-من دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم پامو تو اون دیوونه خونه بذارم.
مادرم لبهاش رو گزید و گفت :
-شیدا این چه طرز حرف زدنه دختر ! تو که این طوری نبودی.
خودم رو روی کاناپه انداختم و گفتم:
-از حالا این طوری ام.بهتره شما هم اینو بدونید که اگه من از نظر شما دیوونه هستم ؛ با رفتن به اون کلینیک دیوونه تر هم می شم.
مادر خواست اعتراضی بکند که پدر با اشاره دست جلوش رو گرفت و گفت :
-عزیزم تو که دختر منطقی ای بودی ؛ مگه ما قبلاً با هم حرفامونو نزده بودیم ، مگه تو مجاب نشدی که بری اونجا رو از نزدیک ببینی ؛ اون وقت تصمیم بگیری هان ؟
سرم رو به علامت تأیید حرفهای پدر فقط تکان دادم.پدر که فکر میکرد تونسته موفقیتی به دست بیاره لبخندی زد و گفت :
-تو که از اونجا راضی بودی.خودت اینو بهم گفتی...نگفتی؟
کلافه شده بودم.دلم نمی خواست بیشتر از این بحث رو کش بدم.با بی حوصلگی گفتم:
-چرا گفتم پدر، الانم میگم اونجا هیچ عیبی نداره یا لااقل من نمی تونم ایرادی بهش بگیرم.اما دیگه دوست ندارم پامو اونجا بزارم.
پدر که کمی عصبی شده بود ؛ با صدای بلندتری گفت :
-ببین نشد شیدا ها ؛ تا حالا هر سازی زدی ما رقصیدیم.هر چی گفتی نه نگفتیم.اما حالا داری یه حرف غیر منطقی میزنی.تو برای من یه دلیل ، فقط یه دلیل قابل قبول بیار...اون وقت هرکاری دلت بخواد ، بکن.
بغض گلومو فشرد.چه طور می تونستم حرفی رو که خوره روحم شده بود ، به پدرم بگم ؟ چه طور می تونستم از ترس هایی که داشتم بگم ، ترس از نگاه ها و حرفهای مردم ، ترس از اینکه یه برچسب دیوونه به روم بزنن و یه طور دیگه نگاهم کنن.
بغضم رو فرو دادم و گفتم:
-دلم نمی خواد مردم فکر کنن من دیوونه ام.
پدر که کمی آرومتر شده بود ؛ با صدایی پر از محبت گفت :
-آخه دخترم ! کی فکر میکنه که تو دیوونه ای؟
-همه پدر؛ همه.شما فکر میکنید که روانشناسی بین مردم ما جا افتاده ! نه پدر ، از نظر مردم اگه یه نفر پیش روانپزشک میره حتماً مریضه مریضه.مریضیشم دیوونگیه.
پدر لبخندی زد و گفت:
-از تو بعیده دخترم.تازه گیرم مردم این طور تصور کنن.تو و امثال تو باید کاری بکنید که این تصور غلط،از بین بره.اصلاً ما به مردم چی کار داریم.برای تو حرف مردم مهمتره یا حرف کسایی که دوستت دارن؟
-معلومه پدر ، منم چون این حرف رو از یکی از همون آدما شنیدم ناراحتم.اینه که منو عذاب میده.
پدر که بهت زده شده بود؛روی صندلی نیم خیز شد و گفت :
-کی به تو چنین حرفی زده هان ؟
دلم نمی خواست بگم عمه این حرف رو زده؛ اما وقتی سکوتم طولانی شد ، پدر با ناراحتی گفت:
-اردلان ، اردلان این حرف رو زده؟
نه تأیید کردم و نه تکذیب.پدر که سکوتم رو به نشانه مثبت بودن پاسخم تلقی کرده بود؛با عصبانیت گفت:
-یه درسی به این پسر بدم که توی هیچ کدوم از اون کتابای قطورش نخونده باشه.مثلاً اسم خودش رو گذاشته دکتر!
نمی دونم چرا سکوت کرده بودم و حرفی نمی زدم.شاید از اینکه برای اولین بار اردلان رو محکوم می دیدم؛خوشحال بودم.هر چند که بی گناه محکوم شده بود، اما همون احساس هم برای من جالب بود.می دونستم پدرم عصبانیه داره اون حرف رو می زنه و باز هم آخرش مثل همیشه به نفع اردلان تموم میشه.با بدجنسی دلم می خواست اردلان رو پیش بابا و مامان خراب کنم.فکر می کردم که پدرم فقط از دست اردلان عصبانی میشه و به من میگه که دیگه به اون کلینیک نرم.هیچ وقتم این موضوع رو مستقیماً به روی اردلان نمی یاره.در واقع می خواستم با یه تیر دو تا نشون بزنم.هم حرف خودم رو به کرسی بنشونم و دکتر نرم و هم اردلان رو شکست بدم.هم این که اعتماد پدرم رو نسبت به اردلان کم کنم تا دیگه اون طور چشم بسته به حرفاش گوش نده.اما عکس العمل پدرم رو پیش بینی نکرده بودم.تصور نمی کردم تا اون حد عصبانی باشه.در حالی که گوشی تلفن رو برمیداشت با عصبانیت گفت:
-می دونم چی کار کنم !
مادر با ترس زد تو صورتش و گفت:
-علی چی کار می کنی؟ حالا اون یه چیزی گفته تو که نمی دونی تو چه شرایطی بوده ! شاید عصبی بوده.تازه تو که این دو تا رو می شناسی؛مطمئن باش شیدا هم بی تقصیر نبوده.
وقتی دیدم پدر جدی جدی قصد داره به اردلان زنگ بزنه ؛ خواستم حقیقت رو بگم، اما حرف مادرم اون قدر حرصم رو در آورد که سکوت کردم و گفتم هرچه باداباد.
پدرم اون قدر عصبی بود که حتی به حرف مادرم هم توجه نکرد و شروع کرد به گرفتن شماره موبایل اردلان.
یه سکوت چند ثانیه ای برقرار شد که بعد پدر با عصبانیت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :
-هر جا هستی و هر کاری داری ول می کنی بلند میشی میای اینجا.
انگار قضیه داشت خیلی جدی میشد ! به یاد نمی آوردم که هیچ وقت پدرم با اون لحن با اردلان حرف زده باشه ، مادرم که داشت پس می افتاد.مرتب با نگرانی با انگشتاش بازی میکرد و در حالی که خودش نگران و دستپاچه بود ؛ سعی می کرد پدرم رو آروم کنه.پدرم عصبانی تر از قبل گفت :
-همین که گفتم.بیا اینجا تا بفهمی موضوع از چه قراره !
بعد گوشی رو با عصبانیت رو تلفن کوبید.مادرم که تقریباً بغض کرده بود ؛ گفت:
--این طوری که این بچه تا بیاد اینجا هول میکنه.تو روخدا علی یه وقت بهش چیزی نگی.
پدرم فقط با عصبانیت به مادر نگاه کرد و حرفی نزد.هیچ وقت پدرم رو تا اون حد عصبانی ندیده بودم.پدرم همیشه اون قدر آروم و مهربون بود که حتی تصور نمی کردم بتونه.اما انگار این مسأله خیلی براش مهم بود.هر چی زمان می گذشت، بیشتر خودمو می باختم.تا چند دقیقه دیگه جای من و اردلان عوض میشد و اون کسی که آماج سرزنش ها قرار می گرفت ؛ من بودم.از این که اون دروغ بزرگ رو گفته بودم.از این که اون دروغ بزرگ رو گفته بودم ، پشیمون بودم.اما جرأت هم نمی کردم که حقیقت رو بگم.مرتب دعا می کردم که مادرم بتونه یه جوری پدرم رو آروم کنه و قضیه تموم بشه.اما انگار از دست اونم کاری برنمیومد.چون بالاخره اصرار ها و حرف های مادرم نتیجه عکس داد و پدرم گفت:
-اصلاً لازم نکرده تو و شیدا اینجا بمونید.می خوام هر دوتاتون برید تو اتاق تا من تکلیفم رو با اردلان یک سره کنم.
قضیه بدتر هم شد.هنوز تو شوک بودم که صدای زنگ بلند شد.انگار خودش رو با جت رسونده بود.شاید آخرین راه نجاتم اردلان بود.شاید می تونستم قبل از اینکه با پدر روبرو بشه ببینمش و ازش بخوام که به خاطر منم که شده همه چیز رو گردن بگیره ، درست مثل بچگی هامون.اون موقع ها همیشه اردلان همه کارهای منو به گردن می گرفت.اما دیگه حتی از اردلان هم مطمئن نبودم.خصوصاً بعد از کارها و بازیهایی که درحقش کرده بودم.با این که امید چندانی نداشتم اما نخواستم آخرین شانسم رو هم از دست بدم.برای همین بلند شدم که پدرم یکدفعه گفت:
-کجا؟ من خودم باز می کنم.
سر جام خشکم زد.مادرم گفت:
-من خودم باز می کنم.با این حالی که تو داری اردلان پشت در سنگ کوب می کنه.
پدر این بار با مادرم مخالفتی نکرد و مادر آیفون رو جواب داد و در حالی که سعی می کرد از همون پشت در اردلان رو آروم کنه ؛ گفت:
-خوبی زندایی جان؟...نه چه خبری عزیزم؟...حالا تو بیا بالا...
بعد گوشی رو سر جاش گذاشت.پدرمو مخاطب قرار داد و گفت:
-علی جان چرا همه چیز رو با خونسردی حل نمی کنی؟حداقل به اونم فرصت بده که از خودش دفاع کنه.
پدر سکوت کرد و حرفی نزد.چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اردلان رسید پشت در ، مادر در رو براش باز کرد و در حالی که به سختی سعی می کرد لبخند بزنه ؛ باهاش احوالپرسی کرد.اردلان نگران و مضطرب بود و این از حالت نگاه کردنش کاملاً معلوم بود.دیگه چیزی تا لو رفتن من باقی نمانده بودنگاه اردلان از روی من رد شد و روی صورت پدرم قفل شد.پدرم حتی به اردلان نگاه هم نمی کرد.اردلان با تغییر حالت صورتش از من پرسید قضیه چیه؟اما من واقعاً حرفی برای گفتن نداشتم.چی می گفتم؟ می گفتم؛ یه دروغ ساده تا به اون جاها کشیده شده.پدر جواب سلام اردلان رو نداد.حتی بهش نگفت که بشینه و اردلان همون طور سر پا روبروی پدر ایستاده بود و منتظر بود تا پدرم حرفش رو شروع کنه.مادرم که این صحنه رو دید گفت:
-اوا علی جان چرا بچه رو سر پا نگه داشتی؟
بعد اردلان رو مخاطب قرار داد و گفت:
-بشین زندایی جان.
اردلان روبروی پدرم نشست.بالاخره پدرم برای اولین بار نگاهی بهش کرد و بعد پوزخندی زد و گفت:
-مرحبا!...آفرین پسر جان ! دستمزد دایی تو اینجوری دادی؟!
اردلان که طفلک از همه جا بی خبر بود گفت:
-دایی از من خطایی سر زده؟
پدر با خشم نگاهی بهش انداخت و گفت:
-خودت رو به موش مردگی نزن...
حتی لحن صحبت کردن پدر هم تغییر کرده بود و من تنها کسی نبودم که جا خوردم.اردلان با ناباوری به من نگاه کرد و حرفی نزد.باید همه چیز رو می گفتم ؛ قبل از اینکه پدرم حرف دیگه ای می زد و بعد ها بیشتر از این شرمنده اردلان می شد.برای همین چشمامو بستم و گفتم:
-پدر خواهش می کنم ؛ اردلان چیزی به من نگفته.
دیگه نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم.دستمو روی صورتم گذاشتم و گفتم:
-عمه مهین ...
عکس العمل پدر دیدنی بود.انتظار شنیدن هر اسمی رو داشت الا اسم خواهرش!...
می دونستم دیگه پیزی نمی تونه بگه.
پدر با ناباوری گفت:
-یعنی مهین این حرفو به تو زده ؟
فقط سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.اردلان اون قدر باهوش بود که بلافاصله متوجه موضوع شده و این از سکوتش پیدا بود.پدر دیگه هیچ نگفت.فقط سکوت کرده بود و به یک نقطه خیره شده شده بود.مادر که سکوت طولانی پدر رو دید ؛ در حالی که سعی می کرد پدر رو دلداری بده گفت:
-علی جان! حالا مهین یه چیزی گفته ؛ تو خودت رو ناراحت نکن.تو که خواهرتو خوب می شناسی...می دونی که چه قدر شیدا رو دوست داره.مطمئن باش اگر هم چیزی گفته ؛ یا عصبی بوده یا منظوری نداشته.
مادر انتظار داشت که پدر حرفی بزنه و چیزی بگه، اما موفق نشد.در حالی که روی یه صندلی درست کنار پدر می نشست منو مخاطب قرار داد و گفت:
-شیدا جان مامان ، عمه کی این حرف رو به تو زد؟
دلم به حال پدر می سوخت ؛ از این که ناراحتش کرده بودم ، واقعاً ناراحت بودم و دلم می خواست یه طوری آرامش کنم.در حالی که درست روبروشون می نشستم گفتم:
-همون شب بله برون آرزو بعد از ماجرای آشپزخونه و شکستن لیوان ، لردلان رو کشید بیرون و بهش گفت؛ من ....
پدر با چشم هایی که کاملاً قرمز شده بود ؛ نگاهم کرد تا جمله ام رو تموم کنم.سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-گفت اگه شیدا مریض نبود که پیش دکتر نمی بردنش.