صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 66

موضوع: خلوت شبهای تنهایی | فهیمه رحیمی

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    خلوت شبهای تنهایی | فهیمه رحیمی

    نام رمان : خلوت شبهای تنهایی
    نام نویسنده : فهیمه رحیمی
    انتشارات پگاه
    چاپ اول : 1380
    تعداد صفحه : 316
    تعداد فصل : 16

    منبع 98 یا

  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (1)
    فصل 1

    از پله های زیر زمین چاپخانه بالا آمدم تا در میان ازدحام مردمی که در حال رفت و آمد بودند ، شاید بتوانم سهمی از هوای آزاد خیابان داشته باشم و دوباره به آن دخمه باز گردم . وانت بار برای تخلیه کاغذ درست روبروی چاپخانه پارک کرده بود و راننده به بچه ها در تخلیه کاغذ ها کمک می کرد . مقابل دیوار چاپخانه را دو دستفروش بساط کرده بودند که سمت راستش آقای فری با پهن کردن پارچه برزنتی لباس مردانه وارداتی می فروخت و در سمت چپ آقا خانف کتابهای دست دوم را به کمتر از نصف قیمت حراج کرده بود . کار و بار آقا فری پر رونق تر از آقا خانف بود ضمناً آدمهایی که در کنار بساط کتابفروشی خانف می ایستادند و به عنوان کتابها زل می زدند بیشتر از آن دیگری بود اما پولی که خرج می شد به کاسه مسی آقا فری ریخته می شد . خودم یکی ، دو تایی کتاب از خانف خریده بودم و با او سلام و علیکی هم داشتم . خانف روی چهار پایه نشسته بود و کتابی در دست داشت و اینطور که به نظر می رسید غرق مطالعه بود . صدای ماشین چاپ در هیاهویی که فروشندگان به راه انداخته بودند گم می شد ؛
    « اگر امروز نبری فردا پشیمون میشی ! بدو حراجش کردم ، از ما بخرید به نفع شماست . جگر تو حال میاره خاکشیر . بدو که تموم شد . »
    دیدم خانف در میان این سر و صدا غرق مطالعه است . کنجکاو شدم بدانم این چه کتابیست که خانف را از این همه جار و جنجال دور کرده و در خود فرو برده است که نگاهم به مردی افتاد که ایستاده بود و با حسرت به کارگرانی که داشتند آخرین بند کاغذ را پیاده می کردند نگاه می کرد . ظاهرش تمیز و مرتب بود و آنطور که در اولین نگاه حدس زدم سنی حدود بیست و هشت ، نه سال داشت . صورتش اصلاح شده و لباس تنش گر چه ، نوی ، نو نبود اما از بهترین پیراهن و شلواری که داشتم نو تر به نظر می رسید . متوجه شد به او زل زده ام ، نگاهم کرد و لبخندی محو تحویلم داد و لبخند آشکاری تحویل گرفت . او به گمان اینکه من کسی هستم و به قول بچه ها سرم به تنم می ارزد ، با مشاهده وانت خالی قدم پیش گذاشت و ضمن آن که عرق پیشانی اش را با دستمال کاغذی پاک می کرد ، تموج کنان خسته نباشین گفت و پرسید : کارگر نمی خواین ؟
    این بار خوب نگاهش کردم ، توی چشمهای درشت قهوه ای اش نگرانی و تشویش را به وضوح دیدم . در جوابش گفتم :
    - ممکنه بخواهیم به درستی نمی دونم چون خودم هم یک کارگرم اما می تونی بری تو دفتر و خودت بپرسی .
    - دفتر کجاست ؟
    - دنبالم بیا نشونت میدم .
    در کنارم به راه افتاد و دیدم که از دیدن ماشین آلات و سر و صدای زیاد گیج شده خندیدم و برای اینکه دلگرمش کنم ، گفتم : نترس عادت می کنی .
    صدامو نشنید و با صدای بلند گفت : چی گفتی ؟
    سرم را به علامت هیچی تکون دادم و بردمش دم در دفتر و با اشاره دست حالیش کردم که اینجاست . مردد ایستاده بود به صورتم نگاه می کرد و با نگاه از من پرسش کرد که آیا کمکش می کنم . دیدم اگر کمکش نکنم چه بسا ممکنه سؤال نکرده پشیمون بشه و برگرده ، این بود که دستگیره در دفترو پایین آوردم و با دست دیگرم تقریباً هلش دادم تو اما خودم وارد نشدم . همون جا بیرون در ایستادم و از دیوار شیشه ای دفتر نگاهش کردم . دیدم که این پا و اون پا می کنه و چیزی نمونده که فرار را بر قرار ترجیح بده که خوشبختانه آقای مدیر به موقع سرش رو از روی نوشته ای که جلوش بود بر داشت و متوجه اون شد . نفس راحتی کشیدم و خواستم برم پی کارم که با آقای رسول ماشین چی که عنوان سر کارگری هم داشت ، رخ به رخ شدم . آقا رسول پرسید : تو دفتر کاری داری ؟
    به علامت نه سر تکان دادم و آقا رسول گفت :
    - ماشین خودتو بده به مرتضی و یک سری به صحافی بزن . داود نیومده و ترتیب ها خوابیده .
    چشم بلندی گفتم و راه افتادم سوی صحافی . یک زمانی بود که تو کار ترتیب مهارتی داشتم و بهم می گفتن علی برقی . این مال زمانی بود که دوست داشتم یه صحاف خوب بشم . اما بعد به لطف آقا رسول یک ماشین چی شدم . ساعت پنج بعد از ظهر که کارم تو صحافی تموم می شد ور دست آقا رسول می ایستادم و به عنوان مبتدی کار می کردم و ضمن اضافه کاری ، کار با ماشین چاپ رو هم یاد گرفتم . آقا رسول دوستم داشت و شاید سرگذشت غمبارم موجب شده بود که نسبت به سایر کارگر ها به من بیشتر توجه نشون بده و بخواد از من یک کارگر ماهر بسازه . به هر حال من ماشین چی شدم اما وقتی پای صحافی می لنگید حضورم در صحافی اجتناب نا پذیر بود . موقع ترتیب یک نگاهم به اوراق چاپ شده بود و یک نگاهم به در دفتر . اگر اوراق شماره گذاری نداشتند شش دانگ حواسم می رفت دنبال اون ، اما بدبختانه شماره داشتن سر برگها این امکان را نمی داد . دستم فرزی خود را از دست داده بود و کار کند پیش می رفت . بالاخره انتظار به سر رسید و در دفتر باز شد و جثه او از در خارج شد . کمی این پا و آن پا کرد و با چشم اطراف را کاوید . شاید دنبال من می گشت . سرم را دزدیدم تا مرا نبیند . نمی خواستم خودم را قاطی کنم . لحظه ای بعد که سر بلند کردم دیدم از در بیرون می رفت . اندامش در مقابل در دراز تر به نظر می رسید . نا خود آگاه یاد بابا لنگ دراز افتادم از مقابل در که دور شد حسی موذی به جانم افتاد که بفهمم استخدام شده یا نه . جا گلیسیرینی را بر داشتم و به بهانه ریختن گلیسیرین از صحافی بیرون اومدم و رفتم به طرف قفسه . از خودم متعجب بودم و دلیلی برای کنجکاوی نمی دیدم . تا به حال سابقه نداشت که در مورد آدمهایی که به عناوین مختلف وارد چاپخانه می شدند کنجکاوی کنم . این اولین کارگری نبود که می خواست استخدام شود . از زمانی که در این چاپخانه کار می کردم دست کم پنج شش کارگر استخدام شده بودند که یا ماندگار شده بودند و یا رفته بودند . اما این یکی با همه فرق داشت و فکر منو سخت مشغول کرده بود و تا نمی فهمیدم کارش به کجا رسیده است راحت نمی شدم . جلوی قفسه باز هم با آقا رسول سینه به سینه شدم و او در حالیکه سگرمه هایش را در هم کشیده بود پرسید :
    - علی معلوم هست امروز حواست کجاست ؟ چرا جلوی قفسه خشکت زده .
    به خود آمدم و گفتم :
    - داشتم فکر می کردم که این پسره استخدام شد یا نه .
    آقا رسول پرسید : فامیلته ؟
    سر تکون دادم به نشانه نه . آقا رسول شانه بالا انداخت و گفت :
    - پس بتو چه ، چیش بتو می رسه ؟
    من هم شانه بالا انداختم و سعی کردم خونسردی نشان بدهم و گفتم :
    - ولش کن بابا حالا ما یه سؤال کردیم .
    آقا رسول که دید رنجیده خاطر شده ام دست روی شانه ام گذاشت و گفت :
    - جوان سر بزیر و مؤدبی به نظر می آمد .
    دستش رو گرفتم و گفتم :
    - منم اینطور بر داشت کردم . فکر می کنم اواین باریه که داره دنبال کار می گرده . ریخت و قیافش به کارگر ها نمی مونه . خیلی دلم می خواد بدونم آیا استخدام شد یا نه . خود شما که اخلاق منو می دونین من آدمی نیستم که بی خود کنجکاوی کنم و بخوام سر از کار دیگران در بیارم .
    آقا رسول با گفتن میدونم ، میدونم ، دستش رو از تو دستم بیرون کشید و گفت :
    - تو برو سر کارت تا من برات خبر بیارم . می ترسم کار ترتیب نصفه کاره بمونه .
    منم خوشحال برگشتم تو اتاق صحافی و منتظر آمدن آقا رسول موندم . دقیقه ای طول کشید تا آقا رسول از دفتر خاج شد و به طرفم اومد . خواستم از حالت صورتش جواب سؤالم رو بگیرم . اما هیچ علامتی در صورتش دیده نمی شد وقتی اومد فقط سرشو داخل اتاق کرد و گفت :
    - از روز شنبه میاد سر کار خیالت راحت باشه .
    اینو گفت و رفت پی کارش . . . با خودم گفتم ، خب فقط یک روز مونده و حواسمو دادم به کار ترتیب . چاپخونه که تعطیل شد یکراست رفتم سلمونی و دادم مو هامو مثل اون کوتاه کردن و فرق سرمو یک وری کج کردم . از سلمونی هم یکراست رفتم حوم موقع بیرون اومدن از اینکه دو مرتبه لباسهای بو بنزین گرفته رو می پوشیدم ناراحت بودم . اما از طرفی هم خوشحال که می تونم روز جمعه رو تا لنگ ظهر بخوابم و دلشوره حموم و سلمونی ندارم . از دم سینما رد شدم یک فیلم جنگی اومده بود رو اکران . جمعیت زیادی پشت گیشه بلیط فروشی صف کشیده بودند . اگه من به جای قهرمان داستان بودم و مهارت او را داشتم آیا از توانایی هایم به نفع طبقه محروم استفاده می کردم ؟ یا این که زور بازویم را فقط توی مکانهای ورزشی به نمایش می گذاشتم ؟ از فکرم خنده ام گرفت . چسبیدم به این که اگر پول و پله ای داشتم چه می کردم . اول یک ساختمون چند طبقه می ساختم که زیرش چند تا مغازه داشته باشد و بعد یک چاپخونه بزرگ با چند تا ماشین افست و ملخی و دستگاه برش و بالاخره یک چاپخونه تمام عیار با تعداد کارگران زیاد که همگی از حق بیمه برخوردار باشن و حقوقی که بتونه زندگی راحتی براشون فراهم کنه . مغازه ها رو همگی کتابفروشی می کردم و از هر کتابی که چاپ می شد چه در ایران و چه در خارج وارد می کردم و تمام قفسه ها رو پر می کردم از کتاب تا مشتری جواب نداریم نشنوه و بتونه راحت کتاب بخره و ببره خونه . آقا رسول رو مدیر چاپخونه می کردم و خودم پشت میز یکی از کتابفروشیها می نشستم و از صبح تا شب کتاب می خوندم . آخ که چه کیفی داشت . . .

  4. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (2)
    سر کوچه که رسیدم با دیدن بچه هایی که پاچه شلوار هاشونو بالا زده بودند و توی گند آب جوب بازی می کردن تمام آرزو های طلایی ام به باد فنا رفت و یاد فقر و بدبختی خودم افتادم . یک اتاق سه در سه روی پشت بام خانه حبیب گاریچی و غرولند زن پاچه ور مالیدش که دایم یا با همسایه ها دعوا می کرد و یا از آقا حبیب بهونه می گرفت و قش قرق به پا می کرد . همسایه ها عقیده داشتند که اون یک دنده ش کمه و به قول معروف عقلش پاره سنگ ور می داره . اما من با اونها هم عقیده نبودم چرا که اگر اون عقل درست و حسابی نداشت می بایست تو پول شمردن و پول شناختن عقلش نرسد اما چنان حساب و کتابی نگه می داشت که حسابدار بانک هم به گرد پاش نمی رسید . بگذریم وقتی در حیاط رو که همیشه نیمه باز بود باز کردم و با گفتن یا الله وارد شدم مولود خانم هاف هافو داشت پوست باقالی ها رو که کف حیاط ولو بود با نوک جارو جمع می کرد . حدس زدم که باید باقالی ها از اتاق به حیاط پرت شده باشند . سلامی زیر لبی کردم و تند و تیز راه پشت بام را در پیش گرفتم .در اتاقم را باز نکرده بودم که چشمم خورد به آقا حبیب که سر پایی نشسته بود و به دور دست نگاه می کرد و سیگار دود می کرد . وقتی سلامش کردم به خود آمد و جواب سلامم را با صدای محزونی داد و بدون اینکه پرسشی کرده باشم گفت :

    از دستش به پشت بوم پناه آوردم .
    فهمیدم که منظورش زنشه . در حالی که لبخند می زدم پرسیدم :
    این بار بهونش چیه ؟
    آقا حبیب رو پا ایستاد و خاکستر سیگارشو یا انگشت تکون داد و همونطور که به گل سیگار نگاه می کرد گفت :
    چه می دونم مرگش چیه . حرف حساب که نمی زنه تا آدم بفهمه دردش چیه . از زمین و زمون ایراد می گیره . از بی پولی ، از بی رختی از اینکه ملیحه خانم و توران خانم رفتن شاه عبدالعظیم و به اون محل سگ نگذاشتن و چه می دونم از همه چی . . . به خدا دیگه داره صبرم لبریز میشه و هیچی نمونده دستش رو بگیرم و از خونه بیرونش کنم . اگه از ترس خد و پیغمبر نبود تا حالا صد باره اینکارو کرده بودم . اما چه کنم به خاطر این دو رکعت نمازی که می خونم می ترسم .
    در اتاق رو باز کردم تعارفش کردم داخل بشه و اون هم اومد و یکراست رفت جایی که به اصطلاح بالای اتاق بود و دو تا بالش روی هم حکم پشتی را پیدا کرده بود نشست . نفهمیدم کی اون سیگار رو دور انداخته بود . اما تا نشست سیگاری دیگر در آورد و روشن کرد . پیراموس رو بر داشتم گذاشتم کف پشت بام و تلمبه زدم . وقتی نفت توی کاسه ریخت دنبال کبریت گشتم . آقا حبیب که کارم را نظاره می کرد کبریت خودش را به طرفم انداخت و من پیراموس را روشن کردم . دود غلیظی به هوا برخاست . آن قدر صبر کردم تا نفت به اتمام رسید و بار دیگر تلمبه زدم . روشنایی آبی پیراموس را که دیدم کتری آب را گذاشتم روش تا جوش بیاد و چایی درست کنم . تا جوش آمدن کتری کار دیگری نداشتم . رفتم تا کنار حبیب آقا بنشینم که دیدم خاکستر سیگارش را در کف دستش ریخته ، مبادا که زیلوی اتاقم را کثیف کنه . خودم سیگاری نبودم و بالطبع جا سیگاری هم نداشتم . یک نعلبکی بر داشتم و مقابلش گذاشتم . آقا حبیب بدون تشکر خاکستر ها را در نعلبکی ریخت و کف دستش را با سر زانو پاک کرد و پرسید :
    - کار و کاسبی چطوره ؟
    گفتم : ای بدک نیست نون بخور و نمیری در میاد . خدا رو شکر .
    آقا حبیب گفت : اما من شنیدم که کار چاپخونه خیلی بالاست و میگن کاغذ سفید میره تو ماشین و بعد پول میاد بیرون .
    تشبیه آقا حبیب به خنده ام انداخت و گفتم :
    - بله همینطوره ، اما این پول مال صاحب چاپخونس نه مال کارگر .
    آقا حبیب به عنوان تأیید حرفم سرش رو پایین آورد و گفت :
    - کارگر یعنی حمال مردم .
    از این توصف آقا حبیب دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم چرا که بد هم نمی گفت و ما نربان ترقی یک مشت پولدار بودیم که اون ها بالا می رفتن و ما پایین نردبان باقی می ماندیم .
    به شوخی گفتم : اما آقا حبیب حالا که من و شما از اون ها بالا تریم و به پشت بام اشاره کردم .
    حرفم موجب خنده اش شد و گفت : از این جا به خدا نزدیکتریم .
    کتری جوش آمده بود و با ضرب آهنگی تند درش را به رقص در آورده بود . بلند شدم و دو پر چای دم کردم و مجدداً کنارش نشستم . این بار من بودم که پرسیدم کار و کاسبی شما چطوره ؟
    آه بلندی کشید و گفت : از وقتی که وانت تو خیابون ولو شده کار و کاسبی ما رو کساد کرده . من تا بخوام گاریمو بر دارم و برسم میدون و هندونه خربزه بار بزنم و دور کوچه ، پس کوچه بیفتم اونهایی که وانت دارن جنسو فروختن و دارن بر می گردن خونه . اما نا شکر نیستم و به همین هم که دستمو پیش مردم دراز نمی کنم خدا را شکر می کنم .
    با گفتن خدا رو شکر بلند شدم و زیر پیراموس را خاموش کردم و کتری و قوری رو آوردم بغل دستم گذاشتم و برای خودمان چایی ریختم . آقا حبیب با دیدن استکان چای سیگار دیگری گِروند ( روشن کرد ) و استکان داغ را به لب نزدیک کرد و قورت صدا داری کشید و به دنبال آن پک محکمی هم بر سیگار زد و گفت :
    - دستت درد نکنه امروز زنک لج کرده بود و به بهونه نداشتن قند و چای سماور رو روشن نکرده بود .
    گفتم : نوش جان . اما آقا حبیب بهتر نیست کمی هم پای درد دل مولود خانم بشینی و به حرفش گوش کنی شاید تونستی بفهمی که ناراحتیش از کجا سرچشمه می گیره و درمونش کنی .
    آقا حبیب تتمه چای رو با صدا سر کشید و محکم توی نعلبکی کوبید و گفت :
    - مگه اینکارو نکردم ؟ نه یکبار ، نه دو بار ، صد بار نشستم و پرسیدم به من بگو چرا داد می زنی ؟ چرا با در و همسایه ها دعوا می کنی ؟ چرا به همه فحش و نا سزا می دی ؟ مگه گفت ! مثل کلوخ چشم دار نگام کرد و لام تا کام حرف نزد . وقتی جدی باهاش حرف بزنی لال میشه و هیچی نمیگه . فقط کارش شده این که با خودش حرف بزنه و به زمین و زمان بو بیراه بگه . خدا رو شکر که اجاقش کوره و بچه دار نمیشه . اگر قرار بود چند تا بچه هم بزرگ کنه چی میشد ! چند وقت پیش یکی از همسایه های خدا نشناس سر به سرش گذاشته و بهش گفته که حبیب رفته رو تو زن گرفته و سرت هوو آورده از اون روز به بعد حالش بد تر شده و راه می ره به من تهمت می زنه . یکی نیست بهش بگه آخه دیونه من با چیم برم زن بگیرم . پول دارم ؟ جوونی دارم ؟ کار و کاسبی درستی دارم ؟ کی حاضره زن من بشه که تو هفت آسمون یک ستاره هم ندارم . یک زمانی که جوون تر بودم خیال داشتم برم و یک بچه از پرورشگاه بیارم و بزرگ کنم اما گذاشتم تا وقتی که بتونم یک مغازه کوچک اجاره کنم و دیگه دوره گردی نکنم . دوست ندارم بدبختی رو بیارم و بدبخت ترش کنم . خب نشد که بشه و من به آرزوم برسم . سوختم و ساختم و به خدای احد و واحد هرگز بروش نیاوردم که جوونیم مفت و مسلم از کفم رفت . حالا مثل اینکه اون طلبکار شده و دو قورت و نیمش باقیه .
    گفتم : پس با این حساب دردش معلومه که چیه مولود خانم از شدت علاقه ای که به شما داره ترس برش داشته و می خواد یک طوری ناراحتی شو بیرون بریزه . چرا ورش نمیداری و با هم نمیرین زیارت . شاه عبدالعظیم که دور نیست . هم زیارت می کنین و هم مولود خانم هوایی تازه می کنه که براش خوبه .
    آقا حبیب گفت : می ترسم تو اتوبوس هم لن ترانی بگه و آبروم رو بریزه نه بابا ولش کن .
    اما من مصر شدم و گفتم : امتحان نکرده که نمیشه داوری کرد .
    آقا حبیب سکوت کرد گویی که روی حرفم فکر می کرد . چای دومی را که ریخته بودم لا جرعه سر کشید و بلند شد . بدرقه اش کردم باران نم نم شروع به بارش کرده بود و بوی کاه گل بلند شده بود . پیراموس را داخل اتاق گذاشتم و با گفتن آقا حبیب امتحانش ضرر نداره او را بدرقه کردم . آقا حبیب پله های باریک را در پیش گرفت و پایین رفت .

  6. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (3)
    فصل 2


    آفتاب داشت رنگ می گرفت و معلوم بود که باران پر دوام نخواهد بود . اما همان مقدار باران باریده به همراه بویی که به هوا برخاسته بود در من لذتی آفرید که هوا را با نفسی بلند به جان کشیدم و بدون علت اشکم سرازیر شد . برای گریستن بهانه ای نداشتم شاید این گریه بازتابی از عقده دیرین بود که بی اختیار سر باز کرده بود . آیا این کفر بود که آرزو کردم ای کاش مادر من نیز نازا بود و هرگز مرا به دنیا نمی آورد ؟ اگر کوچکترین محبتی از مولود خانم دیده بودم و اگر سر سوزنی مهر او را به دل گرفته بودم نمی گذاشتم که حسرت به دل روزگار بگذراند . اما حیف که نه تنها مهری از او به دل نداشتم بلکه احساس می کردم که در دنیا از هیچ کس به اندازه او متنفر نیستم و حاضر نیستم حتی با او همکلام شوم چه رسد به اینکه قدمی برای خوشحال نمودنش بردارم . شب و صبح آرامی را سپری کردم وقتی چشم باز کردم که خورشید نهایت حرارت خود را ایثار می کرد از سکوت و سکون خونه متعجب شدم . وقتی برای آوردن آب به حیاط رفتم از بسته بودن در اتاق حبیب آقا دانستم که او به توصیه ام عمل کرده و مولود خانم را با خود به گردش برده است . جرأت کردم و دقایقی روی پله اتاق در بسته نشستم و از سکوت و خلوتی خانه لذت بردم . گلدانهای دور حوض چیده سیراب از آب بودند با خود فکر کردم که در غیبت آنها چه کار می توانم آزادانه انجام بدهم . اولین فکر شستشوی لباسهای چرکم بود چرا که می توانستم . آنطور که دوست داشتم از آب بهره بگیرم با سرعتی حیرت آور به سوی پشت بام دویدم . در حالی که پله ها را دو تا یکی طی می کردم ترس هر آن وارد شدن مولود خانم با من بود . اما این ترس مانع از انجام کارم نشد . با شتاب شروع به شستن کردم و در آب فراوان آب کشیدم و در دل از اینکه سر مولود خانم کلاه گذاشته ام خندیدم و به شهامت خود آفرین گفتم . مولود خانم ظروف و لباسها را هنوز مثل ایام گذشته کنار جوی می شست و از آب لوله کشی جز در مواقع خیلی ضروری استفاده نمی کرد و اگر می دانست که من چند طشت آب شیر مصرف کرده ام بدون درنگ جل و پلاسم را توی کوچه می ریخت و هزار تهمت و افترا به دنبال آن پشت سر من ردیف می کرد . حیاط را از ترس رسوا شدن با آب حوض شستم . پایین رفتن آب حوض دلیل موجهی بود که از آب شیر استفاده نکرده ام . وقتی لباسها را روی بند پشت بام آویختم غنیمت دیگری نیز گرفتم ، و کتری و پارچ و یک قابلمه هم پر از آب شیر کردم و برای ذخیره بالا بردم . حالا مانده بود تهیه غذا که برای فراهم آوردن وسایل باید از خانه خارج می شدم . روی آثار جرم را پارچه سفیدی کشیدم تا اگر کسی از پشت شیشه اتاق بنگرد نتواند آنها را ببیند . در اتاق را قفل کردم و برای خرید از خانه خارج شدم . ذهنم هنوز پیرامون آب و نهایت استفاده از آن بود . برای غذا دیگر لازم نبود فکر شستشو را بکنم می توانستم در غیبت مولود خانم تا دلم می خواهد آب مصرف کنم . در سبزی فروشی چشمم به تربچه های نقلی و قرمز افتاد . مدتها بود که حسرت سبزی خوردن بر دلم مانده بود . بدون درنگ سبزی و خیار خریدم و به خانه برگشتم . پاک کردن سبزی و شستن آن خودم را به خنده انداخت . اگر کسی به کارم نظارت داشت گمان می برد که با آدم کوکی روبروست که تند تند کار می کند . آشغال سبزی ها را یواشکی توی خرابه بغل خونه ریختم به امید اینکه مرغ و خروسهای ملیحه خانم تا اومدن مولود خانم کلک آشغال سبزیها رو کنده باشن . پوست خیار ها که زیر آب فراوان شسته شده بودند مثل برگ مورد سبز بود و برق می زد . بار دیگر برای خرید ماست تغاری از خانه خارج شدم و در این آمد و رفت ها هر بار نگاهی به اتاق در بسته وسوسه شیر آب خنک در من زنده می شد و چند مشت آب خنک بر صورتم می زدم اینکار گویی شادابی و جوانی را به من ارزانی می کرد . طعم و مزه آب دوغ هنوز پس از گذشت سالیان زیر دندانم هست . شستن کاسه آب دوغ زیر شیر و پر نمودن آن از آبی که زلال بود و خنک چه لذتی به همراه داشت . در دل آرزو کردم که این تفریح تا شبانگاه ادامه پیدا کند و تعطیلی و عیش آن روزم منغّص نشود ، خواب نیمروزم تا نزدیک غروب طول کشید و از صدای بلند مولود خانم که مثل ریگ فحش می داد هراسان چشم باز کردم . قلبم شروع به طپش کرد و از باور اینکه مولود خانم همه چیز را فهمیده ستون پشتم تیر کشید . آرام آرام خودم را به لب پشت بام رساندم و از همان جا به گوش ایستادم . بله کار خرابی کرده بودم و مولود خانم آشغال سبزیها را توی خرابه دیده بود و داشت بر پدر و مادر ریزنده آشغال لعنت و نفرین می فرستاد . صدای ضعیف حبیب آقا می آمد که می گفت زن بس کن خدا را خوش نمیاد . تنگ غروبی مرده ها را بجنبانی . اما مولود خانم صدایش را رسا تر کرد و گفت :
    - چرا نفرین نکنم ؟ همسایه ها اگه عزت و احترام برای مرده هاشون قایل بودند که آشغال نمی ریختن . مگه خودت رو دیوار با زغال ننوشتی که لعنت بر پدر و مادر کسی که تو خرابه آشغال بریزه . خب اون کسی که اینکارو کرده مرده هاش براش عزیز نیستن .
    تازه در اون وقت بود که یاد نوشته روی دیوار افتادم و آه از نهادم بر آمد . آب دوغ زهرمارم شد . اما کاری بود که شده بود و اگر می خواستم لب باز کنم بقیه قضایا هم لو می رفت . بهتر دیدم شلوار بپوشم و از خونه بزنم بیرون و تا آخر شب برنگردم . از پله ها پایین که اومدم زیر لبی به مولود خانم سلام کردم و می خواستم از در خارج بشم که آقا حبیب صدام کرد : علی آقا .
    به ناچار بر جا ایستادم و به سوی حبیب آقا نگاه کردم که در کنار سفره ای کوچک نشسته بود و داشت کله قند سفیدی را که در دست داشت می شکست . به سلامم با لبخندی جواب داد و گفت :
    - بیا تو کارت دارم .

  8. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (4)
    اطاعت کردم و به مولود خانم که سینی استکان و نعلبکی دستش بود و خیال وارد شدن به اتاق را داشت تعارف کردم که جلو تر وارد شود و خودم پشت سرش وارد شدم . سماور نفتی به آواز در آمده بود . مولود خانم یکراست به سوی بساط چای رفت و من در کنار اتاق دو زانو نشستم . آقا حبیب به فاصله یک متری من نشسته بود و آثار خنده ای پنهان شده زیر پوستش نمایان بود . بعد از این که حالم را پرسید چشمکی زیرکانه زد و گفت :

    - دیدی توفیر نکرد و اینکار هم افاقه نداشت .
    نگاهم به مولود خانم افتاد که داشت از قوطی چای دارجیلینگ قدیمی یک پیمانه چای می ریخت تو قوری چینی کمی آب که بست قوری را خالی کرد و بار دیگر آب بست . بوی خوش چای بلند شد و در دل آرزو کردم که یه استکان چایی دعوتم کنند . مولود خانم تکه پارچه سه گوشی را روی قوری انداخت تا چایی زود تر دم بکشد . آقا حبیب حواسم را به سوی خودش کشید و گفت :
    - جای شما خالی صبح زود زدیم بیرون و رفتیم زیارت شاه عبدالعظیم و از اون جا رفتیم سید ملک خاتون . بردمش زیارت مگه توبه کنه و دست از فحش و بد و بیراه بکشه . اما هنوز برنگشته شروع کرد .
    مولود خانم چشم گردوند و گفت :
    - تقصیر منه که فکر شوما رو می کنم تا مگس و پشه چشماتو نو در نیاره .
    برای این که قضیه کش پیدا نکنه رو به مولود خانم کردم و گفتم :
    - شما کوتاه بیاین حیف نیست مزه زیارت رو به خودتون تلخ می کنین ؟
    مولود خانم که کسی را پیدا کرده بود درد دل کند پشت به سماور و رو به من نشست و گفت :
    - هر روز صبح بعد از نماز جارو و خاک انداز بر می دارم می رم تو خرابه چارو می کنم و آب می پاشم و برمی گردم تا مگس و پشه عذابمون نده . تمام همسایه ها شاهدن که فقط من جارو می کنم و اونها فقط حظش رو می برن . خب خیلی دلم می سوزه اگه بیام ببینم کثیفش کردن . اگه تمیز نمی کنن کثیف هم نکنن .
    در دل به مولود خانم حق می دادم و این بار فحش و نا سزاش را موجه می دانستم اما چه کنم که خود مقصر بودم و اگر قضیه را کش می دادم دست خودم رو میشد . این بود که گفتم :
    - شما زن تمیزی هستین که طاقت کثیفی ندارین . این بارو گذشت کنین شاید دیگه تکرار نشه . خب بگذریم زیارت خوش گذشت ؟
    مولود خانم سر به زیر انداخت و زیر لبی گفت :
    - خوب بود جای شما خالی بود .
    و من با صدای بلند گفتم : دوستان به جای ما انشاءالله زیارت مکه و کربلا .
    به جای مولود خانم حبیب آقا با گفتن با شمای دوست سخنم را جواب داد و از مولود خانم خواست تا چای بریزد و از شکر پنیری که ره آوردشان بود تعارفم کند . از خانه که خارج شدم خوشحال بودم که قضیه بحمدالله با خوبی و خوشی به پایان رسیده و گند کار در نیامده .
    صبح روز شنبه مقابل آینه ایستاده بودم و داشتم مو ها مو مثل صمصام شانه می کردم نمی دونم چرا دوست داشتم قالب اونو به خودم بگیرم . ما از نظر هیکل شبیه هم بودیم اما از نظر ریخت نه . شاید هم بودیم نمی دونم تفاوت که وجود داشت . اما نا خود آگاه حس می کردم که شبیه هم هستیم . فکر می کردم زود تر از من در چاپخانه باشد . هر چه باشد روز اول کار بود و روز خودی نشان دادن اما بر خلاف تصورم او نیامده بود . با خود گفتم ، سر و صدای ماشینها فراریش داده و رفته پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه داشتم فکر اونو از سرم بیرون می کردم که قامت بلندش در آستانه در پیدا شد . بی اختیار دست از کار کشیدم و تماشایش کردم . این بار بدون راهنمایی و ترس تقی به در زد و وارد دفتر شد و دقایقی بعد با آقا رسول از در خارج شد و اومد سمت صحافی . سر برگرداندم و نشون دادم که متوجه او نشده ام . حضورش را حس کردم و سپس صدای آرام سلام و صبح بخیر گفتنش به گوشم رسید . نگاهش که کردم لبخندی مردد شکفتن بر لب داشت دست دراز نمودم و لبخندی شکوفا تحویلش دادم . دلش گرم شد و با تمام صورت خندید . اولین فشردن دستهایمان آغاز گر یک پیوند محکم بود و با این کار زندگیمان بدون آنکه بدانیم به هم گره خورده بود . کار او با پادویی آغاز شد و او پذیرفته بود که برای ترقی می بایست از صفر شروع کند . سر ظهر وقتی با دیزی های آبگوشت از در وارد شد و از کاغذ های باطله سفره ای پهن نمود صدای ماشینها هم خاموش شد و گرسنگان به سفره هجوم آوردند . بچه های صحافی با اکراه قبولش کردن . نه اینکه به حضور او اعتراضی داشته باشن می خوام بگم یک نوع رو در بایستی و کشف کردن اون پیش اومده بود که امری طبیعی بود . عباس جغله با اون روحیه شاد و شلوغ همیشگی اش نتونست زیاد دوام بیاره و سر شوخی رو با آقا رسول باز کرد . آقا رسول مردی جا افتاده بود که در میون بچه ها حکم پدر را داشت . سر بی موی او غالباً سوژه خنده بر و بچه ها بود . مخصوصاً عباس جغله که برای باز کردن سر شوخی از آقا رسول می پرسید که از چه نوع شامپویی برای پر پشت کردن مو هایش استفاده می کند . و همین کلام سر شوخی های دیگر را باز می کرد . آن روز هم عباس جغله با مطرح کردن اینکه آقا رسول بهتر نیست بدی تو مو هاتو خلوت کنن . باب شوخی را باز کرد و آقا رسول با گفتن اینکه چرا اتفاقاً خیالش رو دارم و می خوام بدم باهاش برای تو کلاه گیس درست کنن صدای خنده بچه ها رو به آسمان بلند کرد . می دیدم که صمصام با هر گفتگوی بچه ها احساس راحتی و خودمانی بودن می کند و آن دیوار خجالت آرام آرام فرو می ریزد . شوخی های بچه ها با آقا رسول نشانه بی ادبی آنها نبود و این را آقا رسول به عنوان سر کارگر خوب می دانست و تک تک بچه ها برایش عزیز بودند و ما هم به قدری او را دوست می داشتیم که تمام اسرارمان را بدون نگرانی در مقابل او بیرون می ریختیم و خاطرمان جمع بود که از سینه اش هرگز راهی به زبان باز نمی کند . بعد از نهار کار مجدداً شروع شد و صمصام به جمع آوری سفره پرداخت . آقا رسول از کار صمصام راضی بود و می گفت : خوشم میاد که خود کاره و حرف گیر نیست و مجبور نیستم کوچکترین کار رو به او گوشزد کنم . و به این ترتیب کار صمصام در چاپخونه ما آغاز شد . هنگام غروب وقتی ما از در خارج می شدیم او مشغول تمیز کردن ماشین بود . آقا رسول داشت یادش می داد که چطور با بنزین کار کنه و چطوری تو ماشین مرکب بریزه . یک هفته مثل برق گذشت و در آخرین روز هفته وقتی همه بچه ها دست از کار کشیدن و رفتند من این دست اون دست می کردم تا با او خارج بشم و همینطور هم شد . از چاپخونه که خارج شدیم به خود جرأت دادم و پرسیدم :
    - برنامه ات چیه ، مستقیم میری خونه ؟
    نگاهی موشکاف به چشمم کرد و گفت : نه میرم دنبال خونه .

  10. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (5)
    به گیج بودن من خندید و فهمید که معنی حرفشو نفهمیدم و اضافه کرد :

    - دنبال اتاق می گردم .
    پرسیدم : خونه ، خونواده ؟
    سایه اندوهی بر صورتش نشست و گفت : قصه درازه ، همین رو بگم که در حال حاضر تنهام و بی جا !
    دلم یکهو ریخت پایین و خودمو روبروم دیدم . سکوتی بین ما حکمفرما شد . گویی تو این سکوت داشتیم با خودمون جنگ می کردیم . صمصام با گفتن این که فکرش رو نکن پیدا می کنم . دست پیش آورد تا خداحافظی کنه و بره . دستش رو که گرفتم زبونم بی اختیار گفت :
    - بیا با من زندگی کن . من یک اتاق رو پشت بوم دارم . در واقع یک انباریه اما من بهش میگم اتاق . بد نیست یک اتاق سه در سه که هیچی امکانات نداره جز آسمان پر ستاره ، شب و تنور داغ روز ، خونه مال یک دستفروشه که یک روز و روزگاری کارش سکه بود و حالا خودش مونده و یک گاری که با اون دوره گردی می کنه . خودش آدم بدی نیست اما وای به زنش از اون زنهای هاره که نگو . میگن مخش کمی پاره سنگ ور می داره اما تا به حال گوش شیطون کر پاچه منو نگرفته . اگه با من بیای نشونت میدم ضرری نمی بینی . دوست داشتی با من هم اتاق میشی دوست نداشتی میری می گردی . صمصام لختی به فکر فرو رفت و بعد توی چشمهام نگاه کرد و گفت :
    - ما که هیچ وقت خونه نیستیم اما دلم نمی خواد مزاحم تو بشم .
    دستم رو گذاشتم رو شونه اش و گفتم :
    - این چه حرفیه من از خدا می خوام یک همزبون داشته باشم . راستش منم تنهام و فک و فامیلی ندارم حالا بیا بریم خونه رو ببین توی راه با هم حرف می زنیم .
    صمصام به دنبالم حرکت کرد اما توی راه نه اون حرف زد و نه من وقتی سر کوچه رسیدیم ایستادم و گفتم :
    - خوب نگاه کن خونه های این کوچه از روی بهترین و جامع ترین نقشه شهرداری ساخته شده . یکی جلو ، یکی عقب ، یکی جلو ، یکی عقب . خونه اولی شهردارش با عقب نشینی و خراب کردن خونه های سنتی مخالف بود و دومین خونه دستخوش تحول مدنیت و امروزی بودن شده ، میدان نبرد رو از همین جا می تونی نیگا کنی و نتیجه بگیری که بالاخره چه کسی پیروز شده .
    صمصام خندید و نگاهی کارشناسانه به خانه ها انداخت . وقتی مقابل خرابه رسید پرسید :
    - پس این چی ؟
    خندیدم و گفتم : بدبختانه تو میدان جنگ زخمی مهلک بر داشت و جان به سلامت نبرد . حالا وارث دارند فکر می کنن که چطوری می تونن ادعای خون بکنن و حق شونو بگیرن .
    حرفم تمام نشده بود که سر و کله مولود خانم پیدا شد با دیدن من و دوستی که به همراه داشتم در حالی که به صمصام زل زده بود جواب سلاممان را داد و پا از خونه بیرون گذاشت . اول من وارد شدم و بعد صمصام پشت سرم با احتیاط وارد شد . می ترسید هر لحظه از نقطه ای مورد هجوم قرار بگیره . در اتاق آقا حبیب بسته بود و نشون می داد که خونه نیست . به صمصام گفتم :
    - از پله ها راست برو بالا وقتی پله ها تموم شد ملک هوایی من شروع میشه .
    لحن کلامم دلگرمش کرد و با شتاب از پله ها بالا رفت . برای آوردن مهمان به خانه میبایست به آقا حبیب و یا مولود خانم توضیح می دادم مثل روز برایم روشن بود که پشت سر ما مولود خانم وارد میشه تا توضیح بخواد . همونطور هم شد و مولود خانم با ضرب در حیاط رو بست و نشون داد که از حضور مهمان خشنود نیست . می دونستم که اگه بگم در مقابل اون اتاق فسقلی دو تا اجاره خواهد گرفت قند توی دلش آب کرده ام برای همین با لحنی قاطع گفتم :
    - مولود خانم خبر خوشی برات دارم . اون آقا رو که دیدی دوست صمیمی منه که می خواد با من زندگی کنه و حاضره همون اجاره ای که من به شما می دم اون هم بده .
    برق شادی چنان از چشمش بیرون پرید که من به وضوح دیدم . با خود گفتم این قدم اول اما در مقابل باید امکاناتی به ما بدهد . پس بدون وقفه اضافه کردم :
    - اما دوستم شرطی هم داره که اگه شما قبول کنین اثاث میاره .
    مولود خانم به مذاقش خوش نیامد و ابرو در هم کشید و با لحنی نا راضی پرسید :
    - چه شرطی ؟ دوستت فکر می کنه که اتاق مثل پشگل ریخته که حالا شرطو شروط داره .
    دیدم داره آن روی مولود خانم بالا میاد که با عجله گفتم :
    - نه مولود خانم دوستم فقط خواهش کرده که از آب شیر بتونه استفاده کنه فقط همین . خود شما که میدونین ما هیچوقت خونه نیستیم تا مصرف آب داشته باشیم . راستش دوستم درس دکتری می خونه و آب جوب رو قبول نداره .
    اسم دکتر را که بردم اخم مولود خانم باز شد و به خیال اینکه راستی ، راستی دوست من دکتر است و اون مستأجر دکتر آورده با دستپاچگی گفت :
    - من حرفی ندارم . ما از تخم چشمم بدی دیدم که از شوما ندیدم . هر طور صلاح میدونین همون کارو بکنین . به خدا دستمون تنگه و گر نه می دادم لوله کشی کنن و آب بیارن بالا تا مجبور نباشین برای یک آفتابه آب اینقدر پله بالا پایین کنین .
    قند که هیچی نبات توی دلم آب میشد وقتی مولود خانم را اینطور رام و سر به مهر می دیدم . برای اینکه محکم کاری کرده باشم و مولود خانم از صمصام توقع طبابت نداشته باشد گفتم :
    دوست من تازه درس دکتری رو شروع کرده و تا زمانی که بتونه طبابت کنه خیلی مونده . اما ما باید خیلی ملاحظه شو بکنیم هر چی باشه اون روزی دکتر میشه و به همه ما خدمت می کنه .
    مولود خانم به علامت فهمیدن حرف من و قبول آن سر فرود آورد و گفت :
    - شاید دکتر بتونه به همسایه ها بفهمونه که تو خرابه آشغال نریزن .
    گفتم : بله ، البته ، فقط باید مدتی بگذره و خودش با همسایه ها آشنا بشه . بعد ! حالا با اجازتون برم بالا ببینم از اتاق خوشش اومده یا نه !
    من هنوز قدمی بر نداشته بودم که مولود خانم گفت :
    - به دکتر بگو که ما بچه نداریم و می تونه راحت درس بخونه !
    گفتم : حتما میگم .

  12. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (6)
    و با این حرف از پله ها بالا رفتم . در اون لحظه از کار خودم خشنود بودم و به خیال خودم زرنگی کرده بودم وقتی به پشت بام رسیدم صمصام پشت در ایستاده بود و تازه یادم افتاد که در اتاق قفله . او به در تکیه داده بود و داشت با نگاه اطراف را می کاوید . دست توی جیبم کردم و گفتم :

    - ببخش داشتم با صاحبخونه سر تو چونه می زدم .
    در را باز کردم و گفتم : بفرما تو ، کلبه ای است درویشی . در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست .
    صمصام خندید و با یک نگاه همه چیر را از نظر گذراند و گفت :
    - تو به انباری میگی اتاق ؟
    خندیدم و گفتم : من که بهت گفته بودم !
    رختخوابم را صبح بی حوصله جمع کرده بودم و شمد روی آن نا مرتب بود و دهن کجی می کرد . با سرعت شمد را صاف کردم و وادارش کردم به متکا تکیه بدهد و بنشیند . پیش از آنکه کتم را در بیاورم پیراموس را بیرون گذاشتم و تلمبه زدم . نفت فوران کرد . همان طور که پشتم به صمصام بود پرسیدم :
    - چطوره ؟
    نمی خواستم رو در رو از او بپرسم و او را در تنگنا قرار دهم . اما جوابش برایم خیلی مبهم بود و تمام شش دانگ حواسم پیش او بود . وقتی صدایش به گوشم رسید که گفت : از سر من زیاد هم هست آن قدر خوشحال شدم که کتری در دستم لرزید و چیزی نمانده بود از دستم رها شود . جواب صمصام یعنی پایان یافتن درد تنهایی و بی همزبانی . به لنگه در تکیه دادم و گفتم :
    - خوش اومدی ، کی اثاث میاری ؟
    با صدا خندید و گفت : باید زنگ بزنم و کامیون اجاره کنم . فهمیدم که اسباب و اثاثیه اون دست کمی از مال من نداره .
    به شوخی پرسیدم : لحاف و تشک که داری ؟
    سر فرود آورد و گفت : آره بابا می خوان با یک مختصر اثاث بیرونم کنن و شرم رو از سرشون وا کنن .
    نخواستم کنجاوی کنم و بپرسم اونها که می خوان بیرونت کنند چه کسانی هستند . پیش خودم گفتم به موقعش اگه دوست داشت خودش می گه . داشتم کتم رو آویزان می کردم که گفتم :
    - آقای دکتر اگه بدونی با اومدنت چه لطفی به من کردی .
    یکباره هاج و واج نگاهم کرد و پرسید : کی بتو گفت که من دانشجو بودم .
    این بار من بودم که بهت زده نیگاش کردم و تموج کنان پرسیدم :
    - راستی ، راستی تو دانشجویی ؟
    آرام سر فرود آورد و زمزمه کرد : بودم اما حالا دانشجوی انصراف داده هستم و شاگرد پادوی چاپخونه .
    صبر و شکیب از دست دادم و پرسیدم : آخه چرا ؟
    نگاهم کرد و گفت : فقر ! این مزه به دهان آشنا .
    خواستم سوأل دیگری بپرسم که فهمید و گفت : باشه یک وقت برات همه چی رو تعریف می کنم . در حال حاضر دوست ندارم مزه شیرین اتاق پیدا کردن رو با یاد آوری گذشته تلخ به کامم حنظل کنم .
    به خودم نهیب زدم مگه به خودت قول نداده بودی که کنجکاوی نکنی تا خودش زبون باز کنه . با این نهیب به ظاهر خندیدم و گفتم :
    خدا را شکر که پیش صاحبخونه دروغگو از آب در نیومدم و بعد شروع کردم به تعریف گفتگو هایی که میان من و مولود خانم رد و بدل شده بود . صمصام نگاه شوخش را به چهره ام دوخت و گفت :
    - امیدوارم این اولین و آخرین بارت باشه که پشت سرم رجز خونی می کنی هیچ دوست ندارم کسی بدونه که چی بودم و حالا چی هستم . من کار می کنم و از این که پادو هستم ناراحت نیستم .
    دستم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم : باشه قبول اما دلم می خواست صورت مولود خانم رو می دیدی و کلی حظ می بردی دوست عزیز من در سایه تو قادر خواهم بود آب پاکیزه و گوارا نوش جان کنم و تا دلم می خواهد آب مصرف کنم تو خودت خبر نداری چه نعمتی برای من هستی .
    صمصام گفت : به صاحبخونت نگفتی که من قادرم رماتیسم و نقرس و بواسیر رو دوا و درمون کنم ؟ چون من فقط چند ترم شیمی خوندم !
    خندیدم و گفتم : پس تو کیمیاگری لطفا! از این هنرت استفاده کن و این سینی رو به طلا تبدیل کن !
    از خل بازی من به خنده افتاد و گفت : رفتار عباس روی تو هم اثر گذاشته . پسر خوبی به نظر می رسه .
    دیدم با زیرکی صحبت رو عوض کرد گفتم : همه برو بچه های چاپخونه خوبند و از همه بهتر این حاجیته که روبروت نشسته .
    و با هم زدیم زیر خنده . داشتم چایی دم می کردم که پرسید :
    - بیمه ای ؟
    گفتم : چند سالی میشه که بیمه شدم .
    پرسید : چند ساله که کار می کنی ؟
    نیگاش کردم و گفتم : از وقتی دوازده سال داشتم و از پرورشگاه زدم بیرون . پرسید : او اونجا بزرگ شدی ؟ سر جنباندم و گفتم : نه سالم بود که مادرم رو از دست دادم و راهی اونجا شدم اما دو سال بیشتر نتونستم دوام بیارم و یکشب جیم شدم و راه افتادم توی خیابون .
    صمصام گفت : چه کار خطرناکی ؟ فکر نکردی ممکنه گیر آدمهای رذل و منحرف بیفتی و از راه بدرت کنن .
    گفتم : چرا فکرشو کرده بودم اما من با این نیت که پولدار بشم جیم نشده بودم دلم می خواست کار کنم و زحمت بکشم . اما آقا بالا سر نداشته باشم و ساعت خورد و خوراکم رو خودم تعیین کنم . کار اشتباهی بود اما خدا با من بود و خوشبختانه از جاده منحرف نشدم .
    صمصام دستش رو رو بالش گذاشت و ستونی برای سرش درست کرد و گفت : داستان تو شنیدنی تر از داستان زندگی منه . تو برادری ، خواهری ، قوم و خویشی هیچی . . .
    گفتم : در حال حاضر هیچی ! گاهی فکر می کنم که خدا دوستم داشت و کسی رو وبال گردنم نکرد . اما گاهی هم فکر می کنم که اگه کس و کار نزدیکی داشتم شاید این حال و روزم نبود .
    صمصام گفت : قسمت و سرنوشت هر کسی یکطوره .
    گفتم : تا چایی یخ نکرده بخور و در ضمن بگو شام چی بخوریم .
    صمصام گفت : من دیگه رفع زحمت می کنم .
    گفتم : حرفشو نزن یک لقمه نون و پنیر پیدا میشه .
    سر تکون داد و گفت : موضوع این حرفها نیست . باید برم جل و پلاسم رو جمع و جور کنم . مگه پشیمون شدی ؟
    خندیدم و گفتم : بچه نشو ، راستش اونقدر ذوق زده ام که فکر کردم از همین امشب با هم خواهیم بود . حق با توئه دیگه اصرار نمی کنم اما جون علی اگه از دست من کاری ساختش بگو برات انجام بدم . دلت می خواد بیام کمک و اثاث تو . . .
    صمصام دست بلند کرد و گفت : نه جون تو بهت که گفتم اثاثی نیست . یک دست رختخوابه و چند تا تیکه لباس ، امشب باید خبر خوش به خونه بدم که دارم گورم رو گم می کنم و فردا شب اگر خدا بخواد بعد از کار ور دارم و بیارم .
    صمصام از جا بلند شد و با هم از پله ها سرازیر شدیم . دلش می خواست یواشکی از خونه بزنه بیرون . با آقا حبیب سینه به سینه شد . بهتر دیدم که همون جا قضیه اومدن صمصام رو برای آقا حبیب مطرح کنم . حرفم تموم نشده بود که مولود خانم هم به جمع ما پیوست و از نزدیک و دقیق صمصام را برانداز کرد و به آقا حبیب با عنوان کردن آقا دکتر فهماند که مستأجر مهمی خواهند داشت و لب آقا حبیب را از رضایت متبسم گرداند . تا سر کوچه صمصام رو بدرقه کردم و پرسیدم راه رو یاد گرفته که گفت : با بو کشیدن خانه دوست را پیدا می کند .
    حرفش به دلم نشست ، من دوست پیدا کرده بودم . دوستی که به آینده ای روشن پشت کرده بود و داشت از صفر شروع می کرد . همان جایی که من بودم و هنوز پس از گذشت سالها کارگری کردن یک ماشین چی وردست و یک ترتیب کن ماهر بودم . نفس بلندی کشیدم بوی باران می آمد ، در جایی دور باران می آمد .

  14. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (7)
    فصل 3


    علی بن ابیطالب ( ع ) درباره قلب فرموده است : بر رگی از رگهای انسان پاره گوشتی آویخته است که شگفت ترین عضو به شمار می رود و آن « قلب» است که برایش اوصاف پسندیده و نا پسند بسیاری وجود دارد :
    اگر طمع در آن به جوش آید ، حرص تباهش می سازد .
    اگر نومیدی به آن دست یابد ، حسرت و اندوه می کشدش .
    اگر ترس ناگهانی آن را فرا گیرد ، دوری جستن از کار مشغولش سازد .
    اگر به او مصیبت و اندوه روی آورد ، بی تابی رسوایش سازد .
    اگر مالی و ثروتی بیابد ، بلا و سختی گرفتارش کند .
    اگر گرسنگی بر آن غلبه کند ، ناتوانی از پای در آوردش .
    پس هر کثرت از حد آن را زیان رساند و هر فزون از حد آن را تباه گرداند .
    بنابراین هر که اعتدال و میانه روی را از دست ندهد و به حکمت رفتار کند ، سود دنیا و آخرت را کسب کند .
    این سخنان گهر بار بر روی کاغذ a5 چاپ شده بود و متعلق به صمصام بود که اینک روی دیوار کوبیده شده بود . وقتی نوشته را خواندم رو به صمصام کردم و پرسیدم :
    - قلب من و تو در چه حالت است ؟
    نگاه مستقیم اش را به دیده ام دوخت و گفت :
    - از خودت بپرس .
    گفتم : فکر می کنم حیران و سرگردان در همه دهلیز ها جز دهلیز توانگری .
    گفت : پس جای نگرانی وجود ندارد چرا که یاغی شدن و درد مردم را فراموش کردن از همه بلا ها عظیم تر است .
    اثاثیه صمصام چشمگیر تر از من بود . دو قالیچه او را روی زیلو انداختیم و یک دست رختخوابش روی رختخواب من جا گرفت . در وسایل آشپزی اش یک چراغ سه فتیله ای بود که خیلی خوشحالم کرد . من مسئول جای دادن کاسه بشقاب توی کارتونی بودم که به جای جا ظرفی انتخاب شده بود و او داشت با دقت کتابهایش را که تعدادشان کم هم نبود مرتب می چید . چراغ خواب و یک رادیو هم به اتاقمان جلوه بخشیده بود . دو دست کت و شلوار داشت که به رخت آویز دیواری آویخته شد و پیراهن هایش در چمدان باقی ماند . فکر نمی کردم چیدن این اثاث کم چند ساعتی از وقتمان را تلف کند . آن شب با خوردن املت سد جوع کردیم و برای رها شدن از گرما از اتاق خارج شدیم و روی پشت بام نشستیم . صمصام بدون اجازه آب کتری را مثل آب پاش روی کاهگل ها پاشید و بوی خاک را به هوا بلند کرد . وقتی دید به کارش می خندم متعجب پرسید :
    - چرا می خندی ؟
    گفتم : برای اینکه خودت باید زحمت بالا آوردن آب را بکشی و نگاه غضب آلود مولود خانم را تحمل کنی .
    بدون حرف پایین رفت و با کتری آب بالا آمد . پرسیدم :
    - مولود خانم را دیدی ؟
    بی تفاوت گفت : آره ، بنده خدا کتری را از من گرفت و خوب شست و آب کرد و به دستم داد . من فکر می کنم تو در مورد مولود خانم اشتباه کرده ای و او زن بدی نیست .
    با اطمینانی که از اخلاق مولود خانم داشتم گفتم :
    در باغ سبزش را نبین بگذار چند روز بگذره همه چیز دستگیرت میشه .
    صمصام همان طور که نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد گفت :
    - غلط نکنم آقا حبیب این انباری را خلافی ساخته خوب نگاه کن هیچ خونه ای چنین اتاقی نداره .
    گفتم : خلاف یا غیر خلاف مه که راضیم و ممنون ، مثل اینکه به پیر مرد الهام شده بود که دو نفر آواره احتیاج به سر پناه دارن و این اتاق رو به خاطر من و تو ساخت .
    صمصام گفت : خدا اتاقی در بهشت برایش بسازد .
    با خنده گفتم : و من و تو را هم مستأجرینش قرار دهد .
    از روی تأسف سر تکان داد اما جوابی نگفت . پرسید : چند وقته اینجایی ؟
    گفتم : یکسال نمیشه تادلت بخواد اتاق عوض کردم تو انباری هر چاپخونه که فکرش رو بکنی زندگی کردم تا بالاخره رسیدم اینجا . برای همینه که فکر می کنم اتاق دارم چون مال خودمه و بابتش اجاره می دم .
    صمصام گفت : منو ببخش قصد توهین نداشتم .
    گفتم : فکرش رو نکن در واقع حق توئه اما اگر می بودی و می دیدی که من شبها کجا سرمو روی زمین می گذاشتم حرفمو درک می کردی .

  16. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (8)
    صمصام گفت : خیلی فکر کثیفیه که آدم با شنیدن درد دیگران احساس خوشبختی کنه اما میشه گفت که من از تو خوشبخت تر زندگی کردم و این درد ها را نداشتم . راستش تا پدرم زنده بود آدم خیلی خوشبختی هم بودم . نه درد گرسنگی کشیده بودم و نه طعم و مزه فقر چشیده بودم . پسر بودم و عزیز دردانه که روزگار به کامم می چرخید ، نه اینکه خیال کنی پولدار بودیم و مال و مکنت داشتیم نه بابا ، فقط راحت زندگی می کردیم و غم و غصه نان نداشتیم . خانه مال خودمون بود و بابام نگهبان بیمارستان بود و به سه اولادش که دو دختر باشد و من افتخار می کرد . دو خواهر کوچکتر از من هستند و به اصطلاح ارشد منم . وقتی پدرم فوت کرد هنوز دانشگاه نمی رفتم و با حقوق به ارث رسیده روزگار می گذراندم تا اینکه قبول شدم و مخارج شروع شد . اوایل بد نبود کم می خوردیم و ولخرجی نمی کردیم تا من بتونم کتاب و وسایل تهیه کنم . اما از سال دوم زمزمه های نا رضایتی شروع شد . مادر فکر می کرد من هنوز بچه ام و نمی فهمم که چه اتفاقاتی در شرف تکوینه . زن همسایه زیر پای مادر نشسته بود که ازدواج کند . اون هم با یک مرد پولدار که حاضر بود سرپرستی سه نفر را به عهده بگیره و خرج و مخارج دانشگاه را بپردازد . ضمن آنکه به جای مهریه مادر را به خانه خدا ببره و حاجیه کند . مادر فکر می کرد که با این ازدواج ما را تأمین می کنه و هم خودش به آرزویش می رسد . نفس کار اشتباه نبود . اما هیهات که آن مرد ، مرد خدا نبود ، بعد از عقد بود که مادر کم کم فهمید که شوهرش نه تنها پولدار نیست بلکه تنها دلالی است که توی بازار کار چاق کن است ، همین و بس . به جای آنکه مادر به خانه او کوچ کند او با یک ساک زهوار در رفته قدم به خانه ما گذاشت و شد آقا بالا سر . من از روز اول از زبان چرب و نرم او خوشم نیامده بود و قیافه اش توس ذوقم زده بود و این را خودش خوب می دانست اما او با همین زبان در قلب خواهر هایم خوش نشست و جبهه من خالی ماند . وقتی توانست خوب جای پایش را محکم کند تیشه بر داشت و افتاد به ریشه من . توی گوش مادرم می خواند که دانشگاه مال بچه پولدار هاست و مخارجش کمر شکن است و باید به فکر آینده دختر ها باشد که روزی ازدواج خواهند کرد و باید با دست پر از خانه خارج شوند . اما پولی که صرف درس من شود پولی خواهد بود دور ریخته شده که دست آخر فقط نان بخور نمیر دارد و عنوانی که پشیزی ارزش ندارد . برای مادر اسم چند تا آدم موفق رو ردیف کرده بود که بدون دانشگاه رفتن همه چیز به دست آوردن و مادر را مجاب کرده بود که برای من هم خواب طلایی دیده و می خواهد مرا هم به اوج برساند . با اینکه حرفهایش به دلم نمی نشست اما بررای رضایت دل مادرم که کمتر از شوهرش نیش زبان بشنود و هم برای اینکه حقی از خواهرانم ضایع نکرده باشم انصراف دادم و رفتم تو کار دلالی رنگ ساختمان و یک وقت به خودم آمدم و دیدم که یک جنس رو دارم دو لا پهنا حساب می کنم و به خورد خلق الله می دم و سود حاصله یکراست سرازیر میشه تو جیب شوهر مادرم . با این عنوان که برایم پس انداز می کند شده بودم حمال مفت و مجانی و نردبان ترقی اون . آقا از قبال من نون لواشش نون شیر مال شد و جالب این که خودش رو دلسز و خیر خواه من هم حساب می کرد و پیش دوست و آشنا طوری وانمود می کرد که از پدر برای من دلسوز تر است . هجویات او را می شنیدم و در دل به گفته هایش می خندیدم چرا که هر بیننده عاقلی با یک نگاه به وضع ما و با یک حساب سر انگشتی می فهمید که در گفته هایش چقدر تناقض وجود دارد . با این حال صبر کردم تا به موقع اش به او حالی کنم که با بچه طرف نبوده و من گول وعده وعید هایش را نخورده ام . تا اینکه چند ماه پیش مرد خدایی پیدا شد و نصیحتم کرد که چشم باز کنم و تا دیر نشده و جوانی ام به باد نرفته خودم را خلاص کنم . به مادرم گفتم که به شوهرش بگه پس اندازم را به خودم بده نا اونطور که دوست دارم کاسبی کنم . این حرفم بلای ناگهانی را به سرم نازل کرد و شدم منفور و نون کور و ندید بدید و خیلی نسبت های دیگر . فکر می کنی آحرش چه کرد ؟ تهدیدم کرد که نمی گذارد تو بازار کار کنم و به تاجر ها سفارش خواهد کرد که قبولم نکنن . نه اینکه فکر کنی از این تهدید ها ترسیدم به جوانی ام قسم چنین نبود و نیست برعکس خیلی هم خوشحالم ، احساس سبکی و راحتی می کنم . اونو حواله دادم به خدایی که خلقمان کرده و افتادم دنبال سرنوشتم و حالا پیش تو ام توی این اتاق و به امید فردایی که در راه است .

    بی اختیار زمزمه کردم :
    یا رب روا مدار که گدا معتبر شود
    که اگر معتبر شود ز خدا بی خبر شود
    دراز کشیده بودم و به آسمان پر ستاره که به رویمان چشمک می زد نگاه می کردیم . نسیم خنکی می وزید و نوری که از لامپ اتاق به بیرون می تابید امکان می داد که چهره های یکدیگر را ببینیم .
    گفتم : صمصام نمی دانم کجا خواندم که نادانی درد بی درمانی است و افراد و اجتماعی که گرفتار آن شدند عاقبت هلاک می شوند . حقیقتی است این که : دانا هر آنچه را که بخواهد به دست می آورد اگر چه هیچ چیز در بساط نداشته باشد ولی نادان اگر همه چیز هم داشته باشد روزی آنها را از دست خواهد داد . من و تو و امثال ما به این امید زنده ایم و برای بر آورده شدن آرزو های ممکنمان تلاش می کنیم و بالاخره از راه حلال رزق و روزی خود را به دست می آوریم .
    صمصام زمزمه کرد : اما آرزوی من محال و نا شدنی ست و برای همین هم دل به فردا نبسته ام .
    گفتم : سخن مولا را به یاد بیاور که اگر نومیدی به قلبت راه پیدا کند حسرت و اندوه از پای در خواهدت انداخت .
    صمصام کاملاً به طرفم چرخید و من در پرتو نور لبخندی را به روی لبهایش دیدم ، برق چشمانش زاییده حلقه اشکی بود که خیال روان شدن داشت . بلند شدم و لامپ را خاموش کردم و مجدداً در بستر دراز کشیدم . نور ستاره ای پر نور را در خیال به صمصام هدیه کردم تا از درخشش آن دل نومید شده اش نور بگیرد و فردا را با امید آغاز کند .
    به گمانم رسید که خوابیده . خواستم چشم بر هم بگذارم که گفت :
    - دوست پولداری داشتم که از سال آخر دبیرستان با هم بودیم . بچه ها فکر می کردند که مغرور و از خود راضی ست ، با کسی نمی جوشید و غالباً تنها و در خود فرو رفته بود . سکوتش این باور را به بچه ها داده بود که او خود را بر تر از دیگران می داند و به همیم خاطر کناره گیری می کند . درست یادم نیست که چطور شد با من باب دوستی باز کرد . پولدار که نبودم شاید از قیافه مفلوکم خوشش آمده بود و یا شاید از اسمم . در طول مدت دوستی مان چند بار تکرار کرده بود مه اسم زیبایی دارم اما خودم زیبایی در نامم نمی دیدم . پسری بود با افکار و ایده های مغشوش و درهم برهم . از اون فکر هایی که هر چقدر سعی در فهم آن کنی دست آخر تازه می فهمی که چیزی نفهمیدی . اما حضورش ، در کنار بودنش باعث اعتبار بود . حس می کردی مهمی ، مخاطب قرار گرفته ای . از او سخنی مبنی بر بدبختی یا خوشبختی نشنیدم به جز در نامه آخرش . نگاهش بر هر پدیده آنقدر سرد و بی روح بود گویی که هیچ چیز نمی توانست در وجودش هیجان ایجاد کند و این سردی به تو تلقین می کرد که از همه چیز اشباع است . ضمن آنکه پویایی اش از من و همه آنهایی که در اطرافمان بودند بیشتر بود تفسیر و تعبیر هایش بچه گانه و گاه خنده دار بود .
    موی پر پشت و بلند دختری رهگذر قالیچه سلیمان و آبی و زلالی چشم دیگری برکه ای آب برای شستشوی دست و روی ، شاعر و نقاش و فیلسوف نبود کسی بود با دنیای ساخته شده در ذهن خودش ، دنیایی که اگر دوست داشت دریچه ای کوچک به قدر یک سرک کشیدن به رویت می گشود و پیش از آن که خوب ببینی آن را می بست و ترا رها می کرد با این فکر که در این نگاه اندک چه دیده ای ؟ بسیار اتفاق می افتاد که گمان دیری نمی پایید و می فهمیدم که از او هیچ نمی دانم . نه آن که فکر کنی الفاظ و لغاتی را به کار می برد که معنی شان را نمی فهمیدم نه ! ای کاش چنین می کرد و من با مراجعه به فرهنگ لغت پی به مفهوم آنها می بردم . اشاره می کرد به راه شیری که در انتهای راه خانه ای از نور است که آن جا خانه خداست . کفر گویی او قابل گذشت بود چرا که جایگاهی بلند و رفیع برای خلق قایل بود و انسان و مخلوقات را در درجه ای پست و حقیر می شمرد . روزی با او از شهر بیرون زدیم تا درس بخوانیم و خود را برای امتحان نهایی آماده کنیم . نرفتیم به باغ و دشت که کنار جویباری زیر سایه درختی بنشینیم و روح و روان تازه کنیم . نمی دانم به دنبال چه حسی بردمش به بیابان ، جایی که چند آلونک در حال تخریب به یادگار از آدمهایی که روزی در آن مأوا داشتند به جای مانده بود . در صورتش به دنبال واکنشی می گشتم و سؤال خود را که آیا راضی است یا نا خشنود جستجو می کردم . اما نگاهش همان نگاه بی تفاوت بود گویی که پیش از آمدن با من بار ها و بار ها از آن جا دیدن کرده و جذبه خاصی نیافته . برای آنکه آمدنمان را موجه کرده باشم ادای آدمی را که با فقر آشناست به خود گرفتم و پرسیدم « آیا هرگز این بو با مشامت آشنا شده ؟ آیا می توانی تصور کنی که در این آلونک های در حال ویرانی که با اصلشان چندان تفاوتی ندارند روزی روزگاری نه چندان دور آدمهایی زندگی می کردند که در میان زباله ها قوت خود را جستجو می کردند ؟ آیا می توانی تصور کنی که بچه های پا برهنه و شکم آماسیده با توبره ای بلند تر از قدشان به دنبال شیشه خالی و قوطی حلبی بگردن ؟ » در مغزم جمله هایی می ساختم که هر چه بیشتر تأثیر گذار باشد شاید سایه اندوه را در صورتش ببینم . اما هیهات گویی با خود عروسکی را به تفریح برده بودم که فقط و فقط قادر بود راه برود . آفتاب رنگ باخته بود که برگشتیم به شهر و از هم جدا شدیم در حالی که من از آن همه سنگدلی و بی احساس بودن در حال انفجار بودم . همان شب تصمیم گرفتم که رشته این دوستی را پاره کنم و خود را برهانم . با خود می گفتم دوستی که بو و خاصیت نداشته باشد به چه دردم می خورد و ناگهان بر داشت بچه ها در مغزم جای گرفت و رأی به راندن او از خودم دادم و پرونده اش را بستم در طول روز های امتحان برای آنکه از رأی خود برنگردم از او گریختم و بعد از امتحان هم دیگر او را ندیدم .
    سکوت صمصام موجب شد تا فکر کنم چرا و چه شده که به فکر دوستش افتاده . تعریف بی هنگام او و بیان روحیه دوستش آیا هشداری است به من که می تواند همان گونه که او را آسان کنار گذاشت از من نیز بگذرد و پرونده مرا هم ، بر هم بگذارد ؟ صفاتی که از او بر شمرد آیا در من نیز منعکس است و من هم چو او آدمی عروسکی هستم ؟ و از سؤالات دیگر که توانم را برید و پرسیدم :
    - آیا منم مثل اونم ؟
    که صدای آرام خر و پف اش به گوشم رسید و مرا مأیوسانه وادار ساخت تا به تنهایی در کور سوی ستارگان به دنبال رد پایی از خود در توصیفات او بگردم .

  18. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (9)
    فصل 4

    با گذشت زمان صمصام از دوست به یک برادر تبدیل شد . برادری دلسوز و فداکار و منطقی . شب هر دو خسته به خانه بر می گشتیم به فراست می دیدم که خستگی اش را همان جا پشت در اتاق بر جا می گذارد و به هنگام قدم گذاشتن به اتاق مرد دیگری می شود ، آستین ها را بالا می زد و شروع می کرد به فراهم آوردن شام شب . من در این گونه موارد وردست او می شدم و او کار آشپزی را انجام می داد و شستن ظرف و ظروف هم با او بود . من در این فاصله چای درست می کردم و رختخواب می گستردم . وقتی از پله ها بالا می آمد همیشه حرفی برای گفتن داشت . او از مولود خانم می گفت که با اصرار می خواست ظرف نشسته ما را شستشو دهد و از درد کمری که ناگهانی به مولود خانم سرایت کرده بود و از چاره جویی او سخن می گفت . هر دو وقتی در بستر دراز می کشیدیم و آسمان را نگاه می کردیم ساعت رجعت به گذشته مان فرا می رسید و غالباً این من بودم که سر حرف را باز می کردم و از گذشته می گفتم .
    - می دونی داداش ، من راستی ، راستی هم بی کس و کار نیستم یک خواهر دارم که نمی دونم زنده است یا مرده . تا مادرم زنده بود خبر داشتم که تو قشمِ ، اما هرگز اونجا نرفتیم که بدونیم کجای قشم داره زندگی می کنه و آیا از زندگی اش راضیه یا نه . پدرم تو کافه گارسونی می کرد تو یکی از همین کافه های درجه سه ، آدم بدی نبود لوطی مسلک بود و چیزی از خانواده اش که ما باشیم کسر نمی گذاشت با اینکه غالباً مست بود ، از عربده کشی و چاقو کشی خبری نبود . از خواهرم خیلی چیز به خاطر ندارم . تا اومدم خودمو بشناسم و بفهمم که خانواده کیه و چیه اونو که خیلی از من بزرگتر بود شوهرش دادن و روانه اش کردن قشم . مادرم راضی بود و میون خاطراتی که تعریف می کرد ، از دامادش به عنوان مرد پولدار اسم می برد و من می دونستم که در جایی خواهرم دارم که با یک مرد پولدار زندگی می کنه . پدرم تا زنده بود یکی ، دو بار رفت دیدنش اما هیچوقت من و مادرم رو نبرد تا با چشم خودمون زندگی اون ها را ببینیم . پدرم زیاد پیر نبود که فوت کرد ، مادرم می گفت : یک زن کافه ای چیز خورش کرده بود که از راست و دروغش بی خبرم . وقتی پدرم مرد تزه فهمیدم که تا خرخره تو قرض غوطه وریم . یک مقدار اثاث و اثاثیه داشتیم که بالای قرض پدر رفت و من موندم و مادر و دو اتاق اجاره ای خالی حتی یک لحاف نداشتیم که شب رو اندازمون باشه . درس و مشق رها شد و من با پارتی بازی دختر همسایه که تو پرورشگاه کار می کرد راهی اونجا شدم تا لااقل جایی برای خوابیدن و لقمه نونی برای خوردن داشته باشم . با اینکه بچه بودم اما می فهمیدم که این زندگی ، زندگی من نیست و نباید سرنوشتم تو یتیمخونه رقم بخوره اما چاره ای جز تحمل نداشتم ، مادرم بیمار بود و خودش وبال گردن این و اون ، یک روز تو این خونه و روز دیگه تو خونه ای دیگه . وقتی از پا در افتاد ضربه سهمگینی را تحمل کردم و از اینکه بی مصرف هستم به حال خود دل سوزاندم . وقتی شعله غصه هایم رو به افول گذاشت به خود نهیب زدم که حرکت کن و از این بی مصرفی خودت را خلاص کن و یک شب یواشکی از ستوان دیوار اجازه گرفتم و به جای سرباز خانه از یتیمخانه زدم به چاک و فرار کردم . یک ماهی از ترس دستگیری پی کار نرفتم و تو کوچه خیابان ول گشتم . ارث مادر چند تومنی بود که به دستم رسیده بود ب این پول شکمم را سیر می کردم و شب هر کجا که می شد ، سر روی زمین می گذاشتم و می خوابیدم تا اینکه پولم تمام شد و به فکر کار افتادم . شغلم را خودم انتخاب کردم ، بلکه دست سرنوشت منو انداخت تو چاپخونه و شدم فراش چاپخونه . شاید باور نکنی اما من خواندن و نوشتن را پیش خودم یاد گرفتم هر وقت فرصتی دست می داد یک نسخه چاپی را می بردم یک گوشه و شروع می کردم به هجی کردن و خواندن و اگر نمی فهمیدم از برو بچه ها می پرسیدم و یاد می گرفتم . وقتی سنم به سن سربازی رسید ، رفتم و خودمو معرفی کردم ، خدا ، خدا میکردم که منو بفرستن قشم شاید اونجا خواهرمو پیدا کنم ، اما افتادم پادگان جلدیان تو کردستان و بعد هم پادگان رینه . از سربازی که خلاص شدم اومدم همین چاپخونه که حالا هستیم و همین جا موندگار شدم . آقا رسول سرگذشت منو شنیده و به راستی از همون موقع در حقم پدری کرده ، هر چی که بلد بود یادم یاد و حالا شده ام یک ماشین چی می دونم که از اون جا بیام بیرون می تونم پای ماشین وایسم و به تنهایی از پسش بر بیام اما دلم راضی نمی شه آقا رسولو رها کنم و برم جای دیگه من پول بیشترو نمی خوام همینکه همه می دونن من دست راست آقا رسولم و برو بچه های چاپخونه ها هم اینو می دونن برام کافیه .
    صمصام سرش را به دستش تکیه داد و گفت :
    - این که خیلی بده ، این در جا زدنه . ای کاش تجربه تو را من داشتم و آن وقت می دیدی که با چه سرعتی مدارج ترقی رو طی می کردم و خودم صاحب چاپخونه می شدم .
    خواستم به صمصام بگم که چه آرزو هایی در سر می پرورانم اما سکوت کردم چرا که هیچ فروغی در راه حصول آرزویم نمی تابید .
    * * *
    پنجشنبه بود و ما هر دو در اتاق گرم نشسته بودیم و به کار خود مشغول بودیم . پاییز از راه رسیده بود و داشت با گام هایی سریع چون باد می گذشت . من جدول روزنامه حل می کردم و او کتاب شیمی پیش روی داشت . بی اختیار پرسیدم : صمصام اگر دکتر بودی حاضر می شدی آقا غاصب رو معالجه کنی ؟ آقا غاصب لقبی بود که صمصام به شوهر مادرش داده بود .
    صمصام سز از روی کتاب بلند کرد و گفت : با یک نسخه برای همیشه از شر درد راحتش می کردم . به هنگام ادای این سخن برقی از خشم از چشمش جهید که از گفته خود نادم گشته و با لودگی گفتم : پس قسم بی قسم هان ؟ نگاهش را از نگاهم دزدید و به شیشه انداخت و گفت : برف می یاد . متعجب بلند شدم و در را باز کردم دانه های ریز باران را دیدم که در زیر نور لامپ مهتاب گون فرو می ریختند در را بستم و گفتم : دکتر جان به عینک احتیاج داری . بدون آنکه نگاهم کند گفت سردی برف را حس می کنم دارد در جایی برف می بارد ! با همان لحن گفتم : مسلمه تو قطب ! آن چنان سرد و بی روح نگاهم کرد که به راستی سردی برف را حس کردم و بر خود لرزیدم .

  20. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/