اسم کتاب: اسمان فرو میریزد
نویسنده:سیدنی شلدون
مترجم: میترا میر شکار سیاهگل
تعداد صفحات:419
اینم خلاصه اش: داستان زنی است به نام دنا ایونز که شغل گویندگی تلویزیون دارد و درصدد کشف راز قتل پنج عضو خانواده ای سرشناس بر می آید.
منبع : نودوهشتیا
Printable View
اسم کتاب: اسمان فرو میریزد
نویسنده:سیدنی شلدون
مترجم: میترا میر شکار سیاهگل
تعداد صفحات:419
اینم خلاصه اش: داستان زنی است به نام دنا ایونز که شغل گویندگی تلویزیون دارد و درصدد کشف راز قتل پنج عضو خانواده ای سرشناس بر می آید.
منبع : نودوهشتیا
پیش گفتار
صورت جلسه محرمانه برای تمام کارکنان عملیات:
بلافاصله پس از خواندن نابود کنید.
محل :محرمانه
تاریخ:محرمانه
دوازده مرد که نمایندگان دوازده کشور پهناور بودند ، در ان اتاقک زیر زمینی که به شدت از ان محافظت میشدحضور داشتند. انها در صندلی های راحتی که به صورت ردیف های شش تایی قرار گرفته بود و چند سانتی متر از هم فاصله داشت ، نشسته بودند و با دقت به سخنان سخنران که خطاب به انان صحبت میکرد گوش می دادند.
«خوشوقتم به اطلاع شما برسانم که تهدیدی که ما به شذت نگران ان بودیم در شرف بر طرف شدن است. احتیاجی نیست جزییات امر را ذکر کنم چرا که همه مردم جهان در عرض بیست وچهار ساعت اینده راجه به ان خواهند شنید. اطمینان داشته باشید و اسوده خاطر باشید که هیچ چیز مانع نخواهد شد ، دروازه هاهمچنان گشوده باقی ماند. اکنون حراج را اغاز میکنیم ؛ ایا کسی پیشنهاد قیمت اولیه ای دارد؟بله. یک میلیار د دلار . شما پیشنهاد بالاتری دارید؟دو میلیارد . بالاتر از این هم پیشنهاد قیمتی داریم؟»
فصل یک
او شتابان در خیابان پنسیلوانیا ، به فاصله یک چهار راه از کاخ سفید راه میرفت و از باد سرد ماه دسامبر می لرزید. که ناگهان زوزه ی گوشخراش و دلهره اور اژیر حمله هوایی را شنید و سپس یک هواپیمای بمب افکن بر فراز سرش به گوشش خورد. هواپیما اماده بود محموله مرگ خود را در هوا خالی کند. او در حالی که هراسان و مبهوت در احاطه مه قرمز رنگی از وحشت قرار داشت، از حرکت باز ایستاد.
ناگهان به سارایوو بازگشته بود ، و میتوانست زوزه ی تیز و گوش خراش فروافتادن بمب ها را بشنود. چشم هایش را محکم بست ، اما امکان نداشت بتواند تصویر وقایع اطرافش را از ذهن خود پاک کند. اسمان یک پارچه اتش بود و صدای شلیک سلاح های خودرکار، هواپیماهای غران ، و صدای ومپ انفجار خمپاره های مرگبار گوش هایش را کر میکرد.ساختمان های نزدیک منهدم میشدند و همچون ابشاری از سیمان اجر و غبار فرو میریختند. مردم وحشتزده به هر سو می دویدند و سعی می کردند از چنگال مرگ بگریزند.
از دور دست ، خیلی دور دست ، صدای مردی به گوش می رسید که می گفت :«حالت خوب است؟»
او اهسته و با احتیاط چشم هایش را گشود. بار دیگر در خیابان پنسیلوانیا و در پرتو افتاب سرد زمستانی بود و به غرش هواپیمای جت و اژیر امبولانسی که هر دو در حال دور شدن بودند و صدایشان محو میشد گوش میداد، صداهایی که ان خاطرات شوم را در ذهن او زنده کرده بود.
«خانم حالتان خوب است؟»
او به زمان حال بازگشت. «بله. حالم-حالم خوب است، ممنونم»
مرد به او خیره ماند ه بود:« صبر کنید ببنم. شما دنا ایوانز هستید. من از تماشاگران پر و پا قرص اخبار شما هستم . هر شب در کانال دبلیو تی ان برنامه تان را تماشا میکنم. وهمه گزارش هایتان را از یوگوسلاوی دیده ام»
اشتیاق در صدایش موج میزد:«ارسال گزارش از وقایع جنگ، حتما باید خییل برایتان هیجان انگیز بوده باشد، دست است؟»
«بله» گلوی دنا ایوانز خشک شده بود. مشاهده اشخاصی که د تکه می شدند، دیدن اجساد بچه هایی که به چاه می انداختند و تکه های بدن انسان که جریان اب رودخانه ای سرخ از خون انسان ها ان را با خودش می برد ، خیلی برایم هیجان انگیز بود.
ناگهان احساس تهوع کرد:«معذرت میخواهم ، باید بروم» چخی زد و با عجله دور شد.
دنا ایوانز درست سه ماه پیش از یوگسلاوی بازگشته بود. خاطرات هنوز در ذهنش خیلی تازه بودند. به نظرش غیر واقعی می رسید که کسی در روز روشن ، اسوده و بدون احساس ترس در خیابان ها قدم بزند و صدای اواز پرندگان و خنده مردم را بشنود. در سارایوو هیچ خنده ای به گوش نمیرسید تنها صدای انفجار خمپاره ها و در پی ان ضجه های درد الود و عذاب اور شنیده میشد.
دنا اندیشید ، جان دان ( شاعر متا فیزیکی انگیلیسی ) راست میگفت. هیچ انسانی جزیره نیست. انچه برای یک روح رخ میدهد برای همه ما اتفاق می افتد ، چرا که همه ما از گل رس و غبار های اسمانی تشکیل شده ایم. لحظات مشابهی از زمان را با هم شریک هستیم. عقربه ثانیه شمار عالم گردش تند و بازگشت ناپذیر خود را به سوی دقیقه بعد اغاز می کند:
در سانتیاگو ؛ دختر ده ساله ای توسط پدر بزرگش شکنجه روحی و جسمی میشود...
در شهر نیویورک، دو دلداده جوان در زیر شمع همدیگر را می بوسند...
در فلاندرز ، دختر هفده ساله ای نوزادی به دنیا می اورد که از کوکایین خون مادرس مسموم شده است...
در شیکاگو یک مامور اتش نشانی جان خود را برای نجات گربه ای از داخل یک ساختمان دچار حریق به خطر می اندازد...
در سائوپولو، صدها تن از تماشاگران مسابقه فوتبال با فرو ریختن سکوها به زیر اوار می روند و جان خود رااز دست میدهند...
در پیزا، مادری از دیدن طفلش که اولین گام های خود را بر میدارد فریاد شادی سر میدهد...
دنا اندیشید ، همه اینها و بدون شک بیش از اینها در عرض شصت ثانیه . و سپس عقربه های ساعت تیک تاک کنان به جلو میروند تا سر انجام ما را به سوی ان ابدیت ناشناخته روانه کنند.
دنا ایوانز در بیست و هفت سالگی زیبا و دوست داشتنی بود ، با اندامی باریک ، گیسوان سیاه همچون نیمه شب ، چشم های خاکستری درشت و زیرک، صورت قلبی شکل و خنده های گرم و سرایت کننده. دنا به صورت کودک جسور یک فرد نظامی بزرگ شده بود ، دختر سرهنگی که به عنوان مربی سلاح های سنگین از پایگاهی به پایگاه دیگر سفر میکد و این نوع زندگی عشق به ماجرا جویی را در وجود او افریده بود.
او اسیب پذیر و در عین حال نترس بود. و ترکیب این دو صفت وسوسه انگیز و دوست داشتنی بود. طی سالی که دنا اخبار مربوط به جنگ یوگسلاوی را تهیه و ارسال میکرد، مردم سراسر جهان مسحور این زن زیبا وجوان ، پر احساس و پر شور شدند چراکه در میانه نبرد جانش رابه خطر می انداخت تا رویدادهای مرگباری را که در اطرافش اتفاق می افتاد گزارش کند. اکنون دنا هر کجا میرفت ، نجواهایی میشنبد که حاکی از شناخته شدنش توسط مردم بود. دنا ایوانز از شهرت خود کلافه میشد.
او در حالی که خیابان پنسیلوانیا راباعجله طی میکرد و از مقابل کاخ سفید می گذشت به ساعت مچی اش نگاهی کرد و به خود گفت ، دیر به جلسه میرسم.
موسسات واشینگتن تریبیون با چهار ساختمان جداگانه حد فاصل دو تقاطع از خیابان ششم شمال غربی را پر میکند. این موسسات شامل یک چاپخانه برای روزنامه، دفاتر کارکنان روزنامه ،یک برج اداری،و مجموعه ای برای پخش اخبار تلویزیون میشد. استودیوهای تلویزیون شبکه واشینگتن تریبیون ، طبقه ششم ساختمان شماره چهار را اشغال میکردند. ان محل از شدت تکاپو و تحرک گویی در حال فوران بود و در قطعه های مختلف ان که هر یک به شکل چهر گوش بود ، هیاهوی فعالیت و جنب و جوش کارکنان که با رایانه هایشان مشغول کار بودند لحظه ای قطع نمیشد. نسخه برداری مخابره ای از شش سرویس خبری اخبار روز از سراسر جهان را بی وقفه منتشر میکرد. شدت و حدت فعالیت ها دنا را حیرت زده میرکد و به هیجان میاورد. و از هیجان او هرگز کاسته نمیشد.
در انجا بود که دنا جف کانرز را ملاقات کرد . جف که تا پیش از اسیب دیدن بازویش در یک حادثه اسکی بازی ستار ه درخشان بازی بیسبال و توپ انداز زمین بازی بود ، اکنون اخبار ورزشی را برای شکه دبلیو تی ان گزارش میکرد و همچنین در ستون ورزشی روزنامه ی «اتحادیه واشینگتن تریبیون » مقاله می نوشت. او سی و چند ساله و بلند بالا و لاغر بود و چهره ای پسرانه و ظرافتی بی غل و غش داشت که باعث میشد مردم جذب او شوند. جف و دنا عاشق هم شده بودند و درباره ازدواج صحبتهایی کرده بودند.
در عرض سه ماهی که دنا از سارایوو بازگشته وبد وقایع در واشنیگن خیلی سریع رخ داده بود. لسلی استوارت صاحب قبلی موسسات واشینگتن تریبیون موسسات را فروخته و ناپدید شده بود و این شرکت بزرگ توسط یک غول بین المللی مطبوعات موسوم به الیوت کرامول خریداری شده بود.
جلسه صبحگاهی با حضور مت بیکر و الیوت کرامول در حال اغاز بود. هنگامی که ئنا از راه رسید ، ابی لاسمن دستیار جذاب و خوشگل و مو قرمز مَت به گرمی به او خیر مقدم گفت.
اَبی گفت:«اقایان منتظر شما هستند»
«ممنون ؛ اَبی» دنا به اتاق کناری قدم گذاشت :«مت...الیوت...»
مت بیکر غر غر کنان گفت:«دیر کردی»
بیکر مردی کوتاه قد و با موهای خاکستری و پنجاه و دو سه سال سن بود، و رفتاری تند و ناشکیبا داشت که ازسرشت باهوش و بیقرار او نشات گرفته بود. او کت وشلوار چروکی پوشیده بود گویی کت وشلوار به تن میخوابید؛ و دنا حدس میزد که واقعا هم باید این طور باشد. بیکر برنامههای تلویزیونی موسسات واشینگتن تریبیون را اداره میکرد.
الیوت کرامول در سنین شصت سالگی خود بود ؛ بار فتاری بی ریا و دوستانه و لبخندی که همیشه بر لب داشت. او یک میلیاردر بود؛ اما در مورد این که ثروت هنگفتش را چکونه به دستاورده بود روایات متعددی وجود داشت. برخی از ان روایات نیز اصلا جنبه چاپلوسی و تملق نداشت. در حرفه روزنامه نگاری که هدف اطلاع رسانی است الیوت کرامول یک چیستان بزرگ بود.
الیوت نگاهی به دنا انداخت و گفت:«مت می گوید که ما داریم دویاره رقبا رااز صحنه خارج میکنیم. تعداد بینندگان دائما بالا میرود.»
«الیوت ،من از شنیدن این خبر خوشحالم»
«دنا، من هر شب به چندین برنامه ی پخش اخبار گوش میکنم ،اما اخبار تو از بقیه متفاوتاست. دقیقا مطمئن نیستم چرا،ولی از اخبارت خوشم میاید»
دنا میدانست دلیل ان را به کرامول بگوید . سایر مجریان خبری فقط برای میلیون ها نفر تماشاگر حرف میزدند و واکنش انها برایشان مهم نبود،تنها اخبار را اعلام میکردند در صورتی که دنا تصمیم گرفته بود این را به یک موضوع شخصی تبدیل کند. او در ذهن خود یک شب با بیوه ای بی کس صحبت میکرد، شب بعد با یک بیمار محبوس در اتاق که درمانده روی تختش دراز کشیده بود،و شب بعد با یک فروشنده تنها که جایی دور از خانه و خانوده اش بود.گارش های خبری او صمیمانه و دوستانه به نظر میرسید. و بینندگان می پسندیدند و نسبت به ان گزارش ها واکنش نشان میدادند.
مت بیکر گفت:«شنیده ام امشب یک مهمان جالب داری و میخواهی با او مصاحبه کنی»
دنابه نشانه تایید سر تکان داد:«بله ،گری وینترپ»
گری وینترپ شاهزاده ملیح امریکا بود. او عضو یکی از متشخص ترین خانوده های کشور ،وجوان و خوش قیافه و پر جاذبه بود.
کرامول گفت:«او از شهرت خوشش نمی اید. چطور موافقتش را جلب کردی؟»
دنا به او کفت:«ما صفت مشترکی داریم»
کرامول ابروانش در هم کرد:«راستی؟»
دنا تبسم کنان گفت:«بله. من عاشق تماشای تابلوهای مونه و ونگوگ هستم، و او دوست دارد انها را بخرد. البته شوخی به کنار، من قبلا با او مصاحبه کرده ام و ما با هم دوست شده ایم. اول نواری از کنفرانش مطبوعاتی او که امروز بعد از ظهر تهیه میشود پخش خواهد شد، مصاحبه من به دنبال ان نوار کنفرانس مطبوعاتی است.»
چهره کرامول شکفت:«عالی است»
انها ساعتی را به صحبت راجه به نمایش تازه ای که شبکه تدارکش را میدید گذراندند.
خط جنایت ، برنامه تخققی یک ساعته ای بود که دنا قصد تهیه و اجرایش را داشت. هدف دوگانه بود:اصلاح قضاوتهایی که انجام شده بود و برانگیختن علاقه به حل مساله جنایان فراموش شده.
مت هشدار داد:«تعداد زیادی نمایش ئاقعی در حال حاضر روی انتن هست . بنابراین برنامه ما باید بهتر از این برنامه های فعلی باشد.دلم میخواهد برنامه اول را با چیز که توجه مردم را خیلی جلب کند اغاز کنیم. چیزی که توجه بینندگان را به خود جلب کند.-»
تلفن داخلی زنگ زد. مت بیکر با ضربه سریع و ملامی کلدی را پایین اورد:«به تو گفتم که تلفنی را وصل نکنی.چرا؟»
صدای ابی از دستگاه تلفن داخلی پخش شد.«متاسفم قربان. این تلفن برای دوشیزه ایوانز است. از مدرسه کمال تلفنن میزنند. مثل اینکه ضروری است»
مت بیکر به دنا نگریست«خط یک»
دنا گوش تلفن را برداشت قلبش تند میزد:«سلام...حال کمال چطوره؟»اوبرای لحظه ای گوش داد «بله...بله...متوجه هستم ، همین الان ب انجا میایم»و گوشی تلفن را سر جایش گذاشت.
مت پرسید:«موضوع چیه؟»
دنا گفت:«از من خواسته اند به مدرسه دنبال کمال بروم»
الیوت کرامول اخمی کرد وگفت:«او همان پسری است که از سارایوو با خودت اورده ای؟»
«بله»
«این هم برای خودش ماجرایی است»
دنا با اکراه گفت:«بله»
«مگر تو او را در حالی که در یک قطعه زمین خشک و خالی زندگی میکرد پیدا نکردی؟»
دنا گفت:«همین طور است»
«مریض بود یا چیزی از این قبل؟»
دنا با لحنی محکم گفت:«نه...« حتی از صحبت راجع به ان روزها نفرت داشت. افزود:«کمال یک بازویش را از دست داده است. این حادثه در انفجار یک بمب برایش اتفاق افتاد»
«و تو او را به فرزندی پذیرفتی؟»
«هنوز به طور رسمی نه ، الیوت. اما قصد دارم این کار را بکنم. در حال حاضر من قیم او هستم»
«بسیار خوب / پس برو دنبالش. بعدا اجع به برنامه خط جنایت صحبت خواهیم کرد»
هنگامی که دنا به مدرسه راهنمایی تئودور روزولت رسید، مستقیما به دفتر ناظم مدرسه رفت.
خانم ناظم ، وراکوستوف ، زنی پنجاه و چند ساله با قیافه ای رنج کشیده و موهایی بود که زودتر از موعد خاکستری شده بود. او پشت میز نشسته بود. کمال هم ان سوی میز روی یک صندلی نشسته بود. او دوازده سالهبود ولی کوچکتر از سنش به نظر میرسید، لاغر و رنگ پریده بود و موهایی طلایی ژولیده و چانه ای پیش امده داشت. به جای بازو ی راستش فقط استین خالی پیراهنش قرار داشت. اندام باریک و نحیف او به خاطر بزرگی ان اتاق کوتاهتر از انچه بود جلوه میکرد.
هنگامی که دنا پا به اتاق گذاشت،جو دفتر بسیار سنگین وسرد بود.
او با خوشرویی گفت:«سلام،خانم کوستوف. حالت چطور ه کمال؟»
کمال به کفشهایش نگاه میکرد.
دنا افزورد:«مثل اینکه مشکلی پیش امده؟ نه؟»
«بله ، یقینا مشکلی پیش امده ،دوشیزه ایونز» او ورقه ای به دست دنا داد.
دنا متحیر به ان نگاه کرد. روی وقه نوشته شده بود: وُجا ، پیزدا، زبوستی،فوکاتی ، نزاکونسکی، اُتروک ، اُمترتی ، تپک.
او سرش را بالا اورد و گفت:«من ...من متوجه نمیشوم. این کلمات به زبان صربی هستند اینطور نیست؟»
خانم کوستوف با لحن محکمی گفت:«البته که هستند. از بدشانسی کمال من هم صرب هستم. اینها کلماتی هستند که کمال در مدرسه به کار میبرد»
صورتش از خشم سرخ شد. «راننده کامیون های صرب هم اینط.ر حرف نمیزنند ، دوشیزه ایوانز ، و من اجازه نمیدهم که چنین کلماتی از دهان این پسر بچه بیرون بیاید. کمال من را پیزدا خطاب کرد»
دنا پرسد:«معنی پیز-»
«میدانم که کمال در کشور ما تازه وارد است و من سعی کرده ام مراعات حالش را بکنم. امار فتار –رفتار او واقعا اهانت امیز است دائما با بچه ها دعوا میکند. و امروز صبح وقتی توبیخش کردم او-او به من هم توهین کرد. واقعا خجالت اور است»
دنا با نزاکت و با لحن سنجیده ای گفت:«خانم کوستوف مطمئنم که شما می دایند او چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته است و...»
«همان طور که خدمتتان عرض کردم، من رعایت حالش را میکنم اما او کاسه صبرم را لبریز کرده»
«بله متوجه ام» دنا نگاهی به کمال انداخت . او هنوز هم سر به زیر انداخته و چهره اش در هم و عبوس بود.
خانم کوستوف گفت:«امیدورام این بار احرش باشد»
دنا از جابرخاست:«من هم همین طور»
«این هم کارنامه کمال»خانم کوستوف کشویی را گشود، کارتی رااز ان بیرون اورد و به دست دنا داد.
دنا گفت:«متشکرم»
کمال در راه خانه ساکت بود.
دنا پرسید:«اخر من با تو چه کار کنم؟ چرا همیشه با بچه ها دعوا می کنی، و چرا ان کلمه ها را گفتی؟»
«نمی دانستم او زبان صربی بلد است»
هنگامی که به اپارتمان دنا رسیدند ، او گفت:«کمال، من حالا باید به استودیو برگردم. اینجا تنها بمانی که نمی ترسی؟»
«قول»
نخستین باری که کمال این کلمه را گفته بود؛ دنا فکر کرده وبد که کمال حرف او را نفهمیده است ، اما به سرعت دریافته بود که این بخشی از زبان رمز الودی است که توسط جوانان به کار برده میشود.
قول به معنای بله بود. »phat» افراد جنس مخالف را توصییف میکرد: خیلی داغ و وسوسه انگیز. هر چیزی یا خنک بود یا شیرین یا اساسی. اگر چیزی را دوست نداشتند ، حالشان از ان به هم میخورد.
دنا کارنامه ای را که خانم کوستوف به او داده بود از کیفش بیرون اورد. به ان نگاهی انداخت و لبانش رابه هم فشرد. نمره تاریخ تک؛ نمره انگلیسی تک، نمره علوم تک ، نمره تعلیمات اجتماعی صفر ، نمره ریاضی هجده .
او با نگاه کردن به کارنامه اندیشید ، اوه ، خدایا، من چه کار باید بکنم؟
گفت:«بعدا راجع به این صحبت خواهیم کرد. بروم که دیرم شد»
کمال معمایی برای دنا بود. هنگامی که انها با هم بودند ، کمل خیلی خوب رفتار میکرد، دوست داشتنی و هوشمند و دلنشین بود. در تعطیلات اخر هفته ، دنا و جف شهر واشنگتن رابه تفریحگاهی برای او مبدل میکردند. ب هم به باغ وحش ملی یمرفتند ، که دارای انواع تماشایی حیوانات وحشی بود؛ و به خرس پاندای زیبا و شگفت انگبزخیره می ماندند. انها از موزه ملی هوا و فضا دیدن کردند. در انجا کمال نخستین هواپیمای برادران رایت را که از سقف اویزان بود دید، و سپس قدم زنان در ازمایشگاه فضایی گردش کرد و سنگ های کره ماه را لمس کرد. انها به مرکز کندی و ارینا استیج ( صحنه درگیری ) رفتند. برای اولین بار کمال را در رستوران تام تام با پیتزا ، در رستوران مِکس تک با غذای تاکوس ، و رد رستوران جورجیا براونز با جوجه سوخاری به سبک جنوبی اشنا کردند. کمال از هر لحظه تعطیلات لذت میبرد. او عاشق بودن با دناو جف بود.
اما...هنگامی که دنا به سر کار میرفت، کمال به شخص دیگری تبدیل میشد. رفتاری کینه توزانه در پیش می گرفت و با همه درگیرمیشد. برای دنا غیر ممکن بود که یک خدمتکار دایمی استخدام کند و بچه نگه داری های ساعتی هم درباره شبهایی که نزد کمال می ماندند داستان های وحشتناکی تعریف میکردند.
جف و دنا سعی داشتند یا سخنان منطقی او را سر عقل بیاورند ، اما حرفهایشان تاثیری نداشت. دنا اندیشید،شاید بهتر باشد اورا پیش دکتر ببرم. وی از ترس های وحشتناکی که در دل کمال بود و او را ازار میداد هیچ خبر نداشت.
اخبار شامگاهی «دبلیو تی ان» پخش میشد. ریچارد ملتون همکار جذاب و خوش قیافه دنا و جف کانرز در دو طرف اونشسته بودند.
دناایوانز می گفت:«...در اخبار خارجی ، فرانسه و انگلستان هنوز بوق و کرنا دستشان گرفته اند و راجع به بیماری جنوب گاوی جنجال به راه انداخته اند. در اینجا رنه لینو از شهر رَنس گزارش میدهد.
در اتاق کنترل ، کارگردان اناستازیا مان دستور داد:«ارتباط راه دور برقرار کنید»
صحنه ای در ییلاقات فرانسه روی پرده تلویزون نمایان شد.
در استودیو باز شد و گروهی مرد داخل شدند و نزدیک میز مجری امدند.
همه سر را بالااوردند و نگاه کردند. تام هاکینز ، تهیه کننده جوان و جاه طلب اخبار شامگاهی گفت:«دنا،اقای گری وینترپ را می شناسی»
«البته»
گری وینترپ از نزدیک حتی خوش قیافه تر از عکس هایش بود. او چهل و چند ساله بود و چشمانابی براق و لبخندی گرم و ملاحتی فراوان داشت.
«دنا ار ملاقات دوباره ات خوشحالم. متشکرم که دعوتم کردی»
«واقعا لطف کردید که تشریف اوردید»
دنا به اطراف نگاه کرد. پنج ششش نفر منشی ناگهان برای حضور در استودیوی ضبط ولایل ضروری پیدا کرده بودند. او در دل خندید ئ اندیشید ، گری وینتپ به این موضوعات عادت دارد.
«چند دقیقه دیگر نوبت برنامه شما میشود. چرانمی فرماید اینجا کنار من بنشینید؟ ایشان اقای ریچارد ملتون هستند»دو مرد باهم دست دادند.«اقای جف کانرز را هم که میشناسید؟ نه؟»
«معلوم است که می شناسم . جف ، تو الان باید در زمین باشی و توپ بیندازی ،نه این که دربازه بازی فقط صحبت کنی»
جف با حسرت گفت:« کاش می توانستم باشم»
ارتباط راه دور از فرانسه به پایان رسید و اگهی بازرگانی را پخش کردند. گری وینترپ روی صندلی نشست و اگهی ها راتماشا کرد تا پخششان تمام شد
اناستاریا ااز اتاق کنترل گفت:«اماده باشید. ضبط میکنیم» او خاموش با انگشت سبابه اش شروع به شمارش معکوس کرد:« سه...دو...یک...»
در صفحه نمایشگر نمای خارجی موزه هنر جورج تاون نمایان شد. یک گزارشگر میکروفونی در دستش داشت ، شجاعانه در هوای سرد ایستاده بودیم.
«اکنون ما جلوی موزه هنری جورج تاون ایستاده ایم، در داخل موزه اقای گری وینترپ در مراسمی کهبه مناسبت اهدای کمک پنجاه میلیون دلاری ایشان به موزه برپا شده است ،حضور دارند. اکنون به داخل برویم»
صحنه روی صفحه نمایش ، به فضای داخلی بزرگ و باشگوه موزه هنر تغییر کرد. تعدادی از مقامات شهرداری و انجمن شهر ، افراد متشخص و برجسته و کارکنان تلویزیون در اطراف گری وینترپ جمع شده بودند. مورگان اُرموند رییس موزه ، لوحه بزرگی به دست گری داد.
«اقای وینترپ ، از سوی موزه و هیات امنای ان و تعداد بی شماربازدیدکنندگانی که به اینجا می ایند ، میخواهیم به خاطر این مساعدت سخاوتمندانه از شما تشکر کینم»
دوربین ها فلاش زدند.
گری وینترپ گفت:«امیدورام که نقاشان جوان امرکایی به این وسیله نه تنها شانس بیشتری برای ابراز وجود و نمایش استعداد هایشان پیدا کنند. بلکه کمک من باعث شناخته شدن استعداد های انان در سراسر جهان شود»
اطرافیان وی همگی به افتخارش دست زدند.
گزارشگری که در فیلم بود می گفت:«بیل تولند، از موزه هنر جورج تاون. به استودیو باز میگردیم. دنا؟»
چراغ قرمز دوربین روشن شد.
«متشکرم،بیل.بخت با ما یار بود که توانستیم اقای گری وینترپ را اینجا در کنار خودداشته باشیم. تا درباره هدف کمک سخاوتمندانه ایشان صحبت کنیم»
تصویر عقب تر رفت وزاویه بازتر شد ، و گری وینترپ را که در استودیو نشسته بود اشکار ساخت.
دنا گفت:«اقای وینترپ ، این کمک نقدی پنجاه میلیون دلاری ، ایا به مصرف خریدن تابلوهای نقاشی برای موزه خواهد رسید؟»
«نه . این برای احداث ساختمان تازه ای جنب بنای فعلی است که به نقاشان جوان امریکایی اختصاص خواهد یافت. نقاشانی که شاید تا به حالبرایشان مقدور نبوده که توانیی و استعداد شان را به نمایش بگذارند. قسمتی از اینکمک نقدی برای اهدای کمک هزینه به فرزندان بااستعداد شهرهای محروم و کم بضاعت مصرف خواهد شد. خیلی از بچه ها بزرگ میشوند بدون این که درباره هنر به شناختی دست پیدا کنند. انها ممکن است درباره نقاشان امپرسیونیست فرانسوی چیزهایی بشنوند، اما من دلم میخواهد از میراث خودشان هم اگاهی داشته باشند ، و درباره نقاشان امریکایی نیز چون سارجنت ، هومر ، و رمینگتون ، اطلاعات داشته باشند. این پول برای تشویش نقاشان جوان در جهت شکوفایی استعدادهایشان و برای علاقه مند کردن سایر جوانان به هنز صرف خواهد شد»
دنا گفت:«اقای وینترپ ، شایع شده که شماقصد دارید در انتخابت مجلس سنا شرکت کنید. ایا چنین چیزی حقیقت دارد؟»
گری وینترپ لبخند زد:«دارم جریان های سیاسی را بررسی میکنم»
«این جریانها واقعا شما را به سوی خود میخواند؟ در نظرسنجی هایی که ما دیده ایم،شما پیشاپیش همه هستید»
گری وینترپ به نشانه تایید سر تکان داد:«افراد خانواده من در خدمات دولتی سابقه طولانی دارند.اگر من بتوانم برای کشورم مفید واقع شوم هر کاری را که از من بخواهند انجام خواهم داد»
«اقای وینترپ ، از شما متشکرمکه با ما بویدد»
«من هم از شما متشکرم»
وقتی برنامه برای پخش اگهی بازرگانی قطع شد، گری وینترپ باهمه خداحافظی کرد واستودیو راترک کرد.
جف کانرز که در کنار دنا نشسته بود گفت«در کنگره به افراد بیشتری نظیر او نیاز داریم»
«امین »
«شاید بتوانیم ادمهایی شبیه او را با روش قلمه زدن گیاهی ایجاد کنیم. راستی-کمال چطور است؟»
دنا اخمی کرد:«جف- خواهش میکنم وقتی درباره قلمه زدن حرف میزنی نام کمال را به میان نیاور. احساس بدی پیدا می کنم»
«مشکل امروز صبح در مدرسه حل شد؟»
»بله ، اما این امروز بود. فردا-»
اناستاریا مان گفت:«بر میگردیم . سه ...دو ....یک..»
چراغ قرمز روشن شد. دنا به دستگاه تله پرامپتر نگاه کرد. «اکنون زمان پخش اخبار ورزشی با اجرای همکارم جف کانرز است»
جف به دوربین نگاه کرد:«مرلین جادوگر امشب از گزارش های ورزشی روزنامه های واشینگتن غایب بود. جووان هوارد جادوی خودش راامتحان کرد و گئورگ مورسان و رشید والیس ابجو را هم زدند، اما معجون تلخی بود، و بالاخره وجبور شدند ان را به همراه غرورشان هورت کشدند...»
راس ساعت دوی بامداد در خانه شهری گری وینترپ در محله اعیان نشین شمال غربی شهر واشینگتن ؛ دو مرددر حال بداشتن تابلو های نقاشی از دیوا رنشیمن بودند. یکی از انان صورتک لون رنجر قهرمان کارتن بچه ها و دیگری صورتک کاپیتان میدنایت ، یکی دیگر از قهرمانان کارتن های کودکان رابرچهره داشتند. انها با تانی کار میکردند ، تصاویر رااز قاب هایشان می بریدند و غنایم خود را در کیسه گونی های بزرگ قرار میدادند.
لون رنجر پرسید:«گشت پلیس دومرتبه کی از اینجارد خواهد شد؟»
کاپیتان میدنایت پاسخ داد:«ساعت چهار صبح»
«واقعا به ما لطف دارند که طبق برنامه عمل کنند . اینطو ر نیست؟»
»اره»
کاپیتان میدنایت یک تابلوی نقاشی رااز روی دیوار برداشت و ان راروی کف از جنس چوب بلوط اتاق پرت کرد تا صدای بلندی کند. دو مرد دست از کار کشیدند وگوش دادند. سکوت.
اون رنجر گفت:«تکررا کن. با صدای بیشتر»
کاپیتان میدنایت یک تابلوی نقاشی دیگر را برداشت و ان را محکم به زمین انداخت . «حالا بگذار ببینیم چه اتفاقی میافتد»
گری وینترپ در اتاق خواب طبقه بالا، از صدا بیدار شد. در تختخوابش نشست. ایا واقعا صدایی شنیده بود، یااین که خواب دیده بود؟ برای مدت بیشتری گوش داد. شکوت. او نامطمئن از جا برخاست وبه راهرو رفت و چراغ راروشن کرد. راهرو تاریک باقی ماند.
«سلام کسی انجاست؟»
پاسخی نشینید. به طبقه پایین رفت و سرسرا راپیمود تا به رد اتاق نشیمن رسید. از حرکت ایستاد و با ناباوری به دو مرد نقاب زده خیره شد.
«شمااینجا چه غلطی میکنید؟»
لون رنجر روبه او کرد و گفت:« سلام. گری. متاسفیم که از خواب بیدارت کردیم . راحت بخواب» یک اسلحه بیرتا با صداخفه کن در دستانش ظاهر شد. او ماشه را دوبار کشید و ملاحضه کرد که سینه گری وینترپ دریده شد و خون قرمز از ان بیرون جهید. لون رنجر و کاپیتان میدنایت افتادن او را روی زمین تماشا کردند. راضی و خوشحال کارشان را از سر گرفتند و به برداشتن تابلو ها از دیوار ادامه دادند.
پایان فصل اول
فصل دوم
دنا ایوانز از زنگ بی وقفه تلفن بیدار شد. به زحمت خودش را در بستر بلند کرد. وبا چشمان خواب الود به ساعت روی میز کنارتختش نگاه کرد. ساعت 5 صبح بود. گوشی تلفن را برداشت«الو؟»
«دنا؟»
«مت؟»
«هر چه زودتر خوت رو به استودیوبرسان»
«چه اتفاقی افتاده؟»
«وقتی اینجاامدی بهت میگویم»
«همین الان راه میافتم»
«دنا پس از ان که به شتاب لباس تنش کرد ، پانزده دقیقه بعد در اپارتمان خانواده وارتون ، همسایه بغلی اش را زد.
دوروتی وارتون در حالی که روبدوشامبری رابه تن داشت درراگشود. با نگرانی به اونگاه کرد. «دنا چه اتفاقی افتاده؟»
«دوروتی واقعا شرمنده ام که مزاحمت شدم، اما همین الان به خاطر یک کار ضروری به استودیو احضار شدم. میشود تو کمال را به مدرسه برسانی؟»
«بله، البته که این کار رامیکنم.خ.شحال میشوم»
»ازت خیلی ممنونم. او باید ساعت یک ربع به هشت انجاباشد. و قبل از رفتن باید صبحانه ای هم بخورد»
«نگران نباش ؛حواسم به او هست. زودباش برو»
دنا با سپاسگذری گفت:«ممنونم»
اَبی لاسمن هم که خواب الود به نظر میرسید در دفترش بود:«رییس منتظر توست»
دنا وارد دفتر مت شد.
مت گفت:«خبر وحشتناکی برایت دارم. چند ساعت قبل گری وینترپ به قتل رسید»
دنا مات و مبهوت در صندلی ولوشد«چی؟کی؟»
«ظاهرا به خانه اش دستبرد زده اند. وقتی که با دزد ها درگیر شده ، او.را کشته اند»
«اوه نه! چه مردخوبی بود» دنا رفتار دوستانه و گرم ان انسان نیکوکار و جذاب رابه خاطراورد. و احساس ناخوشایندی کرد.
مت سرش رابا ناباوری تکان داد :«خدای من. این پنجمین غمنامه است»
دنا متحیر بود:«منظورت ا زپنجمین غمنامه چیست؟»
مت با تعجب به او نگاه کرد سپس ناگهان متوجه شد:«حالا فهمیدم. بله، تو ان موقعدر ساریوو بودی . فکر میکنم در مقایسه با وقایع ان جنگ خونین اتفاقاتی که سال گذشته برای خانوده وینترپ رخ داد اخبار خییل مهمی نبوده است. مطمئنم که تو راجع به پدر گری، تیلور وینترپ چیزهایی شنیده ای.»
«او سفیر ما در روسیه بود. اوو همسرش سال گذشته ذر اتش سوزی جان باختند»
«درست است. دوماه بعد ، پل پسر بزرگشان در یک حادثه اتومبیل کشته شد. و شش هفته بعد ، دخترشان به نام ژولی در یک حادثه اسکی جان باخت» متبای لحظاای مکث کرد«و حالا، در اولین ساعات بامداد امروز، گری ، اخرین عضو خانواده به قتل رسید»
دنا متحیر وساکت بود.
«دنا ، نام خانواده وینترپ به تاریخ پیوست. اگر در این کشور خاندان سلطنت وجود داشت افرد این خانواده بودند که لیاقت تاج و تخت راداشتند. انها به کلمه جذبه معنا دادند. به خاطر کارهای بشر دوستانه و خدمات دولتی شان در سراسر جهان شناخته شده بودند. گری قصد داشت پا جای پای پدرش بگذارد و در انتخابات سنا شرکت کند، و واقعااز پس اینکا ربر می امد. همه دوستش داشتند. حالا او از بین مارفته است . در عرض کمتر از یک سال برجسته ترین خانواده های جهانبهکلی از صحنه روزگار محو شد»
«من – من نمیدانم چه بگویم»
مت با چابکی گفت:«بهتر است فکری بکنی. تا بیست دقیقه دیگر باید برنامه اجرا کنی»
اخبار مرگ گری وینترپ تحیر و اندوه مردم جهان رابر انگیخت. از سوی رهبران دولتها پیام های تسلیت ارسال شد و درصفحه تلویزیون ها ی سراسر دنیا ظاهر گشت.
«این مثل یک غمنامه یونانی است...»
«باور کردنی نسیت»
«بازی عجیب تقدیر است..»
«جهان خانوده بزرگی رااز دست داد..»
«باهوش ترین و بهترین بودند و همه شان رفتند...»
به نظر میرسد قتل گری وینترپ تنها چیزی باشد که مردم راجعبه ان سخن می گویند. موج غم و اندوه سراسر کشور را فرا گرت. مرگ گری وینترپ خاطره سایر قتله های غم انگیز در خانوده او را در اذهان زنده کرد.
دنابه جف گفت:«این به نظر من باور نکردنی است. همه اعضای اینخانواده افارد بسیار خارق العاده و بی عیب و نقصی بودند»
«خیلی خوب بودند. گری یک فرد ورزش دوست واقعی و حامی ورزشکاران بود. جف سرش راباناراحتی تکان داد:«باور کردنش مشکل است که چند دزد بی سر و پا چنین ادم فوق العاده ای رااز صحنه روزگار محوکنند»
صبح روز بعد جف در حالی که بااتومبیل به سوی استودیو میراند گفت:«راستی، راشل در شهر است»
دنا اندیشید ، راستی؟ باچه لحن بی تفاوتی حرف میزند. خییل بی تفاوت.
جف در گذشته باراشل استیونز ، یک مانکن متشخص ومشهور ، ازدواج کرده بود. دنا تصویر اورا در اگهی های تلویزیون وروی جلو مجلات دیده بود. خدا میداند که او چقدر خوشگل بود. دنانتیجه گرفت، امابه طور قطع در سرش هیچ سلول مغزی نیست که کار کند. به علاوه با ان چهره و اندام اصلا احتیاجی به مغز ندارد.
دنا درباره راشل از جف پرسید:«چه اتفاقی برای زناشویی شماافتاد؟»
جف به او گفت:«در اغاز همه چیز فوق العاده بود. راشل خیلی مهربان و مشوق من بود. گرچه از بیسبال نفرت داشت، اما به مسابقه می امد تا بازی مراتشویق مند. علاوه بر ان ماصفات مشترک زیادی داشتیم»
شرط می بندم که داشتید.
«او به راستی زن فوق العاده ای است. اصلا تباه نشده است. عاشق اشپزی است. وقتی برای عکس بردری به خارج شهر می رفتند ، اشل برای سایر مانکنن هاغذا ین پخت.»
خوب راهی برای خلاص شدن از شررقباست. انها حتما مثل مگس یکی یکی به زمین میافتادند.
»چی؟»
«من چیزی نگفتم»
«به هر حال ، زناشویی ما 5 سال طول کشید»
«و بعد؟»
«راشل در کارش خییل موفق بود. همیشه کاربرایش فراوان بود. و به خاطر کارش به همه جای دنیا سفر میکرد. ایتالیا....انگلستان.تایلند... ژاپن...هرجا که فکرش را بکنی. در همین حال ، من در سراسر کشور بیسبال بازی میکردم و در مسابقات شرکت میکردم. اغلب اوقات باهم نبودیم. کم کم ان جادومحو شد»
سوال بعدی منطقی به نظر میرسید چون جف عاشق بچه بود:«چرابچه دار نشدید؟»
جف لبخند اندوهگینی زد و گفت:«برای اندام مانکن حاملگی خوب نیست. بعد یک روز رودریک مارشال، یکی را بهترین کارگردانان هالییود دنبال راشل فرستاد . راشل به هالیوود رفت» در اینجا مکثی کرد، سپس افزود:« یک هفته بعد به من تلفن زد که بگوید طلاق میخواهد. احساس میگرد که ما خیلی از هم درو وجدا هستیم. من هم مجبور شدم موافقت کنم. طلاقش دادم. مدت کوتاهی بد بازویم شکست.»
«و تو مفسر ورزشی شدی؟ راشل چی؟ در فیلمی بازی نکرد؟»
جف سرش را به علامت نفی تکان داد:« او واقعا علاقه ای به بازیگری نداشت. ولی وضعش همین طوری هم خیلی خوب است»
«و شماهنوز باهم صمیمی هستید؟» یک سوال انحرافی .
«بله، در واقع، امروز وقتی به من تلفن زد درباره خودمان به او گفتم. میخواهدتو راملاقات کند»
دنا اخم کرد:«جف ، فکر نمی کنم..»
«دلبندم ؛ او واقعا دختر خوبی است. بگذار فردا ناهار را سه نفری با هم بخوریم. از او خوشت خواهدد امد»
دنا موافق کرد:«بله مطمئنم که خوشم خواهد امد.
باخود اندیشید ، گلوله برفی در جهنم. اما فرصت صحبت با کله پوکها کم گیر می اید.
ان کله پوک حتی زیباتر از انی بود که دنابا وحشت به ان می اندیشید. راشل استیونز قدبلند و باریک ، دراای موهای طلایی براق و بلند ، و پوستبرنزه بدون لک واجزای چهره فوق العاده زیبابود. دنا به محض دیدنش از او متنفر شد.
«دناایوانز ، ایشان راشل استیونز هستند»
دنا در دل گفت ، چرا نگفت، راشل استیونز ، ایشان دنا ایوانز هستند؟
راشل گفت:«...گزارش های خبری شما رااز سارایوو ، هر جاکه بودم و فرصتمیکردم تماشا میکردم. فوق العاده بودند. ما می توانستیم شکستن قلب شما را احساس کنیم و باشماهمدرد باشیم»
به یک تمجید صمیمانه چه پاسخی میدهی ؟ دنا با بی حالی گفت :«متشکرم»
جف پرسید:«دوست دارید ناهار ار کجابخوریم؟»
راشل پیشنهاد کرد:«یک رستوران فوق العاده به نام تنگه های مالایا سراغ دارم که فقط دو تقاطع دور تر ا زمیدان دوپون است» او رو به دنا کرد و پرسید:«غذای تایلندی دوست داری؟»
مثل ان که واقعا برایش مهم است که اوان غذا را دوست داشته باشد یا نداشته باشد. «بله»
جف تبسم کرد:«بسیار خوب . بکذار امتحان کنیم»
راشل گفت:«فقط چند چهار راه تااینجا فاصله دارد . میشود پیاده برویم؟»
دراین هوای یخبندان؟ دنا با شجاعت گفت:«بله ، حتما» احتمالا در برف هم لخت و عریان قدم می زند.
انها به طرف میدان دوپون رفتند. دنا از همان لحظه ملاقاتش با راشل احساس کرد زشت است. از این که دعوت را پذیرفته بود واقعا احساس تاسف میکرد.
رستوران از جمعیت موج می زد. و حدود ده نفر هم در پیشخان عرضه مشروبات نشسته بودند.و منتظر میز خالی بودند. مباشر رستوران با چالاکی جلو امد.
جف گفت:«میزی برای سه نفر می خواهیم»
«از قبل جا ذخیره کرده اید؟»
»نه ، ولی ما...»
«متاسفم ؛ اما...» اوجف را شناخت. «اقای کانرز چقدر از ملاقاتتان خوشوقتم» اوبه دنا نگریست «دوشیزه ایوانز، واقعا مایه افتخار ماست» اخم کوچکی کرد و گفت:«متاسفم ولی باید صبر کنید»
نگاهش به راشل افتادو چهره اش شکفت:« دوشیزه استیونز ! در مجله خواندم که شما برای کارتان در چین هستید»
«چطوری سومچای؟ بله در چین بودم اما برگشتم»
«عالی است» مباشر رستوران روبه دنا و جف کرد.«البته که میزی برای شما داریم» او انها رابه سوی میزی درمرکز سالن رستوران هدایت کرد. دنا اندیشید ، چقدر از این راشل بدم میاید. واقعا از او بدم میاید
هنگامی که در جایشان قرار گرفتند جف گفت:« راشل ، چقدر خوشگل شده ای. هر کاری که میکنی معلوم است بهت می سازد»
و همه ما می توانیم حدس بزنیم اوچه میکند.
«خیلی به مسافرت میروم. فکر میکنم برای مدتی بایستی زندگی را کمی اسانتر بیگیم» او در چشما ن جف خیره شد:«ایا ان شب یادت میاید که من و تو..»
دنا از روی فهرست غذاها نگاهش را بالا اورد:« اودانگ گورنگ چیست؟»
راشل نگاهی به او انداخت و گفت:« میگو در شیر نارگیل است. این غذا ررا اینجا خیلی خوب درست میکنند.»
دوباره رو به جف کرد :«ان شبی که من و تو تصمیم گرفتیم که...»
«لاسکاچیست؟»
راشل صبورانه گفت :« سوپ ورمیشل ادویه دار است»دوباره رو به جف گفت:«تو گفتی که میخواهی ...»
«و پوه پیا؟»
راشل به دنا نگریست و با خوشرویی گفت:«این هی کِماست که ان راباانواع سبزی ها تفت داده اند»
«راستی؟» دنا تصمیم گرفت که نپرسد هی کِما چیست؟
اما همچنان که پیش غذا پذیرایی میشد دنا تعجب کرد که چطور علی رغم میل باطنی اش کم کم از راشل خوشش امده است. او شخصیتی گرم و ملیح داشت. برخلاف اکثر زیبارویان سراسر دنیا ، راشل به نظر میرسد که از ظاهر زیبای خود کاملا غافل است. و هیچ خودپسندی وتکبری ندارد. او باهوش و خوش سر وزبان بود، و وقتی که دستور ناهار رابه زبان تایلندی به پیشخدمت می داد ، هیچ گونه خود بزگ بینی و فخر فروشی در رفتارش نبود. دنااز خودش می پرسید:«چطور جف دلش امد چنین زنی را از خودش دور کند؟»
دنا پرسید:«چند وقت در واشینگتن می مانی؟»
«فردا باید بروم»
جف می خواست بداند :«این بار به کجا میروی؟»
راشل با مکث گفت:«هاوایی . امااین بار واقعا احساس خستگی میکنم. جف. حتی به فکرش بودم که برنامه این سفر را لغو کنم»
جف گویی که می دانست گفت:«اما تو که چنین نخواهی کرد»
راشل اهی کشید :«نه ، این کار را نخواهم کرد»
دنا پرسید :«کی بر می گردی ؟»
راشل مدتی به او نگریست و سپس با مهربانی گفت :« دنا ، فکر نمیکنم که دیگر به واشینگتن باز گردم. امیدوادم تو وجف با هم خیلی خوشبخت بشوید» در سخنان او پیامی ناگفته وجود داشت.
دنا پس از صرف ناهار دربیرون رستوران گفت:« من کمی کار دارم. شما دوتا باهم بروید»
راشل دست او را ددر دستانش گرفت:«خیلی خوشحال شدم که همدیگر را دیدیم»
دنا گفت :«من هم همین طور» و در کمال تعجب این را از ته دل میگفت/
او جف و راشل را تماشا کرد که از خیابان پایین می رفتند. اندیشید چه زوج دوست داشتنی ای. چقدر به هم می ایند
از انجا که اوایل ماه دسامبر بود ، واشینگتن خودش رابرای موسم تعطیلات اماده میکرد. خیابان های پایتخت باچراغ های عید نوئل و تاج گلها بر روی درخت های کاج تزیین شده بود. و تقریبا در هر گوشه ای بابا نوئل های جمعیت های خیریه ایستاده بودند ، و زنگوله هایشان را برای جمع اوری سکه تکان می دادند.
دنا به خود گفت ، وقت ان رسیده که من هم کمی خرید کنم ، او به کسانی که بایستی برایشان هدیه کریسمس میخرید فکر کرد. مادرش ، کمال ، رییس مت ، و صدالبته جف عزیز. در یک تاکسی پرید و رهسپار هکتس ، یکی از بزرگترین فروشگاه های زنجیره ای واشینگتن شد. انجا انباشته از انبوه اشخاصی بود که روح کریسمس راجشن می گرفتند. و سایر خریداران را به تنه زدن و ارنج زدن های بی ادبانه از سر راهشان کنار میزند.
هنگامی که دنا خریدش راتمام کرد، روانه اپارتمانش شد. تاهدایا را در انجا بگذارد. اپارتمان او در خیابان کال ورت، در منطقه ای ارام و مسکونی واقع بود. انجا که به طرز زبایی مبله شده بود شامل یک اتاق خواب، یک اتاق پذیرایی ، اشپزخانه ، حمام و یک کتابخانه بود که کمال در انجا میخوابید.
دنا هدایا را در گنجه ای گذاشت. به اطراف ان اپارتمان کوچک نگریست وبا خوشحالی اندیشید ، هر وقت من و جف با همازدواج کردیم، باید جای بزرگتری بگیریم. هنگامی که به طرف در میرفت تابه استودیو باز گردد تلفن زنگ زد، قانون مورفی . گوشی رابرداشت :«الو»
«دنا عزیزم»
مادرش بود. «سلام مادر. همیناان داشتم در ...»
«من و دوستانم دیشب برنامه اخبار تو را تماشاکردیم. واقعا مجری خوبی هستی»
«ممنونم»
«هر چند که ما فکر کردیم کاش میشد تو خبرها را یک کمی شاد کنی»
دنا اهی کشیدو پرسید:«خبر ها راشاد کنم؟»
«بله . همه چیزهایی که درباره شان صحبت کردی خییل غم انگیز و دلتنگ کننده بود. نمی شود یک چیز خوشحال کننده پیداکنی وراجع بهش بحث کنی؟»
«بسیار خوب. ببینم چه کار از دستم بر میاد مادر»
«افرین بر تو. خیل خوب می شود ، راستی ؛ این ماه من پول کم اوردم. فکرکردم شاید تو بتوانی کمکی به من بکنی، میتوانی؟»
پدر دنا سالها قبل ناپدید شده بود. در ان موقع ما در دنا به لاس وگاس کوچ کرده بود. به نظر میرسید که او همیشه پول کم دارد. مقرری ماهانه ای که دخترش به او میداد هرگز کفاف مخارجش را نمیکرد.
«مادر ، بازهم قمار کردی؟»
خانم ایوانز با رنجش گفت:« البته که نه. لاس وگاس شهر خیلی گرانی است. راستی ، کی به اینجا سر میزنی؟دوست دارم کیمبل را ملاقات کنم . باید او رااینجابه نزدم بیاروری»
«اسماو کمال است مادر. به هر حال فعلا نمی توانم پیشت بیایم. خیلی کار دارم»
در انسوی خط مکث کوتاهی شد :«نمی توانی بیایی؟ دوستانم می گویند تو چه ادم خوشبختی هستی که شغلی داری که فقط روزی یکی دو ساعت کار میکنی»
دنا گفت:«فکرمی کنم فقط ادم خوش شانسی هستم»
او به عنوان مجری خبر ؛ هر روز نه صبح به استودیوی تلویزیون میرفت و بیشتر طول روز راپای تلفن های کنفرانسی (چند نفری) ، برای گرفتن اخرین اخبار از لندن ، پاریس ، ایتالیا ، وسایر کشورهای خارجی میگذراند.
بقیه روز هم به حضور در جلسات ؛ در کنار هم قرار داد اخبار ، و تصمیم گیری راجع به اینکه موقع اجرای برنامه چه اخباری و با چه نظمی پخش بکنند ، میگذشت. او دو گزارش خبری شامگاهی را اجرا میکرد.
«عزیزم چقدر خوب است که تو شغل سبکی داری »
«ممنون مادر »
«زود به دیدن من می ایی ، نه ؟»
«بله ، میایم»
«با بی صبری انتظار دیدن ان پسر کوچولوی عزیزر را میکشم»
دنا با خودگفت برای کمال هم خوب است که او را ببیند. او صاحب مادربزرگ میشود. و و قتی من وجف با هم ازدواج کنیم ، کمال دوباره صاحب یک خانواده واقعی خواهد شد.
همچنان که دنا به راهروی ساختمان محل سکونتش قدم می گذاشت ،خانم وارتون پیدایش شد.
«دوروتی ، میخواستم به خاطرمراقبت از کمال در ان روز ازت شکر کنم. واقعا ممنونم»
«خواهش میکنم. کاری نکردم»
دوروتی وارتون و شوهرش هوارد، سال قبل به ان ساختمان نقل مکان کرده بودند. انها اهل کانادا بودند ، یک زوج سر حال و میانسال.
هوارد وارتون مهندسی بود که بناهای تاریخی رامرمت میکرد.
وارتون شبی موقع صرف شام برای دنا توضیح داد:« برای کار من هیچ شهری بهتر زا واشینکتن پیدانمیشود. کجامی توانستم فرصت هایی مثل اینجا پیدا کنم.؟» و خودش به سوالش پاسخ داده بود:« هیچ جا»
خانم وارتون محرمانه به دناگفته بود:« من و هوارد عاشق واشینگتن هستیم. هرگز اینجا را ترک نخواهیم کرد»
هنگامی که دنابه دفتر کارش بازگشت ، تازه ترین نسخه روزنامه واشینگتن تربیونروی میز کارش بود صفحه اول پر از داستا ها و عکس هایی از اعضای خانوده وینترپ بود . دنا مدتی طولانی به عکس ها نگریست ، مغزش به سرعت کار کرد ، پنج نفر از انها در کمتر ازیک سال مرده اند این باور نکردنی است.
به یک خط تلفنی مستقیم در برج اداری موسسات واشینکتن تربیون تلفنی زده شد.
«همین الان دستورات را دریافت کردیم»
«بسیار خوب. انها منتظر هستند. میخواهید با تابلوهای نقاشی چه کنند؟»
«انها را بسوزانند»
«همه شان را؟ ان تابلوها میلیونها دلار ارزش دارند»
«همه چیز خیلی خوب پیش رفته است. ما نمی توانیم کوچکترین مسامحه ای به خرج بدهیم. همین حالا همه رابسوزانید.»
الیویا واتکینز منشی دنا ، پشت خط داخلی بود:« تلفنی برای شما روی خط سه است. اقایی است که امروز دوبار زنگ زده است»
«الیویا، او کیست؟»
«اقای هنری»
توماس هنری مدیر مدرسه راهنمایی تئودور روزولت بود.
دنا دستی به پیشانی اش کشید تا بلکه سردری که تازه میخواست شروع شود برطرف گردد. گوشی تلفن را برداشت«عصر بخیر اقای هنری»
«عصر بخیر دوشیزه ایوانز. میخواستم ببینم ایا میشود امروز سر راهتان سری به مدرسه من بزنید؟»
«بله . حتما . یکی دوساعت دیگر. فعلا من ..»
«پیشنهاد میکنم که حالابیایید اگر مقدور است »
«باشد. الان می ایم»
فصل سوم
مدرسه ازمونی سخت و غیر قابل تحمل برای کمال بود. او ازنظر جثه کوچکتر از سار بچه های کلاس بود ، و از این خجالت میکشید که حتی از دخترها همکوچک اندام تراست. او را باالقاب کوتوله و میگو و ماهی کوچولو صدا میزدند. از نظر درسی همکمال تنهابه ریاضی وعلوم کامپیوتری علاقه داشت وبدون تغییر همیشه بالاترین نمره کلاس را در این دروس میگرفت. یک تفریح بچه های کلاس، باشگاه شطرنج بود که کمال در ان رشته هم از همه سر بود. در گذشته او از بازی فوتبال خیلی لذت میبرد اما هنگامی که به عضویت در تیم اصلی مدرسه ابراز علاقه کرده بود مربی به استین خالی او نگاهی کرده بود و گقفته بود :«متاسفم. از تو نمی توانم استفاده کنم» این جمله باسنگدلی ادا نشده بود اما ضربه ای مهیب و نابود کننده بود.
کسی که کمال را در مدرسه ازار میداد ، ریکی اندروودبود. موقع زنگ ناهار برخی از شاگردان مدرسه به جای سالن ناهار خوری در ایوانی سرپوشیده که دیوار جلوی اش از شیشه بود غذا میخوردند. ریکی اندروود صبر میکرد ببیند کمال کجا نشسته و غذا میخورد تا به او ملحق شود.
«سلام بچه یتیم. چس ان نامادری پلیدت کی میخواهد تو را به جایی که بودی برگرداند؟»
کمال اعتنایی به اونکرد.
«داارم با تو حرف میزنم ، ادم عجیب دیوانه. تو که فکر نمیکنی او تو را پیش خودش نگه دارد، نه؟ همه میدانند چرا تو راباخودش با اینجااورد،صورت شتری. چون او یک مفسر جنگ است و بانجات یک ادم چلاق خودش را خیلی خوب و انسان جلوه داد.»
کمال فریاد زد:«فوکات» از جا برخاست و روی ریکی پرید.
مشت ریکی در شکم کمال فرو روفت و سپس به صورت او برخورد کرد. کمال در حالی که از درد به خود می پیچید ی زمین افتاد.
ریکی اندروود گفت:«هر بار که باز هم دلت کتک خواست ، فقط به من بگو وبهتره که زود تر بگویی چون شنیده ام که به زودی ردت میکنن»
کمال از شک و تردید در عذاب بود. او حرف های ریکی اندروود را باور نمیکرد. و با وجود این... اگر ان حرف ها حقیقت داشت چه؟ کمال با خود گفت اگر دنا مرابه وطنم برگرداند چه؟ ریکی راست میگوید. من یک ادم عجیب وغیر عادی هستم . چطور ممکن است ادمی به خوبی دنا مرا بخواهد؟
کمال فکر میکرد با کشته شدن والدین و خواهرش در ساریوو زندگیش به پایان رسیده است. او رابه یتیم خانه ای درخارج شهر پاریس فرستاده بودند وانجا برایش کابوسی بود.
هر جمعه بعد ازطهر راس ساعت دو ، دخترها و پسرهای یتیم خانه رابه صف می کردند تا والدینی که به انجا می امدند و ممکن بود سرپرستی شان رابه عهده بگیرند ، انها رابررسی کنند ویکی رابرگزینند و باخود به خانه ببرند. هنگامی که روز جمعه فرا میرسید هیجان و فشار روحی بچه ها به حد تحمل ناپذیری میرسید. انها حمام میکردند و لباس ها ینظیف می پوشیدند وهمچنان که بزگسالان از مقابل صف عبور می کردند هر بچه ای در دلش دعا میکرد که انتخا ب یود.
به نحوی تغییر ناپذیر هر زوجی که کمال را میدیدند نجوا میکردند:«نگاه کن ،فقط یک بازودارد» وازجلوی او می گذشتند.
هر جمعه همین وضع بود ، اما کمال باز هم امیدوار بود و منتظر می ایستاد تا بزرگسالان کودکان به صف کشیده شده را بررس کنند. انا انها همیشه بچه های دیگر را انتخاب میکردند. کمال که انجا ایستاده و مورد بی اعتنایی قرار گرفته بود ، وجودش از احساس حقارت اکنده میشد. با نو امیدی می اندیشید همیشه یک نفردیگر را انتخاب میکنند. کسی مرا نمیخواهد.
اونو امیدانه ارزو داشت عضوی از یک خانواده باشد ، و هر کاری را که به نظرش میرسید امتحان میکرد تا چنین چیزی بشود. یک روز جمعه باخوشرویی به بزرگسالان لبخند میزد تابلکه انها بفهمند او چه پسر دوست داشتنی و خوبی است. جمعه بعد تظاهر میکرد سرش به کاری شلوغ است ، به انها نشان میداد که اصلا اهمیتی ندراد که او را برگزینند یا نه ؛ وانها واقعاشانس اورده اند اگر اورا به فرزندی بپذیرند. در مواقع دیگر ملتمسانه به انها نگاه میکرد ، خاموش التماس میکرد که او رابا خود به خانه ببرند. انا هفته ای از پس هفته ای می گذشت ، وهیمشه بچه دیگری بود که انتخا ب میشد و به خانه ای خوب و راحت و به اغوش خانواده ای خوشبخت برده میشد.
به طور اعجاب انگیزی دنا همه چیز راعوض کرد. او کسی بود که کمال بی خانمان را در خیابان های شهرسارایوو یافته وبد. پس از ان که کمال با هواپیمای صلیب سرخ به یتیم خانه فرستاده شد ، برای دنا نامه ای نوشت . در کمال حیرتش دنا به یتیم خانه تلفن زد و گفت که مایل است کمال نزد او بیاید وبااو در امریکا زندگی کند. این خوشترین لحظه ی زندگی کمال بود. این رویای ناممکن بود که به حقیقت می پیوست و لذتی بود که از هز چه در خیالش مجسم کرده بود بالات ربود.
زندگی کمال تغییر کرد. اکنون سپاس گذار بود که کسی قبلا او را انتخاب نکرده است. دیگر رد دنیاتنها و بی کس نبود. یک نفر دوستش داشت . اودنا را باتمام روح و قلبش دوست داشت اما دورنش همیشه ان وحشت بزرگی که ریکی اندروود به اوتلقین کرده بود وجو د داشت. می ترسید روزی دناتصمیمش عوض شود واورا دو باره به یتیم خانه بفرستد. به ان جهنمی که از ان گریخته بود. او مرتبا رویایی را در خواب میدید:که به یتیم خانه بازگشته و روز جمعه است. گروهی از بزرگسالان در حال بررسی بچه ها هستند ودنا هم در انجاست. او نگاهی به کمال میاندازد و میگوید ، اینپسر کوچولوی زشت فقط یک دست دارد. وجلو میرود وپسر بغل دستی اش را بر میگزیند. کمال با چشمان اشک الود از خواب بیدار میشد.
کمال میدانست که دنا خییل بدش میاید که او در مدرسه ه بچه ها دعوا کند ، و هرکاری ا زدستش بر میاند برای اجتناب از دعوا انجام میداد اما نمی توانست تحمل کند که ریکی اندروود یا دوستانش به دنا توهین کنند. به محض ان که انها متوجه حساسیت کمال شدند ، فحش وتوهین به دنا را افزایش دادند، وهمین طور جنگ و دعوابیشتر شد.
ریکی با این جمله به کمال خوش امد میگفت :« سلام ، میگو ، چمدانت را بسته ای یا نه؟ در اخبار امروز صبح گفتند که ان نامادری هرزه ات میخواهد تو را به یوگوسلاوی برگرداند»
گمال فریاد میزد:«زبوستی»
ودعوا اغاز میشد. کمال در حالی که پای چشمانش سیاه شده بود و کبودی های زیادی به تنش داشت به خانه باز میگشت اما وقتی دنا او او میپرسید که چه اتفاقی افتاده ، نمی توانست واقعیت رابه او بگوید. چراکه میترسید اگر ان ترس دایمی را به صورت کلمات ادا کند انچه ریکی اندروود گفته بود به حقیقت بپیوندد.
اکنون همچنان که کمال در دفتر مدیرمدرسه منتظر رسیدن دنا بود ، باخود گفت اگر او بفهمد من این دفعه چه کرده ام حتما مرا به یتیم خانه پس خواهد فرستاد. درمانده و بیچاره انجا نشسته بود قلبش تند میزد.
هنگامی که دنا وارد دفتر توماس هنری شد ، مدیر در طول اتاق قدم میزد ، عصبانی و دلخور به نظر میرسید. کمال روی یک صندلی در ان سوی اتاق نشسته بود.
«صبح بخیر دوشیزه ایوانز بفرمایید بنشینید»
دنا نگاهی به کمال انداخت و روی یک صدلی نشست.
توماس هنری یک کارد یزرگ گوشت بری رااز روی میزش برداشت و در هوا نگه داشت.«یکی از معلم های مدرسه این کارد را از کمال گرفته است »
دنا روی صندلی چرخید و تابه کمال نگاه کند خیلی خشمگین بود. با عصبانیت پرسید:«چرا؟برای چی این را به مدرسه اوردی؟»
کمال به دنا نگاه کرد وبابد اخمی گفت:«اسلحه که نداشتم»
«کمال!»
دنا رو به مدیر کرد و گفت:« اقای هنری، میشود باشما تنها صحبت کنم؟»
«بله» او به کمال نگاه کرد و ارواره اش را محکم به هم فشرد. «در راهرو منتظر بمان»
کمال از جا برخاست، اخرین نگاهش را به کارد کرد و از ااق بیرون رفت.
دنا شروع به صحبت کرد :«اقای هنری ، کمال 12 سال دارد. او بیشتر سالهای زندگیش در حالی که صدای انفجار بمب در گوشش بوده به خواب رفته است ، همان بمب هایی که مادر و پدر و خواهرش را کشت. یکی از ان بمب ها بازوی خودش را قطع کرد. وقتی که من کمال را در سارایوو پیدا کردم در جعبه ای مقوایی در یک قطعه زمین خشک وخالی زندگی می کرد. صد پسر و دختر بی خانمان دیگر هم بودند که مثل حیوانات زندگی میکردند» دنا صحنه های رقت بار رابه خاطر می اورد و سعی میکرد صدایش نلرزد.
»بمب ها دیگر بر سرشان نمی افتد ، اما ان دختر ها و پسرها هنوز بی خانمان و درمانده اند. تنها راهی که برای دفاع از خودشان در برابر دشمنانشان دارند ، استفاده از چاقو یاا یک تکه سنگ یا یک اسلحه است، اگر به اندازه کافی شانس داشته باشند که یکی گیر بیاورند» دنا برای لحظهای چشمانش را روی هم گذاشت و نفش عمیقی کشید:« این بچه ها وحشت زده اند. کمال وحشتزده است، اماپسر خوب و مهربانی است. فقط باید بیاموزد که اینجا جایش امن است و هیچکدام از ما دشمناو نیستیم. قول میدهم که او دیگر اینکار رانخواهد کرد»
سکوتی طولانی برقرار شد. هنگامی که توماس هنری شروع به صحبت کرد گفت:« دوشیزه ایوانز، اگر زمانی به وکیل احتیاج پیدا کردم دوست دارم شمااز من دفاع کنید»
دنا لبخندی از سر ارامش بر لب اورد :« باشد ، قول میدهم»
توماس هنری اهی کشید :« بسیار خوب . با کمال حرف بزنید. اگر دوباره چنین کاری از او سر بزند متاسفانه مجبور خواهم شد که..»
«بااو حرف خواهم زد ممنونم اقای هنری»
کمال در راهرو منتظر بود.
دنا با لحنی جدی گفت:«برویم خانه»
«کاردم رانگه داشتند ؟»
دنا جوابش را نداد.
موقع بازگشت به خانه با اتومبیل کمال گفت:« دنا ، مراببخش که تو را به دردسر انداختم»
«اوه ؛ دردسری نبود. شانس اوردم که مرا بااردنگی از مدرسه بیروننینداختند. ببین کمال..»
«بسیار خوب ، کارد بی کارد»
وقتی به خانه رسدند دنا گفت :« من باید به استودیو برگردم. پرستارت همین حالااز راه میرسد. من و توامشب خیلی با هم حرف داریم»
هنگامی که اخبار شامگاهی به پایان رسید ؛ جف روبه دنا کرد و گفت:« عزیزم نگران به نظر میرسی»
«نگران هستم. به خاطر کمال . نمیدانم چه کارش کنم جف. من امروز باز هم مجبور شدم به دیدن مدیر مدرسه اش بروم. و دوخدمتکار هم از دست او از کارشان استعفا داده اند»
جف گفت:« او بچه فوق العاده خوبی است. فقط باید به او کمی وقت داد تا خودش را با محیط وفق دهد»
«بله . شاید .جف؟»
»بله»
«امیدورام مرتکب اشتباه بزرگی نشده باشم که او را باخودم به اینجااوردم»
هنگامی که دنا به اپارتمان بازگشت کمال متظر بود.
دنا گفت:«بنشین بینم. باید با هم حرف بزنیم. تو بایستی کم کم از مقررات پیروی کنی، و این دعواهایی که درمدرسه میکنی باید تمام بشود. می دانم که سایر پسر ها اذیتت می کنند ، اما باید یک جوری با انها به تفاهم برسی. اگر باز به این دعواها ادامه بدهی اقای هنری تو را از مدرسه اخراج خواهد کرد.»
«اهمیتی نمیدهم»
«باید اهمیت بدهی. من میخواهم تو در اینده خوشبخت شوی و اینبدون درس خواندن ممکن و انجام شدنی نیست. اثای هنری فرصتی به تو داده اما ..»
«لعنت بر پدرش »
«کمال» دنا بی اختبار یک سیلی به صورت کمال نواخت. ولی بلافاصله از اینکارپشیمان شد. کمال به اوخیره ماند ، نگاهی حاکی از ناباوری ب چهره اش بود. از جابرخاست، به داخل اتاق مطالعه دوید و در را محکم پشت سرش بست.
تلفن زنگ زد . دنا گوشی را برداشت . جف بود:«دنا»
«عزیزم، من-من حالا نمیتوانم صحبت کنم خیلی عصبانی هستم»
«چی شده؟»
«از دست این کمال. واقعا تربیت بشو نیست»
«دنا....»
«بله؟»
«خودت را به حای او بگذار »
«چی؟»
«در این باره فکر کن. متاسفم. وقت اجرا ی برنامه ام رسیده. دوستت دارم . بعدا با هم صحبت می کنیم»
دنا اندیشید خودت رابه جای او بگذار ؟ این جمله کاملا بی معنی است. چطور بدانم کمال چه احساسی دارد؟ من که یک بچه دوازده ساله نیستم که در اثر جنگ یتیم شده و بازویم را از دست داده باشم ، و ان شرایط سخت و دشوار را پشت سر گذاشته باشم. او برای مدتی طولانی در ان جا نشست ، فکر میکرد. خودت را جای او بگذار.
از جابرخاست به اتاق خوابش رفت در را بست و در کمدش را گشود. قبل از امدن کمال نزد او ، جف هفته ای چند شب را در اپارتمان او می گذراند و چند تکه از لباس هایش را انجا گذاشته بود. در کمد لباس ، چند شلوار و پیراهن و کراوات یک پولوور و یک ژاکت وجود داشت.
دنا چند تکه از ان لباس ها را از کمد بیرون اورد و روی تخت گذاشت. سراغ یک کشوی لباس رفت و زیر شلواری و جوراب جف را بیرون اورد. سپس کامل برهنه شد. با دست چپش زیر شلوری جف را برداشت و شروع به پوشیدن ان کرد. تعادلش را از دست داد و افتاد. مجبور شد دو بار دیگر تلاش کند تا بالاخره ان را بپوشد. سپس یکی از پیراهن های جف را برداشت. در حالی که فقط از دست چپش استفاده میکرد سه دقیقه تمام طول کشید تا ان را بپوشد و بستن زیپ ان مشکل بود. دو دقیقه دیگر طول کشید تا پولوور جف را به تن کرد.
هنگامی که سر انجام کاملا لباس پوشید نشست تا نفسی تازه کند. این کاری بود که هر زور صبح کمال باید انجام میداد. و این تازه اول کار بود. او بایستی حمام میگرفت و دندان هایش را مسواک میزد و موهایش را هم شانه میزد. و این زمان حال بود. راجع به گذشته چه میشد گفت؟زندگی در وحشت جنگ ، دیدن این که مادر و پدر و خواهر و دوستانش کشت شدند.
دنا اندیشد. حق با جف بود. من خیلی از او توقع دارم. برای داشتن چنین توقعاتی هنوز خیلی زود است. او برای سارگاری با محیط تازه اش به وقت بیشتری احتیاج دارد. من هرگز نمی توانم دست از او بکشم. پدرم من و مادرم را ترک کرد و من هرگز او را به خاطر این کارش نبخشیدم. فکر می کنم فرمان سیزدهم کتاب انجیل باشد که می گوید :تو نباید انهایی را که دوستت دارند رها کنی.
دنا همچنان که اهسته لباس ها ی خودش را می پوشید به شعر ترانه هایی که کمال بارها و بارها گوش میداد اندیشید. سی دی های بریتنی اسپیرز ، بک استریت بویز ، لیمپ بیزکیت. «نمی خواهم تو را از دست بدهم»«تا زمانی که مرا دوست داری» «فقط میخواهم با تو اشم» «ب عشق نیاز دارم»
همه ان اشعار درباره تنهایی و نیاز بود.
دنا کارنامه کمال را برداشت و به ان نگاه کرد. درست بود که او از اغلب درسهایش نمره تک گرفته بود ، اما در ریاضی نمره بسیار خوبی داشت. دنا با خود گفت، همین نمره خوب مهم است. در اینجاست که او پیشی میگیرد. اینجاست که اینده ای دارد. ما روی سایر درسها هم تمرین خواهیم کرد.
هنگامی که دنا در اتاق مطالعه را گشود، کمال در رختخوابش بود. چشمهایش را محکم بسته بود و صورت رنگ پریده اش از قطره های اشک لک شده بود. دنا برای لحظه ای به او نگاه کرد بعد خم شد و گونه اش را بوسید. نجوا کرد:«خیلی معذرت میخوام ، کمال؛ مرا ببخش»
فردا روز بهتری بود.
****
صبح روز بعد دنا کمال را نزد یک جراح مشهور ارتوپد به نام دکتر ویلیان ویلکاکس برد. پس از معاینه ، دکتر ویلکاکس تنها با دنا صحبت کرد.
«دوشیزه ایوانز ، گذاشتن یک دست مصنوعی برای او بیست هزار دلار خرج بر میدارد. و در اینجا مشکلی نیز وجود داردو. کما فقط 12 سال دارد. بدنش تا زمانی که او هفده هجده ساله بشود به رشد ادامه خواهد داد. او ماه به ماه رشد میکند ودست مصنوعی زود براش کوچک میشود. متاسفانه از نظر مای مقرون به صرفه نیست.»
دنا احساس بدی پیدا کرد.:«بله، متوجه هستم. ممنونم. اقای دکتر»
بیرون مطب او به کمال گفت:«عزیزم، نگان نباش . بالاخره راهی پیدا میکنیم»
دنا کمال را به مدرسه رساند و سپس روانه استودیو شد. پنج شش چهار راه ان طرف تر تلفن همراهش زنگ زد. گوشی را برداشت:«الو؟»
«سلام .من هستم. امروز ظهر یک کنفرانس مطبوعاتی در خصوص قتل وینترپ در اداره پلیس برگزار میشود. میخوام که گزارشی راجع به ان تهیه کنی. بر و بچه های فیلمبرداری راب ه انجا می فرستم. پلیس اصلا ذره ای خودش را تکان نداده است. هر دقیقه داستان داغ تر مشود. و پلیس سر نخی پیدا نکرده است»
«مت،من به انجا میروم»
ریییس پلیس ، دن برنِت ، در دفترش مشغول صحبت با تلفن بود. که نشی اش گفت:«اقای شهردار پشت خط دو هستند»
برنت با حرص گفت:«بهش بگو من روی خط یک در حل صحبت با فرماندار هستم» و به مکالمه تلفنی اش ادامه داد.
»بله جناب اقای فرماندار. این را میدانم..بله ، قربان. فکر میکنم ...مطمئنم که ما می توانیم ...به محض ان که ما...بسیار خوب.خداحافظ قربان»
گوشی تلفن را محکم روی دستگاه کوبید.
«مشاوره مطبوعاتی کاخ سفید پشت خط چهار است»
تمام صبح به همین منوال گذشت.
موقع ظهر در اتق کنفرانس اداره پلیس در خیابان ایندیانا واقع در مرکز شهر واشینگتن ، از حضور اعضای رسانه های گروهی ازدحامی ب پا بود. رییس پلیس برنت داخل شد و به طرف قسمت جلویی اتاق رفت.
«لطفا سکوت را رعایت کنید» او منتظر ماند تا سکوت برقرار شد.
«قبل از ان که به سوالات شما جواب بدهم، میخواهم صحبتی باشما بکنم. قتل وحشیانه وینترپ نه تنها فقدان بزرگی برای این مملکت محسوب میشود ، بلکه فقدان بزرگی برای همه دنیاست. و تحقیقات ما ادامه خواهد یافت. تا این که بتوانیم کسانی را که مسوول این جنایت هولناک بوده اند بازداشت کنیم. حالا بفرمایید سوالاتتان را مطرح کنید»
گزارشگر به پا خواست:«اقای رییس برنت، ایا پلیس هیچ سرنخی در دست دارد؟»
«حدود سه بامداد ، یک نفر شاهد دو مرد را دیده که در وانت سر پوشیده ی سفییدی که در مسیر اتومبیل روی خانه گری وینترپ توقف کرده وبد بار میگذاشتند. عمل انها به نظر مشکوک رسیده و بناباین نمره ان اتومبیل را یادداشت کردهاست. شماره اتومبیل مربوط به یک کامیون مسروقه است»
«ایا پلیس میداند چه چیزهایی از خانه به سرقت رفته است؟»
«دوازده تابلوی نقاشی گرانبها را به سرق برده اند»
«ایا چیز دیگری هم غیر از تابلوهای نقاشی دزدیده شده است؟»
«نه»
«مثلا پول نقد یا جواهر؟»
«جواهر و پول نقد موجود در خانه دست نخورده ماندهاست. دزدها فقط دنبال تابلوهای نقاشی بوده اند»
«اقای رییس برنت ، ایا خانه سیستم زنگ خطری ندارد و اگر داشته ایا سیستم روشن بوده است؟»
«بر طبق گفته سر پیشخدمت خانه ، دزدگیر منزل را هر شب روشن میکرده اند. سارقان راهی برای قطع ان پیدا کرده اند. هنوز دقیقا نمیدانیم چکونه»
«سارقان چطور وارد خانه شده اند؟»
رییس برنت مکثی کرد و سپس گفت:«این سوال جالبی است. هیچ علامت از شکستن درو پنجره و قفل درها وجود ندارد. ما هنوز پاسخی برای این سوال نیافته ایم؟ »
«ایا ممکن است سرقت کار یک نفر خودی بوده باشد؟»
«تا انجا که ما خبر داریم . بله. خدمتکاران مرخص شدهبودند»
دنا پرسید:«فهرستی از تابلوهای نقاشی سروقه در دست دارید؟»
«بله داریم. تمام ان تابلوها مشهور هستند. فهرست تابلوهای مسروقه بین موزه ها ، دلاان هنری و مجموعه داران پخش شده است. به محض ان که یکی از انها پیدا شود مساله حل خواهد شد»
دنا مات وتحیر سر جایش نشست. قاتلان باید این را به خوبی بدانند بنابرین جرات نخواهند کرد که سعی در فروختن تابلوهای نقاشی بکنند. پس هدف سرقت چه بوده است؟ و ارتکاب یک جنایت؟ و چرا پول و جواهر با خود نبرده اند؟ یک چیزی این وسط جور در نمیاید.
مراسم خاکسپاری گری وینترپ در کلیسای بزرگ ملی ، ششمین کلیای بزرگ جهان برگزار شد. خیابان های ویسکانس و ماساچوست به خاطر ترافیک بسته شده بودند. ماموران سرویس مخفی و پلیس واشینگتن کاملا مسلح در خیابان ها ایستاده بودند. داخل کلیسا ؛ معاون رییس جمهور ایالات متحده ، ده نفر سناتور ، و اعضای کنگره ؛ یک قاضی دادگاه عالی ، دو وزیر کابینه و تعداد ی از شخصیت های برجسته کشوری از سراسر جهان در انتظار شروع مراسم بودند. هلیکوپترهای پلیس و رسانه های گروهی ، در اسمان پرواز میکردند. و اسمان را خلکوبی کرده بودند. در خیابان های بیرون کلیسا، صدها نظاره گر حضو ر داشتن.
انها به انجا امده بودند که یا برای متوفی طلب مغفرت کنند یا این که شخصیت های بزرگ و مشهور داخل کلیسا را از نظربگذرانند. مردم نه تنها به گری وینترپ بلکه به تمام اعضای خاندان وینترپ که همگی تقدیری شوم داشتند ادای احتران میکردند.
دنا به کمک دو نفر فیلبردار از مراسم تشیع جنازه گزارش میداد. در داخل کلیسا جمعیت دعوت به سکوت شدند.
کشیش با گفتاری اهنگ گونه میگفت:«مشیت الهی به طرق اسرارامیزی عمل کرد. خانواده وینترپ زندگی خود رابا ساختن کاخ های امید سپری میکردند. انها میلیاردها دلار به مدارس و کلیساها و افراد بی خانمان و گرسنکان کمک کردند. اما مهم تر ان که به طرزی بی شائبه وقت و توان خود رابرسر این کار می گذاشتند. گری وینترپ از سنت این خانواده بزرگ پیروی میکرد. چرا افراد این خانواده با تمام موفقیت ها وسخاوتمندی هایشان اینطور ظالمانه طوری که عقل از ان درعجب می ماند از بین ما رفتند؟از یک لحاظ انها واقعا نمرده اند چرا که یادشان تا ابد در دلها باقی خواهد ماند. انچه انها برای ما انجام داده اند همیشه ما را سرافراز خواهد نمود..»
دنا با اندوه اندیشید کاش خداوند نمیگذاشت که چنین مردمانی به چنین مرگهای فجیعی بمیرند.
مادر دنا تلفن زد:«دنا،من و دوستانم گزارش تو از مراسم تشیع جنازه را تماشا کردیم. وقتی که تو داشتی دربار خانواده وینترپ صحبت میکردی یک لحظه فکر کردم میخواهی گریه کنی»
«گریه کردم مادر . گریه کردم»
دنا ان شب خوابش نمبرد. هنگامی که بالاخره به خواب رفت، رویاهایش مخلوط درهم و برهم واشفته ای از اتش و حوادث رانندگی و تیر اندازی بود. نیمه های شب ؛ ناگهان از خواب بیدار شد و روی تخت نشست. پنج عضو یک خانوده در کمتر از یک سال کشته شده اند؟ چیزی هست که جور در نمی اید.
فصل چهارم
«دنا تو سعی داری به من چه بگویی؟»
«مت ، من میکویم که پنج مرگ راز الود در یک خانواده در کمتر از یک سال را نمی توان تصادفی تلقی کرد»
«دنا ، اگر تو را خوب نمی شناختم ، روانپزشکی را خبر میکردم و به او می گفتم که چیکن لیتل در دفتر من است. و میگوید اسمان به زمین امده است. تو فکر میکنی ما در اینجا با توطئه ای مواجه هستیم؟چه کسی پشت اینجریان است؟فیدل کاسترو؟ س آی ای؟ الیور استون؟ به خاطر خدا ، مگر نمی دانی که هر وقت یک شخصیت برجسته کشته میشود ، صدها نظریه متفاوت راجع به توطئه قتل مطرح مییشود؟ هفته پیش کسی امد اینجا و گفت که میتواند ثابت کند لیندون جانسون بود که ابراهام لینکلن را کشت. واشینگتن همیشه غرق در نظریه های توطئه است»
«مت ، ما خودمان رابرای اجرای برنامه خط جنایت اماده میکنیم. مگر نمی خواستی نخستین برنامه را با چیزهایی که توجه بیننده ها راخیلی جلب کند شروع کنیم؟ بسیار خوب، اگر حق با من باشد ، این هم برنامه استثنایی است»
مت بیکر برای لحظه ای فقط نشسته بود و او رابرانداز میکرد :«داری وقتت را تلف میکنی»
«ممنون مت»
******
بایگانی رواشنگتن تریبیون در طبقه زیر زمین ساختمان قرار داشت. و پر از صدها نوار تصویری مربوط به گزار ش های خبری گذشته شده بود که همه با سلیقه و به دقت چیده و فهرست بندی شده بود.
لورا لی هیل، یک زن مو مشکی جذاب چهل وچند ساله ، پشت میز نشسته بود و نوارها راطبقه بندی میکرد. به محض ورود دنا ، سرش را بالا اورد.
«سلام دنا. گزارش خبری تو را از مراسم تشییع جنازه تماشا کردم. کارت محشر بود»
«متشکرم»
«ایا این غمنامه وحشتناکی نبود؟»
دنا موافقت کرد:«بله وحشتناک بود»
لورا لی هیل با دلتنگی گفت:«ادم واقعا در عجب می ماند . خوب –چه کار میتوانم برایت بکنم؟»
«می خواهم نگاهی به چند تا از نوارهای مربوط به خانواده وینترپ بیندازم»
«چیز خاصی مد نظرت هست؟»
«نه . فقط میخواهم بداانم اعضای این خانواده چه جور ادم هایی بوده اند»
«من میتوانم به تو بگویم چه جور ادمهایی بوده اند. انها قدیس بودند»
دنا گفت:«این چیزی است که من از هر کسی می شنوم»
لورا لی هیل از جا برخاست:«عزیزم، امیدورام خیلی وقت ازاد داشته باشی . چون ماخروارها گزارش خبری راجع به انها داریم»
«بسیار خوب . من عجله ای ندارم. با حوصله تماشایشان میکنم»
لورا لی ، دنا را به سوی میزی که روی ان یک نمایشگر تلویزیونی قرار داشت هدایت کرد. گفت:«همین حالا بر میگردم» پنج دقیقه بعد ، او با یک بغل پر از نوار های تصویری بازگشت. گفت:«میتوانی فعلا کارت را با اینها شروع کنی.البته نوارهای دیگری هم هست»
دنا نگاهی به توده عظیم نوارها کرد و اندیشید؛ شاید من چیکن لیتل دیوانه هستم. اما اگر حق با من باشد...
دنا نواری را در دستگاه گذاشت و تصویر مرد فوق العده خوش قیافه ای را روی صفحه تلویزیون ظاهر شد. اجزای چهرهی او متناسب و مردانه و خوش تراش بود. موهای پر پشت سیاه بر سر ، چشمان ابی بی تزویر ، و چانه ای قوی و کمی پیش امده داشت.
در کنار او پسر جوانی بود. گزارشگر گفت«تیلور وینترپ به اردوهایی که قبلا برای بچه های محروم برپا کرده بود اردوی صحرایی دیگر ی افزود. پسرش پل، در اینجا بااوست. اماده است که در این تفریح شرکت کند. این دهمین ارو از این قبیل است که تیلور وینترپ درست کرده است. او در نظر دارد حداقل 12 اردوی دیگر مانند اینجا را ایجاد کند»
دنا دکمه ای را فشرد و صحنه تغییر کرد . تیلور وینترپ با قیافه ای مسن تر ، با رگه های خاکستری در موهایش در حال دست دادن باگروهی از شخصیت های برجسته بود. «تیلور وینترپ هم اکنون انتصاب خود را به سمت مشاور ناتو پذیرفت. وی چند هفته دیگر کشور را به قصد بروکسل ترک خواهد کرد»
دنا نوار را عوض کرد. صحنه در زمین چمن جلوی کاخ سفید بود. تیلور وینترپ در کنار رییس جمهور استاده بود. و رییس جمهور می گفت:«...و من وایشان رابه عنوان رییس بنگاه تحقیقات فدارل برگزیده ام. این بنگاه برای کمک به کشورهای در حال توسعه در سراسر جهان تاسیس شده ست. و من کسی را شایسته تر از اقای تیلور وینترپ برای اداره این سازمان سراغ ندارم..»
روی نمایشگر صحنه دیگری ظاهر شد، فرودگاه لئوناردو داوینچی در رم، در انجا تیلور وینترپ در حال پیاده شدن از هواپیمایی بود.«تعدادی از سران کشور در اینجا هستند تابه تیلور وینترپ خوشامد بگویند. او به رم امده تا درباره معاهدات تجاری میان ایتالیا و ایالات متحده مذاکره کند. این حقیقت که اقای وینترپ از سوی رییس جمهور امریکا برای انجام این مذاکرات انتخاب شده است، نشان میدهد که این مذاکرات چقدر مهم است...»
دنا اندیشید، این مرد همه کاره بود.
او نوار را عوض کرد. تیلور وینترپ در قصر ریاست جمهوری در پاریس بود. با رییس جمهور فرانسه دست میداد:«توافقنامه تجاری با اهمیتی با دولت فرانسه ، هم اکنون توسط تیلور وینترپ به امضا رسد..»
در نوار دیگری ، مدلین ، همسر تیلور وینترپ ، به همراه گروهی از پسران و دختران در مقابل ساختمانی ایستاده بود.«امروز مدلین وینترپ مرکز تازه ای رابرای مراقبت از بچه هایی که مورد ازار و اذیت قرار گرفته اند افتتاح کرد و...»
نواری از بچه های وینترپ وجودداشت که در مزرعه شان در منچستر ، ورمانت ، مشغول بازی بودند.
دنا نوار بعدی رادر دستگاه گذاشت. تیلور وینترپ در کاخ سفید بود. در زمینه پشتی ، همسرش دو پسر خوش قیافه اش گری و پل ريال و دختر زیبایش ژولی استاده بودند. رییس جمهور به تیلور وینترپ مدال افتخاری موسوم به مدال ازادی اعطا می کرد:« ..و به خاطر خدمات بی شایبه ایشان به کشورشان و موفقیت های بزرگی که در اینراه کسب کرده اند ؛ خوشوقتم که بالاترین مدال افتخار غیر نظامی موجود-یعنی مدال ازادی رابه اقای تیلور وینترپ تقدیم کنم»
نوار دیگری از اسکس کردن ژولی وجود داشت.
در فیلم دیگری ، گری به بنیادی کمک مالی میکرد تابه نقاشان جوان کمک کند..
و باز هم سالن بیضی شکل کاخ سفید. خبر نگاران دوریبن به دست بیرون ایستاده بودند. تیلور وینترپ که حالا موهایش کاملا به خاکستری گراییده بود باهمسرش در کنار رییس جمهور امریکا ایستاده بودند:«من اقای تیلور وینترپ را به سمت سفیر جدیدمان در کشور روسیه منصوب کرده ام. میدانم که همگی شما باخدمات بی شماری که اقای وینترپ برای کشورشان انجام داده اند اشنا هستید. و خوشحالم که او در عوض این کهروزهایش را به بازی گلف سپر ی کند این سمت را پذیرفته است.»
خبر نگاران خندیدند.
تیلور وینترپ به شوخی گفت:«اقای رییس جمهور شما که بازی گلف مرا ندیده اید»
باز هم خنده دیگری از سوی حاضران...
و سپس زنچیره ای از فجایع اغاز شد.
دنا نوار تازه ای را در دستگاه گذاشت. صحنه، بیرون یک خانه کاملا سوخته از حویق رادر اَسپن ایالت کلرادو نشان میداد. یگ گزارشگر زن به خانه ویران شده اشاره میکرد و میگفت:« رییس پلیس اسپین تایید کرده است که اقای وینترپ و مدلین همسر ایشان ، هر دو در این حریق و حشتناک جان باخته اند. در ساعات اولیه صبح به اداره اتش نشانی اطلاع داده شد و ماموران بعد از پانزده دقیقه به محل رسیدند اما دیر شده بود ، و نجات انان ممکن نبود.به گفته رییس پلیس اقای ناگل ، اتش سوزی بر اثر اتصال الکتریکی رخ داده است. اقای سفیر وخانم وینترپ در سراسر جهان به خاطر فعالیت های نیکوکارانه و خدمات دولتی شان افرادی سرشناس و شناخته شده بودند»
دنا نوار دیگری در دستگاه گذاشت. صحنه ای ا زگرنه پر پیچ و خم «گران کورنیش» در سواحل جنوب فرانسه بود. گزارشگری گفت:« سر این پیچ بود که اتومبیل پل وینترپ سر خورد و از جاده خارج شد و به دره کوهستانی سقوط کرد بر طبق گزارش پزشکی قانونی او بلافاصله بر اثر تصادم جان باخت. سرنشین دیگری غیر از او در اتومبیبل نبود. پلیس درباره علت حادثه در حال تحقیق است. نکته عجیب و وحشتناک ان است که تنها دو ماه قبل پدر و مادر پل وینترپ در سانحه اتش سوزی خانه شان در اسپن کلرادو جان باختند»
دنا دست به نوار دیگری برد . یک کوره راه کوهستانی پوشیده از برف در جونو ، واقع در الاسکا ، نمایان شد. گزارشگری که خودش را به خوبی با لباس های گرم پوشانده بود می گفت:« ...و این جا صحنه است که چرا ژولی وینترپ که قهرمان اسکی بود ، شبانه و تنها د راین کوره راه که اتفاقا د ران ساعت بسته بودد اسکی بازی میکرده است. اما تحقیقات همچنان ادامه دارد. در ماه سپتامبر درست شش هفته قبل ، پل برادر ژولی در یک حادثه رانندگی در فرانسه به هلاکت رسید و د رماه ژوییه امسال ، والدینش تلیور وینترپ سفیر در روسیه و همسرش در سانحه اتش سوزی جان باختند . ریس جمهوری مراتب تسلیت و همدردی خود راابراز کرده است»
نوار بعدی ؛ خانه گری وینتررپ در منطقه شمال غربی واشنگتن دی سی. گزارشگران بیرون خانه ویلایی در هم می لولیدند. جلوی خانه، گزارشگری می گفت:« در سیری غم انگیز و باور نکردنی از فجایع ،گری وینترپ اخرین عضو باقیمانده خانوده محبوب وینترپ ، توسط سارقان باشلیک گلوله به قتلرسید. در ساعات اولیه صبح امروز ، یک مامور گارد حفاظت متوجه شد که زنگ خطر خاموش است. وارد خانه شد و جنازه اقای وینترپ را پیا کرد. او دو بار مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. ظاهرا دزدها به دنبال تابوهای ارزشمند بوده اند و اقای وینترپ مزاحم کارشان شده بود. گری وینترپ پنجمین و اخرین عضو خانواده بود که امسال به طرز خوشنت باری به قتل رسید»
دنا تلویزیون را خامو ش کرد.و برای مدتی طولانی در انجا نشست. چه کسانی تصمیم گرفتند خانواده ای به این خوبی را از صحنه روزگار محو کنند؟ چه کسانی ؟ چرا؟
دنا قرار ملاقاتی باسناتور پری لف در ساختمان سنا گذاشت. لف 52 ساله و مردی جدی وصادق و پر احساس بود.
هنگامی که دنا به داخل اتاق راهنمایی شد، وی از جایش برخاست :« از دست من چه کاری ساخته است دوشیزه ایوانز؟»
«اقای سناتور ، شنیده ام که شما ارتباط کاری نزدیگی باتیلور وینترپ داشته اید؟»
«بله. ماتوسط رییس جمهور برای خدمت مشترک در چند کمیته منصوب شدیم»
«اقای سناتور لف، من از وجهه اجتماعی او اگاهم ، اما می خواهم بدانم چگونه انسانی بود؟»
سناتور برای لحظه ای دنا را بر انداز کرد:«بله؛ با کمال میل به شما می گویم. تیلور وینترپ یکی از بهترین ادم هایی بود که من در زندگی ام شناختم. یک صفت شایان ذکر او ، روابط اجتماعی خوبش بود. واقعا دلسوز و مهربان بود. از منافه خودش چشم می پوشید تا دنیا رابه مکان بهتری تبدیل کند. همیشه یادش میکنم وان اتفاقاتی که برای او وخانوده اش افتاد انقدر وحشتناک و دلخراش است که در تصور نمی گنجد»
دنا با نانسی پَچین صحبت میکرد. وی یکی از منشی های تیلور وینترپ و زنی شصت و چند ساله بود که چهره اش پر چروک و چشمان غمگین داشت.
«ایامدت درازی برای اقای وینترپ کار میکردید؟»
«15 سال»
«در این مدت ، تصور میکنم که اقای وینترپ را خوب شناخته اید؟»
«بله، البته»
دنا گفت:«من میگوشم تصویری از او در ذهم ایجاد کنم، مثلا میخواهم بدان چه جور ادمی بود. ای او-؟»
نانسی پچین حرف وی را قطع کرد :« نمیدانم دقیقا به شما بگویم که او چه جور ادمی بود. دوشیزه ایواانز. وقتی ما پی بردیم که پسرم به بیماری لو گریگ مبتلاست ، تیلور وینترپ او رانزد دکترهای خودش برد وهمه هزینه پزشکی اش راپرداخت. وقتی پسرم فوت کرد اقای وینترپ تمام مخارج کفن و دفن را پرداخت کرد. ومرا برای تغییر اب و هواو بهتر شدن روحیه به اروپافرستاد»
چشمان پچین از اشک پر شد. «اوچنین انسان والایی بود. بهترین و سخاوتمند ترین مردی که در زندگی ام شناخته ام:»
دنا ترتیب ملاقاتی را با ژنرال ویکتور بوستر سرپرست بنگاه تحقیقات فدرال ، که زمانی تیلور وینترپ ریاست ان را بر عهده داشت داد. بوستر ابتدا از صحبت با دنا خودداری کرد ، اما هنگامی که دریافت دنا درباره چه کسی میخواهد با او صحبتکند قبول کرد اورا ببیند.
در اواسط صبح ، دنا با اتومبیل به سوی بنگاه تحیقات فدرال که نزدیک فورت مید در مری لند بود ، راند. اداره مرگزی بنگاه در زمینی به مساحت هشتاد و دو جریب که به شدت از ان محافظت میشد قرار داشت. هیچ نشانی از جنگل انتن های ماهواره ای که در پس منطقه بسیار سبز و پردرخت پنهان شده بود دیده نمیشد.
دنا مسیر را پیش گرفت و به طرف حصار بلند اهنینی که بر بالای ان سیم خاردار نصب شده بود راند. نامش را گفت و گواهینامه رانندگی اش را به مامور مسلحی که در باجه نگهبانی بود نشان داد و به داخل پذیرفته شد. دقیقه ای بعد به دروازه ای بسته با دوریبین مراقبت رسید. دوباره نامش را به زبان اورد و دروازه به طور خودکار باز شد. سپس مسیر اتومبیل رو را تا ساختما ن بزرگ و سفید مدیریت طی کرد.
مردی با لباس غیر نظامی بیرون ساختمان به استقبال دنا امد:« دوشیزه ایوانز، شما را به فتر ژنرال بوستر راهنمایی میکنم»
انها با یک اسانسور شخصی و کوچک تا طبقه پنجم بالا رفتند و در انجا در راهروی طویلی پیش رفتند تا به مجموعه دفاتر واقع در انتهای سرسرا رسیدند.
وارد دفتر پذیرش بزرگی با دو میز برای منشی شدند. یکی از منشی ها گفت:« ژنرال منتظر شما هستند. دوشیزه ایوانز . بفرمایید داخل» ان دختر دگمه ای را فشرد و در دفتر داخلی با صدای کلیکی باز شد.
دنا خودش را در دفتری بزرگ و جادار یافت. با سقف ها و دیوارهایی که برای جلوگیری از خروج صدا کاملا عایق بندی شده بود. مردی چهل و چند ساله قد بلند و لاغر اندام و فوق العاده جذاب جلو. امد و به او خوشامد گفت. مرد دستش را به سوی دنا دراز کرد و با لحنی گرم و صمیمی گفت:«من سرگرد جک استون هستم. معاون ژنرال بوستر» او. محترمانه به سوی مردی که پشت میز نشسته بود اشاره کرد و گفت:«ایشان ژنرال بوستر هستند»
ویکتور بوستر یک اکریکایی سیاهپوست بود، با اجزای چهره خوش ترکیب و چشم هایی براق همچون سنگ محک جواهر. سر تراشیده اش در نور چراغ های سقف می درخشید.
او گفت:«بفرمایید بنشینید» صدایش بم و خشن بود.
دنا روی یک صندلی نشست :«ژنرل از این که مرا به حضور پذیرفتید متشکرم»
«شما گفتید که میخواهید درباره تیلور وینترپ صحبت کنید؟»
«بله من میخواستم-»
«دوشیزه ایوانر، میخواهید درباره او گزارشی تهیه کنید؟»
»خوب ، من-»
لحن گفتارش خشن تر شد:«نمیشود شما روزنامه نگاران نفرین شده دست از سر ان مرده بردارید و بگذارید در گورش راحت بخوابد؟ شما یک مشت گرگ مزور چرند باف هستید که از لاشه ادم ها تغذیه می کنید»
دنا دچار بهت و حیرت عظیمی شد.
جک استون شرمنده به نظر میرسید.
دنا سعی کرد بر خشمش غلبه کند. «اقای ژنرال استون ، به شما اطمینان میدهم که علاقه ای به چرند بافی و بردن ابروی اشخاص ندارم. می دانم اقای وینترپ دارای چه وجهه بالایی در اجتماع بوده است. و به خاطر خدماتش نامش در تاریخ باقی خواهد ماند. من فقط قصد دارم تصویری از او در ذهنم داشته باشم و بدانم چگونه ادمی بود. اگر به عنوان یک همکار خاطراتتان را از او تعریف کنید بسیار ممنون خواهم شد»
ژنرال بوستر همان طور که نشسته بود به جلو خم شد و گفت:« نمیدانم شمادنبال چه چیزی هستید، ولی یک چیزی را می توانم بهتان بگویم . یاد و خاطره او در دل تاریخ باقی خواهد ماند. هنگامی که تیلور وینترپ دییس بنگاه تحقیقات فدرال بود من زیر نظرش کار میکردم. او بهترین رییسی بود که این سازمان تا به حال داشته . همه ستایشش میکردند . انچه برای او وخانواده اش رخ داد غمنامه ای بزرگ بود که من از درک ان عاجزم» اجزای صورتش در هم فشرده شد:«دوشیزه ایوانز،صادقانه عرض کنم، از مطبوعات خوشم نمی اید. فکر میکنم شما روزنامه نگارها ، عنان را از کف داده اید. گزارش های شما را از سارییوو تماشا کرده م. گزارش هاش قلب ها – و – گلهای شما هیچ کمکی به ما نکرد»
دنا خیلی سعی میکرد خشمش را مهار کند:«ژنرال من انجانرفته بودم که به شما کمک کنم رفته بودم گزارش تهیه کنم که برای ان بچه های طفل معصوم چه اتفاقی-»
«خوب هر چی بوده مهم نیست. جهت اطلاعتان عرض می کنم که تیلور وینترپ یکی از بزرگترین سیاست مدارانی بود که این کشور به خود دیده است» چشمانش را در چشمان دنا دوخته بود «اگر قصد دارید خاطره او را مخدوش کنید ، دشمنان زیادی برای خودتان دست و پا خواهید کرد . بگذارید نصیحتی به شما بکنم. دنبال دردسر نگردید چون به ان دچا ر خواهید شد. به شماقول میدهم. به شما هشدار میدهم که از این قضیه کنار بکشید. خداحافظ دوشیزه ایوانز»
دنا لحظه ای به او خیره ماند سپس بلند شد :« خیلی ممنون ژنرال» و خشمگین از دفتر خارج شد.
جک استون با عجله به دنبالش امد:«راه را نشانتان میدهم »
دنا در راهرو نفس عمیقی کشید و با عصبانیت گفت:«ایا این اقا همیشه این طور است؟»
جک استون اهی کشید و گفت:«از طرف او از شما معذرت میخواهم . او کمی تند خو وخشن است. منظوری ندارد»
دنا با حص گفت:«راستی؟احساس کردم منظوری دارد»
جک استون گفت:«به هر حال من از شما معذرت میخواهم » برگشت که برود.
دنا استین لباسش را گرفت و گفت:«صبر کنید میخواهم باشما صحت کنم. ساعت دوازده است . میشود یک جایی با هم ناهار بخوریم؟»
جک استون به طرف در دفتر ژنرال نگاهی انداخت و گفت:«بسیار خوب. کافه تریای شولزکلونیال ، در خیابان کِی ، یک ساعت دیگر؟»
«عالی است ، متشگرم»
«دوشیزه ایوانز ، به این زودی از من تشکر نکینید»
هنگامی که استون به کافه تریای نیمه خالی قدم گذاشت، دنا انتظارش را میکشید. جک استون برای لحظه ای در استانه در ایستاد تا اطمینان حاصل کند که اشنایی در رستوران نیست ، سپس به سوی میزی که دنا پشتش نشسته بود امد.
«اگر ژنرال بوستر بفهمد که با شکا صحبت کرده ام دخلم را می اورد. او. مرد خوبی است . شغل سخت و حساسی دارد و در کارش خیلی خیلی خوب است.» جک مکثی کردو سپس افزود:«ولی متاسفانه خبر نگاران را دوست ندارد»
دنا با لحن خشکی گفت:«بله، متوجه شدم»
«دوشیزه ایوانز ، بایستی یک چیز را برایتان روشن کنم . این گفت و گوی ما باید محرمانه بماند و هیچ جا درج نشود»
«بله، می فهمم»
انها دو سینی برداشتند و غذاهای مورد نظرشان را انتخاب کردند . موقعی که دوباره پشت میز نشستند جک استون گقت:«نمیخواهم از سازمان ما برداشت اشتباهی داشته باشید. ما ادمهای خوبی هستیم. برای همین بود که به این سازمان ملحق شدیم. در راه کمک به کشورهای توسعه نیافته کار میکنیم »
دنا گفت:«از شما قد ردانی میکنم»«درباره تیلور وینترپ به شما چه باید بگوبم؟»
دنا گفت:« هر چه که تا به حال شنیده ام داستان هایی درباره قداشت او بوده است. این مرد بالاخره عیوبی هم داشته است»
جک استون گفت:«بله همین طور است. اما بگذارید اول چیزهای خوب را برایتان بگویم. تیلور وینترپ بیشتر از هر کس دیگری به مردم اهمیت میداد» در اینجا مکثی کرد سپس ادامه داد:«منظورم این است که واقعا اهمیت میداد. برای همه جشن تولدها و عورسی ها هدایایی می فرستاد و هر کسی که برایش کار میکرد ستایشش میکرد. ذهنی هوشمند و صریح داشت و حلال مشکلات بود. .و گرچه در هر کاری که انجام میداد خیلی دقیق و پر کار بود ، اما در قلبش مرد خانوواده بود. به همسر و بچه هایش عشق می ورزید»در اینجاساکت شد.
دنا گفت:«قسمت بدماجرا چیست؟»
جک استون با اکراه گفت:« تیلور وینترپ مرد وحبوب زنها بود بسیار پر جذبه ، خوش قیافه و ثروتمندو مقتدر. زنها تاب مقاومت در برابر او را نداشتند»همچنان ادامه داد :«بنابراین هر چند وقت یک بار تیلور..مرتکب لغزشی میشد. او با تعدادی زن رابطه عاشقانه داشت. اما به شما اطمینان می دهم که هیچ کدام از ان روابط جدی نبود. و او انها را خیلی محرمانه نگه میداشت . هگرگز کاری نمیکرد که به خانواده اش اسیبی برسد»
«سرگرد استون، فکر میکنید چه کسی ممکن است دلیلی برای کشتن تیلور وینترپ و خانوده اش داسته باشد؟»
جک استون چنگالش را پایین گذاشت:«چی؟»
«کسی مثل وینترپ با ان مقام و رتبه اجتماعی حتما دشمنانی هم داشته که یه مقام و وجهه او غبطه بخورند»
«دوشیزه ایوانز، ایا شما می گویید که اعضای خانوده وینترپ به قتل رسیده اند؟»
دنا گفت:« فقط سوالی مطرح کردم»
جک استون برای لحظه ای به فکر فر رفت. سپس سرش را به علامت نفی تکان داد :« نه. این بی معنی است. تیلور وینترپ هرگز در زندگی به کسی ازاری نرسانده بود. اگر شما با یکی از دوستان با همکارانش صحبت کرده باشید، این را فهمیده اید»
دنا گفت:«بگذارید به شما بگویم که تا به حال به چه چیزی هایی پی برده ام. تیلور وینترپ-»
جک استون یک دستش را بالا گرفت و گفت:« دوشیزه ایوانز، من هر چهکمتر بدانم بهتر است. سعی من این است که از حلقه بیرون بمانم. به این ترتیب بهتر می توانم به شما کمک کنم. اگر منظور م را می فهمید»
دنا نگاهی به او انداخت متحیر بود:«ببخشید ، منظورتان راخوب نمی فهمم»
«صادقانه بگویم ، این به صلاح شماست که کل این مساله را به فراموشی بسپارید. اگر نمی خواهید ، پس مراقب باشید» و از جا برخاست و رفت.
دنا انجا نشسته بود و به چیزهایی که همان لحظه شنیده بود فکر میکرد. بنابراین تیلور وینترپ دشمنی نداشته است. شاید من از زاویه اشتباهی به قضیه می نگرم. شاید این تیلور وینترپ نبوده که دشمن جانی برای خودش درست کرده است؟ شاید کار بچه هایش بوده است؟ یا همسرش؟
دنا گفت و گویی را که موقع ناهار بار سرگرد جک استون داشت، برای جف تعریف کرد.
«جالب است . حالا چی؟»
«میخواهم با اشخاصی که فرزندان وینتزپ می شناختند ، صحبت کنم . پل وینترپ با دختری به نام هریت برک نامزد بوده است. انها تقریبایک سالی با هم بودند»
جف گفت:«یادم می اید چیزی راجع به شان خوانده بودم» او با تردید افزود:« عزیزم، میدان که من صد در صد پشتیبان تو هستم»
«البته، جف»
«اما اگر در این باره اشتباه کرده باشی چی؟ سوانح همیشه اتفاق می افتد. چقدر وقت میخواهی روی اینکار بکذاری؟»
دنا قول داد:«وقت زیادی نخواهم گذاشت. فقط میخواهم کمی بیشتر بررسی کنم»
هویت برک در اپارتمان باشکوه دو طبقه ای در شمال غربی واشینگتن زندگی میکرد. او دختر سی و یکی ساله لاغر و بلند بالایی با موهایی طلایی و لبخندی عصبی بود و این لبخند راهمیشه بر لب داشت.
دنا گفت:«ممنونم که قبول کردید همدیگر را ببینیم»
«دوشیزه ایوانز ، نمیدانم این ملاقت برای چه منظوری است. شما گفتید مربوط به پل میشود»
«بله»
دنا کلماتش را با دقت برگزید:«قصد ندارم در زندگی خصوصی شما کنجکاوی کنم، اما شما و پل با هم نامزد بودید و میخواستید ازدواج کنید ، و مطمئنم که شما او را بهتر از هر کس دیگری می شناختید»
«فکرمی کنم همین طور باشد»
«دوست دارم کمی راحع به او بدانم. او واقعا چگونه ادمی بود؟»
هویت برک برای لحظه ای خاموش بود. وقتی شروع به صحبت کرد ، صدایش ملایم و اهسته بود:« پل مثل هیچ مرد دیگری نبود. اوبه زندگی عشق می ورزید، مهربان و به فکر دیگران بود. می توانست خیلی شوخ باشد. خودش را خیلی جدی نمی گرفت. با او خیلی خوش می گذشت. ما قصد داشتیم در ماه اکتبر باهم ازدواج کنیم» دست از صحبت برداشت. بعد اضافه کرد :«وقتی پل در ان سانحه کشته شد، فکر کردم دنیابرایم به اخر رسیده» نگاهی به دنا انداخت به ارامی گفت :« هنوز هم همین احساس را دارم»
دنا گفت:«واقعا متاسفم . از این که در این موردسماجت می کنم دل چرکین هستم اما میخواستم بدانم ایا او دشمنی نداشته ، کسی که دلیلی برای کشتن پل داشته باشد؟»
هویت برک نگاهی به دنا انداخت و اشک در چشمانش حلقه بست:«کسی که بخواهد پل را بکشد؟» صدایش گنگ و خفه بود: «اگر شما پل را می شناحتید هگز چنین سوالی نمی پرسیدید»
مصاحبه بعدی دنا با استیو رکسفورد بود ، پیشخدمتی که برای ژولی وینترپ کار میکرد. او یک مرد انگلیسی میانسال با ظاهری متشخص بود.
«دوشیزه ایوانز ، کمکی از من بر میاید؟»
«می خواستم از شما درباره ژولی وینترپ بپرسم»
«بله، خانم»
«چند وقت بود برایش کار میکردید؟»
»چهار سال و نه ماه»
«او چگونه کارفرمایی بود؟»
پیشخدمت لبخندی حاکی از یاد اوری خاطرات بر لب اورد.«فوق العاده دلنشین بود، یک بانوی دوست داشتنی از هر لحاظ. و – وقتی خبر حادثه را که برایش اتفاق افتاد شنیدم، نمی توانستم باور کنم»
«ایا ژولی وینترپ دشمنی هم داشت؟»
او اخمی کرد و گفت:«ببخشید؟»
«ایا دشیزه وینترپ کسی را می شناخت مثلا...قول و قرار ازدواجش را با او به هم زده باشد؟یا کسی که میخواست به او یا خانوده اش ضربه بزند؟»
استیو رکسفورد اهسته سرش را به علامت نفی تکان داد :«دوشیزه ژولی از ا جور ادمها نبود. هرگز به کسی اسیبی نمی ساند. نه. او از وقت و پولش مضایقه ای نداشت. همه دوستش داشتند»
دنا لحظه ای ان مرد را برانداز کرد. مثل این که راست می گفت. همه شان راست می گفتند. دنا از خودش پرسید، من اینجا چه غلطی میکنم؟ مثل دُن کیشوت شده ام. فقط اسیاب بادی در کار نیست که ان رابه چشم غول بینم.
مورگان اُرموند ، رییس موزه هنر جورج تاون ، نفر بعدی در فهرست دنابود.
«گویا می خواستید درباره گری وینترپ از من سوالاتی بپرسید»
«بله، میخواستم بدانم-»
«مرگ او فقدان بزرگی است. ملت ما یکی از حامیان هنر را از دست داد»
«اقای ارموند، مثل اینکه در عالم هنر رقابت خیلی تنگاتنگ است؟»
«رقابت؟»
«ایا بعضی وقتها اتفاق نمی افتد که بعضی ها دنبال یک کار هنری بخصوص باشند و بخواهند به هر طریقی متوسل شوند تا-»
«البته، اما این اصلا در مورد اقای ورنترپ صدق نمی کند. او مجموعه هنری بی نظیری داشت. و با این حال باموزه ها در کمال سخاوتمندی رفتار میکرد. نه فقط این موزه، بلکه موزه های سراسر جهان. هدف او این بود که اثار هنری بزرگ رادر معرض دید همگان قرار بدهد»
«ایا فکر نمیکنید که شاید دشمنی داشته است که - »
«گری وینترپ ؟ هرگز ، هرگز،هرگز»
اخرین ملاقات دنا با رُزالیند لوپز بود که مدت 15 سال به عنوان خدمتکار شخصی منزل مدلین وینترپ کا رکرده بود. او اکنون همراه شوهرش در کار تحویل خوراک به منازل بود.
دنا گفت:«خانم لوپز، ممنونم که درخواست مرا پذیرفتید. میخواستم راجع به خانم مدلین وینترپ با شما صحبت کنم »
«ان زن بیچاره . او – او بهترین ادمی بود که تا به حال شناخته ام»
دنا اندیشید ، مثل اینکه از این تحقیق هم راه به جایی نخواهم برد.
«و واقعا به چه وضع فجیعی فوت کرد»
دنا موافقت کرد:«بله. شما مدت درازی نزد او بودید؟»
«اوه,بله خانم»
«ایا ممکن است خانم وینترپ کاری انجام داده باشد که کسی را رنجانده یا دشمنی برای خودش درست کرده باشد؟»
رزالیند لوپز با حیرت به دنا نگریست. :«دشمن؟ نه خانم. همه خانم وینترپ را دوست داشتند»
دنا نتیجه گرفت؛ این تحقیق هم به جایی نرسید.
دنا در راه بازگشت به دفترش اندیشید، فکر میکنم در اشتباه هستم. علیرغم عجیب بودن وقایع ، شاید مرگ انها اتفاقی بوده است.
او به دفتر مت بیکر رفت تابه وی ملاقاتی کند. اَبی لاسمن شروع به اوحالپرسی کرد.
«سلام دنا»
«میشود مت را ببینم؟»
«بله بفرمایید تو»
همین که دنا وارد دفتر مت بیکر شد، مت نگاهش را بالا اورد و پرسید:« شرلوک هولمز ، امروز چطور است؟»
«حرفهای پیش پا افتاده ، دکتر واتسون عزیز. اشتباه کردم. چیز مبهمی وجود ندارد»
فصل پنجم
تلفن از سوی ایلین مادر دنا ، ناگهانی و غافلگیر کننده بود.
«دنا ، عزیزم . خبر بسیا رهیجان انگیزی برایت دارم»
«بله، مادر؟»
«من دارن ازدوا ج میکنم»
دنا ماتش برد:«چی؟»
«بله. برای دیدن دوستم به وست پورت کانکتی کات رفته بودم ، و ان خانم مرا به یک مرد خیلی خیلی دوست داشتنی معرفی کرد»
«وا-واقعا برایت خوشحالم مادر. این فوق العاده است»
مادرش اهسته خندید :«او-اوخیلی-، نیمدانم چطور توصیفش کنم . اما واقعا تحسین بر انگیز است. حتما از او خوشت خواهد امد»
دنا محتاطانه گفت:«چند وقت است او را می شناسی؟»
«به اندازه کافی عزیزم. ما برای هم ساخته شده ایم . فکر میکنم خیلی شانس اورده ام»
دنا پرسید:«کار و پیشه ای هم دارد؟»
«مثل پدرت رفتار نکن. خوب معلوم است عزیزم که کار و پیشه دارد. او یک مامور بیمه فوق العاده موفق است. اسمش پیتر تامکینز است. خانه زیبایی در وست پورت دارد، و چقدر دلم میخواهد که تو و کیمبل اینجا به شمال بیایید و او را ملاقات کنید. می ایید؟»
«البته که می اییم»
«پیتر هم با بی صبری انتظار ملاقات تو را میکشد. به همه گفته چقد رمشهور هستی. مطمئنی که میتوانی پیش ما بیایی؟»
«بله» دنا اخر هفته ها مرخصی داشت، بنابراین مشکلی در میان مبود. «من و کمال
با بی صبری ارزوی دیدار شما را داریم»
هنگامی که دنا به دنبال کمال به مدرسه رفت گفت:«به زودی مادر بزرگ را خواهی دید . عزیزم ما یک خانواده واقعی خواهیم شد»
«خَبَره»
دنا لبخند زد:«خبره یعنی خوبه»
صبح روز شنبه ، دنا و کمال با اتومبیل راهی کانکتی کات شدند. دنا با خوش بینی زیادی به سفر به وست پورت می اندیشید.
او به کمال اطمینان خاطر داد:«در این سفر به ما خیلی خوش خوهد گذشت. مادربزرگ و پدر بزرگ ها نوه میخواهند که لوسشان کنند. این بالاترین حسن بچه دار شدن است. و تو میتوانی گاهی چند روز پیششان بمانی »
کمال باحالتی عصبی گفت:«تو هم می مانی؟»
دنا دستش را فشرد و گفت:«البته که می مانم»
خانه پیتر تامکینز یک کلبه قدیمی زبا کنار جاده بلایند بروک بود. و نهر کوچکی در امتداد ان جاری بود.
کمال گفت :«هی ، عجب خنکه»
در جلویی کلبه باز شد .و ایلین ایوانز انجا ایستاده بود و اثار مبهمی از زیبایی صورتش باقی بود، نشانه هایی از زیبایی دوران جوانی اش ، اما ناخشنودی از زندگی اثار وجاهت سابق را محو کرده بود.
کنار ایلین مرد میانسالی با صورتی دلنشین و لبخند پهنی که بر لبان داشت ایستاده بود.
ایلین با عجله به طرفشان امد و دنا را دردر اغوش گرفت:«دنا. عزیزم!و این هم کیمبل است»
«مادر...»
پیتر تامکینز گفت:«پش خانم دنا ایوانز مشهور ایشان هستند، اره؟ من درباره شما برای همه مشتریانم تعریف کرده ام» بعد و به کمال کرد :«و این هم همان پسری است »نگاهی به بازوی قطع شده پسرک انداخت و گفت:« هی،تو نگفته بودی که او معلول است»
خون در رگهای دنا منجمد شد. حالت ضربه روحی را در چهره کمال مشاهده کرد.
پیتر تامکینز با دلخوری سرش را تکان داد و گفت:« اگز قبل از این حادثه با شرکت ما قرار داد بیمه بسته بود حالا یک پسر ثروتمند بود»
به سمت دنا چرخید و افزود:«بیایید تو. باید گرسنه باشید»
دنا با حرص گفت:«دیگر نیستیم» به طرف ایلین برگشت:«متاسفم مادر . من وکمال به واشینگتن بر میگریدم»
«متاسفم دنا. من..»
«من هم همین طور، امیدورام اشتباه بزرگی مرتکب نشده باشی . عروسی تان مبارک»
«دنا-»
مادر دنا همچنان که دخترش و کمال سوار اتومبیل میشدند و می رفتند مایوسانه انها را نظاره میکرد.
پیتر تامکینز دور شدن ان ها را با حیرت تماشا کرد و گفت:«هی؛ مگر من حرف بدی زدم؟»
ایلین ایوانز اهی کشید و گفت:« نه، پیتر ؛ نه»
کمال در راه بازگشت به خانه خاموش بود. دنا گه گاهی نگاهی به او می انداخت.
«عزیزم خیلی متاسفم. بعضی ادمها واقعا نادان هستند»
کمال به تلخی گفت:«حق با اوست. من یک معلول هستم»
دنا با ناراحتی گفت:«تو معلول نیستی. خوبی و بدی مردم که به تعداد دست ها و پاهایشان نیست. خوبی ادمها به وجودخودشان است»
«راستی؟ و من چی هستم؟»
«تو بازمانده یک جنگ خونین هستی . و من به تو افتخار میکنم. میدانی ، ان اقای ملیح خوش صورت در مورد یک چیز حق داشت – من گرسنه ام. فکر میکنم زیاد برایت مهم نباشد ، اما من یک رستوران مک دونالد را یک کم جلوتر میبینم»
کمال لبخندی زد و گفت:«اُبهته»
پس از ان که کمال به بستر رفت ؛ دنا داخل اتاق پذیرایی شد و نشست تا کمی فکر کند. تلویزیون را روشن کرد و شروع به پرخاندن کانال های خبری کرد. همه به طور مستمر راجع به قتل گری وینترپ سخن می گفتند.
«...انتظار میرود وانت سر پوشیده مسروقه سرنخی از هویت قاتلان به دست دهد...»
«...دو گلوله از اسلحه بیرتا شلیک شده است. پلیس به همه اسلحه فروشی ها سر زده..»
«...و قتل وحشیانه گری وینترپ در محله اعیان نشین شمال غرب شهر ثابت میکند که هیچ کس...»
در اعماق ذهن دنا فکری بود که ازارش میداد . ساعتها طول تا خوابش ببر. صبح وقتی که از خواب برخاست ناگهاتن متوجه شد چه چیز ازارش میدهد. پول و جواهر دست نخورده باقی مانده بود. چرا قاتلان پول و جواهر را با خود نبرده اند؟
دنا از جا برخاست و در حالی که گفته های رییس پلیس برنت را در ذهنش مرور میکرد قهوه درست کرد.
ایا از تابلوهای مسروقه فهرستی دارید؟
بله داریم. ان تالبوها همگی اثار مشهوری هشتند. این فهرست را بین موزه ها . دلالان اثار هنری و مجموعه داران پخش کرده ایم. به محض ان که یکی از ان تابلوها پیدا شود مساله حل خواهد شد.
دنا اندیشید ، دزدها حتما میدانسته اند که ان تابلوها را به راحتی نمیشود فروخت. و این یعنی نقشه سرقت توسط مجموعه دار ثروتمندی طراحی شده که قصد دارد تالبلوهای نقاشی را برای خودش نگه دارد. اما چطور چنین ادمی خودش را به دست دو قاتل تبهکار می سپارد؟
صبح روز دوشنبه ؛ هنگامی که کمال از خواب برخاست دنا صبحانه درست کرد و او را به مدرسه رساند.
«عززم روز خوبی داشته باشی»
«فعلا خداحافظ دنا»
دنا کمال را تماشا کرد که از در جلویی مدرسه داخل شد و سپس خودش با اتومبیل رهسپار اداره پلیس در خیابان ایندیا شد.
باز هم برف می بارید و باد ازار دهنده ای می وزید که هر چیزی را که سر راهش بود تکان میداد و به کنار میزد.
کاراگاه پلیس فینیکس ویلسون، مامور تحقیقی راجع به قتل گری وینترپ ، عمری را به مبارزه با اشرار خیابانی گذرانده بود و چند جای زخم روی صورتش نشان میداد که در راه انجام وظیفه تا کجا پیش رفته است. هنگامی که دنا وارد دفترش شد، سرش را بالا اورد ونگاه کرد.
غرغرکنان گفت:«مصاحبه نمیکنم. هر وقت خبر تازه ی درباره قتل وینترپ به دستمان رسید،ان را به همراه بقیه خبرنگاران در کنفرانس مطبوعاتی خواهید شنید»
دنا گفت:«نیامده ام در این خصوص از شما سوال کنم»
رییس پلس با حالتی بد بینانه به او نگریست:« اوه، راستی؟»
«بله راستی. علاقه من به ان تابلوها یی است که به سرقت رفته اند. فکر میکنم شما فهرستی از تابلوها دارید؟»
«خوب که چی؟»
«میشود نسخه ای از ان را به من بدهید؟»
کاراگاه ویلسون با حالتی مشکوک پرسید:«چرا؟ در مغز شما چه میگذرد؟»
«میخواهم ببینم ادمکشان چی دزدیده اند. شاید گزارشی راجع به ان از تلویزیون پخش کنیم»
کاراگاه ویلسون برای لحظه یا دنارا برانداز کرد:«فکر بدی نیست. هر چه قدر این تابلوها نامشان بیشتر سر زبانها بیفتد؛ ادمکش ها شانس کمتری برای فروش دارند» از جا برخاست.«انها 12 تابلو را برداشته اند و تعداد خیلی بیشتری را گذاشته اند بماند. فکر میکنم تنبلی شان امده همه را بردارند. این روزها حمال خوب کم پیدا میشود. از ان گزارش نسخه ای برایتان تهیه میکنم»
چند دقیقه بعد کاراگاه با دو برگ فتو کپی بازگشت و انها را به دست دنا داد:«این فهرست ها تابلوهایی است که به سرق رفته اند . اینهم فهرست دوم است»
دنا با حیرت به او نگاه کد:«فهرست دوم دیگر چیست؟»
«فهرست تمام تابلوهای نقاشی گری وینترپ ، شمل تابلوهایی که ادمکش ها باقی گذاشته اند»
«اوه متشکرم. واقعا لطف کردید»
بیرون اتاق در راهرو، دنا نگاهی به دو فهرست کرد. انچه میدید مبهوت کننده بود. به هوای سرد و یخ زده بیرون قدم گذاشت و رهسپار حراج خانه بزرگ و مشهور جهان موسوم به کریستی شد. حالابارش برف شدیدتر شده بود، و انبوه مردم خرید کریسمس شان را با عجله تمام میکردند تا به خانه ها و دفاتر گرم خود بازگردند.
هنگامی که دنا به حراج خانه کریستی قدم گذاشت ؛ مدیر انجا بلافاصله او را شناخت:«به به! عجب افتخاری نصیب ما شد. دوشیزه ایوانز. چه کاری می توانم برایتان بدهم؟»
دنا توضیح داد:«من دو فهرست از تابلوهای نقاشی را در اختیار دارم. خوشحال میشوم که کسی به من بگوید ارزش این تابوها چقدر است»
«اما، البته . باعث اقتخار ماست.خواهش میکنم از این طرف بیایید»
دو ساعت بعد دنا در دفتر مت بیکر بود.
و چنین اغاز کرد:«جریان بسیار عجیبی است»
«ما که دوباره به نظریه توطئه قتل فرضی جناب چیکن لیتل بازنگشته ایم، نه؟»
«خودت به من یگو» او از دو فهرستی که کاراگاه به او داده بود فهرستی طولانی تر رابه دست مت بیکر داد.«این صورت تمام اثار هنری متعلق به گری وینترپ است. فقط در حراج خانه کریستی این تابلوها را دادن بر اورد قیمت کردند»
مت بیکر نظری اجمالی به فهرست انداخت و گفت:«هی؛ چه اثار مشهوری را در این فهرست می بینم. ونسان ونگوگ ، هالس، ماتیس، پیکاسو،مانه»سرش را بالا اورد و گفت:«خوب که چی؟»
دنا گفت:«حالا به این یکی نگاه بینداز » و فهرست کوتاه تری را به دست مت داد، همان که اسامی تابلوهایی را که به سرقت رفته بودند در خود داشت.
مت اسامی را بلند خواند :« کامیل پیسارو، پل کلی، موریس اتریلو، هنری لاباسک، خوب چه چیری نظرت را جلب کرده؟»
دنا اهسته و شمرده گفت:«بسیاری از تابلوهای نقاشی فهرست کامل، هر یک بیش از ده میلیون دلار قیمت دارد» در اینجا مکثی کردو سپس افزود:«اکثر تابلوهای نقاشی در فهرست کوتاه تر، یعنی انهایی که به سرقت رفته اند هر کدام دیست هزار دلار یا کمتر ارزش دارد»
متبیکر چشمانش را یکی دو بار به هم زد و پرسی:«یعنی سارقان تابلوهای ارزان تر را برده اند؟»
«بله. همین طور است. « دنا همان طور که نشسته بود به جلو خم شد:«مت، اگر انها سارقان حرفه ای بودند، بایستی پول و جواهری را هم که در خانه بود می دزدیدند. قبلا فرض میکردیم که یک نفر انها را استخدام کرده تا فقط اثار هنری با ارزش را به سرقت ببرند. اما از این فهرست ها معلوم میشود که انها چیزی از هنر سرشان نمیشده. پس واقعا به چه منظور استخدام شده بوند؟ گر ی وینترپ که مسلح نبود برای چه او را کشتند؟»
«یعنی تو می گویی که از سرقت به عنوان سرپوش استفاده کرده اند، و علت واقعی ورود به خانه ارتکاب جنایت بوده است؟»
«این تنها توضیح منطقی به نظر میرسد»
مت اب دهانش را فرو داد و گفت:« بگذار این فرضیه را بررسی کنیم. فرض کنیم که تیلور وینترپ علی رغم تمام اظهارات، بالاخره دشمنی برای خودش درست کرده و به قتل رسیده. چراباید همه افراد خانواده او رااز صحنه روزگار محو کنند؟»
دنا گفت:«نمیدانم. این همان چیزی است که میخواهم بفهمم»
دکتر ارماند دویچ یکی از حاذق ترین روانپزشکان واشینگتن بود، مردی هفتاد و چند ساله با ظاهری متشخص و با ابهت ، و پیشانی عریض و چشمان ابی نافذ. دکتر با ورود دنا سرش را بالااورد و به او نگاه کرد.
«دوشزه ایوانز؟ چه عجب این طرفها؟»
«بله،اقای دکتر. واقعا ممنونم که مرا به حضور پذیرفتید. به خاطر مساله خیلی مهمی میخواستم ببینمتان»
«خوب ، ان مساله خیلی مهم چیست؟»
«ایا درباره مرگ افراد خانواده وینرپ چیزهایی شنیده اید؟»
«البت که شنیده ام. مصیبت های بزرگی بود. چقدر برای این خانوداه اتفاقات مرگبار رخ داده است»
دنا گفت:«و اگر ان مرگها اتفاقی نبوده باشد چی؟»
«چی؟ چه میگویی؟»
«این احتمال وجود دارد که همگی به قتل رسیده باشند»
«اعضای خانوده وینترپ به قتل رسیده باشند؟ این خیلی بعید به نظر میرسد. دوشیزه ایوانز . خیلی بعید است»
«اما محتمل است»
«چه جیزهایی باعث شده که تو فکر کنی انها به قتل رسیده اند؟»
دنا اعتراف کرد:«این-این فقط یک حدس است»
«اها فهمیدم . حدس میزنی»
دکتر ویچ انجا نشسته بود ، او را برانداز میکرد:«من گزارش های خبری تورا از سارایوو تماشا میکردم. گزارشگر ماهری هستی»
«ممنونم»
دکتر ویچ در حالی که ارنج هایش را روی میز قرار داده بود به جلو خم شد و چشمانش را به چشمان دنا دوخت:« بنابراین مدت نه چندان زیادی پیش ، تو درگیر جنگ خونینی بوده ای، بله؟»
«بله»
«درباره اشخاصی که مورد تجاوز قرار گرفته اند ، کشته شده اند. بچه هایی که به قتل رسیده اند . گزارش تهیه کرده ...»
دنا گوش میداد و پکر بود.
«از قرار تحت تنش روحی زیادی بوده ای»
دنا گفت:«بله»
«چند وقت است که به وطن برگشته ای=پنج یا شش ماه؟»
دنا گفت:«سه ماه»
دکترسرش را به علامت رضایت تکان داد:« این مدت برای سازگاری مجدد با زندگی ارام شهری مدت زیادی نیست. نه؟ حتما راجع به جنایت های وحشتناکی که شاهد شان بودی هنوز هم کابوس می بینی. و ذهن ناخود اگاه تو تصور میکند..»
دنا حرف دکتر را قطع کرد:«اقای دکتر. من که بیمار مبتلا به سوءظن نیستم. من مدرکی در دست ندارم. اما به دلایلی معتقدم مرگ اعضای خانواده وینترپ تصادفی نبوده. به دیدن شما امدم چون امیدوار بودن شما به من کمک کنید»
«کمک کنم؟ چه جوری؟»
«من دنبال انگیزه میگردم . چه انگیزه ی می توانست باعث شود کسی اعضای یک خانواده را به کلی از صحنه روزگار محو کند؟»
دکتر دویچ نگاهی به دنا انداخت و انگشتان و مچ دستش را در هوا چرخاند:«البته، چنین تهاجم های وحشیانه پیشینه هایی در تاریخ دارد. خصومت خانوادگی یا قومی..انتقام. در اینالیا سنت مافیا در شرایط بخصوصی کشتن همه افراد یک خاندان است. یا میتواند مربوط به قاچاق مواد مخدر باشد. شاید هم گرفتن انتقام به خاطر مصیبت بزرگی بوده که ان خانواده موجبش شده است. یاممکن است قاتل دیوانه ای باشد که هیچ انکیزه منطقی ندارد تا-»
دنا گفت:«فکر نمیکنم چنین چیزی در این مورد صدق کند»
«پس، غیر از موارد فوق میتوان از قدیمی ترین انگیزه در جهان برای قتل عام یک خانواده نام برد. پول»
پول. دنا هم قبلا به ان فکر کرده بود.
والتر کاکین ، رییس دفتر کاکین ، تیلور و اندرسن ، برای مدت بیش از بیست و پنج سال وکیل خانوده وینترپ بود. او مرد مسن و موقری بود که به دلیل التهاب مفاصل لنگان لناگن راه میرفت، اما با ان که بدنش ضعیف و نزار بود؛ مغزش مثل رایانه کار میکرد.
او لحظه ای دنا را برانداز کرد و گفت:«شما به منشی من گفتید که میخواهید درباره اموال خانوده وینترپ با من صحبت کنید؟»
»بله»
کاکین اهی کشید و. گفت:« واقع باور نکردنی است که بر سر ان خانواده نازنین چه امد. باور نکردنی»
دنا گفت:« اینطور که شنیده ام شما به امور حقوقی و مالی انها رسیدگی میکردید»
«بله»
»اقای کاکین ، طی یک سال گذشته ایا در این امور چیز غیر عادی مشاهده نکردید؟»
وکیابا کنجکاوی به دنا نگریست:«غیر عادی از چه لحاظ؟»
دنا محتاطانه گفت:«این موضوع شاید عجیب به نظر برسد؛ اما- اگر کسی وجود داشت که از هر یک از اعضای خانواده ..اخاذی میکرد ایاشما باخبر میشدید؟»
لحظه ای سکوت برقرار شد «منظورتان این است که اگر انها به کسی مرتبا مقادیر هنگفتی پول پرداخت میکردند من باخبر میشدم ا نه؟»
«بله»
«فکر می کنم بله، باخبر میشدم»
دنا باسماجت پرسید:« و ایا موردی شبیه این وجوداشت؟»
«مطقا نه و فکر میکنم شماعقیده دارید که مرگ اعضای خانواده وینترپ نوعی جنایت بوده است بله؟ باید به شما بگویم که من این نظریه را کاملا مسخره میدانم»
دنا گفت:« اما همه انها فوت کرده اند. اموال این خانواده بایستی میلیاردها دلار ارزش داشته باشد. خییل ممنون میشوم که به من بگویید این همه پول به چه کسی به ارث میرسد»
دنا دید که وکیل در قوطی کوچکی حاوی قرص را گشود ، یک قرص از ان بیرون اورد و ان را با جرعه ای اب فرو داد:«دوشیزه ایوانز . ما هرگز درباره امور موکلانمان با کسی صحبت نمیکنیم» مکثی کرد سپس ادامه داد:« به هر حال، در این مورد فکر میکنم اشکالی نداشته باشد که حقیقت را بگویم، چون این موضوع فردا صبح در روزنامه ها اعلام خواهد شد»
پس، به جز موارد فوق می توان از قدیمی ترین انگیزه د ر جهان برای قتل عام یم خانواده نامبرد-پول.
والتر کاکین نگاهی به دناانداخت و گفت:«با مرگ گری وینترپ ، اخرین عضو بازمانده خانواده -»
«بله؟»نفس دنا بند امد.
«تمام ثروت خانواده وینترپ صرف امور خیریه خواهد شد»
فصل ششم
کارکنان اماده پخش اخبار شامگاهی میشدند.
دنا در استودیو«آ» پشت میز اجرای برنامه اخبار تشسته بود، تغییرات اخرین دقایق در خبرها را مرور میکرد.گزارش های خبری که از خبرگزاری ها و منابع پلیس در تمام طول روز رسیده بود . بررسی و انتخاب یا رد میشد.
در کنار دنا پشت میز پخش خبر ، جف کانرز و ریچارد میلتون نشسته بودند. اناستازیا مان شروع به شمارش معکوس کرد و وبا بالا و پایین بردن انگشت سبابه اش و اعلام 1-2-3 چراغ قرمز دوریبین روشن شد.
صدای با ابهت اعلام کننده خبر به گوش رسید. «اخبار زنده شامگاهی ساعت یازرده شب از شبکه دبلیو تی ان، بااجرای دنا ایوانز» . دنا در دوریبین خندید. – و ریچارد ملتون.
ملتون در دوربین نگاه کرد و سر تکان داد. «جف کانرز اخبار ورزشی و ماروین گریر وضعیت اب و هوا رابه اطلاع شما می رسانند. اخبار شامگاهی ساعت یازده اکنون اغاز میوشد»
دنا در دوربین نگاه کرد:«شب بخیر ، بیندگان عزیز. من دنا ایوانز هستم.»
ریچارد ملتون لبخند زد :« و من ریچارد ملتون هستم»
دنا از روی دستگاه تله پرامپتر شروع به خواندن کرد:«داستان پرهیحانی بریتان داریم. عملیات تعاقب پلیس امشب ساعاتی پیش پایان یاغت. این عملیات به دنبال سرقت مسلحانه ای از یک مشروب فروشی در مرکز شهر صورت گرفت»
«نوار اول را بگذار»:
صحنه عوض شد. و داخل یک هلیکوپتر نمایان شد. در قسمت هدایت هلیکوپتر دبلیو تی ان، نورمن برانسون ، خلبان سابق نیروی دریایی نشسته بود، و در کنار او الیس باکر قرار داشت. زاویه دوربین تغییر کرد، پایین پای انها سه اتومبیل پلیس خودروی چهار دری را که به یک درخت برخورد کرده بود محاصره کرده بودند.
الیس بارکر گفت:«تعقیب هنگامی اغاز شد که دو مرد وارد مشروب فروشی هیلی در خیابان پنسلونیاشدند و سعی کردند با تهدید مسلحانه کارمند فروشگاه ، دخل مغازه را تصاحب کنند. ان کارمند مقاومت کرد و دکمه زنگ خطر فراخوانی پلیس را فشرد. سارقان گریختند اما پلیس انها را به مسافت شش کیلومتر تعقیب کرد تا ان که اتومبیل به درخت برخورد نمود و متوقف شد»
از ان تعقیب و گریز توسط هلیکوپتر ایستگاه خبری فیلمبرداری شده بود. دنا که به تصاویر نگاه میکرد اندیشید ، بهترین کاری که مت توانست بکند این بود که الیوت را وادار کرد ان هلیکوپتر را بخرد. به کمک این هلیکوپتر تازه پوشش خبری ما زمین تا اسمان فرق کرده است.
سه گزارش خبری دیگر هم بود و کارگزدان برای استراحت علامت داد. دنا گفت:«پس از پیامهای بازرگانی دوباره نزدتان باز خواهیم گشت»
یک اگهی بازرگانی روی صفحه تلویزیون ظاهر شد.
ریچارد ملتون رو به دنا گفت:«نگاهی به یرون بینداز؟ هوا افتضاح است»
دنا خندید :«میدانم . بیچاره گزارشگر وضع اب و هوای ما کلی پیامهای گله و شکایت در رایانه اش خواهد دید»
چراغ قرمز دوریبین روشن شد. دستگاه تله پرامپتر برای لحظه ای سفید بود . سپس شروع به چرخیدن کرد . دنا شروع به خواندن کرد:«امسال شب نو ؛ من دلم میخواهد-»او دست از خواندن برداشت همچنان که به بقیه کلمات روی دستگاه نگاه میکرد مات و متحیر مانده بود. نوشته شده بود:«..دلم میخواهد که هان شب ازدواج کنیم. از این به بعد همیشه شب سال نو را به دو مناسبت جشن خواهیم گرفت»
جف در کنار دستگاه تله پرامپتر بود و میخندید.
دنا در دوریبین نگاه کرد و با شرمندگی گفت:«پس – پس از یک اگهی بازرگانی کوتاه دیگر در خدمتتان خوااهیم بود» چراغ قرمز شد.
دنااز جا برخاست:«جف!»
انها به طرف هم رفتند و همدیگر را در اغوش گرفتند. جف پرسید:«خوب، چه میگویی؟»
او جف را محکم در بر خود نگه داشت و نجوا کرد:«میگویم بله»
استودیو از طنین فریاد شادی کارکنان به لرزه در امد.
هنگامی که اخبار به پایان رسید و انهابا هم تنها شدند جف گفت:« دلبندم، چی دوست داری؟ مراسم عروسی بزرگ و مفصل ، یا مراسم کوچک، یا متوسط؟»
دنا از وقتی که دختر کوچکی بود به مراسم عروسی اش فکر میکرد ارزوهایی در سر داشت. او خودش را در لباس عروسی سپید توری و زیبایی با دنباله بلند مجسم میکرد. در فیلمهایی که دیده بود همیشه هیجانی جنون امیز برای ازدواج داشت...
اماده کردن فهرست مدعوین ...انتخاب رستورانی که غذای عروس را تامین کند... ساقدوش هاس عروس...کلیسا....همه دوستانش در ان مراسم شرکت کند، به علاوه مادرش. این بهترین و عالی ترین روز زندگیش خواهد بود و حالا ازدواج اوبه واقعیت می پیوست.
جف گفت:«دنا؟» منتظر پاسخی از سوی اوبود.
دنا اندیشید ، اگر جشن عروسی مفصلی در کار بود ؛ ناچار باید مادرم و شوهرش را دعوت کنم. نمیتوانم چنین بلایی سر کمال بیاورم .
دنا گفت:«بیا به قصد ازدواج با هم فرار کینم»
جف حیرت زده سر تکان داد:«اگر این چیزی است که تو میخواهی ، پس من هم با ان موافقم»
کمال از شنیدن اینخبر خیلی خوشحال شد.«منظورت این است جف با مازندگی خواهد کرد؟»
«همینطوره . از این پس با هم خواهیم بود. عزیزم تو صاحب یک خانواده واقعی خواهی شد»
دنا ساعتی کنار تخت کمال نشست، با هیجان درباره اینده شان صحبت میکرد. ان سه نفر با هم زندگی خواهند کرد ، با هم به تعطیلات خواند رفت، و همیشه با هم خواهندبود ، این کلمه جادویی یا هم.
هنگامی که کمال خوابید ؛ دنا به اتاق خوابش رفت. و رایانه اش را روشن کرد. اپارتمان ، اپارتمان ، ما به یک اپارتمان دو خوابه ، بادو حمام ؛ یک اتاق پذیرایی ، اشپرخانه ، اتاق غذاخوری ، و شاید هم یک دفت رو یک اتاق مطالعه احتیاج خواهیم داشت. پیدا کردن چنین اپارتمانی نباید خیلی دشوار باشد.
دنا به خانه ویلایی باشگوه گری وینترپ اندیشید که خالی مانده بود. و فکرش دوباره مشغول به گردش کرد. در ان شب واقعا چه اتفاقی افتاده بود؟ و چه کسی زنگ خطر خانه را خاموش کرده بود؟ اگر نشانی از شکستن قفل در و پنجره وجود ندارد پس چطور سارقان داخل منزل شده اند؟ تقریبا به طور نا خود اگاه انگشتانش کلمه «وینترپ» را روی صفحه کلیدهای رایانه ماشین کرد. لعنت بر من . مرا چه میشود؟ دنا همان اطلاعات را که قبلا دیده بود روی صفحه نمایشگر مشاهده کرد.
محلی. ایالات متحده امریکا.واشنگتن دی سی. دولت . سیاست.بنگاه تحقیقات فدرال
*وینترپ،تیلور –به عنوان سفیر اعزامی امریکا به روسیه خدمت کرد و یک معاهده تجاری مهم را با ایتالیا به امضا رساند...
* وینترپ،تیلور –میلیاردر خودساخته تیلور وینترپ که وجود ش را وقف خدمت به کشورش کرد...
* وینترپ،تیلور –خانواده وینترپ صندوق های نیکوکاری برای کمک به مدارس و کتابخانه ها تاسیس کردند. و برنامه های کمک به مناطق محروم کشور را به پیش بردند...
پنجاه و چهار جایگاه رایانه ای برای خانواده وینترپ وجود داشت. دنا میخواست به جست و جوی اگهی برود که ورود اتفاقی جایگاهی توجهش را جلب کرد.
* وینترپ،تیلور –دعوای حقوقی با جون سینیسی ، منشی سابق تیلور وینترپ . که به عنوان یک دعوای حقوقی ثبت شد. و مدت کمی بعد از ان صرف نظر گردید.
او دوباره ان سطرها را خواند. از خودش پرسید چه نوع دعوای حقوقی؟
او چند جایگاه رایانه ای دیگر مربوط به خانواده وینترپ را گشود. اما هیچ ذکر دیگری از دعوای حقوقی دیگری وجود نداشت. دنا نام جون سینیسی را ماشین کرد. اطلاعاتی راجع به وی موجود نبود.
«ببخشید این یک خط اطلاع رسانی خصوصی است؟»
«بله»
«گزارشی درباره جایگاه های رایانه ای که بررسی شان کردم میخواهم»
«بلافاصله برایتان مخابره خواهیم کرد»
صبح فردای ان روز دنا پس از رساندن کمال به مدرسه به دفترش امد، و بلافاصله سراغ دفتر راهنمای تلفن واشینگتن رفت. هیچ جا نامی از جون سینیسی ندید. راهنمای تلفن مریلند را امتحان کرد..ویرجینیا...هیچ موفقیتی حاصل نشد. او نتیجه گرفت حتما از این منطقه نقل مکان کرده است.
تام هایکنز ، تهیه کنند اخبار به دفتر دنا امد. «دیشب باز هم از همه رقبا جلو افتادیم»
«چه عالی» دنا بری لحظه ای در فکر بود:«تام ، ایا در شرکت تلفن اشنا داری؟»
«بله. به خط تلفن احتیاج داری؟»
«نه. میخواهم ببینم ایا ممکن است کس شماره تلفن داشته باشد که در دفتر راهنما ثبت نشده باشد؟فکر میکنی بتوانی این را بررسی کنی؟»
«نامش چیست؟»
«سینیسی. جون سینیسی»
تام اخمی کرد و پرسید:«عجیبه. چرا این اسم به نظرم اشنا میاید؟»
«او درگیر دعوای حقوقی با تیلور وینترپ بود»
«اه. بله. حالا به خاطراوردم. یک سال پیش بود. تو در یوگوسلاوی بودی. فکر میکردم داستانی داغ و شنیدنی باشد. اما خیلی به سرعت سر و صدایش را خواباندند. این خانم حالا احتمالا در جایی در اروپا زندگی میکند. اما سعی میکنم که بفهمم کجاست»
پانزده دقیقه بعد الیویا وانکینز گفت:«تام پشت خط است»
«تام؟»
«جون سینیسی هنوز در واشینگتن زندگی میکند. شماره تلفتش را که در دفتر ثبت نشده است برایت پیدا کردم. ان را میخواهی؟»
دنا گفت:«بله. حتما» قلمی برداشت:«خوب بگو»
« پنج. پنج. پنج. دو .شش. نه. صفر»
«متشکرم»
«تشکر لفظی که فایده ای ندارد . لااقل ناهاری مهمانمان کن»
«باشد. مسئله ای نیست«
در دفتر باز شد . دین الریچ ، رابرت فن ویک، و ماریا تابوسو ، سه نویسنده ای که در بخش اخبار تلویزیون کار میکردند داخل شدند.
رابرت فن ویک گفت:«امشب اخبار خونباری داریم. دو حادثه خارج شدن قطار از خط،یک سقوط هواپیما، و یک زلزله بزرگ»
چهار نفری شروع به خواندن گزارش های خبری واصله کردند. دو ساعت بعد وقتی که جلسه پایان افت دنا تکه کاغذی را که شماره تلفن جون سینیسی روی ان نوشته شده بود برداشت و شماره گرفت.
زنی به تلفن جواب داد:«منزل دوشیزه سینیسی»
«بخشید ممکن است با دوشیزه سینیسی صحبت کنم؟ من دنا ایوانز هستم»
زن گفت:«ببینم ایشان وقت دارند یا نه. لطفا یک لحظه منتظر بمانید»
دنا منتظر ماند. صدای زن دیگری در تلفن به گوش رسید صدایش اهسته و مردد بود:«الو..»
«دوشیزه سینیسی؟»
«بله»
«من دنا ایوانز هستم. میخواستم ببینم که ایا-»
«همان دنا ایوانز معروف؟»
«اه. بله»
«اوه من اخبار شما را هر شب تماشا میکنم. از طرفداران پر و پا قرص شما هستم»
دنا گفت:«ممنونم. واقعا شرمنده ام میکنید. میخواستم ببینم ایا ممکن است چند دقیقه وقتتان را در اختیار من بگذارید. دوشیزه سینیسی؟ میخواستم با شما صحت کنم»
«شما میخواهید با من صحبت کنید؟» خوشجالی و تعجب در صدایش احساس میشد.
«بله. میشود جایی همدیگر را ببینیم؟»
«بله. حتما و دلتان میخواهد به منزل من بیایید؟»
«بله. عالی است. از نظر شما کی مناسب است؟»
مکث کوتاهی پیش امد:«هر وقت شما دوست داشته باشد. من تمام طول روز در خانه هستم»
«فردا بعد از ظهر چطور است؟ مثلا حوالی ساعت دو بعد از ظهر؟»
«بسیار خوب»او نشانی منزلش را به دنا داد.
دنا گفت:«فردا می بینمتان.» و گوشی تلفن را گذاشت . برای چه این کاررا میکنم؟ بسیار خوب، شاید این پایانی برای تخیلاتم باشد.
ساعت دو بعدازظهر روز بعد ، دنا سوار اتومبیلش به مقابل برج بلندی در خیابان پرینس که اپارتمان جون سینیسی در ان واقع بود رسید. یک نگهبان اونیفورم پش جلوی ساختمان ایستاده بود. دنا به ان ساختمان زیبا و با ابهت نگاه کرد و اندیشید ، چطور یک منشی میتواند در اینجا زندگی کند؟اتومبیلش را پارک کرد و داخل سرسرای مجتمع شد. ماموری پشت میزش نشسته بود.
«بفرمایید با کی کار داشتید؟»
«قرار ملاقاتی با دوشیزه سینیسی دارم. دنا ایوانز هستم»
«بله. دوشیزه ایوانز. ایشان منتظر شما هستند. سوار اسانسور شوید و دکمه مربوط به بام ساختمان را فشار دهید. اپارتمان آ»
اپارتمان روی بام؟
هنگامی که دنا به طبقه اخر ساختمان رسید ، از اسانسور خارج شد و زنگ اپارتمان آ را به صدا در اورد. مستخدمه ای اونیفورم پوش در را باز کرد.
«دوشیزه ایوانز؟»
«بله»
«خواهش میکنم بفرمایید تو»
جون سینیسی در یک اپارتمان دوازده اتاقه با تراس بزرگی که مشرف به شهر بود زندگی میکرد. مستخدمه دنا را از یک راهروی طویل به اتاق نشیمن بزرگی هدایت کرد که همه اسباب و وسایل ان به رنگ سفید بود و به طرز بسیار زیبایی مبله شده بود. زنی ریز اندام و لاغر روی کاناپه ای نشسته بود و به محض ورود دنا از جایش برخاست.
جون سینیسی مایه حیرت دنا شده بود. او نمیدانست توقع چه جور ادمی را باید داشته باشد، اما ان زنی که بلند شد تا به او خوشامد بگوید ، تنها کسی بود که دیدنش در تصور دنا نمی گنجید. جون سینیسی کوچک اندام و دارای قیافه ای زشت و بی نمک بود. و چشمان ریز و گود افتاده ی قهوه ای رنگی داشت که پشت عینک ته استکانی مخفی شده بود. صدایش خجولانه و تقریبا غیر قابل شنیدن بود.
«دوشیزه ایوانز. از ملاقات شما واقعا خوشحالم. خوشحالم که از نزدیک می بینمتان.»
دنا گفت:«من هم خوشحالم که تقاضایم را پذیرفتید، » او در کنار سینیسی روی کاناپه سفید بزرگی نزدیک تراس نشست.
«همین حالا میخواستم دستور چای بدهم. شما هم که میل می کنید؟»
«بله. متشکرم»
جون سینیسی رو به مستخدمه اش کرد و با کمرویی گفت:« گرتا، میشود برایمان چای بیاوری؟»
«بله خانم»
«ممنونم . گرتا»
دنا احساس کرد سراسر ان صحنه غیر واقعی است. او اندیشید ، جون سینیسی اصلا با این خانه باشکوه روی بام جور در نمی اید. چطور استطاعت زندگی در اینجا را دارد؟ چه توافقی باتیلور وینترپ کرده است؟ و ان دعوای حقوقی بر سر چه بود؟
جون سینیسی یا صدای ملایمی میگفت:«...و من هرگز تماشای اخبار شما را فراموش نمیکنم. فکر میکنم شما فوق العاده اید»
«متشکرم»
«یادم میاید که شما زمانی در سارایوو بودید و با وجود تمام ان بمب های وحشتناک و گلوله هایی که شلیک میشد از انجا گزارش ارسال میکردید. همیشه می ترسیدم مبادا اتفاقی برایتان بیفتد»
«صادقانه بگویم، خودم هم میترسیدم»
«حتما برایتان تجربه وحشتناکی بوده است»
«بله، به لحاظی بله»
گرتا با یک سینی چای و کلوچه داخل شد، و ان را روی میز جلوی دوزن قرار داد.
جون سینیسی گفت:«خودم میریزم»
دنا او را که در فنجان چای می ریخت تماشا میکرد.
«کلوچه میل دارید؟»
«نه. ممنون»
جون سینیسی یک فنجان چای به دست دنا داد، سپس فنجان چایی هم برای خودش ریخت. «همان طور که گفتم واقعا از ملاقات شما خوشحالم، اما من-من نمی توانم حدس بزنم که راجع به چه میخواستید با من صحبت کنید»
«میخواستم راجع به تیلور وینترپ یا شما صحبت کنم»
ان زن تکانی خورد و کمی چای از فنجان روی پایش ریخت. رنگ صورتش به سفیدی گرایید.
«حالتان خوب است؟»
«بله، من – من خوبم» او تکه پارچه ای را اهسته به دامنش مالید و اثرات چای را پاک کرد. «نمی-نمیدانستم که شما میخواهید در این مورد..»کلامش ناتمام ماند.
جو اتاق ناگهان تغییر کرد. دنا گفت«شما زمانی منشی تیلور وینترپ بودید ، اینطور نیست؟»
جون سینیسی محتاطانه گفت:«بله اما یک سال پیش از استخدام اقای وینترپ خارج شدم. متاسفم که نمی توانم به شما کمکی بکنم.» زن تقریبا می لرزید.
دنا با لحن تسکین بخش گفت:« من درباره خوبی های اقای تیلور وینترپ خیلی چیزها شنیده ام. به خودم گفتم شاید شما هم بتوانید چیزی به این مطالب اضافه کنید»
به نظر رسید که جون سینیسی خیالش کمی راحت شد:« اوه، بله البته که می توانم. اقای وینترپ مرد بزرگی بود»
«شما چند وقت برایش کار میکردید؟»
«تقریبا سه سال»
دنا لبخندی زد:«حتما برایتان تجربه فوق العاده ای بوده است»
«بله،بله، کاملا همین طور است. دوشیزه ایوانز» حالا او خیلی اسوده خاطر تر به نظر میرسید.
«اما شما علیه او یک دعوای حقوقی مطرح کردید«
وحشت دوباره به چشمان جون سینیسی بازگشت:«نه. منظورم این است که بله. اما می دانید، این کار من اشتباه بود، من اشتباه کردم»
«چه نوع اشتباهی؟»
جون سینیسی با دهانش را فرو داد:« من- من حرفی را که اقای وینترپ به کسی گفته بود اشتباه فهمیدم. خیلی احمقانه رفتار کردم. از خودم شرمنده ام»
«شما از ایشان شکایت کردید، اما به او به دادگاه نرفتید؟»
«نه. او- ما با هم به توافق رسیدیم. چیز مهمی نبود»
دنابه اطراف ان اپارتمان مجلل روی بام نگریست. و گفت:« که اینطور . میشود بگویید که چطور با هم به توافق رسیدید؟»
زن گفت:«نه. متاسفم نمی توانم بگویم. این خیلی محرمانه است»
دنا لز خودش می پرسید که چه مساله ای باعث شده چنین زن کم روی بزدلی علیه مرد نیرومندی چون تیلور ونیترپ اقامه دعوا کند. و چرا این زن انقدر از حرف زدن وحشت داشت؟از چه می ترسید؟»
سکوتی طولانی برقرار شد. جون سینیسی دنا را نظاره میکرد، و دنا احساس میکرد او میخواهد چیزی به وی بگوید.
«دوشیزه سینیسی-»
جون سینیسی از جا برخاست:« متاسفم که حرف بیشتری ندارم بزنم –دوشیزه ایوانز ، دیگر کاری با من ندارید..»
دنا گفت:«بله. می فهمم»
کاش می فهمیدم.
او نوار را در دستگاه ضبط صوت گذاشت و دکمه را فشار داد.
:« من- من حرفی را که اقای وینترپ به کسی گفته بود اشتباه فهمیدم. خیلی احمقانه رفتار کردم. از خودم شرمنده ام»
«شما از ایشان شکایت کردید، اما به او به دادگاه نرفتید؟»
«نه. او- ما با هم به توافق رسیدیم. چیز مهمی نبود»
« که اینطور . میشود بگویید که چطور با هم به توافق رسیدید؟»
«نه. متاسفم نمی توانم بگویم. این خیلی محرمانه است»
«دوشیزه سینیسی-»
« متاسفم که حرف بیشتری ندارم بزنم –دوشیزه ایوانز ، دیگر کاری با من ندارید..»
«بله. می فهمم»
نوار تمام میشود.
بازی شروع شده بود.
دنا با یک دلال معاملات ملکی قرار داشت.که اپارتمان هایی را به او نشان بدهد ، اما همه صبحش بیهوده گذشت. او و ان دلال بنگاه معاملات ، محلات جورج تاون ، میدان دوپون ، و منطقه ادامز –مورگن رازیر پا گذاشتند. اپارتمان ها یا خیلی کوچک ، با خیلی بزرگ ، یا بیش از حد گران بودند. دنا موقع ظهر دیگر از عوض کردن خانه اش کاملا نا امید شده بود.
دلال معاملات املاک با لحنی اطمینان بخش گفت:« نگران نباشید. دقیقا همان چیزی را که مورد نظرتان هست پیدا خواهسم کرد»
دنا گفت:«امیدوارم.» و هر چه زودتر.
دنا نمی توانست فکر جون سینیسی را از سرش بیرون کند. ان گزک چه بوده که او از تیلور وینترپ در دست داشته و باعث شده است وینترپ در قبال سکوت او پول ان خانه مجلل روی بام و خدا میداند پول چه چیزهای دیگری را بپردازد؟ دنا اندیشید، ان زن میخواست چیزی به من بگوید. از این بابت مطمئنم. بادی دوباره با او صحبت کنم.
وی دوباره به اپارتمان جون سینیسی تلفن زد. گرتا گوشی را برداشت:«عصر بخیر»
«گرتا ، من هستم، دنا ایوانز . میخواهم با دوشیزه سینیسی صحبت کنم. خواهش میکنم»
«متاسفم ، دوشیزه سینیسی به هیچ تلفنی پاشخ نمی دهند»
«بسیار خوب . اگر ممکن است به او بگو که دنا ایوانز تلفن زد؛ من میخواستم-»
«متاسفم ، دوشیزه ایوانز. دوشیزه سینیسی در دسترس نیستند» خط قطع شد.
فردای ان روز دنا کمال را به مدرسه اش برد. در اسمان سرد و یخ زده ، افتاب کم رنگی تلاش میکرد از لا به لای ابرها بیرون بتابد. در گوشه و کنار خیابان ها در همه جا ،همان پاپانوئل های دورغین زنگوله های جمع اوری اعانه را برای دریافت کمک های مردمی به صدا در می اوردند.
دنا اندیشید بایستی تا قبل از سال نو اپارتمانی مناسب پیدا کنم. که برای هر سه نفرمان جای کافی داشته باشد.
هنگامی که او به استودیو رسید، اوقات صبح را در جلسه ای با کارکنان اخبار گذراند. انها بحث میکردند که چه مطالبی را عنوان کنند و نیز راجع به مناطقی که بایستی از انجا فیلمبرداری میکردند سخن می گفتند. ماجرای یک قتل بسیار وحشیانه که معمای ان حل نشده بود جزو اخبار بود و این دنا را باد خانواده وینترپ انداخت.
او بار دیگر شماره تلفن جون سینیسی را گرفت.
«عصر بخیر»
«گرتا ، خیلی مهم است که با دوشیزه سینیسی صحبت کنم. به او بگو که دنا ایوانز-»
«دوشیزه ایوانز ، ایشان با شما صحبت نمیکنند» و خط قطع شد.
دنا از خودش پرسید:چه اتفای افتاده؟
او به دفتر مت بیکر رفت تا وی را ببیند. اَبی لاسمن با او سلام و احوالپرسی کرد .
«تبریک میگویم!شنیده ام که قرار ازدواج گذاشته شده است»
دنا لبخند زد:«بله»
اَبی اهی کشید و گفت:«چه پیشنهاد عاشقانه ای»
«او مرد محبوب من است»
«دنا، نظر«طالع بینی عشقی» روزنامه این است که تو پس از عروسی بهتر است بیرون بروی و چند کیسه حاوی قوطی کنسرو و مواد غذایی فاسد نشدنی بخری و انها را در صندوق عقب اتومبیلت بگذاری»
«منظورت از این حرفها..»
«خانم طالع بین میگوید که یک روزی ممکن است در خیابان تصمیم بگیری کمی تفریح فوق برنامه داشته باشی و دیرتر به خانه بروی. وقتی جف از تو بپرسد که کجا بوده ای ؛ فقط کافی است ان کیسه را به او نشان بدهی و بگویی :« خرید میکردم» او هم-»
«ممنونم . اَبی عزیزم. مت در دفترش است؟»
«بهش میگویم که اینجایی»
لحظاتی بعد دنا در دفتر مت بیکر بود.
«بنشین دنا. خبرهای خوبی برایت دارم. اخرین نظر سنجی همین حالا به دستمان رسید. ما دیشب دوباره در صدر پر بیننده ترین برنامه ها ی خبری قرار گرفتیم. و رقبا را از میدان به در کردیم»
«عالیه مت . من با منشی سابق تیلور وینترپ صحبت کردم و او -»
مت خندید:«شما متولدین برج سنبله ( شهریور) هرگز نا امید نمی شوید ، اینطور نیست؟ تو که گفتی که دیگر-»
«میدانم. اما این را گوش کن. وقتی که این خانم برای تیلو ر وینترپ کار میکرد، یک دعوای حقوقی علیه او مطرح کرد، ولی این دعوا هرگز به مرحله محاکمه نرسید چون وینترپ با منشی اش به توافق رسید. و او هم از شکایت صرفنظر کرد. خانم منشی حالا در یک اپارتمان مجلل روی بام که قطعا با حقوق منشی گری نمی توانسته بخرد زندگی میکند، بنابراین توافق انها بایستی خیلی سخت و پرهزینه بوده باشد. به محض اینکه نام تیلور وینترپ را به زبان اوردم ، زن بیچاره خیلی وحشت کرد ، تمام بدنش می لرزید. طو.ری رفتار میکرد مثل اینکه می ترسید جانش را از دست بدهد»
مت بیکر صبورانه گفت:« ایا خودش گفت که می ترسد جانش را از دست بدهد؟»
«نه»
«ایا گفت از تیلور وینترپ می ترسد؟»
«نه. اما-»
«پس شاید او از دوست پسری که او را کتک میزند یا سارقینی که زیر تختش مخفی شده اند ترسیده باشد. تو هیچ مدرکی در دست نداری که موضوع را تعقیب کنی، اینطور نیست؟»
«خوب ، من-» دنا حالت چهره مت را مشاهده کرد و ادامه داد:«در واقع مدرکی در دست ندارم»
«بسیار خوب ؛ درباره نظر سنجی باید بگویم که ..»
جون سینیسی اخبار شامگاهی شبکه دبلیو تی ان را تماشا میکرد. دنا میگفت:«..و در اخبار محلی ، بر طبق اخرین گزارش ها ، میزان جنایت در ایالات متحده طی دوازده ماه گذشته بیست و هفت درصد کاهش داشته است. بیشتر این کاهش جناایت مربوط به شهرهای لوس انجلس، سان فرانسیسکو، و دیترویت بوده است...»
جون سینیسی با دقت به چهره دنا می نگریست، به چشمان او خیره شده بود سعی میکرد تصمیمی بگیرد . او همه برنامه اخبار را تا اخر تماشا کرد و هنگامی که برنامه به پایان رسید تصمیمش را گرفته بود.
فصل 7
صبح روز دوشنبه هنگامی که دنا به دفترش پا گذاشت الیویا گت:«صبح بخیر، سه پیام تلفنی برایت دارم. پیام از سوی زنی است که نامش را نمی گوید»
«شماره تلفنی داد؟»
«نه.گفت خودش تلفن خواهد زد»
سی دقیقه بعد الیویا گفت:« ان زن دوباره پشت خط است. میخواهی با او صحبت کنی؟»
«اه» دنا گوشی را برداشت:«سلام . من دنا ایوانز هستم ، کی-»
«خانم ایوانز، من جون سینیسی هستم»
قبل دنا تند تر تپید:« بله. دوشیزه سینیسی بفرمایید..»
«ایا هنوز مایلید بامن صحبت کنید؟» لحن گفتارش عصبی بود.
«بله، بسیار مایلم»
«بسیار خوب»
«من میتوانم به اپارتمان شما بیایم، مثلا ساعت-»
«نه!» وحشت رد صدایش موج میزد. «ماباید جا ی دیگری همدیگر را ببینیم. عده – عده ای مراقب من هستند»
«هر چه شما بگویید . خوب کجا؟»
«جایگاه پرندگان در قسمت باغ وحش پارک. میشود یک ساعت دیگر انجا باشید؟»
«بله. انجا خواهم بود»
********8
پارک عملا خالی از گردشگر بود. بادهای منجمد کننده ی ماه دسامبر که در شهر می وزید و همه چیز را جا به جا میکرد جمعیت همیشگی را از پارک دور نگه داشته بو. دنا جلوی جایگاه پرندگان منتظر جون سینیسی ایستاد. از سرما می لرزید. بعد از مدتی به ساعتش نگاه کرد. حدود یک ساعت میشد که انجا بود. یک ربع دیگر هم منتظرش می مانم.
یک ربع بعد ، دنا به خودش گفت، نیم ساعت دیگر هم منتظرش می مانم و بعد میروم. سی دقیقه بعد به خودش گفت ، لعنت! حتما تصمیمش را عوض کرده!
اوخیس و یخ زده به دفترش بازگشت. امیدوارانه از الیویا پرسید:« کسی تلفن نزد؟»
«پنج شش نفر تلفن زدند. اسمشان را روی میزت گذاشته ام»
دنا نگاهی به فهرست کرد. نام جون سینیسی بین اسامی نبود. او به منزل جون سینیسی تلفن زد. به تلفن گوش داد که ده بار بوق ازاد زد و کسی گوشی را بر نداشت و عاقبت او تلفن را قطع کرد. شاید دوباره تصمیمش را عوض کرده و به پارک رفته است. دوبار دیگر هم به منزل سینیسی تلفن زد و هیچ جوابی داده نشد. در دلش مردد بود که شاید بهتر باشد به اپارتمان او برود. اما سر انجام نتیجه گرفت که چنین کاری نکند. بایستی صبر کنم تا خودش به سراغم بیاید.
اما دیگر از جون سینیسی خبری نشنید.
ساعت شش صبح فردای ان روز دنا در حالی که لباس می پوشید اخبار را از تلویزیون تماشا میکرد:«...و وضعیت درچچن بدتر شده است. بیش از ده جنازه متعلق به سربازان روس پیدا شده است ، و علیرغم تاکید دولت روسیه مبنی بر این که شورشیان سرکوب شده اند ، نبرد هنوز ادامه دارد...به اخبار داخلی باز میگردیم. زنی خودش را از طبقه سی ام ساختمانی به پایین پرت کرد و در دم کشته شد. وی در اپارتمان روی بام این مجتمع مسکونی زندگی میکرد. قربانی که جون سینیسی نام داشت، منشی سابق سفیر ، تیلور وینترپ بود. پلیس مشغول تحقیق در خصوص این حادثه غم انگیز است»
دنا سر جایش ایستاده بودو یارای حرکت نداشت.
**********
«مت ، به خاطر می اوری که راجع به زنی با تو صحبت کردم و گفتم که میخواهم ببینمش =جون سینیسی ، منشی سابق تیلور وینترپ؟»
«بله. را ستی از او چه خبر؟»
«امروز صبح، در اخبار راجع به او می گفتند. او مرده است»
«چی؟»
«دیروز صبح به من تلفن زد و یک قرار ملاقات فوری و ضروری گذاشت. گفت که مطلب خیلی مهمی دارد که باید به من بگوید. بیشتر از یکساعت در باغ وحش منظرش ماندم . اما پیدایش نشد»
مت به او خیره مانده بود.
«موقعی که تلفنی با او صحبت میکردم ، گفت گمان میکند عده ای مراقبش هستند»
مت بیکر انجا نشسته بود ، چانه اش را می خاراند :«خدای من ، یعنی چه خبر است؟»
«نمیدانم. میخواهم با مستخدمه جون سینیسی صحبت کنم»
«دنا..»
«بله؟»
«مراقب باش. خیلی مراقب باش»
هنگامی که دنا به راهروی ان مجتمع مسکونی مرتفع قدم گذاشت ، نگهبان دیگری جلوی در بود.
«ببخشید ، با کی کار داشتید؟»
«من دنا ایوانزهستم. به خاطر فوت دوشیزه سینیسی به اینجا امده ام. چه حادثه دلخراشی بود»
چهره نگهبان جلوی در غمگین بود. «بله ، واقعا همین طور است. او یک بانوی دوست داشتنی بود. همیشه ارام و بی سر وصدا. سرش به کار خودش بود»
دنا با حالتی معمولی و بی تفاوت پرسد:« مهمان زیادی برایشان می امد؟»
«نه. نه چندان. اصلا اهل رفت و امد نبود»
«ایا دیروز نوبت نگهبانی شما بود. موقعی که-» دنا زبانش را گزید و کلمه دیگری گفت:« ان حادثه اتفاق افتاد؟»
«نخیر خانم»
«اما حتما کس دیگری نگهبانی میداده؟»
«اوه ، بله. دنیس. پلیس از او بازجویی کرد. او پی کاری بیرون رفته بود. که طفلک دوشیزه سینیسی خودش را پرت کرد»
«دلم میخواست با گرتا مستخدمه دوشیزه سینیسی صحبت کنم»
«متاسفانه امکان پذیر نیست»
«امکان پذیر نیست؟ چرا؟»
«چون او رفته است»
«به کجا؟»
«گفت که به خانه اش میرود. خیلی ناراحت بود»
»خانه اش کجاست؟»
نگهبان سرش را به علامت نفی تکان داد:« من از کجا بدانم»
«ایا حالا کسی در اپارتمان هست؟»
«نه، خانم»
دنا فورا فکری به خاطرش رسید:« رییسم از من خواسته که گزارشی راجع به مرگ دوشیزه سینیسی برای شبکه دبلیو تی ان تهیه کنم. ایا می.شد دوباره نگاهی به اپارتمان بیندازم؟ من چند روز پیش به اینجا امده بودم»
دربان برای لحظه ای فکر کرد ، سپس از روی بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« باشد، اشکالی ندارد. اما من هم باید همراهتان بالا بیایم»
دنا گفت:« خیلی خوب»
انها در خاموشی با اسانسور تا طبقه بام بالا رفتند. هنگامی که به طبقه سی ام رسیدند ، دربان شاه کلیدی از جیبش بیرون اورد و در اپارتمان «آ» را گشود.
دنا به داخل قدم گذاشت. اپارتمان دقیقا همان شکلی بود که او دفعه پیش دیده بود. با این تفاوت که جون سینیسی دیگر وجود ندارد.
»دوشیزه ایوانز ، ایا میخواستید چیز به خصوصی را ببنید؟»
دنا به دورغ گفت:« نه. فقط میخواستم خاطراتم را زنده کنم»
او از راهرو گذشت تا به اتاق پذیرایی رسید و از انجا به تراس رفت.
دربان گفت:«از همین جا بود که ان زن بیچاره به پایین سقوط کرد»
دنا به تراس بزرگ قدم گذاشت. و. به لبه تراس رفت. دور تا دور تراس یک دیوار ایمنی به ارتفاع 120 سانتی متر کشیده شده بود. به هیچ وجه امکان نداشت که کسی از انجا به طور تصادفی به پایین پرت شده باشد.
دنا نگاهی به خیابان زیرین کرد. خیابان از رفت و امدد انبوه اتومبیل ها در روزهای نزدیک به عید نوئل بسیار شلوغ بود. و اندیشید ،چه کسی اینقدر سنگ دل بوده که چنین کاری کرده است؟ به خود لرزید.
دربان در کنارش ایستاده بود:«حالتان خوب است؟»
دنا نفس عمیقی کشید و گفت:«بله. خوبم . ممنونم»
«ایا چیز دیگری را هم میخواستید ببینید؟»
«نه ، به اندازه کافی دیدم»
سرسرای اداره پلیس پایین شهر ، از تبهکاران ، مست ها ، فواحش ، و گردشگران وامانده ای که کیف پول جیبی شان یه طرز اسراار امیزی مفقود شده بود، پر بود.
دنا به گروهبانی که پشت میز نشسته بود ، گفت:« امده ام کاراگاه مارکوس اِیبرامز را ببینم.»
«در سوم، دست راست»
«متشکرم» دنا راهرو را طی کرد.
در اتاق کار اگاه ایبرامز باز بود.
«جناب کاراگاه ایبرامز؟»
او مقابل یک قفسه بایگانی ایستاده بود ، مردی درشت اندام با شکمی بزرگ و چشمان خسته ای به رنگ قهوه ای بود. نگاهی به دنا انداخت و گفت:«بله؟» اام وی را بلافاصله شناخت:«به به، خانم دنا ایوانز . چه کاری از دست من ساخته است؟»
«به من گفته اند که شما به قضیه جون سینیسی رسیدگی میکنید»
-دوباره مجبور شد ان کلمه را به کار ببرد=«ان اتفاق»
«بله ، همین طور است»
«ایا چیزی دستگیرتان شده است؟»
کاراگاه در حالی که مشتی کاغذ را با خود حمل میکرد پشت میز رفت و نشست. «هنوز که خیر ، تصادف بوده یا خودکشی. بفرمایید بنشینید»
دنا روی یک صندلی نشست.«ایا هنگامی که این اتفاق افتاد کسی هم نزد او بود؟»
«فقط همان مستخدمه. در ان لحظه او در اشپزخانه بود. به گفته او کس دیگری در خانه نبوده است»
دنا پرسید:«ایا میدانید چطور میتوانم با ان مستخدمه تماس بگیرم؟»
کار اگاه لحظه ای فکر کرد:«میخواهید امشب تصویر او را در اخبار پش کنید ، نه؟»
دنا لبخندی زد و گفت:«بله»
کاراگاه ایبرامز به طرف قفسه بایگانی رفت و در میان کاغذها جست و جو کرد. کارتی را بیرون اورد و گفت:« همین جاست . گرتا میلر. خیابان کانکتی کات ، خانه شماره 1180. همین کافی است؟»
بیست دقیقه بعد دنا با اتومبیل در خیابان کانکتی کات پیش میرفت، و به شماره خانه ها نگاه میکرد: 1170...1172...1174...1176...1178111
شماره 1180 یک محوطه پارکینگ بود.
جف پرسید:«ایا واقعا فکر میکنی که خانم سینیسی رااز تراس خانه اش به پایین پرت کرده باشند؟»
«جف ، ادمیزاد که اول قرار ملاقاتی فوری نمی گذارد و بعدش خودکشی کند. یک نفر نمی خواسته او حرفش را به من بگوید. واقعا که پریشان کننده است. ماجرای سگ درنده باسکرویل است. هیچ کس صدای پار شگ را نشنیده. هیچ کس چیزی نیمداند»
جف گفت:« اوضاع دارد کی ترسناک میشود. فکر میکنم درست نباشد که به تحقیقاتت در این خصوص ادامه بدهی»
«حالا دیگر نمی توانم دستاز کار بکشم. بایستی حقیقت را بفهمم.»
«حق با توست . دنا . شش نفذ به قتل رسیده اند»
دنا اب دهانش را قورت داد و گفت:«میدانم»
دنا به مت بیکر میگفت:«..و ان مستخدمه یک ادرس عوضی به پلیس داده و خودش ناپدید شد . وقتی که باجون سینیسی حرف میزدم عصبی به نظر میرسید. اما یقینا مثل ادمی که قصد خوکشی داشته باشد نبود. یک نفر او را از بالا به پایین پرتکرده است»
«اما ما مدرکی در دست نداریم»
«نه، نداریم. اما من می دانم که حق با من است . وقتی که در وهله اول جونسینیسی را ملاقات کردم، حالش خیلی خوب بود و با من کلی خوش و بش کرد. اما به محض اینکه نام تیلور وینترپ رابه زبان اوردم حالش دگرگون شد. از چشم هایش وحشت می بارید. این نخستین باری است که من در ان کاخ خاطره های ماندگار و دلپذیری که تیلور وینترپ از خودش بنا کرده؛ شکاف و تَرکی می بینم. مردی مثل وینترپ به یک منشی پول گزاف نمی دهد مگر ان که ان منشی یک گزک فوق العاده بزرگ از او رد دست داشته باشد. این چیزی مثل حق السکوت بوده، یک اتفاق خیلی عجیب افتاده است. مت ، ایا کسی را می شناسی که با تیلور وینترپ کار میکرده .و با او مشکلی داشته؛ کسی که از حرف زدن نترسد؟»
مت بیکر برای لحظه ای اندیشید:«شاید بد نباشد با راجر هادسن، ملاقات کنی. او قبل از ان که بازنشسته بشود رهبری اکثریت سنا بود ، و مدتی با تیلور وینترپ برای یکی رو سازمان کار میکرد. شاید چیزی بداند. او مردی است که از کسی نمی ترسد»
«میشود ملاقاتی با اوبرایم ترتیب بدهی؟»
«ببینم چه کاری از دستم بر میاید»
یک ساعت بعد مت بیکر روی خط بود.:« قرار شد که راجر هادسن را ظهر پنج شنبه در خانه اش در جورج تاون ملاقات کنی»
«ممنونم مت. واقعا لطف کردی»
«دنا ، بایستی به تو هشداری بدهم..»
«بله؟»
«هادسن ادم بدخلق و اخمویی است»
«سعی میکنم خیلی به او نزدیک نشوم»
********
مت بیکر در حال ترک دفترش بود که الیوت کرامول داخل شد.
«میخواستم راجع به دنا با توصحبت کنم»
«مشکلی پیش امده؟»
«نه، و اصلا هم نمی خواهم پیش بیاید. این ماجرای تیلور وینترپ که راجع به او تحقیق میکند..»
«بله»
«می بینم که کی جریانات را زیرو رو میکند، و فکر میکنم وقتش را تلف میکند . من تیلور و خانواده اش را می شناختم . همه ادمهای بسیار خوبی بودند»
مت بیکر گفت:«بسیار خوب. اگر این طور بوده پس اشکالی ندارد که دنا به کارش ادامه بدهد»
الیوت کرامول برای لحظه ای به مت نگاه کرد و سپس شانه هایش را بالا انداخت «پس مرا هم در جریان بگذار»
«ایا این خط اطلاع رسانی خصوصی است؟»
«بله ؛ اقا»
«بسیار خوب، اطلاعات مبسوطی درباره شبکه دبلیو تی ان میخواستم . ایا اطلاعات شما قابل اعتماد است؟»
«بله. یقینا . مستقیما از برج اداری شبکه به دستمان میرسد.»
فصل هشتم
صبح روز چهار شنبه همان طور که دنا صبحانه را اماده میکرد، سر و صدای بلندی از بیرون شنید. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با تعجب مشاده کرد که یک کامیون سر پوشیده مخصوص حمل بار جلوی ساختمان است ، و مردانی اثاث را به داخل ان می گذارند.
دنا از خودش پرسید: کی اسباب کشی میکند؟ اپارتمان های مجتمع همه اشغال بودند ، و همه هم برای مدت طولانی مدت اجاره شده بودند.
دنا در حال گذاشتن شیرین عسل(غلات) روی میز بود که صدای ضربه دستی به در خانه اش به گوشش رسید. دوروتی وارتون بود که در را میزد.
دوروتی با هیجان گفت:« دنا خبری بریت دارم. من و هوارد امروز به رم میرویم»
دنا باحیرت به او خیره شد:«رم؟ امروز؟»
«این عالی نیست؟ هفته پیش اقایی به دیدن هوارد امد. موضوع صحبتشان خیلی محرمانه بود. هوارد به من گفت که به کسی چیزی نگویم. بسیار خوب ، دیشب ، ان اقا دوباره تلفن زد و شغلی را در شرکتش در ایتالیا به هوارد پیشنهاد کرد، با حقوقی سه برابر حقوق فعلی هوارد»
چهر ه دوروتی از خوشحالی می درخشید.
دنا گفت:« خوب، این – این فوق العاده است. دلمان برایتان تنگ میشود»
«ما هم دلمان برای شما تنگ خواهد شد»
هوارد دم در امد. «به نظرم دوروتی خبر را بهت داده باشد؟»
«بله. واقعا برایتان خوشحالم . اما فکر میکردم شمابرای همیشه اینجا ماندگار میشوید. و ناگهان-»
هوارد لاینقطع حرف میزد:« باورم نمی شود. واقعا یک دفعه پیش امد. این یکی هم شرکت بزرگی است. به نام ایتالیایی ریپریستینو . یکی از بزرگترین مجتمع های تولیدی در ایتالیاست. انها شعبه ای دارند که در کار مرمت خرابه های باستانی است. نمی دانم از کجا نام مرا شنیدند ، اما از ایتالیا یک نفر را مستقیما سراغم فرستادند تا به من پیشنهاد کار بکنند. بناهای تاریخی زیادی در رم هست که احتیاج به مرمت دارد . انها حتی بقیه اجاره خانه را تا پایان سال خواهند پرداخت و ما پول ودیعه مان را از صاحبخانه پس می گیریم. تنها مساله این است که باید تا فردا خودمان را به رم برسانیم. و این یعنی همین امروز باید اپارتمان را خالی کنیم»
دنا با حالتی مشکوک گفت:«این کمی غیر عاد ی است. اینطور نیست؟»
«فکر میکنم خیلی عجله دارند»
«برای بستن اثاثتان احتیاج به کمک ندارید؟»
دوروتی سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:« نه ، دیشب تمام وقت بیدار بودیم. بیشتر اثاثه مان را به گودویل می فرستیم. با حقوق تازه هوارد اثاث بهترو قشنگ تری میخریم»
دنا خندید«دوروتی با من در تماس باش»
یک ساعت بعد خانواده وارتون اپارتمانشان را ترک کرده و در راه رم بودند.
هنگامی که دنا به دفترش رسید به منشی اش الیویا گفت:«میشود سابقه یک شرکت را برای من بررسی کنی؟م
«بله، حتما»
«نامش ایتالیانو ویپریستینو است. فکر میکنم دفتر مرکزی اش در رم باشد»
«بسیار خوب»
سی دقیقه بعد الیویا ورق کاغذی را به دست دنا داد:«بفرمایید. شرکتی که نامش را به من دادی یکی از بزرگترین شرکت های اروپاست»
دنا ارامش عجیبی حس کرد:«خوب. با این خبر خوشحالم کردی»
الیویا گفت:«راستی. انجا یک شرکت خصوصی نیست»
«اوه؟»
«بله. این شرکت متعلق به دولت ایتالیاست»
ان روز بعد از ظهر هنگامی که دنا کمال را از مدرسه به خانه اورد ؛ مردی میانسال و عینکی به اپارتمان خانواده وارتون نقل مکان میکرد.
پنجشنبه ، روزی که دنا با راجر هادسن قرار ملاقات داشت خیلی بد اغاز شد.
در اولین جلسه کاری ان روز ، رابرت فنویک گفت:«اینطور که به نظر میرسد در اخبار امشبمان با مشکلی مواجه هستیم»
دنا گفت:«بگو چه مشکلی است»
«ان گروه گزارشگری را که به ایرلند فرستادیم یادت هست؟ قرار بود امشب فیلمشان را پخش کنیم»
«خوب؟»
«انها را دستگیر کرده اند. تمام تجهیزاتشان مصادره شده است»
»راست میگویی»
«چرا دورغ بگویم؟من هیچ وقت درباره ایرلندی ها شوخی ندارم»
رابرت برگ کاغذی را به دست دنا داد:«این هم داستان داغ و بی رقیب ما درباره ان بانکدار واشینگتنی است که به خاطر اختلاس دستگیر شد»
دنا گفت:« موضوع خوبی است. برنامه استثنایی امشب ما همین است»
«بخش حقوقی ما پخش ان را ممنوع اعلام کرده»
«چی؟»
«میترسد طرف ازشان به دادگاه شکایت کند»
دنا با رنجیدگی گفت:«عالی شد»
«می بینی او ضاع چگونه است؟ ان شاهد ماجرای یک قتل که قرار گذاشته بودیم امشب مصاحبه زنده ای با او داشته باشیم-»
«بله..»
«یارو تصمیمش را عوض کرده ، دوست ندارد تصویرش از تلویزیون پخش شود»
دنا ناله ای کرد. هنوز ساعت ده صبح نشده بود و این همه گرفتاری برایش پیش امده بود. تنها چیزی که در ان روز با بی صبری انتظارش را میکشید ، ملاقات راجر هادسن بود.
هنگامی که دنا از جلسه اخبار به دفترش بازگشت ، الیویا گفت:« دوشیزه ایوانز ، ساعت یازده است. با این هوای افتضاح فکر می کنم بهتر باشد برای ملاقات با اقای هادسن کم کم راه بیفتی»
«ممنون ، الیویا. دو یا سه ساعت دیگر بر میگردم. »دنا از پنجره نگاهی به بیرون انداخت . دوباره برف می بارید . کتش را پوشید و روسری به سر کرد و به طرف در راه افتاد. تلفن زنگ زد.
«دوشیزه ایوانز..»
دنا چرخید.
«با شما کار دارند. خط سه»
دنا گفت:«حالا دیگر تلفن وصل نکن. باید بروم»
«یک نفر از مدرسه کمال است»
«چی؟»
دنا با عجله به میزش بازگشت:«الو؟»
«دوشیزه ایوانز؟»
«بله»
«من هستم. توماس هنری»
«بله. اقای هنری حال شما چطور است؟ اتفاق بدی که برای کمال نیافتاده ؟»
«واقعا نمی دانم چطور به این سوال شما جواب بدهم. از دادن خبر واقعا متاسف هستم. اما باید بگویم که کمال از مدرسه اخراج شده است»
دنا با حالت شوک همان جا ایستاده بود:«اخراج شده؟ چرا ؟ مگر چه کار خلافی انجام داده است؟»
«شاید بهتر باشد راجع به ان حضوری صحبت کنیم. ممنون میشوم که شما به اینجابیایید و او را با خودتان ببرید»
«اقای هنری-»
«دوشیزه ایوانز . توضیحات بیشتر را وقتی که به اینجا امدید خواهم داد. متشکرم»
دنا مات و متحیر گوشی را سر جایش گذاشت. چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟
الیویا پرسید:«اوضاع رو به راهه؟»
دنا نالید:«عالیه. امروز صبح فقط همین یکی را کم داشتم که ان هم جور شد»
«کاری از دست من بر میاید؟»
«برایم دعا کن»
اول صبح ، هنگامی که دنا کمال را به مدرسه رسانده بود ، و به نشانه خداحافظی برایش دست تکان داده بود و با اتومبیل دور شد بود ، ریکی اندروود تماشایشان میکرد.
وقتی که کمال از کنار ریکی رد میشد ، ریکی گفت:«سلام،قهرمان جنگ. مادرت حتما خیلی پکر است . تو فقط یک دست داری ،برای همین وقتی نوازشش میکنی-»
حرکات کمال بهقدری فرزو چابک بود که رویت نشد. پایش محکم به کشاله ران ریکی خورد و همین که ریکی فریاد کشید و دولا شد،زانوی چپ کمال بالا امدو بینی او را شکست. خون به هوا پاشیده شد.
کمال روی ان هیکل نالان که روی زمین افتاده بود خم شدو گفت:«دفعه بعد می کشمت»
دنا با بیشترین سرعتی که می توانست به سوی مدرسه راهنمایی تئودور روزولت راند، در دل از خودش میپرسید چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. هر اتفاقی که افتاده باشد، باید هنری را متقاعد کنم که کمال را در مدرسه نگه دارد.
توماس هنری در دفترش منتظر او بود. و کمال مقابل وی روی صندلی نشسته بود. وقتی دنا به داخل قدم گذاشت، با ان که بار نخستی بود که این اتفاق پیش می امد اما احساس میکرد ان صحنه را قبلا هم دیده است.
«دوشیزه ایوانز»
دنا گفت:«چه شده است؟»
«پسر شما بینی و استخوان گونه پسری را شکسته است. امبولانس امد و او را به بخش اورژانس برد»
دنا با ناباوری به او نگاه کرد:«چطور –چطور چنین اتفاقی افتاد؟ کمال فقط یک دست دارد»
توماس هنری با دلخوری گفت:«بله. اما دو پا دارد. بینی ان پسر را با زانویش شکست»
کمال سقف را نگاه میکرد.
دنا رو به او کردو گفت:« کمال؛ چطور توانستی این کار را بکنی؟»
کمال نگاهش را پایین اورد :« به اسانی»
توماس هنری گفت:«دوشیزه ایوانز ؛ ملاحظه می فرمایید؟ رفتار این اقا پسر را –نمی-نمیدانم چطور توصیف کنم. متاسفانه ما دیگر نمیتوانیم رفتار کمال را تحمل کنیم. به شما پیشنهاد میکنم مدرسه دیگری که برای او مناسب تر باشد پیدا کنید»
دنا با لحنی جدی گفت:«اقای هنری، کمال اصولا پسری نیست که اهل دعوا باشد. مطمئنم که اگر در گیر دعوایی بشود، دلیل خوبی برای ان دارد. شما نمی توانید-»
اقای هنری با تشدد گفت:«دوشیزه ایوانز، این تصمیمی است که گرفته شده » قطعیتی در لحن کلامش وجود داشت.
دنا نفس عمیقی کشید:«بسیار خوب. ما دنبال مدرسه ای می گردیم که مربیان ان شرایط کمال را بهتر درک کنند. کمال, پاشو برویم»
کمال از جا برخاست.نگاهی به اقای هنری انداخت و به دنبال دنا از دفتر خارج شد. انها در سکوت به طرف جدول کنار خیابان رفتند. دنا نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. و فهمید که برای قرار ملاقاتش دیر کرده است. جایی را هم در ان نزدیکی نمی شناخت که کمال را بگذارد. بایستی او را همراه خودم ببرم.
هنگامی که سوار اتومبیل شدند ، دنا گفت:«خوب،کمال. بگو چه اتفاقی افتاد؟»
امکان ان که کمال به دنا بگوید ریکی اندروود چه گفته است ؛ اصلا وجود نداشت .«معذرت میخواهم ، دنا. تقصیر من بود»
دنا اندیشید ، این شد یک حرفی.
مِلک هادسن در زمینی به مساحت پنج جریب در منظقه بی نظیر و زیبایی از جورج تاون واقع بود. خانه ، که از خیابان غیر قابل رویت بود یک عمارت سه طبقه به سبک جورجیایی بود که روی تپه ای بنا شده و نمای بیرونی ان سفید بود. یک مسیر پیچ و خم تا ورودی جلویی منزل امتداد می یافت.
دنا اتومیل را جلوی خانه متوقف کرد. به کمال نگریست و گفت :« تو هم همراه من می ایی»
«چرا؟»
«چون هوای بیرون سرد است. راه بیفت»
دنا به طرف در خانه رفت و کمال با اکراه او را دنبال کرد .
او رو به کمال کرد و گفت:« گمال، من به اینجاامده ام تا یک مصاحبه خیلی مهم انجام بدهم. می خواهم ساکت و مودب باشی ، خوب؟»
«خوب»
دنا زنگ در خانه را به صدا در اورد . در توسط یک مرد غول پیکر خوش صورت که جامه مستخدمی به تن داشت ، باز شد. «شما دوشیزه ایوانز هستید؟»
«بله»
«من سزار هستم. اقای هادسن منتظرتان هستند» او نگاهی به کمال انداخت سپس دوباره به دنا نگریست. «مایلید کتتان را بیرون بیاورید و به من بدهید؟» لحظه ی بعد او کتهای ان دو را به رخت اویز اویخت و در کمد مهمان راهروی جلویی جای داد. کمال به سزار که مثل برجی بر فراز سر او قرار داشت ، خیره مانده بود.
«قدت چقدره؟»
دنا گفت:« کمال! مودب باش»
«اوه ، اشکالی ندارد ، دوشیزه ایوانز . من به این سوال کاملا عادت دارم»
کمال پرسید:«ایا تو از مایکل جوردن هم قد بلندتری؟»
«متاسفانه بله» خدمتکار لبخندی زد و ادامه داد:«قد من 212 سانتی متر است. لطفا از این طرف بفرمایید»
ورودی منزل خیلی زیبا بود، یک راهروی طولانی با کفی از جنس چوب سخت، که اینه هایی با قاب های عتیقه و میزهایی با رویه مرمرین در ان به چشم میخورد. روی دیوار قفسه هایی نصب بود.که در انها پیکره های کوچک و گرانبهای چینی با نشان سلسله مینگ و مجسمه های شیشه ای به رنگ قهوه ای با نشان چیهولی چیده شده بود.
دنا و کمال و مستخدم را تا انتهای راهروی طویل دنبال کردند و به یک اتاق پذیرایی رسیدند که سطح ان یک پله پایین تر قرار داشت. و دارای دیوارهایی به رنگ زرد روشن و چوبکاری سفید روی دیوار بود. اتاق با کاناپه های راحت، میزهای کنار مبلی ظریف دارای نشان ملکه ان، و صندلی های ساده و بی پیرایه سبک شریتون با رویه ابریشمی به رنگ زرد روشن شده بود.
سناتور راجر هادسن و همسرش پاملا مقابل هم پشت میز تخت نردی نشسته بودند و به محض ان که سزار ورود دنا و کمال را اعلام کرد از جای برخاستند.
راجر هادسن مردی با قیافه عبوی و خشن و پنجاه و هشت نه ساله بود. او چشمان خاکستری رنگ سرد و بی اعتنایی داشت و لبخندی تصنعی بر لبانش بود . رفتارش سرد و بدبینانه و محتاطانه بود.
پاملا هادسن زن زیبایی ، کمی جوانتر از شوهرش بود. او گرم و صمیمی و رُک و خودمانی بود. موهایش بع رنگ طلایی –طوسی بود و رگه ای از موهای خاکستری داشت که زحمت پوشاندن ان را به خود نداده بود.
دنا شروع به عذر خواهی کرد:« خیلی ببخشید که دیر کردم. من دنا ایوانز هستم. این هم پسر من کمال است»
«من راجر هادسن هستم. ایشان هم همسرم پاملا هستند»
دنا سابقه راجر هادسن را در اینترنت جست و جو کرده بود. پدر هادسن صاحب یک کارخانه کوچک فولاد سازی به نام صنایع هادسن بود. و راجر هادسن ان را به یک مجتمع تولیدی عظیم که شعباتی در سراسر جهان داشت تبدیل کرده بود. او میلیاردر بود مدتی رهبر اکثریت مجلس سنا بود و زمانی هم ریاست کمیته خدمات نیروهای مسلح را بر عهده داشت. اینک از تجارت دست کشیده و یکی از مشاوران سیاسی کاخ سفید بود. و ی25 سال قبل با دختری زیبا و سرشناس در محافل امریکا موسوم به پاملا دانلی ازدواج کرده بود. هر دو انان در محافل واشینکتن چهره هایی صاحب نام و در امور سیاسی دارای نفوذ بودند.
دنا گفت:« کمال، ایشان اقا و خانم هادسن هستند» به راجر نگریست:« مراببخشید که کمال را با خودم اوردم ، اما-»
پاملا هادسن گفت:«هیچ اشکالی ندارد . ما کمال را خو ب می شنا سیم»
دنا نگاهی حاکی از تعجب به او کرد :« راست میگویید؟»
«بله ، دوشیزه ایوانز . در روزنامه ها درباره شما چیزهای زیادی نوشته اند. شما کمال را در سارایوو پیدا کردید و از ان جنگ خونین نجاتش دادید. اینکار بزرگ و تحسین بر انگیزی بود»
راجر هادسن همانطور ایستاده بود و حرفی نمیزد.
پاملا هادسن پرسید:«چی میل دارید برایتان بیاورم؟»
دنا گفت:«من که چیزی نمیخورم ، ممنون»
انها به کمال نگریستند . کمال سرش رابه علامت منفی تکان داد.
«بفرمایید بنشینید» راجر هادسن و همسرش روی کاناپه نشستند. و دنا و کمال روی دو صندلی راحتی مقابل انها قرار گرفتند.
راجر هادسن با لحنی جدی گفت:« دوشیزه ایوانز، من علت امدن شما را به اینجا به طور دقیق نمیدانم. مت بیکر از من خواست که با شما ملاقات کنم. از دست من چه کاری ساخته است؟»
«میخواستم درباره تیلور وینترپ با شما صحبت کنم»
راجر هادسن اخمی کرد:«درباره او چه میخواهید بدانید؟»
«اینطور که شنیده ام شما او را می شناختید»
«بله. من با تیلور وقتی اشناشدم که او در روسیه سفیر بود. در ان موقع منرییس کمیته نیروهای مسلح بودم . به روسیه رفتم تا قابلیت های تسلیحاتی روسیه را ارزیابی کنم . تیلور دو سه روزی رابا کمیته ما گذراند»
«اقای هادسن ؛ به نظر شما او چگونه ادمی بود؟»
هادسن مکثی به نشانه تفکر کرد. سپس گفت :«دوشیزه ایوانز ،صاف و پوست کنده بگویم من چندان تحت تاثیر ان همه خوش رفتاری او قرار نگرفتم. اما این را هم بگویم که مرد بسیار لایقی به نظرم امد»
کمال ، خسته و پکر به اطراف نگریست ، از جا برخاست و سرگردان به اتاق کناری رفت.
«ایا مطلع نشدید که هنگامی که اقای وینترپ در روسیه بود درگیر مشکلی شده باشد؟»
راجر هادسن نگاه متحیری به دنا انداخت و گفت:«حرفتان را دقیقا متوجه نمیشوم. چه نوع مشکلی؟»
«چیزی..چیزی که برایش دشمنانی درست کند. منظورم، دشمنان واقعا مرگ افرین است»
راجر هادسن سرش را به علامت نفی اهسته تکان داد:« دوشیزه ایوانز ، اگر چنین اتفاقی می افتاد نه تنها من بلکه همه عالم از ان مطلع می شدند. تیلور وینترپ چهره سرشناسی در جامعه بود و کوچکترین حرکاتش توسط رسانه های گروهی ثبت میشد. میشود بگویید از پرسیدن این سوالها چه منظوری دارید؟»
دنا با تردید گفت:« فکر کردم شاید تیلور وینترپ بلایی سر کسی اورده است، بلایی انقدر بد که انگیزه ای برای کشتن او و خانواده اش شده است»
خانم و اقای هادسن هر دو خیره خیره به دنا می نگریستند.
او به سرعت ادامه داد:«می دانم که این حرف خیلی عجیب به نظر میرسد ، اما مردن اعضای خانواده وینترپ به مرگ های فجیع در عرض کمتر از یک سال هم خیلی عجیب است»
راجر هادسن با لحنی خشن و ناگهانی گفت:«دوشیزه ایوانز، من به اندازه کافی عمر کرده ام که بدانم هر چیزی ممکن است، اما این-روی چه اساسی این حرف را میزنید؟»
«اگر منظورتان مدرک قابل اثبات است، من هیچ مدرکی ندارم»
«تعجبی نمی کنم» هادسن درنگی کرد ؛ سپس افزود :«شنیده ام که...»
حرفش را نا تمام گذاشت :«مهم نیست»
دو زن به او می نگریستند.
پملا با ملایمت گفت:«عزیزم، با دوشیزه ایوانز اینطور رفتار نکن.. چه میخواستی بگویی؟»
هادسن شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و گفت:« چیز مهمی نیست» سپس رو به دنا کرد:« وقتی در مسکو بودم چنین شایع شد که وینترپ درگیر نوعی معامله پنهانی با روسها بود. اما من به شایعات توجهی نمیکنم. و مطمئنم که شما هم توجه نمیکنید ، دوشیزه ایوانز» لحن صدایش تقریبا سرزنش امیز بود.
قبل از انکه دنا بتواند پاسخی بدهد ، صدای بلند سقوط جسمی بر زمین از اتاق مطالعه که جنب ان اتاق بود شنیده شد.
پاملا هادسن از جا برخاست و با عجله به طرف منبع صدا رفت. راجر و دنا هم به دنبالش رفتند. انها در استانه در متوقف شدند. در ان کتابخانه یک گلدان چینی ابی رنگ با نشان مینگ به زمین افتاده و شکسته بود. کمال کنار ان ایستاده بود.
دنا با وحشت گفت:«اوه، خدای من. خیلی معذرت میخواهم. کمال،چطور توانستی-»
«دستم اتفاقی به ان خورد ، نمیخواستم-»
دنا رو به خانم و اقای هادسن کرد ، صورتش از خجالت سرخ شده بود :«خیلی خیلی متاسفم . البته قیمتش را می پردازم. من-»
پاملا هادسن در حالی که لبخند ملیحی بر لب داشت گفت:«خواهش میکنم. عصه اش را نخورید . سگ های ما از اینهم بدتر میکند»
چهره راجر هادسن گرفته و در هم بود. او خواست چیزی بگوید اما نگاهی که همسرش به او انداخت خاموشش کرد.
دنا به تکه های گلدان چینی روی زمیننگریست و اندیشید. احتمالا به اندازه ده سال حقوق من ارزش دارد.
پاملا هادسن پیشنهاد کرد:«برگردیم به اتاق پذیرایی»
دنا در حالی که کمال در کنارش بود خانم و اقای هادسن را دنبال کرد. زیر لب با خشم به او گفت:«از کنار من جنب نخور» انها دوباره سر جایشان نشستند.
راجر هادسن نگاهی به کمال انداخت و پرسید:«پسر جان ، بازویت را چطور از دست دادی؟»
دنا از بی ملاحظگی در پرسیدن این سوال تعجب کرد ، اما کمال به سادگی پاسخ داد.
«یک بمب بازویم را از تنم جدا کرد»
«که اینطور. کمال ، والدینت چطور شدند؟»
«ان دو و خواهرم در یک حمله هوایی کشته شدند»
راجر هادسن خرناس کشان گفت:«لعنت بر این جنگها»
در ان لحظه سزار داخل اتاق شد و اعلام کرد :«ناهار اماده است»
غذای خوشمزه ای بود . دنا ؛ پاملا را بانویی گرم و ملیح یافت و راجر هادسن را گشوه گیر و کم حرف تشخیص داد.
پاملا هادسن از دنا پرسید:«حالا روی چی کار میکنی؟»
«ما برنامه ای تازه تدارک می بینیم. که خط جنایت نام دارد. میخواهیم دست کسانی را که مرتکب جنایت شده و از چنگ قانون و مجازات گریخته اند رو کنیم. و به علاوه سعی میکنیم به ادمهای بی گناهی که گوشه زندان ها افتاده اند کمک کنیم»
راجر هادسن گفت:«واشینکتن جای خوبی برای شروع این کار است. اینجاپر از عوام فریبان خودپسندی است که در مقام های بالا هستند و هر جنایتی را که فکرش را بکنید انجام داده اند. و ازاد و بی دغدغه میگردند.»
پاملا هادسن باغرور گفت:« راجر در هیات بازرسی دولتی خدمت میکند»
و شوهرش با غرولند گفت:« و این هیات ها اتفاقا خدمات شایسته بسیاری انجام داده اند. این روزها مردم فرق خوب و بد سرشان نمیشود. این چیزها را باید در خانه به بچه ها اموخت. مدارس ما قطعا این جور چیزها را یاد نمیدهند»
پاملا هادسن به دنا نگریست :«راستی من و راجر شنبه شب یک شب نشینی کوچک ترتیب داده ایم.ایا وقت دارید که ما را سر افراز کنید؟»
دنا لبخند زد «بله. چرا که نه. متشکرم. خیلی خوشحال میشوم»
«ایا نامزد دارید؟»
«بله. جف کانرز»
راجر هادسن گفت:«همان مفسر ورزشی شبکه خبرتان»
«بله»
هادسن گفت:« کار او هم بدک نیست. بعضی وقتها گزارش هایش را تماشا میکنم. دوست دارم از نزدیک ملاقاتش کنم»
دنا تبسمی کرد و گفت:« مطمئنم که جف هم از اشنایی با شما خوشحال خواهد شد»
*************
هنگامی که دنا منزل هادسن را همراه کمال ترک میکرد ؛ راجر هادسن او را به کنار ی کشید و گفت:« دوشیزه ایوانز ، صادقانه عرض کنم، من نظریه توطئه قتل را که شما درباره خانواده وینترپ مطرح میکنید کاملا زاییده پندار و خیال میدانم. اما به خاطر مت بیکر که دوست محترم من است سر و گوشی اب میدهم و تحقیق میکنم بلکه بتوانم مدرکی برای اثبات ان پیدا کنم»
«متشکرم»
دوشیزه ایوانز ، صادقانه عرض کنم، من نظریه توطئه قتل را که شما درباره خانواده وینترپ مطرح میکنید کاملا زاییده پندار و خیال میدانم. اما به خاطر مت بیکر که دوست محترم من است سر و گوشی اب میدهم و تحقیق میکنم بلکه بتوانم مدرکی برای اثبات ان پیدا کنم.
متشکرم.
نوار تمام شده بود.
فصل نه
جلسه صبحگاهی درباره برنامه خط جنایت به میانه رسیده بود و دنا با پنج نفر از گزارشگران و محققان شبکه تلویزیونی در اتاق کنفرانس به سر میبرد.
الویا سرش را از لای در داخل کرد و گفت:« اقای بیکر میخواهند شما را ببینند»
«بهش بگو تا یک دقیقه دیگر می ایم»
«رییس منتظرت است»
«ممنون،اَبی . سرحال به نظر میرسی»
ابی سرش را به علامت تایید تکان داد:«بالاخره دیشب توانستم بخوابم. چند روزی بود که-»
مت از اتاقش به صدای بلند گفت:«دنا؟بیاتو»
ابی گفت:« دنباله این داستان در قسمت بعد»
دنا داخل دفتر مت شد.«دیدار با راجر هادسن چطور پیش رفت؟»
«احساس کردم که زیاد به موضوع علاقه مند نیست. فکر میکند نظریه من بیهوده و باطل است»
«بهت گفتم که ادم گرمی نیست»
«اره باید کمی بگذرد تا به این رفتارش عادت کنم. اما همسرش خانم خیلی خوبی است. باید بودی و صحبتهایش را درباره دیوانگی محافل واشینگتن می شنیدی. از رذالت ها و شرارت ها چه چیزها میگفت»
«میدانم او بانوی فوق العاده ای است»
دنا در سالن غذا خوری مدیران بی اختیار به طرف الیوت کرامول رفت.
الیوت کرامول گفت:«بیا پیش من بشین»
«ممنونم» دنا نشست.
«حال کمال چطور است؟»
دنا باتردید پاسخ داد:« در حال حاضر ، متاسفانه مشکلی وجود دارد»
«راستی ؟ چه نوع مشکلی؟»
«کمال را از مدرسه اخراج کرده اند»
«چرا؟»
«دعوا کرده و پسری را راهی بیمارستان کرده»
«بیخود نیست که اخراجش کرده اند»
دنا با حالتی تدافعی گفت:«مطمئنم نزاعشان تقصیر کمال نبوده است. چون او فقط یک دست دارد خیلی سربه سرش می گذارند»
الیوت کرامول گفت:«فکر میکنم باید برایش خیلی مشکل باشد»
«بله ، همینطورهم هست. در نظر دارم برایش یک دست مصنوعی بخرم. اما این هم مشکلاتی دارد»
«کمال کلاس چهارم است؟»
«هفتم»
الیوت کرامول فکرش را به زبان اورد:«ایا اسم مدرسه ملی لینکلن به گوشت خورده است؟»
«اوه،بله. اما شنیده ام ثبت نام در انجا خیلی مشکل است. و متاسفانه نمره های کمال خیلی بالا نیست»
«من اشنایانی در انجا دارم. می خواهی راجع به او با انها صحبت کنم؟»
«من- واقعا لطف می کنید»
«قابل شما را ندارد»
**********
همان روز طولی نکشید که الیوت کرامول دنبال دنا فرستاد.
«خبر خوشی برایت دارم. با مدیره مدرسه ملی لینکلن حرف زدم و ان خانم موافقت کرد کمال به طور ازمایشی در انجا ثبت نام شود. می توانی فردا صبح او را به انجا ببری؟»
«البته. من -» لحظه ای طول کشید تا دنا همه گفته های کرامول را درک کند. «اوه، این واقعا عالی است. خیلی خوشحالم. دست شما درد نکند. واقعا ممنونم. الیوت، خیلی لطف کردید»
«می خواستم بدانی که من خیلی قَدرت را می دانم . دنا ، فکر میکنم چه کار بزرگ و تحسین بر انگیزی انجام دادی که کمال را با خودن به این مملکت اوردی. تو انسان فوق العاده ای هستی»
«من-متشکرم»
هنگامی که دنا دفتر کرامول را ترک می کرد ، اندیشید. چقدر با نفوذ. و چقدر سخی و مهربان.
مدرسه ملی لینکلن مجموعه ای با ابهت بود. ان مجموعه از یک ساختمان بزرگ که به سبک ادواردی شاخته شده بود. سه ساختمان کوچکتر الحاقی ، محوطه های وسیع و چمن و گل ، و زمین های بزرگ بازی که متناسب با ورزش های مختلف اراسته و پیراسته شده بود ، تشکیل می شد.
دنا در حالی که جلوی در ورودی مدرسه ایستاده بود گفت:« کمال، اینجا بهترین مدرسه واشینگتن است. اینجا می توانی خیلی چیزها یاد بگیری. اما باید از همین حالا دیدگاه مثبتی نسبت به این مدرسه داشته باشی. فهمیدی؟»
«شیرینه»
«و دعوا هم بی دعوا»
دنا و کمال به دفتر رُوانا ترات مدیره مدرسه راهنمایی رفتند. او زنی جذاب با رفتاری گرم و دوستانه بود.
او گفت:«خوش امدید» رو به کمال گفت:«راجع به تو خیلی چیزها شنیده ام. مرد جوان، ما با بی صبری انتظارت را می کشیدیم»
دنا منتظر شد تا کمال چیزی بگوید. وقتی که دید او ساکت است ، گفت:«کمال هم با بی صبری مشتاق امدن به اینجا بود»
«خوب است. فکر میکنم در مدرسه ما دوستان خیلی خوبی پیدا کنی»
کمال بدون ان که جوابی بدهد انجا ایستاده بود.
زن مسن تری داخل دفتر شد. خانم ترات گفت:« ایشان بِکی هستند. بِکی ، با کمال اشنا شو. چرا این دور و بر را به کمال نشان نمیدهی؟ او را به کلاس ها ببر تا با چند تا از معلم هایش اشنا شود»
«بله، خانم. از این طرف»
کمال نگاه عاجزانه ای به دنا کرد، بعد چرخید و به دنبال بکی از دفتر خارج شد.
دنا شروع به صحبت کرد:«می خواستم درباره کمال چیزی را توضیح بدهم. او-»
خانم ترات گفت:« دوشیزه ایوانز، احتیاجی به توضیح نیست. الیوت کرامول موقعیت فعلی کمال و سابقه او را برایم شرح داده است. می دانم که با وجود سن کمش روزهای بسیار سختی را پشت سر گذاشته و ما مراعات حالش را از هر جهت خواهیم کرد»
دنا گفت:«ممنونم»
«من رونوشت نمراتش را از مدرسه تئودور روزولت دارم. شاید بتوانیم کاری کنیم نمره هایش بهتر شود»
دنا به علامت تایید سرش را تکان داد:«کمال پسر خیلی با استعدادی است»
«مطمئنم که همینطور است. نمره های ریاضی او این را ثابت می کند. سعی می کنیم تشویقش کنیم و به او انگیزه بدهیم که در تمام درس هایش موفق شود و نمره خوب بگیرد»
دنا گفت:«این حقیقت که فقط یک دست دارد به او ضربه روحی شدیدی وارد کرده است. من امیدورام بتوانم این مشکلش را به نحوی حل کنم»
خانم ترات با همدردی سر تکان داد:«بله؛ البته »
هنگامی که کمال گردشش را در مدرسه تمام کرد و در حالی که او و دنا به طرف اتومبیل بر می گشتند ، دنا گفت:«فکر میکنم از اینجا خوشت بیاید»
کمال ساکت بود.
«این جا مدرسه زیبایی است ، نه»
کمال گفت:« حالم را می گیرد»
دنا از حرکت ایستاد:«چرا؟»
بغض گلی کمال را گرفته بود:«انها زمین های تنیس و زمین فوتبال دارند و نمی توانم-» چشم هانش از اشک پر شد.
دنا بازویش را دور بدن او حلقه کرد:«متاسفم ، عزیزم» و به خودش گفت، بایستی یک کاری بکنم.
مهمانی شام در منزل هادسن که شنبه شب برگزارشد ، مهمانی با شکوهی با لباس های رسمی شب بود. تعداد زیادی از شخصیت ای برجسته پایتخت ؛ از جمله وزی دفاع ، چند تن از اعضای کنگره رییس بان مرکزی و سفیر المان در امریکا در ان اتاق های مجلل حضور داشتند.
هنگامی که دنا و جف از راه رسیدند راجر و پاملا جلوی در ایستاده بودند. دنا جف را معرفی کرد.
راجر هادسن گفت:«من از خواندن ستون ورزشی شما در روزنامه و تماشای تفسیرهای ورزشی تان لذت میبرم.»
«متشکرم»
پاملا گفت:«اجازه بدهید شما را با عده ای از مهمانانمان اشنا کنم»
بسیاری از چهره ها اشنا بودند و سلام و احوالپرسی ها گرم و صمیمی بود. به نظر می رسید که اکثر مهمانان یا طرفدار دنا یا جف و یا هر دوشان بودند.
هنگامی که برای لحظه ای با هم تنها شدند ، دنا به جف گفت:« خدای من. هر چه ادم سرشناس در شهر بوده به این مهمانی دعوت شده است»
جف دستش را گرفت و گفت:«عزیزم. تو در اینجا سرشناس تر ین چهره هستی»
دنا گفت:«دست بردار . من فقط-»
در همان لحظه دنا دید که ژنرال ویکتور بوستر و جک استون به طرفشان می ایند. دنا گفت:«شب بخیر ژنرال»
بوستر نگاهی به او انداخت و با بی ادبی گفت:«تو اینجا چه غلطی می نی؟»
دنا از خشم سرخ شد.
ژنرال باحرص گفت:« مگر این یک محفل دوستانه نیست؟ نمی دانستم که نمایندگان رسانه های گروهی هم دعوت شده اند»
جف نگاه خشمگینی به ژنرال بوستر انداخت و گفت:« هی ، صبر کن ببینم. ما همان قد رحق داریم که-»
ژنرال بوستر توجهی به او نکرد. به دنا نزدیک شد و سرش را خم کرد و گفت:«یادت باشد که چه قولی بهت دادم، دنبال دردسر نگرد» و از انها دور شد.
جف با ناباوری دور شدن او را تماشا کرد:«خدای من، موضوع از چه قراره؟»
جک استون با چهره سرخ شده از خجالت انجا ایستاده بود:«من- من واقعا متاسفم . ژنرال بعضی وقتها اینطور میشود . همیشه با نزاکت نیست»
جف به سردی یخ گفت:بله، دیدیم»
شام هم به نوبه خود استثنایی و رویایی بود. مقابل هر زوج فهرست غذایی قرار داشت که روی ان باخط خوش و با دست نوشته بودند:
نان کوچک و برشته روسی با خاویار
دریای خزر و پنیر خامه ای خوابانده شده
در ودکای با درجه الکلی پایین
سوپ قرقاول با قارچ کوهی و مارچوبه سبز
سالاد کاهو، خیار ، گوجه فرنگی با فلفل تازه کوبیده
و سس سالاد و سرکه
خرچنگ تازه صید شده برشته با سس شامپاینی
فیله گوساله با سیب زمینی سرخ کرده و
سبزی های آب پز تفت داده شده
در کره
سوفله شکلات گرم با طعم پرتغال و شکلات های لقمه ای
که با بادام عسلی پذیرایی می شود.
ان مهمانی ، ضیافتی شاهانه مثل ضیافتهای سرداران روم باستان بود.
دنا با کمال تعجب متوجهشد که در کنار راجر هادسن نشسته است. با خود گفت ، کار پاملاست.
«پاملا به من گفت که کمال را در مدرسه ملی لینکلن ثبت نام کرده ای»
دنا لبخند زد :«بله. الیوت کرامول ترتیبش را داد. او مرد با نفوذی است»
راجر هادسن به علامت تایید سر را تکان داد:«تعریفش را شنیده ام»
هادسن برای لحظه ای مردد ماند ، سپس گفت:« شاید بی معنی به نظر برسد ، ولی گویا تیلور وینترپ کمی پیش از این که سقیر امریکا در روسیه بشود، به دوستان نزدیکش گفته بود که از خدمات دولتی به کلی کناره گیری کرده و دیگر کاری به اینکارها ندارد»
دنا اخم کرد :« و بعد از ان مقام سفارت در روسیه را پذیرفت؟»
«بله»
عجیب است.
در راه بازگشت به خانه، جف از دنا پرسید:« چه کار کردی که طرفداری مثل ژنرال بوستر برای خودت جور کردی؟»
«او دلش نمی خواهد من درباره مرگ افراد خانواده وینترپ تحقیق کنم»
«چرا؟»
«توضیحی در این باره نمی دهد. فقط مثل سگ پارس میکند»
جف اهسته گفت :«دنا ، اگر گاز بگیرد بدتر از ان است که فقط پارس کند او میتواند دشمن بدی باشد»
دنا با کنجکاوی به جف نگریست:«چرا؟»
«او رییس بنگاه تحقیقات فدرال است»
«میدانم. انها در حال ابداع تکنولوژی برتری برای کمک به کشورهای توسعه نیافته هستند تا این کشورها بتوانند با روشهای امروزی کشاورزی کاشت و برداشت کنند و -»
جف با لحن خشکی گفت:« پس یک پاپانوئل وااقعی وارد معرکه شده»
دنا با حیرت به او نگریست:«راجع به چی حرف میزنی؟»
«این بنگاه یک سرپوش است. کار اصلی بگاه تحققات فدرال جاسوسی درباره سازمان های جاسوسی خارجی و مسدود کردن ارتباطات انهاست. شاید به نظرت عجیب بیاید، اما این برادر بزرگ که به ظاهر میخواهد از ضعفا حمایت کند، همه را حسابی می پاید. ماموریت های انها محرمانه تر از هر سازمان جاسوسی دیگر است»
دنا کمی فکر کرد و گفت:« تیلور وینترپ هم زمانی رییس بنگاه تحقیقات فدرال بوده سات. خیلی جالب است»
«به تو نصیحت میکنم که تا انجا که ممکن است فاصله ات را با ژنرال بوستر حفظ کنی»
«همین خیال را هم دارم»
«عزیزم، می دانم که امشب برای مراقبت از کمال پرستارگرفته ای ، بنابراین اگر باید زودتر به خانه برگردی-»
دنا خودش را به او چسباند و گفت:« اشکالی ندارد. پرستار بچه کمی صبر میکند. من نمی توانم. برویم خانه تو»
جف خندید:«فکر میکردم هرگز این را نمی گویی»
جف در اپارتمان کوچکی در ساختمانی چهار طبقه در خیابان مدیسن زندگی میکرد. او دنا را به اتاق خواب راهنمایی کرد.
جف گفت:« خوشحالم که وقتی که به اپارتمان بزرگتری نقل مکان کنیم ، کمال برای خودش یک اتاق خواهد داشت. چرا ما-»
دنا پیشنهاد کرد:« چرا ما دست از پر حرفی بر نمیداریم»
جف او را در اغوش گرفت:«فکر خوبی است»
دنا در حرارت بازوان او احساس گرما کرد. جف مردی عاشق پیشه بود ، مهربان و با محبت..
دنا نجوا کرد:« خیلی دوستت دارم»
«عزیزم، من هم خیلی دوستت دارم»
تلفن همراهی زنگ زد.
«تلفن توست یا من؟»
هر دو خندیدند. تلفن دوباره زنگ زد.
جف گفت:« تلفن من است. بگذار زنگ بزند»
دنا گفت:« شاید موضوع مهمی باشد»
«اوه، بسیار خوب» جف دلخور از بستر برخاست. تلفن را برداشت:« الو؟» لحن صدایش تغییر کرد:« نه، مهم نیست...بگو...بله...مطمئنم که اصلا جای نگرانی نیست. احتمالا به علت فشارهای روحی بوده »
گفت و گو برای پنج دقیقه طول انجامید:«بسیار خوب..پس سخت نگیر ..خیلی خوب...شب بخیر ، راشل» تلفن همراه راروی دکمه خاموش گذاشت.
عجیب نیست که این وقت شب راشل زنگ میزند؟ «جف ، مشکلی پیش امده؟»
«نه، انچنان . راشل این اواخر زیادی کار کرده است. فقط احتیاج به استراحت دارد. حالش خوب خواهد شد» او دنا را در اغوش گرفت و با مهربانی گفت:«خوب ، کجا بودیم؟» و جادو اغاز شد.
دنا مشکلات مربوط به وینترپ و جون سینیسی و ژنرال ها و کلفت ها و کمال و مدرسه را به فراموشی سپرد و زندگی به جشنی شادی بخش و پر احساس و پر شور بدل شد.
کمی بعد دنا با اکراه گفت:« عزیزم، متاسفم وقت ان رسیده که سیندرالا به کدو تنبل تبدیل شود»
«عجب کدو تنبلی ! الان کالسکه ام را اماده میکنم»
هنگامی که دنا به خانه رسید ،زنی که ازسوی شرکت خدمات پرستاری فرستاده شده بود با بی صبری انتظارش را می کشید تا باامدن او برود.
پرستر با دلخوری گفت :«خانم ، ساعت یک و نیم شبه»
«معذرت میخواهم.. مهمانی خیلی طول کشید» دنا مبلغی اضافی به او داد و گفت:« با تاکسی برو. پیاده خطرناک است. فردا شب می بینمت»
پرستار گفت:«دوشیزه ایوانز ، فکر میکنم باید چیزی را به شما بگویم..»
«بله؟»
«امشب کمال مرا به ستوه اورد ، از بس که پرسید شما کی به خانه می ایید . این بچه خیلی احسای نا امنی میکند»
«ممنون . شب بخیر»
دنا به اتاق کمال رفت. او بیدار بود. بای کامپیوتری میکرد.
«سلام ، دنا»
«رفیق تو حالا باید خوابیده باشی»
«منتظر بودم تو به خانه بیایی . خوش گذشت؟»
«خیلی عالی بود اما عزیزم دلم برای تو تنگ شد »
کمال کامپیوتر را خاموش کرد:«از این به بعد هر شب بیرون میروی؟»
دنا به تمام ان احساساتی که در پشت اینسوال نهفته بود اندیشید و گفت:« عزیزم، سعی میکنم از این به بعد وقت بیشتری را با تو بگذرانم»
فصل ده
صبح روز دوشنبه ، شخصی به طور غیر منتظره به دنا تلفن زد.
«دنا ایوانز؟»
«بله»
«من دکتر جوئل هیرشبرگ هستم . در بنیاد کودکان کار میکنم»
دنابا حیرت گوش می داد:«بله؟»
«الیوت کرامول می گفت که شما به او گفته اید در رابطه با گذاشتن بازوی مصنوعی برای پسرتان مشکلی دارید»
دنا ناچارشد لحظه ای فکر کند:«بله. فکر میکنم همین را گفته باشم»
«اقا ی کرامول سابقه کمال را برایم گفت. این بنیاد برای کمک به بچه های گریخته از کشورهای در حال جنگ برپا شده است. از انچه الیوت کرامول برایم گفته است معلوم میشودپسر شما هم یقینا جزو همین دسته است. نمیدانم ایا مایلید او را نزد من بیاورید تا نگاهی بکنم یا نه؟»
«خوب ، من ، خوب ، بله، البته» قرار ملاقات را برای کمی بعد در همان روز گذاشتند.
هنگامی که کمال از مدرسه به خانه امد ، دنا با هیجان گفت:« من و تو قرار است به دیدن دکتر برویم تا بلکه بتواند بازوی تازه ای برای تو جور کنیم. دوست داری؟»
کمال درباره ان اندیشید:« نمیدانم. این که مثل بازوی واقعی نمیشود»
«سعی می کنیم بازویی نزدیک بازوی واقعی پیدا کنیم. خوب، رفیق؟»
«خُنکه»
دکتر جوئل هیرشبرگ در اواخر سنین چهل سالگی بوود، مردی خوش قیافه و باوقار با نشانه های لیاقت و صلاحیت کامل.
هنگامی که دنا و کمال با او سلام و اوحالپرسی کردند دنا گفت:« اقای دکتر میخواستم از اول این را خدمتتان عرض کنم؛ برای پرداخت هزینه ها بایستی توافق کینم که به صورت اقساط پرداخت شود چون به من گفته اند که از انجا که کمال در حال رشد است؛ بازوی تازه هر چند مدت یک بار غیر قابل مصرف میشود-»
دکتر هیرسبرگ کلام او را قطع کرد و گفت:« دوشیزه ایوانز ، همان طور که در تلفن به شما گفتم،بنیاد کودکان به خصوص برای کمک به بچه های گریخته از کشورهای در حال جنگ به وجود امده است. همه هزینه ها را ما خودمان پرداخت خواهیم کرد»
دنا موجی از ارامش را احساس کرد:«این خیل عالی است» در دل برای الیوت دعا کرد. خدا الیوت کرامول را خیر بدهد.
دکتر هیرشبرگ دوباره به طرف کمال چرخید:« حالا بگذار نگاهی به تو بیندازم مرد جوان »
سی دقیقه بعد دکتر هیر شبرگ به دنا گفت:« فکرمیکنم تازه ترین و بهترین نوع بازو را برایش کار بگذاریم» او طوماری را که به دیوار نصب بود با پایین کشیدنش باز کرد و جدولی روی ان بر دیوار نمایان شد. « ما دو نوع بازوی مصنوعی داریم ، عضلانی = الکتریکی.( میو الکتریک) که مطابق با بهترین روش های علمی و هنری ساخته شده است و بازویی که با کابل کار میکند. همان طور که اینجا می بینید بازوی عضلانی – الکتریکی از پلاستیک ساخته شده و با روکش شبیه پوشی دست پوشانده شده است»دکتر لبخندی به کمال زد و افزود:«درست مثل یک دست واقعی به نظر میرسد»
کمال پرسید:«ایا تکان هم میخورد؟»
دکتر هیرشبرگ گفت:« کمال، ایا هرگز به فکر حرکت دادن دستت افتاده ای؟ منظورم دستی است که دیگر وجود ندارد؟»
کمال گفت :«بله»
دکتر هیرشبرگ همان طور که در جایش نشسته بود به جلو خم شد و گفت:« خوب، از این به بعد هر بار که تو به ان دست خیالی فکر کنی، عضلاتی که سابقا در انجا فعال بودند منقبض می شوند و به طور خودکار پیام عضلاتی=الکتریکی ایجاد خواهند کرد. به بیان دیگر تو تنها با فکر کردن راجع به ان خواهی توانست دستت را باز و بسته کنی»
چهره کمال از خوشحالی شکفت:« راستی می توانم؟ چطور – چطور باید ان بازو را نصب و جا کنم؟»
»کمال, اینکار واقعا خیلی اسان است. تو فقط بازوی تازه را به ته بازویت می چسبانی. با حالت مکش نصب می شود. یک استر نازک نایلون روی بازو قرار می گیرد. با ان نمی توانی شنا بکنی ، اما هر کار دیگری که بخواهی می توانی با این بازو انجام بدهی.درست مثل کفش میماند . شبها درش می اوری و صبح ها می پوشی اش»
دنا پرسید پرسید:« این بازو چقدر وزن دارد؟»
«چیزی حدود صد تا چهار صد گرم»
دنا به طرف کمال چرخید:« ورزشکار، چی فکر میکنی؟ دوست داری امتحانش کنی؟»
کمال سعی میکرد هیجانش را پنهان کند:« واقعی هم به نظر میرسد؟»
دکتر هیر شبرگ تبسم کنان گفت:« بله. واقعی به نظر میرسد»
«عجب چیزیه»
«تو مجبور شدی با دست چپ کار کنی. اما از این به بعد بایستی این عادتت را به فراموش بسپاری. کمال، این کار وقت میگرد. ما می توانیم از همین حالا بازو را برایت نصب کنیم اما تو بایستی برای مدتی نزد درمانگر بروی تا یاد بگیری که چطور ان را بخشی از وجودت تلقی کنی و بر پیام های عضلانی – الکتریکی تسلط پیدا کنی»
کمال نفس عمیقی کشید:« باستی خنک باشم»
دنا کمال را در اغوش کشید و گفت:« وضعیت روبه راه خواهد شد» سعی میکرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.
دکتر هیر شبرگ برای لحظه ای ان ها را تماشا کرد سپس خندید و گفت:« برویم سر کارمان »
هنگامی که دنا به دفترش بازگشت به دیدن الیوت کرامول رفت.
«الیوت ، همین الان از پیش دکتر هیر شبرگ می ایم»
«خوب است. امیدورام توانسته باشد به کمال کمکی کند»
«بله . اینطور به نظر می اید. نمیدانی چقدر ، چقدر از این لطف تو ممنون و متشکرم»
«دنا، من کاری نکرده ام که نیاز به تشکر داشته باشد. خوشحالم که توانسته ام مفید واقع شوم. فقط مرا در جریان بکذار که کار چگونه پیش می رود»
«حتما» خدا خیرت بدهد.
« اه، چه گل های خوشگلی!» الیویا با یک سبد بزرگ گل به دفتر قدم گذاشت.
دنا با خوشحالی گفت:« خیلی قشنگند!»
او پاکت کوچکی را که به سبد نصب بود گشود و کارت را خواند . «دوشیزه ایوانز عزیز . پارس کردن دوست ما بدتر از گاز گرفتنش بود. امیدورام از گل ها خوشتان بیاید. ارادتمند شما، جک استون»
دنا برای لحظه ای به کارت خیره شد. اندیشید ؛ خیلی جالب است. جف گفت که گاز گزفتن ژنرال بدتر از پارس کردنش است. کدام یک درست می گویند؟ دنا این احساس را داشت که جک استون از شغلش نفرت دارد، و از رییسش متنفر است. این را به خاطر خواهم سپرد.
دنابه جک استون در بنگاه تحقیقات فدرال تلفن زد.
«اقای استون ؟ فقط خواستم از شما تشکر کنم به خاطر ان -»
«در دفترتان هستید؟»
«بله»
«من بهتان تلفن خواهم زد» بوق ازاد تلفن.
سه دقیقه بعد جک استون تلفن زد.
«دوشیزه ایوانز برای هر دوی ما بهتر است که دوست مان راجع به این که ما گه گاهی با هم صحبت می کنیم چیزی نفهمد. من سعی میکنم نظر او را نسبت به شما عوض کنم ، اما او ادم کله شقی است. اگر به من احتیاج داشتید – منظورم این است که اگرواقعا به من احتیاج پیدا کردید- باشماره تلفن همراه و خصوصی من که الان به شما می دهم با من تماس بگیرید. هر زمانی می توانید با این شماره تماس بگیرید و من پاسخگو خواهم بود»
«ممنون» دنا شماره را جایی یادداشت کرد.
«دوشیزه ایوانز-»
«بله»
«هیچی . مراقب خودتان باشید»
ان روز صبح هنگامی که جک استون وارد دفترش شد ، ژترال بوستر منتظرش بود.
«جک ، من این احساس را دارم که این زنکه ایوانز دردسر افرین است. میخواهم پرونده ای برایش باز کنی و تحت نظرش داشته باشی. و مرا در جریان بگذاری»
«ترتیبش را خواهم داد» تنها با این تفاوت که تو را در جریان نخواهم گذاشت. و سپس ان گلها را برای دنا فرستاد.
دنا و جف در سالن غذا خوری بخش مدیران اجرایی شبکه تلویزیونی نشسته بوددو درباره دست مصنوعی کمال حرف میزدند.
دنا گفت :« عزیزم، من خیلی هیجان زده ام. اوضاع به کلی عوض خواهد شد . کمال به این دلیل ستیزه جو و پرخاشگر است که احساس حقارت میکند. اما این دست همه چیز را عوض خواهد کرد»
جف گفت:« حتما او هم خیلی هیجا انگیز است. خود من هم به هیجان امده ام»
«و موضوع فوق العاده ان است که بنیاد کودکان همه هزینه را پرداخت میکند. اگر ما بتوانیم-»
تلفن همراه جف زنگ زد. «مرا ببخش دلبندم» او دگمه تلفن را فشرد و شروع به صحبت کرد :«الو؟ ..اوه..» نگاهی به دنا انداخت :« نه..کاری ندارم..حرف بزن..»
دنا انجا نشسته بود ، سعی میکرد گوش ندهد.
«بله..که اینطور .خوب ..احتمالا چیز مهمی نیست، اماشاید بهتر باشد که به دکتر مراحعه کنی، حالا کجا هستی؟ برزیل؟ انجا هم دکترهای خوبی دارند . البته... بله.. می فهمم.. نه..» گویا گفت و گو میخواست همچنان ادامه پیدا کند. بالاخره جف گفت:« خوب ، مراقب خودت باش. خداحافظ» تلفن را پایین گذاشت.
دنا گفت:« راشل بود؟»
«بله. مثل ان که مشکل جسمانی پیدا کرده .عکس گرفتن در ریو را لغو کرده است. سابقه نداشت چینین کاری بکند»
«جف، چرا اینقدر به تو تلفن میزند؟»
«شیرینم، چون کس دیگری را ندارد. تنها و بی کس است»
«خدا حافظ جف»
راشل با اکراه گوشی را پایین گذاشت. از پایان دادن به مکالمه نفرت داشت. از پنجره بهبیرون و به گوه شوگرلوف ( کله قند) در دور دست و ساحل ایپانما که دورتر و پایین پایش قرار داشت نگاه کرد. به اتاق خوابش رفت و خسته روی تخت دراز کشید. وقایع ان روز به طو ر محو از برابرچشمانش می گذشتند. روز خوب اغاز شده بود. ان روز صبح او برای یک اگهی بازرگانی برای نشریه امریکن اکسپرس ، کنار ژست گرفته و عکس انداخته بود.
حوالی ظهر کارگردان گفت:«راشل؛ ان ژست اخری عالی بود. امابگذار از یک ژست دیگر هم عکس بگیریم»
راشل خواست بله بگوید و سپس صدای خودش را شنید که گفت:« نه متاسفم. دیگر نمی توانم»
کارگردان با تعجب به او نگریست :«چی؟»
«خیلی خست ام. باید مرا ببخشی» چرخیده بود و به طرف هتل راه افتاده بود. از سرسرا گذشته بود تا به امنیت اتاقش پناه ببرد. او می لرزید و احساس تهوع میکرد. چه مرگم شده؟ پیشانی اش تب الود بود.
او گوشی تلفن را برداشته و به جف تلفن زده بود. شنیدن صدای ارام و مردانه جف؛ باعث شده بود حالش بهتر شود. خدا حفظش کند. همیشه هست که به من تسلی بدهد. رگ حیاتی من است. هنگامی که مکالمه پایان یافته بود راشل در بستر دراز کشیده بود و به فکر فرو رفته بود.
چه روزهای خوشی با هم داشتیم. با همبه گردش می رفتیم ، کارهایی را که هر دو دوست داشتیم انجام میدادیم. و چقدر از این تفاهم لذت می بردیم. چطور شد که او را از دست دادم؟ با دلخوری به خاطر اورد که زناشویی شان چطور پایان پذیرفته بود.
همه چیز با یک تلفن اغاز شده بود.
«خانم راشل استیونز؟»
«بله»
«سلام ، اقای رودریک مارشال مایلند با شما صحبت کنند» یکی از مهم ترین کارگردانان سینما در هالیوود.
لحظه یا بعد مارشال روی خط بود:« دوشیزه استیونز؟»
«بله؟»
«من رودریک مارشال هستم . ایا مرا می شناسید؟»
راشل چند فیلم به کارگردانی او دیده بود. «بله. البته که می شناسم. اقای مارشال»
«داشتم به عکس هایت نگاه میکردم . ما اینجا در کمپانی فیلمسازی فاکس به شما احتیاج داریم. ایا مایل هستی به هالیوود بایی تا برای بازیگری ازمایش شوی؟ »
راشل لحظه ای مردد ماند:« نمی دانم . منظورم این است که مطمئن نیستم استعداد هنر پیشگی داشته باشم.هیچ وقت-»
«نگران نباش . خودم ترتیبش را میدهم. ما همه هزینه سفرت را البته تقبل می کنیم. خودم ازت ازمایش به عمل می اورم. کِی می توانی خودت را به اینجا برسانی؟»
راشل به برنامه های کاری اش اندیشید:« سه هفته دیگر»
«بسیار خوب .استودیو ترتیب همه چیز را خواهد داد»
هنگامی که راشل گوشی را پایین گذاشت متوجه شد که اصلا در این باره با جف مشور ت نکرده است. اندیشید ، او ناراحت نخواهد شد . چون ما خیلی کم با هم هستیم»
جف تکرار کرده بود: «هالیوود؟»
«جف ، این کار ازمایشی است»
جف سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:« بسیار خوب برو. احتمالا هنرپیشه مشهوری خواهی شد»
«میشود همراهم بیایی؟»
«دلبندم ، ما روز دوشنبه در کلیولند بازی داریم، بعد هم به واشینگتن و از انجا به شیکاگو می رویم. باز چند بازی دیگر در برنامه مان داریم. فکر می کنم اگر یکی از گلزن های مهاجم در بازی نباشد ، مربی تیم دلخور می شود و مسابقات به ضرر تیم تمام خواهد شد»
«خیلی بد شد» راشل سعی کرد بی تفاوت به نظر برسد:« مثل اینکه زندگی ما اصلا با هم سپری نمی شود. اینطور نیست جف؟»
«عزیزم این همه که با هم هستیم کافی نیست؟»
راشل خواست چیزهایی بیشتری بگوید اما اندیشید ، فعلا وقتش نیست.
کارمند استودیو با یک لیموزین کشیده و طویل به جست جوی راشل به فرودگاه لوس انجلس امد.
کارمند در حالی که ریز می خندید گفت:«اسم من هنری فورد است. البته با ان هنری فورد مشهور نسبتی ندارم. مرا هنک صدا می زنند»
لیموزین وارد جریان عبور و مرور اتومبیل ها شد . در راه راننده اوضاع جاری را برای راشل شرح داد.
»دوشیزه استیونز اولین بار است که به هالیوود می ایید؟»
«نه ، زیاد به اینجا امده ام. اخرین بار دو سال پیش بود»
«خوب از دو سال پیش تا حالا شهر خیلی فرق کرده . بزرگتر و بهتر از سابق شده . اگر شما عاشق شکوه و زیبایی هستید از اینجا خوشتان خواهد امد»
اگر عاشق شکوه وزیبایی باشم.
«استودیو برای شما جایی در هتل شاتو مارمون ذخیره کرده است. انجا محلی است که ادم های مشهور و سرشناس اقامت میکنند.»
راشل چنین وانمود کرد که تحت تاثیر قرار گرفته است:«راستی؟»
«اوه ،بله. جان بلوشی انجافوت کرد. میدانید ، بعد از استعمال زیاده از حد مواد مخدر»
«خدای من»
«کلارک گیبل هم اغلب انجا اقامت میکرد. پل نیومن، مریلین مونر»
همینطور اسامی را پشت سر هم ریف میکرد. راشل دیگر به حرفهای او گوش نمیداد.
شاتو مارمون درست در سمت شمال سان ست استریپ قرار داشت. مثل قصری در صحنه یک فیلم به نظر می رسید.
هنری فورد گفت:« ساعت دو بعد ازظهر دنبالتان میایم تا شما را به استودیو ببرم. رودریک مارشال انجا منتظرتان است»
«باشد . اماده میشوم»
دو ساعت بعد راشل در دفتر رودریک مارشال بود. مارشال مردی چهل و چند ساله بود ؛ کوچک و خوش اندام و عضلانی، با اترژی یک موتور محرکه.
او گفت:« از امدنت پشیمان نخواهی شد. میخواهم تو را به ستاره بزرگی مبدل کنم. فردا صبح به طور ازمایشی ازت فیلمبرداری خواهیم کرد. میخواهم یکی از دستیارانم تو را به قسمت لباس ببرد تا یک چیز زیبا برایت انتخاب کند. تو در یک صحنه از یکی از بزرگترین فیلمهای ما ازمون بازیگری ات را انجام خواهی داد، فیلمی به نام پایان یک رویا. فردا ساعت هفت صبح موها و صورتت را ارایش خواهند کرد. فکر میکنم این چیزها برایت تازگی نداشته باشد ها؟»
راشل با حالتی منگ گفت:« نه»
«راشل تنها امده ای؟»
«بله»
«پس چرا امشب شام را با هم نخوریم؟»
راشل لحظه ای اندیشید و بعد گفت:«بسیار خوب»
«ساعت هشت شب دنبالت می ایم»
معلوم شد دعوت شام ، شامل گردشی داغ و پر هیجان در شهر هم میشد.
رودریک مارشال به راشل گفت:« اگر بدانی کجا میتوانی بروی و – تورا به ان مکان ها راه بدهند ، اِل ای داغ ترین باشگاه های روی کره زمین رادارد»
گردش شبانه از استاندارد شروع شد ، که یک سالن بار ، رستوران و هتل پر تردد ی واقع در بلوار سان ست بود. همچنان که انها از مقابل میز مباشر رستوران می گذشتند ، راشل از حرکت ایستاد تا نگاهی کند. کنار میز پشت ویترینی از شیشه مات، زنی بسیار زیبا نشسته و ژست گرفته بود.
«عالی نیست؟»
«باور نکردنی است»
انها به تعدادی از باشگاه های شلوغ و پر سر وصدای شبانه سر زدند و تا اخر شب راشل کاملا خسته شده بود.
رودریک مارشال او ا به هتلش رساند و گفت:«خوب بخواب. فردا زندگی تو عوض خواهد شد»
ساعت 7 صبح راشل در اتاق چهر پردازی بود. باب وَن دوسن، متصدی چهره پردازی ، با علاقه و تحسین به او نگاه کرد و گفت :« به من پول میدهند که با این زیبایی خدادادی چه بکنم؟»
راشل خندید.
«عزیز جان، تو که به ارایش زیادی احتیاج نداری .مادر طبیعت خودش زحمت کشیده»
«متشکرم»
وقتی که راشل اماده شد یک زن جامه دار به او کمک کرد تا لباسی را که دیروز بعد ا ظهر برایش در نظر گرفته و اندازه کرده بودند ، بپوشد. یک دستیار کارگردان او.را به صحنه که بسیار بزرگ طراحی شده بود ، برد.
رودریک ماشال و گرو کارکنانش منتظر بودند. کارگردان برای لحظه ای راشل را بر انداز کرد و گفت:«عالی است. راشل عزیز ، میخواهیم از تو ازمایشی دو قسمتی به عمل اوریم. تو بایستی روی این صندلی بنشینی و من در حالی که خارج از کادر دوربین استاده ام از تو چند سوال می پرسم. فقط سعی کن خودت باشی و ت خد امکان عادی رفتار کنی»
«بسیار خوب . قسمت دوم ازمایش چیست؟»
«همان صحنه کوتاهی که تو در ان نقش ایفا می کنی»
راشل رو یصندلی نشست و متصدی دوربین شروع به تنظیم دوربینش کرد. رودریک مارشال خارج از چهار چوب دوربین ایستاده بود.
«اماده هستی؟»
«بله»
«خوب، راحت باش. تو نقشت را عالی ایفا خواهی کرد. دوریبین اماده . حرکت صبح بخیر»
«صبح بخیر »
«شنیده ام تو مدل عکاسی هستی»
راشل لبخند زد:«بله»
«چطور شد که به این حرفه روی اوردی؟»
«پانزده سالم بود. صاحب یک بنگاه تبلیغاتی مرا در رستورانی به همراه مادرم دید. جلو امد و با او شروع به صحبت کرد وچند روز بعد من مدل عکاسی شده بودم»
مصاحبه برای پانزده دقیقه دیگر ادامه یافت و خیلی بدون تنش و راحت بود . ذکاوت و متانت راشل همه را تحت تاثیر قرار داد.
«قطع!عالی بود!» رودریک مارشال کاغذی حاوی چند سطر مربوط به صحنه کوتاهی از یک فیلم رابه او داد.«حالا کمی استراحت میکنیم. لطفا این را بخوان. وقتی اماده شدی به من بگو تا فیلم برداری را شروع کنیم. راشل ، کار با تو واقعا اسان است»
راشل سطرهای مربوط به ان صحنه را خواند . درباره زنی بود که از شوهرش درخواست طلاق میکرد. راشل دوباره خواند.
«من اماده ام»
راشل به کوین ویستر معرفی شد، که قرار بود نقش مقاب او را بازی کند –مرد جوان خوش قیافه ای در قالب فیلم های هالیوود.
رودریک مارشال گفت:« بسیار خوب. بکذار از صحنه فیلم بگیریم. دوربین اماده .حرکت»
راشل به کوین وبستر نگاه کرد»ـ کلیف، امروز صبح برای تقاضای طلاق با وکیلی صحبت کردم»
«اره ، شنیدم. بهتر نبود اول با خودم صحبت میکردی؟»
«من با تو خیلی صحبت کرده ام. ازپارسال دارم در این مورد با تو حرف میزنم. این زناشویی نیست که ما داریم. اما جف، تو هیچوقت به حرفهای من گوش نمیدهی»
رودریک گفت:« قطع، راشل، اسم او کلیف است»
راشل با شرمندگی گفت:« خیلی عذر میخواهم»
«بگذار دوباره شروع کنیم. دوربین دو»
راشل اندیشید ؛ این صحنه واقعا درباره من و جف است. این زناشویی نیست که ماداریم. چطور چنین چیزی امکان دارد؟ ما هر کدام زندگی جداگانه ای داریم. به ندرت همدیگر را می بینیم. هر کدام در زندگی با ادمهای جذاب و دلچسب اشنا میشویم اما به خاطر این پیوند زناشویی که دیگر معنا ندارد ؛ نمی توانیم به انها دل ببندیم.
«راشل!»
«ببخشید»
فیلمبرداری از نو اغاز شد.
هنگامی که راشل ازمون بازیگری را تمام کرد موفق شد دو تصمیم بگیرد: اول انکه به هالیوود تعلق ندارد.
و دوم ان که طلاق میخواهد.
اکنون راشل در حالی که در شهر ریو روی بستر دراز کشیده بود احساس ناخوشی و خستگی می کرد. اندیشید چه اشتباهی کردم, هرگز نمی بایست از جف طلاق می گرفتم.
سه شنبه هنگامی که ساعات مدرسه کمال تمام شد، دنا او را نزد درمانگری برد که قرار بود روی کمال و بازوی تازه اش کار کند. بازوی مصنوعی واقعی به نظر می رسید و خوب کار میکرد. اما برای کمال چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی مشکل بود که به ان عادت کند.
درمانگر به دنا توضیح داد:« به نظر ای طور خواهد رسید که یک شی بیگانه به وصل شده باشد. شغل ما این است که به او بقبولانیم این را به عنوان بخشی از بدنش بپذیرد. بایستی دوباره به داشتن دو دست عادت کند. معمولا دوره یادگیری دو تا سه ماه طول می کشد.باید به شما هشدار بدهم که این مدت میتواند دوران بسیار دشواری باشد»
دنا به او اطمینان داد:« از عهده اش بر خواهیم امد»
کار به ان اسانی هم نبود. صبح فردا ی ان روز ، کمال بدون دست مصنوعی از کتابخانه که محل کارش بود بیرون امد:« من امادهام»
دنا با حیرت به او نگریست.:«کمال ؛ پس دستت کجاست؟»
کمال با غرور دست چپش را بالا اورد و گفت:« اینجاست»
«تو میدانی منظور چیست. دست مصنوعی ات کجاست؟»
«چیز مزخرف و عجیبی بود. دلم نمیخواهد بپوشمش»
«عزیزم، به ان عادت میکنی. قول میدهم . باید فرصتی بهش بدهی. من به تو کمک میکنم تا-»
«هیچ کس نمی تواند به من کمک کند. من یک معلول نفرین شده هستم»
دنا دوباره به دیدن کاراگاه مارکوس ایبرامز رفت. هنگامی که به دفتر او قدم گذاشت ایبرامز پشت میزش قرار داشت و غرق نوشتن گزارش هایش بود. سرش را بالا اورد و چشم غره ای رفت.
«میدانی که از چه چیز این کار لعنتی متنفرم؟» کاراگاه به توده کاغذها اشاره کرد و افزود :« از این. کاش میشد به خیابان بروم و با تیر اندازی به سارقان و جانی ها تفریح کنم. اما اینجا گیر افتاده ام. او. فراموش کردم تو یک خبر نگاری؟ نه ؟ ابرویم را نبری»
«متاسفانه دیر گفتی»
«و امروز از دست من چه کاری بر می اید ؛ دوشیزه ایوانز؟»
«امده ام راجع به قضیه سینیسی از شما جویا شوم. ایا کالبد شکافی انجام گرفته؟»
«بله. به روال معمول» او چند برگ کاغذ از کشوی میز تحریرش بیرون اورد.
«ایا در گزارش پزشکی قانونی چیز مشکوکی وجود دارد؟»
دنا دید که کاارگاه کاغذ را مرور میکرد:« متوفی الکل ننوشیده بود... مواد مخدر مصرف نکرده بود..نه» سرش را بالا اورد:« این طور که به نظر میرسد ان خانم خیلی افسرده بوده و فقط تصمیم گرفته به زندگیش پایان بدهد. همین را میخواستید بدانید؟»
دنا گفتک« بله. همین را میخواستم بدانم»
توقف بعدی دنا در دفتر کاراگاه فینیکس ویلسون بود.
«صبح بخیر کاراگاه ویلسون»
«و چه چیز شما را به دفتر محقر من کشانده؟»
«میخواستم بدانم ایا درباره قتل گری وینترپ اطلاعات تازه ای به دست امده یا نه»
کاراگاه ویلسون اهی کشید و کنار بینیاش را خاراند. «هیچ چیز به دست نیامده. فکر میکردم که یکیاز تابلوهای نقاشی می بایست تا حالا در جایی پیدا شو. ما روی همین حساب می کردیم»
دنا میخواست بگوید؛ من اگرجای شما بودم روی چنین چیزی حساب نمیکردم. اما جلوی زبانش را گرفت:«هیچ سرنخی به دست نیامده؟»
«هیچی . ان جانورها مثل زوزه باد امدند و رفتند و اثری برجای نگذاشتند. ماسارق اشیا هنری زیاد داریم ، اما روش عمل همیشه یکسان است. به همین علت این سرقت اینقدر عجیب است»
«اعجاب او.ر؟»
«بله این یکی با بقیه فرق می کند»
«فرق میکند..چطور؟»
«سارقان اثار هنری افراد غیر مسلح را نمی کشند. و هیج دلیلی برای این دزدها وجود نداشت که انطور ددمنشانه گری ونیترپ را هدف گلوله قرار بدهند»
در اینجا کاراگاه مکثی کرد سپس پرسی:« شما به دلیل خاصی به این موضوع این قدر علاقه مند هستید؟»
دنا به دورغ گفت:«نه. اصلا. فقط کنجکاو هستم. من-»
کاراگاه ویلسون گفت:« بسیار خوب. با من در تماس باشید»
در پایان جلسه ای در دفتر ژنرال بوستر در مقر دور افتاده و پرت بنگاه تحقیقات فدرال ، ژنرال رو به جک استون کرد . پرسید:« از این زنکه ایوانز چه خبر؟»
«او این طرف و ان طرف میرود و سوالاتی می پرسد اما فکر میکنم بی ضرر باشد. به جایی نمیرسد»
«خوشم نمی اید به گوشه و کنار سرک بکشد و فضولی بکند. با رمز سه با لگد از این ماجرا بیرونش بیندازید»
«کی میخواهید این کار را شروع کنیم؟»
«دیروز»
دنا در گیر و دار اماده کردن خودش برای پخش اخبار بعدی بود که مت بیکر وارد دفترش شد و روی یک صندلی ولو شد.
«همین حالا تلفنی راجع به تو به من شد»
دنا با خاطری اسوده گفت:«طرفدارن از من سیر نمی شوند ؛ اینطور نیست؟»
«این یکی مثل اینکه حسابی از تو سیرشده»
»اوه؟»
«تلفن از بنگاه تحقیقا فدرال بود. انها میخواهند که تو تحقیقات راجع به تیلور وینترپ را متوقف کنی. البته این یک تقاضای رسمی نبود به طور غیر رسمی مطرح شد. به قول خودشان این فقط یک توصیه دوستانه است. اینطور به نظر میرسد که میخواهند توسرت به کار خودت باشد»
دنا گفت:« همین طور هم هست. مگر نه؟»
چشمانش را به چشمان مت دوخت :«شایدتعجب میکنی ، نه؟ اما من تنها به این دلیل که یک سازمان دولتی از من چنین درخواستی میکند ، از این قضیه کنار نمی کشم. ماجرا از اَسپن شروع شد، همان جا که تیلور وینترپ و همسرش در حریق جان دادند. اول به انجا میوم. و اگر نکته ای در انجا وجود داشته باشد ؛ خودش داستان فوق العاده ای برای شروع سلسله برنامه های خط جنایت است»
«این کار چقدر وقتت را میگیرد؟»
«یکی دو روز بیشتر طول نمیکشد»
«بسیار خوب ؛ پی اش را بگیر»
فصل یازده
برای راشل خیلی دشوار بود که از جایش حرکت کند. حتی فتن از اتاقی به اتاق دیگر در خانه اش در فلوریدا به شدت او را خسته میکرد. او نمیتوانست اخرین باری را که اینقدر خسته شد ه بود به خاطر بیاورد.احتمالا به نوعی سرماخوردگی دچاره شده ام. جف حق دارد. می بایست پیش دکتر بروم. یک حمام وان داغ حالم را جا می اورد...
راشل در وان اب داغ و تسکین بخش دراز کشیده بود که به طور اتفاقی دستش به سینه اش خورد و توده ای را احساس کرد.
نخستین واکنش او حالت شوک بود . سپس انکار. چیز مهمی نیست. سرطان نیست. من که سیگار نمی کشم . ورزش می کنم. و از بدنم حسابی مراقبت میکنم. در خانواده ام سابقه سرطان وجود نداشته است. حالم خوب است. از دکتری می خواهم که نگاهی به ان بیندازد ، اما این سرطان نیست.
راشل از وان بیرون امد خودش راخشک کرد و تلفنی زد.
«بنگاه تبلیغات بتی ریچمن ، بفرمایید»
«سلام. میخواستم با خانم بتی ریچمن صحبت کنم. به ایشان بفرمایید راشل استیونز پشت خط است»
لحظه ای بعد بتی ریچمن روی خط بود:«راشل! چقدر از شنیدن صدایت خوشحالم. حالت خوبه؟»
«البته. که خوبم. چرا این را می پرسی؟»
«خوب، تو عکسبرداری در ریو را زودتر از موعود تمام کردی و من فکر کردم که شاید-»
راشل خندید :«نه ، نه. فقط کمی خسته بودم ، بتی. دوباره مایلم مشغول کار بشوم.»
« چه خبری خوش تر از این . همه دنبال مانکنی مثل تو هستند که محصولاتشان را تبلیغ کند»
«خوب، من اماده ام. برنامه چگونه است؟»
«یک لحظه صبر کن»
دقیقه ای بعد، بتی ریچمن دوباره پشت تلفنبود. «عکسبرداری بعدی در آروباست. ( جزیره ای در کاراییب ) از هفته دیگر اغاز میشود. همین به تو وقت کافی میدند که کارهایت را سر و سامانی بدهی. انها برای تبلیغ محصولاتشان تو را از من تقاضا کرده اند»
«من عاشق آروبا هستم. برنامه ش را برایم بگذار»
«بسیار خوب. قرارمان گذاشته شد. خوشحالم که حالت بهتر است»
«حالم عالی است»
«جزییات کار را برایت خواهم فرستاد»
ساعت دو بعد از ظهر روز بعد ؛ راشل وعده ملاقاتی با دکتر گراهام اِلجین داشت.
«عصر بخیر اقای دکتر الجین»
«عصر بخیر. خوب بگویید ببینم چه کاری از دست من ساخته است؟»
»من کیست کوچکی در سینه راستم دارم و-»
«اوه ؛ این را دکتر بهت گفته؟»
«نه اما میدانم که چیست. فقط یک کیست کوچک است. بدنم را خوب می شناسم. میخواهم اگر ممکن است با جراحی میکروسکوپی ان را بیرون بیاورید»
راشل لبخند زد و افزود :« اخر من یک مانکن هستم. نباید روی تنم جای زخم بماند. اگز یک لکه کوچک باشد ، خوب ، میتوانم ان را با کرم پودر بپوشانم. هفته بعد ، اینجا را به مقصد آروبا ترک میکنم، بنابراین اگر مقدور باشد برنامه عمل را برای فردا یا پس فردا بکذارید»
دکتر الجین به دقت به او نگاه میکرد. با توجه به ان موقعیت ، راشل به طرز غیر عادی ارام به نظر میرسید:« پس بگذار اول معاینه ات بکنم. بعد بایستی نمونه بافت را بردارم. اما بله، ما میتوانیم برنامه عمل را برای همین هفته البته اگر لازم باشد ، بگذاریم»
راشل با خوشحالی گفت:«عالی است»
دکتر الجین از جا برخاست :« برویم اتاق کناری ؛ خوب؟ ب پرستار میگویم یک لباس بیمارستانی برایت بیاورد»
پانزده دقیقه بعد ؛ دکتر الجین در حضور پرستاری در حال لمس توده ای که در سینه راشل وجود داشت، بود.
«به شما که گفتم، اقای دکتر ، این فقط یک کیست است»
«خوب ، جهت اطمینان دوشیزه استوینز، میخواهم از این بافت نمونه برداری کنم. همین حالا می توانم این کار را انجام بدهم»
هنگامی که دکتر الجین سوزن ظریفی را در کنار سینه اش فرو میبرد تا بافت را بیرون بکشد ، راشل سعی کرد اخم نکند.
«خوب ، تمام شد . خیلی ازار دهنده که نبود؟»
«نه . کی..؟»
«من این نمونه را به ازمایشکاه می فرستم و فردا صبح گزارش اولیه سلول شناسی به دستم می رسد»
راشل لبخند زد:« خوب است. پس من به خانه میروم تا چمدانم را برای سفر به آروبا ببندم»
نخستین کاری راشل در بازگشت به خانه کرد، این بود که دو چمدان بیرون اورد و روی تخت کذاشت. به سراغ گنجه لباس هایش رفت و شروع به انتخاب لباس برای بردن به آروبا کرد.
ژانت رودس، زن نظافتچی اش به اتاق خواب او امد.
«دوشیزه استیونز ، ایا باز هم به سفر می روید؟»
«بله»
«این دفعه به کجا میروید؟»
«به آروبا»
«این جا دیگر کجاست؟»
«جزیره زیبایی در دریای کاراییب است. درست رد شمال ونزوئلا.بهشتی است. سواحل زیبا ، هتل های قشنگ و غذای فوق العاده»
«چه عالی»
«راستی ژانت ، وقتی که من در سفر هستم میخواهم هفته ای سه روز به اینجا بیایی و نظافت کنی»
«به روی چشم»
ساعت نه صبح فردا تلفن زنگ زد.
«دوشیزه استیونز؟»
«بله»
«من هستم، دکتر الجین»
«سلام اقای دکتر. برنامه عمل را برای کی گذاشتید؟»
«دوشیزه استیونز ، همین حالا گزارش سلول شناسی را دریافت کردم . دلم میخواهد شما به دفترم بیایید تا بتوانیم-»
«نه اقای دکتر. میخواهم همین حالا جواب ازمایش را بدانم»
دکتر برای لحظه یا مردد ماند سپس گفت:« دوست ندارن راجع به این جور چیزها تلفنی صحبت کنم. اما متاسفانه باید بگویم که گزارش اولیه نشان میدهد که شما مبتلا به سرطان هستید»
جف در میانه نوشتن ستون ورزشی اش بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت:«الو؟»
«جف..» او گریه میکرد.
«راشل، تویی؟ مووضع چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟»
»من-من دچار سرطان سینه شده ام»
«اوه،خدای من چقدر وخیم است؟»
«هنوز نمیدانم. بایستی مامو گرافی بگیرم. جف ، من تنهایی نمی توانم با این مساله مواجه شوم . میدانم که در خواست بزرگی است اما میشود به جنوب به اینجا بیایی؟»
«راشل، من-متاسفانه من-»
«فقط برای یک روز . فقط تا زمانی که ..در جریان وضعیتم قرار بگیرم. »
راشل دوباره گریه میکرد.
«راشل..» دل جف به رحم امد. «سعی میکنم . ببینم چه خواهد شد.بعدا به تو تلفن خواهم زد»
راشل چنان هق هق می گریست که نمی توانست کلمه ای بگوید.
*********
هنگامی که دنا از جلسه تولید بازگشت ، گفت:«الیویا ، برای هواپیمای فردا به مقصذ اَسپن کلرادو جایی برایم ذخیره کن. اتاقی هم در یک هتل برایم پیدا کن. اوه، در ضمن یک اتومبیل کرایه ای هم میخواهم»
«بسیار خوب.اقای کانرز در دفترتان منتظر شما هستند»
«ممنون» دنا وارد دفترش شد. جف انجا ایستاده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. دنا گفت:« سلام عزیزم»
جف چرخید:«سلام دنا»
حالت عجیبی در چهره ا ش بود. دنا با نگرانی به او نگریست:«حالت خوبه ؟»
جف با دلخوری گفت:« جواب این سوال دوگانه است. بله و نه»
دنا گفت:« بنشین» خودش هم مقابل جف روی صندلی نشست:« مشکل چیست؟»
جف نفس عمیقی کشید و گفت:«راشل سزطان سینه دارد»
دنا کمی تکان خورد:«من-من متاسفم . حالش خوب خواهد شد؟»
«امروز صبح تلفن زد. دکتر به زودی او را در جریان وخامت بیماری اش خواهد گذاشت. راشل از وحشت دارد قالب تهی میکند. میخواهد من به نزدش به فلوریدا بروم تا موقعی که این خبر را از پزشکش می شنود من در کنارش باشم. خواستم اول با تو مشورت کنم»
دنا به طرف جف رفت و بازوانش را دور بدن او حلقه کرد:«البته که باید بروی» دنا روزی را که با راشل ناهار خورده بود و متوجه شده بود او چه زن فوق العاده ای است ريال به خاطر اورد.
«تا یکی دو روز دیگر بر میگردم»
جف در دفتر مت بیکر بود.
«مت، با یک وضعیت اضطراری مواجه شده ام. باید چند روزی به مرخصی بروم»
«جف ، حالت خوب است؟»
«بله اما راشل بیمار است»
«همسر سابقت؟»
جف سرش رابه علامت تایید تکان داد:« همین حالا فهمیده که سرطان دارد»
«متاسفم»
«به هر حال ؛ او به کمی دلگرمی و حمایت روحی اجتیاح دارد. در نظر دارم امروز بعد از ظهر با هواپیما به فلوریدا بروم»
«بسیار خوب برو. از موری فالستین میخواهم که به جای تو اخبار ورزشی را اجرا کند. با من در تماس باش»
«حتما، ممنون، مت»
دو ساغت بعد جف سوار هواپیمایی به مقصد میامی بود.
بزرگترین مشکل دنا در ان موقع ، کمال بود. او اندیشید بدون داشتن یک ادم مورد اعتماد که از کمال مراقبت کند ، نمیتوانم به اسپن بروم. اما چه کسی میتواند از پس کار نظافت و رختشویی و نگهداری از بدقلق ترین پسر کوچولی دنیا بر بیاید؟
دنا به پاملا هادسن تلفن زد:« پاملا، ببخشید که مزاحمت شدم. اما من باید چند روزی شهر را ترک کنم . و به یک نفر احتیاج دارم که پیش کمال بماند. ایا دست بر قضا خانم خانه داری را با صبر و حوصله یک قدیس سراغ داری یا نه؟»
لحظه ای سسکوت برقرار شد:« اتفاقا سراغ دارم. اسم او مری رُوین دیلی است. و سالها پیش برای ما کار میکرد. او گنج با ارزشی است. بگذار پیدایش بکنم و به او بگویم به تو تلفن بزند»
دنا گفت:«ممنون»
یک ساعت بعد الیویا گفت:« دنا ، خانمی به نام مری دیلی پای تلفن است»
دنا گوشی رابرداشت :« خانم دیلی؟»
»بله خودم هستم» دای گرم او دارای لهجه غلیظ و خوشایند ایرلندی بود. «خانم هادسن گفتند که گویا شما برای نگه داری از پسرتان به کسی احتیاج دارید»
دنا گفت:«بله. همین طور اشت. من باید یکی دو روزی شهر را ترک کنم. فکر کردم شاید شما بتوانید فردا صبح زود –مثلا ساعت هفت- به اینجا بیایید تا با هم صحبت کنیم؟»
«معلوم است که می توانم . دست بر قضا من در حال حاضر بیکارم»
دنا نشانی منزلش را به خانم دیلی داد.
«دوشیزه ایوانز من انجا خواهم بود»
خانم مری دیلی صبح روز بعد راس ساعت هفت از راه رسید. او پنجاه و چند ساله بود . یک زن خپل و کوتاه مثل کوفته قلقلی ، که رفتاری خوش و لبخندی شیرین بر لب داشت. او با دنا دست داد.
«دوشیزه ایوانز ، از ملاقاتتان خوشحالم. هر بار که بتوانم اخبار شما را از تلویزیون تماشا میکنم»
«متشکرم»
«و پسر جوان خانه کجاست؟»
دنا صدا زد:«کمال»
لحظه ای بعد کمال از اتاقش بیرون امد. نگاهی به خانم دیلی انداخت مثل این که حالت چهره اش میگفت ، چه زن عجیب نکر ه ای.
خانم دیلی لبخندزد:« کمال؟درست میکویم؟ اولین باری است که این اسم به گوشم میخورد.کوچولوی شیطان چطوری؟»
به طرف کمال رفت:«بایستی به من بگویی چه غذایی دوست داری. من اشپز خوبی هستم. ما اوقات خوشی را با هم خواهیم گذراند ، کمال...»
دنا در دل دعا کرد، من هم امیدوارم. «خانم دیلی ، ممکن است در مدتی که من در سفر هستم اینجا پیش کمال بمانید و لحظه ای تنهایش نگذارید؟»
«بله حتما ، دوشیزه ایوانز»
دنا با حالتی سپاسگذار گفت:« عالی است. ببخشید که خانه ما زیاد بزرگ نیست. لحاف و تشک در -»
خانم دیلی لبخند زد :« نگران نباشید . ان کاناپه تخت خواب شو جای کاملا راحتی برای من است»
دنا نفسی از سر ارامش بر اورد. نگاهی به ساعت کچی اش انداخت:« چرا همراه من نمی ایید تا کمال را به مدرسه اش برسانیم؟ بعد شما می توانید ساعت یک ربع به دو او رااز مدرسه به خانه بازگردانید»
«بسیار خوب»
کمال به طرف دنا برگشت:«دنا، تو که بر میگردی ، نه؟»
دنا بازوانش را دور او حلقه کرد و گفت:« عزیزم. البته که پیشت بر می گردم»
«کی؟»
«چند روز دیگر» با تعدادی پاسخ برای سوال هایم.
هنگامی که دنا به استودیو رسید هدیه بسته بندی شده زیباو کوچکی روی میزش بود. او با کنجکاوی به ان نگاه کرد و بسته را گشود. داخل جعبه یک قلم صلایی قشنک و دوست داشتنی بود. روی کارت نوشته شده بود:« دنای عزیز سفر امنی در پیش داشته باشی» و زیرش امضا کرده بودند ، از طرف بر و بچه ها.
این دیگر برای چیست؟ دنا قلم را در کیفش گذارد.
در همان لحظه ای که دنا سوار هواپیمای میشد ، مردی که لباس کار پوشیده بود زنگ در اپارتمان سابق خانواده وارتون را به صدا در اورد. در باز شد و مستاجر جدید به ان مرد نگاه کرد. سری تکان داد و در را بست. مرد به طرف در اپارتمان دنا رفت و زنگ در را به صدا در اورد.
خانم دیلی در را گشود:«بله؟»
«خانم ایوانز مرااینجا فرستاده اند تا تلویزیون را تعمی کنم»
«بسیار خوب ، بفرمایید تو»
خانم دیلی دید که مرد به سراغ تلویزیون رفت و شروع به کار کرد.
فصل دوازدهم
راشل استوینز در فرودگاه بین المللی میامی به استقبال جف امده بود.
جف اندیشید ، خدای من ؛ او چقدر زیباست. باورم نمیشود که ناخوش است.
راشل بازوانش را دور او حلقه کرد:« اوه ، جف! متشکرم که امدی»
جف به او اطمینان خاطر داد:« تو فوق العاده به نظر میرسی» و انها به طرف لیموزنی که منتظرشان بود ، رفتند.
«فکر میکنم چیزیت نباشد.خواهی دید»
«البته »
در راه خانه ، راشل گفت:«دنا چطوره؟»
جف مردد مان. با در نظر گرفتن این که راشل اینقدر بیمار بود، او نمیخواست خوشبختی خودش را به رخ وی بکشد:«خوبه»
«تو واقعا خوشبختی که او را داری. می دانستی که من قرار است هفته اینده در آروبا عکس بگیرم؟»
«آروبا؟»
«بله» راشل افزود «میدانی چرا این کار را قبول کردم؟ چون ما ماه عسلمان را در انجا گذراندیم. نام هتلی که در ان جا اقامت کردیم چه بود؟»
«اُرنجستد»
«چه جای زیبایی بود نه؟ و اسم کوهی که از ان بالا رفتیم چه بود؟»
«هویی برگ»
راشل تبسمی کردو با ملایمت گفت:« تو هیچ چیز را فراموش نکرده ای نه؟»
«ادم معمولا ماه عسلش را فراموش نمیکند راشل»
راشل دستش را روی بازوی جف گذاشت:« چه بهشتی بود نه؟ در عمرم ساخل به ان سفیدی و زیبایی ندیده بودم»
جف لبخند زد:«و تو از حمام افتاب می ترسیدی. خودت رامثل یک مومیایی در لباس می پیچیدی»
لحظه ای سکوت برقرار شد «جف من از ته دلم پشیمانم»
جف به او نگاه کرد ، متوجه حرفش نشده بود:«چی؟»
«این که صاحب- مهم نیست» راشل به جف نگاه کرد و به ارامی گفت :« با تو در آروبا بهم خیلی خوش گذشت»
جف در حالی که سعی میکرد از ادامه ان بحث طفره رود گفت:« بله، واقعا جای فوق العاده ای است. ماهیگیری، موج سواری ، زیر ابی شنا کردن با لوله هوا،تنیس، گلف...»
«و ما وقتی برای هیچکدام از این کارها نداشتیم ، نه؟»
جف خندید :«نه»
«فردا صبح باید برای مامو گرافی بروم. نمیخواهم وقتی که انها این کار را انجام میدهند تنها باشم. توهمراه من می ایی؟»
»البته ، راشل»
هنگامی که به خانه راشل رسیدند جف بار و بار و بنه اش را به اتاق پذیرایی بزرگ بردو به اطراف نگاه کرد:« چه خانه زیبایی ، خیلی زیباست»
راشل بازوانش را دور او حلقه کرد :«ممنونم .جف»
جف می توانست لرزیدن او را حس کند.
مامو گرافی در برج تصویر نگاری در جنوب شهر میامی صورت گرفت.
جف در اتاق انتظار ماند و در ان حال پرستاری راشل رابه اتاقی برد. تا پیراهن بیمارستان تنش کند و بعد او را تا اتاق معاینه همراهی کرد تا پرتو نگاری انجام بدهد.
«دوشیزه استیونز ، این کار حدود پانزده دقیقه طول میکشد ، اماده هستید؟»
«بله. جواب کی به دستم میرسد؟»
«این را باید از متخصص سرطات خودتان بپرسید. جواب فردا به دست او خواهد رسید»
فردا.
نام پزشک متخصص سرطان ، اسکات یانگ بود. جف و را شل وارد مطب او شدند و روی صندلی نشستند.
دکتر برای لحظه ای به راشل نگریست و گفت:« متاسفانه خبر بدی برایتان دارم. دوشیزه استوینز»
راشل دست جف را محکم فشرد:«اوه؟»
«نتیجه نمونه برداری و مامو گرام شما نشان میدهد که شما مبتلا به سرطان بدخیم بافت پوششی هستید»
چهره راشل به سفیدی گرایید :« این-این چه معنایی دارد؟»
«متاسفانه معنی ان این است که بایستی سینه تان برداشته شود»
«نه!» این کلمه به نحو کاملا غیر عادی از دهانش خارج شد. «شما نمی توانید ، منظورم این است که باید راه دیگری هم وجود داشته باشد»
دکتر یانگ با ملایمت گفت:« متاسفم. سرطان خیلی پیش رفته است»
راشل مدت کوتاهی سکوت کرد. سپس گفت :« من حالا نمی توانم این عمل را انجام بدهم. می دانید، برایم برنامه ریزی کرده اند که هفته اینده در آروبا برای تبلیغات از من عکس بگیرند. بعدا این کار را خواهم کرد»
جف نگاهی حاکی از نگرانی را در چهره دکتر تماشا می کرد ، پرسید:« دگتر یانگ ، شما پیشنهاد می کنید راشل این عمل را کی انجام بدهد؟»
دکتر رو به جف کرد و گفت:« هر چه زودتر بهتر»
جف به راشل نگریست. راشل خیلی سعی میکرد گریه نکند. وقتی که به سخن در امد صدایش می لرزید:«میخواهم با دکتر دیگری مشورت کنم»
«البته»
دکتر آرون کامرون گفت:« متاسفانه من هم به همان نتیجه ای رسیدم که دکتر یانگ رسید. ماستکتومی را توصیه می کنم»
راشل سعی کرد صدایش نلرزد. :«ممنون. اقای دکتر» او دست جف را گرفت و انرا محکم فشرد :«فکر میکنم چاره دیگری نداشته باشم ؛ نه؟»
ددکتر یانگ منتظرشان بود.
راشل گفت:« مثل این که حق با شما بود. من فقط نمی توانم-»
سکوتی طولانی و حزا الود برقرار شد. سرانجام راشل نجوا کرد:« بسیار خوب، اگر شما مطمئن هستید که- که این کار ضروری است، پس انجامش بدهید»
دکتر یانگ گفت:« سعی میکنیم عمل جراحی تا انجا که امکان دارد برای شما راحت باشد. قبل از عمل،یک جراح پلاستیک را بر بالینتان می اورم تا درباره باز سازی سینه باش شماصحبت کند. این روزها ما دکترها کارهای معجزه اسایی انجام می دهیم»
راشل گریست و جف بازوانش را دور او حلقه کرد.
هیج پرواز مستقیمی از واشنیگتن دی سی به سوی اسپن وجود نداشت. دناسوار هواپیمای دلتا ایرلاینز به مقصد دنور شد و در انجا هواپیمایش رابا هواپیمای یونایتد اکسپرس عوض کند. پس از ان دیگر چیزی از سفرش به خاطر نمی اورد. ذهن او پر از افکار مربوط به راشل وزجر و عذابی بود که یقینا می کشید . خوشحالم که جف انجاست تا تحمل این مصیبت را برای او اسانتر کند. و دنا نگران کمال هم بود. اگر خانم دیلی قبل از برگشتن من از پیش او برود چی؟ بایستی-
صدای مهماندار هواپیما از بلند گو به گوش رسید:« تا چند دقیقه دیگر در اسپن به زمین خواهیم نشست. لطفا کمر بند ایمنی تان را محکم کنید و صندلی ها را به حالت عمودی در اورید»
دنا افکارش را روی انچه پیش رو داشت متمرکز کرد.
الیوت کرامول وارد دفتر مت بیکر شد.
«شنیده ام که امشب مجری خبر دنا نیست»
«بله. همین طور است. او به اسپن رفته است»
«نظریه خودش را در باره قتل تیلور وینترپ دنبال میکند؟»
«اره»
«میخواهم مرا در جریان بگذاری»
«بسیار خوب» مت بیکر رفتن کرامول را تماشا کرد و اندیشید، او واقعا به دنا علاقه پیدا کرده است.
هنگامی که دنا از هواپیما پیاده شد ، به طرف باجه اتوومبیل کرایه رفت. داخل پایانه ، دکتر کارل رمزی به کارمند پشت باجه گفت:«اما من ار هفته پیش اتومبیلی ذخیره کرده بودم»
کارمند با عذر خواهی گفت:« میدانم اقای رمزی ، اما متاسفانه اشکالی پیش امده. حتی یک اتومبیل اماده هم نداریم. بیرون اوتوبوس فرودگاه هست. یا اگر بخواهید می توانم برایتان تاکسی خبر کنم-»
دکتر گفت:«لازم نکرده» و شتابزده و دلخور بیرون رفت.
دنا وارد سرسرای فرودگاه شد و به طرف میز کرایه اتومبیل رفت و گفت:« من اتومبیلی ذخیره کرده بودم به نام دنا ایوانز»
کارمند لبخند زد و گفت:« بله دوشیزه ایوانز. منتظر شما بودیم» او ورقه ای به دنا داد تا امضا کند. و سپس چند کلید به دستش داد« یک اتومبیل لکسوس سفید رنگ در پارکینگ شماره یک»
«متشکرم. ممکن است بگیید چطور می توانم به هتل لیتل نل بروم؟»
«انجا را گم نمی کنید. درست وسط شهر است. شماره 6705 ، خیابان دورانت شرقی. مطمئنم که از انجا خوشتان خواهد امد»
دنا گفت:« مرسی»
کارمند بیرون رفتن او را از در نظاره کرد. از خودش پرسید اینجا چه خبر است؟
هتل لیتل لند به سبک کلبه های چوبی کوهستانی ولی بسیار با شکوه ساخته شده بود. و در دامنه کوهستان زیباو تماشایی و خوش منظره اسپن اشیانه کرده بود. در سرسرای ان، یک بخاری دیواری که ارتفاع ان از زمین تا به سقف می رسیدريال با اتشی سوزان و پر فروغ که در فصل زمستان بی وقفه برپا بود، وجود داشت.
پنجره های بزرگ و تمام قد سرسرا مناظری از کوههای راکی با قلل پوشیده از برف را نشان میداد. مسافران در لباس های اسکی در ان دور و بر روی کاناپه ها و مبل های راحتی خیلی بزرگی نشسته بودنند و تمدد اعصاب میکردند. دنا به اطراف نگریست و اندیشید ، جف از این جا خوشش خواهد امد. شاید برای تعطیلات به اینجا بیاییم.
هنگامی که دنا کارت اقامت هتل را پر و امضا کرد ، به کارمند انجا گفت:«ایا شما میدانید خانه تیلور وینترپ کجاست؟»
مرد با حالتی تعجب زده به او نگاه کرد و گفت:« خانه تیلور وینترپ؟ از ان خانه چیزی باقی نمانده. حتی زمینش هم سوخته است»
دنا گفت:«میدانم فقط میخواستم ببینم»
«انجا هیچ چیز نیست. مکر تلی از خاکستر. اما اگر میخواهید ان را ببینید باید به سمت شرق به سوی دره نهر اسرار امیز بروید. تا انجا هشت کیلومتر راه است»
دنا گفت :«ممنون. میشود ساکهای مرا به اتاقم ببرید؟»
«بله ، حتما دوشیزه ایوانز»
دنا دوبار به طرف اتومبیلش رفت.
محل سابق خانه تیلور وینترپ دردره نهر اسرار امیز، توسط زمین های بوستان جنگلی احاطه شده بود. ان خانه سابقا یک ویلای یک طبقه بود که از سنگهای محلی و چوب قرمز ساخته شده بود. و در مکانی زیبا و دوست داشتنی و خلوت قرار داشت. برکه ای بزرگ که در ان سگ های کوچک ابی سده هایی با راه هایی زیر ابی ساخته بودند، و نهری روان. در ان ملک وجود داشت. چشم اندازی تماشایی بود. و در میانه همه ان زیبایی ها ، مانند جای زخم زشت بقایا و ویرانه های یک خانه سوخته از اتش قرار داشت که در ان دو نفر جان باخته بودند.
دنا در زمین های اطراف گردش کرد، و در ان حال پیش خود مجسم میکرد که در گذشته در انجا چه بوده است. پیدا بود که خانه یک طبقه بسیار بزرگی بوده و حتما درها و پنحره های زیادی در سطح زمین داشته است.
و با وجود این خانم و اقای وینترپ قادر به فرار از میان هیچ کدام از ان درها و پنجره ها نبوده اند. فکر میکنم بهتر است سری به اداره اتش نشانی بزنم.
هنگامی که دنا به ایستگاه اتش نشانی قدم گذاشت، مردی نزدیکش امد . او سی و چند ساله و قد بلند بود و چهره افتاب سوخته و قیافه ای ورزشکار داشت. دنا اندیشید حتما در دامنه کوهستان ها انجا که گردشگران اسکی میکنند زندگی میکند.
«خانم کمکی از دست من بر می اید؟»
دنا گفت:« درباره خانه تیلور وینترپ که طعمه حریق شد چیزی خواندم و راجع به ان کنجکاو شدم»
«اره . یک سال پیش بود. این احتمالا بدترین اتفاقی است که در این شهر رخ داده است»
«در چه ساعتی از روز این اتفاق افتاد؟»
حتی اگر مرد سوال دنا را عجیب یافته بود چیزی به روی خودش نیاورد:«حوالی نیمه شب بود. ساعت سه بامداد ما را خبر کردند. کامیون های ماساعت سه و پانزده دقیقه به محل رسیدند اما خیلی دیر شده بود. خانه مثل مشعلی می سوخت . نمی دانستیم کسی داخل خانه است تااینکه بعد از فرو نشاندن اتش تازه دو تا جنازه پیدا کردیم. میتوانم به شما بگویم که واقعا صحنه دلخراشی بود»
«ایا میدانید که چه چیزی باعث به وجود امدن اتش سوزی شد؟»
مرد سرش را به علامت تایید تکانن داد و گفت:« اوه بله، یک عیب و نقص الکتریکی در کار بود»
«چه جور عیب و نقصی؟»
«من دقیقا نمی دانیم اماروز قبل از اتش گرفتن خانه، یک نفر برقکار به خانه احضا ر کرده بودند تا ان نقص را برطرف کند»
«اما شما نمی دانید که ان نقص چه بوده؟»
«فکر میکنم سیستم هشدار حریق ایراد داشته»
دنا سعی کرد بی تفاوت به نظر برسد :« یک نفر برقکار را به خانه احضار کرده اند تا ان نقص را برطرف کند-ایا اتفاقا نام او به خاطرتان هست؟»
«نه، ولی فکر میکنم پلیس بداند»
«ممنون»
مامور اتش نشانی با کنجکاوی به دنا نگریست:«چرا به این موضوع علاقه پیدا کرده اید؟»
دنا با حالتی جدی گفت:« چون من د رحال نوشتن مقاله ای درباره حریق در تفریح گاه های اسکی در سراسر کشور هستم»
اداره پلیس اسپن ساختمانی یک طبقه با نمای اجر قرمز بود، که شش چهار راه با هتل فاصله داشت.
افسر پلیس کهپشت میزش نشسته بود سرش را بالا او.رد و با تعجب گفت:«شما دنا ایوانز هستید، همان مجری خبر؟»
«بله»
«من سروان ترنر هستم. دوشبزه ایوانز ، تز دست من چه کاری ساخته است؟»
«من درباره حریقی که تیلور وینترپ همسرش در ان جان باختند اطلاعاتی میخواهم»
«خدای من، چه مصیبتی بود. ساکنان ان اطرف هنوز در حالت شوک هستند»
«بله ، می فهمم»
«اخ! واقعا بد شد که نتوانستند انها را نجات بدهند»
«اینطور که شنیده ام اتش سوزی به علت نوعی نقص برقی ایجاد شد؟»
«بله . همین طور است»
«ایا ممکن است اتش سوزی عمدی بوده باشد؟»
سروان ترنر اخمی کرد و گفت:« اتش سوزی عمدی؟ نه، نه یک اشکال الکتریکی عامل حریق بود»
«مایلم با برقکار ی که روز قبل از حادثه به ان خانه رفت صحبت کنم . ایا نام او را می دانید؟»
«مطمئنم که اسمش بایدجایی ار پرونده هایمان باشد. میخواهید نگاهی به پرونده ها بیندازم؟»
«ممنون میشوم»
سروان ترنر گوشی تلفن را برداشت و مدت کوتاهی با تلف صحبت کرد سپس به سمت دنا برگشت :« اولین بار است که به اسپن می ایید؟»
«بله»
«جای فوق العاده ای است. اسکس می کنید؟»
«نه» اما جف بلد است. کاش برای تعطیلات به اینجابیاییم....
کارمندی جلو امد و ورق کاغذی به دست سروان ترنر داد . اوهم ان کاغذ را به دنا داد. رویش نوشته شده بود: شرکت الکتریکی اَل لارسن. بیل کلی.
«پایین همین خیابان است»
«خیلی ممنونم جناب سروان ترنر»
«خواهش میکنم»
هنچنان که دنا ساختمان را ترک میکرد، مردی در ان سوی خیابان چرخید و پشت به او کرد تا با تلفن همراه صحبت کند.
شرکت الکتریکی ال لارسن در ساختمانی کوچک و سیمانی به رنگ خاکستری واقع بود. مردی شبیه به همان مامور اداره اتش نشانی با چهره افتاب سوخته و قیافه ورزشکار پشت میز نشسته بود. او با ورود دنا از جا برخاست:« صبح بخیر»
دنا گفت :«صبح بخیر. میخواستم با بیل کلی صحبت کنم»
ان مرد با غرولن گفت:« خود من هم همین طور»
«ببخشید چه گفتید؟»
«کلی، یک سال قبل غیبش زد»
«غیبش زد؟»
«بله، یک دفعه گذاشت و رفت. حتی خدا حافظی هم نکرد. نماند که حقوقش را بگیرد»
دنا اهسته گفت:«دقیقا به خاطر می اوردی کی بود؟»
«معلوم است که به خاطر می اورم . صبح روز بعد از وقوع ان حریق بود. ان حریق بزرگ ، میدانید ؛ همانی که خانواده وینترپ در ان جان باختند»
دنا احساس لر زکرد:« بله می فهمم. و شما اصلا نمی دانید کجاست؟»
«نوچ. همان طور که گفتم یک دفعه غیبش زد»
********
ان جزیره دور افتاده واقع در نوک قاره امیرکای جنوبی ، در تمام ساعات صبح از صدای فرود هواپیماهای جت سکوت و ارامشی نداشت. اکنون وقت برگزاری جلسه رسیده بود. و بیست و چند شرکت کننده در ان بنایی نوساز که توسط ماموران مسلح محافظت میشد نشسته بودند. قرار بود به محض اتمام جلسه ، ان بنا منهدم شود. سخنران به قسمت جلوی اتاق قدم گذاشت.
«دوستان خوش امدید. خوشحالم که چهره های اشنای زیادی در اینجا مشاهده میکنم به علاوه می بینم که چند تن از دوستان تازه قدم رنجه فرموده اند. قبل از ان که کارمان را شروع کنیم ، با خبر شده ام که برخی از شما نگران مشکلی هستید که به تازگی پیش امده . خیانتکاری در میان ماست تهدید میکند که دست ما را رو خواهد کرد. هنوز نمیدانیم ان شخص کیست. اما به شما اطمینان میدهم که بهزودی شناسایی اش خواهیم کرد و او به سرنوشت تمام خائنان دچار خواهد شد. هیچکس و هیچ چیز نمیتواند سر راه ما قرار بگیرد.»
نجواهایی حاکی از حیرت و تعجب از جمعیت برخاست.
«اکنون اجازه بدهید مزایده را که بی سر و صدا برگزار میشود اغاز کنیم. امروز شانزده بسته داریم. بگذارید مزایده را با یک میلیارد شروع کنیم. کسی قیمت بیشتری پیشنهاد میکند؟ بله. دو میلیارد دلار. کسی پیشنهاد بالاتری نمی دهد؟»
فصل سیزدهم
ان بعد ازظهر هنگامی که دنا به اتاقش بازگشت، ناگهان یکه خورد و در جایش خشکش زد. همه چیز مثل سابق به نظر می رسید ، و با وجود این..او این طور احساس میکرد که چیزی تفاوت کرده است. ایا وسایل او را جا به جا کرده اند؟ دنا با دلخوری اندیشید وقت ان است که کاراگاه چیکن لیتل شوم. گوشی تلفن را برداشت و به خانه اش تلفن زد.
خانم دیلی تلفن را پاسخ داد:«منزل دنا ایوانز بفرمایید»
خدا را شکر کرد که او هنوز انجاست.« خانم دیلی؟»
«دوشیزه ایوانز!»
«شب بخیر . کمال چطور است؟»
«خوب ، کمی شیطنت میکند اما من از پسش بر می ایم. پسرهای من هم مثل او بودند»
«پس اوضاع ..رو به راه است؟»
«اوه ، بله»
دنا اهی از سر ارامش و از ته دل بر اورد:« میشود با او صحبت کنم؟»
»بله حتما» دنا شنید که خانم دیلی گفت :« کمال، بیا مادرت پای تلفن است»
لحظه ای بعد کمال پای تلفن بود :«سلام دنا»
«سلام کمال. چه کار می کنی رفیق؟»
«خُنکم»
«مدرسه چطوره؟»
«خوبه»
«وخانم دیلی را هم که اذیت نمی کنی؟»
«نه . اساسیه»
دنا اندیشید چیزی بالاتر از اساسی . او معجزه گر است.
«دنا ، کی به خانه بر میگردی؟»
«فردا خانه هستم. شام خوردی؟»
«بله. بد هم نبود»
دنا تقریبا وسوسه شده بود که بگوید ، کمال؛ این تویی؟ از این همه تغییر در او خیلی به وجد امده بود.
«بسیار خوب عزیزم. فردا صبح می بینمت. شب بخیر»
«شب بخیر دنا»
همان طور که دنا اماده رفتن به بستر می شد تلفن همراهش زنگ زد . انرا برداشت:« الو»
«دنا؟»
او احساس لذت عجیبی کرد :«جف! اوه جف!» و بر ان روزی که تلفن همراه بین الملل را خرید درود فرستاد.
»باید بهت زنگ میزدم که بگویم چقدر دلم برایت تنگ شده»
«من هم دلم برایت خیلی تنگ شده. در فلوریدا هستی؟»
«بله»
«اوضاع چطوره؟»
«چندان خوب نیست»
دنا تردید را در صدای جف حس کرد. «در واقع کاملا بد است. فردا قرار است راشل را تحت عمل جراحی برداشتن سینه قرار بگیرد»
«اوه نه»
«خود او هم هنوز نمی تواند باور کند»
«خیلی متاسفم»
«میدانم. این هم از بد بیاری است. عزیزم. با بی صبری منتظرم پیش تو برگردم. بهت گفتم که برایت می میرم؟»
«عزیزم. من هم برای تو می میرم»
«دنا، به چیزی احتیاج داری؟»
اره به تو. «نه عزیزم»
«کمال چطوره؟»
«خوبه. خودش را با اوضاع وفق میدهد. یک بانوی خانه دار استخدام کرده ام که مورد پسند کمال واقع شه »
«خبر خوبیست. خیلی دلم میخواهد باز هم با هم باشیم»
«من هم همینطور»
«مراقب خودت باش»
«باشه. و این رابدان که خیلی برای راشل متاسف هستم»
«بهش می گویم. شب بخیر کوچولو ی من»
«شب بخیر»
دنا چمدانش را گشود و پیراهن جف را که از خانه با خود اورده بود بیرون اورد. ان را زیر لباس خوابش پوشید و به خود محکم چسباند.
شب بخیر عزیزم.
صبح زود فردای ان روز ، دنا با هواپیما به واشینکتن بازگشت. قبل از رفتن به دفتر سری به اپارتمانش زد و خانم دیلی با روی خندان به استقبالش جلوی در امد.
«دوشیزه ایوانز چه خوب شد که امدید. این پسرتان مرااز پا در اورد»
اما این جمله را بازدن چشمکی گفت.
«امیدوارم که خیلی اذیتتان نکرده باشد»
«اذیت؟ اصلا. از بازوی تازه اش خوب کار میکشد و من از این بابت خیلی خوشحالم»
دنا با تعجب به او نگریست:« از بازو استفاده میکند؟»
«البته با ان به مدرسه میرود»
«عالی است. چقدر خوشحالم.» بهساعت مچی اش نگاه کرد. «باید به استودیو بروم. عصر بر می گردم که کمال را ببینم»
«کمال از دیدن شما خیلی خوشحال میشود. می دانید دلش برایتان تنگ شده. شما بفرمایید به کارهایتان برسید. ساک هایتان را خالی میکنم و لبا س ها را در کمد جا میدهم»
«متشکرم خانم دیلی»
دنا در دفتر مت بود و به او میگفت که در اسپن چه اطلاعاتی کسب کرده است.
مت با ناباوری به او نگاه میکرد. «روز بعد از حریق برقکار یهو غیبش زده؟»
«بدون انکه حقوق اخر ماهش را بگیرد»
«و خود او روز قبل از وقوع اتش سوزی در خانه وینترپ بوده است؟»
«بله»
مت بیکر سرش را به علامت نفی تکان داد. «مثل داستان الیس در سرزمین عجایب است. لحظه به لحظه عجیب تر و غریب تر میشود»
«مت ، پل وینترپ نفر بعدی از این خانواده بود که می بایست می مرد. چندان طول نکشید که او هم در فرانسه در حادثه ای کشته شد. میخواهم به انجا بروم. میخواهم بفهمم که حادثه اتومبیل او شاهدی هم داشته یا نه»
«بسیار خوب. » سپس مت افزود :«الیوت کرامول راجع به تو سوال میکرد. گفت که مراقب خودت باشی »
دنا گفت:« این خواست خود من هم هست»
هنگامی که کمال از مدرسه به خانه امد دنا منتظرش بود. او بازوی تازه اش رابه بر کرده بود و به نظر دنا چنین امد که او خیلی ارامتر شده است.
»برگشتی» کمال خودش را در اغوش دنا انداخت.
«سلام عزیزم، دلم برایت تنگ شده بود. مدرسه چطور است؟»
«بدک نست. سفر خوش گذشت؟»
«بله. ممنون برای تو سوغاتی اورده ام»
دنایک کیف رودوشی بندار از صنایع دستی سرخ پوستهای امریکا ویک جفت کفش چرمی نرم از جنس پوست گوزن که در اسپن خریده بود به کمال داد. پس از ان روز کار دشواری می شد:« کمال، متاسفانه باید بگویم که باز هم برای چند روز به سفر میروم»
دنا خودش را اماده واکنش تند و پرخاشگرانه کمال کرده بود ، اما تنها چیزی که کمال گفت این بود:« بسیار خوب»
هیچ نشانی از غلیان احساسات در کار نبود.
«از انجا برایت هدیه قشنگ می اورم»
«به ازای هر روز که از مندور هستی، یک هدیه؟»
دنا لبخند زد و گفت:« پسرجان ، تو شاگرد کلاس هفتم مدرسه ای ، نه دانشجوی رشته حقوق»
ان مرد روی یک مبل راحتی به اسودگی لم داده بود. مقابل تلویزیونی که روشنبود نشسته بود و یک لیوان مشروب اسکاچ در دست داشت. در تصویر تلویزیون دنا و کمال دور میز شام نشسته بودند و خانم دیلی غذایی را که به نظر می رسید نوعی خوراک ایرلندی باشد برایشان پذیرایی میکرد.
دنا گفت:« خیلی خوشمزه است»
«ممنون. خوشحالم که این غذا را دوست دارید»
کمال گفت:« بهت که گفتم او اشپز خوبی است»
ان مرد اندیشید که گویی با انها در یک اتاق است در حالی که انها را از اپارتمان کناری تماشا میکرد.
دنا گفت:« از مدرسه برایم بگو»
«معلم های تازه ام را دوست دارم. معلم ریاضی ام خیلی خوشگل است..»
«عالیه»
«پسرهای این مدرسه بر و بچه های خوبی هستند. فکر میکنند دست تازه من محشره»
«خوب، همین طور هم هست»
«یکی از دخترهای کلاسمان خیلی خوشکله. فکر میکنم از من خوشش می اید. اسمش لیزی است»
«عزیزم، تو هم از او خوشت می اید؟»
«اره بدک نیست»
دنا با احساس گناه دور از انتظاری اندیشید کمال دارد بزرگ می شود.
وقتی که موقع خواب کمال فرا رسید ، او به بستر رفت و دنا هم به اشپرخانه رفت تا با خانم دیلی صحبت کند.
او گفت:« کمال خیلی ارام...خیلی اسوده خاطر به نظر میرسد. نمی دانید چقد راز شما ممنونم»
خانم دیلی تبسم کنان گفت:« شما در حق من لطفی کرده اید. مثل این است که من به گذشته ام برگشته ام و یکی از بچه های خودم را در کنارم دارم. می نید انها حالا بزرگ شده اند. کمال و من با هم اوقات خوشی داریم»
«خوشحالم»
دنا تا نیمه شب بیدار و منتظر ماند و وقتی دید جف تلفن نمی زند به بستر رفت. در سترش دراز کشید و فکر میکرد که جف چه میکند، ایا با راشل هم اغوش میشود، و از افکار خودش شرمنده شد.
مرد ساکن اپارتمان کناری گزارش داد:«خانه ساکت است»
تلفن همراهش زنگ زد.
«جف ؛ عزیزم کجایی؟»
«من در بیمارستان پزشکان در فلوریدا هستم. عمل جراحی برداشتن سینه تمام شد. متخصص سرطان در حال انجام ازمایش هاست»
«اوه، جف !امیدوارم سرطان پخش نشده باشد»
«من هم امیدوارم . راشل از من خواسته چند روزی کنارش بمانم. میخواستم بپرسم که از نظر تو-»
«البته که نه. تو می بایستی پیش او بمانی»
«فقط چند روز طول می کشد . به مت تلفن میزنم و به او می گویم. این چند روزه اتفاق جالبی انجا افتاده؟»
برای لحظه یا دنا وسوسه شد دیدارش از اسپن را برای جف تعریف کند و بگوید که به انجام تحقیقات مشغول است . بعد فکر کرد او به اندازه کافی مشغله فکر یدارد . پس گفت:« نه اوضاع اارم و بی سر و صداست»
«سلام و عشق فراوان مرا به کمال برسان. بقیه عشقم هم برای توست»
******جف گوشی تلفن را پایین گذاشت. پرستاری به سویش امد.
«اقای کانرز ؟ دکتر یانگ میخواهند با شما صحبت کنند»
دکتر یانگ به جف گفت:« عمل خوب پیش رفت.. اما او به پشتگرمی روحی زیادی احتیاج دارد. از این پس احساس خواهد کرد که دیگر زن نیست. وقتی به هوش بیاید خیلی وحشت خواهد کرد. بایستی به او دلداری بدهید و بگویید درست است که از دست دادن سینه اش مایه تاسف است. اما مهم زنده ماندن است»
جف گفت:«بله متوجه ام»
«و با شروع اشعه درمانی برای جلوگیری از گسترش سرطان ، وحشت و اندوه او هم از نو اغاز میشود. این خیلی به وضعیت روحی اش اسیب میزند»
جف انجا نشسته بود ، می اندیشید چه چیزهایی پیش روی راشل قرار دارد.
»ایا کسی را دارد که از او مراقبت کند؟»
«بله مرا دارد» و همچنان که جف این را میگفت متوجه شد که به راستی او تنها کس و کار راشل است
پرواز ایر فرانس به سوی نیس بدون واقعه مهمی سپری شد. دنا کامپیوتر کیف یاش را روشن کرد تا اطلاعاتی را که تا ان زمان جمع اوری کرده بود مرور کند. او اندیشید ، سوال بر انگیز و تشدید کننده کنجکاوی ، اما یقینا بدون نتیجه. من به مدرک احتیاج دارم . هیچ چیز بدون مدرک ارزشی تدارد. اگر بتوانم...
«پرواز دلپذیری است، نه؟»
دنا به طرف مردی که کنارش نشسته بود چرخید. او قد بلند . خوش قیافه و انگلیسی را با لهجه فرانسوی صحبت میکرد.
«بله همین طور است»
«ایا قبلا هم به فرانسه سفر کرده اید؟»
دنا گفت:«نه بار اولم است»
مرد لبخندی زد :«اه، پس از سفرتان خیلی لذت خواهید برد. این جا کشوری سحر امیز است» او با مهربانی و حالتی پراحساس لبخند زد و به طرف او خم شد:« ایا دوستانی دارید که جاهای دیدنی را نشانتان بدهند؟»
دنا کفت:«شوهرم و سه بچه ام انجا منتظرم هستند»
«دُماژ»( چه حیف )
مرد سری تکان داد و روی صندلی اش صاف نشست. یک روزنامه فرانس-سوار خود را برداشت و مشغول خواندن ان شد.
دنا سراغ رایانه اش رفت. مقاله ای نظر او را جلب کرد. پل وینترپ که در حادثه اتومبیل کشته شده بود برای گذراندن اوقات فراغتش یک سرگرمی داشت.
او با اتومبیل مسابقه میداد.
هنگامی که هواپیمای ایر فرانس در فرودگاه نیس یه زمین نشست. دنا وارد پاینه پر ازدحام شد و به سوی دفتر کرایه اتومبیل رفت:« سلام نام من دنا ایوانز است. من یک-»
کارمند نگاهش را بالا اورد اورد :«اه.دوشیزه ایوانز . اتومبیلتان اماده است. « او برگه ای به دست .ی داد:«فقط اینجا را امضا کنید«
دنا گفت:« به این می گویند خدمات درست و حسابی. من به نقشه جنوب فرانسه احتیاج دارم. ایا دست بر قضا شما-»
«البته که داریم، مادموازل» او. دست به قسمت زیرین باجه برد و نقشه ای را برگزید. «ووالا »( بفرمایید اینجاست)
انجا ایستاد و رفتن دنا را تماشا کرد.
در برج اداری دبیلو تی ان، الیوت کرامول میگفت:« مت، حالا دنا کجاست؟»
«در فرانسه است»
«کارش پیشرفتی کرده است؟»
«هنوز خیلی زود است»
«من نگرانش هستم. فکر میکنم شاید زیادی سفر میکند. این روزها سفر خطرناک است»
مکثی کرد سپس گفت:«خیلی خطرناک»
هوای نیس سرد و سوز دار بود. و دنا از خودش می پرسید روزی که پل وینترپ کشته شد هوا چگونه بوده است. او سوار اتومبیل سیتروئنی که منظرش بود شد و به سوی گاند کورنیش راند. در مسیرش ا زکنار دهکده هایی کوچک و تماشایی و خوش منظره عبور میکرد.
حادثه در سمت شمال بوسُلِی ، در ارتفاعات رسک برون – کَپ – مارتَن ، تفریحگاهی که مشرف به دریای مدیترانه بود،رخ داده بود.
همچنان که دنا به دهکده رسید ؛ از سرعت اتومبیلش کاست ، پیچ وخم های تند و شیب دار و مرتفع جاده رااز پایین تماشا کرد و از خودش پرسید ؛ پل وینترپ از کدام پیچ به پایین پرتاب شده است؟ او اینجا چه میکرده؟ با کسی قرار ملاقات داشته است؟ میخواسته در مسابقه ای شرکت کند؟ برای گذراندن تعطیلات به اینجاامده بوده یا برای کار؟
رک برون –کپ-مارتن دهکده ای بسیار کهن با یک قصر قدیمی ، کلیسا ، غارهای مربوط به ما قبل تاریخ ، و ویلاهای باشکوه و مجللی است که به طور نمایانی در چشم انداز دیده میشوند. دنا به مرکز دهکده راند، اتومبیلش را پارک کرد و دنبال ایستگاه پلیس گشت. او جلوی مردی را که از فروشگاه بیرون می امد گرفت:
»ببخشید میود به من بگویید اداره پلیس کجاست؟»
مرد به ربان فرانسه گفت:« من انگلیسی نمی دانم . متاسفم که قادر نیستم به شما کمک کنم، اما-»
«پلیس پلیس»
«اه ، ویی»( بله) او به نقطه ای اشاره کرد و باز به فرانسه گفت :«کوچه دوم سمت چپ»
«مرسی»
«خواهش میکنم»
اداره پلیس در ساختمانی کهنه و نیمه ویان با نمای سفید قرار داشت. داخل ساختمان ، مامور پلیس میانسال و یونیفرم پوش پشت میزی نشسته بود. با ورود دنا ، سرش را بالا اورد و به او نگریست.
«بُنژور مادام»
«بنژور »
مرد به فرانسخ گفت:« چگونه میتوانم به شما کمک کنم؟»
«ببخشید ، شما انگلیسی بلدید؟»
ماور پلیس لحظه ای فکر کرد . بعد با اکراه گفت:« بله»
«میخواهم با رییس اداره صحبتت کنم»
ان مرد لحظه ای به دنا نگریست ، چهره اش حالتی متحیر داشت. سپس ناگهان لبخند زد و گفت:« اه . فرماندار فرازیه. ویی. یک لحظه منتظر بمانید»
او گوشی تلفن را برداشت و شروع بع صحبت کرد. سرش را تکانی داد و به طرف دنا چخید . با انگشت به طرف پایین راهرو اشاره کرد و به فرانسه گفت:« لا پُرمی یر پورت»( د راول)
«ممنون» دنا از راهرو پایین رفت تا به در اول رسید. دفتر فرمانده فرازیه کوچک و نظیف بود. او مردی ریز اندام و خوش پوش با سیبیل کوچک و چشمان قهوه ای کنجکاو بود. با ورود دنا از جا برخاست.
«عصر بخیر فرمانده»
«بن ژور مادموال، به چه صورتی میتوان به شما کمک کنم؟»
«اسم من دنا ایوانز است. من در حال تهیه داستانی درباره خانواده وینترپ در شبکه دبلیو تی ان که مقر ان در واشینگتن دی سی امریکاست ، هستم. شنیده ام که پل وینترپ در حادثه اتومبیی در همین نردیکی ها کشته شده ،بله؟»
«ویی. تریبل!تریبل( وحشتناک ) موقع رانندگی در گردنه پر پیچ و خم کورنیش ادم باید خیلی مراقب باشد. رانندگی در انجا میتواند خیلی خطرناک باشد»
«شنیده ام که پل وینترپ در حالی که با کسی مسابقه میداد کشته شد و -»
«نون . ( نه ) در ان روز مسابقه ای در کار نبود. »
«نبود؟»
«نون ماموازل. من خودم موقعی که این سانحه رخ داد در حال انجام وظیفه بودم»
«که اینطور . اقای وینترپ در اتومبیلش تنها بود؟»
«ویی»
«فرمانده فرازیه ، ایا از جسد او کالبد شکافی به عمل اوردند؟»
«ویی . البته»
»ایا در خون پل وینترپ الکل پیدا شد؟»
فرمانده فرازیه سرش را به علامت نفی تکان داد :«نون»
«مواد مخدر؟»
«نون»
«یادتان میاید ان روز هوا چه طور بود؟»
«ویی. باران می بارید»
دنا یک سوال هم داشت اما با نامیدی ان را پرسید:« فکر نمی کنم شاهدی در کار باشد؟»
«مِه ویی، ایلی آن اُوِه» «اوه چرا بود»
دنا به او خیره ماند ، نبضش تند میزد:« شاهدی در کار بود ؟»
«یک نفر شاهد. او پشت اتوبیل وینترپ میرانده و شاهد وقوع حادثه بوده است»
ناگهان احساس هیجان عجیبی به دنا دست داد و گفت:« خیلی ممنون. میشوم که شما نام ان شاهد را به من بگویید . میخواهم با او صحبت کنم»
فرمانده سرش را به علامت تایید تکان داد:«باشد. اشکالی ندارد» او صدا زد:« الکساندر!»
و لحظه ای بعد معاونش باعجله به دفتر امد.
«ویی ، کماندان؟»
فرمانده به فرانسه به او گفت:« پرونده حادثه وینترپ را برایم بیاورید»
«الساعه »معاون با شتاب از اتاق خارج شد.
فرمانده فرازیه به طرف دنا برگشت :«چه خانواده نگون بختی . زندگی خیلی فراژل ( نا پایدار) است»
او لبخندی به دنا زد و ادامه داد :«ادم باید تا میتواند از ان لذت ببرد» و با نکته سنجی افزود :« چه مرد ، چه زن. مادموازل ایا اینجا تنها هستید؟»
«نه شوهرم و بچه هایم هم با من هستند»
«دُماژ...( حیف شد)»
معاون فرمانده فرازیه با یک دسته کاغذ برگشت . فرمانده نگاهی سرسری به کاغذ ها انداخت. سری تکان داد و انگاه سرش را بالا اورد و به دنا نگریست.
«شاهد سانحه یک گردشگر امریکایی به نام رالف بنجامین بوده است. بر طبق اظهارات او ، او پشت سر پل وینترپ رانندگی میکرد که دید یک سگ جلوی اتومبیل وینترپ دوید. وینترپ فرمان را چرخاند که به حیوان نخورد، اما به طرز عجیبی سر خورد و از لبه صخرخ به پایین پرت شد و به دریا سقوط کرد. بر طبق گزارش پزشکی قانونی وینترپ بلافاصله جان سپرد»
دنا که امیدوار شده بود پرسید:« ایا نشانی اقای بنجامین را دارید؟»
«ویی» فرمانده دوباره به کاغد نگاه کرد »او در امریکا زندگی میکند ، ریچفلید. یوتا. خیابات ترک شماره 420» فرمانده فرازیه نشانی را روی کاغذ نوشت و ان را به دست دنا داد.
دنا سعی کرد هیجانش را مهار کند:« خیلی خیلی متشکرم»
«اَوِک پلزیر»( مایه خوشوقتی است)
به انشگت دنا که خالی از انگشتر بود نگاه کرد :« و مادام؟»
«بله؟»
«سلام مرا به شوهر و بچه هایتان برسانید»
دنا به مت تلفن کرد.
او به هیجان گفت:« مت، من شاهدی برای حادثه پل وینترپ، حادثه اتومبیل ویترپ، پیدا کرده ا م. میخواهم با او مصاحبه کنم»
«عالی است . ان شاهد کجاست؟»
«در یوتا. ریچفیلد. از انجا به واشینگتن بر میگردم»
«بسیار خوب. راستی جف تلفن زد»
«بله؟»
»میدانی که او پیش همسر سابقش در فلوریداست » گویا مت دلخور بود.
«میدانم. همسر سابقش بیمار است»
«اگر جف مدت بیشتری بماند ؛ مجبور میشوم از او بخواهم مرخصی بدون حقوق بگیرد»
«مطمئنم که به زودی بر میگردد»
«بسیار خوب . امیدوارم از بابت شاهد شانس بیاوری»
«ممنون ، مت»
*********
پس از ان دنا به کمال تلفن زد. خانم دیلی گوشی را برداشت.
«منزل دوشیزه ایوانز»
«عصر بخیر خانم دیلی. او ضاع رو به راه است؟» نفس دنا بند امده بود.
«خوب ، دیشب نردیک بود پسر شما اشپزخانه را به اتش بکشد. چون میخواست به من کمک کند شام را حاضر کنم» او خندید:« اما از این بگذریم حالش خوب است»
دنا در دل دعایی خواند تا خدا را شکر کند. «عالیه» او اندیشید ، این زن واقعا معجزه میکند.
«اگر به خانه بر میگردید ، من میتوانم شام درست کنم و -»
دنا گفت:« یک جای دیگر هم کار دارم. دو روز دیگر به خانه می ایم. می شود با کمال صحبت کنم؟»
«او خوابیده ، میخواهید بیدارش کنم؟»
«نه ، نه» دنا به ساعت مچی اش نگاه کرد. در واشینگتن تازه ساعت چهار بعد از ظهر بود. «چرت میزند؟»
او صدای خانم دیلی را شنید:« بله. امروز پسر کوچولوی ما خیلی خیلی خسته شد. حسابی درس خواند و حسابی بازی کرد»
«سلام و عشق مرا به او برسانید. به زودی می بینمش »
یک جای دیگر هم کار دارم. دو روز دیگر به خانه می ایم.
می شود با کمال صحبت کنم؟
او خوابیده ، میخواهید بیدارش کنم؟
نه نه . چرت میزند؟
بله. امروز پسر کوچولوی ما خیلی خسته شد. حسابی درس خواند و حسابی بازی کرد.
سلام و عشق مرا به او برسانید. به زودی می بینمش.
نوار تمام شد.
************
شهر ریچلفیلد ، واقع در ایالت یوتا، منطقه یا مسکونی و ارام بود که در زمین گودی در میان سلسله پبال مونرو قرار دارد. دنا در پمپ بنزینی توقف کرد و برای یافتن نشانی اش که فرمانده فرازیه به او داده بود، از چند نفر پرس و جو کرد.
خانه رالف بنجامین خانه ای یک طبقه و در معرض باد و افتاب بود، و در وسط گروهی از خانه های همشکل واقع شده بود.
دنا اتومبیل کرایه ای را کنار خیابان متوقف کرد ؛ به طرف در جلوی خانه رفت و زنگ در را به صدا در اورد. در گشوده شد و زن سپید موی میانسالی که پیش بندی بسته بود ظاهر گشت :«بله، بفرمایید؟»
دنا گفت:« میخواستم رالف بنجامین را ببینم»
زن با کنجکاوی دنا را نگاه کرد و گفت:« ایا او انتظار شما را میکشد؟»
«نه، فقط-فقط اتفاقی از این دور وبرها رد میشدم، و فکر کردم بد نباشد توقفی کنم و سری به ایشان بزنم. منزل تشریف دارند؟»
«بله بفرمایید»
«متشکرم» دنا به داخل قدم گذاشت. و به دنبال ان زن به اتاق پذیرایی رفت.
«رالف یک نفر به دیدنت امده»
رالف بنجامین از روی صندلی ننویی برخاست و به طرف دنا امد:« سلام. من شما را می شناسم؟»
دنا انجا ایستاده بود و خشکش زده بود. رالف بنجامین یک مرد نا بینا بود.
فصل چهاردهم
دنا و مت بیکر در سالن کنفرانس ایستگاه تلویزیونی دبلیو تی ان بودند.
دنا توضیح میداد:« رالف نجامین برای دیدن پسرش به فرانسه رفته بود. روزی چمدانش از اتاق هتل نا پدید میشود. روز بعد چمدان پیدا میشود، اما از گذرنامه اش اثری نبود. مت، مردی که ان چمدان را دزدید و هویت بنجامین را صاحب شد و به پلیس گفت که شاهد حادثه سقوط اتومبیل از پرتگاه بوده است، همان مردی است که پل وینترپ را به قتل رساند»
متبیکر برای مدتی طولانی خاموش بود. وقتی به حرف در امد گفت:« دنا وقت ان رسیده که پلیس را در جریان بگذاری. اگر حق با تو باشد؛ ما دنبال کسی می گردیم که با خونسردی و در کمال سنگدلی شش نفر را به قتل رسانده است. دلم نمی خواهد تو نفر هفتم باشی. الیوت هم نگران توست. اوفکر میکند توزیاده از حد خدوت را درگیر این ماجرا کرده ای»
دنا اعتراض کرد:« ما هنوز نمی توانیم پای پلیس را به وسط بکشیم. همه چیز صرفا مبتنی بر قرائن است. مدرکی در دست نداریم. اصلا نمی دانیم قاتل کیست. و انیگیزه او چه بوده است.»
«من احساس بدی در این مورد دارم. موضوع دارد خطرناک کیشود. دلم نمی خواهد اتفاقی برای تو بیفتد»
دنا صادقانه گفت:« من هم دلم نمی خواهد»
«گام بعدی چیست؟»
«این است که بفهمم واقعا چه اتفاقی برای ژولی وینترپ افتاد»
***********
»عمل موفقیت امیز بود»
راشل اهسته چشمانش را گشود. او در تخت سفید و ضد عفونی شده بیمارستانی ارمیده بود. چشمانش جف را به نحو مبهمی تشخیص داد. «ان را برداشته اند؟»
«راشل»
«می ترسم دست بزنم» خیلی سعی میکرد گریه نکند«من دیگر زن نیستم. هیچ مردی نمی تواند مرا دوست داشته باشد»
جف دست های لرزان او را در دستانش گرفت:« اشتباه میکنی. راشل؛ من هیچ وقت تو را به خاطر سینه هایت دوست نداشتم. تو را به خاطر خودت دوست داشتم. تو را ، که انسانی با محبت و مهربان و فوق العاده هستی»
راشل به زور لبخند محوی زد:« ما واقعا همدیکر را دوست داشتیم ، مگر نه جف؟»
«بله»
«کاش که-» به قفسه سینه اش نگاه کرد، و اجزای صورتش از فرط اندوه در هم شد.
«بعدا را جع به ان صحبت میکنیم»
او دست جف را محکم تر فشرد:« جف نمی خواهم تنها باشم. نه تنها تا وقتی که از این بیمارستان مرخص میوشم. خواهشم میکنم از پیشم نرو»
«راشل، من باید-»
«هنوز نه، اگر ازپیشم بروی من چه کار کنم؟»
پرستاری داخل اتاق بیمارستان شد:« اقای کانرز؛ ممکن است ما را تنها بکذارید؟»
راشل دست جف را همچنان در دست شگرفته بود ورهایش نمیکرد:«نرو»
«میروم و بر میگردم»
کمی بعد در همان شب؛ تلفن همراه دنا زنگ زد. او شتابان طول اتاق را پیمود تا ان را بردارد. «دنا» جف بود.
از شنیدن صدای جف دلش لرزید:« سلام عزیزم، حالت چطوره؟»
«خوبم»
«راشل چطوره؟»
«عمل به خوبی انجام شد ،اما راشل انقدر نا امید است که می ترسم خودکشی کند»
«جف- یک زن که با توجه به سینه هایش مورد قضاوت قرار نمی گیرد یا-»
«میدانم اما راشل یک زن معمولی نیست. او یکی از پول سازترین مانکن های جهان است. حالا فکر میکند که دنیا برایش به اخر رسیده. احساس میکنم یک ادم عجیب و غیر عادی است. فکر میکند دیگر دلخوشی ای برای زنده ماندن ندارد»
«تو میخواهی چه کار کنی؟»
«چند روز دیگر پیشش می مانم. و از بیمارستان به خانه می برمش. با دکتر صحبت کرده ام. هنوز منتظر نتایج ازمایش هاست که ببیند ایا همه بافت سرطانی را برداشته اند یا نه. دکترها فکر میکنند بایستی درمان را با شیمی درمانی دنبال کنند»
دنا چیزی برای گفتن نمی یافت.
جف گفت:« دلم برایت تنگ شده»
«عزیز ترینم دل من هم برای تو تنگ شده . برایت چند هدیه کریسمس خریده ام»
«نگهشان دار تا برگردم»
«باشه»
«سفرهایت تمام شده؟»
«هنوز نه»
جف گفت:« تلفن همراهت راهمیشه روشن بگذار. میخواهم چند تلفن گستاخانه به تو بزنم»
دنا خندید :« قول می دهی؟»
«قول میدهم . عزیزم. مراقب خودت باش»
«تو هم همین طور» مکالمه تمام شد. دنا گوشی را پایین گذاشت و برای مدتی طولانی در جایش باقی ماند. به جف و راشل فکر میکرد. از جا برخاست و به اشپزخانه رفت.
خانم دیلی به کمال گفت:« عزیزجان، باز هم گلوچه میخواهی؟»
«بله ممنون»
دنا انجا ایستاد ، ان دورا تماشا میکرد. طی مدت کوتاهی که خانم دیلی انجا بود کمال خیلی عوض شده بود. او ارام و اسوده خاطر و خوشحال بود. حسادت عجیبی به دنا نست داد. شاید من مادر مناسبی برای او نبوده ام. دنا در حالی که احساس گناه میکرد ، روزهای طولانی و اخر شبهایی را که در استودیو تلویزیون سپری کرده بود به خاطر ا.رد.
شاید خانم دیلی بایستی او را به فرزندی قبول میکرد. اما این فکر را از سرش بیرون کرد. مرا چه می شود؟ کمال دوستم دارد.
اوپشت میز نشست. «هنوز از مدرسه تازه ات راضی هستی؟»
«خنکه»
دنا دست او را در دست گرفت:« کمال، متاسفانه ناچارم دوباره به سفر بروم»
کمال با حالتی بی اعتنا گفت:« باشد اشکالی ندارد»
باز موجی از حسادت وجودش را فرا گرفت.
خانم دیلی پرسید:« دوشیزه ایوانز، این بار به کجا می روید؟»
«به الاسکا»
خانم دیلی برای لحظه ای به فکر فرو رفت. سپس نصیحت کرد:«مراقب ان خرس های خاکستری باشید»