مشخصات کتاب:
نام:استاد بازی
نویسنده:سیدنی شلدون
انتشارات:البرز
سال چاپ اول:1380
چاپ چهارم:1388
قیمت:9500 تومان
تعداد صفحات:680 صفحه
منبع : نودوهشتیا
Printable View
مشخصات کتاب:
نام:استاد بازی
نویسنده:سیدنی شلدون
انتشارات:البرز
سال چاپ اول:1380
چاپ چهارم:1388
قیمت:9500 تومان
تعداد صفحات:680 صفحه
منبع : نودوهشتیا
سرآغاز
کیت
سال 1982
تالار بزرگ پذیرایی پز از اشباح آشنایی بود که به آنجا ماده بودند تا سالگرد تولد کیت بلک ول را با او جشن بگیرند کیت آنها را تماشا میکرد که با آدمهایی که از گوشت و خون بودند می آمیختند و همچنان که این مدوعوین متعلق به زمان و مکانی دیگر در زمین رقص و در میان میهمانان مرد و زنی ملبس به کت و شلوار رسمی شب و پیراهن براق شب می لولیدند و گردش می کردند صحنه در ذهنش به تخیلی رویا گونه تبدیل شد.در جشن خانه ی مجلل کیت موسوم به خانه ی تپه ی سدر واقع در شهر دارک هاربر ایالت مین صد نفر مهمان حضور داشتند کیت بلک ول با شیطنت اندیشید البته بدون احتساب اشباح.
او زنی لاغر و ظریف اندام بود باظاهری با شکوه و پر ابهت که باعث می شد قد بلندتر از آنچه بود به نظر برسد چهره ای به یاد ماندنی داشت صورت استخوانی مغرور چشمانی به رنگ آسمان خاکستری سپیده دم و چانه ای پیش آمده آمیزه ای از اجداد اسکاتلندی و هلندی اش موهای سپید نرمی داشت که زمانی آبشاری از گیسوان مشکی براق و انبوه را تشکیل می داد و پوستش در برابر چینهای زیبا و خوش ترکیب پیراهن عاجی رنگ مخملی اش شفافیت نرمی داشت شفافیتی که گاه سنین کهولت به همراه می آورد.
کیت بلک ول اندیشید احساس نمی کنم نود سال سن دارم همه ی ان سالها چه شده است؟او اشباحی را که می رقصیدند تماشا می کرد آنها می دانند آنها اینجا بودند بخشی از آن سالها بخش از زندگی من بوده اند.او باندا را با آن چهره سیاه و مغرورش دید.و نیز دیوید دیوید عزیزش که قد بلند و جوان و خوش قیافه بود هم در آنجا حضور داشت به همان شکلی که کیت نخستین بار او را دیده و در نگاه اول عاشقش شده بود دیوید به او لبخند می زد و کیت می اندیشید به زودی عزیزم به زودی نزده خواهم آمد آرزو می کردم کاش دیوید زنده بود و نتیجه اش را می دید.
چشمان کیت در سالن بزرگ گردش کرد و بالاخره نتیجه اش را دید پسرک نزدیک دسته ی نوازندگان ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد او پسر بچه ی فوق العاده قشنگی بود حدود هشت سال داشت موهایش بور بود و کت مخمل مشکی و شلوار دارای طرح اسکاتلندی پوشیده بود رابرت نسخه ی دوم پدر پدر پدر بزرگش جیمی مک گریگور بود مردی که تابلوی نقاشی شده ای از وی بر بالای بخاری دیواری مرمرین نصب بود.رابرت مثل این که نگاه کیت را روی خودش احساس کرده باشد برگشت و کیت با اشاره ی انگشتانش او را به سوی خود فراخواند الماس بیشت قیراطی بینظیری که پدر کیت حدود یک قرن پیش در ساحل ماسه ای پیدا کرده بود در پرتو چلچراغ کریستال به طرز زیبا و محسور کننده ای می درخشید و جلب توجه می کرد کیت با لذت رابرت را نظاره کرد که راهش را از میان جمعیت پایکوبی کننده گشود و به طرف او آمد.
با خودش فکر کرد من به گذشته تعلق دارم او آینده اس نتیجه ی من روزی تصدی شرکت کروگر-برن با مسئولیت محدود را به عهده خواهد گرفت رابرت به کنارش امد و کیت روی صندلی اش کمی جابه جا شد تا جایی برای او باز کند.
-مامان بزرگ در جشن تولدت بهت خوش میگذرد؟
-بله متشکرم رابرت.
-این ارکستر فوق العاده است رهبر ارکستر واقعا بد است.
کیت با پریشانی لحظه ای به او نگاه کرد سپس اخمش را از هم گشود.
-آه فکر میکنم منظورت این است که کارش خوب است.
رابرت لبخندی زد و گفت:
-درست است تو اصلا نود ساله به نظر نمی رسی.
کیت بلک ول خندید:
-بین خودمان بماند خودم هم چنین احساسی ندارم.
پسرک دستش را در دست کیت لغزاند و آن دو در سکوتی حاکی از خرسندی در کنار هم نشستند هشتاد و دوسال اختلاف سنی میان آنان علاقه ای بی شائبه را بینشان ایجاد میکرد کیت برگشت تا نوه ی دختری اش را در حال پایکوبی تماشا کند او و شوهرش بدون شک زیباترین زوج محوطه ی رقص بودند.
مادر رابرت پسر و مادربزرگش را دید که کنار هم نشسته بودند و اندیشید چه زن فوق العاده ای اصلا پیر نمی شود هیچکس تصور نمی کند او چه زندگی پرماجرایی را پشت سرگذاشته است.
موسیقی قطع شد و رهبر ارکستر گفت:
-خانمها و آقایان افتخار دارم رابرت استاد جوان موسیقی را معرفی کنم.
رابرت دست مادر مادربزرگش را فشرد از جا برخاست و به طرف پیانو رفت با چهره ای جدی و مصمم پشت آن نشست و انگشتانش را به سرعت روی کلیدهای پیانو حرکت داد.اثری از اکریابین را می نواخت نغمه ای که مانند حرکن مهتاب بر روی آب نرم دلنواز بود.
مادر رابرت گوش می داد و با خودش فکر میکرد او نابغه است.در آینده موسیقیدان بزرگی خواهد شد.او دیگر پسرش نبود از آن پس به تمام دنیا تعلق داشت وقتی رابرت آهنگش را به پایان برد کف زدن های مردم از روی شور و شوق صمیمانه بود.
کمی پشتر شام در فضای بیرون خانه پذیرایی شده بود باغ بزرگ و باشکوه را به شکل شادی آوری با فانوسها و روبانها و بادکنکها تزیین کرده بودند.نوازندگان در تراس می نواختند و صدای موسیقی از همانجا حضار را محظوظ میکرد و در آن حال پیشخدمتهای مرد و زن خاموش و با کفایت آهسته در اطراف میزها راه می رفتند و اطمینان حاصل می کردند که لیوانهای بلور باکارا و بشقابهای چینی اعلای دارای نشان لیموژ از نوشیدنی و خوردنی خالی نمانند.تلگرامی از سوی رییس جمهور ایالات متحده قرائت شد یکی قاضی دادگاه عالی ایالتی جامش را به افتخار کیت بالا برد و نوشید.
فرماندار از او چنین ستایش کرد:
-...یکی از بزرگترین و استثنائی ترین بانوان تاریخ این ملت.دست داشتنم کیت بلک ول در صدها فعالیت خیریه در سراسر جهان امری شناخته شده و افسانه ای است بنیاد بلک ول در ارتقا وضع سلامت به قول سر وینستون چرچیل "هرگز نشده که این همه انسان مدیون یک نفر باشند."من این سعادت را داشته ام که کیت بلک ول را آن طور که هست بشناسم...
کیت با خود اندیشید،چه مزخرفاتی می گوید.هیچ کس مرا نمی شناسد.او درباره ی من طوری صحبت می کند که انگار قدیسی از حواریون حضرت مسیح هستم . اگر مردم كيت بلك واقعي را مي شناختند ، آنوقت چه مي گفتند ؟ اگر مي دانستند كه دزدي نقش پدرم را ايفا كرد و پيش از آنكه يك ساله شوم آدم ربايان مرا دزديدند ،اگر جاي زخم هاي گلوله را روي تنم نشانشان بدهم چه فكر خواهند كرد ؟
كيت سرش را برگرداند و به مردي نگاه كرد كه يك بار سعي كرده بود او را بكشد . نگاهش از آن مرد رد شد و در تاريكي روي هيكلي افتاد. زني كه حجابي بر چهره داشت تا صورتش را مخفي كند . از ميان غرش رعد ، كيت شنيد كه فرماندار به نطقش خاتمه داد و او را معرفي كرد. او به پا خواست و به جمع مدعوين نگريست. هنگامي كه صحبت مي كرد ، صدايش استوار و قوي بود : " من از همه ي شما بيشتر عمر كرده ام . به قول جوان هاي امروزي ، شايد اين كار مهمي نباشد ، اما خوشحالم كه به اين سن رسيده ام ، چون در غير اين صورت نمي توانستم امشب در خدمت همه ي شما دوستان عزيز در اينجا باشم. مي دانم كه بعضي از شما از ممالكت دوردست به اينجا سفر كرده ايد و تما از سفرتان خسته ايد. انصاف نيست كه من از همه توقع داشته باشم قدرت و توان مرا داشته باشند. " مهمانان خنديدند و برايش كف زدند.
" ممنونم كه با حضورتان امشب را به شبي به ياد ماندني تبديل كرديد . هرگز امشب را فراموش نخواهم كرد . براي آن عده از شما كه مايليد استراحت كنيد ، اتاقها آماده است . براي بقيه ، رقص و پايكوبي در تالار همچنان ادامه خواهد داشت . " غرش تندر بار ديگر به گوش رسيد " پيشنهاد مي كنم قبل از آن كه گرفتار يكي از طوفان هاي مشهور ايالت مِين ما شويم ، به داخل ساختمان برويم . "
اكنون شام و پايكوبي تمام شده بود . مهمانان به اتاقهايشان رفته بودند و كيت با اشباح آشنايش تنها بود . در اتاق مطالعه نشست ، در گذشته سير مي كرد ، و ناگهان احساس اندوه كرد. انديشيد ديگر كسي نمانده كه مرا كيت صدا بزند . همه ي آنها رفته اند . دنيايش كوچك و بدون شور و هيجان شده بود.
آیا لانگ فلو نبود که گفت:
"برگهای خاطره خش خش اندوهناکی در تاریکی سر می دهند؟
او به زودی وارد تاریکی گور می شد اما نه هنوز . کیت فکر کرد هنوز مجبورم مهمترین کار زندگی ام را انجام بدهم.دیوید کمی حوصله کن به زودی به نزدت خواهم آمد.
-مامان بزرگ...
او چشمانش را گشود اعضای خانواده اش به اتاق امده بودند به یک یکشان نگریست چشمانش همچون دوربین بی رحمی بود که چیزی را نادیده باقی نمی گذاشت کیت فکر کرد خانواده من مایه ی بقای من.یک نفر قاتل یک آدم غیر عادی یک روانی چهارستون خانواده ی بلک ول آیا آن همه سالهای زجر و درد و امید عاقبتش این است؟
نوه ی دختری اس کنار او ایستاد:
-مامان بزرگ حالتون خوبه؟
-بچه ها من کمی خسته ام فکر میکنم باید به بستر بروم.
او به پا خواست و به طرف پله ها رفت و در آن لحظه غرش رعد پر صدایی به گوش رسید و طوفان آغاز شد قطرات باران با سرو صدای زیادی مثل رگبار مسلسل به پنجره ها برخورد می کرد اعضای خانواده ی کیت همانطور که او از پله ها بالا می رفت تماشایش می کردند هنوز هم قامتی صاف و مغرور و استوار داشت برقی درخشید و لحظاتی بعد تندر غرش بلندی کرد کیلت بلک ول برگشت و به پایین به جانب آنها نگاه کرد و وقتی سخن گفت لهجه ی اجدادش را به خود گرفت:
-در آفریقای جنوبی ما این را داندرستورم می نامیدیم.
گذشته و حال بار دیگر در هم آمیختند و او همچنان که توسط ان اشباح آشنا و آرامش بخش احاطه شده بود در سرسرای طبقه ی بالا به سوی اتاق خوابش رفت.
پایان صفحه ی 14
کتاب اول
جیمی
سالهای 1881 تا 1906
جیمی مک گریگو گفت: "خدای من، این یک داتدرستورم واقعی است!" او در میان طوفانهای سهمگین سرزمینهای مرتفع اسکاتلند بزرگ شده بود، اما هرگز شاهد پدیده ای شدیدتر و وحشتناکتر از این طوفان نبود. بعدازظهر، ناگهان آسمان در پشت ابرهای متراکم شن آلود ناپدید شده و یکباره روز به شب مبدل شده بود. آسمان غبارآلود با جرقه های برق – ویرلیگ، آنطور که آفریقایی ها می گویند – روشن شد و این برق هوا را سوزاند. سپس داتدرسلاگ – به معنی رعد – در پی آذرخش آمد. بعد بارانی سیل آسا باریدن گرفت. لایه های باران به لشکر خیمه ها و کلبه های حلبی فرود می آمد و آنها را می پوشاند، و خیابانهای خاکی کلیپ دریفت را به جویهای شوریده و متلاطمی از آب و گل تبدیل می کرد. آسمان از غرشهای توفنده ی رعد که یکی پس از دیگری مثل شلیک توپ در یک جنگل آسمانی به گوش می رسید، خروشان و غران بود.
جیمی مک گریگور همچنان که خانه ای که از جنس خشت بود به گل تبدیل می شد و فرو می ریخت، به سرعت خودش را کنار کشید. حیران از خودش می پرسید که آیا شهر کلیپ دریفت از این طوفان جان سالم به در خواهد برد یا خیر.
کلیپ دریفت در حقیقت شهر نبود. دهکده ای پراکنده از جنس کرباس بود، توده ای فعال و پر جنب و جوش از خیمه ها و کلبه ها و گاری های چهارچرخی بود که سواحل رودخانه ی وال را اشغال کرده بودند. ساکنان آنجا خوش خیالان ابلهی بودند که از همه ی مناطق جهان بر اثر وسوسه ای به آفریقای جنوبی کشیده شده بودند: وسوسه ی یافتن الماس.
جیمی مک گریگور یکی از آن خوش خیالها بود. تازه هجده سالش شده بود، جوانی خوش قیافه، قد بلند و مو بور با چشمانی بسیار دل انگیز به رنگ خاکستری روشن. حالت ابتکار و خلاقت توجهی در او وجود داشت، مشتاق بود همه را خشنود کند که صفت دلچسبی بود. خلق و خویی بی غل و غش و روحیه ای مالامال از خوش بینی داشت.
او تقریباً هشت هزار مایل | سیزده هزار کیلومتر | از مزرعه ی پدرش در اراضی مرتفع اسکاتلند راه پیموده بود، و با عبور از ادینبرو، لندن و کیپ تاون سرانجام به کلیپ دریفت رسیده بود. از حقوقش در مزرعه ای که او و برادرانش به همراه پدرشان در آن کشت می کردند چشم پوشی کرده بود، اما اصلاً پشیمان نبود. می دانست که ده هزار برابر آن حقوق را پاداش خواهد گرفت. آسایش و امنیت زندگی ای را که تا آن هنگام شناخته بود رها کرده و به این مکان دورافتاده و حزن آلود آمده بود، چون آرزو داشت ثروتمند شود. جیمی از کار سخت هراسی نداشت، اما کشت و کار در آن مزرعه ی کوچک صخره ای پر از سنگ در شمال آبردین، درآمد بسیار کم و ناچیزی داشت. او از سحرگاه تا تنگ غروب همراه برادران و خواهرش مری و پدر و مادرشان کار می کرد، و با این حال آنها بسیار تنگدست و فقیر بودند و آه در بساط نداشتند. جیمی یک بار در جشنی در ادینبرو شرکت کرده و دیده بود که چه چیزهای زیبا و خارق العاده ای را می شد با پول خرید. پول برای این بود که وقتی تندرست بودی زندگی ات را آسان کند و در موقع بیماری و ناخوشی نیازهایت رت برطرف سازد و کمک کند زودتر خوب شوی. جیمی دیده بود که بسیاری از دوستان و همسایگان در فقر و تهیدستی زندگی می کردند و همانطور هم می مردند.
او به خاطر می آورد هنگامی که نخستین بار راجع به کشف الماس در آفریقای جنوبی شنیده بود چقدر هیجان زده شده بود. بزرگترین الماس جان در آنجا وسط شن های ساحل یافت شده بود، و گفته می شد که سراسر آن سرزمینها صندوقچه ی بزرگی از گنج است که تنها باید گشوده شود.
یک شنبه شب پس از صرف شام، جیمی خبر رفتنش را به آفریقای جنوبی به اعضای خانواده اش داد. آنها دور میزی که هنوز بساط شام روی آن باقی بود در آشپزخانه ی زمخت و چوبی و خالی از ظرافت خانه شان نشسته بودند که جیمی شروع به صحبت کرد. لحن صدایش خجولانه و در عین حال پر غرور بود. "من می خوام به آفریقای جنوبی بروم و الماس پیدا کنم. هفته ی دیگر به راه می افتم و رهسپار این سفر می شوم."
پنج جفت چشم با شگفت زدگی به او خیره شدند، گویی دیوانه ای را می دیدند.
پدرش پرسید: "می خوای الماس پیدا کنی؟ پسر جان، مثل این که عقلت را از دست داده ای. این یک افسانه است_ وسوسه ی شیطان است برای این که مردان را از کار شرافتمندانه ی روزمره بازدارد."
برادرش یان گفت: "بگو ببینم خرج سفرت را از کجا می آوری؟ آفریقای جنوبی آن طرف کره ی زمین است. تو که پول نداری."
جیمی با عصبانیت جواب داد: "اگه پول داشتم که دنبال الماس نمی رفتم، می رفتم؟ همه ی کسانی که به آنجا می روند بی پولند. من هم مثل بقیه منتها مغزم کار می کند و بازویی قوی دارم. شکست نخواهم خورد."
خواهرش مری گفت: "آنی کورد از رفتن تو دلش می شکند. جیمی، او خیلی دلش می خواهد با تو عروسی کند."
جیمی خواهرش را خیلی دوست داشت. او بزرگتر از خودش بود، بیست و چهار ساله بود اما چهل ساله به نظر می رسید. در تمام عمرش هیچ چیز زیبایی نصیبش نشده بود جیمی به خودش قول داد، این وضع را عوض خواهم کرد.
مادرش دیسی را که باقیمانده ی خوارک هاگیس هنوز در آن گرم بود، در سکوت از روی میز برداشت و به طرف کاسه ی فلزی ظرفشویی برد.
او همان شب آخر وقت به بالین جیمی رفت. یک دستیش را با عطوفت روی شانه ی پسرش گذاشت، و قدرتش را به بدن او انتقال داد. گفت: "پسر جان، آنچه عقلت به تو حکم می کند انجام بده. من نمی دانم آنجا الماسی هست یا نه، اما اگر باشد مطمئنم که تو پیداش می کنی." او از پشتپ یک کیسه ی چرمی کهنه و فرسوده بیرون آورد و اضافه کرد: "من چند پوند پس انداز داشتم. لازم نیست در این باره به دیگران چیزی بگویی. جیمی، خداوند حفظت کند."
هنگامی که جیمی خانه را به مقصد ادینبرو ترک می کرد، پنجاه پوند در کیسه چرمی اش پول داشت.
سفر به آفریقای جنوبی، سفری شاق و طاقت فرسا بود، و انجام آن برای جیمی مک گریگور حدود یک سال طول کشید. در ادینبرو، او در رستورانی که مشتریانش کارگران بودند به عنوان پیشخدمت استخدام و مشغول کار شد، تا این جا که توانست پنجاه پوند دیگر به اندوخته کیسه اش اضافه کند. سپس راهی لندن شد. جیمی از وسعت آن شهر حیرت کرد، و جمعیت عظیم آن و قیل و قال شهر و اتوبوسهای بزرگی که با اسب کشیده می شدند و با سرعت پنج مایل | هشت کیلومتر | در ساعت در خیابانها حرکت می کردند، بسیار او را تحت تأثیر قرار داد. به علاوه در همه جا تاکسی های گاری دیده می شد که زنان زیبا بر آن سوار بودند. آنها کلاههای بزرگ بر سر، دامن های پفدار چرخان به تن، و کفشهای پاشنه بلند ظریف و زیبایی که بندش دور ساق پایشان بسته می شد به پا داشتند. با تعجب آن خانمها را تماشا می کرد که از تاکسی ها و درشکه ها پیاده می شدند تا برای خرید به بازار سر پوشیده با طاقهای قوسی شکل برلینگتون بروند. در آن بازار، البسه و پالتو پوست و نقره آلات و ظروف سفالی به اضافه ی دکانهای عطاری با بطری ها و ظروف سرگشاد اسرار آمیز به وفور یافت می شد.
جیمی در خانه شماره 32 خیابان فیتزروی اتاقی اجاره کرد. کرایه آن اتاق ده شیلینگ در هفته بود، اما آنجا ارزان ترین جایی بود که توانسته بود پیدا کند. او روزهایش را در بارانداز سپری می کرد، می خواست یک کشتی پیدا کند که با آن عازم آفریقای جنوبی شود، و شبهایش را به تماشای جاهای دیدنی و خارق العاده شهر لندن می گذراند. یک شب ادوارد پرنس ویلز را برای لحظه ای کوتاه دید. پرنس وارد رستورانی نزدیک کاونت گاردن می شد و بانوی جوان زیبایی بازو به بازویش داده بود. آن زن کلاه بزرگی که با گلهای زیبا تزیین شده بود به سر داشت، و جیمی فکر کرد آن کلاه چقدر برازنده ی خواهرش است.
جیمی در کاخ کریستال که به خاطر اجرای نمایش بزرگی در سالن 1851 ساخته شده بود، به تماشای یک کنسرت موسیقی رفت. از دراری لین دیدن کرد و در وقفه ی بین دو قسمت نمایش، پنهانی و دزدانه داخل تماشاخانه ی
پايان ص 21
ساؤی شد.در این تئاتر،اولین لامپ برقی در یک ساختمان عمومی در انگلیس را نقب کرده بودند و نیز او شنیده بود که ممکن است بتوان توسط یک دستگاه نو ظهور و حیرت آور به نام تلفن،با شخصی در آن سوی شهر صحبت کرد.جیمی احساس میکرد به آینده مینگرد.
علیرغم همه آن اختراعات و فعالیتها،انگلستان در زمستان آن سال در مجموع یک بحران اقتصادی رو به رشد به سر میبرد.خیابانها پر از آدمهای بیکار و گرسنه بود و تظاهرات توده های مردم و منازعات خیابانی به راه بود.جیمی فکر کرد،من باید از اینجا خلاص شوم.آمده ام که از فقر فرار کنم.روز بعد جیمی به عنوان مهماندار در کشتی والمرکاسل که عازم کیپ تاون در آفریقای جنوبی بود،استخدام شد.
آن سفر دریایی سه هفته به طول انجامید.کشتی در مدیره و منت هلن توقفهایی کرد تا زغال سنگ بیشتری به عنوان سوخت بارگیری کند.سفری سخت درست در چله زمستان در دریایی پیوسته متلاطم بود،و جیمی از لحظه ای که کشتی حرکت کرد دچار دریازدگی شد.اما هرگز بشاشیت خود را از دست نداد،زیرا هر روزی که میگذشت به صندوقچه گنجش نزدیکتر میشد.همانطور که کشتی به خط استوا نزدیک میشد آب و هوا شروع به تغییر کرد.به طور معجزه آسایی زمستان به تابستان تبدیل و هوا گرم شد و همچنان که به سواحل آفریقای جنوبی رسیدند شب و روز گرم و شرجی بود.
کشتی والمر کاسل یک سحرگاه به کیپ تاون رسید،از میان تنگه باریکی که بین جزیره بزرگ و جدا افتاده راین و سرزمن اصلی آفریقا قرار دارد آهسته عبور کرد و در خلیج تیبل لنگر انداخت.
جیمی قبل از طلوع خورشید روی عرشه بود.همچنان که مه اول صبح برطرف میشد و چشم انداز باشکوه کوهستان تپیل که باهیبت برفراز شهر قرار داشت آشکار میگردید،او تماشا میکرد و مسحور این منظره شده بود.او به مقصد رسیده بود.
به محض آن که کشتی به اسکله متصل شد،جماعتی با شکل و قیافه و ظاهر عجیب غریبی که جیمی هرگز در عمرش ندیده بود به عرشه های کشتی هجوم آوردند.عده ای برای یافتن مسافر برای اقامت در انواع هتلها بازاریابی و چرب زبانی میکردند و سعی در جلب مشتری داشتند.آن جماعت از هر قماشی بودند؛سیاه پوست،زرد پوست،مردان مو قهوه ای و مو قرمز که با سماجت درصدد بودند چمدانهای مسافران را حمل کنند و پسران کوچکی که در دستشان روزنامه و شیرینی و میوه برای فروش داشتند و به هرسو میدویدند.دارندگان تاکسی گاری،که از نژاد پارسی یا سیاه پوشت بودند،فریاد میزدند و تقاضایشان را برای حمل مسافر اعلام میکردند.فروشندگان دوره گرد و مردانی که گاری های حامل نوشیدنی را هل میدادند،سعی داشتند با سر و صدایشان توجه مردم را به کالاهایشان جلب کنند.هوا از مگسهای سیاه بسیار درشت مالامال و آلوده بود.جاشوها و باربران با عجله راه میرفتند و به مردم تنه میزدند و برای گشودن راهشان از میان جمعیت های و هوی میکردند،درحالی که مسافران بیهوده میکوشیدند چمدانهایشان را کنار هم و جلوی چشمشان نگه دارند.از شدت سر و صدا و قیل و قال و شلوغی،غوغای عجیبی به پا بود.مردم با زبانی باهم سخن میگفتند که هرگز به گوش جیمی نخورده بود.
«پول کوم وان دِ کاپ،نِه؟»
«هت ژوله ماین بابا رین واگن گزین؟»
«وات بدوییدی؟»
«هوئیستو!»
او کلمه ای از آن را نمیفهمید.
کیپ تاون به هیچ یک از جاهایی که جیمی دیده بود شباهتی نداشت.حتی دو خانه در آن شهر شبیه هم نبودند.در کنار انبار بزرگ دو سه طبقه ای از سنگ و آجر،سالن غذا خوری کوچکی از آهن و گالوانیزه بنا شده بود،و جنب آن یک مغازه جواهر فروشی با ویترین هایی از شیشه صاف و صیقلی دست ساز و قطور قرار داشت،و کمی جلوتر یک دکان سبزی فروشی بود و در انتها یک دکه سیگار فروشی که در حال فرو ریختن بود.
جیمی مبهوت مردان،زنان و بچه هایی شد که در خیابانها رفت و آمد میکردند.یک سیاه برزنگی را دید که شلوار کهنه ای با طرح اسکاتلندی به پا کرده و به عنوان بالا پوش یک گونی به تن کرده بود،و برای عبور دادن بازوها و سرش گونی را در سه نقطه شکافته بود.سیاه برزنگی پشت سر دو مرد چینی که دست به دست هم داده بودند در حرکت بود.آن دو لباس گشاد آبی رنگ بلندی به تن داشتند،و موی گیش باف خود را به دقت چرخانده و بالا برده و زیر کلاه حصیری مخروطی شکلی پنهان کرده بودند.در آنجا کشاورزان فربه و تنومند و سرخ رویی دیده میشدند که ساکن آفریقای جنوبی بودند و تبارشان به استعمارگران هلندی میرسید.موهایشان بر اثر تابش آفتاب به رنگ خیلی روشنی درآمده بود،و گاریهای چهار چرخشان پر از سیب زمینی،ذرت و سبزیهای پر برگ بود.مردانی ملبس به کت و شلوار قهوه ای رنگ که کلاه های لبه پهنی از جنس بسیار نرم بر سر داشتند و پیپ هی گلی بلند به دهان،جلوتر از همسرانشان قدم برمیداشتند.همسران آنها لباس سیاه پوشیده بودند و حجاب ضخیم سیاه و روبنده بزرگ سیاهی از ابریشم داشتند.زنان رختشوی پارسی،بقچه های بزرگ حاوی رخت چرک را روی سرشان گذاشته بودند و از میان سربازانی با کت قرمز و کلاهخود،با هل دادن و تنه زدن رد میشدند.منظره ای تماشایی بود.
نخستین کاری که جیمی انجام پیدا کردن پانسیونی بود که ملوانی از ملوانان کشتی به او توصیه کرده بود.بانوی صاحب پانسیون بیوه ای میانسال بود و پیکری فربه داشت.
او لبخندزنان گفت:«زوک یوله گود؟»
چهره جیمی برافروخت و جواب داد:«ببخشید من این زبان را نمیفهمم.»
«انگلیسی حرف میزنی،بله؟به اینجا آمدی طلا صید کنی؟الماس؟»
«الماس.بله خانم.»
زن او را به داخل راهنمایی کرد.«از اینجا خوشت خواهد آمد.در اینجا همه وسایل رفاه و آسایش برای مردانی نظیر تو فراهم است.»
جیمی متحیر بود از خودش میپرسید نکند او هم یکی از آنها باشد.
امیدوار بود چنین نباشد.
زن بالحنی خجولانه گفت:«من خانم ونستر هستم.اما دوستانم مرا دی دی صدا میزنند»لبخند زد و یک دندان طلا در جلوی دهانش را آشکار کرد:«احساس میکنم ما دوستان خیلی خوبی برای هم خواهیم شد.هر تقاضایی که داشتی بدون رودربایستی با من مطرح کن.»
جیمی گفت:«واقعا لطف داریدومیشود به من بگویید از کجا میتوانم نقشه شهر را تهیه کنم؟»
جیمی با نقشه ای که تهیه کرد،به تجسس مشغول شد.در یک سوی شهر،مناطق حاشیه ای روندبوش،کامرمونت و وایتینگ در سمت خشکی واقع شده بود.در آنجا زمینهای دارای پوشش گیاهی تنک و تاکستانهای انگور تا چهارده کیلومتری امتداد داشت.در سوی دیگر،مناطق سی پوینت و گرین پوینت قرار داشت که در کنار دریا بود.جیمی در محله اعیان نشین قدم زده،از خیابانهای استرلند و بری گذر کرده و ساختمانهای بزرگ دو طبقه را با نمای سفید گچی و سقف مسطحشان،تراسهای شیبداری که برفراز خیابان فراشته شده بود،ستود.او آنقدر راه رفت تا بالاخره مجبور شد از دست مگسهایی که انگار خصومتی شخصی با او داشتند،به داخل ساختمان پانسیون پناه ببرد.آن مگسها بزرگ و سیاه بودند و دسته جمعی حمله میکردند.وقتی جیمی به پانسیون بازگشت،دید اتاقش هم پر از آن مگسهاست.آنها سطح دیوارها و میز و تخت را پوشانده بودند.
او به دیدن بانوی صاحب پانسیون رفت.«خانم ونستر میشود فکری به حال مگسهای اتاقم کنید؟مگسها_»
خانم ونستر زیر زیرکی خندید و گونه جیمی را نیشگون گرفت.«ماپن ما گنگ.بهشان عادت خواهی کرد.خواهی دید.»
امکانات بهداشتی در گیپ تاون،هم ابتدایی و هم ناکافی بود و هنگامی که آفتاب غروب میکرد بخاری متعفن همچون پتویی زهرآگین روی شهر را میپوشاند.این غیر قابل تحمل بود،اما جیمی میدانست که باید آن را تحمل کند.او قبل از آن که آنجا را ترک کند به پول بیشتری احتیاج داشت.به او هشدار داده بودند:«بدون پول نمیتوانی در مناطق الماس خیز دوام بیاوری.برای نفس کشیدن هم از تو پول میگیرن.»
جیمی در روز دوم اقامتش در کیپ تاون شغلی پیدا کرد.قرار شد اسبهای یک شرکت حمل و نقل را براند.روز سوم شغل دیگری در یک رستوران یافت و آن شستن ظرفها پس از خاتمه شام مشتریها بود.باقیمانده غذاها را از بشقابها برمیداشت و مخفی میکرد و پس از پایان کارش با خود به پانسیون میبرد و به این وسیله شکمش را سیر میکرد.غذاها برایش مزه عجیبی داشتند،آرزوی سوپ جوجه و تره فرنگی و نانهای جو خانگی و کیکهای گرم و تازه دستپخت مادرش را داشت.ولی پیش خودش شکایتی نداشت،چرا که غذا و راحتی و آسایشش را فدای بالا بردن میزان اندوخته مالی اش کرده بود.انتخابش را کرده بود و هیچ چیز،نه کار طاقت فرسا،نه هوای آلوده و متعفنی که تنفس میکرد و نه مگسهایی که اکثر طول شب خواب را بر او حرام میکردند،نمیتوانست مانعش شود.او نومیدانه و شدیدا احساس تنهایی میکرد.در این مکان غریب کسی را نمیشناخت و دلش برای خانواده و دوستانش تنگ شده بود.از خلوتش لذت میبرد،اما تنهایی دردی دایمی بود.
سرانجام،آن روز جادویی و استثنایی فرا رسید.کیسه چرمی او مبلغ حیرت آور دویست پوند را در خود داشت.جیمی آماده بود.صبح روز بعد،قرار بود کیپ تاون را به مقصد مناطق الماس خیز ترک کند.
ذخیره جا در گاریهای مسافربری که به مناطق الماس خیز در شهر کلیپ دریفت میرفتند،توسط یک شرکت مسافربری داخلی در ایستگاه جنوبی نزدیک اسکله انجام میشد.ساعت هفت صبح که جیمی به آنجا رسید،ایستگاه آنقدر از جمعیت موج میزد که او حتی نمیتوانست نزدیکش شود.ده ها نفر جوینده بخت،برای یافتن جا در گاریها جدال و کشمکش میکردند.آنها از ممالک دوری مثل روسیه،آمریکا،استرالیا،آلم ان و انگلستان آمده بودند،به یک دوجین زبانهای مختلف تکلم میکردند و به فروشندگان بلیت گاریها که توسط جمعیت محاصره شده بودند التماس مینمودند که جایی به آنها بدهند.جیمی مشاهده کرد که یک مرد ایرلندی قوی هیکل راهش را به زور فشار از میان مردم میگشود و تقلا میکرد از دفتر به پیاده رو بیاید.
از آن مرد پرسید:«ببخشید،آنجا چه خبر است؟»
مرد ایرلندی با انزجار غرغری کرد و گفت:«هیچی،این گاریهای لعنتی تا شش هفته دیگر جاهایشان ذخیره شده و جای خالی ندارند.»مرد متوجه نگاه حاکی از یأس در چهره جیمی شد:«پسر جان،تازه وضع از این هم بدتر است.این جانورهای کافر لامذهب برای هر نفر پنجاه پوند مطالبه میکنند.»
وحشتناک بود!«باید راه دیگری به مناطق الماس خیز وجود داشته باشد.»
«دو راه دیگر هم هست.تو میتوانی با داج اکسپرس بروی،یا راه را با پای پیاده گز کنی.»
«داج اکسپرس چیه؟»
«گاری که با گاو نر کشیده میشود و سرعتش سه کیلومتر در ساعت است.وقتی به آنجا برسی همه آن الماسهای لعنتی به یغما رفته است.»
جیمی مک گریگور اصلا قصد نداشت آنقدر دیر برسد که الماسی نصیبش نشود.او اوقات باقیمانده آن روز صبح را به جست و جوی سایر وسایل حمل و نقل سپری کرد و درست قبل از ظهر وسیله مطلوبش را یافت.از مقابل یک اصطبل عمومی اجاره ای میگذشت که تابلویی جلوی آن قرار داده و رویش نوشته بودند ایستگاه پست.جیمی بر اثر کششی ناگهانی،بی اختیار داخل شد.در آنجا لاغرترین مردی که او به عمرش دیده بود در حال باز کردن کیسه های بزرگ مرسولات پستی در گاری کوچک و سبکی بود که معمولا توسط سگ کشیده میشد.برای لحظه ای آن مرد را از نظر گذراند.
گفت:«ببخشید،آیا نامه ها را به کلیپ دریفت میبرید؟»
«بله،همینطور است.فعلا دارم آنها را بار میکننم.»
جیمی بارقه ای ناگهانی از امید را احساس کرد:«مسافر هم با خودتون میبرید؟»
«بعضی وقتها.»مرد سرش را بالا آورد و جیمی را برانداز کرد:«چند سال داری؟»
چه سوال عجیبی.«هجیده سال.برای چه میپرسی؟»
«ما مسافری که بیشتر از بیست و یکی دو سال داشته باشد با خودمان نمیبریم.وضع سلامتت خوبه؟» سوالی عجیب تر از قبلی.«بله قربان.»
مرد لاغر قدش را راست کرد:«فکر میکنم برایت جایی داشته باشم.یک ساعت دیگر حرکت میکنم.هزینه سفر بیست پوند است.»
جیمی نمیتوانست خوش اقبالی اش را باور کند.«واقعا فوق العاده است.من چمدانم را میبندم و ...»
«چمدان بی چمدان.فقط برای آوردن یک پیراهن و یک مسواک جا داری.» جیمی گاری را دقیقتر از نظر گذراند.ارابه کوچک و مشکی بود که به شکلی زمخت ساخته شده بود.بدنه آن مانند حلقه چاهی بود که گونی حاوی نامه ها را در درونش میگذاشتند و روی آن فضایی تنگ و خفه وجود داشت که در آن یک نفر میتوانست پشت به پشت راننده بنشیند.به نظر میرسید سفری ناراحت درپیش داشته باشند.
جیمی گفت:«بسیار خوب،قبول است.میروم پیراهن و مسواکم را بردارم.»
هنگامی که بازگشت،گاریچی در حال بستن اسبی به گاری روباز بود.دو مرد جوان درشت هیکل هم نزدیک گاری ایستاده بودند،یکی کوتاه قد و سیه چرده بود و دیگری یک سوئدی بلند قد و مو بور.مردها در حال دادن مقداری پول به گاریچی بودند.
جیمی خطاب به راننده گفت:«یک دقیقه صبر کنید.شما گفتید که من میروم.»
گاریچی گفت:«هر سه نفر میروید.بپرید بالا.» «هر سه نفرمان؟»
«بله همینطور است.»
او اصلا نمیدانست گاریچی چطور توقع داشت که هر سه آنان در آن ارابه کوچک جا شوند،اما میدانست وقتی گاری به راه بیفتد او هم سوار آن است.
خودش را به دو مسافر دیگر معرفی کرد:«من جیمی مک گریگور هستم.»
جوان کوتاه سیه چرده گفت:«من والاک هستم.»
و جوان موبور قد بلند گفت:«پدرسون.»
جیمی گفت:«شانس آوردیم این را کشف کردیم،نه؟وسیله خوبی است که هر کس راجع به آن نمیداند.»
پدرسون گفت:«اوه،مک گریگور،همه گاریهای پستی را میشناسند.منتها به نظر گاریچی ها هرکسی مناسب سفر با آن نیست،یا اینکه مردم بدبین هستند که جرات نمیکنند سوارش شوند.»
قبل از این که جیمی فرصت کند راجع به معنای این حرف از او بیشتر بپرسد،گاریچی گفت:«حرکت میکنیم.»
سه مرد،جیمی در وسط به زور در گاری جا شدند.به همدیگر چسبیدند و زانوهایشان کیپ هم چسبیده بود و پشتشان محکم به پشتی چوبی صندلی گاریچی فشرده میشد.کوچکترین جایی برای تکان خوردن یا نفس کشیدن باقی نماند.جیمی به خودش دلداری داد:«اوضاغ آنقدرها هم بد نیست.»
گاریچی با لحنی آهنگ گونه فریاد زد:«محکم بچسبید!»و لحظه ای بعد آنها به سرعت از میان خیابانهای کیپ تاون میگذشتند و مسیرشان به سوی مناطق الماس خیز کلیپ دریفت را پیش گرفته بودند.
مسافرت با گاریهایی که گاو نر کشیده میشد نسبتا راحت بود.گاریهای معمولی حمل مسافر از کیپ تاون به کلیپ دریفت نیز بزرگ و جادار بود و با چادری پوشیده میشد تا مسافران تابش آفتاب سوزان که حتی در زمستان هم از شدتش کاسته نمیشد در امان بمانند.هر گاری برای دوازده نفر مسافر جا داشت و توسط چند اسب یا قاطر کشیده میشد.مسافران در ایستگاه هایی به فواصل منظم،استراحت میکردنند و غذا میخوردند و این سفر ده روز طول میکشید.
گاری مرسولات پستی چیزی متفاوت بود.هرگز توقف نمیکرد،مگر برای تعویض اسب و گاریچی.اسب در جاده ها و مزارع و مسیرهای که رد چرخ گاریهای دیگر در آن باقی بود چهار نعل میدوید.این گاری هیچ فنری نداشت،و هر تکان آن مثل لگد سم اسب بود.جیمی دندانهایش را به هم فشرد و اندیشید،من میتوانم تا شب که جایی توقف میکنیم این وضع را تحمل کنم.غذا میخورم و کمی استراحت میکنم و فردا صبح حالم خوب خواهد بود.اما وقتی شب فرا رسید،فقط ده دقیقه برای تعویض اسب و گاریچی توقف کردند و دوباره چهار نعل به سوی مقصد روان شدند.
جیمی پرسید:«کی توقف میکنیم تا غذا بخوریم؟»
گاریچی جدید غرغری کرد و گفت:«توقف نمیکنیم.بدون وقفه
32-35
به حركتمان ادامه مي دهيم.اقا،ما در حال حمل موسولات پستي هستيم.»
در تما مدت ان شب طولاني،انها با سرعت به پيش رفتند و در زير نور مهتاب از جاده هاي خاك الود و ناهموار عبور كردند.گاري كوچك با تكانها و پرشهايي كه به بالا و پايين مي كرد،از بلنديها بالا مي رفت و به عمق دره ها مي خزيد.مثل فنري در بيابانها حركت مي كرد و جلو مي رفت.سانتي متر به سانتي متر بدن جيمي از دست اندازها و پرشهاي مداوم كوفته و كبود شده بود.به شدت خسته و مضمحل بود،اما خوابيدن ممكن نبود،هربار كه چرتش مي گرفت،از ان وضعيت ناجور يكدفعه از خواب مي پريد.بدنش مچاله و ناتوان و درمانده شده بود،ولي براي حتي يك لحظه انبساط عضلات و خستگي دركردن جايي نداشت.او از شدت گرسنگي در حال هلاكت بود و از ان همه تكان احساس تهوع مي كرد.نمي دانست چند روز ديگر تا خوردن وعده غذاي بعدي اش باقي است.سفري هفتصد و شصت كيلومتري بود و جيمي گريگور مطمئن نبود از ان جان سالم به در ببرد.مطمئن هم نبود كه بخواهد زنده بماند.
در پايان روز و شب دوم،ناراحتي و درماندگي به عذاب و شكنجه تبديل شد.همسفرهاي جيمي نيز همان وضع اسفبار را داشتند،اما ديگر حتي قادر به شكايت هم نبودند.حالا جيمي مي دانست كه چرا شركت اصرار داشت مسافران قوي و جوان باشند.
سحرگاه روز بعد،انها وارد كاروي بزرگ شدند،جايي كه به راستي بياباني برهوت بود.زمين خشك و باير و هولناك تا ابديت گسترده شده بود و افتاب سوزان و بيرحم به همه هشدار مي داد از انجا بروند.مسافران از فرط گرما،غبار و مگس در حال خفقان بودند.گهگاه در ميان مه رقيق و غبارالود و مسموم،جيمي گروهي از مردان را مشاهد مي كرد كه با پاي پياده به زحمت راه مي رفتند،و اسب سواراني را مي ديد كه بر پشت اسب به تنهايي مي راندند.دهها گاري هر يك با هجده يا بيست گاو نر كشيده مي شد و يك گاريچي در حالي كه شمبوك به دست داشت انها را هدايت مي كرد.شمبوك شلاقي بود كه تسمه هاي بلندي داشت.گاريچي ها فرياد مي زدند:«دِ راه برين!بجنبين.»در هر يك از ان گاريهاي عظيم،در حدود پانصد كليو بار حمل مي شد.وسايل و كالاهايي مانند چادر،تجهيزات حفاري،اجاق هايي با سوخت چوب،ارد،زغال،روغن چراغ،قهوه،برنج،كنف روسي،قند و شكر،شراب،ويسكي،چكمه،شمعها ي ساخت بلفات،و پتو در انها بار شده بود.انها شاهرگ حياتي جويندگان اقبال در كليپ دريفت محسوب مي شدند.
هنگامي كه گاري مرسولات پستي از رود اُرانژ عبور كرد،در ان يكنواختي مرگبار تغييري روي داد و زمينها تبديل به علفزار شد.بوته هاي خار به تدريج بلندتر شدند و ته رنگ سبزي در انها مشاهد شد.زمين قرمزتر بود،لكه هايي از علف با وزش نسيم تكان مي خورد و درختان كوتاه قد خاردار پديدار شد.
جيمي با بي حالي انديشيد،من اين سفر را به پايان خواهم رساند.اين سفر را به پايان خواهم برد. و احساس كرد اميد به پيكر خسته اش مي خزد.
انها به مدت چهار روز و شب متوالي در راه بودند و بالاخره به حوالي كليپ دريفت رسيدند.
جيمي مك گريگور جوان نمي دانست انتظار چه چيزي را بايد داشته باشد،اما صحنه اي كه چشمان خسته و خون افتاده اش ديد اصلاً چيزي نبود كه تصورش را مي كرد و در مخيله اش مي گنجيد.كليپ دريفت چشم انداز وسيعي از خيمه ها و گاري هايي بود كه در دو سوي خيابانهاي اصلي و در سواحل رودخانه ي وال پشت هم صف كشيده بودند.سياه برزنگي هايي كه به جز كت هاي كوتاه با رنگهاي تند و براق چيز ديگري به تن نداشتند،جويندگان الماس ريشو،قصابها،نانواها،دزد ها و معلمان،جمعيت انجا را تشكيل مي دادند.در مركز كليپ دريفت،رديف هايي از كلمه هاي چوبي و اهنين وجود داشت كه از انها به عنوان فروشگاه،غذاخوري عمومي،سالن بيليارد،رستوران،دفتر معماله ي الماس و دفاتر دكالت استفاده مي شد.در گوشه اي،ساختمان مخروبه و زهوار دررفته ي هتل طاق سلطنتي قرار داشت،كه زنجيره اي طولاني از اتاقهاي بدون پنچره بود.
همين كه جيمي پايش را از گاري بيرون گذاشت فوراً به زمين افتاد.پاهاي گرفته اش نمي توانستند او را سرپا نگه دارند.او همانطور روي زمين ماند،سرش گيج مي رفت،تا اين كه بالاخره قدرتي پيدا كرد و توانست برخيزد.
سكندري خوران به سوي هتل رفت،جمعيت خشن و پرسروصدا را كه در خيابانها و پياده روها ازدحام كرده بودند كنار مي زد.اتاقي كه به او دادند كوچك و خفقان اور و فوق العاده گرم و پر از مگس بود،اما يك تخت داشت.جيمي بدون اين كه لباس و كفشهايش را دراورد روي ان افتاد و بلافاصله به خواب رفت.او به مدت هجده ساعت خوابيد.
وقتي جيمي از خواب بيدار شد بدنش به طرزي باورنكردني سخت و دردناك بود،اما روحش در حال ارامش بود.من اينجا هستم.بالاخره اين سفر را به پايان رساندم!او كه فوق العاده گرسنه بود به دنبال غذا رفت.در هتل غذا نمي دادند،اما رستوران كوچك و شلوغي ان سوي خيابان بود.در انجا او شير ماهي بزرگي كه در تخم مرغ و ادويه غلتانده شده و در روغن سرخ شده بود،به اضافه ي كباب چنجه گوسفند كه روي اتش چوب بريان شده بود خورد و يك ظرف سالاد كلم را بلعيد.و به عنوان دسر،دسر محلي كوكسيستر نوش جان كرد،كه خميري بود كه در روغن فراوان سرخ شده بود و در شربت قند قرار داشت.
معده جيمي كه به مدتي طولاني بدون غذا مانده بود،علايم هشداردهنده اي از خود بروز داد،و بنابراين او تصميم گرفت پيش از ادامه ي غذايش بگذارد معده اش كمي استراحت كند.و توجهش را به اطراف معطوف كرد.دور ميزهاي اطراف او،جويندگان الماس با اشتياق تب الودي راجع به موضوعي كه ذهن همه را بيش از هر چيز ديگري مشغول مي كرد يعني الماس،صحبت مي كردند.
«...هنوز هم كمي الماس در اطراف هوپ تاون باقي است،اما وفور نعمت در نيوراش است...»
«...كيمبرلي حتي از ژوبورگ هم پرجمعيت تر شده است...»
«درباره ي كشف هفته ي پيش در دوتوئيتسپان چيزي شنيده اي؟گفته اند انقدر روي زمين الماس ريخته كه نمي شود همه اش را جمع كرد...»
«در كريستيانا هم الماس پيدا شده.من فردا به انجا مي روم.»
بنابراين حقيقت داشت.همه جا الماس ريخته بود!جيمي جوان انقدر هيجان زده شد كه به زحمت توانست قهوه ي ليوان بزرگ دسته دارش را تمام كند.او از صورت حساب رستوران جا خورد و بهتش زد.دو پوند و سه شيلينگ براي يك وعده غذا!در حالي كه از رستوران به خيابان شلوغ و پر سر و صدا قدم مي گذاشت با خودش فكر كرد،بايد خيلي احتياط كنم.صدايي پشت سرش گفت:«مك گريگور،هنوز هم خيال داري
36 تا 45
ثروتمند شوی؟»جیمی برگشت.پدرسون بود،همان پسر سوئدی که همراه او با گاری پستی سفر کرده بود.جیمی گفت:«معلوم است دیگر.»پدرسون به جانبی اشاره کرد و گفت :«پس بیا برویم جایی که الماس پیدا می شود، یعنی رودخانه ی وال.»آن دو شروع به قدم زدن کردند.کلیپ دریفت در حوضه ی رود قرار داشت و توسط تپه هایی محاصره شده بود تا جایی که چشم جیمی می دید همه ی زمینها بایر و لم یرزع بود و نشانه ای از علف یا سبزی دیده نمی شود.خاک سرخ غلیظی به هوا بر خاست و نفس کشیدن را دشوار می ساخت. رود وال چهارصد متر دورتر بود و همچنان که به آن نزدیک تر می شدند هوا خنکتر می شد.صد ها نفر جوینده ی الماس در دو سوی ساحل رودخانه صف کشیده بودند.بعضی ها زمین را حفر می کردند تا الماس پیدا کنن، عده ای سنگها را در ننوهایی *** الک می کردند و بقیه روی میزهای موقتی که دست ساز و بسیار سست و شکننده بودند سنگهای ریز و درشت را از هم سوا می کردند.تجهیزاتشان متفاوت بود و از آلات فنی شوینده ی زمین تا تشت و لگن و سطل و دلو را در بر می گرفت.مردان چهره ی آفتاب سوخته و اصلاح نشده داشتند و لباسهای عجیب و کثیفی به تنشان بود،البسه ای از قبیل پیراهن های نخی بدون یقه ی رنگی دارای راههای عرضی، شلوار های کبریتی و چکمه های لاستیکی، شلوار های زیر زانوی سوارکاری و جورابهای ساق بلند با لبه ی توردار، و کلاه های نمدی با حصیری. همه ی انها کمربندهای چرمی عریضی که جیب داشت به کمرشان بسته بودند تا الماس یا پول در آن بگذارندجیمی و پدرسون تا حاشیه ی ساحل رودخانه پیش رفتند و پسر جوان و مرد مسنی را دیدند که به سختی تلاش می کردند یک صخره ی سنگ آهن عظیم را جا به جا کنند تا بتوانند به خاک زیر و اطراف آن دسترسی پیدا کنند.پیراهن هایشان خیس عرق بود. در همان نزدیکی، عده ی دیگری خاک را در فرقونی می ریختند تا در***ننو الک کنند.یکی از حفاران ننو را تکان می داد و یکی دیگر سطل سطل آب روی آن می ریخت تا گل و لجن شسته شود و برود.سپس خرده سنگهای بزرگ را روی یک میز فکسنی که مخصوص سوا کردن سنگها بود، خالی می کردند و آنها با هیجان مورد بررسی قرار می دادند.جیمی خنده ای کرد و گفت:«کار آسانی به نظر می رسد.»«مک گریگور ، رویش حساب نکن.من با بعضی ار حفارانی که مدتی اینجا بوده اند صحبت کرده ام.فکر می کنم سرمان کلاه رفته است.»«منظورت چیست؟»«می دانی چند نفر جوینده ی الماس به این امید که ثروتمند بشوند به این حوالی آمده اند؟ بیست هزار نفر لعنتی! و رفیق، این را بدان که این اطراف الماس کافی برای این عده وجود ندارد. و اگر هم باشد، من از خودم می پرسم آیا ارزش این همه زجر و شکنجه را دارد یا نه.در زمستان یخ می زنی ، تابستان کباب می شوی، از آن طوفناهای لعنتی شان که به آن داندرستورم می گویند خیس آب می شودی و دائم باید سعی کنی با گرد و خاک و مگس و بوی گند کنار بیایی . نمی توانی حمام کنی و یک تخت خواب تمیز داشته باشی، چون هیچ گونه امکانات بهداشتی در این شهر لعنتی وجود ندارد. هر هفته عده ی زیادی در رود وال غرق می شوند.تعدادی از این غرق شدنها اتفاقی است، امابه من گفته اند برای خیلی ها راه نجاتی است،تنها راه فرار از این جهنم نمی دانم چرا اینها همینطور به جان کندن ادامه می دهند.»«من می دانم» جیمی به آن پسر جوان امیدوار با پیراهن غرق آلودش نگاهی کرد و گفت:«به این امیدند که یک بیل لجن دیگر شاید چیزی در خود داشته باشد.»اما همچنان که به سوی شهر بازگشتند، جیمی در دلش پذیرفت که پدرسون تا اندازه ای حق داشت.آنها از کنار لاشه های گاو و گوسفند و بزهای ذبح شده ای گذشتند که بیرون خیمه ها به حال خود رها شده و در حال گندیدن بود.لاشه ها را جنب گودالهای روبازی گذاشته بودند که به عنوان آبریزگاه عمل می کرد.آنجا بوی گند به آسمان بلند بود پدرسون به جیمی نگاه می کرد:«حالا می خواهی چه کار کنی؟»«باید وسایل و لوازم کار بخرم.»در مرکز شهر فروشگاهی بود که تابلوی زنگ زده ای بر سر درش آویزان بود.روز تابلو نوشته بودند:فروشگاه سلیمان وَندِرمِرو.مرد سیاه پوست قد بلندی همسن و سال جیمی در حال خالی کردن بار یک گاری جلوی فروشگاه بود.شانه های عریض و بدنی کاملاً عضلانی داشت.یکی از زیباترین جوانانی بود که جیمی به عمرش دیده بود.چشمانی به رنگ خاکستری تیره ، بینی عقابی و چانه ای بالا گرفته و مغرور داشت.افاده و تکبری محض در او دیده می شد.او صندوق چوبی سنگینی حاوی تفنگ را با گذاشتن روی شانه اش بلند کرد، و موقعی که چرخ می زد و بر می گشت پایش روی برگ کلمی که از یک جعبه ی چوبی حاوی کلم بیرون افتاده بود سُر خورد.جیمی به طور غریزی بازویش را جلو برد و او را نگه داشت و نگذاشت زمین بخورد.ولی جوان سیاه پوست اعتنایی به جیمی نکرد،برگشت و داخل فروشگاه شد.یک جوینده ی سفید پوست اهل آفریقای جنوبی(که نسلش به استعمارگران هلندی می رسید)بر پشت قاطری سوار شد و با انزجار گفت:«او باندا است***،از قبیله ی بارولانگ.برای وندِرمِرو کار می کند.نمی دانم وندِرمِرو این سیاه پوست از خود راضی را برای چه پیش خودش نگه داشته است.این بانتوهای لعنتی خیال می کنند مالک دنیا هستند.»داخل فروشگاه خنک و تاریک بود و برای کسی که از زیر آفتاب داغ و تند خیابان وارد آنجا می شد آرامشی تسلی بخش به همراه داشت.بو های عجیبی به مشام می رسید.به نظر جیمی اینطور آمد که سنتی متر به سانتی متر فضای فروشگاه پر از کالاست.او با حیرت قدم می زد.ابزار ولوازم کشاورزی،آبجو،ظروف حلبی شیر،ظروف سفالی کره،سیمان،فیوز و دینامیت و باروت،ظروف سفالی،وسایل خانه ،اسلحه ،کلاه و کراوات و دستکش ،نفت و رنگ و ورنی، ژامبون دودی و میده خشک شده، زین یراق و ساز و برگ اسب،نوشت افزار و کاغذ، شکر و چای و تنباکو،انفیه و سیگار و ......یک دو جین قفسه از زمین تا سقف پر از پیراهن های فلانل***،پتو ،کفش، کلاه های لبه دار دارای بند، ....جیمی اندیشید هر کس صاحب همه ی این اجناس باشد مرد ثروتمندی است.صدای ملایم و ظریفی از پشت سرش گفت:«می توانم کمکتان کنم؟»جیمی برگشت و خود را مقابل دختر جوانی دید.حدس زد آن دخترباید پانزده سال داشته باشد.چهره ی جذابی داشت و دارای استخوان بندی ظریف و قلبی شکل بود***،مثل هدیه ی روز والنتین که عشاق به هم می دهند.بینی خوش ترکیب و ظریف، و چشمانی به رنگ سبزِسبز داشت. موهایش سیاه و فرفری بود.جیمی با برانداز کردن اندام دختر گمان برد که او احتمالاً به تازگی وارد شانزده سالگی شده استگفت:«من به دنبال الماس می گردم. آمده ام تعدادی وسایل خریداری کنم.»«چی لازم دارید؟»جیمی بی اختیار احساس کرد باید آن دختر را تحت تأثیر قرار دهد.«من ـــ اِه ــ می دانی ـــلوازم این کار.»دخترک لبخندی زد و برقی شیطنتی در چشمانش درخشید.«آقا ، می شود بفرمایید لوازم معمولی چیست؟»«خوب....»جیمی مکثی کرد و گفت:«یک عدد بیل....»«فقط همین؟»جیمی متوجه شد دختر سربه سرش می گذارد.خندید و اعتراف کرد:«حقیقتش را بگویم ، من تازه کارم.نمی دانم به چه چیزهایی احتیاج است.»دختر به او لبخند زد ، که لبخند یک زن بود .«بستگی دارد به این که کجا می خواهید دنبال الماس بگردید، آقای _؟»«مک گریگور، جیمی مک گیریگور»«من مارگارت وَندِرمِرو هستم.»و با حالتی عصبی به قسمت عقب فروشگاه نگریست.«از ملاقات شما خوشوقتم،دوشیزه وَندِرمِرو.»«تازه به اینجا آمده اید؟»«تقریباً.دیروز آمدم.با گاری مرسولات پستی.»«باید راجع به این وسیله به شما هشدار می دادند.مسافران زیادی در این سفرها مرده اند.»در چشمان دختر آثار خشم هویدا شد.جیمی خنده ای کرد و گفت:«بیچاره ها حق داشتند.اما من که زنده و سرحالم.از لطف شما هم ممنونم.»«و می خواهید مویی کلیپه پیدا کنید؟»«مویی کلیپه؟»«بله ما هلندی ها الماس را اینطور می نامیم.معنی اش سنگهای خوشگل است.»«هلندی هستید؟»«خانواده ام اهل هلند هستند.»«من اهل اسکاتلندم.»«حدس میزدم.»دخترک بار دیگر نگاه سریع محتاطانه ای به عقب فروشگاه انداخت.«آقای مک گیریگور،این طرفها الماس زیادی پیدا می شود،اما شما باید بلد باشید که کجا دنبال آن بگردید.اکثر حفارانی که این اطراف مشغول کارند ولی معطلند.هنگامی که کسی کشف بزرگی می کند دیگران مثل لاشخور هایی که لاشه ها را زیر و رو می کنند الماس های باقیمانده را بر می دارند.اگر می خواهید ثروتمند شوید باید منطقه ی الماس خیز جدیدی را پیدا کنید که تا حالا توسط کس دیگری کشف نشده باشد.»«چطور باید این کار را بکنم؟»«ممکن است پدرم بتواند در این مورد بهتان کمک کند. او از همه چیز اطلاع دارد.یک ساعت دیگر وقتش آزاد می شود.»جیمی گفت:«پس من دوباره بر می گردم . از لطفتان ممنونم ، دوشیزه وندِرمِرو.»او دوباره به ظل آفتاب قدم گذاشت. از احساس خلسه آکنده شده بود،دردها ناراحتی هایس را فراموش کرده بود.اگر سلیمان وندِرمِرو به او یاد می داد کجا الماس پیدا کند، او یقیناً ناکام نمی شد.روی همه ی آن الماسها می جهید.جیمی با احساس لذت و شعف فراوان از جوانی و زندگی و پیوستن به جمع ثروتمندان، به صدای بلند خندید***.او در خیابان اصلی پایین رفت، از مقابل یک دکان آهنگری ، یک سالن بیلیارد و پنج شش سالن بار عبور کد.به تابلوی آویزان بر سر در یک هتل کهنه و قدیمی رسید و ایستاد.روز تابلو نوشته بودند:آر- دی میلر،حمام با آب گرم و سرد،همه روزه از ساعت 6 صبح تا 8 شب باز است.همراه با اتاق تعویض لباس.جیمی فکر کرد، از آخرین باری که حمام کردم چند وقت می گذرد؟ خوب، وقتی در کشتی بودم با دو سطل آب خودم را شستم.این آخرین دفعه ای بودم که ــ و ناگهان متوجه شد که چه بوی گندی می دهد.یاد حمامهای هفتگی در وان چوبی آشپزخانه ی منزلشان افتاد،و حتی صدای مادرش در گوشش طنین انداخت که می گفت:«جیمی،پایین تنه ات را هم خوب شست و شو کن.»برگشت و وارد حمام عمومی شد . داخل آن دو در وجود داشت،یکی درِ حمام زنانه بود و دیگری حمام مردانه.جیمی وارد قسمت آقایان شد و به طرف متصدی پیر رفت:«پول حمام یک نفر چقدر است؟»«حمام با آب سرد ده شیلنگ، و با آب گرم پانزده شیلینگ»او مکثی کرد.فکر یک حمام داغ بعد از آن سفر طولانی مقاومت ناپذیر بود و به شدت وسوسه اش می کرد.با این حال گفت:«با آب سرد حمام می کنم.»نمی توانست پولش را به خاطر تجملات به هدر بدهد.باید لوازم حفاری می خرید.حمامی به او یک قالب کوچک صابون قلیایی زرد و یک حوله ی دستی کهنه ی نخ نما داد و به سویی اشاره کرد:«رفیق،برو اونجا.»جیمی به داخل اتاق کوچکی قدو گذاشت که در آن چیزی جز یک وان بزرگ از جنس آهن گالوانیزه در وسط و چند قلاب مخصوص آویزان کردن لباس بر دیوار،دیده نمی شد. حمامی با یک تشت بزرگ چوبی، مشغول پر کردن وان از آب شد.«آماده است،قربان.فقط لباسهایتان را به آن قلابها آویزان کنید.»جیمی صبر کرد تا حمامی از اتاق بیرون برود و سپس شروع به در آوردن لباسهایش کرد.سرش را خم کرد و نگاهی به بدن پوشیده از چرک و کپافتش انداخت و یک پایش را در وان گذاشت . آب همانطور که گفته شده بود سرد بود.دندانهایش را به هم فشرده و داخل آب شد.از سر تا پایش را با کج چلقی صابون زد.هنگامی که عاقبت از وان بیرون آمد، اب ساه بود. خودش را به بهترین وجهی که می توانست با آن حوله ی نخی فرسوده خشک کرد و لباسهایش را پوشید.شلوار و پیراهنش از فرط خاک آلودگی سفت و شق و رق شده بود و او از پوشیدن دوباره ر این البسه نفرت داشت.باید یک دست لباس دیگر می خرید و این موضوع به یادش انداخت که چقدر پول کم دارد.باز هم گرسنه شده بود.جیمی حمام عمومی را ترک کرد و در خیابان شلوغ راهش را به سمت پایین گشود تا به رستورانی رسید که سان دآئر* نام داشت.آبجو و ناهار سفارش داد:کتلت گوسفند با برشهای گوجه فرنگی ، سوسیس و سالاد سیب زمینی و خیار شور.وقتی غذا می خورد به گفت و گو های امیدوار کننده ی اطرافیان گوش می داد.«....شنیده ایم سنگی نزدیک کولزبرگ پیدا کرده اند که بیست و یگ قیراط وزن دارد.فکرش را بکن،اگر آنجا یک قطعه الماس پیدا شده پس بیشتر هم هست...»«...تازگیها در هیبران الماس پیدا کرده اند.دارم فکر می کنم به آنجا بروم...»«واقعاً احمقی.الماسهای درشت در رودخانه ی اُرانژ هستند...»در پیشخان فروش نوشیدنی،یک مشتری ریشو که پیراهن راه راه بدون یقه ی فلانل و شلوار مخمل کبریتی به تن داشت، در حال نوشیدن یک لیوان بزرگ آبجوی قوی زنجفیلی بود.او که متصدی بار را محرم راز خود می دانست گفت:«در هیبران لختم کردند.کاش یک نفر پول و تجهیزات در اختیارم بگذارد و در عوض شریکم بشود.»متصدی بار یک مرد سر صاسِ چاقِ درشن اندام با بینی شکسته و پیچیده بود و چشمانی ریز مثل موش خرما داشت.او خندید و گفت:«لعنت بر این اوضاع. مرد حسابی ، بگو کی را لخت نمی کنند؟ فکر می کنی من برای چی متصدی بار شدم؟به محض اینکه به اندازه ی کافی پول جمع کنم در نظر دارم از اینجا فرار کنم و یک راست به شمال به اُرانژ بروم.»پیشخان را با کهنه ی کثیفی پاک کرد و ادامه داد:«اما آقا، بهت می گویم چه کار می توانی بکنی. سری به سلیمان وندِرمِرو بزن او صاحب یک فروشگاه بزرگ و مالک نصف این شهر است.»«چه کمکی می تواند به من بکند؟»«اگر ازت خوشش بیاید شاید سرمایه ای در اختیارت بگذارد.»مشتری نگاهی به او کرد و گفت:«راست می گویی؟فکر می کنی ممکن است چنین کاری بکند؟»«در مورد چند نفر که من می شناسم این کار را کرده است.تو کار می کنی و زحمت می کشی،او پول می دهد.بعد پنجاه پنجاه قسمت می کنید.»افکار جیمی مک گریگور به سرعت به جریان افتاد. به او گفته بودند که صد و بیست پوندی که داشت برای خرید تجهیزات لازم و سیر کردن شکمش کافی بود، اما قیمتها در کلیپ دریفت به نحو تعجب آوری بالا بود.او دقت کرده و دیده بود که در فروشگاه وندِرمِرو یک گونی پنجاه کیلویی آرد استرالیایی پنجاه پوند قیمت داشت، نیم کیلو شکر یک شیلینگ و یک دوجین تخم مرغ تازه را هفت شیلینگ می فروختند. با این قیمتها ، پول او برای مدتی طولانی در جیبش نمی ماند. فکر کرد ، خدای من ، با پولی که در اینجا صرف خوردن سه وعده غذا می شود در خانه مان می توانستیم یک سال زندگی کنیم. اما اگر او می توانست از حمایت یک آدم ثروتمند برخوردار شود، کسی مثل وندِرمِرو .... جیمی به سرعت پول غذایش را پرداخت و شتابان عازم فروشگاه شد.سلیمان وندِرمِرو پشت پیشخان بود، از یک صندوق چوبی تفنگ بیرون می آورد.مرد ریز اندامی بود با چهرع ای لاغر و کشیده و نحیف، در دو طرف صورتش خط ریش های بلندی داشت.موهایش فلفل نمکی، چشمانش ریز و سیاه، بینی اش گرد و برجسته و لبهایش نازک و قیطانی بود.جیمی اندیشید، دختر او حتماً به مادرش رفته.«ببخشید آقا...»وندرمرو نگاهش را بالا آورد :«یا؟» (بله؟)«آقای وندِرمِرو شمایید؟ اسم من جیمی مک گریگور است قربان. اهل اسکاتلند هستم . به اینجا آمده ام تا الماس پیدا کنم.»«یا؟ سو ؟» (خوب،که چی؟)«شنیده ام شما بعضی وقتها از جویندگان الماس حمایت می کنید.»وندرمرو غرغری کرد و گفت:«ماین ماگتیگ !چه کسی این قصه ها را سر هم می کند؟ من به چند نفر معدنچی کمک کردم و حالا همه فکر می کنند بابانوئل هستم.»جیمی با صداقت گفت:«من صد و بیست پوند پول پس انداز کرده ام.اما می بینم که در اینجا با این پول چیز زیادی نمی توانم بخرم. اگر مجبور شوم فقط با یک بیل به بیشه زار می روم، ولی فکر می کنم اگر یک قاطر و تعدادی لوازم مناسب داشته باشم شانس موفقیتم خیلی بیشتر می شود.»مندرمرو با چشمان ریز سیاهش در حال وارسی او بود و به دقت براندازش می کرد:«وات دِنگ یه؟ ( چه فکر می کنی؟ ) چه چیز باعث شده که فکر کنی می توانی الماس پیدا کنی؟»«آقای وندرمرو، من از آن سر دنیا به اینجا آمده ام و تا وقتی ثروتمند نشوم اینجا را ترک نمی کنم. اگر این دور و بر الماس وجود داشته باشد پیدایش خواهم کرد.اگر شما به من کمک کنید کاری می کنم هر دومان ثروتمند شویم.»وندرمرو غرولندی کرد، و مشغول بیرون آوردن تفنگها از صندوق شد. جیمی همانجا مستأ صل ایستاده بود و نمی دانست دیگر چه بگوید.وقتی وندرمرو بار دیگر لب به سخن گشود،سوا لش جیمی را خلع سلاح کرد:«تو با گاری ای که با گاو نر کشیده می شود به اینجا
استاد بازی
46 تا 49
آمدی، آره؟"
"نه با گاری پُست."
مرد مسن برگشت تا پسرک را دوباره برانداز کند.بالاخره گفت:"راجع به آن موضوع با هم صحبت خواهیم کرد."
همان شب موقع صرف شام ، آنها در اتاقی که در قسمت عقب فروشگاه بود را راجع به موضوع صحبت کردند. آن اتاق محل زندگی وِندِرمِرو بود. اتاق کوچکی بود که هم به عنوان اشپزخانه، هم اتاق غذاخوری و هم خوابگاه از آن استفاده میشد. پرده ای دو تخت را از هم سوا میکرد. نیمه پایی دیوارها از سنگ و خشت ساخته شده بود و نیمه بالایی را مقوای جعبه هایی تشکیل میداد که زمانی درانها آذوقه می گذاشتند. یک سوراخ مربع شکل در جایی که قسمتی از دیوار را برداشته بشودند، به منزله پنجره عمل میکرد وقتی باران می بارید، با گذاشتن یک مقوا این پنجره را می بستند. میز غذاخوری عبارت بود از یک تکه تخته چوبی بلند، که روی دوجعبه چوبی به عنوان پایه گذاشته شده بود. یک جعبه بزرگ هم که به پهلو قرار داشت ، به مثابه گنجه بود جیمی حدس زد که وندِرمِرو آدم ینباشد که حتی برای راحتی خودش پول خرج کند
دختر آن مرد در سکوت به اطراف می پلکید، شام را تدارک میدید . گاهی نگاه های کوتاهی به پدرش می انداخت، اما هرگز حتی یک بار هم به جیمی نگاه نکرد. جیمی با حیرت از خودش پرسید، چرا این دختر اینقدر وحشت زده است؟
وقتی پشت میز نشستند، وندِرمِرو به سخن در آمد:"اول باید دعا بخوانیم.خداوندا، تو را به خاطر نعمت هایت شکر میگوییم.شُکر که گناهانمان را می بخشی و راه راست را به ما نشان میدهدی. و ما را از وسوسه ها بر حذر میداری. از تو سپاسگزاریم که زندگی طولانی و پا برکت به بندگان با ایمانت اعطا میکنی و مرگ را نصیب خطاکاران می سازی. آمین." وبدون اینکه نفسی تازه کند به دخترش گفت:"گوشت را رد کن اینطرف."
شام در کمال صرفه جویی تدارک دیده شده بود: یک تکه گوشت کوچک خوک تنوری، سه عدد سیب زمینی آب پز و یک بشقاب برگ شغلم پخته. تکه گوشتی که وندِمِرو برای جیمی گذاشت کوچک بود .دو مرد طی شام خیلی کم حرف زدند و مارگارت اصلا سخنی نگفت.
هنگامی که خوردن شام تمام شد، وندِرمِرو گفت:"دختر جان، غذای خوبی بود."و در صدایش غرور احساس میشد. بعد رو به جیمی کرد و گفت:"حالا برویم سر کار خودمون، خوب؟"
"بله قربان"
وندِرمِرو چپق گِلی اش را از روی گنجه چوبی برداشت. تنباکویی را که بوی شیرینی می داد از کیسه چرمی کوچک بیرون آورد و داخل چپق را پر کرد و آن را آتش زد. در حالی که حلقه های دود را به هوا می فرستاد با چشمان تیزبینش به دقت به جیمی خیره شد.
"حفارانی که در کلیپ دریفت هستند احمقند. یک ذره الماس و این همه جوینده. یک نفر ممکن است یک سال اینجا کمرش را خردکند و چیزی جز شمتی اشلنتر(Schlcater) گیرش نیاد."
"من - معذرت میخواهم قربان،معنی این کلمه چیست؟"
"الماسهای مزخرف، بی ارزش. حواست به من است؟"
"من - بله قربان. به نظر من حق با شماست.ولی قربان ، چاره کار چیست؟"
"گریکواس(Griquas)"
جیمی به نادانی به او نگاه کرد.
"این یک قبیله آفریقایی است که در شمال اینجا ساکن است. آنها الماس - الماسهای درشت- پیدا میکنند وبعضی وقتها نزد من می آورند. و من در ازایش بهشان کالا می دهم. "مرد هلندی صدایش را پایین آورد و با نجوایی دسیسه آمیز ادامه داد:"میدانم از کجا پیدا میکنند."
"اما آقا وندرمرو، شما خودتان نمیتوانید دنبالش بروید؟"
مرد آهی کشید و گفت:"نه ،من نمیتوانم فروشگاه را به حال خودش رها کنم. مردم همینطوری هم از من دزدی میکنند. به کسی احتیاج دارم که بتوانم بهش اعتماد کنم. و او را آنجا بفرستم تا الماسها را جمع کند و بیاورد اینجا. وقتی آدم مناسب را پیدا کنم، او را به تمام وسایلی که نیاز دارد مجهز خواهم کرد. "مکثی کرد تا یک محکم و عمیقی به چپقش بزند. "و به او خواهم گفت الماسها کجا هستند."
جیمی به سرعت از روی صندلی اش جهید و برخاست، ودر حالی که قلبش تند میزد گفت:"آقای وندرمرو ، من همان کسی هستم که شما دنبالش میگردید. باور کنید قربان، که من شب و روز کار خواهم کرد."
صدایش لرزید از هیجان بود. "آنقدر برایتان الماس می آورم که نتوانید بشماریدشان."
و اندرمرو که سکوت کرده بود برای مدت زمانی که در نظر جیمی مثل ابدیتی بود، او را برانداز کرد. وقتی لب به سخن گشود تنها یک کلمه گفت:"باشد"
فردای ان روز جیمی قرار داد را امضا کرد. قرار داد به زبان آفریقایی نوشته شده بود.
وندرمرو گفت: "باید این را برای تو توضیح بدهم.در این قرارداد نوشته شده که من و تو با هم شریک هستیم. من سرمایه میگذارم-تو کار میکنی. هر چیزی که پیدا شود مساوی سهیم هستیم."
جیمی نگاهی به قرار داد انداخت . در وسط آن همه کلمات بیگانه غیر قابل فهم، فقط مبلغی را تشخیص داد: دو پوند.
به آن اشاره کرد و پرسید:"آقای وندرمرو، این برای چیست؟"
"این یعنی تو علاوه بر این که صاحب نیمی از الماسهایی که پیدا میکند میشوی، هفته ای دو پوند هم به خاطر کارت دستمزد میگیری. گرچه میدانم که آنجا الماس هست، اما پسرجان ممکن است تو هیچی پیدا نکینی، به این ترتیب لااقل به خاطر زحمتی که میکشی چیزی گیرت می آید."
آن مرد واقعا منصف بود. جیمی دلش میخواست بغلش کند."ممنونم، واقعا متشکرم آقا."
وندرمرو گفت: "حالابرویم ببینیم چه لازم داری."
***
دو ساعت طول کشید تا لوازمی را که جیمی می باید با خودش می برد، انتخاب کنند: یک خیمه کوچک، یک رو انداز، ظروف خوراک پزی، دو غربال و یک ننوی مخصوص شست و شوی خاک و لجن، کلنگ ، دو بیل، سه سطل، یک جفت جوراب و یک دست زیر شلواری و عرق گیر. علاوه بر اینها ، وندرمرو این اقلام را جزو اثاث او گذاشت: تیر، فانوس، روغن پارافین، کبریت، صابون ارستیک( صابون حاوی ارسنیک که ضد قارچ و حشره کش است و اثر آن به مقدار ارسنیک موجود در آن بستگی دارد.) ، قوطی های حلبی غذا، بیلتانگ(در آفریقای جنوبی نوارهای نازک و باریک گوشت خشک شده در معرض آفتار را می گویند.)،میوه، شکر، قهوه و نمک. بالاخره همه چیز آماده شد. باندا مستخدم سیاه پوست، در سکوت به جیمی کمک کرد همه چیز را در کوله پشتی هایی جا بدهد. آن مرد جوان عظیم الجثه اصلا نگاهی به جیمی نکردو کلمه ای هم سخن نگفت.جیمی حدس زد ، حتما انگلیسی بلد نیست، مارگارت در حالی که جوابگویی به مشتریهای فروشگاه بود، اما حتی اگر هم میدانست که جیمی همان نزدیکیهاست، چیزی بروزنمیداد.
وندرمرو نزد جیمی آمد و گفت:"قاطر تو جلوی مغازه است. باندا بهت .....
صفحه 50 تا 53
کمک می کند تا اثاث را بار قاطر کنی ."
جیمی گفت : " ممنونم آقای وندرمرو. من ....."
وندرمرو در حالی که به یک تکه کاغذ پر از اعداد و ارقام نگاه می کرد گفت : " حسابت می شود صد و بیست پوند ."
جیمی با حیرت به او نگریست : "چ.. چی ؟ " دادن این لوازم به من جرئی از قراردادمان بود . ما ..."
"وات بدوییدی ؟ ؟ " صورت ان مرد از خشم سیاه شد . " نکند توقع داشتی من همه این ها را با یک قاطر چالاک به تو بدهم و تو را شریک خودم کنم و علاوه بر همه اینها هفته ای دو پوند هم بهت حقوق بدهم ؟ اگر توقع همه چیز در ازای هیچ چیز را داری , اشتباه آمده ای ." و شروع به خالی کردن یکی از کوله پشتی ها کرد .
جیمی فورا گفت : " نه , خواهش می کنم , کاملا حق با شماست . بفرمایید , پول پیشم هست , الان تقدیم می کنم ." دست به کیسه چرمی اش برد و هرچه را که از پس اندازش باقی مانده بود روی پیشخان گذاشت .
وندرمرو با تردید گفت : " بسیار خوب " و با دلخوری ادامه داد :" شاید سوء تفاهمی پیش آمده بود , نه ؟ این شهر پر از کلاهبردار است و من باید مراقب باشم با چه کسی معامله می کنم ."
جیمی تاکید کنان گفت : " بله قربان حق با شماست ." او در حالت هیجانی که داشت معامله را اشتباه متوجه شده بود . پیش خودش فکر کرد شانس آوردم که فرصت دیگری به من داد .
وندرمرو دست به جیبش برد و نقشه کوچک و چروکیده ای را که با دست کشیده شده بود بیرون آورد : " اینجا همانجاست که تو آن سنگ های خوشگل را پیدا خواهی کرد .شمال اینجا در ماگردام در ساحل شمالی رود وال ."
جیمی نگاهی به نقشه انداخت و قلبش تند تر زد ." چند کیلومتر از اینجا فاصله دارد ؟ "
"در اینجا ما مسافت را با زمان اندازه می گیریم . با قاطر , باید چهار پنج روزی در راه باشی تا به آنجا برسی . البته بازگشتت طولانی تر خواهد بود که به دلیل وزن الماسهاست ."
جیمی خنده ای کرد و گفت :" بله "
هنگامی که جیمی مک گریگور بار دیگر به ان خیابان در کلیپ دریفت قدم می گذاشت دیگر یک گردشگر نبود . یک حفار و جوینده الماس بود که در ارهش به سوی خوشبختی و سعادت گام بر می داشت . باندا بار کردن وسایل بر پشت آن قاطر را که حیوان نجیبی به نظر می رسید تمام کرده بود . افسار قاطر را به تیرک جلوی فروشگاه که مخصوص بستن اسب ها بود , گره زده بودند . جیمی لبخندی به باندا زد و گفت : " ممنون. "
باندا برگشت و به چشمان او خیره شد , سپس بدون اینکه حرفی بزند از او دور شد. جیمی افسار قاطر را باز کرد و به حیوان گفت :" شریک , بزن برویم . وقت پیدا کردن سنگهای خوشگل است . "
و به سوی شمال رهسپار شد .
شب هنگام, جیمی خیمه را نزدیک نهری برپا کرد , بار قاطر را پایین آورد و به حیوان آب و غذا داد. سپس با چند برش گوشت گوساله خشک شده در افتاب, قیسی و قهوه از خودش پذیرایی کرد . صدای غرشها و زوزه های حیوانات وحشی را می شنید که نزدیک نهر می شدند تا آب بخورند و تشنگی شان را رفع کنند . او بدون پشتیبان بود , و در سرزمین بدوی و عجیب در محاصره خطرناکترین حیوانات دنیا قرار داشت.با هر صدایی از جا می پرید. هر لحطه انتظار داشت مورد حمله دندانها و چنگال های تیز جانوری قرار بگیرد که جایی کمین کرده بود و می خواست از اعماق تاریکی به روی او بجهد . افکارش بی هدف شروع به گردش کرد . به یاد بستر گرم و نرم راحتش در خانه افتاد و اسایش و امنیتی که هرگز قدرش را ندانسته بود . به خوابی بد و نامنظم فرو رفت, رویاهایش پر از شیرها و فیل هایی بود که به سویش هجوم می آوردند , و مردان ریشوی درشت هیکلی که سعی داشتند الماس بزرگی را از اوبربایند .
سحرگاه که از خواب بیدار شد قاطر مرده بود .
2
باورش نمی شد. به دنبال زخمی در بدن قاطر گشت , فکر کرد شاید طی شب مورد حمله جانوری وحشی قرار گرفته است, اما اثری از جراحت نبود . حیوان بارکش در خواب مرده بود . جیمی فکر کرد , آقای وندرمرو مرا مسئول مرگ قاطرش خواهد دانست , ولی وقتی الماسها را برایش ببرم این موضوع دیگر اهمیتی نخواهد داشت .
امکان باز گشت وجود نخواهد داشت . او باید بدون قاطر به ماگردام می رفت. صدایی در هوا شنید و بالای سرش را نگاه کرد . لاشخورهای سیاه غول اسایی شروع به چرخش بر فراز سر قاطر کرده بودند . او به خودش لرزید . با بیشترین سرعت ممکن , اسباب و لوازمش را بررسی کرد, تصمیم گرفت چه چیزهایی را در آنجا رها کند . سپس هر چیزی را که می توانست حمل کند در یک کوله پشتی گذاشت و به راه افتاد . پنج دقیقه بعد که به پشت سرش نگاه کرد , آن لاشخور های عظیم الجثه جسد حیوان را پوشانده بودند . تنها چیزی که قابل مشاهده بود یک گوش دراز بود . جیمی به سرعت قدمهایش افزود .
ماه دسامبر بود و در آفریقای جنوبی ماه تابستان بود . عبور از بوته زار خشک در زیر قرص بزرگ و نارنجی رنگ خورشید , طاقت فرسا بود . جیمی سفرش را از کلیپ دریفت با قدمهایی چالاک و قلبی مالامال از خوش بینی .............................
صفحه 54تا 63
آغاز کرده بود،اما همچنان که دقایق به ساعات و ساعات به روزها مبدل می شد گامهای او آهسته تر می شد و سر زندگی از وجودش رخت بر می بست.تا آنجا که چشمانش می دید،زمین ام یزرع بود و تنها چیزی که در آن دشت مشاهده می شد بوته های یکنواخت و بدون پستی وبلندی ورعب آور بود .به نظر می رسید برای آن دشت خاکستری رنگ متروک و حزن آلود هیچ پایانی وجود نداشته باشد.
جیمی هر جا به گودال آبی می رسید اردو می زد و با وجود همان صداهای ترسناکی که شبها از جانوران اطراف به گوش می رسید، می خوابید.آن صداها دیگر مایه آزرارش نبود،چون ثابت می کرد در ان جهنم لم یزرع حیات وجود داشت،و بنابر این باعث می شد او خودش را کمتر تنها احساس کند.یک روز سحرگاه او به نزدیکی یک گله شیر رسی.از دور شیرها را تماشا می کردو دید که شیر ماده به طرفجفت خود و بچه هایش می رقت و در ان حال یک بچه آهوی قرمز رنگ در میان آرواره های قدرتمندش گرفته بود.صید را جلوی شیر انداختو چون شیر نر خواست آن را بخورد از او دور شد.بچه شیر ی بی ملاحظه جلو پرید و دندانهایش را در بدن آهو فرو برد.شیر نر بچه اش را با حرکت فرزی بلند کرد و محکم به صورت بچه شیر زد و آن را بلافاصله کشت،سپس به غذا خوردن ادامه داد.هنگامی که غذایش تمام شد بقیه خانواده اجازه داشتند جلو بروند و از ته مانده ضیافت بهره برند.جیمی عقب عقب رفت و آهسته صحنه را ترک کرد و به سفرش ادامه داد.
حدود دو هفته طول کشید تا او از آن کارور،سرزمینخشک بی آب و علف عبور کند.چند بار نزدیک بود منصرف شود. مطمئن نبود بتواند این سفر را تا آخر ادامه دهد.چقدر من احمقم.باید به کلیپ دریفت بر می گشتم و از آقای راکلیر پرو تقا می کردم قاطر دیگری به من بدهد .اما اگر او معادله را به هم می زد چی؟ نه ، من کار درستی کردم.
و بنابراین او همچنان به حرکتش ادامه داد و هر بار قدمی دیگر برداشت .روزی چهار هیکل را در دور دست دید که به طرفش می آمدند .جیمی اندیشید، دچار خیالات شده ام ین سراب است.اما هیکلها نزدیکتر می شدندودل جیمی به حالتی هشدار دهنده با صدایی خفه و آهسته به او گفت ،مردان، در اینجا حیات بشری یافت می شود.مطمئن نبود که هنوز بلد باشد حرف بزند .سعی کرد در هوای بعد اظهر صدایش را امتحان کند، و وقتی چنین کرد به نظرش رسید آن صدا به کسی تعلق دارد که از مدتها پیش مرده است.چهار مرد به او رسیدند، انها جویندگان الماس بودند که خسته و کوفته و شکست خورده به کلیپ دریفت باز می گشتند.
جیمی گفت: سلام
آنها به سویش سر تکان دادند.یکیشان گفت: جلوتر هیچ چیز نیست بچه جان. ما به دنبالش گشتیم.وقتت را تلف می کنی ،برگردد.
و راهشان را کشیدند و رفتند.
افکار جیمی همه چیز سیر می کردغیر از آن بیابان بی نشان که مقابلش بود .آفتاب و مگسهای سیاه غیر قابل تحمل بودند و مکانی برای پناه گرفتن وجود نداشت. درختان خارداری یافت می شد،اما شاخه های آنها را از مدتها پیش فیلها خورده بودند و دیگر شاخ و برگی نداشتند. جیمی از تابش افتاب تقریبا کور شده بود.پوست روشنش به شدت سوخته بود و او مداوما سرگیجه داشت.هر بار که نفس می کشید ریه هایش می خواست منفجر شود. دیگر را هنمی رفت ، بلکه سکندری می خور، یک پا را جلوی پای دیگر می نهاد و تلو تلو خوران و بی توجه پیش می رفت .یک روز بعداظهر که آفتاب وسط روز بر مغزش می تابید،کوله پشتی اش را از پشتش پایین آورد و به زمین افتاد آتقدر خسته بود که تنی توانست قدم دیگری بر دارد.چشمانش را روی هم گذاشت و در عالم رویا دید که در قعر کوره عظیمی است و خورشید،الماس بزرگ و درخشانی است که بر او می تابد و ذوبش می کند .نیمه شب در حالی که از سرما می لرزید از خواب پرید.به زور چند لقمه گوشت خشک شده گوساله خوردو جرعه ای آب ولرم نوشید. می دانست که می بایست ازجا برخیزد و قبل از سر زدن خورشید، هنگامی که زمین و آسمان هردو سرد بودند شروع به حرکت کند.سعی کرد، اما این کار تلاش فوق العاده ای می طلبد.خیلی آسانتر بود که برای همیشه همانجا دراز بکشد وهرگز مجبور نباشد قدم دیگری بردارد، اندیشید کمی دیگرهم می خوابم. اما صدایی در اعماق وجودش گفت که اگر چنین کند دیگر هرگز از خواب بیدار نخواهد شد؛جنازه اش را در آنجا می یافتند همان طور که جنازه صدها نفر دیگر را پیدا کرده بودند.لاشخورها را به خاطر آورد و به خود گفتنه،بدنم ،استخوانهایم طعمه لاشخورها نخواهد شد.آهسته ودر حالی که همه تنش درد می کرد خودش را مجبور کرد سرپا بایستد. کوله پشتی اش آنقدر برایش سنگین شده بود که دیگر نمی توانست آن را از زمین بلند کند.دوباره شروع به راه رفتن کردف کوله پشتی را پشت سرش روی زمین می کشید .هیچ متوجه نشد که چند بار دیگر روی زمین شنی افتاد و باز هم تلو تلو خوران برخاست. پیش از طلوع سحر ، رو به آسمان کرد و فریاد زد، من جیمی گریگور هستم .تا آخر خط هم می روم .من زنده خواهم ماند. خدایا ،صدایم را می شنوی ؟ می خواهم زنده بمانم.... جملاتی در سرش طنین می افکند و مثل بمب صدا می کردک
می خواهی به دنبال الماس بروی؟
پسرجان ،حتما عقلت را از دست داده ای این افسانه ای بیش نیست- وسوسه شیطان است برای این که مردان را از کار شرافتمندانه روزانه شان باز دارد.
بگو ببینم خرج سفرت را از کجا می آوری؟آفریقای جنوبی آن سر دنیاست. تو که پولی در بساط نداری.
آقای وندر مرو، من همان کسی هستم که شما دنبالش می گردید.باور کنید قربان،که من شب وروز کار خواهم کرد.آنقدر برایتان الماس می آورم که نتوانید بشماریدشلن.
و او حتی از قبل این که کارش را شروع کندبه اخر خط رسیده بود مجیمی به خودش گفت ،تو دو راه در پیش داری. می توانی به راهت ادامه بدهی یا این که همین جا بمانی و بمیری ...بمیری....بمیری....
کلمات به نحوه پایان ناپذیری در سرش طنین می افکند.باز اندیشید، می توانی یک قدم دیگر هم برداری.بجنبن، زودباش ،جیمی یک قدم دیگر یک قدم دیگر...
دو روز بعد ،جیمی مک گریگور سکندری خوران وارد دهکده ماگردام شد.آفتاب سوختگی بدنش از مدتها پیش عفونی شده بود و خون و خونابه از پوستش تراوش می کرد.هر دو چشمش متورم بود و دیگر تقریبا مشتی لباس کثیف و پاره اجزایش بدنش را به هم متصل نگه می داشت. هنگامی که معدنچیان دلسوز سعی کردند کوله پشتی اش را از پشتش آزاد کنند،جیمی با نیروی اندکی که برایش مانده بود شروع به جدال با آنها کرد. با حالتی پریشان هذیان گونه فریاد زد: نه! به الماسهای من دست نزنید،به الماسهای من دست نزنید...
سه روز بعد ، در اتاقیکوچک و بدون اثاث از خواب بیدار شد.غیر از نوارهای زخم بندی که به دور بدنش پیچیده شده و تنش را پوشانده بود چیز دیگری در بر نداشت.نخستین کسی که با گشودن چشمهایش دید ، زنی فربه و میانسال و خوش خلق بود که کنار تخت او نشسته بود.
چ-؟ صدایش به خس خس می مانست.نمی توانست کلمات را از دهانش خارج کند.
آرام باش عزیزم. تو بیمار بودی .زن با مهربانی سر او را که باند پیچی شده بود بلند کردو از فنجان حلبی جرعه ای آب به وی داد.
جیمی با تلاش فراوان توانست خودش را بلند کند و به آرنجش تکیه بدهد.
اینجا -؟ آب دهانش را قورت داد و دوباره سعی حرف بزند: من کجا هستم؟
تو در ماگردام هستی.من آلیس جاردین هستم .و اینجا پانسیون من است.حالت خوب خواهد شد. به کمی استراحت احتیاج داری.حالا در رختخوابت دراز بکش.
جیمی به خاطر آورد که چطور غریبه هایی سعی کرده بودند کوله پشتی اش را از او جدا کنند ، و وجودش آکنده از ترس شد: اثاث من کجا- و کوشید .از روی تخت بلند شود. اما صدای مهربان ان زن مانعش شد.
همه چیز جایش امن است.پسرم ،نگران هیچ چیز نباش .و به کوله پشتی جیمی که در گوشه ای از اتاق افتاده بود اشاره کرد.
جیمی در میان ملافه های سفید تمیز دراز کشید.بالاخره به اینجا آمدم سفر را به پایان رساندم.از حالا به بعد اوضاع رو به راه خواهد شد.آلیس حادرین فرشته رحمتی نه فقط برای جیمی مک گریگور ، بلکه برای نیمی از اهالی ماگردام بود.در آن شهر مهدنی پر از ماجرا جویانی که رویای مشترکی داشتند ، او به آن جویندگان غذا می داد ، ازشان پرستاری و مراقبت می کرد و تشویقشان می نمود .او زنی انگلیسی بود که با شوهرش به آفرقای جنوبی آمده بود و آن هنگامی بود ک شوهرش تصمیم گرفت از شغل آموزگاری اش در لیدز صرف نظر کند و به خیل مهاجران سرزمین الماس خیز بپیوندد. وی سه هفته پس از رسیدن به آفریقای جنوبی از تب نوبه در گذشت، و آلیس تصمیم گرفت همانجا بماند .معدنچیان برای آلیس ، تبدیل به فرزندانی شدند که او هرگز صاحبشان نشده بود.
ائ جیمی را چها روز دیگر هم در بستر نگه داشت، به وی غذا می داد، نوارهای زخم بندی اش را عوض می کردو کمک می کرد قدرتش را به دست آورد. روز پنجم جیمی اماده ترک بستر بود.
خانم جاردین، میخواهم بدانید که چقدر سپاسگزارتان هستم.اما الان نمی توانم پولی به شما بدهم ، فعلا که نه.ولی به زودی یک روز الماس درشتی از من هدیه خواهید گرفت .این قولی است به شما از طرف جیمی مک گریگور. زن به سخنان پر هیجان و پر از احساس ان مرد جوان و خوش قیافه لبخند زد. جیمی هنوز ده کیلو وزن کم داشتو چشمان خاکستری اش خبر از آن فاجعه ای که پشت یر گذاشته بود می داد، اما در وجودش قدر تی خارج العاده نهفته بود ،اراده ای داشت که قابل احترام و در عین حال رعب آور بود. خانم جاردین اندیشید، او با بقیه فرق دارد.
جیمی لباسهای تازه شسته شده ای پوشید و به گردش و تفحص در شهر رفت .آنجا کلیپ دریفت ی در یک مقیاس کوچکتر بود؛ همان خیمه ها و گاریها و خیابانهای خاک آلود، فروشگاه هایی که سست و بی پایه بنا شده بودند، جماعت جویندگان الماس .همچنان که از برابر میکده ای عبور می کرد،غرشی ار از داخل انجا شنید و به درون رفت .جمعیت پر سر وصدایی به دور یک مرد ایرلندی که پیراهن قرمز به تن داشت، حلقه زده بودند.
او پرسید:چه خبر شده است؟
این مرد می خواهد به یمن الماسی که پیدا کرده ، گلوی همه را تر کند.
می خواهد چه کار کند؟
او امروز ثروتنمد شده ،بنابراین همه حاضران در میکده را مهمان کرده است.این مردان تشنه لب که سالن را پر کرده اند هر چقدر مشروب بخورند او پولش را خواهد داد.
جیمی به گفت و گوی چند معدنچی ناراضی و دلخور ملحق شد که دور میزی نشسته بودند.
مک گریگور اهل کجایی؟
اسکاتلند.
که این طور .نمی دانم در اسکاتلند چه مزخرفاتی در گوش تو کرده اند، اما در این مملکت لعنتی آنقدر الماس وجود ندارد که حتی بتوان مخارج را تامینکرد.
انها از مناطق دیگری صحبت می کردند؛ گُنگ گُنگ ، فولورن هرپ ، دلپورتس ، پور منزکپَی، سیکس پنی راش...
معدنچیان همه یک داستان سر زبنشان بود - از ماهها کار طاقت فرسای جا به جا کردن صخره ها، کندن زمین سفت و سخت ، چمپتمه زدن در ساحل رودخانه و الک کردن لجن برای یافتن الماس می گفتند.ه روز چند قطعه الماس پیدا می شد، اما کافی نبود که مردی را ثروتمند کندوبلکه فقط برای زنده نگاه داشتن رویاهایش کفایت می کرد.روحیه حاکم برشهر مخلوط عجیبی از خوش بینی و بد بینی بود.خوش بین ها از راه می سیدند،بدبین ها آنجا را تر ک می کردند.
جیمی می دانست به کدام گروه تعلق دارد.
او به مرد ایرلندی پیراهن قرمز،که حالااز شدت مستی چشمانش ورم کرده بود نزدیک شد و نقشه وندِرمِرو را نشان او داد.
مرو نگاهی به نقشه انداخت و آن را به جیمی پس داد« بی ارزش است.کل این منطقه را زیر و رو شده است واگر جای تو بودم بدهوپ را امتحان می کردم.»
جیمی باورش نمی ش.نقشه وندرمرو بود که او را به آنجا آورده بود، ستاره راهنمایی که قرار بود ثروتمندش کند.
معدنچی دیگری گفت:برو به کولزبرگ. پسرجان،آنجاست که الماس پیدا می کنند.
گیلفیلانزکُپ-آنجاست کهحفاری می کنند.
اگر نظر مرا بخواهی ،بهتر است منطقه مونلایت راش را امتحان کنی.
همان شب موقع صرف شام ،آلیس جاردین گفت: جیمی حفاری در اینجا به قماری می ماند.هر جا ممکن است الماس کشف شود.یک نقطه را انتخاب کن،با کلنگ مشغول شو و دعا کن الماس پیدا کنی.همه این متخصصان دارند همین کار را می کنند.
جیمی پس از یک شب بی خوابی کشیدن و غرق در اندیشه بودن تصمیم گرفت نقشه وندرمرو را فراموش کند.او برخلاف همه توصیه هایی که شنیده بود،تصمیم گرفت در امتداد رودمادِر به سمت شرق برودوصبح روز بعد با خانم جاردین وداع کرد و رهسپار شد.
او به مدت سه روز و دو شب پیاده راه رفت و بالاخره به منطقه ای رسید که احتمال داشت در آن الماس یافت شود، و خیمه کوچکش را برپا کرد.صخره های بزرگی در هر دو سوی ساحل رودخانه قرار داشتو جیمی با استفاده از شاخه های قطور درختان به عنوان اهرم با تقلای فراوان صخره ها را جابه جا کرد تا به خاکی که زیرشان بود دست یابد.
از سحرگاه تا تنگ غروب زمین را حفر کرد به دنبال ان گل زردرنگ یا خاک آبی رنگ حاوی الماس می گشت که نشان دهد به رگه ای از الماس برخورده است.اما زمین عاری از آن بود.مدت یک هفته زمین را کند بدون این که حتی یک قطعه سنگ الماس پیدا کند. در پایان هفته آن محل را ترک کرد و به راه افتاد.
یک روز همانطور که راه می رفت در دور دست چیزی دید، که مثل خانه ای نقره ای بود که در زیر آفتاب با تلالؤ خاصی می درخشید. با خودش گفت: به زودی کور می شوم.
اما نزدیکتر که رسید دید آنجا یک دهکده است.به نظر می رسید تمام خانه ها از نقره ساخته شده باشد. جمعیتی از مردان ، زنان و بچه های هندی ملبس به لباسهای پاره و ژنده در خیابانها راه می رفتند.جیمی با حیرت به آنهانگاه می کرد . درخشش آن خانه های نقره فام، به خاطر آن بود که پیت های حلبی را کاملا باز کرده بودند. او همچنان به راه رفتن ادامه داد و به پیش رفت ،و یک ساعت بعد وقتی به پشت سرش نگاه کرد هنوز می توانست درخشش دهکده را ببیند.این منظره ای بود که هرگز فراموشش نمی شد.
جیمی همچنان به سوی شمال می رفت.در طول ساحل رودخانه جایی که ممکن بود الماس پیدا شود،پیشروی می کرد.آنقدر حفاری می کرد تا وقتی بازوانش دیگر قدرت نداشتند کلنگ سنگین را بلند کنند؛بعد خاک خیس را در غربال دستی الک می کرد.شب که می شد مثل این که داروی خواب آور به او داده باشند به خواب می رفت.
در پایان همفته دوم به سمت بالای رودخانه رفت و به شمال منطقه کوچک مهاجر نشینی رسید که پاردسپن نام داشت. نزدیک یک پیچ رودخانه توقف کرد و مشغول غذا درست کردن برای خودش شد.گوشت را پیاز ونمک و فلفل زد و ان را به سیخ کشی و روی اتش چوب کباب کرد .کباب را خورد ،بعد چای داغ نوشید و جلوی چادرش نشست .به ستارگان اسمان پهناور لایتناهی خیره شد.در طول دوهفته اخیر حتی یک نفر آدم هم ندیده بود، و احساس تنهایی مثل گردبادی بر او مستولی شدو وجودش را فرا گرفت .به خودش گفت،من اینجا چه غلطی می کنم؟ وسط این بیابان پر از سوز و باد مثل احمق دیوانه ای نشسته ام و با شکستن صخره ها و حفر کردن خاک و گل و لای دارم خودم را می کشم.بهتر بود این کارها را در مزرعه ام می کردم تا کلی نتیجه می گرفتم و محصول درو می کردم.شنبه آینده اگر الماس پیدا نکنم به خانه باز خواهم گشت. او به آن ستارگان سرد و سنگدل نگاه کرد و فریاد زد:
حرفم را می شنوید؟ لعنت بر شما و اندیشید یا حضرت مسیح دارم دیوانه می شوم.
جیمی آنجا نشسته بود و با تنبلی و دلخوری دانه های شن را در میان انگشتانش الک می کرد. در میان شنها یک سنگ درشت بود ،لو لحظه ای به آن نگاه کرد و بعد آن را دور انداخت.هزاران سنگ بی ارزش مثل این یکی را در هفته های اخیر دیده بود .وندرمرو آن سنگها را چه نامیده بود؟ اشلنتر.بله اما در این یکی چیزی وجود داشت که توجه او را با کمی تاخیر به خود جلب کرد. درشت تر از سنگهای دیگر بود و شکل عجیبی داشت.جیمی قطعه سنگ را به پاچه شلوارش مالید تا خاک را از آن پاک کند، و آن را با دقت بیشتری بر رسی کرد.شبیه الماس بود.تنها چیزی که باعث شد او به حواس خودش شک کند اندازه آن بود.تقریبا به بزرگی یک تخم مرغ بود.اوه،خدای من اگر الماس باشد... ناگهان نفس کشیدن برایش دشوار شد.فانوسش را به دست گرفت و به تجسس در زمین اطرافش پرداخت. در عرض پانزده دقیقه ،چهار تای دیگر شبیه اولی پیدا کرد. هیچکدامشان به بزرگی سنگ اولی نبودند،اما اندازه اشان در حدی بود که باعث شد وجود جیمی را هیجان افسارگسیخته ای فرا بگیرد.
او پیش از سحر از خواب برخاست و دیوانه وار شروع به حفر زمین کرد و تا حدود ظهر ، شش قطعه الماس دیگر یافت. هفته بعد نیز با حالت تب آلودی به حفاری و بیرون آوردن الناس مشغول بود.شبها انها را برای امن بودن جایشان زیر خاک مدفون می کرد تا هیچ جوینده ای که محتمل بود از آنجا بگذرد نتواند آنها را بیابد.هر روز الماسهای بیشتری پیدا می شد،و همچنان که او تلمبار شدن ثروتش را مشاهده می کرد لذتی وصف ناشدنی وجودش را اکنده می ساخت.تنها نیمی از آن گنجینه به وی تعلق داشت، اما همان میزان
ثروت نیز مافوق تصوراتش بود.
در پایان هفته ، جیمی روی نقشه اش علائمی کشید و به کمک کلنگش چوبهایی در کاشت تا حدود زمین مورد ادعایش را مشخص کند . بعد گنجینه پنهان شده در دل خاکش را بیرون آورد، ان را در کف کوله پشتی لا به لای اثاثش جا داد و رهسپار ماگردام شد.
بیرون آن ساختمان کوچک ، روی تابلویی چنین نوشته بود: دایا منت کوپر.
جیمی به داخل دفتر که اتاقی کوچک و بدون هوا بود قدم گذاشت، و ناگهان اضطرابی ناشی از ترس وجودش را پر کرد . دهها جوینده ی الماس به او گفته بودند الماسهایی که پیدا کرده اند سنگهای بی ارزشی از آب درآمده است."اگر اشتباه کرده باشم چی؟ اگر..."
ارزیاب پشت میزی فکسنی در آن دفتر کوچک نشسته بود."از دست من کاری برایتان ساخته است؟"
جیمی نفس عمیقی کشید و گفت:"بله آقا. می خواهم اگر ممکن است ارزش اینها را برایم تعیین کنید."
در برابر چشمان تیزبین و دقیق ارزیاب، جیمی سنگها را روی میز چید . هنگامی که کارش تمام شد ، مجموعا بیست و هفت قطعه سنگ روی میز بود. ارزیاب با حیرت به آنها خیره شده بود.
"شما...شما اینها را از کجا پیدا کردید؟"
"اول به من بگویید آیا اینها الماس هستند یا خیر، بعد به شما خواهم گفت."
ارزیاب بزرگترین قطعه سنگ را برداشت و آن را با ذره بین جواهر فروشان وارسی کرد. گفت: "خدای من این بزرگترین الماسی است که در عمرم دیده ام" و جیمی پی برد که نفس در سینه اش حبس شده است . مرد ملتمسانه گفت:"کجا...اینها متعلق به کجا هستند؟"
جیمی خنده کنان گفت:"پانزده دقیقه ی دیگر شما را در خوارکخانه می بینم . آنجا به شما خواهم گفت"
او الماسها را جمع کرد ، در جیبهایش گذاشت و از دفتر خارج شد . به سوی دفتر ثبت املاکی رفت که دو خانه پایین تر در همان خیابان بود. در آنجا گفت:"می خواهم مالکیت زمینی را به ثبت برسانم ، به نام سلیمان وندِرمِرو مک گریگور."
او که به صورت یک پسر کشاورز فقیر داخل آن دفتر ثبت املاک شده بود، به منزله یک میلیونر بزرگ از آنجا قدم بیرون گذاشت.
ارزیاب در خوراکخانه منتظر جیمی مک گریگور بود که او داخل شد. معلوم بود که آن مرد خبر را پخش کرده است، چون همین که جیمی به داخل رستوران قدم گذاشت صدای هیس هیس ناگهانی و حاکی از احترامی به گوش رسید. در ذهن همه ی حاضران ، سوال ناگفته ی یکسانی گردش می کرد . جیمی به طرف پیشخان رفت و به متصدی بار گفت:"من کشف بزرگی کرده ام و امروز می خواهم گلوی همه را تر کنم." چرخید و رو به جمعیت گفت:"پاردسپن."
آلیس جاردین در حال صرف فنجانی چای بود که جیمی وارد آشپزخانه شد. چهره آلیس از دیدن او شکفت:"جیمی! اوه، خدا را شکر که تو سالم برگشتی!" او جیمی را با ظاهر به هم ریخته و چهره ی برافروخته اش در آغوش کشید و گفت:"اوضاع خوب پیش نرفت، نه؟اشکالی ندارد عزیزم. بیا یک فنجان چای تازه دم با هم بنوشیم تا حالت بهتر شود."
جیمی بدون گفتن کلمه ای دست به جیبش برد و یک نگین درشت الماس از آن بیرون آورد و آن را دست خانم جاردین گذاشت.
گفت:"من به قولم وفا کردم."
آلیس برای مدتی طولانی به آن سنگ خیره شد و چشمان آبی اش از اشک تر گشت."نه جیمی، نه." صدایش خیلی ملایم و پر مهر بود:"من این را نمی خواهم . مگر نمی بینی بچه؟ این همه چیز را خراب می کند..."
جیمی برای بازگشت به کلیپ دریفت ، صفری باشکوه و بی دغدغه را تدارک دید. یکی از ریزترین الماسهایش را داد و در ازای آن اسب و کالسکه ای خرید، و آنچه را که تا آن زمان هزینه کرده بود دقیقا یادداشت کرد تا به شریکش اجحاف نشود.سفر بازگشت به کلیپ دریفت راحت و آسان بود و وقتی او فکر کرد چه جهنمی را طی سفرِ رفت پشت سر گذاشته بود، مات و مبهوت ماند. با خود اندیشید، این تفاوت بین غنی و فقیر است. فقرا پیاده طی طریق می کنند، ثروتمندان با کالسکه سفر می کنند.
با شلاق ضربه ی آهسته ای به اسب زد و با خرسندی در آن بیابان در حالی که هوا رو به تاریکی می رفت، روان شد.
فصل 3 :
کلیپ دریفت تغییری نکرده بود، اما جیمی مک گریگور چرا. همچنان که سوار بر کالسکه در شهر می راند و مقابل فروشگاه وندِرمِرو توقف می کرد ، مردم خیره خیره نگاهش می کردند. تنها اسب و کالسکه گرانبها نبود که توجه عابران را به خود جلب می کرد، بلکه شادمانی و سرمستی آن مرد حوان نیز برایشان جالب بود آنان سابقا هم جویندگان الماسی را که با کشفشان ثروتمند شده بودند دیده بودند، و همیشه دیدن این اشخاص وجودشان را از امید دوباره ای آکنده می ساخت. مردم کمی دورتر ایستاده بودند و جیمی نظاره می کردند که از کالسکه پایین می پرید.
همان جوان سیاه پوست درشت هیکل در آنجا بود. جیمی خندید و به او گفت:"سلام، من برگشتم."
باندا بی اینکه چیزی بگوید افسار اسب را به تیر افقی مخصوص بستن اسبها گره زد و داخل فروشگاه شد. جیمی دنبالش رفت.
سلیمان وندرمرو مشغول صحبت با یک مشتری بود. مرد هلندی ریزنقش سرش را بالا آورد و لبخندی زد ، و جیمی دانست که وندرمرو هم به احتمال زیاد احبار جدید را شنیده است. هیچکس نمی توانست چگونگی آن را توضیح بدهد، اما اخبار مربوط به کشف الماس در یک منطقه گویی با سرعت نور در تمام قاره سیر می کرد.
پایان صفحه 67
صفحۀ 68 تا 72
وندِر مِرو پس از روانه کردن مشتری اش ، با سر به سمت عقب مغازه اشاره کرد : «بفرمایید آقای مک گریگور»
جیمی در پی او رفت. دختر آن مرد جلوی اجاق ایستاده بود و ناهار را آماده می کرد . «سلام مارگارت»
دختر سرخ شد و به سمت دیگری نگاه کرد.
وندِر مُرو تبسم کنان گفت : « خوب! شنیدم با خبرهای خوبی برگشته ای.»
پشت میز روی یک صندلی نشست و بشقاب و نمکدان و فلفلدان نقره ای را کنار زد و جلویش را خلوت کرد.
(درست است ، قربان)
جیمی کیسه ی چرمی بزرگی را با غرور از جیب کتش بیرون آورد و الماسها را روی میز آشپزخانه ریخت. وندِرمِرو به آنها نگریست ، مسحور شده بود. سپس دو انگشتش را گرفت و با چشم دقیقا معاینه کرد ، حتی الماسها را با زبان چشید. و بزرگترین قطعه را بعد از الماس های دیگر وارسی کرد. سپس آنها را مشت مشت در کیفی از جنس جیر قرار داد و کیف را در یک گاو صندوق بزرگ آهنین که در گوشه ای بود گذاشت و در گاو صندوق را قفل کرد.
وقتی شروع به صحبت کرد احساس رضایتی عمیق در لحن صدایش وجود داشت : ((کارت را خوب انجام دادی ، آقای مک گریگور ، واقعا خیلی خوب))
((متشکرم قربان این تازه اول کار است. صدها قطعه الماس دیگر هم آنجا هست. من حتی نمی توانم تصور کنم آنها چقدر ارزش دارند.))
((و آیا واقعا زمین مورد نظرت را به درستی به ثبت رساندی؟))
((بله قربان)) جیمی دست به جیب برد و ورقه ی ثبت را بیرون آورد. (( ملک به نام هر دوی ما ثبت شده است.))
وندِرمِرو مرقه کاغذ را مطالعه کرد و بعد آن را در جیبش گذاشت.((واقعا سزاوار پاداش هستی. همین جا منتظر بمان.))
او به طرف دری که به داخل فروشگاه باز می شد رفت. ((مارگارت با من بیا.))
دخترک با بردباری پِیِ پدرش رفت و جیمی اندیشید مثل یک بچه گربه ترسیده است.
چند دقیقه بعد وندِرمِرو تنها به پستوی مغازه بازگشت.((خوب ، بفرمایید))
کیفی را گشود و به دقت پنجاه پوند از داخل آن پول شمرد. و جلوی جیمی روی میز گذاشت.
جیمی متحیر به او نگاه می کرد : (( قربان این دیگر برای چیست؟))
برای تو پسر جان ، همه ی این پول متعلق به توست.))
((من - من متوجه نمی شوم!)
(( تو 24 هفته از اینجا دور بوده ای. با حساب هفته ای دو پوند ، مزدت می شود چهل و هشت پوند و دو پوند دیگر هم به عنوان پاداش بهت دادم.))
جیمی خندید : (( من احتیاج به پاداش ندارم. از آن الماس ها سهم می برم.
((از الماس ها سهم می بری؟))
(( بله ، چرا که نه؟ منظورم این است که نصف آن الماسها مال من است. ما با هم شریک هستیم.
وندِر مِرو به او خیره شده بود : ((شریک هستیم؟ از کجا این فکر باطل به سرت زده؟))
((از کجا...جیمی با حالتی سرگردان به مرد هلندی نگاه می کرد. خوب از آنجا که با هم قرار داد بستیم.!
((درست است...تو آن قرارداد را خوانده ای؟))
((خوب...نه آقا.به زبان آفریقایی نوشته شده است. اما خودتان گفتید که ما پنجاه ، پنجا شریک هستیم.))
مرد سال خورده سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت :
- تو حرفم را اشتباه متوجه شدی ، آقای مک گریگور. من به شریک احتیاج ندارم. تو برایم کا کردی. من به وسایل و لوازم کار مجهزت کردم و فرستادمت که برایم الماس پیدا کنی.))
جیمی احساس کرد جریان آهسته ای از خشم در وجودش به خروش در آمده است. شما چیزی به من ندادید. من صد و بیست پوند پول آن وسایل و لوازم را دادم.
مرد مسن شانه هایش را به نشانه ی بی اعتنایی بالا انداخت و گفت :
(( نمی خواهم وقت ارزشمند خودم را به جر و بحث بیهوده تلف کنم. بهت می گویم چه می کنم. 5 پوند دیگر هم علاوه بر این 50 پوند به تو پول می دهم و معامله را تمام شده تلقی خواهم کرد. فکر می کنم این نهایت سخاوت مندی ام را می رساند.))
جیمی از خشم منفجر شد : این معامله تمام شده تلقی نخواهد شد!.
بر اثر خشم ، دوباره لهجه اسکاتلندی به خود گرفت و حرف ((ر)) را کشیده و به سبک اسکاتلندی ها تلفظ کرد :
(( نصف این ملکی که به من به ثبت رسانده ام مال خودم است. و من حقم را خواهم گرفت. من آن را به اسم هر دویمان به ثبت رسانده ام.))
وندِرمِرو پوزخندی زد و گفت : پس تو سعی کردی سر مرا کلاه بگذاری. به خاطر این کار دستگیر و زندانی خواهی شد.
او پول را به زور در دست جیمی گذاشت ، بیا مزدت را بگیر و از مغازه ی من بیرون برو.
((با تو مبارزه خواهم کرد!))
((ایا پول داری وکیل بگیری؟ پسرجان این حرفها طرفها همه ی وکلا در مشت من هستند)
جیمی اندیشید ، این اتفاق برای من نمی افتد. این یک کابوس است. رنجی که متحمل شده بود ، هفته ها و ماهها سرگردانی در گرمای سوزان بیابان ، کار جسمانی سخت و عذاب دهنذه از سحرگاه تا تنگ غروب ، همه ی آن مصائب در برابر چشمانش مجسم شد. او تا چند قدمی مرگ پیش رفته و به زندگی بازگشته بود ، و حالا این مرد می کوشید چیزی را که متعلق به او بود با کلاه برداری صاحب شود.
جیمی به چشمان وندِرمِرو چشم دوخت و گفت : نمیگذارم به این راحتی از چنگم در بروی.من کلیپ دریفت را به این زودی ها ترک نخواهم کرد. به همه ی اهالی اینجا خواهم گفت که تو چه کرده ای. بالاخره سهمم را از آن الماس ها از حلقومت بیرون می کشم.
وندِرمِرو روی از او برگرداند تا خودش را از زیر بار نگاه غضبناک آن چشمان خاکستری رنگ خلاص کند. زیر لب گفت : پسر جان بهتر است پیش دکتر بروی...فکر می کنم تابش آفتاب عقلت را زایل کرده اسن.
ثانیه ای طول نکشید که جیمی سراغ وندِرمِرو رفت. آن هیکل لاغر را در هوا بلند کرد و صورت او را مقابل چهره ی خودش نگه داشت.
بلایی سرت بیاورم که مرغان هوا به حالت گریه کنند
سپس رهایش کرد تا به زمین فرود بیاید ، پول را روی میز پرتاب کرد و با غیظ و شتابان از پستوی مغازه خارج شد.
وقتی جیمی مک گریگور ، به سالن میکده ی ساد دآنر پا گذاشت آن جا را تقریبا خالی یافت زیرا اکثر جویندگان الماس در راهشان به سوی پاردسین بودند.
وجود او آکنده از خشم و نومیدی شد. با خود فکر کرد ، وحشتناک است.
من اندک زمانی به ثروت کراسوس بودم و در یک آن تبدیل به یک ورشکسته ی بدبخت شدم.
وندِرمِرو دزد است و من راهی پیدا می کنم که تنبیهش کنم و به مجازاتش برسانم اما چطور؟
وندرمرو درست می گفت. جیمی پولی نداشت که وکیلی بگیرد تا با او مبارزه کند و حق خودش را از او پس بگیرد.
جیمی در آنجا غریبه بود . در حالی که وندرمرو عضو محترمی از جامعه به شمار می رفت.
تنها سلاحی که آن جوان در دست داشت حقیقت بود.
صفحه 72 - 76
قصد داشت همه ساکنان آفریقای جنوبی را مطلع کند که آن مرد چه بلایی بر سرش آورده و چه کرده است .
اسمیت ، متصدی بار ، به او خوشامد گفت . (( خوش آمدی ، آقای مک گریگور . همه چیز مهیاست . چه میل داری ؟ ))
(( یک جام ویسکی ))
اسمیت یک ویسکی دوبل برایش ریخت وآن را روی پیسخان جلوی جیمی گذاشت . جیمی جرعه ای از آن را سر کشید . او به مشروب خوری عادت نداشت ، و آن نوشیدنی قوی گلو و معده اش را سوزاند .
(( لطفاً یکی دیگر بدهید .))
(( تازه داری سر حال می آیی ، نه؟ من همیشه گفته ام که اسکاتلندی ها همه را مست می کنند و خودشان هشیار می مانند .))
دومین جام آسانتر از گلویش پایین رفت . به خاطر آورد که همان متصدی بار بود که به یک معدنچی گفته بود برای دریافت کمک نزد وندرمرو برود . (( می دانستی که آن وندر مرو پیر یک آدم کلاهبردار است ؟ او می خواهد الماسهای مرا که حق مسلم من است بالا بکشد .))
اسمیت قیافه ای همدرد و دلسوز داشت . (( چی گفتی ؟ این وحشتناک است . متاسفم که چنین چیزی می شنوم .))
(( نمی تواند از عواقب این رذالتش به آسانی فرار کند .)) جیمی جویده جویده حرف می زد . (( نصف آن الماسها مال من است . او دزد است و من آبرویش را می برم . به همه خواهم گفت چه کلاهی سرم گذاشته است.))
مراقب باش . وندرمرو آدم بانفوذی در این شهر است . )) متصدی بار به او هشدار داد :(( اگر می خواهی مقابلش بایستی ، به کمک احتیاج داری . راستش من یک نفر سراغ دارم که می تواند به تو کمک کند . او از وندرمرو به همان اندازه تنفر دارد که تو از آن مرد متنفری .)) اسمیت به اطراف نگریست تا مطمئن شود کسی صدایش را نمی شود (( یک اصطبل قدیمی انتهای همین خیابان است . من ترتیب اوضاع را می دهم امشب ساعت ده آنجا باش ))
جیمی به عنوان سپاسگذاری گفت ((ممنونم لطفت را فراموش نمی کنم . ))
(( ساعت ده امشب ، اصطبل قدیمی .))
اصطبل قدیمی سازه ای بود که با عجله سر هم بندی شده و از ورقه های موجدار حلبی ساخته شده بود . آن اصطبل در حاشیه ی شهر کمی دورتر از خیابان اصلی واقع بود . جیمی ساعت ده شب به آنجا رسید . داخلش تاریک بود ، و او آهسته و در حالی که با احتیاط قدم بر می داشت کمی جلو رفت . نمی توانست کسی را در آن حوالی ببیند . داخل که شد گفت : (( سلام ))
پاسخی در کار نبود جیمی آهسته پیش می رفت . می توانست سایه ی بی قرار اسبها را که با بی قراری در آخورهایشان می جنبیدند مشاهده کند . سپس صدایی از پشت سرش شنید و همین که خواست برگردد، میله ای به پهنای شانه هایش فرود آمد و او را به زمین انداخت . چماقی با صدای آهسته و خفه بر سرش فرود آمد و دستی درشت او را از زمین بلند کرد و نگه داشت ، و در آن حال مشتها و لگدها بر بدنش نثار شد. به نظر می رسید ضربات تا ابد ادامه داشته باشد . وقتی درد آنقدر زیاد شد که تحملش ممکن نبود او از حال رفت و روی صورتش آب سرد ریختند . چشمهایش را با پلک زدن های نامنظمی گشود . به نظرش آمد که باندا، خدمتکار وندرمرو را می بیند ، و آنگاه ضربات کتک از نو آغاز شد . جیمی احساس کرد دنده هایش در حال شکستن است . چیزی با شدت بر ساق پایش فرود آمد ، و او صدای شکستن استخوانش را شنید .
در این لحظه بود که بار دیگر هشیاریش را از دست داد.
مثل آن بود که بدنش را روی آتش گذارده باشند .گویی کسی صورتش را با کاغذ سنباده می خراشید و او بیهوده سعی می کرد دستش را به نشانه اعتراض بلند کند ، تلاش می کرد چشمانش را بگشاید . اما از بس چشمانش متورم بودند باز کردنشان ممکن نبود . جیمی آنجا روی زمین افتاده بود ، هر تاری از وجودش از درد فریاد می کشید ، و می کوشید به خاطر آورد که کجاست . سرش را کمی چرخاند و خراشیده شدن پوست صورتش دوباره آغاز شد . دستش را کورمال کورمال دراز کرد و دانه های شن را احساس نمود . صورت زخمیش روی شن داغ قرار داشت به آرامی و در حالی که هر حرکتی برایش عذابی دردناک بود ، سعی داشت خودش را روی زانوانش بلند کند . سعی کرد با چشمان متورمش اطراف را ببیند ، اما توانست تصاویر مبهمی را تشخیص دهد . او لخت و عریان در جایی وسط صحرایی بی نام و نشان بود . اول صبح بود، اما گرمای خورشید را که در حال سوزاندن بدنش بود احساس می کرد . کورمال کورمال اطراف را برای یافتن غذا یا قمقمه ای آب جستجو می کرد . ولی هیچ چیز در کار نبود. آنه او را در آنجا رها کرده بودند تا بمیرد . سلیمان وندرمرو. و البته متصدی بار اسمیت . جیمی وندرمرو را تهدید کرده بود، و وندرمرو به همان آسانی که بچه کوچکی را گوشمالی دهد جیمی را تنبیه کرده بود . او با خودش عهد کرد ، اما آن مرد خواهد فهمید که من یک بچه نیستم . دیگر بچه نیستم . من یک انتقامجو هستم و انها تقاص کارشان رتا پس خواهند داد. تقاص کارشان را پس خواهند داد . نفرتی که در وجودش سیر می کرد به او قدرت نشستن داد . نفس کشیدن برایش عذابی بود . چند تا از دنده هایش را شکسته بودند ؟ باید مواظب باشم دنده هایم در ریه هایم فرو نرود وآنها را سوراخ نکنند . سعی کرد به پا خیزد ، اما با فریادی به زمین افتاد . ساق پای راستش شکسته بود و استخوان ان زاویه ای با قسمت بالای پایش تشکیل داده بود . قادر به راه رفتن نبود ، اما می توانست بخزد . جیمی مک گریگور اصلاً نمی دانست کجاست . احتمالاً او را جایی دور از مسیر حرکت گاریها و اسبها قرار داده بودند جایی که بدنش را فقط جانوران مردار خوار بیابان ، یعنی کفتارها و پرندگان منشی و لاشخورها پیدا کنند . بیابان گورستان بسیار بزرگی بود . او استخوانهای اجسادی را دیده بود که جانوران مردار خوار خورده بودند . درست همان هنگام که در این فکر بود صدای به هم خوردن بالهای پرندگان را بالای سرش شنید . موجی از وحشت به وجودش دوید . او کور شده بود ، نمی توانست آنها را ببیند ، اما می توانست بویشان را استشمام کند . شروع به خزیدن کرد.حواسش را روی دردش متمرکز کرد . بدنش از درد می سوخت و هر حرکت کوچکی رودخانه خروشانی را از درد و شکنجه را به همراه می آورد . اگر به شکل خاصی حرکت می کرد پای شکستهاش ناگهان امواج درد شدید و وحشتناکی را از خود صادر می کرد ، و اگر موقعیتش را کمی تغییر می داد تا با وضعیت ساقش جور در بیاید احساس می کرد دنده هایش به هم ساییده می شوند نمی توانست رنج و عذاب ساکت و بی حرکت ماندن را تحمل کند درد و شکنجه حرکت کردن هم برایش تحمل ناپذیر بود .
جیمی به خزیدن ادامه داد.
صدای لاشخورهایی که بالای سرش می چرخیدند را می شنید . آنها با صبری ازلی و ابدی در انتظار بودند . افکار بی هدفی در مغزش سیر می کرد : او در کلیسایی خنک در شهر آبردین اسکاتلند بود ، در ت و شلوار مخصوص مراسم روز یکشنبه ظاهری آراسته داشت ، و بین دو برادرش نشسته بود . مری خواهرش و آنی کورد پیراهن های سپید و زیبای تابستانی به تن داشتند ، و آنی کورد به او نگاه می کرد و لبخند می زد . جیمی خواست از جا برخیزد و به طرف او برود ، برادرهایش مانعش شدند و شروع به نیشگون گرفتنش کردند . نیشگون های آنان به جریانهای شدید و عذاب دهنده ی درد تبدیل شد، و او بار دیگر لخت و برهنه در بیابان می خزید ، بدنش در هم شکسته بود . هیاهوی لاشخورها اکنون بلندتر شده بود ، صبرشان را از دست می دادند.
جیمی سعی کرد چشمهایش را به زور باز کند و ببیند لاشخورها تا چه حد به او نزدیک شده اند ؛ غیر از سایه های مبهم و لرزان چیزی نمی دید ، سایه هایی که قوه ی تخیل ناشی از ترس او آنه را به شکل کفتارها و شغالهای وحشی مجسم می کرد . باد سوزان صحرا به نفس های داغ و متعفن آنها تبدیل شد و به صورتش خورد .
او همچنان به خزیدن ادامه می داد، چرا که می دانست به محض اینکه توقف کند آنها بر سرش فرود می آیند . از درد و تب می سوخت و پوست تنش از شن های داغ سوخته و جزغاله شده بود . با این حال نمی توانست لز حرکت چشم پوشی کند ، نه تا زمانی که وندرمرو زنده باشد .
او هشیاری اش را نسبت به زمان از دست داده بود . حدس می زد یک کیلومتر جلو رفته باشد ، در حالی که در حقیقت کمتر از ده متر حرکت کرده و در دایره ای به دور خود خزیده بود. نمی توانست ببیند کجا بوده است و به کجا میرود . فکرش را تنها روی یک چیز متمرکز کرده بود : سلیمان وندرمرو.
جیمی از هوش رفت و از دردی وحشتناک و غیر قابل تحمل به خود آمد . ضربه هایی به ساق پایش وارد می آمد و لحظه ای طول کشید تا به خاطر آورد کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است . یک چشم متورمش را به زور باز کرد . یک لاشخور بسیار بزرگ با سری سیاه به ساق پایش حمله ور شده بود ، سبعانه گوشت پایش را می درید و با نوک تیزش او را که هنوز زنده بود می خورد . جیمی چشمان ریز و درخشان و نوار گردن نفرت انگیزش آن پرنده با آن پرهای برجسته دور گردنش را دید . بوی گند پرنده را همچنان که روی بدنش می نشست استشمام کرد . سعی کرد فریاد بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد . دیوانه وار خودش را به جلو پرتاب کرد و احساس کرد جریان گرم خون از ساقش بیرون ریخت . قادر بود سایه ی پرندگان غول آسا را برای کشتنش آمده بودند در اطرافش ببیند . می دانست دفعه ی بعد که بیهوش شود آخرین بار خواهد بود و کارش به پایان می رسد .به محض آنکه دوباره توقف کند ، پرندگان نفرت انگیز بر گوشتش منقار خواهند زد. به خزیدن ادامه داد . فکرش باز هم به این سو و آن سو رفت و دچار آشفتگی شد . صدای بلند به هم خوردن بالهای پرندگان را می شنید که به او نزدیکتر می شدند و به دورش حلقه ای تشکیل می دادند . اکنون اکنون ضعیف تر از آن بود که بتواند با انه مبارزه کند، یارای مقاومت در او به هیچ وجه نمانده بود . حرکتش را متوقف کرد و بی حرکت روی شن های سوزان افتاد .
پرندگان غول آسا حلقه اشان را تنگ تر کردند تا ضیافتشان را آغاز کنند.
جیمی چشمان ریز و درخشان و نوار گردن نفرت انگیزش آن پرنده با آن پرهای برجسته دور گردنش را دید . بوی گند پرنده را همچنان که روی بدنش می نشست استشمام کرد . سعی کرد فریاد بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد . دیوانه وار خودش را به جلو پرتاب کرد و احساس کرد جریان گرم خون از ساقش بیرون ریخت . قادر بود سایه ی پرندگان غول آسا را برای کشتنش آمده بودند در اطرافش ببیند . می دانست دفعه ی بعد که بیهوش شود آخرین بار خواهد بود و کارش به پایان می رسد .به محض آنکه دوباره توقف کند ، پرندگان نفرت انگیز بر گوشتش منقار خواهند زد. به خزیدن ادامه داد . فکرش باز هم به این سو و آن سو رفت و دچار آشفتگی شد . صدای بلند به هم خوردن بالهای پرندگان را می شنید که به او نزدیکتر می شدند و به دورش حلقه ای تشکیل می دادند . اکنون اکنون ضعیف تر از آن بود که بتواند با انه مبارزه کند، یارای مقاومت در او به هیچ وجه نمانده بود . حرکتش را متوقف کرد و بی حرکت روی شن های سوزان افتاد .
پرندگان غول آسا حلقه اشان را تنگ تر کردند تا ضیافتشان را آغاز کنند.
از 78- 81
فصل چهارم
شنبه، روز برپایی بازار در کیپ تاون بود. خیابانها پر از مشتریانی بود که در پی خریدن کالاهای مورد نظرشان بودند، و افرادی که برایملاقات دوستان و عشاقشان می آمدند. سفید پوستان آفریقای جنوبی که اجدادشاناستعمارگران هلندی بودند و فرانسویان، سربازان در اونیفورمهای رنگین و بانوانانگلیسی با دامن های لبه چیندار و بلوزهای لبه توری، در محلاتی مثل برامئونشتاین،پارک تاون و برگرز دورپ، در بازارهایی که در میدانها برپا می شد درهم می آمیختند. آنجا همه چیز می فروختند، از مبلمان و اثاث خانه گرفته تا اسب و کالسکه و میوه هایتازه. انسان می توانست البسه، بازی شطرنج، گوشت یا انواع کتاب به ده زبان مختلف رادر آنجا خریداری کند. روزهای شنبه، کیپ تاون به بازار مکاره ای پر سر و صدا و پرجنب و جوش تبدیل می شد.
باندا آهسته در میان جمعیت راه می رفت، مراقب بود چشم در چشم سفیدپوستان نیندازد. این خیلی خطرناک بود خیابانها مملو از سیاه پوستها و هندی ها وافراد رنگین پوست بود، اما اقلیت سفید پوستا فرمان می راند. باندا از آنها متنفربود اینجا سرزمین او بود، و سفیدپوستها بیگانه بودند. قبایل بسیاری در آفریقایجنوبی وجود داشت: باستوها، زولوها، بچوآناها، ماتایل ها، که همۀ آنها بانتو محسوبمی شدند. کلمۀ بانتو از آبانتو به معنی مردم مشتق شده است. اما بارولانگ ها یعنیمردم قبیلۀ باندا از طبقۀ اشراف بودند. باندا داستانهایی از امپراتوری بزرگ سیاهپوست که زمانی بر آفریقای جنوبی فرمانروایی می کرد شنیده بود، داستانهایی که مادربزرگش برایش گفته بود. امپراتوری آنها، کشور آنها. و اکنون آنها در دست مشتی شغالسفیدپوست اسیر بودند. سفید پوستان قلمرو سیاهان را کوچکتر و کوچکتر کرده بودند،تاجایی که آزادی شان کاملا مضمحل شده بود. تنها راهی که یک سیاه پوست برای زندهماندن داشت این بود که به ظاهر کم خور و چاپلوس باشد و باطنا زرنگ وکلاهبردار.
باندا نمیدانست چند سالش است، چرا که بومیان هیچ شناسنامه ای نداشتند. سن آنها از روی دانستههای کلی مردم قبیله تعیین می شد: جنگها و مبارزات، تولد و مرگ رؤسای بزرگ قبیله،پدیدار شدن ستارگان دنباله دار در آسمان شب، طوفانها، زلزله ها، سفر آدام کوک، مرگچاکا، و شورش به خاطر کشتار گله های گاو. اما شمار سالهای زندگی او تفاوتی ایجادنمی کرد. باندا می دانست که پسر یک رییس قبیله است، و برایش مقدر شده است کاری برایمردمش انجام بدهد. بانتوها به برکت وجود او بار دیگر به قدرت خواهند رسید وفرمانروایی خواهند کرد. فکر این مأموریت باعث شد او برای لحظه ای قدش را راست کند وبرافراشته تر گام بردارد، تا این که احساس کرد نگاه یک مرد سفید پوست رویش سنگینیمی کند.
باندا به عجله بهطرف شرق و به سوی حومۀ شهر رفت، به ناحیه ای که به سیاه پوستان اختصاص داشت. خانههای بزرگ و فروشگاههای مجلل و زیبا کم کم جای خود را به کلبه های محقر حلبی و خانهها و آلونک هایی داد که تنها یک بام شیب دار داشتند و لبۀ بالایی بام به دیوار یاساختمان دیگری تکیه داشت. او از خیابانی کثیف و خلوت پایین رفت، از ورای شانه هایشبه پشت سرش نگاه کرد تا مطمئن شود کسی تعقیبش نمی کند. به کلبه ای محقر و چوبیرسید، آخرین نگاه را به اطراف انداخت، دو بار آهسته به در زد و داخل شد. زنسیاهپوست لاغری روی یک صندلی در گوشۀ اتاق نشسته بود و پیراهنی می دوخت. باندا بهسوی وی سر تکان داد و به طرف اتاق خوابی که پشت کلبه واقع بودرفت.
سرش را پایین آورد وبه هیکلی که روی تخت افتاده بود نگریست.
شش هفتۀ قبل، جیمی مک گریگور به هوش آمده و خود را روی تختی در خانهای عجیب یافته بود. حافظه اش به کار افتاد. او دوباره در صحرای برهوت بود، بدنشدرهم شکسته و ناتوان بود، و لاشخورها ...
سپس باندا به آن اتاق کوچک پا نهاده بود و جیمی می دانست که او آمدهاست تا وی را بکشد. وندِرمِرو به طریقی پی برده بود که جیمی هنوز زنده است، وخدمتکارش را فرستاده بود تا کار وی را تمام کند.
جیمی خس خس کنان گفت: "چرا اربابت خوشنیامد؟"
"من اربابیندارم!"
"وندرمرو. مگر اوتو را نفرستاده؟"
"نه، اگربا خبر شود هر دوی ما را خواهد کشت."
این حرفها برای او معنایی نداشت: "من کجا هستم؟ می خواهم بدانم کجاهستم."
"تو در کیپ تاونهستی."
"غیر ممکن است. چطور به اینجا آمدم؟"
"منتو را به اینجا آوردم."
جیمی بیش از آن که چیزی بگوید، آن چشمان سیاه را برای مدتی طولانینظاره کرد. سپس گفت: "چرا؟"
"به تو احتیاج دارم. می خواهم انتقام بگیرم."
"می خواهی چه کار ...؟"
باندا جلوتر آمد: "انتقام خودم را نه. اصلا بهخودم اهمیتی نمی دهم. وندرمرو به خواهرم تجاوز کرد. او موقع به دنیا آوردن بچۀوندرمرو از دنیا رفت. خواهرم موقع مرگش فقط یازده سالداشت."
جیمی که به پشتدراز کشیده بود مبهوت ماند: "خدای من!"
"از روزی که خواهرم مرد من دنبال مرد سفید پوستی می گشتم که به منکمک کند. آن شب در طویله وقتی به عده ای کمک می کردم تو را تا حد مرگ کتک بزنند، آنمرد را یافتم، آقای مک گریگور. ما تو را در بیابان انداختیم. به من دستور دادهبودند بکشمت. به بقیه گفتم تو مرده ای و بعد با بیشترین سرعتی که می توانستم پیشتبرگشتم. نزدیک بود دیر برسم."
جیمی به خود لرزید. گویی بوی تعفن آن پرندۀ نفرت انگیز که به گوشتشمنقار می زد بار دیگر در بینی اش پیچید و درد آن را هم دوباره حسکرد.
"پرندگان سورچرانیشان را تازه شروع کرده بودند. من تو را در گاری چهار چرخ گذاشتم و در خانۀ مردممپنهان کردم. یکی از دکترهای ما دنده هایت را با تسمه بست و استخوان ساق پایت را جاانداخت و بی حرکت کرد و زخمهایت را شفا داد."
"بعدش چی؟"
"یک گاری پر از بستگان من داشت آنجا را به مقصدکیپ تاون ترک می کرد. ما تو را همراه خودمان آوردیم. تو اکثر اوقات بیهوش بودی. هربار که خواب می رفتی می ترسیدم دیگر بیدار نشوی."
جیمی به چشمان مردی که تقریبا او را به هلاکترسانده و کشته بود نگاه کرد. او باید کمی فکر می کرد. به این مرد اعتماد نداشت، وبا این حال وی زندگی اش را نجات داده بود. باندا می خواست از طریق او به وندرمرودست یابد. جیمی نتیجه گرفت،من هم می خواهم از طریق او به وندرمرو دست پیدا
82 تا85
کنم. بزرگترین آرزوی جیمی آن بود که وندرمرو به خاطر بلایی که سرش آورده بود تنبیه شود.
به باندا گفت:«بسیار خوب. راهی پیدا می کنم که وندرمرو به خاطر اذیت و آزارهایی که در حق هر دوی ما کرده تقاص پس بدهد و آنطور که شایسته است مجازات شود.»
برای نخستین بار لبخند محوی بر لبان باندا ظاهر شد:« آیا او کشته خواهد شد؟»
جیمی گفت:« نه، زنده خواهد ماند.»
آن روز بعدازظهر، جیمی برای اولین بار از بستر برخاست، سرگیجه و حالت ضعف داشت. ساق پایش هنوز کاملاً بهبود پیدا نکرده بود و او موقع راه رفتن کمی لنگ می زد. باندا سعی کرد کمکس کند.
« مرا به حال خودم بگذار. خودم از پسش بر می آیم.»
باندا جیمی را که محتاطانه در طول اتاق قدم برمی داشت تماشا می کرد. جیمی گفت:« یک آینه می خواهم» اندیشید، حتماً قیافه ی وحشتناکی پیدا کرده ام. از آخرین باری که صورتم را اصلاح کردم چند وقت می گذرد؟
باندا با آینه کوچکی به اتاق بازگشت، وجیمی آن را مقابل صورتش گرفت. به شخصی کاملاً بیگانه می نگریست. موهای سرش به سفیدی پوستش شده بود. ریشی سفید و نویی و مرتب نشده داشت. بینی اش شکسته بود وستیغی از استخوان آن را به یک سمت رانده بود. چهره اش بیست پیرتر شده بود. چروکهای عمیقی درطول گونه های فرورفته اش ظاهر شده بود و زخم کبودی روی چانه اش داشت. اما بزرگترین تغییر در چشمانش رخ داده بود. آن چشمها رنج بسیاری را مشاهده کرده و تلاطمهای درونی زیادی را احساس کرده بودند، و نفرت در آنها موج می زد. جیمی آینه را به آهستگی پایین گذاشت.
گفت:« می روم بیرون قدمی بزنم.»
«متأسفم آقای مک گریگور. این کار ممکن نیست.»
«چرا نمی شود؟»
«سفید پوستها به این قسمت شهر نمی آیند، درست همانطور که سیاه پوستها هرگز به مناطق سفید پوست نشین نمی روند. همسایه هایم نمی دانند تو اینجایی. ما تو را شبانه به اینجا آوردیم.»
«پس چطور اینجا را ترک خواهم کرد؟»
«امشب تو را از اینجا می برم.»
برای نخستین بار، جیمی کتوجه شد که باندا به خاطر او چقدر خطر به جان پذیرفته است. با شرمندگی گفت:« من پولی ندارم. به شغلی احتیاج دارم.»
«من تازه در بارانداز کار پیدا کرده ام.آنجا همیشه دنبال کارگر می گردند.»
کمی پول از جیبش درآورد و به جیمی داد:«این را بگیر.»
جیمی پول را گرفت و گفت:« به عنوان قرض قبول می کنم و به زودی بهت پس خواهم داد.»
باندا گفت:« باید به فکر گرفتن انتقام خواهرم باشی.»
***
نیمه شب بود که باندا جیمی را به بیرون کلبه هدایت کرد. جیمی به اطراف نگریست. او درقلب یک محله ی فقیرنشین بود، درجنگلی از کلبه های ساخته شده از ورقه های موجدار حلبی زنگ زده و خانه هایی با بام دارای یک شیب که از الوارهای پوسیده و کنف های پاره درست شده بود. زمین ازباران اخیر گل آلود بود و بوی بسیار بدی از آن به هوا متصاعد می شد. جیمی تعجب می کرد و از خودش می پرسید چطور اشخاصی به غرور ونخوت باندا می توانند زندگی درچنین مکانی را تحمل کنند.«آیا در اینجا چیزی-؟»
باید نجواکنان گفت:« لطفاً حرف نزن. همسایه های من آدمهای فضولی هستند.» او جیمی را ازآن محله بیرون برد و به دوردست اشاره کرد:« مرکز شهر درآن سمت است.در بارانداز تو را خواهم دید.»
جیمی در همان پانسیونی اتاق گرفت که هنگام ورودش از انگلستان درآن اقامت کرده بود. خانم ونستر پشت میز بود.
جیمی گفت:« یک اتاق می خواهم.»
«بله، قربان.» زن لبخندی زد و دندان طلایش را نمایان ساخت:« من خانم ونستر هستم.»
« می دانم.»
زن خجولانه پرسید:« خوب بگویی ببینم از کجا این را می دانید؟آیا دوستان شما قصه های سرگرم کننده در جمع رفقا تعریف کرده اند؟»
«خانم ونستر» مرا به یاد نمی آورید؟ من سال گذشته اینجا اقامت کردم.»
زن سرش را جلو آورد و نگاه دقیقی به صورت زخمی، بینی شکسته و ریش سفید او انداخت، ولی کوچکترین اثری از شاسایی جیمی در چهره اش ظاهر نشد.«عزیزجان» من هر گز چهره ی مشتری هایم را فراموش نمی کنم. وتو را هم هیچوقت ندیده ام . اما این به این معنا نیست که ما نمی توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم، اینطور نیست؟ دوستانم مرا « دی- دی» صدا می زند. عزیزم، اسم شما چیست؟»
و جیمی صدای خودش راشنید که می گفت:«تراویس،یان تراویس.»
صبح روز بعد جیمی برای یافتن کار به بارانداز رفت.
سر کارگر که سرش شلوغ بود گفت:«ما به آدمهایی با پشت و کمر قوی احتیاج داریم. مشکل تو این است برای این نوع کار کمی مسن باشی.»
جیمی خواست بگوید:« من فقط نوزده سال دارم..» ولی جلوی خودش را گرفت. چهره اش را که درآینه دیده بود به خاطرآورد و گفت:« امتحانم کنید.»
او به عنوان باربر بارگیری و تخلیه ی کشتی با دستمزد نه شیلینگ در روز استخدام شد. به کشتی هایی که به بندرمی آمدند بارحمل می کرد یا بارشان را تخلیه می کرد. او دریافت که باندا و سایر کارگران سیاه پوست بارانداز روزی شش شیلنگ مزد می گرفتند.
جیمی دراولین فرصت باندا را به کناری کشید وگفت:«باید با هم حرف بزنیم.»
«اینجا نه،آقای مک گریگور، انتهای همین بارانداز یک انبار متروکه هست. ساعت کارمان که تمام شد تو را درآنجا می بینم.»
وقتی جیمی داخل آن انبار متروکه شد باندا منتظرش بود.
جیمی گفت:« از سلیمان ومدرمرو برایم بگو.»
« چه می خواهی بدانی؟»
« همه چیز را.»
باندا تفی انداخت و گفت:« او از هلند به آفریقای جنوبی آمد. اینطور که شنیده ام همسرش زشت بود ولی مال و منال داشت. از مرضی فوت کرد و وندرمرو هم پولهای زنش را برداشت و به کلیپ دریفت رفت وآن فروشگاه را باز کرد بعد هم با کلاه گذاشتن سر معدنچیان پولدار شد.»
« همانطور که سر من کلاه گذاشت؟»
« این فقط یکی از روشهای اوست. معدنچیانی که فکر می کند شانس آورده اند. برای گرفتن پول نزدش می روند تا به آنها کمک کند پول زمینشان را بپردازند، و تا به خود بیایند وندرمرو صاحب زمینشان شده است.»
« تا به حال هیچوقت کسی سعی نکرده با او مبارزه کند؟»
« چطور می توانند؟ مأمور شهرداری جزو حقوق بگیران اوست. طبق قانون اگر چهل و پنج روز بگذرد وقسط زمینی پرداخت نشود، آن ملک آماده ی فروخته شدن به یک مشتری دیگر است. مأمور شهرداری اطلاعات محرمانه را به وندرمرو می دهد و او هم از این اطلاعات بهره برداری می کند یک کلک....
صفحه -89-86
دیگر هم می زند . برای این که مالکیت زمینی را ادعا کنند تیرک های چوبی در زمین فرو می کنند تا حدود آن قطعه مشخص شود . اگر این تیرکها پایین بیفتد هر کسی می تواند مدعی مالکیت آن زمین شود . خوب، وقتی وندرمرو از قطعه زمینی خوشش بیاید شبانه یک نفر زا به آنجا می فرستد ، و صبحگاه تیرکها به زمین افتاده و از صاحبش سلب مالکیت شده است.))
(( یا حضرت عیسی مسیح !))
( )او با متصدی بار که اسمیت نام دارد معاملهای کرده است . اسمیت جویندگان الماسی را که با لیاقت به نظر می رسند نزد وندرمرو می فرستد واو با آنها قرارداد شراکت امضاء می کند . و اگر آنها الماس پیدا کنند وندرمرو همه را برای خودش بر می دارد . اگر آن جویندگان مزاحمش بشوند و برایش دردسر درست کنند ، او تعدادی اوباش مزدور دارد که آماده ی اطاعت از دشستوراتش هستند .))
جیمی با دلخوری گفت : (( این را خوب می دانم . دیگر چه ؟))
یک مذهبی تعصبی است . همیشه برای آمرزش روح گناهکاران دعا می کند .))
(( درباره ی دخترش چه می دانی ؟)) آن دختر هم احتمالاً همدست پدرش بود .
(( دوشیزه مارگارت را می گویی ؟ مثل سگ اغز پدرش می ترسد . اگر به مردی نگاه کند پدرش هردویشان را می کشد .))
جیمی به باندا پشت کرد و به طرف در رفت . آنجا ایستاد و به بندرگاه نگریست . باید راجع به خیلی چیزها فکر می کرد . (( فردا صبح دوباره با هم صحبت خواهیم کرد .))
جیمی در شهر کیپ تاون به تبعیض فوق العاده زیادی که بین سیاهان و سفیدها گذاشته می شد پی برد . سیاه پوستان هیچ حقی نداشتند، جز آن حقوق اندکی که توسط قدرتمندان به آنها داده شده بود . آنها دسته جمعی در مناطق محصوری که محله یا زاغه نشین نام داشت زندگی می کردند و تنها موقعی اجازه ی ترک آنجا را داشتند که بروند برای سفیدپوستها کار کنند.
روزی جیمی از باندا پرسید : (( چطور این وضع را تحمل می کنی ؟))
(( شیر گرسنه پنجه هایش را پنهان می کند . ما روزی این اوضاع را عوض می کنیم . مرد سفید پوست مرد سیاه را قبول می کند چون به عضلاتش احتیاج دارد ، اما باید یاد بگیرد که عقل او را هم بپذیرد . هر چه بیشتر ما را به گوشه ای براند بیشتر از ما می ترسد ، چون می داند این تحقیر و تبعیض یک روز برعکس خواهد شد و او نمی تواند حتی فکر چنین چیزی را بکند . اما ما به دلیل وجود ایسیکو زنده خواهیم ماند .))
(( ایسیکو کیست ؟))
باندا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت : (( ایسیکو کس نیست ، فکر است . توضیح دادنش مشکل است آقای مک گریگور . ایسیکو ریشه های ماست . احساس تعلق خاطر داشتن به ملتی است که نام رودخانه ی بزرگر زامبری از آن گرفته شده است . نسل ها پیش از این ، اجداد من لخت وارد آبهای زامبری شدند و گله هایشان را پیشاپیش خودشان حرکت دادند افراد ضعیف از بین رفتند ، شکار آبهای خروشان یا تمساح های گرسنه شدند ، اما آنان که زنده ماندند و از آب بیرون آمدند مردان قوی و نیرومندی بودند . هنگامی که یک بانتو می میرد، ایسیکو از اعضای خانواده اش می خواهد که به جنگل پناه ببرند تا سایرین زجر و عذاب آنها را به چشم نبینند . ایسیکو تحقیری است که نسبت به برده ای که در برابر اربابش سر خم می کند احساس می شود . و ارزش او از هیچ فرد دیگری بیشتر یا کمتر نیست . آیا تا به حال چیزی درباره ی جان تنگو جاباوو شنیده ای ؟)) او این نام را با احترام فراوان ادا کرد . ((نه))
باندا وعده داد : (0 به زودی خواهی شنید ، آقای مک گریگور . به زودی )) و موضوع صحبت را عوض کرد .
جیمی هر روز بیش از پیش به باندا احساس تحسین می کرد .در آغاز حالت احتیاط آمیزی بین آن دو وجود داشت . جیمی باید می آموخت که به مردی که او را تا یک قدمی مرگ رسانده بود اعتماد کند . و باندا باید دشمنی دیرینه خود را نسبت به یک سفید پوست از یاد می برد . برخلاف اغلب سیاهانی که جیمی دیده بود ، باندا درس خوانده و با سواد بود
از او پرسید : (( کجا مدرسه رفته ای ؟))
(( هیچ جا من از زمانی که پسر بچه ی کوچکی بودم کار می کردم . مادر بزرگم سواد خواندن نوشتن یادم داد. او برای یک معلم مدرسه که مقیم آفریقا ولی از نسل استعمارگران هلندی بود کار می کرد . خواندن و نوشتن را از همان معلم آموخته بود و به من هم درس داد . من چیزم را مدیون او هستم .))
عصر یک روز یکشنبه بعد از تمام شدن کار روزانه بود که جیمی برای اولین بار راجع راجع به صحرای نامیب واقع در ناماکوالند مطلبی شنید . او و باندا در انبار متروکه ی نزدیک اسکله بودند و خوراک گوشت آهویی را می خوردند که مادر باندا پخته بود . غذای خوبی بود ، البته به ذائقه جیمی کمی ناجور بود و برایش مزه عجیبی داشت ، اما او خیلی زود کاسه اش را خالی کرد و روی چند گونی کهنه یله داد و شروع به پرسیدن سئوالاتی از باندا کرد .
(( کی با وندرمرو آشنا شدی ؟))
(( وقتی در ساحل الماس در صحرای نامیب کار می کردم . او با دو نفر شریک مالک آن ساحل است . همان تازگی حق یک جوینده ی بدبخت الماس را کشیده بود و آنجا آمده بود تا سری به ساحل بزند و دیداری تازه کند .))
(( اگر او اینقدر ثروتمند است پس چرا باز هم در فروشگاهش کار می کند ؟ ))
(( فروشگاه تله گاه اوست . آنجاست که جویندگان تازه وارد را جذب خودش می کند و هر روز ثروتمند تر و ثروتمند تر می شود .))
جیمی فکر کرد خودش چه آسان کلاه سرش رفته است . چقدر آن پسرک جوان، ساده و خوش باور بود ! صورت بیضی شکل مارگارت را در نظر آورد که می گفت ، پدرم کسی است که می تواند به تو کمک کند . جیمی او را دختر بچه ای تصور کرده بود ، تا اینکه متوجه سینه های نو رسیده اش شده بود . ناگهان به پا خواست ، لبخندی بر چهره اش بود و بالا رفتن گوشه های لبش باعث شد زخم کبود روی چانه اش چین بخورد .
(( بگو ببینم چطور شد رفتی برای وندرمرو کار کردی ؟))
(( یک روز با دخترش به ساحل آمد – آن موقع دخترش یازده سال داشت – به نظرم دخترش از این که همه اش یک جا بنشیند خسته شد و رفت توی آب . گرفتار موج شد . من در آب پریدم و او را بیرون کشیدم . با این که بچه بودم فکر کردم وندرمرو حتماً مرا خواهد کشت. ))
جیمی خیره نگاهش کرد و پرسید (( چرا ؟))
(( چون بازوانم را دور بدن دخترش حلقه کردم . موضوع آن نبود که من سیاه بودم ، بلکه از جنس مذکر بودم . او نمی تواند فکرش را هم بکند که کسی به دخترش دست بزند. بالاخره یک نفر آرامش کرد و به او گفت من جان دخترش را نجات داده ام . بعد مرا در به عنوان خدمتکارش با خود به کلیپ دریفت برد)) باندا لحظه ای مکث کرد ، سپس ادامه داد : (( دو ماه بعد خواهرم به دیدنم آمد )) صدایش بسیار آهسته و آرام بود : (( او همسن دختر وندرمرو بود))
جیمی چیزی نداشت بگوید .
عاقبت باندا سکوت را شکست و گفت : (( بهتر بود در همان صحرای
صفحه -89-86
دیگر هم می زند . برای این که مالکیت زمینی را ادعا کنند تیرک های چوبی در زمین فرو می کنند تا حدود آن قطعه مشخص شود . اگر این تیرکها پایین بیفتد هر کسی می تواند مدعی مالکیت آن زمین شود . خوب، وقتی وندرمرو از قطعه زمینی خوشش بیاید شبانه یک نفر زا به آنجا می فرستد ، و صبحگاه تیرکها به زمین افتاده و از صاحبش سلب مالکیت شده است.))
(( یا حضرت عیسی مسیح !))
( )او با متصدی بار که اسمیت نام دارد معاملهای کرده است . اسمیت جویندگان الماسی را که با لیاقت به نظر می رسند نزد وندرمرو می فرستد واو با آنها قرارداد شراکت امضاء می کند . و اگر آنها الماس پیدا کنند وندرمرو همه را برای خودش بر می دارد . اگر آن جویندگان مزاحمش بشوند و برایش دردسر درست کنند ، او تعدادی اوباش مزدور دارد که آماده ی اطاعت از دشستوراتش هستند .))
جیمی با دلخوری گفت : (( این را خوب می دانم . دیگر چه ؟))
یک مذهبی تعصبی است . همیشه برای آمرزش روح گناهکاران دعا می کند .))
(( درباره ی دخترش چه می دانی ؟)) آن دختر هم احتمالاً همدست پدرش بود .
(( دوشیزه مارگارت را می گویی ؟ مثل سگ اغز پدرش می ترسد . اگر به مردی نگاه کند پدرش هردویشان را می کشد .))
جیمی به باندا پشت کرد و به طرف در رفت . آنجا ایستاد و به بندرگاه نگریست . باید راجع به خیلی چیزها فکر می کرد . (( فردا صبح دوباره با هم صحبت خواهیم کرد .))
جیمی در شهر کیپ تاون به تبعیض فوق العاده زیادی که بین سیاهان و سفیدها گذاشته می شد پی برد . سیاه پوستان هیچ حقی نداشتند، جز آن حقوق اندکی که توسط قدرتمندان به آنها داده شده بود . آنها دسته جمعی در مناطق محصوری که محله یا زاغه نشین نام داشت زندگی می کردند و تنها موقعی اجازه ی ترک آنجا را داشتند که بروند برای سفیدپوستها کار کنند.
روزی جیمی از باندا پرسید : (( چطور این وضع را تحمل می کنی ؟))
(( شیر گرسنه پنجه هایش را پنهان می کند . ما روزی این اوضاع را عوض می کنیم . مرد سفید پوست مرد سیاه را قبول می کند چون به عضلاتش احتیاج دارد ، اما باید یاد بگیرد که عقل او را هم بپذیرد . هر چه بیشتر ما را به گوشه ای براند بیشتر از ما می ترسد ، چون می داند این تحقیر و تبعیض یک روز برعکس خواهد شد و او نمی تواند حتی فکر چنین چیزی را بکند . اما ما به دلیل وجود ایسیکو زنده خواهیم ماند .))
(( ایسیکو کیست ؟))
باندا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت : (( ایسیکو کس نیست ، فکر است . توضیح دادنش مشکل است آقای مک گریگور . ایسیکو ریشه های ماست . احساس تعلق خاطر داشتن به ملتی است که نام رودخانه ی بزرگر زامبری از آن گرفته شده است . نسل ها پیش از این ، اجداد من لخت وارد آبهای زامبری شدند و گله هایشان را پیشاپیش خودشان حرکت دادند افراد ضعیف از بین رفتند ، شکار آبهای خروشان یا تمساح های گرسنه شدند ، اما آنان که زنده ماندند و از آب بیرون آمدند مردان قوی و نیرومندی بودند . هنگامی که یک بانتو می میرد، ایسیکو از اعضای خانواده اش می خواهد که به جنگل پناه ببرند تا سایرین زجر و عذاب آنها را به چشم نبینند . ایسیکو تحقیری است که نسبت به برده ای که در برابر اربابش سر خم می کند احساس می شود . و ارزش او از هیچ فرد دیگری بیشتر یا کمتر نیست . آیا تا به حال چیزی درباره ی جان تنگو جاباوو شنیده ای ؟)) او این نام را با احترام فراوان ادا کرد . ((نه))
باندا وعده داد : (0 به زودی خواهی شنید ، آقای مک گریگور . به زودی )) و موضوع صحبت را عوض کرد .
جیمی هر روز بیش از پیش به باندا احساس تحسین می کرد .در آغاز حالت احتیاط آمیزی بین آن دو وجود داشت . جیمی باید می آموخت که به مردی که او را تا یک قدمی مرگ رسانده بود اعتماد کند . و باندا باید دشمنی دیرینه خود را نسبت به یک سفید پوست از یاد می برد . برخلاف اغلب سیاهانی که جیمی دیده بود ، باندا درس خوانده و با سواد بود
از او پرسید : (( کجا مدرسه رفته ای ؟))
(( هیچ جا من از زمانی که پسر بچه ی کوچکی بودم کار می کردم . مادر بزرگم سواد خواندن نوشتن یادم داد. او برای یک معلم مدرسه که مقیم آفریقا ولی از نسل استعمارگران هلندی بود کار می کرد . خواندن و نوشتن را از همان معلم آموخته بود و به من هم درس داد . من چیزم را مدیون او هستم .))
عصر یک روز یکشنبه بعد از تمام شدن کار روزانه بود که جیمی برای اولین بار راجع راجع به صحرای نامیب واقع در ناماکوالند مطلبی شنید . او و باندا در انبار متروکه ی نزدیک اسکله بودند و خوراک گوشت آهویی را می خوردند که مادر باندا پخته بود . غذای خوبی بود ، البته به ذائقه جیمی کمی ناجور بود و برایش مزه عجیبی داشت ، اما او خیلی زود کاسه اش را خالی کرد و روی چند گونی کهنه یله داد و شروع به پرسیدن سئوالاتی از باندا کرد .
(( کی با وندرمرو آشنا شدی ؟))
(( وقتی در ساحل الماس در صحرای نامیب کار می کردم . او با دو نفر شریک مالک آن ساحل است . همان تازگی حق یک جوینده ی بدبخت الماس را کشیده بود و آنجا آمده بود تا سری به ساحل بزند و دیداری تازه کند .))
(( اگر او اینقدر ثروتمند است پس چرا باز هم در فروشگاهش کار می کند ؟ ))
(( فروشگاه تله گاه اوست . آنجاست که جویندگان تازه وارد را جذب خودش می کند و هر روز ثروتمند تر و ثروتمند تر می شود .))
جیمی فکر کرد خودش چه آسان کلاه سرش رفته است . چقدر آن پسرک جوان، ساده و خوش باور بود ! صورت بیضی شکل مارگارت را در نظر آورد که می گفت ، پدرم کسی است که می تواند به تو کمک کند . جیمی او را دختر بچه ای تصور کرده بود ، تا اینکه متوجه سینه های نو رسیده اش شده بود . ناگهان به پا خواست ، لبخندی بر چهره اش بود و بالا رفتن گوشه های لبش باعث شد زخم کبود روی چانه اش چین بخورد .
(( بگو ببینم چطور شد رفتی برای وندرمرو کار کردی ؟))
(( یک روز با دخترش به ساحل آمد – آن موقع دخترش یازده سال داشت – به نظرم دخترش از این که همه اش یک جا بنشیند خسته شد و رفت توی آب . گرفتار موج شد . من در آب پریدم و او را بیرون کشیدم . با این که بچه بودم فکر کردم وندرمرو حتماً مرا خواهد کشت. ))
جیمی خیره نگاهش کرد و پرسید (( چرا ؟))
(( چون بازوانم را دور بدن دخترش حلقه کردم . موضوع آن نبود که من سیاه بودم ، بلکه از جنس مذکر بودم . او نمی تواند فکرش را هم بکند که کسی به دخترش دست بزند. بالاخره یک نفر آرامش کرد و به او گفت من جان دخترش را نجات داده ام . بعد مرا در به عنوان خدمتکارش با خود به کلیپ دریفت برد)) باندا لحظه ای مکث کرد ، سپس ادامه داد : (( دو ماه بعد خواهرم به دیدنم آمد )) صدایش بسیار آهسته و آرام بود : (( او همسن دختر وندرمرو بود))
جیمی چیزی نداشت بگوید .
عاقبت باندا سکوت را شکست و گفت : (( بهتر بود در همان صحرای
صفحه 90 تا 93
ناميب مي ماندم. آن كار، كار ساده اي بود. در امتداد ساحل مي خزيديم و الماسها را جمع مي كرديم و توي قوطي حلبي هاي كوچك مي ريختيم.»
«صبر كن ببينم، مي گويي الماسها همان طور ريخته است؟ روي شنه؟ »
«بله همين را مي گويم، آقاي مك گريگور. اما فكري را كه به مغزت خطور كرده فراموش كن. هيچ كس نمي تواند نزديك آن اراضي بشود. آنجا در كنار اقيانوس است و ارتفاع امواج اقيانوس گاهي تا نُه متر مي رسد. آنها حتي زحمت محافظت از ساحل را به خودشان نمي دهند. عده زيادي سعي كرده اند از راه دريا پا به آن ساحل بگذارند، ولي همه شان يا غرق شده يا در برخورد به صخره ها كشته شده اند.»
«براي رسيدن به آنجا بايد راه ديگري هم باشد.»
«نه. صحراي ناميب مستقيما تا تا ساحل اقيانوس ادامه پيدا مي كند.»
«درباره راه ورود به اراضي الماس خيز چه مي گويي؟»
«برج نگهباني و حصار با سيم خاردار گذاشته اند. نگهبان هاي مسلح با سگهاي درنده اي كه آدم را تكه تكه مي كنند پاس مي دهند. در ضمن، آنها نوع تازه اي از مواد منفجره دارند كه مين زميني ناميده مي شود. مين ها در سراسر منطقه در زمين كار گذاشته اند و اگر تو نقشه اي از كار گذاري آنها نداشته باشي منفجر مي شوند و تكه تكه ات مي كنند.»
«منطقه الماس خيز چقدر وسعت دارد؟»
«حدود پنجاه و شش كيلومتر در طول ساحل امتداد دارد.»
پنجاه و شش كيلومتر اراضي پر از الماس لابهلاي شنها ...«خداي من»
تو اولين كسي نيستي كه از شنيدن داستان اراضي الماس خيز در ناميب هيجان زده مي شوي و آخرين نفر هم نخواهي بود. من بقاياي اشخاصي را كه سعي كردند با قايق آنجا بيايند و قايقشان ذر برخورد با صخره ها داغان شد و خودشان هم مردند، جمع كرده ام. من ديده ام آن مين هاي زميني وقتي كسي يك قدم اشتباه برمي دارد با او جه مي كند. ديده ام آن سگها چطور خر خره آدمها را مي جوند. آقاي مك گريور، فراموش كن من آنجا بوده ام.راهي براي زنده وارد شدن و زنده خارج شدن از آنجا وجود ندارد ــ همين است كه مي گويم.»
آن شب جيمي قادر نبود بخوابد. تمام مدت پيش خود مجسم مي كرد كه پنجاه و شش كيلومتر زمين ماسه اي از الماسهاي فراواني كه رويش ريخته است مي درخشد و به وندرمروتعلق دارد به دريا و صخره هاي دندانه دار نوك تيز و خطرناك، به سگهاي گرسنه آماده دريدن، به نگهبانها و مين هاي زميني فكر مي كرد، او از خطر نمي هراسيد، از مردن هم بيمي نداشت. فقط مي ترسيد بميرد و حق سليمان وندرمدر را كف دستش نگذاشته باشد.
روز دوشنبه بعد جيمي به يك مغازه نقشه فروشي رفت ونقشه اي از تاماكوالند بزرگ خريد. كنار اقيانوس اطلس جنوبي بين لودريتزدر شمال و دهانه رود اُرانژ در جنوب، منطقه اي ساحلي بود كه دور آن را با رنگ قرمز مشخص كرده و داخلش نوشته بودند: اشپرگبيت – منطقه ممنوعه.
جيمي تمام جزييات منطقه را روي نقشه برسي كرد، و بارها و بارها آن را مرور كرد. پهنه اقيانوس اطلس از آمريكاي جنوبي تا آفريقاي جنوبي به طول چهار هزاروهشتصد كيلومتر ادامه مي يابد، بدون اينكه هيچ مانعي در برابر امواج اقيانوس وجود داشته باشد. بنابراين امواج خشمشان را به نحو كامل و تمام عيار روي صخره ها ي مرگبار كرانه هاي اطلس جنوبي فرو مي نشانند. پايينتر از آنجا، شصت و چهار كيلومتر به سمت جنوب، ساحلي وجود داشت كه براي بازديد عموم آزاد بود. جيمي نتيجه گيري كرد، اينجا بايد همان جايي باشد كه آن بيچاره هاي بخت برگشته قايقهايشان را به آب انداختند تا به منطقه ممنوعه بروند. برسي نقشه كافي بودتا جيمي درك كند كه چرا براي ساحل نگهبان نگذاشته بودند. صخره ها ورود به آنجا را از طريق دريا ناممكن مي ساخت.
او توجه خود را به راه ورودبه منطقه الماس خيز از طريق خشكي معطوف كرد. به گفته باندا، منطقه با سيم خاردار حصار كشي شده بودو بيست و چهار ساعته توسط نگهبانان مسلح محافظت مي شد. جلوي راه ورودي هم برج ديده باني با تعدادي نگهبان بود. حتي اگر كسي مي توانست به طريقي مخفيانه از مقابل برج ديده باني رد شود و به منطقه الماس خيز پا بگذارد، مين ها و سگهاي نگهبان هنوز سر راهش بودند.
روز بعد هنگامي كه جيمي باندا را ملاقات كرد از او پرسيد: « گفتي نقشه اي از جاگذاري مين هاي زميني در منطقه وجود دارد؟»
«در صحراي ناميب؟ سرپرست ها نقشه دارند و با همين نقشه هم كارگران را سر كار مي برند. همه در يك خط پشت سر ناظرشان حركت مي كنند و بنابراين پاي كسي روي مين نمي رود. » خاطره اي به ذهن باندا آمد كه در نگاهش منعكس شد: « روزي عمويم جلوي من راه مي رفت، روي سنگي سكندري خورد و روي يك مين افتاد. چيزي از او باقي نماند كه به خانه نزد خانواده اش ببريم.»
جيمي به خود لرزيد.
« و موضوع ديگر، مساله ميس است كه از دريا مي آيد، آقاي مك گريگور. بايد در ناميب باشي تا يك ميس واقعي را ببيني. ميس گردباد سياهي است كه چرخان و گردان از سمت اقيانوس مي آيد و در تمام راهش از ميان صحرا تا كوهستان مي وزد و مي جرخد و همه چيز را زير خاك و شن پنهان مي كند. اگر گرفتار يكي از اين گردبادها بشوي ديگر جرات حركت نخواهي داشت. نقشه هاي جاگذاري مين ها را هم اگر داشته باشي در آن زمان فايده اي به حالت نخواهد داشت، زيرا نمي بيني كجا داري مي روي. هر كس هر جا كه هست بايد همان جا بماند تا ميس برطرف شود.»
« اين گردباد چقدر طول مي كشد؟»
باندا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: « بعضي وقتها چند ساعت، بعضي وقتها چند روز.»
« باندا، آيا تو تا به حال نقشه اي از جا گذاري آن مين هاي زميني ديده اي؟»
«از نقشه ها به دقت مراقبت مي كنند.» نگاهي حاكي از حاكي از نگراني در صورت باندا هويدا شد: « دوباره بهت مي گويم كه هيچ كس نتوانسته به كاري كه تو درباره اش فكر مي كني دست بزند و جان سالم به در ببرد. گاهي كارگران سعي مي كنند الماسي را قاچاقي از آنجا بيرون ببرند. درخت مخصوصي براي دار زدن اين خاطيان وجود دارد. اين درس عبرتي است به همه، كه سعي نكنند چيزي از شركت بدزدند.»
سراسر اين قضيه به نظر ناممكن مي رسيد. حتي اگر جيمي مي توانست به طريقي وارد اراضي الماس خيز وندرمرو بشود، راهي براي فرار از آنجا وجود نداشت. باندا درست مي گفت او بايد اين موضوع را به فراموشي مي سپرد.
روز بعد، جيمي از باندا پرسيد: «وندرمرو چطور جلوي دزدي الماس توسط كارگرهايي كه ساعت كارشان تمام شده و بايد از آنجا خارج شوند را مي گيرد؟»
« آنها را مي گردند. لخت مادرزادشان مي كنند و تمام حفرات بالا و پايين بدنشان را مي گردند. من ديده ام كه كارگرها بريدگي هاي طويل و عميقي را در ساق پايشان ايجاد مي كنند تا در آن الماس جاسازي كنند و الماس ها را قاچاقي بيرون ببرند. بعضي ها دندان بالايي و عقب خود را سوراخ مي كنند و الماس را در آن جاي مي دهند. آنها هر كلكي را كه فكر كني سوار كرده اند.» باندا نگاهي به جيمي انداخت و گفت: « اگر مي خواهي زنده بماني، بايد فكر آن منطقه الماس خيز را از سرت بيرون كني.»
جيمي سعي خود را كرد، اما فكر رفتن و بر داشتن كمي از آن الماسها همچنان در سرش سير مي كرد، آزارش مي داد: الماس هاي وندرمرو همانطور
صفحه 90 تا 93
ناميب مي ماندم. آن كار، كار ساده اي بود. در امتداد ساحل مي خزيديم و الماسها را جمع مي كرديم و توي قوطي حلبي هاي كوچك مي ريختيم.»
«صبر كن ببينم، مي گويي الماسها همان طور ريخته است؟ روي شنه؟ »
«بله همين را مي گويم، آقاي مك گريگور. اما فكري را كه به مغزت خطور كرده فراموش كن. هيچ كس نمي تواند نزديك آن اراضي بشود. آنجا در كنار اقيانوس است و ارتفاع امواج اقيانوس گاهي تا نُه متر مي رسد. آنها حتي زحمت محافظت از ساحل را به خودشان نمي دهند. عده زيادي سعي كرده اند از راه دريا پا به آن ساحل بگذارند، ولي همه شان يا غرق شده يا در برخورد به صخره ها كشته شده اند.»
«براي رسيدن به آنجا بايد راه ديگري هم باشد.»
«نه. صحراي ناميب مستقيما تا تا ساحل اقيانوس ادامه پيدا مي كند.»
«درباره راه ورود به اراضي الماس خيز چه مي گويي؟»
«برج نگهباني و حصار با سيم خاردار گذاشته اند. نگهبان هاي مسلح با سگهاي درنده اي كه آدم را تكه تكه مي كنند پاس مي دهند. در ضمن، آنها نوع تازه اي از مواد منفجره دارند كه مين زميني ناميده مي شود. مين ها در سراسر منطقه در زمين كار گذاشته اند و اگر تو نقشه اي از كار گذاري آنها نداشته باشي منفجر مي شوند و تكه تكه ات مي كنند.»
«منطقه الماس خيز چقدر وسعت دارد؟»
«حدود پنجاه و شش كيلومتر در طول ساحل امتداد دارد.»
پنجاه و شش كيلومتر اراضي پر از الماس لابهلاي شنها ...«خداي من»
تو اولين كسي نيستي كه از شنيدن داستان اراضي الماس خيز در ناميب هيجان زده مي شوي و آخرين نفر هم نخواهي بود. من بقاياي اشخاصي را كه سعي كردند با قايق آنجا بيايند و قايقشان ذر برخورد با صخره ها داغان شد و خودشان هم مردند، جمع كرده ام. من ديده ام آن مين هاي زميني وقتي كسي يك قدم اشتباه برمي دارد با او جه مي كند. ديده ام آن سگها چطور خر خره آدمها را مي جوند. آقاي مك گريور، فراموش كن من آنجا بوده ام.راهي براي زنده وارد شدن و زنده خارج شدن از آنجا وجود ندارد ــ همين است كه مي گويم.»
آن شب جيمي قادر نبود بخوابد. تمام مدت پيش خود مجسم مي كرد كه پنجاه و شش كيلومتر زمين ماسه اي از الماسهاي فراواني كه رويش ريخته است مي درخشد و به وندرمروتعلق دارد به دريا و صخره هاي دندانه دار نوك تيز و خطرناك، به سگهاي گرسنه آماده دريدن، به نگهبانها و مين هاي زميني فكر مي كرد، او از خطر نمي هراسيد، از مردن هم بيمي نداشت. فقط مي ترسيد بميرد و حق سليمان وندرمدر را كف دستش نگذاشته باشد.
روز دوشنبه بعد جيمي به يك مغازه نقشه فروشي رفت ونقشه اي از تاماكوالند بزرگ خريد. كنار اقيانوس اطلس جنوبي بين لودريتزدر شمال و دهانه رود اُرانژ در جنوب، منطقه اي ساحلي بود كه دور آن را با رنگ قرمز مشخص كرده و داخلش نوشته بودند: اشپرگبيت – منطقه ممنوعه.
جيمي تمام جزييات منطقه را روي نقشه برسي كرد، و بارها و بارها آن را مرور كرد. پهنه اقيانوس اطلس از آمريكاي جنوبي تا آفريقاي جنوبي به طول چهار هزاروهشتصد كيلومتر ادامه مي يابد، بدون اينكه هيچ مانعي در برابر امواج اقيانوس وجود داشته باشد. بنابراين امواج خشمشان را به نحو كامل و تمام عيار روي صخره ها ي مرگبار كرانه هاي اطلس جنوبي فرو مي نشانند. پايينتر از آنجا، شصت و چهار كيلومتر به سمت جنوب، ساحلي وجود داشت كه براي بازديد عموم آزاد بود. جيمي نتيجه گيري كرد، اينجا بايد همان جايي باشد كه آن بيچاره هاي بخت برگشته قايقهايشان را به آب انداختند تا به منطقه ممنوعه بروند. برسي نقشه كافي بودتا جيمي درك كند كه چرا براي ساحل نگهبان نگذاشته بودند. صخره ها ورود به آنجا را از طريق دريا ناممكن مي ساخت.
او توجه خود را به راه ورودبه منطقه الماس خيز از طريق خشكي معطوف كرد. به گفته باندا، منطقه با سيم خاردار حصار كشي شده بودو بيست و چهار ساعته توسط نگهبانان مسلح محافظت مي شد. جلوي راه ورودي هم برج ديده باني با تعدادي نگهبان بود. حتي اگر كسي مي توانست به طريقي مخفيانه از مقابل برج ديده باني رد شود و به منطقه الماس خيز پا بگذارد، مين ها و سگهاي نگهبان هنوز سر راهش بودند.
روز بعد هنگامي كه جيمي باندا را ملاقات كرد از او پرسيد: « گفتي نقشه اي از جاگذاري مين هاي زميني در منطقه وجود دارد؟»
«در صحراي ناميب؟ سرپرست ها نقشه دارند و با همين نقشه هم كارگران را سر كار مي برند. همه در يك خط پشت سر ناظرشان حركت مي كنند و بنابراين پاي كسي روي مين نمي رود. » خاطره اي به ذهن باندا آمد كه در نگاهش منعكس شد: « روزي عمويم جلوي من راه مي رفت، روي سنگي سكندري خورد و روي يك مين افتاد. چيزي از او باقي نماند كه به خانه نزد خانواده اش ببريم.»
جيمي به خود لرزيد.
« و موضوع ديگر، مساله ميس است كه از دريا مي آيد، آقاي مك گريگور. بايد در ناميب باشي تا يك ميس واقعي را ببيني. ميس گردباد سياهي است كه چرخان و گردان از سمت اقيانوس مي آيد و در تمام راهش از ميان صحرا تا كوهستان مي وزد و مي جرخد و همه چيز را زير خاك و شن پنهان مي كند. اگر گرفتار يكي از اين گردبادها بشوي ديگر جرات حركت نخواهي داشت. نقشه هاي جاگذاري مين ها را هم اگر داشته باشي در آن زمان فايده اي به حالت نخواهد داشت، زيرا نمي بيني كجا داري مي روي. هر كس هر جا كه هست بايد همان جا بماند تا ميس برطرف شود.»
« اين گردباد چقدر طول مي كشد؟»
باندا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: « بعضي وقتها چند ساعت، بعضي وقتها چند روز.»
« باندا، آيا تو تا به حال نقشه اي از جا گذاري آن مين هاي زميني ديده اي؟»
«از نقشه ها به دقت مراقبت مي كنند.» نگاهي حاكي از حاكي از نگراني در صورت باندا هويدا شد: « دوباره بهت مي گويم كه هيچ كس نتوانسته به كاري كه تو درباره اش فكر مي كني دست بزند و جان سالم به در ببرد. گاهي كارگران سعي مي كنند الماسي را قاچاقي از آنجا بيرون ببرند. درخت مخصوصي براي دار زدن اين خاطيان وجود دارد. اين درس عبرتي است به همه، كه سعي نكنند چيزي از شركت بدزدند.»
سراسر اين قضيه به نظر ناممكن مي رسيد. حتي اگر جيمي مي توانست به طريقي وارد اراضي الماس خيز وندرمرو بشود، راهي براي فرار از آنجا وجود نداشت. باندا درست مي گفت او بايد اين موضوع را به فراموشي مي سپرد.
روز بعد، جيمي از باندا پرسيد: «وندرمرو چطور جلوي دزدي الماس توسط كارگرهايي كه ساعت كارشان تمام شده و بايد از آنجا خارج شوند را مي گيرد؟»
« آنها را مي گردند. لخت مادرزادشان مي كنند و تمام حفرات بالا و پايين بدنشان را مي گردند. من ديده ام كه كارگرها بريدگي هاي طويل و عميقي را در ساق پايشان ايجاد مي كنند تا در آن الماس جاسازي كنند و الماس ها را قاچاقي بيرون ببرند. بعضي ها دندان بالايي و عقب خود را سوراخ مي كنند و الماس را در آن جاي مي دهند. آنها هر كلكي را كه فكر كني سوار كرده اند.» باندا نگاهي به جيمي انداخت و گفت: « اگر مي خواهي زنده بماني، بايد فكر آن منطقه الماس خيز را از سرت بيرون كني.»
جيمي سعي خود را كرد، اما فكر رفتن و بر داشتن كمي از آن الماسها همچنان در سرش سير مي كرد، آزارش مي داد: الماس هاي وندرمرو همانطور
94 تا 97
روی شن ها ریخته اند و انتظار می کشند. منتظرند او برود برشان دارد.
همان شب، راه حل به ذهن جیمی رسید. به سختی می توانست بردباری اش را حفظ کند، تا این باندا را دید. بدون مقدمه گفت:« درباره ی آن قایقهایی که سعی کردند به ساحل برسند برایم بگو.»
« درباره شان چه می خواهی بدانی؟»
« قایقها از چه نوعی بودند؟»
« از هر نوعی که فکرش را بکنی. قایق بزرگ بادبانی، یدک کش، قایق موتوری، قایق کوچک بادبانی. چهر نفر حتی سعی کردند با قایق پارویی به آنجا برسند. هنگامی که من آنجا کار می کردم، شش بار برای رسیدن به آنجا تلاش شده بود. تنها نتیجه اش آن بود که صخره ها قایقها را جویده و تکه تکه کرده و همه هم غرق شده بودند.»
جیمی نفس عمیقی کشید و گفت:« آیا تا به حال کسی سعی کرده با یک «کلک» به آنجا برود؟»
باندا به او خیره شد:« کلک؟»
« بله.» هیجان جیمی هر لحظه بیشتر می شد.« فکرش را بکن» هیچکس نتوانسته از راه دریا به ساحل برسد چون کف قایقهایشان توسط صخره ها درهم شکسته و داغان می شده است. اما کلک روی آن صخره ها فقط می لغزد و به ساحل می رسد. و به همین وسیله هم می شود از آنجا خارج شد.»
باندا برای مدتی طولانی به او نگاه کرد. وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش لحن متفاوتی به خود گرفته بود:« می دانی آقای مک گریگور، مثل این که بدفکری نکرده ای.»
درآغاز مثل یک بازی بود:راه حلی احتمالی برای یک معمای حل نشدنی. اما جیمی و باندا هر چه بیشتر درباره اش بحث می کردند هیجانشان بیشتر می شد. آنچه به صورت گفت و گویی پیش پا افتاده آغاز شده بود، کم کم شکل ملموس و واقعی یک طرح عملیاتی را پیدا کرد. از آنجا که الماسها همانطور روی شن ها ریخته بودند. هیچ گونه تجهیزاتی لازم نبود، آنها می توانستند در ساحل آزادی که در شصت و چهار کیلو متری جنوب منطقه ی ممنوعه واقع بود کلکشان را بسازند و بادبانی به آن نصب کنند، در امتداد ساحل ممنوعه ای که بدون نگهبان بود هیچ مین زمینی هم وجود نداشت، و نگهبانها و گشتها تنها در منطقه ی دور از ساحل فعالت می کردند. آن دو می توانستند آزادانه در ساحل بگردند و تا جایی که می شد الماس جمع کنند.
جیمی می گفت:« ما می توانیم قبل از سحر با جیب هایی پر از الماسهای وندرمرو از آنجا خارج شویم.»
« چطور خارج می شویم؟»
« به همان صورتی که داخل ساحل می شویم، کلک را پارو می زنیم و از صخره ها رد می شویم و به دریای آزاد می سریم، بعد بادبان را بالا می کشیم و راحت و آسوده به خانه برمی گردیم.»
با بحث های داغ و تشویق کننده و ترغیب کننده ای که جیمی می کرد، شک و تردیدهای باندا کم کم زایل شد و ازبین رفت. او سعی می کرد ابهامات طرح را شناسایی کند و هر بار که اعتراضی می کرد جیمی به آن پاسخ می داد. طرح انجام شدنی بود. زیبایی طرح در آن بود که ساده بود و به پولی نیاز نداشت، تنها جسارت و شهامت ریادی را می طلبید.
جیمی گفت:« تنها چیزی که احتیاج داریم یک خورجین بزرگ است که الماسهایمان را در آن بگذاریم.»اشتیاقش مسری و تأثیرگذار بود.
باندا خنده ای کرد و گفت:« در خورجین بزرگ که بهتر است.»
هفته ی بعد آنها کارشان را رها کردند و سوار یک گاری که با گاو کشیده می شد شدند و به پورت نولوت رفتند، دهکده ای ساحلی واقع در شصت و چهار کیلو متری منطقه ی ممنوعه، جایی که مقصدشان بود.
در پورت نولوت، از گاری پیاده شدند و به اطراف نگریستند. دهکده ای کوچک و بدوی بود، با کلبه های محقر چوبی و آلونک های حلبی و چند دکان، و ساحلی سفید و بکر و دست نخورده که به نظر می رسید تا ابدیت گسترده است. آنجا هیچ صخره ای وجود نداشت و امواج آرام و آهسته به ساحل برخورد می کردند.برای به آب انداختن کلکشان مکانی عالی و بی نظیر بود.
دردهکده هیچ هتلی نبود، اما در بازار کوچکش اتاقی درپستو را به جیمی اجاره دادند.باندا هم در بخش سیاه پوست نشین دهکده تختی برای خودش پیدا کرد.
جیمی به باندا گفت:« بایستی جایی پیدا کنیم و آنجا کلکمان را مخفیانه بسازیم. ما که نمی خواهیم کسی درباره ی کارمان گزارشی به مقامات بدهد.»
آن روز بعدازظهر آنها به انباری قدیمی و متروکه رسیدند و مکان مورد نظرشان را یافتند.
جیمی چنین نتیجه گیری کرد:« اینجا برای کارمان عالی است. بیا کار را شروع کنیم.»
باندا گفت:« هنوز زود است. کمی صبر می کنیم. برو یک بطری ویسکی بخر.»
«برای چی؟»
« خواهی دید.»
صبح فردای آن روز، یک نفر از پلیس محلی به دیدن جیمی درآن انبار متروکه آمد. مردی سنگین وزن با چهره ای گلگون بود که بینی بزرگش پوشیده از رگهای پاره شده ی زیر پوستی ببود که حکایت از مشروبخوار بودنش داشت.
او شروع به خوش و بش با جیمی کرد:« صبح بخیر. شنیدم تازه واردی به شهر آمده است. فکر کردم چطور است توقفی کنیم و سلامی عرض کنم. من سرکار ماندی هستم.»
جیمی گفت:« من هم یان تراویس هستم.»
« به شمال می روی، آقای تراویس؟»
« به جنوب. من و نوکرم در راهمان به سوی کیپ تاون هستیم.»
« آه، من یک بار در کیپ تاون بوده ام. خیلی شهر بزرگ و شلوغی است.»
« بله، قبول دارم. سرکار، مشروب میل دارید؟»
« من هیچوقت حین انجام وظیفه مشروب نمی خورم.» سرکار ماندی مکثی کرد، بعد تصمیمی گرفت:« به استثنای این دفعه. فکر می کنم یک بار اشکالی نداشته باشد.»
« بسیار خوب.» جیمی بطری ویسکی را آورد. از خودش می پرسید که چطور باندا این موضوع را می دانسته. او به اندازه ی دوانگشت ویسکی در لیوان کثیف مخصوص مسواک زدن ریخت و به دست پاسبان داد.
« ممنونم آقای تراویس. پس لیوان شما کجاست؟»
جیمی با اندوهی تصنعی گفت:« من نمی توانم مشروب بنوشم. می دانید، به خاطر مالاریاست .به همین دلیل است که به کیپ تاون می روم. برای این که تحت نظر پزشک باشم. چند روزی اینجا برای استراحت توقف کرده ام. مسافرت برایم خیلی سخت است.»
سرکار ماندی به دقت او را برانداز کرد.« شما که کاملاً سالم به نظر می رسید.»
« باید وقتی تب و لرزها به سراغم می آید مرا ببینید.»
لیوان پاسبان خالی شده بود. جیمی آن را پر کرد.
« ممنون. اشکالی ندارد من جلوی شما را بنوشم؟» او ایوان دوم را هم دریک جرعه سر کشید و به پا خاست.« دیگر بهتر است بروم به کارم برسم گفتید که شما و نوکرتان یکی دو روز دیگر اینجا را ترک خواهید کرد؟»
« به محض این که حالم بهتر شود.»
سرکار ماندی گفت:« جمعه بر می گردم و سری بهتان می زنم.»
همان شب، جیمی و باندا در انبار متروکه مشغول ساختن کلک شدند.
98 - 103
"باندا، آیا تا به حال کلک ساخته ای؟"
"خوب، راستش را بگویم نه آقای مک گریگور."
"من هم نساخته ام." دو مرد به یکدیگر چشم دوختند. "فکر می کنی ساختنش چقدر باید مشکل باشد؟"
آنها چهار بشکه ی چوبی پنجاه گالنی نفت را که خالی بود از پشت بازار دزدیدند و به انبار آوردند. وقتی بشکه ها را به هم می بستند آنها را طوری کنار هم گذاشتند که مربعی ایجاد شود. سپس چهار جعبه ی چوبی خالی فراهم کردند و هر جعبه را روی یکی از بشکه ها قرار دادند.مرد سیاه سرش را با حیرت تکان داد و گفت: "شما واقعاً از مملکت دوردستی به اینجا آمده اید." خنده ای کرد و دندانهای سفید و یکنواختش را نشان داد: "به جهنم _ مرا فقط یک بار می توانند به دار بیاویزند." آن اسم را میان لبانش مزه مزه کرد و بعد به صدای بلندی به زبان آورد: "جیمی!"
باندا مردد به نظر می رسید: "این که به نظر من شکل کلک نیست."
جیمی با لحنی اطمینان بخش گفت: "هنوز کارمان را تمام نکرده ایم."
از آنجا که الوار در دسترس نبود، لایه ی فوقانی را با هر چه در دسترسشان بود پوشاندند: شاخه های درخت چوب بدبو، شاخه های کوتاه درخت زان که در استان کیپ می روید، برگهای بزرگ مارولا. همه را با طناب کنفی کلفت به هم بستند و هر گره را با دقتی فراوان محکم کردند.
وقتی کارشان تمام شد، باندا کلک را به دقت برانداز کرد:
"هنوز هم شکل کلک به نظر نمی رسد."
جیمی قول داد: "وقتی بادبان را نصب کنیم بهتر به نظر خواهد رسید."
آنها از تنه ی یک درخت چوب زرد که به زمین افتاده بود دکلی درست کردند و دو شاخه ی تخت و پهن را به عنوان پارو برداشتند.
"حالا فقط یک بادبان احتیاج داریم. احتیاج مبرمی هم به آن داریم، چون می خواهیم امشب از اینجا حرکت کنیم. سر کار ماندی فردا صبح به اینجا می آید."
این باندا بود که بادبان را پیدا کرد. او اواخر همان شب با یک قطعه ی بسیار بزرگ پارچه ی آبی رنگ بازگشت. "آقای مک گریگور، این چطور است؟"
"عالی است. این را از کجا آوردی؟"
باندا خنده ای کرد و گفت: "نپرسید. به اندازه ی کافی دچار دردسر شده ایم."
آنها دو تیرک افقی را هر طور بود به بادبان وصل کردند و بالاخره آن را آماده نمودند.
جیمی گفت: "ساعت دو بعد از نیمه شب وقتی اهالی دهکده در خواب هستند از اینجا حرکت می کنیم. بهتر است تا آن موقع کمی استراحت کنیم."
اما هیچیک از آن دو قادر به خوابیدن نبودند. وجود هر کدامشان سرشار از هیجان سفر پر ماجرایی بود که پیش رو داشتند.
آنها ساعت دو بامداد همدیگر را در انبار ملاقات کردند. شور و شوق عجیبی در چهره ی هر دوشان موج می زد و نیز ترسی پنهانی داشتند، در حال آغاز سفری بودند که یا به ثروتمند شدنشان می انجامید یا به هلاکتشان می رساند. هیچ حد وسطی در میان نبود.
جیمی اعلام کرد: "حالا وقتش است."
به بیرون قدم گذاشتند. هیچ صدایی به گوش نمی رسید و موجب دغدغه ی خاطرشان نمی شد. شب آرام و با صفایی بود، گنبد عظیم آسمان سرمه ای رنگ بر بالای سرشان قرار داشت و هلال باریک ماه دیده می شد. جیمی اندیشید، خوب است. آسمان آنقدر روشن نیست که رفتن ما معلوم شود. جدول زمان بندی که آنها تنظیم کرده بودند حالت بغرنجی داشت، به خاطر این که ناچار بودند دهکده را در تاریکی شب ترک کنند تا کسی از حرکتشان مطلع نشود، و شب بعد به ساحل الماس برسند، طوری که بتوانند به ساحل بخزند و پیش از سحر بدون مواجه شدن با خطری به دریا بازگردند.
جیمی گفت: "جریان بن گوئلا حدود اواخر بعدازظهر فردا ما را به اراضی الماس خیز خواهد رساند، ولی ما نمی توانیم در روشنایی روز به ساحل برویم. در دریا می مانیم و در دیدرس آنها نخواهیم بود تا وقتی شب بشود."
باندا سری به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت: "می توانیم در یکی از آن جزایر کوچک نزدیک ساحل مخفی شویم."
"کدام جزایر؟"
"یک دو جین از این جزیره ها هست – مرکوری، ایکه باد، پودینگ آلو..."
جیمی نگاه عجیبی به او انداخت: "پودینگ آلو؟"
"تازه جزیره ی رُست بیف هم هست."
جیمی نقشه اش را که تا کرده بود از جیبش بیرون آورد و در آن بررسی کرد: "این نقشه که چنین جزایری را نشان نمی دهد."
"آنها جزایر فضله ی پرندگان دریایی هستند. انگلیسی ها از فضله ی مرغان دریایی به عنوان کود استفاده می کنند."
"آیا کسی هم در آن جزایر زندگی می کند؟"
"هیچکس نمی تواند. آنجا خیلی بدبوست. ضخامت فضله ی پرندگان در بعضی جاها به سی متر می رسد. دولت از دسته های سربازان فراری و زندانیان برای برداشت کود استفاده می کند. عده ای از آنها در جزیره می میرند، و جنازه هایشان همانجا به حال خود رها می شود."
جیمی اینطور تصمیم گرفت: "پس ما همان جا مخفی خواهیم شد."
آن دو که آرام و بی صدا کار می کردند، درِ انبار را با سراندن آن روی ریل باز کردند و درصدد شدند کلک را بلند کنند. خیلی سنگین بود و جا به جا کردنش امکان نداشت. هر دو عرق می ریختند و با زور و تقلای فراوان می کشیدند، اما تلاش بیهوده ای بود.
باندا گفت: "یه دقیقه صبر کن."
او با عجله از انبار خارج شد و نیم ساعت بعد، با یک کنده ی گندن و بزرگ درخت بازگشت: "از این استفاده می کنیم. من یک انتها را بلند می کنم و تو کنده را زیر آن بلغزان."
همان طور که آن مرد سیاه پوست یک انتهای کلک را بلند می کرد، جیمی از نیروی او در شگفت شد. وی به سرعت کنده را زیر کلک قرار داد. بعد به کمک هم انتعای عقبی کلک را بلند کردند و آن را به راحتی روی کنده حرکت دادند. وقتی کنده از انتهای عقبی کلک بیرون غلتید، دوباره این کار را تکرار کردند. کار شاق و طاقت فرسا بود، و هر زمانی که به ساحل رسیدند هر دو خیس عرق شده بودند. این عملیات بیشتر از آنچه جیمی پیش بینی کرده بود طول کشیده و زمان برده بود. حالا تقریباً نزدیک سحر بود، و آنها می بایست قبل از این که توسط روستاییان دیده شوند و کارشان لو برود، سفر دریایی را آغاز می کردند و از آنجا دور می شدند. جیمی سریعاً بادبان را به دکل متصل کرد و امتحان نمود تا مطمئن شود همه چیز خوب کار می کند. احساسی درونی مدام به او نهیب می زد که چیزی را فراموش کرده است. ناگهان پی برد چه چیزی آزارش می دهد و به صدای بلند خندید.
باندا حیرت زده به او نگاه کرد: "چه چیزی خنده دار است؟"
"سابقاً وقتی من دنبال الماس می گشتم یک تن تجهیزات با خودم داشتم. حالا تنها چیزی که با خودم می برم یک قطب نماست. این کار خیلی آسان به نظر می رسد."
باندا به آرامی به او گفت: "آقای مک گریگور، فکر نمی کنم مشکل ما این باشد."
"وقت آن است که مرا جیمی خطاب کنی."
"حالا بیا برویم آن الماسها را به جیب بزنیم."
جیمی و باندا کلک را از ساحل ماسه ای به داخل آب های کم عمق هل دادند و با جهشی سوارش شدند و شروع به پارو زدن کردند. چند دقیقه ای طول کشید تا به بالا و پایین رفتن ها و چپ و راست شدن های قایق عجیب و غریبشان خو بگیرند. مثل سواری روی چوب پنبه ی در حال بیرون پریدنِ بطری شامپانی بود، اما به هر حال کارِ قایق را می کرد. کلک بسیار عالی پاسخ می داد، با جریان تند و سریع اقیانوس به سمت شمال می رفت. زمانی که اهالی دهکده بیدار می شدند، کلک کاملاً پشت خط افق پنهان شده بود.
جیمی گفت: "موفق شدیم!"
باندا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: "هنوز تمام نشده." دستش را در جریان آب سرد بن گوئلا فرو برد و اضافه کرد: "تازه اول کار است."
آنها همچنان به سفر دریایی خود ادامه دادند، با راهنمایی قطب نما به سمت شمال رفتند و از خلیج الکساندر و دهانه ی رود اُرانژ گذر کردند. به جز دسته مرغان ماهیخوار کیپ که به آشیانه شان می رفتند و نیز فلامینگوهای رنگارنگی که بزرگتر از مرغان ماهیخوار بودند و گروهی پرواز می کردند، علایم دیگری از حیات دیده نمی شد. گرچه قوطی کنسروهایی از گوشت گوساله و برنج سرد، و میوه و دو قمقمه آب با خودشان در کلک داشتند، آنقدر عصبی بودند که نمی توانستند به چیزی لب بزنند. جیمی اجازه نداد قوه ی تخیلش فقط روی خطرات پیش رویشان متمرکز شود، اما باندا نمی توانست به آن مخاطرات فکر نکند. او زمانی در آن ساحل کار می کرد، آن نگهبانان
بی تمدن اسلحه به دست و آن سگهای وحشی و آن مین های زمینی وحشتناک را که انسان را تکه تکه می کردند، به خاطر داشت و از خودش می پرسید چطور راضی شده است که در چنین سفر پر مخاطره ی جنون آمیزی شرکت کند. نگاهی به همسفر اسکاتلندی اش انداخت و اندیشید، او یک احمق به تمام معناست. اگر من بمیرم به خاطر خواهر کوچولوی بینوایم است. او برای چه چیز می میرد؟
هنگام ظهر کوسه ها پیدایشان شد. شش تایی بودند. درحالی که باله های پشتی شان آب را می شکافت به سرعت به سوی کلک می آمدند.
باندا اعلام کرد: "کوسه های باله سیاه. این کوسه ها آدمخوارند."
جیمی باله های آنها را که شتابان به کلک نزدیک می شدند تماشا می کرد. "چه کار کنیم؟"
باندا با حالتی عصبی آب دهانش را قورت داد و گفت: "حقیقتش را بگویم جیمی، در عمرم اولین بار است که با کوسه مواجه می شوم."
کوسه ای با پشتش تلنگری به کلک زد و چیزی نمانده بود آن را واژگون کند. دو مرد برای نیفتادن به آب دکل را محکم چسبیدند. جیمی پارویی برداشت و ضربتی به یکی از آنها زد. لحظه بعد پارو جویده و به دو قسمت شد. حالا کوسه ها اطراف قایق را احاطه کرده بودند، به آهستگی و با طمأنینه در دوایری گرد کلک شنا می کردند، بدنهای بزرگشان را نزدیک کلک کوچک حرکت می دادند و گاه خود را به آن می مالیدند. هر سقلمه ای که می زدند کلک را با زاویه ای خطرناک و نامطمئن کج می کرد. هر لحظه ممکن بود واژگون شود.
"قبل از این که غرقمان کنند باید از شرشان خلاص شویم."
باندا پرسید: چه جوری از شرشان خلاص شویم؟"
"یک قوطی کنسرو گوشت گوساله به من بده."
"مثل این که شوخیت گرفته. یک قوطی کنسرو گوشت که راضی شان نمی کند. آنها ما را می خواهند!"
ص104-109
سقلمۀ دیگری زدند و کلک یکوری شد .
جیمی فریاد زد :«گوشت گوساله ! قوطی را بده ببینم ! .»
لحظه ای بعد ، باندا قوطی کنسرو را در دست جیمی گذاشت .کلک به طور ناگهانی و با حالتی بیمار گونه چرخید .
«درش را تا نیمه باز کن ف عجله کن .»
باندا چاقوی جیبی اش را بیرون اورد و در قوطی را به زور تا نیمه باز کرد .جیمی آن را از او گرفت ، لبه های تیز و بران فلز را با انگشتانش لمس کرد .
گفت :« محکم بچسب!»
او در لبۀ کلک زانو زد و منتظر شد .تقریبا بلافاصله کوسه ای نزدیک شد ، دهان عظیمش را کاملا باز کرده بود و ردیفهای طویل دندانهای خبیثش را نشان می داد .جیمی دنبال چشمان کوسه گشت .دستانش را نزدیکتر برد وبا تمام قدرت دو دستش لبۀ بریده فلز را به یک چشم جانور کشید و آن را شکافت و جر داد .کوسه بدن بزرگش را بالا برد ، برای لحظه ای کلک روی یک لبه اش قرار گرفت .آب اطراف آنان ناگهان قرمز شد .یکدفعه بقیۀ کوسه ها به طرف عضو زخمی گروهشان هجوم آوردند و تلاطم عظیمی در آب برپا شد . کلک را فراموش کردند .جیمی و باندا شاهد بودند که کوسه های غول پیکر قربانی درمانده را می دریدند و می بلعیدند ، در آن حال کلک از آنها دور و دورتر می شد ، تا این که سرانجام کوسه ها از دیدرس خارج شدند .
باندا نفس عمیقی کشید وآهسته گفت :«یک روز این را برای نوه هایم تعریف خواهم کرد .فکر می کنی حرفم را باور کنند ؟»
هردو آنقدر خندیدند که جویهای اشک از صورتشان سرازیر شد .
آن بعد از ظهر ، جیمی به ساعت جیبی اش نگریست :«ما باید حوالی نیمه شب به ساحل الماس پا بگذاریم .طلوع آفتاب ساعت شش و پانزده دقیقۀ صبح است .این یعنی چهار ساعت وقت داریم الماسها را جمع کنیم و دوساعت هم وقت داریم برای این که به دریا برگردیم و از دیدرس پنهان شویم .باندا ، فکر می کنی چهار ساعت کافی باشد؟»
«چیزی را که می شود ظرف چهار ساعت در ساحل الماس جمع کرد ، صد مرد هم نمی توانند در تمام عمرشان خرج کنند.» فقط امیدوارم آنقدر زنده بمانیم که بتوانیم آن الماسها را جمع کنیم .
بقیۀ ساعات آن روز ، آنها بدون مواجه شدن با مشکلی به سوی شمال رفتند . نیروی باد و امواج دریا آنها را به سمت مقصدشان می راند .نزدیک شب ، جزیره کوچکی مقابلشان پدیدار شد. محیط جزیره به نظر نمی رسید بیش از صدوهشتاد متر باشد .همچنان که به آن نزدیک می شدند ، بوی زنندۀ آمونیاک به مشامشان خورد ، قویتر شد و اشک به چشمانشان آورد .جیمی متوجه شد که چرا کسی آنجا زندگی نمی کند .بوی تعفن فضلۀ مرغان دریایی غیرقابل تحمل بود .اما آنجا مکانی عالی برای آنان به حساب می آمد ، چرا که می توانستند تا فرارسیدن شب در آن پنهان شوند .جیمی بادبان را تنظیم کرد و کلک کوچک به ساحل صخره ای بدون ارتفاع و فرو نشسته جزیر برخورد کرد. باندا کلک را به صخره ای محکم کرد و آن دو قدم به ساحل گذاشتند . سراسر جزیره پوشیده از چیزی بود که به نظر می آمد میلیونها پرنده باشد : مرغان ماهیخوار ، پلکانها ،مرغان شبه غاز ،پنگوئنها و فلامینگوها .هوا از فرط سنگینی آنقدر آزار دهنده بود که تنفس را نا ممکن می ساخت .آنها چند قدم که برداشتند تا ران در فضله پرندگان فرو رفتند .
جیمی آهی از سرانزجار کشید و گفت :«به کلک برگردیم .»
باندا بدون گفتن کلمه ای به دنبال او حرکت کرد .
همین که برگشتند تا به کلک عقب نشینی کنند ، گروهی از پلیکانها به هوا پرکشیدند و با پروازشان محوطۀ بازی روی زمین آشکار شد . در آنجا جسد سه مرد افتاده بود ، که معلوم نبود چندوقت است که مرده اند .جنازه های آنان بر
اثر آمونیاک موجود در هوا به خوبی از تخریب محافظت شده بود و موی سرشان به رنگ قرمز درخشانی در آمده بود .
دقیقه ای بعد جیمی و باندا به کلک بازگشتند و دوباره راه میانۀ دریا را پیش گرفتند .
آنها در فاصله ای از ساحل قرار داشتند .بادبان را پایین آوردند و منتظر شدند .
«تا نیمه شب همین جا می مانیم ، بعد به ساحل می رویم .»
در سکوت نشسته بودند و هر یک به روش خویش ، خود را برای آنچه پیش رو بود آماده می کرد . خورشید به سوی افق باختر افول کرده بود و آسمان رو به تاریکی را مثل یک نقاش شوریده ، بارنگهای درهم و برهمی رنگ آمیزی می کرد .سپس دفعتا در تاریکی فرو رفتند .ظلمت چیره شد و آنان را در برگرفت .
آنها دوساعت دیگر هم منتظر ماندند ، بعد جیمی بادبان را برافراشت .قایق به سمت شرق به سوی ساحل ناپیدا به حرکت در آمد .ابرهای بالای سرشان از هم گسست و پرتو تاریکی از مهتاب فضا را با نور کمرنگی روشن کرد . کلک سرعت می گرفت . کم کم آنها توانستند سیاهی محو خشکی را در دوردست تشخیص دهند .باد قویتر می وزید ، به بادبان برمی خورد وصدا می کرد و کلک را با سرعتی فزاینده به سوی ساحل می راند .طولی نکشید که توانستند حدود خشکی را به وضوح ببینند ؛سدی غول آسا از صخره ها ، حتی از آن فاصله هم می شد قله های سفید و کف آلود و خروشان موجها را که به صخره ها برخورد می کرد دید و صدای برخوردها را که مثل رعد در فضا می پیچید شنید . از دور منظره ای رعب آور بود و جیمی از خود می پرسید از نزدیک چگونه خواهد شد .
او صدای خودش را شنید که نجوا می کرد :«مطمئنی که ساحل نگهبان ندارد؟»
باندا جوابی نداد . در عوض به سمت صخره های مقابلشان اشاره کرد .وجیمی دانست که منظور او چیست .صخره ها مرگبارتر از هر تله ای بودند که آدمیزاد ممکن بود برپا کند .آنها نگهبانان سمت دریا بودند ، هرگز استراحت نمی کردند و هیچگاه نمی خفتند .آنجا بودند ، صبورانه انتظار می کشیدند طعمه هایشان به سویشان بیاید .جیمی فکر کرد ، ولی ما از شما زرنگتریم برویتان شناور می شویم و شما را پشت سر می گذاریم .
کلک آنها را تا آنجا آورده بود ، بقیه راه هم حملشان می کرد .اکنون ساحل با سرعت بیشتری به آنها نزدیک می شد ، و کم کم می توانستند تراکم سنگین امواج غول پیکر را که می غلتیدند و به ساحل برخورد می کردند مشاهده کنند .باندا دکل قایق را محکم چسبیده بود .
«خیلی تند پیش می رویم .»
جیمی به او اطمینان داد :«نگران نباش .نزدیکتر که شدیم من بادبان را پایین می آورم .این سرعتمان را کم خواهد کرد .خیلی قشنگ و تمیز روی صخره ها سر خواهیم خورد .»
قدرت بادو امواج فزونی می گرفت وکلک را به سوی صخره های مرگ آفرین سوق می داد .جیمی مسافت با قیمانده را سریعا تخمین زد و پیش خود نتیجه گرفت که امواج آنها را حتی بدون کمک بادبان هم به خشکی می رساندند .بادبان را با عجله پایین کشید ، ولی از سرعتش ذره ای کاسته نشد کلک کاملا در چنگال امواج عظیم بود ، از کنترل خارج شده بود و از یک ستیغ مرتفع آبهای خروشان به ستیغ دیگر پرتاب می شد . به قدری شدید تکان می خورد که دومرد ناچار بودند دکل را دودستی بچسبند .جیمی فکرش را می کرد که رسیدن به ساحل دشوار باشد ، اما آمادگی رویارویی با آن گرداب خشمگین و در جوشش امواج را اصلا نداشت. صخره ها با وضوحی تکان دهنده مقابل چشمانشان آشکار شدند .می توانستند امواج را ببینند که با شدت به صخره های دندانه دار و مضرس برخورد می کردند و به صورت آبفشان های عظیم و غضب آلود با صدای فراوان منفجر می شدند .کل موفقیت نقشه بستگی به آن داشت که کلک صحیح و سالم از روی صخره ها عبور کند تا به این ترتیب بتوانند برای فرار از آنجا نیز از آن استفاده کنند.در غیر این صورت ،آن دو مرده به حساب می آمدند .
لحظۀ فرود آمدن به صخره ها بود .نیروی وحشتناک و رعب آور امواج آنها را به پیش می برد .ناگهان کلک توسط موج عظیمی در هوا بلند شد و به سوی صخره ها پرتاب گردید .
جیمی فریاد زد :«باندا،محکم بچسب ، داریم به ساحل می رسیم !»
موج غول پیکر کلک را همچون چوب کبریتی بالا برد و از فراز صخره ها آن را به طرف خشکی راند .هر دو مرد دکل را محکم چسبیده بودند تا جانشان را نجات دهند ، با نیروی پرت کننده خشنی که تهدید می کرد آنها را به اب بیفکند مبارزه می کردند . جیمی به پایین نگریست و لحظه ای چشمش به صخره هایی که به برندگی تیغ بودند افتاد . طولی نمی کشید که از رویشان عبور می کردند و ایمن در پناهگاه ساحل فرو می افتادند .
در آن لحظه کلک دچار چرخشی ناگهانی شد ،چیزی از آن جدا شده بود .نوک تیزی صخره ای در یکی از بشکه های زیر کلک فرو رفته و آن را دریده و از قایق جدا ساخته بود .بار دیگر کلک با چرخشی تند دور خود گشت ، بشکۀ دیگری شکافت و کنده شد ، وسپس دیگری و دیگری .باد و امواج خروشان و صخره های گرسنه ، با آن کلک کوچک مانند بازیچه ای بازی می کردند ، آن را به جلو و عقب پرت می کردند و به طرزی وحشیانه در هوا می چرخاندند .جیمی و باندا احساس کردند لایۀ چوبی باریک زیر پایشان هم به دونیم می شود .
جیمی فریاد زد :«بپر!»
او از کنارۀ کلک با سر در آب شیرجه زد . موج غول پیکری بلندش کرد و او را مانند تیری که از کمان شلیک شود به طرف ساحل برد .او در چنگال عنصری بود که ماورای باور آدمی قدرت داشت .بر آنچه رخ می داد هیچ تسلطی نداشت ، تبدیل به بخشی از موج شده بود . آب زیر و رو و سراسر بدنش را در خود گرفته بود . تاب می خورد و می چرخید و ریه هایش نزدیک بود منفجر شود . روشنایی هایی در سرش جرقه زد . اندیشید ، دارم غرق می شوم . و به ساحل شنی پرتاب شد . افتاد ،در حالی که نفسش بالا نمی آمد و تلاش می کرد تنفس کند . هوای تازه و خنک دریا را به داخل ریه هایش فرو برد .سینه و ساق پاهایش در اثر فرود روی زمین شنی خراشیده و مجروح بود ، و لباسهایش تکه پاره شده بود .به آرامی نشست و با نگاهش به اطراف به دنبال باندا گشت .او ده متر آن طرفتر چمباتمه زده بود و اب دریا را استفراغ می کرد .جیمی به پا خاست و لنگ لنگان به سوی او رفت .
«حالت خوب است ؟»
باندا سرش را به نشانۀ مثبت تکان داد .نفس عمیق و لرزانی کشید و سرش را بالا آورد و به جیمی نگریست :«من شنا بلد نیستم .»
جیمی به او کمک کرد برخیزد و روی پاهایش بایستد .دومرد برگشتند و به صخره ها نگاه کردند .اثری از کلکشان نبود .اقیانوس سرکش متلاطم آن را تکه تکه کرده بود .آنها به ساحل الماس خیز رسیده بودند .
اما راهی برای خروج نداشتند .
110-113
فصل 5
پشت سرشان اقیانوس متلاطم خروشان قرار داشت و روبرویشان صحرایی که پیوسته و بیوقفه از دریا تا دامنه ی کوهستانهای ناهموار و سنگلاخ و ارغوانی رنگ ریخترولد در دوردست گسترده بود ان کوه ها با سخره های شیبدارشان که از هوازدگی یا چین خوردگی زمین پدید امده بودند جهانی از دره های باریک عمیق و قلل در هم پیچیده را تشکیل میدادند پرتو کمرنگ مهتاب کوه ها را روشن مینمود در پایین کوهستانها دره هگزن کسل قرار داشت که باد سرد را به دام میانداخت چشم انداز ان محل مکانیباستانی و متروک و مربوط به ادوار ما قبل تاریخ را در ذهن تداعی میکرد گویی از ازل دست نخورده مانده بود تنه ا علامتی که نشان میداد پای انسان به این مکان رسیده است تابلویی بود که با خطی بسیار بد و زمخت رویش چیزی نوشته و در شن فرو کرده بودند انها در نور مهتاب نوشته ی تابلو را چنین خواندن:
فربوده گبید .....اشپرگبیت ........منطقه ی ممنوعه
راهی برای فرار از طریق دریا وجود نداشت تنها جهتی که برایشان باز بود صحرای نامیب بود جیمی گفت:"باید بختمان را بیازماییم و سعی کنیم از صحرا عبور کنیم"
باندا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:"نگهبانها به محض دیدن ما به طرفمان شلیک خواهند کرد یا به دارمان خواهند اویخت حتی اگر انقدر خوش شانس باشیم که بتوانیم از دست نگهبانها و سگها در برویم رد شدن از میان مین های زمین غیر ممکن است باید خودمان را مرده حساب کنیم"
در او ترسی وجود نداشت در برابر تقدیر تسلیم بود و ان را میپذیرفت
جیمی به باندا نگاه کرد و احساس پشیمانی عمیقی به وی دست داد وی ان مرد سیاه پوست را وارد این ماجرا کرده بود و باندا حتی یک بار هم لب یه شکایت نگوشده بود حتی حالا هم که میدانست راه گریزی برایشان وجود ندارد کلمه ای از سر انتقاد و ملامت بر زبان نمیاورد
جیمی برگشت تا به دیوار امواج خشمگینی که به ساحل تازیانه میزد نگاه کند فکر کرد پیش اندن انها تا همان جا نیز معجزه ای بوده است ساعت دو بامداد بود چهار ساعت پیش از ان روز فرا برسد وجود انها کشف شود و انها هردو هنوز باهم بودند جیمی فکر کرد لعنت بر من اگر ناامید شوم
"باندا برویم سرکارمان"
باندا چشمانم را به هم زد و گفت:"سر چه کاری؟"
"امده ایم الماس جمع کنیم نه؟پس دست به کار شویم"
باندا یه ان مرد با نگاه هیجان زده ای که داشت و موهای سفیدی که سرش را پوشانده بود وشلوار پاره پاره اش از پاهایش اویزان بود نگریست و پرسید:"راجع به چه صحبت میکنی؟"
"گفتی که به محض دیدنمان ما را با تیر میزنند مگر نه؟پس چه ثروتمند باشیم چه فقیر ما را خواهند کشت یک معجزه ما را به اینجا اورده و شاید معجزه دیگری هم ما را به در ببرد و اگر بتوانیم در برویم من که خیال ندارم دست خالی اینجا را ترک کنم"
باندا با ملایمت گفت:"تو دیوانه ای"
جیمی به او خاطرنشان کرد:"اگه نبودم که الان اینجا نبودیم"
باندا شانهایش را با بیتفاوتی بالا انداخت و گفت:"به جهنم من که تا ان موقع که انها پیدایمان کنند کاری ندارم"
جیمی پیراهت پاره اش را از تن بیرون اورد و باندا متوجه شد و همان کار را کرد
"حالا بگو ببینم الماس های درشتی که درباره شان حرف میزنی کجا هستند؟"
باندا وعده داد:"همه جا هستند و افزود:"مثل نگهبان ها و سگ ها"
"راجع به انها بعدا نگران خواهیم شد کی به سمت ساحل پایین میایند؟"
"وقتی هوا روشن شود"
جیمی لحظه ای فکر کرد:"هیچ قسمتی از ساخل وجود ندارد که انها به ان سر نزنند ؟جایی که بتوانیم مخفی شویم؟"
جیمی اهسته به شانه باندا زد و گفت:"بسیار خوب پس بوریم مشغول کارمان شویم"
جیمی ماشهده کرد که باندا روی دستها و زانوهایش افتاد و اهسته شروع به خزیدن کرد در امتداد ساحل حین خزیذن شن ها را با دقت با انگشتانش بررسی و الک میکرد و ظرف کمتر از دو دقیقه سنگی را بالا گرفت:"یکی پیدا کردم"
جیمی هم چهار دست و پا روی شنها افتاد و شروع به خزیدن کرد ابتدا دو قطعه الماس کوچک پیدا کرد سومی احتمالا پازده قیراط وزن داشت همانجا نشست و برای مدتی طولانی به ان خیره شد برایش باور نکردنی بود که چنین ثروتی بتوان به ان اسانی از روی زمین برداشت و صااحب شد و همه ی ان گنج به سلیمان و ندرمرو و شرکایش تعلق داش جیمی به خزیدن ادامه داد
طی سه ساعت بعدی ان دو بیش از چهل قطعه الماس جمع کرده بودند که وزن هر یک از دو تا سی قبراط در نوسان بود اسمان از سمن شرق کم کم روشن میشد زمانی بود که طبق نقشه ی جیمی باید ساحل را ترک میکردند روی کلک میجهیدند از سخره ها رد میشدند واز انجا میگریختند اما اکنون دیگر فکر کردن به ان نقشه بیهوده بود
جیمی گفت:"به زودی سحر میشود بیا ببینم چند الماس دیگر میتوانیم جمع کنیم"
"ما زنده نمیمانیم که هیچ کدام از اینها را خرج کنیم میخواهی ثروتمند بمیری یا نه؟"
"اصلا نمیخواهم بمیرم"
انها جست و جویشان را از سر گرفتند قطعه الماسی را پس از دیگری با بیتفاوتی از زمین بر میداشتند و مثل این بود که به نوعی جنون مبتلا شده بودند و ارده ای از خود نداشتند تل الماس هایشا بزرگتر میشد تا به اینکه شصت قطعه الماس که به اندازه ی فدیه یک پادشاع میارزید در لابه لای پیراهن های پاره شان جان گرفت
باندا پرسید:"میخوای من اینها را حمل کنم؟"
"نه اینها را هردویمان حمل میکنیم"و سپس متوجه شد در فکر باندا چه میگذشت ان کسی را که با الماس های بیشتری دستگیر میکردند حتما با شکنجه بیشتر و طولانی مدت تری به هلاکت میرساندند
جیمی گفت:"همش را بده به من من حملشان میکنم"الماسها را در تکه پارجه ی کهنه ای که از پیراهنش باقی مانده بود ریخت و ان را به شکل بقچه ای در اورد و گره ی محکمی زد اینک افق به رنگ خاکستری روشت در امده بود و سامان شرق از رنگ های افتاب در حال طلوع رنگین میشد
حالا چه باید کرد؟این همان سوال بزرگ بود اما جوابش چه بود؟انها میتوانستند همانجا بمانند و بمیرند یا این که در صحرا پیش بروند و باز هم....
114 تا 117
بمیرند.
« راه بیفتم.»
جیمی و باندا آهسته به راه افتادند و شروع به دورشدن از دریا کردند. کنار هم قدم برمی داشتند.
« مین های زمینی از کجا شروع می شود؟»
« حدود صدمتر جلوتر». صدای پارس سگی از دور شنیدند.« فعلاً لازم نیست نگران مین ها باشیم. سگها دارند به طرفمان می آیند. نگهبانهای نوبت کاری صبح سرکارشان آمده اند.»
« کی به ما می رسند؟»
« پانزده دقیقه دیگر، شاید هم ده دقیقه دیگر.»
حالا تقریباً صبح شده بود. آنچه به چشمشان سایه های مبهم و ناپایدار بود، واضح گشت و به تپه های کوچک شنی و کوههای دور دست تبدیل شد. جایی برای پنهان شدن وجود نداشت.
« هر نوبت کاری چند نفر نگهبان دارد؟»
باندا لحظه ای فکر کرد و سپس گفت:« حدود ده نفر.»
« برای ساحلی به این بزرگی ده نفر نگهبان خیلی زیاد نیست.»
« یک نفر هم کافی است. آنها اسلحه و سگ دارند. نگهبانها کور نیستند و ما هم نامریی نیستیم.»
صدای پارس سگ نزدیکتر می شد. جیمی گفت:« متأسفم باندا. هرگز نبایستی تو را درگیر این ماجرا می کردم.»
«تو نکردی.»
و جیمی منظور او را درک کرد.
آنها می توانستند صداهایی را از دور بشنوند.
به تپه ی شنی کوچکی رسیدند.« اگر خودمان را لای شنها مدفون کنیم، چه؟»
« این کار قبلاً امتحان شده، و بی فایده از آب درآمده است. سگها پیدایمان می کنند و خرخره مان را می جوند. من دلم می خواهد مرگم سریع باشد.
می خواهم کاری کنم آنها مرا ببینند و بعد شروع به دویدن کنم.دراین صورت حتماً به طرفم شلیک کرد. من- من نمی خواهم طعمه ی سگها شوم.»
جیمی بازوی باندا را گرفت و گفت:« شاید بمیرم، اما لعنت برمن اگر بگذارم دوان دوان به استقبال مرگ برویم. بگذار برای کشتن ما به تلاش بیفتد.»
کم کم تشخیص کلماتی که از دور به گوششان می خورد برایشان ممکن شد. صدایی فریاد می زد:«د بجنبید دیگر، جانوران تنبل، دنبال من بیایید...پشت سر هم درصف حرکت کنید... دیشب همه تان خوب خوابیده اید... حالا وقتش است که یک کم کار کنی....»
جیمی علیرغم کلمات متهورانه ای که به زبان آورده بود، احساس کرد عقب عقب می رود و از جانب صدا می گریزد. چرخید تا دوباره به دریا نگاه کند. آیا غرق شدن راه آسانتری برای مردن نبود؟به صخره ها نگاه کرد که امواج پلیدی را که به آنها اصابت می کردند شرورانه و بیرحمانه درهم می شکستند، و ناگهان چیز دیگری دید، چیزی فراسوی امواج، درک نمی کرد چه می بیند.« باندا، آنجا را نگاه کن....»
از فاصله ای دور در دریا، یک دیوار خاکستری سرسخت و رخنه ناپذیر به سمت آنان درحرکت بود؛ توسط جریان نیرومند بادهای غربی به جلو رانده می شد.
باندا شگفت زده گفت:« این همان میس دریایی است که هفته ای دو یا سه بار به ساحل می آید.» درحالی که آنها با هم صحبت می کردند.، گردباد یا همان میس جلوتر می آمد. مانند یک پرده ی خاکستری عظیم که تا آسمان می رسید، در افق به دور خود می چرخید و پیشروی می کرد.
صداها هم نزدیکتر می شدند.« دن دوسانت! لعنت براین میس! بازهم و قفه ای درکارمان ایجاد خواهد شد. رؤسا خوششان نخواهد آمد...»
جیمی گفت:« شانس آوردیم!» او حالا نجوا می کرد.
« چه شانسی؟»
« گردباد! انها قادر نخواهند بود مارا ببینند.»
«خوب فایده اش چیست؟ بالاخره یک زمانی برطرف خواهد شد و خواهد رفت» و وقتی چنین شود ما هنوز هم همین جا هستیم. اگر نگهبانها نتوانند از بین مینهای زمینی عبور کنند، ما هم نمی توانیم. اگر بخواهی سعی کنی. درموقع گردباد از صحرا رد شوی، هنوز ده متر جلوتر نرفته از انفجار مین تکه تکه خواهی شد. شاید منتظری یکی از آن معجزه هایت رخ بدهد.»
جیمی گفت:« درست گفتی، منتظر یکی از آن معجزه ها هستم.»
آسمان بالای سرشان تاریک شده بود. گردباد نزدیکتر آمده بود، دریا را پوشانده بود و آماده می شد خشکی را هم ببلعد. دیدن آن گردباد که می پیچید و می چرخید و به سمتشان می آمد، حالتی ترسناک و تهدیدآمیز می آفرید، اما جیمی با خوشحالی سرمستانه ای اندیشید، همین نجاتمان خواهد داد!
ناگهان صدایی گفت:« هی! شما دونفر! اینجا چه غلطی می کنید؟»
جیمی و باندا برگشتند. بالای یک تپه ی شنی حدود صدمتر آن طرفتر، یک نگهبان اونیفرم پوش تفنگ به دست ایستاده بود. جیمی برگشت و به سوی دریا نگریست. گردباد میس به سرعت هر چه تمام تر نزدیک می شد.
« شما! شما دونفر! بیایید اینجا ببینیم.» نگهبان فریاد می زد، تفنگش را بالا آورده بود.
جیمی دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد و فریاد زد:« پایم پیچ خورده، نمی توانم راه بروم.»
نگهبان دستور داد:« همانجا که هستید بمانید. الان می آیم دستگیرتان می کنم.» او تفنگش را پایین گرفت و به سوی آنان به راه افتاد. نگاه سریعی به پشت سرشان معلوم کرد که گردباد به لبه ی ساحل رسیده است و به سرعت جلو می آید.
جیمی نجوا کرد:« بدو!»برگشت و به طرف دریا دوید. باندا پشت سرش و نزدیک به او می دوید.
« بایستید!»
یک لحظه بعد آنها صدای زیر شلیک گلوله ای را از تفنگ شنیدند، که شنهای مقابلشان را منفجر کرد و به هوا پراند. به دویدن ادامه دادند، می دویدند تا به دیوار کدر و عظیم پیش رویشان بخورد کنند و درآن فرو بروند. صدای شلیک دیگری به گوش رسید، تیر این بار نزدیکتر به آنها به ماسه ها اصابت کرد، و سپس یکی دیگر، و لحظه ای بعد آن دو درتاریکی مطلق بودند. گردباد دریایی آنها را در خود گرفت، لیسشان زد، خنکشان کرد و پنهانشان نمود. مثل آن بود که درمبان پنبه مدفون شده باشی. دیدن هیچ چیزی امکان نداشت.
اکنون صداها دور و خفه بودند، به میس برخورد می کردند و برمی گشتند، از همه ی جهات به گوش می رسیند. جیمی و باندا می توانستند نداهای دیگری را بشنوند که همدیگر را صدا می زدند.
« کر و گر!... من هستم، برنت... صدایم را می شنوی؟»
صدایت را می شنوم، کروگرو...»
صدای اولی فریاد زد:« دونفر متجاوز، یک سفیدپوست ویک سیاه پوست، درساحل هستند. مردنت را در ساحل پراکنده کن. اسکیت هوم!به محض دیدنشان به طرفشان شلیک کن و آنها را بکش.»
جیمی نجواکنان گفت:« با من باش.»
باندا بازویش را گرفت:« کجا می رویم؟»
« ما می خواهیم از اینجا فرار کنیم.»
جیمی قطب نمایش را به صورتش نزدیک کرد. به زحمت می توانست عقربه ی آن را ببیند. آنقدر آن را چرخاند تا بالاخره قطب نما جهت شرق را نشان....
از 118 تا آخر 121
داد:«از این طرف...»
«صبر کن، نمیتوانیم از آن طرف برویم. حتی اگر با نگهبان یا سگی مواجه نشویم، روی یک مین منفجر خواهیم شد.»
«تو گفتی صد متر تا شروع مبن ها فاصله هست. بیا از ساحل دور شویم.»
آنها شروع به حرکت در جهت صحرا کردند، آهسته و متزلزل راه می رفتند، مثل مردان نابینایی در سرزمینی ناشناخته. جیمی مسافت را با قدمهایش اندازه می گرفت. هربار که درشته ی سکندری می خوردند و به زمین می افتادند بار دیگر سر پا می ایستادند و به راه رفتن ادامه می دادند.جیمی هر چند قدم می ایستاد تا به قطب نما کند. هنگاهی که تخمین زد که حدود یک صد متر مسافت پیموده شده است، ایستاد.
«احتمالاً مین های زمینی از اینجا شروع می شود. آیا هیچ نظم و ترتیبی در جا گذاری آنها به کار رفته است؟ چیزی به فکرت می رسد که به ما کمک کند؟»
باندا پاسخ داد:«فقط می توانم دعا کنم. هیچکس از روی این مینها رد نشده است، جیمی. مینها در سراسر این اراضی پراکنده اند، حدود پانرده سانتی متر زیر خاک قرار دارند. ما باید بمانیم تا گردباد میس از روی زمین محو شود و بعد خودمان را تسلیم کنیم.»
جیمی به اصوات گنگ و خفه ای که گویی در میان پنبه ای پیچیده شده بود و از اطرافشان کمانه می کرد و به گوششان می خورد، گوش فرا داد.
«کروگر! تماست را با من حفظ کن...»
«بسیار خوب، برنت.»
«کروگر...»
«برنت...»
صدای بدون آن که صاحبانشان رویت شوند، همچنان در مه کور کننده همدیگر را خطاب می کردند. مغز جیمی به سرعت به کار افتاده بود، نومیدانه هرگونه راه احتمالی فرار را بررسی می کرد، اگر آنها همانجا که بودند می ماندند، به محض برطرف شدن مه تاریک میس هر دو کشته می شدند و اگر سعی می کردند در اراضی مین گذاری شده حرکت کنند، از انفجار مین قطعه قطعه می شدند و تکه بزرگشان گوششان بودند.
جیمی آهسته پرسید:«آیا تا به مین دیده ای؟»
«در مدفون کردن مینها کمک کرده ام.»
«چه چیزی باعت انفجارشان می شود؟»
«وزن انسان، هر چیزی که بیشتر از چهل کیلوگرم وزن داشته باشد باعث انفجارشان می شود. به این ترتیب مینها سگها را نمی کشند. »
جیمی نفس عمیقی کشیدو گفت:«باندا، راهی به نظرم رسیده که شاید ما را از اینجا نجات بدهد. شاید هم موثر واقع نشود. می خواهی همراه من به این قمار دست بزنی؟»
«چه فکری در سر داری؟»
«ما می خواهیم در حالی که روی شکم می خزیماز اراضی مین گذاری شده عبور کنیم. به این ترتیب سنگینی مان روی زمین پخش می شود.»
«اوه، یا حضرت مسیح!»
«چه فکر می کنی؟»
«فکر می کنم که دیوانه بودم که کیپ تاون را ترک کردم.»
«با من هستی؟» به سختی می توانست چهره ی باندا را که در کنارش بود ببیند.
«تو که انتخاب دیگری برای من باقی نگذاشته ای، اینطور نیست؟»
«پس همراهم بیا.»
جیمی محتاطانه روی شن ها دراز کشید و دستها و پاهایش را از هم گشود. باندا لحظه ای به او نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و به او ملحق شد. دو مرد به آهستگی شروع به خزیدن روی شنها به سمت اراضی مین گذاری شده کردند.
جیمی زمزمه کرد:«موقع حرکت، دست ها و پاهایت را روی زمین حرکت نده، از تنهات برای خزیدن و جلورفتن استفاده کن.»
پاسخی درکار نبود. باندا مشغول تمرکز حواس برای زنده ماندنش بود.
آنها در مه خاکستری رنگی بودند که همه چیز را پوشانده و دیدن هر چیزی را ناممکن ساخته بود. هر لحظه ممکن بود به نگهبان یا سگ یا یکی از آن مینها برخورد کنند. جیمی فکر همه ی این چیزها را از ذهنش بیرون کرد. پیشرفت آنها به طور آزاردهنده ای آهسته بود. هیچیک پیراهنی به تن نداشت، و همچنان که سانتی متر سانتی متر جلو می رفتند شکمشان به شنها ساییده و مجروح می شد. جیمی واقف بود که چقدر وقایع گوناگون علیه آنها عمل می کرد و چقدر قدرتمند و غلبه ناپذیر بود. حتی اگر شانس می آوردو مفق می شدند بدون این که مورد اصابت گلوله قرار بگیرند یا بر اثر انفجار مین تکه تکه شوند صحرا با پشت سر گذارند، تازه باید با حضار سیم خاردار و نگهبانهای مسلح برج مراقبت ورودی مواجه می شدند.و از هیچ طریقی نمی توانستند حدس بزنند که مه تاریک تا چه موقعی باقی می ماند. مه ممکن بود هر لحظه از رمین بلند شود و آنها آشکار سازد.
آنها همچنان به خزیدن ادامه دادند، بی اعتنا به سایر مشکلات می سریدند و جلو می رفتند، تا اینکه حساب زمان از دستشان رفت و گذر زمان به کلی فراموششان شد. سانتی مترها به دسی مترها و مترها و مترها به کیلومترها تبدیل شدند. آنها نمی دانستند چند وقت است که همانطور روی چشمها و گوش ها و بینی شان پر از شن شده بود و به دشواری می توانستند نفس بکشند.
در دور دست، انعکاس بی وقفه ی صدای نگهبان ها همچنان ادامه داشت:
«کروگر... برنت... کروگر... برنت...»
جیمی هر چند دقیقه یک بار دست از خزیدن بر می داشت و به قطب نما نگاه می کرد، سپس بار دیگر به حرکت در می آمدند و خزیدن بی پایان خود را از سر می گرفتند. دائماً وسوسه می شدند سریعتر حرکت کنند، اما برای این کار باید بدن خود را بیشتر به زمین می فشردند، و جیمی می توانست مجسم کند چگونه مین زیر او نفجر می شود و تک های فلز شکمش زا می درد. بنابراین آهنگ خزیدن را همچنان آهسته نگه می داشت. گه گاه صدایی در اطرافش می شنید، اما کلمات گنگ و مبهم و نامفهوم بودند و امکان نداشت حدس بزنند صداها از کدام سمت می آیند. جیمی با امیدواری اندیشید، اینجا صحرای بزرگی است. به کسی برخورد نخواهد کرد.
سپس یکدفعه هیکل بزرگ و پشمالویی معلوم نشد از کجا روز او پریداین اتفاق چنان به سرعت رخ داد که جیمی غافلگیر شد و کاملاً بی دفاع ماند.
احساس کرد دندان بزرگ یک سگ گرگی در بازویش فرو می رود. بقچه ی الماسها را به زمین انداخت و سعی کرد آرواره ی سگ را به زور از هم باز کند، اما فقط یک دستش آزاد بود و این کار ممکن نبود. احساس کرد خون گرم از بازویش سرازیر شده است. سگ دندانش را محکمتر فرو می کرد، خاموش و مرگ آفرین بود. چیزی نمانده بود جیمی از حال برود. آنگاه صدای خفه و آهسته ی ضربه ای را شنید، و سپس صدای خفه ی ضربه ی دیگری را. آرواره ی سگ شل شد و چشمانش مات و بی حالت گشت. در میان گیجی ناشی از درد، او باندا را دید که بقچه ی حاوی الماسها را بار دیگر محکم به سر سگ کوبید. حیوان فقط ناله ای کرد و بی حرکت به زمین افتاد.
باندا مضطربانه و نفس نفس زنان گفت:«حالت خوب است؟»
جیمی نمی توانست حرف بزند، افتاده بود و منتظر بود امواج درد کمی فروکش کند. باندا تکه ای از شلوارش را جر داد و به صورت یک نوار محکم دور بازوی جیمی بست تا جلوی خونریزی را بگیرد.
وی هشدار داد:«باید به حرکت ادامه بدهیم حالا که یکی از اینها سراغمان آمده شاید سر و کله ی بقیه شان هم پیدا شود.»
جیمی سرش را به علامت موافقت تکان داد. بدنش را به آهستگی به جلو
لغزاند در حالی که با زق زق وحشتناک بازویش مبارزه میکرد
از بقیه ی مدت سفر چیزی در خاطر جیمی نماند او نیمه هشیار و مثل یک ادم ماشینی بود چیزی خارج از وجودش حرکاش را سامان میداد بازوها به جلو،بکش...بازوها به جلو....بکش....بازوها به جلو،بکش ...پایان ناپذیر بود سفری تمام نشدنی و طولانی و زجر اور حالا باندا بود که از جهت قطب نما استفاده میکرد و هر بار جیمی در جهت اشتباهی میخزید وی را به ملایمت میچرخاند و با خود همسو میساخت انها در محاصره ی نگهبانها و سگ ها و مین های زمینی بودند و تنها گردبارد میس انان را در امان نگه داشته بود ان دو برای نجات جانشان همچنان به خزیدن ادامه میدادند تا اینکه عاقبت هیچکدامشان قدرت نداشتند حتی یک سانتی متر جلوتر بروند
و خوابیدند
وقتی جیمی چشمانش را گشود چیزی تغییر کرده بود روی زمین شنی با بدنی سخت و دردناک خوابیده بود و سعی میکرد به خاطر بیاورد کجاست توانست باندا را ببیند که یک متر و نیم دورتر خفته بود و انگاه همه چیز را به یاد اورد :کلک به صخره ها اصابت کرد و درهم شکست ...گردباد دریایی...اما اشکالی در بین بود جیمی از حا برخواست سعی کرد بفهمد اشکال کار کجاست و معده اش به درد امد و در هم پیچید او میتوانست باندا را ببیند اشکال کار در همین بود مه در حال برطرف شدن بود جیمی صداهایی را در نزدیکی شان شنید از میان لایه های رقیق مه که در حال پراکنده شدن بود به دقت نگریست انها تا نزدیکی قسمت ورودی اراضی الماس خیز خزیده بودند برج بلند نگهبانی و سیم خاردار که باندا توصیف مرده بود در انجا قرار داشت جمعیتی حدود شصت کار گر سیاه پوست در حال حرکت به سوی دروازه و خروج از زمینهای الماس خیز بودند نوبت کاری انها تمام شده بود و کارگران نوبت بعدی از راه میرسیدند جیمی روی زانوانش بلند شد و در حال خزیدن به سوی باندا رفت و او را تکان داد مرد سیاه پوست که ناگهان بیدار و هوشیار شده بود نشست چشمانش به سمت برج مراقبت و دروازه جرخید
با ناباوری گفت:"لعنت ما تقریبا موفق شده بودیم"
"ما موفق شده ایم ان الماسها را به من بده"
باندا بقچه را به او داد:"میخوای چه کارـــ"
"دنبالم بیا"
باندا با صدای اهسته ای گفت:"ان نگهبانها با اسلحه هایشان دم دروازه هستند انها خواهند فهمید که ما به اینجا تعلق نداریم"
جیمی به او گفت:"من روی همین حساب میکنم"
ان دو به طرف نگهبانان حرکت کردند و ود را بین صف کارگرانی که محل کار را ترک میکردند و انهایی که تازه از راه رسیده بودند جا زدند و قاطی انان شدن کارگرهای دو گروه فریاد زنان با هم حرف میزدند و با همدیگر شوخی میکردند و خوش و بش مینمودند
انها به هم میگفتند:"هی بچه ها حالا باید مثل سگ جان بکنید ما در میان مه خواب راحتی کردیم"
"جانورای خوش شانس چه کار کردید گردباد سراغتان امد؟"
"خدا به حرف ما گوش میکنه به حرف شما گوش نمیکنه چون ادم های بدی هستید"
جیمی و باندا به دروازه رسیدند دو نگهبان مسلح غول پیکر داخل حصار ایستاده بودند کارگران در حال ترک محل کار را به یک کلبه ی حلبی کوچک هدایت میکردند تا بازرسی بدنی شوند انها را لخت مادر زاد میکردند و تمام حفران بالا و پایین بدنشان را میگردند جیمی بقچه ی پاره اش را محکمتر گرفت از میان صف کارگرها در حالی که انها را هل میداد راهش را باز کرد و به طرف یک نگهبان رفت گفت:"ببخشید قربان برای یافتن شغلی در اینجا با کی باید صحبت کنم؟"
باندا از دور نگاهش میکرد زهره ترک شده بود
نگهبان برگشت تا با جیمی رو در رو شود"تو داخل حصار چه غلطی میکنی؟"
"امده ایم داخل تا کار پیدا کنیم شنیده ام اینجا به نگهبان احتیاج دارد و نوکر هم میتواند زمین را حفر کند فکر کنم ــــــ"
نگهبان به دو مرد ژنده پوش با ظاهر بی ارزش و بینوایشان نگریست"برگردید بیرون زود گرتان را از اینجا گم کنید"
جیمی اعتراض کرد:"ما نمیخواهیم برگردیم بیرون به کار احتیاج داریم و من شنیده ام که ـــ"
"اقا اینجا منطقه ممنوعه است مگر تابلوها را ندیدی؟حالا گورتان را گم کنید هردوتان"نگهبان به گاری بزرگی اشاره کرد که با گاو های نر کشیده میشد و بیرون از حصار خار دار قرار داشت و حالا از کارگرانی که نوبت کاریشان تمام شده بود پر میشد:"این گاری شما را به پورت نولوت خواهد رساند اگر دنبال کار میگردی باید از دفتر شرکت که انجاست تقاضای کار کنی"
جیمی گفت:"اوه ممنونم اقا"به طرف باندا سر تکان داد و ان دو از دروازه گذشتند و به ازادی قدم نهادند
نگهبان از پشت سر نگاهشان کرد و زیر لب گفت:"احمق های دیوانه"
ده دقیقه بعد جیمی و باندا در راهشان به سوی پورت نولوت بودند انها الماسهایی را با خود حمل میکردند که نیم میلیون پوند ارزش داشت
فصل 6
کالسکه ی گرانقیمتی که توسط دو اسب کهر هم شکل و هم اندازه کشیده میشد در حال گذر از خیابان اصلی و خاک الاود کلیپ دریفت بود افسار اسبها به دست مردی لاغر اندامبا هیکی ورزیده و موها و ریش و سیبیلی به سپیدی برف بود او کت و شلوار خاکستری زنگ بسیار خوش دوخت و سبک روز و پیراهن یقه داری با لبه استین چیندار به تن داشت و به کراوات مشکی اش سنجاق کراواتی مزین به نگین الماس زده بود کلاه سیلندری خاکستری به سر داشت و در انگشت کوچک دستش انگشتری با یک نگین الماس بزرگ و درخشان که برقش نظرها را جلب میکرد دیده میشد از نظر اهالی شهر او غریبه بود ولی چنین نبود
کلیپ دریفت از یک سال پیش که جیمی مک گریگور ان را ترک کرده بود به طور قابل ملاحظه ای تغییر کرده بود سال 1884 بود که انجا متحول شده و از اردوگاه به شهرستان تغییر شکل داده بود خط راه اهن از کیپ تاون تا هوپ تاون تکمیل شده بود و شاخه ای از ان به کلیپ دریفت می امد همین باعث شده بود موج جدیدی از مهاجران به انجا سرازیر شود شهر از انچه جیمی به خاطر میاورد پرجمعیت تر شده بود اما ساکنانش متفاوت به نظر میرسیدند هنوز هم عده ی زیادی جوینده الماس در انجا وجود داشت اما علاوه بر ان مردانی با کت و شلوار سبک تاجران و زنان موفر و خوش لباسی که به فروشگاه ها قدم میگذاشتند یا از ان خارج میشدند در میان اهالی دیده میشد کلیپ دریفت زرق و برق و اعتبار یک شهر را به خود گرفته بود
جیمی از مقابل سه سالن جدید رقص و نیم دوجین میکده ی تازه تاسیس عبور کرد همچنین از برابر کلیسای نوساز و یک سلمانی و نیز هتلی که "هتل بزرگ"نام داشت رد شد مقابل بانکی توقف کرد از کالسکه پیدا شد و افسار کالسکه ی گرانبها را بی اعتنا به دست یک پسرک بومی سپرد
"به اسبها اب بده"
جیمی وارد بانک شد و به صدای بلند به رییس بانک گفت:"میخواهم صد هزار پوند در بانکتان بگذارم"
این خبر سریعا در شهر پیچید جیمی میدانست چنین خواهد شد و موقعی که او بانک را ترک کرد و وارد سالن دانر شد به کانون توجه و علاقه ی همگان تبدیل شده بود داخل ان سالن تغییری نکرده بود همچنان شلوغ بود و همانطور که جیمی به طرف پیشخان قدم بر میداشت چشمهای کنجکاو حاضران تعقیبش میکردند اسمیت با احترام فراوان برایش سر خم کرد :"قربان چی میل دارید؟"از چهره ی متصدی بار اصلا خوانده نمیشد که او را شناخته باشد
"ویسکی از بهترین نوعی که داری"
"بله قربان"او برایش مشروب ریخت"در این شهر تازه وارد هستید؟؟"
"بله"
"فقط همینطوری از اینجا عبور میکردید؟"
"نه شنیدم اینجا برای کسی که به فکر سرمایه گذاری است جای مناسبیست"
چشمان اسمیت متصدی بار برقی زد "بهتر از اینجا جایی پیدا نمیکنید مردی با صد ـــ مردی که پول در پساطش داشته باشد اینجا میتواند کمال منفعت را از سرمایه اش ببرد در واقع شاید من بتوانم خدمتی بهتان بکنم قربان"
"واقعا چطوری؟"
اسمیت به جو خم شد لحن صدایش دسیسه امیز بود"من مردی را میشناسم که این شهر را اداره میکند او سرپرست شورای منطقه و ریییس انجمن شهر است مهمترین ادم در این ثسمت از مملک است نامش سلمان وندرمرو است"
جیمی جرعه ای از مشروبش را نوشید و گفت:"تا به حال اسمش را نشنیده بودم"
"اون ان طرف خیابان فروشگاه بزرگی دارد میتواند شما را بری سرمایه ذاری در چند کار پر منفعت راهنمایی کند بد نیست در مدتی که اینجا هستید با او ملاقاتی کنید"
جیمی مک گریگور جرعه ی دیگری از مشروبش را نوشید :"به او بگو بیاید اینجا"
متصدی بار نگاه دزدانه ای به انگشتر مزین به الماس درشتی که به انگشت جیمی بود و سنجاق کراوات الماس نشانش انداخت و گفت:"چشم قربان الساعه اگر نامتان را پرسید چه بگویم؟"
"تراویس یان تراویس"
"بسیار خوب اقای تراویس من مطمئنم که اقای وندرمرو مایل به ملاقات با شماست"او مشروب دیگری ریخت و گفت:"در حالی که منتظر هستید این را بنوشید تا من برگردم این گیلاس را مهمان من هستید"
جیمی جلوی پیشخان نشسته بود و لیوان ویسکی را به ارامی سر میکشید اگاه بود که همه در سالن میکده او را تماشا میکنند مردان به ثروت رسیده بار سفر میبستند و از کلیپ دریفت میرفتند اما تا ان زمان هیچ کس با چنان ثروت هنگفتی پا به انجا نگذاشته بود در میان تجارب اهالی شهر این پدیده ای تازه بود
پانزده دقیقه بعد متصدی بار به همراه سلیمان وندرمرو بازگشت
وندرمرو به طرف غریبه ی ریشوی سپید مو امد دستش را به سوی او دراز کرد و لبخند زنان گفت:"اقای تراویس من سلیمان وندرمرو هستم"
"یان تراویس هستم"
جیمی منتظر شد تا نشانه ای از اشنایی و به جا اوردن او در چهره ی وندرمرو ظاهر شود یا علامتی که نشان بدهد ان مرد در او چیزی اشنا یافته است اما از چنین علامتی هیچ اثری نبود با خود اندیشید این چه توقعی است که من دارم؟چرا باید چنین باشد؟از ان جوان ساده دل 18 ساله و کمال گرا که او بود هیچ چیز باقی نمانده بود اسمیت با حالتی فرمانبردار و وظیفه شناس دو مرد را به میزی در گوشه ی سالن راهنمایی کرد
به محض پشت میز نشستن وندرمرو گفت:"اقای تراویس شنیده ام شما به قکر سرمایه گذاری در کلیپ دریفت هستید"
"بله احتمالا"
"من میتونم در این مرد خدمتی به شما بکنم بایستی خیلی مراقب باشید این اطراف ادمهای رذل و شیاد و کلاهبردار زیاد پیدا میشود"
جیمی نگاهی به او کرد و گفت:"بله هیج جای شکی وجود ندارد"
این به نظر جیمی غیر واقعی به نظر میرسید که انجا نشسته باشد و با مردی که سرش را کلاه گذاشته و دارایی اش را غصب کرده و سپس سعی در کشتن او کرده بود به گفت و گویی مودبانه بپردازد و گفت و گو را ادامه بدهم نفرت او نسبت به وندرمرو در این یک سال وجودش را مضمحل کرده بود عطش او برای گرفتن انتقام تنها چیزی بود که در این مدت او را سراپا و زنده نگاه داشته بود و حالا وندرمرو در استانه چشیدن طعم انتقام بود و باید تقاص پس میداد
"اقای تراویس اگر از سوالم ناراحت نمیشوید اجازخ بدهید بپرسم که چقدر پول مایلید سرمایه گذاری کنید؟"
جیمی با بیتفاوتی گفت:"اوه برای شروع حدود صد هزار پوند"او دید که وندرمرو لبانش را تر کرد"بعد شاید سیصد یا چهارصد هزار پوند دیگر هم سرمایه بگذارم"
"اه ـــ شکی نیست که در امر سرمایه گذاری بسیار موفق خواهید شد بسیار موفق"بعد بلافاصله افزود:"البته اگر درست راهنمایی بشوید راستی ایا فکر کرده اید در چه کاری مایلید بیشتر سرمایه گذاری کنید؟"
"فکر کردم اول نگاهی به اطراف بندازم و ببینم که چه فرصت های مغتنمی وجود دارد"
"واقعا عاقلانه است احسنت"وندرمرو با حالتی حکیمانه سر تکان میداد:"شاید بد نباشد که امشب برای صرف شام به منزل من بیایید تا در این باره بیشتر صحبت کنیم چه طور است؟دخترم اشپز فوقالعاده ای است باعث افتخار ماست که شما مهمان ما شوید"
جیمی لبخندی زد و گفت:"خیلی خوشحال میشوم اقای وندرمرو "او اندیشید نمیدانی چقدر از این دعوت خوشحال شدم
وقت شروع کار بود
سفر از اراضی الماس خیز نامیب تا کیپ تاون سفری بدون حادثه بود جیمی و باندا پیاده به سوی دهکده ی کوچکی رفته بودند و در انجا پزشکی بازوی جیمی را مداوا کرده بود سپس به طور مجانی سوارگاریی شده بودند که به کیپ تاون میرفت سفری سخت و طولانی بود اما انها به ناراحتی شان بیاعتنا بودند در کیپ تاونم جیمی در هتلی مجلل"رویال"واقع در خیابان پلین ـــ"هتل مورد تفقد والا حضرت دوک ادینبرو"ــ اقامت کرد به اپارتمان سلطنتی راهنمایی شد
جیمی به مدیر هتل گفت:"میخواهم بهترین ارایشکر شهر را به اینجا بفرستید سپس میخواهم یک خیاط و یک کفاش اینجا به نزدم بیایند تا سفارش بدهم"
مدیر گفت:"الساعه قربان"
جیمی اندیشید واقعا حیرت اور است که پول چه کارها میکند
اپارتمان سلطنتی هتل مانند بهشتی بود جیمی دراب داغ دراز کشید خستگی را در اب خیساند و بعد از بدنش بیرون راند به چند فته ی اخیر وقایع عجیبی که رخ داده بود فکر میکرد ایا فقط چند هفته از زمانی که او و باندا ان کلک را ساخته بودند میگذشت؟به نظر میرسید سالها گذشته است جیمی به کلک که انها را به منطقه ی ممنوعه برده بود اندیشید به ان کوسه ها ان امواج پلید و شرور و صخره هایی که کلک را تکه تکه کرده بودند به گردبادی که از سوی دریا وزیده بود خزیدن روی مین ها ی چال شده در زمین و ان سک عظیم الجثه که روی او افتاده بود...فریاد های رعب اور و مبهم تا ابد در گوش هایش زنگ میزد:کروگر ...برنت....کروگر...برنت....
اما بیشتر از همه به باندا دوستش میاندیشید
هنگامی که به کیپ تاون رسیده بودند جیمی به وی اصرار کرده بود :"با من بمان"
باندا تبسمی کرد دندان های سپید زیبایش را اشکار ساخت:"زندگی با تو خیلی یکنواخت است جیمی من باید به جای دیگری بروم و کمی هیجان پیدا کنم"
"حالا چه خواهی کرد؟"
"خوب به لطف تو و نقشه ی فوق العاده ات در باره ای ن که چقدر شناور کردن کلک روی صخره ها اسان است میخواهم مزرعه ای بخرم همسری اختیار کنم و صاحب تعداد زیادی فرزند بشوم"
"بسیار خوب پس برویم سراغ دایامنت کوپر تا من بتوانم سهم تو از الماس ها را بهت بدهم"
باندا گفت:"نه من ان را نمیخواهم"
جیمی اخمی کرد و گفت:"چه میگویی؟نصف این الماسها مال توست تو حالا میلیونری"
"نه به پوست من نگاه کن جیمی اگر میلیونر بشوم ان وقت زندگی ام به خطر خواهد افتاد"
"خوب تو میتوانی مقداری از ان الماس ها را در جایی پنهان کنی میتوانی ــــ"
"همه ی پولی که احتیاج دارم فقط به اندازه ای است که با ان دو جریب زمین کشت و زرع بخرم و دو گاو نر که به عنوان شیبها به خانواده ی همسرم بدهم و در قبالش با او ازدواج کنم دو یا سه قطعه الماس کوپک همه ی انچه را که در زندگی خواسته ام برایم تامین میکند بقیه ی الماس ها هم مال تو"
"این غیر ممکن است تو نمیتوانی سهمت را به من بدهی"
"چرا میتوانم و میخواهم این کار را بکنم جیمی زیرا تو میخواهی انتقام مرا از سلیمان وندرمرو بگیری"
جیمی برای مدت طولانی به باندا نگاه کرد و بعد گفت"قول میدهم این کار را بکنم
"پس بدرود دوست من"
دو مرد دستهایشان را محکم گرفتند
باندا گفت:"باز هم یکدیگر را خواهیم دید دفعه ی بعد فکر یک کاری را بکن که برای هردومان واقعا هیجان انگیز باشد"
باندا با سه قطعه الماس کوچک که به دقت در جیبش مخفی کرده بود قدم زنان از او دور شد
جیمی یک حواله بانکی به مبلغ بیست هزار پوند برای والدینش فرستاد زیباترین و گرانترین کالسکه و اسبهایی را که توانست در بازار پیدا کند خرید و بار دیگر روانه کلیپ دریفت شد وقت انتقام گرفتن فرا رسیده بود.
****************
ان روز بعد از ظهر هنگامی که جیمی مک گریگور وارد فروشگاه وندرمرو شد چنان احساس غضب شدیدی به او دست داد که مجبور شد قدری تامل کند تا دوباره بر خودش مسلط شود
وندرمرو با عجله از پستوی مغازه اش بیرون امد و وقتی دید چه کسی داخل شده است چهره اش با لبخند عریضی شکفته شد گفت:"خوش امدید اقای تراویس"
"متشکرم اقای _اه_ببخشید اسمتان را به خاطر نمیاورم"
"وندرمرو سلیمان وندرمرو نیازی به عذرخواهی نیست به خاطر سپردم نامهای هلندی کار مشکلی است شام اماده است بفرمایید داخل"و در حالی که جیمی را به اتاق پشتی راهنمایی میکرد فریاد زد:"مارگارت"
هیچ چیز عوض نشده بود مارگارت جلوی اجاق بالا سر تابه ای ایستاده و پشتش به انها بود
"مارگارت ایشان همان مهمانی هستند که راجع بهشان صحبت کردم ـ اقی تراویس"
مارگارت برگشت و گفت:"حالتان چطور است؟"
از سیمایش میشد حدس زد که اصلا جیمی را نشناخته است جیمی به سوی او سر تکان داد و گفت:"از ملاقاتتان خوشحالم"
زنگ حاکی از ورود مشتری به صدا در امد وندرمرو گفت:"مرا ببخشید همین الان بر میگردم خواهش میکنم راحت باشید اقای تراویس"او به شتاب از اتاق خارج شد
مارگارت ظرفی حاوی گوشت و سبزی را که از ان بخار بر میخاست سر میز اوزد و همانطور که با عجله به طرف تنور میرفت تا نان را دربیاورد جیمی ایستاده بود و در سکوت تماشایش میکرد از یک سال پیش که جیمی او را دیده بود به سان غنچه ای شکفته بود به زنی دارای جاذبه ی جنسی پنهان تبدیل شده بود چیزی که در گذشته به کلی فاقد ان بود
"پدرت میگوید اشپز ماهری هستی"
مارگارت سرخ شد و گفت:"امیدوارم ـــ امیدوارم همینطور باشد اقا"
"خیلی وقت است طعم غذای خانگی را نچشیده ام بی صبرانه منتظر خوردن دستپخت هستم"جیمی جا کره ای بزرگ را از دست مارگارت گرفت و روی میز گذاشت مارگارت انقدر متعجب و شگفت زده بود که مانده بود بشقاب از دستانش به زمین بیفتد و بشکند او هرگز با مردی مواجه نشده بود که در کارخانه به خانمی کمک کند نگاهش را بالا اورد و به صورت جیمی خیره شد بینی شکسته و زخم روی چانه اش صورت او را که معذالک ممکن بود خیلی زیبا باشد زشت کرده بود چشمان ان مرد به رنگ خاکستری روشن بود از هوش و اشتیاقی اتشین میدرخشید موهای سپیدش به مارگارت خاطر نشان میکرد که مرد جوانی نیست در حالی که حالتی کاملا حاکی از جوانی در او وجود داشت قد بلند و ورزیده بود ــ و مارگارت روی از او برگرداند از نگاه خیره اش که در وی رسوخ میکرد شرمگین شد
وندرمرو شتابان به اتاق بازگشت دستانش را به هم مالید گفت:"مغازه را بستم بگذارید با خیال راحت لختی با هم بنشینیم و شمای لذیذ بخوریم"
جیمی را بالای میز نشاندند ندرمرو گفت:"اول دعای شکرانه میخانیم"
انها چشمانش را بستند مارگارت با حیله گری چشمانش را دوباره باز کرد تا بتواند در مدتی که صدای یکنواخت پدرش را میشنود به بررسی دقیق و موشکافانه ی ان غریبه مهم و خوش پوش و باوقار ادامه بدهد پدرش چنین دعا کرد"ما همگی در پیشگاه تو ای پروردگار بزگ و توانا گناهکارانی لایق مجازات هستیم به ما قدرت تحمل سختی ها را روی زمین عطا فرما تا بتوانیم هنگامی که به درگاه تو احضار میشویم از میوه های بهشتی محفوظ گردیم خداوندا از تو سپاسگزاریم که به کسانی که سزاوار سعادت هستند یاری میرسانی امین"
سلیمان وندرمرو شروع به پذیرایی کرد این بار تکه های گوشتی که برای ان روز بعد از ظهر جیمی میگذاشت بسیار سخاوتمندانه تر از سابق بود انها موقع خودن غذا با هم صحبت میکردند "اقای تراویس ایا اولین بار است که به این طرفها سفر میکنید؟"
جیمی گفت:"بله اولین بار"
"حدس میزنم خانم تراویس را همراه خودتان نیاورده اید"
جیمی لبخند زنان گفت:"خانم تراویسی در کار نیست هنوز نتوانسته ام کسی را پیدا کنم که مورد پسندش قرار گیرم و مرا بخواهم"
مارگارت از خودش پرسید کدام زن احمقی است که دست رد به سینه این مرد بزند؟او نگاهش را پایین اورد میترسید مبادا ان غریبه افکار شیطانی او را بخواند
"لبیپ دریفت شهری با فرصتهای بزرگ و بیشمار است اقای تراویس فرصتهای بزرگ و بیشمار."
"دوست دارم یک نفر شهر را به من نشان بدهد"او نگاهی به مارگارت انداخت و مارگارت از خجالت سرخ شد
"اگر فضولی نباشد اقای تراویس میشود بپرسم شما این قروت را از کجا بدست اورده اید؟"
مارگارت از سوالا گستاخانه پدرش شرمنده بود اما به نظر نمیرسید که غریبه اهمیتی بدهد
جیمی با فار عبالی گفت:"از پدرم به ارث بردم"
"اه اما مطمئنم که شما تجارب فراوانی در امر تجارت دارید"
"متاسفانه تجربه بسیار کمی در این زمینه دارم به راهنمایی دوستان سخت نیازمندم"چهره وندرمرو شکفت:"اقای تراویس دست تقدیر بود که ما را بر سر راه هم قرار داد من دارای ارتباطات سود اور زیادی هستم حقیقتا بسیار سود اور تقریبا میتوانم تضمین کنم که سرمایه ی شما را در عرض فقط چند ماه دو برابر خواهم کرد"او به جلو خم شد و ارام به بازوی جیمی زد و نوازشش کرد:"احساس میکنم امروز روز بزرگی برای هردوی ماست"
جیمی فقط تبسم کرد
"فکر میکنم شما در هتل بزرگ شهر اقامت دارید"
"بله همینطور است"
او به جیمی لبخند زد و گفت:"ان هتل فوق العاده و بی جهت گران است اما فکر میکنم برای مردی با وسع مالی شما...."
جیمی گفت:"به من گفته اند ییلاقات اطراف اینجا جالب و دیدنی است ایا ناراحت نمیشوید اگر از شما بخواهم به دخترتان اجازه بدهید که فردا صبح کمی این دور و بر را به من نشان بدهد؟"
مارگارت احساس کرد برای حظه ای قلبش از تپش ایستاد
وندرمرو اخمی کرد و گفت:"نمیدانم اخر او ـــ"
قانون تغییر ناپذیر و اهنین سلیمان وندرمرو این بود که هرگز به هیچ مردی اجازه نمیداد با دخترش تنها باشد اما پیش خودش چنین نتیجه گیری کرد که قائل شدن استثنا در مرود اقای تراویس الته هیچ ضرری نخواهد داشت با وجود ان همه پولی که قرار بود سرمایه گذاری بشود دلش نمی خواست رفتارش ناخوشایند باشد"میتوانم اجازه بودهم که مارگارت مدت کوتاهی مرخصی بگیرد و از فروشگاه خارج شود مارگرات ایا این اطراف را به مهمان عزیزمان نشان خواهی داد؟"
مارگارت به ارامی گفت:"پدر جان اگر شما مایل باشید بله"
جیمی تبسمی کرد و گفت:"پس قرارمان گذاشته شد ساعت ده فردا صبح خوب است؟"
پس از ان که مهمان بلند قد با لباس فاخری که به تن داشت انجا را ترک کرد مارگارت میز و سفره را پاک کرد و ظرفها را در حالت گیجی کامل شست حتما فکر میکند من احمق هستم او هر چیزی را که در گفت و گوی ان شب گفته شده بود بارها در ذهنش مرور کرد شکی نبود که خودش کاملا زبان بسته نشسته بود چرا جنین کرده بود؟مگر نه این که با صدها مرد در فروشگاهشان صحبت کرده و هیچگاه به یک احمق کودن تبدیل نشده بود؟البته ان مردها انطور که تراویس نگاهش کرده بود به او نگاه نکرده بود صدای پدرش در گوشش طنین انداخت :مارگارت همه مردها در وجودشان شیطانی نهفته دارند هرگز به انها اجازه نخواهم داد معصومیت تو را زایل کنند ایا حقیقتا این چنین بود؟ایا ان مرد میخوایت معصومیت وی را از وی بگیرد؟ هر بار که ان بیگانه به او نگریسته بود مارگارت ضعف و لرزشی عجیب در خود احساس کرده بود همین فکر لرزش دلنشینی در بدنش ایجاد کرد به بشقابی که در دست داشت و برای سومین بار خشک کرده بود نگاهی انداخت و پشت میز نشست کاش مادرش در ان لحظه زنده بود
مادرش حتما او را درک میکرد مارگارت پدرش را دوست داشت اما گاهی وقتها این احساس ازاردهنده به او دست میداد که او زندانی پدرش سات این که پدرش هرگز اجازه نمیداد مردی نزدیک او بشود نگرانش میکرد مارگارت اندیشید به این ترتیب هرگز ازدواج نخواهم کرد دستکم تا زمانی که او زنده است افکار شورش و طغیان وجودش را از احساس گناه اکنده ساخت و با عجله اتاق را ترک کردو به فروشگاه رفت د رانجا پدرش پشت میز تحریری نشسته بود و به حساب و کتابهایش رسیدگی میکرد
"شب بخیر پدر جان"
وندرمرو عینک قاب طلایی اش را برداشت و چشمانش را مالید سپش بازوانش را گشود و دخترش را برای گفتن شب بخیر در بر گرفت مارگارت ندانست که چرا خودش را عقب کشید
وقتی مارگارت در شاه نشینی که پرده اش را کنار زده بود برای حکم بستر داشت تنها شد چهره اش را در اینه گردو کوچکی که به دیوار نصب بود بررسی کرد هیچ توهمی درباره ی ظهرش نداشت او خوشگل نبود اما جذاب بود چشمان زیبا ،گونه های برجسته،و هیکل متناسب داشت به اینه نزدیک تر شد هنگامی که یان تراویس به او نگریسته بود در او چه دیده بود؟شروع به بیرون اوردن لباسش کرد و یان تراویس در اتاق با او بود تماشایش میکرد نگاهش او را میسوزاند گرفتار گردابی جنون امیز از احساس بود احساسی که سرانجام در درونش منفجر شد و او نام یان را به زبان اورد و روی تخت افتاد
انها با کالسکه جیمی گردش میکردند و جیمی بار دیگر از تغییرانی که به وقع پیوسته بود در حیرت بود در محلی که سابقا دریایی از خیمه ها قرار داشت اکنون خانه های اساسی و درخور توجهی بنا شده بود خانه ها را از چوب درختان با سقف شیروانی اهنی ساخته بودند
همچنان که در خیابان اصلی حرکت میکردند جیمی گفت:"کلیپ دریفت خیلی ثروتند و خوش اقبال به نظر میرسد"
مارگارت گفت:"فکر میکنم برای تازه وارد ها مکان جالبی باشد"و اندیشید ا حالا که از اینجا متنفر بودم
انها شهر را ترک کردند و به بیرون شهر و به سمت اردوگاه های معدنپیان در امتداد رود وال رفتند باران های موسمی ییلاقات را به بوستانی بزرگ و با صفا و رنگارنگ تبدیل کرده بود بوستانی پوشیده از علفهای بلند و مواج و بوته زار بسیار وسیع و خلنگ زار و گیاهان و درختهایی که در هیچ جای جهان یافت نمیشد همچنان که از مقابل گروهی از جوبندگان الماس گذر میکردند جیمی پرسید:"ایا اخیرا مقدار زیادی الماس کشف شده است؟"
"اوه بله چند کشف بزرگ شده است هر بار که اخبارش منتشر میشود صدها حفار به اینجا سرازیر میشود ولی بیشتر فقط و دلشکسته از اینجا میروند"مارگارت احساس کرد بایستی او را از خطرات اگاه کند:"پدرم دوست ندارد بشنود که من این را گفته ام اما اقای تراویس به نظر من این جرفه پر خطری است"
جیمی تایید کنان گفت:"برای عده ای بله.ولی فقط برای عده ای"
"ایا قصد دارید مدتی اینجا بمانید؟"
"بله"
مارگارت احساس کرد قلبش اواز میخواند و از شادی به رقص در میاید "خوب است"سپس به سرعت افزود:"پدرم خوشحال خواهد شد"
انها تمام مدت صبح به گردش با کالسکه مشغول بودند گهگاهی توقفی میکردند و جیمی با جویندگان الماس گپی میزد بسیاری از انان مارگارت را میشناختند و خیلی مودبانه صحبت میکردند مارگارت رفتار گرم و دوستاننه ای داشت حالتی که در حضور پدر بروز نمیداد
همانطور که میرفتند جیمی گفت:"مثل این که همه تو را میشناسند"
مارگارت سرخ شد و گفت:"چون با پدرم داد و ستد میکنند او تجهیزات و اذوقه ی بیشتر جویندگان را تامین میکند"
جیمی حرفی نزدذ به شدت جزب انچه میدید شده بود راه اهن تغیرات فراوانی کرده بود یک شرکت تازه به نام دبیرز که به اسم کشاورزی کع در مزرعه اش الماس کشف شده بود نامگذاری شده بود یک سرمایه داد بزرک به نام بارنی بارناتو را که در بخش های مختلف سرمایه گذاری کرده و رقیب اصلی اش بود متحد خود ساخته بود و اکنون شرکت مذکور سخت مشغول گرداوردن صدها خرده مال دیگر در یک سازمان واحد بود به تازی در مکانی در حوالی کیمبرلی طلا و منگنز و روی پیدا شده بود جیمی متعقد بود این تازه شروع کار تسن و افریقا ی جنوبی گنج خانه ای از مواد معدنی است و در انجا برای یک فرد اینده نگر فرصت های خارقالعاده ای وجود دارد
اواخر بعد از ظهر بود که جیمی و مارگارت برگشتند جیمی کالسکه را جلوی فروشگاه وندرمرو متوقف کرد و گفت:"خوشحال میشوم که تو و پدرت امشب شام مهمون من باشید"
مارگارت با شور و شعف گفت:"از پدرم خواهم پرسید مطمئنا پاسخ مثبت خواهد داد و دعوت شما را با اشتیاق خواهد پذیرفت اقای تراویس به خاطر این روز قشنگ از شما سپاسگذارم"
و با عجله از او دور شد
ان سه نفر شام را در سالن غذاخوری وسیع و چهارگوش هتل بزرگ و تازه شهر مصرف کردند
سالن پر از مشتری بود وندرمرو غرولندکنان گفت:"نمیدانم این مردم چطور استطاعت غذا خوردن در اینجا را دارند و میتوانند اینقدر پول بابت غذا بدهند"
جیمی صورت غذا را در دست گرفت و به ان نگاهی انداخت یک بشقاب استیک یک پوندو چهار شیلینک ارزش داشت قیمت یک عدد سیبزمینی چهار شیلینگ و یک تکه کلوچه سیب ده شیلینگ بود
وندرمرو گله کنان گفت:"اینها دزدن چند بار که اینجا غذا بخوری بعدش باید بروی شکمت را در نوانخانه سیر کنی"
جیمی از خودش پرسید چه باید بکند تا سلیمان وندرمو را از مال و ثروتش بیندازد و او را راهی نوانخانه کند دوست داشت بفهمد غذا را سفارش دادند و جیمی متوجه شد که وندرمرو گرانترین اقلام موجود در صورت غذا را سفارش داده است مارگارت سوپ رقیق سفارش داد او انقدر هیجان زده بود که چیز زیادی نمیتوانست بخورد به دستانش نگریست شب قبل چشمانش را بسته و صورتش را نوازش کرد و در عالم خیال تصور کرده بود اینها دستان یان تراویس است که او را نوازش میکند احساس گناه کرد
جیمی در حالی که سر به سر مارگارت میگذاشت گفت:"من توانایی پرداخت پول غذا را دارم هرچه دوست داری سفارش بده"
مارگارست از خجالت سرخ شد و گفت:"ممنونم اما منـــمن واقعا گرسنه نیستم"
وندرمرو متوجه سرخی چهره ی دخترش شد و به تندی از مارگارت به جیمی نگاه کرد:"اقای تراویس دختر من دختری بینظیر است،دختری بینظیر"
جیمی سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:"بله کاملا موافقم اقای وندرمرو"
این کلمات چنان مارگارت را خوشحال کرد که وقتی شامشان پذیرایی شد او حتی سوپش را هم نمیتوانست بخورد تاثیری که یان تراویس روی او داشت وصف ناشدنی بود هرگفتار و کردار تراویس برایش معانی پنهانی داشت اگر تراویس به او لبخند میزد به این معنا بود که خیلی دوستش دارد و اگر به او اخم میکرد به این معنا بود که از او متنفر است احساسات مارگارت مانند یک دماسنج عاطفی مدام در نوسان بود
وندرمرو از جیمی پرسید:"امروز چیز جالب توجهی به نظرتان رسید؟"
جیمی عادی گفت:"نه چیز بخصوصی نظرم را جلب نکرد"
وندرمرو به جلو خم شدو گفت:"به حرفم توجه کنید قربان اینجا به منطقهای با بیشترین سرعت پیشرفت در جهان تبدیل خواهد شد نهایت زرنگی انسان در این سات که هم اکنون در اینجا سرمایه گذاری کند راه اهن تازه این امکان را به کیپ تاون دیگری مبدل خواهد کرد"
جیمی با تردید گفت:"نمیدانم شنیده ام شهرهایی مثل اینجا که سه رعت رشد میکنند یکدفعه ورشکست شده اند علاقه ای ندازم پولم را در شهری که فقط مامن ارواح بشود بگذارم و مالم را تلف کنم"
وندرمرو به او اطمینان خاطر داد:"کلیپ دریخت چنین نخواهد شد هرورز مقادیر بیشتری الماس در اینجا پیدا خواهد شد همینطور طلا"
جیمی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"این وضع تا کی به طول خواهد انجامید؟"
"خوب البته هیچ کس نمیتواند از این بابت مطمئن باشد اما ـــ"
"منظورم همین است"
وندرمرو مصرانه گفت:"خواهش میکنم با عجله تصمیم نگیرید دوست ندارم ببینم شما چنین فرصت های مغتنمی را به راحتی از دست میدهید"
جیمی متفکرانه گفت:"شاید دارم عجله میکنم مارگارت میشود فردا باز هم ییلاقات اطراف را به من نشان بدهی؟"
وندرمرو دهانش را بازکرد تا اعتراض کند سپس ان را بست کلمات اقای تورنسن بانکدار به خاطر اورد:سلیمان باورت میشود ؟او به بانک قدم کذاشت و در کمال خونسردی و بیتفاوتی یک صد هزار پوند به حساب گذاشت و گفت که باز هم پول بیشتری در راه است
حرص و از وندرمرو بر او چیره شد و گفت:"البته که میتواند"
صبح روز بعد مارگارت پیراهن مخصوص مراسم روز یکشنبه اش را به تن کرده و اماده دیدار با جیمی شد هنگامی که پدرش به داخل اتاق قدم گذاشت او را دید صورتش از خشم قرمز شد:"میخواهی این مرد فکر کند که تو زنی در استانه لغزشی هستی ــ خودت را ساخته ای و لباس نو پوشیده ای که نظرش را جلب کنی؟ما در حال معامله هستیم دختر این پیراهن را از تنت در بیاور و لباس کارت را بپوش"
"اما ـــ پاپا ــ"
"کاری که میگویم بکن"
او با پدرش جر و بحث نمیکرد،"بله پاپا"
وندرمرو دید که مارگارت و جیمی بیست دقیقه بعد سوار بر کالسکه دور میشدند از خودش میپرسید که نکند اشتباهی کرده است
این بار جیمی کالسکه را به سمت مخالف راند علایم هیجان انگیزی از پیشرفتهای تازه و ساختمان سازی در همه جا به چشم میخورد جیمی اندیدشید:اگر کشفیات مواد معدنی همچنان ادامه پیدا کند ــ و دلیلی برای باور کردن این موضوع وجود داشت ــ خانه سازی و معاملات املاک سود بیشتری دارد تا سرمایه گذاری در کشف الماس یا طلا کلیپ دریفت به بانکها هتل ها میخانه ها فروشگاه ها و روسپی هانه های بیشتری نیاز خواهد داشت فهرست پایان ناپذیر بود همینطور فرصت های طلایی
جیمی اگه بود که مارگرات به او چشم دوخته است و خیره نگاهش میکند پرسید:"مشکلی پیش امده؟"
مارگارت گفت:"اوه نه"و به سرعت به سمت دیگری نگاه کرد
جیمی اکنون او را برانداز میکرد طراوت و بشاشیت او نظرش را جلب کرد مارگارت از نزدیک بودن جیمی به وی از مردانگی و او اگاه بود جیمی احساساتش رادرک کرده بود او زنی بودن مرد و محتاج به مرد بود
هنگام ظهر جیمی از جاده اصلی خارج شد و به سمت پایین به طرف منطقه ای جنگلی نزدیک رودخانه کوچکی رفت و زیر یک درخت بزرگ بائوباب کالکه را متوقف کرد او از کارکنان هتل خواسته بود که ناهار را در سبدی پیک نیکی اماده و بسته بندی کنند مارگارت سفره ای بیرون اورد و بسته های داخ لسبد را خارج کرد و گشود و غذا ها را روی سفره گذاشت در سبد گوشت بره تنوری سرد مرغ سرخ شده برنج زرد زعفرانی مربای سیب گلاب و نارنگی و هلو و شیرینی های ادویه دار بادامی موسوم به سوئتکوکجس وجود داشت
مارگارت با ناباوری گفت:"چه ضیافت شاهانه ای اقای تراویس متاسفانه من سزاوار این همه محبت و لطف شما نیستم"
جیمی به او اطمینان داد:"تو سزاوار بیش از این هستی"
مارگارت روی برگرداند خودش را با تدارک و چیدن غذا روی سفره مشغول کرد
جیمی صورت او را میان دستانش گرفت و گفت:"مارگارت...به من نگاه کن!"
"اوه خواهش میکنم من ـــ "او داشت میلرزید
"به من نگاه کن"
مارگارت اهسته سرش را بالا اورد و به چشمان او نگریست او مارگارت را عاشقانه نگاه میکرد وی را نزیدک به خود نگه داشت مارگارت دستپاچه شده بود نمیدانست چه کار کند
لحظاتی بعد مارگارت به زور خودش را از اغوش او بیرون کشید سرش را تکان داد و گفت:"اوه خدای من ما نباید این کار را بکنیم اوه نباید این کار را بکنیم به جهنم خواهیم رفت"
"به بهشت"
"متاسفم"
"جایی برای تاسف خوردن وجود ندارد چشمانم را میبینی؟انها میتوانند مستقیما به درون تو بنگرد و میدانی که من چه میبینم اینطور نیست؟تو از من میخواهی که به تو عشق بورزم و من چنین خواهم کرد و دلیل برای ترسیدن وجود ندارد زیرا تو به من تعلق داری تو این را میدانی نه؟تو به من تعلق داری مارگارت خودت این را خواهی گفت بگو بگو من به یان تعلق دارم بگو من به یان تعلق دارم"
"من به یان تعلق دارم"
دست او را دوباره بوسید و لحظاتی بعد در کنار یکدیگر نشستند مارگرات بیشتر از همه عمرش خودش را شاداب و سرزنده احساس میکرد به خود گفت این لحظه را تا ابد به خاطر خواهم داشت بستر برگها و نسیم گرم و نوازشگر سایه درخت بائوباب که بر روی انها افتاده بود مارگارت اندیشید اینطور که من عاشق این مرد هستم هیچ زنی تا این حد عاشق هیچ مردی نبوده اتس
بعد جیمی او را در میان بازوان نیرومند خویش گرفت و مارگارت ارزو کرد که کاش همیه در انجا میماند مارگرات سرش را بالا اورد و نجوا کنان گفت:"به چه فکر میکنی؟"
جیمی لبخندی زد و اهسته پاسخ داد:"به این که دارم از گرسنگی هلاک میشوم"مارگارت خندید و انها نشستند و غذایشان را در زیر سایه درختان خوردند سپس در رودخانه شنا کردند و دراز کشیدند تا افتاب داغ خشکشان کند جیمی دوباره مارگارت را در بر گرفت و مارگارت اندیشید ،دلم میخواهد این روز هرگز تمام نشود
ان بعد از ظهر جیمی و وندرمرو پشت میزی در گوشه ای از سالت سان دانر نشسته بودند جیمی اعلام کرد:"حق با شمسات احتمال موفقیت در اینجا شاید بیشتر از انی باشد که من قبلا فکر میکردم"
چهره ی وندرمرو از خوشی شکفت و او گفت:"میدانستم شما زیرک تر از ان هستید که این موضوع را متوجه نشوید و نبینید اقای تراویس"
جیمی پرسید:"شما به من توصیه میکنید که دقیقه چه کار بکنم؟"
وندرمرو به اطراف نگریست و صدایش را پایین اورد :"همین امروز من درباره کشف بزرگ و تازه ای از زمین های الماس خیزی در شمال نیل اطلاعاتی دریافت کرده ام هنوز ده قطعه زمین است که صاحب ندارد ما میتوانیم اسناد ان زمین ها را بین خودمان قسمت کنیم من پنجاه هزار پوند بابت پنج ادعانه ی مالکیت میدهم و مشا هم پنجاه هزار بوند برای 5 ادعانه ی دیگر میپردازید انجا کیلو کیلو الماس است ما میتوانی یک شبه میلیونها پوند پول به دست اوریم رهجع به ان چه فکر میکنید؟"
جیمی دقیقا میدانست که در فکر ان مرد چه میگذشت وندرمرو میخواست سند زمینهایی را که سود رسان بودند برای خودش بردارد و جیمی باید با بقیه زمین ها که به درد نخور بودند کارش به ورشکستگی میانجامید به علاوه او حاضر بود سر زندگی اش شرط ببندد که وندرمرو حتی یک شیلینگ هم سرمایه نمیگذاشت
جیمی گفت:"جالب به نظر میرسد چند نفر جوینده درگیر این کار هستند؟"
"فقط دو نفر"
جیمی معصومانه پرسید:"پس چرا اینقدر پول لازم دارد؟"
"اه این سوال هوشمندانه ای است "او روی صندلی اش به جلو خم شد و گفت:"میدانی انها ارزش سندشان را میدانند اما پول ندارند که از زمین بهره برداری کنند اینجاست که من و شما وارد صحبنه میشویم به انها یکصد هزار پوند پول میدهیم و میگذاریم بیست درصد مزارعشان را برای خود نگه دارند"
تو عبارت بیست درصد را طوری اهسته گفت ک تقریبا شنیده نشد جیمی مطمئن بود که جویندگان الماس هم از نظر الماس ها و هم از نظر پولهاشا سرشان کلاه خاهد رفت وندرمرو همه را بالا خواهد کشید و تمام پول ها به جیب وی سرازیر خواهد شد
وندرمرو هشدار داد:"بایستی سریع عمل کنیم به محض ان که کلمه ای در این باره به بیرون درز کند ــ"
جیمی مصرانه گفت:"نباید این فرصت را از دست داد"
وندرمرو تبسمی کرد و گفت:"نگران نباشید الساعه میدهم قرار دادها را اماده کنند"
جیمی اندیشید به زبان افریقایی.
"حالا این را بگویم یان که چند معامله دیگر هم هست که از نظر من خیلی جالب است"
از انجا که اراضی نگه داشتن شریک تازه برای وندرمرو اهمیت داشت لذا وقتی جیمی تقاضا میکرد مارگارت ییلاقات اطراف را به او نشان بدهد پدرش دیگر اعتراض نمیکد مارگارت روز به روز بیشتر عاشق جیمی میشد اخرین چیزی که با یادش شبها به خواب میرفت جیمی بود و نیز جیمی اولین چیزی بود که صبحدم هنگام گشودن چشم هایش به او فکر میکرد جیمی در او حالت هوسرانی را ایجاد کرده بود حالتی که او اصلا نمیدانست وجود دارد مثل اینکه ناگهان کشف کرده بود جسمش برای چیست و همه ی چیز هایی که به عنوان مایه شرمندگی به او اموخته بودند بایستی از انها خجالت میکشید یکدفعه مواهب ارزنده ای تبدیل شد که میتوانست باعث خرسندی خاطر جیمی بشود و نیز خرسندی خاطر خودش عشق سرزمین تازه و خارقالعاده ای بود که بایستی در ان جست و جو و کند و کاو میکرد سرزمینی پر هوس که دره های پنهان و دره های کوچک هیجان انگیز و رودخانه ای از عسل داشت او هنوز به اندازه کافی از این نعمات برخوردار نشده بود
در ییلاقات گسترده و وسیعی که انها به گردش میرفتند پیدا کردن مکانهای مناسب که در انجا بتوانند لحظاتی با هم صحبت کنند اسان بود و هر بار ملاقات با جیمی برای مارگارت به همان هیجان انگیزی بار نخست بود
احساس گناه کهنه ای که از بابت وجود پدرش میکرد او را میترساند سلیمان وندرمرو یکی از پیروان کلیسای اصلاح شده ی هلند بود و مارگارت میدانست که اگر او دست بر قضا بفهمد که دخترش چه میکند هیچ بخششی در کار نخواهد بود حتی در ان جامعه ی خشن و مابین جاهلیت و تمدن که انها زندگی میکردند جایی که برای مرداناز هر کجا که میتوانستند رضایت خاطر خود را از نظر جنسی کسب میکردند هیچ درکی از این بابت وجود نداشت تنها دو نوع زن در جهان وجود داشت دختران پاکدامن و فواحش و یک دختر خوب و پاکدامن هرگز به مردی اجازه نمیداد که به او دست بزند مگر ان که با او ازدواج کند در غیر این صورت به او فاحشه لقب میدادند مارگارت به خود گفت این کمال بی انصافی است گرفتن و هدیهدادن عشق انقدر زیاست که نمیتواند پلیدی و شیطانی باشد اما نگرانی به تزاید او بالاخره باعث شد که موضوع ازدواج را به میان اورد
انها با کالسکه در امتداد رودخانه ی وال میرفتند که مارگرت شروع به صحبت کرد:"یان ــ میدانی که چقدر من ـــ "او نمیدانست چطور ادامه بدهد "منظورم این است که من و تو ـــ"و با یاس و ناامید این حرف از دهانش بیرون پرید:"نظرت راجع به ازدواج چیه؟"
جیمی خندید و گفت:"مارگارت من کاملا طرفدار آنم من طرفدار آنم"
مارگارت در خندیدن به جیمی ملحق شد ان لحظه خوش ترین لحظه ی زندگیش بود
در یک صبح روز یکشنبه سلیمان وندرمرو از جیمی دعوت کرد که برای رفتن به کلیسا او و مارگارت را همراهی کند "ندردوئیتس هرفورمده کرک"ساختمانی بزرگ و بسیار زیاد بود که به سبک گوتیک ساخته شده بود با سکوی وعظی در یک انتها و ارگ عظیمی در انتهای دیگر هنگامی که انها از استانه در عبور کردند و پا به داخل گذاشتند به وندرمرو با احترام خیر مقدم گفتند
او با غرور به جیمی گفت:"من به ساخته شدن این کلیسا کمک کرده ام در اینجا مقامی یک درجه پایین تر از مقام کشیشی دارم"
نطق کشیش درباره گوگرد و اتش جهنم بود وندرمرو انجا نشسته بود مجذوب و مستغرق با علاقه سر تکان میداد و هر کلمه کشیش را به جان و دل میپذیرفت
جیمی به خود گفت او روزهای یکشنبه مرد خداست و بقیه ی روزهای هفته به شیطان تعلق دارد
وندرمرو خودش را بین ان دو جوان جا داده بود اما مارگارت در تمام مدت مراسم مذهبی از وجود جیمی اگاه بود و نزدیگ بود او را احساس میکرد او با حالتی عصبی لبخند زد و اندیشید خود شد که کشیش نمیداند من به چه فکر میکنم
ان شب جیمی به میخانه سان دانر رفت:اسمیت پشت پیشخان بود و مشروب پذیرایی میکرد وقتی جیمی را دید چهره اش شکفت
"شب بخیر اقفای تراویس چه میل میکنید قربان؟همان مشروب همیشگی؟"
"امشب نه اسمیت میواهم با تو صحبت کنم در اتاق عقبی"
بله قربان میخانه سان دانر چیزی بیشتر از یک کمد جادار نبود اما حالی خصوصی را که مد نظر جیمی بود فراهم میکرد انجا شامل یک میز گرد کوچک با چهار صندلی بود و در وسط میز یک فانوس قرار داشت اسمیت ان را روشن کرد
جیمی گفت:"بنشین"
اسمین روی صندلی نشست:"بله قربان بفرمایین از دست من چه کمکی ساخته اس؟"
"اسمیت این تویی که من برای کمک کردنش امده ام"
اسمیت خنده کنان گفت:"راستی قربات؟"
"بله"جیمی سیگاری باریک و بلند از جاسیگاری اش بیرون اورد و ان را روشن کرد و افزود:"تصمیم گرفتم بذارم تو زنده بمانی و نکشمت"
پرسشی حاکی از عدم اطمینان و ناباوری برای لحظه ای در چهره ی اسمیت هویدا شد:"من ــ من نمیفهمم اقای تراویس"
"من تراویس نیتسم اسم من مک گریگور است جیمی مک گریگور مرا به خاطر می اوری؟پارستا تو توطئه چیدی که کشته بشوم در ان طویله به خاطر وندرمرو "
اسمین اکنون اخم کرده بود ناگهان محتاط شده بود:"نمیدانم راجع به چی ـــ"
"خفه شو به من گوش بده"صدای جیمی مثل ضربه ی تازیانه بود
او میتوانست ببیند که چرخهای مغز اسمیت شروع به چرخیدن کردند و مغزش به کار افتاد اسمین سعی میکرد چهره مرد سپید مویی را که مقابلش نشسته بود با ان جوان مشتاقی که سال پیش ملاقات کرده بود تطبیق بدهد
"من هنوز زنده ام و ثروتمند ــ انقدر تروتمند که میتوانم مردی را استخدام کنم که این مکان را به اتش بکشد و تو را هم با ان اسمین حواست با من است؟"
اسمیت خواست همه چیز را انکار کند و بگوید که اشتباهی رخ داده اما نگاهی در چشمان جیمی مک گریگور مرد و خطر را دید محتاطانه گفت:"بله قربان..."
"وندرمور به تو پول میدهد که جویندگان الماس را نزدش بفرستی تا او بتواند سرشان را کلاه بگذارد و هر چه یافته اند از دستشان در بیارود این شراکت کوچک و جالبی است چقدر به تو پول میدهد؟"
سکوتی برقرار شد اسمین بین دو نیروی قوی گرفتار شده بود نمیدانست به کدام سو روی بیاورد
"چقدر؟"
او با اکراه گفت:"دو درصد"
"من به تو 5 درصد میدهد از حالا به بعد وقتی که یک جوینده بالقوه و با عرضه سراغت می اید او را نزد من بفرست رویش سرمایه گذاری میکنم و پول در اختیارش قار ر خواهم گذارد تفاوتش این است که او سهم عادلانه ی خودش را خواهد گرفتو تو هم سهم خودت را میگیری ایا واقعا فکر میکنی وندرمرو دو درصد از انچه بدست می اورد به تو پرداخت میکند؟پس احمقی"
اسمیت به نشانه ی موافقت سر تکان داد و گفت:"بله درست است اقای تراو ـــ اقای مک گریگور متوجه هستم"
جیمی به پا حواست:"کاملا نه:او روی میز به طرف اسمیت خم شدو گفت:"تو داری فکر میکنی نزد وندرمرو بروی و گفت و گوی کوتاهمان را به او خبر بدهی به این صورت میتوانی از هردو پول بگیری اما اسمیت در این رابطه یک مشکل وجود دارد "صدایش را به نجوایی تبدلی کرد:"اگر این کار را بکنی خودت را مرده به حساب بیاور"
فصل 7
جیمی در حال لباس پوشیدن بود که صدای ضربه ای مردد به در شنید او گوش داد و در دوباره کوفته شد به طرف در رفت و ان را گشود مارگارت ایستاده بود
جیمیی گفت:"مگی بیا تو مشکلی پیش امده؟"این نخستین بار بود که مارگارت به اتاق او در هتل می امد مارگارت به داخل قدم برداشت اما اکنون رو در روی جیمی ایستاده بود صحبت کردن را دشوار می یافت او تمام شب را بیدار مانده و از خودش پرسیده بود چطور این خبر را به جیمی بدهد میترسید شاید دیگر جیمی نخواهد هیچگاه او را ببیند
به چشمانش خیره شد و گفت:"یان من از تو حامله شده ام"
چهره جیمی انقدر ارام بود که مارگارت ترسید مبادا برای همیشه او را از دست داده باشد ولی ناگهان چنان حالت شعفی در چهره اش پدید امد که همه شک هایی که مارگارت فوراا محو و ناپدید شد جیمی بازوان مارگرات را گرفت و گفت:"مگی این فوق العاده است فوق العاده ایا به پدرت هم گفته ای؟"
مارگارت با ترس خودش را از اغوش جیمی خارج کرد و عقب عقب رفت و گفت:"اوه نه!او ـــ"مارگارت به طرف کاناپه مجلل و اعیانی سبزرنگ با منبت کاری چوبی طرح ویکتوریایی رفت و روی ان نشست:"تو پدرم را نمیشناسی او هرگز این را درک نخواهد کرد"
جیمی با عجله پیراهنش را به بر میکرد :بیا ما با هم این خبر را به او خواهیم داد"
"یان مطمئنی که مشکلی پیش نخواهد امد و اوضاع روبراه خواهد شد؟"
"من در زندگی هرگز مطمئن تر از حالا و از این بابت نبوده ام"
سلیمان وندرمرو در حال اندازه گرفتن و بریدن باریکه های گوشت دودی برای جویندگان الماسی بود که جیمی و مارگارت وارد فروشگاه شدند:"اه یان همین الان پیشت میام"وندرمرو با عجله کار مشتری را تمام کرد و به طرف جیمی امد و پرسید:"و در این روز دلپذری اوضاع و احوالت چطور است؟"
جیمی با خوشحالی گفت:"بهتر از این نمیتوانستم باشم مگی شما به زوری صاحب فرزنی خواهد شد"
سکوتی ناگهانی در انجا برقرار شد وندرمرو با لکنت گفت:"من ـــ من متوجه نمیشوم"
"خیلی ساده است من او را حامله کرده ام"
رنگ از روی وندرمرو پرید با حالتی دریده و پریشان از چهره ی یکی به دیگری نگاه میکرد:"این ـــ این درست نیست نه؟"احساسات ضد و نقیض و اشفته در سر سلیمان وندرمرو به سرعت به گردش در امد دچار ضربه ی وحشتناکی شده بود ضربه ای رعب اور از بابت این که دختر گران مایه اش بکارتش را از دست داده بود...حامله شده بود...او موضوع خنده و مایه استهزا همه ی مردم شهر میشد اما یان تراویس مردی بسیار ثروتمند بود و اگر انها به سرعت با هم ازدواج میکردند....
وندرمرو روی به جیمی کردو گفت:"خوب پس باید بلافاصله عقد هم بشوید و با هم ازدواج کنید"
جیمی با حیرت به او نگاه کرد:"عقد هم بشویم؟ایا تو اجازه میدهی که مگی با یک بچه دهاتی اسکاتلندی احمق که تو سرش را کلاه گذاشتی و تمام اموالش را بالا کشیدی ازدواج کند؟"
سر وندرمرو به دوران افتاده بود:"یان درباهر ی چی صحبت میکنی؟من هرگز ـــ"
جیمی با خشونت و با لهجه ی اسکاتلندی گفت:"نام من یان نیست من جیمی مک گریگور هستم مرا نمیشناسی؟"او حالتی اشفته و سردرگم را در چهره ی وندرمرو مشاهده کرد و ادامه داد:"نه البته که نمیشناسی ان پسر مرده است تو او راکشیتی اما من ادم کینه توزی نیستم وندرمرو بنابراین به تو هدیه ای میدهم:نطفه ام را که در شکم دختر تو گاشته شده است"
و جیمی برگشت و از فروشگاه خارج شد و ان دو نفر مات و مبهوت به او خیره شده بودند به حال خودشان رها کرد
مارگارت با ناباوری توام با شوک به سخنان جیمی گوش داده بود فکر میکرد حتما از گفتن ان چیز ها منظوری نداشته و همینطوری این حرفها را زده است او مارگارت را دوست داشت!او ــ
سلیمان وندرمرو در حالی که با خشمی وحشتناک دست به گریبان بود به طرف دخترش برگشت و فریاد زد:"روسپی!روسپی!گورت را گم کن از اینجا گورت را گم کن"
مارگارت بیحرکت ایستاده بود قادر نبود معنای واقعه ی مهیبی را که اتفاق میافتاد بفهمد یان او را به خاطر کاری که پدرش انجام داده بود سرزنش میکرد یان فکر میکد که او بخشی از یک حادثه ی شوم است جیمی مک گریگور کی بود؟کی؟ـــ؟
"گم شو"وندرمرو سیلی محکمی به صورت دخترش زد "دیگر نمیخواهم تا زنده ام هرگز چشمم به تو بیفتد"
مارگارت انجا ایستاده بود میخکوب قلبش به شدت میزد نفسش بالا نمیامد صورت پدرش چهره ی مردی دیوانه بود مارگارت برگشت و بدون ان که به عقب سرش نگاه کند با عجله از فروشگاه خارج شد
سلیمان وندرمرو ایتاده بود و رفتن دخترش را تماشا میکرد یاس جانکاه گلویش را محکم میفشرد او دیده بود که اتفاقی برای دختران مردان دیگر که خودشان را بی ابرو و رسوا کرده بودند میافتاد انها مجبور میشدند وسط کلیسا بایتند و به طور علنی مورد انتقاد و توهین و تحقیر قرار بگیرند و سپس از اجتماع طرد میشدند این مجازاتی مناسب و شایسته بود دقیقا چیزی بود که انها سزاوارش بودند اما مارگارت تعلیمات شایسته ای دیده و خدا ترس بار امده بود چطور توانست به او خیانت کند اینطور جواب محبتهایش را بدهد؟وندرمرو دخترش را تجسم کرد که در کنار ان مرد خفته و با او امیزش کرده بود مثل حیواناات که در گرما به هم میپیچند و هوس بر او مستولی شد
او تابلوی "فروشگاه بسته است"را روی در جلویی مغازه نصب کرد و روی تختش بدون قدرت یا اراده ای برای حرکت دراز کشید وقتی که خبر در شهر پخش میشد او مورد ریشخند مردم قرار میگرفت و مایه استهزا میشد یا نسبت به او احساس ترحم میکردند یا به خاطر فساد و انحراف دخترش مورد سرزنش واقع میشد در هر دو صورت این غیر قابل تحمل بود بایستی اطمینان حاصل میکرد که هیچ کس در این باره چیزی نمیفهمید باید دخترک روسپی را برای همیشه از جلوی چشمش دور میکرد وندرمرو زانو زد و شروع به دعا کرد:اوه خدایا چطور توانستی این بلا را سر من بنده با ایمانت بیاوری؟چرا مرا اینطور بدبخت و بیچاره و مطرود ساختی؟خدایا ان دختر را بکش هردویشان را یکش
سالن سان دانر از کار و کاسبی ظهر شلوغ بود که جیمی وارد ان شد او به طرف پیشخان رفت و چرخید تا با مردم حاضر در سالن رودررو شود:"خواهش میکنم یک لحظه توجه کنید"گفت و گوها به تدریج کم شد تا جایش را به سکوت و خاموشی داد:"همه مشروب مهمان من هستید"
اسمیت پرسید :"به چه مناسبت؟یک اکتشاف تازه؟"
جیمی خندید و گفت:"به لحاظی بله دوست من دختر شوهر نکرده ی سلیمان وندرمرو حامله است اقای وندرمرو میخواهد همه را در این خوشحالی شریک خود کند و همه با این خبر مسرت امیز را جشن بگیرند"
اسمیت نجوا کرد:"اوه یا عیسی مسیح"
"مسیح ربطی به این موضوع ندارد فقط جیمی مکگریگور در این مساله دخیل بوده است"
در عرض یک ساعت همه در کلیپپ دریفت خبر را شنیدند این که چگونه یان تراویس در واقع همان جیمی مک گریگور بوده است و این که چگونه دختر وندرمرو را حامله کرده است مارگارت وندرمرو همه مردم شهر را گمراه کرده و گولشان زده بود
"او مثل ان زنها به نظر نمیرسید نه؟"
"بیخود نیست که میگویند از ان نترس که های و هوی دارد از ان بترس که سر به تو دارد"
"معلوم نیست با چند نفر دیگر سر و سر داشته است"
"او دختر خوشگلی اس بدم نمی اید من هم دست نوازشی بر سرش بکشم"
"خوب چرا از او تقاضا نمیکنی او که عفتش را بر باد داده است"
و مردان میخندیدند
هنگامی که سلیمان وندرمرو د ران بعد ازظهر فروشگاهش را ترک کرد و از ان بیرون امد برای رفع و رجوع فاجعه وحشتناکی که به سرش امده بود به نتایج سودمندی رسیده بود میخواست با دلیجان بعدی مارگارت را به کیپ تاون بفرستد مارگارت میتوانست توله اش را در انجا به دنیا بیاورد و هیچ جای نیازی نبود که کسی در کلیپ دریفت از بی ابرویی و شرمندگی او باخبر بشود وندرمرو در حالی که رازش را با خود داشت به خیابان قدم گذاشت از نقشه هایی که کشیده بود لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نشست
"عصر بخیر اقای وندرمرو شنیده ام که بایستی به فکر خرید چند دست لباس نوزاد باشید"
"روزبخیر سلیمان شنیده ام که به زودی برای فورشگاهت شاگرد کوچکی پیدا خواهی کرد"
"سلام سلیمان چطوری؟شنیده ام که دیده بان الساعه گونه ی تازه ای از یک پرنده را نزدیک رودخانه وال شناسی کرده است بله قربان یک لک لک کوچولو"
سلیمان برگشت وندرمرو برگشت و کورکورانه و سکندری خوران به فروشگاهش بازگشت و در را پشت سرش قفل کرد
در سالن سان دانز جیمی در حال نوشیدن یک لیوان ویسکی بود به سیل شایعات در اطرافش گوش میداد این بزرگتری رسوایی رخ داده در شهر کلیپ دریفت بود ولذتی که مردم شهر در نقل ان میبردند بسیار زیاد بود جیمی به خود گفت:کاش باندا هم اینجا با من بود تا از ین جریان لذت میبرود این جزای بلایی بود که سلیمان وندرمرو به سر خواهر باندا اورده بود مجازات انچه بر سر جیمی اورده بود وانچه بر سر ــ معلوم نیست چند نفر دیگر اورده بود اما این فقط بخش از مکافاتی بود که وندرمرو به خاطر همه کارهایی که کرده بود پس میداد تازه شروع کار بود انتقام جیمی تا زمان نابودی کامل وندرمرو کامل نمیشد در مرود مارگارت هم جیمی هیچ احساس دلسوزی و همدردی نمیکرد او هم شریک پدرش بود در روز اولی که انها با هم ملاقات کردند مارگارت چه گفته بود؟به نظرم پدرم همان کسی است که میتواند به شما کمک کند او از همه چیز اطلاع دارد مارگارت هم یک عضو خانواده وندمرو بود و جیمی خیال داشت هردوی انها را نابود کند
اسمیت به طرف جایی که جیمی نشسته بود قدم برداشت:"اقای مک گریگور میشود یک دقیقه وقتتان را بگیرم؟"
"چی شده؟"
اسمیت با حالتی اگاهانه گلویش را صاف کرد و مودبانه گفت:"چند نفر جوینده الماس را میشناسمکه نزدیک نیل ده ادعای مالکیت زمین را به ثبت رسانده اند انها در حال استخراج الماس هستند اما این بچه ها به امدازه ای پول ندارند که تجهیزات کافی بخرند و از یمیناشن بهره برداری کنند و ان را اباد کنند و پول زمین را بپردازند دنبال شریکی میگردند فکر میکردم شاید شما علاقه مند یاشید"
جیمی با دقت او را برانداز کرد:"ایا این ها همان کسانی هستند ه تو قبلا راجع بهشان با وندمرو صحبت کرده ای؟درست است؟"
اسمیت با حیرت سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:"بله قربان اما من راجع به پیشنهاد شما فکر کردم ترجیح دادم با شما معامله کنم"
جیمی یک سیگار بلند و باریک از جیبش بیرون اورد و اسمین فورا کبریت اتش زد تا او سیگارش را روشن کند:"خوب ادامه بده بقیه اش را بگو"
اسمیت بقیه داستان را گفت
در اغاز فحشا در کلیپ دریفت دارای پایه و اساسی درهم و برهم و اتفاقی بود بیشتر فواحش زنان سیاه پوستی بودند که در خانه ای کثیف و ارزان قیمت کوچه های دورافتاده و پشت به خیابانهای اصلی کار میکردند اولین فواحش سفید پوستی که به شهر امدند پیشخدمتهای نیمه وقت میخانه ها بونداما همچنان که کشف مناطق الماس خیز افزایش پیدا کردو شهر ثروتمند شد روسپیان سفید پوست بیشتری پدیدار شدند
اکنون شش خانه پررونق در حومه های کلیپ دریفت وجود داشت خانه های چوبی یا سقف حلبی یک مورد استثنایی خانه مادام اگنس بود خانه ای محکم و دو طبقه با ظاهر ابرومند در خیابان بری پشت خیابان اصلی لوپ به طوری که خانمهای محترم و خانه دار و شوهر دار شهر مجبور نشوند از جلوی ان رد شوند و حالت انزجار به انها دست دهد ان خانه مورد حمایت شوهران همان خانم های محترم و ابرومند بود همینطور غریبه های شهر بود که استطاعت رفتن به انجا راداشتند انجا مکان گرانقیمتی بود اما زنان ساکن در ان جوانان زیبا و سرحال بودند در اتاق نشیمن پاکیزه ای که خوب و زیبا مبله شده بود نوشیدنی پذیرایی میشد و این قانون مادام اگنس بود
مادام اگنس خودش زن جوان سرخ موی شاد و بشاش و تندرستی در اواسط سن سی سالگی بود او قبلا در روسپی خانه ای در لندن کار میکرد و بعد از شنیدن داستانهایی در این مورد که چقدر پول دراوردن در شهری معدنی مثل کلیپ دریفت اسان است جذب افریقای جنوبی شد او به اندازه ی کافی پول پس انداز کرده بود تا بتواند خانه ی خودش را تاسیس کند و از همان اغاز کارش رونق گرفت
مادام اگنس از بابت این که مردها راخود درک میکند به خود میبالید اما جیمی مک گریگور برای او به صورت معمایی در امده بود وی اغلب به انجا سر میزد پول زیادی خرج میکرد و همیشه با زنها رفتاری خوب داشت اما به نظر منزوی نجوش و غیر قابل دسترس میرسید جشمانش چیزی بود که نظر اگنس را بیشتر از همه ی اجزای وجودش جلب میکرد انها حوضچه هایی رنگپریده بدون قعر و عمیق و سرد بودند بر خلاف سایر مشتریان دائمی خانه ی او جیمی هرگز درباره ی خود یا گذشته اش صحبتی نمیکرد مادام اگنس چند ساعت پیش شنیده بود که جیمی مکگریگور عمدا دختر سلیمان وندرمرو را حامله کرده و سپس از ازدواج با او خودداری ورزیده است با خود گفت پست فطرت اما یاد اعتراف میکرد که جیمی رذل پست فطرت خوش قیافه ای بود اکنون او را تماشا میکرد که از پله هایی که با قالی قرمز مفروش شده بود پایین میامد جمی مودبانه شب بخیر گفت و خانه را ترک کرد"
هنگامی که جیمی به هتلش بازگشت مارگارت در اتاق او بود از پنجره بیرون را خیره تماشا میکرد وقتی جیمی به داخل قدم گذاشت مارگارت به سوی او چرخید
"سلام جیمی"صدایش لرزان بود
"تو اینجا چی کار میکنی؟"
"بایستی با تو صحبت میکردم"
"ما با هم صحبتی نداریم"
"میدانم که تو چرا این کار را میکنی از پدرم متنفری "مارگارت به او نزدیکتر شد"اما باید بدانی که او هربالایی که سرت اورده و هر بدی که به تو کرده است من چیزی راجع به ان نمیدانستم خواهش میکنم به تو التماس میکنم این را باور کن از من متنفر نباش خیلی دوستت دارم"
جیمی به سردی به او نگاه کرد:"این مشکل توست اینطور نیست؟"
"خواهش میکنم اینطور به من نگاه نکن تو هم مرا دوست داری ..."
جیمی به حرفهای او گوش نمیکرد او در خیال دوباره در حال انجام ان سفر وحشتناک به پاردسپن بود سفری که در نیمه راهش تقریبا جان داده بود...و صخر ها را از ساحل رودخانه جابه جا میکرد انقدر زحمت میکشید و تلاش میکرد که نزدیک بود از حال برود و بالاخره به طور معجزه اسایی الماسها را پیدا کرده بود...انها را دوسدتی تقدیم وندرمرو کرده بود و صدای وندرمرو را میشنید که میگفت پسر جان مثل این که حرفم را اشتباه متوجه شدی من به شریک احتیاج ندارم تو برایم کار کردی من بست و چهار ساعت بهت مهلت میدم که از این شهر بروی و سپس ان کتک زدند سیعانه ...میتواست بار دیگر بوی گنداگین لاشخور ها را استشمام کند منقارهای تیزشان را که در گوشتش فرو میرفت و ان را پاره میکرد احساس کند گویی از فاصله ی دور صدای مارگارت را میشنید:"به خاطر نمیاوری؟من به تو تعلق دارم...دوستت دارم"
جیمی از رویایش بیرون امد و به مارگارت نگاه کرد عشق ا و هیچ نظری راجع به مهنای ان کلمه نداشت وندرمرو همه احساست را غیر از نفرت در اوخشکانده و از بین برده بود او فقط با نفرت زندگی میکرد تنفر عصاره حیاتش تبدیل شده بود مثل خون در رگهایش گردش میکرد هنگامی که با کوسه ها مبارزه میکرد وثتی زا روی صخره های نوک تیز عبور کرده و روی مین های سرزمین های الماس خیز در صحرای نامیب خزیده بود نفرت تنها چیزی بود که او را زنده نگه داشته بود شاعران درباره ی عشق میسرودند و اوازه خوانان راجع به ان میخواندن و شاید این حقیقتی بود اشید وجود داشت اما عشق برای مردان دیگر بود نه برای جیمی مک گریگور
"تو دختر سلیمان وندرمرو هستی نوه ی او در شکمت حمل میکنی گم شو"
برای مارگارت جایی وجود نداشت که برود او پدرش را دوست داشت به بخشایش وی نیازمند بود اما میدانست که پدرش هرگز ــ هرگز نخواد تواسنت ــ او را ببخشد وی زندگی مارگارت را به جهنمی تبدلی میکرد اما راه انتخابی برایش باقی نماده بود بایستی به کسی پناه میاورد
ماگارت هتل را ترک کرد و پیاده به طرف فورشگاه پدرش رفت احاسس میکرد از مقابل هرکسی کهمیگذرد ان فرد به او خیره میشود برخی از مردها با نگاه های معنی داری به او لبخند میزدند ولی مارگارت همانطور گردنش را بالا نگه داشت و از برابر انها رد شد هنگامی که به فروشگاه رسید لحظه ای مردد ایستاد سپس داخل شد در فرشگاه کسی بود پدرش از پستو به داخل امد
"پدر..."
"تو!"تحقیر و بیاعتنایی در صدایش مثل یک سیلی به صورت مارگارت نواخته شد پدر نزدیکتر امد و مارگارت میتوانست بوی ویسکی را که از دهانش بیرون میامد استشمام کند"میخواهم همین امشب از این شهر خارج بشوی حالا امشب دیگر هرگز این طرفها پیدایت نشود حرفم را شنیدی ؟هرگز!"او مشتی اسکناس از جیبش بیرون اورد و روی زمین پرت کرد :"این پول را بردار و از اینجا برو"
"من نوه ی شما را در شکمم دارم"
"تو بچه ی شیطان را در شکمت داری"وندرمرو به مارگارت نزدیک تر شدو دستهایش را مشت کرد"هر بار که مردم تو را ببینند که مثل یک روسپی با غرور و تکبر راه میروی به بی ابرویی من میاندیشند اگر از انیجا بوری موضوع از یادشان خواهد رفت"
مارارت برای لحظه ای طولانی و پایان ناپذیر به پدرش نگاه کرد سپس برگشت و کورکورانه و سکندری خوران از در خارج شد
پدرش فریاد زد:"روسپی پول پول را فراموش کردی
پانسیون ارزانی در حومه ی شهر وجود داشت و مارگارت راهش را به ان سو کشید فکرش پرشان بود و به هر سو گردش میکرد هنگامی که به انجا رسید دنبال خانم ائنز گشت خانم ائنز زنی فربه با صورتی خندان و مهربان بود و 50 و چند سال داشت شوهرش او را با خود به کلیپ دریفت اورده و سپس ترکش کرده بود یک زن کم طاقت ممکن بود از این ضربه ی روحی درهم بشکند و نابود شود اما خانم ائنز از این ضربه جان سالم به در برده بود او در این شهر ادمهای خوب زیادی را درگیر مشکلات دیده بود اما هرگز کسی را گرفتار تر از این دختر هفده ساله که اکنون مقابل او ایستاده بود ندیده بود
"تو میخواستی مرا ببینی؟"
"بله فکر کردم ـــ فکر کردم شاید شما کاری در اینجا برای من داشته باشید"
"کار؟چه کاری بلدی؟"
"هرکاری من اشپز خوبی هستم میتوانم در سالن غذاخوریتان پیشخدمت باشم میتوانم رختخاب ها را مرتب کن من ــ من میتوانم ـــ"در صدایش یاس موج میزد:"اوه خواهش میکنم "ملتمسانه افزود:"هرکاری بگویید انجام خواهد داد"
خانم ائنز به ان دختر لرزان که جلوی او ایستاده بود نگاه کردو قلبش به درد امد:"فکر میکنم به کمک احتیاج داشته باشیم از کی میتوانی کارت را شروع کنی؟"میتوانست ببیند که احساس ارامش چهره مارگارت را روشن کرد
"از همین حالا"
"به تو میتوانم فقط ـ"مبلغی را در نظر اورد و چیزی به ان اضافه کرد:"یک پوند و دو شیلینگ و یازده پنس در ماه بپردازم به علاوه جا و غذا"
مارگارت با سپاسگزاری گفت:"بسیار هم عالی است"
سلیمان وندرمرو اکنون به ندرت در خیابان های کلیپ دریفت ظاهر میشد مشتریان او بیش از بیش تابلوی "فورشگاه بسته است"را روی در جلویی فروشگاهش در تمام ساعات روز میدیدند پس از مدتی انها از جاهای دیگری خرید میکردند و معاملشان را با کسان دیگری انجام میدادند
اما سلیمان وندرمرو هنوز هم هر روز یکشنبه به کلیسا میرفت او برای دعا کردن به انجا نمیرفت بلکه از خدا تقاضا میکرد که این رسوایی و بدنامی وحشتناک را که بر شانه های بنده مطیع و فرمانبردارش سنگینی میکرد یک جوریبرطرف کند جماعت نمازگزارن که به طور دائمی به کلیا رفت وامد میکردند از انجا که سلیمان وندرمرو مردی مقتدر و ثروتمند بود همیشه با احترام به او نگریسته بودند اما اکنون سلیمان میتوانست نگاه های خیره و نجواهای را از پشت سرش احساس کندو بشنود خانواده ای که نیمکت کنار او را اشغال کرده بودند به محض ان که او در کنارشان جای گرفت به نیمکت دیگری رفتند و نشستند او یک فرد مطرود و تحقیر شده به حساب میامد ولی انچه روخیه اش را به کلی در هم شکسته بود نطق اتشین و پر داد کشیش بود که به طور ماهرانه ای فصول خاصی از انجیل یعنی فصل خروج قوم بنی اسرائیل از مصر و فصل مربوط به پیامبر خرقیل و فصل لاویان را با هم امیخته بود"من پروردگارتو بر همه چیز اگاه و دانا هستم و از بیلیاقتی پدران در قبال تربیت فرزندانشان رنج میبرم ای روسپی این کلمان الهی را بشنو و عبرت بگیر چرا پلیدی و قباحت کار تو اشکار شده و واحت تو که با فاسقانت به فشحا و فساد مشغول بودی فاش گشته است...و خداوند با موسی صحبت میکرد میگفت:هرگز دخترت را به فحشا تشویق نکن که او روسپی بشود چرا که فحشا زمنی را فرا خواهد گرفت و زمین پر از پلیدی و رذالت خواهد شد..."
پس از ان روز یکشنبه وندرمرو دیگر هرگز پایش را به کلیسا نگذاشت
همچنان که تجارت و کسب و کار سلیمان وندرمرو رو به زوال میرفت جیمی مک گریگور ثروتمند تر و ثروتمند تر میشد هزینه ی استخراج الماس ها همچنان که حفاری به اعماق زمین کشانده میشد افزایش میافت و معدنچیان مدعی مالکیت زمین های مورد نظرشان قادر به خرید تجهیزات پیچیده و دقیقی که مورد نیازشان بود نبودند این شایعه به سرعت بین مردم رواج یافت که جیمی مک گریگور حاضر به سرمایه گذاری در قبال دریافت سهمی در معادن است و به موقعش جیمی سهم شرکایش را هم میخرید و ملک را کاملا از ان خود میساخت او در املاک و مستغلات و تجارت و استخراج طلا هم سرمایه گذاری کرد در معاملات خود به راستی صادق و بدون ریا بود و همچنان که شهرتش بیشتر میشد اشخاص بیشتری برای معامله و کار نزدش میشتافتند
در شهر دو بانک وجود داشت و هنگامی که یکی از انها به دلیل مدیریت نالایق ورشکست شد جیمی ان را خرید کارکنان خودش را در انجا گمارد ولی نامش را از اعضای هیات مدیره پنهان نگاه میداشت و در فهرست نیم اورد
گویی هر کاری که جیمی به ان دست میزد رونق و موفقیت میافت او موفق و ثروتمند بود ماورای رویهایی که در زمان کوکی در خیال داشت اما ای وضع مفهوم و معنا و اهمیت زیادی برایش نداشت او موفقیتش را تنها با شکست های سلیمان وندرمرو میسنجید انتقام جویی او تازه شروع شده بود
گاه به گاه جیمی در خیابان با مارگرات مواجه میشد ولی اصلا به او توجه نمیکرد
جیمی نمیدانتس که ان رویارویی های اتفاقی چه معنایی برای مارگارت دارد دیدن جیمی باعث میشد نفس در سینه مارگارت حبس شود و مارگرات بایستی میایستاد تا تسلط بر خویش را دوباره به دست اورد هنوز به طور کامل و تمام عیار جیمی را دوست داشت هیچ چیز نمیتوانست این را عوض کند جیمی از جسم مارگارت برای تنبیه پدر او استفاده کرده بود اما مارگارت میدانست که همین میتواند یک شمشیر دولبه باشد به زودی او فرزند جیمی را به دنیا می اورد و هنگامی که جیمی چشمش به نوزاد میافتاد که از گوشت و خون خودش بود با مارگارت ازدواج میکرد و روی فرزندش نامی میگذاشت مارگارت به خانم جیمی مکگریگور تبدلی میشد و دیگر از دنیا هیچ چیز نمیخواتس او شبها پیش از ان که به خواب رود شکم برامده اش را لمس میکرد و نجوا میکرد:"پسر ما"احتمالا احمقانه بود که فکر کند میتواند روی جنسیت بچه تاثیر بگذارد اما وی نمیخواست هرگونه احتمالی را نادیده بگیرد هر مردی یک پسر میخواست
همچنان که شکمش بزرگتر میشد مارگارت دچار وحشت بیشتری میشد او ارزو داشت کسی را داشته باشد که با او درد دل کند اما زنان شهر با او حرف نمیزدند مذهبشان به انها مجازان را اموخته بود نه بخشش را او تنها بود در احاطه ی بیگانگان و شبها به حال زار خودش و بچه به دینا نیامده اش میگریست
جیمی مکگریگور یک ساختمان دوطبقه در قلب کلیپ دریفت خریده بود و از ان به عنوان پایگاهی برای انجام فعالیت های بازرگانی رو به رشدش استفاده میکرد روزی هری مک میلان حسابدار ارشید جیمی سرگرم صحبت با او بود
او به جیمی گفت:"ما در حال ترکیب و ادغام شرکتهای شما هستیم و یه یک نام تجاری احتیاج داریم ایا پیشنهادی در ذهن دارید؟"
"درباره اش فکر خواهم کرد"
جیمی درباره ان اندیشید او هنوز انعکاس صداهای مربوط به زمانی دور را در گوشهایش میشنید صداهایی که در ان زمین های الماس خیر در صحرای نامیب از میان گردباد دریایی عوبر میکرد و به گوشش میرسید و دانست که تنها یک نام وجود دارد که مود توجه اوست او حسابدار را احضار کرد و گفت:"ما میخواهیم شرکت تازه را کروگرـ برنت بنامیم شرکت کروگر ـ برنت با مسئولیت محدود"
الوین کوری مدیر بانک جیمی توقفی کرد تا با او دیدار کند او گفت:"موضوع وامهای اقای وندرمرو در میان است او مدت مدیدی است که نتوانسته اقساط وامهایش را بپردازد در گذشته همیشه یک مشتری خوش حساب بود اما اوضاعش به کلی تغییر کرده است اقای مک گریگور فکر میکنم دیگر باید دادن وام به او را قطع کنیم"
"نه"
کوری با حیرت به جیمی نگاه کرد:"او امروز صبح به بانک امد و میخواست بز هم وام بگیرد ــ"
"وام را بهش بده هرچقدر پول میخواهد در اختیارش بگذار"
مدیر بانک برخاست "هرچه شما بفرکایید جناب مکگریگور به او خواهم گفت شما ــ"
"لازم نیست چیزی به او بگویی فقط پول را بهش بده"
مارگارت هرروز 5 صبح از خواب برمیخواست تا قرصهای بزرگ نان خوش عطر(که بوی فوق العاده ای داشت )و بیسکویت های درست شده با خمیر ترش بپزد و هنگامی کهساکنان پانسیون پشت سر هم برای صرف صبحانه به سالن غذاخوری میامدند او از ایشان با هلیم گندم و املت گوشت گوساله کیک های درست شده با ارد گندم سیاه شیرینی رولت و قهوه ی داغی که از ان بخار بر میخاست پذیرایی میکرد بیشار مهمانان پانیون جویندگانی بودند که به سوی زمینهای مورد ادهایشان میرفتند یا از انجا بازمیگشتند انها مدتی در کلیپ دریفت توقف میکردند به اندازه ای که بتواند الماسهایشان را نزد ارزیاب ببرند به حمام بروند بد مستی کنند و به یکی از اماکن تفریحی شهر سر بزنند برنامه سفرشان تقریبا همیشه به این منوال بود اکثر قریب به اتفاقشان ماجراجویانی خشن و عامی و بیسواد بودند
در کلیپ دریفت قانونی نانوشته وجود داشت ان این ود که زنان خوب و پاک دامن دست از پا خطا نمیکردند اگر مردی میخواست خوشگذرانی کند مستقیما سراغ روسپی ها میرفت اما مارگارت وندرمرو از دید معدنچیان چالشی محسوب میشدند که در هیچ طبقه بندی یا دسته خاصی جا نمیگرفت دختران پاکدامن و مجرد حامله نمیشدند و این طرز فکر بی اساس بین ماجراجویان رواج داشت که از انا که مارگارت یک بار دچار انحطاط اخلاقی شده است احتمالا مشتاق است با دیگران هم بستر شود تنها کاری که انها میباست انجام میدادند این بود که از او درخواست کنند و این درخواست را هم از او میکردند
برخی از جویندگان الماس بیپرده وقیحانه تقاضایشان را مطرح میکردند بقیه صرفا هیز بودند و نگاه های پنهانی و زیر زیرکی به میانداختند مارگارت در کمال وقار و ارامش و متانت با همه انها رفتار میکرد و انها را متوجه اشتباهشان میساخت اما یک شب که خانم ائنز اماده رفتن به بستر میشد داد و فریاد هایی شنید که از اتاق مارگارت در عقب خانه میامد بانوی صاحبخانه در را با حرکتی محکم گشود و ترسان داخل شد یکی از مهمانان یک جوینده ی الماس مست لباس خواب مارگارت را دریده و او را روی تخت انداخته بود
خانم ائنز مثل ببری خودش را روی او انداخت یک اتو برداشت و با ان شروع به زدن مرد کرد نصف جثه ان جوینده ی الماس را داشت اما فرقی نمیکرد او با وجودی اکنده از خشمی فراگیر و نیروبخش جوینده ی الماس را با ضربات اتو بیهوش کرد وا را به طرف راهرو و از انجا به وسط خیابان کشاند سپس برگشت و با عجله به طرف اتاق مارگارت رفت مارگارت دستمال به دست در حال پاک کردن خون از لبانش بود دستهایش میلرزید
"مگی حالت خوبه؟"
"بله منـــممنونم خانم ائنز"
ناگهان قطرات اشک به چشمان مارگارت امد در شهری که فقط عده کمی از صحبت با او امتناع نمیکردند و جواب سلامش را میدادند در اینجا کسی وجود داشت که نسبت به او رافت و مهربانی نشان میداد
خانم ائنز به شکم بر امده ی مارگارت نگاهی اداخت و به خود گفت دخترک خیالباف بیچاره جیمی مکگریگور هرگز با او ازدواج نخواهد کرد
زمان زایمان نزدیکتر و نزدیک تر میشد مارگارتاکنون خیلی زود خسته میشد و خم و راست شدن دیگر برایش خیلی سخت شبده بود تنها دلخوشی او فقط هنگامی بود که احساس میکرد بچه هاش درون بدنش وول میخورد او و پسرش کاملا در این جهان تنها بودند و او با پسرش ساعتها حرف میزد به وی دربارهی همه چیز های خار العاده حیرت اوری که در زندگی در انتظارش بود میگفت
شبی اخر وقت مدت کوتاهی پس از صرف شام یک پسر بچه ی سایه پوست در پانسیو ظاهر شد و نامه ی موم شده ای به دست مارگارت داد
پسر به مارگارت گفت:"تا جواب مرا بدهید همین جا منتظر میمانم"
مارگارت نامه را خواند سپس ان را دوباره و خیلی اهسته خواند گفت:"بلی جواب بلی است"
جمعه اینده درست سر ظهر مارگارت به جلوی در روسپی خانه ی مادام اکنس رسید تابلویی روی در اعلام میکرد که خانه تعطیل است مارکارت با حالتی مردد اهسته تق قتق به در زد نگاه های خیره ی عابران را نادیده گرفت از خودش میپرسید مبادا با امدن به اینجا اشتباهی مرتکب شده باشد برایش تصمیمی دشوار بود و او صرفا بر اثر تنهایی شدید این دعوت را پذیرفته بود درنامه چنین امده بود:
دوشیزه وندرمرو عزیز
اصلا به من ربطی ندارد اما دخترهای این خانه و من درباره ی وضعیت شما که نشانه ی بدشانسی خودتان و بی انصافی اهالی اینجاست با هم صحبت کردیم و فکر میکنیم که واقعا مایه ی شرمندگی است دوست داریم به شما و بچتان کمک کنیم اگر باعث ازردگی و شرمساری شما نمیشود خوشحال و مفتخر میشویم که برای صرف ناار نزد ما بیاید تا با هم غذایی بخوریم ایا ظهر جمعه برای شما مناسب است؟
ارادتمند شما
مادام اگنس
درضمن :سعی میکنمی در حضور شما رفتاری کاملا مناسب و سنجیده و معقول داشته باشیم
مارگارت پیش خود صلاح و مشورت کرد که شاید بهتر باشد جلوی در نماند و برود که خود مادام اگنس در را باز کرد
او بازوی مارگارت را گرفت و گفت:"بیا تو عزیزم تو این گرمای لعنتی هلاک شدی"
او مارگارت را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد که در ان میزها و کاناپه ها و صندلی ها و صندلی های رویه مخملی قرمز طرح ویکتوریایی دیده میشد اتاق با نوازهای کاغذی زینتی و روبان و نیز ــ خدا میداند از کجا انها را اورده بودند ــ با بادکنکهایی به رنگ های شاد و زنده تزیین شده بود روی تابلوهایی از مقوا که از سقف اویزان بود با خط نه جندان خوش نوشته بودند:
کوچولو خوش امدی...این نوزاد حتما پسر خواهد بود...تولدش مبارک.
در اتاق پذیرایی هشت نفر از دخترهای مادام اگنس با چثه ها سن ها رنگ پوست ها و زنگ موهای مختلف حضور داشتند انها همگی به دستور مادام اگنس برای این موقعیت بخصوص لباسهای مرتب و پوشیده ای بر تن داشتند پیراهنهای پوشیده ی مخصوص روز به تنشان بود و هیچ ارایشی به چهره نداشتند مارگارت با حیرت اندیشید اینها از اکثر زنان این شهر محترم تر به نظر میرسند
او به ان زنان روسپی که در اتاق بودند خیره ماند نمیدانست دقیقا باید چه کار کند تعدادی از چهره ها اشنا بودند مارگارت هنگامی که در فورشگاه پدرش کار میکرد به چند نفرشان کالا فروخته بود برخی از انان جوان و واقعا زیبا بودند یکی دو نفر هم مسن تر و چاق بودند و معلوم بود موهایشان را رنگ کرده اند اما همه انها یک وجه اشتراک داشتند ــ به او اهمیت میدادند رفتارشان صمیمانه و گرم و مهربان بود میخواستند او را خوشحال کنند
انها با بلاتکلیفی و اگاه از دستپاچگی خود دور مارگارت میچریدند و این پا و ان پا میکردند میترسیدند مبادا حرف اشتباهی بزنند یا کار خطایی بکنند مهم نبود مردم شهر چه میگفتند ان زنان میدانستند که این دختر دوشیزه ای محترم است و از تفاوت میان مارگارت و خودشان اگا بودند احساس غرور و افتخار میکردند که او به دیدنشان امده است و مصمم بودند اجازه ندهند هیچ چیزی این مهمانی افتخاری را خراب کند
او را به اتاق غذا خوری هدایت کردند در انجا میزی با حالتی شاد و زیبا چیده شده بود و یک بطری شامپانی روی میز جلوی صندلی که برای مارگارت در نظر گرفته شده بود قرار داشت همچنان که خانم ها در راهرو رفت و امد میکردند مارگارت به سوی پلکانی که به اتاق خوابها ی طبقه ی دوم منتهی میشد نگاهی انداخت او میدانست جیمی به اینجا سر میزند از خودش میپرسید کدام یک از ان دختر ها را انتخاب میکند شاید همه ی انها را و دوباره دختر ها را بررسی کرد و از خود پرسید که انها چه جاذبه ای برای جیمی دارند که او ندارد
ناهار کوچکی که وعده اش را داده بودند به ضیافتی مبدل شد بای ک سوپ سرد خوشمزه اغاز شد و با ماهی برشته کپور که بسیار تازه بود دنبال شد سپس خوراکی شامل گوشت گوسفند و اردک که اطراف ان با سیبزمینی و سبزی های اب پز تزیین شده بود سر میز اورده شد پس از ان یک کیک گرک پنیر و میوه و قهوه پذیرایی کردند مارگارت متوجه شد که با اشتهای فراوان غذا ها را میخورد و خیلی به او خوش میگذرد او را در بالای میز نشانده بودند مادام اگنس در سمت راستش نشسته بود و مگی دختری موبور و دسوت داشتنی که به نظر نمیرسید بیش از شانزده سال سن داشته باشد در سمت چپش بود در اغاز گفت و گوفها خشک و تصنعی بود دختر ها ده ها داستان جالب و مستهجن و رکیک داشتند که بگویند اما ان داستانها به نظر انها از توعی نبود که مارگارت هم باید میشنید و بنابراین درباره هوا و این که کلیپ دریفت با چه سرعتی رشد میکند و نیز راجع به اینده ی افریفای جنوبی حرف زندن انها در زمینه ی سیاست و اقتصاد و الماس مطلع بودند زیرا اطلاعاتشان را به صورت دست اول از کارشناسان فن دریافت میکردند
یکدفعه ان دختر موبور و زیبا یعنی مگی گفت:"جیمی به تازگی یک منطفه الماس خیز تازه در ــ"ناگهان اتاق در خاموشی و سکوت فرو رفت او بلافاصله متوجه اشتباهش شد و با حالتی عصبی افزود :"منظورم عمو جیمی ام است او ــ او شوهر عمه ام است"
مارگارت از موج ناگهانی حسادتی که در سراسر بدنش به گردش در امد حیزت کرد خانم اگنس بلافاصله موضوع صحبت را عوض کرد
هنگامی که ناهار به پایان رسید مادام اگنس از جا برخاست و گفت:"عزیزم دنبال من بیا"
مارگارت و دخترها او را تا اتاق پذیرایی دیگری که مارگارت قبلا ندیده بود دنبال کردند ان اتاق با ده ها هدیه پر شده بود همه هدایا به طرز زیبایی بسته بندی کرده بودند مارگارت نمیتوانست چیزی را که به چشم میدید باور کند
"من ــ من نمیدانم چه بگویم"
مادام اگنس گفت:"بازشان کن"
در ان اتاق یک ننوی چوبی کفشهای دست دور بچگانه بالا پوش های
مخصوص نوزاد، کلاه های بندداربی لبه گلدوزی شده، و یک شال بلند کشمیر گلدوزی شده گذاشته بودند.همینطور کفش های سگک دار بچه گانه با طرح فرانسوی ، یک فنجان بچه از جنس نقره با لبه طلایی ، و یک برس و شانه با دسته های توپر از جنس نقره استرلینگ دیده می شد.همچنین ؛ سنجاق قنداق نوزاد از جنس طلا و پیشبندهای بچه با لبه های منجوق دوزی شده، یک جغجغه حفره دار و حلقه ی لاستیکی مخصوص زمانی که دندان بچه در حال درآمدن است، و یک اسب چوبی ننویی به رنگ خاکستری که با خال های خاکستری پررنگ تر نقاشی شده بود.همینطور سرباز های اسباب بازی، و سازه های چوبی که با رنگ های شاد و زنده رنگ شده بودند. و زیبا ترین چیز از میان همه ی آن هدایا جامه ای بلند و سفید مخصوص غسل تعمید نوزادان مسیحی بود.
مثل عید نوئل بود.بالاتر از هرچیزی بود که مارگارت انتظارش را داشت.همه آن تنهایی محبوس در درونش و بدبختی های ماه های گذشته اش ناگهان در او منفجر شد و او به شدت شروع به گریستن کرد.
مادام اگنس بازوانش را دور او حلقه کرد و خطاب به بقیه دختر ها گفت :"بروید بیرون."
دخترها به آرامی اتاق را ترک کردند. مادام اگنس مارگارت را به کاناپه راحتی هدایت کرد و آنجا نشاند. او را همان طور در آغوش داشت تا بالاخره گریه هایش تمام شد.
مارگارت با لکنت گفت :"متاسفم . نمی دانم چرا دچار این حالت شدم."
"اشکالی ندارد عزیز دلم.این اتاق شاهد بروز مشکلات زیادی بوده که بعد برطرف شده است. می دانی خود من چه درسی آموخته ام؟این که یک زمانی بالاخره همه مشکلات حل می شود.اوضاع تو و طفلت هم روبه راه خواهد شد."
ارگارت نجواکنان گفت :"ممنونم." او به سوی کپه هدایا اشاره کردو گفت :"نمی دانم چطور از شما و دوستانتان آنطور که باید و شاید از بابت همهاین چیزها تشکر کنم ـ"
مادام اگنس دست مارگارت را فشرد و گفت : " لزومی به این کار نیست.نمی دانی من و دخترها چه قدر از فراهم کردن این چیزها لذت بردیم و سرمان گرم شد.شانس انجام چنین کاری زیاد برای ما پیش نمی آید. وقتی یکی از ما حامله می شود، وضعیتمان غمنامه ای کثیف است. " دستهایش را به طرف دهانش برد و گفت : " اوه، معذرت می خوام که کلمه کثیف را به کار بردم ! معذرت می خواهم! "
مارگارت لبخندی زد و گفت : " فقط می خواهم بدانید که امروز یکی از زیبا ترین روزهای زندگی من بوده است. "
" واقعا ما را مفتخر کردی که به دیدنمان آمدی، عزیز دلم.اگر نظر مرا بخواهی، ارزش تو برابر ارزش همه زن های این شهر در مجموع است.آن زنهای نفرین شده! به خاطر رفتارشان با تو دلم می خواهد بکشمشان.و اگر از دست من ناراحت نمی شوی یک چیز دیگر را هم بگویم، جیمی مک گریگور یک ملعون احمق است."مادام اگنس به پا خاست و افزود :"امان از دست این مردها!اگر می شد ما بدون این جانورها زندگی کنیم چه جهان فوق العاده ای می شد.یا شاید هم نمی شد.کسی چه می داند؟"
مارگارت آرامشش را باز یافته بود.از جا برخاست و دست مادام اگنس را در میان دستانش گرفت :"هرگز تا آخر عمر این محبتتان را فراموش نخواهم کرد.یک روز وقتی پسرم به اندازه کافی بزرگ شده باشد، درباره این روز برایش خواهم گفت."
مادام اگنس اخمی کرد و گفت:"واقعا فکر می کنی گفتنش لازم باشد؟"
مارگارت تبسمی کرد و گفت :"واقعا چنین فکر می کنم."
مادام اگنس مارگارت را تا دم در مشایعت کرد :"همه این هدایا را می دهم با گاری به پانسیون محل اقامتت حمل کنند، و ـ موفق باشی."
"اوه.ممنونم."
و مارگارت راهی شد.
174تا 179
مادام اگنیس برای لحظه ای آنجا ایستاد.مارگارت را تماشا میکرد که با سنگینی از خیابان پائین میرفت،.سپس به داخل بازگشت و به صدای بلند فریاد زد:دقیقا راس ساعت چهار بعد از ظهر روز بعد،معاون مدیر بانک و کلانتر با حکمی برای مصادره ی همه ی متعلقات دنیوی وندرمرو در فروشگاه او حاضر شدند.
-بسیار خوب خانم ها،برویم سر کارمان
یک ساعت بعد،در خانه ی خانم اگنیس طبق معمول برای کار باز شد.
**********
وقت آن بود که جیمی مک گریگور فنر تله را بکشد.تله را آزاد و در کمین بگذرد.در عرض شیش ماه گذشته،و به آرامی و در خاموشی سهم شرکای وندرمرو در فعالیتهای تجاری مختلفش را خریده بود بطوری که اکنون آن سهام را در مالکیت خود داشت...اما دغدغه ی اصلی و این بود که زمینهای الماس خیز وندرمرو را در نامیب صاحب شود.او صدها برابر ارزش آن زمینها را با خون و جسارت پرداخته و تقریبا زندگیاش را بر سر آن گذاشته بود.
جیمی از الماسهایی که او و باندا از آنجا دوزدیده بودند برای ساختن یک امپراتوری استفاده کرده بودند تا از قِبَل آن بتوانند سالیمان وندرمرو را نبود سازد.کارش به طور کامل به پایان نرسیده بود.اکنون او آماده بود که کار را تمام کند.
وندرمرو بیش از بیش مقروض شده بود.دیگر همه در شهر از قرض دادن پول به او امتناع می کردند،مگر بانکی که جیمی در خفا صاحب آن بود.
دستور همیشگی او به مدیر بانک این بود:
-به سلیمان وندرمرو هر چقدر پول میخواهد وام بدهید.
فروشگاه حالا دیگر هیچگاه باز نبود.وندرمرو از اول صبح الکل نوشی را آغاز میکرد و بعد از ظهر به خانه مادام اگنیس میرفت،و بعضی وقتها شبها را هم در آنجا میگذراند،.
یک روز صبح مارگارت جلوی پیشخوان قصابی ایستاده بود و منتظر تحویل گرفتن جوجههایی بود که خانم اوئنز سفارش داده بود،که از پنجره به بیرون نگاه کرد و پدرش را دید که روسپی خانه را ترک میکرد.
او به سختی میتوانست آن پیر مرد ژولیده و کثیف را که لخ لخ کنان در طول خیابان راه میرفت بشناسد.من این بلا را سر او آوردم،اوه،خدایا مرا ببخشه من این بلا را سر او آوردم.
سلیمان وندرمرو نمیفهمید دارد چه اتفاقی دارد برایش میافتاد...و میدانست که زندگیاش به طریقی،گرچه گناه و تقصیر او نبود،نابود شده است.
خداوند و را برگزیده بود،......درست همانگونه که زمانی ایوب را برگزیده بود،تا قدرت ایمان او را بیامزد.وندرمرو یقین داشت که سرانجام بر دشمنان نادیدهاش غلبه خواهد کرد.تنها چیزی که بدان نیاز داشت کمی وقت بود.
-وقت و پولی بیشترو فروشگاهش را بعنوان وثیقه نزد بانک گرو گذاشته بود،همینطور سهامی را که در شیش ملک الماس خیز کوچک داشت،حتی اسب و ارابهاش را.
دیگر چیزی نمانده بود که به گرو بگذرد،غیر از آن اراضی الماس خیز در نامیب،و روزی که آن زمینها را هم گرو گذاشت،جیمی موقعیت را در هوا قاپید و فرصت را مغتنم شمرد.جیمی به مدیر بانکش دستور داد:
-همه ی رسیدهایش را جمع آوری کنید.به و بیست و چهار ساعت مهلت بدهید که همه ی قرضهایش را به بانک بپردازد،در غیر این صورت هر چه که گرو گذاشته،تصرف کنید.
آقای مک گریگور،او احتمالا نمیتواند این مقدار پول را فراهم کند،او.....
-بیست و چهار ساعت.
جیمی از ساختمان دفتر خود در آن سوی خیابان دید که وندرمرو از فروشگاهش بیرون رانده شد. پیرمرد همان بیرون ایستاد،با درماندگی در ضل آفتاب چشمانش را به هم میزد،نمی دانست چه کار کند یا روی به کجا ببرد.
همه چیزش را از دست داده بود و دیگر اه در بساط نداشت.انتقام جیمی کامل شده بود.جیمی از خودش میپرسد،چرا اینطور است،که هیچ احساس پیروزی نمیکنم؟او در درون احساس پوچی میکرد.مردی که او نابودش ساخته بود،خود او را نابود کرده بود.
آن شب هنگامی که جیمی به خانه ی مادام اگنیس پا نهاد،مادام گفت:-جیمی خبر تازه را شنیدی؟
سلیمان وندرمرو یک ساعت پیش مغزش را پا اسلحه متلاشی کرد و خودش را کشت.
مراسم تشییع جنازه در گورستان حزن انگیز در معرض وزش باد،در مکانی خارج از شهر برگزار شد.
علاوه بر ماموران کفن و دفن،تنها دو نفر در مراسم تدفین حضور داشتند.مارگارت و جیمی مک گریگور.مارگارت پیراهن مشکی گشادی به تن داشت که شکم برجستهاش را پنهان میکرد.او رنگ پریده و ناخوش به نظر میرسید.
جیمی با قد بلندش با ابهت ایستاده بود،خاموش و سرد و نجوش بود.آن دو در دو طرف گور ایستاده بودند،تابوت ساده ساخته شده از چوب کاج را تماشا میکردند که مرده را در خود جای داده بود و آهسته در گودال کنده شده در زمین مینشست.
سنگ و کلوخ زمین بر روی تابوت فرود میآمد و تق تق صدا میکرد،و به نظر مارگارت چنین میآمد که سنگها با تق تق خود میگفتند:
-روسپی،.......روسپی.
او از ورای گور پدرش به سمت جیمی نگریست و نگاهشان با هم تلاقی کرد.نگاه جیمی سرد و بی تفاوت بود،مثل آنکه مارگارت غریبه ای بود.مارگارت آن لحظه از او متنفر شد.تو آنجا ایستادی و هیچ چیزی احساس نمیکنی،ولی تو به همان اندازه که من گنهکارم ،گناهکاری.ما او را کشتیم،من و تو.در پیشگاه خداوند،من همسر تو هستم.اما ما شرکای شیطان هم هستیم.
او سرش را پائین آورد و به گور باز نگریست و دید که آخرین بیل پر از خاک بر روی تابوت چوب کاج فرود آمد و کاملا او را پوشاند.
مارگارت نجوا کرد:
-آرام بخواب،آرام بخواب.هنگامی که سرش را بالا آورد،جیمی رفته بود.
دو ساختمان چوبی در کلیپ دریفت وجود داشت که از آنها به عنوان بیمارستان استفاده میشد،اما این اماکن به قدری کثیف و غیر بهداشتی بودند که در آنجا بیماران به جای اینکه شفا پیدا کنند میمردند.بچهها در خانه متولد میشدند.هنگامی که وقت زایمان مارگارت نزدیک تر شد،خانماوئنز قابله ای سیاه پوست موسوم به هانا را بر بالین او آورد.دردهای زایمان سه بامداد آغاز شد.
هانا آموزش داد:
-حالا فقط زور بده،طبیعت باقی کار را انجام خواهد داد.
نخستین درد لبخندی بر لبان مارگارت آورد.او داشت پسرش را به دنیا میآورد و آن پسر نامی به خود میگرفت.مارگارت مصمم بود کاری کند که جیمی مک گریگور فرزندش را ببیند و بشناسد.
پسر او نمیبأستی تنبیه و مجازات میشد.
دردهای زایمان ادامه پیدا کرد،ساعتی پس از ساعتی،و هنگامی که برخی از خدمه ی مهمنخانه به اتاق مارگارت قدم گذاشتند تا پیشرفت زایمان را تماشا کنند،برای جمع و جور اتاقها فرستاده و از اتاق بیرون رانده شدند.
هانا به مارگارت گفت:-این یک مساله ی خصوصی است،بین تو و خداوند و شیطان که تو را به این دردسر انداخت.
مارگارت در حالی که آهی از درد و عذاب میکشید،پرسید:-بچهام پسر است؟
هانا عرق را از ابروهای مارگارت با یک کهنه ی خیس پاک کرد و گفت:
-به محض اینکه از جنسیت نوزاد مطلع شوم به تو خبر خواهم داد.حالا به پائین زور بده،حسابی زور بده،بیشتر،بیشتر.
انقباضات رحمی حالا با فواصل خیلی کم از پی هم تکرار میشدند و درد وجود مارگارت را از هم میگسست.پیش خود گفت:
-اوه خدای من،اشکالی پیش آمده.
هانا گفت:-زور بده پائین.
و ناگهان حالت هشداری در صدایش پدید آمد.او گفت:-بند ناف دور بچه پییچیدهمی توانم بچه را بیرون بیاورم.
در میان ابری قرمز و مه آلود،مارگارت دید که هانا به پائین خم شد و بدنش را پیچاند،و اتاق کم کم از نظرش محو شد،و ناگهان دیگر دردی وجود نداشت.
مارگارت در فضا شناور بود و نور زننده ای در پایان تونلی به چشمش میخورد و یک نفر با اشاره ی انگشت او را به نزدیک خود فرا میخواند و آن شخص جیمی بود.من اینجا هستم،مگی،عزیزم.تو پسر دسته گلی به من هدیه کردی.
جیمی به سویش بازگشته بود.مارگارت دیگر از جیمی متنفر نبود.دانست که هرگز از جیمی متنفر نبوده است.او صدائی را شنید که میگفت:
-تقریبا تمام شد،.و چیزی درونش گسسته شد.و درد باعث شد که او بلند فریاد بکشد.هانا گفت:-حالا،بچه دارد میاید.
و ثانیه ای بعد،مارگارت خروج مایه جنینی را بین پاهایش احساس کرد و هانا فریاد پیروزمندانه ای سر داد.
او موجود سرخ رنگی را بالا گرفت و گفت:
-به کلیپ دریفت خوش آمدی.عزیزکم.تو صاحب فرزند پسر شودی.
مارگارت او را جیمی نام نهاد.مارگارت میدانست خبر تولد نوزاد به سرعت به جیمی خواهد رسید.و منتظر بود جیمی به و سر بزند یا پیکی را نزد او بفرسد و او را به خانهاش ببرد،.
هنگامی که چند هفته ای گذشت و هیچ خبری از جیمی نشد،مارگارت خودش پیامی برای او فرستد.
پیام رسان سی دقیقه بعد برگشت.مارگارت در تب بیتابی میسوخت:
-آقای مک گریگور را دیدی؟
-بله خانم.
-و آیا پیغام مرا به او رساندی؟
180 تا 183
« بله، خانم»
مارگارت پرسید:« و او چه گفت:»
پسر خجالت زده بود:« او- او گفت که دوشیزه وندرمرو از او پسری ندارد.»
مارگارت تمام آن روز و تمام آن شب خود و بچه اش را دراتاق حبس کرد و از بیرون آمدن خودداری ورزید.« جیمی ، پدرت حالا کمی عصبانی است. فکر می کند مادرت کار بدی نسبت به او انجام داده است، اما تو پسر او هستی، و وقتی تو را ببیند، ما را به خانه اش خواهد برد که در آنجا زندگی کنیم و هردومان را خیلی دوست خواهد داشت. عزیزم، خواهی دید. اوضاع کاملاً روبه راه خواهد شد.»
صبحگاه هنگامی که خانم ائنز با ضربات دست به در کوفت، مارگارت در را گشود. او به طرز عجیبی آرام به نظر می رسید.
« مگی، حالت خوب است؟»
نه خوبم، ممنون» او یکی از ان لباسهای نو و قشنگ را تن جیمی کرده بود.
« می خواهم امروز صبح جیمی را در کالسکه اش به گردش ببرم.»
کالسکه بچه، همان که از سوی مادام اگنس و دخترهایش به او هدیه شده بود، چیز فوق العاده زیبایی بود، از ظریف ترین نوع نی ساخته شده بود، کف آن از تبی درشت و محکم و دسته هایش هم از جنس چوب توپر و خمیده و خراطی شده ای بود. اطراف آن را با پارچه زربفت واردانی و پارچه ابریشمی روکش و تزیین کرده بودند، و سایبانی داشت که جلو و عقب می رفت و میزان نورآفتاب را تنظیم می کرد.
مارگارت کالسکه بچه را درمیان پیاده روهای باریک خیابان لوپ به سمت پایین حل می داد. غریبه ای که به طور اتفاقی از کنارش رد می شد لحظه ای توقف کرد تا به بچه لبخند بزند، اما زنان شهر چشمانشان را از او بر می گرفتند یا به آن سمت خیابان می رفتند تا با مارگارت برخورد نکنند.
مارگارت اصلاً متوجه این موضوع نبود. او به دنبال کسی می گشت. هر روزی که هوا خراب بود، یکی از لباسهای زیبای اهدایی خنم اگنس و دخترانش را تن کودکش می کرد و او را سوار بر کالسکه بچه به گردش می برد. در پایان یک هفته، هنگامی که مارگارت حتی یک بار هم با جیمی در خیابانها برخورد نکرده، متوجه شد که جیمی عمداً از وی دوری می جوید. تصمیم گرفت که، بسیارخوب، اگر او به دیدن پسرش نمی آید، پسرش به دیدن او خواهد رفت.
صبح فردای آن روز، مارگارت خانم ائنز را در اتاق پذیرایی مهمانخانه اش پیدا کرد.« خانم ائنز» من یه سفر کوتاهی می روم. یک هفته دیگر باز می گردم.»
« مگی، بچه برای سفر خیلی کوچک است.او-»
ن بچه درشهر خواهد ماند.»
خانم اونز با اخم گفت:« منظورت اینجاست؟»
« نه، خانم ائنزف اینجا نه.»
جیمی مک گریگور خانه اش را روی تپه ای که آفریقاییها به آن کاپی می گویند، بنا کرده بود، یکی از آن تپه هایی که مشرف به کلیپ دریفت قرار داشت. آنجا یک خانه ئیلایی یک طبق ی کم ارتفاع با سقف شیبدار و دوساختمان جانبی بود که با ایوانهای وسیعی و یک باغ گل سرخ انبوه و شاداب احاطه شده بود. در پشت آن ، اصطبل و قسمتهای مجزایی برای خدمتکاران وجود داشت. نگهداری کلی خانه بر عهده ی اوژنیا تالی بود، یک بیوه ی میانسال باوقار که شش فرزند بزرگسال در انگلستان داشت.
مارگارت که نوزاد پسرش را در میان بازوانش داشت درساعت ده صبح به درآن خانه رسید، می دانست که جیمی درآن هنگام درخانه اش نیست. خانم تالی در را گشود و با حیرت به مارگارت و بچه اش خیره شد. مثل هر کس دیگری، خانم تالی از فاصله یکصد کیلومتری هم می دانست که آنها که بودند.
بانوی مباشر خانه گفت:« متأسفم اما آقای مک گریگور درخانه نیستند.»
وخواست در را ببند.
مارگارت حرفش را قطع کرد:« من به اینجا نیامدم که آقای مک گریگور را ببینم. پسرش را برایش آورده ام.»
« ببخشید من در این باره اطلاعی ندارم.شما-»
« من یک هفته ای به مسافرت می روم. پس از آن برمی گردم و او را پس مس گیرم.» او بچه را به سوی خانم تالی دراز کرد:« اسمش جیمی است.»
نگاهی وحشتزده بر چهر ه ی خانم تالی هویدا گشت.« شما نمی توانید او را اینجا بگذارید! آخر چرا اینجا؟ آاقی مک گریگور خیلی...»
مارگارت با لحنی هشداردهنده گفت:« شما دو انتخاب پیش رو دارید. یا می توانید او را به خانه ببرید یا آن که من او را پشت در خانه شما می گذارم و می روم. فکر نمی کنم آقای مک گریگور از این موضوع خوشش بیاید.»
بدون گفتن کلمه ای دیگر، او بچه را در بازوان کدبانوی آن خانه فرو کردو راهش را گرفت و رفت.
« صبر کنید! شما نمی توانید-! برگرد اینجا! دوشیزه-!»
مارگارت اصلاض نچرخید و به سوی او نگاه نکرد. خانم تالی آنجا ایستاده بود، بقچه کوچک حاوی نوزاد را در آغوش گرفته بود و فکر می کرد، اوه، خدای من! آقای مک گریگور خیلی عصبانی خواهد شد!
اوهرگز آقای مک گریگور را در چنین حالتی ندیده بودو مک گریگور فریاد زد:« چطور توانستی اینقدر احمق باشی؟ تنها کاری که بایستی می کردی این بود که در را به صورتش بکوبی!»
« آقای مک گریگور، او چنین فرصتی به من نداد. او-»
« اجازه نمی دهم بچه ی او در خانه من باشد!»
مک گریگور با بی قراری طول اتاق را بالا و پایین می رفت، گه گاهی مکثی می کرد تا جلوی بانوی خانه دار بیچاره و مستأصل توقفی کند و بگوید:
« بایستی به خاطر این کارت اخراجت کنم.»
« از هفته آینده برمی گردد تا بچه اش را ببرد. من-»
جیمی فریاد زد:« اهمیتی نمی دهم که او کی برمی گردد. این بچه را از اینج ا بیرون ببر. همین حالا؟ از شرش خلاص شو!»
خانم تالی با لحنی خشک و رسمی گفت:« آقای مک گریگور، پیشنهاد می کنید چطور این کار را بکنم؟»
« آن را یک جایی در شهر بگذار. باید جایی باشد که بتوانی آن را همانجا رها کنی.»
« کجا؟»
« من از کجا بدانم!»
خانم تالی به بقچه ی کوچک حاوی بچه که در بازوانش داشت نگاه کرد. فریادهای جیمی باعث شده بود طفل به گریه بیفتد.« در کلیپ دریفت یتیم خانه ای وجود ندارد.» اوش روع به تکان دادن بچه در میان بازوانش کرد، اما فریادهای کودک نوزاد بلندتر شد.« یک نفر می بایست از او مراقبت کند.»
جیمی با درماندگی دستهایش را در میان موهایش فرو کرد. بعد تصمیم گرفت:« لعنت! بسیار خوب. تو همان کسی هستی که در کمال سخاوت بچه را پذیرفتی. حالا خودت از او مراقبت می کنی.»
« بسیار خوب، قربان.»
« و جلوی این ضجه های غیرقابل تحمل را بگیر. خانم تالی، یک چیز را بدان. می خواهم که از جلوی چشمم دور بماند. نمی خواهم بدانم که چنین چیزی دراین خانه است. و هفته ی آینده هم وقتی مادرش برای بردن آن می آید، نمی خواهم اورا ببینم، روشن شد؟»
بچه تجدید قوا کرد و با توان تازه ای گریه را آغاز کرد.
« بله دقیقاً، آقای مک گریگور.» و خانم تالی با عجله از اتاق خارج شد.
جیمی مک گریگور تنها در اتاق استراحتش نشسته بود و براندی
184-193
می نوشید و سیگار برگی دود می کرد.زن احمق فکر کرد دیدن بچه اش قلب مرا نرم خواهد کرد باعث می شود من به سوی او بدوم و بگویم (دوستت دارم .بچه را دوست دارم.می خواهم با تو ازدواج کنم)بسیار خوب او حتی به خودش این زحمت را نداده بود که به بچه نگاه کند .ان بچه هیچ ارتباطی با او نداشت .او ان را از سر عشق یا حتی هوس به وجود نیاورده بود .به خاطر گرفتن انتقام نطفه اش را بسته بود .جیمی هیچگاه حالت چهره ی سلیمان وندرمرو را هنگامی که به او گفته بود مارگات حامله است از یاد نمی برد .این شروع انتقام بود پایان کار لحظه ای بود که روی تابوت چوبین خاک ریخته شد او باید باندا را پیدا می کرد و به وی خبر می داد که ماموریتشان پایان یافته است .
جیمی احساس پوچی می کرد و با خود می اندیشید باید اهداف تازه ای را دنبال می کرد. او به طرز باور نکردنی ثروتمند شده بود .صد ها جریب از زمین های حاوی املاح و سنگ ها ی معدنی را در تملک خود داشت او ان اراضی را به خاطر این که شاید الماس در انها یافت شود خریده بود ولی معلوم شده بود زمین ها طلا پلاتین و بسیار املاح نادر و کمیاب دیگر در خود دارد .بانک او نیمی از املاک کلیپ دریفت را در گرو خود داشت و زمین های در تملک جیمی از نامیب تاکیپ تاون گسترده بود.او از این بابت احساس رضایت می کرد اما این کافی نبود از والدینش خواسته بود به نزدش بیایند و با او زندگی کنند اما انه نمی خواستند اسکاتلند را ترک کنند.برادرها و خواهرش ازدواج کرده بودند جیمی مبالغ هنگفتی پول برای پدر و مادرش فرستاده بود واین باعث خوشحالی و لذتش می شد اما زندگی اش یکنواخت و بدون هیجان بود .چند سال قبل زندگی اش فراز و نشیب هایی پر هیجان داشت .ان موقع احساس سر زندگی و شادابی می کرد .هنگامی که او و باندا با کلک به سوی منطقه ممنوعه سفر کرده و از روی صخره ها گذشته بودند احساس شور و نشاط می کرد.و هنگامی که از روی مین های مدفون در زمین خریده بودند و از میان شن های صحرا با ان وضع رد شده بودند باز هم او سرزنده بود .اینک به نظر جیمی چنین می امد که از ان زمان تاکنون مدتها بود که دیگر هیچگاه سرزنده و شاداب نبوده است .نمی خواست نزد خودش اعتراف کند که تنهاست .
او دوباره دست به سوی ان تنگ دردار حاوی براندی برد و دید که تنگ خالی است .یا بیشتر از انچه متوجه شود نوشیده بود یا خانم تالی به نیاز های او بی توجه شده بود.جیمی از روی صندلی اش بلند شد جام حاوی براندی را برداشت و با سرگشتگی به طرف ابدار خانه سر پیشخدمت مرد رفت جایی که مشروبات نگه داری می شد داشت در بطری را باز می کرد که صدای ونگ ونگ بچه را شنید .بچه!خانم تالی حتما او را در اقامتگاه خودش نگه داری می کند ان طرف اشپزخانه .خانم تالی از دستورات جیمی کاملا اطاعت کرده بود .درعرض دو روزی که بچه بی اجازه وارد خانهی او شده بود او نه هرگز بچه را دیده و نه صدایش را شنیده بود .جیمی می توانست صدای خانم تالی را بشنود که با لحنی اهنگین و ترانه خوان که زنها عادت دارند با بچه های شیرخوار صحبت کنند با بچه حرف می زد.
او می گفت (چه پسر کوچولوی خشگلی هستی نه؟یک فرشته ای بله فرشته ای.فرشته)
بچه باز هم ونگ ونگ می کرد .جیمی به طرف در باز اتاق خواب خانم تالی رفت و به داخل نگاهی انداخت .بانوی خانه دار از جایی گهواره ای پیدا کرده یا خریده بود و بچه در ان ارمیده بود .خانم تالی به سوی او خم شده بود و طفل شیرخوار دستش را دور انگشت زن مشت کرده بود .(جیمی چه کوچولوی شیطون قویی هستی .بزرگ و قدبلند و خوشگل می شی)و وقتی متوجه شد کارفرمایش در آستانه ی در ایستاده است حیرت زده حرفش را قطع کرد.
او گفت :( اوه من- اقای مک گریگور به چیزی احتیاج داشتید که بتوانم برایتان فراهم کنم؟)
(نه)جیمی به طرف گهواره قدم برداشت .(از سر و صدا امدم اینجا)و برای نخستین بار به سوی پسرش نگریست و او را دید .بچه بزرگتر از انی بود که او توقع داشت و خیلی خوشگل و ناز بود .به نظر می رسید که به سوی جیمی می خندید.
(اوه متاسفم اقای مک گریگور .او واقعا بچه ی خوبی است و خیلی هم سالم است انگشتتان را به او بدهید و احساس کنید که چقدر قوی است .
جیمی بدون گفتم کلامی برگشت و از اتاق خارج شد .
جیمی مک گریگور گروه کارکنانی شامل بیش از پنجاه کارمند داشت که در فعالیت های تجاری مختلف او کار می کردند.
هیچ کارمندی از پسرک نامه رسان تا بالاترین کارمند اجرایی نبود که نداند شرکت کروگر –برنت با مسئولیت محدود نامش را از کجا به دست آورده و همه از کارکردن برای جیمی کاملاغرق در غرور بودند .او اخیرا دیوید بلک ول را استخدام کرده بود پسر شانزده ساله یکی از مباشران خودش که یک امریکایی اهل اورگان بود و برای برای یافتن الماس به افریقا ی جنوبی امده بود .هنگامی که پول بلک ول به اتمام رسیده بود .جیمی او را استخدام کرده بود تا برامور یکی از معاونش نظارت کند.پسر ان مرد یک فصل تابستان برای کار در شرکت به طور موقت استخدام شد و جیمی او را چنان کارمند خوبی یافت که به او شغلی دائمی پیشنهاد کرد .دیوید بلک ول جوانی باهوش و جذاب بود و ابتکار عمل فوق العاده ای داشت.به علاوه جیمی می دانست که او می تواند دهانش را بسته نگاه دارد و به همین علت او را برگزید تا این ماموریت ساده و ویژه را به انجام برساند.
(دیوید می خواهم به مهمانخانه ی خانم اشنز بروی.در انجا زنی به نام مارگارت وندرمرو زندگی می کند)
اگر هم دیوید با نام یا شرایط مارگارت اشنا بود هیچ حالتی دال بر ان نشان نداد(بله.قربان)
(تو فقط باید با او صحبت کنی .او بچه اش را به بانوی مباشر خانه ی من سپرده است .به او بگو که می خواهم بچه را امروز بردارد و از خانه من ببرد)
(بله اقا مک گریگور)
نیم ساعت بعد دیوید بلک ول بازگشت .جیمی سرش را از روی میز تحریریش بالا اورد به او نگاه کرد .
(قربان متاسفم که نتوانستم کاری را که خواستید انجام بدهم )
جیمی به پا خاست و پرسید :چرا نتوانستی ؟این که کار بسیار ساده ای بود
(قربان دوشیزه وندرمرو انجا نبود .)
(پس پیدایش کن)
(او دو روز پیش کلیپ دریفت را ترک کرده است.گفتند که قرار است پنج روز دیگر برگردد.اگر مایلید باز هم بپرس وجو بکنم ببینم که.....)
(نه)این اخرین چیزی بود که جیمی می خواست (مهم نیست .ممنون دیوید)
(بله قربان)پسر از دفتر بیرون رفت .
لعنت بر ان زن !هنگام بازگشت از خیر مقدمی که به او گفته می شود تعجب خواهد کرد .بچه اش را پسش خواهم داد!
همان شب جیمی تنها در منزل غذا می خورد .در اتا ق مطالعه اش در حال نوشیدن براندی بود که خانم تالی به داخل امد تا درباره ی یک مشکل خانه با او صحبت کند.در وسط یک جمله ناگهان مکث کرد که گوش بدهد و گفت (ببخشید اقای مک گریگور مثل این که جیمی گریه می کند )و با عجله از اتاق بیرون رفت .جیمی جام براندی اش را محکم روی میز کوبید براندی به اطراف پاشید .
ان بچه نفرین شده !و او انقدر جسارت داشته که بچه اش را جیمی بنامد .او که اصلا شکل جیمی نیست .اصلا شبیه هیچ چیز نیست .
ده دقیقه بعد خانم تالی به اتاق مطالعه بازگشت و دید که مشروب به اطراف پاشیده شده است(برایتان یک لیوان براتدی دیگر بیاورم ؟)
جیمی به سردی گفت:لازم نیست .انچه لازم است این است که شما به خاطر داشته باشی که برای چه کسی کار می کند .دوست ندارم به خاطر ان جانور صحبتم قطع بشود .کاملا روشن شد خانم تالی؟
بله قربان
این بچه ای که شما به خانه اورده اید هرچه زودتر از این خانه برود به نفع همه ی ماست متوجه شدید ؟
لبهای خانم تالی به هم فشرده شد :بله قربان فرمایش دیگری هم دارید ؟
نه
او برگشت که اتاق را ترک کند .
خانم تالی .....
بله اقای مک گریگور ؟
شما گفتید که گریه می کرد ؟مریض که نیست نه؟
خیر قربان فقط جایش خیس بوده کهنه اش را عوض کردم .
جیمی از تجسم این وضعیت حالت انزجار پیدا کرد.حالش به هم خورد .
(خیلی خوب .کار دیگری ندارم می توانید بروید )
اگر جیمی پی می برد که خدمتکاران خانه ساعتها راجع به او و پسرش بحث می کنند حتما خیلی به خشم می امد .همه ان ها اتفاق نظر داشتند که ارباب خانه به طور غیر منطقی رفتار می کند اما همچنین می دانستند که حتی تذکر موضوع به اربابشان به معنای اخراج فوری شان خواهد بود جیمی مردی نبود که نصیحت کسی را با جان و دل بپذیرد .
فردای ان شب جیمی ملاقاتی تجاری داشت که تا دیروقت طول کشید.او روی یک خط اهن تازه سرمایه گذاری کرده بود خط اهن کوتاهی بود که از معادن او در نامیب به دوآر امتداد می یافت و به خط اهن کیپ تاون کیمبر لی متصل می شد و به این ترتیب حمل الماس ها و طلا های او به بندر هزینه ی خیلی کمتری داشت.نخستین خط راه اهن افریقای جنوبی که در سال 1860افتتاح شده بود دانبار را به پوینت متصل می ساخت و پس از ان خطوط تازه ای از کیپ تاون تا ولینگتون کشیده شده بود.خطوط اهن به منزله ی رویدهای پولادینی بودند که اجازه می دادند کالاها و مردم ازادانه در سراسر افریقای جنوبی گردش کنند وجیمی قصد داشت بخشی از این خطوط را در اختیار داشته باشد .این تنها اغاز نقشه های او بود .به خود می گفت پس از ان نوبت کشتی هاست .کشتی های من املاح معدنی را از میان اقیانوس به ان سوی ابها حمل خواهند کرد.
او پس از نیمه شب به خانه رسید لباسش ار از تنش خارج کرد و به بستر رفت .جیمی به یک استاد تزیینات داخلی اهل لندن سفارش داده بود اتاق خوابی بزرگ و خاص یک مرد با تختی عظیم برای او طراحی کند و تختش را در کیپ تاون خراطی و کنده کاری کرده بودند .یک صندوق قدیمی اسپانیایی در گوشه ای از اتاق بود و نیز اتقش دو کمد لباس خیلی بزرگ داشت که بیش از پنجاه دستکت و شلوار و سی جفت کفش را در خود جای می داد . او اهمیتی به لباس نمی داد اما برایش مهم بود که لباس ها ان جا باشند چون روز ها و شبهای زیادی در حالی که کهنه پاره به تن داشت سپری کرده بود.
تازه چرتش گرفته بود که به نظرش امد صدای گریه ای می شنود .روی تخت نشست و گوش داد .صدایی نبود .ایا بچه بود که گریه میکرد ؟نکند از گهواره اش وازگون شده و به زمین افتاده است ؟جیمی می دانست که خانم تالی خواب سنگینی دارد .واقعا خیلی بد می شد اگر هنگامی که بچه در خانه ی او بود برایش اتفاقی می افتاد.تقصیرش متوجه او می شد .جیمی اندیشید لعنت بر این زن!
او ربدو شامبر و دمپایی اش را پوشید و راه افتاد و به سمت اتاق خانم تالی رفت .از پشت در بسته ی اتاق او گوش داد ولی چیزی نتوانست بشنود در را به ارامی هل داد و باز کرد .خانم تالی به خواب عمیقی فرو رفته بود زیر لحاف کز کرده بود و خر و پف می کرد .جیمی به اطراف گهواره بچه رفت .بچه به پشت خوابیده بودچشمایش باز باز بود .نزدیکتر رفت و سرش را خم کرد و به وی نگریست .خدابا بچه شباهتی به خود او داشت !دهان و چانه اش کاملا شبیه دهان و چانه ی او بود چشمانش فعلا ابی بود اما همه به ها چشم ابی متولد می شدند .جیمی می توانست با نگاه به چشمان طفل بگوید که به زودی چشم هایش خاکستری خواهد شد .بچه دستهای کوچکش را در هوا تکان می داد و صدا های کودکانه می کردو به جیمی می خندید.جیمی به خودگفت نگاهش کن چه پسر کوچولوی شجاعی است ارام انجا خوابیده سرو صدا نمی کند مثل بچه های دیگر جیغ و داد به راه نمی اندازد .او با دقت بیشتری نگاه کرد بله درست است این یک مک گریگور است.
جیمی با حالتی مردد دستش را پایین برد و انگشتش را به سوی طفل دراز کرد.طفل ان را با دو دستش گرفت و محکم فشرد .جیمی اندیشید مثل یک گاو نر قوی است .در ان لحظه بچه از فرط زور دادن فشرده شد و جیمی بوی زننده ای را از او استشمام کرد
خانم تالی!
خانم تالی مثل فنر از روی تختش بلند شد وجودش اکنده از سر اسیمگی بود (چی-چی شد؟)
(بچه به مراقبت احتیاج دارد.ایا کاری از دست من ساخته است که انجام بدهم؟)
و جیمی مک گریگور با حالتی شق و رق از اتاق خارج شد.
دیوید ایا چیزی دربارهی اطفال شیر خوار می دانی؟
دیوید بلک ول پرسید :قربان از چه نظر ؟
خوب می دانی این که مثلا دوست دارند با چی بازی کنند چیزهایی از این قبیل.
امریکایی جوان گفت :اقای مک گریگور فکر می کنم وقتی خیلی کوچک هستند جغجغه دوست دارند.
جیمی با لحنی امرانه گفت:ده تا جغجغه بخر.
بله قربان
سووالات غیر ضروری در کار نبود .جیمی این صفت او را دوست داشت .دیوید بلک ول شایسته ترقی کردن بود.
ان شب هنگامی که جیمی با بسته کوچک قهوه ای در دستش به خانه امد خانم تالی گفت :اقای مک گریگور می خواهم به خاطر ماجرای دیشب از شما عذرخواهی کنم.نمی انم چطور خوابم برد که متوجه نشدم.بچه حتما خیلی گریه کرده که شما از ان سوی خانه در اقتان شنیدید و به اتاق من امدید.
جیمی با خوشرویی گفت:خودتان را ناراحت نکنید .تا زمانی که یکی از ما گریه اش را بشنویم مشکلی در کار نیست .و بسته را به دست خانم تالی داد.این را به او بدهید .چند تا جغجغه است که با انها بازی کند .حتما خیلی بهش خوش نمی گذرد که تمام روز در ان گهواره محبوس باشد.
اوه قربان محبوس نیست .من او را به گردش می برم.
به کجا می بریدش ؟
فقط به باغ انجا می توانم خوب مراقبش باشم.
جیمی اخمی کرد و گفت :دیشب به نظر م حالش زیاد خوب نبود.
حالش خوب نبود؟
نه رنگ و رویش خیلی عادی نبود .نمی خواهم تا امدن مادرش ناخوش بشود. اوه قربان اصلا چنین اتفاقی نخواهد افتاد.
شاید بهتر باشد نگاهی به او بیندازم.
بله قربان.بچه را بیاورم پیشتان؟
بله بیاورید خانم تالی.
الساعه اقای مک گریگور .
خانم تالی چند دقیه بعد در حالی که جیمی کوچک را میان بازوانش داشت به اتاق بازگشت .بچه یک جغجغه ابی را محکم در دست گرفته بود.
رنگ و رویش که به نظر من خوب است.
خوب شاید من اشتباه کردم.بدهیدش به من
خانم تالی به دقت بچه را به طرف جیمی دراز کرد و جیمی برای نخستین بار ان را در میان بازوانش گرفت.احساسی که وجودش را فرا گرفت و در او سیر کرد کاملا مایه حیرتش شد.مثلا ان بود که برای این لحظه ثانیه شماری می کرد برای این لحظه تا به حال زنده مانده بود بدون این که حتی خودش هم بداند موجودی که اینک در بازوانش گرفته بود از گوشت و خون او بود .پسرش جیمی مک گریگورپسر بود .ساختن یک امپراتوری یک قلمرو داشتن مقادیر فراوانی الما س و طلا و خطوط راه اهن چه فایده ای داشت اگر تو کسی را نداشته باشی که وارثت باشد و همه چیزت را به او بدهی ؟جیمی اندیشید چه احمق دیوانه ای بودم !هرگز تا ان موقع به ذهنش خطور نکرده بود که چیزی کم دارد.او از فرط احساس نفرت کاملا کور شده بود.حالا که به این صورت کوچک وقشنگ می نگریست جایی در درون وجودش سنگدلی ناپدید و محو و اب گشت .
خانم تالی گهواره جیمی را به اتاق خواب من منتقل کن
سه روز بعد هنگامی که مارگارت جلوی در خانه جیمی ظاهر شد خانم تالی گفت :خانم وندرمرو اقای مک گریگور برای کار به دفترشان رفته اند اما از من خواستند هر موقع شما برای بردن بچه امدید به دنبالشان بفرستم.
ایشان مایلند با شما صحبت کنند.
مارگارت در اتاق پذیرایی منتظر ماند جیمی کوچولو را در میان بازوانش گرفته بود.خیلی دلش برای او تنگ شده بود.چند بار طی هفته ی گذشته تقریبا عزم و اراده اش را از دست داده بود و سرانجام با عجله به کلیپ دریفت بازگشته بود .می ترسید نکند بلایی سر بچه بیاید مریض بشود یا اتفاقی برایش بیفتد .اما خودش را مجبور کرده بود که دور از بچه بماند و نقشه اش موثر واقع شده بود.جیمی می خواست بااو صحبت بکند اوضاع فوق العاده خواهد شد.حالا هر سه نفرشان باهم خواهند بود.
لحظه ای که جیمی به اتاق پذیرایی قدم گذاشت دوباره همان هجوم اشنای احساسات به مارگارت دست داد.به خودش گفت اوه خدای من چقدر دوستش دارم.
سلام مگی.
مارگارت لبخندی گرم حاکی از خوشحالی بر لی اورد :سلام جیمی .
من پسرم را می خواهم.
قلب مارگارت به رقص در امد .البته که تو پسرت را می خواهی جیمی .من هرگز از این بابت شک نداشتم.
دقت خواهم کرد که بچه درست در بیاید .از همه امتیازاتی که بتونم در اختیارش بگذارم برخوردار خواهد شد و طبیعتا حواسم هست که به وضع تو هم رسیدگی بشود و مشکلی در امرار معاش نداشته باشد.
مارگارت با پریشانی به او نگاه کرد. (من –من منظورت را متوجه نمی شوم.)
گفتم که پسرم را می خواهم
فکر کردم –منظورم این است که –من و تو-
نه فقط بچه است که من می خواهمش
مارگارت از خشمی ناگهانی وجودش پر گشت (اها)متوجه شدم .بسیار خوب به تو اجازه نمی دهم که او را از من بگیری .
194-199
جیمی برای لحظه ای او را برانداز کرد و گفت : بسیار خوب ، با هم سازشی می کنیم . تو می توانی اینجا با جیمی بمانی . می توانی معلم سرخانه اش باشی .
او حالت چهره ی مارگارت را بررسی کرد : تو چه می خواهی ؟
مارگارت به لحنی خشک گفت : می خواهم پسرم نام خانوادگی داشته باشد . نام خانوادگی پدرش را .
-بسیار خوب . من او را به فرزندی قبول می کنم .
مارگارت با تحقیر به او نگاه کرد و گفت : بچه مرا به فرزندی قبول می کنی ؟ اوه ، نه . اینطوری پسرم را بهت نمی دهم . دلم برایت می سوزد ، جیمی مک گربگور بزرگ . با این همه پول و قدرتت، تو هیچ چیز نداری . ترحم برانگیز هستی .
و جیمی انجا ایستاده بود ، مارگارت را تماشا می کرد که در حالی که پسرش را بغل زده بود برگشت و از خانه خارج شد .
صبح روز بعد ، مارگارت تدارک می دید انجا را ترک کند و به امریکا برود . خانم ائتز با او مشاجره می کرد : فرار کردن و گریختن که چیزی را حل نمی کند .
-من فرار نمی کنم . به جایی می روم که خودم و بچه ام بتوانیم زندگی تازه ای داشته باشیم .
او دیگر نمی توانست خودش و بچه اش را در معرض تحقیرهای جیمی مک گریگور قرار دهد .
-کی اینجا را ترک خواهی کرد ؟
-هرچه زودتر که بشود . ما تا ورسستر با کالسکه می رویم و از انجا با قطار به کیپ تاون خواهیم رفت . به اندازه کافی پول پس انداز کرده ام که بتوانیم به نیویرک برسیم .
-راه درازی در پیش دارید .
-ارزشش را دارد . امریکا را سرزمین فرصتها می نامند ، اینطور نیست ! ما به همین احتیاج داریم .
جیمی از اینکه قادر بود تحت فشارهای زندگی ارامشش را حفظ کند همیشه به خود می بالید . ولی حالا او سر هر کسی که جلویش ظاهر می شد داد می کشید و با پریشانی این طرف و ان طرف می رفت . در دفترش غرش دائمی او شنیده می شد . هر کاری که هر کسی انجام می داد مایه نارضایتی اش بود . می غرید و از همه چیز شکوه و شکایت می کرد ، دیگر قادر نبود بر اعصابش مسلط شود . سه شب بود که نخوابیده بود . تمام مدت به گفت و گویش با مارگارت فکر می کرد . لعنت بر او ! وی باید حدس می زد که مارگارت سعی خواهد کرد وی را وادار به ازدواج با خود کند . خیلی حیله گر است ، درست مثل پدرش . جیمی مذاکره را خوب انجام نداده بود . به مارگارت گفته بود که به امورش رسیدگی خواهد کرد ، اما دقیقا مشخص نکرده بود که چگونه .صد البته با پول ! بایستی به او پول پیشنهاد می کرد . یک هزار پوند _ده هزار پوند _ حتی بیشتر .
او به دیوید بلک ول گفت : می خواهم ماموریت حساسی به تو واگذار کنم .
-بله قربان .
-می خواهم با دوشیزه وندرمرو صحبت کنی و به او بگویی که من بیست هزار پوند پول به او پیشنهاد می کنم . خودش می داند که در ازای این پول از او چه می خواهم . جیمی چکی به همین مبلغ نوشت . او از مدتها پیش به جاذبه ی پول نقد پی برده بود .
-این چک را به او بده .
-بله قربان . و دیوید بلک ول رفته بود .
او پانزده دقیقه بعد بازگشت و چک را دوباره نزد کارفرمایش اورد . چک پاره و به دو نیم شده بود . جیمی احساس کرد چهره اش از خشم سرخ می شود .
-ممنون ، دیوید . همه چیز برایم روشن شد .
بنابراین مارگارت پول بیشتری می خواست . بسیار خوب ، به او هر چقدر می خواست می داد . اما این بار باید خودش معامله را به انجام می رساند .
اواخر همان بعد از ظهر ، جیمی مک گریور به مهمانخانه خانم ائتز رفت . گفت : می خواهم دوشیزه وندرمرو را ببینم .
خانم ائتز به او اطلاع داد : متاسفم که مقدور نیست . او در راهش به سوی امریکاست .
جیمی احساس کرد کسی مشت محکمی به شکمش کوبید : حق ندارد برود ! کی از اینجا رفت ؟
-او و پسرش ظهر سوار کالسکه ای که به ورسستر می رفت ، شدند .
قطاری که در ایستگاه ورسستر متوقف شده بود تا ظرفیت کاملش پر شده بود ، صندلی ها و فضای بین صندلی ها انباشه از مسافران پر سرو صدایی بود که به کیپ تاون می رفتند . انها تجار و همسرانشان ، فروشندگان ، جویندگان الماس، سیاههای برزنگی و دیگر سیاهپوستان و ملوانانی بودند که مرخصی شان تمام شده بود و به سرکارشان باز می گشتند . اکثر مسافرها برای نخستین بار بود که سوار قطار می شدند و جو شادی بین انها حکمفرما بود . مارگارت توانسته بود یک صندلی نزدیک پنجره بگیرد ، جایی که جمعیت نتواند به جیمی کوچک زور و فشاری وارد اورد . او انجا نشسته بود و بچه اش را نزدیک خودش نگه داشته بود ، به ادمهای اطرافش بی اعتنا بود ، به زندگی تازه ای که پیش رویش قرار داشت فکر می کرد . کار اسانی نبود . به هر کجا که می رفت ، او زنی ازدواج نکرده با یک بچه بود ، مایه ی ننگی برای جامعه . اما مصمم بود راهی بیابد تا اطمینان حاصل کند که یک زندگی مناسب و شایسته در انتظار پسرش است . او شنید که مامور قطار فریاد زد : همگی سوار شوید !
مارگارت سرش را بالا اورد و جیمی را دید که انجا ایستاده بود . او با لحنی آمرانه گفت : اثاثت را جمع کن . از قطار پیاده شو .
مارگارت اندیشید ، هنوز فکر می کند می تواند مرا بخرد . این دفعه چقدر پیشنهاد می کنی ؟
جیمی نگاهی به پسرش کرد ، که با حالتی سرشار از ارامش در بازوان مارگارت خفته بود : پیشنهاد می کنم با من ازدواج کنی .
انها سه روز بعد در مراسمی مختصر و خصوصی به عقد ازدواج هم درامدند . تنها شاهد ازدواج انها دیوید بلک ول بود .
طی مراسم ازدواج ، وجود جیمی مک گریور اکنده از احساست گوناگون بود . او مردی بود که به در اختیار گرفتن دیگران و تسلط بر انها عادت کرده بود ، ولی بازیچه قرار گرفته بود . به مارگارت نگاه کرد . او انجا در کنارش ایستاده بود و نسبتا زیبا به نظر می رسید . عشق او و طرد شدنش را به خاطر اورد ، اما این فقط خاطره ای بود ، نه چیزی بیشتر ، خاطره ای سرد و عاری از احساس . او از مارگارت به عنوان ابزار گرفتن انتقام استفاده کرده بود ، و ماگارت برایش وارثی به دنیا اورده بود .
کشیش گفت : اکنون من شما را زن و شوهر اعلام می کنم .می توانید عروس را ببوسید .
جیمی خم شد و لبانش اهسته گونه ی مارگارت را لمس کرد .
سپس گفت : برویم خانه . پسرش منتظر او بود .
هنگامی که به خانه بازگشتند ، جیمی اتاق خوابی در یکی از عمارت های جانبی را به مارگارت نشان داد .
به مارگارت گفت : این اتاق خواب توست .
-بله فهمیدم .
-بانوی مباشر دیگری برای خانه استخدام می کنم و خانم تالی را صرفا به مراقبت از جیمی می گمارم . اگر چیزی احتیاج داشتی ، به دیوید بلک ول بگو .
مارگارت احساس می کرد مورد ضرب و شتم جیمی قرار گرفته است . جیمی با او مثل مستخدمه ای رفتار می کرد . اما مهم نبود ، پسرم نام خانوادگی گرفته است . همین برای من کافی است .
جیمی برای شام به خانه باز نگشت . مارگارت منتظرش شد ، اما سرانجام تنها شام خورد . ان شب در بسترش بیدار ماند ، هر صدایی را در خانه با هشیاری می شنید . ساعت چهار صبح ، بالاخره به خواب رفت . اخرین فکرش این بود که از خودش می پرسید او چه کسی را در خانه مادام اگنس برگزیده است .
در حالی که رابطه ی مارگارت با جیمی از زمان ازدواجشان تغییری نکرد ، در عوض رابطه اش با مردم شهر کلیپ دریفت دچارتغییر ماهیت اعجاب اوری شد . او در عرض یک شب از فردی مطرود و بی خانمان به بانوی شماره ی یک شهر و داور محافل اجتماعی مبدل گشت . اکثر مردم شهر به خاطر امرار معاششان به نحوی یا به دلیلی به جیمی مک گریور و شرکت کروگر -برنت با مسئولیت محدود، وابسته بودند . انها به این نتیجه رسیدند که اگر مارگارت وندرمرو انقدر لیاقت همسری جیمی مک گریور را داشته است ، پس استحقاق شهر انها را هم دارد . اکنون هنگامی که مارگارت جیمی کوچولو را برای گردشی در شهر بیرون می برد ، با لبخندها و احوالپرسی های شادمانه و صمیمانه روبرو می شد . از هر طرف دعوتش می کردند . به مهمانی ها ی صرف چای و عصرانه ، ناهار و شامهایی به نفع بنگاه های خیریه دعوت می شد و از او درخواست می کردند انجمنهای شهری را سرپرستی کند . هر گاه مارگارت مویش را به سبک متفاوتی درست می کرد ، دهها زن در شهر بلافاصله از سبک او پیروی می کردند . او پیراهن زرد تازه ای ...
200- 209
مي خريده و ناگهان پيراهن هاي زرد محبوب همه واقع مي شد . مارگارت چاپلوسي آنها را به همان صورتي مي پذيرفت که خصومتشان را پذيرفته بود با وقار و متانتي آرام .
جيمي تنها به اين خاطر به خانه مي آمد تا وقتش را با پسرش بگذراند . رفتار او نسبت به مارگارت همچنان خشک و مودبانه باقي ماند . هر روز صبح سر ميز صبحانه ، مارگارت نقش يک همسر خوشبخت را جلوي خدمتکاران بازي مي کرد ، عليرغم بي تفاوتي و سردي مردي که در آن سوي ميز روبروي او نشسته بود . اما بعد از اين که جيمي مي رفت و او به اتاقش پناه مي برد ، خيس عرق مي شد . از خودش متنفر بود . غرورش کجا رفته بود ؟ او خوب مي دانست که هنوز جيمي را دوست دارد . به خود مي گفت ، من هميشه او را دوست خواهم داشت . خدا کمکم کند .
جيمي براي يک اقامت سه روزه ي بازرگاني در کيپ تاون بود . همچنان که از هتل سلطنتي ( رويال ) مي آمد ، يک کالسکه ران سياه پوست يونيفورم پوش جلو آمد و گفت : قربان ، کالسکه مي خواهيد ؟
جيمي گفت : نه پياده مي روم .
و باندا فکر کرد شايد شما دوست داشته باشيد کالسکه سوار شويد .
جيمي ايستاد و نگاه تندي به کالسکه ران کرد : باندا ؟
بله ، آقاي مک گريگور .
جيمي سوار کالسکه شد . کالسکه ران شلاقش را بلند کرد و آنها راه افتادند . جيمي در صندلي عقب نشسته بود و به پشت بله داده بود ، به باندا فکر مي کرد ، به جسارتش ، دوستي اش . طي دو سال گذشته بارها سعي کرده بود او را پيدا کند ، اما موفق نشده بود . حالا براي ملاقات و ديدن دوستش در راه بود .
راننده کالسکه را به سمت ساحل هدايت کرد ، و جيمي بلافاصله دانست که آنها به کجا مي روند . پانزده دقيقه بعد کالسکه جلوي يک انبار متروکه جايي که زماني جيمي و باندا نقشه شان را براي رفتن به ناميب طراحي کرده بودند ، توقف کرد . جيمي به خود گفت ، چه احمقهاي جوان بي پروايي بوديم . از کالسکه پياده شد و داخل انبار شد . باندا منتظرش بود . او درست شکل سابقش بود ، با اين تفاوت که حالا کت و شلوار و پيراهن و کراوات مرتبي به تن داشت .
آنها روبروي هم ايستاده بودند و خاموش به هم لبخند مي زدند ، سپس همديگر را در آغوش کشيدند .
جيمي لبخند زنان گفت : خوشبخت و مرفه به نظر مي رسي .
باندا سرش را به نشانه تاييد تکان داد و گفت : وضعم بدک نيست . آن مزرعه اي را که راجع بهش صحبت کرديم ، خريدم . صاحب همسر و دو فرزند پسر هستم و محصول گندم بار مي آورم و شتر مرغ پرورش مي دهم .
شتر مرغ ؟
پر ِ شتر مرغ پول زيادي عايدم مي کند .
آها . باندا ، مي خواهم خانواده ات را ملاقات کنم .
جيمي به خانواده خودش در اسکاتلند انديشيد و اينکه چقدر دلش براي آنها تنگ شده بود . او به مدت چهار سال از خانه اش دور مانده بود .
خيلي سعي کردم تو را پيدا کنم .
سرم شلوغ بود ، جيمي . باندا نزديکتر شد . بايستي تو را مي ديدم تا بهت هشداري بدهم . مشکلي برايت پيش خواهد امد .
جيمي به دقت به چهره او نگريست و گفت : چه جور مشکلي ؟
آن مردي که در زمين هاي ناميب کار مي کند - هانس زيمرمن - آدم خيلي بدي است . کارگرها از او متنفرند . آنها درباره ترک کردن کارشان حرف مي زنند . اگر اين کار را بکنند ، نگهبانهاي تو سعي خواهند کرد جلوشان را بگيرند و شورشي به پا خواهد شد .
جيمي نگاهش را اصلا از چهره باندا برنگرفت .
به خاطر مي اوري که زماني نام مردي را به تو متذکر شدم - جان تتگو جاباوو ؟
بله . او يک رهبر سياسي است . درباره اش مطالبي خوانده ام . توفاني در کشور برپا کرده است .
من يکي از پيروان او هستم .
جيمي سرش را به نشانه تاييد پايين آورد و وعده داد : بله متوجه هستم . هر کاري که لازم باشد انجام خواهم داد .
بسيار خوب . جيمي ، تو مرد مقتدري شده اي ، خوشحالم .
متشکرم ، باندا .
و پسر بچه ي خوشگلي هم داري .
جيمي نمي توانست حيرتش را پنهان کند : از کجا اين را مي دانستي ؟
دوست دارم رد دوستانم را دنبال کنم . باندا به پا خاست . "جيمي ، جلسه اي دارم که بايد به آنجا بروم . به آنها خواهم گفت که اوضاع در ناميب رو به راه خواهد شد " .
"بله ، به آن رسيدگي خواهم کرد . او مرد سياه درشت هيکل را تا دم در دنبال کرد . " کي دوباره تو را خواهم ديد ؟
باندا لبخندي زد و گفت : همين دور و برها هستم . به اين آساني ها نمي تواني از شر من خلاص بشوي .
و باندا رفته بود .
جيمي در بازگشت به کليپ دريفت به دنبال ديويد بلک ول جوان فرستاد . آيا تازگي ها مشکلي در اراضي ناميب پيش آمده است ، ديويد ؟
ديويد گفت : خير ، آقاي مک گريگور . بعد با ترديد افزود : اما شايعاتي شنيده ام که شايد مشکلي به وجود بيايد .
مباشر آنجا هانس زيمرمن است . تحقيق کن ، ببين آيا با کارگرها بدرفتاري مي کند يا نه . اگر بد رفتاري مي کند ، جلوي اين کارش را بگير . مي خواهم خودت به آنجا بروي و از نزديک اوضاع را بررسي کني .
فردا صبح عازم آنجا خواهم شد .
هنگامي که ديويد به اراضي الماس خيز ناميب رسيد ، به مدت دو ساعت به آرامي و با خونسردي با نگهبانها و کارگرها صحبت کرد . آنچه شنيد سخت مايه غضبش شد . وقتي مطالبي که مي خواست بداند دستگيرش شد ، به ديدن هانس زيمرمن رفت .
هانس زيمرمن يک غول مجسم بود . او صد و پنجاه کيلو وزن داشت و قدش 195 سانتيمتر بود . چهره اي عرق کرده و شبيه به خوک و چشماني خون آلود داشت و يکي از نفرت انگيزترين موجوداتي بود که ديويد بلک ول در طول عمرش ديده بود . او همچنين يکي از لايق ترين مباشراني بود که توسط شرکت کروگر - برنت با مسئوليت محدود استخدام شده بود . وقتي ديويد داخل شد ، او پشت ميزش در آن دفتر کوچک نشسته بود ، اتاق را با آن هيکل گنده اش کوچک جلوه مي داد .
زيمرمن به پا خاست و با ديويد دست داد : " آقاي بلک ول ، از ديدنتان خوشحالم . بايد به من خبر مي داديد که به اينجا مي آييد" .
ديويد مطمئن بود که موضوع آمدن او کمي پيش به گوش زيمرمن رسيده و او خودش را تا اندازه اي آماده کرده است .
ويسکي ميل داريد ؟
نه، ممنونم .
زيمرمن در صندلي اش به عقب تکيه داد و لبخند زنان گفت : از دست من چه کاري براي شما ساخته است ؟ آيا به اندازه کافي الماس استخراج نمي کنم که رييس را راضي کند ؟
هر دو مرد مي دانستند که ميزان توليد الماس در آنجا عالي است . "من از سياه برزنگي هايم بيشتر از هر کس ديگري در شرکت کار مي کنم "، اين جمله اي بود که زيمرمن با آن فخر مي فروخت .
ديويد گفت : درباره شرايط اينجا شکاياتي دريافت کرده ايم .
لبخند از چهره آن مرد محو شد . " چه نوع شکاياتي ؟ "
" که با مردان اينجا بدرفتاري مي شود و ... "
زيمرمن يکدفعه به پا خاست و با چالاکي حيرت آوري خودش را تکان داد . چهره اش از خشم سرخ شده بود : " اينها که مرد نيستند . اينها سياه برزنگي اند . شما آقايان در دفاترتان راحت نشسته ايد و دستور مي دهيد که - "
ديويد گفت : به من گوش کن ، هيچ لزومي -
" تو به من گوش کن . من بيشتر از هر کس ديگري در اين شرکت آن الماسهاي لعنتي را استخراج مي کنم ، و مي داني چرا ؟ چون اين جانورهاي موذي مثل سگ از من مي ترسند . "
ديويد گفت : ما در معادن ديگرمان ، ماهي پنجاه و نه شيلينگ به کارگرها دستمزد پرداخت مي کنيم به علاوه خوراکشان . تو به کارگرهايت فقط ماهي پنجاه شيلينگ حقوق مي دهي .
" تو از اين گله مي کني که چرا من به نفع شما کار کرده ام ؟ تنها چيزي که مهم است منفعت کار است . "
ديويد پاسخ داد : جيمي مک گريگور با نظر شما موافق نيست . دستمزد آنها را بالا ببر ...
زيمرمن با دلخوري گفت : بسيار خوب . اين پول رييس است ، پول من که نيست .
" به علاوه ، شنيده ام که کارگرها را شلاق هم خيلي مي زني . "
زيمرمن خرناسي کشيد و گفت : خداي من ، آقاي عزيز ، بوميان اينجا از شلاق خوردن طوري شان نمي شود . پوست آنها آنقدر کلفت است که شلاق لعنتي را حتي احساس هم نمي کنند . اين فقط باعث مي شود بترسند .
" آقاي زيمرمن ، پس در اين صورت تو با شلاق زدنت سه نفر کارگر را از فرط ترس زهره ترک کردي ، چون آنها مردند . "
زيمرمن با بي اعتنايي شانه هايش را بالا انداخت و گفت : آنقدر زاد و ولدشان زياد است که هر چقدر هم بميرند ، باز هم عده زيادي جايشان را مي گيرند .
ديويد به خود گفت ، عجب حيوان خونخواري است . و خيلي هم خطرناک است . او سرش را بالا آورد تا به مباشر غول پيکر نگاه کند : " اگر باز هم مشکلاتي در اينجا ايجاد شود ، کس ديگر را به جاي شما خواهيم گمارد . " ديويد از جا برخاست و افزود : " از اين به بعد بايد با کارگرهايت مثل انسان رفتار کني . تنبيه و مجازات بايستي فورا در اينجا متوقف شود . من از محلهاي زندگي آنها ديدن کرده ام ، مثل خوکداني است . دستور بده اين خانه ها را تميز کنند . "
هانس زيمرمن به او خيره مانده بود ، مي کوشيد خشمش را مهار کند . " فرمايش ديگري هم داريد ؟ " بالاخره توانست همين جمله را بگويد .
بله . سه ماه ديگر دوباره به اينجا مي آيم . اگر از آنچه ببينم خوشم نيايد ، مي تواني در شرکت ديگري کار پيدا کني . روز بخير . " ديويد برگشت و از اتاق بيرون رفت .
هانس زيمرمن براي مدتي طولاني آنجا ايستاده بود ، وجودش از خشمي که آهسته آهسته مي جوشيد آکنده بود . به خود گفت ، احمق ها ، خارجي ها . زيمرمن يک هلندي متولد آفريقاي جنوبي بود ، پدرش هم يک هلندي زاده شده در همان جا بود و اجدادش استعمارگران هلندي بودند . آن سرزمين به آنها تعلق داشت و خداوند سياه پوستها را در آنجا گمارده بود تا به آنان خدمت کنند . اگر خدا مي خواست که با آن سياهپوستان مثل انسان رفتار بشود ، که پوست آنها را سياه خلق نمي کرد . جيمي مک گريگور متوجه اين طرز فکر نبود . اما از يک خارجي ، يک بومي پرست ، چه توقعي مي رفت ؟ هانس زيمرمن دانست که بايد در آينده کمي محتاطتر و مراقب تر باشد . اما به آنها نشان مي داد که چه کسي در ناميب کنترل اوضاع را در دست دارد .
شرکت کروگر - برنت با مسئوليت محدود در حال گسترش يافتن بود ، و جيمي مک گريگور براي مدتي طولاني از آنجا دور شده بود ، او يک کارخانه کاغذسازي در کانادا و يک کارخانه کشتي سازي در استراليا خريده بود . هنگامي که در خانه بود ، همه وقتش را با پسرش مي گذراند ، پسري که هر روز بيشتر شبيه پدرش مي شد . جيمي از بابت پسرش غروري بيش از حد احساس مي کرد و بي نهايت به او افتخار مي نمود . دلش مي خواست بچه اش را در مسافرتهاي طولاني اش با خود ببرد ، اما مارگارت چنين اجازه اي نمي داد .
" او براي مسافرت خيلي کوچک است . وقتي بزرگتر شد ، مي تواند با تو بيايد . اگر مي خواهي با او باشي ، بايد او را همين جا ببيني . "
پيش از آن که جيمي متوجه بشود ، پسرش يک ساله ، و بعد دو ساله شد ، و جيمي حيرت مي کرد که زمان با چه سرعتي مي گذرد . سال 1887 بود .
از نظر مارگارت ، دو سال گذشته به کندي سپري شده بود . هفته اي يک بار جيمي مهماناني را به صرف شام در منزلش دعوت مي کرد و مارگارت بانوي ميزبان مودب و مهربان او بود . ساير مردان ، مارگارت را بذله گو و باهوش مي يافتند و از مصاحبتش لذت مي بردند . مارگارت مي دانست که چند نفر از آن مردان او را واقعا جذاب و پر کشش مي يابند ، اما البته هرگز حرکت آشکار و نماياني نمي کردند ، زيرا که او همسر جيمي مک گريگور بود .
هنگامي که آخرين نفر از مهمانان مي رفت ، مارگارت مي پرسيد : مهماني امشب به تو خوش گذشت ؟
جيمي هميشه يک جواب مي داد : " بله ، خوب بود . شب بخير . " و از اتاق پذيرايي خارج مي شد تا سري به جيمي کوچک که در بسترش خفته بود بزند . چند دقيقه بعد ، مارگارت صداي بسته شدن در خانه را مي شنيد . جيمي بود که خانه را ترک مي کرد .
شب ها پس از شب ها ، مارگارت مک گريگور در بسترش دراز مي کشيد و به زندگي اش فکر مي کرد . مي دانست که چقدر مورد غبطه زنان شهر است ، و همين باعث مي شد قلبش به درد بيايد ، مي دانست که چيز زيادي ندارد که به آن غبطه بخورند . او در حال بازي نمايشي مسخره با شوهري بود که با او حتي بدتر از يک بيگانه رفتار مي کرد . کاشکي کمي به او توجه مي کرد ! مارگارت از خودش مي پرسيد جيمي چه خواهد کرد اگر يک روز صبح موقع صرف صبحانه او ظرف حاوي هليم جو را که جو آن را جيمي مخصوص خودش از اسکاتلند وارد کرده بود بردارد و آن را روي کله احمقش واژگون کند ؟ مارگارت مي توانست حالت چهره جيمي را نزد خود مجسم کند ، و همين خيال پردازي آنقدر غلغلکش مي داد که شروع به ريز خنديدن مي کرد ، و خنده اش ناگهان به گريه هايي از ته دل ناشي از دلتنگي او تبديل مي شد . از اين پس ديگر نمي خواهم او را دوست بدارم . ديگر دوستش نخواهم داشت . دست از دوست داشتنش بر مي دارم ، يک طوري ، پيش از آن که نابود شوم ...
تا سال 1890 ، کليپ دريفت حتي بيش از توقعات و انتظارات پيشرفت کرده بود . در طول هفت سالي که او در آنجا بود ، کليپ دريفت به شهري با سرعت رشد زياد تبديل شده و از نظر اندازه و جمعيت و اهميت و فعاليت ناگهان به شدت ترقي کرده بود ، و جويندگاني از هر جاي جهان به آنجا سرازير شده بودند . اين همان داستان قديمي بود . آنها با گاري و کالسکه يا پياده به آنجا مي آمدند و چيزي غير از آن لباس کهنه اي که به تن داشتند با خود نداشتند . به غذا و تجهيزات و سرپناه و پولي براي شروع کارشان نياز داشتند ، و جيمي آنجا بود تا همه اين چيزها را برايشان فراهم کند و در اختيارشان بگذارد . او سهامي در دهها معدن الماس و طلا داشت ، و نام و شهرتش روز به روز بيشتر بر سر زبانها جاري مي شد . يک روز صبح وکيل شرکت دوببرز ، مجتمع توليدي عظيمي که اداره معادن الماس بسيار وسيعي را در کيمبرلي به عهده داشت ، به ديدن جيمي آمد .
جيمي گفت : از دست من چه کاري ساخته است ؟
" آقاي مک گريگور " ، مرا به اينجا فرستاده اند تا پيشنهادي به شما بکنم . ديبرز مايل است شرکت شما را بخرد . قيمت خود را بگوييد .
لحظه حساسي بود جيمي لبخند زد و گفت : شما قيمت شرکت خود را بگوييد .
ديويد بلک ول روز به روز از ارج و قرب بيشتري در نزد جيمي برخوردار مي شد . جيمي مک گريگور در اين آمريکايي جوان خودش را مي ديد ، چنان که در گذشته بود . پسرک صادق ، باهوش و وفادار بود . جيمي ديويد را به سمت منشي خود برگزيد ، سپس او را دستيار شخصي اش کرد ، و بالاخره هنگامي که پسر بيست و يک ساله شد ، سمت مدير کل شرکت را به او داد . براي ديويد بلک ول ، جيمي مک گريگور حکم پدر را داشت . هنگامي که پدر ديويد دچار سکته قلبي شد ، اين جيمي بود که ترتيب بستري شدن او را در بيمارستان داد و هزينه مداوا را پرداخت ، و هنگامي که پدر ديويد فوت کرد ، جيمي مک گريگور مراسم تشييع جنازه را ترتيب داد . در عرض پنج سالي که ديويد براي شرکت کروگر - برنت با مسئوليت محدود ، کار کرده بود ، جيمي را بيشتر از هر مردي که تا آن زمان شناخته بود ستوده بود . او از مشکل ميان جيمي و مارگارت مطلع بود ، و با تمام وجودش از آن دلخور و رنجيده بود ، چرا که هر دوي آنها را دوست داشت . ديويد به خود مي گفت ، اما اين به من ربطي ندارد . وظیفه من اين است که به هر ترتيب که مي توانم به جيمي کمک کنم .
جيمي وقت بيشتر و بيشتري را با پسرش مي گذراند . پسر او اکنون پنج سال داشت ، و نخستين باري که جيمي او را به معدن و اعماق زمين برد ، جيمي جوان تا يک هفته به جز معدن درباره چيز ديگري سخن نمي گفت . آنها به سفرهايي که همراه با زدن اردو بود مي رفتند و شب را در خيمه اي در زير نور ستارگان مي خوابيدند . جيمي به آسمان اسکاتلند عادت داشت ، جايي که ستارگان مکانهاي درست شان را در گنبد کبود به خوبي مي دانستند . اينجا در آفريقاي جنوبي ، صور فلکي موقعيت پريشاني داشتند . در ماه ژانويه ستاره سهيل به طور درخشاني بر بالاي سر مي درخشيد . در حالي که در ماه مه اين صليب جنوبي بود که نزديک به سمت الراس قرار داشت . در ماه ژوئن که زمستان آفريقاي جنوبي است ، برج عقرب مايه شکوه و زيبايي آسمانها بود . اين حيرت آور و گيج کننده بود . با وجود اين ، احساس فوق العاده اي به جيمي دست مي داد که روي زمين گرم دراز بکشد و در حالي که پسرش را در کنار خود دارد به آسمان لايتناهي بنگرد و بداند که آنها هم بخشي از اين ابديت با عظمت هستند .
آنها سحرگاه از خواب برمي خاستند و براي تدارک صبحانه به شکار مي رفتند ؛ کبک ، مرغ شاخدار ، آهوي کوچک افريقايي و آهوي کوتاه قد آفريقايي شکار مي کردند . جيمي کوچولو هم اسب پاکوتاه ( پوني ) خود را داشت ، و پدر و پسر در امتداد علفزار با دقت سوار بر اسب مي تاختند ، تا از گودال هاي به قطر صد و هشتاد سانتيمتر که توسط مورچه ها حفر مي شد و به اندازه کافي عميق بود تا يک اسب و سوارکارش را در کام خود فرو برد ، و نيز گودالهاي کوچکتر که توسط موش خرماها کنده مي شد ، احتراز کنند .
در علفزار خطرهاي زيادي وجود داشت . در يک سفر ، جيمي و پسرش در بستر خشک رودخانه اي اردو زده بودند که نزديک بود توسط گروهي از غزالهاي مهاجر آفريقاي جنوبي که به بالا پريدن و جهيدن معروف هستند کشته شوند . نخستين علامت دردسر يک تکه ابر غبارآلود محو در افق بود . خرگوشهاي صحرايي و شغالها و موش خرماها با سرعت فرار کردند و مارهاي بزرگ از بوته زار بيرون آمدند و دنبال صخره هايي گشتند که بتوانند زير آنها پنهان شوند . جيمي دوباره به افق نگريست . ابر غبارآلود نزديکتر مي شد .
صفحه 210 تا 213
او گفت:زود از این جا بزنیم به چاک.
-خیمه مان...
-ولش کن!
آن دو به سرعت از کنار بستر رودخانه شروع به بالا رفتن کردند و به بالای یک تپه بلند صعود کردند.صدای کوبنده سم چهارچایانی را شنیدند و سپس توانستند ردیف جلویی غزالها را ببینند،که در صفی که حداقل پنج کیلومتر طول داشت به سرعت تمام می تاختند.تعدادشان شاید بیش از نیم میلیون راس بود،و هر چیزی را که در مسیرشان قرار داشت لگدمال و نبود می کردند و می رفتند و در نتیجه این هجوم بی وقفه جنازه صدها حیوان کوچک در مسیر بر جای ماند.خرگوشهای صحرایی،مارها،شغالها و مرغهای شاخدار در زیر ضربات مرگبار سم غزالها خرد و خمیر شدند.هوا پر از گرد و غبار بود و صدای غرش جانوران به گوش می رسید،و هنگامی که بالاخره عبور غزالها پایان یافت،جیمی پیش خود چنین تخمین زد که گذر آهوان از این مسیر دست کم سه ساعت به طول انجامیده است.
در ششمین سال تولد جیمی،پدرش گفت:می خواهم هفته آینده تو را با خود به کیپ تاون ببرم و به تو نشان بدهم که یک شهر واقعی چگونه است.
جیمی پرسید:می شود مادر هم همراهمان بیاید؟او شکار و تیراندازی را دوست ندارد،اما شهرهای بزرگ را دوست دارد.
پدر دستی به سر پسر کشید و موهایش را پریشان ساخت و گفت:او اینجا سرش خیلی شلوغ است،پسرم.فقط ما دو نفر آقایان می رویم،باشد؟
پسر از این واقعیت که پدر و مادرش اینقدر دور از هم به نظر می رسیدند،آشفته خاطر و آزرده بود،اما آن موقع مساله را درک نمی کرد.
آنها سفر را با واگن خصوصی جیمی که در خط راه آهن قرار می گرفت و به لکوموتیو اصلی وصل می شد انجام دادند.تا سال 1891،راه آهن به وسیله شاخص و ممتاز سفر در آفریقای جنوبی تبدیل شده بود،چراکه سفر با قطار ارزان،مطمئن و سریع بود.واگن خصوصی جیمی که به سفارش او ساخته شده بود دارای بیست و یک متر طول بود و چهار کوپه پنجره دار داشت که دوازده نفر را در خود جای می دادند،به علاوه سالنی که می شد به عنوان دفتر از آن استفاده کرد.همچنین یک قسمت غذاخوری،یک اتاق مخصوص صرف مشروبات و یک آشپزخانه کاملا مجهز داشت.کوپه های قطار جیمی دارای تخت های ساخته شده از فلز برنج،چراغهای گازی و پنجره های عریض برای تماشای مناظر بیرون بودند.
پسر کوچولو پرسید:پس مسافرها کجا هستند؟
جیمی خندید و گفت:مسافرهای آن ما هستیم.این قطار توست،پسرم.
جیمی کوچک بیشتر مدت سفر را به خیره شدن به مناظر پشت پنجره گذراند،از وسعت بی پایان سرزمینی که با سرعت از میان آن عبور می کردند غرق در حیرت بود.
پدرش به او گفت:اینجا سرزمین خداوند است.او آن را پر از سنگهای معدنی ارزشمند کرده تا ما از آنها بهره برداری کنیم.همه آن املاح گرانبها در دل زمین نهفته اند،منتظر آنند که کسی کشفشان کند.جیمی،آنچه تا به حال پیدا شده،تنها آغاز کار است.
هنگامی که آنها به کیپ تاون رسیدند،جیمی کوچک از ازدحام جمعیت و ساختمانهای غول آسا دچار ترس آمیخته به احترام شد.جیمی پسرش را به سمت جنوب شهر به محل استقرار خطوط کشتیرانی مک گریگور بود،و به نیم دو جین کشتی هایی که دربند در حال بارگیری یا تخلیه بار بودند اشاره کرد و گفت:آن کشتی ها را می بینی؟آنها به ما تعلق دارند.
هنگامی که آنها به کلیپ دریفت بازگشتند،جیمی کوچک از همه آنچه که دیده بود و اخباری که شنیده بود،با هیجان شروع به تعریف کرد.پسرک گفت:پاپا،صاحب همه شهر است!مامان کاشکی بودی و می دیدی،حتما از آنجا خیلی خوشت می آمد.دفعه بعد همراه ما می آیی و شهر را می بینی.
مارگات پسرش را محکم به خود فشرد و گفت:بله،عزیزم.
جیمی شبهای بسیاری را خارج از خانه می گذراند،و مارگات می دانست که او در خانه مادام اگنس است.وی شنیده بود که جیمی برای یکی از زنهای آنجا،خانه ای خریده تا بتواند به طور خصوصی و در خفا ملاقاتش کند.مارگات راهی نداشت که بفهمد آیا این شایه صحت دارد یا خیر.تنها می دانست که آن زن هر کسی که بود،دلش می خواست او را بکشد.
مارگات برای آن که دیوانه نشود و سلامتی عقلانی اش را حفظ کند،خودش را وادار ساخت تا تفننی در شهر برای خود پیدا کند.او برای ساختن یک کلیسا از نیکوکاران پول جمع آوری کرد و ماموریتی مذهبی را به عهده گرفت تا به خانواده های جویندگان الماس که در نیاز و تنگدستی شدید به سر بردند کمکی بکند.از جیمی خواست که یکی از قطارهایش را به حمل جویندگان به طور مجانی اختصاص دهد تا موقعی که پول و امیدشان ته می کشد بتوانند با آن قطار به کیپ تاون بازگردند.
جیمی غرولندکنان گفت:خانم،تو از من می خواهی پولم را دور بریزم؟بگذار آنها از همان راهی که آمده اند پیاده برگردند.
مارگات مشاجره می کرد:آنها دیگر نای پیاده رفتن ندارند.و اگر هم در شهر بمانند،مردم شهر بایستی هزینه پوشاک و تغذیه آنها را متحمل بشوند.
جیمی بالاخره خرناسی کشید و گفت:اما این فکر احمقانه ای است.
-ممنونم،جیمی.
جیمی مارگات را تماشا کرد که با حالتی باشکوه از دفترش بیرون رفت،و علیرغم میل باطنی اش از داشتن همسری چون او احساس غرور کرد.به خودش گفت،زن هر کسی که می شد،همسر لایقی برای او بود.
نام زنی که جیمی خانه ای برایش خریده بود،مگی بود،زن روسیی زیبایی که در آن روز مهمانی مادام اگنس به افتخار مارگات،در کنار مارگات نشسته بود.جیمی فکر می کرد،که چقدر عجیب و غریب است که زنی که او از خانه مادام اگنس برگزیده همنام همسرش است.آنها اصلا وجه اشتراکی با هم نداشتند.این مگی یک دختر موطلایی بیست و یک ساله با صورتی خوشگل و بانمک بود که به ماده ببری وحشی می مانست.جیمی برای گرفتن این دختر از مادام اگنس پول خیلی خوبی به او داده بود،و ماهانه مستمری سخاوتمندانه ای هم به مگی پرداخت می کرد.او هنگامی که از آن خانه کوچک و تازه دیدن می کرد خیلی مراقب و محتاط بود.همیشه شبها به آنجا می رفت و مراقب بود کسی او را در حال ورود به خانه نبیند.در واقع،عده زیادی او را در حال ورود و خروج از خانه می دیدند،اما هیچ کس اهمیتی نمی داد که راجع به آن صحبت و اظهار نظری بکند.آنجا شهر جیمی مک گریگور بود،و او حق داشت هر کاری دلش می خواست انجام بدهد.
در آن شبانگاه بخصوص،به جیمی چندان خوش نمی گذشت.به آن خانه رفته بود و امیدوار بود شب دلپذیری را سپری کند،اما مگی بدعنق و کسل بود.او روی عرض رختخواب بزرگ با دلخوری دراز کشیده بود،ربدوشامبری سرخ رنگ به تن داشت.گفت:از حبس شدن در این خانه لعنتی خسته شده ام.مثل این است که برده تو هستم یا چیزی شبیه این!حداقل در خانه مادام اگنس همیشه یک خبری بود. چرا به سفر که می روی مرا هیچوقت همراه خودت نمی بری؟
-مگی،برایت که توضیح دادم.من نمی توانم...
مگی روی تخت بالا جهید و با حاتی گستاخانه مقابل او ایستاد.جامه اش آشفته و نامرتب بود و یقه اش باز شده بود:مزخرف می گویی!هرجا می روی پسرت را با خودت می بری.من به خوبی پسرت نیستم که با من همسفر شوی؟
214-215
جیمی گفت نه لحن صدایش به طور هشدار دهنده ای ارام بود (تو به خوبی اون نیستی )سپس به طرف پیشخان مشروبات رفت و برای خودش براندی ریخت این چهرمین لیوانش بود-خیلی بیشتر از ان چه معمولا هر شب می نوشید.
مگی نعره کشید :من برایت هیچ ارزشی ندارم .یک ادم احمق بی ارزشم .سرش را به عقب خم کرد وبا حالتی تمسخر امیز خندید:
اسکاچلندی بزرگ واخلاقی !اسکاتلندی –نه اسکاچلندی.به خاطر خدا می شود از این همه ایراد گرفتن از من دست برداری؟هر کاری من می کنم از نظر تو به اندازه ی کافی خوب نیست .فکر کردی کی هستی پدر نفرین شده من؟جیمی به اندازه ی کافی حرف های مهمل شده از مگی شنیده بود فردا صبح می توانی به خا نه ی مادام اگنس بر گردی .بهش می گویم تو به انجا برمی گردی .کلاهش را برداشت و به طرف در رفت .تو جانور!نمی توانی به این راحتی از دست من خلاص بشوی!او در حالی که از خشم دیوانه و وحشی شده بود جیمی را دنبال کرد .جیمی در استانه ی در لحظه ای ایستاد .همین الان خلاص شدم و در تاریکی شب ناپدید شد.جیمی در کمال حیرت دریافت که با حالتی متزلزل راه می رود .ذهنش تیره و تار بود.شاید بیش از چهار براندی نوشیده بود.مطمئن نبود .او به مگی طناز و زیبا که ان شب روی بستر دراز کشیده بود اندیشید و این که اول چطور سر به سرش گذاشته و با او از در شوخی وارد شده بود سپس با او دعوا کرده و رهایش ساخته بود .نوازشش کرده بود در گوشش نجواهای عاشقانه سر داده بود تا ان که او مشتاقش شده بود .و سپس نزاع را اغاز کرده و او را در تب و تاب و ناراضی نگه داشته بود.هنگامی که جیمی به خانه رسید وارد سرسرای جلویی شد و همچنان که به سوی اتاقش می رفت از جلوی در بسته اتاق خواب مارگارت همسرش گذشت.از زیر در نور کمی به بیرون می تابید .مارگارت هنوز بیدار بود .جیمی ناگهان شروع به تجسم او کرد که حتما لباس منزل زیبایی بر تن داشت.چهره ی زیبای مارگارت را در نظر اورد که در اولین روز های اشنایی در زیر درختان در کرانه رود ارانژ ارمیده بود .در حالی که الکل ترغیب و راهنمایی اش می کرد در اتاق مارگارت را گشود و داخل شد.مارگارت در بستر دراز کشیده بود زیر نور چراغ گازی مطالعه می کرد.با تعجب سرش را بالا اورد و به او نگریست .جیمی..اتفاقی افتاده؟این که خواستم با زنم در اتاقش دیداری بکنم ؟کلماتش را کشیده ادا می کرد.مارگارت پیراهن منزل زیبایی به تن داشت .خدای من او چقدر زیباست!جیمی به طرف تخت رفتمارگارت با چشمانی از فرط حیرت گشاد شده بود از بستر بیرون پرید :چی کار می کنی؟جیمی در را با لگد پشت سرش بست و به طرف او رفت .لحظه ای بعد مارگارت روی تخت نشست و جیمی در حالی که نگاهش می کرد گفت:اوه خیلی می خواهمت مگی.صبح که مارگارت از خواب برخاست .در بستر تنها بود .هنوز می توانست اندام قوی و مردانه جیمی را در کنار خود حس کند و گفته اش را در گوششدر پریشان حالی مستانه ی او کاملا مطمئن نبود که کدام مگی را می خواهد .چقدر با مگی جدال می کرد !بله این گربه وحشی کوچولوی او بود می خندید تا ان که بالاخره زن ارام گرفت گویی به ارامش درونی رسیده بود .سپس با حالتی رویایی به وی خیره شد و نجوا کرد :اوه عزیزم جیمی عزیز من چقدر به تو احتیاج دارم و جیمی با خود اندیشید نباید اینقدر نسبت به تو بد جنسی می کردم .فردا صبح بهت می گویم که نباید به خانه مادام گنس برگردی....
216-217می شنید که می گفت اوه خیلی می خواهمت مگی .و وجودش از لذتی سرکش و تمام عیار اکنده شد.او در تمام این مدت درست فکر میکرد .جیمی واقعا دوستش داشت .ارزش این همه انتظار کشیدن این همه سالها تحمل درد و تنهایی و تحقیر را داشت .مارگارت بقیه طول روز را در حالتی شعف امیز سپری کرد. به حموم رفت و موهایش را شست و درباره این که چه لباسی بپوشد که جیمی را بیشتر خوشنود کند ده بار تصمیمش را عوض کرد.اشپز را به دنبال کاری بیرون فرستاد تا خودش بتواند غذا های مورد علاقه ی جیمی را اماده کند. چندین با ر میز اتاق غذا خوری را چید و تغیرش داد تا ایکه سرانجام از محل قرار گرفتن شمعها و گلها احساس رضایت کرد .می خواست ان شب یک شب بی نظیر و استثنایی برای هردویشان باشد.جیمی برای صرف شام به خانه نیامد .و اصلا تمام شب در خانه پیدایش نشد مارگارت در اتاق مطالعه به انتظارش تا ساعت سه صبح بیدار نشست و بعد تنها به بستر رفت.هنگامی که فردای ان شب جیمی به خانه امد مودبانه به سوی مارگارت سر تکان داد و به طرف اتاق پسرش رفت .مارگارت با پریشانی و بهت با نگاهی خیره او را دنبال می کرد و اهسته برگشت تا به تصویر خودش در اینه بنگرد اینه به او می گفت که او هرگز زیبا تر از او نبوده است اما هنگامی که دقیق تر و از نزدیکه نگریست چشمها را نشناخت .انها چشم ها ی یک بیگانه بودند .دکتر تیگر با چهره ای بشاش گفت:بسیار خوب خانم مک گریگور خبر فوق العاده ای برایتان دارم شما به زودی صاحب فرزندی خواهید شد .مارگارت شوکی ناشی از کلمات دکتر را که بر او وارد امد احساس کرد و نمی دانست که بخنددیا گریه کند. خبر فوق العاده ؟اوردن فرزندی دیگر به این زناشویی بدون عشق ناممکن است. او بیش از این نمی توانست تحقیر را تحمل کند .باید راه گریزی پیدا می کرد.و درست موقعی که به این موضوع می اندیشید هجوم ناگهانی حالت تهوع را احساس کرد که باعث شد دا نه های عرق بر صورتش بنشینند .دکتر تیگر گفت:تهوع صبحگاهی ؟کمی.دکتر تعدادی قرص به مارگارت داد:اینها رو بخورید .کمک می کنند .خانم مک گریگور شما در وضعیتی عالی هستید .هیچ موردی برای نگرانی وجود ندارد .همین الان به خانه می روید و خبرخوش را به شوهرتان می دهیدمارگارت با بی حالی گفت:بله همین کار را خواهم کرد.ان ها دور میز نشسته و در حال صرف شام بودند که مارگارت گفت:امروز
از 214 تا 233
جیمی گفت: «نه.» لحن صدایش به طور هشداردهنده ای آرام بود. «تو به خوبی او نیستی.» سپس به طرف پیشخان مشروبات رفت و برای خودش براندی ریخت. این چهارمین لیوانش بود ـ خیلی بیشتر از آنچه معمولاً هر شب می نوشید.
مگی نعره کشید: « من برایت هیچ ارزشی ندارم. یک آدم احمق بی ارزشم.» سرش را به عقب خم کرد و با حالتی تمسخرآمیز خندید: «اسکاچمندی بزرگ و اخلاقی!»
«اسکاتلندی ـ نه اسکاچمندی.»
«به خاطر خدا می شود از این همه ایراد گرفتن از من دست برداری؟ هر کاری من می کنم از نظر تو به اندازۀ کافی خوب نیست. فکر کردی کی هستی، پدر نفرین شده من؟»
جیمی به اندازه کافی حرفهای مهمل از مگی شنیده بود. « فردا صبح می توانی هب خانه مادام اگنس برگردی. بهش می گویم تو به آنجا بر می گردی.» کلاهش را برداشت و به طرف در رفت.
«تو جانور! نمی توانی به این راحتی از دست من خلاص بشوی!» او در حالی که از خشم دیوانه و وحشی شده بود، جیمی را دنبال کرد.
جیمی در آستانه در لحظه ای ایستاد. "همین الان خلاص شدم.» و در تاریکی شب ناپدید شد.
جیمی در کمال حیرت دریافت که با حالتی متزلزل راه می رود. ذهنش تیره و تا ربود. شاید بیش از چهار لیوان براندی نوشیده بود. مطمئن نبود، او به مگی طناز و زیبا که آن شب روی بستر دراز کشیده بود اندیشید و این که اول چطور سربه سرش گذاشته و با او از در شوخی وارد شده بود.، سپس با او دعوا کرده و رهایش ساخته بود. نوازشش کرده بود، در گوشش نجواهای عاشقانه سر داده بد، تا آن که او مشتاقش شده بود و سپس نزاع را آغاز کرده و او را در تب و تاب و ناراضی نگه داشته بود.
هنگامی که جیمی به خانه رسید، وارد سرسرای جلویی شد و همچنان که به سوی اتاقش می رفت، از جلوی در بستۀ اتاق خواب ماگارت همسرش گذشت. از زیر در نور کمی به بیرون می تابید. مارگارت هنوز بیدار بود. جیمی ناگهان شروع به تجسم او کرد، که حتماً لباس منزل زیبایی بر تن داشت. چهرۀ زیبای ماگارت را در نظر آورد که در اولین روزهای آشنایی در زیر درختان در کرانه رود اَرانژ آرمیده بود. در حالی که الکل ترغیب و راهنمایی اش می کرد، درِ اتاقِ مارگارت را گشود و داخل شد.
ماگارت در بستر دراز کشیده بود، زیر نور چراغ گازی مطالعه می کرد. با تعجب سرش را بالا آورد و به او نگریست. «جیمی... اتفاقی افتاده؟»
«این که خواستم با زنم در اتاقش دیداری بکنم؟» کلماتش را کشیده ادا می کرد.
مارگارت پیراهن میزل زیبایی به تن داشت. خدای من، او چقدر زیباست! جیمی به طرف تخت رفت.
مارگارت با چشمانی که از فرط حیرت گشاد شده بود، از بستر بیرون پرید:«چی کار می کنی؟»
جیمی در را با لگد پشت سرش بست و به طرف او رفت. لحظه ای بعد مارگارت روی تخت نشست و جیمی در حالی که نگاهش می کرد، گفت: «اوه، خیلی می خواهمت، مگی.»
در پریشان حالی مستانه، او کاملاً مطمئن نبود که کدام مگی را می خواهد. چقدر با مگی جدال می کرد! بله، این گربه وحشی کوچولوی او بود. می خندید تا آن که بالاخره زن آرام گرفت؛ گویی به آرامش درونی رسیده بود. سپس با حالتی رؤیای به وی خیره شد و نجوا کرد: «اوه عزیزم، جیمی عزیز من، چقدر به تو احتیاج دارم.» و جیمی با خود اندیشید، نباید اینقدر نسبت به تو بدجنسی می کردم. فردا صبح بهت می گویم که نباید به خانه مادام اگنس برگردی...
صبح که ماگارت از خواب برخاست، در بستر تنها بد. هنوز می توانست اندام قوی و مردانه جیمی را در کنار خود حس کند و گفته اش را در گوشش می شنید که می گفت، اوه، خیلی می خواهمت، مگی. و وجودش از لذتی سرگش و تما عیار آکنده شد. او در تمام این مدت درست فکر می کرد. جیمی واقعاً دوستش داشت. ارزش این همه انتظار کشیدن، این همه سالها تحمل درد و تنهایی و تحقیر را داشت.
مارگارت بقیه طول روز را در حالتی شعف آمیز سپری کرد. به حمام رفت و موهایش را شست و درباره این که چه لباسی بپوشد که جیمی را بیشتر خوشنود کند، ده بار تصمیمش را عوض کرد. آشپز را به دنبال کاری بیرون فرستاد تا خودش بتواند غذاهای مورد علاقۀ جیمی را آماده کند. چندین بار میز اتاق غذاخوری را چید و تغییرش داد تا این که سرانجام از محل قرار گرفتن شمعها و گلها احساس رضایت کرد. می خواست آن شب، یک شب بی نظیر و استثنایی برای هر دویشان باشد.
جیمی برای صرف شام به خانه نیامد. و اصلاً تمام شب در خانه پیدایش نشد. ماگارت در اتاق مطالعه به انتظارش تا ساعت سه صبح بیدار نشست، و بعد تنها به بستر رفت.
هنگامی که فردای آن شب جیمی به خانه آمد، مؤدبانه به سوی مارگارت سر تکان داد و به طرف اتاق پسرش رفت. مارگارت با پریشانی و بهت، با نگاهی خیره او را دنبال کرد و آهسته برگشت تا به تصویر خودش در آینه بنگرد. آینه به او می گفت که او هرگز زیباتر از این نبوده است، اما هنگامی که دقیقتر و از نزدیک نگریست چشمها را نشناخت. آنها چشمان یک بیگانه بودند.
فصل 10
دکتر تیگر با چهره ای بشاش گفت: «بسیار خوب خانم مک گریگور، خبر فوق العاده ای برایتان دارم. شما به زودی صاحب فرزندی خواهید شد.»
مارگارت شوک ناشی از کلمات دکتر را که بر او وارد آمد، احساس کرد و نمی دانست که بخندد یا گریه کند. خب رفوق العاده؟ آوردن فرزندی دیگر به این زناشویی بدون عشق ناممکن بود. او بیش از این نمی توانست تحقیر را تحمل کند. باید راه گریزی پیدا می کرد و درست موقعی که به این موضوع می اندیشید، هجوم ناگهانی حالت تهوع را احساس کرد که باعث شد دانه های عرق بر صورتش بنشیند.
دکتر تیگر گفت: «تهوع صبحگاهی؟»
«کمی.»
دکتر تعدادی قرص به مارگارت داد: «اینها را بخورید، کمک می کنند. خانم مک گریگور، شما در وضعیتی عالی هستید. هیچ موردی برای نگرانی وجود ندارد. هیمن الان به خانه می روید و خبر خوش را به شوهرتان می دهید."
مارگارت با بی حالی گفت: «بله، همین کار را خواهم کرد.»
آنها دور میز نشسته و در حال صرف شام بودند که مارگارت گفت:« امروز نزد دکتر رفتم. به زودی صاحب فرزند دیگر خواهیم شد.»
جیمی بدون گفتن کلمه ای، دستمال سفره اش را که به یقه پیراهنش آویخته بود جدا کرد وب ه زمنی انداخت، از روی صندلی شا برخاست و با شتاب از اتاق خارج شد. این لحظه ای بود که ماگارت دریافت به همان شدتی که می تواند عاشق جیمی مک گریگور باشد، می تواند از او متنفر هم باشد.
آن حاملگی، دوران دشواری بود، و مارگارت بیشتر وقتش را ضغیف و خسته در بستر می گذراند. او ساعتی پس از ساعتی آنجا دراز می کشدی، به رویا و خیالبافی می پرداخت، جیمی را مجسم می کرد که جلوی او به زانو افتاده بود و برا یبخشیده شدنش التماس می کرد، و باز هم دیوانه وار به او عشق می ورزید. اما اینها فقط تخیلات بودند. واقعیت این بود که او به دام افتاده بود. جایی را نداشت که برود، و حتی اگر می توانست آنجا را ترک کند، جیمی هرگز به او اجازه نمی داد پسرش را با خودش ببرد.
جیمی اکنون هفت ساله بود، یک پسر خوشگل و سالم، بسیار باهوش و تا اندازه ای بذله گو. تازگی ها به مادرش نزدیکتر شده بود، گویا نگون بختی را به نحوی در او حس کرده بود. در مدرسه کاردستی و هدایای کوچک برا یمادرش درست می کرد و به خانه می آورد، و مارگارت به دیدن آن هدایا لبخند می زد و از او تشکر می کرد و سعی می کرد از افسرده حالی خارج شود. هنگامی که جیمی کوچولو از مادرش می پرسید که چرا پدر اغلب شبها بیرون از منزل می ماند و هرگز مارگارت را با خود بیرون نمی برد، مارگارت جواب می داد: «جیمی، پدرت مرد خیلی مهمی است، کارهای مهمی انجام می دهد، و سرش هم خیلی شلوغ است."
ماگارت به خود می گفت، آنچه بین پدر او و من است مشکل من است، و اجازه نخواهم داد که جیمی به این سبب از پدرش متنفر بشود.
بارداری ماگارت واضح تر و عیان تر می شد. هنگامی که به خیابان می رفت، دوستان و آشنایان جلویش را می گرفتند و می گفتند: «مدت زیادی به وضع حمل نمانده، اینطور نیست، خانم مک گریگور؟ شرط می بندم که یک پسر خوشگل دیگر مثل جیمی کوچولو به دنیا خواهید آورد. شوهرتان باید خیلی خوشحال باشد.»
بعد پشت سرش می گفتند:«زن بیچاره، چقدر نزار و افسرده است ـ حتماً راجع به آن روسپی که شوهرش به عنوان رفیقۀ خود برگزیده است. چیزهایی شنیده است...»
مارگارت سعی می کرد جیمی کوچولو را برای تولد صفلی که در شکم داشت، آماده کند. «عزیزم، به زودی توصاحب یک برادر یا خواهر کوچولو خواهی شد. آن وقت، یک نفر را داری که بتوانی تمام مدت با او بازی کنی. آیا این عالی نیست؟»
جیمی مادرش را بغل کرد و گفت:« مامان، خوشحالم که تو دوست تازه ای پیدا می کنی."
و مارگارت خیلی سعی کرد تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند.
دردهای زایمان ساعت چهار سبح آغاز شد. خانم تالی به دنبال هانا فرستاد، و بچه هنگام پهر متولد شد. نوزاد یک دختر کوچولوی سالم بود، با دهانی شبیه دهان مادرش و چانه ای مثل چانه پدرش، و موهای مشکی بلندی که دور صورت قرمز کوچکش را فرا گرفته بود. مارگارت او را کِیت نام نهاد. با خود اندیشید، این اسمی خوب و قوی است، و او به قدرتش نیاز خواهد داشت. همه ما به قدرت او نیاز خواهیم داشت. من بایستی بچه ها را یک جوری از اینجا بیرون ببرم. هنوز نمی دانم چگونه، اما باید راهی پیدا کنم.
دیوید بلک ول بدون در زدن با حالتی شتابزده داخل دفتر جیمی مک گریگور شد، جیمی با حیرت سرش را بالا آورد و به او نگریست: «چه خبر شده که ...»
«در نامیب شورش شده است.»
جیمی از جا برخاست. «چی؟ چه اتفاقی افتاده؟»
«یکی از پسرهای سیاهپوست درحال دزدیدن یک قطعه الماس گیر افتاد. او زیر بغلش سوراخی ایجاد کرده بود و سنگ را داخلش پنهان کرده بود. به عنوان درس عبرتی برای دیگران، هانس زیمرمن او را جلوی سایر کارگرها به باد شلاق گرفت و پسره زیر ضربات شلاق مرد. او دوازده سال داشت.»
چهرۀ جیمی را خشم فرا گرفت. «خدای بزرگ! من که شلاق زدن را در همه معادن قدغن کرده بودم.»
«من هم به زیمرمن هشدار داده بودم.»
«از شر آن جانور خلاص شو.»
«نمی توانیم پیدایش کنیم.»
«چطور؟»
«سیاه پوستها اسیرش کرده اند. وضعیت از کنترل ما خارج شده است.»
جیمی کلاهش را برداشت: «همین جا بمان و تا وقتی من بر می گردم مراقب اوضاع باش.»
«آقای مک گریگور، فکر نمی کنم به صلاح شما باشد که آنجا به شمال، بروید. آن بومی که زیمرمن او را کشت، از اهالی قبیله بارولانگ بود. آنها نمی بخشند، و فراموش نمی کنند. من می توانم ...»
اما جیمی رفته بود.
جیمی مک گریگور از فاصلۀ شانزده کیلومتری اراضی الماس خیز، می توانست دود را که به هوا بر می خاست ببیند. تمامی کلبه ها در نامیب به آتش کشیده بود. جیمی اندیشید، احمق های نفرین شده! خانه های خودشان را می سوزانند. همچنان که کالسکه او نزدیکتر شد، صدای شلیک گلوله هاو فریادهای مردم را شنید. در میان این اغتشاش مردمی، نگهبانهای یونیفورم پوش به سوی سیاه پوستها و رنگین پوستها ـ که خودشان نومیدانه سعی در فرار داشتند، شلیک می کردند. تعداد سفید پوستها نسبت به سیاه پوستها و رنگین پوستها خیلی کم و یک به ده بود، اما سفیدها اسلحه داشتند.
هنگامی که برنارد ساتی، سر نگهبان، جیمی مک گریگور را دید، به عجله به طرف او آمد و گفت: «نگران نباشید، آقای مک گریگور ، تا آخرین نفر این شورشی های کثیف را شکار خواهیم کرد.»
جیمی فریاد زد: «غلط می کنی! به مردانت دستور بده تیراندازی را متوقف کنند.»
«چی؟ اگر ما...»
«کاری که من می گویم بکن!» جیمی، مضمحل از خشم، مردم را تماشا می کرد که دید یک زن سیاه پوست زیر رگبار گلوله ها بر زمین افتاد و هلاک شد. «به افرادت دستور بهد تیراندازی را بس کنند.»
«هر چه شما بفرمایید، قربان.» سرنگهبان به معاونش دستوراتی داد و سه دقیقه بعد همه تیراندازیها متوقف شد.
اجساد مردم بر روی زمین افتاده بود و جنازه ها در همه جا به چشم می خورد. ساتی گفت: « اگر نظر من را بخواهید، فکر می کنم...»
«کسی نظر تو را نخواست. رهبر شورشی ها را نزد من بیاورید.»
دو نفر پلیس یک سیاه پوست را به جایی که جیمی ایستاده بود، اوردند. مرد سیاه پوست دستبند به دست داشت و سراپای وجودش غرق در خون بود، اما هیچ ترسی در چهره اش خوانده نمی شد. او قد بلند و قوی هیکل بود، چشمانش می درخشید، و جیمی واژه ای را که باندا درباره غرور بانتو ادا کرده بود به خاطر آورد: ایسیکو.
«من جیمی مک گریگور هستم.»
مرد تفی به زمین انداخت.
«آنچه در اینجا اتفاق افتاده بنا به دستور من نبوده است، می خواهم این را برای مردانت روشن کنم.»
«این را به بیوه هایشان بگو.»
جیمی رو به ساتی کرد و پرسید: «هانس زیمرمن کجاست؟»
«هنوز دنبالش می گردیم، قربان.»
جیمی برقی را که در چشمان مرد سیاه پوست درخشید دید، و دانست که هانس زیمرمن دیگر پیدا نخواهد شد.
او به مرد گفت: «می خواهم کار در منطقۀ الماس خیز را برای سه روز تعطیل اعلام کنم. می خواهم با مردمت صحبت کنم، فهرستی از گله ها و شکایات خود تنظیم کنید، و من به آن رسیدگی خواهم کرد، به شما قول می دهم انصاف را رعایت کنم، هر چه که در این جا نادرست باشد من تغییرش خواهم داد.»
مرد او را برانداز می کرد، احساس بدبینی در چهره اش هویدا بود.
«مباشر تازه ای برای رسیدگی به امور اینجا گمارده خواهد شد، و شرایط کاری مناسبی وضع خواهد شد، اما از مردانت توقع دارم که پس از سه روز به سر کارشان بازگردند.»
سرنگهبان با ناباوری گفت:« یعنی قربان شما به این مرد اجازه می دهید که برود پی کارش؟ او چند نفر از افراد مرا کشته است.»
«بایستی تحقیق کاملی در این خصوص انجام شود، و ...»
صدای تاختن اسبی که چهار نعل به سوی آنها می آمد، شنیده شد، و جیمی برگشت. دیوید بلک ول بود، و دیدن نامنتظرۀ او، زنگ هشداری را در ذهن جیمی به صدا درآورد.
دیوید از پشت اسب پایین پرید: «آقای مک گریگور، پسرتان ناپدید شده است.»
دنیا ناگهان برای جیمی سرد شد و دست ها و پاهایش یخ کرد.
نیمی از جمعیت کلیپ دریفت به این جست و جو برای یافتن جیمی کوچولو پیوستند. آنها ییلاقات اطراف را تجسس کردند، در میان آبگندها و دره های عمیق و باریک به دنبال جیمی گشتند. اما هیچ رد پایی از پسر وجود نداشت.
جیمی مثل مردی بود که روحش به تسخیر درآمده باشد. او هیمن اطراف یک جایی گم شده است. فقط همین، به زودی به خانه باز خواهد گشت.
جیمی به اتاق خواب مارگارت رفت. او در بستر دراز کشیده بود، به بچه شیر می داد.
مارگارت پرسید: «خبر تازه ای به دست آوردی؟»
«هنوز نه. اما پیدایش خواهم کرد.» جیمی لحظه ای به نوزاد دخترش نگریست ، بعد برگشت و بدون گفتن کلمه ای از اتاق خارج شد.
خانم تالی به اتاق آمد، و در حالی که با دستهایش محکم پیش بندش را گرفته و مچاله کرده بود، گفت:« خانم مک گریگور نگران نباشید، جیمی پسر بزرگی است. می داند چطور از خودش مراقبت کند.»
مارگارت از بس گریسته بود، چشمانش همه چیز را تار می دید. هیچ کس بلایی سر جیمی کوچولو نخواهد آورد، یا خواهد آورد؟ البته که نه.
خانم تالی خم شد و کیت را از میان بازوان مارگارت بیرون کشید.
«سعی کنید بخوابید.»
او نوزاد را به اتاق مخصوصش برد و در گهواره اش خواباند. کیت به او می نگریست، می خندید.
«کوچولوی خوشگل، بهتر است تو هم کمی بخوابی، زندگی پر دغدغه ای پیش رویت داری."
خانم تالی از اتاق خارج شد، در را پشت سرش بست.
نیمه شب، پنجرۀ اتاق نوزاد بی صدا باز شد و مردی از پنجره به داخل اتاق پرید، به طرف گهواره رفت، پتویی روی سر طفل شیرخوار انداخت و او را میان بازوان خود گرفت.
باندا به همان سرعتی که آمده بود، از آنجا بیرون رفت.
این خانم تالی بود که متوجه ناپدید شدن کیت شد. نخستین فکرش این بود که حتماً خانم مک گریگور شب گذشته به اتاق آمده و کیت را به اتاق خودش برده است، به اتاق خواب مارگارت رفت و پرسید: «بچه کجاست؟»
و از حالت چهره مارگارت، فوراً دریافت که چه اتفاقی افتاده است.
همچنان که یک روز دیگر هم بدون یافتن اثری از پسرش سپری شد، جیمی در آستانۀ غش کردن و از هم پاشیدن قرار گرفت. او نزد دیوید بلک ول رفت، «فکر نمیکنی که اتفاق بدی برای او افتاده باشد؟» به سختی سعی داشت صدایش نلرزد و تحت اختیارش باشد.
دیوید سعی کرد بهاو قوت قلب بدهد و لحنش متقاعد کننده باشد: «مطمئناً خیر، اقای مک گریگور.»
او مطمئن بود که اتفاق بدی برای جیمی کوچولو رخ داده است. به جیمی مک گریگور هشدار داده بود که بانتوها نه می بخشند و نه فراموش می کنند، و این یک عضو قبیله بانتو بود که ناجوانمردانه به قتل رسیده بود. دیوید از بابت یک چیز مطمئن بود: اگر بانتوها جیمی کوچولو را گرفته باشند، او به طرز فجیعی جان سپرده است، چرا که آنها به سختی انتقام می گیرند و مقابله به مثل می کنند.
جیمی خسته و تحلیل رفته سحرگاه به خانه بازگشت، او رهبری گروه تجسسی شامل مردم شهر، معدنچیان و نگهبانان را به عهده گرفته بود، و آنها شب را به جست و جویی بی حاصل در هر جای قابل تصوری که ممکن بود پسربچه باشد، گذرانده بودند.
هنگامی که جیمی به اتاق مطالعه اش پا گذاشت، دیوید منتظرش بود. دیوید به پا خاست و گفت:« آقای مک گریگور، دخترتان را دزدیده اند.»
جیمی در سکوت به او خیره ماند، رنگ چهره اش به شدت پریده بود. بعد برگشت و به اتاق خوابش رفت.
جیمی از چهل و هشت ساعت پیش به بستر نرفته بود و آنقدر خسته و مضمحل بود که بی حال روی تخت افتاد و خوابید. او در زیر سایه یک درخت بزرگ بائوباب بود و در دوردست از آن سوی علفزاری پهناور و وسیع، شیری به سوی او می آمد. جیمی کوچولو داشت او را تکان می داد. بیدار شو، بابا، شیر دارد می آید. حیوان حالا سریعتر به سوی آنها می دوید. اکنون پسرش او را شدیدتر تکان می داد. بیدار شو!
جیمی چشمانش را گشود. باندا بالای سرش ایستاده بود. جیمی خواست حرف بزند، اما باندا دستش را روی دهان او گذاشت.
«ساکت باش!» و اجازه داد جیمی بلند شود و روی تخت بنشیند.
جیمی پرسید: «پسرم کجاست؟»
«او مرده است.»
اتاق دور سرش شروع به چرخیدن کرد.
«متأسفم. اما دیر رسیدم و نتوانستم جلوشان را بگیرم. مردم شما خون بانتویی را ریختند. مردم من خواهان انتقام بودند.»
جیمی صورتش را میان دست هایش پنهان کرد: «اوه، خدای من! چه بلایی سرش آوردند؟»
اندوهی بی پایان و عمیق از صدای باندا احساس می شد: «او را در بیابان برهوت به حال خود رها کردند. من... من جنازه اش را پیدا کردم و دفنش کردم.»
«اوه، نه! اوه، خواهش می کنم، نه!»
«جیمی، سعی کردم نجاتش بدهم.»
جیمی آهسته سر تکان داد، حقیقت تلخ از دست رفتن پسرش را پذیرفت. سپس با حالتی بی روح پرسید: «سر دخترم چه بلایی آمده؟»
«قبل از آن که بتوانند به او دست پیدا کنند، او را از گهواره اش برداشتم و به جای امنی بردم. حالا دوباره در اتاقش است، خوابیده. اگر به آنچه وعده داده ای عمل کنی، اتقاقی برایش نخواهد افتاد.»
جیمی سرش را بالا آورد، نفرت چهره اش را پوشانده بود. «من به وعده ام عمل خواهم کرد، اما آن مردی را که پسرم را کشت، می خواهم. آنها بیاد تقاص کارشان را پس دهند.»
باندا به آرامی گفت: «آن وقت تو بایستی همه مردم قبیله را بکشی، جیمی.»
باندا رفته بود.
این فقط کابوسی بود، اما مارگارت چشم هایش را محکم بسته بود، چرا که می دانست اگر آنها را بگشاید کابوس به واقعیت تبدیل می شود و معل.م می شود که فرزندان او هر دو مرده اند. بنابراین بازی عجیبی می کرد. چشمانش را محکم به هم بسته نگاه می داشت تا بلکه دست جیمی کوچولو را روی دستانش احساس کند که به او می گوید: «مامان، چیزی نیست. اوضاع روبه راه است. ما اینجا هستیم. سالمیم و اتفاقی برایمان نیفتاده.»
او سه روز در بستر بود، از صحبت کردن یا دیدار با هر کسی خودداری می کرد. دکتر تیگر آمد و رفت، و ماگارت حتی از آمدن و رفتن او باختر نشد. در اواسط شب، مارگارت با چشمان بسته در تختش دراز کشیده بود که صدای بلندِ افتادنِ جسمی سنگین بر روی زمین را از اتاق پسرش شنید. چشمانش را گشود و گوش داد. صدای دیگری هم شنیده شد. جیمی کوچولو برگشته بود.
مارگارت با عجله از تخت بلند شد و از راهرو به سمت پایین به طرف در بستۀ اتاق پسرش دوید. از پشت در، می توانست خرناس های عجیب حیوانی را بشنود. قلبش به شدت می تپید، در را هل داد و گشود.
شوهرش روی زمین افتاده بود، صورت و بدنش کج و معوج شده و درهم پیچیده بود. یک چشمش بسته بود و چشم دیگرش به طرز عجیبی به او خیره مانده بود. سعی می کرد حرف بزند، اما کلمات مثل صدای حیوانات و با ریزش آب از دهانش خارج می شد.
مارگارت نجوا کرد: «اوه، جیمی ـ جیمی!»
دکتر تیگر گفت: «خانم مک گریگور، متأسفم که مجبورم اخبار ناخوشایندی را به اطلاعتان برسانم. شوهر شما سکتۀ شدیدی کرده است. احتمال این که اصلاً زنده بماند پنجاه درصد است ـ اما اگر زنده بماند، یک زندگی نباتی در پیش دارد. حیاتی گنگ و پوچ، بدون تعقل و هشیاری زهنی، طوری که برای رفع نیازهای اولیه اش هم به کمک شخص دیگری محتاج خواهد بود. ترتیبی می دهم که بتوانیم او را به آسایشگاهی خصوصی بفرستیم تا از او مراقبت صحیح به عمل آید.»
«نه.»
دکتر با حیرت به مارگارت نگریست: «نه...چرا؟»
«نیازی به فرستادن او به بیمارستان نیست. می خواهم اینجا و در کنار من باشد.»
دکتر برای لحظه ای اندیشید، سپس گفت: «بسیار خوب. پس به یک پرستار نیاز داریم. ترتیبی می دهم که...»
«پرستار نمی خواهم. خودم از جیمی مراقبت خواهم کرد.»
دکتر تیگر سرش را به علامت نفی تکان داد:«این امکان ندارد، خانم مک گریگور. شما نمی دانید چه مشکلاتی در پیش است. شوهر شما دیگر آدی نیست که بر اعمال جسمانی اش تسلطی داشته باشد. او کاملاً فلج شده و تا زمانی که زنده است همین طور خواهد ماند.»
مارگارت گفت:«خودم از او مراقبت خواهم کرد.»
اکنون جیمی بالاخره، و واقعاً، به او تعلق داشت.
فصل 11
جیمی مک گریگور از روزی که زمین گیر شد دقیقاً یک سال دیگر زنده ماند و این مدت خوش ترین دوران زندگی مارگارت بود. جیمی کاملاً عاجز و ناتوان بود. او نه میتوانست حرف بزند و نه تکان بخورد. مارگارت از شوهرش مراقبت می کرد، به همه نیازهای او رسیدگی می کرد و او را شب و روز در کنار خودش نگه می داشت. طی روز، جیمی را در اتاق خیاطی روی صندلی چرخدار می نشاند و در حالی که برایش بلوز و شال می بافت، با وی حرف می زد. دربارۀ مشکلات جزیی و کوچک خانه که سابق بر آن جیمی هرگز وقت گوش کردن به آنها را نداشت، صحبت می کرد و به وی می گفت که کیت کوچک چقدر خوب رشد می کند و چه کارهای شیرینی انجام می دهد. شبها بدن لاغر و تحلیل رفته و استخوانی جیمی را به اتاق خوابش می برد و به ملایمت وی را روی تخت در کنار خود می خواباند. شوهرش را در آغوش می کشید و رویش را با پتو می پوشاند و آنها گفتمان یک طرفه اشان را ادامه می دادند تا آن که مارگارت خوابش می گرفت و آماده به خواب رفتن می شد.
اکنون دیوید شرکت کروگرـ برنت با مسؤولیت محدود را اداره میکرد. او گاه به گاه با اوراقی که مارگارت باید امضاء می کرد به خانه می آمد و برایش دردناک بود که شاهد شرایط عجزی باشد که جیمی در آن به سر می برد. دیوید به خود می گفت، من همه چیزم را به این مرد مدیون هستم.
مارگارت به شوهر گفت: «جیمی، انتخاب خوبی کردی. دیوید مرد بسیار خوبی است.» او بافتنی اش را پایین گذاشت و تبسم کنان افزود: «تا اندازه ای تو را به یادم می آورد. البته، عزیز من، هرگز هیچ کس به زرنگی تو نبوده و هرگز هم کسی چنین نخواهد بود. جیمی، تو خیلی با انصاف، خیلی مهربان و قوی، وخیلی خوش قیافه بودی. و هیچوقت ترسی از بلند پروازی و رویاپردازی نداشتی. حالا همه رویاهایت به حقیقت پیوسته است. شرکت هر روز بزرگتر می شود.» او دوباره بافتنی اش را به دست گرفت: «کیت کوچولو تازه شروع به حرف زدن کرده. قسم می خورم که امروز صبح کلمه«ماما» را بر زبان راند...»
جیمی آنجا نشسته بود، روی صندلی اش صاف نشانده شده بود و یک چشمش به نقطه ای در بالا خیره بود.
«او چشمها و دهان تو را دارد. فکر می کنم دختر بسیار زیبایی بشود...»
صبح فردای آن روز هنگامی که مارگارت از خواب بیدار شد، جیمی مک گریگور فوت کرده بود. او جیمی را میان بازوانش گرفت و وی را نزدیک به خود نگاه داشت.
«آرام بخواب، عزیزم، ارام بخواب. همیشه تو را خیلی دوست داشته ام، جیمی. امیدوارم که تو این را دانسته باشی. خداحافظ، عشق عزیز و دلبندم که به من تعلق داشتی.»
مارگارت اکنون تنها بود. شوهرش و پسرش او را ترک کرده بودند. تنها خودش مانده بود و دخترش. به اتاق بچه رفت و سرش را پایین آورد و به کیت که در گهواره اش خوابیده بود نگاه کرد. کاترین کیت. این نام یونانی بود، و پاک و منزه معنی می داد. نامی بود که به قدیسان و راهبه ها و ملکه ها می دادند.
مارگارت به صدای بلند گفت: «کیت، تو کدام یک از اینها خواهی شد؟»
بسط و توسعۀ گستردۀ آفریقای جنوبی در حال انجام بود، اما زمان زد و خوردها و جدال های بزرگ و وسیع نیز فرا رسیده بود. مشاجره ای کهن بر سر استان ترانس وال بین سفید پوستان زادۀ آفریقای جنوبی که اجدادشان استعمارگران هلندی بودند و انگلیسی ها وجود داشت و اختلافات بالاخره به نقطۀ اوج خود رسید. در روز پنجشنبه 12 اکتبر سال 1899، در هفدهمین سال تولد کیت، انگلیسی ها به هلندی تبارها اعلان جنگ دادند، و سه روز بعد اُرانج فری استیت مورد حمله قرار گرفت. دیوید سعی کرد مارگارت را ترغیب کند که کیت را با خود بردارد و آفریقای جنوبی را ترک کند، اما مارگارت از رفتن خودداری ورزید.
او گفت: «شوهرم اینجا دفن شده.»
کاری از دست دیوید برنمی آمد که او را وادار به تغییر تصمیمش کند. دیوید به مارگارت گفت: «می خواهم به بوئرها (هلندی تبارها) بپیوندم. از نظر شما اشکالی ندارد؟»
مارگارت گفت:«اوه، البته که نه. من هم سعی می کنم شرکت را بگردانم.»
فردا صبح دیوید رفته بود.
انگلیسی ها انتظار جنگی سریع و آسان را داشتند، چیزی در حد عملیات پاکسازی، و کار را با روحیه ای مطمئن و سبکبال، مثل رفتن به تعطیلات، آغاز کردند. در پادگان نظامی هایدپارک در لندن، ضیافت شامی به افتخار سربازان و افسرانی که به آفریقای جنوبی گسیل می شدند برپا شد، و صورت غذایی ویژه و بسیار بزرگ تدارک دیده شد که تصویر یک سرباز بریتانیایی را نشان می داد که سرِ یک هلندی تبار را در سینی گذاشته است. در این فهرست غذا چنین آمده بود:
ضیافت شامی برای نظامیان اعزامی
به اسکادران کیپ
27 نوامبر 1899
فهرست غذاها
صدفِ بلوپوینتز
سوپ کومپو
قورباغۀ هول
گوشت گوساله مافه کینگ
شلغم ترانس وال. سس کیپ
قرقاول پره توریا
سس وایت
سیب زمینی تینکر
پودینگ پیس. بستنی ماسا
پنیر هلندی
دسر صحرا
(تقاضا می شود پوست صدف های
تناول شده را زمین نیندازید)
بوئر واین
شراب اُرانژ
انگلیسیها حسابشان درست از آب درنیامد و متعجب و حیرت زده شدند. هلندی تبارها در قلمروی زادگهشان به سر می بردند و جنگجو و مصمم بودند. نخستین رویارویی این جنگ در مافه کینگ به وقوع پیوست، که در آن موقع به زحمت بزرگتر از یک دهکده بود، و برای اولین بار، انگلیسی ها تشخیص دادند که علیه چه کسانی به نبرد برخاسته اند. سربازان بیشتری به سرعت از انگلستان به آنجا گسیل شدند. آنها کیمبرلی را به تصرف در آوردند. و تنها پس از جنگی سخت و خونین بود که توانستند پیش بروند و لیدی اسمیت را هم تسخیر کنند. توپ های هلندی تبارها در مقایسه با توپهای انگلیسی ها برد بیشتری داشت، بنابراین انگلیسیها سلاح های دارای برد دورتر را از کشتی های جنگی خود به خشکی آوردند، و توسط ملوانانی که صدها کیلومتر از کشتی هایشان دور شده بودند به کار انداختند.
در کلیپ دریفت، مارگارت به دقت به اخبار هر یک از نبردها گوش می داد، و او و اطرافیانش با شایعات زندگی می کردند. خلقشان از سرخوشی به افسردگی و بالعکس در نوسان بود، بستگی به اخبار جنگ داشت. و سپس یک روز صبح یکی از کارکنان مارگارت سراسیمه و دوان دوان به دفتر او آمد و گفت: «همین الان شنیدم که انگلیسیها به سوی کلیپ دریفت پیش می آیند. حتماً همۀ ما را خواهند کشت!»
«چرند است. آنها جرأت ندارند به ما دست درازی کنند.»
پنج ساعت بعد، مارگارت مک گریگور یک زندانی جنگی بود.
مارگارت و کیت را به پاردبرگ، یکی از صدها اردوگاه زندانیان در سراسر آفریقای جنوبی بردند. زندانیان در یک مزرعه بزرگ بدون سرپناه که دور آن را سیم خاردار کشیده بودند و توسط سربازان مسلح انگلیسی محافظت می شد، نگه داری می شدند. شرایط و اوضاع آنجا بسیار ناخوشایند و دلخراش وتحقیرآمیز بود.
مارگارت کیت را در آغوشش گرفت و گفت: «عزیزم، نگران نباش، هیچ اتفاقی برایت نخواهد افتاد.»
اما هیچکداماز آن دو، این را باور نداشتند. هر روزشان مالامال از وحشت بود. زندانیان دیگر را در اطرافشان می دیدند که ده تا ده تا و صدتا صدتا می مردند و سپس هنگامی که تب آنها را گرفتار می کرد در گروه های هزار نفری هلاک می شدند. هیچ دکتر یا دارویی برای زخمی ها وجود نداشت و غذا کم بود. این کابوسی دایمی بود که تقریباً به مدت سه سال عذاب آور ادامه پیدا کرد. بدتر از همه احساس عجز و درماندگی شدید بود. مارگارت و کیت فقط به رحم و شفقت اسیرکنندگانشان امید داشتند، به خاطر غذا و سرپناه، به خاطر زندگیشان، به آنها وابسته بودند. کیت در وحشت می زیست. بچه های پیرامونش را می دید که می مردند و می ترسید که مبادا نفر بعدی خودش باشد. او فاقد قدرت و توانایی لازم برای حمایت از خود و مادرش بود، و این درسی بود که هرگز فراموش نکرد. قدرت. اگر قدرت داشتی، غذا هم داشتی، دارو هم داشتی، به آزادی دست پیدا می کردی. کیت می دید که اطرافیانش بیمار می شدند و می مردند و بنابراین قدرت را مساوی با زندگی دانست. او به خود گفت روزی قدرت پیدا خواهم کرد. آن وقت دیگر هیچ کس نخواهد توانست چنین بلایی سرم بیاورد.
جنگهای خشونت بار ادامه پیدا کرد ـ بلمونت و گراس پن و استورم برگ و اسپیون کوپ ـ اما در پایان هلندی تبارهای شجاع دیگر قادر به مقابله و رویارویی با قدرت امپراتوری بریتانیا نبودند. در سال 1902، پس از تقریباً سه سال نبردهای خونین، هلندی تبارها تسلیم شدند. پنجاه و پنج هزار هلندی تبار جنگیدند و سی و چهار هزار نفر از سربازان، زنان و
صفحه 234 تا 241
بچه هایشان به هلاکت رسیدند. اما آنچه وجود بازماندگان را با تلخی و مرارت عمیقی پر می کرد . دانستن این نکته بود که بیست و هشت هزار نفر از آنها در اردوگاه های اسرای انگلیسی جان باخته بودند.
روزی که دروازه های اردوگاه گشوده شد، مارگارت و کیت به کلیپ دریفت بازگشتند. چند هفته بعد در یک روز آرام یکشنبه، دیوید بلک ول از راه رسید. جنگ او را پخته کرده بود، اما او هنوز سر سخت و جدی بود، همان دیوید متفکری که مارگارت آموخته بود به وی اعتماد و تکیه کند. دیوید آن سالهای جهنمی را به جنگ و مبارزه و با این نگرانی که آیا مارگارت و کیت زنده بودند یا مرده، گذرانده بود. هنگامی که آنان را صحیح و سالم در خانه شان یافت، وجودش لبریز از شادی و سرور شد.
او به مارگارت گفت: " کاش می توانستم از هر دوی شما مراقبت و حمایت کنم ."
" گذشته گذشته است، دیوید باید فقط به فکر آینده باشیم."
و آینده شرکت کروگر – برنت با مسئولیت محدود بود.
سال 1900 در جهان ما، سنگ لوح درخشان و شفافی بود که بر روی آن تاریخ در حال نگاشته شدن بود، دوران تازه ای نوید بخش صلح و امید بی پایان برای همه جهانیان بود. قرن تازه ای که آغاز شده بود، سلسله ای از اختراعات و اکتشافات حیرت آور را با خود به ارمغان آورد که زندگی در سراسر گیتی را شکلی تازه بخشید. اتومبیل های بخاری و برقی جای خود را به خودروهایی با موتور احتراقی دادند.همین طور زیردریای و هواپیما اختراع شد. جمعیت دنیا به سرعت فزونی یافت و به حد یک و نیم میلیارد نفر رسید. وقت پیشرفت و ترقی بود و طی شش سال بعدی، مارگارت و دیوید از هر فرصتی کمال بهره را بردند.
طی آن سالها، کیت تقریبا بدون هیچ نظارتی بزرگ شد. مادرش آنقدر مشغول اداره کردن شرکت به کمک دیوید بود، که نمی توانست توجه زیادی به او نشان دهد. او بچه ای سرکش، کله شق، یکدنده، و رام نشدنی بود. یک روز بعد از ظهر هنگامی که مارگارت از جلسه ای کاری به خانه بازگشت دختر چهارده ساله اش را دید که در حیاط گل آلود با دو پسر بچه مشت زنی و کتک کاری می کرد. مارگارت با ناباوری و نگاهی وحشتزده به صحنه خیره شد.
او زیر لب گفت: " لعنت بر شیطان. این دختری است که روزی شرکت کروگر – برونت با مسئولیت محدود را اداره خواهد کرد. خدا به داد همه مان برسد."
کتاب دوم
کیت و دیوید 1906 تا 1914
فصل 12
در یک شب داغ تابستانی در سال 1914، کیت مک کریگور در دفترش در ساختمان بزرگ مرکزی و تازه شرکت کروگر – برونت با مسئولیت محدود واقع در ژوهانسبورگ به تنهایی مشغول کار بود که صدای نزدیک شدن خودروهایی را شنید. او اوراقی را که مشغول مطالعه شان بود پایین گذاشت، به طرف پنجره رفت و یرون را تماشا کرد. دو اتومبیل پلیس و یک اتومبیل گشت جلوی ساختمان توقف کرده بودند. کیت نگاهی کرد و از دیدن نیم دو جین پلیس یونیفرم پوش که از اتومبیل ها خارج شدند و به سرعت دو در ورودی و در های خروجی ساختمان را پوشش دادند، اخمش در هم رفت. دیروقت بود و خیابان ها خلوت و کم تردد بودند. کیت تصویر مواج خود را در شیشه پنجره دید. او زنی زیبایی بود با چشمان خاکستری روشن پدرش و اندام زیبا و زنانه مادرش.
دستی به در دفتر نواخته شد و کیت اعلام کرد: " بفرمایید تو."
در باز شد و دو مرد یونیفرم پوش داخل شدند. یکی از آنها نشان بازرس پلیس را روی لباس خود داشت.
کیت پرسید: " خدای من، چه خبر شده؟"
" از اینکه در این وقت شب مزاحمتان می شوم معذرت می خواهم،
دوشیزه مک گریگور، من بازرس پلیس کامینسکی هستم
" جناب بازرس، مشکل چیست؟"
" ما گزارشی دریافت کرده ایم مبنی بر اینکه یک قاتل فراری دقایقی پیش وارد این ساختمان شده است."
حالت یکه خورده و وحشتزده ای در چهره کیت هویدا شد: " قاتلی وارد این ساختمان شده؟"
" بله خانم. او مسلح و خطرناک است."
کیت با حالتی عصبی گفت: " پس خیلی ممنون می شوم، جناب بازپرس، که این مرد را پیدا کنید و او را از اینجا ببرید."
" این دقیقا کاری است که ما قصد انجامش را داریم، دوشیزه مک گریگور. شما که چیز مشکوکی ندیده یا نشنیده اید، اینطور نیست؟"
" نه، اما من اینجا تنها هستم، و جاهای زیادی هست که آدمی بتواند مخفی شود می خواهم که به افراد خود دستور دهید این مکان را با دقت جست و جو کنند."
" سرکار خانم، ما فورا کارمان را شروع خواهیم کرد."
بازپرس برگشت و افرادش را که در راهرو بودند صدا کرد. " همه جا پخش شوید. از زیرزمین کار را شروع کنید و همینطور طبقه به طبقه بالا بیایید و تجسس را تا بام ادامه بدهید." او بطرف کیت برگشت و پرسید: " آیا در دفاتری قفل است؟"
کیت گفت: " من که فکر نمی کنم. اما اگر دری بسته باشد، خودم برایتان باز می کنم."
بازرس کامینسکی می توانست ببیند که آن دختر چقدر عصبی است، و نمی توانست از این بابت سرزنشش کند. او شاید حتی عصبی تر می شد اگر می فهمید که مردی که دنبالش می گشتند چقدر ناامید و سرخورده است و ممکن است دست به هر کاری بزند. بازرس به کیت اطمینان خاطر داد: " او را پیدا خواهیم کرد."
کیت گزارشی را که قبل از آمدن آنها رویش کار می کرد از روی میز برداشت، اما قادر به تمرکز نبود. می توانست صدای ماموران را که داخل ساختمان حرکت می کردند و از دفتری به دفتر دیگر می رفتند بشنود. به خود لرزید. آیا او را پیدا خواهند کرد؟
پلیس ها آهسته راه می رفتند، بطور ماهرانه و منظم هر مکان اختفای احتمالی را از زیرزمین تا بام جست و جو می کردند. چهل و پنج دقیقه بعد، بازرس کامینسکی به دفتر کیت برگشت.
کیت به چهره او نگریست و پرسید: " پیدایش نکردید؟"
" هنوز نه، خانم اما نگران نباشید."
" من نگران هستم، آقای بازرس. اگر قاتلی فراری در این ساختمان باشد از شما می خواهم که او را پیدا کنید."
" پیدایش خواهیم کرد، دوشیزه مک گریگور. ما دارای سگ های ردیاب هستیم."
از راهرو صدای پارس سگ ها شنیده شد و لحظه ای بعد یک تربیت کننده حیوانات در حالیکه قلاده دوس گ گله آلمانی را به دست داشت وارد دفتر شد.
" قربان سگ ها را به همه جای ساختمان برده ایم. آنها هر مکانی را گشته اند غیر از این دفتر."
بازرس رو به کیت کرد و گفت: " آیا طی یک ساعت گذشته یا کمی پیش از آن از این دفتر خارج شده اید؟"
" بله، رفتم به چند تا از سوابق پرونده ها در اتاق بایگانی نگاهی بیندازم. فکر می کنید که ممکن است او ... " کیت به خود لرزید: " از شما تقاضا می کنم
242-251
که حتما این دفتر را هم بگردید .
بازرس با دست علامتی داد و تربیت کننده سگ ها قلاده ها را از گردن ان حیوانات باز کرد و دستور داد : بگردید .
سگها دیوانه شدند . انها به سمت در بسته ای رفتند و شروع کردند به وحشیانه پارس کردن .
کیت فریاد براورد : اوه خدای من ! او انجاست !
بازرس پلیس اسلحه اش را بیرون کشید . دستور داد : در را باز کنید .
دو نفر مامور پلیس اسلحه به دست به در کمد دیواری نزدیک شدند و در را با فشار باز کردند . کمد خالی بود . یکی از سگها به طرف در دیگری رفت و با هیجان شروع به پنجه کشیدن به ان کرد .
بازرس کامیتسکی پرسید : این در به کجا منتهی می شود؟
-به یک دستشویی .
دو مامور پلیس در دو سوی در قرار گرفتند و با ضربه ای ان در را باز کردند . کسی داخل دستشویی نبود .
تربیت کننده ی سگها گیج و متحیر شده بود : انها هرگز این طور رفتار نکرده بودند . سگها دیوانه وار در اطراف اتاق گردش می کردند . تربیت کننده شان گفت : اینها بویی استشمام کرده اند ، اما ان مرد کجاست ؟
هر دو سگ به طرف کشوی میز تحریر کیت رفتند و پارس کردن را ادامه دادند.
کیت سعی کرد بخندد : پاسخ شما این است . قاتل فراری در کشوی میز است .
بازرس کامیتسکی خجالت زده بود : دوشیزه مک گریور واقعا متاسفم که شما را دچار دردسر کردم . او رو به تربیت کننده ی سگ کرد و فورا و بدون فکر گفت : این سگها را از اینجا ببر.
-دارید می روید ؟ نگرانی در صدای کیت موج می زد .
-دوشیزه مک گریور به شما اطمینان خاطر می دهیم که در مکان کاملا امنی هستید . مردان من سانتی متر به سانتی متر این ساختمان را گشته اند . شخصا به شما تضمین می دهم که ان قاتل فراری در اینجا نیست . متاسفم که هشدار کاذبی بود . عذرخواهی مرا بپذیرید .
کیت اب دهانش را فرو داد و گفت : مثل اینکه شما خوب بلدید چطور شب یک زن تنها را مالامال از هیجان کنید .
کیت ایستاده بود و به بیرون پنجره نگاه می کرد ، ناظر بود که اخرین خودروهای پلیس حرکت کردند و دور شدند . هنگامی که انها از دیدرس خارج شدند ، او کشوی میز تحریرش را گشود و یک جفت گیوه ی خون الود را از ان بیرون اورد . در حالی که انها را به دست داشت از راهرو پایین رفت تا به دری رسید که روی تابلوی نصب بر ان نوشته شده بود : فقط کارکنان مجاز حق ورود دارند ، و داخل شد . اتاق خالی از اثاث بود و در ان فقط یک در گاو صندوق بزرگ قابل ورود دیده می شد که در دیوار تعبیه شده بود ، خزانه ای که شرکت کروگر – برنت با مسئولیت محدود الماسهایش را قبل از حمل به نقاط مختلف در انجا نگه داری می کرد . کیت به سرعت رمز گاو صندوق را که به صورت عددی بود به شماره گیر گاوصندوق داد و در غول اسا را به عقب کشید و باز کرد . دهها جعبه ی فلزی مثل صندوق امانات بانک در دیواره های خزانه تعبیه شده بود و در همه انها سنگهای الماس انباشته شده بود . در مرکز اتاق ، باندا نیمه هوشیار روی زمین دراز کشیده بود .
کیت در کنار او زانو زد: انها رفتند .
باندا اهسته چشمانش را گشود و به زور و با نا توانی نیم لبخندی زد : اگر من راهی برای خروج از این خزانه پیدا می کردم ، می دانی چقدر ثروت مند می شدم کیت ؟
کیت با احتیاط به او کمک کرد سرپا بایستد . هنگامی که بازویش را لمس کرد چهره ی باندا از فرط درد در هم فشرده شد . کیت یک نوار زخم بندی دور بازوی او پیچید ، اما خون به شدت از ان جاری بود .
-می توانی گیوه هایت را به پا کنی ؟ او کمی پیش تر این گیوه ها را از باندا گرفته بود و برای ان که سگهای ردیابی را که می دانست به داخل ساختمان خواهند اورد سردرگم کند ، انها را پوشیده و در اطراف دفترش قدم زده بود ، و بعد گیوه ها را در کشوی میزش پنهان کرده بود .
در ان حال کیت گفت : راه بیفت. باید تو را از اینجا بیرون ببریم .
باندا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت :خودم می روم . اگر تو را در حال کمک کردن به من دستگیر کنند ، انقدر دچار دردسر می شوی که حتی برای زنی به قدرت تو رهایی ممکن نخواهد بود .
-بگذار خودم نگران این مسئله باشم .
باندا اخرین نگاه را به اطراف خزانه انداخت .
کیت پرسید: ایا نمونه هایی می خواهی ؟ می توانی هر چقدر می خواهی از الماسها برداری .
باندا به او نگاه کرد و دید که کیت این را جدی می گوید : پدرت زمانی یک چنین پیشنهادی به من کرد ف مدتها پیش .
کیت تبسم اندوهگینی کرد و گفت : می دانم .
-من به پول احتیاج ندارم . فقط باید مدتی از شهر خارج شوم .
-فکر می کنی چطور بتوانی از ژوهانسبورگ خارج شوی ؟
-راهی پیدا خواهم کرد .
-به من گوش کن ، پلیس تا حالا همه راه های خروجی شهر را بسته است . از هر راه خروجی مراقبت می شود . اگر به تنهایی عمل کنی شانسی برای موفقیت نخواهی داشت .
باندا با یکدندگی گفت : تو تا حالا هم خیلی به من لطف کرده ای .
او توانسته بود به هر زحمتی که شده گیوه هایش را به پا کند . تنها و بی کس به نظر می رسید، و انجا با ان پیرهان و کت خونین و پاره ایستاده بود . چهره اش چین و چروک داشت و موهایش خاکستری بود ، اما هنگامی که کیت به او نگاه می کرد همان مرد خوش قیافه ی قد بلندی می دید که در کودکی برای نخستین بار ملاقات کرده بود .
کیت اهسته گفت : باندا ، اگر انها تو را دستگیر کنند ، می کشندت . تو باید همراه من بیایی .
کیت می دانست که راجع به موانع بازرسی که توسط پلیس در جاده ها برپا شده بود ، حق با او بود . تمام را های خروج از ژوهانسبورگ توسط اتومبیل های پلیس مراقبت می شد . دستگیری باندا یک الویت مهم بود و مقامات دستور داشتند که او را زنده یا مرده پیدا کنند . انها ایستگاههای راه اهن و جاده ها را به دقت زیر نظر داشتند .
باندا گفت ک امیدوارم تو نقشه ای داشته باشی که از نقشه ی پدرت بهتر باشد . صدایش ضعیف بود . کیت از خود می پرسید او چقدر خون از دست داده است .
-حرف نزن . نیرویت را حفظ کن . فقط همه چیز را به من واگذار کن .
لحن کیت بیشتر از انچه احساس می کرد مطمدن بود . زندگی باندا در دستان او قرار دشات ، و او نمی توانست تحمل کند که اتفاقی برای وی بیفتد . برای صدمین بار اروز کرد که کاش دیوید در شهر بود و به سفر نرفته بود . بسیار خوب، او بایستی به ترتیب این کار را بدون وجود دیوید می داد .
کیت گفت : می خواهم اتومبیلم را از پارکینگ خارج کنم و ساختمان را دور بزنم و در این کوچه توقف کنم . سوار شو و کف اتومبیل دراز بکش . انجا پتویی هست که با ان خودت را می پوشانی .
-کیت ، انها حتما هر اتومبلی را که از شهر خارج می شود بازرسی می کنند اگر ...
-ما با اتومبیل از شهر خارج نخواهیم شد . قطاری هست که ساعت هشت سبح اینجا را به مقصد کیپ تاون ترک می کند . دستور داده ام واگن اختصاصی ام را به ان وصل کنند .
-تو می خواهی من مرا با واگن اختصاصی راه اهنت از اینجا خارج کنی ؟
-بله همین طور است .
باندا به زور لبخندی زد و گفت ک شما اعضای خانواده مک گیرور واقعا هیجان را دوست دارید .
سی دقیقه بعد ف کیت با اتومبیل وارد محوطه راه اهن شد . باندا کف اتومبیل در قسمت عقب دراز کشیده و توسط پتویی از دید پنهان شده بود . انها در حین عبور از موانع بازرسی که در خیابانهای شهر برپا شده بود با مشکلی مواجه نشده بودند ، اما اکنون همچنان که اتومبیل کیت با گردش فرمان وارد محوطه راه اهن شد ، ناگهان نوری درخشید و کیت دید که راهش توسط چند نفر پلیس مسدود شده است . چهره ی اشنایی به وی اتومبیل امد .
-اقای بازرس کامیتسکی ؟
بازرس با حیرت پرسید: دوشیزه مک گریور ، شما اینجا چه می کنید ؟
کیت انا لبخندی حاکی از دلواپسی تحویل او داد و گفت : شما حتما فکر می کنید من یک زن احمق ضعیف هستم ، جناب بازرس . اما حقیقت را به شما بگویم ف انچه امشب در دفترم رخ داد از ترس زهره ترکم کرد .بنابراین تصمیم گرفتم شهر را ترک کنم تا این که شما این قاتلی را که به دنبالش هستید ، پیدا کنید . نکند تا حالا پیدایش کرده اید ؟
-هنوز خیر ، خانم . اما پیدایش خواهیم کرد . یک احساس باطنی به من می گوید او سعی خواهد کرد از طریق راه اهن اقدام به فرار کند . اما از هرکجا بخواهدت فرار کند ، او را خواهیم گرفت .
-واقعا امیدوارم که چنین شود !
-به کجا می روید ؟
-واگن اختصاصی من کمی جلوتر است و قرار است به قطار مادر متصل شود . می خواهم با واگنم به کیپ تاون بروم .
-ایا مایلید یکی از افراد من شما را تا انجا همراهی کند ؟
-اوه ، ممنونم جناب بازرس، اما لازم نیست . حالا که می دانم شما و افرادتان اینجا هستید ، خیلی راحت تر نفس می کشم ، باور کنید .
پنج دقیقه بعد ، کیت و باندا به طور امنی داخل واگن اختصاصی بودند داخل واگن تاریکی مطلق حکم فرما بود .
کیت گفت : از بابت تاریکی متاسفم . اما نمی خواهم چراغی روشن کنم .
او به باندا کمک کرد روی تخت دراز بکشد .
-تا صبح در اینجا در امانی . موقعی که می خواهیم از ایستگاه حرکت کنیم ، تو می توانی در دستشویی پنهان شوی .
باندا سری به نشانه ی تایید تکان داد : ممنونم .
کیت سایبان ها را پایین کشید : ایا احتیاجی هست وقتی ما به کیپ تاون رسیدیم دکتری بر بالینت بیاورم که از تو مراقبت و پرستاری کند ؟
باندا سرش را بالا اورد و به چشمان کیت چشم دوخت : ما ؟
-تو که فکر نمی کنی من اجازه می دهم تو به تنهایی سفر کنی و من خودم را از این همه تفریح و هیجان محروم می کنم ؟
باندا سرش را به عقب برد و خندید . او دختر پدرش است ، بسیار خوب اشکالی ندارد .
همچنان که سپیده سر می زد ، یک لکوموتیو به واگن خصوصی متصل شد و ان را در خط اصلی دو در دنباله ی قطاری که به زودی ژوهانسبورگ را به مقصد کیپ تاون ترک می کرد قرار داد. همچنان که اتصال انجام می شد ، واگن با تکان های شدید جلو و عقب می رفت .
دقیقا راس ساعت هشت صبح ، قطار از ایستگاه خارج شد . کیت سفارش کرده بود که مایل نیست کسی مزاحمش بشود . زخم باندا دوباره شروع به خونریزی کرده بود ، و کیت به ان رسیدگی می کرد . ان شب هنگامی که باندا نیمه جان در دفترش سکندری خورده بود ، فرصتی پیش نیامده بود تا کیت با او صحبت کند . اکنون کیت گفت : باندا به من بگو چه اتفاقی افتاده ؟
باندا به او نگاه کرد و اندیشید : از کجا می توانم سخن را اغاز کنم ؟ چطور می توانست توضیح بدهد که هلندی های استعمارگر بانتوها را از سرزمین ابا و اجدادی شان بیرون رانده بودند ؟ ایا ماجرا از انجا شروع شده بود ؟ یا از نطق ام پل کروگر غول پیکر ، فرماندار ترانس وال، که در پارلمان افریقای جنوبی گفته بود : ما بایستی اربابان سیاه پوستان باشیم و این نژاد را زیر سلطه خود در اوریم . یا ماجرا با به قدرت رسیدن سیسیسل رودس شروع شد که یک امپراتوری برای خودساخت و شعارش این بود : افریقا برای سفید پوستان ؟ باندا چطور می توانست تاریخچه مبارزات مردمش را در یک جمله خلاصه کند ؟ در فکر بود تا راهی برای گفتنش بیاید . سرانجام گفت : پلیس پسرم را کشت .
داستان حالا با سیلی از کلمات از دهانش خارج می شد . پسر بزرگ باندا، نتوم بنتل در تظاهراتی سیاسی شرکت کرد و پلیس برای درهم شکستن ان وادر عمل شد . چند گلوله شلیک شد و شورش اغاز شد . نتوم بنتل دستگیر شد و روز بعد او را به دار اویخته در سلولش پیدا کردند . باندا به کیت گفت : انها گفتند که پسرم خودکشی کرده است . اما من پسرم را می شناختم . او را به قتل رساندند .
کیت اهسته اهی کشید و گفت : خدای من ، او خیلی جوان بود .
او به تمام اوقاتی فکر کرد که انها با هم بازی و خنده کرده بودند . نتوم بنتل پسرک بسیار خوش قیافه ای بود .
-باندا متاسفم . خیلی متاسفم . اما حالا چرا دنبال تو هستند ؟
-پس از ان که او را کشتند ، من شروع به شورانیدن سیاه پوستها کردم . بایستی با سفیدها مبارزه می کردم و از حقمان دفاع می کردم . کیت نمی توانستم سرجایم بنشینم و کاری نکنم . پلیس مرا دشمن حکومت خطاب کرد. انها مرا به خاطر سرقتی که مرتکب نشده بودم دستگیر کردند و به بیست سال حبس محکومم کردند . چهار نفر از ما از زندان فرار کردیم . نگهبانی تیر خورد و کشته شد ، و حالا مرا مقصر قتل معرفی می کنند . من هرگز در زندگیم دست به اسلحه نبرده ام .
کیت گفت : حرفت را باور می کنم . اولین کاری که باید انجام بدهیم این است که تو را به جایی امن برسانیم .
-متاسفم که تو را درگیر همه این مشکلات کردم .
-تو مرا درگیر هیچ نکرده ای . تو دوست من هستی .
باندا تبسم کنان گفت : می دانی اولین مرد سفید پوستی که مرا دوست خود خطاب کرد ، که بود ؟ پدرت بود .
او اهی کشید و افزود : فکر می کنی چطور می توانی مرا در کیپ تاون از قطار خارج کنی ؟
-ما به کیپ تاون نمی رویم .
-اما تو گفتی ....
-من یک زن هستم . حق دارم تصمیمم را عوض کنم .
در اواسط شب هنگامی که قطار در ایستگاه ورسستر توقف کرد ، کیت ترتیبی داد که واگن خصوصی اش از قطار مادر جدا شود و در خطی فرعی قرار گیرد. صبح که او از خواب بیدار شد ، سراغ تخت باندا رفت . تخت خالی بود . باندا رفته بود . دیگر بیش از این نمی خواست کیت را به خطر اندازد . کیت متاسف شد ، اما مطمئن بود که از ان پس باندا در امان است . او دوستان زیادی داشت که مواظبش باشند . کیت با خود گفت : دیوید به وجود من افتخار خواهد کرد .
هنگامی که کیت به ژوهانسبورگ برگشت و اخبار را به دیوید داد ، دیوید غرش کنان گفت : باورم نمی شود که تو اینقدر احمق باشی !تو نه تنها امنیت خودت را به خطر انداختی ، بلکه شرکت را هم به مخاطره افکندی . اگر پلیس باندا را اینجا پیدا کرده بود ،می دانی انها چه می کردند ؟
کیت با پررویی گفت : بله . او را می کشتند .
دیوید با سردرگمی پیشانی اش را مالید : ایا متوجه هیچ چیز نیستی ؟
-لعنت بر تو، معلوم است که متوجه هستم ! متوجه ام که تو ادمی سرد و بی احساس هستی . چشمان کیت از خشم می درخشید .
-تو هنوز بچه ای .
کیت دستش را بالا برد که دیوید را بزند و دیوید بازوهای او را در هوا گرفت : کیت تو باید به خودت مسلط باشی .
کلمات در سر کیت طنین انداخت : کیت تو باید به خودت مسلط باشی .
ماجرا مربوط به سالها پیش می شد . کیت چهار ساله بود و مشت هایش را حواله ی پسری می کرد که جرات کرده بود سر به سرش بگذارد . هنگامی که دیوید سر رسید ، پسر فرار کرد . کیت شروع به تعقیبش کرد و دیوید از پشت سر او را گرفت : بس کن دیگر کیت . تو باید یاد بگیری که به خودت مسلط باشی . دختران جوان هرگز مشت بازی نمی کنند .
کیت فورا با حرص گفت : من دختر جوان نیستم . ولم کن .
دیوید او را رها کرد .
در ان حال بالاپوش صورتی رنگی که کیت پوشیده بود گلی و پاره بود و گونه اش هم کبود شده بود .
دیوید به او گفت : بهتر است قبل از این که مادرت تو را ببیند سر و وضعت را مرتب کنم .
کیت با دلخوری به پسری که در حال فرار بود نگاه می کرد : اگر راحتم گذاشته بودی حسابی حالش را جا می اوردم .
دیوید به ان چهره ی کوچک و پر شور و حساس نگریست و خندید : شک ندارم که چنین می کردی .
کیت که کمی ارام شده بود ، به دیوید اجازه داد او را از زمین بلند کند و به خانه اش ببرد . او دوست داشت در میان بازوان دیوید باشد . همه ی صفات دیوید را دوست داشت . دیوید تنها فرد بزرگسالی بود که او را درک می کرد و هرزمانی که در شهر بود وقتش را با او می گذراند . در گذشته جیمی در اوقات فراغتش ماجراهایش را با باندا برای دیوید جوان تعریف می کرد ، و اکنون دیوید ان داستانها را برای کیت باز می گفت . کیت هرگز از شنیدن انها سیر نمی شد .
-باز هم درباره ی کلکی که انها ساختند برایم بگو .
و دیوید برایش می گفت .
-راجع به کوسه ها بگو ...درباره ی ان گردبادی که از سمت دریا می وزد ...در باره ان روز ...
کیت مادرش را زیاد نمی دید . مارگارت خیلی درگیر اداره ی امور شرکت کروگر-برنت با مسئولیت محدود بود . او این کار را به خاطر جیمی می کرد .
مارگارت هر شب با جیمی که از دنیا رفته بود سخن می گفت ، درست مثل گذشته ، طی ان سال پیش از مرگ او : جیمی ،دیوید کمک بزرگی است و وقتی هم که کیت شرکت را اداره کند باید در کنار او باشد . نمی خواهم نگرانت کنم اما نمی دانم با این بچه چه کنم ...
کیت یکدنده و خود رای و نافرمان بود . از اطاعت دستورات مادرش یا خانم نالی سرباز میزد. اگر انها پیراهنی را برایش انتخاب می کردند که بپوشد ، کیت ان را به کناری می انداخت تا لباس دیگری را امتحان کند . او به نحو صحیح غذا نمی خورد . هر چه دوست داشت و هر وقت که دلش می خواست می خورد و هیچ تهدید یا تشویقی نمی توانست او را به اطاعت وادارد . هنگامی که کیت را مجبور می کردند که به یک مهمانی تولد برود ، راهی پیدا می کرد که به انجا نرود . او هیچ دوست دختری نداشت . از رفتن به کلاس رقص خودداری می کرد و در عوض وقتش را به بازی راگبی با پسرهای نوجوان می گذارند . هنگامی که سرانجام به مدرسه رفت پرونده ی قطوری از نارضایتی برای خودش درست کرد . مارگارت متوجه شد که حداقل ماهی یک بار به دفتر خانم مدیر مدرسه می رود تا از او تقاضا کند که کیت را از بابت ازارها و اذیت هایش ببخشد و او را از مدرسه اخراج نکند . روزی خانم مدیر اهی کشید و گفت : خانم مک گریور ، من که نمی فهمم او چه می خواهد . او خیلی باهوش است ، اما به سادگی علیه هر چیزی طغیان می کند . نمی دانم با او چه کار بکنم .
مارگارت هم نمی دانست .