با من که شکسته ام کمي راه بيا
بالي بگشا و گاه و بي گاه بيا
آزرده مشو بيا گناه از من بود
گفتم که مقصرم تو کوتاه بيا ...
Printable View
با من که شکسته ام کمي راه بيا
بالي بگشا و گاه و بي گاه بيا
آزرده مشو بيا گناه از من بود
گفتم که مقصرم تو کوتاه بيا ...
بیتو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها
میشوم بیاعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من! نمیدانم هنوز...
دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها
غیرمعمولیست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی میشود ـ مادر به خیلی چیزها
نامههایت، عکسهایت، خاطرات کهنهات
میزنند اینجا به روحم ضربه، خیلی چیزها
...
هیچ حرفی نیست، دارم کمکم عادت میکنم
من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها
میروم هرچند بعد از تو برایم هیچچیز...
بعدِ من اما تو راحتتر به خیلی چیزها..
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!
در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!
هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند...
آه!، مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!!
خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند..."
چقدر این دوستداشتنهای بیدلیل
... خوب است
مثل همین باران بیسوال
که هی میبارد ....
که هی اتفاقا آرام و
شمرده
شمرده
میبارد....
رقیب من !
تو می دانی
آن نازنین یارت
ــ عشق نافرجام من ــ
هر نیمه شب در خواب من پرسه می زند ؟!
که هر شب سر همان قرار همیشگی
می آید و من از ترس خیانت از خواب می پرم ؟!
بــازم کنــار پنجــره ، چشـم میـدوزم بـه آسمـون
می خوام کـه فـریـاد بـزنـم ، بگـم خـدای عاشقـوننمـی تونـم بهـش بگـم ، بگـم چـقدر دوسش دارم
بگـم کـه می خوام تا ابـد ، سر روی شونش بذارموقتی دو تا چشم سیاش ، آتیش به جـونم می زنه
فــقـــط یـــه آرزو دارم ، بـهــم بگــه دوســم دارهوقتی کنارش می شینم ، دل تو دلم نیست ای خدا
می خوام بگم دوسش دارم ، اما می مونم بی صدادوست دارم، دوست دارم ، صدای ساز من شده
اسـم قـشـنـگــت هـمــه جــا ، نـغـمـه و آوازم شـدهاین عشق پنهون ای خـدا ، یه روزی بر ملا بشه
حـرف دلـم رو گـوش کنـه ، با سـازم هم صدا بشهوقتی صدای خنده هاش،می پیچه توی گوش من
بـوی تنش ، بـوی بهار ، می بـره عقل و هوش منوقتی کـه دست گرمشو تـو دست سردم می گیرم
می خوام که خاک پاش بشم ، به زیر پاهاش بمیرم
دلم در عاشقی رسوای عالمشده بی تاب جانم و آشفته حالمتمام عاشقان در شوق پرواز
ولیکن من زمین گیر و شکسته بالم
خدایا غرق شدم در سیل این دل تو آگاهی از عشق و میل این دل قطار زندگی ویرانه ام کرد ببخشا چاره ای بر ریل این دل
من، میز قهوهخانه و چایی که مدتیست...
هی فکر میکنم به شمایی که مدتیست...
«یک لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتیست...
با هر صدای قلب، تو تکرار میشود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی است...
هر روز سرفه میکنم اندوه شعر را
آلوده است بیتو هوایی که مدتیست...
...
دیگر کلافه میشوم و دست میکشم
از این ردیف و قافیههایی که مدتیست...
کاغذ مچاله میشود و داد میزنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتیست...
مرد با خود اندیشید:
- چه وقت می توانم یک دقیقه به او فکر نکنم؟
الان؟
رفت جایی نشست
و یک دقیقه به او فکر نکرد!
بعد بلند شد و به قدم زدنش ادامه داد
به فکر کردنش،
بیش تر
بدون وقفه
به زن!
شدیم ،
دو تن از هم جدا شدند ،
هیجان هایمان از هم جدا شدند ،
صداهایمان از هم جدا شدند ،
دست هایمان از هم جدا شدند ،
عطر تنمان ،
خوابیدن هایمان در یک رخت خواب ،
خنده هایمان ،
شانه هایمان از هم جدا شدند .
درون شبی عمیق ،
ناگهان همه چیز بسته شد .
دلم میخواد بازم تو رو یه شب تو خواب میدمتمثل گلهای نیلوفر از روی آب میچیدمتبازم میشد با هم دیگه کناره دریا بشینیمیا بپریم به آسمون آبی عشق رو ببینیمدلم میخواست با همدیگه تنهایی رو قال بزاریمدل بکنیم از این قفس برای هم بال بزاریمسر بزاریم رو دوشه هم برای هم گریه کنیمبا همه مهربون باشیم برای هم گریه کنیمیه پل رو آبا بزنیم دورنگی رو دور بزنیمتو مرکزه عاشق شدن نقطه پرگار بزنیمبگیم به هم ازدلو جون من می مونم تو هم بموننریم سراغ دیگرون پا نزاریم رو عهدموناگه یکی مون بمیره اون یکی یاری نگیرهعاشق بمونه تا که هست چون که به عهدش اسیرهیعنی اینهاهام تو چاه ونفرت بمیرنکاشکی میشد ک خیالیه فقط یه قابه خالیهداشتنه تو برای من آرزوی محالیهکاشکی میشد که رویاهام رنگ حقیقت بگیرنتمام دردو غصه ه تا ابد منو تو ماله هم باشیمبرای پرواز از قفس پرای بال هم باشیمدلم میخواد بازم تو رو یه شب تو خواب میدیدمت ...
دورم و تو این فاصله ها را دوست داری ...
دلتنگم و تنها واژه ای حتی شادم می کند... اما دورم از تو . ..
سهم من همین است از تو ...
بودنت و نبودنت ...
دیدنت و ندیدنت ...
و تنها ترین ثانیه های دنیا را به مهمانی دلم می خوانم ...
ثانیه هایی به رنگ یاد تو و به عطر حضورت ...
دلم هوای گریستن دارد و شانه هایم توان تاب آوردن ندارد ...
کاش بودی و کاش ......
اما دورم از تو
می روم و می آیم و نگاهم منتظر به هر سو ...
اما دورم از تو ...
اینجایم و تو رها تر از تمام واژه هایی ...
دور از من ...
دور از نگاه بی تاب
وقتی نباشی خوبه من دنیا برام بی ارزشهوقتی نباشی خوبه من دنیامو دسته کی بدم؟
دسته منو رها نکن دستی که غرقه خواهشه
بمن بگو وقتی بری جوابه عشقو چی بدم؟
زجه ی در هوایه تو زیباترینه لحظه هاست
با یاده تو این عاشقی یه لذته بی انتهاست
ای کاش گل بودی ومن از باغها می چیدمت یا که طلوعی بودی واز پنجره میدیدمتای کاش چشمانت ضریحه ی داشت چون رنگین کمان هر وقت بو باران می گرفت ازدور می بوسیدمت
منو درگير خودت كن
تا جهانم زيرو رو شم
تا سكوت هر شب من
با هجومت رو به رو شه
بي هوا بدون مقصد
سمت طوفان تو ميرم
منو درگير خودت كن
بلكه آرامش بگيرم
با خيال تو هنوزم
مثل هر روز و هميشه
هر شب حافظه ي من
پر تصوير تو ميشه
با من غريبگي نكن
با من كه درگير توام
چشماتو از من بر ندار
من مات تصوير توام
تو همين جايي هميشه
با تو شب شكل يه روياست
آخرين نقطه ي دنيا
توجهان من همين جاست
تو هم این جايي و هر روز
من به تنهاييم دچارم
منو نزديك خودم كن
تا تورا يادم بيارم
با خيال تو هنوزم
مثل هر روز و هميشه
هر شب حافظه ي من
پر تصوير تو ميشه
با من غريبگي نكن
با من كه درگير توام
چشماتو از من بر ندار
من مات تصوير توام
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام روئید با حسرت جدا کردم
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا تا کی چرا رفتی!
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و بعد از رفتنت دریاچه بغض کرد
کسی فهمید که تو نام مرا از یاد خواهی برد؟
و من با انکه میدانم که تو هرگز یادم را با عبور خود نخواهی برد
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم
دلتنگ توام.
تا شادمانه مرا ببینند
شاخهها
به شکل نام تو سبز میشوند،
پرنده کوچکی که نمیدانم نامش چیست
حروف نام تو را
بر کتابم میریزد،
آفتاب
به شکل پروانهای از مس
گرد صدایم
بال میزند،
و میدانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است،
اما من
دلتنگ توام
شعر مینویسم
و واژههایم را کنار می زنم
که تو را ببینم ...
اینجا همه آدم به آدم می شناسندم
یک مرد با اخلاق در هم ، می شناسندم
از هر کسی نام و نشانم را که پرسیدی
دیدی که بی اغراق اگر کم ، می شناسندم
هرگز نگفتم که خدا هستم ، ولی مردم
کافر شدند و خالق ِ غم می شناسندم
هر چند بی نام و نشان اما کبوتر ها
از بس برایت نامه دادم ، می شناسندم
آنقدر دنبال تو گشتم شهر را هر روز
دیگر تمام کوچه ها هم می شناسندم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم