تقدیم به بهترین عزیزانم
همسر همیشه همراهم
"محمد مهدی"
و دختر شیرینم
"عسل"
فصل اول قسمت 1 :
با صدای جر و بحث پدر و مونیکا از خواب بیدار شدم.
با عصبانیت غریدم: اه! یک لحظه توی این خونه لعنتی آرامش نداریم و بالش را روی سرم گذاشتم اما بی فایده بود، چرا که هنوز صدای فریاد پدر به گوشم می رسید.
-تو به چه حقی با این وضعیت جلوی دوستای من می چرخیدی؟!
برای یک بار هم که شد بالاخره به رگ غیرت پدر برخورده بود. دوباره لباسی را که مونیکا در میهمانی شب پدر پوشیده بود به یاد آوردم. من به جای او شرمزده بودم و نمی توانستم سرم را بلند کنم و در چشمان دوستان پدر نگاه کنم. وقتی می دیدم چطور دوستان پدر ب حرص و ولع به اندام ظریف و موزون مونیکا چشم دوخته اند و لبخند می زدند حالم از او بهم می خورد. البته این اولین بار نبود که مونیکا چنین لباسهایی به تن کرده بود و تقریبا کار همیشگی او بود، ولی دلیل عصبانیت پدر را نمی دانستم و به شدت علاقه مند بودم دلیل عصبانیت را بفهمم بدون اینکه کوچکترین سر و صدایی ایجاد کنم از اتاقم بیرون امدم و آرام آرام پله ها را یکی یکی پایین امدم، تا جایی که پدر را در حالیکه قدم می زد دیدم و فهمیدم پدر به شدن عصبانی است. زیر لب گفتم: خدا لعنتت کنه مونیکا! اخه اینم لباس بود تو پوشیدی؟...هر چی که به سرت بیاد حقته.
دلم می خواست قیافه مونیکا را ببینم، با احتیاط یک پله دیگر را به امید دیدن او پایین آمدم. مونیکا خیلی خونسرد روی مبل نشسته بود و در آرامش ناخنهایش را سوهان می کشید. پیش خودم گفت: این دیگه چه نوع سافلیه؟!
پدر فریاد زد: برای این عملت چه توضیحی داری؟
مونیکا برخاست و گفت: شهرام جان الان هم تو عصبانی هستی هم من خسته، پس بذار برای فردا.
پدر بازویش را گرفت و گفت: متاسفم، تا توضیح ندی از خواست و استراحت خبری نیست.
مونیکا عصبانی دست پدر را پس زد و گفت: منم برای تو متاسفم چون اصلا توضیحی ندارم حالا هر کاری دوست داری بکن.
پدر چند لحظه به مونیکا نگاه کرد و در یک لحظه دستش را بالا برد و سیلی سختی به صورت مونیکا نواخت.
مونیکا که حتی تصور نمی کرد پدر دست به چنین کاری زده باشد با ناباوری به او خیره شد و بالاخره بغضش ترکید و گریه را سر داد و به سرعت پدر را ترک کرد.
در حالیکه هول شده بودم با عجله و در عین حال اهسته به اتاقم رفتم و همانجا روی زمین نشستم. باور نمی کردم پدر به مونیکا سیلی زده باشد. صدای گریه آرام مونیکا از اتاق کناری به گوش می رسید. با این که دختر بدجنسی نبودم از اینکه مونیکا سیلی خورده بود احساس خوشحالی می کردم.
- حالا از این به بعد یاد میگیره با چه لباسی جلوی دیگران ظاهر بشه.
******
با تابش نور خورشید به داخل اتاقم ازخواب بیدار شدم،نگاهی به ساعت انداختم، ساعت ده و نیم بود، می دانستم روز خوبی در پیش ندارم بی حوصله برسی به موهایم کشیدم و از اتاق خارج شدم. خبری از مونیکا نبود. ارام به طرف اتاقی که دیشب در ان سنگر گرفته بودم ولی صدایی از داخل اتاق به گوش نمی رسید.
از پله ها که پایین رفتم زیور را دیدم که مشغول رسیدگی به وضعیت به هم ریخته سالن بود ، با دیدن من گفت: سلام خانم،خوب خوابیدید؟
-سلام، مونیکا خونه اس؟
-چه عرض کنم! صبح نیم ساعت بعد از اینکه آقا از خونه خارج شدن ایشونم رفتن...آتوسا خانم صبحانه که میل دارید؟
-اگر حاضره می خورم.
- شما بفرمایید، همین الان خدمتتون می آرم.
پشت میز غذاخوری نشستم، بعد از چند لحظه زیور سینی به دست ظاهر شد و بعد از اینکه صبحانه را روی میز چید، ایستاد و نگاهم کرد.
تکه نانی برداشتم و مقداری عسل رویش ریختم و گفتم: مشکلی پیش اومده؟
-نه خانم جون، چه مشکلی؟ فقط اگر فضولی نباشه سوالی داشتم . و بدون اینکه به من فرصت اظهارنظر یا اجازه ای بدهد پرسید: به گمونم دیشب مونیکا خانم و آقا با هم جر و بحث می کردن... الانم که مونیکا خانم خیلی پریشان به نظر می اومد.
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: تو بهتره سرت به کار خودت باشه و خودتو قاطی این مسائل نکنی.
-هر چی شما بگید فقط نگرانم نکنه خدای نکرده بلایی سر خودشون بیارن.
-تو نمی خواد نگران باشی، مونیکا خودش شب برمی گرده.
زیور وقتی دید علاقه ای به صحبت کردن در این مورد ندارم با لبهای آویزان رفت.
او زنی بود چهل ساله و بیوه،تقریبا دو سال بود که پدر به عنوان خدمتکار استخدامش کرده بود. زن تمیز، باسلیقه و کدبانویی بود به طوری که توانسته بود دو سال این جا کار کند وگرنه هر خدمتکاری در این خانه دو ماه بیشتر دوام نمی آورد. پدر از جمله مردانی بود که برای تمیز و مرتب بودن خانه و خوشمزه بودم غذا اهمیت زیادی قائل بود و اگر یک خدمتکار حتی برای یک بار غذا را شور یا بی نمک درست می کرد و یا اگر ذره ای گرد و غبار روی مبل یا میز یا هر چیز دیگری بود در عرض یک دقیقه اخراج می شد ولی تا به خال زیور دست از پا خطا نکرده بود و پدر نتوانسته بود از او ایرادی بگیرد. تنها مشکلی که زیور داشت فضولی و حرافی او بود و به همین دلیل علاقه ای به هم صحبتی با او نداشتم.
بعد از صبحانه رفتم و گوشی تلفن را برداشتم و شماره تلفن ساغر را گرفتم. پس از چند لحظه صدای ظریف ساغر در گوشم پیچید:الو.
حرفی نزدم، بعد از چند لحظه گفت: تازه تلفن خریدی؟
خنده ام گرفت و گفتم: نه از اون موقع که به دنیا اومدم تلفن داشتم.
-آتوسا تویی؟
-سلام، خوبی؟
-سلام، پس چرا حرف نمی زدی؟
-همین طوری، می خواستم ببینم چی می گی.
-خب چه خبر؟ چه کار می کنی؟
-هیچی، حوصله نداشتم گفتم یه تلفن به تو بزنم.
- لطفا کردی، خدا رو شکر که بالاخره حوصله ات سر رفت تا یاد من بیفتی.
- توام که فقط شکوه، شکایت کن.
-باشه، آتوسا پاشو بیا اینجا ناهار پیش هم باشیم.
-نه حالشو ندارم.
-لوس نشو ، برای چی مدتیه دیگه این طرفا آفتابی نمی شی؟
با عجله گفتم: این چه حرفیه؟ من که همیشه خونه شمام.
-پیش قاضی و معلق بازی؟نمی خوای علت واقعیش را بگی؟
- به جون ساغر علتی نداره که بخوام بگم.
-باشه اصرار نمی کنم ولی من تیزتر از این حرفام!
هول شدم، یعنی واقعا فهمیده بود یا داشت بلوف می زد؟!
ساغر دوباره ادامه داد:امروز سینا نیست منم حوصله ام سر رفته اگه بیای خوشحال می شم.
-گفتم که حالشو ندارم، باشه برای یه وقت دیگه.
-می دونم حالا که سینا نیست بدت نمی اد بیای.
-مطمئن باش ربطی به سینا نداره، حالا چون اصرار می کنی می آم.
-آتوسا تو هر کسی رو می تونی فریب بدی به غیر از من، حالا زودتر تشریف بیار.
-باشه تا یک ساعت دیگه می آم، فعلا کاری نداری؟
- نه قربانت.
-پس تا یک ساعت دیگه.
سریع آماده شدم و سوئیچ ماشین را برداشتم و در حالیکه دگمه های مانتو را می بستم پائین رفتم.
زیور با دیدنم گفت: کجا میرین خانم؟غذا درست کردم.
-دستت درد نکنه ولی باید برم خداحافظ.
- به سلامت.
صفحه 12![]()
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)