صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 94

موضوع: دلسپرگان | هانیه حدادی اصل

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    دلسپرگان | هانیه حدادی اصل

    ظهر بود .خسته به خانه رسیده بودم که ماشین خاله را دیدم. وقتی ماشین خود را پارک کردم و پیاده شدم و زنگ را فشردم، خود خاله آیفون را برداشت و در را باز کرد. داخل شدم خاله و مامان رو دیدم در آشپز خانه مشغول صحبت بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، داشتم از پله ها بالا می رفتم که مامان گفت:

    نازنین، ماشین رو تو نیاوردی؟

    نه می خوام برم .

    ناهار بخور و برو

    نه باید برم. کتاب فروشی می بنده؛ باید کتاب بخرم.

    وقتی لباسهایم را عوض کردم و به پایین برگشتم، صحبتهای مامان به گوشم خورد که می گفت:

    من و باباش حرفی نداریم؛ خودش طفره میره ودلیل ومنطق میاره.میگه درسم مهمتره. دوست دارم درسم تموم بشه وبرم سرکار؛ وبعد ازدواج کنم که حداقل نتیجه این همه درس خوندنم رو ببینم.

    کنار در آشپزخانه ایستادم وگفتم:

    باز شما دوتا خواهرمشغول نقشه کشیدن شدین وقصد جون من رو کردین؟

    وبعد خندیدم وگفتم:

    حرفهاتون بوی طوطئه می ده.

    خاله از روی صندلی پاشد وبه طرفم اومد وگفت:

    خاله جون توطئه چیه؟ نقشه کدومه؟ مگه بده من ومادرت برای آینده ات نگران باشیم ویا ازدواج کردن تو ایرادی داره؟

    خاله جان اگرحمل برگستاخی من نشه؛ بله داره. یعنی الان داره. ازتون خواهش می کنم که دیگه حرف ازدواج

    روتوی این خونه نزنین وبذارین به درسم برسم. شما هم اگه دوست دارین من ازدواج کنم برام مشغله فکری درست نکنین تا زودتر به آرزوتون برسین.

    با اینکه نمی دونم چه برنامه ای برای آینده ات داری ولی باشه قبول. بالاخره ماسعادت تورو می خوایم. حالا که سعادت خودت روتوی درس خوندن می بینی واون رو مقدم بر هرکار دیگه ای می دونی حرفی نیست. هرچی باشه صلاح مملکت خویش را خسروان دانند.

    خندیدم وگفتم:

    - قربون شما خاله خوبم برم.

    بعد نگاهی به ساعتم انداختم ومتوجه شدم وقت زیادی ندارم . روبه آنها کردم وگفتم:

    - دیرم شد. کتاب فروشی ها الان می بندن.

    خداحافظی کردم ورفتم ودرجواب مادرکه پرسیدکی برمی گردی، گفتم:

    -سعی می کنم زودبیام . برای فردا خیلی کاردارم.

    سوارماشین که شدم مدام توی فکربودم که چرا جواب منفی می دهم؟ آیا دلیلم منطقی است یانه؟

    هرکس دیگری بود ممکن بود قبول کند پس چرا من با اینکه شرایطم مناسب بود راضی به این کار نمی شدم.

    با خودم گفتم:« باید خیلی درباره اش فکرکنی؛ شوخی بردار نیست. سعی کن انتخاب، انتخاب خودت باشه نه تحمیل»

    شب وقتی برای شام ازاتاقم پایین آمدم پدر وامین نبودند.

    افشین هم داشت روزنامه می خواند. سلام کردم وبه آشپزخانه رفتم واز مادرپرسیدم:

    - چرا هنوز پدرنیومده؟

    - پدرت امشب به یک مهمانی مردونه دعوت شده.

    - امین هم رفته؟

    - نه، امین جای دیگه ای مهمون بود. خونه یکی از دوستاش جشن فارغ التحصیلی بوده. امشب ما سه نفرتنهاییم. حالا تا افشین صداش در نیومده برو میزروبچین تا من غذا رو بیارم.

    وقتی که میز روچیدم افشین بلند شد وبه طرفم آمد وگفت:

    - چه عجب ماشمارودیدیم. ازوقتی که ازدانشگاه برگشتی خودت روتواتاق حبس کردی. مطمئنم الان هم که شام

    خوردی برمی گردی توی سلولت.

    مادر که داشت غذا می آورد گفت:

    - نازنین سالهای آخر درسشه. خوب بایدبه فکردرسش باشه دیگه.

    -والله ما هم سال آخر بودیم، ولی هم به فکردرس بودیم هم فکرخانواده.

    پشت میزنشستم وگفتم:

    - من هم به فکر خانواده هستم اصلاً توکی خونه هستی که ببینی من چه موقع توی اتاق هستم کی میام پایین؟

    - حیف که غذا سرد میشه وگرنه جوابتو می دادم.

    - جوابی نداری که بدی. غذا رو بهانه نکن چون میشه دوباره گرمش کرد.

    - بله غذارومیشه گرم کرد این زبون تو رونمیشه هیچ کاریش کرد.

    مادر گفت:

    - بسه دیگه. جروبحث روکنار بذارین دیگه، غذا واقعا ًیخ کرد.

    بعدازشستن ظرف ها به مامان که مشغول بافتن ژاکت بود گفتم:

    - اگه کاری با من ندارین برم بالا.

    افشین پوزخندی زد و به مادر گفت:

    - بفرمایین. اون وقت شما بگین دروغ میگم. بفرمایین بالا خانم. کاری نیست.

    مادرگفت: نه مادرجون کاری ندارم برو بالا به کارهای خودت برس.

    شب وقتی به بستر رفتم مدام درفکربودم درفکر ازدواج واینکه چرا خواستگارهایم رابا اینکه هیچ عیبی نمی توانستم روی آنها بگذارم ردمی کردم. درفکراهمیت دادن به خانواده وبیشتر درکنارآنها بودن ودرفکر درسهایم وامتحانات پایان ترم که نزدیک بودند وهزاران فکر دیگر بودم وبا همین افکار گوناگون بود که به خواب رفتم.

    صبح وقتی به دانشگاه رسیدم مهتاب رادیدم که روی نیمکت نشسته بودوکتاب می خواند. آنقدر غرق درمطالعه بود که متوجه نشد که من درکنارش نشسته ام. وقتی به اوسلام کردم نگاهش را ازکتاب برداشت لبخندی زد وجواب سلامم راداد و پرسید:

    - کی اومدی؟

    تازه اومده ام ولی توغرق درکتاب وکتاب خوانی بودی ومتوجه من نشدی.

    - معذرت می خوام اصلاً متوجه نشدم. راستی کتاب روخریدی؟

    آره ولی خیلی گشتم دیگه خودم هم داشتم شبیه کتاب می شدم پیدا نمی شد که آخر مجبورشدم یک نسخه بگیرم.

    می بخشی نتونستم برای توهم بگیرم.

    مهتاب خندید وگفت:

    - اشکالی نداره. من هم می رم انتشارات ببینم می تونم بگیرم یانه. البته من زبون توروندارم. فکرکنم بار اول که گفتن

    نداریم معذرت خواهی کنم و بیرون بیام.

    خندیدم وگفتم:

    - خودم باهات میام.

    - تا دیرنشده بلند شو بریم سرکلاس. چندتا اشکال توی حل مسأله ها برام پیش اومده می خوام کمکم کنی.

    بلند شدیم وبه طرف کلاس به راه افتادیم.

    ساعت اول گذشت. وقت استراحت بود که مهتاب پیشنهاد کرد به رستوران برویم وچای بخوریم. وقتی پشت میز نشستیم مهتاب گفت:

    - چایی های دانشگاه رو بااینکه نمیشه باچای خونه مقایسه کرد ولی دوست دارم.

    - تنها چایی نیست که اینطوره.

    مشغول گفتگو درباره ساعت گذشته و مسأله ها بودیم که خانمی به مانزدیک شدوروبه من کرد وپرسید:

    - می بخشین شما خانم مبینی هستید؟

    - بله خودم هستم.

    - می بخشین می تونم چند لحظه ای وقتتون روبگیرم و تنها باهاتون صحبت کنم؟

    - تنها؟ ولی من که تنها نیستم. شماخودتون که مشاهده می کنین.

    بله میدونم اما باید با شما تنها صحبت کنم .

    - یعنی این قدر کارشما خصوصیه؟

    - تقریباً

    نگاهی به مهتاب انداختم واوبا لبخندی گفت:

    - بیرون محوطه منتظرت هستم.

    ازاوتشکرکردم وگفتم:

    - منتظر باش،زودمیام.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    او از رستوران بیرون رفت وآن خانم نشست وگفت:

    - باز هم عذر می خوام ،ولی صلاح دیدم توی اولین جلسه با شما تنها حرف بزنم.

    - مسأله ای نیست. دوست من فهمیده تر از این حرفهاست.

    حالا ازشما خواهش می کنم برین سر اصل مطلب،چون من تا یک ربع دیگه کلاس دارم.

    - بله حق باشماست. راستش من استاد درس جامعه شناسی در رشته علوم اجتماعی هستم وخواهر یکی از همکلاسیهای شما.



    به ادامه مطلب رجوع شود

    ما رو از نظر های قشنگتون محروم نکنید.

    وقتی فهمیدم اویکی از اساتید است خودرا جابه جا کردم وپوزش خواستم.آن خانم گفت:

    - عذر خواهی برای چی؟ خیالتون راحت باشه که در این لحظه نه من استاد هستم نه شما دانشجوی من ، بلکه درحال حاضر خواستگار شما هستم.

    انگار پارچ آب یخی را روی سرم خالی کرده باشند،گفتم:

    - می بخشین ، می شه یک بار دیگه تکرار کنین؟

    او با لبخند گفت:

    - من صناعی هستم و برادرمن یکی از همکلاسیهای شماست. اون منو فرستاده تا از شما خواستگاری کنم. اولش به دو دلیل قبول نمی کردم. اولاً چون دوست نداشتم در محیط دانشگاه این کار صورت بگیره، ثانیاً چون ندیده بودمتون و نمی تونستم نظری بدم، ولی به اصرار برادرم تصمیم گرفتم این موضوع رو فقط باشما مطرح کنم. برای همین بود که خواستم تنها باشیم. راستش فکر نمی کردم سلیقه ی برادرم به این خوبی باشه،اما اون قدر از شما تعریف کرد که من خودم مشتاق شدم شما روببینم،ولی وقتی شما رو دیدم از فکر خودم پشیمون شدم. امروز کلاس نداشتم وفقط به خاطر شما اومدم.

    خانم صناعی خندیدو اضافه کرد:

    - البته ببخشین که من این قدر رک هستم.

    مثل آدمهای بهت زده پرسیدم:

    - برادر شما از چه چیزی تعریف کرد؟

    - از درستون و وقارتون ، شخصیتتون و خیلی چیزهای دیگه.

    - ولی من تا اونجایی به یاد دارم با برادر شما حتی حرف هم نزده ام که ایشون این همه چیز رو تشخیص داده ان.

    - ازبرخوردهای عادی ومعمولی هم میشه خیلی چیزها رو فهمید.

    بعد از کمی سکوت ادامه داد:

    - نمی خوام خیلی وقتتونو بگیرم. می دونم باید فکر و با خانواده تون مشورت کنین. هر کاری رو که صلاح میدونین انجام بدین. این ملاقات مقدمه کار بود.

    -ولی من از همین لحظه یا به قول شما ملاقات اول بهتون می گم که جوابم منفی است و قصد ازدواج ندارم.

    خانم صناعی با چهره ای درهم گفت:

    - چرا؟ ایرادی در برادر من می بینین، یا اینکه به قول خودتون چون با اون هم صحبت نشیدین خصوصیات مثبت و منفی اونو تشخیص ندادین؟

    -هیچکدوم .من فقط قصد ازدواج تدارم.

    -قصد ازدواج با هیچکس رو ندارین یا فقط با برادر من ؟

    - نه. نه؛ یک وقت سوء تفاهم پیش نیاد. من نه تنها با برادر شما بلکه با هیچ مردی دیگ ای خیال ازدواج ندارم. یعنی فعلاً ندارم .

    - جوابتونو نمی تونم به برادرم بدم، فکرهاتونو بکنین، بعد جواب بدین.

    - با اینکه جواب آخر رو همین اول به شما دادم ولی چشم فکرها مو می کنم.

    - ممنون، خوب دیگه وقتتونو نمی گیرم. بیش از این دوستتونو منتظر نذارین.بهتره بریم بیرون.

    وقتی که بیرون رفتیم خانم صناعی ضمن گفتن«خوب فکرهاتونو بکنین» برایم آرزوی موفقیت کرد وبا خداحافظی

    ازمن دورشد. خودم را سریع به مهتاب رساندم،اوگفت:

    - چه عجب!اگه دیگه کاری نداری بریم سرکلاس.

    وبه طرف کلاس به راه افتادیم. مهتاب در راه پرسید:

    -این خانم کی بود؟

    - بعد ازکلاس، همه چیز رو برات تعریف می کنم. فقط بگم استاد جامعه شناسی بود.

    وارد کلاس که شدیم متوجه نگاههای پرسشگر آقای صناعی شدم،ولی سریع نگاه از او برگرفتم وسر جایم نشستم.

    با ورود استاد به کلاس همه چیز را فراموش کردم.

    با مهتاب از دانشگاه بیرون آمدیم وبه طرف ماشین حرکت کردیم.مهتاب پرسید:

    - خوب بگو دیگه.امروز توی رستوران چه اتفاقی افتاد؟

    - سوارشو تا برات بگم.

    وقتی سوارشدیم گفت:

    -خوب بگو دیگه، کلافه ام کردی.

    -چقدر کم طاقتی دختر، می گم برات.

    وخیلی بی تفاوت وبا خونسردی موضوع را برایش شرح دادم:

    - هبچی بابا، موضوع از این قراربود که خانم صناعی من رو برای برادرش آقای صناعی خواستگاری کرد.همین.

    مهتاب با تعجب پرسید:

    -خواهر بهرام صناعی؟

    -بله خواهر همکلاسیمون.

    -تو چی گفتی؟

    - جواب رد دادم چون ازش خوشم نمیاد.

    - چرا؟اون که جوون خوبیه. برای چی رد کردی؟

    - تو از کجا می دونی؟ مگه تو اونو کاملاً می شناسی؟

    - نه،ولی از ظاهرآدمها می شه بعضی از چیزها رو تشخیص داد.

    - ببین مهتاب. من نه تنها از بهرام صناعی بلکه در حال حاضر از هیچ کس دیگه ای هم خوشم نمیادو قصد ازدواج با هیچ جوانی رو ندارم.تا درسم تموم نشه حاضر نیستم حتی اسمش رو به زبون بیارم؛ چه برسه به

    اینکه بهش فکر کنم.

    - تو گفتی نه اونم قبول کرد،ولی من فکر می کنم باز هم بیاد.

    -صد دفعه دیگه هم بیاد می گم نه. هر چند که ازمن خواسته با خانواده ام مشورت کنم و بعد جواب بدم.

    مهتاب خندید وگفت:

    -من دیدم امروز نگاهها و رفتارهای آقای صناعی مثل گذشته نیست، پس نگو کاسه ای زیر نیم کاسه است، ولی از من می شنوی به جوابی که می خوای بدی فکر کن . تو الان موقعیتت بد نیست وبرای ازدواج موردی که بشه اسمش رو گذاشت مشکل، ندااری. مسأله درس هم خیلی مهم نیست. خیلی از دخترها بعد از ازدواج هم به درسشون ادامه داده ان وتوی زندگی مشترک هم موفق بوده اند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبخندی زدم و گفتم :

    -ولی همه ی آدما مثل هم نیستن. من نمی تونم مثل اونا باشم .من در حال حاضر فقط به یک چیز فکر می کنم و اونم درسه وبس.

    -هرجور خودت می دونی. هرکس خودش مسؤول سرنوشتشه.

    دیگر هیچ نگفت و بحث عوض شد.مهتاب را به خانه رساندم. موقع پیاده شدن گفت:

    راستی ساعت اول کلاس نداریم. استاد عظیمی هفته پیش که مریض بودی ونیومدی گفت این هفته کلاس نیست وبه جاش هفته آینده دو ساعت بیشتر می مونیم. یک وقت گیج بازی در نیاری وبلند شی بری دانشگاه .

    خندیدم وگفتم:

    -نه بابا!این قدرها هم گیج نیستم خیالت راحت باشه.

    -خیلی خوب، پس فردا می بینمت.خداحافظ.

    -خداحافظ.

    به طرف خانه به راه افتادم، تصمیم گرفتم موضوع را در خانه مطرح نکنم و همان جا فراموشش کنم. به خانه که رسیدم هیچ کس نبود. به اتاقم رفتم. یادداشت مادر را دیدم که نوشته بود به خانه مادربزرگ رفته است و عصر برمی گردد. لباسهایم را عوض کردم وبه آشپزخانه رفتم. مادر غذا را درست کرده بود. آن را خوردم و باز به اتاقم برگشتم وروی تخت خزیدم. بقدری خسته بودم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود. پایین که رفتم دیدم مادر آمده است ودارد شام درست می کند. سلام کردم و گفتم:

    - چرا منو بیدار نکردین؟

    - آخه تو ظهرها نمی خوابی ، لابد خیلی خسته بودی که خوابیدی.به خاطر همین بیدارت نکردم. حالا بشین برات چایی بریزم.

    صندلی را جلو کشیدم ونشستم. مادر هم چایی را مقابلم گذاشت و خودش هم نشست. پرسیدم:

    -مادر جون چطور بود؟

    - خوب بود سلام رسوند.

    شما که قصد نداشتین جایی برین، چطور شد که رفتین؟

    -صبح خاله مهناز زنگ زد وگفت می خواد بره،به من هم گفت برم.با اینکه تازه اونجا بودم دیدم حوصله ام خیلی سر رفته ، به خاطر همین رفتم. خیلی بهت سلام رسوند.

    - سلامت باشن.

    بلند شدم تا بیرون بروم. مادر گفت:

    -کجا می ری؟

    -می رم کتابهامو بیارم پایین همین جا پیش شما بشینم ودرس بخونم .

    -به طرف اتاق رفتم و برای اینکه به افشین نشان بدهم خیلی هم بی فکر نیستم، کتاب ها راآوردم و تصمیم گرفتم آن شب درسم راپایین وپیش آنها بخوانم. پشت میز نشستم. مادر گفت:

    -چه خبر؟امروز دانشگاه چه خبر بود؟

    یک لحظه فکرم به طرف جریانات صبح منحرف شد،ولی چون قصد داشتم موضوع رامطرح نکنم، خونسردی خودم

    را حفظ کردم و گفتم:

    -هیچی،خبر خاصی ندارم. مثل همیشه. درس وکلاس وباقی چیزها.

    با صدای زنگ در ازجا بلند شدم و پس از مدت کوتاهی بازگشتم. مادر پرسید:

    - کی بود؟

    -امینه.

    دو مرتبه نشستم ومشغول خواندن شدم که امین وارد شد وبعد از سلام و عصر بخیربه اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض کند. بعد به آشپزخانه برگشت و او هم پشت میز نشست و یک فنجان چای خواست. وقتی مادر برایش چای می ریخت،امین پرسید:

    -پدر کی میاد خونه؟

    مادر فنجان چای را مقابلش گذاشت وگفت:

    - تو امشب زود اومدی.شبها معمولاً هر سه تاتون دیر میان خونه.نازنین هم که وقتی میاد توی اتاقشه و خودش رو حبس می کنه.وقت غذا هم باید به زورآوردش پایین. امشب چی شده که اومده پایین ،نمی دونم. من هم که از صبح تا وقتی که شما میاین باید درو دیوارها رو نگاه کنم. نازنین هم که انگار نه انگار که من توی خونه هستم.یک دقیقه از این کتابهایش دل نمی کنه. تا دو کلام می خوام باهاش حرف بزنم، فرار می کنه.

    من که تا آن لحظه ساکت بودم، گفتم:
    - مامان، چی دارین می گین؟من که هر وقت بیکارم پیش شما هستم و با هم حرف می زنیم.

    بعد رو به امیر کردم وگفتم:

    -خب، چی کار کنم؟درسهام سنگین شده. امتحانات هم داره نزدیک می شه.اگه فقط یک جلسه غیبت یا یک لحظه غفلت کنم یک سال عقب می افتم.

    امین لبخندی زد وگفت:

    - حق باتواه، ولی مامان هم راست میگه. بالاخره تو زودتر از همه ما میای خونه. باید کمی بیشتر توجه کنی.

    -بله تو راست می گی،اما منظور مامان رو درک نکردی.هر وقت که می خوایم با هم صحبت کنیم حرفهای مامان فقط روی ازدواج من دور می زنه.

    -خوب حق ندارم عروسی تو رو ببینم ؟ عروسی تنها دخترم رو؟

    خواستم چیزی بگویم که امین خطاب به مادر گفت:

    -مادر جان هیچ وقت برای ازدواج دیر نیست. بذارین نازنین درسش تموم بشه. از کجا معلوم همسرآینده اش اجازه ادامه تحصیل بهش بده ؟

    با ورود پدر و افشین که با هم رسیده بودند، صحبتهای ما هم نیمه تمام ماند،اما من به خاطر اینکه مادر رابیشتر از این ناراحت نکنم، سراغ کتابهایم نرفتم.

    صبح وقتی وارد کلاس شدم مهتاب هنوز نیامده بود.نشستم و مشغول ورق زدن جزوه هایم شدم.

    دانشجوها پشت سر هم وارد کلاس می شدند ومن با بعضی از آنها که صمیمی تر بودم سلام و احوالپرسی کوتاهی می کردم و بعد دوباره مشغول خواندن می شدم. چند صفحه ای را مرور کردم و دفترم را بستم. نگاهی به ساعتم انداختم .مهتاب دیر کرده بود.همانطور که چشم به در دوخته بودم ومنتظر او بودم متوجه ورود آقای صناعی شدم. کاملاً خود را بی تفاوت نشان دادم و وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده است.

    تا آخر ساعت تا جایی که توانستم خونسرد رفتار کردم، اما آقای صناعی مثل من نبود. آن ساعت گذشت وخبری از مهتاب نشد. دلم به شور افتاده بود که نکند خدای ناکرده اتفاقی برایش افتاده باشد.ساعت استراحت درمحوطه دانشگاه نشسته بودم که دیدم دارد از دور می آید. کنارم نشست وگفت:

    -سلام می بخشی . امروز خیلی دیر اومدم .

    - دختر ،معلوم هست کجایی؟ چرا ساعت اول نیومدی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -اگه بهم نخندی باید بگم خواب موندم. دیشب تا دیروقت نشسته بودم وداشتم درس می خوندم. به خاطر همین صبح خواب موندم .

    - خوش به حالت . من دیشب اصلا ًنتونستم چیزی بخونم.

    -مهمون داشتین یا مهمونی بودین؟

    - هیچ کدوم. مامان گله و شکایت درس خوندن من رو به امین کرد و باز همون موضوع همیشگی رو مطرح کرد. منم تصمیم گرفتم برای اینکه به قضیه بیشتر دامن نزنم تا آخر شب سراغ درسهام نرم و بیشتر پیش اونا باشم.

    -با یک شب مشکل حل نمیشه. مامانت راست میگه. تو باید بیشتر به خانواده ات توجه کنی.

    - توجه می کنم ،ولی چکارکنم ؟دلم نمیاد حتی یک دقیقه هم کتاب وجزوه هامو کنار بگذارم . دلم می خواد زودتر درسمو تموم کنم و بتونم برم سر کار.

    -درست می گی،ولی اگر بیشتر از قبل به خانواده ات توجه نشون بدی که ضرری نداره .

    وبعد از کمی مکث دوباره پرسید:

    - جریان دیروز رو تو خونه مطرح کردی؟

    - نه،چون قصدش رو ندارم نمی خوام به کسی چیزی بگم. اگه موضوع عنوان بشه،مامان دوباره شروع می کنه. منم اصلاً حوصله ندارم و اگه بگم نه از دستم نا راحت می شه و من اینو نمی خوام،ولی خیال دارم موضوع رو به امین بگم که اگه خانم صناعی برای جواب اومد بهش دروغ نگفته باشم که خانواده وخودم مخالف هستیم.

    - هر جور خودت دوست داری.

    وبعد موضوع را عوض کرد. دو روز گذشت و خبری از خانم صناعی نشد ومن از این موضوع بسیار شاد بودم وهمه چیز را ازیاد بردم. در رفتارهای آقای صناعی هم خبری از گرفتن جواب احساس نکردم.

    روز سوم وقتی که وارد دانشکده شدم دیدم خانمی از دور به طرفم می آید.متوجه شدم که خانم صناعی است. کاملاً جدی وبی تفاوت حرکت کردم. خانم صناعی لبخند زد وبعد از سلام و احوالپرسی گفت:

    -امیدوارم مزاحمتون نشده باشم.

    من هم با لبخندی نه چندان خوشایند گفتم:

    -خواهش می کنم. اختیار دارین، بفرمایین.

    خانم صناعی با همان حالت گفت:

    -مثل اینکه یادتون رفته. شما قرا ربود جوابی رو به من بدین و چند روز فرصت فکر کردن خواستین. توی این چند روز من وبرادرم نخواستیم مزاحم بشیم ،یا کاری کنیم که یک وقت...

    صحبتش را قطع کردم و گفتم :

    - بله متوجه هستم و از شما سپاسگزارم ، اما حقیقت اینه که خانواده ام زیاد مایل نیستن که من در حال حاضر ازدواج کنم . البته همون طور که قبلاً هم گفتم خودم هم همین نظرو دارم.

    خانم صناعی در حالی که خنده از روی لبانش محو می شد گفت:

    - یعنی جواب شما منفیه؟

    - بله. این جواب رو قبلاً هم بهتون داده بودم .

    - یعنی هیچ راهی نیست؟

    - ببخشین ، ولی متأ سفانه باید بگویم خیر. البته امیدوارم آقای صناعی بتونن همسرآینده شونو اون طور که می خوان انتخاب کنن وکنار هم خوشبخت بشن.آرزوی من اینه که در زندگی همیشه موفق باشن.

    بعد خداحافظی کردم وبه طرف کلاس به راه افتادم.

    شب وقتی همه خوابیده بودند،چراغ اتاق امین هنوز روشن بود. تصمیم داشتم موضوع را به او بگویم.با او رابطه صمیمانه داشتم و از کودکی محرم اسرار همدیگر بودیم وتمام درد دلهایمان را به هم می گفتیم . با اینکه فقط 28سال سن داشت او را مرد کاملی می دانستم . او مهندس راه وساختمان بود ودر شرکت پدر کار می کرد. امین هم عقیده داشت که برای ازدواج هیچ وقت دیر نیست. من نظرها و سلیقه هایم را به افکار او بسیار نزدیک می دیدم.

    کنار در اتاق رسیدم ،اجازه خواستم و وارد شدم و امین را که روی تخت نشسته بود مشغول مطالعه دیدم .

    - اجازه هست کمی وقتت رو بگیرم؟

    - خواهش می کنم بیا تو. چرا هنوز نخوابیدی؟

    - همین الان درسم تموم شد. گفتم کمی باهات صحبت کنم.

    - خوب کردی. منم بی خوابی زده به سرم . اصلاً خوابم نمی بره.

    - چی می خونی؟

    - یک کتاب. از یکی از همکارانم گرفته ام. اگر وقت کردی می دم بخونی.

    - وقت؟تنها چیزی که ندارم . باور کن خیلی دلم می خواد بیشتر با شما ها باشم،ولی هر کاری می کنم نمی تونم.

    - می دونم. منم این دوران رو گذروندم ، اما سعی کردم هم به درسم برسم، هم به خانواده ام.

    - حق با تو اه.سعی می کنم از این بیشتر به خانواده برسم.

    - خوب چه خبر از دانشکده؟ راستی استاد صامتی رو می بینی؟ اگه دیدیش سلام منوو بهش برسون .

    - اره می بینمش. اونم بهت سلام می رسونه.

    - دیگه چه خبر؟

    بعد از کمی مکث گفتم :

    - می خواستم درباره موضوعی باهات صحبت کنم.

    - بگو. من سرا پا گوشم.

    ماجرا را بدون هیچ کم وکاست برایش تعریف کردم . وقتی صحبتم تمام شد، هیچ عکس العملی از او ندیدم. از خونسردی او تعجب کرده بودم . لبخندی زد وگفت:

    - امان از دست شما دخترها. شما زنها موجوداتی هستین که هیچ وقت نمی شه شناختتون . نمی دونم چی بگم، ولی اگه تو موضوع رو با پدرو مادر در میون می گذاشتی بهتر بود، هر چند قصد شو نداشتی، ولی بهتر بود می گفتی. شاید اونا هم حرف و نظری داشتن، که حتماً هم داشتن.

    - دلم می خواست، ولی مطرح کردن این موضوع آتش زیر خاکستر مادر رو دوباره روشن می کرد.

    - ولی اگر یک زمانی به گوش پدر ومادر برسه خیلی ناراحت می شن.

    - امیدوارم که دیگر سرو کله خانم صناعی پیدانشه.

    - اگه یک زمانی دوباره اومد حتماً با پدرو مادر مشورت کن.

    - چشم، ولی ازت خواهش می کنم با هیچ کس درباره این موضوع صحبت نکنی .

    - مطمئن باش این موضوع پیش خودم می مونه.

    بعد ار جا بلند شدم و نزدیک در اتاق ایستادم و گفتم:

    - بالا خره از قدیم رسم بوده تا بزرگتر نره کوچکتر حق رفتن نداره .

    امین که متوجه طعنه من شده بود گفت:

    - حالا زمانه عوض شده، خیلی چیزها هم در قدیم رسم بود که حالا حتی اسمی از اونا برده نمی شه چه برسه به اینکه به پای عمل برسه. تو هم اگه می خوای به رسم قدیم رفتار کنی، حالا حالا ها باید بشینی، چون بزرگترها خیال رفتن ندارن.

    خندیدم و گفتم:

    - خواهیم دید امین خان! خواهیم دید.

    شب به خیر گفتم وبه اتاق خودم رفتم.

    صبح وقتی وارد دانشکده شدم،مهتاب را که مشغول صحبت با خانمی بود دیدم.جلوتر رفتم،ولی باز آن خانم را نشناختم.

    - نازنین سلام؛صبح بخیر.

    - سلام مهتاب جان، صبح بخیر.

    او که متوجه نگاههای ما دو نفر شده بود گفت:

    - سیما دختر خالمه که تازه از فرانسه برگشته و فوق لیسانس رو در رشته معماری گرفته. امروز هم اومده تا از نزدیک دانشکده و استادای ما و روش تدریس در این رشته رو ببینه.

    رو به سیما کردم و با لبخندی گفتم:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امیدوارم از اینجا، از این درسها و کلاسها خوشتون بیاد و بهتون خوش بگذره.

    او که دختری خونگرم وزیبا بود گفت:

    حتماً همین طوره. دلم نمی خواد مزاحم شما بشم. بفرمایین سر کلاستون وهر ساعتی که کارتون تموم شد قرار بذارین بریم. من هم سعی می کنم تا پایان کلاسهای شما کار خودم رو به اتمام برسونم.

    خوشبختانه ما امروز دو ساعت کلاس بیشترنداریم. ساعت یازده مقابل در اصلی می بینمتون.

    وبعد خداحافظی کردیم و به طرف کلاس به راه افتادیم. در راه به مهتاب گفتم:

    تا به حال بهم نگفته بودی که دختر خاله ای به اسم سیما داری؟

    مهتاب خندید و گفت:

    چون پیش نیومده بود. سیما تازه برگشته و هنوز فامیلا دارن به دیدنش میان. قصد داشتم توی یک مهمونی تو رو با اون آشنا کنم تا اینکه مامان گفت قصد داره به خاطر ورود سیما مهمونی بزرگی بده.آخه می دونی اون نامزد مسعود و زن برادر منه.

    جدی می گی ؟ پس چرا تا به حال نگفته بودی؟

    خواستم یکمرتبه وقتی برگشت بهت بگم . تصمیم داشتم مهمونی بگیرم. وقتی از تصمیم مامان با خبر شدم،تصمیم خودم رو عوض کردم تا اینکه سیما دیشب تماس گرفت و گفت که می خواد بیاد دانشگاه . منم قبول کردم. صبح با هم اومدیم . همین طوری شد که نقشه هام خراب شد.

    عیبی نداره. بالاخره من که باید می دیدمش. توی همین برخورد اول هم فهمیدم که باید دخترخوبی باشه. این طور نیست؟

    چرا همین طوره. با اینکه مدتی خارج از کشور بوده ، اما تغییری در رفتارش ایجاد نشده. باید بیشتر باهاش آشنا بشی.

    حتماً، اون دختر با شخصیتیه. من که خیلی ازش خوشم اومد.

    راستی اگه دعوتت کنم میای؟

    البته، با کمال میل.

    ولی تنها راهت نمی دم.

    با تعجب پرسیدم :

    پس با کی بیام؟

    با خانواده.

    حتماً.

    وقتی وارد کلاس شدیم با دیدن قیافه درهم آقای صناعی صحبتهای چند لحظه قبل را فراموش کردم.از آن لحظه به بعد آقای صناعی مثل قبل نبود و کمترین اعتنایی به من ومهتاب نمی کرد. از این موضوع ناراحت نبودم ، بلکه راضی هم بودم و از ته دل برایش آرزوی خوشبختی می کردم.

    آن روز وقتی از دانشگاه بیرون آمدیم به دلیل اینکه خیلی از سیما خوشم آمده بود و او را دختری متین و با وقار یافتم واز هم صحبتی اش لذت می بردم، ازآنها خواستم که تا خانه برسانمشان. آنها هم قبول کردند و بعد ار اینکه گردشی در شهر کردیم و به خانه رسیدیم ، مهتاب از من دعوت کرد که داخل بروم.به دلیل خستگی نرفتم. همان طور که مشغول خداحافظی بودیم بدون اینکه متوجه شویم در خانه باز شد و با صدای شخصی که سلام می کرد همه نظرها به طرف او جلب شد .بعد از سلام واحوالپرسی آنها متوجه شدم که او برادر سیماست.

    مهتاب متوجه من شد و گفت:

    خدای من!ما اون قدر گرم احوال پرسی بودیم که یادم رفت شما رو به هم معرفی کنم. نازنین جان ایشون سعید پسر خاله من و برادر سیما هستند.سعید آقا این خانم هم دوست صمیمی من نازنین خانم.

    بعد از معرفی مهتاب جلو آمد وگفت:

    سلام خانوم. از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم.

    من هم همینطور.

    بعد از چند دقیقه گفتگوی کوتاه ،از آن جمع خداحافظی کردم وبه سمت خانه به راه افتادم.

    شب با شنیدن اسمم از اتاق بیرون آمدم وپایین رفتم. پدرآمده وطبق معمول مشغول خواندن روزنامه بود.افشین هم مشغول صحبت با امین بود. بعد از سلام روی کاناپه نشستم و یک صحفه از روزنامه ای را که روی میز بود برداشتم و مشغول خواندن شدم. مادر با یک سینی چای وارد جمع شد و گفت:

    نازنین خانم دستت درد نکنه. حالا دیگه از ما پنهون می کنی؟

    قلبم فرو ریخت. رو به امین کردم. فکر کردم موضوعی را که با او در میان گذاشته بودم به پدر ومادر گفته است.وقتی متوجه چهره متعجب اوشدم رو به مادر کردم وگفتم:

    منظور شما چیه؟ من چه مسأله ای رو از شما پنهون کردم که خودمم نمی دونم؟

    برای چی به ما نگفتی پنج شنبه هفته آینده مهمونی دعوت شدیم؟

    ناگهان متوجه شدم و با دست به پیشانیم کوبیدم وگفتم:

    وای خدای من ! منو ببخشین . فراموش کردم بگم. واقعاً معذرت می خوام.

    پدر گفت:

    حالا مهمونی کی است؟

    دختر خاله مهتاب که خانم برادرش هم می شه با برادرش از فرانسه برگشته ان ، به همین خاطر هفته آینده یک مهمونی ترتیب دادن . از ما هم دعوت کرده ان که در جشنشون شرکت کنیم.

    افشین گفت:

    اونجا چه کار می کردن که حالا برگشتن؟

    تحصیل می کردن. درسشون تموم شده برگشته ان.

    رو به مادر کردم و گفتم:

    شما از کجا متوجه شدین؟

    بعد از ظهر مهتاب تلفن کرد و رسماً دعوتمون کرد وگفت:«چون می دونم نازنین فراموش می کنه موضوع رو بگه،خودم تماس گرفتم.»طفلک راست می گفت.اون تو رو بهتر از ما می شناسه.

    بازم عذر می خوام. منو ببخشین.

    امین چای را از روی میز برداشت و گفت:

    ایرادی نداره. اصل اطلاع پیدا کردن بود که مطلع شدیم .

    پدر هم حرف او را تصدیق کرد.

    آن شب وقتی به بستر رفتم تا وقتی خوابم برد مدام خودم را سرزنش می کردم که چرا این قدر فراموشکار ونسبت به خانواده بی مسؤولیت شده ام. اصلاً متوجه قولی که به امین داده بودم ،نبودم.

    از آن روز به بعد رفتارم کمی عوض شد واز دانشکده که به خانه بر می گشتم بیشتر وقتم را صرف خانواده ام می کردم و طبقه پایین در کنارآن ها می نشستم . شب به بهانه استراحت به همه شب بخیر می گفتم وبه اتاقم می رفتم وتازه مشغول درس خواندن می شدم.شب به نیمه می رسید ومن هنوز مشغول مطالعه درسهایم بودم .با اینکه استراحتم کم شده بود وحجم درسها روز به روز زیادتر می شد، ولی از اینکه بیشتر از قبل در کنار خانواده ام بودم و رضایت را در چهره آنها می دیدم خوشحال بودم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یک هفته گذشت و روز مهمانی فرا رسید. باید خود را آماده می کردیم. مادر طبق برنامه ای که داشت و هر هفته آن را اجرا می کردبه خانه ی مادربزگ رفته بود. بقیه هم سر کار بودند. من هم روزهای پنج شنبه کلاس نداشتم . در خانه نشسته بودم و مشغول خواندن کتاب حسابداری میانه بودم و با مسائلش دسته و پنجه نرم می کردم که ناگهان صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد. گوشی رو برداشتم . از آن طرف گوشی صدای مهتاب رو شنیدم. کمی به دلشوره افتادم و با ناراحتی پرسیدم :

    مهتاب، تو هستی؟ چی شده؟ مشکلی پیش آومده، تو که الان باید سرگرم انجام تدارک مهمانی شب باشی .

    مهتاب خندید و گفت:

    دختر چه خبرته ؟ از وقتی که گفتم سلام یکریز شروع کردی. اجازه بده منم حرف بزنم.

    معذرت می خوام؟آخه یک مرتبه دلم به شور افتاد. تو الان باید مشغول کار باشی.

    خدا رحم کرد که اتفاق خاصی نیفتاد و گرنه چه کار می کردی؟

    خوب بگو ببینم. دختر چی شده که تلفن کردی؟

    راستش ور بخوای نازنین جان ، خودم دلم نمی خواست تلفن کنم خجالت می کشیدم، ولی مامان و بابا اصرار کردن. به خاطر همین مجبور شدم تلفن بزنم.

    دست درد نکنه، حالا دیگه خجالت می کشی به من تلفن بزنی؟ حالا چی شده این قدر خجالتی شدی؟

    دیشب مسعود دوربین فیلمبرداری رو آورد تا امتحانش کنه که برای امروز آماده بشه، اما متوجه شد یکی از قسمتهاش خرابه باید بده درستش کنن. به هیچ جا هم دسترسی نداشتیم که ببریم تا برای امشب آماده بشه. به خاطر همین بابا گفت به تو تلفن کنم و ازتون بخوام اگه زحمتی نیست دوربینتون رو یک شب به ما امانت بدین. اگه این کارو بکنین ممنون می شیم.

    خندید و گفتم:

    دختر، تو بخاطرهمین موضوع کوچک این قد دست و پاتو گم کردی؟ باشه چشم. شما جون بخواه خانم حتماً برات میارم. اگه چیز دیگه ای هم می خوای بگو.

    نه نازنین جون چیزی دیگه ای نمی خوام. ممنون می شم اگه همون یکی رو بیارین.

    حتما بروی چشم.

    دیگه مزاحمت نمی شم. ممنونم ازت.

    خواهش می کنم.

    نازنین جان کاری نداری؟

    نه عزیزم سلام برسون.

    چشم راستی شب زود بیاین.

    چشم، خداحافظ.

    خداحافظ.

    بعد از قطع تلفن برگشتم سر کتابی که داشتم می خواندم. نیم ساعتی از مطالعه ام گذشته بود که زنگ در به صدا درآمد.در را که باز کردم مامان وبابا با هم وارد شدند.برای رفع خستگی برای آنها چای آوردم وکنارشان نشستم.

    مامان بسته ای مقابلم گذاشت وگفت:

    نازنین جان ،این بسته برای توست. سلیقه پدرته.

    بسته را برداشتم و وقتی آن را باز کردم یک کت ودامن شیری رنگ در آن دیدم. رو به مادر کردم وگفتم:

    مامان این چیه؟

    امروز پدرت اومد دنبالم که بیام خونه .در راه پشت ویترین یک مغازه، این لباس رو دیدیم و پدرت پیشنهاد کرد که برات بخریم.

    خیلی ممنون.

    این رو برای امشب خریدیم .بلند شو برو بپوش ببینم بهت میاد یا نه.

    ولی بابا من برای امشب این همه لباس داشتم. چرا خودتو نو به زحمت انداختین؟

    بلند شو بابا جون. این قدر هم تعارف نکن. برو بپوش ببینم چه جوریه.

    چشم!

    لباس را پوشیدم و به طبقه پایین برگشتم. مامان گفت :

    خیلی بهت میاد. خیلی قشنگ شدی.

    خانم، دخترم قشنگ هست . بهتره بگی قشنگ تر شدی.

    چشم محسن خان، چشم.

    خنددیدم و گفتم:

    بسه دیگه چقدر تعریف می کنین. اینجورها هم نیستم که شما می گین.

    و بعد رو به پدر کردم و گفتم:

    ممنون پدرجون. مامان جون دست شما هم درد نکنه . حالا اگه اجازه بدین برم لباسمو عوض کنم.

    برو عزیزم.

    با آنکه قصد داشتم لباس دیگری بپوشم ،اما به خاطر اینکه پدرومادرم را دلگیر نکنم، تصمیم گرفتم همان را بپوشم. به طبقه پایین که برگشتم ، امین وافشین هم آمده بودند. بعد از سلام و خسته نباشین کنارشان نشستم و به پدر گفتم:

    راستی پدر، مهتاب زنگ زد وگفت دوربین فیلمبرداریشون نقص پیدا کرده و حالا درست نمی شه. چون به جایی دسترسی ندارن دوربین تهیه کنن،از من خواست اگه اشکالی نداشته باشه شب از دوربین ما استفاده کنن .

    چه اشکالی داره دخترم؟ آماده اش کن شب ببریم.

    چشم پدر

    بلند شدم و میز نهار را به کمک مامان چیدم و بعد از صرف ناهار به اتاقم رفتم تا خودم را برای شب آماده کنم. پس از کمی استراحت، دوشی گرفتم، لباس پوشیدم و موهایم را ساده دورم ریختم و بسرعت به طبقه پایین رفتم. همه آماده بودند. سوار ماشین پدر شدیم و حرکت کردیم.

    وقتی به مهمانی رسیدیم داخل منزل رفتیم، مهتاب به استقبالمان آمد. با چهره خندان به ما رسید و بعد از خوشامدبه طرف سالن راهنماییمان کرد. وقتی وارد سالن شدیم خانم و آقای کوکبی به طرفمان آمدند و ضمن سلام و احوالپرسی برایمان شبی خوش آرزو کردند. دوربین را به مهتاب سپردم و رفتم کنار مادر نشستم.

    دقایقی گذشته بود ومن ومادر داشتیم حرف می زدیم که مهتاب وسیما هم آمدند.به احترام آنها برخاستیم. مهتاب، سیما رابه مادر معرفی کرد. مادر ضمن احوالپرسی برایش آرزوی خوشبختی کرد. چند دقیقه کنار ما ماندند و بعد رفتند.

    بعد از رفتن آنها مادر رو به من کرد وگفت:

    سیما دختر متینیه. خیلی هم خوش برخورد و خوش صحبته . امید وارم که خوشبخت بشه. چند سالشه ؟

    نمی دونم، فکر میکنم همسن و سال ماها باشه.

    اون توی این سن و سال داره ازدواج می کنه، اما تو فکر می کنی توی این سن، ازدواج کردن اشتباه بزرگیه.

    مامان، شما رو به خدا یک امشب رو راجع به این موضوع صحبت نکنین. سیما رو که می بینین داره ازدواج می کنه چند مزیت به من داره . اول اینکه درسش تموم شده، دوم اینکه قصد ازدواج داشته و مانعی بر سرراه خودش نمی دیده.

    برای اینکه بحث را عوض کرده باشم گفتم:

    مامان ببین بابا و امین و افشین چطور با برادر سیما گرم گرفته ان؟

    کو ببینم. اون آقایی که پیش اوننا نشسته برادر سیماست؟

    بله مامان. همونی که با سیما خارج کشور درس خونده. اسمش سعیده.

    چطور اینها با هم آشنا شده ان؟

    لابد مسعود اونا رو با هم آشنا کرده.

    ولی نازنین، جوون خوبیه، مگه نه؟

    چرا همینطوره. من اون روزی که سیما و مهتاب رو از دانشکده به خونه رسوندم دیدمش. مهتاب ما رو به هم معرفی کردو توی برخورد اول متوجه شدم که آدم خوبییه.

    و با گفتن « اومیدوارم در زندگی همیشه موفق باشه » به بحث خاتمه دادم.

    آن شب بعد از اعلام نامزدی سیما و مسعود توسط پدر مهتاب، مهمانان به صرف شام دعوت شدندو وقتی با مادر کنار میز شام ایستاده و مشغول کشیدن غذا بودیم، مهتاب به ما نزدیک شد و به مادر گفت:

    خانم مبینی چند لحظه دختر خانمتون رو به ما امانت می دین؟

    مادر لبخنی زدو گفت:

    خواهش میکنم مهتاب جون. بفرمایین راحت باشین.

    خیلی ممنون قول میدم زود برگردونمش. خیالتون راحت باشه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    طوری صحبت می کنین انگار می خواین برین قندهار.در هر صورت هر جا می رین مواظب خودتون باشین.

    چشم. شما بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین. ما زود برمی گردیم.

    وقتی با مهتاب از مادر جداشدیم رو به مهتاب کردم وگفتم:

    این چه جور اجازه گرفتنه؟ مگه من بچه ام که این طوری از مامان اجازه مو می گیری؟

    اره بچه ای، چون اگه نبودی از وقتی اومدی همین جوری پیش مامانت نمی نشستی.

    خوب مامان تنها بود. کسی رو به اون صورت نمی شناسه .درست نبود تنهاش بذارم. تازه الان هم تنها موند.

    نگران نباش خاله ام رفته پیشش.

    کدوم خاله ات؟

    خاله شیرین، مامان سیما.

    وبعد به طعنه اضافه کرد وگفت:

    یک کار خصوصی با ایشون داشتن.

    چه کاری؟

    گفتم خصوصیه. موضوعی که من وتو الان نباید ازش مطلع بشیم.

    پس تو از کجا می دونی که خصوصیه؟

    خود خاله گفت. خوب دیگه بیا بریم می خوام تو رو به دخترهای فامیل معرفی کنم.

    وقتی به گوشه ای از سالن وجایی که سیما و چند دختر دیگر حضورداشتند رسیدیم، مهتاب شروع کرد به معرفی آنها.

    نازنین جان، این غزاله دختر دایی من، اینم سروناز دختر عمه مه و اینم بیتا دخترعموی منه.

    بعد از آشنایی واظهار خوشوقتی با هر یک از آنها ، چون آنها را هم مثل مهتاب وسیما بی ریا دیدم تصمیم گرفتم پیششان بنشینم و دقایقی را با آنها سپری کنم . بعد از مدتی که در کنارشان نشستم و با آنها صحبت کردم، غزاله گفت:

    نازنین، ما تعریف تو رو از مهتاب زیاد شنیده بودیم.

    خیلی ممنون غزاله جون. من هم وصف شما رو زیاد شنیده ام واز آشنایی با شما خیلی خوشحالم.

    بیتا که تازه متوجه مطلب شده بود گفت:

    مهتاب چرا برای نازنین غذا نیاوردی ؟ ما هم این قدر اونو به حرف گرفتیم که هیچ کدوم متوجه نشدیم.

    چشم، همین الان می رم هم برای نازنین غذا میارم ، هم برای خودم .

    وقتی که مهتاب خواست بلند شود، سرو کله ی سعید پیداشد.بعد از کمی صحبت او هم با تعجب به مهتاب گفت:

    مهتاب خانم!آدم این جوری از دوست چندین و چند ساله اش پذیرایی می کنه؟

    همین الان داشتم بلند می شدم برم غذا بیارم که شما اومدین. حالا هم اگه خیلی نگران هستین می تونین خودتون دو تا بشقاب غذا بیارین. پیشاپیش از لطف شما متشکرم .

    و بعد رو به بقیه کرد ومشغول صحبت شد.من متوجه سعید بودم تا ببینم چه عکس العملی نشان می دهد و دیدم که با تعجب رو به مهتاب کردو گفت:

    چشم خانم همین الساعه میارم.

    از دیدن این صحنه خنده ام گرفت ، اما خودم را نگه داشتم و به صحبتهای بقیه گوش دادم.

    چند دقیقه بعد سعید با دو بشقاب غذا به جمع ما وارد شد، آنها را مقابل من ومهتاب گذاشت و رو به من کرد وگفت:

    می بخشین نازنین خانم، من چون نمی دونستم شما چی دوست دارین، براتون از همه غذاها یه خرده کشیدم. حالا اگه دوست ندارین برم عوض کنم.

    نه ممنون ، همین خوبه.

    نوش جان. اگه امری نیست با اجازه تون.

    خواهش می کنم بفرمایین.

    وقتی او رفت مهتاب در حالی که می خندید در گوش من به طوری که کسی متوجه نشود گفت:

    یک لحظه فکر کردم اینجا رستورانه وسعید گارسون.چقدر نقش اونا رو خوب بازی می کنه.

    خندیدم وگفتم:

    چقدر هوای پسر خاله تو داری.

    با سؤال سروناز که پرسید،«نازنین خانم شما سال چندم هستین؟» به خود آمدم و جواب سؤالش را دادم. بعد از کمی

    گفتگو مجدداًسعید،که البته این دفعه تنها نبود به سمت ما آمد و پرسید:

    خانمها چیزی میل ندارین براتون بیارم؟

    این بار سیما به او گفت:

    چرا سعید جون، اگه برات زحمتی نیست کمی ژله برامون بیار.

    او با گفتن«چشم» از ما دور شد وچند لحظه بعد با ظرف ژله برگشت،آن را روی میز گذاشت، در گوش سیما چیزی گفت و رفت. بعد از رفتنش غزاله گفت:

    چی شده امشب اینقدر سعید هوای ما رو داره؟ چپ می ره، راست میاد،سفارش غذا می گیره.

    بیتا گفت:

    آره هیچ وقت این جوری نبود.

    سروناز گفت:

    شاید امشب دلیل خاصی داره.

    سیما با لبخند معنا داری گفت:

    بله حتماًداره.

    آن شب موقع خداحافظی ،مهتاب گفت:

    راستی نازنین ما فردا می خوایم بریم خارج از شهر.تو هم با ما میای؟

    نه مهتاب جون. شاید فردا مهمون داشته باشیم. شما برین ، خوش بگذره.

    هر جور خودت می دونی. چون به اخلاقت وارد هستم زیاد اصرار نمی کنم، ولی امشب فکراتو بکن.

    حالا ببینم چی میشه. خوب مهتاب جون خیلی زحمت دادیم، می بخشین.

    خواهش می کنم خانم، چه زحمتی؟

    ما دیگه رفع زحمت می کنیم.

    امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه.

    حتما همین طوره که می گی. شب بسیار خوبی بود. شب بخیر وخداحافظ.

    به سلامت ، خداحافظ.

    بقدری خسته بودم که تا سر بر بالش گذاشتم، دیگر چیزی نفهمیدم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم و به طبقه پایین رفتم،مردها طبق معمول هر جمعه به کوه رفته بودند.به آشپزخانه رفتم وبا مادر مشغول خوردن صبحانه شدیم. مشغول به هم زدن چای بودم که متوجه شدم مامان طور دیگری نگاهم می کند.پرسیدم:

    چیه مامان؟ چیزی شده؟

    هیچی،چیزی نشده.

    اما نگاهتون یک جور دیگه است،مثل همیشه نیست.

    مگه چه جوری نگاه می کنم؟صبحانه تو بخور چائیت سرد شد.

    چشم.

    بعد از مدتی سکوت گفتم:

    راستی مامان،یه سؤالی ازتون داشتم.

    بپرس.

    دیشب که با مهتاب از شما جدا شدیم گفت خانم خرسندی با شما کار خصوصی داره. می تونم بپرسم چی می گفت؟

    همین طور که خودت می گی خصوصیه.موضوعی نبود که الان موقع مطرح کردنش باشه. هر وقت موقعش شد می گم.

    هر طور میل شماست.

    وقتی خواستم آشپز خانه را ترک کنم گفتم:

    راستی مامان،عمه شکوه برای ناهار میاد؟

    آره مادرجون.

    تنها میاد؟

    گفت تنها میاد.آقای پیمانی که رفته سفر،بیژن هم خونه یکی از دوستاش دعوت داره.

    خداراشکر. خوب مامان اگه با من کاری ندارین می رم سر درسم.

    برو عزیزم.

    در اتاق مشغول خواندن کتاب مدیریت مالی بودم که مادر صدایم زد ومن به کنار پله ها آمدم. مادر گفت:

    نازنین جان. مهتاب دم در منتظرته، بیا پایین.

    الان میام.

    وقتی کنار در رفتمف مهتاب را نزدیک ماشین دیدم که داشت با افراد داخل ماشین حرف می زد. با سلام متوجه حضورم شد ودوربین به دست به طرفم آمد وگفت:

    سلام نازنین جون، اینم امانتی تون. دستت درد نکنه . مامان وبابا خیلی تشکر کردن.

    خواهش می کنم .قابلی نداشت.

    ممنون.

    دوربین را از او گرفتم وکنار گذاشتم.مهتاب پرسید:

    نازنین، تصمیمت عوض نشد؟ هنوزم نمی خوای بیای؟ من می خواستم تلفن کنم. اینا نذاشتن،گفتن می ریم به زور می بریمش. بیا بریم ،خوش می گذره.

    نه مهتاب جون.دیشب که گفتم عمه ام قراره بیاد. خوب نیست من نباشم . شما برین. خوش بگذره.

    در این هنگام بقیه پیاده شدند و بعد از سلام واحوالپرسی ، سیما گفت:

    نازنین بیا بریم. تو رو خدا این قدر تعارف نکن.

    متشکرم سیما جون. گفتم که مهمون داریم، و گرنه خیلی دلم می خواست بیام.

    مسعود گفت:

    خوب مهمونتون غریبه نیست، تازه ما می خواستیم بگیم امین وافشین هم بیان، ولی مثل اینکه نیستن.

    نه صبح با بابا رفتن کوه.

    حیف شد، اگربودن همگی با هم می رفتیم.

    خیلی ممنون . شما بفرمایین.

    نازنین جان، مطمئنی که نمی خوای بیای؟

    نه مهتاب جون، شما بفرمایین دیر می شه.

    سعید که تا آن موقع ساکت بود گفت:

    اگه می اومدین خیلی خوشحال می شدیم ،ولی چون مهمون دارین بیشتر از این اصرار نمی کنیم.

    ممنون سعید خان. باور کنین اگه مهمون نداشتیم حتماً می اومدم.

    خوب با اجازه تون ناز نین خانم اگه امری ندارین ما مرخص می شیم.

    عرضی نیست مسعود خان . مواظب خودتون باشین.امیدوارم بهتون خوش بگذره.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وبعد همگی سوار ماشین شدند وحرکت کردند. من هم دوربین را برداشتم

    و همین که خواستم داخل شوم، ماشین پدر از راه رسید. به طرف در

    بزرگ حیاط رفتم وآن را باز کردم.وقتی پیاده شدند گفتم:

    همین الان مهتاب اینا اینجا بودن. اومده بودن دوربین رو بدن. شما اونا را

    ندیدین؟

    ما از بالای کوچه اومدیم.

    داشتن می رفتن بیرون شهر، خیلی اصرار داشتن که ما هم باهاشون بریم.

    خوب می رفتی.

    پدر جون ، شما که هنوز نیومده بودین. در ثانی مثل اینکه فراموش کردین

    امروز ناهار مهمون داریم.

    خوب عمه برای من ومادرت میاد.اون که همسن شما ها نیست، هم

    صحبتتون هم نیست.

    ولی من دلم نیومد تنهاشون بذارم برم.

    پدر خندید وگفت:

    چطور امروز این قدر دل رحم و دلسوز شدی؟

    پدر اصلاً از این حرفتون خوشم نیومد. تو رو خدا اذیتم نکنین.

    خیلی خوب عصبانی نشو. بیا بریم تو.

    داخل خانه شدیم. من مجدداً به طرف اتاقم حرکت کردم و مشغول مطالعه

    بقیه کتاب شدم. ساعت حدوداً دوازده ظهر بود که عمه آمد. وقتی وارد شد

    یک لحظه ماتم برد، تنها نبود، بلکه با بیژن آمده بود. پدر، آنها را به سالن

    برد و پسرها هم به دنبالش راه افتادن. من و مادر بعد از خوشامد گویی به

    آشپزخانه رفتیم.

    رو به مادر کردم و گفتم:

    مگه شما نگفتین که عمه تنها میاد؟

    بله گفتم.

    پس چرا تنها نیست؟ عزیزدوردونه شم دنبالش اومده.

    من نمی دونم. خودش گفته بود تنها میاد. حالا چرا بیژن هم اومده، نمی دونم.

    مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز می شه.

    تو چه کار داری به اون، بیژن رو بسپار دست برادرهات.

    به دلم افتاده امروز یک خبرهایی هست، دلم شور میزنه.

    نگران نباش، فقط تو رو خدا نازنین اگه عمه ات حرفی زد بی تفاوت باش.

    مامان، شما که می دونین حرفهای عمه بعضی وقتها دیوانه ام می کنه. نمی تونم ساکت باشم.

    اگه دیدی داره یه حرفهایی میزنه که ناراحتت می کنه، بلند شو برو، هرچند عمه ات بد تو رو نمی خواد.

    امیدوارم. هر چه به عمه ات نمیاد اینطور آدمی باشه.

    من می رم بشینم. خوب نیست زیاد اینجا باشم. تو هم چایی بریز بیار.

    شما برین، من الان میام.

    بعد از رفتن مامان با بی حوصلگی، فنجانها را در سینی مرتب کردم و

    چند فنجان چای ریختم. سینی را برداشتم، نفسی تازه کردم و در دل آرزو کردم مشکلی پیش نیاد.

    وقتی وار سالن شدم سینی را به دست افشین دادم که تعارف کند، اما عمه

    گفت:

    نازنین جان، چرا خودت زحمتشو نمی کشی؟

    افشین به شوخی گفت:

    فرقی نمی کنه عمه جون، حالاا من زحمتشو می کشم.

    نه عمه جون، اجازه بدین خود نازنین دور بگردونه.

    چشم.

    سینی را دوباره گرفتم و درو گرداندم. وقتی به بیژن رسیدم چشمانم را

    بستم و سرم را پایین انداختم.اصلاً دوست نداشتم چشمم توی چشمش بیفتد. تعارف که تمام شد ، کنار مادر، طوری که از دید عمه وبیژن در امان باشم نشستم.

    همه مشغول صحبت بودندو تنها من بودم که سکوت کرده بودم. عمه که متوجه سکوتم شده بود، گفت:

    نازنین جون ، چرا ساکتی؟ تو هم یک چیزی بگو عمه.

    خودم را جمع وجور کردم و گفتم:

    چی بگم عمه جون؟ دارم از صحبت های شما ها استفاده می کنم . شما بفرمایین.

    و عمه دوباره شروع به صحبت کرد. مادر که متوجه بی حوصلگی وکسالت من شده بود، گفت:

    نازنین، مادر این فنجونا رو جمع کن ببر آشپزخونه و ظرف میوه رو بردار بیار.

    بلند شدم و فنجانها را جمع کردم وبه آشپز خانه رفتم. انگار از زندان رها شده بودم. نفس راحتی کشیدم وچند دقیقه

    پشت میز نشستم که دیدم امین وارد شد و مقابل من نشست.

    امین تو نفهمیدی چرا بیژن هم اومده؟ عمه قرار بود تنها بیاد.

    افشین ازش پرسید.

    چی پرسید?

    پرسید مگه شما قرار نبود به مهمونی برین،اونم گفت، چرا ولی شب مهمونی دعوت دارم، چون دلم براتون تنگ شده بود گفتم هم مامان رو برسونم هم شماها رو ببینم.

    که این طور.

    نازنین ظرف میوه رو بده من ببرم.

    نه خودم میارم.

    تعارف نکن، تو خوشت نمیاد بیای تو، خوب بده من ببرم.می گم دستت بند بود نتونستی خودت بیای.

    خیلی ممنون.

    ظرف را به امین دادم و او آشپزخانه را ترک کرد. من هم برای اینکه گفته او راست باشد خودم را مشغول آماده کردن وسایل ناهار کردم و تا موقع چیدن میز ناهار ازآشپزخانه خارج نشدم . خوشبختانه عمه هم سراغم را نگرفت. وقتی مادر به آشپزخانه آمد تا با هم غذا را بکشیم متوجه شدم که می خواهد موضوعی را به من بگوید .خودم پیشدستی کردم و پرسیدم:

    مامان چیه؟ فکر می کنم شما می خواین یک چیزی بهم بگین.

    مامان با دستپاچگی گفت:

    من؟ نه، نه، چیزی نیست. من چیزی نمی خوام بگم.

    حالا چرا این قدر هول شدین؟ تو رو خدا اگه موضوعی هست بگین. خواهش می کنم.

    می گم به شرط این که عصبانی نشی.

    خیلی خوب بگین دیگه.

    راستش اومدن عمه ات امروز به این جا بی حکمت نیست .اون اومده تا در مورد تو وبیژن صحبت کنه. بهتره بگم اومده کار رو تموم کنه وتا جواب نگیره نمی ره.

    ناگهان دیس غذا از دستم افتاد، رنگم پرید و دستهایم لرزیدند. نمیتوانستم

    خودم را کنترل کنم.

    پدر که متوجه صدا شده بود سراسیمه وارد آشپزخانه شد، صحنه را که دید

    پرسید:

    چی شده؟ ترسیدم. گفتم خدای نکرده اتفاقی افتاده. نازنین حالت خوبه؟

    چیزی نیست محسن، تقصیر منه. موضوع خواستگاری رو گفتم، نازنین

    ناراحت شد.

    آخه یه موضوع به این ساد گی که اینقدر دستپاچگی و ناراحت شدن نداره.

    این هم مثل خواستگاری های دیگه. اگه نازنین دوست نداره مخالفتش و

    اعلام کنه. اگه هم موافق باشه ...

    نه پدر، نه، موافقت نه، خواهش می کنم خودتون از طرف من جواب بدین.

    خواهش می کنم.

    باشه، خیلی خوب، ولی خودت بگی بهتره ،اگه من بگم فکر می کنن نمی

    خوام این وصلت سر بگیره ،اما اگه خودت بگی موضوع فرق می کنه.

    ولی...

    ولی نداره مادر جون،این جور که پدرت می گه بهتره. حالا نمی خواد زیاد

    آره دخترم .نمی خواد خودتو ناراحت کنی. چیزی نیست که، اتفاقی هم نیفتاده.

    فکر کنی. تا متوجه نشدن ونیومده اینجا بلند شو غذا رو بکشیم ببریم . این خرده ظرفها رو هم جمع کن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از رفتن بابا ،با کمک مادر،خرده ظرفها را جمع کردیم، غذا را کشیدیم وبرد یم .خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم .اصلاً متوجه جمع نبودم ومیل به غذا نداشتم. بعد از ناهار سردرد را بهانه کردم وبه اتاقم پناه بردم. مدام درفکر بودم چه جور مخالفتم را بگویم که مشکلی پیش نیاید و بین برادر و خواهر اختلافی ایجاد نشود. از طرفی هم دلم نمی خواست چیزهایی را که دیده بودم بگویم. بقدری در افکارم غوطه ور شده بودم که اصلاً متوجه گذر زمان نشدم. به ساعت نگاه کردم، شش بعد از ظهربود . وقتی به جمع ملحق شدم خبری از بیژن نبود. خیالم آسوده تر شد .فکر می کردم اگر او نباشد راحت تر می توانم صحبت کنم. وقتی وارد جمع شدم بعد از گفتن عصر بخیر و برخورد خیلی سردی که نسبت به عمه داشتم ، کنار پدر نشستم و اعتنایی به عمه نکردم. مادر با سینی بستنی وارد شد ونشست. بعد از چند دقیقه صحبت های عادی، عمه شکوه سر صحبت را باز کرد و بعد از کمی مقدمه چینی به من گفت:

    نازنین جان، دخترم ، من امروز موضوعی رو به پدر و مادرت گفتم که دلم می خواد خودتم از این موضوع اطلاع پیدا کنی .البته کار تموم شده وفقط منتظر جواب خود ت هستیم که اونم انشاءا... مثبته.

    خودم را به کوچه علی چپ زدم و پرسیدم:

    عمه جون، شما درباره چی صحبت می کنین؟

    من تورو مثل بهارک دوست دارم و از بچگی دلم می خواست درآینده تو رو سر سفره عقد کنار بیژن ببینم .البته این صحبتها همه تشریفاته، چون ما تصمیم خودمون رو گرفتیم. هر کجا که بریم بهتر از تو نمی تونیم پیدا کنیم. حیفه دختری به خانمی وزیبایی تو به دست یک غریبه سپرده بشه. از همه مهمتر من دوست داشتم عروسم دختر تحصیل کرده و با سوادی باشه. امروز هم به این دلیل به اینجا اومدم که کار رو تموم کنم وبه اصطلاح بله رو ازت بگیرم .

    عمه جون می تونم چند سؤال ازتون بپرسم ؟البته با اجازه بابا ومامان.

    البته عزیزم،بپرس.

    عمه جون ،اولاًمنظورتون از ما چه کسانی هستن،ثانیاً شما از کجا مطمئن هستین که بهتر از من نمی تونین پیدا کنین،ثالثاً مگه پسر شما تحصیلکرده است که دوست دارین عروس آینده تون از تحصیلات خوبی برخوردار باشه.

    بعد از این سؤالها احساس کردم عمه از خشم قرمز شده است،ولی خونسردی خودش را حفظ کرد وگفت:

    عزیزم منظورم از ما یعنی من، بیژن وپدرش ودر این زمینه هم که پرسیدی دختر بهتر از تو پیدا نمی کنیم باید بگم نه تنها پیدا نمی شه بلکه بیژن هم گفته که فقط تو رو برای همسری انتخاب کرده و حاضر نیست به خواستگاری دختر دیگه ای بره ودر جواب سؤال سومت هم باید بگم که درسته که بیژن از تحصیلات بالا برخوردار نیست، ولی کسب وکار عالی ای داره و می تونه براحتی زندگی زنش رو اداره کنه.

    در هر حال عمه جون باید خدمتتون عرض کنم که من هیچ عیبی در شما و خانواده تون نمی بینم،ولی حاضر به ازدواج با بیژن نیستم .

    عمه که تا آن لحظه خودش را کنترل کرده بود ناگهان با صدای بلند گفت:

    حاضرنیستی؟ برای چی؟ مگه پسر من چشه؟ اگه دنیا روهم بگردی بهتر از اون پیدا نمی کنی. اصلاً تقصیر منه

    که این قدر میدون بهت دادم. اصلاً مقصر خودم هستم که نظرتو رو پرسیدم. ببین چی می گم نازنین،یا خودت با زبون خوش بله رو می گی یا اینکه خودم بزور ازت می گیرم.

    دیگر داشتم دیوانه می شدم.هر چند به این اخلاق عمه عادت داشتم،ولی هیچ گاه تابه این حد او را عصبانی ندیده بودم . راحت در حضور خانواده ام برایم تصمیم می گرفت .چقدر دعا کردم کار به اینجا کشیده نشود،ولی متأسفانه

    کشید.برخلاف میل باطنی ام رو به عمه کردم وگفتم:

    عمه جون شما چه طور به خودتون اجازه می دین در مورد من اظهار نظر کنین؟ مگر من خدای نکرده پدر ومادر ندارم که شما باید در مورد من تصمیم بگیرین؟ شما فکر می کنین پسرتون امیر ارسلان نامدار یا ولیعهده که همه دوست داشته باشن همسرش بشن. حالا اگه اینجوری فکر می کنین بهتره برین یکی از همونایی که آرزو دارن با ایشون ازدواج کنن و به همسری چنین مرد افسانه ای ای در بیان براش بگیرین.

    مادر که احساس می کرد یک مشاجره حسابی به راه می افتد گفت:

    شکوه خانم حق با شماست،ولی الان نازنین تو بد شرایطی قرار گرفته .نزدیک امتحانات پایان ترمشه. شما بهتره چند وقتی مهلت بدین که امتحاناتش تموم بشه وکمی دراین مورد فکرکنه.

    آره خواهرجون،بالاخره آینده مال هردوی ایناست،دوست داشتن که نباید یک طرفه باشه.اگه دختر خودت هم یک چنین شرایطی رو پیدا می کرد تو باز راضی می شدی؟ اصلاًدوست داری بدبختی بهارک رو ببینی ؟مسلماً این طور نیست.

    بعد از صحبت بابا،زنگ تلفن به صدا درآمد. افشین برای پاسخ گویی بلند شد. با صدای عمه که نامش را می خواند ایستاد وگفت:

    بله عمه جون فرمایشی داشتین؟

    افشین جان اگه بیژن بود بگو بیاد دنبالم ،دیگه دارم اینجا خفه می شم.

    چشم.

    صحبتها دوباره ادامه پیدا کردند ، ولی این بار آرامتر.افشین وارد جمع شد وگفت :

    نازنین با تو کار دارن.

    از بالا صحبت می کنم. گوشی رو بذار.

    وقتی کنار پله ها ایستادم ، افشین آهسته گفت:

    نازنین، دروغ گفتم، مزاحم بود وقطع کرد. فقط می خواستم از این وضع نجاتت بدم.

    با لبخندی از او تشکر کردم ورفتم. در اتاق نشسته بودم که در آرام باز شد.

    نازنین جان، اجازه هست؟

    بفرمایین تو بابا جون.

    با اجازه.

    بفرمایین بنشینین.

    ممنون.

    بابا،اصلاً دلم نمی خواست که این جور بشه.

    می دونم دخترم. متوجه شدم.

    چه کار کنم؟ هر کاری می کنم دلم راضی نمی شه.

    حق داری.

    می دونین، هرچه سعی می کنم نمی تونم نکته مثبتی توی بیژن پیدا کنم. که دلم در آینده بهش خوش باشه. نه تحصیلات، نه وقار و شخصیت، نه شغل حسابی، هیچ.

    البته نازنین جان، دیپلم داره، ولی از نوع ردی.

    خندیم و گفتم :

    بابا جون حوصله شوخی ندارم.

    نبینم دخترکم این جور غمگیند نشسته.

    با خودم فکر می کردم اگه نقاط منفی بیژن رو کنار بزارم بازم یک موضوعی هست که خیلی عذابم می ده و اصلاً نمی تونم برای خودم توجیهش کنم. نمی دونم عمه این چیزها رو می دونه و برای پسرش خواستگاری می ره یا نه؟

    چه موضوعی رو؟

    اگه قول بدین به هیچ کس نگین براتون می گم.

    حتی مادرت؟

    نه به غیر از مامان.

    باشه. حالا بگو، قول می دم.

    یک روز که داشتم از داشکده بر می گشتم، پشت چراغ قرمز صحه ای رو ددم که هرگز انتظار دیدنش رو نداشتم.

    بیزن رو سوار ماشین با دختری دیدم که همون لحظه در نظرم دختر سبکی اومد. اول فکر کردم بهارک باشه، ولی با خودم گفتم بهارک دختر باوقاریه. هرچه فکر کردم توی آشناها و فامیلهای نزدیک،تاحالا این دخترروندیده بودم .

    سعی کردم به خودم بقبولونم این دختر با بیژن نسبتی داره و من ازاون بی خبر هستم، ولی چند روز بعد که دختر دیگه ای رو با اون توی یکی از خیابونها در حال قدم زدن دیدم شکّم به یقین تبدیل شد.

    پیش خودم فکر کردم حتماً خواست خدا بوده که این دو تا صحنه رو مقابل چشم من قرار داده. تا حدودی از مامان شنیده بودم که عمه بعضی وقتها سر بسته موضوع خواستگاری از منو مطرح کرده ومنتظر یک خواستگاری به صورت رسمیه،بنا براین تصمیم گرفتم اگه امروز موضوع رومطرح کنه مخالفتم رو اعلام کنم،ولی بابا به خدا نمی خواستم این اتفاق پیش بیاد.

    می دونم دخترم. من هم خودم اصلاً راضی به این ازدواج نبودم،کار خوبی کردی به همش زدی .حالا اصلاً خودت رو ناراحت نکن. فراموشش کن.

    چشم.

    حالا بلند شوبریم پایین. عمه شکوه هم رفته،بلند شو بریم.

    هردو ازاتاق خارج شدیم و به طبقه پایین رفتیم. احساس کردم وضع خانواده دوباره مثل صبح وقبل از ورود عمه شده است. هیچ کس حتی به روی خودش هم نمی آورد که او اینجا بوده یا وضع خانه ما تا ساعتی پیش چگونه بوده است. بعد از گذراندن روزی سخت وشبی خوش وشیرین در کنار جمع گرم و دوست داشتنی خانواده، شب بخیر گفتم و به بستر رفتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح وقتی به دانشگاه رسیدم طبق معمول مهتاب زودتر از من آمده و روی همان نیمکت همیشگی نشسته بود ویکی از روزنامه های صبح را مطالعه می کرد.رفتم وکنارش نشستم.بعداز سلام وصبح بخیر گفتم:

    -مهتاب،من چه کار کنم که یک روز صبح زود تر از تو بیام.

    -فقط زود تر از خواب بلندشو .

    -زود بلند می شم ،ولی دیر می رسم.

    -این دفعه که صبح زود بیدار شدم یک تلفن بهت می زنم و بیدارت می کنم. اون وقت ببینم بازم بعد از من می رسی یا نه.

    -قبوله.

    -راستی نازنین،پیش پای تو شقایق اینجا بود.گفت امروز تاریخ دقیق امتحانات اعلام می شه.

    -جدی می گی؟ نگفت چه ساعتی؟

    -نه فقط گفت امروز.امروز باید تا آخروقت بمونیم که برنامه رو ببینیم.

    -اگه تا پایان ساعات درسی معلوم شد که هیچ وگرنه می مونیم،فقط یادت باشه به خونه اطلاع بدیم.

    -باشه.

    -راستی دیروز گردش چه طور بود؟

    -جاتون خیلی خالی بود،خیلی خوش گذشت. هرجا که می رفتیم یا هر جایی که می ایستادیم،مدام همه می گفتن جای نازنین وبرادراش واقعاً خالیه.بخصوص یک نفر که مغز ما رو خورد از بس گفت جای نازنین خانم خالیه، کاش ایشون هم می اومدن. کاش برادرهاشون هم می اومدن، اگه همه باهم بودیم بیشتر خوش می گذشت و خلاصه کلی کلافه مون کرده بود.

    با کنجکاوی پرسیدم:

    -چه کسی این قدر به من وبرادرهام محبت داره؟

    مهتاب که تازه متوجه گفته اش شده بود با دستپاچگی گفت:

    -هیچ کس،اصلاًهیچی. نه چرا دروغ بگم؟ سیما،سیما همه اش می گفت.

    بعد با لبخندی گفت:

    -آره سیما می گفت.

    -جدی می گی؟

    -آره باور کن.

    -در هر صورت از قول من از همگی تشکر کن.

    -باشه حتماً.

    ولی مهتاب ای کاش دیروز با شما می اومدم.اصلاً توی خونه به من خوش نگذشت.

    -جدی می گی؟ ما که این قدر بهت گفتیم بیا.خودت هزار دلیل وبهانه آوردی که نمی تونی بیای. مگه نگفتی مهمون دارین؟آدم با وجود مهمون که بهش بد نمی گذره.

    -درسته، ولی نه مهمونی که قصد اذیت کردن آدمو داشته باشه.

    -مگه چه اتفاقی افتاده؟

    دیروز عمه شکوه اومده بود تا در مورد من و بیژن صحبت کنه.

    ناگهان مهتاب با عجله گفت:

    -تو که جواب مثبت ندادی؟

    -چه خبرته؟ چرا این قدرهول شدی؟ نترس،من دیروز اول مخالفتم رو خیلی آروم و عادی اعلام کردم، ولی عمه شکوه صبرش لبریز شد وبه زور می خواست کار رو تموم کنه. من هم نتونستم تحمل کنم و زدم به سیم آخر خلاصه باید بودی ومی دیدی. هر چند اصلاًدلم نمی خواست این اتفاق پیش بیاد،ولی تقصیر من نبود،من از اون دخترها نیستم که مدام بخوام با بزرگتر از خودم یکی به دو کنم یا به اونا بی احترامی بکنم،ولی حساب عمه از بقیه جداست.اینو بقیه افراد خانواده و فامیل هم می دونن.بارها این مسائل رو بهش گوشزد کرده ان،ولی فایده نداشته. عمه ی من ذاتاً آدم بد اخلاق وتند خوئیه،ولی خدا رو شکر بهارک،دخترش اصلاً به خودش نرفته. اون کاملاً شبیه پدرش و دختر متین وساکتیه،برعکس، پسرش نسخه دوم خودشه. به خاطر همین اگه سرم رو بالای دار هم می بردن، حاضر نمی شدم عروس این خانواده بشم.

    -کار خوبی کردی که جواب رد دادی.

    -مهتاب تو چرا این قدر هول شدی؟

    -هیچی،من هم مثل تو فکر می کنم. به نظر من بیژن لیاقت تو رو نداره. خیلی از اون بهترها آرزوی ازدواج با تو رو دارن.

    -این نظر لطف تو اه.

    -اون شب بعد از رفتن شما همه تعریف تو و خانواده ات رو می کردن.دخترها که عاشق رفتارت شده بودن. مدام از تو برای مادرهاشون تعریف می کردن،سیما هم که دیگه نگو ونپرس.

    -من هم خیلی ازشون خوشم اومد ،دخترهای خیلی خوبی بودن.

    -به امید خدا وقتی امتحاناتمون تموم شد یک مهمونی می گیریم تا با همه بیشتر آشنا بشی.

    -فقط خدا کنه با موفقیت امتحانات رو پشت سر بذاریم.

    آن روز تا پایان ساعات درسی، تاریخ دقیق امتحانات که دو هفته آینده بود اعلام شد. با مهتاب از دانشگاه خارج شدیم وبه سمت ماشین حرکت کردیم.در راه مهتاب سؤالی پرسید که برایم جالب بود:

    -خیلی به ماشینت علاقه داری؟

    -نه به اندازه اهداکننده اش.

    -شوخی نمی کنم، راستشو بگو.

    وقتی پشت این ماشین می شینم، نمی دونم نا خود آگاه یاد دوران کودکیم می افتم.وقتی بچه بودم همیشه به پدرم می گفتم بزرگ که شدم ودانشگاه قبول شدم باید برام یه ماشین بزرگ بخری.پدرم می گفت تو قول بده قبول بشی،منم برات یک ماشین می خرم. شبی رو که پدر با روزنامه و یک سوئیچ ماشین به خونه اومد هرگز فراموش نمی کنم.

    -بقدری خوشحال بودم که دلم می خواست فریاد بکشم .هم من به قول خودم عمل کرده بودم هم پدر. این ماشین برام

    -خیلی ارزش داره مهتاب، دلم نمی خواد هیچ وقت اونو بفروشم و از خودم جداش کنم.

    -امیدوارم همیشه کنارت بمونه ویک روز مجبور نشی بفروشیش.

    -انشاءالله.

    وقتی به خانه رسیدم هیچ کس آنجا نبود، فقط یادداشت مادر روی میز هال به چشم می خورد. نوشته بود، « رفتم خونه خاله و عصری برمی گردم.» بعد از خواندن یادداشت به اتاق رفتم و یک برنامه حسابی تهیه کردم.

    با شروع امتحاناتم کم تر فرصت می کردم در کنار دیگران باشم. از تنها چیزی که لذت می بردم محیط مناسبی بود که برایم ایجاد می کردند، هر چند که خانه ما همیشه ساکت بود ولی روزهای امتحان این سوکت و آرامش چندین برابر می شد. امتحانات را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتم و به نظر خودم درهمه ی آنها موفق بودم.

    در آن روزها به دلیل نزدیک بودن ازدواج سیما ومسعود محیط خانه مهتاب مناسب درس خواندن نبود وهمه مشغول تهیه وتدارک عروسی بودند،برای همین او به خانه ما می آمد وبا هم درس می خواندیم واین موضوع خوشحالی مرا چندین برابر می کرد.

    درروز بیست وهشتم تیرماه آخرین امتحانم را که اقتصاد کلان بود دادم و همراه مهتاب از دانشکده بیرون آمدم. وقتی کنار ماشین رسیدیم وخواستیم سوار شویم مهتاب گفت:

    -نازنین!دلم می خواد امروز ناهار بیرون مهمونت کنم. میای بریم همون رستوران همیشگی؟

    -به نظر تو الان موقعیت مناسبیه؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/