صفحه 1 از 11 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 109

موضوع: شکلات تلخ | پروین دروگر

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    شکلات تلخ | پروین دروگر

    صفحه 1 تا 5

    فصل 1


    وقتی آفتاب سرزمین آدمیان را تصرف کرد. قطار سرنوشت بر روی ریل زندگی خود را از سرعت گرفت.
    با بلند شدن صدای زنگ تلفن ، مهشید سراسیمه از خواب پرید. در حالی که قلبش به شدت می زد به زحمت به سمت تلفن برگشت که روی میز کنار تختخوابش قرار داشت. با دلهره گفت :
    - الو بفرمایید...
    با شنیدن صدای بیژن نفس عمیقی کشید و گفت :
    - بیژن جان تویی؟
    - آره عزیزم ، خواب بودی؟
    مهشید با تشویش گفت :
    - چرا منو بیدار نکردی؟ بچه ها از مدرسه جا موندن.
    - ساعت خواب ، بچه هارو فرستادم مدرسه ، نگران نباش.
    مهشید با تعجب پرسید :
    - جدی میگی؟ تونستی بدون مشکل آمادشون کنی؟
    دستت درد نکنه . یعنی شوهرت این قدر دست و پا چلفتیه که از پس دو تا وروجک برنیاد.
    مهشید با خنده گفت :
    - نه جونم ، منظورم این نبود. آخه خودت که اون دو تا فسقلی رو میشناسی یه خورده بدقلق تشریف دارن.
    - دِ...نشدها ، طوری حرف می زنی انگار من از اون باباهایی هستم که فقط و فقط دستگاه پول ساز هستند و هیچ کاری به خیر و شر و بچه شون ندارن...تو باید بهتر از هرکس بدونی که من تا چه اندازه به امور بچه هامون واقف هستم و از رسیدگی به کارهای ریز و درشت اونها نهایت لذت رو می برم.
    امروز هم که صبحونشون را دادم، تو پوشیدن لباس بهشون کمک کردم.. چون هوا سرد و یخبندون بود ترجیح دادم به جای سرویس با ماشین خودم به مدرسه ببرمشون ، خب حالا مطمئن شدی بدون کوچکترین مشکلی از خونه خارج شدند.
    مهشید گوشی را روی شانه اش گذاشت و در حالی که سعی داشت با سر آن را نگه دارد با آسودگی شروع به باز کردن موهای بافته شده اش کرد و گفت :
    - بیژن اگه من تورو نداشتم چه کار می کردم...تو نمونه ای.
    هم یک پدر دلسوز و وظیفه شناس برای بچه ها و هم یک همسر مهربون برای من.
    با وجود تو در زندگی احساس امنیت و آرامش می کنم. خودت می دونی تو تنها تکیه گاه من در زندگی هستی.
    بیژن با خشنودی گفت :
    - و تو تنها مونس و همدم من هستی. تمام تلاش من به خاطر اینکه شما در سعادت خوشبختی کامل به سر برید. الان هم زنگ زدم تا برای مسافرت آخر هفته اعلام آمادگی کنم.
    مهشید با وجد گفت :
    - می دونستم آخرش به این مسافرت رضایت می دی ، یعنی جز این نمی تونست چیز دیگه ای باشه. با عقل هم جور در نمی اومد که من ، تنها خواهر مهرداد ، در جشن عروسیش شرکت نداشته باشم.
    طفلی برادرم مگه او به غیر از من چند تا خواهر و برادر دیگه داره. خودت خوب می دونی که من همیشه ارزوی دیدن عروسیش رو داشتم و به هر شکل خودم رو به این جشن می رسوندم،به خصوص که او بعد از تلاش زیاد موفق شده نظر خانواده دلخواهش رو جلب کنه ، باید بگم این عروسی با تمام عروسی های که تا به حال رفتم فرق داره ، یک عروسی عاشقانه...دختر و پسر دو ساله در انتظار چنین شبی لحظه شماری می کردند. به نظرت این شیرینی خوردن نداره؟
    بیژن که همیشه در مقابل خواسته های مهشید خود را خلع سلاح می دید با ملایمت گفت :
    - چرا نداره؟ من هم مثل تو برای رفتن به این عروسی شور و هیجان دارم. اگه دیدی اولش یه خورده مخالفت کردم فقط به خاطر موقعیت حساس توست.
    الان در ماه هفتم بارداری هستی و دکتر استراحت مطلق برایت تجویز کرده ، اما خب هر چی فکر کردم دیدم نمیشه توی این جشن شرکت نکنیم به خصوص که همین نیم ساعت پیش مادرت با من تماس گرفت . می خواست ببینه ما چه تصمیمی داریم. وقتی گفتم می آییم نمی دونی چقدر خوشحال شد. فقط تأکید داشت موقع رانندگی خیلی اروم و با احتیاط جاده چالوس رو بیایم. بنده خدا طوری حرف می زد که انگار دفعه اولم هست تو این جاده رانندگی می کنم. البته حق دارد الان فصل خوبی برای مسافرت نیست.فقط باید دعا کنیم آخر هفته هوا خوب و آفتابی بشه.
    با بلند شدن صدای خنده مهشید بیژن با تعجب گفت : حرف مسخره ای زدم؟ به چی می خندی؟
    مهشید در حالی که دستش را روی شکم برجسته اش می کشید با شور خاصی گفت :
    - الهی قربونش بشم ، نیستی اینجا ببینی بچه تا اسم عروسی رو شنیده چه رقصی داره می کنه، وای ، وای...آروم باش عزیز دلم ، چه خبرته؟ پسر خوب نیست رقاص باشه...
    بیژن با اشتیاق گفت : آخه تو از کجا می دونی پسره؟
    مهشید با اطمینان گفت :
    - می دونم حرکاتش ، به خصوص مشت زدن هاش مثل بوکسورهاست،شیطون شکم منو با رینگ بوکس اشتباه گرفته. می گم دانا ، که دنیا بیاد خوشبختی ما کامل میشه ، دو پسر و یک دختر خیلی عالیه مگه نه؟
    بیژن گفت :
    - اگه تو اشتباه کردی و به جای دانا ، تارا دنیا اومد اون وقت تکلیف چیه؟
    مهشید فوری گفت :
    - وا! یعنی چی؟ چه فرقی می کنه. خودت می دونی که برای من دختر و پسر نداره ، اگه می بینی میگم پسره فقط به خاطر اینکه حالتم درست مثل زمانیه که نیما رو حامله بودم. من حاضرم باهات شرط ببندم که بچه پسره.
    بیژن گفت :
    - راستی!؟ اما من میگم دختره،چون شنیدم زمانی که زن خیلی بخوابه بچه اش دختره.
    مهشید به شوخی گفت :
    - چشمم روشن ، پس جنابعالی خاله زنک هم بودی و ما خبر نداشتیم.حالا میشه بفرمایید که دیگه درباره زن های حامله چه می دونید؟
    بیژن قدری فکر کرد و بعد گفت :
    - آهان این رو هم شنیدم که میگن اگه زن حامله در زمان بارداری سیب سرخ و انار و به بخوره بچه اش زیبا می شه اگه موز بخوره موهای بچه اش پر پشت می شه ، اگه کنجد و کندر بخوره هوشش زیاد می شه
    مهشید با لحن کشداری گفت :
    - خیلی خوبه ، بگو ببینم دیگه چی می دونی؟
    بیژن گفت :
    - آهان برای تشخیص جنسیت بچه یادم رفت بگم که اگه زن حامله در زمان بارداری خوش اخلاق و خوش رو باشه بچه اش پسره و اگه بد اخلاق و عصبی باشه بچه اش دختره.
    مهشید با لحن خاصی گفت :
    - یعنی می خوای بگی که من بداخلاق و عصبی شدم ، به همین خاطر حدس زدی بچه دختره! خب ، جنابعالی چرا زودتر این اطلاعات مفید رو در اختیارم نذاشتی تا از تجربیاتت استفاده کنم.
    بیژن با خنده گفت :
    - به خاطر اینکه شما بدون اطلاع از این چیزها بچه های سالم و زیبا برای من به دنیا می آری ، احتیاج نیست دنبال این حرف ها باشی. خب خانم گل ، امروز حسابی کارام عقب افتاده اگه فرمایشی نداری تلفن رو قطع کنم.
    مهشید با سرخوشی گفت : نه دیگه. منم زودتر باید پاشم برای ناهار فکری بکنم. راستی ناهار چی دوست داری درست کنم.
    بیژن با مهربانی گفت :
    - عزیزم لازم نیست با این وضعیتی که داری خودت رو به زحمت بندازی. سر راه که اومدم از رستوران غذای دلخواهت رو میگیرم. چلو گوشت چطوره؟
    مهشید که با شنیدن اسم غذای مورد علاقه اش اشتهایش تحریک شده بود. با ولع گفت :
    - هوم عالیه ، اما می دونی که بچه ها از چلوگوشت خوششون نمی آد.
    بیژن فوری گفت :
    - خب عزیزم اینکه مشکلی نیست برای او دو تا عزیز دردونه جوجه می گیرم. فرمایش دیگه ای نیست؟
    مهشید در حالی که تبسم به چهره داشت گفت :
    - ممنونم بیژن جان ، راستش امروز هیچ حوصله ی آشپزی نداشتم ، کارم رو راحت کردی.
    بیژن که هیچ چیز به اندازه ی رضایت همسرش او را خشنود نمی ساخت با رضایت خاطر از او خداحافظی کرد . مهشید هم با انرژی از تخت خوابش پایین آمد. پس از اینکه تختش را مرتب کرد مقابل آینه قدی ایستاد و با دقت سر تا پایش را برانداز کرد.
    با دیدن شکم برجسته اش که هیکلش را نامتناسب نشان می داد یک لحظه اشتیاقی که برای رفتن به عروسی برادرش در وجودش برپا شده بود را از دست داد.
    او با حسرت آهی کشید و با خودش گفت :
    - ای کاش مهرداد عروسی رو بعد از زایمان من می گرفت آخه با این وضعیت که نمی تونم از جام تکون بخورم. حیف شد چه نقشه ها که برای عروسی او در سر نداشتم. حالا مجبورم مثل بقیه مهمونا گوشه ای بشینم و نظاره گر باشم.
    مهشید با نارضایتی نگاهش را از آینه گرفت. لباس خوابش را درآورد و از میان لباس های راحتی که مخصوص دوران بارداریش بود سارافونی پسته ای رنگ انتخاب کرد و آن را پوشید .
    به سمت پنجره رفت و پرده ساتن عنایی رنگ را کنار زد . از دیدن دانه های درشت برف که همچون پر قو آرام آرام به زمین می نشست دوباره وجودش مملو از شور و هیجان شد. پنجره اتاق را باز کرد و دستش را بیرون برد تا لطافت آن دانه های پنبه گون را حس کند اما سوز سرمایی که به درون اتاقش یورش آورد فوری او را بر آن داشت که پنجره را ببندد .
    لحظه ای دلش شور بچه هایش را زد که مبادا از سرما غافل شوند و بدون دستکش و کلاه از مدرسه بیرون بیایند.
    می دانست تا لحظه ای که برگردند این دلهره همراهش خواهد بود.
    خواست از اتاق خارج شود که چشمش به قاب عکس نیما و سارا افتاد که روی میز کنار تختش قرار داشت. آن را برداشت و با مهر و عطوفتی مادرانه قاب عکس را به سینه اش فشرد و بعد مثل همیشه به ارزیابی آن دو پرداخت. نیما از ارزیابی هیچ چیز کم نداشت ، در


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 6 تا 11

    حقیقت آمیخته ای از چهره مهشید و بیژن بود و از هر كدام زیباترین جزء صورت را به ارث برده بود. چشمهایش مانند مهشید قهوه ای روشن، درشت و خوش حالت بود. ابروهای كشیده و دنباله دارش را از بیژن به ارث برده بود. بینی اش كه هنوز فرم اصلی خودش را نگرفته بود، به گفته بیژن عاقبت حالت بینی مهشید را می گرفت. قلمی و بدون هیچ گونه عیبی، لبهای قلوه ایش نیز تركیب لبهای مهشید بود، اما موهای مشكی اش برخلاف موهای خرمایی مهشید كه لخت و صاف بود مانند پدرش پرپشت و حالت دار بود. مهشید با اشتیاقی وصف ناپذیر به سارا خیره شد كه چهره كودكانه اش با معصومیت با او حرف می زد. او نیز ادغام چهره پدر و مادرش بود. گرچه به زیبایی و بی عیب و نقصی نیما نبود، اما روی هم رفته دختر دوست داشتنی و بانمكی بود كه مهشید دیوانه وار به او كه هنوز هفت سال بیشتر نداشت عشق می ورزید. همسر و فرزندانش مالكان قلبش بودند. تمام سعی او در زندگی بر این بود كه جوی مملو از عشق و محبت را بر كانون كوچك خانواده اش حاكم كند، چون تنها دنیا را در كنار آنان ستودنی می دید. این وابستگی از زمانی برایش به وجود آمد كه پس از فوت پدرش، مادر و تنها برادرش به شمال نقل مكان كردند كه خاك آبا و اجدادی شان بود. دو سال پس از ازدواج او با بیژن خانواده همسرش نیز برای زندگی به اروپا مهاجرت كردند. در طی آن دو سال مهشید نتوانست به هیچ وجه روحیاتش را مطابق با خواسته های بیژن درآورد. بین آنان اختلافات فاحشی حاكم بود كه باعث كدورتهای بی شماری شده بود. با وجود تمام این تمایزات، هیچ خدشه ای به عشق و علاقه بین مهشید و بیژن وارد نشد. آشنایی آن دو در دانشگاه آغاز شد. هر دو مدیریت بازرگانی می خواندند. مهشید جزوِ پرطرفدارترین دختران دانشجو بود. همین امر باعث شده بود بیژن متوجه او شود و پس از كلی درگیری با خانواده اش توانست نظر مثبت آنان را برای ازدواج با او جلب نماید. پس از اینكه مدركشان را گرفتند زن و شوهر شدند. با توافق مهشید از رفتن به سر كار منصرف شد و بیژن هم مدیریت یكی از كارخانه های تولیدی پدرش را كه مربوط به ساخت مواد شوینده بود را به عهده گرفت. آن دو از زندگی مرفهی برخوردار بودند و هیچ گونه مشكل مادی نداشتند.
    مهشید درحالی كه قاب عكس نیما و سارا را هم چنان به سینه می فشرد متوجه تكانهای شدید جنینش شد، دستش را حالت نوازش بر پوست شكمش كشید كه روز به روز به نازكی می رفت. با خنده گفت: "ای حسود، نیومده ابراز وجود می كنی، داری می گی من هم هستم، الهی من قربون اون تكون خوردنهات بشم، دیگه طاقت انتظار ندارم. باور كن من بیشتر از تو برای دیدن روی ماهت لحظه شماری می كنم. برای اینكه بغلت كنم و دستهای كوچیكت رو تو دستهام بگیرم و با تمام وجود به صورت نرم و لطیفت بوسه بزنم، دارم می میرم. درسته كه بچه سومم هستی، اما برای مادر هیچ فرفی نمی كنه، انگار كه برای اولین بار می خواد بچه دار بشه. الهی فدات بشم، مثل اینكه خیلی برای اومدن بی تابی كه این قدر این روزها وول می خوری."
    مهشید قاب عكس را سر جایش گذاشت و از اتاق خارج شد. خواست به طبقه پایین برود، اما نظرش به سمت اتاقی جلب شد كه برای مسافری كه در راه داشت آماده كرده بودند. همه چیز بدون كم و كاست در اتاق چیده شده بود. از تخت و گهواره و كمد گرفته تا اسباب بازیهای گران قیمت و لباسهای جورواجور. یك پارك كوچك با چادر، در گوشه ای از اتاق تعبیه شده بود كه پر بود از ماسه های شسته شده و درختچه های مصنوعی زیبا. وسط اتاق یویوی فنری آویزان بود و سقف دیوارها پر بود از عروسكهای مختلف. البته بعضی از آن تشكیلات از دوران كودكی نیما و سارا به یادگار مانده بود.
    مهشید درحالی كه با ذوق به آن وسایل رنگی چشم دوخته بود به یاد حرف بیژن افتاد كه وقتی آن اتاق را آماده می كردند گفته بود: مهشید جان، انگار یك شاهزاده می خواد دنیا بیاد. بهتره وقتی متولد شد بگیم در میدون شهر چند توپ شلیك كنند تا همه خبردار بشن. مهشید هم در پاسخ او با خنده گفته بود برازنده وجودشه. توپ كه چه عرض كنم تمام مردم شهر باید هفت شبانه روز برای تولد شاهزاده جشن بگیرند. نمی دونم چرا احساس می كنم تولد این یكی با تمام بچه های دنیا فرق داره، یه طور عجیبی هستم، انگار سرنوشت تازه ای رو پیش رو دارم. نمی دونم چرا دلهره به وجودم چنگ می زنه. و بیژن درحالی كه متوجه دگرگونی او شده بود رو به او گفته بود: تمام زنها در زمان بارداری دستخوش توهمات و خیالات می شن. بهتره این افكارو نادیده بگیری و همیشه مثبت فكر كنی.
    مهشید با یاد آوردن حرفهای همسرش درحالی كه خودش را سرزنش می كرد از اتاق خارج شد.

    فصل 2

    مهشید درحالی كه پشت پنجره ایستاده بود به نیما و سارا خیره شد كه آدم برفی خود را علم كرده بودند و با شادمانی كودكانه ای دور آن می چرخیدند. بیژن به او ملحق شد و شانه به شانه او ایستاد و به منظره برفی بیرون چشم دوخت. مهشید نفس عمیقی كشید و گفت: "عجب زمستون پربركتیه، از اول فصل یكسره آسمون در حال باریدنه. خدارو شكر به خاطر نزول رحمتش."
    بیژن لای پنجره را باز كرد تا هوای اتاق عوض شود. شال بافتنی را روی شانه های مهشید انداخت و گفت: "نگفتی كی برای رفتن آماده می شی؟"
    وقتی پاسخ خود را نگرفت با تعجب به مهشید نگریست كه غرق در افكار خود به كاجهای مخروطی شكل باغچه خیره مانده بود. دستش را به آرامی دور كمر او حلقه كرد و گفت: "عزیزم، به چی داری این طور عمیق فكر می كنی."
    مهشید تكانی خورد و درحالی كه رنگ صورتش پریده بود گفت: "به خوشبختی! به اون چیزی كه منو و تو به طور كامل تصاحبش كردیم، به اینكه معنای خوشبختی بسیار وحشتناك تر از بدبختی است، به اینكه اگه روزی اونو از دست بدیم چی به سر یك یك ما می آد."
    بیژن كه متوجه نگرانی مهشید شده بود به بازی او فشاری آورد و گفت: "بس كن عزیزم، چرا ما باید خوشبختی رو از دست بدیم؟ این افكار پوچ چیه كه تازگیها دامنگیرت شده!؟"
    مهشید با نگرانی گفت: " فقط اینو می دونم كه انسانها حریف سرنوشت نمی شن. اگه تقدیر بخواد چیزی رو ازت بگیره به هیچ وجه نمی شه باهاش مبارزه كرد."
    بیژن كه سعی داشت آرامش را به او القا كند گفت: "بس كن عزیزم، تو با این خودآزاریها هم به خودت و هم به بچه ای كه در شكم داری آسیب وارد می كنی، چه خوب شد كه مسافرت در پیش داریم و تو با تغییر آب و هوا و دیدن خونواده ات از این پریشان حالی در می آیی. همه اش تقصیر منه. صبح تا شب بدون هیچ تفریح و سرگرمی تو رو تو این خونه تنها می گذارم. خب معلومه كه می شینی و با خودت خیال پردازی می كنی."
    مهشید نگاهی به آسمان انداخت و گفت: "داره غروب می شه. برو به بچه ها بگو بازی رو تعطیل كنند. می ترسم سرما بخورند."
    بیژن به سمت كمد لباسهای مهشید رفت و پالتوی پوست گران قیمتی را به همراه دستكش و شال گردن آورد و گفت: "بیا كمكت كنم اینها رو بپوش. مگه به بچه ها قول ندادیم وقتی ساخت آدم برفی تموم شد به اونها ملحق بشیم."
    نیما و سارا با دیدن آن دو كه از در ساختمان بیرون می آمدند با ذوقی كودكانه به طرفشان دویدند. مهشید با صدای بلند گفت: "آهسته تر بچه ها، سر نخورید."
    سارا درحالی كه صورتش از سوز سرما گل انداخته بود خودش را در آغوش مادرش انداخت و گفت: "بیا ببین چه آدم برفی قشنگی درست كردم."
    نیما درحالی كه دست مهشید را گرفته بود و او را به سمت آدم برفی می كشاند رو به سارا كرد و با اعتراض گفت: "چی چی رو من درست كردم، تو فقط شال و كلاه و هویج رو آوردی، بقیه كارهاش رو من كردم."
    سارا لب ورچید و گفت: "یعنی می خوای بگی این آدم برفی فقط مال توست و من نمی تونم باهاش دوست باشم."
    نیما با وجود سن اندكی كه داشت با ترحم گفت: "ناراحت نشو خواهر جون، این آدم برفی مال هردومونه، اما باید قول بدی كه دماغش رو برنداری بخوری."
    مهشید و بیژن با شنیدن این حرف خندیدند و در بازی آن دو شركت كردند. برف با نرمی و لطافت بر سر و روی آنان می نشست و خود را هم بازی آن خانواده سعادتمند كرده بود. گویا آن قسمت از آسمان كه بر بام این منزل گسترده شده بود بدون هیچ گونه دلواپسی بر سر و روی آنان باریدن گرفته بود. سرما برای آنان كه در رفاه كامل به سر می بردند بیدادگری نمی كرد. مگر جز این بود كه آنان با چكمه های چرمی كه درونش از پوست خز ساخته شده بود بر زمستان گام می نهادند و معنای دویدن با پاهای برهنه را بر زمین یخ زده تجربه نكرده بودند. بیژن هیجان بچه هایش را به اوج رسانده بود. با گلوله برفی دنبال نیما و سارا می دوید. سارا برای فرار از هجوم پدر خودش را به پاهای مهشید چسباند، اما نیما چون مبارزی قدرتمند از میدان به در نرفت و تا جایی كه می توانست گلوله جمع آوری می كرد و به سر و روی بیژن شلیك می كرد. مهشید و سارا از شكلكهای بامزه ای كه بیژن بعد از خوردن گلوله برفی به خود می گرفت از خنده غش كرده بودند. ناگهان صدای غار غار كلاغی كه از میان شاخه های درخت كاج به هوا برخاست، خنده را بر لبان مهشید خشكاند، بیژن كه متوجه تغییر حالت مهشید شد فوری گلوله آماده ای را كه در دست داشت به سمت كلاغ پرتاب كرد و حیوان با سر و صدا به آسمان پرواز كرد. پس از لحظه ای از نظرها محو شد. بیژن خودش را به مهشید رساند و گفت: "چیه، ترسیدی؟"
    مهشید كه سعی در پنهان كردن نگرانی اش داست خنده ای تصنعی بر لب آورد و گفت: "امان از عقاید خرافاتی قدیمیها، بیژن تو شنیدی كه می گن اگه یك كلاغ غار غار كرد پیام آور خبر شومیه، اما اگه دست جمعی غار غار كنند خبر خوشی به همراه دارند؟"بیژن پوزخندی زد و گفت: "خوبه كه خودت می گی خرافات وگرنه..."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 12 تا 21

    ناگهان با گلوله برفی که نیما به سمت صورتش پرتاب کرد دهانش پر از برف شد.مهشید از دیدن آن صحنه از خنده ریسه رفت و یاد آن کلاغ در ذهنش پر گشود.تا لحظه ای که هوا تاریک نشده بود داخل حیاط بزرگ منزلشان از آن روز برفی نهایت استفاده را بردند و خاطره اش را در دفتر ذهنشان یادداشت کردند.با رفتن به یکی از رستورانهای خوب شهر و خوردن سوپ داغ آن روز با تمامی زیباییهاش به پایان رسید.
    طبق قولی که بیژن به بچه هایش داده بود روز بعد برای اسمی به شمشک رفتند و مهشید بخاطر موقعیت جسمی اش از رفتن سرباز زد و در منزل ماند تا لوازم سفر را مهیا سازد.از لحظه ای که بچه ها از خانه رفتند او دلش بشور افتاد.هیچگاه تا آن اندازه معنای نگرانی را نفهمیده بود.مرتب به ساعت نگاه میکرد و با بیقراری از این طرف به آن طرف میرفت.وقتی چمدان لباسها را میچید حالت عجیبی بر او مستولی شده بود.دلش میخواست هر تکه از لباسهای بچه هایش را بو کند و آنها را به سینه اش بفشارد.افکاری سیاه و درهم وجودش را به لرزه در آورد تا حدی که این تغییرات فیزیکی حالتی غیر طبیعی به جنین داده و او را وادار به جست و خیز میکرد.مهشید با کلافگی فشار اندکی به شکمش داد و گفت بس کن بچه جان دلم ضعف رفت چقدر بیقراری میکنی نکنه تو هم چیزهایی حس کردی نکنه برای نیما و سارا اتفاقی افتاده.و با گفتن این حرف خودش محکم با دست به دهانش کوبید و در حالیکه دندانهایش را بر هم میفشرد گفت:خدا منو لعنت کنه که اینقدر حرفهای مفت میزنم زنیکه احمق مگه دیوونه شدی که از دیروز تاحالا مثل جغد انتظار خبر شومی رو میکشی !الهی هر چی بلاست سر خودت بیاد الهی بلاگردون شوهر و بچه هات بشی.پاشو جای این حرفها میز عصرانه رو بچین که تا چند دقیقه دیگر هر جا باشن پیداشون میشه.
    مهشید با دلداری دادن بر خودش از جایش برخاست و برای فرار از فکر مغشوش نوار موسیقی را داخل استریوی بزرگی گذاشت که گوشه اتاق پذیرایی قرار داشت.به آشپزخانه رفت تا میز را بچیند.منزلی که در آن زندگی میکردند یک خانه ویلایی بزرگ بود که در محله ای اعیان نشین بود.ساختمانی دوبلکس با نمای آجر سه سانت و حیاطی که به محض ورود به آن دالانی از گل یاس را مشاهده میکردی که بر چفت بندی آهنی پیچیده بود.باغچه ها دو طرف حیاط قرار داشت و در زمستان مملو از گلهای یخ بود که عطری جان افزا از خود منتشر میکردند گلهایی به رنگ زرد که در اطراف درختهای ماگنولیای همیشه سبز خودنمایی میکرد.داخل ساختمان با دکوراسیون گرمی که داشت جلوه تمام و کمال آن خانه را تصدیق میکرد تمام وسایل تزیینی که به کار گرفته شده بود همگی زیبا بود پرده های حریر شیری رنگ که پرده زینتی پوست پیازی از جنس ساتن بر رویش کشیده شده بود و مبلهای استیل که در وسط اتاق پذیرایی زیر لوستری از کریستال قرار اشت.در گوشه ای دیگر مبلهای اسپرت کرم رنگی چیده شده بود که مشرف به تلویزیون استریو آخرین سیستم بود.آکواریوم بزرگی به ابعاد دو در سه متر که داخلش را برای جولان ماهیهای زیبا و کمیاب با مرجان و صدفهای رنگی و گیاهان مصنوعی تزیین کرده بوند در نقطه دیدی عالی در وسط اتاق بین دو ستون گچ بری با عظمت قرار داده بودند.میز ناهار خوری هم در دنج ترین قسمت سالن قرار داشت که با نور لامپهای هالوژن حالتی شاعرانه پیدا کرده بود.کف اتاق با پارکتهای قهوه ای رنگ اتریشی پوشانده شده بود.چند پله با حالتی مارپیچ به طبقه بالا کشیده شده بود.دو اتاق خواب که یکی مخصوص نیما و سارا و یکی دیگر مخصوص بچه ای که در راه بود و سوییتی حدود سی متر آنجا قرار داشت که مختص مهشید و بیژن بود.آنجا جز رختخواب و مبل سرویس حمام و دیگر لوازم ضروری کتابخانه ای بزرگ هم قرار داشت.کف اتاق پذیرایی و اتاقهای دیگر قالبهای ابریشمی خوش نقش و نگار ایرانی حرف اول را بین آنهمه لوازم زینتی میزد.
    مهشید پس از اینکه میز عصرانه را چید روی صندلی نشست و سعی در بیخیال جلوه دادن خود کرد اما ضربه هایی که با انگشت بر روی میز میزد نشانگر تنشی بود که در درونش سر به غلیان گذاشته بود.لحظه از ساعت چشم برنمیداشت عقربه ها ساعت 5 بعدازظهر را نشان میداد.زیاد اسان نبود مهشید بتواند برای یکساعت تاخیر آرامش خود را حفظ کند.حرکات عصبی اش گویای پایان تحملش بود.با حالتی هراسان از جایش برخاست و به سمت پنجره رفت.همین که پرده را کنار زد.در حیاط باز شد و بیژن همراه نیما و سارا چون کارناوال شادی قدم به داخل منزل گذاشتند.مهشید نفس راحتی کشید و بعد با آغوش باز به استقبال عزیزانش رفت.

    فصل 3

    با سر و صدای بچه ها مهشید چشمانش را از هم گشود.با دیدن جای خالی بیژن در کنارش فوری از رختخواب پایین آمد و حدس زد که او برای بیدار کردن بچه ها آن قیل و قال را انداخته است.به سمت پنجره رفت و آنرا گشود.با دیدن تابش نور خورشید که بر روی برفها بازتاب نقره ای بوجود آورده بود احساس سرزندگی و نشاط سراپای وجود را در برگرفت.برفها در حال اب شدن بود و آسمان برنگ فیروزه در حال درخشندگی تکه های ابر سفید هم چون حبابی در جای جای گنبد آبی با اشکال متفاوتی نقش بسته بود.با باز شدن در مهشید به عقب برگشت.هیچ چیز جز دیدن بیژن و بچه هایش نمیتوانست زیباییهای آنروز را برایش کامل کند.نیما و سارا بطرف او دویدند و پس از گفتن سلام و صبح بخیر از اتاق خارج شدندبیژن هم طبق عادت همیشگی صورت زیبای همسرش را بوسید و خواست در عوض کردن لباس خواب به او کمک کند.مهشید که ازماه چهارم بارداری بخاطر تغییرات عمده ای که در اندامش بوجود آمده بود دلش نمیخواست بیژن او را به ان شکل ببیند.از پذیرفتن کمک امتناع کرد .بیژن که متوجه خجالت مهشید شده بوداصراری در این کار نورزید اما دلش میخواست به گونه ای او را متوجه سازد که تخت هر شرایطی او برایش مهشید 10 سال پیش است و چه بسا این تغییرات فیزیکی جذابیت زنانه خاصی به او داده است و این تحریمهایی که او در طول بارداری برایش اتخاذ کرده روح او را جریحه دار میسازد.بیژن هرگونه ریاضتی را از جانب مهشید بجان میخرید اما حاضر نبود کوچکترین رنجشی به روح لطیف همسرش وارد شود.با حسرت دستی به بازوهای عریان مهشید کشید و بعد مانند طفلی که او را از شیر مادر منع کرده اند به بهانه آماده کردن میز صبحانه از اتاق خارج شد.مهشید هم از آن همه حساسیت و خودخواهی اش زجر میکشید ولی نمیتوانست خود را در مقابل نگاههای پرتمنای بیژن راضی کند.به حمام رفت و پس از گرفتن دوش آب گرم رخوت و سستی را از بدنش زدود.وقتی از پله ها پایین میرفت صدای سر و صدای بچه ها و خنده های بیژن فضای خانه را پر کرده بود.همین که وارد آشپزخانه شد نیما و سارا با دیدن او به قصد کمک به سمتش دویدند.سارا در حالیکه بغض کرده بود و دست مادرش را میکشید گفت:مامان جون مگه قرار نیست برای من یک خواهر کوچولو دنیا بیاری و اسمش رو هم تارا بگذاریم.
    نیما روی صندلی ایستاد و در حالیکه سعی میکرد اقتدار خود را به سارا نشان دهد گفت:نخیر مامان خودش اون روز بمن گفت که مطمئنه بچه پسره اسمش هم داناست.
    سارا که چیزی نمانده بود گریه بگیرد گفت:آره مامان؟نیما راست میگه؟
    مهشید با درماندگی نگاهی به بیژن انداخت که همچنان میخندید گفت:این آتیش رو تو بپا کردی بیژن خان؟
    بیژن به سختی فنجان چای خود را سر کشید و گفت:نه باور کن فقط گفتم بچه ها بنظر شما بچه دختره یا پسر که این دو تا مثل خروس جنگی به جون هم افتادند.
    مهشید سری به علامت سرزنش تکان داد و گفت:خب پس حالا ساکتشون کن.
    بیژن با تعمق سرش را خاراند و بعد مانند سفیر صلح رو به نیما و سارا کرد و گفت:هر دو نفرتون بنشینید روی صندلی مهشید جان تو هم بشین.
    همه دور میز صبحانه نشستند و چشم به دهان او دوختند.پس از اینکه جو آرام شد گفت:میدونید چیه بچه ها؟
    مهشید با چشمانی متعجب به بیژن خیره شد و طوری با نگاه به او فهماند چیزی نگوید که دوباره سر به پا شود.بیژن با خنده ای مطمئن به او فهماند که راهکار را پیدا کرده است.بهمین خاطر با لحنی جدی گفت:بچه ها مامان میخواد دوقلو بیاره یک دختر و یک پسر!
    سارا با خوشحالی گفت:آخ جون یعنی دانا و تارا با هم دنیا می آن.
    نیما لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت:اینطوری که نمیشه اونوقت ما همیشه اونها رو با هم اشتباه میگیریم.
    بیژن با شوخی بینی کوچک نیما رو کشید و گفت:نه عزیزم اونکه دختره لباس دخترانه میپوشانیم و اون یکی رو هم لباس پسرانه.خب دیگه حالا راضی شدید.زودتر صبحانه تون رو بخورید و آماده سفر بشید.
    مهشید خنده ای کرد و به شوخی گفت:اشتهات خیلی صافه مثل اینکه بدت نمیاد یک دو جین بچه قطار کنی موافقی دوازده تا بچه بیاریم؟
    نیما با دستپاچگی گفت:مامان من دیگه نمیذارم شما بچه بیارین.ایندفعه نوبت باباست.چرا همیشه مامانا باید بچه بیارن؟خسته شدم از بس شما رو تو این لباسهای گشاد دیدم.از موقعی که شما شکمتون مثل بادکنک شده نه با ما بازی میکنید نه سینما و پارک می آین نه اسکی می آین همیشه ام که مجبوریم غذای بیرون بخوریم.
    بیژن سرش را خاراند و گفت:کارم در اومد از امروز باید برم بگردم ببینم چه کار کنم حامله بشم.
    مهشید از خنده ریسه رفت و گفت:تا تو باشی که شر بپا نکنی .بعد صورت نیما را بوسید و گفت:الهی من فدای تو بشم چقدر درد تو دلت بوده که من بیخبر بودم.
    نیما د رحالیکه قیافه ای حق بجانب گرفته بود از جا برخاست و گفت:وقتی من بزرگ شدم و زن گرفتم نمیذارم بچه بیاره.میرم از پرورشگاه چند تا بچه خوشگل میخرم.مثل فیلم سینمایی که چند روز پیش تو سینما دیدم.
    مهشید و بیژن با شنیدن این حرف سرتاپای نیما را برانداز کردند و در یک لحظه فکری از ذهن هر دوی انها گذشت و هر دو را دستخوش هیجان کرد.تجسم نیما در لباس دامادی نهایت آرزویشان بود.بیژن با حالتی سرگشته به سمت نیما یورش برد و او را در آغوش گرفت و با تمامی قوا شروع به چرخاندش کرد.سر و صدای نیما بهمراه سارا که بالا و پایین میپرید تا پدرش او را هم بچرخاند در سالن طنین انداخت.بیژن بعد از اینکه خوش و بش جانانه ای با بچه هایش کرد زودتر از بقیه برای روشن کردن ماشین جوار مشکی خود به پارکینگ رفت.بعد از اینکه موتور ماشین گرم شد با زدن یک بوق همه را به بیرون فراخواند.لحظه ای بعد همگی در محیطی کوچک و گرم راهی مسافرتی سه روزه شدند.
    سارا در حالیکه از پشت گردن به پدرش چسبیده بود گفت:بابا جون قول میدی به شمال که رسیدیم برای قایق سواری به بندر انزلی بریم.
    بیژن برای اینکه تسلط به رانندگی اش را از دست ندهد دستهای سارا را از دور گردنش باز کرد و به آنها بوسه شیرینی زد و گفت:عزیز بابا اینوقت سال که موقع قایق سواری نیست.تابستون که شد و هوا گرم شد و مامان هم دانا و تارا رو دنیا آورد همه با هم میریم قایق سواری باشه؟
    پیش از اینکه سارا پاسخ بیژن را بدهند.نیما با هیجان گفت:پس با اسب سواری کنار ساحل باید موافقت کنید.خودتون قولش رو داده بودید.
    بیژن به قصد سربه سر گذاشتن با نیما گفت:اسب سواری!منکه یادم نمیاد چنین قولی داده باشم.
    نیما که کفرش در آمده بود محکم به صندلی تکیه داد و با بغض اخمهایش را درهم گره کرد.مهشید به عقب برگشت و با دیدن چهره گرفته نیما با سرزنش سر تکان داد و گفت:بیژن چرا بچه رو ناراحت میکنی؟مثل اینکه آوردیشون مسافرت خوش بگذرونن.خودم یادمه که قول اسب سواری رو بهشون داده بودی.پس چرا زیرش میزنی؟
    بیژن دستی به صورتش کشید و گفت:خانم عزیز چرا منو پیش این وروجکها خراب میکنی خواستم یه خورده سربه سرشون بذارم.فقط همین.
    نیما با شنیدن این حرف از جا پرید و با صدای بلندی فریاد زد:آخ جون پس اسب سواری یادتون نرفته ای بابای کلک میخواستید منو ناراحت کنید.
    سارا دوباره از پشت گردن به بیژن چسبید و صورت او را بوسید و گفت:باباجون من اسب سفید میخوام.
    نیما گفت:منم اسب مشکی میخوام.
    بیژن در حالیکه دستهای سارا را از دور گردنش باز میکرد رو به مهشید کرد و گفت:جنابعالی اسب چه رنگی میخواید؟
    مهشید با لبخند گفت:همین مونده که تو این وضعیت بشینم روی اسب.
    نیما قهقهه ای سر داد و گفت:اسب بیچاره کمرش میشکنه بهتره که شما سوار فیل بشید.
    سارا با تعجب گفت:چرا مامان نمیتونه سوار اسب بشه؟
    نیما با همان خنده کودکانه گفت:مگه نمیبینی وزن مامان چقدر زیاد شده اسب از پا می افته.
    سارا با لحنی ترحم آمیز به مهشید گفت:آره مامان جون؟نیما راست میگه؟شما نمیتونید اسب سواری کنید؟
    مهشید دستی به صورت سارا کشید و با مهربانی گفت:چرا من باهاتون میام اما یه کنار می ایستم و شماها رو تماشا میکنم.
    نیما با خیالی آسوده به صندلی تکیه داد و گفت:سارا جون وقتی دانا و تارا دنیا اومدند همه با هم میتونیم بریم اسب سواری.تازه به دایی مهرداد هم میگیم چهار تا اسب بگیره دو تا سفید دو تا مشکی و ازش میخوایم که آنها رو تو اصطبل پیش اسب خودش نگهداری کنه.
    سارا کنار او ارام گرفت و در حالیکه دستش را دور شانه های برادرش می انداخت گفت:من به تارا اسب سواری یاد میدم تو هم به دانا باشه؟
    نیما عاقلانه گفت:بله من و تو بیاد مواظب خواهر و برادر کوچولومون باشیم.باید هر چی که بلد نبودند بهشون یاد بدیم.
    سارا گفت:مثل مامان بابا که به ما همه چی یاد دادند؟
    نیما گفت:آره خواهر جون من و تو باید به مامان و بابا در بزرگ شدن دانا و تارا کمک کنیم.
    سارا گره ای به ابروان نازکش انداخت و گفت:اما من حوصله گریه بچه ها رو ندارم و نمیدونم چطور باید ساکتشون کنم.
    نیما مانند معلمی کارآزموده گفت:ببین سارا برای ساکت کردن بچه باید علتش رو پیدا کنی او یا گرسنه است یا اینکه زیرش رو خیس کرده اگه گرسنه اش بود که باید به شیشه شیرش رو بهش بدی و اگه زیرش رو خیس کرده بود.باید پوشکش رو عوض کنی همین.
    سارا صورتش را درهم کشید و گفت:من هیچوقت اینکار رو نمیکنم حالم بهم میخوره.
    نیما با لحن سرزنش آمیزی گفت:برات متاسفم تو دو روز دیگه میخوای زن بشی اونوقت حاضر نیستی پوشک خواهر کوچولوت رو عوض کنی؟
    مهشید و بیژن با اشتیاق به حرفهایی که بین آن دو رد و بدل میشد گوش میدادند.هیچ موسیقی در آن جاده نمیتوانست دل انگیز تر از صدای بچه هایشان باشد زیرا که هر کلام و جمله آنان بوی شکفتن و تازگی میداد.اینکه پدر و مادر احساس کنند فرزندانشان میداد دید وسیعی دارند و میتوانند بجز خود دیگران را دریابند به نهایت آرامش خواهند رسید.امروز که کودکی پا به دنیا میگذارد پیری فرزانه کوله بار تجربیاتش را در کوچه پس کوچه های شهر فرود می آورد تا مشتی از آن را با الماس عمر محک بزند.برای مهشید و بیژن که تا آن لحظه زندگی عاشقانه ای داشتند همه چیز بدیع و تازه بود حتی آن جاده کوهستانی پر برف که بارها از آنجا گذر کرده بودند نمادی از آغازی دوباره بود.
    دکتر سروش بهمراه همسرش آناهیتا متعاقب این کارناوال خوشبختی در حرکت بودند از پشت سر شاهد شور و هیجانی بودند که آن دو کودک در فضای کوچک اتوموبیل برپا کرده بودند.دکتر سروش زیر چشمی نگاهی به همسر جوانش انداخت که با چشمانی پر حسرت به صحنه مقابل خیره شده بود گفت:به چی فکر میکنی؟لابد دلت میخواست بجای بودن در این اتوموبیل سرد و بیروح داخل اون اتوموبیل مشکی رنگ بودی که با خود زندگی رو به همراه داره آره؟
    آناهیتا بغضش را فرو داد و گفت:تو رو خدا بس کن چرا اینطور فکر میکنی.من در کنار تو همه چی دارم.
    دکتر خنده تلخی بر لب آورد و گفت:الان مدتهاست که زیر نظردارمت.خیلی خوب متوجه میشم با دیدن یک بچه هاله ای از غم و اندوه صورت قشنگت رو در بر میگیره.بهت حق میدم.تو بعنوان یک زن این حق رو داری که مادر بشی.تو نباید بخاطر من بر خواسته ها و آرزوهات خط بطلان بکشی.
    آناهیتا با مشت روی داشبورد کوبید و گفت:بس کن سروش من چطوری باید بتو بفهمونم نداشتن بچه هیچگونه خللی به عشق و علاقه ام نسبت بتو وارد نکرده تو نباید نسبت به حرکات من حساسیت نشون بدی.
    دکتر آهی کشید و گفت:من مرد خودخواهی هستم.حتی دارم تو رو از لذت نگاه کردن به بچه های دیگران هم منع میکنم.من قصد نابود کردن تمایلات غریزی تو رو دارم و میخوام تمام احساسات تو رو سرکوب کنم.راستی که تو زن باگذشت و بزرگی هستی که میتونی رفتار منو تحمل کنی.
    آناهیتا خسته از این بحث قدیمی سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:سروش منو تو 15 ساله که داریم این حرفهارو تکرار میکنیم.هر وقت چشممون به یک بچه می افته.دست روی زخم دلمون میذاریم.آخه چرا باید اینطور باشه چرا نمیذاریم این زخم کهنه بشه تا به دست فراموشی سپرده بشه.چقدر خوبه که دیگه راجع به این موضوع حرفی زده نشه.
    سروش با درماندگی دستی به موهای جوگندمی اش کشید و گفت:پس چرا نگاهت رو تغییر نمیدی چرا دست از عروسک بازی برنمیداری.فکر کردی بارها تو رو موقعی که عروسکی رو در بغل گرفتی و مشغول ناز و نوازشش هستی ندیدم.من


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    22-23......

    چطور می تون خودم رو که مسبب این فقدان در زندگی تو هستم ببخشم و بی تفاوت باشم بذارم که تو مثل یک شمع آب بشی.آناهیتا من خیلی سعی کردم در زندگی هیچ چیز برات کم نذارم.از زندگی در خارج از کشور گرفته تا مسافرتهایی که به دور دنیا داشتیم.اما افسوس که هیچیک از اینها نتونست جای خالی بچه رو در زندگی برات بگیره.مطئنم که تو حاضری تمام زندگیت رو بدی تا یک لحظه بچه خودت رو در آغوش بگیری.
    آناهیتا سرش زا از روی صندلی برداشت و با لحن ملتمسانه ای گفت:تو که تا این حد به فکر روحیه ی من هستی پس چرا موافقت نمی کنی یک بچه از پرورشگاه بیاریم.چرا داری کله شقی می کنی،هان؟
    دکتر سروش فرمان ماشین را در میان دستانش فشرد و گفت:امکان نداره آناهیتا.چنین کاری به هیچ وجه برای من مقدور نیست.نمی تونم تن به این کار بدم.نمی تونم بچه ای رو که از گوشت و خون نیست به فرزندی قبول کنم.نمی تونم ببینم بچه ای رو که سالها به پاش زحمت کشیدم مردم به چشم یک بچه سر راهی به همدیگه نشون بدن.
    آناهیتا با غیظ گفت:جناب آقای دکتر سروش،شما به عنوان یک فرد تحصیلکرده چرا این حرف رو می زنی،این نگرش درخور جنابعالی نیست.مگه این شما نبودی که بارها گفتی انسان هر کاری می خواد انجام بده اول برای رضای خدا باید باشه و بعد برای رضا و آرامش دل خودش،پس نباید به خاطر حرف دیگران از کار خیری که مد نظرت هست عقب نشینی کنی.من و تو اگه سرپرستی یک بچه محتاج ر وقبول کنیم رنگ زندگیمون عوض خواهد شد.این رکود و سکون حاکم بر خونه مون تبدیل به شور و هیجان وصف ناپذیری می شه.سروش تو به این نوع زندگی عادت کردی،اما مطمئنم اگه امروز به اجبار من حضانت یک بچه رو به عهده بگیری،فردا خودت برای آوردن بچه دیگری پی قدم می شی،امتحان کن...خواهش می کنم.
    با وارد شدن به تونل کندوان هر دو فرصت کردند که دور از چشم دیگری،اشکی را که بر چشمانشان بی تابی می کرد،رها سازند.آناهیتا شعری را که برای این ناکامی خودش سروده بود و بارها در موقع دلتنگی بر زبان آورده بود با خود زمزمه کرد:آن زن انار دارد،آن زن ثروت دارد،آن زن همسر دارد،اما آن زن بچه ندارد.ان زن سبد دارد،اما سبد ان زن خالی از قاقالی لی است.ان زن سوزن دارد،سوزن ان زن نخ ندارد.ان زن در باران امد.چتر ان زن سوراخ است.ان زن بچه می خواهد.چراغ خانه ان زن خاموش است.ان زن نان دارد.سفره ان زن رونق ندارد.ان زن شکوه دارد،فریاد دارد،ناله دارد.ان زن بچه می خواهد،ان زن لالایی بلد است،ان زن گهواره دارد،ان زن اغوش دارد،بالین دارد،دستان مهربان دارد.ان زن همه چی دارد.ان زن فقط بچه ندارد.ان زن تب دارد،ان زن با تب در باران می دود.
    مهشید نگاهی به صندلی عقب انداخت.نیما و سارا طبق عادت همیشگی که نشانگر وابستگی عاطفی شدید بین ان دو بود،دست در دست هم به خواب شیرینی فرو رفته بودند.مهشید با خشنودی گفت:تو رو خدا نگاهشون کن.ببین چقدر تو خواب دوست داشتنی هستند.
    بیژن از آیینه نگاهی به آن دو انداخت و گفت:تمام بچه ها تو خواب مثل فرشته ها هستن،پاک و معصوم.
    همین طوره،راستی چرا بهشون وعده دروغ دادی؟
    کی؟من؟مگه چی گفتم.
    همین که گفتی بچه دوقلوست دیگه.فکر نکردی بعد از به دنیا اومدن بچه،امکان داره چه ضربه ای بهشون وارد بشه.
    ندیدی دست بردار نبودند.مجبور بودم یه طوری قانعشون کنم.حالا از کجا معلوم که بچه د وقلو نباشه.اگه به بزرگی شکمت دقت کنی به این موضوع شک می کنی.زمانی که نیما و سارا را حامله بودی،تو ماه هفتم بارداری شکمت خیلی کوچک تر از الان بود.تازه یکی دو بار خودت گفتی که احساس می کنی بچه دوقلوست.دکتر هم به این موضوع شک داره.
    مهشید گفت:ای بابا،خدا نکنه د وقلو باشه،بزرگ کردنشون خیلی مشکله.
    خب تقصیر خودته که حاضر نمی شی نه پرستار بگیرم،نه یک مستخدم برای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    24 تا 25

    کارهای منزل."
    مهشید گفت: "خودت می دونی که من از این تشریفت خوشم نمیاد. وقتی خودم می تونم از پس کارها بر بیام چرا باید با ورود یک غریبه به منزلم، احساس آزادی رو از کانون خونواده سلب کنم."
    "خوشبختانه تا امروز خیلی خوب از پس این مسئولیت براومدی اما فکر می کنم با تولد بچه یا بچه ها این کار برات مشکل خواهد شد."
    "حالا تا ببینم چی پیش میاد اگه مجبور شدم یک نفر رو استخدام می کنم."
    بیژن ابروهایش را در هم کشید و گفت: "تو رو خدا ببین هوا چی شد. اون طرف تونل چه آفتابی بود و این طرف ببین چه مه گرفته."
    "خیلی مواظب باش. انگار هوا داره برفی میشه."
    "نترس عزیزم خوشبختانه جاده خلوته به جز ما فقط یک شورلت سفید رنگه که دو ساعته پشت سر ما در حرکته."
    مهشید با وحشت گفت: "چی، یعنی می خوای بگی به جز ما هیچ اتومبیل دیگه ای تو این جاده نیست."
    بیژن به صورت ترسان مهشید خیره شد و بعد با لحنی که سعی می کرد خودش را خونسرد نشان دهد گفت: "چرا ترسیدی؟ مگه تو بر بیابون گیر کردیم؟ خوشبختانه هر چند قدم یک قهوه خانه و رستوران تو این جاده هست. اگه هوا صاف نشد در نهایت امشب رو یک اتاق می گیریم و فردا به راهمون ادامه می دیم. عجله ای هم که نداریم. عروسی مهرداد پس فردا شبه!"
    و برای این که ذهن همسرش را از آشفتگی برهاند کاست موسیقی بدون کلامی را داخل ضبط گذاشت و با احتیاط پیچ و خم جاده را که لحظه به لحظه به انحصار مه غلیظی در می آمد پشت سر می گذاشت. وقتی به بلندترین نقطه ی جاده رسیدند کولاک وحشتناکی وزیدن گرفته بود. کم کم آثار ترس در صورت بیژن هم نمودار گشت. گذر از آن جاده ی کوهستانی بسیار سخت شده بود. بیژن به صورت مهشید خیره شد که رنگش پریده بود و عرق صورتش را خیس کرده بود. دست او را در دست گرفت و گفت: "چت شده مهشید چرا می لرزی؟"
    مهشید در حالی که چانه اش می لرزید گفت: "بیژن می ترسم. هوا خیلی خرابه. بهتره توقف کنی."
    "اینجا که نمیشه، هر طور شده باید خودمون رو به پایین کوه برسونیم. به طور حتم اونجا هوا بهتره. موندن در ارتفاعات خطر داره تازه راهی نمونده به اونجا که برسیم سختی راه رو طی کردیم."
    مهشید دستش را روی شکمش گذاشت و دردی را که تمام وجودش را در بر گرفته بود از همسرش مخفی داشت. بیژن از دیدن چهره ی منقلب مهشید پرسید: "عزیزم چیزی شده؟ چرا این طور رنگت پریده؟"
    مهشید که می ترسید با آگاه شدن بیژن از دردش او هم دچار اضطراب شود با استیصال گفت: "نه حالم خوبه. فقط این هوای لعنتی اعصابم رو خورد کرده."
    بیژن بازوی مهشید را فشار داد و گفت: "ای بابا، مثل این که شوهرت رو دست کم گرفتی. نکنه به تبحر من در رانندگی شک داری؟"
    مهشید با نگرانی گفت: "دلم بدجوری شور می زنه. فکر می کنم حادثه ای در کمین ماست. ای کاش عروسی مهرداد رو بعد از غید می گرفتند. این خونواده ی من هم عجب آدم های بی فکری هستند. تو اوج سرما و یخ بندان به فکر عروسی گرفتن افتادن."
    "از قدیم گفتن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. به خصوص که شرایط مهرداد حساسه. مگه نمی دونی او سالهاست برای این وصلت خودش رو به آب و آتیش زده و اگه از آسمون شمشیر بباره او عروسی اش رو به تعویق نمی اندازه.ان شااله ما هم به سلامت می ریم و تو می تونی به عنوان تنها خواهر داماد حسابی جولان بدی. فقط سفارش می کنم مبادا مجبورت کنند با این وضعیت برقصی، باشه؟"
    مهشید که درد امانش را بریده بود با درماندگی سرش را به علامت مثبت تکان داد و با نگاه هایی هراسناک به جاده و کوران خیره شد. بیژن با تبحر و احتیاط گردنه هزارچم را گذراند. با وجود این که چندین بار احساس کرد برف آنان را مغلوب خواهد کرد به راهش ادامه داد و عاقبت توانست آن مسیر صعب العبور را به سلامت طی کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    26-31

    پايين كوه مهشيد يك لحظه دردش را فراموش كرد و با حالتى شگفت زده گفت: « بيژن تو رو خدا نگاه كن، پايين كوه با آن بالا چقدر هواش فرق داره مى كنه. باورم نمى شه، خداروشكر كه به سلامت از اون كولاك وحشتناك خلاص شديم. راستش از ترس داشتم سنكوب مى كردم.»

    بيژن با خنده گفت: « منو باش، فكر مى كردم خانم شجاع كنار دستم نشسته، با چه دلگرمى رانندگى مى كردم، با خودم مى گفتم هر جا گير كنم يكى رو كنارم دارم كه به دادم برسه، نگو خانم دلش مثل يك گنجشك تاپ تاپ مى كرده. بگذريم، تجربه اى بود. دفعه ديگه حواسمون باشه كه تو اين فصل سال براى مسافرت شال و كلاه نكنيم.»
    بعد برگشت و نگاهى به نيما و سارا كرد كه همچنان در عالم بى خبرى در خواب به سر مى بردند. گفت: « چه خوب شد بچه ها اين مسير رو خواب بودند وگرنه ممكن بود دچار ترس بشن. خب خانم، موافقى براىناهار در مرزن آباد توقف كنيم.»
    مهشيد كه شرايطش را بحرانى مى ديد گفت: « نه، بهتره تا دوباره هوا خراب نشده به چالوس بريم. مادرم منتظره ناهار رو با ما بخوره. اگه دير بريم نگران ميشه.»
    بيژن پايش را روى پدال گاز فشرد و گفت: « پس پيش به سوى مادرزن عزيز. محكم بشين كه يه ساعت ديگه چالوس هستيم.»
    با تكانى كه به ماشين وارد شد نيما و سارا از خواب پريدند. بيژن از آينه نگاهى به چهره اخم آلود آن دو كرد و گفت: « ساعت خواب، شما اومديد مسافرت يا استراحت. حيف نيست به جاى ديدن اين مناظر قشنگ خوابيديد.»
    سارا چشمهايش را ماليد و نگاهى به بيرون انداخت و گفت: « واى خداجون، چه هوايى!»
    بيژن با خنده گفت: « جاهاى قشنگى رو خواب بوديد. نديديد. مگه نه مهشيد؟» مهشيد به زور تبسمى كردو گفت: «شمال همه جاش قشنگه، من هنوز جاده اى به قشنگى چالوس نديدم.»
    بيژن چشمكى به مهشيد زد و گفت: « آره، به خصوص ارتفاعاتش در زمانى كه كولاك شديد مى آد. راستىكه ديدنيه. آدم فكر مىكن هر لحظه ممكنه با ماشين تا ته دره اسكى كنه. اونم از نوع خانوادگيش.»
    « زبونت رو گاز بگير مرد، اين قدر هم با سرعت نرو، مگه نمى بينى جاده چقدر لغزنده شده.»
    بيژن نفس عميقى كشيد و گفت: « واى از دست شما زنها، مدام از كارها و حرفهاى شوهرتون ايراد مى گيريد. جدى در نظر شما زنها، مردها موجودات بى فكرى هستند؟»
    مهشيد به تندى جواب داد: « بيژن مى شه ساكت باشى، حوصله جواب دادن به سؤالاتت رو ندارم.»
    بيژن كه اين طرز برخورد مهشيد برايش تازگى داشت با تعجب نگاهى به او كرد كه چهره اش به طرز عجيبىشكسته به نظر مىرسيد. گفت: « عزيزم تو حالت خوب نيست، بهتره برگرديم مرزن آباد. من اونجا مسافرخونه خوبى رو ميشناسم كه مىتونى چند ساعتى استراحت كنى، بعد كه رو به راه شدى راه مى افتيم.»
    نيما از صندلىعقب صورتش را به طرف مادرش برد و گفت:« مامان جون چت شده، چرا اين قدرعصبانىهستى. مگه بابا چى گفت.»
    مهشيد در حالى كه كه دندانهايش را بر هم مى فشرد با لحن تندىگفت: « به تو ربطى نداره. ساكت بگير بشين.»

    نيما با سماجت گفت: « مامان شما به ما ياد داديد هيچ وقت با تندى با حرف نزنيم، پس چرا سر بابا داد كشيدى. چرا دارى با ما بداخلاقى مى كنى. هان؟»
    مهشيد كه با درد مبارزه مى كرد، يك لحظه اختيار از دستش در رفت و بدون اينكه تسلطى بر اعمال خود داشته باشد سيلى محكمى به صورت نيما زد كه بيخ گوشش داشت حرف مى زد. با اين كارش بيژن پايش را بر روى ترمز گذاشت و ماشين درجا متوقف شد. نيما دستش را روى گونه اش گذاشت و در حالىكه حلقه اى اشك در چشمان معصومش نقش بسته بود با بغض به صورت حيرتزده مادرش خيره شد. سارا با صداى بلند شروع به گريستن كرد. بيژن براى اينكه مهشيد را متوجه نگاه سرزنش آميزش بكند، دست بر سر نيما كشيد و بعد سعى كرد سارا را آرام كند كه ناگهان فرياد مهشيد فضاى ماشين را پر كرد. او با صدايىكه از فرط درد مى لرزيد با ناله گفت: « بيژن به دادم برس، دارم مى ميرم. بچه، بچه مى خواد دنيا بياد.»
    با شنيدن اين حرف بيژن با دستپاچگى خواست ماشين را روشن كند، اما هرچه استارت مىزد، ماشين روشن نمىشد.
    دكتر سروش كه شاهد توقف اتومبيل آنان بود، با ترديد گفت: « مثل اينكه براى اونها مشكلى به وجود اومده. چه جاى خطرناكىهم ايستادند.»
    آناهيتا گفت: « بهتره زودتر خودمون رو بهشون برسونيم. فكر كنم به كمك احتياج ...»
    هنوز حرف آناهيتا به پايان نرسيده بود كه متوجه شدند كه كوه در آن نقطه در حال ريزش است. دكتر سروش توقف كرد و با زدن بوقهاى پى در پى سعى در آگاه ساختن آنان داشت، اما درست در همان لحظه اى كه نيما با بوسه هايش قصد تسكين دادن درد مادرش را داشت، بهمن آنا را در كام خود كشيد.

    فصل 4

    بيژن براى چندمين بار وقتى چشمانش را از هم گشود با ياد آوردن فاجعه دوباره از هوش رفت. پرستارى كه براى تعويض سرم بالاى سرش حضور داشت با تأسف سر تكان داد و با خودش گفت: مرد بيچاره، اميدوارم خداوند به تو صبر بده و بتونى با اين مصيبت كنار بياى. راستى كه سرنوشت آدما به يه مو وصله. با يك مژه بر هم زدن مى ببينى تقديرت عوض شد. خدا مى دونه پس از اين چطور اين مرد كمر شكسته بتونه در برابر اين مصيبت كمر راست كنه. خدا به دادش برسه.
    پرستار كه زنى مسن بود بالاى سر بيژن ايستاده بود و آن اتفاق را در ذهنش مرور مىكرد. با بهوش آمدن مجدد بيژن، او با لبخندى كه شگرد تمامى پرستاران زبده است، او را به آرامش فراخواند. بيژن تقاضاى آب كرد. پرستار زير سر او را بلند كرد و ليوان آب را نزديك دهان او برد. بيژن جرعه اى نوشيد و پس از اينكه گلويش را مرطوب كرد با صدايى كه از اعماق چاه برمى خاست گفت: « چى به سر زن و بچه هام اومده، اونها كجا هستند؟ تو رو خدا به من راستش رو بگيد.»
    پرستار كه سعىدر خونسرد نشان دادن خود داشت با تبسم گفت: « همه اونها حالشون خوبه. فقط يه خورده دچار شكستگى استخوان شدند كه مداوا خواهند شد.»
    در حالى كه رعشه تمام وجود بيژن را در بر گرفته بود به دستان پرستار چشبيد و با درماندگى گفن: « شما دارى دروغ مى گى. ماشين به داخل دره سقوط كرد، امكان نداره اونها زنده مونده باشن.»
    پرستار به آرامى دستان او را رها كرد و گفت: « چرا چنين فكرى مى كنيد، خود شما به جز جراحت اندكى كه ديديد، مشكل ديگه اى ندارى؟ تا دو سه روز ديگه همگى از اينجا مرخص ميشين.»
    بيژن كه تا حدودى اميدوارى پيدا كرده بود گفت: « يعنى باور كنم مهشيد عزيزم حالش خوبه. باور كنم كه بچه هاى قشنگم سالم هستند... شما اونها را از نزديك ديديد0 نيما و سارا رو ميگم.»
    پرستار با شنيدن اسم آنها يك لحظه چهره اش درهم شد، اما قبل از اينكه باعث شك بردن بيژن شو با دستپاچگى گفت: « آره، اونها در بخش اطفال بسترى هستند و به زودى اونها رو مى بينى.»
    بيژن مثل كسى كه پس از سالها حافظه اش را به دست آورده باشد از جا پريد و گفت: « راستى بچه به دنيا اومد؟ دوقلوست مگه نه؟»
    اين بار پرستار با ذوقى كه نشانگر واقعيت بود گفت: « جواب سؤال اول آره است، اما جواب سؤال دوم منفى است. بچه يك دختر زيبا و سالم است كه به خاطر زود به دنيا اومدنش توى دستگاه زندانى است تا دفعه ديگه اين طور ناخوانده جايى نره.»
    بيژن لبخند كمرنگى بر لب آورد و گفت: « آره ديگه، تمام اين اتفاقات به خاطر عجله اى بود كه او در اومدن كرد. حالا خدا رو شكر كه يه خير گذشت.» و به حالت نيم خيز نشست و گفت: « اگه مى شه زودتر منو مرخص كنيد، بايد برم به اوضاع و احوال مهشيد و بچه ها برسم.»
    پرستار گفت: « نه ، نمى شه، شما بايد چند روزى اينجا بمونيد. دكتر بايد اجازه ترخيص بده.»
    بيژن با كلافگى گفت: «« اى بابا، اين دوتا خراشى كه روى بدن من افتاده ارزش اين حرفها رو نداره. تو رو خدا مرخصم كنيد برم.»
    بيژن مشغول جروبحث با پرستار بود كه طاهره خانوم، مادر مهشيد، بر سر و سينه زنان وارد اتاق ش. مهرداد هم متعاقب او آمد. طاهره خانوم در حالى كه چنگ بر سر و صورت چروكيده اش مى انداخت دامادش را در آغوش كشيد و بى توجه به وضعيت بيژن، در حالى كه گريه امانش را بريده بود گفت: « ديدى چطور خاك بر سر شديم... ديدى چطور دخترم سياه بخت شد... او از غصه مرگ بچه اش دق مى كنه، مى ميره، او به نفس بچه هاش زنده بود... خدا، خدا آتيش گرفتم، اين چه مصيبتى بود كه آخر عمرى ديدم. كاش من به جاىاو مرده بودم، كاش همه سياه منو مىپوشيدند. خدايا به داد مهشيد برس، گل نشكفته اش پرپر شد، خدا...»
    بيژن با شنيدن اين كلمات جانكاه آتش گرفت. حيرتزده به ديوار مقابلش خيره ماند. پرستار در حالى كه صورتش از اشك خيس شده بود از مهرداد كه به آرامى مى گريست، خواست او را از آنجا ببرند. مهرداد به زحمت مادرش را از اتاق خارج كرد . در آن لحظه مغز بيژن از كار افتاده بود. چهره اش سرد و بى تفاوت بود. در اثر آن ضربه حيران مانده بود. با چشمانى از حدقه در آمده كه بى اختيار به اين طرف و آن طرف مى چرخيد گفت: « اينجا كجاست؟ چرا من زنده هستم؟ كى منو آورده اينجا؟»
    پرستار آمپول آرامبخشى را كه براى آن لحظه آماده كرده بود به آرامى به بيژن تزريق كرد و بعد با لحنى متأثر گفت: « همه ما از اين اتفاق متأثر هستيم. صبور باش جانم، دنيا آبستن حوادث تلخ و شيرينه و شما به عنوان سكاندار كشتى شكسته زندگيتون وظيفه دارى بازماندگان اين كشتى رو به سلامت به مقصد برسونى. همسر شما به وجودتون نياز مبرمى داره، اگه بخواى روحيه ات رو ببازى زندگيت نابود خواهد شد. باز هم بايد شاكر خداوند بود كه يك نفر قربانى اين حادثه شد.»
    بيژن مانند ديوانه ها به سمت پرستار خيز برداشت و در حالىكه يقه او را چسبيده بود گفت: « يك نفر؟ فقط يك قربانى؟ چقدر خوب! چقدر منصفانه، جاش زود پر مى شه، مگه نه؟ شما هميشه خبرها رو به اين راحتى مى ديد، مژدگانى چى


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    32 تا 35

    می خوای ؟ پول , خونه, باغ, ویلا, هر چی بخوای بهت می دم . ببینم دوست داری تو جاده چالوس , همون نقطه ای که قتلگاه بچه ام بود یک ویلا برات بسازم ؟ جای خوبیه ها ؟ اگه بخوای زنم رو هم میارم پیشت تا تنها نباشی . عبادتگاه خوبی می شه , مگه نه ؟ "
    همان موقع دستان بیژن شل شد و جسم ناتوانش بر روی تخت رها شد . وقتی پلکهای متورمش را بر روی هم نهاد پرستار سرم دستش را که جابجا شده بود درست کرد و بعد با حالتی مغموم اتق را تر ک کرد . در آن لحظه تنها چیزی که برایش سوال شده بود این بود که چرا آن مرد نپرسید کدامیک ار بچه هایش را از دست داده .
    بیژن با قامتی شکسته مقابل پزشم قانونی نشست . لحظه اب بعد به دستور او لباس های تکه پاره و خون آلود نیما را نزد بیژن آوردند . پزشک با تعمق گفت : "آیا این لباس ها متعلق به کودک شماست ؟ "
    بیژن با دیدن لباس های نیما بغضش را به سختی فرو داد و در سکوت لباس های او را بر سینه فشرد .
    دکتر با تاثر گفت : " البته ما نمونه خونی رو که روی این لباس ها بوده با خون شما آزمایش کردیم و جواب گرفتیم . اما به خاطر اطمینان خاطر خواستیم که لباس ها رو شناسایی کنید ."
    بیژن با صدایی گرفته گفت : " یعنی هیچ اثری از جسدش باقی نمونده ؟ "
    دکتر با تاثر سر تکان داد و گفت : " متاسفانه حیوانات درنده جسداو را تکه پاره کرده اند و ما نتونستم جز این لباس های پاره و خون آلود چیز دیگه ای پیدا کنیم . آثار موجود نشانگر حمله چند حیوان درنده به جسد بچه بوده . "
    بیژن سرش را بین دستانش گرفت و گفت : " خدای من چه مرگ بدی . چطور این تراژدی تلخ رو به فراموشی بسپرم . "
    دکتر دلجویانه گفت : "البته این اتفاق هیچ وقت از خاطر شما شسته نمی شه , اما بی رنگ می شه , درضمن شما نفر اول و آخر نیستید که به این شکل کودک خودتون رو از دست دادید. این چندمین مورد هست که من دیدم . به هر حال از خداوند برای شما طلب صبر و شکیبایی مسئلت می کنم . ا میدوارم که آخرین غم زندگی تون باشه , در ضمن شما توسط زن و مردی که از اونجا گذر می کردند نجات پیدا کردید . می شه گفت فداکاری و کوشش شما در رساندن شما به بیمارستان قابل ستایشه . افسوس که فرصت نشد از نزدیک اون ها رو ببینید و به خاطر این جافشانی از اونا قدردانی کنید . "
    بیزن با تردید پرسید : " این زن و مرد کی بودند , چطور نتونستند نیمای منو نجات بدند ؟ چرا به جای اینکه اون طفل بی گناه رو از مهکه به در ببرند به کمک من اومدند . "



    دکتر گفت :" آروم باشید .این زن و مرد گویا پشت سر شما در حرکت بودند که متوجه می شن شما در نقطه نا امنی توقف کردید, اما قبل از اینکه بتونند شما رو متوجه خطر کنند ناگهان ریزش کوه اتومبیل شما رو به ته دره سوق می ده . اونها به هر شکلی که شده خودشون رو به ته دره می رسونند , در اثر ضربه ای که به اتومبیل وارد شده یکی از درها باز می شه و پسرتان به بیرون پرتاب می شه . این زن و مرد یک یک شما ها رو به ماشین خودشون منتقل می کنند , اما جستجو برای یافتن نفر چهارم بی فایده بوده . اونها مجبور می شن فوری بقیه رو به بیمارستان چالوس منتقل کنند. اونجا کمک های اولیه روی شماها صورت می گیره و بعد به خاطر وخامت حال همسر و دخترتون اونها رو به تهران می فرستند و شما اینجا می مونید . "
    بیژن با ترسی که در صدایش هویدا بود گفت :" حال اون دو نفر چطوره ؟ آیا امید به زنده بودنشون هست ؟ "
    دکتر سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت :" خوشبختانه خطر در مورد همسرتون رفه شده , اما دخترتون هنوز از حالت کما در نیومده . ضربه سختی به مغزش وارد شده . در این میان می شه گفت معجزه بزرگی صورت گرفته و اون مربوط می شه به نوزادی که تو این سانجه بدون کوچکترین آسیب دیدگی پا به دنیا گذاشته . اینجاست که انسان پی به تقدیر و سرنوشت می بره . به واقع که مرگ و زندگی در دست خداوند است . "


    بیژن با حالتی عصبی از جا برخاست و به سمت پنجره رفت . سرش را به شیشه تکیه داد و به آرامی شروع به گریستن کرد . تصور اینکه از آن پس می بایست شاهد جای خالی پسرش می بود , تار و پود وجودش را از هم می درید . فکر اینکه دخترش با مرگ دست و پنجه نرم می کرد او را به مرز جنون می کشاند . رو به رو شدن با مهشید که عشق مادری در ذره ذره وجودش سرشته بود اورا دیوانه می کرد . ایا این نوزاد می توانست تمامی این جاهای خالی را پر کند . با دستی که به آرامی بر شانه اش نشست , با حالتی وحشت زده به عقب برگشت . چهره ارام دکتر نمی توانست مسکنی برای روح تخریب شده اش باشد . با نگاه دریده ای به او خیره شد و سپس با لحن تلخی گفت : "از دست دادن پاره تنمی دونید یعنی چی ؟ یعنی یک عمر زندگی در آتش و حسرت و دلتنگی . پا گذاشتن از بهشت به جهنم چی ؟ آیا معنی این یکی رو می دونید ؟ یعنی زنده به گور نفس کشیدن . جناب دکتر , به طور حتم نمی تونید پی به معنای داغ دیدن ببرید . مرگ یک شخص برای شما آقایان پزشک قانونی جنبه تفنن و سرگرمی داره . شکافتن و کشف کردن حرفه شماست , پس چه چیز می تونه برای شما به اندازه یک مرگ موموز , بازار کسب و کارتون رو رونق بده . تیغ کالبد شکافی تون رو تیز کردین تا برای به رخ کشیدن پیشرفت و علم خودتون پوست و گوشت انسان ها رو بدرید . شما با این همه ادعا و اهن و تلب چرا نتونستید ذره ای گوشت و پوست رو از لباسهای غرق به خون بچه ام پیدا کنید تا دست کم همون ذره رو به خاک بسپاریم تا محلی بشه برای روزهای دلتنگی من و مادرش . این طوری چگونه به قبر خالی او سجده کینم , هان ؟ چطوری خودمون رو قانع کینم . یعنی این دنیا این قدر کوچیک شده که یک وجب خاک حق بچه من نبود ؟ آخه من چطور مادر سیاه بختش رو راضی کنم که نیمای ما , پسرک ناکام ما این قدر بی توقع از دنیا رفت . "
    دکتر شانه ای بیژن را که در طول آن دو روز در اثر فشار غم افتاد بودبه آرامی فشرد و با همان نگاه آرام گفت : " من به شما حق می دم که برای تخلیه روح و روانتون هرطور که می خواید با من و همکارام صحبت کنید , اما این طرز تفکر درباره فلسفه مرگ نشانگر سست بودن ریشه های ایمان شماست . خداوند امانتی رو که به شما داده حالا پس گرفته . ایا باید در مقابل خواست پروردگار با زمین و زمان جنگید و کفران نعمت کرد . شما به عنوان مرد خانواده باید بیشتر از این ها صبور و مقاوم باشید تا بتونید سرنخ رها شده زندگیتون رو به دست بیارید . خداوند اگز پسر شما رو ازتون گرفت در عوض دختری زیبا و سالم بهتون عطا کرد که می تونه تا حدودی از حجم این غم بکاهه , شما باید این موضوع رو برای همسرتون جا بیندازید تا مبادا لطمه ای به کودک تازه متولد شما وارد بشه . او احتیاج به کانونی گرم و با محبت داره تا رشد کنه , شما نباید او را از حق خودش محروم کنید . "
    بیژن نگاهی به دکتر انداخت که سعی در تجلی بخشیدن او داشت . سپس بدون هیچ حرفی با حالتی آشفته اتاق را ترک کرد .
    همان روز از بیمارستان مرخص شد و بدون اینکه فرصتی را از دست بدهد به همراه مهرداد راهی تهران شد . آن دو سوار بر وانت نیسانی که متعلق به مهرداد بود , مسیر را تا تهران از جاده فیروز کوه طی کردند . سکوتی سنگین در طول جاده همسفر افکار درهم آن دو بود . با پیش آمدن آن اتفاق عروسی مهرداد به تعویق افتاده بود و با از دست دادن این فرصت ازدواج با دختر دلخواهش را از محالات می دید , چون خانواده دختر از ابتدا با این پیمان مخالف بودند و مترصد فرصتی بودند که مجلس به هم بخورد , هر چند در آن لحظه هیچ غمی برای او به اندازه از دست دادن خواهرزاده اش سنگین نمی آمد . به خصوص که او تا حدوی خود را مسبب آن بلای بزرگ می دانست و احساس عذاب وجدان لحظه ای او را رها نمی ساخت . رفتار سنجیده و انسانی بیژن نسبت به او باعث شد که این مساله را به قضا و قدر نسبت دهد و بداقبالی را در این امر دخیل نداند .


    پس از رسیدن آنان به تهران , بیژن با قامتی شکسته و چهره ای داغان وارد بیمارستان شد . پس از ده سال زندگی مشترک اولین بار بود که چهار روز از یکدیگر دور مانده بودند . وقتی وارد اتاق شد , از دیدن چهره آرام و متبسم مهشید برجا خشکش زد . موهای بافته شده او که به صورت دو ریسمان تابیده بر روی سینه هایش قرار داشت نشانگر آرامش او بود . بیژن می دانست هرگاه مهشید سر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    36-39

    حوصله است و از هر جهت آسوده خاطر است موهای بلند و انبوهش را به دو دسته تقسیم می کند و بعد با ظرافت آنها را می بافد.در آن لحظه که با شگفتی آمیخته با تردید به صورت مهتابی همسرش خیره شده بود یقین حاصل کرد هیچ بویی از ماجرا نبرده است.پرستاری سراسیمه وارد اتاق شد و در حالی که چهره اش برافروخته بود بیژن را به بیرون اتاق هدایت کرد و در حالیکه به محوطه بیمارستان می رفتند گفت:"آقای محترم ،همینطور ،سرتون رو می اندازید پایین و داخل اتاق بیمار میشید.من داشتم به آقایی که همراه شما بودند توضیح می دادم که مریض شما در چه موقعیتی است که شما راهتون رو کشیدید و رفتید سراغ بیمار.ببینم شما چیزی درباره اتفاقات رخ داده به اون گفتید؟"
    بیژن با لحن سنگینی گفت:"نه خیر بنده متوجه شدم که همسرم از همه چیز بی اطلاع است وگرنه اینطور آرام و خونسرد نبود."
    پرستار نفس راحتی کشید و گفت:"در حال حاضر او نباید در جریان این ضایعه قرار بگیره خیلی محتاطانه باید این قضیه رو برای ایشون شفاف کرد وگرنه ممکنه تاثیر نامطلوبی برجا بذاره.خب شما حالا می تونید برید ملاقاتشون کنید."
    بیژن با صدایی گرفته ای گفت:"تکلیف نوزاد چی میشه آیا مادرش او را دیده."
    پرستار گفت:"متاسفانه نوزاد بخاطر نارس بودن در دستگاه نگهداری میشه یکخورده مشکل تنفسی داره که به لطف خداوند رفع خواهد شد و تا چند روز دیگه می تونید او رو با خودتون به منزل ببرید."
    بیژن درحالیکه از بازگو کردن آن سوال وحشت داشت با اضطراب پرسید:"دخترم ،از سارا بگید.آیا امیدی به زنده موندش هست.چطور می تونم با دکترش صحبت کنم."
    پرستار که آثار غم را به آسانی از چهره بیژن می خواند گفت:"دخترتون در بخش دیگری بستری ایت.تا جایی که من خبر دارم او هنوز در حالت کما است."
    بیژن با تشویش پرسید:"آیا امیدی به زنده موندنش هست یا خیر؟"
    پرستار با تردید گفت:"متاسفانه ضربه ای که به ناحیه سرش وارد شده منجر به خونریزی مغزی شده اما با کارهایی که روی بیمار شده به لطف خداوند احتمال زنده بودن رو به حداکثر رسونده."
    بیژن با بیقراری گفت:"می خوام دخترم رو ببینم باید با پزشکش صحبت کنم.او باید زنده بمونه حتی اگه لازم باشه برای مداوا به خارج می برمش تمام ثروتم رو به پاش می ریزم تا دوباره سلامتی خودش رو به دست بیاره،او تنها کسی است که میتونه با وجودش طناب پاره زندگیمون رو گره بزنه.اگه او هم از دست بره من و مهشید هردو تباه میشیم....خواهش می کنم بگید چکار کنم که دخترم رو از دست ندم."
    پرستار با تاسف سر تکان داد و گفت:"آقای عزیز عمر دست خداست.در ضمن مثل اینکه وجود طفل نو رسیده رو به کانون خونواده تون فراموش کردید.او هدیه ایست از جانب خداوند برای شما که عزیزی رو از دست دادید.وجود او میتونه معنا بخش زندگیتون باشه.خواهش میکنم وجود موثر او رو در بهبود اوضاع نادیده نگیرید."
    بیژن چنگی به موهایش زد و گفت:"حق با شماست اما اون کسی که در چند قدمی ما داخل اون اتاق قرار داره و غرق در رویاهای مادرانه اش با یک یک بچه هایش خلوت کرده نمی تونه بپذیره که میشه جای خالی یکی از دلبندانش رو با تولدی تازه پر کرد.چال کردن خاطرات نیاز به دستان بی رحمی داره که با قلب در رابطه نباشه.مهشید من ،همسر نازنین من،جزء جزء بدنش از عواطف و احساساتش فرمان می گیره.جایگزین کردن گرانبهاترین ثمره عمرش در خور توان او نیست.فراموش نکنید که او یک مادره نه یک تاجر که به راحتی بتونه با یک معامله جای جنس از دست رفته اش رو پر کنه.شما در باره وضع موجود به او چه گفتید؟"
    پرستار که قطره ای اشک در چشمانش حلقه زده بود با لحنی اندوهناک گفت:"از سانحه چیزی رو به خاطر نداره.فقط تنها چیزی رو که به یاد داره و تو این چند روز مدام خودش رو
    ملامت می کنه سیلی است که در آخرین لحظه به صورت فرزند مرحوم شما زده می گه بعد از اون هیچی رو به یادش نمی یاره البته ماهم به ایشون گفتیم که در اثر درد شدید بیهوش شده و شما او رو به بیمارستان چالوس رسوندید و از اونجا بخاطر عدم امکانات لازم به تهران منتقل شدی. در این مدت یکسره سراغ شما و بچه ها رو میگرفت و ماهم مجبور بودیم به گونه ای از پاسخگویی به سوالات پی در پی ایشون طفره بودیم."
    بیژن با سردرگمی گفت:"وحالا این مسئولیت سنگین رو به عهده من گذاشتید تا تلخ ترین خبر زندگیش رو بهش دادم.چطوری؟با چه زبونی؟این کار در توان من نیست. خواهش می کنم کمکم کنید."
    پرستار با تاسف سر تکان داد و گفت:"این خبر دیر یا زود باید گفته بشه ،پس بهتره که شما او رو در جریان قرار بدید اینطوری میتونه واقعیت رو بهتر هضم کنه ولی بهتره که شما او رو در جریان قرار بدید اینطوری می تونه واقعیت رو بهتر هضم کنه ولی بهتره زمانی که از بیمارستان مرخص شد و او رو به منزل خودتون بردید او را آگاه کنید. در غیر اینصورت ممکنه هیچ وقت جرات قدم گذاشتن و رویارویی با خاطرات گذشته رو پیدا نکنه."
    "کی مرخص میشه؟"
    "همینامروز اما نوزاد چند روز دیگه اینجاست تا از لحاظ تنفسی مشکلش رفع بشه.تا چند روز دیگه می تونید نوزاد رو از نزدیک ببینید.باید بگم خداوند دختر به غایت زیبایی به شما هدیه کرده.بین کودکانی که در این هفته متولد شده اند او از همه دوست داشتنی تر بوده.از نظر جثه به بچه هفت ماهه نمی خوره خیلی درشت تر نشون می ده خدا می دونه اگه نه ماه کامل رو در شکم مادرش میگذروند لابد بالای چهار کیلو وزنش بود."
    بیژن ختده تلخی بر لب آورد و گفت:"افسوس پیش بینی هایی که درمورد تولد او کرده بودیم همه اش برعکس شد.او در جو بسیار آشفته ای پا به دنیا گذاشته.خواهر و برادرش خیلی آرزوی دیدنش رو داشتند ،بخصوص نیما چقدر دوست داشت صاحب یه برادر کوچولو بشه همیشه سر این مسئله با خواهرش بحث می کرد.با چه شور و شوقی اتاق براش چیده بودند و هر روز از مادرشون می پرسیدند چند روز دیگه به تولد بچه باقی مونده.پسرم این روزهای آخر حوصله اش سر رفته بود و مدام از وضع موجود شکایت می کرد بخصوص که مادرش روز به روز سنگینتر می شد و زیاد نمی تونست به بچه ها برسه بعد از هفت ماه انتظار او متولد شد اما افسوس که نه برادریه برای دیدنش بی قراری کنه و نه خواهری که با التماس از مادرش می خواست دختر باشه.وای خدای من...تو با ما چه کردی؟چطور دلت اومد کانون خونواده ای خوشبخت رو به جهنم تبدیل کنی.مگه گناه ما به درگاه تو چی بود....ما که داشتیم زندگی می کردیم بدون کوچکترین گناه ومصیبتی،پس چرا اینطور خوشیها رو برما حرام کردی؟مگه ما آزارمون به کی رسیده بود؟چه ظلم واجحافی در حق دیگران کردیم و ه مال حرومی رو وارد زندگیمون کردیم که حالا باید تقاصش رو پس بدهیم.مگه غیر از این بوده که همیشه در کار خیر پیش قدم بودیم.اینهمه انفاق و نیکی و گذشت پاداشش اینه؟پس عدالتت کجا رفته اینه ترازوی عدلی که داد انسانها رو می گیره.از توبه کی شکایت کنم به کی؟"
    صدای بیژن که لحظه به لحظه اوج میگررفت افرادی را که در محوطه بیمارستان بودند را متوجه خود میکرد.پرستار که صورتش غرق در اشک بود افرادی را که به سمت آنان می آمدند با اشاره دور می ساخت.به سمت بیژن رفت و دست او را گرفت و گفت:"آروم باشید ممکنه همسرتون صدای شما رو بشنوه.صلابت و بردباری شماست که میتونه در برابر هر حادثه ای دیوارهای متزلزل زندگیتون رو با ثبات نگه داره."
    بیژن در حالیکه با ناتوانی بر روی نیمکت می نشست با بغض گفت:"آخه من هم انسانم بغض تو گلو دارم می خوام متلاشی بشم مگه پدری که نه سال چشمش به رشد و نمو بچه اش دوخته می تونه بی خیال باشه و اشک نریزه.نیما ثروت جاودانه من بود.او قوت قلب باباش بود ،وجود او به من جرات می داد که از دست زدن به کارهای بزرگ نترسم.همیشه می گفتم اگه روزی بمیرم او هست که عهده دار مادر و خواهرش باشه.بچه با جربزه ای بود ،رگ غیرت داشت می دونستم می تونه در نبود من گلیم خونواده اش رو از آب بیرون بکشه اما حالا که او نیست فایده زندگی کردن چیه."
    پرستار به آرامی گفت:"چطور شما از بچه ای که سرد و گرم زندگی رو نچشیده بود انتظار این رو داشتید که در نبودنتون بتونه جانشین شما بشه و گرداننده زندگی مادر و خواهرهاش باشه.امروز که برعکس شده و او نیست شما با تجربه سالها زندگی دارید از مسئولیت خودتون شانه خالی می کنید و دنیا رو فنا شده می بینید."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 40 تا 45

    من نمیگم چون شما مرد هستید نباید شیون کنید اشک بریزد ، دریا هم با اون همه عظمتش در مقابل گرفتگی واکنش نشون می ده وبا جوش و خروش عقده هاش بر سر ساحل خالی میکنه چه برسه به ما انسانها که در مقابل گزش یک پشه از خودمون واکنش نشون می دیم ودر پی نابودی او بر می اییم خداوند طبیعت انسان رو از یک یک اجزاء افرینش الهام گرفت اب،باد، خاک،اتش، این چهار پدیده عناصر تشکیل دهنده انسان هستند به این صورت که از مخلوط خاک و اب خمیری به نام انسان به وجود اورد. ذات او را از اتش افرید تا موجودی خون گرم باشد تا بتواند خوبیها وبدیها رو تمیز بده وعمر این موجود عجیب الخلقه رو همچون باد گذرا و کوتاه افرید تا نسبت به جهان مادی احساس مالکیت ابدی نکنه پس خداوندی که تا این حد حساب شده موجودی را به نام انسان رو خلق کرده ایا اختیار اینو نداره هر وقت که خواست به زندگی او پایان بده .،بیژن در حالی که به زمین خیره شده بود بی اختیار شقیقه هایش را در دست فشرد.با صدای مهرداد به خود امد که می گفت :خواهرم سراغ شما رو می گیره.بهتره پیشش برید.،بیژن به چشمهای مهرداد که در اثر گریه قرمز بود خیره شد -چی شده؟
    -چرا چشمات این طور سرخ شده؟،
    مهرداد در حالی که چانه اش در اثر بقض می لرزید گفت :خدا منو لعنت کنه که همه این اتفاقات بخاطر عروسی شوم من بود.ای کاش به جای لباس سفید دامادی کفن به تنم می کردم این روز ها رو نمی دیدم . خواهر بی نوایم سراغ شما بچه هایش رو می گیره .با خواهش التماس می خواد که نیما و سارا پیشش ببرم منم که نمی تونستم التماس هاش رو تحمل کنم فوری از اتقاق بیرون امدم. اقا بیژن، روم سیاه،اگه اجازه بدید من برگردم شمال،نمی تونم اینجا بمونم،احساس تقصیر داره بیژن از جیش بلند شد در حالی که دستش را به زیر چانه او می برد ، سرش را بالا گرفت وگفت : اگه بنا به تقصیر باشه تنها تو نبودی که دراین اتفاق نقشی داشتی ، خود من هم با توقف های بی جا یکی از عوامل این حادثه بودم ،من تو رو به هیچ وجه تبیخ نمیکنم مهشید هم اگر واقع بین باشه نباید جشن ازدواج تو رو به این موضوع ربط بده ، حالا می تونی بری و در اولین فرصت با زن دلخواهت ازدواج کنی ،در ضمن بیشتر مراقب مادرت باش او بخاطر این ضربه خانه نشین شده ،بهش بگو که نگران زندگی ما نباشه ... اتفاقیه که افتاده ، نمی شه با سرنوشت جنگید .، بیژن نگاهش را از مهرداد گرفت و به پرستار که نگاه پیروزمندانه به او می نگریست خیره شد گفت : اگه حرفهای معجزه اسای شما دکترها و پرستار ها نباشه انسانها داغدیده ای که بیمارستان رو تر می کنند باید برند خودشون زنده به گور کنند از شما بخاطر سخنان ارزننده تون سپاس گزارم .،
    پرستار با لبخندی پر مهرانجا را ترک کرد . بیژن مهرداد را تنگ در اغوش کشید و گفت :دعا کن سارا زنده بمونه ، فقط همین . حالا می تونی بری.،
    مهرداد دست او را فشرد ولحظه ای بعد او هم بیژن رو تنها گذاشت ورفت. می خواست بدون معطلی نزد مهشید برود ، اما هنوز در پاهایش این توان را احساس نمی کرد و بهتر دید در محوطه سرما زده بیمارستان قدم بزند به جز درخت کاج هیچ سبزی دیگری انجا به چشم نمی خورد . نظرش به سمت استخری که ان طرف تر از او قرار داشت جلب شد ، نا خوداگاه به سمت ان رفت و روی نیمکتی که رو به رو استخر قرار داشت نشست . از دیدن اب یخ زده استخر ناگهان یاد خاطره ای افتاد وقتی که نیما هفت سال بیشتر نداشت و برف زیادی باریده بود واز سرما سنگ می ترکید ، نیما با اصرار زیاد او و مهشید را راضی کرده بود که بگذارند او به داخل حیاط برود و برف بازی کند البته نیت نیما برف بازی نبود او به تقلید از یک برنامه تلوزیونی که اسکی رو یخ را به نمایش گذاشته بود میخواست این کار را ازمایش کند به محض اینکه وارد حیاط شد بدون معطلی به سراغ استخر رفته بود لحظه ای بعد سرو صدایش به گوش مهشید رسید . خوشبختانه به موقع او را از استخر که یخش شکسته بود بیرون کشیدند . همان هوس کودکانه باعث شد نیما یک هفته سینه پهلو بکند ودر بستر بیفتد مهشید هم در اثر ان ترسی که از دیدن ان صحنه به او غالب گشت یک شبانه روز در تب سوخت . این اتفاق باعث شد که مهشید برای پایان دادن به کابوسهای شبانه اش بیژن را راضی کند استخر را خراب کند وبه جایش باغچه ای زیبا جایگزین کنند. با سوز سردی که به صورت بیژن خورد به خود امد نفسی عمیق کشید و به قصد رفتن به نزد مهشید از جا بر خاست نگهان فکری به ذهنش خطور کرد . برای رفتن به ملاقات زنی که تازه زایمان کرده و از روحیه ای حساس بر خورد دار است، دست خالی رفتن کار جایزس نبود به دور از تمامی ان اتفاقات شوم، مهشید زنی زانو محسوب می شد که نیازی به توجه وتشکر داشت . فوری به سمت گلفروشی رفت و با سبد زیبایی ازگلهای مریم و میخک به دیدار همسرش رفت به محض ورود به بیمارستان کارکنانی که در جریان مشکل انان قرار داشتند از دیدن بردباری و صلابت ان مرد که سعی در زدو دن ردای غم از قامتش کرده بود با نگاهی تحسین بر انگیز او را تا داخل اتاق مشایعت کردند.
    مهشید با لبخندی توصیف ناپذیری از و استقبال کرد . بیژن سبد گل را روی میزکه که کنار تخت بود قرار داد و بعد به سمت مهشید خم شد و دا ترین بوسه زندکیش را که نشات گرفته از التهاب درون بود بر گونه او نهاد . مهشید که لبریز احساسات شده بود ، دستان او را دست فشرد وبعد با لبخندی گفت : کجا هستی مرد، داشتم از دلتنگی دق می کردم .،
    بیژن اب دهانش را به سختی قورت داد و گفت :راستش این قدر برای دیدنت بی تاب بودم که فراموش کردم با دسته گل به دیدنت بیام .به محض اینکه چشمم به بهت افتاد تازه متوجه اهمال کاریم شدم فوری برگشتم و این سبد رو تهیه کردم. حالا منو می بخشی یا نه؟
    مهشید لبی شرین کرد و گفت والا چی بگم بچه اولمون نبود که بگم ناشی بودی ، با این وجود عذرت رو قبول می کنم خب، بگو ببینم از بچه ها چه خبر ؟ باور کن دلم برای دینشون پر می زنه دیگه حتی یک ساعت هم نمی تونم تحمل دوریشون رو بکنم قصه های مادر خوشش نمی اد می گه قدیمی هستند
    مهشید با تاثر گفت : طفلی بچه ، الهی بمیرم . حالا بگو ببینم نیماچه کاره می کند لابد از اینکه بچه دختره حالش گرفته شده،
    بیژن با شنیدن این حرف چنان دگرگون شد که فوری به سمت پنجره رفت تا مهشید متوجه تغییر حال او نشود در حالی که پرده را می کشید گفت : عجب زمستون سیاهیه مغز استخون ادم از سرما تیر می کشه خدا به داد کسانی برسه که اواره بی پناه هستند.
    مهشید با تردید پرسید : بیژن چرا جواب نمیدی طفره می ری ببینم برای نیما اتفاقی افتاده ؟
    بیژن با دست پاچگی گفت نه چرا این فکر رو می کنی
    مهشید با نگرانی : اخه وقتی درباره نیما از مهرداد پرسیدم بدون هیچ جوابی اتاق رئ ترک کرد توهم داری حرف رو عوض می کنی نکنه طوری شده دارید از من پنهان می کنید
    بیژن با لبخندی مصنوعی گفت: عجب زن شکاکی هستی. بهتره بگم ادمم منفی باف این فکرها چیه می کنی نینا قبراق و سر حال تو خونه گرم ونرم نشسته چشم انتظار باز گشت توست و از اینکه بچه دختره به هیچ وجه ناراحت نیست حالا دیگه می گی این طوری چون تک پسر هستم ، بیشتر عزیزم
    قطره اشکی از صورت مهشید تراوش کرد و گفت : نمیدونی بخاطر سیلی که به صورت نیما زدم چقدر خودش رو سر زنش میکنم در یک ان اراده از کفم خارج شد چنان درد طغیان کرده بود که بی اختیار شده بودم باور کن در اون لحظه پی به روحیه بزرگ نیما بردم ، او دنیای گذشته و مهربونیه ، دیدی چطور صورت منو غرق بوسه کرد با این کارش میخواست به من بفهمونه به خاطرسیلی دلخور نیست پسر گلم تواین چند وقت توجه ان چنانی از من ندیده . دلم میخواست زود تر مرخص بشم تا جبران ان روزهای از دست رفته رو برای بچه ها برای تو این مدت به زحمت افتادی بکنم بیژن کنار مهشید نشست و کفت دیگه وقتشه که من وتو به خومون برسیم. فکر نمی کنی که ما دو نفر بیش از اندازه خودمون رو وقفه بچه ها کردیم فکرش رو بکن نزدیک ده ساله که بچه دار شدیم . کسره حرف بچه تو دهن من وتوست. انگار هیچ کار دیگه ای جز بچه داری و فکر کردن به اینده اونها نداریم . راستش تصمیم گرفتم این وابستگی عاطفی شدیدی که بین من و تو نسبت به بچه هامون به وجود اومده رو به شکلی کاهش بدم . این که نشد زندگی . منو تو برای فکر کردن به همدیگه هیچ جای خالی نگذاشتیم . وقتی به خودمون می اییم که هر دو پیر شدیم بچه هامون هر کدوم رفتند پی زندگی خودشون و یاد شون نمی اد پدر و مادر پیری دارند که سال های جوونی شون رو به پای انها گذاشتند مهشید به ارمی مشتی به سینه بیژن زد و با خنده گفت :ای حسود چطور دلت می اد این طوری بی رحمانه حرف بزنی ، این نظام طبیعته ، بگو ببینم مگه خود من وتو روزی روزی که پدر مادر مون لحظه لحظه عمر وزندگیشون رو به پامون ریختند برای انها چه کار کردیم ؟ خب این گردونه به موقع برای می گرده ؟
    بیژن فوری گفت : خب منظور من هم همینه عاقبت زن و شوهر هستن که به درد هم می خورند برای همدیگه می مونند چرا باید برای بی وفایی مثل بچه ها اینقدر سوخت من یادمه پدرم همیشه به مادرم می گفت بچه ماریست که انسان در استین خودش پرورش می ده بیژن هدفش از ان همه مقدمه چینی گفتنه حقیقت بود صورت رنجیده همسرش به طرف خود بر گرداند ودر حالی که در عمق نگاهش اندوه را استتار کرده بود گفت : خانم من عزیزم چرا می خوای از واقعیت فرار کنی من که نگفتم بچه هامون رو از خود طرد کنیم ، ما وظیفه داریم تا اخر عمر مراقب اونها باشیم به خوصوص تا وقتی بتونند روی پا خودشون بایستند اما فراموش نکن کهانسان هستیم و یه خورده ام باید به خدمون فکر کنیم.تو چنان وابستگی شدیدی به بچه پیدا کردی که یک تب ساده اونها تو یک هفته بیمار می کنه در صورتی که نباید این طور باشی. شرط اول داشتن یک خانواده سالم سلامت روح و روان مادره. تو رو خدا سعی کن از این پس بردبار و صبور باشی . تو یک زن تحصیل کرده هستی با قدرت درک بالا، پس نباید از حرف های من دلخور بشی حالا پاشو کم کم حاضر شو بریم خونه .
    مهشید با شنیدن این حرف همه چیز را فراموش کرد وبعد با خوشحالی چشمهایش را بر هم نهاد و گفت : وای چقدر خوب ، دلم باری زندگیم لک زده ، معلوم نیست این چند روز چی به سر خونه ام امده، البته نه ، مادر هر جا باشه اونجا گلستانه خب بیژ ن بچه چی میشه دکتر می گفت تاده روز باید داخل دستگاه نگه داری بشه اره؟
    بله همین طوره ولی خب می تونیم هر روز بیایم بهش سر بزنیم
    مهشید با ذوق پرسید او رو دیدی؟ من که هر چی التماس کردم نگذاشتند ببینمش فقط شنیدم مگن خیلی دوست داشتنی هست قشنگه
    متاسفانه من هم مثل تئ انو ندیدم ولی هر وقت دیدمش می دونم چه کارش کنم که دفعه بعد هوس نکنه سر زده جایی بره .
    مهشید چشمهایش را تنگ کررد و گفت : حیفت نمی اد بیژن بچه رو تبیخ کنی ، طفلی برای امدن دستپاچه بوده، ای نشون می ده بچه کنجکاوی داریم که برای کشف دنیا عجله داره ثل بعضی بچه ها خوبه که تا اخر نه ماهگی تو شکم مادرشون جا خشک مکنند همه رئ منتظر نگه می دارند به هر حال امدنش به جمع ما خیره و قدمش هم مبارکه مگه نه؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    46-47.........

    بیژن سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد مشغول جمع اوری وسایل مهشید شد.مهشید با نگاهی پرسشگر بیژن را برانداز کرد و بعد با تردید گفت:بیژن خیلی خسته به نظر می رسی،مثل همیشه شاد و سر حال نیستی،تو رو خدا به من بگو چه اتفاقی افتاده؟چیزی شده که تو رو اینطور دگرگون کرده؟
    بیژن با سردرگمی گفت:نه،یعنی اره،برام مشکل کوچیکی به وجود اومده که به کمک و همیاری تو محتاج هستم.
    مهشید با بیقراری پرسید:چه مشکلی؟بگو شاید تونستم کمکت کنم.
    بیژن در چشمان مهشید خیره شدو بعد با حالت خاصی گفت:به طور حتم می تونی کمکم کنی فقط خواهش میکنم بذار به خونه برسیم،بعد تو رو در جریان می ذارم.
    مهشید با دلواپسی گفت:نه بیژن،نمی تونم طاقت بیارم،باید همین الان بگی.
    بیژن در اثر فشار عصبی چنان دندانهایش را بر هم می فشرد که تکان خوردن آرواره هایش از بیرون حس می شد.با لحنی امرانه گفت:ازت خواهش کردم تارسیدن به خانه طاقت بیاری،باشه؟
    مهشید که رنگ صورتش پریده بود با بی صبری گفت:فقط بگو مربوط به بچه هاست یا نه؟
    لحن پرسش مهشید چنان دردناک بود که بیژن سوزش عجیبی در ناحیه ی قلبش احساس کرد.خنده ی تلخی بر لب اورد و گفت:دیدی ؟تو هر شرایطی آب و نون از دهنت می افته،اما یاد بچه ها نه.
    اینبار مهشید با لحن التماس گونه ای گفت:بیژن بچه ها تو خونه پیش مادرم هستند،مگه نه؟
    بیژن سرش را به علامت مثبت تکان داد،اما پیش از اینکه حرفی به زبان بیاورد دکتر و پرستار وارد اتاق شدند.مهشید کلافه از بی پاسخ ماندن سوالش به آرامی جواب سلام دکتر را داد و گفت:دیگه با اجازه تون زحمت رو کم می کنیم.
    دکتر با خنده گفت:کجا؟من هنوز برگه مرخصی رو بهتون ندادم.
    بعد رو به بیژن کرد و گفت:شما بیرون تشریف داشته باشید تا من آخرین معاینات رو انجام بدم،در صورتی که بیمار مشکل خاصی نداشته باشد،می تونید همین امروز تشریف ببرید.
    بیژن بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.دکتر پس از معاینه اجازه ترخیص او را صادر کرد.اولین سوال برای مهشید زمانی پیش آمد که انها مجبور شدند با آژانس به منزل بروند.بیژن که متوجه آشفتگی مهشید شده بود با خونسرد جلوه دادن خود گفت بعد از برگشتن از شمال مجبور شده ماشین را برای سرویس به تعمیرگاه ببرد،اما مهشید با این پاسخ قانع نشد و با اضطراب مسیر بیمارستان تا منزل رادر سکوت گذراند.زمانی که پیاده شدند و در مقابل منزل خود قرار گرفتند،بیژن بر خلاف مهشید که برای رفتن به داخل خانه بی قراری می کرد،پاهایش هیچگونه کششی برای وارد شدن به منزل سوت و کورشان را نداشت.دیدن جای خالی کودکانشان که تا چند روز پیش گرمابخش محفل آنان بود دیدگانش را تار می کرد.استیصال او در مقابل مهشید را متعجب ساخت.با کلافگی گفت:ای بابا،چرا این دست اون دست می کنی،زودتر در ر وباز کن.مگه نمی بینی حالم چندان مساعد نیست.
    بیزن در حالی که کلید را در قفل می انداخت با خود اندیشید که کلید همیشه و در همه جا مشکل گشای کارهاست،اما کلیدی که تا چند لحظه دیگر ان در را از هم می گشود،برای همیشه خوشبختی را در حفره ای عمیق قفل می کرد.با باز شدن در مهشید بی خبر از قدم گذاشتن در فصل خزان زندگیش با گامهایی پر شتاب به سوی حقایق تلخی که تا چند لحظه دیگر با ان دست به گریبان می شد حرکت کرد.چنان برای دیدن فرزندانش بی تاب شده بود که متوجه غبار غم آلود و غریبی نشد که فضای حیاط را در بر گرفته بود.بیژن که در درون جای اشک خون می چکاند با چشمانی ملتهب در استانه در ایستاده بود.ذهنش بی اختیار خاطرات گذشته را تعقیب می کرد.وقتی از عالم خیال درامد که صدای مهشید در فضای داخل ساختمان لرزه بر پیکرش نشاند.بدون معطلی وارد شد.مهشید در حالی که چهره اش شاد و خندان بود به این طرف و ان طرف می رفت و با صدای بلند می گفت:نیما جان،سارا کوچولوی من،کجا هستید؟شیطونها.زودترخودتون رو نشون بدید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 11 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/