صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 79

موضوع: پدر سالار | ناهید سلیمان خانی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پدر سالار | ناهید سلیمان خانی

    فصل ۱:
    سر کوچه که رسیدم هنوز تمام دیوار خراب نشده بود.پلاک فلزی به میخ شکسته و آویزان بودو تلو تلو میخورد و خاکو گردو غبار در نم آن بد از ظهر پایزی همچون بخار به نظر میرسید.قیژ قیژ ماشین خاک برداری که بی ترس و اهمه داشت پیش میرفت و ملک آقا بزرگ را پودر میکردتا چند خیابان آن سؤ تر میامد.آجر به اجر بنای قدیمیبا خاک یکسان میشد و انگار هویت من بود که داشت فرو مریخت.هیچیک از ایل و تبار طلا چی شاهد نبود شدن مجتمع نبودند جز من.
    اولین اتقک محقر چسبید به دیوار اصلی اتاق باقر و جواهر مستخدمها ی پیرو از کار افتاده بود که سالها در خدمت عزیز و آقا بزرگ سرایداری کرده بودند.
    خانهٔ عمو علی و عمو رحیم کوچکترین پسرای آقا بزرگ و ورودی زیر زمین نمور و تاریک از پشت تلی از خاک نمایان شد.عریان شدن هر قطعه بیداری خاطرهائ دوران کودکی و نوجوانیم بودکه ذهنم را درگیر گذشتهای دور میکرد.انگار داشتم توی تونل تانگو تاریک به عقب بر میگشتم که سرنوشت زجر آورم را بر دیگر به یاد آوردم.
    ساختمانهای مقابل هم سمت شمال و جنوب زمین منزل عمو کریم و عمو امیر، عمه طاهره و خانهٔ پدرم محمود ، عمو منصور و عمه منصوره،یکجا فرو ریختند.مساحت خانهٔ آقا بزرگ سه برابر هر یک از ساختمانها بود.شاه نشین مقابل هیات پر بود ازستوه گچ بری و لندنی کاریهای رنگارنگ و شیشههای رنگی و آئینههای تازیین شده بر سقف و کنارهها که در طی لحظهای نه چندان طولانی با خاک یکسان شد.
    چشمهای از هم دریده آقا بزرگ که با نگاه خشنش نگران وضعیت پیش آماده بود،از پشت غبار شناور در فضا،به رانندهٔ بیل خیره شد.روحش هنوز حضور دشتوا دست از دنیا نکشیده بود.انگار همین دیروز بود با تخت چوبی ایوان مقابل شاه نشین رو به روی هیات لام میداد و در حالی که چشم به گول کاغذیهای سرخ و صورتی لب ایوان داشت اجتماع خانواده پرجمیتش را تماشا میکرد.خانوادهی که تا زنده بود،از فرمانش سر پیچی نکردند و بی اجازه نفس نکشیدند.
    آقا بزرگ در دورانی که مردم دم از آزادی فکری میزدند و ندنسته داشتند هویتشن را گم میکردند،خانواده آاش را ،در بهشتی رویایی و خیال انگیز، به اسرت بی خبری از دنیای خارج کشیده بود.حل و هوای پراکنده در دلتکده او به قرنها پیش تعلق داشت.بنای ۹ ساختمان در کنار هم با دیوارهای ضخیم و نسبتا بلند ،از دنیای پیشرفته کاملا جدا شده بود.زمین بنا در گذشتهای نه چندان دور ،درختهای پر از میوه داشت که در کمتر از شش ماه همرا از ریشه کندند تا به جای آن باغ درندشت،ساختمانهای پشت سر هم،با نقشهای که آقا بزرگ کشیده بود،ساخته شود.
    چهار ساختمان شمال زمین،چهار ساختمان سمت جنوب،هیات از شرق تا غرب،حوضی در وسعت که بیشتر شبیه استخر کم عمق بود و به ساختمانها جلوهای چشمگیر میداد.در قسمت شرق زمین مشرف به حیعاط آامارتی بزرگتر از ساختمانهای دیگر قرار داشت که شاه نشین وسعت آن رو به استخر بود و تصویر آیینه کاری و گچ بری آن، در سایه روشن نور خورشید ،بر سطح آب حوض میدرخشید.
    اتقهی بزرگ آن با سقف بلند که پشت تالار بزرگی قرار داشت و ویژهٔ پذیریی از خویشاوندان و گردهما یی خانوادگی و اشپزخنی که مقدمات مهمانیها در آن تدارک دیده میشد،جزو ساختمان محل سکونت آقا بزرگ و عزیز بود.پشت همهٔ ساختمانها که از دیوار اصلی فاصله داشت ،محل عبوری باریک بود که پنجره اتاقهای عقبی رو به آن باز میشد و به این ترتیب نور کافی به همهٔ اطاقها میرسید.
    آقا بزرگ از ابتدای سخت بنا ،برای تک تک فرزندانش محل زندگی جداگانهٔ در نظر گرفته بود.حتا بچه در شدن او و عزیز هم با برنامه ریزی از پیش تعین شده بود که شش فرزند پسر و دو دختر،به ترتیب تاریخ ازدواج در ساختمانهای ،یک طبقه در کنار هم زندگی میکردند و صدا از هیچ کدامشان در نمیآمد .ملکهای بی اختیاری که تان به تقدیر سپرده بودند و جز به فرمان رئیس خانواده ،حرکتی از خود نشان نمیددند.
    تا زمانی که عباس خان زنده بود هیچکس به فکر مستقل شدن نیفتده بود،که اگر چنین فکری به سر کسی میزد از ارث محروم میشد.همهٔ تصمیمات مهم را آقا بزرگ میگرفت و بقیه مجرین بی چون و چرای تصمیمهایش بودند.شش مغازهٔ طلا فروشی در بازار به شش پسر تعلق داشت که به بزرگترین مغازه، یعنی مغازهٔ ((عباس خان طلا چی)) چسبیده بود.پسرها که در شغل اجدادی پدر باقی مانده بودند و جز به صلاحدید او حتا خریدو فروش هم نمیکردند،همگی در بیست و چهار صالحی ازدواج کردند و دخترها در هفده سالگی به عقد دو جوان طلا فروش در آمدند، البته با این شرط که در مجتمع سکونت کنند.
    نام نوههای اول با حرف اول نام پدرها،و نوههای دختر با نام ماداران هم خانی داشت.تنها استقلالی که در آن خانه به چشم میخورد،تصمیم عروسها برای تهیه شام و ناهار در روزهای عادی بود،چون در روزهای تعطیل غذا در تالار عظیم مجتمع صرف میشد.
    باقر و همسرش جواهر که در روزهای عادی به کار نظافت دولتسرا میپرداخت،مسول تهیه غذای آخر هفته و روزهای تعطیل بودند که با روغن کرمانشاهی خوش عطری تهیه میشد و یاد روزگار شباب آقا بزرگ و عزیز را زنده نگاه میدشت.
    شبهای جمعه اتوبوس افراد خانواده را برای فاتحه خوانی به مقبره اختصاصی میبرد که کوچک و بزرگ با عزیز و آقا بزرگ همراه میشودیم.روزهای تعطیل آخر هفته تبستنها را هرگز فراموش نمیکنم که صبح گاه،به فرمان آقا بزرگ به باغ میگون میرفتیم و تا شب به شیطنت و بازی کودکانه سرگرم میشودیم.شب هنگام که بچهها رمق حرف زدن نداشتند و سرشان به بالش نرسیده خوابشان میبرد پسرای آقا بزرگ در تالار پشت شاه نشین مینشستند و از تصمیمهای تازه مطلع میشدند.
    متلاشی شدن بنا جلوی چشمهای ناا باور و بهت زده ام،آمیزهای از مهربانی و استبداد آقا بزرگ را یکجا به فضای ذهنم پاشید.انگار که دستورهای قاطع او هرگز از ذهنم ناپدید نمیشود.یاد و خاطره کودکی و هیجانهای دوران نوجوانی ،به همراه عشق دوران بلوغ،ذهنم را عطر آگین ساخت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲-۱

    :

    پیش از پنج سالگی را به یاد نمیآورم زیرا شیطنتهای دوران بچگی و ناز و نوازش بزرگترها سالهاست فراموشم شده.آن زمان تعداد نوههای آقا بزرگ هشت دختر و ۱۰ پسر بود.عمو علی نوزده ساله بود و باید پنج سال منتظر میماند تا با رعنا خانم که آقا بزرگ سالها پیش انگشتر بره بود ازدواج کند

    .

    صبحهای گرم نهبندان همین که بزرگترها راهی بازار میشدند قرق میشکست و سیل بچهها به حیعاط سرازیر میشد.نیمی از آب حوض با آب تنی کردن بیرون میریخت و نیم دیگر ترکه درخت بید را خیس میکرد که جواهر با آن به تن لخت بچهها ضربه میزد.وقتی وارد خانه میشودیم مادر با هله سر و بدن من و مهدی را خشک میکرد و میپرسید:((خشک شدین؟))بد صورت خیسمن را میبوسید و در اتاق را کیپ تا کیپ میبست که غرولند عزیز را نشنویم

    .

    خانهٔ عمو منصور و زن عمو زهره از یک سؤ مجور ساختمان موع از سوی دیگر دیوار به دیوار آقا بزرگ بود.مرتضی پسر بزرگ عمو منصور ،نوه ارشد ،کوتاه قد و چاق و چلّه بود.پیجامهٔ راه راهش را تا زیر سینه بالا میکشید و زیرپش و رکابی میپوشید و موهایش همیشه چرب و نه مراتب بود.آن قدر موذی بود که تا غیبش میزد تن بچهها میلرزید.محمد برادر کوچکتر ،لاغر و استخوانی،با موهای صاف و همیشه مراتب،خجالتی بود و کم حرف و بیشتر وقتها سرش توی کتاب بود.زری،خواهر کوچکشان که یک سال از من بزرگتر بود ،آنقدر کنجکاو و تیزبین بود که همی کاسههای زیر نیم کاسه را میدید.زرنگ بود و باهوش ،با پوستی سبزه اخلاقی شبیه مادرش

    .

    عصرهای تابستان مرتضی و محمد و زری با مشت به دیوار خانهٔ ما میکوبیدند و با من و مهدی قرار بعضی میگذاشتند.من مجبور بودم در تمام مدت بازی مواظب پریسا و مهرداد خر و برادر کوچک ترم باشم که دست بچههای عام منصوره ،پوریا و پژمان و پویا کتک نخورند.آنان مقابل ساختمان ما زندگی میکردند و همین که وارد حیعاط میشودیم پشت سر ما میآمدند بیرون

    .

    پوریا پسر موقر و درس خون عمه منصوره مثل پدرش مبدی ادب و معاشرتی بود.به دخترها احترام میگذشت و پسرها را آدم حساب نمیکرد.خودش را یک سر و گردن بالاتر از همه میدید و ادعا میکرد در آینده دست به کشف مهمی میزند.پژمان با پویا برادران کوچک تر ،دست نشندگن بی جیره و مواجبش بودند که همیشه کارهای سخت را به جای او انجام میدادند

    .

    عمه طاهره و شهر او محسن هم رو به روی ما زندگی میکردند که من و مهدی از پشت شیدهه برای بچههای پر فیس و افادهٔ او شکلک در میاوردیم.پروانه ،دختر بزرگ عمه طاهره خودش را زیباترین دختر دنیا میدانست .افسانه هم کم از او نبود و پا جای پای خواهرش گذشته بود.مصطفی،پسر کوچک عمه طاهره که هیچوقت هیچ کس از کارش سر در نی آورد.تنبل بود و کودن و گوشه گیر.دیوار به دیوار خونهٔ ما عمو کریم و زن عمو ملیحه ساکن بودند که همیشه جیغ و داد کاظم و مینا به هوا بود.در مقابلشان ،ساختمان عمو امیر و مرضیه خانوم بود که احمد و مهتاب و مرجان هنوز آنقدر بزرگ نشده بودند که ازارشان به کسی برسد.خانهٔ عمو رحیم و زن عمو فاطمه که بچه نداشتند چسبیده بود به در ورودی زیر زمین و رو به رویش ساختمان خالی قرار داشت

    .

    روز اول مهر که قرار بود به کلاس اول بروم،عزیز از وسط حلقه یاسین رادم کرد و مادر قرآن بالای سرم گرفت.مثل زندانی تازه آزاد شدهای که فضای باز خیابان را تا چند لحظه باور نمیکند ،حج و واج به اطرافم خیره شدم تا آند روز هرگز بدون مادر از در بیرون نرفته بودم.انگار همه جا رنگ دیگری داشت.احساس بزرگ شدن میکردم و طور دیگری نفس میکشیدم

    .

    اولین روز مدرسه با تشویش بیرون ماندن از خانه گذشت.وقت تعطیل شدن،زری که کلاس دوم بود آمد دنبالم در کلاس،وقتی رسیدیم به منزل،مادر برای همهٔ بچهها اسفند دود کرد و به افتخار شروع ساله تحصیلی ناهار در شاه نشین صرف شد.دوران ،کودکی با همهٔ شیرینیهایش ،به سرعت برق گذشت.همچنان که به بلوغ نزدیک میشدم،اندوهی موهوم بر روحم سنگینی میکرد.انگار شیطنت و بی خیالی روزها و شبها جایش را با دغدغههای آزار دهنده و پرسشهای مبهم و بی پاسخ عوض کرد که موجب بی خواب شدن و قرمزی پوست صورتم میشد

    .

    مرتضی ،با پیشانی پر از جوش که نوک تعدادی از آنها چرکی بود،و دماغ بزرگی که نصف صورتش را گرفته بود و چشمهای از حدقه در آمده که یکی از آنها زیر موهای چربش مخفی بود دائم دنبال سرم بود.آنقدر آب زیر کاه و چشم چرن و آزار رسان بود که همه دخترها از سایه آاش هم میگریختند،چه رسد به خودش.همان زمان بود که تغیرات جسمی دخترها ،پسران را متعجب کردکه به تغییر در تراز نگاه کردن و خجالت کشیدن آنها انجامید.در حالیکه همه سر گردن از حالت عجیب و قریب ظاهری و فکری خودمان بودیم و هیچ کس نیز پاسخ گو نبود.در پی پچ پچهای مستمر و خفقان آور در عرضه یک هفته ،در مقابل بهت و حیرت زدگی نوجوانان،در فاصله میان خانهها دیوار کشیده شد ،دیواری که تنها ایوانها را از هم جدا میکرد و حوض وسعت حیاط من از جدایی کامل میشد.بنابر این،ارتباط بچهها همچنان بر قرار بود ،فقط روابط شکل دیگری به خود گرفت.انگار همه با هم غریبه شدیم .تنها مجرای ارتباطی مطمئن زیرزمین بود که اغلب اوقات دخترها در آن دور هم جمعه میشدند

    .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مهدی،برادر بزرگم،همبازی محمد و دوست همیشه همر بود.محمد،با اینکه یک سال از مهدی بزرگتر بود،به راحتی میتوانست با کوچکترها هم ارتباط بر قرار کند.اخلاق محمد ،درست مانند پدرم.آرام و خوش بود.متفاوت لباس میپوشید و سر و وضع خاصی داشت که در ظاهر از خود راضی به نظر میرسید
    از آنجا خ کارهای آقا بزرگ سنجیده و حساب شده بود اولاد بزرگ تر به او نزدیک تر بودند.به این ترتیب ،هر چه سن او و عزیز عزیز بالاتر میرفت ،نوههای کوچکتر در ساختمانهای دورتر بودند و سر و صدایشان کمتر میآمد.در حالی که روز به روز بر تعداد نوهها افزوده میشد و ما بزرگترها از کثرت جمعیت خانواده داشتیم نگران میشدیم،سر سلسله خانواده طلا چی از به دنیا آمدن نوههای تازه نگران نبود.از بزرگترین نوه که مرتضی بود،تا مرضیه،کوچکترین فرد خانواده که هفده سال تفاوت سنی داشتند فکر همه را کرده بود.گاه گاه پشت پنجره شاه نشین شق و رق میایستاد و در حالی که بر عصای ابنوسش تکیه میزد،به اعضای خانواده چشم و گوش بستهٔ خود خیره میماند.عصرهای نهبندان که کسی جلودار شیطنت بچههای کوچک تر نبود و نوهها توی حیاط وول میخوردند و از در و دیوار بالا میرفتند ،کلاه طوسی رنگش را بر سر میگذشت و عصا زنان ،با زرباهنگی موزون،آرام از پلهها پین میآمد و فریاد میکشید:((عزیز من از این سر و صداها ذله شدم )).
    بچه ها،در حل طناب بعضی و لی لی ،به سختی راه باز میکردند که آقا بزرگ از میانشان راد شود.آقا بزرگ هرگز ما را تنبیه نکردوا حتی داد سرمان نکشید ،ولی خشونتی ذاتی در نگاه و رگ و ریشه آاش موج میزد که همه را به اطاعت بی چون و چرا و میداشت .
    روزها و شبهای شباب ،با همهٔ دلواپسیهای تلخ و شیرین گذشت و به دبیرستان پا گذشتم.تنها دوست و رزدرم سیمین بود که از کلاس اول دبستان با هم همکلاس بودیم.با تعداد نوههای آقا بزرگ همواره افزوده میشد و عمو علی که ازدواج کرد همهٔ ساختمانها پر شد.هر چه سن بچهها بالاتر میرفت،فاصله میان بزرگترها بیشتر میشد،زیرا به دستور عزیز معاشرتها کمتر شده بود و پسر و دخترها حق حرف زدن نداشتند.او عقیده داشت (دختر و پسر آتیش و پنبه هستند که اگه کنار هم باشند،گور میگیرن و همه رو میسوزونن )).
    ترس عزیز که چندان هم بی مورد نبود.رگیر داشت و خیلی زود به مادر و زن عموها و عمهها حتّی جواهر هم منتقل شد.جواهر پیوسته مویه دماغ جوانها میشد و مانند سگ پاسبان از گله چهل و چند نفری آقا بزرگ مواظبت میکرد.حضور جواهر ،با آن هیکل درشت گوشی و قد بلند و موی فرفری سیاه همه را به وحشت میانداخت
    ظهرهای تابستان که هوا گرم بود و همه بد از ناهار میخوابیدند و سکوت خانهٔ درندشت را پر رمز و راز میکرد،بی حوصله میخزیدم پشت پنجره و دلم لاک میزد برای ماجراجویی،و از بی برنامگی به زن و شوهر آب پاش به دست چشم میدوختم که گلدانهای شمعدانی پلاسیده از حرارت آفتاب را از دو جهت آب میپاشیدند و دور حوض چرخ میزدند تا میرسیدند به هم نگاهی مرموز بینشان راد و بدل میشد و لبخندی که زیاد هم طولانی نبود و گاه پچ پچی هم به همراه داشت و بد دوباره از هم جدا میشدند تا میرسیدند به درختهای بغل دیوار بلند که تا کشا کش فلک بالا رفته و سبز بود از پیچکهای سبز و ارغوانی نیمه سوخته.آب دادن گلها و درختها نیمی از روز وقت میگرفت که نمیگذاشت لحظهای استراحت کنند و در گرمای سوزان به کار مشغول بودند تا درختهای مجتمع نپلاسند
    از تماشای کارهای تکراری آنان و بی هدفی همیشگی که که تکرار کارهای دیروز و پریروزشان بود حالم بهم میخورد.آرزو میکردم که هیچوقت و هیچ زمانی زندگی تکراری ناداشته باشم.زری تنها دوست صمیمی و مورد اعتمادم بود که ظهرها عادت داشت بخوابد.صبح زودتر از همه از خواب بیدار میشد و بیشتر وقتاش به مطالعه میگذشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲-۲:

    با تشویقهای زری من هم به شعر و ادبیات و موسیقی علاقه پیدا کرده بودم.روزی در زنگ تفریح بدون مقدمه حرف محمد را پیش کشید.

    _میدونی پریا،تو این خانوادهٔ ضد هنر،فقط محمده که از موسیقی خوشش میاد.راستی تو از چه سازی خوشت میاد؟

    با بی خیالی جواب دادم:((چه فرقی میکنه!ما که نمیتونیم موسیقی گوش کنیم!)).

    با قاطعیت گفت:ولی کسی نمیتونه جلوی دوست داشتنمونو بگیر،درست؟

    اه کشیدم و گفتم:من عشق تارم.

    در حالیکه زیر چشمی واکنشم را میپاید گفت:من کتاب خوندن را ترجیح میدم ولی محمد،هم مثل تو،تار دوست داره.از تو چه پنهون ،میخواد بره کلاس تار.

    چشمهایش برق میزد.شیطنت خاصی داشت کههمیشه دلش میخواست مرموز جلوه کند.زنگ خرده بود و باید از هم جدا میشودیم.گفتم:آقا بزرگ اجازهٔ دوست داشتن به کسی نمیده.

    ادای آقا بزرگ را در آورد.در چار چوب کلاس ایستاده بود که قیافهٔ جدی گرفت و صدایش را کلفت کرد:نون مطاربی حالا نیست،دستتون به ساز بخوره،نجس میشین.

    هر دو با صدای بلند خندیدیم.زری آنقدر خوب تقلید صدا میکرد که در همهٔ تاترهای مدرسه نقش اول را میگرفت.هنگام تعطیل شدن مدرسه ،زری دوباره حرف محمد را پیش کشید.انگار تصمیم جدی گرفته بود از محمد موجودی استثنای در خاطرم بسازد.

    _خوبی محمد اینه که از هیچ کس نمیترسه.پیش خودمون باشه،هم تار خریده و هم میخواد بره دانشگاه.

    _بی خود زحمت میکشه.آخرش باید طلا فروش بشه.

    _خبر نداری چه شریه.اینجوری نگاش نکن.

    در حالیکه دلم پار مزد سزش را از نزدیک ببینم،پرسیم:کجا تمرین میکنه؟

    جاشو پیدا میکنه.آخرش میفهمی.

    زری موفق شد!تا آن روز هرگز به محمد فکر نکرده بودم.تنها تفاوت او با پسرای دیگر،ادب و متانتش بود و لباس پوشیدنش که آن را میپسندیدم.حرفاهای زری باعث شد به چشم مردی پر قدرت و با اراده ناهش کنم و کم کم آن قدر به خیالش دامن زدم که فکرش با خونم در آمیخت.راه گریزی نداشتم،هر سوع میچرخیدم،سایه او بود و فکر او.همواره از وجود خیالیش لذت میبردم و بدون هیچ تماسی،دنیای رویایی از او و خودم پیش چشمم مجسم میشد.حصیرهای پشت شیشهٔ رو به حیاط ،که به صلاحدید عزیز راه دید را کمتر کرده بود،باعث کنجکاوی و فضولی بیشتر میشد،چون بچهها از پشت حصیر پیوسته یکدیگر را میپاییدند و پشت سر هم حرف در میآوردند.

    چند شب از بی کاری محو تماشی کارهای گذشته محمد شدم و رفتارش را در ذهنم مرور کردم کارها و نگاهایش را در کنار هم چیدم تا به رابطهای دلنشین از احساس او نسبت به خودم برسم.دلم میخواست از نزدیک میدیدمش ،که کمتر اتفاق میافتاد.او هر صبح زودتر از همه به دبیرستان میرفت.بر عکس او،مرتضی درسش را نیمه کار رها کرده بود و با عمو و آقا بزرگ میرفت بازار.سایه محمد که از پشت شیشه رد میشد ،دلهرهای شیرین وجودم را پر از تشویش میکرد.نام این حس قریب را که هم گرمم میکرد و هم وحشت زده،نمیدانستم!چند بر زری را لعنت کردم که فکر برادرش را به سرم انداخته بود.محمد تنها دو سال از من بزرگ تر بود،ولی رفتاری حساب شده داشت.سنگین قدم بر میداشت و هیچ وقت خنده و شوخی بی مزه نمیکرد.رفتارش توجهم را آنقدر جلب کرده بود که کم کم داشتم باور میکردم که او مرد رویاهای من است.در گرد هم اییهای خانوادگی در کنج اتاق مینشست و کتاب میخواند.گاه گاه نگاهی زیر چشمی به من میانداخت که یکبار متوجه شدم و او بی درنگ کتاب را بالا آورد که صورتش را نبینم.از نگاه مرموزش ،چیزی در درونم فرو ریخت،گرچه نگاهی معمولی از راه دور بود،اما با ذهن آشفتهای که داشتم،جریان سیل مانند غلیظ و سنگینی از قلبم کنده شد و توی رگ هام موج زد که گرم شدم.چه حس تلخ و آذر دهندهای بود بار اول،و چه شیرین شد دفعات بعدی که آرزو میکردم،تکرار شود و بسوزاندم.

    هر چه سنم بالا میرفت،التهاب و بی تابیم بیشتر میشد.به حس ناشناخته دلپزیری دچار شده بودم که هر لحظه تنوع بیشتری به زندگیم میداد.حسی که تا آن روز در وجودم گم شده،اما به یکباره به قلبم هجوم آورده بود.سرم،از شدت فکر زیاد،پیوسته درد میکرد و با قرص مسکن به خواب میرفتم.پلکهایم بیشتر وقتها سنگین بود و صورتم پف کرده و خمار الود.جیچ کس متوجه تغییر قیافهام نشد ،به جز محمد که عاقبت طاقت نیاورد و از زری پیگیر قضیه شد.

    زری متعجب از این کنجکاوی محمد،به سراغم آمد و در حالیکه از عصبانیت چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد،گفت:تورو خدا میبینی؟؟برادر عدم حل و روز خواهرشو نپرسه،اما دائم تو نخ دختر عموش باشه!پسره خجالت نمیکشه از من میپرسه چرا پریا تغییر قیافه داده؟بهش گفتم خوب منم تغییر کردم!به چشم هم زل زد و گفت! راستی؟متوجه نشدم،مگه تو همین شکلی نبودی؟

    دلم غنج زد ،ولی جرات نمیکردم حتئ لبخند بزنم.درونم غوقایی بر پا شده بودکه زری از آن خبری نداشت.چشم به نگهم دوخته بود و منتظر وکنشی که به نیم کاسهی زیر کاسه دست پیدا کند.سکوت من از کره به در بردش.

    _چرا این قدر ساکتی؟تعجب نمیکنی؟

    _چرا باید تعجب کنم؟

    _آخه محمد اصلا اهل این حرفها نیست.تصورش رو هم نمیکردم این قدر به تو توجه کنه.

    پوست صورتم،از هیجان سرخ شده بود.سعی میکردم خونسرد باشم.شانه هام را بالا انداختم و گفتم:((لابد قیافه من شکل از ما بهترون شده!تو مثل گذشته خوشگل و خوش هیکل باقی موندی!منو ببین، از بس میخوابم صد کیلو شدم.))

    _خوبه خوبه ،من میدونم یه کاسهای زیر نیم کاسه محمد هست!

    زیر لب داشتم آهنگی را زمزمه میکردم که فریاد کشید:((این قدر مرموز بعضی در نعیار مارمولک.))

    تنها جایی که نشد دیوار بکشند ،پشت بام خانهها بود که یکسره به هم راه داشت با دیواری کوتاه از هم جدا میشد.هر خانواده دست کم دو سه تا پشه بند داشت.پارچه پشه بند من صورتی کمرنگ بود.آنقدر لطیف بود که میشد ستارههای عثمان را از زیر سقف نجکش شمرد.شبهای بیخواب شدن و فکر کردن به محمد و رفتار مهربانانه اشکه همه زیده تصورات خودم بود،به رویاهای خیالی عاشقانهام دامن میزدم و با او غرق در نجوایی نهنی میشودم.فاصله پشت بامها تنها دیواری کوتاه بود که آرزو داشتم شعبی از آن عبور کند و به سراغم بیاید.از پشت پشه بند صورتی رنگم چهره معصوم و جوانش را آن قدر مجسم میکردم که ایستاده و به من لبخند میزند،که نمیفهمیدم چطور خوابم میبرد.یک روز صبح سحر که از بی خوابی شب گذشته تنم گر گرفته بود و دلم میخواست با لباس بپرم توی حوض ،رفتم لب حوض نشستم.دستها و صورتم را فرو بردم توی آب خنک.صدایی از پشت سر شنیدم.تصویر محمد در امواج متلاطم آب افتاد که داشت نگهم میکرد.ناهش آنقدر با نفوذ بود که یک لحظه ،بی حس و حرکت،خشکم زد.چند دقیقه نگذشته بود مبهوت نگاه هم بودیم که مرتضی وارد حیاط شد.محمد،همچون برق گرفتهها ،چش از آب حوض بر گرفت.مرتضی،در حالیکه استینش را بالا میزد،آمد لب حوض،.یک چشم به من داشت و چشم دیگر به محمد.آهسته گفت:پریا ،توی حیاط چه کار میکنی؟دختر خوب نیست انقدر ولنگ و وضع باشه!

    خودم را جم و جور کردم.نگهم به چشمهای خشمگین محمد در آب بود.مرتضی سر بالا آورد و فریاد کشید:((تو چرا نمیری سر کار و زندگیت؟))

    برای نخستین بر تنفر را در نگاه دو برادر دیدم.پا شدم و به سرعت رفتم طرف ساختمان.از پشت پنجره به آنان خیره شدم.هر دو سکوت کرده بودند و به هم چشم غره میرفتند.از ترسم مشت محکمی به دیوار خانه عمو منصور کوبیدم که بلافاصله زری وارد حیاط شد.فریاد که شید:((چه خبر تونه !مردم خوابن ملاحظه کنین.))با سر و صدای زری هر دو برادر از کنار حوض دور شدند.مادر که چای ریخته بود فریاد زد:((زری جون بفرما صبحونه.))

    زری آمد پشت حصیر و گفت:((مرسی ن عمو خوردم.))

    _یه چای تلخ که قابل نداره.

    زری آمد تو نگاهی خشمگین به سر تا پام انداخت و گفت:وروجک نمیرفتی لب حوض چی میشد؟

    بد خنده کوتاهی کرد و گفت:نزدیک بود هابیل و قبیل همدیگرو بکشن.

    از حرفش خندهام گرفت.عشق محمد را با دل و جان میپذیرفتم،ولی حتئ اسم مرتضی مظتربم میکرد.زری پرسید:تو فکر چی هستی؟برنامه تابستونت چیه؟

    _چی باید باشه؟همون باید زندونی باشیم.

    _خره ،کتاب بخون!چشم به هم بزنی تابستون تموم میشه.

    تا مادر چای بریزد.زری با سرعت رفت و با چند جلد کتاب برگشت.پرسیدم:این کتابها مال کیه؟

    _مال محمد.

    _بی اجازه اوردیشون؟

    _بیاد ببینه کتابش دست خورده سگ میشه.

    _پس چرا اوردیشون؟

    _میخوام اذیتش کنم.

    _یه وقت خیال نکنه من گفتم به کتباش دست بزنی؟

    _نه بابا تو هم!این قدر وسواسی نباش تا شب چند تاشو بخون.

    _خیال کردی من هم مثل تو زرنگم؟کتاب خوندن حوصله میخواد.

    _مگه تو چته که حوصله نداری؟

    _تا مادر از اتاق بیرون رفت،آهسته گفتم:حوصله هیچ کاری رو ندارم.دارم دیوونه میشم.

    _تو دیوونه بودی خره.

    _خوش به حال تو عاقل.بی خیالی هم نعمتیه.

    _اره.بهتر از بی خیالی الکی خوشیه.من اون قدر خودمو به کوچه علی چپ میزنم که نفهمم کی بزرگ میشم.حالا تو بشین و غصه بخور.

    وقتی مادر وارد اتاق شد جملهٔ آخر زری کجکوش کرده بود،پرسید:دره زمونه عوض شده،ما که پیر هستیم آرزو میکنیم جوون بشیم،اونوقت شما جوونها میخواین زود بزرگ بشین؟

    _ن عمو، من از جوونیم خیری نمیبینم که بهش چسبیده باشم.گمان میکنم همهٔ نوههای آقا بزرگ مثل من باشن.

    مادر نگاهی مرموز به هر دوی ما انداخت و زیر لب گفت:نمیدونین دنیا دست کیه!خیال میکنین خونه پدر مادر بد جایه!ایشالا خونه شوهر که رفتین مثل ما گرفتار نشین.

    زری مثل فنر از جا پرید و گفت:راستی عزیز امشب دعوتمون کرده شاه نشین.

    پرسیدم:تو هم میایی؟

    _اره،نمیدونم چه خبره که فقط ما چند تا نوه بزرگارو دعوت کرده.مادر سر جنباند و گفت:حتما میخواد نصیحتتون کنه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲-۳

    :



    تا شب ،کنجکاو دعوت عزیز بودم و دلم هزار راه رفت.همیشه گردهمایی بزرگترها،کار دست کوچکترها داده بود،اما اینبار فرق میکرد.موضوع را نمیشد پیش بینی کرد،ولی یک مورد خوشحال کننده داشت و آن هم دیدار محمد بود.ها روز و هر لحظه که میگذشت وابستگیم به محمد بیشتر میشد،اما دلتنگی مرموزی رنجم میددکه از لحظههایم لذت نمیبردم.کتابهای تر و تمیز محمد تا شب سر گرمم کرد به طوری که نفهمیدم وقت رفتن به شاه نشین شده بود.زری وارد اتاقم شد و پرسید:((حاضری؟بریم؟


    ))
    _

    مگه ساعت چنده؟
    لبخند روی لبهای زری خشکید.((یعنی تو کنجکاو نیستی ببینی امشب چه خبره؟ای کلک

    !))


    نزدیک آیینه رفتم و موهایم را شانه کردم.رفتم سراغ کمد لباسهایم که زری فریاد کشی:بیا بریم تا عزیز جلسه رو شروع نکرده


    .
    _

    صبر کن لباسها مو عوض کنم

    .
    _

    خیال کردی مهمونی وزیر درباره؟
    با همان سر و وضع آشفته رفتم اتاق عزیز.به محض ورود ،محمد سرش را از پشت کتاب نیمه باز بالا آورد و نگاهی گذرا به من انداخت.دلم گرفت.نگاهی که آماده کرده بودم تحویلش بعدهام،بر روی لبهام خشکید.مرتضی کنج شاه نشین نشسته بود که همه را زیر نظر داشته باشد،درست مثل آقا بزرگ.لبخند نیمه کارام را دید و تا رد نگهم را گرفت که به محمد ختم میشد،چشمهای محمد پشت کتاب مخفی شده بود

    .


    سخنرانی عزیز با ورود من و زری که دیر تر از همه رفته بودیم،شروع شد:((پسرهای خوب،دخترهای گلم.من برای شما نوههای خوبم از مکه تسبیح آورده بودم که نگه داشتم تا عقل ررس بشین


    .))


    صندوقی که سالها در کنار اتاق عزیز قرار داشت و کنجکاوی همه را تحریک کرده بود،اکنون در کنار دستش بود.درش را باز کرد و سیزده تسبیح در آورد.هشت تسبیح شاه مقصود برای پسرهکه تیرهترین آنها را محمد برداشت و پنج تسبیح عقیق برای دخترها که روشن ترینش نصیب من شد.عزیز از انتخاب محمد تعجب کرد و پرسید:محمد تو به سبز تیره انقدر علاقه داشتی و من نمیدونستم.ارزش شاه مقصود به روشن بودنشه


    .


    محمد بی اختیار زل زد به چشمهای من و سپس نگاه آاش لغزید به خطوط کتاب.لبخند مشکوک زری،مرتضی را که در همه مدت چشم از من بر نداشته بود عصبی کرد


    .


    عزیز صدا زد:پریای قشنگم،قربون چشمای سبزت برم،بیا جلو ببینم تو کدومو بر داشتی


    .


    تسبیح من روشن بود و به عسلی میزد.محمد کنجکاو به من خیره شد و مرتضی که کاملا عصبانی شده بود نگاهی عجیب کرد.مدت کوتاهی هر دو به هم خیره شدند.مرتضی بلند شد و از شاه نشین بیرون رفت.نفس راحتی کشیدم و تسبیهم را توی جیبم گذشتم.محمد تسبیح خود را دوره مچ دستش پیچید.کتابش را بست و عزیز را بوسید:مرسی عزیز جون خیلی عالی بود ،مخصوصا که رنگش تیرهست


    .


    لبخند محمد دلم را لرزاند.هر نگاه که به تسبیح میکرد یک نگاه هم به چشمهای من میانداخت.آن شب تا سبهز این پهلو به آب پهلو غلت زدم و با خودم کلنجار رفتم.دلم میخواست تسبیح محمد را از نزدیک ببینم و با چشمهای خودم مقایسه کنم.راستی که چه حال و هوای خوبی بود،مستی عشق و دست و پا زدن در دلواپسی روزها و شبهای گرم تابستان که من و او در زیر سقف آسمان ،جدا از هم،غرق در فکر یکدیگر بودیم.سپیده دمیده ولی هوا هنوز کاملا روشن نشده بود که زری از دیوار میان پشت بامها سرکا کشید و پرید این طرف.از بالای پشه بند چشمهای خشمگینش مسخره به نظر میرسید.((دختر پاشو نمازتو بخون الانه که آفتاب بزنه


    .))


    صدای جیغ و داد و شوخی کردنش همه را از خواب بیدار کرد.من که بیخوابی شب گذشته کلافهام کرده بود و حال و حوصله کسی را نداشتم،با دلخوری پرسیدم:شد یه روز تو دیرتر از بقیه بیدار بشی؟



    _


    من روز رو از دست نمیدم.شب راحت میخوابم و صبح زود بیدار میشم،درست مثل پرنده ها

    .
    _

    آخه زری من بلند شم چیکار کنم؟


    _


    کتابها رو خوندی؟
    در حال جم کردن رختخوابم یاد روز گذشته افتادم و پرسیدم:راستی محمد ناراحت نشد؟
    اول مثل سگ شد،بد که فهمید کتابها رو دادم به تو،رفت اتاقش و پنج تا کتاب دیگه آورد و گفت :اینا به درد پریا میخوره

    .
    _

    اوردیشون؟


    _


    بردم گذاشتم تو اتاقت

    .
    _

    تو چه ساعتی بیدار شدی که این همه کار کردی؟
    محکم زد پشتم((خاک تو سرت که خیال میکنی کتاب آوردن و بردن وقت میگیره!دیگه نمازم که نمیخونی!شودی بی دین لا مذهب

    .))




    یک سر رفتم توی اتاقم.کتابهایی که محمد داده بود همه در مورد شعر و دبیت بود.به محض باز کردن یکی از کتابها شاخه گل سرخی از لای ورقهایش بیرون افتاد.چشمهایم را بستم و ساقهٔ گل سرخ را که محمد تیغهایش را کنده بود،لمس کردم.تا ظهر توی اتاقم شعر خواندم و به شاخه گل سرخ خیره شدم.زری به سراغم نیامد.خدا خدا کردم چند روزی نبینمش،از اینکه حس من و محمد با او اشکار شده بود،خجالت میکشیدم.شب بود که سایهای از پشت پنجره اتاقم رد شد.حیاط خلوت مثل همیشه نیمه تاریک بود.پا شدم،رفتم و از قاب پنجره کنجکاوانه خیره شدم به بیرون.اندام لاغر و استخوانی پوریا توی تاریکی حیاط خلوت متعجبم کرد.چطور این طرفها پیدایش شده بود،خدا میدانست!پوریا سن و سال خودم را داشت،ولی هیچوقت توجهم را جلب نکرده بود.اورا به چشم بچه نگاه میکردم و خودم را بزرگ میشمردم.اطرافیانم را طور دیگری میدیدم.متفاوت با گذشته فکر میکردم و حس عجیبی نسبت به نگاهشن پیدا کرده بودم.همیشه تصور میکردم زیر فشار نگاه پسرهای بزرگ تر از خودم هستم،ولی هرگز به پوریا فکر نکرده بودم.محمد که در ظاهر رفتاری بی ایعتنا داشت و به من چندان توجهی نشان نمیداد،بیش از دیگران حساسم میکأد.دلم میخواست او هم با نگاه ستایشگرش به من خیره شود،که از این کار طفره میرفت.کارهای ضد و نقیضش اعصابم را به هم ریخته بود

    .



    رسیدن به سن بلوغ آغاز بد بختی و سر گردانی نوههای آقا بزرگ بود که در کنار هم بودیم و باید از هم دوری میکردیم.این کار،برای ما که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم بسیار مشکل بود.از سویی احساسات و از سوئ دیگر ممنویت رفت و آمدهای عادی خانوادگی مسخره به نظر میرسید،که اغلب این برنامه ریزیها بی نتیجه میماند و هر طور بود،پسر عمو،دختر عموها باهم رفت و آمد میکردند.دستور آقا بزرگ مبن بر حصیر کشیدن پشت همهٔ شیشهها ،فاجعهای تازه بود که باعث شده بود بچهها دائم پشت حصیر فضولی یکدیگر را کنند


    .


    زری که دختری منطقی بود، از هیچ یک از این برنامهها رنج نمیبرد و عین خیالش نبود،ولی من و پریسا از تصمیمات آقا بزرگ آزرده خاطر میشودیم.هرچه بچهها بزرگ تر میشدند،افراد خانواده از هم بیشتر فاصله میگرفتند.مرتضی،درست مثل آقا بزرگ رفتار حساب شده و مرموز داشت.از درس و مدرسه گریزان بود و پا جا پای آقا بزرگ گذشته بود،چه از نظر جم آوری مال و منال چه از نظر اخلاقی.هیچ کس نمیتوانست حدس بزند در زیر آن چهره آرام که بی صدا میاید و میرود و بر عکس دوران کودکی که همه از دستش به عذاب بودند،کار به کار کسی نداشت،چه میگذرد.سن محمد هر چه بالاتر میرفت احساساتی تر و پر شور تر میشد.با زری یک جان در دو قالب بودند و اخلاقشان شبیه هم بود


    .


    در گرده همایی های که خانوادگی اغلب روزهای تعطیل انجام میگرفت و هیچ کس جرات حرف زدن با جنس مخالف را نداشت،مرتضی سعی میکرد در کارهای خانه و انداختن سفره کمک کند و محمد در کناری مینشست و مطالعه میکرد.تعارض رفتار محمد توجه همهٔ دخترهای قوم و خویش را جلب کرده بود.پروانه که همیشه احساسات آاش از چشم دیگران پنهان بود،در لحظههایی که کسی توجه نداشت،نگاههایی گرم و سوزان به محمد میانداخت که از چشم من مخفی نمیماند.در پی آن نگاهها ،حسادتی شدید قلبم را میفشرد.هر چند محمد توجه خاصی به او نمیکرد،بی یتنایش به من اعصابم را پاک به هم ریخته بود.همیشه در رویهم او را تصور میکردم که به من نزدیک میشود و عشقش را یکباره ابراز مئدارد.تنها فکر کردن به او روحم را به آرامش میرساند.تا وقتی که در خانه بود،تنها نبودام و وقتی که نبود،انگار هیچکس را نداشتم.در دریایی از بی کسی دست و پا میزدم تا برگردد و آرامش یابم.دنیای من شده بود محمد.تردیدی نداشتم که خودش از آن همه سر سپردگی و شوریدگی من خبر ندارد


    .


    کم کم به رفتار پروانه حساس شدم، به ویژه که شبی از پشت حصیر دیدم.وقتی محمد از کنار حوض رد میشد،شتاب زده از پلههای خانه شان پایین آمد و الکی خودش را پرت کرد توی حیاط.محمد که،طبق معمول،چشم به روزنامه داشت و در تاریکی حیاط هم دست از خواندن بر نمیداشت،سرش را به سوئ صدا بر گرداند.به سرعت به سمت او رفت و زیر بغلش را گرفت.پروانه بلند شد و دیدم که برای لحظهای کوتاه نگاهشان به هم پیوند خورد.صدا نمیآمد،ولی معلوم بود پرسش و پاسخی میانشان رد و بدل شد که در نهایت هر دو خندیدند.پروانه همیشه میخواست جلب توجه کند و میدانست محمد آنقدر سر به زیر است که به اطرافش توجهی ندارد.از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشودم.پروانه موفق شده بود لحظهای با محمد رو در رو شود و حتئ دستش را لمس کند.آن وقت من،مثل هالوهای دست و پا چلفتی فقط بلد بودم آه بکشم و از پشت حصیر حسرت لحظهای کوتاه نگاه کردن به او را در دل بپرورانم


    .


    موضوع شک بر انگیز،سایه عمه طاهره بود که پشت حصیر ایستاده بود و نگاهش میکرد.معلوم بود مادر و دختر با هم نقشه کشیده بودند.روز بعد وقتی ماجرا دوباره تکرار شد و محمد واکنشی نشان نداد،دلم خنک شد و خوشحال شدم.شب پیش از آن دلم میخواست جای پروانه بودم،و آن شب خیالم راحت بود،که اگر میمردم بهتر بود تا مثل او سنگ روی یخ میشودم




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۳-۱:
    درد عاشقی،روزهای گرم و طولانی تابستان را ملال انگیز و شبهایش را خفقان آور کرده بود.زمان دیر میگذشت و من،چشم انتظار حادثهای شیرین،دقایق را پشت سر هم ردیف میکردم تا رخدادی نامنتظر من و محمد را به هم نزدیک کند.بهانه جویی و بی حوصله بودنم عزیز را مشکوک کرده بود.نیمی از تابستان به گلدوزی و سرمه دوزی و آیینه کاری و قلاب بافی و نقش مروارید و کارهای دستی دیگر گذشت که در عهد بوق هم کسی تن به یاد گرفتنش نمیداد.در حالی که دستهایم طاول میزد و از انگشتانم خون میچکید،عزیز بالای سرم میایستاد تا از زیر کر در نروم و آن سال دیپلم کر دستی در فرمهای مختلف را از دانشگاه عزیز گرفتم.در حالی که زری به کتابهایی که خوانده بود میبالید،عزیز بقچه کارهای دستی را آورد و نشانش داد.
    زری سر تکان داد و زیر لب گفت:با طناب عزیز آخرش میری ته چاه و از یک خیاط خونه درب و داغون سر در میآری بیچاره.
    عزیز یکی یکی بقچها را نشان میداد و از کارم تعریف میکرد و زری قر میزد که:حیف از وقت.
    از نظر او تابستان من هدر رفته بود،اما لبخند شیرین و رضایت عزیز بهترین پاداش برای من بود.درک احساس بزرگترها کر آسانی نبود و هرچه بزرگتر میشودم ،تفاوت فکری افراد را بیشتر حس میکردم.دو جبهیی بودن جو حاکم بر خانه کم کم داشت خودش را نشان میداد که در گذشته متوجه آن نبودام.یک جبهه مادر بزرگ بود و عمهها و جبهه دیگر معرکه مادرم و زن عموها که بیشتر وقتها پچ پچ مکرر عمهها به نتیجه میرسید و عزیز که از کوره در میرفت،پاپی عروسها میشد و درگیری لفظی مادرها،بی اراده،به مرافیعه بچهها میانجامید.تا آمدن آقا بزرگ،هر روز هفته در گیری بود و وقتی وارد خانه میشد آبها از آسیاب میافتاد.همه مردها در خانواده طلا چی مثل هم فکر میکردند و رفتارشان تفاوت چندانی نداشت،فقط تفاوت سنی بود که کوچکترها را به حرف شنوی از بزرگ ترها وا میداشت.
    پریسا خواهرم،با اینکه تنها یک سال از من کوچکتر بود،همیشه به چشم کودک نگ اهش میکردم.تا روزی که،به طور اتفاقی ،توی حیاط خلوت دیدمش که مخفیانه داشت با پوریا صحبت میکرد.کنجکاو رفتارشان شدم.عصر بود و همه خواب بودند.بحث جدی آن دو کم کم داشت به دعوا میکشید.پوریا آرام حرف میزد،ولی پریسا بی اندازه عصبانی بود.صدای سرفه عمو منصور که در اتاق پیچید ،پوریا قیبش زد.پریسا با چهرهای بر آشفته و چشمانی اشک الود وارد ساختمان شد و یکسر به اتاقش رفت.حوادث مرموزی در حال رخ دادن بود و من کور و کر از عشق محمد ،از همه جا بیخبر بودم.پوریا پسر خون گرم و مودبی بود ولی باورم نمیشد با پریسا سر و سری داشته باشد.هرگز تصورش را نمیکردم که پریسا آن قدر دست و پا داشته باشد که با پوریا ارتباط بر قرار کند و من که داشتم از عشق محمد میسوختم و تا حدودی میدانستم که او هم دوستم دارد،جرات یک نگاه کردن معمولی را هم نداشتم.از خودم و پخمگی ای که از کودکی همراهم بود و هنوز هم دست از سرم بر ناداشته بود،بدم آمد.یک لحظه تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که محمد را ببینم،به بهانه درس پرسیدن سوال پیچش کنم،ولی این تصمیم مسخره خیلی زود از ذهنم پرید.حتئ حرف زدن معمولی با او دست پاچهام میکرد و صدایم میرزید،چه رسد به مدتی طولانی سوال و جواب کردن و احیانا رد و بدل شدن نگاههایی که به تور حتم تنم را میلرزاند و ابروریزی به بار میآورد.میان خودم و او دیوار بلندی میدیدم که هر چه دست دراز میکردم،با انگشتان مهربانش تماس پیدا نمیکردم.غرق افکار پریشان از کنار اتاق پریسا گذشتم.هق هق گریههایش اتاق را پر از غم کرده بود از بس نگران بودم در نزده وارد اتاق شدم.او بر تخت افتاده .سرش را توی بالش فرو برده بود و اشک میریخت.پرسیدم:چی شده پریسا؟یواشتر!الانه که همه بیدار بشن.لا به لایه گریههایش فریاد زد:به جهنم که بیدار میشن .به درک.
    لب تختش نشستم.موهایش آشفته و بر روی بالش ریخته بود.نوازشش کردم.((چرا درد دل نمیکنی عزیزم!من خواهرتم نه محرم که نیستم.)
    _کدوم خواهر؟تو وقت فکر کردن به هیچ کس رو نداری.فکر و زکرت شده کتاب خوندن و شعر گفتن.اصلا تو کجایی پریا؟
    خم شدم،سر و صورتش را بوسیدم.دستمال دستش دادم و گفتم:دماقتو بگیر و انقدر خودتو لوس نکن.من همیشه هستم.تویی که معلوم نیست کجایی!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۳_۲: بلند شد،بر روی تخت نشست و زل زد به چشمهایم:((پریا،چرا فقد چشمهای تو سبزه؟)) خندهام گرفت.سوال مسخرهای کرده بود.گفتم:((فعلا که اکثریت با شمهست.من یکی توی شماها تک افتادم خوبه که آقا بزرگ بیرونم نکرده!)) _تو همیشه متفاوت بودی،خوش به حالت،همه به تو توجه میکنن. _تا حالا به رنگ چشمم فکر نکرده بودم.برای چی خیال میکنی من مورد توجه هستم پریسا؟شاید هیچ کس تا حالا مثل تو نگاهم نکرده باشه.چون خواهرمی،به نظرت بهتر از بقیه هستم.به نظر من هم تو بهتر از نوههای دیگه آقا بزرگ هستی.اصلا رنگ چشم و خوشگلی که نون و آب نمیشه.ارزش آدمها به طرز فکر و رفتارشونه،نه زیبایی ظاهری. _خوب،تو همه را با هم داری. سر گذشت روی سینهام و آرام گریه کرد.لرزش بدنش کلافه کننده بود.هنوز حرف نزده بود و من منتظر بودم خودش به حرف بیاید و درد دل کند.هر چه گریه میکرد اقدههایش خالی نمیشد.غصه او غصه من شد. _بسه دیگه پریسا دلم گرفت.غروب تابستون همین جوریش هم دق میآره،تو هم که همش آبغوره میگیری. _دست خودم نیست.غصه داغونم کرده. _آخه تو چته دختر؟کشتیهات غرق شده؟ _تو نمیتونی بفهمی پریا.نمیدونی چقدر غصه دارم. _پریسا،دلمو شور اندختی یک کلمه بگو چه مرگته،تا سکته نکردم.با کسی حرفت شده؟ سرش را پایین انداخته بود و چشمهایش چرخ میزد روی گلهای ملافه.دست زیر چانه آاش گذاشتم و صورتش را بالا آوردم.توی چشمهایش زل زدم و گفتم:((این همه اضطراب و دلواپسی مریضت میکنه.حرف بزن،بگو با پوریا سر چی بحث میکردی؟)) اشکاش خشک شده و نگاهش سرد بود.چانه آاش به لرزه افتاد و سرش سر خورد روی بازویم.آهسته گفت:((دوستش دارم پریا.)) انگار وزنهای سنگین از دلم کنده شد و افتاد پایین.بدنم داغ شد.((خوب،طبیعی ه دیوونه.این احساسات توی سن تو کاملا ادعیه،به خصوص که پوریا پسر خوب و مودبیه.ولی از من به تو نصیحت،اون قدر دلبسته نشو که رنج ببری!)) از نصیحتی که به پریسا کردم خندهام گرفت.خودم درگیر بودم و هر لحظه آب میشودم و میسوختم و به او نصیحت میکردم که دلبسته نشو تا رنج نباری!پریسا دست بردار نبود.نفسش داشت تنگ میشد که پا شدم رفتم آشپزخانه و یک لیوان شربت خنک برای او آوردم. _بخور حالت جا مید.عشق شدن که آبغوره گرفتن نداره.یه کم منطقی فکر کن.این عشق ممکنه کودکانه باشه البته منظورم این نیست که تو بچه هستی!ولی همیشه این حس اولین بارش کلافه کننده هست.احتمالا بدها هم اتفاق میافته که اگر به گذشته نگاه کنی از حالتهای مسخره امروزت خندت میگیره.حالا احساس اون به تو.... جملهام تمام نشده بود که احساس کردم بدنش یخ کرد.زیر لب گفت:((مشکل همین جاست.)) دلم فرو ریخت.حالا میفهمیدم چرا طاقتش تمام شده بود.حرف توی حرف آوردم.((خیال میکنی سرنوشتمون دست خودمونه؟رئیس اون بالا نشسته و معلوم نیست چی برامون رقم زده.بهتره فکر و خیال عاشقی رو از سرت دور کنی.من و تو و هیچکدوم از نوههای آقا بزرگ حق انتخاب نداریم.تو خانواده طلا چی فقط یک نفر تصمیم میگیره .خودت که بهتر از من میدونی.)) _همین که میدونم دوستم نداره رنج میکشم.میدونم عاشقه،ولی اون دختر خوشبخت کیه!معلوم نیست. _حالا از کجا معلوم که آقا بزرگ شما دو تا رو برای هم در نظر نگرفته باشه؟ _گور پدر آقا بزرگ. دست گذاشتم رو لبهاش.((خجالت بکش پریسا.آقا بزرگ به گردن همه ما حق داره.همه تسمیماتش حساب شدست.حتما بهتر از من و تو میدونه چطور نوه هاشو باهم جفت و جور کنه.)) بر روی تخت دراز کشید و زل زد به سقف.گریه نمیکرد.انگار چشمه اشکش خشک شده بود،اما هنوز دلش باز نشده بود.آهسته پرسید:((پریا،اگه آقا بزرگ دستور بده تو با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری قبول میکنی؟)) دلم از سوالش لرزید.فکر اینکه کسی به جز محمد نوازشم کند،رئعشه بر اندامم انداخت.برای من همه مردهای دنیا غریبه بودند به جز محمد.او را تنها محرم زندگیم میدانستم که اجازه داشت لمسم کند و در آغوشم بگیرد. پریسا مشکوک به چشمهایم خیره شد و پرسید:چرا ساکتی؟جواب بده! _آه،نمیدونم چی بگم پریسا.تا حالا به این موضوع فکر نکردم.هنوز که اتفاقی نیفتاده...بهتره نگران نباشیم و صبورانه منتظر آینده باشیم. از صدای دندانهایش که به هم میسایید چندشم شد.با حرص گفت:امیدوارم زودتر بمیره تا هر کس، هر کاری دلش میخواد بکنه.مگه من خودم آدم نیستم که یه پیرمرد برام تصمیم بگیره! از اطاقاش زدم بیرون حال عجیبی داشتم،دلم داشت میترکید.احساس پریسا را بهتر از خودش درک میکردم.عاشق شده بود ولی بد بختی اینجا بود که سر پوریا هم جای دیگری گرم بود.هم برای پریسا دلم میسوخت،و هم از این اطمینان که محمد دوستم دارد ،آرامش داشتم.گر چه هنوز اقرار نکرده بود،ظاهر امر نشان میداد که او هم بی توجه به من نیست. شب هنگام بی خوابی به سرم زد.عشق تا از همیشه بودم.از پشه بند بیرون آمدم و خیره شدم به آسمان.غرق در فکر محمد،شعری را زم زمه میکردم که صدای پایی را شنیدم.پا شدم،رفتم سمت پشت بام عمو منصور سرک کشیدم و دیدم رخت خواب محمد خالی است.نزدیک شدم به لب پشت بام صدا از زیر زمین میآمد.پا برهنه از پلهها پایین رفتم.صدای تار در تاریکی زیر زمین قوقا کرده بود.حدس زدم محمد در حال تمرین کردن است.تاریکی پر رمز و راز زیر زمین و صوت دل انگیز موسیقی و حس اینکه محمد دارد مینوازد ،بی طاقتم کرد. پورچین پورچین به زیر زمین نزدیک شدم و روی اولین پله نشستم.صدا لحظهای کوتاه قطع شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 3 -قسمت آخر:

    از خجالت داشتم آب ميشودم،با لکنت پرسيدم:((چي ميگي زري؟از حرفهات سر در نميارم!))
    نگاهي مرموز به چشمهايم کرد و گفت:((آره جون عمت.))
    سرم به زير افتاد و اشکم خشکيد.زري پرسيد:((حالا چرا انقدر ناراحتي؟خلاف که نکردي.محمد از خدا بخواد شنونده خوشگلي مثل تو به کنسرت شبونش گوش بده.))
    دستم رو شده بود.گفتم:((من فقط از روي کنجکاوي رفتم زير زمين.))
    _بپا کنجکاوي کار دستت نده عزيزم!تا همين جاش هم زيادي غرق شودين.يادتون باشه که پدر سالار زندهست!
    از اينکه من و محمد را در غرق شدن عاشقانه جمع بسته بود،لذت ميبردم،انگار آب از سرم گذشته بود.احساس دوست داشته شدن،هميشه شيرين تر از دوست داشتن بود.نميدانستم زري خودش به احساس من پي برده يا محمد حرفي زده بود.اعصابم به کلي به هم ريخت.دلم ميخواست بيشتر بدانم.از محمد و ميزان نزديک بودنش به زري،از احساسي که به من داشت.آيا او هم اقرار کرده بود که دوستم دارد؟يا آابروي من پيش زري رفته بود؟
    شک و ترديد داشت خفهام ميکرد که زري پرسيد:((تو فکر چي هستي؟ميخواي چي کار کني؟))
    _چطور؟
    _يعني هر شب ميخواي بري توي زير زمين؟
    رنگم پريد.بدنم يخ کرد.چنان که قدرت نداشتم فکرم را جم و جور کنم.چرا محمد موضوع را به زري گفته بود؟اين پرسش باعث شد سرم يک مرتبه درد بگيرد.زري به لبهايم که هر لحظه بي رنگ تر ميشد،خيره مانده بود.از سکوتم کلافه شد و پرسيد:((خودت ميدوني چه آتيشي به پا کردي؟))
    _چه آتيشي؟مگه من چيکار کردم؟
    _راه پيدا کردن به دل محمد کار آسوني نيست.خيلي مغروره.
    دلم ضعف رفت.نگاهم گرم شده بود و صميمي،بي اختيار لبخندي کم رنگ بر لبهايم نشسته بود که زري را هر لحظه عصبي تر ميکرد.پرسيدم:((زري،تو از کجا ميدوني که محمد...))
    قدرت نداشتم که جمله را تمام کنم.سرم افتاده بود پايين و چشمهايم چرخ ميزد دور اتاق.کلافه بودم.[/font]
    زري نفس عميق کشيد و گفت:((يه عمر دارم باهاش زندگي ميکنم مثل کف دستم ميشناسمش.از حرکاتش ميفهمم که پاک به هم ريخته.))
    _پس مثل هميشه رو حدس و گمان اظهار نظر ميکني؟
    _محمد زياد حرف نميزانه،موضوع زير زمين رفتن تو رو خودم فهميدم،ميدوني که من صبحها زود بيدار ميشم.
    نفس راحتي کشيدم.چشمهاي زري با نگراني به من دوخته شده بود و من غرق در ترديد و ابهام بودم که گفت:((خيال نکن فقط نگران محمد هستم پريا،براي هر دو تاتون ميترسم.محمد خيلي صبوره،مرده،طاقت داره، ولي تو...با اين روحيه لطيف ضربه ميخوري.))
    از زري دل نميکندم.دلم ميخواست باز هم از محمد حرف بزند و نگران عشق ما باشد.دنياي من محمد بود و آن روز که فهميدم او هم به فکر من است،براي يک عمر زندگي انرژي گرفتم.صداي زن عمو که ما را براي خوردن چاي دعوت ميکرد رشته افکارم را از هم گسيخت.پا شديم و رفتيم آشپزخانه.
    چاي را خورده نخورده بلند شدم.زن عمو پرسيد :کجا؟
    زري گفت:ديشب کم خوابيده...برو استراحت کن پريا.
    برگشتم به اتاقم.براي بقيه روزهاي کسل کننده تابستان برنامهاي به جز خواندن کتاب و فکر کردن به محمد نداشتم.هر صبح با فکر او روزم شروع ميشد و چشم انتظاري که بيايد و از حياط رد شود.زندگي پر از حسرتم به زجر کشيدن دائم بيشتر شبيه بود تا عاشقانه زيستن.به برکت عشق او هر روز آشفته تر ميشودم.من پريشان بودم و کم طاقت و او صبور و پر حوصله.خونسرد و آرام ،از شب تا صبح تار ميزد و صبح زود از حياط رد ميشد و نيم نگاهي به پنجره اتاق ميانداخت و دلم را به هر طرف ميخواست ،ميکشيد.از روزي که فهميدم دوستم دارد غمم بيشتر شد.بي خبري داشت جايش را با آگاهي عوض ميکرد.هر چه بزرگ تر ميشودم و سنم بالا ميرفت بيشتر رنج ميبردم از ندانسته ها.کم کم داشتم ميفهميدم که دنياي بزرگ ترها پوو درد سر و وحشتناک است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۴

    هنوز تابستان تمام نشده بود که بعضی شبها نم نم باران میبرید. و بوی خاک در سراسر پشت بام میپیچید.هوا آنقدر دلنشین بود که دلم نمیآمد توی اتاق بخوابم.بیشتر بچها،تا رد و برق میشد،رخت خوابشان را کول میکردند و از پلهها پایین میرفتند و با سر و صدا عزیز و آقا بزرگ را بیدار میکردند و هم همه میشد.محمد که در ظاهر آرام و تودار بود ،از اضطراب نتیجه امتحانات دانشگاه شب تا صبح خوابش نمیبرد و بر عکس او پوریا که مضطرب و عصبی بود ،شبها تخت میخوابید.صدای قدم زدن محمد که تا صبح توی حیاط راه میرفت و در زیر لامپ کم نور و خاک گرفته کتاب میخواند،اعصابم را به هم ریخته بود.اضطراب او به من و زری هم منتقل شده بود،به طوری که با زری نذر کردیم برای قبول شدن محمد سفره ابوالفضل بی اندازیم .
    روزی که زری خوشحال به اتاقم آمد و خبر داد که محمد در رشته پزشکی قبول شده است،از هیجان جیغ کشیدم و دویدم پشت حصیر سرسرا.محمد در کنار حوض ایستاده بود و داشت اوراق روزنامه را زیر و رو میکرد.از صدای جیغ من جا خورده بود و زیر چشمی داشت از لایه چوب حصیرهای به هم فشرده به ما نگاه میکرد که لبخند زد و زیر لب چیزی گفت که من نشنیدم.همان لحظه پوریا از پشت سرش رد شد.غمگین بود و عصبی،روزنامه را از دست محمد کشید و پرت کرد وسعت حیاط.محمد مچ دستس را گرفت و لحظهای هر دو به هم خیره شدند.وحشت کردم.اگر درگیریشان به مشاجره لفظی و کتک کاری ختم میشد همه میفهمیدند که محمد قبول شده،آنگاه خبر به گوش آقا بزرگ هم میرسید که عقیده داشت.((بازاری نه سربازی میره و نه دانشگاه.فقط جاش تو حجره است ))
    البته اینکه کسی نفهمیده بود محمد قبول شده بعید به نظر میرسید،چون همه روزنامه خریده بودند.با عزیز مطرح کردیم که باید سفره ابوالفضل بیندازیم یان.همه خانواده کنجکاو حاجت من و زری بودند.زن عموها ،عمهها و حتی مادر از حاجتمان خبر نداشتند.افسانه و پروانه ،فضولهای مجتمع،دائم دور و برمان پرسه میزدند.اما دهان من و زری چفت و بست داشت،و با اینکه عزیز گفته بود((تا هاجتتونو نگین از سفره خبری نیست))لام تا کم حرف نزدیم .
    این ماجرا تا چند روز ذهن بیکار افراد خانواده را مشغول کرد تا عاقبت فکری به سرم زد.رفتم شاه نشین و یک مشت چرت و پرت سر هم کردم و تحویل عزیز دادم که تازه از جلسه قران بر گشته بود و داشت چای قند پهلو توی استکان کمر باریک میخورد.آنقدر تند حرف زدم که نفسم تنگ شد.عزیز استکان را توی نئعلبکی کوبید و گفت:((معلوم هست چی میگی دختر؟ ))
    توی گودی فرو رفته پر از چین و چروک چشمانش دنیایی پرسش موج میزد که تردید داشتم از پس پاسخشان بر بیایم.نفس عمیقی کشیدم و خندیدم .
    _ عزیز،بد از این همه قصه سرایی،تازه میپرسی لیلی زن بود یا مرد؟مگه نپرسیدی سفره نذر کی و چی بوده؟
    _ آخه ننه جون،من هنوز عرقم خشک نشده اومدی وراجی میکنی که چی!شمرده بگو تا بفهمم چی میگی. توی دلم خدا خدا میکردم که نه نگوید.یک دور تسبیح هم سلوات نذر کردم که جواب مثبت بگیرم.با آب و تابع و شمرده دروغ به هم بافتم که((هفته پیش خواب دیدم که توی تالار سفره ابوالفضل انداختیم و سیدهه خانوم با لباس سبز و چارقد بالا سر سفره نشسته بود و دعا توسل میخواند.من و زری شمها رو روشن کردیم و سیده خانوم به صدای بلند گفت ،برای بانی سفره سلوات محمدی بفرستین .))
    نفهمیدم این همه چاخان چطور به ذهنم رسید.هرچه بود از طرف خدا بود و زبانم بی اراده توی دهانم میچرخید و حرفهایی میزدم که اصلا فکرشان را هم نکرده بودم.عزیز به من زل زده بود و چیزی نمیگفت.صورت خسته و رنجورش یک مرتبه مثل چراغ روشن شد.لپ هاش گل انداخت و گفت:قربون چشمهای سبزت برم،پس سیده خانوم مادر خدا بیامرزمو دیدی؟حالا فهمیدی رنگ چشمهات به کی رفته؟
    نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم:((معلومه که مادر خدا بیامرز شما بهشتی بوده!با اون همه صدق و صفا،با بچههای خوبی که تربیت کرده!یکیش شما عزیز خوشگلم ))
    چشمهای خزان گرفته آاش پر اشک شد.صورتش که یک پارچه نور بود ،لحظهای کوتاه روشن تر شد.از آن همه سادگی و کلاهی که سرش گذاشته بودم شرمنده و پشیمان شدم.سرم زیر افتاد و خودم را لعنت کردم.صدای عزیز انگار از ته چاه در میآمد،بغض داشت و لبخند بر لبهایش نشسته بود((خدا رحمتت کنه سیده خانوم،شب جمعه به یاری خدا،اگه عمری باقی باشه سفره میاندازیم .))
    از چهار شنبه افتادیم به کار.باقر خرید و آشپزی کرد و جواهر ظروف چینی و قابهای بزرگ را از پستو در آورد و گرد گیری کرد.ظروف نقره به کمک پسرها از زیر زمین در آمد،با خاکستر و سرکه و ملا ساییده شدو برق افتاد . من و زری دست به کار سفره انداختن و تازیین خوراکیها بودیم که مردها از سر کار بر گشتند.آقا بزرگ، همین که وارد تالار شد،نگاهی عجیب به من کرد و در جواب سلامم گفت:((وروجک، آخرش کار خودتو کردی؟ ))
    در حالی که از نگاه مرموزش وحشت کرده بودم ،نزدیک تر آمد و گفت:عزیز رو خر کردی،ولی بابات هم نمیتونه منو رنگ کنه،عاقبت میفهمم چی تو کله تو و زریه .
    مادر و عمهها و زن عموها تا نیمههای شب مشغول کار کردن بودند.مردها به تالار نزدیک نشدند و من محمد را ندیدم.صبح زود دوباره افتادیم به کار.یکی دو ساعت پاس از بیرون رفتن مردها بود که مهمانان آمدند.چند سالی میشد که همسایهها مجتمع را ندیده بودند،از این رو از تغییر شکل حیاط و دیوارهایی که به قصد جدا سازی و استقلال خانوادهها کشیده شده بود تعجب کردند.همان روز برای من و زری و پروانه چند خواستگار پیدا شد.زری در حالی که هیچ حسی نداشت و به نظر میرسید نه خوشحال است نه غمگین،بر روی تخت ولو شده بود که رفتم اتاقش گفتم:خسته نباشی زری جون .
    _ از کار خسته نشدم،از پچ پچ مهمونها خسته شدم .
    - تو که خانومها رو خوب میشناسی،دلشون لک میزانه برای اینجور مجالس .
    _ به جای گوش دادن به دعا سفره ،تو فکر جوش دادن دختر و پسرها بودند .
    _ زری تو واقعا عقیده داری ازدواج یعنی بد بخت شدن؟
    _ برای من و تو که خودمون هیچ نقشی در انتخاب همسرمون نداریم،بد بختیه.آخه من و تو و بقیه نوههای آقا بزرگ چه تجربهای از این زندگی مزخرف کسب کردیم که بتونیم یه زندگی رو اداره کنیم؟
    بد از این همه سال هنوز اخلاق آقا بزرگ دستت نایا ماده؟
    _ چرا،خوب میدونم که آقا بزرگ از این به بد هی زن میگیره،هی شوهر میکنه،اونه که ازدواج میکنه نه من و دیگران .
    زری گلایه میکرد و حواس من پرت اتاق محمد بود که چسبیده بود به اتاق زری.دلم میخواست به خلوت تنهایی آاش سرک بشم.زری پرسید :تو فکر چی هستی؟نگران خواستگارها نباش فعلا همه خطرها متوجه من بدبخته .
    _ زری دلت میخواد درس بخونی یا شوهر کنی؟
    _ هر دوتش.تو چی؟
    _ بستگی داره .
    _ به چی؟
    _ به اینکه اون چی بخواد .
    _ خره،مگه افسارت دست اونه؟
    _ دست کی؟
    _ چه میدونم؟همون کسی که تو دلته .
    _ نمیدونم.گاهی وقتا فکر میکنم خود اونم،یعنی هر چی اون بخواد من از قبل میخواستم .
    _ چه جالب خوب اگه قسمتت به کسی که تو دلته نباشه چی؟
    فهمید که مضطرب هستم.خندید و گفت:مثل پیرزنها حرف میزنم نه؟
    _ ت فکر من و تو باهم فرق داره.نمیدونم چرا انقدر دوستت دارم .
    _ شاید انگیزه دوست داشتنت من نباشم .
    مدت کوتاهی به هم خیره شدیم.کلافه شدم و گفتم:من میرم،تو هم استراحت کن.این یکی دو روز تو از همه بیشتر کار کردی .
    _ هموون خسته شدیم،ولی خوب شد نزرمونو ادا کردیم.کتاب برای خوندن در؟
    _ فعلا چیزی برای خوندن ندارم .
    _ محمد چنتا کتاب برات گذشته.برو تو اتاقش بردار .
    پر در آوردم.چنان از جام بلند شدم که زری خنده آاش گرفت.وارد اتاقش شدم.بوی اودکلنش از لا به لای لباسهای توی کمد میآمد.تا آن روز هرگز به اتاقش قدم نگذاشته بودم.در کنار تختش روی کتابها پیغام گذشته بود((زری لطفا ببرشون برای پریا)).پایین تخت ،سجاده مرتب و منظم تا شده بود.بی اراده بازش کردم.تسبیح شاه مقسودش با منگوله سبز افتاد بیرون.برداشتم،گذاشتم توی جیبم.حس بعدی داشتم.انگار دزدی کرده بودم.دزدی از کسی که قلب و روحم به یغما برده بود.در مقابل چیزی که من برداشته بودم ارزش چندانی نداشت.برای من لمس آن تسبیح لمس انگشتان دستش بود.
    کتابها را برداشتم و زیر بغل گرفتم و داشتم از ساختمان بیرون میرفتم که با مرتضی رو به رو شدم.نگاهی خریدارانه به سر تا پایم انداخت و گفت:علیک سلام از خود راضی.
    بدون هیچ کلامی از کنارش راعد شدم.زیر لب قر زد:همش کتاب.
    اولین کاری که کردم،رفتم سراغ آیینه.تسبیح را گذشتم کنار صورتم و رنگش را با رنگ چشمهایم مقایسه کردم.به تیرگی چشمهایم نبود ،اما مشابهت داشت.در و دیوار اتاقم روح زندگی گرفت،انگار تسبیح ،هزار دانه عشق و محبت موجود در وجود محمد را یکجا به اتاقم آورد.خواندن کتابها چند روز بیشتر طول نکشید.زری پیغام تشکر محمد را از نذری که کرده بودیم را آورد،اما چیزی از گم شدن تسبیح نگفت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 5 :قسمت اول

    تاريکي شب به دلم چنگ ميانداخت.فکر و خيال آزار دهنده آينده مبهم آشفته و مظطربم کرده بود.دلم از غصه داشت ميترکيد.تسبيح محمد را لمس کردم.صداي پا که توي پشت بام پيچيد،به ديوار پشه بند زل زدم.نوههاي آقا بزرگ مانند ارواح سرگردان،خواب نداشتند،شب تا شب،دور از چشم بزرگ ترها که به خواب خرگوشي فرو ميرفتند،در حال آمد و شد بودند.
    صداي محمد آمد((بچهها شماها اينجا چه کار ميکنيد؟))
    پشت بندش صداي پدرم آمد((بچهها شماها هنوز نخوابيديد؟بريد پشت بوم خودتون.))
    لحظهاي بعد،صداي سکوت بود و سکوت.من ماندم و چشم انتظاري يک شب طولاني ديگر که تا صبح بايد خواب زده،به سقف صورتي رنگ پشه بندم زل ميزدم.صداي پاي محمد آمد که به سمت در ميرفت.از پلهها که پايين رفت ،طاقت نياوردم.بلند شدم و ملفه پيچيدم دورم.آب از سرم گذشته بود و هواي صداي تارش رگ و پي وجودم را،همچون معتادان به مواد افيوني،به درد آورده بود.پورچي رفتم زير زمين. روي اولين پله نشستم.سکوت شب و تنها بودن با او دل انگيز تر از آن بود که بترسم.صداي نفسهاي آرام او حال و هواي شاعرانه به شب ميداد.تار نميزد.انگار صداي پايم را شنيده بود و منتظر بود بروم زير زمين.دلم داشت ميترکيد.هواي گريستن داشتم و درد دل کردن با او.زخمههاي تارش دلم را ريش کرد،به طوري که آرام آرام اشک بر پهنه صورتم جاري شد.او با سکوت جان فرساي هميشگي قلبم را پاره پاره ميکرد.هوا رو به روشن شدن ميرفت که بلند شدم.داشتم از پلهها بالا ميرفتم که ملافه زير پايم گير کرد و به شدت زمين خوردم.چشمم سياهي رفت و تا به خودم آمدم،به پشت کاف زير زمين افتاده بودم.از ترس چشمهايم را بستم.با گرمي دستهاي محمد که براي اولين بر لمسم کرد دگرگون شدم.دلم نميخواست چشم باز کنم.وحشت زده تکانم داد...
    _پريا چيت شده؟
    از خجالت داشتم آب ميشودم.چشم باز کردم.نگاهمان به هم گره خورد.نگراني در چشمانش موج ميزد.
    _پريا..حرف بزن.هوا داره روشن ميشه.پاشو ببينم چه بالايي سرت اومده.
    ملفه را کشيد روي پاهايم و دکمههاي باز پيراهنش را به سرعت بست.خم شده و به چشمهايم زل زده بود.نگاهش ميکردم،ولي حرف نميزدم.دستپاچه شد.کمي تکان خوردم.
    _نترس محمد آقا...محمد.
    _جانم،چيزيت شد؟
    زير بغلم را گرفت و بلندم کرد.دست گذاشتم پشت سرم،همان نقطهاي که ضربه خورده بود.پشت سرم را نگاه کرد و پرسيد:((سرت درد گرفت؟نکنه شکسته؟))
    _حول نشو چيزي نشده.
    نگاهمان دل از هم نميکند.نفسم داشت بند ميآمد.گفتم:((بهتره زودتر برم بالا.))
    از لبخند شيرينش درد سرم را فراموش کردم.سرم را زير انداختم و گفتم:((محمد...من.))
    _جانم مهم نيست.به خير گذشت.
    کمک کرد بلند شدم.ملافه دورم پيچيدم و خواستم از پلهها بالا بيام که گفت:((پريا يه لحظه صبر کن.))
    جلو تر از من از پلهها بالا رفت،و سرش را به چپ و راست گردند.دوباره برگشت و گفت:((حالا برو مواظب باش ملافه زير پايت گير نکنه.))به پله آخر نرسيده بودم که گفت:راستي پريا.
    برگشتم و نگاهش کردم.سکوت کرد.نگاهمان که به هم گره خورد،واژهها را گم کرد.نفسش تنگ شده بود.سرش را پايين انداخت و لبخند زد.گفتم:((محمد...))
    سرش را بالا آورد.رنگش پريده بود.
    _جانم.
    _چي ميخواي بگي؟
    _ميخوام بگم که...
    لحظه موعود فرا رسيده بود.انتظار کشندهاي که مدتها سرگردانم کرده بود داشت تمام ميشد.چشم به لبهايش دوخته بودم که لرزش خفيفي داشت.از هم باز ميشد اما صدايي در نميآمد.جانم داشت به لبم ميرسيد.
    _محمد،هوا داره روشن ميشه.
    نفس عميقي کشيد.انگار از حرفي که تصميم داشت بزند منصرف شده بود.من همچنان منتظر بر روي پلهها خشکم زده بود که سرش را تکان شديد داد و گفت:((برو بالا،ميترسم کسي ما رو ببينه.))
    با التماس نگاهش کردم.به کلامش نياز داشتم و به حرفي که دل گرمم کند.ايستاده بودم و منتظر که گفت:((زود برو بالا ،چرا وايسادي؟))
    پلهها رو تند تند بالا رفتم.دنبالم آمد.پشت سرم بود.داشتم کاملا مايوس ميشودم که صدايم کرد.به سرعت برگشتم و گفتم:جانم.
    خنديد،خندهاي شيرين که تا آن روز هرگز نديده بودم.هر دو روي همان پله تنگ ايستاده بوديم و نگران روشن شدن هوا.کلافه بود.دوباره خنديد.
    _پريا تو داري منو ميکشي.برو بالا تا آقا بزرگ هر دو تامون رو تير بارون نکرده،يادت باشه يه تسبيح به من بدهکاري.بذارش تو جا نمازم.
    صداي پا توي پلهها پيچيد.مهدي داشت ميآمد براي نماز صبح وضو بگيرد.پله را به سرعت دو تا يکي بالا رفتم و خزيدم تو اتاقم.صداي صبح به خير مهدي و جواب محمد را شنيدم.مهدي پرسيد:((دوباره شروع کردي؟))
    _اره...اين چند وقت که نزدم،دستم انگار داره خشک ميشه.
    _مواظب باش.
    _کسي بفهمه هم مهم نيست.دلواپس نباش.
    صداي آب حوض و سر و صداي افراد خانواده سکوت خانه را به هم زد.درا کشيدم روي تختم.داشتم از خواب ميمردم ،ولي حيف از آن لحاظت شيرين بود که با رخوت خواب از بين برود.با آن همه هياهو و سر و صدا نفهميدم چطور خوابم برد.هنوز خوابم سنگين نشده بود که با سر و صداي پريسا از خواب پريدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/