32 تا 35
می خوای ؟ پول , خونه, باغ, ویلا, هر چی بخوای بهت می دم . ببینم دوست داری تو جاده چالوس , همون نقطه ای که قتلگاه بچه ام بود یک ویلا برات بسازم ؟ جای خوبیه ها ؟ اگه بخوای زنم رو هم میارم پیشت تا تنها نباشی . عبادتگاه خوبی می شه , مگه نه ؟ "
همان موقع دستان بیژن شل شد و جسم ناتوانش بر روی تخت رها شد . وقتی پلکهای متورمش را بر روی هم نهاد پرستار سرم دستش را که جابجا شده بود درست کرد و بعد با حالتی مغموم اتق را تر ک کرد . در آن لحظه تنها چیزی که برایش سوال شده بود این بود که چرا آن مرد نپرسید کدامیک ار بچه هایش را از دست داده .
بیژن با قامتی شکسته مقابل پزشم قانونی نشست . لحظه اب بعد به دستور او لباس های تکه پاره و خون آلود نیما را نزد بیژن آوردند . پزشک با تعمق گفت : "آیا این لباس ها متعلق به کودک شماست ؟ "
بیژن با دیدن لباس های نیما بغضش را به سختی فرو داد و در سکوت لباس های او را بر سینه فشرد .
دکتر با تاثر گفت : " البته ما نمونه خونی رو که روی این لباس ها بوده با خون شما آزمایش کردیم و جواب گرفتیم . اما به خاطر اطمینان خاطر خواستیم که لباس ها رو شناسایی کنید ."
بیژن با صدایی گرفته گفت : " یعنی هیچ اثری از جسدش باقی نمونده ؟ "
دکتر با تاثر سر تکان داد و گفت : " متاسفانه حیوانات درنده جسداو را تکه پاره کرده اند و ما نتونستم جز این لباس های پاره و خون آلود چیز دیگه ای پیدا کنیم . آثار موجود نشانگر حمله چند حیوان درنده به جسد بچه بوده . "
بیژن سرش را بین دستانش گرفت و گفت : " خدای من چه مرگ بدی . چطور این تراژدی تلخ رو به فراموشی بسپرم . "
دکتر دلجویانه گفت : "البته این اتفاق هیچ وقت از خاطر شما شسته نمی شه , اما بی رنگ می شه , درضمن شما نفر اول و آخر نیستید که به این شکل کودک خودتون رو از دست دادید. این چندمین مورد هست که من دیدم . به هر حال از خداوند برای شما طلب صبر و شکیبایی مسئلت می کنم . ا میدوارم که آخرین غم زندگی تون باشه , در ضمن شما توسط زن و مردی که از اونجا گذر می کردند نجات پیدا کردید . می شه گفت فداکاری و کوشش شما در رساندن شما به بیمارستان قابل ستایشه . افسوس که فرصت نشد از نزدیک اون ها رو ببینید و به خاطر این جافشانی از اونا قدردانی کنید . "
بیزن با تردید پرسید : " این زن و مرد کی بودند , چطور نتونستند نیمای منو نجات بدند ؟ چرا به جای اینکه اون طفل بی گناه رو از مهکه به در ببرند به کمک من اومدند . "
دکتر گفت :" آروم باشید .این زن و مرد گویا پشت سر شما در حرکت بودند که متوجه می شن شما در نقطه نا امنی توقف کردید, اما قبل از اینکه بتونند شما رو متوجه خطر کنند ناگهان ریزش کوه اتومبیل شما رو به ته دره سوق می ده . اونها به هر شکلی که شده خودشون رو به ته دره می رسونند , در اثر ضربه ای که به اتومبیل وارد شده یکی از درها باز می شه و پسرتان به بیرون پرتاب می شه . این زن و مرد یک یک شما ها رو به ماشین خودشون منتقل می کنند , اما جستجو برای یافتن نفر چهارم بی فایده بوده . اونها مجبور می شن فوری بقیه رو به بیمارستان چالوس منتقل کنند. اونجا کمک های اولیه روی شماها صورت می گیره و بعد به خاطر وخامت حال همسر و دخترتون اونها رو به تهران می فرستند و شما اینجا می مونید . "
بیژن با ترسی که در صدایش هویدا بود گفت :" حال اون دو نفر چطوره ؟ آیا امید به زنده بودنشون هست ؟ "
دکتر سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت :" خوشبختانه خطر در مورد همسرتون رفه شده , اما دخترتون هنوز از حالت کما در نیومده . ضربه سختی به مغزش وارد شده . در این میان می شه گفت معجزه بزرگی صورت گرفته و اون مربوط می شه به نوزادی که تو این سانجه بدون کوچکترین آسیب دیدگی پا به دنیا گذاشته . اینجاست که انسان پی به تقدیر و سرنوشت می بره . به واقع که مرگ و زندگی در دست خداوند است . "
بیژن با حالتی عصبی از جا برخاست و به سمت پنجره رفت . سرش را به شیشه تکیه داد و به آرامی شروع به گریستن کرد . تصور اینکه از آن پس می بایست شاهد جای خالی پسرش می بود , تار و پود وجودش را از هم می درید . فکر اینکه دخترش با مرگ دست و پنجه نرم می کرد او را به مرز جنون می کشاند . رو به رو شدن با مهشید که عشق مادری در ذره ذره وجودش سرشته بود اورا دیوانه می کرد . ایا این نوزاد می توانست تمامی این جاهای خالی را پر کند . با دستی که به آرامی بر شانه اش نشست , با حالتی وحشت زده به عقب برگشت . چهره ارام دکتر نمی توانست مسکنی برای روح تخریب شده اش باشد . با نگاه دریده ای به او خیره شد و سپس با لحن تلخی گفت : "از دست دادن پاره تنمی دونید یعنی چی ؟ یعنی یک عمر زندگی در آتش و حسرت و دلتنگی . پا گذاشتن از بهشت به جهنم چی ؟ آیا معنی این یکی رو می دونید ؟ یعنی زنده به گور نفس کشیدن . جناب دکتر , به طور حتم نمی تونید پی به معنای داغ دیدن ببرید . مرگ یک شخص برای شما آقایان پزشک قانونی جنبه تفنن و سرگرمی داره . شکافتن و کشف کردن حرفه شماست , پس چه چیز می تونه برای شما به اندازه یک مرگ موموز , بازار کسب و کارتون رو رونق بده . تیغ کالبد شکافی تون رو تیز کردین تا برای به رخ کشیدن پیشرفت و علم خودتون پوست و گوشت انسان ها رو بدرید . شما با این همه ادعا و اهن و تلب چرا نتونستید ذره ای گوشت و پوست رو از لباسهای غرق به خون بچه ام پیدا کنید تا دست کم همون ذره رو به خاک بسپاریم تا محلی بشه برای روزهای دلتنگی من و مادرش . این طوری چگونه به قبر خالی او سجده کینم , هان ؟ چطوری خودمون رو قانع کینم . یعنی این دنیا این قدر کوچیک شده که یک وجب خاک حق بچه من نبود ؟ آخه من چطور مادر سیاه بختش رو راضی کنم که نیمای ما , پسرک ناکام ما این قدر بی توقع از دنیا رفت . "
دکتر شانه ای بیژن را که در طول آن دو روز در اثر فشار غم افتاد بودبه آرامی فشرد و با همان نگاه آرام گفت : " من به شما حق می دم که برای تخلیه روح و روانتون هرطور که می خواید با من و همکارام صحبت کنید , اما این طرز تفکر درباره فلسفه مرگ نشانگر سست بودن ریشه های ایمان شماست . خداوند امانتی رو که به شما داده حالا پس گرفته . ایا باید در مقابل خواست پروردگار با زمین و زمان جنگید و کفران نعمت کرد . شما به عنوان مرد خانواده باید بیشتر از این ها صبور و مقاوم باشید تا بتونید سرنخ رها شده زندگیتون رو به دست بیارید . خداوند اگز پسر شما رو ازتون گرفت در عوض دختری زیبا و سالم بهتون عطا کرد که می تونه تا حدودی از حجم این غم بکاهه , شما باید این موضوع رو برای همسرتون جا بیندازید تا مبادا لطمه ای به کودک تازه متولد شما وارد بشه . او احتیاج به کانونی گرم و با محبت داره تا رشد کنه , شما نباید او را از حق خودش محروم کنید . "
بیژن نگاهی به دکتر انداخت که سعی در تجلی بخشیدن او داشت . سپس بدون هیچ حرفی با حالتی آشفته اتاق را ترک کرد .
همان روز از بیمارستان مرخص شد و بدون اینکه فرصتی را از دست بدهد به همراه مهرداد راهی تهران شد . آن دو سوار بر وانت نیسانی که متعلق به مهرداد بود , مسیر را تا تهران از جاده فیروز کوه طی کردند . سکوتی سنگین در طول جاده همسفر افکار درهم آن دو بود . با پیش آمدن آن اتفاق عروسی مهرداد به تعویق افتاده بود و با از دست دادن این فرصت ازدواج با دختر دلخواهش را از محالات می دید , چون خانواده دختر از ابتدا با این پیمان مخالف بودند و مترصد فرصتی بودند که مجلس به هم بخورد , هر چند در آن لحظه هیچ غمی برای او به اندازه از دست دادن خواهرزاده اش سنگین نمی آمد . به خصوص که او تا حدوی خود را مسبب آن بلای بزرگ می دانست و احساس عذاب وجدان لحظه ای او را رها نمی ساخت . رفتار سنجیده و انسانی بیژن نسبت به او باعث شد که این مساله را به قضا و قدر نسبت دهد و بداقبالی را در این امر دخیل نداند .
پس از رسیدن آنان به تهران , بیژن با قامتی شکسته و چهره ای داغان وارد بیمارستان شد . پس از ده سال زندگی مشترک اولین بار بود که چهار روز از یکدیگر دور مانده بودند . وقتی وارد اتاق شد , از دیدن چهره آرام و متبسم مهشید برجا خشکش زد . موهای بافته شده او که به صورت دو ریسمان تابیده بر روی سینه هایش قرار داشت نشانگر آرامش او بود . بیژن می دانست هرگاه مهشید سر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)