نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8

موضوع: نمایش نامه: اشک‌های تلخِ پترا فون کانت

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض نمایش نامه: اشک‌های تلخِ پترا فون کانت

    اشک‌های تلخِ پترا فون کانت

    (نمایشنامه)

    رِینر وِرنر فاسبیندر


    کسان:
    پترا فون‌کانت
    والری فون کانت
    گابریل فون کانت
    سیدونی فون گرازناب
    کارین تیم
    مارلین


    پرده‌ی یکم


    مارلین پرده را می‌کشد. با صدای بلند.

    پترا مارلین! نمی‌تونی بیشتر بپایی! سَرَم خیلی... سنگینه. مثِ سُرب. تلفن. سریع! [مارلین تلفن را به او می‌دهد، پترا شماره می‌گیرد.] اَلو؟ خانم فون‌ کانت لطفاً. حتما صبر می‌کنم. [پترا جلوی گوشی تلفن را می‌گیرد.] برام یه مقدار پرتقال آب ‌بگیر. دارم از تشنگی می‌میرم! ... مامان! دیروز نتونستم برگردم پیشت مامان. کار. می‌دونی که اوضاع چه‌جوریه. من سال‌هاس که صبحِ زود بلند می‌شم. واقعاً. یه دقیقه هم وقتِ استراحت ندارم. ولی گمونم باید بابت این قضیه خوشحال باشم. داری کجا می‌ری؟ مامان؟ اوه، کلّی برات خوشحالم مادر. میامی حسابی قشنگه. راست می‌گم، حسابی قشنگه. و مردمش. زندگی اجتماعی معرکه‌. حسابی معرکه. شیش ماه!؟ اوه مامان، زبونم بند اومده. شیش ماه. خدایا، چه‌قدر بهت حسودی می‌کنم. شیش ماه تو میامی. من یه ذره هم بابتِ رفتنت اذیت نمی‌شم. [مارلین آب میوه را می‌آورد. پترا جلوی گوشی تلفن را می‌گیرد] ممنون. برو مشغولِ طراحیه شو. طرح‌ها توی کشوی پوشه‌هان... چی مامان؟ چیه؟ مامان، معلومه که دارم بهت گوش می‌دم، ولی خط یه مشکلی داره. ببخشید. ناراحت نباش. راستش فقط اختلالِ خطّه. دروغ نمی‌گم! این حرفت توهین‌آمیزه مادر. باشه، دارم بهت گوش می‌دم مامان. آره، می‌فهمم. معلومه. آره. خُب، چه‌قدر لازم داری؟ هشت‌هزارتا؟ خیلی پوله. یه لحظه صبر کن. [جلوی گوشی تلفن را می‌گیرد.] چی‌کار باید بکنم؟ [مارلین شانه بالا می‌اندازد] تو هیچ‌وقت هیچ‌ کمکی نبوده‌ی، بوده‌ی؟! مامان! خیله‌خُب، می‌تونم بهت پنج‌هزارتا قرض بدم. تو این لحظه بیشتر از این برام مقدور نیست. ولی تو که از تمامِ خرج‌های من خبر داری، گابریل رو هم بهشون اضافه کن. شاید بتونی سعی کنی باقی‌شو از تاتیانا بگیری یا... آره، مامان. تا بعد. چائو. [پا می‌شود و سیگاری روشن می‌کند.] مارلین. باید یه نامه بنویسی، سریع. به جوزف مَنکویتس. آدرس تو پوشه‌س. [مارلین در ماشین‌تحریر کاغذ می‌گذارد] مَنکویتس عزیز، دوستِ عزیز، ویرگول. متأسفانه برای من مقدور نیست که آن مبلغ را بپردازم. نقطه. در این دارِ مصیبت اوضاعی هست، نقطه، نقطه، نقطه. ولی دارم این‌ها را به کی‌ می‌گویم. علامتِ سوآل. امیدوارم که درک کنید، من دوست شما باقی می‌مانم، ارادتمند، پترا فون کانت. همین الان امضا می‌کنم. بیا این‌جا. [مارلین می‌گذارد پترا امضا کند] مراقبش باش، و عجله کن.
    [مارلین می‌رود. پترا بلند می‌شود و صفحه‌ی گرامافونی می‌گذارد. صفحه تا نیمه پخش شده که مارلین
    برمی‌گردد. پترا با موسیقی می‌رقصد و غیره.]
    خیله‌خُب، کارِتو ادامه بده. طراحیه باید تا ظهر تموم بشه. نامه‌ای نداشتیم؟ [مارلین نامه را می‌آورد] کارستات؟ [نامه را باز می‌کند] قراره یه مجموعه برا کارستات انجام بدم! مارلین، شنیدی؟ چه فرصتی! [می‌رود سمتِ تلفن، شماره می‌گیرد] کارستات؟ آقای مولر ـ فرینفلس لطفاً. اسمِ من پترا فون‌کانته. ممنون. پترا فون‌کانت هستم. بله، دارم... بله، ولی این هفته‌م پْره. گفتین جمعه؟ گوشی دستتون. بله، جمعه می‌تونم بذارم. چه ساعتی؟ سه؟ باشه. ساعتِ سه. تا اون موقع. چائو. [گوشی را می‌گذارد.] حرومزاده‌ها! یادته سه سال پیشو که باید برا این‌که بیان یه نگاهی به مجموعه‌ی اولم بندازن به پاشون می‌افتادم؟ دوره‌زمونه واقعاً عوض شده. آقاخوبه چه لحنِ سربه راهِ قشنگی داشت! آدم فکرشو که می‌کنه... [صدای زنگِ در می‌آید] یا خدا، کیه...؟ [مارلین شانه بالا می‌اندازد] چه اهمیت داره! بذار بیان تو. [مارلین بیرون می‌رود. پترا شماره‌ای می‌گیرد] ده ونیم. مهم نیست.

    مارلین و سیدونی فون گرازِناب می‌آیند تو.

    سیدونی عزیزم!
    پترا سیدونی! عزیزِ دلم!
    سیدونی پترا!

    همدیگر را در آغوش می‌گیرند.

    پترا خدای من، چند وقته که...
    سیدونی سه سال عزیزم. سه سال. زمان چه‌قدر زود می‌گذره. تو که هنوز به همون خوبی همیشه به‌نظر می‌آی. حسابی خوب. تعجبه که چه‌جوری این کارو می‌کنی.
    پترا تو که تو همه ی زمینه‌ها ، توی تمام‌شون منو شکست داده‌ی دوست عزیزِ خوبم. زیبایی، جوانی، همه‌ی زمینه‌ها.
    سیدونی فرانک چه‌طوره؟ [پترا سر تکان می‌دهد.] در مورد جفت‌تون یه چیزهایی خوندم. تو استرالیا! فکرشو بکن. همون موقع هم به لستر گفتم پترای بیچاره الآنه که داره تاوان‌شو می‌ده. همه‌مون بارها و بارها درمورد اون مرد بهت هشدار دادیم.
    پترا تجربه سیدونی. ما همه باید زندگی‌های خودمونو بکنیم. خوشحالم که درست همون‌جوری که بود از سَر گذروندمش. کسی نمی‌تونه تجربه‌ی آدمو ازش جدا کنه. درست برعکس، تجربه‌هه باعثِ رشد آدم می‌شه.
    سیدونی نمی‌دونم پترا. اگه آدم بدونه اوضاع درست از همون اول داره اشتباه پیش می‌ره واقعاً تجربه‌هه ارزشِ خیلی زیادی می‌تونه داشته باشه؟
    پترا مارلین. قهوه درست کن. یا چای‌رو ترجیح می‌دی؟
    سیدونی همون قهوه خوبه.
    پترا صبحانه خورده‌ی؟
    سیدونی آره، ممنون. امروز صبح از فرانکفورت پرواز کردم. نمی‌تونستم از ذهنم بیرونت کنم، چه‌جوری تحمل آوردی، با اون عذابی که می‌کشیدی...
    پترا بس کن دیگه سیدونی، آدم‌ها جا می‌افتن. تو اون دورانِ قدیم... من قطعاً یه‌جور آدمِ دیگه بودم. هیچ ایده‌ای نداشتم که کدوم طرف برم. تنهایی خجالت می‌کشیدم. خیلی سفت‌وسخت به خوبی آدم‌ها اعتقاد داشتم. ولی حقیقت اینه که ــ می‌دونی که ــ تو ازدواج قسمت‌های عیب‌دارِ شخصیت‌مون فرمون رو دست می‌گیرن.
    سیدونی خیلی مطمئن نیستم. کنارِ لستر...
    پترا متأسفم ولی شماها با اون‌همه سفرهاتون اصلا وقتشو ندارین که واقعاً همدیگه رو بشناسین. می‌دونین که ــ روشن بود ــ قضیه درموردِ من و فرانک فرق می‌کنه. شب‌وروز با همدیگه، ندرتاً هم پیش می‌اومد که وقفه‌ای بیفته. من تقریباً همیشه احساسِ ترس داشتم، احساسِ ناامنی. تو این شرایطه که آدم می‌تونه بفهمه اون‌یکی از چه جنسه... معذرت می‌خوام. نمی‌خواستم تلخ بشم، ولی برا من و اون مرد واقعاً احتمالِ موفقیت وجود داشت. فقط تو طالع مون نبود.
    سیدونی هنوزم تو فکرِ این قضیه‌ای؟
    پترا نه سیدونی. من هنوز هم فکر می‌کنم نمی‌شه انکار کرد که برای ما دو تا یه امیدواری‌هایی بود. باورکن غم‌انگیزه وقتی حالی‌ت می‌شه چیزهایی که تو رابطه آزرده‌ت می‌کنن حسابی به چیزهای قشنگی که تجربه‌شون می‌کنی می‌چربن.
    سیدونی دعوا کردین، با این که...؟
    پترا دعوا؟ نه دقیقاً. بعضی وقت‌ها یه چیز سردی تو فضا هست، می‌دونی که آدم چه‌جوری متوجه می‌شه... مثلاً با هم، با یه آدمِ دیگه تو ماشین یا تو اتاق نشستی و می‌خوای یه چیزی بگی ولی می‌ترسی. دوست داری مهربون باشی ولی باز ترست بالا می‌زنه. از این‌که شکست بخوری می‌ترسی، از این که آدم ضعیفه باشی. این اون‌جایی وحشتناکه که آدم می‌فهمه دیگه امکان کوتاه اومدن نیست.
    سیدونی حدس می‌زنم منظور تو می‌فهمم. خیلی دقیق نه ولی...
    پترا می‌دونم چی می‌خوای بگی. مثلاً این که عاقلانه‌تر اینه که آدم کوتاه بیاد. با این که... نه سیدونی، وقتی یه رابطه سریع تو چاله‌ی تاریک خوش منظره‌ش افتاده باشه دیگه یکی رو نشونم بده که بتونه دوباره بکشدش بیرون.
    سیدونی امکان نداره اوضاع سه سالِ تموم این‌جوری بوده باشه که.
    پترا معلومه که نبوده. لحظاتی بود که، این قدر خوب بدن که... می‌دونی، آدم همه‌چیو فراموش می‌کرد، همه‌چیو. حتّا مشکلاتِ قدیمی‌رو، و فکر می‌کردی که می‌شه یه مبنای تازه پیدا کرد برا... اوه، گُه‌ کاری بود.
    سیدونی توی بیچاره‌ی دوست داشتنی.
    پترا سیدونی، خیلی ساده‌س که آدم احساس ترحم بکنه، درک کردنه که خیلی سخت تره. اگه آدم‌هارو درک کنی دیگه نمی‌تونی به حال‌شون ترحم کنی. می‌تونی عوض‌شون کنی. آدم فقط وقتی می‌تونه احساس ترحم کنه که درک نمی‌کنه.
    سیدونی می‌تونم بفهمم که کلّ این ماجرا سختت کرده. غم‌انگیزه ولی من همیشه به زن‌های سخت مشکوک بوده‌م.
    پترا من آدمِ سختی به نظر می‌آم فقط واسه این که از مغزم استفاده می‌کنم. به نظر نمی‌آد تو به این ایده که زن‌ها هم فکر می‌کنن عادت داشته باشی. کوچولوی بدبخت.
    سیدونی پترا! لطفاً!
    پترا معذرت می‌خوام. منظورم این نبود که برنجونمت. فقط ازت می‌خوام چیزهایی که دارم بهت می‌گم رو گوش بدی. واقعاً گوش بدی، و تا قبلِ این که من فکرهامو کامل به زبون آورده باشم هیچ عقیده‌ی از پیش فکر شده‌ای رو برای قضاوت کردنِ حرف‌هام دخالت ندی.
    سیدونی قطعاً. من تلخی‌تو درک می‌کنم. اون بود که... برا طلاق اقدام کرد؟
    پترا نه، من اقدام کردم.
    سیدونی اوه نه؟ تو... خدایا!
    پترا این قضیه متعجبت می‌کنه، هان؟ پترا کوچولوی بیچاره که هیچ‌وقت مردشو ترک نمی‌کرد، که به نظر می‌اومد بی‌امید و برده‌وار عاشقه، برای طلاق اقدام کرده. چه‌قدر وحشتناک، درسته؟
    سیدونی اون...؟
    پترا نه، اون خیانت نکرد. تا جایی که به من مربوطه بی‌وفایی نمی‌تونه توجیهِ جدایی باشه. اون رابطه به نظرِ من کاملاً سلامت بود. هردوتامون قدر یه دوره‌ی خوب‌رو می‌دونستیم. وفادار بودن مهم نیست، دست کم وفادار بودنِ جدای از حس وظیفه‌شناسی. تو این مورد ما با هم صادق بودیم. نه، تو این قضیه زمینه‌های دیگه‌ای بودن که جواب نمی‌دادن. طبیعتاً وقتی اوضاع درست پیش نمی‌ره بیزاری پیداش می‌شه و انزجار. مسائلی که دوروبرمون داشت اتفاق می‌افتاد روکاری نمی‌شد کرد، یا برا چیزهایی که بین ما و آدم‌های دیگه بود، یا... [مارلین وارد می‌شود و قهوه تعارف می‌کند] ممنون.
    سیدونی ممنون.
    پترا حالا لطفاً طراحیه‌رو ادامه بده. از نظر زمان تحت فشاریم.

    مارلین طراحی می‌کند.

    سیدونی می‌تونیم...؟
    پترا مارلین؟ مارلین سه ساله که پیشِ منه. همه‌چیو می‌شنوه، همه‌چیو می‌بینه، همه‌چیو می‌دونه. به خاطر مارلین نگران نباش.
    سیدونی خیله خُب. ادامه بدیم. پس چی بود که از همدیگه بیزارتون کرد، این جور اذیت‌تون کرد؟
    پترا اوه، سیدونی!
    سیدونی ببین پترا، لستر و من یه دوره‌ای رو گذروندیم که به‌نظر می‌اومد انگار همه‌چی تموم شده. این حس که انگار دیگه بسّ‌مونه، حتّا حسّ یه جور... نفرتِ متقابل. خُب... می‌دونی، آدم باید رزنگ باشه، بفهمه، و پُرِ فروتنی باشه. حیله‌های زنانه تو مسیر درستش به کار افتاد...
    پترا من نخواستم حیله‌ای به کار بندازم سیدونی،و قطعاً هم نه از اون جور حیله‌هایی که «فقط مخصوص زنان» معروف شده. خودم خواستم که از تمام حُقه‌های تردستی خودداری کنم.
    سیدونی حُقه پترا؟ من...
    پترا آره. این‌ها حُقه‌اَن. حُقه‌های مزخرفی هم هستن. کلّ کاری هم که واقعاً می‌کنن اینه که آدمو اسیر می‌کنن. من وقتی یه کلماتی مثِ فروتنی‌رو می‌شنوم...
    سیدونی مسخره نکن پترا. لطفاً مسخره نکن. لستر و من الآن خوشبختیم، واقعاً! فروتنیه به درد خورد. اون فکر می‌کنه داره منو اداره می‌کنه و من هم تو ذوقش نمی‌زنم. در نهایت هم من واقعاً راهِ خودمو می‌رم.
    پترا عزیزم، ببین، من می‌فهمم تو چی داری می‌گی. شاید در موردِ تو و لستر درست هم هست. شاید این‌جور اداره کردن دقیقاً همون چیزیه که شماها بهش احتیاج دارین. ولی... می‌دونی، فرانک و من، ما مجبور بودیم بین‌مون یه جور عشقِ کمیاب و دلپذیری داشته باشیم. دلپذیر هم برامون همیشه معناش این بود که بدونیم درونِ خودت و درونِ ظرفت چی می‌گذره. ما اون جور ازدواج بی‌روحی رو نمی‌خواستیم که لابه‌لای همون روالِ عادی همیشگی از بین می‌ره. می‌خواستیم تمام و کمال هشیار باشیم، همیشه از نو درباره‌ی خودمون تصمیم بگیریم، همیشه... آزاد باشیم.
    سیدونی پترا، من نمی‌دونم تو چرا مسائلو سخت می‌کنی وقتی می‌تونن این قدر ساده باشن. مثلاً «روال عادی» وجود داره که آدم ازش استفاده کنه. اگه تو لازم داری حتّا وقتی چیزهای قدیمی جواب می‌دن هم یه چیز تازه پیدا کنی، خُب، کارتو بکن.
    پترا ما می‌خواستیم با هم خوشحال باشیم. می‌فهمی: با هم. قاعده‌ی قطعی‌ای وجود نداره.
    سیدونی پس چی شد که بیزاری رو آورد؟ وقتی این‌قدر شفافیت هست، این قدر تفاهم؟
    پترا به خاطر یه چیز، موفقیت. چیزی که من داشتم و فرانک حسرتشو می‌خورد. و واقعاً احتیاج‌شو داشت. این‌جوری بود که شروع شد. خیلی ساده.
    سیدونی آره. متأسفم ولی موفقیت دلیلِ این نیست که...
    پترا مردها! و غرورشون. خدای من، سیدونی. می‌خواست زندگی منو تأمین کنه، منو لوسم کنه. قطعاً خودشو زیادی جدی گرفته بود، و روشنه که عقیده‌ی منو هم برا خودم گذاشته بود. با وجودِ این منو راضی هم می‌خواست. و بنابراین به شکل غیرمستقیم و خودبه‌خود سرکوب خودشو انجام می داد. می‌دونی که چه جوریه _ «گوش می‌دم چی داری می‌گی، می‌فهمم، ولی... کیه که پول در می‌آره و پشتش خم می‌شه؟» چه قاعده‌ی پُر استثنایی! عزیزِ دلم سیدونی! اوایل این‌جوری بود که: «پولی که تو در می‌آری رو _ دختر کوچولوی من _ می‌ذاریم تو یه حساب بانکی به‌خصوص و بعداً وقتی که زمان درستِ خرج‌کردنش باشه، شاید باهاش یه خونه‌ی کوچولو یا یه ماشینِ اسپرت یا یه همین چیزی بگیریم.» من هم سرتکون می‌دادم، تأیید می‌کردم، چون... اون خیلی عاشق بود سیدونی، و عشقی که نثارم می‌کرد واقعاً تو لذت غرقم می‌کرد.. مات و مبهوتم می‌کرد. وقتی به جایی نرسید _ می‌دونی _ اولش تماشای این که نخوتِ احمقانه‌ش جریحه‌دار شده یه کم بامزه بود، و _ خیلی رو راست _ من لذت می‌بُردم، به خصوص وقت‌هایی که واقعاً فکر می‌کردم خبرداره رفتارش چه‌قدر مسخره‌س. خبر نداشت. خُب بعدتر وقتی من سعی کردم توضیح بدم، بهش بگم که برا من اصلاً فرقی نمی‌کنه مرد «سوار» باشه یا نباشه، دیگه خیلی دیر شده بود. موقعی که موضوع مطرح شد سیدونی، دیگه یه دیوار وجود داشت، یه دیوار. بعد ذره‌به‌ذره تمام صداقتِ بینِ ما از بین رفت. حس کردم درموردش اشتباه کرده بودم، درموردِ خودم هم، و بعد بَس کردم. جلوی عشقِ به اونو گرفتم. شیش ماهِ آخر وحشتناک بود، باور کن، وحشتناک! روشن بود که می‌دونستم قضیه تمومه، یا دست کم حسابی حس کرده بودم. اون تحمل نمی‌کرد، اون نه. خیلی باهوش نبود. سعی کرد بچسبه بهم، دست کم تو تخت‌خواب. ولی تنفر از همون‌جا وارد شد. تکنیکو امتحان کرد، بعد زور رو. گذاشتم سوارم بشه. تحمل کردم. ولی... دیگه به نظرم آدمِ خیلی کثیفی می‌اومد.
    سیدونی پترا!
    پترا متعفن بود. بوی مرد می‌داد. درست همون جور بوی متعفنی که مردها می‌دن. و چیزهایی که قبلاً تحریک می‌کردن... حالا باعث می‌شدن بخوابم، بالا بیارم، جیغ بزنم.
    سیدونی پترا، پترا. نه.
    پترا حالا دیگه مجبوری داستانو تا آخر بشنوی. جوری باهام می‌خوابید که یه گاوِ نر همخوابه‌ی ماده‌ش می‌شه، نه یه ذره احترام، نه نگرانی لذت بردنِ زن. سیدونی، عذابی... عذابی که نمی‌تونی تصورشو بکنی. بعضی وقت‌ها که من... اوه، شرم‌آور بود! شرم‌آور بود. احساس شرم می‌کردم. فکر می‌کرد از لذته که جیغ می‌کشم، از عشق، از تشکر. خیلی احمق بود. خیلی احمق. مردها خیلی احمقن.
    سیدونی توی بیچاره، بیچاره. چه‌قدر عذاب کشیده‌ی.
    پترا به همدردی‌ت احتیاجی ندارم. اون می‌خواست از مالِ من استفاده کنه. از درک کردنم. مهربونی‌م، یا همدردیم، درست وقتی که دیگه هیچ‌چی امکان نداشت. من دیگه هیچ حسی درموردِ اون نداشتم. برعکس، قضیه بدتر شد. وقتی باهم غذا می‌خوردیم جویدنش پرده‌ی گوشمو پاره می‌کرد، هُرت‌کشیدنش _ تحمل نمی‌تونستم بکنم. جوری که گوشتو می‌بُرید، سبزی می‌خورد، یا جوری که سیگارو، لیوان ویسکی رو تو دستش نگه می‌داشت. همه‌شون به نظرم خیلی مضحک می‌اومدن، خیلی... متظاهرانه. من به خاطر اون خجالت می‌کشیدم چون فکر می‌کردم هرکس ببیندش باید همون حسی‌رو داشته باشه که من دارم. معلومه که موضوع وحشت بود. سیدونی، هیستری، چیزی برای نجات دادن نبود. از بین رفته بود. تموم شده بود. به ته رسیده بود. [مکث] شرمم می‌آد.
    سیدونی لازم نیست. لازم نیست شرمت بیاد. تو سعی کردی از این قضیه درس بگیری. سعی کردی درک کنی... من...
    پترا فکر می‌کنم آدم‌ها جوری ساخته شده‌ن که به آدم‌های دیگه نیاز داشته باشن، ولی... یاد نگرفتن چه‌جوری با همدیگه باشن. [صدای زنگِ در می‌آید] مارلین!

    مارلین پا می‌شود، بیرون می‌رود.

    سیدونی باید کارین باشه.
    پترا کارین؟
    سیدونی یک خانمِ جوونِ جذاب. من تو کشتی‌ای که از سیدنی به ساوت همپتون می‌رفتیم دیدمش. می‌خواد برا خودش تو آلمان یه زندگی سروسامون بده.

    مارلین به همراهِ کارین می‌آید تو.

    سیدونی کارین؟
    کارین سلام.
    سیدونی این پترائه. همون پترا فون‌کانتی که اون قدر درباره‌ش برات می‌گفتم.
    کارین خوشحالم که می‌بینمتون.
    پترا خوشحالم که می‌بینمت. بشین. بابت شلوغی معذرت می‌خوام. چیز‌میزها یه کم درهم‌برهمه.
    کارین اشکالی نداره.
    پترا چای؟ یا کنیاک؟
    کارین کنیاک، آره لطفاً.
    پترا مارلین! کنیاک. تو چی سیدونی؟
    سیدونی حالا ول کن، سرصبحی؟ نه، ممنون.
    کارین بامزه‌س، تصور می‌کردم خیلی پیرتر باشین... جا اُفتاده‌تر. همین کلمه‌رو به کار می‌برن؟
    پترا آره. همین کلمه‌س. ولی چرا پیرتر؟
    کارین موفقیت و شهرت. نمی‌دونم... یه جورهایی همراهِ سنّ و سال می‌آن.
    سیدونی استثناها اثبات کننده‌ی قاعده‌هان.

    مارلین دو لیوانِ کنیاک می‌آورد. می‌ریزد.

    پترا به سلامتی تو.
    کارین و شما.
    سیدونی خُب، باید بریم دنبال کارهامون کارین. پترا! هر وقت فرصت پیدا کردم باهات تماس می‌گیرم. تو این سفر بیشتر این‌جا می‌مونم. چائو.
    پترا این کارو بکن سیدونی. خوش‌باش. خداحافظ.
    کارین خداحافظ. [سیدونی رفته. مارلین دوباره دست به‌کار شده.]
    پترا اِه، اوم‌م‌م...
    کارین [بر می‌گردد] بله؟
    پترا تو ترکیبِ قشنگی داری. می‌تونی به جایی برسی. اگه دلت می‌خواد با من در ارتباط باش.
    کارین با کمالِ میل.
    پترا فراد چه‌طوره؟ فردا بعدازظهر. حدودِ هشت.
    سیدونی کارین!
    کارین می‌آم. تا فردا.
    پترا تا فردا.

    کارین می‌رود. پترا پیش می‌آید سمتِ سه پایه و طراحی را بر می‌رسد. مارلین می‌آید تو.

    پترا آستین‌ها رو تغییر دادی؟ خُب... بد نیست. اون جوری بهتر بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/