صفحه 1 از 11 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 107

موضوع: سرمه | ناهيد سليمانخاني (منتظري) | تایپ

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    سرمه | ناهيد سليمانخاني (منتظري) | تایپ

    سـرمـه
    نويسنده: ناهيد سليمانخاني (منتظري)
    ناشر: البرز
    تعداد صفحات: 770
    سال انتشار: 1388
    37 فصل

    qk60jxub1192z4v8h2qy thumb

    خلاصه:
    نقل قول:
    داستان عشق گرم و سوزان دختري به نام سرمه و پسرعمه او، امير ميباشد كه حوادث ساده و گاه پيچيده خانوادگي به همراه پيمانشكني امير، باعث جدايي اين دو ميشود. رازي براي پيمان شكني امير وجود دارد كه مانند بختك بر قلب سرمه سنگيني ميكند...


    منبع98یا


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصـــل اول


    با هزار دردسر یک صندلی خالی در پشت ستونِ پهنی در انتهای سالن پیدا کردم و نشستم.از آنجا ورودی مسافران پیدا بود. تابلوی نمایشگر اطاعت پرواز هم در سمت راستم قرار داشت.با آنکه میدانستم کسی به استقبال او نمی آید، عینک دودی پهنی زده بودم تا شناخته نشوم. چشمم به ورودی بود و دلم زیر و رو میشد. هواسرد بود، اما انگار همه بخاری های موجود در سلولهای بدنم به طور ناگهانی از زیر پوستم بیرون زده بود که داشتم شُرشُر عرق میریختم. دلواپسی موهومی به دلم چنگ میزد و حال خودم را نمی فهمیدم. سردر نمی آوردم سرخوشم یا دلتنگ! شاید از تصمیم ناگهانی خود غافلگیر شده بودم که پس از سالها آزار یکهو دلم هوای دیدنش را کرده بود.

    تا تلفن همراهم زنگ زد در کیفم را باز کردم و دکمه خاموش ار فشار دادم، دلم نمیخواست تمرکزم به هم بریزد یا کسی چیزی بگوید که مردد شوم. حرکات ِچشم انتظارات در پشت دیوار شیشه ای بلند شبیه افکار من بود. سردرگم و گیج .جیغ و داد بچه ها بیداد میکرد. با آنکه تصمیم گرفته بودم که گذشته فکر نکنم گریز از خاطرات تلخ و شیرین که عمری عذابم داده بود کاری سخت و ناممکن به نظر می رسید.

    در گیر و دار انتظار کشیدن و سرک کشیدن به این سوو آن سو به یاد کله شقی همیشگی خودم افتادم که حتا حاضر نبودم نامش را از دهان کسی بشنوم و آن روز با تصمیمی شتاب زده به فکر خط کشیدن بر روی همه نابسامانیهای گذشته افتاده بودم!

    بیشتر خاطرات خوش و قول و قرارهای شیرین و از یاد نرفتنی من و امیر در خانه مادربزرگ اتفاق افتاده بود وحوادث ساده و گاه پیچیده خانوادگی باعث جدایی ما شد. راز پیمان شکنی او پانزده سال تمام مثل بختک روی سینه ام سنگینی کرده بود و نمیدانستم آیا میتوانم آن همه اندوه ودلخوری را از ذهنم دور کنم و آزاد شوم؟

    لحظه ها کندتر از همیشه میگذشت، انگار میل به جدا شدن از هم را نداشتند و با بی انصافی منتظطر بودند پشیمانی به دلم راه پیدا کند و از خیر دیدنش بگذرم.

    از پشت شیشه دودی عینکم به ازدحام جمعیت چشم انتظار و بچه هایی که به شوق دیدار مسافران لباس نوپوشیده بودند خیره شدم. عاقبت چشمهایم روی گلهای پرپر لگدمال شده کف محوطه خشکید.پلکهایم خود به خود روی هم افتاد، وجودم تکه تکه و تکه ها ذره ذره شد. نسیمی به ذره ها وزید و فکرم در خلاف جهت عقربه های ساعت در رگ زمان شناور شد. عقب رفت و به خانه پر خاطره مادربزرگ رسید.


    خانه دو طبقه مادر بزرگ ، بزرگترین و قدیمی ترین بنا در کوچه پر رفت و آمدی در خیابان آبسردار بود که چهل و چند سال از زمان ساختش می گذشت. بیشتر دیوارهای بلندش نم کشیده و در حال ریختن بود .در و پنجره های رنگ و رو باخته و نیمی از سنگفرش وسط حیاط از بین رفته بود.

    صبح تا آفتاب میزد و نور خورشیدبه شیشه های رنگی درهای چوبی اتاقها می تابید، سطح آب حوض پر از رنگهای زرد و ارغنوانی و سبز میشد. پیچکهای قدیمی نیمه خشکیده سر دیوارها خرابی و شکستگی آجرها را خوب می پوشاند . چشم انداز حیاط بوی صمیمت و یکرنگی گذشته ها را در ذهن من زنده میکرد .هر یک از اتاقهای طبقه دوم در گذشته متعلق به یکی از فرزندان مادربزرگ بود، اما حالا در طول سال خاک میخورد، جز اتاق پدرم و عمه نازنین که من و امیرگاه به آن سر میزدیم، دو اتاق دیگر که متعلق به عمو قادر و عمه نیره بود، فقط سالی یکبار خانه تکانی میشد، سکوت و خلوتی طبقه دوم حال و هوای عجیبی داشت. احساس امنیتی که آنجا موج میزد در هیچ جای خانه یافت نمیشد. روزهای تعلطیل که اهل خانواده دور هم جمع میشدند بالا رفتن ازپله ها و پیدا کردن کلید اتاقها و گنجه ها و جستجوی مخفیانه بین اشیا گرد گرفته وسرگرمی هیجان انگیز دوران کودکی من و بچه های هم سن و سالم بود.

    در ِ اتاق عموقادر اغلب اوقات بسته بود، اما اتاق عمه ها نه، هر گوشه ای که شلوغتر بود من و شیوا کجکاوتر میشدیم ته و توی قضیه را در بیاوریم و اشیای مخفی و یادگاریهای نوجوانی پدر و مادرهایمان را کشف کنیم.

    عصر روزهای تعطیل مادر بزرگ بساز چای و شیرینی و میوه را در ایوان بزرگ جلوی ساختمان میچید. بچه های کوچک تر بی هیچ دغدغه و دلواپسی دور حیاط و اطراف حوض ورجه وورجه میکردند و ما که بزرگتر بودیم گوشه و کناری می نشستیم و ساعتها پچ پچ میکردیم. آن روزها هیچ مشکلی انقدر اهمیت نداشت که کسی به آن بیش از یکی دو ساعت فکر کند.

    سامان و مرجان ، بچه های عمو قادر، که نوه های ارشد مادربزرگ بوند به کوچکترها بدجوری سخت میگرفتند. امیر، پسر عمه نازنین، اغلب با آنها درگیر میشد و دعوا راه می افتاد. من و شیوا هیچ موقع با هم دعوا نمیکردیم. با هم به یک مدرسه می رفتیم و دردلهایمان پیش هم بود. هیچ کدام از بچه ها رقیب درسی شیوا نبودند، حتا با منت هم با همه جان کندن و شب زنده داری نمیتوانستم به پای او برسم. استعداد ذاتی شیوا زبانزد کوچک و بزرگ فامیل بود. نتیجه سعی و تلاش شبانه روزی من در درس خواندن، شاگرد دوم شدن بود ،اما شیوا در تمام عمرش شاگرد اول مدرسه بود. مادر بزرگ عقیده داشت هوش وذکاوت او به مادرش رفته. حرف امیر که پیش می آمد به احمد آقا اشاره میکردو زیر لب میگفت: اگه مثه باباش زرنگ و پشت هم انداز باشه، گلیمش رو از آب بیرون میکشه وتوی کش و قوس زندگی در نمی مونه.اگر کسی قد و هیکل امیر را با پدرم مقایسه میکرد مادربزرگ اخم میکرد و میگفت: فقط قد دراز کرده، یه جو عقل نادر توی کله اش بود، یا از سیاست نازنین و توداریش یاد میگرفت.

    عمه نازنین موجودی غیر قابل پیش بینی، تا حدودی کنجکاو و دمدمی مزاج بود. شوهرش، احمد آقا، هرگز در جمع سر به سرش نمیگذاشت، حتا دو کلمه هم حرف عادی با او نمیزد، چون میدانست با جوابهای دندان شکنی که از عمه میگیرد به قول خودش در جمع اغیار بی اعتبار میشود، احمد آقا در ظاهر ساکت و بی سر و صدا بود.

    مادربزرگ اهل غیبت کردن نبود، اما حرف عمه نازنین که میشد ناخودآگاه آه میکشید و میگفت: هر چی گفتیم از قماش ما نیست، چاره اش نشد.چشم نازنین فقط دنبال مال و منالش بود، الانم شده بدتر از شوهرش! خدا به نیره عمر با عزت بده که اگه دوماده ،اکبر آقاس که الحق هم آقاس!کاشکی یه مو از تنشو توی همه مردای فامیل تقسیم میکردن!

    خانه ما و عمه ها در بن بست خوشبختی، فرعی به نسبت دور و درازی از پیچ شمران، دور ازخانه مادربزرگ بود. خانه عمه نیره سر کوچه خوشبختی بودو سه چهار خانه با ما فاصله داشت که در شمال کوچه بودیم و عمه نازنین روبه روی ما در ضلع جنونی کوچه بود.

    عمه نازنین برعکس احمد آقا عاشق بچه بود. شوهرش را واداشت طبقه دوم خانه را بسازد تا اتاق بچه ها ی بیشتر فراهم شود، اما احمد آقا امیر را به طبقه دوم فرستاده بود تا به قول مادربزرگ حرص وجوش نخورد. پدر من عقیده داشت خانه دوطبقه مشرف پیدا میکند و پنجره های رو به حیاط در معرض دید رهگذران قرار خواهد گرفت. با آنکه زیاد متعصب نبود نسبت به حفظ بعضی ازشها حساسیت عجیبی داشت. به اصرار مادر فقط یک اتاق در پشت بام ساخت که به عنوان انباری استفاده میشد ،اما جان میداد برای مطالعه کردن. اتاق روی پشت بام پنجره بزرگی داشت که با کمی دقت از لابلای شاخ و برگ درختان کهنسال میشد طبقه دوم خانه عمه نازنین را دید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    یادم نمی آید چه ساعتی از روز و چه روزی از ماه و چه فصلی از سال بود، هوا گرم بود یا سرد، روز بود یا شب که برای اولین بار نگاه مرموز و پر از ابهام امیر دلم را لرزاند. پیش از ان واقعه تکان دهنده هرگز تصورش را هم نکرده بودم که دل باختن به یک مرد تا آن حد دردسر آفرین باشد. شبهای معتابی تابستان به هوای دیدنش به پشت بام می رفتم و به ستاره های درخشان نگاه میکردم . دنیای من به طور شگفت انگیزی عوض شده بود.کار هر شبم شده بود رفتن به پشت بام . وقتی نورملایم ماه روی بازوان لاغر و شیری رنگم می افتاد با سایه ام که بلندتر از خودم روی بام می افتاد نجوا میکردم و ساعتها با افکار رویایی ام دلخوش بودم.بازی کودکانه ای که شبها بدون هیچ دغدغه و دلواپسی تکرار میشد، عاقبت عادتی آزار دهنده شد که بدون حضور یک مرد در خیالاتم معنا و مفهوم واقعی نداشت.جوانی ایجاب می کرد به کسی فکر کنم که وجود خارجی داشته باشد. رویای فکر کردن به امیر که در ظاهر به هیچ کس جز خودش اهمیت نمی داد ،هیجان مطبوعی داشت.اولین بار که نگاهش دلم را لرزاند به پشت بام پناه بردم. آن شب آسمان ستاره باران بود.چراغ اتاق امیر روشن شد و میان قاب پنجره آمد.شریک شدن در یک فکر ، یا نگاه معصومانه من و او نقطه عطفی در زندگی من شد ورویای کودکانه ام به حقیقت پیوست؛ حقیقت تلخی که حتا رنجهایش دلگرمم میکرد و انگیزه ای محکم برای زنده ماندنم شد. به این ترتیب، به دلواپسی شبهای مهتابی و سایه او میان پنجره اتاقش دلخوش کردم و او شد اولین مرد زندگی من.
    تکان خوردن قلبم زمانی که به عمق نگاهم فرو می رفت تجربه ای نو بود، برای من که هرگز به کسی دل نبسته بودم. ضربان قلبم ، حتا با فکر کردن به او که به قولی مردم گریز، بی عرضه و تودار بود و در جمع آفتابی نمی شد، بالا می رفت و حس ناشناخته ای بدنم را گرم می کرد. احمد آقا عقیده داشت امیر استخوان لای زخم خانواده است و هیچ کس به جز من که معتاد دیدنش بودم، جدی نمی گرفتش.نیروی مرموزی بی اراده من و او را به هم نزدیک می کرد. بی اختیار گرفتار لذت ناشناخته ای می شدم که مغزم را فلج کرده بود. فهمیدن فرق بین واقعی یا دروغین بودن عشقی که بی پروا نثارم می کرد امکان پذیر نبود.بازی کودکانه من، بدون درنظر گرفتن شرایط و جوانب امر، بی هیچ دغدغه و نگرانی ادامه داشت.
    درسها که سنگین تر شد من از پس دلم بر نمی آمدم که حتا برای مدتی کوتاه فکر او را از ذهنم دور کنم. من بودم و دو پنجره که روبه روی هم باز می شد، مادرو پدری که هیچ مشکلی با هم نداشتند،شیوا که دوست صمیمی من بودو خواهر امیر، وپشت بام گسترده ای که در تاریکی شب از نورمهتاب ،آفتابی میشد. تنها دغدغه فکری من رقابت با شیوا ، حریف شکست ناپذیری بود که کسی به خودش اجازه نمی داد در مقام مقایسه با او قرار گیرد.
    عصر به عصر امیر به هوای آبیاری گلدانها ی کوچکی که پر از قلمه گیاهان بود به پشت بام می آمد. من نیز به بهانه درس خواندن کتابی بر می داشتم و بالا می رفتم. تاریک تر که می شد فقط سایه او را می دیدم که جابه جا می شد. به تصور آنکه حرکاتم را زیر نظر دارد دلم زیر و رو می شد . درگوشه ای دنج، بدون حرکت می نشستم و به حرکاتش خیره می شدم تا وقتی بیدار می ماند.
    تنها دلخوشی من در آن سالها پر ماجرا دردل کردن با سایه او بود، چون وقتی از نزدیک می دیدمش خجالت می کشیدم حتا نگاهش کنم.اما اواز هر فرصتی برای حرف زدن با من استفاده می کرد و اگر شرایط مناسب بود برایم شعر می خواند.
    بحران از سال دوم دبیرستان شروع شد. ازهمان نیمه شبی که به طور تصادفی بگو مگوی پدر و مادرم را از پشت در ِبسته اتاق خوابشان شنیدم. روزگارم دگرگون شد و تعادل روحی ام را از دست دادم. تا صبح خوابم نبرد. هوا روشن شده بود که از تخت بیرون آمدم.سرم از درد داشت می ترکید. درگیری شبانه پدر ومادرم چنان ضربه مهلک بزرگی بود که دیگر به هیچ موضوعی فکر نمی کردم. تنها دلخوشیهایم، حتا دلبستگی به امیر هم از یادم رفت. آن روز دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم. شیوا آنقدر کنجکاو و باهوش بود که با یک نگاه ساده به صورتم می فهمید حادثه ای پیش آمده و تا کل ماجرا را از زیر زبانم بیرون نمی کشید آرام نمی گرفت.
    مثل مسخ شده ها از در بیرون زدم و با خودم گفتم:امن ترین جا خونه مادرجونه. در آن لحظه نه به فکر اجازه گرفتن از مادر بودم و نه موجه کردن غیبت مدرسه! سرخیابان، سوار اولین تاکسی شدم که جلوی پایم ترمز کرد. هنوز هشت نشده بود که به کوچه مادربزرگ رسیدم. در که زدم جواب نداد. فکر کردم یعنی مادرجون کجاست؟! این موقع صبح محاله رفته باشه کلاس قرآن، نونوایی هم که نمی تونه بره!
    مادربزرگ برای کسانی که پشت در می ماندند یک کلید اضافی ته ِ سکوی سمت راست خانه جاسازی کرده بود.خم شدم کلید را بردارم که در باز شد واو با چهره ای خواب آلود میان چهارچوب در ظاهر شد. وحشت زده گفت:”تویی مادر! چی شده؟”
    تسبیح مادربزرگ دور مچ دستش پیچیده شده بود. موهای خاکستری رنگش شانه زده و مثل همیشه از صورتش نور می بارید. با چشمهای طوسی براقش به صورتم که داد می زد بغض دارم خیره شد.وقتی دید نمیتوانم حرف بزنم از جلوی در کنار رفت و من به سرعت داخل شدم.تا دست مادربزرگ روی شانه ام قرار گرفت کیفم را پرت کردم وپناه بردم به آغوشش. مادر بزرگ نوازشم می کرد و من بی صدا اشک می ریختم. چند دقیقه ای در میان دو بازوی استخوانی اش بودم که زیر گوشم زمزمه کرد: “انگار دلت خیلی پُره که این موقع صبح یاد من پیرزن افتادی! دلم ترکید سرمه، بس کن مادر. حیف چشمای قشنگت نیست که اینطوری اشک می ریزی! برو صورتتو بشورو بیا آشپزخونه، منم هنوزصبحانه نخوردم،خوب شد اومدی که با هم ناشتایی بخوریم.”
    در حالی که نگاهم را از چشمهای تیزبینش می دزدیدم به سمت دستشویی رفتم. آینه دستشویی مثل همیشه تمیز و بی لکه بود. نور لامپ پشت سرم را به صورتممی تاباند. به چشمهای گود افتاده ام خیره شدم.نگاهم پر از غم و اندوه بود. از خودم نا امید شدم که با یک بگو مگوی ساده پدر ومادرم تا آن حد پریشان شده و دست و پایم را گم کرده بودم.
    مادر بزرگ صدا زد:”اومدی سرمه؟”


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    مادر بزرگ صدا زد:”اومدی سرمه؟”
    به خودم نهیب زدم: لال شی اگه یک کلمه حرف بزنی و مادر جونو دلواپس کنی! مگه پدر و مادر تو چه فرقی با بقیه دارن که از گل بالاتر حرف بزنن تنت می لرزه.
    در مقابل مادربزرگ نشسته بودم، اما حواسم پرت بود. خندید و گفت: “به هر بهونه ای اومد خونه من، خوشحالم کردی”
    “دلم براتون تنگ شده بود.امشب هم می توم با شما بیام سقا خونه شمع روشن کنم.”
    “آره مادر ، امروز سه شنبه ست...خب، مگه مدرسه نداری؟”
    “خیلی خسته هستم مادر جون.دیشب نخوابیدم و سرم درد میکنه.”
    “تا یه لیوان گل گاوزبان نخوری سَر دماغ نمی شی. پاشو برو اتاق جلویی تو آفتاب دراز بکش.”
    “هنوز که آفتاب تو اتاق نیفتاده!”
    “آفتاب هم تو اتاق پهن می شه. دلواپس چی هستی! تا دراز بکشی، من و گل گاوزبان و آفتاب سه تایی می آییم سراغت.”
    “مادرجون، دلم نمی خواد کسی بفهمه اینجام. متوجه هستین که!”
    “یعنی به مدرسه هم زنگ نزنم؟خانم ناظم زنگ بزنه خونه تون مامانت دلواپس می شه.”
    پرده های اتاق رو به حیاط را کنار کشیدم. نور آفتاب کم کم داشت از سر دیوار سر می خورد و روی سطح باغچه پهن می شد. حوض پر از برگهای خشکده درخت بیدمجنون بود. کف اتاق دراز کشیدم و تا چشمهایم را بستم بگو مگوی شب گذشته درذهنم تکرار شد.در میان انبود خاطرات به دنبال سرنخی از مشاجره آنها گشتم. حرفهایشان برایم نا آشنا بود بود وبی بی اعتمادی می داد. تا آن روز ندیده بودم آن طور به هم بی احترامی کنند.
    صدای مادربزرگ را شنیدم و چشمهایم خود به خود باز شد.
    “خوابت برد مادر؟”
    بوی جوشانده توی دماغم زد.”مادر جوت من تا حالا گل گاو زبان نخوردم. می ترسم حالم بد شه کار دستتون بدم!”
    “تو بخور، کاریت نباشه. یکی دو ساعت که بخوابی حالت جا می آد. دوای دردت همینه.”
    موهای نقره ای رنگش را زیر چارقدش کرد. داشت لبخند می زد که لیوان را با اکراه به لبم نزدیک کردم. میخواستم بو نکشیده همه را سربکشم تا حالم به هم نخورد.
    مادربزرگ با دقت نگاهم کردو گفت:”شمع خریدی؟”
    “صبح که می اومدم بقالی سر کوچه تون بسته بود.”
    “خیلی عجیبه! پنجاه ساله که سر ساعت پنج صبح مغازه شو وا میکنه! عیبی نداره. من یه عالمه شمع دارم،توکمد آقا جونته.”
    “حالا راستی راستی مردم با شمع روشن کردن تو سقاخونه حاجت می گیرن؟”
    “آقام خدابیامرز می گفت فلسفه اش تاریکی کوچه هاست. درد جوونای قدیم عاشقی و تنها حاجتشون رسیدن به وصال یار بود. مثه حالا نبود که مردم هزارتا گرفت و گیر داشته باشن! عشق و عاشقی هم بود عشقای قدیم . جوونای امروز یه شب عاشق و فرداش فارغ می شن.”
    “اسم سقا خونه می آمد آدم یاد آب می افته.”
    مادربزرگ هاج و واج نگاهم کرد که صدای زنگ آم. به ساعت دیواری خیره شد و زیر لب گفت:”یعنی این وقت صبح کی اومده سر وقتمون!”
    “مادر جون ... تو رو خدا.”
    مادر بزرگ دست روی زانوی راستش گذاشت و بلند شد “کارت نباشه، بگیر بخواب و دلواپس هیچی هم نباش.”
    صدای باز شدن در آمدو در پی ان امیر سلام کرد. مادربزرگ گفت:”تویی امیر؟”
    دلم فرو ریخت و نفس در سینه ام حبس شد. پشت در خزیدم . امیر وسط راهرو رسیده بود که با صدای بلند گفت:”چه خبر مادرجون؟”
    “از احوالپرسی های تو. چی شد یاد من کردی!”
    “من همیشه یا شما هستم.”
    “می بینم چقدر به من سر می زنی!”
    “به خدا گرفتارم. مهمون داری مادرجون؟”
    ضربان قلبم خود به خود بالا رفت. دلیل آن همه هیجان و دلواپسی را نمی دانستم. تا چند دقیقه پیش که سر و کله اش پیدا نشده بود فقط فکر اختلاق پدر و مادرم عذابم می داد، اما با ورود ناگهانی او احساسم عوض شد.
    امیر دست بردار نبود. دوباره پرسید:”ناراحتم که نرفته مدرسه. می دونم اومده اینجا، پس سعی نکنین منو بپیچونین!”
    “پیچوندن دیگه چیه پسر! دُرُس حرف بزن بفهمم چی میگی.”
    “ببخشین مادر جون.اومدم ببینم سرمه چشه!”
    “مگه تو کار و زندگی نداری پسر؟ پدر و مادرت می دونن این وقت صبح به جای مدرسه رفتن راه افتادی اومدی اینجا؟”
    “بودو نبودم واسه اون دو تا اهمیت نداره.”
    نگران روبه رو شدن با امیر بودم. صدای قدمهایش نزدیک شد. مادربزرگ پرسید:”کجا داری می ری بچه؟”
    پشت دراتاق ایستاده بودم و بی جهت می لرزیدم. از ترس بی دلیلی که ناگهان به دلم هجوم آورده بود لجم گرفت. به خودم گفتم:”مگه امیر کیه که اینقدر باهاش رودرواسی داری؟ می تونی هیچ حرفی نزنی که سرشو بندازه جای پاش و بره و مادرجون هم از دستش حرص نخوره.”


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    دستگیره در پایین آمد ،عقب عقب رفتم و پشتم به پنجرخ رو به حیاط چسبید. همان موقع مادربزرگ فریاد زد:”پسر، تو چرا این قدر فضولی؟ کی گفته سرمه اینجاس! نکنه خواب نما شدی؟”
    “فکر می کنی بچه ام؟ پشه رو هوا بپره امیر می فهمه، چی خیال کردین؟”
    “کار و زندگی نداری که نخ دخترایی دیگه!”
    “دست شما درد نکنه. انگار سرمه دختر داییمه ها! یه طوری حرف می زنین انگار من غریبه ام.”
    در اتاق باز شد.مادربزرگ رنگ و رو پریده از پشت امیر سرک کشید. گفتم:”مادر جون، شما خودتونو ناراحت نکنین.”
    دستهای امیر بر چهارچوب در و سرش کمی جلوتر بود. لبخند زد و گفت:”سلام، چی شده سرمه؟ چرا مدرسه نرفتی؟”
    “حالم خوب نبود...حال نداشتم برم مدرسه.”
    “حالم خوب نبود با حال نداشتم فرق داره.”
    “از کجا فهمیدی من اینجام؟”
    “یادت رفته که یه پنجره بزرگ رو به زندگی تو دارم؟”
    مادربزرگ به آشپزخانه رفت و امیر داخل شد. پشت به او، رو به حیاط ایستادم و فکرم آشفته بود. هر کار میکردم آرامشم را حفظ کنم جور در نمی آمد. حضور او دگرگونم کرده بود. تمرکز نداشتم و دست پایم را گم کرده بودم.به یاد چند لحظه پیش و تصمیماتی که گرفته بودم به خودم گفتم:بیخود براش خط و نشون کشیدی. تو در مقابل امیر خیلی ضیعفی که تا حرف پنجره اتاقشو پیش کشید به هم ریختی.
    نزدیکم آمد . در نگاهش هزاران حرف و سخن موج می زد. تا آن روز فکر نمی کردم او متوجه رفت و آمدم باشد. بازی دو پنجره و رفتن به پشت بام برایم سرگرمی احمقانه ای بود که برای رهایی ازتنهایی به آن دلخوش کرده بودم. امیر با چشمهای سیاه رنگ و نگاه کنجکاوش به صورتم زل زده بود و من احساس اسارت می کردم. چشم ازنگاهش برداشتم و گفتم:”حال من زیاد خوب نیس، تو هم بهتره بری، می بینی که مادرجون چقدر حساسه.”
    لبخند زنان موهای روی پیشانی اش را کنار زد و آهسته گفت:”رگ خوابش دست منه.”
    “تو برای چی راه افتادی اومدی اینجا؟”
    انگار با نگاهش که پر از حرف بود به من می گفت تو که بدت نمی آد بیام دنبالت، پس بیخود فیلم بازی نکن. یکهو خندید و گفت:”کار امروزم نیس، خیلی وقته دنبالتم.”
    “امروز حوصله سر و کله زدن با کسی رو ندارم. اومدم اینجا که استراحت کنم.”
    “منم مثل اَجَل معلق جلوت سبز شدم. دیشب که نیومدی پشت بودم دلم شور افتاد وتا صبح خوابم نبرد.”
    داشتم فکر می کردم چقدر راحت حرف دلش رو می زنه.که نفس عمیقی کشید وگفت:”عصبانیت کردم سرمه؟ خب بگو چته و راحتم کن.”
    “نگران من نباش ،برو خونه امیر.”
    “خیر سرم دلم برات شور افتاد که راه افتادم اومدم اینجا. من احمق فکر می کردم تو دلت جایی دارم.”
    “امیر خواهش می کنم برو، آخه الان چه وقت این حرفاس!”
    “من از کجا بدونم چه موقع وقتشه! یه کلمه بگو چی شده تاگورمو گم کنم برم پی بدبختیم.”
    “این چه طرز حرف زدنه؟فکر می کنی چی شده که این همه کنجکاوی می کنی؟”
    “پس همه اینها یه بازی مسخره بود؟من و باش که فکر می کردم این پنج شیش ماه تونستم خیلی چیزارو بهت بفهمونم.”
    “چطور روت می شه این طور بی پروا حرفتو بزنی؟”
    “تو روزگارمو سیاه کردی، فکر می کنی عشق و عاشقی بچه بازیه که یه روز باشی و یه روز نباشی؟ دل امیر سر راه افتاده بود که این طوری داری لهش می کنی؟”
    آن قدر دلم پر بود که با دو کلمه دیگر او بغضم می ترکید. به سختی بر خودم مسلط شدم و گفتم:”بسه دیگه، اینقدر به من فشار نیار، نمی بینی چقدر غمگینم؟”
    جلوتر آمد و به چشمهایم خیره شد:”به این آسونی دست از سرت بر نمی دارم.تو نمی تونی از چنگم در بری.می دونم دلت با منه پس اذیتم نکن.”
    مادربزرگ با سینی چای و ظرفی پر از خرما از در اتاق داخل شد و گفت:”بگیر مادر،دستم قوت نداره...الانه که بیفته.”
    امیر سینی را از دستش گرفت و آورد کنار پنجره گذاشت. مادربزرگ به صورتش نگاه کردو زمزمه کنان گفت:”از پریدنهای رنگ و تپیدنهای دل...عاشق بیچاره هر جا هست رسوا می شود. حالا کجا بلند شدی راه افتادی! نه به آن اومدنت و نه به این رفتنت.”
    “یعنی برم دیگه؟! با این همه طرفدار نمی دونم به کجا پناه ببرم! سرمه من می رم،تو کاری نداری؟”
    تا بود احساس خفگی و سردرگمی می کردم و وقتی رفت، انگار بی کس و تنها شدم.درگذراز برهوت آن همه غمی که آرامشم را به هم ریخته بود، امیر چشمه زلال صداقت و یکرنگی و یاور قابل اعتمادی بودکه در دقیقه های دلواپسی دست یاری به سویم دراز کرد و مندر نهایت بی رحمی از او روی برگرداندم.
    یک شب بگو مگوی پدر و مادر، عشق و آنهمه شوریدگی را از سرم پراند. با آنکه پریشان حالی من تاثیری در رابطه آن دو نداشت نمیتوانستم ماجرای شب گذشته را فراموش کنم.
    مادربزرگ پرسید:”ناهار چی میخوری؟ هر چی دوست داری بگو....رودرواسی نکن.”
    “شما به مامان زنگ زدین؟”
    “نمی زدم که بابات لشکر کشی می کرد و پدر جد و آباد فامیلو در می آورد.نادر و من می شناسم، عین باباش خدابیامرز لجبازه.بفهمه بی اجازه اومدی پیش من ازم دلخور میشه و وامصیبتا! به اعظم گفتم بهش نگه اینجایی. گفت رفته مسافرت، منم گفتم چند پش پیش من می مونی. مادر، خوبیت نداره تن مامانتو بلرزونی.حالا بگو پی بپزم که لنگ ظهره.”
    “به فکر من نباشین. همین یه استکان چایی به زور ازگلوم پایین رفت.”
    “از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن، ابلهان باور کنن.”
    مادربزرگ آنقدر باهوش بود که با یک نگاه به کل ماجرا پی برده بود. سینی چای را برداشت و گفت:”می رم آشپزخونه. کاری داشتی صدام کن.”
    در که بسته شد هزار فکر وخیال به مغزم هجوم آورد.تاچند روز پیش هیچ غمی جز دور بودن از امیر نداشتم. با آنکه هم بازی عشق رد دسترسم بود، فکر و خیالات بی معنی گاه شاد و گاهی غمگینم می کرد. اما غم عشق، آشفتگی مطبوعی داشت که با دل و جان به استقبالش می رفتم.
    نزدیک غروب دلم بدجوری گرفت. سکوت خانه مادربزرگ که روزها آرامش می داد، موقع تاریک شدن هوا دلگیر کننده بود. مادربزرگ داشت وضو می گرفت که رفتم لب حوض و پرسیدم:”نمی آین بریم سقا خونه؟”
    “امشبه رو تنها برو. هر چی از خدا می خوای بگو که دلت سبک بشه. من می رم سر نماز، کلید ببر پشت در نمونی.”
    “کلید زیر سکو رو برندارم؟”
    “اون مال وقت ضروریه! یه وقت جلو مردم دولا نشی دنبال کلید بگردی؟ راه و چاه یاد دزدا ندی شبونه بیان خفه ام کنن.”
    یکی دو بسته شمع از کمد اتاق پدر بزرگ برداشتم و از خانه بیرون زدم. تلفینهای پی در پی مادربزرگ کار خودش را کردو بغض گلویم را گرفت. در تاریکی کوچه از کنار دیوار می رفتم. هنوز چند قدم نرفته بودم که حس کردم کسی دارد پشت سرم می آید.تند تند خودم را به سقا خونه رساندم و بسته شمع را در آوردم. اولین شمع را که روشن کردم صدای امیر را از پشت سرم شنیدم.
    “فکر نمی کردم اهل این کارا باشی دختر دایی جان!”
    خیلی جا خوردم. جلو آمد. یکی از شمعها را از دستم گرفت و به شعله دیگری نزدیک کرد.با صدای آرامی گفت:”گفته بودم برمی گردم.نگفته بودم؟”
    شمع را در جای مخصوص قرار داد و لبخند زد: “آنقدر تو خودت بودی که صدای پامو نشنیدی.”
    “شنیدم اما جرات نکردم برگردم. کوچه خیلی تاریکه.”
    “تاریک و رویایی...آدم می تونه هر چی دلش می خواد به زبون بیاره. بدون رودرواسی و ترس و دلهره. تو تاریکی شهامت آدم زیاد می شه... تو تاریکی ادم جسارت پیدا می کنه که حقیقت رو بگه و از شر افکار آزار دهنده نجات پیدا کنه. تکلیف آدم که روشن بشه بی خودی مزاحم این و اون نمی شه.”
    “فکر می کنی این شمع روشن کردن فایده داره؟”
    “اگه نداشت اشکت در نمی اومد که اشک منم در بیاد.”
    “چشمای تیزی داری . کوچه تاریک تر از اونه که با نور شمع چشمهای منو ببینی.”
    “برای دیدن چشمای تو نیاز به روشنایی نیس. من تو رو با چشم دلم می بینم سرمه.”
    “انگار حرارت اینجا حسابی داغت کرده.”
    “حضور تو آتیشم می زنه...کاشکی می فهمیدی چه به روزم آوردی.زندگیمو به هم ریختی دختر.”
    نیم رخش از نور شمعها برافروخته به نظر می رسید و برق چشمهایش با همیشه فرق داشت.وقتی برگشت و به صورتم خیره شد از شرم آتش گرفتم. هنوز دو سه شمع در قوطی بود. از خیر روشن کردنشان گذشتم و راه افتادم. او شانه به شانه ام حرا کرد و زمزمه کنان شعر سهراب را چراغ کوچه های تاریک کرد.
    “ای هراس قدیم،
    در خطاب تو انگشتهای من از هوش رفتند
    امشب،
    دستهایم نهایت ندارند و
    امشب از شاخته های اساطیری،
    میوه می چینند.
    امشب،
    هر درختی به اندازه ترس من برگ دارد.
    جرات حرف زدن در هُرم دیدار حل شد.
    ای سر اغازهای ملون.
    چشمهای مر از وزش جادو حمایت کنید.
    من هنوز،
    موهبتهای مجهول شب را
    خواب می بینم.”
    نفسهم تنگ شده و دلم به هول و ولای عجیبی افتاده بود.نمی دانستم چرا آتشم می زند. او دل بیتابم را دنبال خودش می کشید و من خودم را گول می زدم که احساسات من واو یک بازی بچگانه بیشتر نیست.
    وارد کوچه مادربزرگ که شدیم سکوت را شکستم.”برای چی به دنبالم می آی، شعر می خونی ،حرفهای قشنگ می زنی و آرامشم رو به هم می ریزی. تو که می دونی من عادت به این جور کارا ندارم.چرا من؟”
    “نکنه کسر شانت می شه به من فکر کنی؟”
    “منظورماین نیست. من ...من هزار تا گرفتاری دارم. تو هیچی نمی دونی.”
    “خب بگو تا بدونم. زیر همه سقفها دردسر هست. تا حالا فکر کردی چرا می گن امیر غیر آدمیزاده، فکر هیشکی نیست. مردم گریز و از خود راضیه ! چون من سهمم رو از گرفتاریهای خونواده جدا کردم. فکر تو.. یعنی دوست داشتن تو مثل نوشدارو همه زخمهامو پانسمان کرده، حالا اگر آنقدر برات سخته که هم آوازم باشی از سر راهت کنار می رم. پنجره اتاقم رو گل می گیرم و دیگه رنگم رو نمی بینی. من آدم مزاحمی نیستم. فقط یه چند وقتیه که این دل روزگارم رو سیاه کرده.”بعد کنار دیوار ایستاد و ادامه داد:”حرف زیاد دارم، اما انگا رتو می خوای از سرقله پرتم کنی تو دره !خب، رودرواسی نکن، من طاقت شنیدن هر حرفی رو دارم. فقط به من دستور نده که هیچ خوشم نمی آد.”
    “امیر ،تو متوجه نیستی که با این حرفات من و در منگنه گذاشتی!”
    “درست زدی به هدف. منم تو بد منگنه ای گیر افتادم، تا فکر تو نبود، هزار تا فکر دیگه بود. حالا دیگه نمی تونم جلوی دلم رو بگیرم. مزاحتمهاش کلافه ام کرده. اسیر شدم سرمه...اما با دل و جونم می خوام زندونی تو باشم. بی انصافی نکن و بذار همین جوری بگذرونیم تا ببینیم چی پیش می آد. نمی پرسم دلت با منه یا نه، چون از جوابت می ترسم.”


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    با آنکه از به دام افتادن وحشت داشتم دلم می خواست کوچه درازتر بود و حرفهای شیرین او تمامی نداشت.
    به خانه مادربزرگ رسیدیم .حرفهای تازه ای که تا آن روزبه گوشم نخورده بود چنان مسخم کرد که جرات نداشتم برگردم نگاهش کنم. فقط گفتم:”نیا تو امیر...می ترسم مادرجون شک کنه که...”
    ماگهان ماه ازپشت ابر در آمد و کوچه روشن شد.به چشمهای خیره شدیم، برای لحظه ای همه مشکلات فراموشم شد و فقط به او فکر می کردم.
    آهسته گفتم:”پاک گیجم کردی و می گی برو؟ کار سختی ازم می خوای، حالا دیگه محاله ازت دل بکنم.”
    در را باز کردم و تو رفتم.پشت در ایستادم و نفس تازه کردم. مادربزرگ داشت سلام نماز را می داد که از کنارش رد شدم. تسبیح مرواردیش را برداشت تا ذکر بگوید. به اتاق پدربزرگ رفتم و بدون روشن کردن چراغ کف اتاق دراز کشیدم. صدای باز شدن درخانه آمد. بلند شدم از لای در نگاه کردم . امیر بود.چندبار سرفه کرد و وارد راهرو شد.
    “مادر جون، تو اتاقی؟”
    وارد اتاق مادربزرگ شد. پاورچین پشت در رفتم و از لای در نگاه کردم . سلام کرد و کنار سجاده نشست، مادر بزرگ گفت:”الله اکبر...چی می خوای؟”
    امیر آهسته پرسید:”سرمه بالاست؟”بعد خم شد گوشه چارقد مادربزرگ را بوسید و گفت:”برام دعا کن مادرجون، دارم دیوونه می شم.”
    “هیچ موقع دعام مستجاب نمی شه پسر، چشماتو وا کن..داییت جنازه سرمه رو رو دست تو نمی گذاره، فکر و خیالشواز سرت بیرون کن. مگه اون روز حرافمونو نزدیم؟ یه وقت به سرت نزنه زیر پاش بشینی یا تو گوشش وزوز کنی؟ به من بگو ببینم...حالاچه وقت این حرفاس؟ سر نماز اومدی شیطون شدی غیبت پسرمو بکنم! خدا بگم چه کارت کنه بچه که حواسم واسم نمیگذاری. پاشو برو خونهف پاشو تا مدرت دلواپس نشده. صدبار گفتم کاری از دست من بر نمی آد. به خرجت نرفت. نادر کی به حرف من کرده که این بار دومش باشه. اسم سرمه بیاد شکم پاره می کنه. فکر نکن دو کلاس تو دانشگاه خونده بی غیرت شده ها! دختره رو هوایی نکن، گناه داره والله.”
    نفسم بند آمد و داغ شدم. عجیب بود که با شنیدن نجوای امیر و مادربزرگ حواسم پاک پرت شد.داشتم فکر می کردم چطوریه که چنین آدمی با این همه توانایی اونقدر تنهاست و هیچ کس قبولش نداره! من که هیچی سرم نمی شه توی چشماش خیلی چیزا دیدم!
    امیر خداحافظی کرد و من نوک پا خودم را به راه پله رساندم و در یک چشم به هم زدن به طبقه دوم رسیدم.
    آن شب تا صبح مثل مرغ سرکنده از این دنده به آن دنده غلتیدم و حرفهای امیر در ذهنم تکرار شد.چشم به هم زدم که هوا روشن شد و مادربزرگ برای نماز صبح بیدارم کرد. دو رکعت نماز خواندم و به بهانه مطالعه کردن به اتاق پدرم رفتم. طبقه دوم خانه ساکت و مرموز، آرامش عجیبی داشت. روی تخت دراز کشیدم و با خودم عهد کردم در اولین فرصت به کتابفروشی بروم و مجموعه شعرهای سهراب سپهری را بخرم. نمی دانم خاصیت شعرهای او بود یا تُن صدای امیر که طلسمم کرد. هر چه بود دلبستگی شیرینی بود که هر چه می گذشت نگران ترم می کرد.
    هوا که روشن شد ، بلند شدم روپوشم را پوشیدم، کیفم را برداشتم و از پله ها پایین آمدم.
    مادربزرگ با صدای بلند گفت:”توی آشپزخونه هستم...چایی حاضره.”
    “اشتها ندارم مادرجون، دیرم می شه.”
    رفتم تو اشپزخانه پیکر استخوانی اش را در اغوش گرفتم و گفتم:”ببخش مادرجون، خیلی مزاحم شدم، نذاشتم یه دقیقه استراحت کنین،دعام کنین.”
    مادربزرگ با چشمهای خوش رنگش معصومانه نگاهم کردو گفت:”شب بیا پیش خودم”
    “مامان تنهاست، می رم خونه.”
    “درامان خدا، مواظب خودت باش مادر، پول داری؟”
    “دارم، ممنون.”
    بوسیدمش و از در بیرون رفتم، تا سر کوچه مدرسه رسیدم شیوا را دیدم .گفت:”به به مدرسه هتله دیگه! حالا کجا با این عجله؟”
    “می رم از آقا پرویز کتاب بخرم و تا زنگ نخورده می آم مدرسه.”
    “آخه دختر، این موقع وقت کتاب خریدنه! نیم ساعت دیگه زنگ می خوره، حالا چی می خوای بخری؟”
    “اشعار سهراب سپهری”
    “واه واه! سهراب سپهری هم شد شاعر؟ تو با این همه درس چطور وقت می کنی شعر بخونی؟ اونم شعر سهراب سپهری که همه اش در هپروت طبیعت شناوره!”
    نمی خواستم، اما دنبالم آمد.وارد کتابفروشی که شدیم، شیوا طاقت نیاورد و جلوی پرویز خان گفت:”خط فکریش فوق العاده مزخرفه، حیف پول. هنوز نمی دونی چه اراجیفی به هم بافته! ب آدمی که زندگیشو توی عشق به سوسک و حشره و درخت و آب خلاصه کرده می شه گفت شاعر! نه...بهتره بری بشینی ،وقت تلف کنی وبخونیش تا به حرف من برسی، البته هر کس باشعور باطنی خودش عقاید دیگران رو سبک سنگین می کنه.”
    بی اراده گفتم:”چیزی توی این دنیا پیدا می شه که تو ازش سردرنیاری؟خدا وکیلی این کلمه های قلنبه سلنبه رواز کی یاد گرفتی؟”
    “می ترسم با نگاه امیر و طناب سهراب سپهری سر از نا کجا آباد درآری.”
    هاج و واج نگاهش کردم .”معلوم هست چی می گی؟”
    “خیلی مضحک،می گه: بهترین چیزی رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است. “بعد قیافه شیوا جدی شد و ادامه داد:”عشق آدمو بدبخت می کنه دوست عزیز. باور کن اگه دلواپست نبودم باهات حرف نمی زدم. می ترسم این همه ناگفته های سرشار از ابهام سهراب کار دستت بده. می ترسم تو وامیر هر دو گرفتار بشین. سرمه، چشماتو باز کن. بابای من آدم خوش خلقی نیس،دایی نادر هم که قربونش برم، مخالف ازدواج فامیلیه.”
    “یواش یواش داری می ری رو اعصابم.”
    “لازم نیست آدم باهوش باشه تا بفهمه همه جوره هوایی شدی.می دونم که امیر داره روحت رو غلغلک می ده. من آینده نگرمو شما دو تا تابع احساس.”
    “می دونی چیه شیوا؟ کم کم دارم به این نتیجه می رسم که دوست خوبی برای من نیستی. تو فقط بلدی درس بخونی و نمره بیست بگیریم.”
    “خاک بر سرت با این نتیجه گیریت!”


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل دو

    روزها و شبهای دلواپسی سریع از راه می رسید و به سختی تمام می شد. یک ماهی می شد که نه درس می خواندم و نه حس و حال انجام تکالیف مدرسه را داشتم.دل و دماغ هیچ نوع فعالیت ذهنی را نداشتم و دنیای خیال انگیز و بی دغدغه ام با اختلاف پدر و مادرم به جهنم تبدیل شده بود. چراغ اتاق امیر به عکس همیشه که تا نزدیک صبح روشن بود، حالا خاموش و پرده اتاقش با هر نسیمی از لای پنجره بیرون می زد. شبها از تنهایی خوابزده می شدم. در حسرت یک شب خواب راحت پر پر می زدم. و آرزو می کردم به جای خواهرم سارا بودم که سر شب خوابش می برد و از هیچ خبر نداشت . نمره های کلاسی کمتر ازده من همه را متعجب کرده بود.معلمان در هر فرصتی نصیحتم می کردند.وقتی نصیحتها نتیجه نداد کار به تهدید کشید. بدتر از همه خانم اعلمی، مدیر دبیرستان بود که از هر فرصتی استفاده می کرد و نمره های بیست شیوا را به رخم می کشیدو وقتی می دید بی غیرت تر از آن شدم که با مقایسه وضع درسی ام با او به خود بیایم نامه ای برای پدرم نوشت و به وسلیه خانم بیات، ناظم دبیرستان به دستم رساند.
    خانم ناظم تاکید کرد:”امروز رفتی خونه نامه رو بده مادرت بخونه.فردا هم با پدرت بیا مدرسه.”
    با بی خیالی نامه را گرفتم و گفتم:”بله خانوم.”
    مدتها بود اگر کتکم می زدند هم دردم نمی آمد. انگار مغزم کرخ شده بود ودنیا را سیاه می دیدم. سرم را برگرداندم تا مجبور نباشم در چشمهای کنجکا و خشمگینش نگاه کنم.پاکت را لوله کردم و وارد کلاس شدم. شیوا از روی نیمکت بلند شد و جلو آمد و پرسید:”خانوم بیات چی کارت داشت؟اون چیه تو دستت؟”
    پاکت را تا کردم و در جیب روپوشم گذاشتم.”دست از سرم بردار شیوا.”
    “معلوم هس چته؟ چپ و راست غیبت پشت غیبت،نمره هاتم افتضاح. نکنه یادت رفته، تو شاگرد دوم منطقه بودی!”
    “تو به فکر نمره های خودت باش شاگرد اول.”
    “مسخره نکن....جدی باش و به خودت بیا. هنوزم دیر نشده.می تونم شبی یک ساعت باهات ریاضی کار کنم. فیزیک هم که کاری نداره، خودت بخون و اشکالاتو از من بپرس.”
    از فردای آن روز صبحها مثل آدمهای بدهکار که در تاریکی رفت و آمد می کنند از خانه در می آمدم و زودتر از شیوا به مدرسه می رسیدم. شیوا انگار نه انگار میانه مان شکر اب شده، کاری به کارم نداشت و تحویلم نمی گرفت. کنجکاوی امیر که گاه غیبش می زد و وقتی انتظار دیدنش را نداشتم سر راهم سبز می شد باعث شده بود هر لحظه حس کنم کسی دارد پشت سرم راه می رود. گاهی اوقات از او بدم می آمد و بعضی مواقع حس می کردم به او احتیاج دارم. آنچه مسلم بود، حضور ناگهانی او، حرفهای شیرین کنایه آمیزش،شعرهای سهراب و نگاههای گرمش از فکر و خیالات ناراحت کننده دورم می کرد.
    قهر با شیوا کم کم داشت غیر قابل تحمل می شد و ناخودآگاه عصبی ترم کرده بود. گرچه سنگ صبور خوبی نبود و اگر لب تر می کردم کوس رسوایی پدر و مادرم را در خانواده می زد و آبرو برایمان نمی گذاشت، اما دلم لک زده بود برای حرف زدن با او. مادر هم آنقدر سرش شلوغ بود که نمی فهمید دنیای من با اختلاف او وپدرم به جهنم تبدیل شده. از نیمه شب به بعد با پدر کلنجار می رفت. آفتاب که می زد وپدر می رفت، او هم از حال می رفت. هر روز صبح تظاهر به خوشبختی می کردند و به هم لبخند می زدند و انگار نه انگار آن همه بد و بیراه از دهانشان در آمده بود. گاهی اوقات فکر می کردم یادشان رفته دختری جوان در چند قدمی شان زندگی می کند.
    از مدرسه تا خانه به فکر کلمه طلاق بودم که شب گذشته از دهان پدر در آمده بود . پاکت هم در جیبم سنگینی می کرد.دلم نمی آمد آرامش روزانه مادر را به هم بریزم. داشتم فکر می کردم نامه را به پدر تحویل بدهم یا از خیرش بگذرم و آن را پاره کنم و در سطل آشغال بریزم. وقتی وارد کوچه شدم بی اختیار به پنجره اتاق امیر نگاه کردم. کلیدم را از کیفم بیرون آوردم و تا خواستم در را باز کنم امیر سلام کرد. دلم میخواست همان لحظه فریاد می کشیدم که این چند روز کجا بودی، اما سر جایم میخکوب ایستادم و فقط پرسیدم:”خبری شده؟”
    “چرا بر نمی گردی؟”
    برگشتم . نگاهی سرسری به کوچه انداخت و پرسید:”آشتیتون بدم؟”
    “من با کسی قهر نکردم. نمی تونم بفهمم امیر... رابطه من وشیوا چه ربطی به تو داره؟”
    “به من اعتماد کن. گوش کن ببین چی میگم.”
    غرق نگاه هم شده بودیم که به خو آمدم ، پرسیدم:”تو دنبال چی هستی؟”
    رنگش پرید . دستهایش را داخل جیبهای شلوارش فرو برد و گفت:”انتظار درای در مقابل ناراحتیت بی تفاوت باشم؟ نگاهت با من حرف میزنه سرمه. به خدا صدای قلبت رو می شنوم. چرا با من درد ودل نمی کنی؟ چشمات دودو می زنه. اون روز هم تو خونه مادرجون پاک به هم ریخته بودیم. ملاحظه اون پیرزن رو کردم وگرنه می موندم و آنقدرباهات حرف می زدم که غضه هاتو با من شریک بشی... نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم.

    به تماشا سوگند

    و به آغاز کلام
    وبه پرواز کبوتر از ذهن
    واژه ای در قفس است
    آفتابی لب درگاه شماست
    که اگر در بگشایید، به رفتار شما می تابد

    دریچه قلبت رو به روی من باز کن.”

    گفتم:”خوش به حالت که با شعر خودتو سرگرم می کنی.چطوری از حفظ کردیشون؟”
    “من باهاشون زندگی می کنم. همون طور که با فکر تو دارم زندگی می کنم. تو مثل یک شعر دل انگیزی و هر بیتت با بیت دیگری متفاوته. همه شعر رو نخوندم. چون خیلی طولانیه و فرصت مناسب می خواد. توی کوچه آدما فقط باید جواب سلام همدیگه رو رو با لبخند بدن و بقیه نگاهشون ازپنجره به سوی هم پرواز کنه.”
    به سختی از هم دل کندیم. وقتی وارد اتاقم شدم و پرده را کنار کشیدم او کنار پنجره اتاقش نشسته بود.نگاهش از همان راه دور دلم را لرزاند.به دنبال شعر ناتمامی که در خلوت کوچه خوانده بود تا شب کتاب سهراب را ورق زدم، شیوا حق داشت، شنیدن آن همه واژه لطیف،از زبان شیرین امیر که سرشار از عشق و محبت بود خطرناک تر از آن بود که در تصورم نمی گنجید.
    شب، نامه مدرسه را روی میز تحریر پدر گذاشتم و از صبح روز بعد، حمایت مادر را هم از دست دادم. تنها نتیجه مثبت قضیه آن بود که آن شب آتش بس اعلام کردند و تا صبح جز صدای گریه مادر که در آشپزخانه نشسته بود ونرم نرم اشک می ریخت هیچ صدایی به گوش نمی رسید.
    صبح زود پاورچین از اتاقم بیرون آمدم. کفشهای پدر نبود بدون آنکه سر و صدا راه بیندازم به اتاق برگشتم و سعی کردم بخوابم. نگرانی بدتر از همیشه گریبانم را گرفته بود. با خود گفتم گرفتاریشون کم بود، نامه مدرسه هم شد قوز بالا قوز!
    ساعن نه صبح، با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. هیچ کس خانه نبود تا گوشی را بردارد. به آشپزخانه رفتم از صبحانه خبری نبود. یک لیوان قهوه غلیظ درست کردم که به سختی از گلویم پایین رفت.نور چشمم را می زد. به اتاق جلویی رفتم و پرده ها را کیپ تا کیپ کشیدم . وسط اتاق دراز کشیدم . انگار همه دیوارهای بلند دنیا داشت روی سرم خراب می شد. صدای زنگ در مثل ناقوس کلیسا در سرم طنین انداخت. بلند شدم رفتم پشت در و از شکاف بین دو لنه در بیرون را نگاه کردم.چیزی پیدا نبود. لای در را باز کردم.امیر انگشتش را از روی زنگ برداشت.”سلام.”
    خواستم در را ببندم که پایش را میان چهارچوب در گذاشت.”می خوام بیام تو.”
    “کسی خونه نیست.”
    “سرمه، من پسر عمه توهستم.”
    در را باز کردم و از پشت سرم داخل شد. با بی حوصلگی به آشپزخانه رفتم و زیر کتری را روشن کردم.امیر روی صندلی کنار در اشپزخانه نشست. حرف نمی زد. اما زیر چشمی مرا می پایید. ظرفهای نشسته در سینگ ظرفشویی تلنبار شده و پشه و مگس از سر و کول ته مانده غذاها بالا می رفت.دریچه ظرفشویی را گذاشتم و شیر آب گرم را باز کردم . پشتم به امیر بود و نرم نرم اشک می ریختم که دیدم کنارم ایستاده است.دستکش دست کرد و گفت:”برو بشین، من ظرفهارو می شور.”
    نزدیک بود بغضم بترکد. دلم میخواست تنها باشم و یک دل سیر گریه کنم.امیر مایع ظرفشویی را روی ظرفهای کثیف خالی کرد و به صورتم خیره شد.
    “چرا نمی شینی؟ نمی فهمم...گریه واسه چیه!”
    حوصله حرف زدن نداشتم. به دستشویی رفتم و حسابی اشک ریختم.وقتی بیرون آمدم ظرفها را شسته و چای را دم کرده بود. با حوله صورتم را پوشاندم که پلکهای قرمز متورمم را نبیند. از کنارم رد شد و گفت:”تا کی م یخوای همه چه رو توی دلت بریزی؟”
    “تو همیشه خونه مارو می یابی؟”
    به سمت اجاق گاز رفت و دو فنجان چای ریخت. گفت:”نگرانتم سرمه.”
    “دست از سرم بردار واین قدر توی زندگیم سرک نکش.”
    “برای این حرفها دیر شده.من اعصابم رو از سر راه نیاوردم که هر موقع هوس کردی بازیم بدی و موقعی که حوصله ات نمی آد محلم نگذاری.”
    قلبم فرو ریخت. گفتم:”امیر، من آنقدر مشکل دارم که نمی تونم به چیز دیگه ای فکر کنم.”
    “منظورت از چیز دیگه عشق و عاشقیه؟ به خدا اگر تو عاشق بودی هیچ مشکلی در اطرافت نمی دید. فکرت پیش اختلاف پدر و مادرته. می دونم سخته. اما...این موضوع تو زندگی بیشتر مردم هست. خیلی هم راحت تونستن باهاش کنار بیان. گاهی وقتا فکر می کنم بزرگترا خیلی بی انصافن که مشکلاتشونو جلوی بچه ها مطرح نمی کنن.”
    بی اراده روی صندلی ولو شدم .”دلم گرفته امیر. دیشب از نگرانی تا صبح بال بال زدم،انگار دنیام وارونه شده.دیشب با خودم قرار گذاشتم از امرزو طور دیگه ای فکر کنم...بشم یه مجسمه...دارم دیوونه میشم ، نه؟ می ترسم از هم جدا بشن.سارا رو بگو که هنوز پنج سالش هم نشده. فکر کن اگه این زندگی از هم بپاشه بیشتر از همه کی صدمه می خوره ،چرا به فکر من و سارا نیستن؟ چرا عقلشون رو به کار نمی اندازن.”


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    “موضوع تا این حد هم که فکر می کنی وحشتناک نیست. اینده رو کی دیده؟شاید ورق برگرده و بینشون صلح و صفا برقرار بشه.”
    با صدای باز شدن در حیاط هر دو به اتاق من رفتیم. از پشت شیشه دیدم پدر وارد حیاط شد.امیر گفت:”خدابه داد من برسه.”
    از اتاق بیرون رفت و من روی تختم وار رفتم. پدر وارد راهرو شد و فریاد زد”سرمه... تو هنوز مدرسه نرفتی؟”
    بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.سلام کردم.چهره پدر سرخ و بر افروخته بود. امیر سر به زیر کنار دیوار راهرو ایستاده بود، اما پدر به او نگاه نمی کرد. به تته پته افتادم.
    “تب دارم...حالم خوب نیست.”
    امیر گفت:”چایی حاضره دایی جان،بریزم براتون؟”
    پدر برگشت و خشمگین نگاهش کرد. “تو اینجا چه غلطی می کنی؟”
    همان موقع به اتاقم رفتم و در را محکم به هم کوبیدم. صدای پچ پچ پدر با امیر و گاه داد و فریاد پدر و قسمهای پی در پی امیر به گوشم می رسید . با آخرین تهدید پدر که بلند بلند حرف می زد گفتگوی آن دو به پایان رسید.
    “بی خود دایی جان دایی جان نکن، من هیچ حرفی با تو ندارم.دور خونواده منو خط بکش، فهمیدی؟”
    صدای پای امیر را شنیدم که از راهروبه سمت حیاط میرفت. از پشت شیشه دیدم چندبار برگشت و به پنجره اتاقم نگاه کرد. تا از در بیرون رفت پدر وارد اتاقم شد. از بس عصبانی بودم دلم نمی خواست برگردم به صورتش نگاه کنم. از او،از مادرم. از همه دنیا دلخور بودم. پدرکنارم رو به پنجره ایستاد.”چرا به مدرسه نرفتی؟ چرا این پسره رو توی خونه راه دادی؟ تو این هاگیر واگیر بدبختی، تو دیگه کارها رو سخت تر نکن.”
    “من کارای شما ها رو سخت می کنم،نه؟ حق با شماست...می خوام بدونم شما دوتا یادتون هست یه دختر بزرگ و یه بچه کوچک دارین؟”
    “حرفو عوض نکن .زندگی بزرگترها با خودشون مربوطه، بگو امیر این جا چی کار می کرد؟”
    “ظرفهای مامان رو شست و چایی دم کرد، همین! خب حالا شما بگین مامان کجاست؟ شما دیشب کجا بودین؟”
    “دنبال یه لقمه نون از سپیده صبح تا بوق سگ جون می کنم...وقتی هم می آم خونه مادرت سین جیمم می کنه کجا بودی، کجا رفتی،با کی بودی...تو هنوز نمی دونی چقدر سخته آدم هم کار کنه و جون بکنه، هم جواب پس بده! بزرگتر که شدی می فهمی من چی می گم.”
    “بابا، من داره هجده سالم می شه، شما هنوزم فکر می کنین هیچی حالیم نیست؟”
    “اگه می فهمیدی این لندهور رو تو خونه راه نمی دادی.”
    “شما و مامان چه مشکلی دارین؟”
    “این حرفها به تونیومده دختر، سرت به کار خودتب اشه. آسه می ری، آسه می آی. به هیچی فکر نمی کنی جز درسهای عقب افتادت.فهمیدی چی گفتم؟”
    “تمرکز ندارم ،نمی تونم توی این وضعیت درس بخونم....همیشه نگرانم.”
    “گوش کن ببین چی می گم سرمه، همین جوریش هم از شیوا عقب بودی ،دیر بجنبی تجدید می آری و آبرمون می ره.داری از چشم بابات می افتی. مواظب باش دختر، آخر سال نزدیکه...تو ونمره کمتر از پونزده!”
    “من باید با شما حرف بزنم بابا.”
    “کار دارم زودباش حاضر شو حرف زیادی هم نزن.بیرون تو ماشین منتظرتم.”
    پدر که از در بیرون رفت، تا چند لحظه گیج و منگ بودم. وقتی حاضر شدم و از راهرو به حیاط رفتم امیر پشت شیشه بود. سرم را پایین انداختم و از در بیرون رفتم.پدر سر کوچه منتظرم بود. تا جلوی در مدرسه یک کلمه هم حرف نزد.داشتم پیاده می شدم که گفت:”یادت باشه چی گفتم به این پسره الدنگ محل نمی گذاری، جواب سلامش رو هم نیم دی. فهمیدی چی گفتم؟”
    افسرده و غمگین وارد حیاط مدرسه شدم.خانم اعلمی از پنجره دفتر سر بیرون آورد.گفت:”صبح به خیر سبحانی، زود اومدی!بابات کو؟”
    دلشوره عجیبی داشتم. ژست خشن و چهره غیر دوستانه خانم اعلمی جلوی چشمم بود که وارد دفتر شدم.سلام کردم و گفتم:”پدرم وقت نداشت بیاد مدرسه، فکر می کنم باهاتون تماس بگیره.”
    “یعنی بابات چند دقیقه وقت نداه بیاد مدرسه؟”
    سرم را زیر انداختم.”ببخشید خانم،تقصیر من نیست.”
    “خیلی خب،برو سر کلاس . فقط یادت باشه با این وضع درس خوندن محاله امسال قبول بشی. این طور که معلومه بزرگ ترهات هم وقت ندارن به تو آینده ات فکر کنن، پس خودت باید به فکر باشی.”سپس از روی میزش دستمال توالتی برداشت و دستم داد.
    “انگار یه چیزیت شده! دختری مثل تو،با این همه استعداد و نمره های خوب حیفه رها بشه، چر اگریه می کنی؟ مشکلت رو به من بگو شاید کاری از دستم بربیاد.”
    ‏گرچه ازگریه کردن و غصه خوردن دردم دوا نمی شد، اما نیاز به جای خلوتی داشتم تا بنشینم و های های گریه کنم. صورتم داد می زد یک دنیا غم دارو و البته بیشتر غصه روبه رو شدن با شیوا را داشتم.
    ‏زنگ تفریح که شد به کتابخانه رفتم و بعد از تمام شدن ساعت تفریح واردکلاس شدم. ساعت درس ریاضی بود و فکرم کار نمی کرد. شیوا داشت چپ چپ نگاهم می کرد که سرم را پایین اند اختم. روبه رو شدن با شیوا از هرکاری سخت تر بود.
    ‏آن روز راه مدرسه تا خانه را دویدم، سرکوچه که رسیدم از دور امیر را دیدم که در میان چهارچوب در خانه شان ایستاده. با خودم گفتم: “کاشکی تو یکی سر راهم سبز نمی شدی.”
    ‏به طرفم آمد و درمیان کوچه به هم رسیدیم. پرسید: “بهتر شدی؟”
    “ متاسفم که امروز بابام بدهات بدرفتاری کرد.”
    ‏به سمت خانه حرکت کردم. دنبالم آمد.گفت: “مهم نیس، باید با هم حرف بزنیم سرمه!”
    ‏”من و تو چی داریم به هم بگیم. دیدی امروز چطوری خجالت زده بابام شدم!”
    “تورو نمی دونم، اما من هزار تا حرف نگفته دارم که باید بهت بگم.”
    “حالا وقت این حرفاس؟”
    “تو می دونی من می خوام چی بگم؟”
    ‏درمقابلم ایستادوبه چشمهایم خیره شد. نمی دانستم جواب او که سایه ‏به سایه به دنبالم می آمد و اگر نمی آمد دگیر می شدم را ‏چه باید بدهم. او سرشار از مهر و عاطفه بود و من غمگین،او عاشق بود و من عاشق تر از او، او جسارت داشت و من انگار بزدل بودم.
    ‏یکهو لبخند زد. “‏دنیا که به آخر نرسیده، من و تو هم حقی داریم، باید به فکر آینده باشپم.”
    ‏داشتم فکر می کردم چه بداقبالم که با وجود این همه آدم دورو برو به تو دلبستم که هیچ کس قبولت ندارد، اما به خودم نهیب زدم که: خواستی بازیش بدی، خودت بازی خوردی. حالا هم نامردیه جا بزنی، چطوری می خوای جواب دلتو بدی،کافیه یک شب دم پنجره نبینیش!
    ‏کلید را ازکیفم درآوردم و در قفل فرو بردم. امیر گفت: “یک ساعت دیگه خونه مادرجون منتظر تم.”
    “رفتی سلام منو به مادرجون برسون... انگار تو شرایط منو درک نمی کنی!
    “ادا در نیار سرمه، مسئله حیاتیه. می رم اونجا، تو هم می آی. روشن ‏شد؟”
    از سماجتش لجم گرفت. کم مانده بود از کوره در بروم که خداحافظی کردو رفت.
    خانه بر خلاق همیشه سوت و کور بود. ا زآشپزخانه بوی غذا نمی آمد، چون مادر نبود. دلم گرفت. کیفم را گوشه هال پرت کردمو به اتاقم رفتم. دلشوره داشتم. نه پای رفتن به خانه مادربزرگ را داشتم و نه دلم می آمد توی ذوق امیر بزنم. هیچ موقع گفتگوی من و او به نتیجه نرسیده بود. مطمئن بودم این بار هم با دو سه کلمه نیش و کنایه و یکی دو صفحه شعر ‏سهر اب سپهری سرو ته قضیه را هم می آورد. تو فکر بودم که مادر از در راهرو تو آمد، سلام کردم و پرسیدم: “کجا بودی مامان؟ ساراکجاس؟”
    “خونه خان جون.”
    ‏تا آن روز سابقه نداشت حتا لحظه ای مارا را از خودش دور کند، به خصوص که خانم جان اخلاق تندی داشت، حتا بزرگ ترها هم تحملش نمی کردند، چه رسد به ساره که یکه شناس بود و هیچ جا بدون من یا مادر بند نمی شد.
    ‏همان موقع دست مادر روی شانه ام قرارگرفت. با دلخوری گفت:”تو دختر بزرگی هستی، اما سارا بچه است و موقعیت من و بابارو درک نمی کنه، می دونم با خان جون نمی سازه... اما امشب صلاح نبود خونه باشه.”
    ‏”مگه امشب چه خبره مامان؟”
    ‏”ممکنه بگومگوی من و بابات بالا بگیره.گرچه مشکلمون با حرف زدن حل نمی شه، اما می خوام آخرین سعیم رو بکنم. تو هم اگه طاقت نداری برو خونه مادر جونت.”
    ‏”مامان، بابا چشه؟ شما چتونه؟ من می ترسم .”
    ‏مادر بغلم کرد. “نگران نباش. بابات بهترین در دنیا ست.”
    ‏از چشمهای مادر غم می بارید. معنی جمله ا ی که هیچ ربطی به سؤالم نداشت تنم را لرزاند و همان لحظه دستگیرم شد بین آن دو همه چیز تمام شده و بیرون کردن من از خانه و نبودن سارا مجوزیت برای دعوا و مرافعه ای شدید و جدایی. به اتاقم برگشتم و روی تخت درازکشیدم. از شدت ناراحتی قرار ملاقات با امیر را هم فراموش کردم.
    ‏آفتاب عصر گاهی داشت کم رنگ می شدکه مادر به اتاقم آمد.گفت: “هوا داره تاریک می شه، تاکسی سوار شو. وقتی هم رسیدی زنگ بزن.”
    “می خو این برم خونه خان جون؟ می ترسم سارا بهونه بگیره وکفر خان جون دربیاد!”
    ‏”آنجا بری خان جون شک می کنه، آخه بهش گفتم تو درس داری، منم وقت دکتر دارم. این طوری شک نمی کنه.”
    ‏با آنکه آرزو داشتم شب خانه مادر بزرگ بخوابم، ولی در آن شرایط از رفتن و ماندن در آنجا دلچرکین بودم.
    ‏سوار تاکسی شدم و با دل خونین راهی خانه مادر بزرگ شدم. هوا تاریک شده بودکه به کوچه مادر بزرگ رسیدم. زنگ که زدم امیر در را باز کرد و لبخند زنان گفت: “خوشت می آد من رو چشم انتظار بذاری؟”
    ‏مادر بزرگ لنگان لنگان از در آشپزنحانه بیرون آمد. وسط راهرو به هم رسیدیم. صورتم را بوسید و جواب سلامم را داد.گفتم: “از مامان اجازه گرفتم امشب پیش شما بمونم.”
    ‏مادربزرگ گفت:”ا میر داشت می رفت،کی تا حالا اینجاس، نمی دونم چطوری موی شما دو تارو با هم آتیش می زنن که یکهو سرو کله تون پیدا می شه!”
    ‏امیر قاه قاه خندید و به اشپزخانه رفت. مادربزرگ گفت: “وسایلت رو هر جا دوس داری بذار. این پسره هم الان می ره! “
    “می رم اتاق بابا، اونجا میز تحریر هم هس ، می شینم تمرین حل می کنم.”
    ‏مادر بزرگ به هیچ تر فندی نتوانست امیر را دست به سرکند. شب که از ‏راه رسید، مجبور شدم رختخواب بردارم و پایین پیش مادر بزرگ بخوابم. امیر از پله ها بالا رفت و من بی خواب تر از هرشب چشم به سقف دوختم که از راه رفتن او می لرزید. نیمه های شب صدای قدمهایش که گاه طول و عرض راهرو را طی می کرد میان خروپف بدون وقفه مادر بزرگا به گوشم رسید و اضطراب کلافه کننده ای گیج و منگم کرد. ساعت شماطه دار مادر بزرگ بی موقع زنگ زد، یکهو بلند شدم نشستم. مادر بزرگ خواب آلود پرسید: “اذون گفتن؟”
    ‏به ساعت نگاه کردم. “نه مادرجون ، انگار اشتباهی کوکش کردین.”
    “لابد از خروپف من زا برا شدی مادر که هنوز خوا بت نبرده. پاشو برو اتاق بابات، دررو از پشت قفل کن و تخت بگیر بخواب. ملافه ها رو تازه عوض کردم... درو واز نزاری! نه که نانجیب باشه ها. بچه ام ازگل پاکتره، فقط پر چونه است...”
    ‏از پله ها که بالا می رفتم ضربان نبضم تندتر شد. به اتاق عمه نازنین که نگاه کردم و دیدم درش بسته است، خیالم راحت شد. وارد اتاقی پدر شدم و از تو در را بستم. دلشوره حوادثی که در خانه مان در جریان بود پر رنگ تر از آن بود که مجالی برای فکرکردن به وضعیت خودم و امیر بدهد. از وسواس مادر بزرگ که دوبار تأکیدکرد در را از تو قفل کنم دلم گرفت. باور نمی کردم امیر پسر هرزه ای باشد. بلند شدم قفل در را بازکردم و تا برگشتم بخوابم صدای پا شنیدم. امیر پشت در بود. چند ضربه به در زد وگفت: “ ‏بیداری؟”
    ‏رفتم پشت در. “‏خسته ام امیر. تو چرانخوابیدی؟”
    “‏‏قرار بود با هم حرفا بزنیم.”
    سکوت کردم.گفت: “خیلی مهمه سرمه، اجازه بده بیام تو.”


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    “ بر گرد برو تو اتاقت، مادرجون بفهمه آبرو مون می ره.”
    ‏در راکه بازکرد رنگش پریده بود. “خواهش می کنم سرمه، یعنی من این قدر وحشتناکم؟”
    ‏برگشت به راهرو نگاه کرد و وارد شد. رفتم روی تخت نشستم ، خپلی عصبانی بودم،گفتم: “اگه می دونستم بیداری محال بود بیام بالا. “
    “ ‏تو از من می ترسی؟ پس هنوز منو نشناختی! “
    “موضوع این نیست ، من حوصله حرف زدن ندارم امیر. چرا به کارهایی که می کنی فکر نمی کنی؟ من تو بد موقعیتی هستم.”
    ‏بغضم تر کید. آمد روبه رویم کفا اتاقنشست. “یعنی من به درد درد دل کردن هم نمی خورم؟ خذا دو تاگوش بزرگ به من داده و یه زبون که فقط با تو حرف می زنه. باید حرف بزنی تا سبک بشی ، بگو چی شده و خود تو خلاصی کن.”
    “یه مدت بذار به حال خودم باشم، تو این موقعیت به چیز دیگه ای ‏نمی تونم فکرکنم.”
    ‏امیر سکوت کرده بود و من از پشت پرده ای اشک صورتش را شفاف تر از همیشه می دیدم. با انگشت اشکم را پاک کرد وگفت: “ ‏لحظه ای هم نمی تونم ازت غافل بشم. سرمه..،تو از من هیچی نمی دونی ،من داغونم و تنها دلخوشیم تویی، اون وقت می گی کار به کارت نداشته باشم؟ باورکن اگه دوست داشتن اجازه گرفتن لازم داشت، قبل از اینکه پابندت بشم باهات مشورت می کردم.”
    ‏نور چراغ مطالعه به چشمهایش می تابید. چند بار پشت سرهم پلک زد ‏و آه کشید. “به خدا دلم نمی آد یه ذره ناراحتت کنم. اگه بگی بروگمشو دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم، برای خودم هم بهتر می شه. فکر و خیال تو و ناراحتیت روی زندگی منم اثرگذاشته. باید قبول کنی خیلی چیزها دست من و تو نیست واگه لازم باشه اتفاق می افته.”
    “یعنی بی خیال بشم! تو بودی می تونستی با خیال راحت زندگی کنی؟”
    “شیواگفت درست افت کرده!”
    ‏به چشمهایش خیره شدم.”خوبه خودتم زیاد اهل درس خوندن وادامه ‏تحصیل نیستی.”
    “لابد فکر می کنی من پخمه وکودنم!”
    “نظر من چه اهمیتی داره.”
    “نظرت اهمیت داره. آینده من و تو باید به هم جوش بخوره، من این طوری می خوام.”
    “این وقت شب اومدی نصیحتم کنی؟ خودم خوب می دونم دارم بدبخت می شم.”
    “نصیحت کدومه؟ فقط می خوام یه سؤال بکنم وگورم رو گم کنم. اگه ‏بهت بگم یه دانشمندم و هیشکی هیچی نمی دونه باور می کنی؟»“
    خندیدم. “نصفه شبی شوخیت گرفته؟”
    “آخیش، چقدر قشنگ شدی... همیشه بخند.”
    “راستی که! تو دروغگوی بزرگی هستی.”
    “من دارم با بابام لجبازی می کنم و برام اهمیت نداره دیگران چی فکر می کنن. باورکن هزار تا فکر توی سرم هست که فقط با انگیزه به دست آوردن تو دنبالش رو می گیرم، می فهمی چی می گم سرمه؟ تا تو نخوای من دنبال هیچ کاری نمی رم.”
    “امیر بس کن تو رو خدا، نمی دونم چطوری درگیر احساسی غلط شدم و کار مون به هم گره خورد. شرایط من و تو با هم جور درنمی آد. این حقیقت تلخ رو باید با ورکنیم و ذره ذره از هم کناره بگیریم که صدمه نخوریم.”
    ‏معصومانه نگاهم کرد. “فکر کردی امیر یه آدم بی سر و پاس که این طوری لهش می کنی؟ سرمه ادعای من الکی نیس، کافیه اراده کنم و به بالاترین مقام علمی برسم.”
    ‏”به خدا حوصله جر و بحث ندارم. پاشو برو بخواب تا منم کپه مرگم رو بذارم. تا اونجا که می دونم احمد آقا همه وسایل راحتی شما رو فراهم کرده. نمی دونم چرا تیشه برداستی افتادی به چون ریشه زندگیتون. بابای منو ببین و پدرت رو روی سرت بذار. به خدا مدتهاست یه آب خوش از گلو مون پایین نرفته! تا چند ماه پیش که زندگی آرومی داشتیم، سرم به کار خودم بود و هزار تا هدف بزرگ برای آینده ام ردیف کرده بودم. از وقتی بینشون اختلاف افتاده زندگی منم به هم ر یخته.”
    ‏”گوش کن عزیزم. تو هنوزم می تونی هدفهای بزرگت رو دنبال کنی. امیدوارم منم گوشه ای از برنامه های آینده تو بایم.”
    “تو درد من رو نمی فهمی. قبول کن که خوشی زیر دلت زد‏ه امیر، قدر آرامش خونه تون رو بدون.”
    ‏چهره به ظاهر خونسرد ش کم کم داشت عصبی می شد. سکوت کردم. به چشمهایم نگاه عجیبی کرد که همان لحظه به گفته هایم شک کردم. داشتم فکر می کردم چرا نگاه مهربانش ناگهانی غضبناک شده. همان موقع گفت: “بدون آگاهی داری قضاوت می کنی. پدر و مادر من فقط به شیوا اهمیت می دن، از نظر اونا من یه انگل بی مصرف هستم. بابام فکر می کنه رفتار من باید مثل خودش باشه. از هرچی خوشش می آد به به کنم و هرچی می گه بده بگم آه آه. تو راست می گی بابا، هرچی تو بگی.”
    “می بینم که بدتر از من دلت پره! منم گوش برای شنیدن دارم. اگه قراره فتط من حرف بزنم بهتره برگردی اتاقت و بذاری به حال خودم باشم.”
    “باور نمی کنی که حاضرم بمیرم و غمت رو زیاد نکنم؟!”
    ‏رنگ و رو پریده بلند شد و به سمت در رفت. پشت سرش تا دم در رفتم. دستش روی دستگیره بودکه برگشت و نگاهم کرد. چشمهای سیاه رنگش پر از اشک بود. “نزدیک شدن به روحت خیلی سخته، اما ارزش داره که من تا آخرین لحظه عمرم سعی خودم رو بکنم. بی تفاوتی تو داره منو می کشه. “
    “خواهش می کنم درباره رفتارت کمی فکرکن! زندگی فقط عشق و عاشقی و شعر خوندن نیس، اگه یه کم با بابات مهربون باشی از همه نظر حمایتت می کنه.”
    “حیف که نمی تونم گوشه ای از محبت احمد آقارو نشونت بدم.”


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    از اتآق که بیرون رفت کنار پنجره رفتم. اسمان پر از ستاره بود و نسیم خنکی پرده را تکان می داد. چهره او، در آخرین لحظه که از اتاق بیرون می رفت از خاطرم محو نمی شد. به جمله ای که گفته بود فکرکردم.کمی بعد پا ورچین از اتاق بیرون رفتم. از راهروکه رد می شدم خدا خدا کردم مادر بزرگ بیدار نشده باشد. لای در اتاق عمه نازنین باز بود. آهسته تو رفتم. امیر دمرو روی تخت خوابیده بود. سرش راکمی بالا آورد و پرسید: “چی شده سرمه؟”
    ‏بعد خندید و تا خواست بلند شود گفتم: “بخواب، مزاحمت نمی شم.”
    “أخه این جوری که نمی شه.”
    ‏”امیر، من باید مطمئن بشم تو به من دروغ نمی گی.”
    ‏نگاه عمیقی به من اند اخت و همان طور که خوابیده بود پشت پیراهنش را بالا زد. پوست کمرش پر از زخم و خراشیدگی بود. چندشم شد و قلبم از جا کنده شد.
    ‏بی اختیار گفتم: “الهی بمیرم.”
    “بابا تقصیری نداره، جلوش وایسادم، اونم طاقت نیاورد و با کمربند به جونم افتاد.”
    ‏”لابد همه پشتت زخم و زیلیه؟”
    ‏”حالا که میزان محبت بابامو دیدی پاشو برو بخواب، توقع نداشتم فکر کنی دروغگو هستم.”
    ‏از اینکه گفته بودم تو درد کشیده نیستی پشیمان بودم ودلم می خواست همان لحظه سر احمد آقا را از بیخ بکنم. امیر گفت: “بابای من آدم بدی نیست، فتط افق فکریش با من فرق داره.”
    “چرا سربه سرش گذاشتی؟ هر چی می گه بگو چشم تا این جوری نزندت. چرا جلوی دست و پاشی می ری؟!”
    ‏لباسش را صاف و صوف کرد وگفت: “یه ماهی می شدکه ندیده بودمش. دیروز با مامانم درباره تو حرف زدم. گفت دردت رو به بابات بگو. خوب بلده خودش روکنار بکشه... منم مجبور شدم برم باهآش صحبت کنم، تا چشمش به من افتادگفت: چیه؟ پول می خوای؟ به شوخی ‏گفتم: نه بابا، زن می خوام. او هم گفت: غلط کردی،کی به توزن می ده؟ مالا خاطرخواه کی شدی! می گم این چند وقت کجا غیبت زده ها... با هزار سلام و صلوات گفتم: بابا من سرمه رو می خوام، قول می دم هرکار بگین بکنم.”
    ‏گفتم: “ای خدا ا‏ز دست تو... آخه تو چه وقت زن گرفتنته! چرا اسم منو جلوی بابات بردی. انگار یادت رفته که پدرا مون کارد و پنیرن!”
    ‏از شدت ناراحتی بغض کرده بودم و دلم می خواست کاری برای او انجام بدهم. به یاد اندام ریز و استخوانی احمد آقا افتادم که اگر امیر فوت می کرد باد می بردش. چطور پسر به آن بزرگی راکتک زده بود! از شهامت امیر متعجب بودم که با چنان پدر خشنی جرات کرده بود اسم من را بیاورد.
    نفهمیدم چطور از آشپزخانه سر درآوردم. پنبه و الکل و مواد ضد عفونی کننده و باند و آب جوش برداشتم و از پله ها بالا رفتم. به در اتاق که رسیدم در نزده تورفتم. امیر نیم خیز شد. پر سید: “اینا چیه؟ سرمه، لوسم نکن، خودش خوب می شه.”
    “بخواب پشتت رو هم بزن بالا.”
    “فکر مادرجونوکردی؟”
    ‏دمر خوابید و من پیراهنش را تاکردم بالا زدم. تمام پشتش زخم بود. تا آن روز چنان صحنه ای ندیده بودم. برگشت و به صورتم نگاه کرد. “دارم از خجالت آب می شم.”
    ‏بغضم را فرو دادم. زخمها راکه پانسمان کردم صورتش آرام شد. از عصبانیت یک ساعت قبل هم خبری نبود. داشت لبخند می زد که گفتم: ‏”خداکنه عفونت نکنه، چقدر بی فکری پسر!”
    “اگه می دونستم با دیدن دو سه زخم پیش پا افتاده تا این حد مهربون ‏می شی، به بابام می گفتم شکنجه ام کنه.”
    “زخمهات پیشی پا افتاده نیست. از صبوری صدات درنمی آد. پشیمونم که گفتم درد نکشیده ای.”
    “الان که درد ندارم. تو هم بهتره تا مادرجون بیدار نشده کتری رو ببری بذاری روی اجاق گاز.”
    ‏وسایل پانسمان را جمع و جور کردم. بلند شد نشست و دکمه های پیراهنش را بست. زیر چشمی نگاهم کرد وگفت: “کتک بابام دو تا خاصیت بزرگ داشت. یکیش این بود که تصمیم گرفتم دنبال هدفم برم و به همه ثابت کنم مغزم از همه بیشتر کار می کنه... یکیش هم جلب محبت تو بود. سرمه، من حالم خیلی خوبه، اما بعید می دونم مادرجون بذاره بازم توی خونه اش بخوابم .”
    ‏کتری را روی اجاق گازگذاشتم و برگشتم بالا روی تخت اتاق پدر دراز کشیدم. تلنگری که از دیدن بدن زخمی امیر به قلب و روحم زده شد تا صبح فکرش را ‏در ذهنم جا به جا کرد. چشمم گرم شده بود که مادر بزرگ وارد اتاقی شد.
    “پاشو مادر، مگه امروز مدرسه نمی ری؟”


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 1 از 11 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/