صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 63

موضوع: معشوقه آخر | مهناز سید جواهری

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    معشوقه آخر | مهناز سید جواهری

    معشوقه آخر....مهناز سید جواهری
    چاپ اول....1386
    انتشارات ....البرز
    579 ....صفحه
    40..فصل

    کتاب قشنگیه در باره عشق .... شاه به جیران است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    Untitled 2

    شاه همان طور که با دقت گوش می داد وشیوایی وفصاحت کلام جیران را در دل می ستود به تصدیق سر تکان داد.
    «درست می گویی،ولی قصد بدی ندارم.اگر بگویم من ،شخص اول مملکت،قصد خواستگاری تو از پدرت را دارم تو تعجب نمی کنی؟»
    جیران از آن چه می شنید یکه خورد.مبهوت سرش زا بلند کرد وبرای لحظه ای نگاهش در نگاه شاه گره خورد.از آن جایی که جیران احساس می کرد شاه اورا پسند کرده است،با اعتماد به نفسی که برای خودش نیز غیر قابل تصور بود پاسخ داد:«خیر.»شاه یک ابرویش را بالا برد ومتعجب پرسید :«چطور؟»
    جیران که به تدریج غریزه وذکاوت پنهانش به کار افتاده بود با اعتماد به نفس بی نظیری پاسخ داد:«برای آنکه چند سال پیش از این یک زن کولی فالگیر وقتی خطوط دستم را دید به من گفت که اقبال بلندی دارم وروزی همسر شاه می شوم.»سادگی وصداقت کلام جیران به دل شاه نشست....



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    روزی دلم گرفت ز اندوه هجر یار
    ‏آمد به یادم آن رخ و آن لعل آبدار
    آن چشم همچو آهو و آن قد همچو سرو
    ‏آن ابروی کمان و دو زلفین تابدار
    مکتوم در دو زلفش صد قلب غرق خون
    ‏در لعل آبدارش سی دُرِ شاهوار
    در زیر ابروانش صد تیر از مژه
    ‏آراسته به قصد دل عاشقان زار
    چو کردم این خیال ز جا جستمی به شوق
    ‏لیکن نکرده وصفش یک دو از هزار
    از شوق بوسه ای که زنم بر لبش شده
    ‏گویی دهان من شکرستان این دیار
    دل در برم قرار نمی یافت هیچ دم
    ‏تا آنکه در رسیدم در صحن کوی یار
    در درگهش ندیدم آ ثار خرمی
    ‏کاخش همه شکستند و برگشته از غبار
    بر جای سار و بلبل نشسته فوج زاغ
    ‏بر جای سنبل و گل ووییده تل خار
    آن مسکنی که بودی روشن ز روی ماه
    بر ديده ام بیامد چون شهر زنگبار
    ‏بر جای ناله من از هر طرف رسید
    ‏بر گوشم از درونش آواز الفرار
    ‏خمها شكسته دیدم ، سأغر ز می تهی
    عودش شکسته دیدم بر جای ان نگار
    ‏ازگردش سپهر چون آن حال شد عیان
    ‏کردم هزار شکوه از این دور روزگار
    ‏چون آمدم برون ز در، این بیت را به صحن
    ديدم نوشته اند به خطهای زرنگار
    رفتیم از این جهان و نداریم با خود هیچ
    ‏الا دل ربوده عشق جهان، بار بار



    ناصر الدين شاه قاجار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    2 تا 11
    فصل اول

    با انکه چند ساعت بیشتر از غروب نگذشته بود، اما سکوت هم مثل باران ‏که نم نم می باريد محله نیاوران را فرا گرفته بود. جز صدای زوزه ‏خسته کننده سگهای ولگردکه از شدت سرما وگرسنگی در تکاپو بودند و ‏گه گاه هم صدای پای یک یا چند نفراز اهالی که از روی اجبار و اضطرار در آن وقت شب از خانه هایشان بیرون آمده بودند صدایی به گوش نمی رسید.
    ‏در تاریکی سایه مردی میانسال از سر جاده پیدا شد که از سر و وضعش پیدا بود باید از ساکنان محلی جوستان باشد، مردی که از طرز راه رفتنش مشخص بود مشکل دارد. هر قدمی که می رفت می ایستاد و کبریتی روشن می کرد. در پرتو نور ضعیف آن که خيلی زود با قطره های باران خاموش می شد سعی می کرد پایش درگل و شل وگودالهای آب گرفته فرو نرود تا باز ماجرای سال گذشته که منجر به شکستن پایش شد تکرار نشود. این شخص کسی نبود جز محمدعلی باغبان باشی که در باغ شازده اسعد المعالی خدمت می کرد. از آنجا یی که محمدعلی علاوه بر باغبانی از نجاری نیز سررشته ای داشت و آدم گرفتاری بود برای تامین مخارج ‏زندگی خود و خانواده اش که گداری به مرمت و تخته کوبی شیروانی خانه های آن دور و اطراف می پرداخت و از این بابت نیز دستمزد اندکی می گرفت که کمک خرجش بود.
    ‏محمدعلی همیشه عادت داشت دم غروب کار را تعطیل کرده تا چند ساعتی راکه پیش از خواب مجال داشت با همسر و دخترانش بگذراند. از وقتی همسرش، ربابه خانم، بیمار شده بود محمدعلی همین که کار را تعطیل می کرد مستقیم به خانه می رفت. این کار طوری عادت شده بودکه همیشه همسر و دخترانش، جیران و مریم و فرشته، دم غروب منتظر آمدنش بودند اما آت روز وضع فرق می کرد. از صبح زود حال ربابه خانم رو به وخامت گذاشته بود و لحظه به لحظ حالش بد و بدتر می شد. برای همین محمدعلی پیش از ظهر به پیشنهاد جیران مریم و فرشته را به بهانه مهمانی به شهر برده بود تا در خانه یکی از اتوام دورشان در شهر بگذارد تا طفلکیها در خانه نباشند.
    ‏در آن وقت شب جیران همانطورکه کنار بستر مادرش نشسته بود و او را پاشویه می کرد تا بلکه تبش فروکش کند، در فکر خواهرانش بود و در غیبت آن دو حوصله اش سر رفته بود. دلش برای داد و فریادها و دعوا کردنشان تنگ شده بود.
    ‏مریم و فرشته با آنکه بی نهایت یکدیگر را دوست داشتند، اما هروقت پای او وسط می أمد، حتی سر شانه زدن موهایش، با هم دعوایشان می شد. برای همین جیران از آن دو خواسته بود به نوبت موهای او را شانه بکشند. در آز لحظه ها جیران احساس می کرد بی حضور آن ووکلبه شان چقدر سوت وکور است وزمان چه سنگین می گذرد. جیران می دانست اگر بیشتر به آن دو فکرکند تا چند لحظه دیگر اشکش سرازير می شود و چون دلش ‏نمی خواست گریه کند سعی کرد درهمان حالی که هست با خدای خود راز و نیاز کند و از او بخواهد مادرش را شفا دهد. ‏جیران مشغول گفتگو با خدای خود بودکه صدای در بلند شد. با آنکه متوجه شد صدای در زدن پدرش نیست، اما از واهمه آنکه مادرش از خواب بپرد سراسیمه خود را به در رساند وکلون را بازکرد. هماذطورکه حدس می زد پدرش نبود. ننه قندهاری، پیرزن همسایه شان بودکه از همان کودکی جیران او را ننه جان صدا می زد. او در چند باغ آن طرف تر، در همسایگی آنان زندگی می کرد. آن شب آش شوربا درست کرده بود و کماجدان کوچکی نیز برای آنان تعارف آورده بود.
    ‏ننه جان درحالی که در پرتو فانوس کوچکی که زیر طاقی آویزان بود به چهره زیبای جیران می نگریست کماجدان را به دست او داد و پرسید: "آقاجانت دخترها را برد؟"
    ‏جیران درحالی که قطره اشکی ناخواسته چشمان درشت و مخمورش را برق انداخته بود با لحن گرفته ای گفت: "بله، اما هنوز برنگشت."
    ‏ننه جان همانطورکه با تاثر نگاهش می کرد با لحن مغمومی گفت: "به دلت بد راه نده ‏دخترم... لابد توی این باراه درشکه گیرش نیامده.... شاید هم رفته باشد دنبال همان حکیمی که قرار بود از دربند بیاورد. حال مادرت چطور است؟"
    صدای جیران از فرط غصه لرز ید. "همان طور است که بوده. ‏پیشانی اش داغ داغ است."
    ‏ننه جان که دید جیران دستخوش غم و ناامیدی شده برای آنکه دلداری اش بدهد گفت:"مقداری از آن جوشانده ای راکه دیروز برایش آورده بودم به او بده، انشادا لله بهتر می شود"
    ‏جیران میان گریه ای که چشمان درشت و مخمورش را تر کرده بود گفت: "چشم... حالا چرا آنجا ایستاده اید، بفرمایید تو. "
    ‏ننه جان نگاهی به آسمان اند اخت. "آسمان را که می بینی.کوچه هاگل و شل است. توی این تاریکی چشمهایم درست نمی بیند. هرچه زود تر بروم بهتر است."
    ‏جیران که این را شنید دیگر اصرار نکرد. ننه جان صورت ظرف و زیبای او را بوسید و راه افتاد.
    ‏با رفتن ننه جان دنیا یی از غصه به دل جیران هجوم آورد. چند دقیقه ای با افکار مغشوش و درهم ایستاد، آنقدرکه ننه جان خم کوچه را بگذراند، آنگاه آهسته در را بست و به کلبه خودشان برگشت وگوشه ای نشست.
    ‏نیم ساعت دیگرگذشت، اما هنوز از محمدعلی خبری نبود. جیران برای آنکه سر خودش را به کاری گرم کند از جا برخاست و روی کرسی که مادرش کنار آن خوابیده بود سفره ای گستراند. یک تکه نان محلی، مقداری پنیر آب زده و کماجدان مسی آش شوربایی که ننه جان آورده بود را روی آن گذاشت. در پرتو ضعيف لامپایی که سر طاقچه می سوخت به چهره رنگ پریده و به خواب رفته مادرش چشم دوخت. از اینکه هیچ کس نمی تو انست برای مادرش کاری کند باز چند قطره اشک در عسل نگاهش حل شد. احساس می کرد بغضی به وسعت تاریکی آن شب بر قلبش سنگينی می کند. جیران برای آنکه حال و هوای خودش را عوض کند از جا برخاست و پرده کرباسی آویخته به پنجره را کنار زد و در پرتو فانوس که زیرسقف ایوان روشن بود به باغ چشم دوخت که در تاریکی فرو رفته بود. جیران فقط توانست تا جايی را ببیند که شاع نور فانوس آز را روشن کرده بود. در مقابل کلبه برف سنگينی که چند روز پیش باریده بود هنوز ‏روی شاخه های درخت گردو به چشم می خورد. جیران همانطورکه به شاخه درخت گردو که از فرط سنگينی برف سرش را خم کرده بود خیره شده بود از صدای ناله مادرش به خود آمد.
    ‏مادرش از دردی که در سینه داشت در خواب هم ناله می کرد. جیران آهسته مادرش را بیدار کرد و به سختی چند تاشق شوربا در دهاش ‏ریخت.
    ‏در آن لحظه های سخت جیران نگران این بودکه مادرش سراغ مریم و فرشته را از او بگیرد، اما ربابه خانم بدحال تر از آز بودکه متوجه دور و اطراف خود باشد. او س از خوردن چند تاشق شوربا و استکانی جوشانده که ننه جان سفارش آن راکرده بود دوباره خوا بید.
    ‏نیم ساعت دیگر گذشت. در این مدت تا محمدعلی جادهای راکه به سمت قسمت جنوبی باغ اسعدالمعالی منتهی می شد طي کند و به خانه برسد، جیران مثل آنکه منتظر معجزه ای باشد طول و عرض کلبه شان وراکه از نه متر هم تجاوز نمی کرد قدم زد. او به قالیچه رنگ و رو رفته ای که زیر پایش بود، همین طور رختخوابهای مندرس، سماور زغالی و یک جلد قرآن مجید و یک جلد دیوان خطی حافظ چشم دوخت. هر وقت پدرش سرحال بود آن حافظ را باز می کرد و می خواند.
    ‏محمدعلی دیگر از فرط خستگی نای ایستادن نداشت. به در باغ که مخصوص رفت وآمد خدمه بود رسید و چکش برنجی آن را در دست گرفت و دوبارکوبید. از صدای در جیران مطمن شدکه این بار پدرش پشت در است. برای همین با عجله خودش را به در رساند وکلون را باز کرد. تا چشمش به پدر افتاد مثل همیشه در سلام پیش دستی کرد وگفت: ."خسته نباشید آقاجان"
    محمد علی اندوه نگفکاهش را به نگاه جیران پاشید."ممنونم دخترم، ‏مادرت چطور است؟"
    ‏جیران که خيلی خوب فشار روحی و خستگی پدرش را حس می کرد، ‏همپای او به طرف کلبه شان رفت. حرفی از بد احوالی مادرش نزد وگفت:"‏شامش را دادم... خوابيده است "
    ‏محمدعلی که از لحن بغض آلود جیران می توانست حدس بزند ربابه خانم در چه وضعیتی است با لبخندی مهر آمیز پرسید:"خودت چی بابا، شامت را خورده ای؟"
    "نه آقاجان، منتظر شما بودم"
    " ‏دستت درد نکند بابا، از بس بامحبتی ."
    ‏محمدعلی در را بازکرد و چشمش به سفره ای افتا دکه جیران روی كرسی گسترده بود. همان طور که گیوه هایش را از پا درمی آوردگفت: "به به، می بینم که سفره را هم پهن کرده ای. زود باشی دخترم، غذا را بکش که از
    گرسنگی ضعف کردم."
    " ‏چشم آقاجان . "
    ‏جیران این راگفت و سر سفره نشست و با دقت مشغول کشیدن غذا شد.
    ‏پدرش کوزه آبی راکه کنار درکلبه بود برداشت و میان چهارچوب در مشغول شستن دست و صورتش شد. محمدعلی هنوز سر سفره ننشسته
    ‏بودکه بار دیگر صدای ناله ربابه خانم دل جیران را لرزاند. مثل انکه ‏هم چنان درد داشته باشد در خواب صدایی کردکه شبیه هیچ صدایی نبود.
    ‏محمدعلی همانی طور که با تاثر به او می نگریست لحظه ای نگاهش را از او ‏برگرفت و به چهره غمزده جیران دوخت. برای آنکه بداند در دل او چه می گذرد همان طور که دستهایش را خشک می کرد سر حرف رابا جیران باز ‏کرد تا او را از آز حال و هوا بیرون بیاورد. با صدایی که بغض آن را پهان می کرد پرسید: "راستی دخترم، از مکتب چه خبر؟".
    ‏جیرام هماذطورکه سرش پایین بود مختصر پاسخ داد: ."امروز فرفتم."
    محمدعلی مثل آنکه فراموش کرده باشد چند ماه است ماهیانه مكتب دار را نداده با تعجب پرسید: "برای چه؟"
    ‏جیر ان که سعی داشت ناراحتی خود را بروز ندهد زل زد به گلهای رنگی دامنش و سکوت کرد. محمدعلی همانطورکه منتظر پاسخ به او می نگریست تازه حواسش جا آمد. "ببینم، نکند به خاطر غرولندهای مکتب دار است که نرفتی؟!"
    ‏جیران با بغض و لحن معصوما نه ای گفت: «فکرش را نکنید آقاجان... بر فرض هم که مکتب دار مرا راه بدهد، من کتاب ناسخ التواریخ راکه از روی آن درس می دهد نمدارم. از اول سال هم از روی کتاب دوستم ستاره می خواندم، اما ستاره از وقتی عروس شده به مکتب نمی آد."
    ‏محمدعلی که به خوبی بغض را در پیچ و تاب گلوی جیران احساس می کرد واز آنچه می شنید قلبش مثل آنکه در آتشی افتاده باشد شعله ورشده بود، سعی کرد با مهارت موضوع صحبت را عوض کند.
    "که این طور... پس ستاره خانم هم عروس شد! توکی عروس می شوی بابا؟"
    ‏جیران از آنچه می شنید رنگ به رنگ شد وگفت: "من... هیچ وقت. دلم می خواهد تا عمر دارم همین جا کنار شما و مادر باشم و خدمتتان را بکنم"
    محمدعلی با لبخندی معنی دار دست تکان داد وگفت: "این ها همه اش حرف است، هر دختری آخرش باید برود خانه بخت، به خمصوص توکه گل سرسبد همه دخترهای این آبادی هستی.."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    12 تا 17
    جیران نگاهی غم انگیز به پدرش انداخت و هیچ نگفت . محمد علی پیش از آنکه سر سفره بنشیند نگاهی به کماجدان مسی انداخت که بخار مطبوعی از آن بر می خاست . مثل آنکه از دیدن آن متوجه نکته ای شده باشد پرسید :
    -دستپخت ننه قندهاری خودمان است ، نه بابا ؟
    جیران لبخند زد و گفت :
    -بله ، پیش پای شما اینجا بود . هر چه تعارف کردم بماند قبول نکرد .
    محمد علی سر سفره نشست و در حالی که تکه ای از نان محلی را می کَند تا در دهانش بگذارد گفت :
    -لابد از تاریکی هوا ترسیده ... پیری است و هزار درد .
    محمد علی پس از گفتن این حرف بسم الله گفت و مشغول خوردن شد . جیران هم همان طور که با طمانینه شام خود را می خورد زیر چشمی به پدرش نگاه می کرد که چهره اش در هم بود . جیران مترصد فرصتی بود تا راجع به آمدن دکتر سوال کند .. عاقبت دل به دریا زد و پرسید :
    -آقاجان دکتری را که قرار بود از دربند بیاورید چه شد ؟ توانستید پیدایش کنید ؟
    محمد علی با ناراحتی پاسخ داد :
    -پیدا کردنش که پیدا کردم ، اما دستمزدی که می خواهد خیلی بالاست ف با کمتر از یک تومان راضی نمی شود بیاید .
    -آخرش که چی ؟ چاره ای نیست ....
    بغضی که راه گلوی جیران را بسته بود دیگر به او اجازه نداد حرف بزند ، به ناچار حرف خود را قطع کرد .
    محمدعلی که حال خودش دست کمی از او نداشت برای آنکه دخترش را آرام کند زیر لب زمزمه کرد :
    -خدا خودش بزرگ است . ان شاالله تا فردا یک فکری می کنم بابا .
    محمدعلی پس از گفتن این حرف با عجله شامش را خورد اما جیران دست از خوردن کشید و در حال و هوای خودش غرق شد .
    پدرش برای آنکه او را از آن حالت خارج کند باز هم دلداری اش داد .
    -من که هنوز نمرده ام دخترم ، خدا بخواهد تا فردا یک کاری می کنم . حالا شامت را بخور . دیگر خیلی دیر است . من باید بخوابم .
    محمدعلی این را کفت و از سر سفره بلند شد . جیران که دیگر میلی به خوردن نداشت پیش از آنکه پدرش متوجه شود سفره را برچید و فیتیله را پایین کشید .
    چند لحه بعد هرکس به آن اتاق وارد می شد چنین تصور می کرد که محمد علی و دخترش به خواب عمیقی فرو رفته اند، ولی حقیقت این نبود . بیدار بودند و به بدبختی که پیش آمده بود می اندیشیدند .
    فصل دوم :
    حال ربابه خانم بدتر شده بود . غیر از آب و کمی شیر که به اصرار به گلوی او می ریختند چیز دیگری نمی خورد . محمدعلی خیلی دلش می خواست برای بهبود او کاری کند اما دیگر هیچ کاری از دستش برنمی آمد . در این مدت دو بار همان دکتری را که در دربند طبابت می کرد با کلی قرض از این و آن به بالینش آورده بودند اما بی فایده بود . انگار که داروهایی که او تجویز می کرد به عوض آنکه در بهبود حال ربابه خانم اثر مثبت بگذارد حال او را از آن هم که بود بدتر می کرد .
    ننه جان مدام آنجا بود و سعی داشت ذهن جیران را مهیای تحمل این مصیبت کند که در راه بود .
    تا آن روز ... چه روز شوم و غریبی بود .
    از دم غروب حال ربابه خانم به قدری وخیم شد که حتی جیران هم که در این موارد تجربه ای نداشت به خوبی احساس کرد آخرین لحظه های زندگی مادرش فرا رسیده است . تا عصر ربابه خانم تا اندازه ای هوش و حواسش بجا بود حتی چندبار چشمانش را گشود و نگاهی به جیران انداخت که لحظه ای از او دور نمی شد و مدام کنار بستر مادرش نشسته بود ، حتی تبسم کرد ، اما از عصر به این طرف دیگر چشمانش را بسته بود و هر چه جیران و ننه جان صدایش می زدند پاسخ نمی داد . وخامت حال ربابه خانم به قدری بود که دیگر قدرت تکان دادن اعضای بدنش را نداشت .
    از آنجا که ننه جان زن باتجربه ای بود به عمد مانده بود تا آن دو تنها نباشند . در آن لحظه ها محمدعلی ننه جان و جیران ساکت کنار بستر ربابه خانم نشسته بودند اما هیچ کدام جرات آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد نداشت ، به خصوص جیران که می ترسید دهان باز کند و صدای گریه اش بلند شود .
    دقیقه ها به این ترتیب می گذشت تا اینکه ربابه خانم همان طور که در بستر تمیز ، اما مندرس خود دراز کشیده بود و به زحمت نفس می کشید ناگهان مثل آنکه بخواهد حرف بزند حرکت خفیفی به لبهای خود داد و ننه جان را صدا زد .
    ننه جان تکانی به خود داد و جلوتر رفت . برای آنکه صدای ربابه خانم را بشنود که به زحمت از حنجره اش خارج می شد ، گوش خود را نزدیک دهان او برد . صدای ننه جان در اتاق پیچید .
    -چه می خواهی ... بگو مادر .
    ربابه خانم با صدای بسیار آهسته ای که بیشتر به نجوا می مانست گفت :
    -من رفتنی هستم ... بعد از من جان تو و دخترانم ... در حقشان مادری کن .
    ننه جان در همان حالی که گوش می داد با نگاهی به جیران که چشمانش پر از اشک شده بود پاسخ داد :
    -این چه حرفیست مادر ... زبانت را گاز بگیر . ان شاالله خودت سلامت می شوی و دخترانت را عروس می کنی .
    ربابه خانم با صدایی آهسته تر از پیش ، لخت و سنگین گفت :
    -اینها همه اش تعارف است .
    پیش از آنکه ننه جان حرفی در پاسخ بگوید ربابه خانم با آخرین رمقی که در بدن داشت انگار که بخواهد دست جیران را بگیرد تکانی به خود داد و دستش را به طرف او دراز کرد ولی ضعف و ناتوانی مانع شد که در این کار موفق شود و دستش افتاد . کمی بعد در حالی که نفس هایش به شماره افتاده بود مثل وفتهایی که تشنج به او دست می داد شروع به لرزیدن کرد . جیران که از دیدن حال مادرش قلبش تیر می کشید با دلواپسی نگاهی به ننه جان انداخت که سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد . جیران وحشت زده دست مادرش را که سرد بود در دست گرفت و صدایش زد .
    ربابه خانم که دیگر نای حرف زدن نداشت به زحمت لای پلک هایش را باز کرد ، اما خیلی زود آنها را بست .
    جیران در حالی که از پشت پرده ی اشک این صحنه را می نگریست ننه جان را دید . او با عجله روی مادرش را که رو به قبله دراز کشیده بود انداخت . این آخرین و بدترین صحنه ای بود که از آن روز تلخ برای همیشه در خاطر جیران ماند .
    فصل سوم :
    آخرهای شب بود ، خیلی دیروقت . جیران زیر کرسی نشسته بود و پیراهن پدرش که بوی چوب می داد را رفو می کرد . چند روزی بود که محمد علی شیروانی کوبی خانه یکی از اعیان قلهک را دست گرفته بود که قرار بود پنج روزه کار آنجا را تمام کند و آن روز آخرین روز بود .
    محمدعلی از صبح زود رفته لود قلهک . قرار بود آفتاب زردی نشده برگردد اما با آنکه چند ساعتی از غروب می گذشت هنوز پیدایش نشده بود و جیران دلش شور می زد . با خودش فکر کرد شاید پدرش رفته شهر تا پس از چهل روز که از مرگ مادرش می گذشت مریم و فرشته که هنوز از ماجرا خبر نداشتند را به خانه برگرداند . جیران در همین افکار بود که از صدای تلنگری که به در باغ خورد از جا پرید . چادر سرش انداخت و با عجله خود را به در باغ رساند و کلون را برداشت و در را گشود . کسی پشت در نبود . جیران سر خود را بیرون آورد و مبهوت به سمت راست نگریست که به جاده نیاوران منتهی می شد . همان طور که مبهوت نگاه می کرد از دور چشمش به گاری زوار در رفته ای افتاد که مرد غریبه ای با هیکلی قلچماق


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    18 تا 27
    کنار آن ایستاده بود.
    جیران همان طور که به او خیره شده بود یک آن پدرش را دید که دست دراز کرد تا از گاری پیاده شود ولی هرچه سعی کرد نتوانست از جا بلند شود. جیران از دیدن این صحنه دیگر حال خودش را نفهمید و سراسیمه جلو دوید. در حالی که نفس نفس می زد پرسیدچه اتفاقی افتاده آقا جان؟»
    محمد علی که دید جیران هول شده است گفتنترس بابا جان موقع شیروانی کوبی نردبان زیر پایم در رفت افتادم و پایم شکست
    پیش از آنکه جیران چیزی بگوید گاریچی که تا آن لحظه ساکت و بی حرکت ایستاده بود با آن هیکل تنومندش دستی زیر زانوها و دست دیگر زیر سر باغبان باشی گذاشت و او را از جا بلند کرد. پیش از آنکه راه بیفتد به جیران که غمزده ایستاده بود گفتلوازمی را که تو گاری است بیاور
    جیران دوید و جعبه نجاری و وسایل پدرش را از توی گاری برداشت و پیشاپیش آنان راه افتاد. پیش از آنکه مرد گاریچی به کلبه خرابه آنان برسد جیران تشک پدرش را میان اتاق پهن کرد و ملحفه سفید تمیزی روی آن گسترد. پیرمرد گاریچی خیلی آهسته باغبان باشی را روی تشک گذاشت. محمد علی صورتش از درد سرخ شده و قطره های عرق بر پیشانیش نشسته بود. پایش را با چوب بسته بودند.
    گاریچی پس از گرفتن سکه ای سیاه و خداحافظی از آنجا رفت.
    جیران همان طور که با ناراحتی به چهره پدرش می نگریست که از درد رنج می کشید با صدایی بغض آلود پرسیدآخر چطور این اتفاق افتاد؟»
    محمد علی دستهای لرزانش را به علامت ندانستن تکان داد و گفتنفهمیدم پدر...داشتم کار می کردم که یکهو نردبان از زیر پایم در رفت
    پیش از آنکه جیران حرفی بزند بار دیگر صدای در بلند شد. ننه جان بود که برای دیدن آنان آمده بود. ننه جان تا چشمش به محمد علی افتاد بی اراده توی صورتش کوبید و گفتچی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
    بار دیگر محمد علی همان داستانی را که برای دخترش تعریف کرده بود را برای ننه جان شرح داد.
    ننه جان آن شب را آنجا ماند.
    آن شب گذشت همین طور روزها و هفته های بعد. کم کم عید در راه بود. با آنکه درد پای محمد علی در ظاهر فروکش کرده بود اما هنوز هم درست و حسابی نمی توانست راه برود. یکی از اهالی را با مقداری از اندوخته ای که داشت به شهر و منزل فامیلش فرستاد و پیغام داد تا یک ماه دیگر مریم و فرشته را نزد خود نگه دارد.
    این وضعیت محمد علی را که عادت به یکجا نشستن ناشت خسته و کلافه کرده بود. در آن شرایط حتی از عهده انجام کارهای معمولی هم برنمی آمد چه برسد که سرکار برود. ازهمه بدتر این بود که اندوخته اندکی که محض روز مبادا کنار گذاشته بود رو به اتمام بود و این همان چیزی بود که محمد علی را نگران می کرد.
    جیران که خیلی خوب وضع و حال و روحیه پدرش را درک می کرد با آنکه خیلی دلتنگ خواهرانش بود اما از آنجایی که نمی خواست پدرش بیشتر غصه بخورد سعی می کرد تا جایی که می تواند خودش را راضی نشان دهد تا دست کم پدرش با این گرفتاری دیگر فکر و خیال او را نداشته باشد. به همین جهت گاهی اوقات همین که می دید پدرش غرق در فکر نشسته و اوقاتش تلخ است برای آنکه او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد کتاب حافظ را از سر طاقچه برمی داشت و به پدرش می گفتآقا جان می خواهید برایتان حافظ بخوانم؟»
    محمد علی که خوب متوجه بود دخترش از این کار چه نیتی دارد با مهربانی و با لحنی غمگین لبخند می زد و می گفتبخوان دخترم
    آن وقت جیران می خواند:
    «
    مژده ای دل که ایام غم نخواهد ماند
    چنین نماند و چنین نخواهد ماند»
    هر اندازه که از فصل بهار می گذشت به همان درجه به سختی و مشقت زندگی محمد علی و دخترانش اضافه می شد. با آنکه محمد علی در ظاهر رو به راه شده بود و به کمک چوبدستی می توانست راه برود اما به واسطه نداشتن غذای مناسب و مداوای اصولی وضع جسمانیش به گونه ای بود که دیگر از پس کار باغبانی برنمی آمد چه برسد به نجاری. محمد علی از اینکه می دید از پس تهیه معاش خود و دخترانش برنمی آید مدام در خودش بود و کمتر از خانه بیرون می آمد. در این مدت جز ننه جان هیچ کس حتی شازده اسعدالعمالی که ممحمد علی عمری به او خدمت کرده بود به آنان کمکی نکرده بود. تنهای کسی که سراغی از آنان می گرفت ننه جان بود که هر از چند گاهی وجهی ناقابل از درآمد خودش را که از طریق نخ ریسی عایدش می شد در اختیار او می گذاشت تا با آن اموراتش را بگذراند اما این کافی نبود. از سویی سازذه اسعدالمعالی وضع پیش آمده را بهانه کرده بود و مدام پیشکارش را سراغ محمد علی می فرستاد تا به او تذکر دهد هرچه زودتر کلبه مخروبه ای را که در آن سکنا داشت تخلیه نماید تا باغبان جدیدی که قرار بود به جای او استخدام شود به آنجا نقل مکان کند.
    روزها می گذشت و مریم و فرشته همچنان در شهر به سر می بردند تا آن روز که باز صدای در کلبه بلند شد. محمد علی به گمان آنکه باز هم شازده پیشکارش را سراغ او فرستاده رنگ از چهره اش پرید جیران نیز همین طور. در حالی که با نگاهی نگارن به در چشم دوخته بودند صدای زمخت و خشن همسر قاپوچی را شنیدند که محد علی را از پشت در صدا می زد. محمد علی با سختی و با تکیه بر چوبدستی اش از جا برخاست و در را گشود.
    «
    سلام خانم کاری داشتید؟»
    همسر قاپوچی با آن هیکل تنومندش که به کوهی از چربی می مانست در حالی که دست به کمر زده بود بدون آنکه جواب یلام او را بدهد گفت:
    «
    جناب شازده فردا میهمان دارند. فرمودند باید شیشه های تالار را نظافت کنی
    محمد علی که عمری همه جور نوکری کرده بود از آنچه می شنید چهره اش درهم رفت و از ترس آنکه جیران صدای گفتگوی آنان را بشنود و او بیش از این خجالتزده و شرمسار شود در حالی که به پای شکسته خود اشاره می کرد با صدای بسیار آهسته ای گفتخودتان که می بینید...با این پا نمیتوانم از نردبان بالا بروم
    همسر قاپوچی مثل آنکه توقع شنیدن چنین پاسخی را نداشته باشد با قیافه ای جدی و نگاهی غضب آلود خواست حرفی بزند که صدای نرم و لطیف جیران بلند شد.
    «
    آقا جان اگر اجازه بدهید من بروم
    محمد علی با شنیدن صدا سر برگرداند. جیران را دید که پشت سرش ایستاده است. محمد علی درحالی که با قیافه ای محزون و گرفته شرمنده به او می نگریست خواست دهان باز کند و چیزی بگوید که جیران پیشدستی کرد.
    «
    خاطرتان آسوده باشد آقا جان من آنقدر شیشه ها را می سایم که مثل آینه برق بزند. تا شما کمی استراحت کنید من برگشته ام
    جیران طوری این جمله را با ساده دلی ادا کرد که محمد علی دلش مالش رفت و زبانش بسته شد. جیران که سکوت پدرش را دید لبخند رضایتمندانه ای بر لبانش نقش بست. خوشحال از اینکه می تواند در این وضعیت کمک حال پدرش باشد با قلبی مالامال از کینه و کدورتی که از اربابان به خصوص شخص شازده اسعدالمعالی در سینه داشت دنبال زن قاپوچی راه افتاد.

    فصل 4
    عمارت اربابی شازده اسعدالمعالی میان باغ بود
    . عمارتی با اتاقهای بزرگ تالاری عریض و طویل زیرزمینهای بزرگ مطبخ و انباری قدیمی زیر اتاقها. این نخستین بار بود که جیران پا به آنجا می گذاشت. به محض ورود به عمارت زن قاپوچی رو به جیران کرد و در حالی که به نقطه ای در انتهای تالار اشاره می کرد گفتوسایلی را که برای گردگیری و نظافت شیشه ها می خواهی آنجاست. هرچه لازم داری بردار و دست به کار شو
    زن قاپوچی این را گفت و در همان مدخل تالار از جیران جدا شد.. جیران همان طور که آهسته قدم به تالار می گذاشت نگاهی حیران و تحسین آمیز به اطراف افکند. همه چیز در مقایسه با وضعیت کلبه خودشان در مظر او جلوه ای اعجاب انگیز داشت. پرده های زربفت پولک دورزی شدهه که با ریشه های پهن ملیله دار به دو طرف پنجره های بلند هلالی ارسی کشیده شده بود. چراغهای بارفتن پایه بلند روسی با حبابهای فیروزه ای رنگ که روی طاقچه های گچبری شده بر روی ترمه های خوش نقش و نگار انتظار شب را می کشید همین طور مبلها و صندلیهایی با روکشهای مخملی که تا آن روز نظیرش را ندیده بود. جیران در حالی که روی فرش عریض و طویل ابریشمی زمینه لاکی که سرتاسر تالار را فرش کرده بود آهسته پیش می رفت و خیره به دور و برش نگاه میکرد چشمش به تابلوی بزرگی افتاد که روی دیوار رو به رو نصبش شده بود. تصویر مردی با تاج مرصع و سبیلهای چخماقی در لباس پر زرق و برق با حمایل و شمشیر روی تابلو نقش بسته بود.
    جیران همان طور که به این تصویر خیره شده بود باز هم پیش رفت تا اینکه نزدیک آن رسید. آن وقت بود که توانست از همان فاصله توضیحاتی که راجع به صاحب آن تصویر با خط شکسته پای تابلو نوشته شده بود را بخواند. سلطان جم جاه اعلیحضرت اقدس ظلل اللهی ناصرالدین شاه قاجار.
    جیران پس از خواندن این جمله بار دیگر با دقت نگاهی به تصویر انداخت. نقاش به قدری چهره شاه را طبیعی و با ابهت کشیده بود که جیران احساس کرد با خود او روبه روست. پس از قدری تماشا وسایلی را که زن قاپوچی در اختیارش گذاشته بود از گوشه تالار برداشت و دست به کار نظافت شد.
    از آنجایی که جیران از کودکی به کارهای سخت منزل عادت داشت خیلی تر و فرز کار گردگیری و تمیز کردن شیشه ها را تمام کرد. حالا شیشه ها از تمیزی مثل آینه برق می زد. در منظر جیران هنوز چیزی در تالار کم بود تا به زیبایی و نظافت آن جلوه بدهد. همان طور که در اندیشه خوب به دنبال آن چیز می گشت چشمش به گلهای رز مخملی افتاد که در گلدانهای سفالین ایوان از دور به او خودنمایی می کرد. به طور حتم دست پرورده پدرش بود. از آنجایی که جیران دختر باغبان باشی بود از همان کودکی با عالم گل و گیاه سر و کار داشت در آن لحظه به نظرش آمد که از چند شاخه گل زیبا برای تزیین میز بزرگی استفاده کند که در میان تالار واقع دشه بود و بر روی آن گلدان خالی نقره ای خودنمایی می کرد. با این فکر به طرف در هلالی و بزرگی رفت که از پشت شیشه های رنگین آن آفتاب بهاری سرک می کشید. آن را گشود. پی از چیدن چند شاخه بلند گل سرخ به تالار برگشت و گلها را داخل گلدان نقره ای قرار داد. حالا زیبایی تالار در نظرش تکمیل شده بود. در حالی که در آینه قدی روی دیوار به تالار نظر می انداخت یک آن چشمش به خودش افتاد که چون فرشته ای زیبا در میان تالار ایستاده است. در آن لحظه ها جیران مثل آنکه فراموش کرده باشد کجاست چند قدم به طرف آینه رفت. گویا نخستین بار است خودش را می بیند محو جمال خود شد.
    با آنکه صورت گرد و چشمان گربه وشش را چارقد سفیدی قالب گرفته و لباس مندرس پرچین روستایی به تن داشت در منظر خودش چون یک پری زیبا جلوه می نمود. آن قدر زیبا که بی ارتده سنجاق قفلی ریزی را که با آن چارقدش را محکم کرده بود آهسته باز کرد و موهایش را چون آبشاری رها نمود. با خیال فارغ به خودش خیره شد. راتسی که زیبا بود. چشمانی داشت درشت و سیاه و مخمور. چشمانی که برق عیجبی داشت و زیر سایه بلند مژگان تاب خورده اش می درخشید. ابروان سیاهه و بلندش بر زیبایی چشمانش می افزود. صورت فرشته ای زیبا بای بینی ککوچک و خوش فرم و با لبهای گوشت آلود که با اجزای چهره اش در هماهنگی بود. جیران به قدری محو تماشای خودش بود که متوجه امیر بانو همسر شازده اسعدالمعالی نشد که بی سرو صدا وارد تالار شده و غافلگیرش کرده بود. ناگهان از صدای امیر بانو به خود آمد.
    «
    تو اینجا چه می کنی دختر؟»
    جیران مثل کسی که ناگهان از خواب سنگین پریده باش گیج و منگ نگاهی به اطراف انداخت. از دیدن چهره برافروخته امیر بانو که غضبناک به او می نگریست مو بر تنش راست شد. پیش از آنکه چیزی بگوید بار دیگر صدای خشک و دورگه امیر بانو در تالار طنین انداخت.
    «
    پرسید اینجا چه می کنی دختر؟»
    جیران درحالی که از شرم سرخ شده بود و خود را باخته بود با صدایی لرزان پاسخ دادشیشه ها را نظافت کردم زن قاپوچی گفت بیایم
    امیر بانو با همان نگاه غضبناک دست بر کمر غریدزن قاپوچی برای خودش کرده... باید اول از من اجازه می گرفتی
    جیران که بغض راه گلویش را بسته بود و از لحن تفاخرآمیز امیر بانو بدنش مثل بید می لرزید. خواست چیزی بگوید که صدای شازده خسرو میرزا پسر یکی یکدانه امیر بانو در تالار طنین انداخت. او چند روز می شد از فرنگ برگشته بود. مثل آنکه متوجه جیران نبود. پرسیدباز چه شده داد و بیداد راه انداخته اید؟»
    امیر بانو مثل آنکه از حضور سر زده خسرو میرزا متعجب شده بود بی آنکه به پرسش او پاسخ دهد با خوشحالی پرسیدکجا بودی عزیزم؟ دلم هزار راه رفت. زبانم لال گفتم برایت اتفاقی افتاده
    خسرو میرزا لبخند زداین خیالات چیست مادر جان شکر خدا که می بینید خوب و سرحالم. تا مهمانی تمام شود کمی طول کشید. نمی دانید باغ جناب معیر چه خبر بود. داشتند سر در باغش را آذین بندی می کردند. جناب معیر گفت پس فردا اردوی شاهی از اینجا خواهد گذشت. ما نیز باید آمادگی داشته باشیم و...»
    صحبتهای خسرو میرزا به اینجا که رسید ناگهان سکوت کرد. از سکوت او چنین برمی آمد که تازه متوجه حضور جیران شده است. خسرو میرزا همان طور که به جیران چشم دوخته بود برای لحظه ای صورتش را برگرداند و با دیده استفهام در چمان مادرش خیره شد. امیر بانو پرسش او را نشنیده توضیح دادجیران است... دختر محمد علی باغبان باشی. یادت می آید؟»
    خسرو میرزا مثل آنکه در یک آن حواسش به جا آمده باشد صدای خنده اش بلند شدراست میگویید. وقتی به فرنگستان می رفتم خیلی کوچک بود
    امیر بانو در حالی که به نظر می آمد عصبانیتش برگشته بی آنکه هیچ رغبتی به ادامه توضیح داشته باشد برای آنکه موضوع صحبت را عوض کند در حالی که به جیران در آن لباس رنگ و رو رفته آبی با موهای افشانی که تا کمرش ریخته بود اشاره می کرد گفتمی بینی پسرم بی کسب اجازه من به دنبال زن قاپوچی همین طور سرش را انداخته آمده اینجا را نظافت کند
    جیران از آنچه می شنید خون خونش را می خورد. خودش را آماده کرده بود تا در پاسخ امیر بانو حرفی بزند که باز صدای خسرو میرزا بلند شد. مثل انکه آنچه می شنود چندان اهمیتی برایش نداشت. درحالی که به گلهای سرخ و مخملین داخل گلدان خیره شده بود خندان گفتدیدم امروز چقدر تالار زیبا شده
    امیر بانو که تا آن زمان به خاطر نداشت کسی این گونه او را جلوی خدمه سکه یک پول کرده باشد با بالا بردن ابرو به خسرو میرزا فهماند که پیشتر ادامه ندهد اما دق دلش را سر جیران خالی کرد. با نفرت سر و گردنی تکان داد و با غضب خطاب به جیران گفتباز هم که اینجا ایستاده ای. مگر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    38 تا 67
    برپا شود شوری که در قلب منجمدش احساس لذت وگرمی مطبوعی ایجاد کرده بود.
    شاه با آنکه رفته رفته ایام جوانی را پشت سر می گذاشت وازدواجهای متعددی کرده بود اما مثل نوجوانان از دیدن پری رویی چون جیران سراپای وجودش یکپارچه هیجان شده بود.همان طور که محو او بود احساس عجیبی بر قلبش مستولی شد احساسی جز احساسهایی که می شناخت.حسی که تا آن روز با دیدن آن همه زیبارویی که دیده بود هرگز نظیرش را ندیده وتجربه نکرده بود.احساسی مثل تشنه مخدری قوی که او را از خود بی خود کرده بود.در آن لحظه شاه بهتر از هرکس می دانست این یک احساس عادی نیست.احساسی است از جنس محبت ویا شاید عشق.همان عشقی که سالها در پی آن بوده است یک عشق واقعی.
    از آنجایی که شاه از همان اوان نوجوانی به سرنوشت وتقدیر اعتقاد تام داشت تصور دیدار با جیران را کار تقدیر دانست ودر آنی تصمیم گرفت که به هر نحو ممکن این پریزاد رابه چنگ اورد وبه همسری خود در آورد.تنها مسئله ای که در آن لحظه داشت این بود که نمی دانست چگونه با او سخن بگوید.این بود که نگاه مشتاقش را به او دوخت وترجیح داد به جای سخن گفتن فقط لبخند بزند لبخندی که بر قلب جیران اثر بخشید وچشمان سیاهش را برای لحظه ای در برابر نگاه او ثابت نگه داشت.جیران خیلی زود خودش را جمع وجور کرد وچارقدش را که کمی کنار رفته بود جلو کشید.شاه که احساس کرد او قصد رفتن دارد برای آنکه چند دقیقه ای برای هم کلامی او را نگه دارد گفت:«در حال گذر از اینجا بودیم.گفتیم چند دقیقه ای اینجا توقف نماییم وتفریحی کنیم.برای همین هم محافظان را مرخص کردیم تا کمی تنها باشیم.»
    چون دید جیران سربه زیر ایستاده پس از مکثی کوتاه پرسید:«ببینم خانه ات همین جاست؟»
    جیران که سخت تحت تاثیر شخصیت شاه ولحن رسمی وپرطمطراق او واقع شده بود در حالی که قلبش بی اختیار به تلاطم افتاده بود سرش را بلند کرد تا حرفی بزند اما انگار که زبانش بند امده باشد نتوانست چیزی بگوید وفقط نگاه کرد.
    پیش از آنکه شاه سخنی بگوید سایه چند مرد دیده شد که از جایی نزدیک به پرچین سرک کشیده وتماشا می کردند.به نظر می آمد شاه از دور حرکات اطرافیان را زیر نظر دارد.همانطور که ایستاده بود با تحکم فریاد زد:«برگردید.»
    جیران همان طور که به این صحنه می نگریست دیگر اطمینان پیدا کرد که این شخص باید خودشاه باشد.به فکر فرو رفت.پیش از آنکه جیران حرفی بزند شاه خودش توضیح داد.
    «صدراعظم وپیشخدمتهای مخصوص هستند.از بیم آنکه آسیبی به ما برسد آمده اند ببینند چه خبر است.راستی نگفتی اسمت چیست؟»
    جیران همان طور که سرش را پایین انداخته بود با کرشمه ای ناپیدا وغمزه ای کودکانه خیلی آهسته پاسخ داد:«اسم مرا پشت قران خدیجه نوشته اند اما پدرم جیران صدایم می زند.دختر محمد علی باغبان باشی هستم.»
    شاه همان طور که هب چهره جیران که به سرخی گراییده بود می نگریست زیر لب زمزمه کرد:«جیران...جیران...چه نام زیبایی.نامت هم مثل خودت زیباست.»
    جیران که تا آن روز هرگز با مرد غریبه ای هم کلام مشده بود از آنچه می شنید دست وپایش را گم کرد.گفت:«اجازه مرخصی می فرمایید.»
    شاه که از لحن رسمی ومودبانه جیران که ازد ختری روستایی بعید می نمود تعجب کرد دستپاچه گفت:«انگار برای رفتن خیلی عجله داری؟»
    جیران که رفته رفته برخود مسلط شده بود قرص ومحکم پاسخ داد:«بله اگر پدرم بفهمد با شما حرف زده ام ناراحت می شود.م
    شاه که تا آن زمان اتفاق نیفتاده بود چنین پاسخی بشنود از پاسخ جیران یکه خورد.برای انکه مصاحبت جیران را از دست ندهد ترجیح داد خودش رابه او معرفی کند.این بود که گفت:«ولی من که غریبه نیستم...از نگاهت پیداست که باید مرا شناخته باشی.»
    جیران با همان اعتماد به نفس خاص خود پاسخ داد:«بله شما را شناخته ام.شما ناصرالدین شاه قاجار اول شخص مملکت هستید.»وچون دید شاه شگفت زده به وا خیره شده فروی افزود:«می دانید...اینجا محیط کوچک است ومردم خیلی فضول هستند.اگر یک نفر ازا هالی مرا در حال صحبت با شما ببیند ممکن اسن هزارجورحرف پشت سرم دربیاید.»
    شاه همان طور که با دقت گوش می داد وشیوایی وفصاحت کلام جیران را در دل می ستود به تصدیق سر تکان داد.
    «درست می گویی ولی من قصد بدی ندارم.اگر بگویم من شخص اول مملکت قصد خواستگاری تو از پدرت را دارم تو تعجب نمی کنی؟»
    جیران از آنچه می شنید یکه خورد.مبهوت سرش را بلند کرد وبرای لحظه ای نگاهش در نگاه شاه گره خورد.از انجایی که جیران احساس می کرد شاه او را سند کرده است با اعتماد به نفسی که برای خودش نیز غیر قابل تصور بود پاسخ داد:«خیر.»
    شاه یک ابرویش را بالا برد ومتعجب پرسید:«چطور؟»
    جیران که به تدریج غریزه وذکاوت پنهانش به کر افتاده بود با اعتماد به نفس بی نظیری پاسخ داد:«برای آنکه چند سال پیش از این یک زن کولی فالگیر وقتی خطوط دستم را دید به من گفت که اقبال بلندی دارم وروزی همسر شاه می شوم.»
    سادگی وصداقت کلام جیران به دل شاه نشست.او که تا آن روز ازدواجهای زیادی را تجربه کرده وگمان نمی کرد هیچ چیز تازه ای بتواند حس یک عشق حقیقی را در او برانگیزد آنچه شنید به فال نیک گرفت وگفت:«پیشگویی آن کولی درست در امده زیرا من قصد ازدواج با تور را دارمخوب نظر خودت چیست؟»
    جیران از آنچه می شنید برای لحظه ای به فکر فرو رفت.جیران احساس عجیبی داشت.از یک طرف می دید که شاه با یم نظر او را پسند کرده واز سوی دیگر فقر وناتوانی پدرش رابه یاد می اورد.ازدواج با شاه نه تنها سرنوشت او را تغییر می داد بلکه به احتمال قوی پدرش نیز از اقبال او صاحب مقام وعنوانی می شد ومی توانست روزگار پیری واز کار افتادگی رابا خیال راحت بگذراند.با این همه جیران ترجیح داد که مستقیم به این پرسش پاسخ ندهد وکار رابه پدرش واگذارد.برای همین هم در آنی تردید را کنار گذاشت وبا لحنی جدی گفت:ناگر بر اظهارات خود صادق هستید باید با پدرم صحبت کنید.»
    شاه که ازج دیت توام با عزت نفس جیران بسیار خوشش امده بود پرسید:«پدرت کجاست؟»
    جیران بی تامل پاسخ داد:«برای انجام کاری به تجریش رفته است اما تا عصر برمی گردد...اجازه دارم سوالی از شما بپرسم؟»
    شاه که سخت مجذوب سیمای گیرا وشیوه حرف زدن جیران شده بود مثل افسون شده ها بدون آنکه کوچکترین واکنشی از خود نشان دهد گفت:«هرچه می خواهی بپرس.»
    جیران با آنکه دچار هیجان شده بود سعی کرد دست وپایش را گم نکند وبا لحنی قاطع گفت:«شما شاه واول شخص این مملکت هستید.شاهان با دختران شاهان وبا دختران اعیان واشراف ازدواج می کنند.برای من خیلی عجیب است که شخصی با مقام شما بخواهد با دختر باغبان باشبی فقیری چون من ازدواج کند.»
    شاه نگاهی به چشمان زیبای جیران انداخت وبا لحنی خریدارانه گفت:«سوال به جایی است اینکه گفتی درست است اما ما این طور فکر نمیک نیم.دلیلش هم ان است که از همان ابتدا که خودمان را شناختیم آرزوی ازدواج با پریزاده ای چون تو را داشتیم.ما با آنکه همسران متعددی اختیار کرده ایم اما هیچ کدام از آنان آن کس که در نظرمان بودند نیستند.حال از خداوند سپاسگذاریم که آرزویمان رابر اورده ساخته وپریزاده ای چون تو را در مسیر مان قرار داده.اگر تو حاضر به همسری ما شوی همه چیز برایت رنگ دیرگی خواهد گرفت.ما خوشبختی ات را تضمین میک نیم.هرچه بخواهی وهرچه انتخاب کنی در اختیارت قرار خواهد گرفت.همه ثروتمندان رابه پایت خواهیم ریخت.»
    جیران از آنچه می شنید خنده محوی برکنج لبش نشست.شاه که خیلی خوب موتجه حال وهوای او بود پس از لختی تامل باز گفت:«تا غروب کسانی رابه اینجا خواهم فرستاد تا از جانب ما با پدرت صحبت کنند.»شاه این را گفت وبه راه افتاد.اما گویی شتابی برای رفتن نداشت.انگار که نیروی عجیبی مثل نیروی یک آهن ربای قوی او را به سمت پریزاده ای می کشید که در کنج باغ ایستاده بود وبا نگاهش او را تعقیب می کرد.
    شاه هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که بازایستاد.دستی به جیب برد ومشتی سکه امپریال طلا از آن بیرون آورد وسکه ها را به سوی جیران گرفت وگفت:«این سکه ها برای توست بگیر.»
    جیران در حالی که به نقشهای برجسته روی سکه ها خیره شده بود لحظه ای چشم از آن سکه ها برداشت وبه چشمان شاه نگریست.گفت:«اگر جسارت نباشد نمی توانم قبول کنم.»
    شاه به تصور آنکه سکه های پیشکشی به نظر جیران نیامده بار دیگر دستی در جیب کرد ومقدار قابل ملاحظه ای به تعداد آن سکه ها افزود.با حرکتی حاکی از مهربانی وبا حالتی شایسته که نوعی سخاوتمندی در آن نهفته بود باز دستش را جلو برد.
    «بردار همه اش برای خودت است.»
    جیران در حالی که با نگاهی معنی داری به این صحنه می نگریست بار دیگر به سخن درآمد.«منظورم این نبود.منظورم آن است که من بی دلیل نمی توانم نه این سکه ها ونه هیچ چیز دیگری را از شما قبول کنم.»
    شاه که تا آن روز نظیر چنین رفتاری را از هیچ کس ندیده بود در حالی که با نگاه تحسین آمیزی به جیران خیره شده بود به تصدیق سر تکان داد وگفت:«متوجه هستم.ما دیگر باید برویم.تو هم برو وخبر ملاقات با ما را به پدرت بده.بگو منتظر باشد تا از طرف ما کسانی برای خواستگاریت به اینجا بیایند.»
    شاه این را گفت وپس از خداحافظی با جیران راه افتاد.جیران در حالی که مثل خواب زده ها به صحنه دور شدن شاه می نگریست هنوز هم نمی توانست تصور کند آنچه دیده است در بیداری بوده است.
    در زندگی لحظه هایی هست که به معجزه می ماند.لحظه آشنایی شاه وجیران برای هر دوی آنان چنین بود.

    فصل شش
    کم کم داشت همه جا رنگ غروب به خود می گرفت که محمد علی برگشت.با وجود آنکه می کوشید با دیدن دخترش که به پیشواز او آمده بود لبخند بزند اما در چهره اش حالتی بود که نشان می داد پکر است.جیران با دیدن قالیچه که هنوز سر شانه پدرش بود متوجه شد نتوانسته است آن را با قیمتی که مورد نظرش بود بفروشد.پیش از آنکه محمد علی پا در کلبه بگذارد جیران باران سوالات رابرسرش بارید.
    «آقا جان کجا بودید؟چرا دیر کردید؟»
    محمدعلی که از فرط خستگی دیگر نای ایستادن نداشت در حالی که روی پله شکسته ایوان جلوی کلبه می نسیت پاسخ داد:«باید ببخشی دخترم.خواستم زودتر برگردم اما راه بسته بود.اگر خبر داشتم امروز اردوی شاه از اینجا می گذرد نمی رفتم.»
    محمدعلی این را گفت وپس از مکثی کوتاه چون دید جیران با حالت عجیبی به او خیره شده افزود:«خبر نداری...نمی دانی توی جاده چه خبر بود...ای کاش می دیدی.»
    جیران که برای مطرح کردن ماجرای خواستگاری دل توی دلش نبود واز آنجایی که دیگر فرصت زیادی تا غروب باقی نبود فرصت پیش امده را مغتنم دانست وگفت:«من هم دیدم.»
    «راست می گویی؟خوب تعریف کن ببینم چه دیدی؟»
    جیران که نمی دانست چطور قضیه را مطرح کند ابتدا برای آنکه مقدمه چینی کرده باشد گفت:«آقا جان خاطرتان هست دیروز راجع به من چه خوابی دیدید؟»
    محمدعلی که از سوال بی ربط دخترش تعجب کرده بود گفت:«آره بابا خاطرم هست..چطور؟»
    شرم مانع از آن می شد تا جیران مستقیم به چشمهای پدرش نگاه کند.سربه زیر گفت:«حوب امروز خوابتان تعبیر شد.»
    محمدعلی از آنچه می شنید سر در نمی اورد.یک ابرویش را از سر تعجب بالا برد وپرسید:نیعنی چه؟من که نمی فهمم چه می گویی بابا.حرف بزن ببینم قضیه چیست؟»
    جیران که تا آن لحظه سعی داشت با حرفهایش مقدمه چینی کند تا بتواند پیغام شاه را به پدرش برساند چون فرصت را مناسب وپدرش را مشتاق دید در حالی که از شرم گونه هایش گل انداخته بود جریان آن روز وحرفهایی که بین او وشاه ردوبدل سده بود را آهسته برای پدرش شرح داد.
    محمعلی با آنکه به صداقت کلام دخترش اعتماد داشت اما گویی به راحتی نمی توانست آنچه را می شنود باور کند.این بود که پرسید:«حالا مطمئنی بابا؟»
    «بله آقا جان اگر مطمئن نبودم که به شما نمی گفتم!»
    محمدعلی همان طور که به گوشه ای از باغ خیره شده بود برای دقیقه ای به فکر فرو رفت.پس از لختی سکوت باز صدایش بلند شد.مثل آنکه با خودش نجوا می کند زیر لب زمزمه کرد:نهرچه فکر می کنم به عقل جور درنمی اید.ببینم نکند شاه تو را دختر شازده اسعدالمعالی فرض کرده؟»
    جیران که احساس می کرد پدرش حرفش را باور ندارد قرص ومحکم پاسخ داد:ننه آقاجان من برای شاه همه چیز را تعریف کردم.گفتم که شما باغبان جناب شازده هستید.»
    محمدعلی که پس از یک روز خستگی از آنچه می شنید احساس خوشایندی زیرپوستش دویده بود در حالی که نگاهش از شادی برق می زد پرسید:«تمام اینها را برای شاه گفتی؟»
    جیران با مهربانی به پدرش نگریست ولبخند زد.«بله آقا جان شاه به من گفت تا غروب کسانی برای صحبت با شما به اینجا خواهد فرستاد.»
    محمدعلی مثل آنکه شک داشته باشد آخرین قسمت از حرفهای دخترش را درست شنیده یا نه آنچه را شنیده بود دوباره تکرار کرد.«گفتی امروز کسانی را برای صحبت با من به اینجا می فرستد؟»
    جیران به جای پاسخ به تصدیق سر تکان داد.
    محمدعلی که تا ان لحظه به خاطر خستگی نای از جا برخاستن را نداشت ناگهان مثل ترقه از جا پرید وگفت:نچرا نشسته ای بابا بلند شو...کلی کار داریم.»
    جیران که دید پدرش حسابی دست وپایش را گم کرده ودستپاچه دور خودش می چرخد در حالی که با دلسوزی به او می نگریست گفت:«آقا جان چه کار دارید؟به من بگویید انجام دهم.»
    محمدعلی که نمی دانست از کجا باید شروع کند درمانده ومستاصل گفت:نخودم هم نمی دانم بابا.کلبه خرابه ما که مناسب پذیرایی نیست.تو می گویی چه کنیم دخترم؟»
    جیران پاسخ داد:«الان هوا خوب است آقا جان.اگر موافق باشید وقتی مهمانان امدند همین جا در باغ از انان پذیرایی می کنیم.»
    محمدعلی فکر دخترش را پسندید.«بهترین کار همین است که تو گفتی.خدایی بود که امروز قالیچه را نفروختیم.»بعد در حالی که به نقطه ای کنار جوی اشاره میک رد که درختان سربه فلک کشیده گردو کنار ان واقع شده بود گفت:«قالیچه را همان جا پهن میک نیم.باید دست بجنبانیم.تا من قالیچه را پهن می کنم تو وسایل پذیرایی را جور کن.»
    محمدعلی این را گفت ودست به کار شد.جیران نیز همین طور ابتدا با عجله سماور حلبی را آتش کرد.بعد سبد سیب تعارفی ننه جان را همران مقداری آبنبات قندی که در خانه داشتند به باغ اورد و روی قالیچه گذاشت.
    آنگاه به داخل صندوقخانه کلیخ مخروبه شان رفت وپیراهن چیت گلداری را که دامن پرچین داشت ولباسی بود که همیشه در مراسم عید و عروسی پوشیده بود از داخل صندوق بیرون اورد وتن کرد.چادر سفید گلداری نیز به سر خود انداخت ومنتظر نشست.

    خورشید کم کم داشت غروب می کرد.جیران التهاب عجیبی داشت.انگار نمی توانست یک جا بند شود پدرش نیزه مین طور.او نیز وضع وحالش دست کمی ازد خترش نداشت.هرچند دقیقه یکبار جلوی در باف می رفت واز لای در نگاهی به جاده خاکی نیاوران می انداخت وباز به داخل باغ بازمی گشت.این تشویش او باعث می شد تا جیران ناخواسته هیجان بیشتری پیدا کند.
    رفت وآمد محمدعلی تا جلوی در باغ آنقدر تکرار شد تا آنکه سرانجام خودش خسته شد.با بلند شدن صدای اذان که از مناره های مسجد جوستان در فضا طنین انداز بود به نماز ایستاد.محمدعلی تازه نمازش را سلام داده بود که احاس کرد کالسکه ای مقابل در باغ ایستاد.باغبان باشی با عجله جانمازش را جمع کرد وبه دست جیران داد وخود با عجله به سمت در باغ دوید ودر را گشود.جیران از همان فاصله پیرمردی را دید که با لباسهای فاخر از کالسکه پیاده شد.دو تن دیگر که از سرووضعشان می شد حدس زد بایستی از رجال کشور باشند به همراه دو مرد کوتاه قد زرد چهره از در وارد شدند.پیرمردی که پیش از دیگران از کالسکه پیاده شده بود از محمدعلی که جذبه وشکوه البسه تازه واردان سخت او را مجذوب کرده بود پرسید:«آقا محمدعلی باغبان باشی شما هستید؟»
    محمدعلی در حالی که مشخص بود دست وپایش را گم کرده تعظیم کنان پاسخ داد:«بله حضرت اقا.»
    پیرمرد در حالی که با ملاطفت به شانه او می زد خودش را معرفی کرد.«من صاری اصلان هستم.»
    محمدعلی هیجان زده گفت:نخوشبختم حضرت آقا.می دانم که کلبه خرابه ما لیاقت شما را ندارد اما بفرمایید.»
    صاری اصلان پیرمرد مورد اعتماد شاه بود که مشخص بود در این گونه موارد صاحب تجربه است وبا وظایفش آشنایی دارد.خنده کنان پاسخ داد:«اختیار دارید پدرجان.گل دست پرورده شماست که لیاقت همسری قبله عالم را پیدا کرده منزل که مهم نیست.»
    محمدعلی که تا آن ساعت جز تحقیر از بالاتر از خودش ندیده ونه شنیده بود از آنچه می شنید لبش به خنده باز شد ودر ذهنش به دنبال جمله مناسب برای پاسخگویی می گشت چون چیزی به نظرش نیماد در همان حال که دست وپایش را گم کرده بود عقب رفت تا راه را برای ورود صاری اصلان وهمراهانش به باغ باز کند.صدای محمد علی در باغ طنین انداز شد.
    «بفرمایید بفرمایید از این طرف....به کلبه حقیر ما خوش امدید.»
    جیران که تا آن لحظه از کنار پرده کرباسی پنجره کلبه دزدکی به تماشا ایستاده بود با ورود مهمانان به باغ فوری از پشت پنجره کنار رفت وخودش را پنهان نمود.چند دقیقه بعد همین که تازه واردان روی قالیچه ای نشستند که محمدعلی زیر درختان گردو در کنار جوی گسترده بود جیران با چند استکان چای تازه دم معطر به عطر یاس وارد باغ شد.با قدمهای لرزان به سمت انان رفت وبه جمع سلام کرد.از انجایی که جیران حدس می زد پیرمردی که در جمع نشسته باید مهم ترین شخص باشد برای پذیرایی از او شروع کرد.
    صدای محمدعلی بلند شد.«بفرمایید حضرت آقا بفرمایید گلویی تازه کنید.»
    صاری اصلان در حالی که با چشمهای تنگ وریزش سرتاپای جیران را برانداز می کدر تا ببیند دختری که قبله عالم در یک نگاه پسند کرده چگونه دختری است یک استکان چای برداشت واز جیران تشکر کرد.
    «دست شما درد نکند.»بعد رویش رابه سوی محمدعلی گرداند وخطاب به او گفت:«پدرجان لابد دختر خانم با شما صحبت کرده وتوضیح داده که ما به چه نیتی خدمت رسیده ایم.»
    محمدعلی که کم کم از آن حالت اضطراب در امده وآرام شده بود حاضر جواب گفت:«بله حضرت آقا اما تا این ساعت که شما را دیدم حرفهایش را باور نکردم.»
    صاری اصلان که به خوبی وارد بود در این گونه مواقع چگونه سخن بگوید خنده کنان پرسید:«پس خودت هم اذعان داری که همای سعادت بر سر دخترت نشسته؟»
    محمدعلی در کمال فروتنی پاسخ داد:«بله حضرت اقا.»
    صاری اصلان با طمانینه چای را سر کشید وپس از لختی تامل ادامه داد:«هیچ کار خداوند بی حکمت نیست.لابد قلب پاکی داری پدرجان که خداوند چنین مرحمتی در حقت کرده که امروز قبله عالم اول شخص این مملکت به طور خیلی تصادفی گذرشان به اینجا افتاده...چه بسیار از اعیان واشراف که آرزو دارند دخترشان همسر قبله عالم شود حتی حاضرند پیشکشهای ارزنده ای میز تقدیم کنند تا چنین افتخاری نصیبشان گردد ولی قبله عالم هیچ اعتنایی به آنان نداشته است.درهر صورت بخت با شما یار بوده که قبله عالم دختر خانم را پسند کرده...حالا هم به حقیر ماموریت داده اند تا ایشان را از شما خواستگاری نمایم.خوب نظر شما به عنوان پدر سرکار علیه چیست؟»
    محمدعلی باغبان باشی که مرد ساده دلی بود با توجه به موقعیتی که داشت واز آنجایی که چنین موقعیتی را موهبتی خدایی می پنداشت وآن را موجب سعادت وخوشبختی دخترش می دانست با دستپاچگی پاسخ داد:«اختیار دارید حضرت آقا همه چیز این ملک وبوم حتی جان ما به اختیار قبله عالم است.هر امری که ایشان بفرمایند مطاع است.شما هم از طرف بنده وکیل هستید تا هر کاری را که به صلاح است انجام دهید.»
    آغابشیر وآغا محمد دو کوتوله زرد چهره ای که پایین قالیچه روبه روی صاری اصلان منتظر به خدمت ایستاده بودند صدایشان بلند شد.«احسنت...احسنت.»
    صاری اصلان استکان چای را که هنوز در دستش بود بر زمین گذاشت.دستی در جیب کرد وکیسه مخملی که سرش مهر شده بود بیرون اورد وآن را جلوی باغبان باشی گذاشت که دو زانو کنارش نشسته بود.گفت:«مبارک باشد.قبله عالم یک کیسه اشرفی به عنوان شیربهای جیران خانم مرحمت کرده وفرموده اند تا مهریه به هر اندازه که شما تمعین می کنید تقدیم می شود.در ضمن تشریفات مربوط به مراسم عقد وعروسی نیز فردا بعدازظهر در کاخ صاخبقرانیه معمول خواهد شد.»
    محمدعلی در حالی که مبهوت به کیسه اشرفی سربه مهری که صاری اصلان پیش رویش گذاشته بود می نگریست گفت:«دست قبله عالم وشما درد نکند حضرت آقا.ما که انتظاری نداشتیم.»
    باردیگر صدای صاری اصلان بلند شد.خطاب به او گفت:«اختیار دارید پدرجان.فقط باید متوجه باشی تا زمانی که مراسم عقدکنان برگزار نشده از این ماجرا با کسی حرف نزنی.احدی نباید از آنچه اتفاق افتاده باخبر گردد.»
    «متوجه هستم روی چشمم.فقط...»
    «فقط چه؟هرچه می خواهی بگو.»
    محمدعلی که به نظر می امد در گفتن آنچه برسر زبانش است مردد است پس از لختی سکوت گفت:«در دنیا این یک دختر برایم از همه چیز با ارزش تر است.اگر حمل بر تعریف نباشد تا جایی که در توانم بوده همه کار برایش کرده ام.مکتب فرستادمش در زمان سلامتی ام خودم سوارکاری یادش داده ام....خلاصه بگویم هرکاری از دستم برامده برایش انجام داده ام.حالا که به سلامتی قرار است به خانه بخت برود اول او را به خدا و بعد به شما می سپارم.»وبا گفتن این حرف اشک از گوشه چشمانش جاری شد.
    صاری اصلان در حالی که با دلسوزی به او مین گریست دلداری اش داد.نخاطر جمع باش پدر جان.نیازی به سفارش نیست.هرکس نور چشم قبله عالم باشد نور چشم هه است.حالا اگر اجازه بدهید سرکار جیران خانم برای رفتن به کاخ صاحبقرانیه آماده شوند.»پیرمرد این را گفت واز جا برخاست.
    محمد علی که از شنیدن این جمله دستپاچه شده بود در حالی که به طبع صاری اصلام از از جا برمی خاست پرسید:«چرا با این عجله؟»
    صاری اصلان با ملاطفت به شانه او زد وپاسخ داد:«امر شاهانه است پدر جان ودر ضمن حضور شما فردا در مراسم ضروری می باشد.باید تشریف بیاورید.»
    صاری اصلان پس از گفتن این حرف بی انکه منتظر پاسخ محمدعلی شود روبه یکی از مردان همراهش کرد که سمت منشی او را عهده دار بود.گفت:«آنچه را قرائت می کنم بنویس.»
    مرد تا این را شنید فوری از لای دفتر ودستکی که زیر بغل داشت کاغذی بیرون کشید.قلم نئی وقلمدانی را که در جیبش داشت بیرون آورد وبعد از امتحان کردن آن بر پشت دست چپش آنچه را پیرمرد به او گفت نوشت.
    قراولخانه وکشیکخانه همایونی
    حامل این کاغذ آقا محمدعلی تجریشی ملقب به باغبان باشی از مدعوین خاصه اعلیحضرت همایونی است واجازه دارد در مراسم عقد کنان حضور به هم رساند.

    مرد آنچه صاری اصلان به او گفت را نوشت بعد کاغذ رابه دست او داد.صاری اصلان همان طور ایستاده بار دیگر متن نوشته شده روی کاغذ را آهسته زیر لب خواند.آنگاه مهر کوچکی را که به همراه داشت از جیبش بیرون آورد.کاغذ را مهر کرد وبه دست محمدعلی داد وگفت:«با این دعوتنامه می توانی وارد کاخ صاحبقرانیه شوی ودر مراسم شرکت کنی.»
    صاری اصلان این را گفت وخطاب به جیران که تا آن لحظه مات ومبهوت در سکوت به ماجرایی که در جریان بود می نگریست اشاره کرد.«علیا مخدره برای رفتن حاضر شوید.»
    جیران که هنوز نمی دانست آنچه می بیند در خواب است یا بیداری با لحن خواهش گونه ای گفت:«اگر اجازه بدهید بقچه لباسم را بردارم.»
    صاری اصلان با معنا خندید.«احتیاج به چیزی نیست.در آنجا هرچه بخواهید در اختیارتان قرار خواهد گرفت.از این ساعت شما همسر اعلیحضرت قدر قدرت،قوی شوکت،شاهنشاه مقتدر،ناصر الدین شاه قاجار هستید.حال بفرمایید برویم.»
    جیران با آنکه می شمید اما انگار پایش به زنجیری بسته شده باشد نمی توانست قدم از قدم بردارد.با نگاهش از پدر کسب اجازه کرد.
    باغبان باشی که خیلی خوب احساس دخترش را فهمید با صدای بلند گفت:«برو دختر امیدوارم خداوند پشت وپناهت باشد وسعادتمند شوی.سلام مرا نیز به قبله عالم برسان بگو همیشه دعاگوی ایشان هستم.»محمدعلی این را گفت وآغوشش را گشود.
    جیران که تا آن لحظه بی حرکت ایستاده بود با دیدن این صحنه خودش را در آغوش پدر انداخت. محمد علی در حالی که دست نوازش بر سر دخترش می کشید پیش از جدایی باز هم برای خوشبختی او دعا کرد.او را تا دم در بدرقه نمود واو را تا کالسکه همراهی کرد.
    چند دقیقه بعد جیران در صندلی جلو وصاری اصلان ودو مرد همراهش در صندلی عقب نشسته بودند.کالسکه راه افتاد وبه طرف کاخ صاحبقرانیه حرکت کرد.با حرکت کالسکه دو غلام سیاهی که آنجا ایستاده بودند پای پیاده در پی آن شروع به دویدن کردند.
    باغبان باشی همچنان که در آستانه باغ ایستاده بود از پشت پرده ای از اشک این صحنه را نگریست.آنقدر به کالسکه چشم دوخت تا انکه در پناه گرد وغبار جاده از نظرش ناپدید شد.

    فصل هفت
    با ناپدید شدن کالسکه غم سنگینی بردل محمدعلی باغبان باشی نشست ومثل کسی که از رویایی شیرین برخاسته باشد به خود امد.با عجله در را بست وبه داخل باغ برگشت.در آن لحظه حالتی پیدا کرده بود که کم از دیوانگی نداشت.احساس می کرد زمزمه غریب جیران را از داخل کلبه مخروبه صدایش می زند.صدای سایش برگ درختان که با صدای لغزش آب در نهری که از کنار دیوار باغ می گذشت همنوا شده بود.
    محمدعلی در حالی که نفسش به سختی بالا می امد با زحمت زیاد خود رابه کلبه رساند وهمان جا روی اولین پله شکسته ایوان نشست.از آنجا به روبه روی همان جایی که چند دقیقه پیش صاری اصلان ودیگران نشسته بودند چشم دوخت وغرق در خیال شد.زمان در نظرش به سالها پیش برگشت به زمانی که جیران دختر بچه ای ملوس بیش بود.توانست او را ببیندواو را می دید که همان جا پای نهر آب نشسته وبا عروسکهایی چوب وپارچه ای که اغلب خودش برای او درست می کرد بازی می کند.درست مثل مرواریدی غلتان با طراوت وبا پوستی سفید که به صورتی می خورد.چشمانی درشت کشیده وسربالا وموایی که مثل شبق سیاه ویکدست بود.انگار هنوز هم صدای مادرش را می شنید که از دور قبرش وصدقه اش می رفت.دختر گیس گلابتونم،شازده خانوم شیرین زبونم دعا می کنم وقتی بزرگ شدی به همین خوشگلی ومقبولی بمانی وپسرشاه فرنگ پسر شاه چین وماچین بیاد خواستگاریت.
    محمدعلی همان طور که در این افکار غرق بود شمش به کیسه اشرفی پیشکشی شاه افتاد که هنوز روی فرش قرار داشت.محمدعلی به آن خیره ماند.انگار که به یادش امده باشد چه گوهر زیبایی رابا کیسه اشرفی معاوضه کرده از بار غم سنگینی که بر قلبش فشار می اورد بی اختیار قطره درشت اشکی از چشمانش چکید وروی زمین شن ریزی شده باغ گم شد.
    کمی بعد محمدعلی از جا برخاست وبه آن سو رفت.غرق در فکر بود.آهسته خم شد وکیسه اشرفی را از روی فرش برداشت وآهسته در ان را گشود.داخل کیسه مملو از سکه های اشرفی طلا با نقش برجسته شاه بود.محمدعلی همان طور که سکه ها را زیر ورو می کرد راجع به اتفاقات آن روز اندیشید.لحظه ای از تصور آنکه تمام صحنه ها ساختگی باشد وجمعی رجاله با صحنه سازی وحیله وتزویر دختر زیبایش را ربوده باشند وبخواهند او را بدنام سازند خون در بدنش سرد شد.همین فکر اسباب نگرانی بیشتر واضطرابی وصف ناپذیر برای او فراهم آورد.با خود اندیشید اگر خدای ناکرده واقعیت چنین بود او چاره ای جز سکوت وصبر نداشت.در هر صورت نمی توانست به کسی حرف بزند.در روستای کوچکی مثل نیاوران که مردم یک کلاغ را چهل کلاغ می کردند نمی توانست به کسی در این باره حرفی بزند اما آرام هم نمی توانست.پگیرد.محمد علی همان طور که مثل اسپند بر روی آتش به تکاپو افتاده بود که چه کند ناگهان به یاد دوست قدیمی اش کاس آقا افتاد در تجریش قهوه خانه داشت.کاس آقا سابق بر این در آبدارخانه کاخ صاحبقرانیه خدمت می کرد.به علت پیری خدمت در دربار را ترک کرده وبا مقدار انودخته ای که فراهم اورده بود قهوه خانه ای راه انداخته بود.
    قهوه خانه کاس آقا در آن زمان تنها محل تفریح اهالی آن منطقه محسوب می شد.هر روز عده زیادی از اهالی شمیران در قهوه خانه او جمع می شدند.کاس اقا با سرزبان شیرین وکاسبکارانه ای که داشت می دانست با هر کدام از مشتریهایش چگونه برخورد کند تا مشتری دائمی اش بمانند وکار وبارش پر رونق باشد.از جمله کسانی که به قهوقه خانه او رفت وآمد می کردند قراولهایی بودند که در کاخ صاحبقرانیه خدمت می کردند.از انجایی که به آقا محمدعلی باغبان باشی سفارش شده بود تا وقتی دخترش به عقد شاه در نیامده در این باره به کسی حرفی نزند با خود تصمیم گرفت خودش رابه قهوه خانه کاس اقا برسناد وغیر مستقیم سروگوشی آب بدهد.ممکن بود بتواند از قراولان یا حتی خود کاس آقا اطلاعاتی کسب کند.این کار مزیت دیگری هم داشت اینکه دیگر خانه نبود تا در رابطه با آمدند آقایانی که آن روز به خانه اش امده بودند به جناب شازده یا کس دیگری جواب بدهد.محمدعلی از انجایی که احتمال می داد ممکن است ننه جان یا کس دیگری به آنجا سر بزند .سراغ جیران را از او بگیرد همان دم راه افتاد.وقتی محمدعلی به قهوه خانه کاس آقا رسید دیگر شب شده بود وعده زیادی از مشتریها مشغول شاه خوردن ویاقلیان دود کردن بودند.عده ای نیز در انتهای قهوه خانه که باغچه با صفایی منتهی می شد روی تختهایی که کنار حوض قرار داشت دراز کشیده وتریاک می کشیدند.
    محمدعلی ازترس آنکه آشنایی اورا نبیند درگوشه ی دنجی ازقهوه خانه که چشم انداز زیبایی به حوض داشت روی یکی ازتختها که با گلیم مندرسی فرش شده بود نشست .فواره های حوض باز بود وآنخا رابا صفا تر کرده بود .در فضای قهوه خانه که از دود قلیان وبوی چای وتنباکو وتریاک آکنده بود باز غرق در حال وهوای خودش شد .
    محمدعلی نفهمید چه مدت گذشت تا اینکه با صدای کاس آقا به خود آمد .
    «چه شده عمو ؟چرا انقدر تو فکری ؟اتفاقی افتاده ؟»
    محمدعلی سرش را بلند کرد ولحظه ای به کاس آقا نگریشت که باچشمان سبز وبراقش به او خیره شده بود .
    «چیزی نیست فقط کمی کسل هستم .»
    کاس آقاکه از حال وهوای محمدعلی به شک افتاده بود گفت :«اگر یک بسته تریاک بکشی حالت جا می آد.»
    محمدعلی پاسخ داد:«نه عمو من از این چیزها نمی کشم.»
    نیش کاس آقا باز شد به طوری که دندان کرم خورده ای که در ته دهانش بود به چشم محمدعلی آمد.
    «اما من می کشم.»وپس از گفتن این حرف به پسره بچه ای که شلوار گشادی به پا داشت وکلاه نمدی کوچکی برسر اشاره کرد.
    «آی رحمت آن منقل را بیاور ببینم.»
    تا رحمت منقل را برای کاس آقا بیاورد محمدعلی نگاهی به دور وبرش انداخت وتازه دریافت که خیلی وقت است از دور وبرش فارغ بوده است.در ان وقت شب قهوه خانه دیگر از رونق افتاده بود وفقط تک وتوکی مشتری روی چند تخت کنار باغچه مشغول تریاک کشیدن بودند.
    محمد علی همانطور که به آنان نگاه می کرد مثل آنکه تازه به یادش آمده باشد به چه نیتی به آنجا آمده همانطور که نشسته بود خودش را کشید جلوواز کاس آقا که مشغولکشیدن شده بود پرسید:«راستی عمو از کی تریاکی شدی ؟»
    کاس آقا در حالی که بایک نفس طولانی دم میگرفت با صدای کشیده ای پاسخ داد :«درست خاطرم نیست اما به کمانم سی چهل سالی باشد ازهمان وقتی که خدمت ذا درآبدارخانه شروع کردم ...آره ازهمان وقت است .»محمدعلی همانطور که می شنید از آنجایی که پی فرصت مناسبی می گشت این پاسخ کاس آقا را مستمک قرار داد وبرای آنکه غیر مستقیم اطلاعاتی از اوکسب کند سرصحبت راباز کرد .
    «حکما ازآن دوران خیلی خاطره داری نه؟»
    کاس آقا که کم کم نئشه تریاک او را منگ وشنگول ساخته بود نفسش را بیرون داد.سر کیف گفت:«تا دلت بخواهد.اگر سواد خواندن ونوشتن داشتم حکما یک کتاب می شد.»
    محمدعلی که از قبل خودش را آماده کرده بود پیش از انکه رشته کلام را از دست بدهد فوری پی حرف را گرفت وپرسید:«در این مدت به اندرون هم راه پیدا کرده بودی؟»
    کاس آقا خندید.«به اندور نه....من در کارخانه سلطنتی خدمت می کردم.»
    کاس اقا این را گفت وچون دید محمدعلی با تعجب به او خیره شده خودشا ادامه داد:«در دربار به آشپزخانه می گویند کارخانه.فقط خواجه ها اجازه ورود به اندرون را دارند اماخ یلی اتفاقی بعضی از زنهای شاه را دیده ام.»
    محمدعلی همان طور که می شنید با تعجبی توام با ناراحتی از سر کنجکاوی پرسید:«مگر شاه چند تا زن دارد؟»
    کاس اقا با صدای کشداری پاسخ داد:«درست نمی دانم اما از مجمعه های غذایی که در کارخانه می چیدم به گمانم حدود دویست سیصد تایی باید زن داشته باشد.»
    چون دید محمدعلی غرق در عالم خودش غمگین به گوشه ای زل زده افزود:«لابد تعجب میک نی عمو اما باور کن اینکه گفتم حقیقت دارد.شاه به قدری زن اختیار کرده که اسم خیلی از انها را فراموش کرده.البته حق داری باور نکنی.به عقل امثال من وتو جور در نمی آید.باید به چشم ببینی تا باور کنی.»
    محمدعلی با همان حالت فکورانه پرسید:«اخر شاه این همه زن را می خواهد چه کند؟»
    کاس آقا بی حوصله دست تکان داد وگفت:«من چه می دانم...بیچاره زنها اول کار خوشحالند که زن شاه می شوند اما به نظر من بیچاره تر از این بدبختها در دنیا نیست.مقبولترین وبا اصل ونسب ترینشان فقط چند صباحی عزیز هستند.همین که یکی روی دستشان به اندرون وارد می شود هر قدر هم که ارج وقرب داشته باشند به جمع از نظر افتاده های اندرون اضافه می شوند....خداوکیلی بروبیایی که آنجا هست هیچ کجا نیست.فقط آبدارخانه شاه به دست چهل نفر اداره می شود که همه تحت سرپرستی حاج حسن نامی خدمت می کنند.حاج حسن خودش سفره ناهار وشام شاه را می چیند.اغلب اوقات برای انکه شاه با اطمینان غذا بخورد جلوی چشمش سر سفره می نشیند وجلوتر از او از خوراکها می چشد تا مباداد کسی غذا را مسموم کرده باشد...در آن مدتی که من درکارخانه خدمت می کردم چندبار شاه سر زده آمد آنجا.تا چشمش به حاج حسن می افتاد با صدای کلفتش می گفت:حست چطوری؟توخیلی پول داری اما این یک اشرفی را بگیر وزهرمار کن...بعد یک اشرفی به طرفش پرتاب می کرد.جزحاج حسن یک پیرمرد دیگر هم در کارخانه بود که به او سلطان کبابی می گفتند.سلطان کبابی در فن خودش استاد بود.هر روز برای ناهار وشام شاه چند جوجه کباب می کرد وتحویل یک نفر دیگر که سمت خوانسالاری داشت می داد.او ظرفهای غذای شاه را که از جمس طلا بود لای پارچه ای سفید می پیچید ومهر می کرد.ظرفهای ماست ومربا وشربت هم سربسته مهر می شد.خوانسالار مجمعه غذای شاه را به انضمام چالمه بلغاری پر از یخ خودش تحویل شاه می داد.همیشه توی این چالمه بلغاری بهترین شرابهای قزوین وشیراز واصفهان...»
    کاس اقا بی آنکه خودش متوجه باشد با این تعریفها آتشی در خرمن دل محمدعلی می انداخت.می گفت ومی گفت غافل از اینکه محمدعلی دیگر آنجا نیست که بشنود.
    آن شب محمدعلی از فرط ناراحتی وغصه ای که در دل داشت شبانه راهی بقعه امامزاده صالح شد وپای درخت چنار تنومند آن که در دل آن دوریشی خانه داشت دخیل بست واز ته دل برای خوشبختی دخترش دعا کرد.

    در آن ساعتها حال جیران نیز دست کمی از پدرش نداشت.او نیز از همان ساعتی که از پدرش جدا شده بود دلیلی که خودش هم نمی دانست چیست از آمدنش پشیمان شده بود اما افسوس که دیگر راه بازگشتی وجود نداشت.
    جیران یک ساعتی بود که تنها بیرون قراولخانه کاخ صاحبقرانیه در کالسکه انتظار صاری اصلان را می کشید تا او ترتیب ورودش رابه اندرون بدهد.
    در ان مدت تمام صحنه های ان روز مثل پرده ای جلوی چشمان جیران نقش عوض می کرد.صحنه رویارویی با شاه صحنه آمدن صاری اصلان وهمراهانش برای خواستگاری صحنه وداع با پدرش....جیران همان طور که در عالم خودش بود با صدای صاری اصلان به خود امد.او از راه رسیده بود وبا دو کوتوله زرد چهره که کنار کالسکه ایستده بودند مشغول صحبت بود.لحظه ای بعد در کالسکه گشوده شد واصلان پا از رکاب بالا گذاشت.به محض اینکه چشمش به جیران افتاد با تعظیم گفت:«لازم می دانم به عرض علیامخدره برسانم که ترتیب همه کارها داده شد.»
    جیران که به نظر می رسید تحت تاثیر چرب زبانی ولحن پرطمطراق پیرمرد واقع شده با صدای بلند وبا احترام گفت:«دست شما درد نکند حضرت آقا.»
    «اختیار دارید تشکر لازم نیست.من به وظیفه ام عمل کرده ام.»
    صاری اصلان پس از گفتن این جمله ها روی صندلی جلوی کالسکه نشست ودر را بست.چند دقیقه بعد کالسکه به حرکت در امد.دو کوتوله زرد چهره نیزهمراه کالسکه شروع به دویدن کردند.کالسکه پس از گذشتن از یک خیابان شنی عریض وطویل وگذشتن از دری باشکوه که نشان شیر وخورشید سر در آن نصب شده وپرچمهای بی شمار بالای آن در اهتزاز بود به کاخ باشکوه وارد شد.کاخ صاحبقرانیه بسیار باشکوه تر وزیباتر وباعظمت تر از آنی بود که جیران تصور می کرد.او در حالی که راحت به مخده ابریشمی طلادوزی شده داخل کالسکه تکیه داده بود می توانست از لای درز پرده مخملی که تزئیناتی از منگوله های طلایی رنگ داشت ومثل پر طاووس ملیله دوزی شده بود همه جا را تماشا کند.با آنکه سیاهی شب هویدا شده بود اما در پرتو چراغهای پایه بلند گازی اطراف به خوبی دیده می شد.تا جایی که چشم کار می کرد همه جا پر بود از درخت وگلهای زیبایی که در محوطه بزرگ باغ وباغچه های مهندسی ساز خودنمایی می کرد.
    در میان گلها در فواصل منظم حوضهای فیروزه ای رنگ جلوه عجیبی داشت.فواره های باز حوضهای در پرتو چراغهای مجاور نور نقره ای به اطراف می پاشید.
    کالسکه پس از گذشتن از چند خیابان به محوطه ای وارد شد که یک فوج سرباز با لباسهای فوق العاده مرتب در مدخل آن به حالت آماده باش ایستاده بودند.کالسکه پس از گذشتن از این قسمت وارد خیابان سنگفرشی شد که در انتهای ان عمارت کلاه فرنگی چهارگوش مجلل و زیبای صاحبقرانیه واقع شده بود.عمارت در احاطه درختان چنار انبوهی بود که ان را در برگرفته بود وچون قلعه ای دست نیافتنی به نظر می امد.دیدن این صحنه همین طور صدای همهمه شاطرهایی که از بدو ورود کالسکه به محوطه اصلی در اطراف ان می دویدند پژواکی دور ومبهم به نظر می امد.همه چیز دست به دست داده بود تا جیران احساس کند آنچه می بیند بیشتر به رویا می ماند تا واقعیت.ناگهان جیران از صدای صاری اصلان به خود امد.
    «ملاحظه می فرمایید علیامخدره اینها شاطرهای همایونی هستند که به امر قبله عالم محض استقبال از شما آمده اند.»
    جیران بی آنکه چیزی بگوید لبخند زد.کالسکه همراه این عده آن قدرپیش رفت تا اینکه نزدیک عمارت صاحبقرانیه رسید.پس از چرخیدن دور حوض مدور فیروزه ای رنگی که آب آن قل قل بیرون می زد ومثل آینه می درخشید همان جا توقف کرد.پیش از انکه صاری وجیران از کالسکه پیاده شوند شاطران جلوی در صف کشیدند ورد حالی که دستهایشان را روی سینه گذاشته بودند به حالت تعظیم تا سینه خم شدند.یکی از انان که کلاه مشکی مخروطی شکل بر سر وتوپوز نقره ای در دست داشت جلو امد ودر کالسکه را باز کرد.جیران پس از پیاده شدن با راهنمایی صاری اصلان که پیشاپیش او چند قدمی جلوتر حرکت میک رد راه افتاد.جیران پس از بالا رفتن از پله های مرمرین عمارت صاحبقرانیه که گلدانهای غرق گل در دو طرف ان دلربایی می کرد وارد عمارت شد وپس از گذشتن از دهلیزی کوتاه وارد تالار آینه کاری گردید که با قالیهای زیبای ابریشمی مفروش بود.تابلوهای نقاشی بسیار نفیس وبزرگی هم بر دیوارهایش نصب شده بود.
    تالاری که جیران به آن وارد شده بود به قدری زیبا وباشکوه بود که در نخستین نگاه سقف بلند وآینه کاری شده آن بیشتر به قصری در بهشت می مانست تا در زمین.تالار با شمعدانیهای بزرگ بلور که نور رابا ظرافت به اطراف می پاشید روشن شده بود.شمعدانیهایی که درخشش کریستالهای خوش تراش ان گویی تلالو ستارگانی بود که در آسمان می درخشید.زیر پای جیران فرشهای بسیار ظریف اما عریض وطویل از جنس ابریشم پهن بود که برزمینه لاکی آنها نقش ونگاری زربفت قرار داشت.بالای تالار تصویری از شاه قرار داشت با لباس فاخر که تمام نشانها ومدالهایش خیلی زیبا بر ان نقش شده بود.درست زیر آن آینه عریض وطویلی در دیوار کارگذاشته شده بود که قابی از گلهای گچبری شده مزین به آینه داشت وتمام تالار را در خود منعکس میک رد.جیران در حالی که به صحنه منعکس شده در آینه می نگریست لحظه ای چشمانش با تصویر خود تلاقی کرد.جیران در نظرخ ودش در میان آن همه اشرافیت وتجمل چون فرشته تمثالهایی می مانست که روی شیشه های رنگین درهای تالار نقش گردیده بود.همه چیز به قدری برای جیران جدید وشگفت آور وجذاب ورویایی بود که تنها به قصه ها می مانست.
    ناگهان صدای پیرمردی که شال پهن سیاهی برکمرش بسته بود ودسته کلید سنگینی در دست داشت چیران رابه خود اورد.پیرمرد از یکی از چند دری که به تالار باز می شد وارد شده بود.صاری اصلان پس از سلام وخوش وبش با او از انجا خارج شد تا ترتیب بقیه کارها را بدهد.جیران بعدها فهمید او در دربار عنوان اعتمادالحرم را دارد.جیران در آنجا تنها شد.همان طور که مات ومبهوت آن همه تجمل واشرافیت خیره کننده شده بود روی نزدیکترین صندلی نشست که روکش مخمل وپایه های کنده کاری داشت.شگفت زده به میز بزرگی چشم دوخت که در میان تالار قرار داشت واز جنس چوب اعلای گردو ساخته شده بود.این میز به قدری طویل بود که فضای چشمگیری از تالار را اشغال کرده بود.تعداد بیشماری صندلی هم گرداگرد آن چیده شده بود.به جز این میز وصندلی مبلمانی هم در قسمت شمالی تالار با همان نقش وطرح چیده شده بود که میزهای کوچک عسلی لابه لای انها به چشم می خرود.در قسمتهای دیگر تالار نیز چندین گنجه عریض ورفیع قرار داشت که بسیار هنرمندانه روی آنها منبت کاری شده بود.داخل انها ظرفهای کریستال خارجی مجسمه های چینی وساعتهای آنتیک قرار داشت که اغلب هدیه شاهان وامیران کشورهای دیگر بود.هر کدام در نوع خود بدیع وبی نظیر بود.
    تعداد بیشماری گلدانهای نقره وکریستال ومجسمه های برنزی بسیار زیبا هم در کنار مبلها ویا گوشه های تالار چیده شده وبه زیبایی تالار جلوه می بخشید.روی میز ناهارخوری که در میان تالار بود سه شمعدان بسیار نفیس طلا قرار داشت.
    جیران در حالی که به تلالو خیره کننده یکی از شمعدانها خیره شده بود از صدای ریزو تودماغی ای که به طرز ناخوشایندی زیر سقف پیچید به خود آمد.
    «سلام عرض می کنم.»
    جیران شتابزده از جا برخاست.از دیدن مرد کوتوله ایکه قیافه ای بامزه با پاهای سی سانتی داشت یکه خورد.با این حال مودبانه جواب سلام او را داد وساکت به او خیره شد.پیش از آنکه جیران حرفی بزند مرد کوتوله مثل آنکه از حالت نگاه جیران دریافته باشد به چه فکر می کند خودش را معرفی کرد.
    «من آغا محمد خان کوتوله هستم پیشخدمت مخصوص شما.»
    پس از گفتن این حرف به دو نفر اشاره کرد که تا آن لحظه پشت پرده های زربفت تالار منتظر احضار او ایستاده بودند.پیش از انکه آن دو وارد تالار شوند جیران خواست چادر سفید گلداریش را که سر شانه اش افتاده بود سرش بیندازد که آغا محمد خان متوجه شد وبا همان صدای ریز وخفه گفت:«حضرت علیه خودتان را ادیت نکنید اینجا نامحرمی نیست.این دو نفر نیز از خواجه هاس مخصوص هستند....مرد نیستند.»
    جیران که تا آن زمان خواجه ندیده بود ونمی دانست چه جور ادمهایی هستند همان طور که ایستاده بود منتظر شد تا وارد شوند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    70 تا 79
    شد که باز شاه انرا شکست.مثل انکه پس از قدری فکر و کمی سبک و سنگین کردن به نتیجه رسیده باشدگفت:در حال حاضر خیر.ابتدا باید با خجسته خانم مادر ولیعهد حرف بزنم.تاایشان ذهن سایرین را برای پذیرش این مطلب اماده سازند.از قول من به جیران سلام برسان و بگو همان جا باشد تا اخر شب خودمان می اییم.
    صاری اصلان مطیعانه سر تکان داد_رای مبارک است.هر طور صلاح میدانید.اجازه ی مرخصی میفرمایی؟(
    شاه با نگاه قدر شناسانه ای سر تکان داد و گفت:میتوانی بروی.فقط به اعتماد الحرم سفارشهای لازم را بکن.
    چشم سرورم
    صاری اصلان این را گفت و تعظیم کرد و از در خارج شد.
    با رفتن او شاه چند دقیقه ای به فکر فرو رفت.از انجایی که میدانست ورود جیران با واکنش دیگران همراه خواهد بود لذا با خود تصمیم گرفت پیش از هرکس سراغ خجسته خانم برود و مسئله را با او در میان بگذارد.این بود که از جا برخاست و خود را به عمار ت او رساند.خجسه خانم که از قبل توسط خواجه های محرم در جریان قرار داشت با ورود سرزده ی شاه به فراست دریافت که او با چه نیتی به دیدار او امده است.از انجا که خجسته خانم زن با درایتی بود و نمیخواست با مخالفتش با شاه موقعیت پسرش ،معین الدین میرزا،را به مخاطره بیندازد.برای اینکه زحمت مقدمه چینی و طرح ماجرا برای او کم کرده باشد پیش از انکه شاه مسئله را مطرح نماید گفت:خدمت سرور تاجدارم تبریک عرض میکنم.امیدورارم قدم این تازه وارد نیز مانند ورود سایرین میمون و مبارک باشد.)
    شاه که از لحن کلام خجسته خانم و از انچه میشنید سخت غافلگیر شده بود مثل پسر بچه ای که بخواهد خطای خود را بپوشاند خوست توضیح دهد که باز خجسته خانم اجازه نداد.از انجه که میدانست غبله ی عالم چه بخواهد و چه نخواهد جیران را به همسری خود اختیار خواهد کرد برای انکه مراتب اخلاص خود را به شاه نشان دهد لبخند سرگردانی بر لب نشاند و گفت: خوب کردید سرورم لازم بود....مدتی بود که میدیم خیلی خسته و رنجور هستید.من از این بابت نگران وجود مبارک بودم.از این لحاظ گمانم بر این است که این تصمیم برای صحت وجودتان ضروری است.برای همین اگر بتوانم در بهبود حالتان مفید باشم از صمیم دل خوشحال میشوم)
    شاه با خوشحالی از اینکه میدید خجسته خانم چون گذشته با او همراه است با دست صورت گرد و سبزه او را نوازش کرد و لبخند زنان گفت:ممنونم خجسته جان.بیخود نیست که همیشه نور چشمان ما هستی.اطمینان خاطر داشته باش که یک تار موی تو را با هیچ کس عوض نمیکنیم.و جایگاهت به یقین در قلب ماست.همینطور هم مقام و منزلت ولیعهدی پسرت.فقط اگر زحممتی نیست خواسته ای دارم)
    خجسه خانم با اینکه چهره اش گویای احساسات درونیش بود با تظاهر لبخند زد.(هر چه باشد بفرمایید)
    (یحتمل فردا مجلس عقد کنان است.با اینکه اعتماد الحرم ترتیب همه ی کار ها را خواهد داد اما اگر شما هم نظارت داشته باشید بد نب=یست.
    خجسته خانم در حالی که سعی داشت خونسردی خود را حفظ کند گفت:چشم سرورم
    جشمت بی بلا
    شاه این را گفت و از جا برخاست.در حالی که خجسته خانم بدرقه اش میکرد راه افتاد و او را با احساسی که خواه نا خواه از ورود زیبا روی تازه وارد ازارش میداد تنها گذاشت.
    همین که شاه از عمارت خجسته خانم خارج شد با صاری اصلان روبرو شد که همراه اقا بشیر و افا محمد نفس زنان پیش می امد.با لبخندی که حاکی از رضایت بود خطاب به او گفت: میبینم که هنوز در تکاپو هستی
    صاری اصلان گفت:وظیفه ام است.همانطور که امر فرمودید با اعتماد الحرم صحبت کردم تا سرکار علیه جیران خانم را برای ورود به اندرون اماده کند
    قبله عالم سر تکان داد و گفت:میخواستی سفارش کنی خدمه ی مامور خوب از او پذیرایی کنند.
    پیش از انکه بفرمایید همین کار را کردم.
    خوب است.من هم تا ساعاتی دیگر به ملاقاتش خواهم رفت.
    شاه این را گفت و لختی سکوت کرد.صاری اصلان چون شاه را در فکر دید با لحنی تملق امیز گفت:امر دیگری ندارید؟
    شاه که معلوم بود همچنان فکرش مشغول است مثل انکه به یاد موضوعی افتاده باشد سر تکان داد و گفت:چرا....پیش ار انکه مراسم عقد کنان فردا را بدهی از منجم باشی سوال کن ساعت سعدی را برای جاری شدن عقد معین کند.امام جمعه را هم خبر کن.سعی کن همه ی کارها ابرومند برگزار شود.در ضمن راجع به این قضیه با مادر ولیعهد هم صحبت کردم.ایشان در جریان هستند.اگر سایر خانمها در این باره اطلاعاتی خواستند اشکالی در اقشای ان نیست.فقط مایل نیستم در این رابه خیلی شرح و تفضیل بدهی
    صاری اصلان مطیعانه سر تکان داد و گفت:بله سرورم متوجه هستم
    شاه پس از پایان اوامرش از صاری اصلان جدا شد و از پکان منتهی به عمارت اصلی کاخ صاحبقریبانه بالا رفت..اصلان نیز همان در کووله همراهش که همیشه چون استر پوستین با او بودند به طرف عمارتی رفت که جیران در یکی از تالار های ان منتظرش بود.
    صاری همانطور که به ان سو میرفت نظرش به سمت سایه چند تن از خانما جلب شد از سر کنجکاوی پشت یکی از ستون ها سرک کشیده بودند و دزدانه او را تماشا میکردند.
    یکی از انان که زود تر از دیگران متوجه نگاه تیزبین صاری اصلان شده بود پیش از انکه او و کوتولو های همراهش به جمع نزدیک شوند به چند خانمی که همراهش بئدند اشاره کرد و همگی در چشم بر هم زدنی از نظر ناپدید شدند.صاری اصلان در حالی که به نظر میامد از دیدن این صحنه خنده اش امده نگاهی به اطراف انداخت و چون احساس کرد کسی ان اطراف نیست پس از چند ضربه به در عمارت وارد شد.
    جیران همین که چشمش به او افتاد در نهایت ادب و احترام وبه او و کوتوله هایش که در استانه ی در منتظر به خدمت ایستاده بودند سلام کرد.صاری اصلان با تعظیم کوچکی جواب سلام داد و گفت:امیدورام ورود حضرت علیه به اندرون مبارک باشد.
    جیران تا ان زمان از این القاب و عناوین چیزی به گوشش نخورده بود نمیدانست در جواب چه بگوید اما از انجا که از هوشو ذکاوت ذاتی برخوردار بود برای خالینبودن عریضه پاسخ داد:ممنونم حضرت اقا.شما خیلی زحمت کشیدید متشکرم.
    صاری اصلان که باور نمیکرد دختر باغبان باشی تا این حد شیوا سخن بگوید با نگاه تحسین امیزی به او نگریست و گفت:اختیار دارید.این حقیر هرچه کرده وظیفه اش بوده.من بعد نیز هر امری داشتید کافی است مرا احضار کنید تا دستور لازم برای اجرای فرمایشات حشرت علیه صادر کنم.
    اقا بشیر و اقا محمد همانطور که ایستاده بودند به نظر میامد از زبان ریختن و دولا شدن های صاری خندشان گرفته بود.چرا که میدانستند این حرکات و تعافات همه تصنعی و موقتی است و بزودی تمام خواهد شد و تنها برای جلب توجه و رام شکار تازه وارد است.پیش از انکه اصلان حرف دیگری بزند اعتماد الحرم در چهار چوب در تالار ظاهر شد.اصلان تا چشمش به او افتاد چند لحظه جیران را تنها گذاشت و در چهاچوب در با او مشغول صحبت شد.جیران همانطور که به ان دو مینگریست از گفت و گوهای جسته و گریخته ای که مینشید فهمید راجع به مراسم فرداست.
    با رفتن اعتماد الحرم اصلان همانطور که در چهارچوب در ایستاده بود با خوشحالی گفت:با اجازه ی سرکار علیه مراسم عقد فردا ساعت 5 بعد از ظهر انجام خواهد شد.
    جیران با هم از او تشکر کرد :دست شما درد نکند حضرت اقا.
    انتظار و دلهره ای که در دل جیران به پا شده بود باعث شد پیش از انکه صاری انجا را ترک کند از او پرسید:من چه وقت میتوانم به حضور اعلیحضرت بریم؟
    اصلان مثل اینکه از این پرسش جیران تازه یادش اماده باشد شاه راجع به امادنش به انجا چه گفته .چشمانش به نقطه ای خیره ماند اما برای اینکه منتی سر جیران بگذارد و از همان اول حسن نیت خود را به او نشان دهد با لحن تمق امیزی گفت:سرکار علیه نگران نباشید بنده ترتیب این کار را خواهم داد.
    صاری این را گفت و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:تا چند دقیقه ی دیگر دو تن از خانمهای اندرون به نامهای دلبر خانم و ماه نسا خانم برای پیرایش شما به اینجا خواهند امد.به جامه ار باشی هم سفارش کرده ام بیاید و هر نوع لباسی تا هر نوع لباسی که مورد پسندتان باشد در اختیارتان قرار دهد.اگر امر دیگری ندارید بنده مرخص میشوم.
    جیران که از لحن تملق امیز اصلان ناخواسته حس جاه طلبی بدیعی را احساس کرد برای چندمین بار از او تشکر کرد.
    با انکه اصلان وعده داد شاه تا چند دقیقه ی دیگر برای دیدن او به تالار خواهد امد اما انروز جیران مدت زمان زیادی در تالار بزرگ صاحب قرابیانه معطل ماند.بی انکه هیجان را از خود دور کند در تالار قدم میزد وخود را با دیدن چلچراغ های خوش تراش،اینه های قدی کار گذاشته شده در دیوار ها وهمینطور قالیهای خوش نقش و نگار که رنگ انها چشم را مجذوب میکرد سرگرم نمود.
    سرانجان در تالار باز شد و صدای ریز و تو دماغی اقا محمد در تالار پیچید
    (علیا مخدره دلبر خانم به همرا ماه نسا خانم و جامه دار باشی خدمت رسیده اند.)
    همنوز اقا محمد از چهارچوب در کنار نرفته بود که نفر اول که صورتش مثل نوعروسها بزک کرده بود پیشاپیش دو نفر دیگر جلو امد و به جیران شلام کرد.به دنبال او نفر 2 و 3 هم وارد شدند.
    نفر دوم بقچه ترمه ای را زیر بغل داشت و مقدار زیدای البسه روی دستش.
    دیگری هم مجری مخمل بزرگی بغل گرفته بود که به زحمت انرا حمل میکرد.اندو نیز مثل نفر اول به جیران سلام کردند.جیران همانطور که جواب سلام اندو را میداد میتوانست حدس بزند که نفر اول دلبر خانم و نفر دوم جامه دار باشی و نفر سوم ماه نسا خانم باشد.
    دلبر خانم که از همسران صیغه ای شاه محسوب میشد پس از کلی سر و زبان ریختن برای جیران به ماه نسا خانم که منتظر خدمت ایستاده بود اشاره کرد تا کارش را شروع کند.ماه نسا خانم در مجری اسباب بزکی را که همراه داشت گشود و مغاک را از ان بیرون کشید تا کار برداشتن ابروهای حجیران را شروع کند اما پیشاز انکه شروع کند جیران مانعش شد.
    (نه نمیخواهم به صورتم دست بزنید)
    ماه نسا خانم که انتظار چنین واکنشی را از او نداشت همانطور که مغاک در دستشش بود جیران به دلبر خانم خیره شد.جیران خانم که چنین رفتاری را از هیچ یک از تازه واردان ندیده بود برای کسب تکلیف از جامه دار باشی خواست که اعتماد الحرم را صدا بزند.
    جامه دار باشی درپی امر اورفت و مثل برق و در چشم بر هم زدنی همراه اعتماد الحرم که تمام امور اندرون را زیر نظر داشت برگشت.دلبر خانم با دیدن او که در تالار حاضر شده بود خودش قضیه را با او در میان گذاشت.
    اعتماد الحرم که برای هر گونه دستوری از طرف شاه اختیار دار بود به جیران خانم تفهیم کرد که هر طور که میل جیران است باید عمل شود تا اسباب کدورت و ناراحتی پیش نیاید.پس از این حرف از او و ماه نسا خانم خواست تا انجا را ترک کنند.دلبر خانم که از نتیجه ی این گفت و گو ناراحت و عصبانی به نظر میرسید و از انجا که جز اطاعت چاره ی دیگری نداشت دیگر اصرار نکرد و همراه دو نفری که امده بودند اشاره کرد انجا را ترک کنند.
    با رفتن انها اعتماد الحرم نیز رفت و بار دیگر جیران تنها شد.
    با اینکه برای اولین بار لذت حکم راندن را تجربه کرد اما در ان لحظه ها از احساسات متناققض و غمی پنهان در دلش در عذاب بود .با انکه در ضاهر همه چیز بر وفق مرا دبود اما جیران در عمق قلبش تاسف تلخی را احساس میکرد که علتش را نمیدانست.
    انگار که دیوار های ضخیم غم دور تادور قلبش را احاطه کرده بودند.با این همه میتوانست با تن سپردن به این وصلت به نحوی دستگیر پدرش باشد خوشحال بود و ارزو کرد خوشبخت شود.
    مدتی در سکوت گذشت.جیران تصمیم گرفت هاله غم را از خود دور کند و برای رویا رویی با شاه اماده شود.
    با این تصمیم به سمت گلدان کریستالی رفت که بر روی میز عریض و طویل تالار قرار داشت.چند شاخه از گل های انها را مه از سرخی به اتش میماند برداشت و خودش را به اینه رساند.گلها را با ظرافت و دقیق هلالی لابه لای طره گیسوانش نشاند که از دو سوی چارقد چهره اش را زینت میبخشید.در همان حال به چشمان سیاه و درشتش در اینه خیره شد.در ان لحظه جیران در نظرش یکی از ملکه های زیبایی شده ب.د که بارها و بارها قصه ی زندگیشان را در کودکی از زبان مادرش و ننه جان شنیده بود.ملکه هایی شرح و تفصیل عروسی های هفت شبانه روزشان و لباسها و الماسهایشان برای او شنیدنی بود.ملکه هایی در لباس های اراسته که همیشه در اطرافشان ندیمه هایی اماده انجام دستورات بودند وهمه از چپ و راست تحسینشان میکردند.در ان لحظه جیران در نظر خودش زیباتر ا ز همه انان بود و به روز های خوش اینده فکر میکرد به روز هایی که از صبح تا شام با لباس های فاخر وجواهرات زیاد در معیت شاه و ندیمه هایش در خیابان های مشجر باغ صاحبقریبانه کنار صد ها فواره وگلهای نایاب قدک خواهد زد.
    جیران غرق در عالم خودش بود که یک لحظه حصور سرزده ی شاه بی هیچ تشریفاتی بی سر و صدا وارد شده بود حیرت زده بر جا مبهوت ماند.شاه در لباس پرزرق و برق رسمی مکلل بر جواهرات بر تن داشت و پاهایش را چکمه های براق و گتر دار روسی در برداشت.جیران در حالیی که بی اختیار تحت تاثیر او واقع شده بود برای استقبال چند قدمی جلو رفت و با همان لبخند زیبای همیشگی خود با تعظیم به شاه سلام کرد.
    اعلیحضرت سلام عرض میکنم
    شاه با نگاه عمیق و نافذ به شکار تازه اش نگریست.با دست راست دستکش جیر سفیدش را از دست بیرون اورد.(سلام عزیزم چیزی کم و کسر نداری؟)
    جیران گرفتار ترس و واهمه شده بود.سرش پایین بود و دستانش را جلوی دامنش در هم گره زده بود.پاسخ داد(از صدقه سر اعیحضرت چیزی کم و کسر نیست جز دوری شما.)
    مهربانی و صداقت کلام جیران شاه را تحت تاثیر قرار داد.قلب شاه را به نشاط واداشت.از ته دل خندید.
    (خیلی شیوا حرف میزنی)
    وپس از گفتن این حرف در حالی که به جیران مینگریست با لبخند گفت:بشین عزیزم این طور خسته میشوی)
    (هرطور شما مار بفرمایید)
    جیران این را گفت و روی یکی از نزدیک ترین صندلی های تالار نشست.شاه نیز نشست.مدتی سکوت بر تالار حکم فرما شد که فقط تیک تاک ساعت کمدی اهدایی ملکه انگلستان انرا میشکست.شاه که احساس میکرد جیران از او غریبی میکند برای انکه سر صحبت را با او باز نمیاد گفت:میبینم که احساس غریبی میکنی.ولی به زودی عادت خواهی کرد.دلم میخواهد اینجا را مثل خانه ی خودت بدانی.به خواست خدا از فردا تو همسر من خواهی بود.دستور داده ام مراسم عقد کنان فردا باشد.همانطور که خودت هم در جریان هستی پدرت هم وعده دارد....)
    پس از لختی چون دید جیران هنوز سرش را پایین انداخته گفت:راستی امروز شنیده ام دلبر خانم و دیگر خانم ها را جواب کرده ای.)
    جیران که تا ان لحظه ساکت مانده بود بار دیگر سرش را بالا گرفت و با چشمان سیاه و مخمورش به شاه مینگریست گفت:همین طور است سروورم....احساس کردم ان وضعیت جدید که برایم درست خواهد شد همانطور ان لباس ها که در اختیارم گذاشته شده همه تصنعی است.برای همین هم ترجیح دادم با همین لباس ساده ای مه شما مرا دیده و پسندیده اید حضور برسم.ایا کار اشتباهی کردم؟)
    شاه که از شیوایی و فصاحت کلام دختر باغبان باشی سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود به چهره ی زیبای جیران نگریست که در پرتوی چراغهای لاله که در انها شمع میسوخت جذابیت خاصب پیدا کرده بود.با حرارت خندید و پاسخ داد:نه فدای تو بوشم.از نظر من هرطور دلت میخواهد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    119 - 90
    خود نشست .
    پیش از آنکه جیران وارد قسمت خانمها شود گلین خانم ، نخستین همسر عقدی شاه که دم تجیر انتظار او را می کشید با عجله خودش را به جیران رساند و برای نبودن عریضه هلهله کشید . متعاقب او خانمهای حاضر در مجلس دست زدند . همه به جز چند تن از جمله عفت السطنه و شکوه السلطنه . عفت السطنه از زنان عقدی شاه محسوب می شد و با آنکه برای شاه پسری به نام مسعود میرزا به دنیا آورده بود ، اما به واسطه آنکه قجر نبود پسرش ولیعهد نمی شد ، اما شکوه السلطنه از قاجارها بود و برای شاه پسری به نام مظفرالدین میرزا به دنیا آورده بود . این دو نفر توسط مشترکشان ، دختر سالار ، تازه از موضوع لقب اعطایی شاه به جیران با خبر بودند و این موضوع باعث اشتعال آتش حسادت در دلشان شده بود ، اما نمی توانستند حرفی بزنند و به این نحو ناراحتی شان را بروز می دادند .
    هنوز جیران سر سفره عقد ننشسته بود که ناگهان صدای اعتمادالحرم از پشت تجیر بلند شد .
    « قبله عالم تشریف آوردند . »
    هنوز شاه پا به مجلس نگذاشته بود که در جمع خانمها و آقایان ولوله افتاد . همه به احترام و ورود شاه به مجلس از جا برخاستند و برای چاپلوسی در حضور او دست زدند . شاه با لباس جواهر نشان و تاج وارد شد .
    محمد علی در حالی که مثل سایرین در مجلس به این صحنه می نگریست به طبع دیگران از جا برخاست . وقتی شاه از مقابل او می گذشت پشت دست شاه را بوسید .
    هنوز شاه ننشسته بود که صدای امام جمعه بلند شود . خطاب به اعتمادالحرم پرسید : « پدر عروس خانم حضور دارند ؟ »
    اعتمادالحرم کمی سرش را به اطراف چرخاند و پس از قدری نگاه به حاضران با حرکت دست به محمد علی اشاره کرد .
    بار دیگر صدای امام جمعه بلند شد . خطاب به محمد علی پرسید : « خوب ، بسم الله ، شروع کنیم ؟ »
    محمد علی در حالی که مثل آدمهای مسخ شده به او می نگریست و مشخص بود دست و پایش را گم کرده نگاهی تفاخر آمیز به اطرافیان انداخت و سرفه ای کرد و با لبخند آنچه را از شب گذشته در ذهنش آماده کرده بود بر زبان آورد .
    « اختیار دارید حضرت آقا . با اجازه قبله عالم و اقوام و حاضران و مهمانان عالی قدر که قدم رنجه فرمودند خطبه عقد را جاری بفرمایید . »
    امام جمعه به علامت اطاعت دست بر چشم نهاد . چند لحظه بعد صدای امام جمعه در فضای باغ صاحبقرانیه طنین انداخت .
    « بسم الله الرحمن الرحیم ، قال الرسول الله صل و اله علیه و اله و سلم النکاح السنتی ... نظر به اینکه قبله عالم ، اعلیحضرت قدر قدرت ، السلطان بن السلطان ، ناصرالدین شاه قاجار طبق آیات الهی و دستورات شرعی اراده به تجدید فراش نموده اند و نظر به اینکه معظم له دارای عیال عقدی شرعی هستند می بایست دوشیزه جیران خانم ، ملقب به فروغ السلطنه را با نکاج موقت صیغه فرمایند ... لذا با استناد به آیات الهی و میمنت و « مبارکی ساعت فرخنده خطبه صیغه نود و نه ساله خوانده می شود . »
    امام جمعه پس از این سخنرانی کوتاه طبق معمول ابتدا از شخص شاه و سپس از جیران وکالت گرفت که خطبه عقد را بخواند و از جانب طرفین صیغه عقد را جاری نماید . امام جمعه پس از این تشریفات خطبه را قرائت نمود ، سپس قرآن و کتابچه ای را که در دست همراهانش بود و در آن شرح شرایط ضمن عقد نوشته شده بود روی میز عسلی مقابلش گذاشت . دستها را بالا گرفت و برای عاقبت به خیر شدن این ازدواج دعا کرد .
    هنوز شاه به مجلس خانمها پا نگذاشته بود که همه به احترام ورودش از جا برخاستند و محض چاپلوسی شروع به هلهله کردند .
    آن روز شاه سرداری زیبایی به تن داشت که روی آن با نخهای درخشان طرحهای زیبایی دوخته شده بود . سنگهای قیمتی زیبایی روی آن برق می زد . شاه تاج جواهر نشانی بر سر داشت که با کوچک ترین حرکت سر جقه آن که نشان اقتدارش بود تکان می خورد . شاه پس از گذشتن از صف طویلی که خانمها در دو سو شکل داده بودند پیش آمد و روی صندلی بالای سفره عقد کنار جیران نشست که صورتش را با تور پوشانده بودند . همان دم دو نفر از خواجگان دربار که دستارهای بزرگ زربفتی بر سر داشتند و لباسهای مجلل فیروزه ای رنگ و شلوارهای ساتن لاجوردی پوشیده بودند پیش آمدند . یکی از آن دو برای شاه انگاره شربت بید مشک غرق در یخ آورد و دیگری قلیانی که تازه روشن شده بود و بر روی کوزه آن سنگهای زیبای فیروزه می درخشد . شاه انگاره شربت را برداشت ، اما قلیان را به مادرش تعارف کرد . شاه در حالی که انگاره شربت را جرعه جرعه سر می کشید و مشغول احوالپرسی و بگو و بخند با محارم خود بود چشمش به مادرش ، نواب علیه افتاد که با حالت عجیبی به جیران خیره شده بود . شاه همان طور که به او می نگریست برای آنکه سر از احوال مادرش در آورد خطاب به او پرسید : « خب ، عروس را پسندیدی ؟ »
    نواب علیه که پیدا بود به زیبایی جیران حسرت می خورد برای آنکه صریح از خوشگلی جیران تعریف نکند گفت : « الحمدالله در اندرون زشت نداریم . »
    شاه بی آنکه حرفی بزند نگاهی به عمه اش ، قمر السلطنه انداخت و پرسید : « عمه خانم ، شما نظرتان چیست ؟ »
    قمر السلطنه که زن سیاستمدار و پخته ای بود برای آنکه هم دل شاه را به دست بیاورد و هم نواب علیه را از خود نرنجاند با حاضر جوابی پاسخ داد : « اعلیحضرت به پدر تاجدارشان رفته اند . هر چه انتخاب بفرمایند غایت زیبایی و کمال است . » و پس از گفتن این حرف در حالی که به نواب علیه اشاره می کرد گفت : « نمونه اش نواب علیه . هزار ماشاالله هنوز هم که هنوز است آب و گلش را هیچ ** ندارد . بی خود که استاد قاآنی این غزل زیبا را در وصفش نسروده .
    به رنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر از آنی
    به حکم آنکه جهان پیر گشته و تو جوانی . »
    حرف قمرالسلطنه پیش از آنکه بر دل شاه بنشیند بر دل نواب علیه نشست و لبخند بر لبانش آورد .
    « شما لطف داری عمه خانم . »
    جیران همان طور که در عالم خودش سر به زیر نشسته بود و از صحبتهایی که در اطرافش رد و بدل می شد به فکر فرو رفته بود ناگهان از صدای شاه به خود آمد .
    « فروغ السلطنه ، چقدر خوشگل شده ای ! »
    جیران از آنچه می شنید قلبش به تپش افتاد . سرش را بلند کرد و در حالی که به چشمان مشتاق شاه می نگریست لبخند زد . همین که شاه تور صورت او را بالا زد بار دیگر صدای هلهله و کف زدن خانمها بر خاست . نواب علیه از کاسه قدح کریستالی که بر سر سفره عقد گذاشته شده بود و داخل آن مملو از نقل بید مشک بود بر سر عروس پاشید و نخستین **ی که به جیران هدیه داد شخص شاه بود . او یک سری جواهر بسیار گرانقیمت را با کمک خجسته خانم بر گوش و گردن جیران آویخت . پس از شاه نوبت نواب علیه و گلین خانم و دیگران شد . این مجلس عقدکنان بر خلاف آنچه تصور می رفت یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید و پیش از تاریک شدن هوا خاتمه یافت .
    غروب شده بود . چراغهای گازی پایه بلند محوطه کاخ صاحبقرانیه را روشن کرده بودند . جیران همان طور که کنار پنجره بلند هلالی شکل یکی از تالارهای عمارت کاخ ایستاده بود در دور دستها به ستاره ای چشم دوخته بود که از لابه لای چنارهای بلند چون پولک درشت نقره ای رنگ بر دامن شب خودنمایی می کرد . با آنکه در جای جای عمارت معظم صاحبقرانیه شمار زیادی از خانمهای اندرون و بیش از آن خدمه و ندیمه ها اقامت داشتند ، اما همه جا سکوت بود . حضور این تازه وارد همه ، به خصوص خانمهای سوگلی را به شگفتی واداشته بود . با آنکه خانمها در ظاهر در حضور شاه شادمانی خود را اظهار کرده بودند ، اما در این ساعت اغلبشان در دل به شوهرشان ، یعنی شاه ، فحش و ناسزا می دادند . حس می کردند با وردود جیران که هنوز از گرد راه نرسیده توانسته عنوان فروغ السلطنه را **ب نماید کاخ آرزوهایشان فرو ریخته . هیچ کدام هم حق کوچک ترین واکنشی نداشتند . با قلبی پر درد در گروههای چند تایی در اتاقهای عمارت بی سر و ته صاحبقرانیه دور یکدیگر نشسته بودند و آهسته راجع به این قضیه با هم حرف می زدند .
    در حالی که شاه می رفت به نو عروس زیبایش بپیوندد جیران غافل از حرفهایی که در جریان است در خوابگاه انتظار شاه را می کشید . او محو اتاق حجله بود که عصر همان روز مادام حاج عباس گلساز ، دوست و ندیم نواب علیه ، به امر اعلیحضرت آنجا را آراسته بود . او خانم فرانسوی مقیم تهران بود و در دربار به حاجی طوطی شهرت داشت . مادام اتاق حجله و اطراف خوابگاه را چنان با دست و دلبازی با گلهای طبیعی تزیین کرده بود که آنجا بیشتر به گلستانی از گل می مانست تا خوابگاه .
    ماجرای باز شدن پای مادام به دربار خود ماجرای جالب و شنیدنی داشت . اواخر سلطنت فتحعلی شاه نمایندگان سیاسی اروپایی مقیم ایران برای گرفتن پاره ای امتیازات مقداری گلهای کاغذی به حرمسرای شاه تقدیم کردند ، اما به قدری در اندرونی شاه زن بود که از آن خرمن گلهای مصنوعی یک برگ گل هم به بعضی از خانمها نرسید و جنجال و غوغایی عظیم در گرفت . عاقبت چاره را در آن دیدند که شخصی به نام حاجی عباس را برای یاد گرفتن صنعت گلسازی به انگلستان بفرستند . حاجی عباس در اواخر سلطنت فتحعلی شاه به فرنگستان رفت و تا اواخر سلطنت شاه آنجا بود ، اما هر چه کوشید نتوانست گلسازی یاد بگیرد . از آنجایی که حاجی عباس نمی توانست دست خالی برگردد به عقلش رسید یک دختر گلساز فرنگی را به عنوان همسری اختیار کند و با خود به ایران بیاورد . این دختر **ی نبود جز مادام حاج عباس . این مادام علاوه بر فن گلسازی در هنر خیاطی و موسیقی ، به خصوص نواختن پیانو صاحب هنر بود و همین باعث شد خیلی زود در دربار ترقی کند .
    جیران همانطور که محو هنر گل آرایی مادام بود ناگهان از صدای شاه به خود آمد .
    « عاقبت آمدیم عزیزم . »
    جیران برگشت و در حالی که سعی می کرد از همه جاذبه زنانه اش استفاده کند به خودش آمد و گفت : « خوش آمدید سرورم ... مزین فرمودید . »
    شاه که از دیدن آن همه زیبایی و دلبری از خود بی خود شده بود به چشمان جیران نگریست که با سرمه زیبایی بیشتری پیدا کرده بود . لبخند زد . پیش از آنکه بنشیند دست در جیب جلیقه اش کرد و یک سینه ریز بسیار زیبا در آورد و در حالی که بوسه ای از صورت زیبا و با طراوت جیران می ربود آن را بر گردنش انداخت و گفت : « عزیزم ، این سینه ریز ارثیه از دوران فتحعلی شاه است ، اما مثل اینکه قسمت بود از آن تو باشد . از وقتی به من رسیده تا همین ساعت هر چه خواستم آن را به **ی هدیه بدهم حیفم آمد ، اما حالا از صمیم قلب آن را به تو هدیه می کنم تا یادگار نخستین شب زندگیمان باشد . »
    جیران در حالی که به تلالو خیره کننده نگینهای درشت گردنبند الماس که بر سینه اش می درخشید در آینه رو به رو خیره شده بود موقع را مغتنم شمرد و برای نخستین بار بر دست شاه بوسه زد و گفت : « سرور تاجدارم خیلی به من محبت دارند و من شایسته این همه توجه و علاقه نیستم . »
    شاه در حالی که از این حرکت جیران و آنچه می شنید به وجد آمده بود با محبت به او نگریست و پاسخ داد : « چرا چنین فکر می کنی . تو آخرین عشق منی ، آخرین عشق و زیباترین غزل در دیوان زندگی ام . باید امشب را قدر بدانیم ... »
    پیش از آنکه جیران حرفی بزند صدای اعتماد الحرم از پشت در بلند شد .
    « قبله عالم به سلامت باشند ، سفره شام آماده است . »
    اعتماد الحرم این را گفت و از آنجا رفت . دقیقه ای بعد شاه و جیران بر سر سفره که در تالار مجاور چیده شده بود نشستند . شمعدانهای ساخت پاریس سفره را جلوه بخشیده بود . میان سفره چند رقم خورشت و پلو و انواع کباب چیده شده بود ، همین طور چند نوع ماست عالی با گلپر تازه ، کرفس و پسته تازه .
    شاه در حالی که مهر غذاها را که لای پارچه سپیدی پیچیده شده بود باز می کرد راجع به کبابها توضیح داد .
    « این کباب تنوری ، کباب شنی است که لای شن داغ درست می کنند . کباب ساج و کباب گوشت استخوان که از بره تهیه می شود دست پخت سلطان کبابی است و من از بین همه کبابها بیشتر کباب گوشت استخوان را دوست دارم ، بخور ببین خوشت می آید . »
    شاه پس از دادن این توضیح تکه ای از کباب را با دست خود به دهان جیران گذاشت .
    خلوت شاه با جیران به سرعت گذشت ، در حالی که هر لحظه آن برای **انی که در خلوت و انزوای خویش در آتش رشک و حسد می سوختند بسی طولانی می آمد .
    در آن ساعتها اعتماد الحرم و جمعی از خدمه خاص مثل آغا بهرام در اطراف خوابگاه حاضر بودند تا اگر شاه احضارشان کرد فوری برای خدمت حاضر شوند .
    انتظار این عده چندان طول نکشید . مدت زمان زیادی از صرف شام شاهانه نگذشته بود که شاه به اعتماد الحرم دستور داد دسته مطربان کور و دو تن از خانمهای صیغه ای به نامهای عجب ناز و ماهوش خانم را که صدای بی نهایت خوبی داشتند خبر کند . ساعتی بعد با آمدن این عده چراغهای عمارتهای پراکنده در قصر صاحبقرانیه یکی پس از دیگری خاموش شد و همه جا به ماتمکده مبدل گردید . تنها مکانی که از روشنایی بهره مند بود و آوای موسیقی از آن به گوش می رسید تالار خوابگاه بود . دسته کورها که سرپرستشان پیر مرد کوری بود و شاه خیلی به برنامه شان علاقه نشان می داد تار و کمانچه می نواختند و عجب ناز و ماهوش خانم با صدای بسیار دلنشینی که جیران تا آن زمان نظیرش را نشنیده بود آنان را همراهی می کردند .
    صدای آن دو که گاه تنها و گاه همنوا با هم اشعار عاشقانه ای را می خواندند به سان چهچه بلبل می مانست .
    این دو خانم هنرمند بی توجه به طبع لطیف و روحیه حساسشان در آن وقت از شب مکلف شده بودند تا در حالی که شاهد عشق ورزی شوهر اسمی شان با رقیب تازه وارد هستند از آن ساعت تا هر وقت که اراده شاه بر آن قرار گیرد آنجا بنشینند و هنرنمایی کنند .
    در آن لحظه ها هر شعری را که زمزمه می کردن و هر ناله ای را که سر می دادند نشان از قلب بر آتش نشسته شان داشت .
    خجسته خانم ، مادر ولیعهد ، که پیش از دیگران و در ظاهر این مسئله را پذیرفته بود آن شب نمی توانست بخوابد . خجسته خانم در حالی که در مهتابی یکی از عمارتهای مجلل صاحبقرانیه قدم می زد و گوشش به آوای موسیقی بود که از تالار خوابگاه شنیده می شد و به قرص ماه با هاله نقره ای رنگش در آسمان چشم دوخته بود و صورتش بستر اشکهایش شده بود .
    فصل 10
    هیچ ** نمی دانست داستانی که از جاده نیاوران شکل گرفته در عمارت اختصاصی به کجا انجامیده ، اما چیزی که روز بعد عقدکنان بر همه مسجل شد روحیه و شور و نشاط و حال و هوای شاه بود که به کلی عوض شده بود . این برای همه ، به خصوص سوگلیهایی مثل ستاره خانم عجیب به نظر می آمد .
    شاه بر خلاف همیشه که سعی داشت همسر تازه اش را مدتی از نزدیکانش دور نگه دارد ، این بار تصمیم گرفت فروغ السلطنه را به همه ، به خصوص اقوام دور و نزدیک و منسوبان نشان دهد . می خواست همه از زیبایی و حسن سلیقه اش تعریف کنند . برای همین تصمیم گرفت جیران را همراه خود در مراسم آش پزان که هر ساله در آن وقت سال در ملک اختصاصی دربار در شهر ستانک برگزار می شد شرکت دهد .
    این مراسم از سنتهایی بود که شاه در طول سالهای سلطنت خویش همیشه در حفظ آن علاقه وافر نشان می داد . مراسم آش پزان ادای نذری بود که شاه چند سال پیش کرده بود . وقتی بیماری وبا در تهران شایع شده بود و عده زیادی از مردم تلف شدند شاه که خیلی ترسیده بود به توصیه دکتر احیاءالملک ، پزشک مخصوصش ، و به خاطر احتیاط از شهر خارج شد . آن زمان به همین بهانه به سرعت موجبات انتقال خود و خانمهای اندرون را که تعدادشان محدودتر از این زمان بود به شهر ستانک فراهم آورد . در همان ایام اقامت در شهر ستانک بود که شاه با خدای خود عهد کرد اگر از وبا جان سالم به در برد هر ساله آش بپزد و آن را بین فقرا تقسیم کند . پس از آن تاریخ شاه هر سال نذرش را ادا کرد . آش را می پخت ، اما فراموش کرده بود باید آن را بین فقرا تقسیم کند و فقط بین جمعی از شازده ها و درباریان تقسیم می نمود . آنان هم در عوض این تعارفی شاه کاسه خالی شده تعارفی را مملو از سکه های اشرفی پس می فرستادند . شاید ضرب المثل کاسه داغ تر از آش به همین جریان بر می گردد .
    مراسم آش پزان آن سال از یک جهت با سالهای گذشته تفاوت داشت . شاه دستور داده بود مراسم آش پزان به جای شهر ستانک در سرخه حصار بر گزار شود .
    یک روز پیش از برپایی مراسم ، طبق سنت هر ساله هر یک از شاهزادگان و درباریان قسمتی از ملزومات آش نذری را به سرخه حصار منتقل ساختند تا به این طریق علاقه خود را در برپایی این مراسم به شاه نشان دهند .
    روز موعود از راه رسید . اردوی سلطنتی برای اجرای مراسم در کاخ سرخه حصار اتراق کرد . این کاخ نیز چون کاخ صاحبقرانیه خیلی با شکوه بود . به واسطه وجود کوههای مجاور و تپه های اطراف آنجا که از خاک و سنگ سرخ پوشیده شده بود کاخ را به این نام می خواندند .
    در میانه محوطه کاخ عمارتی با شیروانی قرمز رنگ وجود داشت که به عمارت یاقوت معروف بود . کاخی دو طبقه که با اثاثیه و مبلمان عالی فرنگی تزیین شده بود و عمارت بیرونی کاخ محسوب می شد . در ضلع شرقی این عمارت کاخ دیگری وجود داشت که با دیوارهای بلند از این قسمت جدا شده بود و عمارت اندرونی محسوب می شد . اطراف این دو کاخ ، همین طور محوطه بیرونی قرق سلطنتی محسوب می شد و در طول اقامت شاه و همراهانش **ی جرات تردد در آن محدوده را نداشت . به محض ورود اردوی سلطنتی دو قسمت مجزا برای اقامت خانمها و آقایان در نظر گرفته شد . تعداد زیادی چادر سلطنتی نیز در اطراف قسمت جنوبی سرخه حصار بر افراشته شد تا اگر شاه هوس شکار کرد بتواند آنجا استراحت کند .
    آن روز به محض آنکه مقدمات اردو فراهم گردید دهها گوسفند قربانی شد تا از گوشت آنها برای آش استفاده شود . دیگهای بزرگ مسی در کنار یکدیگر با فاصله های مناسب روی اجاقها کار گذاشته شد و آشپز ها ملاقه به دست مشغول کار شدند .
    با آنکه دیگر آفتاب همه جا پهن شده بود و طبق سنت هر ساله باید شاه در این ساعت از راه رسیده باشد ، اما آن روز هنوز از شاه و سوگلی تازه اش خبری نبود . در آن ساعتها که همه چشم انتظار ورود قبله عالم بودند شاه بی آنکه عجله ای برای رفتن به سرخه حصار داشته باشد فارغ از هر تشویشی زیر دست حیدر خان خاصه تراش ، پیرمردی که همیشه مسئولیت اصلاح صورت قبله عالم را داشت نشسته بود . حیدر خان خاصه تراش سر فرصت کارش را انجام داد . با رفتن او از عمارت اختصاصی ، شاه نیز از جا برخاست . در حالی که در آینه قدی که تصور تالار بزرگ عمارت اختصاصی را منع** می ساخت خود را بر انداز کرد . جیران را صدا زد . او در اتاق مجاور تالار خودش را برای رفتن به سرخه حصار آماده می کرد .
    « عزیزم ، آماده شدی ؟ »
    صدای دلنشین جیران از پشت پرده ای که اتاق را از تالار مجزا می ساخت شنیده شد .
    « بله سرورم . »
    جیران این را گفت و پرده را کنار زد و وارد تالار شد . جیران از میان لباسهایی که جامه دار باشی در اختیارش قرار داده بود لباس مناسبی انتخاب کرده و پوشیده بود ، لباسی ساده و زیبا از جنس مخمل قرمز با جلیقه پاچین و شلیته که بر روی آن با نخ نقره گلدوزی شده بود .
    شاه به چشمان زیبا و مخمور جیران نگاه کرد و خطاب به او گفت : « من امروز هوای سوار کاری به سرم زده . اگر اشکالی ندارد تو با کالسکه بیا . به حشمت سردار ، کالسکه چی مخصوص می سپارم تو را با کالسکه خودمان بیاورد . »
    جیران بدون آنکه نگاهش را از چشمان شاه بردارد متفکر پاسخ داد : « هر طور رای مبارک است ، اما ... » جیران این را گفت و مابقی حرفش را خورد .
    شاه با دستپاچگی کودکانه با دلواپسی پرسید : « اما چه فدای تو بشوم ؟ »
    چون دید جیران در گفتن حرفی که بر سر زبان دارد مردد است افزود : « حرفت را بزن ... چه می خواستی بگویی ؟ »
    جیران با ناز لبخند زد : « اگر سرور تاجدارم اجازه دهند می خواهم امروز در کنار شما باشم . »
    شاه بی آنکه متوجه مقصود جیران شده باشد با مهربانی لبخند زد .
    « نمی شود تصدق تو بشود ، گفتم که امروز نمی خواهم با کالسکه بیایم . »
    جیران که فهمید شاه متوجه منظور او نشده توضیح داد : « مقصود من این نبود سرورم ... » و چون شاه با استفهام به او خیره مانده افزود : « من سوارکاری بلد هستم . اگر افتخار دهید تصمیم دارم در سوارکاری سرورم را همراهی کنم . »
    شاه در حالی که به چهره جیران می نگریست و از آنجایی که ادعای او را چندان جدی تلقی نمی کرد از آنچه شنید بفهمی نفهمی خنده اش گرفت . با این حال برای آنکه روی سوگلی محبوبش را زمین نیندازد و دلش را نشکند صدایش را بلند کرد و آغاباشی ، خدمتکار خاصه اش ، را صدا زد .
    لحظه ای بعد پرده آویخته به در اصلی تالار کنار رفت و آغاباشی در چهارچوب در ظاهر شد .
    « امر بفرمایید سرورم . »
    شاه در حالی که گوشه سبیلش را با یک دست تاب می داد فرمان داد : « به میرآخور بگو اسب قزل را فلفور برای سوارکاری خانم فروغ السلطنه آماده کند . در ضمن به جامه دار باشی هم بگو صندوقچه البسه شکار ما را بیاورد . »
    آغاباشی بی آنکه سرش را بلند کند یا حرفی بزند با گفتن کلمه چشم ، تعظیم کرد و خارج شد .
    چند دقیقه بعد جامه دار باشی با صندوقچه در خواستی شاه حاضر شد و سر به زیر گوشه ای ایستاد .
    شاه از میان البسه مخصوص یکی را که متناسب با اندام موزون جیران بود انتخاب کرد . از میان آن همه لباس که داخل صندوق بر روی یکدیگر چیده شده بود انتخاب سخت بود . سر انجام شاه بر روی یکی از لباسها که به نظرش مناسب تر از بقیه می آمد دست گذاشت . پیراهن زرد رنگ با آستین بلند و یقه ایستاده که می بایست با شلوار گشاد از آن استفاده می شد . شاه به جز اینها یکی از چند چکمه گتردار فرنگی اش را از داخل صندوق برداشت و آن را کنار گذاشت . با اشاره دست جامه دار باشی را که هنوز گوشه ای سر به زیر ایستاده بود مرخص کرد . همه چیزهایی را که برای جیران انتخاب کرده بود به دستش داد و به او گفت : « عزیزم ، تا من به اعتماد الحرم سفارشهای لازم را می کنم تو زود آماده شو . دم عمارت منتظرت هستم . »
    شاه این را گفت و با عجله از در خارج شد .
    با رفتن شاه جیران شتابزده دست به کار شد . لباسهایی را که به تن داشت بیرون آورد و با عجله پیراهن گشاد و نیمتنه شکاری و شلواری را که شاه برایش انتخاب کرده بود پوشید . چکمه گترداری را که به نظرش اندازه اش می آمد پا کرد . از آنجایی که جیران متوجه شده بود شاه به رنگ زرد علاقه دارد به عمد یکی از روسریهایش را که زرد رنگ بود و حاشیه ای با نقش و نگارهای طلایی رنگ داشت سر کرد . پیش از آنکه از در بیرون برود خودش را در سر و وضع تازه ای که شاه برایش ساخته بود بر انداز کرد . راستی که در این لباسهای به ظاهر مردانه زیبایی اش دو چندان شده بود . شاه و ملازمان خاص در مقابل عمارت کاخ صاحبقرانیه به انتظار ایستاده بودند که جیران با ظاهر تازه ای در آستاه در ظاهر شد .
    همین که شاه چشمش به او افتاد سخت مجذوب او شد . همان طور که به او خیره شده بود بی ملاحظه مستخدمان و ملازمان که دور تا دور به تماشا ایستاده بودند چند قدمی به استقبال دوید و جیران را چون دختر بچه ای در آغوش گرفت . با نگاهی که برق عشق از آن ساطع بود در گوشش زمزمه کرد : « چقدر زیبا شده ای فروغ السلطنه ! هیچ می دانی تو با این لباس مرا به یاد پرنسسهای اروپایی در مسابقات بزرگ اسب دوانی خانمهای فرنگستان می اندازی ؟! راستی که از دیدن تو حظ می کنم . »
    شاه این را گفت و به میر آخور دستور داد تا اسب قزل را که به خوبی تیمار شده و زین بر آن بسته شده بود پیش آورد . می خواستند هر چه زودتر به جانب سرخه حصار حرکت کنند .
    چون شاه سوارکاری جیران را ندیده بود نگران بود مبادا آسیبی به وجود نازنینش برسد . این بود که با دلهره و اضطراب دهانه اسب را به دست جیران داد . برای نخستین بار در عمرش به او کمک کرد که سوار اسب شود . خودش نیز سوار یکی از اسبهای تیز رو شد . سوارکاری و لباس پوشیدن جیران در آن زمان فکری انقلابی به شمار می آمد . زیرا طی سالهای پیش از آن هیچ یک از خانمهای اندرون هرگز جرات نداشتند جز با چادر و روبنده ، آن هم در احاطه ندیمه ها و خواجه ها از اندرون خارج شوند . برای همین تمام **انی که آن روز در محوطه کاخ صاحبقرانیه شاهد این صحنه بودند از آنچه دیدند تعجب کردند .
    جیران در حالی که شاه را همراهی می کرد کاخ و چند خیابان منتهی به آنجا را پشت سرگذاشت . همین که پهنه دشت مقابل جیران نمایان شد به مناظر اطراف و رشته کوه سر بلند البرز خیره شد . ناگهان دهانه اسب قزل را که خیلی زیبا و یراق دوزی شده بود کشید و با زدن مهمیز به اسب فهماند می خواهد چهار نعل برود . از آنجایی که اسب قزل حیوان باهوش و دونده ای بود به فراست دریافت که سوار زیبا رویش از این حرکت چه مقصودی دارد .اسب خیز برداشت و با چالاکی شروع به دویدن کرد . از آنجایی که جیران نمی خواست شاه را معطل خودش کند مرتب سرش را بیخ گوش اسب می گذاشت و هی می کرد تا باز هم تند تر برود .
    شاه که از دیدن سرعت قزل وحشت در دلش افتاده بود می ترسید مبادا اسب به دلیل بی تجربگی سوارش او را زمین بزند . به همین منظور و برای حفظ محبوبه اش به دنبال او شروع به تاختن کرد . به طبع شاه مراقبان نیز که می ترسیدند در این تاخت و تاز گزندی به قبله عالم برسد طبق وظیفه دهانه اسبها را کشیدند و در تعقیب آن دو به پهنه دشت تاختند . شاه با وجود آنکه سوار کار ماهری بود ، اما هر چه تلاش می کرد تا فاصله کمتری با اسب جیران پیدا کند نمی شد ، چرا که جیران اسب قزل را چنان با مهارت و چالاکی ، بی ترس و واهمه می دواند که همه ، به خصوص شاه را به حیرت و شگفتی انداخته بود . از آنجایی که جیران دارای عقل و هوش ذاتی بود می دانست عقب ماندن شاه در سوارکاری از او باعث دلخوری اش خواهد شد ، لذا همین قدر که چند کیلو متر اسب را به تاخت واداشت و توانست ادعایش را ثابت کند با کشیدن دهانه اسب قزل سرعتش را کم کرد تا شاه به او برسد . هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گرد و غباری برخاست و اسب قزل ایستاد و خیلی زود اسب قبله عالم نیز کنار اسب قزل متوقف شد .
    شاه که به خوبی متوجه بود چرا جیران اسبش را متوقف کرده ، در حالی که هنوز نفس نفس می زد گفت : « آفرین بر تو فروغ السلطنه ... آفرین بر تو . تا به چشم خود ندیده بودیم باور نمی کردیم که تا این حد در سوارکاری مهارت داشته باشی ... راستی که حظ کردیم . »
    جیران با فروتنی لبخند زد : « این نظر لطف شماست سرورم . اگر اجازه بفرمایید از اینجا تا سرخه حصار را با سرعت کمتری برویم . »
    شاه پیشنهاد جیران را با تکان دادن سر تایید کرد و گفت : « خوب است ... حالا که تنها هستیم نکته ای را می خواستم به شما یاد آور شوم . »
    جیران در حالی که روسری زرد رنگش را مرتب می کرد با ناز پرسید : « چه نکته ای سرورم ؟ »
    مثل آن بود که شاه آنچه را می خواهد بر زبان بیاورد در ذهنش مرور می کند . تاملی کرد و با لحنی صمیمانه و غیر رسمی گفت : « می دانی فروغ السلطنه ، به طور قطع جایی که تو در دل ما پیدا کرده ای مورد حسد خانمها واقع خواهد شد . خودت که اطلاع داری من دارای چندین همسر دیگر هستم ، ولی قسم می خورم تا پیش از این هیچ یک از آنان جایگاه تو را در قلبم پیدا نکرده اند . با این حال آنان نیز همسرانم هستند و از من توقعاتی دارند . اگر دیدی به ظاهر با آنان خوش و بش می کنم و دستی به سر و گوششان می کشم ناراحت نشو ... من برای جلوگیری از شعله ور شدن آتش حسد و حفظ نظم و آرامش اندرونی گاهی ناگزیرم از سر سیاست به آنان نیز عنایتی داشته باشم ... متوجه منظورم که هستی ؟ »
    جیران همان طور که گوش می داد بی آنکه آنچه را شاه می گوید تجربه کرده باشد لبخند زد .
    « اختیار دارید سرورم به یقین هر اقدامی شما می فرمایید از روی صلاح و مصلحت است و اطمینان داشته باشید من از توجه شما به دیگر خانمها ناراحت نمی شود . پس از این بابت آسوده خاطر باشید . »
    شاه که هرگز تصور نمی کرد از دهان جیران چنین پاسخی بشنود آسوده خاطر لبخند زد و « ممنونم فروغ السلطنه . در ضمن ... اگر دور و بریهای نزدیک من گوشه و کنایه ای به تو زدند یک گوشت را در کن و آن یکی را دروازه . به اخم و افاده هایشان هم نباید توجه کنی . آنان به هیچ وجه دوست ندارند تازه واردی مثل تو که هنوز از گرد راه نرسیده ، میوه ای را بچیند که چشم همه به دنبالش است . »
    شاه این را گفت و بی آنکه منتظر پاسخ جیران شود دهانه اسبش را کشید .
    « چرا سرور تاجدارمان دیر کرده اند ؟ »
    « چرا قبله عالم با کاروان تشریف نیاورده اند ؟ »
    « دیگر نزدیک ظهر است ، پس تشریفات معمول هر سال چه خواهد شد ؟ »
    این پرسشهایی بود که خانمها از یکدیگر می کردند .
    اعتماد الحرم از آنجایی که می دانست شاه سرش به سوگلی تازه اش گرم است ، بی توجه به پرسشهایی که خانمها از او می پرسیدند ، همان طور که در رفت و آمد بود مرتب به اطرافیانش دستور می داد که وسایل پختن آش را حاضر نمایند تا به محض ورود شاه دست به کار شوند و کم و **ری در کار نباشد .
    هنوز خانمها سرگرم این گفتگوها بودند که از دور ، نزدیک تپه ماهورهای پلور سایه دو سوار پدیدار شد . سوارها چنان به شتاب می آمدند که از دور به نظر می آمد خاک را زیر سم اسبهایشان لوله می کنند . کم کم توجه اکثر ساکنان اردوی سلطنتی به آنان جلب شد .
    اعتماد الحرم در حالی که دوربینی را که از فرنگستان خریده بود بر چشم گذاشته بود با دقت به آن سو نگریست . از گوشه چشم سایه نواب علیه را دید . او روبنده اش را بالا زده و چشمها را تنگ کرده بود و به آن سو می نگریست . مثل آنکه با خود نجوا می کند آهسته گفت : « اینها دیگر کیستند که در قرق سلطنتی سواری می کنند ؟ »
    همان طور که با دقت به آن سو می نگریست ناگهان مثل آنکه متوجه نکته ای شده باشد زمزمه کرد : « خیلی عجیب است ! »
    نواب علیه با کنجکاوی پرسید : « چه چیزی عجیب است ؟ »
    اعتماد الحرم دوربین را از چشم برداشت و در حالی که به فکر فرو رفته بود به نواب علیه نگریست و گفت : « یکی از سواران اعلیحضرت شهریاری هستند ، اما دیگری را نشناختم . به یقین قبله عالم با یکی از شاهزادگان سوارکاری می کنند . »
    نواب علیه در حالی که با ناباوری به اعتماد الحرم خیره شده بود گفت : « این غیر ممکن است . قرار بر این بود اعلیحضرت همایونی همراه فروغ السلطنه خانم با کالسکه تشریف بیاورند . »
    اعتماد الحرم بی آنکه چیزی بگوید و از آنجایی که خودش شاه را دیده بود رو به آغا بهرام که کنارش ایستاده بود گفت : « زود باشید حاضران در اردو را از ورود قبله عالم با خبر کنید تا خود را برای مراسم استقبال آماده کنند .
    هنوز این حرف از دهان اعتماد الحرم بیرون نیامده بود که صدای مارش سلطنتی که در حریم قرق منتظر خدمت ایستاده بودند شنیده شد . همه به هم ریختند . در چشم بر هم زدنی ساکنان اردو خود را برای استقبال از شاه آماده کردند .
    ربع ساعتی بیشتر تا ظهر باقی نبود که شاه سوار بر اسب همراه جیران که تا آن لحظه هویتش بر هیچ کش مشخص نبود از گرد راه رسید . مدعوین ، به خصوص شاهزادگان دربار و خانمها از این اقدام شاه دچار حیرت شدند . او بدون توجه به حیرت و شگفتی حاضران و اینکه با دیدن آن دو ممکن است چه حرفهایی پشت سرش بزنند از اسب پیاده شد .
    آغا باشی پیش دوید و دهنه اسبش را گرفت . جیران نیز با وقار تمام از اسب پیاده شد و دهانه را به یکی از فراشان سپرد و به دنبال شاه به طرف محلی رفت که دیگهای آش بر روی اجاقهای هیزمی مهیا بود و دود غلیظش به سمت آسمان تنوره می کشید .
    زیر چادر بزرگی چهار گوسفند ذبح شده را به دو چنگک آهنی که به دو میله وصل بودند آویخته بودند . خدمه مشغول قطعه قطعه کردن آنها بودند . کمی آن طرف تر از چادر ، روی فرشی سینیهای مسی پر از ادویه و سبزیهای خوشبو و دسته دسته اسفناج و چغندر و صیفی ، به خصوص بادنجان و کدو ردیف شده بود که افراد زیادی با لباسهای فاخر دو زانو نشسته بودند و به پوست کندن و پاک کردن و خرد کردن مشغول بودند . با دیدن شاه از جا برخاستند . شاه همان طور که از میان جمعیت عبور می کرد تا خود را به دیگهای آش برساند با دیدن مردی که ظاهرش پیدا بود باید فرنگی باشد ایستاد و با اشاره انگشت آغاباشی را فراخواند .
    جیران همان طور که کنار شاه ایستاده بود صدای او را شنید که خطاب به آغاباشی گفت : « بادنجانهایی که به دست یک فرنگی پوست کنده شود نجس است و نمی توان آنها را در آشی که مسلمانها باید بخورند ریخت همه را دور بریز . »
    شاه این را گفت و پس از کمی احوالپرسی با اعیان و اشراف و درباریان که هر کدام برای خود شیرینی سرگرم کاری بودند به طرف دیگها رفت .
    رسم هر ساله بر این بود که شاه خودش به دیگهای آش سرکشی می کرد و با ملاقه تک تک دیگهای آش را که روی اجاقهایی پر از آتش سرخ قرار داشت را به هم می زد . شاهزادگان و مدعوین نیز پس از شاه همین کار را می کردند تا در مراسم آش پزان به ظاهر نقشی داشته باشند .آن روز نیز شاه همین کار را کرد ، با این تفاوت که بر خلاف سالهای گذشته که با قیافه ای عبوس و غمزده در این مراسم حاضر می شد آن روز دست جیران را در دست داشت و سر دیگها حاضر شد . سر آشپز باشی را که آماده به خدمت ایستاده بود مورد خطاب قرار داد و گفت : « آشپز باشی ، موقع هم زدن آش فرا رسیده است ؟ »
    سر آشپز باشی که از آشپزهای آزموده و قابل دربار محسوب می شد ملاقه خوش نقش و نگار نقره ای را که در دست داشت به قبله عالم تقدیم کرد و گفت : « بله قبله عالم . »
    شاه در حالی که با قیافه ای بشاش ملاقه را از دست سر آشپز باشی می گرفت باز خطاب به او گفت : « مشدی ، انگار یادت رفت که ملاقه ای هم به خانم فروغ السلطنه بدهی . »
    پیرمرد آشپز باشی مثل آنکه گناه غیر قابل بخششی مرتکب شده باشد دست و پایش را گم کرد و با شرمندگی گفت : « باید ببخشید اعلیحضرت . »
    پس از عذر خواهی ، در حالی که هنوز سرش را زیر انداخته و چشمانش را به زمین دوخته بود ملاقه دیگری از داخل یکی از سبدهای پیش رویش برداشت و آن را جلوی جیران گرفت .
    شاه دست به کار شد . جیران نیز به طبع او مشغول هم زدن دیگها آش شد . همین که ملاقه شاه و جیران داخل نخستین دیگ آش شد صدای صلوات حاضران که آن دو را احاطه کرده بودند برخاست . شاه همان طور که با ملاقه آش را هم می زد با صدای آهسته ای خطاب به جیران گفت : « عزیزم نیت کن . این آش نذری است . هر **ی نیت کند حاجتش بر آورده می شود . »
    جیران همان طور که دیگ آش را هم می زد با لبخند پاسخ داد : « من فقط برای سلامتی و سربلندی سرورم دعا می کنم . »
    مدعوین که شاهد این گفتگو بودند از رفتار و حرکات و نگاهها و طرز صحبت شاه با جیران دریافتند که سوگلی جدید بسیار مورد علاقه شاه است .
    سوارکاری شاه به همراه فروغ السلطنه ، همین طور خبر بر هم زدن آش نذری خیلی زود در اردوی سلطنتی پیچید و به گوش خانمها رسید . خانمهای اندرون که داخل چادرهای افراشته در محوطه کاخ یا داخل عمادت یاقوت در انتظار ورود شاه به سر می بردند از شنیدن این خبر کم مانده بود از شدت حسد دق کنند .
    همین حسادت باعث شد هر کدام برای سرد کردن آتش حسادتی که در دلشان روشن شده بود پشت سر رقیب تازه وارد حرفهایی بزنند .
    « راستی که کارها بر ع** شده . دختر باغبان در رکاب اقدس ظل الهی . »
    « درست می گویی . من که وقتی شنیدم نزدیک بود قلبم بایستد و این دختر با این کارش حیثیت و اعتبار همه را از بین برد . »
    « به نظر من که او مهره مار دارد ، یا داروی عشق به خوراک قبله عالم داده و گرنه اعلیحضرت آن قدر هم کج سلیقه نبودند که دل در گروی دختر دهاتی ، چون او بدهند و دختران شاهزادگان و والا مقامان دیگر را فراموش کنند . »
    کم کم این صحبتها و جنجالها به خصوص راجع به سوارکاری جیران با لباس مردانه داشت بالا می گرفت که نواب علیه خود را میان انداخت و از آنجایی که مادر شاه خوش نداشت **ی پشت سر پسر تاجدارش حرف بزند به محض اطلاع از آنچه پیش آمده بود با دیدن حرص و جوش خانمها در پشتیبانی از شاه و توجیه کار او صدایش را سر انداخت و خطاب به جمع خانمها گفت : « زیاد مسئله را بزرگ نکنید . لابد سرور تاجدارمان تحت تاثیر ملل اروپایی واقع شده اند . در ضمن تا جایی که من خبر دارم خانم فروغ السلطنه مطابق شرع مقدس تمام اعضای خود را در حین سوارکاری مستور داشته اند . »
    اما خانمها هنوز هم با آنچه می شنیدند قانع نشدند . یکی از آنان به نمایندگی از بقیه گفت : « هیچ فکر کرده اید اگر خبر بی حجاب ظاهر شدن خانم به بیرون سرایت کند باعث انعکاس نامطلوبی بین عوام خواهد شد ! »
    نواب علیه که خود در دل حق را به آنان می داد مانده بود که در پاسخ چه بگوید که صدای اعتماد الحرم با لحنی تشریفاتی از بیرون تالار به گوش رسید .
    « قبله عالم تشریف فرما شدند . »
    این صدا به مانند سنگی که در استخر پر از قورباغه ای انداخته شود آنی همه را خاموش کرد .
    پیش از آنکه شاه وارد عمارت یاقوت شود اعتماد الحرم را صدا زد و جیران را به دست او سپرد . توصیه های لازم را در گوش او زمزمه کرد و از او خواست تا سایر خانمها را از ورود فروغ السلطنه آگاه سازد .
    هنوز پای جیران به عمارت یاقوت نرسیده بود که داخل عمارت ولوله ای افتاد . این جنجال نه تنها به خاطر این بود که در آن لباسهای بدیع ظاهر شده بود ، بلکه علت اصلی این بود که با اشاره شاه پیشاپیش او حرکت می کرد . جماعت خانمها در حالی که از پشت پنجره های رنگین ارسی شاهد این صحنه بودند هر یک از بغض و حسدی که از دیدن این منظره گریبانگیرشان شده بود حرفی زدند .
    « تو رو خدا نگاه کنید ، وقاحت هم حدی دارد . دختر باغبان باشی آن قدر جسور شده که پیشاپیش قبله عالم حرکت می کند . »
    « اشتباه نکن خواهر ، من هم اگر جای او بودم همین کار را می کردم . »
    نواب علیه سعی داشت پیش از ورود شاه همه را آرام کند ، ولی در دل حق را به آنان می داد ، چرا که تمامی آن بیچارگان اگر چه در زیبایی به پای فروغ السلطنه نمی رسیدند ، اما در جای خود از زیبایی و وجاهت بی حد و حصری بر خوردار بودند . از طرفی هر کدام وابسته به خاندانی متشخص و متدینی بودند که پدران و ایل و تبارشان از لحاظ سیاسی و ثروت وزنه ای سنگین محسوب می شدند . حالا از اینکه می دیدند دختر باغبان باشی هنوز از راه نرسیده چنین ارج و قربی پیدا کرده کم مانده بود از فرط حسادت دق کنند . با این وضع هیچ کدام از خانمها ، حتی نواب علیه در حضور شاه جز آنکه ساکت بنشینند و تماشا کنند چاره ای نداشتند .
    چند لحظه پیش از ورود شاه نواب علیه باز هم سعی خود را کرد تا با لحن محیلانه ای جو را به نفع پسرش آرام سازد .
    با صدای بلند گفت : « هر چه باشد خانم فروغ السلطنه تازه وارد هستند ، پس سعی کنید او را گرامی بدارید . سرور تاجدارمان از این رفتار شما خرسند خواهند شد . »
    یکی از خانمها به واسطه قوم و خویش بودن با نواب علیه بیشتر از دیگران به خودش مغرور بود قری به گردن داد و با حرص گفت : « نواب علیه درست می فرمایند ، به عقیده من اگر درست فکر کنیم دختری روستازاده آن قدر قابل نیست که خدای ناکرده به خاطر او افعالی از ما سر بزند که خاطر سرورمان را مکدر سازد . »
    خانم دیگری که جزو خانمهای از نظر افتاده محسوب می شد و فقط به واسطه دوستی صمیمانه اش با نواب علیه توانسته بود موقعیت خود را در دربار حفظ کند فوری پی حرف او را گرفت و گفت : « نواب علیه درست می فرمایند . دختر باغبان باشی که چه عرض کنم ، اگر دختر گدای کوچه هم بود ما محض خاطر گل روی قبله عالم هم که شده می بایست حفظ ظاهر کنیم و خدای ناکرده اسباب تکدر سرورمان را فراهم نیاوریم . »
    نواب علیه که دید تا حدودی در آرام کردن جو موفق شده لبخند زد و گفت : « به یقین همین طور است . از اینکه می بینم همه منظور مرا درست درک می کنند خوشحالم . شما باید همگی بر خلاف نظراتی که عوام درباره رابطه خانمها با هوویشان دارند رفتار کنید ، آن هم فقط محض گل روی قبله عالم ، چرا که از قدیم ندیم گفته اند هر ** گوش را می خواهد باید گوشواره را هم بخواهد . »
    هنوز صحبت نواب علیه تمام نشده بود که اعتماد الحرم در آستانه در ظاهر شد و با صدای بلند اعلام کرد : « حضرت علیه فروغ السلطنه خانم تشریف آوردند . »
    رسم بر این بود که در چنین مواقعی شاه نیز همراه همسر تازه به اندرون می آمد تا او را به خانمها معرفی نماید ، اما آن روز با آنکه شاه جیران را تا دم عمارت یاقوت همراهی نمود به بهانه صحبت با یکی از شاهزادگان همراه او داخل نیامد و او را به دست اعتماد الحرم سپرد . همین موضوع باعث شد خانمها آرامش روحی پیدا کنند ، چرا که فکر کردند شاه با این کار خواسته نشان دهد که جیران را حتی از خانمهای عادی هم کمتر دوست دارد .
    جیران بی خبر از آنچه در جریان بود در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت وارد شد و مودبانه به نواب علیه و دیگر خانمها سلام کرد .
    نواب علیه و بعضی دیگر از خانمها با صدای بلند پاسخ سلام او را دادند ، اما خیلیها نظیر دختر سالار که یکی از سوگلیهای شاه محسوب می شد و از آنجایی که هنوز هم در حال و هوای چند لحظه پیش بود ، خیلی سرد به جای سلام فقط سر تکان داد .
    اعتماد الحرم که با جیران وارد شده بود با صدای خشک خطاب به خانمها گفت : « خانم فروغ السلطنه به امر قبله عالم برای آشنایی تشریف آورده اند . به طور حتم مقدم ایشان برای بانوان محترم همایونی گرامی و مبارک است . »
    نواب علیه که تا آن زمان مثل دیگران ایستاده بود از سر سیاست برای خوشامد جیران و جلب محبت او شروع به کف زدن کرد . دیگران نیز که همیشه رفتار او را سر مشق قرار می دادند به طبع او شروع به کف زدن کردند . نواب علیه که متوجه وخامت جو حاکم بود و احتمال می داد خانمها از حسدی که نسبت به فروغ السلطنه دارند ممکن است گوشه و کنایه هایی به او بزنند و گوش شاه برسد و موجب تکدر پسر تاجدارش شود به عمد دست فروغ السلطنه را گرفت و او را روی مخده ای که کنار جای خودش بود نشاند . در حالی که با او به گرمی خوش و بش می کرد به خدمه حاضر در مجلس دستور پذیرایی داد .
    اعتماد الحرم با دیدن این صحنه تا حدودی خیالش از بابت توصیه هایی که شاه راجع به اینکه می بایست در بدو ورود فروغ السلطنه هوای او را داشته باشد قدری راحت شد . از نواب علیه اجازه مرخصی خواست .
    نواب علیه بی آنکه نیم نگاهی به او بیندازد ، همان طور که سر گرم گفتگو با جیران و معرفی خانمها به او بود با اشاره دست به او فهماند که می تواند برود .
    نواب علیه کنار جیران نشسته بود و مشغول صحبت با او بود . از طرز نگاه خانمها یک آن متوجه سینه ریز برلیان زیبایی شد که بر سینه سپید جیران خود نمایی می کرد . این سینه ریز یکی از گرانبها ترین جواهرات باقیمانده از زمان فتحعلی شاه بود که سالها خانمها حرفش را می زدند و روزگاری خانم سوگلی محبوب فتحعلی شاه آن را به گردنش می آویخت . همان سینه ریزی که نواب علیه نیز خودش آرزوی تصاحب آن را داشت . حالا که آن را بر گردن جیران می دید سخت جا خورده بود . موقعیت و مقام نواب علیه به عنوان ملکه مادر به گونه ای نبود که بتواند مثل سایر خانمها از خود واکنش نشان بدهد . برای همین با آنکه اندیشه هایش مثل سایر خانمها در رابطه با آن سینه ریز زیبا آزارش می داد ، به ظاهر و با لحنی عادی طبق رسومات دربار شروع به معرفی خانمهای حاضر کرد .
    « خانم قمر السلطنه ، عمه خانم اعلیحضرت ... خانم شکوه السلطنه همسر عقدی اعلیحضرت و دختر شاهزاده فتح الله میرزا شعاع السلطنه و نواده فتحعلی شاه قاجار ، مادر شاهزاده مظفر الدین میرزا هم هستند ... عفت السلطنه ، دختر صارم الدوله و مادر شاهزاده مسعود میرزا از همسران عقدی ایشان ... منیر السلطنه دختر معمار باشی از همسران صیغه ای و مادر شاهزاده کامران میرزا ... »
    نواب علیه ضمن معرفی خانمها گاهی مجبور می شد برای معرفی خانم مورد نظر توضیحاتی اضافی بدهد تا اینکه به دختر سالار رسید . دختر سالار با آنکه متوجه شده بود نواب علیه دارد او را به جیران معرفی می کند ، اما از آنجایی که از دیدن گردنبند برلیان مذکور بر سینه جیران در دلش آشوبی بر پا گردیده بود به عمد کوچک ترین تمایلی از خود برای آشنایی با جیران نشان نداد و طوری وانمود کرد که حواسش به آنان نیست .
    نه او ، خیلی دیگر از خانمهای حاضر در مجلس از دیدن گردنبند سخت جا خورده بودند و به عمد نظیر چنین واکنشی را از خود نشان دادند و شاه به جز آن گردنبند یک دستبند و گوشواره با الماسهای درشت نیز به جیران هدیه داده بود که ارزش هر تکه این جواهرات کفایت آن را می کرد که قلب خانمها ، به خصوص سوگلیها را آتش بزند و پیش خود فکر کنند که شاه این تازه وارد را بیشتر از همه دوست دارد . ارزش مجموع این جواهرات که جیران دو روزه صاحب شده بود به قدری بود که حتی نواب علیه نیز که مجموعه ای ارزشمند برای خود جمع آوری نموده بود از دیدن هدیه های شاه ، به خصوص آن سینه ریز سخت جا خورده بود . ارزش آن سینه ریز به قدری بود که اگر نواب علیه تمام جواهرات و زیور آلاتی را که در طول سالیان متمادی از شوهرش محمد شاه و پسرش ناصرالدین شاه گرفته بود روی هم می گذاشت باز هم به اندازه آن سینه ریز نمی شد .
    نواب علیه هنوز در حال و هوای خودش بود که بار دیگر صدای اعتماد الحرم در تالار طنین انداخت .
    « قبله عالم تشریف فرما می شوند . »
    صدای اعتماد الحرم که همیشه خبر ورود شاه را اعلام می کرد همیشه در جمع خانمهای حاضر تالار ولوله انداخت . همگی ملبس به پیراهن پاچین دار و شلیته های رنگارنگ و چارقدهای زری دوزی شده خوشرنگ و شلوارهای فنردار بودند . با عجله خود را نزدیک در ورودی تالار رساندند و برای استقبال و خوش آمدگویی به شوهر مشترکشان آماده شدند .
    در این میان تنها دو نفر بودند که از جا بر نخاستند و به همان حال منتظر ورود شاه شدند ، نواب علیه و جیران که هنوز کنار او بود . صحنه ورود شاه و بلند شدن هیاهوی خانمها که با گفتن کلمه شاه جون ، شاه جون خودشان را برای شوهرشان لوس می کردند و او را چون نگین انگشتری احاطه کرده بودند و برایش ادا و اطوار می ریختند صحنه ای بود که باعث شد رنگ از رخسار جیران بپرد و برای نخستین بار در قلبش احساس حسادت و رقابت شدیدی بنماید . جیران از دیدن خانمهایی که هووی او محسوب می شدند و به طور حتم هر کدام از آنان به سهم خود در گوشه ای از قلب شاه جایی مخصوص داشتند تازه دریافت که خیلی مشکل است بتواند جایگاه فعلی خود را در آینده در قلب شاه حفظ نماید و میان آن همه رقیبان زیبا رو بتواند عرض اندام کند .
    جیران همان طور که محو تماشای این صحنه شده بود غرق در فکر شد . خانمهای سوگلی را می دید که در لباسهای خوش دوخت و با آن سر وضع که برای خود آراسته بودند چطور دور و بر شاه می چرخیدند و برایش سرو زبان می ریختند و بعضی با جسارت سرو رویش را غرق بوسه می ساختند . شاه نیز مثل آنکه از این ادا و اطوارهای خانمها نهایت لذت را ببرد در حالی که بر سر و گوش آنان که دوره اش کرده بودند دست می کشید گه گاه دستی در جیب می کرد و به فراخور درجه عزیز بودنشان یک یا چند سکه امپریال طلا کف دستشان می گذاشت .
    جیران همان طور که با چشمان شگفت زده و پر ملامت به این صحنه می نگریست بی اختیار دردی کشنده و حسدی جانکاه در اعماق قلبش احساس می کرد .
    نواب علیه که خیلی خوب متوجه حال و هوای عروس تازه بود و بارها و بارها نظیر چنین حالتی را در نگاه دیگر عروسانش تجربه کرده بود همان طور که با غرور ایستاده بود و با نگاهش شاه را تعقیب می کرد که مرتب سکه های طلای امپریال را از جیبش بیرون می کشید و به این و آن





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    122 تا 131
    مربا و ترشیهای متنوع و رنگارنگ بر سفره چیده شد.همه این سوروسات زیرنظر سرآشپز خاصه بازدید و مهر و موم شده بود و روی آنها با دستمال سفید پوشانده شده بود.ظرفهای غذا در ردیفهای بهم فشرده چیده شده و در حضور شاه گشوده شد.
    عطر خوشی که از سفره برمیخواست مشام را نوازش می داد و اشتهای حاضران در مجلس را تحریک میکرد.با این حال تا شاه دست به سفره نبرد همه فقط تماشا می کردند. لحظه ای پس از آنکه شاه شروع به خوردن کرد،خانمها که تا آن وقت به احترام قبله عالم ساکت نشسته بودند دست به کار شدند.دستهای غرق در النگو و انگشتر خانمها با حرص و ولع از این ظرف به ظرف دیگر می رفت.از مجمعه پلو مرصع مملو از خلال پسته که به شکل هرم بود به سمت دیس کباب دستپخت حاجی کبابی می رفت که مرتب کنار هم در دیسهای قاب مرغی از جنس چینی چیده شده بود.مجمعه های غذا را خواجه ها زیر نظر اعتماد الحرم برروی شانه هایشان تا آنجا آورده بودند.
    جیران برخلاف دیگر مواقع که در خلوت تنهایی با شاه آتش پاره ای بود،کنار او ساکت نشسته بود.با غذای کمی که شاه و به اصرار برایش کشیده بود بازی بازی می کرد.به نواب علیه چشم دوخته بود که با ولع کبابهای چنجه را به نیش میکشید.او نیز مثل پسر تاجدارش سوای دیگران در ظرفهای طلا غذا می خورد. آن طور که جیران از زبان آغا بهرام شنیده بود در خانه او بیست و پنج خدمتکار و پنج خواجه کار می کردند که همگی همیشه گرانبهاترین لباسها و جواهرات را داشتند.شاه ضمن لودگی با خانمهای سوگلی که برای او ادا و اطوار می ریختند ناگهان متوجه چهره جیران شد که موقر و متین ساکت نشسته بود و با غذایی که او با اصرار برایش کشیده بود بازی بازی می کرد.
    شاه احساس کرد واکنش سوگلیها جیران را به فکر واداشته.برای آنکه به نحوی دل اورا به دست آورد و اورا از آن حال و هوا بیرون آورد لقمه ای از کباب جوجه مخصوص حاجی کبابی که مختص خودش و نواب بود را با دست وبه اصرار در دهان او گذاشت. شاه این لقمه محبت را چنان مهربانانه به او داد که تمام خانمهایی که شاهد این صحنه بودند ناراحت شدند.خیلی از آنان، حتی نواب علیه هم نتوانستند حفظ ظاهر کنند و حالت اخم و قهر به خود گرفتند، به خصوص عفت السلطنه و شکوه السلطنه با نگاههای اخم آلود خیلی واضح اعتراض خود را به شاه تفهیم کردند. شاه که دید بفهمی نفهمی با اعتراض جمعی خانمها و مادرش روبرو شده برای آنکه به گونه ای کار خود را ماست مالی کند با لحنی خاص، به طوری که مشخص نمی شد مخاطبش کدام یک از حاظران می باشد و با لحنی حق به جانب گفت:« ها؟ چه شده؟ چرا این طور نگاه می کنید؟ مگر تا به حال به شماها لقمه محبت نداده ام.خوب اگر نوبتی هم باشد این بار نوبت فروغ السلطنه است.»
    شاه با گفتن این حرف غیر مستقیم می خواست همه را متوجه سازد که مقصودش از این عمل جلب محبت سوگلی تازه وارد است واز قضا تا حدی هم به خواسته اش رسید، چرا که همه خانمها، به خصوص سوگلیها از آنجایی که با اخلاق و مرام او آشنایی داشتند وپیش از این هم نظیر چنین رفتاری را از او دیده بودند قدری از اضطرابی که از دیدن این صحنه به آنان دست داده بود، خلاص شدند و شروع به بگو وبخند با یکدیگر کردند.
    آن روز ناهار هم در میان گفتگو و بگو وبخند حاضران صرف شد و سفره جمع شدوپس از ناهار نوبت خواب و استراحت نیمروزی فرا رسید.
    خدمه در چشم برهم زدنی مخده ها و متکاهای مخملین و ملیله دوزی شده را از صندوقخانه عمارت یاقوت بیرون کشیدند تا خانمها و شخص شاه به استراحت بپردازند.
    برای خانمهایی که قصد استراحت نداشتند ترتیبی داده شد تا بتوانند ضمن صرف تنقلات و کشیدن قلیان در یکی از تالارهای مجاور سرسرا با یکدیگر به گفتگو بپردازند. شاه پس ار چرتی کوتاه و استراحت بر روی متکای پر قوی مخصوص خودش تا چشم گشود برایش قلیان آوردند.همان طور که قلیان می کشید و ستاره خانم، همسر عقدی اش مثل کنیزی دلسوز و حلقه به گوش با بادبزن خودش اورا باد می زد ناگهان خطاب به جیران که آن دو را تماشا می کرد گفت:«فروغ السلطنه، زودباش آماده شو.می خواهیم برویم شکار.»
    جیران که دیدن چنین صحنه ها و سستی بیهوده ماندن داشت دیوانه اش می کرد از خدا خواسته از جا برخواست و مثل آنکه می خواهد از جهنم بگریزد خودش را به اتاق و رختکن عمارت رساند و به سرعت دست به کار شد. فوری لباسهایش را از تن بیرون آورد وبار دیگر لباسهایی را پوشید که در بدو ورود به تن داشت.به تالار برگشت. شاه همین که چشمش به او افتاد مثل آنکه فراموش کرده باشد در میان جمع خانمها نشسته و چشمهای بسیاری به او خیره شده ذوق زده از جا برخواست وجیران را درمقابل دیدگان بهت زده خانمها که این صحنه را با نفرت می نگریستند در آغوش گرفت.
    صدای شاه خطاب به ستاره خانم بلند شد:«ستاره جان، فوری اعتماد الحرم را صدا بزن و بگو از اسلحه دار باشی بخواهد اسلحه شکاری دولول برای خانم فروغ السلطنه آماده کند.»
    ستاره خانم با آنکه مثل سایرین از دیدن چنین صحنه ای و آنچه می شنید دلش به درد آمده بود، این بار نیز مثل مواقع دیگر برای خشنودی شاه خودداری نشان داد.
    «چشم سرورم... اما جازه بدهید پیش از این کار در گوش شما وخانم فروغ السلطنه دعای سفر بخوانم.»
    ستاره خانم این را گفت و در حالی که دردلش غوغایی بود دست به کار شد.اول در گوش شاه و بعد در مقابل گوش جیران دعای سفر خواند.
    ساعتی بعد شاه و جیران سوار بر اسب در حاشیه تپه ماهورهای اطراف سرخه حصار، در محلی که به شکارگاه سلطنتی مشهور بود و دور واطراف آن به وسیله سیمهای خاردار محاصره شده بود در حال سواری بودند.استی که آن روز در اختیار جیران گذاشته شده بود اسبی نیمه عرب و نیمه ترکمن به نام سمند بود که زین بسیار قشنگی بر آن نهاده بودند که روی یراقش پولکهای نقره برق می زد. روبانهای ابریشمی رنگارنگ زیادی هم به آن بسته شده بود. شاه برای آنکه کسی مزاحم خلوتشان نباشد به صاری اصلان موکد سفارش کرده بود تا محافظان برخلاف همیشه که چون سایه دنبالش بودند آن روز دورادور مراقب باشند.همین که شاه احساس کرد مسافت لازم را از تیررس نگاه محافظان دورشده از اسب پیاده شد و به جیران اشاره کرد که از اسب پیاده شوند و روی تخته سنگهای کنار رودخانه خروشان بنشینند. جیران که هنوز هم در حال و هوای ساعتی پیش سیر می کرد و هنوز صحنه های بگو و بخند شاه با سایر خانمها سر سفره ناهار پیش چشمانش بود ناخودآگاه با لبخندی کمرنگ پرسید:« مگر اعلیحضرت قصد شکار ندارند؟! »
    شاه در حالی که ابروهایش رادرهم گره کرده بود با مهربانی به او خیره شد وبا لحن لوسی گفت:«شکار؟ من شکار خود را زده ام... تو شکار من هستی جیران، دیگران برای من هیچند.»
    شاه وقتی دید جیران با نگاهی که آثار غم در آن مشهود است و با استفهام به او می نگرد با خنده ادامه داد:«می دانی فروغ السلطنه، شکار بهانه ای بود تا از محیط اندرونی دور شویم.شاید این که می گویم باورت نشود اما باور کن با این همه آدم که دور و برم را گرفته اند فرد بیکس و تنهایی هستم. تنها زمانی که با تو هستم این حس از من دور می شود،انگار وقتی در کنارم هستی احساس جوانی می کنم، انگار تمام ناراحتی ها وتشویش ها ودلهره ها در کنار تو از دلم سترده می شود و به چنان آرامش روحی دست می یابم که احساس رضایت می کنم...این معجزه است.
    می دانی فروغ السلطنه، من در میان همسرانم می توانم روی محبت پاک و خالصانه تو حساب کنم، چرا که خود بهتر از هرکس به این حقیقت واقفم که هرکدام مرا برای خودشان می خواهند... برای عنوان و منصبی که از صدقه سر ما برای نزدیکانشان می تراشند. در این مدت زمان کوتاهی که از آشنایی ما می گذرد با خود اندیشیدیم که ای کاش زودتر از اینها با تو آشنا می شدیم.»
    شاه طوری این جمله ها را ادا کرد که جیران با آنکه هنوز همدر همان حال و هوا بود تحت تأثیر غم نهفته در کلام او واقع شدو سعی کرد به نحوی با سخنانش اورا به آینده پیش رو امیدوار سازد.
    «آنچه پیش آمده مقدر بوده، پس بهتر آن است که دیگر افسوس گذشته ها را نخورید و حال را غنیمت بشمارید.»
    شاه مست از آنچه می شنید دست جیران را با گرمی در دستش فشرد و گفت:«درست می گویی... سعی خودم را می کنم.اما دو شرط دارد.»
    «چه شرطی سرورم؟»
    شاه با آن همه شوکت و جلال گویی چیزی را گدایی می کند با لحن خواهش گونه ای گفت:« آن دو شرط این است. اول آنکه فقط به من بگویی عزیزم نه سرورم. هروقت به من می گویی عزیزم انگار همه دنیا را به من بخشیده اند. شرط دوم هم اینکه با من عهد کنی همیشه کنارم بمانی. من نیز در مقابل تو عهد می کنم تا آخر عمر را با تو بگذرانم و خوشبختت کنم.»
    جیران از آنچه می شنید لبخند شیرینی بر لبانش نشست.«خاطرجمع باشید عزیزم... هر دو شرط شما را می پذیرم.»
    لبخند شیرین جیران چون نشئه شرابی کهنه در رگهای شاه دوید و او را به وجد آورد.شاه که دستهای جیران را در دست داشت با محبت به او نگریست و گفت:«از این لحظه هر آنچه اراده کنی در اختیار توست.کافی است بخواهی... امر میکنم یک کاخ اختصاصی برایت در هر نقطه ای که در نظر داری بسازند.یک کاخ باشکوه به نام ... کامرانیه چطور است؟»
    جیران با همان لبخند پاسخ داد:« خوب است.»
    شاه مثل آنکه از دیدن گل لبخند بر لبان محبوبه اش آسمان ها را سیر می کند همانطور که به او می نگریست زمزمه کرد:«بخند فروغ السلطنه، بخند که وقتی خنده تورا می بینم دلم روشن می شود.» این را گفت و جیران را در آغوش فشرد.


    فصل 11

    یک ساعتی می شد که شاه بی اعتنا به حرفهایی که می دانست خانمهای اندرون پشت سرش خواهند زد،در یکی از تالارهای عمارت یاقوت کنار جیران نشسته بود. در این ساعتهای پایانی شب سعی داشت تا آنچه از سالها تجربه کرده و در چنته داشت برای جیران عرضه کند.
    -از ازل خوب سرشتند ملائک گِل تو این حیف کردند ز آهن دل تو.
    «عزیزم این غزل را امروز دم سحر در وصف تو سروده ام.به نظرت چطور است؟»
    جیران که نمی دانست قبله عالم در شعرو شاعری صاحب ذوق است با هیجان گفت:«خیلی زیبا بود.نمی دانستم شما شعر هم می گویید.»
    شاه از آنچه می شنید لبخند بر لبانش نشست.«من شعر می گویم... شاعر هم می شوم اما نه برای هرکسی.مِن بعد می خواهم فقط برای تو بسرایم،برای تو که شعر مجسمی.می دانی فروغ السلطنه، زیباتر از تو غزلی دیوان زندگیم پیدا نمیشود. »
    همان موقع صدای اعتماد الحرم خلوت آن دورا شکست. صدای خشک و بم او از پشت در شنیده شد.«قبله عالم، آقا میرزا عبد الله آمدند. »
    شاه همانطور که دستهای جیران را در دست داشت از همان جا که نشسته بود باصدای بلند خطاب به اعتماد الحرم فرمان داد:«بگو به حضور برسند.» شاه این را گفت و درحالیکه مشتاقانه به چشمهای درشت و سیاه جیران خیره شده بود ادامه داد:«با آمدن میرزا عبدالله خان مجلسمان گرمتر می شود.»
    پیش از آنکه جیران راجع به اینکه میرزا عبدالله خان کیست بپرسد صدای خود او از پشت در بلند شد.«سلام بر قبله عالم.اگر رخصت بفرمایید حقیر کار خود را شروع کنم.»
    شاه بی آنکه پاسخ سلام اورا بدهد مختصرو کوتاه گفت:« می توانی شروع کنی.»
    میرزاعبدالله خان که در زدن کمانچه استاد بود سازش را کوک کرد و شروع به نواختن نمود.شاه به آهنگی که از سرپنجه های هنرمند و شورانگیز میرزاعبدالله خان برمی خواست گوش سپرد و با محبت سرجیران را به شانه گذاشتو صدای ساز تا پاسی از شب در عمارت یاقوت طنین انداخت.
    آن شب میرزاعبدالله چند تصنیف عاشقانه خواند. توصیف صدایش سخت بود.چنان می خواند گویی تمام احساسش را در صدایش می ریخت وبا تمام وجود غرق در هنرش می شد.چنان زیرو بمی به صدایش می داد گویی با تمام وجود می خواند.در طنین شور آن غمی پنهان نهفته بود که شنونده را آشفته می ساخت، به خصوص گلین خانم اولین همسر عقدی شاه را که از دوردست گ.ش به این صدا سپرده بود و خاطرات بسیاری از آن داشت.
    در آن لحظه ها گلین خانم از فرط اندوهی که برقلبش نشسته بود در مهتابی عمارت قدم می زد تا بلکه لحظه ای از خنکی نسیم وترنم آب رودخانه ای که از دوردست به گوش می رسید آرام گیرد، اما نه نسیم ونه صدای ترنم آب که همنوا با صدای سایش برگها به گوش می رسید نمی توانست ذره ای از غمی را که بر دلش نشسته بود بکاهد.
    آن شب قرص ماه مثل آیینه ای شفاف در آسمان می درخشید و نور آن چشم را می نواخت. نور ماه در منظر نگاه گلین خانم مثل حسرتی که بر دلش نشسته بود وسعت غریبی داشت.گلین خانم همانطور که به قرصماه خیره شده بود که چون نگین زیبایی می درخشید به خاطرات کمرنگ سالهای گذشته اندیشید که دختری زیبا و جوان بود وهیچ رقیبی نداشت. دوباره رقیب تازه واردی از راه رسیده بود که مثل دیگران باز هم اورا از رنگ می انداخت و چه بسا اگر پسری می آورد ممکن بود شاه همین عنایت کم را به او به عنوان اولین همسرش دیگر نداشته باشد و چون خیلی از رقیبانش از نظر بیفتد. این درست همان چیزی بود که اورا به وحشت می انداخت.
    نیمه های آن شب با قطع شدن صدای ساز میرزا عبدالله صدای پای اعتماد الحرم بلند شد. او به عادت هر شب،در حالی که دسته کلید بزرگی بر شالش حمل می کرد به یکی یکی درهای عمارت یاقوت سرکشید تا از قفل بودن آنها اطمینان حاصل کند. همه خانمهایی که تا آن ساعت گوش به زنگ بودند تا بلکه اعتماد الحرم یکی از آنان راحضور شاه احضار کند دیگر تردید نداشتند که خلوت شاه با جیران کامل شده، پس چون شمع هایی که یکی یکی خاموش شوند بعضی به خواب رفتند و بعضی در عالم فکرو خیال.
    اشعه های طلایی رنگ خورشید که از پشت شیشه های رنگین به تالار سرک می کشید نشانگر آن بود که روزی دیگر آغاز شده. جیران آهسته چشمانش را گشود.چشمش به شاه افتاد که کنار او هنوز در خواب بود. جیران که هنوز هم تصور می کرد در عالم رؤیا به حریم سلطنتی پا گذاشته آهسته از جا برخواست و بی آنکه سروصدایی راه بیندازد پیراهن راحتی اش را پوشید.جلوی آیینه نشست و مشغول شانه کشیدن به گیسوانش شد. هنوز بافتن موهایش را شروع نکرده بود که صدای شاه اورا به خود آورد.
    «عزیزم نمی خواهد موهایت را ببافی،بگذار همین طور پریشان باشد.»
    جیران با شنیدن صدای شاه برگشت و خیره به او لبخند زد:«توانستید استراحت کنید؟»
    «بله یک خواب خوب وراحت.مدتها می شد این چنین نخوابیده بودم.»
    پیش ار آنکه جیران حرفی بزند صدای اعتماد الحرم از پشت در بلند شد.آهسته گفت:«قبله عالم اگر تشریف فرما می شوید صبحانه حاضر است.»
    شاه که با محبت به جیران می نگریست با صدای خواب آلوده و سستی پاسخ داد:« بگو صبحانه را بیاورند داخل.»
    تا شاه از جا بلند شود چند خواجه بساط صبحانه مفصلی را در زاویه تالار مهیا کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/