مشخصات:
نام كتاب= چشمان منتظر
نام نويسنده= زهرا دلگرمي
نام انتشارات= شقايق
چاپ اول= 1383
تعداد فصل= يازده فصل
تعداد صفحات= 496 صفحه
منبع : نودوهشتیا
مشخصات:
نام كتاب= چشمان منتظر
نام نويسنده= زهرا دلگرمي
نام انتشارات= شقايق
چاپ اول= 1383
تعداد فصل= يازده فصل
تعداد صفحات= 496 صفحه
منبع : نودوهشتیا
فصل اول
سكوت قبرستان با ناله ها و شيون هاي پي در پي شكسته ميشد. كلاغ ها نيز قا قار كنان نواي از دست رفتن را سر داده بودند. در ميان اين سوگواري صداي گريه مرد جواني دلخراش تر از همه بود. نالههايش دل سنگ را آب مي كرد. سخنان جانگدازش بر زخم دل حاضرين نمك مي پاشيد. عزيزي كه با رفتنش بهار زندگي را به خزاني دلگير تبديل كرده بود. مرد جوان خود را در ميان گل و لاي انداخته و بر سر و رويش مي كوفت. ناگاه از جا بلند شد و يكباره خود را به درون قبر تازه كنده شده انداخت. قبركن با تعجب به حاضرين نگاه كرد. نمي دانست چه كند. تا وقتي مرد جوان داخل قبر بود نميتوانست آن را براي مراسم دفن آماده كند. شيون مرد لحظه اي قطع نمي شد.
- بهاره، بهاره عزيزم چطور تونستي منو تنها بذاري و بري؟ آخ بهاره، اميدم، عزيزم آخه من هنوز باورم نمي شه منو گذاشتي و رفتي. آسون به دست نياورده بودمت كه به اين سادگي از دستم بري. حالا با خونه خالي بدون تو چه كنم؟ خدايا چي بگم؟ چرا از ميون اين همه آدم، بهاره نازنين من بايد بره؟ چرا همسر مهربون من بايد بره؟ من چطوري تحمل كنم؟ چطوري طاقت بيارم؟
اطرافيان به او نزديك شدند و سعي در دلداريش داشتند، اما او آرام نمي گرفت. اينقدر بر سر و رويش زد كه از حال رفت و توانستند او را از خاكهاي سرد گور جدا كنند و بهاره را به خانه ابدي بسپارند. وقتي پيكر جوان بهاره در گور آرام گرفت، چهره زيبايش را گشودند. حالا زمين و زمان بر مرگ اين بانوي جوان مي گريست. مرد جوان كه تازه به هوش آمده بود، نالان به طرف قبر آمد و با صدايي گرفته و فرياد زد:
- داريد چيكار مي كنيد؟ مگه من چيكارتون كردم؟ چرا بهاره رو ازم مي گيريد؟ چرا منو از عشقم جدا مي كنيد؟ آخه من چطوري خاك كردن اميد زندگيم رو ببينم و دم نزنم؟ مگه شما دل نداريد؟ مگه شما عاشق نيستيد؟ آخه مگه مهربوني مرده؟ آخ بهاره كاش من پيشمرگت شده بودم. خدايا چرا خوشبختي رو ازم گرفتي؟
با تمام ناله ها آرام آرام خاك چهره زيباي بهاره را پوشاند. حالا تنها فرد ساكت قبرستان بهاره بود. همه زار مي زدند و مي گريستند. ناله هاي شاهرخ لحظه اي فركش نمي كرد.
روزهاي بعد پشت سر هم آمد و گذشت. مراسم سوم و شب هفت به پايان رسيد، اما شاهرخ حتي اندكي آرام نشده بود. دائماً به خود مي پيچيد و بهاره را صدا ميزد. همه غم بهاره را از ياد برده بودند و نگران حال او بودند. پدر و مادرش شب و روزشان را نمي فهميدند. حتي پدر و مادر بهاره هم كه خود داغدار بودند به دلداري شاهرخ مشغول شدند، اما او اينقدر بي تابي كرد كه به ناچار در بيمارستان بستري شد. داروهاي آرامبخش، جسم او را آرام كرد، اما ذهنش همچنان فعال بود و دائماً بهاره را صدا مي زد. تأثير داروهاي مسكن از بين مي رفت، شاهرخ اينقدر فرياد ميزد كه دوباره مجبور به تزريق مي شدند.
در اين ميان آنچه غم دل بازماندگان را بيشتر مي كرد، وجود نوزاد كوچك بهاره بود، نوزادي كه با مرگ مادرش به دنيا آمده بود و همه او را فراموش كرده بودند. اين نوزاد كوچك كه نارس به دنيا آمده بود، درون دستگاه نگهداري مي شد و بي خبر از مصيبتي كه بر سرش آمده زندگيش را شروع كرده بود.
پدر و مادر شاهرخ گاهي به ديدنش مي رفتند و همپاي پدر و مادر بهاره ميگريستند، اما وضعيت وخيم شاهرخ، نوزاد كوچك را كه آرام خوابيده بود از ياد آنها مي برد.
- آقاي دكتر، خواهش مي كنم بگيد حال پسرم چطوره، چرا مدام هذيون مي گه؟ به خدا ما هم داريم ديوونه مي شيم.
- پسر شما در شرايط روحي بدي قرار داره. اون ضربه سختي خورده كه ممكنه تا مدتها اثر بدي براش داشته باشه.
- ما بايد چيكار كنيم؟ مي شه اونو به خونه ببريم؟
- به نظر من بهتره اونو ببريد، اما از خونه خودش دور نگه داريد. در ضمن پيشنهاد مي كنم موضوع بچه رو هم بهش يادآوري كنيد، شايد از اينكه بچه اش زنده مونده، آرامش پيدا كنه. اون به يك دستاويز براي زندگي نياز داره و شما بايد اين اميد رو براش زنده كنيد. معمولاً در اينجور مواقع بچه كمي مشكل رو حل مي كنه.
ص 7
- منو كجا مي بريد؟
- مي بريم خونه پسرم. اونجا راحت تري.
- خونه؟ كدوم خونه؟ من كه خونه خراب شدم، ديگه خونه ندارم.
مادر نگران پاسخ داد:
- عزيزم، الان به خونه خودمون مي ريم. پيش ما باشي خيالمون راحت تره.
شاهرخ غريد:
- اما من مدتهاست از اون خونه جدا شدم. من خونه و زندگي دارم، مي رم خونه خودمون. بهاره منتظرمه، نگران مي شه.
خواهر شاهرخ با مهرباني گفت:
- عزيزم، تو اگه پيش ما باشي خيال بهاره هم راحت تره. اون خدابيامرز...
شاهرخ ناله كرد:
- اون خدابيامرز... اون خدابيامرز... بهاره نازنينم، چرا منو لايق نمي دوني بيام پيشت؟
پدر با لخني كه سعي در آرام كردن شاهرخ داشت، گقت:
- پسرم، بهتره مدتي با ما زندگي كني. بعد مي توني به خونه خودت برگردي. مدتي ميهمان ما باش، به خاطر مادرت قبول كن، اون نگران توئه.
اشك در چشمان شاهرخ حلقه زد:
- پدر تو رو به خدا اصرار نكنيد. من نميونم... من و بهاره... بهاره ي من... بهاره ي من...
مادر اشك ريزان گفت:
- پسركم، چرا قبول نمي كني كه بهاره ديگه نيست؟ بهاره رفته اما تو زنده اي و بايد زندگي كني. با يادگار بهاره، ميفهمي؟
شاهرخ ناليد:
- بهاره هست. بهتون ثابت مي كنم. اون نمرده. همه اين قضايا فقط يه خواب بود، يه رويا بود...
پدر كه اصرار را بي فايده مي ديد با اشاره ديگران را به سكوت دعوت كرد و رو به شاهرخ گفت:
- باشه پسرم. ما به نظرت احترام ميگذاريم. مي بريمت خونه خودت. حالا آروم بگير و دلمونو بيشتر از اين كباب نكن.
در آخرين لحظه خداحافظي پدر پرسيد:
- مطمئني كه اينجا راحتي؟ دلت مي خواد ما پيشت بمونيم؟ لااقل اجازه بده شبنم پيشت بمونه.
- نه پدر، شما بريد. من بايد بمونم. چند دفعه بگم تنها نيستم. بهاره هست. مثل هميشه. مگه من چيكار كردم كه تنهام بگذاره؟ الان منتظرمه. خداحافظ.
مادر كه از پشت به پيكر تكيده و قدمهاي سست شاهرخ خيره شده بود، دردمندانه گفت:
- دكتر گفت اينجا نياد، حق داشت. بچه ام ديوونه مي شه. مي ترسم خودشو به كشتن بده. خدايا چيكار كنم؟
- خانم آروم باش. بچه كه نيست، نميتونيم تا ابد از اينجا دورش كنيم. شايد اينجا بمونه بتونه با واقعيت كنار بياد. اون بالاخره بايد حقيقت رو بپذيره.
شبنم با ناباوري گفت:
- حتي يك بارم حال بچه رو نپرسيده. اون بچه بيچاره بي مادر حالا داره بي پدر هم مي شه.
مادر پرخاش كرد:
- زبونت رو گاز بگير دختر، اين چه طرز حرف زدنه؟
***
بوي عطر ياس، عطر دلخواه بهاره از پشت در مشام شاهرخ را نوازش داد. قدم به داخل خانه گذاشت و صدا زد:
- بهاره، عزيزم، بهاره...
صدايي در جواب نيامد و اين سكوت، شاهرخ را دوباره به دنياي حقيقي كشاند. بهاره نبود. همه چيز سر جايش بود، اما بهاره... دلش بي قرار شد و نگاهش بي تاب.
به در و ديوار خانه نگاه مي كرد و در خانه مي چرخيد. بهت زده بود. به اتاق خواب رسيد. لحظه اي اميد در دلش جوانه زد:
- بهاره خواه. اون خوابيده، خوابيده...
آرام در را گشود و با ديدن بستر درهم ريخته دوباره واقعيت به طرفش هجوم آورد. بي اختيار روي تخت افتاد و هاي هاي گريست. كمي كه آرام شد از جا بلند شد و به پذيرايي آمد. روسري بهاره روي مبل افتاده بود. آن را در آغوش گرفت و بوئيد. بوي بهاره غم ته نشين شده دلش را به قليان آورد.
- آخ بهاره، كجايي كه ببيني بيچاره شدم؟ كجايي كه سر شاهرخت رو در آغوش بگيري و نذاري اينطور گريه كنه؟ چرا رفتي؟ چرا منو به خاك سياه نشوندي؟ بهاره آرام جونم، برگرد، مگه نگفتي بهار زندگيت ميشم؟ مگه قول ندادي لحظه اي تنهام نذاري؟ حالا كجايي كه ببيني ديگه هيچ آفتابي تن لرزونم رو گرم نمي كنه؟ ديگه هيچ نگاهي غم رو از دلم نمي بره و ديگه هيچ صدايي تسلاي دردهام نيست.
شاهرخ مويه مي كرد، مي گفت و ميگريست.
در اين ميان لحظه اي نگاهش به پنجره افتاد. خودش بود، بهاره بود. با آن لباس حرير سفيد كه تازه برايش خريده بود. چه زيبا و دوست داشتني نگاهش مي كرد. هيجان زده به طرفش رفت اما او نبود. سرگردان نگاهش را دور اتاق گرداند و آنچه مي خواست روي مبل پيدا كرد. بهاره بود. اينبار واقعي تر. هرچه كرد نتوانست كلامي حرف بزند. بهاره نگاهش را به او دوخته بود و لبخند مي زد.
- چي شده؟ باز كه خودت رو لوس كردي.
- بهاره كجا رفتي؟ چرا تنهام گذاشتي؟ حالا كه اومدي ازت گله دارم. ديگه بهت اجازه نمي دم بري. پيشم بمون.
شاهرخ ناله مي كرد و مي گفت، اما از بهاره خبري نبود. او رفته بود. دلش آتش گرفت. او بهاره را رنجانده بود. روي مبلي كه بهاره نشسته بود افتاد و هاي هاي گريست. بوي عطر ياس بيش از پيش فضاي خانه را معطر كرده بود.
سعي كرد چشمانش را باز كند. چشمانش مي سوخت. تكاني خورد. بهاره آرام گفت:
- مي دوني ساعت چنده؟ چرا بيدارم كردي؟
هراسان روي تخت نشست. هوا تاريك بود. با دست كورمال كورمال روي تخت را جستجو كرد، اما بهاره نبود. چراغ خواب را روشن كرد و نگاهش را به ساعت دوخت. 5/3 بعد از نيمه شب بود. اشكهايش جاري شد. روي تخت افتاد و اشكهايش بالش را دوباره خيس كرد. باز هم به خيالات فرو رفت.
- چي شده شاهرخ؟ خواب بد ديدي؟
و باز صداي خنده زيباي بهاره در گوشش پيچيد و او را به ياد آخرين لحظات با هم بودن انداخت. كنار هم دراز كشيده بودند و حرف مي زدند، از آينده، از فرزندشان كه قرار بود به دنيا بيايد، از خوشي ها، از عشق پر شكوهشان و زيباييهاي دنيا...
- شاهرخ دلم مي خواد پسر باشه، البته فرقي نمي كنه. مهم اينه كه سالم باشه، ولي اگه قرار بود انتخاب كنم، پسر ميخوام.
- چرا زن حسابي؟ دختر كه شيرين تره، بخصوص اگه مثل تو باشه.
- نخير، من عاشق شيطنت پسر بچه هام.
- پس به خاطر شيطنتم عاشق من شدي؟
بهاره خنده را سر داد و گفت:
- مگه تو پسر بچه بودي؟ هر چند شيطون كه بودي، يادته چقدر دنبالم مي افتادي؟
- آره يادمه. مگه يادم مي ره. اما تو چقدر بي رحم بودي. با بي محلي خنجر به اين قلب بيچاره ي من مي زدي.
- راستش شاهرخ مي خوام يه لعترافي بكنم. اون موقع هم خيلي دوستت داشتم. باور كن.
بعد نگاه ملتمس خود را به چهره مهربان همسرش دوخت و گفت:
- شاهرخ، منو به خاطر اون روزها ميبخشي؟
شاهرخ چشمان به اشك نشسته همسرش را ببا انگشت پاك كرد و گفت:
- اين حرفا چيه؟ معلومه كه مي بخشمت. اما خودمونيم هيچ وقت اعتراف نكرده بودي اون موقع هم عاشقم بودي. حالا چي شده كه زبون خانم باز شده؟
- هيچي، فقط... راستش دلم مي خواد تا صبح با هم حرف بزنيم، يه حس غريبي دارم، دلم نمي خواد بخوابم.
- اما عزيزم تو بايد استراحت كني. خوب نيست زياد بيدار بموني.
- ولي...
- ولي و اما نداره، بخواب. تازه كوچولومون هم به استراحت نياز داره.
بهاره دستي روي برجستگي شكمش كشيد و گفت:
- ديگه مدت زيادي تا به دنيا اومدنش نمونده.
- بهاره اينقدر دلم مي خواست به جاي اون بچه، من تو دلت بودم.
- خدا به دور. اون وقت من بيچاره مي تركيدم.
شانه هاي بهاره از خنده تكان مي خورد و شاهرخ با لذت نگاهش مي كرد.
- بهاره بايد يه قولي بهم بدي.
- چه قولي؟
- كه وقتي اون كوچولو به دنيا اومد، اونو بيشتر از من دوست نداشته باشي.
- آه خداي من! عجب حرفهايي مي زني. ديوونه شدي؟ از قديم گفتند لب بود كه دندون اومد.
- اما همه مي گن بچه بين زن و شوهر فاصله ميندازه.
- نگران نباش. اين حرفها درست نيست. هيچ كس بيشتر از تو برام عزيز نيست و نخواهد بود.
- آخ بهاره، اين حرفت خيلي به دلم نشست. بازم بگو.
سكوت بهاره، نگاه شاهرخ را به طرفش كشاند.
- بهاره چي شده؟
بهاره كه رنگش مثل گچ سفيد شده بود، از درد به خود مي پيچيد.
- بهاره، چي شده؟ بهاره...
- آي... شاهرخ... خدايا مُردم.
شاهرخ دست و پايش را گم كرده بود. نمي دانست چه كند. سريع لباسهايش را پوشيد و بهاره را به آغوش كشيد و روانه بيمارستان شد.
***
ص 13
- آقاي محترم، هنوز وقت به دنيا اومدن بچه نشده. مي تونيد خانمتون رو ببريد، اما بيشتر مراقبش باشيد. بايد استراحت كنه.
- پس اين دردها چيه؟ شما نمي دونيد چقدر حالش بد بود.
- طبق برنامه، بچچه بايد دو ماه ديگه به دنيا بياد، اما دردهاي خانمتون زود شروع شده، ايشون در خطر زايمان زودرس هستند. بايد بيشتر استراحت كنند.
شاهرخ از اين موضوع به بهاره هيچ نگفت و او را با احتياط به خانه بازگرداند.
- شاهرخ!
- جونم، بگو.
- خيلي ترسيدم. دكتر نگفت چه بلايي سرم اومده؟ نكنه بچه طوري شده؟
- دكتر گفت مشكلي نداري. نترس من پيشتم. حالا كه درد نداري.
- نه درد ندارم. بگير بخواب، شاهرخ دعا كن اون دردها ديگه به سراغم نياد.
شاهرخ با مهر پيشاني همسرش را بوسيد و از خستگي به خواب رفت، اما دلشوره دست از سر بهاره بر نمي داشت. مي دانست اين دردها غير طبيعي است. مي دانست شاهرخ چيزي را از او مخفي مي كند. نگاهي به صورت مهربان همسرش كرد و لبخندي به رويش زد. شاهرخ به شدت خسته بود، به خواب عميقي فرو رفت و متوجه نشد دردهاي بهاره دوباره شروع شد.
- شاهرخ، ممكنه بلند شي؟ نمي خوام نگرانت كنم، اما تو رو خدا بلند شو، دارم مي ميرم. درد عذابم مي ده.
شاهرخ كه گويا اين صداها را از فرسنگها فاصله مي شنيد، به زحمت چشمهايش را باز كرد و با ديدن بهاره كه كنار تخت دو زانو نشسته بود و زار مي زد، مثل فنر از جا پريد.
- چرا بيدارم نكردي؟ از كي درد ميكشي؟
- اصلاً نتونستم بخوابم... اما تازه دردهام شروع شده. متأسفم كه بيدارت كردم.
براي دلگرمي شاهرخ، از جا بلند شد، اما در قدم اول سكندري خورد و روي زمين افتاد. رنگش كبود شده بود. صداي باراش باران و برخورد آن با شيشه پنجره، شاهرخ را بيشتر عصبي مي كرد. هر چه اثرار كرد به بيمارستان بروند، بهاره قبول نكرد. مدام زمزمه مي كرد:
- الان خوب مي شم، اين درد تموم مي شه، بهتر مي شم.
صداي رعد و برق به گوش رسيد و نور چهره دردمند بهاره را روشن كرد. بهاره ناليد:
- شاهرخ به مامانم تلفن كن، دارم ميميرم.
گوشي در دست شاهرخ مي لرزيد. صداي خواب آلود مادرش او را به خود آورد:
- چي شده شاهرخ؟ اتفاقي افتاده؟ بهاره طوري شده؟
شاهرخ به زحمت گفت:
- حالش بده، دارم مي برمش بيمارستان، به مادرش هم تلفن زدم. برام دعا كنيد.
- آروم باش شاهرخ، مگه اتفاق خاصي افتاده؟ اون بچه كه قراره دو ماه ديگه به دنيا بياد.
- مادر اين حرفها رو ول كن، من دارم مي رم بيمارستان.
- خيلي خوب برو. ما هم ميايم. الان پدرت هم آماده مي شه. خونسرد باش. بچه هفت ماهه هم زنده ميمونه.
***
- شما كه گفته بوديد زايمان طبيعيه.
- درسته، اما يك وضع غير عادي پيش اومده. جون خانمتون در خطره. هر چه سريعتر بايد جراحي بشه.
- من حرفي ندارم. كجا رو بايد امضا كنم؟ تو رو خدا كمكش كنيد. اون داره درد مي كشه.
صداي فرياد بهاره، شاهرخ را به لرزه انداخت، اما او كم كم خاموش شد و لحظاتي بعد روي تخت به طرف اتاق عمل رفت. شاهرخ چشم از او بر نمي داشت، دلش شور مي زد و نمي خواست اين لحظات را از دست بدهد. آرام پشت سرش مي رفت و در دل با او صحبت مي كرد.
- عزيزم، طاقت بيار، خوب مي شي. تو و بچه مون رو به خدا مي سپارم. طاقت بيار.
***
شاهرخ اينقدر پشت در اتاق عمل قدم زده بود كه شاهايش زق زق مي كرد. هرچه مي گفتند بنشين، طاقت نمي آورد. دست خودش نبود. آرام نمي گرفت. بقيه هم نگران بودند. شاهرخ اضطراب را در چهره آنها مي خواند، اما هر يك سعي در آرام كردن ديگري داشتند. ساعت عمل طولاني شد و اين موضوع كاملاً غير طبيعي بود.
- خانم دكتر چي شد؟ حال همسرم چطوره؟
شاهرخ تقريباً دنبال دكتر مي دويد. دكتر به طرفش برگشت و در حاليكه نگاهش را از شاهرخ مي دزديد گفت:
- من كه به خانواده تون گفتم، شما تشريف نداشتيد.
شاهرخ دقايقي انديشيد كه ناچار شده بود به حسابداري برود. با لكنت پرسيد:
- اونها حرف نمي زنند. فقط منو نگاه مي كنند. لااقل شما بگيد موضوع چيه؟
دكتر دستي به شانه اش زد و گفت:
- خوشبختانه تونستيم بچه رو سالم به دنيا بياريم. بايد مدتي توي دستگاه بمونه. اما حالش خوب مي شه. بهتون تبريك ميگم، صاحب يه دختر كوچولو شديد.
شاهرخ با نگاهي مشكوك دوباره پرسيد:
- حال همسرم چطوره؟
دكتر سرش را تكان داد و گفت:
- متأسفم، حالش وخيمه. من همه تلاشم رو كردم.
شاهرخ داد زد:
- يعني چي؟ همه تلاش شما به چه درد من مي خوره؟ من همسرم رو مي خوام. اون هم سالم. شما دكتريد. چطور نتونستيد كمكش كنيد؟ حالا كجاست؟ اونو از اينجا مي برم...
شاهرخ چون پرنده اي عاشق بال گشود و به كنار بهاره آمد. رنگش به شدت پريده بود و عرق سردي سر تا پايش را پوشانده بود. دستش را نوازش گونه بر سر بهاره كشيد و با بغض نگاهش كرد. بهاره آرام روي بستر سفيد آرميده بود. رنگش به شدت پريده بود و تنفسي آرام و نامنظم داشت. شاهرخ با نگراني به دستگاههاي اطراف بهاره نگاه كرد و گفت:
- بهاره، عزيزم، خانمي بيدار نمي شي؟
نا اميد به او چشم دوخت و در نهايت ناباوري ديد پلكهاي بهاره لرزيد و نگاه مهربانش در چشمان اشك آلود شاهرخ ثابت ماند. لبخند كمرنگي لبهاي بهاره را از هم گشود.
- بهاره، چه بلايي سرت اومده؟ چي شده؟ تو كه منو كشتيو
- بچه ام، بچه ام چطوره...؟
- دختره، برخلاف ميل تو، اما حالش خوبه.
بهاره لبخندي زد و آرام زمزمه كرد:
- هموني شد كه تو مي خواستي.
- چه حرفها مي زني؟ اون بچه هردوتامونه، آه عزيزم، ما بزرگش مي كنيم، تو مامان مي شي و من بابا. اين خيلي شيرينه. هنوز باورم نمي شه پدر شدم.
بهاره لبخند بي رمقي زد و گفت:
- شاهرخ، من خوابم مياد... مراقبش... باش... تنهاش نذار... اون بدون من... آه خداي...
- اين حرفها رو نزن. ما با هم بزرگش مي كنيم.
- نه... نمي تونم... حالم خوب نيست... اومدند دنبالم.
- كي اومده؟ اينجا كه كسي نيست.
- اونها اونجان. نمي بيني؟
شاهرخ به نقطه اي كه او اشاره مي كرد، نگاه كرد ولي هيچ كس نبود. برگشت تا به بهاره بگويد كسي نيست، ولي بهاره با چشمان باز و لبخندي محو به خواب ابدي فرو رفته بود.
شاهرخ با ناباوري گفت:
- بهاره، بهاره... چي شده؟
جوابي نشنيد. بلندتر فرياد زد:
- بهاره، بهاره...
با فرياد شاهرخ، پرستار سراسيمه وارد اتاق شد و پرسيد:
- چي شده آقا؟ چرا داد مي زني؟
متوجه نگاه ثابت شاهرخ شد و سراسيمه به طرف بهاره رفت. شاهرخ سر بهاره را در آغوش گرفته بود و فرياد مي زد، اما ديگر كاري از دست كسي ساخته نبود. بهاره براي ابد رفته بود.
***
صداي بهم خوردن پنجره، شاهرخ را به خود آورد. با وحشت به اطراف نگاه كرد. باد پنجره را باز كرده بود. برخاست و پنجره را بست و شروع به گريه كرد. كم كم پلكهايش سنگين شد و به شهر روياها رفت. با صداي بهاره، خيال بهاره و عشق بهاره...
***
ص 18
مادر شاهرخ با نگراني در خانه قدم مي زد و با گريه مب گفت:
- خدايا! نمي دونم چكار كنم. آخه اين چه مصيبتي بود كه گريبانگير ما شد؟ خدايا...
شبنم غمگين جواب داد:
- مامان، تو رو خدا آروم باشيد. با اين حرص و جوش فقط خودتون رو از پا مي اندازيد. اينطوري هم كاري درست نمي شه.
- آخه من به اين پدرت چي بگم؟ نگاه كن چطور نشسته و زل زده به من. آخه مرد حسابي دارم از دلشوره خفه مي شم. پاشو يه كاري بكن. برو ببين چي به سر اين پسره اومده. دستي دستي مي زنه خودشو مي كشه، بعد نياي بگي پسرم پسرم.
فروتن آرام گفت:
- بس كن فخري. چرا بدتر اعصابمون رو بهم مي ريزي؟
- آخه چطوري آروم باشم؟ اون سه روز خودشو تو خونه زندوني كرده. هرچي تلفن مي كنم جواب نمي ده. دم در خونه اش رفتم در رو باز نمي كنه.
- خانم، اون با خودش خلوت كرده. بايد با اين مصيبت كنار بياد يا نه؟ ما بريم اوضاع بدتر ميشه.
- چي چي رو خلوت كرده؟! خودش رو تو چهار ديواري حبس كرده و زار مي زنه. اين خلوت كردنه؟ من مي دونم بچه ام الان چي ميكشه. اون خودشو هلاك مي كنه.
- خانم بس كن ديگه.
شبنم روي صندلي نشست و رو به مادر گفت:
- حالا شما فقط مي گيد شاهرخ، شاهرخ. اصلاً هيچ كدومتون به فكر اون بچه معصوم هستيد؟ تو بيمارستان با يه پرستار مونده. آخرش كه چي؟ اون بچه شاهرخ هست يا نه؟
فخري اندوهگين گفت:
- آخه چه خاكي تو سرم كنم؟ مگه درد يكي دوتاست؟ منو ياد اون بچه انداختي، جيگرم خون شد. چه دختر نازيه. چقدر شكل بهاره ست. شاهرخ اونو ببينه دق مي كنه.
شبنم قطرات اشك را از چهره اش پاك كرد و گفت:
- الان اون خدا بيامرزم با اين اوضاع روحش داره عذاب مي كشه. بهتره اون بچه رو به شاهرخ نشون بديم. تا حالا حتي اسمش رو هم نياورده.
- نه مادر، مي ترسم اون رو ببينه حالش بدتر بشه.
- ديگه از اين بدتر؟ بالاخره شاهرخ بايد با اين موضوع كنار بياد. اون بچه يادگار بهاره ست. ما بايد بياريمش خونه تا ببينيم چي مي شه.
- اما پدرت اول بايد بره يه خبري از شاهرخ بياره من دلم آروم بگيره. بعئ مي ريم بيمارستان.
براي آخرين بار زنگ در را فشرد. نااميد شده بود. مي دانست شاهرخ در را باز نمي كند. از طرفي به شدت نگران شده بود. چند لحظه بيشتر مكث كرد و درست وقتي كه در حال بازگشت بود، در برويش گشوده شد. باور نمي كرد. پسري كه... بغض گلويش را فشرد. به طرف شاهرخ رفت و او را در آغوش كشيد. شاهرخ سر بر شانه هاي پدر نهاد و از ته دل گريست.
فروتن دوباره نگاهي به شاهرخ انداخت و گفت:
- عزيزم، بهتره به حرفم گوش كني و با من بياي. تو بايد صبور باشي و تحمل كني.
شاهرخ دردمندانه سر تكان داد و گفت:
- آخه چطوري بايد صبر كنم؟ بهاره از دستم رفت، تموم زندگيم سوخت و خاكستر شد. آخه من دردمو به كي بگم؟ خدايا...
- پسرم اين همه خودت رو عذاب بدي فرقي نمي كنه. اون مرحومه هم عذاب مي كشه.
شاهرخ بهت زده نگاهش كرد و گفت:
- خودم هم اين طور احساس مي كنم، اما من چه كنم؟ دلم نمي خواد اون عذاب بكشه.
- خيلي كارها، اولاً بايد آروم باشي و خودت رو با شرايط جديد عادت بدي و از همه مهمتر اينكه بايد به فكر اون طفل معصوم اشي كه بي مادر گوشه بيمارستان افتاده.
با شنيدن اين سخن، شاهرخ مثل برق گرفته ها از جا پريد:
- خداي من! اصلاً به فكر بچه نبودم. اون نوزاد كوچولو، ما چقدر منتظر اومدنش بوديم. حيف كه بهاره با اومدنش رفت و تنهامون گذاشت. اون حالا كجاست؟
- امروز با مادرت مي ريم از بيمارستان مياريمش خونه. براش پرستار گرفتيم. پدر و مادر بهاره هم بهش سر مي زنند.
- اون بيچاره ها هم مثل من داغ ديدند و چه داغ سختي! خدا صبرشون بده.
- خدا به اونا صبر بده. چه مي دونم بابا، با تقدير نمي شه جنگيد.
- اما تقدير ب من بد كرد.
- شايد اين امتحان الهي بوده پسرم، تو بايد صبر كني.
- بابا مي خوام ببينمش.
- كي رو بابا؟
- بچه كوچولو، يادگار بهاره، راستي چي بود؟
پدر متعجب گفت:
- خب دختره ديگه.
- آره يادم اومد. دختر بيچاره نيومده بي مادر شد.
- بابا جان، من مي رم. تو هم سر و وضعت رو مرتب كن و بيا. تا تو برسي ما بچه رو مياريم خونه.
شاهرخ با رفتن پدر باز تنها شد و در افكارش فرو رفت. با يك بچه كوچك چه بايد مي كرد؟ اصلاً چرا مراقبش باشد؟ او با آمدن بي موقعش بهاره را از او گرفته بود، بهاره عزيزش را.
از جا بلند شد و به طرف كمد لباس رفت و در آن را گشود. بوي عطر بهاره باز خاطره او را زنده كرد. لباسهاي او را مي بوييد و مي گريست. ناله كنان گفت:
- بهاره، پدر مي گفت بايد بريم بچه رو ببينم. اون يادگار توئه، اما باعث شد تو بري. من نمي خوامش، من اونو نمي خوام.
در اين لحظه، ناگهان تابلوي عكس بهاره از روي ديوار كنده شد و به زمين افتاد. تن شاهرخ لرزيد و به طرف قاب شكسته رفت. عكس بهاره را از ميان شيشه ها برداشت. خون سرخ رنگي از سر انگشتانش جاري شد، اما توجهي نكرد.
آرام گفت:
- بهاره ناراحت شدي؟ من نمي خوام تو غمگين باشي.
با اين حرف، نگاهش به پنجره افتاد و بهاره را با چشمان پر از اشك پشت پنجره ديد. قلبش به درد آمد.
- بهاره من، گريه مي كني؟
- شاهرخ تو به من قول دادي؟ به همين زودي يادت رفت؟
- چه قولي؟
- تو قول دادي كوچولومونو تنها نذاري. وقتي مادر كنارش نيست تو بايد مواظبش باشي. نكنه اونو نگه نداري. شاهرخ اون تنها يادگار عشقمونه.
شاهرخ تكاني خورد و گفت:
- نه عزيزم. اين چه حرفيه؟ من يه حرفي از روي ناراحتي زدم. تو چرا باور كردي؟ من مراقبش مي شم. مطمئن باش به اندازه تو دوستش دارم.
لبخندي لبهاي بهاره را از هم گشود و لحظه اي شادي در دل شاهرخ نشست.
بعد از گذشت چند روز از خانه خارج شده بود. گويي همه چيز تازگي داشت. با تعحب به مردم نگاه ميكرد و در دل مي گفت: (( مگه بهاره نمرده؟ چرا همه به كارهاي عادي مشغولند؟ يعني چي؟ زندگي دوباره شروع شده، اما بدون بهاره من، خدايا دنيا چه بي وفاست.))
همه ببه خصوص مادر از ديدنش خوشحال شدند. مادر او را در آغوش گرفت و با محبت بوسيد. بوي مادر اندكي تسكينش داد.
شبنم با خوشحالي به استقبالش آمد:
- خوش اومدي. به خدا دلمون برات يه ذره شده بود.
بعد با مهرباني پيش دستي پر از ميوه را جلوي شاهرخ گذاشت و مشغول پوست كندن ميوه شد. شاهرخ كه منتظر بود با اضطراب پرسيد:
- پس كجاست؟ چرا صداش نمياد؟
فخري متعجب پرسيد:
- منظورت كيه پسرم؟
فروتن گفت:
- بچه رو مي گه خانم.
- آهان. عزيزم، اگه بدوني چقدر خوشگله.
شبنم لبخند زنان گفت:
- اونقدر نازه كه نگو. اگه كنارش بشيني دلت نميخواد بلند شي.
شاهرخ از جا بلند شد و گفت:
- دلم مي خواد ببينمش.
فخري برخاست و گفت:
- باشه پسرم بريم، بچه با پرستارش طبقه بالاست.
شاهرخ با گامهاي لرزان پيش رفت. چشم از گهواره نوزاد برنمي داشت. حتي متوجه پرستار نشد كه به احترام او ايستاده بود. نگاهش بر چهره كودك خيره ماند. كودك آسوده و بدون هيچ غمي خوابيده بود. اشكهاي شاهرخ يكي بعد از ديگري روي صورتش مي چكيد. با بغض گفت:
- مادر شبيه بهارست... بهاره...
پدر دستي روي شانه شاهرخ زد و گفت:
- پسرم، اين طفل بي گناه يادگار بهارست، يادگار عشق تو و بهاره. بايد مراقبش باشي تا آسيب نبينه. اينجوري روح بهاره آرومتره.
- من...؟ من آخه چطوري بزرگش كنم؟ بدون بهاره، بدون مادر، يه نوزاد كوچولو، خدايا چه كنم؟
شاهرخ مي گريست و ضجه مي زد. ديگر از اينكه ديگران اشكهايش را مي ديدند، احساس شرم نمي كرد. فخري اشك ريزان گفت:
- عزيزم، خودم كمكت مي كنم، نگران نباش، با هم بزرگش مي كنيم. همان طور كه بهاره توقع داشت.
- آه مادر، اگه بهاره بود! اگه اين بچه مادر داشت! ما هر دو بايد زجر بكشيم. دنيا برامون تيره و تاره. ديگه حتي نمي خوام زنده باشم، نمي تونم نفس بكشم.
همه سكوت كرده بودند. كسي توان دلداري او را نداشت. شاهرخ حق داشت و فقط مرور زمان بود كه مي توانست مرهم زخم عميق قلب او باشد.
***
ص 24
روزها از پي هم مي گذشت و شاهرخ هنوز نتوانسته بود راه حلي براي نگهداري نوزاد پيدا كند. به ناچار اين موضوع را به بعد از مراسم چهلم واگذار كرد تا با كمك پدر و مادر بهاره و خودش اين مشكل را حل كند. در اين روزهاي تنهايي با خاطرات گذشته روزگار مي گذراند. گذشته ها همانند پرده سينما جلوي چشمش ظاهر مي شد و شاهرخ لحظاتي با غرق شدن در خاطرات، غم و دردش را به باد فراموشي مي سپرد. به روزهاي گذشته و خاطراتش با بهاره فكر مي كرد، به ياد روزي كه با هم آشنا شده بودند:
جوان موفقي بود كه تازه به ايران بازگشته بود. سالها در ديار غربت درس خوانده بود تا به وطنش خدمت كند و اكنون سربلند و مغرور از پيروزي در ميان خانواده بود، خانواده اي سرشناس و متمول كه به وجود تنها پسرشان افتخار مي كردند. جوان خوش تيپ و قيافه اي كه از لحظه ورود نظر تمام دختران فاميل را به خود جلب كرده بود و هر كدام به نوعي سعي مي كردند نظر او را جلب كنند، اما دريغ از يك نگاه... شاهرخ همه را نااميد كرد. او هيچ يك را نمي پسنديد و به دنبال كسي مي گشت كه با همه متفاوت باشد، دختري كه بتواند در دل پاك و دست نخورده او رخنه كنند و در آنجا مأوا بگيرد. اما هنوز چنين اتفاقي براي شاهرخ نيافتاده بود. تا اينكه در يكي از روزهايي كه از دست رفت و آمد فاميل خلاص شده بود، تصميم گرفت كمي گردش كند. با اين نيت سوئيچ را برداشت و به طرف پاركينگ رفت. مادر با مهرباني پرسيد:
- كجا مي ري عزيزم؟
شاهرخ جواب داد:
- گردش، تفريح، چه مي دونم؟ مي رم بيرون. درگه از دست اين مهمون بازيها خسته شدم.
مادر در حاليكه مي خنديد گفت:
- برو مادر، اما مواظب باش. تهرون خيلي شلوغ شده. همه جا ترافيكه. دقت كن خيابونها رو گم نكني. همه اسمها عوض شده.
شاهرخ با دلخوري در ماشين را باز كرد و گفت:
- مادر اگه نگراني آدرس رو بنويس بگذار تو جيبم، گم نشم. آخه مگه من چند سال از اينجا دور بودم؟ مگه تو شش سال آدم شهرشو فراموش مي كنه؟
***
نمي دانست كجاست. حيران شده بود. حدس ميزد در يكي از خيابانهاي جنوب يا شرق تهران است. با عصبانيت مشتش را روي فرمان كوبيد و گفت:
- لعنت به اين حواس پرتي!
نگاهي به اطراف كرد. مغازه اي صد قدم دورتر نظرش را جلب كرد. فروشنده حتماً مي توانست كمكش كند. و از اين بن بست نجاتش دهد. بدون لحظه اي مكث دنده عقب رفت و ناگهان با جسمي برخورد كرد. سراسيمه ترمز كرد و از ماشين بيرون پريد. خانمي پشت ماشين روز زمين افتاده بود.
- خانم حالتون خوبه؟ مشكلي براتون پيش اومده؟
- من نمي فهمم كي به شما گواهينامه داده؟ اصلاً حواستون كجاست؟
شاهرخ با پشيماني گفت:
- متأسفم... باور كنيد كه...
- بله حواستون نبود، متأسفيد... تو اين دوره و زمونه هر جوونكي از جا بلند شده ماشين باباش رو برداشته راه افتاده تو خيابون كه چي؟ مثلاً ماشين دارم. جون مردم هم كه سر راه ريخته و مهم نيست.
شاهرخ متعجب سر بلند كرد تا چهره آن خانم جوان را كه پشت سر هم او را متهم مي كرد، ببيند. درست در لحظه اي كه دختر جوان تكاندن لباسش را تمام كرده بود، نگاهش در چشمان بي نهايت زيباي او خيره ماند. زبان شاهرخ از آن همه زيبايي بند آمد. بعد از لحظاتي به زحمت گفت:
- من متأسفم، اما اتفاقي كه افتاد خيلي هم تقصير من نبود. در هر حال اگه حالتون خوب نيست، شما رو به بيمارستان برسونم.
دختر جوان از شاهرخ فاصله گرفتو ايستاد و دلخور گفت:
- قضيه جالب شد! لابد تقصير من بوده كه شما ناگهان دنده عقب اومديد. نمي خواد به من لطف كنيد. حالم خوبه و بيمارستان هم لازم ندارم.
شاهرخ دوباره پرسيد:
- مطمئنيد كه حالتون خوبه؟
دخترك عصباني گفت:
- خوبم، خوبم. شما هم مي تونيد بريد، اما ايندفعه حواستون رو بيشتر جمع كنيد.
- چشم خانم، باز هم معذرت مي خوام.
شاهرخ چند لحظه اي بي حركت پشت فرمان نشست، بعد آرام و با احتياط دور زد. موقع ترك خيابان دخترك را ديد كه آن سوي خيابان منتظر تاكسي ايستاده. جلوي پايش ترمز كرد و گفت:
- ببخشيد مثل اينكه منتظر تاكسي هستيد. اگه جسارت نباشه شما رو مي رسونم.
- ممنونم. جونم هنوز برام عزيزه. مي ترسم سوار شم، بلايي سرم بياد.
شاهرخ با تعجب گفت:
- شما چقدر بدبينيد! قول مي دم شما رو سالم برسونم. تعارف نكنيد.
دختر جوان سرش را پائين آورد و گفت:
- من حالم خوبه، شما بفرمائيد.
اما شاهرخ با سماجت ايستاد. خودش هم از اين همه سماجت سر در نمي آورد، اما دست خودش نبود. بالاخره بعد از چند دقيقه معطلي، دخترك با بي ميلي سوار شد. شاهرخ خوشحال پرسيد:
- خب مقصد كجاست؟
دختر گفت:
- خراسون!
شاهرخ يكهو به عقب برگشت و گفت:
- خراسون يعني مشهد؟
دخترك پوزخندي زد و گفت:
- مثل اينكه شما خيلي بيكاريد و قصد داريد سر به سر من بگذاريد. با ماشين ديگه اي برم بهتره.
- آه نه نه، اصلاً منظوري نداشتم. نكنه منظورتون ميدون خراسونه؟ اگه راهنماييم كنيد، مي رسونمتون. آخه من سالها از تهرون دور بودم و اينجاها رو درست بلد نيستم.
دخترك اعتراضي كرد و گفت:
- شما كه بلد نيستيد، چطور منو مي رسونيد؟
شاهرخ لبخند مليحي زد و گفت:
- با راهنمايي شما مي ريم. بالاخره يكي بايد به من كمك كنه، كي از شما بهتر؟
***
- خيلي ممنون، من همين جا پياده مي شم.
- همين جا؟ يعني درست وسط مي دون؟
دخنرك كلافه گفت:
- نه آقا، كنار خيابون نگه داريد، اينجا جريمه تون ميكنن. خطرناكه.
شاهرخ بعد از توقف گفت:
- ديديد سالم رسيديد! شما خيلي نگران بوديد.
دخترك كه پياده شده بود گفت:
- بله سالم رسيدم اما تا اينجا هزار دفه مردم و زنده شدم. نمي دونم كي به شما گواهينامه داده... در ضمن كرايه تون چقدر مي شه؟
شاهرخ دوباره نگاهي به صورت مغرور و زيباي دخترك كرد و گفت:
- هر چقدر هميشه پرداخت مي كنيد.
دخترك جا خورد. با تعجب كيفش را باز كرد. يك اسكناس 500 توماني به شاهرخ داد.
شاهرخ خنديد و گفت:
- كرايه ها حسابي گرون شده. اگه مي دونستم به جاي درس خوندن مسافركشي مي كردم.
دخترك اخمي كرد و گفت:
- نخير، كرايه اين مسير 100 تومنه، بقيه اش رو بايد پس بدي.
شاهرخ شيطنت بار خنديد و گفت:
- درسته چند سال اينجا نبودم، اما شما دربست سوار شديد و حداقل بايد هزار تومان بديد.
دختر جوان كلافه يك اسكناس هزار توماني از پنجره داخل ماشين انداخت و به سرعت از او دور شد. شاهرخ كه تصور چنين اتفاقي را نمي كرد به سرعت پياده شد و با چشم به دنبالش گشت، اما در شلوغي او را نديد. با عصبانيت پشت فرمان نشست. حيران شده بود. او فقط قصد معطل كردن دخترك را داشت، مي خواست به هر صورتي شده سر صحبت را با او باز كند، اما دخترك مجال اين صحبت را از او گرفته بود. هزار توماني را برداشت و با خودش گفت: (( منتظر نشد بقيه پولش رو بگيره. حالا چطوري پيداش كنم؟ لعنت به اين گيج بازي من!))
ضربه اي كه به شيشه اتومبيل خورد نظرش را جلب كرد. پليس بود كه از او مي خواست ميدان را هرچه زودتر ترك كند. با عجله حركت كرد و پرسان پرسان به طرف خانه رفت.
***
ص 29
- چيه مادر؟ اين چه سر و وضعيه؟ چرا اينقدر آشفته اي؟
- هيچي مادر، تصادف كردم. يه تصادف شيرين و دوست داشتني!
مادر بر سرش كوفت و گفت:
- خداي من! مگه بهت نگفتم حواست رو جمع كن؟ ببينم طوري كه نشدي؟ با چي تصادف كردي؟
شبنم با خنده به طرفشان آمد و گفت:
- مادر شوخي مي كنه، مگه نمي بيني مي گه شيرين و دوست داشتني، تصادف كه شيرين نميشه.
شاهرخ نيم نگاهي به خواهرش كرد و گفت:
- هر اتفاقي مي تونه هم خوب باشه هم بد. من راست گفتم، تصادف كردم، اما تو اين تثادف يه جواهر پيدا كردم كه متأسفانه گم شد.
مادر گفت:
- جواهر پيدا كردي؟ كجا؟ تو خيابون؟
شبنم گفت:
- حالا چطور گمش كردي؟ من مي رم تو ماشين رو بگردم، شايد اونجا افتاده باشه.
شاهرخ از اين همه سادگي به خنده افتاد و گفت:
- فايده نداره، بيرون ماشين گم شد، اما غصه نخوريد، از زير سنگ هم شده پيداش مي كنم. ارزشش رو داره تموم تهرون رو دنبالش بگردم.
شبنم و مادر كه از حرفهايش سر در نمي آوردند، هر يك به دنبال كارشان رفتند و شاهرخ به اتاقش پناه برد تا در تنهايي به آن دختر رويايي بينديشد. چهره زيبا و مغرورش لحظه اي از جلوي چشمانش محو نمي شد. به فكر افتاد به همان محل برود شايد او را پيدا كند، اما مي دانست احتمال آن خيلي ضعيف است. نه آدرس داشت نه نشاني. در آن محلات شلوغ سرگردان مي شد. ساعتها به اين موضوع فكر كرد، اما نتيجه اي نگرفت.
- شاهرخ، شاهرخ، چرا نمي آي؟ شام سرد شد.
از جا پريد. هوا حسابي تاريك شده بود. باورش نمي شد. يعني ساعتها در خود فرو رفته بود و از اطراف غافل، هنوز به خود نيامده بود كه چند ضربه به در خورد.
- چرا تو تاريكي نشستي؟ مامان گلو درد گرفت اينقدر صدا كرد. فكر كردم خوابي.
- نه شبنم، بيا تو بيدارم. چراغ رو هم روشن كن.
- چي شده؟ رفتي تو خودت، نكنه به جواهرت فكر مي كني؟
شاهرخ بي حوصله از جا بلند شد و گفت:
- بريم شام سرد شد. تو هم وقت گير آوردي!
***
روز بعد تعطيل بود و همه دور هم جمع بودند. مادر رو به شااهرخ كرد و گفت:
- تو ديروز خجالت نكشيدي با اين ماشين كثيف رفتي بيرون؟ لااقل مي شستيش.
شاهرخ كه اصلاً حوصله نداشت جواب داد:
- باشه، امروز مي شورمش.
شبنم ادامه داد:
- من هم كمكت مي كنم. پاشو معطل نكن.
شاهرخ كه مي دانست از دست شبنم خلاصي ندارد، همراهش به راه افتاد و مشغول تميز كردن ماشين شد. شبنم كه روي صندليها را جارو مي كشيد، با تعجب رو به شاهرخ ككرد و گفت:
- اين كتابو از كجا آوردي؟
شاهرخ با تعجب گفت:
- كتاب؟ كدوم كتاب؟
شبنم كتاب را به طرفش گرفت و گفت:
- ايناهاش، چقدر كهنه و قديميه! از دست فروش خريدي؟
شاهرخ كتاب را از دستش گرفت و گفت:
- نه، مال من نيست.
و بعد ناگهان به ياد آن دخترك افتاد و فرياد زد:
- خودشه، خودشه، مال اونه.
شبنم پرسيد:
- خودشه چيه؟ نكنه جواهر اينه؟
شاهرخ خنديد و گفت:
- به خاطر پيدا كردن اين كتاب يه جايزه پيش من داري. تو نمي دوني اين كتاب واسه من از جواهر هم با ارزش تره.
با گفتن اين حرف، ماشين را رها كرد و به داخل ساختمان رفت. شبنم در حالي كه زير لب غر مي زد، به تنهايي كار را ادامه داد.
***
شور و حال عجيبي داشت. كتاب را رو به رويش گذاشته بود و ناباورانه به آن چشم دوخته بود. مانند يك شيء مقدس نگاهش مي كرد. كمي كه گذشت جرأت پيدا كرد و صفحه اول آن را باز كرد. كتاب متون ادب فارسي بود، اما به سالهاي دور تعلق داشت. با دقت تمام آن را خواند، از اول تا آخر، اما هيچ نشاني در آن نيافت. غمگين شد، كتاب را بست و سرش را روي آن گذاشت و گفت:
- آخه پس چطوري پيدات كنم؟
به ياد شبنم افتاد. كتاب را برداشت و به طرف اتاقش رفت و گفت:
- شبنم، مي تونم بيام تو؟
شبنم در را باز كرد و گفت:
- قدمت روي چشم! خوش اومدي! اين اولين باره كه بعد از برگشتنت به ديدن خواهرت مياي.
شاهرخ داخل شد، روي لبه تخت نشست و گفت:
- مي خواستم بدونم تو مي دوني اين كتاب چيه؟
شبنم متفكر كتاب را از دست او گرفت، نگاهي به آن كرد و گفت:
- اين كتاب درس ادبياته، تو دانشگاه تدريس ميشه. ترم اول، يه درس عموميه، اما چقدر قديميه، مال چند سال پيشه؟ از كجا آورديش؟
شاهرخ سري تكان داد و گفت:
- اگه حوصله كني برات مي گم.
و با دقت و حوصله تمام ماجرا را براي شبنم شرح داد. شبنم ناباورانه گوش مي داد. حيرت از چهرهاش پيدا بود. با تعجب گفت:
- خداي من! چه اتفاق عجيبي!
شاهرخ جواب داد:
- درسته، عجيب و باور نكردني، اما اين اتفاق منو حسابي به هم ريخته. بايد پيداش كنم.
ص 33
شبنم متعجب پرسيد:
- چه جوري؟ با كدوم نام و نشون؟
شاهرخ با خنده گفت:
- به دلم افتاده موفق مي شم. اين كتاب اميدوارم كرد. اون حتماً دانشجوئه.
شبنم سري تكان داد و گفت:
- پسر خوب، تو اين شهر بي در و پيكر، چيزي كه فراوونه دانشجو، اونم ترم اول، كجا رو مي خواي بگردي؟ انگار تو انبار كاه دنبال سوزن مي گردي.
شاهرخ با تأسف گفت:
- خوب مي گي چكار كنم؟
شبنم فكري كرد و گفت:
- تو كجا اونو ديدي؟
شاهخ جواب داد:
- نمي دونم كجا بود، اما ميدون خراسون پياده شد.
شبنم از جا بلند شد و گفت:
- پاشو بريم اونجا رو بهم نشون بده.
خواهر و برادر در مقابل چشمان حيرت زده پدر و مادر از خانه خارج شدند و به طرف مكان مورد نظر به راه افتادند. شاهرخ اينقدر با هيجان حرف مي زد كه شبنم تعجب كرده بود. وقتي رسيدند، شبنم گفت:
- خوب اينجا كه تو اومدي جاي خلوتيه ، همين جا تصادف كردي؟
شاهرخ گفت:
- آره همين جا.
در حين اين حرف، نگاه شاهرخ لحظه اي ثابت ماند و دهانش از حيرت باز شد. شبنم نگران نگاهش كرد و گفت:
- چي شده شاهرخ؟ حواست كجاست؟
اما شاهرخ گيا در اين دنيا نبود. شبنم مسير نگاهش را دنبال كرد و متوجه دختري شد كه با دست پر از سوپر ماركت خارج شده بود. با هيجان پرسيد:
- خودشه؟ آره شاهرخ، اينه؟
شاهرخ به خودش آمد و گفت:
- آره، آره همينه.
شبنم بازويش را گرفت و گفت:
- خب كم عقل، برو دنبالش، چرا معطلي؟ الان ميره.
شاهرخ گويي از خواب بيدار شده باشد، از جا پريد و در ماشين را باز كرد و به طرف دخترك دويد. در آخرين لحظه به او رسيد، تعادلش به هم خورد و تنه محكمي به دخترك زد، به طوري كه دختر بيچاره با تمام وسايلش نقش زمين و فريادش به هوا بلند شد.
شاهرخ گيج و منگ ايستاده بود و به دسته گلي كه به آب داده بود نگاه مي كرد. لحظه اي نگاهش به شببنم افتاد كه پياده شده بود و با خنده به طرفش مي آمد.
- خانم اجازه بديد كمكتون كنم.
- نه خانم جون، حالم خوبه. من بدبخت تو اين چند روزه دوبار تصادف كردم.
شاهرخ در حاليكه تند تند لوازم او را جمع مي كرد، گفت:
- بله و متأسفانه هر دو بار با من تصادف كرديد.
دختر ناباورانه به طرف صدا برگشت. باور نمي كرد، همان مرد جواني بود كه تمام افكارش را به هم ريخته بود. در اين دو سه روز حتي لحظه اي از ياد او غافل نشده بود. لبخندي روي لبهايش نشست كه فوراً آن را پنهان كرد و با لحني خشن گفت:
- درسته، يادم اومد، مثل اينكه شما عادت داريد تصادف كنيد، با ماشين يا بي ماشين.
شبنم گفت:
- متأسفانه همه وسايلتون ريخته توي جوي آب.
شاهرخ ادامه داد:
- بله، تخم مرغها شكسته و ماست ريخته. من واقعاً متأسفم.
دختر جوان نگاهي خشمناك به شاهرخ انداخت و گفت:
- شما هميشه متأسفيد، اما اين تأسف به چه درد من مي خوره؟ اصلاً شما اينجا چه مي كنيد؟
شاهرخ كه خنده اش گرفته بود گفت:
- اومده بودم بقيه پولتون رو پس بدم. 500 تومن از كرايه اضافه بود.
دخترك دندانهايش را روي هم فشرد تا جلوي خنده اشرا بگيرد و خيلي جدي گفت:
- حالا خرجتون زياد شد. بايد خسارت منو هم بديد.
شاهرخ سر تعظيم فرود آورد و گفت:
- با كمال ميل خانم، من خسارتتون رو مي دم و شما رو مي رسونم. در ضمن خواهرم شبنم رو هم بهتون معرفي مي كنم.
دختر جوان براي اولين بار لبخندي زد و گفت:
- از آشنائيتون خوشوقتم. شبنم خانم من هم بهاره هستم.
***
- بهاره جون تعارف نكن، من و شاهرخ تا نزديك خونه مي رسونيمت.
- نه ممنون. همين جا پياده مي شم. از آشنائيتون خوشحال شدم.
بهاره موقع پياده شدن رو به شاهرخ كرد و گفت:
- خدا سوميش رو بخير كنه. تا حالا دوبار تصادف كرديم.
شاهرخ در چشمانش خيره شد. برق نگاه دخترك تمام تنش را ارزاند. چقدر دلش مي خواست بگويد: (( بهاره نرو، بهاره دوستت دارم، از پيشم نرو.))
دخترك لبخندي زد و گفت:
- نگران نباشيد، اينبار هم طوري نشدم. حالا اينطوري نگاهم نكنيد. حالم خوبه. ولي ديرم شده، بايد برم، آخه فردا امتحان دارم. فعلاً خداحافظ.
بهاره تا به خانه برسد به شاهرخ و رفتار معصومانه و دستپاچه او فكر مي كرد.
من شاهرخ هستم، شاهرخ فروتن. تازه درسم تمام شده. راستش الكترونيك مي خوندم، مثلاً مهندسم، اومدم ايران تا بمونم. مي خوام اينجا كار كنم و زندگي... راستش مي خوام... من... من ميخوام ازدواج كنم، اما تا حالا هيچ كس نتونسته نظرم رو جلب كنه.
***
شاهرخ در حين رانندگي در افكارش غرق بود. به سادگي و صراحت دختر جوان فكر مي كرد.
- آقا شاهرخ شما منظورتون چيه كه من تونستم تمام فكر و ذكر شما رو به خودم جلب كنم؟ تونستم با يك كلمه حرف و با يك تصادف و يك برخورد نه چندان خوشايند، قلب سنگي شما رو آب كنم و بذر عشق رو تو قلبتون بكارم و با خورشيد نگاهم پرورش بدم؟ آره شما منظورتون اينه كه من شاهزاده روياهاي شما شدم؟
شاهرخ بي اراده گفت:
- فكر مي كني دروغ مي گم؟ فكر مي كني ميخوام فريبت بدم؟
شبنم با تعجب گفت:
- چي ميگي شاهرخ؟ حواست كجاست؟ با كي هستي؟
شاهرخ با بغض گفت:
- من دوستش دارم، اما اجازه نمي دم غرورم رو لگد مال كنه، اون چي فكر مي كنه؟ شبنم فكر ميكني از من متنفره؟
شبنم با لحن اطمينان بخشي گفت:
- چرا اينطوري فكر مي كني؟ به نظر من كه اون از تو بدش نيومده، اما خب بايد بدوني كه دخترا اين طورين، حالا حالاها بايد نازشو بكشي.
شاهرخ دوباره گيج و سرگردان سر تكان داد و هيچ نگفت. از حرفهاي شبنم هيچ نمي فهميد. دوباره در خودش فرو رفت.
ببه خانه كه رسيدند پدر و مادر نگران بودند. شاهرخ بدون كلمه اي حرف به اتاقش رفت و خواهش كرد مزاحمش نشوند. شبنم هم پدر و مادر را هر طوري كه بود دست به سر كرد و سراغ شاهرخ رفت.
- شاهرخ، خواهش مي كنم در رو باز كن. مامان نگرانه. من چي جوابش رو بدم؟
شاهرخ در را باز كرد و شبنم داخل شد.
- ديگه تموم شد شبنم، همه چيز تموم شد.
- چي تموم شد؟ درست حرف بزن ببينم چي شده.
- از اين درست تر بگم؟ بهاره رو مي گم، براي هميشه رفت.
شبنم خنديد و گفت:
- شاپو پسر احساساتي، اين حرفا چيه؟ اون هيچ جا نمي ره. بهاره اي كه من ديدم اونقدر جاي خودش رو باز كرده كه حالا حالاها تكون نمي خوره.
***
- شاهرخ، مادر مواظب باش طوري رفتار نكني كه فكر كنند ناشي هستي.
پدر پرخاش كرد:
- خانوم اين حرفا چيه؟ مگه شاهرخ بچه اس؟ اون يه مهندس جوونه كه مي خواد استخدام بشه، خودش هم مي دونه مي خواد چيكار كنه.
شاهرخ در راه شركت باز هم به ياد بهاره افتاد. چند روز بود كه پدر سفارشش را كرده بود و امروز بايد براي مصاحبه مي رفت، اما آمادگي نداشت. دلش مي خواست اول تكليفش با بهاره روشن شود. با يك تصميم آني راهش را كج كرد و به طرف دانشگاه بهاره راه افتاد. بيرون دانشگاه به انتظار ايستاد. وجودش را اضطراب و ترس فرا گرفته بود. با خود انديشيد: (( چه بگويم؟ اصلاً براي چه به اينجا آمده ام؟))
آنقدر در خودش فرو رفته بود كه متوجه گذشت زمان نشد و با صدايي به خود آمد:
- شما اينجا چه مي كنيد؟ نكنه اومديد تا براي سومين بار هم با هم تصادف كنيم؟
- سلام بهاره خانم.
- شلام. انتظار ديدنتون رو نداشتم. فكر مي كردم منو فراموش كرديد.
- نه، من هرگز فراموشتون نكردم.
- خوبه، خوشحالم. حالا اگه كاري داريد بگيد. مي دونيد اينجا جلوي دانشگاه مناسب نيست.
شاهرخ به خود آمد و گفت:
- درسته، درسته. فراموش كردم، موافقي در اتومبيل با هم صحبت كنيم؟
بهاره سرش را پايين انداخت و گفت:
- اگر طولاني نباشه، حرفي ندارم.
- راستش بهاره خانوم من امروز داشتم مي رفتم دنبال كار استخدام، اما فكر شما بهم اجازه نداد. من دارم عذاب مي كشم. اومدم اينجا تا حرف آخر رو بزنم و جواب آخر رو بگيرم و با خيال راحت برم دنبال كار. مي دونيد كه آدم خيالش راحت نباشه هيچ كاري رو نمي تونه درست انجام بده.
- خب حالا من چه كار مي تونم براتون بكنم؟
شاهرخ تمام جرأت خود را جمع كرد و گفت:
- كار مشكلي نيست، لطفاً با من ازدواج كنيد.
بهاره به سرفه افتاد و حيرت زده گفت:
- متوجه منظورتون نمي شم.
شاهرخ با جرأت بيشتري پيدا كرده بود گفت:
- در واقع من دارم از شما خواستگاري مي كنم.
بهاره نفسي تازه كرد و گفت:
- تو مملكت ما، تو شهر ما يه پسر خوب وقتي مي خواد ازدواج كنه، ميره پيش خونواده دختر مورد نظرش، اونا هم شرايطش رو مي پرسند، اگه شغل مناسب داشت، اگه خونواده دار بود، اگه آقا بود، بهش دختر مي دن.
شاهرخ لبخندي زد و گفت:
- خب، الحمدالله من همه اينها هستم.
بهاره با شيطنت گفت:
- چه از خود راضي! البته شرط اول رو نداريد. شما كار مشخصي نداريد. بدون كار كه نمي شه رفت خواستگاري.
شاهرخ نگاهش كرد و گفت:
- حرف آخرت چيه بهاره؟ چرا اذيتم مي كني؟
بهاره در چشمان شاهرخ خيره شد و گفت:
- برو هر وقت روي پاهاي خودت ايستادي، بيا. برو مشكلاتت رو حل كن، شغل مناسب و آبرومندي پيدا كن، اون وققت هر دختري رو انتخاب كني بهت افتخار مي كنه.
شاهرخ ملتمس گفت:
- اما بهاره من تو رو مي خوام، نه دختر ديگه اي رو.
بهاره لبخندي زد و گفت:
- من هم با دختراي ديگه فرقي ندارم. نظرم همينه كه گفتم. حالا بهتره من پياده بشم.
شاهرخ كنار خيابان نگه داشت و در آخرين لحظه گفت:
- بهاره منتظرم مي موني؟
بهاره لبخند مهرباني زد و گفت:
- منتظرت مي مونم، خداحافظ.
شاهرخ با شادي خنديد و گفت:
- به اميد ديدار، به زودي.
پايان فصل اول
ص 39
فصل دوم
باز هم سرماي جانفرساي تنهايي طنين انداز روح و روان شاهرخ شده بود. باز هم فضاي خايل از وجود بهاره سوهان روح بيمارش شده بود و نغمه هاي سرزناكي كه با حرارت و سوز از حنجره اش خارج مي شد، فضاي خانه را در ماتم فرو مي برد.
فردا باز هم يكي از روزهاي رنج آور بود. فردا چهلمين روزي بود كه بهاره از ميان آدميان پر كشيده و به آسمانها صعود كرده بود و در آنجا آشيانه اي از عشق و محبت ساخته بود. هنوز هم شاهرخ از نگهداري نوزاد سر باز مي زد، ولي هر روز براي ساعتي به خانه پدري اش مي رفت و او را مي ديد. كودك در قلبش جايي بس وسيع را از آن خود كرده بود و وجودش براي ساعتي موجب آرامشش مي شد.
روز چهلم باز هم ديگران شاهرخ را ديدند. همه نظاره گر وجود درهم رفته او بودند و در دل به حالش تأسف مي خوردند و دل مي سوزاندند. اين بار ديگران فقط اشكهاي بي صدايي را كه بر گونههايش روان بود نظاره مي كردند و صدايي از او نمي شنيدند. حتي وقتي به او تسليت مي گفتند باز هم صدايي از او شنيده نمي شد. گويي در عالم ديگري سير مي كرد. پس از پايان مراسم، مادر بهاره مقابل شاهرخ قرار گرفت و غمگين گفت:
- پسرم، خوب مي دوني همون قدر كه بهاره رو دوست داشتم تو رو هم دوست دارم. آخه تو همه چيز بهاره ام بودي. دلش نمي خواست هيچ وقت تو رو تو اين وضع ببينه. غم از دست دادنش كمرم رو خم كرد. خردم كرد. تنها خواهشي كه از تو دارم اينه كه از اون طفل معصوم به خوبي مراقبت كني و به ما هم اين اجازه رو بدي تا بيشتر ببينيمش. آه، خدا اون تنها يادگار بهاره ي منه. بچه اي كه حتي بهاره نتونست صورتش رو ببينه.
صداي ضجه هاي مادر بهاره ديگران را غمگين تر ساخت. شاهرخ در حالي كه اشك مي ريخت با صدايي گرفته گفت:
- مادر، ازتون بخاطر اين همه محبت ممنونم. مطمئن باشيد از يادگار بهاره به بهترين وجه مراقبت مي كنم، آخه...
نتوانست ادامه دهد. فقط در آخر اضافه كرد آنها ميتوانند هر وقت دلشان خواست به ديدن كودك بيايند.
اين بار در راه بازگشت به خانه، شاهرخ تنها نبود. تصميم گرفته بود نوزاد را نيز همراه خود ببرد. به همراه خانواده اش وارد خانه شد، خانه اي كه وقتي قدم به آن مي گذاشتند، چهره گرم و دلپذير بهاره همراه لبخندي مهربان استقبال كننده ي آنان بود. شبنم كه هنوز بغض در گلو داشت گفت:
- من مي رم آشپزخونه چاي درست كنم.
شاهرخ همچنان ايستاده بود و به نقطه اي نامعلوم نگاه مي كرد. فروتن آرام زمزمه كرد:
- شاهرخ!
- بله شدر.
- چرا نمي شيني پسرم؟
- بله، حتماً.
روي صندلي جاي گرفت. فخري ماتم زده به او نگاه مي كرد. كودك هم روي كاناپه اي خوابانده شده بود ولي ناگهان چشم گشود و صداي گريه اش فضاي خانه را پر كرد. شاهرخ برخاست و به طرف او رفت. او را در آغوش گرفت، نگاهش كرد و غمگين زمزمه كرد:
- آروم باش كوچولو. مي فهمم دل كوچيكت براي مامان تنگ شده. ولي چاره اي نيست، بايد تحمل كرد.
اشكهايش بر چهره زيباي نوزاد ريخت. او از ديدن چهره ي اشكبار پدر ترسيد و بيشتر گريه كرد. شبنم آمد و نوزاد را از او گرفت و سعي كرد آرامش كند. فخري در حالي كه گريه مي كرد گفت:
- پسرم، آروم باش. تو كه اينطوري خودت رو هلاك مي كني. تو بايد باور كني كه بهاره ديگه بين ما نيست. بايد باور كني كه اون... پسرم تو رو خدا با خودت اين طور نكن. تو اين طوري روح اون مرحوم رو بيشتر عذاب مي دي و تنش رو تو گور مي لرزوني...
با شنيدن جمله آخر، تن شاهرخ لرزيد، تمام وجودش لرزيد. آهي كشيد كه دل پدر را به شدت سوزاند. شاهرخ با اين حرفها آرام نمي شد. بايد زمان مي گذشت، شايد به مرور زمان او نيز مي توانست خودش را با شرايط وفق بدهد و آرام شود.
- پسرم، حالا چه تصميمي داري؟ تو كه نمي توني تنها اين بچه رو بزرگ كني.
- مگه چاره ديگه اي هم دارم؟
فخري گفت:
- با يك پرستار خوب، مشكلاتت كمتر ميشه.
شبنم كه موفق به خواباندن كودك شده بود گفت:
- در ضمن تو بايد يه اسم براي اين كوچولو انتخاب كني. نمي توني كه مدام كوچولو يا هر چيز ديگه صداش كني.
- به فكر اين موضوع نبودم.
بعد لبخند غمناكي زد و گفت:
- قرار بود اگر دختر بود اسمش رو من انتخاب كنم، اگه پسر بود بهاره.
- فكر كردم اسمش رو شقايق بذارم. ولي حالا اسمش رو بهار مي ذارم. مي خوام مثل بهاره، بهار صداش كنم. آره اسمش رو مي ذارم بهار.
فخري اشك از ديده سترد و زمزمه كرد:
- خيلي خوبه پسرم، خيلي خوبه. از اين به بعد بهار نور چشمي ماست. عزيز دل ماست.
پس از دو روز فخري به كمك عمه بزرگ شاهرخ، پرستاري خوب و كار آزموده به نام ((گلين)) را انتخاب كردند. گلين زني حدود پنجاه و پنج ساله و در اين كار بسيار توانا و كوشا بود.
با آنكه سنش بالا بود ولي در كار قبراق و سرحال بود. پيرزن مهرباني بود كه با درك اوضاع و روحيه ي شاهرخ تصميم گرفت به خوبي مراقبت از بهار كوچك را به عهده بگيرد.
حالا شاهرخ نيز بعد از گذشت چهل و اندي روز به سر كار باز مي گشت. با اين تفاوت كه ديگر اين شاهرخ، شاهرخ گذشته نبود، بلكه مردي داغدار و غمگين بود كه ديگر در اين دنيا نبود و روحش با مرگ بهاره نيز پژمرده شده بود.
***
ص 43
با شروع كار، باز هم پرنده خيالش به گذشته پر كشيد. به ياد آورد كه چگونه بعد از صحبت با بهاره تصميم گرفت كه روي پاهاي خودش بايستد و بيشتر تلاش كند تا بتواند بهاره را بدست آورد.
خانواده اش نيز از تلاش او شادمان بودند. حال فخري و فروتن نيز در مورد دختري كه دل شاهرخ اسيرش شده بود، چيزهايي مي دانستند و دلشان مي خواست زودتر او را ببينند. در نظرشان انتخاب شاهرخ خيلي عجيب بود ولي براي انتخاب او ارزش قائل بودند. پس از گذشت يك ماه تلاش بي وقفه، زحماتش نتيجه داد و با آمادگي كامل تصميم گرفت به ديدار بهاره برود.
اين بار يكراست به دانشگاه رفت و منتظر ماند تا او را پس از تعطيل شدن كلاسش ببيند. بعد از گذشت يك ساعت او را ديد. چنان از ديدن مجدد او پس از يك ماه به وجد آمده بود كه حسابي دست و پايش را گم كرد. با هيجان مقابل او قرار گرفت و لحظاتي مشتاقانه نگاهش كرد و با صدايي لرزان سلام كرد.
- من اومدم بگم كه...
- به همين زودي؟ يعني با گذشت يك ماه، شما مستقل و ...
- بله، صد در صد مطمئنم...
با ديدن بعضي از افراد دانشگاه كه مشكوك به بهاره نگاه مي كردند، گفت:
- ببخشيد، من نمي تونم اينجا با شما صحبت كنم.
- متوجه ام. عذر مي خوام كه باز هم اينجا مزاحم شدم.
بهاره لبخندي زد و گفت:
- احتياجي به عذر خواهي نيست. تقصير خودمه.
- اگه مايل باشي مي رسونمت.
- ممنونم. ولي يادتون باشه اين براي آخرين باره.
شاهرخ متعجب به او نگريست و خواست سؤالي بپرسد كه يكي از پسران مقابل آن دو قرار گرفت و به بهاره با لحني تمسخر آميز گفت:
- سلام عرض كردم خانم متين. بهاره ابرو در هم كشيد و با لحني سرد گفت:
- --- فكر نمي كنم بعد از دو تا كلاس مشترك نيازي به سلام و عليك باشه.
- خير، فقط ديدن شما با...
نگاهي به شاهرخ انداخت و ادامه داد:
- ... با آدماي مشكوك نظرم رو جلب كرد كه بگم اگه كسي قصد مزاحمت داره، بنده در هر شرايطي در خدمتگزاري حاضرم.
- نيازي نيست. لطف كنيد بريد پي كارتون.
پسر همچنان ايستاده بود و با پوزخند به او مينگريست. شاهرخ عصباني گفت:
- مگه نشنيدي خانم چي گفت؟
- بله؟
- بفرماييد پي كارتون.
- مگه به شما ارتباطي داره؟ اصلاً سركار كي باشند؟
- فكر نمي كنم به شما ارتباطي داشته باشه. در ثاني من مي تونم شما رو به دليل مزاحمت تحويل پليس بدم.
پسر خنده اي كرد و به دوستانش اشاره كرد نزديكتر بيايند. بهاره كمي ترسيد و عصبي گفت:
- بهتره بريد پي كارتون مزاحم ها!
پسر مزاحم كه بيژن نام داشت، گفت:
- نه سركار خانم متين، من اجازه نمي دم اين آقا براي شما مزاحمت ايجاد كنه. مي خوام سرجاش بنشونمش.
- بهتره خودت سر جات بشيني تا بفهمي چقدر پستي. آقاي بيژن بيدل اين براي آخرين باره كه به شما تذكر مي دم مزاحم من نشيد. مطمئن باش دفعه بعد حتماً اين موضوع و موضوعات ديگه رو كه فكر نمي كنم برات رضايتبخش باشه به مدير دانشكده اطلاع مي دم و با پرونده سياهي كه داري اخراجت حامي مي شه. پس حالا تا بيشتر عصباني نشدم، نوچههات رو جمع كن و هواي اينجا رو بيشتر از اين آلوده نكن!
سخنان نيش دار و لحن محكم بهاره باعث شد بيژن با عصبانيت راه خود را بكشد و همراه دوستانش برود، ولي معلوم بود اولاً به دليل ضايع شدن و در ثاني به دليل اينكه نتوانسته بود خودش را به طريقي به بهترين دختر دانشگاه نزديك كند، عصباني و ناراحت است.
شاهرخ به بهاره نگريست و گفت:
- باورم نمي شه. شما طوري باهاش حرف زديد كه ترسيد و فرار كرد!
- اگه اين طور حرف نزنم مجبورم هر روز مزاحمتهاي خيي از اين اراذل و اوباش رو تحمل كنم. خب...
- آه منو ببخشيد، بفرماييد.
در ماشين را باز كرد و بهاره سوار شد. خودش هم پشت فرمان نشست و حركت كرد. پس از لحظاتي كه سكوت حكم فرما شده بود شاهرخ زمزمه كرد:
- من باعث شدم شما با اون پسره ي بي ادب بحث كنيد و اعصابتون خرد بشه. متأسفم نمي خواستم اينطور بشه.
- مهم نيست، خودتون رو ناراحت نكنيد. بهتره بريد سر اصل مطلب و حاشيه بريد. خيلي فرصت ندارم.
- بله متوجه ام. خب...
توقف كرد و سر برگرداند.
- از اون روزي كه گفتي بايد روي پاهاي خودم بايستم و بتونم مستقل زندگي كنم، تمام تلاشم رو كردم. حتي ذره اي از كمكهايي كه از طرف خانواده، مخصوصاً پدرم به من مي شد رو قبول نكردم. شايد مي خواستم خودم هم مقدار تواناييام رو محك بزنم. حالا فكر مي كنم من آمادهام. فكر مي كنم تقريباً همون مردي شدم كه انتظار داشتي. من تو اين راه از جونم مايه گذاشتم. حالا نوبت شماست كه جواب آخر رو به من بدين و خلاصم كنيد.
بهاره لحظاتي شكوت كرد، بعد لبخندي روي لبانش ظاهر شد . گفت:
- من... اراده ي شما رو تحسين مي كنم. شما مرد كاملي هستيد، ولي با اين حال...
- با اين حال چي؟
- من قصد ازدواج ندارم.
جمله اش مثل پتك بر سر شاهرخخ فرود آمد، طوري كه رنگ از چهره اش پريد. پس از لحظاتي سكوت گفت:
- يعني... يعني جواب شما منفيه؟
باز هم لبخند روي لبهاي بهاره تكرار شد و گفت:
- من گفتم خيال ازدواج ندارم، جوابي به شما ندادم.
- خب... تو رو خدا اين قدر منو عذاب نديد.
- من چنين قصدي ندارم، باور كنيد.
- ولي... پس چرا با من چنين مي كنيد؟
- توقع داريد از من چي بشنويد؟
- يه دليل قانع كننده، مي خوام بدونم چرا خيال ازدواج نداريد؟ حداقل مي تونم كه بدونم، هان؟!
- خب، آمادگيش رو ندارم. در ثاني دارم درس مي خونم.
- با درس خوندن شما مخالفتي ندارم، تازه مي تونم تو اين راه همراهتون هم باشم. در مورد اينكه آمادگي نداريد، من نمي دونم منظورتون از آمادگي چيه؟
- من... خب...
- شما چي؟ خواهش مي كنم بگيد مشككلتون چيه؟ خونواده تون با با ازدواجتون مشكل دارند؟
رنگ چهره بهاره كمي تغيير كرد و شاهرخ پي به موضوع برد و گفت:
- اگه مشكل ماديه من نيازي به جهيزيه و اين وسايل ندارم. خونه من فقط شما رو كم داره. شما با ارزش ترين چيزي هستيد كه مي تونيد با اومدنتون به خونه من، به اون رنگ و صفا بدين.
- آقا شاهرخ. شما تقريباً همه چي رو در مورد خودتون به من گفتيد. بهتره من هم كمي در مورد خودم بگم. شايد در اون صورت تصميم گيري براي شما راحت تر بشه.
***
ص 48
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)