صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی

    نام کتاب: قلب سنگی
    نویسنده فرزانه رضائی دارستانی


    این کتاب سرگذشت دختری است که به قلب سنگی معروف بوده
    خیلی جذاب و قشنگه فقط صفحه اول کسل کنندست


    منبع:98دیا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سرآغاز

    بمناسبت روز باشکوه مادر پدر جشن کوچکی ترتیب داده بود. با شوهر و پسر کوچکمان اشکان زودتر رفته بودم تا به مادر کمک کنم. برادرم فرهاد نیز با کمی تاخیر به جمع ما پیوست. دایی مسعود با خانواده اش و عمه لیلا با آقا محمود نیز دعوت داشتند.
    پس از صرف شام و جمع آوری سفره صحبتها گل انداخت. پدر هدیه ای گرفته بود. فرهاد پس از دادن هدیه به مادر گونه اش را بوسید و گفت : روزت مبارک مادر. قلب مهربان تو بیشتر از این ها ارزش دارد. شما و پدر برای ما خیلی زحمت کشیده اید. انشاءالله همیشه زنده باشید و سایه تان بالای سرمان باشد.
    مادر با مهربانی صورت فرهاد را بوسید و گفت : عزیزم ما کاری نکرده ایم. این وظیفه هر پدر و مادری است که تکیه گاهی برای فرزندانشان باشند. قبل از اینکه فرهاد جوابی بدهد با مهربانی رو به مادر کرده و گفتم: شما برای ما بیشتر از آنچه وظیفه بود عمل کرده اید. من و فرهاد موفقیت خودمان را نتیجه زحمات و تلاش شماها می دانیم. الان فرهاد وکیل موفق دادگستری و منهم دبیری موفق هستم تمامی اینها نتیجه زحمات و فداکاری شماها بوده است. این شما بودید که خوب بودن را به ما آموختید . مادر گفت: اینها همه بر اثر تلاش خودتان بوده ما فقط راه را به شما نشان داده ایم تا به هدفمان برسید و سپس ادامه داد : احساس می کنم زن خوشبختی در دنیا هستم.
    دایی مسعود لبخندی زد و گفت: ببین بچه ها چه طور از قلب مهربانت صحبت می کنند . قلبی که روزی به قلب سنگی مععروف بود. سپس انگاری به گذشته برگشته باشد به جایی خیره شد و گفت: خدای من چه روزگاری را پشت سر گذاشتیم . مادر لبخندی به دایی زد و گفت: مسعود جان درباره گذشته فکر نکن. مدتهاست که همه چیز را فراموش کرده ام و به قول رامین جان آن را به طوفان خاطره ها سپرده ام. در اینجا حس کنجکاویم تحریک شده از مادر خواستم که درباره گذشته و اینکه چرا به او لقب قلب سنگی داده اند برایمان صحبت کند. فرهاد نیز به کمک آمده و گفت: مادر جان حال که همگی دور هم هستیم خوب است که از گذشته ها صحبتی کند تا ما هم با اطلاع شویم.مادر که همواره از نقل خاطرات ایام گذشته اش طفره میرفت رو به دایی مسعود کرده لبخندی زد و گفت: بالاخره اینها را تو به جون من انداختی حالا مگه دست از سرم برمیدارند. پدر گفت : بچه ها مادرتان را اذیت نکنید گذشته جالبی نیست که شما اینطور مشتاق شنیدنش هستید. زن دایی شیما آهی کشید و گفت: آقا رامین این حرف را نزن سرگذشت همه ما برای خودش یک کتاب داستان است مخصوصا افسون جان که خیلی ... بعد سکوت کرد.
    فرهاد با کنجکاوی از پدر پرسید : اگر مادر قلب سنگی داشت چطور شما او را برای زندگی با خود انتخاب کردین . در این سالهای زندگی همیشه شما را مانند دو عاشق دیده ام که لحظه ای طاقت دوری همدیگر را نداشته و حتی با صدای بلند با مادر صحبت نکرده اید. پس مادر نمیتوانسته قلب سنگی داشته باشد. پدر لبخندی زد و گفت: من عاشق قلب سنگی مادرت بودم و آن را دیوانه وار دوست داشتم سپس دستش را روی دست مادر گذاشته نگاهی دلنشین به صورت مادر انداخت.
    آقا محمود که تا آن لحظه در فکر فرو رفته بود رو به پدر کرده و گفت: آقا رامین دیگه وقتش رسیده که بچه ها از گذشته بدانند بعد رو کرد به مادر و گفت : افسون جان لطفا تعریف کن. پدر گفت : تمام خاطرات بیشتر متعلق به افسون است . دختری که قلبی مانند سنگ داشت ولی دست روزگار آن را مانند خاکستر نرم کرد. در همان لحظه پدر رو به مادر کرد و گفت: عزیزم اگر خسته نمی شوی برای بچه ها تعریف کن می دانم دست از سرمان بر نمیدارند. مادر دستی به موهای خاکستری رنگش که کرد پیری روی آن نمایان بود کشید و با حالت خستگی گفت : آخه حوصله تان سر میرود بگذارید برای وقتی دیگر الان ساعت ده شب است باید استراحت کنید.
    شوهرم شاهین که خیلی مشتاق بود از گذشته مادر بداند گفت : مادر خواهش میکنم اینقدر طفره نروید شما هم برای امشب یک هدیه به ما بدهید و از شما می خواهیم که هدیه امشب شما تعریف خاطرات گذشته تان باشد . مادر لبخندی زد و گفت : خوب فردا جمعه است و می توانیم تا صبح به گذشته سفر کنیم همه هورا کشیدند و دور مادر حلقه زدند. مادر خنده ای کرد و گفت : اینطور که شما مشتاق هستید بشنوید من هول می کنم. فرهاد گفت: مادر جان دوست دارم چیزی از قلم نیندازی. مادر با مهربانی گفت: باشه پسرم بهت قول میدهم که چیزی را پنهان نکنم شاهدان اطرافم نشسته اند و با این حرف به دایی مسعود و آقا محمود نگاه کرد و لبخند قشنگی زد. من گفتم تورو خدا مامان زودتر شروع کن دلم داره آب میشه. مادر شروع کرد و همه به چهره زیبای مادر خیره شدیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قلب سنگی قسمت اول

    ما یک خانواده شش نفری بودیم که خوشبخت در کنار هم زندگی می کردیم پدر مرد زحمت کشی بود و مادر عاشق شوهر و بچه هایش. دو خواهر زیبا داشتم به نامهای شکوفه و رویا و برادرم مسعود که الان او را میبینید از من پنج سال بزرگتر است بعد از آن اتفاق شوم به من لقب قلب سنگی دادند. یازده سال بیشتر نداشتم در یکی از روزهای گرم تابستان همراه خانواده داخل حیاط روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته و داشتیم هندوانه ای خنک میخوردیم که زنگ در را زدند. مادر برای باز کردن در رفت و بعد از مدتب برگشت و در حالیکه لبخند شیرینی روی لب داشت به خواهرم شکوفه نگاه کرد. پدر پرسید کی بود. مادر نگاهی به ما کرد و گفت: بچه ها لطفا بروید توی اتاق خودتان می خواهم با پدرتان کمی صحبت کنم . پدر پرسید : چرا بچه ها را بلند کردی؟ مادر لبخندی زد و گفت: خواستم حرفی بزنم که نباید بچه ها اینجا باشند .
    منکه کنجکاو شده بودم با دلخوری همراه خواهرانم داخل اتاق شدیم. آرام خود را به دستشویی که نزدیک حیاط بود رساندم به سختی می شد از سوراخ هوا کش بیرون را نگاه کرد چشمم به آفتابه مسی گوشه دستشویی افتاد .آنرا زیر پایم گذاشتم هنوز روی آفتابه خوب جابهجا نشده بودم که از زیر پایم لیز خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم در بغل پدرم داخل حیاط بودم و مادر بصورتم آب میریخت و خواهرانم در اطرافم داشتند گریه می کردند و داداش مسعود که همیشه با من لجبازی میکرد و مانند کارد و پنیر بودیم وقتی دید که به هوش آمدم اشکهایش را پاک کرده و گفت: آخ جون خوب شد تا تو باشی که از این فضولی ها نکنی. از حرفهای نیش دار مسعود خونم به جوش آمد خواستم از جا بلند شوم تا یک نیشگون از او بگیرم درد شدیدی در سرم احساس کردم و دوباره داز کشیدم . تازه متوجه شدم سرم شکسته است. دلم طاقت نیاورد گفتم: خوب بالاخره چه خبر بود که ما نبایستی می شنیدیم. مادر با عصبانیت گفت: باز تنبیه ات نشد . با این حالش از فضولی دست برنمیدارد. پدرم با خنده گفت: دخترم راست میگه زودتر بگو تا ایندفعه خودش را نکشته و با همان خنده دلنشین ادامه داد : عزیزدلم خودم برات میگم. سپس ادامه داد برای شکوفه خواستگار آمده من که همچنان از درد سر امان نداشتم چنان شوکه شدم که مادر ترسید و گفت پناه بر خدا دختذر چرا لال شدی ؟ به شکوفه نگاه کردم .صورتش از خجالت سرخ شده بود یکدفعه زدم زیر گریه.
    پدر با تعجب پرسید: عزیزم چرا گریه میکنی ؟ گفتم : نمیخواهم شکوفه عروسی بکنه. پس شبها من پیش کی بخوابم؟ خودتون میدونین که من بدون آبجی شکوفه شبها خوایم نمیگیره . آخه من بدون او تنها میمانم . پدرم خندید و گفت دخترم بالاخره تو هم یک روز عروس میشوی و ایندفعه من و مادرت بایستی گریه کنیم.
    مادر با عصبانیت گفت : من که اصلا برای افسون گریه نمی کنم تازه از خدام هست که او را هرچه زودتر ببرند تا من از دستش راحت شوم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شکوفه من را به اتاق برد و گفت: حالا که اینجا هستیم بیا سرت را پانسمان کنم. نمی دانم چرا از آن به بعد هر وقت شکوفه را می دیدم چنان قلبم به طپش می افتاد که خودم به خوبی در آن سن و سال آن را حس میکردم.
    رویا و شکوفه خیلی ساکت و آرام بودند و همیشه در خانه به مادر کمک می کردند و اجازه نمی دادند که مادر زیاد کار خانه را انجام دهد. مادر به رویا و شکوفه خیلی احترام می گذاشت و آن دو را مثل چشمهایش دوست داشت و همیشه گله می کرد و می گفت : افسون بر عکس آنها خیلی بازیگوش و سرزبون دار است و مدام از من پیش پدر شکایت می کرد.
    خواستگار شکوفه یکی از دوستان صمیمی دایی محمود بود و دایی هم خبر نداشت آن روز که من زخمی شدم عمه داماد بود که با مادر جلوی در خانه قرار خواستگاری را گذاشته بود. وقتی دایی محمود شنید که دوستش به خواستگاری خواهرزاده اش آمده خوشحال شد و اصرار داشت جواب مثبت بدهند. و بالاخره روز خواستگاری مشخص شد تا هفته آینده پدر و مادر داماد از شیراز به تهران بیایند. پدر همچنان در تدارک مراسم خواستگاری بود ما نیز به کمک مادر خانه را کاملا تمیز کرده بودیم. خواهرم شکوفه خوشحال بود . اولا داماد دانشجو بود ثانیا پسری باادب که همه تعریفش را می کردند و دایی محمود از اینکه دوست صمیمی اش به خواستگاری آمده دائما از او تعریف می کرد و از متانت و خوشگلی اش در جلوی شکوفه حرف می زد و من نیز حرص می خوردم. زمان سپری می شد تا روز خواستگاری فرا رسید. زنگ در به صدا درآمد و پدر برای باز کردن در از اتاق خارج شد. آقا داماد با یک دسته گل همراه پدر و مادر و عمه اش وارد خانه شدند. من هم کنار پدر نشستم.
    کم کم صحبتها گل انداخت. مادر داماد زن مودب و با وقاری بود و پدرش نیز در کنار پدرم روی مبل نشسته و با لهجه شیرین شیرازی صحبت میکرد. داماد هم کت و شلوار مشکی پوشیده و با پیراهن سفید و کراوات قرمز که واقا برازنده اش بود. او از شرم صورتش گلگون شده بود. پدر از داماد سنش را پرسید و او با صدایی که کمی از شرم می لرزید گفت : بیست و دو سال دارم و دانشجو هستم. من که همچنان از صحبتهای گرم و صمیمانه آنها رنج می بردم با ناراحتی رو به مادر داماد کرده گفتم: نمی پرسید عروس خانم چه هنری دارند؟ با لبخند جواب داد برای ما فرقی نمی کنه. اصل انسانیت و معرفت اوست که خودشمان آمده. کارها را بعدا می شود یاد گرفت. عمه خانم هم گفت : پسرمان از خود شکوفه خانم خوششان آمده. مادر با اخم نگاهم کرد. دلم هوری ریخت. سپس ادامه دادند حاج خانم شکوفه جان خیلی کارها بلد است خیاطی- آشپزی. امسال دانشگاه قبول شده. ولی منکه می خواستم هر طور شده مراسم خواستگاری بهم بخوره سریع گفتم نخیر اصلا این طوری نیست شکوفه اگر خیاطی بلد بود چرا برای من یک بلوز ندوخته. مادر که کنارم نشسته بود آرام چنان نیشگونی از پهلویم گرفت که جیغم فضا را پر کرد. اطرافیان همه زدند زیر خنده و آقای شریفی گفت: دخترم ما همینجوری خواهرت را قبول داریم. من که خود را شکست خورده دیدم با خجالت و عجله اتاق را ترک کرده و به حیاط رفتم. از طرفی در دلم غم سنگینی نشسته بود. ترس از اینکه بعد از رفتن میهمانها مادر چه بلایی سرم خواهد آورد به گوشه حیاط رفته و بعد از ربع ساعتی دلم طاقت نیاورده و خواستم ببینم نتیجه خواستگاری چه می شود. جلو در پذیرایی ایستادم و گوشم را به در چسبانده تا حرفهایشان را بشنوم که یکباره در باز شده و نقش زمین شدم. همه به طرف در برگشتند و با دیدن من در آن حالت زدند زیر خنده. خجالت کشیدم خودم را جمع و جور کرده خواستم از اتاق خارج شوم که پدر گفت دختر گلم بیا کنارم بنشین . با نگاه پر مهر پدر دلم آرام گرفت . پدر گفت دخترم چرا امروز شیطون شدی بیا بغل من بنشین. با شرمندگی آهسته کنر پدر نشستم و دیگر جیکم در نیامد. آقای شریفی گفت : انگاری این دختر گلت ماشاءالله رودست دختران دیگه زده.
    سپس پدر با مهربانی دستی به موهایم کشید و گفت : افسون خانم خیلی به خواهرهایش علاقه دارد و جدایی از شکوفه برایش خیلی سخت است.
    آقای داماد که اسمش رامین بود رو به پدر گفت: افسون خانم انگاری شما را مانند اسمش افسون خود کرده است چون خیلی او را دوست دارید. من که به خاطر حرکات بدم نمی توانستم حرف بزنم سرم را پایین انداخته و سکوت کردم.
    پدر خندید و گفت: آقا رامین این دختر شادی خانه ما است. مسعود با لحنی جدی گفت تمام سروصداهای این خانه فقط از افسون است. خدا کنه او را زودتر به خانه شوهر ببرند تا یک نفس راحتی کشیده و از شر او خلاص شویم.
    من سکوت کرده ولی حرصو درآمده بود و خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم به اجبار جلوی زبانم را گرفتم.
    طفلک شکوفه همچنان محجوب در حالیکه چادر سفید و گلدارش را روی سر کشیده بود مدام خودش را جمع و جور کرده و با نگاه پر مهرش به من فهماند که حرمت مجلس را حفظ کرده و سکوت کنم.
    گفتگوها به پایان رسید. ایندفعه من دوست داشتم که مهمانها در خانه بمانند چون فکر کردم بعد از رفتن آنها مادر حسابی تنبیهم می کند. بالاخره میهمانها رفتند و تصمیم بر این شد که مراسم را یک هفته بعد برگزار کنند.
    پدر با مادر و مسعود بعد از بدرقه میهما نها به اتاق برگشتند من گوشه ای ساکت کز کرده بودم. مثل اینکه پدر به مادر گفته بود که با من کاری نداشته باشد. مادر چیزی به من نگفت . مسعود تا خواست غوغا به پا کند که چرا اینگونه رفتاری داشتی پدر گفت: آقا مسعود لطفا ساکت شوید دخترم به اشتباه خود پی برده است. لطفا شما کوتاه بیایید. مسعود با ناراحتی و غرغر کنان به اتاق خودش رفت.
    تصمیم گرفتم از شکوفه که در آشپزخانه مشغول ریختن چای بود عذرخواهی کنم. به طرفش دویدم و به سرعت دستم را دور کمرش حلقه کردم و با این کار شکوفه تعادلش بهم خورده و چای ریخت روی دامنش و کمی از پایش سوخته و با صدای فریاد شکوفه و شکستن استکان همه به آشپزخانه آمدند. من از ترس به گوشه آشپزخانه پناه برده و گریه می کردم. شکوفه به طرفم آمد و سرم را در آغوش کشیده گفت : ناراحت نباش افسون جان نمی دانم چرا امروز اینطوری شده ای. با گریه گفتم: بخدا خواستم از شما عذرخواهی کنم انگاری باز اشتباه کردم. خواهر گونه ام را بوسید و گفت همین قدر که به اشتباه خودت پی بردی برای من کافی است. پدر وقتی دید خیلی ناراحت هستم دستم را گرفته و همراه خودش به پارک برد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزها پی در پی می گذشت و رفت و آمدها ادامه داشت تا روز عقد کنان جشن مفصلی توسط خانواده ها ترتیب داده شد.
    در روز جشن عقد کنان رامین کنار شکوفه مثل مردهای خوشبخت بود و لبخند از روی لبانش دور نمی شد.
    چند ماهی از مراسم عقد کنان رامین و شکوفه گذشته بود که به اصرار خانواده رامین به شیراز دعوت شدیم. اولین ماه تابستان بود بعد از تعطیلی مدارس همراه خانواده عازم شیراز بودیم. ساعت شش صبح با صدای پدر از خواب بیدار شدیم. پدر اجازه نداد حتی صبحانه را در منزل بخوریم همگی ما را به کله پزی دعوت کرد و حرکت کردیم. مادر کنار پدر نشسته بود . من و شکوفه و رویا و مسعود روی صندلی عقب ماشین بودیم. با اذیت و آزار مسعود صدای جیغم بلند شده و شکوفه بغلم کرد. ناخودآگاه به شکوفه گفتم آبجی جون وقتی به شیراز رسیدیم موقع برگشتن تو هم با ما می آیی: شکوفه لبخندی زد و گفت : افسون جون این چه حرفیه می زنی حتما برمیگردم و با صدای آرامی گفت: تا وقتی بابا و مامان اجازه ندهند از شما جدا نخواهم شد.
    بغض کرده و گفتم: تورو خدا آبجی جون زود به زود به دیدن ما بیا.
    شکوفه خندید حتما خواهر کوچولوی من. بعد صورتم را بوسید . رویا خیلی کم حرف و آرام بود لبخندی زد و گفت : افسون از الان ماتم گرفته. نمی دانم وقتی نوبت خودش بشه چطور می تونه پدر و مادر را با این روحیه ترک بکنه. اخمی کردم و گفتم : من هیچوقت ازدواج نمی کنم می خواهم همیشه پیش بابا و مامان بمونم.
    مسعود با صدای بلند گفت : واویلا خدا به داد ما برسه.
    پدر خنده ای کرد و گفت: دخترم ماشاءالله اینقدر خوشگل و خوش زبان است که فکر کنم در سن پانزده شانزده سالگی در خانه را از پاشنه بکنند.
    مادر گفت : خوب بسه دیگه تا افسون بد و خوب خودش را تشخیص نده شوهرش نمی دم.
    مسعود گفت : این دختر را که من دیدم تا پیر بشه بد و خوب خودش را تشخیص نمی دهد. پس نکنه می خواهید تا زمان پیری بیخ ریشمان باشه؟ همگی زدند زیر خنده .
    خواستم مشتی به پهلوی مسعود بزنم که شکوفه مانع شد و با خنده دستم را گرفت و بغلم کرد.
    مادر گفت : اتفا قا چند وقت پیش که آقا رامین به دیدنمان آمده بود گفت خیلی از افسون خوشش آمده . چون خیلی شلوغ و زیرک است.
    شکوفه لبخندی زد و گفت: یکبار هم به من گفته بود انگار افسون زیاد از من خوشش نمی آید چون وقتی به دیدن شمت می آیم با اخم و ناراحتی بدرقه ام می کند. ولی بهش گفتم ام به دل نگیرد چون افسون از کودکی در کنارم بوده و زیادی به من وابسته است کمی حسادت می کنه.
    با اخم گفتم باید هم حسودی بکنم اگر شما جای من بودید اینکار را نمی کردی. وقتی آقا رامین از شیراز می آید من شما را نمی بینم مدام یا بیرون می روید یا در اتاقت را می بندی و خودتان را حبس می کنید وقت نداری که حتی با من حرف بزنی.
    پدر خنده ای کرد و گفت : دخترم راست می گه دیگه. چرا باید او را مدام تنها بگذاری که او نسبت به رامین حسودی بکنه.
    شکوفه با خجالت سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
    چند کیلومتری از تهران خارج شده بودیم که پدر جلو مغازه کله پزی ماشین را نگه داشت و گفت : پیاده بشین که خیلی گرسنه ام شده. حتما شما هم مثل من گرسنه اید.
    همگی پیاده شدیم و بیرون رستوران روی نیمکتهای پهنی که رویشان گلیمهای رنگارنگ انداخته بودند نشستیم. قلیان خوش نقش و نگاری کنار هر تخت به چشم می خورد پدر دائما با شکوفه شوخی می کرد و او نیز با صورتی قرمز شده سرش را پایین می انداخت و آرام غذایش را می خورد. من پدر را خیلی دوست داشتم و او را بهترین پدر دنیا می دانستم. دست خودم نبود احساس بدی داشتم و مدام به صورت پدر نگاه می کردم و دوست داشتم بهتر پدر را حس کنم.
    رویا گفت : افسون چرا دائما به بابا نگاه می کنی ؟ پدر خندید آخر دخترم تازه می خواد منو بشناسه.
    مادر لبخندی زذد و گفت : اینقدر اذیتش نکنید حتما طفلک خوابش میاد صبح زود بیدار شده. مسعود با حالت تمسخر گفت : واله رفتار این لوس عجیب غریبه آخه اگر کسی خوابش بیاد چشمهاشو می بنده ولی این زل زده و بربر بابا را نگاه می کنه. بعد همگی به خنده افتادند.
    با ناراحتی گفتم : تو دیگه رجز خوانی نکن از همه بدتری فقط بلدی آدم را ذلیل کنی. مسعود تا خواست جوابم را بدهد پدر مانع شد. فقط مسعود چشم غره ای بهم کرد و با انگشت برایم خط و نشان کشید و من هم برایش زبان در آوردم.
    بعد از خوردن صبحانه همگی سوار ماشین شدیم. ایندفعه کنار مادر نشستم . پدر خیلی سرحال بود. دائما به شوخی فرمان ماشین را ول کرده و دست می زد. مادر چند بار با نگرانی تذکر داد که این کار را نکن و پدر با گفتن کلمه چشم قربان به رانندگی ادامه می داد.
    لحظه ای بعد خواب سنگینی کلافه ام کرده بود. وقتی دیدم روی پای مادر نمی توانم بخوابم روبروی مادر نشسته و سرم را روی پای مادر گذاشتم و بخواب رفتم.
    نمی دانم چه مدت گذشته بود که یکدفعه با صدای ترمز شدید ماشین وحشت زده از خواب بیدار شدم و وقتی به خود آمدم در کنار جاده افتاده بودم. سریع بلند شذدم سرم به شدت می سوخت . وقتی دست به سرم کشیدم متوجه خرده شیشه ها شدم . از لابه لای موهایم خون می چکید.
    به اطراف نگاه کرده چشمهایم داشت از حدقه بیرون می زد. یک طرف ماشین زیر لاستیکهای کامیون به طور وحشتناکی له شده بود . با پاهای لرزان به طرف پدر رفته قلبم به شدت می زد.
    پدر در حالی که سرش روی فرمان ماشین بود حرکتی نداشت. سرش را بلند کردم صورتش پر از خون بود و فرمان ماشین در تنش فرو رفته بود . وحشت زده به عقب رفتم لال شده بودم . تمام تنم می لرزید عقب عقب رفته و به پدر نگاه می کردم .
    پایم به چیزی خورد برگشتم و نگاه کردم شکوفه عزیزم روی آسفالت جاده بیهوش افتاده بود . کنارش نشسته و سرش را در آغوش گرفتم. ولی حرکتی نداشت.
    وای خدای من شکوفه زیبا و دوست داشتنی ام با یک نسیم بهاری پرپر شده بود. هر چه صدایش کردم جوابی نداد. وقتی سرش را برگرداندم متوجه شدم که کنار شقیقه اش خون جاری شده. با سر آستین خون را پاک کرده و با گریه صدایش کردم. آبجی تورو خدا بیدار شو من میترسم آبجی ولی صدایی نشنیدم .
    به اطراف چشم دوختم مادر را دیدم . شکوفه را آرام روی زمین گذاشته و پیش مادر رفتم . او نیز بیهوش کنار جاده افتاده بود. سر مادر را بغل کرده و صدایش زدم . او در حالت بیهوشی ناله ای سر داد . بلند شدم و آبی که در کلمن بود را به صورتش ریختم. بهوش آمد . چند تا از دندانهایش شکسته و دهانش پر از خون بود . با وحشت بلند شد و به اطرافش نگاه کرد و با دست مرا به عقب هول داد.
    وقتی متوجه مرگ پدر شد صدای ناله و شیونش بلند شد و گریان بطرف خواهرانم رفته و قتی دید شکوفه فوت شده موهایش را با چنگ می کشید و صورتش را می خراشید و شیون و ناله می کرد.
    من به طرف رویا رفتم . او ناله ضعیفی کرده و مادر را صدا زد. مادر به طرف رویا آمد و او را در آغوش گرفت و روی صورتش آب ریخت.
    رویا ی زیبا چشمهایش را باز کرد و به مادر نگاهی انداخت و با صدای ضعیفی گفت : مامان بابا و بعد چشمهایش را برای همیشه بست.
    مسافرینی که از آن جاده عبور می کردند ماشینها را پارک کرده و به کمک ما آمدند . مسعود که بیهوش کنار جاده افتاده بود را به هوش آوردند و متعجب به صحنه تصادف نگاه می کردند. زنها سعی می کردند مادر را ساکت کنند. یکی از مسافران جهت آوردن کمک به اورژانس آن شهرستان رفت .
    اما هیچکس نمی توانست جلوی شیون و فریادهای مادر را بگیرد. مسعود شکه شده و حیران به اطراف نگاه می کرد که یکدفعه یکی از آن مسافران جلو مسعود رفته و با چند سیلی او را به خود آورد.
    سپس مسعود نیز به گریه افتاد.
    من در کنار شکوفه نشسته و موهای بلند و خرمایی رنگ خواهرم که روی زمین پخش شده بود را با گیره موی خودم بسته و در حالیکه گریه می کردم نگاهی به پدر و شکوفه و رویا انداختم دلم آتش گرفت داد زدم خدایا چند تا.
    سرنوشت پرده سیاهش را سایبان خانه مان کرده بود. و بوی بد مصیبت مشامم را می آزرد. احساس کردم زمین به من می خندد. از زنده بودنم نفرت پیدا کرده و دوست داشتم با پدر و خواهرانم بودم.
    پس از گذشت مدت زمانی صدای آژیر آمبولانس مرا به خود آورد. زمان جدایی از پدر و خواهرانم رسیده بود. مادر همچنان به شکوفه چسبیده بود و فریاد می زد و نمی گذاشت جگر گوشه اش را از او جدا کنند. اما مامورین آمبولانس مادر را از او جدا کرده و مارا با ماشین پلیس به بیمارستان رساندند.
    مامورین و خدمه آمبولانس نیز به حال مادر می گریستند. چند تا پرستار به کمک من و برادر و مادرم آمدند و در یک اتاق ما را بستری کردند . مادر روی تخت نشسته و همانطور جیغ می کشید و خودش را می زد و صورتش را با ناخن می خراشید . با تزریق آمپول توسط یکی از پرستاران مادر به خواب رفته و بعد دستهای مادر را به تخت بستند . مثل اینکه دیوانه ای را زنجیر می کنند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من و مسعود آرام روی تخت کز کرده و مانند آدمهای لال و کر به گوشه ای خیره شده بودیم. در همین موقع پرستاری به طرفم آمده گفت : دخترم بیا پایین می خواهم سرت را پانسمان کنم. همراه او به اتاق پانسمان رفتم و موقع پانسمان آرام گریه می کردم.
    نگاهی به پرستار کرده گفتم : پدر و خواهرانم را کجا برده اند ؟ می دانم که آنها مرده اند. پرستار بغض گلویش را فرو خورد و گفت : دخترم آنها نمرده اندآنها همیشه در منار شما هستند.
    یکباره پرستار گفت : خدای من از پایت خون می آید و سرسع با قیچی قسمت سر زانوی شلوارم را پاره کرد و گفت باید دکتر را صدا کنم بدجوری زخمی شده ای.
    وقتی زانویم را دیدم از زخم آ« حالم بهم خورد. گوشت پایم گرد تا گرد پاره شده بود و استخوان پایم بخوبی معلوم بود .
    صورتم را برگرداندم. پرستار با ناراحتی گفت تو چطور متوجه نشدی مگه درد نداشتی؟
    با بغض گفتم : درد سینه ام بیشتر از درد پام است.
    پرستار سرم را در آغوش کشید و آرام به گریه افتاد و دکتر را صدا کرده و پارگی پایم را بخیه زده و با تزریق آمپول بخواب رفتم.
    مدتی در خواب بودم که با صدای شیون مادر از خواب پریدم. برادرم مسعود کنار مادر ایستاده بود و گریه می کرد و می گفت: مامان تورو خدا ساکت باشم اینقدر خودت را اذیت نکن.
    بعد از گذشت چند ساعت عموها همراه دایی محمود وارد اتاقی که بستری بودیم شدند. وقتی آنها را دیدم انگاری داغمان دوباره تازه شده و شروع کردیم به گریه کردن.
    دست مادر را به تخت بسته بودند. ولی او همچنان فریاد می کرد و شکوفه و رویا و پدر را صدا می زد. عموها و دایی وقتی متوجه شدند چه بلایی سرمان آمده همچنان فریاد می کشیدند و گریه می کردند.
    دایی محمود خودش را به درو دیوار می زد. توسط پرستاران آنها را به آرامش دعوت کردند.
    رامین شکوفه را در منزل دایی محمود دیده بود و از او خوشش آمده و به خواستگاریش آمدند.
    مادر با ناله پرسید : به شما چه کسی گفت که ما بدبخت شده ایم.؟ دایی با صدای گرفته ای گفت : مسعود با من تماس گرفته و من نیز موضوع را تلفنی به آقای شریفی اطلاع دادم.
    مادر با ناله گفت : جواب رامین را چی بدهم ؟ چی بگم ؟ خدا چی بگم؟ دوباره شروع کرد به ناله زدن.
    شب آن حادثه شوم آقای شریفی همراه زنش و رامین به بیمارستان آمدند. هر سه هراسان بودند. مادر با دیدن رامین شروع به گریه کرد و با فریاد گفت : رامین جان تو دیگه عروس نداری . تو دیگه عزیز نداری و در همان حال از هوش رفت.
    رامین با شنیدن این حرف شوکه شد و با ناباوری گفت : نه ... این دروغه شکوفه نمرده دایی محمود دستش را روی شانه رامین گذاشت و با گریه گفت : رامین . سپس رامین با فریاد گفت : شما دروغ می گوئید نمی توانم باور کنم و با مشت به درو دیوار می زد و گریه می کرد.
    دایی و عموهایم به زحمت رامین را آرام کردند.
    مینا خانم و آقای شریفی گریه می کردند و عروسشان را به نام صدا می کردند. در همین موقع پرستار وارد اتاق شده و با ناراحتی گفت : شماها به جای اینکه آنها را تسلا داده و به آرامش دعوت کنید خودتان بیشتر ار آنها ناراحتی می کنید. لطفا همه بیرون یروید تا کمی استراحت کنند.
    همگی بیرون رفتند به غیر از مینا خانم. او با التماس خواست که پیش مادر بماند و دیگر شیون نخواهد کرد. پرستار قبول کرده و اجازه داد که ایشان بماند.
    بعد از مدتی بسختی از روی تخت پایین آمدم و لنگ لنگان از اتاق بیرون رفته و در راهرو قدم زدم و یک یک اتاقها را سرک کشیدم تا دوباره پدر و خواهرانم را بیایم . اتفاقا به اتاقی رسیده که روی درب آن نوشته بود سردخانه. آرام در را باز کرده و بدون وحشت وارد شدم آنجا محل سرد و بی روحی بود . آهسته جلو رفتم صدای ضعیفی به گوشم رسید.
    جلوتر رفتم آقا رامین بود که کنار صندوق جسد خواهرم ایستاده بود و با گریه داشت با جسد بی روح شکوفه صحبت می کرد. صورت زیبای شکوفه همانند فرشته ها بود. انگار به خواب عمیقی فرو رفته باشد.
    مژه های بلند و فر دارش در آن صورت زیبا و سفید مانند برگ گل کوکب زیبا و قشنگ بود. انگاری شکوفه داشت خواب بهشت زیبا را می دید که اینچنین با اشتیاق چشمهایش را بسته و اصلا توجهی به کسی نداشت که برای باز بودن آن چشمها آرزو داشتند.
    بی اختیار یک دفعه جیغ بلندی کشیده و خود را روی جنازه شکوفه انداختم . رامین هر چه خواست مرا آرام کند نمی توانست. در آ« موقع عشق شکوفه عزیز به رامین را فراموش کرده سیلی محکمی به صورتش زده و با فریاد گفتم : به من دست نزن تو باعث مرگ آها شده ای. مقصر شما هستید که ما بدبخت شدیم و با گریه ادامه دادم اگر اصرار شما و خانواده ات نبود که به شیراز خراب شده بیاییم الان آنها زنده بودند
    رامین با ناراحتی نگاهم کرد. باور نمی کرد که من دارم این حرفها را می زنم. دوباره فریاد زده مشتهای نفرتم را حواله سر و صورت رامین کردم. در این موقع دستم را گرفته و سرم را در آغوش کشید و به گریه افتاد و من با ناله گفتم : شکوفه را خیلی دوست داشتم چرا خانواده ام را به شیراز دعوت کردید. چرا؟ چرا؟ دیگر نفهمیدم چه شد.
    وقتی به هوش آمدم روی تخت بیمارستان سرم به دستم وصل بود و رامین و عموها و دایی محمود و آقای شریفی همگی کنار تخت من نگران بودند. وقتی آقای شریفی را دیدم در دل گفتم حتما رامین همه حرفهایم را برای پدرش گفته است.
    صورتم را از رامین برگرداندم. آقای شریفی با ملایمت گفت : دخترم حالت چطوره ؟ خدا را شکر بهوش آمدی.
    گفتم : بهترم. رامین آرام گریه می کرد. حس کردم به تنهایی بزرگترین ضربه روحی را به او وارد کرده ام.
    عمو علی گفت : دخترم بهتر است تو کمی استراحت کنی. ما پیش مادرت می رویم تا سری به او بزنیم. دایی محمود و آقای شریفی همراه آنها رفتند ولی رامین کنار من ماند. رامین با ناراحتی دستم را گرفته و گفت : افسون اگر می دانستم این اتفاق می افتد به خدا هیچ وقت به شما اصرار نمی کردم به شیراز بیائید. خواهش می کنم اینقدر مرا سرکوفت نزنی و روی زخمم نمک نپاشی . من تا عمر دارم شکوفه و عشق پاکش را فراموش نخواهم کرد. و بی اختیار اشک ریخت.
    با ناراحتی گفتم ببخشید من در آ« لحظه اصلا با خود نبوده و نفهمیدم که چه می گویم .
    رامین بلند شده و آهی از ته دل کشیده گفت : فردا شما و مادر و آقا مسعود مرخص می شوید. من تا فردا در بیمارستان می مانم و اگر به چیزی احتیاج داشتید حتما به من بگو و از اتاق خارج شد.
    سکوت کردم . افکارم پریشان بود . صورت پدر جلو چشمانم ظاهر می شد. نمی توانستم با این فاجعه کنار بیایم.
    فردا صبح عموها و دایی محمود برای ترخیص ما به بیمارستان آمدند و آمبولانس در حالی که جنازه عزیزانمان را در خود داشت جلوتر حرکت کرد.
    مادر اصرار داشت که عزیزانش را در شهرستان محل تولدشان که در یکی از شهرهای شمال کشور بود ببرند.
    مادر همچنان بی قراری می کرد و مدام دخترها و شوهرش را صدا می زد و فریاد می کشید و بی هوش می شد.
    با خود گفتم : بعد از مرگ عزیزانمان مادر از بین خواهد رفت. چون اصلا به خود توجه نداشت و مانند بید از ترس جدایی به خود می لرزید.
    بالاخره همراه عزیزانمان به قبرستان شهرستان رشت رسیدیم. آنجا مملو از جمعیت بود. انگار کسی خبر حادثه را بین فامیل پخش کرده بود. تمام دوستان و آشنایان و همسایه ها برای همدردی آمده بودند.
    با رسیدنمان عمه ها و خاله ها شیون کنان به طرفمان آمده و دور مادر جمع شدند و جنازه ها را از آمبولانس خارج کردند و الله اکبر گویان به طرف مرده شور خانه بره تا پیکر پاکشان را غسل و کفن نمایند.
    دختران فامیل و دوستانم دور من نشسته و گریه می کردند.
    من نیز به گور کنان که داشتند سه حفره تنگ و تاریک برای عزیزانمان می کندند با تنفر نگاه می کردم. یکباره طاقتم تمام شد و تحمل این همه سنگدلی را نتوانستم داشته باشم. آنها چطور می توانستند تن زیبای شکوفه و رویا را با بی رحمی داخل آن گور تنگ و تاریک بگذارند. به طرفشان حمله برده و بیل را از دستشان گرفته و با فریاد گفتم: چطور دلتان می آید این عزیزان را در خاک بگذارید.؟ شما چطور می توانید یک عروس زیبا را که در این دنیا با آرزوهای فراوان بود با این بی رحمی به داخل گور بگذارید؟ بروید گم شوید. شماها انسان نیستید.
    جیغ می کشیدم و خاکها را در گودال می ریختم.
    یکباره دستی مرا از پشت گرفته و از روی زمین بلند کرده و در آغوش کشید. رامین بود و همچنان گریه می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با خشم گفتم : ولم کن. تو آنها را کشتی. حالا خوب تماشا کن ببین چطور دارند با شقاوت آنها را دفن می کنند. ببین چطور می خواهن صورت زیبای شکوفه و رویا را با بی رحمی در این گور سرد پنهان کنند.
    رامین را با دست به عقب هول داده و از آغوشش بیرون آمده و همچنان بر سرش فریاد می کشیدم. در این هنگام دایی محمود به طرفم آمده و دستش را روی دهانم گذاشته با عصبانیت گفت: ساکت باش . چرا داری با این حرفها او را خرد می کنی ؟ رامین با پریشانی به طرف ماشین رفته و از قبرستان دور شد. همه نگران شدند.
    یک ربع ساعت بیشتر نگذشته بود که رامین با دسته ای گل از ماشین پیاده شد و در حالیکه همچنان گریه می کرد گلها را داخل قبرها گذاشت به طوری که وقتی به داخل گور نگاه کردم انگار از گل تشکی برای عزیزانمان درست کرده بود. بعد نگاهی به من انداخت با این کار او کمی آرام شدم.
    نگاهم به مادر افتاد که چطور پریشان و بی قرار است همانند تک درختی که در بیابان مورد حمله طوفان قرار گرفته از این مصیبت به خودش می پیچید.
    هر لحظه تنفرم از رامین بیشتر می شد. اول خواستند پدر را دفن کنند. جنازه پدر را در پاچه سفیدی پیچیده بودند. بر جنازه نماز خواندند و آن را در گور تنگ و تاریک گذاشتند. عمه و مادر بزرگم و پدر بزرگ آمده و آنقدر شیون کردند تا بی حال آنها را از کنار قبر بیرون کشیدند. کنار قبر پدر رفته چند شاخه گل روی سینه پدر گذاشتم. در همان لحظه احساس کردم که چیزی همانند احساس محبت و عاطفه ام را به پدر هدیه دادم و در آغوش او گذاشتم تا آن را از من به یادگار داشته باشد.
    دایی محمود مرا در آغوش گرفته و گفت : افسون جان بس کن و مرا کنار کشید دیگر نمی توانستم گریه کنم. اشکم خشک شده بود انگاری چشمه اشکم را به پدر هدیه داده بودم.
    وقتی روی پدر خاک می ریختند احساس کردم که روی تمام احساس و عشقم خاک می ریزند.
    رویای عزیز را با یک پارچه سفید رنگ پیچیده طوری که اندام زیبایش را در خود جمع کرده بود. با خود گفتم : خدایا این خاک چطور می تواند دسته گلی به این زیبایی را در خود پنهان کند. مادر با پریشانی جلو رفته و چند شاخه گل روی سینه رویا گذاشت. دستهای مادر می لرزید. خم شده و چشمهایش را غرق بوسه کرد و او را در آغوش گرفته و چنان جیغی کشید که احساس کردم کوهها از مصیبت مادر می خواهند خورد شوند و دریاها از اشک مادر اقیانوس.
    مادر را از رویا جدا کرده و رویای زیبای مادر را داخل گور تنگ و بی رحم گذاشتند. و آن خاکهای نفرت انگیز را روی رویای همیسه عزیز ریختند.
    و حالا نوبت شکوفه مهربان بود که عمر زیبایش مانند شکوفه بهاری با یک نسیم از شاخ و برگ جدا شده و به نیستی پیوسته بود.
    شکوفه عزیز را در حالی که پارچه سفید را دور تن زیبایش پیچیده بودند و یک تور سفید روی صورتش انداخته آوردند. مادر با دیدن شکوفه عزیز بی هوش شد. مادر رامین خاکها را روی سرش می ریخت. عروس عزیزش را صدا می کرد. آقای شریفی با دیدن شکوفه نعره ای کشید و بی هوش شد. طوری که نتوانستند آ« را به هوش بیاورند و سریع او را به بیمارستان بردند. رامین آرام نزدیک شکوفه عزیز رفته و یک شاخه گل رز کنار صورت زیبای شکوفه گذاشته و با صدایی که از ته چاه در می آمد با ناله گفت : نمی دانم این خاک چطور دلش می آید بدن عزیزت را در آغوش بگیرد. ای کاش من نیز با تو بوده و درون این خاک می خوابیدم تا بتوانم آرام بگیرم . خم شده و موهایش را بوسیده و کنارش بی هوش شد .
    در همین حال مادر نقل و پول خرد روی سر آنها ریخته دوباره غش کرد و بر زمین افتاد.
    این صحنه چنان حاضرین را منقلب کرد که همه به گریه افتادند . شکوفه عزیز را سمت چپ پدر دفن کردند و بعد از تدفین عزیزانمان همگی به منزل پدربزرگ رفتیم.
    پیرمرد از مصیبت از دست دادن فرزند و نوه هایش دائما بی قراری می کرد . عموها از داغ برادر جامه سیاه پوشیده بودند.
    آقای شریفی و رامین و مینا خانم تا مراسم شب هفت ماندند. تمامی فامیل خانواده شریفی به جهت تسلیت به شمال آمده در غم ما خود را شریک می دانستند. منزل پدر بزرگ مملو از افراد سیاه پوشی بود که برای تسلیت آمده بودند.
    به مادر داروهای آرام بخش می خوراندند تا بی قراری نکند ولی با از بین رفتن اثر داروها مادر دوباره بی تابی کرده و شیون و زاری سر می داد.
    او وقتی رامین را می دید شروع به خواندن شعرهای سوزناک به زبان محلی می کرد. رامین مادر را در آغوش گرفته و با گریه گفت : مادر به خدا من بعد از شکوفه از شما جدا نشده و همیشه به یادتان خواهم بود.
    مادر گونه اش را بوسید و گفت : تو بوی شکوفه ام را می دهی تو همیشه عزیز من هستی.
    مراسم شب هفت عزیزان تمام شده بود ولی پدر بزرگ اجازه نداد تا پایان مراسم چهلم به تهران برویم و فقط یک روز به خاطر برگزاری مراسم یادبود پدرم که توسط همکارانش در مسجد نزدیک خانمان برقرار شده بود به تهران آمدیم و دوباره به رشت برگشتیم.
    آقای شریفی و رامین و مینا خانم خداحافظی کرده و به شیراز رفتند. عموها و دایی محمود به تهران برگشتند. ما نیز در منزل پدربزرگ بودیم.
    عمه ها و فامیل برای تسلی دائما پیش ما آمده و ما را به آرامش دعوت می کردند . عمه کبری دخترش را مدام به دیدنم می فرستاد تا تنها نباشم . اما من با برخورد بدم باعث شدم از من قهر کرده و با ناراحتی پیش مادرش برگردد.
    رامین هر روز با مادر تلفنی تماس می گرفت و حالش را می پرسید و می خواست با من نیز حرف بزند که می گفتم بگویید در خانه نیستم یا اینکه خوابیده ام.
    در مراسم چهلم خانواده آقای شریفی همراه چند تن از فامیلها ی نزدیک به رشت آمدند.
    وقتی چشمم به رامین افتاد جا خوردم. پیش خودم گفتم وای خدای من چقدر او لاغر شده است. رامین تا مرا دید جلو آمد و با صدای گرفته ای گفت : حالت چطور است ؟ آرام گفتم : هنوز نفس می کشم . او با ناراحتی ادامه داد هنوز مرا مقصر در مرگ آنها می دانید ؟ گفتم : نه قسمت آنها اینطور بوده و صورتم را برگرداندم. با ناراحتی گفت: پس چرا هر وقت خواستم تلفنی با شما صحبت کنم بهانه آورده و صحبت نمی کردی؟ هر زمان که مرا میبینی صورتت را از من بر می گردانی؟
    با عصبانیت گفتم: چکار کنم؟ انتظار داری با این غم و مصیبت برایت بخندم؟
    آرام گفت : نه ولی لااقل طوری رفتار کن تا خودم را مقصر در مرگ آنها ندانم. تو باعث شدی که همیشه خودم را مقصر بدانم به جهت اینکه در آمدن به شیراز اصرار کردم و با این حرکات که تنفرت را نشان می دهد در مرگ آن عزیزان خودم را مقصر بدانم. پوزخندی زده و سکوت کردم.
    رامین حرصش درآمده خواست حرفی بزند که با آمدن دختر عمویم حرفش را فرو خورد و با ناراحتی از من دور شد.
    پس از اتمام مراسم تصمیم بر این شد که به تهران بیاییم. به درخواست رامین من و مادر سوار ماشین آنها شدیم. پدربزرگ و مادربزرگ و مسعود با ماشین عمو علی و عموی دیگر با دایی محمود زودتر به تهران رفته تا خانه را برای ورود ما آماده کنند.
    هرگاه به صورت رامین نگاه می کردم دلم برایش می سوخت انگاری روح این جوان که بیشتر از بیست و سه سال نداشت مرده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کار مادر مدام گريه و زاري بود. گوشه و کنار خانه برايش تمام خاطرات عزيزانش بود.
    زير دخت گيلاس نشسته بودم. همسايگان يک به يک براي اظهار همدردي به ديدن مادر مي آمدند.
    رامين نيز زانوي غم بغل کرده و گوشه حياط در حال گريستن بود. خانه شاد و پورشورمان تبديل به عزاخانه اي شده بود که
    هر کس از راه مي رسيد گريه و زاري سر ميداد. آقاي شريفي و خانمش نيز سه روز پيش مادر بودند و سپس عازم شيراز شدند.
    رامين پيش مادر آمد و گفت: مادر هيچوقت شما را تنها نخواهم گذاشت. مادر رامين را در آغوش گرفته و گفت :
    پسرم مواظب خودت باش. الهي هر کجا هستي خوشبخت و موفق باشي . رامين با گريه گفت : مادر من هيچوقت خوشبخت نمي شوم.
    دست مادر را بوسيده به طرف مسعود رفت. با او خداحافظي و سپس رو به من کرد و گفت : افسون خانم خواهش مي کنم مواظب مادر باشيد
    او را ناراحت نکنيد. تقاضاي ديگرم اين است که اگر مشکلي يا کاري پيش آمد حتما مرا با اطلاع کنيد.
    نگاهي به چهره افسرده اش کردم و با بغض گفتم : ما هيچوقت مشکلمان را لا غريبه ها درميان نمي گذاريم.
    با اين حرف من حس کردم رامين دگرگون شده و رنگ از صورتش پريد. متدر سريع گفت : افسون ساکت باش و از رامين عذر خواهي کرد.
    رامين خيلي آرام با صدايي گرفته گفت : مادر خودتان را ناراحت نکنيد. نگاهي به من انداخته ادامه داد : مواظب خودت باش اميدوارم دفعه ديگر
    که به دبدارتان آمدم کينه اي از من به دل نداشته باشيد. تا من راحت تر با اين مصيبت کنار بيايم و از مادر دور شد.
    بعد از رفتن آنها خانواده شش نفري ما تبديل به خانواده اي سه نفري شده بود و اين مسئله براي مادر و مسعود و من غير قابل تحمل بود.
    رامين يک روز درميان با مادر تماس ميگرفت. ولي من اصلا با او صحبت نمي کردم و ماهي يکبار به ديدن ما مي آمد.
    هشت ماه بعد از مرگ عزيزانمان يکروز به تهران آمده و گفت : که براي ادامه تحصيل به خارج از کشور مي رود تا پايان دوره تخصصي اش
    در کشور آلمان خواهد ماند. در موقع رفتن رامين بود که تازه از مدرسه برگشته بودم. بعد از سلام سردي که به رامين کردم به اتاقم رفته تا لباسهايم را عوض کنم
    در همين موقع رامين وارد شد و گفت : افسون خانم وقتي برگردم شما براي خودتان خانمي خواهيد شد.
    خواهش مي کنم در صورت تماس تلفني با هم صحبتي داشته باشيم. نگذاريد فکر اينکه در مرگ عزيزانمان مقصر هستم کينه اي از من بدل بگيريد.
    لبخن سردي زده گفتم : اميدوارم موفق باشيد به خاطر اينکه زودتر از اتاقم برود ادامه دادم شما هم مراقب خودتان باشيد
    اميدوارم از من دلخور نشده باشيد. در آن موقعيت نمي فهميدم چه مي گويم. رامين در حالي که بغض سنگيني در گلويش بود خداحافظي کرد و رفت.
    فرداي آن روز راهي کشور آلمان شد. خيلي خوشحال بودم . ولي مادر انگار که پسرش از او دور مي شد خيلي ناراحت بود.
    پدر و مادر رامين مدام با مادر در تماس بودند. يادم مي آيد که يک روز سر مادر فرياد کشيدم که چرا خانواده آقاي شريفي دست از سرمان بر نمي دارند.
    شکوفه که مرده و دختري نداريم که به رامين بدهيم. چرا اينقدر مارا عذاب مي دهند. حتما عذاب وجدان دارند که اينطور به ما ترحم مي کنند.
    مادر با عصبانيت گفت : آنها مردمان خوبي هستند خدا نخواست که با ما وصلت کنند. ولي دليلي ندارد که انسانيت خودشان را
    فراموش کنند.
    درسهايم خيلي ضعيف بود. اصلا حوصله درس خواندن را نداشتم. جاي خالي پدر و خواهرانم برايم خيلي زجر آور بود.
    شکوفه هميشه مراقب درس خواندنم بود و در موقع امتحانات کمکم مي کرد. نبودن او در کنارم برايم غير قابل تحمل بود.
    عيد با تمام زيباييهايش کم کم داشت نزديک مي شد. هيچ شور و شوقي نداشتيم. حتي براي خريد لباس عيد هيچ اشتياقي نشان نمي دادم.
    وقتي مادر پيشنهاد خريد لباس عيدمان را کرد عصباني شده گفتم : نمي خواهم براي عيد لباس نو بخرم.
    درست يک روز به عيد مانده بود که تلفن زنگ زد. مادر گوشي را برداشته و با بغض به احوال پرسي پرداخت. متوجه شدم رامين است
    مادر قدري صحبت کرده گوشي را به مسعود داد . من سريع از منزل خارج شدم اصلا دوست نداشتم با رامين حرف بزنم. بعد از نيم ساعت به خانه برگشتم .
    مادر عصباني بود و با ديدن من گفت : دختره سنگ دل رامين بيچاره چقدر منتظر بود تا با تو حرف بزند. سکوت کرده و يک راست به اتاق رفتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مادر خواست به خاطر من و مسعود سفره هفت سين بچيند تا ما را خوشحال کرده باشد. ولي مسعود و من بدون وجود پدر و خواهرهايمان در گوشه
    اتاق نشسته و زانوي غم در بغل داشتيم.
    مادر سفره را پهن کرد و آينه و شمعدان را گذاشت و تا خواست که لوازم ديگر را آورده و در سفره بچيند صورتش را ديدم که با غم و اندوهي اين کار
    را انجام مي دهد. ناگهان و بدون اينکه متوجه عملکردم باشم بلند شدم و سفره را با وسايلي که مادر در آن چيده بود به طرف گوشه اتاق پرت کردم و چنان گريه اي
    سر دادم که مادر و مسعود به طرفم آمده و مرا در آغوش کشيدند و آنها نيز با من شروع به گريه کردند.
    لحظه اي بعد صداي زنگ در منزل به صدا در آمد . مادر رفت که در راباز کند ناگهان صداي گريه مادر و خانم شريفي بلند شد. آنها در داخل حياط همديگر را
    بغل کرده و داشتند گريه مي کردند. من صورتم را شسته و وارد اتاق شدم. نيم ساعت به تحويل سال مانده بود .
    خانم شريفي داخل اتاق شده و مرا در آغوش گرفت و گريه کرد و با همان حال گفت : انشاءالله سال خوبي داشته باشي.
    تشکر کرده و با تنفري که از آنها در دل داشتم مشغول جمع کردن سفره اي که به گوشه اتاق پرت کرده بودم شدمو
    دايي محمود و عموها با زن و بچه هايشان همگي موقع سال تحويل به خانه ما آمدند تا در موقع تحويل سال تنها نباشيم. بچه ها اطرافمان را پر سروصدا کرده بودند.
    با اينکه همگي دورمان بودند من و مسعود احساس کمبود مي کرديم و مدام به اطراف نگاه کرده تا بتوانيم اثري از گمشده هايمان پيدا کنيم.
    بعد از رفتن مهمانها مينا خانم (مادر رامين) از چمدانش سه عدد کادو درآورد و جلوي مادر گذاشت و گفت : رامين جان برايتان هديه فرستاده است و يک
    نامه هم براي افسون جون و خيلي عذرخواهي کرده که نمي تواند موقع عيد کنارتان باشد.
    مادر لبخندي زده گفت: دست رامين جان درد نکن. ديروز با ما تماس گرفت خيلي ناراحت بود به او گفتم که ناراحتي نکن و به درسش ادامه بدهد.
    مادر وقتي بي اعتنايي من را ديد هديه رامين را باز کرد و گفت : ببين افسون آقا رامين چه لباس قشنگي براي تو فرستاده. ماشاءالله چقدر خوش سليقه است.
    سکوت کرده سپس به اتاقم رفتم مادر از مينا خانم عذرخواهي کرد و گفت : که مدتي هست خيلي نارحت هستم و بهانه هاي جورواجور به خاطر برخوردم آورد.
    جلوي پنجره ايستاده بودم. درخت گيلاس در حال شکوفه زدن بود و تا چند روز ديگر جامه سفيد زيباي شکوفه بر تن مي کرد.
    در يک لحظه احساس کردم شکوفه عزيزم از زير درخت گيلاس به من نگاه مي کند. قلبم به تپش افتاد و با اشتياق نگاهش کردم و دست را به طرفش داراز کردم
    ولي او با ناراحتي صورتش را از من برگردانده و به طرف درخت رفته و ناپديد شد.
    بدنم از اين حرکت او يخ کرده بود . به خو آ»ده و از اتاق سريع بيرون رفتم.
    مادر را در حاليکه داشت با مينا خانم صحبت مي کرد را ديدم . مادر متوجه حالتم شد و گفت : افسون جان چيه چرا رنگت پريده.
    با اين حرف آقاي شريفي و مينا خانم به من نگاه کردند . گفتم : مامان آبجي شکوفه را ديدم . اون تو حياط بود و با اين حرف مادر به طرفم آمده و مرا در
    آغوش کشيد و شروع کرد به گريه کردن.
    آقاي شريفي با ناراحتي گفت : دخترم از بس که در فکر آنها هستي خيالاتي شده اي . مادر صورتم را بوسيد و گفت : دخترم کمي صبور باش
    مي دانم که به تو چي مي گذرد . به خاطر من هم که شده کمي آرام باشيد تا خيالم از بابت شماها آسوده باشد.
    آقاي شريفي و مينا خانم روز بعد به شيراز رفتند چون دخترشان ليلا را پيش عمويش گذاشته بودند. ليلا را هنوز نديده بودم.
    مسعود و من همچنان با روحيه ضعيف به درس خواندن ادامه مي داديم. در پايان سال روفوزه شدم.
    ولي مسعود بيچاره که هميشه نمراتش از هيجده پايين تر نبود 3 تا تجديد آورد و لي در امتحانات شهريور ماه با سعي و کوشش بسيار قبول شد.
    در کلاس سوم راهنمايي بودم که با دختري به نام شيما آشنا شدم و دوستي صميمانه اي بين ما حاکم شد او هم مانند من پدر نداشت
    و ما همديگر را خوب درک مي کرديم. شيما خيلي تمايل داشت رفت و آمد خانوادگي داشته باشيم. ولي من دوست نداشتم.
    فقط شيما بود که حرکات خشن و تندم را تحمل مي کرد و سعي داشت که بيشتر خودش را به من نزديک کند.
    وقتي متوجه شدم او برعکس تمامي دختران که حرکات خشن من را مي ديدند و سريع از من دوري مي کردند نيست
    منهم با او طرح دوستي ذريختم اما زياد خنده و شوخي نمي کردم و او هم از من انتظاري نداشت.
    در موقع تعطيلات تابستان با همديگر از طريق تلفن ارتباط داشتيم . چند دفعه پيشنهاد کرد با همديگر رفت و آمد خانوادگي داشته باشيم
    ولي من استقبال نکردم.
    در خانه بيشتر ساکت بودم و زياد به مادر کمک نمي کردم. يکروز با دايي محمود در حياط نشسته بوديم .
    دايي گربه اي را داشت نوازش مي کرد . من هم خواستم او را نوازش کنم ولي با چنگهاي تيزش دستم را خراش داد .
    حرصم درآمد چنان گربه را به طرف ديوار پرت کردم که گربه بيچاره به شدت به ديوار برخورد کرده و بي هوش نقش زمين گرديد و ديگر به هوش نيامد .
    دايي از اين کار من سخت حيرت کرده و از آن به بعد لقب قلب سنگي به من داد. چون هيچ حالت زنانه اي نداشته و خيلي خشن و عصبي بودم.
    فصلها پي در پي مي گذشت و من به تدريج رشد مي کردم و از اينکه اندامم فرم ديگري مي گرفت ناراحت بودم. از بزرگ شدن بدم مي آمد
    چون بايستي مانند آدمهاي بزرگ رفتار مي کردم.
    رامين ماهي يک بار با ما تماس مي گرفت و مادر با او صحبت مي کرد . من هيچوقت در اين مدت با او صحبت نکرده بودم.
    دايي محمود هر وقت مرا مي ديد لبخندي موزيانه مي زد و مي گفت : ديگه داري ماشاءالله براي خودت خانمي مي شوي. روز به روز هم خوشگل تر.
    و من با خجالت مي گفتم : اي کاش هميشه بچه مي ماندم. بعد از کنار دايي با شرم بلند مي شدم و به آشپزخانه مي رفتم.
    دايي محمود را خيلي دوست داشتم . مرد خوش قلب و مهرباني بود. خيلي هم خوش حرف بود. هميشه با من شوخي مي کرد.
    يک سال ديگر نيز بايد درس مي خواندم تا ديپلمم را بگيرم. دايي محمود کمک کرد تا با نمره خوبي قبول شدم .
    و از اينکه کم حرف بودم خيلي ناراحت بود و مدام مي گفت : دختر بايد کمي سرو زبون داشته باشه. تو اينقدر کم حرف هستي که بعضي مواقع
    يادم مي ره که تو در اين خانه نفس مي کشي. دايي محمود هم سن و سال رامين بود. بيست و نه سال داشت ولي هنوز ازدواج نکره بود.
    دايي فارغ التحصيل رشته الکترونيک بود .
    تعطيلات تابستان شروع شده بود و من در سن هيجده سالگي بودم . برايم خواستگار آمد و مادر بدون مشورت با من خواستگار را که پسر جواني بود
    و به تازگي تحصيلاتش را تمام کره بود رد کرده بود. و داشت براي دايي تعريف مي کرد که افسون يک خواستگار خوب داشت که ردش کردم.
    چون هنوز به بزرگ شدن و عاقل شدنش اطمينان ندارم.
    دايي خنده اي کرد و گفت : براي افسون جان هنوز زود است که مارا ترک کند و ادامه داد : ماشاءالله انقدر خوشگل هست که از الان دارند پاشنه در خانه
    را در مي آورند.
    چون دايي با رامين مکاتبه داشت به موضوع خواستگاري از من هم اشاره کرده بود. رامين ماهي يک دفعه برايم نامه مي نوشت و لي من نامه ها را بدون
    اينکه بخوانم در سطل زباله مي انداختم. اينقدر از او متنفر بودم که وقتي نامه اش به دستم مي رسيد
    خشم تمامي وجودم را فرا مي گرفت و نامه را در همانجا پاره مي کردم. ولي رامين دست بردار نبود و ماهي يک بار برايم نامه مي نوشت.
    حتي يک بار وسوسه شدو تا يکي از نامه هاي او را بخوانم.
    در يکي از روزهاي گرم تير ماه روي نيمکت داخل حياط نشسته بودم.مادر داشت گلها را آب ميداد و مسعود هم خانه نبود که تلفن زنگ زد.
    مجبور شدم گوشي را خودم برداشته و گفتم الو بفرمائيد. جوابي نشنيدم. دوباره تکرار کردم : الو بفرمائيد و بعد آز آن طرف سيم کسي با صداي لرزاني گفت:
    سلام. جوابش را ندادم . خيلي خشن گفتم : شما با کي کار داريد ؟ ادامه داد : شمائيد افسون خانم؟ جوابش را نداده با همان لحن گفتم :
    اگر ممکن است خودتان را معرفي کنيد. و او ادامه داد مشائالله صدايتان مثل خانومها شده است. يک لحظه فکر کردم مزاحم است.
    گفتم :آقا چرا مزاحم مي شويد مگر مرض داريد ؟ يکدفعه گفت: افسون خانم بايد هم نشناسي الان هفت سال است که حتي از شنيدن صداي من هم فرار مي کني
    و جواب نامه هايم را نمي دهي. يکدفعه جا خوردم و شوکه شدم. قلبم داشت از سينه درمي آمد و لال شده بودم. رنگ به صورت نداشتم .
    رامين بود که زنگ زده بود. ادامه داد: چيه هنوز از من کينه به دل داري؟ باز حرفي نزدم. با ناراحتي گفت: نمي خواهي با من صحبت کني؟
    بريده بريده گفتم سه ...سه... سلام. با مهرباني جوابم را داد. سريع گفتم گوشي خدمتتان تا مادر را صدا بزنم.
    رامين فوري گفت : نه نه افسون جان و بعد سکوت کرد . لحظه اي بعد گفت: نه افسون خانم من با مادر زياد صحبت کرده ام
    و حالا بعد از هفت سال مي خواهم با شما صحبت کنم وادامه داد : ببينم ديپلم را گرفتي؟گفتم : حتما مادر به شما گفته که هنوز ديپلم نگرفته ام..
    رامين جواب داد آره. مدام از مادر حالت و وضعيت درسي شما را مي پرسيدم ولي مي خواهم که از دهن خودت بشنوم.
    گفتم: اگر خدا بخواهد امسال ديپلم مي گيرم . رامين با خوشحالي گفت: انشاءالله . بعد با لحني ملايم تر ادامه داد: به اميد خدا امسال چند ساله مي شوي؟
    با خودم گفتم او که مي داند چند سال دارم. پس چه دليلي دارد که اين حرفها را مي زند؟
    با حرص جواب دادم : بازم اگه خدا بخواهد نوزده ساله مي شوم.
    رامين درحالي که لحن صدايش شيطنت آميز بود گفت: پس براي خودت خانمي شده اي و سپس گفت : خيلي دوست دارم شما و مادر را ببينم.
    انگار هنوز از من متنفر هستيد؟ گفتم اين حرف را نزنيد. شما براي من و مادر خيلي مورد احترام هستيد.
    رامين گفت : پس چرا جواب نامه هايم را نمي دهيد؟ سکوت کردم .
    رامين گفت : خودت را ناراحت نکن. حالا بگو ببينم درسته که برات خواستگار آمده و مادر جوابش کرده؟
    حدس زدم دايي محمود همه چيز را برايش در نامه نوشته است.
    جواب دادم : واله من که خبر نداشتم و ادامه دادم مي بخشيد آقا رامين يکي از دوستان به ديدنم آمده و مادر هم صدام مي زنه. اگه مي شه مي خواهم خداحافظي کنم.
    رامين که از صدايش مشخص بود دلخور شده اشت گفت : باشه برويد. سلام مرا به مادر و آقا مسعود برسانيد. لطفا مواظب خودت باش.
    به اميد ديدار تا هفته ديگه. دوست داشتم با شما بيشتر صحبت کنم ولي انگار شما مايل نيستيد. خدا نگهدار. خيلي کوتاه خداحافظي کردم و
    گوشي را محکم روي شاسي گذاشتم و به طرف حياط رفتم. مادر با ديدن من گفت : چرا رنگت پريده؟
    جواب دادم چيزي نيست.
    مادر با نگراني پرسيد : کي بود تلفن زد؟ چرا حرف نمي زني؟
    گفتم: رامين بود.
    مادر لبخندب زد و گفت : خوب بالاخره با اين پسره طفلک صحبت کردي. خوب چي گفت :نگفت کي به ايران مي آيد؟
    گفتم : ازش نپرسيدم کي به ايران مي آيد.
    مادر گفت : خوب تعريف کن چي گفتي و چي شنيدي؟
    با ناراحتي گفتم: اصلا يادم نمي آيد چي گفتم و چي شنيدم.
    مادر با نگراني گفت : نکنه اون بيچاره را ناراحت کرده باشي؟
    گفتم : واي مامان چقدر نگران اون پسره بي همه چيزو هستي. . انگار يادت رفته که باعث بدبختي ما اين مرد شده است.
    مادر با عصابانيت گفت : تا وقتي که رامين زن نگرفته است برايم بوي شکوفه را مي دهد. او يادگاري دختر من است و مثل مسعود دوستش دارم.
    زير لب زمزمه کنان گفتم: مرده شور اين يادگاري را ببره.
    مادر متوجه شد وبا خشم گفت: افسون به خدا اگر اين دفعه تکرار کني شيرم را حلالت نمي کنم و با ناراحتي به اتاق رفت.
    بعد از يک هفته رامين زنگ زد و با مادر صحبت کرد. مادر خيلي خوشحال بود. وقتي گوشي را گذاشت با خوشحالي گفت :
    رامين برگشته و قراره فردا همراه خانواده اش به تهران بيايند.
    دلم فرو ريخت و دستم شروع به لرزيدن کرد. اصلا دوست نداشتم رامين را ببينم.
    رو به مادر کرده و گفتم: مي تونم يک خواهش بکنم؟
    با مهرباني گفت : چيه عزيزم؟
    گفتم: اجازه مي دهي دو سه روزي برم پيش دايي محمود بمونم؟ مي خواهم برام کمي تنوع بشه. از خانه ماندن خسته شدم.
    با اخم گفت : چيه حالا که فهميدي رامين مي خواد به تهران بيايد بهانه مي گيري؟ به التماس افتادم.
    وقتي مادر ديد کم مانده اشکم سرازير شود با دلخوري رضايت داد .
    با خوشحالي وسايلم را جمع کرده و ساعت نه صبح به طرف خانه دايي محمود راه افتادم.
    ساعت پنج غروب بود که در خانه پيش دايي نشسته بودم که تلفن زنگ زد و دايي گوشي را برداشته بعد از لحظه اي متوجه شدم که رامين است.
    به دايي اشاره کردم که اگر از من پرسيد بگويد که حمام هستم..دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : رامين جان افسون حمام رفته و سپس خداحافظي کرد.
    دايي محمود با دلخوري نگاهي به من انداخت و گفت : بيچاره رامين خيلي ناراحت بود. صدايش خيلي گرفته بود.
    لبخندي زده و گفتم :حالا چکار داشت؟
    دايي با همان حالت دلخوري گفت : هيچ بيچاره گفت مگه افسون خانم نمي دانست که ما به ديدنشان مي آويم؟ اين رسم مهمان نوازي است؟
    و سپس ادامه داد خيلي دوست داشتم بعد از هفت سال او را ببينم.
    گفتم : دايي جون ناراحت نشي ولي اين دوست شما خيلي پرو است. نمي دانم چرا دست از سرمان بر نمي دارد. اي بابا شکوفه مرد و تمام شد.
    چرا او چسبيده به خانواده ما و راحتمان نمي زاره؟
    دايي به کنايه گفت : شايد فکرهايي در سر داره. شايد از تو ... حرف دايي را با اخم قطع کردم و با صداي نسبتا بلندي گفتم :
    دايي خواهش مي کنم حرفش را نزن. من حتي چشم ديدن او را ندارم تا چه برسد که ... بعد سکوت کردم.
    ساعت نزديک يازده شب بود که زنگ در به صدا درآمد. در حاليکه تازه به اتاق خواب رفته بودم که بخوابم جا خورده گوش ايستادم تا ببينم
    که اين وقت شب چه کسي است با دايي محمود کار دارد.
    تعجب کردم رامين بود که همراه مسعود به خانه دايي آمده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فورا در اتاقم را قفل کرده و رفتم داخل رختخواب دراز کشيدم. صدايي دايي و رامين را مي شنيدم که با خوشحالي باه همديگر صحبت مي کردند و
    تعارفات آنها فضا را پر کرده بود . بعد از چند دقيقه صداي رامين را شنيدم که پرسيد : پس افسون خانم کجا هستند؟
    نکنه هنوز در حمام است و اين جمله آخر را با لحني تمسخر آميز ادا کرد.
    دايي محمود با نگراني کفت : نه حمام نيست فکر کنم داره خواب دختر شاه پريان را مي بينه.
    احساس کردم صداي رامين موقع صحبت کردن مي لرزه و همراه با عصبانيت است.
    مسعود گفت : دايي جان امشب با آقا رامين مي خواهيم خانه شما بخوابيم. آقا رامين خيلي مايل بود هر طور شده شما را ملاقات بکنه.
    دايي خنده اي کرد و گفت : جدي مي گي؟ پس امشب همه دور هم هستيم. و با شيطنت ادامه داد : ببينم اين تصميم شما بود يا آقا رامين؟
    رامين به من من افتاد و گفت : تصميم مادر بود.
    پيش خودم گفتم : اي مامان بدجنس بالاخره کار خودت را کردي. دوباره گوش تيز کردم تا حرفهايشان را بشنوم.
    مسعود گفت : مامان وقتي ديد آقا رامين ناراحت است و بي قرار گفت : که به خانه شما بيائيم تا مردها دور هم باشيم و گپي بزنيم.
    تا آقا رامين از ناراحتي در بياد. مي دانستم که مسعود مي خواهد رامين را اذيت کند.
    رامين با لحن جدي گفت : آقا مسعود من هيچوقت با شما احساس ناراحتي نمي کنم و خيلي هم راحت هستم.
    دايي با کنايه گفت : بله نبايد هم ناراحت باشي. مخصوصا که امشب در خانه من هستي و در آن اتاق هم ... و بعد با صداي بلند خنديد.
    نمي دانم چرا اصلا تمايل نداشتم رامين را ببينم. داشت تازه خوابم مي برد که احساس کردم کسي کنارم ايستاده.
    با عجله از خواب بيدار شدم . چراغ خواب را روشن کردم .شکوفه بود. با موهاي بلندش و گل رزي که رامين گوشه مويش زده بود.
    با ديدن شکوفه جا خوردم. چنان ترسيدم که نزديک بود جيغ بکشم. چون آن قيافه مهربان تبديل به يک دختر
    عصباني که در حال انجام قتل باشد شده بود. پتو را روي سرم کشيدم و نفسم به سختي بالا پ پايين مي رفت.
    بعد از نيم ساعت پتو را آرام کنار زدم. کسي را نديدم. بلند شده نشستم. دهنم خشک شده بود و گلويم مي سوخت.
    در را باز کرده هيچکس در سالن پذيرايي نبود. پاورچين پاورچين با آشپزخانه رفتم و از يخچال شيشه آب را برداشته و سر کشيدم.
    وقتي خواستم به اتاقم برگردم متوجه شدم در حياط کسي نشسته . به طرف پنجره رفتم .
    رامين بود. بعد از گذشت چند سال خيلي بزرگتر شده و قيافه مردانه اي پيدا کرده بود. بايستي 29 سال داشته باشد.
    هيکلش نه زياد لاغر بود نه زياد چاق. چشمهاي درشت و سياهش زيبايي چشم گيري به صورت کشيده و قشنگش داده بود.
    وقتي مي خنديد دو طرف گونه اش گدي زيبايي ظاهر مي شد و شکوفه عاشق خنده هاي رامين بود و او نيز اين موضوع را مي دانست و هميشه خندان پيش او مي آمد
    خواستم از جلوي پنجره کنار بروم متوجه کسي در پشت سرخود شدم. تا آمدم جيغ بکشم دستش را روي دهنم گذاشت و گفت :
    هيس نترس منم محمود. به خود آمدم و گفتم دايي جون اينجا چه مي کنيد؟
    با کنايه گفت : بالاخره دلت طاقت نياورد تا صبح صبر کني ؟
    با شرم گفتم : نه به خدا دايي جون. آمدم آب بخورم. احساس کردم کسي در حياط ايت دقت کردم ديدم او آنجا نشسته .
    دايي با شوخي گفت : خواهر زاده عزيز دوست داري آقا رامين را صدا بزنم؟
    با ناراحتي گفتم : نه تورو خدا دايي جون. و سريع به اتاق خواب رفتم.
    صداي دايي را شنيدم که با خنده گفت : رو که نيست سنگ پا قزوينه و با خنده به طرف حياط رفت.
    خوابم پريده بود. تا سحر بيدار بودم تا اينکه خوابم برد. صبح وقتي دايي محمود صدايم زد فهميدم خيلي خوابيده ام.
    سريع بلن شدم و ايستادم. نمي دانستم وقتي او را ببينم چطور برخورد کنم؟ به جلوي آينه رفته موهايم را شانه کرده و به پشت جمع کردم.
    دامن کلوش بلند و يک بلوز آستين بلند مشکي به تن کردم وقتي خودم را در آينه ديدم يک لحظه خنده ام گرفت.
    درست مثل يک مداد باريک و سياه شده بودم.
    دايي به پشت در آمده گفت : نکنه باز خوابيدي ؟ گفتم نه دايي جون دارم آماده مي شوم.
    در همان لحظه دايي وارد اتاق شده و گفت : دختر مگر سفر قندهار مي خواهي بروي يا اينکه تصميم داري رامين را اذيت بکني و با صدايي بلند طوري که او
    بشنود گفت : واي خداي من افسون چقدر خوشگل شدي .
    لبخندي زده گفتم : درست مثل مداد سياه شده ام. دايي اخمي کرد و گفت : نه عزيزم ماشاءالله مثل مرواريد سياه شده اي.
    اين جملات را با صدايي بلند ادا مي کرد. دايي دستم را گرفته گفت : زود باش که از گرسنگي مرديم. هيچکدام صبحانه نخورديم تا تو بيايي
    پرسيدم دايي جون او هنوز اينجاست؟
    با تعجب پرسيد : اون کيه ؟
    با خجالت گفتم : رامين را مي گم.
    دايي خنده اي کرد و گفت : بله عزيزم خيلي هم مشتاق است که هر چه زودتر تو را ببيند. خيلي بي تابي مي کنه ولي فکر کنم حدسم درست باشه.
    گفتم : کدوم حدس؟ دايي گفت هموني که ديشب ... با صداي محکم و جدي حرف دايي را قطع کردم و گفتم :
    دايي بس کن. من هنوز صورتم را نشسته ام . شما برويد من هم الان مي آيم.
    دايي با خنده نگاههي به انداخت و گفت : اي بدجنس کوچولو خيلي دوست دارم با رامين دوباره وصلت کنيم. اين آرزوي من است. چون اورا دوباره خوشبخت
    خواهيم ديد. با اخم نگاهي به دايي انداختم. دايي بوسه اي به گونه ام زد و با خنده از اتاق خارج شد.
    من دست و صورتم را شسته به اتاق برگشتم تا صورتم را خشک کنم . وقتي صورتم را خشک کردم خواستم به پذيرايي بروم که
    چشمم به رامين افتاد که جلو در اتاق ايستاده و داره من را نگاه مي کنه. چنان شوکه شدم که به من من افتادم.
    رامين بدون اينکه از من اجازه بگيرد وارد اتاق شد و در را بست .
    با اين کار او قلبم به شدت به طپش افتاد. رامين به طرفم آمد و همچنان چشم به من دوخته بود. ولي احساس کردم عصبي است.
    بي مقدمه گفت : ماشاءالله بزرگ شدي. براي خودت خانمي شدي.
    با لحن ملايمي گفتم : سلام.
    جوابم را نداد.
    گفتم صبحانه خوردي؟
    صورتش را از من برگرداند و با حالت عصبي گفت : از ديروز تا حالا هيچي از گلوم پاوين نمي ره و دوباره به طرفم برگشت و با صدايي بلند گفت :
    تو هنوز منو باعث مرگ آنها مي داني؟ تو چرا از من نفرت داريو بعد دوباره پشتش را به من کرد و گفت :
    تو حتي از شکوفه زيبا تري ولي از نظر عاطفه . فهم و. درک و انسانيت خاک پاي او هم نمي شوي.
    جا خوردم. فکرش را نمي کردم رامين با من اينطوري برخورد کند
    با صدايي لرزان ولي بلند گفتم : کسي از شما اظهار نظر نخواست تا درباره من قضاوت کنيد.
    رامين به طرفم برگشت و با لحن آرامتري گفت : تو چه جور آدمي هستي؟ چرا از ديدن من فرار مي کني؟ من هفت سال در کشور غريب تمام فکرم پيش شما بود
    ولي تو حاضر نشدي در اين هفت سال حتي يک بار با من صحبت کني. وقتي هفته قبل به خانه شما زنگ زدم
    و تو گوشي را برداشتي و صدايت را شنيدم انگار تمام دنيا را به من داده اند. اول باورم نمي شد خودت باشي ولي از لحن سرد صدايت
    فهميدم که بايد خودت باشي و من اشتباه نکرده ام. تو اصلا عوض نشده اي. فقط قد بلند کردي و زيباتر شدي همين.
    ولي من تمام حواسم و زندگيم مشغول شما بود. اين هفت سال مانند هفتاد سال بر من گذشت.
    ناگهان از دهنم پريد و گفتم : چون شما عذاب وجدان داشتيد همه حواستان پيش ما بود
    در همين لحظه رامين دگرگون شد و به طرفم آمد و با خشم يک دستش را براي سيلي زدن بالا برد ولي خودش را به اجبار نگه داشت و در چشمانم نگاه کرد
    و با فرياد گفت : اگه يک دفعه ديگه اين حرف را بزني به خدا چنان سيلي محکمي به صورتت مي زنم تا دوروز صورتت ورم کند.
    سکوت کردم.
    دايي محمود در زد و آمد تو اتاق. رامين مرا ول کرد و با ناراحتي دستي به موهايش کشيد.
    دايي محمود گفت : چه خبره ؟ چرا مثل خروس جنگي مي مانيد. صدايتان چند خانه آنورتر شنيده مي شه. بياييد صبحانه بخوريد که از گرسنگي مرديم.
    رامين از اتاق خارج شد و به پذيرايي رفت.
    بغضي راه گلويم را بسته بود ولي قيافه اي جدي و سرد به خودم گرفته بودم.
    از دايي خجالت مي کشيدم. چون دايي تمام حرفهاي مارا شنيده بود. اصلا فکرش را نمي کردم بعد از هفت سال با رامين اين برخورد را داشته باشم.
    بيشتر احساس نفرت از او مي کردم . به پذيرايي رفتم . روي صندلي جهت صرف صبحانه نشستم .رامين روبه رويم نشسته بود . اصلا او را نگاه نمي کردم.
    رامين هر چند لحظه يک بار نگاهم مي کرد آشکارا از برخوردش ناراحت بودم.
    دايي مدام جوک تعريف مي کرد تا ما را بخنداند ولي ما در عالم خودمان بوديم.
    يکدفعه رو به دايي کرده و گفتم : دايي جان اگه مي شه اجازه بدهيد وسايلم را جمع کنم و به خانه عمو عباس بروم.
    به جاي دايي مسعود گفت : کجا براي خودت تصميم مي گيري؟ خواهر آقا رامين هم همراه آنها آمده است. او هم سن و سال خودت مي باشد.
    مادر خيلي تاکيد داشت که ناهار حتما به خانه بيايي.
    رامين در همان لحظه از جلوي ميز بلند شد و رفت روي مبل نشست و سيگاري روشن کرد و به پک زدن پرداخت.
    با ناراحتي گفتم: آخه...
    دايي حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. ديگه بايد بروي. خوي نيست يک دختري که هم سن و سال خودت است در خانه شما تنها باشد و تو اينوروآنور باشي
    از سر ميز بلند شدم . ميز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. داشتم استکانها را مي شستنم که متوجه شدم رامين به آشپزخانه آمد.
    کنارم ايستاد و ظرفهايي را که اسکاج زده بودم برداشت و شروع به آب کشيدن کرد. چيزي نگفتم.
    رامين نگاهي به من انداخت و آرام گفت: افسون تو منو مي بخشي؟
    حرفي نزدم. رامين لحن صدايش التماس آميز شد و گفت : به خدا براي يک لحظه کنترلم را از دست دادم . تورو به ارواح خاک شکوفه منو ببخش.
    اصلا دست خودم نبود . مدت يک هفته است که خواب به چشمهايم نيامده است . همش منتظر بودم که هرچه زودتر پيش شماها بيايم.
    وقتي با اون همه ذوق و شوق آمدم و تو را نديدم انگار دنيا دور سرم چرخيد. ديشب تا صبح نخوابيدم.
    خودت ديدي که حتي صبح طاقت نياوردم که از اتاق بيرون بيايي. خواهش مي کنم منو ببخش. من مرد کم طاقتي هستم
    تقصير اين دايي محمود شما بود که با صداي بلند حرف مي زد. از اين حرف او لبخندي روي لبهايم ظاهر شد.
    رامين نيز لبخندي زد و گفت : خنده هايت برام يک دنيا ارزش دارد.
    آرام گفتم : من که هنوز شما را نبخشيدم که خوشحال هستي.
    رامين گفت : اينقدر معذرت خواهي مي کنم تا خسته شوي. و ادامه داد : تو عجيب ترين دختري هستي که تو عمرم ديدم. سخت و يکدنده. حتي احترام خواهرت را نداري
    الان روح اون دختر به خاطر برخورد تو با من آرام و قرار نداره.
    يکدفعه ياد ديشب افتادم که شکوفه را ناراحت ديدم. پيش خودم گفتم نکنه از اين حرکات من شکوفه ناراحت است . در دلم لرزش خاصي افتاد.
    نگاهي به چشمان سياه رامين انداختم و گفتم : شما هر چه که دلت خواست به من گفتي و حالا معذرت خواهي مي کني.
    باشه شما را مي بخشم.
    رامين با خوشحالي گفت : تو دختر خوبي هستي و اگه اين کينه لعنتي را از دلت پاک کني بهترين دختر دنيا مي شوي
    و با يک شور خاصي ظرفها را از من گرفت و شروع کرد به آبکشي.
    در همان موقع دايي محمود به آشپزخانه آمد. وقتي منو با رامين در حال ظرف شستن ديد گفت :
    شما آب و روغن چطوري کنار هم ايستاده ايد دل مي دهيد و قلوه مي گيريد؟
    رامين خنده اي کرد و گفت : دايي جان ما که ساکت پهلوي هم ايستاده ايم و داريم ظرفهاي جنابعالي را مي شو ئيم
    و با کنايه ادامه داد : ما از اين شانسها نداريم که دل بدهيم و قلوه بگيريم.
    دايي قيافه اي جدي به خودش گرفت و به ظاهر اخم کرد و گفت : بله چه چيزها مي شنوم منظورت چي بود ؟
    رامين جاخورد و خودش را جمع و جور کرد و گفت : به خدا منظوري نداشتم. خواستم شوخي کرده باشم.
    دايي با همان حالت گفت : حالا خوبه که افسون به شما مردها رو نشان نمي دهد و گرنه...
    رامين با دستپاچگي حرف دايي را قطع کرد و گفت : دايي جان من معذرت مي خوام منو ببخش.
    يکدفعه دايي زد زير خنده و گفت : خوب از تو زهر چشم گرفتم . رنگت چقدر پريده است.
    رامين نفس بلندي کشيد و گفت : اي بابا محمود جان چرا اينجوري کردي. چنان جدي صحبت کردي که داشتم از ترس قالب تهي مي کردم.
    من همچنان سکوت کرده بودم و آرام استکانها را مي شستم.
    دايي رو به من کرد و گفت : افسون جون تو برو وسايلت را جمع کن بقيه استکانها را رامين مي شوره.
    رامين سريع گفت : دايي جان غريب گير آوردي بيچاره من کسي نيست که از من طرفداري کنه .
    دايي با شيطنت گفت : بيچاره حالا بايد اينقدر زجر بکشي و منت کشي کني تا شايد فلاني طرفدارت بشه . با گفتن فلاني با چشم به من اشاره کرد.
    از حرفهاي کنايه دار پدر خسته شدم. اخمي کردم و اسکاج را محکم توي ظرفشويي انداختم و به طرف اتاق رفتم تا وسايلم را جمع و جور کنم.
    حرصم از دست دايي داشت درمي آمد . مدام گوشه کنايه مي زد و من اصلا خوشم نمي آمد.
    دايي بعد از لحظه اي به اتاق آمد و گفت : افسون از دست من ناراحت شدي؟
    با اخم گفتم : دايي تورو خدا اينقدر جلوي او از اين حرفها نزن. شما درست دست روي نقطه ضعف من مي گذاريد. و من را ناراحت مي کنيد.
    دايي به طرفم آمد و گفت : افسون جون رامين پسر خوبي است. اينقدر اذيتش نکن. از من به نو نصيحت با احساسات يک مرد هيچوقت بازي نکن.
    اگه رامين بخواهد اذيتت کند راحت مي تواند. اگر او مرد بد و بي وجداني بود بايستي الان زن و بچه داشت.
    او اين همه مدت با خاطرات شکوفه زندگي کرده است. و حالا مي دانم که تورو...
    با خشم حرف دايي را قطع کرده و گفتم :دايي خواهش مي کنم.
    دايي اخمي کرد و گفت : اگر من جاي رامين بودم تورو آدم حساب نمي کردم و خودم را جلوي تو بي شخصيت نمي کردم. تو لياقت رامين را نداري.
    اگه رامين عاشق تو شده باشد اشتباه کرده است.
    حرف دايي را قطع کردم و گفتم : دايي جان خواهش مي کنم . دايي نمي خواهم چيزي در اين باره بشنوم. من همينم.
    اگه دوست داري تحملم کن و اگه دوست نداري...
    اين دفعه دايي حرفم را قطع کرد و با عصبانيت گفت : دختر تو انسان نيستي . تو عاطفه نداري. تو عشق و علاقه را در خودت کشتي.
    يکدفعه رامين با ناراحتي داخل اتاق شد و گفت : محمود جان بس کن بياءيد برويم. و بعد در چشمان من خيره شد و گفت :
    آقا محمود اگه فکر مي کني من خودم را جلوي افسون بي شخصيت مي کنم کاملا در اشتباه هستي.
    من فقط به خاطر شکوفه به او احترام مي گذارم و دوستش دارم همين.
    من که از دست دايي عصباني بودم تمام عقده هايم را روي سر رامين ريختم و با خشم گفتم :
    من به احترام شما احتياجي ندارم احترام را براي خودتان نگه داريد.
    دايي با خشم به طرفم آمد و با فرياد گفت : خفه شو دختر تو اصلا عقل توي سرت نيست . فقط قد بلند کردي.
    رامين به طرف دايي رفت و بازوي او را گرفت و نگذاشت دايي روي من دست بلند کند و گفت :
    محمود خواهش مي کنم بس کن. به خاطر من کوتاه بيا.
    دايي را هيچوقت اينچنين عصباني نديده بودم. اصلا فکرش را نمي کردم دايي به خاطر رامين با من اينطوري برخورد کند.
    دايي با خشم گفت : از ديشب تا حالا حرکاتش را تحمل کرده ام . ديگه صبرم تمام شده است. آخه دختره منفي باف تو چقدر بي عاطفه هستي.
    رامين با صداي بلند گفت : محمود بس کن من راضي نمي شوم که با افسون اينطور برخورد کني . تو بيشتر منو ناراحت مي کني.
    چمدانم را برداشتم و سريع از اتاق بيرون آمدم . مسعود را ديدم که روي کاناپه نشسته است و سرش را ميان دو دستش گرفته و ناراحت است.
    از ديدن مسعود در اين حالت بيشتر عصباني شدم . رو کردم به دايي و با صداي بلند گفتم : دايي جون از پذيرايي که کردي دستت درد نکنه
    خوب حق دايي بودن را به جا آوردي. به خاطر يک غريبه اينجوري ما را ناراحت ميکني .
    دايي به طرفم آمد و با صداي نسبتا ملايمي گفت : تو چرا همه کاسه کوزه ها را سر رامين بدبخت مي شکني. اون چه تقصيري تو مرگ پدرت و يا اين موضوع داره.
    تو چرا نمي خواهي بفهمي. الان تو نوزده سال داري. چرا نمي خواهي حقيقت را پيدا کني.؟
    به سرعت راه افتادم. خودم را در کوچه ديدم. صداي فرياد دايي را مي شنيدم که مي گفت : افسون وايسا ماشين را روشن کنم تا با هم برويم.
    من هم با صدايي بلند گفتم : با تاکسي مي روم مي ترسم دوباره منت بگذاريد که تحملم کرده ايد.
    صداي دايي را مي شنيدم که مي گفت : اين دختر چقدر لجباز و زود رنج است . اصلا نمي تونم باور کنم که افسون اينطور رفتاري داشته باشد.
    راه افتادم سر کوچه که رسيدم احساس کردم کسي چمدانم را گرفت. به عقب برگشتم رامين بود.
    اخمي کردم و با عصبانيت گفتم : نمي خواد خودم مي توانم چمدانم را بياورم.
    رامين چنان نگاه سنگيني به من انداخت که ناخودآگاه چمدانم را به او دادم و سکوت کردم.
    سر کوچه تاکسي گرفت. عقب تاکسي دوتا زن و يک مرد نشسته بودند و جلوي ماشين خالي بود. اصلا دوست نداشتم کنار رامين بشينم.
    به خاطر همين از آقايي که عقب نشسته بود خواهش کردم که کنار رامين بشيند و من عقب نشستم . وقتي صورت رامين را از آينه ماشين ديدم
    که از ناراحتي عضله صورتش مي لرزيد و قرمز شده بود از کارم احساس رضايت کردم.
    سر کوچه خانه خودمان پياده شديم و رامين چمدان را از صندوق عقب ماشين بيرون آورد و با هم به راه افتاديم.
    خواستم جلوتر از رامين به خانه بروم ولي وقتي صورت خشمگين رامين را ديدم ترسيدم و با او همگام شدم.
    زنگ خانه را فشردم . نگاهي به رامين انداختم . نگاهش با نگاهم جفت شد سرم را پايين انداختم. چشمهايش از فرط خشم سرخ شده بود .
    دختر خانمي که خيلي شبيه رامين بود در را باز کرد و به گرمي مرا در آغوش گرفت و احوال پرسي کرد.
    حدس زدم که بايد خواهر رامين باشد. با لحن سردي جوابش را دادم و داخل خانه شدم.
    با آقا و خانم شريفي سلام و عليک کردم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.
    بعد از تعويض لباس روي تخت دراز کشيدم و به حرکات دايي فکر کردم. باورم نمي شد که دايي محمود اينچنين مرا جلوي رامين تحقير کرده باشد.
    در اتاقم به صدا درآمد. گفتم بفرمائيد داخل. رامين بود . سريع بلند شدم لبه تخت نشستم.
    رامين با حالت عصبي گفت : افسون خانم خواهش مي کنم اگه با من اين رفتار را مي کني من تحمل مي کنم ولي لطفا با خواهرم خوب برخود کن
    اون دختر حساس و ضعيفي است. مي ترسم رفتارت او را ناراحت کند.
    با تمسخر گفتم : چشم حتما. نمي گذارم به اين دختر حساس بد بگذره.
    رامين با ناراحتي دستي به موهايش کشيد و با صدايي مرتعش گفت : افسون تورو خدا با من اينطور صحبت نکن
    من فقط ازت مي خواهم حرفهاي سردي که به من مي زني و يا گوشه کنايه هايي که نثارم مي کني به خواهرم نگويي . فقط همين را ازت مي خواهم.
    حالت جدي به خود گرفتم و گفتم : اينقدرها هم که به من مي گويند بي عاطفه نيستم. من هم آدمم و احساس دارم. براي چي بايد با خواهر شما بد برخورد کنم.
    رامين آرام به طرفم آمد و گفت : قول مي دهي ؟
    گفتم : قول شرف.
    براي چند لحظه رامين به من خيره شد. انگار مي خواست حقيقت را از چشمانم بخواند . خودم را جمع و جور کردم. رامين متوجه شد
    به خودش آمد و صورتش گلگون گشت و به سرعت از اتاق خارج شد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/