بازی تمام شد: شهره وکیلی
نشر پیکان
چاپ اول1381
چاپ چهارم1384
تعداد صفحات 717
منبع : نودوهشتیا
Printable View
بازی تمام شد: شهره وکیلی
نشر پیکان
چاپ اول1381
چاپ چهارم1384
تعداد صفحات 717
منبع : نودوهشتیا
فریاد زدم که در غمش خواهم مرد
دل طعنه زنان گفت غمش باید خورد
شیرین تر از این غم چه هنر دارد عشق
عشق است و هزار منتش باید برد
فصل 1
تمام روزنامه های برایتون خبر ربوده شدن مگی کوچولو را چاپ کردند،و روزنامه اکو ضمن چاپ عکس زیبایی از او،شرح کاملی از این حادثه را که تمام اهالی برایتون را تحت تاثیر قرار داده بود منتشر کرد.
علی همان طور که برای پلیس شرح داده بود،برای ادواردهیوم،خبرنگار روزنامه اکو هم شرح واقعه را گفت.او در حالی که به شدت ناراحت بود و از گریه های همسر انگلیسی اش،جنی مک کارتی، و حال خراب او اشفته به نظر میرسید،در جواب خبرنگار که پرسید"شما را ناراحت نمیکنم اگر شرح کامل گم شدن دختر کوچولویتان را بپرسم"؟در حالی که سعی میکرد جنی را ارام کند گفت:"مثل بیشتر یکشنبه ها دست مگی را گرفتم که به گردش ببرم.جنی خوشحال میشود من مگی را از خانه بیرون ببرم تا او کمی استراحت کند.ما هردو در طول هفته بیرون از خانه کار میکنیم."
جنی با صدای بلند گریه سر داد ودر ادامه صحبت علی گفت:"ساعت 9صبح مگی را حمام کردم.لباس تازه اش را که پیرا هن رکابی چین دار ابی بود تنش کردم.کفش و جوراب سفیدش را پوشاندم.موهایش را شانه زدم.ساک لباس و شلوارش لاستیکی اش را اماده کردم و عروسکش را به بغلش دادم وانها رفتند.اما...."
علی بازهم سعی کرد جنی را ساکت کند.خبرنگار به عمد سکوت کرده بود تا واکنشهای ان دو را نسبت بهم ببیند.علی جنی را در اغوش گرفت و نوازش کرد،ودر حالی که چهره ای گریان ولی بدون اشک داشت،خطاب به همسرش گفت:"تو نباید اینقدر خودت را عذاب بدهی.ما اورا پیدا میکنیم.پلیس قول داده ظرف یکی دو روز اینده پیدایش کند."سپس به صحبتش با ادوارد هیوم ادامه داد."مگی را به ساحل بردم.خیلی شلوغ بود.مثل تمام روزهای یکشنبه.کفش و جوراب و لباسش را دراوردم.بیل و سطل کوچولویش رابه دستش دادم تا با ماسه ها بازی کند."
"او را به حال خود رها کردید؟"
"نه نه!کمی،فقط کمی دورتر از او،روی ماسه ها دراز کشیده بودم و در حالی که افتاب میگرفتم ،تماشایش میکردم."علی دستمالی برداشت و عرق پیشانیش را پاک کرد.گلویش خشک شده بود و اعصابش متزلزل بود.حالات جنی روحش را می خراشید.خطاب به خبر نگار گفت:"اگر همسرم همین طور بی تابی کند نمی توانم حرف بزنم."
خبرنگار که به هیچ وجه دلش نمی خواست این مصاحبه و خبر داغ را که اهالی شهر را دچار حیرت و نگرانی کرده بود از دست بدهد،با لحنی ملایم گفت:"من میتوانم بیرون از خانه منتظر بمانم.هروقت امادگی داشتید،بگویید بیایم."
گفته او جنی را تحت تاثیر قرار داد.سعی کرد بیشتر بر خود مسلط باشد.وقتی وی ساکت شد،علی ادامه داد:"بیش از چهار ساعت وضع به همین منوال گذشت.مگی انقدر بازی با ماسه ها را دوست داشت که جز گهگاه که بر میگشت ونگاهم میکرد و خیالش از بودنم راحت میشد،کاری به کارم نداشت.من هم از دیدن او وهم از حمام افتابی که گرفته بودم لذت میبردم."
در اینجا ادوارد هیوم ابروهایش را بالا کشید وبا تعجب پرسید :"چهار ساعت افتاب گرفتید؟اما اصلا برنزه نشده اید!"
علی لحظه ای سکوت کرد وسپس جواب داد:"ما شرقیها که پوست نسبتا تیره ای داریم،با افتاب بی رمق انگلستان برنزه نمیشویم."بعد ادامه داد:"وقتی به ساعت نگاه کردم،دیدم وقت ان رسیده که به خانه برگردیم.به سراغش رفتم.دیدم لاستیکی اش را کثیف کرده.تصمیم گرفتم بروم از اتومبیل لاستیکی تمیزش را که جنی در ساک گذاشته بود بیاورم.دستهای کوچکش را بوسیدم و گفتم همان جا بماند تا برگردم.اما وقتی برگشتم....."صدای علی لرزید.دیگر نتوانست ادامه دهد.
جنی با سوز و گداز اشک می ریخت و علی طاقت از دست داده بود.با کمی پرخاش به او گفت:"تو می دانی من از گریه بدم می اید.چرا ارام نمی گیری؟"
جنی از جا برخاست و به اشپزخانه رفت.علی نمی دانست از دست خبرنگار سمجی که با رفتار ملایم و مودبانه او را در منگنه گذاشته بود چه کند.یکی دوبار خواست سرش فریاد بکشد که برود و دست از سرش بردارد،اما به خود فشار اورد وتحمل کرد.
دقایقی بعد جنی با سینی ای که سه لیوان مشروب در ان بود به سالن امد. علی او را برانداز کرد.قلبش فشرده شد.پلکهای جنی بر اثر گریه متورم شده و چهره اش دردمند بود.او سینی را روی میز گذاشت و خود لیوانی برداشت.کمی از ان نوشید تا بغضش را فرو دهد.سپس به خبرنگار گفت"در روزنامه تان بنویسید مگی تمام زندگی من است اورا به من برگردانید.
ادوارد هیوم متالم ومتاسف،سرش را پایین انداخت و خطاب به او گفت:"حاضرید به یابنده دخترتان مژدگانی بدهید؟"
جنی چنان که گویی خبر خوشی شنیده باشد، با هیجان گفت:"بله،بله.حاضرم درامد یک سالم را به عنوان مژدگانی بدهم."
علی همچنان عرق می ریخت.جنی چنان تغییر شخصیت داده بود که او نمی توانست باور کند.ان زن خونسرد و مغرور و بی احساس که همیشه ارزوی رفتاری عاطفی و احساسی را به دل وی گذاشته بود، چون چشمه ای بی انتها از عشق می جوشید و می خروشید.جنی در طول شش سال اشنایی شان،که سه سال ان به دوستی گذشته بود و اکنون سه سال بود ازدواج کرده بودند،چون مجسمه ای زیبا ولی بی روح و سردی سرسختانه اوچنان ذاتی شخصیتش بود که اگرچه همیشه علی را در نیاز فراجسمانی تشنه کام گذاشته بود،حالا که شخصیت دیگری از خود نشان می داد،علی بی اختیار حاضر نبود برداشتی راکه از او داشت در هم بریزد.عادت بخش عظیمی از همزیستی اش با جنی را تشکیل می داد،عادتی که شرطی اش کرده بود تا او را همیشه دست نیافتنی ببیند.وی مدتها بود بین خود و ارزوهایش چنان فاصله کهکشانی ای می دید که کم کم فراموش کرده بود از زن چه میخواهد.به همین دلیل از روزی که شگفت زده خبر دار شد جنی نطفه او را در رحم دارد،تمام گنج احساس و عاطفه و عشق سر خورده اش را نثار جنینی کرد که با حضور ناپیدایش در بطن مادر،اورا به بهشتی گمشده نزدیک میکرد.
خبرنگار خطاب به جنی گفت:"پس هرچه زودتر به تمام روزنامه ها اگهی بدهید و مبلغ مژدگانی را هم ذکر کنید."
جنی گفت:"کدام سنگدل بی رحمی توانسته مگی کوچولوی او را بدزدد؟اخر چه دشمنی با ما داشته؟"
خبرنگار پرسید:"راستی کسی با شما خصومتی نداشته؟"
"نه هیچ کس!"
"پس بچه را گرو گان گرفتند تا پول بگیرند."
"الان دو روز است او را دزدیده اند.پس چرا تماس نمی گیرند؟ چرا تقاضایشان را مطرح نمی کنند؟"
"مطمئنا به زودی انگیزه شان معلوم می شود."
علی از اینکه خبرنگار صحبتهایش را با جنی ادامه میداد،احساس بهتری داشت.چنان اشفته حال و دگرگون بود که دلش می خواست در خلوت خود به انچه پیش امده بود فکر کند.اما خبرنگار با او بیش از جنی کار داشت.
ادوارد هیوم ضمن انکه جنی را تسلیت میداد،از او پرسید:"گفتید شما به طرف اتومبیلتان رفتید تا شلوار لاستیکی تمیز برای دخترتان بیاورید.بعد چه شد؟"
علی چهره ای در هم شده داشت وچون گناهکاری که به گناه خود واقف و از ان شرمزده است،با لحن تلخی که اوج انفعالش را می رساند جواب داد:"وقتی برگشتم ،او دیگر انجا نبود."
:خب شرح بدهید.وقتی اورا ندید چه کردید؟"
علی یکمرتبه تند و اتشین،طوری که برای خبرنگار غیر منتظره بود،جواب داد:"خب معلوم است چه کردم!همه جا را گشتم .سرتاسر ساحل را دویدم.فریاد زدم.صدایش کردم.اما او نبود..."
خبرنگار متوجه حال خراب او بود.پس از اندکی مکث،با صدایی ارام پرسید:"کسانی که در ساحل بودند ندیدند چه کسی او را برده؟"
"نمیدانم!نمیدانم!فقط از صاحب دکه روزنامه فروشی سوال کردم.اما او هیچ چیز ندیده بود.وقتی به ساحل می رفتیم از او برای مگی نوشابه خریدم."
"بعد چه کردید؟"
"بیش از 10 دبار سراسر ساحل را گشتم.اما فقط بیل و سطل مگی انجا بود."
علی چنان احساس گزنده و سوزنده ای داشت که نمی توانست از طیف ان حس موذی و مخرب پا بیرون بگذارد.جنی هم این احساس را تشدید میکرد. از 2روز پیش که مگی ناپدید شده بود،او بارها علی را با فریاد مورد عتاب وخطاب قرار داده و با اشک وزاری گفته بود:"تو باعث شدی بچه ام را بدزدند.اخر چطور توانستی انقدر از او غافل باشی که نبینی چه کسی در کمینش نشسته تا در کوچکترین فرصتی که بدست می اورد او را بدزدد و ببرد؟"
جنی این سوال را در حضور پلیس تکرار کرد،و علی در حالی که از فرط ناراحتی رو به انفجار بود جواب داد:"رفت و برگشت من سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشیدوجز این چند دقیقه تمام حواسم به او بود از دیدنش لذت می بردم."
خبرنگار پرسید:"صدای گریه نشنیدید؟قاعدتا مگی باید با دیدن غریبه ای که می خواست او را ببرد سر و صدا راه بیندازد یا گریه کند."
علی سرش را بین دو دست گرفت.ارنجهایش را روی زانوانش ستون کرد و جوابی نداد.جنی که مشروبش را نوشیده بود ولیوان خالی را در دست داشت،عوض او جواب داد:"اگر عروسک یا شکلاتی دستش داده باشند،حتما به جای گریه به رویشان لبخند زده است."
این جواب اندکی از فشار علی کاست،هم از این نظر که جواب خبرنگار داده شده بود،و هم اینکه می توانست در برابر سوالات مشابه ،جواب اماده ای داشته باشد.حالا که جو کاملا علیه او بود و به عنوان مقصر مورد باز خواست قرار می گرفت،این پاسخ مفر مناسبی بود. خبرنگار پرسید:"اجازه میدهید از شما دو نفر عکس بگیرم؟" علی قاطعانه جواب داد:"به هیچ وجه!"
"چرا؟"
"مگر قرار است کسی ما را پیدا کند؟مثل اینکه فراموش کرده اید بچه ما گم شده نه خودمان."
"اما عکس شما،ان هم با چنین وضع حزن انگیزی،ممکن است ربایندگان را به رحم بیاورد."
جنی گفت:"انها اگر رحم داشتند،بچه کوچکی را از پدر و مادرش جدا نمیکردند.خدایا،الان مگی چکار میکند؟او هنوز شیرش را با شیشیه و پستانک میخورد.شیرش نوع مخصوصی است.به بقیه شیرها حساسیت دارد.اسهال میگیرد.خدای من چه بی رحمی ای! "
خبرنگار گفت:"من بنا به تجربه شغلی ام میدانم گزارش مصور به مراتب اثرگذارتر از گزارش ساده و بدون تصویر است.اجازه_"
علی نگذاشت او جمله اش را تمام کند.با پرخاش گفت:"شما میخواهید گزارش دلخواهتان را تهیه کنید و مورد تحسین قرار بگیرید.متوجه نیستید که مردم با شناختن چهره های ما،هرکجا که برویم,در کوچه و خیابان و مغازه،با ترحم نگاهمان میکنند و در دل مرا سرزنش میکنند که چرا نتوانستم از بچه ام طوری مواظبت کنم که چنین اتفاقی نیفتد."
خبرنگار میخواست بازهم اصرار کند،اما علی را پریشان تر از ان دید که بخواهد با پافشاری تسلیمش نماید.علی در ادامه گفت:"شما خبرنگارها فقط خبر داغ و دست اول می خواهید،وگرنه دلتان به حال مگی یا من و جنی نسوخته."
"نه شما اشتباه میکنید.من یک دوختر 2ساله دارم.وقتی خودم را جای شما میگذارم،واقعا دیوانه میشوم."
"به هر حال اگر سوال دیگری دارید،بپرسید و تمامش کنید."
"میخواهم از جنی بپرسم قلبا شما را مقصر میداند یا نه؟"
جنی با چشمهای قرمز و پف کرده نگاهی به علی انداخت.سرشت خشک و بی گذشتش به هیچ ارفاقی رضایت نمیداد بی هیچ ترحمی گفت:"بله،او مقصر است.اگر من هم چنین غفلتی کرده بودم،خودم را مقصر و گناهکار میدانستم.او نمی بایست حتی یک لحظه دخترمان را تنها میگذاشت.باید او را به اتومبیل می برد و تمیزش می کرد.من از تمام مردم شهر می خواهم برای پیدا شدن مگی به ما کمک کنند.مگی کوچولوی من...خدایا...حالا کجاست؟"
تلفن زنگ زد.جنی با شتاب گوشی را برداشت: بله؟الو؟
"جنی،منم کارول.سلام."
"سلام تو کجایی؟"
"در لندن.اما تا 2ساعت دیگر می ایم پیشت.2روز مرخصی گرفته ام.از واقعه ای که پیش امده انقدر ناراحتم که نمیتوانم سرکار بروم."
"تو همیشه برای من خواهر خوبی بوده ای.ازت ممنونم."
"با مادر می ایم.او هم خیلی ناراحت است."
"بله بیایید. من و علی نمی توانیم سرکارهایمان برویم.تا مگی پیدا نشود،من نمی توانم زندگی طبیعی داشته باشم."
"برایتان بینهایت متاسفم.ما تا دو سه ساعت دیگر میرسیم انجا.فعلا خداحافظ."
جنی گوشی را گذاشت و به اشپزخانه رفت.لیوان دیگری را پر از مشروب کرد وبرای خود اورد.علی رویش را برگرداند.
خبرنگار که در مبان توانسته بود با پرویی چند عکس بگیرد،گفت:به عنوان اخرین سوال، از شما که پدر مگی هستید می پرسم،اگر عکس این قضیه پیش امده بود و جنی بچه را گم کرده بود،او را مقصر میدانستید؟"
علی لحظاتی مکث کرد و سپس جواب داد:هنوز باور نمی کنم جنی این قدر به دخترمان علاقه مند باشد.حالا که جنبه دیگری از شخصیت او را می بینم،فکر میکنم در این صورت هیچ وقت او را مقصر نمی شناختم.
"یعنی می خواهید بگویید شما بیش از جنی دخترتان را دوست دارید؟"
"جنی هیچ وقت نشان نداده بود او را اینقدر دوست دارد!"
خبرنگار که حرف تازه ای از علی شنیده بود،به رغم قولش سوال دیگری داشت.بلافاصله از جنی پرسید:واقعا اینطور است؟شوهرتان بیش از شما مگی را دوست داشت؟
_نمی توانم بگویم کمتراز او به مگی علاقه داشتم.اما علی علاقه اش در حد افراط است.من نمی توانم ادمی افراطی باشم.اخر او شرقی است!جمله اخر را با نوعی تحقیر ادا کرد.
خبرنگار پرسید:می توانید بگویید منظورتان از افراط چیست؟
_وقتی مگی به دنیا امد،علی به من اصرار می کرد کارم را نیمه وقت بگیرم که نصف روز در کنار او باشم.
_خب شما قبول کردید؟
_نه،من نمی خواستم نصف روزم را در خانه بگذرانم.به او گفتم مهدکودکها و کودکستانها برای همین منظور به وجود امده اند.اما او نتوانست شرایط مرا تحمل کند و کار خودش را نیمه وقت گرفت.این افراط است،مگر نه؟
خبرنگار با لحنی که در ان خواهش و تمنا برای ادامه مصاحبه موج میزد،از علی که نشان می داد از حضور او به ستوه امده پرسید:تمام شرقیها مثل شما احساساتی هستند؟
علی نگاه رنجیده ای به جنی انداخت که مشروبش را تا نیمه نوشیده بود،ودر حالی که نمی خواست چیزی بگوید که موجب تشدید و ناراحتی او شود،با اه بلندی سرش را تکان داد وگفت:اول شما به سوال من جواب بدهید.تمام غربیها اینقدر خونسرد و بی توجه هستند؟یا فقط شما انگلیسیها اینطور هستید؟ مگی از ان بچه هایی است که شدیدا به پدر و مادرش وابسته است.من نمی توانستم او را از این توجه محروم کنم.وقتی جنی قبول نکرد ارش را نیمه وقت بگیرد،من این کارا کردم.این اسمش افراط است؟
_کمبود درامدتان را چظور جبران میکنید؟
_از ایران برایم پول میفرستند.
_چه کسانی؟
_مادرم.او احساسات مرا کاملا درک میکند.ما ایرانیها هرگز فرزندانمان را از محبت و توجه محروم نمی کنیم.
_مادرتان زن ثروتمندی است؟
_تقریبا. بخصوص که مرا عاشقانه دوست دارد ودرموردم از هیچ چیز دریغ نمیکند.
_تا به حال به دیدن شما و جنی امده؟
_بله،امده.
_چه مدت نزد شما مانده؟
_خیلی کم.جنی از مهمان خوشش نمی اید.البته قبل از اینکه با جنی ازدواج کنم در خانه من میماند.اما بعد از ازدواج نه!مادرم مگی را دیوانه وار دوست دارد.او حاضر بود از مگی نگهداری کند تا من هم شغل تمام وقت داشته باشم.اما جنی حاضر نشد.
_یعنی مادرتان حاضر بود در برایتون بماند؟
_بله.حتی حاضر بود بطور کلی به انگلستان بیاید و همین جا زندگی کند.
_به خاطر مگی؟
_به خاطر من و مگی،و خواهرم که ان موقع با شوهر و دخترش در لندن زندگی می کرد.
_انها خبردار شده اند مگی گم شده؟
علی چشمهایش را بست.دندانهایش را بهم فشرد و گفت:لطفا بروید.
ادوارد هیوم از رو نرفت.خواست سوال دیگری مطرح کند.علی از جا برخاست.در را باز کرد و با دست به او اشاره کرد برود.او ناچار وسایلش را جمع کرد و در حالی که پیدا بود سوالهای فراوان دیگری دارد،خداحافظی کرد و رفت.
پلیس با تمام امکانات در جستجوی دختر کوچولوی دورگه ای بود با موهای بور فرفری و چشمان درشت ابی.پلیس از مردم خواسته بود هر اطلاع و نشانه ای، هرقدر هم بی اهمیت از او دارند بدهند،ودر این امر مهم همکاری کنند.عکس مگی در تمام روزنامه ها به چاپ رسیده بود و زیرش نوشته شده بود:"مگی را پیدا کنید و جایزه بگیرید.او را روز یکشنبه 22ژوییه،در حالی که با بیل و سطل کوچکش در ساحل بازی میکرده ربوده اند.پدر و مادر مگی در وضع روحی بدی بسر می برند.انها را از ناراحتی نجات بدهید."
در هفتمین روز گم شدن مگی،جنی بدون حضور علی به اداره پلیس رفت و فریاد زد:مگر پلیس خواب است که نمیتواند بچه مرا پیدا کند؟
در انجا سعی می کردند احساسات او را درک کنند و تسکینش بدهند،اما حرف زیادی برای گفتن نداشتند.هیچ کس مگی را ندیده بود.حتی صاحب دکه نوشابه فروشی هم در هر چهار باری که مورد سوال و جواب قرار گرفته بود،جز همان چند جمله تکراری نتوانسته بود کمک دیگری بکند.او همانطور که به جنی و علی گفته بود،به پلیس هم گفت:انروز ان دختر کوچولو را در بغل پدرش دیدم.اما سرم شلوغ بود.پدرش از من 2نوشابه خرید و رفت دیگر انها را ندیدم.
وضع روحی جنی روزبه روز بدتر میشد.او که پیش از این واقعه روزی دو سه بار مشروب میخورد،حالا در طول روز چندین بار پی در پی لیوانش را پر و خالی می کرد،و وقتی مست می شد،بدون هیچ اغماضی با بدترین کلمات علی را مورد سرزنش قرار می داد و او را مسئول این وضعیت می دانست. علی در برابر او ساکت بود و در سکوتش تحلیل می رفت. تمام توهینها و بدرفتاریهای جنی را همچون گذشته تحمل می کرد،اما وقتی جنی با تهدید می گفت:باید از تو شکایت کنم.بچه ام بر اثر غفلت تو دزدیده شده.به خود می لرزید و سعی می کرد طوری با او رفتار کند که هیچ وقت تهدیدش را عملی ننماید.زیرا با شناختی که از خود داشت،می دانست طاقت بازجویی و کشیده شدن به پرونده ای پر پیچ و خم را ندارد.
علی در طول 7سالی که برای ادامه تحصیل به انگلستان امده بود ،چنان زندگی کرده بود که هرگز سر و کارش به پلیس نیفتاده بود.محیط و وضع زندگی خانوادگی او را از کودکی چنان پرورانده بود که روحیه ای ترس خورده داشت؛ ترسی با ریشه های روانی.لازم نبود در برابر خطر قرار بگیرد تا احساس ترس سراغش بیاید.هر چیز غیر متعارفی می توانست باعث ترس و انفعالش شود، از رفتار خشک پدر گرفته که به ظاهر خوب و بی ازار بود ولی بیش از فضایلش نقص داشت و پشت هر کلامی که می گفت صدای تجربه هایش شنیده میشد.تا حاکمیت مادر؛مادری که او را عاشقانه دوست داشت،اما تحکم و مدیریت،شخصیت غالبش بود.این روحیه علی را به واکنشهای انفعالی کشیده بود،ولی خواهرش فرزانه را که فری صدایش میزدند و 4سال از او کوچکتر بود،کاملا تحت تاثیر قرار داده بود و او را نیز صاحب شخصیتی نظیر شخصیت مادر کرده بود.
مادرشان توران،زنی محکم و خان زادگان یکی از طوایف بزرگ بود؛زنی زیبا،قوی،و در عین حال عاشق و شیفته یک دختر و دو پسرش.او در طول سالهای زندگی با شوهرش،سالار،که تمام وظایف پدریش تحت الشعاع روحیه خاصش قرار داشت و چندان مسئولیتی در قبال خانواده حس نمیکرد،یک تنه،مقاوم و پابرجا بار زندگی و تربیت فرزندان را به دوش کشیده و تسلطش را بر همه چیز و
همه کس تسری داده بود.او در تمام سالهای زندگی با سالار کوشیده بود با سرپوش گذاشتن روی نقطه ضعفهای شوهر،خانواده اش را با ویژگیهای برجسته معرفی کند.سالار شکارچی زبردست و ماهری بود.شاخهای گوزنی که به در و دیوار نصب بود،ان اسلحههای قدیمی و گرا قیمت،بیانگر عشق مفرط او به تفریحات و سرگرمیهای خارج از خانه بود،اما زن با تدبیر مدیری چون توران،این همه را در انظار دیگران به حساب شایستگیهای شوهر می گذاشت.
در میان سه فرزندش فری روز به روز بیشتر شبیه او میشد.فرزین کوچکترین فرزند خانواده،شخصیتی متفاوت با خواهر و برادرش داشت.درونگرا بنظر میرسید،ولی انچه از خود بروز میداد دلنشین بود.اما علی روح و روانش از جنس دیگری بود.او از همان کودکی نگاهی عمیق و روحی شکننده و اسیب پذیر داشت.روح شیشه ای اش با سلطه جوییهای ذاتی مادر می شکست،وبی توجهی های پدر را که همیشه نگاهی غیر قابل تسخیر و غیر قابل درک داشت،با تمام وجود حس می کرد و رنج می برد.سالار نه به اندازه کافی امروزی بود و نه سنت گرا.ملغمه ای از روحیات و اخلاقیات ضدو نقیض بود و اطرافیان تکلیفشان را با او نمی دانستند.
علی از همان کودکی خوب می فهمید زندگی در خانه پدربزرگ و نداشتن خانه و زندگی مستقل مثل سایر بچه های قوم و خویش نقص اشکار پدر است.البته بعدها،یعنی وقتی به سن بلوغ رسید،تازه معنی" داماد سرخانه" بودن پدر را درک کرد ولی از همان سالهای رشد،رنج طفیلی بودن ازارش میداد.البته خیلی بعد،یعنی وقتی دبیرستان می رفت،مادر موفق شد خانواده را استقلال بخشد و با خرید خانه ای بزرگ وزیبا واثاثه گران قیمت جبران گذشته را بکند.اما این اقدام پس از شکل گیری شخصیت علی صورت گرفته بود.
روح حساس و طبع نکته سنج او در طول سالهای کودکی و نوجوانی در منگنه انچه او را می ازرد و در برابر سایر بچه های طایفه باعث تحقیرش می شد،اسیب دیده بود.این اسیب از نوعی نبود که او را به طغیان و سرکشی و تمرد وادارد.برعکس،به او شخصیتی تسلیم و مرعوب شده و ترس خورده داده بود.خودکم بینی باعث شده بود حتی نسبت به خواهر کوچکترش نوعی حالت فرمانبرداری داشته باشد.
فری از همان اول که جنی را دید نپسندید.نه به این دلیل که او اهل مهمان پذیرفتن نبود،یا به قول علی شلخته و بی توجه و بی احساس بود،بلکه به خاطر رفتار سرد و بی روحی که با علی و مگی داشت از او خوشش نمی امد.مادر و دختر در همان دیدار اول،همفکر و هم زبان،اذعان کردند علی زندگیش را باخته است.با این حال هیچکدام این باخت را ابدی نمی دانستند.طلاق چیزی بود که اگر چه همان اول بر زبان نیاوردند،بعدها،یعنی وقتی مدتی به انگلستان امدند و در لندن ساکن شدند وگهگاه علی مگی را در سبد مخصوص می گذاشت و از برایتون به لندن نزد انها میبرد،فری با اصرار می گفت:جنی زندگی تو را حرام میکند.حیف که قبل از ازدواجت او را ندیده بودم،وگرنه نمی گذاشتم زندگی ات را حرام کنی.
علی می خواست از جنی دفاع کند،ولی انچه فری میگفت درست همانی بود که او می دانست و از ان رنج میبرد.او با علاقه افراطی که به فری داشت،انتظارش از جنی این بود که اجازه بدهد وی را در خانه خود بپذیرند و حالا که دور از وطن هستند،دست کم کنار هم باشند.اما جنی حسرت انرا به دلش گذاشته و حاضر نشده بود جز برای چند ساعت و حداکثر صرف یک ناهار انها را بپذیرد؛ان هم ناهاری که علی تدارکش را می دید.توران و فری هردو می جوشیدند و می خرو شیدند و نقشه می کشیدند.
طی چند روز اولی که مگی گم شده بود،تمام اقوام جنی به خانه انها امده و همدردی کرده بودند.به خصوص مادرش.او با انکه خیلی پیر بود،امده بود و سعی میکرد انها را تسلی بدهد.اما این اقدامات چیزی نبود که اوضاع را عوض کند.مگی ربوده شده بود و هیچ کس هم رد و نشانی از او نداشت.
با گذشت روزها اگرچه پلیس همچنان پیگیر و مداوم در جستجوی بچه بود،شور و التهابات کم کم فرو کش میکرد.با این تفاوت که خانواده ها به نگهداری و مراقبت از فرزندانشان بیشتر حساس شده بودند.امد و رفت اقوام جنی،مثلا برادرش ریچارد و خواهرش کارول هم کمتر شده بود،و دوستان خانوادگیشان بیشتر به تماسهای تلفنی قناعت می کردند.هرکس زندگی عادی خودش را داشت.در ان مدت،چند روزنامه لندن هم عکسهایی از مگی را چاپ و از مردم برای پیدا کردن او استمداد کردند.اما مثل تمام موضوعات بزرگ که کم کم بر اثر تکرار اهمیتشان را از دست می دهند،موضوع به قالب ابعاد کوچکتری درمی امد.
سرانجام علی پس از یک هفته مرخصی به سرکارش بازگشت.جنی نیز با روحیه خراب و پرخاشگر به سر کار رفت.او با رفتارهای اهانت بار،کاری میکرد که علی نتواند در خانه هیچ ارامشی داشته باشد.با این حال علی تمام تلاشش را به کار می برد تا او را تسلی بدهد.حتی پیشهناد کرد به مسافرتی چند روزه بروند تا کمی التیام پیدا کنند.اما جنی پشت شخصیت خشن و کوبنده خود،که مصرف مشروب هم ان را تشدید می کرد،سنگر گرفته بود و به هیچ یک از راه حلهای علی تن نمی داد.رفتار او طوری بود که علی از مادر و خواهرش خواست دیگر به خانه او تلفن نکنند تا مورد اهانت جنی قرار نگیرند.قرار شد خود او انها را در جریان وقایع بگذارد.
جنی در پاسخ یکی از تلفنهای فری با گفتن:"لطفا اینقدر وقت مرا نگیرید"،او را به منتهای خشم و خروش رساند.فری در تماس بعدی به علی گفت:دختره احمق نمی داند با کی طرف است.چرا زودتر تکلیفت را روشن نمی کنی؟
علی صدایش را پایین اورد تا جنی که در اتاق خواب بود مکالمه اش را نشنود.
ان وقت در جواب گفت:اعصابم خرد است.دست کم تو ومامان مرا درک کنید.
جنی کینه جویانه خواسته بود با صلاحدید وکیلش از علی شکایت کند،اما او منصرفش کرده و گفته بود چون هیچ مدرکی دال بر سوءنیت یا سهل انگاری علی ندارند،شکایتش هیچ کمکی به حل قضیه نخواهد کرد.با این حال برادرش،ریچارد،که هیچ میانه خوبی با مهاجران؛به خصوص ایرانیان نداشت،او را به این کار تشویق می کرد.او از اول هم با ازدواج انها مخالف بود.همه جا احساسات ضد ایرانی اش را نشان می داد و می گفت که ما نباید تروریستها و گروگان گیرها را به کشورمان راه بدهیم،چه رسد به اینکه با انها ازدواج کنیم. چندبار هم صراحتا به علی گفته بود:"اگر به خاطر جنی نبود،هیچ وقت با تو معاشرت نمی کردم."
علی هرگز چنین مطالبی را به خانواده اش بروز نداده بود.برعکس،همیشه سعی داشت انها را مردمی مودب و با عاطفه معرفی کند،گرچه تمام رشته هایش با اولین سفر توران و فری به انگلستان پنبه شد و مادر و دختر در اولین دیدار معتقدشدند او با ازدواج پنهانی و خودسرانه اش،خود را به دامی سخت انداخته. با این حال علی به خاطر علاقه و عشق مفرطی که به جنی داشت،گوشش را به روی نکته های منفی ای که از مادر و خواهر می شنید،می بست.جنی از اول در اجتنابش از معاشرت کاملا مصمم ومصر بود،و این روحیه چنان کینه ای در دل فری ایجاد کرده بود که تصمیم گرفت با نفوذی که در برادر دارد،او را تا پای طلاق کمک کند.وقتی مادرشان برای دیدار پسر و دخترش به انگلستان امد،او چنان مادر را علیه جنی برانگیخت که توران هم مصمم شد به حمایت از پسرش برخیزد تا جنی را از زندگی او بیرون کند.
توران هرقدر برای لذت بردن از مونا،نوه دختری اش،ازاد و راحت بود،به همان میزان از دیدن مگی،نوه پسری اش،محرومیت می کشید.او که اقتدار و حاکمیتش از سوی عروس انگلیس اش سخت لطمه خورده بود،یب انکه واکنش بارزی نشان دهد،اخرین تصمیمش را گرفت:"من نمی گذارم علی تا اخر عمر در چنگال این از دماغ فیل افتاده اسیر باشد."البته وقتی این تصمیم را گرفت،اطلاع نداشت قوانین انگلستان کاملا به نفع زن است،و در مورد فرزندان هم تابعیت را به خاک می دهد،نه خون.تولد در سرزمین انگلستان به طور طبیعی به مگی تابعیت انگلیسی داده بود.فری هم نمی دانست.او در یکی از مکالماتش با علی گفته:"تا وقتی جنی را طلاق نداده ای،اسم مرا نیاور."فری از میزان علاقه و وابستگی علی نسبت به خودش کاملا مطمئن بود می دانست چنین تهدیدی علی را وادار به عمل می کند.اما با توضیح او تازه متوجه شد کا به این اسانیها نیست.علی به او گفت:"دادگاه همه چیز،حتی مگی را به جنی می دهد و من بدون مگی می میرم."
همان سال عید بود که فری و شوهرش،دانا و دخترشان،مونا برای تعطیلات نوروز به ایران رفتند و با مرگ ناگهانی و فاجعه امیز دانا،فری تا مدتها نتوانست به انگلستان برگردد.اما زمانی که سرانجام او و توران تصمیم گرفتند برای سر و سامان دادن به خانه و زندگی اش که به مدت طولانی رها شده بود به لندن برگردند،هردو مطمئن بودند جنی با توجه به لطماتی که انها به دلیل مرگ دنا تحمل کرده اند،درصدد دلجویی شان بر خواهد امد و این بار با رویی باز پذیرایشان خواهد شد. ولی هردو اشتباه کرده بودند.جنی مانند گذشته سرد و بی اعتنا،به دو سه بار دعوت کردن انها اکتفا کرد و مادر و دختر را به اوج خشم و کینه کشاند. این خشم و خروش به صورت قطع یکباره ارتباط با جنی نشان داده شد،و از همان موقع توران به قالب شخصیت غالبش فرو رفت.او در این بعد از شخصیت،ویژگی های خاص خودش را پیدا می کرد.هوش شفاف و نگاه عمیقش حیرت انگیز می شد.او که در ان سن و سال هنوز رو به اینده داشت،چون ببری خشمگین منتظر فرصت ماند تا حمله اش را اغاز کند.اقتدار او همه را می رهاند.از دور پیدا بود پس مانده یک شکوه اشرافی است و از دیروزهای اشباع شده از قدرت،پا به امروز گذاشته.ودخترش که پا جای پای او گذاشته بود،اخرین مظهر ان دودمان بود.
ده روز از گم شدن مگی گذشته بود که پلیس در محل کار علی حاضر شد و به او اطلاع داد جسد کودکی با مشخصات شبیه مگی در کانال ابی پیدا شده،اما صورتش به دلیل تورم و سیاه شدگی قابل تشخیص نیست.پلیس به علی گفت خودش هرطور صلاح می داند،جنی را در جریان بگذارد.علی با دیدن پلیس چنان رنگش را باخت و منقلب شد که تا لحظاتی نتوانست بر خود مسلط شود.به وضوح می لرزید،و پلیس از اینکه مجبور شده بود چنین خبر هولناکی را به او بدهد عذرخواهی کرد.علی پس از دقایقی گفت در خود توانایی رساندن چنین خبری را نمی بیند،ودر خواست کرد جنی را برای شناسایی جنازه ببرند.اما پلیس گفت:"در تاریکی اسراری نهفته است که بی چراغ قابل کشف نیست.ما احتیاج به راهنمایی داریم تا هویت جسد را کشف کنیم." پلیس با نگاهی تیز او را بررسی کرد چنان که گویی توضیح معما فقط در چشمهای دو دو زده و گمگشته اوست.اما بی انکه به مقصودی رسیده باشد،از همانجا یکراست به محل کار جنی رفت و علی را با کوهی از فکر و خیالات تنها گذاشت.
کمتر از یک ساعت از رفتن پلیس،جنی تلفن کرد و با جیغهای عصبی بر سر علی فریاد زد:"تو مقصر مرگ مگی هستی.تو مستحق مرگی و باید بمیری."
علی گوشی را گذاشت و پس از گفتگویی کوتاه با رئیس شرکت،شتابان و سراسیمه به سراغ جنی رفت و با کمک کارکنان و رئیس انجا او را نسبتا ارام کرد.در طول راه رفتن به سرد خانه سعی کرد در عین سکوت،خونسردی اش را حفظ کند تا جنی ارام بماند.اما او رام شدنی نبود،و تا وقتی که در سرد خانه جنازه کودک ناشناس را ندید،ارام نگرفت. صورت کودک چنان سیاه و متورم بود که نمی شد قیافه اش را تشخیص داد.جنی با دیدن ان جسد دیوانه وار به سویش دوید و به سرعت جسد را برگرداند و به پشتش نگاه کرد.علی منقلب و طوفانی در کنار او بود و فقط سعی می کرد ارامش کند.جنی با دیدن پشت بچه نفسی راحت کشید و گفت:"این جسد مگی نیست.مگی در پشتش یک خال بزرگ دارد."
وقتی از اداره پلیس بیرون می رفتند،حالشان چنان خراب و بحرانی بود که پلیس اجازه نداد هیچکدامشان رانندگی کنند.انها را با اتومبیل گشت به خانه رساندند و ساعتی بعدهم اتومبیلشان را دم منزل تحویل دادند.
جنی به محض رسیدن به خانه،شیشه مشروب را از یخچال بیرون اورد.او برای کاهش بحرانهایش هر چه بیشتر مشروب میخورد و خود را خراب تر میکرد،ودر مقابل علی که اعتراض می کرد و می گفت:"مگر قصد خودکشی داری که اینقدر الکل مصرف می کنی؟"فریاد میزد:"تو مسئول تمام بدبختیهایمان هستی."
این بار علی نتوانست سکوت کند.چنان اشفته و طوفانی بود که به رغم شیوه همیشگی اش با فریادی کر کننده جوابش را داد:"تو لیاقت ان طفل بی گناه را نداشتی.به جای توجه به او خودت را با الکل مسموم می کردی و می کنی!تو اگر او را دوست داشتی دائم الخمر نبودی.دیگر از دستت خسته شدم."
این هیاهو و واکنش بیش از چند ثانیه طول نکشید.او خیلی زود به خود امد و نادم و پشیمان از واکنش ناخواسته اش،به سوی جنی رفت تا در اغوشش بگیرد.اما او لیوان پر مشروب را به طرف وی پرتاب کرد.این کار چنان سریع و غیر منتظره انجام شد که علی نتوانست جا خالی بدهد.لیوان با ضربه به پیشانی اش اصابت کرد و شکست و قسمتی از بالای ابرویش را شکافت. در عرض چند ثانیه یک طرف صورت او غرق در خون شد و نگاه وحشت زده جنی به رویش خیره ماند.جنی با دیدن ان همه خون حالش بهم خورد.در حالی که به طرف دستشویی میدوید،پایش به صندلی گیر کرد و به شدت زمین خورد و همان جا هر انچه در معده داشت بالا اورد. تلفن زنگ می زد و انها هیچکدام قادر نبودند پاسخ دهند.سرانجام زنگ تلفن قطع شد و اندکی بعد دوباره به صدا درامد.علی جنی را به حال خودش گذاشت و به تلفن جواب داد.فری بود."الو،علی سلام"
علی چشمهایش را بست.دست دیگرش خون الود روی پیشانیش بود.می خواست فوری گوشی را بگذارد.
فری گفت:علی،به محل کارت تلفن کردم نبودی،در خانه چه می کنی؟چه خبر؟جنی کجاست؟
_اینجاست.
_چرا این موقع روز در خانه هستید؟خبر تازه ای شده؟
علی با صدای خیلی اهسته جواب داد:به دیدن یک جسد دعوت شده بودیم.فری،متاسفم.الان نمی توانم با تو صحبت کنم.جنی حالش بد است.باید به او برسم.بعدا خودم تماس می گریم.خداحافظ. گوشی را گذاشت و به سوی جنی رفت.با دستهای خونین به او کمک کرد از روی زمین برخیزد.هردو در وضع بدی بودن که بار دیگر تلفن زنگ زد.علی با سرعت دستهایش را شست و پاسخ داد:الو؟
جولیا بود مادر جنی. می خواست با دخترش صحبت کند.اما علی توضیح داد حال او خوب نیست و فعلا در دستشویی است.در ضمن گفت به دیدن جسد یک دختربچه رفته بودند.جولیا گفت می اید تا جنی را به دکتر ببرد.وقتی او امد حال جنی بهتر شده بودو علی سالن و دستشویی را تمیز کرده بود.با این حال در گوشه و کنار سالن شیشه خرده برق می زد. حضور جولیا تا حدودی جو را عوض کرد.علی پس از شستن خونهای سر و صورتش،زخمش را پانسمان کرد و ترجیح داد به محل کارش برگردد.مادر جنی گفت تا وقتی او از محل کارش برگردد او نزد دخترش می ماند. غلی هنوز از خانه بیرون نرفته بود که بار دیگر تلفن زنگ زد.مادر جنی جواب داد.لحظاتی بعد به علی گفت:"با تو کار دارند." گوشی را کنار دستگاه گذاشت و جنی را به اتاق خواب برد. علی کلافه و بی حوصله گوشی را برداشت و با صدایی اهسته گفت:بله؟
_علی،منم.چی شده؟اتفاق جدیدی افتاده؟چرا یک جور دیگه ای شده ای؟
علی پچ پچ کنان جواب داد:مگر نمی دانی چقدر وضع جنی بد است؟او به تو حساسیت دارد.گوشی را بگذار.خودم از محل کارم با تو تماس می گیرم.لطفا اینقدر سوال پیچم نکن.موضوع مگی سررشته همه کارها را از دستم به در برده.
_می دانم،می دانم!سعی کن بر خودت مسلط باشی.همه چیز به خیر می گذرد.
_میدانی چند روز است مگی را ندیده ام؟این جمله را با بغضی در گلو گفت.
فری پرسید:جنی چکار می کند؟ارام تر شده؟
_بله،کمی.اما امروز با دیدن جسد ان بچه که برای شناسایی اش رفته بودیم دوباره حالش بد شد.
_خودت او را به محل کارش برسان.نگذار رانندگی کند.
_فعلا جولیا اینجاست.می دانم تا من برگردم تنهایش نمی گذارد.
_دیگر تهدید نکرده که از تو شکایت می کند؟
_نه.اما روحیه اش خیلی خراب است.می دانم یک روز این کار را میکند.
_نمی فهمم تو معطل چه هستی.
_من هم نمی فهمم تو چرا موقعیت مرا درک نمی کنی!من با این حال خراب و اوضاع اشفته نمی توانم هیچ تصمیمی بگیرم.تقصیر من است.همه چیز تقصیر من است.
_بیخود روحیه ات را نباز.محکم باش.همه چیز درست می شود.هیچ چیزهم تقصیر تو نیست.
_بس کن حوصله شنیده هیچ حرفی را ندارم.مادر چطور است؟انجا همه چیز مرتب است؟
_تو نگران اینجا نباش.به فکر خودت باش.
_خواهش می کنم دیگر به اینجا تلفن نکن.خودم از محل کار باهات تماس می گیرم.
_ارام و با احتیط رانندگی کن.در این روزهای بحرانی باید کاملا مراقب باشی مشکلی به مشکلات اضافه نشود.
_دلم برای جنی میسوزد.
_دلت برای خودت بسوزد.الان کجاست؟
_جولیا او را به اتاق خواب برده.کاش اینطور نشده بود.دارم دیوانه می شوم. نمی دانم کار به کجا می کشد.روزنامه ها هر روز یک چیز می نویسند.تا به حال چند نفر مدعی شده اند مگی پیش انهاست.یکی شان می گفت اول مژدگانی را می گیرد،بعد بچه را تحویل می دهد.جنی می خواست این کار را بکند.اما نگذاشتم.یکی هم گوشی تلفن را گذاشت جلوی دهان بچه ای که گریه می کرد.گفت حالا که صدایش را شنیدید، مژدگانی را بدهید تا بگویم کجا او را تحویل بگیرید.
_با تو صحبت کرد یا با جنی؟
_جنی گوشی را برداشته بود.گفت صدای گریه مگی نیست.طرف خیلی حرفهای تهدید امیز زد.جنی دست و پایش را گم کرده بود.نمی دانی چقدر عوض شده.اصلا باور نمی کردم مگی را دوست داشته باشد.اما حالا می بینم ادم دیگری شده.برام خیلی عجیب است.
_ادم الکلی دوستی اش قابل اعتماد نیست.بیخود خودت را ناراحت نکن.
_تو دیگر به اینجا تلفن نکن.خودم تماس می گیرم.
_مامان می خواهد باهات صحبت کند.
_نه.الان نمی توانم صحبت کنم.خواهش می کنم دیگر هیچکدامتان به اینجا تلفن نکید.وضع روحی جنی اصلا خوب نیست.حرکاتش غیر قابل پیش بینی است.می ترسم چیزهایی بگوید که ناراحت بشوید.من با شما تماس میگیرم. قول می دهی دیگر تلفن نکنی؟باید به جنی فرصت بدهیم با اوضاع موجود کنار بیاید.
_تو که گفتی رو به راه تر شده!
_بله رو به راه تر شده.اما خبرهای گوناگون،تماسهای پلیس و تلفن های مزاحم نمی گذارد حال طبیعی داشته باشد.
_ادم الکلی نمی تواند حال طبیعی داشته باشد.
_من حالا از اینکه زیاد مشروب می خورد خوشحالم.وقتی مست است کمتر به مگی فکر می کند.خدایا....چقدر دلم برای مگی تنگ شده!....فعلا خداحافظ!
_پس تو را به خدا زودتر....
_علی میان کلامش دوید"باشد،باشد.فعلا خداحافظ."بغض نمی گذاشت چیز دیگری بگوید.گوشی را روی دستگاه گذاشت و اهسته به طرف اتاق خواب رفت.جولیا کنار تختش نشسته بود و جنی نیمه خواب بود.جولیا با دیدن زخم روی پیشانی او ناراحت شد.
علی اهسته گفت:من بر می گردم سرکارم.اگر شما پیشش بمانید خیلی خوشحال می شوم.بهتر است امروز استراحت کند و سرکار نرود.
جولیا با سر جواب مثبت داد.اهسته پرسید:مادر رو خواهرت هنوز در لندن هستند؟
علی مکث کوتاهی کرد.بغضش را فرو داد و گفت:برای شما چه فرقی می کند؟ فکر کنید اصلا وجود ندارند. جنی این طور راضی تر است.انها را دوست ندارد.من از انها خواهش کردم حتی تلفن هم نکنند.
علی دیگر منتظر ادامه گفتگو نشد.فقط گفته صمیمانه جولیا را شنید:این طور که پیداست به ایران برگشته اند.اگر در لندن بودند،حتما در این موقعیت به کمک تو جنی می امدند.
جولیا روحیه خوب و بالایی داشت.روزگاران اسارت در پیری را نه در نوحه سرایی برای جوانی از دست رفته ضایع می کرد،ونه برای از دست رفتن چهره جذاب و گیرایش،که در ان سن و سال نیز حکایت از جلوه ای کم نظیر داشت،افسوس می خورد.چهره مطبوعش ذخیره زیبایی پریان را به یاد می اورد.
علی به دستشویی رفت و زخمش را وارسی کرد.پیراهنش را که خونی شده بود عوض کرد و از خانه بیرون رفت.
فصل2
چند روز بود هیچ خبری از جایی نرسیده بود.حتی از پلیس.اما شهر پر از شایعه بود.شایعه ها چون ابری تیره اسمان حقیقت را پوشانده بودند و خانه به خانه،خیابان به خیابان،شهر به شهر در پرواز بودن.
جنی به نظر ارام تر می امد؛ارامشی که منشا افسردگی داشت.غلیانهای افسردگی چون سیلابی مهیب او را از جا می کند و می برد.اصرار علی برای به مسافرت فرستادنش بی فایده بود. او با کارول و جولیا صحبت کرده بود تا جنی را قانع کنند چند روزی مرخصی بگیرد و همراه انان به سفری چند روزه برود.اما اصرار کارول و جولیا بی ثمر بود.جنی می گفت تا روزی که مگی پیدا نشود به هیچ جا نمی رود.او ساعت هشت و نیم صبح خانه را به مقصد محل کار ترک می کرد و تا ساعت هشت شب در محل کارش می ماند.و علی چون به خاطر مگی فقط در نوبت کاری بعد از ظهر کار گرفته بود،ساعت دوازده ظهر به دنبال او می رفت.باهم به خانه می امدند،ناهار می خوردند،سپس علی او را به محل کارش می رساند و خود عازم محل کارش می شد. جنی از امدن به خانه متنفر بود.جای خالی مگی روح و روانش را مجروح می کرد.دیگر حتی دلش نمی خواست به تلفنهای پرستار مگی جواب بدهد.گویی از او هم متنفر بود.روابطش با علی ساعت به ساعت سردتر می شد. بی هیچ اغماضی او را مسئول گم شدن دخترشان می دانست و البته برعکس روزهای گذشته،با او ستیز نمی کرد.در حقیقت از روزی که پیشانیش را با پرتاب لیوان شکسته بود،به این نتیجه رسیده بود که دیگر حوصله یک پرونده جدید را ندارد.ممکن بود در مشاجره با او باز هم دچار عصبانیت شدید شود و دست به هرکاری بزند که علی مجبور شود پلیس را در جریان بگذارد.
با ارامش نسبی او،علی هم کمی ارام گرفته بود.نصف روز کار می کرد و نصف دیگر روز را کلافه و سردرگم در خانه میماند.شدیدا دستخوش اضطراب بود.اگرچه به ظاهر سعی می کرد ارام باشد،درونی پر غوغا داشت.وقتی به عمق مسئله فکر می کرد،از وحشت بر خود میلرزید.در تلفنهایش به توران و فری اوج التهاب و اضطرابش را نشان میداد.انها دلداریش می دادند و روحیه اش را با حرفهای امیدوار کننده تقویت می کردند.علی تا وقتی با انها در حال گفتگو بود اندکی ارامش داشت،اما به محض اینکه ارتباط قطع میشد،گرداب فکر و خیالات ویرانگر می ربودش.
هنوز جنی را دوست داشت.نمی توانست نسبت به او بی توجه باشد.جنی تنها زن زندگیش بود.هرچند با او کوچکترین تجانس فکری و فرهنگی و خلاصه تفاهم نداشت.احساس می کرد چنان دوستش دارد که نمی تواند بیش از ان رنج و وناراحتی اش را تحمل کند.حس گناه همچون سوهان روحش را می سایید.دلش می خواست خود را مجازات مند.همه چیز را تقصیر خود می دانست.فکر دیوانه اش می کرد.شاید اگر جنی ارام نگرفته بود،وضع فرق می کرد.اما با بهبود نسبی حال او را می توانست اندکی به افکار مغشوشش شکل بدهد.تلاشش برای به سفر فرستادن او همچنان بی نتیجه بود.اگر او می رفت،این همه عذاب نمی کشید.در غیاب او می تونست با خود کنار بیاید.
فکر می کرد این عشق با او اغاز شده بود،نه جنی.او بود که همیشه می خواست جسما و روحا با جنی یکی شود.شنیده بود انسان هرچه عشق بیشتری بدهد،عشق بیشتری دریافت می کند.این کار را خالصانه و با تمام وجود کرده و منتظر معجزه شده بود.اما ناباورانه و سرخورده میدید که عشق همیشه نتیجه دلخواه نمی دهد.در مورد جنی هرگز شور جنسی نبود که او را با خود می برد.احساسش فقط عشق بود.عشق و نیاز.
از وقتی که جنی افسرده و دلمرده به سرکار بر گشته بود،در روز چند بار به محل کار او تلفن می زد و حالش را می پرسید.حتی وقتی او به دلیل تالمات روحی با پرخاش و گاه توهین امیز جوابش را می داد،مرخصی ساعتی می گرفت،به محل کار او می رفت و از نزدیک سعی می کرد ارامش کند.
روزها پشت سر هم و با سرعت سپری می شد.ان روز سه شنبه بود.تمام کارها انجام شده و هماهنگی کامل صورت گرفته بود.صبح جنی طبق معمول از خانه بیرون رفت.به ظاهر همه چیز سر جای خودش قرار داشت.اما اضطراب علی را به باتلاق روحی می کشاند.هشت ونیم صبح بود که تلفن زنگ زد.گوشی را برداشت توران بود.پرسید: کی راه می افتی؟
_مامان گوشی را بگذارید،من به شما زنگ می زنم.
توران ارتباط را قطع کرد.علی از خانه بیرون رفت و از تلفن عمومی شماره گرفت.
_سلام.
_سلام.می خواستم.....
_من حال خوبی ندارم.دارم سکته می کنم.تمام وجودم می لرزد.نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم است.
_قوی باش هیچ اتفاقی نمی افتد.چرا همش فکرهای منفی می کنی؟
_مامان،دعا کنید. می ترسم مگی را برای همیشه از دست بدهم!
نه،اشتباه می کنی.امروز اخرین روز پریشانیهاست.فردا این موقع همه چیز سرجای خودش قرار دارد،و تو می فهمی زندگی چقدر خوب و شیرین است.
_من که دارم دیوانه می شم.با این حالی که دارم،فکر نمی کنم هرگز فردا را ببینم.
_علی،محکم باش.کی راه می افتی؟
_تا نیم ساعت دیگر حرکت می کنم.جلوی در ورودی فرودگاه می بینمتان.خداحافظ.
ارتباط را قطع کرد.به خانه بازگشت.با دستی لرزان شماره تلفن محل کار جنی را گرفت.با او حرف زد.با لحنی که برای خودش هم فراموش شده بود گفت:جنی خیلی دوست دارم.
جنی سکوت کرد.
علی ادامه داد:حق با توست.من گناهکارم.اما امیدوارم مرا ببخشی.
جنی نفسی بلند کشید،با اهی سوزان نفسش را بیرون داد و گفت:اقرار به گناه چیزی را عوض نمی کند.هروقت مگی را به من برگرداندی،تو را می بخشم.
علی بغض کرده و گفت:چه ببخشی و چه نبخشی،دوستت دارم.
_می خواهم چیزی بگویم که پای تلفن صلاح نیست.ظهر که امدی دنبالم می گویم.به یک نفر مشکوک شده ام خداخافظ.
علی گوشی را گذاشت.به گفته های جنی فکر کرد.پشیمان شده بود.این طرز گفتگو عادی و طبیعی نبود.اما دیگر قابل بازگشت هم نبود.فکر کرد اگر ظهر طبق معمول هر روز به دنبال او نرود،چه واکنشی نشان خواهد داد.از این فکر دلش لرزید.
شتابزده وسایل شخصی اش را در چمدانی ریخت.به همه جای خانه سرکشید.جلوی قاب عکس بزرگی که او و جنی و مگی را نشان میداد ایستاد.سخت دگرگون شد.دیگر نتوانست انجا بماند.چمدان را برداشت و به سوی در خروجی رفت.لحطه به لحظه بر اضطرابش افزوده میشد.گاه احساس میکرد دیگر توان ایستادن ندارد.در را بست و راه افتاد.
اندکی بعد در ایستگاه مترو بود.طبق برنامه،قطار برایتون_لندن باید پنج دقیقه دیگر به ایستگاه می رسید.انقدر اشفته بود که نمی توانست روی نیمکت بنشیند و منتظر قطار بماند.چمدان را روی صندلی کذاشت و شروع به راه رفتن کرد.ایستگاه پر از مسافر بود.هیچکس به او توجه نداشت،ولی او از نگاه ها فرار می کرد.دهانش خشک شده بود.زبانش را در دهان می چرخاند.گویی می خواست از چشمه های خشک شده غدد بزاقی اش ابی بیرون بیاورد.لحظه به لحظه به ساعت بزرگ ایستگاه نگاه می کرد.عقربه ها بنظرش کند حرکت می کردند.دست در جیبهایش برد.دنبال ادامس گشت،اما پیدا نکرد. سرانجام قطار رسید.تعدادی مسافر پیاده و گروهی دیگر سوار شدند.هنوز قدم دوم را نگذاشته بود که کسی صدایش زد."اقا"
در جا میخکوب شد.برگشت و به پشت سر نگاه کرد.مردی اشاره کرد چمدانش را جا گذاشته.جانی دوباره به قالبش امد.شتابان برگشت،از مرد تشکر کرد،چمدانش را برداشت و به سرعت سوار شد.مردی که صدایش زده بود پس از او سوار شدو روی صندلی خالی کنار وی نشست.علی یکبار دیگر از او تشکر کرد.مرد لبخندی زد و گفت:خیلی مضطرب هستید؟
_نه،نه!اصلا!سپس برای اینکه به او اجازه صحبت ندهد گفت:می توانم روزنامه تان را ببینم؟
مرد روزنامه را داد و او وانمود کرد مشغول مطالعه است.
وقتی قطار در ایستگاه لندن توقف کرد،میلی مهار نشدنی او را از رفتن به فرودگاه باز می داشت؛میلی که در حیطه قدرت و اراده اش نبود.در یک لحظه تمام انچه با این اقدام از دست می داد پیش چشمش رژه رفت.مدرک مهندسی اش که پس از فارغ التحصیلی هنوز اماده نشده بود،خانه و زندگی که تمامی اش مال او بود،و جنی....که هنوز دوستش داشت.اما دیگر برای هر فکری دیر شده بود.انچه داشت،پشت سر قرار گرفته بود و راهی برای بازگشت نبود.
به خیابان رسید.نسیم ملایمی پیشانی داغ شده اش را خنک کرد.سوار اولین تاکسی شد.در تمام طول راه پریشان و بی قرار،در مبارزه با هجوم افکاری که قدرت حرکت او را سلب می کرد،تحلیل رفت.دلش می خواست چشمهایش را برای همیشه ببندد و هیچکس را نبیند. هر نگاهی او را می ترساند.وقتی راننده جلوی فرودگاه توقف کرد و منتظر شد او پیاده شود،هنوز در جهان درونی اش دست و پا می زد.راننده گفت: در فرودگاه هستیم پیاده نمی شوید؟
با این جمله او به دنیای ملموس واقعی برگشت.هیجانزده دست در جیبش کرد وکیف پولش را در اورد.کرایه را پرداخت.راننده چمدان را پیش پایش به زمین گذاشت و با تعجب براندازش کرد.اما او فرصت هیچ حرفی را به راننده نداد.چمدان را برداشت و به سرعت به طرف در ورودی دوید.
فری و توران او را دیدند.برایش دست تکان دادند.توران به مگی گفت:نگاه کن پاپا امد.برایش دست تکان بده.
علی انها را دید و با نیرویی فوق العاده،مانند موجی که به سوی ساحل می دود،به جانبشان دوید و از چند قدمی برای مگی اغوش باز کرد.فری مگی را به بغلش داد.علی بی هیچ مقاومتی اجازه داد اشکهایش بریزد.مگی را در اغوش می فشرد و دستهایش را می بوسید.اما مگی ساکت و بی روح نگاهش می کرد.علی کلاه بزرک او را کنار زد تا راحت تر بتواند او را ببیند.اما با کنار رفتن کلاه دلش فشرده شد و حالی منقلب پرسید:موهاش کو؟
فری با لحن امرانه گفت:او نباید شناخته شود.با این همه عکسی که روزنامه ها از او چاپ کرده اند،مصلحت در این بود که تغییری در قیافه اش بدهیم.
در چشمهای مگی سرگردانی و ترس موج می زد.علی پرسید:چرا اینقدر با من بیگانه است؟چرا نمی خندد؟
_روزهای سختی را گذرانده.
_ولی در تمام این مدت نگفتید او ناراحت است.
_مگر کاری از دستت برمی امد؟
علی مگی را بیشتر به خود فشرد.((وای، مگی...مگی کوچولوی قشنگم.منم،پاپا،بخند.بخند، عزیزم.))
فری گفت:بیا برویم یک گوشه خلوت.این طوری جلب توجه می کنیم.
علی با لحن مخصوص گفت:((فری...))این کلمه را با حالتی بیان کرد که دل فری لرزید.او با هوش فراوان و ذکاوت کم نظیرش می دانست ادی این کلمه با این لحن دارای چه بار منفی ای است.در یک ان دنباله حرف علی را خواند:(فری،من نمی توانم جنی را رها کنم.))به همین دلیل با سرعت چمدان علی و چمدان توران را در کناری گذاشت.ساک مگی را روی چمدانها قرار داد و به دنبال چرخ دستی رفت.در ان دقایق رشته امور را او به دست داشت.علی احساس عذاب می کرد.اما او در این تجاوز حقوقی تنها نبود.مادر و خواهرش شریک بودند و تاییدش می نمودند.ان دو هرگز در داوری خود در مورد این اقدامشان تجدید نظر نکردند.
علی چشم به چشمهای پرسشگر و ترسان مگی دوخته بود.روحش از دیدن ان دو دریای غمگین می سوخت.دست او را گرفت و به صورت خود کشید.((مگی،نگاه کن.پاپا گریه می کند.چرا نمی خندی تا من هم بخندم و خوشحال شوم؟ بگو پاپا...بگو،عزیزم.دلم برای صدایت تنگ شده.))
توران تحت تاثیر قرار گرفته بود و پشت دیوار سکوت به اوضاع نگاه می کرد.
فری با باربری که چرخ دستی را حمل می کرد امد.با همان حالت امرانه همیشگی،پر هیجان خطاب به علی گفت:زود باش.باید هرچه زودتر کار را تمام کنید و به سالن ترانزیت بروید.این قیافه ها را هم به خودت نگیر.به اینده فکر کن.به روزهایی که ان زن اشغال انگلیسی در کنارت نیست که زندگی ات را سیاه کند.صدتا دختر مثل گل در تهران انتظارت را می کشند.
فری کلام و عزمی محکم داشت و بنیه روانی اش مثل توران قوی بود.هیجان گفته هایش مخاطب را با خود می برد.
با لحنی محکم پرسید:همه چیز را برداشته ای؟
علی با لحنی پر درد جواب داد:اره همه چیز.شناسنامه ایرانی و انگلیسی مگی.گذرنامه ایرانی خودم.مدارک هویت.اما...
فری نگذاشت ادامه بدهد.می دانست او همچنان عشق جنی رادر دل دارد.اما نمی دانست منشا این عشق و علت وجودی اش،بی نظمی مزمن خانواده ی بی گرمای عاطفی پدری است.گفت:علی،فراموش نکن از این لحظه باید دخترت را با نام ایرانی اش صدا کنیم.حواست کاملا جمع باشد.اگر یک بار،فقط یکبار او را<مگی> خطاب کنی،تمام نقشه هایمان نقش بر اب می شود.او <نازک>است.<نازک تمیمی>.
توران گفت:ما در تمام این مدت<نازک>صدایش کردیم که به گوشش اشنا باشد.
علی در بهت بود.با نگاه،گستره محزون صحنه را زیر نظر گرفته بود و حالتی بیمار گونه داشت.
فری نگاهش را تاب نیاورد.با لحنی سرزنش امیز گفت:تو مثلا مردی!محکم باش.بچه را بده به مامان.این قدر ضعیف نباش.باید زودتر بروید.سعی کن کاملا عادی و طبیعی باشی.
توران هم در ادامه صحبت او گفت:هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد.نازک تمیمی فرزند توست.شناسنامه اش این را نشان می دهد.و مثل همه بچه هایی که به سن قانونی نرسیده اند،اسمش در گذرنامه تو وارد شده.ما هیچ کار خلافی نکرده ایم.
علی با اندوه پرسید:پس اخلاق چه می شود؟
فری جوابش را داد:بعضی وقتها چقدر صحبت از اخلاق بی مزه است.
_ما نمی توانیم به کاری که می کنیم افتخار کنیم.
_عیب ندارد.بگذار ما اخلاق متعالی نداشته باشیم.
_حقیقت رفتار ما خیلی بد و زشت است.
_خوبی و حقیقت همیشه همزاد هم نیستند.
توران گفت:هیچ جای ابهامی وجود ندارد.نگرانی تو کاملا بی مورد است.جای حرفهای اخلاقی هم اینجا نیست.حالا بیا برویم.ما کاملا موفق هستیم.مگر جنی معنی اخلاق را می فهمد که دم از اخلاق می زنی؟
علی سر تکان داد و گفت:موفقیت یعنی چه؟کدام موفقیت؟
_موفقیت یعنی شناختن فرصتهای طلایی و شکار بموقع انها.کاری که ما انجام داده ایم.
مگی همچنان ساکت و مبهوت بود.علی از سکوت و بی نشاطی او رنج می برد.نمی خواست لحظه ای از او جدا شود.نزدیک به یک ماه بود در ارزوی دیدارش سوخته بود.در تمام ان مدت حتی جرئت نکرده بود صدایش را ازپای تلفن بشنود.احتمال می داد پلیس برای تلفنشان شنود گذاشته باشد تا اگر ربایندگان تلفن کردند،سر نخی بدست اورد.
توران مگی را به زور از اغوش او گرفت.علی اعتراض کرد:مامان بگذارید در بغل خودم باشد.نمی دانید چه روزهای وحشتناکی را دور از او گذراندم.
_در بغل من کمتر جلب توجه می کند.
توران جلو تر می رفت.مگی برگشته بود و به علی نگاه می کرد.کلاهش کمی کنار رفته بود و دیدن سر بی مویش قلب علی را می فشرد.ان موهای طلایی و منگوله منگوله را می خواست.دوش به دوش هم وارد سالن شدند.توران زیر چشمی مواظب او بود.اهسته گفت:با این ظاهر پریشانی که به خودت گرفته ای،پلیس خیلی زود می تواند گیرمان بیندازد.طبیعی باش.
_مگر کارمان طبیعی است؟
_اصلا چمدانها را بده به من،ببرم به قسمت بار تحویل دهم. تو با این حال و روز همه را مشکوک می کنی.برو در تریا بشین تا من بیام.
_پس مگی را بدهید به من.
_اسم او نازک است.فراموش نکن.خودت می دانی چقدر برنامه ریزی کردیم تا به اینجا رسیدیم.
فری گفت:خب من دیگر باید بروم.انشاءالله هفته اینده در تهران میبینمتان.
توران گفت:اره تو برو.هم نباید دیده شوی،هم مونا در خانه تنهاست.می دانم به زودی پلیس به سراغت می اید.برو خانه.
فری انها را بوسید و با سرعت رفت.علی بپه را به بغل گرفت و به سوی تریا رفت و پشت یکی از میزها نشست.دقایقی بعد توران امد.با وجود تلاش فراوانی که می کرد،وضعیت چندان مطلوبی نداشت.او هم ساعات و دقایق پرالتهابی را می گذراند.اما نمی گذاشت درونیاتش بروز کند.خوب می فهمید علی بر لبه تیغ ایستاده و با هر غفلتی ممکن است سقوط کند.وقتی نشست،نفس نفس می زد.علی او را می پایید.متوجه اشوب او بود.به همین جهت بیشتر دچار دلهره و اضطراب می شد.اهسته گفت:شما هم رنگتان پریده!مضطرب هستید؟
_نه بابا،چه اضطرابی؟یک ماه است این بچه پدرم را دراورده.شوخی که نیست.مردم و زنده شدم تا یواش یواش به من عادت کرد.خسته ام!اضطراب یعنی چه؟اتفاقی نیفتاده!حالا بلند شو زودتر بریم سالن ترانزیت.
علی متزلزل بود.انگار وجودش تجزیه می شد.گفت:میترسم. اگر ماموران بازرسی مدارک....
_تو در این سالها که از ایران دور بوده ای هیچ بزرگ نشده ای ها!
_شما می دانید جرم ما بچه دزدی است؟می دانید اگر گیر بیفتیم چه مجازاتی در انتظارمان است؟می دانید دیگر تا ابد نمی توانم مگ..نازک را ببینم؟کار ما با هیچ منطق زندگی جور نیست.
_منطق زندگی در شکم حوادث است.ما همین امروز بعدازظهر در تهران و در خانه خودمان خواهیم بود.و تمام این فکر و خیالات تمام می شود.جنی لیاقت تو و این بچه معصوم را نداشت.مگر زن دائم الخمر می تواند مادر خوبی باشد؟
_اما او در این بیست و چند روز واقعا ادم دیگری شده بود.اصلا فکر نمی کردم اینقدر بچمان را دوست داشته باشد.نمی دانم چرا هیچ وقت نشان نداده بود به او علاقه دارد.
_مگر به تو نشان داده بود؟
_نه...اما من انتظاری نداشتم.چون عاشق او بودم.او هیچ وقت عاشق من نبود.
_پس چرا بعد از سه سال رابطه ترکت نکرد؟چرا حاضر به ازدواج شد؟
_نمی دانم.واقعا نمی دانم.
_وای... از دست تو با این ازدواج پنهانی و نپخته ات زندگی خودت و مرا سیاه کردی.بلند شو،بلند شو زودتر مدارک را نشان بدهیم و به سالن ترانزیت برویم.
_صبر کنید.هرچه دیرتر به ماموران بازرسی مراجعه کنیم بهتر است.در دقایق اخر هجوم زیاد است.مامورها فرصت کافی ندارند روی مدارک دقیق شوند.
_من از ترس تو می گویم زودتر برویم.انقدر اشفته و پریشانی که می ترسم کار دستمان بدهی.تو باید به سرعت جنی را فراموش کنی.حالا بگو ببینم،چرا پیشانی ات زخم است؟
علی در حالی که مگی را در اغوش می فشرد،سرش را پایین انداخت.
توران با پرخاش پرسید:او زخمی ات کرده؟اره؟
_فراموش کنید.
_یا الله بگو.او زخمی ات کرده؟باچی؟کی؟دیوانه دایم الخمر...
_در مقایسه با گناهی که من مرتکب شده ام،او کاری نکرده!جنی به من مشکوک شده بود،اما مدارکی برای شکایت در دست نداشت.چندبار هم تهدید کرد از دستم شکایت می کند.مطمئن باشید اگر شکایت کرده بود،الان نمی توانستم اینجا بنشینم و مگ...نازک را در بغل داشته باشم.
_هیچ غلطی نمی توانست بکند.با کدام مدرک؟
_او بچه را به من سپرده بود.من او را به ساحل بردم.بنابراین من مسئول مواظبت و نگهداریش بودم.
_این حرفها را فراموش کن.فقط چند ساعت به خودت مسلط باش.فردا این موقع دنیا به کام ماست.فکر او را هم نکن.غربیها همه شان سرد و بی عاطفه اند.به خصوص انگلیسیها که کوه یخ اند.یادت رفته در این چند سال حاضر نشد پا به ایران بگذارد؟یادت رفته ما را ادم نمی دانست؟
_او تقصیر نداشت خودتان که می دانید دنیا چه تبلیغات سوئی در مورد ایرانیها می کند.ما را یک مشت جنایتکار و تروریست معرفی کرده اند.
هریک از ان دو با افق احساسی خود فکر می کرد.ارمانهای اخلاقی شان هم برای یکدیگر ناشناخته بود.توران با کمک گرفتن از کلمات،با پریشانی خود می جنگید وبه علی تلقینهای روحیه ساز می کرد."زمان بر همه چیز غالب میشود و کهنه ها را با نوعوض می کند.فقط باید کمی صبر داشت.صدای ظریف زنانه ای ازبلند گو اعلام کرد:"مسافران پرواز شماره 444 به مقصد تهران،برای تشریفات گمرکی اقدام کنند."
این صدا دل علی را لرزاند.با چشمانی وحشتزده به توران نگاه کرد.توران در پاسخ نگاه وحشتباراو گفت:چی شده خب می گوید برای تشریفات گمرکی برویم!مگر روال کار همین نیست؟چرا وحشت کردی؟
_شما نمی ترسید؟
_من؟..چرا بترسم؟هیچ دلیلی برای ترس وجود ندارد.این دفعه اول بود.حالا چندبار دیگر همین تذکر را می دهند.اینکه ترس ندارد.ما می گذاریم با اخرین تذکر می رویم.
_خدا رحم کند.اگر مگ...نازک را از من بگیرند،خودم را می کشم.
مگی بین ان دو حیران بود.به دهان هرکدام که حرف می زد نگاه می کرد.
توران گفت:بچه حالاتت را درک می کند.می فهمد متوحشی.نگاه کن چطور با ترس نگاهمان می کند.اگر با همین روحیه و حالت پیش ماموران بازرسی برویم،قطعا شک می کنند.
_مامان جنی مرا به دادگاه می کشد.بچه را از من می گیرند.حتی ممکن است اعدامم کنند.اینجا افکار عمومی علیه ایرانیان است.
_چندبار این حرفها را تکرار می کنی؟مگر داری قاچاقی از مملکتشان بیرون می روی؟تو هم مثل تمام مسافران با مدارک قانونی سوار هواپیما می شوی و می رویم.نه گذرنامه ات جعلی است،نه شناسنامه ات.شناسنامه نازک هم که قانونی است.هیچکس،حتی قانون هم نمی تواند تو را مجرم بشناسد.
_بچه فقط مال من نیست.جنی مادر اوست.او شهروندی انگلیسی است.قانون از او حمایت می کند.من به تبع ازدواج با او توانستم اقامت بگیرم.شما مثل اینکه به همین زودی فراموش کرده اید که ما بچه را دزدیده ایم.
_بگذار بچه را به توالت ببرم و لاستیکی اش را عوض کنم که در هواپیما مجبور نشوم این کار را بکنم.
_نه نمی گذارم او را از من دور کنید.نمی خواهم به هیچ وجه از او غافل شوم.چرا اینقدر ساکت است؟چرا شاد نیست؟او همیشه با من بازی می کرد.از سر وو کولم بالا می رفت.
_چه بگویم؟پدرمان را دراورد.روز و شب برایمان نگذاشته بود.خدا میداند چه مکافاتی کشیدیم.
_چرا اینقدر لاغر شده؟
_علی، یک خرده ارام بگیر.داری کلافه ام می کنی!او را بده به من،برو یک نوشیدنی بگیر بیاور.
علی رنگ پریده چون برگ زردی در حال سقوط بود:من نمی توانم از اینجا تکان بخورم.پاهایم می لرزد.
_انقدر از خودت ضعف نشان می دهی که روی من هم اثر می گذارد.بلند شو برو،قهوه یا چای یا ابمیوه بگیر بیاور.دهانم خشک شده.
_پیشخدمت را صدا کنید، به او سفارش بدهید.
_من می خواهم خودت این کار را بکنی که از این حالت در بیایی.نمی دانی چه وضع نابسامانی داری.دست کم موهایت را شانه بزن.انگار همین الان از رختخواب بیرون امده ای.
علی یادش افتاد صبح اصلا خود را در اینه نگاه نکرده.خواست مگی را روی صندلی بنشاند تا سرش را شانه کند.اما به محض اینکه خواست او را از خود جدا کند،مگی به او چسبید و بلند جیغ کشید.علی و توران دستپاچه شدند.علی او را به خود چسباند."نه عزیزم.نترس!نمیخواهی روی صندلی بنشینی؟خب همین جا در بغلم باش.طفلکم.چرا اینقدر بهتزده ای؟
توران از جا برخاست و به بوفه رفت،ژتون گرفت و برگشت.اندکی بعد پیشخدمت نزدشان امد.ژتونها را گرفت و برد.چند دقیقه بعد با سه ظرف ابمیوه و کیک برگشت و انها را روی میز گذاشت و رفت.توران گفت:صبح هیچی نخورده،کمی ابمیوه بهش بده.
_چرا چیزی نخورده؟مگر برایش شیر یا پودرهای غذایی درست نمی کردید؟
_چرا. اما خیلی بی اشتهاست.شیشه شیرش در ساک است.ببین از دست تو می خورد؟
ساک روی صندلی بود.علی انرا باز کرد.شیشه را بیرون اورد و درش را برداشت.ان را به دهان مگی برد.مگی شروع به مکیدن کرد.با نگاهی غریبانه گاه به توران و گاه به او نگاه می کرد.توران با تعجب گفت:خیلی عجیب است،نگاه کن با چه ولعی می خورد.
_مگر قبلا نمی خورد؟
_نه.نمیدانی چه مکافاتی داشتیم.لب به هیچ چیزنمیزد.کفرم را در می اورد.
_شما...شما دعوایش می کردید که بخورد؟
_نه،دعوا نمی کردم اما خیلی کلافه می شدم.
برای بار دوم از بلند گو اعلام شد.مسافران پرواز444 به مقصد تهران برای انجام امور گمرکی به گیشه های مربوط مراجعه کنند.
توران گفت:باز که رنگت پرید.ابمیوه ات را بخور.گرم میشود.
مگی شیر را تا اخر نوشیده بود،اما نمی خواست شیشه خالی را از دست بدهد.علی گفت:پیداست سیر نشده.بهتر است یک شیشه دیگر برایش درست کنیم.
_نه،همین قدر که خورد کافی است.اسهال دارد.
_چرا؟چرا اسهال گرفته؟باید می بردیدش دکتر.چرا به من نگفتید؟
_می ترسیدم با امد ورفتهایت همسایه ها مشکوک شوند.
_پس چکار کردید؟
_نبات داشتم برایش نبات داغ درست می کردم.
_ممکن است دستگاه گوارشش مشکل پیدا کرده باشد.
_نه بابا شلوغش نکن.دل و پهلویش سرماخورده.شبها خیلی بد می خوابد.بگذار ببرم پوشکش را عوض کنم.میدانم حتما کثیف شده.
از جا برخاست کنار صندلی علی ایستاد تا مگی را از بغل او بگیرد.مگی با جیغی کر کننده از او فرار کرد وخودش را به علی چسباند.علی لحظه به لحظه نگران تر و ناراحت تر میشد.مگی همچنان جیغ میزد.اطرافیان سربرگردانده بودند و به انها نگاه می کردند.توران ناچار از او فاصله گرفت و سرجایش نشست.علی با نگاهی پرسشگرواعتراض امیز به توران نگاه کرد.انگار می خواست بپرسد چه بلایی سر بچه اورده اید.
توران لیوانش اب میوه اش را کم کم می نوشید.به علی گفت:ببین می توانی شیشه را از دستش بگیری که ببرم بشورم و برایش ابمیوه بریزم؟
_علی دلتنگ و پرسشگر سر تکان داد و گفت:جیغهایش همه را متوجه ما می کند.مگر شیشه دیگرش در ساک نیست؟
_چرا از پودرهای غذای اش درست کرده ام و در ان ریخته ام.
دقایقی بعد باز از مسافران پرواز444 خواسته شد به گیشه های مخصوص امور گمرکی مراجعه کنند.توران گفت:ابمیوه ات را بخور.دیگر وقتش است که برویم.
_نمی توانم بخورم.حال تهوع دارم.
_قرص ضد تهوع با خودم اورده ام.
_نه، نمی خواهم هرچبز به دهانم بگذارم بالامی اورم.
_نمی دانستم اینقدر بی جنبه و ترسو هستی.اه...اگر فری به جای تو بود الان مثل شیر،بدون اینکه کوچکترین ترسی به خود راه دهد،همه کارها را انجام میداد.زود باش بلند شو. برویم.
_اگر می دانستم کار به اینجا می کشد چنین کاری نمی کردم.
_اما من مدتها بود به این نتیجه رسیده بودم که باید مگی را برداری و به ایران برگردی.
توران غالبا به نتایجی که می رسید،انها را لازم الاجرا میدانست.بی هیچ شک و شبهه.این شیوه به او ابهتی می داد که در دیگران احترام توام با ترس برمی انگیخت.ربودن مگی هم یکی از همان نتایج بود.
علی هراسان به مگی نگاه کرد.او را به خود چسباند وو بوسید."وای مگی قشنگم .نمی خواهم تو را از دست بدهم.
_این کلمه لعنتی را فراموش کن.او طبق شناسنامه اسمش نازک است.
_وای ...چقدر سر به سرم می گذارید!
_بلند شو برویم.
علی لرزان و متزلزل از جا برخاست.به محض تکان خوردن،مگی محکم او را چسبید.علی نوازشش کرد."نترس عزیزم.تو را از خودم جدا نمی کنم.می خواهیم برویم سوار هواپیما شویم."
از پله ها پایین رفتند.فرودگاه از جمعیت موج میزد.نزدیک محلهای بازرسی رسیدند.توران نگاهی به جایگاه ها انداخت.گفت:ان اخری از همه شلوغ تر است.برویم انجا .گذرنامه ات را بده.
علی دست در جیبش کرد و گذرنامه را به توران داد.نگاه توران به دستهای او بود که به وضوح می لرزید.خواست سرزنشش کند،اما وقتی به صورتش نگاه کرد نتوانست حرفی بزند.لبهای علی خشک و رنگش به شدت پریده بود.دست او را در دست گرفت و عاشقانه فشرد."علی نمی توانم رنجت را ببینم.تمام شد.فقط چند دقیقه دیگر تحمل کن."
علی با التماس و درمانده نگاهش کرد.در نگاهش دردی ناگفتنی نهفته بود.چیزی که نه توران می فهمید ونه فری.فقط خودش می دانست قادر نیست خود را از جنی پس بگیرد.روزی ه به این نتیجه رسید که دیگر نمی تواند او را تحمل کند،چنین روزهایی را پیش بینی نکرده بود.جنی او را درک نمی کرد.نه احساس و عشق و عاطفه اش را و نه نیازهای روحی اش را.با این حال در ان ساعات بیش از هر موقع دیگر احساس می کرد به او نیاز دارد.به یادش امد روز اخری که مگی را به ساحل می برد،او مشغول تهیه غذا بود؛اتفاقی که به ندرت پیش می امد.در یک لحظه به یاد اشپزخانه شلوغ و ظرفهای همیشه تلنبار در ظرفشویی افتاد.چقدر سر این موضوع با او دعوا کرده بود.
چقدر پیشبند بسته و خودش ظرفها را شسته وجا به جا کرده بود.چقدر از او خواسته بود دست از شلختگی بردارد.اما او عوض شدنی نبود.صدها بار به او التماس کرده بود انقدر مشروب نخورد.انقدر لاابالی و بی اعتنا به زندگی نباشد.با این فکرها که در عرض چند ثانبه از ذهنش گذشت،مگی را بیشتر به خود فشرد.
صف ارام ارام پیش می رفت.توران در جلوی وی حرکت می کرد.او هم منقلب بود،اما غرور سرسختش اجازه بروز توفانهای درونش را نمیداد.او حاضر بود بشکند ولی سر خم نکند.
فقط پنج نفرجلوترازانها بودند.تا دو سه دقیقه دیگر سرنوشتشان معلوم میشد.علی انقدر دندانهایش را نا خوداگاه بهم فشرده بود که فکش درد می کرد.توران هربار چشمش به چهره رنگ باخته او می افتاد،دلش فرو می ریخت.شک نداشت چنین وضعیتی ماموران را مشکوک می کند.تصمیم گرفت دیگر به عقب برنگردد.سعی کرد محکم و متکی به نفس باشد.با خود قرار گذاشته بود تا نوبتشان برسد،از عدد هزار شروع به شمارش کند."هزارویک...هزارودو...هزار وسه ."هنوز هزارو چهار را نگفته بود که دستی محکم روی شانه اش نشست.وحشتزده از جا جهید.قبل از انکه بفهمد علی دست روی شانه اش گذاشته تا تعادلش را حفظ کند و سقوط نکند،بی اراده جیغ کیشد.
جیغ توران حال علی را خراب تر کرد.پاهایش ستونهای متزلزلی بود که باعث سقوطش شد.دیگر نتوانست سرپا بایستد.مگی گریه سرداده بود و با تمام نفس جیغ می کشید.بلافاصله دو نفر از ماموران فرودگاه خود را رساندند.توران مگی را در بغل گرفته بود و نوازش می کرد.اما او ساکت نمیشد.ماموران علی را روی یکی از صندلیها نشاندند.یکی از انها با بی سیم به مرکز اورژانش اطلاع داد بیمار اورژانسی دارند.توران چنان گیج و سردرگم بود که داشت از پا می افتاد.
علی قبل ازانکه پرستاران بخش اورژانس او را ببرند،چشمهایش را باز کرد.با نگاهی بیگانه به اطراف چشم دوخت.ناگهان مگی از بغل توران به طرف او خم شد.خواست مگی را در اغوش بگیرد.پرستاران نگذاشتند. برانکاراماده بود او را بیرون ببرد.توران وحشتزده و ملتمسانه به علی نگاه می کرد.با نگاه خواهش می کرد"علی،سرپا بایست.علی،اگر از اینجا به سلامت نرویم،باید سالها در زندان بمانی."
علی پیام نگاه های او را می گرفت.قبل از انکه او را روی برانگار بخوابانند،به زحمت از جا برخاست.به پرستاران گفت:من خوبم.فقط کمی سرم گیج رفت.اما انها حاضر نبودند بدون معاینات دقیق به حال خود رهایش کنند.توران با انگلیسی دست و پا شکسته ای که میدانست،با لحنی التماس امیز به انها فهماند باید هرچه زودتر تشریفات گمرکی را انجام بدهند.سرانجام علی خود را کاملا دریافت.ایستاد،از انها تشکر کرد و خواست کمی اب به او بدهند.یکی از مسافران یک شیشه اب معدنی از ساکش بیرون اورد و به او داد.علی کم کم از اب نوشید.رنگ و رویش کمی به جا امده بود.پرستاران تکلیف خود را نمی دانستند.انها می خواستند در امبولانس معاینه ای دقیق از او به عمل اورند واز سلامتش مطمئن شوند.اما علی به انها اطمینان داد حالش کاملا به جا امده.
مسافران انها را پشت سر گذاشته بودند و صفی چند نفره در جلوی انها تشکیل شده بود.یکی از پرستارها وقتی مطمئن شد جای نگرانی نیست،جلو رفت.به ماموری که مدارک مسافران را بررسی می کرد گفت مدارک انها را خارج از نوبت رسیدگی کند.مامور هم از مسافران خواهش کرد اجازه بدهند اول مدارک انها را بررسی کند.کسی مخالفت نکرد.حالا توران بدحال ترازعلی بود،اما این دلخوشی را داشت که همه خیال می کنند به خاطر پسرش نگران و ناراحت است.مامور با سرعت و بدون فوت وقت،با نگاهی سرسری مدارک انها را بازدید کرد،مهر زد وعبورشان داد.
جنی مثل هر روز احتیاج داشت دور از چشم همکاران چند دقیقه ای به خانه برود و مشروبش را بخورد.معمولا این کار در زمان صرف ناهار انجام می شد.علی از قبل میز را اماده می کرد و سپس به دنبال او می رفت.با هم به خانه می امدند،با مگی و پرستارش ناهار می خوردند و با هم برمی گشتند.علی او را جلوی محل کارش پیاده می کرد و پس از ان به محل کار خود می رفت.البته پس از ماجرای گم شدن ظاهری مگی،این روند دچار تزلزل شده بود.چون روزها علی تمام وقت در اداره کار می کرد،اما ان روز در جواب جنی که پرسیده بود برای ناهار به دنبالش میرود یا نه،تاکید کرده بود حتما به سراغش می رود.ولی حالا ساعتی از موعد مقرر گذشته بود و از علی خبری نبود.
جنی با تاکسی به خانه رفت.برخلاف انتظارش میز ناهار اماده نبود.به ساعتش نگاه کرد.به اتاقها سرک کشید و او را صدا زد:"علی علی...."به اشپزخانه رفت.هیچ نشانه ای دال بر اینکه علی غذایی اماده کرده باشد نبود.لیوانش را از مشروب پر کرد و به سالن امد.قدری نوشید.اتفاق غیر منتظره ای بود.علی هیچ وقت در قرارهایش اهمال نمی کرد.بر فرض هم که نمی توانست سر قرار اماده شود،به او اطلاع می داد.به اتاق خوابشان رفت تا ببیند او یادداشتی گذاشته یا نه.اما هیچ یادداشت و نوشته ای در انجا نبود.نه در انجا و نه در اتاق تلویزیون و پذیرایی.با اینکه میدانست ساعت کار علی دو بعدازظهر شروع میشود،به محل کار او تلفن کرد.کسی گوشی را برداشت گفت:هنوز نوبت کاری کارکنان صبح به پایان نرسیده،در حالی که علی در نوبت کاری بعدازظهر کار می کند و قاعدتا تا ساعت دو
نمی اید.گوشی را گذاشت.بقیه مشروبش را سرکشید.موضوع به نظرش عجیب می امد.سابقه نداشت علی بدون اطلاع قبلی برنامه ناهار را به هم بزند.به خصوص از روزی که مگی گم شده بود،تمام رفت و امدهایش را به او اطلاع میداد.مطمئن شد اتفاقی روی داده.گوشی تلفن را برداشت تا پلیس را در جریان بگذارد.اما فکر کرد ممکن است او رفته باشد از رستوران غذا بگیرد.البته این فکر زیاد قانعش نکرد،چون این اقدام منافاتی با در جریان گذاشتن او نداشت.می توانست او را از برنامه اش با خبر کند.
لیوانش را دوباره پر از مشروب کرد.خواست تکه ای مرغ در فر بگذارد و بخورد و برود،اما حوصله اش نیامد.لحظه به لحظه نگران تر میشد.زمان به سرعت می گذشت.کم کم مطمئن میشد حادثه ای رخ داده.با اینکه مشروب مفصلی خورده بود،هیچ ارام نبود.گوش به زنگ بود صدای اتومبیلشان را بشنود و علی با ظرف غذا بیاید.اما انتظار بیهوده بود.روی مبلی رها شد و به مگی فکر کرد.بچه ام کجاست؟چه کسی او را از ما دزدیده؟چه بر سرش اورده اند؟چرا ربایندگان تقاضایشان را نگفته اند؟مگر برای پول او را گروگان نگرفته اند؟پس چرا تماس نگرفته اند؟یک ماه است او گم شده....به علی فکر کرد او مگی را می پرستید.چقدر سر او باهم دعوا کرده بودند.علی می گفت نمی خواهد بچه اش دائم لیوان مشروب را در دست مادرش ببیند.چقدر به تربیت او اهمیت میداد،و در این مدت چقدر شکسته و افسرده شده بود.خاطرات گذشته بر پشت قوزکرده اش سنگینی می کرد.کلمه افسرده در ذهنش تکرار شد.افسرده...افسرده...افسرده.
یکباره به خود امد و به ساعت نگاه کرد.چیزی به ساعت دو بعدازظهر نمانده بود.باید به سرکارش برمی گشت.اما فکری دیگر به ذهنش امده بود و تکانش میداد:علی در اوج افسردگی خودکشی کرده!!در همان لحظه حول فکر،دیوانه وار به طرف تلفن دویو.گوشی را برداشت و اداره پلیس را گرفت."من جنی مکارتی هستم"
_متاسفم.هنوز نتوانسته ایم خبری از مگی بدست بیاوریم!
_من حرف دیگری دارم.شوهرم نیست.کمک کنید.او بخاطر مگی دچار افسردگی بود.می ترسم خودکشی کرده باشد.
_این فکر ناشی از نگرانیهای شدید شماست.
_نه،نه.او هروز ساعت دوازده به دنبال من می امد.ناهار را با هم می خوردیم.بعد او مرا به محل کارم برمی گرداند وخودش را برای ساعت دو به محل کارش می رساند.به محل کارش هم تلفن کردم،انجا هم نبود.
_هنوز ساعت دو نشده،باید صبر کنیم ببینیم در انجا حاضر میشود یا نه.
_حالا فکر میکنم امروز وقتی به من تلفن کرد،لحنش با گذشته فرق داشت.
_یعنی چطور بود؟چه فرقی داشت؟
_مثل همیشه نبود.انگار حالت گریه داشت.بغض کرده بود.
_او برای دخترتان ناراحت است.در این مدت که با او و شما در تماس بودیم،همیشه همین حالت را داشت.
_نه این دفعه طور دیگری بود.خواهش میکنم زمان را دست ندهید.من شک ندارم برایش حادثه ای پیش امده.
_نگران نباشید ما برای پیدا کردن او از همین حالا اقدام میکنیم.در خانه اسلحه داشتید؟
_نخیر هیچ نوع اسلحه ای نداشتیم.
_ارام باشید. تماستان را با ما قطع نکنید.
_من باید به محل کارم برگردم.خواهش میکنم به محض اینکه خبری از اوبدست اوردید مرا در جریان بگذارید.او مگی را دیوانه وار دوست داشت.حالا که از پیدا کردن او ناامید شده،خودکشی کرده.وای...چه مصیبتی!
_ما تحقیق را از محل کارش شروع میکنیم.مطمئن باشید الان تمام ایستگاه های پلیس را در جریان می گذاریم.
عبور ناباورانه توران و علی از محل بازرسی مدارک انها را سخت تحت تاثیر قرار داده بود.توران شادی کودکانی را داشت که از مجازاتی بزرگ جسته اند واحساس پیروزی می کنند.
ارزو داشت در همان لحظه علی را ببوسد و فریاد بزند" دیدی موفق شدیم؟"اما بغض شیرینش را در گلو فرو داد و چشمکی پیروز مندانه زد.هرچقدر او کار را تمام شده می دانست،علی همچنان در تلاطم بود؛تلاطمی که نمی گذاشت اعضای وجودش استحکام لازم را برای بر سر پا نگه داشتن داشته باشد.
بلیت و گذرنامه و ساک دستی مگی در دست توران بود.بویی که به مشامش میخورد لذت پیروزی را مخدوش می کرد.مگی لاستیکی اش را کثیف کرده بود.اما علی او را چنان به خود چسبانده بود که انگار بویی حس نمی کرد.توران فکر کرد وقتی سوار هواپیما شوند،به محض اینکه اجازه استفاده از دستشوییها داده شود،او را به دستشویی میبرد و تمیز میکند.مسافران در حال عبور از در خروجی و تونل حد فاصل هواپیما تا در خروجی سالن ترانزیت بودند.توران دیگر بنا نداشت تا پایان این را کوتاه ولی نفس بر به علی نگاه کند.مسافرانی که جلوتر از انها قرار داشتند مشمرد.یازده نفر بودند.حساب کرد اگر بازرسی بلیت هرکدام 30 ثانیه طول بکشد،حداکثر5 دقیقه،یا کمی بیش از ان کار تمام میشود و انها از دومین مرحله فرار هم به سلامت می گذرند.
علی خود را از دست رفته می دید.در عالم توفانی درون خویش،هر لحظه انتظار دست پلیس را میکشید که روی شانه اش بخورد و او را از صف بیرون بکشد و به ناکجا اباد ببرد.فقط چهار نفر جلوتر از انها بودند که انتظار مرگبار به پایان رسید و دستی روی شانه اش نشست.اینکه یکبار دیگر از پا نیفتاد و به زمین سقوط نکرد،فقط معجزه بود.چنان به سرعت عقب گرد کرد که تنه اش به توران خورد و اندکی تعادلش را از دست داد.پلیس فرودگاه در برابرشان ظاهر شده بود.چهره توران با دیدن مرد یونیفرم پوش درهم پیچید و رنگ باخت.پلیس هردو را از صف بیرون کشید.هیچکدام،نه علی و نه توران،سوالی نکردند.نه سوال و نه مقاومت.ادامه برنامه را از قبل پیش بینی کرده بودند.حالا علی بود که می خواست فریاد بزند"دیدی مادر؟بالاخره راهی جهنم شدیم."مسافران چشم به انها دوخته و با کنجکاوی منتظر دانستن موضوع بودند.پلبس فقط چند قدم انطرف تر،چندقدمی که بنظر علی و توران فرسنگها راه سنگلاخ امد،از علی پرسید:شما ناراحتی قلبی دارید؟علی به علامت نفی فقط سر تکان داد.این سوال با بار تردیدی سنگین،هردو را به مرز غیرمنتظره وشیرین نزدیک کرد،اما هنوز برای باور قطعی زود بود.پلیس گفت:به ما دستور داده شده تا پژشک اورژانس شما را معاینه نکرده و سلامتی تان مسلم نشده،اجازه ندهیم سوار هواپیما شوید.توران نفس حبس شده اش را رها ساخت و با انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت:پسرم هیچگونه بیماری ندارد.نه قلبی و نه سایر بیماریها.ممکن است با تلف شدن وقت هواپیما را از دست بدهیم.
_نه نگران نباشید.معاینه فقط چند دقیقه طول می کشد.
هم علی و هم توران می دانستند پس از معاینه باید یکبار دیگر همین مسیر را طی کنن دتا گذرنامه ها یشان بازرسی شود،اما هیچ کاری از دستشان بر نمی امد.معاینات دقیق و نوار قلبی نشان داد که علی هیچ گونه مشکل قلبی یا تنفسی ندارد و فقط دچارضعف است.در طول مدتی که پزشک او را معاینه می کرد،مگی ترسان و وحشت زده،خود را به تخت چسبانده بود و حاضر نبود لحظه ای از علی فاصله بگیرد.فشارخون علی پایین بود،اما نه انقدر که در پروازی چند ساعته مشکل ایجاد کند.بنابراین با پیشگیری های مفید و مختصر به او اجازه داده شد به سفرش ادامه دهد.اگرچه این اجازه می توانست کام مادر و پسر را شیرین کند،بدون قرار قبلی هیچ یک نتوانستند شادمانی کنند.ناخوداگاه منتظر حوادث کمر شکن دیگری بودند.وقتی کار معاینه و مداوا با چند قرص ویتامین به اتمام رسید، هر دوی آنها در ماتم عبور از همان راه هراس آوری که به طور معجزه آسا یک بار از آن به سلامت گذشته بودند و هیچ تضمینی نبود که برای بار دوم نیز به سلامت بگذرند، بر خود لرزیدند. اما بخت یارشان بود که در معیت پلیس فرودگاه از آن گردنه گذشتند و کارکنان ویژه بازرسی برایشان سفری خوش آرزو کردند.
دقایقی بعد وقتی وارد هواپیما شدند و در صندلی هایشان نشستند، هیچ آرزویی نداشتند جز آنکه برج مراقبت اجازه پرواز را صادر کند و هواپیمای غول پیکر آلیتالیا آنها را با خود به آسمان ببرد. آنها آخرین مسافرانی بودند که در صندلی های خود قرار گرفتند. اندکی بعد، صدای سرمهماندار از بلندگو پخش شد که از طرف خودش، کاپیتان و خدمه پرواز برای همگی آنها آرزوی سفری خوش می کرد.
به کادر پرواز اطلاع داده شده بود که علی تمیمی قبل از ورد به هواپیما دچار مشکل شده و باید زیر نظر باشد. اما این را نه توران می دانست و نه علی. به همین دلیل وقتی کمربندها را بستند، درحالیکه در آرزوی پرواز لحظه شماری می کردند، از حضور ناگهانی مهمانی که علی را به اسم خطاب کرد، یک بار دیگر تکان خوردند اما رفتار مهماندار اصلا تهدیدآمیز نبود. او لبخندزنان گفت در طول پرواز مراقب او خواهند بود. شاید اگر آن سردرد وحشتناکی که در مواقع فشار عصبی به سراغ توران می آمد، خودش را نشان نداده بود، او می توانست پس از گذراندن آن مراحل سخت و جانفرسا نفسی آسوده بکشد. اما سردرد چنان هجوم آورده بود که حتی وقتی هواپیما اوج گرفت و زنگ مخصوص باز کردن کمربندها به صدا درآمد و استفاده از دستشویی بلامانع شد، نتوانست مگی را ببرد و تمیزش کند. حالا بوی نامطبوعی که از مگی به مشام می رسید، برای علی هم غیرقابل تحمل شده بود. توران به او گفت: خودت باید ببری تمیزش کنی. من فعلا قادر به هیچ کاری نیستم.
جنی نتوانست در محل کارش دوام بیاورد. در تماسهایش با پلیس هیچ جواب امیدواری کننده ای نگرفته بود که نشان دهد علی کجاست. البته پلیس به سرعت وارد عمل شده و پس از تحقیقات اولیه، کار جستجو را شروع کرده بود. این بار پلیس شتاب بیشتری به خرج می داد که ناکامی اش را در نیافتن مگی جبران کند. حتی به جنی که بسیار مضطرب و متوحش شده بود اجازه داد به اداره پلیس برود و از نزدیک در جریان اقدامات باشد. جنی قبل از رفتن به اداره پلیس، جولیا و کارول و ریچارد را در جریان گذاشت. او درحالیکه به شدت گریه می کرد به مادرش گفت: اگر به خاطر گم شدن مگی آنقدر او را گناهکار نمی شمردم و عذابش نمی دادم، دست به خودکشی نمی زد.
جولیا با لحنی تاسف بار در جوابش گفت: وقتی با لیوان مشروب پیشانی او را شکستی، به تو تذکر دادم که نباید او را تا این حد آزار بدهی. با این حال تا خبری به دستمان نرسیده، نباید خودمان را ناراحت کنیم. شاید خواسته با غیبتش کمی تو را تنبیه کند.
جنی قبل از آن از هیچ کجا باخبر نشده بود که مادر و خواهر علی انگلستان را ترک کرده اند یا نه، اما فکر می کرد اگر آنها در لندن حضور داشتند، به طور حتم تا به حال به سراغشان آمده بودند.از تماس تلفنی انها با علی باخبر بود ولی نمی دانست این تماسها از لندن صورت می گیرد یا تهران.
پلیس تا پاسی از شب تمامی نقاطی را که ممکن بود علی را پیدا کند زیر پا گذاشت و تجسس کرد اما هیچ اثر و نشانه ای از او نیافت.جنی ساعت به ساعت بیشتر خود را در تصمیم علی مقصر میدانست. این فکر که شوهرش به خاطر فشارهایش که هم از طرف او میدید و هم به خاطر گم شدن مگی تحمل می کرد دست به خودکشی زده باشد او را چنان تحت فشار عذاب اوری گذاشت بود که جز افراط در خوردن مشروب هیچ راه حل دیگری برای تسکین خود نمی دید.او نمیدانست با تصور غلطش مبنی بر خودکشی علی پلیس را طوری گمراه کرده که سررشته از دستش به در رفته.شاید اگر با قاطعیت به پلیس اطمینان نمیداد که شوهرش بر اثر افسردگی دست به خودکشی زده،پلیس به مسیرهای دیگری هم کشیده میشداما قاطعیت او که از ناراحتی وجدان ناشی میشد،پلبس را طوری از مرحله پرت کرده بود که تا وقتی خود او پیشنهاد کرد حالا دیگر وقتش رسیده با خانواده علی در ایران تماس بگیرند و انها را باخبر کنند،پلیس به این فکر نیفتاد.
تماس با خانواده علی بیست و چهار ساعت بعد صورت گرفت. وقتی جنی شماره را به پلیس داد وگفت"من نمی توانم چنین خبر تکان دهنده ای به خانواده او بدهم"،پلیس اظهار امادگی کرد این کار را انجام میدهد.از اداره پلیس شماره گرفته شده بود.ایفون روشن بود تا جنی و کارول و ریچارد و جولیا هم که در انجا حضور داشتند صدا را بشنوند.ارتباط برقرار شد و زنگ به صدا درامد.پس از دو زنگ توران گوشی را برداشت.او روحیه ای محکم و کم تزلزل داشت.اما وقتی فهمید با پلیس انگلیس صحبت می کند،کمی ترسید.او که انگلیسی را خیلی بد صحبت می کرد،در جواب پلیس که گفت"ما حامل خبر خوبی برای شما نیستیم"،سینه صاف کرد و دست و وپاشکسته گفت:در عوض من برای شما خبر خوبی دارم.از این جواب تمام کسانی که در اداره پلیس به این مکالمه گوش میدادند تعجب کردند.پلیس گفت:ما مجبور شدیم برای پیدا کردن راه حل با شما تماس بگیریم.امیدوارم خبر ناخوشایند ما،خبر خوب شما را تحت الشعاع قرار ندهد.متاسفانه،فرزند شما اقای علی تمیمی، گم شده است.
علی و سالار و فرزین در اتاق حضور داشتند.ایفون تلفن روشن بود و انها گفتگو را می شنیدند.توران خنده ریزی کرد ودر جواب پلیس گفت:نگران نباشید.پسرم اینجا در خانه خودش است.
جواب توران چنان غیره منتظره بود که برای کسانی که در اداره پلیس مکالمه را می شنیدند،خوب تفهیم نشد.به همین دلیل پلیس گفت:شما انگلیسی را خوب نمی دانید و متوجه موضوعی که ما مطرح کردیم نشدید!
توران در حالی که با دست به علی وحشتزده اشاره می کرد که ارام باشد گفت:نه مثل اینکه شما متوجه نشدید.من گفتم علی اینجاست.در ایران.در کنار ما.در خانه خودش.
جنی دیوانه وار گوشی را از پلیس گرفت"الو...توران،من جنی هستم.علی گم شده!"
توران گوشی را کنار گرفت و از علی پرسید:جمله غصه نخور چه میشود؟
علی گفت،او به مکالمه دست و پا شکسته اش ادامه داد"غصه نخور چرا باور نمی کنی؟علی اینجاست.مگی هم اینجاست.می خواهی صدایش را بشنوی؟"
_مگی؟مگی من؟
علی با شنیدن صدای او لرزید.جنی دیگر نتوانست ادامه بدهد.او که متوجه قضایا شده بود،روی صندلی از حال رفت.ریچارد و کارول مواظبش بودند که به زمین نیفتد.پلیس گوشی را گرفت."علی تمیمی از همین لحظه تحت تعقیب پلیس بین المللی است.پلیس او را پیدا می کند و به جرم بچه دزدی به مجازاتش می رساند."
سالار با صدای بلند خندید و ان طور که به گوش ان سوی خط برسد گفت:پلیس هیچ غلطی نمی تواند بکند.
علی مگی را محکم به خود فشرد.دیگر طاقت شنیدن ادامه ان مکالمه را نداشت.مگی را برداشت وبا سرعت پله ها را طی کرد و به طبقه بالا رفت.
فصل3
علی میتوانست چند روز صبر کند تا تب حوادثی که او را انطور فرسوده کرده و ازپا انداخته بود فروکش کند،بعد برای جنی نامه بنویسد.اما فقط چهل و هشت ساعت بعد،وقتی مگی در رختخواب کنار او به خواب رفت،شروع به نوشتن کرد.
سلام،جنی باید بی تعارف بگویم،من مردی برنده نیستم.توانستم کاری که میخواستم انجام بدهم،اما باور کن چنان از دست رفته ام که نمیدانم چطور مگی را بزرگ کنم.اگرچه توهم که مادر بودی نمیدانستی،و نمیخواستی که بدانی.با این حال من در وضعیت جدید طوری سردرگم شده ام که نمیفهمم از کجا باید شروع کنم.جنی،من تو را دوست داشتم.نه!باید بگویم هنوز هم دوستت دارم،هرچند این عشق و علاقه متفابل نبود!!شاید اگر کم سن و سال بودی،باور میکردم میتوانم رویت تاثیر بگذارم و دنیایمان را بهم نزدیک کنیم.اما تو پنج سال از من بزرگتر بودی و هیچ وقت مرا قبول نداشتی.گاه حتی موجودیتم را فراموش میکردی.من برای تو هیچ چیز نبودم. نه من،نه خانواده ام،نه سرزمینم،نه فرهنگم!بله تو موجودیتم را هم فراموش میکردی .نمیدانستی هرکس در دفتر خود رقمی دارد.رقم من پیش تو صفر بود.من همیشه برای رفتار به اندازه گفتار ارزش قائل هستم.یادت هست چقدر به تو میگفتم نمیخواهم دخترم مادرش را با لیوان مشروب ببیند؟خیلی تلاش کردم.فکر میکردم این قدرت جادویی را دارم که زندگیم را در کنار تو حفظ کنم.به این مسئله خیلی ایمان داشتم.اما بعدها بابت ایمان از دست رفته ام سخت احساس دلتنگی میکرم.تو با معیارهای خودت درباره موجودیت من داوری میکردی.شور و شوق اغشته به تقوای اخلاقی ام را به مسخره میگرفتی.حرارت عشقم را نشانه فرهنگ شرقی ام میدانستی،فرهنگی که انرا دست کم میگرفتی و طوری با ان برخورد میکردی که انگار دامنت را بالا میگیری که به ان ساییده نشود.تو همیشه به شدت احساس بی دردی میکردی،ومن به شدت درد میکشیدم.گوش به الهامات قلبی ام میدادم.قلبم چنان در تصرفت بود که فقط با تو همدست میشد.غلیان عشق و احساس باعث میشد همه چیز را تحمل کنم،تا شاید روزی تو لذتهایت را به فضیلت تبدیل کنی.اما هرچه می گذشت،بیشتر باور میکردم کسی که روز و شب الکل مصرف میکند،نمیتواند فضیلت را بشناسد.چه کنم؟چیزهایی که میخواستم،همدیگر را دوست نداشتند و جمع نمیشدند.در لحظه ای که با حداکثر عشق به رویت اغوش باز میکردم،عشقم از بوی تند الکل فرار میکرد.جنی،جنی....چقدر بدون شادی خندیدم،بدون اعتقاد حرف زدم و بدون باور قبول کردم تا زندگیمان از هم نپاشد.ولی هرچه بیشتر می گذشت،بیشتر باور میکردم ذره ای از وجودت به چیزی متعهد نیست.با این حال برایم مهم نبود در چه اتشی میسوزم.مهم این بود که به هرقیمت شده تورا به عشقی که دروجودم میدرخشید متعهد کنم.تو به سیمایی که از خودت نزد من میساختی هیچ اهمیت نمیدادی.ظاهرا با تعهد ازدواج خودت را به من سپرده بودی،اما ان کسی که به هیچ می گرفتی من بودم.جنی،هنوز گذشته ها مرا درخود نگه داشته اند،گذشته هایی که در ان به تنهایی دست و پا می زدم.در عشق من به تو یک چیز دردناک وجود داشت،و ان ناامیدی بود،پدیده ای که نمیگذاشت به تلاشی که میکردم افتخار کنم.تو طبیعتی را که بروجودت حکمفرمایی میکرد دوست داشتی.گاه چنان سنگ میشدی که پولادهم نمیتوانست انرا بشکافد.وقتی به تو میگفتم پس اخلاقت برایت چه جایگاهی دارد،پوزخند میزدی و می گفتی تاریخ اخلاق را مسخره میکند،و ماهم جزوی از تاریخ هستیم.با خود میگفتم بگذار او هرچه میخواهد بگوید،من دلسرد نمیشوم.البته میفهمیدم ما جزو زن و شوهرانی هستیم که هرگز حرف یکدیگر را نمیفهمند،با این حال ناامید نمیشدم.جنی روزی که برای ادامه تحصیل به انگلستان می امدم تا در تکنیکال کالج برایتون تحصیلاتم را ادامه بدهم،با خود قرار گذاشته بودم هرچه زودتر درسم را تمام کنم و بی انکه جا پای جوانانی بگذارم که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور میروند و دچار عشق میشوند،ازاد و رها به مملکتم برگردم.من تشنه درس و علم بودم.مادرم با تمام عشق و علاقه ای که به فرزندانش،به خصوص به من دارد و نمیخواهد ما را از خودش دور کند،حاضر شد برای موفقیتم پا روی قلب و احساسش بگذارد و مرا به انگلستان بفرستد.خودش مرا به برایتون اورد و جا و مکان و دانشگاهم را درست کرد و وقتی خیالش از همه نظر راحت شد،چند ماه بعد رفت.او موقعی که میخواست از من جدا شود،در هر زمینه ای نصیحتم کرد. اما هرگز نگفت مبادا عاشق شوی.نگفت،چون مطمئن بود من جز تحصیل به هیچ چیز دیگر فکر نمیکنم.اما نمیدانم چه شد.ای کاش ان شب به مهمانی صاحب خانه من نیامده بودی.ای کاش تورا انجا ندیده بودم.عجب شبی بود!تو غمگین و افسرده روی مبلی نشسته بودی و مثل قطعه ای برلیان میدرخشیدی.من زبان انگلیسی را خیلی خوب بلد بودم.با این حال وقتی در مبل خالی کنار دستت نشستم و تو گفتی"حدس میزنم شرقی باشی"واقعا زبانم بند امد.یادت هست چطور دست و پایم را گم کردم؟تو ادامه دادی "یا ایتالیایی."من سکوت کرم.میدانستم چه تصویر وحشتناکی از ایرانیها در ذهنتان فرو کرده اند.دلم نمیخواست از من بترسی.تو اصرار نکردی ملیتم را بگویم،ولی من پرسیدم:مگر ملیت برای تو فرق میکند؟تو با حالتی قشنگ سر تکان دادی که یعنی نه.دلم میخواست همین جواب را بشنوم.ازت خوشم امده بود.هردو سکوت کردیم.وقتی صدای موسیقی بلند شد،منتظر بودم یکی از جوانهای مجلس به سراغت بیاید و تو را برای رقص دعوت کند.همینطور هم شد.اما تو قبول نکردی. نمیدانی چقدر خوشحال شدم.ولی خوشحالی ام زیاد دوام نیاورد.چون تو لیوان خالی روی میز را برداشتی و رفتی پر از مشروب کردی و دوباره سرجایت برگشتی. دیدن این صحنه خیلی ناراحتم کرد.خمان لحظه سوالی در ذهنم شکل گرفت:رفتار او به من چه ربطی دارد؟خوب شد اینرا به خودم گفته بودم.وگرنه با انهمه مشروبی که تو انشب خوردی،باید خیلی ناراحت تر میشدم.ظرفیت تو برای پذیرش انهمه الکل واقعا عجیب بود.ان شب تمام حواسم ناخوداگاه به تو بود.موقعی که مهمانی تمام شد و میخواستیم برویم،اسمت را پرسیدم.تو با لحنی کشدار که در اثر مشروب زیاد شل شده بود،گفتی:"جنی مک کارتی هستم"اما اسم مرا نپرسیدی. خودم گفتم علی تمیمی هستم.تو با همان لحن اسمم را تکرار کردی و پرسیدی"عالی...عالی یعنی چه؟"میخواستم معنی اسمم را بگویم،ولی دیدم چنان خماری،که احتمالا اصلا حرفم را نمی شنوی.فقط گفتم:عالی غلط است.اسمم علی است،نه عالی.
مهمانی تمام شد و تو رفتی.اما اثری که در که در من گذاشتی رفتنی نبود.دو روز بعد وقتی با سوزان ،زن صاحبخانه،در ایوان نشسته بودیم و چای مینوشیدیم،با احتیاط به تو اشاره ای کردم و پرسیدم چه نسبتی باهم دارید.او بی انکه به سوالم جواب بدهد پرسید"از او خوشت امده؟"از جوابش یکه خوردم.هنوز خودم را پیدا نکرده بودم که دوباره مبهوتم کرد.گفت:"ان شب متوجهت بودم.دیدم خیلی هوایش را داری."باورکن با شنیدن این حرف واقعا جا خوردم.انشب انقدر شلوغ بود و او چنان حواسش به پذیرایی از مهمانها بود که باور نمیکردم مرا زیر نظر داشته باشد. خیلی خجالت کشیدم.اما او دست بردار نبود.گفت: جنی خیلی دختر خوبی است.اما بخاطر شکستی که خورده خیلی ناراحت است.برای همین زیاد مشروب میخورد.کنجکاو شدم.پرسیدم:چه شکستی؟ او گفت:مدتی است از شوهرش جدا شده.شوهرش مرد خیلی بدی بود. احساساتم تحریک شده بود.نمیدانی چه حالی پیدا کرده بودم.سن و سالت را پرسیدم،و فهمیدم پنج سال از من بزرگتری.با این حال میلی عجیب مرا به سوی تو میکشید.ان روز فهمیدم در شرکتی کار میکنی.دیگر تمام هوش و حواسم به تو معطوف شده بود.البته این گرایش مانع درس خواندنم نبود.من در عین حال که به تو فکر میکردم و ارزو داشتم بازهم ببینمت،درسم را با جدیت میخواندم .سوزان خیلی حرفها راجع به تو و شوهرت زد.حرفهایی که مرا نسبت به تو علاقمندتر و از مردی که قدر تو را ندانسته متنفرتر میکرد.بالاخره دوهفته پس از ان دیدار و دانستن ماجرای زندگیت،روزی به سوزان گفتم اگر بخواهم او را ببینم چه باید بکنم.سوزان گفت میتواند از تو اجازه بگیرد و اگر موافقت کردی،شماره تلفنت رابه من بدهد.میتوانم قسم بخورم در ان دو هفته لحظه ای فراموشت نکردم.شاید اگر ماجرای طلاق و در و اندوهت را نمیدانستم،ان همه مجذوبت نمیشدم. احساس من به تو دو جنبه داشت.هم عشق بود و هم ترحم.پیش خود تصمیم گرفتم از دست هیولای الکل نجاتت بدهم.تو حیف بودی.نمیخواستم بخاطر شکست در ازدواج زندگیت را تباه کنی. دو روز بعد سوزان در اتاقم را زد.دعوتش کردم.امد و نشست.نمیدانی با دیدن او چه حالی پیدا کردم.در چنگال بیم و امید دست و پا میزدم.میترسیدم خبر بدی برایم اورده باشد و تو نخواسته باشی شماره تلفنت را بدهی.البته من همیشه ترجیح میدهم منتظر بدترینها باشم تا از هیچ چیز نترسم.اما ان روز دلم نمیخواست به بدترینها فکر کنم. وای.... جنی!هنوز نمیتوانم از گذشته صرف نظر کنم.با یاداوری ان خاطرات باور میکنم که فنا پذیرم.چون در پس تعادل ظاهری ام اشوبهای بیکرانی است که نمیتوانم تحت سلطه بیاورمشان.درست است که انسان دارای قابلیت انعطاف است و به وضعیت موجود،در نهایت عادت میکند.اما بافت بافت روح و روان من با گذشته ها درهم پیچیده.چطور میتوانم انرا ازتار و پود هستی ام جدا کنم؟ فکر با تو بودن زندگیم را به ماجرایی غم انگیز،ولی دارای ارزشی بالا می کشاند. ان روز سوزان از نگاهم خواند چقدر انتظار میکشم.اما مانند گربه ای که از بازی با موش گرفتار خوشش می اید،سر به سرم میگذاشت.یک حرفش خیلی معنی عمیق داشت.نصیحتم کرد و گفت:جوانی مثل تو باید قبل از فکر کردن به ازدواج عاشقانه،با عشقهای محتمل هم اشنا شود.مقصودش این بود که من بی تجربه هستم و پس از کسب تجربه به فکر ازدواج بیفتم.خلاصه بعد از اینکه از همه جا و همه چیز حرف زد،شماره تلفنت را داد. جنی،نمیدانی از اینکه دیدم تو اجازه دادی شماره تلفنت را به من بدهد چقدر احساس خوشبختی کردم.دلم میخواست از خوشحالی دست سوزان را ببوسم.حالا منتظر بودم او برود و هرچه زودتر مرا تنها بگذاردوباید همان روز به تو تلفن میکردم.فردا برایم به زحمت وجود داشت. جنی،وقتی به تو فکر میکنم،دورترین گذشته ها به نظرم تازه و نو می رسد.هنوز احساس میکنم ما دو تاریکی هستیم،ولی نه در کنار هم،و ان کسی که بین وظیفه و عشق دو پاره شده من هستم! ان روز سوزان رفت و مرا با هیجانهای نو اشنایم تنها گذاشت.همان لحظه گوشی را برداشتم،ولی چنان به نفس نفس افتادم که مجبور شدم گوشی را بگذارم،پنجره را باز کنم و چند نفس عمیق بکشم تا به تعادل برسم.سرانجام شماره ات را گرفتم و با اشتیاقی جنون اسا به زنگهای انتظار گوش دادم.یک،دو،سه،چهار.قلبم در گلویم می زد که تو گوشی را برداشتی.یادم رفته بود سینه ام را صاف کنم.اولین سلامم شنیده نشد.دومی را انقدر بلند ادا کردم که خودم از صدایم بدم امد.در نقطه ای از زمان و مکان قرار گرفته بودم که یادم رفت هرچیز باید معنای خودش را بدهد.فرق بین تلفنی ساده و عشقی کو رو کر را از یاد برده بودم.تو با صدای ظریف و دلنشینت جوابم را دادی و منتظر ماندی که من تا انتهای روحم را بروز بدهم. جنی،از همان شب که تو را دیدم،جهانم حول محور وجودت به حرکت درامد.نگاه اول نگاهی است غیر قابل تفسیر.من به دنبال تفسیر نگاهت تا کجاهای روحم دویده بودم،و تو یکی از نقشهای اساسی ات رابرای من ایفا کردی. با گفتن یک جمله مهر تاییدی پای ورقه سرنوشتم زدی که تا امروز با همان رنگ و بو باقی مانده.گفتی:"نمیدانم در پی چه هستی،ولی اگر به دنبال من امدی،من انسانی تمام شده ام."در ان لحظه رنج تو رابیش از اشتباه خود احساس میکردم. در جوابت گفتم:"انسان وقتی امیدش را از دست بدهد،تمام ورطه ها دهان باز میکند.نباید اینقدر ناامید باشی." سکوت کردی.
انگار چیز تازه ای شنیده بودی وانتظار بقیه اش را می کشیدی.من هم با درک چنین حسی،وقتمان را در مقدمات هدر ندادم.رفتم سر اصل قضیه. گفتم:من به حقیقت دوستی ام ایمان دارم.میتوانم به دنیای هردویمان نظم بدهم. و باز تو سکوت کردی و من حرف زدم.سوزان کمی از ناراحتیهایت را برایم گفته.من حاضرم به همه اش گوش بدهم.چنان اه دردناکی کشیدی که سوختم.گفتی:نمیدانم از من چه میخواهی.جواب سر زبانم بود"یک دوستی با ارزش،پیمانی ناگسستنی.توافقی برای سعادتی پایدار و ابدی.من درخودم این قدرت را میبینم که بتوانم با دوستی ام تو را به سعادت برسانم."بازهم سکوت کردی.اما خودت سکوت را شکستی."زندگی کردن به جای دیگری اسان تر است"با این جمله خیال کردم زن عمیقی هستی.بیشتر شیفته ات شدم.باور کردم مشروبخواری افراطی ات هیچ دلیلی جز فرار کردن از رنجهایت ندارد.چیزی در قلبم منفجر شد که نامش عشق بود.گفتم:نمیگذارم خودت را در مشکلات و رنجهای بی اهمیت تلف کنی.زندانی کردن خود در محدوده بخشی از زندگی گذشته اصلا منطقی نیست. با کلامی دیگر تکانم دادی.باور نمیکنم تو ایرانی باشی.ایرانیها خلافکار و تروریست هستند. فهمیدم سوزان ملیتم را برایت گفته.حالا مشکلم دو تا شده بود.اول تبرئه خودم و تمام ایرانیها از ان نسبت ناروا،دوم اثبات لیاقتم برای به سعادت رساندن تو، واین هردو نیاز به مرور زمان داشت؛مرور زمانی که من با همه بیتابی ناچار به تحملش بودم.گفتم:ما انسانهای معمولی چنان بازیچه دست سیاستمداران و سیاستگران قرار میگیریم که تمام قضاوتمان از روی دستورالعملهای انان صورت میگیرد،و در این میان تبلیغات نقش عمده ای دارد که قدرت تفکر و تعلق ادم های ساده را تحت سیطره میگیرد. خوب بهحرفهایم گوش میدادی. ادامه دادم:من قلبی دارم که با دیدن سعادت بشریت به تپش در می اید. همان روز نشان دادی که کارم چقدر دشوار است.انقدر تحت نفوذ تبلیغات سوء علیه ایرانیان بودی که درجوابم گفتی:"اگر این بشریت دلیل وجودی نداشته باشد چه؟ترور یعنی در بند سعادت بشری نبودن." گفتگوی انروز دریچه تازه ای از زندگی را برویم باز کرد.من که برای ادامه تحصیلات عالی به انگلستان امده بودم و هیچ هدف دیگری را جز درس و تحصیل دنبال نمیکردم،ناگهان با دو مسئولیت بزرگ روبه رو شدم.دو مسئولیتی که نمیدانستم کدام بر دیگری برتری دارد.دلم مرا بسوی تو میکشید تا بتوانم ملالهای گذشته را از روحت پاک کنم و خاطرات تلخی که مردی به نام شوهر برایت به یادگار گذاشته بود با تقدیمم عشق و محبتی پاک و بی ریا جبران نمایم.از سوی دیگر احساسات ملی و میهنی،حس ضیانت ذات مرا بر می انگیخت تا به نوعی برای خود و هموطنانم اعاده حیثیت کنم.این دو انگیزه دذ همان اولین گفتگو با تو در وجودم ایجاد شد.نمیدانستم کدام اسان تر است،یا کدام سخت تر.اما عشق از یک سو . غرور ملی از سوی دیگر،در دو کفه ترازو قرار گرفته بودند و نشان از برابری داشتند.به تو گفتم:حاضری به این دوستی ادامه بدهیم؟ با کسالت جواب دادی:خودت میدانی از دوستی با من چه میخواهی؟ بازهم جواب سر زبانم بود."انچه را تو بخواهی،میخواهم" و تو...طوری جواب دادی که دلم خالی شد"من هیچ چیز نمیخواهم" جوابهایت خیلی ناامیدکننده بود.اما من همه چیز را به حساب شکست تو میگذاشتم و ناامیدنمیشدم.البته سعی میکردم ناامید نشوم،وگرنه تو چنان سرد و بی حرارت بودی که اگر مقاومت نمیکردم،از برخوردت یخ می زدم. جنی،همانطور که خودت هم میگفتی،شرقیها در ایثار عشق و محبت کوه اتشفشان هستند.من تا قبل از دیدن تو چنین تجربه ای نداشتم. انقدر سرم به درس وکتاب بود که نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد.در ایران که بودم،علاوه بر کتابهای درسی، صدها کتاب خوانده بودم.خودم را به یک رشته از دانش محدود نمیکردم.در هر زمینه ای مطالعه داشتم.خانواده و اقوامم به شوخی"فیلسوف"خطابم میکردند.فلسفه میخواندم.تاریخ مطالعه میکردم.از جغرافی سر رشته داشتم.رمان جزو مطالعاتم بود.ریاضی،علوم... اما در یک رشته کاملا بکر و بی اطلاع بودم و ان مقوله عشق بود.جنی،اتفاقا ما طایفه پر دختری هستیم.حالا که فکر میکنم،می بینم با انه همه دختران خوب فامیل،چطور هیچ وقت به هیچکدامشان گرایش پیدا نکردم.نمیدانم،شاید سرنوشت همان بود که برایم رقم زده شده بود.بگذریم.صحبتهای ان روزمان گرمای وجود مرا نسبت به تو افزایش داد ولی از سرمای تو چیزی نکاست. بالاخره قرار شد اخر هفته همدیگر را ببینیم.نمیدانی پس از ان مکالمه تا روزی که تو را ببینم چه دنیایی داشتم.همیشه شنیده بودم عشق با یک زخم شروع میشود،و حالا کاملا به مفهوم این عبارت پی می بردم. تو با دلسردی و بی حرارتی ات جایی از روحم را زخم کرده بودی.اما من همه چیز را به حساب شکست و ناکامی ات در ازدواج اول می گذاشتم و ناامید نمیشدم. سرانجام ان روز فرا رسید.اتومبیلم را تمیز کردم و برق انداختم،بعترین سبد گل را تهیه کردم و به در خانه ات امدم.مادرت در رابه رویم باز کرد واجازه داد وارد شوم.سبد گل را ازمن گرفت و راهنماییم کرد.برایم قهوه و کیک اورد.اما از تو خبری نبود.هرچه زمان می گذشت،اتش من برای دیدنت تیزتر میشد.دلم میخواست از مادرت بپرسم مگر جنی نمیداند من در این ساعت با او قرار ملاقات دارم.اما ترجیح دادم خوددار باشم.عاقبت حدود نیم ساعت بعد،درحالی که خیال می کردم اصلا در خانه نیستی و باید منتظر بمانم از بیرون بیایی،از یکی از اتاق خوابها بیرون امدی با دیدنت یکه خوردم.زن شکسته ای را دیدم که اصلا به دختری که ان شب در مهمانی دیده بودم شباهت نداشت.توو شکسته و پریشان و خمار با من دست دادی و نشستی.دلم میخواست همان لحظه بپرسم چه بر سرت امده که به این روز افتاده ای.اما از نزاکت و ادب خارج بود. جنی،من خودم را برای دیداری عاشقانه اماده کرده بودم.در تمام ان چند روز در دنیایی قشنگ و رویایی انتظار کشیده بودم تا اولین قدم را محکم و بی تزلزل برای پایان بخشیدن به تالمات روحی تو بردارم.در یکی از رستورانهای مشهور شهر میز رزرو تا خاطره اولین دیدارمان هرگز فراموشمان نشود. اما من کجا بودم و تو کجا!... باور نمیکردم کسی در عرض چند روز انطور شکسته و پیر شود.حالا حس ترحمم چنان برانگیخته شده بود که بی طاقتم میکرد.مادرت پذیرایی خیلی کم و کوتاهی از من کرد و وقتی مرا انطور حیرت زده دید،گفت:جنی میخواست قرار ملاقاتش را بهم بزند.اما من نگذاشتم.او روزهای سختی را پشت سر گذاشته. مادرت به تو نگاه کرد که ببیند خودت حاضری توضیح بدهی یا نه.تو چنان حضور نداشتی که او مجبور شد خودش توضیح بدهد:"دو روز پیش دادگاه بچه را از جنی گرفت و به پدرش داد."تازه ان لحظه بود که فهمیدم تو صاحب یک پسر هستی.پسری هفت ساله به نام چارلز.دنیا روی سرم اوار شد.در همان لحظه به این نتیجه رسیدم که خانواده ام هرگز نخواهند گذاشت با تو ازدواج کنم.دیگر نمی دانستم چه باید بکنم.زیر چشمی نگاهت مب کردم و مراقبت بودم.از جا برخواستی،قفسه بار را باز کردی و دو لیوان برداشتی. از من پرسیدی چه مشروبی میخواهم.من هیچ مشروبی نخواستم.نخواستم که تو هم مجبور شوی به احترام مهمانت از ان صرف نظر کنی.اما تو لیوانت را پر کردی و سر جایت برگشتی و نشستی.و باز غرق دنیای خودت،با سرعت مشربت را خوردی،طوری که فکر کردم چند دقیقه دیگر از پا می افتی.اما این طور نشد. در کمال تعجب دیدم نه تنها ان همه مشروب تو را از پا نینداخت،بلکه لیوان دوم را هم پر کردی و این بار کم کم نوشیدی.انچه می دیدم،با انچه در تصور داشتم زمین تا اسمان فرق داشت
تکلیفم را نمیدانستم.بمانم یا بروم.بدبختانه باز ترحم و احساس و عاطفه پیروز شد.باید حرفی میزدم.گفتم: من برای دو نفر میز رزرو کرده ام،مایلی به رستوران برویم؟ مادرت نگذاشت تو جواب بدهی.حتما میدانست دعوتم را قبول نمیکنی. به همین حهت پیس دستی کرد و به تو گفت:"برو اماده شو." تو چه نگاهی به او کردی! نگاهی التماس امیز که نشان میداد میخواهی بگویی دست از سرت بردارد. او فرصت چنین چیزی را به تو نداد.از جا برخاست لیوان را از دستت گرفت و به طرف یکی از اتاقها کشاندت.انتظار طولانی شد،و من بهتزده نمیدانستم چه باید بکنم.به هرحال میلی مهار نشدنی مرا همان جا روی صندلی نگه داشت،تا بالاخره امدی.لباست خیلی زیبا بود.کلی سرو وضع اشفته ات را سامان بخشیده بودی. موهایت را پست سرت بسته بودی و بی انکه ملاحظه مادرت را بکنی، گفتی: "مادرها همیشه مزاحم هستند." من به هیچ وجه با این عقیده موافق نبودم، مگر اینکه برای مادرهای شرقی تعریف دیگری داشته باشیم.در ان موقعیت بحث پیرامون این موضوع به نظرم بی مناسب امد.پاسخت را گذاشتم برای زمانی که بیشتر باهم اشنا شدیم.مادرت سعی کرد گفته ات را به شوخی بگیرد.من هم با او هم صدا شدم وگفتم:مادرها مزاحمان عزیزی هستند که با مزاحمت شیرینشان زندگی و سعادت فرزندانشان را تامین می کنند. سرانجام به رستوران رفتیم و من سعی کردم تو را به حرف بگیرم.از روزی که تو را دیده بودم،پشت سر هم با مسائل بهت اوری رو به رو شده بودم.اول اینکه تو دوشیزه نبودی و زنی مطلقه بودی.دوم به رغم اینکه ظاهرت نشان نمیداد، پنج سال از من بزرگتر بودی.در اخر همم معلوم سد یک فرزند داری.فرزندی که قانونا به پدرش تعلق گرفته بود و تو بازهم دچار شکست شده بودی.پس از اینکه غذایمانن را انتخاب کردیم،تو را محک زدم ببینم حوصله گفتگو داری یا نه!با هکین انگیزه پرسیدم:از اینکه با من هستی ناراحتی؟مادرت گقت میخواستی قرارمان را بهم بزنی!میتوانستی از اول قرار نگذاری! با بی توجهی شانه بالا انداختی و گفتی:روزی که با تو قرار گذاشتم نمیدانستم دادگاه پسرم را از من میگیرد. پرسیدم:دلیل دادگاه چه بود که بچه را به تو نداد؟جواب دادی:عدم صلاحیت. بازهم جا خوردم.تو بی هیچ پروایی اذعان کردی که دادگاه تورا برای نگهداری بچه ات بی صلاحیت دانسته.با تعجب پرسیدم:مگر چه کرده ای که صلاحیت نگهداری از بچه ات را نداشته باشی؟ با هامن صراحت جواب دادی:مرا برای مادری چارلز صالح ندیدند. تو به طرز بی رحمانه ای صراحت داشتی و با صراحت شلاق وارت دنیایی را که ظرف ان چند روز ساخته و به ان دلبسته و امیدوار شده بودم فرو می ریختی. نتیجه گرفتم شوهرت چنان ازارت داده که به الکل پناه برده ای.این چیز بعیدی نبود. بسیاری از زن و شوهر ها برای فرار از اختلافات زناشویی و بحرانهایی که تحمل می کنند،به سوی الکل یا مواد مخدر میروند.نمیدانم چه دردی گرفته بودم که هرانچه را از تو میفهمیدم و بهت اور بود زود توجیه میکردم و با خود میگفتم: نجاتش میدهم.من میتوانم به زندگی طبیعی بازش گردانم.ان شب انقدر مشروب خوردی که دیوانه شدم.گفتم حاضرم کمکت کنم تا بتوانی الکل را ترک کنی.به جای جواب دو قطره اشک به روی گونه ات غلتید که از هر جوابی کوبنده تر و ویران کننده تر بود.با دیدن ان دو بلور درخشان،احساسات شرقی ام به اوج رسید.دستت را در دست گرفتم و درحالی که سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودم،گفتم:جنی،به من اجازه بده خوشبختت کنم. تو دستت را از میان دستهایم بیرون کشیدی.لیوان مشروبت را برداشتی و قبل از انکه بنوشی گفتی:مگر میتوانی چارلز را به من برگردانی؟ با این جمله فهماندی بون چارلز خوشبخت نخواهی شد.بازهم جوابت رااماده داشتم:ما میتوانیم چارلز دیگیری داشته باشیم.باور کن اصلا نمیفهمیدم چه میگویم.چنان منقلب شده بودم که نمیدانستم با این حرف در حقیقت از تو تقاضای ازدواج کردم.البته در طول روزهای گذشته تمام فکرم این بود کهه با تو ازدواج کنم، اما نمیدانستم تو صاحب فرزند هستی.در حقیقت باید با اطلاع از این مسئله بیشتر روی موضوع ازدواج عمیق می شدم و فکر می کردم.اما در ان دیدار حس نوعدوستی و جوانمردی بر تمام نفسیاتم غالب شده بود و مرا بی هیچ تفکر اساسی و عمیق،شتابان به ورطه ای هولناک می کشید. جنی اگر میگویم ورطه ای هولناک برای این است که تو چندسال از بهترین روزهای جوانیم را سیاه و تباه کردی.من به تو عشق و محبت دادم و تو در عوض... بگذریم. ان شب کم کم از ان حالت سردی و بی احساسی خارج شدی.من حرفهای قشنگ دلم را میزدم و تو را تحت تاثیر قرار میدادم.حتی توانستم لبخند روی لبت بنشانم.یادت هست چه گفتم که لبخند زدی؟...حتما نه!بگذار برایت بگویم. وقتی اشک تو را دیدم،در حالی که متاثر شده بودم،گفتم:من خیال میکردم باید غواصی یاد بگیرم و از ته دریا دو مروارید به دست بیاورم.نمیدانستم در رستوران هم میشود مروارید صید کرد. با این حرف لبخند زدی و جواب دادی:شنیده بودم ایذانیها شاعر هستند،اما ندیده بودم. از لبخندت دلم باز شد.باور کردم میتوانم انقدر در تو نفوذ کنم که به زندگی طبیعی و سالم بازت گردانم.خدایا،این چه تعهد و مسئولیتی بود که من میخواستم به دوش بگیرم؟!ان شب با مستی سُکراور و گیج کننده نسیم عشقی نامتناسب و بی پشتوانه،لحظه لحظه های با تو بودن را چون رایحه بهشتی بوییدم. جنی،وقتی هنوز به یاد ان شب می افتم،قلبم میلرزد و بغض گلویم را می گیرد.من تمام هستی ام را سر ان میز به تو تقدیم کردم و در قمار عشق باختم.ان هم با صداقت محض.افسوس...الان که به صورت معصوم و بی گناه مگی نگاه میکنم،میبینم په تاوان سختی باید برای ان همه احساسات پاک پس بدهم.چگونه اوو را بزرگ کنم؟روزی که از من بپرسد مادرم کیست و کجاست چه جوابی بدهم؟او مرا ستایش خواهد کرد یا محکومم میکند که چرا حق داشتن مادر را از او سلب کرده ام؟نه،جنی...نمیخواهم بیش از این فکر کنم،چون دیوانه می شوم.از روزی که تصمیم گرفتم سرنوشت او و خودم را از تو جدا کنم،سخت ترین عذابها را تحمل کرده ام. وحالا در خانه مادری و با بودن برادر و خواهری که به تازگی شوهرش را از دست داده و دختری تقریبا همسن مگی من دارد،نمیدانم چه باید بکنم تا زندگی دخترم بهتر از انی باشد که در کنار تو میتوانست باشد. جنی، انشب وقتی تو را به خانه رساندم و دیدم توانسته ام رویت تاثیر بگذارم،از شدت خوشحالی و خوشبختی تا صبح خوابم نبرد.تو زنده کننده تصویرهای رویایی ام بودی.دستخوش گردبادهای لذت،به جانبت کشیده میشدم.اما شادیهایم یک روز بدون اضطراب و اندوه نبود.ان احساسات پاک و مقدس،ان شوق و شور،در یورش مصائبی که ممکن بود از طرف خانواده ام پیش بیاید مورد هجوم قرار می گرفت. ما خانواده ای اصیل و معتقد به اخلاقیاتی هستیم که عدول هریک از افراد از دایره و مدار ان،سخت مصیبت بار است.با این حال من میتوانستم اولین عضو متمرد این خانواده باشم و در مقابل شورشها بایستم و تو را پشت خود پنهان کنم و نگذارم هیچ لطمه ای از سوی انان متوجهت شود. جنی،برای من همه چیز،و همه تجاربی که با تو داشتم،نو و جالب بود.اما تو به خاطر ماجراهایی که پشت سر گذاشته بودی،بالطبع احساست مرا به تمسخر میگرفتی.انشب تا صبح بع انچه دیده و شنیده بودم فکر میکردم _به چارلز،به شوهر سابقت ادی،به مادرم که همچون عقابی تیزبین بر زندگی من تسلط داشت،به تو که تمام احساسات عاشقانه را در من بیدار کرده بودی. ان شب قبل از خداحافظی قرار دیدار بعدی را گذاشتیم.درضمن همان موقع به خودم هشدار دادم که هیچ عاملی نباید روی ادامه تحصیلم اثر بگذارد.حتی تو،که یکباره بر من فرود امده بودی.سعی مبکردم درست رفتار کنم و این کار برایم به قیمت کوشش خسته کننده ای تمام میشد.و دغدغه احیای غرور ملی هم به قوت خود باقی بود. جنی،باور کن هنوز نمیخواهم خاطره ات در ذهنم پژمرده شود،یا درخلال بحراهایم نابود گردد.من نمیدانم چرا سوزان انقدر از ادامه دوستی من و تو خوشحال بود. او صاحبخانه من بود،اما بیش از یک صاحبخانه به من محبت میکرد.به خصوص سعی داشت مرا بیشتر به سوی تو سوق دهد. متاسفانه تا انروز نفهمیدم رابطه من و تو چه سودی برای او داشت. دومین دیدارمان یک هفته بعد به وقوع پیوست و در ان یک هفته من فقط یکبار به تو تلفن کردم.نه اینکه نخواهم بیشتر تماس بگیرم،بلکه فقط دو عامل باعث شد به همان بک تلفن اکتفا کنم.اول برناوه امتحاناتم بود که تلاش می کردم تخت الشعاع هیچ عاملی قرار نگیرد تا مجبور نشوم دروسی را که نتوانسته ام نمره بیاورم دوباره در ترم بعد بگیرم.دوم واکنش تو پای تلفن بود که مانعم شد.ان روز طبق برنامه ای که دادگاه برایت تعیین کرده بود،باید روزت را با چارلز می گذراندی.وقتی تلفن کردم چنان تحت تاثیر دیدار او بودی که خیلی خشک و رسمی،مثل تمام انگلیسیها،سرد و بی احساس گفتی:امروز تمام وقتم مال چارلز است.متاسفم،نمیتوان با تو گفتگو کنم.رفتارت برخورنده بود.اما من طبق قراری نانوشته،تمام ناهماهنگیهای تو را به شکست و ناکامیت ربط میدادم و بیشتر مصّر میشدم از تو زن دیگری بسازم؛زنی که به جای پناه بردن به الکل،به ورزش و ایجاد دوستی عمیق و عاطفی بپردازد و از چنگال هیولای اعتیاد نجات پیدا کند.
ان روز با شنیدن جواب تو بلافاصله خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.اما میل شدیدی برای دیدن چارلز در دلم بیدار شد.همچنین خیلی دلم میخواست ادی را بشناسم.می دیدم قوانین اروپا بیشتر به نفع زنان است،اما درمورد تو برعکس شده بود،واین جای سوال داشت.از این گذشته کمی هم غیرتم به جوش امده بود. دلم نمیخواست تو دیگر به هیچ دلیلی،حتی به خاطر چارلز،با او تماس داشته باشی.وقتی این فکرها را میکردم،از خودم می پرسیدم این غیرت از ان دسته تعصبات ناموسی ما ایرانیها نیست؟البته منتظر جواب نمی شدم،چون جواب مثیت بود و من میدانستم.
دومین دیدار ما ملاقاتی متفاوت با دفعه قبل بود.بیشترین فرصتمان صرف گفتگو درمورد زندگی تو شد.برایم گفتی عاشق ادی شدی و در ان حد ماندی.اما ادی مرد یکدنده و لجوج و خسیسی بود که احساسات لطیف تو را درک نمی کرد.برایم گفتی هر روز باهم دعوا و جنجال داشتید،و سرانجام روزی که چارلز به دنیا امد،فهمیدی با زن دیگری رابطه دارد.هرچه میگفتی من بیشتر باور می کردم زندگی به تو ظلم کرده و مشتاق تر میشدم که از گذشته های دردناک جدایت کنم.از تو پرسیدم بداخلاقی و خسیسی ادی دلیل محکمی برای طلاق و جدایی تان بوده؟تو جواب این سوال را به طور مبهم دادی.می دانی چه گفتی؟بگذار برایت بگویم.گفتی:ادی بتی دور انداخته شده است.نمیخواهم از او حرف بزنم. جوابت حس کنجکاوی ام را تحریک کرد که بدانم چرا این بت دورانداخته شده است.اما تو راه ادامه گفتگو در این زمینه را بسته بودی و فقط دلت می خواست از چارلز حرف بزنی.از میان گفته هایت به موضوع دیگری پی بردم،و ان اینکه سخت نگران چارلز هستی،زیرا ادی با خساست و حساسیت زیادش او را از خیلی چیزها محروم می کرد.از تو پرسیدم مگر نمی توانی بخشی از مخارجش را خودت به عهده بگیری.جواب دادی: درامدت کم است و اجازه چنین کاری را به تو نمیدهد.بعد هم به طور مختصر گفتی هزینه کرایه خانه بخش زیادی از درامدت را می بلعد. در همان دیدار بود که گفتم اگر اجازه بدهی،هرماه مبلغی در اختیارت بگذارم که برای چارلز خرج کنی.این پیشنهاد روی تو تاثیر بسیاری گذاشت،انقدر که چهره ات کاملا باز شد.لبخندب خفیف روی لبهایت نشست و گفتی:من این مبلغ را به عنوان قرض قبول میکنم،تا وقتی که وضع مالی ام بهتر شود و انرا به تو پس بدهم. جواب دادم:من امکانات مالی خوبی دارم.این مبلغ را به عنوان هدیه میدهم. جنی،من با این پیشنهاد،بزرگترین اشتباه زندگی ام را مرتکب شدم.چون با این کار تو پشت پرده ای از تظاهر قرار گرفتی.تظاهر به دوست داشتن.بعدها فهمیدم برای اینکه چنین امکاناتی را برای چارلز تضمین کنی،به عشقم پاسخ مثبت دادی.درحالی که هرگز دوستم نداشتی.من هیچ وفت از اینکه به تو کمک مالی کرده ام متاسف نیستم.چون بعدها وقتی چارلز را دیدم،فهمیدم که او بچه فوق العاده خوبی است.حیف است به دلیل فقدان امکانات مالی از خیلی موهبتها محروم باشد.اما به خاطر چیزی که از دست دادم متاسفم.من با این کار صراحت و صداقت را از تو گرفتم.تو که قبل از چنین پیشنهادی به صراحت گفته بودی هیچ علاقه ای به من نداری،چنان رفتارت را عوض کردی که ساده لوحانه باور کردم مرور زمان باعث شده دوستم بداری.حالا بیشتر همدیگر را می دیدیم.تو اکثرا برنامه می گذاشتی تا روزهایی که چارلز پیش توست سه نفری بگذرانیم.رفته رفته به چارلزعلاقه مند شدم و علاوه بر پولی که ماهانه برایش می دادم ،در هر دیدار خیلی چیزها برایش می خریدم_لباس،کفش،وسایل بازی و چیزهای دیگری که ارزش برشمردن ندارد.
دیگر دوستی مان محکم شده بود،طوری که حس می کردم باید خانواده ام را در جریان بگذارم.این کارا پس از یکسال دوستی انجام دادم. در طول یکسال قبل از ان ما روزهای خوشی را باهم گذرانده بودیم.اما تو به دو چیز پاسخ نمیدادی،یکی تقاضای ازدواج و دیگری ترک الکل.کم کم به این نتیجه رسیدم که هنوز چشمت به دنبال ادی است که زیر بار این ازدواج نمی روی.این فکر انقدر در من قدرت گرفت که تبدیل به توهمی بزرگ شد.یکسال موش و گربه بازی کردن خسته ام کرده بود.می خواستم تکلیفم را با تو و خانواده ام بدانم.سرانجام یک روز که سخت از ان وضع بلاتکلیف کلافه شده بودم،در ان رستوران و پشت همان میزی که برای اولین بار نشسته بودیم،در نهایت ناراحتی حرفهایم را زدم.به تو گفتم دیگر حاضر نیستم رابطه مان در همین حد ادامه پیدا کند.تو برعکس دفعات قبل که حرفهایم را سرسری می گرفتی،از طرز بیانم فهمیدی باید جواب قطعی به من بدهی.منتها با حرفی که بی فکر گفتی،به تمام تردیدهایم مهر یقین زدی. یادت هست چطور حالم خراب شد؟تو به جای اینکه جواب من را بدهی،بی مقدمه گفتی ادی رابطه اش را با زنی که دوست داشته بهم زده.این حرف چنان منقلبم کرد که احساس کردم دارم از هوش می روم.مطمئن شدم تو هنوز چشمت به دنبال اوست و انچه مربوط به اوست تعقیب می کنی،و حالا که او رابطه اش را با زنی که دوست داشته بهم زده،منتظری ببینی می توانی او را برگردانی یا نه.
ان وقت نتیجه گرفتم تمام این یکسال که موش و گربه بازی درمیاوردی و جواب تقاضای ازدواجم را مسکوت می گذاشتی به همین دلیل بوده.و با سرخوردگی پی بردم به خاطر چارلز و به دلیل امکانات مالی ای که برای او دراختیارت می گذاشتم، رابطه ات را با من ادامه دادی. جنی،نمی دانی ان شب دنیایم چطور تیره و تار شد. در نهایت پریشانی دیدم زنی که عاشقانه دوستش داشتم و با صداقت محض به پایش ایستاده بودم،به من جز به چشم یک وسیله نگاه نمی کند.تو یکسال مرا بازی داده بودی تا ببینی می توانی ادی را به سوی خودت بازگردانی یا نه! خب، تکلیفم معلوم شد.یا باید پا روی قلبم می گذاشتم و برای همیشه فراموشت میکردم و به دنبال زندگی ام می رفتم،یا می ماندم و بار حقارت را به دوش می کشیدم. من که در طول یکسال گذشته نتواسته بودم به ارمانی که داشتم به طور کامل جامه عمل بپوشانم و دست کم نظر مردم کشور تو را نسبت به تبلیغات سوء مبلغان احساسات ضد ایرانی عوض کنم،سرخورده و دلشکسته تصمیم گرفتم رابطه ام را با تو قطع کنم و هرچه زودتر تحصیلاتم را به پایان برسانم و به وطنم باز گردم. همان شب دست در جیبهایم کردم.هرچه پول داشتم جلویت گذاشتم و گفتم:دیگر نمی توانم به این وضع ادامه بدهم.اما مطمئن باش مقرری ای را مه برای چارلز می پرداختم،هر ماهه به حسابت می ریزم.
تو که اصلا انتطار چنین واکنشی را نداشتی و چنان نسبت به عشق و علاقه ام مطمئن بودی که فکر می کردی هیچ عاملی نمی تواند مرا از تو منصرف کند،بهتزده نگاهم کردی، و من در برار نگاه مبهوت تو میز را ترک کردم و از رستوران خارج شدم. نمی دانی چقدر سخت بود.اما چنان رنجیده و سرخوده بودم که با قلب عزادار به خانه برگشتم و تصمیم گرفتم دیگر به تو فکر نکنم.سوزان جلوی در خانه بود.اما تا صدایم نکرد، اصلا متوجهش نشدم.وقتی مرا اتقدر اشفته دید پرسید:با جنی بهم زدی؟ وای که چه اعجوبه ای بود!چنان فکر ادم را می خواند که انگار در مغز انسان حضور دارد.یادم نیست چه جوابی دادم و از پله ها پالا رفتم.
از بعد از دوران کودکی یادم نمی اید هزگز انطور کودکانه گریه کرده باشم. از خودم،از صداقت و خوشباوری ام،از حماقتم بدم امده بود.چطور می توانستم چشمم را به روی انچه واضح و روشن اتفاق افتاده بود ببندم؟دلم به سویت پر میکشید.جانم در ارزویت می سوخت.اما سرخوردگیم از ان فراتر می رفت و نابودم می کرد.چنان احساس خلاء عاطفی میکردم که یکباره تصمیم گرفتم درس و تحصیل و همه چیز را رها کنم و به اغوش خانواده و وطنم برگردم.می توانستم برد تخصصی ام را در کشور خودم بدست بیاورم و از ان ماتمکده ای که روح و جانم را عذاب میداد فرار کنم.
اما تو زیرک تر و سوداگرتر از ان بودی که بگذاری از دستت بروم. خوب مرا شناخته بودی و می دانستی چه احساسات رقیق و لطیفی دارم.روز بعد،درحالی که حال بسیار بد و خرابی داشتم،تلفن اپارتمانم را قطع کردم که مجبور نشوم در چنان موقعیتی به تلفنها جواب بدهم.مادرم اگر متوجه حال پریشانم میشد دست از سرم برنمی داشت. او چنان نسبت به بچه هایش حساس است که با گفتگویی کوتاه بلافاصه می فهمد انها در چه وضعیت روحی ای هستند.می خواستم کمی برخود مسلط شوم و بعد با او صحبت کنم.از ترس خانواده ام تلفن را قطع کرده بودم،ولی نمیدانستم تو تا عصر روز بعد دهها بار به من زنگ می زنی و عاقبت می ایی جلوی دانشگاه. ان روز سر کلاسها هیچ چیز نفهمیدم.نه از درس چیزی عایدم شد،نه از برنامه عملی ای که در کارگاه داشتیم.خسته و کوفته بودم.تمام عضلاتم درد می کرد. بلافاصله پس از پایان کار از دانشکده بیرون امدم که به خانه بروم.می خواستم برایت نامه بنویسم و انچه را در دلم بود و نمی تواستم پیش رویت بگویم،بوسیله نامه به گوشت برسانم.اما تو جلوی در دانشگاه ایستاده بودی وانتطارم را می کشیدی.با دیدنت دست و پایم را گم کردم.تکلیفم را نمی دانستم.اخر امده بودی چه بگویی؟هرچه را باید میفهمیدم،فهمیده بودم.حرف دیگری بین ما نمونده بود. از تو رو برگرداندم و به سوی اتومبیلم رفتم.تو دویدی و خودت را به من رساندی. راهم را سد کردی و گفتی می خواهی با من حرف بزنی.نمی خواستم نگاهت کنم.از چشمهایت می ترسیدم.می دانستم طاقت نگاه کردن به انها را ندارم. اما تو تصمیمت را گرفته بودی و می خواستی به هر قیمت شده مرا برای خودت نگه داری.گفتم:بین ما همه چیز تمام شده.برو راحتم بگذار.
درحالی که در چشمهای خمارت میدیدم تا گلو الکل مصرف کرده ای،راهم را کج کردم و رفتم.
وای ...جنی. کاش انروز دست از سرم برداشته بودی و هرکدام به سوی سرنوشت خودمان می رفتیم.کاش انقدر دوستت نداشتم که با دیدن اشکهایت که مثل باران روی گونه هایت جاری شده بود،اراده ام سست شود.تو دست بردار نبودی. به محض اینکه ماشین را روشن کردم و سوار شدم،کنار دستم قرار گرفتی و با صدای بلند گریه سر دادی.ان هم گریه ای که تا ان موقع ندیده بودم. پرسیدم:چرا نمیگذاری هرکدام به راه خودمان برویم؟چرا نمیگذاری درسم را تمام کنم و پی سرنوشتم بروم؟ یادت هست با چه تب و تابی گفتی اگر رهایت کنم خودکشی میکنی؟!از این تهدیدت واقعا ترسیدم،چون طوری بیانش کردی که احساس کردم شدیدا تحت فشار روحی هستی.پرسیدم: از من چه میخواهی؟گفتی: میخواهم باهم ازدواج کنیم. این درست همان چیزی بود که یکسال مرا به دنبالت کشیده بود. اما دیگر این را نمیخواستم.من نمی توانستم با زنی ازدواج کنم که مرا با حساب و کتاب و بنا به مصلحت و منافعش برای ازدواج انتخاب میکند. به تو گفتم: من دیگر چنین چیزی نمیخواهم.میدانم چشمت به دنبال ادی است.میدانم در این یکسال به خاطر رفاه چارلز به دوستی ات با من ادامه داده ای و الان هم به خاطر چارلز است که به سراغم امده ای.
اما تو اصرر داشتی به من بقبولانی اشتباه میکنی. اشکهایت لحظه به لحظه اراده ام را سست میکرد و میلرزاند.وقتی خودت را در اغوشم انداختی،دیگر نتوانستم مقاومت کنم.نمیدانم چه مدت در ان حال بودیم.اما هرچه بود،تو پیروز شده بودی. با این حال به تو گفتم ازدواج ما دو شرط دارد.تو که همیشه تسلیم شدن بی قید و شرط مرا در مقابل خواسته هایت دیده بودی،انتظار نداشتی برایت شرط و شروط بگذارم.اما من شرطهایم را گفتم.از تو خواستم اول مشروب خوردنت را ترک کنی، دوم هرگز به ادی فکر نکنی.تو انقدر از من ناامید شده بودی که بی هیچ تردیدی هردو شرطم را قبول کردی.اما گفتی:ترک اعتیاد زمان میخواهد.به من کمک کن تا کم کم ترکش کنم.
یکبار دیگر از حس انسان دوستی و فتوت من سوء استفاده کردی.مرا در جوی قرار دادی که احساس مسئولیت کنم.به من تلقین کردی اگر کمکت کنم میتوانی ترک اعتیاد کنی.
ان شب به خانه ام امدی و گفتی میخواهی برای همیشه پیشم بمانی.به تو گفتم من باید خانواده ام را در جریان بگذارم،بعد به طور رسمی باهم ازدواج کنیم.گفتی: همین امشب با خانواده ات حرف بزن.گفتم:نمی توانم.وضع روحی ام خوب نیست. اگر با این حال با انها صحبت کنم نگران میشوند. اما تو از هر ترفندی که بلد بودی استفاده کردی تا مرا قانع کتی همان شب با انها صحبت کنم.
جنی،ای کاش ان همه بی تجربه و احساساتی نبودم.کاش میفهمیدم این زن بی احساس و خونسرد فقط نقش زنی عاشق را بازی میکند.گفتم:تو که اعتیادت را ترک نکرده ای.اگر خانواده ام بخواهند بیایند و با تو از نزدیک اشنا شوند،همه چیز را میفهمند.گفتی:مطمئن باش تا انها بیایند ترک میکنم.
دستم به طرف تلفن نمی رفت.میخواستم در وضع روحی مساعدی با انها صحبت کنم. مهم تر از ان،نمی خواستم اگر مخالفت کردند یا حرف برخورنده اب زدند،تو در جریان قرار بگیری.اما تو دست بردار نبودی.طوری به من اویخته بودی و مثل پیچک به دورم می پیچیدی که اراده ام از دست می رفت.ساعتی بعد چنان از جام وجودت سرمست شده بودم که گوشی را برداشتم و با عزمی راسخ شماره خانه مان را در ایران گرفتم.فری گوشی را برداشت.او ان موقع مونا را در شکم داشت و قرار بود با شوهرش،دانا،که در یک شرکت انگلیسی_ایرانی کار می کرد و ماموریت یافته بود به انگلستان بیاید،به زودی در لندن ساکن شود.او مثل همیشه گرم وگیرا با من صحبت کرد و مثل گذشته از دوستانش حرف زد که فلانی مثل ماه است،ان یکی از خانواده ای اصیل است،ان یکی همه چیز را یکجا دارد. و خلاصه چندنفر را برایم ردیف کرد که باید در تعطیلات تابستان به ایران بروم و انها را ببینم و یکی شان را برای ازدواج انتخاب کنم.
متاسفانه در طول یکسال اشنایی مان،تو به طور شکسته و بسته فارسی یاد گرفته بودی و معنی بعضی از کلمات را می فهمیدی.البته من سعی می کردم طوری با فری صحبت کنم که تو چیزی متوجه نشوی.با این حال می دیدم چیزهایی می فهمی و ناراحت می شوی.بعدهم مادرم گوشی را گرفت.او مثل همیشه از هر دری حرف میزد و به من مجال نمیداد موضوعی را که بخاطرش تلفن کرده بودم مطرح کنم.بالاخره من روزنه ای برای نفس کشیدن پیدا کردم و گفتم برای موضوع خاصی به انها تلفن کرده ام.مادرم از ان مادرهای همیشه نگران است.همیشه چیزی پیدا می کند که به خاطرش ناراحت شود.بی انکه بداند چه میخواهم بگویم، با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده؟
جنی،تو واقعا مرا در منگنه قرار داده بودی.در ان موقع شب و با حضور تو،صحبت با مادرم کار بسیار اشتباهی بود.پیش بینی ام کاملا درست از اب درامد.به محض اینکه گفتم: مامان من میخواهم راجع به ازدواج باهاتان صحبت کنم. اول سکوت کرد.با سکوتش فهمیدم واقعا یکه خورده.بعدهم با لحنی محکم و جدی گفت: تو که هنوز هیچ کدامشان را ندیده ای! مقصودش این بود که فقط حق دارم راجع به دخترهایی که در ایران برایم درنظر گرفته اند حرف بزنم، و من انها را ندیده بودم. خب،دیگر چاره ای نداشتم.خودت خواسته بودی در ان موقعیت نامساعد راجع به تو صحبت کنم.من هم به مادرم گفتم:دختری که دوست دارم همین جاست.مدتی است همدیگر را می شناسیم. جنی،تو از نفوذ مادرم در فرزندانش هیچ چیز نمیدانستی.او برخلاف پدرم که فقط با خشونت و خشکی پدری اش را بر ما تحمیل می کند،تارو پود هستی اش را به بچه هایش پیوند زده است.او به خاطر ما،پدر سهل انگار و مسئولیت نشناسمان را طوری به همه نشان داده است که هیچ نقطه ضعفی برای فرزندانش نباشد.او تمام بار مسئولیت پدرم را در قبال ما به دوش می کشد که هیچ کمبودی احساس نکنیم.حالا من میخواستم چنین مادری را در برابر عملی انجام شده قرار بدهم.ان هم عملی که او برایش هزار ارزو داشت. خودت دیدی از همان شب زندگی من توفانی شد.او حتی نخواست بداند این کسی مه از او حرف می زنم کیست و چه ملیتی دارد.به طور حتم حتی اگر می گفتم انکه دوستش دارم دختری ایرانی است،بازهم همین واکنش را نشان میداد.او نمی توانست باور کند علی به خودش اجازه داده است بدون او راجع به بزرگترین و سرنوشت سازترین حادثه زندگی اش تصمیم بگیرد.مادرم دیگر نمی خواست چیزی در این باره بشنود.اما من خیلی حرف داشتم. وقتی او گفت تا دو هفته دیگر می اید پیشم،مطمئن شدم زندگی طبیعی ام تا مدتهای نامعلوم تبدیل به جهنمی خواهد شد.درجوابش گفتم:امدن شما هیچ تاثیری در تصمیم من ندارد. او بدون هیچ ملاحظه ای گفت:باید برگردی ایران. و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت.
74-83
طبیعی ام تا مدتهای نامعلوم تبدیل به جهنمی خواهد شد . در جوابش گفتم : امدن شما هیچ تاثیری در تصمیم من ندارد . او هم بدون هیچ ملاحظه ای گفت : باید برگردی ایران . و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت .
واکنش مادرم ، لحظات شیرینی را که ان شب با تو داشتم در کامم تلخ کرد . تو با اصرار و تمنا خواستی گفته های مادرم را برایت بگویم ، و من خیلی خلاصه نظرش را برایت گفتم . تو از همان جا با او ، و کلا خانواده ام ، عناد پیدا کردی . با این حال چنان تغییر شخصیت داده بودی که باور کردم برایت ان قدر اهمیت دارم که حاضری ان طور که من می خواهم باشی . روزهای بعد هم تاییدی بود بر قول و قراری که داشتیم . مشربو خواری ات را کم کردی و به رابطه مان معنی تازه ای دادی . حالا می توانستم به تو ببالم .
فقط ده روز بعد مادرم و فری و دانا امدند . من تا الان که این نامه را برایت می نویسم ، به تو نگفتم مادرم در ان دیدار با من چه کرد . او امد ، ایستاد و گفت باید همراهش به ایران برگردم . او بی انکه تو را دیده باشد ، یا چیزی از تو بداند ، با توی نوعی مخالف بود . ما خانواده ی شجره دار بزرگی هتسیم که می بایست طبق سنت قومی مان ، ازدواجها در طایفه ی خودمان صورت بگیرد تا نسلمان با سایرین پیوند نخورد و اصیل بماند . به مادرم دنیا و سائلش کاملا با گذشته فرق کرده و دیگر نمی شود جوانها را مجبور به نوع خاصی از ازدواج کرد .بعد هم ان قدر از خوبیهای تو گفتم که خسته شدم . اما او گوشش به حرفهای من بدهکار نبود . چهار دختر از بین اقوام برایم در نظر گرفته بود تا من هر کدام را می خواهم برای ازدواج انتخاب کنم . ولی من فقط تو را می خواستم . به خصوص حالا که ان همه عوض شده بودی . از تغییر روشت به این نتیجه رسیده بودم که واقعا دوستم داری . با چنین احساس شیرینی ف چطور می توانستم از تو صرف نظر کنم ؟
در ان سفر مادر و خواهر و شوهر خواهرم در خانه ی من اقامت کردند تا دانا سر فرصت خانه ای در لندن بگیرد و اماده کند . بعد انها را پیش خودش ببرد . در این مدت من از تلفن بیرون از خانه با تو صحبت می کردم . به تو گفته بودم مادرم با ازدواج ما مخالف است ، اما نگفته بودم این مخالفت چقدر عمیق و بنیادی است . روزهای بسیاری من و او با هم حرف زدیم . از او خواهش کردم اجازه بدهد فقط یک بار همدیگر را ببینید . فری هم خیلی برای دیدن تو مشتاق بود . البته نه از روی دوستی و محبت ، بلکه فقط به خاطر کنجکاوی . چون او هم تا مغز استخوان پشتیابن مادرم بود و تاییدش می کرد . تو هر روز از من می پرسیدی پس کی می خواهی من و مادرت را به هم معرفی کنی ، و من که نمی خواستم همه چیز را به تو بگویم ، حرفهای امیدوار کننده می زدم . دیدارهایمان محدود به یک ساعت و نیم ساعت شده بود و من بلافاصله پس از اتمام کلاسهایم به خانه می رفتم که باز هم با مادرم صحبت کنم و موافقتش را برای ازدواجمان بگیرم .
روزها با سرعت می گذشت و من ناموفق و پریشان ، به این نتیجه رسیدم که باید به او دروغ بگویم . ان هم دروغهای بزرگ .
جنی ... تو مرا خوب شناخته ای . می دانی چقدر پایبند اخالق هستم و از دروغ متنفرم . دروغ را خیانتی بزرگ می دانم . با تمام این تفاسیر به مادرم دروغ گفتم و به دلیل این دروغ مجبور شدم به تو هم دروغ بگویم . وقتی از تلاشم برای قانع کردن مادرم مایوس شدم ، و او گفت در انگلستان می ماند تا من درسم را تمام کنم و همراهش به ایران برگردم ، در بعد از ظهری غم انگیز به او گفتم برای همیشه جنی را فراموش خواهم کرد ، و ان قدر این دروغ را روزها و روزها ، و به شکلهای مختلف تکرار کردم که باورش شد . به تو هم دروغ گفتم . اگر یادت باشد ، بیماری قلبی مادرم را بهانه کردم و گفتم فعلا باید موضوع را مسکوت نگه داریم تا او معالجه شود . البته تو کم و بیش متوجه واقعیت قضیه شده بودی و نسبت به خانواده ی من احساس خوبی نداشتی .
با حضور مادرم ، تو را مثل سابق نمی دیدم و از دوری ات خیلی ناراحت بودم . نه اسم تو را در خانه می اوردم و نه تلاشی برای دیدارت می کردم . به این باور رسیده بودم که باید پنهانی از خانواده با تو ازدواج کنم ، و این کار اسانی نبود . یعنی برای من که در خانواده ای سنتی تربیت شده بودم و مادر نقش اساسی و مسلطی در زندگی ام داشت کار دشواری بود . بالاخره طوری با او کنار امدم که مطمئن شد ماموریتش را تمام و کمال به انجام رسانده .
حضور فری هیچ فایده ای به حال من نداشت ف اما این حسن را داشت که پس از چند ماه ، به دلیل کارهای نیمه تمام دانا در ایران ، همراه مامان و دختر کوچولویش که در لندن به دنیا امده بود به ایارن برگشت . در حقیقت مامان نمی خواست برود و قصد داشت تا پایان تحصیلات من بماند . اما فری او را به زور برد . اگر یادت باشد ، پس از رفتن انها اولین کاری که کردم این بود که دنبال کار بگردم . هیچ وقت به تو نگفتم چرا با اینکه درسهایم به مراتب سنگین تر شده بود ، به فکر کار کردن افتادم . اما الان می گویم . مادرم تهدید کرده بود اگر بو ببرد من با تو ارتباط برقرار کرده ام ، دیگر پولی برایم نمی فرستد . من مادرم را می شناختم . تو هم بعدا او را خوب شناختی . می دانی چه تسلطی روی خانواده دارد . البته وقتی خوب فکر می کنم ، می بینم او تمام کمبودهایی را که از طرف پدرم تحمل می کرد ، بو نوعی با رفتار سلطه جویانه با فرزندانش جبران می نمود . گرچه فری مستثنی بود . او به دلیل شخصیت خودش ، و به خاطر سوگلی بودن در خانواده ، هر چه بزرگ تر می شد بیشتر قدرت می گرفت . این قدرت گرفتنها تا انجا بسط پیدا کرد که در حقیقت جایش با مادرم عوض شد .
سرانجام انها رفتند و من نفسی اسوده کشیدم . حضور انها واقعا نتیجه عکس داشت . امده بودند که تو را با تهدید از زندگی ام خارج کنند ، اما من با وجود چنین موانعی بیشتر به سوی تو کشیده شدم . ولی از ازدواج پمهانی می ترسیدم . وکیل گرفته بودم که کار اقامتم را درست کند تا به طور قانونی سر کار بروم و نیاز به پولی که از ایران برایم می رسید نداشته باشم اما هر چه پول خرج می کردم موفق نمی شدم .
فری و شوهرش چند ماه بعد به لندن برگشتند من به جای اینکه از حضورشان خوشحال شوم ، سخت ناراحت و نگران شدم . درسم رو به اتمام بود و دولت انگلستان پس از پایاین تحصیلاتم دیگر مرا نمی پذیرفت . نه توانسته بودم اقامت بگیرم ، و نه جرئت کرده بودم یک بار دیگر موضوع ازدواج با تو را در خانواده ام مطرح کنم . فری در ملاقاتهایی که داشتیم خیلی کنجکاوی می کرد رد پای تو را در زندگی ام پیدا کند . اما من کاملا محتاط بودم . او از شوهرش خواسته بود در بریاتون اقامت کنند تا ما به هم نزدیک تر باشیم . اما خوشبختانه دانا قبول نکرد . فاصله ی لندن تا برایتون را زیاد می دانست و می گفت هر روز باید ساعتها وقتش را در قطار بگذراند . اگر به برایتون امده بودند که حتما متوجه روابط ما می شدند . حالا مادرم به خاطر فری دلش می خواست من در انگلستان بمانم . خیالش هم از بابت من و تو کاملا راحت شده و باور کرده بود از زندگی ام خارج شده ای . با امدن فری او باز به انگلستان امد تا هم انها را ببیند و هم از نزدیک در جریان کار اقامت من قرار بگیرد . البته من توانسته بودم تا حدودی نظر مقامات دانشگاه را نسبت به تدریسم در انجا جلب کنم . اگر چنین موفقیتی را به دست می اوردم ، خود دانگشها برای اقامتم اقدام می کرد اما افرادی در راس مدیریت دانشگاه بودند که احساسات ضد ایرانی شان بسیار قوی بود و نمی گذاشتند این کار به نتیجه برسد . در ان سفر مادرم پول چشمگیری در اختیارم گذاشت تا بتوانم به وکیل بدهم ، بلکه اقامتم درست شود حالا او هم دلش می خواست به خاطر من و فری موافقت پدرم را جلب کند و به انگلستان کوچ کنند. اما پدرم زیر بار نمی رفت . در ان سفر مادرم واقعا خیالش از طرف من راحت شد و اسوده خاطر به ایران برگشت .
جنی ، هرگز ان شب سرد زمستانی را فراموش نمی کنم . دو سه روز پس از رفتن مادرم بود که با حال بسیار خراب پیشم امدی . دو هفته بود چارلز را ندیده بودی . پدرش به دادگاه شکایت کرده بود که تو صلاحیت همان یک بار ملاقات در هفته با چارلزرا هم نداری و تو گناهش را به گردن من انداختی . گفتی ادی به دلیل رابطه ات با من دست به چنین اقدامی زده . او به دادگاه گفته بود رابطه ی ما باعث انحراف اخلاقی پسرش می شود . حالا تو بودی که اصرار داتشی هر چه زودتر ازدواج کنیم ، و مرا در بن بست قرار داده بودی. من در موقعیت نامساعدی بودم ، چون نه به هیچ وجه توانسته بودم خانوده ام را اماده ی پذیرش تو کنم ، و نه مسئله اقامتم درست می شد که بتوانم کاری در خور تحصیلاتم به دست بیاورم .
و ان شب ... دیدم تو باز هم مشروب خورده ای . البته ان قدر دگرگون بودی که خشمم را مهار کردم تا سرت فریاد نزنم چرا باز ان همه الکل مصرف کرده ای ! اما سخت دلگیر شدم ، و تو قسم خوردی از ناراحتی دوری از چارلز دست به این کار زده ای . قول دادی در صورت دیدن چارلز ، سر قول و قرارت باقی بمانی و مشروب نخوری . اشکهای فراوانت دیوانه ام کرده بود . واقعا نمی دانم این دیدار پر احساس نقشه بود یا واقعا رنج می کشیدی . سرانجام چنان مرا تحت تاثیر قرار دادی که تصمیم گرفتم بدون اطلاع خانواده ام با تو ازدواج کنم . با ازدواجمان هم صلاحیت تو در دادگاه مورد تردید قرار نمی گرفت ، هم من به راحتی اقامت می گرفتم . تصمیم سخت و دشواری بود . ان شب ان قدر برایت ناراحت بودم که قول دادم به زودیازدواج کنیم . حالا دیگر خودم را مسبب ناراحتی تو می دانستم ، تا انجا که باور کردم گناه دوباره مشروب خواری ان به گردن من است . به همین دلیل فردای ان روز که تعطیلات اخر هفته بود به لندن رفتم تا به خیال خودم فری را ببینم و او را با خود همسدت کنم . برنامه ریزی کرده بودم در حضور دانا موضوع را بگویم که از حمایت او هم برخوردار شوم . اما فری زیرک تر از ان بود که کسی بتواند به سود خود با او همدست شود . از حال و روزم فهمید موضوع از چه قرار است . قبل از اینکه من فرصت پیدا کنم وارد بحث شوم گفت : امروز با مامان صحبت کردم . حالش خیلی خیلی بد است . بیماری قلبی اش خیلی شدت گرفته . قندش هم بالا رفته . من تا ان روز نشنیده بودم مادرم بیماری قند هم داشته باشد . خیلی نگران شدم . پرسیدم چرا تا به حال در این باره چیزی به من نگفته . در جوابم گفت : مامان می گوید نمی خواهم فکر علی به خاطر من ناراحت باشد .
ان قدر ناراحت شدم که فری بلافاصله شماره تلفن خانه مان در تهران را گرفت و با مادرم حال و احوالپرسی کرد . در بین صحبتهایش به من نگاه می کرد و نشان می داد مادرمان حالش خیلی بد است . وقتی گوشی را به من داد ، اشاره کرد نگذارم مادرمان بفهمد از بیماری اش با خبر شده ام . صدای مادرم نشان نمی داد بیماری اش تا ان حد که فری گفته بود خطرنکا باشد . خلاصه وقتی گوشی را گذاشتم ، فری جورا کاملا بر هم زده بود و همه اش از بیماری مادرمان می گفت . توضیح داد پزشکان گفته اند بالا رفتن قند او عصبی است و باید زندگی ای ارام و بدون اضطراب و نگرانی داشته باشد .
من به تو گفته بودم به چه علت به لندن می روم ، ولی واقعا نمی دانستم با دست پر بر می گردم یا نه ! اما وقتی برگشتم ، تو کاملا فهمیدی چقدر ناراحتم . اول خیال کردی اتفاقی برای خواهرم یا خوانده اش افتاده . من سعی می کردم اهرم را حفظ کنم و نگذارم چیزی بفهمی . ولی خیلی زود با یک سوال فهماندی نسبت به فری بدبینی . گفتی : فری ممکن است برای ازدواجمان مشکلی جدی باشد ؟
این سوال را ساده بیان نکردی .طوری گفتی که انگار او را مانع خوشبختی مان می دانی. من هم طوری جوابت را دادم که به خیال خودم قانع کننده بود . اما تو با سوال بعدی نشان دادی او را دشمن خودت می دانی .
-فری ازدواج موفقی دارد . چرا به من حسادت می کند ؟
جنی به نظر من تقدیر یعنی خصوصیات ذاتی فرد به اضافه ی تبعات افتادن در مسیری که نتیجه ی ان خصوصیات است . این دو عامل از یکدیگر جدایی ناپذیرند . خوشبخت کسی است که این شانس را داشته باشد که در چرخه ی تقدیر در جای صحیح خودش قرار بگیرد . با این تعریف ، من ادم خوش شانسی نبودم . نه اینکه فقط در ارتباط با تو در جای صحیح قرار نگرفته باشم ، بلکه اصولا خلقتم را به جا و صحیح نمی دانستم . معتقدم ادم باهوش کسی است که جهت حرکت زمانه را تشخیص بدهد . من حرکت زمانه را رو به عقب طی می کردم . در زمانه ای که حرف اول و اخر را اقتصاد می زند ، من حرف از عشق و عاطفه می زدم ، و ان قدر رویایی فکر می کردم که با چشمان باز هم نمی دیدم تو به خاطر تامین زندگی خودت و چارلز این همه تغییر روش داده ای و داری مرا فریب می دهی . البته تو بعدها به طور صریح گفتی ما معامله ای پا یا پای کردیم .
جنی ... من همه ی زندگی ام را به تو بخشیده بودم ، ولی تو گرفتن اقامت را به جبران انچه به پایت ریخته بودم کافی می دانستی ف و بارها این سرکوفت را زدی که اگر به خاطر تو نبود ، من نمی توانستم اقامت بگیرم . ای کاش هرگز به چنین چیزی دست نیافته بودم و بلافاصله پس از اتمام تحصیلات به کشورم باز می گشتم و زندگی ارامی را شروع می کردم .
جنی ، الان نگاهم به ساعت افتاد. نزدیک صبح است و من هنوز بیدارم و به نوشتن مشغلوم . مگی مثل فرشته ها در کنرم خوابیده ، چشمهایم می سوزد . دیگر نمی توانستم بنویسم . اما می دانم طی چند ساعت اینده وقتی باز هم موقعیت مناسبی پیش امد ، نامه را ادامه خواهم داد . من به خاطر عملی که انجام داده ام ، خودم را در مقابلت ملزم به پاسخگویی می دانم . اما نه در یک جمله یا یک صفحه . می خواهم همه چیز را بگویم . تمام انچه را تو نتوانستی بفهمی .
صدای در راهرو توران را بیدار کرد . از جا برخاست . از پشت پنجره به حیاط نگاه کرد . علی کنار استخر نشسته بود و ماهیها را تماشا می کرد . خواست به سراغش برود ، اما صدای گریه مگی ، علی را از جا پراند . به سرعت به سوی ساختمان برگشت ، پله ها را طی کرد و به طبقه ی بالا رفت . مگی در جایش نشسته و از تنهایی اتاق وحشت کرده بود . علی او را در اغوش گرفت و به خود فشرد . بعد سعی کرد دوباره بخواباندش . اما مگی پوشکش را کثیف کرده بود . علی او را به حمام برد .
توران پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفت . صدای اب را از حمام شنید . اندکی ایستاد و دوباره برگشت . تکلیف خود را نمی دانست . فری به او سفارش کرده بود با توجه به بیماری قلبی اش ، مسئولیتهای مگی را به عهده نگیرد . اما او دلش راضی نمی شد . اگر چه می دانست جنی برای مگی مادری نکرده و بیشتر مسئولیت او به گردن علی بوده ، با این حال از اینکه او را در چنین وضعیتی می دید ناراضی بود . اندکی ایستاد و سپس با تردید برگشت پایین و به اشپزخانه رفت تا صبحانه را اماده کند .
علی مگی را حمام کرد . لباس تمیز پوشاند ، برایش پوشک گذاشت و سعی کرد دوباره او را بخواباند .اما مگی که با محیط احساس بیگانگی می کرد ، خود را به او چسبانده بود و سرجایش نمی خوابید. هیچ کدام نخوابیدند . علی به ساعت نگاه کرد .موقع شیر دادن به او بود . با اب گرم فلاسک یک شیشه شیر درست کرد . او را در اغوش گرفت و شیشه را به دستش داد .
ساعتی بعد دور میز صبحانه بودند . سالار بیش از سایر افراد خانواده به مگی علاقه نشان می داد . ان روز اولین صبحانه ای بود که علی پس از چندین سال دوری در خانه ی پدری صرف می کرد . اما از این بابت هیچ خوشحال نبود . ان قدر ساکت نشسته بود که فرزین با شوخی گفت : من یک جایزه ی بزرگ به کسی می دهم که قفل زبان علی را باز کند . بعد هم با صدای بلند خندید و دست روی شانه ی علی گذاشت و خواست مگی را از اغوشش بگیرد . مگی جیغ کشید و خودش را به علی چسباند . فرزین منصرف شد .
علی لقمه های کوچک درست می کرد و به دهان مگی می گذاشت . توران گفت : پس خودت چی ؟ چرا چیزی نمی خوری ؟
-فعلا میل ندارم .
-میل ندارم یعنی چه ؟ اعتصاب غذا کرده ای ؟
علی نگاه ملامت باری به او افکند و چیزی نگفت . توران گفت : دیشب نزدیک ساعت یک فری تلفن کرد . چهارشنبه با خبرهای تازه می اید .
سالار گفت : مونا که بیاید ، برای مگی همبازی خوبی می شود .
فرزین گفت : البته اگر فری بتواند از گیر پلیس خلاص شود .
توران جواب داد : پلیس هیچ دلیلی برای اذیت کردن او ندارد .
سالار گفت : با این حال به این زودیها دست از سرش برنمی دارد . به طور حتم جنی او ره به عنوان شریک جرم معرفی کرده .
توران جواب داد : با کدام مدرک ؟ با چه اثر و نشانه ای ؟!
علی گفته های انها را می شنید ، اما برایش مهم نبود . حال دگرگون و اشفته ای داشت . یک لحظه از ذهنش گذشت : فری مثل همیشه همان کاری را کرد که می خواست .
صمیمیتهای انها نتوانست علی را به حرف بیاورد . تمام حواسش به مگی بود و اینده ای که در پیش رو داشت . یک بار هم از خود سوال کرد ایا حاضر است روزی به سوی جنی برگردد تا زندگی سعادتمانه ای را شروع کنند . اما جواب منفی بود . کسی در درونش گریه می کرد و بر عمری که به پای او گذرانده بود افسوس می خورد .
وقتی ان سه نفر صبحانه شان را صرف کردند ، او هم از میز برخاست . توران با نگرانی پرسید : کجا ؟ تو که چیزی نخورید !
-می روم بالا .
-چرا اینجا نمی مانی ؟
-خسته ام . دیشب خوب نخوابیدم .
-مگی را چرا می بری ؟ او که نمی گذارد بخوابی !
-می بینید که از من جدا نمی شود . هنوز با محیط اشنا نیست . غریبی می کند . و مگی را در اغوش گرفت و انها را ترک کرد .
دو ساعت بعد فری باز هم تلفن کرد ؟ توران از شنیدن حرفهایش سخت ناراحت شد . فری گفت پلیس احضارش کرده و او مجبور است سفرش را کمی به تاخیر بیندازد . این موضوع تمام افراد خانواده را نگران کرد . حتی سالار که خونسردی افراطی اش مورد اعتراض همه بود ،با نگرانی گوشی را از توران گرفت . از فری پرسید : نکند ممنوع الخروج شوی !
-نه ، چرا اینقدر ناراحت هشتید ؟ من کاری نکرده ام که بترسم . برادرم به خاطر الکی بودن همسرش او را ترک کرده ، همین ! و این موضوع هیچ ربطی به من ندارد . به پلیس هم همین را گفتم .
فرزین از پله ها بالا دوید . در اتاق علی را باز کرد و گفت : فری پای تلفن است . می گوید پلیس احضارش کرده . دیدی گفتم به این اسانی ها نمی تواند فرار کند ؟ حالا بیا بهش قوت قلب بده .
علی نگاه مبهمی به او انداخت و جواب داد : هر وقت توانستم به خودم قوت قلب بدهم ، به او هم می دهم .
توران گوشی را از سالا گرفت : فری، مونا چطور است ؟ خیلی نگرانم .
-چه نگرانی ای ؟ ما هر دو خوب و سرحال هستیم .
-وقتی می امدم کمی تب داشت . خدایا ، چه مصیبتی !
-کدام مصیبت ؟ پلیس چهار تا سوال می کند و بعد هم ولم می کند . مونا هم خوب خوب است . الان مشغول نقاشی است . از طرف من خیالتان راحت باشد .
84-87
می دانم چه باید بکنم.نه پلیس و نه جنی هیچ مدرکی علیه من ندارند.اینجا با ایران فرق دارد.اول مدرک جرم را به دست می آورند،بعد آدمها را محکوم می کنند،نه اینکه اول محکوم کنند،بعد دنبال مدرک بروند.»
«با این حال خیلی مواظب باش.»
علی در اتاقش را بست.طاقت شنیدن حرفهای آنها را نداشت.اسباب بازیهای مگی را که در ساک بود،جلویش گذاشت و مشغول تماشایش شد.نسبت به او احساس ترحم داشت.سرتراشیده و بی موی او احساساتش را بیشتر جریحه دار می کرد.دلش نمی خواست آن قدر بچه آرام و ساکتی باشد.مظلومیت او دلش را می سوزاند.کمی با او بازی کرد،سپس به سوی کاغذ و قلمی رفت که روی میز انتظلرش را می کشید.نامه را ادامه داد.
جنی،پس از چند ساعت دوباره به سراغ قلم و کاغذ آمده ام تا بقیۀ حرفهایم را با تو بزنم.در این فاصله مگی را حمام کردم،صبحانه اش را دادم،و حالا مشغول بازی است.چند دقیقه پیش فری تلفن کرد.گفت پلیس احضارش کرده،نگرانش هستم،اما دلم برایش نمی سوزد.حالا به بقیۀ نامه توجه کن.
بله،من با دست خالی برایتون برگشتم تا جواب معما را پیدا کنم.چیزی به سال جدید ما،یعنی نوروز نمانده بود.فری و دانا قصد داشتند برای یک ماه به ایران بروند،و این فرصت خوبی بود که با فکر راحت تر و فشار روحی کمتر با تو ازدواج کنم.نمی دانی چقدر از رفتن آنها خوشحال بودم.هر چند تو به خاطر ندیدن چارلز به قدری ناراحت بودی که نمی گذاشتی افکارم کاملا متمرکز باشد،با این حال من برنامه ریزی کرده بودم که به محض رفتن آنها کار را یکسره کنم.قبل از هر چیز خانه ای بزرگ اجاره کردم و از خانۀ سوزان رفتم.خودت می دانی با گرفتن آن خانه،هزینۀ اجارۀ منزل بیش از دو برابر شد.من به اتکای پول چشمگیری که مادرم داده بود تا برای گرفتن اقامت به وکیل بدهم،چون حالا با ازدواج با تو به خودی خود اقامتم درست می شد و احتیاج به هزینه نبود،خانۀ بزرگ اجاره کردم.و من که اهل زرنگیهای مزورانه نبودم،ناچار شدم برای تغیر مسکن به مادرم دروغ بزرگی بگویم.به او گفتم سوزان از من خواسته آپارتمانش را خالی کنم.و در جواب او که پرسید چرا خانۀ به آن گرانی اجاره کرده ام،باز هم دروغ دیگری گفتم و منتش را به گردن خودش گذاشتم.گفتم می خواهم وقتی پیش من می آیید جایمان وسیع تر و بهتر باشد.مادرم هیچ شکی به گفتۀ من نبرد و قرار شد باز هم برای هزینل وکیل و گرفتن اقامت،برایم پول قابل ملاحظه ای بفرستد.
حالا دیگر لحظه شماری می کردم فری و دانا بروند و من با خیال راحت با تو عروسی کنم.آن روزها چه دنیای پرشوری داشتم!خانه مبله بود،اما من وسایل اتاق خواب را عوض کردم و با سلیقۀ تو وسایل نو و زیبا خریدم.البته تو سعی می کردی کمتر تماس حضوری داشته باشیم تا در صورتی که وکیل ادی قصد به دست آوردن مدارکی را علیهت داشته باشد ،نتواند نکتۀ قابل استنادی پیدا کند.
سرانجام فری و دانا شانزدهم مارس عازم ایران شدند،و من برای اینکه خیال آنها را از بابت همه چیز راحت کنم،خودم را به لندن رساندم و برای بدرقه شان به فرودگاه رفتم.نمی دانی در آن دقایق چه حالی داشتم.فرودگاه به نظرم بهش جلوه می کرد؛بهشتی که آنها را می برد تا من طعم خوشبختی با تو را بچشم.
ساعتی بعد آنها پرواز کردند و رفتند و من به سوی تو پر گشودم،و روز نوزدهم مارس به عنوان زن و شوهر قسم یاد کردیم که در غم و شادی زندگی شریک هم باشیم،به هم خیانت نکنیم و هیچ وقت سوگندمان را نشکنیم.
جنی،آن روز زیباترین روز زندگی من بود.می خواستم از فرط خوشبختی فریاد بزنم و به همه بگویم این زن زیبا همسر من است.بگویم تمام افراد خانواده ام را با عشق و آرزوهایشان در یک کفۀ ترازو گذاشتم و جنی را در کفۀ دیگر...بگذریم...
ما با هم زن و شوهر شدیم و من اجازۀ اقامتم را برای زندگی و کار در انگلستان گرفتم،و تو هم صلاحیت را به دادگاه ثابت کردی.از من خواستی به دادگاه تعهد بدهم که هر وقت چارلز به خانۀ ما می آید،برایش مثل پدری واقعی باشم.به این ترتیب زندگی ما شروع شد؛زندگی ای که اگر برای تو آرامش و آسایش فکر و روح آورد،مرا در بحرانی شدید قرار داد.بالاخره باید موضوع ازدواجم را به خانواده ام می گفتم،و توفان شروع می شد.
زمان به سرعت می گذشت و موقع برگشتن فری به لندن نزدیک می شد.حالا چارلز همچون گذشته هفته ای یک روز متعلق به تو بود،و من سعی می کردم در این یک روز آن قدر به او خوش بگذرد که هفتۀ بعد با رغبت و اشتیاق پیشمان بیاید.
هر روز که می گذشت و زمان آمدن فری و دانا نزدیک تر می شد،من دگرگون تر می شدم.دلم نمی خواست به آن دروغ ادامه بدهم.اول به خاطر اینکه نگران واکنش آنها در قبال مسئلۀ ازدواجمان بودم،دوم اینکه می دانستم فری با تیزهوشی ای که دارد،دیر یا زود متوجه قضیه می شود.پس چه بهتر که خودم همه چیز را می گفتم،و این دشوارترین کار بود.همه چیز به ظاهر در مسیر طبیعی حرکت می کرد.آنها فقط پنج روز دیگر می آمدند و من روز به روز ملتهب تر می شدم که آن خبر هولناک از تهران رسید؛خبری که چون صاعقه بر سرم فرود آمد و در جا خشکم کرد.دانا،آن جوان قوی و بلند بالا و تنومند،دچار ایست قلب شده و از دست رفته بود.این خبر را فرزین به من داد و تاروپودم را لرزاند.
جنی،من دانا را با اینکه خیلی کم می دیدم،بی نهایت دوست داشتم.او برای فری شوهری مهربان و عالی بود،و برای مونا پدری بی نظیر.روزی که فرزین خبر را پای تلفن گفت،ما آماده شده بودیم برویم چارلز را بیاوریم.آن روز نوبت ملاقاتش با تو بود.
من پس از شنیدن خبر وحشتناکی که فرزین داده بود،روی صندلی نشستم.پاهایم لرزید و صدای گریه و ماتمی که از خانه مان به گوش می رسید تاب و توانم را شکست.به فرزین گفتم گوشی را به فری بدهد.گفت به او آرام بخش خورانده اند و خواب است.با مامان صحبت کردم.وضح روحی او هم خیلی خراب بود.در حالی که گریه می کرد،گفت:«هر چه زودتر بیا تا برای مراسم خاکسپاری اینجا باشی.»
وقتی گوشی را گذاشتم چنان گیج بودم که نمی دانستم چه باید بکنم.خبر را به تو دادم و انتظار داشتم با من همدردی کنی.انتظار داشتم حال مرا بفهمی.اما تو...یادت می آید با شنیدن آن واقعه ای که مرا تکان داده بود چطور خونسرد و بی احساس گفتی:«تو که نمی توانی برای او کاری بکنی؟»بعد به ساعت نگاه کردی.روبدوشامبرت را درآوردی،کت و دامن پوشیدی و گفتی برای آوردن چارلز آماده ای.من مات و مبهوت بودم و از مصیبت بزرگی که بر ما وارد شده بود احساس تلخ و دردناکی داشتم.اما تو انگار که اصلا اتفاقی نیافتاده،این پا و آن پا می کردی تا من زودتر همراهت بیایم.وقتی دیدی آن قدر پریشانم که نمی توانم بر خودم مسلط باشم،در حالی که از خانه بیرون می رفتی گفتی:«لطفا وقتی چارلز می آید با او برخورد خوبی داشته باش.او بچه است.نباید روحیه اش خراب شود.»
در تمام دو ساعتی که به دنبال چارلز رفتی و من دقایق بحرانی را می گذراندم،حسی آزاردهنده به موازات اندوه بزرگی که داشتم،رفته رفته بزرگ و بزرگتر می شد و به روح و روانم صدمه می زد،و آن حس بد تنهایی بود.رفتار سرد و بی احساس تو،که در حقیقت همان شخصیت اصلی ات بود و برای مدتی سعی کرده بودی تغیرش بدهی.
بازی تمام شد
88-110
بی هیچ مانع و رادعی بروز کرده بود. تو خودت را ملزم نمی دیدی نقش بازی کنی، زیرا به آنچه می خواستی رسیده بودی. من در آن قایق همان قدر که از واقعه ی مرگ دانا رنج می کشیدم، از رفتار غریبانه ی تو هم رنج می بردم. با این حال وقتی با چارلز برگشتی، برخلاف تو که هیچ سعی نکردی مرا درک کنی، تلاش کردم طوری باشم که به چارلز خوش بگذرد. این اولین واقعه ای بود که پس از ازدواجمان برای من پیش آمده بود. بالطبع انتظارم چیز دیگری بود. آخر ما تازه ازدواج کرده و تازه قسم خورده بودیم در غم و شادی هم شریک باشیم.
طبق قرار قبلی، بنا بود چارلز را بعد از ظهر به سینما ببریم. اما من با آن همه اندوهی که داشتم نه حوصله ی سینما رفتن برایم مانده بود و نه هیچ برنامه ی تفریحی دیگری، ولی تو بی خیال از اینکه بر من چه می گذرد، سر ناهار گفتی: « سر راه که به خانه می آدمد، بلیت سینما رزور کردم.» با تعجب به چهره ات نگاه کردم. هیچ اثری از همدردی و دلسوزی در آن نبود. گفتم: « من نمی توانم همراهتان بیایم. شما بروید.» با شنیدن این جواب ابرو در هم کشیدی و گفتی: « ولی طبق قرارمان باید امروز با چارلز باشیم.» دلم می خواست از سر میز بلند شوم و به اتاق بروم تا بیش از این آن رفتار خشک و سردت را نبینم اما به خاطر چارلز نشستم. دوستش داشتم. نمی خواستم روزش خراب شود. با غذا بازی بازی کردم. حتی آن قدر به خودم فشار آوردم که یک جوک هم برایش گفتم. بعدازظهر وقتی دیدی من واقعا نمی توانم همراهتان باشم، با لحنی طلبکارانه گفتی: « همه ی انسانها می میرند. این امری طبیعی است. چرا باید برای کسی که دیگر وجود ندارد برنامه ات را تغییر بدهی؟»
سکوت کردم. چه سکوتی، پر از فریاد، پر از اعتراض، پر از طغیان بود. شما رفتید و من در غیبت به خانه مان تلفن کردم. فرزین گوشی را برداشت. از آنجا صدای گریه و ضجه می آمد. فرزین گفت خانواده و اقوام دانا در آنجا هستند و مادرش بی نهایت بی تابی می کند. گفتم: « گوشی را بده به فری.» تا او پای تلفن بیاید، قلبم چنان می تپید که می خواست قفسه ی سینه ام را در هم بشکند. به او تسلیت گفتم و دلداری اش دادم. او را صدایی خفه و گرفته گفت: « هرچه زودتر خودت را برسان. به وجودت احتیاج دارم.» به او قول دادم روز بعد خودم را برسانم. او با سوز گریه سر داد و من همراهش گریه کردم. از اینکه غفلت کرده و در همان دقایق اول به دنبال بلیت نرفته بودم، احساس گناه می کردم. پس از گفتگو با او آشفته و پریشان چمدانی برداشتم و چند دست لباس و وسایل شخصی ام را در آن جا دادم و تلفنی بلیت رزور کردم و منتظر فردا شدم.
تو پس از سینما، چارلز را به ادی دادی و به خانه برگشتی. از دیدن چمدان تعجب کردی و پرسیدی برای چه چمدان بسته ام. با دلتنگی گفتم می خواهم با اولین هواپیمایی که به سوی تهران پرواز می کند، بروم. کمی سکوت کردی و سپس اعتراض کنان گفتی: « من فری را دوست ندارم. می دانم اگر از ازدواج ما با خبر شود برایمان دردسر درست می کند.» در دل حرفت را تصدیق کردم. اما در آن زمان و با آن حادثه ی دلخراش، وقت تلافی و کدورت نبود. در حالی که واقعا عذاب می کشیدم، گفتم: « الان موقع تلافی نیست. او شوهر جوانش را از دست داده. احتیاج به دلجویی دارد.» شانه هایت را بالا انداختی و جواب دادی: « تو نباید بدون مشورت من تصمیم می گرفتی بروی. همکارانم قرار است به مناسبت ازدواجمان روز یکشنبه به اینجا بیایند.»
جنی، عین مکالمه مان را به یاد دارم. امیدوارم تو هم به خاطر بیاوری. در چمدان را باز کردی که لباسهایم را سر جایش برگردانی. دستت را گرفتم و مانع شدم. با بی رحمی گفتی: « تو نباید بروی!» حیرتزده جواب دادم: « من باید بروم. خانواده ام عزادار شده اند و باید در مراسم خاکسپاری حضور داشته باشم.» دستت را محکم از میان دستم بیرون کشیدی و گفتی: « مطمئن باش نمی گذارم تا روز یکشنبه بروی.»
جنی، تو چقدر زود به قالب گذشته ات برگشتی. در زبان فارسی یک ضرب المثل خیلی عامیانه هست که می گوید: « فلانی خرش از پل گذشت.» تازه فهمیدم این ضرب المثل کوتاه و عامیانه چقدر در مورد تو مصداق دارد. بله، واقعا خرت از پل گذشته بود، چون با این ازدواج توانسته بودی به مقاصدت برسی. هم صلاحیتت را به دادگاه ثابت کنی و هم اداره ی زندگی ات را به عهده ی من بگذاری و هم برای پسرت منبع مالی به دست بیاوری. البته من بعدها فهمیدم ادی چرا از تو جدا شد. او هم درد مرا داشت. آدمی بی احساس و دائم الخمر بودی و او نتوانسته بود تحملت کند. یکی از دلایل دادگاه هم مبنی بر عدم صلاحیتت همین موضوع بود.
آن روز چهره ی بسیار متفاوتی از تو دیدم؛ چهره ای که هیچ انتظار نداشتم. قلبم واقعا شکست. گفتم: « به دوستانت بگو شوهرم نمی تواند در چنین موقعیتی خانواده اش را تنها بگذارد.» تو فریاد زدی: « مگر چند روز دیرتز بروی او تو را نمی بخشد؟» پرسیدم: « کی؟» گفتی: « دانا.» جواب دادم: « من از دانا حرف نمی زنم. از خواهرم، از پدر و مادرم، از مونا می گویم. می خواهم در کنار آنها باشم و تسلی شان بدهم. آنها منتظر هستند که درر مراسم خاکسپاری حضور پیدا کنم.» با پوزخند گفتی: « مگر تو کشیشی؟ یا نکند قدیسی؟» دیگر اختیار از دستم خارج شده بود. فریاد زدم: « من کشیش و قدیس نیستم. انسانی معمولی ام با احساسات انسانی. اما تو چه هستی؟ سنگ؟ آهن؟ یا چوب؟»
فردای آن روز با کوله باری از غم و درد به سوی تهران پرواز کردم. در طول ساعتهای پرواز نتوانستم لحظه ای آنچه را از تو دیده بودم، فراموش کنم. مرگ دانا از یادم رفته بود. بهتزده بودم. آیا خواب می دیدم؟ آیا کابوس بود؟ کابوسی که چشم باز می کردم و می دیدم محو شده و رفته؟ ولی نه، خواب و کابوس نبود. شخصیت واقعی تو بود که گوشه ای از آن را نشانم داده بودی.
روزهای تهرانی خیلی سخت گذشت. دانا را به خاک سپردیم و با دلی داغدار برایش اشک ریختیم. مادرش خیلی بی قراری می کرد. مجبور شدند در بیمارستان بستری اش کنند. فری هم حال بدی داشت. من سعی می کردم بیشتر ساعات روز مونا را با خودم بیرون ببرم که شاهد آن صحنه ها نباشد.
روزها به سرعت سپری می شد و من دلم برایت سخت تنگ شده بود. با اینکه چنان رنجیده بودم که هنگام جدا شدن از تو خداحافظی نکرده بودم، آرزو داشتم هرچه زودتر اوضاع خانه مان روبه راه شود و فری و مونا و بقیه آرام بگیرند تا به آغوشت برگردم. کم کم دست از محکوم کردن تو برداشته بودم و خودم را محکوم می کردم. خودم را به جایت می گذاشتم و حق می دادم به خاطر بر هم خوردن میهمانی ناراحت باشی. اما جنی... واقعا چه مانعی داشت به همکارانت می گفتی چه اتفاقی افتاده که نمی توانیم در آن روز به خصوص میزبانشان باشیم؟ با خودم می گفتم وقتی پیشت برگردم بوسه بارانت می کنم در حالی که تو از من معذرت می خواهی، من هم از اینکه خشونت به خرج داده ام از تو معذرت می خواهم.
اوضاع خانه مان در تهران آن قدر شلوغ و آشفته بود که نمی توانستم به تو تلفن کنم. تا هفت روز بعد خانه در تصرف مهمانانی بود که برای تسلیت و مراسم سوگواری می آمدند. سرانجام پس از مراسم فرصت پیدا کردم تلفن کنم و صدایت را بشنوم. شب بود. می دانستم آن موقع باید در خواب باشی. اما چنان برایت دلتنگ بودم که ملاحظه نکردم. در اتاق را بستم تا با خیال راحت صحبت کنم. پس از چند زنگ متوالی صدای تو در گوشی پیچید. خیال کردم خواب آلودی. گفتم: « جنی، منم، علی.» با اولین جمله ات قلبم فرو ریخت. تو مست بودی نه خواب آلود. پرسیدم: « جنی، تو مشروب خورده ای؟» تازه متوجه شدی منم. جواب دادی: « وقتی سفر رفتن تو به من مربوط نباشد مشروب خوردن من هم به تو مربوط نیست.» گفتم: « جنی، تو به من قول داده بودی دیگر لب به مشروب نزنی! مگر یادت رفته؟» با دو جمله ی کوبنده گوشی را گذاشتی: « عزاداری شما ایرانی ها مثل بربرهاست. می توانستی برای آنها کارت بفرستی. حتی می توانستی گل بفرستی و اظهار همدردی کنی.» پای تلفن می لرزیدم. نه فقط به خاطر از سر گرفتن مشروب خواری ات، بلکه از توهینی که به من کرده بودی. در همان چند دقیقه تصمیم گرفتم وقتی برگشتم، تکلیفم را برای همیشه با تو روشن کنم. می خواستم بگویم من دیگر کاری در انگلستان ندارم. می خواهم به کشورم برگردم و تو اگر مایلی با من زندگی کنی باید به ایران بیایی. در غیر این صورت بدون تو بر می گردم. ما بربرها طاقت تحمل توهین و تحقیر را نداریم.
جو ناآرام خانه نگذاشت بیش از آن در آتش گفته ی توهین امیزت بسوزم. پدر و مادرم معتقد بودند باید بمانم تا فری آمادگی پیدا کند و با هم برگردیم. اما من چنین چیزی نمی خواستم. از چنین پیشنهادی وحشت کردم. من که نمی توانستم فری را با آن روحیه ی خراب در خانه اش در لندن رها کنم و به برایتون بیایم. بنابراین یا باید او را به خانه ام می آوردم یا در خانه ی او می ماندم، که هر دوی این راه حلها برای غیرممکن بود. خیلی مستاصل بودم. سرانجام به طور خصوصی به مادرم گفتم: « من نمی توانم تمام کارهایم را تعطیل کنم و با فری باشم. بهتر است عجله نکنید. او در ایران بماند و وقتی آرامش پیدا کرد، همراه شما به انگلستان برگردد.» او کمی به فکر فرو رفت و سپس حرفم را تایید کرد. نفس راحتی کشیدم.
چند روز بعد وقتی می خواستم از آنها خداحافظی کنم و برگردم انگلیس چنان روحیه ی نابسامانی داشتم که باعث نگرانی بقیه شدم. حتی فری که آن همه دچار تالم بود برایم اظهار نگرانی کرد. آنها نمی دانستند در وجود من چه می گذرد. من که بیش از این حادثه برنامه ریزی کرده بودم که در بهترین موقعیت ممکن تو را به عنوان همسرم نزد آنها ببرم و در برابر عمل انجام شده قرارشان بدهم، حالا در ورطه ی یاس و ناامیدی دست و پا می زدم و از اینکه آن قدر زود سرنوشت زندگی مشترکم با تو به بن بست رسیده بود غصه می خوردم.
هوای لندن مثل همیشه ابری و غم انگیز بود. بلافاصله از فرودگاه خودم را به مترو رساندم و عازم برایتون شدم. من آنقدر ناراحت و دلشکسته بودم که برای تو هیچ سوغاتی از ایران نیاورده بودم. فرصت بود که چیزهایی بخرم و دور از چشم دیگران در چمدانم بگذارم و بیاورم اما رغبت به هیچ کاری نداشتم. دست خالی امده بودم. در طول راه حرفهایی را که می خواستم به تو بزنم مرور می کردم. گاه به خشم می آمدم، گاه گلویم از بغض فشرده می شد و زمانی اشک به چشمم می آمد. آخر من خیلی دوستت داشتم. به خاطرت به استقبال یک فاجعه ی بزرگ خانوادگی رفته بودم. ولی تو هیچ متوجه ی خطر کردن من نشده بودی و نمی دانستی ازدواجم با تو چه پیامدهایی خواهد داشت. شاید اگر چنین حادثه ی ناگواری برای فری و خانواده ام پیش نیامده بود، کارم این همه سخت نمی شد اما این سوگ بزرگ روال طبیعی زندگی خانواده ام را به هم ریخته بود و قلبا عزادار بودند و من در چنین موقعیتی باید آنها را با ازدواج سر خودم مواجه می کردم. می خواستم وقتی دیدمت تمام اینها را بگویم و هرچه زودتر تکلیفم را بفهمم. واقعا می توانستم چرخش صد و هشتاد درجه ای رفتار و شخصیتت را تحمل کنم. تو واقعا همان جنی ای بودی که آن شب به خانه ام آمدی و مثل فرشته ای پاک و معصوم خودت را به من سپردی و برای چارلز کمک خواستی؟
در طول روزهایی که در ایران بودم چند بار به تو تلفن کردم و تو به جای تسلی و آرامش دادن، هربار با جوابهای تند و کوتاه و بی رحمانه، گوشی را گذاشتی. از اینکه با تو ازدواج کرده بودم سخت احساس پشیمانی می کردم. دوستت داشتم اما قادر به تحمل آن همه تحصیر و توهین نبودم.
ساعت چهار بعدازظهر به خانه رسیدم. خانه چنان آشفته بود که انگار کسی به عمد آن را به هم ریخته بود. خودت می دانی تو زن خانه دار و کدبانویی نبودی و بیشتر کارهای خانه را من انجام می دادم نه اینکه تو بر من تکلیف کنی. خودم نمی توانستم زندگی نامنظم را تحمل کنم. من در خانه ای بزرگ شده بودم که زن آن، یعنی مادرم، کدبانو و مدیری تمام عیار بود. از روزی که با هم ازدواج کردیم، من فهمیدم با زنی کدبانو طرف نیستم. اما وقتی تو دیدی آن همه به نظم و ترتیب و نظافت اهمیت می دهم، کمی تغییر کردی. با این حال ظرفهای کثیف گاه آن قدر در جا ظرفی می ماند که ناچار من آنها را می شستمم اگر این مسائل ناراحتم می کرد. امیدوار بودم به تدریج متوجه وظایفی که در قبال هم داشتیم بشوی.
چمدانم را باز نکرده در گوشه ای گذاشتم و به آن وضع درهم و برهم نگاه کردم. دیدم حتی اگر بخواهم از تو جدا هم بشوم، باز نمی توانم آن وضع بی سر و سامان را تحمل کنم. به رغم خستگی راه و روحیه ی خراب، تصمیم گرفتم دست به کار شوم. می دانستم آشپزخانه از همه جا آشفته تر است. از آنجا شروع کردم. اما با قدم گذاشتن به آنجا و دیدن آن همه لیوان مشروب کثیف آه از نهادم بر امد. مطمئن بودم محتوای تمام لیوانها را خودت مصرف کرده ای چون هیچ علامت و نشانه ای از حضور مهمان یا مهمانانی که در خانه پذیرایی شده باشند نبود. نه ظرف میوه ای، نه پیشدستی و کار د چنگاری و نه باقی مانده ی غذا یا شیرینی و میوه ای. فکرم ناخودآگاه به سوی ادی رفت. تو از او جدا شده بودی بی آنکه دلیل واقعی جداشدنتان را به من گفته باشی. فقط او را محکوم کرده بودی که با زن دیگری رابطه داشته است. اما در آن دقایق در محکمه ی قضاوتم به او حق می دادم که از زندگی با تو چنان خسته شده باشد که به زنی دیگر روی آورده باشد. حالا می فهمیدم آن قدر الکل مصرف می کردی که او توانست از دادگاه حکم عدم صلاحیتت را بگیرد.
دیگر قادر نبودم آنجا بایستم. دنیایم واژگون و وارونه شده بود. تو معتاد بودی و هرگز نمی توانستی دست از آن برداری. این قطعی ترین حقیقتی بود که در برابرم وجود داشت. از این حقیقت به طور وحشتناکی ضربه خوردم. ترسی توام با یاس و ناامیدی بر وجودم حاکم شد و به موازات آن غمی به بزرگی دنیا بر دلم نشست. باید با تو چه کار می کردم؟ هر دلیلی که باعث مشروب خواری دوباره ات شده بود، برای من قانع کننده نبود. تو قول داداه بودی که دیگر به هیچ دلیلی به سوی الکل نروی، نه اینکه هرچیز را بهانه و دستاویز قرار بدهی و عذر بیاوری. خانه به نظرم ماتمکده ای آمد که باید یک عمر در ان شکنجه می شدم. زمانی خودم را قهرمان می دانستم و خیال می کردم به خاطر شکست و ناکامی در ازدواجت به مشروب پناه برده ای و من توانسته ام از سقوط و نابودی نجاتت بدهم اما حالا مبهوت و واخورده همه چیز را بر باد رفته می دیدم. دیگر قهرمان نبودم. مرد شکست خورده ای بودم که با یک فریب، زندگی اش نابود شده بود. رفته رفته فکری که تا چند دقیقه پیش خیلی تاریک و مبهم به ذهنم تلنگر زده بود، بزرگ شد. بله، من نمی توانستم با چنین زنی زندگی کنم، ولو اینکه بپرستمش. قهرمان مرده بود و مرد شکست خورده به جایش مانده بود؛ مردی که به صداقت و سادگی شرقی خود پوزخند می زد و بی آنکه اشک بریزد، گریه می کرد. قلبش، روحش، احساسات و عاطفه اش با هم گریه می کردند.
هیچ وقت مثل آن دقایق، تمام ابعاد وجودم این طور با هم هماهنگی نداشتند. صدای گریه ی دسته جمعی عناصر وجودم را می شنیدم. وقتی به خود آمدم، دیدم حدود دو ساعت است در دنیای وژگون شده ام، دست و پا زده ام و در پایان این مدت آن فکر کوچک به تصمیم بزرگ مبدل شده است. بله، من از تو جدا می شدم. دیگر تردید جایز نبود. فکر کردم با توافق از هم جدا می شویم. یا در صورت اعتراض و جنجال تو، به دادگاه می رویم و من هم با دلایلی که ادی داشت، دادگاه را به طلاق قانع می کنم. هیچ تردید در وجودم نبود. باید زودتر اقدام می کردم. از همان لحظه و همان ساعت تصمیم گرفتم از آن خانه بروم. پیش از رفتن خواستم یادداشتی برایت بگذارم و بنویسم تو به عشق من خیانت کرده ای. بنویسم تو زنی مغرور و سرد و بی عاطفه و لاابالی هستی و خیلی چیزهای دیگر. کاغذهای یادداشت در اتاق خواب روی میز تلفن بود. باید عجله می کردم. یادداشت را می نوشتم، لباس و وسایل شخصی ام را برمی داشتم و قبل از اینکه تو به خانه بیایی می رفتم. نمی خواستم ببینمت. می ترسیدم با دیدنت دچار تردید شوم. به اتاق خواب رفتم. روی میز تلفن یک پاکت دیدم. چشمم به نوشته اش افتاد. برگه ی آزمایشگاه بود. به تاریخش نگاه کردم. مال دو روز پیش بود. کنجکاو شدم. با این حال خواستم همان جا بگذارمش اما کنجکاوی نذاشت. آخر نمی دانستم تو به چه علت سر و کارت به آزمایشگاه افتاده است. در یک لحظه فکری چون جرقه در ذهنم برق زد. مبادا تو دچار بیماری خطرناکی شدده و از فرط اندوه به طرف الکل رفته باشی! نمی دانی این فکر چطور دگرگونم کرد. انگار دنبال دلیل محکم و غیرقابل انکاری می گشتم تا تبرئه ات کنم. با سرعت پاکت را باز کردم و خواندم و در نهایت تعجب دیدم جواب مثبت است. تو باردار بودی...
جنی، حال آن روزم را فقط می توانم به آدم تصادف کرده تعبیر کنم که لای چرخ دنده های ماشینی سنگین در حال خرد شدن است. انگار صدای استخوانهایم را می شنیدم. برگه ی آزمایش در دستم بود. چند بار آن آزمایش و جواب را نگاه کردم و خواندم. از فرط بی حالی خودم را روی تختخواب رها کردم. هه چیز به طرز بی رحمانه ای به هم ریخته بود. من مانده بودم و یک دنیا ابهام. چه باید می کردم؟ چشمم به سقف بود و هزار علامت سوال می دیدم. آخر تو زن قابل دفاعی نبودی که بتوانم تبرئه ات کنم و خودم را قانع نمایم. آیا حضور بچه، آن هم به آن زودی تو را عوض می کرد؟ آیا از روزی که فهمیده بودی باردار هستی مشروبخواری را کنار گذاشته بودی؟ آیا بچه ای که در راه بود می توانست ضامن خوشبختی ما شود؟ تا چند دقیقه قبل فکر می کردم با جدایی از تو روزگار پر اندورهی خواهم داشت، اما در عین حال می دیدم از یک جنجال بزرگ خانوادگی هم رهایی پیدا می کنم. البته اگر تو همه چیز را به هم نریخته بودی، تا پای جان برای حمایتت می ایستادم و با تمام علاقه ای که به مادر و خواهرم داشتم، بر آنها ترجیحت می دادم. اما تو نه تنها مرا سربلند نمی کردی، بلکه اعتماد به نفسم را هم می گرفتی. پیش از آن نمی توانستم با اطمینان و محکم به خانواده ام بگویم زنی که دوستش دارم، زنی که به شما و سلیقه هایتان ترجیح داده ام، مایه ی افتخار و سربلندی من است. اما حالا چه؟ می توانستم با همان اعتماد به نفس از انتخابم دفاع کنم؟
نمی دانم چه مدت بعد از اتاق بیرون رفتم. چمدان آن گوشه بود و می دیدم دیگر به چشم کوله بار به آن نگاه نمی کنم. نه می خواستم لباسهایم را بردارم و در آن بگذارم و نه اراده ی کافی برای نهیب زدن و به انجام رساندن کار داشتم. سودایی عبث را دنبال می کردم. کم کم فکر اینکه در حقیقت پدر شده ام از میزان شدت عملم کاست. گونه ای شادی توام با رنج به سراغم آمد؛ رنجی که نمی گذاشت این بزرگترین حادثه ی شیرین زندگی هر مردی را با لذت مزه مزه کنم. وضع کاملا فرق کرده بود. در عرض چند دقیقه از مسیری که در آن افتاده بودم و می خواستم آن را هرچه با شتاب تر طی کنم منحرف شدم. نمی دانستم چه کنم. دلم می خواست آن دقایق به سرعت بگذرد و تو به خانه بیایی تا تکلیفم را بفهمم.
جنب، بعضی موضوعات و حوادث وقتی رخ می دهند، بی اجازه و اختیار انسان موجب تحولاتی می شوند که ضمیر آگاه در آنها دخل و تصرفی ندارد. در حقیقت دور به دست ضمیر ناخودآگاه می افتد و او تعیین تکلیف می کند. وقتی در آشپزخانه ایستادم و شروع به شستن ظرف و لیوانها کردم، نمی دانستم چه چیز مرا وادار به این کار کرده. حتی پس از شستن ظرفها به سراغ سالن پذیرایی رفتم و آنجا را هم که وضع آشفته ای داشت سر و سامان دادم، در حالی که قرار بود من چمدانم را ببندم و قبل از آمدن تو از آن جا بروم. کلید خانه ی فری در بندن پیشم بود. اما به طور حتم نمی خواستم به آنجا بروم. می خواستم برای یکی دو روز به هتل برم تا جای مناسبی پیدا کنم. اما حالا خانه را نظم داده بودم و بی اختیار انتظار آمدنت را می کشیدم. ضمیر ناخودآگاه برایم تعیین تکلیف کرده بود. بله، در خانه مانده بودم تا تو بیایی و با توجه به واقعه ای که برایمان رخ داده بود، وضعمان را مشخص کنیم.
تو معمولا وقتی از محل کارت بیرون می آمدی، ظرف نیم ساعت به خانه می رسیدی. یعنی حداکثر ساعت هشت و نیم شب در خانه بودی و من با نزدیک شدن عقربه های ساعت به موعدی که باید می رسیدی، دچار دلشوره شده بودم و به رفتاری که باید با تو پیش می گرفتم فکر می کردم. نمی دانستم چگونه باید باشم. دلتنگ؟ سرسنگین؟ پرخاشجو؟ عصبانی؟ یا... آنچه شادمانی نام داشت. بله، دچار تضاد شده بودم. وقتی به وقایع چند روز قبل فکر می کردم، عصبانی و آشفته می شدم و وقتی به جنینی که در شکم داشتی می اندیشیدم، شعف به سراغم می آمد. نوعی امید هیجان آلود. سعی می کردم حقیقت را از چشمم دور کنم، ولی روشنایی امید در جانم سرک می کشید. می خواستم تو را با نگاهی دیگر ببینم؛ با نگاهی که بتواند از حقارتها چشم پوشی کند. این ضرورتی بود که در من ریشه می دواند و آزادیهایم را در تقید عشق تو نابود می کرد. اخلاق پیروز می شد. اما حیف، تو از تعالی اخلاق هیچ نمی دانستی.
افکار در هم و برهم و متصاد ادامه داشت و از آمدن تو خبری نبود. من که تا آن ساعت استقامت به خرج داده و به محل کارت تلفن نکرده بودم، دلم می خواست آمدنم را خبر بدهم. ساعت از نه و نیم هم گذشت و تو نیامدی. اگرچه اشتیاقم برای دیدنت بیشتر شده بود، فشار دقایق قبل را نداشتم. دلشوره ی مقابله با تو آرام گرفته بود. تمام حواسم به در خانه بود. تا آن موقع همه جای خانه را تمیز و مرتب کرده بودم. حتی ماشین رختشویی را به کار انداختم. ماشین پر از لباس نشسته بود. از اینکه دست خالی آمده بودم کمی خجالت کشیدم. نمی دانستم چرا وقتی در ایران بودم این خبر مهم را به من نداده بودی. آخر تو چه جور آدمی بودی که تکلیفم را در برابرت نمی دانستم؟
ساعت از ده و نیم گذشت. یک مرتبه یادم امد آن روز طبق معمول باید با چارلز باشی. باز هم بی قراری شروع شد. از اینکه ادی را می دیدی رنج می بردم. احساسم به من دروغ نمی گفت. تو هنوز چشمت پی او بود. ناگهان از حسادت شعله ور شدم. وقتی در شعله ها می سوختم، متوجه شدم دیوانه وار دوستت دارم. در آن هیاهوی درون و سکوت خانه نتیجه گرفتم باید از آن شهر برویم. از ادی متنفر بودم. اگر با خودم کلنجار نمی رفتم، از چارلز هم متنفر می شدم. روزهایی که او را پیش خودمان می آوردیم، از اینکه تو با حضور او شاد می شدی، من هم صمیمانه خوشحال بودم. اما حالا...
برای اینکه آن همه عذاب نکشم، سرم را به درست کردم شام مختصری گرم کردم. البته چیز زیادی در خانه نبود. یخچال تقریبا خالی بود و در قفسه ها هم چیزی پیدا نمی شد. با این حال با همان چند تخم مرغ و گوجه فرنگی املت درست کردم. تا میز را آماده کنم ساعت یازده و نیم شد. پاک دگرگون شده بودم. فکر اینکه آن ساعتها را در خانه ی ادی می گذرانی دیوانه ام کرده بود. تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم و به آنجا بیایم اما غرورم اجازه نمی داد. اگرچه تو از فرط غرور، نمی دانستی دیگران هم غروری دارند!
جنی، یادت هیت یک روز در اوج شور و شیدایی از تو پرسیدم: « چرا من این قدر دوستت دارم؟» و تو به جای گفتن جمله ای محبت آمیز که پاسخگوی احساسات عاشقانه ام باشد، جواب دادی: « برای اینکه من انگلیسی ام؟» جنی، تو به من چسبیده بودی، بی آنکه به وجودم افتخار کنی. یاد آن روز افتادم که کلمه ی «بربر» را در مورد ایرانیها به کار برئی. هرچند سخت ناراخت شدم، به فکر تلافی نیفتادم. به تو حق می دادم با تبلیغات بی رحمانه ای که در دنیا علیه ایرانیها می شود، چنین احساسی داشته باشی. تو هیچ نمی دانستی ایران در کجای نقشه ی دنیاست. ما را با عربهای جاهل اشتباه گرفته بودی. خیال می کردی مردان ایرانی هنوز حرمسرا دارند و شتر سوار می شوند. تصمیم داشتم پس از اینکه موضوع ازدواجمان را بر ملا کردم و آشوبها فرو نشست، بیاورمت ایران را ببینی. بارها در صحبتهایمان گفته بودم ما مصل مصریها، یونانیها و چینیها تمدن باستانی داریم. مردم ما دارای هوش و استعداد کم نظیری هستند و دانشگاهها و مراکز مهم علمی دنیا مغزهای ما را می دزدند. یک روز هم وقتی گفتم الان ممالک مترقی دنیا در کمین هستند تا جوانان نابغه ی ما را با امکانات بی نظیر به کشور خودشان ببرند، با تمسخر گفتی: « این نابغه ها چرا مملکت خودتان را درست نمی کنند؟ شما آدمها را در ملا عام شلاق می زنید. زنها را سنگسار می کنید.» گفته های تو زخمی ام می کرد، اما امیدوار بودم به زودی تو را به ایران بیاورم تا ببینی پشت این هیاهوی مسموم چیز دیگری هم هست ـ چیزی به نام تمدن؛ تمدنی بزرگ و باستانی که تو از ما باور نداشتی.
این فکرها چنان پیچ و تابم می داد که حساب دقیقه و ساعت از دستم به در رفته بود. ساعت دوازده و نیم بود. از آمدنت کاملا ناامید و به همان اندازه پریشان شده بودم. فکر اینکه در کنار ادی هستی چنان از خود بی خودم کرده بود که تصمیم گرفتم همه چیز را زیر پا بگذارم و به خانه ی او بیایم و تو را از آنجا بیرون بکشم. با این حال چند بار به خودم نهیب زدم که دست به چنین اقدامی نزنم. اگر آن برگه ی لعنتی آزمایشگاه را ندیده بودم، همان تصمیمی که در طول راه تهران به لندن گرفته بودم عملی می کردم. اما آن برگه نشان داد زندگی اراده ای غیر از اراده ی انسانها دارد. همه چیز تحت الشعاع آن برگه قرار گرفته بود و من انسان بی سلاحی بودم که در برابر گرگ تقدیر قرار گرفته بودم.
جدالهای درونم بیش از آن دوام نیاورد. در اوج آشفتگی زنگ زدم و تاکسی خواستم. دقایقی بعد ماشین امد. خدا می داند تا به خانه ی ادی برسم چند بار مردم و زنده شدم. در طول راه آرزو می کردم تو آنجا نباشی. اصلا پشیمان شده بودم. فکر کردم اول می بایست به خانه ی مادرت تلفن می کردم یا از کارول خبرت را می گرفتم. این فکرها مثل برق از ذهنم گذشت و قلبم را آرام کرد. از خودم پرسیدم چرا از اول به این فکر نیفتادم. بعد به خودم جواب دادم که حسادت مردها همیشه کار دستشان می دهد. می خواستم به راننده بگویم از همانجا برگردد. البته می دانستم دیگر وقتش نیست که به مادرت یا کارول تلفن کنم و باید تا صبح صبر کنم و با محل کارت تماس بگیرم. اما به خانه ی ادی نزدیک شده بودیم و ترجیح دادم برای اینکه راننده متوجه تزلزلم نشود، وقتی به آنجا رسیدم چیزی را بهانه کنم و با همان تاکسی برگرم. بله... به این نتیجه ی شیرین و در عین حال سرزنش بار رسیدم که زیادی ایرانی ام و تعصباتم نمی گذارد تربیت غربی پیدا کنم. از فکر و خیالهای بدی که کرده بودم شرمنده شدم. حالا چه جوابی داشتم که به خودم بدهم؟ تو بچه ی مرا در رحم داشتی و من حق نداشتم درباره ی زنی که دوران ملکوتی مادر شدن را می گذراند این طور فکر کنم. خب این قابل جبران بود. همان پشیمانی و ندامت خوب آزارم می داد و تنبیهم می کرد. حاضر به هر مجازاتی بودم. از فکرهای مسخره ی خودم خنده ام گرفته بود؛ خنده ای پیروزمندانه که انسان موقع فرار از مصیبتی حتمی بر لب می آورد.
خانه ی ادی در خیابان بعدی بود. تا به خودم بجنبم و اخرین پشیمانی را از کج خیالیهای خود احساس کنم، به خیابان هفدهم پیچید و در اواسط خیابان جلوی خانه ی ادی رسید. اما ای کاش هرگز نرسیده بود. اتومبیل ما آنجا بود. چنان خشکم زد که انگار برق سه فاز از جسمم گذشته. قدرت هر حرکت و تصمیم گیری ای را از دست داده بودم. راننده منتظر بود کرایه اش را بدهم و پیاده شوم. اما من چنان جا خورده بودم که موقعیتم را فراموش کرده بودم. اتومبیل ما جلوی خانه ی ادی پارک شده بود. تو... یعنی همسر من، عشق من، مادر بچه ی من، در خانه ی مردی بود که من از او تنفر داشتم. و اینک در آن موقع شب امده بودم که بگویم... نه! نمی دانستم چه بگویم. تو با پای خودت، با ماشین خودمان به آنجا رفته بودی. از چه کسی باید شکایت می کردم؟ راننده حوصله اش سر رفت. گفت: « آقا رسیدیم. پیاده نمی شوید؟» نمی دانم چهره ام، یا صدایم، یا رفتارم چطوری بود که او پرسید: « حالتان خوب نیست؟ می خواهید کمکتان کنم؟» با گفته ی او به خود آمدم. دست در جیبم کردم، کیفم را به دستش دادم و گفتم: « هرچه می خواهی بردار.» رفتارم به نظرش عجیب آمد. با اکراه کرایه اش را برداشت و کیف را برگرداند. پیاده شدم و او دور زد و رفت.
جنی، در آن لحظات، پشت در خانه ی ادی مرد خیانت دیده ای ایستاده بود که نمی دانست با آن همه مصیبت چه کند. نمی دانم چند دقیقه در حالت بهت به دیوار تکیه دادم و ایستادم. بین دو تصمیم پاره پاره می شدم. آیا باید در می زدم و در دل آن شب سیاه فریاد بر می آوردم و تو را از خانه بیرون می کشیدم؟ یا سرم را پایین می انداختم و به خانه بر می گشتم و فکر طلاق را حتمی می کردم؟ طلاق... اما این تصمیم به حدت و شدت روزهای قبل نبود. با آنکه در برابر چنان صحنه ی ویرانگری قرار داشتم، فکر طلاق در ذهنم چندان قوت نمی گرفت. چیزی که سراپایم را می لرزاند و نابودم می کرد، با راه حل طلاق آرام نمی گرفت. حالا به نظرم طلاق راه حل ساده ای بود که نمی توانست آنچه را بر من گذشته بود جبران کند.
رفته رفته آتش خشم، موم وجود منجمد شده ام را ذوب می کرد. خشم آتش است. همه چیز را ذوب می کند، می سوزاند و بر باد می دهد. شعله های خشم آن قدر بالا گرفت که به دستهایم این قدرت را داد که اتومبیلمان را داغان کنم. با اولین مشتهایی که به اتومبیل زدم، ادی در آستانه ی در ظاهر شد. و تو... وای، جنی، چه بگویم که چه شد؟ تو پشت سر او به خیابان آمدی. دیوانه وار به سوی ادی حمله کردم و مشتم را بالا بردم تا بر مغز سرش بکوبم. اما دستم را در هوا گرفت و قبل از انکه سر و کله ی پلیس پیدا شود، مرا به درون خانه کشید. تو را دیگر نمی دیدم. کجا بودی؟ با ادی گلاویز شدم. او فحشم داد. از آن فحشهایی که تا نیاکانم را سوزاند: « تو یک بربر وحشی هستی! بی تمدن، چرا با دستهایت حرف می زنی؟ مگر زبان نداری؟ حتی آدمهای بد هم گاهی به نوعی تعالی می رسند. اما تو شامل هیچ حکمی نیستی، احمق بی وطن.»
جنی... آنجا بود که فهمیدم انسان دور از وطنش، همه جا بیگانه است. حتی در خانه ای که مالکش است. نمی دانم من قوی تر بود یا ادی فرصت داد چند مشت زیر چانه اش بزنم، طوری که دهانش پر از خون شود. من روزی در محدوده ی تو زندانی شده بودم و حالا در حسرت قلبی می سوختم که بتواند با آزادی بتپد. از دیدن آن همه خون به خودم آمدم. تو چارلز را که وحشتزده از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد در آغوش گرفته بودی و هراسان به صحنه نگاه می کردی. نمی دانم چرا ناگهان دستهایم بی قدرت شد. به دیوار تکیه دادم. ادی در اوج خشم خودش را حفظ کرده و فقط سعی کرده بود دستهای مرا از حرکت بازدارد. بعد از خاموشی من به دستشویی رفت که خونها را بشوید. تو می لرزیدی و چارلز تو را چسبیده بود. مگر می شود انسان کسی را دوست داشته باشد و از او متنفر هم باشد؟! من دچار تضادی شده بودم که خدا می داند. خشم و تنفر از یک سو، و عشق و عاطفه از سوی دیگر داغانم می کرد. در آن دقایق هیچ کدام تکلیفمان را نمی دانستیم. نه تو که هنوز چهره ای وحشتزده داشتی حرفی زدی و نه ادی که صورتش را شسته و حوله ای روی زخمهایش گذاشته بود. شما سه نفر در یک جبهه بودید و من، تنها و شکست خورده، در جبهه ی مقابل. دیگر کاری نمانده بود. باید می رفتم و برای همیشه تکلیفم را روشن می کردم.
به طرف در رفتم اما قبل از آنکه خارج شوم، ادی با لحنی آمرانه گفت: « نمی خواهی بدانی چرا جنی در خانه ی من است؟!»
لحظه ای مردد شدم. اما دیگر چه فرقی می کرد؟ هیچ دلیلی نمی توانست این عمل را توجیه کند. در را باز کردم که خارج شوم. ادی از پشت پیراهنم را گرفت و مرا به درون کشید. در را بست. چشمهایم را بستم و به در تکیه دادم. گفت: « چشمهایت را باز کن . چارلز را ببین.» مگر او را ندیده بودم؟ صدای چارلز دلم را لرزاند. « ما تصادف کردیم. تازه از بیمارستان آمدیم.» ادی بقیه ی چراغ ها را روشن کرد. چارلز از تو جدا شد. چشم باز کردم. طرف راست صورتش، همان قسمت که به سینه ات چسبانده بودی و من ندیده بودم، سیاه و کبود بود. ادی با لحنی تلخ و طنزآلود ادامه داد: « بهتر بود قبل از اینکه مشتهایت را به کار بیندازی و ماشین را له کنی، چشمهایت آن را می دید. جلوی ماشین داغان شده. ندیدی؟ ساعت هشت از بیمارستان به من تلفن کردند. نباید به سراغ بچه ام می رفتم؟! به بیمارستان که رسیدم هر دوی آنها بستری شده بودند. جنی که کمربندش را بسته بود آسیبی ندیده بود. البته باید معاینه ی دقیق می شد. اما چارلز کمربند نبسته بود. سرش چنان به داشبورد خورده بود که نیمی از صورتش کبود شده بود. احتمال ضربه ی مغزی هم منتفی نبود. نباید به کمکشان می رفتم؟ عکسبرداری و آزمایشها چهار ساعت طول کشید. ظاهرا همه چیز به خیر گذشته بود. اما آنها خیلی ترسیده بودند. پزشکان با همه ی اطمینان، توصیه کردند هر دوی آنها شب را در بیمارستان تحت نظر باشند اما چارلز مثل همیشه از بیمارستان می ترسید و وحشت داشت. چاره ای نبود. باید به خانه می آوردمش و تا صبح بالای سرش بیدار می ماندم که به محض دیدن کوچک ترین علامت ناراحتی به بیمارستان برسانمش. جنی حاضر نبود از او جدا شود. چه کار باید می کردم؟ به خانه راهش نمی دادم؟ می گذاشتم از نگرانی بمیرد؟ فقط چند دقیقه است به خانه رسیده ایم. حالا هر کاری می خواهی بکن. برو پلیس بیاور. برو ماشین را داغان تر کن.»
خیال می کردم دیگر حرفی برای گفتن نمانده. باید سرافکنده و خجل می رفتم. اما کلماتی برزبانم جاری شد که به آنها فکر نکرده بودم. گفتم: « جنی خانه دارد. چرا در خانه ی تو؟» ادی با لحنی سرزنش بار جواب داد: « او می ترسید. هر دو می ترسیدند. نباید با آنها همدردی می کردم؟» گفتم: « این چه همدردی است که حد و مرز ندارد؟ چرا به خانه ی جولیا نرفتید؟» جواب داد: « جولیا پیر است. چرا باید در این ساعت شب مزاحمش می شدیم؟» دیگر حرفی نداشتم. خواستم بروم که صدای چارلز بلند شد: « اگر تو هم بمانی، من و مامان کمتر می ترسی. پیش ما بمان.» ادی گفت: « می توانی بروی. اما ترجیح می دهم پیشمان بمانی تا چارلز کمتر بترسد.»
به تو نگاه کردم. نگاهت دوستانه نبود. در را باز کردم که بروم. ادی نگذاشت. مرا به سالن برد. تو و چارلز هم امدید. روی میز دو لیوان نیمه تمام مشروب بود. یکی مال تو و دیگری مال او. قلبم درد گرفت. تو همان جایی بودی که من نمی خواستم. با کسی بودی که نمی خواستم. کاری می کردی که نمی خواستم. پس چطور می توانستم دوام بیاورم و آنجا بمانم؟ از همان جا برگشتم و بدون خداحافظی از خانه خارج شدم. تو دیگر صدایم نکردی. یا کردی و من از فرط ناراحتی نشنیدم. اما گفته ی ادی را شنیدم: « تو خوب و بد را با هم بیرون می اندازی و می کشنی. این درست نیست.»
چه بگویم جنی که آن شب چگونه گذشت؟ به خانه برگشتم و تا صبح سرگشته و نگران راه رفتم. تا آن زمان آن چنان از زندگی بیزار نشده بودم. چیزی برایم نمانده بود که بخواهم به آن چنگ بزنم. تو پیش ادی بودی و این گناه برایت گوارا بود. مثل شیرینی ای دلچسب. شیرینی برای تو و زهر برای من. آن شب بود که فهمیدم سوءظن دردناک تر از جدایی است. من در نیمه راه زندگی قربانی شده بودم...
جنی، در اتاق را می زنند. حتما مادرم است. باید قلم و کاغذ را کنار بگذارم و جواب بدهم. نمی توانم از نوشتن صرف نظر کنم. باید همه چیز، همه چیز را برایت بنویسم تا باور کنی غیر از ربودن مگی و فرار از انگلستان راه دیگری برایم نگذاشته بودی.
******
در اتاق باز شد. توران با سینی چای و شیرینی تو آمد. نگاهش روی کاغذهای نوشته شده گیر کرد. سینی را روی میز گذاشت. مگی را در بغل گرفت و محکم بوسید: « مگی قشنگم، بگو بابا علی. بگو مامان توری.»
مگی چند هفته بود او را می شناخت. دیگر غریبی نمی کرد اما نشاط هم نداشت. توران همچنان که او را به بغل داشت، روی کاناپه نشست و به کاغذها اشاره کرد و از علی پرسید: « نامه می نویسی؟»
علی متفکرانه نگاهش کرد. سر تکان داد و گفت: « بله.»
« چه نامه ی دور و درازی! برای کی می نویسی؟»
« فرقی می کند؟»
« نمی دانم. نه... اما...»
علی نگاهش را از او پنهان کرد. دلش نمی خواست راجع به آن نوشته ها که روی میز پراکنده بود حرفی بشنود. اما توران ادامه داد: « نکند برای او می نویسی؟»
علی تجاهل کرد: « برای کی؟»
« خودت را به آن راه نزن. جنی را می گویم.»
« مگر عیبی دارد؟»
« بله! فراموشش کن. کم آزار و اذیتت کرد؟ کم از دستش عذاب کشیدی؟ دیگر نامه نوشتن ندارد! خدا لعنتش کند. علی، ببین با یک اشتباهت چطور زندگی ات را خراب کردی! وقتی یادم می آید چه بالها کشیدم، چه خون دلها خوردم، چه نذر و نیازها کردم که از دست این مایه ی ننگ خلاص شوی، دلم به حال خودم می سوزد. یاد آن روزی افتادم که...»
علی با بی حوصلگی گفت: « مامان، خواهش می کنم دست از سرم بردارید. الان حوصله ی شنیدن هیچ حرفی را ندارم.»
«باشد. حرف نمی زنم. اما مبادا برایش نامه بنویسی. فردا پلیس بین المللی نشانی مان را پیدا می کند و می آید سر وقتمان. دست کم حالا دیگر به حرفم گوش کن. چقدر طفلک فری برای تو غصه خورد.»
« نامه نیست. دارم خاطراتم را می نویسم.»
« اصلا یادم رفت برای چه آمده ام بالا. فری تلفن کرد. گفت پلیس رفته خانه اش و از او بازجویی کرده!»
« پلیس با او چه کار داشته؟»
« حتما جنی پای او را هم به میان کشیده. از همین می ترسیدم.»
« خب بالاخره چی شد؟»
« فری خودش را چنان بی خبر نشان داده که پلیس باورش شده. می گفت کاری کرده که پلیس دلداری اش داده و گفته هیچ ناراحت نباشید. فعلا برادرتان در ایران و پیش خانواده تان است و پلیس به او دسترسی ندارد. از خنده غش کردم. گفتم: کاش یک موی تو به تن علی بود.»
علی آه بلندی کشید. نگاه اندوهبارش روی چهره ی رنگ پریده ی مگی ثابت ماند. آهسته گفت: « نمی دانم چرا دیگر نمی خندد.»
« می خندد. آن قدر بخندد که خسته شوی. فردا به ریشت هم می خندد و می فهمی اولاد وفا ندارد.»
« کاش این طور نشده بود.»
« چطور نشده بود؟ مگر از او انتظار دیگری داشتی؟ این زن لاابالی دائم الخمر خدا می داند با چند نفر بوده و تو خبر نداشتی.»
علی با خشم و خروش گفت: « خواهش می کنم دیگر از این حرفها نزنید!»
« دروغ می گویم؟ آدم مست که حالی اش نیست چه کار می کند!»
« اشتباه از من بود. نباید بچه دار می شدیم.»
« حالا مگر چه شده؟ خودم به روی چشم بزرگش می کنم. چند روز دیگر فری هم می اید و دیگر جای غصه نمی ماند. همان طور که مونا را روی چشمم گذاشتم، مگی را هم می گذارم.»
« فری ناراحت نبود؟»
« چرا. غصه ی دانا را که می خورد. اما چه کار می تواند بکند؟»
« می خواستید سفارش کنید به هیچ وجه با جنی تماس نگیرد. با روحیه ای که فری دارد می ترسم چیزهایی بگوید که باعث دردس رش شود. آنجا که مثل اینجا آدمها بی ارزش نیستند. هر توهینی ممکن است پایش را به دادگاه بکشد. به خصوص که الان جنی خیلی ناراحت است.»
« فری حواسش جمع است. خودت که می دانی چقدر باهوش و باشعور است. دیدی آن روز چطور ماهرانه سر جنی را جلوی سفارت گرم کرد تا تو رفتی و مگی را وارد گذرنامه ات کردی و برایش شناسنامه ی ایرانی هم گرفتی و جنی بویی نبرد؟! او خیلی زرنگ است.»
« این زرنگی ما نیست. ما دروغ گفتیم و از اعتماد او سوءاستفاده کردیم. کار شرافتمندانه که نکردیم!»
« این حرفها را بریز دور. انگلیسی جماعت غیرت ندارد. گداها! حالا چرا امده ای اینجا نشسته ای؟ بلند شو برویم پایین.»
« شما بروید. ممن بعدا می آیم.»
« بیا فرزین برایت تار بزند. ببین چه آهنگهایی که یاد گرفته. در ضمن...»
« چرا ساکت شدید؟ در ضمن چی؟»
« یکی از دخترهایی که برایت در نظر گرفته بودم پرید. باید تا آن چندتای دیگر نپریده اند دست به کار شویم.»
علی سر تکان داد و پوزخند زد.
توران پرسید: « چرا نیشخند می زنی؟!»
«هیچی!»
« هیچی که نشد حرف. خب حرفت را بزن!»
« من ازدواج نمی کنم. مگی از تمام دنیا برایم کافی است.»
« الان اولش است و ناراحتی. وقتی انها را ببینی این حرفها را فراموش می کنی.»
« می خواهم خودم مگی را بزرگ کنم.»
« بچه بزرگ کردن یک چیز است و ازدواج چیز دیگر. بگذار فری بیاید از این حال بیرونت می آورد. من بچه را می برم پایین. زود بیا.» سپس در حالی که قربان صدقه ی مگی می رفت از اتاق خارج شد. لحظه ای بعد دوباره برگشت و گفت: « حیف نبود دخترهای مثل دسته ی گل خودمان را گذاشتی و رفتی پی آن انگلیسی وارفته و بی نمکی که به فلانش می گوید دنبال من نیا، بو می دهی؟ معلوم نیست به چه چیزشان می نازند. بدبختهای گدا گشنه! اگر ملتها را نچاپند، از گرسنگی می میرند. مرده شور ذاتشان را ببرند. ادب هم شد نان و آب؟! اگر به خاطر آن پسر حرامزاده اش نبود سراغ تو نمی آمد. دید تو پولدار و ساده ای، گفت بگذار بچاپمش.»
« لطفا بس کنید. فعلا که آقا دنیا لقب گرفته اند. شیر پیر بریتانیای کبیر!»
« چقدر خوباخته شده ای! ته سفره مان را بتکانیم، صدها مثل جنی و خانواده ی گدایش سیر می شوند.»
« پس چرا آرزو داشتید تحصیلاتم را در انجا تکمیل کنم؟»
« بی عقلی!»
« نه خیر. خودتان می دانید جوانها در اینجا به جایی نمی رسند.»
« گفتم بروی درس بخوانی. نگفتم بروی خودت را ببازی که! از فری خوشم می آید. هیچ کدامشان را آدم نمی داند.»
« اما وقتی فهمید دانا قرار است در انگلستان زندگی کند، او را به خواستگارهای دیگر ترجیح داد.»
« من رفتم پایین. بلند شو بیا.»
توران از پله ها پایین می رفت که صدای گریه ی مگی بلند شد. علی سراسیمه بیرون دوید. توران سعی می کرد او را ساکت کند اما مگی علی را می خواست. علی او را گرفت و در آغوش فشرد و همراه توران پایین رفت.
سالار آماده ی بیرون رفتن از خانه بود. از علی پرسید: « می آیی برویم بیرون؟»
علی جواب منفی داد و او رفت. فرزین آهنگ دل انگیزی می نواخت. با دیدن علی تار را کنار گذاشت و گفت: « می خواهی یاد بگیری؟»
« نه، تو بزن، گوش می کنم.»
صدای زنگ تلفن به گفتگویشان پایان بخشید. فرزید گوشی را برداشت. فری بود. فرزین پرسید: « آنجا چه خبر است؟ پلیس باهات چه کار داشت؟»
« امده بود تحقیقات. اما چنان نقشی بازی کردم که دلش برایم سوخت. نمی دانی چه کلکی زدم. طوری وانمود کردم که باورشان شد من از کار برادرم خیلی ناراحتم. اینها با همه ی زرنگی شان خیلی پپه و خوش باور هستند. گوشی را بده به علی.»
علی گوشی را گرفت. فری شاد و شنگول حال و احوالپرسی کرد و گفت: « علی، این انگلیسیها چقدر پپه اند. نمی دانی چطور گولشان زدم.»
« آنها پپه نیستند ما خیلی شیادیم.»
« آدم وقتی نمی تواند با زن بی ارزش دائم مست زندگی کند و از دستش فرار می کند، اسمش شیادی است؟ برو بابا، آن قدر هالو هستند که وقتی تو ما را در ماشین گذاشتی و رفتی سفارت که مگی را وارد گذرنامه ات کنی، حتی کنجکاو هم نشد ببیند تو آنجا چه کار داری!»
« خب من گفتم می خواهم برای مگی شناسنامه ی ایرانی بگیرم، او هم باور کرد. می دانی آنها به ما چه می گویند؟»
« نه خیر، شما بفرمایید.»
« می گویند تروریست. آدم دزد، بربر، بچه دزد.»
« غلط می کنند. هالو ها!»
« گوشی را می دهم به مامان.»
« با خودت حرف داشتم. من نشانی مان در ایران را بهشان ندادم. یک نشانی الکی دادم.»
« خب از پرونده ی من پیدا می کنند.»
« من فردا بلیتم را اکی می کنم و تا آنها بجنبند، می آیم ایران.»
« دعا کن ممنوع الخروجت نکرده باشند.»
فری با شنیدن این حرف قهقهه سر داد و پرسید: « مگر چه کار کرده ام که ممنوع الخروجم کنند؟»
« همکاری و مباشرت در ربودن یک بچه ی انگلیسی!»
« غلط می کنند. با کدام مدرک؟»
« یادت باشد، قانون آنجا به ایرانیها به چشم دیگری نگاه می کند.»
« نه بی خود خودت را ناراحت کن، نه مرا بترسان. من بلدم چطور گلیمم را از آب بیرون بکشم. دیدی چطور تو و دخترت را فرار دادم؟ کار غیرقانونی که نکرده ای؟! قاچاق هم نرفته ای! با گذرنامه ی معتبر و محکم از فرودگاه خودشان
تا آخر 110
خارج شده اي. "
" پليس كه به اينجا تلفن كرد، گفت من تحت پيگرد قانوني هستم و پليس بين المللي هرجا گيرم بياورد دستگيرم مي كند. "
" براي اينكه خيالت راحت باشد مي گويم. اگر روزي روزگاري سر و كارمان به پليس افتاد، مي تواني همه چيز را به گردن من بيندازي. خوب شد؟ "
" مثل اينكه تو مشكل خودت را فراموش كرده اي. دانا را مي گويم. "
" تا كي مي توانم برايش اشك بريزم؟! "
" مونا چطور است؟ "
"خوب است. "
" هيچ سرغ جني نرو . مي ترسم چيزي پيش بيايد و پليس دخالت كند. "
" اگر او سراغ من نيايد، من با او هيچ كاري ندارم. اثاثه را كه فروخته ام خانه را هم تحويل مي دهم. دلم براي اثاثه تو مي سوزد. حيف از آن همه اثاثه نو و عالي كه ماند زير دست او. خيلي حيف شد. "
" تمام آن وسايل در مقابل چيزي كه من از او گرفتم هيچ است. "
" تو حقت را به دست آوردي. مطمئن باش شوهر اولش هم به همان دلايلي كه تو داري طلاقش داد. اگر كار را به دادگاه مي كشاند، حتماً بچه را به تو مي دادند. "
" نه، من برايشان با ادي خيلي فرق دارم. با آدمهاي ديگر از مليتهاي مختلف هم فرق دارم. گروگان گيري سفارت آمريكا باعث شده آنها خيلي از ما خشمگين باشند. هيچ وقت جني را نمي گذارند و جانب مرا بگيرند. من برايشان بيگانه ام؛ آن هم بيگانه اي كه برچسب گروگان گير و تروريست به او چسبيده است. "
" دادگاه با همان دلايلي كه پس از طلاق چارلز را به ادي داد، با همان دلايل هم مگي را به تو مي داد. او صلاحيت بزرگ كردن بچه اش را ندارد. "
" بله، به احتمال قوي صلاحيت او را تأييد نمي كرد، اما بچه را به من هم نمي داد. او را به زوج هاي صلاحيت دار داوطلبي مي داد كه شرايط لازم را براي پذيرفتن بچه اي مثل مگي دارند. "
" پس بايد خيلي از من ممنون باشي. چون يا بايد از او جدا مي شدي و بچه را به خانواده اي مي دادي كه دادگاه تعيين مي كرد، يا به خاطر مگي زندگي ات را با او در جهنمي كه برايت درست كرده بود، ادامه مي دادي. قدر مرا بدان. "
" مواظب خودت باش. خداحافظ. "
" نگفتي ممنوني! "
علي گوشي را گذاشت. تمام حواس توران به او بود. انگار مي ترسيد. حس مي كرد علي پايداري كافي را براي ادامه وضع موجود ندارد. با جمله اي كه گفت نشان داد نامطمئن است. " اولش سخت اشت. چند روز ديگر عادت مي كني. فكر و خيال نكن. " و وقتي او را ساكت ديد، از زاويه ديگري وارد شد. " خدا به اين بچه رحم كرد كه در دامن چنين مادري بزرگ نشد. آن هم دختربچه كه هر چه مادر مي ريزد، دانه دانه جمع مي كند. الهي شكر! هم تو نجات پيدا كردي، هم اين بچه. فري كه بيايد وضع خيلي بهتر مي شود. تو هم صحبت پيدا مي كني و مونا، هم بازي مگي مي شود. فري نمي گذارد بروي يك گوشه و بي سر و صدا بنشيني. به محض اينكه بيايد، مهمانيها را راه مي اندازد. الحمدلله روحيه اش را كاملاً به دست آورده. "
" فكر نمي كنم مرگ دانا برايش زياد مهم بود! "
" اين چه حرفي است؟ به خدا آن قدر دست به دامن ائمه شدم تا حالش خوب شد. "
حواس علي پي ادامه نامه بود. دلش مي خواست هرچه زودتر آن را تكميل كند و بفرستد. گويي لازم مي دانست خود را تبرئه و جني را محكوم كند. اگر مي توانست آنچه را در مدت زندگي با او تحمل كرده بود يا در حقيقت برايش فداكاري كرده بود تا زندگيشان از هم نپاشد، به روي كاغز بياورد، آرام مي گرفت. دست جني به او نمي رسيد، ولي او تمام وجود خود را در گرو وي مي ديد. اگر توانسته بود جسمش را از آن سرزمين بيرون بكشد، فكر و روحش، خاطرات تلخ و شيرينش، پيش جني مانده بود و نمي گذاشت يكپارچه و يكدست به آينده فكر كند.
وقتي به فكر فرو رفت، توران به فرزين گفت: " بلند شو به دوستهايت تلفن كن ساز و ضربشان را ردارند و بيايند اينجا. علي را كه اين طور مي بينم بي طاقت مي شوم. بايد دور و برش شلوغ باشد. "
فرزين بي درنگ گوشي تلفن را برداشت و ظرف چند دقيقه ده نفر را دعوت كرد.
خنده اي از روي تأسف روي لبهاي علي نشست. به توران گفت: " آن قدر در دلم هياهو و غوغاست كه احتياج به شلوغي ندارم. "
" چه هياهو و غوغايي؟ چه شده؟ بايد جشن بگيريم كه به اين آساني توانستي از گير آن زندگي نكبتي خلاص شوي و بچه ات را هم نجات بدهي. به جاي ماتم، خدا را شكر كن. "
" بله، بايد شكر كنم، چون ثابت كردم كه آنها اشتباه نمي كنند! "
" يعني چه؟ نمي فهمم! "
" بچه دزدي را مي گويم. گروگان گيري و ... "
" آهان... فكر كردم چه مي خواهي بگويي! خيالت راحت باشد، ذره اي از شرافت ما ايرانيها در وجود آنها نيست. آن قدر با سرنوشت ملت ما بازي كرده اند، آن قدر نفتمان را دزيده و به چپاول و غارت برده اند كه اگر قرار باشد حقمان را بگيريم، بايد هرچه ثروت در مملكتشان دارند به ما بدهند. اگرچه گدا هستند و ثروتي ندارند، هرچه كه دارند از چاپيدن ما عايدشان شده. بنشين پاي حرفهاي پدرت ببين سر همين نفت چه بلايي به سرمان آورده اند. همين ها نقشه كشيدند و مصدق را سرنگون كردند. مصدق نفت را ملي اعلام كرد و خواست دست آنها را كوتاه كند، كه كودتا راه انداختند. دلت براي اينها نسوزد، همه شان مثل هم هستند، گداي پرمدعا. از آن دماغهاي سربالايشان كه انگار علامت برتري شان است متنفرم. "
" فكر نمي كنم حرف همديگر را زياد درك كنيم. سياستگذاران مملكت، نماينده آحاد مردم نيستند. "
" پس نماينده كي هستند؟ مگر مردم انگلستان اجازه مي دهند سياستگذاران كاري خلاف ميل و مصلحت آنها انجام دهند؟ خوب است چند سال آنجا بوده اي و آنها را شناخته اي. من كه چند مدت كوتاه بيشتر آنجا نبودم، فهميدم دولت چقدر به فكر منافع مردمش است. معلوم است از ملت حساب مي برد و ملت از دولت حساب و كتاب مي كشد! "
" شما در صحبت كم نمي آوريد. حالا چه مي خواهيد بگوييد؟ "
" مي خواهم بگويم تا بر و بچه ها و دوستهاي فرزين بيايند، برو دوش بگير. من هم مگي را حمام مي كنم. غذا هم از بيرون سفارش مي دهيم و امشب را حسابي جشن مي گيريم. وقتي هم فري بيايد مهماني مفصلي راه مي اندازيم كه تو همه شان را ببيني و زودتر دست به كار شويم. مي ترسم آنها هم بپرند. "
علي سر تكان داد و گفت: " خيلي عجله داريد! به اين زودي از من و مگي خسته شديد؟! مي خواهيد دست به سرمان كنيد؟ "
" هرطور مي خواهي فكر كن. دختر خوشگل و پولدار را زود مي قاپند و مي برند. سر جنباندم، يكي شان را بردند. بلند شو برو بالا دوش بگير. لباسهاي مگي را هم بده به من، مي خواهم حمامش كنم. "
" نه، خودم اين كار را مي كنم. "
" به من اطمينان نداري؟ سه هفته هر روز من حمامش مي كردم. "
ساعت هشت بود كه سر و كله دوستان فرزين پيدا شد. سه نفر از آنها با خواهرهايشان آمده بودند. دو سه نفر سازهايشان همراهشان بود. يكي تمپو مي زد، يكي ويولون، يكي گيتار. فرزين هم تارش را به دست گرفته بود و مي نواخت. خانه شلوغ شد. توران از آنها پذيرايي مي كرد. علي هنوز پايين نيامده بود. توران از پايين پله ها صدايش زد: " علي! علي، كجايي؟ چرا نمي آيي؟ همه آمده اند. "
" چشم، الآن مي آيم. مگي شيرش را خورده؟ "
" هم شير خورده، هم غذا. "
دقايقي بعد علي آمد. فرزين دوستهايش را معرفي كرد و مجلس گرم شد. يك ساعت بعد سالار هم آمد. مگي كه به آن همه سرو صدا عادت نداشت، خودش را به علي چسبانده بود و با تعجب به آنها نگاه مي كرد. شوخيهاي فرزين و جوكهاي حاضران، كم كم علي را از پشت قلعه اندوهي كه در آن سنگر گرفته بود بيرون مي آورد، تا آنجا كه با شنيدن يكي از جوكها با صداي بلند خنديد. از خنديدن او دل توران آرام گرفت. تمام مدت او را زير نظر داشت. با خنده او باور كرد به زودي همه چيز رو به راه مي شود.
شام در ميان خنده و شادي صرف شد. پس از آن جوانها با آهنگهاي شادي كه مي نواختند و مي رقصيدند، به طور كل چهره مجلس را دگرگون كردند. توران وقتي نگاهش به مگي افتاد كه دست مي زد، او را به سالار نشان داد و با صداي بلند گفت: " الهي توري فدايش بشود، ببين بچه ام چقدر خوشحال شده. در اين مدت هيچ وقت اين قدر شاد نديده بودمش. بفرما، علي آقا. مي گفتي چرا مگي شاد نيست و نمي خندد. بچه به چه چيز بخندد؟ به اخمهاي گره خورده تو و چهره عبوست؟ تو خنديدي او هم شاد شد و خنديد. "
سالار هم طبق معمول از خاطرات دوران جواني اش تعريف كرد. از شكارهايش مانند شاهكار حرف مي زد. آن قصه ها را توران و علي و فرزين از حفظ بودند. دهها بار از زبانش شنيده بودند، اما براي ديگران تازگي داشت.
مجلس تا ساعت دوازده شب ادامه پيدا كرد. چند بار علي خواست مگي را ببرد بالا و بخواباند، اما توران نگذاشت. " مگر بچه ات مدرسه اي است كه بگويي فردا نمي تواند از خواب بيدار شود و به مدرسه برود؟ بگذار بچه ام چهار تا آدم شاد ببيند و خوشحالي كند. "
سرانجام مهمانها رفتند، مگي گيج خواب بود. علي گفت: " مامان، مگي را مي خوابانم و مي آيم كمكتان مي كنم. "
" چه كمكي؟ دست به هيچ چيز نمي زنيم. فردا عشرت مي آيد و خودش همه كارها را سر و سامان مي دهد. فقط ميوه ها را در يخچال مي گذاريم. "
" دست كم بگذاريد ظرفها را در ماشين ظرفشويي بگذارم. "
" خودش بلد است. تو برو با خيال راحت بخواب. الهي برايت بميرم. آن قدر در آن خانه لعنتي كار كردي و ظرف شستي كه عادت كرده اي. بچه ام را لاي پر قو بزرگ كردم، آن وقت گير كي افتاد! "
علي شب بخير گفت، مگي را در آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت. لباس خواب او را پوشاند، سر بي مويش را با حسرت بوسيد و خواباندش. آن قدر كنار او نشست تا خوابش برد. اما خودش سر خواب نداشت. كاغذ و قلم آنجا روي ميز بود و صدايش مي زد. به جني فكر كرد؛ به او كه در چند هفته گذشته آن قدر عوض شده بود. هيچ وقت باور نداشت آن همه مگي را دوست داشته باشد. هيچ وقت رفتار صميمانه و فداكارانه يك مادر را از او نديده بود. جني حتي حاضر نشده بود براي نگهداري مگي به طور نيمه وقت كار كند. چقدر به وي گفته بود صبحها من از مگي مواظبت مي كنم، بعد از ظهرها هم تو با او باش، اما وي قبول نكرده بود. علي پرستاري را كه ظهرها مي آمد تا در غياب آنها از مگي مواظبت كند، دوست نداشت. او زن مسن ترشرويي بود كه هيچ وقت نمي خنديد. چند بار به جني گفته بود موافقت كند پرستار را عوض كند. اما او اصرار داشت ناتالي بهترين پرستار است، چون بيست سال سابقه پرستاري از كودكان را دارد.
باز هم به جني فكر كرد. از خود مي پرسيد آيا او همچنان ناراحت و غصه دار است؟ آيا دلش برلي مگي خيلي تنگ شده؟ آيا بعد از اين حادثه ديوانه وار مشروب مي خورد و خود را نابود مي كند؟ دلش مي خواست با او حرف بزند و تمام چيزهايي را كه مي خواست بنويسد پاي تلفن بگويد. اما جرئت چنين كاري را در خود نمي ديد. طاقت رنج و گريه او را ناشت. حتي با همه غرور و سرسختيش به نظر او بيچاره و ناتوان آمد. فكر كرد آيا از او انتقام گرفته؟ آيا بالاخره غرورش را خرد كرده و به زمين ريخته؟! از خودش مي پرسيد آيا هدفش از ربودن مگي همين بوده؟ انتقام از زني كه تا حد سرخوردگي غرورش را شكسته و تمام خواست و عقيده خود را بر او تحميل كرده بود؟ از اين فكر خوشش نيامد. سرسام گرفته بود. انگار مي خواست آن افكار را به زور سر جاي اولش برگرداند. از اينكه با چنان روش ظالمانه اي از او انتقام گرفته بود، خود را نمي بخشيد.
اما سعي كرد از زاويه ديگري هم به قضيه نگاه كند. بچه نبايد در دامان مادري الكلي و لاابالي بزرگ مي شد. به ياد روزهاي جنگ و ستيزشان افتاد. جني جز چند ماه در ايام بارداري، هيچ وقت از مشروب دست نكشيد. يچ وقت به خواهشها و التماسهاي او اهميت نداد. با يادآوري بعضي از صحنه ها، در عين طغيان وجدانش آرام گرفت. باورش شد ربودن بچه به قصد انتقام نبوده. او دخترش را نجات داده بود. او را آورده بود تا در دامان خانواده اي بزرگ و اصيل پرورش يابد. پيش خود فكر كرد " روزي كه مگي آن قدر بزرگ شود كه بپرسد چرا علي او را از مادرش جدا كرده، وي با سربلندي خواهد گفت مادرت پايبند اخلاق نبود. " فكر كرد وقتي مگي كمي بزرگ تر شود، برايش شرح خواهد داد مادرش چطور از عشق و محبت او سوء استفاده كرده و براي رسيدن به مقاصدش وي را نردبان قرار داده بوده.
صداي آرام و منظم نفسهاي مگي چون سمفوني باشكوهي آرامش مي كرد. به روزي فكر كرد كه دخترش از فداكاريهاي او قدرداني خواهد كرد. به او جواهد گفت، پدر تو چنان شرافتمند بودي كه نگذاشتي در فضاي يك زندگي بي بند و بار تربيت شوم. و خواهد گفت، حالا ديگر نوبت من است كه جواب فداكاريهاي تو را بدهم.
از پشت ميز برخاست، كنار مگي رفت و گونه اش را به گونه او چسباند. چشمهايش را بست. قطره هاي عجول اشك بر گونه هاي لطيف مگي ريخت. آهسته با دست آنها را پاك كرد. از ديدن سر بي موي او رنج مي كشيد. آرزو كرد آن موهاي قشنگ و حلقه حلقه هر چه زودتر در بيايد و او را زيباتر كند.
هنوز از خواب خبري نبود. پشت ميز برگشت. نگاهي به نوشته هاي طويلش انداخت. از ذهنش گذشت : اگر همين طور ادامه بدهم يك كتاب مي شود. از خود سوال كرد: او نامه ام را مي خواند؟يا نخوانده پاره پاره اش مي كند و دور مي ريزد؟ فكر كرد جوابش هرچه مي خواهد باشد. ميلي بي مهار و سركش وادارش مي كرد تمام رنج هايي را كه از سوي او كشيده بود، جزء به جزء برايش بازگو كند. اين يادآوريها ممكن بود او را قانع كند كه علي مگي را از روي انتقام نربوده و از او جدا نكرده، به خصوص كه تمام وسايل زندگي حتي اتومبيل را به او بخشيده و مقرري يك سال چارلز را هم به حسابش واريز كرده بود. البته مي دانست با اين عمل به وجدان خود باج داده، تا آرام بگيرد و بگذارد او به آنچه فري و توران ديكته مي كردند عمل نمايد. فري وقتي چهره اندوه زده او را مي ديد، مي گفت: " چرا ماتم گرفته اي؟ هر كاري راه دارد. تو به حرف من گوش كن ببين چه طور زندگي ات را نجات مي دهم. " البته فري الين بار كه اين طور حرف زد نشان داد كه به بچه فكر نمي كند و در حقيقت او را وصله جني مي داند، اما وقتي متوجه شد برادرش چنان مگي را دوست دارد كه حاضر است به خاطرش يك عمر زندگي جهنمي با جني را ادامه دهد، چنين راه حلي را پيش پايش گذاشت. اين راه حل اول علي را شگفت زده كرد، طوري كه به فري گفت: " مسخره مي كني؟ بچه را بدزدم؟! " اما موضوع آنقدر تكرار شد كه قبحش را از دست داد.
علي به ساعت نگاه كرد، دو بامداد بود. قلم را برداشت و شروع كرد.
جني، ساعت دو بامداد است و من هنوز نخوابيده ام، بنابراين به نوشتن ادامه مي دهم . بله، آن شب تا صبح در خانه راه رفتم نمي دانستم مرخصي گرفته اي و اصلا سركار نمي روي، يا با بهتر شدن حال چارلز صبح خودت را به محل كارت مي رساني و شب به خانه مي آيي! فكر اين كه دست كم تا فرداشب بايد انتظارت را بكشم، بيچاره ام مي كرد. ورقه آزمايش در دستم بود و بارها به آن جواب مثبت كه زندگي مرا به مسير ديگري مي كشاند نگاه كردم.
سرانجام شب به پايان رسيد و من در انتظار آمدنت بي صبر و قرار شدم. وقتي تلفن زنگ زد و گوشي را برداشتم و صداي مادرم را شنيدم، تازه يادم آمد خبر رسيدنم را به آنها اطلاع نداده ام. مادرم به محض اينكه با من صحبت كرد ، فهميد حال عادي و طبيعي ندارم. با دلواپسي پرسيد: " اتفاقي افتاده؟ " اما من سعي كردم طوري با او صحبت كنم كه دست از كنجكاوي بردارد و سؤال پيچم نكند. تازه او را قانع كرده بودم كه فري گوشي را گرفت، او هم سؤال پيچم كرد. دلم مي خواست گوشي تلفن را به زمين بكوبم و ديگر صدايي نشنوم. بالاخره بازخواستها تمام شد و گوشي را گذاشتم.
تصميم گرفتم به محل كارم بروم و حضورم را اعلام كنم. اما با حال زاري كه داشتم نمي تئانستم به وضعم سر وسامني بدهم. در آخر پس از دست و پنجه نرم كردن با خودم، عازم محل كار شدم. بيش از چند قدم دور نشده بودم كه ديدم مي آيي. جلوي اتومبيل كاملاً خراب شده بود. با ديدنت منقلب شدم. ايستادم و نگاهت كردم. تو متوجه ام نشدي. اتومبيل را جلوي خانه پارك كردي، اما هنوز تو نرفته بودي كه صدايت زدم. برگشتي و با خشم نگاهم كردي. همراهت وارد خانه شدم، ولي هيچ چيز براي گفتن نداشتم. برعكس، تو پر از حرف بودي، حرفهايي كه انتظار شنيدنشان را نداشتم. گفتي: " من باردار هستم. بايد موافقت كني بچه را كورتاژ كنم. زندگي ما هنوز به بچه نياز ندارد. " جني تو از همان اول نشان دادي بچه مان را دوست نداري و من با چنين پيشنهادي ناحودآگاه به طغيان آمدم. بي آنكه بتوان دليل خاصي بياورم جواب دادم: " نه. " اما تو واقعا مصمم بودي بچه را از بين ببري. باز من سكوت كردم و تو ادامه دادي " من از اينكه بچه نيمه شرقي داشته باشم متنفرم. تو بي شعوري، نمي تواني بفهمي. تو مثل تمام مردهاي شرقي خيال مي كني زن يعني خدمتكار مرد. " اين حرف به جوشم آورد. وقتي نگاه مي كردم مي ديدم خدمتكار منم، نه تو. تو مرا حتي به اسارت پسرت هم درآورده بودي. سعي كردم وضعي پيش نيايد كه تو بيش از آن عصبي شوي. دلم براي آن بچه اي كه روزهاي اول حياتش را در شكم تو آغاز كرده بود مي سوخت. ت. ادامه دادي: " تو غرور مرا خرد كردي. آب رويم را پيش دوستانم بردي. تو حق نداشتي به خطر خواهرت همه چيز را زير پا بگذاري. حق نداشتي بدون موافقت من بروي... تو حق نداشتي... تو حق نداشتي... تو حق نداشتي... "آن قدر گفتي كه بالاخره فريادم را در آوردي. " تو هم حق نداشتي به خانه ادي بروي. حق نداشتي با او مشروب بخوري... حق نداشتي... " دعوايمان بالا گرفت، تا جايي كه گفتي طلاق مي خواهي. طلاق چيزي بود كه من تا قبل از آن كه بدانمك تو بارداري قاطعانه به آن فكر كرده بودم. اما آن ورقه آزمايشگاه همه چيز را به هم ريخته بود. من حاضر نبودم از فرزندم صرف نظر كنم.
جني، تو نمي داني ما شرقيها چه طور با پوست و گوشت و استخوان بچه هايمان را دوست داريم. ما شرقيها، يا بهتر بگويم ما ايرانيها، تا آخرين روز عمرمان در خدمت بچه هايمان هستيم. هيچ وقت رهايشان نمي كنيم. حتي اگر بد باشند، به دادشان مي رسيم. به آنها عشق مي ورزيم. بچه هاي بچه هاي خودمان را هم عاشقانه دوست داريم . بچه ها را به بادام تشبيه مي كنيم و نوه ها را به مغز بادام. بايد بگويم كمي هم در برابرشان ضعيفيم. به خاطرشان تن به خيلي از ناملايمات مي دهيم و بسياري از فشارهاي روحي و جسمي را تحمل مي كنيم. همان طور كه من تحمل مي كردم، توهينهايت را مي گويم. تو آن قدر در از بين بردن آن بچه بي گناه اصرار داشتي كه من مجبور شدم همان كاري را بكنم كه پدرهاي ايراني براي فرزندانشان مي كنند. يعني تحمل آنچه در طول سه چهار هفته گذشته از تو ديده بودم و تصميم داشتم به همان دليل از خيرت بگذرم و راهم را از راهت جدا كنم. اما حالا نمي توانستم از موجودي كه به من تعلق داشت و از نطفه من به وجود آمده بود صرف نظر كنم. ناچار ملايم شدم، ملايم و باز هم ملايم تر. آن قدر كه حقم را فراموش كردم. اصلاً جايمان عوض شد. تو شدي طلبكار و من بدهكار. فرياد مي زدي: " از بينش شكاكانه ات متنفرم . تو بايد در فرهنگت تجديد نظر كني. " من هم مي گفتم " نه تو بايد اين كار را بكني، من نمي دانم چگونه تو را از باتلاق فرهنگت بيرون بكشم. من
پايان 121
122-131با آمدن مادرم و خواهرم فهمیدم چه انسان بی هویتی شده ام. فهمیدم تو حتی برای موجودیت آنها اهمیت قائل نیستی، در حقیقت برای من اهمیت قائل نبودی. رفتارت با آنها سرد بود. آنها فکر می کردند با توجه به اینکه هنوز به خاطر از دست دادن دانا سوگوار و ماتم زده هستند، این این بار تو دست کم در صدد دلجویی از فری بر می آیی، اما به قول معروف کور خوانده بودند. با این حال مادرم به دلگرمی فری تصمیم گرفت در خانهٔ ما مستقر شود. چه می توانستم بگویم؟ او که تا آن موقع فقط عکسهای مگی را دیده بود، مشتاق و شیدا آمده بود تا بچهٔ علی، یعنی همان مغز بادامی را که برایت گفتم در آغوش بگیرد و ببوسد و ببوید.
می خواهم خودم باشم و ایرانی بمانم.زندگی کردن مانند دیگران و در عین حال شبیه آنها نشدن هنر است.با تمام این حرفها باید کاری میکردم که اوضاع را به نفع تو عوض کنم تا دست از لجبازی برداری. اما تو رام شدنی نبودی. گفتی:«تو وقتی آزادی مرا نابود میکنی، یعنی قانون را نابود میکنی. من همهٔ زندگی ام را به تو نداده ام.» با ملایمت گفتم:«بله گفتن، در زندگی زناشویی یعنی تمام زندگی یک انسان اخلاقی!» جواب دادی«این اخلاقی که تو از ان دم میزنی لایق نفرین است.اشکال در فرهنگ توست.»و من گفتم:«نه، اشکال در اندیشهٔ توست. هیچ خودت را در معرض قضاوت دیگران قرار داده ای؟» گفتگو فایده ای نداشت. از رفتن به محل کار صرف نظر کردم. تا به مقصودم نمی رسیدم نمی توانستم به زندگی عادی برگردم.
تو فریادهایت را زدی و توهینهایت را کردی، و من سعی کردم فقط به بچه ام فکر کنم؛ بچه ای که پیش تو بود و نمی خواستی او را به من بدهی. وقتی دیدم با هیچ راه حلی کوتاه نمی آیی، به مادرت تلفن کردم و خواستم خودش را برساند. اتفاقا کارول هم تعطیلات اخر هفته را با او می گذراند. با هم آمدند، با دیدنشان حالم عوض شد. تو آنها را علیه من شورانده بودی و آنها هم حق را به تو می دادند و به من می گفتند نباید بدون توافق او برای فوت دانا و تسلی و خانواده ام می رفتم، ولی مجموع با طلاق و کورتاژ مخالف بودند. وقتی دیدم آنها مخالف نظر تو هستند، ساکت شدم تا تلاشهایشان را بکنند.
من همیشه جولیا را دوست داشته ام و دارم. مادرت قاضی خوب و عاقلی است. وقتی فهمید تو شب را در خانه ادی بوده ای ابرو در هم کشید و حق را به من داد.به تو گفت می توانستی چارلز را به خانهٔ او ببری. و وقتی تو در جوابش گفتی:«باید او را به ادی می دادم.»، گفت:«پس باید ادی هم به خانهٔ من می آمد و چارلز را تحویل می گرفت.»
جنی بالاخره دو روز بعد، وقتی جولیا و کارول از خانه مان می رفتند، ما آشتی کرده بودیم. و تو قبول کرده بودی مشروبخواری ات را برای همیشه ترک کنی. به خاطر فرزندمان. به خاطر او که باید بچه سالمی باشد. بعد از رفتن آنها به جبران اینکه از ایران سوغاتی نیاورده بودم،یک قطعه جواهر برایت خریدم. انگشتری با نگین درشت برلیان.
تو خوب شده بودی خیلی خوب. اما حوصلهٔ خانه داری نداشتی. نمی خواهم توهین کنم اما خودت می دانی شلخته بودی. ومن چقدر از دیدن خانه همیشه به هم ریخته مان رنج میکشیدم. هفته ای یک بار کارگر خانه را تمیز می کرد. تا هفته بعد که او بیاید تمام کارها را خودم انجام می دادم. و حالا من با پشت سر گذاشتن مشکلم با تو، گرفتار مشکل بزرگ دیگری هستم. کارم سخت بود به خصوص در آن موقعیت. خانواده ام با از دست رفتن دانا ضربهٔ بزرگی خورده بودند، و من میدانستم این ضربه هم برایشان به همان بزرگی است. به خصوص برای مادرم. به تو چیزی نمی گفتم تا نسبت به او بد بین نشوی. اما کارم واقعا دشوار بود. خلاصه یک روز در غیابت به مادرم تلفن کردم. دو سه ماه از مرگ دانا می گذشت.آن روز با چه اضطرابی دست به گریبان بودم، خدا می داند. نمی دانستم از کجا شروع کنم و چه بگویم. قبلاً فکر می کردم او پس از برگزاری مراسم سوگواری، همراه فردی به انگلستان می آید و من همه چیز را رو در رو می گویم. اما وقتی دو سه ماه گذشت و آنها نیامدند، دیدم دیگر دارد دیر می شود. نباید می گذاشتم بچه هم به دنیا بیاید بعد خبرشان کنم.آن روز روحیهق مادرم نسبت به دفعات قبل که تماس داشتم بهتر بود. البته سعی می کرد که طوری باشد که موجب نگرانی من نشود، و من از اینکه می خواستم روحیه تازه بهبود یافته او را در هم بریزم دچار احساس گناه بودم. بالاخره گفتم: «مامان باید خبری به شما بدهم. اما خواهش می کنم تا وقتی تمام حرفهایم را نزده ام فقط گوش کنید.»
احساس کردم مادرم یکه خورد. چون با وحشت پرسید:«چه بلایی سرت آمده؟» این طور پرسیدن کارم را سخت تر کرد. باور کن میخواستم از گفتن ماجرا صرف نظر کنم. اما دیگر دیر شده بود مادرم بی صبرانه منتظر شنیدن خبر بدی بود. اما نه به این بدی. چون وقتی موضوع را گفتم، واکنشش خیلی بدتر از آنی بود که فکر می کردم. به او گفتم:«مامان، موضوعی که می خواستم از روز اول برایتان بگویم و شما حتی اجازه مطرح کردنش را هم به من ندادید، اتفاق افتاده.» مادرم یک مرتبه فریاد زد:«کدام موضوع؟ چه اتفاقی افتاده؟» او به طور کلی فراموش کرده بود که روزی می خواستم همه چیز را برایش بگویم، اما وی طوری موضوع را عوض کرده و از آن گذشته بود که از میدان به در شده بودم. نا چار به یادش آوردم. «روزی خواستم به شما بگویم زنی را دوست دارم و می خواهم با صلاحدیدتان با او ازدواج کنم، اما اجازه ندادید.» او با شنیدن این حرف فریاد زد و پدرم را صدا کرد.«سالار، بیا ببین پسرت چه دسته گلی به آب داده.»و صدای گریه و فریادش بلند شد. قبل از آنکه پدرم گوشی را بگیرد، فری آن را برداشت. با لحنی مرعوب کننده که شیوهٔ همیشگی اش است گفت:«تو چه کار کرده ای؟» دیدم باید حرفم را در یک جمله بزنم و منتظر عقوبتش بمانم، رک وصریح گفتم:« ازدواج کرده ام.» فری با صدای شکسته که به صدایی خودش شبیه نبود گفت: «ما عزا داریم. آن وقت ت ازدواج کرده ای؟» با ناراحتی گفتم: « نه، نه. فبل از آن اتفاق ازدواج کرده بودم.» نمیدانم در آن سوی سیم چه گذشت که دیگر صدایش در نیامد. پدرم گوشی را گرفت. حالا نوبت او بود که ضربه ام بزند.«تو چه غلطی کرده ای؟ ازدواج؟ دیوانه...»
جنی، آنها در برابر این واقعه، مصیبت از دست دادن دانا را فراموش کردند. انگار این قضیه برایشان فاجعهٔ بزرگتری بود. خلاصه چه بگویم که چقدر و چند بار در غیاب تو با آنها صحبت کردم و عذاب کشیدم تا سرانجام با گفتن اینکه ما بچه ای در راه داریم، ساکت شدند. آن هم چه سکوت درد آوری! وقتی اوضاع کمی آرام و روبه راه شد به تو خبر دادم کهئ خانواده ام را در جریان ازدواجمان گذاشته ام.البته برای تو چندان مهم نبودآنها چه واکنشی نشان داده اند. اما وقتی گفتم مادرم برای دیدار ما به انگلستان می آید، اخم کردی. حالا باید روی تو کار می کردم که رفتارت با او خوب و صمیمانه باشد. آرزو داشتم از او با روی باز استقبال کنی تا من پیشش سر افراز شوم.اما تو نشان می دادی که هیچ حوصلهٔ پذیرایی و پذیرفتن افراد خانوادهٔ مرا نداری. و سرانجام روزی که تاریخ آمدنش مشخص شد و من شروع به خرید مواد غذایی و سایر چیزهای مورد لزوم کردم، با ناراحتی پرسیدی: «مگر او چند ساعت اینجا می ماند که این قدر تهیه و تدارک می بینی؟» از گفته ات دلم فرو ریخت. چند ساعت؟ تو فقط آمادهٔ چند ساعت پذیرایی از او بودی! آخر اینکه صحیح نبود. گفتم: «همان طور که میدانی، خواهرم در لندن خانه و زندگی دارد. اما هنوز آمادهٔ برگشتن به خانه اش نیست و فقط مادرم می آید. او هم به طور حتم مسافرتش را براساس چند روز تنظیم کرده. خانهٔ ما بزرگ است وجای کافی برای مهمان داریم.»
تا روزی که مادرم بیاید چه روزهای تلخ و شبهای پر کابوسی را گذراندم! هم از رفتارت نسبت به او نگران بودم و هم از واکنش او نسبت به تو. فشارهای روحی خردم می کرد تو نمی فهمیدی. البته می دیدی عذاب می کشم، اما برایت مهم نبود. جنی، تو چقدر خودخواه بودی و هستی! من چارلز را مثل فرزند خودم می دانستم و هر هفته همچون پدری مهربان با روی باز از او استقبال می کردم و وقتم را در اختیارش می گذاشتم. اما تو چه کردی!؟
مادرم با دل خون و دستهای پر آمد. برایمان فرش نفیسی اورده بود وکلی چیزهای دیگر برای شخص تو. اما تو کاری کردی که او همان چند ساعتی که مورد نظرت بود در خانهٔ ما ماند. تو سرد، عبوس و بی اعتنا، او را که فکر می کرد بسیار به تو افتخار داده که قبولت کرده و به دیدنت آمده، راندی و مرا خرد کردی.مادرم نمیتوانست چنین بی حرمتی ای را باور کند. او زن قدرتمندی است که هیچ تغییر و تحولی در خانواده بدون نظارتش انجام نمی شود. و من بدون کوچکترین مشورتی با چنین مادری با تو ازدواج کرده و او را در برابر عمل انجام شده قرار داده بودم تا فرصت هذ واکنشی را از او صلب کرده باشم.در حقیقت تسلیمش کردم. اما بدون سربلندی و سرافرازی.
جنی، مادرم با دل شکسته و در عین حال خشمگین، پس از سه چهار ساعت عازم لندن شد که به خانهٔ فری برود. من شرمنده و سرافکنده همراهش رفتم. دیگر برایم مهم نبود تو راضی هستی تا لندن همراهی اش کنم یا نه! او در تمتم طول راه اشک ریخت و من دلداری اش دادم. به او گفتم: «جنی زن عالی است. خوب و وفادار است. به من و زندگی مشترکمان علاقه دارد. با سلیقه و خانه دار است. شغل بیرون هم دارد.به همین علت خسته است و اگر چندان خوش رو نبود، هم به علت خستگی است و هم گذراندن دوران بارداری.» آن قدر تعریفها و ستایشهای دروغ از تو کردم که خودم خجالت کشیدم.
مادرم فقط یک هفته در لندن ماند و سپس به ایران بر گشت. حتی از تو خداحافظی هم نکرد. وقتی او را به فرودگاه رساندم ، چنان غمگین و در هم بود که خدا می داند. انتظار نداشتم با ان خاطره تلخی که برایش مانده بود، باز هم دلش برای من بسوزد به جای سرزنش و شماتت، دلداری ام بدهد. او در آخرین لحظات خداحافظی گفت: «ازدواجت غلط و مصیبت بار است. اما الحمدلله راه جبران دارد.» مقصودش را از جبران نفهمیدم. بعداً متوجه شدم که مقصودش طلاق بوده .
سرانجام دوران بار داری ات گذشت و در یک روز بهاری مگی به دنیا آمد و با آمدنش دنیای مرا شیرین کرد. در دوران بارداری ات همیشه مواظب بودم بینمان اختلافی رخ ندهد. می ترسیدم همان بهانه ای شود که دوباره به شدت گذشته مشروب مصرف کنی. تو قول داده بودی الکل را برای همیشه ترک کنی. اما از آن همه قول و وعده فقط به کم کردن آن قناعت کردی. همیشه دلواپس و نگران جنین بی گناهی بودم که از خون الکلی تو تغذیه می کرد. اما خوشبختانه مگی در نهایت صحت و سلامت به دنیا آمد. اسمش را تو انتخاب کردی و من پذیرفتم. گفتی باید او را در کلیسا غسل تعمید بدهیم و مدرکش را بگیریم که مسیحی بودنش محرز باشد. قبول کردم . هر چه می گفتی می پذیرفتم تا محیط خانه برای دختر قشنگمان که زیباییهای مادر غربی وپدر شرقی اش را به ارث برده بود آرام و امن باشد. البته من برای او اسم ایرانی هم انتخاب کرده بودم، و از طریق سفارت ایران با همان اسم تقاضای شناسنامه کردم، مگی دارای دو شناسنامه بود.
تمام ارتباطم را با خانواده ام در زمانی که تو در خانه نبودی برقرار می کردم. هر روز از زیباییها و شیرینکاریهای مگی برایشان تعریف می کردم. مادرم آرزو داشت هر چه زودتر فرزندم را ببیند. این آرزوی همگی شان بود.آنها در عین دلتنگ بودن از ازدواجم و رفتار زشت و ناهنجار تو در برخورد با مادرم، شدیداً آرزوی دیدن دخترم را داشتند. اما من عکسهای مگی را برایشان می فرستادم و آرزو می کردم به دیدن آن عکسها قناعت کنند و به انگلستان نیایند. می دانستم آمدنشان باعث کشمکش بین من و تو میشود. سعی می کردم از آمدن منصرفشان کنم. اما آنها آمدند. مادرم، فری و مونا. وباز روزهای پر تلاطم شروع شد. من حق خودم می دانستم دست کم چند روزی آنها را به خانه ام بیاورم و پذیرایشان باشم. اما تو چنان از آنها بدت می آمد که انگار زیر ذره بین به چند میکروب موذی نگاه می کنی. چقدر فرهنگهایمان فرق داشت! چقدر روحمان از هم جدا بود! روح من در تب و تاب مهمانی بود که در خانه را بزند و وارد شود، و روح تو منزجر و با اکراه به آنچه مورد علاقهٔ من بود طعنه می زد. مهمانهای ما محدود شده بودند به دوستان و اقوام نزدیک تو. همین! خانواده و اقوام من در این میان هیچ سهمی نداشتند.
در بدو ورودشان، وقتی مادرم با اشتیاق به سوی مگی رفت که روی صندلی اش نشسته بود و از دیدن آدمهای تازه به وجد آمده بود تو با بی ملاحظگی تمام اخطار دادی که او را نبوسند. مادرم با اخطار تو پا پس کشید. اما فری از همان لحظه در مقابلت سنگری نا مرئی گرفت. مگی را از روی صندلی بلند کرد، در آغوش کشید و بوسید. بعد هم او را به آغوش مادرم داد و مانند پاسبانی محافظتش کرد تا از حملهٔ تو در امان بماند. حتماً از کلمهٔ حمله ناراحت میشوی. اما خودت متوجه نبودی! واقعاً حالت حمله داشتی که بچه را از آنها بقاپی. عجیب بود. در آن مدت که بچه دار شده بودیم تو هیچ وقت آن توجه و علاقه ای را که هر مادری به بچه اش دارد از خود نشان نداده بودی. حتی حاظر نشدی شغلت را نیمه وقت بگیری تا او کمتر تنها بماند. نا چار وقتی دیدم مجبوریم از صبح تا عصر بچه را به پرستار بسپاریم، من کارم را به نیمه وقت تقلیل دادم و تو بی اعتنا از کنار قضیه گذشتی. آخر تو با این روحیه چطور حاظر نبودی خانوادهٔ من به او نزدیک شوند؟ البته یک بار در دعوایمان جواب این سؤال را دادی. گفتی شرقی ها حامل انواع میکروبها و ویروسها هستند، و مرا با این حرف آتش زدی، بگذریم...
فری و مادرم چند روزی در خانهٔ ما ماندند. بگذار واقعیت را بگویم. روز اول وقتی آنها را گذاشتی و با بی اعتنایی سر کار رفتی، آن قدر افسرده و ناراحت بودم که حالم را نمیفهمیدم، از مادرم و خواهرم خجالت می کشیدم. اما فری که از طرف تو احساس سرخوردگی می کرد، گفت: « هیچ ناراحت نباش. تو نباید افتخار همسریت را به یک دختر خودخواه و بی عاطفهٔ غربی می دادی. حالا که کار از کار گذشته باید در مقابلش بایستیم.» تازه آنها نمی دانستند تو هنگام ازدواج با من یک دوشیزه نبودی و یک فرزند هم داری.
سر کوفتهای مادرم داغانم میکرد و خط ونشانهای فری باعث ترسم می شد. می ترسیدم روابطم با تو تیره و تار شودو تو مصرف مشروبت را که کم کرده بودی دوباره زیاد کنی. بله، جنی... تو هیچ وقت نتوانستی الکل را ترک کنی. فقط با حمایتها و خواهش و التماسهای من از مقدارش کاسته بودی. من حاظر نبودم علت ترسم را به آنها بگویم، چون بیش از آن تحمل شماتتهایشان را نداشتم. اما در مقابل فری ایستادگی کردم و گفتم جنی برای من زن خوب دلخواهی است. فقط مثل تمام آدمها نقاط ضعفی دارد. او ظاهراً قانع شد، اما با اولین اقدامش نشان داد قصد مقابله دارد. او که به خاطر رفتار زشت تو در سفر قبلی مادر کینه ات را به دل داشت، وقتی ناتالی برای نگهداری مگی آمد، ضمن آنکه جعبه پستهٔ بزرگی به او می داد گفت: « تا روزی که ما اینجا هستیم می توانی از مرخصی استفاده کنی.» چهرهٔ همیشه عبوس ناتالی برای اولین بار متبسم شد. وای که من چقدر از او بدم می آمد. او بد اخم ترین و بد اخلاق ترین پرستار بچه بود. و تو اصرار داشتی فقط او از مگی نگهداری کند.
فری و مادرم به رغم دلخوری از تو و تصمیم به ایستادگی در مقابلت، بیشتذین محبتها را نثارت می کردند.برایت هدایای زیادی آورده بودند. هدایای عالی و گران قیمت. حتی برای جولیا و کارول و ریچارد هم هدایایی به همراه داشتند. من واقعاً متعجب بودم . فکر می کردم مادرم به خاطر ازدواج پنهانی من با تو رفتار دیگری خواهد داشت. اما او به دلیل علاقهٔ بیش از حد به من، کارهایی می کرد که روابطمان حسنه بماند. نمی توانست از من صرف نظر کند. او و فری خودشان غذا می پختند، ظرفها را می شستند، خانه را نظافت می کردند. و در برابر خوشونتهای توسعی داشتند با سلاح خونسردی مبارزه را ادامه دهند. روز اول که از سر کار برگشتی و فهمیدی به ناتالی مرخصی داده اند، چنان به خشم آمدی که به جای سر و صدا سکوت کردی، سکوتی توأم با بی اعتنایی به همهٔ ما. بی آنکه سر میز حاضر شوی، جلوی چشمان نگران من که به آشپزخانه آمده بودم تا با تو حرف بزنم، لیوانت را پر از مشروب کردی و به اتاق خواب رفتی.
از تو پنهان نمی کنم همان قدر که از دست تو شکنجه می شدم، از دست فری و مادرم هم رنج می بردم. من آرزو داشتم آنها را در کنار خود داشته باشم، به خصوص برای فری و مونا نقطهٔ اتکایی به حساب بیایم، ولی نه به قیمت از دست رفتن آرامش خانوادگی مان . مگی با همهٔ کوچکی از تغییر وضعیت خانواده خوشحال بود. از صبح مونا با او بازی می کرد وفری و مادرم هم ناز و نوازشش می کردند. درست برعکس تو و ناتالی که حوصلهٔ محبت کردن به او را نداشتید،سر شلر از محبتش می کردند.
مادرم از روزی که آمده بود، نگذاشته بود من و تو هیچ پولی خرج کنیم. روی آن همه کادویی که برایت آورده بود، یک پاکت پول هم گذاشت. به همان میزان برای من و مگی هم در پاکتهای جداگانه پول گذاشته بود. من پاکت مگی را به تو دادم و گفتم به حسابش بگذاری. از بدو تولد او برایش حساب پس اندازی در بانک باز کرده بودم که هر ماه مبلغی به آن واریز کنم. تمام پولی که از اولین ماه تولد او به حسابش گذاشته بودم، یک صدم پولی نبود که مادرم یکجا به او هدیه کرد. اما برای تو فرق نداشت. پولها را با اشتیاق گرفتی، بی آنکه تشکری از ته دل بکنی.
ساعتهای خوش زندگی ام وقتی بود که تو به محل کارت می رفتی و من نفس راحتی می کشیدم، تا ظهر که به دنبالت بیایم و برای صرف ناهار بیاورمت خانه. ناهار را که مادرم یا فری پخته بود می خوردیم و مثل ماه های قبل من اول تو را به محل کارت می رساندم و بعد خودم به محل کارم می رفتم. در تمام آن چند روزی که آنها در خانهٔ ما بودند، در محل کارم هیچ تمرکز نداشتم. نه تو تغییر موضع می دادی، نه آنها قصد رفتن داشتند. لج کرده بودند.
جنی ... خیلی خسته شده ام. چشم هایم باز نمی شود. نمی توانم بنویسم. دیگر چیزی به صبح نمانده. الان مگی بیدار شد. می خواهم شیشه شیرش را به دستش بدهم که دوباره بخوابد. خوابم می آید. ادامهٔ نامه را بعداً می نویسم.
ساعت ده صبح بود که توران آهسته در را باز کرد. علی با صدای در بیدار شد. در جایش نشست. توران گفت: «نمی دانستم هنوز خوابی، وگرنه در را باز نمی کردم. می آیی صبحانه بخوری؟»
«بله، می آیم.»
«باید پوشک بچه را عوض کنیم. پایش می سوزد.»
«شبها بدون پوشک می خوابد.»
«زیرش را کثیف نمی کند؟ آن روزها که پیش ما بود شبها با پوشک می خواباندمش.»
«نه، تا خواب است خودش را خیس نمی کند.»
«الهی دورش بگردم. مثل دستهٔ گل می ماند. الهی شکر که می توانم با دل راحت
132-141
هر قدر میخواهم نگاهش کنم."
"فری امشب چه ساعتی میآید؟ "
" دوازده شب هواپیمایش مینشیند. دل توی دلم نیستو میترسم در فرودگاه ناگهان جلویش را بگیرند و دستگیرش کنند دلن شور میزند بلند شو بیا پایین صبحانه بخور چند جور نذر و نیاز کردم که فری بی دردسر بیاید."
" بابا و فرزین کجا هستند؟ "
" بابات مثل همیشه دنبال دوست و رفقهایش است فرزین هم رفته دانشگاه از مهمانی دیشب خوشت آمد؟"
" بله بچه های خوب و خونگرمی بودند."
توران نگاه پرسشگرانهای به او انداخت و با لبخندی پر معنی پرسید:" از دختر ها چی؟ "
" آنها هم خوب بودند گرم و صمیمی."
" همین؟! دیدی چقدر خوشگل بودند؟ به خصوص خواهر دانیال خیلی قشنگ است"
" اسمش چی بود؟"
" پرندیس."
" اسم قشنگی است."
" مثل خودش مگر نه؟"
علی از روی بی حوصلگی سری تکان داد :" شما بروید پایین من الان میایم."
" حیف دخترهای نجیب و با لیاقت خودمان نبود رفتی با یک عوضی ازدواج کردی؟"
" مامان اون مادر مگی است لطفا بیاحترامی نکنید."
" چطوری این حرفها رو به او نمیزدی؟ چرا به او نمیگفتی به خانواده ی من بیاحترامی نکن؟"
" بس کنید مامان جان من هنوز گیجم، منگم، نمیدانم چه کار کردهام نمیدانم کار به کجا میکشد."
" گیجی و منگی ندارد تو عاقلانهترین تصمیم رو گرفتی زندگی خودت و این بچه رو نجات دادی."
" از چه چیز نجات دادم؟ کدام نجات؟ چه کسی ار آینده خبر دارد؟"
" گفتم که اولش است نوز زود است. بفهمی که از چه بلایی نجات پیدا کردهای یواش یواش میفهمی!"
مگی چشمهایش را باز کرد توران روی صورتش خم شد مگی با وحشت به اطراف نگاه کرد بغض کرده بود توران خواست بغلش کند اما او تو بغل علی فرو رفت توران گفت:" پدر سوخته چه بابایی از اب در اومده! یادش رفته سه چهار هفته چه بلاهایی سرم آورد."
علی در حالیکه شورت بچه را وارس یمیکرد تا از تمیزیاش مطمئن شود گفت:" ببینید در خواب خودش را خیس نمیکند." سپس او را به دستشویی برد.
توران دلش برای علی آتش گرفت نمیتوانست او را با آنهمه تحصیلات و موفقیت در چنین موقعیتی ببیند. به سوی او رفت خواست بچه را بگیرد گفت:" بده به من این کارها مال تو نیست."
مگی دوباره لب برچید و خودش را به علی چسباند. علی گفت:" ناراحتش نکنید خودم این کار را میکنم راستی، نگفتید در آن سه چهار هفته چه بلاهایی سرتان آورد."
" زندکیمان رو فلج کرده بود یه لحظه آرام نمیگرفت"
" من که از شما میپرسیدم بیتابی میکند یا نه میگفتید ساکت و آرام است."
" چه باید میگفتم؟ مگر کاری از دستت بر میآمد؟"
" وقتی تلفن میکردم که صدایش نمیآمد."
" با زنگ تلفن فریس از خانه می بردش بیرون."
" وای ... خدایا با این بچه چه کردیم؟!"
" علی، هر چه کردی خودت کردی آخر او آدم بود که...."
" بس کنید خواهش میکنم من نمیتوانم تحمل کنم جنی هنوز همسر من است و مادر مگی."
" خیلی خب خیای خب من رفتم پایین."
علی دست و صورت مگی را شست لباس خوابش را عوض کرد و در حالیکه میبوسیدش گفت:" تو عشق منی تو را به هیچ کس نمیدهم."
توران پشت میز آشپزخانه نشسته بود و با دیدن او برایش چای ریخت تخم مرغ عسلی مگی هم آماده بود به علی گفت:" تو صبحانه ات را بخور من تخم مرغش را میدهم در ضمن یادم رفت بگویم در آن سه چهار هفته دو سه کلمه ی فارسی یادش دادم " سپس به مگی گفت:" بگو عمه فری"
مگی رویش را از او برگرداند.
توران گفت:"میگفت عم فر"
" دیگر چه چیزی یادش دادید؟"
" اسم مونا رو هم یاد گرفته بود میگفت" موم" اما انگار بهترین کلمهای که بلد است و میگوید "ددی" است."
علی قبل از اینکه خودش چیزی بخورد تخم مرغ مگی را داد توران با دقت نگاه میکرد از اینکه او در این سن و سال دچار چنین مسئولیتی شده بود غصه میخورد دردل به خود بد و بیراه میگفت. اگر نفرستاده بودمش اینطور نمیشد چه اشتباهی کردم لعنت به من بچهام حیف شد در این سن و سال بااید پوشک بچه عوض کند و شیر به بچه بدهد در حالی که نمیتوانست ناراحتیاش را پنهان کند گفت:" بده من بقیهاش رو بهش بدم تو صبحانهات رو بخور."
ساعت یازده شب همگی به فرودگاه رفتند مگی در کالسکه اش خواب بود و علی بالای سرش با اندوه به او چشم دوخته بود. آرزومیکرد هرچه زودتر موهایش دربیاید او را تحقیر شده میدید بارها به توران اعتراض کرده بود که چرا موهای او را تراشیده اند توران هم همان جواب هر دفعه را میداد:" با آن عکسهایی که در آن روزنامه ها چاپ شده بود حتما در فرودگاه شناخته می شد فری گفت موهایش را بتراشیم که شناخته نشود." و علی با شنیدن این جواب از فری دلخور شد.
ساعت دوازده شب هواپیما به زمین نشست. حدود نیم ساعت بعد سر و کلهی مونا و فری از پشت کوه چمدانهایشان پیدا شد. باربری چرخ دستی دیگری را که چند چمدان و ساک رویش بود به موازات آنها میآورد مونا روی چرخ دستی باربر نشسته و خوا بآلود بود. به محض اینکه سالار بغلش کرد سرش را روی شانهی او گذاشت و به خواب رفت. فری همه را بوسید به لی که رسید در حالیکه میبوسیدش گفت:" برایت خبرهای داغ دارم." دل علی به شور افتاد.
ساعتی بعد همه در خانه بودند فری سرزنده و پر جنب و جوش بود توران پرسید:" تو که انقدر چیز نداشتی چرا ایین همه چمدان داری؟"
فری با خنده ای مستانه گفت:" فروشگاه هارولدز را تکاندم و ریختم توی این چمدانها ما که دیگر به انگلستان نمیرویم گفتم لباس و کیف و کفش چند سالم را بخرم که خیالم راحت باشد در آن چمدان هم سوغاتیهاست برای تمام خانواده ی دانا سوغات اوردم."
توران با شنیدن نام دانا ابرو در هم کشید. او را به اندازه ی علی و فرزین دوست داشت علی گفت مگی را میبرد بالا که لباسش را عوض کند و بخواباندش شب به خیر گفت. فری اعتراض کرد:" مگر میروی بخوابی که شب بخیر میگویی؟"
" مگر نباید بخوابم؟"
: نه بابا بیا ببین روزنامه ها چه نوشته اند خوب شد زودتر آمدید اگر کمی این دست و آن دست کرده بودیم محال بود بتوانیم مگی رو از فرودگاه خارج کنیم."
" خیلی خب او را میخوابانم و میآیم." و از پله ها بالا رفت.
فری ابرو در هم کشید از توران پرسید:" چرا ناراحت است؟"
" از روزی که آمدیم همین طور است. دل و دماغ ندارد همهاش توی خودش نمی دانم چه مینویسد."
" یعنی نامه مینویسد ؟مبادا اشتباه کند و برای جنی نامه بفرستد!"
" یه دفعه پرسیدم چه مینویسی گفت خاطراتم را مینویسم فکر میکنم راست بگوید نامه که انقدر دور و دراز نمیشود."
" مامان وقتی برملا شد که علی بچه را به ایران اورده، روزنامه ها غوغا راه انداختند تایمز مقاله ای نوشت که برای ایرانیها آبرو باقی نگذاشت دولت را مقصر دانسته بود که هر تروریستی را به مملکت راه میدهد."
" گور پدرشان هر غلطی دلشان میخواهد بکنند.بده ببینم."
" صبر کن در آن چمدان است. روزنامه ی اکو عکس علی را چاپ کرده و نوشته " تحت تعقیب" همیشه بالای عکس مجرمان فراری این عبارت را مینویسند و برای پیدا کردنش جایزه میگذارند ببین چه عکسهایی از جنی چاپ کرده اند همه جا دارد گریه میکند فیلمی راه انداختخ که نگو یکی از روزنام هها نوشت خبرنگاران روزنامه ها برای مصاحبه با جنی مبالغ زیادی به او پیشنهاد میکنند."
" خب صدقه سر ما پولدار هم میشود."
" یکی از روزنامه های لندن عکس او را انداخته و نوشته ( ایران بتی محمودی دیگری به دنیا عرضه کرد) یکی دیگر هم بالای عکس جنی با تیتر درشت نوشته بدون دخترم هرگز"
توران با شنیددن این قسمت از گفته های او با صدای بلند خنده سر داد سالار گفت:" حتما پس فردا جنی هم خاطراتش را مینویسد و کتابش میلیونها پوند برایش ثروت میآورد."
فری گفت:" وقتی پولدار شد به او میگوییم پولها رو بده و دخترت را ببین ."
علی ،مگی راخواباند و پایین آمد فری روزنامنه ها را از چمدان در آورد اولی را جلوی او گذاشت علی به محض دیدن عکس خودش دگرگون شد زیر عکس با خط درشت نوشته شده بود<< علی تمیمی، بچه دزد جنایتکار را پیدا کنید و جایزه بگیرید>> و در کنار عکس او عکسی از جنی را چاپ کرده بود که با دستمال اشکهایش را پاک میکرد علی روزنامه را بدست گرفت و سرش را به چپ و راست تکان داد فری روزنامه ی دیگری به او داد عکس بزرگی از مگی در صفحه ی اول چاپ شده و زیرش نوشته شده بود<< جان مگی کوچولو در خطر است>> مقاله پر از شعارهای پرشور و هیجان علیه ایران و ایرانیان بود هنوز علی از از بهت دیدن آن بیرون نیامده بود که فری روزنامه ی دیگری بدستش داد عکس او و جنی در حالیکه مگی را بین خود نشانده بودند، نیمی از صفحه ی اول را اشغال کرده بود عل یبع عنوان درشت آن نگاه کرد و منقلب تر شد:" ایرانیها بارز هم گروگان گرفتند"
فری روزنامه را از دست او گرفت و با صدای بلند شروع به خواندن کرد توران گفت:" من انگلیسی خوب نمیفهمم معنی فارسی اش را بگو."
" نوشته علی تمیمی هنوز شرایطش را برای پس دادن بچه اعلام نکرده اما پیداست پول هنگفتی میخواهد .تمام مردم ضمن هم دردی با جنی اعلام کرده اند حاضر به همه نوع فداکاری هستند در ضمن نوشته با این گروکان گیری موقعیت ایرانیان موقیم انگلستان به شدت اسیب دیده راهپیمایی بزرگی هم در لندن صورت گرفته و راهپیمایان پلاکاردهایی با نوشته های مختلف مبنی بر محکوم کردن عمل بچه دزدی حمل میکرده اند. انها از دولت خواسته اند اقدامات شدیدی علیه ایران صورت دهد."
عل یناگهان مشتش را محکم روی میز کوبید همه از جا پریدند فری گفت:" چی شده چرا ناراحتی؟ هیچ غلطی نمیتوانند بکنند بچه مال خودت است مال مردم که نبوده."
توران گفت:" دیگر چه نوشته اند؟"
فری روزنامه ی دیگری را نشان داد که عکسی را از یک پلیس در کنار جنی چاپ کرده و زیرش نوشته بود << پلیس ضمن اظهار هم دردی با جنی از اینکه در کار خود سستی کرده و علی تمیمی توانسته بچه را بدزدد و از انگلستان خارج کند از مردم پوزش خواسته و قول داده بچه را در هر جای ایران باشد پیدا کن وبه جنی برگرداند."
علی چنان مشوش بودذ که سالار گفت:" فری تمامش کن. تمام اینها های و هوی ژورنالیستی است خبرنگارها دنبال موضوع داغ میگردند مسئله را بزرگ کردند که صفحات روزنامه اشان را پر کنند."
فرزین که با ولع به عکسها نگاه میکرد گفت:" خ.دمانیم دست آلکاپون را از پشت بستهایم."
علی دگرگون و پریشتن دست برد و روزنامه ی دیگر یرا از جلوی فری برداشت با دیدن عکس جنی ان هم با حالت گریه اعصابش متزلزل شد زیر عکس از قول او نوشته شده بود من بدون دخترم می میرم بچه ام را به من بازگردانید در قسمت دیگر روزنامه عکس ناتالی چاپش ده بود که او راه م در حال گریه نشان میداد. از قولش نوشته شده بود " من پرستار مگی کوچولوی بی گناه بودم پدر مگی مرد خشن و بداخلاقی بود هر روز وقتی به خانه اش میرفتم می دیدم بچه را انقدر اذیت کرده که به شدت گریه میکند بچه با دیدن من خودش را در اغوشم پرت میکرد و دیگر حاضر نبود به روی پدرش نگاه کند علی با تعجب و وحشت گفت:" نگاه کنید ناتال یچه مزخرفاتی گفته."
فرزین گفت:" بوی پول به دماغش خورده می خواهد جای پایش را با گفتن این حرفها سفت کند و ار درآمدهای جنی سهمی داته باشد."
علی بقیه ی مطلب را با صدای لرزان خواند .او میخ واند و فری تند و تند برای توران ترجمه می کرد:" ناتالی میگوید در مصاحبه ی بعدی حرفهای تازه ای خواهد زد."
توران گفت:" آفرین، فرزین خوب فهمیدی. با این حرفها خواسته به خبر نگارها بگوید هر که پول بیشتر ی بدهد حرفهای تازه اش را به او میگوید."
روزنامه های دیگری از روزنامه های بلفاست ضمن درج عکسی بسیار تاثیر انگیز از جنی سر مقاله اش را به مطلبی راجع به ایران اختصاص داده و نوشته بود :" در ایران اتفاقاتی رخ داده که پرده از روی هویت اصلی ایرانیان برداشته شاه ملتش را پشت این پرده گنهان کرده بود و نمیگذاشت دنیا بفهمد در پت این پرده ی خوش نقش چه خبر است. ما نباید بگذاریم ایرانیان در کشورمان انقدر نفوذ کنند که چنین فجایعی به بار بیاورند چه کسی جواب جنی مک کارتی را میدهد؟ بچه ی او الان کجاست و تحت چه شکنجه هایی قرار دارد ؟ تمام مردم انگلستان این سوال را از مقاما تکششور دارد=ند: چرا ایرانیان را تنبیه نمیکنیم؟"
توران با دیدن حال زار علی گفت:" فری، دیگر بس کن. هر چه میخواهند بنویسند به جهنم که ایرانیها راتنبیه کردند. چشمشان کور میشود و برای گرفتن نفت مفت منتمان را هم میکشند."
فری جواب داد:" بگذارید این یکی را هم بخوانم. نوشته << هیچ شهروند انگلیسی ای نمیتواندذ در برابر چنین فاجعه ای خود را مسئول نداند.مسئله ی مگی کوچولو موضوع شاده ای نیست که تنها به عنوان خبری تاسف برانگیز تلقی شود الان مگی در هر وضعیتی است با آن قلب کوچکش از ما کمک می طلبد و میپرسد چرا مردم سرزمین من اجازه میدهند نژادمان الوده شود چرا به تروریستها اجازه ورود به خاکمان را میدهند؟ چرا زنان ما با مردان ایرانی ازدواج میکنند؟ مگی یک فرد نیست او یک نماد است نماد فریاد و ا عتراض اینک کدامیک از مقامات ما جواب خواهد داد ؟علی تمیمی ایرانی ای که مگی کوچولو را دزدیده با ظاهری آراسته و مردم فریب به خاک ما وارد شده در دانشگاههای ما تحصیل کرده با همان ظاهر اراسته جنی مک کارتی را فریب داده و با او ازدواج کرده تا اجازه اقامت بگیرد. او در تماما سالهایی که با جنی دوست بوده نقشه میکشیده او را راضی به ازدواج با خود کند تا بتواند مقیم انگلستان شودف به طور حتم او از این اقامت اهداف دیگری هم داشته که باید بدانمیم و بفهمیم چه بوده است. شایعه شده که او جاسوس است و اقامتش در انگلستان به قصد جاسوسی بوده است. ملت حق ندارد از اینتلیجنس سرویس بپرسد چطور جاسوسان بیگانه وارد خام میشوند مستقر میگردند ، در نهایت امنیت و آزادی به کار جاسوسی میپردازند و در اخر با ربودن بچه ای بیگناه به روح این ملت ضربه میزنند؟ جنی میگوید از مدتها قبل به او مشکوک بوده اما علی تمیمی جاسوس ماهری بوده که از خود رد و نشانی باقی نمیگذاشته."
توران که دیگر طاقت از دست داده و صدایش دورگه شده بود گفت:" اااا، نگاه کن تورو به خدا چه جوری دارند موضوع را سیاسی میکنند نگاه کن چجوری جو آشوب میسازند!"
فرزین گفت:" پس فداست که آمریکا به پشتیبانی انگلیس علیه ما اعلام جنگ بدهد."
فری قهقه خندید و گفت:" خانواده ی تمیمی مشهور میشود!"
توران در حالی که زیر چشمی به علی نگاه میکرد و از رنگ سرخ صورت او که به بنفش مایل شده بود دلش زیر و رو شد وگفت:" تمام اتهاماتشان علیه ایران و ایرانی از همین قماش است از همین جا بگیر و برو نگاه کن یه مسئله خانوادگی رو به مسئله بین المللی تبدیل میکنند!"
سالار گفت:" چون بد آید هرچه آید بد شود، این دیگه اسمش مسئله سیاسی نیست بحران سیاسی است اخر تا این نمایشها را راه نیندازند که نمیتوانند ثروتهایمان را چپاول کنند. چندسال اسست که آمریکا با همین دست آویزها داراییهایمان را مسدود کرده؟ چندسال است تحریممان کرده؟"
فری گفت:" علی،به خدا داریث مشهور میشی باید تا تنور داغ است نان را بچسبانی باید هرچه زودتر یک کتاب بنویسی و از همین حرفهاکه در موردت نوشته اند درباره ی جنی بنویسی. میدانی چه کتاب پر فروشی میشود؟ قول میدهم ظرف دو سه ماه به تمام زبانهای زنده ی دنیا ترجمه شود."
توران گفت:" فری تو هم که شوخی ات گرفته."
" نه به خدا ،شوخی نمیکنم علی هم بردارد بنویسید جنی معتاد و مشروبخوار بوده و بچه را شکنجه میداده برای همین او بچه را از دستش نجات داده است علی نباید غفلت کند میتواند به ادی اشاره کند و بگوید او هم به همین خاطر جنی را طلاق داده بعد هم پای چارلز را به میان بکشد و بنویسد جنی چارلز را هم شکنجه میداد، به همین دلیل دادگاه او را برای نگهداری از بچه اش صالح ندانست و حکم عدم صلاحیت برایش صادر کرد" سپس خطاب به علی کرد که عرق پیشانیش را با پشت دست پاک میکرد گفت:" جواب های هوی است، من کمکت میکنم کتابی مینویسم که رویشان کم شود. مثلا مینویسیم چارلز در آن یک روزی که در اختیار جنی بود انقدر از او میترسید که به تو پناه آورد. هزار تا ماجرا مسیتوانی سرهم کنی راست و دروغ را به هم میبافیم و میزنیم توی دهنشان مگر کم از دست او زجر کشیدی؟بنویس چند بار سعی کرد الکل را ترک کند بنویس در تمام دوران بارداری مشروب میخورد و نه به توصیه های تو گوش میداد و نهدکترش. علی بیا از همین فردا دست بکار شویم. به چند ناشر گردن کلفت مراجعه میکنیم و میگوییم تمام این جنجالها بر سر آقای علی تمیمیاست که جلویتان ایستاده! حالا چقدر می-دهید تا کتاب را به شما بدهیم؟ هر کدام بیشتر دادند با او قرار داد میبندیم علی شانس آمده در خانه ایستاده و در میزند باید تا نرفته در را به رویش باز کنیم."
علی از جا برخاستفری پرسید:" کجا؟"
" دارم دیوانه میشوم میخواهم بروم حیاط ههوا بخورم."
توران کفت:" فری، بس کن. میبینی که چقدر خودش رو باخته خوب است هزارها کیلومتر با آنجا فاصله داریم و اینقدر میترسصد .علی، تو که انقدر..."
علی ناگهان بین حرف او فریاد زد:" باز شماتت میکنید؟"
" آخر خودت را پاک باخته ای "
" فردا حک.مت وقتی بفهمد باعث همچین شری شده ام، به سراغم میآید آن وقت میفهمد که ترسو نیستم."
فری گفت:" بابا حکومت درگیر جنگ است، کی به این مسائل فکر میکند؟! در ثانی بیایند سراغت بهتر! میتونانی با روزنامه ها مصاحبه کنی و بگویی نه شرافتم نه دین و مذهبم هیچ کدام اجازه نمیداد دختر مسلمانم زیر دست آن کافرها باشد. خودم یادت میدهم چه چیزهایی بگویی. میبینی که الان حکومت چقدر به این حرفها اهمیت میدهد از در مذهب وارد میشویم میگویی جنی نجس بود الکل مصرف میکرد و همه جا را به نجسی میکشید. نگاه کن آنها از چه نقطه ضعفهایی استفاده کردند! به ما لقب تروریست دادند خب ما هم پاتک میزنیم اصلا ببینم، مگر توبه خاطر همین چیزها از دستش فرار نکردی؟ خب همین ها را مینویسیم.دروغ که نیست!"
سالار با صدای بلند خندید و گفت:" فری تو چه هستی؟! کاش یه ذره از این جُربزه و سیاست تو را علی داشت من میدانم او الان آنقدر ترسیده که اگر از ما .......
صفحات 142 تا 147
اِبا نکند، برمی گردد پیش جنی.»
علی با حس تحقیری که در وجودش سر برآروده بود و نیشش می زد دست به گریبان بود. خانواده چنان ترسو و بُزدل قلمدادش می کرد که طاقت از دست می داد.
فری دست او را گرفت و نشاند و گفت: «اصلاً تو عقب بایست، من خودم می دانم چطور با قضیه کنار بیایم.»
«نمی خواهم. من اهل جار و جنجال نیستم. تحصیل نکردم که مدال بچه دزدی و تروریست بودن به سینه ام بزنند. باید فکر کنم. باید بیینم تا کجای این مرداب فرو رفته ام.»
فری با جوش و خروشهای او تفریح می کرد، «می گویند یک کاشی در تبریز با یکی دعوایش شد. برگشت کاشان و شب رفت بالای پشت بام و به او فحش داد. زنش گفت بیا پایین، می خواهی نصف شبی خون راه بیندازی؟ حالا حکایت توست.»
صدای خنده توران از همه بلندتر بود. علی دیگر طاقت نیاورد. با سرعت به حیاط رفت. چنان ملتهب و داغ بود که نسیم خنک ساعت سه بامداد شهریور ماه هم نمی توانست خنکش کند. از روزی که آمده بود چنان تحت فشار عذاب وجدان بود که حال و روزش را نمی فهمید. ولی حالا با دیدن روزنامه ها و خواندن حرفهای جنی کمی از عذاب وجدانش کاسته شده بود. اما فکر اینکه بالاخره روزی مگی را از دستش دربیاورند دیوانه اش می کرد. چند نفس عمیق کشید. دلش برای مگی شور می زد. انگار کسی می خواست او را از اتاق طبقۀ بالا برباید. پس از چند دقیقه این توهُم به صورت هیولایی درآمد. برگشت و با سرعت به ساختمان رفت.
فری پشت پنجره ایستاده بود و تماشایش می کرد. وقتی او وارد ساختمان شد، خودش را به وی رساند. «چی شده؟ نکند می خواهی...»
علی او را کنار زد و با سرعت پله ها را چند تا یکی طی کرد. در اتاق باز بود. مگی آرام و بی خبر از آن همه جنجال، به خوابی عمیق فرو رفته بود. عروسکش را در بغل داشت. علی نفس نفس می زد. آهسته لبهایش را روی گونۀ او گذاشت. شانه هایش از یورش گریۀ ناگهانی لرزید. دستش را آرام و آهسته به سر او کشید. موهایش چند میلی متر بلند شده بود. قبل از آنکه فری را در آستانۀ در اتاق ببیند، اشکهایش را پاک کرد. فری همان جا ایستاده بود و به حرکاتش چشم داشت. چنین صحنه ای را باور نمی کرد. تا آن روز به یاد نمی آورد اشک علی را دیده باشد. از خود می پرسید: چرا این طوری شده؟ مگر همین را نمی خواست؟ مگر از دست جنی به ستوه نیامده بود؟ مگر به خاطر مگی عذاب نمی کشید؟ پس چرا...؟
علی سر بلند کرد. از دیدن او یکه خورد. فری آهسته گفت: «بیا پایین ببینم چرا این قدر ناراحتی! مامان می گوید از روزی که آمده ای همین طور ناراحت هستی. مشکلت چیست؟»
«هیچی! برو پایین، می خواهم بخوابم.»
«نه، نمی توانم. باید بفهمم مشکلت چیست! مگر همین را نمی خواستی؟»
«الان حوصلۀ هیچ چیز را ندارم. بگذار برای بعد.»
«من که سر درنمی آورم. مگر به ستوه نیامده بودی و نمی خواستی از چنگش رها شوی؟»
«چرا! اما نمی دانستم موضوع این قدر دامنه دار می شود. نمی دانستم جنی این قدر به مگی علاقه دارد. نمی دانستم موضوع خبرهای جنجالی روزنامه ها می شوم. نمی دانستم موضوع را به مجرای سیاسی می کشانند. می دانی الان چندین هزار ایرانی در انگلیس زندگی می کنند؟ می دانی موقعیت همگی شان به خطر افتاده؟ می دانی الان با چه نفرتی از من حرف می زنند؟ می دانی مخالفان ما چه بهره برداریهای مغرضانه ای از این واقعه می کنند؟ می دانی چطور حیثیت ایران به خطر می افتد و مخالفان مستمسک تازه ای به دست می آورند تا تحریمها را علیه ما بیشتر کنند؟»
«برو بابا. بیخود خودت را با این فکرها آزار نده. برو خدا را شکر کن الان صحیح و سالم و آزاد، با بچه ات در جایی امن زندگی می کنی.»
«بله، خدا را شکر می کنم که لحاف را سر خودم کشیدم و گفتم گور پدر بقیه.»
«مگر می دانستی این طوری می شود؟ خب مطبوعات دنبال جنجالهای خبری خودشان هستند. قول می دهم چند روز دیگر همۀ این های و هوی ها فروکش کند.»
«اما پلیس بین الملل فروکش نمی کند. همه جا به دنبالم می گردد.»
«شناسنامه ات را عوض می کنیم!»
«فکر و روح و وجدانم را هم می توانم عوض کنم؟»
«به قول شاعر، «جگر شیر نداری، سفر عشق مرو». تو که خودت را می شناختی، چرا این کار را کردی؟»
علی با چشمانی مستأصل به او نگاه کرد. «از بس تو و مامان پاپی شدید. یادت رفته می گفتم این کار ممکن است به نتیجه نرسد، ممکن است عواقب بدی داشته باشد!؟»
«دیدی که به نتیجه رسید. عواقبش هم بد نیست. درِ رحمت به رویت باز شده. الان هر کسی جای تو بود، از این شهرت و موقعیت چنان بهره برداری می کرد که همان طوری که جنی اشک مردم دنیا را درآورده، او هم درمی آورد.»
«مردم دنیا؟ مگر خبر تا کجاها رفته؟»
«تو که طاقت شنیدن نداری، حرفش را نزن.»
«بیا برویم پایین ببینم دیگر چه خبر است!»
فری ایستاد تا او از اتاق بیرون آمد. شانه به شانۀ هم از پله ها پایین آمدند. علی هراسان پرسید: «خب، بگو. خبر فاجعه تا کجاها رفته؟»
فری روی یکی از صندلیهای هال نشست و در حالی که سیبی گاز می زد، گفت: «آب که از سر گذشت، چه یک نی چه صد نی. ولش کن. تا همین جا هم که گفتم، اشتباه کردم. تو ترسویی!»
علی رو به روی او ایستاده بود. توران گفت: «بگیر بنشین.»
فری خندید و در جواب گفت: «نمی تواند بنشیند. مگر نمی بینید چقدر اضطراب دارد؟ خیال می کند الان پلیس بین الملل پشت در خانه ایستاده که بپرد تو و او را دستبند بزند و ببرد.»
علی دندان قروچه ای کرد و جواب داد: «نه خیر، پشت در نایستاده مرا دستبند بزند و ببرد. ایستاده تا افتضاحی جهانی علیه حیثیت ما درست کند. خب، بگو، گفتی جنی اشک مردم دنیا را درآورده. چرا مردم دنیا؟»
«برای اینکه قضیه به مطبوعات آمریکا هم کشیده شده.»
«آه... امان از دست این روزنامه نگارها. تا آنچه را می خواهند به دست نیاورند، دست برنمی دارند. تو از کجا فهمیدی به روزنامه های آمریکا کشیده شده؟»
«گیتی خبر داد. برادرش از آمریکا تلفن کرده و پرسیده: «علی چه کار کرده؟ باورم نمی شود بچه دزدیده باشد.» به گیتی گفته راجع به این موضوع علاوه بر روزنامه ها، رادیو و تلویزیونها هم هر کدام دستی بالا کرده اند.»
«حالا اجازه می دهید بروم بخوابم؟»
توران با دلواپسی گفت: «حالا چرا این قدر ناراحتی؟ می توانیم خانه مان را عوض کنیم و برویم جای دیگر.»
«و قایم شویم! تا کی؟ چند روز، چند هفته، چند ماه؟ مگر می توانم مگی را در زندان بزرگ کنم؟»
سالار گفت: «ای بابا، تو تا کجاها را فکر کرده ای! این قیل و قال چند روز دیگر تمام می شود.»
«باید از اول این فکرها را می کردم، نه الان. دیگر همیشه باید نگران و سرگردان باشم.»
توران پرسید: «نگران چی؟»
«نگران اینکه بچه ام را از دستم نگیرند.»
«این قدر جلو جلو فکر نکن. به قول بابا تا چند روز دیگر آبها از آسیاب می افتد و همینها که این قدر جار و جنجال درست کرده اند، می روند سراغ یک خبر داغ دیگر. مردم هم فراموش می کنند. فکر کن ببین در همین چند سال اخیر چه خبرهایی دنیا را تکان داده و چند وقت بعد آن طور فراموش شده که الان اگر بخواهیم به یکی از آنها فکر کنیم یادمان نمی آید. در ثانی، مگی هنوز آن قدر کوچک است که فرق کوچه و خانه را نمی داند که تو می گویی باید در زندان بزرگش کنیم. من مثل تخم چشمم از او نگهداری می کنم. مگی مثل مونا عشق من است. به جگرم می چسبانمش.»
فری خونسرد بود و حالت تمسخر داشت. گفت: «صدای یونیسف هم درآمده و از مردم دنیا برای پیدا شدن مگی کمک خواسته. گروهی از صاحبان یک شرکت نفتی هم اعلام کرده اند حاضرند پولی را که پدر مگی برای برگرداندن او به مادرش می خواهد تقبل کنند.»
چشمهای علی از حدقه بیرون زده بود. روی صندلی ای نشست و سرش را بین دو دست گرفت.
فرزین گفت: «علی، شنیدی فری چه گفت؟ یک شرکت نفتی هر چه بخواهی می دهد.» سپس رو به بقیه کرد و در حالی که سخت هیجانزده شده بود گفت: «علی می تواند تقاضای میلیونها دلار بکند. شوخی نیست! مگی چند میلون دلار می ارزد. همگی مان...»
هنوز جمله اش تمام نشده بود که علی فریاد زد: «بنازم به این عموی با غیرت و تعصب! مثل اینکه بچه ام را باید از دسترس خیلیها دور کنم تا به دلار تبدیلش نکنند.»
توران موضوع را دست کم گرفت و خندید. «چرا آتشی می شوی؟ شوخی کرد جدی که نگفت.»
«خیلی هم جدی گفت. خر که نیستم. لحن شوخی را از جدی تشخیص می دهم.»
فری گفت: «من نمی گویم مگی را بفروشیم. اما می توانیم نقشۀ خوبی بکشیم که هم بچه را داشته باشیم، هم میلیونها دلار پول گیرمان بیاید.»
علی با دهان باز از وحشت و تعجب، ناباورانه پرسید: «تو هم؟ فری، تو هم راجع به بچۀ من این طور فکر می کنی؟»
«چرا شلوغش می کنی؟ مگر نفهمیدی چه گفتم؟ نقشه ای می کشیم که هم مگی را داشته باشیم، هم پولها را. اگر الکی جوشی نمی شوی، نقشه ای را که همین الان به ذهنم رسید بگویم.»
فرزین که فری را هم عقیدۀ خود می دید، با اشتیاق پرسید: «چه نقشه ای نابغه؟»
«با چند خبرگزاری مهم اروپایی و آمریکایی تماس می گیریم و می گوییم حاضریم در مقابل فلان قدر دلار بچه را بدهیم. حتماً خودشان راه و چاهش را معلوم می کنند. بچه را می دهیم. چند ماه بعد علی با جنی تماس می گیرد و کم کم دلش را به رحم می آورد. می گوید نمی تواند بدون مگی زندگی کند. بعد هم به او و خانوادۀ گدا گشنه اش وعدۀ دلار می دهد. قول می دهم اسم پول بشنوند، بچه را دوباره دو دستی تقدیمش کنند.»
علی گوشهایش را تیز کرد. صدای گریۀ مگی از طبقۀ بالا می آمد. از جا جهید. پله ها را چند تا یکی بالا رفت.
توران نگاهش به او بود. سر تکان داد و خطاب به فری گفت: «تو چه حرفهایی می زنی! او مگی را با دنیا عوض نمی کند.»
«عقلش نمی رسد، فکر اقتصادی ندارد. به خدا اگر این برنامه برای مونا پیش آمده بود، لحظه ای تردید نمی کردم. مگر من او را با دنیا عوض می کنم؟ اما طوری نقشه می کشیدم که هم او را داشته باشم، هم دلارها را.»
سالار دهن دره ای کرد و گفت: «چیزی به صبح نمانده. بلند شوید بروید بخوابید. بقیه اش را بگذارید برای فردا.»
فری گفت: «می خواستم سوغاتیهایتان را بدهم.»
«باشد برای فردا. مونا را نگاه کن. طفلک روی کاناپه مجاله شده و خوابش برده.»
سالار رفت. بقیه منتظر علی بودند. اما او پایین نیامد. روی تختخوابش دراز کشیده بود و با فکرهای پریشان و درهم و برهم دست و پنجه نرم می کرد. با حرفهای فری امنیتش را در خطر می دید. هیولای بدبینی و خطر همان خرده آرامشی را که در خانۀ پدر حس می کرد از دستش ربوده بود. نمی توانست بخوابد. فری آمده و همراه خود توفان آورده بود. فکر کرد فری و توران او را به ربودن
168-171
روبه رو هستیم، نه آن جنی ای که هیچ اعتنایی به بچه مان نداشت. هفته اول که نه خبرنگارها دست از سرمان برمی داشتند نه پلیس، هیچ نتوانستم آن طور که می خواهم از حال مگی باخبر شوم. گاهی سؤال بعضی از خبرنگاران برق از سرم می پراند. یادت هست وقتی با روزنامۀ اِکو مصاحبه می کردیم، خبرنگار بعد از اینکه گفتم سه ساعت در ساحل کنار مگی آفتاب گرفته ام با تعجب پرسید:«پس چرا برنزه نشده اید؟» از سوال او پُشتم لرزید. خوشبختانه جوابش الهام گونه سر زبانم آمد. گفتم:« ما شرقیها با آفتاب بی رمق شما برنزه نمی شویم.»
سرانجام بعد از چند روز به سر کارهایمان برگشتیم. همکاران رعایت حالمان را می کردند. تو به نوعی زجر می کشیدی و من به نوعی! اما زجر من خیلی بیشتر از تو بود. چون تو خودت را مجرم نمی دانستی، ولی من مجرم بودم. اعصابم خرد بود. باور کن وقتی تو را آن همه ناراحت می دیدم، آرزو می کردم کاش پیش از این نشان داده بودی که به بچه مان علاقه داری. آن وقت وضع خیلی فرق می کرد. من آن قدر ناامید نمی شدم که بخواهم دست از زندگی بشویم.
بعضی روزها از تلفن عمومی به خانۀ فری تلفن می کردم که حال بچه را بپرسم. یک روز وقتی با او صحبت می کردم، صدای گریۀ مگی را شنیدم. نمی دانی چه حالی شدم. سر فری فریاد زدم:«چرا گریه می کند؟» او را آرام کرد و گفت مونا اسباب بازیهایش را به او نمی دهد. باز فریاد زدم:«چرا اسباب بازی را از مونا نمی گیری و به او نمی دهی؟! چرا بچه ام باید گریه کند؟» از آن وقت به بعد دیگر هیج وقت صدای گریۀ مگی را نشنیدم. البته بعداً فهمیدم وقتی من تلفن می کردم، فری او را به بیرون از خانه می برد که من صدای گریه اش را نشنوم.
بله، روزها پشت سر هم سپری می شد و از داغی ماجرا می کاست. فری منتظر بود من و مگی و مادرم به ایران برگردیم تا او باقی ماندۀ اثاثش را بفروشد و به ایران بیاید. اوضاع برای اطرافیان و پلیس آرام تر شده بود، اما من و تو همچنان پریشان و آشفته حال بودیم. من آن قدر از عواقب کار می ترسیدم و آشفته بودم که دیگر احتیاج به نقش بازی کردن نداشتم. فقط دلیل ناراحتی ام با تو فرق داشت، که کسی از آن باخبر نبود. با گذشت زمان احساس کردم اوضاع مناسب و آمادۀ اقدام بعدی است. از فری خواستم بلیتهای ما را برای سه روز دیگر اُکی کند.
جنی، تمام آن روزهای وحشتناکی که گذرانده بودم یک طرف، و این سه روز آخر یک طرف. جانم را به لبم رساند. در آن سه روز مردۀ متحرکی بودم که بر حسب اجبار سرپا می ایستادم. وگرنه واقعاً از پا افتاده و از دست رفته بودم. من چیزی از آن زندگی نمی خواستم. یک چمدان برایم کافی بود. درست یک روز قبل از حرکت هر چه پول داشتم برای تو و چارلز گذاشتم. اجارۀ یک سال خانه را هم پرداختم تا تو نگرانی نداشته باشی. باور کن اگر چیزی هم داشتم برایت می گذاشتم تا وجدانم آرام بگیرد.
جنی، کاش مرا می شناختی و درک می کردی. کاش می دانستی چقدر به تو علاقه دارم. ای کاش کمی انصاف داشتی و در قبال این همه دروغی که در روزنامه ها و مجلات به چاپ می رسانی، کمی هم از حقیقتها می گفتی.
سرانجام روز موعود فرا رسید و من باید خودم را به لندن می رساندم. روزی که پایان یک زندگی بود. بله، پایان زندگی ای که چون کابوس برایم هول انگیز شده بود.
آن روز وقتی بعد از حدود سه هفته مگی را دیدم، بی ارداه اشکهایم جاری شد. می دانستم دختر کوچولویم چقدر در این مدت غصه خورده. اما وقتی اندوهم به منتهی درجه رسید که دیدم موهای او را از ته تراشیده اند تا به قول خودشان شناخته نشود. جنی، من با کوله باری از غم و اندوه از انگلستان رفتم. تو ندانسته گور خوشبختی مان را کندی و دیگر نتونستم به هیچ قیمت باور کنم زندگی ما در کنار هم ادامه خواهد یافت. آن قدر همه چیز برایم دردآور شده بود که حتی صبر نکردم مدرک مهندسی ام را بگیرم و بعد به ایران برگردم.
جنی، هنوز مادرم نمی تواند تمام پولهایم را برای تو و چارلز گذاشته و دست خالی برگشته ام. او قبل از اینکه مرا به انگلستان بفرستد، برایم یک خانه خرید. البته برای فری و فرزین هم خرید. من خانه را اجاره دادم و به انگلستان آمدم. اگر به خاطر مگی نبود، در خانۀ مادرم نمی ماندم. به خانۀ خودم می رفتم تا در تنهایی به آنچه بر سرم آوردی فکر کنم. اما با وجود دخترم، نمی توانم چنان خلوتی داشته باشم. به هر حال، دیر یا زود باید به کار مشغول شوم. مگی خیلی کوچک است. دلم نمی خواهد که در مهد کودکها بزرگ شود. آرزو دارم برایش کانون گرمی به وجود بیاورم که کمبود مادر را حس نکند. فری و مادرم او را دیوانه وار دوست دارند و حاضر به هر نوع فداکاری برایش هستند.
جنی ... من هنوز دوستت دارم، و این عشق غیرممکن است. باید فراموشت کنم. سخت است، اما راه دیگری ندارم. خواهش می کنم فکر مگی را از سرت بیرون کن، که روزی که قرار باشد قانون او را از من بگیرد، روز مرگ هر دومان خواهد بود. اول او را می کشم و بعد خودم را خلاص می کنم.
جنی، یک موضوع را خیلی جدی می گویم. با شناختی که از تو دارم می دانم که مصاحبه ها و دروغ پراکنیهایت رفته رفته جنبۀ تجارت پیدا کرده، اما خواهش می کنم تا آنجا پیش برو که مالکیت مرا نسبت به مگی به خطر نیندازد. چون در آن صورت یا هر دومان را می کشم، یا او را بر می دارم و به گوشه ای از دنیا می روم که هیچ کس از وجودمان باخبر نشود.
قوانین انگلستان این اجازه را به تو می دهد که غیابی طلاق بگیری. تو بار دیگر زنی بی شوهر می شوی. امیدوارم اگر مردی سر راهت قرار گرفت و به اندازۀ من دوستت داشت، قدرش را بدانی.
از طرف من به جولیا سلام برسان. امیدوارم مرا درک کند و ببخشد. در آن روزها، هم او و هم کارول خیلی دردسر کشیدند و با ما همدردی کردند. از رویشان شرمنده ام. اما اگر انصاف داشته باشی و نامه ام را به آنها نشان بدهی، شاید حق را به من بدهند. جنی، این را با قاطعیت می گویم. هرگز مگی را به تو نمی دهم. فراموشش کن. او مال من است.
جنی ... وقتی عاملی انسانی خوشبختی را پایمال می کند، احساسی جز افسوس نمی ماند. امروز ما هر دو دچار افسوسیم. تو نشانی خانۀ ما را در ایران می دانی و ممکن است بخواهی اقداماتی بکنی. اما مطمئن باش به محض اینکه پای پلیس در اینجا به میان بیاید، من و مگی به آن دنیا می رویم. برایم نامه بنویس. هر وقت می خواهی تلفن کن و صدای مگی را بشنو. اما فکر به دست آوردن او را از سرت بیرون کن. و یادت باشد، می گویند وقتی در خانه ای شیشه ای نشسته ای، به سوی کسی سنگ پرتاب نکن.
***علی نامه را به پایان برد. و با اتمامش گویی تمام قوایش به اتمام رسید. سرش را روی میز گذاشت. دولت اشک به فریادش رسید.
148-167
بچه ترغیب کرده بودند.به او دلگرمی و وعده های آرامش بخش داده بودند.هر دو گفته بودند مگی را روی چشمشان بزرگ میکنند.حتی گفته بودند اگر او بخواهد ازدواج کند ، نگه داری مگی را به عهده می گیرند..اما حالا او را به چشم کالایی قیمتی نگاه می کردند.از این اندیشه به خود می پیچید.فکر کرد اگر تمام پولهایش را به حساب جنی و چارلز نریخته و امکانات مالی اش را به صفر نرسانده بود ، می توانست مگی را بردارد و از آن خانه ببرد.اما هر چه داشت برای جنی گذاشته بود.در حقیقت برای آرامش وجدان خود دست به چنین کاری زده بود.پول داده بود تا بچه دزدی اش را در محاکمه ی وجدان با سرزنش کمتری رو به رو کند.
مگی با همان چهره ی ترسیده ای که از خواب پریده بود ، دوباره به خواب رفته بود.پیشانی مرمرینش در محل دو ابرو گره داشت.انگار می خواست باز هم گریه کند.علی با دیدن آن گره بغض کرد.احساس غربت سر تا سر وجودش را فراگرفته بود.جو خانواده ، به احساس غربتش دامن می زد.مگی را از جنی گرفته بود که در کانونی از عشق و مهــر و عاطفه بزرگ کند.اما می دید آن کانون سرابی بیش نبوده.اشک از گوشه ی چشمانش لغزید و به روی بالش چکید.یک لحظه از ذهنش گذشت:فری بچه ی مرا مثل بچه ی خودش یتیم کرد و به جنی لعنت فرستاد که زندگی را بر او حرام کرده بود.
فری و توران و فرزین هر چه منتظر ماندند ، علی پایین نیامد.توران می خواست برود بالا.دلش پیش علی بود.فری مانعش شد ،«کجا می روید؟ بگذارید فردا با او صحبت می کنیم.فعلاً آمادگی ندارد.ما هم برویم بخوابیم.»
ساعت هشت صبح بود که تلفن زنگ زد.همه خواب بودند.صدای زنگ فری را بیدار کرد.خواب آلود گوشی را برداشت.جنی بود که با شنیدن صدای او بغضش شکست:«الو فری ، من جنی هستم.»
خواب از چشم فری پرید.توران هم که از صدای زنگ بیدار شده بود ، در آستانه در ظاهر شد.فری انگشتش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت.توران به او چشم دوخته بود.فری گفت:«جنی، دیگر به اینجا تلفن نکن.»
«من مگی را میخواهم.علی کجاست؟می خواهم با او صحبت کنم.»
فری فوری گوشی را گذاشت.به توران گفت:»باید تلفنها را از پریز د بیاورم.»
-چی میگفت؟
-می خواست با علی حرف بزند.
-مبادا به علی بگویی او تلفن کرده.
-مگر عقلم کم شده؟
-خدا را شکر طبقه ی بالا تلفن نداریم.
-باید به بابا و فرزین هم سفارش کنیم هر وقت تلفن را برداشتند و دیدند جنی است، بدون حرف گوشی را بگذارند.
-دیوانه تازه یاد علی افتاده.
خواب از سرهر دو پریده بود.توران لبه تختخواب نشست و گفت:«یعنی ممکن است بتواند علی را پیدا کند؟
--نه بابا.در مملکت خودشان هزارجرم و جنایت اتفاق افتد و نمی توانند مجرم را پیدا کنند.
-علی خیلی ترسیده . کاش این خبرها را به او نمی دادی.
-مامان باید کاری بکنیم که علی رضایت بدهد دلارها را به دست بیاوریم.
-عجب حرفی می زنی.جانش به جان مگی بسته است.مگر میشود او را راضی کرد؟از این گذشته ، این دام است.می خواهند علی را بکشند به انگلستان و بیندازندش به گوشه ی زندان.
-اگر حساب شده عمل کنیم هیچ اتفاقی نمی افتد.لازم نیست بچه را به انگلیس ببریم.من می گویم یک نماینده بفرستید ایران و همین جا کار را تمام کنیم.
-بر فرض هم کاری که می گویی درست از آب در بیاید.علی که بچه را نمی دهد.
-علی با من.کاری میکنم که مگی را دو دستی بدهد.کاری میکنم که تا دو سه روز دیگه ثدای قهقهه تش به آسمان برود.فری را که می شناسید.محال است چیزی را بخواهد و به آن نرسد.
-تا کی باید تلفن قطع باشد؟
-تا وقتی بابا و فرزین از خواب بیدار شوند و سفارش های لازم را به آنها بکنیم.باید وقتی گوشی را برداشتیم و فهمیدیم جنی است ، قطع کنیم.اگر هم علی بود بگوییم اشتباه گرفته بود.
-دو سه روز دست نگه دار.با علی کاری نداشته باش تا کم کم بر اثر مرور زمان آرامش پیدا کند.
فری از تخت خواب پایین آمد و روی صندلی نشست.با چشمانی که برق شرارت از آن می جهیــد به توران نگاه کرد و گفت:«مامان، به خدا می توانیم صاحب میلیونها دلار بشویم!»
«یعنی تو انقدر خوش باوری؟یعنی آنها اینقدر احمق اند؟اینها همه اش نقشه است!»
«فعلاً هر نقشه ای داشته باشند،مگی را میخواهند.ما می توانیم در کشوری ثالث او را تحویل بدهیم که اصلاً پایشان را به ایران باز نکنیم.»
«ما الحمدلله مال و منال کم نداریم»
«مگر عیبی دارد باز هم داشته باشیم؟مطمئن باشید اگر جنی چنین پیش بینی میکرد ، خودش برای دزدیدن مگی با علی همدست میشد.»
«شاید هم تو درست بگویی،نمی دانم!اما فعلاً با علی کاری نداشته باش.باید به او فرصت بدهیم به اوضای فعلی عادت کند.خیلی روحیه اش خراب است.»
«الان میروم بالا ببینم خواب است یا بیدار.»
«به محض اینکه در صدا کنــد بیدار میشود.»
«اگر در بسته بود بیدارش نمی کنم و می آیم پایین.»
فری آهسته و پاورچین از پله ها بالا رفت.در اتاق علی بسته بود.تأسف خورد و برگشت.
در آن سوی در علی پریشان و درمانده پشت میز نشسته بود و ادامه نامه جنی را می نوشت :
جنی، من خیلی احساس بدبختی میکنم.در این چند روز که به ایران برگشته ام ، اتفاقی افتاده که میبینم هیچ راه نجاتی ندارم.البته مسلم است که من دخترم را به تو نمیدهم ، حتی اگر مجبور شوم به طور پنهانی زندگی کنم یا آواره کشورهای دیگر شوم.من نمی خواهم دخترم مادرش را همیشه لیوان مشروب به دست ببیند.می خواهم او را خودم تربیت کنم ؛تربیت اصیل ایرانی.اگر تو بعد از ربودن او تازه به یادش افتادی و به او علاقه نشان می دهی، من از همان لحظه که ورقه آزمایش را دیدم و فهمیدم تو باردار هستی عاشقش شدم.به همین خاطر بود که با تمام دلتنگی هایی که از تو داشتم بخشیدمت و باز مثل گذشته عاشقانه دوستت داشتم.
جنی،تو روی تمام هموطنانت را که به سردی و غرور معروفند سفید کردی.تو می دانستی فری شوهرش را از دست داده و دلش به من گرم است.می دانستی مونا بعد از پدرش مرا پدر خود می داند.می دانستی مادرم از مرگ دانا چه قدر صدمه خورده.میدیدی من چه قدر آرزو دارم چند روزی که آنها در خانه ما هستند بهشان خوش بگذرد تا کمی از غصه هایشان فاصله بگیرند و از سوی من و تو احساس دلگرمی کنند.اما تو آبروی مرا پیش آنها بردی.با رفتار توهین آمیز و برخورنده ات کاری کردی که هرگز نه فراموش می کنم و نه می بخشمت.
و یک روز...وای از آن روزی که چه کردی!من از تو خواهش کرده بودم تا مادر و خواهرم در خانه ما هستند ، چارلز را به خانه نیاوری.به آنها نگفته بودم تو قبلاً ازدواج کرده ای و یک فرزند داری.
می دانستم اگر بفهمند غوغا میشود.به تو التماس کردم آن هفته یا از دیدن چارلز صرف نظر کنی ، یا او را به خانه ی مادرت ببری.آنقدر در مقابل خواهش ها و درخواس هایم سکوت کردی که باورم شد اگرچه دلت نمی خواهد، پذیرفته ای.
آن شب دیر کردی و من نگران شدم.البته مگی هم تب داشت و من خیلی ناراحت بودم.به خانه مادرت تلفن کردم.او از تو خبری نداشت.وقتی باز هم زمان گذشت و تو نیامدی ،به خانه دوستانت ، سوزان و بتی ، زنگ زدم.آنها هم خبری از تو نداشتند.به قدری مضطرب شده بودم که می خواستم پلیس را در جریان بگذارم که حدود یازده شب آمدی.وای...جنی،کاش هرگز نیامده بودی.تو در برابر چشمان از حدقه بیرون زده من ، در حالی که حالت چشمها و رفتارت نشان می داد کاملاً مستی ، دست چارلز را گرفتی و وارد خانه شدی.چنان بهت زده شده بودم که نمی دانستم چه کنم.آن شب برخلاف چند روز گذشته آمدی روی صندلی روبه روی مادرم و فری نشستی و چارلز را هم کنار خودت نشاندی.به من هیچ اعتنایی نداشتی.در حقیقت در عین مستی ، این هشیاری را داشتی که نگاهت به نگاه من نیفتد.حتماً می دانستی چه حالی دارم.مادرم موضوع را نمی دانست.برایت شیرینی و میوه آورد.در حقیقت به جای اینکه تو تو از او پذیرایی کنی ، او این کار را کرد.فری ازت پرسید:«این بچه ی خواهرت است؟»تو که منتظر چنین سوالی بودی،بی رحم و بی انصاف جواب دادی:«نه،پسر خودم است.مگر علی به شما نگفته؟»
دنیا روی سرم خراب شد.فری و مادرم از شنیدن جواب تو خشکشان زد.تو همه چیز را برملا کردی.آن هم سخت و بی رحمانه.در حالی که مگی را در بغل داشتم ، احساس کردم سرم گیج می رود و ممکن است زمین بخورم.روی صندلی ای نشستم.مادرم پس از چند دقیقه سکوت ، که همه مان گرفتارش بودیم، به حرف آمد و از من پرسید:«جنی چه گفت؟من که انگلیسی خوب نمی فهمم.»فری جوابش را داد:«همان مقدار که فهمیدید درست است.آقا زاده پسر جنی است.»به مادرم نگاه کردم.رنگش تیره شده بود.حال خفگی داشت.مجبور بودم چیزی بگویم.اما هیچ کلمه ای پیدا نمی کردم.تو چنان صاعقه وار و بی رحمانه دست به این اقدام زدی که مرا مات کردی.مادرم در حالی که داشت خفه می شد پرسید:«علی ، مگر جنی قبلاً شوهــر داشته؟»تو همانجا نشسته بودی و به ویرانگریهات نگاه می کردی.از جا بلند شدم تا مگی را که در آغوشم به خواب فرو رفته بود سر جایش بخوابانم.مادرم دستم را گرفت و پرسید:«علی تو چه کار کردی؟او کیست؟چطور به دامت انداخت؟چه بلایی سرت آورد؟اینکه دهنش بوی گند مشروب می دهد.ای خدا...چه میبینم؟»آنها فارسی حرف می زدند و تو معنی صحبتهایشان را نمی فهمیدی.اما می دیدی مادرم حالش خراب شده و دارد به حال خفگی می افتد.بلندشدی و پنجره را باز کردی.فری آب آورد و به مادرم خوراند.حال خودش هم دگرگون شده بود.به من گفت:«پس تا گلو فرو رفته ای!چرا حقیقت را به ما نگفته ای؟»
سرم به دوران افتاده بود.نمی دانم چه شد که سرت فریاد نکشیدم.شاید ملاحظه ی آن سه بچه را کردم که جدا از دنیای بد ما بزرگترها،پاک و بی گناه،بازیچه ی دست ما بودند.مونا،چارلز و مگی.آنها چه گناه داشتند که در آن ساعت شب دچار تشنج بشوند؟نگاهم به چارلز افتاد.حالت ترسیده داشت.اگرچه زبان ما را نمی دانست ، میفهمید اوضاع عادی نیست.شاید طفلک مثل گذشته انتظار داشت من در آغوشش بگیرم و هدیه ای برایش داشته باشم و حالا که با چنین صحنه ای رو به رو شده بود ، می ترسید.مادرم روی مبلی که نشسته بود از حال رفت.تو با دیدن آن وضع چارلز را همراه خودت به اتاق خواب بردی.
جنی، یادم نمی آید آن شب حتی یک نگاه هم به مگی کرده باشی.تمام حواست پی چارلز بود که نترسد و نگران نشود.من تعجب میکنم، تو که آنقدر نسبت به مگی بی اعتنا بودی ، چطور امروز این قدر سر و صدا راه انداخته ای.این همان بچه ای است که او را زیر دست ناتالی می گذاشتی و بیرون می رفتی.حالا چطور اینقدر برایت عزیز شده؟حیف که نمی توانم به تمام مردمی که این مسئله را به صورت فاجعه درآورده اند بگویم جنی هرگز بچه مان را دوست نداشت.او فقط چارلز را بچه ی خودش می دانست ، چون پدرش اِدی بود.
فری مادرم را به اتاقشان برد.من متحیر بودم که چطور آن اوضاع را سر و سامان بدهم.درمانده و ناتوان به اتاق خواب آمدم.پرسیدم:«چرا با من اینطور دشمنی کردی؟کجا بودی که اینقدر مشروب خورده ای؟»با کمال خونسردی جواب دادی:«برای گرفتن چارلز که رفتم ادی مهمان داشت.خواهش کرد قدری پیششان بمانم و بعد بروم.من هم قبول کردم.»آنجا بود که دیگر نتوانستم خودداری کنم.بی اختیار سیلی محکمی به صورتت زدم.اما تو با همه ی مستی ، یک لحظه هم تأخیر نکردی و جواب سیلی را با همان محکمی دادی.سرت فریاد زدم:«تو زنی بدکاره ای.برو دست از سرم بردار.»
فری و مادرم به سالن دویدند.مگی از خواب پریده بود و به شدت گریه میکرد.فری او را بغل کرد.چارلز هم صدای گریه اش بلند شد.مونا از خواب پریده و به مادرم چسبیده بود.به طرفت حمله آوردم و چنان از خود بی خود شدم که اگر مادرم خودش را به میان نینداخته و حایل نکرده بود ، حتماً فاجعه ای غیر قابل جبران پیش می آمد.می خواستم تو را بکشم.
آن شب همه چیز رو شد.تو به عمد آن صحنه را به وجود آوردی که تکلیف خانواده ام را با خودت روشن کنی.وای...جنی.خدا تو را نبخشد که با من چه ها کردی.من که دوستت داشتم ، دیوانه وار عاشقت بودم.چرا کمر به نابودی ام بستی؟چرا تا پای مرگ وحشی ام میکردی.
بگذریم آن شب تا صبح نخوابیده ام.مگی در تب می سوخت و مادر و خواهرم بی صبرانه انتظار صبح را می کشیدند که از خانه ما فرار کنند.تو چارلز را در تختخوابش خواباندی و خودت به اتاق خواب دیگری رفتی.ساعتی بعد،وقتی از جلوی اتاق رد شدم که به آشپزخانه بروم و برای مگی شیر درست کنم ، دیدم راحت و آسوده خوابیده ای.
صبح زود مادر و خواهرم وسایلشان را جمع کردند که بروند.
بهشان التماس کردم بمانند و به تو بفهمانند هیچ نیرویی قادر نیست مرا از آنها جدا کند.اما فایده نداشت.آنها مصمم به رفتن بودند.از همانجا فکر جدا شدن از تو یک بار دیگر در دلم قوت گرفت.اما نه به قیمت از دست دادن مگی.من نمی دانستم دادگاه بعد از طلاقمان چه بر سر دخترمان می آورد.البته اگر ثابت می کردم تو معتادی و صلاحیت نگهداری از بچه مان را نداری ، دادگاه بچه را به تو نمی داد.ولی می دانستم به من هم نمی دهد.در حال حاضر علیه ایران و ایرانی چنان تبلیغات سویی به راه افتاده که مطمئن هستم دادگاه بچه مان را از هردومان می گرفت و به خانواده ای صلاحیت دار میداد.و من می خواستم مگی مال من باشد و تمام دنیا مال تو! اما چطوری؟
جواب این سوال را فری میدانست.آن روز صبح وقتی ناراحت و خشمگین ار خانه ما می رفت ، در حالی که به مادرم دلداری میداد گفت:«اگر کمی صبر کنیم همه چیز درست میشود . من راه حل معما را می دانم»مادر وقت خداحافظی از شدت عصبانیت نفسش گرفته بود.گفت:«چرا خودت را حرام کردی؟من برایت هزار آرزو داشتم...»سرم پایین بود.از خجالت آب شده بودم.زبانم در دهانم نمی چرخید که جوابی بدهم.فری باز هم او را دلداری داد و گفت:«فقط مرگ چاره ندارد.بقیه ی چیزها چاره دارند.مطمئن باشید تا نقشه ام را پیاده نکنم به ایران برنمیگردم.بلایی سرش بیاورم که سیلی زدن به برادرم را فراموش کند.»
آنها رفتند و من ماندم و دنیایی سیاه و تنگ و تاریک.جنی، تو زنی نامتعادل و همسری غیر قابل تحمل بودی.اما برای اینک داوری بحق دیگری را رد کنی ، همیشه مرا به عقب ماندگی و بربریت محکوم میکردی.مرا شرقی و اهل انتهای زمین و دور از هر تمدنی می دانستی.زندگی ام با تو به تابلوی سیاه غم انگیزی تبدیل شده بود که آرزوی حق مرگ آزاد را میکردم.دنیای من به طرز اسف باری فروریخته بود.تو کسانی را از زندگی من حذف میکردی و میخواستی فراموششان کنم که گناهش از دید هیچ کس پنهان نمی ماند.با این حال من مذبوحانه تلاش میکردم زندگیمان را تحت نظم درآورم.نظم فطری وجود من است.اما در قبال این فطرت فقط تدابیر موقتی وجود داشت ؛ و تو تمام تلاشهایم را بی رحمانه از شکل می انداختی.
جنی ، اگر یادت باشد ، همان روز صبح وقتی دوربین چارلز لز دستش افتاد و شکست ، با چه عاطفه و مهری بهش قول دادم دوربین بهتری برایش بخرم.سعی کردم با تمام زخمهایی که از تو بر روحم داشتم ، نگذارم آن بچه که از دنیای جهنمی ما بزرگترها چیزی نمی فهمید آسیب ببیند.تو صبح وقتی متوجه شدی مادر و خواهرم رفته اند رفتارت کمی عوض شد.سکوتت را شکستی و گفتی بهتر است مگی را به درمانگاهی برسانیم.فکر اینکه پا به خانه ی ادی گذاشته ای دیوانه ام کرده بود.نمی دانستم با آن همه تیرهای زهرآگینی که به سویم پرتاب شده بود چگونه مقابله کنم.به مادر و خواهرم فکر میکردم که چطور بی حرمت شده و با چشم اشکبار از خانه من رفته بودند.به ادی می خندیدم که چطور به ریش من می خندید و با تو رابطه پنهانی داشت.دلم برای مگی می سوخت که باید در خانه ای متشنج بزرگ شود.نه...نمی دانستم با این تیغهایی که به قلب و روحم فرو می رفت چه کنم.
آن روز وقتی مگی را از دکتر به خانه آوردیم ، داروهایش را به او دادم و منتظر بودم آرامش پیدا کند و من ساعتی بخوابم.بی خوابی و سر درد مرا از پای درمی آورد.اما افکار چنان مغشوش بود که نمی توانستم به خودم کمی آرامش بدهم.اگر تب مگی پایین می آمد ، داروی آرام بخش می خوردم بلکه بخوابم.خلاصه اندکی از تب او کم شد و خوابش برد.از اتاقش که بیرون آمدم ، دیدم تو و چارلز لباس پوشیده و آماده بیرون رفتن از خانه هستید.خیلی خوشحال شدم.در غیابت می توانستم با مادرم و فری صحبت کنم.هر چند حرف با ارزشی برای گفتن نداشتم.اما امیدوار بودم آنها چیزی بگویند که من آرام بگیرم.تو موقع رفتن چیزی گفتی که مطمئن شدم از آزار دادن من لذت می بری.یادت هست چه گفتی؟یادت هست چطور با آن جملات دیوانه ام کردی؟گتی:«ادی گفته امروز همگی مهمان او باشیم.تو می آیی؟»اما من جلو چارلز فریاد نزدم.نگذاشتم صدایم مگی را بیدار کند.خودم را کاملاً مهار کردم و فقط گفتم:«ما باید از هم جدا شویم.»تو با بی اعتنایی شانه بالا انداختی و بی آنکه سری به مگی بزنی ، دست چارلز را گرفتی و رفتی.نزدیک بود به طرفت حمله کنم و زیر مشت و لگد نابودت کنم.اما باز هم جلوی خودم را گرفتم.نمی بایست سر و کارم به پلیس می افتاد.باید صبر میکردم.دیگر تو را نمی خواستم.جدایی از تو مرا از بردگی می رهاند.فقط باید راهی عاقلانه پیدا می کردم.
جنی ، تو که مگی را دوست نداشتی! تو که آن روز حتی به اتاقش سر نکشیدی و نخواستی بدانی هنوز تب دارد یا نه ! پس چرا امروز...
جنجال به راه انداخته ای و مظلوم نمایی میکنی؟چرا با آن عکس های رقت انگیز و مصاحبه های دردآمیز ، خودت را یک پا مریم مقدس جلوه می دهی؟به خاطر اینکه مشهور شوی دست به چنین هوچی بازیهایی میزنی؟پولهایی که از مجلات و روزنامه ها میگیری به مذاقت شیرین آمده؟چه پیشنهادهایی دریافت کرده ای؟حتماً با ناشر هم قرارداد بسته ای که برایش کتاب بنویسی.تو که نویسندگی نمیدانی.حتماً ماجراهایی دروغ را برای نویسنده و او به جای تو می نویسد و کتاب به نام تو چاپ میشود.خب ، تو به زودی پولدار میشوی و می توانی تمام شبانه روز مشروب بخوری و با ادی...دلم میخواست به تمام آن روزنامه ها نامه می نوشتم و شرح زندگی مان را میدادم تا بفهمند آنکه باید برایش دل بسوزانند من هستم نه تو.
من هیچ وقت از انگلستان خوشم نمی آمد.برای همین تصمیم داشتم وقتی درسم را تمام کردم به کشورم برگردم و زندگی پرفعالیتی را شروع کنم.اما علاقه به تو ، و بعد هم ازدواج ،تمام برنامه هایم را به هم ریخت.وقتی بار اول در خانه سوزان آنقدر ناراحت و غمگین دیدمت ، و بعد ماجرای زندگی و طلاقت را شنیدم ، چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که بیشتر به انبت کشیده شدم، و روز به روز علاقه ام بیشتر شد آنقدر که خواستم با هم ازدواج کنیم.اما مشروبخواری تو سد راهم بود.مدتی بعد تازه فهمیدم یک فرزند پسر داری.پسرت را قبول داشتم ، اما مشروبخواری ات را نه.و تو...وقتی باور کردی اعتیاد مرا از چنگت بیرون خواهد برد ، قول دادی ترک اعتیاد کنی.طوری صمیمانه قول دادی که مرا قانع کردی.تا خلاصه پنهانی از آنان ازدواج کردیم.اول نفهمیدم از ازدواج با من چه منظوری داری.اما خیلی زود معلوم شد می خواهی با این ازدواج صلاحیتت را برای دیدن چارلز به دادگاه ثابت کنی.با این حال نمی توانم قبول کنم تمام مقصودت همین بوده.تو بالاخره به مقصودت رسیدی.دادگاه تأیید کرد که تو دارای زندگی و خانواده هستی و میتوانی هفته ای یک شبانه روز با پسرت باشی.من به دادگاه تضمین دادم که او را مثل فرزند خودم بدانم.نمی خواهم به مسائل عادی اشاره کنم.فقط با یک یادآوری کوچک می گویم آنچه را که تو نمی توانستی به او بدهی ، من میدادم.در طول یک شبانه روز که چارلز با ما بود ،کاری میکردم که با احساس خوبی از پیش ما برود ، و از اینکه تو را خوشحال و راضی میدیدم ، غرق لذت میشدم.تو وقتی از بابت پسرت خیالت راحت شد ، اعتیادت را ترک نکردی .جستهگریخته می دیدم باز به دامن الکل افتاده ای.
جنی...من میتوانم تمام این ماجراها را به دادگاه بگویم و جنجالهای تو را خنثی کنم.حتی میتوانم بگویم چارلز را بهانه کرده ای تا به ادی نزدیک شوی.تو هنوز چشمت پی اوست.دوستش داری و میخواستی مرا هم داشته باشی.البته مرا نه به دلیل عشق و علاقه ، که برای پول بی حساب و کتابی که در اخیارت می گذاشتم.می توانم ثابت کنم که تو فقط پول من را می خواستی.حتی تصمیم داشتی مگی را با کورتاژ از بین ببری.اما این کارها را نمی کنم.من تلاشهایم را برای نجات تو از اعتیاد کردم.از هیچ چیز برایت مضایقه نداشتم ، ولی به این نتیجه رسیدم که تو یک گرفتاری نداری ، و گرفتاریهایت از نوعی است که برای من غیرقابل تحمل است.چه کار باید میکردم؟ باید تا آخر عمر می سوختم و می ساختم؟باید می گذاشتم دخترم در دامن مادری معتاد بزرگ شود؟
بله ، قصد طلاق داشتم.اما نمی خواستم برای داشتن مگی مخاطره کنم.تو هر قدر هم بی صلاحیت بودی ، باز دادگاه بچه را به من که خارجی به حساب می آمدم نمی داد.به خصوص که روابط کشور من با دنیا تیره و تار است.آن همه تبلیغات مسموم چهره ما را در دنیا خراب کرده .هر چند تمام اینها نقشه خود شما انگلیسیها و بعد آمریکاییهاست.(الان این چه ربطی به جنی داره؟!).اما فعلاً کسی نیست از شما بپرسد چرا با آن همه فریادی که برای حقوق بشر می زنید ، آن نقشه های شوم را می کشید و آمریکا وارد عمل میشود.یک روز ویتنام ، یک روز کامبوج و سریلانکا یک روز ایران و عراق ، یک روز...بله ، جنی.با آن همه هو و جنجال بر سر تروریست بودن ما ایرانیها ، جای امیدواری نبود که دادگاه عادلانه عمل کند و بچه را به من بدهد.پس چطور باید او را نجات میدادم؟راه دیگری هم وجود داشت؟نه...من نمی گذاشتم مگی در دامان تو بزرگ شود.
جنی ، من با هیچ نشریه ای مصاحبه نمی کنم.جوابت را نمی دهم تا به مقاصدت برسی و از این راه پول دربیاری.اما یک چیز را بدان ، که عاشقت بودم و هستم.خودم نمیدانم چرا.انگار عشق واقعا ً مرض است.به جان انسان می افتد و بیمارش میکند.همان طور که به جان من افتاد.
آن روز فری و مادرم با چشم گریان از خانه ما رفتند.چند ساعت بعد در غیاب تو به آنها تلفن کردم.مادر گوشی را برداشت با شنیدن صدای من با سوز و گداز گریه ای کرد که قلبم آتش گرفت.حرفهایش وجودم را لرزاند و از خجالت آبم کرد.«علی ، من و پدرت آدم نبودیم که در مورد بزرگترین تصمیم زندگی ات با ما مشورت کنی؟سزای توراندخت ، زنی که تمام طایفه اش رویش حساب میکندد ، همین بود؟ من تو را آسان بزرگ نکردم.خودت میدانی پدرت هیچ موقع درمورد شما پدری نکرد.او عاشق شکار و دوست بازی بوده و هست.اما من هشیار و بیدار ، تمام حواسم را جمع کرده بودم که بچه هایم را به جایی برسانم.جایی مهم و با ارزش.این بود دستمزد من؟چنین بی حرمتی را اگر در خواب هم می دیدم دیوانه میشدم.وای....دختر بی سر و پای دائم الخمری به گوش بچه من سیلی بزند و من تماشا کنم؟انگلیسی از دماغ افتاده ای مرا از خانه پسرم بیرون کند؟علی ، کاش مرده بودم و این روزها را نمیدیدم.علی...علی ، دنیا روی سرم خراب شده.از برایتون تا لندن گریه کردم.دارم زیر سنگینی این بی حرمتی له میشودم.از ساعتی که از خانه ات بیرون آمده ام ، آرام ندارم.»
حرفی برای گفتن نداشتم.اگر میشد بگویم که جبران میکنم ، کمی آرام میگرفتم.اما حضور تو در زندگی ام ، اجازه چنین وعده هایی را نمی داد.چطور باید جبران میکردم؟مگر او دیگر پا به خانه ی من میگذاشت؟صدای گریه ی مگی درآمد ، مادر شنید و گفت:«برو به او برس.بعد تلفن کن.فری می خواهد به تو چیزی بگوید.»
گوشی را گذاشتم و به سراغ دخترم رفتم.باز هم تبش پایین تر آمده بود.لاستیکی اش را عوض کردم.دست و رویش را شست و شیشه شیرش را به دستش دادم.در آغوشم لمیده بود و شیرش را می خورد.دلم برایش می سوخت.دلم نمی خواست زیر دست ناتالی بزرگ شود.به هر حال وقتی شیرش را تمام کرد ، اسباب بازی هایش را جلویش گذاشتم و مشغول بازی شد.به مادرم احتیاج داشتم.محبت و حمایتش را میخواستم.در چنان خلا عاطفی دست و پا میزدم و در آرزوی آغوش او می سوختم.
تلفن زدم.این بار فری گوشی را برداشت.به محضاینکه صدایم را شنید گفت:«چی شده؟چرا مثل آدم های ورشکسته حرف میزنی؟اتفاقی نیفتاده.هر کاری راهی داره.وقتی راهش را پیدا کردیم ، آسان میشود.»فری روحیه قرص و محکمی دارد.حتی مرگ شوهرش هم نتوانست روحیه اش را ضعیف و خراب کند.وقتی با من حرف میزد ،طوری بهم روحیه میداد که احساس پشتگرمی میکردم.گفتم:«از رفتاری که جنی با تو و مادر کرد معذرت میخواهم.»با صدای بلند خندید و گفت:«همین؟!معذرت خواهی؟خب ، بقیه اش؟با مگی چهکار میخواهی بکنی؟از او هم معذرت خواهی میکنی که مادرش هیچ مهر و علاقه ای به او ندارد؟نه ، علی، این طور نمیشود.تو باید زندگی ات را نجات بدهی.»
جنی ، رابطه ی زناشویی ما به مرحله احتضار رسیده و زندگی رویایی ام به واقعیتی تلخ مبدل شده بود.روزی تو از من روی برمی گرداندی ، و حالا من بودم که از تو می گریختم.منتظر بودم فری راه و چاه را نشانم بدهد.از او پرسیدم:«چه کار میتوانم بکنم؟اگر منظورت طلاق است بدان که بدون مگی زندگی ام تمام میشود.»گفت:«مگر کسی گفته از مگی جدا شوی؟»دیدم خیلی از مرحله پرت است.برایش توضیح دادم:«دادگاهبچه را به فردی تروریست نمی دهد.این بی وجدانها چنان تبلیغاتی علیه ما راه انداخته اند که هرکدامشان می فهمند ایرانی هستم ، از نزدیک شدن به من می ترسند.»جواب داد:«بله من هم مدتی اینجا زندگی کرده ام و می دانم.من و دانا همه جا خودمان را ایتالیایی معرفی میکردیم.اما مگر عقلمان کم است که فریاد بزنیم عسس مرا بگیر؟نه دادگاه لازم است ، نه طلاق.باید مگی را برداری و از اینجا فرار کنی.»حرف فری آنقدر بزرگ و پر حجم بود که نتوانستم هضمش کنم.پرسیدم:«فرار کنم؟چطوری؟مگر میشود از دست پلیس فرار کرد؟»فری اول سرکوفت زد و بعد راه حلش را گفت:«این ترسو بودن و عاطفی فکر کردنت بیچاره ات کرده.همه چیز را به من بسپار.چنان پلیس را قال بگذارم که انگشت به دهان بمانی.»
جنی ، مکالمات آن روزمان را عیناً برایت می نویسم.از فری پرسیدم :چطوری؟
گفت:اول بچه را قایم میکنیم و هو می اندازی که گم شده است.
-بچه را قایم کنم؟مگر میشود؟مقصودت را نمی فهمم!
-باید یک روز او را به هوای گردش برداری بیاوری لندن و بگذاری پیش من و مامان.
-مگی پیش شما قرار نمیگیرد.مگر میشود؟
-من و مامان بلدیم چطور نگهداری اش کنیم که زود با ما انس پیدا کند.طلک همان چند روز جهنمی که در خانه ات بودیم به من و مامان و مونا انس رفته بود.در غیاب شما هیچ بی تابی نمیکرد.ما که دیگر از آن مجسمه ابوالهول ، ناتالی را می گویم، از او بدتر نیستیم.آدم از دیدنش هول میکند.خیالت راحت باید.وقتی مگی پیش ما باشد هوای تو را هم نمی کند.
-خب ، بقیه اش؟
-بقیه اش معلوم است.باید بگویی بچه ات را دزده اند.چند روزی سر و صدا و داد و قال بلند میشود.باید صبر کنیم آبها که از آسیاب افتاد و پلیس از پیدا کردن بچه مایوس شد ، بار و بندیلمان را ببندیم و برگردیم ایران.
-ما هیچ نمیدانیم پلیس حرفم را باور میکند یا نه! ممکن است شمکوک شود و خودم را دستگیر کند.
-نباید بگذاری پلیس مشکوک شود.مگر دخترت را نمی خواهی؟مگر نمی خواهی از دست جنی خلاص شوی؟
-چرا...چرا.اما...
-اما چی؟می ترسی؟
-هر طور میخواهی فکر کن.بله میترسم.اگر دستمان رو شود ، پلیس دمار از روزگارمان در می آورد.
-من یادت می دهم چطور کاری کنی که مردم برایتون به حالت گریه کنند و برایت دل بسوزانند.
-مردم برایتون؟
-بله بالاخره خبر می پیچد و همه خبر دار می شوند.تو باید طوری بازی کنی که این انگلیسی های سنگ شده اشکشان در بیاید.
-وای چه نقشههای دور و درازی داری! خب شرح بده.
-یک روز یکشنبه که تعطیل است و ناتالی نمی آید و جنی هم در خانه است.بچه را بر میداری که ببری گردش.قبلً باید دو سه هفته این کار را انجام دهی تا برای جنی عادی شود.بعد در یکی از یکشنبه ها بچه را بر میداری و می آوری اینجا و خودت به برایتون بر میگردی و با حال پریشان ادعا میکنی که بچه را دزدیده اند..البته من نمی دانم چند روز یا چند هفته بعد موضوع عادی میشود که برویم ایران.باید آنقدر صبر کنیم تا آبها از آسیاب بیفتد.
-فری اگر نقشه مان نقش برآب شود چه؟اگر پلیس بفهمد دسیسه ای درکار بوده ، مرا به زندان می اندازند و برای همیشه منگی را از دست میدهم.
-تو تا وقتی این رو حیه ترسو را داری ، موفق به هیچ کاری نمیشوی.باید قوی باشی.زندگی زناشویی بد مثل سایر زندگیها میگذرد.اما انسان را خرد میکند باید از چنگش فرار کرد.
تحقیرهای او و مامان باعث شد از خودم تهور نشان بدهم.عشق من در عرصه وسیع بدفرجامی مثل شیشه شده بود تا با یک تلنگر بشکند.این تلنگر را فری زد.بنا به سفارش او و مامان سعی میکردم دیگر به تو درگیری نداشته باشم.به قول آنها باید اعتقادات به من به قوت خود باقی می ماند تا کار از کار بگذرد.از آن روز به بعد برای تو نقش بازی می کردم.ولی برای چارلز نه! محبتم به او خالصانه بود.حسابش را نه با تو قاطی میکردم ، نه دی.او هم مثل مگی قربانی بود.تو مسبب بی مادری و بد بختی هر دوی آنها هستی.طفلک چارلز.چقدر به من علاقه داشت!
جنی خدا می داند تو پنهان از چشم من چه روابطی با ادی داشتی. و من در آتش خشم و عصیان می سوختم و خاکستر میشدم و دم نمیزدم.هر روز به فری و مادرم تلفن میزدم و حرفهایشان را می شنیدم و قوت قلب پیدا میکردم.تا سرانجام روز موعود رسید.
وای...که نمی دانی چه اضطراب و دلشوره ای داشتم.از دو سه شب قبل نتوانسته بودم یک ساعت بدون کابوس بخوابم.صد دفعه خواب دیدم به دست پلیس افتاده ام و مگی از دستم رفته.در آن شبها وقتی تو خوابت میبرد ، از اتاق بیرون می رفتم ، تا صبح در هال قدم می زدم و جوانب کار را بررسی میکردم.آنقدر که پاهایم خسته میشد.دقیقه به دقیقه به اتاق مگی سر می کشیدم و با دیدنش دلم می لرزید.
بالاخره آمادگی لازم ایجاد شد.آن روز باید مگی را به جایی می بردم که چند نفر او را به طور تصادفی ببینند و شهادت بدهند در کنارم بوده.بهترین جا ساحل بود.تمام شب را بیدار مانده بودم.صبح وقتی تو بیدار شدی و با شکم خالی مشروب خوردی ، از دیدنت چنان منزجم شدم که تصمیم گرفتم بدون فکر کردن به تو ، نقشه ام را عملی کنم.
ساعت هشت و نیم صبح بود که گفتم می خواهم مگی را به ساحل ببرم.آن روز بعد از ظهر باید چارلز را هم پیش خودمان می آوردیم.تو گفتی تصمیم داری از ادی بخواهی اجازه بدهد چارلز برای یک هفته پیش ما باشد تا به مسافرت چند روزه برویم.قبول کردم.تو مثل هفته های قبلساک مگی را روبه راه کردی ، و من دور از چشمت چند تکه لباس و لاستیکی و یک قوطی شیر خشک برایش در ساک گذاشتم که وقتی او را به مادرم می سپارم ، تا زمانی که برایش همین چیزها را به طور کامل فراهم کنند ، مشکلی پیش نیاید.
موقعی که از خانه بیرون می رفتم چنان توان از دست داده بودم که احساس میکردم پاهایم می لرزد.تو عروسک مگی را به بغلش دادی و ما رفتیم.ساحل خیلی شلوغ بود.آفتاب دلچسبی می تابید و بیشتر مردم مشغول آفتاب گرفتن بودند.از دکه نوشابه فروشی نوشابه خریدم و سعی کردم طوری عمل کنم که او مگی را در من ببیند.بعد بیل و سطل را به دست او دادم و گذاشتم چند دقیقه ای بازی کند.البته در تیررس نگاه صاحب دکه نوشابه فروشی نشستم که ما را به یاد داشته باشد.این مقصود عملی شد و من چند دقیقه بعد ، در حالی که جلوی دکه شلوغ شده بود و او نمی توانست دیگر ما را ببیند ، مگی را برداشتم و به اتومبیل برگشتم و عازم لندن شدم.چنان با سرعت می راندم که گاه خودم وحشت میکردم.رفت و برگشت آن مسافت باید طوری محاسبه میشد که من در زمان معمول به خانه میرسیدم.
وای...جنی ، نمی دانی از اینکه مجبور بودم برای چند روز یا چند هفته دخترم را نبینم چه حالی داشتم.آن قدر وحشت و ترس بر من غلبه داشت که گاه به سرم میزد از همان نیمه راه برگردم و موضوع را فراموش کنم.اما هر بار که این فکر در ذهنمقوت می گرفت ، به یاد رفتار های تو می افتادم و دوباره مصمم می شدم.
جنی همین الان که این یادداشت ها را برایت مینویسم ، با اینکه فرسنگها از تو و پلیس و آن فضای دردانگیز دور هستم و مگی رو بع رویم آروم و راحت خوابیده ، باز احساس وحشت میکنم.تو زندگی مرا به کابوس وحشتناکی تبدیل کرده ای.خدا تو را نبخشد مگر من جز ابراز محبت و عشق و عاطفه نسبت به تو کار دیگری کردم؟مگر...بگذریم.
وقتی به لندن رسیدم به خانه ی فری رفتم چنان متزلزل بودم که نمی دانستم آن راه دور و دراز را چگونه برگردم.مگی خوابش برده بود . او را در عالم خواب به دست آنها سپردم.مادر سر و رویم را بوسید و دلداری ام داد.فری هم همین طور.او در نهایت صمیمیت قول داد مگی را مثل مونا بداند و در موردش کوتاهی نکند.وقتی از خانه شان بیرون آمدم.مرد پاکباخته ای بودم که نمی دانستم چه آینده ای در انتظار من و دخترم است. در طول را از اینکه مگی بیدار شود و به جای من و تو با چهره هایی تقریبا کم آشنا رو به رو شود و غریبی کند دلم پر از غم شد.
نمی دانم چرا هر چه از او دورتر میشدم ، خطر را نزدیکتر احساس میکردم.نمی دانستم به او و واکنش هایش در محیطی که برایش آشنا نبود فکر کنم یابه خطری که از سوی پلیس تهدیدم میکرد.اما جنی ،به همه چیز فکر میکردم مگر واکنشهای حاد و دور از انتظار تو.آخر تو چنان به مگی بی اعتنا و بی علاقه بودی که فکر نمی کردم گم شدنش تاثیر چندانی برایت داشته باشد.
خدا می داند با چه حال زاری بعد از رسیدن به برایتون به پلیس مراجعه کردم.البته آنها حال زارم را به حساب ناراحتی ام گذاشتمد و سعی کردند به من روحیه بدهند.با گفتن اینکه مگی را به زودی پیدا می کنند ، سعی در آرام کردنم داشتند.من در حالی که می دانستم پلیس هیچ وقت یا دست کم تا روزی که برای رفتن از انگلستان به فرودگاه نرفته ایم ، بچه را نخواهند دید ، با این حال از اینکه پلیس می گفت او را به زودی پیدا خواهد کرد ، وحشت می کردم.کارها خیلی خوب پیش رفت.درست برعکس آنچه انتظار داشتم.خلاصه با همان روحیه ی خراب و درمانده به خانه آمدم و ماجرا را برایت گفتم و از واکنشت غرق حیرت شدم.تو بلافاصله به طرف تلفن دویدی که پلیس را خبر کنی.گفتم پلیس را در جریان گذاشته ام.به طرف یخچال دویدی.یک لیوان مشروب ریختی و بلافاصله سرکشیدی. از دیدنت حالم به هم خورد.
جنی بیش از سه هفته نقش بازی کردن کار طاقت فرسا و شکننده ای بود که از خودم باور نداشتم.دیگر جرئت نمی کردم از خانه به فری و مادرم تلفن کنمومی دانستم پلیس با اطمینان از اینکه ربایندگان به زودی تلفن خواهند کرد و خواسته هایشان را خواهند گفت ، تلفن را تحت نظر دارد.مجبور بودم از محل کار تلفنی کوتاه بزنم و رمزی حال مگی را بپرسم.البته هفته اول را که هیچ کدام به یر کارمان نرفتیم.تو چنان در برابر این ماجرا واکنش نشان دادی که گاه خیال می کردم با کس دیگری...
صفحات 172 تا 175
فري شماره تلفن گيتي را در لندن گرفت.
«الو گيتي سلام منم فري»
« سلام چطوري،؟ از اوضاع بگو.»
« خوبم، خبرها پيش توست .انجا چه خبر است؟ »
« روزنامه ها موضوع را همچنان پي گرفته اند. تضرع و زاري هاي پرشور و حرارت جني احساسات مردم را به شدت تحريك كرده. حالا ديگر با جوليا و كارول و ريچارد هم مصاحبه مي كنند. يكي از روزنامه ها كه با جوليا مصاحبه كرده نوشته: جوليا مي گويد ارزو دارم قبل از مرگم يك بار ديگر مگي را ببينم .بعد هم چيزهايي گفته كه ادم شاخ در مي اورد.
«چي گفته اگر روزنامه را داري برايم بخوان.»
« اره دارم همينجاست. جوليا در جواب خبرنگار كه پرسيده :« شما از اول موافق بوديد كه دخترتان شوهر خارجي داشته باشد؟ »گفته:« براي من تمام خارجي ها يكسان نيستند. اگر جني مي خواست با يك الماني يا سويسي يا امريكايي ازدواج كند مخالفت نمي كردم اما با يك ايراني چرا، حتما مخالفت مي كردم.»
«مي توانيد علتش را بگوييد؟» «فكر نمي كنم علتش از كسي پوشيده باشد، ايرانيها را تمام جوامع بين المللي تروريست شناخته اند انها ادمها را گروگان مي گيرند تا به مقاصد شومشان برسند.»
«شما جني را از ازدواج با علي تميمي منع كرديد؟»« بله من به او گفتم يك انگليسي نبايد تا اين حد خودش را پايين بياورد.»« او چه جوابي داشت؟ گفته هاي شما را تاييد مي كرد؟»« جني دلش براي او مي سوخت ،علي چنان عاشقش شده بود كه چند بار تهديد كرده بود اگر جني با او ازدواج نكند خودش را مي كشد.»« اين دليل براي يك انگليسي كافي است كه سرنوشتش را به دست يك ايراني بدهد؟»« علي از خود چهره متمدنانه اي نشان داده بود از ايراني بودنش احساس خجالت مي كرد.»
فري با عصبانيت گفت: «پيرزن احمق چه مزخرفاتي گفته، من علي را مي شناسم او هميشه به ايراني بودنش افتخار كرده، ديوانه نگفته دخترم دائم الخمر است؟»
«چنان شخصيت مريم واري از جني ارائه داده كه اگر او را نمي شناختم باور مي كردم.»« خب بقيه اش را بخوان. »از جوليا سوال شده:«شما حاضريد براي پيدا كردن مگي كوچولو به ايران برويد؟»جواب داده:«در حالي كه شتر سواري بلد نيستم چطور در ايران به دنبال مگي بگردم؟»فري باز هم خشمگين فرياد زد:«منظورش از شتر سواري چيست؟» گيتي در حالي كه قهقه مي زد جواب داد:«خب معلوم است پيرزن بيشعور ما را با عربها اشتباه گرفته. اگرچه الان عربها گران قيمت ترين ماشين هاي دنيا را سوار مي شوند. اما او خيال مي كند ما مثل عربهاي زمان جاهليت زندگي مي كنيم. حالا بقيه اش را گوش كن. خبرنگار پرسيده:«جولياي عزيز مي توانيد قدري از شخصيت علي بگوييد تا خوانندگان بيشتر با او اشنا شوند؟» «بله از همان اول كه علي با جني دوست شد و من ديدمش متوجه شدم مشكل رواني دارد.»« مگر چه نشانه اي در او ديديد كه اينطور برداشت كرديد؟»« گاهي چنان به چهره جني خيره مي شد كه انگار نقشه قتل او را مي كشد.»« جني متوجه اين امر نبود؟»« بارها به او گفتم اين مرد خطرناك است دوستي ات را با او قطع كن اما دخترم تحت تاثير احساسات او قرار مي گرفت. اخر علي تميمي او را ديوانه وار دوست داشت.»« نبايد به جني مي گفتيد زندگي اش را به دست انساني مجهول الهويه ندهد؟»« جني در ازدواج اولش شكست خورده بود. دادگاه پسرش چارلز را از او گرفته و به پدرش داده بود او مي خواست با داشتن خانواده براي خودش احراز صلاحيت كند تا بتواند چارلز را ببيند.»«يك تروريست مي توانست برايش اعتبار كسب كند؟»« حساب بانكي علي ارقام درشتي داشت.»« مگر نشنيده ايد كه گفته اند ادم ها را نبايد به اعتبار صفرهاي حساب بانكي شان شناخت؟»« در همه جاي دنيا پول حرف اول را مي زند علي خيلي پولدار بود. ايراني ها صاحب نفت هستند.»« امروز هم مين عقيده را داريد؟ يعني به انسان ها به اعتبار حساب بانكي شان اهميت مي دهيد؟»« بسيار متاسفم كه تا به حال اينطور فكر مي كردم، البته من صد در صد با ازدواج دخترم مخالف بودم.»
فري كه حسابي جوش اورده بود گفت:« پير كفتار يادش رفته در اول مصاحبه گفته جني دلش به حال علي مي سوخت حالا ببين چطور دست خودش را رو كرده و مي گويد جني به خاطر پول علي با او ازدواج كرد.»« حرص نخور بقيه اش جالب تر است خبر نگار از او پرسيده:« شما گفتيد او رواني بود. مي توانيد از حالات رواني اش بگوييد؟»« بله. او خيلي نامتعادل بود قيافه اش به قاتلها شباهت داشت.»«چه حركت مشكوكي از او ديده بوديد؟»« به كارول هم نظر داشت.»« واي ... بيچاره جني با چه ديوي زندگي مي كرد، لطفا بيشتر توضيح دهيد.»« كارول از او مي ترسيد هرگز حاضر نبود بدون حضور جني با من به خانه او برود.»« چرا مي ترسيد؟ علتش را مي گوييد؟»« كارول از چشم هاي او مي ترسيد. چشم هايش حالت خطرناكي داشت. مثل شيرهاي گرسنه وحشي كه مي خواهند هر موجودي را مي بينند پاره پاره كنند.»« چيزي هم به كارول گفته بود كه باعث ترسش شود؟»« بله بارها به او گفته بود صبحها در خانه تنهاست و از او مي خواست به خانه اش برود.»« جني از اين مسائل خبر داشت؟»« وقتي جني با او ازدواج كرد ما فكر كرديم نبايد كاري كنيم كه انها اختلاف پيدا كنند.»« كارول هيچ وقت به دعوت علي پاسخ مثبت داد؟»« بله بار اولي كه از او مصرانه خواست چند دقيقه پيشش برود كارول تحت تاثير اصرارهاي او قرار گرفت و رفت. ان روز كارول از لندن به برايتون امده و در خانه من بود.»« ان روز بر كارول چه گذشت؟»« از گفتنش بي نهايت ناراحت مي شوم. اما بايد بگويم تا همه مردم دنيا كمك كنند مگي را از دست چنين موجود وحشي و بيماري بيرون بياوريم. ان روز به محض اينكه كارول وارد خانه شد او به به طرفش حمله كرد و خواست به دخترم تجاوز كند. واي... از ياداوري اش واقعا ناراحت مي شوم.»« اين خيلي وحشتناك است. پليس را در جريان قرار داديد؟»« ما نمي خواستيم جني را از احراز صلاحيت براي ديدن فرزندش محروم كنيم. اگر پليس را در جريان مي گذاشتيم، تمام ارزوهاي جني بر باد مي رفت. من و كارول با هم مشورت كرديم و سرانجام به اين نتيجه رسيديم كه موضوع را حتي از جني پنهان نگه داريم.»« رفتار علي با جني چگونه بود؟»« دخترم را كتك مي زد هر بار كه او را مي ديدم متوجه كبودي قسمتي از صورت يا بدنش مي شدم و مي فهميدم علي كتكش زده.»« شما براي مردم انگليس چه پيامي داريد؟»« من از هموطنانم مي خواهم به پا خيزند و به دولت اعتراض كنند. دولت نبايد بگذارد چنين موجودات خطرناكي به سرزمين ما بيايند و نسلمان را الوده كنند.»« پيام ديگري نداريد؟»« چرا. از پليس و تمتم مقامات مي خواهم كه ما را در نجات دادن مگي كمك كنند.»« از شما بسيار ممنونم. برايتان ارزوي صبر مي كنم و از همين جا به تمام مردم كشورمان مي گويم ما نبايد هر خارجي را به مملكتمان ره بدهيم حتي اگر جلوي ارقام بانكي شان دهها صفر باشد.»
فري بهت زده شده بود، گيتي گفت:« تمام شد. تمام مصاحبه همين بود.»« مخم دارد منفجر مي شود. بيچاره علي خودش نمي داند چه موجود عجيب الخلقه اي از او ساخته اند بايد اين روزنامه را برايم بفرستي.»« براي چه مي خواهي؟»« مي خواهم بدهم علي بخواند و از ماتم و عزا دست بردارد.»« چه ماتم و عزايي؟»« ديوانه براي جني ناراحت است. يادش رفته چه دائم الخمري بود، يادش رفته هيچ اعتنايي به مگي نداشت و چارلز عزيز دردانه اش بود. يادش رفته فقط
176-179
به خاطر اینکه ار طریق چارلز به ادی نزدیک شود تن به ازدواج با او داده بود. یادش رفته در حال مستی سر او را بال لیوان شکسته بود.؟))
((باشدو برایت می فرستم. دو سه تا مقاله و مصاحبه دیگر هم هست. همه را با هم پست می کنم. اما علی با این کارش وضعیت ایرانیها را در دنیا خراب تر کرد. آخر مگر اُجاقش کور بود که ترسید بچه دار نشود؟ مگی را می انداخت جلوی جنی و حودش را نجات می داد.))
((مگر جرئت داریم بگوییم بالای چشم مگی ابروست؟ نمی دانی چطور او را می پرستد!))
((الان چشمم افتاد به نینر روزنامه ای که با کارول مصاحبه کرده. بالای صفحه با خط درشت نوشته شده: <<به زودی نسل ما با بَربَرها ادغام می شود. باید کاری کرد.>>))
((یعنی چه؟))
((یعنی ما ایرانیها بَربَر هستیم وا داریم نسل آنها را خراب می کنیم.))
((از سوز دلشان این حرف ها را می زنند. از جای دیگر سوخته اند. می بینند نمی توانند مثل سابق آقای ما باشند، عصبانی هستند. میخواهند تمام دنیا را علیه ما بشورانند.))
((مگر نشورانده اند؟ پس این تحریمها چیست؟))
((آن قدر تحریم کنند که جانشان دربیایدو این خَر نشد، خر دیگر. پالون نشد، رنگ دیگر. آن قدر کشورها در دنیا آرزو دارند ایران با آنها رابطه دوستانه برقرار کند. از جمله خود اروپاهیها. فرانسه، آلمان، بلژیک، هلند و صدتا کشور دیگر. حالا انگلیس هرچه زور دارد بزند. بقیه را بخوان ببینم چه نوشته!))
((خبرنگار پرسیده: «خانم کارول مک کارتی، مادرتان در مصاحبه اش گفته علی بک بار می خواسته با شما ازدواج کند. توضیح می دهید ماجرا از چه قرار بوده؟» حالا جواب کارول را گوش کن:«بله. آن روز به خانه مادرم در برایتون رفته بودم. علی این را می دانست. پس از آنکه جنی به سر کار رفت، او به من تلفن کرد و گفت کاری بسار ضروری برایش پیش آمده، ناتالی هم مریض است و او باید برای یک ساعت از منزل خارج شود. از من خواست برای مواظبت تز مگی به خانه اش بروم. من هم برخلاف میلم رفتم.» «چرا بر خلاف میلتان؟ مگر شما خاله مگی نیستید؟ چرا مایل به نگهداری اش نبودید؟» «اشتباه نکنید. من بچۀ جنی را مثل جانم دوست دارم. اما نمی خواستم حتی برای یک دقیقه با علی تنها باشم.» «آهان... بله بله. ادامه بدهید.» « آن روز وقتی پا به خانه علی گذاشتم، او بلافاصله در را پشت سرم قفل کرد و بدون لحظه ای توقف خواست مرا در آغوش بگیرد. من اصلا انتظار چنین صحنه ای را نداشتم. از دستش فرار کردم و به حیاط دویدم. او به حیاط آمد. چهره اش عوض شده بود. مثل دیو خُرناسه میکشید. صدای نفس هایش عجیب و غریب بود و چشمهایش را خون گرفته بود. به دنبالم دوید. اما من با یک جَست از دیوار حیاط بالا رفتم و به کوچه پریدم و فرار کردم. وای... نمی دانید چه صحنه وحشتناکی بود! هر وقت به یاد آن روز می افتم وحشت می کنم. بیچاره جنی با چه موجود وحشتناکی ازدواج کرده!» «به همان دلایلی که جولیا گفت، پلیس را در جریان نگذاشتید؟» «بله. جنی با پشتوانۀ مالی علی می خواست دارای اعتباری باشد که نزد دادگاه احراز صلاحیت کند.» «به هر قیمت؟» «این همان چیزی است که ما از جنی پرسیدیم» «می توانید بگویید الان نسبت به علی چه احساسی دارید؟» «من مثل تمام مردم انگلیس از او متنفرم و حاظرم تمام زندگی ام را صرف پیدا کردن و به مجازات رساندن او کنم.» «حتماً خبر دارید یک سرمایه دار آمریکایی حاظر شده هر چه علی می خواهد به او بدهد و مگی را برای مادرش پس بگیرد!» «بله. من و از همدردی مردم بشر دوست آمریکا سپاسگزاریم. اما علی از این پیشنهاد با خبر شده است؟» «این سوال بسیار درستی است. با توجه به این که خانوادۀ شما نشانی علی را در ایران می دانند، باید با او تماس بگیرید. پیشنهادهایی را که به او شده به گوشش برسانید تا شرایطش را برای پش دادن مگی بگویید.» «جنی چندین بار با خانۀ علی در ایران تماس گرفته. اما خانواده اش می گویتد از او بی خبرند.» فری، واقعا جنی با شما تماس گرفته؟))
((آره. اول گفتیم ما هم از علی بی خبریم ولی بعداً فکر کردم چرا صاحب این ثروت نشویم؟ دارم علی را راضی می کنم که بگذارد وارد معامله شویم.))
((می دانی چه ثروتی در انتظارتان است؟))
((آخ که نمی دانی علی چقدر ساده و بَبوست. لامذهب حتی حاضر نیست حرفش را بشنود.))
((نگاه کن شانس چطور در خانه تان را زده! آخ... آخ، کاش من جای او بودم.))
((این شتر در خانه همه نم خوابد.شانس می خواهد که ما نداریم.))
((بابا، با زبان خوش حالی اش کن. اصلاً خودت بی خبر از او وارد معامله شو.))
((نه، این طور نمی شود.علی خودش را می کشد، تو او را نشناخته ای. نمی دانی چه عاشقی است. از روزی که آمده ایران لحظه ای مگی را از خودش دور نکرده.))
((آخرش چی؟ مگر نمی خواهد مشغول کار شود؟))
((حالا خیلی داغ است. منتظرم کمی از حرارت بیفتد، بعد حسابی درستش کنم.))
((این پیشنهادها و جاروجنجالها که همیشگی نیست! زود از هیاهو می افتد و خبر داغ دیگری جایش را می گیرد.))
((راست می گویی. همین امروز دوباره می روم تو نخش. زودتر روزنامه ها را برایم بفرست. می خواهم بخواند و این قدر دلش برای جنی نسوزد. ببیند چه دیوی از او ساخته اند. طوری از او گفته اند انگار راجع به «کاریل چسمان، جانی چراغ قرمز» حرف زده اند. بدبخت علی آن قدر سربه زیر و ماخوز به حیا و اخلاق است که دلم می سوزد بفهمد چه وصله هایی بهش چسبانده اند. اما بگذار بخواند و بفهمد!))
((همین امروز برایت پست می کنم. فری، یادت باشد دلارها را که گرفتی، باید هوای مرا داشته باشی.))
((تو دعا کن علی از خر شیطان پایین بیاید، به خدا هرچی بخواهی تقدیمت می کنم. فعلاً خداحافظ.))
فری گوشی را گذاشت. چنان هیجان داشت که نمی توانست فکرش را متمرکز کند. علی در طبقۀ بالا بود و با مگی حرف می زد. به او فارسی یاد می داد.
((مگی، بگو مونا. بگو آب. آب. به من نگاه کن. آ...ب.))
فری منتظر توران بود. او به بازار رفته بود و مونا را هم با خود برده بود. فری پشت سر هم نقشه می کشید و بعد آن را خط می زد و می رفت سراغ نثشه ای دیگر. تا وقتی توران امد چند طرح ریخت و نپسندید.
توران اتومبیل را به داخل خانه آورد. مونا از حیاط داد زد:((مامان فری، عروسک خریدم.))
فری از پنجره نگاه کرد. توران چیزهایی را که خریده بود کیسه کیسه از اوتمبیل بیرون می گذاشت. به کمکش رفت. با هم وسایل را به داخل ساختمان آوردند. مونا عروسکش را به فری نشان داد و گفت:((یکی هم برای مگی خریدیم.))
((توران پرسید:«علی کجاست؟»))
((طبق معمول آن بالا در برج عاج نشسته.))
((نمی دانم تنهایی آن بالا خل نمی شود؟))
((خل هست. به گیتی زنگ زدم. بیایید ببینید روزنامه ها چه نوشته اند!))
((وای... نباید به گوش علی برسد. سکته می کند.))
((اتفاقاً به گیتی گفتم روزنامه ها را پست کند. می خواهم علی بخواند و بفهمد با چه اعجوبه هایی طرف بوده و دلش نسوزد.))
((ما که او را می شناسیم. می دانیم قلبش مثل شیشه است، با یک تلنگر می شکند.))
((درستش می کنم. به خدا درستش می کنم. چطور از میلیون ها دلار صرف نظر کنیم؟ اصلاً برایم قابل قبول نیست. مامان، به این خُلٍ چٍل بفهمان فردا که موضوع از سکه بیفتد و خبرنگارها و روزنامه نگاران بروند سراغ یک موضوع داغ دیگر، آن وقت تمام این قول و وعده های میلیونی فراموش می شود.))
((چه کارش کنم؟ زیر بار نمی رود. حاظر نیست مگی را با دنیا عوض کند.))
((باید بهش قوت قلب بدهیم. باید بگوییم پس فردا که مگی به سن قانونی رسید، خودش به سراغت می آید.))
180-185
وارد ساختمان شدند ،مادر و دختر چیزهایی را که در کیسه ها بود بیرون آوردند و در قفسه ها چیدند.بعد هم میوه ها رو شستند و در یخچال گذاشتند.فری به مونا گفت:«برو بالا به دایی علی بگو بیاید پایین.»
مونا به طرف پله ها دوید. توران گفت:«چشمش پی جنی است.دست خودش نیست.دوستش دارد.»« پس چرا نتوانست تحملش کند؟ پس چرا روز و شب از دستش خون دل می خورد؟ نه بابا! چه دوست داشتنی؟ اگر دوستش داشت تنها ولش نمی کرد و به ایران نمی آمد!»
«می دانم پشیمان است. شاید اگر به خودش بود هیچ وقت این کار را نمی کرد و تا آخر عمر می سوخت و می ساخت.»
«پس خوب شد به داداش رسیدیم.پس فردا از فصه و ناراحتی مثل خود جنی میخواره می شد.»
«آدم با چه آرزوهایی بچه اش را می فرستد این کشور و آن کشور که مثلا تحصیلات عالی داشته باشد و کسی بشود،آن وقت این نتیجه اش! به خدا حال و روزم را نمی فهمم.آخر بگو پسر،مگه دختر ایرانی قحط بود که رفتی خودت را به دام یه انگلیسی گدا انداختی که مثل اختاپوس در چنگالش اسیرت کند؟ به خدا این دفعه هر جه بفهمم خانواده ای می خواهد بچه اش را پر بدهد برود،سینه ام را پیشش سفره میکنم و می گویم اگر سعادتش را می خواهی نفرست برود.»
« مامان، آخه اینجا جای زندگی نیست.»
« یعنی به این تحقیر و توهین می ارزد؟ آدم بچه بزرگ می کند که سعادتش را ببیند و کیف کند.آرزو داشتم علی مهندس شود و برگردد اینجا برای خودش کسی شود.آرزو داشتم براش بهترین و خوشگل ترین دختر تهران را بگیرم اما چه شد؟ بچه ام دارد دیوانه می شود. نگاهش که می کنم دلم غش می رود.»
« بس کنید شما را به خدا،چند صباح دیگر یادش می رود.حسن آدمیزاد به این است که زود به وضع موجود عادت می کند.»
«آب شده.پوست و استخوان شده.»
«شما هم ماشاالله چقدر اغراق می کنید.چیزی اش نیست.»
«فکر و خیال می کند،نمی بینی چه رنگ و رویی پیدا کرده؟»
«از بس ترسوست. می ترسد گیر پلیس بیفتد.»
«به خاطر خودش که ناراحت نیست! دل و جانش به مگی بسته است. بچه ام چقدر غصه موهای او را می خورد. انگار جانش به تار موی او بسته است.»
«مو در می آید.اینها که مهم نیست.مهم چند میلیون دلار است. باید فکری برای به دست آوردن دلارها بکنیم.آمریکا دارد خودشیرینی می کند و به تلافی قطع ارتباط و مسئله گروگانها احساسات مردم دنیا را علیه ما تحریک می کند.فکر می کنم از تمام دنیا آدم های ثروتمندی پیدا بشود که حاضر باشند به علی هر چه می خواهد بدهند تا او بچه را آزاد کند.»
«ما که احمدالله ثروتمان از پارو بالا می رود.»
« چه ربطی دارد؟ وقتی پول باشدآدم راه خرج کردنش را پیدا می کند.مگر عیب دارد یه خانه در جنوب فرانسه داشته باشیم؟مگر عیب دارد یکی هم در آمریکا داشته باشیم؟ بروم ببینم چرا نیامد پایین.»
«سر به سرش نگذار.ناراحتش نکن!»
فری توصیه توران را نشنیده گرفت.از پله ها بالا رفت.در نیمه راه صدای زنگ تلفن برخاست.معمولا در این ساعات دایی فرهنگ زنگ می زند.اما فری از موقعی که آمده بود،سعی می کرد به تمام تلفنها خودش جواب بدهد.می خواست اگر تلفنی از سوی جنی باشد،جز خودش با او صحبت نکند.به سرعت برگشت و گوشی را برداشت.«بفرماید»
«الو،من جنی هستم»
فری صدایش را پایین آورد.با لهجه ی غلیظ گفت:« مگر به تو نگفتم ما از علی خبر نداریم؟»
جنی با لحنی التماس گونه گفت:« من دخترم را می خواهم »
فری لحظه ای مکث کرد.می خواست مطمئن شود کسی به گفته هایش گوش نمی کند.گفت:« علی وقتی بچه را پس می دهد که پول را گرفته باشد.»
« تو که می گویی از علی خبر نداری! پس از کجا می دانی که او پول می خواهد؟»
«این چیزها به تو مربوط نیست»
«چقدر می خواهد؟چرا خودش با من حرف نمی زند؟»
« تو زندگی او را نابود کردی.از او سوء استفاده کردی.برادرم را آن قدر زجر دادی که از دستت فرار کرد.چرا این قدر دروغ تحویل روزنامه نگاران می دهی؟ دروغگو، علی می خواست به کارول تجاوز کند؟ شما می خواهید با این مصاحبه ها پول به جیب بزنید.آن مادر عجوزه ات چرا این همه تهمت به علی زد؟»
جنی ساکت شده بود و گوش می کرد.
فری ادامه داد:« خیال کردی! تمام خبر ها به ما می رسد.با این دروغها علی هرگز تو را نمی بخشد. به هر حال اگه بچه ات را می خواهی، باید ترتیبی بدهی که اول پول به دست ما برسد.»
« چه قدر می خواهید؟»
« پنج میلیون دلار.»
جنی فریاد زد:«پنج میلیون دلار؟ از کجا بیاورم؟»
« از آمریکاییهای که ثروتهای ما را مسدود کرده اند و حقمان را نمی دهند بگیر.»
« طلبهای ایران از آمریکا چه ربطی به من دارد؟»
«حتما ربط دارد که می گویم.کسانی اعلام کرده اندهر قدر علی بخواهد می دهند باید با آنها وارد مذاکره شوی.»
توران در آستانه ی در ایستاده بود و به حرفهای او گوش می داد انگلیسی را خوب صحبت نمی کرد اما خوب می فهمید.فری نگاهی به او کرد.با دست اشاره داد مواظب آمدن علی باش.توران به پشت سرش نگاه کرد.فری در جواب جنی که پرسید« چرا نمی گذاری خودش خواسته هایش را بگوید» جواب داد:« مگه حرف سرت نمی شود؟ علی اینجا نیست.عجب زبان نفهمی هستی!»
« من چه طور مردم را قانع کنم که پنج میلیون دلار پول بدهند؟»
« ما چیز زیادی نخواستیم . این گوشه کوچکی از داراییها یمان است که آمریکا غصب کرده!»
« علی مجرم است.هیچ وقت نمی تواند از دست قانون فرار کند.»
«همین است که هست!»
جنی که با سوز گریه می کرد پرسید:« من مطمئنم تو می دانی علی کجا زندگی می کند!»
« تو خیلی حرف می زنی! حوصله ام را سر بردی! نمی گویم کجاست چون نمی خواهم براش دردسر درست شود.خیلی حالش بد است!»
«چرا؟ او که مگی را دارد.من حالم بد است که بجه ام را از دست داده ام!»
« اگر تو آن بچه را دوست داشتی علی هرگز دست به چنین کاری را نمی زد. چقدر به تو التماس کرد مشروب نخور!برادر بدبختم حرف هایش را به ما نمی زد، مبادا ما به تو کم احترامی کنیم. اما من و مادرم که می فهمیدیم.بعد که آمد ایران همه چیز را گفت. تو هیچ علاقه و اعتنایی به مگی نداشتی . تو اصلا چارلز را هم دوست نداشتی. می خواهی از طریق او به ادی نزدیک باشی. تو به برادرم خیانت می کردی او عاشقت بود، اما تو لیاقتش را نداشتی!»
« پلیس بین الملل بچه ام را پیدا می کند.»
« خدایا! لطفا به روزنا مه ها بگو علی دخترش را از دست تو نجات داد.اگر شهامت داری حقیقتش را بگو. تو و خواهر و مادرت دروغگو هستید.پلیس باید شما رو بگیرد و تحویل زندان بدهد.»
«علی جنایتکار است.»
« یک دفعه دیگر از این مزخرفات بگویی گوشی را می گذارم و دیگر به تلفنت جواب نمی دهم! جنی، خوب گوش کن.پلیس تمام دنیا را هم بگردد.نمی تواند علی و مگی را پیدا کند.بیخود وقتت را تلف نکن. ارو رفته جایی که دست هیچ کس به او نمی رسد. تو با من طرف هستی.هر وقت پول آماده شد تلفن کن.»
« حرف بزنم «می خواهم صدای بچه ام را بشنوم.دست کم بگو به من تلفن کن تا با مگی
« هالو خودتی!تلفن کند تا پلیس ردش را پیدا کند؟» و گوشی را گذاشت.
توران هاج و واج نگاهش می کرد.« تو به او گفتی پنج میلیون دلار میخواهی؟»
« خودش که چیزی ندارد بگذار برود از آن آمریکاییها که غارتمان کر ده اند بگیرند.»
« علی بفهمد خودش را می کشد»
« اگر شما به او چیزی نگوید، هیچ وقت نمی فهمد»
«فری،داری دست به کار خطرنا کی می زنی!»
« شما که ترسو نبودید!»
« زیاد نترسیدن از شجاعت نیست! دلیل سبکسری و سر به هوا بودن است. این دفعه که تلفن کرد بگذار من جوابش را بدهم.»
فری با قاطعیت گفت:«مامان، نمی گذارم در این کار خیانت کنید.شما چه کار به این کارها دارید؟»
« روزی که علی بچه اش را از دست بدهد.روز مرگش است.هم مرگ اوهم مرگ من.»
« کاری می کنم که مگی را خودش دو دستی تقدیم کند. فعلا با هیچکس راجع به گفتگوی من و جنی حرفی نزنید.نه بابا،نه فرزین و نه هیچ کس دیگر.علی وقتی یکی زیبا تر وطنازتر از جنی پیدا کرد،مگی فراموشش می شود.»
«مقصودت کیست؟»
« مهشید، او همیشه چشمش پی علی بود!»
«زن بیوه؟ دخترش را چه کار می کند؟»
« دختر فقط تا هفت سال مال مادر است.»
«بعدش چی؟»
« هیچی! مادر چشمش کور می شود، هفت سال پدرش در می آید و دخترش را بزرگ می کند و از آب و گل در می آورد.بعد قانون می زند پس کله اش و بچه را می گیرد و به پدرش می دهد. حالا باباش هر پدر سوخته ای می خواهد باشد! دزد، قاچاقچی، قاتل، معتاد...»
« نه بابا؟ پدر که این طوری صلاحیت ندارد.»
« تا مادر برود عدم صلاحیت او را ثابت کند موهایش مثل دندانهایش سفید شده! مگر قانون مملکت ما به حرف زدن اهمیت می دهد؟ زن اگر با دو چشم خودش ببیند مردی زنی را کشته! شهادتش قبول نیست!»
« فری، باور نمی کنم! من نمی دانستم! چرا؟»
« برای اینکه طبق قانون موجود، زن نصف مرد می ارزد.باید دو تا زن به دست یک مرد کشته شود تا آقای قاتل را قصاص کنند.یکی کم است!»
« دیوانه شده ای؟ این چیزها چیست که از خودت در می آوری؟»
« بدبختی ما زنها این است که هیچ از حق و حقوقمان نمی دانیم!»
« من که سر در نمی آورم.حالا نارسیس چند ساله است؟»
« سه ساله!»
« واخ ! واخ ! با این همه دختر ترگل و ورگل که ریخته،علی برود بیوه بگیرد؟ آن هم با یک بچه؟ باید یه دختر برایش بگیریم که در تهران نظیر نداشته باشد.»
« علی آقای شما هم بیوه است.اگر مگی را به دمش نچسبانده و نیاورده بود، یه چیزی. ولی مطمئن باشید هر دختری حاضر نمی شود. بچه ی شوهر را قبول کند.»
« من مگی را به هیچ کس نمی دهم.برایم مثل مونا عزیز است. خودم بزرگش می کنم.از اول هم هدفم همین بود.»
« بگذارید فعلا بروم بالا ببینم چرا مونا دیر کرده.»
از پله ها بالا رفت.مونا با مگی بازی می کرد.علی سرش را روی میز گذاشته بود.با شنیدن صدای پا سر بلند کرد.چشمهایش خواب آلود بود.فری پرسید:« ببینم، این بالا خسته نمی شوی؟» بعد به مونا گفت:« تو آمدی به دایی علی بگویی بیاید پایین، اما خودت هم اینجا ماندی!»
« دارم با مگی بازی می کنم. به من می گوید «مومو» بلد نیست بگوید مونا»
علی پرسید «چه کار داری؟»
186-187
«باهات حرف دارم.»
« راجع به چی؟»
«بلند شو بیا پایین. مامان هم میخواهد با تو حرف بزند.»
« حوصله ندارم.»
« آخرش چی؟تو که نمیتوانی برای همیشه بیکار و بی هدف اینجا بنشینی!»
فری بالای سر او قرار گرفت. موهایش را بوسید. دست روی زانویش انداخت و بلندش کرد.« علی، هرچه غصه بخوری و فکر بیخود بکنی از کیسه ات رفته. فقط دو تا چیز یادت باشد. اول این که جنی عاشق اِدی بود. دوم اعتیاد داشت. دخترت نباید در دامن مادری الکلی بزرگ می شد. وقتی همیشه این دو موضوع را به یاد داشته باشی، غصه نمی خوری.»
علی برخاست. فری مگی را بغل کرد. دست مونا را هم گرفت. در حالی که سعی می کرد علی را جلو بیندازد گفت:« بیا برویم پایین، می خواهم برایت بگویم دنیا آن قدر ها هم غم انگیز نیست. می بینم هر چه برای دانا غصه خوردم و اشک ریختم به جایی نرسیدم. وقتی دانا از دستم رفت خیال کردم دنیا هم به سر آمده و من هم باید به دنبال او بروم، یا تمام عمر عزادار و ماتمزاده بمانم. اما زندگی خلق و خوی خودش را دارد. آدم را به وضعیت موجود عادت می دهد. هیاهوی زندگی، صدای مُرده ها را کم کم خاموش می کند. آدم را به دنیای زنده ها مشغول نگه می دارد. جنی هم مُرده. به زودی فراموش می شود. نگاه کن، از روزی که تو آمده ای یک تلفن نکرده!»
« او از من متنفر است. حق دارد. چه تلفنی بکند؟»
« از مگی هم متنفر است؟ دست کم می توانست زنگ بزند و صدای او را پای تلفن بشنود. جنی دائم مست است. حالیش نیست بچه دارد یا نه! مگر خودت نمی گویی اصلا توجهی به مگی نداشت!؟»
« اما وقتی خیال کرد مگی گم شده، خیلی بیتابی کرد. مگر خودت روزنامه ها را ندیدی و نخواندی؟»
« تمام شد! تمام هیاهویش همان اول بود.خودت ببین دیگر!هیچ سراغی از تو و بچه اش گرفته؟»
توران ظرف میوه را روی میز گذاشت. فکرش مغشوش بود. از نقشه های فری می ترسید. وقتی همگی دور میز هال نشستند، علی را با دقت از نظر گذراند و ارزیابی کرد و در دل نالید: دارد از دست می رود. با لحنی درد آلود گفت:«علی، این طوری پیش بروی مریض می شوی. چرا همه اش آن بالا می مانی؟ اصلا باید هر چه زودتر فکری حسابی برای کار و شغلت بکنیم. فعلا یکی از دفتر های بابا را برای خودت بردار و کار را شروع کن.»
علی از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت.
فری معنی نگاهش را نفهمید. پرسید:« چی شده؟چرا این طوری نگاه می کنی؟ مگر پیشنهادم بد است؟خب اگر فکر بهتری داری بگو.»
علی آه بلندی کشید و به مگی که ساکت به دیوار تکیه داده بود وبه جنب و جوشهای مونا نگاه می کرد گفت:«عزیزم، تو هم بازی کن. نگاه کن مونا بازی می کند. چرا ساکت ایستاده ای؟»
فری گفت:« صبرکن، یکی دو ماه دیگر می زند روی دست مونا. هنوز به محیط خو نگرفته. از بس آن ناتلی عُنُق و بد ترکیب را دیده، شور و حال بچگی اش را فراموش کرده. چرا به جنی نمی گفتی این پرستار بد اخم و عبوس به درد بچه ای به این سن و سال نمی خورد؟آخر مگر هیچ اختیاری از خودت نداشتی؟»
« ولم کن. حوصله ی این حرفها را ندارم. صدایم کردی که بازجویی ام کنی؟»
توران گفت:« علی، برایت سیب پوست بِکَنم؟»
"نه،سيب نمي خواهم!"
"پس يك چيزي بخور.مثل دوك شده اي.رنگ به صورتت نمانده.من نمي فهمم چه فكري توي سرت است كه اين قدر گرفته اي.حرفت را بزن.سبك مي شوي.به خدا وقتي نگاهت مي كنم،دلم مالش مي رود.فري راست مي گويد.كم كم بايد به فكر شغل و كار باشي.بايد حركت كني."
فري قهقهه زد و گفت:"حتما مي ترسد پا از خانه بيرون بگذارد،پليس دستگريش كند."
توران گفت:"پليس غلط مي كند.مگر بچه ما مردم است؟ بچه خودش بوده.اختيارش را داشته.به خدا اگر كار به آنجاها بكشد چنان جني را رسوا مي كنم كه_"
علي با بي حوصلگي حرف او را قطع كرد."موضوع پليس و دستگير شدن نيست!"
"پس موضوع چيست؟بگو ما هم بدانيم! و الله به خدا از ناراحتي روز و شبم را نمي فهمم.هر وقت نگاهت مي كنم،مي بينم تو فكري.الان جني در عالم هپروت است و تو اينجا غصه مي خوري.بايد هرچه زودتر مشغول كار شوي!"
"پس مگي چه مي شود؟"
"مگر قرار است چه بشو؟ او مثل مونا در اين خانه بزرگ مي شود.من كه جانم برايش دَر مي رود."
"هنوز به محيط عادت نكرده. نمي توانم تنهايش بگذارم.از لحاظ روحي صدمه مي خورد."
"فكر كن همان جا در برايتون بوديد.مگر هر دوتان سر كار نمي رفتيد و بچه پيش ناتالي بد اخم نمي ماند؟"
"چرا،اما من از صبح تا ساعت دو بعد از ظهر با او بودم."
"تا تو مقدمات كار را آماده كني،او به محيط خو مي گيرد و عادت مي كند.سه هفته در لندن با من بود.ديگر به من عادت كرده.با مونا هم كه جورش جور است."
"بالاخره نگفتيد در آن سه هفته او چه وضعيتي داشت."
"گفتن ندارد.رفته و گذشته!"
"مي خواهم بدانم."
نگاه توران به فري افتاد.او علامت مي داد كه حرف نزند.علي متوجه شد.با سرعت به سوي او برگشت.فري غافلگير شد.قبل از آنكه علي چيزي بگويد گفت:"تو الان در وضعيتي نيستي كه بخواهي در معرض اتفاقات ناراحت كننده گذشته قرار بگيري."
علي نتوانست از ادامه موضوع صرف نظر كند.از ميان دندانهاي به هم فشرده غريد:"قرار نمي گرفته؟"
"خب مسلم است.توضيح و تفسير ندارد.گريه مي كرد.من هم مي بردمش بيرون و ساكتش مي كردم."
"حتما دعوايش مي كردي! خدا جني را نيامرزد."
"الهي آمين!"
"اگرچه او تقصير ندارد.من بودم كه دوستش داشتم.عاشقش بودم.نمي توانستم از او صرف نظر كنم.و گرنه او_"
با اين حرف ها روزگار خودت را سياه نكن.هرچه بوده گذشته.بايد به فكر آينده باشي.گفتم كه وقتي دانا رفت خيال كردم همه چيز تمام شده.اما مرور زمان نشان داد هر غمي،هر قدر هم سنگين باشد،با گذشت روزگار قابل تحمل مي شود."
"دست از سرم بردار."
مشغول گفتگو بودند كه ناگهان صداي گريه مگي بلند شد.علي از جا پريد.مونا صورت او را چنگ زده و خراش داده بود.علي هراسان او را در آغوش گرفت."عزيزم.عزيزم.من اينجا هستم.بابا اينجاست.شما كه بازي مي كرديد.چه شد!؟"
فري با تغيّر از مونا پرسيد:"اين چه كاري بود كردي؟هان؟"
"آخر توپم را نمي داد."
"چرا به من يا مامان توري نگفتي؟يا الله بگو معذرت مي خواهم."
مگي سوزناك گريه مي كرد.نوازشهاي علي تأثير نداشت.انگار منتظر بهانه اي بود تا عقده هاي دلش را خالي كند.بغض گلوي علي را گرفته بود.توران خواست بچه را از بغلش بگيرد.اما مگي روي برگرداند.سرش را روي شانه علي گذاشت.فري توپ را به طرفش گرفته بود و قربان صدقه اش مي رفت."عمه فري فدايت.گريه نكن.بيا،توپ مال تو.ديگر گريه نكن.ببين چقدر مونا را دعوا كردم!حالا بياييد آشتي كنيد."
علي گفت:"يكي ذره بالاتر را چنگ زده بود،چشمش كور مي شد."
فرزين در را باز كرد و وارد شد.با شنيدن صداي گريه مگي به طرفش رفت.مگي با او مأنوس شده بود.فرزين سر او را كه روي شانه علي بود نوازش كرد.
"گريه نكن،مگي كوچولوي قشنگ.بيا بغل عمو فرزين.مي خواهم ببرمت پارك برايت بستني و بادكنك بخرم.با هم تاب سوار مي شويم.بيا عزيزم."
مگي با لحن ملايم و نوازشهاي او كم كم آرام شد.
فرزين باز هم ادامه داد."بيا با عمو فارسي حرف بزن.بگو عَ...م...و" او را از آغوش علي گرفت.در حالي كه مي بوسيدش خطاب به بقيه گفت:"مي برمش پارك."
فري با چشم و ابرو به او اشاره كرد از مونا هم دلجويي كند.فرزين به مونا گفت:"مگي كه ساكت شد،مي آييم خانه و سه تايي توپ بازيي مي كنيم.خب؟"
مونا حسادت مي كرد و فري ناراحت بود.با اين حال فرزين بدون مونا از خانه خارج شد.علي با دلواپسي گفت:"خيلي مواظبش باش.اصلا حالا كه ساكت شده نبرش."
"حواسم جمع است.نگران نباش."
"آخر مي ترسم."
"از كي؟ از چي؟"
"فرزين،ممكن است پليس _"
"كابوس پليس را از ذهنت بيرون كن.هيچ كس در تعقيب شما دو تا نيست.مطمئن باش."
فرزين مگي را برد.فري مونا را در آغوش گرفت و او را روي زانويش نشاند. علي به طرف او رفت.موهايش را نوازش كرد و گفت:"مونا جان،تو دختر خيلي خوبي هستي.نبايد مگي را بزني.مگي كوچولو است.بايد دوستش داشته باشي و با هم بازي كنيد.حالا بيا بغل من."
مونا به فري چسبيد و به سوي او نرفت.توران گفت:"علي،بچه ها زود بزرگ مي شوند و مي روند پي سرنوشتشان.خودت را اين قدر عذاب نده.چشم هم بگذاري،ماهها و سالها مثل برق مي گذرد و مگي هم مي رود دنبال زندگي اش.تو كه نبايد به خاطر يك الف بچه نابود شوي."
علي غير منتظره گفت:"مامان،من مي خواهم خانه ام را بفروشم."
توران با تعجب پرسيد:"چه گفتي؟ خانه را بفروشي؟ چرا؟"
"مي خواهم يك جاي كوچك تر بخرم و با بقيه اش كاري را شروع كنم."
"چه كار به خانه داري؟چقدر مي خواهي سرمايه گذاري كني؟"
"نمي دانم.خانه را چند مي خرند؟ من كه از قيمتها خبر ندارم."
"آن خانه را به نامت نكردم كه بفروشي! پول مي خواهي،بگو."
"ديگر بس است! خيلي خرجم كرده ايد."
"براي دل خودم كردم.مي خواستم در يك كشور حسابي تحصيل كني.فعلا بهتر است همان طور كه گفتم يكي از دفترهاي بابا را برداري و كار را شروع كني،تا بعد."
"نمي خواهم سربار شما باشم.دو تا آپارتمان چسبيده به هم مي خرم كه خيالم از مگي راحت باشد."
"چه حرف ها مي زني! نكند من عوضي مي فهمم! يعني مي خواهي _"
"مي خواهم محل زندگي و دفتر كارم يك جا باشد.براي مگي پرستار مي گيرم و خودم هم هوايش را خواهم داشت."
"اين حرف ها چيست؟ مگر من مي گذارم تو از اينجا بروي؟مگر مي گذارم بچه زير دست هر كسي بزرگ شود؟ پس من چه كاره ام؟ خودم به روي چشمم بزرگش مي كنم.تو هم بايد به فكر ازدواج باشي و بروي دنبال زندگي ات.مگر
می گذارم بچه ام زیر دست هرکسی بزرگ شود ؟ مگر تو می توانی در این سن و سال پایبند بچه بشوی و خودت را از زندگی محروم کنی ؟ ! »
« مگی همه زندگی من است .»
فری گفت : « به جای فروش خانه ، بنشین فکر کن ببین چه شانسی آمده در خانه ات را زده . »
علی خیره خیره نگاهش کرد . پرسید : « چه شانسی ؟ »
« فکر کن یادت می آید . »
علی ابرو در هم کشید . « چیزی یادم نمی آید . »
« روزنامه ها . مجله ها . مصاحبه ها . پشینهاد ها ! »
« واضح بگو . حوصله معما حل کردن ندارم . »
« خب معلوم است . اگر به یکی از پیشنهاد ها جواب مثبت بدهی ، می دانی چه پول هنگفتی به دست می آوری ؟! »
« چه پیشنهادی ؟ نمی فهمم ! »
« خوب می فهمی ! دلت نمی خواهد باور کنی ! مگی الان بچه گران قیمتی است . اما این موقعیت همیشه پایدار نمی ماند . علی ، به خدا داری مفت و مسلم همه جیز را از دست می دهی . تو می توانی صاحب میلیونها دلار بشوی . می توانی ... »
چشمهای علی با گفته های او لحظه به لحظه فراخ تر می شد . نفسهایش به شماره افتاده بود . توران حال او را درک می کرد . اما فری غرق در عوالم خود بود و همان طور پشت سر هم می گفت .
« می توانی با معروف ترین نشریات مصاحبه کنی و مبالغ هنگفتی بگیری . به خدا تو نمی توانی بچه بزرگ کنی . جنی مادر خوبی دارد . مطمئنا" از مگی نگهداری می کند . آخر مامان که نمی تواند در این سن و سال برای بچه کوچک مادری کند . مامان فشار خونش بالاست . یکی باید مراقب خودش باشد . او را بده به جنی و ... »
صدای فریاد ناگهانی علی آن دو را از جا پراند . « فری ، یک دفعه دیگر از این حرف ها بزنی ، کاری می کنم که تا ابد فراموشت نشود . تو می گویی سر بچه ام معامله کنم ؟ »توران در حالی که کلافه شده و قیافه سرزنش باری به خود گرفته بود و نشان می داد از فری ناراحت است ، خطاب به علی گفت : « بابا تو چرا این جوری شدی ؟ چرا فریاد می زنی ؟ چرا داری خودت را می کشی ؟ او که چیز بدی نگفت . خب بی سر و صدا و داد و قال جوابش را بده . »
« مامان ، فری می گوید من بچه ام را مثل کالا بفروشم و پول بگیرم . می دانید این حرف یعنی چه ؟ یعنی اینکه من احساس و عاطفه و شرفم را به پول بفروشم . من به خاطر مگی خودم را آواره کردم . حالا به خاطر پول ، او را دوبارهه زیر دست جنی بیندازم ؟ »
فری خونسرد و راحت گفت : « چرا تا حرف حسابی می شنوی جوش می آوری ؟ »
« فری بس کن . کدام حرف حسابی ؟ من حاضر نیستم یک تار موی مگی را با دنیا عوض کنم . »
فری پوزخندی زد . « حالا که او مو ندارد تا یک تارش را با دنیا عوض بکنی یا نکنی ! »
« تو اصلا" حال مرا نمی فهمی . همیشه آن قدر قبولت داشتم که فکر می کردم نظر و فکر تو بهترین نظر و فکر است . اما حالا می بینم آدم دیگری شده ای . فقط به پول فکر می کنی . »
« خب برای اینکه پول به آدم قدرت می دهد . »
« من به مگی احتیاج دارم ، نه قدرت . می فهمی ؟ »
« تو هیچ فکر کرده ای با چند میلیون دلار چه کارهایی می شود کرد ؟ »
« بله ، می دانم . می شود شرافت و عاطفه و انسانیت را فروخت »
« دست از این حرف های پرطمطراق برداد . تو می توانی پولها را بگیری و برای مدتی مگی را به جنی بدهی . بعد با او وارد معامله شوی . قول می دهم چنان پیشنهادت استقبال کند که حظ کنی . او و خانواده اش وضع مالی خوبی ندارند . نسل در نسلشان در کنسل هاوس زندگی کرده اند . وقتی برایش پول رو کنی با میل و رغبت و اشتیاق مگی را به تو بر می گرداند . مطمئن باش . »
« با آن میلیونها دلار می شود فضیلت را هم خرید ؟ »
« علی ، من می دانم چند وقت دیگر به خاطر اشتباه امروزت پشیمان می شوی . اما مطمئن باش آن روز دیگر خیلی دیر است . »
« خوب گوش کن . تو دیگر حق نداری پیش روی من چنین حرفهایی بزنی . تو به بچه من به چشم کالا نگاه می کنی . دست کم قیاس به نفس کن ببین خودت می توانی
چنین پیشنهادی مشعشعی را بشنوی ؟ می توانی مونا را از دست بدهی ؟ »
« اگر مطمئن شوم فقط برای مدتی کوتاه از او دور شوم ، شانسم را زیر پا نمی گذارم . »
« نه بابا ، من و تو همدیگر را نمی فهمیم . من می گویم الف ، تو می گویی شتر ! »
توران دلتنگ و دلخور خطاب به هر دو گفت « خواهش می کنم بس کنید . چرا اوقات هم را تلخ می کنید»
« مامان ببینید فری چه می گوید ؟ »
« خب اینکه دعوا و مرافعه ندارد . بگو نه ! همین . چنان از خود بی خود می شوی که انگار کفری شنیده ای . فکر خانه فروختن را هم از سرت به در کن . پول می خوای ؟ خودم در اختیارت می گذارم . هر قدر بخوای »
سپس از جا برخواست و به یکی از اتاقها رفت . اندکی بعد با دسته چک و خودکار برگشت . چکی بدون رقم امضا کرد و جلوی علی گذاشت . « بگیر این هم خودکار هر مبلغی که لازم داری بنویس . »
فری منتظر واکنش او بود . علی به ساعتش نگاه کرد . با نگرانی گفت : « فرزین دیر کرد ! »
توران گفت : « دیر نکرده . نگران نباش . حتما" مگی سرگرم شده ، او هم گذاشته هر قدر دلش می خواهد بازی کند . این قدر دلواپس نباش . بردار رقم چک را بنویس . »
« من چند سال از اینجا دور بوده ام . نه قیمت ها را می دانم ، نه از اوضاع اقتصادی با خبرم . »
« تو اول بگو چه کار می خواهی بکنی ، تا من برایت بگویم چقدر پول لازم داری . »
علی فکری کرد و گفت : « من مهندس راه سازی هستم . باید شرکت راه و ساختمان راه بیندازم »
فری با اعتراض گفت : « گفتم شرکت حمل و نقل راه می اندازیم ! »
علی در حالی که احساس می کرد لحظه به لحظه قلبا" از او دور می شود ، گقت : « من هیج چیزی از حمل و نقل نمی دانم . چرا در رشته تخصصی ام فعالیت نکنم ؟ »
« برای اینکه حمل و نقل پر درآمد تر است . »
« تو هر کاری دوست داری بکن . من هر کاری را که بلدم انجام می دهم . »
« می خواهم با هم شروع کنیم و بعد فرزین را هم به کار بگیریم . »
« چرا با من ؟ »
« برای اینکه می دانم سرت را کلاه می گذارند . تو نمی دانی مردم چطور گرگ شده اند . می خواهم مواظبت باشم گولت نزنند . اینجا نبوده ای ، نمی دانی چه خبر است . تو هم که آدم صاف و ساده ، چشم بر هم بگذاری ، سرمایه ات بر باد رفته . دست به گول خوردنت هم که خیلی خوب است . همانطور که گول جنی را خوردی و خودت را گرفتار کردی . باز هم گول می خوری . »
توران در تایید صحبت های او گفت : « علی جان ، فری که بد تو را نمی خواهد . حرفش حسابی است . تو خیلی خوش قلبی . اما مردم این طوری نیستند . از صاف و سادگی سو استفاده می کنند . چشم هم بگذاری ، کلاهت را برداشته و رفته اند . »
علی به ساعت نگاه کرد . با اضطرراب گفت : « چرا فرزین نیامد ؟ مگی را به کدام پارک برده ؟ » از جا برخاست .توران دستش را گرفت و گفت : « چک را بردار . »
صفحه ی 196 تا صفحه ی 199((نمی خواهم ترجیح می دهم خانه را بفروشم.))((خیلی خوب. چک را بردار.خانه را که فروختی پول را پس بده.تو الان حال درستی نداری.باید چند هفته بگذرد تا این هول و هراس ها از جانت بیرون برود.))توران چک را جلو کشید.رقم درشت و قابل ملاحضه ای در آن نوشت و در جیب پیراهن او گذاشت.((علی میدانم هرچه داشتی گذاشته ای برای آن مار خوش خط و خال.فعلا یک مبلغی نوشتم تا بعدا تصمیمت را بگیری ببینم چکار میخواهی بکنی و چقدر سرمایه لازم داری.))علی طاقت از دست داده بود.((من می روم دنبال فرزین و مگی. ))فری گفت : ((صبر کن باهم برویم .))اما علی بی اعتنا به او از در خارج شد.چنان هراسان و نگران بود که موقعیتش را درست تشخیص نمیداد.احساس بی اعتمادی و عدم امنیت بر وجودش مستولی شده بود.خود را در معرض خطراتی بزرگ میدید خطراتی که نه حجمشان را پیش بینی کرده بود و نه عواقبشان را.اما احساس تلخ بی اعتمادی بیش از عدم امنیت هراسناکش میکرد.به وضوح میدید فری چشم طمع به مگی بی نوایش دوخته.یکباره احساس کرد از او متنفر است.سرگشته و پریشان از خیابان سر برآورد.به اطراف نگاه کرد اثری از فرزین نبود.ترس سراسر وجودش را در بر گرفته بود.نمی دانست باید کجا برود به پارک نزدیک خانه رفت.همه جا را گشت امام اثری از آنها نبود.دچار توهم شده بود و گفته های فری در مغزش تکرار میشد.از ذهنش گذشت:مگی را برمی دارم و از این خانه می روم.میترسم.نمی دانست چه باید بکند.سالار از دور می آمد.به طرف او رفت.وقتی نزدیک با صدایی که از اضطراب میلرزید گفت: (( سلام بابا.این طرفا پارک دیگری هم هست؟))(( علیک سلام چطور مگر؟))((فرزین خیلی وقت است مگی را برده.می ترسم بلایی سرش آمده باشد.))((فرزین از تو عاقل تر است.نگران نباش بیا برویم خانه خودش می آید.))((اگر نیامد چه؟عجب اشتباهی کردم!))((تو که اینقدر ناراحتی خب نمی ذاشتی او را ببرد.))((مونا به صورتش چنگ انداخت.او هم آنقدر گریه کرد فرزین بردش بیرون ساکتش کند.))سالار دست به پشت او گذاشت .((بیا برویم.فکر و خیال بیخود نکن.خاطرت جمع باشد.هیچ کس سراغ دختر تو نمی آید.نه پلیس نه مادر و نه خانواده ی مادرش.))((پس آنهمه وعده ی مژدگانی و جایزه برای چیست؟))((برای اینکه علیه ایران بامبول تازه ای راه بیندازند.تا وقتی حکومت معنی سیاست خارجی را نمی داند از این ببرنامه ها خواهیم داشت.البته جای خودشان که امن است.بیچارگی را ملت باید تحمل کند.))((بابا؟))((بله؟چی شده؟چرا ساکت شدی؟حرفت را بزن.))((شما اگه جای من بودید چیکار میکردید؟))((میرفتم شکار و میگفتم گور بابای همه !))علی دندان قروچه ای کرد و هیچ نگفت.سالار با صدای بلند و بی مقدمه خنده سر داد.((بیا پنجشنبه و جمعه بریم شکار ببین چه صفایی داره.کارهای خاله زنکی را به زنها واگذار کن.بچه هم بالاخره بزرگ می شو.))علی به یاد روزهای کودکی و نوجوانی اش افتاد.هرگز از پدر درس زندگی نشنیده بود.او هنوز همان مرد بی خیال و بی مسئولیت بود.دلش برای خودش سوخت.و بیش از آن برای مگی احساس غربی میکرد.هیچکس متوجه ی حال و روزش نبود.نه توران نه سالار ونه فری که او را تشویق کرده بود بچه را بردارد و به ایران فرار کند.آنها هرکدام نقشه های خودشان را داشتند و از دیدگاه خود به موضوع نگاه میکردند.گیج بود.سالار محکم به پشتش زد.((پسر اخم هاتو باز کن . مثلا تو مردی ها!یک موی فری به تنت نیست.به جان خودت یک پا شیرمرد است.مغزش خوب کار میکند.))وقتی به خانه رسیدند علی مرده ی متحرکی بود که با شنیدن صدای فرزین روح تازه ای در کالبدش دمیده شد.فرزین پرسید: ((تو کجایی؟خیلی وقت است آمده ایم خانه.))((خیلی دیر کردی دلواپس شدم.))بعد به سوی مگی پرواز کرد و او را در آغوش کشید.به چشمان آبی بهاری اش نگاه کرد بوسیدش و از پله ها بالا رفت.وقتی تلفن زنگ زد فری مثل عقاب روی آن فرود آمد((الو....الو....))صدای جنی لود که از آن سوی سیم ضعیف و لرزان به گش میرسید.((منم جنی))((گوشی را نگه دار.))چشمکی به توران زد و به اتاقش رفت.در را بست و گوشی را برداشت ((خب چکار کردی؟))((می خواهیم در روزنامه آگهی بدهیم.))((که چی؟))((که از ملت بخواهیم هر کس هرقدر میتواند کمک کند تا پو جور شود.))((ملت گدای شما از صدقه سر مستعمره هایتان از گرسنگی نمی میرد.آن وقت این گدا گرسنه ها بیایند پول بدهند؟حتما می خواهند پنی پنی کنار هم بگذارند.چرا سراغ امریکایی ها که اعلام آمادگی کرده اند نمی روی؟پول پیش آنهاست.))((حرفهای آنها جنبه ی تبلیغاتی دارد. در عمل کلری نمی کنند.))((پس حقوق بشر کشک است.حالا که اینطور است مگی بی مگی.خداحافظ.))((صبر کن خواهش مینم پنج میلیون دلار رقم وحشتناکی است.من می خواهم با علی حرف بزنم او هم همین رقم را میخواهد؟))((بله خودش گفت پنج میلیون دلار را میگیرد تا مگی را بدهد.))((نمی توانم باور کنم او خیلی شرافتمند است.))((راستی....؟ شرافتمند است؟ تازه فهمیدی؟ پس چرا آنقدر اذیتش کردی تا فرار کند؟))((اشتباه کردم .حالا می خواهم جبران کنم.))((آدم معتاد که قول و قرار سش نمیشود!))((الکل را ترک می کنم.می دانم آنجاست.گوشی را بده به او.))توران آهسته وارد اتاق شد.فری علامت داد ساکت باشد.جنی با لحنی التماس آمیز حرف میزد.((من مشروبم را ترک میکنم.هر تعهدی بخواهید میدهم .بچه ام را به من برگردانید.))((چه نقشه ای در سر داری؟پلیس چه چیزهایی یادت داده؟خیالت جمع علی مگی را جایی برده که دست هسچکس به او نمیرسد.ما هم نمی دانیم کجاست. روزی یکبار خودش تلفنی با ما تماس میگیرد. ))((به او بگو جنی دارد می میرد.بگو یک تلفن به من بکند.خواهش میکنم.))((خیلی به او اصرار کردیم با تو تماس بگیرد قبول نمی کند.))((مگی در چه حال است؟ وای....ای خدای من!فری به من رحم کن.من نمی تونم بدون مگی زندگی کنم.))((به به چه حرفهای تازه به تازه.خداحافظ))((نه نه گوشی را نذار التماس میکنم.))((یاد آن روزها بیفت که چند روز آمدیم خانه ی برادرم تا مهمانتان باشیم.یادت هست با من و مادرم چه کردی؟هیچ می فهمی علی چقد از دست تو غصه می خورد و از ما خجالت می کشید؟))((اشتباه کردم حالا می خواهم جبران کنم.بیایید برای همیشه پیش من باشید.))((از مهمان نوازی شما متشکرم!چه نقشه ای داری؟با پای خودمان بیاییم و بیفتیم تو تله؟ بیخود چرچیل بازی درنیاور.اگر شما یک چرچیل داشتید ما همگی مان چرچیلیم.حرف آخرم را میزنم.یا پنج کیلیون دلار را می دهی یا....
بازی تمام شد
200-201
برای همیشه مگی را فراموش می کنی.» و گوشی را گذاشت.
توران با هراس نگاهش می کرد. ل فری، علی اگر بفهمد خودکشی می کند.»
« نمی فهمد. نگران نباشید. چند روز پیش به او گفتم جنی اگر عاطفه داشت، به تو یک تلفن می کرد. شما انگار از تو ترسو تر شده اید! حالا کو پنج میلیون دلار؟ بدبختها اه ندارند با ناله سودا کنند. گداگشنه ها!»
« خب، فرض می کنیم آمریکا قبول کند این پول را بدهد. با علی چه می کنی؟ جرئت داری جلوی روی او این حرفها را بزنی؟»
« دیدید که قبلا هم زدم.»
« هنوز نمی داند تو با جنی چنین حرفهایی زده ای.»
« می خواهم برای شب جمعه مهشید را دعوت کنم. این دو تا باید همدیگر را ببینند. می ترسم آن قدر این دست و آن دست کنیم که اصلا موضوع مگی لوث شود. وای... چه شانسی دارد از دست علی می رود و نمی فهمد! با مهشید حرف زدم. گفتم برود توی جلدش.»
« که چه کار کند؟»
« که دل علی را ببرد. بهش گفتم اگر عرضه داشته باشد و او را سر عقل بیاورد، علاوه بر علی کلی هم دلار گیرش می آید. باید با فرزین هم به طور جدی صحبت کنم.»
« به او چیزی نگو. می ترسم از دهانش در برود و غوغا راه بیفتد.»
« من به کمک فرزین احتیاج دارم. هم باید روی علی کار کند، هم بچه را او تحویل بدهد.»
« فری، من مگی را دوست دارم. می ترسم وقتی دست جنی به او برسد، دیگر به هیچ قیمتی بچه را به ما برنگرداند. می دانی در آن صورت علی دق می کند؟ می دانی من هم نابود می شوم؟»
« شما دیگر چرا این حرفها را می زنید؟ جنی اگر بچه اش را می خواست، آن رفتارها را با او نمی کرد.»
« حالا که می بینی می خواهد. ببین در این چند روزه چند بار تلفن کرده! وای که اگر علی بفهمد جنی تلفن کرده و ما خبردارش نکرده ایم، چه توفانی به راه می اندازد!»
« کی؟ علی؟ او و توفان؟ مامان، شما پسرتان را نمی شناسید؟ یکی پخی گند، او قبض روح می شود.»
« آدم دست ار جان شسته که از مرگ نمی ترسد. من حال او را خیلی بد می بینم. فری، از خر شیطان پایین بیا.»
« تو را به خدا شلوغش نکنید. گیر عجب آدمهای بزدلی افتاده ایم ها!»
« یک تلفن به گیتی بزن. بپرس آن طرف چه خبر است. هیاهو همچنان برپاست یا فروکش کرده؟»
« وای... یک فکر عالی به ذهنم امد.»
« چه فکری؟ دوباره چه نقشه ای در سر داری؟»
« گیتی... گیتی می تواند با آنها وارد معامله شود.»
« مگر سرش درد می کند که خودش را وارد ماجراجوییهای تو بکند؟ او می خواهد در انگلیس زندگی کند. فردا پلیس بفهمد کاسه ای زیر نیم کاسه اش است، دمش را می گیرد و می اندازدش بیرون.»
« گیتی آدم زرنگی است. دم به تله نمی دهد. از این گذشته، گفتنش که ضرر ندارد. یا قبول می کند یا نمی کند. اما اگر قبول کند، کارها خیلی آسان می شود. الان به او زنگ می زنم.»
« صبر کن. این قدر مثل بابات بی فکر نباش. روی کاری که می خواهی انجام دهی فکر کن.»
« وقت می گذرد. هیاهو می خوابد، موضوع داغ دیگری پیدا می شود و مگی و ماجراهایش از یادها می رود. وقتی موضوع از شور بیفتد، قضیه ی دلارها منتفی می شود. شما جوش نزنید. بگذارید ببینم چه باید بکنم. حالا چرا اینجا ایستاده اید؟ شما که طاقت ندارید، خودتان را به نشنیدن و ندیدن بزنید.»
توران با لحنی نیازمند گفت: « خدایا، خودت رحم کن. من از عاقبت این کار خیلی می ترسم.» سپس از اتاق بیرون رفت.
212-213
سوز ندارد . در مجموع شاید هفت هشت روز طول بکشد.»
« چرا علی خودش این کار را نکرد؟»
« برای اینکه خودش عرضه دارد از این گذشته عکس علی در روزنامه ها چاپ شده ممکن است شناخته شود اما چهره ی ت را کسی نمی شناسد همچنین مگی کچل شده را.»
« پاک قاطی کرده ام، مامان و بابا هم از این نقشه خبر دارند؟»
« بابا مگر خلی؟ به بابا بگویم که شیپور بردارد و جار بزند؟ مامان همه چیز را می داند.»
موافق است؟
کم کم موافق می شود
من حاضرم مگی را ببرم به شرط اینکه علی موافق باشد.
« باشد علی با من من نمی فهمم چرا تو یکدفعه این قدر مشوش و پریشان شدی!»
فرزین نگاه مجهولی به اوانداخت و زیر لب گفت: مهشید هم ..؟
فری گفت: چرا با خودت حرف می زنی؟
« مهشید می خواهد از علی دلبری کند!»
« تو به این کارها کارنداشته باش ، فقط حواست پی مأموریت خودت باشد.»
وقتی علی به خانه رسید صدای اعتراض توران بلند شد .آخر کجایی؟ دلم هزار راه رفت چرا در این گرمای لعنتی و طاقت فرسا این همه وقت از خانه بیرون بودی؟ چه کار می کردی؟»
« رفتم بانک . بعد هم مگی را بردم پارک.»
« خاکشیر درست کردم بیا بخور به بچه هم بده می ترسم گرمازده شده باشید.»
مونا عروسک بغل کنار توران ایستاده بود . مگی دستش را به طرف او دراز کرد توران خواست عروسک را به مگی بدهد اما اونداد :مال خودم است!
« توکه عروسک زیاد اری قربانت بروم برو یکی دیگر بردار.»
توران به زور مگی را از بغل علی گرفت مگی حواسش پی عروسک بود . علی روی مبلی نشست و فری با لیوان خاکشیر به هال آمد. « سلام ، تو کجایی؟ خیلی دلواپس شدیم»
« بانک شلوغ بود.»
« بخور خنک است»
علیلیوان را برداشت و به هم زد و سر کشید فری خواست قاشقی به دهان مگی بگذارد اما او چهره درهم کشید و نخورد. علی گفت:« کارش نداشت باش خودم بهش می دهم.»
توران گفت: « علی چند روز است قوم و خویش ها می خواهند بیایند دیدنت اما از بس که تودرهم و ناراحتی گفتم خودم خبرتان می کنم دیگر نمی شود عقبش انداخت بگو چه روزی آمادگی داری ، بگویم باییند به خصوص دایی فرهنگ خیلی دلش می خواهد تو و مگی را ببیند.»
« من که اصلاض حوصله ندارم هر وقت خودتان صلاح دانستید ، بگویید بیایند.»
« پس بری شب جمعه دعوتشان می کنم.»
فری روبروی علی نشست مثل گربه ای که در کمین مناسب باشد تا موشی را شکار کند مترصد بود در موقعیتی مناسب سر صحبت را برای چندمین بار باز کند.
نگاه علی به مگی و مونا بود می ترسید مونا دوباره او را چنگ بزند . گفت: « مگی خسته است ، غذایش را میدهم می برمش بالا بخوابد.»
فری اعتراض کرد:« حالا که با مونا مشغول بازی است بنشین یک دقیقه دیگر عرقت خشک شود.»
فرزین از اتاقش بیرون آمد ببیند اوضاع از چه قرار است. حرف های فری آرامشش را به هم زده بود. روی مبلی نشست و اوضاع را زیر نظر گرفت.
فری چشمکی به او زد و خطاب به علی گفت:« اگر حوصله داری ، می خواهم
214 تا 233
چیزی بگویم»
علی با رنجش نگاهش کرد.
فری گفت:«جواب بده.چرا مرا نگاه می کنی؟حوصله داری یا نه؟»
«باز می خواهی راجع به دلار و مگی حرف بزنی؟»
«خب بله.تو چرا متوجه نیستی؟بابا،این کار مجموعا دو سه هفته طول می کشد و تو دوباره مگی را از جنی پس می گیری.علی،به خدا فردا پشیمان می شوی و می فهمی مفت و مسلم میلیونها دلار را از دست داده ای.»
«بگذار تکلیفت را کاملا روشن کنم.من _ »
فری نگذاشت او حرف آخر را بزند.این بار از دری دیگر وارد شد.گفت:« بعضی چیزها تاریخ مصرف دارد. درست مثل خوراکیها که اگر از تاریخ مصرفشان بگذرد،غیر قابل مصرف می شوند.علی،تو نمی توانی مگی را بزرگ کنی.مامان هم در این سن و سال نمی تواند بچه داری کند.من هم توی بزرگ کردن مونا مانده ام.علی،نه من،و نه تو،نمی توانیم شانس یک ازدواج خوب را از خودمان بگیریم.تو به همسر احتیاج داری،همانطور که من دارم.کمتر زنی پیدا می شود با بچه ی شوهرش بسازد.اگر من ازدواج کنم،اگر من ازدواج کنم،مونا باز هم آغوش مادر را دارد.اما مگی نه!سرنوشت بچه ی بی پدر،کمتر از بچه ی بی مادر خراب می شود. به خدا اینها را صمیمانه می گویم.گرایش بچه بیشتر به مادر است تا پدر.به جان مونا،بچه ی تو را مثل بچه ی خودم دوست دارم.اما می دانم اینجا خوشبخت نمی شود.تو همیشه باید دست و دلت بلرزد که مبادا یک روز گیر پلیس بیفتی.الآن مملکت در جنگ است و وضعیت فوق العاده دارد و کسی به ایران نمی آید.اما جنگ که همیشگی نیست.بلاخره اوضاع که عادی شد،جنی راه می افتد می آید اینجا که بچه اش را بگیرد.اصلا تو می خواهی وقتی مگی بزرگ شد به او چه بگویی؟اگر پرسید چرا مرا از مادرم جدا کردی،چه جوابی برایش داری؟»
علی در حالی که از چشمانش برق خشم زبانه می کشید گفت:«چرا قبلا این حرفها را نمی زدی؟مگر خودت نقشه ی فرار ما را نکشیدی؟مگر تو تشویقم نکردی که جنی را رها کنم و بیایم اینجا؟!پس چه شد آن حرف و نصیحت ها که می گفتی مگی زیر دست مادر الکلی فاسد می شود؟هان؟بگو... بگو آن موقع بوی دلار به مشامت نخورده بود.»
«ای بابا!من که گفتم،می توانی بعدا با جنی کنار بیایی.پول بدهی و بچه را پس بگیری!»
«در آن صورت بچه ی بی مادر سرنوشتش خراب نمی شود؟فری_ »
ادامه نده.همین قدر که فریاد نمی کشی جای امیدواری است.من می دانم سخت است.اما با خودت کنار خواهی آمد.مشکلت فقط با خودت است.وگرنه بقیه ی چیزها برایت مهم نیست.آن هم درست می شود.من می دانم.»
فرزین گفت:«فری،تمام نقشه را برایش بگو،ببین قبول می کند.»
علی با نگاهی آتشناک به او خیره شد. از ذهنش گذشت: پس تو را هم همدست خودش کرده.
فری از گفته ی فرزین ناراحت شد.صلاح نمی دید تا علی را کاملا آماده نکرده،از نقشه اش حرف بزند.به او گفت:«فرزین،تو پارازیت نده.خودم می دانم کی موقعش است.»
علی نگاهی نگاهی نفرت بار به فری انداخت.بدون ادای هیچ حرفی کیفش را برداشت و به سوی مگی رفت.او را در آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت.
فری با نگاه به فرزین بد و بیراه گفت.وقتی علی در اتاقش را چنان بست که ساختمان لرزید،به او گفت:« اصلا کی گفت تو حرف بزنی؟ مگر عقل در کله ات نیست؟او به این زودی نباید می فهمید من نقشه ی کار را کشیده ام.اه...خراب کردی.لطفا بعد از این پابرهنه وارد نشو.»
«مگر او نباید در جریان قرار بگیرد؟»
«چرا.اما نه حالا که دارم رویش کار می کنم.یواش یواش.تو به آنچه من می گویم عمل کن.همین!»
علی چنان ناراحت بود که برای صرف ناهار پایین نیامد.توران به سراغش رفت.به در زد.«چرا نمی آیی ناهار بخوری؟»
«میل ندارم.دست از سرم بردارید!در این خانه همه دارند برایم توطئه می چینند.»
«هیس!فری می شنود و ناراحت می شود.»
«شما مثل او.او هم مثل شما.حالا دیگر فرزین را هم همدست خودتان کرده اید!»
«تو که نباید زندگی ات را فدای یک بچه بکنی!»
«چرا آن موقع که تشویقم میکردید از جنی جدا شوم و بچه را بردارم و به ایران فرار کنم این حرفها را نمی زدید؟»
«حالا بیا ناهار بخور،بعد حرفهایمان را می زنیم.»
«من حرفی برای گفتن ندارم.غذا را بگذارید،بعدا می خورم.»
«پس بچه را بده به من ببرم.غذایش آماده است.»
«هر وقت گرسنه اش شد،خودم غذایش را می دهم.»
توران پایین آمد.با اعتراض به فری گفت:«چقدر پیله می کنی! ولش کن.اعصابش خرد است.این کار آن طور که تو می خواهی زود و فوری به نتیجه نمی رسد.»
«اه...نمی دانم چرا حالی اش نیست.»
«تو را به خدا دست از سرش بردار.دلم برایش می سوزد.»
«باید آن موقعی دلتان بسوزد که نتوانید مسئولیت هایی که از بابت مگی به عهده گرفته اید،انجام دهید.»
«خودم بهش گفتم،بچه را بزرگ می کنم،و روی حرفم هستم.»
فرزین گفت:« عصر خودم با او صحبت می کنم.»
فری ابروهایش را بالا کشید و گفت:«تو که می گفتی این کار را به عهده نمی گیری!»سپس به توران گفت:« قرار بود جنی تلفن کند.هیچ خبری نشد؟»
توران با تمسخر گفت:« آره،الآن دلارها را چیده روی هم که تقدیمت کند.»
«می بینیم!شما اگر به حرف من گوش کنید،همه چیز عالی می شود.»
در میان آدمها بعضی برای دستور دادن آفریده شده اند.فری یکی از آنها بود. همیشه لحنی آمرانه داشت.«فقط کاری را که من می گویم بکنید. آن وقت می فهمید فری چه کله ای دارد!»
سر میز غذا توران گفت:«هیچی از گلویم پایین نمی رود.دست کم می گذاشتی شب جمعه بگذرد و مهمانی برگزار شود،بعد پاپی اش می شدی.اگر آن روز بخواهد این اداها را در بیاورد،آبرویمان می رود.»
«نترسید.همین امروز همه چیز درست می شود.مهشید می آید و ورق برمی گردد.با خیال راحت ناهارتان را بخورید و نگران نباشید.»
«می دانم الآن گرسنه است.»
«هیچ کس با یک وعده غذا نخوردن از دست نمی رود.وقتی دلارها را ببیند،اشتهایش باز می شود.»
غول خیالات دور و دراز او تمامی نداشت.غذا در سکوت صرف شد.فری ظرف ها را به آشپزخانه برد.توران و فرزین به اتاق هایشان رفتند که بخوابند.
علی پشت در بسته ی اتاق دقایق تیره و تاری را می گذراند.از سرنوشت مگی به شدت بیمناک بود.در حالی که لباس او را عوض می کرد،دلش بدون اشک گریه می کرد.از خود می پرسید آیا اگر دست به این اقدام نمی زد،وضع بهتر از این بود؟ به خود جواب مثبت نداد.جنی زندگی شان را خراب کرده بود.به یاد ادی افتاد.آتش غیرت و حسادت در وجودش شعله کشید.تکه ای شکلات به دست مگی داد.خودش هم گرسنه بود.اما طاقت بودن با آن جمع را نداشت.آنها علیه امنیتش توطئه کرده بودند،و این تلخ ترین حقیقتی بود که می چشید.
در آن لحظات جز مگی،از همه متنفر بود.حتی از سالار.به یادش نمی آمد او هیچ وقت دست نوازش به سرش کشیده باشد.به یاد سالهای زندگی در خانه ی پدربزرگ افتاد.آه کشید.آن موقع همه خانه ی مستقل داشتند جز آنها.همه در چهار دیواری شان آسایش داشتند جز آنها.خانه ی پدربزرگ محل رفت و آمد ده ها جور مهمان بود. اما همه ی آنها در آخر به خانه ی خودشان می رفتند.فکر کرد آن روزها چقدر آرزو داشت مثل همه ی بچه های فامیل،از خودشان خانه و زندگی داشتند.احساس نفرتش از پدر بیشتر شد.توران را دوست داشت.اما در گذشته.حالا دوستش نداشت.نه او،نه فری و نه فرزین را.فکر کرد چطور باید در کنار آنها به زندگی ادامه دهد.من کارم را بلدم.
مگی گرسنه بود.گفت:«پوف.»
تکه ی دیگری شکلات به دستش داد و سعی کرد او را بخواباند.اما او گرسنه تر از آن بود که خوابش ببرد.می خواست وقتی همه خوابیدند برود و غذایشان را از آشپزخانه بردارد و بیاورد بالا.سعی کرد آن قدر او را سرگرم کند تا همه بخوابند. از دیدن همگی شان منزجر شده بود.مگی را به پشت پنجره ی اتاق برد.پرده را کنار زد.در گوشه ی حیاط بزرگشان یک قفس با چند مرغ و خروس بود.سعی کرد مگی را متوجه آنها کند.به ساعت نگاه کرد.بیش از یک ساعت بود که به طبقه ی بالا آمده بود.فکر کرد آنها باید ناهار را خورده و خوابیده باشند.مگی را روی تختخوابش گذاشت.اسباب بازیهایش را به دستش داد و گفت:«تو همین جا بنشین،بابا برود پوف بیاورد.»
آهسته در اتاق را باز کرد.پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت.صدای فری را شنید.او آهسته با تلفن صحبت می کرد.خواست برگردد و بالا برود.اما وقتی اسم مگی را شنید،بی اختیار ایستاد و گوش تیز کرد.فری به مخاطبش گفت:«مگی را در ترکیه تحویل سفارت انگلیس می دهیم.»پاهای علی لرزید.فری ادامه داد:«گیتی،من فکر همه چیز و همه جا را کرده ام.نقشه مان با موفقیت انجام خواهد شد.قانع کردن علی مشکل است.اما محال نیست.»
علی همان جا روی پله ها پا سست کرد.عرقی سرد روی پیشانی و پشت لبش نشست.احساس کرد نزدیک است از هوش برود.به خود نهیب زد.به زور از جا برخاست.دیگر گوشهایش چیزی نمی شنید.چشمهایش سیاهی می رفت.به سختی پله ها را طی کرد و به اتاق برگشت.مگی خوابش برده بود.بالای سرش ایستاد حالا دندان هایش به هم می خورد.در آن هوای گرم می لرزید.پشت پنجره ی شمالی اتاق رفت.یکی از درهای خانه به حیاط خلوت باز می شد.طبقه ی بالا با راه پله ای فلزی به حیاط خلوت راه داشت.اما عبور و مرورشان از در جنوبی خانه بود،چون اتومبیل ها را از آن در می توانستند به حیاط بیاورند.فکری چون صاعقه لرزاندش.اشک مژه هایش را خیس کرد.میلی سرکش او را به شنیدن بقیه ی حرف های فری دعوت می کرد.آهسته و لرزان،دوباره از پله ها سرازیر شد.
فری همچنان مشغول صحبت بود.«گیتی،تو خیلی طماعی!تمام نقشه ها را من کشیده ام.تمام خطرات متوجه ماست.آن وقت تو نصفش را می خواهی؟خیلی بی انصافی!می دانی چقدر باید به قاچاقچی ها بدهم تا بچه را به ترکیه برسانند؟»
نفس علی در سینه حبس شده بود.فری عصبانی بود.سعی می کرد صدایش بلند نشود،ولی چندان موفق نبود.با تندی گفت:«فقط یک سوم.من خیلی کمتر از تو گیرم می آید.حتما سهم عمده ی این پول را علی می خواهد.فرزین هم کمتر از او نمی خواهد.مگی را او به ترکیه می برد.نمی توانیم بچه را همین طوری دست قاچاقچی ها بدهیم!باید یکی از ما باشد که او قرار بگیرد.دیدم فرزین برای این کار از همه بهتر است.»
علی دستش را جلوی دهانش گرفت.می ترسید فریادش بلند شود.آنچه را باید بفهمد،فهمیده بود.احساس کرد قلبش می خواهد منفجر شود.دیگر نتوانست آنجا بماند.منگ و گیج به اتاق برگشت.خود را روی تختخواب رها کرد.دردی سخت و توان سوز تا مغز استخوان هایش دویده بود.چشم از مگی بر نمی داشت.نام او را زیر لب تکرار کرد:مگی ...مگی... مگی بیچاره ی من... دست او را آهسته به دست گرفت با خود زمزمه کرد:نه،یک لحظه هم تنهایت نمی گذارم.یک لحظه هم از تو دور نمی شوم.وای... لعنت بر جنی.او هردومان را بدبخت کرد.امام من نمی گذارم هیچ کس به تو نزدیک شود.هیچ کس.حتی مامان توری.نترس،عزیزم.من اینجا هستم.در کنارت.آسوده بخواب،عروسک قشنگ من.نمی گذارم کسی تو را از من بگیرد.
دوباره احساس کرد از هوش می رود.همت کرد. از جا برخاست.در اتاق را از تو قفل کرد.به تختخواب برگشت.دست مگی را به دست گرفت و اجازه داد جریان سیال ذهن،از اطراف جدایش کند.هیچ وقت خود را آن همه خسته و از پا درآمده ندیده بود.تصویر فریبنده ای که روزی از جنی در ضمیرش نقش بسته و برایش گرامی شده بود،به طور کامل می شکست و فرو می ریخت.در تموج صدای اعتراضش تمام نیروهای خودآگاه و ناخودآگاهش به اهتزاز درمی آمدند.با خود زمزمه کرد:خیال می کردم عشق پاداش دارد.این تحول سرسخت و طولانی خُردش می کرد.
ساعتی بعد توران از پله ها بالا رفت.دستگیره ی در اتاق را چرخاند.اما در قفل بود.تعجب کرد.از روزی که با علی به ایران آمده بود چنین چیزی سابقه نداشت.آهسته با انگشت به در زد.با اولین ضربه علی با وحشت از جا پرید.گوش تیز کرد.توران دوباره به در زد و آهسته گفت:«علی،چرا در را از تو قفل کرده ای؟بلند شو بیا غذا بخور.ساعت چهار است.آن بچه هم چیزی نخورده.»
علی نگاهی به اطراف انداخت.مگی همچنان در خواب بود.از جا برخاست.در را باز کرد.
توران گفت:«بسم الله الرحمن الرحیم.این دیگر چه جورش است؟»
«ترسیدم خوابم ببرد،مگی بیدار شود و از پله ها بیفتد.»
«چطور تا به حال به این فکر نیفتاده بودی؟»
«بالاخره هر چیزی آغازی دارد.»
«بیا زودتر غذایت را بخور،مهمان می آید.»
«خب بیاید.با من چه کار دارید؟»
«برای دیدن تو می آید.»
«مگر نگفتید شب جمعه می آیند؟»
«این یکی فرق دارد.وقتی آمد می فهمی!حالا بیا پایین.»
«هر وقت مگی بیدار شد می آیم.»
«به او چه کار داری؟شاید بخواهد تا شب بخوابد.»
علی از ذهنش گذشت:یک دقیقه هم تنهایش نمی گذارم.می دید در این نبرد بی توازن،همه در یک جبهه هستند و او در جبهه ی دیگر.گفت:« اگر بیدار شود و ببیند کسی در اتاق نیست می ترسد.همین بالا غذایم را می خورم.»
«پس بیا ببر.»
توران رفت.علی آن قدر معطل کرد که او از پایین پله ها صدایش کرد و گفت:
«گذاشتم روی پله ها.بیا ببر.»
علی پایین رفت،سینی را برداشت و برگشت.اشتها به غذا نداشت.با بی میلی چند قاشق خورد.خواست مگی را بیدار کند و به او هم غذا بدهد،اما حیفش آمد خواب ناز او را بر هم بزند.دوباره روی تخت دراز کشید.
صدای پایی از پله ها شنید.فری بود.علی با دیدنش از جا جهید و جبهه گرفت.فری گفت:«بلند شو و برو دوش بگیر و به سر و وضعت برس.»
«چه خبر شده؟»
«مگر باید خبری بشود تا آدم دوش بگیرد؟»
«وقتی مگی بیدار شد دوش می گیرم.می خواهم او را حمام کنم.»
«شاید به این زودی بیدار نشود.حدس بزن کی می خواهد به دیدنت بیاید!»
علی با بی اعتنایی گفت:«چه فرق می کند؟»
«اگر بدانی کیست،آن وقت می فهمی که فرق دارد.»
«حوصله ندارم.»
«خودم می گویم.مهشید می آید نو را ببیند.»
علی اندکی مکث کرد.خستگی آمیخته به حُِزن،نگاهی عمیق و پر از خلا به او داده بود،چاه خلائی که گویی هرگز پر نمی شد.
فری سکوت او را حمل بر شگفتی اش کرد و گفت:« دیدی گفتم فرق دارد؟نمی دانی چه لعبتی شده!از آن مهشیدی که موقع رفتن به انگلیس دیدی خبری نیست.تکه ای شده که بیا و تماشا کن.»
مگی در جایش غلت زد. علی دستش را گرفت و روی صورت خودش گذاشت.«مگی جان.کوچولوی قشنگم.بیدار شو عزیزم. می خواهم غذایت را بدهم بخوری و برویم حمام کنیم.»
مگی چشمهایش را باز کرد و به روی علی لبخند زد.از چشمان خندانش ستاره می ریخت.علی او را بوسید و بویید.نفس خوشبوی کودکانه اش بوی شیر می داد.
فری گفت:«بده من ببرمش توالت.»
«نه،خودم می برم.»
فری با طعنه گفت:«مادرِ بد،پدر را کارکُشته می کند.»
علی بی توجه به او مگی را بُرد.دقایقی بعد بازگشت.
فری گفت:«من غذایش را می دهم.تو برو حمام.»
«نه،خودم غذایش را می دهم.»«چقدر خودم خودم می کنی!بده به من.زود باش برو.چیزی دیگر به آدمنش نمانده.چرا ریشت را نزده ای؟مثل خلها شده ای.»
علی بی اعتنا به او مگی را لب تختخوابش نشاند و غذا به دهانش گذاشت.
فری گفت:«تو نباید او را این قدر به خودت وابسته کنی و عادت بدهی.این طور عادت کند،دیگر پیش من و مامان بند نمی شود.»
علی جوابش را نداد.از ذهنش گذشت:خائن.دروغگو.
فری گفت:«پس زود حمام کن بیا پایین.ریشت را هم بتراش.من رفتم.»و بی آنکه جوابی دریافت کند رفت.
علی با تانی غذای مگی را به دهانش می گذاشت.«بخور،مگی کوچولوی من.بخور که زودتر بزرگ شوی.عزیزم،بیش از تمام دنیا دوستت دارم.تو عشق منی.عشق بزرگ من.»
با گفتن عبارت آهری به یاد جنی افتاد.بارها به او هم چنین جمله ای را گفته بود:«جنی،تو عشق منی.عشق بزرگ من.»از رنجی عمیق دلش گرفت.آن عشق بزرگ جز خواب و خیال و سراب نبود.
با تداعی یاد جنی،خطاب به مگی گفت:«عشق جنی سراب بود.اما عشق تو حقیقت محض است.تو که دوستم داری،هان؟مگی،بابا را دوست داری؟»
مگی به رویش خندید و خود را به آغوشش انداخت.
علی او را به خود فشرد.«همه می خواهند تو را از من بگیرند.اما کور خوانده اند.عزیزم،برایم حرف بزن.بگو چه باید بکنیم؟ما که نمی توانیم پیش مامی برگردیم.مامی ما را دوست ندارد.ببین از روزی که آمده ایم یک تلفن نکرده که حال تو را بپرسد.از این گذشته،من تحت تعقیب پلیس هستم.کوچولویم، می دانی چقدر رنج می برم؟»
توران از سر پله هها با صدای بلند گفت:«علی،چه کار می کنی؟چرا بست نشسته ای.مهمان داریم!»
علی خطاب به مگی گفت:«ببین مگی قشنگم!اینها نمی گذارند ما با هم باشیم.حسودیشان می شود.می خواهند ما را از هم جدا کنند.می خواهند تو را به یک مشت دلار بفروشند.اما من تو را با تمام دلارهای دنیا عوض نمی کنم.بلند شو برویم حمام.اینجا همه به من و تو دستور می دهند.»
جواب توران را داد:«دارم می روم حمام.»
توران به فری گفت:«همه اش در حال و هوای خودش است.اصلا عوض شده.مات و منگ است.»
«ناراحت نباشید.بگذارید امروز مهشید را ببیند،فردا صبح بله را از او می گیرم.»
صدای زنگ برخاست.فری گفت:«آمد!اه... علی تازه رفته حمام.»
مهشید با سبد گل گران قیمتی به ساختمان آمد.مادر و دختر او را به سالن بردند.مهشید با نگاهی کنجکاو پی علی گشت.فری با خنده اما آهسته گفت:«شاداماد رفته حمام.»
مهشید ابرو در هم کشید و لبخند زد.«من دیگر اهل شوهر کردن نیستم.همان یکی برای هفت جدم کافی بود.»
«حالا کی گفته ازدواج کنی؟تو نقشت را بازی می کنی و دلار می گیری!»
«دلم می خواهد دخترش را ببینم.»
«دخترش خیلی خوشگل است.اما برای اینکه در فرودگاه شناخته نشود،موهایش را از ته تراشیدیم.فعلا کچل است.نمی دانی چه موهای قشنگی داشت.مثل طلا برق می زد.»
«علی چطور است؟توانستی موافقتش را بگیری؟»
«تا حدودی.اما کار اساسی و اصلی با توست.باید چنان دلش را ببری که مگی را فراموش کند.»
ببین نباید زود ناامید بشوی. هنوز در حالو هوای جنی است.گرفته و مکدر است.
نه ناامید نمی شوم.منتظر باش تا ببینی که به چندین هنر آراسته ام.
تو بلایی می دانم.
توران گفت:مهشید جان،زیاد سربه سرش نگذار. اگر دیدی ناراحت است.
فری جمله ی او را برید.مامان نمی شود وقت را هدر داد.موضوع مژدگانی و دلارها از داغی می افتد.سپس خطاب به مهشید گفت :هرکاری می توانی بکن. هر هنری داری توی همین جلسه نشان بده.من برم ببینم از حمام آمد یا نه.
توران گفت:یک لیوان شربت بیاور،بعد برو بالا.
فری شربت را آورد و روی میز گذاشت و رفت. در نیمه ی راه پله ها بود که علی از اتاقش بیرون آمد. مگی را بغل کرده بود و می خواست کفشهایش را بپوشاند.فری دستی بر سر مگی کشید و گفت :من کفشهایش را می پوشانم . برو پایین آمده.
علی بچه را به او نداد. از ترحم آمیخته به تحقیر او بیزار بود.خودش کفشهایش را پوشاند و هر سه پایین رفتند.تمام حواس علی به مگی بود و حواس فری به او.
فری گفت:خیلی دلش می خواهد دخترت را ببیند.
علی جوابش را نداد وباهم وارد اتاق پذیرایی شدند.مهشید پر سروصدا وشلوغ،شروع به احوالپرسی کرد«ول کام علی آقا...خیر مقدم. آخ ،خدا ،چه دختر خوشگلی!علی،به خدا عین خودت است. دستش را پیش برد و با علی دست داد. خواست مگی را از او بگیرد ،اما مگی به علی چسبید.فری گفت:غریبی می کند هنوز با محیط مانوس نشده.
همه نشستند . فری برای علی هم شربت آورد. مهشید پرسید:چند سالش است؟
«دو سالش تمام نشده.»مونا در حیاط بازی میکرد. فری می خواست علی و مهشید را تنها بگذارد.
به علی گفت:بده مگی را ببرم پیش مونا تاب سوار شود.علی با هراس جواب داد «نه بعدا خودم می برمش»
بازهم خودم خودم را شروع کردی؟بچه حصله اش پیش ما سر می رود.مگی حس خاصی داشت. به علی چسبید و سرش را روی سینه ی او گذاشت.مهشید گفت«بهت نمی آید بچه داشته باشی. همان شکل و قیافه ای هستی که قبلا بودی. من خیلی عوض شده ام؟
علی نگاهی به سویش انداخت و جواب داد:بله خیلی زیباتر شده ای. مهشید با عشوه خندید.فری زیر چشمی توران را نگاه کردو چشمک زد.
مهشید گفت:راستی سوغاتی من کو؟
فری تازه به صرافت افتاد . به جای علی جوای داد:سوغاتیت محفوظ است . علی به فکر همه بوده به خصوص تو.
پس هنوز ایرانی است. آره شش دانگ.
علی سیبی را پوست کند و خرد کردو تکه تکه به دهان مگی گذاشت . مهشید با نشاطی ساختگی گفت:نگاه کن چه تابلوی قشنگی!مثل پرنده هایی که به دهان جوجه هایشان دانه می گذارند ، به بچه غذا می دهد.
علی گفت از روزی که آمده ایم خیلی بی اشتها شده.به زور چیزی به خوردش می دهم . خیلی ضعیف شده. اما خدارو شکر با اینکه از آب و هوای مرطوب انگلستان به این آب و هوای خشک آمده، مریض نشده. اغلب کسانی که از اروپا به ایران می ایند ،
به علت تغیر آب و هوا چند روزی مریض می شوند.
توران خطاب به مهشید گفت:در این هوای داغ،بچه را با خودش برد بانک.مهشید در حالی که سعی می کرد نگاه علی را شکار کند گفت: خب شما نمی گذاشتید.
علی می گوید هنوز به محیط عادت نکرده ، در غیابش صدمه می خورد. مهشید از جایش برخواست و رفت پهلوی علی نشست
که مگی را از آغوش او بگیرد. اما در حقیقت نیت دیگری داشت. می خواست چنان به او نزدیک شود که اشتهایش را برانگیزد
بوی عطر شامه نوازش اتاق را پر کرده بود . علی نفس عمیقی کشد. عطر جنی همین رایحه را داشت. یا شاید خیال کرد. به هر حال دچار احساس خاصی شده بود. احساس دوگانه،اندوه و انبساط خاطر.
مهشید دستهایش را پیش برد تا مگی را بگیرد. بچه از او رمید. مهشید خندید و گفت :اللهی بمیرم !طفلک چقدر می ترسد!
توران گفت: با همه همین طور است. بغل هیچ کس نمی رود.
صدای زنگ تلفن را همگیشان شنیدند.فری با شتاب به اتاق خودش رفت و جواب داد. صدای خسته جنی در گوشی پیچید«الو فری منم جنی»
فری صدایش را پایین آورد «بله فهمیدم . چه خبر؟چه کار کردی؟»
مگی چطور است؟ من ... نتوانست ادامه دهد . صدای گریه اش برخاست. در میان اشک و آه گفت:من همیشه خیال می کردم جسم و روح دو واقعیت جدا ناشدنی هستند . اما من جسمی بی روح هستم.
فری با لحنی تحقیر آمیز جواب داد:برای من قلبمه سلمبه حرف نزن. بگو پول فراهم شد؟
مردم دارند کمکهایشان را به شماره حسابی که دولت اعلام کرده می ریزند.
حالا چقدر جمع شده؟ صد هزار پوند.
چی همش صد هزار پوند؟ خواهش می کنم بگذار با علی حرف بزنم. می خواهم به او بگویم با من آشتی کند و برگردد . من او بچه ام را می خواهم.
مگر نگفتم تا پول حاضر نشده به اینجا زنگ نزن؟
باید مبلغش را کم کنی. من نمی توانم این پول را تهیه کنم.
پس دیگر تلفن نکن.
می خواهم به کمک صلیب سرخ به ایران بیایم. فری از شنیدن این حرف یکه خورد. جنی ادامه داد:من می دانم مردم کشور تو به خاطر حمایتهای انگلیس از عراق، از ما متنفر هستند. به من گفته اند هرگز به ایران قدم نگذارم. اما من حاضر به قبول هر پیشامدی هستم ، تا علی را ببینم و وادارش کنم به انگلستان برگردد.
من از تو ومادرت معذرت می خواهم. نباید با شما بد رفتاری می کردم.
اینهایی که می گویی حرف مفت است . علی هیچ وقت به آنجا بر نمیگردد وتا پول را نگیرد بچه را نمی دهد.آن صد هزار پوند راهم بریز دور. به ایران هم نیا.چون بیهوده است و باید با دست خالی برگردی.تو نمی توانی علی و مگی را پیدا کنی. سپس گفت :دیگر به اینجا تلفن نکن و گوشی را گذاشت.
وقتی به سالن برگشت مضطرب بود،فکر اینکه جنی در پناه حمایت صلیب سرخ جهانی به ایران بیاید خاطرش را مشوش کرده بود.
توران پرسید کی بود؟دایی ارژنگ بود می خواست با شما صحبت کند گفتم مهماد داریم ،بعدا به شما زنگ می زند.
پس بروم یک تلفن به او بکنم می ترسم دلخور شود.
توران از اتاق خارج شد. فری هم لیوانهای شربت را در سینی گذاشت و به دنبال او رفت ؛هم برای اینکه علی و مهشید را تنها بگذارد هم به توران بگوید جنی پای تلفن بوده ،نه ارژنگ. البته از موضوع آمدن جنی با صلیب سرخ چیزی نگفت. می دانست او دستپاچه می شود.
علی تمام سیبها را به خورد مگی داد.هر چه زمان می گذشت،مهشید از رام کردن علی در جلسه ی اول ناامید تر میشد.نزدیک به یک ساعت تنها ماندند، و صحبتها حول وحوش آب و هوای انگلستان و فرهنگ مردم و تکنیکال کالج برایتون دور می زد. مهشید از هر سو گریز می زد که وارد بحثهای خصوصی شوند علی راهش را مسدود می کرد. چند بار به گذشته ها اشاره کرد . به روزهایی که دعا کرده بود او از ایران نرود. به روزهایی که منتظر بود او در خانه شان را بزند و بگوید برای خواستگاری آمده. علی حرفهای او را می شنید. لبخند می زد. تایید می کرد. ولی مهشید خوب می فهمید تلاشش مذبوحانه است. هرچه تلاش بیشتری در برقراری ارتباط عاطفی به خرج می داد، علی را دورتر می دید. علی در حال گریز بود ، گریز از آن اتاق و جو حاکم بر آن.
فری و توران بنا نداشتند تا خو آنها صدایشان نکرده اند به سالن بروند.
هرچه زمان می گذشت امیدوارتر می شدند که مهشید کار خودش را کرده است. اما وقتی علی برای دستشویی بردن مگی از اتاق بیرو رفت، از رفتا و چهره ی او به این نتیجه رسیدند که دستشویی بردن مگی بهانه ی است برای فرار ، و این حدس وقتی کاملا تایید شد که علی دیگر پایین نیامد.
مهشید با لحنی که مخصوص آدم های بازنده است گفت:هیچ راه نمی دهد از هر راهی وارد شدم جا خالی کرد .
تو که این انقدر بی عرضه نبودی!خیال کردم کار را تمام کردی.
یهنی انقدر عاشق جنی است که روزه گرفته؟
نه بابا از دست او فرار کرد منتها عصابش بهم ریخه و قاتی کرده می ترسد پلیس در تعقیبش باشد و بالاخره مگی را از او بگیرد ، در ضمن جنی بود که تلفن کرد.
خب خب! پولهل حاضر است؟
نه گدا گرسنه ها پولشان کجا بود؟ با کمک ملت ! همش صد هزار پوند جمع شده .
چی فقط صد هزار پوند؟برو کلک کسی نمی تواند مهشید را گول بزند!
کاش علی نبود و خودت می امدی و می شنیدی کجا رفت؟
گفت بچه را می برد دستشویی . چرا دیگر پیدایش نشد؟
خیلی حالم گرفته شده.
از بابت صذ هزار پوند؟
هم آن هم دست خالی ماندن تو.
بابا من چکار کنم هر کار بلد بودم کردم. دیگر نمی توانستم بگویم بیا عقدم کنکه!این طور که من دیدم اگر هم می گفتم فرقی نمی کرد . مترصد بود بهانه ای پیدا کند و در برود. اما مهم نیست . تا پولها جمع شود من کارم را می کنم .
اه ... مسلم است از آنها آبی گرم نمی شود . من منتظر بودم آن چند آمریکایی ثروتمند که اعلام آمادگی کرده بودند پول بدهند.
خب من دیگر باید بروم.
کی می آیی؟
هر وقت تو بگویی ، اما یک کمی هم شما آماده اش کنید. خیلی نرو است. اصلا بیاورش خانه ی ما. این بچه را هم بسپار به مامانت. از اول تا آخر حواسش به او بود.
تمام این مصیبتها را به خاطر مگی کشیده . جانش به جان او بسته است. نمی دانی چقدر به این نیم وجب بچه وابسته است .
درستش می کنم . تا به حال هدفم فقط رسیدن به دلارها بود . اما حلا هم دلار می خواهم هم خودش را. خیلی غرورم را خرد کرد. چنان بد تحویلم گرفت که خیلی عصبانی ام.
پس سنگ تمام بگذار.
هیچ فکر نمی کردم انقدر خشک باشد. درستش می کنم . کی می آیید خانه ی ما؟
چرا خانه ی شما؟ اینجا که محیط آرام تر است.
نه باید بیایید خانه ی ما که مجبور شود همان جایی که نشسته بماند. در خانه ی خودتان می تواند صد چیز را بهانه کند و در برود. مثل همین الان که دستشویی بردن مگی را بهانه کرد.
راست می گویی.
تو را به خدا بدون بچه بیاورش. تمام حواسش به اوست. دیگر دارم به او حسودی می کنم.
«خیالت جمع باشد. می گذارمش پیش مامان و می آییم. پس فردا خوب است؟»
«آره، خوب است. بایدیاطی می رفتم. اما آن کار را می گذارم برای بعد. حالا کجاست؟ می خواهم خداحافظی کنم.»
«الان صدایش می کنم.»
با هماز سالن به هال آمدند . فری با صدای بلند گفت: «علی، مهشید می خواهد خداحافظی کند و برود.»
پس از چند لحظه علی سر پله ها ظاهر شد. سرد و بی روح گفت: «داشتم لباس مگی را عوض می کردم. به هر حال ازدیدنتان خوشحال شدم. باز هم به ما سر بزنید.»
مهشید با طنازی جواب داد: «دیگر نوبت شماست. می گویند دید، بعد بازدید. کی می آیید؟»
«نمی دانم با فری هماهنگ کنید.»
«پس فردا شب خوب است؟»
«به این زودی؟»
فری گفت: «بله، پس فرداشب خوب است. می آییم.»
مهشید برای او دست تکان داد. منتظر بود علی تا دم در بدرقه اش کند.
اما او با خداحافظی سریعی عقب گرد کرد و پیش مگی برگشت. مهشید با لحنی خصمانه گفت: «خیلی مغرور است!»
فری آهسته به توران گفت: «این بچه نمی گذارد، وگرنه از مهشید بدش نیامده.»
«بیا برویم بالا ببینیم مزه دهنش چیست.»
مگی روی تختخوابش نشسته بود و با اسباب بازیهایش بازی می کرد. علی پشت پنجره شمالی اتاق ایستاده بود. از آنجا حیاط خلوت و در کوچه پیدا بود. یاد روزهایی افتاد که در حیاط خلوت قدم می زد و درس می خواند. گاهی هم در کوچه را باز می کرد و به بیرون سر می کشد. حالا این در رنگ و رو رفته و حیاط خلوت دراز و کم عرض برایش معنی دیگری داشت.
فری گفت: «علی، حواست کجاست؟ چنان غرق خودت هستی که صدای پایمان را نشنیدی.»
علی با سرعت برگشت. از دیدنشان یکه خود. چنان در عالم خود فرو رفته بود که انگار از خواب پریده بود.
توران با لبخندی معنی دار پرسید: «چطور بود؟»
«کی؟ چی؟»
«مهشید را می گویم. دیدی چه لعبتی است؟»
از ذهن علی گذشت: اسب چموشی است بدون تبار نجیب زادگی. با لحنی تمسخر آمیز گفت: «فکر می کنم نقاشی اش خیلی خوب باشد.»
فری و توران به هم نگاه کردند. فری پرسید: «چی گفتی؟ نقاشی اش خوب است؟ یعنی چه؟»
«صورتش را چنان نقاشی کرده بود که اول نشناختمش.»
«خب ، بقیه اش؟»
«اگر منتظری بله را بگویم، حرفی ندار. بله»
توران و فری دوباره با تعجب به هم نگاه کردند. دچار حیرت شده بودند. فری با تعجب پرسید: «راست می گویی؟ بله؟! آخ، اگر مهشید بفهمد از خوشحالی پّر در می آورد. الان به او تلفن می کنم. علی، راستی می گویی؟»
توران به فری گفت: «حالا چه خبر است به این سرعت می خواهی تلفن کنی؟ ممکن است تاقچه بالا بگذارد.»
«نه بابا. مهشید را من می شناسم. اهل بازاربازی نیست.»
«با این حال صبر کن. می خواهم بدانم علی واقعاً از او خوشش آمده.» از علی پرسید: «درست حرف بزن ببینم. واقعاً پسندید اش؟»
«مگر همین را نمی خواستید؟ مگر این دیدار را جور نکردید که از من دلبری کند؟ خب کرد!»
«یک طوری حرف می زنی. حرفت به دلم نمی نشیند. درست و حسابی بگو.»
«چه بگویم؟ او از من خوشش می آید. من هم از او بدم نیامده.»
فری دستهایش را به هم زد و گفت: «حالا باید ببینم او چه نظر دارد.»
توران گفت: «یعنی چه؟ او که دلش برای علی ضعف می رود.»
«ضعف می رفت! منتها آن موقع علی بیوه نشده بود و یک بچه روی دستش نمانده بود.»
«بچه را که من به هیچ کس نمی دهم. زن بابا برای بچه مادر نمی شود.»
«کدام مادر؟ جنی که الحمدلله در این وادیها نبود. انگار نه انگار مگی بچه اوست.»
علی ساکت بود. به گفتگوی آنها گوش می داد.
توران گفت: «علی، باور نمی کردم بهاین زودی رامت کند. البته او آن قدر به تو علاقه دارد که تمام سالهایی که در ایران نبودی، همیشه سراغت را از ما می گرفت. چه وقتی دختر بود، چه وقتی که شوهر کرد. بعد هم که طلاق گرفت بیشتر به یاد تو بود. هر وقت تلفن می کرد یا به دیدنمان می آمد، از یک ساعت نیم ساعتش را راجع به تو حرف می زد. حالا فکر می کنی چه کار بای بکنیم؟!»
«نمی دانم. هر طور خودتان صلاح می دانی، همان کار را بکنید.»
فری ذوق کنان گفت: «به این آسانیها نمی گذارم به مراد دلش برسد. این طوری پررو می شود. باید دنبالت بدود. این جوری که خیلی هلو برو توی گلو می شود.»
توران گفت: «چه بلا! فکر نمی کردم به این سرعت خودش را جاکند.» سپس به علی نگاه کرد. او به نقطه مجهولی خیره شده بود و حواسش جای دیگر بود. توران پرسید: «حواست کجاست؟ کجا غرق شده ای؟»
فری گفت: «پس فرا شب که رفتید آنجا، تنهیشان بگذار تا خودشان حرفهایشان را بزنند.»
فری شتابزده علی را مخاطب قرارداد. «مبادا شٌل بدهی ها! نباید بگذاری بفهمد از او خوشت آمده.»
توران گفت: «پس فردا شب بچه ها را پیش من بگذارید و خودتان دوتایی بروید.»
علی سکوت کرد.
توران پرسید: «درست نمی گویم؟ بچه ها نمی گذارند حواستان جمع باشد.»
صدای در کوچه آمد؛ دری که به حیاط خلوت باز می شد واز همان جا تویط راه پله ای فلزی به طبقه بالا راه داشت. سالار بود. با صدای بلند پرسید: «کسی خانه نیست؟»
توران گفت: «من می روم پایین. شما خوب فکرهایتان را بکنید.» و رفت.
فری به علی گفت: «از روزی که آمده ام، می بینم زورت می آید حرف بزنی. درست و حسابی بگو، واقعاً او را پسندیده ای؟»
علی با نگاهی مرموز او را از نظر گذراند. جواب داد: «کدام مردی می تواند چنین زنی را نپسندد؟»
«خب، اگر چه حرف زدنت به دلم نمی نشیند و احساس می کنم زبانت با دلت یکی نیست، تو فکرهایت را بکن، من هم فکرهایم را می کنم، ببینم چطور جلو برویم که او زیادی باورش نشود. باید وانمود کنیم به این زودیها زیر بار نمی روی. علی، نمی دانی چه فکرهای بکری دارم.»
علی در دل گفت: حرفهایت را پای تلفن شنیدم. می دانم چه فکرهای شومی داری. دوباره پشت پنجره رفت. حیاط خلوت معنای دیگری پیدا کرده بود. به توران فکر کرد . او همیشه حرف از اصل و نسب و خانواده دخترهایی که برای ازدواج با او در نظر می گرفت می زد. اما حالا مهشید بی اصل و نسب را را می خواست به ریش او بچسباند. با بغض زیر لب زمزمه کرد: مامان... شما هم؟
پول شما را هم فریب داد؟
صفحه 234
ساعت یک بامداد بود . همه در خواب بودند و خانه در سکوتی وهم انگیز فرو رفته بود . علی به چمدان و ساک و کیف سیاه گوشه اتاق نگاه کرد ، و بعد به مگی که در خواب ناز بود . حال خرابی داشت . بغض گلوله آتشینی شده بود و گلویش را میسوزاند . زیر بار غم رقت آور روحش مجروح بود . احساس تنهایی و غربت میکرد و قلبش با به یاد آوردن آن همه نامردی لحظه به لحظه می شکست . تا آن موقع خود را چنان دردمند و بی پناه و بازنده ندیده بود . حالا می فهمید زندگی اش سراسر سراب بوده . تمام حدس هایش در مورد توطئه اعضای خانواده به گونه ای غم انگیز درست از آب در آمده بود . بنابراین تصمیم گرفت از تمام آنچه او را به زندگی گذشته وصل می کرد بگسلد . از همه کس و همه چیز ، جز مگی .
جنی برایش نماد بی عاطفگی و بی مهری بود . با خود اندیشید : چطور توانست به این زودی همه چیز را فراموش کند ؟ چرا هیچ خبری از مگی نگرفت ؟ دست کم می توانست تلفن کند و فحش دهد . اما انگار همان فحش را هم زیادی می داند . به مادر فکر کرد . چطور باور کنم ؟ او اصلا مگی را دوست ندارد . و بعد به فری فکر کرد . دلش آتش گرفت . مگی را به چشم کالا نگاه می کند . کالایی گران قیمت ! اشک پلکهایش را خیس کرد . زیر لب زمزمه وار گفت : فرزین ، تو هم ؟.... پس دلم را به کی خوش کنم ؟!دندانهایش به هم فشرده شد . نام جنی به سختی از دهانش بیرون آمد . جنی ، خدا تو را نبخشد . زندگیمان را
صفحه 235
سیاه کردی . من برای تو معرف هیچ چیز نبودم . چه عاطفه آفت زده ای داری ! اشکش سرازیر شد . به یاد پدر افتاد که از همان کودکی نمی گذاشت او به دلخواه گریه کند . حتی اگر از بچه های مدرسه کتک می خورد . یاد حرف او افتاد : "مرد که گریه نمی کند ! " و حالا در آن دل شب فهمید که مرد هم گریه می کند . اما بی صدا . چون دلش هم بی صدا می شکند .
کاغذ یادداشتی برداشت . زیر نور چراغ مطالعه خواست بنویسد . اما قلمش در مواجهه با کاغذ سفید ناتوان بود . دست و دلش به نوشتن نمی رفت . سرانجام چند عبارت بر کاغذ نشاند .
من رفتم و دیگر برنمی گردم . رفتم تا زندگی مگی را نجات بدهم . اگر مگی برای شما یک کالای قیمتی فروشی است ، برای من همه زندگی است . بالاخره او بزرگ می شود و روزی به من می گوید که می داند به خاطرش چه ها کشیده ام . شما به دلار فکر می کنید و من به او . پس باید بروم . ما این جا امنیت نداریم ....
علی
یادداشت را همان جا روی میز گذاشت . کیف دستی سیاه رنگش را وارسی کرد . شناسنامه ها ، گذرنامه ها ، پول ، روزنامه ها و مدارک تحصیلی ناقصش در آن بود . چطور می توانست با یک دست مگی را بغل کند و با یک دست چمدان و ساک و کیف را بگیرد ؟ به نظرش غیر ممکن آمد ،ولی فکر کرد که این غیر ممکن را باید به انجام برساند . اشکهایش را پاک کرد . به طرف در راهرو رفت که به پله های فلزی حیاط خلوت باز می شد . آن را آهسته باز کرد . اول باید وسایل را می برد و در حیاط خلوت می گذاشت ، بعد مگی را بر می داشت . با قلبی شکسته و دستی لرزان اثاثه را برداشت . راه پله ها کمی تنگ بود . سعی کرد طوری آنها را ببرد که سروصدا نشود . در کوچه را باز کرد . وسایل را پشت در خانه گذاشت . بارانی نابهنگام و رگباری کوچه را خیس و گودالها را پر آب کرده بود . ساک را روی چمدان گذاشت تا خیس نشود . لباسهای مگی در آن بود . به ساختمان برگشت . آرام و
صفحه 236 تا 241فرستادمش برود دنبال علی.
و آهسته با احتیاط مگی را طوری که بیدار نشود در آغوش گرفت و با همان احتیاط از ساختمان خارج و از پله ها سرازیر شد .لحظاتی بعد در کوچه بود. برای بستن در نهایت احتیاط رابه خرجج داد که صدا نکند.باران همچنان می بارید.دوان دوان برای گرفتن تاکسی رفتشبی نفس گیر بود . صدای گامهایش رد چاله های آبی که با شتاب آنها را پشت سر می گذاشت سکوت شب را می شکست.در خیابان عبور و مرور اتومبیلها به ندرت صورت می گرفت.گهگهاه اتومبیلهایی بی آنکه توقف کنند از برابرش می گذشتند.بیش از نیم ساعت در آن وضعیت ایستاده و خیس شده بود که سرو کله تاکسی ای پیدا شد .با شتاب دست تکان داد .راننده پیش پایش توقف کرد .شتابزده گفت : هر چه بخواهید می دهم .لطفا کمک کنید یک چمدان و ساک دارم. راننده پیاده شد و ساک را در صندوق عقب جای دادکیف در دست علی بود .سوار شدند ساعت نُه صبح بودتوران به فری گفت: علی را بیدار کن انگار خواب قرض دارد.
فری مونا را بوسید و گفت : برو دایی علی را بیدار کن .بگو مامان توری می گوید بیا صبحانه بخور
مونا از پله ها بالا رفت .در اتاق باز بود .وارد شد .صدا زد : دایی علی کجایید؟ وقتی جوابی نشنید ،از همان بالای پله ها گفت » مامان دایی علی و مگی نیستند
مگی را برده دستشویی .از پشت در بگوبیایید پایین
مونا با کف دست به در دستشویی زد .دایی علی ،مامان می گوید با مگی بیایید پایین صبحانه بخورید .پیام را داد و از پله ها پایین آمد.
فرزین تازه از خواب بیدار شده بود .اعتراض کنان سر میز صبحانه نشست ،چرا این قدر سرو صدا راه می اندارید؟
توران گغت: ساعت نُه است .مگه دانشگاه نداری؟
نه فامروز استاد نداریم
حالا بگو چی می خوری؟ نیمرو یا سوسیس؟
هم نیمرو ،هم سوسیس .یعنی سوسیس تخم مرف.
توران مشغول اماده کردن سوسیس تخم مرغ شد تلفن زنگ زد .فری گشی را برداشت .مهشید بود.سلام.
سلام چطوری؟
خوبم علی چطور است؟
دیگه خوبی و بدی اش با توست .دیروز که ناامیدم کردی!
هنوز دانگی از شب نگذشته !چنان به خودم محتاجش کنم که موم شود .احتیاج پشت در ایستاده وبه محض اینگه عشق پا تو بگذارد ،پشت سرش وارد می شود صبر کن کمی زمان می خواهد .من که جادگر نیستم!
باید باشی علی به این آسونیها به دست نمی آید.
توران برگشت به فری نگاه کرد فری معنی نگاهش را دریافت: چقدر دروغ می گویی! با علم و اشاره به او فهماند ساکت باشد به مهشید گفت: رام کردن علی کار هر کسی نیست .چنی دو سه سال ولش نکرد تا موفق شد.
اولا حرارت زن ایرانی را زن اروپایی ندارد .کاری که او ظرف دو سه سال کرد ، من ظرف دو سه هفته می کنم در ثانی ، من قصد ازدواج ندارم قرار است دلش را ببرم تا از دخترش دل بکند و دست بکشد.
خدا از ته دلت بپرسد.سالهاست چشمت دنبال اوست .خب .حالا چه خبر ؟
هیچی می خواستم بگویم اگر می هوانی دیدار را به همین امروز بینداز.
نفهمیدم ؟ چرا با این عجله ؟ تو که -
فکر کردم زیاد بینش فاصله نیفتد بهتر است
کدام یمی بی قرارت کرده ؟ علی یا دلارها ؟
می خواهی اقرار بکیری؟
من که فریبه نیستم .حرف دلت را بزن
پس گوش کن علی به اضافه دالارها!
حالا درست شد .حتما دیشب خوابت نبرده تا صبح فکر کرده ای و نقشه کشیده ای و گرنه این موقع صبح تالفن نمی کردی.باشه .دلم برایت سوخت .یا علی صحبت می کنم .اگر قبول کرد خبرت می کنم .هنوز برای صبحانه نیامده پایین .پس زود تلفن کن می خاهم شام کوچولویی درست کنم
می خواهی دست پختت را نمایش بدهی؟
مگر نمی گویی از شلختگی جی غذاب می کشید؟ می خواهم نشانش بدهم که انگشت زن ایرانی به تمام زنهای فرنگی می ارزد .زن ایرانی هم جمال دارد هم کمال.
امشب می بینی .میزی برایش بچنیم که انگشت به دهان بماند.آن وقت دیگر یاد جنی نمی کند
باشد اگر قبول کرد خبر می دهم
به هر حال جواب چه مثبت باشد تلفن کن.
چَشم ، کدبانوی جادوگر وخداحافظ
مهشید هیجان داشت وتمام شب گذشته را به معجزه ای که رخ داده بود فکر کرده بود مرد ارزوهایش با پای خود امده بود تا زندگی تلخ و سراسر ناکامی اش را با عشق و پول چراغان کند
سوسیس و تمخم مرغ آماده شده بوداتورا گفت» فرزین ، برو علی را صدا کن ف پس چرا نیامد؟
چه کارش دارید؟ شاید دیشب خوب نخوابیده!
مگر تنبلی ات می آید خواب نیست .بچه را برده بود دستشویی از همین سر پله ها صدایش بزن.
فزینی به هال رفت .از همان جا ندا داد: علی فاگر سوسیس تخم مرغ می خوری زود بیا .غفلت موجب پشیمانی است.سپس به سر میز بازگشت و مشغول خوردن شد
فری گفت: این همه وقت در دستشویی چه کار می کند؟
فرزین گفت: حتما آنجا خوابش برده!
توران نگاه تلخی به فرزین کرد : می بینی از این شوخیها خوشش نمی آیدحتما باز قهر کرده دلش مثل شیشه می ماند .با یک تلنگر می شکند.
چه قهری ؟ دیشب که رفت بالا رو به راه بود .کسی بهش حرفی نزده!
بروز نمی دهد .می ریزد توی خودش
فری گفت: آخر چیزی نبوده !اتفاقی نیفتاده که برزد توی خودش الان می روم و می آورمش .با سرعت از پله ها بالا دویدکسی در اتاق نبود صدا زد : علی؟ بعد از گرفتن اقامت انگلیس فاقامت دستشویی گرفته ای؟ یک ساعت است مونا را فرستاده ام دنبالت .آنجا چی کار می کنی؟وقتی جوابی نشنید با انگشت به در زد .علی فسلام ،صبح به خیر .مگی را سر تئالت نشانده ای؟ وقتی باز هم صدایی نشنیدف دوباره به در زد و ان را باز کرد با تعجب در آستانه در ایستاد به اتاقها سرکشید.پشت پنجره رفت .علی نبود .فکر کرد شاید از پله های پشت ساختمان مگی را به حیاط برده .پنجره را باز کرد و صدا زد : علی کجایی؟
لحظاتی بعد بی آنکه به جوابی رسیده باشد از همان بالا با صدای بلند گفت : مامان علی نیست!
توران به مونا گفت: الهی قربانت بروم .برو دایی علی را زا حیاط صدا کن حتما مگی را برده تاب بخورد .
مونا به حیاط دوید .دایی علی ، من هم می خواهم تاب بخورم .
فری از پله ها پایین دوید .به حیاط رفت .تاب در انتهای حیاط پشت درختها ساکن ایستاده بودکسی آنجا نبود. با سرعت به ساختمان برگشت .مامان علی نیست!
یعنی چه ؟ شاید حوصله اش سر رفته مگی را برده بگرداند.
چطور مت نفهمیدیم؟ بابا کجاست؟
تشریف برده اند شکار! پیر شده دست از بچگیهاش بر نمی دارد .یک عمر است می نال که بابا این حیوانات بیچاره زبان بسته چه گناهی دارند که نابودشان می کنی! اکا مگر سرش می شود؟ به خدا گوشت شکار کوفتم می شود
فرزین گفت: یک عمر گفته اید و دیده اید اهمیت نمی دهد باز حرص می خورید؟ به خدا مرد به این بی فکری و بی غیرتی نوبراست!
فری گفت : مهشید گفت امشب بیایید. می خواستم از علی اُکی بگیرم و به او خبر بدهم .می خواهد شام درست کند
توران خنده معنی داری کرد و گفت: مثل اینکه خیلی دلش را صابون زده!
آره با دست پس می زند ،با پا پیش می کشد می گوید قصد ازدواج ندارد.
نکند دلش می خواهد علی به دست و پایش بیفتد!
غلط کرده !کاری می کنم که به دست و پایمان بیفتد.البته اگر علی شل ندهد
علی هم که به دهنش مزه کرده!
آره فکر نمی کردم این قدر زود به تله بیفتد . طوری رفتار کرده بود که خیال می کردم بعد از جنی به هیچ زن دیگری فکر نخواهد کرداز حرفهای دیشبش خیلی تعجب کردم
خودت که او را می شناسی می دانی چقدر احساساتی و عاطفی است.فکر می کنم می خواهد به خاطر مگی زودتر خانواده تشکیل بدهداما مگر من می کذارم هر بی سر و پایی را بگیرد؟ فعلا برای سرگرمی کارش ندارم تا بعد
به مهشید زنگ بزن بگو می اییم.
می ترسم علی گربه برقصاند.
تو تلفن کن زاضی کردن علی با من .البته اگر خودش جلوتر از ما راه نیفتد1 فری ار ته دل خندید.این مهشید هم عجب جادوگری است .انگار افسونش کرده .دیشب وقتی دیدم علی بدش نیامده خیلی حیرت کردم.
یک کمی بیشتر از بدش نیامده خیلی هم به دلش نشسته .البته به مهشید ندا را بده که ازداج بی ازدواج
تلفن می کنم . بعد می روم بانک مونا را ببرم یا پیش شما باشد؟
در این گرما کجا ببری اش؟ با مگی بازی می کند تا تو برگردی.نمیدانم چرا علی نیامد بی خبر کجا رفته؟
حتما رفته مگی را بگرداند
فری شماره تلفن مهشید را گرفت سلام
سلام چه خبر؟
امشب می آییم!البته علی خانه نیست .مامان گفت او برنامه ای ندارد بنابراین امشب می آییم فعلا خداحافظ.
لبخندی پیروز مندانه بر لب مهشید نشست .زیر لب گفت: تو گفتی و من هم باور ردم ! اره! بدون خبر علی قبول کرده ای!خودتی! نمی خواهی بگویی علی با سر قبول کرد که بازارش را داغ نگه داری.هیچ کس نمی تواند به مهشید کلک بزند.
فری با فهرستی که توران به دستش داده بود تا برای مهمانی شب جمعه خریدهای لازم را بکند از در خارج شداو علاوه بر خزید ،یکی دوکار بانکی هم داشت در ضمن باید لباسهایش را هم از خیاطی می گرفت.این کارها تا ساعت حدود یک بعد اظهر طول کشیدوقتی با دستهای پر به خانه رسید و خواست در را باز کند و اتومبیل را بیاورد تو توران هراسان و پرتب وتاب صدایش زد :فری علی هنوز نیامده!
یعنی چی؟ نیامده ؟ تلفن هم نکرده؟
اگ تلفن کرده بود که خیالم راحت میشد نمی دانی چقدر دلشوره دارم.آخر در این گرما بچه را برداشته کجا رفته ؟ نگاه کن چطور خون به دل آدم می کند!
نگران نباشید.کسی برای من تلفن نکرد؟
چرا گیتی زنگ زد گفت با چنی طرح دوستی ریخته.
آخ جون !خیلی عالی شد!فرزین کجاست؟بگویید بیاید کمک کند
242 تا 247
« پس ماشین را نمی آورم تو. چیزهایی را که خریده ام می گذارم و می روم دنبالش. »
با کمک توران موادی را که خریده بود به آشپزخانه بردند. فری به مونا گفت:« اگر حوصله ات سر رفته، برو دمپایی ات را عوض کن، بیا با هم برویم. »
مونا به ساختمان دوید. کفش پوشیده و با سرعت برگشت و سوار شد. توران گفت:« وقتی دیدی اش زیاد سر به سرش نگذار و ناراحتش نکن. »
« چشم. میخواهید جایزه هم بهش بدهم؟ مرد بی فکر از صبح گذاشته رفته و تلفن هم نکرده! »
« می بینی که چقدر ناراحت است. چه غلطی کردم آوردمش ایران. »
« مگر یادتان رفته چه چیزهایی می گفت؟ مگر نمی گفت گاهی از دست جنی می خواهد خودکشی کند؟! »
« اگر می دانستم کار اینقدر بیخ پیدا می کند، به حرف هایش گوش نمی کردم. »
« فعلاً من رفتم. »
« تند نرو. مواظب باش. »
فری آهسته رانندگی می کرد تا بتواند مسیر را خوب ببیند. به مونا گفت:« تو به آن طرف خیابان نگاه کن. من هم این طرف را می بینم. دایی علی را که دیدی بگو زود نگه دارم. »
دقایق می گذشت و از علی خبری نبود. فری خیابانهای اطراف و پارک نزدیک خانه اش را دید. خسته و کلافه و گرمازده بود. دیگر جایی به نظرش نمی رسید. حدود یک ساعت بود در خیابانها دور می زد. وقتی به خانه برگشت، فرزین تازه از راه رسیده بود. هردو دست خالی بودند.
توران دیگر نمی توانست اضطرابش را مهار کند. « خدا مرگم بدهد. نکند بلایی سرش آمده باشد! حالا چه کار باید بکنیم؟ »
فری گفت:« من دارم از گرسنگی غش می کنم. ناهار بخوریم، بعد ببینیم چه کار باید بکنیم! »
« من چیزی از گلویم پایین نمی رود. وای ... چه اتفاقی افتاده؟ الان پنج شش ساعت است رفته و هیچ خبری نداده. دوست و رفیقی هم ندارد که بگویم پیش او رفته. سر بچه مو ندارد. آفتاب می خورد و خون دماغ می شود. »
فرزین با تمسخر گفت:« نکند رفته باشد خانه مهشید؟ »
لحن فرزین تلخ بود، اما توران متوجه تلخی اش نشد. گفت:« فرزین، حوصله شوخی ندارم. »
فری غذا را روی میز گذاشت، در بشقاب مونا سوپ ریخت. برای خودش هم قدری کشید و شروع به خوردن کرد. « مامان، بنشینید و غذایتان را بخورید. هرجا باشد می آید. »
« شما بخورید. من اشتها ندارم. »
فری دیگر اصرار نکرد. توران گوشی تلفن را برداشت. شماره تلفن خانه برادرش را گرفت. « الو، فرهنگ، سلام. »
« توری، تویی؟ چی شده؟ چرا نفس نفس می زنی؟ فشارت بالا رفته؟ »
« نمی دانم. تو را خدا ببخش! می دانم بی موقع تلفن کرده ام. اما دارم از فکر و خیال دیوانه می شوم. علی از صبح قبل از اینکه ما از خواب بیدار شویم، مگی را برداشت و رفته! »
« کجا رفته؟ »
« اگر می دانستم که این قدر دلواپس نمی شدم. نمی دانی چه حال خرابی دارم. می ترسم بلایی سر خودش یا بچه آمده باشد. فری و فرزین همه جا را گشته اند. خیابانها اطراف. پارک. اما نیست که نیست. فرهنگ، تو را به خدا فکری بکن. »
« سالار چه می گوید؟ »
« این مرد که الحمدالله عین خیالش نیست. رفته شکار. »
« من الان می آیم آنجا. نگران نباش. هرجا باشد تا عصر برمی گردد. چند سال ایران نبوده، حتماً رفته موزه ای، جایی. »
« با بچه؟ در این هوای جهنمی؟ بی ماشین؟ نه، فکر نمی کنم. فرهنگ، دارم دیوانه می شوم. »
حدود نیم ساعت بعد فرهنگ آمد. توران با دیدن او اشکش سرازیر شد. فرهنگ سر او را روی سینه گرفت و نوازش کرد. « نگران نباش. به ارژنگ هم تلفن کردم بیاید، برویم به همه جا سر بزنیم. »
« کجا را سر بزنید؟ هیچ سرنخی نداریم. کاش به ارژنگ زنگ نزده بودی. الان جمیله صدایش درمی آید. »
« تو به این مسائل فکر نکن. فعلاً موضوع مهم این است که بفهمیم علی و بچه کجا هستند! »
« ناهار خورده ای؟ »
« بعله ... فقط یک لیوان آب می خواهم. »
فری لیوان آبی به دست او داد.
فرهنگ پرسید:« فری جان، تو چه حدسی می زنی؟ »
« اصلاً عقلم به جایی نمی رسد. »
« دقیقاً چه ساعتی از خانه بیرون رفته؟ »
« نمی دانم. ما همگی خواب بودیم که رفته! »
« یک سوال بی مورد دارم. با شما اختلاف پیدا نکرده؟ »
فری در جواب پیشدستی کرد. « چه اختلافی؟ اتفاقاً دیشب مهشید اینجا بود. برعکس این مدت که زیاد حال و حوصله نداشت، سرحال بود و با او گرم گرفت. »
فرزین گفت:« دایی فرهنگ، من می گویم جستجو را از خانه مهشید شروع کنیم. »
این حرف را با بغض و عناد گفت، اما توران درک نکرد. سرش فریاد زد:« دست از مسخرگی بردار. »
فرهنگ گفت:« اعصاب همدیگر را خرد نکنید. من مطمئنم تا شب پیدایش می شود. اما اگر خیلی ناراحت هستید، اول به اورژانس ها تلفن می کنیم. وقتی از این بابت خیالمان راحت شد، سراغ جاهای دیگر می رویم. »
توران با شنیدن کلمه اورژانس روی مبلی وا رفت و قیافه ماتم زده به خود گرفت. فرزین با عصبانیت گفت:« چرا ماتم گرفتید؟ خبری نشده که این قدر خودتان را ناراحت می کنید. »
فرهنگ مونا را در بغل گرفت. مونا با شیرین زبانی پرسید:« دایی فرهنگ، مگی کجا رفته؟ »
« جایی نرفته، عزیزم. الان سر و کله اش پیدا می شود. »
اندکی بعد ارژنگ هم آمد. مثل همیشه شوخ و سرحال بود. پس از سلام و احوالپرسی، درحالی که توران را می بوسید، با خنده گفت:« آهِ جنی اثر کرده! »
توران گفت:« اَه ... ارژنگ، الان که وقت شوخی نیست! »
فری گقت:« مامان حال و حوصله شوخی ندارد. حالا بگویید چه کار باید بکنیم؟ »
« اول باید یک چوب و فلک بیاوریم که وقتی آمد حسابی تنبیهش کنیم. شوخی که نیست! مرد گنده بی احازه مامانش از خانه رفته بیرون. انگار نمی داند در این خانه باید از جند نفر اجازه بگیرد. این طور که پیداست از سالار هم اجازه نگرفته. »
فرهنگ ضمن آنکه خنده اش گرفته بود گفت:« خب، بعدش؟ خوشمزگی تمام شد؟ حالا بگو از کجا باید شروع کنیم؟ »
« از گوسفند! »
« اَه ... بی مزه! درست حرف بزن.»
« خب باید گوسفند آماده کنیم که وقتی آمد پیش پایش سر ببریم. »
فری گفت:« بیخود نیست جمیله این قدر از دستتان حرص می خورد. »
فرهنگ گفت:« اصلاً بیخود تو را خبر کردم. »
« نه، نه! دیگر جدی جدی هستم. به نظر من باید از اورژانس ها و بیمارستان ها شروع کنیم. »
« من هم همین عقیده را دارم. »
تا حدود ساعت شش بعدازظهر با تمام بیمارستان ها و اورژانس ها تماس گرفتند. با هر جواب منفی ای که می شنیدند خوشحال می شدند. توران به رغم اینکه دقیقه به دقیقه بی طاقت تر می شد، خدا را شکر می کرد. وقتی از تماس با بیمارستان ها نتیجه ای حاصل نشد، فرهنگ گفت:« حالا باید از پلیس کمک بگیریم. »
فری بدون حرف سراغ تلفن رفت. گوشی را برداشت و شماره کلانتری محل را گرفت. سروان فردوسی حواب داد:« کلانتری، بفرمایید. »
« سلام آقا. من فرزانه تمیمی هستم. برادرم با دختر کوچکش صبح زود بدون اطلاع از خانه خارج شده و تا الان برنگشته. »
« تشریف بیاورید کلانتری. »
« الان می آییم. »
نگاه همه به او بود. « ما باید برویم کلانتری. »
ارژنگ و فرهنگ آماده رفتن شدند. توران گفت:« من هم می آیم. »
ارژنگ به فری گفت:« نگذار مامانت بیاید. در این هوای گرم حالش بد می شود. »
اما فری هم آماده رفتن بود. اصرار فایده نداشت. توران جلوتر از همه به راه افتاد. اگر به خاطر تلفن احتمالی علی نبود، فرزین هم می رفت. مونا پیش او ماند.
سروان فردوسی تحقیقاتش را شروع کرد. با پاسخهایی که از توران و فری می شنید، ماجرا برایش جالبتر شده بود. « پس در حقیقت ایشان بچه را ربوده و با خودش آورده! عجب! »
توران با لحن اعتراض آمیز گفت:« سرکار، بچه خودش بوده. بچه مردم که نبوده! »
« بسیار خب. ما تمام کلانتری ها را در جریان می گذاریم. »
فرهنگ گفت:« جناب سروان، ما با تمام بیمارستان ها تماس گرفته ایم. خوشبختانه از این نظر خیالمان راحت است. فقط خواهش می کنم زود اقدام کنید. خواهرم ناراحتی قلبی دارد. نباید در معرض اضطراب و تشویش قرار بگیرد. »
« چشم. شما بفرمایید بروید. ما به وظیفه مان عمل می کنیم و شما را در جریان می گذاریم. »
فری دست توران را گرفته بود و سعی می کرد به او آرامش بدهد. درحالی که از اتاق سروان فردوسی بیرون می رفتند، گفت:« من قول می دهم تا یکی دو ساعت دیگر سر و کله اش پیدا شود و به ریش همه مان بخندد. »
« نه، فری. دلم گواهی بدی می دهد. محال است در وضعیت عادی باشد و این طور ما را بی خبر گذاشته باشد. »
وقتی به خانه رسیدند، سالار آمده بود. سه چهار پرنده شکار کرده بود و می خواست برای شب کباب کند. فرزین که ماجرا را برایش گفته بود، او با صدای بلند خندیده و گفته بود:« صد دفعه به مادرت گفتم ولش کن. دست از سرش بردار. بگذار زندگی اش را بکند. اما به حرفم گوش نداد. این هم نتیجه اش. من علی را می شناسم. او را چه به این آرسن لوپن بازی ها؟ »
توران با دیدن او سر دردلش باز شد. « تو پدری؟ از روزی که او آمده یک ساعت وقت صرفش نکرده ای. نگفتی دلتنگ است. احتیاج دارد با یک مرد دردل کند. »
« ماشاءالله دو تا مرد اینجا هست. آقا فری و آقا توری. شما مگر به کسی مجال می دهید؟ چند صد دفعه گفتم بابا، این قدر تشویقش نکنید از زنش جدا شود. اگر بچه نداشت یک چیزی! اما پای بچه در میان است. از این گذشته، علی زنش را دوست دارد. »
توران فریاد زد:« تو که نمی دانی از دست آن زن بی خاصیت دائم الخمر چه می کشید. ماشاءالله انگار نه انگار این بچه ها مال تو هستند. دائم پی شکار و رفیق بازی هستی. »
« فکر نمی کنم کار بی ضرر تر از کارهای تو باشد؟ دست کم حالا که داری نتیجه کارهای ناجورت را می بینی دست بردار. وقتی آمد، تشوقش کن بچه را بردارد و برود سراغ زنش. چرا زندگی اش را از هم پاشیدی؟ »
فری مثل شیر غرید:« همان بهتر است شما شکارتان را بکنید. الحمدلله از هیچ چیز خبر ندارید. نمی دانید او تحت تعقیب پلیس بین المللی است. خطا کند و دست پلیس بیفتد تا آخر عمر باید گوشه زندان باشد. »
توران با حرص گفت:« مثل آدمهایی که اعتماد به نفس ندارند فقط پرحرفی