بخواب زیبای من
نویسنده : ماری هیگینز کلارک
مترجم : کتایون شادمهر
انتشارات : لیوسا
365 :ص
11 فصل .ا
منبع : نودوهشتیا
Printable View
بخواب زیبای من
نویسنده : ماری هیگینز کلارک
مترجم : کتایون شادمهر
انتشارات : لیوسا
365 :ص
11 فصل .ا
منبع : نودوهشتیا
http://www.pic.p30ask.com/images/809...2290888947.jpg
این کتاب ، داستان بسیار جذاب و گیرای دیگری از این نویسنده ی تواناست که آثار برجسته ی
او در زمینه ی کتابهای پلیسی ،جنایی و عشقی همواره در جامعه ی آمریکا مطرح بوده .شیوه ی
نگارش داستان هایش بصورتی است که خواننده را وا می دارد همزمان با روند جریان داستان، خود به جستجوی کشف حقایق و صحت حدسیاتش برای لحظه ای کتاب را زمین نگذارد . خواندن این رمان زیبا را به رمان خوانانی که از تکرار ، مکررات داستان های عشقی مشابه خسته اند ،توصیه می کنم .
برای اطلاع از بیوگرافی نویسنده به « انجمن نویسندگان و شعرا » که لیلا جون زحمت تایپ آن را
کشیده اند مراجعه بفرمائید .
« بخواب زیبای من »
« فصل 1 »
او در جاده با احتیاط به سمت پارک موریسون می راند . پنجاه و پنج کیلومتر مسیر بین «مانهاتان» و
« راک لند کانتی»، کابوسی واقعی بود . شش بامداد بود و هنوز سپیده نزده بود . برفی که در طول شب شروع به باریدن کرده بود ، هر لحظه شدیدتر می شد و حالا یکریز به برف پاکن می خورد .
ابرهای متراکم و خاکستری به بادکنک های بزرگی می مانست که انگار آماده ی ترکیدن بود .
هوا شناسی پیش بینی کرده بود که پنج سانتی متر برف خواهد بارید و بعد ازنیمه شب از شدت آن کاسته خواهد شد .
مثل همیشه کارشناس اشتباه کرده بود .
او به ورودی پارک نزدیک می شد و به احتمال زیاد توفان هوادارن پیاده روی و دو را مأیوس کرده بود . بیست کیلومتر عقب تر از کنار یک خودرو پلیس عبور کرده بود که اکنون با تمام سرعت و آژیر کشان
از او سبقت گرفت . بی شک به سمت تصادفی می رفت که در جایی رخ داده بود و قدر مسلم کوچکترین دلیلی وجود نداشت که مأموران پلیس به محتویات صندوق عقب او توجهی نشان دهند یا شک کنند که زیر خرواری اسباب ، کیسه ای نایلونی حاوی جسد نویسنده ای معروف هست، جسد یک زن سالخورده شصت و یک ساله به نام «اتل لامبستون »که در نبرد علیه تنگی جا به لاستیک یدکی فشرد می شد.
از جاده خارج شد و فاصله ی کوتاه را که او را از پارکینگ دور می کرد پیمود . همان طور که آرزو کرده بود . محوطه عملاً خالی بود فقط چند خودرو پراکنده و پوشیده از برف در آنجا دیده می شد.
با خود گفت:
ــ دیوونه هایی که اومدن چادر بزنن .
مشکل این بود که با آنان برخورد نکند. در حین خروج از اتومبیل بدقت اطرافش را نگریست .
برف روی هم کپه می شد. پس از رفتنش برف رد پاهایش را می پوشاند و هر نشانه ا ی را از محلی که می رفت جسد رادر آنجا بگذارد ،پاک می کرد .
و اگر کمی شانس می آورد ، وقتی جسد را پیدا می کردند دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود.
ابتدا رفت تا محل را شناسایی کند . گوش های تیزی داشت و اکنون حتی الامکان آنها را تیز کرده بود
و می کوشید ازمیان ناله ی باد و قرچ قرچ شاخه هایی که بسرعت پوشیده از برف و سنگین می شدند صداها را از هم تشخیص دهد . در این مسیر جاده ای سراشیبی وجود داشت . دورتر، در
دامنه ی تپه ای کوچک ، تلی از تخته سنگ ها بود که بر فراز آنها قلوه سنگ هایی درشت و سست قرار داشت .بالا رفتن از آن تپه ی سنگی عده ی کمی را سرگرم می کرد . آنجا برای سوارکارها ممنوع بود.....
مرکز سوارکاری دوست نداشت مادران خانواده های آن اطراف که مشتری های اصلی اش بودند درآنجا زخمی شوند.
یک سال پیش حس کنجکاوی او را برانگیخته بود تا از سراشیبی بالا برود و روی تکه سنگ بزرگی استراحت کند . با دست کشیدن بر روی تخته سنگ احساس کرده بود روزنه ای پشت آن هست .
مدخل غار نبود اما حفره ای بود طبیعی شبیه به بخاری دیواری . در آن زمان این اندیشه به ذهنش راه یافته بود که آن سوراخ مخفیگاهی فوق العاده است .
رسیدن به آن حفره درآن سراشیبی یخ زده مستلزم تلاشی طاقت فرسا بود . اما لیز خوران و لغزان بالا رفت . حفره هنوز آنجا بود و از آنچه در خاطر داشت کمی کوچکتر اما به حد کافی پهن بود که بتواند جسد را در آن بگذارد.
حرکت بعدی از همه دشوار تر بود می بایست موقع بازگشت به اتومبیل بی نهایت احتیاط می کرد تا به هیچ وجه دیده نشود . او طوری پارک کرده بود که هیچ کس با ورود به پارکینگ نمی توانست چیزی
را که او از صندوق عقب بیرون می آورد ببیند، به هر حال یک کیسه ی نایلونی سیاه غیر عادی به نظر نمی رسید.
اتل در زمان حیات بیشتر از آنچه بود لاغر به نظر می آمد اما حالا که می خواست جسدش را در آن کفن نایلونی بلند کند گویی لباس های گران قیمتش براستی هیکل خوش فرمش را پنهان می کرد .
او کوشید کیسه را روی شانه اش بیندازد اما اتل که در مردنش نیز همانند حیاتش شریر بود به همان زودی دستخوش انعطاف ناپذیری جسد شده بود .جسدش از اینکه مطیعانه شکلی به خود بگیرد امتناع می کرد . عاقبت او در حالی که کمی آنرا می کشید و کمی آنرا حمل می کرد کیسه را تا پای تپه ی کوچک برد .
سپس آزاد شدن آدرنالین به او نیرو بخشید تا آنرا از سر بالایی بالا ببرد و به محل برگزیده برسد .
ابتدا خیال داشت آنرا در کیسه باقی بگذارد اما در آخرین لحظه تصمیمش عوض شد . اداره ی پزشکی قانونی براستی قوی شده بود . آنان از روی هرچیزی نشانه هایی پیدا می کردند ، تارهای به دست آمده از لباس یا فرش ، موها یا حتی کرک هایی که هیچ چشمی نمی توانست متوجه آن شود.
بی توجه به سرما و تندبادی که بشدت به پیشانی اش می خورد و دانه های برفی که گونه ها و چانه اش را به یک توده ی یخ تبدیل کرده بود کیسه را بالای حفره قرار داد و سعی کرد آنرا پاره کند .
پلاستیک مقاومت می کرد . او با یادآوری شعاری تبلیغاتی به تلخی اندیشدید.:"ضحامت دولایه ".باتمام زور بازویش دو دستی آنرا کشید و وقتی سر کیسه باز شد و جسد اتل درمعرض دید قرار گرفت ابرو درهم کشید
کت و دامن پشمی سفید رنگ اتل خونی شده بود .یقه ی بلوزش در سوراخ گشاد گلویش فرو رفته بود و یک چشمش نیمه باز بود.درآن سپیده دم نگاهش بیشتر متفکرانه بود تا کورکورانه . لبهایی که در زمان حیات اتل هرگز استراحت به خود ندیده بودند به هم فشرده بود انگار آماده ی گفتن یکی از جملات پایان ناپذیر او بود .او از سر اکراه با خود گفت:
ــ آخرین جمله ای که به زبون آورد اشتباه مرگبارش بود.
حتی با دستکش نیز از لمس او اکراه داشت . نزدیک به چهارده ساعت بود که اتل مرده بود .به نظرش می آمد که بویی نامحسوس و بی هویت از جسد ساطع می شود .با تنفری ناگهانی جسد را به داخل حفره هل داد و شروع کرد به کپه کردن سنگها در دهانه ی آن . حفره از آنچه تصور می کرد گودتر بود و سنگها درست آنجایی که او می خواست می افتادند ،روی جسد اتل .صعود کننده ای احتمالی هم آنها را تکان نمی داد.
کارش تمام شده بود.بوران برف به همین زودی جا پاهایش را پوشانده بود . ده دقیقه پس از رفتنش
هر نشانه ای از حضور او یا اتومبیلش محو می شد.
او روکش نایلوینی رامچاله کرد از آن یک گلوله ساخت وبه سرعت به سمت اتومبیلش شتافت.حالا بشدت عجله داشت که برود و از خطر دیده شدن دور بماند .در حاشیه پارکینگ منتظر ماند . همان خودروها سرجایشان بودند . هیچ جای پای تازه ای دیده نمی شد.
پنج دقیقه بعد او در جاده می راند و کیسه ی پاره و خونین ،کفن اتل زیر لاستیک یدکی مجاله شده بود.حالا فضای کافی برای چمدان و ساک بزرگ و کیف دستی اتل وجود داشت .جاده یخ زده بود و ساکنان حومه هجوم خورد را شروع کرده بودند اما او تا چند دقیقه ی دیگر به نیویورک می رسید ،به قلمرو منطق و واقعیت . او برای آخرین بار نزدیک جاده ،لب دریاچه ای که در خاطر داشت و اکنون برای ماهیگیری خیلی آلوده بود
ایستاد ، مکانی آرمانی برای خلاصی از کیف و چمدان های اتل .آنها سنگین بودند دریاچه عمیق بود
و او می دانست که آنها همراه با زباله های بسیاری که در اعماق راکد مانده بود ، جاری خواهند شد.
حتی خودروهای فرسوده را آنجا انداخته بودند.
او وسایل اتل را تا دورترین جایی که می توانست پرتاب کرد و به تماشای فرو رفتن آنها در زیر سطح قیرگون آب ایستاد.حالا فقط یک کار باقیمانده بود ،رهایی از نایلون پاره و خونین . تصمیم گرفت مقابل زباله دانی در خروجی "وست ساید" توقف کند . کیسه نایلونی در کوهی از زباله که فردا صبح جمع آوری می شد ، گم می شد.
بازگشت به شهر سه ساعت طول کشید . تردد سخت تر شده بود و او کوشید از خودروهای دیگر فاصله بگیرد. بهتر بود به سپر خودرویی برخورد نکند .تاماهها هیچ دلیلی وجود نداشت که کسی بفهمد او امروز از شهر خارج شده بود.
همه چیز طبق پیش بینی جلو رفته بود. او لحظه ای در خیابان نهم ایستاد و کیسه ی نایلونی را دور انداخت .
ساعت هشت خودرو را به ایستگاه پمپ بنزین خیابان دهم که اتومبیل های فرسوده را قاچاقی و فقط نقدی اجاره می داد. پس داد.
دفتر و دستکی وجود نداشت . ساعت ده ، او در خانه اش بود ،حمام کرده بود ،لباسش راعوض کره بود،بوربونی بدون آب می نوشید و با لرزشی ناگهانی که شروع حمله ای عصبی را اعلام می کرد، می جنگید. شب قبل را لحظه به لحظه از ثانیه ای که پا به داخل آپارتمان اتل گذاشته و به متلک ها و ریشخند ها و تمسخرهای او گوش داده بود، در ذهنش مرور کرد . سپس اتل با دیدن خنجر قدیمی که او آن را از روی میز تحریر برداشته بود متوجه وخامت اوضاع شده بود . در چهره اش نشانی از وحشت بود و به آرامی عقب رفته بود.
بریدن گلوی اتل مشاهده ی تلوتلو خوردن او ازمیان در آشپزخانه به عقب و افتادنش بر روی کاشی ، سرمستش کرده بود.
او هنوز هم از خونسردی خود تعجب می کرد.در را قفل کرده بود تا در اثر بدشانسی نگهبان یا دوستی که کلید داشت ،نتواند وارد شود . همه شخصیت عجیب اتل را می شناختند.اگر کسی متوجه می شد که در از داخل قفل است مطمئن می شد که اتل نمی خواهد زحمت گشودن آنرا به خود بدهد . سپس تمام لباسهای اتل را بجز لباسهای زیراو درآورده و دستکش به دستش کرده بود . اتل قصد داشت برای نوشتن کتابی از نیویورک دور شود . اگر موفق می شد او را از خانه اش بیرون ببرد همه تصور می کردند که به اراده ی خودش رفته است
هیچ کس تا هفته ها حتی ماهها به فکر او نمی افتاد.
اکنون او در حال نوشیدن جرعه ای بوربون به یاد می آورد که چگونه لباسها را از گنجه ی لباس اتل انتخاب کرد لباس خانه اش را در آورد،جوراب شلواری به پایش کرد ، دستهایش را داخل بلوز و کت کرد ؛ دگمه ی دامنش را انداخت ،جواهراتش را در آورد و بزور پاهایش را داخل کفش های پشت باز کرد . او با یادآوری لحظه ای که اتل را بلند کرده بود تا خون بلوز و کت و دامن او را لکه دار نکند ابرو درهم کشید اما این کار لازم بود .وقتی او را
پیدا می کردند ـ اگر پیدایش می کردند ـ لازم بود همه تصور کنند او با این لباس ها مرده است.
او فراموش نکرده بود مارک لباس ها را که فوراً آنها را لو می داد ، بکند .او یک کیسه نایلونی بزرگ را که احتمالاً خشکشویی آنها را همراه یک لباس شب داده بود در گنجه پیدا کرد بود .پس از آنکه بزحمت جسد را داخل آن کرده بود، شروع کرده بود به تمیز کردن لکه های خون روی فرش شرقی ، سپس کاشی های آشپزخانه را با آب ژاول شسته و چمدان ها را از لباس و وسایل پرکرده بود. وقت زیای نداشت.......
او دوباره گیلاسش را لبریز از بوربون کرد و لحظه ای را به یاد آورد که تلفن زنگ زده بود .منشی تلفنی شروع به کار کرده و او گفته های سریع اتل راشنیده بود:
ــ "پیغامتون روبذارین .در اولین فرصت با شما تماس می گیرم."
کم مانده بود دستخوش وحشت شود
تماس قطع شده و او دستگاه را خاموش کرده بود . نمی خواست تلفن افرادی ضبط شود که شاید بعداًبه خاطر آورند اتل با آنان خلف وعده کرده است.
اتل در طبقه همکف یک ساختمان آجری سه طبقه زندگی می کرد . ورودی مجزایش درسمت چپ
راهرویی بود که به ورودی اصلی منتهی می شد.در واقع در ورودی اش از دید عابران پنهان بود و تنها
دوازده پله ی منتهی به پیاده رو بود که لحظه ای حساس را فراهم می آورد.
داخل آپارتمان نسبتاً احساس امنیت کرده بود. پس از آنکه جسد بدقت پیچیده شده ی اتل و چمدان هایش را در زیر تخت پنهان کرده بود ،دشوارترین لحظه ، لحظه ی باز کردن در بود .هوا گزنده و مرطوب بود و خبر
از برف می داد . باد در آپارتمان پیچیده بود .او فوراً در را بسته بود و کمی از ساعت شش بعد از ظهر گذشته بود خیابان ها موج می زد از آدمهایی که به خانه هایشان باز می گشتند . او نزدیک به دو ساعت منتظر مانده بود .سپس یواشکی بیرون خزیده ؛در را دوقفله کرده و به سوی جایی رفته بود که اتومبیل های دست دوم کرایه می دادند .با اتومبیل پیش اتل برگشته بود .شانس به او رو کرده و تقریباً توانسته بود جلوی خانه پارک کند .هوا تاریک بود و خیابان خالی . دوبار رفتن و آمدن برای حمل چمدان ها به صندوق عقب کافی بود .سومی ازهمه بدتر بود . او یقه ی پالتویش را بالا داده و کلاه کهنه ای را که کف اتومبیل اجاره ای افتاده بود ، روی سرش کشیده و کیسه ی نایلون حاوی جسد اتل را از آپارتمان خارج کرده بود .موقعی که در صندوق عقب را می بست برای نخستین بار احساس کرده بود چیزی نمانده است در امنیت کامل به هدفش برسد.
بازگشت به آپارتمان و اطمینان از اینکه هیچ لکه خون یا هیچ نشانی از بودنش باقی نمانده است عذابی الیم بود . او عجله داشت فوراً به پارک برود و از شرجسد خلاص شود ؛ اما می دانست این دیوانگی است .ممکن بود پلیس متوجه شود یک نفر شبانه وارد پارک می شود. او تصمیم گرفته بود خودرو را شش بلوک دورتر در خیابان بگذارد ،تغییری درعادت هایش ندهد و ساعت پنچ صبح همراه با سیل اولین حومه نشینان بیرون بیاید..........
اندیشید:
ــ حالا همه چی روبراهه .
او در امنیت بود.در حین نوشیدن آخرین جرعه بوربون ،متوجه شد تنها مرتکب یک خطای مهلک شده
و می دانست چه کسی لاجرم متوجه آن خواهد شد.
نیو کرنی.
«فصل 2 »شش ونیم بامداد رادیو روشن شد.نیو دست راستش را دراز کرد و کورمال کورمال دنبال دگمه گشت تا صدای مصرانه وشاد گوینده را تنظیم کند و زمانیکه معنی حرفهای او در ذهنش نفوذ کرد ،رادیو را خاموش کرد. در طول شب ،بیست سانتی متر برف در شهر باریده بود."غیر از موارد ضروری از رانندگی خوداری کنید . توقف متناوب فعلاً لغو می شود . تعطیلی نامنتظر مدارس."
هواشناسی پیش بینی می کرد بارش برف پیش از پایان بعداز ظهر متوقف نخواهد شد.
نیو در حالی که دوباره سرش را روی متکا می گذاشت و لحاف پر را تا روی بینی اش بالا می کشید از کوره در رفت:
ــ بسه دیگه .
نرفتن برای دویدن صبحگاهی باعث بیزاری اش می شد.سپس با یادآوری اصلاحاتی که امروز اجبارً می بایست انجام می شد ابرو درهم کشید .دو تا از روتوش کارها در نیوجرسی زندگی می کردند و نمی توانستند بیایند.یعنی بهتر بود هرچه سریعتر به بوتیک برود و ببند چطوری برنامه ی بتی ،تنها روتوشکار را جابه جا کند. بتی در خیابان نود،کوچه دوم زندگی می کردو هوا هر طور هم که بود ،او چهار بلوک فاصله ی خانه تا بوتیک را پیاده طی می کرد . نیو علی رغم میلش جای گرم ونرمش را ترک کرد . پتو را کنار زد بسرعت از اتاق عبور کرد و روبدوشامبر اسفنجی اش را که مایلز با سماجت اصرار داشت آن را شیء مقدس جنگهای صلیبی بنامد ،از داخل گنجه برداشت .او گفته بود"اگه یکی از زنهایی که برای خرید از تو کلی پول میدن ،تو رو توی این
لباس پاره ها ببینه ،فوراً میره لباس هاشو از کلین می خره:
نیو به او جواب داده بود:
ــ کلین بیست سال پیش بسته و به هر حال اگه مشتری هام منو توی این لباس پاره ها ببین خیال می کنن مده . این منو معروف تر میکنه."
او کمربند را دور کمرش محکم کرد و ازاینکه به جای هیکل کشیده و شانه های پهن اجداد «سلت اش »ظرافت فوق العاده ی مادرش را به ارث نبره بود ،مثل همیشه احساس تأسفی زودگذر کرد .سپس موهای حلقه حلقه و سیاهش ،نشان خانوادگی« روزه تی» را به عقب شانه زد . او چشمان روزه تی ها را نیز به ارث برده بود،براق با عنبیه ی زرد رنگ کهربایی که حلقه ای تیره تر آن را در بر می گرفت.اما پوستش سفیدی شیری رنگ سلت ها را داشت و لکه های حنایی رنگی دو طرف بینی صافش را می پوشاند .لب های کلفت و دندانهای ردیف را از مایلز به ارث برده بود.
شش سال پیش ،وقتی از دانشگاه مدرک گرفت و مایلز رامتقاعد کرد که نمی خواهد خانه را ترک کند،مایلز اصرار کرده بود که تزئینات اتاقش را عوض کند .به قدری در حراجی های "ساوت بایز "و "کریستیز" پرسه زد
تا بالأخره اسبابی مختلط شامل یک تخت فلزی یک کمد قدیمی ،یک میز توالت هندی،یک عسلی ویکتورین ویک فرش قدیمی ایرانی چند رنگ گردآورد . اکنون لحاف پرقو و کوسن ها و تزئینات چین دار دور تخت سفید بود عسلی با مخمل فیروزه ای رنگ روکش شده بود که با حاشیه ی فرش هماهنگی داشت . دیوارهای سفید به تصاویر و تابلوهای زیبایی که از خانواده مادرش به او رسیده بود،جلوه می بخشید .خبرنگار "ویمنزوییر دیلی" دراین اتاق از او عکس گرفته و آن را اتاقی آراسته و پراز نشاط توصیف کرده بود که سلیقه ی منحصر بفرد "نیوکرنی "درآن به چشم می خورد.
نیو پایش را داخل دمپایی های ابردوزی شده ای کرد که مایلز آنها را سرپایی می نامید ،وسایبان پنجره را بالا زد .او نتیجه گرفت نیازی نیست پیشگو باشی تا خبر از توفان شدید برف بدهی .اتاقش در شواب هاوس،خیابان هفتادو پنجم و ریورساید درایو ، مستقیم مشرف به هودسون بود ؛اما آن روز صبح نیو بزحمت می توانست ساختمان های آن سوی شط را در نیو جرسی ببیند. "بزرگراه هنری هودسوت" پوشیده از برف و به همان زودی انباشته از خودروهایی بود که آهسته می راندند .ساکنان بی باک حومه ی شهر با سپیده دم راهی جاده شده بودند تا به شهر بیایند.
مایلز از قبل درآشپزخانه بود و قهوه را آماده کرده بود. نیو گونه ی او را بوسید و ترجیح داد گوشزد نکند
که قیافه ی خسته اش حاکی از این است که دوباره شب خوب نخوابیده است . نیو اندیشید:
" کاشکی قبول می کرد گهگدار یه خواب آور بخوره ."
نیو از او پرسید:
ــ"افسانه چطوره؟"
از سال گذشته که مایلز بازنشسته شده بود ،روزنامه ها دائم از او به عنوان "رئیس پلیس افسانه ای نیویوک" نام می بردند ،و این خشم مایلز را برمی انگیخت.
او سوال را نادیده گرفت،نگاهی به نیو انداخت و قیافه ای حیران به خود گرفت . با تعجب گفت :
ــ نگو از دور زدن توی سنترال پارک صرف نظرکردی ؟ سی سانتی متر برف که برای نیوبی باک چیزی نیست .
سالها آن دو باهم می دویدند . حالا که مایلز دیگر نمی توانست همراه نیو بدود ،نگران می شدکه او صبح زود برای دویدن می رفت . به هر حال نیو حدس می زد که مایلز همیشه دلواپس اوست.
مایلز تنگ آب پرتقال را از یخچال بیرون آورد ، بدون سؤال لیوانی بزرگ برای او و لیوانی کوچک برای خودش ریخت و شروع کرد به برشته کردن نان . سابقاً مایلز دوست داشت صبحانه ای کامل بخورد ، اما حالا ژامبون و تخم مرغ برایش ممنوع بود ، همچنین پنیرو گوشت گاو . به قول خودش ،نصف خوراکی هایی که به آدم میل خوردن می دهد .
یک حمله ی شدید قلبی اورا مجبور کرده بود رژیمی سخت بگیرد وسپس به کارش خاتمه داده بود.
آن دو درسکوتی دلپذیر نشسته بودند و اولین نسخه ی تایمز را از نظر می گذراندند.اما وقتی نیو سرش را بالا کرد ، متوجه شد که مایلز صرفاً به روزنامه خیره شده است و آنرا نمی خواند .
نان برشته و آب میوه اش دست نخورده جلویش بود . فقط لبی به قهوه اش زده بود . نیو دومین قسمت روزنامه را زمین گذاشت وگفت:
ــ یاالله . همه چی رو بگو . احساس می کنی ناخوشی؟ برای خاطر خدا ، امیدوارم آنقدر باهوش باشی که ادای آدمایی رو که توی سکوت درد می کشن ، درنیاری .
مایلز گفت:
ــ نه خوبم . یا لااقل اگه می خوای بدونی سینه م درد می کنه یا نه ، جواب منفیه .
او روزنامه را زمین انداخت و فنجان قهوه اش را برداشت.
ــ امروز نیکی سپتی از زندان میاد بیرون .
ــ اما خیال می کردم پارسال با آزادی مشروطش مخالفت کردن ؟
ــ سال گذشته اون برای چهارمین بار در دادگاه حاضر شد . بابت حسن رفتارش بهش تحفیف درمجازات دادن و تمام محکومیتش رو تا روز آخر گذرونده . امشب برمی گرده نیویورک .
نفرتی سرد چهره مایلز را درهم کرد.
ــ خود تو تو آینه نگاه کن ، پدر . این طوری ادامه بدی ،آماده ی دومین حمله ی قلبی می شی .
نیو متوجه شد که دستهایش می لرزد ومحکم میز را گرفت . امیدورا بود مایلز چیزی ندیده باشد و تصور نکند که او می ترسد .
ــ برام مهم نیست روزی که سپتی محکوم شد اون تهدید رو به زبون آورده یا نه . تو سالها خواستی اونو مسئول....
نیو ساکت شد و سپس ادامه داد:
ــ و هیچ نشونه ی مشکوکی برای اثبات اون وجود نداشت . تو رو خدا نمی خواد خودت رو برای خاطر من نگران کنی صرفاً چون اون آزاد شده .
پدرش بود که وقتی دادستان کل بود ، رئیس گروه سپتی را پشت میله ها انداخته بود . پس ازقرائت حکم از نیکی خواسته بودند اگر چیزی برای گفتن دارد بگوید . او انگشتش را به سوی مایلز نشانه رفته وگفته:
ــ این طور که فهمیدم انقدر کارتو درمورد من خوب انجام دادی که رئیس پلیست کردن . تبریک میگم . در مورد تو و خونواده ت مقاله ی قشنگی توی رونامه ی پست نوشته بودن . مواظب زن و بچه ت باش . ممکنه لازم باشه کمی بیشتر ازشون مراقبت کنی .
دو هفته بعد ، مایلز رئیس پلیس شده بود . یک ماه بعد جسد همسر جوانش" ریناتا روزه تی" سی و چهارساله مادر نیو را با گلوی بریده در سنترال پارک پیدا کرده بودند . هیچ گاه توضیحی برای این جنایت پیدانشد .
وقتی مایلز خواست تاکسی خبر کند تا نیو با آن سر کارش برود ، نیوبحث نکرد .
او به نیو گفت :
ــ نمی تونی توی این برف پیاده بری سرکار .
نیو جواب داد:
ــ هر دو می دونیم دلیلش برف نیست .
او پیش از رفتن مایلز را در آغوش گرفت ، دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و محکم او را به خود فشرد:
ــ مایلز، سلامتی تو تنها چیزیه که من و تو باید نگرانش باشیم . نیکی سپتی قطعاً تصمیم نداره دوباره به زندان برگرده . شرط می بندم اگه دعا کردن بلد باشه ،؛دست به دامن خدا می شه تا هیچ وقت اتفاقی برای من نیفته .بجز تو ، همه ی مردم نیویورک خیال می کنن یه دزد بیچاره به مامان حمله کرده و وقتی مامان از دادن کیف پولش به اون خوداری کرده ، اونو کشته . لابد مامان به ایتالیایی به اون بدو بیراه گفته و اونو عصبانی کرده . تو رو خدا نیک سپتی رو فراموش کن .و اونی رو که مامانو از ما گرفت ، ول کن . باشه ؟ قول میدی ؟
تنها تکان سراو اندکی نیو رامطمئن کرد.
مایلز گفت:
ــ حالا برو .کیلومتر شمار تاکسی داره می چرخه و سریال هم الان شروع می شه.
***
برف روبها آنچه را مایلز آن را ماست مالی می نامید ،شروع کرده بودند تا برفی را که درخیابان« وست اند» جمع شده بود تا حدودی جمع کنند . تمام مدتی که تاکسی به کندی درجاده ی یخزده پیش می رفت و به خیابان کناری شرقی ــ غربی می پیچید که دربالای خیابان هشتاد و یک پارک را قطع می کرد ،نیو از اینکه بیهوده با خود می گفتکاشکی ، تعجب کرد .
ای کاش قاتل مادرش را پیدا کرده بودند شاید بمرور زمان غصه ی از دست دادن او درمایلز هم همچون نیو تسکین می یافت ،هر چند برای مایلز این یک زخم باز و همیشه خونین باقی مانده بود و همیشه از خود کینه به دل داشت که به نوحی «ریناتا »را تنها گذاشته بود . در طول تمام این سالها او بتلخی خود را سرزنش کرده بودکه چرا تهدید را جدی نگرفته بود . او این واقعیت را تحمل نمی کرد که با امکانات بی حدی که پلیس شهر نیویورک در زمان انتصاب او در اختیار داشت ، توانسته بود کثافتی را که به اعتقاد او طبق فرمان سپتی عمل کرده بود ،پیدا کند . تنها تمنای ارضاء نشده ی زندگی اش پیدا کردن آن قاتل و گرفتن تقاض مرگ ریناتا از او و سپتی بود .
نیو لرزید . داخل تاکسی سرد بود . بی شک راننده از آیینه ی اتومبیل او را دیده بود چون گفت:
ــ متأسفم بخاری خوب کار نمی کنه.
ــ مهم نیست .
او سرش را برگرداند تا از آغاز یک گفتگو اجتناب کند. «کاشکی ها» یکسره در سرش می چرخیدند .کاشکی سال ها پیش قاتل را پیدا و محکوم کرده بودند .مایلز می توانست به طور عادی به زندگی اش ادامه دهد در شصت و هشت سالگی او هنوز خیلی جذاب بود و بسیاری از زنان نشان داده بودند که به رئیس پلیس خوش اندام و تنومند با آن موهای پرپشت که زود سفید شده بود و چشمان آبی سیر و خنده ی گرم و متزلزش
بی اعتنا نیستند . نیو به قدری غرق دراندیشه هایش بود که متوجه نشد تاکسی مقابل بوتیک ایستاده است بالای سر در آبی و عاجی رنگ مغازه با توعی فونت انگلیسی نوشته بود «مزون نیو » .
دانه های برف روی شیشه ی ویترین هایی که مشرف به خیابان مدیسون و خیابان هشتاد و هشتم بود .جاری بود و به لباس های ابریشمین بهاری که برش هایی فوق العاده داشت و برتن مانکن هایی با
ژست های بی حال نشان داده می شد ، بازتابی متغیر می داد . سفارش چترهای زنانه عقیده ی او بود.
بارانی های نازک همرنگ بایکی از نقوش پارچه روی شانه ی مانکن ها قرار داشت . نیو خنده کنان می گفت که این طرز فکرش درمورد آهنگ زیر باران برقصیم بوده است ، این عقیده فوق العاده مؤثر واقع شده بود .
وقتی نیو کرایه را می پرداخت راننده پرسید:
ــ شما اینجا کار می کنین؟ به نظر محل ارزونی نمیاد .
نیو درحالی که می اندیشید :اینجا مال منه ،عزیز،از سر اکراه سرش را تکان داد . این واقعیتی بود که هنوز خوشحالش می کرد . شش سال پیش صاحب قبلی بوتیک ورشکست شده بود و «آنتونی دلاسالوا »،دوست پدرش که اکنون طراح لباس بود ،او را تشویق کرده بود آنجا را دوباره راه بیندازد . آنتونی باهمان لهجه ی غلیظ ایتالیایی اش که اکنون جزئی از شخصیتش شده بود ،به نیو گفته بود:
ــ تو جوونی و این خودش یه مزیته . تو ازوقتی از دانشگاه بیرون اومدی توی زمینه ی مد کارکردی . به علاوه زرنگی و مهارتش رو داری . من برای شروع بهت پول قرض میدم . اگه راه نیفتاد ،از سود و زیانش می گذرم .
ولی راه میفته ، تو چیزی رو که لازمه ی موفقیته داری .به علاوه ،من احتیاج به یه جای دیگه برای فروش
لباس هام دارم .
این آخرین چیزی بود که سل به آن احتیاج داشت و هردو این را می دانستند ، اما نیو بابت آن به او مدیون بود.
مایلز بشدت مخالفت کرده بود که او از سل قرض بگیرد اما نیو این فرصت را قاپیده بود . نیو علاوه بر گیسوان و چشمانش ،درک ظریف از مد را از« ریناتا» به ارث برده بود . سال گذشته او قرضش را به سل پس داده بود و اصرار کرده بود که بهره اش را به نرخ قانونی به آن بیفزاید.
او وقتی بتی را در کارگاه مشغول کار دید تعجب نکرد . سرش خم بود و چین های پیشانی و ابروانش که ناشی از تمرکز بود ،همیشگی شده بود . دستهای ظریف ولاغرش سوزن ونخ را با مهارت پزشکی جراح
به کار می برد . او لب نیم تنه ای زنانه با طرحی پیچیده از مروارید را سجاف می داد .
موهای حنایی پررنگش ،ظاهر شکسته ی چهره ی او را تشدید می کرد . نیو نمی خواست بیندیشد که بتی هفتاد را پشت سر گذاشته است و مجسم کند که روزی او تصمیم خواهد گرفت بازنشسته شود .
بتی گفت:
ــ خیال کردم بهتره فوری دست به کارشم . تعداد زیادی سفارش داریم که امروز باید تحویل بدیم .
نیو دستکشش را درآورد و شالش را گشود:
ــ به کی داری میگی . تازه ،اتل لامبستون همه چیزهایش رو تا بعد از ظهر می خواهد .
ــ میدونم . بمحض اینکه کاری رو که تو دستمه تموم کنم ،کارهای باقیمونده ی اونو شروع می کنم . ترجیح میدم جیغ جیغش رو نشنوم .
ــ باید تمام زیر دامنی هاش حاضر باشه .
نیو به آرامی متذکر شد:
ــ کاشکی همه ی زنها مثل اون مشتری خوبی بودن...
بتی سرش را تکان داد .
ــ شاید . راستی ،خوشحالم که خانوم« یتز» رو متقاعد کردی این کت و شلوار رو برداره . اون یکی اونو شبیه گاوهای توی مزرعه کرده بود .
ــ اون یکی هزار و پونصد دلار گرون تر بود ، ولی نمی تونستم بذارم اینکار و بکنه .دیر یا زود خودش رو توی آیینه نگاه می کرد .بالا تنه ی پولکی کافیه .به یه دامن لَخت احتیاج داره که بریزه .
تعداد مشتری هایی که برف و پیاده روهای لیز را نادیده گرفته بودند تا وارد مغازه شوند ،غافلگیر کننده بود.
دو تا از فروشنده ها نتوانسته بودند بیایند . نیو تمام روز را درسالن کوچک گذراند . دورنمای کارش از همه بیشتر او را سرگرم می کرد ،اما سال گذشته مجبور شده بود توصیه هایش را به چند مشتری خصوصی محدود کند.
ظهر او وارد دفتر کوچک عقب بوتیک شد تا یک ساندویچ و قهوه بخورد و به خانه زنگ بزند.
به نظر می امد مایلز دوباره خودش شده است .او اعلام کرد:
ــ من می تونستم چهارده هزار دلار و یه کامیون« چمپیون »تو بازی گردونه ی شانس برنده شم . اونقدربردم که حتی مجسمه ی گچی ششصد دلاری سگ خالدار هم که اونا با پررویی اسمش رو جایزه گذاشتن ، حقم بود.
نیو خاطر نشان کرد:
ــ به نظرخیلی بهتر میای .
ــ با بچه ها صحبت کردم . اونا سپتی رو زیر نظر دارن . میگن اون بشدت مریضه
و خیلی هم افسرده س .
نوعی رضایت در صدای مایلز مشهود بود.
ــ و اونا به تو یادآوری کردن که یارو احتمالاً هیچ ارتباطی با مرگ مامان نداشته .
نیو منتظر پاسخ نشد .
... امشب با پاستا جشن می گیریم .تو فریزر سس هست ، میتونی درش بیاری؟
نیو با اندکی خاطر جمعی گوشی را گذاشت . او آخرین لقمه ی ساندویچ و باقیمانده ی قهوه اش را خورد و به سالن برگشت.سه تا از شش اتاق پرو پر بود . او با نگاهی ورزیده بخش به بخش بوتیک را از نظر گذراند .
ورودی مشرف به مدیسون یکراست به قسمت متعلقات پوشاک می رفت . نیو می دانست یکی از دلایل موفقیتش انتخاب زینت آلات و کیف و کفش و اشارپ هایی ست که مشتریانی که برای خرید یک پیراهن با یک کت شلوار می آمدند ،پیشنهاد می شود و آنان مجبور نیستند برای خرید زلم زیمبو به جایی دیگر بروند .
رنگ زمینه ی سرتاسر داخل مغازه عاجی بود و رگه هایی سرخابی روی کاناپه ها و صندلی ها
حکمفرمایی می کرد . لباس های اسپرت و وسایل همراهش در اتاقک هایی وسیع چند تا پله بالای
ویترین قرار داشت .به استثنای مانکن ها که بسیار با سلیقه لباس پوشانده شده بودند ، هیچ لباس دیگری در معرض دید نبود . مشتری ها به یک سالن کوچک مبله هدایت می شدند و یک فروشنده ،پیراهن های شب وکت و دامن ها را به آنان نشان می داد.
این توصیه های« سالوا » بود که او را راهنمایی کرده وگفته بود:
ــ وگرنه با خنگ هایی سروکار خواهی داشت که وقتشون رو صرف بیرون آوردن لباس ها از
قفسه ها می کنن . از همون اول تک باش ، عزیزم ، و همین طور بمون .
و مثل همیشه او درست گفته بود .نیو رنگ عاجی و سرخابی را انتخاب کرده بود .نیو به دکوراتور که سعی داشت او را وادارد برای رگه ها رنگهای تند را انتخاب کند،گفته بود:
ــ وقتی زنی خودش رو توی آیینه نگاه می کنه ،نمی خوام تزئینات اینجا با چیزی که سعی می کنم به اونا بفروشم ،در تضاد باشه.
بعد از ظهر از تعداد مشتری ها کاسته شد . ساعت سه بتی از کارگاه بیرون آمد و نیو گفت:
ــ لباس های لامبستون حاضره .
نیو خودش سفارش اتل لامبستون را که فقط لباس های بهاری بود ، مرتب کرد .
اتل روزنامه نگاری شصت ساله و مستقل بود و نویسنده ی کتابی پرفروش . روز افتتاح بوتیک او بتندی به نیو گفته بود:
ــ همه موضوعات برام جالبن . من با نگاهی تازه با همه چی مواجه می شم ،نگاهی جستجوگر .من می تونم زنی باشم که هرچیزی رو برای اولین بار از زاویه ای جدید نگاه می کنه.من در مورد مسایل جنسی ،رابطه ی بین آدمها ، حیوانات ، درمانگاهها ، سازمانها ، بنگاههای معاملات املاک ، داوطلبی ها،احزاب سیاسی و...
می نویسم .
او با چشمان آبی تیره و براق ، موهای بلوند پلاتینه که دور صورتش پخش بود ، نفس زنان نتیجه گرفته بود:
ــ مشکل اینه به قدری درگیر کارمم که یه دقیقه هم برای خودم وقت ندارم . اگه یه پیرهن مشکی بخرم بالاخره اونو با کفشهای قهوه ای می پوشم . بذار ببینم ، همه چی هم که اینجا دارین . چه کار خوبی ! این منو
راحت می کنه.
از ده سال پیش ،اتل مشتری مهم آنجا شده بود . دلش می خواست نیو در انتخاب حتی کوچکترین تکه پارچه و همین طور زلم زیمبو به او کمک کند و فهرستی تدارک ببیند که به اونشان دهد چی با چی می آید .
نیو گهگاهی به خانه ی او میرفت تا درتصمیم گیری کمکش کند که چه لباسهایی راباید سال به سال نگه دارد وکدامها را ببخشد .
سه هفته پیش نیو به آنجا رفته و کمد لباس اتل را وارسی کرده بود.فردای آن روز اتل به بوتیک آمده
و لباس های جدید سفارش داده بود . او به نیو گفته بود:
ــ من تقریبا مقاله م رو درمورد مد که در موردش باهات مصاحبه کردم ، تموم کردم . وقتی در بیاد ،عده ی زیادی خواستار مرگ من می شن ،اما تو اونو ستایش خواهی کرد .اون یه تبلیغ مجانی به نفع توئه .
وقتی اتل انتخابش را کرده بود ، نیو فقط درمورد یک لباس با او اختلاف نظر داشت و ابتدا لباس را از دست اوگرفته بود:
ــ نمی خوام اینو به شما بفروشم . کار« گوردون استیو بره » .من ازدست زدن به حتی یکی ازلباس هاش هم خود داری می کنم . این لباس بایستی برگردونده می شده . من ازاین مرد نفرت دارم .
اتل قاه قاه خندیده بود.
ــ صبر کن تا چیزی رو که در موردش نوشتم ، بخونی .من اونو از پا انداختم . اما این لباس رو می خوام.
به ام میاد."
نیو در حال قرار دادن لباس ها در روکشهای محکم احساس کرد با مشاهده ی مارک استیوبر لبهایش رابه هم می فشارد .شش هفته پیش خدمتکار بوتیک از او خواسته بود دوستی را که مشکل داشت ، راهنمایی کند . دوست مورد بحث زنی مکزیکی بود و برای نیو تعریف کرد که دریک کارگاه قاچاق در جنوب برونکس کار می کرده و صاحبش« گوردون استیوبر» بوده است.
ــ ما کارت اجازه ی کار نداشتیم . اون تهدید مون می کرد ما رو تحویل پلیس میده . هفته ی گذشته من مریض بودم . اون من و دخترم رو اخراج کرد و حتی حق مون رو هم نداد.
زن جوان بزحمت سی ساله به نظر می رسید.
نیو تعجب زده گفته بود:
ــ دخترتون چند سالشه؟
ــ چهارده سال .
نیو سفارشی را که بتازگی به «گوردون استیوبر» داده بود ، لغو کرده و یک نسخه از شعر الیزابت براونینگ را که به تغییر قوانین کار کودکان درانگلستان کمک کرده بود ،برایش فرستاده بود .او زیر این بند را خط کشیده بود:
"اما جوانان ونوجوانان ،آه ای برادران،آنان از درد می گریند ."
یک نفر از دفتر« استیوبر»،خبر را به روزنامه ی« ویمنز وییر دیلی» رسانده بود . هیأت تحریریه شعر را در اولین صفحه همراه با نامه ی تند نیو برای« استیو بر »چاپ کرده بود از بقیه ی بوتیک دادان دعوت کرده بود تولید کنندگانی را که از قانون تخطی می کنند ،تحریم کنند .
آنتونی دلاسالوا نگران شده بود:
ــ نیو ، می گن« استیو بر» علاوه بر کارگاه های قاچاق چیزهای دیگه ای هم برای پنهان کردن داره .به علت موضوعی که توفاش کردی ،اف.بی.آی داره اظهارنامه ی درآمد هاش رو بررسی می کنه.
نیو به بتندی پاسخ داده بود:
ــ عالیه .اگه اون در این مورد هم کلاهبرداری می کنه ، امیدوارم اونا بندازنش زندان.
نیو درحالی که لباس «استیوبر» را به چوب لباسی آویزان می کرد،با خود گفت:خوب ، مطمئناً آخرین تولیدات اونه که ازبوتیک من خارج می شه. اوعجله داشت زودتر مقاله ی اتل را بخواند . می دانست مقاله بزودی درمجله ی "زنان معاصر " که به طور مرتب ستونی ازآن به مقاله های اتل اختصاص داشت ،چاپ خواهد شد.
برای اتمام کار، نیو فهرستی برای اتل تنظیم کرد:
"کت و شلوار آبی ابریشم به همراه بلوز ابریشم سفید و زینت آلات مربوط به آن
در جعبه ی شماره یک ، سه پیس صورتی و خاکستری با کفش های خاکستری و کیف و زینت آلات هماهنگ با آن در جعبه ی شماره دو ، پیراهن شب مشکی...
درمجموع هشت دست لباس بود که همراه با متعلقاتش حدود هفت هزار دلار قیمت داشت . اتل سه-چهار با ر درسال این مبلغ را خرج می کرد . او محرمانه به نیو گفته بودکه موقع طلاقش ،بیست و دو سال پیش ،کمک معاش بزرگی دریافت کرده و برایش سرمایه گذاری عاقلانه ای کرده بوده است . او خنده کنان گفته بود:
ــ یعنی تا وقتی زنده م ، هر ماه هزار دلار بابت خورد و خوراک به ام میده . زمانی که از هم جدا می شدیم ،وضع اون روبراه بود و به وکیلش گفت تا آخرین دینار پولش رو می ده تا ازشرمن خلاص بشه . توی دادگاه هم گفت که اگه زمانی من دوباره ازدواج کنم ،بهتره یارو کر مطلق باشه . اگه با بد جنسی این حرف رونزده بود ،شاید یه فرصتی بهش می دادم . اون دوباره ازدواج کرده ،سه تا بچه داره و از وقتی خیابان «کلمبوس» رونق پیدا
کرده ،کارو کاسبی اون روز به روز بدتر می شه. هی به ام زنگ می زنه و التماس می کنه که ولش کنم ،ولی من جواب می دم هنوز کسی رو پیدا نکردم که کاملا کر باشه.
درآن لحظه چیزی نمانده بود نیو از اتل متنفر شود ،اما اتل غمگینانه افزوده بود:
ــ همیشه دلم می خواست تشکیل خونواده بدم . من سی و هفت سالم بود که از هم جدا شدیم . تو اون پنج سال زندگی زناشویی ،هیچ وقت نذاشت من بچه دار بشم .
ازآن به بعد نیو مرتب مقاله های اتل را می خواند و بسرعت هم متوجه شده بود ممکن است اتل زنی وراج و سمج با قیافه ای احمقانه باشد،اما در عین حال زنی بود که قلمی فوق العاده شیوا داشت .موضوع مورد بحث هرچه بود،واضح بود که او همواره تحقیقاتش را خیلی عمیق انجام می داد.
نیو به کمک منشی اش انتهای روکش ها را دوخت . کفش ها و زینت آلات در جعبه هایی جدا چیده شده و سپس در کارتون هایی عاجی و سرخابی قرار داده شده بودکه رویشان نوشته شده بود:
"مزون نیو" .
نیو با آهی از سر رضایت شماره تلفن اتل را گرفت .
کسی جواب نمی داد و اتل منشی تلفنی را هم روشن نکرده بود .احتمالاً تا یکی دو دقیقه دیگر
خودش نفس زنان و درحالیکه تاکسی را در خیابان نگه داشته بود ،از راه می رسید.
ساعت چهار دیگر حتی یک مشتری هم درمغازه نبود و نیو کارمند هایش را مرخص کرد.
او اندیشید:
اتل لعنتی .
دلش می خواست خودش هم می تواست به خانه برود .برف همچنان بی وقفه می بارید.
اگر ادامه می یافت ،حتی یک تاکسی هم پیدا نمی شد . او ساعت چهار و نیم دوباره شماره تلفن اتل
را گرفت ،ساعت پنج و نیم هم همین طور . اندیشید:
حالا چکار کنم؟
سپس فکری به نظرش رسید او تا ساعت شش ونیم ،ساعت تعطیلی همیشگی منتظر می ماند و هنگام برگشت به خانه ،بسته های خرید اتل را تحویل می داد . قطعاً می توانست آنها را پیش نگهبان امانت بگذارد . اینطوری ،اگر اتل یکدفعه دلش می خواست به مسافرت برود ، یک کمد لباس تازه در اختیار داشت.
وقتی نیو تلفن کرد،مسئول آژانس تاکسی مردد به نظر می امد:
ــ ما به همه ی خودروهامون گفتیم برگردن ، خانوم . تردد غیر ممکنه .اما اسم و شماره تلفنتون رو به ام بدین."
وقتی نیو نامش را گفت فوراً لحن مسئول آژانس عوض شد :
ــ نیو کرنی ! چرا اول نگفتین دختر رئیس پلیس هستین ؟ معلوم که واسه شما ماشین داریم.
تاکسی ساعت شش ونیم رسید .آنان در خیابانهایی که عملاً غیر قابل عبور شده بود،آهسته
پیش می رفتند . راننده از شنیدن توقفی اضافی رو ترش کرد:
ــ خانوم ،واقعا دلم نمی خواد اینجا کپک بزنم .
هیچ کس در آپارتمان جواب نداد .نیو بیهوده برای صدا زدن نگهبان زنگ زد. چهار آپارتمان دیگر در ساختمان بود،اما او نمی دانست ساکنان آن چه کسانی هستند و نمی توانست خطر کند و لباس ها را پیش افراد ناشناس بگذراد.
عاقبت برگه ای از یادداشت روزانه اش کند،پشت آن یادداشتی نوشت و از زیر در آپارتمان اتل به داخل هل داد:
"کارهاتون حاضره . وقتی به خونه برگشتین ،به ام زنگ بزنین."
او شماره تلفن خانه اش را هم زیر امضایش اضافه کرده بود . سپس در حالی که با وزن سنگین روکش ها و جعبه ها دست و پنجه نرم می کرد،به داخل تاکسی برگشت .
***
در آپارتمان اتل لامبستون ،دستی یادداشتی راکه از زیر در به داخل سرانده شده بود ، برداشت،آن را خواند،به کناری انداختش و جستجوی خود را برای یافتن صد دلاری هایی که اتل معمولاً زیر فرش ها یا لای کوسن ها روی کاناپه ها پنهان می کرد ،از سر گرفت .
پولی که اتل شادمانه آن را "مقرری ماهیانه ی سیموس بی دست و پا وبیچاره" می نامید.
مایلز کرنی نمی توانست نگرانی و تشویشی را که از هفته ها پیش افزایش یافته بود ، از خود دور کند.
مادر بزرگش همیشه حس ششم داشت . او می گفت:
"من پیشاپیش احساس می کنم که اتفاق بدی خواه افتاد."
مایلز به یاد آورد انگار دیروز بود که او ده ساله بود و مادر بزرگش عکسی را از پسر عمویش در ایرلند دریافت کرده بود .
او فریاد زده بود "مرگ توی چشم هاش برق می زنه !" دوساعت بعد تلقن زنگ زده بود . پسر عمویش دریک تصادف کشته شده بود.
هفده سال پیش مایلز تهدید نیکی سپتی را نادیده گرفته بود . مافیا قانون خودش را داشت . آنان هرگز به زن و بچه ی دشمن حمله نمی کردند . کمی بعد ریناتا مرده بود . اوساعت سه بعدازظهر ، زمانی که پیاده از سنترال پارک عبور می کرده تا نیو را ازمدرسه ی« سکری-کور» بردارد، به قتل رسیده بود . یک روز سرد و باد خیز ماه نوامبر بود . پارک خلوت بود . هیچ شاهدی وجود نداشت تا بگوید چه کسی ریناتا را مجبور کرده بود خیابان را ترک کند و به پشت موزه برود.
ساعت چهار و نیم که مدیر مدرسه ی« سکری -کور »تلفن کرده بود ، مایلز هنوز در دفترش بود . خانم کرنی دنبال نیو نرفته بود . آنان تلفن زده بودند ولی او درخانه هم نبوده و می خواستند بدانند آیا گرفتاری برایش پیش آمده است؟ مایلز درحین گذاشتن گوشی با اطمینانی موحش می دانست که اتفاق بدی برای ریتانا افتاده است . ده دقیقه بعد، پلیس سنترال پارک را جستجو می کرد . مایلز با اتومبیلش به سمت شمال
شهر می رفت که تلفنی به او اطلاع دادند جسد ریناتا را پیدا کرده اند.
وفتی به پارکی رسیده بود ، یک ردیف پلیس جلوی بیکارها و کسانی را که دنبال هیجان بودند، می گرفت. خبرنگاران رسانه ها ازقبل در محل بودند . او به یاد آورد در حالی که به سمت محلی می رفت که جسد ریناتا در آنجا آرمیده بود،فلاش دوربین عکاس ها چشم ها یش را می زد . معاونش هرب شوارتز آنجا بود . او التماس کرده بود.
ــ"بهش نگاه نکن ، مایلز"
او بازویش را از دست هرب بیرون کشده بود، روی زمین یخزده زانو زده و پتویی را که ریناتا رامی پوشاند، کنار زده بود . ریناتا انگار خوابیده بود . در خواب ابدی ، صورتش هنوز به همان دلفریبی قبل بود و حالت ترسی که مایلز در بسیاری از چهره های دم مرگ دیده بود ، دراو وجود نداشت . چشمانش بسته بود . خودش لحظه ی آخر آنهارا بسته بود یا هرب این کار را کرده بود؟
مایلز ابتدا خیال کرده بود ریناتا شال گردن قرمز بسته است .اشتباه کرده بود . اوبه دیدن قربانی ها
عادت داشت ،اما آن روز مهارتش را از دست داده بود . نمی خواست ببیند که سرخرگ گردن ریناتا را قطع کرده وبعد گلویش را بریده اند.خون بود که یقه ی بادگیر سفید او را سرخ کرده بود . کلاه بادگیر به عقب سر خورده وصورت اورا که انبوه گیسوان سیاه پر کلاغی اش
آنرا احاطه کرده بود، نمایان می ساخت . شلوار اسکی قرمز ، سرخی خونش ،بادگیر سفید ،برفی که زیر جسدش توده شده بود ـ حتی مرده ی او نیز شبیه به عکس مانکن های مد بود.
او خواسته بود ریناتا را در بغل بگیرد و زندگی را در او بدمد ،اما می دانست نباید تکانش بدهد و به همین اکتفا کرده بود که گونه ها،چشم ها ولبان او را ببوسد . او با دست های خون آلودش بر گردن او دست کشیده و اندیشیده بود:
ما خونین باهم آشنا شدیم و خونین از هم جدا شدیم .
مایلز در روز حمله ی« پرل هاربر» پلیس جوان بیست و یک ساله ای بود و فردای آن روز در ارتش نام نویسی کرده بود.
سه سال بعد،او در گردان پنجم ارتش« مارک کلارک » بود که از ایتالیا عبور می کرد .
آنان یکی پس از دیگری شهرها را تصرف می کردند . در پونتیچی ،او وارد کلیسایی شده بود
که به نظر می رسید خالی است .
لحظه ای بعد ، او صدای انفجاری را شنیده بود موجی از خون از پیشانی اش فوران کرده بود .
او دور خود چرخیده و متوجه یک سرباز آلمانی شده بودکه پشت محراب در صندوقخانه ی کلیسا پنهان شده بود .
مایلز پیش از آنکه بیهوش شود ، موفق شده بود او را از پای در آورد.
وقی به هوش آمده بود ، احساس کرده بود دستی کوچک تکانش می دهد .
کسی به زبان انگلیسی و با لهجه ای غلیظ درگوشش نجوا کرده بود:
ــ"با من بیا"
دردهای مبهمی که در مغزش می پیچید ، افکارش را مغشوش می کرد.
چشمانش را خون خشک شده پوشانده بود. بیرون ،شب تیره بود .صدای رگبار گلوله از دور دست درسمت چپ می آمد .
کودک ـ مایلز متوجه شده بود او کودک است ـ او را از راه های خلوت می برد .مایلز به یاد آورد از خود پرسیده بود دخترک او را به کجا می برد؟ زیرا کودک تنها بود .
او صدای جیر جیر چکمه ی سربازی اش را روی پیاده روی سنگی می شنید ،آنگاه صدای نرده های زنگ زده ای که گشوده شد و سپس پچ پچ شتاب زده ی توضیحات کودک .
اوحالا ایتالیایی صحبت می کرد.مایلز نمی فهمید اوچه می گوید . سپس احساس کرده بود
بازویی او را گرفت ، روی یک تخت خواباندش و او بیهوش شد . به تناوب به هوش می آمد
و نرمی دستانی را که سر او را مرطوب و باند پیچی می کرد،دریافت. اولین خاطره ی واضحش پزشک ارتشی بود که او را معاینه می کرد .
اوگفته بود:
ــ نمی دونی چقدر خوش شانسی . اونا دیروز ما رو برگردوندن .برای کسایی که اونجا موندن خیلی بد شد .
بعداز جنگ ،مایلز از بورسیه ی سربازان قدیمی برای ثبت نام در دانشگاه بهره مند شد . مجتمع دانشگاهی «فورد هام رزهیل» فقط چند کیلومتر تا «برونکس» ، محلی که در آن بزرگ شده بود ،فاصله داشت .
پدرش ، سروان پلیس ،مردد به نظر آمده و متذکر شده بود:
ــ هیچوقت نمی شد کاری بهتر از فرستادن تو به دبیرستان کرد .نه اینکه مغز نداشته باشی اما هیچ وقت نخواستی سرت رو توی کتاب کنی .
چهار سال بعد ،مایلز همراه با تبریکات هیأت ژوری از دانشگاه مدرک گرفته و خواسته بود در رشته ی حقوق تحصیل کند .پدرش خوشحال بود .با وجو این هشدار داده بود
ــ حتی اگه صد تا مدرک مختلف بگیری ، فراموش نکن که پلیس بودن در خون توئه .
دانشکده ی حقوق ، دفتر دادستانی منطقه ای ،کار در بخش غیر دولتی . سپس مایلز متوجه شده بود که یک وکیل خوب چقدر راحت می تواند از هیأت منصفه رای تبرئه بگیرد . او اشتیاقی برای این کار احساس نمی کرد.
او فرصت پیش آمده رابرای اینکه دادستان شهرستان شود دو دستی قاپیده بود .
سال 1958بود و او سی و هفت سال داشت .در طی سال ها با دختران زیادی آشنا شده بود و شاهد ازدواج آنان یکی پس از دیگری بود . اما هربار که درشرف تصمیم گیری قرار می گرفت ، صدایی در گوشش زمزمه می کرد .
"از این بهتر هم هست.کمی صبر کن"
کم کم اندیشه ی بازگشت به ایتالیا به سرش افتاده بود . شبی سرمیز شام برنامه ها ی آتی اش را
مطرح می کرد که مادرش گفته بود:
ــ اینکه توی اروپا گلوله خوردی ، هیچ ربطی به یه سفر گردشی نداره . چرا سعی نمی کنی به دیدن اون خونواده که تو رو توی پونتیچی قایم کرده بودن بری ؟ شک دارم اون موقع با وضعیتی که داشتی تونسته باشی ازشون تشکر کنی .
اون هنوز مادرش را بابت این توصیه دعا می کرد ، زیرا وقتی در خانه ی آنان را زده بود ،ریناتا در را گشوده بود.
حالا ریناتا بیست و سه ساله بود نه ده ساله . ریناتا بلند و باریک بود و اندکی کوتاه تر از او . ریناتایی که با حیرتی فراوان گفته بود:
ــ من می دونم شما کی هستین . شما همونین که اون شب آوردمتون خونه مون .
او پرسیده بود:
ــچطوری تونستین منو بشناسین ؟
ــ پدرم پیش از اینکه اونا شما رو ببرن ،یه عکس ازمن و شما گرفته بود . من هنوز اون عکس رو دارم .
زدمش به در کمدم .
آنان سه هفته بعد ازدواج کرده بودند . یازده سال از خوشترین دوران زندگی اش .
مایلز به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد . در اصل از یک هفته پیش بهار از راه رسیده بود اما هیچ کس به خودش زحمت نداده بود این را به گوش طبیعت برساند . اوکوشید فراموش کند ریناتا چقدر راه رفتن در برف را دوست داشت.
او فنجان قهوه و بشقاب سالادش را آب کشید و آنها را در ماشین ظرفشویی گذاشت. اندیشید:
اگه همه ی ماهی های تن یهو از اقیانوس ها محو بشن کسایی که رژیم دارن باید ناهار چی بخورن؟ شاید به همبرگرهای خوشمزه و خیلی مغذی رو بیارن .
این اندیشه دهانش را آب انداخت و همچنین به یادش آورد که قرار بود یخ سس را برای پاستا باز کند.
ساعت شش شروع کرده بود به آماده کردن شام . از یخچال مواد لازم برای درست کردن سالاد را بیرون آورد و ماهرانه برگهای کاهو را خرد کرد ، خیارها را پوست کند و فلفل سبزها را به صورت ورقه های نازک برید .
علی رغم میلش ،از این اندیشه که در جوانی تصور می کرد سالاد ترکیبی از گوجه فرنگی و کاهو با مایونز است در دل خندید .
مادرش زنی فوق العاده بود اما اصلاً آشپز خوبی نبود . او گوشت را روی آتش رها می کرد تا مثلاً
تمام میکروب هایش کشته شود ، به طوری که مایلز مجبور بود برای بریدن گوشت دنده ی خوک یا استیک ،با آن کشتی بگیرد.
این ریناتا بود که به او آموخته بود مزه های نامحسوس و لذیذ بودن خوراک پاستا و لطافت ماهی آزاد و سالاد با اندکی طعم سیر را تشخیص دهد . نیو براستی استعداد آشپزی را از مادرش به ارث برده بود اما مایلز تشخیص می داد که در دراز مدت خودش هم تهیه ی سالاد ی فوق العاده خوشمزه را یاد گرفته است.
ساعت شش و چهل دقیقه او جداً داشت از برنگشتن نیو نگران می شد.
احتمالاً تاکسی پیدا نمی شد .
خدا کنه اون تو یه چنین شبی پیاده از پارک عبور نکنه !
مایلز سعی کرد با بوتیک تماس بگیرد ، اما هیچ جوابی نگرفت . لحظه ای که نیو وارد آپارتمان شد در حالی
که زیر کوهی از جعبه لباس دست و پا می زد ، مایلز آماده شده بود به کلانتری مرکزی تلقن بزند از آنان بخواهد در جستجوی او به پارک بروند . مایلز لبانش را به هم فشرد و خیلی سعی کرد که به نگرانی اش اعتراف نکند.
او حتی موفق شد در حالی که جعبه ها را از نیو می گرفت ،حالتی متعجب به خود بگیرد ، و پرسید:
ــ باز هم کریسمس شده ؟ از طرف نیو به نیو با ابراز محبت ؟ سود امروز رو خرج خودت کردی؟
نیو با بد اخلاقی جواب داد:
ــ چرت و پرت نگو مایلز . بذار یه چیزی بهت بگم . اتل لامبستون ممکنه یه مشتری خوب باشه اما
یه آدم کلافه کننده ی دست اوله !
نیو در حالی که جعبه ها را روی کاناپه رها می کرد ، خلاصه ی کوتاه از تلاشش ،برای تحویل لباسهای اتل تعریف کرد.
مایلز قیافه ای وحشت زده به خود گرفت:
ــ اتل لامبستون ! همون زن عصبی نیست که تو برای مهمونی کریسمس دعوتش کرده بودی ؟
ــ دقیقاً .
نیو بدون فکر اتل را به میهمانی کریسمسی که او و مایلز هر سال در آپارتمان شان ترتیب می دادند ، دعوت کرده بود . اتل پس از آنکه عالیجناب «استانتو »را گوشه ای گیر انداخته بود و برای او توضیح داده بود که چرا در قرن بیستم کلیسای کاتولیک دیگر قدرت ندارد ، متوجه شده بود که مایلز زن ندارد و تا آخر مهمانی او را رها نکرده بود.
مایلز به او هشدار داده بود:
ــ برام مهم نیست تو تا یه سال دیگه هم دم در خونه ش چادر بزنی ، اما نذار این زن دوباره پاشو بذاره اینجا.
« فصل 3 »
از سر تفنن نبود که دنی آدلر برای حقوقی بخور و نمیر و شندرغاز انعام در اغذیه فروشی خیابان هشتاد و سوم «ولگزینتون» جان می کند . دنی یک مشکل داشت . او در آزادی مشروط به سر می برد .
مراقبش مایک توهی ،آشغالی واقعی بود که از اختیاراتی که دولت نیویورک به او اعطا کرده بود .
لذت می برد . دنی می دانست بدون داشتن کار امکان ندارد حتی یک سنت خرج کند . بی آنکه توهی از او نپرسد چطور زندگی اش را می گذراند . بنابراین کارمی کرد و از ثانیه به ثانیه ی کاری که می کرد ،نفرت داشت.
او اتاقی کثیف در یک آپارتمان محقر در کوچه ی یکم و خیابان صد و پنجم اجاره کرده بود . چیزی را که آقای مراقب نمی دانست این بود که دنی قسمت اعظم اوقات فراغتش را با گدایی در خیابان سپری می کند . او اغلب لباس های مبدل می پوشید و مکان ها را تغییر می داد .
گاهی به شکل بی خانمان ها لباس می پوشید ،گاهی لباس هایی کثیف و کفش های کتانی پاره ،و صورت و موهایش را با لایه ای چرک و آشغال می پوشاند . به دیوار ساختمانی تکیه می داد و یک تکه کارتن که رویش نوشته شده بود:
"به من گرسنه کمک کنین"
به دست می گرفت.
این یکی ازبهترین روش های فریب دادن احمقها بود.
درموقعیت های دیگر ،او یک شلوار خاکی رنگ کهنه می پوشید و یک کلاه گیس خاکستری می گذاشت.
عینک سیاه می زد؛،عصا دست می گرفت و یک پلاکارد را روی بارانی اش سنجاق می کرد:
"سرباز قدیمی بی خانمان"
بشقاب کوچک پایین پایش فروان از پول خرد می شد . دنی از این راه پول تو جیبی زیادی جمع
می کرد . اینکار هیچ قابل مقایسه با هیجان طرح ریزی خلافی واقعی نبود ، اما کمکش می کرد مهارتش را از دست ندهد. فقط یکی دو بار اتفاقی با دائم الخمری که چند دلاری داشت ؛ برخورد کرده بود، تسلیم میل به کشتن یک نفر شده بود . اما پلیس ها خیلی به دائم الخمر یا یک بی خانمان مضروب یا چاقو خورده اهمیت نمی دادند ، به طوریکه عملاً کاری بی خطر بود . آزادی مشروط او تا سه ماه دیگر به پایان می رسید . آن موقع می توانست درخفا بماند و ببیند چطوری می تواند دوباره وارد دور شود . حتی پلیسی که مسؤول مراقبت از او بود؛ خیلی شرور ظاهر شده بود . شنبه صبح «مایک توهی » سرکارش به او تلقن کرده بود .
دنی هیکل شرور اورا که روی کاغذهایش در دفتر کار به هم ریخته اش خم شده بود ، مجسم می کرد.
ــ دنی من با صاحبکارت صحبت کردم . اون می گفت تو یکی از جد ی ترین کارگرهاشی .
ــ متشکرم اقا .
اگر دنی مقابل توهی در دفتر کار او بود ، دستهایش را با حرکتی تب آلود به نشانه ی قدرشناسی
به هم می مالید ،چشمان آبی کمرنگش را اشکی آلود می کرد و لبخند شتاب زده بر لبانش می نشاند .
اما حالا وقیحانه پشت تلفن سکوت کرد.
ــ دنی لازم نیست دوشنبه برای دادن گزارش بیای . سرم خیلی شلوغه و می دونم که می تونم بهت امیدوار باشم. هفته ی آینده می بینمت.
ــ چشم آقا .
دنی گوشی را گذاشت کاریکاتور لبخندی روی صورت و گونه های برجسته اش نقش بست.
اونخستین سرقتش را در دوازده سالگی انجام داده ، و نیمی از سی و هفت سال سنش را در زندان گذرانده بود . پوستش برای همیشه رنگ پریدگی زندانی ها را به خورد گرفته بود.
او با نگاه اغذیه فروشی را ازنظر گذراند . میزهای ازمد افتاده که دورش صندلی فلزی چیده شده بود،پیشخوانی از جنس فورمیکای سفید ،صفحه ای که خوراکی های مخصوص روی آن اعلان شده و مشتریهای دائمی که لباس مرتب پوشیده بودند و نان برشته یا غلاتشان را درحال خواندن روزنامه می جویدند . او داشت تصور می کرد که دوست دارد با این محل و با مایک توهی چه کند،که صاحب اغذیه فروشی رؤیایش را به هم ریخت.
ــ هی ،آدلر ،تکون بخور . سفارش ها خودشون تحویل داده نمی شن .
ــ بله آقا .
دنی در حالی که کت و کارتن حاوی پاکت های کاغذی را بر می داشت ، اندیشید:
بله آقا ،امیدوار باش تا موقعی که وقتش بشه .
وقتی برگشت ، صاحبکارش پای تلفن بود . او باقیافه ی عبوس همیشگی به دنی نگریست .
ــ قبلاً گفته بودم نمی خوام توی ساعت های کاری کسی بهت تلفن بزنه .
و ناگهان گوشی را به سمت دنی پرت کرد.
تنها کسی که آنجا به او تلفن می کرد ، مایک توهی بود . دنی زیر لب الویی گفت و "سلام دنی" خفه ای شنید. فوراً صدا را شناخت . چارلی سانتیونی بزرگ بود . ده سال پیش ،دنی با چارلی بزرگ در یک سلول بود و او یکی دو کار برایش انجام داده بود . می دانست که چارلی رابطه اش را با باند تبهکاران حفظ کرده است .
دنی به "زود باش "بی صدای صاحبکارش توجهی نکرد . دو نفر بیشر پشت پیشخوان نبودند .
میزها خالی بود، ناگهان بهش الهام شد که چارلی چیز جالبی به او پیشنهاد خواهد کرد.
ناخودآگاه به سمت دیوار چرخید و دستهایش را طوری دور گوشی گذاشت که کسی نشنود
ــ بله ؟
ــ فردا ساعت یازده . برایانت پارک ، پشت کتابخونه . یه شورلت مشکی 84 .
دنی متوجه شد که وقتی صدای کلیک پایان مکالمه را نشان داد ، ازته دل خندید.
***
در طول آخر هفته ی برفی سیموس لامبستون درآپارتمان خانوادگی اش در کوچه هفتاد و یکم
خیابان وست اند بست نشست . جمعه بعدازظهر به متصدی بار تلفن زده بود
ــ ناخوشم . از متی بخواه تا دوشنبه جای من وایسه .
در طول جمعه شب مثل خرس خوابیده بود .از لحاظ روحی خسته بود اما شنبه صبح با احساس ترسی شدید از خواب بیدار شده بود.
پنجشنبه راث با اتومبیل به بوستون رفته بود و می بایست تا یکشنبه آنجا می ماند.کوچکترین دخترشان جینی دانشجوی سال اول دانشگاه ماسا چوست بود . چک سیموس برای شهریه ی شش ماهه ی دوم به دلیل نداشتن موجودی برگشت خورده بود . راث یک وام اضطراری از شرکتش گرفته بود همراه چک جایگزین با هول و ولا به بوستون رفته بود . پس از تماس وحشت زده ی جینی ،آن دو با هم دعوایی کرده بودند که احتمالاً تا پنج خانه آن طرف ترهم شنیده شده بود.
سیموس زوزه کشان گفته بود:
ــ آخه چی شده ؟من هرکاری از دستم برمیاد ، می کنم . کاسبی خوب نیست . با سه تا بچه ی دانشگاهی تقصیر منه که کف گیرمون به ته دیگ خورده ؟ خیال می کنی می تونم با شعبده بازی پول بسازم ؟
آن دو رو در روی یکدیگر قرار گرفته بودند،ترسیده ،خسته و نا امید . او از تنفری که درنگاه راث می خواند ،تحقیر شده بود.
می دانست داغون شده است .شصت و دو سال . قامت یک متر و هشتاد سانتی متری اش را بزور ورزش های دراز و نشست و هالتر حفظ کرده بود . اما حالا شکمی پیدا کرده بود که خیال نداشت فرو برود و موهایش که سابقاً بلند و پرپشت بود،تنک و زرد شده بود عینکش ظاهر پف کرده ی چهره اش را تشدید می کرد . اما گاهی در آیینه نگاه می کرد و سپس به عکس عروسی شان،که در آن او و راث درعنفوران جوانی و خوش لباسی بودند و دیوانه وار عاشق . در آن دروان کار و کاسبی میکده سکه بود و با اینکه او تا جایی که می شد
قرض گرفته بود ،شک نداشت می تواند همه را ظرف دو سال برگرداند .
پس از آنچه با اتل تحمل کرده بود ،آرامش راث و علاقه اش به نظم و ترتیب برایش پناهگاه بود.
او به وکیلش که می خواست نگذارد او پرداخت مستمری مادام العمر را قبول کند ، اظهارکرده بود:
ــ تا اخرین شاهی پولم را میدم تا آرامش داشته باشم .
تولد مارسی عمیقا خرسندش کرده بود . دو سال بعد لیندا ناخواسته به دنیا آمده بود و وقتی جینی پس از او آمد ،آن دو درحالی که به چهل و پنج سالگی نزدیک می شدند،منقلب شده بودند . اندام رعنای راث پهن شده بود . از وقتی اجاره ی میکده دو یا حتی سه برابر شده و مشتری های قدیمی به محله ها ی دیگر می رفتند،
چهره ی گشاده ی همسرش حالت نگرانی همیشگی به خود گرفته بود . راث خیلی دلش می خواست به دخترها خدمت کند . و چیزهایی به آنان بدهد که خودشان نمی توانستند فراهم کنند.
او اغلب به راث حمله می کرد :
ــ چرا به جای یه عالمه اسباب بازی یه خونه ی شاد به اونا نمی دی ؟
این سال های اخیر هزینه ی تحصیل وحشتناک شده بود . پول کمی درمی آوردند . و این هزار دلارهایی که هر ماه به حساب اتل ریخته می شد ، تا زمانی که او زنده بود یا دوباره ازدواج می کرد ، عامل اختلاف شده بود ،موضوعی که تمام مدت راث را می خورد . راث ذله اش می کرد:
ــ تور رو خدا دوباره برو دادگاه به قاضی بگو نمی تونی هزینه ی تحصیل بچه هات رو بدی و اون انگل کلی پول در میاره . اون احتیاجی به پول تو نداره . اونقدر در میاره که نمی تونه خرج کنه.
آخرین جر و بحث هفته ی گذشته شان ازهمه بدتر بود .راث در روزنامه خوانده بود که اخیراً اتل قراردادی نیم میلیون دلاری پیش پرداخت امضاء کرده ست . اتل گفته بود کتاب مورد بحث دینامیتی است که به دنیای مد پرتاب خواهد شد.
این برای راث قطره ی آبی بود که باعث لبریز شدن ظرف شد . این و چکی که به دلیل بی محل بودن برگشت خورده بود .
ــ تو میری به دیدن این....این...
راث هرگز فحش نمی داد .اما انگار ازته دل ناسزا را فریاد میزد
ــ باید به اون بگی که من میرم وقابع نگارها رو پیدا می کنم و براشون تعریف می کنم که او شیره ی
تو رو می کشه . دوازه هزار دلار درسال ،به مدت بیست سال!
صدای راث در هرسیلاب بالاتر می رفت:
ــ من دیگه نمی خوام کار کنم . شصت و دو سالمه .بزودی عروسی دخترهامون می شه .اگه این وضع ادامه پیدا کنه، وقتی می خوایم بریم توی قبر بیچاره ایم .باید بهش بگی که کلی پشت سرش حرف می زنن .
تصور نمی کنی مجله های عزیزش از اینکه یکی از نویسنده های زنشون از شوهر سابقش اخاذی می کنه ،مورد انتقاد قرار می گیرن ؟
ــ این اخاذی نیست . مستمیری خوراکه.
سیموس کوشیده بود لحنی منطقی بگیرد .
ــ اما باشه ،میرم سراغش .
راث بایستی یکشنبه اواخر بعد از ظهر برمی گشت . ظهر ،سیموس از هپروت بیرون آمد و شروع کرد به نظافت آپارتمان .دو سال پیش آنان خدمتکاری را که هفته ای یک بار به خانه شان می آمد ، رد کرده و اکنون کارها را تقسیم کرده بودند ، البته در اثر غرولند های راث . او می نالید:
ــ جارو کشیدن آخر هفته دقیقاً همون چیزیه که بعدازمچاله شدن تو متروی خیابان هفتم بهش احتیاج دارم
هفته ی گذشته او ناگهان زده بود زیر گریه :
ــ دیگه نمی تونم .
ساعت چهار آپارتمان کم و بیش مرتب شده بود . آنجا احتیاج به رنگ داشت .لینو لئوم آشپزخانه کهنه شده بود . ساختمان به صورت مشاع فروخته شده بود اما آنان امکان خرید آپارتمان شان را نداشتند . بیست سالی که بجز فیش های اجاره ،چیزی برایشان باقی نمانده بود .
سیموس پنیر وشراب را روی میز اتاق نشیمن گذاشت .اثاثیه کهنه و ساییده بود اما در نور کمرنگ
اواخر بعد از ظهر ،تأثیر بدی نمی گذاشت . تا سه سال دیگر ،جینی تحصیلات متوسطه اش
را تمام می کرد . مارسی آخرین سال دانشگاه بود . لیندا تازه وارد دانشگاه شده بود . سیموس اندیشید:
گذروندن زندگی با امید.
هر چه به ساعت بازگشت راث نزدیکتر می شد ، دستان سیموس بیشتر می لرزید . آیا راث متوجه چیزی متفاوت در او می شد؟
راث ساعت پنج و ربع رسید و با لحنی ستیزه جویانه اعلام کرد:
ــ ترافیک وحشتناک بود
سیموس درحالکی که می کوشید به لحن صدایش توجهی نکند ،پرسید:
ــ چک تضمین شده رو به اونا دادی و تعریف کردی که چه اتفاقی برای اون یکی افتاده ؟
این آهنگ صدایش مخصوص توضیحات پر هیاهو بود.
ــ البته بذار یه چیزی رو بهت بگم موقتی برای ناظم تعریف کردم که اتل لامیستون بیست ساله هرماه ازتو مقرری خوراک می گیره ،خیلی منقلب شد . اونا شش ماه پیش اتل رو به میز گردی توی دبیرستان دعوت کرده بودن و اتل بحث مفصلی در مورد برابری حقوق زن و مرد براشون کرده بود .
راث گیلاس شرابی را که سیموس به سویش دراز کرد ، پذیرفت و جرعه ای بزرگ نوشید.
سیموس با تعجب متوجه شد راث عادت اتل را گرفته است که وقتی عصبانی بود ، بعد از اتمام هرجمله زبانش را روی لبانش می کشید.
آیا حقیقت داره که آدم همیشه با همون فرد ازدواج می کنه ؟ از این اندیشه نزدیک بود خنده ای عصبی کند
راث بسردی گفت :
ــ خوب ،جدی صحبت کنیم .اونو دیدی؟
خستگی عظیم برسیموس غالب شد.خاطره ی صحنه ی آخر...
ــ بله دیدمش.
ــ خوب ؟
سیموس محتاطانه کلماتش را برگزید.
ــ تو حق داشتی . اون نمی خواست همه دنیا بفهمن بیست ساله مستمری خوراک می گیره .دیگه کاری به کارم نداره .
راث با چهره ای متغیر گیلاس شرابش را پایین گذاشت
ــ نمی تونم اینو باور کنم . چطوری تونستی راضیش کنی؟
خنده ی تحقیر آمیز و نیشدار اتل درمقابل تهدیدها و التماس های او ،جوشش خشم اولیه ای که بر او غالب شد، نگاه وحشت زده ی همسرسابقش ...آخرین تهدیدی که اتل برزبان آورده بود....اوه ،خدایا ....
ــ از فردا وقتی اتل برای خرید لباس های گرون قیمت به مزون نیو کرنی میره و با حرص و ولع توی رستوران های لوکس غذا می خوره ، این تو نیستی که پولش رو می دی .
خنده ی فاتحانه ی راث زمانی که کلمات او در ذهنش نفوذ می کرد ، پرده ی گوش هایش را سوراخ کرد .
سیموس گیلاس شرابش را زمین گذاشت و به آرامی از همسرش پرسید :
ــ چی باعث شد اینو بگی ؟
***شنبه صبح بارش برف متوقف شده و خیابانها کم و بیش قابل عبور شده بود .نیو تمام لباسها ی اتل را به بوتیک
برد .
بتی شتاب زده برای کمک به سوی او رفت :
ــ نگین که هیچ کدوم رو دوست نداشته ؟
نیو گفت:
ــ ازکجا بدونم ؟ کوچکترین اثری از حضورش توی آپارتمانش نبود راستش رو بگم بتی وقتی فکر می کنم که چقدر عجله کردیم از ته دل می گم بره به درک .
روزی شلوغ بود . آنان در تایمز یک آگهی داده بودند که پیراهن های طرحدار و بارانی ها را نشان می داد و باز تابش پر شور بود چشمان نیو از مشاهده ی فروشنده هایش که ارقام فروش را ثبت می کردند ،برق می زد یک بار دیگر در دل از سالوا تشکر کرد که شش سال پیش او را راهنمایی کرده بود .
ساعت دو ، اوژنیا مانکنی قدیمی از نژاد سیاه که دستیار نیو شده بود ، به او یادآوری کرد که ناهار نخورده است و او به نیو پیشنهاد کرد:
ــ توی یخچال ماست دارم .
نیو که همان لحظه از کمک به یک ازمشتری های خصوصی اش در انتحاب پیراهنی چهار هزار دلاری برای مادر عروس فارغ شده بود لبخندی کوتاه زد:
ــ می دونی که از ماست متنفرم ممکنه بگی یه ساندویچ تن با سبزی و یه کوکای رژیمی برام بیارن ؟
و دو دقیقه بعد که سفارش به دفترش رسید، متوجه شد که چیزی نمانده بود تا از گرسنگی بمیرد.
نیو به پادویی که برای آوردن غذا آمده بود گفت :
ــ این بهترین ساندویچ تن و سبزی نیویورکه ، دنی .
لبخندی اجباری چهره ی پریده رنگ دنی را چال انداخت :
ــ هر چی شما بگین ، دوشیزه کرنی .
نیو در حالی که بسرعت ناهارش را می خورد ، شماره تلفن اتل را گرفت . باز هم اتل جواب نداد . در طی بعدازظهر منشی چندین بارکوشید با اوتماس بگیرد و در پایان روز نیو به بتی گفت:
ــ من بازم همه ی اینا رو می برم خونه . نمی خوام یکشنبه م رو با اومدن به بوتیک خراب کنم ، چون اتل یهو تصمیم می گیره سوار هواپیما بشه وتمام چیزهاش رو ده دقیقه ای می خواد .
بتی با لحنی تمسخر آمیز گفت:
ــ تا اونجایی که من اونو می شناسم ،اگه به هواپیما نرسه ، هواپیما رو مجبور می کنه بیاد سالن انتظار مسافرها دنبالش.
هر دو زدند زیر خنده ، و بتی به آرامی ادامه داد:
ــ اون پیش احساس های عجیبی رو که بعضی وقت ها به تو دست میده ،یادت میاد، نیو؟ قسم می خورم اونا مسریه. اتل هر قدر هم اعصاب خرد کن باشه . هیچ وقت این طور رفتار نمی کنه .
***
شنبه شب ،نیو و مایلز برای شنیدن موسیقی «پاواروتی » به تئاتر « مت » رفتند .
وقتی پیشخدمت جینجرمن صورت غذای شام بعد از تئاتر را می آورد ، مایلز گله کرد:
ــ تو باید با کسی غیر از من بیرون بری .
نیو نگاهی به او انداخت :
ــ گوش کن ،مایلز ، من از فرصتهایم برای بیرون رفتن استفاده می کنم . می دونی ،هر وقت یه آدم مهم توی زندگیم پیدا بشه ،فوری می فهمم ،دقیقاً همان طور که تو و مامان فهمیدین .حالا ،تو باید برام میگو سفارش بدی .
***
مایلز معمولاً زود به مراسم عشاء ربانی یکشنبه ها می رفت . نیو دوست داشت دیر از خواب بلند شود و به مراسم اصلی عشاء ربانی در کلیسای جامع برود . وقتی نیو بلند شد ،از مشاهده ی مایلز با روبدوشامبر در آشپزخانه تعجب کرد . پرسید :
ــ دین و ایمان را کنار گذاشتی ؟
مایلز کوشید لحنی گستاخانه به خود بگیرد .
ــ نه دلم می خواست امروز با تو برم .
نیو گفت :
ــ این تمایل ناگهانی ربطی به آزادی نیکی سپتی داره ؟
و آهی کشید و ادامه داد :
ــ زحمت جواب دادن را به خودت نده .
بعد از مراسم آن دو تصمیم گرفتند در کافه ی «آرتیستز » چاشت بخورند و سپس به تماشای فیلمی در سینمای محله رفتند .به خانه که بازگشتند ،نیو دوباره شماره اتل را گرفت ،صبر کرد تا تلفن چندین بار زنگ زد سپس شانه هایش را بالا انداخت و شروع کرد به مسابقه ی همیشگی با مایلز که کی زودتر جدول کلمات متقاطع را حل می کند .
بعد از اخبار ساعت یازده شب ،نیو در حالی که روی صندلی مایلز خم می شد تا بر فرق سر او بوسه بزند ،آهی کشید و گفت :
ــ روز خوبی بود .
و از حالت چهره ی مایلز متعجب شد که می گفت :
ــ چیزی نگو .
مایلز لبانش را به هم فشرد .او می دانست که نیو حق دارد .نزدیک بود بگوید:
ــ حتی اگه فردا هوا خوب بود ،ترجیح میدم تنهایی برای دویدن نری .
***
یک نفر صدای زنگ مصرانه ی تلفن را در آپارتمان اتل لامبستون شنید .
داگلاس براون خواهر زاده بیست و هشت ساله ی اتل ،از جمعه بعد از ظهر به خانه او آمده بود .او با تردید این خطر را کرده بود .اما همواره می توانست ثابت کند او را از آپارتمانی که غیر قانونی مستأجری دیگر اجاره کرده بود ،بیرون انداختند .
او می توانست توضیح بدهد :
ــ من فقط احتیاج به جایی برای موندن دارم تا یه آپارتمان پیدا کنم .
به خودش گفت بهتر است به تلفنها پاسخ ندهد . تماس های مکرر خشمگینش می کرد اما ترجیح می داد حضورش پنهان بماند . اتل پاسخ دادن به تلفن را برای او قدغن کرده بود او به داگلاس گفته بود :
ــ لازم نیست بدونی چه کسی باهام تماس می گیره .
شاید این را به بقیه نیز می گفت .
داگلاس مطمئن بود جمعه شب تصمیم عاقلانه ای گرفته بود که به زنگ در جواب نداده بود یادداشتی که از زیر در ورودی سرانده شده بود ، مربوط به لباس هایی بود که اتل سفارش داده بود .
داگلاس شکلکی در آورد . بی شک خریدی بود که اتل او را به دنبال آن می فرستاد .
***یکشنبه صبح ، دنی آدلر بی صبرانه در کوران تند باد منتظر بود درست رأس ساعت یازده دید که شورلتی سیاه رنگ نزدیک می شود با گامهای بلند ازپناهگاه متزلزل « برایانت پارک » بیرون آمد و در خیابان پیش رفت .اتومبیل ایستاد او در طرف مسافر را گشود و به داخل سر خورد در حالی که بسرعت در را می بست ،اتومبیل شروع به حرکت کرد.
از آتیکا تا به حال موهای چارلی بزرگ جو گندمی و خودش چاق شده بود . فرمان در چین های شکمش
فرو می رفت . دنی سلام کرد بی انکه منتظر جواب شود.
چارلی بزرگ سرش را تکان داد.
اتومبیل بسرعت وارد بزرگراه «هنری هودسون» شد و از پل جورج واشنگتن عبور کرد . دنی متوجه شد که در نیویورک برف فوراً تبدیل به گل و لای سیاهرنگ می شود ، هنوز درکناره های جاده سفید است با تمسخر اندیشید :نیو جرسی ،گاردن استیت .
بمحض عبور از خروجی سه ،چشم اندازی وسیع برای کسانی که دنی دوست داشت خاطرنشان کند که هیچ کاری جز تماشای نیویورک از آن سوی ساحل هودسون ندارند ،وجود داشت . وقتی دنی دید چارلی
در محوطه ی خلوت پارکینگ پارک کرد ،متعجب نشد . آنان در آنجا کارهایی دیگر هم تکمیل کرده بودند .
چارلی موتور را خاموش کرد . دستش را پشت صندلی برد و در اثر کوششی که کرد ،غرید او یک پاکت کاغذی حاوی دو قوطی آبجو در آورد و آنرا بین خودشان پرت کرد .
ــ مارک مورد علاقه ت.
دنی احساس کرد سرشار از قدر شناسی می شود :
ــ ممنون که یادت مونده ، چارلی .
سپس از جیب بغل کتش یک پاکت بیرون آورد و گفت :
ــ ده هزارتا وقتی کارو تموم کردی ، همین قدر دیگه می گیری .
دنی پاکت را قبول کرد و از لمس آن لذتی شهوانی برد:
ــ طرف کیه ؟
ــ دو بار در هفته براش ناهار می بری اون توی «شواب هاوس» اون خونه گندهه توی خیابون هفتاد و چهارم ، بین« وست اند» و «ریورساید درایو» زندگی می کنه . معمولاً دو بار در هفته مسیر خونه تا سر کارشو پیاده میره . کیفش رو بگیر و خلاصش کن . پولهاشو بردار و کیف رو آب کن ، تا خیال کنن یه معتاد اونو کشته . اگه نتونستی توی پارک گیرش بندازی ، محله ی لباس فروش ها جای خوبیه .اون هر دوشنبه بعدازظهر میره اونجا .خیابونا لب به لب پر آدمه. شلوغ پلوغه. کامیونا دوبله وامیستن . اونو در حال عبور هل بده و بندازش جلوی یه کامیون . عجله نکن .باید شبیه یه تصادف یا یه حمله برای دزدی به نظر بیاد . با لباس کهنه یا گداییت اونو تعقیب کن.
صدای چارلی بزرگ زمخت و از بیخ گلو بود. انگار چربی های دور گرنش تارهای صوتی ا ش را خفه می کرد.
برای چارلی این صحبتی طولانی بود .او جرعه ی بزرگ دیگر آبجو نوشید .
دنی کم کم داشت احساس ناراحتی می کرد:
ــ کیه ؟
ــ نیو کرنی .
دنی پاکت را به سوی چارلی عقب راند. گویی محتوی بمبی ساعتی است .
ــ دختر رئیس پلیس ؟ دیونه ای ؟
ــ دختر رئیس پلیس سابق .
دنی احساس کرد پیشانی اش خیس عرق شد .
ــکرنی شونزده سال سر پست بود حتی یه پلیس هم توی شهر نیست که حاضر نباشه زندگیش رو واسه خاطر اون به خطر نندازه وقتی زنش مرد اونا حتی از آدمی که یه دونه سیب دزدیده بود بازجویی کردن
غیرممکنه .
قیافه ی چارلی بزرگ به گونه ای نامحسوس تغییر کرد .اما صدایش همان حالت از بیخ گلو و یکنواخت را حفظ کرد:
ــ دنی من بهت گفتم هیچ وقت چیزی رو فراموش نمی کنم اون شبایی رو که توی «آتیکا» لاف می زدی چه خلافایی کردی،یادت میاد . فقط کافیه یه تلفن ناشناس به پلیس بزنم و تو دیگه هیچ وقت فرصت نمی کنی اون ساندویچ های رقت بارت رو تحویل بدی . مجبورم نکن خبر چینی کنم دنی .
دنی اندیشید ،به یاد آورد و بر دهان لق خود لعنت فرستاد . او دوباره پاکت را به دست گرفت و نیوکرنی را درنظر آورد .
نزدیک به یک سال بود که او غذای نیو را در بوتیکش تحویل می داد. اوایل منشی پاکت را می گرفت . اماحالا او یکراست به قسمت عقب فروشگاه به دفتر خصوصی نیو می رفت .
حتی اگر نیو پای تلفن بود لبخندی به او می زد،لبخندی واقعی نه مانند اکثر مشتری هایش که سر خود را با حالتی سرد و حقارت آمیز تکانی می دادند .نیو همیشه به او می گفت که" همه چیز عالی ست" و نیو بسیار زیبا بود.
دنی با بالا انداختن شانه کوشید احساس تأسف را از خود دور کند. او حق انتخاب نداشت چارلی او را به پلیس لو نمی داد و هر دو این را می دانستند. اینکه او از قرارداد باخبر بود اوضاع را خیلی خطرناک می کرد .نپذیرفتن به این معنا بود که او هرگز از پل جورج واشنگتن عبور نمی کرد.
دنی پول را در جیب گذاشت.
چارلی گفت :
ــ این بهتر شد ساعت کارت توی مغازه چیه ؟
ــ از نه صبح تا شش بعداظهر دوشنبه ها تعطیله .
ــ اون بین ساعت هفت و نیم تا هشت میره سرکار . شروع کن به پرسه زدن اطراف خونه ش بوتیک ساعت شش و نیم می بنده. یادت باشه عجله نکنی نباید خیال کنن یه قتل از پیش برنامه ریزی شده بوده .
چارلی بزرگ موتور را روشن کرد ،تا به نیویرک برگردد ،و در سکوت همیشگی اش که تنها خرخر نفس هایش آنرا می شکست ،فرو رفت. کنجکاوی غیر قابل مقاومتی دنی را می آزرد بالاخره وقتی چارلی از
حومه ی «وست ساید» بیرون می رفت و از خیابان پنجاه و هفتم می گذشت ،او پرسید :
ــ چارلی ، می دونی کی دستور کشتن اونو داده ؟ به نظر نمیاد نیوکرنی از اون آدمایی با شه که کسی رو اذیت کنه. سپتی آزاد شده میگن حافظه ی خوبی داره .
او برق نگاه تیره ای را که چارلی بزرگ به او انداخت احساس کرد. صدای از ته گلو او ناگهان سرد و واضح شد و کلمات صاعقه وار فرود آمد:
ــ بی احتیاط شدی ، دنی . من نمی دونم کی جون اونو می خواد . نه کسی که با من قرارداد بسته
اینو می دونه ، نه کسی که با اون قرارداد بسته . این طوری می چرخه و سوال هم نمی کنن. تو فقط
یه بد ترکیب بیچاره ای ،دنی ،بعضی چیزها به تو ربطی نداره حالا برو .
وناگهان اتومبیل را در کنار کوچه ی هشتم و خیابان پنجاه و هفتم متوقف کرد .
دنی با حرکتی متزلزل در را گشود و گفت:
ــ چارلی منو ببخش فقط ...
لحظه ای بعد دنی عقب شورلت چارلی را نگا ه کرد که در خیابان پنجاه و هفتم ناپدید می شد او به سمت «کلمبوس سیرکل»رفت و از فروشنده ای دوره گرد یک هات داگ و کوکا خرید وقتی ساندویچش تما م شد دهانش را با پشت دستش پاک کرد احساس می کرد . آرام تر شده انگشتانش پاکت پر حجمی را که در جیب کتش بود ، نوازش می کرد .با خود زمزمه کرد:
"منم باید شروع کنم به کسب معاش " و از برادوی به سمت خیابان هفتاد و چهار «وست اند » بالا رفت .
وقتی مقابل« شواب هاوس» رسید ، بی قیدانه در اطراف پرسه زد و متوجه ورودی مشرف به« ریورساید درایو» ساختمان شد . هیچ شانسی وجود نداشت که نیو از آنجا بگذرد ورودی مشرف به خیابان «وست اند» خیلی راحت تر بود.
او رضایتمندانه از خیابان گذشت و به ساختمان روبرو تکیه داد ونتیجه گرفت:
"بهترین جا برای زیر نظر گرفتن ."
درنزیک به او باز شد و عده ای از ساکنان بیرون آمدند دنی ترجیح داد آنان متوجه او نشوند و بی قیدانه دور شد و نتیجه گرفت با لباس مستان و در محیطی دور از انظار در انتظار نیو کرنی خواهد ماند
ساعت دو و نیم در حالی که به سمت شرق شهر می رفت ،ازمقابل صفی از آدمها که جلوی گیشه ی سینما منتظر بودند . عبور کرد چشمان تنگش از تعجب گشاد شد. نیو کرنی در صف در کنار مردی با موهای سفید که دنی قیافه اش را شناخت ایستاده بود . پدرش .دنی با سری که در شانه هایش فرو رفته بود ،قدمهایش را تند کرد اندیشید:
حتی دنبالش هم نرفتم .این راحت ترین کار ممکن بود.
« فصل 4 »دوشنبه صبح نیو با دستانی که دوباره پر از لباسهای اتل بود ،در سرسرا ایستاده بود
که تسه -تسه ،هنرپیشه ی بیست وسه ساله شتابان از آسانسور بیرون امد .موهای بلوند حلقه حلقه اش مثل موهای «فیلیس دیلر» در آغاز کارش آرایش شده بود. به پشت چشم هایش سایه ی بنفش مالیده بود و لبان کوچک و زیبایش به لبان عروسک باربی می مانست.
تسه -تسه با نام مری مارگریت مک براید متولد شده و همیشه در نمایش های اوان گارد برادوی که اکثرشان بیش از یک هفته طول نمی کشید ،حضور داشت.
نیو چندین بار برای تماشای او رفته بود. با تعجب مشاهده کرده بود که تسه -تسه براستی هنرپیشه ای خوب است. تسه -تسه می توانست یک شانه ا ش را تکان دهد ، لب پایینش را قهر آلود جلو دهد ، رفتارش را عوض کند و آدمی کاملا متفاوت شود . گوش هایی فوق العاده برای گرفتن لهجه ها داشت و می توانست از صدای زیر «باترفلای مک کویین» به صدای خشن و آهسته ی «لون باکال» تغییر لحن دهد. او در آپارتمانی کوچک در «شواب هاوس» با یک هنرپیشه ی بالقوه ی دیگر شریک بود و مقرری ناچیزی را که علی رغم میلش والدینش با انجام کارهای موقت برایش می فرستادند ، افزایش می داد او نپذیرفته بود پیشخدمت شود وسگها را به گردش ببرد و ترجیح می داد کارهای خانه را انجام دهد او برای نیو توضیح داده بود:
ــ پنجاه دلار برای چهار ساعت بدون اینکه مجبور باشی با کسی پرسه بزنی که مدفوع سگ ها را
جمع می کنه .
نیو سفارش تسه -تسه را به اتل لامبستون کرده بود و می دانست که دختر جوان چندین بار در ماه خانه ی اتل را نظافت می کند. بنابراین همچون فرستاده ای از آسمان از او استقبال کرد و در خلال مدتی که تاکسی در راه بود،مشکلش را با او درمیان گذاشت.
تسه -تسه نفس زنان گفت:
ــ قراره فردا برم اونجا ، راستش ،نیو ، اونجا برای اینکه دوباره هوس گردوندن سگها رو بهم بده ،کافیه .
من تا جایی که می تونم اونجا رو تمیز می کنم و هردفعه همون طور بهم ریخته س .
نیو با قیافه ای متفکر گفت:
ــ می دونم گوش کن اگه اتل امروز دنبال لباس هاش نیومد ، فردا صبح با تاکسی تو رو می برم اونجا تا اینا رو بذاریم توی کمدش گمون کنم کلید داری .
ــ او شش ماه پیش یکی بهم داد. خبرم کن خداحافظ .
تسه -تسه بوسه ای برای نیو فرستاد و دوان دوان وارد خیابان شد. در حالیکه با گوشوراه های طلایی و آرایش عجیب و کت پشمی بنفش و جوراب شلورای قرمز و کفشهای ورزشی زرد رنگش می درخشید.
در بوتیک بتی به نیو کمک کرد تا دوباره لباس های اتل را روی جالباسی لباس های امانی در کارگاه روتوش آویزان کند . او درحالیکه پیشانیش از نگرانی چین خورده بود به آرامی گفت:
ــ این دیگه از سهل انگاری های عادی اتل فرا تره. گمون نمی کنین ممکنه تصادف کرده باشه ؟ شاید ما باید مفقود شدنش رو اطلاع بدیم ؟
نیو جعبه های متعلقات لباس های اتل را کنار ردیف لباسها چید و گفت:
ــ می تونم از مایلز بخوام گزارش تصادفات رو بررسی کنه اما هنوز خیلی زوده که به مفقود شدنش اشاره کنیم.
بتی لبخندی زد :
ــ شاید اون بالاخره یه دوست پسر پیدا کرده و به یه تعطیلات عاشقانه رفته .
نیو از میان در باز نگاهی به سالن کوچک انداخت اولین مشتری اش رسیده بود و فروشنده ی جدید لباس هایی را به او نشان می داد که ابداً بهش نمی آمد.
نیو لبانش را گزید .او شخصیت عصبی ریناتا را به ارث برده بود و می دانست که باید خودش را کنترل کند:
ــ گفت از صمیم قلب اینو برای اتل آرزو می کنم .
سپس با لبخندی خوش برخوردانه به مشتری و فروشنده نزدیک شد و گفت:
ــ ماریان تو باید لباس موسیلینی سبز رنگ دلارزا رو به خانم نشون بدی .
در طول روز بوتیک خالی نشد .منشی چندین بار شماره ی اتل را گرفت .وقتی یک بار دیگر به نیو اشاره کرد که او جواب نمی دهد،نیو برای لحظه ای گذرا اندیشید که اگر اتل بالاخره با مرد زندگیش برخورد کرده باشد هیچ کس به اندازه شوهر سابقش که بیست و دو سال است هر ماه برای او مقرری
خوراک می فرستد ،خوشحال نخواهد شد.
دوشنبه روز تعطیلی دنی آدلر بود او پیش بینی کرده بود آن روز را صرف تعقیب نیوکرنی کند . اما یکشنبه شب از باجه ی تلفنی که در راهروی ساختمان محل سکونتش بود به یک تلفن جواب داد صاحب اغذیه فروشی بود که می خواست خبردهد فردا به او احتیاج دارد . صندوقدار اخراج شده بود:
ــ من دفاترحسابداری رو بررسی کردم اون کثافت از صندوق کش می رفته امیدم به توئه.
دین درسکوت ناسزا گفته بود اما نپذیرفتن احمقانه بود . بتندی گفته بود:
ــ میام .
در حین گذاشتن گوشی نیوکرنی را در ذهن آورده بود و به یاد لبخند ی افتاده بودکه نیو دیروز هنگام تحویل ناهار به او زده بود ،و هاله ای که گیسوان سیاهش اطراف صورتش ایجاد می کرد و برجستگی سینه هایش در زیر پولیور شیکش . چارلی بزرگ به او گفته بود که نیو هر دوشنبه بعدازظهر به خابان هفتم می رود . معنی اش این بود که فایده ای نداشت پس از پایان ساعت کارش سعی کند او را گیر بیندازد. شاید این طوری بهتر بود برای دوشنبه شب با پیشخدمت بار روبرویی قرار ملاقات داشت و دلش نمی خواست آن را به هم بزند.
وقتی در راهروی سرد و نمناک که بوی بد ادار می داد ،جلو می رفت تا به اتاقش برود به یاد ترانه ای کودکانه افتاده و با خود گفته بود :
تو دیگه یکی از بچه ها ی روز دوشنبه نخواهی بود ، کرنی .
کودک روز دوشنبه چهره ای با نمک داشت ،اما پس از چند هفته ماندن درقبرستان دیگر زیبا نبود.
***نیو معمولاً دوشنبه ها بعدازظهر را درخیابان هفتم سپری می کرد .او جوش و خروش باور نکردنی محله ی لباس فروش ها پیاده روهای شلوغ ، کامیون هایی که در خیابان باریک دوبله می ایستادند تا جنس تحویل دهند پادوهایی که با چابکی جا لباسی ها را از میان راه بندان به جلو می راندند ،و این حس را که همه عجله داشتند و زمانی برای هدر دادن وجود نداشت ،دوست داشت.
او هنوز هشت سالش نشده بود که برای اولین بار همراه ریناتا به آنجا رفته بود ریناتا به اعتراضات
سرگرم کننده ی مایلز توجهی نکرده و در بوتیکی در خیابان هفتاد و دوم ،که فقط دو بلوک تا خانه شان فاصله داشت ،به صورت پاره وقت کار گرفته بود .کمی بعد صاحب مغاره که خیلی پیر شده بود ،زحمت خرید لباس برای بوتیک را به او محول کرده بود. نیو هنوز ریناتا را به یاد می آورد که وقتی یک خیاط سمج می کوشید او را متقاعد به خرید لباس به جای لباس دیگر کند سرش رابه علامت نفی تکان می داد .ریناتا می گفت:
ــ زنی که این لباسو بپوشه وقتی می شینه بالا تنه ی لباس توی کمرش چین می خوره .
و بمحض اینکه چیزی چشمش را می گرفت لهجه ی ایتالیایی اش ظاهر می شد :
ــ زن باید لباس رو بپوشه خودشو توی آینه نگاه کنه و مطمئن بشه که لباسش پارگی نداره و جاییش نشکافته و بعدش فراموش کنه که چیزی پوشیده لباس باید مثل پوست تن آدم باشه .
اما ریتانا نسبت به طراحان جدید نگرش درست داشت . نیو سنجاق سینه ای را که یکی از آنان به ریناتا هدیه داده بود نگه داشته بود ریناتا اولین کسی بود که مجموعه لباس های آن طراح را فروخته بود« جاکوب گلد» از صمیم قلب به نیو یادآوری می کرد .
" مادرت بود که منو راه انداخت .زنی دلربا که مد رو می شناخت مثل تو ."
این زیباترین تعریف بود و حالا نیو در حالی که کوچه پس کوچه های سی تا چهل غربی را با شروع از خیابان هفتم طی می کرد متوجه شد، به گونه ای مبهم افسرده است .اندوهی دردناک و عمیق برقلبش
سنگینی می کرد او خود را سرزنش کرد :
با این رفتار،می شم یکی ازاین ایرلند ی های خرافاتی که در اولین مشکلی که پیش میاد
یه« نشونه»پیدا می کنن.
نیو به سراغ آرتلس ، تولیدکننده ی پوشاک اسپرت رفت و کت های اسپرت نخی و برموداهای همرنگ سفارش داد.
او زمزمه کرد:
" من رنگهای ملایم رو دوست دارم اما باید به اونا جلوه داد"
ــ ما این شومیزها رو پیشنهاد می کنیم .
کارمند آنجا در حالی که دفترچه ی سفارش ها را در دست داشت ردیفی از شومیزهای نایلونی در رنگهای روشن را به او نشان داد که دگمه ها ی سفید داشتند.
ــ هوم... بیشتر به درد محصل ها می خوره تا اونا رو زیر سارافون بپوشن .
نیو نمایشگاه را گشت ومقابل تی شرتی ابریشمی در چند رنگ ایستاد:
"این اونیه که دنبالش می گشتم"
او تعداد زیادی از آنها را با طرحهای رنگی متفاوت برداشت و کنار کت و شلوارها قرار داد.
"این یکی با هلویی رنگ ،اون یکی با بنفش کمرنگ حالا چیزای خوبی داریم."
نزد ویکتور کاستا ، او پیراهن هایی رومانتیک از جنس ابریشم با یقه های قایقی انتخاب کرد، که با لطافت روی چوب رختی ها در اهتزاز بود .دوباره خاطره ی ریناتا به ذهنش آمد .ریناتا درلباسی از مخمل مشکی کار ویکتورکاستا. آماده ی رفتن به میهمانی اولین روز سال نو به همراه مایلز بود .او هدیه ی کریسمسش را بگردن آویخته بود .گردنبندی مرواید با خوشه ای از الماسهای ریز . نیو به او گفته بود
ــ" تو مثل یه پرنسسی مامان ."
آن لحظه در ذهنش حک شده بود .او چقدر به پدر و مادرش افتخار می کرد. مایلز شق و رق و شیک با موهایی که زود سپید شده بود. ریناتا بسیار لاغر با گیسوان سیاه پر کلاغی شینیون شده.
اول ژانویه سال بعد، تعداد اندکی به خانه ی آنان امده بودند. پدر« دوین استانتون » که اکنون اسقف بود و عمو سالوا که در آن زمان می کوشید در مارک های معروف مطرح شود .«هرب شوارتز» معاون مایلز و همسرش .ریناتا هفت هفته قبلش مرده بود..........
نیو متوجه شد که کارمند «ویکتور کاستا» بی صبرانه منتظر اوست عذر خواهی کرد:
ــ تو هپروت بودم و الان وقتش نیست مگه نه؟
اوسفارشش راداد ،بسرعت نزد سه تولید کننده ی دیگری که نامشان را در فهرستش نوشته بود،رفت و با فرارسیدن شب، به ملاقات همیشگی اش با عمو سالوا رفت.
نمایشگاه های «آنتونی دلاسالوا »اکنون در تمام محله ی لباس فروشی ها گسترده شده بود . طرحهای اسپورتش در کوچه ی سی وهفت غربی بود . ملحقات در خیابان سی و پنجم ،دفاتر فروش در خیابان ششم. اما نیو می دانست که او را در دفتر اصلی اش در خیابان سی و شش غربی پیدا خواهد کرد. او از آنجا با دو اتاق خیلی کوچک شروع کرده بود و امروز سه طبقه ی باشکوه و مرتب را اشغال می کرد. آنتونی دلا سالوا که با نام «سالوادور اسپوزیتو» متولد شده بود و بومی «برونکس» بود ،طراح لباس بود . با همان شهرت بیل بلس ، کلوین کلین و اسکار دو لارینتا.
نیو در حال عبور از خیابان سی و هفتم علی رغم نارضایتی وافرش با گوردون استیوبر رو در رو شد. اوبا دقتی زیاد لباس پوشیده بود. کت کشمیر شتری رنگ. پولیور ژاکارد بلوطی و کرم در زیر آن شلوار قهوه ای تیره وکفش مارک گوچی . گوردون با آن موهای حلقه حلقه ی بلوطی صورت لاغر با خطوط منظم و اندام باریک
و چهار شانه اش می توانست مانکنی موفق شود . در عوض در چهل سالگی تاجر خبره ای بود که استعدادی خاص در کشف طراحان جوان و گمنام و بهره کشی از آنان داشت تا وقتی که آنان بتوانند خود را مجاز به ترک او بدانند .
به لطف این مبتکران جوان ،مجموعه ی پیراهن ها و کت و شلوارهای زنانه ی او جالب و تحریک کننده بود.
او به حد کافی پول به دست می آورد، که احتیاجی به کلاه گذاشتن سر کارگرهای غیر قانونی نداشته باشد. نیو درحالی که بسردی به او می نگریست اندیشید: و اگه همون طور که سل اشاره می کرد اون
با اداره ی مالیات مشکل داشته باشه ، حقشه !
آنان بدون بیان کلامی از کنار هم رد شدند،اما نیو احساس کرد خشم در تمام وجودش می جوشد او به یاد آورد که می گفتند آدم ها از خودشان تشعشعاتی صادر می کنند و اندیشید: ترجیح میدم ندونم چه فکری توی کله شه . و بسرعت بسوی دفتر سل رفت.
بمحض اینکه منشی سالوا او را دید .با دفترشخصی رئیس تماس گرفت لحظه ای بعد آنتونی دلا سالوا، عمو سل، در آستانه ی در ظاهر شد. همین طور که با شتاب به سمت نیو می رفت تا او را در آغوش بگیرد صورت گرد و لپ های سرخش از هم باز شد.
نیو با مشاهده ی لباس سل لبخندی زد او خودش بهترین تبلیغ برای مجموعه لباس های مردانه ی بهاره اش بود . نوع خاص لباس صحرایی اش چیزی بود بین لباس چتربازی و لباس مرد جنگلی . نیو در حین بغل گرفتن او بهش تبریک گفت:
ــ فوق العاده س ماه آینده در ایست هامپتون فقط اینه که به چشم میاد .
ــ قبلاً اومده عزیزم .حتی در «آیو وا سیتی» موفقیت بزرگی به دست آورده. یه کم می ترسم . بیا راجع به چیزهای دیگه حرف بزنیم .
سالوا در مسیر بازگشت به دفترش می ایستاد تا با خریداران شهرستانی احوال پرسی کند :
ــ به چیزی احتیاج ندارین ؟سوزان خوب بهتون می رسه ؟ عالیه . سوزان مجوعه ی «مو منت دو نونچلیس» رو بهشون نشون بده .اون خواهد درخشید . بهتون اطمینان میدم .
وقتی از سالن نمایش عبور می کردند، نیو پرسید:
ــ عمو سل ، می خوای بری به اونا برسی؟
ــ ابداً .اونا دو ساعت وقت سوزان رو هدر میدن و آخر سر هم سه چهار تا از ارزون ترین دو پیس ها رو می خرن.
او با آهی از سر آرامش در دفتر خصوصی اش را بست:
ــ از صبح تا حالا رو پا هستیم این آدمها از کجا پول در میارن ؟من دوباره قیمت هام رو بالا بردم .قیمت ها خیلی بالان و تازه اونا برای سفارش سر و دست می شکنن .
اوخوشحال به نظر می رسید. صورت گردش در این سالهای اخیر پف کرده و چشمانش زیر سنگینی پلک ها چین خورده بود تا حدی که تقریبا دیده نمی شد . او و مایلز و اسقف هر سه در محله ی برونکس بزرگ شده بودند. با هم بیسبال بازی کرده و در دبیرستان کریستوفر کلمبوس تحصیل کرده بودند .با تردید می شد باور کرد که سالوا هم شصت و هشت سال دارد.
مجموعه ای ساعت روی میز سالورا بود :
ــمی تونی تصورش رو بکنی ؟ اخیراً از ما خواستن داخل مدل کوچیک شده ی مرسدس رو برای بچه های سه ساله طراحی کنیم .من وقتی سه سالم بود یه کامیون قرمز دست دوم داشتم که دائم یه چرخش در می رفت. هر بار پدرم کتکم میزد که چرا از اسباب بازی هام مراقبت نمی کنم .
نیو احساس کرد خلقش باز می شود :
ــ عمو سال هرچی بخوای می دم که بذاری حرفاتو ضبط کنم می تونم با حق السکوت گرفتن ازت پولدار بشم". ــ تو خیلی خوبی بشین و یه قهوه بخور تازه دمه .
ــ می دونم خیلی گرفتاری عمو سال فقط پنج دقیقه .
نیو دگمه های کتش را باز کرد.
ــ ممکنه این داستان «عمو» رو کنار بزاری . اِنقدر پیر شدم که احتیاج به احترام ندارم .سالوا با نگاهی منتقدانه به او نگریست:
ــ مثل همیشه خیلی خوشگلی کار و بار چطوره ؟
ــ عالی !
ــ مایلز چی می کنه ؟ شنیدم که نیکی سپتی جمعه آزاد شده گمونم این مایلز رو خیلی وحشت زده کرده.
ــ جمعه نگران بود . اما در طول هفته آروم شد. امروز رو نمی دونم .
ــ توی این هفته منو واسه شام دعوت کن یه ماهه اونو ندیدم .
ــ باشه .
نیو به سالوا نگریست که در فنجان هایی که در سینی روی میز کناری قرار داشت ،قهوه می ریخت او نگاهی به اطرافش انداخت :
ــ عاشق این اتاقم .
دیوار کوب پشت میز کپی طرح «بارییر دو پاسیفیک» بود طرحی که باعث معروفیت سالوا شده بود.
سالوا اغلب برای او تعریف می کرد که آن مجموعه را از کجا الهام گرفته است:
ــ گوش کن نیو من مشغول دیدن آکواریوم شیکاگو بودم . سال 1972 بود اون سال مد واقعاًًً فاجعه بود همه از مینی ژوب خسته شده بودن هیچ کس جرأت نداشت چیز تازه ای ابداع کنه .طراح های درجه یک کت و شلوارهایی که برشی مثل کت و شلوارهای مردونه داشت . برمودا و کت و دامن های تنگ بدون آستر رو به نمایش می ذاشتن ،رنگ های کمرنگ رنگ های تیره چیزهای چین داری که به درد محصل ها می خورد. چیزی وجود نداشت که زنی دلش بخواد بگه می خواد اون شکلی باشه من در اکواریوم گردش می کردم و رفتم اون طبقه ای که بارییر دو پاسیفیک رو به نمایش گذاشته بودن نیو احساس می کردی زیر آب راه میری .ازکف تا سقف مخزن هایی بود، پر ازماهیهای عجیب و غریب ،گیاه ها ،مرجان ها وصدف ها و تصور می کردی که اون رنگها رو ،میکل آنژ کشیده ده ها و ده ها شکل و طرح که هرکدومش منحصر به فرد بودن، آبی نقره ای، مرجانها با رگه های سرخ . یه ماهی زرد رو یادم میاد که مثل خورشید صبحگاهی می درخشید و خطهای مشکی داشت و ظرافت حرکت ها ! فکر کردم ای کاش می تونستم اونو روی پارچه بیارم !بسرعت قلم به دست گرفتم فوری فهمیدم که فوق العاده س اون سال جایزه ی کاتی رو برنده شدم .اون تحولی توی مد ایجاد کرد .فروش باور نکردنی بود به علاوه ی جواز پخش و متعلقاتش و همه ی اینا واسه این بود که من اُنقدر زرنگ بودم که از طبیعت تقلید کنم.
او نگاه نیو را تعقیب کرد .
ــ اون نقاشی؟ شاهکاره ،نه ؟ نشاط انگیز، زیبا، لطیف، فریبنده ،حالا بازم بهترین چیز رو ابداع کردم .اما به کسی چیزی نگو .اونا هنوز به من نرسیدن .هفته ی آینده اجازه داری از نمایش مجموعه ی پاییزه ی من قبل از اینکه برای عموم به نمایش در بیاد دیدن کنی. دومین کار ناشی از نبوغ منه. فوق العاده س .
از زندگی عاطفی ت چه خبر؟
ــ هیچ خبری نیست.
ــ اون یارو که دو ماه پیش شام دعوتش کرده بودی ؟ دیوونه ی تو بود .
ــ همین که اسمش رو فراموش کردی ،خودش گویاست. اون همش داره در وال استریت ثروت جمع می کنه. تازه یه هواپیمای کوچیک شخصی و یه آپارتمان در ویل خریده .دیگه فکرشو نکن هیچ برام جالب نبود .من دائم برای مایلز تکرار می کنم وب ه تو هم میگم هر وقت مرد زندگیم پیدا بشه خودم می فهمم.
ــ خیلی منتظر نشو نیو . تو میون داستان عشق پریان بزرگ شدی. داستان پدر و مادرت .
سالوا با یک حرکت آخرین جرعه ی قهوه اش را نوشید.
ــ برای اکثریت طور دیگه ای پیش میاد.
نیو با این اندیشه که سالوا در حضور نزدیکانش بلاغت کلام را کنار می گذارد و لهجه ی ظریف ایتالیااش را از دست می دهد و زبان نا مفهموم زادگاهش را می گیرد برای لحظه ای دلش خواست بخندد.
سالوا دامه داد :
ــ اکثر ماها با هم آشنا می شیم و یه کم از همدیگه خوشمون میاد .بعداً یه کم کمتر . اما به ملاقات ها
ادامه می دیم و بتدریج یه اتفاقی میفته .جادویی وجودنداره .شاید فقط محبته. هرکسی خودشو با اون وفق میده .ما شاید اپرا رو دوست نداشته باشیم. اما به اپرا میریم .ما از دویدن یا ورزش کردن متنفریم. ولی شروع می کنیم به بازی تنیس یا پیاده روی . بعدش عشق مستحکم می شه . برای نود در صد مردم دنیا این طوریه نیو باورکن.
نیو به ارامی پرسید :
ــ برای تو هم همین طوری پیش اومده ؟
سالوا لبخندی گشاده زد .
ــ چهار بار . اِنقدر بی شرم نباش . من تمایلات خوش باورانه دارم.
نیو قهوه اش را تمام کرد و برخاست کاملاً قوت قلب گرفته بود .
ــ تصور کنم منم همین طور و تو اونو تحریک کردی سه شنبه برای شام خوبه ؟
ــ عالیه و فراموش نکن که من مثل مایلز رژیم ندارم و به ام نگو که اشتباه می کنم .
نیو پس ازبغل کردن سالوا از دفتر او بیرون آمد و بسرعت از نمایشگاه عبور کرد .در حالی که با نگاهی آزموده مدلهای به نمایش درآمده ی روی مانکن ها را بررسی می کرد .چیز خاصی نبود اما کارهای خوبی بود .به کارگیری ماهرانه ی رنگ ها و خطوط صاف و نوع آوری ، بدون ابتکار زیاد خوب فروش می رفت . او نمی دانست مجموعه ی پاییزه ی سالوا چیست و آیا به همان خوبی که خودش تأکید می کرد ، هست یا نه.
نیو بموقع به مزون برگشت تا درمورد ویترین جدید با دکوراتور صحبت کند . ساعت شش و نیم هنگامی که مغازه را بست دوباره مجبور شد وسایل اتل را به خانه ببرد باز هم اتل هیچ پیغامی نداده بود .هیچ پاسخی به تلفنهای مکرر نداده بود .اما دست کم نیو راه حلی پیش رو داشت فردا صبح او همراه تسه -تسه به آپارتمان اتل می رفت و همه را آنجا می گذاشت.
این دورنما بیتی دلخراش از شعر اوژن فیلد ،«پسر کوچولوی آبی » را به یادش آورد: اون اونا رو بوسید و اونجا ولشون کرد.
نیو در حین گرفتن روکش هایی که از دستش سر می خوردند ، به یاد آورد که پسر کوچولوی آبی هرگز دوباره اسباب بازی های زیبایش را پیدا نکرد.
صبح روز بعد ، رأس ساعت هشت و نیم تسه ـ تسه در راهروی ورودی به نیو ملحق شد . او موهای بافته اش را بالای گوش هایش حلقه کرده بود . یک شنل گشاد مخمل مشکی بی قیدانه روی شانه هایش افتاده بود و تا قوزک پایش پایین می آمد . زیر آن روپوش مشکی و پیشبند سفید پوشیده بود . او در حالی که جعبه ها را از دست نیو می گرفت ، گفت :
ــ تازه نقش یه پیشخدمت رو تو یه نمایش جدید گرفتم . فکر کردم می تونم تمرین کنم . اگه اتل اونجا باشه ، وقتی ببینه تغییر قیافه دادم ، از در پرتم می کنه بیرون .
لهجه ی سوئدی اش فوق العاده بود .
به زنگ های شدید در آپارتمان اتل جواب داده نشد . تسه ـ تسه در کیفش به دنبال کلید گشت . پس از گشودن در ، قدمی کنار رفت و اجازه داد نیو دنبال او برود . او با آهی از سر رضایت بسته ی لباس ها را روی کاناپه گذاشت ، صاف شد و زمزمه کرد :
ــ خدایا شکر .
سپس صدا در گلویش خفه شد .
مردی جوان و عضله ای در راهرویی که به اتاق و حمام منتهی می شد ، ایستاده بود . واضح بود که مشغول لباس پوشیدن است ، کراواتی در دستش بود . دگمه های بلوز سفید و تازه اطو شده اش کاملاً بسته نشده بود .چشمان سبز کمرنگش که در اثر نارضایتی جمع شده بود ، می توانست در چهره ای با حالتی متفاوت جذاب باشد . حلقه های موهایش که هنوز آشفته بود ،روی پیشانی اش ریخته بود . غافلگیری اولیه ی نیو جای خود را به این احساس داد که آن موهای آشفته ناشی از فر کردن است . نیو از پشت سرش شنید که تسه ـ تسه ناگهان نفسش را حبس کرد .
نیو پرسید:
ــ شما کی هستین ؟ و چرا به زنگ در جواب ندادین ؟
ــ گمون کنم این منم که باید اول سؤال کنم .
لحن کلام مرد نیشدار بود
... و هر وقت دلم بخواد زنگ در رو جواب می دم .
تسه ـ تسه شروع به صحبت کرد و گفت :
ــ شما خواهرزاده ی دوشیزه لامبستون هستین . عکستون رو دیدم .
تلفظش حداکثر لهجه ی سوئدی را داشت .
... شما داگلاس براون هستین .
ــ من می دونم کی هستم . ممکنه لطفاً شما بگین کی هستین ؟
لحن او همچنان نیشدار بود .
نیو احساس کرد دستخوش خشم می شود . گفت :
ــ من نیو کرنی هستم . اینم تسه ـ تسه س .اونه که کارهای خونه ی دوشیزه لامبستون رو انجام می ده . ممکنه بگین دوشیزه لامبستون کجاس ؟ اون گفته بود جمعه به این لباس ها احتیاج داره و از اون موقع من دائم دارم اینا رو می برم و میارم .
ــ پس اینطور ، شما نیو کرنی هستین .
لبخند مرد توهین آمیز شد :
... کفش شماره ی 3 با کت و شلوار کرم رنگ . کیف شماره ی 3 همراه با زینت آلات جعبه ی الف . شما برای همه ی مشتری هاتون این کارو می کنین ؟
چهره ی نیو درهم رفت :
ــ دوشیزه لامبستون مشتری بسیار خوبیه و زنی کاملاً گرفتار . منم خیلی گرفتارم . اون اینجا هست یا نه ؟
و اگه نیست ، کی قراره برگرده ؟
داگلاس براون شانه هایش را بالا انداخت . کمی از حالت تهاجمی اش کاسته شده بود :
ــ هیچ تصوری از جایی که خاله م هست ، ندارم . اون ازم خواسته بود جمعه بعدازظهر بیام اینجا دیدنش . قرار بود براش خرید کنم .
نیو بتندی پرسید :
ــ جمعه بعدازظهر ؟
ــ بله . من اومدم و اون اینجا نبود . کلید آپارتمان رو داشتم و اومدم تو . اون هنوز نیومده . رختخوابم رو روی کاناپه پهن کردم و موندم . من تازه جایی رو که از یه مستأجر دیگه اجاره کرده بودم ،از
دست دادم و « ایمکا » هم راست کار من نیست .
گستاخی زیادی در توضیحاتش بود . نیو اتاق را از نظر گذراند . یک لحاف و یک بالش بالا سر کاناپه ای که او لباس های اتل را روی آن گذاشته بود ، مرتب روی هم چیده شده بود . سابقاً هر بار که او به اینجا آمده بود ،به قدری مجله و پرونده روی کوسن ها بود که دیگر رویه ی کاناپه دیده نمی شد . بریده ی جراید روی میزی که به عنوان میز ناهارخوری از آن استفاده می شد ،پراکنده بود . چون آپارتمان پنجره های قدی مشرف به خیابان داشت ، پنجره ها را نرده زده بودند و حتی از آنها نیز به عنوان فایل موقت استفاده می شد . نیو به آشپزخانه در آن طرف اتاق نگاهی کرد . طبق معمول ، بی نظمی بر پیشخوان ها حکمفرمایی می کرد .
دیوارها الله بختکی پوشیده از عکس های قاب شده ی اتل بود ، عکس هایی که از روزنامه ها و مجلات بریده شده بود . اتل در حال دریافت جایزه ی مجله ی سال که توسط انجمن روزنامه نگاران و نویسندگان آمریکایی اهدا می شد و پاداش مقاله ی پر سرو صدایش در مورد مراکز کمکهای اجتماعی و آپارتمان های خالی بود ؛اتل
در کنار لیندون و لیدی برد جانسون .
اتل در سال 1964 به تبلیغات انتخاباتی او کمک کرده بود .اتل روی گذرگاه« والدورف » در کنار شهردار در مراسم گرامیداشتی که دفتر روزنامه ی زنان معاصر برگزار کرده بود .
اندیشه ای نو به مغز نیو آمد :
ــ من جمعه سر شب اومدم . شما گفتین کی رسیدین ؟
ــ حدود ساعت سه . من هیچوقت به تلفن جواب نمی دم . اتل تحمل نداره در نبودش کسی به تلفن جواب بده .
تسه ـ تسه گفت :
ــ راست می گه .
او برای لحظه ای لهجه ی سوئدی اش را فراموش کرد و سپس دوباره مثل اول شد .
... آره ، آره . راست می گه .
داگلاس براون کراواتش را دور گردنش انداخت :
ــ من باید برم سر کار . دوشیزه کرنی ، لباس های اتل رو بزارین همین جا .
سپس به سوی تسه ـ تسه چرخید :
ــ و کاشکی شما راهی برای نظافت اینجا پیدا کنین . این کار لازمه . من وسایلم رو برای موقعی که اتل تصمیم گرفت با برگشتنش لطفی در حقمون بکنه ، یه گوشه ای می چینم .
به نظر می آمد اکنون عجله دارد برود . او دور خود چرخید و به سمت اتاق رفت .
نیو گفت :
ــ یه لحظه .
و منتظر شد تا داگلاس برگردد .
... شما گفتین جمعه حدود ساعت 3 رسیدین . پس وقتی من تلاش می کردم این لباس ها رو تحویل بدم لابد شما اینجا بودین . می تونین توضیح بدین چرا اون شب در و باز نکردین ؟ ممکن بود اتل باشه که کلیدش رو گم کرده بوده ، نه ؟
ــ چه ساعتی اومدین ؟
ــ حدود ساعت هفت .
ــ رفته بودم بیرون یه چیزی برای خوردن پیدا کنم . متأسفم .
او در اتاق ناپدید شد و در را بست .
نیو و تسه ـ تسه به یکدیگر نگریستند . تسه ـ تسه شانه هایش را بالا انداخت :
ــ بهتره برم سر کارم .
او لهجه ایی خوش آهنگ گرفت .
... اوف ، با این همه خرت و پرت ، تمیز کردن استکهلم خیلی راحت تر از اینجاس .
صدایش تغییر کرد :
... توکه خیال نمی کنی اتفاقی برای اتل افتاده باشه ، هان ؟
ــ شاید از مایلز بخوام گزارش تصادفات رو بررسی کنه . اما باید بگم به نظر نمیاد خواهرزاده ی جذابش خیلی نگران باشه . وقتی از اینجا رفت . این چیزها رو توی کمد اتل آویزون می کنم .
داگلاس براون لحظه ای بعد از اتاق خواب بیرون آمد . کت و شلوار آبی تیره پوشیده بود ، بارانی ای روی بازویش انداخته و موهای پرپشتش را شانه زده بود . او علی رغم حالت اخمویش جذاب بود . انگار از
اینکه می دید نیو هنوز آنجاست ، متعجب و ناراحت شد .
او به نیو گفت :
ــ خیال می کردم خیلی گرفتارین . شما هم قصد دارین کارهای خونه رو انجام بدین ؟
لبهای نیو با حالتی تهدید کننده جمع شد :
ــ من قصد دارم این لباس ها رو توی کمد آویزان کنم تا هر وقت به اونا احتیاج داشت دم دستش باشه و بعدش تصمیم دارم برم .
و یکدفعه کارتش را به سوی او دراز کرد .
... اگه ازش خبردار شدین ، بهم اطلاع بدین . به هر حال من کم کم دارم نگرانش می شم .
داگلاس براون نگاهی به کارت انداخت و آن را در جیبش گذاشت .
ــ دلیلش رو نمی دونم . دو ساله که توی نیویورک زندگی می کنم و دست کم سه بار خیال کردم اون ناپدید شده در حالی که یا توی رستوران و یا همین جا منو کاشته . از خودم می پرسم نباید اونو بستری کرد ؟
ــ قصد دارید تا برگشتنش اینجا بمونین ؟
ــ نمی دونم چه ربطی ممکنه به شما داشته باشه ،دوشیزه کرنی ،اما احتمالاً می مونم .
ــ شما کارتی دارین که بتونم توی ساعات کاری با شما تماس بگیرم ؟
نیو احساس می کرد عنقریب از کوره در می رود .
ــ بدبختانه ، در کاسمیک اویل بیدلینگ برای افرادی که در قسمت پذیرش کار می کنن ، کارت چاپ نمی کنن. می دونین منم مثل خاله ی عزیزم نویسنده ام ،اما برخلاف اون هنوز دنیای چاپ و نشر منو کشف نکرده ، بنابراین با نشستن پشت میز پذیرش در سرسرای ورودی کاسمیک و اعلام قرار ملاقات کننده ها یه چیزی برای امرار معاش درمیارم . این کار آسونیه اما به هر حال اگه حافظه ام خطا نکنه ،هرمان ملویل ( نویسنده ی آمریکایی) هم کارمند الیس آیلند بود .
ــ شما خودتون رو هرمان ملویل ثانی می دونین ؟
نیو سعی نکرد کنایه ای را که در صدایش بود ، پنهان کند .
ــ نه . موضوع کتاب هایی که من می نویسم ،فرق می کنه . اسم آخرین کتابم زندگی معنوی هیو هفنره (مدیر مجله ی پلی بوی ) . تا الان هیچ ناشری متوجه ی جنبه ی مضحک قضیه نشده .
عاقبت او رفت و نیو و تسه ـ تسه برای لحظاتی در سکوت باقی ماندند .
بالاخره تسه ـ تسه گفت :
ــ ازش خوشم نمیاد . ولی مثل اینکه تنها خویشاوند این اتل بیچاره س .
نیو به خاطراتش رجوع کرد .
ــ گمون نمی کنم هیچ وقت در موردش باهام صحبت کرده باشه .
ــ دو هفته پیش که اینجا بودم ،اتل به اون تلفن زد و عصبانی بود . اتل عادت داره همه جای آپارتمان پول قایم کنه و تصور می کرد یه قسمتش گم شده . اتل عملاً اونو متهم به دزدی کرد .
اتاق های خاک گرفته و شلوغ ناگهان احساس ترس از بودن در فضایی بسته را به نیو بخشید . بی صبرانه می خواست از آنجا برود .
ــ بریم این لباس ها رو بذاریم توی کمد .
اگر داگلاس شب اول روی کاناپه خوابیده بود ،واضح بود که از آن به بعد از اتاق خواب اتل استفاده کرده است . یک زیر سیگاری پر از ته سیگار روی پاتختی بود . اتل سیگار نمی کشید . مثل جاهای دیگر آپارتمان ،اثاثیه ی قدیمی ساخته شده از چوب روشن چیزهایی ارزشمند بود ، اما در بی نظمی اطراف حل شده بود .
شیشه های عطر و یک برس نقره ای مات ، یک شانه و یک آیینه روی دراور ولو بود . اتل یادداشت هایی را میان قاب طلایی آیینه ی بزرگ فرو کرده بود . چندین کت و شلوار مردانه ،کت اسپرت و شلوار روی عسلی که پارچه ی ابریشم گلدار صورتی رنگی آن را می پوشاند ، افتاده بود . یک چمدان مردانه روی زمین بود که زیر عسلی هل داده شده بود .
نیو متذکر شد :
ــ به هر حال جرأت نکرده کمد رو به هم بریزه .
یک کمد جاسازی شده تمام طول دیوار انتهایی اتاق خواب را اشغال می کرد . 4 سال پیش ،وقتی اتل برای اولین بار از نیو خواهش کرده بود برای تفتیش کمدش بیاید ،او تعجبی نکرده بود که اتل هیچ وقت نمی توانست لباس هایش را جمع کند . اتل احتیاج به فضای بیشتری برای چیدن لباس ها داشت . 3 هفته بعد ،اتل دوباره از نیو دعوت کرده بود به آنجا برود . او را به اتاق خوابش هدایت کرده و از خرید تازه اش ،یک کمد دست ساز که ده هزار دلار برایش آب خورده بود ،مغرور بود . کمد دارای طبقات کوتاه برای بلوزها و طبقات بلند برای لباس های شب بود . کمد به چندین قسمت تقسیم می شد . بارانی ها در یک قسمت و کت و دامن ها و کت و شلوارها در قسمت دیگر آویزان می شد و لباس های عصر در قسمت سوم .قفسه هایی برای پولیورها و کیف ها ، طبقاتی برای کفش ها ، یک قسمت برای جواهرات با بخش های مسی اضافه شده به شکل شاخه های درخت که گردنبند ها و دستبند ها را روی آن آویزان می کردند . و یک جفت دست پلاستیکی خوفناک که با انگشتان باز و حالتی التماس سر برافراشته بود . اتل آن را به نیو نشان داده و شادمانه پرسیده بود :
ــ " این احساس رو بهت نمیده که می خوان خفه ات کنن ؟ ازش به عنوان پایه برای انگشترها استفاده می کنن . من به کسی که این کمد رو می ساخت گفتم که همه ی جواهراتم رو توی جعبه های برچسب خورده نگه می دارم . اما به هر صورت اون دلش می خواست اونو اینجا بذاره . گفت شاید روزی تأسف بخورم که اینو نگرفتم ."
بر خلاف باقی آپارتمان ،کمد کاملاً منظم بود . لباس ها حتی بدون یک چروک روی چوب لباسی های پوشیده از ساتن آویزان بود ،زیپ هایشان بالا کشیده شده و دگمه های کتها بسته شده بود . تسه ـ تسه متذکر شد :
ــ از روزی که تو شروع کردی به لباس پوشوندن به اتل مردم در مورد لباس هاش اظهار شگفتی می کنن . اون خیلی خوشحاله .
اتل فهرستی را که نیو با زلم زیمبو های مربوط به هر لباس نوشته بود ، به درهای کمد چسبانده بود . نیو زمزمه کرد :
ــ ماه پیش اومدم همه چیزو با اتل نگاه کردیم . ما برای خریدهای تازه جا باز کردیم .
نیو لباس ها را روی تخت گذاشت و شروع کرد به درآوردن روکش های نایلونی .
ــ خب ، همه رو مرتب و فهرست رو کامل می کنم ، به همون شکلی که اتل اینجا بود ، می کردیم .
مادام که نیو لباس های تازه را از هم جدا و آویزان می کرد ، محتویات کمد را بررسی کرد . پوست سمور اتل ،کت پوست سمور طوسی ، مانتوی چسبان زنانه ی قرمز کشمیر ،بربری ، شنل زیگزاگ دوزی شده ، بارانی چهار دگمه ی سفید با یقه ی سیاه گوش ، پالتوی چرم کمردار . سپس نوبت کت و دامن ها بود . دونا کاران ،بینز ، ...
نیو با کت و دامن های جدیدی که در دستش بود ، از حرکت باز ایستاد و گفت :
ــ هی صبر کن .
بالای قفسه ها را بررسی کرد . می دانست که اسباب سفر« ویتون اتل » حاوی چهار چمدان یک شکل است . یک جای لباس قابل حمل با جیب های زیپ دار ،یک کیف بزرگ ، یک چمدان بزرگ و یک چمدان
در اندازه ی متوسط . جای لباس ،کیف و یکی از چمدان ها نبود . نیو در حین چیدن کت و دامن های جدید گفت :
ــ ای اتل نازنین . اون واقعاً رفته . کت و دامن کرمش با یقه ی پوست نیست .
او شروع کرد به بررسی جا لباسی ها . کت و دامن پشمی ، کت و شلوار تریکوی سبز ،پیراهن سفید و مشکی .
ــ باور کردنی نیست ، اون بارو بنه اش رو جمع کرده و جیم شده ! حاضرم با دست های خودم خفه ش کنم .
موهای روی پیشانی اش را عقب زد و در حالی که فهرست سنجاق شده به در کمد و جاهای خالی روی طبقات را نشان می داد ،گفت :
ــ نگاه کن . اون تمام چیزهایی رو که لازم داشته تا خوشگل بشه رو برده . شرط می بندم توی این هوای بد تصمیم گرفته هیچ لباس نازکی با خودش نبره . خیلی خوب . امیدوارم هر جا هست هوا چهل درجه بشه .
che noisa ! spero che muoia di caldo
چقدر خسته کننده . امیدوارم از گرما بمیره .تسه ـ تسه گفت :
ــ آروم باش ،نیو . بمحض اینکه شروع می کنی به ایتالیایی حرف زدن ،اختیارت رو از دست می دی .
نیو شانه هایش را بالا انداخت .
ــ بره به درک . من صورتحساب رو برای حسابدارش می فرستم .دست کم اون منطقیه . هیچ وقت
یادش نمی ره بموقع پول رو پرداخت کنه .
او به تسه ـ تسه نگریست .
ــ اما تو چی خیال می کردی امروز بهت پول میدن ؟
تسه ـ تسه سرش را تکان داد :
ــ دفعه ی آخر جلو جلو بهم پول داد . مشکلی نیست .
وقتی نیو به بوتیک برگشت ،اتفاقی را که افتاده بود برای بتی تعریف کرد .
بتی گفت :
ــ شما باید صورتحساب تاکسی و کمکی رو که توی خونه بهش می کنین ، براش بفرستین . این زن دیگه از حد گذرونده .
***ظهر که نیو تلفنی با مایلز صحبت می کرد ، داستان را برایش تعریف کرد .
نیو گفت :
ــ وقتی یادم میاد می خواستم ازت بخوام گزارش تصادف ها رو بررسی کنی خنده م می گیره .
مایلز جواب داد :
ــ گوش کن ، اگه یه قطار این زنو سر راهش ببینه ،از ریل خارج می شه تا ازش اجتناب کنه .
اما به دلیلی نامعلوم ،خشم نیو مدتی کوتاه بیش نپایید . یک چیز غیر عادی در عزیمت ناگهانی اتل وجود داشت . تشویش و دلهره بر نیو غالب شد . وقتی ساعت شش و نیم مغازه را بست و شتابان به میهمانی عصرانه ای رفت که توسط « ویمنز ویبر دیلی » در سنت رجیس ترتیب داده شده بود ، هنوز این احساس او را ترک نکرده بود . در تلألؤ جمعیتی که آخرین مدل های لباس را پوشیده بودند ، نیو تونی مندل ،سردبیر
خوش پوش روزنامه ی زنان معاصر را شناخت و شتابان به سوی او رفت .
نیو در آن همهمه موفق شد از او پرسید :
ــ می دونین اتل برای چند وقت رفته ؟
تونی به او گفت :
ــ تعجب می کنم که اونو اینجا نمی بینم . اون گفته بود میاد ، ولی خوب ما همگی اتل رو می شناسیم .
ــ مقاله اش در مورد مد کی قراره در بیاد ؟
ــ اونو پنجشنبه صبح تحویل داده . مجبور شدم از وکلامون بخوام مطمئن بشن مورد تعقیب قرار نمی گیریم . اونا ما رو مجبور کردن بعضی از قسمت ها رو حذف کنیم ، اما باز هم فوق العاده س . شما چیزی در مورد قراردادی که اون با « گیونز اند مارکز » امضاء کرده شنیدین ؟
ــ نه .
پیشخدمتی ساندویچ های کوچک ماهی آزاد دودی و نان برشته با خاویار تعارف کرد . نیو یکی برداشت و تونی با اخم رد کرد .
ــ حالا که دوباره هیکل ظریف مد شده ،دیگه حتی نمی تونم به خودم اجازه بدم یه زیتون بخورم .
سایز تونی سی و هشت بود .
... در واقع مقاله ی اتل در مورد مدهای تأثیر گذار مهم این پنجاه سال اخیر و طراحانیه که اونا رو عرضه کردن . راستش این موضوعیه که بارها گفته شده اما می دونین که اتل چطوریه ! همه چی زیر قلم اون بی ارزش میشه .دو هفته پیش ،اتل خیلی مرموز شد و خبردار شدم فردای اون روز توی دفتر جک کمپبل پرسه می زده و اونو متقاعد کرده قرداد کتابی رو در مورد مد با یه پیش پرداخت شش رقمی امضاء کنه . لابد رفته یه جایی اونو بنویسه .
صدایی شگفت زده از پشت سر نیو گفت :
ــ عزیزم ،تو فرشته ای !
لبخند تونی تک تک دندان هایش را که بدون ایراد درست شده بودند ، نمایان ساخت .
ــ کارمن ، ده تا پیغام برات گذاشتم ! کجا قایم شده بودی ؟
نیو راه افتاد برود ،اما تونی او را متوقف کرد :
ــ نیو ، جک کمپبل همین الان اومد . اون قد بلنده س که کت و شلوار طوسی پوشیده . شاید اون بدونه کجا میشه با اتل تماس گرفت .
وقتی نیو موفق شد از وسط سالن عبور کند ، عده ی زیادی دور جک کمپبل را گرفته بودند .نیو منتظر ماند و به تبریکاتی که به او می گفتند ،گوش داد . طبق آنچه از مکالمه دستگیرش شد ،نتیجه گرفت که جک بتازگی رئیس انتشارات «گیونز اند مارکز» شده ، آپارتمانی در خیابان 52 غربی خریده و از اندیشه ی زندگی در نیویورک خوشحال است .
نیو او را کمی کمتر از 40 تخمین زد و فکر کرد که برای آن منصب کمی جوان است . موهای قهوه ای اش را کوتاه کرده بود . او اندیشید :
بی شک اگه موهاش بلندتر بود ، حلقه حلقه می شد . او قامت کشیده و نیرومند دونده ها را داشت ،صورتی لاغر و چشمانی قهوه ای همرنگ موهایش . لبخندش واقعی به نظر می رسید .چند چین کوچک گوشه ی چشمش افتاده بود .نیو از حرکت او که سرش را خم می کرد تا به ناشر مسنی که با وی
صحبت می کرد ،گوش بدهد و سپس به سوی نفری دیگر می چرخید بی آنکه بی ادب جلوه کند ،خوشش آمد .
اندیشید :
هنر و رفتار ،کارهایی که طبیعتاً سیاستمداران انجام میدن ولی کمتر تاجری این طوریه .
نیو توانست بایستد و او را تماشا کند بی آنکه مزاحم به نظر بیاید . چه چیزی در جک کمپبل وجود داشت که به نظرش آشنا می آمد ؟ نیو قبلاً با او برخورد کرده بود . اما کجا ؟
پیشخدمتی عبور کرد و نیو گیلاس دیگری شراب برداشت . دومین و آخرین گیلاس ، اما نوشیدن به او جرأت می بخشید .
ــ شما نیو هستین ، درسته ؟
لحظه ای که نیو پشتش به جک کمپبل بود ،او نزدیک شده بود . جک خود را معرفی کرد :
ــ شیکاگو ، 6 سال پیش . شما از یه اقامتگاه ورزش های زمستونی بر می گشتین و من واسه یه سفر کاری اونجا بودم . ما 5 دقیقه قبل از نشستن هواپیما شروع به صحبت با هم کردیم .شما از فکر باز کردن یه مغازه ی لباس خیلی هیجان زده بودین . خوب می چرخه ؟
ــ خیلی خوب .
نیو به گونه ای مبهم گفتگوهایشان را به خاطر آورد . او بسرعت از هواپیما خارج شده بود تا هواپیمای بعدی را بگیرد .آن دو در مورد کارشان صحبت کرده بودند . درست بود .
... شما تازگی ها یه انتشارات جدید راه ننداختین ؟
ــ چرا .
ــ ظاهراً انتخاب خوبی بوده .
سردبیر روزنامه ی زنان معاصر آستین کمپبل را کشید .
ــ جک دلم می خواد چند نفر رو بهت معرفی کنم .
نیو بسرعت گفت :
ــ نمی خوام مزاحمتون بشم ،اما فقط یک سؤال . شنیدم قراره اتل لامبستون یه کتاب برای شما بنویسه .
می دونین کجا می تونم باهاش تماس بگیرم ؟
ــ من شماره ی خونه اش رو دارم . این می تونه کمکتون کنه ؟
ــ متشکرم ،ولی خودمم شماره اش رو دارم .
نیو دستش را با حرکتی سریع به نشانه ی عذرخواهی بالا آورد .
ــ نمی خوام معطلتون کنم .
نیو رفت ، به جمعیت پیوست ،ناگهان از همهمه ذله شد و از روزی که گذرانده بود ،خسته .
مقابل سنت رجیس ازدحام همیشگی افرادی وجود داشت که منتظر تاکسی بودند . نیو شانه هایش را بالا انداخت ،به سمت خیابان پنجم به راه افتاد و به سوی بالای شهر رفت . هوا خوب بود . شاید از توی پارک
میان بر می زد . پیاده برگشتن به خانه افکارش را شفاف می کرد ، اما بالاتر از ورودی جنوبی سنترال پارک ،یک تاکسی جلوی او ایستاد و مسافری را پیاده کرد . نیو مردد شد ،سپس در تاکسی را گرفت و سوار شد . ناگهان دورنمای دو کیلومتر پیاده روی با پاشنه های بلند دلش را زده بود .
او خشمی را که بر چهره ی دنی نشست ،ندید . دنی بی صبرانه بیرون سنت رجیس منتظر نیو شده و تا خیابان پنجم او را تعقیب کرده بود . وقتی دیده بود که نیو به سمت پارک می رود ،خیال کرده بود که بالاخره وقتش رسیده است .
ساعت 2 بامداد ،نیو از خوابی عمیق بیدار شد . خواب دیده بود که مقابل کمد اتل ایستاده و مشغول تنظیم یک فهرست است .
فهرست .
" امیدوارم هر جا هست از گرما خفه شه . "
همین بود بارانی ها . پوست سمور . کت . شنل . بربری . بارانی چهارخانه . مانتوی چسبان .همه ی آنها آنجا بود . اتل پنجشنبه مقاله اش را تحویل داده بود . جمعه هیچ کس او را ندیده بود . در آن دو روز باد و سرما بیداد می کرد . جمعه بوران بود . اما همه ی مانتوهای زمستانی اتل سرجایشان در کمدش بود ...
***
نیکی سپتی در آن ژاکت پشمی که همسرش در سالی که او به زندان رفت برایش بافته بود ،می لرزید . سرشانه اش هنوز اندازه بود اما تنه اش گشاد شده بود . نیکی در زندان 15 کیلو لاغر شده بود .
از خانه اش تا گردشگاه یک تقاطع بیشتر نبود .با یادآوری سفارش همسرش که گفته بود :
ــ یه شال گردن بردار ،نیکی .فراموش کردی اقیانوس باد تندی داره .
سرش را بی صبرانه تکان داد ،در اصلی را گشود و آن را پشت سرش بست .بوی هوای نمک آلود حفره های بینی اش را سوزاند و باخوشحالی آن را استنشاق کرد . وقتی بچه بود ،در بروکلین ،مادرش اغلب با اتوبوس او را به ساحل «راک اوی» می برد تا شنا کند . سی سال پیش ،او خانه ای برای اقامت تابستانی در «بل هاربر» برای ماری و بچه ها خریده و بعد از محکومیت او ، ماری بکل در آنجا سکنی گزیده بود ، هفده سالی که
جمعه ی گذشته پایان یافته بود . نخستین قلپ هوای تازه ی بیرون از دیوارهای زندان بسختی سینه اش را فشرد . پزشکان به او هشدار داده بودند :
ــ از سرما پرهیز کن .
ماری غذایی مفصل به نشانه ی " نیکی به خانه خوش آمدی " ، تهیه کرده بود . نیکی به قدری خسته بود که وسط غذا رفته و خوابیده بود . بچه ها تلفن زده بودند . نیک ، جونیور و تسا . آنان گفته بودند :
ــ پاپا دوستت داریم .
نیکی نخواسته بود بچه ها در زندان به دیدنش بروند . وقتی او را دستگیر کردند ،تسا تازه وارد دانشگاه شده بود . اکنون او 35 سال داشت و با شوهر و دو بچه اش در« آریزونا » زندگی می کرد . شوهرش او را ترزا صدا می کرد . نیک نام دامیانو ،نام خانوادگی زمان دختری ماری را به خود گرفته بود . نیکولاس دامیانو ،کارشناس امور مالی در کانکتیکات .
نیکی به آنان توصیه کرده بود :
ــ عجله نکنین . صبر کنین تا خبرنگارها دیگه این اطراف نچرخن .
او و ماری ،دو غریبه ی خاموش ،تمام تعطیلی آخر هفته را در خانه ماندند . در حالی که دوربین های تلویزیونی بیرون منتظر آمدن او بودند .
مردی طاس در یکی از آن لباس های عجیب ورزشی به سمت او می دوید . او ایستاد .
ــ از دیدنتون خوشحالم آقای سپتی . سرحال به نظر می رسین .
نیکی ابرو درهم کشید . حوصله ی شنیدن یاوه گویی های مردم را نداشت . او می دانست چطور
به نظر می رسد .
کمتر از نیم ساعت پیش ،بعد از اینکه حمام کرده بود ،بدقت و با ترشرویی خودش را در آینه ی حمام بررسی کرده بود . علی رقم موهای پرپشت دو طرف سرش ،مغز سرش حتی یک کرک هم نداشت . اولش که زندانی شد ،موهای مشکی با رگه های خاکستری داشت ، به قول آرایشگر ،جو گندمی . آنچه باقی مانده بود ، مایل به خاکستری یا سفید چرک بود ، چشمان ورقلنبیده اش را هیچ وقت دوست نداشت ، حتی در دوران جوانی که پسری نسبتاً زیبا بود . حالا آنها مثل تیله برآمده بود . جای زخمی مختصر پوست رنگ پریده ی گونه اش را قرمز می کرد . کاهش وزن او را لاغر نکرده بود . برعکس ،شبیه به بالشی شده بود که نیمی از پرهایش را
درآورده اند . مردی که به 60 سالگی نزدیک می شد . او در 42 سالگی وارد زندان شده بود .
او گفت :
ــ بله حسابی سرحالم .
نیکی می دانست مردی که در پیاده رو راه او را سد کرده و با لبخندی ساده لوحانه که دندان های بیرون زده اش را نشان می داد ،به او خیره شده است ،دو سه خانه بالاتر زندگی می کند ،اما نامش ا فراموش کرده بود .
لابد عصبانیت در صدایش مشهود بود ،چرا که مرد به نظر معذب می آمد .
ــ خوب ، خوشحالم که برگشتین .
حالا لبخندش اجباری بود .
... روز زیبائیه ، نه ؟ یه کمی خنکه اما آدم احساس می کنه سرو کله ی بهار داره پیدا میشه .
نیکی اندیشید :
اگه پیشگویی هواشناسی رو بخوام ، می تونم رادیو رو روشن کنم .
سپس دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا آورد و نجواکنان گفت :
ــ بله ، بله .
و با قدم های تند به سمت گردشگاه ساحلی حرکت کرد .
ضربات تازیانه وار باد بر دریا ،آن را پوشیده از امواج کف آلود می کرد . نیکی از بالای نرده خم شد و به یاد آورد که وقتی بچه بود چقدر دوست داشت خودش را به دست امواج بسپارد . مادرش یکسره فریاد می زد :
" خیلی دور نرو . غرق میشی . "
بی صبرانه مسیرش را عوض کرد و به سمت خیابان نود ساحلی رفت . خیال داشت تا جایی که رولر کاسترها دیده می شدند ،قدم بزند و سپس همان مسیر را برگردد . قرار بود جوان ها به دنبالش بیایند . ابتدا با هم به باشگاه می رفتند و سپس برای ناهار به خیابان « مل بری » ، تا بازگشت او را جشن بگیرند . با حرکتی به نشانه ی احترام به او ،اما او خیال پردازی نمی کرد . هفده سال نشان دهنده ی غیبتی بود بس طولانی . آنان کارهایی را شروع کرده بودند که نیکی هرگز اجازه ی دست زدن به آنها را به ایشان نمی داد .شایعه شده بود که او مریض است . آنان کارهایی را که در این سالهای اخیر شروع کرده بودند ،انجام می دادند و مهربانانه او را کنار می گذاشتند . همین و بس .
جوئی همزمان با او محکوم شده بود . دوران محکومیتشان نیز یکی بود . اما جوئی سر شش سال بیرون آمده بود و حالا رئیس گروه بود .
مایلز کرنی . این 12 سال اضافی را مدیون کرنی بود .
نیکی سرش را پایین انداخت و در حالی که علیه باد می جنگید ، کوشید دو حقیقت تلخ را بپذیرد . علی رغم اینکه بچه هایش کوشیده بودند تأکید کنند که او را دوست دارند ،او آنان را به دردسر انداخته بود . وقتی ماری به دیدن دوستانش می رفت ، به آنان می گفت که بیوه است .
تسا . وقتی تسا بچه بود او را می پرستید . شاید اشتباه کرده بود که در طول این سالها نگذاشته بود او به دیدنش بیاید . ماری مرتباً به دیدن تسا می رفت . ماری بیرون از آنجا و در کانکتیکات ،خانم دامیانی
نامیده می شد . نیکی دلش می خواست بچه های تسا را ببیند ،اما شوهر تسا ترجیح می داد او مدتی صبر کند .
ماری . نیکی احساس می کرد که ماری بابت این همه سال انتظار او را سرزنش می کند . این از کینه ورزی بدتر بود . ماری در حضور او می کوشید خوشحال به نظر بیاید ،اما نگاهش سرد و تیره بود . او می توانست فکر ماری را بخواند :
" برای خاطر تو ،نیکی ،ما حتی برای دوستامون غریبه بودیم . "
ماری فقط 54 سال داشت اما ده سال پیرتر به نظر می رسید . او در دفتر کارگزینی بیمارستان کار می کرد . احتیاج مالی نداشت اما به نیکی گفته بود :
ــ نمی تونم توی خونه بشینم و به در و دیوار نگاه کنم .
ماری . نیک جونیور نه نیکولاس . تسا ، نه ترزا . اگر او در اثر یک حمله ی قلبی در زندان مرده بود ، آیا آنان براستی ناراحت می شدند ؟
اگر او هم مثل جوئی سر شش سال آزاد می شد ،شاید این قدر دیر نشده بود اکنون برای همه دیر شده بود . او این سال های اضافی را مدیون مایلز کرنی بود و اگر آنان می توانستند راهی پیدا کنند تا او را بیشتر
نگه دارند ،احتمالاً باز هم در زندان می ماند .
نیکی خیابان نود را رد کرده بود که متوجه شد تابلوی چوبی « رولر کاستر » قدیمی دیگر آنجا نیست . آن را خراب کرده بودند . او چرخید و آن مسیر را برگشت . در حالی که دستان یخزده اش را در جیب هایش فرو کرده بود و شانه هایش در مقابل باد خم شده بود . مزه ی دهانش صفرایی شده بود و مزه ی تازگی و شوری اقیانوس را که بر روی لبانش بود ،می پو شاند ...
وقتی به خانه برگشت ، اتومبیل منتظرش بود . لویی پشت فرمان بود . لویی تنها کسی بود که او همیشه می توانست بهش اعتماد کند . لویی خدماتی را که نیکی به او کرده بود ،فراموش نمی کرد . او گفت :
ــ در خدمتتون هستیم ، دون سپتی . باعث خوشحالیه که دوباره می تونم اینو بهتون بگم .
لویی صادق بود .
وقتی نیکی وارد خانه شد و پولیور بافتنی اش را در آورد و کت تنش کرد ، حالت تسلیمی گذرا را در نگاه ماری مشاهده کرد . به یاد روزی افتاد که در دبیرستان از او خواسته بودند خلاصه ای از آنچه را خوانده بود ،بگوید . او داستان مردی را انتخاب کرده بود که ناپدید شده و زنش گمان کرده بود مرده است .
" اون زن براحتی با زندگیش به عنوان بیوه اخت شده بود . "
ماری براحتی به زندگی بدون او خو گرفته بود .
واقع بین باشیم . ماری ترجیح می داد که او برنگردد . اگر او هم مثل جیمی هوفا از دور خارج
شده بود ،فرزندانش تسکین یافته بودند . آنان بیشتر مرگی ساده و تمیز و طبیعی را دوست می داشتند ، از آن مرگ هایی که بعداً توضیحی نمی طلبید . ای کاش آنان می دانستند زودتر از آنچه تصور می کنند ، مشکلاتشان حل خواهد شد .
ماری پرسید :
ــ واسه شام برمی گردی ؟ برای این می پرسم چون از ظهر تا 9 شب کشیک دارم . می خوای یه چیزی برات بزارم توی یخچال ؟
ــ ولش کن .
تمام مدتی که در بزرگراه «فورت هامیلتون» راندند و از تونل« بروکلین ـ باتری» عبور می کردند تا به جنوب «مانهاتان» برسند ، او ساکت ماند . در باشگاه ، هیچ چیز عوض نشده بود . در بیرون ،همان ویترین چرک ،و در
داخل ،میزهای بازی و صندلی ها آماده ی پذیرایی از بازیکنان . او دستگاه بزرگ و رنگ و رو رفته ی قهوه اسپرسو و تلفنی را که همه می دانستند تحت کنترل است ،بازیافت . تنها چیزی که تغییر کرده بود ،رفتار گروه بود . البته همه دور او هجوم آوردند . ابراز احترام کردند و لبخند زدند ،لبخندهایی تصنعی و خوشامدگویانه .
اما او ساده لوح نبود .
وقتی زمان رفتن به خیابان« مل بری » فرا رسید ،نیکی خوشحال شد . به نظر می آمد ماریو ،صاحب
رستوران ،صادقانه از دیدار او خوشحال است . سالن خصوصی برای آنان آماده شده بود . اسپاگتی و پیش غذا همانی بود که نیکی قبل از محکومیتش آن را ترجیح می داد . نیکی کم کم آرام شد و احساس کرد کمی از انرژی گذشته اش را باز می یابد . او منتظر شد تا دسر همراه یک شیرینی و یک قهوه اسپرسوی تلخ و غلیظ سرو شود ،سپس چهره ی تک تک 10 مردی را که مثل دو ردیف سرباز سربی دورش نشسته بودند ، بررسی کرد . او سرش را برای کسانی که سمت راستش بودند تکان داد و سپس به آنان که در طرف چپ
او بودند ،نگریست . در بین آنان دو نفر برای او تازگی داشتند . اولی به نظرش آدمی درست آمد . دومی اسمش «کارمن ماشادو» بود . نیکی بدقت او را نگاه کرد . حدوداً 30 ساله ،موها و ابروهای ضخیم و مشکی ،دماغ تیز ، اندام لاغر اما قوی . سه ، چهار سال بود که عضو گروه شده بود . آنان گفتند وقتی «آلفی» به جرم
سرقت اتومبیل در زندان بوده ،با او آشنا شده است . نیکی به حکم غریزه به او اعتماد نکرد . می بایست از جوئی پرس و جو می کرد تا ببیند آنان واقعاً در مورد او چه می دانند . چشمانش روی جوئی متوقف ماند . جوئی سر شش سال بیرون آمده و در تمام مدتی که نیکی در خفا بود ،او فرماندهی را به عهده گرفته بود . لبخند جوئی صورت گردش را چین انداخته بود . او شبیه به گربه ای بود که یک قناری را بلعیده است .
سینه ی نیکی می سوخت . ناگهان غذا بر معده اش سنگینی کرد . به جوئی فرمان داد :
ــ خوب ، برام تعریف کن ، برنامه هات چیه ؟
جوئی همچنان لبخند زنان گفت :
ــ بنا به احترام خاصی که پیش من داری ،خبر مهمی برات دارم . ما همه می دونیم تو چه احساسی نسبت به اون کرنی مادر به خطا داری . گوش کن . دستور کشتن دخترش صادر شده . ولی ما این قرارداد رو نبستیم .
«استیو بر» خواهان مرگ اونه . این تقریباً هدیه ای برای توست .
نیکی ناگهان از روی صندلی اش بلند شد ،مشتش را روی میز کوبید و فریاد کشید :
ــ احمق های بدبخت ! شماها فط یه مشت دست و پا چلفتی هستین ! ترتیب لغو دستور رو بدین .
نیکی با دیدن کارمن ماشادو احساسی گذرا داشت و ناگهان حس کرد در حضور یکی از افراد پلیس است .
... لغوش کنین . دارم میگم ، به همش بزنین . مفهوم شد ؟
چهره ی جوئی به ترتیب ترس و نگرانی و ترحم زا منعکس می کرد .
ــ نیکی ، خوب می دونی که نمیشه . هیچ کس نمی تونه یه قرارداد رو لغو کنه . خیلی دیر شده .
***
پانزده دقیقه بعد ، نیکی در کنار لویی که در سکوت مشغول رانندگی بود ، به «بل هاربر» باز می گشت .
قفسه ی سینه اش تیر می کشید . قرص های « ترینترین » زیر زبانی هیچ تأثیری نکرده بود . بمحض اینکه دختر کرنی کشته می شد ،پلیس بی درنگ آن را به گردن او می انداخت و جوئی این را می دانست .
با نگرانی اندیشید :
هشدار به جوئی بابت ماشادو احمقانه بود .
او به جوئی گفته بود :
ــ امکان نداره این یارو برای گروه «پالینو» در فلوریدا کار کرده باشه . حتی به فکرت نرسید تحقیقی کنی ، هان ؟ کودن هر دفعه که دهنت رو باز می کنی ، مثل اینه که سفره ی دلت رو پیش یه پلیس باز کنی .
***
سه شنبه صبح ، سیموس لامبستون پس از 4 ساعت خواب توأم با کابوس بیدار شد . او ساعت دو و نیم
میکده را بسته بود . لحظه ای روزنامه خوانده و در حالی که می کوشید مزاحم راث نشود به درون رختخواب سریده بود .
وقتی دخترها بچه بودند ،او می توانست تا دیروقت بخوابد . حدود ظهر به میکده برود و برای اینکه با
خانواده اش شام بخورد زود به خانه برگردد و سپس تا موقع تعطیل شدن میکده دوباره به آنجا برود . اما در این سال های اخیر ، کاسبی با ترتیبی سخت و اجاره ای که به طور مستمر دو برابر می شد ، بیش از پیش خراب شده بود . او متصدیان بار و پیشخدمت ها را رد کرده و صورت غذا را به چند نوع ساندویچ تقلیل داده بود . تمام خریدها را خودش انجام می داد و غیر از صرف شامی شتاب زده در خانه ،تا موقع تعطیلی در آنجا می ماند . با وجود این ،دخل و خرجش با هم نمی خواند .
در خواب ،اتل با همان قیافه ی همیشگی او را تعقیب کرده بود . چشمانش که به هنگام خشم از حدقه بیرون می زد ،لبخند تمسخرآمیزش که سیموس آن را از میان برده بود .
بعدازظهر پنجشنبه که سیموس به سراغ او رفته بود ،عکسی از دخترها را به او نشان داده و التماس کرده بود :
ــ اتل ، اونا رو نگاه کن . اونا به پولی که من به تو میدم احتیاج دارن . یه فرصت بهم بده .
اتل عکس را گرفته و بدقت بررسی کرده بود ، و در حالی که آن را به او برمی گرداند ، گفته بود :
ــ اونا می بایست دخترهای من می بودن .
اکنون هراس دلش را آشوب می کرد . مقرری اتل می بایست پنجم ماه به حساب او ریخته می شد . فردا . آیا جرأت می کرد پرداخت نکند ؟
ساعت 5/7 بود . راث از قبل بیدار شده بود . سیموس صدای دوش را می شنید . از رختخواب بیرون آمد و به اتاقی رفت که هم اتاق پذیرایی محسوب می شد و هم دفتر کار . نخستین پرتو های آفتاب به همین زودی بشدت آنجا را روشن کرده بود . او پشت میز استوانه ای شکلی که از سه نسل پیش در خانواده شان بود ، نشست . راث از آن متنفر بود . او دوست داشت تمام این اسباب دست و پاگیر را با اثاثیه ای جدید در رنگهای ملایم و روشن عوض کند .
ــ تو وقتی طلاق گرفتی تمام اسباب باارزشت رو برای اتل گذاشتی و من مجبور شدم به چیزهای نفرت انگیزی که مال مادرت بود قناعت کنم . تنها اثاث نویی که تا حالا داشتم ،گهواره و تختخواب دخترهاس و این ها به چیزهایی که دلم برای اونا می خواست هیچ شباهتی ،نداره .
سیموس تصمیم دلهره آوری را که در مورد چک اتل گرفته بود ،به بعد موکول کرد و به بقیه ی قبوض پرداخت .
گاز ، برق ، اجاره ، تلفن . آنان شش ماه پیش از تلویزیون کابلی صرف نظر کرده بودند .
یک صرفه جویی 20 دلاری در ماه .
صدای قهوه جوشی که راث آن را روشن کرده بود ،از آشپزخانه به گوشش رسید . چند دقیقه بعد ، راث همراه با یک سینی کوچک محتوی لیوانی آب پرتقال و فنجانی قهوه که بخار از آن بلند می شد ، وارد اتاق شد . او لبخند بر لب داشت و برای لحظه ای سیموس دختر جوان و زیبا و شیرینی را که 3 ماه پس از جدایی از اتل با او ازدواج کرده بود ،به یاد آورد . راث بندرت حرکات محبت آمیز می کرد ،اما خم شد و در حالی سینی را روی
میز می گذاشت ،فرق سر او را بوسید .
او گفت :
ــ کم کم احساس خوبی می کنم که می بینم تو صورتحساب های ماهیانه رو پرداخت می کنی . دیگه پولی به اتل نمی دیم . اوه خداوندا ! سیموس ، بالاخره می تونیم نفس بکشیم . امشب جشن می گیریم . یه نفر رو پیدا کن که جات وایسه . ماههاست که بیرون شام نخوردیم .
سیموس احساس کرد عضلات معده اش درهم پیچید . ناگهان از بوی تند قهوه حالت تهوع گرفت . من من کنان گفت :
ــ عزیزم ، فقط امیدوارم که تصمیمش رو عوض نکنه . من هنوز هیچ امضایی از اون نگرفتم . تصور نمی کنی باید مثل همیشه چک رو بفرستم و بزارم خودش اونو برگردونه ؟ به نظر میاد این بهتره . ما یه چیز قانونی خواهیم داشت ،منظورم مدرک توافق اون مبنی بر اینکه پرداخت ها رو متوقف کنم .
وقتی سیلی آمرانه ای سرش را به روی شانه ی چپش به عقب راند ، صدایش خفه شد . سرش را بالا آورد و در برابر خشم مرگباری که بر چهره ی راث نقش بسته بود ، لرزید . او این نگاه را کمتر از چند روز پیش
در چهره ا ی دیگر دیده بود . سپس دو لکه ی سرخ روی گونه ی راث ظاهر شد و اشک بیزاری در چشمانش حلقه بست .
ــ سیموس منو ببخش . نمی خواستم بزنمت .
صدایش در هم شکست . او لبانش را گاز گرفت . شانه هایش را صاف کرد .
... اما چک دیگه نه . فقط بهتره سعی کنه رو حرفش وایسه . ترجیح میدم با دستای خودم اونو بکشم تا اینکه بذارم حتی یه دینار دیگه بهش بدی .
پایان فصل پنجم .
« فصل 6 »جمعه صبح ، نیو درباره ی نگرانی اش بابت اتل با مایلز صحبت کرد . در حالی که با قیافه ای متفکر پنیر آب شده را روی تکه ی کوچکی نان برشته می مالید ،مایلز را از تفکراتی که نیمی از شب او را بیدار نگه داشته بود ، مطلع کرد .
ــ اتل اِنقدر گیج هست که بدون لباس های تازه ش سوار هواپیما بشه . اما برای جمعه ی گذشته با
خواهرزاده اش قرار گذاشته بوده .
مایلز حرف او را قطع کرد .
ــ دست کم این چیزیه که اون میگه .
ــ درسته . به هر حال می دونم که پنجشنبه مقاله ش رو داده . اون روز سرما بیداد می کرد و از بعدازظهر بارش برف شروع شده بود . جمعه آدم خیال می کرد وسط زمستونه .
مایلز متذکر شد :
ــ انگار داری گزارش هواشناسی میدی .
ــ خیلی با نمکی ، مایلز . تو این ماجرا یه پای قضیه می لنگه . من تمام پالتو های اتل رو توی کمدش پیدا کردم .
ــ نیو ، این زن فنا ناپذیره . من خدا و شیطون رو مجسم می کنم که دارن اونو به همدیگه پاس میدن و میگن اینو بگیر ،مال توئه .
مایلز از شوخی اش خوشش آمد و لبخند زد . ولی نیو اخم کرد . از اینکه مایلز نگرانی او را
جدی نمی گرفت ،خشمگین بود اما از اینکه او را با آن لحن شوخ می دید ، خوشحال بود .
پنجره ی آشپزخانه نیمه باز بود و نسیمی را که از سوی «هودسون» می وزید ،به داخل راه می داد . مه دریایی خفیفی ،دود همیشگی اگزوزهای هزاران خودرویی را که در بزرگراه هنری هودسون تردد
می کردند ،تقریباً می پوشاند . برف با همان سرعتی که می نشست ،آب می شد .
بوی بهار در هوا موج می زد و شاید به همین دلیل بود که به نظر می رسید مایلز قدرتش را باز یافته است .
مگر اینکه دلیل دیگری داشت .
نیو برخاست و به سمت اجاق رفت . قهوه جوش را برداشت ، دوباره هر دو فنجان را پر کرد و در همان حال گفت :
ــ انگار امروز روحیه ی جنگندگی داری . معنیش اینه که دست از خودخوری بابت نیکی سِپتی برداشتی ؟
ــ فقط اینو بگم که با«هرب» صحبت کردم و خوشحالم که نیکی حتی نمی تونه دندوناشو مسواک بزنه بدون اینکه یکی از بچه های ما نگاهی تو دهنش ننداخته باشه .
ــ می فهمم .
نیو تصمیم گرفت سؤال دیگری نکند .
... خوب وقتشه از نگرانی برای خاطر من دست برداری .
او به ساعتش نگاهی انداخت .
... باید برم .
دم در آشپزخانه مردد شد .
... مایلز ، من کمد اتل رو مثل کف دستم می شناسم . اتل پنجشنبه یا جمعه تو یه سرمای منجمد کننده بدون پالتو ناپدید شده . می تونی اینو توضیح بدی ؟
مایلز غرق در خواندن تایمز بود . روزنامه اش را با حالتی ناشکیبا پایین گذاشت و گفت :
ــ با بازی بیا فرض کنیم چطوری ؟ فرض کنیم اتل پالتویی رو که تو ویترین یه بوتیک دیگه دیده و متوجه شده که اون دقیقاً همون چیزیه که توی رؤیاهاش می دیده ...
بازی فرض کنیم از روزی شروع شده بود که نیو 4 سال داشت و بدون اجازه یک بطری کوکا برداشته بود . او سرش را از پشت در باز یخچال ،جایی که با لذت آخرین جرعه ی کوکا را می نوشید ، بلند کرده و مایلز را دیده بود که با قیافه ای جدی به او نگاه می کرد .
نیو شتابان گفته بود :
ــ یه فکر خوبی کردم ، پاپا . میای بیا فرض کنیم بازی کنیم ؟ فرض کنیم کوکا آب سیبه .
نیو ناگهان احساس مسخرگی کرد و گفت :
ــ برای همینه که تو پلیسی و برای همینه که من یه فروشگاه لباس رو می چرخونم .
اما زمانی که حمام می کرد و یک کت اِپُل دار کشمیر شکلاتی رنگ با سر آستین برگردان و
یک دامن راسته ی پشمی مشکی می پوشید ، اشکالی را در منطق مایلز تشخیص داد . زمان طولانیی بود که کوکا دیگر تبدیل به آب سیب نمی شد و اکنون سر تمام دارایی هایش شرط می بست که اتل هیچ پالتویی از جایی دیگر غیر از مغازه ی او نمی خرد .
***چهارشنبه صبح زود ،داگلاس براون بلند شد و کم کم در آپارتمان اتل احساس راحتی کرد . شب گذشته پس از بازگشتش از سرکار ،از دیدن خانه که همچون سکه ای نو برق انداخته شده و توده ی کاغذهای اتل تا حد معقولی مرتب شده بود ، به طرزی خوشایند غافلگیر شده بود . او چند خوراک یخزده را از یخچال بیرون آورده ، و
لازانیا را انتخاب کرده بود ،تمام مدتی که لازانیا گرم می شد ،جرعه جرعه آبجویی خنک را نوشیده بود .
تلویزیون اتل از آن مدل های بزرگ با یک متر پهنا بود و او با سینی غذایش در اتاق نشیمن مستقر شده و در حال تماشای برنامه غذایش را خورده بود .
اکنون با لذت روی تختخواب سایبان داری که ملافه های ابریشمی داشت دراز کشیده بود و محتویات اتاق را بررسی می کرد . چمدانش هنوز زیر کاناپه و کت و شلوارهایش روی آن پهن بود .
کاشکی اون بره به درک .
عاقلانه نبود از کمد باارزش اتل استفاده کند ، اما هیچ دلیلی نداشت که چیزهایش را روی چوب لباسی آویزان نکند .
در مدتی که قهوه در قهوه جوش درست می شد ، او حمام کرد و تمیزی درخشنده ی کاشی های سفید و ردیف بطری های عطر و لوسیون را که که روی طاقچه ی شیشه ای سمت راست در چیده شده بود، ستود .حتی حوله ها در گنجه ی حمام روی هم چیده شده بودند . این اندیشه باعث شد چینی بر پیشانی اش ظاهر شود . پول . یعنی این سوئدی کوچولو که خانه ی اتل را نظافت می کرد ،پول را پیدا کرده بود ؟ با این اندیشه ،داگ با یک جهش از زیر دوش بیرون پرید ، حوله را دور خودش پیچید و بسرعت به اتاق نشیمن رفت .
او تنها یک اسکناس صد دلاری زیر فرش نزدیک صندلی گذاشته بود . پول هنوز آنجا بود . در نتیجه ،یا آن سوئدی کوچولو درستکار بود و یا پول را ندیده بود .
او اندیشید :
اتل یه ابله واقعیه .
هر ماه وقتی چک شوهر سابق اتل می رسید ،او آن را تبدیل به اسکناس های صد دلاری می کرد . اتل به آن می گفت « پول غیر ضروری » و آن را موقعی خرج می کرد که داگ را به یکی از آن رستوران هایی می برد که مال پولدارها بود .
ــ اونا لوبیا می خورن و ما خاویار می خوریم . گاهی همه رو یه ماهه خرج می کنم . گاهی هم جمع می شه . گهگاهی می بینم چی مونده و اونو برای حسابدارم می فرستم تا پول لباسامو بده . رستوران و لباس . اینا
چیزهاییه که این کرم خاکی احمق در تمام طول این سالها برام فراهم کرده .
هر وقت به سلامتی سیموس شل و وارفته می نوشیدند ،داگ به همراه او می خندید . اما آن شب متوجه شده بود که اتل مبلغ کل اسکناس هایی را که در آپارتمان پنهان می کرد ، نمی داند و متوجه نمی شود که دویست دلار در هر ماه از آن کم می شود ،مبلغی که در این دو سال اخیر داگ به خودش اختصاص داده بود . اتل دو بار بد گمان شده بود ،اما زمانی که تردیدش را ابراز کرده بود ،داگ قیافه ای خشمگین به خود گرفته و اتل فوراً حرف خود را پس گرفته بود . داگ فریاد زده بود :
ــ اگه فقط زحمت نوشتن خرجاتو به خودت بدی ، می بینی که پولات کجا رفته .
اتل عذر خواهی کرده بود :
ــ متأسفم داگ . تو منو می شناسی بمحض اینکه فکری تو سرم بیفته ، فوری از دهنم بیرون میاد .
او خاطره ی آخرین گفتگویشان را که اتل از او خواسته بود جمعه بیاید و خریدی برایش انجام دهد و انتظار انعام هم نداشته باشد ، در ذهن خط زده بود .
او به داگ گفته بود :
ــ توصیه ت رو انجام دادم ، حساب خرجهایی رو که کردم نگه داشتم .
داگ شتابان به آنجا رفته بود و با علم به اینکه اگر اتل او را رها کند کس دیگری را نخواهد داشت که فرمانبرش باشد ، مطمئن بود که می تواند چاپلوسی کند ...
وقتی قهوه حاضر شد ، داگ فنجانی ریخت ، به اتاق برگشت و لباس پوشید . وقتی کراواتش را گره می زد ، با دقتی منتقدانه خود را در آینه بررسی کرد . بدک نبود . مراقبت هایی که از مدتی قبل با پولی که از اتل کش می رفت از صورتش می کرد ، رنگ پوستش را روشن کرده بود . او همچنین یک آرایشگر خوب پیدا کرده بود .
دو دست کت و شلواری که اخیراً خریده بود ،بهش می آمد ، وقتی کت و شلوار خوب می خری باید بهت بیاد . منشی جدید پذیرش «کاسمیک» به او نخ می داد . داگ این طور به گوش او رسانده بود که آن کار محقر را گرفته چون مشغول نوشتن یک نمایشنامه است . منشی اتل را می شناخت و با حالتی ساده لوحانه آه کشیده بود :
ــ شما هم نویسنده هستین ؟
داگ با کمال میل لیندا را به آپارتمان می آورد ، اما دست کم فعلاً می بایست محتاطانه عمل می کرد .
در حین نوشیدن دومین فنجان قهوه ، کاغذهای روی میز اتل را بی آنکه بهم بریزد ، وارسی کرد .
یک پوشه ی جلد مقوایی با عنوان « مهم » وجود داشت . او سریع محتویاتش را از نظر گذراند و رنگش پرید ...
این اتل پیر وراج مثل پیرمرد ها پولاشو جمع می کرده ! یه ملک توی فلوریدا داره ! یه سند بیمه ی یه میلیون دلاری !
در آخرین کشو یک نسخه از وصیت نامه اش وجود داشت . داگ وقتی آن را می خواند به چشمانش اعتماد نداشت .
همه چیز :
اتل تا شاهی آخر دارایی اش را برای او به ارث گذاشته بود و آن کلی پول بود !
داگ دیر به کارش می رسید ولی برایش مهم نبود . لباس هایش را در جای قبلی روی پشتی کاناپه
قرار داد ،به دقت رختخواب را مرتب کرد ، جا سیگاری را خالی کرد ، یک لحاف پنبه دوزی ، یک بالش و یک جفت ملافه را روی کاناپه چید تا به نظر بیاید که او آنجا خوابیده است و یک یادداشت نوشت :
ــ خاله اتل عزیز . گمان می کنم به یکی از آن سفرهای ناگهانی ات رفته ای . می دانم از نظر تو اشکالی ندارد که تا وقتی آپارتمان جدیدم آماده می شود ،کاناپه را اشغال کنم . امیدوارم حسابی بهت خوش بگذرد . خواهرزاده ی شفیقت ،داگ .
و در حالی که به عکس اتل روی دیوار نزدیک در ورودی سلام می فرستاد ، اندیشید :
این ماهیت رابطه مون رو نشون میده .
چهارشنبه ساعت سه بعدازظهر ، نیو روی منشی تلفنی تسه ـ تسه پیغام گذاشت . یک ساعت بعد ، تسه ـ تسه تلفن زد .
او شادی کنان گفت :
ــ نیو ، تازه یه تمرین با لباس داشتیم . گمون کنم نمایشنامه ی فوق العاده یه .تنها کاری که من باید انجام بدم . اینه که بوقلمون بدم و بگم :
ــ یاه . کی می دونه ،شاید ژوزف پاپا بیاد توی سالن .
نیو با اطمینان گفت :
ــ تو یه روزی ستاره خواهی شد . بی صبرانه دلم می خواد بتونم با افتخار بگم من از اول اونو می شناختم . تسه ـ تسه ، من باید برگردم خونه ی اتل . تو هنوز کلیدش رو داری ؟
ــ هیچ کس از اون خبری نداره ؟
صدای تسه ـ تسه دیگر نشاطی نداشت .
ــ نیو ،اتفاق های عجیبی می افته . خواهرزاده ی خلش . اون تو رختخواب اتل می خوابه و تو اتاقش سیگار می کشه . یا اون منتظر برگشتن اتل نیست یا براش مهم نیست که اتل اونو بندازه بیرون .
نیو صاف نشست . ناگهان احساس کرد پشت میزش راست شده و مدل لباس های شب ،کیف ها ، جواهرات و کفش های پخش در اتاق به نظرش زیادی بیهوده آمد . نیو لباس هایش را عوض کرده و یکی از کارهای یکی از طراحان جوانش را پوشیده بود ؛ یک پیراهن پشمی خاکستری که روی باسنش زنجیری نقره ای بسته می شد . دو تا مشتری بمحض اینکه او را با آن لباس در سالن پرو دیده بودند ،سفارش داده بودند .
او پرسید :
ــ تسه ـ تسه ،امکانش هست دوباره فردا صبح بری خونه ی اتل ؟ اگه اونجا بود که خیلی عالیه . بگو نگرانش بودی . اگه با خواهرزاده ش برخورد کردی ،به هر حال می تونی بگی اتل ازت خواسته بوده قفسه های آشپزخانه یا چه می دونم ، حالا هر چی رو ، تمیز کنی .
تسه ـ تسه قبول کرد :
ــ حتماً . نه نمی گم . این یه نمایش اوانگارده . اینو فراموش نکن . حقوقی نمیدن فقط وجهه داره . اما باید از قبل بهت بگم ، وضعیت قفسه های آشپزخونه هیچ اهمیتی برای اتل نداره .
نیو گفت :
ــ اگر سرو کله اش پیدا شد و نخواست پولت رو بده ، من میدم . اصلاً خودم همراهت میام . می دونم یه یادداشت روزانه روی میزش داره . فقط می خوام از برنامه هایی که قبل از ناپدید شدنش توی سرش بوده ، خبر داشته باشم .
آن دو قرار گذاشتند که ساعت 5/8 صبح فردا در سرسرای ساختمان به یکدیگر ملحق شوند . موقع تعطیلی مغازه ، نیو رفت و در بوتیک را که مشرف به خیابان هودسون بود ،بست . به دفترش بازگشت تا در سکوت پشت میزش بنشیند و کار کند . ساعت 7 به اقامتگاه کاردینال در خیابان مدیسون تلفن زد و خواست با عالیجناب
« دوین استانتون » صحبت کند .
استانتون به او گفت :
ــ پیغامت و گرفتم . خوشحال می شم فردا شب برای شام بیام ، نیو . سل هم میاد ؟ عالیه .این روزها سه تفنگدار برونکس خیلی کم همدیگه رو می بینن . من از کریسمس تا حالا سل رو ندیدم . ممکنه بر حسب اتفاق ازدواج کرده باشه ؟
هنگام خداحافظی ، اسقف به نیو یادآوری کرد که غذای مورد علاقه اش پاستا با ریحان است . او به آرامی گفت :
ــ تو تنها کسی هستی که اونو بهتر از مادر خدا بیامرزت درست می کنی .
دوین استانتون در خلال یک مکالمه ی ساده ی تلفنی بندرت به ریناتا اشاره می کرد . نیو ناگهان احساس کرد که او با مایلز درباره ی آزادی نیکی سپتی صحبت کرده است ،و پیش از اینکه نیو بتواند در این مورد سؤال کند ،او گوشی را گذاشت . نیو اندیشید :
تو پاستا با ریحونت رو می خوری ، عمو دو ... اما نمی تونی این طوری از دستم در بری . مایلز نمی تونه تا آخر عمرم ازم مراقبت کنه .
نیو قبل از ترک فروشگاه ، به خانه ی سالوا تلفن زد . او مثل همیشه بسیار خوش خلق بود .
ــ البته که دعوتت رو برای فردا شب فراموش نکردم ! چه چیز خوشمزه ای برامون درست می کنی ؟ من شراب میارم . پدرت خیال می کنه فقط اونه که در این زمینه تخصص داره .
نیو همراه او از ته دل خندید ، گوشی را گذاشت ،چراغ ها را خاموش کرد و بیرون رفت . هوای متغیر ماه آوریل دوباره سرد شده بود ،اما با وجود این ،نیو میلی مقاومت ناپذیر برای یک پیاده روی طولانی احساس می کرد . برای فرو خواباندن هراس مایلز ،نزدیک به یک هفته بود که ندویده بود و احساس می کرد عضلاتش خشک شده است .
با قدم های تند شروع به راه رفتن از مدیسون تا خیابان پنجم کرد و تصمیم گرفت در بالای خیابان هفتاد و نهم از وسط پارک عبور کند . او همیشه ترجیح می داد از محل پشت موزه که جسد ریناتا را در آنجا پیدا کرده بودند ،دوری کند .
مدیسون مملو از خودرو و عابر پیاده بود . در خیابان پنجم ، تاکسی ها ،لیموزین ها و دیگر خودروهای شش در با نهایت سرعت می راندند ،اما در ضلع غربی خیابان در حاشیه ی پارک ، جمعیت زیادی دیده نمی شد . نیو با نزدیک شدن در خیابان هفتاد و نهم سرش را تکان داد و از تغییر مسیر خودداری کرد . همین که وارد پارک شد ، یک خودرو پلیس ایستاد .
ــ دوشیزه کرنی ؟
مأمور پلیس لبخندزنان شیشه را پایین کشید ،
... رئیس پلیس چطوره ؟
نیو او را شناخت . زمانی راننده ی مایلز بود . نیو جلو رفت تا با او صحبت کند .
***
چند قدم پشت سر نیو ،دنی ناگهان ایستاد . یک بارانی بلند و راسته به تن داشت ،یقه اش را بالا داده و کلاهی تریکو به سر کرده بود . چهره اش تقریباً به طور کامل پوشیده بود . با وجود این ، احساس می کرد چشمان پلیسی که به سمت پنجره ی خودرو خم شده بود ،به او خیره شده است . قیافه ها خیلی خوب در خاطر افراد پلیس می ماند ؛ تنها یک نگاه به نیمرخ کسی کافی بود تا او را بشناسند . دنی این را می دانست . او قدمهایش را از سر گرفت ، نه به نیو توجهی کرد و نه به پلیس ها ، اما با این حال احساس می کرد نگاه آنان او را دنبال می کند . کمی دورتر یک ایستگاه اتوبوس بود . او به صف مردمی پیوست که منتظر بودند . و زمانی که اتوبوس ایستاد ، سوار شد . وقتی بلیتش را می داد ، احساس می کرد قطرات عرق روی پیشانی اش نشسته است . اگر یک ثانیه بیشتر می ماند ،ممکن بود آن آشغال او را بشناسد .
دنی با قیافه ای اخمو نشست . به اندازه ی کافی برای آن کار بهش پول نداده بودند . وقتی نیو کرنی می مرد ، چهل هزار پلیس نیویورک برای شکار آدم هجوم می آوردند .
***
زمانی که نیووارد پارک شد ،از خود پرسید آیا براستی گروهبان کالینز تصادفی سر راهش قرار گرفته بود ؟ او در حالی که با قدم های تند راه می رفت ، اندیشید :
مگه اینکه مایلز تیزترین فرشته های نگهبان نیویورک رو برام فرستاده باشه .
عده ی زیادی از طرفداران دو ، چند دوچرخه سوار ،عابران پیاده و تعداد مأیوس کننده ای افراد بی خانمان زیر توده ی روزنامه ها یا رواندازهای بید زده در پارک بودند . همین طور که نیو با چکمه های ایتالیایی اش بی صدا در جاده ی گلی گام برمی داشت ،اندیشید :
اونا ممکنه اینجا بمیرن بدون اینکه کسی متوجه بشه .
او با ناراحتی متوجه شد که از بالای شانه اش به آنجا نگاه می اندازد . نوجوان که بود ،به کتابخانه رفته و تصاویر چاپ شده ی جسد مادرش را در روزنامه ها دیده بود . امروز ، در حالی که بر سرعت قدم هایش می افزود ،به طرزی عجیب احساس می کرد آن عکس ها را بخاطر می آورد . اما این بار تصویر خودش بود که صفحه ی اول دیلی نیوز را در بالای عنوان « به قتل رسید » می پوشاند ، نه تصویر ریتانا .
***
کیتی کانوی تنها به یک دلیل در میدان تعلیم سوارکاری پارک ثبت نام کرده بود . او احتیاج داشت سرش را گرم کند . او زنی زیبا و 58 ساله بود با گیسوانی زیبا به رنگ بلوند ونیزی و چشمانی خاکستری که چروک های بادبزنی شکل ریز گوشه های پلکش به آن بها می بخشید . در مواقعی به نظر می رسید برقی در آنها سوسو می زند . برقی سرگرم کننده و شرورانه . او در پنجاهمین سالگرد تولدش ،شگفت زده به مایکل گفته بود :
ــ چه جوریه که همیشه احساس می کنم بیست و دو سالمه ؟
ــ برای اینکه بیست و دو سالته .
مایکل سه سال پیش فوت کرده بود . کیتی در حالی که با احتیاط سوار مادیان شاه بلوطی رنگش می شد ،تمام فعالیت هایی را که در این 3 سال شروع کرده بود ، در نظر آورد . اکنون او جواز معاملات املاک داشت و فروشنده ای بی بدیل بود . کیتی خانه ای را که او و مایکل ، یک سال قبل از اینکه تنها شود، در ریج وود خریده بودند ، از نو تزیین کرده بود . او داوطلبانه کلاس های سواد آموزی می گذاشت و یک روز در هفته داوطلبانه در موزه کار می کرد . تا به حال دو بار به ژاپن رفته بود . جایی که تنها فرزندشان مایک جونیور که افسر بود ،در آنجا مستقر شده بود . واز روزهایی که با عروس نیمه ژاپنی اش سپری می کرد ،بهره برده بود . او همچنین درس پیانو را نه از روی اشتیاق ، از سرگرفته بود . دو بار در هفته ، بیماران معلول را برای معاینات پزشکی می برد و حالا فعالیتش اسب سواری بود .
اما بیهوده انرژی مصرف می کرد ، چرا که با وجود برخورداری از دوستان زیاد ، هنوز همان احساس تنهایی در وجودش باقی بود . اما امروز ،در حالی که دلیرانه به یک دوجین نوآموز سوارکاری در پشت سر مربی
ملحق می شد ، با مشاهده ی پرده ای از مه که درختان را در خود پوشانده بود و هاله ای سرخ رنگ که نوید بهار را می داد ،فقط احساس اندوهی عمیق می کرد . او زمزمه کرد :
ــ اوه مایکل ، خیلی دلم می خواد بهتر بشم . تمام تلاشم رو می کنم .
مربی بلند فریاد کشید :
ــ می تونی برسی ، کیتی ؟
کیتی جواب داد :
ــ البته .
ــ اگه می خوای یه روزی یه سوارکار حسابی بشی ،افسار را کوتاه کن . به اون حیوون نشون بده که تو اربابی . و پاشنه ها رو پایین نگه دار .
ــ باشه .
کیتی اندیشید :
با این خر ماده ای که نصیب من شده ،بهتره دست از سرم برداری . من می بایست سوار چارلی می شدم که البته اونو دادی به شاگرد جدیدت با ظاهر نیمه لختش .
در انتهای پیست سوارکاری یک سربالایی بود . اسب کیتی برای خوردن هر دانه علفی که زیر سم هایش در آمده بود ،می ایستاد . دیگران یکی یکی از کنار او عبور می کردند . او دلش نمی خواست تنها بماند . زمزمه کرد :
ــ برو جلو ،الاغ .
و پاشنه ها را به پهلوهای حیوان کوبید .
مادیان ناگهان سرش را بلند کرد و روی دو پا بلند شد . کیتی هراسان افسار مرکبش را که رم کرده بود و به سمت مسیر جانبی می رفت ،کشید . وحشت زده به یاد آورد که نباید به جلو خم شود .
"وقتی مشکلی دارین خودتون رو عقب نگه دارین !"
احساس کرد سنگها زیر سم های حیوان می غلتند . اسب جهت حرکتش را تغییر داد و بسرعت به سمت سرازیری در زمین ناهموار حرکت کرد .
خداوندا ، اگه اون بیفته ،مثل کلوچه تیکه تیکه می شم !
او کوشید آرام آرام پوتین هایش را از رکاب بیرون آورد و تنها تکیه اش را روی نوک پنجه بگذارد تا در صورت افتادن بتواند خود را خلاص کند .
صدای مربی را پشت سرش شنید که فریاد می زد :
ــ افسارو نکش !
پای عقبی اسب روی سنگی لق لیز خورد ،سرش به سمت جلو پایین رفت و سپس تعادلش را بازیافت .
انتهای یک کیسه ی نایلونی سیاه رنگ پرپر زد و با گونه ی کیتی تماس پیدا کرد . او به پایین چشم دوخت و تصور دستی در آستینی به رنگ آبی روشن از ذهنش گذشت و ناپدید شد .
اسب به پایین سرازیری سنگلاخ رسید و افسار گسیخته به سمت اصطبل گریخت . کیتی موفق شد تا آخرین لحظه روی زین بماند ؛ تا زمانی که توسط مادیانش که درست مقابل آبشخور ایستاد ،به زمین پرتاب شد .
وقتی به زمین خورد ،احساس کرد تک تک استخوان هایش لرزید ، اما توانست به تنهایی بلند شود ، دستها و پاهایش را تکان داد و سرش را به راست و چپ چرخاند . خدا را شکر ،هیچ جایی اش نه شکسته و نه در رفته بود .
مربی چهار نعل رسید :
ــ بهت گفتم جلوش رو بگیر . تو ارباب اونی . حالت خوبه ؟
کیتی در حالی که به سمت اتومبیلش می رفت ،گفت :
ــ هیچ وقت به این خوبی نبودم . در هزاره ی بعدی دوباره شما رو می بینم .
نیم ساعت بعد ، او با لذت در بخار جکوزی اش غوطه ور بود و زد زیر خنده .
قطعاً سوار کار نیستم . ورزش شاهانه کافیه . از این به بعد ، به این اکتفا می کنم که مثل هر آدم عاقلی برم بدوم .
او در ذهنش حادثه ی سختی را که گذرانده بود ،به خاطر آورد . احتمالاً بیشتر از دو دقیقه طول نکشیده بود . بدترین لحظه زمانی بود که آن اسب بیچاره سر خورده بود . تصویر نایلونی که تکان تکان می خورد به یادش آمد ، سپس احساس دیدن دستی که در آستین . مسخره بود . با وجود این ، او بخوبی آن را دیده بود ، مگر نه ؟
او چشمانش را بست ، از آب داغ خستگی رفع کن و حس روغن عطرآگین حمام لذت می برد .
به خود گفت :
ــ دیگه فکرشو نکن .
***
سرمایی که از شب نفوذ کرده بود ، آنان را مجبور کرده بود شوفاژ های آپارتمان را روشن کنند . با وجود این ، سیموس احساس می کرد تا مغز استخوان هایش یخزده است . او از سر اکراه تکه های کوچک همبرگر و سیب زمینی درون بشقابش را می خورد و سپس از تظاهر به خوردن دست کشید . از نگاه نافذ راث که روبرویش بود ، آگاهی داشت .
عاقبت راث پرسید :
ــ اون کارو کردی ؟
ــ نه .
ــ چرا ؟
ــ چون شاید بهتر باشه اصلاً عجله نکنیم .
ــ بهت گفتم کتبی براش بنویس . ازش تشکر کن که پذیرفته تو بیشتر از اون به این پول احتیاج داری .
صدای راث لحن شدیدتری گرفت .
... بهش بگو توی این بیست و دو سال نزدیک به ربع میلیون دلار به اضافه ی یه کمک خرج بزرگ بهش دادی و خلاف اخلاقه برای ازدواجی که کمتر از شش سال طول کشیده بیشتر از این بخواد . بابت قرار داد بزرگی که برای کتاب جدیدش بسته ، بهش تبریک بگو و اضافه کن خوشحالی که اون به پول تو احتیاجی نداره ،اما دخترهات شدیداً به این پول احتیاج دارند . بعدش نامه رو امضاء کن و برو بندازش تو صندوق پست اون . ما یه کپی از اون رو نگه می داریم . و اگه اون داد و بیداد راه انداخت ، هیچ موجود زنده ای روی این کره ی خاکی نیست که نفهمه اون یه آدم دو رو و طماعه . می خوام ببینم چند تا از همکاراش اگه بفهمن اون رو حرفش واینستاده باز هم بهش دیپلم افتخار میدن .
سیموس زمزمه کرد :
ــ اتل از تهدید نمی ترسه . اون از چنین نامه ای به نفع خودش استفاده می کنه . مقرری رو تبدیل می کنه به مبارزه ای برای موقعیت زنان . این کار اشتباهه .
راث بشقابش را به کناری راند :
ــ بنویسش !
آنان یک دستگاه فتوکپی قدیمی در گوشه ای از اتاق پذیرایی داشتند . سه بار از نو گرفتند تا بالاخره یک رونوشت درست کپی کردند . سپس راث بارانی سیموس را به سویش دراز کرد .
ــ تصمیم بگیر . برو فوراً اینو بنداز توی صندوقش .
سیموس تصمیم گرفت 9 تقاطع فاصله را پیاده طی کند . سرش در اثر فشار ناشی از تیره بختی در شانه هایش فرو رفته بود .
دست هایش در جیب هایش بود و دو پاکت را لمس می کرد . یکی از آنها حاوی چک بود .
او آن را از ته دسته چک برداشته و بدون اطلاع راث پر کرده بود . نامه در پاکتی دیگر بود . کدام یک را می بایست درون صندوق اتل می انداخت ؟
او حالت چهره ی اتل را در حال خواندن نامه مجسم می کرد ،انگار او روبرویش ایستاده بود .
با همان وضوح ،عکس العمل راث را با دیدن چک مجسم می کرد .
او کنج خیابان وست اند به خیابان 82 پیچید . هنوز مردم بیرون بودند . زوج های جوانی که با خارج شدن از اداره شان خرید کرده بودند و دستانشان پر از پاکت های خرید مایحتاج بود . زنان و مردان با لباس های آراسته که دستشان را برای صدا زدن تاکسی بلند می کردند تا آنان را به رستوران یا تئآتر ببرد . دائم الخمر هایی که کنار ساختمان های آجری مچاله شده بودند .
سیموس با رسیدن به ساختمان اتل لرزید . صندوق نامه ها در سرسرای ورودی بود و او از در اصلی در بالای پله ها عبور کرد . هر بار که در آخرین لحظه همراه با چک پرداخت مقرری به آنجا می رسید ، زنگ نگهبان
را می زد و نگهبان او را به داخل راه می داد تا او چک را در صندوق پستی اتل بیندازد . اما امروز ، لزومی نداشت . دخترکی که سیموس می دانست در طبقه ی سوم زندگی می کند ، از کنار او گذشت و از پله ها بالا رفت . سیموس در اثر انگیزه ای آنی بازوی او را گرفت . دخترک با قیافه ای هراسان برگشت . دختر بچه ای بود اندکی لاغر ،با صورتی باریک و دراز ،حدوداً 14 ساله . سیموس اندیشید او با دخترهای خودش فرق دارد .
آنان از برخی ژن هایشان صورتی زیبا و لبخندی طبیعی و مهربانانه به ارث برده بودند . برای لحظه ای وقتی یکی از پاکت ها را بیرون می آورد ، دچار تأسفی گران شد .
ــ اشکالی نداره منم همراه شما وارد ورودی بشم ؟ باید یه چیزی رو توی صندوق خانم لامبستون بندازم .
حالت تردید دخترک محو شد .
ــ اوه . البته . من شما رو می شناسم . شما شوهر سابقش هستین . لابد پنجم ماهه . این روزییه که
اون می گه شما تاوان می دین .
دخترک خندید و فاصله ی بین دندان هایش نمایان شد .
سیموس بدون کلامی در جیبش به دنبال پاکت گشت و منتظر شد که او در را باز کند . دوباره خشمی مرگبار وجودش را فرا گرفت . بدین ترتیب ، او اسباب خنده ی تمام ساکنان ساختمان بوده !
صندوق نامه ها در ورودی قرار داشت ،بلافاصله بعد از در اصلی . مال اتل تقریباً پر بود . او هنوز مردد بود .
می بایست چک را می گذاشت یا نامه را ؟
دخترک بی حرکت نزدیک در داخلی به او خیره شده بود . گفت:
ــ بموقع رسیدین . اتل به مادرم گفته اگه چک رو دیر بیارین ، شما رو به دادگاه می کشونه .
ترس بر سیموس غالب شد . می بایست چک را می انداخت . او پاکت را از جیبش بیرون آورد و آن را درون شکاف باریک جعبه فشار داد .
وقتی به خانه رسید ، در جواب سؤال پر شور راث ،فقط سرش را تکان داد . در آن لحظه احساس می کرد قادر نیست انفجار خشمی را تحمل کند که اگر اعتراف می کرد چک مقرری را تحویل داده است ، طغیان می کرد .
او منتظر شد تا بالاخره راث رضایت داد از اتاق خارج شود . سپس بارانی اش را آویزان کرد و پاکت دوم را از جیبش برداشت . نگاهی به داخلش انداخت . خالی بود .
سیموس خود را درون صندلی رها کرد و سرش را در میان دستانش گرفت . تمام بدنش می لرزید و دهانش طعم بدی گرفته بود . او باز هم همه ی کارها را بر عکس سرو سامان داده و چک و نامه را در یک پاکت گذاشته بود ، و حالا هر دو در صندوق نامه های اتل بود .
نیکی سپتی روز جمعه را در رختخواب سپری کرد . دردی که سینه اش را می سوزاند ،از دیشب بدتر شده بود . ماری در اتاق رفت و آمد می کرد . او برایش یک سینی حاوی آب پرتقال ،قهوه و تکه های نان ایتالیایی با لایه ای
ضخیم مربا بر روی آن ،آورده بود . ماری او را ذله کرده بود که بگذارد پزشک خبر کند .
ظهر کمی پس از اینکه ماری سرکار رفت ،لویی رسید . گفت :
ــ دون نیکی ،احتراماً باید بگم ،شما واقعاً ناخوش بنظر میاین .
نیکی به او فرمان داد که برود پایین و تلویزیون تماشا کند . وقتی او برای رفتن به نیویورک آماده می شد ،خودش او را خبر می کرد .
لویی آهی کشید :
ــ شما در مورد ماشادو حق داشتین . اونا حسابشو رسیدن .
وخندید و چشمکی زد .
سر شب ،نیکی برخاست و شروع به لباس پوشیدن کرد . به محض اینکه به خیابان مل بری می رسید ، حالش بهتر می شد ، و هیچ کس نمی بایست حدس می زد که او تا چه حد بد حال است . در حالی که آماده می شد کتش را بردارد ،تمام بدنش پوشیده از عرق شد . به میله ی تخت چنگ انداخت ،دوباره خودش را رها کرد ، یقه ی بلوز و کراواتش را شل کرد و دوباره دراز کشید . در طی ساعتهای بعدی ،درد سینه اش دائم کم و زیاد می شد ، مثل موجی غول آسا . قرص های ترینترین دهانش را می سوزاند . آنها هیچ از درد او
نکاسته بود ،اما مثل همیشه او را دچار همان سر درد کرده بود .
تصاویری در مه در مقابل چشمانش شروع به رژه رفتن کرد . تصویر مادرش :
"نیکی ، با این ولگردها نگرد . نیکی ، تو پسر خوبی هستی خودتو داخل این ماجراهای کثیف نکن ."
او در گروه پذیرفته شده بود . همه جور کار کوچک و بزرگ . اما زنها نه . آن جمله ی احمقانه ای که در دادگاه گفته بود . تسا . چقدر دلش می خواست یک بار دیگر تسا را ببیند . نیکی جونیور . نه ،نیکولاس . ترزا و نیکولاس . آنان از اینکه او مثل یک جنتلمن در رختخوابش می مرد ، خوشحال می شدند .
در دوردست صدای در ورودی را شنید که باز و بسته شد . بی شک ماری بود که برگشته بود . سپس صدای زنگ طنین انداخت ، صدایی شدید و مصرانه . صدای ناراحت ماری :
ــ نمی دونم اون خونه اس یا نه ، چی می خواین ؟
نیکی اندیشید :
من خونه ام . بله . من خونه هستم .
در اتاق ناگهان گشوده شد . او از میان هاله ای متوجه چهره ی منقلب ماری شد و صدای او را شنید که زوزه می کشید :
ــ برین دنبال یه دکتر .
باقی چهره ها . پلیس ها . احتیاجی نبود یونیفرم تن شان باشد . او حتی در حال احتضار قادر بود آنان را تشخیص دهد . سپس فهمید چرا به آنجا آمده اند . پلیسی که رخنه کرده بود ، همان که آنان او را کشته بودند . البته پلیس ها بلافاصله به سمت او آمده بودند !
او گفت :
ــ ماری .
صدایش به صورت نجوایی بیرون آمد .
ماری خم شد ، گوشش را دم دهان او گذاشت و پیشانی اش را نوازش کرد :
ــ نیکی .
ماری گریه می کرد .
ــ به ... خاک ... مادرم ... من ... دستور کشتن ... زنِ کرنی ... رو ندادم .
او خواست بگوید که سعی کرده قرارداد علیه دختر کرنی را متوقف کند ، اما تنها توانست فریاد بزند:
ــ ماما.
و سپس برای آخرین بار سینه اش تیر کشید و نگاهش خاموش شد . در حالی که خس خسش خانه
را پر می کرد ، سرش روی بالش افتاد و ناگهان متوقف شد .
***
این اتل سخن چین برای چند نفر تعریف کرده بود از پول هایی که او در آپارتمان
قایم می کند ، کش می رود ؟
این سؤال چهارشنبه داگ را در دفترش در ورودی کاسمیک اویل بیلدینگ آزار می داد . او غیر ارادی ملاقات ها را بررسی می کرد ،نامها را ثبت می کرد ، کارت های روکش دار را پخش می کرد و وقتی مردم ساختمان را ترک می کردند ، آنها را پس می گرفت . چندین بار لیندا ، متصدی پذیرش طبقه ی ششم ، ایستاده بود تا با او گپ بزند . داگ کمی با او سرد رفتار کرده بود و به نظر می آمد این مسأله کنجکاوی او را برانگیخته است . او چه فکری می کرد اگر می فهمید داگ وارث ثروت زیادی است ؟ اتل این همه پول و پله را از کجا آورده بود ؟
تنها یک جواب وجود داشت . اتل تعریف کرده بود زمانی که سیموس می خواسته پیوند زناشویی اشان را قطع کند ، اتل جیب او را خالی کرده بود ، علاوه بر مقرری خوراک ،او یک غرامت بزرگ گرفته بود و احتمالاً به حد کافی زرنگ بود که آن را بخوبی سرمایه گذاری کند . و کتابی که پنج شش سال پیش نوشته بود ، خیلی خوب فروش رفته بود . اتل در زیر ظاهر بی مغزش همیشه به طرزی عجیب دوراندیشی از خود نشان داده بود ، به همین دلیل بود که داگ بی قرار بود . اتل متوجه شده بود که او پولهایش را کش می رود . این را برای چند نفر تعریف کرده بود ؟
پس از اینکه این سؤال تا ظهر در سرش چرخید ، تصمیمی گرفت . فقط 400 دلار در حساب بانکی اش باقی مانده بود و می بایست آن را برداشت می کرد . او بی صبرانه در صف تمام نشدنی ، مقابل گیشه ی بانک ایستاد و اسکناس های 100 دلاری را گرفت . تنها کار باقی مانده این بود که آنها را در مخفیگاه های اتل ، ترجیحاً آنهایی که او بندرت به سراغشان می رفت . پنهان کند . بدین ترتیب ،اگر کسی شروع به
جستجو می کرد ،پول آنجا بود . او که به حد کافی خاطر جمع شده بود ، ایستاد تا از فروشنده ای دوره گرد یک هات داگ بخرد ، و برگشت سرکارش .