صفحه 1 از 19 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

    قابل توجه مدیران عزیز
    نام رمان : اتوبوس
    نام نویسنده : فهیمه رحیمی
    نشر چکاوک
    تعداد صفحه : 438


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (1)
    بسم الله الرحمن الرحیم

    دفتر سفید
    نامه ای به بدری !
    به همه چیز می توانم فکر کنم جز اینکه یتیم شده ایم . چگونه می توانم باور کنم که خوشبختی مان در اثر بی مبالاتی یک راننده خواب آلود اتوبوس تبدیل به مصیبت و بد بختی شده باشد ؟ این اتفاقات فقط در ستونهای حوادث روز نامه باور کردنی است و پذیرفتن اینکه ما نیز جزو آن دسته افراد مصیبت دیده قرار گرفته ایم برایم قابل پذیرش نیست .
    هنوز دوست دارم به گذشته فکر کنم و با تو از آن روز ها سخن بگویم . از روز های شاد ، روز هایی که هر ثانیه اش با خوشبختی قرین بود و ما از آن غافل بودیم . در ذهن فارغ از غم ما مرگ مخصوص پیر مردان و پیر زنانی بود که کام دل از دنیا گرفته و به قدر کافی از آن متمتع شده اند . هرگز تصورش را هم نمی کردم که داس مرگ روزی دو تا از بهترین عزیزانمان را از روی زمین درو کرده ، بهار زندگیمان را مبدل به پاییز کند .
    آیا تو باور می کنی ؟
    من در کابوس غوطه ورم و می خواهم خود را از آن برهانم . شب با این اندیشه به خواب می روم که صبحی روشن و تابناک را آغاز خواهم کرد و کابوسها پایان گرفته اند . اما هیهات صفحه روز نامه خبر می دهد که آنچه درج شده ، تنها یک خبر نیست و به راستی من و تو و منصور یتیم شده ایم .
    ای کاش ما سه تا هم با پدر و مادر همسفر بودیم و همگی در آن سانحه کشته می شدیم ، این طوری دیگر غم و دردی هم وجود نداشت .
    با تو گفتم که ، دوست دارم در گذشته بمانم و حوادث جاری را فراموش کنم . چه دوران خوشی بود وقتی با هم از آموزشگاه پرستاری بر می گشتیم . مادر بی وقفه دستور می داد و می گفت " مینو ، بدری ، زود لباسهایتان را در بیاورید و بیایید عصرانه بخورید " و من و تو لباسهایمان را در می آوردیم و هر جا می رسید ولو می کردیم و خود را برای خوردن عصرانه به مادر می رساندیم . و شب ، پدر با پاکتهای میوه به خانه می آمد و پیش از همه نام تو را بر زبان می آورد ، و من همیشه فکر می کردم تو را بیش از من دوست دارد . چقدر احمق بودم که برای خود سهم بیشتری از محبت می خواستم . حالا که فکر می کنم ، به خود می خندم و منظور پدر و مادر را که به تو بیش از من محبت می کردند درک می کنم .
    بدری ، تو پدر و مادر را با اینکه والدین حقیقیت نبودند ، بهتر از من شناختی و هرگز کای نکردی که دختر حق نشناسی به نظر بیایی . وقتی لب به اعتراض می گشودم که – هیچ پدر و مادری به سختگیری آنها نیستند – تو سرت را می گرداندی و می گفتی که من اشتباه می کنم . حالا می فهمم که سختگیری آنها برای هدایت ما به راهی صاف و دور از سنگلاخ بود . هر دوی آنها تلاش می کردند تا از ما فرزندانی خوب و شایسته بسازند و تحویل جامعه دهند .
    آه بدری چگونه من در خواب خرگوشی ، اسیر اوهام و کج اندیشیهای خود بودم ، برای جبران گذشته و اشتباه ، خیلی دیر است . اگر می دانستم که سرنوشت با ما چنین می کند ، هرگز آن روز های خوب با هم بودن را از دست نمی دادم ، و از هر ثانیه اش استفاده می کردم . چرا آن قدر به تماشای مادر ننشستم تا در نی نی چشمان سیاهش محو و نابود شوم ؟ چرا پدر با دستهای گرم و صمیمانه اش آن قدر دستهایم را نفشرد تا شکستن بند ، بند استخوانهایم را در دستهای مردانه اش حس کنم ؟ چرا اتاقمان را آن طور که مادر دوست داشت مرتب نمی کردم . ای کاش فرصتی دیگر می یافتم و به جبران کار هایی که نکرده ام می پرداختم . می دانم که رجعت ممکن نیست . آنها دیگر زنده نمی شوند تا خطاهایم را جبران کنم . اما چرا تو در آن روز ها خود سریهایم را نا دیده گرفتی و بار وظایف مرا بر دوش کشیدی ؟ چرا مو هایم را با آن پنجه های استخوانیت نکشیدی تا از درد به خود بپیچم ؟ تو با سخاوتت ، با فروتنیت مرا گستاختر کردی و این باور را به من دادی که از تو برترم و نمی بایست ذرات غبار سینه ام را تحریک کند . تو مادر را می فهمیدی و چشمانت نگاه خسته او را می دید و بوسه های گاه و بی گاهت بر دست و صورت او ، حکایت از همدلی تو داشت . یادت می آید به مناسبت روز مادر پارچه ای خریدی و شبانه آن را دوختی ؟ من در آن شب نشسته بودم و با دفتر عقاید یکی از آموزشیاران کلنجار می رفتم تا قصیده ای زیبا به رسم یادگار برایش بنویسم . چشمانم تلاش تو را می دید ، اما ذهنم از حقیقت دور بود و در رویا سیر می کرد . قصیده کنار دستم بود ، اما در رویا به دنبال یک واژه می گشتم ! ای کاش با سوزن و نخ مرا به حقیقت می دوختی . می دانم از تو بر نمی آید که سخت بگیری . می دانم که خواهی گفت افسوس دردی را دوا نمی کند . اما ای کاش برای زخم درونم مرحمی می داشتی . چقدر خوب بود که تو در کنارم می بودی و من سر بر شانه ات می گذاشتم و می گریستم .
    شب آخر با هم بودنمان را هرگز از یاد نخواهم برد . عمو نصرالله و دایی کاظم با پدرت در اتاق نشسته بودند و ما را مثل سیبی که رو به رویشان قرار داشت میان خود تقسیم کردند . در آن شب ، من و تو چه حالی داشتیم ؟ دو ماه از شب چهل پدر و مادر گذشته بود و آنها می خواستند به راه خود بروند . تمام وجودمان گوش شده بود و از لای در نیمه باز ، به سخنان آنها گوش می کردیم . پدرت از اصفهان آمده بود تا تو را ببرد ، تو دیگر دختر بزرگی بودی که می توانستی یار و یاورش باشی . وقتی پدرت تو را دست پدرم سپرد ، تو دختری شش ساله بودی . درست هم سن من ! تو را به تهران آوردند تا با من زندگی کنی و من و تو از علت واقعی بی خبر بودیم . شاید به دلیل ورم مفاصل پدرت بود که نمی توانست تو را یک تنه بزرگ کند ، پدرم تو را آورد تا با من هم بازی شوی ؟ یادت می آید تو با لهجه شیرین اصفهانی ات گفتی " من آمده ام خواهرت باشم . مرا به خواهری قبول می کنی ؟ " و من که از طرز صحبت تو خوشم آمده بود ، دستت را گرفتم و گفتم " بیا بریم بازی کنیم " و این شروع یک زندگی شیرین در کنار تو بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (2)
    آن روز ها ، قلبهای کوچکمان پذیرای محبت و دوستی بود و انس و الفتمان نا گسستنی . اما ای کاش در بزرگسالی هم محبت و انس خود را از یکدیگر دریغ نمی کردیم و در مقابل تقسیم غیر عادلانه بزرگتر ها ایستادگی می کردیم . تو باید با پدرت می رفتی ، و من نمی دانم . چرا منصور باید از من و تو جدا می شد . و من باز نمی دانم چرا و به چه علت ما نمی توانستیم در کانون خود باقی بمانیم . پدرت پایش را که هنوز از رماتیسم درد داشت دراز کرده بود و به سخنان دایی کاظم گوش می کرد . من و تو گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم . با تو گفتم که ما هر سه نفر به قدر کافی بزرگ هستیم که بتوانیم خودمان برای آینده و سرنوشتمان تصمیم بگیریم . گفتم که به دایی کاظم خواهم گفت حق ندارد تو را از من جدا کند . من و تو تازه درس پرستاری را شروع کرده ایم و می خواهیم در آینده پرستار بشویم – تو لبخند محزونی بر لب آوردی و گفتی – همه چیز زیبا بود ، اما افسوس . . . –

    تو بهتر از من می دانستی که تصمیم بزرگتر ها قابل تغییر نیست . منصور را دایی برگزید تا در مسافرتهای تجاری شریک راهش باشد و من را عمو نصرالله بر داشت تا با خود به شمال ببرد تا بتوانم در کنار او و خانواده اش درد یتیمی را تحمل کنم . و تو همراه پدرت می رفتی . پولی که دایی کاظم برای ساختن آینده تو به پدرت داد ، اشک شادی به چشمان او آورد ، اما اشک ما اشک شادی نبود . آن پول گسستن من و تو بود که مبادله شد . گریه ما گر چه جانسوز بود اما قلب آنها را که از سنگ خارا بود نرم نکرد و ناله و فغان من و تو را نشنیدند . شب یلدای من و تو در آغاز تابستان فرا رسیده بود . گرمای هوا با بغضی که راه گلویمان را بسته بود ، نفس کشیدن را مشکل می کرد . با هم رفتیم روی بام تا برای آخرین بار ستاره ها را شماره کنیم . دستهای ما به یکدیگر قفل شده بود و ستاره ها در بلور اشک ما می شکستند و کم و زیاد می شدند و به شماره نمی آمدند . تو گفتی " مینو ! همه چیز تمام شد " و من گفتم " بیا تا چشمهایمان را ببندیم و بعد باز کنیم ! این یک خواب است . خوابی توام با کابوس " و تو با لبخندی حزن آلود گفتی " این یک کابوس حقیقی است ، آن چه گذشته ها داشتیم خواب بود ، خوابی رویایی و شیرین ، بله ، این حقیقت است ، حقیقتی تلخ که باید بپذیریم و آن را باور کنیم " .
    من ستاره ای را دیدم که به زمین سقوط کرد و ابری که با شتاب می رفت تا روی ماه را بپوشاند . آن شب ، شب غریبی بود ، چرا که آسمان پر ستاره را ابر سیاه پوش کرد و آسمان ، به حال من و تو رقت آورد و گریست و ما بی مهابا جسم خسته مان را به قطرات باران سپردیم و باران را همراه با اشکهای شورمان مزمزه کردیم . نگاهمان به یکدیگر دوخته شده بود . بیزار از رفتن و به دیگران پیوستن ، خیس شدن از باران را بر قلبهای سنگ آنها ترجیح دادیم و تا زمانی که از آسمان باران بارید ، از چپشمهای ما هم اشک بارید . صدای دایی کاظم که تکرار می کرد ( مینو ، بدری ، شما دو نفر کجا غیبتان زد ) بار دیگر نگاهمان را به هم پیوند داد و بی تفاوت از آوایی که می شنیدیم ، فقط به باران پناه برده بودیم . گفتم " بدری من بدون تو تنها می مانم " و تو آرام گفتی " من هم " . گفتم " تو خوشبختی ، چون با پدرت بر می گردی . تو او را داری هر چند که بیمار است . اما هست ، زنده است ، و تو می توانی دستهای کوچکت را میان دستهایش بگذاری و بگویی – پدر دستهایم را بفشار ! آن قدر که حس کنم تو مال منی و به من تعلق داری – " . خندیدی و در خنده ات هزاران راز نهفته بود . از میان بغض گلویت گفتی " دستهای پدرم از بیماری ورم کرده و دیگر نمی تواند مشت کند " . گفتم : " با او باش و تنهایش نگذار . از تمام لحظه های با او بودن لذت ببر و به پدرت تکیه کن ! اگر چه او بیمار و نا توان است ، برای تو ستونی سخت و محکم است . قدرش را بدان و با او خوشبخت باش . شاید روزی ، روزگاری دوباره توی همین خانه دور هم جمع شدیم و از خاطراتمان برای هم گفتیم . من به همین امید راهی می شوم ، به امید روزی که بر گردم و دوباره با تو همخانه شوم " . تو دستم را به گونه ات گذاشتی و گفتی " قول بده که فراموشم نکنی " . ما یکدیگر را در آغوش کشیدیم و برای اولین بار در مو های یکدیگر چنگ انداختیم . حس لمس کردن و به خاطر سپردن . در آن لحظه دوست داشتم تمام وجودت را چون اسفنج در خودم جمع می کردم و در مشتم پنهان می کردم و دور از چشم عمو نصرالله و دایی کاظم و پدرت ، به شمال می بردم . همیشه آرزو هایم به نا کاکی می انجامند . قدرت ساحری افسانه ای بیش نیست .
    صبح هر دو راهی شدیم هر کدام با چمدانی در دست تا سر خیابان . تا اینجا راهمان یکی بود . اما سر خیابان ، دو اتومبیل مخالف هم پارک شده بودند . یکی به طرف شمال ، دیگری به طرف جنوب . بدری ! تو گریه نکردی و من هم ! شاید به راستی هر دو سحر شده بودیم ، یا اینکه نمی خواستیم بقیه غرورمان جلو چشم آنها که ظالمانه ما را از یکدیگر جدا کرده بودند خرد شود . و یا اینکه هنوز باورمان نشده بود ما برای همیشه از یکدیگر جدا می شویم . خواب بودیم و هر دو در خواب راه می رفتیم . بی اراده و مسخ . دستهای یخ کرده یکدیگر را فشردیم و از هم فاصله گرفتیم . هر دو راهی سرنوشتی نا معلوم شدیم ، با نجوای منصور در گوشمان ، که گفت " روزی همه باز دور هم جمع خواهیم شد . تا آن روز مقاوم و محکم باشید و زندگی را سخت نگیرید " .
    من در تمام طول سفر چشم بر هم گذاشتم تا جاده را نبینم . از جاده ای که ما را از همدیگر جدا می کرد متنفر بودم و به گمانم تو نیز چنین کرده باشی . شامه علفهای باران خورده را بو می کشید ، اما چشم ، زیبایی طبیعت را نمی دید . دست عمو نصرالله به گرمی دست پدر بود اما نه به مهربانی دست او . کف دست عمو نصرالله زبر و زمخت بود ، درست مثل دست کشاورزان ، اما وقتی سرم را روی شانه اش گذاشتم ، احساس غریبی نکردم ، شاید بوی پدرم را می داد . هوای دم کرده اتوبوس و بوی عرق بدن همسفران در هم مخلوط شده بود . از میان تمام بو ها ، بوی شانه عمو نصرالله زننده نبود . بوی همخونی از آن به مشام می رسید . مقابل یک مهمانخانه وقتی اتوبوس از حرکت باز ایستاد ، عمو نصرالله کنار گوشم زمزمه کرد " مینو جان ! بیدار شو تا چاشت بخوریم و کمی رفع خستگی بکنیم " . دلم می خواست مثل آن بار که همگی به شمال سفر کرده بودیم و من میل پیاده شدن و رفتن به مهمانخانه را نداشتم ، می نشستم و به طبیعت زیبا نگاه می کردم . اما این بار فرق می کرد . دیگر من جذب هیچ چیز زیبا نشده بودم که بخواهم از خوردن صرفنظر کنم . دیده که باز کردم اغلب مسافران پیاده شده بودند . تنها من و عمو نصرالله مانده بودیم . عمو به انتظار ایستاده بود . بلند شدم و همراه او از اتوبوس پیاده شدم . همه مسافران شاد ، و به پندار من بی غم ، وارد مهمانخانه می شدند . من و عمو در کنار شیر آبی که به حوضچه کوچکی می ریخت ایستادیم تا عمو صورتی تر کند . من دستهایم را زیر شیر گرفتم و خنکی آب را حس کردم . ما در ایوان مهمانخانه نشستیم و یک مرد برایمان صبحانه آورد . تخم مرغ بود و تو می دانی که من هیچ وقت از بوی زخم تخم مرغ خوشم نیامده است . اما بوی آن را تحمل کردم و با لیوانی چای آن را فرو دادم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (3)
    عمو برای آنکه مرا با طبیعت آشتی دهد گفت " مینو ! شمال مثل بهشت است " و من به جای پاسخ پرسیدم " عمو ما زود تر می رسیم یا بدری ؟ " عمو گفت " فکر می کنم با هم برسیم " . گفتم " ای کاش هر دو از یک گاراژ سوار می شدیم تا من می توانستم باز هم او را ببینم " . عمو سر تکان داد و گفت " می بینی ! کمی که اوضاع رو به راه بشود و منصور بتواند از شما دو تا سر پرستی کند ، همه تان باز هم دور هم جمع می شوید " . گفتم " این اشتباه بود که ما را از همدیگر جدا کردید . ما هر سه نفرمان کار می کردیم و چرخ زندگی را می گرداندیم " . عمو گفت " منصور باید همراه دایی ات می رفت . پدر مرحومت شغلی به او یاد نداد تا بتواند روی پای خودش بایستد ، تو و بدری هم آن قدر سن ندارید که بتوانید مشکلات را تحمل کنید . تصمیم من و دایی ات به نفع خود شما بود . چند سالی که بگذرد خودتان این حقیقت را بهتر درک می کنید " . با صدای کمک راننده به پا خاستیم . من نگاهی اجمالی به پیرامونم انداختم . فکر می کردم در آن سفری که همگی با هم بودیم ، به این مهمانخانه آمده بودیم . به درستی یادم نیست ، شاید شباهت مهمانخانه های میان راه مرا به این فکر انداخت . اما در آن لحظه بی اختیار با چشم به جستجوی تو و دیگران بودم . شاید به این امید که همگی با من سوار شوید و باز هم من مثل آن سفر مجله فکاهی را با صدای بلند برایتان بخوانم . آخرین کسانی که سوار شدند من و عمو بودیم . عمو داشت می گفت که ( زندگی مثل عبور کردن اتوبوس ، شاید هم گفت اتوبوس مرکب مرگ است که بالاخره همه سوار می شوند ، یکی زود تر و یکی دیر تر . فکرش را نکن ) . در صدای عم ، غم موج می زد و می توانستم بفهمم که یاد برادر از دست رفته آتشی در وجودش انداخته است . نگاهش کردم و در عمق چشمانش شبنم اشکی را که برق می زد دیدم . عمو سر به زیر انداخت و آرام گفت " تو شکل مادرت هستی و همان نگاه را داری . خدا هر دوی آنها را رحمت کند " .

    وقتی سوار شدیم اشکهایم را بدرقه راهی کردم که روزی همگی از آن عبور کرده بودیم . چه روز های خوشی بود . آن روز ها . من باز دیده بر هم گذاشتم تا به خوشبختی فکر کنم . مه آنقدر از کوه پایین آمده بود که دید راننده را مشکل می کرد و عمو نصرالله از من می خواست دیده باز کنم و به این منظره نگاه کنم . شیشه باز اتوبوس رطوبت مه را به صورتم نشاند و همراه با بوی سبزه و درخت ، رخوتی در وجودم بر انگیخت . اگر غمی در کار نبود ، این طبیعت می توانست جادو کند . آیا در بهشت هم انسان غمگین پیدا می شود ؟
    به شهر که رسیدیم کنار فلکه ای پیاده شدیم و عمو مرا به پارک برد . نگاههای گاه و بیگاهی که عمو به ساعتش می کرد ، به من فهماند چشم به راه کسی است که برای بردن ما می آید . احساس خستگی می کردم . نه آن خستگی که جسم را آزرده باشد ، روحم از اضطراب آینده ای مجهول ملول شده بود و اگر به اختیار خودم بود راه را پیش می گرفتم و می رفتم . آن قدر می رفتم تا از پا در بیایم . اما روی نیمکت نشستم . رو به رو باغچه ای بود با گلهای شیپوری قرمز . من برای فرار از کسالت ، یک گل چیدم و بدون آنکه حتی آن را بو کنم ، ریز ریز کردم . این یک واکنش بود ، می خواستم به خودم ثابت کنم که هنوز توانایی دارم و هنوز می توانم کاری انجام بدهم .
    شاید به نظرت مسخره بیاید ، اما در تمام طول سفر ، من بیش از یک مرده متحرک نبودم . حتی در مهمانخانه وقتی لیوان چای را به لبم نزدیک کردم ، حسی در لبهایم نبود ، شاید هم به همین دلیل بود که توانستم آن تخم مرغ را فرو بدهم . تنها سر انگشتانم بود که گرمی لیوان را حس کرد . گمان می کنم از گردن به بالا فلج شده بودم ، یا بهتر بگویم : بی حس شده بودم . سرم سنگین و منگ بود . بی حسی موضعی ، و با پر پر کردن گل می خواستم حسهای رفته را به دست آورم . گلهای آن باغچه مرا به یاد باغچه خانه خودمان انداخت که در بهار با گلهای بنفشه زنده اش می کردیم . . . چه بهار سیاهی را گذراندیم . دیگر گمان نمی کنم از هیچ بهاری خوشم بیاید . جعبه کوچک بنفشه را بین خود تقسیم می کردیم . عادلانه . همیشه همین طور بود . همیشه همه چیز میان من و تو عادلانه تقسیم می شد . اما امیدوارم در مورد زجر کشیدن و تقسیم بد بختی این طور نشده باشد . آیا تو هم به اندازه من زجر می کشی ؟
    بدری ! سخت است در نگاه دیگران ترحم را تحمل کردن . و من در نگاه پسر عمو نصرالله ، این را دیدم . او با وانت به استقبال ما آمده بود . وقتی به ما رسید سلام کرد و به من گفت ( فوت والدینتان را به شما تسلیت می گویم ) . من و تو هیچگاه او را ندیده بودیم و من آن ساعت نمی دانستم چه کسی است که دارد به من تسلیت می گوید . بعد از آن بود که عمو نصرالله گفت ( داین پسرم نیماست و از برادرت منصور دو سال بزرگتر است ) . نیما به انتظار پاسخ نماند و ساکهای من و عمو را عقب وانت گذاشت و در را برای ما گشود . اسم نیما مرا به یاد نیمای شاعر انداخت و بی اختیار این شعرش از حافظه ام گذشت که گفت :
    در فرو بند که با من دیگر
    رغبتی نیست به دیدار کسی
    فکر کاین خانه چه وقت آبادان
    بود بازیچه دست هوسی
    نیما به زبان محلی شروع کرد با عمو نصرالله صحبت کردن . و من مبهوت به جاده چشم دوختم که ما را با خود می برد . عمو نصرالله به خانه ای زیبا اشاره کرد و گفت " این خانه ماست . زمستان اینجا زندگی می کنیم اما وقت نشا و میوه چینی توی ده هسنیم " از خنه که رد شدیم ، فهمیدم که راه ده را در پیش داریم . و هنگامی که وانت به جاده خاکی پیچید مجبور شدم شیشه را بالا بکشم تا گرد و خاک به داخل نیاید .
    بدری ! از هنگامی که به جاده خاکی پیچیدیم تا زمانی که وانت مقابل یک در آهنی بزرگ ایستاد ، به این فکر می کردم که اگر این مرد جوان پسر عموی من است ، چرا ما تا به حال او را ندیده ایم و چرا به جای این که بگوید ( فوت عمو و زن عمویم را به شما تسلیت می گویم ) از کلمه والدین استفاده کرد ؟ آیا او ما را فامیل به حساب نمی آورد ؟ یا این که او فرزند حقیقی عمو نیست و زن عمو پیش از این همسر دیگری داشته و این جوان ثمره ازدواج اول اوست ؟




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (4)
    در این فکر بودم که با صدای بوق ، آن در آهنی قرمز رنگ باز و وانت وارد محوطه وسیعی شد . درختان با نظم و ترتیب در کنار هم کاشته شده بودند و ساختمان با فاصله ای نه چندان دور از در حیاط بنا شده بود . زن عمو را دیدم که برای استقبال و خوش آمد گویی آمد . یادت می آید که اندام فربه او را مسخره کرده بودیم و پنهانی به او خندیدیم ؟ اما به نظرم رسید که او ضعیف شده است . نمی دانم چرا در مراسم ختم متوجه این دگرگونی نشده بودم . بهر حال او پیش آمد و مرا در آغوش کشید و خوش آمد گفت . حرفهایی که برای تسلای قلب مجروحم بر زبان آورد به دلم نشست و از اینکه کسی غمم را درک می کند آرامش یافتم . دختر عمو ها لباسهای قشنگی بر تن داشتند ، اما رفتارشان مثل زن عمو گرم نبود . وقتی عمو آنها را به من معرفی کرد دستشان را فشردم و هر دو آرام گفتند ( خوش آمدید ) . فکر نمی کنم هیچ ملاقاتی به زیبایی ملاقات من و تو باشد ! نرگس کوچکتر است و نسترن دو سال از او بزرگتر . هر دو دبیرستانی هستند . نرگس به نظرم شیطان تر رسید و بعد ها گمانم تبدیل به یقین شد . او دختر زیرک و شلوغی است که گربه ها را دوست دارد و از سگها فرار می کند . ما هیچ وقت در این مسئله که چرا پدر با عمو نصرالله معاشرت نمی کرد کنجکاوی نکردیم ، و من هنوز نمی دانم چه چیزی موجب جدایی این دو برادر بود و چرا در تمام عمرمان بیش از دو بار او را ملاقات نکرده بودیم . یادت می آید که وقتی به شمال هم سفر کردیم ، پدر به دیدن او نرفت ، حتی ما نمی دانستیم عمو در کدام استان از شمال زندگی می کند . باید رازی در میان باشد که آن دو از یکدیگر دوری می کردند . وقتی دوری تو تا این حد مرا آزار می دهد ، در حیرتم که چگونه دو انسان ، دو برادر ، دو همخون از دوری یکدیگر زجر نمی کشند و چگونه عمو نصرالله که زاده پایتخت است توانسته به زندگی در شهرستان عادت کند ؟ وقتی به این مسئله می اندیشم که چگونه حضور دیگران را در زندگی نا دیده گرفته ام ، بر خود خشم می گیرم و به دختر عمو ها حق می دهم که با من مثل بیگانه رفتار کنند و یا اینکه نیما به جای ( عمو ) از کلمه ( والدین ) استفاده کند . من هیچ چیز از زندگی نزدیکترین اقوام خود نمی دانم . این کاملا مسخره است که کسانی قیم من شده اند که فقط نام فامیلمان ما را به هم نزدیک ساخته .

    آنها هنگام خواب پشه بندی برایم افراشتند تا از گزند حشرات در امان باشم و عمو بالای سرم نشست و با من گفت و گو کرد تا بخوابم . کاش صدای عمو را می شنیدی که محزون و غمگین ، در حالی که دستش را روی پیشانی ام گذاشته بود گفت ( فکر هیچ چیز را نکن من و تو همدردیم و درد هم را می فهمیم . باید با بودن در کنار هم ، خودمان را تسلی بدهیم و غم را فراموش کنیم ) و من آرام گریه کردم و اولین شب را بدون تو به صبح رساندم . صبح زود هنوز خورشید طلوع نکرده بود که از بانگ خروس و صدای ماکیان بیدار شدم . نسیم خنکی می وزید و میل دوباره خوابیدن را در خود حس می کردم . غلتی زدم تا دوباره خواب رفته از چشم را به دیده باز گردانم ، اما این بار از صدای زنگوله و بع بع گوسفندان بیدار شدم و نشستم و بوی تند احشام شامه ام را آزرد . از چادر خارج شدم . کار ، پیش از طلوع آفتاب آغاز شده بود .پسر کوچکی دو گاو و چند گوسفند را با چوبدست به خارج از خانه هدایت می کرد و تعداد زیادی غاز و بوقلمون و اردک ، دور زن عمو حلق زده بودند و به درون ظرفی که او غذایشان را در آن خیس می کرد نوک می زدند . نزدیکش رفتم و دیدم که او مقداری نان را با چیز دیگری در طشت کوچکی برای آنها خیس می کرد . زن عمو چادری را سفت و محکم دور کمرش بسته بود و گالش به پا اشت . سلام کردم و او نگاه مهربانش را در دیدگانم دوخت و گفت " سلام ، صبحت به خیر ، از سر و صدا بیدار شدی ؟ برو به اتق و روی تخت عمویت بخواب " . گفتم " نه ، متشکرم . دیگر خوابم نمی آید . این همه مرغ و خروس و اردک مال شماست ؟ " خندید و سر فرود آورد . گفتم " غذا دادن به این همه باید مشکل باشد ؟ " باز هم خندید و گفت " نه ، ما عادت داریم " زن عمو تشت را برداشت و گفت " باید تنور را گرم کنم . خواهرم برای پختن نان می آید . وقتی توی ده هستیم همه کار ها را خودمان انجام می دهیم " . با زن عمو به پشت ساختمان رفتیم و او طشت نان خیس کرده را نزدیک لانه مرغها گذاشت و بعد چوبهای نازکی را از میان چوبهای دسته شده جدا کرد تا تنور را روشن کند . در همین زمان زنی چاق با قدی کوتاهتر از زن عمو آمد و با زن عمو به زبان محلی شروع به صحبت کرد . من سلام کوتاهی کردم و از آن قسمت دور شدم . بوی درختها و علفهای خود رویی که زمین را فرش کرده بود ، مرا به آخر محوطه کشاند . در آنجا کنار سیمهای خار دار که به جای دیوار کشیده شده بود ، ایستادم و به شالیزار وسیع نگاه کردم . حضور کسی را در کنارم حس کردم . نسترن بود و با گفتن سلام پرسید " تا به حال شالی ندیده بودید ؟ " گفتم " نه ، از آبی که پای این بوته هاست ، حدس زدم که اینجا شالیزار است " . گفته ام را تایید کرد و گفت " بله ، معمولا برنج در اواسط اردیبهشت و خرداد کاشته می شود و شهریور ماه درو می شود . اواسط خرداد یک وجین و بعد به نوبت تیر ماه و مرداد باز هم وجین می شود تا شهریور که محصول برداشت شود . بعد از صبحانه اگر فرصت شد با هم می رویم بیرون و ده را نشانتان می دهم " . با نسترن به طرف اتاق می رفتیم که عمو هم به ما ملحق شد و گفت " سحر خیز هستی یا اینکه از سر و صدا بیدار شدی ؟ " گفتم " هر دو " . لبخند زد و گفت " به نرگس گفته ام سفره را توی ایوان بیندازد تا تو ضمن خوردن صبحانه درختها را هم تماشا کنی " .
    سر سفره صبحانه متعجب شدم وقتی دیدم هیچ کس چایش را شیرین نکرد و تنها من و عمو بودیم که چای شیرین خوردیم . دیگران با خامه و سر شیر خود را سیر کردند و بعد چای نوشیدند . من آن روز طعم صبحانه را حس کردم . فکر می کنم بی حسی لبهایم بر طرف شده بود .
    بعد از صبحانه هر کسی به کاری مشغول شد و کار خانه زود سر و سامان گرفت . از پنجره به تلاش دیگران نگاه می کردم . مردی شاخه خشک شده ای را از درخت برید و به زمین انداخت . با خود فکر کردم برای نمو شاخه نو ، جدا کردن و بدور انداختن شاخه خشک لازم است . پس برای ساختن یک زندگی نو ، فراموش کردن گذشته . صدای در ، نگاهم را از بیرون گرفت . نرگس بود ، به درون آمد و گفت " پدر اجازه داده با هم برویم بیرون و من ده را به شما نشان بدهم " .
    با او از خانه خارج شدم . کوچه باغی مصفا که پیچکهای وحشی از روی دیوار باغها به کوچه ریخته بود . خانه عمو هم در همین کوچه است . خودم را در اختیار نرگس گذاشتم تا هر کجا که دوست دارد مرا ببرد . از کوچه که خارج شدیم ، سر بالایی را پیش گرفتیم تا در برابرمان استخری بسیار بزرگ نمایان شد . این استخر کاملا طبیعی بود و نرگس از آن به اسم ( آب بندان ) نام برد . مرغابیها در بستر فراخ آب به شنا مشغول بودند . سکوتی عجیب بر فضا حاکم بود . گویی تنها من و نرگس و این مرغابیها ساکنین این ده بودیم . در کنار پایم غوکی به درون آب پرید که باعث وحشتم شد و جیغ بلندی کشیدم . نرگس به این کار من خندید و گفت " قورباغه که ترس ندارد ، اگر چیز دیگری نشانتان بدهم حتما از وحشت غش می کنید " . به این دختر پانزده ساله که خود را شجاع و نترس قلمداد می کرد نگاه کردم و گفتم " ترس یک غریزه است . انسان از چیزی که با آن مانوس نیست می ترسد " . گفت " معذرت می خواهم ، باید می دانستم که شما توی شهر قورباغه ندارید . دلتان می خواهد آن چیزی را که گفتم ببینید ؟ " چون نمی دانستم آن چیست ، خونسرد گفتم " بله ، نشانم بده " . نرگس ترکه ای برداشت و میان بوته ای را باز کرد و گفت " نگاه کنید ! " چندین مار زیر بوته به هم پیچیده بودند و به محض آنکه نرگس ترکه را به آنها نزدیک کرد به جنبش در آمدند . من با دیگر از وحشت جیغ کشیدم و این بار فرار کردم و از همان راهی که رفته بودیم باز گشتم و شیب آب بندان موجب شد سر بخورم و به زمین بیفتم . پایم به شدت درد گرفته بود . اما اهمیت ندادم و باز هم فرار کردم . صدای نرگس را می شنیدم ، اما بی توجه به آن ، خودم را به کوچه رساندم و با شدت در حیاط را کوبیدم . نسترن در را گشود و مرا که وحشت زده بودم با تعجب بر انداز کرد و دیگران را نیز خبر کرد . عمو که روی نردبان بود ، با دیدن من که سراپا گل آلود بودم ، از پله ها به سرعت پایین آمد و خودش را به من رساند و پرسید " مینو ! چی شده ؟ چه اتفاقی اقتاده ؟ " زبانم بند آمده بود و قادر به تکلم نبودم . نسترن به دستور عمو یک لیوان آب آورد و عمو مجبورم کرد جرعه ای بنوشم . زن عمو نگران ، پشت سر هم تکرار می کرد " چی شده مینو ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ " و عمو با خشم بر سرش فریاد کشید " مگر نمی بینی زبانش بند آمده ؟ کمی صبر کن حالش جا بیاید " مرد باغبان گفت " شاید سگی به او حمله کرده " در همین زمان نرگس هراسان وارد شد و تمام نگاهها را متوجه خود کرد . او به زبان محلی شروع به صحبت کرد و من با مشاهده خنده دیگران کمی آرامش یافتم . عم بغلم کرد و گفت " مینو ، عزیزم ، تو از مار آبی ترسیدی ؟ مار آبی که ترس ندارد " ولی ضمن این حرفها نگاه خشم آلودی به نرگس کرد که او شرمنده سر به زیر انداخت و به درون اتاق رفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (5)
    به حال عادی که باز گشتم از خود ، خجل و شرمنده بودم . حرکتی که از من بروز کرد ، از یک دختر نوزده ساله بعید می نمود . عمو کار را رها کرد و آن مرد به تنهایی روی شیروانی رفت .

    عمو کنارم نشست و شمرده و آرام گفت " کار نرگس کاملا بچگانه بود . او باید قبلا به تو می گفت که این اطراف مار آبی فراوان است . اما ترس ندارد . تو کم کم به چیز هایی که می بینی عادت می کنی " . دستش گرم و نگاهش مهربان بود . گفتم " عمو معذرت می خواهم . کار من بچگانه بود و نمی بایست از دیدن مار این طور وحشت زده می شدم . نرگس هشدار داده بود و ترسیدن من زیاد هم به جا نبود . به هر حال مرا می بخشید " مویم را نوازش کرد و گفت " برو استراحت کن . برای دیدن ده بهتر است با نسترن بروی . او عاقلتر است " . وقتی بلند شدم گفتم " عمو لطفا او را دعوا نکنید " . لبخندی زد و رفت .
    به درون اتاق رفتم . نسترن و نرگس هر دو کنجی نشسته بودند و نرگس گریه می کرد . لحظه ای ایستادم و نگاهشان کردم ، درست مثل آن موقع که تو از من می رنجیدی و گوشه اتاق کز می کردی . گویی با تو سخن می گفتم ، لب به عذر خواهی گشودم . نرگس چشمان اشکبارش را به من دوخت و گفت " من باید معذرت بخواهم . کار نا شایستی کردم " . دستم را به سویش دراز کردم و گفتم " بیا فراموش کنیم " . لبهای آن دو به تبسمی گشوده شد و دستم میان دستهای نرگس فشرده شد . و این آغازی دیگر بود برای شناختن و ساختن .
    یاد کلام پدر افتادم که می گفت ( عذر خواهی هیچ وقت انسان را کوچک نمی کند . اگر بدانی که قلبی را شکسته ای ، باید آن را ترمیم کنی ) و من گمان می کنم که قلب شکسته نرگس را ترمیم کردم .
    من دیگر کسالت نداشتم و در ضمن غمی که در سینه داشتم ، می توانستم لبخند بزنم . آن روز عصر وقتی که عمو پرسید مایل هستم همراهش تا شهر بروم ، نپذیرفتم و ترجیح دادم پیش دختر عمو ها بمانم و برای چیدن سبزی از باغچه خانه به آنها کمک کنم .
    روستاییان غالبا خود کفا هستند و مایحتاج خودشان را تامین می کنند ، نسترن در مورد اینکه – کار در روستا زیاد است و زن و مرد باید همدوش یکدیگر کار کنند – صحبت کرد و مرا با شیوه زندگی در روستا آشنا کرد . همان شب نسترن و نرگس اجازه گرفتند و در چادر من خوابیدند و من از تو برایشان گفتم و از آینده ای که ما می توانستیم داشته باشیم حرف زدم و اینکه چگونه تصمیم بزرگتر ها ما را از یکدیگر جدا کرد . . . صدای گریه هر دو را شنیدم و سکوت کردم . آنها دستهایشان را به گردنم آویختند و هر سه گریه کردیم ، برای تو که در کنارمان نبودی و من نمی دانستم در اصفهان چه می کنی .
    صبح ، باز هم از صدای رمه بیدار شدم . این صدا ، زنگ ساعت من بود . مخصوصا زنگوله ای که به گردن یکی از بره ها که متعلق به نرگس بود آویزان بود . دختر عمو ها زود تر بیدار شده و چادر را ترک کرده بودند . زن عمو را چون روز قبل مشغول غذا دادن به مرغ و خروسها و دیگر پرنده ای خانگیش دیدم . رفتم تا به دختر ها در فراهم کردن صبحانه کمک کنم . عمو آن شب از شهر به ده برنگشته بود ، اما غیبت او وقفه ای در کار روزانه ایجاد نکرد . هر کس وظیفه خود را انجام داد . سر سفره صبحانه زن عمو پرسید " مینو دوست داری چه غذایی برایت درست کنم " و من به جای پاسخ دچار احساس شدم و اشکم سرازیر شد . گمان می کنم تو هم که این سطر را بخوانی چون من به گریه بیفتی . یادت هست که صبحها پیش از رفتن به مادر می گفتیم که برای نیمروزمان چه غذایی درست کند . یک روز نوبت تو بود و یک روز نوبت من . و زن عمو بدون آنکه بداند جای مادر را گرفت . اشک بی هنگام من موجب حیرت آنها شد .
    اگر بخواهم بسازم ، باید گذشته را فراموش کنم . باید خاطرات شیرین و تلخ گذشته را فراموش کنم و باید به خود تلقین کنم که نگاه به گذشته دردی را دوا نمی کند .
    بار دیگر در خود فرو رفتم و غم به سراغم آمد . بغض مثل یک هلوی بزرگ راه گلویم را بسته و هر چه گریه می کنم از آن کم نمی شود . و همین بغض است که به کوچکترین تلنگری اشکم را در می آورد . آه که نمی دانم چه باید بکنم .
    هفته ها می گذرد و من روز را به امید شب سپری می کنم . دیشب هوا بارانی بود . آنقدر باران بارید که گویی سینه آسمان از آن نقطه باز شده بود . عمو می گوید که باید خود را آماده رفتن به شهر کنیم .
    روز پیش برنجها را بر داشت کردند و عمو بسیار راضی بود . فکر می کنم دیگر به این محیط خو گرفته ام ، در شهر صدای بع بع گوسفندی نیست که مرا از خواب بیدار کند و غذا دادن به مرغ و خروسهایی که مرا سرگرم می کنند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (6)
    با شروع پاییز ، نرگس و نسترن به مدرسه می روند و من تنها خواهم شد . اما عمو خوشحال است که روز های استراحت فرا می رسد . البته این گمان من است چون کار هیچ وقت پایانی ندارد .

    برایت بگویم که به جنگل رفتم . تنها نبودم ، همگی رفتیم . آن هم با وانت نیما ، من و دختران پشت وانت نشستیم . در جنگل عمو برایمان آواز خواند . مرد جوان ، در تمام طول راه ساکت و خموش بود فقط به کار هایی که از او خواسته می شد عمل می کرد . عقیده نسترن این است که نیما پسر خجول و کم رویی است که با هیچ کس نمی جوشد . او برایم تعریف کرد که نیما برادر تنی او نیست ، پس حدس من درست از آب در آمد . زن عمو همسر دیگری پیش از عمو داشته که موقع ماهیگیری در دریای طوفانی غرق شده و نیما ثمره آن ازدواج است . زن عمو سالهای سختی را پشت سر گذاشته ، او با از دست دادن شوهر جوانش ، بی یار و یاور بار زندگی را بر دوش می کشد و در کارخانه ریسندگی شروع به کار می کند تا اینکه عمو نصرالله به محله آنها می آید و با او آشنا می شود و کار این آشنایی به ازدواج ختم می شود . زیباست بعد از سختی به آرامش دست یافتن . آیا من و تو و منصور هم روی آرامش خواهیم دید ؟ شبها خواب می بینم ، اما دیگر کابوس نیست . هر شب یک رویا را به خواب می بینم . این رویا که روز های فراق به پایان رسیده اند و ما بار دیگر دور هم جمع شده ایم . نیما قول داده که ما را کنار دریا ببرد . ما از دریا دور هستیم ، اما بوی دریا را از اینجا می شود حس کرد . مخصوصا شبها وقتی هوا صاف و مهتابی باشد .
    بدری ! چرا در یک نقطه آن قدر آب فراوان است که کافی است چند بیل ماسه را از سطح زمین برداری تا به آب برسی و در نقطه ای دیگر مردم در حسرت یک قطره آب می سوزند و لبهایشان داغمه می بندد ؟ این چه حکمتی است که کویر تشنه آب بماند و دریا به دنبال خشکی خود را بر سینه صخره بکوبد ؟ می دانم که خواهی گفت کتاب زمین شناسی و جغرافیا را دو مرتبه مطالعه کن .
    امسال محصول برنج و مرکبات به قدری خوب بود که عمو می گوید از یمن قدم من بوده ، اما من به این حرفها اعتقاد ندارم . او می خواهد برای نیما اتومبیلی بخرد . زن عمو برایم یک تختخواب خریده ، وقتی تو به شمال بیایی آن را تقدیمت می کنم . من هیچ چیز را بدون تو نخواسته ام . هر چه دارم مال توست ، حتی لباس شکلاتی رنگی که عمو خریده و من هنوز آن را بر تن نکرده ام . آه بدری . . . همیشه من و تو یکی بودیم . تو هم همین طور فکر می کنی ؟
    باز هم بوی باران می آید و فکر می کنم دوباره خواهد بارید . چراغ روشن بالکن با وزش باد تکان می خورد و مرا می ترساند . عصب ترس زیر پوست دست است ، قبول نداری ؟ من هر گاه که بترسم ، اول مو های دستم تحریک می شوند . من این تجربه را آزموده ام . دوست دارم یک جفت مرغ عشق داشته باشم و اسم یکی از آنها را بدری بگذارم . اما قفس . . . از همه قفسها بیزارم . محدود در یک فضای کوچک سیمی . زندان و حبس دو پرنده عاشق حکم مرگ را صادر کردن است .
    ما هر دو در قفسهایی زندگی می کنیم که دیواره آن از آجر است . قفسی که می توانیم در آن راه برویم ، حتی بدویم و هر کجا خسته شدیم جسم خسته مان را به دیوار آن تکیه بدهیم . من و تو می توانیم روی بام برویم و به سوی یکدیگر فریاد بکشیم . من این کار را کردم . . . رفتم روی آخرین پله نردبان و به سمت جنوب ایستادم و نام تو را از اعماق وجودم فریاد زدم . در آن لحظه باد می آمد و یقین داشتم که صدایم را به جانب تو خواهد برد . تو هیچ صدایم را شنیدی ؟
    نیما دیشب با عمو بر سر آینده من گفت و گو می کرد . البته خیلی آهسته و زمانی که یقین کرده بود من در خواب هستم . اول عمو شروع کرد به اینکه ( نمی دانم ما توانسته ایم وسایل آسایش مینو را فراهم کنیم یا نه ؟ ) و نیما گفت " کنار آمدن با برادر زاده تان واقعا مشکل است . او ساکت و آرام است و آدم نمی داند چه باید بکند تا او خوشحال شود . هیچ متوجه هستید که نرگس و نسترن تمام هم و غم خودشان را صرف خوشحالی او می کنند ؟ اما مینو خانم فقط به تبسمی اکتفا می کند . هفته های اول فکر می کردم که او دختر لوس و نازک نارنجی است . مثل اکثر دختر های تهرانی که خودشان را بالا تر از دیگران می دانند ، اما بعد پی به اشتباهم بردم و دیدم او مغرور نیست ، اما شکستن قفل سکوتی که به لب دارد کار ما نیست . او توی این خانه هر روز پژمرده تر می شود و کاری از دست ما ساخته نیست . به گمانم بهتر است بیشتر وقتش را بیرون از خانه سر کند و جایی مشغول کار بشود . اگر بتواند تحصیلاتش را ادامه بدهد خیلی بهتر است . این طور که از نسترن شنیدم او برای ادامه تحصیل رشته پرستاری را انتخاب کرده بود و یک سال هم خوانده ، اگر شما بتوانید او را ترغیب کنید که درسش را دنبال کند قدم موثری برای آینده و زندگی او برداشته اید " .
    نیما گفت " اگر برادرش را انتخاب کرده بودید کنار آمدن با او آسانتر بود . اما در مورد مینو کاری از من ساخته نیست . شاید مادر و دختر ها بتوانند ، اما من که گمان نمی کنم بتوانم مثمر ثمر باشم ".
    عمو گفت " منصور اینجا آینده اش تباه می شد . از کشاورزی هیچی نمی داند . او دنبال شغل پدرش رفت و من کار او را تایید می کنم . برادرم با اینکه شغل مهمی توی کارخانه ذوب آهن اصفهان داشت ، اما سفر و تجارت را هم خیلی دوست می داشت . با دایی بچه ها شریک بود . حالا که او دیگر نیست ، منصور باید منافع پدرش را حفظ کند . سفر از او مرد با تجربه ای می سازد و آینده خوبی پیش رویش هست . اما در مورد مینو ، فراموش نکن که داغ از دست دادن پدر و مادر هنوز تازه است و تا او بخواهد این مصیبت را فراموش کند خیلی وقت می گیرد . من مطمئن هستم که اگر با او مدارا کنید روحیه خودش را به دست می آورد . حالا دیگر وقت خواب است برو بخواب که فردا خیلی کار داریم ".
    چند روز بعد ، وقتی زمزمه رفتن به شهر آغاز شد نیما به مادرش گفت " پیش از آنکه به شهر برویم ، باید تغییراتی در خانه بدهیم . من می خواستم پیشنهاد کنم که اتاق مرا دو قسمت کنند تا مینو هم اتاقی از خودش داشته باشد ".
    زن عمو پیشنهاد را پذیرفت . من روال زندگی آنها را بر هم زده ام . به زن عمو گفتم " من با دختر ها هم اتاق می شوم ". اما نپذیرفت و گفت که درس خواندن دختر ها موجب سلب آرامشم می شود و من دیگر چیزی نگفتم .
    دریا آنقدر کف آلود بود که ما را از آمدن پشیمان کرد . باد تندی می وزید و ساحل از مسافران خالی شده بود . چقدر غمگین شدم وقتی نتوانستم آن طور که دریا را دوست داشتم ببینم ، در حالی که خورشید غروب می کرد و کم کم در سینه آب جای می گرفت . ما بیهوده به تماشا ایستاده بودیم و دختر ها که حوصله شان سر رفته بود ، به طرف اتومبیل حرکت کردند . هیچ کس از من نپرسید که آیا دوست دارم تا غروب خورشید آنجا بمانم ؟ . و من که اختیار نداشتم به دنبال آنها راه افتادم و ساحل را ترک کردم . من فقط تماشاگر بودم و پشت ویترینها را سر سری نگاه می کردم . دختر ها قصد خرید داشتند و شوق آن در چشمان کنجکاوشان که ویترینها را می کاوید دیده می شد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (7)
    وقتی شوقی نداشته باشی ، زیبایی رنگ می بازد . من احساس بی نیازی می کردم . گویی همه چیز داشتم ، در حالی که هیچ چیز نداشتم . حتی ساک لباسی را که از تهران با خود آورده ام دیگر متعلق به خودم نمی دانم . وقتی چیزی نداشته باشی ، آسوده تر زندگی می کنی . دستم خالی بود و این خیلی خوب بود که می توانستم آزادانه آن را تکان بدهم .
    در دستهای دیگران کیسه هایی بود که از خرید انباشته شده بود ، اما دست من آزاد بود . دلم نمی خواست حتی برای کمک بسته ای از روی دستهای نیما بردارم تا راه رفتن را برایش آسانتر کنم . وقتی خسته و نفس زنان بسته ها را عقب وانت گذاشت ، از نگاهش خواندم که شماتتم می کند . می دانم اگر تو به جای من بودی کمکش می کردی زیرا تو همیشه برای یاری به دیگران آماده ای و من فراموش نمی کنم آن روز را که زنبیل زن همسایه را تا دم خانه اش با خود حمل کردی . تو انسان فداکاری هستی و این خصیصه از تو موجودی مهربان ساخته است .
    چقدر دلم برای تو و منصور تنگ شده ، عمو نصرالله می گوید ( وقتی آنها برگردند به اولین جایی که سر خواهند زد شمال است ) اما من مطمئن نیستم . فکر می کنم اول به دیدار تو بیایند . فکر می کنم حس حسادت در من بر انگیخته شده . قلبا دوست دارم نین باشد ، چون وقتی به دیدار من بیایند ، بوی تو را هم با خود خواهند آورد و چه بسا خود تو را .
    خانه شهر بزرگ است ، به صورت باغی . اما عمو آن را باغچه می خواند . و من اتاقی دارم که می گویند به خودم تعلق دارد . اما چه تعلقی ! پرده ای که جلو پنجره اش آویخته اند ، پرواز پروانه ها را نشان می دهد ، پرواز در رویا و آنچه در حقیقت امکان پذیر نیست . و من حالا مرکبی دارم و می توانم سوار بر بال پروانه ها به سوی تو بشتابم . راستی اگر تمام پروانه های روی پرده بزرگ شوند و جان بگیرند ، می توانند مرا از زمین بلند کنند ؟
    در چهار شنبه بازار چشمم به چند لاک پشت افتاد که در طشت آبی شنا می کردند و نرگس بدون ترس لاک آنها را لمس کرد . لمس لاک لاک پشت که بسیار هم سخت است ، مرا به وحشت نینداخت و مو های دستم راست نشد . من عادت کردم . عادت کردم که صبحها تخم مرغ بخورم . بوی زخم دیگر آزارم نمی دهد . عادت کردم که چون نرگس و نسترن دستمال بر سر بگذارم و گره اش را روی پیشانی ببندم . عادت کرده ام که پستان گاو را قبل از دوشیدن تمیز کنم . این کار را در ده یاد گرفتم و اولین تجربه چقدر مضحک بود . لمس پستان گاو مشمئزم کرد و بوی بدن گاو و آغل حالم را به هم زد ، اما تکرار ! حساسیت را از بین برد و من عادت کردم . من توانایی خیلی از کار ها را که گمان نمی کردم روزی انجام دهم ، به دست آوردم . من یاد گرفتم مرغ کرچ شده را روی تخم بخوابانم . باورت می شود که مینو تنور روشن کند و به ماکیان نان خیس کرده گندم بدهد ؟
    شهر دنیای دیگری است که با ده قابل مقایسه نیست ، حال و هوای خودش را دارد . اما نه . در اینجا هم هوا بوی سبزه و گیاه و دریا دارد و پشت بامهایش نیز شیروانی است . نانهایی که عمو از نانوایی می خرد ، به خوشمزگی آن نانی نیست که خواهر زن عمو می پخت . اما من عادت کردم که ایراد نگیرم و برای آنچه در مقابلم می گذارند ، بگویم ( متشکرم ) .
    پاییز سختی را آغاز کرده ایم . باد و باران ، چون شلاق به همه چیز ضربه می زند . بوی زخم ماهی ، بوی مرداب و بوی سوزاندن برگهای خشک . به همه بو ها عادت کرده ام ، دیگر صدای جرق و جروق چوبی که به آرامی در بخاری می سوزد مرا به خود مشغول نمی کند . گاهی کتاب می خوانم و گاهی بی هدف در زیر درختان باغ قدم می زنم . یک نامه مختصر از منصور داشتم که نوشته بهار و هنگام شب سال مادر ، بر می گردد . به زن عمو گفتم که ( می خواهم کار کنم . آیا می تواند در همان کارخانه ای که پیش از ازدواج با عمو کار می کرده برایم کار پیدا کند ؟ ) چنان با عصبانیت نگاهم کرد که ترسیدم و از گفتن پشیمان شدم . او پر مرغ را از انگشتانش گرفت و با شماتت گفت " دیگر این حرف را تکرار نکن . اگر عمویت بفهمد از غصه دق می کند . اگر نیازی داری بگو تا برایت فراهم کنیم " و من کوتاه و مختصر گفتم " نه ! "
    دیدن مرغ بی جانی که دقایقی پیش جان داشت و همراه دیگر مرغان از زمین دانه می چید ، مرا غمگین می کند و با خود فکر می کنم آیا او از مرگ خود آگاهی داشت ؟ جای شاهپر کنده شده اش ، روی پوست چال انداخته و شکل آبله به خود گرفته . آیا خوردن مرغی که شاهد سر بریدن و پر کندنش بوده ای می تواند لذت بخش باشد ؟ باور کن به دیدن خون عادت کرده ام و دیگر جلو چشمانم را نمی گیرم .
    مردی با یک اتومبیل سواری آمد دنبال زن عمو و ما را با خود برد به خانه اش. او برادر زن عمو و بسیار ثروتمند است . ماشین شیک او گرم و روان بود . احساس نمی کردم که در حال حرکتم . زن عمو به او افتخار می کند . او صاحب دو کارگاه چوب بری است . خیلی جوان است . از سی سال کمتر دارد . در خانه اش سفره نذری انداخته بود و مقدار زیادی مهمان گرد سفره نشسته بودند . زنی مسن ، دعا می خواند و دیگران در سکوت می شنیدند . زن عمو گریه می کرد . وقت روضه من هم با دیگران گریه کردم . ابهت آن مجلس مرا گرفت و بی اختیار یاد ختم مادر و پدر افتادم . شمعها می سوختند و گریه پنهان آنها در صدای گریه ما محو شده بود . چشمم به برگ سبزی افتاد که درون یک کاسه بلور بی حرکت به تماشا نشسته بود . بی اختیار نذر کردم و از خدا خواستم تا ما را از سرگردانی نجات دهد و همه ما را دور هم جمع کند . سفره که تمام شد ، زن عمو گفت " برو کمی قدم بزن تا من به خواهرم کمک کنم . من سهم آجیل خود را برای تو کنار گذاشتم " و زن عمو یک شمع نیمه سوخته را هم به آن اضافه کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (8)
    انتهای باغ آنها آبگیری هست که مرغابیها و غاز ها در آن شنا می کنند . این آبگیر مرا یاد ده انداخت . روی کنده درختی نشستم و تماشا کردم . صدای پایی شنیدم ، و چون روی برگرداندم ، برادر زن عمو را دیدم که به من نزدیک می شد . وقتی کنارم رسید گفت " تنها نشسته اید ؟ " گفتم " شنای مرغابیها را تماشا می کنم " . لبخند زد و گفت " بله ، زیباست . دوست دارید بگویم برایتان نوشیدنی بیاورند ؟ توی این محیط زیبا می چسبد " گفتم " نه ، متشکرم " . بدون آنکه بپرسد من مایل هستم یا نه ، روی کنده درختی نزدیک من نشست و پرسید " شما زمستان را هم در شمال می مانید ؟ " چه می توانستم بگویم ! . خجالت کشیدم به او بگویم من جز خانه عمو جای دیگری ندارم . به ناچار گفتم " نمی دانم " . بغض شدیدی در گلو داشتم ، و تلنگر آن مرد بر شیشه احساس من ، اشکم را جاری نکرد . مثل این بود که چشمه اشکم سر سفره خشکید . با صدای لرزان و آرامی شروع به صحبت کرد و گفت " من تازه از سفر آمده ام . همین چند روز پیش بود که خواهرم در مورد شما صحبت کرد . او به من گفت که شما بهار غم انگیزی داشته اید . هنوز هم آثار غم در چهره تان پیدا است . من متاسفم ، هر چند برای اظهار تاسف دیر است ، اما می دانم که روز های تلخ ، آن قدر پر دوامند گویا همین یک ساعت پیش اتفاق افتاده . در صورتی که روز های خوش زندگی زود می گذرد" . گفتم " بله همین طور است " و او ادامه داد " مثل اینکه هرگز اتفاق نیفتاده اند .

    اما من این روز را هرگز فراموش نمی کنم . و از یاد نمی برم که روزی دختر زیبای غمگینی روی کنده درخت نشسته بود و به رقص مرغابیها نگاه می کرد . مرا در غم خود شریک بدانید " . نمی دانم کلمه " متشکرم " را که از دهانم خارج شد شنید یا نه ! چون بلند شد و آهسته به طرف اتاق رفت .
    او مرد زیبایی است . چشمانی آبی و پوستی سفید دارد . و مو هایی صاف به رنگ قهوه ای روشن که او را زیبا تر می نماید . نمی دانم چرا در این لحظه به او فکر کردم و حتی تصویرش را به ذهن سپردم . دیدن مردی که با دیگران فرق داشت . بله باید همین باشد . چشمان نیما هم آبی است و همین طور چشمان دختر عمو ها . تازه متوجه شدم که تنها من و عمو در میان آنها دارای چشمانی سیاه هستیم . اما رنگ چشم این مرد با دیگران فرق دارد . یک شفافیت خاصی دارد . به گمانم روشن تر است . شاید بگویم زاغ و بور است ، اما من هیچ وقت رنگ شناس خوبی نبوده ام .
    وقتی زن عمو روی بالکن ظاهر شد و مرا به اسم خواند ، هنوز داشتم به راهی که او می رفت نگاه می کردم . بلند شدم و مسیر او را دنبال کردم . حس کردم گامهایش را کند بر می دارد تا به او برسم ، همین طور هم بود . وقتی در یک خط قرار گرفتیم ، بار دیگر نگاهش را به من دوخت و بدون حرف قدم بر داشت . او در ورودی بالکن را برایم گشود و منتظر شد تا داخل شوم . زن عمو لیوان آبی به دستم داد و گفت " بخور ، این آب دعاست " . و من نوشیدم . انتظار داشتم طعم و مزه بخصوصی داشته باشد ، اما کمی بعد متوجه معنویت آن شدم و به نظرم گوارا آمد .
    هنگام برگشتن ، زن عمو برای غایبین از هر چه در سفره مانده بود سهمی بر داشت و کنار برادرش نشست و حرکت کردیم .
    سنگینی نگاه او را حس می کردم . چشم به جاده دوخته بودم و کومه های روستاییان را که در دشت بنا شده بود شمارش می کردم . او از خواهرش پرسش می کرد و زن عمو با دقت تمام پاسخ می گفت . حرفهایشان را می شنیدم . آنچه از دهان زن عمو خارج می شد ، شرح زندگی من بود و من که مصیبت دیده این فاجعه بودم ، شرح تلخ زندگی خود را از زبان دیگری می شنیدم . شنیدن از زبان دیگران حزن انگیز است . بدری چرا ما دوست داریم غمهایمان را دیگران باز گو کنند ؟ آیا لازمه تسکین درد ، بر انگیختن حس ترحم دیگران است ؟ وقتی قصه به پایان رسید ، من در چشم آن مرد رگ سرخی دیدم . گمان می کنم گریه کرده بود . گریه از بار اندوه می کاهد . من همیشه گریه می کنم .
    دیگر من یک دختر خود خواه نیستم . غروری که همیشه با من بود و وادارم می کرد تا خود را بالا تر از دیگران بدانم و حرف خود را بر کرسی بنشانم ، در من شکسته و فرو ریخته است . روزی که نام پدر و مادر را در صفحه تسلیت به چاپ رساندند ، اسم ( مینو ) را هم جزو کشته شدگان نوشتند . اما مرکب نام من ، به پر رنگی نام پدر و مادر نبود .
    همه می گویند زمستان سختی در پیش خواهیم داشت ، اما زمستان هر قدر هم که سخت باشد تحمل خواهم کرد ، چون با رسیدن بهار شما را خواهم دید .
    اینجا رنگین کمان بسیار زیباست و به آسانی می شود رنگهایش را شمرد . نسترن گفت " رنگین کمان را که دیدی آرزو کن ، آرزویت بر آورده می شود " و من این کار را کردم . آرزو کردم بهار را با هم آغاز کنیم و برای همیشه در کنار هم بمانیم .
    گل قاصدک . من یک نایلون پر قاصدک جمع کرده ام و دور از چشم دیگران از ده با خود آورده ام . می دانم که اگر هر روز دو تا قاصدک هم راهی کنم کم نمی آورم . کار های کودکانه است ، اما برای منی که مونسی ندارم کار های کودکانه نشاط انگیز است . یادت باشد وقتی همدیگر را دیدیم ، به تو هم قاصدک بدهم . قاصدک سفر را دوست دارد و راه دور خسته اش نمی کند .
    برادر زن عمو برایمان ماهی آورد و عمو نصرالله را خوشحال کرد . وقتی آمد خورشید می رفت تا در افق پنهان شود . لباس تیره ای پوشیده بود و ریش هم داشت . نگاهش غمگین و گرفته بود . عمو زود به اندوه او پی برد و پرسید : " شاهین حالت خوب نیست ، چرا گرفته ای ؟ " و او نگاهش را به صورت عمو دوخت و آرام زیر لب گفت " خوبم ! " عمو که قانع شده بود ، دستش را روی شانه شاهین گذاشت و گفت " مال دنیا خسته ات کرده جوان ! کمی هم به فکر خودت باش و از زندگی لذت ببر " . شاهین تبسمی کرد و هیچ نگفت . خواهرش از روی دلسوزی گفت " شاید سرما خورده . هوا بد طوری تغییر کرده ! " شاهین بی حوصله بلند شد و کنار پنجره ایستاد و پرسید : " نیما کی می آید ؟ " زن عمو گفت " دیر نکرده . از وقتی که آقا نصرالله قول اتومبیل سواری به او داده ، هوش و حواسش پیش ماشین است . هر شب که می آید ، قیمت یک ماشین را گزارش می دهد . آخر هم معلوم نیست که چی بخرد " . عمو گفت " خوب ، او جوان است و دل نازکی دارد . یک روز ماشین کوچک را خوب می داند ، روز دیگر ماشین چند سیلندر می خواهد . حقش این است که هر چه می خواهد برایش بخرم ، منتی سرش ندارم . او مزد زحمتش را می گیرد " . شاهین گفت " شما حق پدری به گردنش دارید و محبت به او را کامل کردید " . عمو سر تکان داد و گفت " نیما جوان پاکی است . توی کار حق را نا حق نمی کند . سنگ تموم می گذارد . اگر خدا پسری به من می داد ، فکر نمی کنم بیشتر از نیما دوستش داشتم . دلم می خواهد او به هر چی که دوست دارد برسد و اگر زنده بمانم یک عروسی مجلل برایش می گیرم و سر و سامانش می دهم ". توی صورت زن عمو شادی نشسته بود و از این که عمو نصرالله از نیما تعریف می کرد ، اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود . صدای وانت که آمد ، نسترن بلند شد و گفت " نیما آمد " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (9)
    دایی و خواهر زاده صورت همدیگر را بوسیدند و کنج اتاق به گفت و گو نشستند . نجوا های آن دو ، مرا به یاد خودمان انداخت که گوشه اتاق می نشستیم و پچ و پچ می کردیم . و این کار موجب عصبانیت مادر می شد و می گفت ( شما چه حرفهای خصوصی دارید که یواش صحبت می کنید ) و من و تو به شک مادر می خندیدیم . فکر می کنم آن روز هم مادر مثل امروز من ، به ما حسادت می کرد . یادم نیست حسادت مادر او را به کجا می کشاند ، اما حسادت من موجب شد تا اتاق را ترک کنم و به حیاط بروم .

    خانه عمو آبگیر ندارد ، فقط حوضی شش ضلعی در میان درختان نارنج دارد که مجسمه سنگی یک فرشته به جای فواره وسط آن نشسته و چند ماهی قرمز در آن شنا می کنند . مرغدانی خانه عمو قفس نسبتا کوچکی است که با سیم مسی از حیاط جدا شده و تعداد مرغ و خروسها محدود است . بهانه دادن دانه ، آن هم در آن وقت شب خودم را به خنده انداخت . نمی دانم چرا در جواب عمو که پرسید ( کجا می روی ) چنین گفتم . کنار قفس نشستم و به مرغها و خروسها نگاه کردم . روی شیروانی سقف مرغدانی چند جعبه خالی میوه بود . یکی را برداشتم و از آن به جای صندلی استفاده کردم و نشستم . خروس که حضور بیگانه ای را نزدیک حریم لانه اش حس کرده بود ، بلند شد و با سر و صدا دور لانه شروع به گردش کرد . پی بردم که حضور من در کنار لانه مانع از استراحت اوست . بلند شدم و قدم زدم . نگاهم به پشت وانت افتاد که کثیف بود و بوی زننده ای از آن به مشام می رسید . شیلنگ را به شیر وصل کردم و مشغول شدم که از صدای ریزش آب شاهین پشت شیشه آمد و مرا در حال شستن وانت دید . نیما هم کنار او آمد و مرا از شیشه نگریست . طولی نکشید که هر دو به حیاط آمدند و شیلنگ را از من گرفتند . آن دو به گمان خود مرا از کار و زحمت باز داشتند . چیزی که آنها نمی دانستند این بود که این تنها کاری بود که مرا برای چند دقیقه از کلافگی می رهانید و مدتی سرگرمم می کرد . عمو به گمان این که – من با این کار درس خوبی به نیما دادم تا دیگر وانت را کثیف به خانه بر نگرداند – به رویم لبخند زد و کارم را تایید کرد .
    قضاوت میان نیت و عمل دشوار است . من قصد درس دادن نداشتم اما این طور تعبیر شد . چگونه است که گاهی یک عمل نا خواسته جایگاهی منطقی و با ارزش پیدا می کند ، دز صورتی که ممکن است اگر با قصد قبلی صورت بگیرد نتیجه مطلوبی به دست ندهد ؟ . . .
    هنگامی که آن دو با شلوار های خیس به اتاق باز گشتند ، عمو نتیجه گیری خودش را با صدای بلند ابراز داشت و نیما را شرم زده کرد . نرگس و نسترن به جمع پیوستند و نرگس دفتری با جلد ضخیم در مقابل دایی اش گذاشت و گفت " دایی جان بنویس ! " شاهین برای یک لحظه لبخند به لب آورد و گفت " باز هم ؟ " و نسترن ادامه داد " روز از نو ، روزی از نو . سال جدید ، انشای جدید " . شاهین دفتر را باز کرد و اولین صفحه را آورد و با نگاهی به موضوع گفت " بهتر است بدهی مینو خانم بنویسد . خانمها زبان یکدیگر را بهتر می فهمند " . نرگس نگاهم کرد و من فقط چند بار سر تکان دادم . شاهین مخالفتم را دید و بدون گفت و گویی دیگر ، قلم را برداشت و نوشت .
    چرا مخالفت کرد ؟ به درستی نمی دانم . شاید به دلیل این بود که میل همکاری در من مرده بود ، و یا این که نمی خواستم به گذشته برگردم . من فقط برای تو می نویسم ، چون تنها تو هستی که احساسم را درک می کنی . ابراز احساس برای دیگران ، بیان کردن مکنونات درون است ، و من نمی خواهم کسی به درونم راه پیدا کند . باید اندیشه هایم در صندوقچه سینه پنهان بماند . ما که دیگر شاگرد مدرسه نیستیم تا بخواهیم عقیده ای ابراز کنیم که رضایت معلم را تامین کند .
    نرگس با صدای بلند خواند ، لحظه ای کنار پنجره بایست و به ریزش باران نگاه کن . دیدن باران حتی از پشت پنجره بسته هم زیباست . به مردی بنگر که برای دیدار تو شبانه به راه افتاده و به ریزش تند باران اعتنا نکرده . چشمانش تمنای دیدن را با خود آورده و لبهایش واژه سلام را . او می خواهد به تو باران سلام بگوید .
    لحظه ای کنار پنجره بایست و به ریزش باران نگاه کن . خواهی دید که مسافر بدون نگاه با لبهایی کبود از سرما سر به زیر انداخته ، از زیر پنجره ات می گذرد . و شتاب می کند تا از فرو ریختن ذره های غرورش که در برابر چشمان تو با صلابت ایستاده اند ، جلوگیری کند . او به امید یک نگاه ، یک تبسم آمد اما . . .
    نرگس در اینجا مکث کرد و پرسید " دایی جان این چیست که نوشتی ؟ پس چرا بقیه اش را ننوشتی ؟ این که سه خط بیشتر نیست ! " شاهین سر تکان داد و گفت " متاسفم ، آمادگی ندارم . اصلا این انشا نیست " . و با این کلام کاغذ را چند تکه کرد و در مشت مچاله کرد . نیما گفت " دایی را راحت بگذار برو به اتاقت و فکر کن . حتما می توانی بنویسی " . نرگس ناراحت اتاق را ترک کرد .
    عمو نصرالله بلند شد و در حالی که روی سخن به نیما داشت گفت " امشب دایی ات خودش نیست . به ما که چیزی نگفت ، شاید تو بفهمی کجا سیر می کند " . این را گفت و اتاق را ترک کرد .
    بارام مجددا شروع به بارش کرد و صدای آن نیما را به حیاط کشاند تا وانت را زیر درخت پارک کند . شاهین آرام به نسترن گفت " به نرگس کمک کن ! این اولین بار است که نمی توانم انشا بنویسم " . نسترن هم بلند شد و اتاق را ترک کرد .
    دود ماهی که داشت سرخ می شد در اتاق پیچیده بود . شاهین کمی پنجره را باز کرد و گفت " از زمستان متنفرم . از خمودی آدمها ، از کنجکاویهای بی جا نفرت دارم . ای کاش نمی آمدم . اما گاهی اختیار از دستم بیرون می رود " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 19 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/