده است. باکفشهای پاشنه بلندی که به پا داشتم به سختی از روی سنگها و پستی بلندی رأه گأم برمی داشتم. هرچه راه می رفتیم نمی وسیدیم. با خود فکرکردم منزل سیدمحمد چقدر دور است ، ولی بعد فهمیدم طبق سنت و به خاطر شگون راه را از قصد دور کرده اند و مرا ازکوچه پس کوچه عبور میدهند تا به منزل سید محمد برسانند. همسأیه ها جلو ی پایم اسپند دود می کردند. جو أنترها روی بامها رفته بودند تا بهتر بتوانند کاروان دیدنی عروس را ببینند. صدای کل کشیدن زنها میان صدای صلوات مردها و کف زدن جوانها می پیچید. گاهی احساس می گردم پارچه ای روی سرم انداخته می شود. لحظه به لحظه که به منزل نزدیک تر می شدم تعداد این پارچه ها بیشتر و بیشتر می شد به طوری که وقتی به منزل رسیدیم احساس می کردم سرم را زیر لحاف کرده ام. حسین که شیک تر از همیشه لباس پوشیده بود و خود را به نحو شایسته از آراسته بود بأ چند تن از جوانان هم سن و سالش به استقبالمان آمدند. صدای سا ز و نقاره قلبم را به تپش می اند اخت و صدای طبل گویی مستقیم به قلبم ضربه می زد. شوق و اشتیاق تمام وجودم راگرفته بود. دلم می خواست خودم رااز آن همه بارکه بر سرم سنگینی می کرد خلاص کنم و به دور و برم نگاهی بیاندازم. جند متر مانده به منزل سیدمحمد با فشار دست پدر از حرکت بازماندم. می دانستم اینجا باید سیدمحمد به من پاگشا بدهد. لحظه از بعد احساس کردم کاغذی میان دستم که آینه را سفت نگه داشته بود چپانده شد. بعد فهمیدم اسکناسی است به عنوان پاگشا که از طرف سیدمحمدبه من حواله شده. با صدای لی لی بقیه فهمیدم این سنت اجرا شده و مانعی برای رفتن من به منزل حسین وجود ندارد. أخرین سنت قبل از پاگذاشتن به منزل داماد این بودکه حسین به طرفم سیب و اناری پرت کردکه انار را زنی که پشت سرم بود گرفت و در حالی که با صدای بلند غش غش می خندید گفت: انارش نصیب ما شد. بعد فهمیدم او همسایه دیوار به دیوار شوکت خانم می باشد و نامش مریم است.
با سلام و صلوات مرا به اندرونی برده و پارچه ها و روسری های رنگارنگ را از روی سرم برداشتند و چادرم را پس زدند تا اهالی ده که برای دیدن عروس به منزل سید محمد هجوم آورده بودند مرا ببیند و بعد به دنبال کار خود بروند. با وجودی که هوا زیاد گرم نبود عرق از سر و رویم روان بود. کپه ای پارجه رنگی و روسری جلوی پایم افتاده بود که فهمیدم روز بعد باید با شیرینی و نقل به صاحبشان بازگردانده شود. پس از ساعتی مرا به اتاق خود هدایت کردند. عده ای از زنان فامیل برای دیدن اتاقم همراه من آمدند. خودم نیز برا اولین بار اتاقم را مرم دیدم. جهیزیه مختصرم در اتاق چیده شده بود. همه چز تمیزی بره می زد. هنوز باورش برایم سخت بودکه از آن پس بااید با حسین که هنوز ندیده بودمش در این اتاق به طور مشترک زندگی کنم. از ایز فکر احساس ترس و هیجان قلبم رإ فشردأ می کرد.
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
ساعتی بعلد زنهایی که تا آن لحظه کنارم بودناد ترکم کردند تا برای صرف شام بروند.کمی بعد ظرفی پلو خمیر شده همراه کاسه ای خورشت قیمه برای من آوردند. از دیدن برنج شفته خیلی جا خوردم و با خود فکر کردم شاید این هم یک رسم است که من از آن بی خبرم، ولی داستان از این قرار بودکه زنی در ده زندگی می کرد به نام ایران خانم که بیوه بود و از راه کمک به زنهای ده برای پختن نان وکارهای دیگر زندگی خودش را می چرخاند. ایران خانم زنی زرنگ وکارکشته بودکه مهارت زیادی در پختن غذا داشت. از قضا آن شب سیدمحمد اورا وعده گرفته بودکه پلوی عروسی ما را بپزد.
سفره پهن شد و بشقابهای چینی و تنگهای دوغ و ظرفهای سبزی خوردن میان سفره گذاشته شد. بشقابهای خورشت ردیف در سفره چیده شد و در آخر نوبت کشیدن پلو رسید. وقتی در دیگها را بازگردند تا پلو را بکشند با کمال تعجب مشاهده کردند پلوها شفته شده است. سیده محمد که به دست پخت أیران خانم خیلی تعصب داشت از این موضوع شگفت مانده بود. ایران خانم بیچاره که خودش از این وضعیت رنگ به رو نداشت مرتب سوگند یاد میکرد که اوکارش را درست انجام داده و نمیداند چرا اب طور شده است. چاره ای نبود و نمی شد مردم گرسنه را که برای خوردن ولیمه عروسی پسر یسدمحمد به منزل او آمده بودند بدون غذا راهی منزلشان کرد و به اجبار همان پلوی شفته را در دیسها کشیدند. و سر سفره آوردند. آن شب تقصیر ها گردن ایران خانم بیچاره افتاد و از فردای آن روز دیگر کسی او را در ده ندید.
با گذشت هر لحظه و نزدیک شدن به آخر شب دل شوره من به اوج خود می رسید. تا آن لحظه هنوز چهره داماد را خوب ندیده بودم و نمی دانستم چطور مردیست. در اتاق نشسته بودم و به انتظار آمدن داماد بودم. کم کم از ازدحام جمعیت کم می شد و این نشان می داد که عروسی تمام شده است. دلم برای مادرم تنگ شده بود و نمی دانستم آن لحظه چه کار می کند. آن موقع رسم نبود مادر عروس برای جشن عروسی دخترش به خانه داماد بیاید. سعید و عباس را بین جمعیت دیده بودم و می دانستم او تنها در منزل است. با ورود خاله مادرم از جا بلند شدم. او مرا با خود از اتاق خارج کرد. تعداد کمی از اقوام آنجا بودند. دایی مادرم به عنوان یکی از محارم جلو آمد و در حالی که دست مرا در دست حسین می گذاشت سفارش کرد با هم سازگار باشیم و خوب زندگی کنیم. بعد سرش را نزدیک گوش من آورد وگفت: اعظم، با لباس عروس خونه بخت اومدی باید با کفن هم از اون خارج بشی. سعی کن با خوبیها و بدیهای شوهرت بسازی. فهمیدی چی گفتم؟
به نشانه تایید سرم را تکان دادم. او پیشانی ام را بوسید و بر أیمان آرزوی خوشبختی کرد. با راهنمایی خانه کوچک مادرم به أتاقم برگثشتم وکنجی نشستم. حسین پس أز بدرقه اقوام به اتاق آمد و در را بست. چادر روی صورتم بود و او مرا نمی دید، اما من از زیر چادر او را برانداز می کردم. برای نخستین بار بود که بدون ترس می تو انستم او رإ خوب بببنم. از خوشحألی دل در سینه ام می تپید. با خود گفتم: خدای من ، چقدر شوهرم خوشقیافه است. آیا زندگیمان هم خوب خواهدبود؟
همأ´ن لحظه به یاد حرف مادر افتا دم ثه که در جواب یکی از اقوام که از زیبایی حسین تعریف می کرد گفته بود: خوشگلی نون و آب نمیشه. مرد باید جر بزه زندگی داشته باشه و نجیب باشه... وگرنه مرد خوشگل مال زنهای غریبه است.
با اینکه یادآوری کلام مادر چون آبی بر آتش دلم بود، اما احساس کردم صدها سال است که عاشق حسین بوده ام.
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
از آن شب زندگی مشترک من و حسین آغاز شد. عاشقش بودم و همین باعث می شد مشکلاتی را که سر راهم وجود داشت ندیده بگیرم.
با خانواده شوهرم در یک خانه زندگی می کردم و سر یک سفره می نشستم. شوکت خانم، مادر شوهرم، زیاد در بند زندگی و تمیزی نبود. دست پخت خوبی هم ندئاشت. هرروز ناهار آبگوشت داشتیم که با مقداری گوشت و نخود و لوبیا و سیب زمینی فراوان پخته می شد و بین ما تقسیم می گردید. اکثر اوقات نخود و لوبیای غذا خوب پخته نمی شد و سید محمد به آن ایراد می گرفت، اما من به حدی گرسنه بودم که متوجه چیزی نمی شدم، زیرا جیره صبحها دو استکان چای کم رنگ و تکه أی نان و دو حبه قند بودکه بایستی تا ظهر با آن می ساختیم. چیز دیگری نبود که بتوا نیم با آن رفع گرسنکی کنیم به همین خاطر همان آبگوشت آبکی و نپخته برای من بأ بهترین غذای دنیا برابری می کرد وچنان با ولع و اشتها آن را می بلعیدم که گاهی حسین به شوخی می گفت: یعنی راست راستی این قدر دست پخت مادرم خوب است وما نمی دونستیم.
از همان هفته اول کار بین من و دختران تقسیم شد. وقتی شوکت خانم وظایف مرا ردیف کرد کم مانده بود بزنم زیر گریه. با خودم فکرکردم چرا باید سخت ترین کارها را به من واگذار کند در حالی که میداند از هیچ کدام از آنها سر رشته ندارم. وظایف من پس أز صبحانه از این قرار بود: دوشیدن بزها وگوسفندان ، جمع کردن هیزم، آوردن آب از چشمه، تمیزکردن آغلی گوسغندان که این کار بیش از همه برایم دشوار بود. خب تقصیر نداشتم، دختر شهری بودم و به این کارها عادت نذاشتم. اوایل به خاطر آشنایی نداشتن با وظایفم نمی تو انستم کارها را به نحو شایسته ای انجام دهم و همین موجب می شد شرکت خانم سرم فریاد بکشد ومرا دست و پأ چلفتی و تنه لش بخواند، اماکم کم به آن کارها خو گرفتم و خود به خود آنها را انجام می دادم.
تمام این سختیها را تحمل می کردم و دم نمی زدم ، زیرا عاشق شوهرم بودم. تمام لذت زندگی ام در این خلاصه می شدکه پس از سرانجام دادن به کارها منتظر بمانم حسین به خانه برگردد و به اتفاق او به اتاق کوچکمان برویم. حسین نیز به من محبت داشت و آن را ابراز می کرد، غافل از اینکه این کار باعث بخل و حسادت مادر شوهرم می شد. زیرا هم پسر اولش بود و هم اینکه از تمام فرزندانش بیشتر او را دوست داشت.گاهی از فرط حسادت کارهایی می کرد و چیزها یی می گفت که مرا از چشم حسین بیاندازد. همیشه این حرفها وا در غیاب من عنوان می کرد. وقتی حسین عصبانی و رو ترش کرده وارد اتاق می شد _در حالی که تا پیش از آن سرحال و خوشحال بود _می فهمیدم شورکت خانم باز چیزی گفته که او را حسابی شاکی کرده است. أنقدر حسین را دوست داشتم که وقتی اخم می کرد گویی دنیأ سرم خراب می شد. دور و برش می پلکیدم و مرتب قربان صدقه اش می رفتم و می پرسیدم: حسین جأن چته؟ چی شده؟ چرا اخم کردی؟ از دست من دلخوری؟کاری کردم که باعث شده برنجنی؟
در این جور مواقع حسین به اصرار و التجای من توجهی نشان نمی داد وگاهی ازکوره درمی رفت و سرم فریاد می کشید. من که طاقت تشر او را نداشتم به گریه می افتادم. اوایل، حیسن دلش به حالم می سوخت وکنارم مینشست و برای اینکه از دلم در بیاورد با من صحبت می کرد و آن وقت بودکه می فهمیدم چه موضوعی باعث شده از من برنجد. دروغهای شوکت خانم حد و مرز نداشت و برای اینکه میان من و حسین شکر اب شود. هر چیزی می گفت و برایش فرق نمی کرد که این حرفها ممکن است حتی سرکسی را به باد دهد.
حسین کلاهت رو بزار بلاتر. اعظم تو عروسی فلان کس بلند شده رقصیده.
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
حسین حاشا به غیرتت. دیروز که دسته از توی کربحوچه رد می شد اعظم سرش رو از پنجره بیرون کرده تا دسته راتماشا کنه.
حسین که مردی از خود متشکر و بی منطق، بود بدون اینکه حتی زحمت تحقیق دراین مورد را بدهد به جانم می أفتاد وگاهی کتکم می زد.
کم کم پی بردم حسین با مریم زن همسایه، یعنی همان کسی که روز عروسی انار را گرفته بود سر و سری دارد. مریم زنی بلندبالا و باریک اندام بودکه همراه شوهر ش دیواریه دیوار منزل سید محمد زندگی می کرد. برخلاف چهره نازیبایش دارای اندام قشنگی بود و راه رفتن و صحبت کردنش با اطوار خاصی همراه بود. شوهر مریم بیست سال از خودش بزرگتر بود و از سر و صدای داد و فریاد شان که از مرز دیوارها می گزشت معلوم بود با هم سازگاری ندارند. یک بار خواهر شوهرم که بر عکسر مادرش خیلی سأده و خوش قلب بود برایم تعریف کرد که پیش از عروسی حسین. مریم خیلی به پر و پای او می پیچیده و هر وقت که شوهرش برای کسب وکار از ده خارج می شده مریم با انداختن سنگی از بالای دیوار او را خبر می کرده. حسین هم به بهانه اینکه کار دارد از منزل خارج می شده. وقتی این موضوع را فهمیدم خیلی غصه خوردم ، ولی چون حسین را خیلی دوست دأشتم خودم را گول زدم و به خودم گفتم این موضوع مربوط به پیش از ازدواج ماست و برای مردی به وجنات حسین طبیعی أست هواخواه زیاد داشته باشد. بیچاره من که حتی خودم هم می دانستم تا چه حد خود فریبی می کنم.
یک سال از عروسی مان گذشت که صاحب پسری شدم بسیار نحیف لاغر. نامش را مجید گذاشت. با وجودی که پسرم خیلی رنجور و مریض احوال بود، ولی خیلی زیبا بود. او درست شیبه پدرم بود. رنگ پوستش سفید و حتی رنگ چشمان پدرم را به ارث برده بود. هم زمان با تولد مجید مادر شوهرم نیز صاحب پسری شد به نام علی. هیچ تجربه ای از بچه و بچه داری نداشتم و حتی نمی دانستم کهنه بچه را چطور باید عوض کنم. علاوه بر آن بنیه کافی ناداشتم تا بتوانم بچه را یا شیر خودم تغذیه کنم به همین خاطر شیرم زود خشک شد. یک بچه گرسنه و ضعیف که مرتب بی تابی می کرد روی دستم ماند. به ناچار با شیر رقیق شده بز و چای شیرین طفل رنجورم را تغذیه می کردم و البته این چیزها نمی توانست برای طفل رنجوری چون او تغذیه مناسبی باشد. مجید آن قدر ضعیف بود که مرتب مریض می شد و دائم نق نق می کرد. شاید طفلکم گرسنه بود و شاید هم دردی در و وجودش داشت که ناله می کرد، اما من چه می فهمیدم درد بچه از چیست. مادر شوهرم که خودش تازه زایمان کرده بود و أحتیاج داشت کسی از او وکودکش پرستاری کند. مادر هم که گرفتاربدبختی خوش ش بود. دارو ودرمان هم نبود و بایستی با همان حکیم محلی و داروهای خاله و خانباجیها می ساختیم.
هنوز از سر زأیمأن اولم درست و حسابی جان نگرفته بودم که احساس کردم حامله ام و چند ماه بعد پسر دیگری به دنیا آوردم که برخلاف مجید درشت و قوی بود. نامش را مرتضی گذاشتم. مرتضی چشم و ابرو مشکی و نسخه دوم حسین بود. مرتضی سه ماهه نشده بود که مادر شوهرم نیز پسر دیگرن به دنیا أومد که نامش را مصطفی گذاشتند.
با دو بچه خردسال هنوز جیره خور پدرشوهرم بودیم. حسین کار درست و حسابی نداشت و هر چند وقت یک بار سرش به کاری گرم بود و پول مختصری درمی آورد، ولی همان هم برای رسیدگی به سر و وضع خودش کافی نبود، چه رسد به اینکه بتواند خرج سه نفر دیگر را هم بپردازد.
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل اول
قسمت 3
فردای آن روز به شهر برگشت. وقتی بدرقه اش می کردم شنیدم که با خودش می گوید: نمی دونم ، نمی دونم چرا این طوری شد! آبروم پیش آقا رفت. تا به حال یک چنین کوفته ای نپخته بودم.
حرفش مرا به یأد ایران خانم در شب عروسی ام اند اخت. راستی چرا اینطور شده بود. ترس وجودم را گرفته بود. با خودم فکرکردم این دوبار نکند اجنه و از ما بهتران به سراغ دیگ غذأ می روند و این بلا را سر غذا درآورند؟ بیچاره اجنه واز ما بهتران.
حسین دوران خدمتش را در تهران می گذراند.گاهی نامه هأیش به دستم می رسید و گاهی خودش برای یکی دو روز به مرخصی می آمد و تا چند روز بعد از رفتنش مرا هوایی می کرد. دلتنگیهایم برای او پایانی نداشت. گویی نمی تو انستم به أین فقدان عادت کنم. یک شب گرم تابستانی همراه بچه ها روی پشت بام خوابیده بودم. همان طور که به ستاره های آسمان چشم دوخته بودم با خودم گفتم: ای کاش حسین اینجا بود و می تو انستیم با هم ستأره ها را تماشا کنیم. همان طور که در آسمان به دنبال ستاره خودم و حسین می گشتم ناگهان دیدم یکی از بالای سرم داخل رختخوأب شد.کم مانده بود جیغ بکشم که دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت: هیس... اعظم منم.
با دیدن حسین سر از پا نشناختم. چشمان سیاهش در زیر نور ماه می درخشید.گفت: همین الآن، از تهران رسیدم. دلم برای تو وبچه ها خیلی تنگ شده بود.
از خوشحالی پر درآورده بودم. او را می بوسیدم و می بوییدم. حسین از جیبش گوشواره ای طلا برایم آورده بودکه بعدفهمیدم آن را پانزده هزار ترمان خریده. آن شب یکی از شبهای فراموش نشدنی بود که به حساب زندگی ام نوشته شد. حسین صبح روز بعد به تهران بازگشت و مرا با دلتنگیهایم تنهأگذاشت. البته چاره ای هم نبود. او در تهران به عنوان گماشته در منزل سرهنگی دوران خدمتش را می گذراند. از خیلی جهتها موقعیت خوبی داشت. یکی از خو بیهایش این بودکه هر وقت می خواست می توانست بهانه ای بتراشد و مرخصی بگیرد. ولی افسوس که از نهران تا ده خیلی فاصله بود. به همین خاطر نمی توأنست زیاد به دیدن ما بیاید.
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
در غیاب او به بچه ها رسیدگی می کردم و به یاد او روزها و شبها را می گذراندم.گاهی که به مرخصی می آمد پس از بازگشتش تا مدتها لباسهایی راکه عوض کرده بود نمی شستم زیرا بوی تن او را می داد. زیر سیگاری اش را خالی نمی کردم و خلاصه کارهایی می کردم که اکنون وقتی به آنها فکر می کنم نمی دانم آن را چه توصیف کنم. چقدر أحساسم لطیف بود و چه دلی در سینه ام می تپید. ای کاش همیشه همان طور بود.
یک روز صبح متوجه شدم مرتضی تب دارد. فکر می کردم سرما خورده، اما سه روز بعد دانه های ریزی تمام تنش راگرفت. علی ومصطفی هم به این مریضی دچار شده بودند. سید محمد حکیم رإ برای عیادت آنان به منزل آورد. حکیم گفت که هرسه مبتلا به سرخک شده اند. با شنیدن این حرف خیالم کمی راحت شد، زیرا آنطور که می گفتند بچه ها می بایست به آن مبتلا شوند. مجید هم سال قبل به این بیماری مبتلا شده بود و چند روز طول کشید تا خوب شود.
هر سه طفل چندین روز در تب سوختند و مأ هم فقط با خاکشیر و دارو های خانگی آنان را درمان می کر دیم. برخلاف انتظارم حال مرتضی روز به روز بدتر می شد. در حالی که علی و مصطفی در حال بهبودیبودند. یک نیمه شب با صدای خس خسی از خواب پریدم وکودکم را دیدم که رنگش کبود شده وکف سفیدی ازگوشه لبش بیرون ریخته. با فریاد اهالی خانواده را به کمک خو استم ، ولی کاری از دست آنان برنیامد و بچه ساعتی بعد جان به جان آفرین تسلیم کرد. مرگ مرتضی ضربه سختی به من زد به طوری که تا مدتها از خواب و خوراک افتاده بودم.
شبها به یاد او می گریستم و نوحه سرایی می کردم. شوکت خانم و سیدمحمد برای بی تابی شبانه ام فکر بکری کردند. با خود فکر کردند اگر کار بیشتری بر عهده ام بگذارند شاید آن قدر خسته شوم که نای گریه زاری نداشته باشم. عجب فکر بکری!
غم دوری حسین و مرگ نابه هنگام مرتضی از یک طرف روحم را می فرسود و از طرف دیگرکارهای سخت و طاقت فرسای خانه جسمم را خسته و ناتوان می کرد.کسی را نداشتم تا با درد دل کمی خودم را تخلیه کنم. هیچ همدم و مونسی نداشتم. خواهران شوهرم همه کوچک و نابالغ بودند و از طرفی آن قدر کار برایشان بود که وقتی برای گفت وگو پیدا نکنند. مادرم در شهر بود و با زندگی سخت خود روزگار می گذراند. پدرم نیز که در همان ده و نزدیکم بود کاری به کار من نداشت و حتی سری هم به من نمی زد تا حالی بپرسد. هر بارکه او را می دیدم جلوی دکان کوچکش حمام آفتاب گرفته بود و شبها نیز به منزلش پناه می برد.
بدون شوهری بالای سر، با کودکی رنجور که احتیاج به رسیدگی و تقویت داشت و بدون پول که حتی نیازهای ابتدایی ام را برآورده کنم و بدتر از همه بی محبتیهای مادر شوهر که مرا طفیلی و سربار می دید زندگی ام خیلی سخت می گزشت.
در اتاق کوچکم کرسی کوچکی گذاشته بودم و شبها فارغ از دستور های بی پایان شرکت خانم تا خرخره زیر آن فرو می رفتم و در حالی که مجید کنارم خوابیده بود به گذشته ها فکر می کردم. آن موقع اتاقم را گردسوزی که به لامپای پنج معروف بود روشن می کرد. چند روزی بود که لوله چراغ از نیمه شکسته بود. شبها که آن را روشن می کردم اگر شعله را بالا می کشیدم دود می کرد و اگر پایین می کشیدم اتاق تاریک می شد و چشمم جایی را نمی دید. چندین بار به پدر شوهرم گفتم: آقا تو رو به خدا هر وقت که به شهر می روید یک عدد لوله پنج برایم بخرید. هر بار هم دستش را به چشم می زد و می گذاشت: ای به چشم. اما چه فایده که هربار که أز شهر برمی گشت تأ مرا منتظر می دید دستش را به پیشانی می زد و می گفت: ای داد بی داد روم سیاه. فراموش کردم.
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل اول
قسمت 2
مدتی پس از این ماجرا یک روز که حسین از جلوی قهوه خانه ده رد می شده هأشم را می بیند که روی تخت نشسته و در حال کشیدن قلیان است. حسین بدون اینکه به او سلام کند می خواسته رد شود که هاشم به او تعارف می کند. حسین از موی سفید هاشم خجالت می کشد و به او سلام می کند. هاشم با لبخند او را دعوت به نشستن می کند و برایش دستور چای و قلیان می دهد و پس از بوسیدن صورت او می گوید:
حسین، من از تو خیل یخوشم اومده، تو جوون با دل و جراتی هستی ،درست مثل جوونی خودم. به خاطر همینم هست که دلم میخواد با من وصلت کنی. حالا اگه دوست داشته باشی خودم دختر دم بخت دارم، اگه آره بسم الله، اگر هم نخواستی دختر برادرم هست. لب ترکنی واست عقدش میکنم.
حسین در پاسخ او تاملی میکندو میگوید: اگه راست میگی برو دختر سید را برای من خواستگاری کن.
هاشم متفکر می پرسد: کدام دخترش؟
حسین در جواب میگوید: دختر شهری اش را می خوام.
هأشم که تازه متوجه منظور حسین شده بود با خنده سر تکان می دهد و موأفقت میکند تأ موضوع را با سید جواد در میان بگذارد. بدین ترتیب گلیدم بخت من بافته می شود. این شد سرآغاز زندگی مشترکم با حسین.
پدر در جواب خواستگاری هاشم به او می گوید اجأزه دخترم دست مأدرش ماه سلطان است. بروید پیش او.گویا پدر خودش هم می دانست فقط نامی از او در زندگی من وجود دارد. هاش أز خدا خواسته پیش مادرم می آید. و پس از به میان کشیدم، اصل و نصب فامیلی خواسته پسر سید محمد را مطرح می کند. مادر بدون، اینکه حتی از من بپرسد، که آ یا میدانم شوهر چیست و فقط برحسب اطمینانی که به هاشم داشته او را اختیاردار من می کند و به این ترتیب به این خواستگاری پاسخ مثبت می دهد. هاشم با لبی خندان منز لمان را ترک کرد تأ هرچه زود تر این خبر رإ به خانواده سیدمحمد برساند و مژدگانی اش را دریافت کند.
چند روز بعد سیدمحمد و شوکت خانم به منزلمان آمدند و مرا خواستگاری کردند. در طول این مدت طبق دستور مادرم در إندرونی منزل در یکی از اتاقها مخفی شدم. خوب به خاطر دارم مادر می گفت:ذلیل مرده اگر یک وقت رو نشون بدی گیس به سرت نمی زارم. می ری تو اندرونی و تا وقتی که اینا نرفتن بیرون نمی آیی. حالا چرا، دلیلیش هیچ وقت برای خودم معلوم نشد.
ماجرای خواستگاری حسین از من در تمام ده پیچید. بعضی از اقوام که برای سر سلامتی به منزلمان می آمدند به مادر گفتند داماد خیلی خوش قیافه است. فکل کراواتیه، شیک می پشوه، برازنده است. تک و تو ک مادر را از این ازدواج بر حذر می کردند و می گفتند: ماه سلطان، نکنه عقلت رو از دست دادی. حسین پسر آسید ممد دیوانه است. عقل تو کله اش نیست...و خلاصه از این صحبتها که تعریفشان قند را در دلم آب می کرد و تکذیبشان تخم ترس را در دلم میکاشت. ادر نه در مقابل تعریف واکنش نشان میداد و نه در مقابل تکذیب و هر بار که چیزی می شنید فقط میگفت: چی بگم واللهو باید دیدن قسمت چیه. این کلام مرا نیز متقاعد می کرد که قسمت هر چه باشد پیش می آید. البته ته قلبم دوست داشتم شوهرم خوش قیافه و شیک پوش باشد. فک پف بدهد و کراوات بزند و در اداره کار کند. راستش از اینکه زن مردی شوم که در باغ و سر ِ زمین بیل بزند و یا پشت دخل دکان بیاستد بیزار بودم. خلاصه قسمت کار خودش را کرد و قرارها گذاشته شد. با یک دست لباس و شاخه ای نبات و یک دانگ از منزل شهری سید محمد که پشت قباله ام انداخت به عقد حسین در آمدم. بدون اینکه تا آن احظه با همدیگر روبرو شده باشیم. چند ماه از عقدمان می گذشت، ولی هنوز او
را ندیده بودم. هر بار که حسین برای دیدنم به منزلمان می آمد او رو ترشی می کرد و به سراغم می آمد و می گفت: سر سیاه مرده ،گیس بریده، می ری تو اندرونی قایم می شی، سرک هم نمی کشی تا حسین بره.
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
وقتی أز پدر شوهرم شنیدم که حسین به خدمت سربازی فرا خوانده شده گویی دنیا روی سرم خراب شد. از وقتی که این خبر را شنیدم گریه و زاری کردم تا زمانی که حسین بار و بنه اش رأ بست و با مبلغ دوازده تومان عازم تهران شد. حسین رفت و اشک و زاری من هم به هیچ جا نرسید. من ماندم و تنهایی و غم فراق او و بدتر ازهمه اسارت.
چند ماه پس از رفتن حسین یک روز مادرم از شهر به دیدنم آمد. مقداری سوغات برای من و بچه ها آورده بود. پدر شوهرم خیلی به مادرم احترام می گذاشت و همیشه از او به خوبی یاد می کرد. یکی دو روزکه از آمدن مادر به خانه مان گزشت روزی پدر شوهرم روکرد به مادر وگفت: ماه سلطان خانم، شنیده ام کوفته های خوشمزه ای درست می کنی. اگه میشه امروز بر ایمان یک کوفته بپز چون که بدجوری دلم هوای کوفت کرده. هنوز مادرم کلمه چشم آقا رإ نگفته بودکه شوکت خانم با حرص و بدون ملاحظه مادرم گفت: وا، مگه کوفته پختن هم کاری داره که داری جلوی ماه سلطان خانم آبروی مرا می بری.
سیدمحمد خنده نیشه اری کرد وکفت:گفتم کوفته، نه آش.
در این طعنه خیلی حرف بود. شوکت خانم قرمز شد و مادرم سرش را پایین اند اخت و وانمود کرد متوجه حرف سیدمحمد نشده. خلاصه ان روز قرار شد مادر کوفته بپزد. همراه خواهر شوهرم مهین،کنار او إیستاده بودیم تا ماهم طرز طبخ کوفته را یاد بگیریم. مادر با سلیقه گوشت را در هاون کوبید و مواد را ورز داد. لای کوفته هاکشمش و پیازداغ گذاشت و آنها را در دیگ قرار داد. من و مهین به هم لبخند زدیم. می دانستم او هم به چه فکر می کرد. خودم از اینکه آن روز مطابق معمول آبگوشت نخواهیم خورد خیلی خوشحال بودیم. با آب و تاب به کمک هم سفره را آماده کر دیم. سبزی و ترشی و ماست را در ظرفها چیدیم. نانهای خشک محلی را آب زدیم تا برای خوردن نرم شوند. مادر خوشحال و سرحال روی تخت نشسته بود و با شوکت خانم از هر دری صحبت می کردند. من بی صبرانه منتظر آماده شدن غذا بودم.با ورود سیدمحمد وقت خوردن غذا شد. به سرعت سفره پهن شد و مخلفات داخل سفره گذاشته شد. طفلی مادر با لبی خندان به سراغ دیگ رفت تا کوفته ها را داخل دیس غذا بچیند که با صحنه ای باور نکردنی روبرو شد. تمام کوفته ها وا رفته و تبدیل به آشی سفت شده بود. هیچ چیز به اندازه چهره رنگ پریده و وارفته مادر دلم را نلرزاند.
آن روز کوفته آش مانند خوردیم. طفلی مادرکه گویی گناه نابخشودنی مرتکب شده بود فقط با غذایش بازی کرد و از خجالت سرش را بالا نکرد.
پایان صفحه 25
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)