کتابش مال نشر علی یه ، امم 536 صفحه
46 فصل از لیلا عبدی
منبع:عاشقان رمان
Printable View
کتابش مال نشر علی یه ، امم 536 صفحه
46 فصل از لیلا عبدی
منبع:عاشقان رمان
فصل 1
- کیانا!مادر!این کار در شأن تو نیست...
دیگر نمی توانستم حرف های مادرم را که هنوز در دنیای فانتزی ها زندگی می کرد بشنوم و دم بر نیاورم،عصبانی غریدم:
-کدوم شأن مادر من؟ اون شأنی که مد نظر شماست با خودکشی پدر ضعیف ایمانمون پرید.
مادر که سعی می کرد ظاهرش را حفظ کند،لبخند ملایمی بر لب نشاند و گفت: دخترم باز هم نمی تونم اجازه بدم بری و به عنوان پرستار تو خونه ای که معلوم نیست چه جور آدمایی اونجا زندگی می کنن و چطوربرخوردی باها ت می کنن کار کنی!
بغض داشت خفه ام می کرد، این اواخر با هر تلنگری اشکم در می آمد.با صدای لرزانی گفتم:
-ناچارم مادر من! کجا به یه دانشجوی سال سوم با این حقوق کار می دن بگو برم اونجا کار بگیرم. یادتون باشه داریم می رسیم به ته پس انداز شما...
مادر میان حرفم آمد و اینبار با صدای آرامتری گفت: می رم سراغ داییت...
خنده ام گرفت، دایی... گفتم: دایی اگه سراغ بگیر بود که من و شما الان تو این وضعیت گرفتار نبودیم!بعضی وقتها اونقدر کفرم از بابا بالا می یاد که خدا می دونه. آرزو می کردم کاش بابا اعتقاد شما رو داشت و دست به اون کار احمقانه نمی زد.
اثر درد را در صورت مادر می دیدم، با صدای لرزانی گفت : کاش با امیر به هم نمی زدی!
عصبی و بی قرار بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم، احتیاج داشتم کمی آرامتر شوم. گفتم :وقتی بابا ،کارخونه و پول و خونه و ماشین و تمام چیزایی که همه آرزوش رو می کشن داشت، با ظاهر قشنگی که داشتم همه حسرت زندگی منو می کشیدن . اوایل که وارد دانشگاه شدم و با خوشگلترین پسر دانشگاه روبرو شدم تحت تأثیر چرندیات اون قرار گرفتم ...یادمه می گفت،هیچ فرقی بین قشر ضعیف و غنی جامعه وجود نداره وقتی عشق باشه ...هاه!وقتی بابا ورشکست شد پول نبود اما من همون دختر خوشگل بودم ولی امیر دید نمی تونه فقط با خوشگلی من سر کنه، در حالی که دخترای خوشگل دیگه که وضعشون از لحاظ مالی عالی بود خواهان اون بودن . با اون کثافت به خاطر ای به هم زدم. حالا هم مامان گلم ،تکیه گاهم فقط خداست و توقعی هم از کسی ندارم . نه دایی نه خاله و نه هیچ احدالناسی!
در چشم های مادرهوز نگرانی موج می زد اما جمله ی ،خدا پشت و پناهت را بر زبان آورد. بلند شدم و گفتم:برم بخوابم،عمه ی ریحانه می گفت خیلی روی وقت حساسن!
مادر می خواست حرفی بزند اما منصرف شد، به روی خودم نیاوردم و چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و چشم به تاریکی دوختم . خوابم نمی امد اما می ترسیدم اگر کنار مادر بنشینم دوباره نظرش عوض شود ، روزگار چه بازی مسخره ای را با من شروع کرده بود.
پدرم کارخانه شیر و لبنیات داشت و زندگی فوق العاده ای داشتیم . با اینکه پدر ومادرم از لحاظ اعتقادی مثل هم نبودند اما همدیگر را دوست داشتند.مادر از ابتدا تربیت مرا خود به عهده گرفت و من هم دختری شدم همچون مادر،اما پدرم را هم بی نهایت دوست داشتم.
با یک سال تأخیر در کنکور شرکت کردم و رشته ی ادبیات فارسی قبول شدم ، عاشق این رشته بودم . آن سال با امیر آشنا شدم ، پدر امیر آموزشگاه زبان داشت و وضع مالیشون بد نبود .امیر ، دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت بود.
در دفتر مدیریت دانشگاه با هم آشنا شدیم ، هر دو منتظر ورود به اتاق ریاست برای اعتراض به پرونده ی ثبت نامی خود بودیم که مادر به تلفن همراهم زنگ زد و گفت ، شب زودتر به خانه بروم چون میهمان داریم! و من در جواب مادر گفتم چون ماشینم خراب بود و گذاشتمش تعمیرگاه، شاید یه کم دیر تر برسم!
سر حرف از همان جا شروع شد و او در مورد ماشینم پرسید و بعد در مورد رشته ام و خیلی مسائل دیگر که به درستی در خاطرم نمانده است. او قبل ازمن به دفتر ریاست مراجعه کرد و من بعد از او . موقع خروج از در دانشگاه او را سوار بر پژوی دودی رنگش منتظر خود دیدم با خنده گفت : -هر چند به ماشین کلاس بالای شما نمی رسه اما؟بیایید سوار شید!
طبق تربیتی که سالها با گوشت و خوم عجین شده بود قبول نکردم . چند بار به دانشکده ما آمد تا با من صحبت کند ولی وقتی فهمید اهل دوستی و این حرفها نیستم ازم خواستگاری کرد و من تحت تأثیر نگاه حسرت بار همه دختران به خودم و حرفهای دهان پرکن او قبولش کردم و نامزد شدیم.
مادر قبول نمی کرد عقد هم شویم ، بنابراین ما به همان تبادل انگشتر و نامزدی راضی شدیم.
سال دوم بودم که مشکلات ضرب العجل خانواده ما شروع شد. مقدار زیادی پول از پدر اختلاس شد و بعد از آن ورشکستگی پدر ،خانه توسط بانک مصادره شد و کارخانه و ماشینها و ویلا توسط طلبکاران.
خانه ی بزرگمان در زعفرانیه جایش را با دو اتاق اجاره ای عوض کرد که یکی از خدمتکاران قدیمی مادر برایش پیدا کرده بود . مادر با گفتن حتماَ خدا اینطور صلاح دونسته!با این قضیه کنار آمد اما پدر نمی توانست با این اتفاق کنار بیاید.
مردی که روزی چندین و چند کارگر زیر دستش کار می کردند ، حالا بیکار در گوشه ی خانه زانوی غم بغل گرفته بود و در آخر هم نتوانست آرام بگیرد و خودش را حلق آویز کرد.
پدرم این کار را کرد تا به خیالش زندگی ما کم تنش تر و آرام تر شود ، اما چه خیال باطلی. بعد از مرگ پدر ، امیر خود را از من پنهان می کرد و هر وقت هم که پیدایش می کردم به بهانه های مختلف سرم را به طاق می کوبید . تقریباَ شش ماه پیش بود که رفتم سراغش و قضیه را یکسره کردم . می خواستم تکلیفم را زودتر روشن کند که او با کمال وقاحت گفت :فعلاَ آمادگی ازدواج را ندارد . وقتی گفتم:
-چه طور قبلاََ جور دیگه ای حرف می زدی ؟
پوزخندی زد و گفت : آخه قبلاَ کس دیگه ای بودی !
ته مانده ی غرورم را برای خود نگه داشتم و نامزدیم را با او به هم زدم . دنبال کار رفتم ، اما هر جا می رفتم به نسبت رشته و تحصیلاتم کاری نمی یافتم . یا اگر کاری هم بود ، به قدری حقوقش کم بود که کفاف زندگیم را با مادری که میگرن حادش نمی گذاشت دنبال کار بگردد نمی داد.
داشتم نا امید می شدم گه دوستم ریحانه گفت ، عمه اش دوستی دارد که برای نوه دختریش دنبال پرستار می گردد. شرایط مرا به او گفته و او قبول کرده بود که من همراه کار کردن سه ترم باقی مانده ام را به دانشگاه بیایم به شرطی که مرا برای کار بپسندد.
مادر در ابتدای امر مخالف بود اما نمی شد که نشست و دست روی دست گذاشت،باید کاری می کردم.
چشم های سرخ و هاله ی زیر چشم های مادر می گفت که شب گذشته چشم بر هم نگذاشته است . اشتهایی به خوردن نداشتم اما به خاطر دل مادر صبحانه ام را کامل خوردم بعد جلوی آینه ایستادم تا مقنعه ام را مرتب کنم. مادر کنار آینه ایستاد و چشم به صورتم دوخت و آرام گفت:
-وقتی تازه به دنیا اومده بودی بابات می گفت فریده ،چشم های تیله ایش رو نگاه کن انگار به آدم می گه من خلق شده ام تا تو ناز و نعمت بزرگ شم ، برام همه چیز رو فراهم کنید! حالا نیست تا ببینه همون دختر خوشگل و چشم عسلی برای انجام...
می دانستم می خواهد چه بگوید ، حرفش را قطع کردم . گفتم :مامانی دیگه قرار نشد!ناسلامتی من دارم برای مصاحبه ی شغلی می رم!الان فقط می خوام دعام کنید ، نه این که از این حرفها بزنید
فصل اول -2
سریع گونه اش را بوسیدم و دست به کیفم بردم و با خداحافظی سریعی از در خارج شدم . قدم هایم روی برگهای پاییز بدون بر انگیختن احساسی در من پیش می رفت ، شاید چون هر نوع احساس دوست داشتن در دلم مرده بود و دیگر چیزی را دوست می داشتم حتی قدم زدن روی این برگها را.
صف اتوبوس چون همیشه شلوغ بود حتی در آن وقت صبح که بیشتر مردم هنوز چشم از خواب ناز باز نکرده بودند، جا برای نشستن نبود . دستم را به میله گرفتم ، بوی تند عرق زن کولی که سوار اتوبوس شده و چسبیده به من ایستاده بود حالم را به هم می زد اما با لجبازی به خود گفتم این زندگی توئه پس الکی اَه و اوه نکن!
زل زدم به صورت زن که با خشم بهم پرخاش کرد و گفت : ها چیه؟ نشناختی؟ سجل بیارم برات؟
بی تفاوت نگاهم را بر گرفتم و به بیرون دوختم اما گوشم صدای زن را می شنید: ایکبیری!لباس شیک و پیک که تنشون می کنن ، فکر می کنن الا خودشون هیچکی آدم نیست ...حمال بزنم لهش کنم!
صدای زن دیگری بلند شد و گفت: اَ...ه! بس کن دیگه! سر صبحی مخمون رو پیاده کردی!
زن کولی غرید:هوی!تو رو سننه!وقتی گفتم خاک انداز تو یکی خودتو وسط بنداز!...معلوم نیست سر پیازه یا ته پیاز!...
من همان طور آرام به خیابان چشم دوخته بودم ، حتی نفهمیدم آن زن کجا پیاده شد . صدای پیر زنی که در صندلی مقابلم نشسته بود مرا مخاطب قرار داد و گفت: بیا بنشین دخترم، جا هست.
بی هیچ احساسی گفتم ، ممنون و نشستم. زن شروع کرد به حرف زدن در مورد گرانی و کم بودن حق و حقوق بازنشستگی ، دلم می خواست می توانستم دهان باز کنم و حرفی بزنم تا کمی از ناراحتیش بکاهم ولی زبانم قفل شده بود و حرکت نمی کرد، فقط زل زده بودم به صورت پر چین و چروکش. موقع پیاده شدن ، نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
-خدا امکان داره بنده اش رو به سخت ترین روش آزمایش کنه اما فراموش نمی کنه! غصه چیزی رو نخور دخترم.
چقدر حرفش به دلم نشست ، انگار خدا او را سر راهک قرار داده بود تا دلم قرص شود . آخر خط از اتوبوس پیاده شدم و سر میدان اتوبوس دیگری را سوار شدم . نگاهم را در خیابانهای آشنای آنجا چرخاندم و زیر لب زمزمه کردم : خداییش فکر نمی کردی که یه روزی مثل یه غریبه پا به این خیابونا بگذاری...
لبم را گاز گرفتم و با خودم گفتم، دیگه نه فکرش رو می کنی و نه حرفش رو می زنی!
نگاهم را از خیابان گرفتم و میان اتوبوس چرخاندم ، بر عکس اتوبوس قبلی چند نفری بیشتر سوار نشده بودند و اتوبوس خلوت بود. دختری در صندلی جلویی من نشسته بود و مشغول صحبت با تلفن همراهش بود که نا خود آگاه توجهم به حرفهایش جلب شد ، با ایکه سعی می کرد آرام صحبت کند اما صدایش کاملاَ واضح به گوشم می رسید:
-ببین روزبه ... من فقط تا موقع ظهر وقت دارم، یعنی مدرسه که تعطیل شد باید جلوی در باشم..با کلی بد بختی جیم زدم...
نمی دانم طرف مقابلش چی گفت که او را عصبانی کرد و غرید : غلط کردی،اون دفعه کلی چاخان بار مامانم کردم.
-.....
-قربان you ، خداحافظ!
هنوز نگاهم بهش بود که دیدم آینه ای را در آورد و خود را در آن تماشا کرد و بعد کمی با
مقنعه و موهایش ور رفت و آینه را درون کیفش گذاشت. دلم می خواست دهان باز می کردم و خیلی حرفها به او می گفتم اما تا خواستم دهان باز کنم ، بلند شد و در ایستگاه بعدی پیاده شد.رویم را بر گرداندم تا قیافه اش را نبینم ، دلم برای سادگی و حماقتش می سوخت و می خواستم بهش بگویم که راه بدی رو پیش گرفته.
سرم را به طرفین تکان دادم تا فکرم را آزاد کنم، به مقصد که رسیدم از اتوبوس پیاده شدم و هوای خنک صبح را به ریه هایم فرستادم و بعد آدرس را از کیفم خارج کردم و نگاهی به آن انداختم و به راه افتادم.
صدای قدم هایم در خلوت کوچه تنها صدایی بود که شنیده می شد ،یک ربع زودتر از ساعت مقرر مقابل در بزرگ خانه رسیدم.
از لای میله ها نگاهم را به داخل خانه دوختم ولی فقط جاده ی شن ریز را می دیدم و درختان سرخ و زرد را، ساختمان خانه مشخص نبود.
دوباره نگاهم را به ساعت دوختم و با خود گفتم ، یه کم وا می ایستم بعداَ زنگ می زنم!
به میله ها تکیه زدم و چشم هایم را بستم وبه صدای سکوت گوش سپردم . با صدای مردی از جا پریدم:
-خانم، کاری دارید؟
دستپاچه برگشتم و گفتم : سلام! با خانم محتشم کار دارم!
چشمم به مرد جوانی افتاد که پشت میله ها روبرویم ایستاده بود. مردی بلند قامت و درشت، جذاب بود اما نه آنقدر که انگشت به دهانت کند . چشم و ابروی زیبایی داشت که در آن لحظه دنیایی تمسخر درون آن چشمها لانه کرده بود،پوزخندی زد وگفت:
-چه نوع فالی می گیری ؟ قهوه یا چای؟ یا شاید هم ورق، آره؟ خیلی برای این کار جوونی!
هاج و واج نگاهش می کردم اما او بی تفاوت در باغ را باز کرد و سوار ماشینش شد . با خروج ماشین ، پیاده شد و در را بست ورو به من گفت:
-بهتره زنگ قسمت خودشون رو بزنی ، بهت جواب می دن!
دوباره سوار ماشین شد ، به خود آمدم و پرسیدم : کدوم زنگ؟
با دست به زنگ طرف راست در اشاره کرد و رفت. زیر لب زمزمه کردم: مرتیکه ی دیوونه! فالگیر هفت جد و آبادته! بیشعور حتی جواب سلامم رو نداد و نپرسید کی هستم!...
با عصبانیت پایم را روی زمین کوبیدم و گفتم :اَ...ه!مانند انسانهای اولیه ایستاده بودم و مثل بز نگاش می کردم،باید می زدم توی دهنش!...
به خودم آمدم و نگاهی به ساعت انداختم و بعد دستم را روی زنگ گذاشتم و آن را فشردم. صدای بم زنی در آیفن پیچید: بفرمایید!؟
-کیانا معین هستم ،با خانم محتشم قرار داشتم!
صدا جواب داد: بله خانم منتظر شماست . یه دقیقه صبر کنید الان می آم!
زیر لب گفتم : باشه!
چند دقیقه طول کشید تا در دوباره باز شد ، این بار توسط زن میانسالی که هیبتی مردانه داشت . قد بلند و چهارشانه با سینه ای پرو درشت، سبیل داشت و صورتش پر مو بود اما انگار برای خودش مسئله ی مهمی نبود.به دنبالش راه افتادم، باغچه زیبایی بود اما پر از سکوت.
برایم عجیب بود ، فکر می کردم الان صدای بچه ای را خواهم شنید اما بعد با خودم گفتم شاید به مدرسه رفته است. در میانه های شن ریزی که روی آن قدم می زدیم یک جاده ی فرعی و شن ریزی دیگر باز می شد که به ساختمانی با آجر سه سانتی کرم رنگ منتهی می شد. خانه ای دو طبقه با شیشه های دودی ، به نوعی شیک و قشنگ بود.
به آن سو نرفتیم بلکه به راه خود ادامه دادیم و در انتهای شن ریز به خانه بزرگ ویلایی سه طبقه ای رسیدیم ، نمایی از سنگهای درشت خاکستری داشت با سبکی همچون خانه های شمال که به وسیله سه پله از زمین جدا می شد. از پله ها بالا رفتیم و وارد خانه شدیم، داخل خانه از بیرونش زیباتر بود . به قدری زیبا هر چیز را سر جایش چیده بودند که از تماشا کردنش لذت می بردی. صدای خدمتکار خانم محتشم، مرا به خود آورد:خانم، تو این اتاق منتظر شما هستن!
تقه ای به در زدم که صدای پر صلابتی مرا به داخل دعوت کرد. در را باز کردم و قبل از هر چیزی نگاهم را دور اتاق چرخاندم که در لحظه ی اول نور داخل اتاق چشمم را زد ، دیوار روبروی در تماماَ شیشه بود و پرده را کاملاَ کنار کشیده بودند. نگاهم به صندلی چرخ داری افتاد که رو به پنجره ها و پشت به من قرار داشت ، صندلی را به سمت من چرخاند. زنی که روی صندلی نشسته بود ، زنی بود حول و حوش پنجاه و پنج ساله با موهای جو گندمی و صورتی بدون آرایش و زیبا . سلام کردم و وارد اتاق شدم ، بدون هیچ احساسی نگاهش را به صورتم دوخت و گفت: یه صندلی بگذاراینجا و بنشین!
صندلی را از کنار میز برداشتم و در جایی که اشاره کرده بود یعنی روبرویش نشستم، برای لحظاتی نگاهش را به صورتم دوخت. من هم بدون احساس چشم در چشم او دوختم ، نمی دانستم چرا می خواهم رویش را کم کنم اما لجبازی عجیبی در سرم افتاده بود . لبخندی روی لبش نشست و پرسید: اسمت چیه:
-کیانا معین هستم ، هر چند فکر می کردم اسمم رو می دونید!
در حالی که هنوز لبخند روی لبش بود گفت: دختر جسوری هستس! چند سالته؟
-بیست وسه سالمه!البته هنوز بیست وسه سالم نشده!
کمی صندلی را عقب کشید و زنگ روی دیوار را فشرد ، در کمتر از چند دقیقه سر و کله آن زن پیدا شد : اکرم! قهوه با کیک!
بعد نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: اهل قهوه هستی؟
نگاه سردی به او انداختم و گفتم : بله!
با اشاره ای به اکرم اجازه رفتن داد و رو به من گفت : چه نوع قهوه ای رو دوست داری؟
پوزخندی زدم و گفتم : اسپرسو!چون به تلخی خیلی چیزها عادت می کنم!
لحظه ای نگاهم کرد و بعد یکدفعه زد زیر خنده و به صدای بلند گفت : ازت خوشم اومد، استخدامی!فریماه بهم گفت داری درس می خونی ، مسئله ای نیست کلاس هات رو می تونی بری اما شب صد در صد تو خونه هستی و مواظب صبا!
-من اطلاعات زیادی در مورد صبا ندارم ، می خوام بیشتر بدونم!
نگاهش را به نقطه نا معلومی دوخت و گفت: صبا هشت سالشه . سه سال پیش تو یک تصادف که خودش هم تو ماشین بود ، دخترم و شوهرش مردن... صبا تا صبح تو ماشین مونده بود ، صبح گروه امداد از ماشین نیمه جون درش آوردن... گفتم آروم اروم از شوک در می آد ، آوردمش پیش خودم چون کس دیگه ای رو نداشت جز من و دائیش . اول ازش نفرت داشتم اما بعد دیدم این بچه چه گناهی داره . تا یکی دو ماه پیش حالش خوب بود ، اما از یکی دو ماه پیش شروع کرده به خوابگردی...اکرم خوابش سنگینه ، منم با این پاهای افلیج نمی تونم دنبالش برم!
پرسیدم : پیش روانشناس بردینش؟
آهی کشید و گفت: نه! باور کن بیشتر از صد تا دعانویس دیدم و براش دعا گرفتم اما اثر نکرده که نکرده!
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم ، به جای رفتن دنبال راه چاره با دعا نویس و رمال صحبت کرده است . سکوت کردم، او سکوتم را به منزله ی قبول نکردن و تردید در قبول پیشنهادش تعبیر کرد و با نگرانی گفت: من دو برابر پولی که به فریماه گفتم رو بهت می دم به شرطی که شیش دنگ حواست به صبا باشه!
اثری از شادی درونم در چهره ام نمایان نبود ، گفتم : پسرتون با شما زندگی می کنه؟من اگه شب بخوام اینجا بمونم ...
میان حرفم اومد و گفت: نه...نه!تو اون یکی ساختمون زندگی می کنه و فقط هفته ای یکی دو روز می آد بهم سر می زنه!
نگاهم را در چشمانش دوختم و گفتم : من اولین شخصی هستم که برای این کار کاندید شدم؟
تردید در چشمانش به وضوح دیده می شد ، نفس عمیقی کشید و گفت:
-نه! مراقبت از یه دختر خوابگرد مسئولیت سنگینیه، اون ها هم حق داشتن قبول نکنن! راستی تصدیق داری دیگه؟
اکرم با دق البابی وارد شد ، سینی حاوی قوری قهوه و فنجانها و ظرف کیک در دستش بود . نگاه کوتاهی به او انداختم و گفتم :
-اگه منظورتون گواهینامست بله!
صدای خش خش برگ ها در زیر پایم ، زمزمه آرامشی بود بر گوش جانم . بر عکس رفتن هنگام برگشت عجله ای نداشتم و فکرم حول خانه و خانوادهی عجیبی می گشت که قرار بود با آنها زندگی کنم . دچار تردید شده بودم ، من که شناختی در مورد افراد خوابگرد نداشتم. اگر اتفاقی برای او می افتاد چه می کردم؟
مسیرم را به سمت میدان انقلاب کج کردم و نتیجه اش گشتن تمام کتاب فروشی های آنجا و خریدن دو جلد کتاب در مورد شناخت این بیماری بود. دو روز بعد باید به آنجا مراجعه می کردم ، پس وقت کافی داشتم که به کمی شناخت در مورد مشکل صبا برسم.
چشم های مادر هم همچون آسمان گرفته و ابری بود و احتیاج به تلنگری داشت تا بگرید، اما نه من و نه خودش آن تلنگر را نزدیم . چمدانم را مقابل در روی زمین گذاشتم و مادر را بغل زدم و کنار گوشش گفتم: تند تند بهت سر می زنم!
بعد از اینکه از زیر قران عبورم داد ، با دیدن کاسه آب خنده ام گرفت و گفتم : مامان گلم،مگه می خوام سفر قندهار برم؟
لبخند تلخی زد و گفت: سفر قندهار هم نری دلم اینجوری قرص تره ،مامان فدات بشه!
بغض داشت خفه ام می کرد اما به زور لبخندی زدم و بوسه ی سریعی از گو نه اش ربودم و سوار ماشین آژانس شدم. ساعت نه و نیم، مقابل خانه محتشم از ماشین پیاده شدم و پول آژانس را حساب کردم . بعد از رفتن ماشین دوباره تردید در وجودم زبانه کشید و با خودم گفتم : زنگ بزنم؟ روز جمعه ای نکنه خواب باشن؟...
پشیمان شدم از اینکه آن ساعت بیه راه افتاده ام. نگاهم را از بین میله ها به درون خانه دوختم که باز مثل دفعه ی قبل صدایی مرا از جا پراند، سرم را به طرف صدا بر گرداندم. پسر محتشم بود،در داخل ماشین آخرین مدل و شیکش نشسته بود موهایش به هم خورده و روی پیشانی به طور نامرتب پراکنده بود اما از جذابیتش جیزی کم نشده بود. سرش را از شیشه پنجره ماشین بیرون آورد و گفت: چرا ما هر وقت همدیگه رو می بینیم شما پشت خونه ی ما دارید دل دل می کنید؟
به جای جواب سؤالش ، سلام سردی کردم ودستم را روی شاسی زنگ فشردم . از ماشین پیاده شد و نگاه متعجبی به چمدانم انداخت و پرسید: مهمون مامان هستید؟
به سردی گفتم : نه!
صدای اکرم در آیفون پیچید: بفرمایید خانم معین!
در با صدای تیکی باز شد و مرد گفت : من ، علی محتشم هستم!
نگاه سردی به او انداختم و گفتم : خوشوقتم!
نگاه او هزاران مرتبه سردتر بود ، گفت: خانم خوشوقتف چمدونت رو بگذار تو ماشین اینجور که معلومه سنگینه!
تا خواستم دهان باز کنم و تعارف کنم ، بی حوصله چمدان را بر داشت و در صندوق عقب ماشین گذاشت. پلیور زیبا و گران قیمتی به رنگی مشکی بر تن داشت که او را جذاب تر کرده بود و کفش های کوهنوردی اش می گفت که از کوه برگشته است ، شلوار جینش هم کمی خاکی شده بود و او کاملاَ بی توجه به این مسأله می نمود . پشت فرمان نشست و گفت : بیا بشین!
بدون تعارف روی صندلی کناری اون نشستم . بعد از ورود ماشین به داخل خانه ، پیاده شد و در را بست . وقتی دوباره پشت رول نشست پرسید:
-برای چه کاری اومدی اینجا؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: مراقبت از صبا!
پوزخندی زد و گفت: مادرم به مراقبت بیشتری احتیاج داره تا صبا!اون خیلی بیشتر از هر کسی که فکرش رو بکنی خس تو خسه!
با گیجی پرسیدم : چیه؟
بدون اینکه گاهم کند گفت: هیچی...اسمت چیه؟
-کیانا معین
ماشین را مقابل ساختمان خانم محتشم نگه داشت و گفت: ببین کیانا خانم ،صبا احتیاج به یه روانشناس داره نه مراقب!
-می دونم! از بابت کارتون هم ممنون!
پیاده شد و چمدان را روی پله گذاشت و بعد بدون هیچ حرف دیگری ماشین را به راه انداخت و رفت. زیر لب زمزمه کردم : فکر کنم تو هم به روانشناس نیاز داری!
-سلام خانم!
ترسیدم ، اکرم کنارم ایستاده بود ، سلام کردم و نگاهم به صورت سرد و بی احساسش افتاد، دست دراز کرد و چمدانم را برداشتو گفتم:
-دستتون درد نکنه خودم می آرم...!
اما او بی توجه به حرفم چمدان را برداشت و برد،با خود فکر کردم قضیه ی من مثل شخصیت های گیج تو فیلم های ترسناک شده!
به دنبالش راه افتادم، با اینکه چمدانم پر از لباسها و کتابهایم بود و واقعاَ سنگین بود اما او خیلی راحت آن را حمل می کرد. پشت سر او سوار آسانسور شدم و پرسیدم : نباید به دیدن خانم محتشم برم؟
-نه! خانم گفت بعد از صبحونه شما رو می بینن! روزهای جمعه ساعت نه و ربع صبحانه می خورن!
دوباره ساکت شد، مثل نوارهای ضبط شده می ماند. لبخندی زدم و به دنبال او از آسانسور خارج شدم و گفتم : ببخشید که بد موقع مزاحم شدم!
بدون تعارف گفت: عیب نداره!
و باز سکوت کرد. حوصله ام سر رفت و نگاهم را به اطرافم دوختم.نقاشی های زیبایی روی دیوارها آویزان بود و این نشان از علاقه ی صاحبخونه به این هنر داشت. مقابل دری ایستاد و چمدان را روی زمین گذاشت و گفت: اینجا اتاق شماست! نیم ساعت دیگه پایین باشین!
وقتی رفت،لبم را کج کردم و گفتم:اَه اَه! چه نچسب!
رویم را به سمت اتاقم بر گرداندم و در را باز کردم . اتلق بزرگ و دلبازی بود ، پنجره بزرگ و قشنگی داشت که رو به باغ باز می شد. کنار ان رفتم و نگاه کوتاهی به باغ انداختم که به ساختمان آجری کاملاَ دید داشت. خواستم پنجره را باز کنم اما دیدم قفل است،شانه ای بالا انداختم و برگشتم.
بیست دقیقه وقت داشتم ، چمدانم را باز کردم و کتابهایم را در آوردم و درون قفسه ی کمد چیدم. تا قبل از ورشکستگی پدرم به سکوت خانه عادت داشتم اما سکوت این خانه برایم ترس اور بود ، انگار سکوتش پر از صداهای وحشتناک بود.از درون کیفم نواری در آوردم و درون ضبط صوت کوچکی که درون اتاقم گذاشته بودند گذاشتم.نواری بود که ریحانه با صدای برادرش رضا برایم آورده بود و اولین کاستی بود که وارد بازار کرده بود. یک هفته ای می شد که بهم داده بود منتهی وقت نکرده بودم که گوش بدم، شعری از سعدی را می خواند . به جای چیدن لباسم درون کمد روی تخت نشستم و به آن گوش سپردم.
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ززنجیر او
گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن
گر به شکار آمده است دوست نخجیر او
گفتم از اسیب عشق روی به عالم غم
عرصه ی عالم گرفت حسن جهانگیر او
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
چاره ی مغلوب نیست جزسپرانداختن
چون نتواند که سر در کشد از تیر او
کشته ی معشوق را درد نباشد که خلق
زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او
او به فغان امده است زین همه تعجیل ما
ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
.......
با صدای دق الباب بلندی که در اتاق پیچید از جایم پریدم و ضبط را خاموش کردم و در را باز کردم اکرم، مستخدم گوشت تلخ خانم محتشم پشت در بود با صورت درهم گفت: من بهتون گفتم نیم ساعت دیگه پایین باشید،خانم منتظرتونن!
آرام آرام داشت اعصابم را به هم می ریخت ، به سردی گفتم:باشه!کجا هستند؟
بدون تغییری در صورتش گفت: همراهم بیایید!
در را بستم و به دنبالش راهی شدم.اینبار در دیگری را نشانم دادوبدون زدن حتی یک کلمه حرف رفت. زیر لب گفتم:
-آدمای زیادی دیدم اما گوشت تلخ ترینشون تویی!
دق الباب کردم، خاننم محتشم گفت : بیا تو!
دختر بچه زیبایی کنارش روی زمین نشسته بود و نقاشی می کشید ، موهای بلند و سیاهش را دم اسبی بسته بود . نگاه کوتاهی به من انداخت و دوباره مشغول کارش شد. سلام کردم و بعد از اینکه جواب سلامم را داد به کودک اشاره کرد و گفت : این دخترم صباست! صبا جان به خانم معین سلام کن!
صبا بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:سلام!
خانم محتشم رو به من گفت: چیزی می خوری؟
در حالی که نگاهم به صبا بود گفتم :نه! متشکرم. اگه اجازه بدید صبا اتاقش رو نشونم بده ، بعد هم یه کم قدم بزنیم!
خانم محتشم با نگرانی گفت: لباس گرم بهش بپوشون، هوای آذر ماه سرده!
خندیدم و گفتم : تازه سوم آذره! چشم برای اینکه نگران نباشید .صبا جان بلند شو!
صبا مردد نگاهی به مادر بزرگش انداخت ولی وقتی تأیید او را دید ، بلند شد و به دنبالم آمد. در را بستم و دستم را به سوی او دراز کردم و گفتم :صبا...!
نگته قشنگش را به سمت م چرخاند، گفتم : دیتت رو بده به من!
در حالی که تردید در چشم هایش موج می زد پرسید: چرا؟
-برای اینکه راه رو بهم نشو ن بدی ، آخه من اینجا رو بلد نیستم . تازه من و تو مگه با هم دوست نیستیم؟
خیلی سرد نگاهم کرد و گفت: نه!
خشکم زد،با بچه به این باهوشی سخت می شد کنار اومد .لبخندی زدم تا دستپاچگیم مشخص نشود و بعد گفتم :
- اما من دوست دارم باهات دوست بشم!
حرفی نزد اما دستش را در دستم قرار داد و با هم از پله ها بالا رفتیم . پرسیدم: دوست نداری با آسانسور بریم طبقه بالا؟
می دانستم بچه ها آسانسور را دوست دارند اما او بدون هیچ احساسی گفت: نه! از آسانسور خوشم نمی آد!
در دل گفتم، ایننجا کجاست که من اومدم . از کوچیک تا بزرگ همه یه جوری قاطی دار، حتی خدمتکارشون!
نگاهش بر عکس سن و سالش نگاه یک بچه نبود، نگاهی پخته و عاقل داشت که نمی شد همچونن یک بچه با او حرف زد.
اتاق بزرگی داشت با تمام اسباب بازیهایی که یک دختر بچه همسن و سال او آرزوی داشتنش را در قلبش داشت.
کامپیوتر پیشرفته و زیبایی کنار میز تحریرش قرار داشت، شبیه چیزی بود که قبل از ورشکستگی پدرم داشتم. گفتم: چه کامپیوتر خوبی، می تونم بعضی وقتها ازش استفاده کنم؟
- برای چی می خوای؟
- برای کارهای دانشگاهیم!
برای اولین بار لبخندی زد و گفت: دانشگاه می ری؟
- آره!دوست داری بری دانشگاه؟
سری تکان داد و گفت:آره! کار دیگه ای تو اتاقم نداری؟
سری تکان دادم و گفتم: نه! بریم یه کم تو باغ قدم بزنیم؟
سری به نشانه ی موافقت تکان داد ، گفتم:پس یه لباس گرم بر دار تا مادربزرگت خیالش راحت باشه!کمدت کجاست؟
بدون اینکه حرفی بزند با انگشت به پشت سرم اشاره کرد ، برگشتم و در کمد را باز کردم و تی شرت صورتی رنگی را از رخت آویز برداشتم و به طرف او گرفتم و گفتم :بیا جلو تنت کنم!
لحظه ای مکث کرد انگار می خواست تصمیم بگیرد بگذارد من تنش کنم یا نه، بالاخره جلو آمدو اجازه داد تی شرت صورتی رنگ را از روی بلوز و شلوار سفیدش تنش کنم . بعد موهایش را بازکردم و گفتم: برس رو بده بذار موهای خوشگلت رو ببافم!
برای لحظه ای در چشم هایش غم نشست ،گفتم: طوری شده؟
سرش را به طرفین تکان داد و به طرف میز تؤالتش رفت و برس را آورد و به دست من داد ، روی زانوانم نشستم و موهایش را برس کشیدم و و دو گیس بافتم بعد سرش را بوسیدم و گفتم: چقدر خوشگل تر شدی!
زمزمه کرد: مامانم همیشه موهام رو می بافت...!
برای عوض کردن جو گفتم: حالا بریم؟
دستش را گرفتم و از اتاقش خارج شدیم . دیوارهای تنهاییش را احساس می کردم،ختری به سن و سال او احتیاج به همبازی و دوستی خیلی جوانتر از اکرم و خانم محتشم داشت . جالب اینجا بود که هنگام قدم زدنمان در باغچه زیبای خانه آنها دستش را از دستم خارج نکرد.
خانه آجری را نشان دادم و گفتم:اونجا خونه ی کیه؟
لبرخندی بر لبش نقش بست و گفت:دایی علی!
با تعجب گفتم: تنها؟
سری به نشانه ی تأیید حرفم تکان داد و گفت:بله!
هزار سؤال بر ذهنم نقش بست، اما به جای پرسیدن آنها گفتم:می آیی بازی؟
برای اولین بار برق چشمان قشنگش را دیدم ، ذوق زده گفت:چی بازی کنیم؟
لب هایم را غنچه کردم و نشان دادم که مثلاَ در حال فکر کردن هستمو گفتم: آهان! نظرت درمورد گرگم به هوا چیه؟
متعجب نگاهم کرد و گفت: گرگم به هوا دیگه چطور بازییه؟
مقابلش نشستم و گفتم: تا حالا بازی نکردی؟
سری به نشانه ی نفی حرفم تکان داد و من شرح بازی را ریز به ریز برای او گفتم، بعد دستم را به هم زدم و گفتم:حالا من گرگ، بدو...
من با سر و صدا دنبال او می دویدم و او با ذوق قهقهه ی خنده را سر می داد و می دوید، سعی می کردم آهسته تر بدوم تا او ذوق این را داشته باشد که مرا کلافه کرده است. در انتها وقتی او را در آغوش گرفتم و بلندش کردم، جیغی از ذوق کشید و هر دو زدیم زیر خنده. صدای علی باعث شد صبا را روی زمین بگذارم و سرم را برگردانم: می شه بگید اینجا چه خبره؟
صبا لبخندی بر لب نشاند و گفت: سلام دایی!
لحن سرد و جدی اش رنگ عوض کرد و با محبت نگاهی به صبا انداخت و گفت: سلام عشق دایی! چی کار می کردی؟ بیا بغلم ببینمت!
صبا به طرف او دوید و به آغوشش پرید . وقتی علی او را در آغوش بلند کرد ناخودآگاه به یاد کارتون محبوب کودکیم افتادم و در دل گفتم، عین گوریل انگوری و بیگلی بیگلی می مونن!
ولی خیلی زود به خود نهیب زدم واقعاَ که شرم آوره، خجالت هم خوب چیزیه!
آرام بدون اینکه آنها متوجه شوند از پشت دستم نیشگون گرفتم که مثلاَ خودم را تنبیه کنم. علی بار دیگر صبا را بوسید و روی زمین گذاشتش و بعد نگاه سرد و پر نفرتی به من انداخت و گفت: بچه رو زیاد خسته نکنید!
به سمت ساختمتن بزرگ رفت ، دلم می خواست خفه اش کنم اما هنوز در شوک نگاه پر نفرت او بودم و با خود گفتم : مرتیکه دیوونه!
مگه من چی کار کردم اونجوری نگام می کرد...
صبا دستم را کشید و گفت: خانم معین...
لبخندی به رویش زدم . گفتم: کیا نا صدام کن ، قربونت برم!
لبخند قشنگی روی لبهای صورتی رنگش نشست و گفت: کیانا بازی کنیم دیگه!
دستی زدم و شروع به دویدن کردمو در حین دویدن گفتم: حالا نوبت توئه... زود باش!
روی نیمکتی زیر درخت اقاقیا نشسته بودیم که حالا اکثر برگهایش ریخته و بقیه هم محتاج وزش نسیمی ملایم بود. صدای اکرم آمد که مارا برای ناهار فرا می خواند، گفتم: پاشو خانم خوشگله که واقعاَ گرسنمه! تو گرسنت نیست؟
دستش را در دستم گذاشت و بلند شد و با خنده گفت:یه عالم گرسنمه!
قدمهایم را تند کردم و اورا وادار به دویدن،با خنده و ذوق کودکانه اش مرا هم سر حال آورد. اکرم با دیدن ما بدو هیچ حرفی وارد ساختمان شد، بی توجه به او همراه صبا به دستشوئی رفتیم و دست و رویمان را آب زدیم . گونه هایش به خاطر بازی و فعالیت گل انداخته بود ، منم همین طور.
میز را چیده و منتظر ما بودند، با دیدن علی لبخند بر لبم خشک شد. خانم محتشم رو به صبا پرسید: خوش گذشت؟
صبا با صدای بلند گفت: خیلی!
خانم محتشم با دست به من اشاره کرد بنشینم، بی هیچ حرفی نشستم و رو به خانم محتشم گفتم:از اینکه دیر کردیم عذر می خوام!
او سری تکان داد و شروع به خوردن نمود،به سمت صبا برگشتم و گفتم:بشقابت رو بده برات سوپ بریزم!
صبا سری تکان داد و بشقاب سوپخوریش را به سمت من گرفت، تعجب را در صورت خانم محتشم می دیدم . وقتی نگاهم در نگاه سرد و متفاوت علی افتاد، منم همان گونه نگاهش کردم . مشغول خوردن شدم.
بعد از ناهار، خانم محتشم رو به من گفت:
- امروز با این فرم غذا خوردن صبا انگار در بهشت به روی من گناهکار باز شده!ازت ممنونم!
با خود گفتم، یک امتیاز به نفع تو!
علی بعد از صرف غذا گونه ی مادر را بوسید و بی صدا رفت.
فصل 3
ریحانه دستش را از دستم بیرون کشید و گقت: هان! چیه؟
- می خوام چند کلمه باهات حرف بزنم!
در حالی که خنده اش گرفته بود گفت: خب بزن!چرا از در کلاس مثل بز منو دنبال خودت می کشی؟ خب بنال ! راستی چه طورین؟ تونستی باهاشون کنار بیای؟
به دیوار تکیه دادم وگفتم: تو خودت باهاشون رفت و آمد داری؟ از نزدیک می شناسیشون؟
-آره ! رفت و آمد خونوادگی داریم، رفیق فابریک عممه!
به طعنه گفتم: عمه ات هم مثل اینا سرخوشه؟
خنده اش گرفت و گفت: هو! داره بهم بر می خورها! در مورد عمم درست صحبت کن!
-گمشو!معلومه چقدر هم ناراحتی،از عصبانیت و تعصب رگهات برجسته شده!
در حالیکه با صدای بلند می خندید گفت: غلط اضافه نکن ، ناراحتیم زیر پوستیه!حالا چی شده؟
در مورد اکرم و خانم محتشم و صبا صحبت کردم و در آخر گفتم: همه ی اینا یه طرف،اون پسر دیوونشون یه طرف دیگه ی ماجراست!
یه جور پر نفرت منو نگاه می کنه که اعصابم خط خطی می شه. نمی دونم بابای خدا بیامرزش رو من کشتم یا ننه ش رو فلج کردم، باور کن ریحانه بد جور تو مخمه!
ریحانه دست به سینه مقابل من ایستاد و اینبار جدی پرسید: حالا می خوای چی کار کنی؟
آهی کشیدم و گفتم: کاری که...
حرفم را بریدم و پرسیدم : چرا از من متنفره؟... طفره نرو ، چرت و پرت هم نگو که می فهمم!
ریحانه لبخندی زد و گفت: نمی دونم کیانا!شاید به خاطر نارو زدن نامزدشه. آخه می دونی یه بار به رضا گفته بود از همه ی زنها متنفرم ، اوج این تنفر هم در مورد زنهای چشم عسلیه!اگه چاره داشتم همشون رو می کشتم!
دنبال ردی از شوخی در صورت ریحانه می گشتم اما نبود، پرسیدم: شوخی که نمی کنی؟
ریحانه مقنعه اش را درست کرد و گفت: نخیر! با خودش هم یکی دو کلمه بیشتر حرف نمی زنه . پسر خاله اش خیلی توپ تر و باحال تر از اینه!
به شوخی گفتم : منظورت از این حرف این نبود که برم رو مخ اون؟
با خنده گفت: نخیر عزیزم ! منظورم این بود که شما رو مخ هیچ کس به جز داداش رضای من نمی ری، اون مال منه!
نیشگونی از کتفش گرفتم و گفتم: بمیری تو!دلت مثل دروازه می مونه!هر که پیش آمد خوش آمد! بنده هم با داداش رضای شما هیچ صنمی ندارم ، اگه هوس بود یکبار بس بود!
دلخور گفت: غلط بیخود نکن!اون پسره ی بیشعور لیاقت تو رو نداشت، اما رضا واقعاَ دوستت داره!
با تمسخر گفتم: خودش بهت گفت؟
نگاهش را روی صورتم چرخاند و در آخر زل زد توی چشمم و گفت:
-یه بار که داشتم باهات تلفنی حرف می زدم وقتی گوشی رو گذاشتم دیدم روبروم روی مبل نشسته و زل زده توی صورتم، پرسید با کیانا صحبت می کردی؟
-آره سلام رسوند!
گفت: الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهر آشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمی گیرد به شب از دست عیاران
در حالی که از تعجب داشتم پس می افتادم گفتم: رضا، کیانا رو دوست داری؟
احتیاج به حرف زدن نبود،تو چشماش اونقدر عشق بود که خشکم زد. بلند شد و آروم گفت:فعلاَهیچ حرفی نزن ، خب؟
برای لحظه ی کوتاهی به فکر فرو رفتم، رضا پسر خوبی بود و از لحاظ ظاهر هم مقبول هر دختری بود منتهی من هیچ حس عاشقانه ای به او نداشتم . به شوخی گفتم :چقدر هم دهن تو قرصه!
آهی کشید و گفت: می ترسم دیر بشه و تو کس دیگه ای رو قبول کنی،رضا می خواد کارش رو جور کنه و بعد پا جلو بذاره. تازه قرضی رو که به خاطر زدن مطب گرفته بود پس داده ، از بابا هیچ کمکی رو قبول نکرد و گفت که می خوام یه چهار دیواری از خودم داشته باشم و بعد بیام جلو!... کیانا ، رضا واقعاَ عاشقانه می خوادت! وقتی از یکی از خواستگارات تو خونه حرف می زنم دیوونه می شه!
پوزخندی زدم و گفتم : به قول عطار خدا بیامرز.
عاشقی از فرط عشق آشفته بود بر سر خاکی به زاری خفته بود
رفت معشوقش به بالینش فراز دید او را خفته وز خود رفته باز
رقعه ای بنبشت چیست ولایق او بست آن بر آستین عاشق او
عاشقش از خواب چون بیدار شد رقعه بر خواند وبر او خونبار شد
این وشته بود کای مرد خموش خیز اگر بازارگانی سیم گوش
ور تو مرد زاهدی شب زنده باش بندگی کن تا بروز و بنده باش
ور تو هستی مرد عاشق شرم دار خواب را با دیدهی عاشق چه کار
مرد عاشق باد پیماید بروز شب همه مهتاب پیماید زسوز
چون تو نه اینی نه آن ،ای بی فروغ می مزن در عشق ما لاف دروغ
گر بخفتد عاشقی جز در کفن عاشقش گویم ولی بر خویشتن
چون تو در عشق از سر جهل آمدی خواب خوش بادت که نااهل آمدی!
لحظه ای سکوت در بینمان جا خوش کرد و بعد نفسش را به تندی بیرون داد وگفت: منظورت اینه عشق رضا رو قبول نداری؟
با تردید گفتم: دوست ندارم هیچ چیزی تو دوستی من و تو خلل وارد کنه!
خنده بلندی کرد و گفت: مارمولک حرفت رو بزن نترس! می خوای نخوابه و سر به کوه و بیابون بگذاره؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه! سنگ بزرگ نشانه نزدنه! رضا تا اون حد که نشون می ده دوستم نداره، باور کن!
ریحانه گفت: تقصیر اون مرتیکه امیره!بعد از اون با دبد مثبت نسبت به مردها نگاه نکردی! این شعر و هم حفظ کردی تا هر کی یه کلمه گفت براش بخونی!
خندیدم و گفتم: عزیز دلم همیشه مشت نشانه خروار نیست! اونقدر آدم منطقی هستم که اینو بفهمم! من فعلاَ قصد ازدواج ندارم البته نمی دونم بعد ها چه جوابی به رضا می دم اما الان هیچ چیزی توی قلبم ، فکرم و ذهنم در مورد رضا ندارم. به رضا هم نگو که باهام حرف زدی چون دوست دارم برخوردهامون مثل قبل عادی باشه!
دستش را کنار شقیقه اش گذاشت و به حالت خبر دار ایستاد و با صدای کلفتی گفت: چشم قربان!
قبل از رفتن به منزل محتشم سری به خانه ی خودمان زدم ، مادر با دیدنم آغوش گشود و مرا بغل گرفت . بوی آرامش می داد، نفس عمیقی کشیدم تا عطر وجودش را در ریه هایم پر کنم . آرام جدا شدم و گفتم : خوبی؟ فقط دیشب پیشت نبودم ها! داری لوسم می کنی مامان! مهار چی داریم؟ گرسنمه!
آهی کشید و گفت: دلو دماغ غذا درست کردنو نداشتم، چی می خوری درست کنم؟
خدیدم و گفتم: من یه ساعت بیشتر اینجا نیستم چی باید بخوریم ؟ املت گوجه داریم؟
مادر دستپاچه گفت:نه! فقط تخم مرغ داریم ، بذار برم یه کیلو گوجه بگیرم.
دستش را گرفتم و مانع از رفتنش شدم و گفتم: نیمرو می خوریم ! اما یه قولی بهم بده مامان!
چشمهای خسته اش را به سوی من بر گرداند و گفت : چه قولی؟
دستم را روی گونه اش کشیدم و گفتم: به خورد و خوراکت برسی! من بجز شما هیچ کس رو ندارم پس اینکارو با خودتون نکنید!
می دونم دیشب هم چیزی نخوردید درسته؟
حرفی نزد، گفتم : به جون من قسم بخور که به خورد و خوراکت می رسی!...قسم بخور!
چشمهایش پر از اشک شد و گفت: قسم می خورم!
خندیدم و گفتم: تخم مرغها رو شما نیمرو کنید ،عاشق نیمروهای شمام!
مادر در چهارچوب در ایستاده بود و به من چشم دوخته بود، تا اواسط کوچه رفته بودم که احساس کردم بیش از هر موقعی دلتنگش هستم. به دو برگشتم و محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم :هر وقت تونستم بهت سر می زنم ، یادت باشه قول دادی به خورد و خوراکت برسی!
گونه اش را محکم بوسیدم و خداحافظی کردم.
نگاهم را به خیابان دوخته بودم امافکرم حول حرفهای ریحانه در مورد علی می چرخید، ته ذلم از او می ترسیدم اما با گفتن ، من که اصلاَ اون رو تنها نمی بینم که بخوام ازش بترسم !سعی در آرام کردن خودم داشتم اما زهی خیال باطل...
دلداری دادن به خودم هم بی فایده بود ، اولین تصمیمی که گرفتم این بود که هیچ وقت تنها باهاش روبرو نشم!
وقتی پا از اتوبوس بیرون گذاشتم آه از نهادم برآمد . به قدری فکرم مشغول بود که متوجه باران نشدم ، لباس کافی بر تن نداشتم و خیس شدن زیر باران هم دلیل مضاعفی شد برای لرز کردنم. سر خیابان فرعی که پیچیدم صدای بوق اتومبیلی توجهم را جلب کرد، زیر چشمی نگاهی انداختم و ماشین علی را شناختم . شیشه را پایین داد ودر حالی که سعی می کرد خنده اش را مخفی کند گفت: سوار شو!دارم میرم خونه!
ترس را فراموش کردم و سوار شدم و برای اینکه دستهایم نلرزد آنها را در هم چفت کردم. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و حرکت کرد، موج گرمایی که به صورتم می خورد حالت خواب آلودگی را در من ایجاد می کرد و سکوت درون ماشین هم دلیل مضاعفی شد تا چشم بر هم بگذارم . پاک فراموش کردم درون ماشین کسی نشسته ام که تا چند دقیقه پیش از تنها بودن با او می ترسیدم و بعد نفهمیدم چطور خوابم برد.
- خانم معین! بیدار شید لطفاَ... کیانا خانم!
با شنیدن اسمم آرام آرام چشم هایم را باز کردم ، با دیدن او و تشخیص موقعیتم از ترس صاف نشستم . در حالی که به روبرو زل زده بود گفت:
-نترسید جلو در خونه ایم ، گفتم اول بیدار شید بعد بریم داخل خونه منتهی چون بیدار نشدید مجبور شدم صداتون کنم!
دستپاچه بودم و دستهایم به وضوح می لرزید گفتم: ببخشید! دیشب نتونستم راحت بخوابم ، زیر بارون هم...
میان حرفم آمد و گفت: مسئله ای نیست که احتیاج به توضیح داشته باشه!
از ماشین پیاده شد و در را باز کرد ، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت ده دقیقه به چهار بود ، لبم را گاز گرفتم و سری به طرفین تکان دادم . هنگام سوار شدن متوجه شدو گفت: طوری شده؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: دیرم شده، فکر کنم مادرتون کله ام رو بکنه!
خندید و گفت: نترسید ! مادرم عاشق آدمهای محکمه! ثابت قدم باشید.
دوباره از ماشین پیاده شد ودر را بست، وقتی می خواستم پیاده شوم گفت: یه دوش آب گرم بگیر تا سرما نخوری!
تشکر و خداحافظی را زیر لب زمزمه کردم و در را بستم. وقتی وارد نشیمن شدم با اکرم روبرو شدم، با بدبینی نگاهی به من کرد و گفت: صدای زنگ رو نشنیدم!
در دل گفتم دم این یکی رو قیچی نکنم اسمم رو عوض می کنم!
به سردی گفتم: چون زنگ نزدم ! خانم کجاست؟
با سر به اتاق نشیمن اشاره کرد گفتم: مثل اینکه زبون شما همه جا کارایی نداره!
به سوی اتاق نشیمن به راه افتادم و دق الباب کردم ، صدای خانم محتشم آمد: بیا تو!
لبخندی بر لب نشاندم و وارد اتاق شدم، در ذهنم هزار جواب برای سؤالهای احتمالی که او می پرسید حاضر کرده بودم . رو به سوی پنجره و پشت به اتاق نشسته بود ، مثل اولین باری که دیدمش . سلام کردم ، جواب سلامم را داد وگفت:
-من عاشق زیر بارون راه رفتن بودم همیشه...! اما حالا تنها منظره ای که می بینم همین پنجره هاست و تصاویر پشت این پنجره هاتوی فصلهای مختلف ! قدر زیر بارون قدم زدن الانت رو بدون!
مقابلش روی پاها نشستم و گفتم : یه خواهشی ازتون می کنم نه نگید!
نگاهش رو به من دوخت و گفت چه خواهشی؟
-من می رم لباسم رو عوض کنم و یه بارونی بپوشم ، شما هم لباسهاتون رو عوض می کنید و بارونی می پوشید و بعد با هم می ریم زیر بارون!
خانم محتشم خندید و گفت : سرما می خوریم ، اون وقت اکرم پوست از کله مون می کنه!
خیلی جدی گفتم: اکرم برای شما کار می کنه نه شما برای اکرم! بعد هم به سرما خوردگیش می ارزه!
خانم محتشم با مهربانی نگاهی به من انداخت و گفت: تو خسته ای!
-نیستم! باور کنید! حالا بریم؟
چشمهایش پر از اشک شد و گفت : مثل عاطفه دخترم دلی به وسعت دریا داری! بریم!بریم!
بلند شدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم: سه سوت حاضرم!
از اتاق که خارج شدم ، ز پله ها بالا دویدم و لباسهای نمدارم را از تن خارج کردم و لباسهای خشک و گرمی بر تن کردم و از روی آن بارانی ام را پوشیدم و بعد به آرامی در اتاق صبا را باز کردم . خواب بود ، جلو رفتم و پیشانیش را بوسیدم .زمزمه کرد: مامان..!
دلم گرفت ، پتو را رویش مرتب کردم و نوک پا از اتاقش خارج شدم.به خانم محتشم کمک کردم تا بارانی بر تن کند، قهقهه ای زد و گفت:
-انگار می خوایم بریم سفر قندهار!
با شیطنت گفتم: باید مواظب باشیم تا پوست از سرمون نکنن!
وقتی ویلچرش را به سمت بیرون می بردم با صدای بلند اکرم را صدا زدم و گفتم: لطف کنید برای عصرونه فرنی یا سوپ گرم درست کنید!
اکرم متعجب به من و خانم محتشم نگاهی انداخت و گفت: خانم کجا تشریف می برید؟
به جای خانم محتشم گفتم: تا عصرونه می یاییم!فرنی یا سوپ فراموش نشه!ممنون!
خانم محتشم با صدای بلند خندید و گفت:کیانا، خدا کنه کسی پیداش نشه!
-خب بشه!اونا هم جرأت می کنن بگن عاشق بارون و زیر بارون راه رفتنن!
ویلچر را به سمت پایین هل دادم ، وقتی زیر آسمان قرار گرفتیم گفت:
-وایسا!بذار بارونو با همه ی وجودم حس کنم!
کلاه بارانی روی سرم بود، زیپ بارونی رو هم بالا کشیدم . اما به عکس من خانم محتشم کلاه بارانی را از سر برداشت و صورتش را به سمت باران گرفت و چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید و گفت: می دونی چند وقته این بوی مدهوش کننده رو حس نکردم؟
بعد دستهایش را به آسمان بلند کردم و کف دستش را رو به آسمان برگرداند و با خنده گفت:
-مادر خدا بیامرزم همیشه می گفت ، اگه کف دستت رو رو به آسمون بلند کنی وقتی بارون می آد تا آخر اون روز بارون می باره . منم ا.نقدر عاشق بارون بودم که همیشه مخفیانه می اومدم و این کارو می کردم و بعد می خوندم:
بارون می اد جرجر
پشت خونه ی هاجر
هاجر عروسی داره....
زد زیر گریه. سکوت کردم ، می دانستم دلتنگ است و باید گریه کند . بعد از چند دقیقه بی صدا جلو رفتم دستم را در دستش گرفتم و مقابلش نشستم ، صورتش خیس بود . نمی دانم از اشک بود یا از باران، اما خیس خیس بود .زمزمه کرد : خوش به حال مادرت!
آرام گفتم: بریم داخل! قول می دم هر وقت بارون بیاد خودم از تو خونه فراریتون بدم!
خندید و گفت: بریم! الان یه چای گرم می چسبه!
کلاه بارانی اش را روی سرش گذاشتم و گفتم: محکم بشینید!
ویلچرش را که به سرعت حرکت دادم صدای خنده اش بلند شد، وقتی وارد نشیمن شدیم هنوز داشت می خندید.نگاهم به صبا افتاد ، کنارش روی پاهایم نشستم و گفتم:سلام خانم خوشگله! خوب خوابیدی؟
سری به نشانه ی مثبت تکان داد و گفت: سلام، کجا رفته بودید؟
کاپشن خانم محتشم را از او گرفتم و گفتم: هوا خوری توی باغچه!
با تعجب گفت: ولی هوا که بارونیه!
با شیطنت به خانم محتشم نگاهی انداختم و گفتم: خب اگه لباس کافی بپوشیم اشکالی نداره! مگه نه مامان بزرگ صبا؟
خندید و گفت: نمی دونم والا! می خوام بگم اره ولی می ترسم صبا بره و سرما بخوره!
پرسیدم: حولتون کجاس؟... اکرم خانم!
اکرم با اخم و تخم پیدایش شد و گفت: بله!
خانم محتشم گفت: یه حوله ی کوچک بیار!می خوام سرم رو خشک کنم.
اکرم بدون حرفی به طرف اتاق خانم محتشم رفت و با حوله ی صورتی رنگی برگشت و خانم محتشم مشغول خشک کردن موهایش شد. کنار صبا نشستم و گفتم: خانم خوشگله مشق هات رو نوشتی؟
صبا زمزمه کرد: داشتم می نوشتم.
با تعجب گفتم: تو که خوابیده بودی؟
سر به زیر انداخت و سکوت کرد ، فهمیدم نمی خواهد حرفی بزند. گفتم: بذار عصرونه رو بخوریم بعد بریم توی اتاقت و با هم تکالیفت رو انجام بدیم،آخرش هم یه دیکته ی خوب بهت می گم . نظرت چیه؟
آرام پرسید: بعدش بازی کنیم؟
سری تکان دادم و گفتم: معلومه! ... اکرم خانم، عصرونه حاضره؟
از آشپزخونه خارج شد و به سردی گفت: بله!
-لطف می کنید بیارید؟
رو به خانم محتشم گفت : خانم عصرونه رو بیارم؟
خانم محتشم گفت: خب خانم معین هم که همینو گفت!
اکرم با اخم های در هم به آشپزخانه رفت ،برای عصرونه فرنی درست کرده بود که واقعاَ خوش طعم بود. با خودم گفتم با این همه گوشت تلخی و نچسبی دست پخت خوبی داره!
خانم محتشم در حالی که چای می نوشید گفت: چه رشته ای می خونی؟
-ادبیات فارسی
لبخندی زد و گفت: پس با ریحانه هم رشته ای هستی ، تو دانشگاه با هم آشنا شدید؟
سری تکان دادم و گفتم: نه! از کلاس اول دبیرستان با هم دوست شدیم، تقریباَ نه ساله، داره می شه ده سال!
فنجان خالی را داخل نعلبکی گذاشت و گفت: خیلی ازت تعریف می کرد. حالا می بینم واقعاَ حق داره، تو یه تیکه جواهری!
زیر لب تشکر کردم گفت: اگه بخوای می تونی از کتابهای شوهرم استفاده کنی، خدابیامرز کتابخونه بزرگ و مجهزی داشت عاشق کتابهای ادبی بود ، می دونی چند تا دیوان حافظ و کتابهای سایر شعرا رو داره؟
-واقعاَ منو شرمنده می کنید . با این قیمت کتابها نمی شه تهیشون کرد، از اون طرف هم توی کتابخونه ها پیدا نمی شه!
آهی کشید و گفت: امان از این گرونی! بیچاره اونایی که درامدشون کمه!
خواستم بگویم تو حتی معنی این کلمه را نمی دانی ، منهم نمی دانستم تا وقتی پدر ورشکسته شد و به جرگه ی همین بی پولها پیوستم اما در آن لحظه سکوت را بهترین کار دانستم.
فصل 4
تا سه شنبه اکرم، صبا را به مدرسه می برد اما چهارشنبه و پنج شنبه ر من باید می بردم. خانم محتشم سر شام سوئیچ ماشین را به طرف من گرفت و گفت: صبا را با ماشین ببر مدرسه، با اکرم که می ره سوار اتوبوس می شن اما تو گواهینامه داری و مشکلی نیست!می گم فردا رو اکرم باهات بیاد تا یاد بگیری!
حس کردم رنگ از روی صبا پرید. پرسیدم کدوم مدرسه؟
وقتی نام مدرسه را گفت، لبخندی زدم و گفتم می شناسم کجاست، مدرسه ی سابق خودمه!
خانم محتشم با تعجب گفت: بچه ی اینجایی؟
زبانم را گاز گرفتم، دوست نداشتم در مورد گذشته ام چیزی بگویم اما دیگر دیر شده بود . ارام گفتم: بله!تا سیزده سالگی اینجا بودیم بعد تو زعفرانیه خونه خریدیم، دو سال پیش پدرم ورشکست شد ، کارخونه و خونه و ماشین ها رو به عنوان بدهی برداشتن و ..
متعجب نگاهم می کرد، وقتی سکوتم را دید پرسید: بعد چی شد؟
نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم و ارام گفتم: بعد پدرم...مرد.
آهی کشید و گفت: متأسفم! فامیلی...چیزی نداشتید که بخواد کمکتون کنه؟
برای لحظه ای نگاهم را در چشمانش دوختم و بعد گفتم : این اتفاق هر بدی داشت این خوبی را هم داشت که بهم فهموند دوستان و اقوام مال روزگار خوشی هستن ، نه ناخوشی!
او هم سکوت کرد، انگار با افکارش خلوت کرده بود . صبا با رنگ پریده بهم زل زده بود ، لبخندی به رویش زدم و گفتم: نباید این حرفها رو می گفتم، نه صبا جون؟غذات رو بخور عزیزم!
خانم محتشم با حواسپرتی گفت: امشب نمی دونم چرا اشتها ندارم.
صبا هم کمی با غذا بازی کرد اما چیزی نخورد، پشیمان شدم از اینکه در مورد خودم حرف زده ام. وقتی اکرم وسایل شام را جمع کردوبرد، رو به خانم محتشم کردم و گفتم: واقعاَ معذرت می خوام، مثل اینکه با حرفام ناراحتتون کردم به خدا قصد ناراحت کردنتون رونداشتم!
خانم محتشم خندید و گفت: نه عزیزم! تو نبودی که ناراحتم کردی، یاد زندگی پر فراز و نشیب خودم افتادم! یاد تنهایی هام... یاد روزهایی که فامیلم مثل فامیل تو تنهام گذاشتن.
داشتم از فضولی خفه می شدم، دوست داشتم تعریف کند اما نکردو به جای آن گفت: صبا رو ببر حمومش رو بگیره و بخوابه!
بعد از اون بیا با هم یه چای یا قهوه بخوریم1
بی میل بلند شدم و گفتم: چشم!... صبا جان، بریم عزیزم!
صبا بلند شد و گونه ی خانم محتشم را بوسید و شب بخیر گفت.حواسش پرت بود و مدام لبش را گاز می گرفت و نفسش را به تندی بیرون می داد، متعجب به کارهای عجیب و غریبش می نگریستم . در اتاقش را باز کردم و گفتم: طوری شده؟
صبا برای لحظه ای نگاهم کرد و گفت: نه!
بر عکس شب های گذشته کاملاَ ساکت بود ، بعد از مسواک زدن به دندانهایش روی تختش دراز کشید . کتاب قصه ای که دوست داشت را برداشتم و گفتم:دوست داری این رو بخونم؟
نگاه سردی به من انداخت و گفت:نه! امشب نمی خوام برام قصه بخونی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم: مطمئنی؟
سری تکان داد وگفت:آره!
لیوان خالی شیر را برداشتم و پیشانی اش را بوسیدم. دلم شور می زد، نمی دانم چرا یهو اینطور شد.
لیوان خالی را به اکرم دادم و به اتاق نشیمن نزد خانم محتشم برگشتم و با دیدن علی سلام کردم، مردد بودم بمانم و یا بروم.
خانم محتشم با دیدن تردیدم گفت: بشین دیگه عزیزم! صبا خوابید؟
روی مبل روبرویش نشستم وگفتم :بله! اما نمی دونم از چی ناراحت بود! حرفی هم نزد!
خانم محتشم گفت: بچه ها همین طوری هستن، زیاد پاپی حرفاشون نباید شد.
لبخندی زدم و گفتم: اما به عکس، علم روانشناسی الان در مورد آدمها چیز دیگه ای می گه. به نظر روانشناسان اگر کسی کودکی مشکل داری رو پشت سر بذاره ، درآینده آثارش رو نشون می ده.
اخم های خانم محتشم در هم رفت و گفت: منظورت اینه که صبا تو خانواده مشکل داره؟
فهمیدم با زدن یک کلمه حرف که باب میل او نباشد امکان دارد کارم را از دست دهم پس به خود گفتم، مواظب باش!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه! شما بهترین مادربزرگی هستید که نوه ها آرزوش رو دارن، اما حس می کنم صبا موقع از دست دادن پدر و مادرش اون هم در اون سن دچار مشکل شده. نگاههاش به شما پر از ترسه . می ترسه خدای نکرده اتفاقی برای شما بیفته چون شما رو تنها تکیه گاه خودش می دونه! خب این ترس و دلهره باعث شده یه بچه نرمال نباشه.
در چشم های خانم محتشم نگرانی دیده می شد، گفت:می گی چی کار کنم؟ هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام می دم تا دوباره برگرده به زندگی! علی می دونه واسه یه دعاش نزدیک پونصد هزارتومن دادم فقط برای اینکه راحت بخوابه، اما اثر نکرد. بچم رو چشم کردن، می دونم!
باید قدم هایم را محتاطانه بر می داشتم، آرام گفتم:شما این همه رمال و دعا نویس دیدید و باهاشون حرف زدید و پول خرجشون کردید اما افاقه ای نکرده. چرا این بار از یه روانشناس و مشاور کمک نمی گیرید؟شما که می گید هر کاری برای صبا انجام می دید تا راحت بخوابه و راحت زندگی کنه که مطمئنم این کارو کردید و می کنید، این هم روش!
خانم محتشم کلافه گفت: یادت باشه اون یه دختره، دوست ندارم فردا پس فردا بگن دیوونه است . پیش دکتر روانشناس می ره!
سنگینی نگاه علی را روی خودم احساس می کردم، با آرامش کامل گفتم:اولاَ که کسی از این موضوع چیزی نمی فهمه، دوماَ مگه هر کس پیش دکتر روانشناس رفت دیوونست؟ خوبه به جای تقلید کردن از قسمتهای نادرست فرهنگ بیگانه چیزهای درستشون رو یاد بگیریم.اونجا برای کوچکترین مشکلی که طرف توی زندگیش پیش می یاد می ره و ازروانشناس مشاوره می گیره، اما ماها حاضریم اون مشکل کوجیک مبدل به یه فاجعه بشه ولی یه مشت آدم عقب افتاده بهمون نگن دیوونه! باور کنید اینها زاییده ی تخیلات ماست ، والا کی می آد به کسی که برای سرماخوردگی قرص می خوره بگه آدم مرض دار. به این فکر کنید که یه مدت بعد حال صبا کوچولوی شما خوب می شه و مثل بچه های دیگه راحت زندگی می کنه!
خانم محتشم کلافه گفت:مطمئنی حالش خوب می شه؟
اینبار علی گفت: مطمئن باشید مامان. خودم می برمش،یکی از دوستانم متخصص همین رشتست.
خانم محتشم پرسید:کی رو می گی؟ می شناسمش؟
علی پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت: آره ! پارسال تو مهمونی تولدم بود . تو ساختمون خودمون مطب داره، دکتر پویا صدر.
خانم محتشم سری تکان داد و گفت:فقط خدا کنه از اینکه به حرفتون گوش کردم پشیمون نشم!
نگاه من و علی در هم گره خورد و لبخندی به روی هم زدیم. علی زنگ را به صدا در اورد و گفت: اکرم چقدر تنبل شده ، این همه مدته اینجام اما هنوز قهوش آماده نشده....!
حرفش تمتم نشده، در باز شد و اکرم سینی به دست وارد شد. علی با خنده گفت:دیگه داری پیر می شی اکرم!
اکرم با همون قیافه عبوس رو به علی کرد و گفت: اگه پیر شدم دنبال خدمتکار جوون باش دکتر!
بعد سینی را روی میز گذاشت و گفت: با اجازه خانم!
وقتی اکرم از اتاق خارج شد ، خانم محتشم رو به علی کرد و گفت: چی کارش داری علی؟
علی به پشت کاناپه تکیه زد و گفت:بابا این قاطیه! فیوز سوزونده.
خانم محتشم با اخمهای درهم گفت:تو فیوزات بدتر از اون سوخته. هر کی هم ایراد بگیره ، حداقل تو حرفی نزن!
علی پوزخندی زد و گفت: آره!اعتراف می کنم خیلی وقت ها می زنه به سرم بعضی ها رو پخ پخ کنم!
به یاد حرف ریحانه افتادم و پاهایم لرزید. خانم محتشم رو به من گفت: کیانا جان زحمت ریختن قهوه رو بکش!...چرا رنگت پریده؟
لبخندی زدم و سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. می دانستم خانم محتشم قهوه را با کمی شیر می خورد ، برایش ریختم و به دستش دادم. رو به علی پرسیدم:قهوه تون رو با چی می خورید؟
نفرت نگاهش نمی شد تحمل کرد گفت: یک قاشق شکر!
فنجان را به طرفش گرفتم ، دستم می لرزید. نگاهی به فنجان و دستم انداخت و گفت:اعصابتون ضعیفه؟
بغض کرده بودم، حرفی نزدم. فنجان را از دستم گرفت و مشغول هم زد ن آن شد. من قهوه را تلخ دوست داشتم اما اعتراف می کنم آن شب چیزی از طعم قهوه حس نکردم ،ولی بعد از نوشیدن آن حس می کردم بهترم. بلند شدم و رو به خانم محتشم گفتم:
-خانم اگه اجازه بدین من از خدمتتون مرخص بشم ، باید خودم رو برای امتحانها آماده کنم.
خانم محتشم لبخندی زد و گفت: برو عزیزم!
بدون اینکه نگاهی به علی بیندازم شب بخیر گفتم! و از نشیمن خارج شدم. وقتی در اتاقم رو بستم تازه دست و پایم شروع به لرزیدن کرد ، پشت در روی زمین نشستم و ده دقیقه ای طول کشید تا آرام شدم . نگاهش مرا می ترساند، والا نه رفتار بدی داشت و نه حرف بدی به من زده بود . تصمیمم را به یاد آوردم "تنها باهاش روبرو نمی شم " با خود گفتم اصلاَ باهاش طرف صحبت نمی شم، هر وقت هم خواست باهام حرف بزنه سرم رو می ندازم پایین و رد می شم!...نه! اگه باهام لج کنه و همون جا بخواد منو بکشه چه غلطی کنم؟...
می خواستم به مادر تلفن کنم ، دلم هوای آرامش آسمانی مادررا کرده بود اما همین که خواستم شماره را بگیرم صدای در اتاق صبا که چسبیده به اتاق من بود آمد . با خود گفتم : شاید نخوابیده!...تازه یادم آمد که او مشکل خوابگردی دارد، گوشی را سر جلیش گذاشتم و به طرف در اتاقم دویدم . وقتی به کنارش رسیدم دهانم از تعجب باز ماند، چشم هایش باز بود اما انگار دو تکه شیشه بودند و هیچ حسی درون چشمها نبود. به یاد مطالبی که درباره ی خوابگردی خوانده بودم افتادم"...نباید فرد خوابگرد را صدا یا بیدار کرد..."
آرام دستم را دور شانه اش گذاشتم و او را به طرف اتاقش راهنمایی کردم و روی تخت خواباندمش و آرام نوازشش کردم . یواش یواش چشمهایش را باز کرد و با دیدنم لبخندی زد و گفت: اینجا چیکار می کنی؟
لبخندی زدم و گفتم: اومدم صورت خوشگلت رو موقع خواب ببینم!
خندید و گفت: تو، خودت که خیلی خوشگلتر از منی!
دوباره لبخندی زدم و گفتم : شیطون کوچولو یه چیزی ازت بپر سم جوابم رو می دی؟
سری تکان داد و گفت: بله!
فکری کردم و گفتم:دوست نداری من، تو رو برسونم مدرسه؟
نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت: دوست دارم... اما می شه...می شه با اتوبوس بریم؟
با خود گفتم، پس از اتومبیل می ترسه1 باید عامل ترس رو بر طرف کنیم!
لبخندی زدم و گفتم: بله!چرا نمی شه؟
نگاهش رنگ آرامش به خود گرفت، نشست و دستش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و گفت: ممنونم...مرسی!
من هم بوسیدمش و گفتم: حالا بگیر بخواب ! اما از این به بعد هر چیزی که ناراحتت می کنه رو به خودم بگو، خوب؟
خمیازه ای کشید و گفت: باشه!
وقتی در اتاقش رو بستم به سرعت پایین رفتم و بدون فکر در نشیمن را باز کردم ، علی بلند شد ه بود و می خواست برود . نگاه متعجب هر دو به من دوخته شده بود که دستپاچه گفتم:ببخشید! فهمیدم صبا از چی می ترسه و چی باعث خوابگردیش می شه!
علی روی مبل شست و گفت: بنشین!
نشستم و گفتم : خانم محتشم اولین بار که دیدمون گفتید که از چند ماه پیش خوابگردی صبا شروع شده ، درسته؟
خانم محتشم سری تکان داد و همان طور گیج نگاهم کرد . پرسیدم: قبل از اون جریان سوار ماشین می شد؟
علی گفت: آره!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حاضرم شرط ببندم قبل از شروع جریان خوابگردی صبا ف یا شاهد یه تصادف بد بوده یا تصادف کرده . درسته؟
خانم محتشم فکری کرد و گفت: آره! بعد از جریان شمال رفتنمون شروع شد دیگه!
سپس رو به من کرد و گفت: تو شمال که بودیم صبا سوار ماشین پسر بزرگ خواهرم شد، یه دختر همسن و سال صبا داره و اونقدر سرعت می ره که نگو و نپرس . توی راه با یه درخت تصادف کرد و ماشین از بین رفت، اونا هم خونین و مالین از ماشین اومدن بیرون. بعد از اون جریان بود که خوابگردی صبا هم شروع شد.
علی زمزمه کرد: راست می گی! چون هر وقت سوار ماشین من می شد رنگش مثل گچ سفید می شد...
خانم محتشم میان حرفش آمد و گفت: بعد هم دو سه شب خوابگردی داشت! حالا از کجا فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟
سرس به نشانه نفی تکان دادم و گفتم: نه...! و ماجرای آن شب را برایشان تعریف کردم.
سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود، علی سکوت را شکست و گفت: فردا با پوریا در مورد همه این مسائل صحبت می کنم ببینم برای کی وقت می ده!
بلند شدم و گفتم: ببخشید خانم محتشم، اگه تا فردا صبر می کردم بهتون بگم خفه می شدم!
خانم محتشم خندید و گفت: خوب کاری کردی!
خم شدم و گونه اش را بوسیدم و بعد شب بخیری گفتم و اتاق را ترک کردم . وارد آشپزخانه شدم تا لیوانی آب بنوشم که اکرم بی توجه به من از آشپزخانه خارج شد. آب را خوردم و از آشپزخانه که خارج شدم با علی رو برو در آمدیم، نگاهش سرد بود اما برق نفرت غریبی که در اتاق دیده بودم دیگر در چشمانش نبود . رو به من گفت: از اینکه نظر مامان رو بر گردوندی مرسی!
به زور توانستم بگویم : خواهش می کنم!شب به خیر!
به سرعت از پله ها بالا دویدم . شاید اگر در موقعیت دیگری بود و کس دیگری این کارها را می کرد به او می خندیدم ، اما واقعاَ از او می ترسیدم.
در اتاق را از پشت قفل کردم و نفس راحتی کشیدم.
فصل 5 و6
صبح جمعه با صبا مشغول تمرین ریاضی بودیم،نزدیک امتحانات بود و باید هم به انتحانات خودم و هم امتحانات او می رسیدم.صبا بلند شد و کنار پنجره رفت،نگاهش را به بیرون دوخته بود.گفتم:صبا جان بیا چند تا تمرین بیشتر نمانده!
بی صدا برگشت و سر جایش نشست.گفتم:حوصلت سر رفته؟
نگاهم کرد و زمزمه کرد: نمی دونم!
-می خوای بعد از تمرینات بریم یه کم بازی کنیم؟
ذوق زده گفت: تو حیاط؟مثل اون بار؟
نگاهی به چشمای پاک و معصومش اداختم و گفتم: آره خوشگلم،منتهی باید لباس گرم بپوشی. خب؟ حالا این تمرین رو حل کن!
نگاهم به صفحه ی سفید دفترش بود اما فکرم حول این موضوع می چرخید که چرا صبا هیچ وقت از دوستانش حرف نمی زنه؟ این برایم شده بود مسأله. بچه های به سن و سال او کلی دوست داشتند و از بین آنها چند دوست صمیمی، پس چرا نداشت؟ یا اگر داشت چرا حرفی از آنها نمی زد . به یاد هشت سالگی خودم افتادم، دوستان زیادی داشتم که تمام وقت در مورد آنها با مادرم حرف می زدم. اما هر وقت از صبا در مورد مدرسه و اتفاقات آن می پرسیدم، همیشه با یک جمله ی کوتاه جوابم را می داد: خوب بود!
صبا دفتر چه ی تمرینش را به طرفم گرفت و گفت: بیا تموم شد !
نگاهی به تمرین ها انداختم ، همش درست بود. گفتم: خوبه! حالا پاشو لباس گرم بپوشیم و بریم بازی کنیم! صبا خندید و گفت: تو دختر داری؟
نمی دانستم چرا این سؤال را از من می پرسد گفتم: نه!
صبا کمی دست دست کرد و گفت: اگه دختر داشته باشی خیلی دوستش داری؟
به شوخی گفتم: حالا بذار دختر دار بشم بعد دوستش داشته باشم!
نگاهم به چشمان پر انتظار او که افتاد فهمیدم منتظر جواب سؤالش است، گفتم: اگه دختر داشته باشم اندازه ی تو دوستش دارم!
با تردید پرسید: یعنی منو اندازه ی دخترت دوست داری!
لبخندی زدم و گفتم: آره قربونت برم! حالا پاشو لباسات رو بپوش!
با این که تمام برگها ریخته بود و درختان عریان ایستاده بودند اما باز هم قشنگی خود را حفظ کرده بودند . هوا سرد شده بود اما عطر دلپذیری داشت، طوری که دلت می خواست با تمام وجود این هوای سرد را به ریه هایت بفرستی . نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا شکرت!
نگاه صبا روی صورتم خشک شده بود، به سوی او بر گشتم و لبخندی زدم و گفتم: خانم کوچولو چه بازی کنیم؟
صبا سریع گفت:تو چشم بذار من برم قایم بشم!
همیشه از این بازی بیزار بودم اما برای اینکه دل او را نشکنم گفتم:
-باشه! اما فقط توی باغچه حق قایم شدن داری، توی خونه نمیری باشه؟
چشم گذاشتم و گفتم: زود باش برو قایم شو!ده...بیست....سی...
تا سی شمردمو چشمم را باز کردم. صبا نبود، جست و جو را شروع کردم و پشت تمام تنه ها را نگاه کردم ، نبود. به دلشوره افتادم و شروع به لعن و نفرین خودم کردم ، قلبم به شدت می طپید. با صدای بلند صدایش کردم و تقریباَ تا انتهای باغچه رفتم اما نبود که یهو موقع برگشت به علی خوردم،برای اینکه تعادلم به هم نخورد به طور غیر ارادی بازویم را گرفت. می دانستم از خجالت سرخ شده ام، گرمای صورتم را حس می کردم . آرام خود را عقب کشیدم، تنها بودنمان در آن قسمت باغ و ترس از او باعث شد دست و پایم شروع به لرزیدن کند. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: چت شده ؟ طوری شده؟
صدایم در نمی آمد ، سرم را به طرفین تکان دادم که عصبانی غرید:
-مگه جن دیدی که اینطور نگام می کنی؟...
در همین موقع صبا از پشت درخت خودش را نشان داد و ذوق زده گفت: تو منو پیدا نکردی!...تو منو پیدا نکردی!...
با دیدن صبا ترسم فراموشم شد، به طرفش رفتم و گفتم:تو کجا بودی بچه! مردم از ترس، گفتم شاید اتفاقی برات افتاده!...
صبا گفت: اما من پشت ماشین دایی قایم شدم، دیدم اومدی اینوری پشت سرت اومدم!
علی بی هیچ حرفی راهش رو کج کرد و رفت. نفس راحتی کشیدم و گفتم: بیا بریم اون طرف، اگه اکرم صدامون کنه متوجه نمی شیم!
واقعیت این بود که نمی خواستم آنجا باشم، از علی وحشت داشتم.
وقتی مقابل ساختکان رسیدیم ساعتم را نگریستم، دوازده و ربع بود. زمزمه کردم: الانه که اکرم بیاد و صدامون کنه! بریم تا نیومده و کرور کرور اخماشو برامون نریخته!
دست صبا را گرفتم و به طرف ساختمان رفتیم.هنگام خوردن ناهار خانم محتشم رو به من گفت: امشب مهمون داریم، فریماه و ریحانه و رضا با خواهرم و خونوادش. یه دست لباس خوشگل تن صبا کن، می خوام همه بدونن صبای من یه دونه دختره که هیچ کس نداره!
با این که دل و دماغ شرکت در ذوق و شوق او را نداشتم اما گفتم: چشم!
و دوباره سکوت کردم،متعجب نگاهم کرد و گفت: فکر کردم از اینکه ریحانه رو می بینی خوشحال می شی! انگار حالت زیاد خوب نیست؟
به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم: نه خوبم! یه کم سرم درد می کنه!
خانم محتشم با نگرانی گفت: می خوای زنگ بزنم یه دکترم بیاد و معاینت کنه؟ یا اصلاَ بذار زنگ بزنم علی بیاد معاینت کنه، شاید مسأله ی جدی باشه!
از وحشت می خواستم قالب تهی کنم، گفتم:نه..نه! من خوبم!
خانم محتشم گفت:پس پاشو برو یه کم دراز بکش تا حالت سر جاش بیاد، نمی خوام تو مهمونی بیحال باشی! صبا پیش مامان بزرگش می مونه! مگه نه عسلم؟
صبا همان طور که چشم به من دوخته بود جواب خانم محتشم را داد:بله!
بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی از ناهارخوری خارج شدم، احساس ضعف می کردم. برای اولین بار نمازم را خیلی سریع خواندم و روی تخت دراز کشیدم که در با دق البابی صدا کرد:بله؟
صدای صبا اومد:بیام تو؟
-آره عزیزم بیا تو!
در را باز کرد و همانجا در آستانه گفت:کیانا جون داییم اومده معاینت کنه!
به سرعت بلند شدم، مانتو و روسری ام را سرم کردم، سرم گیج می رفت. صبا رو به بیرون گفت: دایی جون بیا!
دستپاچه سلام کردم. کیف سیاه رنگی در دست داشت: رو به صبا گفت:
-می تونی بری عزیزم!
اخم هایش در هم بود، گفت: بشین!
نتوانستم حرفی بزنم، لبه تخت نشستم و او هم با کمی فاصله در کنارم نشست. نگاهی به چادر وسجاده ام که افتاد گفت: بهت نمی اد دختر شلخته ای باشی!
نگاهم را روی چادر نمازم دوختم و آرام گفتم: نیستم، سرم گیج می رفت!
کیفش را باز کرد و گوشی اش را به گوش زد، ضربان قلبم به قدری شدید شده بود که خودم صدایش را می شنیدم. گوشی را از گوشش برداشت و گفت:آستینت رو بزن بالا، می خوام فشارت رو اندازه بگیرم!
حس می کردم که سرخ شده ام، گونه هایم از داغی داشت می سوخت. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: خانم کوچولو، احتیاجی به سرخ شدن نیست چون من یه پزشکم و تو هم بیماری. راحت باش!
با اکراه آستینم را بالا زدم و او فشارم رااندازه گرفت و بدون اینکه نگام کنه گفت:فشارت خیلی پایینه!دراز بکش، چند دقیقه ی دیگه می آم!
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. هر چه به رفتارش دقت کردمشبیه آدمهای خطرناک نبود با خود گفتم،شاید یه شخصیت دوگانه داره...!
نمی دانم چند دقیقه گذشت تا با سرم و لوله سرم ووسایلش پیدایش شد، درون سرم دو آمپول خالی کرد و بعد از آن سرم را به دستم وصل کرد. سر به زیر انداختم و گفتم:شرمنده ام دکتر!واقعاَ زحمت کشیدید!
بالش زیر سرم را تنظیم کرد و گفت: راحت دراز بکش!
در حالی که نگاهم را به سرم دوخته بودم گفتم: ممنون، راحتم!
سری تکان داد و گفت:خوبه! سپس صندلی را آورد و کنار تخت من نشست و گفت: حالا که وضعیت تو راحته ، می خوام یه چند کلمه حرف بزنیم!
دلشوره داشت مرا می کشت، چشم به دهانش دوخته بودم. صورتش مثل سنگ سخت بود گفت: تو از من می ترسی؟
خواستم بگویم نه که او پیش دستی کرد و گفت: بدون دروغ!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: چی بگم؟
بدون اینکه تغییری در حالت نگاهش ایجاد شود گفت:واقعیت رو!ازت یه سؤال ساده پرسیدم، تو از من می ترسی؟
سری به نشانه مثبت تکان دادم،اخمهایش بیشتر در هم رفت و گفت: چرا؟
سر به زیر انداختم و سکوت کردم، گفت: نمی تونم بگم ازت خوشم می اد... از هیچ دختری خوشم نمی آد، اما این بی تفاوت بودن با جنس مؤنث طوری نیست که هر کی منو ببینه پا بذاره به فرار...
میان حرفش آمدم و گفتم:مگه شما نگفتید که دخترای چشم عسلی رو می کشیدو..
اخمهایش آرام آرام باز شد و زد زیر خنده،آنچنان با صدای بلند می خندید که انگار خوشترین و بهترین خبری که امکان داشت به او بگویند را شنیده است. وقتی آرامتر شد گفت: ببخشید! خب خانم کوچولوی چشم عسلی!این جمله ی بسیار پر معنا رو از کی شنیدید؟
حرفی نزدم، پرسید: دوست ریحانه هستی، درسته؟ خواهر رضا.
سرم را در تأیید حرفش تکان دادم، آهی کشید و گفت:این حرف رو ده یازده سال پیش وقتی نامزد سابقم بدجور بهم نارو زد و رفت گفتم، اما نه اون شکلی.گفتم اگه خدا بهم این اجازه رو می داد همه زن ها رو می کشتم،مخصوصاَ چشم عسلیاشون رو. از خوشگلاشونم شروع می کردم!
سپس با خنده افزود: مطمئن باش تو اول صف بودی!
حس می کردم سرخ شده ام، آهی کشید وگفت: ولی نه خدا این اجازه رو به من می ده ونه خودم.اینقدر استرس به خودت وارد نکن دختر جون، من قاتل نیستم.تو اگه کسی بهت این جوری که من نارو خوردم نارو می زد...چه حرفی می زدی؟
آرام گفتم: معذرت می خوام، آخه حرف شما هم دلیل مضاعفی شد...
میان حرفم اومد و گفت: کدوم حرف؟
زیر چشمی نگاهی به او انداختم و گفتم: گفتید بعضی وقتها می زنه به سرم و بعضی ها رو پخ پخ کنم!
اینبار آرامتر خندید و گفت: حق داری! اگه وضعیت خانوادگی ما برات آشناتر بود این فکرارو نمی کردی، به هر حال متأسفم!
خواست بلند شود که گفتم: دکتر یه حرف کوچولو از طرف من...
نشست و گفت: بفرمایید!
تمام جرأتم را جمع کردم و گفتم: کینه باعث می شه دلتون از خیلی لذتها محروم بشه. نمی دونم نامزدتون در حق شما چی کار کرده، اما یه مسأله ای این میون هست و اونم اینه که اون ماجرا تموم شده. آدمها رباط نیستن که برنامه هاشون و عملکردشون در مقابل یه اتفاق مثل هم باشه، اگه تو اصل رفاقت یه نفر نارفیقی کرد دلیل نمی شه همه نارفیق باشن پس دلتون رو از کینه خالی کنید. به عنوان یه دوست این حرفو بهتون می زنم، زندگی اونقدر طولانی نیست که بخواهید نصفش رو بابت کینه و نفرت نسبت به یکی دیگه از دست بدید!
در سکوت چشم به من دوخته بود، وقتی حرفم تمام شد اهی کشید و گفت:آدما بیرون گود راحت می گن لنگش کن!
لبخندی زدم و گفتم: اگه منظورتون از آدم بیرون گود منم باید بگم منم تجربه ای مشابه شما داشتم، نه اونطور که بهم نارو بزنه اما بوده!
نگاه پرسشگر او باعث شد تا ماجرای امیر را بی کم و کاست برایش تعریف کنم، در اخر گفتم: اولای به هم زدنم فکر می کردم از همه ی مردا متنفر می شم اما کلاه خودم رو که قاضی کردم دیدم همه مثل هم نیستن و باید زندگی کرد.
نگاهش که به سرم افتاد ، بلند شد وسوزن را از دستم خارج کرد و چسبی روی جای سوزن زد و بعد نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت: پس دختری که رضا دوست داره تویی!
هیچ حرفی نزدم، گفت:چشات می گه دوستش نداری ، درسته؟
- من هیچ وقت در مورد رضا فکر نکردم، چون اون مثل برادرم می مونه. هر وقت بهم حرفی بزنه این جواب رو هم می شنوه.
اینبار با کنجکاوی پرسیدم : یعنی شما از اول منو می شناختید؟
روی صندلی نشست و گفت: نه! فقط می دونستم یکی از دوستای ریحانه ای، پیش خودم می گفتم که اگه مثل اون فس تو مخ باشی وای به حال ما. اما مثل ریحانه نیستی!
با شیطنت گفتم: بدتر از اونم؟
حرفی نزد، بلند شد و گفت: قصه زندگی من یه جور دیگست، یه روز برات تعریف می کنم به خاطر اعتمادی که بهم کردی و قصه زندگیت رو برام گفتی ممنونم. تو دخترکوچولوی خوبی هستی، اما خانم کوچولو همه ی ادما خوب نیستن و منظور خوبی از رابطه داشتن با تو ندارن!
لبخندی زدم و گفتم : آقای بزرگ، همه ی آدما هم بد نیستن و تو فکرشون ضربه زدن واز ریشه کندن نیست!
برای لحظه ای در سکوت نگاهم کرد، با خود گفتم: برای امروز کافیه.
دوست داشتم کمکش کنم، مشخص بود در سرش غوغایی برپاست.
-یه کم بخواب، افت فشارت به خاطر استرسه.حالا که خیالت راحت شده با یه قاتل همخونه نیستی فشار عصبیت هم کمتر می شه!
با شیطنت درون چشمانش خندیدم، جای خالی سرم و بقیه وسایلش را در دست گرفت و بی صدا از اتاق خارج شد.
برای اولین بار در طول این مدت راحت خوابیدم و با صدای صبا از خواب بیدار شدم. احساس می کردم انرژی دوباره ای در رگهایم جاری شده است. با لبخندی بر لب گفتم: خیلی ترسوندمت؟
سری تکان داد و گفت: آره! ترسیدم..
جمله اش را ادامه ندادف نشستم و او را بغل کردم و گفتم: یه کم فشارم اومده بود پایین، حالم الان خوبه خوبه!
-مامان بزرگ گفت اگه حالت خوبه بیا پایین با هم عصرونه بخوریم، اگه نه بگم اکرم عصرونت رو بیاره بالا!
-می آم پایین!
روی آستین مانتوم لکه خون افتاده بود، مانتوم رو در آوردم . بلوز آستین بلند سفید رنگی به همراه دامن کرم رنگ بلندی که روی لبه ی آن با نخ سفید حاشیه دوزی شده بود پوشیدم و شال کرم و سفیدی را هم به سر کردم.صبا با دیدنم گفت: چقدر ناز شدی!
خندیدم و صورتش را بوسیدم، احساس می کردم روحیه ام عوض شده است.گفتم: بریم که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می خوره!
صندل های سفیدم را به پا کردم و درون آیینه آخرین نگاه را به خود انداختم و دست صبا را در دست گرفتم و از اتاق خارج شدیم. با دیدن ریحانه و عمه فریماه ورضا لبخندی بر لب آوردم و سلام کردم. با ریحانه و عمه فریماه روبوسی کردم و حال رضا رو پرسیدم. خانم محتشم گفت:بهتری عزیزم؟
لبخندم را پر رنگ تر کردم و گفتم: مرسی، باعث زخمت شما و دکتر شدم!
-این حرفها چیه؟ چقدر این لباس بهت می آد با اینکه خیلی ساده است!
زیر لب تشکر کردم، ریحانه با شیطنت گفت: این مارمولک گونی هم تنش کنه بهش می اد، نه رضا؟
سعی کردم نگاهم را از نگاه ستایشگر و مشتاق رضا بدزدم.
-آدم باید اصلش خوشگل باشه.
صدای علی نگاهها را به سمت در برگرداند:همه که مثل تو نیستن،لباس زربافت هم تنت کنن باز همون ریحانه ی غیر قابل تحملی!
ریحانه با حاضر جوابی همیشگیش گفت:دو کلمه از مادر عروس بشنوید، آخی..بچم زبون درآورده!
علی کنار رضا نشست و با شیطنت گفت: بدبخت کیارش! با زبون این چطور می خواد کنار بیاد؟
ریحانه که سایه ملایمی از سرخی بر گونه اش نشسته بود،گوشه ی چشمی نازک کرد و گفت:اصلاَ کی گفته من،کیارش رو قبول می کنم!
علی با خنده گفت: اصلاَ کی گفته اون می خواد بهت پیشنهاد بده؟
ریحانه رو به رضا کرد و گفت: قدیما برادرا یه کمی تعصبی می شدن سر خواهراشون!بابا یه غیرتی، تعصبی چیزی..!
رضا که از خنده ریسه رفته بود گفت: چرا کم می یاری یاد تعصب برادرانه می افتی؟
ریحانه با حرص گفت:شما مردا سرو ته یه کرباسید!کیانا کار خوبی می کنه نمی خواد ازدواج کنه!
رنگ از روی رضا پرید، ریحانه را می شناختم و می دانستم برای اذیت کردن رضا این حرف را زده است.رضا وقتی نگاه مرا متوجه خود دید، خودش را جمع و جور کرد و گفت:هیچ کس تا طرف مورد نظرش جلو بیاد قصد ازدواج نداره! نه کیانا خانم؟
در حالیکه با موهای صبا بازی می کردم گفتم:بله! اما تا طرف مورد نظرو مورد تأیید هر کس کی باشه!
مثل اینکه جواب من به مذاق رضا خوش آمد چون لبخندی زد وسکوت کرد.علی با خنده گفت:به خودت نگیر دکتر!
صدای خنده جمع بلند شد و رضا در حالی که سرخ شده بود گفت: چی خوردی امروز کله ات داغه؟
ریحانه با خنده گفت: کتک! خاله کتکش زدی؟ از این رو به اون رو شده،قبلاَ به زور چهار کلمه حرف می زد!
خانم محتشم خندید و گفتک نه عزیز دلم!
گفتم: ریحانه، آدم صبرش یه روزی یه وقتی یه جایی تموم می شه. آدمایی که الان زبون در آوردن کاسه ی صبرشون جلوی تو لبریز شده و صداشون در اومده!
ریحانه با مشت آرامی به بازویم زد و گفت: گمشو خائن! راست می گن:
چو نیست مهردوناروزگار فانی را
به خوشدلی گذران دور زندگانی را
دوست و رفیق کجا بود؟!
بعد به حالت نمایش گفت:اه ای روزگار غدار...!
از دست رفیقان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست!
صدای قهقهه ی همه به هوا بر خواسته بود،دستم را دور شانه اش حلقه کردم و گفتم:
خود بده درس محبت که ادیبان خرد
همه در مکتب تحقیق تو شاگردانند!
صورتش را جلو آورد و گونه ام رامحکم بوسید و گفت: قربون معرفتت! آ..ه! ببین گوشم دراز شد و یادم رفت رفته بودی تو جبهه دشمن!
علی با جمع کردن لبش گفت: اَه اَه....اَه! باز این ادبیاتیا خوردن به پست هم!
به شوخی گفتم: باز ادبیاتیا حرفهای قشنگ تحویل هم می دن و هنر دستشون شعره، نه پاره پاره کردن مار و قورباغه و موش!
ریحانه دماغش رو با دو انگشت گرفت و گفت:هنر دستشون هم..نخ و سوزن بده شکم پاره شده ی این موش تو آشغالا رو بدوزم!
ریحانه دستش را بلند کرد و به کف دستم کوفت و گفت: کم آوردی سوت بزن!
صدای قهقهه ی خانم محتشم و عمه فریماه بلند شده بود و علی در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
- حقت بود به جای سرم، آمپول هوا بهت تزریق می کردم! شماها کارتون به دکتر نمی افته دیگه..!
ریحانه- تا شعاع یک کیلومتری شما قاتلان! عمراَ!
اکرم با سینی عصرانه پیدایش شد. به شدت گرسنه ام بود، دو برش کیک برداشتم. در چشم های همه تعجب از رفتار علی دیده می شد، علی عنق حالا شوخی می کرد و سر به سر اطرافیان می گذاشت. بعد از خروج اکرم، ریحانه گفت: فکر کنم مونالیزا رو از روی چهره اکرم کشیدن با این لبخند!
سپس لبهایش را کشید و دندانهایش را نشان داد، همه زدیم زیر خنده. علی گفت: کیارش اگه تو رو با این لبخند می دید حتماَ آرزوت رو برآورده می کرد!
زیر چشمی نگاهی به ریحانه انداختم، سرخ شده بود. با شیطنت پرسیدم: چه آرزویی؟
علی با خنده گفت: پیشنهاد ازدواج دیگه!
صدای خنده دوباره بلند شد. وقتی جو آرامتر شد ریحانه با بدجنسی نگاهی به علی انداخت و با حرص گفت:
-آقای دکتر می دونید چیه؟ من تازه بیست و سه سالمه، یه عالم وقت دارم و می تونم یه انتخاب معقول بکنم. شما به فکر خودتون باشید که امسال می شید سی و پنج ساله... هر چند الان هم سی و پنج سالتونه، پنج ماه مونده به تولدتون دیگه...!شما نگران خودتون باشید که بوی ترشی از خونه خاله راه انداختید!
علی خندید و گفت: تو نگران نباش، من به هر کی پیشنهاد بدم قبولم می کنه...یکیش تو!
ریحانه با تمسخر گفت:خدا به دور!مگه می خوام با بابابزرگم عروسی کنم؟شما هر وقت بخوای زن بگیری یه دفعه خونه شلوغ می شه چون مجبوری با عروس سه تا بچه ی عروس رو هم بیاری!
علی نگاه کوتاهی به من انداخت و دستهایش را بالا برد و گفت:
-کیش،مات! شکست رو اعتراف می کنم!
عمه فریماه با خنده گفت:از پس زبون این مار کبری هم بر نمی اد!
صدای زنگ خانه بلند شد و چند دقیقه بعد از آن خانواده ی خواهر خانم محتشم وارد شدند. دختر پسر بزرگش آرش، سوگل یک سال از صبا بزرگتر بود که از همان لحزه ی اول ورودش آمد و کنار صبا نشست.خواهر خانم محتشم از خودش بزرگتر بود اما فوق العاده شیک لباس پوشیده بود. پسر بزرگش آرش جذابتر از کیارش بود ، اما کیارش خوش تیپ تر از او بود البته هیچ کدام قد و هیکل علی را نداشتند. خنده ام گرفت و با خود گفتم: به تو چه که کدوم از کدوم سرتره!
همسر آرش زنی ریزه و با نمک بود.بعد از اینکه با او دست دادم،آرش دستش را دراز کرد تا با من دست دهد. خیلی سرد جوابش را دادم بدون اینکه به دستش نگاه کنم، آرام دستش را پس کشید.
شوکت،خواهر خانم محتشم نگاه ثابتش را روی من نگه داشته بود. وقتی همه نشستند رو به من گفت: سر ووضعت خیلی گرون قیمت تر از اینه که به عنوان معلم و سرپرست یه بچه مشغول به کارباشی!
مشخص بود دارد خود را خفه می کند تا مثلاَ بی احترتمی در کار نباشد.خانم محتشم که از چشمانش ناراحتی فوران می کرد گفت:
-خواهر!ایشون به خاطر پول اینجا کار نمی کنن، لطف کردن به ما در مورد صبا کمک می کنن!
یک ابرویش را بالا داد وگفت:می شناسیش؟
حتی به خود زحمت این را نداد که ارامتر بپرسد. گفتم: من خواهرزاده فریدون حشمتی هستم!
دهان همه از تعجب باز ماند. می دانستم کار خانواده ی رحیمی خرید و فروش است و امکان ندارد داییم را که بزرگترین تجارتخانه ی فرش از آن او بود را نشناسند. آرش با تعجب پرسید: تاجر فرش؟
به سردی نگاهی به او انداختم و گفتم: بله!
نگاه شوکت دیگر خصمانه نبود ، لبخندی زد و گفت: یه خواهر هم بیشتر نداشت که دادش به یه کارخونه دار، درسته؟
لبخندی زدم و گفتم: بله!
حالم داشت از این جماعت به هم می خورد. با خود گفتم، مردشور پول و هر چی مربوط به اونه ببره!احترام به خاطر پول!
رو به صبا کردم و گفتم:پاشو با سوگل جون بریم بالا!
ریحانه که زیر نگاه کیارش رنگ به رنگ می شد بلند شد و گفت: منم باهاتون می ام.
سوگل- شما بشینید! ما خودمون می ریم ، می خوایم بازی کنیم!
خانم محتشم- آره عزیز دلم! بشین بذار از دیدنت لذت ببرم!
نگاهم به سوگل و صبا بود که از در خارج شدند . ریحانه کنار گوشم زمزمه کرد: حال کردم، با حال زدی تو حالش!
با شیطنت نگاهی به او انداختم و گفتم: مادر شوهر توئه دیگه!
کیارش- کیانا خانم! مثل اینکه از مامان ناراحت شدید؟
شوکت لبخندی زد و گفت: دست خودم نیست زبونم یه کم تلخه عزیزم! می دونم اقای حشمتی بشنوه ازم ناراحت می شه.
در دل گفتم، اسم دایی کار خودش رو کرد! لبخندی زدم و گفتم:
صورت نبست در دل ما کینه ی کسی
آیینه ای نسبت هر چه دید فراموش کرد!
نگاهم در چشمان خندان علی افتاد و ناخو دآگاه لبخندی بر لبم نشست. همسر آرش، مینو با لبخندی بر لب گفت:
-شرط می بندم رشتتون ادبیاته!
-با ریحانه هم دانشگاهی هستیم!
با شیطنت نگاهی به کیارش انداخت و گفت: در بین ما فقط کیارشه که عاشق ادبیات و شعره، نه کیارش؟
کیارش نگاه کوتاهی به ریحانه انداخت و گفت: فکر می کنم همه این...
آرش با خنده گفت: نه نه! همه نه! من اصلاَ دوست ندارم! من عاشق تاریخم!واسه همین با مینو عروسی کردم.
علی رو به ریحانه گفت: راست می گه... چند دقیقه قبل از اومدن شما ریحانه خودش داشت می گفت که من عاشق فرش و نقوش فرش ها هستم!
رضا رو به علی کرد و گفت: هووی! حواست باشه باز جو گرفتت ها!
علی- گمشو! اصلاَ غیرتی شدن بهت نمی آد!تا این دو تا عتیقه به هم نرسن وضع همینه که هست!
کیارش با رنگ بر افروخته گفت: اگه ریحانه خانم این همه شرط تموم شدن درسشون رو عنوان نکنن قضیه خیلی زودتر از این حرفها تموم می شه و فیصله پیدا می کنه!
عمه فریماه با خنده گفت: الهی بمیره عمه! ببین چه خیس عرق شده!
علی با خنده گفت: اون زبون شیش متری رو کجا فرستادی؟ راست می گه....این دو ترم رو نمی تونی تو خونه شوهر بگذرونی؟ چه بهانه های الکی می یارن این دخترا!
ارش با خنده گفت: نکنه ریحانه لباسی رو می خواد برای عروسی بخره که به لیسانسیه ها می فروشن؟ از دوست خوشگل ریحانه بپرسید...به خاطر همین موضوعه که ریحانه می گه اول لیسانس بعد ازدواج؟
نگاهی به ریحانه انداختم، سرخ سرخ شده بود و صورتش خیس عرق بود و سر به زیر انداخته بود. با لبخندی بر لب گفتم:
- شاید می خواد عشق آقا کیارش رو محک بزنه، خیلی ها ادعای عاشقی دارن اما وقتی پای عمل می اد وسط می بینی فقط دارن لاف می زنن، به قول شاعر:
در مدرسه تحصیل محبت نتوان کرد
کاین مسأله علمیست که آموختنی نیست
از این طرف هم احساس خودش روکه ببینه،اونقدر میل هست و علاقه که تا آخر راه همسفر هم باشن؟
درد عاشق را دوایی بهتر از معشوق نیست
شربت بیماری فرهاد را شیرین کند
بعد از این دو ترم که به هم برسن تمام غم هجران مبدل به شادی و وصل می شه!
شوکت شروع به دست زدن کرد و در حالی که بقیه هم با او همراهی می کردند گفت: شش هفت ماه که چیزی نیست، به چشم به هم زدنی تموم می شه نه دخترم؟
لبخندی زدم و گفتم:بله!
صمیمیت و ابراز محبتش کمی غریب می نمود آن هم بعد از آن برخورد اولیه، چیز دیگری که برایم غریب بود ادعای عاشقی کیارش به ریحانه بود چون حس می کردم با نگاهش می خواهد قورتم دهد.
فصل ششم-1
مقنعه ام را مقابل آینه مرتب کردم و کیفم را بر داشتم و از در خارج شدم . ساعت پنج و نیم صبح بود و هوا هنوز روشن نشده و به شدت سرد بود خودم را جمع کردم و زیپ سوئی شرتم را کشیدم و دست هایم را درون جیبم فرو بردم و قدم هایم را سریع تر کردم . صدای علی مرا از رفتن باز داشت:
-کیانا!
برگشتم در تاریک و روشن صبحدم دیدمش و گفتم: سلام دکتر!
با دو قدم فاصله ایستاد و گفت: سلام، کجا می ری؟
- می رم دانشگاه!
نگاهی به آسمان کرد و گفت: تو این تاریکی؟
خندیدم و گفتم: من همیشه این موقع می رم، سر صبح کلاس دارم.
- سوئیچ ماشین رو بدم با ماشین برو!
-ممنون نه!اینجوری راحت ترم!
-یعنی چه؟ ماشین مامان هست، من با اون می رم.
خیلی جدی پاسخش را دادم تا دیگر ادامه ندهد: دکتر عرض کردم نه!اینجوری راحت ترم!...اگه کاری ندارید بنده دیرم شده!
لحظه ای مکث کرد و بعد به سرعت گفت:یه دقیقه وایسا الان می آم!
عصبی بودم، دیرم شده بود و ساعت اول هم کلاس مهمی داشتم. ارام آرام به طرف در حرکت کردم که با افتادن نور چراغ در مسیر حرکتم برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. سوار ماشین شده بود ، با سر اشاره کرد سوار شوم. از پنجره کمک راننده به طرفش خم شدم و گفتم: دکتر، من راضی نیستم..
میان حرفم آمد و گفت:سوار شو بچه! زود باش!بزرگتر که یه حرفی زد کوچکتر می گه چشم!
خنده ام گرفت، در ماشین را باز کردم و نشستم . نزدیک در ، ماشین را نگه داشت و گفت:بپر درو باز کن!
پیاده شدم و کاری را که خواسته بود انجام دادم و به طرف ماشین رفتم و روی صندلی نشستم و گفتم : پس لطف کنید تا سر میدون برسونید که سوار اتوبوس شم!
-یه کاری نکن حرف ده یازده سال پیشمو عملی کنم!
-چه حرفی؟
آهی کشید و گفت: بکشمت!
خدیدم و گفتم: تسلیم! ترسیدم، راستی چرا بیدار بودید؟
- داشتم نماز می خوندم!
با شرمندگی گفتم: به خدا شرمنده ام! الان وقت استراحت شما بود.
لبخندی زد و با شیطنت گفت: اینجوری حرف زدی که خاله ام دیوونت شده بود!
نگاه مرددم باعث شد بپرسد: ناراحت شدی؟
- نه! منتهی قصدم از حرف زدن با خاله شما و بردن اسم داییم که ازش متنفرم فقط برای گرفتن حال ایشون بود نمی خواستم بی ادبی کنم!
سکوت کردم،سرعت ماشین را کم کرد و گفت:ه!حرفت رو بزن!
نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم:خاله شما فقط برای اشخاصی احترام قائله که پشت اسمشون یه حساب میلیاردی باشه. نگاه اولش با نگاهی که اسم داییم رو آوردم دیدید چقدر با هم فرق داشت؟
آرام گفت:تو دختر با شخصیتی هستی ، چه اسم داییت باشه و چه نباشه!
تشکر کردم،پرسید:صبحونه خوردی؟
- نه! یه چیزی تو دانشگاه می خرم و می خورم!
سری تکان داد وکنترل ضبط ماشین را در دست گرفت و گفت: روشنش کنم، ناراحت نمی شی؟
سری تکان دادم و گفتم نه!
روشنش کرد و رو به من گفت: صدای رضای خودمونه!
سری تکان دادم و گفتم: آلبومی که بیرون داده؟
لبخندی زد و گفت: نه! گوش بدی می فهمی!
ابتدا سرو صدای خنده می آمد و بعد صدای رضا که گفت: مرشد اول تو پیشنهاد بده! چی می خوای بخونم.. دیالا! آهنگ های درخواستی!
-بچه ها ساکت!
صدای مرد دیگری آمد: اَه...علی چقدر ناز می کنی! دارم قاط می زنم ها!
اینبار صدای علی آمد: آمدی جانم به قربانت ...شهریارو بخون!
همان صدا گفت:اَه..علی بازم حال گرفتی ها، یه آهنگ توپ بگو!
صدای دیگری با تمسخر گفت: پژمان چی دوست داری؟ گل پری جون؟یا... یه دختر دارم شاه نداره..!
تو چه می فهمی آهنگ چیه؟
رضا با صدای بلندی گفت: بچه ها خفه...!
چند ثانیه طول کشید تا شروع به خواندن کرد، الحق و الانصاف فوق العاده می خواند.
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
سهم ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا....
رضا خواندنش را قطع کرد و با نگرانی گفت: مرشد!...اِ علی؟ چرا گریه می کنی؟ چه ات شده؟...
با تعجب به سمت علی برگشتم، در چشمهایش به قدری کینه و ناراحتی بود که ترسیدم. پخش را خاموش کرد و گفت:
- این رو شش ماه پیش ضبط کردیم، دقیقاَ روزی که ثریا اومده بود مطبم!..هر وقت این رو گوش می دم انگار کینه و نفرتم بیشتر می شه!...
ساکت شد، با صدایی که سعی می کردم طبیعی باشد پرسیدم: هنوز دوستش دارید؟
نگاه پر از خشمش را به من دوخت، با صدای لرزانی گفتم:آخه نه اینکه این شعرو خواسته بودید براتون بخونه!
آرام زمزمه کرد: جریان این شعر چیز دیگه ایه!
نفس عمیقی کشید و گفت:این نوار رو هر وقت می ذارم انگار زخم قدیمی سرباز می کنه...کیانا واقعاَ اذیتم می کنه...نمی تونم کاری رو که با من کرد ببخشم! این رو گذاشتم تا بهت بگم خانم کوچولو حرفهای دیروزت قشنگ بود اما برای من دیگه دیر شده!...
زندگی الانم درست مثل یه تنگناست، تنگنایی که می خوام ازش فرار کنم!
وقتی ساکت شد به طرفش برگشتم و گفتم: این حرف رو نزنید دکتر!اگه شنیدن این نوار باعث می شه زخمهای قدیمی سرباز کنه خب، گوش ندید. هیچ اجباری نیستش! بعضی چیزهای اضافه رو باید دور انداخت مثل این...
انگشتم را روی دکمه خروج زدم و سی دی از دستگاه بیرون آمد، نشانش دادم و گفتم: اینه؟
هاج و واج نگاهم می کرد . ماشین را گوشه خیابان پارک کرد و گفت:
-چی کار می کنی؟
تمام قدرتم را به دستهایم دادم و سی دی را از وسط شکستم، با دهان باز نگاهم کرد و گفت:
-دیوونه چی کار کردی؟ من به جز این کپی ازش نداشتم، همین یه دونه است!
- چیز بدردنخور یه دونش هم زیاده!
خدا می دانست که از ترس داشتم می مردم، اما کاری بود که می شد گفت بی فکر انجام دادم.علی برای دقیقه ای زل زد در چشمانم،منهم با پررویی تمام نگاهش را پاسخ دادم.خنده اش گرفت و گفت:
- الان می دونی باید چی کار کنم؟ یه چک ابدار بزنم تو اون صورت سفید و خوشگلت تا یه کبودی قشنگ روش جا خوش کنه!آخه بچه پررو، کی بهت گفت اون سی دی رو بشکنی؟
نفسم را به تندی بیرون دادم وگفتم:خودم!می دونم اینجوری به صلاحتونه،حاضرم سیلی رو هم بخورم..!
با شیطنت گفت: اِ؟ پس قضیه محرم و نامحرمی که تو اینقدر رعایت می کنی چی می شه؟
خیلی جدی گفتم؟خب مقنعه ام رو می کشم جلوی صورتم!
طرز نگاهش فرق کرد و به یکباره مهربان شد، به سمت بیرون برگشت و گفت:
-الان می آم!
خیلی سریع برگشت، چند کلو چه و دو لیوان شیر کاکائو در دستش بود که یکی از لیواننها را به سمتم گرفت و گفت: بخور!
با خده گفتم:جان خودم تو شیر کاکائوی من سم ریختید نه؟
یکی از کلوچه ها را باز کرد و به دستم داد گفت: نه! مرگ موش رو ترجیح می دم!
کلوچه و شیر کاکائو رو خوردیم و به راه افتادیم. جلوی در دانشگاه پیاده شدم و گفتم: مرسی دکتر!
علی رو به من گفت: ببین کیانا! صبا رو با اکرم بفرستید بیاد، به خودشون هم گفتم به تو هم می گم.
- چرا؟خب من با اتوبوس می آرم!
شانه ای بالا انداخت و گفت:دکتر گفتش!
سری تکان دادم وگفتم: اگه دکترش گفته باشه چشم، بازم ممنون! خداحافظ
برای اولین بار بود که اینقدر زود می رسیدم، البته چند نفری از بچه ها آمده و روی صندلی ها نشسته بودند.کنار پنجره در ردیف اول که صندلی همیشگیم بود نشستم و کتابم را گشودم اما فکرم در جای دیگری می چرخید، به ثریا فکر می کردم دوست داشتم بدانم چه شکلی ست.چطور توانسته به مردی همچون علی نارو بزند. در دل گفتم، ثریا حتماَدختر همه چیز تموم بوده که دکتر اینجوری دیوونش بوده!
مادرم همیشه می گفت اگر کسی بد جور از کس دیگه ای بدش می اومد و متنفر بود مطمئن باش یه روزی عاشق اون طرف بوده!عشقی دیوانه دار!
به ثریا حسودی ام می شد، مردی مثل علی ارزش آن را داشت که به خاطرش بجنگی. برایم جای تعجب داشت که آن زن چطور این عشق را به این راحتی فروخته بود!
ریحانه کنار گوشم بلند گفت: سلام چطوری؟
از جایم پریدم و زل زدم به صورتش و گفتم: زهرمار! کی آدم می شی تو؟ مردم از ترس!
ریحانه در حالی که از خنده ریسه رفته بود گفت: آدمیت؟ یافت می نشود گشته ایم ما!
قیافه ی عبوس مرا که دید سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد اما از چشمانش هویدا بود که به تلنگری قهقهه ی خنده اش بلند می شود. در آن لحظه حوصله ی شیطنتهای همیشگی ریحانه را نداشتم. ورود استاد بهانه ای شد تا ریحانه ساکت سر جایش بنشیند . فکری مثل برق ازمخیله ام گذشت. رضا و علی دوستان نزدیک بودند ، شاید...
لحظه های کلاس چقدر وسیع و طولانی بود، اقرار می کنم از درس استاد چیزی نفهمیدم. وقتی استاد پس از اتمام کلاسش خارج شد، رو به ریحانه گفتم: ریحانه یه سؤال بپرسم بدون مسخره بازی جواب می دی؟
ریحانه دلخور نگاهم کرد و گفت:بفرمایید!
خندیدم و گفتم: ببخشید!منظوری نداشتم!
شکلکی در آورد و گفت:خواهش می کنم! بنده عادت کردم.
نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم: گمشو! باز من یه کم ازش تعریف کردم پررو شد!
ریحانه گفت: ای بمیری تو، حرفت رو بزن!
برای یک لحظه فراموشم شد چه می خواستم بگویم...هان ثریا!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو نامزد سابق دکترو دیدی؟
نگاه پرسشگرش را به من دوخت و گفت:چطور؟
با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم و گفتم: همین جوری!خیلی کنجکاوم بدونم چه شکلیه!باید دختر خیلی تکی بوده باشه که این همه وقت براش صبر کرده!
ریحانه که طرز نگاهش از پرسیدن سؤال پشیمانم کرده بود گفت: با یکی از اقوامشون ازدواج کرده، یه دختر چشم عسلی خوشگل بود...!بعد با شیطنت و کمی تمسخر گفت: البته نه به خوشگلی شما!
طرز نگاه ریحانه به من اجازه نداد تا بپرسم با کدام یک از اعضای فامیل ازدواج کرده، چون می ترسیدم فکر دیگری کند پس سکوت کردم. ریحانه با شیطنت افزود:اخلاق علی چقدر عوض شده! قبلاَ خیلی ساکت و آروم بود و به زورچند کلمه حرف می زد، اما دیروز داشت شوخی می کرد و سر به سر دیگران می ذاشت...اصلاَ یه مرد کامل شده بود، نه؟!
- بنده خبر ندارم که قبلاَ چطور بوده و حالا چرا مثل قبل نیست تا خیال شما راحت باشه!اینجور که معلومه حالا شده باب طبع جنابعالی!
- اِ لوس نشو!داشتم باهات شوخی می کردم، جنبه داشته باش!اصل اون موقع که باید ازدواج می کرد، نکردش، حالا به چه درد من و تو می خوره؟ ترشیده...اَه اَه...اونقدر بدم می آد از این پسرای مسن و پیر که می رن با یکی همسن دخترشون ازدواج می کنن!
خنده ام گرفت و گفتم: غلط کن!داداش خودت هم سی سالشه!خیلی سنش کمه؟
او هم خندید و گفت:آدم ابله چی فکر کردی؟من با اولین فردی که مشکل دارم داداشمه!الان هم به هول و ولا افتادیم تا زودتر زن بگیره و پیرتر از این نشه!تفاوت سنی، سه یا فوقش چهارسال!
به ریحانه و حرفها و عقاید کودکانه اش خندیدم. به قول سمیه دوستم،" ریحانه به عنوان آنتراکی که حال و هوای ادم را عوض کند عالی بود."
ریحانه به اعتراض گفت:زهر مار! حوصلم سر رفت چقدر هروهر می کنی! یه خبر جدید!
نفسم را به تندی بیرون دادم و سعی کردم خنده ام را کنترل کنم، اما زیاد موفق نبودم:بگو!
گوشه چشمی نازک کرد و گفت:رضوی تو رو برای داداشش خواستگاری کرده!
هر چه به ذهنم فشار می آوردم رضوی نامی را نمی شناختم. خنده یادم رفت و گفتم:رضوی کیه؟
- هو...! زیاد جو نگیردت، تو زن داداش خودمی پس افکار باطل و بد رو از ذهن بریز بیرون!
خنده ام گرفت و گفتم: بابا فقط می خوام بدونم این رضوی کیه؟
بی حوصله گفت : عزیز من!همون دختره که دماغش رو عمل کرده.
پوزخندی زدم و گفتم: چه خبر جدیدی، یکی در میون دخترا و پسرا دماغشون رو عمل می کنن!حداقل یه نشونی بهتر بگو!
کمی فکر کرد و گفت: همون دختره که مانتوش چند سایز کوچیک تر از هیکلشه، ابروهاش هم قیطونیه!
میان حرفش اومدم و گفتم : آهان فهمیدم همون که با تو حرفش شده بود! چطور به تو گفته؟ داداشش منو کجا دیده؟
پاهایش را روی زمین دراز کرد و گفت: جشن تولدم رو که یادته؟...
میان حرفش امدم و با تمسخر گفتم:بله! همون مهمونی های کلاس! با رقص خوشگل خانمها و آقایون!
چند ماه پیش به مناسبت بیست و یومین سالگرد تولدش جشنی گرفته بود، وقتی وارد خانه شا ن شدم و دیدم مختلط است هدیه اش را دادم و بعد از خداحافظی به خانه برگشتم. بی حوصله گفت:خب حالا! شروع نکن!آره آتیک و داداشش آیدین هم دعوت داشتن ، تو رو اونجا دیده . چند بار هم اومده بود دنبال خواهرش اینجا دیدت، خلا صه عاشقت شده و به خواهرش گفته می خواد باهات رفیق بشه خواهرش هم گفته تو این تیریپی نیستی تصمیم به ازدواج گرفته....مشخصات دقیقش، بیست و شش سالشه و بساز بفروش با باباش کار می که ظاهرش هم بد نیس فقط از اون اوا خواهراس!
پوزخندی زدم و گفتم: از همون تیپی که عاشقشم!... دور از شوخی من فعلاَ قصد ازدواج با هیچ کس رو ندارم...!
فصل ۷
صبا را همراه اکرم به مطب دکتر فرستادم. در چشمان خانم محتشم دنیایی نگرانی بود و بر زبانش سکوت نشسته بود. بعد از رفتن آنها رو به من گفت: کیانا دارم خفه می شم، یعنی صبا کوچولوی من خوب می شه؟
دست هایش را در دستهایم گرفتم و با لبخندی بر لب گفتم: مطمئنم!
با بی قراری گفت: تا اونا برگردن از دلشوره می میرم!
من که مدتها بود منتظر این فرصت بودم با قیافه حق به جانبی گفتم: بیا یید با هم حرف بزنیم!
نفس عمیقی کشید و گفت:در مورد چی حرف بزنیم؟
برای لحظه ی کوتاهی سکوت کردم تا مثلاَ بگویم در مورد سؤالی که پرسیده فکر نمی کنم، بعد گفتم:شما مگه نمی خواستید سر گذشت خودتون رو برام تعریف کنید؟ خب تعریف کنید منهم گوش می دم!
برای چند ثانیه زل زد درون چشمهام و خندید و گفت: شیطون کوچولو! خوب حرف رو پیش کشیدی...!
بعد برای چند لحظه با تردید نگاهم کرد و گفت: زندگی ادمی مثل من به چه درد تو می خوره؟
گونه اش رو بوسیدم و گفتم:شما گل هستید منتهی اگه دوست ندارید اصرار نمی کنم، گفتم برای گذشتن وقت بهترین کاره!
چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و گفت: برای تعریف سر گذشتم باید برگردم به چهل سال پیش وقتی پونزده ساله بودم...
چشم هایش را باز کرد و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و ادامه داد:
- پونزده ساله بودم که قد کشیدم و انگار یهو همه قشنگی هام ریخت بیرون...واقعاَ خوشگل بودم و قد وبالام هر جا که می رفتم کولاک می کرد.پدرم از بازاریهای بزرگ بازار فرش فروشها بود، حاج محمود فرشچیان. مادرم، مه لقا هم دختر حاج کمال صمدیان بود که اونم از قدیمیای بازار فرش فروشها بود. ما سه تا بچه رو داشت، من و شوکت وشاهین. شاهین بچه بزرگش بود و منم ته تغاری اونا، عشق مادرم شاهین بود و عشق پدرم من. همیشه می گفت،شهلا خون تو رگهای منه و اگه نباشه زنده نمی مونم..!
شوکت از اولش هم زیاد با کسی نمی جوشید و خیلی سرد بود، نمی گم مهربون نبود ها منتهی از اولش هم ...یه جوری بود!
به عکس من همیشه رمانتیک و احساساتی بودم، طوری که برای کشتن یه گوسفند ساعتها گریه می کردم. اما شوکت خیلی سرد بود و این جور چیزا رو نگاه می کرد. ما سه تا چهار سال فاصله بینمون بود یعنی شوکت نوزده سالش بود و شاهین بیست و سه ساله.
خونمون یه عمارت بزرگ بود که تو یه باغ بزرگ قرار داشت، بعضی وقتها که مهمونی داشتیم تو باغ میزو صندلی می چیدن و رقص و پایکوبی بر قرار بود.
اون سال تو سالگرد ازدواج پدر ومادرم، یعنی بیست و چهارمین سالگردش خیلی اتفاقات افتاد که مسیر زندگی ما رو عوض کرد. میز و صندلیها رو چیده بودن و کل باغ رو با ریسه هایی که بسته بودن مثل روز روشن کرده بودن. من برای اولین بار تو مهمونی شرکت می کردم و این یعنی اونقدر بزرگ شدهبودم که جزء بزرگترها به حساب بیام، خیلی ذوق داشتم. یه پیراهن سرمه ای با گلهای ریز سقید که یقه ی سفید داشت داده بودم برام بدوزنف خیلی بهم می اومد و کنار پوست سفیدم غوغایی می کرد. برای اولین بار اجازه پیدا کردم به مژه هام ریمل بزنم فقط برای اون شب. موهام مثل موهای تو بلند و پرپشت بود، بابام اجازه نمی داد موهام رو کوتاه کنم...
خانم محتشم خدید و گفت:چون نتونستم با پاشنه بلند راه برم از خیرش گذشتم و یه کفش نیم پاشنه گرفتم با اینکه شوکت پاشنه بلند پوشیده بود باز من از اون بلند تر بودم، با حرص می گفت عین نردبون می مونه...!
آرزو می کردم قدی اندازه ی اون داشته باشم تا بهم نردبون نگن...!هر چند به جزء شوکت کس دیگه ای این حرف رو نمی زد. شوکت،یه لباس شب براق و خوشگل نقره ای پوشیده بود و موهایش رو بالای سرش جمع کرده بود وکفش پاشنه بلند نقره ای هم به پا داشت...!واقعاَ قشنگ تر شده بود.
شاهین با کت و شلوار تیره اش در اتاقم رو زدو وارد اتاقم شد، با ذوق جیغی زدم و گفتم:وای... چقدر خوشگل شدی! مطمئنم خوش تیپ ترین پسر جمع داداش خودمه!
خندید و گفت:داره گوشهام دراز می شه!...
بعد با شوخی اخمهایش را در هم کرد و گفت: تو لازم نکرده توی مهمونی شرکت کنی!
من ساده هم که حرفش رو باور کرده بودم ،بغض کرده و گفتم: چرا داداش؟... کار بدی کردم؟
موهایم را بوسید و با مهربانی گفت: نه! چون بازارسایر دخترا رو از رونق می ندازی، مخصوصاَ شوکت!
ناراحت و دلخور گفتم: نگو داداش!شوکت به این خوشگلی و نازی!
نگام کرد و گفت:کاش دل همه اندازه ی دل تو بزرگ باشه!
بعد آروم موهام رو کشید و گفت:هوای پسرایی که با یه نگاهدل از کف می دن رو داشته باش!
گوشه چشمی نازک کردم و گفتم:هوای اونا رو مامان جونشون داشته باشه!
همان طور که قاه قاه می خندید از اتاق بیرون رفت.مامان و بابا هم همون تعریف ها رو تحویلم دادن اما شوکت، منو کشوند کنار و گفت با...
سکوت کرد، داشتم از فضولی می مردم . گفتم : خانم محتشم چرا سکوت کردید.
نگاهش را با نگرانی و تردید به چشمانم دوخته بود. داشتم کلافه می شدم، دوباره پرسیدم:مشکلی پیش آمده؟ خانم محتشم آهی کشید و گفت اون موقع که بهت قول دادم داستان زندگیم رئ برات تعریف کنم نمی دونستم تو خواهر زاده ی فریدون هستی!
در حالی که هاج و واج نگاهش می کردم ، به زور دهان باز کردم و گفتم: چه فرقی می کنه؟
نفسش را به تندی بیرون داد و گفت: یه قول بهم بده!...هر چی اینجا شنیدی بین خودمون دفن می شه!
با گیجی گفتم: قسم می خورم....!ولی باز از حرفهای شما چیزی متوجه نمی شم!
سری تکان داد وگفت: متوجه می شی عزیزم! تو تشنت نیست؟
بلند شدم و گفتم: چای یا قهوه؟
لبخندی زد وگفت: اینبار چای! کم رنگ لطفاَ!
احساس می کردم به عمد مرا بیرون فرستاده تا کمی خودش را پیدا کند. چای را درون قوری بزرگ ریختم و با دو فنجان خالی برگشتم،با دیدن قوری لبخندی زد و گفت: ترسیدی دوباره بفرستمت؟
دستپاچه شدم و گفتم نه به خدا ! گفتم سرد نشه!
خندید و گفت: شوخی کردم!
در حین نوشیدن چای ساکت بود و چشم به بیرون دوخته بودو کلافه بودم و لحظه ها برایم به کندی می گذشت، خونسردی زیاد او حرص مرا در می آورد. قضیه او چه ربطی به دایی من داشت. بالاخره بعد ازقرار دادن فنجان خالی روی میز زبان گشود و تشکر کرد. سعی کردم خونسردیم را از دست ندهم و او نفهمد در آتش کنجکاوی در حال سوختنم. گفتم:
-خواهش می کنم، یه فنجون دیگه میل دارید؟
خنده ملایمی کرد و گفت:نه دخترم! می دونم کنجکاو شدی ببینی ربط این قضایا به هم چیه!
بعد نفس عمیقی کشید و گفت: داشتم می گفتم، شوکت به زور منو کشوند گوشه دیوار و با عصبانیت و حرص گفت: دور و ور فریدون پیدات نمی شه!...
اونجوری نگام نکن، ما و خونواده ی پدر بزرگت رفت و آمد داشتیم اما تو این جور مجالس
نه مهمونی خانوادگی. اون موقع فریدون بیست و یک ساله و مادرت یه دختر پنج ساله بود.
با عصبانیت گفتم: فریدون کیه!
انگشت اشاره اش رو به حالت تهدید به سمت من گرفت و گفت: فریدون حشمتی! نمی خوام حتی نگات بهش بیفته!
پوزخندی زدم و گفتم : ارزونی جنابعالی!...تحفه!
گفتم و ازش فاصله گرفتم. برای اولین بار بود که شوکت رو به این حال می دیدم، پس اون هم عاشق شده بود . از این فکر خنده ام می گرفت شوکت یخ و بی احساس که به دمش می گه دنبالم نیا بو می دی،عاشق شده بود. این اتفاق برام مثل لطیفه ای با نمک بود. اون شب قرار بود دختر عموم مهین هم بیاد و از این بابت خوشحال بودم، مهین دو سال از من بزرگتر بود اما خیلی با هم جور بودیم. برعکس اون و شوکت که از هم متنفر ویازده ماه سال با هم قهر بودند.
اولین دسته از مهمانها عموم اینا بودن، مهین همین که رسید ن از پله ها اومدبالا و مستقیم به اتاق من پا گذاشت. با دیدنم صورتم را بوسید و گفت: چقدر ناز شدی...برعکس دیگرون اصلاَ احتیاجی به آرایش و لباسهای اونجوری پوشیدن نداری! می دونستم منظورش از دیگرون کیه، خندیدم و گفتم: تو امروز هم دست بردار این مسخره بازیها نیستی؟
روی تختم ولو شد و گفت: مسخره بازی نیست واقعیته!
بلند شد و نشست و اینبار با خنده گفت:شهلا یه خبر جدید!
با کنجکاوی به صورتش زل زدم، گفت: پسر عمه نرگس... جناب آقای منوچهر، عاشق دلخسته ی...
عصبانی شدم و سرش داد زدم: الهی که خفه شی! جون می کنه که حرف بزنه!
با شیطنت گفت: مزش به همینه! داری از فضولی خفه می شی که ببینی چی می خوام بگم!عاشق خواهر تو شوکته!قراره برای خواستگاری بیان!
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم، با عصبانیت گفتم: چطور به خودش اجازه می ده؟ مرتیکه ی کوتوله...
با خنده میان حرفم آمد و گفت:ولی پولداره!
بی توجه به اون حرفم رو ادامه دادم: با اون قیافه ی زشتش...
باز میون حرفم آمد و گفت: اما پولداره!
من هر چی می گفتم اون وسط حرفم می اومد و می گفت: اما پولداره!...
من هم آخرش خندم گرفت. از تنگ، لیوانی آب واسه خودم ریختم و یه قلوپ آب که خوردم به خودم آمدم و با خنده گفتم: وا!من که تشنم نبود...
مهین هم با من زد زیر خنده. پنجره اتاقم رو باز کردم و بقیه آب رو ریختم بیرون یهو یکی گفت: اِ...!
وحشت کردم. خم شدم و پایین رو نگاه کردم دیدم یه پسر جوون داره بالا رو نگاه می کنه. آب روش نریخته بود، دقیقاَ جلوی پاش روی زمین ریخته بود. با خنده گفت: ببخشید ها..!
از خجالت سرخ شدم و پنجره رو بستم و بدون معذرت خواهی سرم رو کردم تو. مهین گفت:چی شد؟
و من همه چیز رو براش تعریف کردم. عصبانی شد و گفت:پسره ی بی حیا! غلط کرده، اون پشت ساختمون چه غلطی می کرد که...
حرفش رو قطع کردم و گفتم: ول کن!بریم پایین، من که کلی هیجان دارم ونمی خوام هیچ چیز امشبم رو خراب کنه!
از پله ها که پایین اومدیم روی آخرین پله صدای داداشم ما رو سر جا نگه داشت:به به!مهین خانم، دختر عموی سایه سنگین!
مهین نگاش رو تو چشام دوخت، سرخ سرخ شده بود . خنده ام گرفت. مهین سرش رو پایین انداخت و سلام کرد. داداشم اومد و کنار پله ایستاد و همانطور که زل زده بود تو صورت مهین گفت:مگه اینکه شما رو دعوت کنند تشریف بیارید اینجا نه؟
مهین که دستپاچه بود زمزمه کرد: درسام...سنگین شده...می تونم زیاد مهمونی برم!
شاهین با سر اشاره ای به من کرد که منظورش رو کاملاَ فهمیدم و بدون هیچ حرفی از اونها دور شدم اما چشمم به مهین بود که با التماس نگاهم می کرد. جلوی در محکم خوردم به یکی و تعادلم را از دست دادم، یه جفت دست بازوهایم رو گرفت و مانع از افتادنم شد. همش تو یه لحظه اتفاق افتاد، نگاهم تو یه نگاه زرد کهربایی ذوب شد. اونم خیره شده بود تو چشام، من زودتر خودم رو جمع و جور کردم و ازش فاصله گرفتم. صورتم آتیش گرفته بود و داشتم از گرمی درونم می سوختم،زمزمه کردم:ببخشید!و به سرعت از مقابل چشمانش فرار کردم!
حس می کردم رد نگاهش تو چشام حک شده، دستام می لرزید و دلم شروع به فریاد کرده بود. باغچه پر از مهمون بود مادرم با اشاره ای منو صدا کرد، رفتم کنارش و به چند تا زنی که کنارش ایستاده بودن سلام کردم.
یکیشون با ناز گفت: وای مه لقا جون، چقدر این دخترت نازه.قایمش کردی تو گنجه؟چند سالشه؟
مادرم لبخندی زد و گفت: پونزده سالشه!البته درستش پونزده سال و نیمه!
زن با خنده و شوخی گفت:به کسی وعده اش رو نده که مال سیاوش خودمه!
مادر لبخندی تحویل زن داد وگفت:یه خواهر و برادر بزرگتر داره، هنوز براش زوده!
حواسم به حرفهای آنها نبود، بلکه به پیر قد بلند و خوش قد و بالایی بود که با چشمهای عسلی روشنش منو نگاه می کرد . زیر چشمی نگاش کردم و دیدم شاهین و یه پسرکه پشتش به من بود رفتن نزدیکش، با خودم گفتم، پس شاهین می شناسش! به خودم نهیب زدم خب بشناسه! به تو چه؟
با دیدن مهین عذر خواهی کوتاهی کردم و به طرفش رفتم، لپاش سرخ شده بود. با خنده بهش گفتم: چطوری لپ گلی؟
عصبانی بهم توپید: زهر مار و لپ گلی! کدوم گوری رفتی؟ از خجالت داشتم خفه می شدم!
با دلخوری گفتم: گمشو!من خودم وضعیتی بد تر از تو داشتم...
و جریان برخوردم با اون پسر رو براش تعریف کردم. همین که مهین خواست دهان باز کند، صدای شاهین کنار گوشم دهان او را بست: شنیدم پسر مردم رو خیس می کنی و بی هیچ حرفی پنجره رو می بندی؟
از وحشت نفسم بند اومد . به طرف شاهین برگشتم و پسرک زیر پنجره رو دیدم، یه پسر هم سن و سال شاهین بود. کمی سرش رو خم کرد و گفت:
-سلام خانوم!
صدام در نمی اومد، سری به عنوان جوابش تکون دادم.شاهین با شیطنت گفت: این بود آب ریخت روت هرمز؟
هرمز لبخندی زد و قبل از اینکه دهانش رو بازکنه و حرفی بزنه ،مهین گفت:ایشون پشت خونه چه کار داشت؟تا اونجا که همه ی مهمونها می دونن مهمونی این قسمت باغه. هر کی بی اجازه رفته پشت خونه پی اینجور بلا ها رو هم باید به تنش بماله!
شاهین با قیافه حق به جانبی گفت: مهین خانم!من هم می خواستم همین حرف رو بزنم ..! تو بیخود تموم باغ ماروقدم به قدم طی کردی!یادت باشه اگه خواستی قدم بزنی فقط تو این محدوده قدم می زنی!
صدای خنده ی اون دو تا بلند شد. مهین که از عصبانیت رنگ به صورت نداشت با حرص گفت:
-خودت رو مسخره کن! بی مزه!
بعد دست منو گرفت و با هم از اونجا دور شدیم. نگاهم دوباره به اون چشای عسلی گره خورد که یه دنیا شیفتگی توی اون دو تا چشم بود. مهین دستم را تکان داد و گفت:با تو ام ها!حواست کجاست؟
همین که خواستم به طرف مهین برگردم چشمم به شوکت افتاد که آروم آروم به طرف محبوب چشم عسلیم می رفت، می خواستم ببینم شوکت با اون چیکار داره. اون پسر با دیدن من و مهین
که به سمت اونا می رفتیم به طرف شوکت برگشت و دستپاچه گفت:شوکت خانم،این خانم کی هستن؟ما رو به هم معرفی نمی کنید؟
شوکت که از پریدن اون پسر وسط حرفش عصبانی بود با اخم به طرف من برگشت، برای اولین بار نفرت رو تو چشماش دیدم. به سردی گفت:این دختر بچه؟ایشون خواهر کوچولوی من شهلاست!
منتظر بودم پسر رو به من معرفی کنه اما شوکت این کارو نکرد، خود پسرجلو اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
-من فریدون حشمتی هستم!
باور کن یخ کردم. دست لرزونم رو تودستش گرفت و به عنوان آشنایی چند بار تکون داد. زل زده بود تو چشام و شوکت با رنگ پریده به من چشم دوخته بود. فریدون رو به شوکت گفت:اگه شما نمی گفتید ایشون خواهرتون هستند، به فکرم خطور نمی کرد که نسبتی با شما داشته باشن!
دستم هنوز تودستش بود که شوکت با تمسخر گفت:به کف دستت چسب زده بودی؟
یه نگاه به دست خودش و من انداخت و دستم رو ول کرد،سرخ شده بود.زیر لب ازم معذرت خواست و با دستش به یکی از میزها اشاره کرد و گفت: شهلا خانم...خواهش می کنم بفرمائید!
نگاهم به چشمهای شوکت افتاد، دو گلوله آتش بود.خواستم پاسخ منفی بهش بدم که دستم رو خوند وگفت:خواهش می کنم!دیگه نه نیارید!
مهین با خنده گفت: بنشین!
شوکت بدون اینکه ناراحتی خودش رو نشون بده گفت:شما بشینید!مامان داره صدام می کنه!
فریدون زیر چشمی نگاهی به مهین انداخت و به من گفت:
-به شوکت خانم داشتم می گفتم امشب نمی خواستم تو مهمونی شرکت کنم اما یه حسی تو دلم میگفت:باید بیام، چون کسی رو می بینم که مسیر زندگیم رواز این رو به اون رومی کنه...
مهین بلند شد و گفت: اینجا نشستی دیگه...چد دقیقه بعد می ام!
جرأت نکردم سرم رو بلند کنم، اروم گفت:شهلا... نگام نمی کنی؟انگار سالهاست می شناسمت.
صدام به زور در می اومد گفتم: خواهش می کنم ادامه نده آقای حشمتی!من خیلی بچه تر از این حرفها هستم که اینطوری باهام صحبت می کنید!
خندید و گفت: کی بزرگ می شی؟من تا اون موقع صبر می کنم تا مال من بشی!
اخم هام رو تو هم کردم و گفتم:فکر می کنم این حرفها رو باید به خواهرم بزنید نه به من..!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:متوجه منظورت نمی شم، من و خواهرت فقط دو تا دوست هستیم نه بیشتر.
با سماجت گفتم:اصلاَ شما منو از کجا می شناسید که...
میون حرفم اومد و آرو م گفت:وقتی نگاه ما به هم گره خورد تو عمق چشات غریبگی نبود ، تو آشنا ترین فردی هستی که قلبم تا الان به خودش دیده!
قلبم به قدری شدید می تپید که گفتم الانه از سینه ام بزنه بیرون.خواستم بلند شم که دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: بنشین! خواهش می کنم...فقط یه کم دیگه!
التماس تو چشاش وادارم کرد که بشینم . از خودش گفتف کارش،خونوادش و اینکه اصلاَ قصد ازدواج نداشته تا اون شب که منو دیده. آخرش هم با صدای ارومی گفت:می دونم اینجا وقت مناسبی برای زدن اینجور حرفها نیستا اما...می ترسم دیر بشه، تا هر وقتی که شما صلاح بدونید صبر می کنم حتی اگه هزار سال طول بکشه!
هزار سال رو که به زبون اورد خنده ام گرفت، خب خیلی بچه بودم.
- چرا می خندی؟
- هزار سال دیگه که من و شما پیر پیر می شیم...
فوری دستم رو جلوی دهنم گرفتم؛ با شیطنت گفت: پس شما هم موافق با...
حرفش رو ادامه نداد، بلند شدم و دستپاچه ازش دور شدم. صدای خنده اش رو پشت سرم می شنیدم.روبروی مهین در اومدم، دستم رو گرفت و به یه گوشه ای که خلوت بود کشوند و با شیطنت گفت: چه سرخ شدی..!
احساس می کردم در حال سوختنم . وقتی سکوتم رو دید گفت:چی بهت گفت؟
با بدجنسی گفتم: مگه من پرسیدم که داداشم بهت چی گفت؟
لبش را گاز گرفت و بعد یه لحظه نگام کردو وزد زیر خنده. با تعجب نگاش کردم و گفتم: چته؟خودت رو خفه کردی با این خندیدنت!
آرامتر که شد گفت:داداشت می خواد باهام...
بی حوصله گفتم:کوفت! جون می کنه حرف بزنه!
سریع گفت: می خواد باهام ازدواج کنه، منم باید فکرام رو بکنم و جوابش رو بدم بعد توسط پدرو مادر جنابعالی قضیه مطرح بشه!
برای چند لحظه سکوت کردم تا موضوع رو هضم کنم. تنها چیزی که مطمئن بودم اتفاق نمی افتد ف این دو تا مثل سگ و گربه می موندن،دهنم از تعجب باز مونده بود و قفل کرده بودم. با همون حال گفتم:شما دو تا که دو دقیقه بدون جر و بحث کنار هم دووم نمی آرید!
- عیب نداره، اخر این ماجرا اینه، یا من اونو می کشم یا اون منو!
به شوخی گفتم:اخه جنس تو رو من می شناسمف بیچاره داداشم!
مثل همیشه با شیطنت گفت:مجبوری و مجبوره تحمل کنید!
هر دو خندیدیم و من هم موضوع خواستگاری فریدون روگفتم که با نگرانی گفت:تو هم ازش خوشت اومده،آره؟
سری به نشانه ی تأیید حرفش تکون دادم.بعد از چند لحظه گقت:شوکت تو رو می کشه!
با قیافه حق به جانبی گفتم:اما فریدون می گفت اونا فقط با هم دوستن!
نفسش رو بیرون داد وگفت:گذشت زمان همه چی رو ثابت می کنه!...
خانم محتشم سکوت کرده بود و من بی تاب شنیدن بقیه ماجرا بودم. هنوز باورم نمی شد که دایی بی احساس من که فقط عکسهای او را دیده بودم عاشق این زن بوده باشد. نگاهش را در چشمهایم دوخت و گفت:
-چشمهای تو مثل مثل چشمهای فریدون می مونه،همون جور قشنگ و خوشرنگ...روزگار بعضی وقتها بد بازی رو با آدم شروع می کنه!
-بقیش رو نمی گید؟
نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت:نه! باشه برای یه وقت دیگه!الان خسته ام و می خوام یه کم استراحت کنم؛ به اومدن بچه ها هم زیاد نمونده!
لبخندی زدم و گفتم:هر جور راحتید، فقط قول بدید نصفه و نیمه نگذارید و همش رو برام بگید!
خندید و گفت:قسمت سختش شروع ماجرابود ، بقیش به اندازه ی شروعش سخت نیست!
فصل8 -9 - 10- 11
سه ماه از بعد ازظهری که خانم محتشم برایم صحبت کرد می گذشت، اما بعد از آن روز حتی کلمه ای به آن مطالب نیفزوده بود.صبا همچنان روزهای شنبه همراه اکرم پیش مشاور می رفت، حالش بهتر شده بود و آن ترس کم رنگتز.
اکثر روزهایی که صبا به همراه اکرم از خانه خارج می شد سرو کله ی کیارش پیدا می شدو من مجبور به پذیرایی از او می شدم، در چشمهای خانم محتشم چیزی بود که من همیشه به ناراحت بودن از حضور کیارش تعبیر می کردم.
کیارش همیشه می گفت، اومدم یه سر به علی بزنم!
اما جالب اینجا بود که همیشه قبل از آمدن او خانه را ترک می کرد.
یک هفته تا عید مانده بود ودل توی دلم نبود، می توانستم بعد از مدتها دو شب را در خانه و کنار مادر باشم.کمی میوه داخل ظرف ریختم و چای را دم گذاشتم،تصمیم داشتم حرف را به دایی فریدون بکشانم و از خانم محتشم بخواهم بقیه ماجرا را تعریف کند.
ظرف میوه را روی میز گذاشتم و گفتم:خونه از تمیزی داره برق می زنه ! عاشق این تمیزی موقع عیدم!
خانم محتشم آهی کشید و گفت: وقتی جوون تر بودم عاشق بهارو عید بودم اما حالا فقط خاطراتی رو یادم می آره که قلبم رو تو خودش فشار می ده!عید برام خاطرات فریدون رو می آره...
در دل گفتم:زدی تو خال!
وقتی دیدم ادامه ی حرفش رو نزد گفتم: چرا؟
خانم محتشم نفس عمیقی کشید و گفت:انگار امروز وقتشه!باشه..!
ذوق زده بلند شدم و گفتم:بذارید برم چای بیارم تا دوباره دکم نکنید!
با شنیدن صدای زنگ اه از نهادم بر آمد، حدس می زدم کیست. در چشمهای خانم محتشم هم ناراحتی دیده می شد.خواستم بگویم جواب ندهیم تا برود ، اما درست نبود.
بی میل به سمت گوشی آیفن رفتم و در را باز کردم و همانجا ایستادم می دانستم با ماشین داخل آمده پس زیاد طول نمی کشید که در را باز کند و داخل بیاید. سویی شرت سفید رنگی به همراه
شلوار جین خوش دوختی پوشیده بود . با دیدن من لبخندی زد و گفت:سلام به خوشگلترین پرستار دنیا!
به سردی گفتم:سلام!و بعد در دل گفتم:ای بر خرمگس معرکه لعنت!همین رو کم داشتیم...
سپس به طعنه افزودم: کسی بهتون گفته ریحانه تند و تند اینجاست که شما دم به دقیقه اینجایید؟
با صدای آرامی گفت:قضیه بین من و ریحانه تمام شده...!
رنگ از رویم پرید . خدای من چرا ریحانه چیزی به من نگفت؟ با دهان باز گفتم:چرا؟شما دو تا که همدیگر رو خیلی دوست داشتید!
لبخند روی لبهایش بازی می کرد ، گفت:من و ریحانه به درد هم نمی خوریم، من زن می خوام نه یه نی نی کوچولو!
عصبانی شدم و گفتم: چطور قبلاَ که حرف می زدید در مورد نی ی بودن ریحانه چیزی نمیگفتید...
در حالی که بغض داشت خفه ام می کرد ادامه دادم:شما پسرا..چی فکر کردید؟ که اگه دلتون بخواد می تونید رابطه رو قطع کنیدو اگه دلتون نخواد نه؟خیلی پستید!
به سرعت از او دور شدم و به آشپزخانه رفتم و برای فرونشستن بغضم لیوانی آب ریختم و لاجرعه سر کشیدم. خانم محتشم به صدای بلند مرا صدا کرد: کیانا جان، کجا موندی؟
من هم با همان لحن گفتم:اومدم!
با دستان لرزانم که نمی توانستم لرزش آنها را کنترل کنم چای را ریختم و بردم. فنجان چای خانم محتشم را روی میز عسلی کنارش گذاشتم و سینی را روی میز ودر دل گفتم خودش که دست داره، خم شه و برداره!
کیارش با شیطنت گفت: چای برای شماست یا من؟
یه سردی گفتم: من چای میل ندارم، ممنون!شما میل کنید!
خانم محتشم نگاهی به صورت ناراحت من انداخت و حرفی نزد.
کیارش نگاهش را به من دوخت و گفت:طوری شده؟
خیلی بی تفاوت وسرد گفتم:نه!
سکوت سنگین خانم محتشم هم دلیل مضاعفی شد برای اینکه احساس ناراحتی کند، مدام سر جایش وول می خورد . بعد از نوشیدن چای گفت: خاله جون، علی کی می آد؟
خاله به کنایه گفت:مثل همیشه ساعت پنج به بعد پیداش می شه، امروز هم که بعد از ساعت شش.
کیارش بلند شد و گفت: پس من اون ساعت می آم.
خانم محتشم سری تکان دادو گفت: کار خوبی می کنی عزیزم!
برای بدرقه اش، بی میل بلند شدم وتا پشت در ساختمان رفتم. قبل از خداحافظی به سمتم برگشت و گفت:
-شنیدم این رضای اسکول هم خاطرت رو می خواد...
اخم هایم در هم رفت، رضا را دوست داشتم نه آنطوری که رضا فکر می کرد بلکه جور دیگری و طاقت بی احترامی به او را نداشتم. گفتم:شما رو چی صدا می کنن؟ پول...؟هر چند اگه بگن واقعاَ لقب با مسمایی رو بهتون دادن، چون کسی که دختری مثل ریحانه رو اونطور دور بندازه باید هم این لقب رو بگیره! خداحافظ آقا!
بدون اینکه رفتنش رو نظاره کنم برگشتم و به سمت نشیمن به راه افتادم . صدای بسته شدن در را که شنیدم زیر لب غریدم:
-مرتیکه ی پست! ریحانه چطور طاقت آورده...چطور این پست فطرت رو نشناخته؟..
خانم محتشم با دبدنم گفت: چی شده کیانا؟
بغضم ترکید و گفتم:اون گفت هر چی بین اون و ریحانه بوده تموم شده...!
خانم محتشم با دهان باز مرا نگاه کرد و گفت: یعنی چه؟
روی مبل کنار دستش نشستم و گفتم:نمی دونم! به شوخی گفتم کسی بهتون گفته ریحانه تند وتند اینجاست...برگشت گفت، هر چی بین ما بوده تمومه!
خانم محتشم گفت: ریحانه هم حرفی بهت زده؟
اشکم را با دست پاک کردم و گفتم:در مورد تموم شدن نه، اما می گفت کیارش خیلی عوض شده و کیارش همیشگی نیست! وای خانم محتشم، ریحانه به حد مرگ کیارش رو دوست داره..
خانم محتشم با ناراحتی سری تکان داد و گفت: پاشو یه آب به صورتت بزن!امید به خدا که کارشون درست می شه!
بلند شدم و فنجانهای خالی را درون سینی گذاشتم . خانم محتشم گفت: دو تا چای برای خودمون بیار ، مگه نمی خواستی بقیه سرگذشتم رو برات تعریف کنم؟
لبخندی زدم و گفتم: الان می آم!
****************
- شوکت بعد از تموم شدن مهمونی اومد تو اتاقم و یه سیلی محکم زد تو گوشم، با دهان باز نگاهش می کردم که دوباره سیلی دیگری به گوشم زد ورفت. دیگه باهام حرف نمی زد وبا یه کینه ای نگام می کرد که می ترسیدم تو چشماش نگاه کنم.
بالاخره پدر از مهین برای شاهین خواستگاری کرد و اونم قبوی کرد،قرار شد مجلس نامزدی اون دو تا رو تو خونه ی بزرگ عمو بگیریم . مطمئن بودم خونواده ی حشمتی هم دعوت دارن، دل توی دلم نبود. آخرین بار یه ماه قبلش دیده بودمش توی جشن تولد خانم کمالی، همسر یکی از دوستای بابا.
برای اولین بار بود که توی زندگیم برای انتخاب و خرید لباس وسواس به خرج می دادم . آخرهای تابستون بود و هوا رو به خنکی می رفت، یادمه یه سارافون مشکی بلند تنم بود با یه پیراهن مردونه ی سفید، موهام رو هم بالای سرم جمع کردم. به قدری خوشگل شده بودم که بابا پیشونیم رو بوسید و گفت: امشب پسرا همدیگر رو می کشن!
مامانم هم خیلی تعریف کرد اما شوکت پوزخندی زد و رفت. ناراحت شدم اما کاری از دستم ساخته نبود، ولی نمی تونستم تنفرش رو هضم کنم.
مهمونی بزرگی بود. چشای شاهین و مهین از خوشحالی برق می زد. از خدا خواستم به زودی همچین مجلسی برای منو فریدون برگزار بشه. همون موقع که فکر فریدون به ذهنم خطور کرد، صدایی کنار گوشم گفت: باید به مادرتون بگم امشب شما یه کامیون اسفند برای دود کردن لازم دارید!
برگشتم و هرمز رو روبروم دیدم، لبخندی زدم و ازش تشکر کردم . تو چشماش اونقدر شیفتگی بود که معذبم می کرد، نگاهش رو تو صورتم چرخوند و گفت:امشب بقدری زیبا شدید که نفس ادم موقع نگاه کردن به شما بند می آد!
خیلی سرد جوابش رو دادم: ممنونم آقا!
فهمید خوشم نیومد، حرف رو به جشن تولدم کشوند و گفت: چرا بنده رو دعوت نکردید، واقعاَ ناراحت شدم!
لبخند خشکی زدم و گفتم: بنده جشن تولد بزرگی نگرفتم که همه رو دعوت کنم، بعد هم جشن تولدم دخترونه بود!
لبخندی زد و با شیطنت گفت: چه بهتر!
می خواستم خفه اش کنم ولی با گفتن، با اجازتون!
از زیر نگاهش فرار کردم و زیر لب غر می زدم: این چه کلید کرده به من...
فریدون حرفم رو قطع کرد : کی جرأت کرده کلید کنه به شما؟
با دیدنش لبخندی زدم و سلام کردم، با شیطنتی که همیشه تو نگاش بود گفت : سلام به روی ماهت! چطوری ؟ چه خبر؟
خنده ام گرفت و گفتم: خوبم! خبر سلامتی!
نگاهم به مهین و شاهین بود که چشم تو چشم هم دوخته بودن، همیشه عاشق دیدن نگاه خیره ی یه عاشق و معشوق بودم که متوجه هیچ چیز به جز خودشون نیستن! فریدون آهسته گفت: می تونم امید وار باشم جای داماد محترم،بنده رو جایگزین کردید و به جای عروس خودتون رو!
خنده ام گرفت اما هیچ نگفتم . نگاهش رو تو صورتم چرخوند ، حالت پر احساس نگاهش باعث شد سرم رو بندازم پایین و از نگاه کردن تو چشماش پرهیز کنم . دوباره با همون لحن گفت:
-میتونم امیدوار باشم به جای شازده دوماد توی ذهنتون ، بنده رو جایگزین می کنید؟ آره؟
خندیدم و گفتم؟من تا وقتی شوکت عروسی نکرده نمی تونم جواب سؤال شما رو بدم!
با مظلومیت گفت:حداقل بگو ازم خوشت می آد یا نه...
خنده ام رو کنترل کردم و گفتم:از قدیم گفتن عجله کار شیطونه!
آهی کشید و گفت: قدیمیا که به درد من دچار نشده بودن، نفسشون از جای گرم در می اومده.
چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت:اگه شوکت شوهر کنه، دیگه حرفی در مورد ازدواج با من نداری؟
در حالی که سرخ شده بودم گفتم: من الان هم حرفی در مورد ازدواج با شما ندارم!
با دهان باز نگاهم می کرد که از زیر نگاهش فرار کردم، صدای خنده ی قشنگش رو پشت سرم می شنیدم که برام زیبا ترین موسیقی دنیا بود.
بعد از اون شب کاری کرد که اصلاَ توقعش رو نداشتم، ظرف دو هفته سه تا خواستگار برای شوکت فرستاده بود که هر سه تاشون پسرای خوب و پولدار و مقبولی بودن، اما شوکت به هر سه تاشون جواب منفی داد.بعد از رفتن سومین خواستگارش یورش آورد به اتاق من و هلم داد روی تخت،تو چشماش پر از خشم و دیوونگی بود.
دستش رو گذاشت رو گلوم و گفت:به اون آشغال بگو شوهر نمی کنم که راه برای اون بی شرف و تو باز بشه!
به سرفه افتاده بودم و داشتم خفه می شدم که دستش رو برداشت و اینبار به حالت تهدید گفت: قسم می خورم ایندفعه واقعاَخفت می کنم...!تو یه آشغالی که عشقم رو از چنگم در آوردی!
به زور تو نستم بگم : اون تو رو دوست نداره، تو براش مثل یه خواهر می مونی!
دستش رو انداخت لای موهام و صورتم رو نزدیک صورتش اوردو با صدای آرومی گفت:اون دوستم داشت...تو ازم دزدیدیش!
درد مانع از این می شد که درست فکر کنم، ناخنهام رو فرو کردم تو دستش تا موهام رو رها کرد . هلش دادم عقب و گفتم:
-آدم ها وقتی عاشق یکی اند هیچ کس به چشمشون نمی آد الا اون عشق .خود فریدون بهم گفت با تو مثل یه دوسته نه چیز دیگه!
فریدون هم مال تو نبود که بخوام بدزدمش...!
سیلی که از دست اون خوردم باعث شد بقیه حرفم رو بخورم، ولی بعد به حالت تهدید گفتم:دفعه آخرت باشه که به صورت من سیلی می زنی!
با تمسخر گفت: مثلاَ چه غلطی می کنی؟
من هم با همان لح گفتم: جوابش رو می گیری!
با لحن پر کینه ای گفت: با زبون خوش بهت می گم پات رو از زندگی من بکش بیرون،دالا بد می بینی...خواهر!
-من پام تو زندگی تو نیستش که بخوام ازش بکشم بیرون، تو پات رو از زندگیم بکش بیرون!
پوزخندی زد و گفت: خودت خواستی!
و از اتاق من رفت بیرون . پیش خودم فکر کردم روش رو کم کردم و به قول الانیها گذاشتم تو کاسش و حالش رو جا آوردم، اما گذشت زمان ثابت کرد اون بدجور گذاشته تو کاسه ام!
رفتار شوکت از اون روز عوض شد ، شدش یه خواهر مهربون و یه دختر نجیب که روی حرف بابا حرف نمی زد. مامان که از خرید یا بیرون می آمد خودش یه لیوان شربت خنک براش می آورد و با مهربونی می گفت:
-الهی بمیرم مامان!رنگ به روت نمونده . تو رو خدا به راننده بگو ببردت هر جا خرید داشتی اونجا پیادت کنه ، چرا اینقدر از پاهات کار می کشی!
یا تورو خدا حرص و جوش نزن ، عمه است دیگه یه حرفی می زنه شما حرص نخور...!
جوری شده بود که خانم شده بود نور چشمی بابا و مامان . نمی دونستم چه نقشه ای داره اما دلم شور می زد و گواهی بد می داد.
مهین و شاهین سه ماه بعد مراسم نامزدیشون تصمیم به ازدواج گرفتن، قرار بود بیان خونه ی خودمون.
تو گیر ودار مقدمات عروسی این دو تاهرمز ازم خواستگاری کرده بود، پدرم هم به پدرش گفته بود باشه بعد از عروسی بچه ها جواب می دیم.
بابام یه مدت بود باهام سرسنگین شده بود، می دو نستم زیر سر شوکته اما نمی دونستم چی بهش گفته ، یه ماهی بود منو به هیچ مهمونی نمی برد و فقط شوکت همراهشون بود. مهین تو یکی از حین مهمونی ها شاهد جرو بحث فریدون و شوکت بوده.
می گفت شو کت ازش خواسته باهاش همراه شه، فریدون هم به امید اینکه خبری از من بگیره باهاش رفتهبود. مهین می گفت از فضولی داشتم می مردم،آروم پشت سزشون راه افتادم و خودم رو قایم کردم. فریدون وقتی می بینه کسی نیس دستپاچه می شه و با نگرانی می پرسه:شوکت خانم اتفاقی برای شهلا افتاده؟چند مدته تو هیچ کدوم از مهمونی ها نیست،از نگرانی دارم میمیرم!
رنگ شوکت پریده بود و در حالی که نفس نفس می زده گفته: تو چند ساله منو مچل خودت کردی که با خواهرم نرد عشق ببازی؟
فریدون با دهان باز نگاهش می کنه و می گه:من یادم نمی آد تو این چند سالی که شما رو می شناسم حرفی از عشق بهتون زده باشم یا حرکتی کرده باشم که معنیش عشقه! انگار دچار سوءتفاهم شدید. شما در نظرم مثل یک خواهر می مونید! من همه قلبم، حسم فقط شهلاست و چند ساله که دیوونشم!
مهین می گفت: شوکت با کینه بهش گفته: هیچ وقت نمی ذارم بهم برسید،این رو مطمئن باشید...!
از وقتی این حرف رو شنیدم دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم...خلاصه داشتم می گفتم عروسی تو باغ گرفته بود و می دونستم فریدون می آد. دل تو دلم نبود . مدتها بود ندیده بودمش و دلم براش پر می زد. چشمام تو جمعیت می چرخید که روی شوکت و منوچهر پسر عمه ام ثابت موند، از تعجب داشتم پس می افتادم. اروم به طرفشون رفتم و به طعنه گفتم:منوچهر خا ن خوش می گذره؟
منوچهر دست شوکت رو تو دستش گرفت و گفت:
-آدم پیش همسر آیندش بایسته و بهش خوش نگذره؟
دهنم از تعجب باز مونده بود. به زور خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: همسر آینده؟
شوکت گوشه چشمی نازک کرد و گفت:بعد از عروسی داداش مراسم نامزدی ما برگزار می شه! یکی دو هفته ی دیگه!
لبخندی زدم و گفتم: تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشید!
منوچهر سری تکان داد و گفت: مطمئن باش می شیم!
ازشون فاصله گرفتم و با خودم گفتم: خدا نجار نیس اما در و تخته رو خوب جفت هم می کنه!
- عزیزم یه لیوان آبی، چایی چیزی می آری؟ من عادت به این همه حرف زدن ندارم گلوم خشک شده!
به سرعت بلند شدم .باورم نمی شد من در منزل عشق قدیمی دایی ام مشغول به کار بودم ، عشق دا یی ام که باعث شده بود بعد از این همه سال هنوز مجرد بماند. چرا با دایی من ازدواج نکرده؟ چرا فلج شده؟ چرا...؟ دوست داشتم بدانم با چه کسی ازدواج کرده؟
با دو فنجان چای برگشتم، خانم محتشم با دیدن سینی در دستم گفت:
- دستت درد نکنه دخترم!یه زحمت دیگه می کشی؟
سینی را روی عسلی کنار دستش گذاشتم و گفتم: بفرمائید!
لبخندی زد و گفت: یه زنگ بزن به علی ببین کجا هستن!
چشمی گفتم و تلفن بیسیم را برداشتم و شماره موبایلش را گرفتم،صدای گرم دکتر در گوشی پیچید: جانم!
- سلام دکتر!
صدای خنده ملایمش در گوشم پیچید: سلام خانم کوچولو ، دیر کردیم ؟ نگرانمون شدید؟حالا نگران من شدی یا صبا یا اکرم خانم؟
خنده ام گرفت و گفتم: نخیر!نگران شما که اصلاَ نشدم نگران صبا هم نشدم فقط نگران اکرم خانم شدم!
با صدای آرامی گفت: خوش به حال اکرم خانم! چه کار کرده اینقدر عزیزشده، من و صبا هم همون کارو کنیم!
صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. گفتم: دکتر خیلی مونده به خونه برسید؟
- آ...! الان جلو دریم، در رو بزن!
چشم هایم از تعجب گرد شده بود . بدو خودم را به آیفن رساندم و در را باز کردم. تا وقتی صبا از داخل ماشین پیاده شد باور نمی کردم، از خوشحالی می خواستم بغلش کنم که خود صبا کار را برایم راحت کردچون به طرفم دوید و بغلم کرد. علی اشاره کرد حرفی در مورد ماشین نزنم، سزی به نشانه فهمیدن تکان دادم و سلام کردم.
علی با خنده گفت: علیک سلام! نمی خوای قطع کنی؟
به گوشی درون دستم نگاهی انداختم و زدم زیر خنده
فصل ۹ ۱۰ و ۱۱
- کیارش جون بهت گفتم وقتی هوس دیدن منو می کنی شنبه نیا، یا اگه می یای ساعت شیش به بعد بیا! دلیل این همه فراموشی رو نمی دونم!
کیارش نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:خب وقت آزاد من امروزه!
علی پوزخندی زد و گفت: اِ؟ بعد از ظهر اولین روز کاری؟ خوش به حالت! حالا دلیل این همه علاقت به من چیه؟ دارم مشکوک می شم.
بلند شدم و دست صبا را گرفتم و گفتم:صبا جون وقت خوابشه، شب بخیر بگو بریم بالا!
در چشم های کیارش ناراحتی و رنجیدگی از حرف من به وضوح دیده می شد، به قدری از او بدم اومده بود که برام مهم نبود. صبا گونه ی خانم محتشم را بوسید و شب بخیر گفت. منهم شب بخیر آرامی گفتم و از نشیمن خارج شدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آخیش! راحت شدم!
صبا با کنجکاوی پرسید : از چی؟
نگاهم را به صورت او دوختم وفهمیدم بی موقع حرف زده ام، گفتم: از نشستن! حالا بدو تا نگرفتمت!
صدای خنده قشنگش بلند شد و به سرعت به سمت پله ها دوید، من هم به دنبالش . وقتی نزدیکش می رسیدم جیغی از خوشحالی می کشید و سرعتش را بیشتر می کرد یا از زیر دستم فرار می کرد.
وقتی مو هایش را خشک کردم و لباس خواب به تنش نمودم زمزمه کرد:
- کیانا جون، می شه م دخترت بشم؟
نمی دانستم چه بگویم، گفتم: ولی تو مادر بزرگی داری که بیشتر از مادر دوستت داره! من هم درست مثل دختر خودم دوستت دارم. با تردید پرسید:
- یعنی اگه مامان بزرگ بفهمه ناراحت می شه؟
- ممکنه!
لحظه ای تأمل کرد و گفت:کیانا جون یه فکر خوب!
با دقت نگاهش کردم و گفتم: باز چه فکری کردی شیطون کوچولو که چشمات داره برق می زنه؟
ذوق زده گفت:تو اگه با دایی عروسی کنی اونوقت مامان بزرگ ناراحت نمی شه!
هاج و واج نگاهش کردم و بعد به آرامی به باسنش زدم و گفتم: بدو بگیر بخواب!
به اخم هایم نگاهی انداخت و گفت:اگه ناراحت شدی ببخشید!
نتوانستم به رویش لبخند نزنم، گفتم: باشه! حالا سر جات دراز بکش!زود!
پتو را رویش کشید و گفت: امشب نمی خوام قصه بگی ، خوابم می آد!
پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:باشه عزیزم! شب بخیر!
از پله ها پایین رفتم، هوس یک لیوان چای کرده بودم. دم در آشپزخانه ایستادم و گفتم:ببخشید اکرم خانم!
دیگر مثل قبل سایه هم را با تیر نمی زدیم، به سمتم برگشت و گفت: بله خانم!
- می تونم اینجا بشینم یه چای بخورم؟
- تو فنجون می خورید یا لیوان؟
می دانستم دوست ندارد کسی در کارش دخالت کند پس نشستم و گفتم:لیوان!کم رنگ باشه لطفاَ!
وقتی لیوان را مقابلم گذاشت پرسیدم:شما نمی خورید؟
برای لحظه ای نگاه پر صلابتش را به من دوخت و گفت: چرا!
لیوانی هم برای خود ریخت و آورد، وقتی نشست پرسیدم: مهمونشون رفت؟
اکرم با صدای بم و کلفتی گفت: آره زیاد نموند!
سپس با تردید پرسید:روز اول عید رو می ری خونتون؟
هوا را با لذت به ریه هایم فرستادم و گفتم: آره!دلم برای مامانم لک زده.دلم می خواد تا آخر شب پیش مامانم بشینم و عطر تنش رو به ریه هام بفرستم. دلم لک زده برای اینکه مامانم موهامو ناز کنه، با اینکه جمعه ها صبح تا بعد از ظهر پیششم باز دلتنگشم، با اینکه...
زدم زیر گریه، برای اولین بار دست نوازش اکرم را روی سرم حس کردم ، داشت گریه می کرد، باورم نمی شد بلد باشد گریه کند. فوری اشکهایم را پاک کردم و گفتم:ببخشید نمی خواستم ناراحتتون کنم!
نگاه سردش رنگ عوض کرده بود و رنگ مهربانی به خود گرفته بود. گفت: به جز مادرت کس دیگه ای رو نداری؟
آهی کشیدم و گفتم:چرا!فامیل زیاد داریم، منتهی بعد از ورشکست شدن بابام و مردنش دیگه اسمی از مانبردن!
اکرم آه پر صدایی کشید و گفت:می دونم، رسم دنیا اینه. دفعه اول که دیدمت گفتم امکان نداره از روزگار سختی دیده باشی!
معلوم بود تو ناز ونعمت بزرگ شدی! چاییت رو بخور!
لیوان چای را بر داشتم و گفتم:شما خیلی وقته اینجا کار می کنید؟
آهی کشید و گفت: آره! نزدیک سی و یکی دو ساله!
جرعه ای از چای را نوشیدم و گفتم:چطور سر از اینجا در آوزدید؟
اکرم در حالی که چایش را می نوشید گفت:چهارده سالم بود که شوهر کردم، خانواده ی ما یه خانواده ی ندار وفقیر بود و پر از بچه!سیزده تا خواهر و برادر کوچیک و قد ونیم قد داشتم و پدرم ، جاشو کشتی بود.ابراهیم شوهرم راننده ی خانم بود، اومد شهرمونو باهام عروسی کرد و برم داشت اورد اینجا ، مرد خوبی بود خدا بیامرزدش. اون موقع منصوره خانم ،آشپز و کلفت خانم بود وایستادم ور دستش و آشپزی و خونه داری رو ازش یاد گرفتم بعدم که اون رفت من موندم به جاش.
کنجکاو شده بودم، پرسیدم:همسرتون خیلی وقته فوت کردن؟
چشم هایش پر از اشک شد و گفت:نه! یه ساله!
آرام گفتم: خدا بیامرزدش!بچه ندارید؟
آه اینبارش بلند تر و غمگین تر بود: نه! من بچه دار نمی شدم اما خدا بیامرز ابراهیم خاطرو رو می خواست طلاقم نداد!
لیوان خالی را روی میز گذاشتم و گفتم: از فامیل هاتون،خواهرتون و برادرتون خبر ندارید؟
نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفت:نه!از وقتی شوهر کردم دیگه هیچ کدوم رو ندیدم! اونقدر تو غربت موندم تا وطن از یادم رفت!
دلم برای تنهاییش گرفت و گفتم:تو رو خدا منو مثل دختر خودتون بدونید.
برای اولین بار لبخند بر لبش نشست و گفت: تو دختر خودمی!
دستم را دورش حلقه کردم و سرش را بوسیدم. دیگه از او بدم نمی آمد.دلم گرفته بود و خوابم نمی برد، بلند شدم و آرام از پله ها پایین رفتم. هنوز هوا سردی خود را داشت. پالتوم را به تن کردم و کلاهش را روی سرم گذاشتم. چراغهای باغچه موقع شب همیشه روشن بود.
روی شن ریز پا گذاشتم و هوای پاک شب را به ریه هایم رساندم. روی یکی از نیمکتهای کنار شن ریز نشستم، سرم را رو به عقب گرفتم و به آسمان صاف و پر ستاره چشم دوختم. صدا ی جیر جیر ،جیرجیرکی سکوت شب را نقطه چین می گذاشت.
در ان سکوت دلم گرفت، دلم می خواست با کسی حرف بزنم و فرقی نمی کرددر مورد چه چیزی اما دوست داشتم حرف بزنم. با صدایی بلند که به خوبی به گوشم می رسید گفتم:
عاشق بیدل کجا با خلق عالم کار دارد
بگذرد از هر دو عالم هر که عاشق یار دار دار
کار عاشق است و مستی نیستی در عین هستی
بگذرد از خودپرستی هر که با ما کار دارد
صدای علی باعث شد از وحشت قالب تهی کنم: واقعاَ؟
بلند شدم و ایستادم با دیدن او که با چشم های خندان مرا نگاه می کرد عصبانی شدم و گفتم:شما اینجا چه کار می کنید؟
کمی جلوترامد و پا روی شن ریز گذاشت و گفت:اومده بودم کمی قدم بزنم که صدای کسی رو شنیدم که داشت...
میان حرفش اومدم و گفتم:اِ؟ آفرین دکتر بلدید فالگوش وایستید؟
با خنده گفت:احتیاجی به فالگوش ایستادن نبود، صدات بقدری بلند بود که اگه می خواستم هم نمی تونستم گوش ندم.صدای قشنگی برای دکلمه ی شعر داری!
خنده ام گرفت، خیلی راحت موضوع رو عوض کرد. روی نیمکت نشست و گفت:تو اینجا چی کار می کنی خانوم کوچولو؟
در طرف دیگر نیمکت نشستم و گفتم:بد جور بی خوابی به سرم زده بود،اومدم کمی قدم بزنم و هوایی تازه کنم!
دستها را به سینه زد و گفت:چی شده؟
دست هایم را درون جیب های پالتوم مخفی کردم تا از چشم سرما دور نگهشان دارم. نگاهم را به روبرو دوخته بودم و بدون اینکه چیز خاصی رو نگاه کنم گفتم: نمی دونم!
آرام گفت: از کیارش دلخوری؟اون دهن لق حرفی زده که ناراحت شدی؟
با این حرف انگار تازه به یاد کیارش افتاده بودم، به طرفش برگشتم و گفتم: اهان!راستی واقعیت داره رابطه بین اون و ریحانه...
میان حرفم آمد و با خنده گفت:معلوم می شه فکرت حول این موضوع هم نمی چرخید. راستش به من هم این حرف رو زد!
برای ریحانه ناراحت بودم، زمزمه کردم:آخه چرا؟
- نمی دونم!
اما از چشمانش می شد فهمید که می داند موضوع از چه قرار است و حرفی نمی زند. پس از دقایقی که به سکوت گذشت در حالی که به آسمان می نگریستم گفتم: بعضی وقتها بی دلیل دلتنگ می شوم، دلتنگ روزهایی که یه دختر کوچولو بودم. اون موقع ها که با ، بابا و مامام می رفتیم پیک نیک. وقتی بابا بغلم می کردو به هوا پرتابم می کرد می ترسیدم اما موقع فرود اومدن وقتی دستهای از هم باز شده ی پدرم رو می دیدم دلم قرص می شد. چه لذتی می بردم وقتی رو شونه هاش سوار می شدم، تو عالم بچگی فکر می کردم اون بالا بودن یعنی تو سقف آسمون نشستن و پایینی زمین رو دیدن.
زمستونا که واسه تلسکی سواری می رفتیم و صورتم از سرما یخ می زد بغلم می کرد وصورتم رو به صورتش می چسبوند، چشم هام رو می بستم و با هرم نفسهاش گرم می شدم.وقتی خسته می شدم از راه رفتن و بازی کردن،بغلم می کرد و سرم رو روی شونه های پهنش می ذاشت...سرم رو که رو شونه اش می ذاشتم خوابم می برد، خوابی پر از آرامش. وقتی چشمام رو باز می کردم، می دیدم تو تختخواب گرم و نرمم دراز کشیدم و لباسام عوض شده. نمی فهمیدم بابا منو آورده یا مامان ، چشمام رو می بستم و می خوابیدم...ببخشید دکتر مثل اینکه زیادی حرف زدم!
لبخندی زد و گفت: نه! ادامه بده! مثل اینکه بابا رو بیشتر از مامان دوست داشتی!
نگاهش کردم و گفتم:شما بین چشم راست و چپ می تونید فرقی بذارید؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:نه!
نفسی تازه کردم و گفتم:پس بین پدر و مادر هم نمیشه توفیری گذاشت،اگه با یکیشون راحت باشی دلیل نمی شه اون رو بیشتر ازاون یکی دوست داشته باشی. پدرم علی رغم قد و جثه بزرگی که داشت یه قلب داشت اندازه گنجشک. تا مو قع مرگش هم منو مثل یه دختر کوچولو صدا می کرد و همیشه بهم می گفت عروسکم، کوچولوی بابا یا القابی بسیار خنده دار تر از این، منتهی مامان برعکس بابا از اول منو محکم بار آورد....
خنده ام گرفت.دکتر گفت: به چی می خندی؟
- ببخشید یاد یه اتفاقی افتادم... نه سالم بود و خونه ی عمه ام دعوت داشتیم. یه پسر عمه ی زورگو داشتم که از من سه سالی بزرگتر بود به اسم پژمان، خیلی اذیتم می کرد و موهامو که بلند بود و همیشه گیس بافت شده تو دستش می گرفت و می کشید .یه بار که برای چغلی پیش مامان رفتم، مامان گفت اگه می تونی بزنش اگه نه که حق نداری بیای و به من شکایت کنی!
در حالیکه گریه می کردم گفتم:اما اون از من یزرگتره!
مادر گفت: اول اشکاتو پاک کن، دخترای ترسو گریه می کنن! اگه چهارتا هم بخوری یه دونه می تونی بزنی، سعی کن زرنگ باشی!
حرف مادر باعث شد برگردم تو حیاط، وقتی منو دید دست انداخت و گیس بافم رو گرفت من هم دهنم رو باز کردم و ساعدش رو به دندون گرفتم. نتیجه ی کار این شد که پای چشم راستم کبود شد و جای دندونای من هم کاملاَ تو گوشت دستش باقی موند، بعد از اون جریان دیگه کاری به کار من نداشت!
دکتر از خنده ریسه رفته بود، چند دقیقه ای که خندید آرومتر شد و گفت: به تو دختر کوچولو نمی اد همچین کارایی هم بلد باشی!
با شیطنت گفتم: کجاش رو دیدید! ... راستی دکتر در مورد صبا یه مسأله ای رو می خواستم بگم!
علی در چشمانم زل زد. نمی توانستم بقیه حرفم را بزنم، بین گفتن و نگفتن گیرافتاده بودم. علی متعجب گفت:خب بگو!
با تردید گفتم: تو ور خدا ناراحت نشید ها...!
خنده اش گرفت و گفت: نه ! بگو!
سریع گفتم: چرا شما ازدواج نمی کنید؟
در حالی که هاج و واج نگاهم میکرد گفت: این چه ربطی به صبا داره یچه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:فکر می کنم اون احتیاج به مادر داره! یه کسی که بهش بگه مادر. به شما هم به چشم دایی نگاه نمی کنه، شما رو مثل پدر دوست داره!
انگشتانش را بین موهای پر پشتش فرو برد و کلافه گفت:خودش بهت گفت؟
زل زدم تو صورتش و گفتم:ابن طوری که نه...!
بعد تمام مکالمه ی بینمان را برای او بازگو کردم، برای لحظاتی در فکر فرو رفت و سپس گفت:کیانا اون عاشق توئه!می خواد به این شیوه تو رو پیش خودش نگه داره!
آرام گفتم: من نمی تونم برای مدت طولانی این نقش رو بازی کنم....
سرش به سویم چرخید و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت: می خوای بری؟
خندیدم و گفتم: فعلاَ که بسته شدم به ریش شما! اما خب بالاخره که چی؟ اگه بتونم به نسبت رشته ی تحصیلیم کاری پیدا کنم می رم.
نگران نباشید تا وقتی ماما ن برای صبا پیدا نکردید هستم...اما عجله کنید!
نگاهش را به صورتم دوخت و با لحن پر خنده ای گفت: فعلاَ نقش پدر ومادر از فاصله ی دور رو بازی کنیم تا مجبورمون نکرده تن به خواسته اش بدیم، ازدواجی با اشک و آه یک دختر کم سن و سال و مردی پیر و مسن!
خنده ام گرفت. نمی دانم چرا حس کردم حرف درون چشماش چیز دیگریست، دودر از خنده و شوخی ظاهرش. همچون حرف دل من که فرق داشت با خنده و شوخی های ظاهرم. بلند شدم و گفتم:دیگه دارم یخ می زنم، بهتره بریم بخوابیم تا از زور پر حرفی خودمون رو خفه نکردیم!
بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت: مطمئم پدرت با وجود دختری مثل تو خوشبخت ترین پدر دنیا بوده!
با شیطنت گفتم: دخترا همشون پدراشون رو خوشبخت ترین موجود دنیا می کنن، زود باشید ازدواج کنید تا شما هم این خوشبختی رو درک کنید!
لبخندی زد و گفت: بدون قلب نمی شه ازدواج کرد، منم قلبی ندارم که بخوام ازدواج کنم!شب به خیر خانم کوچولو!
شب به خیر را آرام زمزمه کردم و به طرف ساختمان دویدم، خودم بهتر از هر کسی می دانستم که از زور حسادت دارم خفه می شم!
زیر لب به ثریا لعن و نفرین بود که نثار می کردمو از علی دلخور بودم که هنوز به فکر اوست انگار بزرگترین خیانت را در حق من کرده، خود را محق می دانستم از او ناراحت باشم!
فصل نهم،دهم،یازدهم-3
با تکان دست اکرم آرام چشم گشودم و با چشم های نیمه باز سلام کردم،اکرم پاسخ سلامم را داد. بدنم را کش و قوسی دادم و گفتم:
-چقدر خسته ام، ساعت چنده؟
اکرم گفت: پاشو دیگه خانم! ساعت ده و نیمه!
با شنیدن ساعت خواب از سرم پرید و بلند شد م و نشستم. موهایم دورم ریخته بود، شب گذشته حوصله ی بافتنش را نداشتم. وحشت زده پرسیدم:واقعاَ ساعت ده و نیمه؟
سرس تکان داد و گفت: آره، پاشو!
و خود اتاقم را ترک کرد. با جهشی از روی تخت پایین پریدم و نگاهم در آیینه میز تؤالت به چهره ام افتاد، وحشت کردم.
موهای بلند و ژولیده ام را با انگشتانم سرسری مرتب کردم و جمع نمودم. به خاطر استرسی که داشتم نمی توانستم درست کارهایم را انجام دهم، دستم در آستین بلوزم گیر کرده بود. لحظه ای صبر کردم و نفسم را به تندی بیرون دادم و با عصبانیت غریدم:
-لعنت بر هر چی آستینه!
بالاخره حاضر شدم و از اتاقم خارج شدم. اکرم داشت از ناهارخوری خارج می شد، آرام پرسیدم: خانم اونجاست؟
اکرم سری به نشانه پاسخ مثبت تکان داد. آرام زمزمه کردم : دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه!
اکرم در پاسخ حرفم لبخند کوتاهی زد و رفت.آنقدر دلشوره داشتم که به این موضوع فکر نکردم در آن ساعت خانم محتشم در نشیمن می ماند.تقه ای به در زدم و وارد شدم، سر به زیر انداخته بودم.
-سلام خانم، صبح به خیر! ببخشید که دیر بیدار شدم واقعیت اینه...
صدای خنده ی خانم محتشم و علی و اکرم بلند شده بود. نگاهم را به اکرم که پشت سرم ایستاده بود دوختم، تا به حال خنده ی او را ندیده بودم . سپس نگاهم را به سوی خانم محتشم و در آخر علی چرخاندم.
با تعجب پرسیدم: به چی می خندید؟
صدای خنده ی علی دوباره بلند شد، کلافه شده بودم.خانم محتشم که متوجه ناراحتی من شد خنده اش را قطع کرد و گفت:
-اول یه نگاه به ساعت بنداز بعد...
علی میان حرف او آمد و گفت:بعد یه نگاه به پیرهنت!
نگاهم روی ساعت چرخید، هفت و نیم بود. سرم را خم کردم، پیراهنم را برعکس پوشیده بودم و به خاطر همین بود که دستم در آستینش گیر می کرد. ناراحت شدم، نه از اکرم و خانم محتشم،بلکه از علی رنجیدم. تمام رنجیدگی ام را از چشمانم به صورتش پاشیدم، خیلی زود متوجه ناراحتی ام شد . رو به خانم محتشم گفتم:یه چند دقیقه بنده رو ببخشید!
و از ناهار خوری خارج شدم. با پا گذاشتن روی اولین پله اشکم سرازیر شد، از پله ها بالا دویدم و در را بستم و پشت در روی زمین نشستم. بغضم ترکید و به صدای بلند گریستم، دلم بد جور شکسته بود و دوست داشتم یه جور تلافی کنم. نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم و پیراهنم را در آوردم و درستش کردم اینبار با حوصله، موهایم را هم باز کردمو برس کشیدم و مرتب بافتم. بعد نگاهم را به آیینه دستشوئی دوختم . بیخوابی دیشب و گریه ی چند دقیقه ی پیش باعث شده بود چشمهایم پف کند، با آب سرد صورتم را شستم و شالم را بر سرنمودم . به اتاق صبا رفتم و بیدارش کردم ، یه ربعی هم حاضر شدن او طول کشید. با هم پایین رفتیم علی نبود. خانم محتشم با شرمندگی گفت:کیانا جون ببخشید فقط می خواستم باهات شوخی کنم فکر نمی کردم ناراحت بشی!
لبخندی زدم و گفتم:نه...! ناراحت نشدم!
بعد از خوردن صبحانه خانم محتشم پاکت سفیدی را به طرف من گرفت. متعجب گفتم: خانم، یک هفته به گرفتن حقوقم وقت دارم.
خانم محتشم لبخندی زد و گفت:می دونم عزیزم! اما یادت باشه عیده، لازم می شه!
آرام زیر لب تشکر کرده و پاکت را از خانم محتشم گرفتم. خام محتشم نگاهی به صبا انداخت و گفت:یه خواهشی ازت دارم کیانا..!
چشمم را به صورت او دوختم و منتظر ادامه صحبتش شدم گفت:
- امسال تو برای صبا خرید عیدش رو بکن!
-حتماَ! ولی شما چی؟شما نمی خواهید خرید کنید؟
- نه عزیزم!من خریهامو موقعی انجام می دم که تا این حد شلوغ نباشه!
سری تکان دادم و گفتم: درک می کنم!
پاکت دیگری به دستم داد ، حدث می زدم باید چک پول باشه گفت: اگه چیزی دیدی و خوشت اومد بخر. برای من، اکرم یا خودت فرقی نمی کنه!اکرم رو فراموش نکن، یه دست لباس کامل و شیک!
همان موقع علی وارد شد و گفت:خبریه؟
صبا ذوق زده گفت:آره دایی جون..!
علی با شیطنت گفت: چه خبر؟
صبا با آب و تاب گفت:داریم می ریم خرید عید،من و کیانا جون!
علی زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:صبر کنید بعد از ظهر بریم!خیابونها شلوغه، خودم باشم خیالم راحت تره!
خودم نمی توانستم دروغ بگویم،خوشحال بودم از اینکه علی هم با ما خواهد امد، رو به من گفت: ساعت چهار حاضر باشید می آم دنبالتون.
با اکراه گفتم: باعث زحمتتون می شیم دکتر!
به طعنه گفت: نه بابا!
خنده ام گرفت، برای اینکه متوجه ام نشود رو به صبا گفتم:صبا جون بریم بالا!
*****************
لباسهایم را با وسواس بی سابقه ای انتخاب می کردم، وقتی مقابل آیینه ایستادم از تصویرم راضی بودم. رو به صبا گفتم:
-خوشگل شدم؟
لبخندی زد و گفت: بله!
مانتوی آبی فیروزه ای به تن داشتم به همراه شلوار جین رنگ روشنی که در کنار هم هارمونی جالبی را ایجاد کرده بود. روسری زیبایی هم به رنگ آبی روشن و تیره به سر داشتم که به تیپم می آمد.نگاهی به ساعت مچی ام انداختم چند دقیقه ای به چهار مانده بود، دست صبا را گرفتم و گفتم: بدو که الان دایی می آد!
همین که پایین رسیدیم تلفن زنگ زد، اکرم گوشی را برداشت و بعد از مکالمه ی کوتاهی گوشی را سر جایش گذاشت. رو به من کرد و گفت:آقا گفت دم درند، برید دم در!
آخرین نگاه را در شیشه ی مهتابی به خود انداختم تا مطمئن شوم که مرتب مرتبم. صبا بی حوصله گفت:بریم..!
دستپاچه گفتم: آره..آره!
دستش را گرفتم و به طرف در دویدیم، وقتی کنار ماشین رسیدم او را بیرون ماشین دیدم. به ماشین تکیه زده بود و انگار در جای دیگری سیر می کرد، خستگی از صورتش هویدا بود اما مثل همیشه تمیز و مرتب. بلند سلام کردم،سرش را با حواس پرتی بلند کرد و گاهش را به صورت من دوخت. لحظه ی اول با گیجی نگاهم کرد اما شیطنت همیشگی اش آرام آرام در چشمانش برگشت، لبخندی زد و گفت:علیک سلام! به به صبا خانم شیک کردید!
خنده ام گرفت. صبا با گیجی نگاهی به من انداخت و گفت:
- چی؟
سعی کردم خنده ام را کنترل کنم گفتم: هیچی!...اجازه می دید سوار شیم؟
علی کمی خم شد و گفت:بله بانوی من بفرمایید!
گوشه چشمی نازک کردم و با تمسخر گفتم: اِ...؟ از این حرفهام بلدید؟
در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت: سعی میکنم یاد بگیرم! چی فکر کردی فقط خودت شیش متر زبون داری؟!
تا خواستم جوابش رو بدم سوار شد و گفت:زود باشید سوار شید. اگه نیم ثانیه...
صبا را سوار کردم و خودم کنار او روی صندلی جلو نشستم و گفتم:
- چیکار می کنید؟
با مظلومیت نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:هیچی، یه بار دیگه می گم زود باش!
زیر چشمی نگاهی به صبا انداختم، آرام بود. رو به علی کردم و گفتم:
-شرمنده دکتر، حتی داخل نیومدید یه جرعه چای بخورید تا...
میان حرفم آمد و گفت:خواهش می کنم از این محبتها برای من نکن...من از چای بیزارم!
نگاهم را به بیرون دوختم و سکوت کردم. صدایش را شنیدم، بلند گفت: ای بابا...
به طرفش برگشتم و متعجب نگاهش کردم و گفتم: چی شده؟
اخمهایش را در هم کرد و گفت: تو چرا اینقدر بی جنبه ای؟
چشمهایم از تعجب گرد شد و گفتم: من؟
از شیطنت درون چشمانش لذت می بردم، از اینکه دیگر آن نفرت اولیه را نمی دیدم. گفت:اره، ادم می خنده بهت بر می خوره، شوخی می کنه بهت بر می خوره، می شه لطف کنید بگید چطور باهاتون صحبت بشه که یه وقت بهتون بر نخوره!
خنده ام گرفت اما سعی در کنترل خنده ام داشتم، مثلاَ خود را عصبانی نشان دادم و رویم را به طرف خیابان برگرداندم. دوباره صدایش بلند شد و گفت:
- صبا جون عشق دایی بخند که طاقت سکوتت رو ندارم!
خده ام شدت گرفت، علی با صدایی کاملاَ جدی گفت: با شما نبودم که از خنده ریسه رفتید...!
قاه قاه می خندیدم و نمی توانستم خود را کنترل کنم. صبا که علت خنده ام را نمی دانست مرا نگاه کرد و زد زیر خنده. علی که سعی می کرد حالت جدی اش را حفظ کند حالا قاه قاه می خندید. ماشین را گوشه ای پارک کرد و به طرف من برگشت و گفت:
-زهر مارو هرهر شماها خجالت نمی کشید اینجوری می خندید؟ اونم جلوی بزرگتری مثل من؟قدیما جلو بزرگتر یه خجالتی چیزی می کشیدن! واه واه از دست این جوونا!
خنده ام را کنترل کردم وباصدای زیری گفتم:ببخشید بابا بزرگ!سعی می کنیم دیگه تکرار نشه!
نگاهش را به چشمان پر شیطنت من دوخت و زد زیر خنده،در حالیکه می خندید گفت: باریکلا دخترم! حالا شدی دختر خوب!
با صدای بچگانه ای گفتم:بابایی بهم جایزه نمی دی!
از چشمانش مشخص بود از این بحث لذت می برد، با لحن خاصی گفت:جایزه هم بهتون می دم، فقط باید کمی صبور باشید!
صبا کاملاَ آرام بود و به من وعلی چشم دوخته بود. احساس کردم در شوخی زیاده روی کردم پس سکوت اختیار کردم.مقابل مرکز خرید بزرگی پیاده شدیم، یک دست صبا در دست من بود و دست دیگرش در دست علی. به قدری پیاده روها شلوغ بود که انگار همه بیرون ریخته اند علی گفت: دست صبا رو ول نکن!
سری تکان دادم و به شوخی گفتم:شما دست صبا رو ول نکن یه وقت گم می شی!
به شوخی گفت: باز روی حرف بابا حرف زدی؟
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید!
وارد پاساژ شدیم و مقابل مغازه ی لباس کودکان ایستادیم، یکهو علی گفت:شما همین جا بمونید من الان می ام!
با نگرانی نگاهی به او انداختم و گفتم:طوری شده دکتر؟
لبخندی زد و گفت:کیف پولم تو ماشین جا موند!
-خانم پول دادن، پول لازم نیست!
انگشت اشاره اش را به حالت تهدید به طرفم تکان داد وگفت:از جات جنب نخور بچه!
مقابل مغازه مشغول نگاه کردن به لباسهای پشت ویترین شدیم، صبا گفت: کیانا جون، دایی هم مثل من تو رو خیلی دوست داره نه؟
صدایی کنار گوشم گفت:مگه می شه کسی این لعبت زیبا رو ببینه و نخواد؟دایی این خانم کوچولو که جای خود داره!
لرزه ای تمام بدنم را فرا گرفت، صدایی بود که مدتها نشنیده بودمش. سرم را به طرف صاحب صدا برگرداندم، امیر بود. به طعنه گفت:تویوتا لندکروز خوشگلی داره!
با حرص گفتم: برو رد کارت!
با تمسخر گفت:اِ؟تو حق نداری با هر لیدیزمنی رو هم بریزی و من هم مثل کبک سرم رو بکنم زیر برف!
از عصبانیت داشتم می سوختم اما با تمسخر گفتم:من هر کاری کنم به خودم مربوطه و ربطی به شما نداره، یادم نمی اد با هم صنمی داشته باشیم!
صبا ترسیده بود و خودش را به پایم چسبانده بود.قدمی جلوترگذاشت، صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
-تو نامزد من هستی، اجازه نمی دم هر کی از راه رسید تو رو صاحب بشه...!
پوزخندی زدم و گفتم: اشتباه به عرضتون رسوندن!مدتهاست این ارتباط به هم خورده! چی شده بعد از این همه مدت افتابی شدی؟
قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:خب بین همه ی نامزدها دعوا می شه نباید که فوری به هم بزنن...! من عاشقتم کیانا، تو هنوزم...
او را بهتر از خودش می شناختم و می دانستم تا پای منافعش وسط نباشد نقش یک عاشق کشته مرده را بازی نخواهد کرد، میان حرفش امدم و گفتم:امیر برو گورتو گم کن. نامزدم مرد عصبی و تندیه، امکان داره بد جور بزنه تو حالت برو....!
پوزخندی زد و عصبانی غرید:چی فکر کردی؟ یه دایی میلیاردر گیر آوردی، نوک دماغت رو بالا گرفتی؟هزار نفر...
با گذاشته شدن دستی روی شانه اش حرفش را برید و به عقب برگشت. علی با اخمهای درهم گفت:فرمایشی داشتید؟
علی یک سر و گردن بلندتر از او بود و البته بسیار درشت تر.امیر عصبی گفت: ناموس دزد!فکر نکن که بازی رو بردی!
علی نگاه پرسشگری به من انداخت،حس خوبی نداشتم. نگاهش را دوباره به صورت امیر دوخت وبا تمسخر گفت: مثل اینکه چاییدی بچه! برو رد کارت...خوشگل!
امیر لز همان ابتدای آشنایی به من گفته بود این کلمه را برایش به کار نبرم، می گفت از این کلمه بیزار است. حال با شنیدن این کلمه عصبانی تر شد و مشتش را بلند کرد تا در صورت علی بکوبد اما علی فرزتراز او بود، مچ دستش را گرفت و پایین کشید و با تمسخر گفت:مثلاَ می خوای بگی خیلی قاطی داری؟....خیلی بچه ای! برو بچه! برو دنبال قاقالیلیت!
امیر با تمسخر گفت:قاقالیلیم دست تو افتاده!بده تا برم!
علی اینبار عصبانی شد و گفت:ببین بچه پررو...دلم می خواد یه بار دیگه قیافه نحستو دوروبر کیانا ببینم، خودم با دست خودم اون زبون دوزاریتو از حلقومت می کشم بیرون و می فرستمت جایی که عرب نی انداخت! واسه هر کی لاتی واسه ما آبنباتی!
صدای آی آی امیر که بلند شد علی دستش را رها کرد. امیر مچ دستش را با دست دیگر نوازش کرد، بعد نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:شاهنامه آخرش خوشه!
علی میان حرفش آمد و گفت:گم شو بچه پررو!
امیر بی آنکه به طرف ما برگردد رفت، صبا را که به پایم چسبیده بود بغل زدم و سرش را بوسیدم.صبا گفت:اون اقا دیوونه بود؟
-آره عزیزم.
صبا با ترس گفت:بازم می آد اینجا؟
لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم دیگه هیچ وقت نمی بینیمش! دایی ترسوندش و فراریش داد!درسته دایی؟
علی با شیطنت گفت: بله!....هر چند این وسط باید مشخص بشه من کدوم ناموس رو دزدیدم...
سرخ شدم، از گرمای درونم داشتم می سوختم. رو به صبا گفتم:
-خوشگلم کدوم رو انتخاب کردی؟
علی زیرکانه سکوت کرد . حرفی نزد. می خواستم خرید را کوتاه کنم دوست نداشتم علی را با ان خستگی این طرف و ان طرف بکشانم، اما برعکس علی کوتاه نمی آمد. یک بلوز و دامن قهوه ای زیبا برای اکرم خریدیم به همراه مانتو و روسری زیبایی به همان رنگ.
برای خانم محتشم هم کت و دامن شیکی به رنگ آبی تیره خریدیم. علی را وادار کردم کت شلواری را که من انتخاب کرده بودم را به تن کند، با دیدنش بی اختیار گفتم:کلی رفت رو قیمت!
با شیطنت گفت:رو قیمت من یا کت شلوار؟
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.کت و شلوار مشکی بود، علی همان کت و شلوار را برداشت و رو به فروشنده گفت:همین رو برام بپیچید!
مرد فروشنده با چاپلوسی گفت:همسرتون واقعاَ خوش سلیقه اند، هر چند با انتخاب شما خوش سلیقگیشون رو نشون دادن!علی نگاه سریعی به طرف من انداخت اما من خود را مشغول تماشای کت و شلوارهای دیگر کرده بودم.دوست نداشتم حرف آن مرد را اصلاح کند، از آ اشتباه لذت بردم، نمی دانم چرا!شاید هم می دانستم و به مصلحت سکوت کرده بودم.
صبا از خرید کردن لذت می برد، هر دفعه که می پرسیدم: خسته نیستی؟
با سماجت می گفت: نه دیگه!
وقتی از مقابل مغازه لباسهای زنانه میگذشتیم نگاهم به مانتوی زیبایی افتاد به رنگ نوک مدادی، مانتوی گران قیمت و خوش دوختی بود. سریع رویم را برگرداندم. علی گفت:از چیزی خوشت نیومد؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: چیزی لازم ندارم!
برای مادر و اکرم و خانم محتشم و صبا هدیه ای خریده بودم،اما نمی دانستم برای علی چه چیزی بخرم.نگاهم به مغازه ی عطر فروشی افتاد ، می دانستم عطر یاس رازقی استفاده می کند.رو به علی گفتم: می شه چند دقیقه منتظرم بمونید؟
علی سری تکان داد وگفت: منم بیام؟
-نه! فقط چند دقیقه طول می کشه!
و به سرعت ازاو دور شدم.خوشبختانه خانم محتشم علاوه بر حقوق آن ماهم مقدار قابل توجهی پول به عنوان عیدی داده بود.شیشه ی نسبتاَ بزرگی از عطر یاس رازقی خریدم که به طرز زیبایی بسته بندی و کادوش کرد، داخل کیفم گذاشتم و از مغازه خارج شدم. علی با دیدنم گفت:
-خرید واجبتون عطر بود؟
لبخندی زدم و گفتم: بله!
-چی استفاده می کنید؟
-گل یخ!
خندید و گفت:چه اسم با مسمایی!منم...
میان حرفش امدم و گفتم:یاس رازقی استفاده می کنید!
متعجب پرسید: از کجا می دونی؟
با شیطنت گفتم: من شامه ی تیزی دارم!
صبا بی حوصله گفت: من گرسنمه!
علی نگاهی به ساعت انداخت و گفت: حق داری...بریم!ساعت ده!
نگاه علی روی صبا بود که با اشتها غذایش را می خورد، در همان حال پرسید: اون مرد...نامزد سابقت بود؟
بدون اینکه سرم را بلند کنم، گفتم:بله!
-پسر خوشگلی بود، چطور بعد از این همه مدت فهمیده تو رو دوست داره؟
پوزخندی زدم و گفتم:باید از دهن لقی مثل ریحانه پرسید!فکر کنم جریان دایی فریدون رو بهش گفته!
- که چی بشه؟
لبخندی زدم و گفتم:فکر کنم خواسته حال طرف رو بگیره مثلاَ....!به هر حال مرسی به خاطر زحمتتون!
با شیطنت گفت:خواهش می کنم!اگه بد خواه داری بگو تو سه سوت حال طرف رو بگیریم و از زندگی نکبتی پیاده اش کنیم!
- نه بابا! تو دکترا هم این تیپی پیدا می شه؟
- جون زن بابا!تو دکترا هم این تیپی پیدا می شه!فقط چشم بینا گم شده!
نگاه جفتمان به صبا افتاد که هاج و واج به ما دو نفر چشم دوخته بود. هر دو زدیم زیر خنده.
*************
صبا چشمهای قشنگش را بسته بود و به خواب رفته بود اما من نگاهم به آسمان شب خشک شده بود.هوا صاف و تمیز بود، بر خلاف روزهای پیش که کثیفی هوا حالت مه غلیظی را به آسمان داده بود. علی گفت: به چی اینطور خیره شدی؟
به طرفش برگشتم، نگاه کوتاهی به من انداخت و دوباره چشم به جاده دوخت.گفتم:به آسمون! چقدر قشنگ و نازه موقع شب!
از همان شیشه روبرویش نگاهی به اسمان انداخت و گفت: بعضی وقتها یادمون می ره سقف آسمون رو یه نگاه کوچولو بندازیم. می دونی چیه کیانا؟شاید اگه از همه ی آدمها بپرسی چند مدته به آسمون خوشگل بالاسرشون نگاه نکردن،خودشون هم به خاطر نیارن!
سپس به شوخی گفت:
-هر چند انقدر آسمون آبی شهرمون کثیف شده که چیزی ازش پیدا نیست!
با شیطنت گفتم: به قول سهراب سپهری خدا بیامرز" چشمها را باید شست جور دیگر باید دید...."
با تمسخر گفت: آره راست می گی، آسمون خاکستری رو یه نگاه بیندازم و بگم به به چه نیلگون بیکرانی یا تو دود ودم شهر قدم بزنم و بگم آه چه عطر یاس و مریم بیداد می کند...
با شیوه ی حرف زدنش خنده ام گرفت و در حالیکه می خندیدم گفتم:چه ادم مثبت نگری هستید!
لبخندی زد و هیچ نگفت، دوست داشتم حرف بزند اما او به عکس در سکوت سنگینی فرو رفته بود. به خمیازه افتادم، نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:خوابت گرفت؟
خمیازه ام را قورت دادم وگفتم:نه!حو صله ام سر رفت شما خیلی ساکتید!
پخش ماشین را روشن کرد و گفت:به جای من بذار این حرف بزنه!
بی میل رویم را به طرف بیرون برگردوندم، چند اهنگ را رد کرد و گفت:
-این خوبه!
کنجکاو شدم ببینم چه آهنگی را انتخاب می کند،گوش به آهنگ سپردم و زمزمه ی خواننده ی آهنگ. دوست داشتم جاده تا انتهای دنیا ادامه داشت و من همراه او در این جاده بودم و به زمزمه ی این آهنگ در سکوت پر صدایمان گوش می سپردم. دوست داشتم دستش را در دستم می گرفتم و می گفتم تا انتهای دنیا با تو هستم. پلکهایم را روی هم گذاشتم و به صدای زمزمه ی خواننده گوش سپردم.
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله ی زیر و زار من زارتر است هر زمان
بسکه به هجر من دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد،روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی توهر نفسی به هر کسی
می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
بر گذری و ننگری باز نگر که بگذرد
فقر من و غنای توجور تو و احتمال من
چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می کند آیینه جمال من....
************
نگاهی به بسته کوچکی که در دستم بود انداختم و عزمم را جزم کردم که حتماَ باید بروم ، اما میان تصمیم گرفتن و عمل به آن تصمیم فاصله ی دوری بود. با گفتن، الان صبا بیدار می شه و من باید برگردم! تمام نیرویم را جمع کردم و دستم را روی شاسی زنگ فشردم. صدا در آیفن پیچید:
- سلام خانوم کوچولو!کاری با من داری؟
با خودم گفتم الان داره قیافه ات رو می بینه، تابلو نباش!
سعی کردم خونسرد حرف بزنم، گفتم: دکتر می شه چند لحظه بیایید دم در!
بعد دستپاچه گفتم: ببخشید سلام!
- حالا شد، خب تو بیا تو!
معذب بودم گفتم: نه! شما چند لحظه تشریف بیارید دم در!
- باشه اومدم!
دقیقه ای بیشتر طول نکشید در را باز کرد و در مقابل من ظاهر شد،این بار من پیشدستی کردم و سلام دادم. جواب سلامم را داد وبا شیطنت گفت:
- اون چیه پشتت قایم کردی؟
لبخندی زدم وبسته را به طرف او گرفتم و گفتم: ناقابله! عیدتون مبارک!
بسته را از من گرفت و با خنده گفت: دستت درد نکنه...اما هنوز دو روز به سال نو مونده!
لبخندی به رویش زدم و با خجالت گفتم: می دونم! اما اگه یادتون باشه ، من جمعه رو با مادرم می گذرونم و اول و دوم عید هم تعطیلم بنابراین برای دادن کادوی شما دیر می شد!
فکری کرد و گفت: پس یه دقیقه بیا تو!
خواستم دهان باز کنم و جواب حرفش را بگویم که پیشدستی کرد و گفت: زیاد به خودت نمره نده، من آدم درستی ام اگه می ترسی در رو باز بذار!
حس کردم که سرخ شده ام به ناچار پشت سرش به راه افتادم،برای اولین بار بود که به قسمت او پا می گذاشتم. با کنجکاوی به در ودیوار زل زده بودم، خیلی ساده و شیک دکور شده بود. درون نشیمن بزرگ خانه اش بیش از هر چیز پیانوی بزرگی جلب توجه می کرد. با تعجب به پیانو چشم دوختم و گفتم: شما پیانو می زنید؟
در حالی که به طرف کلید در خانه اش می رفت گفت: هی... معمولی، نه زیاد وارد باشم که مثل یک استاد بنوازم!
چشمم به قاب عکس پایه داری افتاد که روی پیانو گذاشته بود، جلوتر رفتم و به طرف آن خم شدم. یک عکس دسته جمعی!رضا را خیلی زود شناختم و زیر لب زمزمه کردم: باید دست کم برای ده سال پیش باشه!
صدای علی کنارم آمد:دوازده سال پیش!
صاف سرجایم ایستادم و به او که کنارم ایستاده بود چشم دوختم و دستپاچه گفتم:ببخشید قصد فضولی نداشتم!
لبخندی به رویم زد و در همان حال گفت: دقیقاَ قبل از رفتن ثریا!
ناخودآگاه نگاهم روی عکس قفل شد، روی چهره ی زن چشم عسلی که در میان آنها کاملاَ متفاوت بود. پرسیدم:اینه؟
نگاهش رو به من دوخت و گفت: چرا فکر می کنی هر چشم عسلی ثریاست؟...نه!اصلاَ تو این عکس نیست.
احساس کردم سرخ شده ام، انگشتش را روی اولین نفر از سمت راست عکس گذاشت و گفت:این موفرفریه یاشاره، نوازندهی تار گروهمونه...بعدیش یگانه صادقی نوازنده ی ستار، این چشم عسلی هم نگار سرمدی نوازنده ی تاره، این نیما رستمی نوازنده ی دفه. این رضاست خواننده ی گروهمونه و این منم، نوازنده ی پیانو و آهنگساز گروه....
با تعجب گفتم: این شمایید؟
در حالی که نگاهش را روی چهره اش دوخته بود آهی کشید و گفت: اره! خیلی عوض شدم؟
موهای بلندش را پشت سر بسته بود و تی شرت جذب و سفید رنگی به تن داشت . گفتم: می گفتید! ببخشید میون حرفتون اومدم.
روی مبل نشست و گفت: بقیه اش مهم نیست! بیا بشین ، نگفتی خیلی عوض شدم؟
روی مبل روبرویش نشستم و گفتم: قیافتون نه! اما تیپتون عوض شده.
قاه قاه خندید وگفت:اِ؟....الان چه جوری شده؟
بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم!
در حالی که بلند می شد گفت: صبر کن! چیزی هست که باید بهت بدم!
از پله ها بالا رفت. نگاهی گذرا به عکس انداختم و دوباره نشستم، چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت. در دستش کادوی نسبتاَ بزرگی خودنمایی می کرد، مقابلم ایستاد و آن را به طرف من گرفت و گفت: عید تو هم مبارک!
سرخ شدم گفتم: من نمی تونم...
اخم هایش را در هم کرد و گفت: بگیر خانوم کوچولو!
با تردید نگاهش کردم. صدایش را کمی بلند کرد و گفت:اِ؟ بگیر دیگه!...شیطونه می گه بزنی...
لبخند زدم و گفتم: شیطونه برا خودش می گه!
سپس کادو را از دستش گرفتم، مشخص بود لباس یا پارچه است. گفتم:
- ممنونم! شرمنده ام کردید!
به طرف کریدور رقت و گفت:یه دقیقه بشین اومدم!
دوست داشتم بدانم چه چیزی برایم خریده، می خواستم کاغذ کادویش را باز کنم اما جلوی کنجکاویم را گرفتم و بسته را روی میز گذاشتم. با دو لیوان سرامیک بزرگ برگشت، بخار از هر دو بلند می شد. گفت: مجردیه دیگه!قهوه ی فوری!
به شوخی گفتم:حداقل تو سینی می ذاشتید!
ابروهایش را در هم گره زد و گفت: به جای غر زدن برو ظرف شیرینی رو از آشپزخونه بیار!....
با خنده به طرف آشپزخانه رفتم، آشپزخانه بزرگ و تمیزی داشت. درون ظرف نه چندان بزرگی شیرینی ها را چیده بود. درون نشیمن که پا گذاشتم دیدم مشغول باز کردن کادوی خود است. به شوخی گفتم: بابا بذارید من برم بیرون، بعد بازش کنید. اینجوری براتون حرف درست می کنن!
رو به من با خنده گفت:به جز تو اینجا هیچکس نیست، اگه برام حرف درست کنن می دونم از کجا آب می خوره، می آم زبونت رو از حلقومت می کشم بیرون!
به طعنه گفتم: چه دکتر مبادی آدابی!
در حالی که قاه قاه می خندید گفت: کجاش رو دیدی؟ این یه گوشه از آداب بیکران ماست!
لیوان خود را برداشتم و نشستم. از زیر میز، زیر دستی را مقابلم گذاشت و گفت:با شیرینی میل کنید! نترسید با یه دونه اضافه وزن پیدا نمی کنید و رضا از اضافه وزنتون خودکشی نمی کنه!
از حرفش دلخور شدم اما چیزی نگفتم، متوجه ناراحتیم شد و گفت:
- دارم از فضولی می میرم ببینم چی برام آوردی، ادب مدب رو چند دقیقه بی خیال می شیم!
خنده ام گرفت و گفتم:بهتون نمی آد مثل بچه ها برای یه کادوی کوچولو از طرف پرستار خواهر زادتون این اداها رو در بیارید!
لبخندی زد و گفت: تو مثل خواهر کوچولوی خودم می مونی، هیچ وقت خودت رو غریبه احساس نکن!
نمی دونم چرا از شنیدن این حرف اصلاَ خوشحال نشدم، به زور لبخندی زدم و گفتم:شما لطف دارید! پس اول قهوتون رو بخورید بعد بازش کنید، قهوه داره سرد می شه!
در حالی که قهوه را در دهان مزه مزه می کرد گفت: از چیزی ناراحتی کیانا؟
با خونسردی تمام نگاهش کردم و گفتم: نه! چرا این طور فکر می کنید؟
جرعه ی بزرگی از قهوه را نو شید و گفت: حس می کنم چیزی گفتم که ناراحت شدی!
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه!
لیوان خالی را روی میز گذاشتم وبلند شدم،بدون اینکه از جایش تکان بخورد گفت: بازش کن! می خوام ببینم خوشت می آد یا نه!...بذار منم کادوی خودم رو باز کنم!
خنده ام گرفت، نشستم و بسته ای که برایم کادوپیچ ناشیانه ای کرده بود را به دست گرفتم و نگاهم به او افتاد که با چه حوصله ای چسبها را از روی کادو می کند. کاغذ کادو را که باز کردم دهانم از تعجب باز ماند، همان مانتویی که دیده و خوشم آمده بود. عروسک کوچک و زیبایی هم بین مانتو قرار داشت، خرس کوچک و با مزه ای که به اندازه یک کف دست بود. آرام گفتم: ممنونم!مـَ... بقیه حرفم را خوردم. نگاهی زیر چشمی به من انداخت و گفت:چرا حرفت رو خوردی؟ خوشت نیومد؟
مستقیم در چشمش نگریستم و گفتم:چرا! از بابت مانتو واقعاَ ممنونم... اما از بابت عروسک، من خیلی وقته که بزرگ شدم و عروسک بازی رو گذاشتم کنار!
شیشه ی عطر را به دست گرفت و گفت:واقعاَ لطف کردی...!
اینبار شیشه را نزدیک بینی اش گرفت و بو کرد و گفت:عطر محبوبم!مرسی...!
عصبانی از اینکه به حرفم توجه نکرده بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم!
او هم بلند شد ونگاه عمیقی به من انداخت و زمزمه کرد: برای بزرگ شدن عجله نکن!
خنده ام گرفت و گفتم:مثل اینکه شما فراموشتون شده! من بیست و سه سالمه،یه دختر کوچولو نیستم!...از بابت اینا هم ممنون!
*****************
کنار پنجره ایستاده بودم و چشم به آسمان شب داشتم. مادر با دست ضربه ی آرامی به پشتم زد و گفت:بیا شام بخور!
از پشت پنجره دور شدم و همراه مادر به آشپزخانه رفتیم، بی حوصله و دلتنگ بودم و با غذا بیشتر بازی می کردم تا بخورم. مادر طاقت نیاورد و گفت:عزیز دل مادر چته؟از اینکه جواب عمه ات رو دادی ناراحتی؟پاشو یه زنگ بزن معذرت بخواه!
لبم را گاز گرفتم تا فریاد نزنم: از عمه معذرت بخوام؟صد سال سیاه! بعد از مدتها رفتیم دیدنشون مثلاَ خیر سرم عید دیدنی، برگشته بهم می گه با این کارت آبروی فامیل ما رو بردی،خب عمه تا اون اندازه داشتیم که بخوایم کمکتون کنیم...!منم جواب این حرفش رو دادم: اصلاَ هم ناراحت و پشیمون نیستم! اگه صد بار هم این اتفاق بیفته دوباره این کارو می کنم!
مادر چشم هایش را تنگ کرد و با دقت به چشمهایم نگریست و گفت:
-پس دلتنگ چی هستی؟ چته عزیزم؟از وقتی اومدی کلافه ای!مثل مرغ سرکنده می مونی!
خواستم تکذیب کنم که مادر پیشدستی کرد و گفت: من بزرگت کردم به من دیگه دروغ نگو!
سر به زیر انداختم،چه جوابی می خواستم به مادر بدهم؟ می خواستم بگویم دلبسته شده ام آن هم دلیسته ی مردی که از هیچ زنی خوشش نمی آید، دلبسته ی مردی که تفاوت سنی زیادی با هم داریم؟مردی که همه ی دختران را فریبکار می داند؟....
آهی کشیدم و گفتم:نمی دونم مامان!واقعاَ نمی دونم چه مرگم شده!
خواست حرفی بزند؛ اما بعد پشیمان شد و دهانش را بست. پس از چند لحظه پرسیدم:مامان،چرا دایی با همه قطع رابطه کرد؟
مادر متعجب نگام کرد و گفت:چطور بعد از این همه مدت یاد داییت کردی؟ من که هر وقت اسمش رو می آوردم می گفتی من،دایی که هیچ وقت ندیده باشمش رو نمی شناسم و دایی نمی دونم!
بی حوصله گفتم:خب مامان حالا نمی خواد حرفهای خودم رو تحویل خودم بدی، یه سؤال کردم ها!
مادر خندید و گفت: چرا عصبانی می شی...والا راستش رو بخوای من که بچه بودم داییت از پدر ومادرم جدا شد و زندگی مستقلی رو شروع کرد. بعضی وقتها می اومد و یه سر بهشون می زد، بعد از مرگ اونا هم به کل رفت وآمدش روباهام قطع کرد فقط شب عروسیمون اومد و بعد از اون دیگه پا توخونه ی ما نذاشت!
از کنجکاوی داشتم می سوختم، پرسیدم:چرا مستقل شد واز بابا بزرگ اینا جدا شد؟
مادر نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:امشب چه سؤالهایی می پرسی!چه می دونم چرا!
بشقاب غذایم را کنار گذاشتم و با اشتیاق چشم به مادر دوختم و در همان حال پرسیدم:مامان،دایی هیچ وقت ازدواج نکرده؟
مادر با بدبینی نگاهش را به چشمم دوخت و گفت: چطور؟
شانه ای بالا انداختم وگفتم:همین جوری!بده یاد داییم رو کردم؟!
مادر با طعنه گفت: آره جون خودت!
خنده ام گرفت، مادر گفت: نه!دایی فریدونت وقتی بیست و یکی دو سالش بوده عاشق شده. مادر خدابیامرزم می گفت خیلی خاطر دختره رو می خواسته، دختره بهش نارو می زنه و می ره پی کارش اما فریدون هنوزم پای اون مونده. درسته سالهاست نمی بینمش اما می دونم که هیچ وقت ازدواج نکرد.
آهی کشیدم و گفتم:چقدر رومانتیک و با احساس!
مادر سری تکان داد وگفت:آره!عشق های اون موقع عشق بود مثل جوونای الان نبودن که صبح به یه عشوه عاشق می شن، ظهر اس ام اس های عاشقونه می فرستن و می گن دوستت دارم، بعد از ظهر از عشق طرف رو به مرگن و نمی تونن یه لحظه دوری همدیگه رو تحمل کنن، غروب که می شه یه تیتیش دیگه رو می بینن و به طرفش می رن...این وقته که باد به گوش لیلی مورد نظر می رسونه که مجنونت یه لیلی دیگه پیدا کرده....هر شب نفرت از عاشق به سراغش می آد و حس مورد خیانت قرار گرفتن تو همه ی تارو پودش ریشه می کنه و تا آخر شب آهنگِ:
شب آغاز هجرت تو،شب در خود شکستنم بود
شب بی رحم رفتن تو، شب از پا نشستنم بود...
رو گوش می ده. خلاصه وقتی حسابی آه و فغان کرد سرش رو می ذاره رو بالش و می خوابه، صبح فردا یادش نمی آد عشقی هم وجود داشته!
شکمم را چسبیده بودم و از خنده ریسه می رفتم. مادر هم با خنده گفت:راس می گم دیگه، اسم عشق رو خراب کردن! به نظر من تو این دوره که دوره ماشین و آهنه، عشق خیلی کم رنگ و نایاب شده! بعضی چیزا عریانش قشنگ نیس، عشق های الان عریان و لخت شدن.دو نفر تا همدیگر رو می خوان بشناسن تو همون قدمهای اول جمله عاشقتم...دوستت دارم رو به زبون می آرن... یکی نیس بگه بابا بذار این حس واقعاَ تو قلبت شکل بگیره بعد دهنت رو باز کن و این حرف رو بزن.
.....همین دختر عمه ات که طلاق گرفته....باور کن روز نامزدیش، پسره با یه حالت نمایشی دست اون رو تو دستش گرفت وبا یه لحن مثلاَ عاشقانه مسخره گفت: گلم...عزیزم...بدون تو نمیتونم زندگی کنم!
خواستم اون موقع بگم، تا الان چه غلطی می کردی بدون شیده؟دو سال بیشتر با هم زندگی نکردن و کارشو ن هم به طلاق کشید!
با خنده گفتم:مامان چرا حرص می خوری؟
مادر نگاه دقیقی به چشمانم انداخت و گفت: برای اینکه می ترسم دختر من هم گرفتار یکی از این الکی عاشق ها بشه!
لبخند ناشیانه ای زدم و گفتم:من اصلاَ عشق رو قبول ندارم، من فکر نمی کنم حتی اگه دویست میلیارد هم بهم بدن طرف عشق برم!!!
مادر دستش را دراز کرد و دست مرا در دستش گرفت و گفت:فکر کار عقله و عشق کار دل، مواظب باش فقط همین....نه! نمی خوام هیچ توضیحی بهم بدی فقط مواظب باش!
زیر لب چشمی را زمزمه کردم و بلند شدم تا ظرفها را جمع کنم.
فصل 12 و 13
زنگ را فشردم،صدای اکرم خانم در خلوت کوچه پیچید:بیا تو دختر!
در تیکی کرد و باز شد.ضربان قلبم سریعتر شده بود و نفسم بالا نمی آمد، قدم هایم آهسته آهسته پیش می رفت.نگاهم به ماشین علی افتاد و زیر لب زمزمه کردم:پس خونه است..!
دلتنگش بودم، اما از این سو ترس مواجهه با او را داشتم با خودم که روراست شدم دیدم بیشتردلتنگش هستم تا بخوام از او بترسم. در این سه روز به اندازه ی دنیایی از او دور بودم،به تشبیه خودم خنده ام گرفت.
ماشین غریبه ای روی شن ریز پارک بود، این می رساند که مهمان دارند. در را باز کردم و وارد شدم.اکرم در آشپزخانه بود، مستقیم به طرف آشپزخانه رفتم. داشت چای می ریخت، وارد آشپزخانه شدم و سلام کردم.جوابم را با مهربانی داد، پرسیدم:مهمون دارن؟
بدون اینکه به طرفم برگردد گفت:آره، از فامیلای دورشون! بشین الان می آم!
صندلی را عقب کشیدم و نشستم، چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت.
-خب...خوش گذشت؟
لبخندی زدم و گفتم:جاتون خالی، اما خدا شاهده دلم براتون تنگ شده بود!
برای من و خودش چای ریخت و آورد.صندلی را عقب کشید و نشست و گفت:آی...پام!خسته شدم بس که اومدن و رفتن!وقتی خانم مشکل داشت، هیچ کدوم پیداشون نبود. همین که به یه نون ونوایی رسیدن، دایه ی مهربونتر از مادر شدن واسه ما!!
لبخندی زدم وگفتم:رسم زمونه اینه! بی خیال، چه خبر؟کیا اومدن کیا نیومدن!
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:بعضی ها اومدن و بعضی ها هم نیومدن،چه سؤالیه دختر؟آهان راستی....آقا کیارش زنگ زد با شما کار داشت، منم گفتم تا سوم عید نیستید!
دوست داشتم از علی حرف بزند اما نزد.بی حوصله بلند شدم و گفتم:
-اکرم خانم من برم لباسهامو عوض کنم می آم خدمتتون!
اشاره ای به فنجان کرد و گفت: نمی خوری؟
فنجان را برداشتم و چای را سر کشیدم، سرد شده بود اما برایم مهم نبود. لباسهایم را عوض کردم و به اتاق صبا رفتم، اتاقش را به هم ریخته بود. مشغول مرتب کردن اتاق او شدم، خم شده بودم وداشتم پتوی تختش را مرتب می کردم که صدای ذوق زده صبا باعث شد رویم را برگردانم:سلام کیانا جون..!
ایستادم و پاسخش را دادم وگفتم: این چه وضع اتاقه؟
سر به زیر انداخت و گفت: ببخشید!...
بعد سریع به طرفم دوید وگفت: دلم برات تنگ شده بود!
دست هایش را که دورم حلقه کرده بود باز کردم و به طرفش خم شدم و سرش را بوسیدم و گفتم:مگه من چند روز نبودم؟ فقط سه روز!
لب هایش را با نا رضایتی غنچه کرد و گفت:می دونم... اما دلم تنگ شد دیگه!تازه دایی که گفت تو اینجا فقط کار می کنی و شاید یه روز یری دلم پر ازغصه شد..
خنده ام گرفت و دوباره بغلش کردم و گفتم:مهمونا رفتن؟
سری تکان داد و گفت: آره!
-تا من این تخت رو مرتب کنم عروسکات رو بذار تو قفسه هاشون!باید یه سر بریم پایین...!
*******************
پشت در لحظه ای درنگ کردم و با خود گفتم: چت شده؟.... آروم تر،چقدر تابلویی بچه؟
نگاه متعجب صبا را احساس می کردم بدون اینکه توجهی به او کنم تقه ای به در زدم و وارد شدم، جلو رفتم و گونه خانم محتشم را بوسیدم و عید را تبریک گفتم. از خدا می خواستم وقتی به طرف علی بر می گردم اشتیاقم را از نگاهم نخواند، در این سه روز من به اندازه ی سه میلیارد سال دوری دلتنگ او بودم.به سویش برگشتم و ساال نو را تبریک گفتم، سردی نگاه و رفتارش بدون اغراق باعث شد احساس سرما کنم. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:مرسی!
بغض کردم، حتی به من تبریک هم نگفت. خانم محتشم گفت: بیا بشین عزیزم!
به زور لبخندی زدم و گفتم: نه مرسی!اومدم یه عرض ادبی بکنم و برم، با اجازتون...!
دست صبا را گرفتم و از اتاق نشیمن بیرون آمدم، حالم موقع داخل اتاق رفتن و خارج شدن از آن زمین تا آسمان فرق کرده بود. به یاد حرف مادر افتادم"مواظب باش...."تصمیم گرفتم اصلاَ به او فکر نکنم، در دنیای عاشقانه ی او کس دیگری بود و من نمی توانستم خود را به دنیای او تحمیل کنم.
بعد از ظهر همان روز خانوادهی ریحانه برای عید دیدنی آمدند، طبق خواسته ی خانم محتشم پایین آمدم و در بین میهمانها حاضر شدم. ریحانه نرسیده مانتو و روسریش را درآورده بود و راحت نشسته بود.
وقتی با ریحانه روبوسی می کردم با صدایی که دیگران هم می شنیدند گفتم:
-تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی؟
ریحانه که متوجه حرفم نشده بود پرسید: برای چی؟
- برای اینکه موهاتو بپوشونی!
مادر ریحانه که وضع بهتری از دخترش نداشت گفت: خداوند بنده هاشو عریان آفریده،چطور برای حیووناش نگفته لباس از روی پوستشون تنشون کنن؟از زمان حضرت ادم، کت و شلوار و مانتو و روسری بوده؟با چه مارکی؟
من و مادر ریحانه، هر دو احساس مشابهی نسبت به هم داشتیم و اصلاَ از همدیگر خوشمان نمیآمد. کنار ریحانه نشستم و گفتم:
-اولاَ شما می گید حیوان...!فرق ما و حیوانات تو شعور و عقلیه که خدا برامون قایل شده. خدا لباس رو تو تن حیوانات خلق کرده چون شعور پوشیدن و پوشوندن روندارن. ثانیاَ از زمان حضرت آدم پوشش بوده،اگه یه مقدار آشناییمونو با قران بیشتر کنیم می فهمیم وقتی آدم وحوا تو بهشت بودن لباسهای بهشتی داشتن بعد از طرد اونا از بهشت که لباسها از تنشون محو می شه یا می افته! چون از وضعیت ظاهریشون ناراحت بودن و در فطرتشون بیزاری از عریانی بوده، می آن و با برگهای درختها خودشونو می پوشونن. آدم و حوا هم از همون ابتدا پوشش داشتن!
ریحانه معترضانه گفت:اصلاَ چه اصراری هست که طرف خودش رو شیش لا بپوشونه؟
قبل از اینکه من دهان باز کنم علی گفت:پوشش برای حفظ حریم خونوادست. برای پاک و طاهر بودن جامعیه که توش زندگی می کنیم. خب اگه اون چیزی که همسر یک خانم حق دیدن و لذت بردن ازش روداره با مردای نامحرم شریک بشه می دونید چه فاجعه ای پیش می آد؟
مشخص بود مادر ریحانه از بحثی که شروع کرده خوشش نیامده است. رضا اهی کشید و گفت: متأسفانه الان تیپ با کلاس تیپی شدن که با هم دست می دن و خیلی راحت بدون پوشش درستی با هم روبرو می شن!
ریحانه نیشگونی از کنار پایم گرفت و زمزمه کرد:خفه شی الهی!نمی شد دهنت رو چند دقیقه می بستی؟
پوزخندی زدم وسکوت کردم، وقتی گوشها برای شنیدن حرف حق کرند چه فایده از گفتن. به یاد امیر افتادم و آرام کنار گوشش گفتم:تو که حرفی از دایی فریدونم به امیر نزدی؟
نگاه پر شیطنتی به من انداخت و گفت:دروغ که مرض لاعلاج نیست، نه نگفتم!
با حرص گفتم: غلط کردی!چی بهش گفتی؟ اصلاَ کجا دیدیش؟
همانطور آرام صحبت می کرد تا کسی نشنود: تو تولد فتانه.
چشم هایم را کمی بستم و به فکر فرو رفتم گفت: همون دختر سیاهه که زانتیا داره!
-آهان همون که با بهرام داوودی رفیق بود!
ریحانه با شیطنت گفت: سیزده بدر پارسال!کجای کاری آبجی؟ با امیر قاطی شده، همین روزاس که خبر نامزدیش پخش شه!
بی تفاوت بودم واقعاَ برایم اهمیتی نداشت،گفتم: چطور قضیه دایی میلیاردرم رو فهمید؟
زد زیر خنده و گفت: مرتیکه ی مسخره برگشت با تمسخر گفت: کیانا کجاست خیلی وقته نمی بینمش، نکنه رفته شاه عبدالعظیم برای کاسبی؟
می خواستم خفه اش کنم، دلم می خواست چیزی بگم که واقعاَ بسوزه.مخصوصاَ با دیدن نیش باز فتانه، بد جور قاط زده بودم. پوزخندی که رو لبای امیر بود داشت دیوونه ام می کرد، یاد دایی فریدونت افتادم و گفتم:
-نه اتفاقاَ، یه مدته داییش برگشته داره تمام تجارتخونه و پول ها و همه ی دارایی خودش رو می ده به اون به عنوان تنها وارثش.شما پیش ثروت اون گداهای جلوی حرمید!رنگ از روی امیر پریده بود، حا ل کردم جون کیان !آخرش هم گفتم اون داره نامزد می کنه!می خواستم آتیش بگیره، بعد بلند شدم وبا یه خداحافظی سرد مهمونی رو ترک کردم.
خنده ام گرفته بود، گفتم:آخه دیوونه من تو زندگیم داییمو ندیدم، کجا همچین کرمی رو در حقم کرده؟
او هم خندید و گفت: ما می دونیم، اون که نمی دونه. بذار آدم بیشعوری مثل اون که معیارش فقط پوله، با این معیار خودش رو خفه کنه!
نگاه سوزان و پر از عشق رضا کلافه ام می کرد.کسالت وخستگی را به وضوح در صورت صبا می دیدم. رو به صبا آرام گفتم:
-بریم بیرون بازی کنیم موافقی؟
با خوشحالی بلند شد و گفت: آره!
ریحانه هم به دنبال من وصبا از خانه خارج شد، به قدری سرگرم بازی شده بودیم که متوجه گذشت زمان نشدیم. ریحانه به دنبال من وصبا می دوید، صدای رضا باعث شد سریع بایستم.ریحانه از پشت با من برخورد کرد و گفنت: الهی بمیری تو...فکم داغون شد!
رضا با خنده گفت: خدا نکنه! بعضی زیباییها حیفه زیر خاک پنهون بشه!
نگاهم به سرعت به طرف علی برگشت که درکنار او ایستاده بود، بی تفاوت و خیلی سرد مرا می نگریست. به خودم شک کردم که نکند کاری کرده ام که تا این حد تغییر کرده است؟
ریحانه در حالیکه چانه اش را می مالید گفت: چیه مثل مجسمه وحشت سر راه ما سبز شدید؟
رضا گفت: داریم می ریم، برو حاضر شو!
ریحانه نگاهی به من انداخت و گفت:برم به مامان بگم من بعد از شام می آم خونه!
علی با خنده گفت:زضا این خواهرت از اوناس که نباید درو به روشون وا کنی!
ریحانه بدو اینکه توجهی به حرف علی کند گفت: کیان صبر کن الان می آم بازی رو ادامه بدیم!
و به سرعت دویو. صبا هم به طرف تاب رفت و سوار تاب شد، نگاهم به او بود که صدای رضا توجهم را جلب کرد.
-کیانا خانم امسال برای عید دیدنی تشریف نمی آرید؟
به سردی نگاهش کردم وگفتم: شرمنده! فکر نمی کنم بتونم بیام. مرخصی ام تموم شده!
دلخور گفت: خب با علی بیاین!یه نیم ساعت بیشتر نمی خوایید بشینید که!
نگاهم را دوباره به چشمان علی دوختم، آنقدر بی تفاوت بود که گفتم: تا ببینم چی می شه!
مادر ریحانه فقط خداحافظی مختصری با من کرد و سوار ماشین شد. رضا دوباره گفت:با علی بیایید، منتظرتونم!
ریحانه کنار من ایستاد و گفت:مامان رو بی خیال شو! اخلاقش اینه، به خدا ته دلش هیچ چیزی نیست!
لبخندی به رویش زدم و گفتم: مهم نیس!
علی با گفتن با اجازتون به سمت ساختمان خود رفت. ریحانه با تعجب گفت:کیانا اتفاقی افتاده؟
خود را به ندانستن زدم و گفتم: چطور؟
نگاهش را به سوی من بر گرداند و گفت: آخه علی دوباره مثل قبل شده، گفتم شاید اتفاقی افتاده!
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم! هر اتفاقی افتاده تو این سه روز که من اینجا نبودم افتاده!
چشمانش را تنگ کرد و گفت:بالاخره سر در می آرم!بریم تو هوا سرده!
صبا را صدا کردم و به داخل خانه رفتیم. تازه عصرانه را شروع کرده بودیم که اکرم داخل اتاق آمد و رو به من گفت:تلفن با شما کار داره!
-کیه؟خودش رو معرفی نکرد؟
اکرم نگاه کوتاهی به خانم محتشم کرد و گفت: آقا کیارشه! خواهرزاده ی خانم!
نگاهم در نگاه ریحانه گره خورد، رنگش مثل گچ سفید شده بود و چشمانش سر شار از خشمی دیوانه کننده بود،با تردید بلند شدم و بیسیم را از او گرفتم و با لحن سردی پاسخ دادم: بله بفرمایید!
صدایش بسیار گرم و خودمانی بود: سلام خانم خوشگله! تو آسمونها دنبال شما می گردم و رو زمین پیداتون می کنم!
با همان لحن گفتم:علیک سلام! امرتون رو بفرمایید!
با لحنی چندش آور گفت: عرضی نیست به جز دوست داشتن شما!
نمی توانستم مقابل چشم آنها هر چه دلم می خواهد بگویم با لبخندی اجباری گفتم:از محبتتون ممنونم! یه لحظه گوشی با ریحانه صحبت کنید!
گوشی را به طرف ریحانه گرفتم و با صدایی که می دانستم او می شنود گفتم:ریحانه جان، آقا کیارش می گه یه صحبت خصوصی داره که می خواد به خودت بگه!
سوءظن را در نگاهش می دیدم،ابتدا نگاهش را به گوشی و سپس به سوی من چرخاند. گفتم:
-چرا دست دست می کنی؟ بیا ببین چی کارت داره!
دست ریحانه به وضوح می لرزید.دلم برایش سوخت. با صدای لرزانی گفت : سلام!
و بعد گوشی به دست از اتاق خارج شد. خانم محتشم رو به من با حرکت لب پرسید؟با ریحانه کار داشت؟
سری به نشانه پاسخ نه تکان دادم، خدا خدا می کردم قضیه به خیر و خوشی تمام شود. گرسنه ام بود اما نمی توانستم چیزی بخورم، پنج دقیقه ای طول کشید تا ریحانه گوشی به دست برگشت.رنگش به شدت پریده بود، اما چیزی که وحشتزده ام کرد چشمانش بود. چشمانی که همیشه از شیطنت برق می زد حال مثل یک جفت چشم شیشه ای شده بود. خانم محتشم لبخندی به روی او زد و گفت:خواهرزاده ی من چی کارت داشت؟
ریحانه لبخندی زد و گفت: هیچی! حالم رو می پرسید!
صبا رو به من گفت: کیانا جون یه برش دیگه کیک بده!
برش دیگری از کیک قابل صبا گذاشتم و رو به ریحانه گفتم: رنگت چرا پریده؟
برشی کیک برداشت و گفت: گرسنمه!
می خواستم آرامشش را باور کنم اما نمی توانستم، دلم شور می زد. احساس می کردم به زور کیک را فرو می دهد، گرسنگی و غذا خوردن او را صد ها بار دیده بودم. بعد از خوردن عصرانه بلند شد و گفت: من باید برم...الان یادم افتاد قرار دارم!
خانم محتشم با تعجب گفت:مگه تو به مامانت اینا نگفتی شب اینجا می مونی؟
ریحانه در حالیکه دکمه های مانتوش را سریع می بست گفت: چرا!منتهی الان یادم افتاد با یکی از بچه ها قرار گذاشتم!
با سماجت پرسیدم: با کی؟
به طعنه گفت: از اون قرارهاست که نمی توم به زبون بیارم، مثل خیلی چیزها که به زبون نمی آرن!
خشکم زد. حتی نتوانستم یک کلمه بگویم. خواستم برای بدرقه اش بروم که دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: نیا! راه رو بلدم، خداحافظ!
به قدری سریع رفت که حتی نتوانستم واکنشی نشان دهم.بعد از رفتن او صبا رو به من گفت:می تونم تلویزیون رو روشن کنم؟
آنقدر هاج و واج بودم که فراموش کردم آن ساعت، ساعت انجام تکالیف صباست و گفتم: آره!
صبا به طرف تلویزیون دوید و کنترلش را برداشت و روشن نمود.خانم محتشم وقتی دید حواس صبا به تلویزیون است رو به من کرد و گفت: این چش شد یه دفعه؟
سری تکان دادم و گفتم: نمی دونم!اما فکر می کنم کیارش بهش حرفی زده!
خانم محتشم سری تکان داد و گفت:بهت ابراز محبت کرد؟
با خجالت سر به زیر انداختم، آهی کشید و گفت: این نقشه ی شوکته!بچه های شوکت مثل موم تو دستش حالت می گیرن، مواظب باش یه وقت گول حرفهای کیارش رو نخوری!
لبخندی به رویش زدم و گفتم: نگران نباشید، استخدام من داره به ضررتون تموم می شه!
لبخند مهربانی به رویم زد و گفت: این حرفو نزن!تو منو یاد قشنگ ترین روزهای زندگیم میندازی!نگران ریحانه هم نباش، خودش می فهمه در مورد تو اشتباه کرده!
سری تکان دادم و گفتم: امیدوارم!
نگاهی به صورت ناراحت من انداخت و گفت: امروز هوس حرف زدن کردم، بیا یه کم گپ بزنیم!
لبخندی به رویش زدم و گفتم: از قدیم دیگه!
خندید و گفت: آره! بیا بشین نزدیکم تا شروع کنم، تا کجا برات تعریف کردم؟آهان فهمیدم منوچهر و شوکت نامزد شدن!
......................
هنوز تو شوک بودم و باورم نمی شد شوکت ، منوچهر رو قبول کرده باشه. شوکت خواستگارای خیلی بهتر از منوچهر داشت. تو فکر خودم بودم که صدای فریدون رو کنار گوشم شنیدم:می تونم امیدوار باشم که تو فکر من هستید، بانوی زیبا؟
به طرفش چرخیدم ، خدایا چقدر دلتنگش بودم فقط می خواستم زمان از حرکت بایسته که راحت به اون چشم بدوزم. پای چشماش گود افتاده بود و لاغر تر از دفعه قبلی که دیده بودمش شده بود. با تشنگی سیری ناپذیری تو چشام زل زده بودف من خودمو جمع و جور کردم و گفتم: درست نیست اینجوری زل زدید تو چشمای من!
لبخندی زد و گفت: چرا؟بی معرفت بعد از این همه مدت دیدمت نباید...
میون حرفش اومدم و گفتم:زیاد نمونده! خواهرم داره نامزد می کنه!
از خوشحالی چشماش پر از اشک شد و گفت:باورم نمیشه! یعنی دوره ی دوری ما از هم سر اومد؟
خواستم کمی سر به سرش بذارم گفتم: من که هنوز پیشنهاد شما رو قبول نکردم!
به شوخی گفت:یه کاری نکن بیام زیر پنجره اتاقت بشیم و اونقدر اشعار عاشقونه بخونم تا آبروت بره و مجبور شی زنم بشی!
خندیدم و گفتم:جالبه!
برای اینکه حرف زدن ما دو تا شک بر انگیز نشه ازش فاصله گرفتم، مثلاَ می خواستم بهانه دست پدرم ندم.چند قدمی که ازش دور شدم چشم تو چشم پدرم شدم، با چشم های پر از خشم منو نگاه می کرد. تعجب کردم. از چی عصبانی شده بود؟ از اینکه چند کلمه ای با فریدون حرف زدم؟
با یه مرد همسن و سال خودش داشت حرف می زد که از جلوی اونها عبور کردم، مرد صدام کرد و گفت:دخترم یه دقیقه بیا اینجا!جلو رفتم و سلام کردم، نگاهش رو از سر تا پام چرخوند و با تحسین گفت:حاجی فتبارک داره قد و بالای خوشگل عروسم!هرمز من جواهر بهتر از این نمیتونه پیدا کنه!...جون محمود نه نیار!بچه ها واسه ماه عسل می رن هر گوشه ای که خواستن، تو هم خونوادرو بردار بریم محمودآباد بلکه هم مهر پسر من تو دل این خانم خوشگل جا کنه!
پدر سرش تکان دادو گفت: باشه، عید امسال در خدمت شما هستیم. البته یکی دو روز اول رو باید یه عید دیدنی سریع السیر بکنیم بعد دیگه!
ته دلم چیزی فروریخت و با صدای لرزونی گفتم:فعلاَ با اجازتون!
ازشون دور شدم و به فریدون اشاره کردم، اومد طرفم و گفت: چی شده خانم خانما!
یه گوشه رفتم که جلب توجه نکنم و ماجرا رو براش تعریف کردم. با خنده گفت:چه جالب! ما هم مهمون ایشون هستیم، چه بهتر با هم همسفریم . به پدر و مادرم می گم اونجا ازت خواستگاری کنن، موقع برگشت به عنوان نامزد بنده بر میگردی!
اون که حرف می زد دلم قرص می شد. سخت تر ازهر چیزی توی اون مهمونی تحمل نگاههای عاشقانه هرمز و نگاه پر نفرت شوکت بود که هر دو تاش دیوونم می کرد.
خلاصه یه هفته بعد از عروسی مهین و داداشم، نامزدی منوچهر و شوکت برگزارشد یه مراسم بزرگ و آنچنانی. دقیقاَ هفته قبل از عید بود. مهین و شاهین هم سفرشونو به خاطرشوکت عقب انداختن. وقتی جلو رفتم تا به شوکت و منوچهر تبریک بگم شوکت حرفی زد که بند دلم پاره شد. بهش گفتم: امیدوارم از ته دل احساس خوشبختی کنید!
شوکت لبخندی زد و گفت:منهم امیدوارم تو مثل من دقیقاَ مثل من احساس خوشبختی کنی!
تو چشماش پر رنگ ترین نفرتی که تو عمرم دیده بودم موج می زد و من مثل سگ از اون نفرت می ترسیدم. مهین و شاهین هم تصمیم گرفتن همراه ما بیان، به قول مهین ماه عسل به خانواده مثل خامه و عسل خوشمزه تره!منوچهر هم همراه ما به ویلای پدر هرمز اومد. پدر از اومدن خونواده ی فریدون خبر نداشت، وقتی اونا رو اونجا دید اخماش رفت تو هم. فریدون و پدرش جلو رفتن و با پدر دست دادن،پدر خیلی سرد با فریدون برخورد کرد. می دونستم این رفتار از کجا اب می خوره.
اون عید شیرین ترین عید زندگیم بود که آخرش رو برام زهر مار کردن!...
میان حرف خانم محتشم آمدم و گفتم:تو رو خدا تعریف کنید!
خندید و گفت: اونقدر زیاده که نمی شه خلاصه اش کرد، تو هر ثانیه به اندازه ی یک عمر خاطره توی ذهنم تلمبار کردم. تو اون سفر قرار بود من و هرمز حرفامونو بزنیم و همدیگه رو بشناسیم اما دو سه روز اول در حال فرار بودم و همین که طفلک هرمز می خواست دهن باز کنه و دو دقیقه با هم حرف بزنیم، من یه سردرد می گرفتم یا دل درد یا خوابم می اومد.
نگاههای خیره ی فریدون به من همه رو متوجه این موضوع کرده بود که اونم منو دوست داره. روز ششم عید برام روزی بود که تو خواب می دیدم، پدر فریدون منو برای اون خواستگاری کرد. باور کن بیشتر دلشوره داشتم تا خوشحال باشم، قرار شد تا اخر عید من فکرام رو بکنم و جوابم رو بدم. انتخاب من که معلوم بود کیه، منتهی پدرم اینطور گفته بود. یادمه چهار پنج روز بعد از خواستگاری پدر فریدون کنار ساحل تنها نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم که صدای فریدون رو شنیدم:
- این پری کوچولوی دریایی اجازه می ده چند دقیقه کنارش بشینم؟
خنده ام گرفت و منم با همون لحن گفتم: خواهش می کنم!
با کمی فاصله کنارم نشست و آروم شروع به حرف زدن کرد:شهلا!از وقتی چشمم تو چشمات افتاد عاشق تمام شعرهای عاشقانه دنیا شدم اما تو تمام شعرهای عاشقانه دنیا هم شعری پیدا نکردم که به وسعت عشق من به تو باشه و بتونه اون عشق رو بهت نشون بده و مجسم کنه. به قدری عاشقم که می گم زیر پای تو مردن و به عشقت جون دادن تکه کوچیکیه که وسعت عشق رو نشون نمی ده.
به طرفش چرخیدم و گفتم: تو رو خدا اینجوری نگو! دلم ریش می شه این حرفها رو می شنوم!
آهی کشید و گفت:
جان چه باشد که فدای قدم دوست کنم
این متاعیست که هر بی سر و پایی دارد
بی انصاف!طاقت دوریت رو دیگه ندارم، تا کی می خوای جواب دادنت رو عقب بندازی؟
خندیدم و گفتم: من که جواب شما رو دادم.
با شیطنت گفت: من که نشنیدم!
حس می کردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و از شدت گرما پوست صورتم رو می سوزونه، اما نگاهم رو از نگاهش ندزدیدم. همین طور زل زدم تو چشای قشنگش و گفتم:تنها کسی که تو قلبم برای همیشه حک شده تویی ، انتخاب اول و آخرم!
بلند شد و دوید طرف اب، تا ساق پاش تو آب بود. دستاش رو از طرفینش باز کرده بود و انگار می خواست دریا رو بغل کنه، با صدای بلند فریاد زد:خدا...! عاشقم، دیوونه شم،دوستش دارم!
بعد به طرف من برگشت و گفت: دوستت دارم شهلا!
اشک تو چشمام پرشده بود گفتم:منم دوستت دارم!
دستپاچه به طرفم اومد و گفت:الهی قربون اون چشمای خوشگلت بشم داری گریه می کنی؟
تا خواستم دهن باز کنم و جواب بدم صدای شوکت باعث شد سرمون رو برگردونیم، نفهمیدم از کی اومده بود و اونجا واستاده بود:
-اول مطمئن شید مال همید اون وقت این جملات خوشگل رو بار هم کنید!
اون لحظه واقعاَ دلم می خواست خفه اش کنم . فریدون به طعنه گفت:
-شهلا خانم جواب خواستگاری بنده رو دادن....بعد..نامزد محترمتون رو کجا گذاشتید؟ گم نشن یه وقت!
شوکت پوزخندی زد و گفت:قسمت اول حرفتون، شما جواب رو باید از پدرم بشنوید!بعد اینکه نگرانی شما در مورد نامزدم،ناراحت نباشید ایشون بر خلاف بعضی ها راهشون رو خوب بلدن!
فریدون اخم هاش رو تو هم کرد و گفت:چقدر این تلخ و پر کینه است!...ببخشیدها شهلا جون!
زیر لب زمزمه کردم اشکالی نداره، اما حواسم اصلا پی فریدون نبود تو اون لحظه داشتم به این فکر می کردم که باز چه نقشه ای تو سرشه؟ رو به فریدون گفتم:من دیگه باید برم ویلا، بابا خوشش نمی اد اینجا با توبشینم و جملات عاشقونه بینمون رد وبدل بشه!
دلم بدطور به شور اقتاده بود، نذاشتم فریدون حرف بزنه به طرف ویلا دویدم و مهین و شاهین روبرو باهام در اومدن. در حالی که نفس نفس می زدم از مهین پرسیدم:شوکت رو ندیدی؟
به طعنه گفتکدنبال شیرین ترین دختر دنیا می گردی؟تو اتاق بابا و مامانت داشت با بابات حرف می زد..!
ته دلم خالی شد، مهین رو به شاهین نگاهی کرد و گفت:رنگت چرا پریده؟
شاهین دستم را در دستش گرفت و گفت:طوری شده؟
به زور لبخندی به رویش زدم و گفتم:نه!خوش بگذره!
سریع رفتم تو ساختمون، نگاه متعجبشون رو پشت سرم حس می کردم. به طرف اتاق پدر و مادر دویدم، وقتی به در اتاق رسیدم شوکت داشت می اومد بیرون. نگاه پر تمسخری به من انداخت و گفت:خوش گذشت؟
در حالی که بغض کرده بودم گفتم: خیلی پستی شوکت!
پشت سر شوکت، پدر از اتاق خارج شد و یکهو قیافه شوکت عوض شد و با دلسوزی گفت:من دلم نمی خواد تو بدبختی رو با چشمای خودت ببینی!من حاضرم بمیرم و اون روز رو نبینم...می خوای از من متنفر باش و نخواه سر به تنم باشه. اما من خواهرتم و دوستت دارم!
از تعجب دهنم باز مونده بود و حتی نمی تونستم یه کلمه حرف بزنم،خشکم زده بود. پدرم نگاه مردد و پر کینه ای بهم انداخت و گفت:
- وسایلتون رو جمع و جورکنید بعد از ظهر حرکت می کنیم،به منوچهر هم بگو دخترم!...من برم یه صحبتی با محتشم بکنم!
شوکت سر به زیر انداخت و گفت: چشم!
داشتم بالا می آوردم. این مکرو حیله رو از خواهرم ، از کسی که همخونم بود داشتم می خوردم؟باورش برام سخت بود. وقتی پدرم از پله ها پایین رفت بازوی شوکت رو که داشت به دنبال پدر پایین می رفت کشیدم و برش گردوندم.چشمام پراشک شد و گفتم: چرا این کارو با زندگی من می کنی؟من و فریدون همدیگرو دوست داریم...
دستم رو به تندی پایین انداخت و با خشم زمزمه کرد:دیگی که برای من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه...
هاج و واج نگاهش می کردم، میون حرفش اومدم و گفتم: من خواهرتم...
اینبار اون میون حرفم اومد و غرید: منم خواهرت بودم، یادت رفته با زندگیم چه کردی؟
نگاهم به روی پله ها خشک شده بود و با اینکه چند دقیقه ای از رفتن اون می گذشت اما نمی تونستم از جام تکون بخورم، یه جوری کرخت بودم.
سر میز ناهار یه حالت غیر عادی حاکم بود خونواده ی هرمز سازشون کوک بود و برعکس خونواده ی فریدون پکر و ناراحت بودن، خود فریدون هم سر میز غذا حاضر نشده بود.صدای عقلم بهم نهیب می زد که های...فریدون رو از دست دادی! اما دلم چیز دیگه ای می گفت و گوشش بدهکار این حرفها نبود. آنقدر سریع راه افتادیم که حتی نتونستم فریدون رو ببینم چه برسه باهاش خداحافظی کنم، فقط تو یه تیکه کاغذ برای فریدون نوشتم که جریان ناگهانی رفتنمون چی بوده و دادم دست مادرت که بهش بده! صبح فرداش بابام،منو به اتاق خودش صدا کرد و گفت: من به خوواده ی محتشم جواب مثبت تو رو دادم و بیستم فروردین نامزدی شما دو تاست، گفتم که حاضر باشی!
دهنم از تعجب باز مونده بود و باور نمی کردم این حرفها رو با گوش خودم شنیدم، زمزمه کزدم: ولی م جوابم به ایشون منفیه! اخمهای پدر در هم رفت و گفت: شما خیلی بیجا می کنید! اگه فکر کردی که تو رو به اون پسره ی آشغال بی ناموس می دم کور خوندی!
احساس می کردم دستی دور گلوم حلقه شده و داره خفم می کنه. گفتم:
- بابا اون چه بی ناموسی کرده؟از من خواستگاری کرده و منم شرط ازدواج شوکت رو گذاشتم.
پدر با عصبانیت نگاهی به من انداخت و گفت:فکر می کنم حرفم رو زدم، می تونی بری!
بغضم ترکید و گفتم:تو رو خدا بابا من..
به سردی گفت:همون که شنیدی، تو زن هرمز می شی نه هیچ کس دیگه!
بعد هم عینکش رو به چشمش زد و کتابش رو باز کرد، این یعنی دیگه به حرف من گوش نمی ده و باید از اتاق خارج شم!فقط این رو فهمیدم که بدوبدو خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت افتادم، بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد. عین یه پرنده که عاشق پروازه و تو یه قفس گرفتار شده،خودم رو به در ودیوار می کوبیدم اما صدای ضجه هام رو کسی نمی شنید.خلاصه افتادم تو رختخواب و ده روز تو بستر مریضی بودم، مراسم نامزدی من و هرمز عقب افتاد. هرمز هر روز می اومد دیدنم و این عذابم می داد. آدم بدی نبود،خیلی مهربون و با احساس بود اما مشکل قضیه من بودم که دوستش نداشتم. یه بار که دیگه به اینجام...رسیده بود با خودم گفتم به هرمز می گم و کا رو تموم می کنم. قبل از اومدن هرمز ، پدرم برای اولین بار تو ایام بیماریم اومد تو اتاقم هر وقت مریض می شدم وقتی می اومد تو اتاقم سرم رو بغل می کرد و می بوسید اما اینبار مستقیم رفت طرف صندلی و روش نشست و در حالی که زل زده بود تو چشمام ، گفت:ماه آینده روز سی ام، نیمه ی شعبانه و ما اون روز رو برای مراسم عقد تو در نظر گرفتیم.نه می خوام مریض بشی و نه ادا واطوار دیگه ای راه بندازی! در ضمن هیچ حرفی هم از عشق و عاشقی گذشته ات به هرمز نمی گی که هم آبروی من و خونواده ام رو ببری هم آبروی خودت رو!
بغض داشت خفه ام می کرد گفتم:ممنون که بنده رو در جریان گذاشتید.
پدر نگاه دیگری به من انداخت و گفت:تمتم فامیل پایین هستند به اضافه خانواده و بزرگان فامیل محتشم! مهر برون شده و طبق خواسته ی هرمز می خوایم یه صیغه ی محرمیت بین شما بخونیم تا موقع عقد رفت و آمدتون راحت باشه!
یخ کردم، احساس می کردم تمام خون بدنم رو کشیدن. پدر بلند شد و گفت: به خاطر اینکه اوضاع احوالت مساعد نبود آقای محتشم و بزرگترها اومدن پشت در منتظرن!
بعد با صدای آرومی گفت: آبروریزی نکن!
بغضم غیر قابل تحمل شده بود. از شوکت هیچ وقت به اندازه ی اون لحظه نفرت نداشتم. پدرم در رو باز کرد و با خوشرویی گفت: بفرمایید.... بیدار شده و منتظر نشسته!
یادم نیست به همراه عاقد و هرمز و پدر هرمز چند نفر دیگه وارد شدن، شوکت رو که دیدم تمام نفرتم رو با نگاهم به صورتش ریختم. بعد از خوندن صیغه ی محرمیت انگشتر بزرگ و گرون قیمتی رو به انگشتم کرد و همون طور دستم رو تو دستش نگه داشت.رو لبه ی تختم نشسته بود و گرمی دستاش کنار سرمای مشمئز کننده ی دستم حالم رو بد می کرد.با این حال مثل یه مرده ی بی احساس سر جام نشسته بودم. وقتی همه رفتن و با هرمز تنها شدم، لبش رو روی دستم گذاشت و با احساس بوسیدش اما من همون طور یخ و بی احساس نگاهش کردم. نفس عمیقی کشید و گفت:عزیز خوشگلم ! چراا ینقدر یخ کردی؟...
بعد دستش رو دورم حلقه کرد و منو بغل زد.با همون لحن سرد پرسیدم: چی کار می کنی؟...
همون طور که محکم بغلم کرده بود کنار گوشم زمزمه کرد:من به عکس تو حس می کنم از وقتی عاشقت شدم جای خون آتیش تو رگام جاریه.....از گرمای عشق تو دارم می سوزم....
به عقب هلش دادم، تمام تنم داشت می لرزید.گفتم:نمی خوام دستت به من بخوره!
به جای عصبانی شدن با مهربونی نگاهم می کرد وآروم گفت:
-قربون اون شرم و حیات برم که منو می کشه! من نامحرم و غریبه نیستم کوچولو!شوهرتم!
این کلمه دیوونم کرد،صدام بلند شد و گفتم:برو بیرون....!تنهام بذار!...
بدبختی من این بود ، من می خواستم نفرتم رو نشون بدم تا اون بره و اون برعکس فکر می کرد من دارم ناز می کنم و اون با حوصله نازم رو می خرید.
چند روز بعد از اون نامزدی مسخره از رختخواب بلند شدم ، باید مدرسه می رفتم . جلوی مدرسه از ماشین که پیاده شدم، چشمم افتاد به ماشین فریدون که روبروی مدرسه پارک کرده بود و خودشم بهش تکیه داده بود.با دیدن من صاف ایستاد و بهم چشم دوخت، بی اراده به طرفش کشیده شدم و با صدای لرزانی سلام کردم. با تشنگی به صورتم زل زده بود ، صدای اونم می لرزید:-سلام، روت رو زیارت کنیم! نگفتی این مدت من چی می کشم....
نباید این حرفها رو می زد، به هر حال من همسری یکی دیگه رو قبول کرده بودم. میون حرفش اومدم و گفتم:خواهش میکنم ادامه نده!
هاج و واج نگام می کرد، با صدای لرزونی گفتم:من نامزد....هرمز....هستم!
چشماش پر از اشک شد و در حالی که گریه می کرد گفت:آخه چرا؟....چرا؟...کی بیشتر از من تو رو دوست داشت؟....کی بیشتر از من خوشبختت می کرد؟....شهلا برات می مردم...شهلا چرا؟..
من هم بی توجه به چشم کنجکاو عابرا گریه کردم و موضوع رو از حیله های شوکت گرفته تا سخت گیری پدر براش گفتم، آخرش هم ازش خواستم دیگه فراموشم کنه. وقتی داشت سوار ماشین می شد بهم گفت:از هر چی خواهره متنفرم چون شوکت هم یه خواهره..!بهش بگو انتظار روزی رو می کشم که از در خونم مثل سگ بندازمش بیرون!
بعد از اون گفتگو شنیدم از پدر و مادرش جدا شده و مستقل زندگی می کنه. مادرت چوب تنفر داییت از شوکت رو خورد ، چوب کاری که شوکت با زندگی من و فریدون کرد رو خورد...
نگاهم به دهان خانم محتشم خشک شده بود. چشمان قشنگش پر از اشک شده بود ،اما مانع از ریختن آن می شد گفتم:بعد چی شد؟
خانم محتشم آهی کشید و گفت:صبا خوابش گرفته، روش یه پتو بکش یا ببرش تو اتاقش تا بقیشو بگم!احتیاج دارم که نفسی تازه کنم!
به سرعت از اتاق خارج شدم تا پتویی بیاورم.احساس می کردم سرم در حال انفجار است، شقیقه هایم نبض داشت و محکم و با ریتم ثابتی می کوبید.وقتی برای اولین بار پا به این خانه گذاشتم فکر نمی کردم رازهای سر به مهر زندگیم در ایننجا باز شود، با معشوق دایی ام همخانه شده و عاشق پسر اخمو و بداخلاق او شوم و...
سرم را تکان دادم، انگار می خواستم فکر ها از ذهنم خارج شود و بیرون بریزد. وقتی پتو را روی صبا کشیدم و کنار خانم محتشم نشستم گفتم:چقدر داستان زندگیتون رمانتیک و قشنگه و....البته غم انگیز!
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:وقتی می خوای عشق رو توصیف کنی می گی انگار خورشید رو تو سینه ام قرار دادن، طرف مقابلت هم آهی می کشه و می گه چه رمانتیک حرف می زنی. اما تعریف طرف مقابلت برای اون واژه هاست که می شنوه، نه درک داغی و سوزندگی اون خورشید تو سینه ات! تو عاشقی و اون داغی رو دوست داری!
دوست داری به خاطر معشوقت ذره ذره از درون بسوزی و آب بشی!تنها چیزی که نمی ذاره اون سوزندگی خاکسترت کنه فقط معشوقته که می بینی و باهاش نفس می کشی و وقتی اون دیدار رو ازت بگیرن می شی خاکستر، خاکستری که از اون عشق برات مونده، خاکستر عشق!
چشمانش را بست و برای لحظاتی سکوت کرد. گفتم: اگه نناراحت می شید تعریف نکنید!
چشمانش را باز کرد و لبخندی تحویلم داد وگفت:نه! انگار با گفتنش سبک می شم!