صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 99

موضوع: بخواب زیبای من | ماری هیگینز کلارک

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    بخواب زیبای من | ماری هیگینز کلارک

    بخواب زیبای من
    نویسنده : ماری هیگینز کلارک
    مترجم : کتایون شادمهر
    انتشارات : لیوسا
    365 :ص
    11 فصل .ا

    منبع : نودوهشتیا





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    80992292412290888947

    این کتاب ، داستان بسیار جذاب و گیرای دیگری از این نویسنده ی تواناست که آثار برجسته ی
    او در زمینه ی کتابهای پلیسی ،جنایی و عشقی همواره در جامعه ی آمریکا مطرح بوده .شیوه ی
    نگارش داستان هایش بصورتی است که خواننده را وا می دارد همزمان با روند جریان داستان، خود به جستجوی کشف حقایق و صحت حدسیاتش برای لحظه ای کتاب را زمین نگذارد . خواندن این رمان زیبا را به رمان خوانانی که از تکرار ، مکررات داستان های عشقی مشابه خسته اند ،توصیه می کنم .
    برای اطلاع از بیوگرافی نویسنده به « انجمن نویسندگان و شعرا » که لیلا جون زحمت تایپ آن را
    کشیده اند مراجعه بفرمائید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    « بخواب زیبای من »

    « فصل 1 »

    او در جاده با احتیاط به سمت پارک موریسون می راند . پنجاه و پنج کیلومتر مسیر بین «مانهاتان» و
    « راک لند کانتی»، کابوسی واقعی بود . شش بامداد بود و هنوز سپیده نزده بود . برفی که در طول شب شروع به باریدن کرده بود ، هر لحظه شدیدتر می شد و حالا یکریز به برف پاکن می خورد .
    ابرهای متراکم و خاکستری به بادکنک های بزرگی می مانست که انگار آماده ی ترکیدن بود .
    هوا شناسی پیش بینی کرده بود که پنج سانتی متر برف خواهد بارید و بعد ازنیمه شب از شدت آن کاسته خواهد شد .
    مثل همیشه کارشناس اشتباه کرده بود .
    او به ورودی پارک نزدیک می شد و به احتمال زیاد توفان هوادارن پیاده روی و دو را مأیوس کرده بود . بیست کیلومتر عقب تر از کنار یک خودرو پلیس عبور کرده بود که اکنون با تمام سرعت و آژیر کشان
    از او سبقت گرفت . بی شک به سمت تصادفی می رفت که در جایی رخ داده بود و قدر مسلم کوچکترین دلیلی وجود نداشت که مأموران پلیس به محتویات صندوق عقب او توجهی نشان دهند یا شک کنند که زیر خرواری اسباب ، کیسه ای نایلونی حاوی جسد نویسنده ای معروف هست، جسد یک زن سالخورده شصت و یک ساله به نام «اتل لامبستون »که در نبرد علیه تنگی جا به لاستیک یدکی فشرد می شد.
    از جاده خارج شد و فاصله ی کوتاه را که او را از پارکینگ دور می کرد پیمود . همان طور که آرزو کرده بود . محوطه عملاً خالی بود فقط چند خودرو پراکنده و پوشیده از برف در آنجا دیده می شد.
    با خود گفت:
    ــ دیوونه هایی که اومدن چادر بزنن .
    مشکل این بود که با آنان برخورد نکند. در حین خروج از اتومبیل بدقت اطرافش را نگریست .
    برف روی هم کپه می شد. پس از رفتنش برف رد پاهایش را می پوشاند و هر نشانه ا ی را از محلی که می رفت جسد رادر آنجا بگذارد ،پاک می کرد .
    و اگر کمی شانس می آورد ، وقتی جسد را پیدا می کردند دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود.
    ابتدا رفت تا محل را شناسایی کند . گوش های تیزی داشت و اکنون حتی الامکان آنها را تیز کرده بود
    و می کوشید ازمیان ناله ی باد و قرچ قرچ شاخه هایی که بسرعت پوشیده از برف و سنگین می شدند صداها را از هم تشخیص دهد . در این مسیر جاده ای سراشیبی وجود داشت . دورتر، در
    دامنه ی تپه ای کوچک ، تلی از تخته سنگ ها بود که بر فراز آنها قلوه سنگ هایی درشت و سست قرار داشت .بالا رفتن از آن تپه ی سنگی عده ی کمی را سرگرم می کرد . آنجا برای سوارکارها ممنوع بود.....
    مرکز سوارکاری دوست نداشت مادران خانواده های آن اطراف که مشتری های اصلی اش بودند درآنجا زخمی شوند.
    یک سال پیش حس کنجکاوی او را برانگیخته بود تا از سراشیبی بالا برود و روی تکه سنگ بزرگی استراحت کند . با دست کشیدن بر روی تخته سنگ احساس کرده بود روزنه ای پشت آن هست .
    مدخل غار نبود اما حفره ای بود طبیعی شبیه به بخاری دیواری . در آن زمان این اندیشه به ذهنش راه یافته بود که آن سوراخ مخفیگاهی فوق العاده است .
    رسیدن به آن حفره درآن سراشیبی یخ زده مستلزم تلاشی طاقت فرسا بود . اما لیز خوران و لغزان بالا رفت . حفره هنوز آنجا بود و از آنچه در خاطر داشت کمی کوچکتر اما به حد کافی پهن بود که بتواند جسد را در آن بگذارد.
    حرکت بعدی از همه دشوار تر بود می بایست موقع بازگشت به اتومبیل بی نهایت احتیاط می کرد تا به هیچ وجه دیده نشود . او طوری پارک کرده بود که هیچ کس با ورود به پارکینگ نمی توانست چیزی
    را که او از صندوق عقب بیرون می آورد ببیند، به هر حال یک کیسه ی نایلونی سیاه غیر عادی به نظر نمی رسید.
    اتل در زمان حیات بیشتر از آنچه بود لاغر به نظر می آمد اما حالا که می خواست جسدش را در آن کفن نایلونی بلند کند گویی لباس های گران قیمتش براستی هیکل خوش فرمش را پنهان می کرد .
    او کوشید کیسه را روی شانه اش بیندازد اما اتل که در مردنش نیز همانند حیاتش شریر بود به همان زودی دستخوش انعطاف ناپذیری جسد شده بود .جسدش از اینکه مطیعانه شکلی به خود بگیرد امتناع می کرد . عاقبت او در حالی که کمی آنرا می کشید و کمی آنرا حمل می کرد کیسه را تا پای تپه ی کوچک برد .
    سپس آزاد شدن آدرنالین به او نیرو بخشید تا آنرا از سر بالایی بالا ببرد و به محل برگزیده برسد .
    ابتدا خیال داشت آنرا در کیسه باقی بگذارد اما در آخرین لحظه تصمیمش عوض شد . اداره ی پزشکی قانونی براستی قوی شده بود . آنان از روی هرچیزی نشانه هایی پیدا می کردند ، تارهای به دست آمده از لباس یا فرش ، موها یا حتی کرک هایی که هیچ چشمی نمی توانست متوجه آن شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بی توجه به سرما و تندبادی که بشدت به پیشانی اش می خورد و دانه های برفی که گونه ها و چانه اش را به یک توده ی یخ تبدیل کرده بود کیسه را بالای حفره قرار داد و سعی کرد آنرا پاره کند .
    پلاستیک مقاومت می کرد . او با یادآوری شعاری تبلیغاتی به تلخی اندیشدید.:"ضحامت دولایه ".باتمام زور بازویش دو دستی آنرا کشید و وقتی سر کیسه باز شد و جسد اتل درمعرض دید قرار گرفت ابرو درهم کشید
    کت و دامن پشمی سفید رنگ اتل خونی شده بود .یقه ی بلوزش در سوراخ گشاد گلویش فرو رفته بود و یک چشمش نیمه باز بود.درآن سپیده دم نگاهش بیشتر متفکرانه بود تا کورکورانه . لبهایی که در زمان حیات اتل هرگز استراحت به خود ندیده بودند به هم فشرده بود انگار آماده ی گفتن یکی از جملات پایان ناپذیر او بود .او از سر اکراه با خود گفت:
    ــ آخرین جمله ای که به زبون آورد اشتباه مرگبارش بود.
    حتی با دستکش نیز از لمس او اکراه داشت . نزدیک به چهارده ساعت بود که اتل مرده بود .به نظرش می آمد که بویی نامحسوس و بی هویت از جسد ساطع می شود .با تنفری ناگهانی جسد را به داخل حفره هل داد و شروع کرد به کپه کردن سنگها در دهانه ی آن . حفره از آنچه تصور می کرد گودتر بود و سنگها درست آنجایی که او می خواست می افتادند ،روی جسد اتل .صعود کننده ای احتمالی هم آنها را تکان نمی داد.
    کارش تمام شده بود.بوران برف به همین زودی جا پاهایش را پوشانده بود . ده دقیقه پس از رفتنش
    هر نشانه ای از حضور او یا اتومبیلش محو می شد.
    او روکش نایلوینی رامچاله کرد از آن یک گلوله ساخت وبه سرعت به سمت اتومبیلش شتافت.حالا بشدت عجله داشت که برود و از خطر دیده شدن دور بماند .در حاشیه پارکینگ منتظر ماند . همان خودروها سرجایشان بودند . هیچ جای پای تازه ای دیده نمی شد.
    پنج دقیقه بعد او در جاده می راند و کیسه ی پاره و خونین ،کفن اتل زیر لاستیک یدکی مجاله شده بود.حالا فضای کافی برای چمدان و ساک بزرگ و کیف دستی اتل وجود داشت .جاده یخ زده بود و ساکنان حومه هجوم خورد را شروع کرده بودند اما او تا چند دقیقه ی دیگر به نیویورک می رسید ،به قلمرو منطق و واقعیت . او برای آخرین بار نزدیک جاده ،لب دریاچه ای که در خاطر داشت و اکنون برای ماهیگیری خیلی آلوده بود
    ایستاد ، مکانی آرمانی برای خلاصی از کیف و چمدان های اتل .آنها سنگین بودند دریاچه عمیق بود
    و او می دانست که آنها همراه با زباله های بسیاری که در اعماق راکد مانده بود ، جاری خواهند شد.
    حتی خودروهای فرسوده را آنجا انداخته بودند.
    او وسایل اتل را تا دورترین جایی که می توانست پرتاب کرد و به تماشای فرو رفتن آنها در زیر سطح قیرگون آب ایستاد.حالا فقط یک کار باقیمانده بود ،رهایی از نایلون پاره و خونین . تصمیم گرفت مقابل زباله دانی در خروجی "وست ساید" توقف کند . کیسه نایلونی در کوهی از زباله که فردا صبح جمع آوری می شد ، گم می شد.
    بازگشت به شهر سه ساعت طول کشید . تردد سخت تر شده بود و او کوشید از خودروهای دیگر فاصله بگیرد. بهتر بود به سپر خودرویی برخورد نکند .تاماهها هیچ دلیلی وجود نداشت که کسی بفهمد او امروز از شهر خارج شده بود.
    همه چیز طبق پیش بینی جلو رفته بود. او لحظه ای در خیابان نهم ایستاد و کیسه ی نایلونی را دور انداخت .
    ساعت هشت خودرو را به ایستگاه پمپ بنزین خیابان دهم که اتومبیل های فرسوده را قاچاقی و فقط نقدی اجاره می داد. پس داد.
    دفتر و دستکی وجود نداشت . ساعت ده ، او در خانه اش بود ،حمام کرده بود ،لباسش راعوض کره بود،بوربونی بدون آب می نوشید و با لرزشی ناگهانی که شروع حمله ای عصبی را اعلام می کرد، می جنگید. شب قبل را لحظه به لحظه از ثانیه ای که پا به داخل آپارتمان اتل گذاشته و به متلک ها و ریشخند ها و تمسخرهای او گوش داده بود، در ذهنش مرور کرد . سپس اتل با دیدن خنجر قدیمی که او آن را از روی میز تحریر برداشته بود متوجه وخامت اوضاع شده بود . در چهره اش نشانی از وحشت بود و به آرامی عقب رفته بود.
    بریدن گلوی اتل مشاهده ی تلوتلو خوردن او ازمیان در آشپزخانه به عقب و افتادنش بر روی کاشی ، سرمستش کرده بود.
    او هنوز هم از خونسردی خود تعجب می کرد.در را قفل کرده بود تا در اثر بدشانسی نگهبان یا دوستی که کلید داشت ،نتواند وارد شود . همه شخصیت عجیب اتل را می شناختند.اگر کسی متوجه می شد که در از داخل قفل است مطمئن می شد که اتل نمی خواهد زحمت گشودن آنرا به خود بدهد . سپس تمام لباسهای اتل را بجز لباسهای زیراو درآورده و دستکش به دستش کرده بود . اتل قصد داشت برای نوشتن کتابی از نیویورک دور شود . اگر موفق می شد او را از خانه اش بیرون ببرد همه تصور می کردند که به اراده ی خودش رفته است
    هیچ کس تا هفته ها حتی ماهها به فکر او نمی افتاد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اکنون او در حال نوشیدن جرعه ای بوربون به یاد می آورد که چگونه لباسها را از گنجه ی لباس اتل انتخاب کرد لباس خانه اش را در آورد،جوراب شلواری به پایش کرد ، دستهایش را داخل بلوز و کت کرد ؛ دگمه ی دامنش را انداخت ،جواهراتش را در آورد و بزور پاهایش را داخل کفش های پشت باز کرد . او با یادآوری لحظه ای که اتل را بلند کرده بود تا خون بلوز و کت و دامن او را لکه دار نکند ابرو درهم کشید اما این کار لازم بود .وقتی او را
    پیدا می کردند ـ اگر پیدایش می کردند ـ لازم بود همه تصور کنند او با این لباس ها مرده است.
    او فراموش نکرده بود مارک لباس ها را که فوراً آنها را لو می داد ، بکند .او یک کیسه نایلونی بزرگ را که احتمالاً خشکشویی آنها را همراه یک لباس شب داده بود در گنجه پیدا کرد بود .پس از آنکه بزحمت جسد را داخل آن کرده بود، شروع کرده بود به تمیز کردن لکه های خون روی فرش شرقی ، سپس کاشی های آشپزخانه را با آب ژاول شسته و چمدان ها را از لباس و وسایل پرکرده بود. وقت زیای نداشت.......
    او دوباره گیلاسش را لبریز از بوربون کرد و لحظه ای را به یاد آورد که تلفن زنگ زده بود .منشی تلفنی شروع به کار کرده و او گفته های سریع اتل راشنیده بود:

    ــ "پیغامتون روبذارین .در اولین فرصت با شما تماس می گیرم."
    کم مانده بود دستخوش وحشت شود
    تماس قطع شده و او دستگاه را خاموش کرده بود . نمی خواست تلفن افرادی ضبط شود که شاید بعداًبه خاطر آورند اتل با آنان خلف وعده کرده است.
    اتل در طبقه همکف یک ساختمان آجری سه طبقه زندگی می کرد . ورودی مجزایش درسمت چپ
    راهرویی بود که به ورودی اصلی منتهی می شد.در واقع در ورودی اش از دید عابران پنهان بود و تنها

    دوازده پله ی منتهی به پیاده رو بود که لحظه ای حساس را فراهم می آورد.
    داخل آپارتمان نسبتاً احساس امنیت کرده بود. پس از آنکه جسد بدقت پیچیده شده ی اتل و چمدان هایش را در زیر تخت پنهان کرده بود ،دشوارترین لحظه ، لحظه ی باز کردن در بود .هوا گزنده و مرطوب بود و خبر

    از برف می داد . باد در آپارتمان پیچیده بود .او فوراً در را بسته بود و کمی از ساعت شش بعد از ظهر گذشته بود خیابان ها موج می زد از آدمهایی که به خانه هایشان باز می گشتند . او نزدیک به دو ساعت منتظر مانده بود .سپس یواشکی بیرون خزیده ؛در را دوقفله کرده و به سوی جایی رفته بود که اتومبیل های دست دوم کرایه می دادند .با اتومبیل پیش اتل برگشته بود .شانس به او رو کرده و تقریباً توانسته بود جلوی خانه پارک کند .هوا تاریک بود و خیابان خالی . دوبار رفتن و آمدن برای حمل چمدان ها به صندوق عقب کافی بود .سومی ازهمه بدتر بود . او یقه ی پالتویش را بالا داده و کلاه کهنه ای را که کف اتومبیل اجاره ای افتاده بود ، روی سرش کشیده و کیسه ی نایلون حاوی جسد اتل را از آپارتمان خارج کرده بود .موقعی که در صندوق عقب را می بست برای نخستین بار احساس کرده بود چیزی نمانده است در امنیت کامل به هدفش برسد.
    بازگشت به آپارتمان و اطمینان از اینکه هیچ لکه خون یا هیچ نشانی از بودنش باقی نمانده است عذابی الیم بود . او عجله داشت فوراً به پارک برود و از شرجسد خلاص شود ؛ اما می دانست این دیوانگی است .ممکن بود پلیس متوجه شود یک نفر شبانه وارد پارک می شود. او تصمیم گرفته بود خودرو را شش بلوک دورتر در خیابان بگذارد ،تغییری درعادت هایش ندهد و ساعت پنچ صبح همراه با سیل اولین حومه نشینان بیرون بیاید..........
    اندیشید:

    ــ حالا همه چی روبراهه .
    او در امنیت بود.در حین نوشیدن آخرین جرعه بوربون ،متوجه شد تنها مرتکب یک خطای مهلک شده
    و می دانست چه کسی لاجرم متوجه آن خواهد شد.
    نیو کرنی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    «فصل 2 »
    شش ونیم بامداد رادیو روشن شد.نیو دست راستش را دراز کرد و کورمال کورمال دنبال دگمه گشت تا صدای مصرانه وشاد گوینده را تنظیم کند و زمانیکه معنی حرفهای او در ذهنش نفوذ کرد ،رادیو را خاموش کرد. در طول شب ،بیست سانتی متر برف در شهر باریده بود."غیر از موارد ضروری از رانندگی خوداری کنید . توقف متناوب فعلاً لغو می شود . تعطیلی نامنتظر مدارس."
    هواشناسی پیش بینی می کرد بارش برف پیش از پایان بعداز ظهر متوقف نخواهد شد.
    نیو در حالی که دوباره سرش را روی متکا می گذاشت و لحاف پر را تا روی بینی اش بالا می کشید از کوره در رفت:
    ــ بسه دیگه .
    نرفتن برای دویدن صبحگاهی باعث بیزاری اش می شد.سپس با یادآوری اصلاحاتی که امروز اجبارً می بایست انجام می شد ابرو درهم کشید .دو تا از روتوش کارها در نیوجرسی زندگی می کردند و نمی توانستند بیایند.یعنی بهتر بود هرچه سریعتر به بوتیک برود و ببند چطوری برنامه ی بتی ،تنها روتوشکار را جابه جا کند. بتی در خیابان نود،کوچه دوم زندگی می کردو هوا هر طور هم که بود ،او چهار بلوک فاصله ی خانه تا بوتیک را پیاده طی می کرد . نیو علی رغم میلش جای گرم ونرمش را ترک کرد . پتو را کنار زد بسرعت از اتاق عبور کرد و روبدوشامبر اسفنجی اش را که مایلز با سماجت اصرار داشت آن را شیء مقدس جنگهای صلیبی بنامد ،از داخل گنجه برداشت .او گفته بود"اگه یکی از زنهایی که برای خرید از تو کلی پول میدن ،تو رو توی این
    لباس پاره ها ببینه ،فوراً میره لباس هاشو از کلین می خره:
    نیو به او جواب داده بود:
    ــ کلین بیست سال پیش بسته و به هر حال اگه مشتری هام منو توی این لباس پاره ها ببین خیال می کنن مده . این منو معروف تر میکنه."
    او کمربند را دور کمرش محکم کرد و ازاینکه به جای هیکل کشیده و شانه های پهن اجداد «سلت اش »ظرافت فوق العاده ی مادرش را به ارث نبره بود ،مثل همیشه احساس تأسفی زودگذر کرد .سپس موهای حلقه حلقه و سیاهش ،نشان خانوادگی« روزه تی» را به عقب شانه زد . او چشمان روزه تی ها را نیز به ارث برده بود،براق با عنبیه ی زرد رنگ کهربایی که حلقه ای تیره تر آن را در بر می گرفت.اما پوستش سفیدی شیری رنگ سلت ها را داشت و لکه های حنایی رنگی دو طرف بینی صافش را می پوشاند .لب های کلفت و دندانهای ردیف را از مایلز به ارث برده بود.
    شش سال پیش ،وقتی از دانشگاه مدرک گرفت و مایلز رامتقاعد کرد که نمی خواهد خانه را ترک کند،مایلز اصرار کرده بود که تزئینات اتاقش را عوض کند .به قدری در حراجی های "ساوت بایز "و "کریستیز" پرسه زد
    تا بالأخره اسبابی مختلط شامل یک تخت فلزی یک کمد قدیمی ،یک میز توالت هندی،یک عسلی ویکتورین ویک فرش قدیمی ایرانی چند رنگ گردآورد . اکنون لحاف پرقو و کوسن ها و تزئینات چین دار دور تخت سفید بود عسلی با مخمل فیروزه ای رنگ روکش شده بود که با حاشیه ی فرش هماهنگی داشت . دیوارهای سفید به تصاویر و تابلوهای زیبایی که از خانواده مادرش به او رسیده بود،جلوه می بخشید .خبرنگار "ویمنزوییر دیلی" دراین اتاق از او عکس گرفته و آن را اتاقی آراسته و پراز نشاط توصیف کرده بود که سلیقه ی منحصر بفرد "نیوکرنی "درآن به چشم می خورد.
    نیو پایش را داخل دمپایی های ابردوزی شده ای کرد که مایلز آنها را سرپایی می نامید ،وسایبان پنجره را بالا زد .او نتیجه گرفت نیازی نیست پیشگو باشی تا خبر از توفان شدید برف بدهی .اتاقش در شواب هاوس،خیابان هفتادو پنجم و ریورساید درایو ، مستقیم مشرف به هودسون بود ؛اما آن روز صبح نیو بزحمت می توانست ساختمان های آن سوی شط را در نیو جرسی ببیند. "بزرگراه هنری هودسوت" پوشیده از برف و به همان زودی انباشته از خودروهایی بود که آهسته می راندند .ساکنان بی باک حومه ی شهر با سپیده دم راهی جاده شده بودند تا به شهر بیایند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مایلز از قبل درآشپزخانه بود و قهوه را آماده کرده بود. نیو گونه ی او را بوسید و ترجیح داد گوشزد نکند
    که قیافه ی خسته اش حاکی از این است که دوباره شب خوب نخوابیده است . نیو اندیشید:
    " کاشکی قبول می کرد گهگدار یه خواب آور بخوره ."
    نیو از او پرسید:

    ــ"افسانه چطوره؟"
    از سال گذشته که مایلز بازنشسته شده بود ،روزنامه ها دائم از او به عنوان "رئیس پلیس افسانه ای نیویوک" نام می بردند ،و این خشم مایلز را برمی انگیخت.
    او سوال را نادیده گرفت،نگاهی به نیو انداخت و قیافه ای حیران به خود گرفت . با تعجب گفت :

    ــ نگو از دور زدن توی سنترال پارک صرف نظرکردی ؟ سی سانتی متر برف که برای نیوبی باک چیزی نیست .
    سالها آن دو باهم می دویدند . حالا که مایلز دیگر نمی توانست همراه نیو بدود ،نگران می شدکه او صبح زود برای دویدن می رفت . به هر حال نیو حدس می زد که مایلز همیشه دلواپس اوست.
    مایلز تنگ آب پرتقال را از یخچال بیرون آورد ، بدون سؤال لیوانی بزرگ برای او و لیوانی کوچک برای خودش ریخت و شروع کرد به برشته کردن نان . سابقاً مایلز دوست داشت صبحانه ای کامل بخورد ، اما حالا ژامبون و تخم مرغ برایش ممنوع بود ، همچنین پنیرو گوشت گاو . به قول خودش ،نصف خوراکی هایی که به آدم میل خوردن می دهد .

    یک حمله ی شدید قلبی اورا مجبور کرده بود رژیمی سخت بگیرد وسپس به کارش خاتمه داده بود.
    آن دو درسکوتی دلپذیر نشسته بودند و اولین نسخه ی تایمز را از نظر می گذراندند.اما وقتی نیو سرش را بالا کرد ، متوجه شد که مایلز صرفاً به روزنامه خیره شده است و آنرا نمی خواند .

    نان برشته و آب میوه اش دست نخورده جلویش بود . فقط لبی به قهوه اش زده بود . نیو دومین قسمت روزنامه را زمین گذاشت وگفت:
    ــ یاالله . همه چی رو بگو . احساس می کنی ناخوشی؟ برای خاطر خدا ، امیدوارم آنقدر باهوش باشی که ادای آدمایی رو که توی سکوت درد می کشن ، درنیاری .
    مایلز گفت:

    ــ نه خوبم . یا لااقل اگه می خوای بدونی سینه م درد می کنه یا نه ، جواب منفیه .
    او روزنامه را زمین انداخت و فنجان قهوه اش را برداشت.

    ــ امروز نیکی سپتی از زندان میاد بیرون .
    ــ اما خیال می کردم پارسال با آزادی مشروطش مخالفت کردن ؟
    ــ سال گذشته اون برای چهارمین بار در دادگاه حاضر شد . بابت حسن رفتارش بهش تحفیف درمجازات دادن و تمام محکومیتش رو تا روز آخر گذرونده . امشب برمی گرده نیویورک .
    نفرتی سرد چهره مایلز را درهم کرد.
    ــ خود تو تو آینه نگاه کن ، پدر . این طوری ادامه بدی ،آماده ی دومین حمله ی قلبی می شی .
    نیو متوجه شد که دستهایش می لرزد ومحکم میز را گرفت . امیدورا بود مایلز چیزی ندیده باشد و تصور نکند که او می ترسد .
    ــ برام مهم نیست روزی که سپتی محکوم شد اون تهدید رو به زبون آورده یا نه . تو سالها خواستی اونو مسئول....

    نیو ساکت شد و سپس ادامه داد:
    ــ و هیچ نشونه ی مشکوکی برای اثبات اون وجود نداشت . تو رو خدا نمی خواد خودت رو برای خاطر من نگران کنی صرفاً چون اون آزاد شده .
    پدرش بود که وقتی دادستان کل بود ، رئیس گروه سپتی را پشت میله ها انداخته بود . پس ازقرائت حکم از نیکی خواسته بودند اگر چیزی برای گفتن دارد بگوید . او انگشتش را به سوی مایلز نشانه رفته وگفته:

    ــ این طور که فهمیدم انقدر کارتو درمورد من خوب انجام دادی که رئیس پلیست کردن . تبریک میگم . در مورد تو و خونواده ت مقاله ی قشنگی توی رونامه ی پست نوشته بودن . مواظب زن و بچه ت باش . ممکنه لازم باشه کمی بیشتر ازشون مراقبت کنی .
    دو هفته بعد ، مایلز رئیس پلیس شده بود . یک ماه بعد جسد همسر جوانش" ریناتا روزه تی" سی و چهارساله مادر نیو را با گلوی بریده در سنترال پارک پیدا کرده بودند . هیچ گاه توضیحی برای این جنایت پیدانشد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وقتی مایلز خواست تاکسی خبر کند تا نیو با آن سر کارش برود ، نیوبحث نکرد .
    او به نیو گفت :
    ــ نمی تونی توی این برف پیاده بری سرکار .
    نیو جواب داد:
    ــ هر دو می دونیم دلیلش برف نیست .
    او پیش از رفتن مایلز را در آغوش گرفت ، دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و محکم او را به خود فشرد:
    ــ مایلز، سلامتی تو تنها چیزیه که من و تو باید نگرانش باشیم . نیکی سپتی قطعاً تصمیم نداره دوباره به زندان برگرده . شرط می بندم اگه دعا کردن بلد باشه ،؛دست به دامن خدا می شه تا هیچ وقت اتفاقی برای من نیفته .بجز تو ، همه ی مردم نیویورک خیال می کنن یه دزد بیچاره به مامان حمله کرده و وقتی مامان از دادن کیف پولش به اون خوداری کرده ، اونو کشته . لابد مامان به ایتالیایی به اون بدو بیراه گفته و اونو عصبانی کرده . تو رو خدا نیک سپتی رو فراموش کن .و اونی رو که مامانو از ما گرفت ، ول کن . باشه ؟ قول میدی ؟
    تنها تکان سراو اندکی نیو رامطمئن کرد.
    مایلز گفت:
    ــ حالا برو .کیلومتر شمار تاکسی داره می چرخه و سریال هم الان شروع می شه.

    ***

    برف روبها آنچه را مایلز آن را ماست مالی می نامید ،شروع کرده بودند تا برفی را که درخیابان« وست اند» جمع شده بود تا حدودی جمع کنند . تمام مدتی که تاکسی به کندی درجاده ی یخزده پیش می رفت و به خیابان کناری شرقی ــ غربی می پیچید که دربالای خیابان هشتاد و یک پارک را قطع می کرد ،نیو از اینکه بیهوده با خود می گفتکاشکی ، تعجب کرد .
    ای کاش قاتل مادرش را پیدا کرده بودند شاید بمرور زمان غصه ی از دست دادن او درمایلز هم همچون نیو تسکین می یافت ،هر چند برای مایلز این یک زخم باز و همیشه خونین باقی مانده بود و همیشه از خود کینه به دل داشت که به نوحی «ریناتا »را تنها گذاشته بود . در طول تمام این سالها او بتلخی خود را سرزنش کرده بودکه چرا تهدید را جدی نگرفته بود . او این واقعیت را تحمل نمی کرد که با امکانات بی حدی که پلیس شهر نیویورک در زمان انتصاب او در اختیار داشت ، توانسته بود کثافتی را که به اعتقاد او طبق فرمان سپتی عمل کرده بود ،پیدا کند . تنها تمنای ارضاء نشده ی زندگی اش پیدا کردن آن قاتل و گرفتن تقاض مرگ ریناتا از او و سپتی بود .
    نیو لرزید . داخل تاکسی سرد بود . بی شک راننده از آیینه ی اتومبیل او را دیده بود چون گفت:
    ــ متأسفم بخاری خوب کار نمی کنه.
    ــ مهم نیست .
    او سرش را برگرداند تا از آغاز یک گفتگو اجتناب کند. «کاشکی ها» یکسره در سرش می چرخیدند .کاشکی سال ها پیش قاتل را پیدا و محکوم کرده بودند .مایلز می توانست به طور عادی به زندگی اش ادامه دهد در شصت و هشت سالگی او هنوز خیلی جذاب بود و بسیاری از زنان نشان داده بودند که به رئیس پلیس خوش اندام و تنومند با آن موهای پرپشت که زود سفید شده بود و چشمان آبی سیر و خنده ی گرم و متزلزش
    بی اعتنا نیستند . نیو به قدری غرق دراندیشه هایش بود که متوجه نشد تاکسی مقابل بوتیک ایستاده است بالای سر در آبی و عاجی رنگ مغازه با توعی فونت انگلیسی نوشته بود «مزون نیو » .
    دانه های برف روی شیشه ی ویترین هایی که مشرف به خیابان مدیسون و خیابان هشتاد و هشتم بود .جاری بود و به لباس های ابریشمین بهاری که برش هایی فوق العاده داشت و برتن مانکن هایی با
    ژست های بی حال نشان داده می شد ، بازتابی متغیر می داد . سفارش چترهای زنانه عقیده ی او بود.
    بارانی های نازک همرنگ بایکی از نقوش پارچه روی شانه ی مانکن ها قرار داشت . نیو خنده کنان می گفت که این طرز فکرش درمورد آهنگ زیر باران برقصیم بوده است ، این عقیده فوق العاده مؤثر واقع شده بود .
    وقتی نیو کرایه را می پرداخت راننده پرسید:
    ــ شما اینجا کار می کنین؟ به نظر محل ارزونی نمیاد .
    نیو درحالی که می اندیشید :اینجا مال منه ،عزیز،از سر اکراه سرش را تکان داد . این واقعیتی بود که هنوز خوشحالش می کرد . شش سال پیش صاحب قبلی بوتیک ورشکست شده بود و «آنتونی دلاسالوا »،دوست پدرش که اکنون طراح لباس بود ،او را تشویق کرده بود آنجا را دوباره راه بیندازد . آنتونی باهمان لهجه ی غلیظ ایتالیایی اش که اکنون جزئی از شخصیتش شده بود ،به نیو گفته بود:
    ــ تو جوونی و این خودش یه مزیته . تو ازوقتی از دانشگاه بیرون اومدی توی زمینه ی مد کارکردی . به علاوه زرنگی و مهارتش رو داری . من برای شروع بهت پول قرض میدم . اگه راه نیفتاد ،از سود و زیانش می گذرم .
    ولی راه میفته ، تو چیزی رو که لازمه ی موفقیته داری .به علاوه ،من احتیاج به یه جای دیگه برای فروش
    لباس هام دارم .
    این آخرین چیزی بود که سل به آن احتیاج داشت و هردو این را می دانستند ، اما نیو بابت آن به او مدیون بود.
    مایلز بشدت مخالفت کرده بود که او از سل قرض بگیرد اما نیو این فرصت را قاپیده بود . نیو علاوه بر گیسوان و چشمانش ،درک ظریف از مد را از« ریناتا» به ارث برده بود . سال گذشته او قرضش را به سل پس داده بود و اصرار کرده بود که بهره اش را به نرخ قانونی به آن بیفزاید.
    او وقتی بتی را در کارگاه مشغول کار دید تعجب نکرد . سرش خم بود و چین های پیشانی و ابروانش که ناشی از تمرکز بود ،همیشگی شده بود . دستهای ظریف ولاغرش سوزن ونخ را با مهارت پزشکی جراح
    به کار می برد . او لب نیم تنه ای زنانه با طرحی پیچیده از مروارید را سجاف می داد .
    موهای حنایی پررنگش ،ظاهر شکسته ی چهره ی او را تشدید می کرد . نیو نمی خواست بیندیشد که بتی هفتاد را پشت سر گذاشته است و مجسم کند که روزی او تصمیم خواهد گرفت بازنشسته شود .
    بتی گفت:
    ــ خیال کردم بهتره فوری دست به کارشم . تعداد زیادی سفارش داریم که امروز باید تحویل بدیم .
    نیو دستکشش را درآورد و شالش را گشود:
    ــ به کی داری میگی . تازه ،اتل لامبستون همه چیزهایش رو تا بعد از ظهر می خواهد .
    ــ میدونم . بمحض اینکه کاری رو که تو دستمه تموم کنم ،کارهای باقیمونده ی اونو شروع می کنم . ترجیح میدم جیغ جیغش رو نشنوم .
    ــ باید تمام زیر دامنی هاش حاضر باشه .
    نیو به آرامی متذکر شد:
    ــ کاشکی همه ی زنها مثل اون مشتری خوبی بودن...
    بتی سرش را تکان داد .
    ــ شاید . راستی ،خوشحالم که خانوم« یتز» رو متقاعد کردی این کت و شلوار رو برداره . اون یکی اونو شبیه گاوهای توی مزرعه کرده بود .
    ــ اون یکی هزار و پونصد دلار گرون تر بود ، ولی نمی تونستم بذارم اینکار و بکنه .دیر یا زود خودش رو توی آیینه نگاه می کرد .بالا تنه ی پولکی کافیه .به یه دامن لَخت احتیاج داره که بریزه .
    تعداد مشتری هایی که برف و پیاده روهای لیز را نادیده گرفته بودند تا وارد مغازه شوند ،غافلگیر کننده بود.
    دو تا از فروشنده ها نتوانسته بودند بیایند . نیو تمام روز را درسالن کوچک گذراند . دورنمای کارش از همه بیشتر او را سرگرم می کرد ،اما سال گذشته مجبور شده بود توصیه هایش را به چند مشتری خصوصی محدود کند.
    ظهر او وارد دفتر کوچک عقب بوتیک شد تا یک ساندویچ و قهوه بخورد و به خانه زنگ بزند.
    به نظر می امد مایلز دوباره خودش شده است .او اعلام کرد:
    ــ من می تونستم چهارده هزار دلار و یه کامیون« چمپیون »تو بازی گردونه ی شانس برنده شم . اونقدربردم که حتی مجسمه ی گچی ششصد دلاری سگ خالدار هم که اونا با پررویی اسمش رو جایزه گذاشتن ، حقم بود.
    نیو خاطر نشان کرد:
    ــ به نظرخیلی بهتر میای .
    ــ با بچه ها صحبت کردم . اونا سپتی رو زیر نظر دارن . میگن اون بشدت مریضه
    و خیلی هم افسرده س .
    نوعی رضایت در صدای مایلز مشهود بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ــ و اونا به تو یادآوری کردن که یارو احتمالاً هیچ ارتباطی با مرگ مامان نداشته .
    نیو منتظر پاسخ نشد .
    ... امشب با پاستا جشن می گیریم .تو فریزر سس هست ، میتونی درش بیاری؟
    نیو با اندکی خاطر جمعی گوشی را گذاشت . او آخرین لقمه ی ساندویچ و باقیمانده ی قهوه اش را خورد و به سالن برگشت.سه تا از شش اتاق پرو پر بود . او با نگاهی ورزیده بخش به بخش بوتیک را از نظر گذراند .

    ورودی مشرف به مدیسون یکراست به قسمت متعلقات پوشاک می رفت . نیو می دانست یکی از دلایل موفقیتش انتخاب زینت آلات و کیف و کفش و اشارپ هایی ست که مشتریانی که برای خرید یک پیراهن با یک کت شلوار می آمدند ،پیشنهاد می شود و آنان مجبور نیستند برای خرید زلم زیمبو به جایی دیگر بروند .
    رنگ زمینه ی سرتاسر داخل مغازه عاجی بود و رگه هایی سرخابی روی کاناپه ها و صندلی ها
    حکمفرمایی می کرد . لباس های اسپرت و وسایل همراهش در اتاقک هایی وسیع چند تا پله بالای
    ویترین قرار داشت .به استثنای مانکن ها که بسیار با سلیقه لباس پوشانده شده بودند ، هیچ لباس دیگری در معرض دید نبود . مشتری ها به یک سالن کوچک مبله هدایت می شدند و یک فروشنده ،پیراهن های شب وکت و دامن ها را به آنان نشان می داد.
    این توصیه های« سالوا » بود که او را راهنمایی کرده وگفته بود:

    ــ وگرنه با خنگ هایی سروکار خواهی داشت که وقتشون رو صرف بیرون آوردن لباس ها از
    قفسه ها می کنن . از همون اول تک باش ، عزیزم ، و همین طور بمون .
    و مثل همیشه او درست گفته بود .نیو رنگ عاجی و سرخابی را انتخاب کرده بود .نیو به دکوراتور که سعی داشت او را وادارد برای رگه ها رنگهای تند را انتخاب کند،گفته بود:
    ــ وقتی زنی خودش رو توی آیینه نگاه می کنه ،نمی خوام تزئینات اینجا با چیزی که سعی می کنم به اونا بفروشم ،در تضاد باشه.
    بعد از ظهر از تعداد مشتری ها کاسته شد . ساعت سه بتی از کارگاه بیرون آمد و نیو گفت:

    ــ لباس های لامبستون حاضره .
    نیو خودش سفارش اتل لامبستون را که فقط لباس های بهاری بود ، مرتب کرد .
    اتل روزنامه نگاری شصت ساله و مستقل بود و نویسنده ی کتابی پرفروش . روز افتتاح بوتیک او بتندی به نیو گفته بود:

    ــ همه موضوعات برام جالبن . من با نگاهی تازه با همه چی مواجه می شم ،نگاهی جستجوگر .من می تونم زنی باشم که هرچیزی رو برای اولین بار از زاویه ای جدید نگاه می کنه.من در مورد مسایل جنسی ،رابطه ی بین آدمها ، حیوانات ، درمانگاهها ، سازمانها ، بنگاههای معاملات املاک ، داوطلبی ها،احزاب سیاسی و...
    می نویسم .
    او با چشمان آبی تیره و براق ، موهای بلوند پلاتینه که دور صورتش پخش بود ، نفس زنان نتیجه گرفته بود:

    ــ مشکل اینه به قدری درگیر کارمم که یه دقیقه هم برای خودم وقت ندارم . اگه یه پیرهن مشکی بخرم بالاخره اونو با کفشهای قهوه ای می پوشم . بذار ببینم ، همه چی هم که اینجا دارین . چه کار خوبی ! این منو
    راحت می کنه.
    از ده سال پیش ،اتل مشتری مهم آنجا شده بود . دلش می خواست نیو در انتخاب حتی کوچکترین تکه پارچه و همین طور زلم زیمبو به او کمک کند و فهرستی تدارک ببیند که به اونشان دهد چی با چی می آید .

    نیو گهگاهی به خانه ی او میرفت تا درتصمیم گیری کمکش کند که چه لباسهایی راباید سال به سال نگه دارد وکدامها را ببخشد .
    سه هفته پیش نیو به آنجا رفته و کمد لباس اتل را وارسی کرده بود.فردای آن روز اتل به بوتیک آمده

    و لباس های جدید سفارش داده بود . او به نیو گفته بود:
    ــ من تقریبا مقاله م رو درمورد مد که در موردش باهات مصاحبه کردم ، تموم کردم . وقتی در بیاد ،عده ی زیادی خواستار مرگ من می شن ،اما تو اونو ستایش خواهی کرد .اون یه تبلیغ مجانی به نفع توئه .
    وقتی اتل انتخابش را کرده بود ، نیو فقط درمورد یک لباس با او اختلاف نظر داشت و ابتدا لباس را از دست اوگرفته بود:

    ــ نمی خوام اینو به شما بفروشم . کار« گوردون استیو بره » .من ازدست زدن به حتی یکی ازلباس هاش هم خود داری می کنم . این لباس بایستی برگردونده می شده . من ازاین مرد نفرت دارم .
    اتل قاه قاه خندیده بود.

    ــ صبر کن تا چیزی رو که در موردش نوشتم ، بخونی .من اونو از پا انداختم . اما این لباس رو می خوام.
    به ام میاد."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیو در حال قرار دادن لباس ها در روکشهای محکم احساس کرد با مشاهده ی مارک استیوبر لبهایش رابه هم می فشارد .شش هفته پیش خدمتکار بوتیک از او خواسته بود دوستی را که مشکل داشت ، راهنمایی کند . دوست مورد بحث زنی مکزیکی بود و برای نیو تعریف کرد که دریک کارگاه قاچاق در جنوب برونکس کار می کرده و صاحبش« گوردون استیوبر» بوده است.
    ــ ما کارت اجازه ی کار نداشتیم . اون تهدید مون می کرد ما رو تحویل پلیس میده . هفته ی گذشته من مریض بودم . اون من و دخترم رو اخراج کرد و حتی حق مون رو هم نداد.
    زن جوان بزحمت سی ساله به نظر می رسید.
    نیو تعجب زده گفته بود:

    ــ دخترتون چند سالشه؟
    ــ چهارده سال .
    نیو سفارشی را که بتازگی به «گوردون استیوبر» داده بود ، لغو کرده و یک نسخه از شعر الیزابت براونینگ را که به تغییر قوانین کار کودکان درانگلستان کمک کرده بود ،برایش فرستاده بود .او زیر این بند را خط کشیده بود:

    "اما جوانان ونوجوانان ،آه ای برادران،آنان از درد می گریند ."
    یک نفر از دفتر« استیوبر»،خبر را به روزنامه ی« ویمنز وییر دیلی» رسانده بود . هیأت تحریریه شعر را در اولین صفحه همراه با نامه ی تند نیو برای« استیو بر »چاپ کرده بود از بقیه ی بوتیک دادان دعوت کرده بود تولید کنندگانی را که از قانون تخطی می کنند ،تحریم کنند .
    آنتونی دلاسالوا نگران شده بود:

    ــ نیو ، می گن« استیو بر» علاوه بر کارگاه های قاچاق چیزهای دیگه ای هم برای پنهان کردن داره .به علت موضوعی که توفاش کردی ،اف.بی.آی داره اظهارنامه ی درآمد هاش رو بررسی می کنه.
    نیو به بتندی پاسخ داده بود:

    ــ عالیه .اگه اون در این مورد هم کلاهبرداری می کنه ، امیدوارم اونا بندازنش زندان.
    نیو درحالی که لباس «استیوبر» را به چوب لباسی آویزان می کرد،با خود گفت:خوب ، مطمئناً آخرین تولیدات اونه که ازبوتیک من خارج می شه. اوعجله داشت زودتر مقاله ی اتل را بخواند . می دانست مقاله بزودی درمجله ی "زنان معاصر " که به طور مرتب ستونی ازآن به مقاله های اتل اختصاص داشت ،چاپ خواهد شد.
    برای اتمام کار، نیو فهرستی برای اتل تنظیم کرد:

    "کت و شلوار آبی ابریشم به همراه بلوز ابریشم سفید و زینت آلات مربوط به آن
    در جعبه ی شماره یک ، سه پیس صورتی و خاکستری با کفش های خاکستری و کیف و زینت آلات هماهنگ با آن در جعبه ی شماره دو ، پیراهن شب مشکی...
    درمجموع هشت دست لباس بود که همراه با متعلقاتش حدود هفت هزار دلار قیمت داشت . اتل سه-چهار با ر درسال این مبلغ را خرج می کرد . او محرمانه به نیو گفته بودکه موقع طلاقش ،بیست و دو سال پیش ،کمک معاش بزرگی دریافت کرده و برایش سرمایه گذاری عاقلانه ای کرده بوده است . او خنده کنان گفته بود:

    ــ یعنی تا وقتی زنده م ، هر ماه هزار دلار بابت خورد و خوراک به ام میده . زمانی که از هم جدا می شدیم ،وضع اون روبراه بود و به وکیلش گفت تا آخرین دینار پولش رو می ده تا ازشرمن خلاص بشه . توی دادگاه هم گفت که اگه زمانی من دوباره ازدواج کنم ،بهتره یارو کر مطلق باشه . اگه با بد جنسی این حرف رونزده بود ،شاید یه فرصتی بهش می دادم . اون دوباره ازدواج کرده ،سه تا بچه داره و از وقتی خیابان «کلمبوس» رونق پیدا
    کرده ،کارو کاسبی اون روز به روز بدتر می شه. هی به ام زنگ می زنه و التماس می کنه که ولش کنم ،ولی من جواب می دم هنوز کسی رو پیدا نکردم که کاملا کر باشه.
    درآن لحظه چیزی نمانده بود نیو از اتل متنفر شود ،اما اتل غمگینانه افزوده بود:

    ــ همیشه دلم می خواست تشکیل خونواده بدم . من سی و هفت سالم بود که از هم جدا شدیم . تو اون پنج سال زندگی زناشویی ،هیچ وقت نذاشت من بچه دار بشم .
    ازآن به بعد نیو مرتب مقاله های اتل را می خواند و بسرعت هم متوجه شده بود ممکن است اتل زنی وراج و سمج با قیافه ای احمقانه باشد،اما در عین حال زنی بود که قلمی فوق العاده شیوا داشت .موضوع مورد بحث هرچه بود،واضح بود که او همواره تحقیقاتش را خیلی عمیق انجام می داد.
    نیو به کمک منشی اش انتهای روکش ها را دوخت . کفش ها و زینت آلات در جعبه هایی جدا چیده شده و سپس در کارتون هایی عاجی و سرخابی قرار داده شده بودکه رویشان نوشته شده بود:

    "مزون نیو" .
    نیو با آهی از سر رضایت شماره تلفن اتل را گرفت .
    کسی جواب نمی داد و اتل منشی تلفنی را هم روشن نکرده بود .احتمالاً تا یکی دو دقیقه دیگر

    خودش نفس زنان و درحالیکه تاکسی را در خیابان نگه داشته بود ،از راه می رسید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/