قسمت دوم
از تماشای مزرعه ی جلوی رویمان،قند تو دلم آب می شد.با اینکه این مزرعه نه خیلی بزرگ است و نه خیلی شیک،من همه چیزش را دوست دارم.انبار مزرعه را با آن بو های شیرینش دوست دارم.صدای ماغ آهسته ی گاو ها را که از چراگاه می آیند،دوست دارم.تماشای ساقه های بلند ذرت ها را که تو باد تاب می خورند،دوست دارم.به این می گویند آخر احساسات،نه؟قصه های ترسناک ارواح را هم که پدر بزرگ«کورت» شب ها کنار بخاری برایمان می گوید،دوست دارم.پنکیک های مادربزرگ«میریام» را هم که پر از خرده های شکلات است،باید به این دوست داشتنی ها اضافه کنم.پنکیک هایش آن قدر خوشمزه اند که گاهی بعد از برگشتن به شهر و توی خانه هم خوابشان را می بینم.یک چیز دیگر را هم دوست دارم:تماشای صورت پدربزرگ و مادربزرگ را،که وقتی به مزرعه می رسیم و به طرفشان می دویم،از خوشحالی برق می زند.نگفته معلوم است که اول من از وانت پریدم بیرون.مارک مثل همیشه فس فس کرد.به طرف ایوان توری دار پشت خانه ی بزرگ و قدیمی دویدم.برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ،دیگر یک لحظه هم نمی توانستم صبر کنم.مادر بزرگ میریام تنه اش را مثل اردک تکان تکان می داد و با آغوش باز به طرفم می آمد.در توری پشت سرش محکم به هم خورد،اما بعد دیدم که پدربزرگ کورت در را هل داد و او هم با عجله آمد بیرون.فوری متوجه شدم که بیشتر از قبل می لنگد.موقع راه رفتن همه ی وزنش را روی یک عصای سفید می انداخت؛قبلا عصا لازم نداشت.فرصت نشد در این مورد زیاد فکر کنم،چون پدربزرگ و مادربزرگ آن قدر من و مارک را تو بغلشان فشار دادند که با خفگی فاصله ای نداشتیم.مادربزرگ میریام با خوشحالی گفت:«چقدر از دیدن شما دو تا خوشحالم!خیلی وقته همدیگر رو ندیدیم!خیلی وقته!»بعد هم نوبت همان جمله های همیشگی شد که چقدر ما قد کشیده ایم و چقدر بزرگ شده ایم.پدربزرگ کورت موهای سفید و پرپشتش را تکان داد و گفت:«جودی،این موهای بور رو از کجا آوردی؟تو خانواده ی من که کسی موی بور نداره.باید از طرف پدرت ارث برده باشی.»و بعد با خنده ادامه داد:«نه.خودم می دونم؛از مغازه خریدیش.»پدربزرگ کورت هر سال موقع سلام و احوالپرسی با من،همین شوخی را می کرد و چشم های آبی اش برق می زد.با خنده گفتم:«درست گفتید،کلاه گیسه.»و او برای شوخی موهای بلند و بورم را کشید.مارک،که کوله پشتی سنگینش را روی زمین می کشید،پرسید:«بالاخره کابل رو گرفتید؟»پدربزرگ کورت پرسید:«تلویزیون کابلی؟هنوز نه.اما می تونیم سه تا کانال رو بگیریم.مگه آدم چند تا کانال لازم داره؟»مارک چشم هایش را گرد کرد و غر زد:«ام.تی.وی که به درد نمی خوره.»همان موقع استانلی از کنار ما رد شد و چمدان ها را برد تو ساختمان.مادربزرگ میریام گفت:«بیایید بریم تو.حتما خیلی گرسنه اید.براتون سوپ و ساندویچ درست کردم.شام مرغ و ذرت می خوریم.امسال ذرت هامون خیلی شیرین شدن.می دونم که شما دو تا ذرت شیرین خیلی دوست دارید.»پدربزرگ و مادربزرگ جلوتر از ما وارد ساختمان شدند و من که از پشت تماشایشان می کردم،متوجه شدم هر دو پیرتر شده اند و یواش تر از قبل را می روند.لنگیدن پای پدربزرگ کورت بدتر شده بود.هر دو خسته به نظر می آمدند.مادربزرگ میریام قد کوتاه و گوشتالوست و صورت گرد و موهای فرفری قرمزی دارد.قرمز روشن و شفاف.یک رنگی است که هیچ جوری نمی شود توصیفش کرد.نمی دانم با چی موهایش را آن رنگی می کند.من که تا حالا موی این رنگی روی سر کسی ندیده ام!یکعینک چهار گوش هم می زند که قیافه اش را خیلی بد می کند.از لباس خانه ی بزرگ و گشاد خوشش می آید.گمان نمی کنم تا به حال با شلوار،یا با جین دیده باشمش.پدربزرگ کورت قدبلند و چهار شانه است.ماد همیشه می گوید جوانی هایش خیلی خوش تیپ بوده،مثل ستاره های سینما.حالا دیگر موهای منگولی اش سفید شده،ولی هنوز هم خیلی پرپشت است و برای اینکه روی سرش بخوابد،دستش را خیس می کند و رویشان می کشد.چشم های آبی درخشانی دارد که من هر وقت بهشان نگاه می کنم،بی اختیار لبخند به لب هایم می آید...ویک ته ریش سفید؛آخر پدربزرگ کورت از ریش زدن خوشش نمی آید.آن روز پیراهن چهارخانه سبز و قرمزی تنش بود و با وجود گرمای هوا،دکمه ی یقه اش را هم انداخته بود.شلوار جین گشادی هم پوشیده بود که سر زانویش لک داشت و با یک بند شلوار سفید به تنش نگه داشته بود.سر ناهار بهمان خوش گذشت.دور میز دراز آشپزخانه نشستیم.آفتاب از پنجره بزرگ می آمد تو.از پنجره ی آشپزخانه،انبار مزرعه و مزرعه ی ذرت پشت انبار،معلوم بود.من و مارک همه ی اخبارمان را رو کردیم-راجع به مدرسه،راجع به تیم بسکتبال من که قرار بود تو مسابقات قهرمانی شرکت کند،راجع به ماشین تازه ای که خریده بودیم و اینکه پدر دارد سبیل می گذارد.نمی دانم چرا سبیل گذاشتن پدر به نظر استانلی خنده دار آمد و سوپ لپه بدجوری جست گلویش و پدربزرگ کورت مجبور شد چند بار بزند پشتش که نفسش در بیاید.اصلا نمی شود فهمید استانلی از چی خنده اش می گیرد.به قول مارک،ای استانلی عوضی است.در تمام مدتی که ناهار خوردیم،من چشم از پدربزرگ و مادربزرگ برنمی داشتم.از این فکر که چرا از پارسال تا حالا خیلی عوض شده اند،بیرون نمی آمدم.هردوشان به نظر ساکت تر و کند تر می آمدند.به خودم گفتم پیر شدن یعنی همین.مادربزرگ میریام ظرف سیب زمینی سرخ کرده را رد کرد به من و گفت:«استانلی باید مترسک هاش رو بهتون نشون بده.نه،استانلی؟»پدربزرگ کورت با سر و صدا سینه اش را صاف کرد و من احساس کردم با این کار می خواهد به مادربزرگ میریام بگوید که حرف را عوض کند،یا چیزی شبیه به این.استانلی،که معلوم بود به خودش افتخار می کند،نیشش را باز کرد و گفت:«خودم درستشون کردم.»این را گفت و چشم های گنده اش را رو به من چرخاند و جمله اش را تمام کرد:«کتاب...از اون کتاب یاد گرفتم.»پدربزرگ کورت از مارک پرسید:«هنوز هم معلم گیتار داری؟»مارک با دهن پر از سیب زمینی جواب داد :«آره.ولی گیتار معمولی ام رو فروختم و رفتم سراغ گیتار برقی.»استانلی پرسید:«منظورت اینه که باید بزنیش به برق؟»و مثل اینکه شوخی بامزه ای تعریف کرده باشد،خودش نخودی خندید.مادربزرگ میریام گفت:«خیلی بد شد که گیتارت رو نیاوردی.»من به مسخره گفتم:«نه،بد هم نشد،و گرنه شیر گاو هاتون ترش می شد!»مارک بهم توپید:«گاله ات رو ببند، جودی!»آخر او اصلا اهل شوخی و خوشمزگی نیست.پدربزرگ کورت نگاهش را پایین انداخت و زیر لبی گفت:«همین حالاش هم شیرشون ترش شده.» «چه بد بیاری ای!وقتی شیر گاو ها ترش بشه،نشونه ی بد شگونیه.»استانلی این را گفت و یکمرتبه چشم هایش گشاد شد و ترس صورتش را گرفت.مادربزرگ میریام فوری خیال استانلی رو راحت کرد:«چیزی نیست استانلی!»و با مهربانی دستش را روی شانه ی او گذاشت و ادامه داد:«پدربزرگ کورت فقط می خواست سر به سرت بگذاره.»پدربزرگ کورت رو به من و مارک کرد و گفت:«بچه ها اگه ناهارتون تموم شده،چرا با استانلی نمی رید تو مزرعه گشت بزنید؟شما همیشه ای کار رو دوست داشتید.»بعد آهی کشید و گفت:«اگر به خاطر پام نبود،خودم هم می آمدم،اما دوباره درد گرفته.»مادربزرگ میریام شروع کرد به جمع و جور کردن بشقاب ها.من و مارک دنبال استانلی از در پشتی رفتیم بیرون.چمن حیاط پشتی تازه کوتاه شده بود و هنوز بوی شیرینش توی هوا پخش بود.چشمم افتاد به یک مرغ مگس خوار(نوعی پرنده ی کوچک)که بالا سر باغچه گل بال بال می زد.به مارک نشانش دادم،ولی قبل از اینکه او رویش را برگرداند،پرنده رفته بود.انبار قدیمی مزرعه،ته حیاط دراز و سبز قرار داشت.دیوار های سفیدش بدجوری کثیف و پوسته پوسته شده بود.یک نقاشی حسابی لازم داشت.در هایش باز بود و من از همان جا،بسته بندی های مکعب کاه را داخلش می دیدم.سمت راست انبار،تقریبا نزدیک مرز ذرت کاری ها،ساختمان کوچک مخصوص مهمان قرار داشت که استانلی و پسر نوجوانش،استیکس،آنجا زندگی می کردند.پرسیدم:«استانلی،استی کس کجاست؟چرا سر ناهار نیامد؟»استانلی یواش گفت:«رفته شهر.سوار اسب آرزو هاش شد و رفت.»من و مارک به همدیگر نگاه کردیم.ما که آخرش هم نتوانستیم از حرف های استانلی سر در بیاوریم.تو مزرعه ی ذرت،چند تا شبح سیاه از زمین بالا آمده و راست ایستاده بودند.همان مترسک هایی که مادر بزرگ میریام حرفشان را می زد.با یک دستم جلوی نور خورشید را گرفتم و به مترسک ها خیره شدم.
-وای!این همه مترسک!استانلی،پارسال تابستون فقط یکی داشتی،چرا حالا اینقدر زیاد شدن؟جواب نداد. انگار صدایم را نشنید.کلاه بیس بال سیاهی را که روی سرش بود،تا روی پیشانی اش پایین کشیده بود و دست هایش را تو جیب لباس کارش فرو کرده بود.بالا تنه اش را داده بود جلو و به عادت همیشگی اش،مثل لک لک قدم های بلند ی بر می داشت.مارک یواشکی به من نق زد:«اه!ما که صد دفعه مزرعه رو دیدیم،برای چی باید دوباره از این املاک سلطنتی دیدن کنیم؟»
-می بینم که بدجوری جوش آوردی.خودت که می دونی،این دیگه رسم شده.هر دفعه که می آییم،اولش تو مزرعه گشت می زنیم.مارک با خودش غرغر کرد.برادر من خیلی تنبل است.اگر به خودش باشد،هیچ وقت هیچ کاری نمی کند.استانلی که جلوجلو می رفت،از انبار گذشت و وارد مزرعه ی ذرت شد.کاکل ذرت ها تو نور خورشید می درخشید.استانلی دستش رو دراز کرد و یک ذرت چید و با خنده به من و مارک گفت:«بگذار ببینم رسیده،یا نه.»ذرت را با دست چپش نگه داشت و با دست راست شروع کرد به پوست کندن.چند ثانیه بعد،لایه های پوست را کند و مغز ذرت را بیرون آورد.
چند لحظه به ذرت زل زدم...و از ترس...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)