نام کتاب : عروس زلزله
نام نویسنده : زهرا نیکخواه
انتشارات : نشر اوحدی
تعداد صفحات : 558 صفحه
تعداد فصل : 23
Printable View
نام کتاب : عروس زلزله
نام نویسنده : زهرا نیکخواه
انتشارات : نشر اوحدی
تعداد صفحات : 558 صفحه
تعداد فصل : 23
صفحه 1 تا 9 فصل 1
هستی به آرامی مژگان بلندش را پایین آورد. علی رغم بسته شدن چشمان مشکی زیبایش، آن شب را به وضوع در نظر مجسم می کرد. لحظات شیرین سپری شده چیزی نبود که به آسانی فراموش شود. بالاخره پدرش موافقت خود را با ازدواج او و حمید اعلام کرده بود. او می دانست که مخالفت پدرش با خواستگاری حمید، تنها به خاطر نگین بوده است.
نگین، خواهر بزرگتر هستی هم مانند خود او، دختری بسیار زیبا بود، ولی مادرزاد یک پایش کوتاهتر از پای دیگر او بود. در نتیجه موقع راه رفتن می لنگید و این خود عاملی برای فرار دادن خواستگاران او محصوب می شد.
حدود دو سال بود که هستی برای خاطر خواهرش در مقابل حمید و خانواده او که در همسایگی آنها زندگی می کردند، مقاومت می کرد، ولی خود می دانست که در دل حمید را دوست دارد.
قامت بلندف وقار و سنگینی در رفتار و کردار و مخصوصاً نجابتی که در چشمان آبی رنگ حمید موج می زد، خود به خود بر جذابیت او می افزود. او بعد از چهار سال با گرفتن مدرک مهندسی، دوباره به شهرشان برگشته بود و اعضای خانواده اش در فکر پیدا کردن همسری مناسب برای یگانه پسرشان بودند.
هستی تازه سال سوم دبیرستان را شروع کرده بود که حمید به همراه پدر و مادرش برای خواستگاری به منزل آنها آمد. پدرش ابتدا به گرمی از آنها استقبال کرد. آن شب چشمان زیبای نگین برقی خاص داشت و از اینکه بالاخره کسی کوتاه بودن یک پایش را نادیده گرفته و او را با صفات خوب دیگرش سنجیده بود، بسیار شاد بود.
هستی در انتخاب لباس به خواهرش که چهار سالی می شد دیپلم گرفته بود و در این مدت خود را به انواع هنرهای کدبانوگری مجهز کرده بود، کمک کرد. آن شب در خانه ی آقای محمدی شادی خاصی موج می زد. حتی مریم، خواهر کوچکتر هستی نیز علی رقم سن کمش به وضوح این تغییر را احساس می کرد.
هستی با دیدن حمید از سوراخ کلید، حسابی جا خورد. حمید با جوان لاغر اندامی که سالها قبل دیده بود، بسیار تفاوت داشت. او حالا تبدیل به جوانی فوق العاده برازنده شده بود که بی شک دل دختران بسیاری را می ربود. هستی در دل برای نگین و افبال او خوشحال شد. خواهرانه صورت سفید رنگ خواهرش را که گونه هایش از شرمی زیبا و دخترانه به قرمزی می زد، بوسید و به او تبریک گفت. ولی شادی آن شب تا دقایقی بعد از اینکه نگین با سینی چای به نزد مهمانان رفت، بیشتر نپایید.
ناگهان هستی صدای پدرش را شنید که با صدای بلند به آقای عباسی، پدر جمید، می گفت: « آقای عزیز تا دختر بزرگم ازدواج نکند، دومی را شوهر نمی دهم.»
هستی با شنیدن این حرف، تازه متوجه شد که موضوع، خواستگاری از او بوده، نه خواهرش نگین.
بقیه ی ساعات آن شب با تلخی گزنده ای سپری شد. هستی پا به پای نگین اشک ریخت و خود را بابت سالم بودن پاهایش سرزنش کرد. حتی مریم نیز به خیال اینکه هستی مقصر اصلی فاجعه ی آن شب است، خود را از هستی دور می کرد و با دستان کوچکش اشکهای معصومانه نگین را پاک می کرد.
آقای محمدی از شدت ناراحتی، برای اولین بار، بدون توجه به حضور دختران و همسرش به کشیدن سیگار پرداخت و تصمیم گرفت که در اولین فرصت با فروش وسایل زندگی، هزینه عمل جراحی نگین را فراهم کند.
مادرش، همانند دیگر مادران فداکار ایرانی سعی می کرد بار اندوه همه ی اعضای خانواده را به دوش بکشد و به ظاهر خود را کنترل کند. ولی در خلوت، دلش به حال دختر بزرگش بسیار می سوخت و درد این سوزش دل را با ریختن اشک در آشپزخانه فرو می نشاند.
فردای آن شب نگین با خونسردی تمام، انگار که اصلاً اتفاقی نیفتاده، به همه ی اعضای خانواده اعلام کرد که دیگر قصد ازدواج ندارد و بهتر است به فکر شوهر دادن او نباشند و قاطعانه گفت که حاضر نیست خواهر کوچکترش را به پای او بسوزانند. گرچه پدرش برای راحتی فکر دختر جوانش به ظاهر نشان داد که حرف او را پذیرفته است، در عمل باز هم بر عقیده ی خود استوار بود.
از آن روز پای خواستگاران فراوان هستی از خانه ی آنها بریده شد. پدر از سر لجاجت زیاد خواستگاران او را یکی پس از دیگری رد می کرد.
هستی بعد از آن شب خواستگاری، چندین مرتبه دیگر به صورت کاملاً تصادفی حمید را دید، اما برای خاطر خواهر بزرگش نهایت بی اعتنایی را به پسر جوان نشان می داد، تا سرانجام بعد از گذشت چهار ماه، یک روز پس از تعطیلی دبیرستان، خانم عباسی را جلوی در مدرسه در انتظار خود دید. ابتدا خواست تنها با گفتن یک سلام سریعاً از جلوی او رد شود، که خانم عباسی او را صدا کرد.
« هستی جان، صبر کن. با تو کار داردم. چرا فرار می کنی؟»
هستی بلاتکلیف و دو دل مانده بود که باید چه کاری انجام دهد. دور از ادب می دانست به این خانم محترم که همسایه ی آنها نیز بود، بی اعتنایی کند. با خجالت گفت: « بفرمایید. من باید سریعاً به منزل بروم.»
« می دانم، می دانم عزیزم. ولی قبول کن که پدر و مادر تو حرف دور از منطقی می زنند، آیا به راستی برای رد کردن پسر من دلیل موجهی ارائه داده اند؟ دوست داشتن و علاقه کار دل است. به زور که نمی شود به کسی زن داد و به او گفت که یک عمر هم به این زن وفادار بماند.»
« خانم عباسی، خانواده ی من هرگز دختر خود را به هیچ کس تحمیل نخواهند کرد.»
هر دو به راه افتادند و قدم زنان پیش می رفتند که خانم عباسی ادامه داد: « دخترم، منظورم این نبود که بگویم آنها قصد تحمیل دختر خود را دارند. ولی به هر حال حمید من تو را می خواهد و حاضر به ازدواج با کسی دیگر نیست. من آمده ام تا نظر واقعی تو را در مورد پسرم بدانم. آیا اگر حمید صبر کند و استقامت به خرج بدهد، این تحمل نتیجه ای دارد یا نه؟»
همزمان چشم هستی به حمید افتاد که کلافه به اتومبیل پدرش تکیه داده بود و آنها را زیر نظر داشت. هستی برای اولین مرتبه چشمش به چشمان آبی آن مرد جوان گره خورد و فهمید که این خواستگار سمج را دوست دارد.
ناخود آگاه به یاد دل شکسته ی خواهر جوانش افتاد؛ به یاد چند روزی که او به همراه پدرشان عازم تهران شده بود تا در صورت امکان اولین عمل جراحی روی پایش انجام شود. تصویر چشمان معصوم خواهرش زمانی که مادر او را از زیر قرآن رد می کرد و برایش دعا می خواند، لحظه ای از خاطر هستی حذف نمی شد و حالا این نگاه آبی رنگ رام نشده ی حمید بود که با تمام قوا فریاد می زد او را می خواهد.
هستی به آرامی رویش را از حمید برگرداند و به خانم عباسی گفت: « همه چیز به خانواده ی من و پذیرش پسرتان از جانب آنها بستگی دارد.»
« ولی تو دختر کوچکی نیستی. پس نظر خودت چه می شود؟ من گمان می کنم که تو هم به حمید علاقه داری. این طور نیست؟»
هستی احساس کرد که گونه هایش داغ شده. آیا چنین بی پروا احساس درونی خود را بروز داده بود که غریبه ای تنها در عرض چند دقیقه توانسته بود به راحتی پته ی او را روی آب بیندازد. به تندی گفت: « خانم عباسی، خواهش می کنم، اجازه بدهید بروم، خیلی دیرم شده. یقیناً خانواده ام تا کنون نگران شده اند.»
و بی آنها منتظر عکس العمل خاصی از طرف خانم عباسی بماند، راهش را در جهت عکس آن مادر و پسر تغییر داد.
غروب آن روز، پدر از منزل حاج عباس، یگانه دوستش که او را مانند برادری مهربان دوست داشت، تلفنی به آنها اطلاع داد که نگین تا دو روز دیگر برای عمل جراحی در بیمارستان بستری می شود. او می گفت حاج عباس برای پذیرش آنها در بیمارستان بسیار زحمت کشیده است. پس از آن مادرش به یلام و با اکرم خانم زن حاج عباس پرداخت. حاج عباس یکی از تجار معروف تهران بود که حدود بیست سالی می شد دوست خانوادگی آقای محمدی بود. حاج عباس تنها دو فرزند دو قلوی دختر داشت که تقریباً همسن سال هستی بودند. هستی اولین بار که موفق به شناخت و درک پیرامون خود شده بود، دو قلوهای حاج عباس را که الهه و ترانه نامیده می شدند به عنوان همبازی شناخت. البته به تفاوت این همبازی ها با دیگر بچه های دور و برش پی برده بود، مخصوصاً زمانی که مادرش بی توجه به اشکهای هستی، عروسک دلخواه او را در اختیار دو خواهر زیبا و دوست داشتنی قرار داده و هستی را با اسباب بازی های دیگری مشغول کرده بود.
آن روز هستی بغضی از دو خواهر به دل گرفت، ولی با خرید عروسک بزرگتری از جانب حاج عباس، طولی نکشید که عروسک قدیمی اش را فراموش کرد و از اینکه مادرش با درایت تمام آن عروسک قدیمی و کهنه را از او گرفته بود، احساس خوشحالی می کرد.
بعد از آن، وسایل دیگرش را نیز مشتاقانه در اختیار دو قلوهای حاج عباس قرار می داد، به امید آنکه مورد لطف مجدد پدر آنان قرار گیرد. ولی حاج عباس آن را به حساب بخشندگی هستی می گذاشت و به جای خرید هدیه ای دیگر، تنها لبخندی مهربان تحویل او می داد.
به هر حال با گذر زمان، هستی و دختران دوقلوی حاج عباس رشد می کردند. دقیقاً هستی کودکی شش ساله بود که متوجه اختلاف ظاهری آن دو دختر شد. آنها علی رغم دوقلو بودن، یکی دارا یچشمان سیاه و موهای صاف و مشکی بود و دیگری چشمانی عسل گون و موهایی خرمایی رنگ داشت. ولی هر دوی آنها بسیار زیبا بودند و این زیبایی روز به روز در وجودشان شکوفاتر از سابق می شد.
نگین به همراه پدرش به خانه ی بزرگ و پر از گل و گیاه حاج عباس رفته بود. متأسفانه بعد از تولد دوقلوها، اکرم خانم، مادر آنها به بیماری سختی دچار شد که مجبود شدند برای جلوگیری از پیشرفت بیماری، رحم او را دربیاورند. بنابراین با توجه به اینکه دیگر نمی توانست فرزندی به خانواده اضافه کند، الهه و ترانه شدیداً محبوب و عزیز دردانه ی خانواده شده بودند.
هستی البته به خواهر مو مشکی علاقه زیادتری داشت و از بچگی خود را به الهه نزدیک تر می دید. ولی ترانه که هستی را مانعی بین خود و خواهرش به حساب می آورد، به این دختر زیباروی خانواده ی آقای محمدی روی خوش نشان نمی داد.
هستی در این افکار بود که صدای مادرش را شنید که خطاب به او می گفت: « خدا به حاج عباس خیر بدهد. پدرت می گفت در مورد پول هزینه ی جراحی هم پیشنهاد همکاری داده، که البته پدرت این را نپذیرفته. این مرد همیشه بانی خیر بوده و خدا هم روز به روز به واسطه ی کارهای خیرش به ثروت او اضافه می کند.»
بعد از پایان سخنان مادرش، باز هم آن دو چشم آبی بود که در تصور هستی نقش بست.
دقیقاً سه روز بعد از ملاقات با خانم عباسی، در راه بازگشت از مدرسه بود که برای اولین بار صدایی جوان و مردانه او را به نام خواند. ترس سر تا پایش را فرا گرفته بود، ولی می دانست که با تمامی وجود در حسرت برگشتن به طرف مرد جوانی است که او را صدا کرده بود. با این حال، بر سرعت قدمهایش افزود تا بدین وسیله از این موضوع خلاصی یابد.
صدای قدمهای حمید نیز تندتر به گوش رسید و سرانجام در سر پیچ کوچه، او راه را بر دختر جوان بست. آنگاه بدون کوچکترین حرفی نگاه مشتاق و جوانش را به استقبال چشمان درشت و سیاه هستی فرستاد. هستی که راه تنفس خود را سخت و ناهموار می دید، حرکات سینه اش را زیر نظر داشت که به سرعت بالا و پایین می رفت تا اندکی اکسیژن را به فضای داخل سینه و ریه اش بفرستد.
آنگاه صدای موقر حمید را شنید که می گفت: « هستی خانم، باور کنید من چنین چیزی را، منظورم بند آوردن راه شما، آن هم در وسط کوچه، اصلاً مناسب نمی دانستم.»
هستی با شنیدن سخنان حمید، توانست اندکی تسلط و آرامش از دست رفته را بازیابد. با عصبانیتی که از خود بعید می دانست گفت: « ولی چه فایده که هنوز هم مصر به انجام این خطا هستید.»
« چه خطایی؟ یعنی منظورم این است که شما راه دیگری برای من باقی نگذاشتید. آیا دوست داشتن یک نفر که بخواهی با او بنای زندگی را پی ریزی کنی، خطاست؟ شرایط من برای تشکیل زندگی با شما مهیاست.»
« آیا هرگز شرایط من را هم در نظر گرفته اید؟»
« شرایط شما؟»
این موضوعی بود که حمید تا حالا درباره اش فکر نکرده بود. او تصور می کرد همین قدر که او دارای اوضاعی موفق برای ازدواج باشد، کافی است. اما حالا از دختر جوانی که مدتها بود دوستش داشت، سخن دیگری می شنید. با ناراحتی گفت: « چرا باید شرایط شما نامطلوب باشد؟ نکند به موضوع خواهرتان اشاره می کنید!»
« خوب مسئله نگین هم دارای اهمیت است. البته نه به شکلی که شما تصورش را می کنید. موضوع مخالفت پدرم با ازدواج من قبل از خواهر بزرگترم مسئله ی کم اهمیتی نیست. به هر حال من متعلق به آن خانواده هستم.»
« آیا خودتان هم با این موضوعی که مطرحش می کردید، موافق هستید؟»
« درست نمی دانم. ولی تصور می کنم که به خواهرم بسیار علاقه مندم.»
« و زندگی خودتان را در درجه ی بعدی قرار می دهید؟»
« شاید. شاید این طور باشد که می گویید.»
« اما در برابر علاقه ی من چه جوابی دارید؟ آیا می توانم به متقابل بودن این احساس از جانب شما امیدوار باشم؟»
این بار حمید مستقیماً او را مورد سؤال قرار داده بود و تا جوابش را نمی گرفت، حاضر به کوتاه آمدن نبود. هستی چه جوابی می بایست به این مرد جوان می داد.
با ناراحتی در حالی که چشمان زیبایش را به خواستگار جوانش دوخته بود گفت: « اگر پدرم نظر موافقی با این ازدواج پیدا کند، گمان می کنم که جواب من مثبت باشد.»
حمید آنچه را منظور نظرش بود، از دهان محبوبش شنید. در آن لحظه، خوشی دریافت جوابی مثبت آنچنان او را جذب خود کرد که موضوع شرط هستی را فراموش کرد. اما طولی نکشید که معنای گفته ی هستی را فهمید. آقای محمدی مردی نبود که به این سادگی ها از شرایط خود دست بردارد و با مشکلی که خواهر هستی داشت، بعید به نظر می رسید تا مدتهای طولانی خواستگاری برایش پیدا شود. و این یعنی دور شدن هر چه بیشتر از هستی.
با ناراحتی سری تکان داد و گفت: « اما شرط پدرتان روی اصول منطقی استوار نیست. شما نباید تابع این موضوع باشید. بالاخره یک روز پدرتان مجبور می شود که شرایط خود را نادیده بگیرد. و اگر تا آن وقت زمان زیادیفاصله باشد، تکلیف من و شما چه خواهد شد؟ آیا باید به این انتظار بیهوده ادامه دهیم تا لجبازی آقای محمدی با پایان برسد؟»
« خواهش می کنم از من انتظار دیگری نداشته باشید. من هرگز قدرت نخواهم داشت که در مقابل حرف پدرم استقامت کنم، به خصوص که در یکی طرف این جریان، نگین خواهر عزیزم قرار داشته باشد.»
آن روز و روزهای بیشمار دیگری نیز سپری شد. متأسفانه علی رغم عمل پر هزینه ای که روی پای نگین انجام شده بود، کوچکترین موفقیت خوشحال کننده ای در بهبود حال دختر جوان مشاهده نشد و همه مجبور به پذیرش این موضوع شدند که نگین باید با کوتاهی پای خود کنار بیاید.
خانواده ی حمید دو بار دیگر جهت خواستگاری از هستی پا پیش گذاشت، ولی آقای محمدی همچنان لجوجانه جواب منفی خود را تکرار کرد. هستی، با توجه به علاقه ای به خواهرش در دل احساس می کرد، در برابر رفتار دور از منطق پدرش هیچ گونه مخالفتی ابراز نمی کرد.
بعد از آن روز، هستی بارها و بارها حمید را در خیابان دید، ولی پسر جوان برای راحتی او هیچ گونه مزاحمتی برایش ایجاد نمی کرد. دو سه بار هم اخباری ضد و نقشض در مورد حمید و ازدواج سریع الوقوعش به گوش هستی رسید که هر یک در نوع خود به راحتی ممکن بود تا مدتها روی اعصاب دختر جوان تأثیر گذار باشد و او را از حالت عادی خارج کند، ولی در نهایت همه چیز به خیر و خوشی گذشت و باز هم این نگاه مشتاق حمید بود که بدرقه ی راه هستی در مسیر خانه شان بود.
روزی هستی بعد از برگشت به خانه، خانم عباسی را دید که به طور خصوصی با مادرش در حال صحبت است. از چهره ی غمگین نگین متوجه شد که موضوع مربوط به حمید و خواستگاری است. نمی دانست باید حق را به نگین بدهد یا او را برای خودخواهی اش سرزنش کند.
سعس کرد بی توجه به نگین به انجام کارهای مربوط به خود بپردازد، اما با شنیدن صدای خواهر بزرگش مجبور شد روبروی نگین روی صندلی بنشیند، در حالی که از نگاه کردن به چشمان خواهرش پرهیز می کرد.
بالاخره نگین سکوت را شکست و پرسید: « هستی، من گمان می کنم که تو هم به حمید علاقه مندی، این طور نیست؟»
آیا صلاح بود همچنان به رفتار محافظه کارانه ی خود ادامه می دهد و حقیقت مسلمی را که به وضوح احساسش می کرد، باز هم با پنهانکاری نادیده می انگارد؟
نگین دست دراز کرد و به آرامی سر هستی را که به طرف پایین خم شده بود، بالا کرد و آنگاه بی آنکه منتظر جوابی از طرف هستی باشد، به صحبتش ادامه داد: « من هم دخترم و به خوبی از احساسات تو باخبرم. می دانم که تو حمید را دوست داری و بابت استقامتی که در وجود این جوان نسبت به تو می بینم، خود من هم مانند برادر بزرگتر به او علاقه پیدا کرده ام، تصور می کنم او مناسب ترین همسر برای تو باشد.»
19-10
«اما...»
«اما چی؟موضوع من چی میشود؟بالاخره خدای من هم بزرگ است.من تصمیم خودم را گرفته ام.بیکاری عاملی است که مرا خردتر میکند.میدانی که من از بچگی به بچه های کوچک بسیار علاقه داشتم.به جای اینکه بنشینم و غصه بخورم تصمیم دارم وقت خودم را به نوعی به آنها اختصاص دهم.شاید هم بتوانم معلم خوبی برای کودکان شوم.این خیلی بهتر از این است که دائم احساس کنم همه در خانه منتظرند تا سرانجام برای من خواستگاری پیدا شود و مرتبا هم ناامید شوند.به خدا قسم من مدتهاست این احساس را که مایلم ازدواج کنم در خودم کشته ام.ولی فقط دین قیافه ی رنجور و دلخور پدر و مادرمان است که مرا زجرکش میکند.»
همزمان قطره ی اشکی زلال در گوشه ی چشمان دختر جوان ظاهر شد.هستی دیگر طاقت نیاورد و خواهرش را در آغوش گرفت.از اینکه دقایقی قبل در مورد نگین اندیشه ای بد به دل راه داده بود شدیدا غمگین شد و در همان حال فکر کرد که چه کاری از او برای خواهرش ساخته است.
«من گمان میکنم که مادر هم به ازدواج تو و حمید راضی باشد.فقط پدر است که شدیدا مخالفت میکند و چاره ی کار پدرم را هم من میدانم.»
هستی تعجب زده به خواهرش نگاه کرد.هرگز تصور نمیکرد نگین درمورد زندگی او چنین مشتاقانه بیندیشد.با وجود این برای نگین احساس تأسف میکرد.خیلی دلش میخواست امکان این بود که ابتدا خواهر عزیزش را سرخانه و زندگی خود ببیند و سپس درباره ی زندگی مشترک با حمید فکر کند.اما در پیرامونش هر که را میدید افرادی بودند که فقط به ظاهر توجه داشتند.اگر هم کسی فکری درمورد نگین داشت آنقدر از نظر موقعیت و طرز فکر پایین بود که هرگز ازدواج نکردن نگین به تشکیل زندگی با آنها میچربید.
اما خواهرش گفته بود که چاره ی کار را میداند.چگونه ممکن وبد پدرش از رسم و رسوم خانواده دست بردارد؟بارها شنیده بود که عمه اش گله مندانه تعریف میکرد که چطور به دلیل این رسم و رسوم خواستگاران مناسبی را از دست داده بود و در انتها در شرایطی که سنش حسابی بالا رفته بود مجبور به پذیرش کسی شده بود که هرگز کوچکترین علاقه ای به او نداشت.
هستی متوجه شده بود که هرگز نمیتواند از عمه اش به عنوان زنی خوشبخت نام ببرد.شوهر او مردی لاابالی و به دور از هرگونه پذیرش مسئولیت بود و آنان علی رغم داشتن دو بچه هیچ گاه نتواسنته بودند کوچکترین تفاهمی با هم داشته باشند.از آنجا که طلاق نیز امری ناپسن و لکه ی ننگی بر پیکر خانواده به حساب می آمد چاره ای جز سوختن و ساختن باقی نمانده وبد.
حالا آیا نگین میتوانست پدرش را مجبور کند از اعتقاداتی که سالیان سال با آنها بزرگ شده بود و ریشه در خون خانواده ی آنها داشت دست بردارد؟دلش میخواست این قدرت را داشت که بدون کوچکترین تعارف و تظاهری کلید حل این مشکل را از خواهرش بپرسد ولی شرم دخترانه مانعی برای این پرسش بود.
دقایقی بیشتر طول نکشید که نگین خود لب به سخن گشود و گفت:«هستی این مشکل فقط به دست حاج عباس گشوده میشود.او تنها کسی است که پدر از او حرف شنوی دارد و حرفهای او را به راحتی قبول میکند.من میتوانم به حاج عباس زنگ بزنم و مشکل را با او درمیان بگذارم.او مرد بسیار شریفی است و تو را هم خیلی دوست دارد.درمدتی که ما برای عمل پایم مهمان آنها بودیم مرتبا از حال تو میپرسید.تو او را خوب نمیشناسی او به راستی انسان بزرگی است.نمیدانی چند تا یتیم و بیوه زن را اداره میکند و به زندگی اقتصادی آنها سر و سامان میدهد.»
هستی با شنیدن اسم حاج عباس به یاد دوقلوهای زیبای او افتاد و پرسید:«راستی هنوز الهه و ترانه همان قدر زیبا هستند؟»
«بسیار زیباتر از گذشته و البته خیلی هم مهربان.»
هستی بابت تشکر از خواهرش بار دیگر چهره ی او را بوسید.احساس میکرد که انگار نوری نامرئی به صورت هاله ای چهره ی زیبای نگین را دربر گرفته و این درخشندگی ناشی از کار خیری بود که او میخواست انجام بدهد.
سرانجام هفته ی بعد درست در هفدهمین سالروز تولد هستی حاج عباس وارد منزلشان شد.آقای محمدی از دیدار دوست دیرینه ی خود متعجب و خوشحال شد.با دیدن حاج عباس تپش قلب هستی شدت گرفت.میدانست که آمدن حاج عباس بی ارتباط با موضوع او نیست.
شب تا دیروقت پدر و حاج عباس در اتاق به بحث و تبادل نظر پرداختند.نگین مهربانانه هستی را مینرگیست و به او امیدواری میداد.او یقین داشت که کارها انگونه پیش خواهد رفت که آنها میخواهند.
صبح روز بعد پدرش با چشمان قرمز که نشان از بیداری دیشب داشت بری حاج عباس چای میریخت.آنگاه درحالی که با نگاهی لبریز از محبت هستی را مینرگیست به آرامی در گوش همسرش گفت:«حالا که خود نگین مایل به این موضوع است اگر هستی هم حمید را میپذیرد به خانواده ی عباسی بگو امشب تا هنوز حاج عباس به تهران برنگشته برای خواستگاری بیایند.»
حاج عباس هم دستی بر شانه ی آقای محمدی زد و سری به نشانه ی تأیید کار او تکان داد.
دقیقا دو هفته ای میشد که از مراسم خواستگاری هستی میگذشت.حمید سرفراز و مغرور سرانجام مورد پذیرش خانواده ی محمدی قرار گرفته بود و از این بابت سر از پا نمیشناخت.
بی صبرانه و عاشقانه هستی را مینگریست و منتظر لحظه ای بود که قرار گذاشته وبدند مراسم عقد انجام بپذیرد.آنگاه اجازه می یافت که به راحتی با هستی به صحبت بپردازد و از نقشه هایی که دو سال تمام برای آینده ی مشترکشان کشیده بود با او سخن بگوید.
هستی محبوب و زیبای او که با چشمان سیاه درشتش شبهای زیادی به خواب او آمده و از عشق و محبت حرف زده بود.چقدر این زیبا رو را دوست داشت و باری وصل او از خود صبر و استقامت نشان داده بود.
قرار بود مراسم عقد آنان صبح فردا انجام بپذیرد و حمید بی طاقت و سرمست برای رسید لحظاتی که آنقدر مشتاقش بود انتظار میکشید.شب گذشته دو خانواده آخرین قول و قرارها را گذاشته بودند و به نظر نمیرسید هیچ مانعی در سر راه او و هستی وجود داشته باشد.به خود نوید میداد که کافی است چمانش را بر هم بگذارد و بخوابد و آنگاه که دوباره طلوع خورشید را میبیند دست محبوبش را برای همیشه در دست خواهد داشت.اما خواب از او فراری بود و با هیجانی که داشت لحظات را طولانی و دیرگذر میدید.
حالت هستی نیز کمتر از حمید نبود.آن شب عمه اش صورت زیبای دختر جوان را بوسیده و به عنوان اولین شکننده ی رسم خانواده به او تبریک گفته بود.باورش نمیشد که بالاخره بعد از گذشت دوسال قرار بود فردا با گفتن بله ی افسانه ای دختران تبدیل بخ خانم هستی عباسی بشود.زن حمدی.حمیدی که آشکارا محبوب بسیاری از دوستان او و دخترانی بود که هستی حتی نام آنها را نمیدانست.حمید مغرور و وفادار او.
هیچ وقت باور نمیکرد پسری با مشخصات او بعد از بی اعتنایی های زیادی که از طرف خانواده اش دیده بود باز هم صادقانه دستان پدرش را ببوسد.وقتی پدرش حمید را در آغوش کشید و پدرانه صورت مرد دلخواه دخترش را بوسید و گفت هستی اش را به او میسپارد هستی بسیار غرق لذت شده بود.نگین نیز خود را خوشحال نشان میداد.
مژگان بلند هستی از شور و اشتیاق قادر نبود چتر خود را پهن کند و سیاهی زیبای چشمانش را بپوشاند.درباره ی فردا که در راه بود فکر میکرد و انتظاری که سرانجام بعد از دو سال به همت خواهرش و حاج عباس به پایان خود نزدیک میشد.قرار بعد مراسم عقدر در خانه ی هستی انجام پذیرد و سه هفته ی بعد هم مراسم عروسی برگزار شود.
دو روز قبل هستی نتیجه ی پیش دانشگاهی خود را گرفته بود و خانم عباسی از طرف حمید زنجیری گران قیمت آویز گردن زیبای او کرده بود.چقدر دلش میخواست آنقدر رو داشت که از حمید برای توجهش به همه نکات تشکر کند.ولی آن شب موقعیت اینکه حتی برای لحظاتی نیز تنها باشند نصیب زوج جوان نشد.شاید فردا میتوانست در پایان مراسم عقد آنگاه که زن قانونی حمید محسوب میشد حرف دلش را بدوت تعارف و هیچ گونه خجالتی به او بزند
چقدر خوشحال بود که برعکس عمه اش همسر کسی میشود که با تمام وجود به او علاقه دارد.چه سخنان زیادی در دل انباشته بود که آرزو میکرد همه ی انها را به حمید بگوید.قدر مسلم به او میگفت از اولین باری که قامت مردانه اش را برای خواستگاری از خود در منزلشان دیده بود سرمست و غرور و شادی شده و از اینکه مورد توجه شخصی مانند او قرار گرفته بود حسابی به خود بالیده وبد.به او میگفت که همیشه دوستش داشته و تنها به دلیل وفاداری به خواهرش بود که راز دل را به سختی در لا به لای د ل عاشقش پنهان داشته بود تا ناله ی دلش را کسی نشنود.به او میگفت که تا انتهای عمر بع او وفادار خواهد ماند و عشقش را تازه و جوان نگه خواهد داشت.فکر میکرد تا صبح از شدت هیجان خواب به چشمانش نفوذ نمیکند و انگار آخرین پند مادر را که به او میگفت حتما بخوابد تا فردا بی خوابی تأثیری مخرب بر زیبایی چشمانش نگذارد نشنیده میگرفت.اما سرانجام هیجانات و خستگی ها او را از پا درآورد و سرمستانه به روی خواب آغوش گشود.
فصل 2
بیشتر از یکی دو ساعت نبود در عالم رویا بر کالسکه ی طلایی آرزوها سوار شده بود که احساس کرد در گهواره ی دوران بچگی اش تاب میخورد.با شدیدتر شدن تکانها بلافاصله چشم گشود و ناگاه صدای فریادی را شنید.
نگین هراسان فریاد میزد:«زلزله زلزله.»
میخواست خود را به طرف تخت نگین پرت کند که همزمان با شکستن شیشه ی اتاقشان به سمت چارچوب در پرتاب شد.هنوز در گیجی به سر میبرد که متوجه شد نگین در چشم بر هم زنی همراه با ریزش سقف در دل زمین فرو رفت.هستی با تمام قدرت فریاد کشید و با گریه درخواست کمک کرد.همه چیز در سیاهی وحشتناکی فرو رفته بود.تنها صدای فریاد شنیده میشد.ناگهان با ریزش باقی مانده ی سقف اتاق سرش در برخورد با شیئی سخت به دوران افتاد و دری شدید در آن پیچید.احساس کرد دستانش از ماده ای لزج پوشیده شدو خرده های شیشه در تمامی بدنش فرو رفته است.درد امانش را برید و بیهوش شد.
مدت زمانی نسبتا دراز طول کشید تا دوباره چشمانش را گشود.همه چیز پیرامونش در تاریکی مطلق فرو رفته بود.تمامی بدنش درد میکرد.انگار او را در هاونی کوبیده بودند.ماده ای لزج در اطراف لبهایش حس میکرد.خون تمامی صورتش را پوشانده بود به طوری که قدرت دید او را زایل میکرد.میخواست برای زدودن خون از صورت از دستانش کمک بگیرد که با حرکت دست راستش یکباره دردی شدید در تمام پیکرش پیچید و فریادهای دلخراش از سینه برآورد.هنوز نمیتوانست تشخیص بدهد که در کجا قرار دارد.با ناله فریاد زد:«کمک کنید.خواهش میکنم کمک کنید.»ولی با هر فریاد گرد و خاک بیشتری بر سرش آوار میشد.بدجور گیر افتاده وبد.ناگهان چهره ی معصوم خواهرش را به خاطر آورد که همراه آوار پایین رفت و از نظر محو شد.فریا کمک خواهی نگین در گوشش به شکل دلخراش تجلی میکرد.اشک از چشمانش سرازیر شد و خون را از صورتش شست.دیگر طاقت نداشت تحمل کند.باز هم ناله کرد و کمک خواست.
«نگین تو زنده هستی؟کمکم کن نگین جان.تو را به خدا به کمکم بیا.مثل اینکه دست و پایم شکسته.من قدرت حرکت ندارم.پدر.پدر جان.مادر شما کجایید؟»
و همراه با این ناله ها بی وقفه اشک میریخت علاوه بر خونی که بر لبهایش احساس میکرد خاک زیادی نیز در دهانش جمع شده بود که علنا حرف زدن را برایش دشوار میکرد.انعکاس صدایش در تاریکی شب تنها به خود او برمیگشت.حالا دیگر زمین از تکان خورد باز مانده و زلزله ی مهیبی که او را بدین وضع دچار کرده بود پایان پذیرفته بود.سعی میکرد با تف کردن خاک را از دهان بیرون بریزد.فکر کرد پایان عمرش نزدیک است.علاوه بر دردی که در جسم خود حس میکرد هراس از زنده به گور شدن نیز سرتاپای وجودش را فرا گرفته بود.با وجود درد شدید یک بار دیگر سعی کرد با تمام قوا فریاد بکشد و کمک بخواهد.از شدت درد بی حس شده و ناامیدی نیز به ماتمهایش افزون گشته بود.ناگهان احساس کرد صداهایی را بالای سرش مینود.آخرین قوای باقیمانده را در درونش متمرکز کرد و با صدایی که خودش نیز به زود میشنید فریاد کشید:«خدایا کمکم کن.»و بار دیگر از هوش رفت.
وقتی دوباره چشم گشود صدای پارس سگی را شنید.عده ای در حال بیرون آوردن او از زیر آوار بودند.همزمان نیز دقت میکردند که مبادا بیل و کلنگ به تن او برخورد کند.میدید که در بالای سرش دستان جوانی خاک را به کنار میزد.با کندن سپراخی که لحظه به لحظه بر وسعتش افزوده میشد روزنه ی امیدی در دلش نقش بست.
حالا میتوانست با اطمینان خاطر چشمانش را ببندد و همین کار را هم کرد.طولی نشکید توسط چند نفر بلا کشیده شد.دیگر قدرت نداشت که حتی از درد نیز ناله کند و فریاد بگشد.مطیع و بی اراده خود را به دست نجات دهندگانش سپرد که چند جوان از نیروهای امداد مدرمی بودند.
بلافاصله دختری که به نظر میرسید پرستار باشد شروع به بستن آتل به دست و پای شکسته ی او کرد.حس میکرد کمترین رمقی در تنش نمانده است.ولی همچنان با بغض و گریه گفت:«پدرم کجاست؟مادر نگین و مریم را نجات بدهید.»دختر جوان سعی میکرد او را راضی کند که بر روی تخت روان دراز بکشد تا بتوانند هرچه سریعتر به بیمارستان انتقالش دهند.
نگاهش به ویرانه ای افتاد که روزی به عنوان خانه زندگی خوشی را در آن میگذراند و حالا دیگر فقط تلی از خاک و اسکلت مچاله شده از ان باقی مانده بود.در تاریکی شب نمیتوانست به راحتی وضعیت خانه های دیگر را تشخیص دهد ولی با کمی دقت فهمید که از خانه های همجوار نیز چیزی بیشتر از آنچه برای خودشان مانده بود باقی نمانده است.دیگر تشخیص خانه یا حتی کوچه غیرممکن به نظر میرسید.زلزله همچون بمبی مخرب همه چیز را نابود کرده بود.
فکر میکرد چه بر سر خانواده اش آمده است.پدرش پدر عزیزش تنها دو هفته بود که برای ازدواج دخترش اعلام آمادگی کرده و دیروز او را به حمید سپرده بود.فکر کرد که حمید کجاست؟چرا برای کمک به آنها نمی آید؟
با التماس مانع از انتقالش به بیمارستان میشد.با گریه از امدادگران میخواست که خانواده اش را پیدا کنند.بالاخره بنا به اصرا زیاد موقتا دست از سرش برداشتند.ناگهان صدای پارس سگی شنیده شد.همه به آن طرف دویدند و شروع به نجات انسانی کردند که در زیر آوار مانده بود.صدای شیون و فریاد از همه جا شنیده میشد.هستی مشتاقانه منتظر بود که یکی از اعضای خانواده اش را زنده ببیند.پس از لحظاتی امدادگران شخصی را از زیر آوار بیرون آوردند اما بعد از بیرون آوردن متوجه شدند که او زنده نیست.هستی هراسان به جسد خواهرش نگاه میکرد.این جنازه ی نگین بود که خون آلود و خاکی در گوشه ای دورتر از بر زمین افتاده بود.
در حالی که اشک میریخت التماس کرد تا او را نزد خواهرش ببرند.از روی تخت روان به نگین نگاه میکرد و میگفت:«نگین نگین جان چشمانت رو باز کن.تو زنده ای مگرنه؟تو نمرده ای.»
دختری که آتل دستش را بسته بود او را دلداری میداد.با دیدن هستی خودداری اش را از دست داده بود و او هم گریه میکرد.صدای جیغ یکی از همسایه ها شنیده شد.مادری بود که جنازه ی پسر جوانش را درحالی که دو پایش قطع شده بود از زیر آوار خارج میکردند.دیگر امید هستی برای زنده بودن پدر و مادرش بسیار کمرنگ تر از گذشته شده بود.
با شنیدن صدای مرد جوانی که فریاد میزد:«کمک کنید یکی اینجاست.»برای لحظه ای نگاه از نگین که معصومانه نگاهش میکرد برداشت.یکی از امدادگران درحالی که چشمان نگین را میبست ملافه ی سفیدی بر پیکر بیجان دخترک مظلوم کشید.
هستی از درد بی طاقت شده بود ولی هنوز اصرار داشت که قبل از انتقال او به بیمارتسان اعضای خانواده اش را از زیر آوار خارج کنند.پسری جوان به هستی نزدیک شد و گفت:«تو حالت خوب نیست.اگر اعضای خانواده ات زنده باشند مسلما نجاتشان خواهیم داد.تو باید سریعتر به بیمارستان بروی.ممکن است خدای نکرده خونریزی داخلی داشته باشی.»
هستی باز هم التماس کرد که او را راحت بگذارند.به دروغ میگفت که حالش خوب است.دقایقی دیگر جنازه ی مردی را از آوار خارج کردند.هستی باورش نمیشد این جسد پدرش بود که در اثر خفگی بر اثر کمبود اکسیژن مرده بود.
با دیدن پدر طاقت از کف داد و شروع به فریاد کشیدن کرد.در بین فریادهایش اشک ریزان میگفت:«خدایا داری با من چه میکنی؟چرا مرا زنده گذاشتی؟»و بی وقفه فریاد میزد:«حمید تو کجایی؟چرا به داد من نمیرسی؟»
پسر جوانی که دقایقی قبل با او حرف زده بود و به نظر میرسید فرماندهی نیروهای امداد را به عهده دارد بی توجه به التماسهای هستی دستور داد او را به بیمارستان منتقل کنند.قبل از اینکه او را از زمین بلند کنند یک بار دیگر لرزش زمین را حس کرد.
پسر جوان فریاد کشید:«زودتر او را از اینجا ببرید.شاید پس لرزه های بعدی شدیدتر باشد.»
آن قدر اشک ریخته بود که حتی قدرت نداشت پیرامونش را تشخیص دهد.ولی فریادهای ملتمسانه اش همچنان ادامه داشت.در یک چشم بر هم زدن او از قله ی خوشبختی دخترانه اش به پایین کشیده شده بود.
هستی توسط چند نفر به داخل آمبولانس انتقال یافت.با آخرین قدرت از شدت بدبختی و استیصال فریاد کشید و روی تخت روانی که حایل او و آمبولانش بود بیهوش شد.وقتی دوباره چشم گشود خود را در محیط بیمارتسان دید.نمیدانست در کدامین بیمارستان بستری است.در اتاقی که او خوابیده بود چندین تخت دیگر نیز وجود داشت.حتی روی بعضی تختها دو نفر سرو ته خوابیده بودند.فهمید که شمار زخمی های حادثه ی تلخ زلزله بسیار زیاد است.ناله ی بعضی افراد هنوز به گوش میرسید.دست و پای او را نیز گچ گرفته بودند.حتما در زمانی که بیهوش بود این کار را کرده بودند.معلوم بود که بیشتر از ظرفیت اتاق در آنجا مریض خوابانده اند.حس کرد که قلبش از این جمعیت میگیرد.گچ قدرت حرکت را از اپ گرفته بود.ناله کنان از دختر لاغراندامی که پرستار بود پرسید:«من کجا هستم؟اینجا کجاست؟»
پرستار که معلوم بود از کار زیاد و شمار کثیر مریضان و زخمی ها حسابی کلافه شده است از سر بی حوصلگی جواب داد:«شما در بیمارستان نزدیک شهرتان بستری هستید.البته اینجا هم زلزله احساس شد ولی مرکز اصلی آن در شهر شما بود.»
20-29
با شنیدن نام زلزله، دوباره صحنه های شب گذشته در جلوی نظرش ظاهر شد. چهره ی معصوم خواهرش که مظلومانه او را نگاه می کرد و جسد بیجان پدرش که رنگ پوستش از همیشه سیاه تر شده بود. وحشت زده دوباره پرسید:« مادر و خواهر کوچکترم، بر سر آنها چه آمده؟ من باید به خانه برگردم.» و همزمان سعی می کرد از تخت برخیزد.
پرستار با ناراحتی بر سر هستی فریاد کشید:« تورو به خدا ساکت باش. کار مرا زیادتر از این نکن. این همه مریض و زخمی اینجاست. باید به آنها هم برسم.»
هستی با یادآوری آنچه بر او گذشته بود، بار دیگر اشک از چشمانش سرازیر شد. مظلومانه به پرستار گفت:« شمارو به خدا بگذارید بروم. من باید ببینم بر سر خانواده ام چه آمده. حمید کجاست؟ کسی به اسم حمید به دنبال من نیامد؟ مادرم چطور؟»
« حمید دیگر کیست؟ به خدا تو هیچ ملاقات کننده ای نداشته ای. تا حالا که هیچ کس از تو سراغ نگرفته. یقیناً خانواده ات نمی دانند تو کجایی. شاید خیال می کنند تو را به تهران منتقل کرده اند. به هر حال به زودی آمارگیری از مجروحان شروع خواهد شد. تازه باید تو را برای سیتی اسکن آماده کنم. هیچ به فکر پیشانی ات و ضربه ای که به سرت وارد شده هستی؟»
« من فقط به فکر خانواده ام هستم و اینکه چه بلایی بر سر آنها آمده. حال من خوب است.»
« این موضوع بعد از سیتی اسکن مشخص می شود. حالا آرام بگیر تا من بگویم دکتر برای معاینه ی تو بیاید.»
هستی احساس کلافگی می کرد. دست و پایش در گچ بود و عملاً قدرت هر گونه حرکتی را از او سلب می کرد. طاقت نداشت روی تخت بخوابد و هیچ گونه خبری از خانواده اش کسب نکند. مرد مسنی که به نظر می آمد پزشک باشد، به همراه همان پرستار وارد اتاق شد. با توجه به وخامت حال چند مریض، ابتدا سری به آنان زد. یکی از مجروحان آن قدر حالش خراب بود که هر دم فشار خونش پایین تر می رفت. حدس زندند که احتمالاً خونریزی داخلی کرده است. به نظر نمی رسید بیشتر از سیزده سال – چهارده سال داشته باشد. او را سریعاً به اتاق عمل منتقل کردند. پیرزنی هفتادساله در حالی که دست و سرش را بسته بودند، اشک می ریخت و از همه سراغ دختر جوانش را می گرفت.
هستی احساس می کرد هیچ چیز بدتر از آنچه می دید وجود ندارد. او هم مرتباً اشک می ریخت. احساس می کرد دنیا به پایان خود نزدیک شده است. چطور امکان داشت خدای مهربانی که او می شناختش، به یکباره چنین بلای بزرگی را بر سر جمعی نازل کرده باشد؟ نه، امکان نداشت. اینها کابوسی بود که در خواب شبانه به سراغش آمده بود. چندین مرتبه پلکهایش را به هم زد تا از خوابی چنین وحشتناک برخیزد. ولی با گریه های و فریادهایی که به گوشش می خورد، واقعیت را در معنای واقعی اش و به همان تلخی که بود، با تمامی وجود احساس کرد.
آیا خدا نمی دانست قرار بود امروز روز عقدکنان او باشد که زلزله، این میهمان ناخوانده را به میهمانی شهر کوچک و باصفای او فرستاده بود؟ شمال سرسبز عزادار شده و رخت سیاه ماتم را در پهنه ی سبز خود پوشانده بود. انگار بذر غم را تا ابد در دل بازماندگان شهرش پاشیده بودند. به او نیز آرامش بخشی تزریق شد. علی رغم قدرت ظاهری، قادر نبود کوچکترین روزنه ای از آرامش را در دل جوان پیر شده اش ایجاد کند. احساس می کرد با وارد شدن داروی آرامش بخش، توان فریاد و التماس در او به پایان خود نزدیک می شود. سرانجام خواب به نجاتش آمد و برای ساعاتی او را در عالم بی خبری فرو برد.
دو سه ساعتی بیشتر نخوابیده بود که با نوازش دستی مادرانه از خواب بیدار شد. فکر کرد حتماً مادرش او را پیدا کرده است. بلافاصله چشم گشود. اما به جای مادرش، خانم عباسی را دید که با سر و صورت باندپیچی شده بالای سرش نشسته بود و صورت لطیف هستی را نوازش می داد. هستی نگاه پر از پرسشش را به چشمان خانم عباسی دوخت و به آرامی به او سلام کرد.
خانم عباسی با دیدن نگاه هستی که آلوده به اشک بود، ناگهان او را در آغوش کشید و یکدفعه با ناله گفت:« پسرم دیشب داماد شد. حمیدم دیشب داماد شد. دیدی تو آن قدر ناز کردی که پسرم بدون بردن عروسش رفت؟»
هستی به مفهوم سخنان خانم عباسی پی نمی برد، یا نمی خواست هرگز چنین چیزی را بفهمد. حمید او کجا رفته بود؟ او از دیشب بعد از دیدن دو داغ، منتظر حمید بود که دلداری اش بدهد و نازش را بکشد، و او سر بر شانه ی همسر آینده اش بگذارد و راحت اشک بریزد. حالا به جای حمید، این مادر حمید بود که او را در آغوش می فشرد و می گفت که پسرش بدون بردن هستی رفته است. این موضوع حقیقت نداشت، یعنی ممکن نبود واقعیت داشته باشد. کدام تازه دامادی در روز عقد، عروسش را تنها می گذارد و می رود؟
حالا دیگر اشکها تندتر بر گونه های لطیفش سرازیر بود. و او آنچنان در آغوش زنی که قرار بود مادر شوهرش باشد، ضجه می زد که دیگران هم همراه با زن درمانده و دختر جوان اشک می ریختند.
سرانجام پرستار از خانم عباسی خواست که اتاق را ترک کند. همراه دختر جوانی که تازه از اتاق عمل بیرون آمده و به اتاق بهبود انتقال یافته بود، می گفت که تعداد کشته شدگان حادثه بسیار زیاد بوده است. انگار بذر مرگ را در سرزمین همیشه سبز شمال پاشیده بودند. مسکن دیگری به هستی تزریق کردند تا بتوانند برای آرام کردنش او را بخوابانند. آن قدر اشک ریخته بود که چشمانش حسابی متورم و قرمز شده بود. در حالی که چشمانش سنگین می شد و غبار خواب روی آن را می گرفت، از خدا تقاضا می کرد که لااقل مادر و خواهرش را زنده ببیند. دلش می خواست می توانست یک بار دیگر مادرش را ببیند و بار غم عظیمی را که یک شبه بر قامت ظریفش وارد آمده بود، به شانه های مادرش منتقل کند. او خود را آماده ی پذیرفتن چنین ضربه های هولناکی نمی دید؛ ضربه هایی که با گذشت زمان هر دم سنگین تر از گذشته هیکل نحیف او را در می نوردید. چه زود روزهای طلایی عمرش بی آنکه از راه برسند، از او گذر کرده بودند. سرانجام در حالی که غمی عظیم قلبش را می فشرد، تسلیم خواب شد.
با آغاز روشنایی روزی دیگر، بی تاب تر از گذشته از خواب برخاست. با یادآوری مرگ عزیزانش باز هم غمی بزرگ که حالا دیگر به نوعی صاحب خانگی آن را احساس می کرد، در دلش نمود پیدا کرد. دلش می خواست دوباره می توانست به روزهای گذشته برگردد. بازماندگان زلزله خبر از گورهای دسته جمعی می دادند. با آن همه کشته که هر لحظه نیز بر تعداد آنها اضافه می شد، امکان اینکه گورهای انفرادی بکنند، وجود نداشت. از اینکه نمی دانست جنازه ی پدرش کجا آسوده یا نگین دقیقاً در کجا آرمیده است، لرزید. او نمی توانست حتی به زنده ماندن مادر و خواهر کوچکترش نیز امیدوار باشد.
مانند روز گذشته، باز هم اشک میهمانخانه ی چشمانش را پر کرد. آرزو می کرد قدرت داشت تا از جایش بلند شود و به خرابه های خانه شان برگردد، ولی با گچ سنگینی که پایش را در خود پوشانده بود، این کار امکان نداشت. گوش هایش را زیر پتو پنهان کرد تا دیگر از اخباری که در اتاق رد و بدل می شد، چیزی نشنود. هنوز او را برای سیتی اسکن نبرده بودند، وگرنه امکان داشت که با توجه به کثرت تعداد مجروحان او را مرخص کنند. شاید هم او را به فراموشی سپرده بودند.
زیر پتوی بیمارستان به هق هق افتاد. احساس تنهایی و غم مثل خوره تاروپود وجودش را از بین می برد. هنوز در انتظار مادر به سر می برد که ناگهان فکری به ذهنش رسید. اگر مادرش هم ...
نه، نمی بایست چنین فکری می کرد. آیا خداوند یکباره تمامی لطف و کَرَمش را از او دریغ کرده و همه ی عزیزانش را از او گرفته بود؟ دختر کوچکی که دیشب به طور اضطراری عملش کرده بودند، هنوز حالش کاملاً جا نیامده و نیمه هوش بر تخت خوابیده بود. اقلاً مادرش یا عمه اش، یا به هر حال یک نفر برایش مانده بود که کنار جسم نیمه جانش بنشیند، زار بزند و التماس کنان بهبود حال او را از خدا طلب کند. ولی او چه؟
از دیروز که وارد این بیمارستان شده بود، غریب و بی کس، دست و پا شکسته و بینوا بر تخت خوابیده بود و هیچ کاری از دستش بر نمی آمد. ناگهان از شدت بدبختی فریادی کشید و محکم سرش را به تخت کوبید. همان زنی که همراه دخترک بود، به بیرون اتاق دوید تا پرستار را صدا کند. پرستار وارد اتاق شد، ولی نتوانست حریف هستی بشود. خون از سر هستی جاری بود. بالاخره به زور دستی را که گچ نداشت، محکم به تخت بست و رفت و با دکتر وارد اتاق شد.
دکتر به منظور ساکت کردن هستی و ممانعت از فریاد کشیدن او گفت:« آیا با این کار کس و کارت زنده می شوند؟» عزیزم، تو باید با واقعیت کنار بیایی. این موضوع الان به یک امر همگانی تبدیل شده و جز اینکه به خودت آسیب برسانی، هیچ چیز دیگری با این فریادها نصیبت نخواهد شد.»
حالا دیگر جیغ های هستی صورت ناله به خود گرفته بود، ولی همچنان اشک می ریخت.
دکتر به آرامی به پرستار همراهش گفت:« دختر بیچاره نیاز به مشاوره ی روانپزشکی دارد. درخواست روانکاوی بدهید.»
پرستار در جوابش گفت:« دکتر، شاید او صدمین نفری باشد که نیاز به روانپزشک یا روانکاوی دارد. ولی متأسفانه روانپزشک بیمارستان در مرخصی به سر می برد.»
« مگر شرایط اضطراری اعلام نشده؟ مگر نگفتند که کلیه ی مرخصی ها لغو شده؟»
« گفته اند دکتر، ولی هنوز از او خبری نیست.»
« نمی دانم، به هر حال باید با او مشاوره ی روانپزشکی صورت بگیرد. او از درون در حال خرد شدن است. ممکن است ناراحتی اش به افسردگی منجر شود. بهتر است بعد از پانسمان سرش مجدداً به او یک آرام بخش تزریق کنید تا شاید کمی آرام شود.»
« دکتر، از دیروز که او را بستری کردند، تا حالا چهار تا مسکن به اش تزریق شده. بیشتر از ساعات بیداری، در خواب بوده.»
« فعلاً راه بهتری برای آرام کردنش نداریم، وگرنه به خودش آسیب می رساند.
روانشناس هم که نداریم. تنها راهش خواباندن اوست تا دیگر به یاد مصیبتش نیفتد. هیچ کس از اقوامش به سراغش نیامده؟»
« نه دکتر. تصور می کنم همه اعضای خانواده اش فوت کرده اند. قرار بود دیروز عقدکنانش باشد. متأسفانه نامزدش هم از دنیا رفته.»
باز هم هستی را به کمک مسکنی دیگر خواباندند. کم کم با داروهای مختلفی که به او تزریق می شد، حساب روز و شب از دستش بیرون می رفت. دیگر قادر به خوردن چیزی نبود. به تدریج به حالت جنون نزدیک می شد. غصه تا مغز استخوانش را می سوزاند. چیزی به غروب نمانده بود که به او اطلاع دادند ملاقاتی دارد. پس بالاخره مادرش او را پیدا کرده بود. اما چه دیر به سراغ هستی آمده بود؟ به خود نهیب زد که چه می گوید؟ یقیناً او درگیر مراسم کفن و دفن خواهر و پدرش بوده است. جای شکرش باقی بود که مادر سرانجام در این بیغوله او را یافته بود.
اشک چشمانش را پاک کرد و در انتظار باقی ماند. تصمیم داشت حسابی در آغوش مادرانه ی مادرش اشک بریزد. شاید می توانست بدین وسیله خود را اندکی تخلیه ی روانی کند.
مدت زمانی طول نکشید که چهره ی خسته ی حاج عباس به همراه پسری جوان در اتاق ظاهر شد. حاج عباس مستقیم به سمت هستی در حرکت بود. پس مادرش کجا بود؟ شاید خیال می کرد که هستی از مرگ خواهر و پدرش اطلاع ندارد و از حاج عباس خواسته بود موضوع را به او بگوید. با اندوهی که در کلامش موج می زد، سلام گفت. حاج عباس جوابش را داد ولی با نگاهی دوباره به دختر جوان نتوانست خودداری اش را حفظ کند و اشک چشمانش را پر کرد. رگه هایی از بغضی مردانه در صدایش آشکار بود. دوباره گفت:« هستی جان، بابا، حالت خوب است؟»
حاج عباس همیشه نسبت به او و خواهرانش بسیار با محبت بود. ولی این بار با لحنی کاملاً پدرانه او را خطاب می کرد. حتماً خبر داشت پدرش فوت کرده که این چنین مهربانانه با او حرف می زد. حالا دیگر با دیدن حاج عباس تمامی غم وجودش به صورت اشکهایی متوالی در دو چشم سیاه درشت او جمع شده بود. با لرزشی که به وضوح در صدایش احساس می شد، رو به حاج عباس کرد و گفت:« حاج عباس، مادرم پشت در است؟ می خواهم او را ببینم.»
حاج عباس دست دراز کرد و آن دست هستی را که در گچ نبود، در دستهای پدرانه خود فشرد و گفت:« دختر عزیزم، مادرت هرگز پدرت را تنها نمی گذارد. او در کنار پدرت در آرامش ابدی به سر می برد.»
هستی با شنیدن این حرف به سرعت دستش را از دست های حاج عباس بیرون کشید و سعی کرد صورتش را بپوشاند. باز هم این هق هق گریه بود که به سراغش آمده بود. جسم ظریفش از شدت گریه به تکان افتاده بود.
حاج عباس به سختی می توانست آن همه غم را در چهره ی دختر جوانی که حالا دیگر تنها یادگار دوست عزیزش بود، تحمل کند. از شدت ناراحتی بدون هیچ گونه سخنی اتاق را برای دقایقی ترک کرد.
ناگاه هستی صدای مرد جوانی را شنید که به آرامی او را تسلی می داد. می گفت:« هستی خانم، می دانم از دست دادن پدر و مادر بسیار سخت است. اما شما باید صبر داشته باشید. انشاا... خداوند به شما کمک می کند که بتوانید این غم بزرگ را تحمل کنید.»
هستی ناگهان ساکت شد و برای چند لحظه خیره به جوانی که دور از چشم حاج عباس خود را آنچنان به تخت او نزدیک کرده بود، نگریست. او چه کسی بود که به خود اجازه می داد از خداوند و یاری اش حرف بزند؟ همان خداوندی که حالا دیگر هیچ کس را برای او باقی نگذاشته و در چشم بر هم زدنی تمامی رؤیاهای افسانه ای زندگی اش را با تکانی شدید به مشتی خاک مبدل کرده بود؟
این جوان از مرگ چه می دانست و از اندوه از دست دادن عزیزان چه خبر داشت؟ آیا می توانست تصور کند که وقتی جنازه ی پدری را که در زیر آوار له شده از زیر خاک در می آورند، چه احساسی به فرزندش دست می دهد؟
ناگهان رو به جوان فریاد کشید:« تو چه می دانی که مرا نصیحت می کنی؟ برو بیرون، برو بیرون.»
و آنگاه دوباره به گریه افتاد. حاج عباس و پرستار که با صدای فریاد هستی وارد اتقا شده بودند، سعی کردند او را آرام کنند. جوان گرچه از اتاق بیرون نرفت، اندکی خود را از هستی کنار کشید. حاج عباس خود را به هستی نزدیک کرد و سر دختر جوان را در آغوش گرفت.
هستی که تکیه گاهی امن یافته بود، التماس کنان به حاج عباس گفت:« حاجی، مرا تنها نگذار. من از اینجا وحشت دارم. تو را به روح پدرم مرا تنها نگذار.»
حاج عباس با شنیدن این سخن مهربانانه گفت:« نه دخترم، به روح پدرت قسم می خورم که تنهایت نگذارم. همین الان تو را به کمک برادر کوچکم علیرضا به تهران انتقال می دهم. تو پیش ما خواهی بود. اکرم خانم کمکت خواهد کرد. الهه و ترانه هم منتظر تو هستند.»
هستی از سخنان حاج عباس فهمید پسر جوانی که با او حرف می زد، برادر حاج عباس است. خجالت می کشید بار دیگر به چهره ی آن جوان نگاه کند. ولی از زیر چشم متوجه شد که پسرک همچنان نگران حال اوست.
حاج عباس برای انجام کارهای ترخیص هستی بار دیگر از اتاق بیرون رفت. پسر جوان که می ترسید مبادا دوباره فریاد هستی را در بیاورد، بی صدا به او چشم دوخته بود. اما هستی بی توجه به نگاه کنجکاو او، در حال و هوای خود بود. حالا دیگر امیدی به دیدن دوباره ی مادر یا حتی خواهر کوچکترش نداشت. همه ی اعضای خانواده اش متفقاً او را تنها گذاشته بودند. چرا پدر و مادرش بدون رعایت سن او را جا گذاشته و مریم کوچولو را به همراه خود برده بودند؟ شاید پدرش از صمیم قلب به ازدواج دختر دومش رضایت نداشت.
رشته ی افکارش با سخنان علیرضا قطع شد.
« هستی خانم، من قصد اذیت شما را نداشتم، چرا یکدفعه آن طور فریاد کشیدید؟»
هستی که فکر کرد کارش اشتباه بوده است، در حالی که چشمان درشتش از اشک پر بود، گفت:« مرا ببخشید. قصدی نداشتم. شما خودتان را جای من بگذارید.»
هستی حدس می زد که او در حدود بیست و سه – چهار سال داشته باشد. مثل حاج عباس قد بلند بود. با کمی دقت، از شباهت چهره می شد حدس زد که برادر اوست.
صدای علیرضا در گوشش پیچید. « من هم مثل شما خیلی زود پدر و مادرم را از دست دادم. اما هر چه دارم از عباس است. او مثل پدری مهربان خودش را وقف من کرد. مطمئنم که شما را هم تنها نخواهد گذاشت. شما می توانید به کمک من امیدوار باشید. من دانشجوی دوره ی فوق لیسانس روانشناسی هستم.»
هستی به یاد صحبتهای دکتر و پرستار افتاد. شنیده بود که دکتر به پرستار گوشزد می کرد حتماً باید متخصص روانشناسی به بالین او بیاید. و حالا خداوند توسط حاج عباس چنین امری را امکان پذیر کرده بود. باز هم اسم خدا در ذهنش انعکاس یافت. فکر کرد با قطع آخرین طناب امید، یعنی مادرش، برای همیشه با خدا قهر کرده است. بدتر از این امکان نداشت برای کسی پیش بیاید و او این موضوع را بی ارتباط با خدایی که تا دیروز می پرستیدش، نمی دانست. به آرامی از علیرضا تشکر کرد.
همزمان حاج عباس بار دیگر وارد اتاق شد. با دیدن چهره ی اشک آلود هستی، گفت:« دخترم، تو باید خودت را کنترل کنی. چشمانت فوق العاده متورم و قرمز شده. دیگر سعی کن اشک نریزی.» آنگاه با عصایی که در دست داشت، جلو آمد و به هستی گفت که می توانند بروند.
هستی به کمک حاج عباس و برادرش از تخت پایین آمد. هرگز حتی تصورش را نمی کرد روزی برسد که اینچنین درمانده و بی کس شود. سپس پرستار وارد اتاق شد و به مجروحان باقیمانده از زلزله گفت که تا دقایقی دیگر خبرنگاران برای مصاحبه با آنها وارد می شوند. هستی برای نخستین بار در طول آن روز خوشحال شد که قبل از آمدن خبرنگاران آن محیط غم انگیز را ترک می کند، هر چند می دانست برای همیشه دلش را به غم اجاره داده است.
وقتی سوار اتومبیل حاج عباس شد، با دلهره از حاجی خواست در صورت امکان یک بار دیگر او را به خرابه های خانه شان ببرد. تصور می کرد شاید معجزه ای رخ دهد و او ببیند که همه چیز بر جای خود قرار دارد، گویی که هرگز زلزله ای در شهر کوچک و باصفایی که عمری را در آن گذرانده بود، پیش نیامده است.
حاج عباس برای روحیه ی هستی، دیدن دوباره ی آن صحنه ها را درست نمی دانست. ولی با اشاره ی علیرضا پذیرفت که دقایقی در آنجا توقف کنند.
بعد از گذشت دو روز هنوز عده ای در حال کندن زمین بودند. شدت فاجعه آنچنان زیاد بود که هنوز موفق به درآوردن همه ی اجساد از زیر خاک نشده بودند. در کوچه ای که زمانی خانه ی هستی در آن قرار داشت. اجتماع زیادتری جمع شده بودند. هستی به کمک حاج عباس خود را به آنجا نزدیک کرد. ناگهان فریاد کسی توجهش را جلب کرد. صدا ناشی از فریاد شادی بابت زنده بودن کودکی چند ماهه در آغوش مادرش بود که بر اثر برخورد جسمی سخت با جمجمه اش درجا جان سپرده بود. کودک بینوا از شدت ضعف و گرسنگی درحال بیهوش بود، اما هنوز ضربان قلبش خبر از ادامه ی زندگی او در دنیایی که به آن قدم گذاشته بود، می داد.
امدادگران از جمعیت خواهش می کردند که از دور و بر آنها پراکنده شوند. حاج عباس به آرامی هستی را از آنجا دور کرد. در ضمن قدم زدن، صحنه های دلخراشی از برابر دیدگانش می گذشت. کودکان کم سن و سال زاری کنان بر روی خاک به دنبال والدین خود می گشتند. هستی خواست دو سه نفری از آنها را در آغوش بگیرد، ولی طفلان معصوم از دست و پای گچ پایش به سختی می توانست راه برود. ناخودآگاه خدا را برای اینکه هر دو پایش نشکسته بود، شکر کرد. با یادآوری اسم اعظم لبش را گاز گرفت. او هنوز هم ادعای طلب خود را از خدا می کرد.
صفحات 30 تا 39 ...
با لحنی متأثر از حاج عباس پرسید: «شما مطمئنید که مادرم و مریم هر دو مرده اند؟»
با ادای این جمله که به سختی آن را بر زبان آورد، حس کرد چنگکی به قلبش خورد و در حال پاره کردن آن است. آب چشمانش دیگر به خشکی گراییده بود.
حاج عباس از سر تأسف و تأثر سری تکان داد و گفت: «افرادی که دیده بودند، کاملاً مطمئن هستند، دخترم. مصلحت حکیم این بوده که تو زنده باشی و از این بابت شاکر باشی.»
هستی به تمسخر گفت: «شاکر؟ بابت ظلمی که در حق من و امثال من شده؟ حاجی، مگر الان ندیدید کودکی زبان بسته و خردسال ماند و مادرش بی آنکه موفق به ادای دین مادری در حق او شود، دار فانی را ترک کرد؟ آیا در آینده هرگز این کودک چند ماهه خواهد فهمید که نجات دهنده ی او جسم بیجان مادرش بوده که در اوج عشق به فرزند همچنان او را در آغوش خود حفظ کرده؟ و تازه اگر هم بفهمد، آیا دیگر می تواند زندگی راحتی داشته باشد؟»
حاجی تعجب زده به هستی می نگریست، ولی برای رعایت حالش چیزی نگفت. همزمان هستی متوجه علیرضا شد که با دقتی وافر او را نگاه می کرد و به سخنانش گوش می داد. برای لحظه ای فکر کرد کاش حاج عباس برادرش را همراه نیاورده بود تا او اینچنین زیر ذره بین نگاه جوانش واقع نمی شد.
علیرضا که متوجه شد هستی او را می نگرد، سر به زیر انداخت.
دختر جوان به راحتی نمی توانست دل از سرزمینی که در آن متولد شده بود، بکند. ساعتی را در کنار تل خاک و آوار بر زمین نشست و خاک را با دست زیرورو کرد. حاج عباس متوجه شد که او نام حمید و پدرش را مرتباً زیر لب تکرار می کند. بالاخره نهانخانه ی درون به کمک احساسات زنانه اش آمد و دوباره قادر به گریه کردن شد. مدتی اشک ریخت. حالت کودک بی دفاعی را پیدا کرده بود که مسئولیتش از آن روز با حاج عباس بود.
حاج عباس از دیدن آن صحنه به قدری متأثر شد که به خاکی که جسد متلاشی عزیزترین دوستش را از آن بیرون آورده بودند، قسم یاد کرد همانند دختر سومی، هستی را عزیز بدارد و به دوستش قول داد که دخترش را تا هنگامی که زنده است، تنها نگذارد.
علیرضا با دیدن حالت آشفته ی برادر بزرگش و هستی که همچنان زاری می کرد گفت: «برادر، بهتر است این دختر جوان را از اینجا ببریم. گمان نمی کنم این گونه گریه کردن و اشک ریختن از نظر روحی برای او مناسب باشد.»
اما از ترس تکرار برخورد نامناسب قبلی هستی، خودش جرأت نکرد که به او نزدیک شود. دلش برای دختر جوان می سوخت و از صمیم قلب حاضر بود کاری کند که اندکی از بار غم او کاسته شود.
نگاه تیره و زیبای دخترک، غریبه وار او را می نگریست و هر لحظه به او می گفت که خود را تحمیل نکند.
حاج عباس دست هستی را همچون پدری گرفت و کمک کرد تا از روی خاک برخیزد. هستی که حالا همه چیز و همه کس را در وجود این مرد بلند قامتی می دید که روزگاری تصور می کرد عموی واقعی اش است. در حالی که به سختی از زمین برمی خاست، بار دیگر ناله کنان گفت: «حاجی، می بینی؟ من همه کسم را اینجا می گذارم و تنهاتر از هر تنهایی آنها را ترک می کنم.»
حاجی که سعی می کرد اشک چشمهای دخترک را پاک کند، به آرامی در گوشش نجوا کرد: «عزیزم، تو تنها نیستی و تنها نمی مانی. فقط خانواده ات عوض شده. باز هم دو خواهر خواهی داشت و یک مادر مهربان. من هم پدر جدیدت خواهم بود. این طور خودت را اذیت نکن.»
سپس در حالی که هنوز دلش از اشکهای دختر جوان ریش بود، هستی را به طرف اتومبیل هدایت کرد. با توجه به دگرگونی حالش، از علیرضا خواست که او پشت فرمان بنشیند و رانندگی را به عهده بگیرد.
فصل 3
علیرضا گهگاه از آینه به دخترک زیبا که از شدت غم و ناراحتی روی صندلی عقب چشم بر هم گذاشته بود، می نگریست. هستی به یاد می آورد که وقتی سراغ خانواده ی عمه اش را گرفت و از همسایه هایی که زنده مانده بودند خبر مرگ آنان را شنید، دیگر اشک نریخت. ولی مات و متحیر فقط به نقطه ای دور خیره شده بود. آنها به سرعت از سرزمینی که غیر از مرگ هیچ پیغامی نداشت، می گریختند. در جاده، ترافیک زیادی وجود داشت. بیشتری چیزی که در خیابان به چشم می خورد، آمبولانس و نیروهای امداد بود.
حاج عباس متوجه شده بود که نیروهای محلی همپای نیروهای متخصص کار می کنند. ولی حتی مردان قدرتمند نیز قادر نبودند از ریختن اشک خودداری کنند. عده ای مشغول جمع آوری کودکان بی سرپرست بازمانده از فاجعه ی زلزله بودند. دیدن اشک های این کودکان بیشتر بر اعصاب خراب این دختر جوان تأثیر گذاشته بود.
حاجی نگاهی به پشت سرش انداخت و از اینکه هستی را برای دقایقی آرام و در خواب دید، خوشحال شد. اندیشید، چگونه هیکل ظریف این دختر تاب تحمل آن همه ماتم و عزا را خواهد داشت؟ اقلاً اگر نامزدش زنده مانده بود، می توانست در کشیدن بار غم دخترک با او شریک شود. ولی حالا او در این تنهایی مطلق و در دنیایی تاریک که در یک لحظه این سرنوشت دردناک برایش رقم زده شده بود، چه می توانست بکند؟ می دانست که با پذیرش هستی، مسئولیت سنگینی را پذیرفته است. او به خوبی حدس می زد که هستی با آدم عادی و متعادلی که قبلاً می شناخت، بسیار فرق کرده است. مطمئن بود که به کمک خدا، تمام مشکلات را سپری خواهد کرد. آنگاه در حالی که به علیرضا اشاره می کرد در رانندگی دقت کند، برای دقایقی چشمانش را بست. تاریکی هوا نیز در به خواب رفتنش کمک کرد. سرانجام زمانی که دو سه ساعتی بیشتر تا صبح و روشنایی هوا باقی نمانده بود، به تهران رسیدند. شهر در سکوت و تاریکی غوطه ور بود و هیچ خبری از شهری که در فاصله ای نه چندان دور از آن بر اثر زلزله به مخروبه ای تبدیل شده بود، نداشت. به نظر می رسید تکان های ناشی از زلزله، تهران بزرگ را نیز برای لحظاتی لرزانده و در دل مردمانش بذر ترس و هراس پاشیده باشد.
با توقف اتومبیل، هستی چشم گشود. در آیینه ماشین نگاهش روی چهره ی خسته ی علیرضا که تمام مدت رانندگی کرده بود، متوقف شد.
علیرضا لبخندش را در قبال نگاه هستی به سوی او فرستاد. ولی بلافاصله متوجه شد که هستی در ظاهر او را می نگرد و در واقع در خیالی دیگر دست و پا می زند. هستی با دیدن جوانی علیرضا، یاد حمید در خاطرش نقش گرفت. ولی افسوس دیگر فایده ای نداشت. می بایست می پذیرفت که حمید دیگر زنده نیست و در گوری دسته جمعی در کنار نگین، مادر او و حتی مریم کوچکش آرمیده است. از تصور این موضوع احساس سرمای شدیدی کرد.
علیرضا که لرزش هستی را دیده بود، نگران به طرف او برگشت و گفت: «هستی خانم، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
هستی با شنیدن اسمش ناخودآگاه از دنیای خیال خارج شد و تعجب زده به علیرضا نگریست. نگاهش آن قدر غریبه و مات بود که انگار اولین باری است این پسر جوان را می بیند.
خدمتکار خانه که برای باز کردن درِ پارکینگ آمده بود، از همانجا خیره به داخل اتومبیل و هستی نگاه می کرد. حاج عباس به زن خدمتکار گفت: «کبری خانم، کمک کن تا هستی خانم از ماشین پیاده شود. به قدر کافی رنج کشیده.»
کبی خانم بلافاصله گفت: «چشم آقا.» و به طرف اتومبیل دوید.
علیرضا با آمدن به سمت در طرف هستی، برای کمک به او اعلام آمادگی کرد. هستی از سر اکراه کمک او را پذیرفت. بیشتر مایل بود در عوض هر دوی آنها، حاج عباس کمکش می کرد.
هستی صدای حاج عباس را شنید که به کبری می گفت: «همان گونه که تلفنی گفتم، اتاق او را آماده کردی؟»
کبری خانم جواب داد: «بله آقا. اتاق خانم آماده است.» و نجواکنان به هستی گفت از اتفاقی که برایش افتاده، متأسف است.
هستی بابت تشکر از همدردی زن خدمتکار سری تکان داد و سپس به همراه علیرضا به اتاقی هدایت شد که برایش در نظر گرفته بودند. علیرضا به او کمک کرد تا بر روی تخت دراز بکشد و سپس به آرامی برایش توضیح داد از آنجا که فشار خون اکرم خانم بالاست، حاجی نمی تواند او را از خواب بیدار کند، اما فردا صبح حتماً به دیدن او خواهد آمد و از او خواست اگر به چیزی نیاز داشت، کافی است به کبری خانم بگوید.
کبری خانم با نگاهی که از آن ترحم و دلسوزی فوران می کرد، کفش هستی را از پاهایش خارج کرد و گفت: «آره دخترم، اگر کاری داشتی، کافی است به من بگویی.»
هستی تشکر کرد. بیشتر مایل بود زودتر علیرضا و کبری اتاق را ترک کنند و او را تنها بگذارند. خستگی و کوفتگی شدیدی در تنش حس می کرد. دلش حمام آب داغ می خواست، ولی با وجود گچ دست و پایش، چنین چیزی محال بود.
علیرضا برای آخرین بار به چهره ی ماتمزده ی دخترک نگریست. در این فکر بود که لبهای برجسته، و بینی کوچک و متناسب دخترک چه هماهنگی زیبایی با چشمهای سیاهی که حسرت و غم در آن موج می زد، ایجاد کرده است. پس از آن اتاق را ترک کرد. ناخودآگاه از اینکه هستی از زلزله جان سالم به در برده بود، خوشحال بود، هر چند واضح بود تنها جسم هستی از خطر زلزله جسته و روح دختر جوان شدیداً آسیب دیده است.
کبری نیز دقایقی بعد هستی را تنها گذاشت.
صبح روز بعد، هستی با تابش اولین اشعه ی نورانی خورشید چشم باز کرد. می دانست تا بیدار شدن افراد خانه زمانی طولانی باقی است. خستگی راه اندکی از تنش بیرون رفته بود. سعی کرد هر طور هست از جایش برخیزد. اتاقی که شب را در آن سپری کرده بود، رو به حیاط و باغ بود. به ذهنش رسید که به کمک عصا و کمی تلاش قادر خواهد بود تا از جا برخیزد. سرانجام به هر مصیبتی بود، از جا بلند شد و با سعی زیاد خود را به کنار پنجره رساند. سراسر بدنش پوشیده از عرق شده بود. نگاهی به باغ انداخت. گلهایی زیبا در سرتاسر آن به چشم می آمد. به یاد شمال سرسبز و خرم افتاد. شمالی که دیگر برای او آن صفا و سبزینگی قلبی را نداشت. زیر هر درخت آن به عوض افتادن برگ و میوه، گل بسته بندی شده ی سفید پوشی آماده ی دفن بود. به جای قهقهه ی کودکانی که سرمستانه به دنبال هم می دویدند و عطر خنده شان آسمان را هم شاداب می کرد، تنها اشک کودکانه بر صورت آنها ماسیده بود و دیگر دست نوازشگر مادری مهربان وجود نداشت تا به شستشوی چهره ی معصومانه ی آنها همت گمارد.
او خود در این خانه که برایش غریب و نا آشنا بود، چه می کرد؟ آیا دختران دوقلوی حاج عباس یا حتی اکرم خانم او را به گرمی می پذیرفتند؟ اعتماد به نفسش را از دست داده بود. مگر قرار نبود در تدارک جهیزیه برای عروسی اش باشد؟
با شنیدن صدای ضربه ای که به در نواخته شد، از عالم خیال فاصله گرفت و به آرامی گفت: «بفرمایید.»
اکرم خانم، زن حاج عباس، در چهارچوب در نمایان شد. لبخندی مهربان و مادرانه بر لب داشت. به آرامی جلو آمد و هستی را در آغوش گرفت. هستی زیر لب سلام گفت. می دانست که زن حاج عباس نیز نظیر شوهرش قادر به درک شرایط هست و وضعیت ناجور او را متوجه می شود. به کمک اکرم خانم دوباره بر تخت قرار گرفت.
اکرم خانم گفت: «هستی جان، به منزل خودت خوش آمدی. عزیزم، تو هم برای من مثل ترانه و الهه هستی. اینجا را خانه ی خودت بدان.»
باز هم هستی بی آنکه قادر به خودداری باشد، نم اشکی چشمان زیبایش را پوشاند و بدون هیچ کلامی، سرش را به نشانه ی تشکر تکان داد.
اکرم خانم به نوازش موهای بلند و صاف هستی پرداخت و قبل از ترک اتاق گفت: «حتماً بچه ها از دیدن تو خوشحال خواهند شد. از بس یکدیگر را دیده و تحمل کرده اند، دیگر خسته شده اند. بی شک دیدن تو برایشان موهبتی خواهد بود.» بعد اضافه کرد: «سر میز صبحانه می بینمت.»
نیم ساعت بعد، کبری خانم به او کمک کرد که دست و صورتش را بشوید. آنگاه موهای زیبای هستی را با حسرتی مادرانه شانه کرد. خیلی دلش می خواست می توانست دختری به زیبایی هستی داشته باشد. او سالها بود در حسرت ازدواج و بچه دار شدن می سوخت و هرگز موقعیت این را پیدا نکرده بود که حتی در مورد مردی بیندیشد.
هستی در تصورات خود فرو رفته بود و به آنچه در خیال کبری می گذشت، توجه نداشت. کبری هرگز نمی توانست نقش مادر واقعی هستی را برایش ایفا کند. حتی اکرم خانم نیز گرچه مهربان نشان می داد، قادر نبود جای هیچ یک از اعضای خانواده اش را پر کند.
ولی حاج عباس چطور؟
یادش آمد که از دیشب حاج عباس را ندیده است. فکر کرد شاید سر میز صبحانه موفق به دیدن صاحب اصلی خانه، یعنی دوست چندین و چندساله ی پدرش بشود. در کنار حاج عباس، به یاد علیرضا افتاد. نمی دانست چرا علی رغم مهربانی های پسر جوان، از او خوشش نمی آید. دو سه بار هم فکرهایی در مورد او به ذهنش نفوذ کرده بود. ای کاش به جای حمید...
به زور این افکار پریشان را به دور انداخت. او برادر حاج عباس بود. همان مردی که در بدترین شرایط به دادش رسیده و او را از بیغوله های شهرش نجات داده بود.
به کمک کبری خانم، آماده ی رفتن به سر میز صبحانه شد. الهه و ترانه با دیدن هستی جلو آمدند و صورت او را بوسیدند. ترانه که از بچگی رابطه ی زیاد خوبی با هستی نداشت، به او گفت: «هستی، چرا برای مرگ خانواده ات لباس سیاه نپوشیدی؟»
الهه یواشکی نیشگونی از دست خواهرش گرفت و گفت: «مگر نشنیدی پدر گفت او را مستقیم از بیمارستان به اینجا آورده؟»
هستی تازه نگاهی به خود انداخت. ترانه به موضوع مهمی اشاره کرده بود؛ موضوعی که علی رغم اهمیتش، هرگز هستی به آن توجه نکرده بود.
اما از کجا می توانست لباس مشکی تهیه کند؟ با کدام پول؟
یکمرتبه نگاهش به علیرضا افتاد و متوجه شد او کمی به خود رسیده است. صورتش اصلاح شده بود و مشخص بود که تازه از زیر دوش بیرون آمده است. بلوز و شلواری کرم رنگ و اسپورت پوشیده بود. موقرانه به هستی سلام کرد.
هستی همچنان ساکت و خموش آنها را می نگریست، که اکرم خانم بی درنگ به کمک او آمد و به سر میز دعوتش کرد. در خلال خوردن صبحانه، هستی دو سه بار سر خود را برگرداند تا شاید حاج عباس را ببیند که وارد اتاق غذاخوری می شود. ولی هر بار با افسوس سرش را پایین می انداخت. بالاخره طاقت نیاورد و پرسید: «اکرم خان، عباس آقا کجاست؟ از لحظه ی ورود به این خانه دیگر ایشان را ندیده ام.»
اکرم خانم از سر حسرت سری تکان داد و گفت: «حاج عباس ظاهراً یک خانواده دارد، ولی در واقع مرد هزار خانواده است. هستی جان، ما هم او را زیاد نمی بینیم. آن قدر در کار غرق است که فقط می رسیم به او یک خسته نباشید بگوییم و بس. حالا شاید با آمدن تو و اضافه شدن یک دختر جدید به اعضای خانواده، بتوانیم او را بیشتر ببینیم. در نبود حاج عباس، این عموی بچه ها، علیرضاست که غمخوار ماست. در واقع مثل فرزند در حق من پسری می کند.»
صدای متین علیرضا شنیده شد که خجالت زده گفت: «شما لطف دارید، زن داداش. من هر کاری بکنم، هرگز نمی توانم محبتهای شما و حاجی را جوابگو باشم.»
«خدا حفظت کند، جوان. خدا حفظت کند.»
الهه ناگهان گفت: «راستی هستی جان، حتماً با عموی ما آشنا شده ای.»
هستی بی اعتنا، سری به نشانه تأیید تکان داد.
ترانه حرف الهه را پی گرفت و گفت: «هستی جان، همان طور که می بینی، جوان بسیار خوش قیافه ای است که دختران زیادی مایلند او را به تور بیندازند. ولی او سرسختانه مواظب خودش است تا مبادا اسیر یکی از آن زیبا رویان شود.»
علیرضا به ترانه تَشر زد: «ترانه، صبحانه ات را بخور. برای چرت و پرت گفتن وقت زیاد است. مگر نمی بینی حال هستی زیاد خوب نیست؟»
هستی با شنیدن اسم خود، آن هم این طور صمیمانه از دهان علیرضا، بغض گلویش را گرفت. فکر کرد، چگونه این جوان به خود اجازه داده است که اسم او را بدون لفظ خانم به کار ببرد؟ بلافاصله سعی کرد از جایش برخیزد، اما چون براحتی نمی توانست، الهه به کمک او شتافت. هستی با یک عذرخواهی کوتاه، میز غذا را ترک کرد و از اتاق بیرون می رفت که شنید ترانه زیر لب گفت: «عمو، گمان می کنی از حرفهای من ناراحت شد یا از حرف تو؟»
دو ساعت بعد، حاج عباس درِ اتاق او را به صدا درآورد و وارد شد. هستی به خود حق می داد از حاج عباس گله مند باشد. حاجی همچون وسیله ای بی ارزش او را وارد خانه اش کرده و از شب گذشته تاکنون اصلاً به او سرنزده بود. حتی نخواسته بود بداند که او شب گذشته را چگونه سپری کرده است. با ناراحتی اندیشید شاید حاج عباس هم فقط ادعای پدری دارد، و تنها به گفتن سلامی بسنده کرد.
حاج عباس بلافاصله متوجه گرفتگی چهره ی هستی شد و تعجب زده پرسید: «هستی جان، اتفاقی افتاده؟ کسی تو را ناراحت کرده؟ اینجا راحت نیستی؟»
40-49
هستی طاقت نیاورد و بغضش ترکید.گریه کنان رویش را به طرف دیوار برگرداند.فکر می کرد دیگر نمی تواند ذره ای دلبستگی به دنیا یا حتی به زندگی داشته باشد.دیگر هیچ چیز او را خوشحال نمی کرد.آرزو می کرد مرده بود و دیگر نفس نمی کشید.بی انکه قادر به خودداری باشد،امامی افکارش را بر زبان جاری کرد.
حاج عباس از سر تاثر به دختر جوان می نگریست و به سخنان بغض آلودش گوش می داد.می بایست کاری برای این عروسک زیبا و دلخسته انجام می داد.می دانست که لااقل این را به دوستش مدیون است.با لحنی مهربان به هستی گفت:دخترم،تو نباید دیگر به فکر مرگ باشی.تو زنده ای و حق زندگی برای تو محفوظ است.بعدا فکری برای دلتنگی ات می کنیم و جهت کمرنگ شدن ماتم تو تصمیم می گیرم.ولی فعلا بهتر است حاضر شوی تا برای انجام سیتی اسکن که زودتر از اینها می بایست در مورد تو انجام می گرفت،به بیمارستان برویم.
هستی نگاهی حاکی از حیرت به حاجی انداخت.آنگاه تعجب زده گفت:حاجی من حالم خوب است.چرا فکر می کنید دیوانه شده ام و نیاز به سیتی اسکن دارم؟
خدا مرا ببخشد.آیا من چنین حرفی به تو زدم؟من به دکتر ان بیمارستان قول دادم که این کار را برای تو انجام خواهم داد.تو در زیر آوار مانده بودی و سرت از ضربه ای که به ان وارد شده،هنوز زخمی است.البته انشالله که هیچ مشکلی نخواهی داشت،ولی برای کسب اطمینان،انجام این کار لازم است.این طوری خیال من هم جمع می شود...راستی،اکرم خانم گفت از تو سوال کنم آیا مایلی لباس سیاه بپوشی یا نه؟البته هستی جان،دخترم،بدان که تو مجبور نیستی حتما چنین کاری بکنی.این کارها جنبه ی رسم و رسوم دارد،ولی با روحیه ای که تو داری،من انجام این کار را برایت ضروری نمی دانم.
هستی ناخوداگاه نگاهی به حاجی انداخت.حاج عباس در عزای دوست عزیز و خانواده ی او لباس سیاه بر تن داشت.هستی نیز دلش می خواست این کار را برای پدر،مادر و خواهرانش انجام دهد.او دلش می خواست در عزای حمید نیز رخت سیاه بر تن داشته باشد.بلافاصله گفت:حاجی،دلم می خواهد،ولی...لباسهای من همه زیر آوار مانده.
حاجی علیرغم غصه ای که در دل احساس می کرد،سعی کرد به روی دختر جوان لبخند بزند.تعجب می کرد که چه زود محبت این دخترک کم سن و سال را در دل جا داده است.فکر می کرد دوقلوهایش که همچون جان برایش شیرین بودند،حالا سه قلو شده اند.از خود سوال می کرد که آیا براستی هستی را مانند ترانه و الهه اش دوست خواهد داشت یا فعلا تحت تاثیر جوی که در ان قرار دارد،احساس ترحم او به محبتش می چربد؟به هر حال می دانست برای رضایت یا حداقل دیدن لبخندی کوچک بر لبان زیبای دخترک حاضر به گذشتن از بسیاری چیزهاست.
این بار به هستی گفت:غصه ی این چیزها را نخور.عمویت انقدر گدا نشده که فکر این چیزها کله ی خوشگلت را آزار بدهد.من تا ده دقیقه دیگر کبری را برای کمک به تو می فرستم تا آماده ی رفتن به بیمارستان شوی.
هستی همیشه در زندگی فردی مطیع خانواده و مخصوصا پدرش بود.حالا احساس می کرد که جای پدرش با حاج عباس عوض شده است.با حرفهای حاج عباس اندکی ارامش یافته بود.ناگهان اندیشید،کاش همیشه حاج عباس در خانه بود و ناز او را می کشید.او با از دست دادن همه اعضای خانواده اش شدیدا به کسی که مانند حاج عباس دلسوز باشد،نیاز داشت.اشک چشمانش را با دست پاک کرد و در انتظار کبری نشست.
هنگامی که به کمک کبری خانم به سمت اتومبیل حاج عباس می رفت متوجه شد که اکرم خانم نیز در کنار حاج عباس در انتظار او به سر می برد.احساس می کرد از همراهی اکرم خانم ناراضی است،ولی دلیل این امر برای خودش نیز واضح نبود.در راه،حاج عباس از آیینه ی اتومبیل متوجه حالت گرفته ی هستی شد،اما فکر کرد فعلا کاری جز انچه انجام می داد،کار دیگری برای این دختر جوان از دستش بر نمی اید و آرزوی صبر بیشتری برای او کرد.آن روز،هستی تا غروب خورشید در بیمارستان بود تا او را برای سیتی اسکن از سرش آماده کنند.البته وضعیت این بیمارستان با بیمارستانی که قبلا در ان بستری بود،بسیار فرق می کرد.رسیدگی به بیماران سریعتر و با کیفیت بهتری انجام می گرفت.
هستی با دیدن ان همه گل در راهروهای انجا به یاد هتل های شیک و نحوه ی پذیرش انها از مشتریان افتاد.ولی بعد از اینکه او را به محل سیتی اسکن بردند،تازه فهمید محیط بیمارستان در هر شرایطی که باشد،کسل کننده و غم انگیز است.حاج عباس او و اکرم خانم را در انجا گذاشته و برای انجام بعضی از کارهای واجبش به محیط کارش برگشته بود.قرار گذاشته بودند بعد از اتمام معاینه ی کاملی که می بایست از هستی به عمل می امد،به دنبال انها بیاید.خوشبختانه هیچگونه آسیب جدیدی در سر هستی مشاهده نشد که ماندنش را در بیمارستان قطعی کند.حالا دیگر با شرایطی که داشت،از برگشت به خانه حاج عباس راضی بود.در واقع به نوعی پذیرفته بود که انجا خانه جدید اوست.
پس از پایان کار،اکرم خانم برای برگشتن به خانه با حاج عباس تماس گرفت.ولی او به علت درگیری با کارهایش گفت که به زودی علیرضا را به دنبالشان می فرستد.نیم ساعت بعد،علیرضا با اتومبیل شیک حاج عباس منتظر انها بود.علیرضا بعد از سلام و احوالپرسی،از حال هستی پرسید و اکرم خانم خوشحال پاسخ داد که حال او کاملا خوب است و غیر از شکستگی دست و پا،خوشبختانه مشکل دیگری برایش پیش نیامده است.
هستی از نگاه علیرضا احساس شادی زیادی را خواند که این موجبات تعجب دختر جوان را برانگیخت.از ذهنش گذشت که یقینا پسر جوان خیال می کند جای عموی او هم هست.به هر حال دلش می خواست به جای علیرضا،حاج عباس به دنبالش آمده بود.
در بیمارستان وقتی فهمیده بودند او نجات یافته ی زلزله ی مهیبی است که دامنه اش لرزشهایی را حتی در تهران باعث شده بود،دور او را گرفته و سوال پیچش کرده بودند،آنچنان که از یاداوری بعضی صحنه ها،به گریه افتاده و اشک پرستاران را هم دراورده بود.
حالا فکر می کرد در تنهایی ان شب چه باید بکند؟
همه در خانه منتظر انها بودند.الهه و ترانه که یکی در رشته فیزیک و دیگری دررشته موسیقی به تحصیل خود ادامه می دادند،با دیدن دوباره ی هستی و البته مادرشان بسیار خوشحال شدند.حاج عباس هنوز به خانه برنگشته بود و علیرضا اماده بود تا در غیاب برادرش هر کاری را که قادر است برای خانواده او انجام دهد.هستی به ارامی از علیرضا تشکر کرد و او را در حسرت کلامی دیگر باقی گذاشت.حاج عباس از الهه و ترانه خواسته بود که لباس مشکی و دو سه دست لباس دیگر برای هستی تهیه کنند.هستی بدون هیچگونه حرفی،تنها در سکوت به تماشای افراد آن خانه مشغول بود.
با رفتن علیرضا از اینکه در زیر ذره بین نگاه کسی قرار نداشت،احساس آزادی می کرد.می دانست که به هیچ وجه از این پسر جوان خوشش نمی اید و این احساس روز به روز به شکلی قوی تر در او پا می گیرد.
بعد از شام نیز همچنان به سکوت خود ادامه داد و هرگز به شوخیهای ترانه و الهه توجهی نکرد.الهه مهربانانه به او می گفت که بعد از باز کردن گچ دست و پایش می تواند به دیدن دانشگاه او برود و هستی در حالی که به زور سعی می کرد لبخندی بر لب بنشاند،فکر می کرد که اصلا دوست ندارد چنین کاری بکند.شاید قبل از اینکه به فکر ازدواج با حمید باشد،چند باری درباره دانشگاه اندیشیده بود،ولی حالا بعد از مرگ حمید آنجا را آخرین مکانی می دید که مایل بود سری به ان بزند.به هر حال این لطف الهه را می رساند.
قبل از اینکه وارد اتاقش شود،کبری خانم یاداور شد که آماده باشد تا در حمام کردن به او کمک کند.هستی از سر اکراه مجبور به پذیرش کمک کبری خانم شد.در حین اینکه حمام می کرد،کبری خانم نهایت دقت را به کار می برد تا مبادا به گچ دست و پای او آبی بخورد.
بعد از حمام،احساس سبکی کرد.کبری خانم با لحنی مهربان به او گفت که حالا می تواند شب را به راحتی بخوابد.گچ دست و پایش با سنگینی خاص خود حسابی خسته اش کرده بود.بعد از مدتی غلتیدن،سرانجام تسلیم فرشته خواب شد.هنوز دو سه ساعتی بیشتر از استراحتش نگذشته بود که ناگهان در رویاهایش تصویر محجوب نگین ظاهر شد.پدرش با اخم به او می نگریست و نگین می خندید.ناگهان در حین خنده فریاد کشید:هستی،کمکم کن.و در چشم بر هم زدنی با اواری که بی رحمانه بر تن ظریفش فرود می امد،در زمین فرو رفت.هستی نگاه می کرد و فریاد می کشید.
همزمان با روشن شدن چراغ اتاق،از صدای فریادهایش کاسته شد.می لرزید و صدای به هم خوردن دندانهایش را می شنید.
حاج عباس به او نزدیک شد،پشت سرش اکرم خانم دیده می شد.حاج عباس مهربانانه گفت:هستی جان چه شده؟شاید خواب وحشتناکی دیدی؟همه چیز تمام شده.تو پیش ما هستی.ببین،اکرم هم اینجاست.
آن وقت به اکرم خانم اشاره کرد که جلوتر بیاید.زن بیچاره که حسابی ترسیده بود،خود را به هستی نزدیک کرد و سرانجام برای ارام کردنش او را در آغوش کشید.
همزمان حاج عباس می اندیشید که فردا باید در مورد هستی با علیرضا صحبت کند.شاید او روانشناسی خوب را می شناخت.دختر جوان حالا دیگر نمی لرزید،اما هنوز هق هق گریه اش شنیده می شد و اینم وردی بود که حاج عباس طاقت نداشت درباره ی هیچ یک از دخترانش یا هستی تحمل کند.دلش شدیدا برای دختر جوان می سوخت،ناگهان فکری به ذهنش رسید،برگزاری مراسم ختم.شاید این مراسم می توانست مرهمی هر چند کوچک بر مرارت های دختر جوان باشد.مجلسی خودمانی و ساده.از اینکه چنین فکری زودتر به ذهنش نرسیده بود،خود را سرزنش کرد.
در کنار همسرش،لبه تخت هستی نشست و در حالی که موهای زیبای دخترک را نوازش می داد گفت:هستی جان،می خواهی مجلس ختمی برای عزیزانی که از دست داده ایم بر پا کنیم،شاید اندکی از درد و رنج تو بکاهد.
هستی ساکت شد،حالا دیگر گریه نمی کرد.در حالی که دو چشم سیاهش کودکانه برق می زد،به حاج عباس خیره شد.
حاج عباس بی اختیار خم شد و پیشانی دخترک را بوسید.هستی خود را در آغوش حاج عباس رها کرد.در آغوش این مرد قوی،احساس آرامش می کرد.او شدیدا به این امنیت نیاز داشت و ان را کم کم در حاج عباس می یافت.حاج عباس به او قول داد که تنهایش نمی گذارد و هر کاری که بتواند برای او انجام می دهد.
هستی متوجه شد که چشمان اکرم خانم نیز غرق اشک است.بی شک به حال زار او دل می سوزاند.حتما او را قابل ترحم می دانستند،و این یگانه حسی بود که هستی هرگز ان را نمی پسندید.بلافاصله خود را از اغوش حاج عباس بیرون کشید و از ته دل نالید:خواهش می کنم مرا تنها بگذارید.من نیازی به جلب دلسوزی یا ترحم شما و همسرتان ندارم.خواهش می کنم بیرون بروید.
حاج عباس که از تغییر حالت دختر جوان حیرت کرده بود،به اکرم خانم اشاره کرد که بلند شود.موقع ترک اتاق گفت:کبری خانم را پیش تو می فرستم.شاید برایت بهتر باشد که امشب را تنها نباشی.
اما فهمید که روح دختر جوان در جایی دیگر سیر می کند.فقط جسم هستی در اتاق بود.
بقیه ان شب را هستی جرات نمی کرد چشمانش را ببندد.سرانجام چیزی به صبح نمانده بود که از شدت خستگی خوابش برد.
4
صبح روز بعد،قبل از انکه حاج عباس به محل کارش برود،زنگ در خانه ای را در یکصد قدمی منزل خود به صدا دراورد.صدای جوانی از پشت آیفون به گوش رسید که گفت:بفرمایید؟
حاج عباس موقرانه جواب داد:من هستم،برادر علیرضا.لطفا به او بگویید چند دقیقه پایین بیاید.
جوان که امیر نامیده می شد،با شنیدن اسم حاج عباس با دستپاچگی گفت:سلام حاج اقا.خواهش می کنم بفرمایید بالا.و بلافاصله در را باز کرد.سپس به سراغ علیرضا که در خواب بود رفت و او را با عجله بیدار کرد.
علیرضا تعجب زده به همخانه اش امیر که صبح به ان زودی او را بیدار کرده بود،نگریست و با لحنی دلخور گفت:امیر مردم ازار.من که امروز صبح کلاس ندارم.چرا بیدارم کردی؟
امیر شتاب زده گفت:علیرضا،زود باش بیدار شو پدر الهه خانم امده.
علیرضا که هنوز خواب الوده بود گفت:الهه دیگر کیست،مردم ازار؟
امیر این بار ملافه را از روی او کشید و گفت:بابا برادرت را می گویم،حاج عباس.حاج عباس دارد می اید بالا.
علیرضا با شنیدن نام برادر،فورا از تخت برخاست.همزمان زنگ در آپارتمان به صدا درامد.فرزاد،دوست دیگرشان که از سر و صدای انها بیدار شده بود مات سر جایش نشسته بود و به این آمد و شد نگاه می کرد.
علیرضا برای باز کردن در جلو دوید،ولی قبل از اینکه موفق به انجام این کار شود.امیر در حال دعوت کردن حاج عباس به داخل آپارتمان بود.علیرضا تعجب زده به امیر که مشغول تعارف و خوشامدگویی به حاج عباس بود،می نگریست.امیر همخانه ی شاد و شنگول علیرضا و فرزاد بود.در رشته ی مهندسی مکانیک درس می خواند و از یک خانواده ی مرفه شیرازی بود.یگانه پسر خانواده بود و بعد از دو دختر که هر دو از او بزرگتر بودند،به افراد خانواده اش اضافه شده بود.پدرش سرهنگ ارتش و مادرش خانه دار بود و چون تنها فرزند ذکور خانواده محسوب می شد،حرفش حسابی خریدار داشت.اما او موجودی مهربان و متواضع بود که هیچ چیز موجبات غرورش را فراهم نمی کرد.به عنوان بامزه ترین فرد کلاس و حتی دانشگاه شناخته می شد و همه بسیار دوستش داشتند.ضمنا با استعداد زیادی که در دروس دانشگاه از خود نشان می داد،علیرضا بعید نمی دانست به زودی نامش جزو دانشجویان ممتاز دانشگاه روی تابلوی اعلانات نصب شود.
بر عکس امیر،فرزاد فردی نسبتا مغرور و کمی هم عصبی بود.فرزاد در خانواده ای پر جمعیت به دنیا امده بود و دارای پنج خواهرو سه برادر بود که در کرج زندگی می کردند.مادرش خانه دار و پدرش کارگری ساده بود.دو تا از خواهرانش که بزرگتر از او بودند،خیلی زود ازدواج کرده بودندتا بدین وسیله هزینه ی دو نفر از دوش پدر خانواده کم شود.فرزاد بعد از این دو خواهر،بزرگترین فرزند خانواده به حساب می امد.او از دورانی که در دبیرستان تحصیل می کرد ،عادت داشت به همراه درس،کار هم بکندو البته این کارها باعث تبحر او در امر مکانیکی اتومبیل و تعمیر وسایل الکتریکی شده بود.او هم مانند امیر در رشته مکانیک تحصیل می کرد و ارزو داشت زودتر دوران دانشگاه را به پایان برساند و مهندسی قابل شود.
علیرضا با دیدن برادرش،سریعا جلو دوید و حاج عباس را دعوت کرد تا بنشیند.هنوز از رفتار صمیمانه ای که امیر نسبت به حاج عباس نشان داده بود،متعجب بود.ولی از دیدن حاج عباس در ان وقت صبح بیشتر حیرت زده شده بود.
به امیر اشاره کرد که چای بیاورد،سپس با لحنی نگران از حاج عباس پرسید:حاجی،چه شده؟چطور شد این وقت روز ما را سرافراز کردید؟
حاجی در حالیکه مهرامیز به قامت بلند و جوان برادرش می نگریست،گفت:
علی جان بنشین.می خواهم با تو مشورتی بکنم.
امیر در حالیکه لبخند می زد،با سینی چای وارد شد و به شوخی به حاج عباس گفت:حاجی جان،بیشتر بچه های دانشگاه عوض مشورت با علیرضا،مایلند با من صحبت کنند.به هر حال من هم در خدمتگزاری حاضرم.من ارادت خاصی بهخ انوده محترم شما دارم.
حاج عباس دستی بر شانه پسر جوان زد و با خوشرویی گفت:اتفاقا موضوعی که برای مشورت درباره اش نزد شما امدم،مربوط به یک دختر جوان است و بی شک شما در رفع مشکل او کمک موثری خواهید بود.
علیرضا متفکرانه سری تکان داد و گفت:نکند موضوع مربوط به هستی است؟ایا اتفاقی برای هستی افتاده؟دیشب که از خانه تان بر می گشتم ،حالش کاملا خوب بود.چه شده،برادر؟
امیر تعجب زده فکر می کرد که هستی دیگر کیست؟تا جایی که از وضعیت منزل برادر علیرضا باخبر بود،حاجی فقط دو دختر داشت،که ان هم به طور محرمانه کشف کرده بود اسامی انها الهه و ترانه است.اولین باری که الهه را در دانشگاه علوم پایه ی خودشان دیده بود،از شدت خوشحالی نمی دانست چه بگوید و علی رغم اینکه فردی همیشه شاداب به حساب می امد،همه ی دوستانش به تغییر حالت او پی برده بودند،ولی به دلیل زیرکی امیر،هرگز نتوانسته بودند علت این شادی را کشف کنند.
الهه با زیبایی معصومانه اش خاطره ی دختران سیاه چشم شیرازی را به یاد امیر می اورد،هر چند کیلومترها دور از شیراز متولد شده بود.او هنوز هم روزی را که الهه را پشت در اپارتمانشان دیده بود،به خاطر داشت.دختر جوان خجالت زده به دنبال عمویش امده بود و شرم دخترانه در صورت زیبایش هویدا بود.امیر در مدت
دو سالگی در تهران زندگی می کرد، دختران پررو زیاد دیده بود، بنابراین از حجب و حیایی که در برادرزاده ی همخانه اش دید، حسابی جا خورد. بعدها با توجه زیادتری که به سخنان پراکنده ی علیرضا در مورد خانه برادرش نشان می داد، فهمید که الهه و ترانه دوقلو هستند. وقتی از سر کنجکاوی از علیرضا پرسیده بود که خواهر دوم نیز آیا به خوشگلی اولی هست یا نه، علیرضا با خنده پاسخ داده بود: «امیرجان، فضولی موقوف. مثل اینکه یادت رفته آنها برادرزاده های من هستند.»
حالا تعجب زده به سخنان حاج عباس در مورد دختری جدید به نام هستی گوش می داد. سعی می کرد خوددار باشد و برعکس همیشه که دائم در حال مزه پرانی بود، سخن بیهوده ای بر زبان نیاورد. به هر حال می بایست فکر آینده را هم می کرد. رضایت پدر الهه نقش مهمی در این زمینه ایفا می کرد.
حاج عباس از ماجرای شب گذشته و اتفاقی که برای هستی افتاده بود، برای علیرضا و امیر حرف زد. سپس رو به دو جوان کرد و گفت: «ببینم، شما چه عقیده ای دارید؟ آیا با روحیه ی حساس این دختر و شرایط بحرانی او، صلاح است حرفی از روانپزشک به میان بیاوریم؟ می دانید که در جامعه ی ما هنوز مسئله ی مشاوره به خوبی جانیفتاده. می ترسم هستی فکر عوضی پیش خودش بکند.»
علیرضا با شنیدن حرف های حاج عباس، چهره ی زیبای دخترک را در نظر مجسم کرد. حقیقتاً دلش نمی خواست از هر طریقی که ممکن است، به او کمک کند. کاش کسی پیشنهاد می داد که او خودش با هستی مشاوره کند. آن وقت بهتر می توانست هستی را بشناسد. ولی با وجودی که در مقطع فوق لیسانس روانشناسی تحصیل می کرد، در چشم برادرش همان علیرضای کوچک خانواده بود.
سپس پیشنهای که امیر داد، او کاخ رؤیاهایش را در دست بادی ویرانگر دید. امیر با حرارت خاصی راجع به یکی از دوستان شیرازی اش که دکترای روانشناسی داشت و با تنها خواهرش در تهران زندگی می کرد حرف زد و گفت: «با وجودی که محمد خیلی جوان است، در مشاوره بسیار موفق است. می توانیم او را به عنوان دوست خانوادگی به مجلس ختم پدر و مادر این دختر دعوت کنیم.»
علیرضا متأسف از پیشنهاد امیر، از سر لجبازی گفت: «ببینم، مگر قرار است تو هم دعوت بشوی که می گویی دعوت کنیم؟»
حاج عباس دستی بر شانه ی امیر زد و گفت: «البته، من خودم رسماً امیرخان را دعوت می کنم. علیرضا، تو خودت چرا هرگز دوست به این خوبی را به خانه ی ما نمی آوری؟»
امیر با استفاده از موقعیت گفت: «حاج عباس، این برادر شما به قدری کم لطف است که به فکرش نمی رسد ما هم گاهی دلمان برای خانواده مان تنگ می شود و نیاز داریم در جمعی خانوادگی شرکت کنیم. به هر حال می توانید به خدمتگزاری من هم به عنوان پسرتان تکیه کنید. من با دیدن شما به یاد پدر خودم می افتم.»
«ممنونم پسرم. درِ خانه ی من به روی همه ی جوانان صالح، به خصوص امیرخان گل باز است. راستی، گفتی در چه رشته ای درس می خوانی؟»
«حاج عباس، من چون از اول به روغن و لباس روغنی مادرم در هنگام غذا پختن خیلی علاقه داشتم، توی دانشگاه هم رشته مکانیکی را انتخاب کردم.»
حاج عباس متعجب پرسید: «مکانیکی؟ آنجا مکانیکی می کنی؟ مرا بگو که خیال می کردم تو هم در دانشگاه درس می خوانی.»
علیرضا برای جلوگیری از لودگی بیشتر امیر به وسط حرف آنان پرید و به جای او جواب داد: «حاجی، این پسر دنیای تواضع است. به زودی مهندس میکانیک می شود.»
حاجی که حالا به مفهوم سخنان امیر پی برده بود، با خنده ای پدرانه گفت: «حالا دیگر مرا دست می اندازی؟»
امیر با حالتی به ظاهر ناراحت گفت: «وای حاجی جان مرا ببخشید. خدا مرا بکشد اگر چنین قصدی داشته باشم. دو تا خواهرانم همیشه می گفتند چون من یکی یک دانه ام، کمی لوس شده ام.»
حاجی با خنده گفت: «من هم همین عقیده را دارم.»
علیرضا برای ختم ماجرا جواب داد: «داداش، امیر است دیگر.»
در نهایت، کارهای مراسم ختم را بین خود تقسیم بندی کردند و این بار امیر به دور از هر گونه مسخره بازی، قول داد تا آنجا که بتواند به حاج عباس و علیرضا کمک کند.
غروب روز بعد، امیر در مطب محمد با او کلنجار می رفت تا به حضور در مجلس ختم راضی اش کند. «بابا اصلاً خیال کن از تو می خواهند برای بازماندگان زلزله کاری انجام بدهی. چون جای خودت امن است، باید این قدر نسبت به آنان غریبه باشی؟ حس نوع دوستی ات کجا رفته؟»
«امیرجان، تو چرا نمی فهمی؟ مگر نه اینکه قرار است تو مهندس این مملکت بشوی؟ مهندس به خنگی تو، بابا به خدا نوبره. تازه دوستانت می گویند جزو نفرات اول دانشگاه هم هستی.»
«ببین، تو هم باید سهمت را به عنوان یک ایرانی مسلمان نسبت به این زلزله زدگان ادا کنی. تازه دل خواهرت هم در خانه پوسید. اقلاً این بهانه ای می شود که او را کمی از منزل دور کنی.»
«از منزل دور کنم و به مجلس ختم بیاورم که بدتر دلش بگیرد؟ امیر، احترام پدرت جای خودش، دوستی تو هم محترم، ولی دست از سر من بردار. اگر این دختر مریض است، او را به مطب من بیاورید تا درمان و مشاوره را شروع کنم. دیگر سالها از زمان جنگ گذشته. این فداکاریها مال زمان جنگ و جبهه بود که همه درگیر احساسات بودند. حالا هر کسی به فکر خودش است و برای نجات خودش تلاش می کند. بچه جان، این فرق بزرگ جوانان آن دوره و این دوره است. مگر نمی بینی سرگرمی اغلب پسران این زمانه چیست؟ مو بلند کردن، ابرو برداشتن و دور شدن هر چه بیشتر از حالتهای مردانگی شان. به عبارت دیگر، یک بیماری بیگانگی جنسیتی بین جوانان این دوره شیوع پیدا کرده. خیال می کنی برای چه می خواهند ظاهر خود را از حالت مردانه خارج کنند؟ برای اینکه دیگر از آنها توقع جوانمردی نداشته باشند. من مطمئنم که تو مارمولک هم حتماً سودی در این کار می بری که این جور به جان من افتاده ای، وگرنه تو فقط با مسخره بازیهای خودت درگیری.»
امیر در حالی که به ظاهر خود را ناراحت نشان می داد، با لحنی دلخور گفت: «بابا تو که به همه چیز شک داری. مرا بگو که از طریق تو می خواستم کاری برای دلخوشی پدرزن آینده ام انجام بدهم. ببینم، مگر تو نمی گفتی به سرمایه نیاز داری؟ از قرار معلوم، خانم آینده ی من یک خواهر دوقلو هم دارد. من که زیاد به پول احتیاج ندارم. ولی تو چی؟ ببینم، پدر پولدار داری، عمویت سرمایه دار است یا شوهر خواهر متمولی داری؟ من را بگو که می خواستم برای تو هم کاری بکنم. خیلی خوب، نیا. ظاهراً بیهوده این همه تعریف تو را پیش حاج عباس کردم.»
«امیر دست از شوخی هایت بردار. واقعاً تو قصد ازدواج داری؟ جدی می گویی یا باز هم می خواهی مرا دست بیندازی؟»
«والله راستش را بخواهی، پنجاه درصد قضایا حل شده، فقط مانده پنجاه درصد بقیه.»
«درست بگو ببینم چی شده؟ مثل اینکه تو هم کم کم داری از جمع مجردها خارج می شود.»
«حقیقتش من که دختره را پسندیده ام.»
«خود دختره چه می گوید؟ پدر و مادر دختره و پدر و مادر خودت عقیده شان چیست؟»
«مثل اینکه تو داری خیلی تند می روی. یک کم دیگر ساکت باشم، حتماً همین الان مرا سر سفره عقد می نشانی. در واقع خود دختره که اصلاً نمی داند من وجود دارم. به پدر و مادر خودم و دختره هم که هنوز چیزی نگفته ام. این همان پنجاه درصدی است که باقی مانده.»
«آهسته برو گمشو، امیر، با این مسخره بازیهایت. مرا بگو که دارم وقتم را با تو دلقک تلف می کنم.»
«از شوخی گذشته، واقعاً دلم برای این دختر جوان می سوزد. تصورش را بکن. او در یک شب همه ی افراد خانواده اش را از دست داده. یک لحظه خودت را جای او بگذار. آیا این موضوع دردناک نیست؟»
محمد، ناخودآگاه صحنه ی تصادف پدر و مادرش را در پنج سال پیش به خاطر آورد. زمانی که او در دانشگاه مشغول تحصیل بود، پدر و مادرش با شوق تمام عازم دیدار او بودند، ولی هرگز موفق به دیدار تنها پسرشان نشدند. وقتی پلیس برای تشخیص هویت او را به پزشکی قانونی برد، محمد از شدت شوک وارد شده هرگز نتوانست حتی قطره اشکی بریزد. بعد از مرگ پدر و مادر مهربانش، شوهر خواهر او بنای ناسازگاری را با دنیا، یگانه خواهرش گذاشت. بالاخره هم او را مجبور به طلاق کرد و نزد تنها برادرش برش گرداند. دنیا که از یک طرف عزادار مرگ پدر و مادرش بود و از طرف دیگر در غم از دست دادن زندگی و آینده اش می سوخت، طاقت نیاورد و مدتها در بیمارستان بستری شد. حالا چند سالی می شد که خود را در نقاشی غرق کرده و اندکی از دنیای انزوایی که او را در خود فرو می برد، فاصله گرفته بود.
محمد با یادآوری دنیا و رنجهایی که زن جوان در اوج جوانی متحمل شده بود، به آرامی گفت: «باشد. می آیم و حتی سعی می کنم دنیا را هم بیاورم. شاید با دیدن یکی بدتر از خودش، کمی از حالت تنهایی خارج شود.»
امیر که بالاخره به خواسته اش رسیده بود، صورت متین و جذاب محمد را بوسید و گفت: «دیدی هنوز هم مردانگی و جوانمردی در جوانهای ما نمرده؟»
شب بیداری و درست نخوابیدن هستی در شبهای بعد هم ادامه یافت. گاهی که سعی می کرد خودش را کنترل کند و در خواب فریاد نزند، پتو را بین دندانهایش قرار می داد و به شدت آن را گاز می گرفت. یک بار هم نزدیک بود در اثر این کار دچار خفگی شود. دیگر از افراد آن خانه خجالت می کشید و آرزو می کرد دیگر هرگز شب نشود. کابوس مرگ عزیزانش، چیزی نبود که به این سادگی دست از سرش بردارد. از بین لباسهایی که الهه و ترانه برای او خریده بودند، پیراهنی مشکی و بلند را پسندیده بود و آن را می پوشید. علیرضا بیشتر از گذشته سر و کله اش در خانه برادرش پیدا می شد و چون هستی تمام مدت روز را در خانه به سر می برد، به ناچار با علیرضا مواجه می شد. او اولین کسی بود که متوجه تغییر حالت فاحش هستی شده بود. دختر جوان از درون رنج می برد و دور چشمان زیبایش گود رفته بود. هستی هرگز کوچکترین روی خوشی به علیرضا نشان نمی داد و سنگینی رفتارش نسبت به عموی دوقلوها روز به روز شدیدتر می شد.
قرار بود عصر آن روز مجلس ختمی که حاج عباس قولش را به هستی داده بود، برگزار شود. از صبح آن روز هستی می دید که کبری خانم و اکرم خانم در تدارک تهیه ی حلوا هستند. بعد از آماده شدن حلوا که تا نزدیک ظهر طول کشید، از دختران خواستند آن را در لفاف کاغذی قرار دهند.
هستی، علیرضا و دو دوست دیگرش را می دید که در پی آماده کردن اتاق پذیرایی بزرگ خانه برای ورود میهمانها هستند. آخرین بار علیرضا را دید که مشغول آوردن تعداد زیادی قرآن به خانه بود. او خیلی سعی کرد از علیرضا برای کارهایی که انجام می دهد تشکر کند، اما بدون گفتن کلامی به آشپزخانه نزد الهه و ترانه رفت.
ترانه در حالی که گاهی از حلواها می خورد، با لحنی عاری از هر گونه احساس گفت: «واقعاً که دستپخت کبری خانم حرف ندارد. خیلی خوشمزه شده.» سپس با اشاره ی الهه، حرف خود را قطع کرد و به پشت پنجره رفت.
الهه مهربانانه به هستی نگریست و گفت: «هستی جان، خوب شد بالاخره از اتاقت بیرون آمدی. تو بدجوری خودت را در آنجا حبس کرده ای. بیا بنشین.»
هستی هنوز کاملاً ننشسته بود که ناگهان صدای ترانه شنیده شد که با خوشحالی گفت: «بچه ها، این پسره کیست که همراه عمو این ور و آن ور می دود؟»
الهه با لحنی بی اعتنا پاسخ داد: «خوب، حتماً دوست عموست. تازه یک پسر نیست بلکه دو نفرند.»
ترانه بی آنکه به حرف خواهرش اعتنایی کند، از آشپزخانه بیرون رفت.
هستی که همیشه از لحاظ رفتار و کردار الهه را به ترانه ترجیح می داد، بدون توجه به ترانه، به ریختن حلوا در کاغذهایی که برای این کار تهیه شده بود، مشغول شد. هیچ وقت حتی به ذهنش خطور نکرده بود روزی شاهد پختن حلوای مراسم ختم تمام اعضای خانواده اش باشد. با اینکه بیشتر از چند روز از مرگ عزیزانش نمی گذشت، احساس می کرد چندین سال است که از آنها بی خبر است و واقعاً دلش برای عزیزانش تنگ شده بود. طبق معمول، بی صدا اشک از گوشه ی چشمانش به پایین می ریخت.
الهه که حواسش به هستی بود، گفت: «هستی جان، می دانم روزهای سختی را می گذرانی، ولی باید تحملت را زیادتر کنی. هیچ وقت نشد تو را در حال اشک ریختن نبینم. یا پای تلویزیون نشسته ای و با دیدن خرابه های زلزله اشک می ریزی، یا در تنهایی خود غوطه وری.»
هستی به وسط حرف الهه پرید و بغض آلود گفت: «شبها هم که از صدای فریادهای من آرامش ندارید. من واقعاً متأسفم. می دانم که خودم را به خانواده ی شما تحمیل کرده ام شاید بهتر بود نزد همشهری هایم می ماندم. در این صورت شما هم از وجود من در عذاب نبودید.»
الهه که دلش از حرفهای هستی به درد آمده بود، به یاد سخنان ترانه افتاد که گاهی با غرغر و به عنوان درددل به الهه گوشزد می کرد از وجود هستی در خانه شان خسته شده و مخصوصاً از فریادهای شبانه ی او به تنگ آمده است. حتی دیشب از شدت عصبانیت اعتراف کرده بود که اگر پدرش این قدر مدافع این دخترک یتیم نبود، دلش می خواست آن قدر گلوی او را بفشارد تا دیگر نتواند این گونه فریاد بکشد و آنها را از خواب بپراند. حتی وقتی الهه به او اعتراض کرده بود، با بی اعتنایی پشتش را به او کرده و گفته بود: «به نظر من، تو هم مثل پدرمان عقل درست و حسابی نداری.»
الهه با این جواب ترانه از جایش بلند شده بود و تا مدتها خیره و متعجب به موهای خرمایی و بلند ترانه نگریسته بود، در حالی که می اندیشید یقیناً فریادهای هستی باعث شده که ترانه برای یک لحظه شعورش را از دست بدهد و حتی به پدرش نیز توهین کند.
الهه نگاهی به هستی انداخت و در این فکر فرو رفت که اگر این اتفاق برای خودش می افتاد، آیا می توانست وضعیتی بهتر از او داشته باشد؟ سپس دستهای هستی را در دست گرفت و گفت: «زیاد فکرش را نکن. بالاخره تو هم یک روز صحنه های غم آور زندگی ات را فراموش می کنی و به زندگی معمولی خودت مشغول می شود. ضمناً تو مزاحم هیچ کس نیستی. اینجا خانه ی خودت است. پس راحت باش.»
هستی برای اولین مرتبه قدرشناسانه به الهه نگریست و بدون هیچ گونه جوابی به فشردن دستهای ظریفی که مهربانانه به طرفش دراز شده بود، پرداخت.
دقایقی بعد، ترانه در حالی که گونه هایش قرمزتر از معمول به نظر می رسید، وارد آشپزخانه شد و به آرامی گفت: «الهه، تو تا حالا این دوست عمو را دیده بودی؟ پسر بسیار جذابی است.»
«ترانه، تو باز یک پسر خوش تیپ دیدی، حس کنجکاوی ات گل کرد؟»
«اَه، باز آمدم یک چیزی به تو بگویم، خودت را لوس کردی. اسمش را فهمیدم. فرزاد صدایش می کردند. نمی دانی چقدر پسر مغرور و جذابی است. با کلی کلنجار رفتن، بالاخره کبری خانم را راضی کردم که شربت را من برایشان ببرم. اما پسرک پررو، اصلاً یک نیم نگاه هم به من نکرد، در عوض آن یکی که اسمش امیر بود، خیلی مؤدبانه تشکر کرد. ولی دریغ از یک تشکر خشک و خالی از طرف فرزاد. من می خواستم کمی همانجا بمانم تا به بهانه ی نگاه کردن به کارهایشان حساب این پسرک خودخواه را برسم، ولی واقعیتش از نگاه خشم آلود علیرضا ترسیدم. کاش عمو هم زودتر زن بگیرد یا لااقل عاشق کسی بشود تا این قدر مزاحم ما نشود. انگار نه انگار خودش هم جوان است.»
الهه که از دست وراجی های ترانه خسته شده بود و از این حرص می خورد که چرا او اقلاً رعایت حال هستی را نمی کند، پرخاشگرانه بر سرش فریاد کشید: «دختر، بس کن. سرمان رفت. خدا را شکر که به تو اعتنایی نکرد. مثل اینکه امروز بعدازظهر مجلس ختم داریم! پس تو را به خدا ساکت باش.»
هستی می اندیشید که دو خواهر دوقلو نه تنها از نظر ظاهر، بلکه از نظر خصوصیات اخلاقی نیز بسیار با هم تفاوت دارند و در دل باز هم اعتراف کرد که الهه را بیشتر از ترانه دوست دارد و عقل و درایت او را تحسین کرد.
بعدزاظهر آن روز، هستی با دیدن میهمانانی که به عنوان همدردی با حاج عباس برای فقدان دوست عزیزش به مجلس ختم آمده بودند، احساس غربت بیشتری کرد. دلش می خواست در شهر خودش و در خانه ی خودش و در کنار پدر و مادرش بود و هیچ گاه زلزله ای این گونه زندگی اش را به مخروبه ای واقعی تبدیل نکرده بود. خوشبختانه با شروع اولین مداحی، باز هم اشک چشمانش بود که به کمک او شتافت.
حاج عباس همچون سالاری در صدر مجلس نشسته و هستی را مثل فرزندی در کنار خود نشانده بود. اکرم خانم هم در طرف دیگر هستی به عنوان صاحب عزا قرار گرفته بود. همه ی میهمانانی که در مراسم حضور داشتند، صادقانه و صمیمانه به همراه حاج عباس و اکرم خانم، به هستی نیز تسلیت می گفتند و بسیاری از آنها همراه هستی و اکرم خانم اشک می ریختند. مداح از خوبی های پدر و مادر هستی و از اینکه زلزله چطور جان بسیاری را گرفته و کثیری از هم وطنان را به خاک عزا نشانده بود، صحبت می کرد. در خلال حرفهایش به کمک به بازماندگان زلزله اشاره کرد و از وظایفی که بر عهده ی هر فرد ایرانی است. در انتها نیز مرثیه ای را برای درآوردن اشک حاضران قرائت کرد.
امیر که قول حضور دکتر روانشناس را در مجلس به حاج عباس داده بود، با نگاهی منتظر چشم به در دوخته بود. سرانجام نزدیک انتهای مجلس، محمد به همراه خانمی جوان که سراپا مشکی پوشیده بود، وارد مجلس شد. با اشاره ی امیر، علیرضا به استقبال محمد شتافت و با هم به نزد برادرش رفتند.
حاج عباس زیر لب، طوری که هستی متوجه نشود، از حضور محمد تشکر و خواهش کرد که بعد از مجلس نیز سالن را ترک نکند. دنیا مهربانانه هستی را در آغوش فشرد و مرگ پدر و مادرش را تسلیت گفت. هستی ضمن تشکر از دنیا، برای لحظه ای در چشمان محمد خیره شد. چشمان آبی رنگ محمد، بی درنگ یاد و خاطره ی حمید را در ذهنش زنده کرده بود. محمد که از نگاه خیره ی هستی متعجب شده بود، به او تسلیت گفت و به همراه خواهرش پیش امیر برگشت.
امیر از محمد تشکر کرد و گفت: «خوب، دختره را دیدی؟ خیال می کنی اوضاع روحی او چگونه باشد؟»
«من تازه رسیدم و بیشتر از یک نگاه، موفق به دیدن این دختر بینوا نشده ام.»
«تا پایان مجلس وقت داری هر چقدر دلت می خواهد رفتار و حرکات او را زیر نظر داشته باشی. ولی تو را به خدا هر چه زودتر درمان او را شروع کن. از قرار معلوم شبی نیست که از خواب نپرد و با فریادهایش دیگران را از خواب بیدار نکند.»
«می خواهی قرص ضد خواب به او بدهم تا دیگر اصلاً خوابش نبرد؟»
امیر به آرامی زیر گوش محمد نجوا کرد: «اگر این کار را بکنی، همه تو را دعا می کنند. به حال خود دخترک که فرقی نمی کند. یقیناً از داد و فریادهایش دیگر خودش هم نمی تواند بخوابد.»
«امیر، من فکر می کردم که او حداقل هجده سال را داشته باشد، ولی مثل اینکه خیلی کوچکتر به نظر می رسد.»
«والله دکتر جان خود من هم خیلی تعجب کردم، ولی علیرضا می گوید او هفده هجده ساله است. منتها روز به روز لاغر تر و کوچکتر می شود.»
با صدای هیس آرامی که دنیا به آنها گفت، هر دو ساکت شدند. دنیا به آرامی اشک می ریخت و هر چند دقیقه مجبور می شد عینکش را از چشمانش بردارد و چشمان آبی خوشرنگش را که بی شباهت به چشمان دریاگون برادرش نبود، پاک
60 _70
او با شنيدن ماجراي زندگی هستی از زبان برادرش از صمیم قلب خواستار شرکت در مراسم ختم شده بود و دلش شدیدا به حال دختر جوانی که مظلومیت یک کوچک در جلوی نظرش اشک می ریخت،مي سوختز او با ياداوری روزی که خبر از دست دادن پدر و مادرش را شنیده بود. شدیدا برای هستی تاسف می خورد.در پایان مراسم ،وقتی همه مجلس را ترک کردند،تنها علیرضا و دوستانش به همراه مهمد و دنیا باقی ماندند.هستی دیگر گریه نمی کرد.ولی چشمانش متورم و قرمز شده بود و از شدت درد می سوخت. سردردی شدید نیز گریبانش راگرفته بود.برای لحظه ای متوجه نگاه مهربان حاج عباس شد که او را می نگریست.همیشه این مرد را دوست داشتو محبتش را با اولین عروسک زیبایی که برایش خریده بود عمیقا به دل گرفته بود.حالا احساس می کرد بیشتر از همیشه و همه وقت به حاجی وابسته است. دلش نمی خواست برای ساعتی نیز از حاج عباس دور شود.احساس می کرد که در کنار حاج عباس امنیت بیشتری دارد.نگاه پر محبت حاجی را مشتاقانه با چشمان زیبایش پاسخ می داد.ترانه برای کمک به کبری خانم ،سینی شربت را می چرخانید و مخصوصا همراه با عشوه ای خاص ان را جلوی فرزاد نکه می داشت.فرزاد با غروری که همیشه در خود داشت،نیم نگاهی به ترانه انداخت.شربت را از سینی برداشت و تشکری سرد نیز از ترانه به عمل اورد.از هنگام ظهر،متوجه نگاه هیجان زده ی این دختر جوان شده بود و این موضوع چیزی نبود که برای او تازگی داشته باشد.با دیدن وضع مالی بسیار خوب حاجی،در این اندیشه بود که این دخترک لوس خیال می کند به راحتی می تواند هر جوانی را بفریبد. در واقع او تصمیم گرفته بود که هرگز در زندگی عاشق هیچ دختری نشود و تا ان زمان روی قول و قرارش پابرجا مانده بود.هر چند با دختران بسیاری دوست شده بود و هدایای گوناگونی نیز از انان پذیرفته بود که البته بیشتر این دختران از طبقه ی مرفه جامعه به شمار می امدند.حاج عباس در گوشه ای به ارامی با دکتر جوان مشغول صحبت بود. در این فاصله دنيا خود را به هستي نزديك كرد و براى بهبود شرايط روحى او شروع به صحبت كرد. ((من اسمم دنياست. شنيدم كه شما را هستى صدا مى كنند.به نظرت تركيب اسم ما دو تا چه مفهومى دارد؟))
هستى خيره به اين غريبه ى مهربان نگريست. به درستى متوجه منظور او نشده بود و ساكت و بى صدا فقط به او زل زد.
دنيا ادامه داد: (( خوب , من خودم مى گويم . هستى دنيا, يعنى حيات جهان. خوب كه فكر كنى , مى بينى اتحاد اسمهاى ما عبارت پرمعنايى را به وجود مى اورد. پس ما بايد زندگى كنيم. هرچند هردو يكباره پدر و مادرمان را از دست داده ايم.))
هستى ناگهان سكوت را شكست و تعجب زده پرسيد : ((شما هم پدر و مادرتان را در اثر زلزله از دست داده ايد؟))
دنيا به چشمان زيبا و معصوم دخترك نگريست و گفت: (( تنها زلزله نيست كه ممكن است عزيزان ما و حتى خود ما را بگيرد. تصادفات, بيماريها يا هر چيز ديگرى امكان دارد مخرب و ويرانگر باشد. پدر و مادر من در حادثه ى رانندگى, زمانى كه به ملاقات برادرم مى امدند ,به سراى باقى رفتند. ))
((متأسفم . واقعا برايتان متأسفم و به شما تسليت مى گويم .))
(( اما عزيزم , من و برادرم زنده هستيم و بايد به زندگى ادامه دهيم.))
((مى دانم , مى دانم كه بايد حقيقت را قبول كنم. تازه به نوعى بايد شكرگزار هم باشم كه مثل بسيارى از همشرى هايم بى خانمان نشدم و سقفى بالاى سرم دارم. ولى نمى توانم به خود بقبولانم كه شكرگزار باشم. واقعيتش اين است كه ديگر نمى خواهم هيچ ارتباطى با خالق خودم داشته باشم. گمان مى كنم ديگر. دوستش ندارم. ارزو داشتم به همراه همه ى اعضاى خانواده ام مى مردم تا از اين سربار بودن نجات پيدا مى كردم.))
((اما تاجايى كه من شنيدم , افراد اين خانواده خيلى تورا دوست دارند.))
(( بله . من هم به حاج عباس و الهه علاقه دارم.))
(( راستى هستى جان, من در خانه تنها هستم. اگر يك وقتى دلتنگ شدى , خوشحال مى شوم پيش من بيايى.))
هستى از بد و ورودش به تهران , براى نخستين بار بود كه به روى كسى لبخند مى زد. احساس مى كردم همزبان و همدردى واقعى پيدا كرده است. براى لحظه اى خوشحال شد كه دنيا نيز پدر و مادرش را مانند او از دست داده است, اما بلافاصله بابت اين احساس به سرزنش خود پرداخت.
هستى باز هم شبها فرياد زنان از خواب مى پريد. حاج عباس شديدا نگران روحيه ى خراب و و از دست رفته ى او بود و از كبرى خواسته بود پيش هستى بخوابد و بيشتر اوقات او را تنها نگذارد. البته كبرى با خوشحالى اين دعوت را پذيرفته بود. بعد از بيدار شدن هستى, اغلب شبها كبرى خانم دختر جوان را به تصور دخترى كه خداوند هرگز به او نداده بود, دراغوش مى گرفت و به نوازش موهاى صاف او مى پرداخت, تا اينكه سرانجام چشمان دخترك در نزديكى هاى صبح از شدت خستگى بسته مى شد و اندكى ارام مى گرفت.
با تكرار مكرر شب بيدارى هستى, حاج عباس فكر كرد بايد هرچه سريعتر به گفته ى روانشناس عمل كند و او براى مشاوه رى پزشكى ببرد.
هستى عملا در خانه به هيچ كارى نمى پرداخت و اين اتلاف وقت, خود موجبات تشديد بيمارى او را فراهم مى اورد. او هر روز شاهد فعاليتهاى روزمره ى الهه و ترانه بود كه خود به خود نشاط و شادابى زيادترى را براى انها به ارمغان مى اورد, ولى هستى احساس مى كرد كه روز به روز پزمرده تر از قبل مى شود. ديگر دوست نداشت در اينه به چهره ى خود نگاه كند و گاهى از شانه كردن موهايش نيز خوددارى مى كرد. فاصله ى حمام رفتن هايش دائم بيشتر مى شد و اغلب در گوشه اى اتاقى كه به او تعلق داشت, درحالى كه زانوى گچ نگرفته اش را بغل مى گرفت, روى تخت مى نشست و به نقطه اى خيره مى شد. حتى اكرم خانم هم با همه ى مهربانى هايش ديگر كمتر سراغى از او مى گرفت.
ولى حاج عباس بيشتر به او سر مى زد و به كبرى خانم هم سفارش كرده بود كه ميزان رسيدگى اش را بة دختر جوان افزون كند.
عليرضا يكى دو بار به خود جرات داده بود به منظور صحبت و دلدارى وارد اتاق او بشود, كه با اعتراض هستى ناچار به ترك اتاق شده بود. عليرضا هنوز احساس ترحمى همراه با محبت نسبت به دختر جوان در وجود خود مى ديد. بارها انديشيده بود كه اگر قبل از حادثه اى زلزله با هستى اشنا شده بود , شايد او مى توانست همسرى مناسب برايش باشد. متأسفانه با اتفاقى كه زندگى عادى دخترك را كاملا مختل كرده بود و ميزان نفرتى كه اشكارا از جانب هستى به او ابراز مى شد, چاره اى نداشت جز اينكه براى هميشه چنين تصورى را از ذهنش پاك كند.
با وجودى كه نيمه ى مرداد ماه و وسط تابستان بود, باران سيل اسا مى باريد. هستى با ديدن قطرات باران كه سراسيمه براى يكى شدن با زمين خشك, خود را به شيشه ى پنجره مى كوبيد, به پشت پنجره امده بود و طبق معمول چشمان درشت مشكى اش از اشك پر بود . با گذشت زمان, ديگر حتى به خوبى چهره ى حميد را به خاطر نمى اورد, ولى هرگز نگاه اسمانى و عاشقانه اى دو چشم دريايى محبوبش را از خاطره نمى برد. ديگر حميد را در ديدگاهش كمرنگ مى ديد. اما خاطره ى فرياد كمك خواهى نگين , چيزى نبود كه با گذشت ايام در ذهنش كمرنگ تر ازقبل شود. مى ديد كه ديگر حاج عباس هم لباس مشكى نمى پوشد. على رغم خواسته ى مكرر حاج عباس, حاضر نبود رخت سياه عزا را از تن به در كند. بيشتر ترجيح مى داد لباسهاى گشاد و بلند بپوشد.
چند روزى بود كه حاج عباس به مسافرت رفته بود و هستى احساس كلافگى زيادترى مى كرد. ترجيح مى داد براى ناهار و شام هم از اتاق خارج نشود. تازگى ها در نبود حاجى, جايگاهى كه اين مرد در قلبش بازكرده بود, پيش از پيش خود نمايى مى كرد. سعى مى كرد به خود بقبولاند كه حاج عباس را به منزله پدرى ديگر دوست داشته باشد, اما در تنهايى , پيش خود اعتراف مى كرد كه هيچ گونه احساس فرزند مابانه اى نسبت به حاجى ندارد. مشتاقانه منتظر برگشت او بود و از چنين حسى در وجودش شكوفا مى شد, بيشتر از همه از اكرم خانم خجالت مى كشيد. باران با شدت بيشترى مى باريد. ناگهان دلش خواست خود را اسير قطرات باران ببيند , بى اراده با كمك عصا به وسط حياط رفت. باران شلاق وار چهره ى جوان و غم زده اش را زير ضربات خود گرفت . بار ديگر ياد و خاطره ى شهر سرسبزش با بارانهاى هميشگى اش, قلبش را به درد اورد. حالا قطرات اشك او بود كه شديدتر از باران صورتش را مورد تهاجم قرار مى داد. به هق هق افتاده بود كه الهه از سر تأسف به سرپاى خيس او نگريست و به ارامى گفت : هستى , مگر ديوانه شده اى , دختر؟ ببين گچ دست و پايت را حسابى خيس كردى. اگر دو سه روز ديگر طاقت مى اوردى , براى بازكردن گچ به بيمارستان مى رفتيم. انگاه كمك كرد تا دختر جوان روى صندليى كه در راهروى وسيع خانه شان قرار داشت, بنشيند. يكدفعه گفت: اين قدر از كار تو تعجب كردم كه پاك يادم رفت بگويم تلفن كارت دارد.
هستى متفكرانه به الهه نگريست و حيرت زده گفت: با من؟ چه كسى با من كار دارد؟ من كه كسى را در اين شهر نمى شناسم.
(( حتي دنيا را؟ او مى گويد از دوستان توست.
هستى براى لحظه اى به فكر فرو رفت . اسم دنيا در ذهنش پيامى اشنا را تداعى مى كرد. هستى دنيا. با به خاطر اوردن اين عبارت, دخترى را كه چشمان ابى رنگش در زير عينك مى درخشيد,به ياد اورد و از سر رغبت از جايش بلند شد. صداى نشاط بخش دنيا از ان طرف خط شنيده شد.
( هستى جان, سلام . خبرى از تو ندارم. قرار بود به من زنگ بزنى.)
هستى در حالى كه از شنيدن صداى شاد دنيا احساس خوشحالى مى كرد, جواب داد: سلام دنيا جان . حال تو چطور است است؟ مرا ببخش . به دليل گچ دست و پايم, عملا در اتاق زندانى شده ام.
هنوز ان گچهاى مزاحم را دور نينداختى؟
دو سه روز ديگر بايد انها را تحمل كنم. انشاالله به زودى از شرشان خلاص مى شوم.
پس دو سه روز ديگر منتظرت هستم. هستى جان , قبل از اينكه نقاشيهايم را در نمايشگاه به معرض تماشا بگذارم , دوست دارم تو انها را ببينى.
مگر تو نقاشى؟
ببينم دختر, مگر برايت تعريف نكرده بودم؟ خوب, بدان كه من يكى از نقاشهاى بزرگ هستم كه هنوز مردم به بزرگى ام پى نبرده اند. مثل اينكه سرت را درد اوردم . اگر دوست دارى شماره ى تلفن مرا ياداشت كن و بعدا با من تماس بگير.
دنيا بعد از گفتن شماره, گوشى را گذاشت. هستى متوجه شد كه گچ دست و پايش به علت خيس شدن, سنگين تر از سابق شده است. انگار وزنه هايى چند كيلويى به او اويزان بود.
الهه بلافاصله خيس شدن گچها را به مادرش خبر داد و اكرم خانم از هستى پرسيد كه اگر ناراحت است, به بيمارستان بروند. ولى هستى پاسخ داد كه تا امدن حاج عباس مى تواند تحمل كند. قرار بود حاج عباس فردا شب وارد تهران شود. هستى بعد از دقايقي, دوباره به خلوت خود بازگشت و الهه انديشيد كه هستى بسيار ضعيف تر از گذشته شده است. ان شب هستى زودتر از شبهاى ديگر با صداى فرياد خود از خواب پريد و وقتى الهه و ترانه را در اتاق خود ديد, به هق هق افتاد. تنها بعد از بيدار كردن اهل خانه بود كه مى فهميد چه كارى انجام داده و چگونه همه را در نيمه هاى شب با صداى فريادش ترسانده و از خواب پرانده است. انگاه رنج بيشترى دامان او را مى گرفت. الهه مهربانانه به او مى گفت كه نترسد, همه چيز به پايان رسيده و او پيش انهاست . در عوض ترانه عصبانى و خوب الوده به او مى نگريست و با نگاهش سربار بودن هرچه بيشتر هستى را به رخ او مى كشيد. هستى تازه اندكى دراغوش الهه ارامش يافته بود كه صداى خشماگين ترانه در گوشش پيچيد كه مى گفت: من به پدر اعتراض مى كنم. بايد هرچه زودتر فكرى بكند. به اين ترتيب به زودى همه ى ما ديوانه مى شويم. مادر تازه با قرص ارامش بخش به خواب رفته بود, ولى از دست اين كله پوك الان روى تختش بيدار نشسته.
هستى كه از سخنان ترانه دلش به درد امده بود, با صداى فرياد الهه كه خطاب به ترانه مى گفت ساكت شو و از اتاق بيرون برود, كمى ارام گرفت.
صبح روز بعد، هستی تا ساعت یازده هنوز خواب الود ه و گیج بود و بالاخره با التماس کبری خانم حاضر شد از رختخواب بیرون بیاید. از روبه رو شدن با افراد خانه، مخصوصا اکرم خانم خجالت می کشید. کبری خانم به او خبر داد که صاحب ان خانه تا چند ساعت دیگر به تهران می رسد. هستی به شوق دیدار حاج عباس از جایش بلند شد. دیدن حاج عباس برای او که دیگر هیچ امیدی نداشت، بسیار خوشایند بود، به خصوص که می توانست با او برای بازکردن گچ دست و پایش به بیمارستان برود و از شر وزنه های سنگینی که اورا شدیدا می آزرد ، نجات یابد.
حاج عباس برای هر یک از دخترانش هدیه ای اورده بود. به هستی نیز پرنده ای ازجنس بلور که با کوک کردن می چرخید و اهنگی ارامش بخش را می نواخت، هدیه داد. هستی بعد از دریافت هدیه، خود را از جمع دور کرد و به اتاقش پناه برد. موقع رفتن، حاج عباس به او گفت که صبح روز بعد برای بازکردن گچ به بیمارستان خواهند رفت. و هنوز خیلی از اتاق ، دور نشده بود که شنید ترانه به پدرش گفت: پدر دیگر از دست این دختره خسته شده ایم. تو را به خدا نجاتمان بده، هستی با داد و فریادهایش همه ی ما را دیوانه کرده. اگر هم خیال می کنید دروغ می گویم، می توانید از مامان بپرسید. الهه حرفهای ترانه را خیلی بی رحمانه می دانست. حاج عباس به امید اینکه همسرش اکرم حرف ترانه را تأیید نکند، نگاهی به او انداخت ، ولی متأسفانه شنید که اکرم خانم به حمایت از ترانه گفت: من دلم برای این دختر جوان می سوزد، می دانم دست خودش نیست. با این حال تاکی می شود به این وضع ادامه داد؟ باید فکری به حال هستی بکنی. طاقت بچه ها تمام شده . برادرت علیرضا هم دیگر مثل سابق به دیدن ما نمی اید.می دانم تو برای خاطر خدا چنین کاری کردی، ولی ما این وسط چه گناهی کرده ایم؟ تو باید به فکر دو دختر جوان خودمان هم باشی. تصور نمی کنم اعصاب درست و حسابی برای هیچ یک از انها باقی مانده باشد.
بجز حاج عباس و کسان دیگری که در اتاق بودند، فردی دیگر هم درحالی که اشک چشمانش را پاک می کرد، از پشت در سخنان اکرم خانم و ترانه را شنید. ان شب، هستی خیلی فکر کرد چه کند تا دیگر کابوسهای شبانه اش از خواب نپرد. گله اش از خداوند بیشتر شده بود و می اندیشید او خدایی نامهربان است که به بندگانش کوچکترین توجهی ندارد. تصمیم گرفت دیگر هرگز سر بر سجده نگذارد. فکر کرد اوج بلا را دیده است و بیش از ان که ممکن نیست چیزی موجبات نگرانی او را فراهم سازد و نهایت ظلم و ستم بر او وارد امده است. تصور می کرد پروردگار او را به فراموشی سپرده است. از اینکه بی پناه و بی پشتیبان در دنیا رها شده بود و حمایت کننده ای نداشت، احساس پوچی می کرد. سردرگمی گریبانش را گرفته بود، ولی با اندیشه ای اینکه زنده است و باید براساس عقل کارش را پیش ببرد، ارامشی موقت وجودش را فرا گرفت. می بایست برای فرار از این مشکل چاره ای می اندیشید. ایا بهتر نبود از حاج عباس می خواست تا او را به شهر خودش برگرداند؟ در تلویزیون دیده بود که برای افراد بازمانده از زلزله چادر می زنند یا انها را در کانتینرهای پیش ساخته اسکان می دهند. یقینا آنجا دیگر کسی با فریاد او را از خواب نمی پرید، زیرا افراد زیادی مانند او عزادار بودند و شبها کابوس فروریختن سقف و اوار را بر سر عزیزانشان نظاره می کردند. فقط دیگر در انجا حاج عباس وجود نداشت. برای لحظه ای از این تصور برخود لرزید. مرد بلند قامتی که می توانست جای خالی پدرش را پرکند و هستی هرگز او را مثل پدر دوست نداشت. از اعترافی که در خلوت اتاق بر زبان اورده بود، شدیداَ ترس وجودش را فرا گرفت. اگر ناگهان اعضای خانه در اتاق او را می گشودند و از رازی که از ان پرده برداشته شده بود باخبر می شدند. ان وقت با چه رویی می توانست به چشم انها بنگرد؟ حتی دیگر نمی توانست به کمک کبری خانم هم که مادرانه موهایش را زیر نوازش دستهای زمخت و پینه بسته اش می گرفت، امیدوار باشد. برای فرار از این موقعیت ، فوراَ پتو را بر سر کشید، ولی احساسش همراه او بود و از درون او را تعقیب می کرد. بی اختیار در اعماق وجودش فریاد کشید: خدایا، پس چه کار کنم؟ و از این کمک خواهی از پروردگارش خنده ای دلنشین برلبان برجسته و دهان کوچکش ظاهر شد. تازه فهمیده بود که به این راحتی ها نمی تواند در تمام مراحل زندگی بی پناه خداوند باشد. از خود پرسید، حاج عباس چه جوابی به زنش داده؟ کاش پشت در می ماند و به سخنان حاجی گوش می داد. ایا سرانجام حاجی نیز از این وضع کلافه می شد و عذر او را می خواست؟ با این تصور اشک بر گونه های لطیف و نرمش جاری شد. حالا که نمی توانست داوطلب دوری از حاج عباس شود، می بایست راه چاره ای پیدا می کرد. ناگهان فکری در تاریکی های ذهنش همانند شعاعی نورانی پدیدار شد. چرا تا به حال چنین فکری به ذهنش نرسیده است؟ او می توانست با خواب مبارزه کند. به عبارتی ، شبها را تا صبح بیدار می ماند و در هنگام روز می خوابید. به این ترتیب اگر صدای فریادش بلند می شد، دیگر باعث خواب زدگی کسی نمی شد. اری، اين بهترين و مطمئن ترین راه حلی بود که می توانست به ان تکیه کند. می بایست از همین امشب این راه حل را مورد ازمون قرار می داد. کبری خانم بنا به دستور حاج عباس وارد اتاق هستی شد و پرسید: هستی خانم، می خواهی من امشب را هم پیش شما بخوابم؟ و برای اولین بار هستی را سرحال دید. فکر کرد حتماَ به این دلیل است که سرانجام فردا می خواهند گچ دست و پایش را باز کنند. هستی سری به علامت نفی تکان داد و گفت: نه ، انشاا...امشب مزاحم خواب هیچ کس نخواهم شد. شما لطفا دراتاق خودتان بخوابید.
تصمیم گرفته بود با مطالعه ی کتابی خود را سرگرم کند. رمان کوری را دردست گرفت و شروع به خواندن ان کرد, اما دنیای ماتم افزای افرادی که در دنیای کوری زندگی می کردند ، او را در عالم خیال فرو برد.ایا در شهر او هم بعد از وقوع زلزله ، ماجرای غمبار افراد بدین گونه تکرار می شد؟
قلبش گرفت ، ارزو کرد هنوز بقایای ایمان افراد ان قدر باشد که برای خاطرتعلقات دنیوی ، ضعیف را نکوبند.به هر حال هموطنانش ایرانی و مسلمان بودند و می دانست که احساسات و محبت همیشه حرف اول مردم این مرز و بوم بوده است .به خاطر اورد که چگونه از گوشه و کنار کشور،حتی افراد عادی به کمکشان شتافته بودتد.اندوه درونش ان قدر بود که نتوانست به خواندن رمان ادامه دهد، و ساعت حدود سه بعد از نیمه شب بود که خستگی بر او غلبه کرد. گچ سنگین دست و پایش در شب اخر بدجور اذیتش می کرد و خارش دست و پایش در زیر گچ او را به مرز جنون کشانده بود. یک بار هم چشمانش سنگین شد و روی هم افتاد، اما بلافاصله انها را گشود. سکوت و تاریکی شب و هم انگیز بود. تن ظریفش دیگر طاقت مبارزه ی بیشتر با خواب را نداشت، و سرانجام چشمان شهلای زیبایش بسته شد. نفهمید چند ساعت در خواب بود که با صدای فریاد هراس انگیزش از خواب پرید. این بار در کابوس شبانه اش، نگین را دیده بود که کاملاَ در زمین فرو رفت . از اینکه خواهر مهربانش را زنده به گور می دید، فریاد می زد و می لرزید. هنوز کاملاَ بیدار نشده بود که صدای گرم و پر محبت حاج عباس را شنید که قصد داشت او را ارام کند. بی درنگ، خود را در اغوش حاج عباس رها کرد و زار زار گریست. حاج عباس پدرانه او را نوازش می کرد و با لحنی مهربان می گفت: هستی جان، من اینجا هستم. نترس عزیزم. من نمی گذارم هیچ کس دختر برادرم را اذیت کند.
هستی که در اغوش حاجی امنیت لازم را پیدا کرده بود، به منظور جدا نشدن از او همچنان اشک می ریخت.
سرانجام حاجی او را از خود دور کرد و گفت: دخترم، تو باید قبول کنی که با یک دکتر روانشناس مشاوره کنی. ان وقت دیگر این قدر از خوابیدن نمی ترسی.
هستی که دلش نمی خواست حاجی اتاق را ترک کند، ملتمسانه از حاجی خواست او را تنها نگذارد.
حاجی او را دلداری داد: نه دختر عزیزم، من پیش تو می مانم تا کاملاَ ارام بگیری و با ارامش بخوابی. ارام باش. من همینجا پیش تو هستم.
صفحه 70 تا 79
فصل 5
هستی بعد از باز شدن گچ دست و پایش ، احساس می کرد با رها شدن از شر وزنه ای که دیگر برایش غیر قابل تحمل شده بود تعادل خود را از دست داده و در حال افتادن است. دکتر خیال او را جمع کرد که دست و پایش سالم است و شکستگی استخوانهایش جوش خورده است.
در راه برگشت ، حاجی باز هم موضوع دکتر روانشناس را پیش کشید. (( هستی جان ، می خواهم یک وقت برایت بگیرم تا مشاوره ی روانشناسی هم انجام بدهی. حیف توست که شبها اینقدر رنج بکشی.
(( یا در واقع دیگران را رنج بدهم. می دانم که همه ی شما از دست من خسته شده اید. ))
(( نه این طور نیست . کسی از تو خسته نشده . همه تو را دوست دارند و نگران حالت هستند. ))
(( حاجی لطفا برای دلخوی من ، سابقه ی خوبتان را خراب نکنید. من حرف دل دختر و همسر شما را شنیده ام ))
حاجی دستی به ریش منظم و مرتبش کشید و در حین رانندگی نگاهش را متوجه هستی کرد. اندیشید که دختر جوان چقدر از شنیدن آن سخنان رنج برده است. گرچه ترانه یا اکرم خانم واقعیت را گفته بودند ، او از آنها هرگز انتظار این اندازه بی صبری را نداشت. به خصوص تصور نمی کرد که همسر مهربانش راجع به دختری که همسن و سال دخترهای خودشان بود ، چنین غیر منصفانه صحبت کند. این حقیقتی بود که حالا خود هستی نیز با آن روبه رو شده بود و کتمان آن هیچ گونه دردی را دوا نمی کرد. سعی کرد اندکی دخترک را تسلا دهد.
(( حالا فرض کن اکرک خانم یا ترانه چنین حرفی زده باشند دلیل مخالفت تو برای اینکه پیش روانشناس بروی چیست ؟ هستی جان ، این شب بیداریها ، این هراس ها و ترس ها مسلما اول باعث رنج و آزار خودت است. به نظر من تو به مرحله ای رسیدی که حتی می ترسی شبها چشم هایت را بر هم بگذاری.
هستی مضطربانه در این فکر بود آیا موضوعی را که مثل خوره در مغزش راه می رفت با حاجی مطرح کند یا نه ؟ می ترسید حاجی بر آتش دلهره ی دل تنهایش دامن بزند
سرانجام پرسید : حاجی خیال نمی کنید بهتر باشد مرا به شهر خودم برگردانید.در این صورت شرم برای همیشه از سرتان کم می شود
شنیدن چنین حرفی از جانب هستی ، حاجی را چنان متعجب کرد که ناگهان پا را بر روی ترمز کوبید طوری که راننده پشت سر فحشی حواله حاجی کرد .
حاجی بی توجه به آن راننده غمگینانه هستی را زیر نظر گرفت و سپس با تاثری آشکار گفت :
دخترم دیگر چنین حرفی را تکرار نکن. به خدا قسم می خورم که تو با الهه و ترانه برای من کوچکترین تفاوتی نداری. پس قول بده دیگر با چنین سخنانی قلب مرا نشکنی.
(( ولی حاجی ، شما در آن خانه تنها نیستید. من می دانم که شما لطف زیادی نسبت به من دارید ولی شاید همسر یا دخترتان با شما هم عقیده نباشند.))
آنها هم اگر همسر و فرزند من هستند از هیچ کمکی به تو دریغ نخواهند کرد. آنها در درجه ی اول نگران خود تو هستند. حالا بگو حاضری به ملاقات برادر دوست جدیدت بروی یا نه ؟
برادر دوست جدید ؟ این دیگر چه کسی است که شما میشناسیدش ولی من اطلاعاتی از او ندارم ؟
الهه می گفت که دنیا ، خواهر دکتر محمد برایت زنگ زده و تو را به منزلشان دعوت کرده
- دنیا ؟ برادر او روانپزشک است ؟ پس حتما نمایشگاه نقاشی بهانه بوده . آنها از طرف چه کسی به مجلس ختم دعوت شده بودند ؟
- از طرف علیرضا
- حالا میفهمم برادرتان هم با وجودی که در خانه نیست ، از بودن من رنج می برد
- نه هستی ، تو یکطرفه قضاوت می کنی. باور کن علیرضا هم دلش می خواهد حال تو هر چه زودتر خوب شود
- چون شما می خواهید باشد حرفی ندارم ولی حاج عباس تنها برای خاظر شما این موضوع را می پذیرم ، نه کسی دیگر.
- باشد ، عزیزم ، ممنونم و خوشحالم که قبول کردی. شاید بتوانم برای عصر امروز یک وقت ملاقات بگیرم.
هستی ناخودآگاه در اندیشه ای تلخ فرو رفت. پس دنیا هم توسط علیرضا از بی خوابی ها و کابوس های شبانه ی او باخبر شده بود و از اینکه سعی می کرد بنای دوستی اش را با او قوی کند منظور داشت.
شاید این کارها همه بهانه ای بود که او را به مطل برادرش بکشاند. بیهوده نبود که از روز اول از علیرضا خوشش نیامده بود. تصور می کرد که او آدمی بسیار موذی و حیله گر است.
ناگهان صدای حاج عباس او را از افکارش جدا کرد
- راستی تو به چیزی احتیاج نداری؟ تعارف نکن ، دخترم. هرچه لازم داری بگو؟
هستی مهربانانه به حاجی نگریست ، می دانست که با تمام وجود به حاجی علاقه مند است و این احساس روز به روز در او شدت بیشتری می یافت. احساسی که هیچ گونه امیدی در آن وجود نداشت. به آهستگی پاسخ داد :
(( نه حاجی ، شما را خیلی اذیت کردم مرا ببخشید. ))
حاجی به هستی نگاهی کرد و گفت : دخترم دیگر این قدر با من تعارف نکن.
عصر آن روز امیر ، دوست علیرضا به درخواست حاج عباس از محمد برای هستی وقت ملاقات گرفت. قرار شد علیرضا و امیر ، هستی رو الهه را به مطب ببرند.
امیر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و برق شادی در چشمانش می درخشید ، به طوری که علیرضا هم متوجه شد و گفت : (( ببینم همیشه تو اینقدر از ناراحتی دیگران خوشحال می شوی؟))
امیر که سعی می کرد به قالب همیشگی خود برگردد با خنده گفت : (( خیال کردم مجلس ختم تمام شده و همه باید برای شاد کردن هستی خانم شما بکوشیم.))
مواظب حرف زدنت باش. اولا هستی خانم مال من نیست. ثانیا من که می دانم تو برای چی خوشحالی ؟
امیر از ترس لو رفتن احساسی که در دل نسبت به الهه داشت با لحنی نگران پرسید : مگر تو چه میدانی ؟
علیرضا جواب داد : حتما تو بابت هر مریضی که برای محمد می بری از او پورسنات میگیری
با شنیدن این حرف خیال امیر اسوده شد و نفسی راحت کشید. در حالی که سعی می کرد شادی درونش را مخفی سازد گفت : من عاشق آدمهای باهوش هستم. قربون آدم چیزفهم.
از آنجا که هستی به عصا عادت کرده بود ، در حالی که به الهه تکیه داده بود و الهه با ملاطفت او را همراهی می کرد سوار اتوموبیل شدند.
الهه سلام و احوالپرسی گرمی با عمویش و امیر کرد ، اما هستی فقط سلامی خشک و خالی بر زبان آورد.
در بین راه امیر بی وقفه از محمد صحبت می کرد و اینکه انشاءالله به زودی حال هستی خوب می شود. علیرضا با اخلاق تند هستی و احساس او نسبت به خودش اشنا بود ف اصلا صحبت نمی کرد . کم کم الهه نیز در صحبت کردن با امیر همراه شد و طولی نکشید. موضوع هستی دیگر جایگاهی در حرفهایشان نداشت.
امیر بی توجه به علیرضا که دقیقا الهه و او را زیر نظر داشت به الهه گفت : تا حالا دو سه بار شما را در دانشگاه دیده ام. حتما این ترم قبول شدید مگر نه ؟
الهه که خود آخرین بار متوجه نگاه امیر شده بود ، خوشحال از اینکه امیر او را زیر نظر دارد جواب داد : البته من سال اولی هستم . شنیدم جوکهای زیادی برای ما سال اولی ها ساخته اید.
(( ما ساخته ایم ؟ ما همگی غلط بکنیم که در عوض ساختن ماشین های مکانیکی و غیره برای ته تغاریهای دانشگاه که این قدر عزیز خانواده ی دانشگاهیان هستند ، جوک بسازیم. الهه خانم باور کنید برای ما حرف درآورده اند.))
(( امیر خان من کی گفتم شما ساختید ؟ ))
(( راستی شما چه رشته ای می خونید ؟ ))
(( من فیزیک می خونم و شما ؟))
من مکانیک می خوانم. راستی شما چند روز در هفته کلاس دارید ؟
علیرضا که دیگر از سخنان امیر جوش آورده بود به تندی گفت :
پسر تو به کلاس های الهه چه کار داری ؟
- من ؟ من که کاری ندارم. فکر کردم شاید الهه خانم مایل باشد در دانشگاه از ایشان حمایت کنم و اگر احیانا کمکی لازم بود...
- نخیر ، لازم نکرده مگر عمویش مرده که تو کمکش کنی ؟
- والله چه عرض کنم. خدای عموی الهه خانم را برایش نگه دارد. گفتم شاید مثل یک دوست واقعی...
ناگهان چشم امیر در آینه ی جلوی اتوموبیل به چشم الهه افتاد و حرفش را نیمه کاره گذاشت. الهه هم متوجه نگاه امیر شد و از خجالت سرش را به زیر انداخت. برای لحظه ای احساس کرد که دیگر اثری از شیطنت همیشگی در وجود پسر جوان دیده نمی شود.
هستی در عالم خودش سیر می کرد و فقط گاه گاهی توجهی ناقص به سخنانی که بین الهه و امیر رد و بدل می شد از خود نشان می داد
سرانجام جلوی ساختمانی در مرکز شهر توقف کردند. پله هایی باریک بیماران را به طبقه ی دوم که مطب دکتر در آن قرار داشت هدایت می کرد. طبقه ی اول مرکز تعلیم موسیقی بود و صدای سازهای ناهماهنگ افرادی که برای تعلیم به آنجا آمده بودند به گوش می رسید
هستی که تازه گچ پاهایش را باز کرده بود به سختی از پله ها بالا می رفت به طوری که الهه مجبور شد دستش را بگیرد . هستی در حین بالا رفتن از پله ها بی اعتنا به امیر که دوست دکتر بود با کینه ای آشکار گفت : از پله های ساختمان معلوم است که دکترش چقدر خوب است.
در سالن انتظار دو سه نفری نشسته بودند. در گوشه ای از سالن میزی نیم دایره قرار داشت که بر روی آن یک دستگاه کامپیوتر و یک تلفن به چشم می خورد.
کسی پشت آن قرار نداشت. امیر گفت بهتر است بنشینید.
دقایقی از نشستن آنها نگذشته بود که دختری جوان و عینکی از اتاق دکتر بیرون آمد. هستی ناخودآگاه دچار اضطراب شد . آن دختر ، دنیا بود و با دیدن آنها شادمانانه به طرف هستی آمد. چشمان آبی او در زیر عینک درخششی خاص داشت.
علیرضا از دنیا بابت وقت ملاقاتی که در اختیار هستی قرار داده بود تشکر کرد. امیر هم سرس تکان داد ولی هستی بدون کوچکترین اعتنایی ابراز آشنایی بر جای خود نشسته بود فکر می کرد در این توطئه علیرضا با دنیا شریک است و حالا دارند نقش دو غریبه را مثل اینکه اولین بار است یکدیگر را دیده اند بازی می کنند. با نگاهی به الهه حدس زد که چشمان معصومش نشان از بی گناهی او دارد
دنیا که از عکس العمل هستی بعد از آن صحبت های گرم و پرمحبتش در تماس تلفنی قبلی جا خورده بود با حالتی که از خوشحالی اش از دیدن هستی بود گفت : هستی جان خیال می کردم که در منزل به دیدن من می آیی؟
- آن وقت چطور برادر روانشناسش می توانست مرا مورد آزمایش قرار دهد ؟
دنیا که تازه متوجه شده که اوقات تلخی هستی چیست . قبل از این هم دختران زیادی را دیده بود که از مراجعه به روانشناس احساس ناراحتی می کردند.
به خوبی می دانست که در جامعه ی فعلی پذیرش اینکه امکان دارد فقط روح آدمی دچار ناراحتی باشد و البته دیوانه نباشد برای افراد بسیار مشکل است روی این اصل به هستی گفت :
- هستی خانم من تو را به عنوان دوست دعوت کردم نه بیمار.
تا امروز هم که امیر خان برایت درخواست ملاقات کرد اطلاع چندانی از ناراحتی سطحی و جزیی تو نداشتم
هستی برای اولین بار نگاهش را به امیر معطوف کرد و حیرت زده پرسید :
- امیر یا علیرضا خان ؟
- بله امیر خان ، دوست صمیمی برادرم. من تازه افتخار ملاقات با علیرضا خان شما را پیدا کردم. اما کسی نیست که امیرخان را نشناسد. شوخی های او روی دیورا هر کوی و برزنی نوشته شده
امیر که تا آن وقت ساکت مانده بود یکدفعه به وسط حرف دنیا پرید و گفت :
دنیا خانم کمی رعایت مرا بکنید . شما که پاک آبروی مرا جلوی الهه خانم بردید.
الهه که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود خجالت زده گفت :
- امیر خان شما که کاری نکردید جز اینکه محبت کردید و نوبت گرفتید. برای چه باید آبرویتان برود ؟
در این بین علیرضا در این فکر بود که امیر صمیمانه با الهه رفتار می کند ولی از گرفتن نوبت دکتر از منشی منشی او که چشمان آبی آسمانی اش زیر آن عینک ظریف تلألوی خاص داشت احساس رضایت می کرد.
سرانجام نوبت به هستی رسید . احساس می کرد که در حال وارد شدن به سالن امتحان است . امتحانی که حتی صفحه ای از درس هایش را نخوانده و آمادگی لازم را برای آن کسب نکرده است. قادر به بلند شدن از روی صندلی نبود.
دنیا که توجهش به دختر جوان بود.
از جایش بلند شد و به کمک هستی شتافت. هستی مدتی را در دودلی به سر کرد اما بالاخره دستش را به دست ظریفی که برای کمک به طرف او دراز شده بود سپرد به کمک دنیا وارد اتاق شد . به نظر می آمد اتاق راحتی باشد . نور ملایمی از کرکره های نیمه کشیده ی پنجره به داخل نفوذ می کرد که روشنایی مطلوبی را به همراه نور چراغ داخل اتاق ایجاد کرده بود.
میزی با صندلی چرخان که دکتر جوان پشت آن نشسته بود ، یک صندلی این طرف میز ، و دو مبل که رو به روی هم قرار داشت و بی شک دکتر از آنها برای گرفتن اعتراف از بیماران خود استفاده میکرد. اثاثیه ی اصلی اتاق را تشکیل می داد
با ورود هستی و دنیا محمد سرش را بالا کرد و به آرامی سلام کرد
دنیا مودبانه پرونده ی مخصوصی را که برای هستی تشکیل داده بود روی میز گذاشت و گفت : دکتر اگر کاری داشتید مرا صدا کنید
محمد برادرانه جواب داد : بسیار خب ممنونم
هستی در ابتدا به صندلی رو به روی میز هدایت شد . او هرگز قصد نداشت با این دکتر جوان که چشمهایش یاد و خاطره ی حمید را برایش زنده می کرد همکاری کند.
محمد به نرمی نگاهش را به هستی دوخت . به نظرش می رسید او بعد از باز کردن گچ دستها و پاهایش بسیار ظریف تر از قبل شده است. سپس گفت :
- خیال می کردم بعد از بازکردن گچها می توانی راحت راه بروی.
- هنوز عادت ندارم
- ولی بهتر است زودتر عادت کنی
- تصور می کردم شما تخصصتان روانشناسی است و دیوانه ها را معالجه می کنید
البته تخصصم روانشناسی است ولی مریضان من اغلب افراد عادی اند که فقط کمی اعصابشان به هم ریخته. کمتر دیوانه ها را به اینجا می آورند.
- به شما نگفته اند که من مثل دیوانه ها شبها از خواب می پرم و با فریاد هراس انگیز کل افراد خانه را هم بیدار می کنم؟
- به من گفته اند با توجه به مصائبی که در اثر زلزله برایت پیش آمده فشار روحی زیادی را متحمل شده ای و من قصد دارم اگر خودت بخواهی کمکت کنم
حالا اجازه می دهی کمی راجع به مشخصاتت سؤال کنم؟
- با جوابهای عاقلانه ای که دکتر می داد راه کوچکترین بهانه را بر هستی می بست. بنابراین آرام ماند و منتظر سؤالات دیگر او شد
محمد به دقت دخترک را زیر نظر گرفته بود اما به ظاهر خود را بی اعتنا به وضعیت او نشان می داد.
به آرامی پرسید : هجده ساله هستی این طور نیست ؟
- بله.
- اما کوچکتر نشان می دهی.
- شاید.
- خوب مایلی روی آن مبل بشینیم و راحت تر با هم صحبت کنیم؟
- هستی از تردید از جایش بلند شد . راضی به تغییر جایش نبود. وقتی محمد تردید او را دید دوباره گفت :
- من میخواهم شما احساس راحتی بیشتری کنید قصد ندارم شما را ناراحت کنم
هستی روی مبل نشست و محمد رو به رویش قرار گرفت
- خواهرم زیاد از تو تعریف می کند. گمان می کنم خیلی مایل است با تو ارتباطی دوستانه برقرار کند.
خواهرتان محبت دارد احتمالا به دلیل تشابهی است که در از دست دادن والدینمان وجود دارد
- محمد باری لحظه ای در فکر فرو رفت. هستی را بسیار حاضرجواب یافته بود و احساس می کرد هنوز اعتماد او را جلب نکرده است. به سخنانش ادامه داد
- دلت میخواهد به روزهای قبل از زلزله برگردیم و با هم در مورد آن روزها
80-89
صحبت کنیم ؟»
« نه ، دلم نمی خواهد . »
« دوست داری از چه چیزی حرف بزنی ؟»
« با شما از هیچ چیز . »
« چرا ؟ دلیل خاصی دارد که مایل نیستی با من صحبت کنی ؟ »
هستی از سر بی اعتنایی چشمانش را به چشمان آبی رنگ دکتر دوخت ، برای لحظه ی فکر کرد که حمید رو به رویش نشسته است . او هیچ گاه فرصت کوچکترین مکالمه ای را با حمید پیدا نکرده بود . بغضی ناگهانی گلویش را گرفت . متوجه بود که این شخص حمید نیست و او نباید به جای حمید با او حرف بزند . اشک به راحتی چشمانش را پوشاند و بلافاصله با بستن پلک هایش ، از چشمه سرازیر شد .
دکتر از جایش بلند شد و دستمالی به دست او داد . سپس به آرامی گفت :« گریه کن . اگر خیال می کنی کمی آرام می شوی ، گریه کن . می دانم تو درد بزرگی را متحمل شده ای . »
هستی مابین گریه اش به تندی فریاد کشید :« تو چه می دانی ؟ تو هیچ چیز نمی فهمی . تو اصلا می دانی درد چیست که بزرگ و کوچکش را بر زبان می آوری . » سپس سریع از جایش بلند شد و گفت :« من می خواهم بروم . »
دکتر که به خوبی با رفتارهای افراد مشکوک به افسردگی آشنا بود ، با ملایمت گفت :« باشد ، باشد ، برو . ولی اول کمی آرام شو ، بعد اگر دلت خواست برو . »
هستی بی توجه به حرف محمد ، بلافاصله اتاق را ترک کرد .
آن شب باز هم هستی از صدای فریاد هراسانش از خواب پرید ، ولی حاج عباس دیگر وارد اتاقش نشد . انگار جریان عدم همکاری او با دکتر باعث دلخوری اش شده بود و این چیزی نبود که هستی بتواند به راحتی با آن کنار بیاید .
حالا که از وجود گچ آزاد شده بود ، دیگر صلاح نبود فقط در کنج اتاق بنشیند و به یک نقطه خیره شود ، اما حس می کرد حوصله ی هیچ کاری را ندارد . بنابراین باز هم به کار هر روزی اش پرداخت .
اواسط روز با صدای ضربه ای که به در خورد ، بلند شد و بر تخت خود نشست . لحظه ای بعد با قامت بلند حاج عباس در چهارچوب در نمایان شد و از او خواست برای قدم زدن با هم بیرون بروند . هستی بلافاصله از جایش بلند شد . معلوم بود که حاج عباس او را بخشیده است . به دنبال حاجی از در بیرون رفت و در باغ وسیع خانه شروع به قدم زدن کردند . هستی منتظر بود که حاجی صحبت را شروع کند . خودش نیز از این بیکاری روزانه و بی خوابی شبانه به تنگ آمده بود .
بالاخره حاجی با تأسفی آشکار گفت :« دخترم هستی ، مگر تو قبول نکردی که برای مشاوره به نزد دکتر بروی ؟»
« چرا حاج عباس ، قبول کردم و با اسکورت کاملی هم رفتم . یادتان که می آید ؟ ولی دکتر هم نتوانست برای من کاری کند . مگر شما متوجه نشدید که دیشب هم حالم به هم خورد ؟ »
« چرا ، صدایت را شنیدم و چون از تو دلخور بودم ، مخصوصا به سراغت نیامدم . »
هستی با حسرت آشکاری به چهره ی مهربان حاجی نگاه کرد . چقدر دلش می خواست حاجی دیشب نیز در اتاقش را باز می کرد و او را که از شدت ترس می لرزید ، در آغوش می گرفت . ولی هستی فهمیده بود که تکرار چنین مسئله ای تنها در خیال و اوهام او امکان پذیر است . متوجه بود که حاجی شدیدا به زن و دخترانش علاقه مند است و این موضوع او را در نظر هستی عزیزتر و قابل اعتمادتر می کرد . از افکار بدی که در مورد این مرد باایمان در سر داشت ، خجالت کشید و در دل به سرزنش خود پرداخت . بالاخره گفت :« حاجی ، به من بگویید چه کار کنم که شما از من راضی باشید ؟»
« با دکتر همکاری کن . »
هستی سرش را پایین انداخت ، اما باز هم صدای حاجی به گوشش می آمد که حرف های تازه ای به او می زد .
« هستی جان ، من دوست دارم تو کاملا خوب و سرحال بشوی . من آرزوی ازدواج و خوشبختی تو را همانند الهه و ترانه دارم . »
« حاج عباس ، خواهش می کنم راجع با ازدواج دیگر با من حرف نزنید . من تصمیم گرفته ام تا آخر عمر هیچ مردی را به زندگی ام راه ندهم . »
« این طور نگو دخترم . گرچه حمید خدابیامرز برای رسیدن به تو خیلی خوش تلاش کرد و آخرش هم ناکام از دنیا رفت ، این را بدان که تو هنوز نفس می کشی و باید از زنده بودنت استفاده ی لازم را ببری . تو خیلی جوانی و باید به فکر جوانی ات باشی ، به هر حال قول می دهی این بار با دکترت راه بیایی ؟ هستی ، برای خاطر من چنین کاری را می کنی ؟»
« بله ، بله . برای خاطر شما قول می دهم که با دکتر همکاری کنم . »
« ممنون عزیزم ، خدا را گواه می گیرم که من برای خاطر خودت چنین خواسته ای دارم . »
« می همم ، حاجی . می فهمم . »
دو روز بعد ، ترانه و هستی در راه مطب بودند . هستی بیشتر مایل بود به تنهایی برود ولی حاجی اصرار داشت یکی از دخترانش همراه هستی باشد و چون الهه در دانشگاه کلاس داشت ، بنابراین اکرم خانم از ترانه خواست که همراه هستی به مطب محمد برود .
ترانه از سر راه اکراه این کار را پذیرفت ، ولی هنوز دقایقی از باهم بودنشان نگذشته بود که بنا به عادت معمول خود شروع به صحبت کرد .
« هستی ، تو وقتی می خواستی ازدواج کنی چه احساسی داشتی ؟ »
هستی متعجب از این سوال ترانه پاسخ داد :« احساس هر دختری دیگری که می خواهد زندگی مشترکش را شروع کند . »
« هستی دلم می خواهد بدانم . واضح تر بگو . »
« خوب ، خوشحال بودم . چون همسر آینده ام را دوست داشتم . »
« هستی جان ، درست عین من . نمی دانی چقدر لذت دارد که آدم مردی را دوست داشته باشد . »
« ولی من تصور می کردم تو هم مثل الهه دوست داری دانشگاهت را ادامه دهی . »
« بابا ول کن . مگر همه یدخترها باید اول دانشگاه را تمام کنند و بعد ازدواج کنند ؟ من با خواهر دوقلویم خیلی تفاوت دارم . »
« اما حاج عباس چی ؟ به تو اجازه می دهد حالا راجع به این مسائل صحبت کنی ؟ »
« تو طوری نصیحت می کنی که انگار خودت قصد چنین کاری نداشتی . من را بگو که می خواستم از تو راهنمایی بخواهم . ولی مثل اینکه از مادربزرگها هم بدتر آدم را پند و اندرز می دهی . »
« راستش من همیشه خیال می کردم که در خانواده ی شما دخترها طوری دیگر بزرگ می شوند و به فکر چیزهای دیگر هستند . »
« خوب ، همینطور هم بود ، تا آن روز که دوست علیرضا وارد خانه ی ما شد . »
« کدام دوستش را می گویی ؟ امیر ؟ »
« تو که از ماجرا خیلی پرتی . امیر ؟ همان پسرک لوس که علیرضا می گوید نفر اول دانشگاه هم هست ؟ نه بابا ، اون به درد من و امثال من نمی خورد . راستش من دوست نداشتم این موضوع را به هیچ کس بگویم ، ولی تو آن قدر آرامی که آدم ناخود آگاه به ات اعتماد می کند . البته سر و صدای شبهایت به جای خود . »
هستی به چشمان عسلی رنگ دختر جوان که زیر مژگان بلند و پرپشتش محافظت می شد ، نگریست و آنگاه به آرامی پرسید :« منظورت همان پسر مغروری است که با افاده به همه نگاه می کرد ؟ طوری که انگار از همه طلب دارد ؟ »
« وای خدا جون . اصلا خیال نمی کردم تو این قدر کج سلیقه باشی . من فرزاد را می گویم ، همان جوان خوش قیافه را . »
هنگام ورود به مطب ، باز هم دنیا صمیمانه به استقبالش شتافت و صورت هستی را بوسید . با ترانه نیز دست داد و لبخند زنان گفت : « مثل اینکه هستی خیال ندارد وارد خانه ی ما بشود و من باید همیشه او را در مطب ببینم . »
ترانه که زمان بالا آمدن از پله ها متوجه کلاس تعلیم موسیقی شده بود ، در حالی که تکیه کلام همیشگی اش را به کار می برد ، با لحنی شاد گفت :« وای خدا جون ، خوش به حالتان ، عجب مطب باحالی دارید ! »
هستی و دنیا تعجب زده به او خیره شده بودند که کجا را می گوید و هنوز دلیل خوشایند بودن مطب ، آن طور که او تفسیر می کرد ، برایشان مشخص نبود . به خصوص هستی که به نوعی از آنجا احساس نفرت هم می کرد .
ترانه که متوجه نگاه حیرت زده ی دو دختر شده بود ، در ادامه ی سخنش گفت :« در واقع منظورم محل زیر مطب شماست ، یعنی کلاس آموزش موسیقی . خوش به حالتان ، به نظر من بهترین جای دنیا جایی است که صدای موسیقی ازش بیاید . نمی دانم شما تا چه حدی با موسیقی آشنایید . من خودم سنتور می زنم ، ولی مدتی است که استادمان رفته فرانسه و انگار خیال برگشت ندارد . »
دنیا که تازه به منظور ترانه پی برده بود ، گفت :« مثل اینکه همراهان بیماران ما همگی جذب کلاس پایین می شوند . حقش است که من یک پورسانتاژی از مربی کلاس بگیرم . »
ترانه پرسید :« چه کس دیگری هم سلیقه ی من بوده ؟»
« جای تعجب است که چرا بیشتر همراهان هستی خانم از این کلاس خوششان می آید . دفعه ی قبل هم امیر خان برای یکی از دوستانش در مورد کلاس موسیقی طبقه ی پایین می پرسید . مثل اینکه قصد داشت اسم دوستش را در اینکلاس بنویسد . »
ترانه با شنیدن کلمه ی دوست امیر ، فورا فکر فرزاد در سرش پیچید . خداخدا می کرد که امیر در ارتباط با فرزاد چنین سوالی کرده باشد . تصمیم گرفت در این باره تحقیقاتی وسیع تر انجام دهد . دیگر هستی و علت آمدن به مطب را از یاد برده بود و مایل بود دنیا در مورد سخنی که چند لحظه پیش بی اختیار بر زبان آورده بود ، توضیحات بیشتری بدهد . اما چون دنیا از آنچه در فکر ترانه می گذشت خبری نداشت ، دیگر در این مورد سخنی بر زبان نیاورد .
دقایقی قبل از ورود هستی به اتاق محمد ، ترانه با عذر خواهی از هستی گفت که به طبقه ی پایین می رود تا اطلاعاتی درباره ی کلاس به دست بیاورد ، دنیا نیز از فرصت استفاده کرد و با هستی به صحبت پرداخت . هنوز نمی دانست چرا چرا این قدر در جلب نظر این دختر تنها می کوشد ، ولی متوجه بود که شدیدا خواهان دوستی واقعی با اوست . شاید او را در موقعیت درماندگی خاصی که خود زمانی به آن مبتلا بود ، تصور می کرد .
به زودی نوبت هستی بود که وارد اتاق پزشک روانشناس شود . با تأنی از دنیا پرسید : « تو هم همراه من به داخل اتاق می آیی ؟ »
دنیا با آرامشی که همواره در وجود با تجربه اش بیش از هر چیز دیگری تجلی می کرد ، گفت :« دکتر دوست دارد به طور خصوصی با بیمارانش صحبت کند ، ولی هر وقت حس کردی به کمک من نیاز داری ، کافی است به او بگویی . بی شک او مرا به درون اتاق فرا می خواند . » سپس با لبخندی هستی را به نزد محمد فرستاد .
هستی به محض ورود به اتاق ، از دیدن محمد جا خورد . این با او روپوش پزشکی را درآورده بود و در پیراهن آبی کمرنگ و شلوار مشکی ، دیگر شباهتی با دکتری که او می شناختش ، نداشت .
با ورود هستی ، محمد به استقبالش شتافت و او را یکراست به سمت مبلی که برای بیمارانش در آنجا قرار داشت ، هدایت کرد . آنگاه در اتاق را که هستی عمدا باز گذاشته بود ، بست و رو به روی بر مبل دیگر نشست .
لحظاتی به سکوت گذشت . پس از آن صدای محمد شنیده شد که گفت :« مثل اینکه تصمیم گرفتید برای درمان ناراحتی تان با من همراهی کنید ؟ »
هستی به یاد قولی افتاد که به حاج عباس داده بود و فکر کرد چقدر خوب شد که دوباره سه چهر نفر او را تا مطب همراهی نکردند . برای اینکه جوابی داده باشد ، سری به نشانه ی تأیید تکان داد .
لبخندی بر چهره ی جذاب دکتر نشست و دوباره گفت :« ولی من به چیزی بیشتر از سر تکان دادن تو احتیاج دارم . »
با این حرف ، هستی که همچنان از بدو ورودش سرش را به پایین انداخته بود ، بالا را نگاه کرد و به چشمان دریا رنگ دکتر جوان خیره شد . اما با نگاه به آبی زلال دو چشمی که به او به عنوان بیمار می نگریست ، از حال عادی خارج و وارد خیالات ذهنی خود شد ، باز هم حمید بود که او را نگاه می کرد . اما این بار حالت نگاه فرق داشت . حمید مردی بود که او دوستش می داشت و بارها خود را از نگاه عاشقانه اش پنهان کرده بود . یکدفعه با شنیدن صدای غریبه ای که به او می گفت :« هستی با من حرف بزن ، هر چه در دل داری بیرون بریز ! » دوباره به اتاق برگشت .
دکتر از تغییر نگاه حالت دخترک فهمیده بود که او در عالم رویا فرو رفته است و دقایقی آرام مانده بود . هرگز تصور نمی کرد چیزی در وجود خود اوست که دخترک را از خود بیخود کرده و به حالت خلسه فرو برده است ، آنچنان که مجبور شده بود با صدای بلند او را به دنیای حال برگرداند .
هستی پیش خود تصمیم گرفت تا حد امکان از نگاه کردن به چشمان دکتر بپرهیزد . با صدایی که به سختی شنیده می شد ، گفت :« شما چیزی پرسیدید ؟ »
محمد یقین کرد که تا کنون خود فقط با خودش حرف می زده است . با این حال گفت :« چطور شد که تصمیم گرفتی دوباره به مطب من بیایی ؟ دفعه ی قبل طوری فرار کردی که من خیال کردم که دیگر هرگز تو را نمی بینم . »
هستی آهی کشید و جواب داد : « از روی ناچاری . »
محمد که از جواب هستی بیشتر جا خورده بود ، دوباره پرسید :« از روی ناچاری ؟ برای چه از روی ناچاری ؟ چه کسی تو را وادار به این کار کرد ؟ »
« حاج عباس . یعنی نه اینکه وادارم کند ، من برای رضایت او ، علی رغم میلم ، مجبور شدم دوباره به اینجا برگردم . »
« مگر دلت نمی خواهد این کابوسهای شبانه تو را راحت بگذارند و پی کارشان بروند ؟ »
« چنان به آنها خو گرفته ام که انگار از بدو تولد همراه من بوده اند . چاره ی کار را خودم فهمیده ام . »
« آفرین ، آفرین پس خودت یک پا روانشناسی ، می شود به من هم بگویی که چاره ی ترک این کابوس ها در چیست ؟ »
« در نخوابیدن . »
هستی اندیشید حالا که قرار است پیش این روانشناس بیاید ، باید کاری هم از او بخواهد ، و این فکری بود که از لحظه ی ورود به مطب ذهنش را اشغال کرده بود . با التماسی آشکار گفت :« دکتر، شما باید کمکم کنید . این کار را می کنید ؟»
محمد که حس می کرد بیمارش دچار هیجان بیش از اندازه شده است ، گفت :« آرام باش . من برای کمک به تو اینجا هستم . اما نخوابیدن دیگر چه جور راه حلی است ؟»
هستی که علنا از بودن در آن اتاق بی حوصله به نظر می رسید ، گفت :« خیال می کردم که دکترها باهوش تر از این حرفها باشند . نخوابیدن ، یعنی نخوابیدن دیگر . یعنی من شبها را تا صبح بیدار بمانم و صبح بخوابم . در این صورت دیگر کسی از فریاد هراس آور من از خواب نمی پرد . روز هم که وضعیتش مشخص است . دیگر کسی از چیزی نمی ترسد . »
محمد از شنیدن سخنان دختر جوان حس کرد که او هنوز در عالم رویاست . اما با این حال سعی کرد لبخندی را که بر لبانش ظاهر شده بود ، پنهان کند . حالا دیگر مطمئن بود که این مریض کوچولویش شدیدا به یاری او نیازمند است ، ولی نه از نوع کمکی که خود او در ذهن می پروراند و انتظار داشت دکتر هم به آن عمل کند .
باز بی آنکه توی ذوق آن دختر بزند ، گفت :« خوب ، خانم دکتر ، حالا که خودت راه حل مشکلت را پیدا کردی ، معتقدی چه کمکی از دست من بر می آید ؟»
« دکتر ، شما مرا مسخره می کنید ؟ ولی من خیلی جدی با شما صحبت کردم . »
« نه ، اصلا موضوع تمسخر در بین نیست ، ولی نمی دانم در این مورد من چه کاری می توانم برای تو انجام بدهم . »
هستی که هنوز نمی توانست از حالت دکتر به افکار درونی اش پی ببرد ، بلافاصله گفت : « شما باید قرصی به من بدهید که از خوابیدن من در شبها جلوگیری کند . »
محمد با شنیدن آنچه هستی می گفت ، دیگر نتوانست از لبخند زدن جلوگیری کند ، هستی که انتظار چنین عکس العملی را از یک پزشک ، آن هم از نوع روانشناس نداشت ، با نفرتی واضح از جا بلند شد تا مطب را ترک کند ، اما محمد بلافاصله به حالت عادی برگشت و بسیار جدی گفت :« خواهش میکنم نرو . من واقعا قصد کمک به تو را دارم . لطفا برگرد سر جایت. »
چشمان هستی در اثر احساس سرخوردگی از رفتار دکتر جوان پر از اشک شده بود . برای لحظه ای تصمیم به ترک اتاق گرفت ، ولی با شنیدن صدای خواهش دکتر که به لحنی بسیار جدی و به دور از هرگونه تمسخری به گوش می رسید ، بی اختیار دوباره به طرف مبلی برگشت که روی آن نشسته بود .
محمد که لحظه ای چشم از آن دختر بر نمی داشت ، متوجه شد که چشمان زیبای شرقی بیمارش پر از اشک شده است و در دل به سرزنش خود پرداخت . تجربه گوهر بسیار گرانبهایی که مرور زمان وجود جوان و با علمش را مزین می کرد .
جعبه ی دستمال کاغذی را به طرف هستی گرفت و با لحنی متأسف گفت :« چون مطمئنم بیمار روانی نیستی ، بسیار سریع احساس درونی ام را نشانت دادم . اما در مورد احساسات ، فراموش کردم با چنین روح لطیفی سر و کار دارم . »
هستی در حالی که با دستمال اشک هایی را که هرگز فرصت نیافته بود به گونه های لطیفش سرازیر شود ، پاک می کرد ، با شرم و حیایی دخترانه گفت :« نه ، اشکالی دارد . من زیادی تند رفتم . حتما حالا دیگر خیال می کنید زلزله موجب دیوانگی من شده . »
« نه ، تو دیوانه نیستی . فقط کمی اعصابت تحت فشار قرار گرفته ، که من مطمئنم به زودی این ناراحتی کوچک هم برطرف می شود . »
هستی با شنیدن این حرف ، بی اراده باز هم در چشمان آبی رنگ دکتر نگاه کرد . چقدر دوست داشت که به جای دکتر ، دلداده اش حمید در کنارش نشسته بود و او حرفهایی را که در دل انبار کرده بود برایش بازگو می کرد . اما واقعیت همیشه روی تلخ خود را در زندگی به او نشان داده بود و این نیز حقیقتی غیر قابل انکار بود .
« هستی ، در مورد چه چیزی فکر می کنی ؟ »
این سخنی بود که از جانب دکترش به او گفته شده بود . هستی با حالتی پریشان پاسخ داد :« هیچ چیز . یچ چیز . »
محمد فهمید که بیمارش سعی در انکار مطلبی از او دارد . می دانست که به زور نمی تواند او را وادار به حرف زدن کند ، اما برای اینکه هستی دوباره در رویاهایش غرق نشود ، قاطعانه گفت :« می دانی ، گاهی ما پزشکان ناچار به تجویز قرص هایی به بیماران می شویم ؟ اما در اکثر مواقع یا همه ی موارد این قرص ا آرامش لازم را برای خوابیدن در بیماران ایجاد می کنند ، نه نخوابیدن و تمام شب بیدار ماندن را . هیچ می دانی خواب یکی از شیرین ترین نعمت هایی است که خداوند به ما ارزانی داشته ؟ وقتی در طول روز از فعالیت های بدنی خسته می شویم یا مغزمان از افکار متفاوتی که هر لحظه در خود می پیچد ، بی رمق و سست می شود ، آن وقت برای شارژ روحی وجسمی ، خواب هدیه ای بسیار زیباست . حالا تو توقع داری که یک پزشک آن نعمت را از بیمارش دریغ کند ؟ »
« ولی دیدن کابوس چه ؟ وقتی خوابت دیگر آرامش بخش نباشد و حتی دلهره آور هم باشد ، دیگر آرزوی فرا رسیدن شب خوابیدن را نخواهی داشت . وقتی هر شب خواب در تاریکی نوید یتیم شدنت را با تو بدهد و اینکه دنیا آن قدر وحشتناک و غریب است که در لحظه ای تو را به موجودی فلک زده و بدبخت تبدیل می کند ، چه ؟ نه ، من از خواب و خوابیدن متنفرم . من نمی خواهم هرگز زمان بسته شدن چشمانم فرا برسد . نه ، نه ، من از خواب بیزارم . »
هستی کم کم بی آنکه خودش متوجه باشد ، صدایش به فریاد تبدیل می شد . بناگاه دوباره حالتی از گریستن در چهره اش مشاهده شد و در ثانیه ای به هق هق افتاد .
عروس زلزله 90-99
دکتر سعی می کرد دوباره او را آرام کند و همزمان فکر می کرد موجود ظریف و کوچولویی که مظهر کاملی از دختر زیباروی شرقی کشورش استٰ چطور توانسته غم به این بزرگی را تحمل کند.
او با فشار دادن زنگی از دنیا خواست لیوان آبی به اتاق بیاورد و با ورود دنیا، هستی خود را در آغوش او رها کرد. حس می کرد دستی مهربان و خواهرانه پشتش را نوازش می دهد و سعی در آرام کردن او دارد.
آن شب قبل از خوابیدنٰ هستی تا مدتها در مورد آنچه در مطب دکتر رخ داده بودٰ می اندیشید و بیشتر از آنکه به درمانش توسط دکتر توجه داشته باشدٰ آغوش پرمحبت دنیا فکرش را اشغال می کرد. انگار جانشینی برای نگین مظلومش پیدا شده بود. کاش می شد هر وقت که اراده می کردٰ دنیا را در کنارش می دید. شنیده بود که دنیا زنی مطلقه است ولی تعجب می کرد که چطور امکان دارد مردی حاضر به از دست دادن چنین فرشته ای شده باشد؟ بی شک همسر سابق دنیا دیوانه ای تمام عیار بوده است. اگرچه ترانه در راه بازگشت از مطب گفته بود که احساس می کند دنیا دختر مغرور و خودخواهی است. او با ترانه هم عقیده نبود و حرفش را قبول نداشت.
به قرص هایی که روی پاتختی بود نگاه کرد. آیا قدرت این قرصهای تجویزی دکتر جوان چشم آبی به حدی بود که با کابوسهای او مقابله کند؟ نهایتا تصمیم گرفت آنها را امتحان کند. با خود می گفت ای کاش به جای این قرصها به او سم می دادند. به هر حال برای خاطر حاج عباس می بایست آنها را می خورد.
حاج عباس این بار با همسرش عازم مسافرت بود. هستی از تصور این موضوع لرزشی از حسادت بر تن خود احساس کرد. اگر می توانست به جای اکرم خانم با حاج عباس به مسافرتی دونفری برودٰ شاید کمک موثری برای بهبود حالش بود. تازه می توانست حاج عباس را در کنار خود داشته باشد و شبها با پریدن از کابوس در آغوش پرمحبت آن مرد بلندقامت آرام بگیرد. با وجود این مردٰ حتی دیگر از کابوسهای پریشان کننده شبانه نیز نمی ترسید.
بی اختیار به خود نهیب زد: هستی این افکار شوم را از خودت دور کن. تو میهمان این خانه ای. نمک صاحبخانه را می خوری و می خواهی نمکدان را جلوی چشمش بشکنی؟ لعنت به این افکار پلید.
باز هم گرمی اشک را در چشمانش حس کرد. می دانست اگر پدرش زنده بود هرگز او را برای اندیشه هایی چنین پست و حقیرانه نمی بخشید. در عالم خیال حتی گزش سیلی را در یک طرف صورتش احساس کرد و بی اختیار دستی بر گونه اش کشید.
برای اولین بار از اینکه پدرش زنده نبود تا چنین حقارتی را در دخترش ببیند، احساس رضایت کرد. می بایست فکری به حال خود می کرد. بیکاری مانند خوره داشت تار و پود وجودش را دستمایه ی تحقیر می ساخت و او را به موجودی پلید و مفلوک تبدیل می کرد. ناگاه فکری در ذهنش درخشیدن گرفت. شاید می توانست از دنیا تعلیم نقاشی بگیرد و با نقاشی های افسانه ای، خود را از دام بیکاری که به مانند شیطانی پلید به جانش افتاده بود، نجات دهد. مدتها بود که دیگر نماز نمی خواند، اما با این کار نه تنها به آرامش نمی رسید، بلکه بی قراری و آشفتگی را همراهان همیشگی خود می دید.
سرانجام، علی رغم خوردن قرص، باز هم در نیمه های شب با ترس و دلهره فریاد زنان از خواب پرید. این بار عرقی سرد تمامی بدنش را پوشانده بود و وقتی حاج عباس وارد اتاقش شد، معصومانه گفت: حاجی به خدا من قرصم را خوردم. حتی این بار با دکتر کاملا همکاری کردم پس چرا دوباره کابوس دیدم؟
حاجی به کبری که هراسان وارد اتاق شده بود، گفت که برای او آب قند بیاورد و به این ترتیب هستی فهمید که حاجی از دست او عصبانی نیست و خیالش اندکی راحت شد.
فردای آن روز، هستی هنوز در خواب بود که حاجی همراه اکرم خانم عازم مسافرت شد و ریاست آن خانه ی بزرگ را در غیاب خود به علیرضا سپرد. پسر جوان دیگر مانند قبل رغبتی به حضور در آنجا از خود نشان نمی داد، اما به واسطه ی قولی که به برادرش داده بود، خود را ملزم به انجام این کار می دید. قرار بود تمام کارها زیر نظر علیرضا انجام پذیرد و هستی نیز از این قاعده مستثنا نبود. ترانه که فهمیده بود فرزاد در کلاس تعلیم موسیقی در طبقه ی پایین مطب روانشناس هستی ثبت نام کرده استٰ منتظر فرصتی مناسب بود تا عمویش را وادار به ثبت نام او در همان کلاسها کند.
قرار بود سفر حاج عباس یک ماه به طول بینجامد و هستی از اینکه مجبور بود به جای حاجی زیر بار حرفهای علیرضا برود، احساس رضایت چندانی نداشت. او تصمیم داشت در اولین فرصت ممکن به دنیا زنگ بزند و برای دیدن نقاشی های او به خانه اش برود ولی هنوز آمادگی لازم برای رفتن مجدد به مطب دکتر را در خود نمی دید و بیشتر از ملاقات اوٰ مشتاق دیدار خواهرش بود.
علیرضا که با درایت تمام خود را از بار علاقه به هستی خارج کرده بود، سعی می کرد روشی را که در مورد برادرزاده هایش به کار می برد، در مورد این دختر جوان غریبه نیز اعمال کند. از جمله برآوردن این خواهش برادرش که هستی حتما به مشاوره ی روانپزشکی خود ادامه دهد. اما عدم موافقت هستی در پذیرش این موضوع، هنوز برای علیرضا قابل هضم نبود. از طرفیٰ او به نوعی نگران صمیمی ترین دوست و همخانه اش امیر هم بود. امیر که همیشه موجودی شاد و بذله گو بودٰ مدتها بود که در خودش فرورفته و با امیر همیشگی زمین تا آسمان فاصله گرفته بود. حتی یکی دو بار علیرضا به او پیشنهاد کرده بود که برای مدتی از دانشگاه مرخصی بگیرد و نزد خانواده اش به شیراز برود ولی امیر فقط مات به او زل زده و بدون کوچکترین جوابی از او دور شده بود.
غروب روزی بارانیٰ الهه با صورتی برافروخته از دانشگاه به خانه آمد. ترانه که سرانجام توانسته بود علیرضا را به ثبت نامش در آن کلاس راضی کند، همراه او برای ثبت نام عازم آن کلاس اموزش موسیقی شده بود. هستی نیز در اندیشه ها و خیالات خود دست و پا می زد که صدای ضربه ای به در اتاقش او را از عالم خیال بیرون آورد. به گمان اینکه باز هم کبری خانم سعی دارد خلوت او را به هم بزندٰ با لحنی به وضوح دلخورانه گفت: « بله؟»
صدای جوان و شاداب الهه شنیده شد که گفت: « هستی جان، منم، اجازه هست؟»
هستی فورا بر روی تخت نشست. تازگی ها از این که دائم در اتاق بود و اکثرا در خواب، از خود خجالت می کشید. سریع گفت: « بیا تو...»
الهه با حالی متفاوت با همیشه، وارد اتاق شد. حتی هیجانی که در چهره اش دیده می شد، از دید بی اعتنای هستی دور نماند. در کنار هستی روی تخت نشست. هستی که از هنگام وقوع زلزله نسبت به همه چیز و همه کس دیدی بی اعتنا داشت، هنوز به الهه اهمیت می داد. فکر کرد چه چیزی باعث آمدن الهه به اتاق او شده است. ولی منتظر ماند تا خود الهه اولین قدم را در جهت گشودن این راز بردارد. می دانست که قادر است ساعتها ساکت بماند و کنجکاوی از خود نشان ندهد. خوشبختانه انتظارش زیاد به درازا نکشید.
الهه با شرم و حیای همیشگی، شروع به صحبت کرد. « هستی، تو اگر جای من بودی چه می کردی؟»
هستی فکر کرد که منظور الهه چیست؟ او هنوز نمی دانست به جای خود چه بکند، چه برسد به اینکه جای کس دیگری بتواند تصمیم بگیرد.
از سر بی خیالی سری تکان داد.
« من حسابی گیر کرده ام و در بلاتکلیفی و دودلی عجیبی به سر می برم. راستش فکر کردم تو تجربه ات بیشتر از من است و شاید بتوانی مرا راهنمایی کنی.»
« در چه زمینه ای تجربه ی من بیشتر است؟»
« در زمینه ی عشق و دوست داشتن.»
جای تعجب بود که دو خواهر چنین فکری در مورد او داشتند. او گرچه در دل عاشق بود و قرار بود همسر مردی شود که دوستش داشت، هرگز تجربه ای در این زمینه نداشت.
به تندی جواب داد: « ولی من کوچکترین تجربه ای در این زمینه ندارم.»
« هستی جان، اصلا بگذار اول برایت تعریف کنم. واقعیتش من مدتی است متوجه حرکات غیرعادی امیر نسبت به خودم شده بودم. دو سه بار که در دانشگاه با هم مواجه شدیم، بلافاصله از او گریختم. نمی دانم می دانی یا نه. من و امیر در یک دانشگاه درس می خوانیم.»
« یعنی همکلاس هستید؟»
« نه باباٰ او سالهای آخر است و من سال اولی. من فیزیک می خوانم و او مکانیک. ولی به هر حال دانشگاه هردویمان یکی است.»
« خوب چه چیزی باعث شده بود که از او فرار کنی؟ خیال می کردی که به او علاقمند نیستی؟»
« نهٰ راستش خجالت می کشیدم. یعنی اصلا مطمئن نبودم که علاقه اش حقیقی است.»
« حالا از کجا مطمئن شدی؟»
« والله هنوز هم کاملا اطمینان ندارم ولی تردیدم کمتر شده.»
« بالاخره نمی خواهی بگویی چطوری تردیدت برطرف شد؟»
« راستش امروز که می خواستم به خانه برگردم، یکدفعه ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. من بی اعتنا به حرکتم ادامه دادم. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که شنیدم کسی اسمم را صدا می زند. تعجب زده به طرف صاحب صدا برگشتم. خیال می کنی چه کسی را دیدم؟»
« معلوم است دیگر، امیر را.»
« آره، مثل اینکه اول حرفهام گفته بودم. به هر حال او واقعا مرا صدا می کرد، بدون کوچکترین خجالت با پرده پوشی. وقتی او را دیدم، اول سلام کردم. می دانی که چه پسر شوخ و بامزه ای است ولی این بار برعکس دفعات قبل کوچکترین علامتی از طنز و خنده در چهره اش دیده نمی شد. حتی به نظرم می رسید که کمی ناراحت هم هست. با لحنی دور از شوخی گفت می خواهد به طور خصوصی با من صحبت کند. راستش هرگز خیال نمی کردم از حرف زدن با یک پسر این قدر دچار دلهره بشوم، اما واقعا شدم.»
هستی از شنیدن حرفهای الهه گرمایی مطبوع در وجودش احساس کرد. بعد از مدتها از سر رغبت تمایل داشت که به حرفهای کسی گوش دهد. الهه این تمایل را آشکارا در چهره ی هستی مشاهده کرد و راغب تر ادامه داد.
« بالاخره از سر اکراه راضی شدم به حرفهایش گوش بدهم، ولی او گفت بهتر است سوار ماشینش شوم و چون مسیر هردویمان یکی است، در عین حال که مرا می رساند، با هم حرف هم می زنین، اما من موافقت نکردم و گفتم بهتر است حرفهایش را همانجا بزند. کمی این پا و آن پا کرد. بعد یکدفعه گفت مثل اینکه با من غیر از طریق خودم نمی شود کنار آمد. گفت گرچه تصور می کند ممکن است جوابم منفی باشد، تصمیم خودش را گرفته و پرسید حاضرح با او ازدواج کنم؟»
« تو چه جوابی دادی؟»
« راستش، راستش من نتوانستم جواب درستی به او بدهم. آخر به قدری بی مقدمه از من خواستگاری کرد که زبانم بند آمد. فقط با لکنت جواب دادم که باید با پدرم صحبت کند. یکدفعه چنان شاد و خوشحال شد که آنی به گفته ی خودم شک کردم که شاید بدون آنکه بفهمم جواب مثبت داده ام. ولی دقایقی بعد مرا از بهتی که در آن فرو رفته بودم، بیرون آورد. گفت البته خودش هم تصمیم داشته به پدر و مادرش بگوید که برای خواستگاری به تهران بیایند. می گفت همین قدر که من مخالف نیستم، کلی موجب مباهات اوست. بعد هم باورت نمی شود، مرا همانجا گذاشت و فورا سوار ماشینش شد و رفت. حالا خودم هم نمی دانم آیا کار درستی انجام داده ام یا نه؟»
« الهه، تو کاری را که باید، انجام دادی. حالا آیا واقعا به او علاقه مندی؟»
الهه بی آنکه جوابی بدهد، برای لحظاتی سرش را پایین انداخت. اما بعد از دقایقی سر بلند کرد و در حالی که چشم در چشم هستی دوخته بود قاطعانه گفت: «بله، گمان می کنم. یعنی یقین دارم که به امیر علاقمه مندم.»
سپس بلادرنگ از اتاق بیرون رفت.
فصل 6
سرانجام هستی خود را راضی کرد که به دنیا زنگ بزند و برای دیدن نقاشی های او به خانه اش برود. این کار هستی با استقبالی گرم از طرف علیرضا رو به رو شد به طوری که حیرت دختران خانه ی حاج عباس را برانگیخت.
ترانه که به کوچکترین موردی آماده ی غیبت کردن بود، به آرامی در گوش الهه گفت: « غلط نکنم عمو از هستی خوشش می آید. وگرنه چرا برای بردن ما به خانه ی دوستمان چنین شوق و اشتیاقی از خود نشان نمی دهد؟»
اما الهه او را ساکت کرد و در جواب گفت: « عمو تنها به وظیفه ای که بر هده دارد عمل می کند. او به پدر قول داده که همراه ما باشد و احساس مسئولیتی که در قبال هستی دارد، بسیار بیشتر است.»
هستی مایل نبود که با علیرضا به خانه ی دنیا برود، ولی سرانجام پذیرفت که تابع نظر علیرضا باشد. علیرضا با دلیل برایش توضیح می داد که در غیاب برادرش نمی تواند او را به تنهایی به جایی بفرستد. حتی وقتی هستی مسئله ی سن خود را پیش کشید، علیرضا فقط نگاهی به او انداخت و گفت: « تو اگر سی ساله هم بودی من اجازه نمی دانم که تنها بروی.»
در طول راه هیچ کدام کوچکترین حرفی نزد. هستی دریافت از نگاه های خیره ای که علیرضا در بدر ورودش به خانه ی حاج عباس به او می کرد، دیگر کوچکترین نشانه ای دیده نمی شود و از این بابت احساس راحتی بیشتری کرد. نزدیکی های محلی که دنیا نشانی اش را تلفنی به او داده بود، علیرضا اتومبیل را متوقف کرد. آنگاه رو به هستی پرسید: « خیال نمی کنی بهتر باشد چند شاخه گل برای دوستت ببری؟ به هر حال برای اولین بار است که به منزل او می روی.»
هستی که اصلا به این موضوع توجه نکرده بود، با یادآوری علیرضا سری به نشانه ی رضایت تکان داد و به آرامی گفت: « عقیده ی خوبی است.»
خانه ی دنیا فاصله ی چندانی از منزل حاج عباس نداشت. اما به اندازه ی آن حیاط و باغ بزرگ و ساختمان بسیار زیبایش مجلل نبود. در واقع آژارتمانی سه خوابه و ساده اما بسیار تمیز و شکیل بود، به خصوص آشپزخانه ی بزرگ خانه که سرتاسر از گیاهان طبیعی و مصنوعی پر بود به طوری که در نظر اول، بیننده آسان نمی توانست تشخیص دهد کدام گل یا برگ مصنوعی است.
وقتی علیرضا از هستی پرسید که چه موقع به دنبالش بیاید، دنیا اعتراض کرد و گفت دلش می خواهد هستی را آن شب نزد خود نگاه دارد ولی علیرضا با ادب تمام جواب داد: « انشاالله ماندن هستی خانم بماند بعد از برگشت حاج عباس.»
با این جواب علیرضا، دنیا دیگر اصرار نکرد و تنها گفت که در صورت امکان، شب هر قدر دیرتر بیاید، او ممنون می شود.
علیرضا بلافاصله خداحافظی کرد و رفت.
دنیا با محبتی که بسیار خالصانه می نمود، هستی را به سالن پذیرایی هدایت کرد. هستی هنگام ورود به آن خانه احساس آشنایی عجیبی داشت. انگار که سالها در آنجا بوده و حتی زندگی نیز کرده است.
دنیا با شربت آلبالوی خنک از او پذیرایی کرد. هستی گفت: « حتما دکتر مرا برای این نخواهد بخشید.»
« چرا نباید ببخشد، مگر تو چه کار خطایی انجام داده ای؟»
« چون نگذاشتم امروز تو به سر کارت بروی.»
دنیا خنده ای دلنشین کرد و گفت: « فکر برادرم نباش. تو دوست منی و من بابت این کار خیلی تو را دعا کردم. راستش را بخواهی، من اصلا به کار در مطب علاقمند نیستم و اگر شرایط مالی محمد بهتر شود، از او می خواهم یک منشی استخدام کند. از تو چه پنهان این روزها از دوختران جوان که کمی هم برورو داشته باشند، باید ترسید.»
هستی به سادگی گفت: « به ما از کودکی یاد داده اند از پسرها بترسیم، ولی حالا تو می گویی از دخترها باید ترسید.»
« راستش به من هم همین را یاد داده اند، اما خوب که به وضع کنونی جامعه دقت می کنم، می فهمم در هر زمان و هر جامعه ای باید از اشخاصی خاص ترسید. هستی جان، نمی دانی من که دخترم، گاهی واقها از همجنسان خودم نه تنها ترس، بلکه وحشت هم دارم. هیچ تا حالا موقع تعطیلی یک دبیرستان دخترانه جلوی آن رسیده ای؟ چیزهایی در آنجا می شود دید که در هیچ فیلم سینمایی جن گیری مشاهده نمی شود. همین دو سه ماه قبل بود که چنین اتفاقی برایم افتاد. چند تا دختر که دو هم جمع شده بودند، چنان حرکات وقیحانه ای انجام می دادند که توجه همه ی مردم خیابان را به خودشان جلب کرده بودند. یکی از آنها با کمال پررویی می گفت: بچه ها ببینید. همه دارند مرا نگاه می کنند. بعد هم بلند بلند می خندیدند. البته خنده که چه عرض کنم، قهقهه می زدند و به پسرها متلک می گفتند. خیلی دلم می خواست نفری یک سیلی جانانه بیخ گوششان می خواباندم و بعد به حالشان گریه می کردم. چون خودشان نمی دانستند که چقدر حقیرند و چه کارهای زشت و ناپسندی انجام می دهند. اما هستی، تو دختر بسیار معصومی هستی که این حالت معصومانه و موقرت آدم را جذب می کند.»
هستی لبخندی زیبا به صورت آورد، به طوری که ناخودآگاه ردیف دندانهای سفید و مرتبش جلوه گر شد. در این فکر بود که دنیا بسیار خوب از لغات استفاده می کند. با این که دقایقی بیشتر از ورودش به خانه ی دنیا نمی گذشت، فکر کرد که جذب این دختر جوان شده است.
اما هنوز یک مسئله ی آزاردهنده در مورد دنیا برایش حل نشده بود. چگونه ممکن بود چنین زنی از همسرش جدا شود؟ دلش می خواست راجع به زندگی گذشته ی دنیا بیشتر بداند و علت جداشدن او را از همسرش بفهمد.
دنیا او را به سوی اتاقی دیگر هدایت کرد تا تابلوهای نقاشی اش را نشانش دهد.
تا اخر ص 99
دو روز بعد ، ترانه در اوج دلخوری ، اماده ی رفتن به کلاس تعلیم ویلون بود . کم کم از ان همه تلاشی که برای ثبت نام در این کلاس به خرج داده بود ، احساس پشیمانی وجودش را در بر می گرفت . این جلسه ی چهارمی بود که به کلاس می رفت ، اما هنوز موفق به دیدن فرزاد نشده بود . روز اولی که برای تحقیق به کلاس اموزش موسیقی رفته بود ،شنیده بود . روز اولی که دو تا از دخترها علاقه مندانه100-109
هستی با دیدن تابلوها فکر کرد که دنیا نقاشی زبر دست است و به دور از هرگونه ریا و تظاهری ، صادقانه این مسئله را به او یاد اوری کرد.در بین تابلوهای دنیا، تصویری از دریا و باد نقاشی شده بود . دریایی انچنان صاف و ابی که با انعکاس اینه وار خورشید در زلال ابهای درخشانش نمایی از مظلومیت و معصومیت را به نمایش می گذاشت . هستی به یاد دریای زیبای شمال افتاد که در روزهای اخیر به قدری چیزهای مختلف از ابش صید می شد که انگار لحظه ای یک کشتی در ان غرق می شد و وسایلش به قعر اب فرو می رفت .
و به یاد شوخی نگین افتاد که بعد از شکار چندین پوست موز از دریا ، با خنده به هستی گفته بود : هستی جدیدا در دریای ما موز کاشته اند که این قدر پوست موز در ان پیدا می شود ؟ با به یاد اوردن نگین ، دوباره هاله ای از غم چهره ی قشنگش را پوشاند . دنیا که متوجه تغییر حالت او شده بود پرسید : هستی جان ، با دیدن این تصویر به یاد شمال افتادی ؟
-به یاد خواهرم نگین افتادم . خواهر بزرگترم بود . خیلی به هم نزدیک بودیم . موقعی که مرد من در اتاق بودم . به وضوح می دیدم که در زمین فرو رفت و اوار بر سرش فرود امد ، در حالی که اسم مرا فریاد می زد و از من می خواست کمکش کنم . اما من هرگز نتوانستم کوچکترین کمکی به او بکنم . حتی نتوانستم دستم را به سویش دراز کنم . در واقع من او را کشتم . و همزمان با گفتن این موضوع ، اشک چشمان سیاهش را همراهی کرد .
دنیا از جایش بلند شد و به طرف هستی رفت ، در حالی که او را دراغوش می فشرد ، شروع به نوازش موهای صاف و سیاهش کرد . انگاه از او پرسید : این همان کابوسی است که شبها تورا از خواب می پراند ؟
هستی که همچنان اشک می ریخت پاسخ داد : بله این خاطره ی تلخ همیشه با من است . حتی در عالم خواب هم مرا تنها نمی گذارد . دنیا ، من احساس گناه می کنم . من بابت گناهی که مرتکب شدم ، بدجوری دارم تقاص پس می دهم .
-چرت و پرت نگو ، عزیزم . تو ان قدر پاک و معصومی که من حتی در تصورم هم نمی توانم تو را گناهکار ببینم . تو فقط خیالاتی شدی و انچنان به خیالاتت پر و بال داده ای که انها را از جرگه ی اوهام خارج کرده ای و خیال می کنی واقعیت محض است .
در همین لحظه صدای زنگ در خانه پیچید . دنیا تعجب زده گفت : یعنی امکان دارد محمد باشد که به این زودی مطب را تعطیل کرده ؟
هستی به سرعت شروع به پاک کردن اشک چشمانش کرد و گفت : در این مورد یقینا من مقصرم . منشی خوبش را از او گرفتم و باعث شدم از تنهایی چنان خسته شود که زودتر به خانه برگردد.
صدای زنگ در مجددا شنیده شد . دنیا با صدایی که هزاران شوق و شور در ان نهفته بود ، گفت :
ببین ، به قدری تنبل است که زورش می اید کلید را از جیبش در اورد . تا زنگ را خراب نکرده ، بروم در را باز کنم .
دقایقی بعد ، صدای صحبت خواهر برادر از پذیرایی شنیده شد . دنیا با لحنی مهربان به برادرش می گفت که برای خوردن شام اماده شود و محمد پاسخ داد که سریعا حمام می کند و می اید .
هستی یکدفعه تمام راحتی و ارامشی را که پیش از امدن محمد در ان خانه احساس می کرد ، از دست داد . فکر کرد کاش پیش از برگشتن محمد، انجا را ترک کرده بود .
دنیا به هستی گفت که برای چیدن میز شام می تواند در اشپزخانه به او کمک کند . هستی از سر رغبت این موضوع را پذیرفت . وجود دنیا تکیه گاهی مطمئن بود که در غیاب حاج عباس برای او ارامش را به ارمغان می اورد . سعی کرد اندیشه ی حاج عباس را از ذهن جوانش دور کند ، اما با یاد اوری حاجی و اکرم خانم که به دور از غم و غصه هایی که در دل او خانه کرده بود ، مشغول گذراندن تعطیلات در یکی از کشورهای همجوار بودند ، نمایی از حسادت وجودش را پوشاند .
وقتی میز شام را چیدند هستی صدایی مردانه و جوان را شنید که از او حالش را می پرسید و به طرف صاحب صدا برگشت .
دنیا با خنده گفت : هستی جان این جوان خوش قیافه برادرم محمد ، دکتر روانشناس است .
بعد رو به محمد کرد و گفت : محمد اقا معرفی می کنم ، این هم هستی یکی از بهترین دوستان من .
از این طرز معرفی، ناگهان لبخندی زیبا برچهره ی هستی ظاهر شد و محمد اندیشید که تا ان لحظه لبخند این دختر جوان را ندیده است .
هستی در تمام دقایقی که سر میز شام نشسته بودند ، سعی می کرد به دکتر نگاه نکند ،اما محمد از خود می پرسید که چه عاملی باعث شده بود امشب زودتر از شبهای دیگر مطبش را تعطیل کند ؟ این را دنیا هم به محض ورود او پرسیده بود ، و محمد جواب قانع کننده ای برای ان نمی یافت ، او اصلا نمی دانست چرا زودتر از همیشه به خانه برگشته است . فقط یادش بود که لحظات اخر را در مطب بی قرار بوده و سعی می کرد به خود بقبولاند که این کار را برای خاطر دنیا انجام داده است .این موضوع را دنیا نیز به شوخی به او گوشزد کرده بود ، ولی هر دو می توانستند اولین مرتبه نبود که دنیا او را در مطبش تنها می گذاشت ، اما این کار دکتر نخستین بار بود که انجام می شد .
محمد با نگاهی به هستی دریافت که او خیلی ارام به نظر می رسد . در مطب انگار که سر جنگ داشت و کینه ی او را به دل گرفته بود ، اما حالا به دور از هر گونه کینه ای با ملاحت تمام با دنیا صحبت می کرد .
برای لحظه ای نگاهش را به چهره ی زیبای دخترک دوخت . اشعه ی نگاه ابی رنگش باعث شد که هستی سر بلند کرد و به او بنگرد ، اما بلادرنگ نگاهش را به طرف دنیا معطوف کرد . و در این موقع بود که محمد دریافت جاذبه ی این چشمان سیاه وحشی بود که او را این گونه بی قرار کرده بود .
در دل به سرزنش خود پرداخت . چون نخستین قراری که در دانشگاه با خود گذاشته بود ، این بود که فقط به درد دلها و احساسات بیمارانش ارج نهد و هرگز خود را درگیر این احساسات نکند . این پندی بود که استاد پیرش به همه ی دانشجویان داده بود و او تا ان روز توانسته بود این حریم را حفظ کند .
سرمستانه و بی اراده بار دیگر نگاه دریا گونش را که زیر نور چراغ متمایل به سبز به رنگ جنگلهای با طراوت محل زندگی بیمارش شده بود ، به هستی دوخت به امید اینکه بار دیگر سیاهی چشمان زیبای او را ببیند . ولی هستی دیگر هرگز به طرف محمد نگاه نکرد . محمد بقیه ی مدت صرف شام را در سکوت سپری کرد ، به طوری که دنیا به او اعتراض کرد که چرا ساکت است . محمد در جواب گفت که نمی خواهد خلوت دوستانه ی دو دختر زیبا را به هم بزند و بعد از شام سریعا با عذرخواهی از انها به اتاقش پناه برد ، در حالی که فکر می کرد امروز روزی است که خود او شدیدا به مشاوره ی روانپزشکی احتیاج دارد .
او ان شب برعکس دوران تحصیلش که از تمامی ازمونها سربلند بیرون می امد ، احساس پیروزی نداشت . یقینا از کار حرفه ای اش تخطی کرده بود ، چون قادر نبود بین احساسات و شغلش حریم قائل شود و این برای او به منزله ی شکستی واقعی به شمار می امد .
علیرضا در ساعات اولیه شب به همراه دوستش امیر به دنبال هستی امد . دکتر برای احوالپرسی از امیر بار دیگر ملزم به دیدن هستی شد که در حال سوار شدن به اتومبیل بود و از دنیا و لحظه ای هم با او خداحافظی کرد . محمد با دیدن این صحنه برای اولین بار ارزو کرد به جای امیر بود و می توانست لحظاتی را در کنار این سیه چشم قرار گیرد .
راجع به پسری حرف می زنند . با کمی دقت متوجه شده بود که ان دو از فردی به نام فرزاد معتمدی صحبت می کنند . او حتی به وضوح کلمه ی ویلون را نیز شنیده بود و با اطمینان از اینکه فرزاد هم در کلاس تعلیم ویلون است ، عمویش را وادار کرده بود که اسم او را در این کلاس بنویسد ، در حالی که رشته ی دلخواه خودش سنتور بود و حالا در سه جلسه ی قبلی موفق به دیدن فرزاد نشده بود . نه در کلاس تعلیم ویلون و نه حتی در راهروی اموزشگاه و دیگر کلاسهای تعلیم موسیقی .
برای دیدن فرزاد با پر رویی تمام ، کلاسهای دیگر را نیز گشته اما هرگز کوچک ترین نشانه ای از او نیافته بود . و حالا با اوقات تلخی برای چهارمین جلسه اماده می شد که به کلاس برود .
پکر و دمغ در گوشه ای نشست . حتی از خرید ویلون نیز ناراضی بود و همه ی اینها را به نوعی تقصیر هستی می دانست . اگر این دخترک دیوانه را تا مطب روانشناس همراهی نمی کرد هرگز موفق به دیدن اموزشگاه موسیقی نمی شد و خود را اسیر امیدی واهی نمی کرد .
در کلاس ظاهرا نگاهش به پسرک تازه به دوران رسیده ای بود که خیال می کرد هنر نواختن ویلون مستقیما در ارتباط با پیچ و تابهای موهایس بلند دخترانه اش است . ترانه می اندیشید ، کاش پسرک احمق به جای اینکه مرتبا دست به میان موهای بلندش بکشد ، به نواختن ویلون بیشتر اهمیت می داد و این گونه صدای ناله ی ساز را بیهوده و خش دار در نمی اورد . به هر حال تصمیم گرفت این اخرین باری باشد که وارد این کلاس مسخره می شود .
بهتر بود خودش هم به انچه علاقه مند بود می پرداخت . یعنی ساز دلخواهش سنتور . وگرنه بعید نبود به زودی مورد تمسخر جمعی دیگر قرار بگیرد .
هنوز کلاس شروع نشده بود و او از سر بی حوصلگی به وراجی دختری که از هنر خود در میهمانی خانوادگی دیشبش صحبت می کرد ، گوش می داد . انچه لحظاتی بعد دید ، برایش به خواب و رویا بیشتر شبیه بود تا واقعیت .
فرزاد با ان ظاهر برازنده و قد بلندش ، در حالی که ویلونی در دست داشت در کنار مربی قبلی ایستاده بود و مربی سخنانی را به زبان می اورد که باورش برای ترانه غیر ممکن بود . مربی از اقای فرزاد معتمدی به عنوان صاحب هنری در این زمینه نام می برد که قرار بود از این پس تعلیم شاگردان ان کلاس را بر عهده بگیرد، در حالی که ترانه با خود قرار گذاشته بود دیگر به این کلاس نیاید . لبخندی به پهنای صورت ، لبان زیبایش را در بر گرفته بود . ایا او درست می دید ؟
بلی فرزاد در جلوی رویش بود و برای شروع کلاس قطعه ای زیبا را ویلون می نواخت.هماهنگ با حرکت ارشه ی ویلون ترانه غرق در رویا و خیالات شده بود و خودرا می دید که در کنار فرزاد ویلون می نوازد . با صدای دست زدنهای شاگردان که مشتاقانه استاد خوش چهره و خوش دستشان را تشویق می کردند ، از عالم خیال خارج شد . می دانست که محال است غیر از ویلون دست به سازی دیگر ، حتی سنتوری که این قدر ان را دوست می داشت ، بزند . ساز او فرزاد بود و دنیایش را عشق این پسر پر کرده بود . در تمام مدت کلاس ، فرزاد کوچک ترین عکس العملی مبنی بر اشنایی از خود بروز نداد . حالت قشنگش که متناسب با چهره ی مردانه و فوق العاده جذابش بود ، با همراهی غرور فراوان از او اسطوره ای دست نیافتنی برای دختران کلاس ساخته بود . دیوار محکمی که ترانه حاضر بود بارها با سر به ان بکوبد ، شاید بتواند کوچکترین روزنه ای در ان ایجاد کند .
سرانجام در پایان کلاس دیگر طاقت نیاورد و در حالی که شعاع زرین خواستن ، عاشقانه در چشمان عسلی رنگ زیبایش تلالو ایجاد کرده بود ، خود را سرمستانه به فرزاد رساند و با زیبا ترین حالتی که می توانست به صدای دخترانه اش بدهد ، به صحبت با او پرداخت .
-اقای معتمدی نمی دانم شما مرا شناخته اید یا نه ، اما من هرگز خیال نمی کردم که شخصی به جوانی شما استادی چنان بزرگ باشد . من واقعا خوشحالم .
فرزاد با نگاه مغرور و جذاب خود به ترانه نگریست . به خوبی تخشیص می داد که این دختر زیبا بسیار هیجان زده است . و از این بابت به شدت لذت می برد . با صدایی که هزاران بار نرمتر از نوای موسیقی دل انگیزش بود پاسخ داد : من هم خوشحالم که دختری به زیبایی شما در این کلاس تعلیم می بیند . قبلا ویلون کار کرده اید ؟
ترانه ناخوداگاه می خواست بگوید که قبلا حتی از ویلون بدش نیز می امده ولی برای خاطر او اماده ی فراگیری این ساز شده است ، اما به موقع جلوی دهانش را گرفت و گفت : من در ابتدای راهم ، ولی حتما به کمک شما نواختن ان را یاد می گیرم .
و در ذهنش نقشه ی کلاس خصوصی را که در ان فقط خودش بود و فرزاد پی ریزی کرد .
در انتهای کلاس ان دو با هم عازم رفتن به سوی منزلشان شدند در حالی که ترانه از همراهی پسری به ان خوشتیپی غرق در غرور شده بود و فرزاد می اندیشید که شاید با این شیفتگی که به وضوح در ترانه مشهود بود بتواند اندکی از مشکلات مالی اش را بر طرف کند . نامه ی برادرش در جیب شلوارش سنگینی می کرد که از او تقاضای مداری پول کرده بود . هنوز بیشتر از یک هفته از فرستادن پولی که با هزار زحمت ان را تهیه و برای پدرش روانه کرده بود ، نمی گذشت که حالا بابک به عنوان سرمایه ی اولیه کاری که می خواست شروع کند از او تقاضای مبلغی کرده بود . فکر می کرد حتما پدرش باز هم پول را صرف اعتیاد خود کرده و ان را از خانواده اش دریغ داشته است . از طرفی بابک از بیماری سخت مادرشان در نامه نوشته بود . قلب مادرشان دیگر به سختی کار می کرد و اگر سریعا برای عمل جراحی در بیمارستان بستری نمی شد ، امکان این بود که برای همیشه از تپش باز بماند . ان وقت تکلیف سه خواهر و سه برادری که همگی از او کوچکتر بودند چه می شد ؟ او هرگز توان بزرگ کردن خواهران و برادرانش را بدون کمک مادر فداکارش نداشت . چون در این مورد نمی توانست به کمک پدر متکی باشد .
پدرش کارگری ساده و البته معتاد بود که اگر به کمکهای فرزاد متکی نبود، شاید در گوشه ای از خیابان به خواب می رفت بی انکه دیگر هرگز چشم بگشاید . در دل به خانواده ای که از دوران نوجوانی وبال گردنش بود و ظاهرا قرار بود تا اخر زندگی اش هم همینطور باشد .
سرانجام هستی تصمیم گرفت از مخالفت با علیرضا دست بردارد ،به خصوص که رفتن به مطب بهانه ای برای دیدار دوباره دنیا به دست او می داد . وقتی صادقانه به قلبش رجوع می کرد ، می دید که به دنیا علاقه مند است . رفتار محبت امیز ان زن جوان چنان تاثیری بر او گذاشته بود که همچون خواهری بزرگتر او را دوست داشت . گرچه تحمل دکتر را سخت می دانست ، با دیدن دوباره ی دنیا این عذاب برایش قابل تحمل می شد .
از علیرضا خواست که اجازه دهد به تنهایی به مطب دکتر برود و علیرضا از سر اکراه این موضوع را پذیرفت . نوبت هستی اخرین مریض بود ، اما او از سر رغبت کمی زودتر در مطب حاضر شد .
دنیا با دیدن او سریعا به طرفش رفت و صورتش را بوسید . سپس گفت : می خواستم به تو زنگ بزنم .
-اتفاقی افتاده ؟
-نه ، ولی می خواستم برای تشکیل نمایشگاه نقاشی کمکم کنی .
-اما من نمی دانم چه کاری باید انجام دهم .
-همین قدر که تو در کنارم باشی خودش قوت قلب است . بقیه ی کارها هم بخودی خود انجام می شود .
-خوشحال می شوم که بتوانم کاری برایت انجام دهم .
-راستی وضعیت کابوسهای شبانه ات چطور است ؟
-با شدت تمام به فعالیت خود مشغولند و همچنان مرا شبها از خواب می پرانند .
-با علیرضا امدی ؟
-خوشبختانه موافقت کرد که تنها بیایم . تازه خبر نداری که قرار است تنها هم برگردم .
-واقعا که داری به خودکفایی می رسی . البته چون اخرین مریض هستی ، من و برادرم تو را می رسانیم .
-نه لازم نیست . قرار شد تنها برگردم ، نه اینکه مزاحم شما بشوم .
در اتق دکتر باز شد و مریض محمد که دختری جوان بود ، از اتاق خارج شد .
وقتی هستی چشمش به بیمار قبلی افتاد و متوجه شد که دخترک ارایش زیادی کرده است به دنیا گفت :
خیال می کردم که تمام مراجعین دکتر ناراحتی عصبی دارند و از بیماری رنج می برند .
دنیا که منظور هستی را فهمیده بود ، با لبخندی پاسخ داد : این یکی هم بیمار است ، منتها بیمار دیدن محمد . البته اولین بار به بهانه ی بیماری عصبی امد ، ولی محمد عقیده دارد که او مدتهاست خوب شده و نیازی به امدن مجدد ندارد . به هر حال هر بار با اصرار از من می خواهد وقتی به او بدهم . خوب هستی جان تا محمد عصبانی نشده برو تو .
هستی از سر اکراه در زد و بعد از شنیدن صدای محمد که او را به داخل دعوت می کرد ، وارد اتاق شد . محمد از او خواست که در را پشت سرش ببندد . این بار هستی خودش روی صندلی مخصوص بیماران نشست . لحظاتی بیشترطول نکشید که محمد مستقیما روبه رویش قرار گرفت. محمد در حالی که پرونده ی هستی را می بست از او پرسید : خوب ، حالت چطور است ؟ هنوز هم خواب می بینی ؟
-منظورتان کابوسهای شبانه است ؟ به دنیا هم گفتم که هر شب باید مثل فیلم در ساعت مخصوص نمایش داده شود . این برنامه همچنان ادامه دارد . دکتر متاسفانه داروهای شما هم کار ساز نبوده .
-خدا رو شکر ولی انگار وضع روحی ات خیلی بهتر است . چون متلکهای جانانه ات خیلی کار ساز است .
-ببخشید منظوری نداشتم . من مرتبا قرصها را می خورم اما نتیجه ای ندیده ام . خیال نمی کنید بهتر باشد نوع انها را عوض کنید ؟
-هستی تو از زندگی گذشته ات هیچ حرفی نزده ای . گمان می کنم بهتر است از اول شروع کنیم . ما باید بفهمیم چرا فقط کابوس خواهرت دست از سر تو بر نمی دارد ، در صورتی که تو تمام افراد خانواده را در ان فاجعه از دست دادی .
-نمی دانم ، شاید چون من باعث کشته شدن افراد خانواده ام شده ام ، خداوند بدین وسیله می خواهد تقاص مظلومیت خواهرم را از من بگیرد .
-خودت هم می دانی که چنین چیزی واقعیت ندارد . بارها اتفاق افتاده که در زلزله و حتی سیل یا حوادث طبیعی دیگر ، همه ی افراد خانواده مرده اند و فقط کودک خردسالی باقی مانده . ایا کودک خردسال باید بگوید او باعث قتل افراد خانواده اش شده ؟
-نمی دانم دکتر ، شاید شما راست بگویید . یعنی، یعنی امیدوارم این طور باشد که شما می گویید . باور کنید حتی همسرم هم مرا به حال خودم رها کرده ، ولی خاطره ی نگین دست بردار نیست .
محمد با شنیدن نام همسر از زبا ن هستی دست و پای خود را گم کرد و قدرت تکلمش را از دست داد ، به طوری که هستی متوجه شد حال دکتر چندان مناسب نیست . مضطربانه از او پرسید : اتفاقی افتاده دکتر ؟ انگار حالتان چندان مساعد نیست . من حرف بدی زدم ؟
محمد که سعی میکرد حالت عادی خود را حفظ کند ، سراسیمه گفت : نه ، نه چیز مهمی نیست . گمان می کنم امروز کارم زیاد تر بوده و یقینا خسته شده ام .
-دکتر ، حتما من وقت بدی مزاحم شدم ، می خواهید مشاوره مان را تمام کنیم ؟
-نه ، نه برعکس به نظرم تازه داریم به نتایج مهمی می رسیم .
اما محمد در دل هراس داشت که موضوع را ادامه دهد . تصور می کرد که هرگز
110-119
نمیبایست خود را چنین سست نشان میداد.نمیدانست چرا در برابر این دختر جوان عنان از کف میدهد.او تا به حال درباره ی عشق نیندیشیده بود و تصور میکرد به راحتی میتواند تا انتهای عمر در برابر همه ی زنان عالم ایستادگی کند.البته او قبلا هم به دو زن عشق ورزیده بود ولی هیچ کدام از این عشقها این چنین او را مستأصل و بیچاره نکرده بود.او همیشه عاشق مادر و خواهرش بود و آنها را شدیدا دوست داشت و حالا این دختر ظریف با چشمهای سیاه درشتی که یکباره در زندگی اش را یاه یافته بود هنوز از راه نرسیده داشت بازی خطرناکی را با زندگی او آغار میکرد و به او که تازه داشت اولین قدمهای شروع این بازی را برمیداشت میگفت که همسر داشته است.
او ناامیدانه مجددا از هستی پرسید:«مگر تو ازدواج کرده ای که ادعا میکنی همسرت تو را رها کرده؟»
«نه دکتر مثل اینکه شما درست متوجه نشدید.منظورم این بود که او هم در اثر زلزلخ فوت کرده.»
«زندگی مشترکتان چند سال ادامه داشت؟حتنا مدتش آن قدرها طولانی نبوده.چون هنوز خیلی جوانی.»
«زندگی ما شروع نشده تمام شد.صبح روزی که قرار بود عقد من و حمید انجام گیرد هرگز فرا نرسید.همامن شب زلزله باعث مرگ همسر آینده ام شد و این وصلت هیچ وقت انجام نگرفت.»
ناخودآگاه از شنیدن این موضع آرامشی در وجود دکتر تجلی کرد پس هنوز هم میتوانست امیدی داشت باشد.اما امید به چه؟او میتوانست با کسی که در معرض افسردگی روحی قرار داشت و شاید هم مراحلی از آن را طی کرده بود.از دوست داشتن حرف بزند؟تازه خودش هم هنوز به احساسی که در وجودش شکوفا شده بود چندان مطمئن نبود.او فقط از ظاهر زیبای این دختر خوشش می آمد و از دیدنش غرق میشد همان طور که از دیدن دختران دیگر هم...نه این صحیح نبود.او تا حالا به تمام بیمارانش چه زن و چه دختر فقط به چشم بیمار نگریسته بود و نگرشش از دید پزشک کار او را بسیار راحت تر میکرد و بهتر میتوانست ناراحتی شان را تشخصیص دهد و در معالجه ی آنها بکوشد.
ولی در مورد هستی چه؟کاش پنیا این همه راجع به این دختر با او صحبت نکرده بود و هزاران بار سخن از معصومیت نهفته در او نگفته بود.آیا دنیا خبر داشت که زلزله در شب عقدکنان هستی به وقوع پیوسته است؟حالا که خوب فکر میکرد میفهمید حتی اگر این حادثه مرگ خانواده ی هستی را هم به بار نمی آورد باز تنها مرگ همسر آینده اش به اندازه کافی خردکننده بود.بی اراده سؤال بعدی را برای آرامش دل خودش پرسید.
«بی شک تو نامزدت نقشه های زیادی بری آینده تان کشیده بودید این طور نیست؟»
برای لحظه ای نمایی از لبخند بر چهره ی هستی نقش بست.او از خصوصی ترین موضوع زندگی اش بری دکتر حرف زده بود و ناچار بود که این راه را تا آخر ادامه دهد.بعد از یددن دنیا به بهبود خود نیز علاقمند شده بود.هرچند فکر میکرد از دست دکتر کاری برای او برنمی آید این موضوع به امتحانش می ارزید.دکتر درست به هدف زده بود و مسؤله ای که اغلب اوقات در ارتباط با حمید او را می آزرد همین بود.او حتی فرصت نیافته بود به مرد محبویش بگوید او را دوست دارد درحالی که آرزویش این بود تا روزی همسر او شود.
با یادآوری حمید بی آنکه قادر به ممانعت باشد حلقه ی اشک چشمهای سیاهش را پوشاند.دلش نمیخواست جلوی مردی که چشمهایش این گونه او را به یاد محبوبش می انداخت از خود ضعف نشان دهد.سرشش را پایین انداخت و به آهستگی گفت:«نه دکتر من حتی فرصت صحبت خصوصی با او را هم پیدا نکردم.همه چیز را برای بعد عقد گذاشته بودیم و متأسفانه این زمان هرگز فرا نرسید.»
او با دست به پاک کردن اشکهای خود پرداخت.دکتر که جعبه دستمال کاغذی را جلوی او گرفته بود گفت:«هستی خانم بهتر است جلوی ریزش اشکهایت را نگیری.حالا دلم میخواهد که از چگونگی مرگ خواهرت برایم حرف یزنی.»
«نه دکتر من دیگر طاقت ندارم.خواهش میکنم این قدر مرا آزار ندهید.دنیا دنیا....»
هستی پی در پی نام دنیا را فریاد میزد و محمد در حالی که سعی میکرد او را آرام کند با لحنی مهربان گفت:«باشد دیگر هیچ چیز نمیگویم.ولی خواهش میکنم آرام باش.فقط به یک سؤال دیگر من جواب بده.تو واقعا دنیا را دوست داری؟»
هستی که از صدا زدن دنیا دست برداشته بود تعجب زده به دکتر جوان نگاه کرد و آنگاه گفت:«آنقدر که دوشت داشتم به جای شما او دکتر من بود.»
«یعنی این قدر از من متنفری.»
هستی با نگاهی به چشمان ابی محمد به یاد دریایی افتاد که دنیا تصویرش را کشیده بود و جواب داد:«نه من از هیچکس تنفر ندارم حتی شما.»
دکتر با لرزشی که فقط خودش میفهمید به واسطه ی وجود این بیمار به او سرایت کرده است از طریق زنگ دنیا را صدا زد.او فکر میکرد نه تنها نتوانسته گامی در جهت بهبود حال هستی بردارد بلکه خودش هم بیمار عشق او شده است.
با وجود مخالفت هستی او را به منزلش رساندند.هستی که با بودند دنیا دوباره به فردی عادی تبدیل شده بود در صندلی عقب اتومبیل با دنیا مشغول صحبت بود.دکتر جوان گاه گااهی از آیینه به او مینگریست و با خود میگفت ای کاش هستی به جای خواهرش این قدر راحت و صمیمی با او حرف میزد.آنگاه میتوانست کاری کند که کابوسهای شبانه برای همیشه دست از سر او بردارند و راحتش بگذارند.هنوز نتوانسته وبد چیز زیادی از راز آن چشمان زیبا کشف کند ولی تصمیم گرفته بود به هر قیمتی که هست وجود این دختر را از اوهامی که او را در خود میفشرد و قصد مچاله کردن بدن و ورح ظریفش را داشت تطهیر کند گرچه به خوبی واقف بود که این کار آنچنان که اوایل تصور میکرد کار راحتی نیست.
آن روز صبح هستی علی رغم خواب آشفته ی شبانه اش زودتر از معمول بیدار شد میدانست که شب حاج عباس برمیگردد و این موضوع باعث شده بود دوباره غنچه ی لبخند برلبان دختر جوان بشکفد.هرچند دائم به خودش تلقین میکرد که باید حاج عباس را همچون پدری مهربان دوست داشته باشد افکارش مرتبا به انکار این مسئله میپرداختنپ.گاهی که به تنهایی در اتاق خود به سر میبرد در دل سپاسگزار بود که روان انسان نادیدنی است و مانند چهره ی ظاهرش هرچیزی در ان انعکاس نمییابد وگرنه اگر اکرم خانم از آنچه در اندیشه ی اوو میگذشت باخبر میشد شاید قصد نابودی اش را میکرد همان گونه که ذهن بیمار او چندین مرتبه اکرم خانم را تا درون قبر مشایعت کرده بود.پس از آن در عالم خواب نیز دیده بود که حاج عباس همچنان پیر و پیرتر میشود و همزمان موهای پرپشت و شبق گونش در حال ریزش است.در یک چشم برهم زدن سری را که هستی دوست داشت برسینه بگذارد همانند اینکه هرگز مویی در آن نرویید است یکدست طاس میشد و در دقایقی دیگر میدید که دندانهای حاج عباس غیر از دو دندان جلویی که درازتر مینمود ریخته است و او به قصد ازار هستی با قهقهه ای هراس آور در پی وی میدود.سپس هستی با فریادی بلندتر از هر شب از خواب بیدار شده بود ولی وقتی حاج عباس با چهره ی مهربان همیشگی اش خود را به بالای سر او رسانده بود هستی متوجه شده بود که همه چیز تنها خواب و خیالی بیش نبوده است.هستی از آن شب به خود قول داد که دیگر هرگز درخیال نیز به فکر مرگ اکرم خانم نباشد.
قرار بود همگی برای استقبال از حاج عباس و زنش به فرودگاه بروند.امیر که با گفتن موضوع خواستگاری اش به علیرضا به نوعی خود را جزو فامیل قلمداد میکرد خود را مشتاق این استقبال نشان میداد و هرچه علیرضا به او میگفت برادرش که هنوز از این موضوع مطلع نیست امیر خنده ای تحویل میداد و میگفت:«بابا من میخواهم دل پدرزن آینده ام را به دست بیاورم تو چه کار به این کارها داری؟»
امیر از پدر و مادرش خواسته بود که ظرف دو سه روز آینده خود را برای خواستگاری از دختر دلخواهش به تهران برسانند.گرچه مادر امیر که در واقع نامادری او بود و از چند ماهگی وظیفه نگهداری از او را به عهده گرفته بود زیاد از این موضوع راضی نبود باری رضایت یگانه پسرش که کمتر از پسر واقعی خود دوستش نداشت حاظر به هرکاری بود از جمله خواستگاری از دختری که هیچ گونه شناختی از او نداشت و همشهری خودشان هم نبود.
درهنگام رفتن به فرودگاه وقتی علیرضا موضوع خواستگاری ایمر از الهه را به طرز بامزه تعریف کرد الهه از شرم سرش را پایین انداخت اما ترانه بدون ترس از اینکه مبادا کسی در مورد او فکر بدی بکند به علیرضا گفت:«بهتر بود دوست دیگرت را هم دعوت میکردی.درست نیست شما د و نفر دائم با هم باشید و فرزاد که دوست مشترک شماست دائم تنها بماند.»
امیر با خنده جواب داد:«خوش به حال فرزاد که چنین مدافع سرسختی دارد.اگر خودش بداند بی شک خیلی خوشحال میشود.»
الهه برای پدره پوشی آنچه ترانه به زبان می آورد گفت:«البته ترانه به چشم استاد به فرزاد نگاه میکند.»
در این میان تنها هستی بود که سخنی به زبان نمی آورد و خود را با نگاه کردن به خیابانها مشغول میکرد.بسیار امیدوار بود تا برگشت حاج عباس حالش کاملا خوب بشود.متأسفانه کابوسهای شبانه خیال نداشت دست از سر او بردارد.
حاج عباس با خوشحالی دخترانش را در آغوش گرفت و بوسید حتی سر زیبای هستی را که در روسری خوشرنگی قرار داشت نیز بوسید.از دسدن ایمر تعجب کرد ولی در دل این جوان را دوست داشت و از دیدن او نیز خوشحال بود.
برعکس هستی که لاغرتر و ضعیفتر از سابق شده بود اکرم خانم بسیار بشاش و خوش آب و رنگ نشان میداد.معلوم بود که در سفر دونفری به همراه شوهرش حسابی به او خوش گذشته است.در فرصتی مناسب حاج عباس در مورد حال هستی از علیرضا سؤال کرد اما وقتی جواب ناامید کننده ی او را شنید فکر کرد شاید مسافرت برای هستی نیز مؤثر باشد.میدانست مسافرت در بسیاری مواقع به درمان اغلب بیماریها کمک میکند.بنابراین تصمیم گرفت در این باره با دکتر هستی مشورت کند.
علی رغم تعارف حاج عباس و همسرش امیر قبول نکرد که به داخل خانه ی آنها بیاید ولی از علیرضا قول گرفت که زودتر قضیه را با پدر و مادر الهه درمیان بگذارد.سه روز بعد وقتی هستی موضوع یاد گرفت نقاشی را با حاج عباس مطرح کرد حاج عباس با خوشحالی پذیرفت که او برای آموختن نقاشی نزد دنیا برود ولی در مورد تعلیم خصوصی ویلون ترانه موافق نبود و با اصرار از ترانه خواست دروس خود را با جدیت بیشتری دنبال کند.ترانه سرسختانه در برابر پدرش مقاومت کرد و در انتها گفت که در صورت عدم تعلیم ویلون آن هم در کلاس خصوصی دگیر حاضر به ادامه ی تحصیلاتش نیست.
امیر که سرانجام اجازه یافته بود به همراه خانواده اش به منظور خواستگاری از الهه به منزل حاج عباس بیاید از شادی در حال پر درآوردن بود.دوستان دانشگاهی اش از اینکه میدیدند او دوباره روحیه ی شاداب گذشته را پیدا کرده است بسیار خوشحال بودند.امیر به اصرار از محمد خواست که به عنوان دوست صمیمی اش در این مراسم او را همراهی کند.
وقتی با عدم موافقت او مواجه شد به شوخی گفت:«بیچاره من که هم پدر دارم و هم مادر تو را بگو که در مراسم خواستگاری ات من باید هم نقش پدرت را بازی کنم و هم نقش مادرت را آن وقت اگر با تو لج کنم و در مراسم شرکت نکنم کارت زار میشود و به تو دختر نمیدهند.»
محمد بی درنگ جواب داد:«شاید دختری را که من به عنوان همسر میپسندم خودش هم پدر و مادر نداشته باشد.در این صورت وجود تو دیگر ضرورتی ندارد.»
امیر درحالی که به روی محمد میخندید گفت:«من هرگز به عنوان پدر به تو اجازه نخواهم داد به خواستگاری چنین دختری بروی.اصلا شاید اگر با خواهر همسر من ازدواج کنی مناسب تر باشد.اگرچه ترانه کمی سربه هواست در عوض دختری خوشگل است آن هم از نوع نوازنده اش.تازه ثروت سرشار پدرش هم اول تا آخر مال این دو دختر است.البته من چون نیازی به این پولها ندارم همه اش برای تو میماند که در وهله اول میتوانی یک مطب درست و حسابی بخری.»
سرانجام با اصرارهای امیر محمد قانع شد که به عنوان دوست خانوادگی در مراسم حضور یابد.
شبی که قرار بود مراسم برگزار شود هستی به اصرار الهه و پدرش لباس مشکی خود را درآورد و لباسی به رنگ ابی آسمانی که متعلق به الهه بود پوشید.یک ساعت مانده به مراسم هستی از آمدن به مجلس امتناع کرد و عذرخواهی کرد.می اندیشید همه ی اعضای خانواده در آن جمعند و دلیلی برای حضور او که در واقع غریبه ای بیش نیست وجود ندارد.حتی اصرار حاج عباس هم برای تغییر عقیده ی او بی فایده بود.سرانجام اکرم خانم از حاج عباس خواست که بیش از این به هستی اصرار نورزد.
کبری خانم انگار قرار بود برای دختر خودش خواستگار بیاید.از شدت خوشحالی ددست و پایش را حسابی گم کرده بود و تا آن ساعت بعدازظهر دست کم دو لیوان و سه زیردستی شکسته بود.ترانه به عنوان متلک به او گفت که اقلا چندتا ظرف را سالم بگذارد تا بتواند در مراسم خواشتگاری او هم بشکن بشکنی راه بیندازد.مادرش از ترس ناراحت شدن کبری خانم با تشر دختر کوچکش را به اتاق فرستاد و صورت زن بیچاره را که از خجالت سرخ شده بود بوسید و گفت که حرف ترانه را به دل نگیرد و او هنوز بچه است.
علی رغم اصرار ترانه که از علیرضا خواسته بود دوست مشترکشان را هم به مراسم دعوت کند حتی یک تعارف خشک و خالی هم از طرف او به فرزاد نشد.
سرانجام خانواده ی داماد شامل امیر پدرش نامادری و خواهر کوچکترش به همراه محمد با گل و شیرینی سر رسیدند.محمد به نوبه ی خود جوانی خوش قد و بالا بود در کت و شلوار خوشدوختی که پوشیده بود از تازه دامادها چیزی کم نداشت.پدر امیر که دوست پدر محمد بود با دیدن پسر دوست مرحومش که آنقدر خوش تیپ و برومند شده بود بی اختیار صورت محمد را بوسید و برای او آرزوی چنین روزی را کرد و از اینکه پدر او زنده نیست تا جوان رعنایش را ببیند شدیدا متأثر شد.
در این بین امیر گفت:«مثل اینکه اشتباه کردم محمد را دعوت کردم.میترسم پدر الهه هم مثل پدر خودم پدری را در حقم کامل کند و محمد را عوض من به دامادی بپسندد.تنها امیدم فقط به الهه است که قبلا بله را از او گرفته ام.»
سارا خواهر دوم امیر که تنها یکی دو سال از محمد کوچکتر بود و از دیدن محمد در جمع خودشان حسابی خوشحال بود به شوخی به امیر گفت:«برادر جان زیاد هم دلت را به دخترها خوش نکن.»
نامادری امیر معصومه خانم با دیدن شادی جوانان گفت:«خوب از شوخی گذشته آقای دکتر شما کی میخواهید دستی بالا بزنید؟بابا شما چن سالی هم از امیر من بزرگتری و به نظرم دیگر وقتش رسیده.»
امیر دستی به پشت مخمد زد و گفت:«مادر جان وقتش رسیده کدام است؟به نظر من از وقتش هم گذشته.ولی شما را به خدا امشب را به فکر من باشید.مثل اینکه عروسی من است ها!»
سارا خواهرانه نیشگونی از بازوی برادر محبوب خانواده اش گرفت و گفت:«هی آقا داماد امشب تازه مراسم خواستگاری است.هنوز تا عروسی خیلی مانده مثل اینکه زیاد هول هستی.»
پپدر امیر گفت:«بابا این قدر بچه ام را اذیت نکنید.تا این گل و شیرینی تو دستمان خشک نشده بگذارید زنگ در را بزنیم.»و خودش زنگ را فشرد.
در جمع شاد آن شب محمد معتقد بود که مجلس چیزی کم دارد و بی شک نقص محفل را در عدم حضور هستی میدانست.چون دو خانواده به توافقهایی نیز دست پیدا کردند قرار شد دنباله ی صحبتها بماند برای بعد از شام.در فاصله ی تدارک میز شام محمد از علیرضا درمورد حال هستی سؤال کرد.علیرضا گفت که اتفاقا حاج عباس میخواست در همین مورد با او صحبت کند و برادرش را صدا زد.حاج عباس با استفاده از فرصت خود را به دکتر جوان رساند.او بسیار جذب متانت و برخورد موقرانه ی محمد شده بود به خصوص که از تخصص و ظاهری بسیار جذاب نیز برخوردار بود.در واقع حاج عباس آرزوی دامادی چون محمد را برای دختر دیگرش در سر میپروراند.به هر حال محمد از حاج عباس خواست که از هستی بخواهد زود به زود به ملاقات او برود و حاج عباس ضمن موافقت با این کار از محمد برای همکاری خواهرش در یاد دادن نقاشی به هستی تشکر کرد.
ترانه انگار که در مجلس عزل شرکت کرده باشد پکر و دمغ در گوشه ای نشسته بود و درعالم خیال غوطه میخورد به طوری که نامادری امیر از اکرم خانم پرسید:«مثل اینکه حال دخترتان زیاد خوب نیست سرما خورده؟»
اکرم خانم که از رفتار ترانه احساس نارضایتی میکرد با خوشرویی جواب داد:«به هر حال آنها خواهر دوقلو هستند و آن قدر به هم عادت دارند که جدا شدن از هم برایشان چندان خوشایند نیست.»
وقتی کبری خانم اعلام کرد که شام آماده است حاج عباس او را به دنبال هستی فرستاد و یادآوری کرد که مبادا با لباس مشکی سر میز حاضر شود.
هستی ابتدا نمیخواست به نزد میهمانان برود ولی با توجه به نصایح مادرانه ی کبری که او را شدیدا دوست داشت قبول کرد این کار را انجام دهد.قبل از حضور هستی حاج عباس به طور مختصر در مورد هستی و وضعیت بغرنجی که در آن دست و پا میزد برای خانواده ی داماد جدیدش توصیح داد.الهه که از حضور خانواده ی امیر و وصلتی که قرار بود انجام پذیرد حسابی خوشحال بود در تکمیل سخنان پدرش افزود هستی در شبی که قرار بود فردایش عروس شود دچار مصیبت زلزله شده بود.افراد خانواده ی امیر خصوصا خواهرش به شدت تحت تأثیر قرار گرفتند و بسیار مشتاق دیدن موجودی شدند که ظرفیتش یقینا بیشتر از افراد عادی بود.
اما هستی برخلاف همیشه که لباسی گشاد و سیاه میپوشید این بار با لباسی خوشرنگ و زیبا برتن وارد جمع شد.تپش قلب دکتر ناخودآگاه شدت گرفت.هستی با همان آرامشی که درمواقع عادی از او دیده میشد به آرامی سلام کرد.مادر و خواهر امیر به طرفش رفتند و دختر تنها را که با نگاهی معصوم در چشمانی بی اندازه زیبا به جمع مینگریست در بغل گرفتند و گونه های لطیف و جوانش را بوسیدند.
اما اکرم خانم کوچکترین عکس العملی از خود نشان نداد.تازگی ها مهربانی هایش بیشتر شامل حال اعضای خانواده ی خودش میشد و حس میکرد وقت آن رسیده تا حاج عباس هستی را نزد اقوام حقیقی اش که از زلزله جان سالم به در برده بودند برگرداند.ولی از ترس حاج عباس و عکس العمل او که وجودش را با خیر سرشته بودند جرأت چنین درخواستی نداشت.
الهه شادمانه دست هستی را کشید و ترانه از روی ناچاری سری برای او تکان دادن اما از جایش جم نخورد.هستی با دیدن دکتر حیرت زده به او نگریست و اگر ایمر را در آن جمع و در کنار الهه نمیدید تصور میکرد که باری دکتر به خواستگاری آماده اند.با نگاه پرسشگر در آن جمع به دنبال دنیا گشت ولی او را نیافت.در همین موقع نامادری امیر درمورد کشته شدن پدر و مادرش از او سؤالاتی کرد ولی هستی که مایل نبود در آن لحظه گذشته ی خود را به خاطر بیاورد چون حس میکرد بدین ترتیب شادی ان محفل رنگ میباز و آثار غم در آن متجلی میشود بی اعتنا به نامادری امیر گوشه ای از میز را برای نشستن انتخاب کرد.چقدر دلش میخواست میتوانست دنیا را در کنار خود داشته باشد.در این صورت دیگر از کسی نمیترسید و این گونه دچار اضطراب نمیشد.حالا که دنیا حضور نداشت شاید برادر او کمکی مؤثر محسوب میشد.
بی اختیار به جانب دکتر نگریست.ظاهر دکتر متفاوت نشان میداد.نه اشتباه نمیکرد این دکتر نبود که سر میز شام با آن چشمان آبی مخملی او را نگاه میکرد بلکه حمید بود که برای خواستگاری از او به خانه ی حاج عباس آمده بود.
120- 129
پس حمید نمرده بود و به او دروغ گفته بودند. می دانست حمید آن قدر بی رحم نیست که بی هیچ کلامی یک دفعه او را برای همیشه رها کند. تازه بسیار خوش تیپ تر از سابق هم شده بود. هیچ وقت تصور نمی کرد حمید تا این اندازه جذاب و خوایتنی باشد. مطمئناً هر دختری با دیدن او آرزو می کرد دست در دستش بگذارد و خود را در آغوش گرمش رها کند. دلش نمی خواست یک بار دیگر او را از دست بدهد. حالا که خدای مهربان حمیدش را به او بازگردانده بود، حق بود که با خدا آشتی کند. می بایست به حمید می گفت که او را شدیداً دوست دارد، یعنی همیشه دوستش داشته اما برای خاطر نگین چیزی نمی گفته است. نه، نمی بایست وقت را تلف می کرد.
احساس کرد بغل دستی اش بازوی او را می فشرد. این دیگر چه کسی بود و از او چه می خواست؟ چرا مانع از دیدار محبوبش می شد؟ ناگهان به دست بغل دستی اش کوبید و عاشقانه رو به دکتر فریاد کشید: « حمید، حمید، تو برگشتی؟ می دانستم تو هستی ات را تنها نمی گذاری.»
همزمان ترانه جیغی کشید و فریادزنان گفت: « پدر، به دادم برس، سوختم. هستی مرا سوزاند.»
حمید از آن طرف میز بلند شده و با نگرانی چشم به او دوخته بود. تلاش می کرد هر چه سریع تر خود را به هستی برساند. در حالی که دستان هستی را گرفته بودند، صدای فریادش بلندتر می شد. برای یک لحظه دستش را از دست افرادی که به زور او را نگه داشته بودند، درآورد و ظرف چینی مقابلش را پرت کرد. صدای شکستن ظرف برای یک آن فضای اتاق را پر کرد و به دنبال آن صدای هستی که فریاد می زد: « ولم کنید، حمید نجاتم بده»، قطع نمی شد.
هستی احساس کرد که کسی با سیلی به صورتش می زند. با این کار، کمی از حالت آشفتگی بیرون آمد. حالا دیگر قادر نبود حمید را ببیند. به جای حمید، دکتر را می دید که برویش خم شده و بر گونه هایش ضربه می زند. فکر کرد که همه چیز تقصیر دکتر است و او حتی برادر دنیا نیست. او به دروغ خود را برادر دنیا می نامید. می بایست دنیا را نیز از شرّ این مرد چشم آبی خلاص می کرد. دستانش را آزاد دید، پس شروع به کوبیدن بر سینه ی دکتر کرد و هر لحظه بر شدت ضربات خود افزود.
چرا دکتر هیچ گونه مقاومتی از خود نشان نمی داد؟ دلش می خواست دکتر را زیر ضربات خود از پا درآورد. می دید که به جرم کشتن دکتر دارند او را به زندان می برند. حتی قتلهای دیگری هم که کرده بود لو رفته بود و همه فهمیده بودند که او قاتل خواهرش است و پدر و مادرش را کشته است، حتی مریم کوچولو را. او پیمان خانوادگی را نقض کرده بود و خداوند داشت از او انتقام می گرفت. اشکهایش بی وقفه بر چهره اش سرازیر بود. وقتی خود را حسابی ناتوان و زار دید، بی اختیار به آغوش کسی که تا لحظاتی پیش دیوانه وار به قصد کشت او را می زد پناه برد. بوی خوش عطر مشامش را پر کرد، و در آغوش دکتر بیهوش شد.
دکتر فوراً با کلینیک روانی که صبحها در آن کار می کرد، برای درخواست آمبولانس تماس گرفت. اکرم خانم بی حال در گوشه ای افتاده بود و کبری او را باد می زد. به محض اینکه حالش کمی بهتر شد ، اشک ریزان رو به حاج عباس فریاد زد: « همه اش تقصیر توست. حاجی، این دختر را از اینجا ببر. آخر کار خیر هم اندازه دارد. تو داری آینده ی دخترانت را سیاه می کنی، آن هم برای خاطر دختری که هیچ نسبتی با ما ندارد. از حالا به بعد یا جای من اینجاست یا جای این دختره.»
کبری که شدیداً دلش به حال هستی می سوخت، با لیوانی شربت خود را به خانمش رساند و در حالی که سعی می کرد شربت را به خورد او بدهد، از سر محبت نسبت به هستی گفت: « خانم جان، آرام باشید. انشاالله حال دختر بیچاره خوب می شود. او غیر از این خانه پناهگاه دیگری ندارد.»
اکرم خانم که از شنیدن دلسوزی های بیجای کبری بیشتر عصبانی شده بود، با دست به لیوان شربت زد، که باعث شد روی زمین بیفتد و در دم به صدها تکه ی ریز و درشت تبدیل شد.
کبری این بار از ترس اینکه نکند خانمش سر لج بیفتد و قصد بیرون کردن او را هم بکند، هراسان گفت: « ببخشید، خانم جان، غلط کردم. هر جور شما بفرمایید.»
اما الهه و امیر و حاج عباس در اوج نگرانی منتظر به هوش آمدن هستی بودند، در حالی که انگار او قصد داشت تمامی شب بیداری های خود را یکباره تلافی کند.
نامادری و پدر امیر که از وضع موجود حسابی ناراحت بودند، به مادر عروس آینده شان می گفتند که خود را نگران نکند.
دقایقی بعد آمبولانس رسید و دکتر به تنهایی همراه با هستی با آمبولانس عازم کلینیک روانی شد که در آنجا تختی را برای هستی آماده کرده بودند. حاج عباس با تأسف از موقعیتی که در آن به سر می برد، به دکتر گفت که اگر موقعیت به آینده ی دخترش بستگی نداشت، حتماً هستی را همراهی می کرد، ولی در ضمن به او سفارش کرد که اصلاً غصه ی پول را نخورد و بهترین اتاق کلینیک را به هستی اختصاص دهد.
بعد از انتقال هستی از خانه ی حاج عباس، تا مدتی همه چه به هم ریخته بود، ولی سرانجام اوضاع به حال اول خود برگشت. میز شام دوباره چیده شد و غذاها که سرد شده بود، جدداً گرم شد و همه مشغول خوردن شدند. تنها امیر بود که فکر می کرد با آوردن دوستش، چه دردسری برای او ایجاد کرده است.
با اینکه حاج عباس می خواست حالت عادی خود را حفظ کند، کاملاً مشخص بود که ناراحت است و از درون رنج می برد. اکرم خانم که این اواخر دیگر به زور وجود هستی را در آن خانه تحمل می کرد، به نوعی با رفتن دخترک دوباره آرامش از دست رفته اش را به دست آورد. خصوصاً که در نبود هستی می توانست به راحتی بخوابد و دیگر فریادهای این دختر وحشی نمی توانست در نیمه ی شب خواب راحت را بر او حرام کند.
دکتر وخیم شدن حال هستی را تلفنی به دنیا خبر داد. دنیا که به شدت متأثر شده بود، از محمد پرسید چه کسی همراه او به آسایشگاه می رود و وقتی فهمید که دخترک در آنجا غریب و بی کس است، گفت که سریعاً خود را خواهد رساند. ولی محمد گفت که هستی فعلاً بیهوش است و به کمک کسی غیر از خدا نیاز ندارد. متأسفانه علی رغم درخواست دکتر تمام اتاقهای خصوصی اشغال بود. بنابراین به ناچار هستی را در اتاقی که به غیر از او سه نفر دیگر هم بستری بودند، خواباندند.
پرستار کشیک که تازه متوجه ظاهر دکتر با آن کت و شلوار شیک مخصوص میهمانی شده بود، به آرامی در گوش دکتر گفت: « دکتر، خیلی شیک شده اید.»
دکتر که به شدت در فکر هستی بود، به نشانه ی تشکر از آن پرستار میانسال که چند ماهی می شد از همسرش جدا شده بود، فقط سری تکان داد. وقتی پرستار متوجه شد ششدانگ حواص دکتر نزد بیمار جوانش است، نگاهی به هستی انداخت و گفت: « خیلی جوان است. از بستگان است، دکتر؟»
محمد برای خلاصی از سؤالات پرستار پاسخ داد: « بله از اقوام دور من است و فعلاً نیاز به رسیدگی دارد.»
« اما دکتر، فعلاً که بیهوش است. یقیناً حمله ای به او دست داده و بعد از حمله بیهوش شده. بعد از به هوش آمدن نیاز به رسیدگی دارد.»
دکتر حیرت زده به پرستار کارکشته نگاهی کرد، سپس نسخه ای نوشت و از او خواست قبل از به هوش آمدن هستی، داروها را تهیه کند.»
پرستار این بار با محبت بیشتری به دختر بیهوش نگریست. او به برگه ای که دکتر آن را پر می کرد، نگاهی انداخت و با فهمیدن نام بیمار زیر لب گفت: «هستی، چه اسم قشنگی؟ من و همسرم تصمیم داشتیم وقتی بچه دار شدیم، اسم اولین دخترمان را هستی بگذاریم.»
آنگاه مقنعه اش را که در اثر تلاش برای مرتب کردن جای هستی شل شده بود و جلوی دیدش را می گرفت، دوباره درست کرد و از دکتر پرسید: « شما می خواهید اینجا بمانید؟»
« بله. تا وقتی بهوش بیاید، من می مانم.»
پرستار سری از روی تعجب تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
روی یکی از تختها زن پیری مشاهده می شد که دو هفته پیش او را به کلینیک انتقال داده بودند. او با استفاده از غفلت پرستاران تیغی تهیه کرده و نصف موهای سرش را تراشیده بود. او هرگز به پرستاران بخش اجازه نمی داد موهای طرف دیگر سرش را هم کوتاه کنند. در این دو هفته به علت حملات سختی که به او دست می داد، چندین بار به او شوک الکتریکی داده بودند.
روی تخت دیگر، زن جوانی که خود را به درون آتش انداخته بود تا دو کودک خردسالش را نجات دهد، بستری بود. مأموران آتش نشانی در این حادثه که بر اثر انفجار گاز به وجود آمده بود، فقط موفق شده بودند این زن را نجات دهند، که او هم بعد از قریب دو ماه معالجه و بستری شدن در بیمارستان، سرانجام کارش به این کلینیک کشیده شده بود. ملافه ی آبی رنگی را روی سرش کشیده بود و معلوم نبود آیا در خواب است یا عمداً خود را به خواب زده است.
در سمت چپ تخت هستی نیز دخترکی چاق با موهای کوتاه و وزوزی پاهایش را در بغل گرفته و روی تخت نشسته بود و تمامی حرکات دکتر را با چشمان قهوه ای رنگش که حالت بیماری به وضوح در آن مشخص بود، تعقیب می کرد. محمد از خود می پرسید آیا درست است که هستی را در چنین محیطی بستری کند؟ با نگاهی به صورت قشنگ هستی که در خواب همچون فرشته ای معصوم به نظر می رسید، فکر کرد شاید در مورد او اشتباه کرده و تحت تأثیر محیط قرار گرفته و خیلی سریع او را به آسایشگاه انتقال داده است. هستی ِ او یقیناً آن قدر بیمار نبود که نیازی به بستری شدن در بخش روانی داشته باشد، آن هم در بین افرادی که مطمئناً عادی نبودند، نمونه اش آن دختر که به طرزی وحشت آور به او می نگریست.
نگاهش بی اختیار بر دخترک چاق ِ مو وزوزی ثابت مانده بود، که با سؤالی از جانب دخترک غافلگیر شد. او پرسید که این دختر هم می خواسته مادرش را بکشد که به اینجا آوردندش؟
محمد موقعیت پزشک بودن خود را کنار گذاشت و تنها به عنوان همراه بیمار عزیزش به آرامی گفت: « نه، او مادر ندارد که بخواهد مادرش را بکشد.»
« تو پدرش هستی؟»
« این قدر از او بزرگتر نشان می دهم؟»
لبخندی احمقانه بر لبان دختر نشست و گفت: « حتماً همسرش هستی؟»
این بار محمد همان لبخند را بر لبان خود احساس کرد. لحظه ای فکر کرد که او دختری دیوانه است و دروغ یا راست، تا دقایقی دیگر آنچه را می شنود از خاطر خواهد برد.
آنگاه برای لحظاتی خود را از عالم واقعیت دور کرد و بنا به میل خود به دخترک پاسخ داد: « بله. او همسر کوچولوی من است. خیلی خوشگل است، مگر نه؟»
دخترک بی اراده به دستها و شکم برآمده اش نگاهی کرد و خیلی جدی گفت: « اگر مثل من یک کمی تپل تر بشود، خوشگل می شود. حتماً تو به او غذا نمی دهی؟»
« چرا، ولی او نمی خورد چون خیلی دلش غصه دارد. حالا تو هم بگیر بخواب.»
همزمان صدای قدمهای پرستار در اتاق شنیده شد. دخترک لبهایش را پر از باد کرد و با تمسخر گفت: « پرستار باد کرده آمد. پرستار باد کرده آمد.»
دکتر با توجه به حرف دخترک چاق به عقب برگشت. عجیب بود که تا آن موقع متوجه نشده بود سر بزرگ و لبهای چاق پرستار هیچ گونه تناسبی با هیکل ظریف و استخوانی او ندارد. و این موضوعی بود که دخترک به ظاهر دیوانه فهمیده بود. بلافاصله از گفتن حرف چند دقیقه پیش خود به دخترک پشیمان شد. اگر او موضوع را جلوی پرستار می گفت، یا حتی جلوی خود هستی... آه که چه اشتباهی کرده بود.
اما سرانجام به خود گفت که خوشبختانه اگر هم چنین اتفاقی بیفتد، کسی حرف دختری دیوانه را قبول نخواهد کرد. راستی چرا دنیای ما آن قدر در دروغ غرق بود که فردی تحصیل کرده نیز از بیان حقیقتی که در دل داشت، می ترسید؟ در عالم فکر و در ذهن خود به عذرخواهی از خدا پرداخت.
پرستاری دیگر در کنار پرستار اولی ایستاده بود. به آهستگی به دکتر گفتند می خواهند لباس بیمار را عوض کنند و لباس کلینیک را به او بپوشانند. دکترآن قدر در افکار خود دست و پا می زد که منظور پرستار را درک نکرد و با لحنی دستوری پرسید: « حتماً باید این کار را بکنید؟»
« دکتر، در حالت بیهوشی درگیری کمتر است. وقتی مریض به هوش بیاید، اغلب مقاومت می کند و اوضاع بدتر می شود.»
« خوب، اگر لازم می دانید، این کار را انجام دهید.»
پرستار تازه با پوزخندی به دکتر نگریست و پرستار اولی نجوا کنان در گوش دکتر گفت: « شاید راضی نباشد جلوی شما او را لخت کنیم.»
دکتر تازه متوجه حقیقت کلام پرستار شد. گرچه برای دقایقی در عالم خیال خود را شوهر هستی وانمود کرده بود، در واقعیت او غریبه ای بود که هیچ گونه محرمیتی با هستی نداشت. به ناگاه از خجالت سرخ شد و بدون گفتن حرفی از اتاق بیرون رفت، در حالی که صدای دختر چاق به گوشش می آمد که شادمانه می گفت: « باد کرده، لباس همرنگ من را به اش بپوشان، باشد؟»
از نیمه شب گذشته بود که هستی به آرامی چشمانش را گشو و با دیدن نوری که در بالای تختش روشن بود، دوباره چشمانش را بست. دستان ظریفش را روی چشم گذاشت و ناله کنان خواست که چراغ را خاموش کنند. هنوز نمی دانست که کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است.
دکتر که تمام شب را بالای سر هستی بیدار نشسته بود، در گوشش نجوا کرد: « تو حالت خوب است؟»
صدا برای هستی آشنا بود، ولی صاحب صدا را نمی شناخت. پرسید: « شما کی هستید؟ من کجا هستم؟»
« تو در کلینیکی، عزیزم. به تو فشار عصبی فوق العاده زیادی وارد آمده و تو یکدفعه بیهوش شدی.»
« بیهوش برای چی؟ من می خواهم برگردم خانه. اینجا کجاست؟»
« هستی جان، آرام باش. مطمئن باش بر می گردی خانه، اما وقتی حالت کاملاً خوب شد.»
« من حالم خوب است. تو دروغگویی.» و ناگهان سعی کرد از جایش برخیزد.
دکتر سعی کرد او را روی تخت نگاه دارد. متوجه بود که هنوز شوک عصبی او از بین نرفته است. تلاش کرد تا زنگ کنار تخت را به صدا درآورد. می بایست داروی خواب آور به هستی تزریق می شد و او به تنهایی قادر به انجام این کار نبود.
ناگهان هستی با قدرت زیادی دستهایش را از دست دکتر رها کرد و سیلی محکمی به گوش او نواخت. همزمان صدای خنده ای از تخت دخترک چاق به گوش رسید. دکتر ناگهان رو به دخترک چاق کرد و بی اختیار گفت: « آنجا نشین، بیا کمک من.»
خنده بر لبان دخترک ماسید و هراسان پرسید: « به او هم برق وصل می کنید؟»
دکتر نمی دانست جواب دلخواه دخترک چه ممکن است باشد. از سر استیصال پرسید: « تو چه دوست داری؟»
« آره دوست دارم آن قدر به او برق وصل کنید که بمیرد.»
« پس کمکم کن. زود باش بیا دستهایش را بگیر.»
دخترک در عرض یک لحظه خود را برای کمک به دکتر رساند و با تمام قوا، هیکل خود را روی هستی انداخت، به طوری که دکتر ترسید مبادا هستی را خفه کند. سریعاً زنگ را به صدا درآورد و دخترک را از روی هستی بلند کرد. هستی هنوز برای فرار از تخت مقابله می کرد که پرستاران برای کمک سررسیدند.
فوراً آرامش بخشی به او تزریق شد و دستانش را به تخت بستند. هنوز صدای ظریف هستی در گوش دکتر شنیده می شد که می گفت: « لعنتی ها، ولم کنید، چرا دستم را می بندید؟ ولم کنید.» آنگاه آرام آرام ساکت شد و دوباره به خواب رفت.
پرستار میانسال از کشمکشی که با هستی داشت و حسابی خسته شده بود، فریاد زنان به دخترک چاق گفت که سریع به تختش برود و بخوابد. از دکتر نیز که نشان می داد حسابی خسته شده است، خواست که برای استراحت به خانه برگردد. با آرامش بخشی که به هستی تزریق شده بود، دکتر می دانست که او تا مدتها می خوابد و خواب را برای دختر جوان در آن غربت کشنده، بهترین چیز می دانست.
فصل 7
گرچه آن شب اکرم خانم تا صبح راحت خوابید و به قول خودش فریاد گوشخراش آن دختر دیوانه جان به سرش نکرد، حاج عباس حتی برای لحظه ای نتوانست چشم روی هم بگذارد. حتی یک بار به تصور اینکه فریاد هستی را شنیده است، از اتاقش بیرون آمد و سراسیمه خود را به اتاق او رساند و فقط بعد از باز کردن و خالی دیدن اتاق بود که به یادآورد هستی ره به آسایشگاه فرستاده است. با این حال باز هم از کبری خانم که با نگاهی بهت زده در پشت سر اربابش ایستاده بود و او را می نگریست، با لحنی دردناک سؤال کرد: « کبری خانم، تو هم صدای هستی را شنیدی؟»
ولی زمانی که دید اشک در چشمان زن سالخورده جمع شد، از سؤال خود احساس پشیمانی کرد. هنگام برگشت به اتاق، شنید که زن خدمتکار بغض آلوده گفت: « حاج آقا، از شما انتظار نداشتم دخترک بینوا را تنهایی راهی آسایشگاه روانی کنید.»
حاج عباس به سرعت وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. بی شک از کبری خجالت می کشید. وقتی روی تخت در کنار همسرش دراز کشید، به قیافه ی زنی که سالها با او زیر یک سقف زندگی کرده بود، نگریست. اکرم، همسرش، با آرامش کامل خوابیده بود. انگار تمام مسائل دور و برش در وجود دو دختر جوانش خلاصه می شد. یکی از آنها را که داشت عروس می کرد و دیگری را ...
برای لحظه ای فکر دکتر جوان در ذهنش دور زد. همین امشب بود که بعد از رفتن میهمانان با اکرم در مورد دکتر حرف زده بودند؛ مناسب ترین انتخاب برای
130 تا 139
ترانه ی کمی لوسش .
زمانی که با همسرش در مورد در بند کشیدن دکتر تبادل نظر می کرد و با هم برای آینده ی مشترک او و دخترشان نقشه می کشیدند ، هرگز تصور نمی کردند که آن دختر مظلوم در اثر فشار غم و اندوه فاصله ی چندانی تا مرز جنون ندارد و این موضوع یک بار هم در اندیشه شان راه پیدا نکرد . تازه همین اکرم زنش بود که با زرنگی تمام او را غافلگیر کرد و موافقت کلاس خصوصی تعلیم ویلون را برای ترانه ی عزیزش گرفت . اما چرا ترانه تا بدین حد در مورد این کلاس اصرار می ورزد ؟ به یاد جواب همسرش افتاد که به او گفته بود :
اولا" چون فرزاد دوست علیرضاست ، پس قابل اطمینان است ؛ ثانیا" پسرک نیاز مالی دارد و با این کار کمکی به پسر جوان دانشجو می شود ؛ ثالثا" این طور که ترانه می گوید ، او در این فن به تمام معنا استاد است . خوب معلوم است دیگر ، با این تفاسیر انتظار داری ترانه روی کس دیگری اصرار کند ؟
حاج عباس هم چون می خواست پدر و همسر خوبی باشد ، سرانجام با موضوع موافقت کرده بود . تازه با هم قرار گذاشته بودند که از فردا به فکر تدارک جهیزیه ی الهه باشند . الهه کوچولویش که قرار بود عروس بشود و خود کدبانوی خانه ای دیگر . الهه ی عاقل و عزیزش ، دختر محبوب و مهربانش . تنها فرد از جمع خانواده که نگران سرنوشت هستی بود .
اما با این دختر جوان و بی کس می بایست چه می کرد ؟ او ناخواسته قبل از خواب به زنش قول داده بود دیگر او را به خانه شان نیاورد . کاش هرگز چنین قولی را به اکرم نمی داد . او که همیشه به مهربان ترین زن در بین اقوام و آشنایان معروف بود ، او که تاکنون با بد و خوب حاج عباس ساخته بود ، چگونه یک شبه تغییر ماهیت داده و به زنی بی رحم و خشن تبدیل شده بود ؟ حتی وقتی متوجه شده بود حاج عباس به راحتی حاضر به قبول خواهش او در مورد بر نگرداندن هستی نیست ، تا این درجه پیش رفته بود که با گریه حاجی را متهم به خیالاتی شوم کرده بود .
حاج عباس با این افکار سرش را به طرف بالا گرفت و در دل نجوا کرد : خدایا تو شاهدی که هرگز غیر از هدف خیر برای این دختر فکر دیگری در ذهنم ریشه نداشته و غیر از این که به چشم دخترم به او نگاه کنم ، نگاه نامحرمانه ای به او نکردم .
آه که از سخن زنش چه رنجی در درون خود حس کرده بود ! به چهره ی معصومانه ی زنی که مدت بیست و هشت سال در کنارش روز را به شب و شب را به روز رسانده بود ، نگاه کرد . خدایا ، از حکمت تو و راز پوشیده در وجود موجودات لطیفی که آفریده ای در عجبم .
او کاملا" خلع سلاح شده بود و برای اولین بار احساس می کرد که انگار ریاست خانواده را از دست داده است . چگونه ممکن بود بتواند به سرنوشت این طفل معصوم بی اعتنا بماند ؟ چطور می توانست در روز قیامت رو در روی پدر هستی که به نوعی برادر او نیز محسوب می شد ، سر بلند کند و در چشمان او که بی اندازه به چشمان سیاه دخترک شبیه بود ، نگاه کند و بگوید : متاسفم برادر ، زنم اجازه نداد که حتی دخترت را به خانه ام راه دهم .
اگر او حمایت خود را حالا که آن دختر بیشترین نیاز را به او داشت ، از او دریغ می کرد ، چه بر سر هستی می آمد ؟ به خوبی می دانست که هستی طعمه ی مناسبی برای شکارچیان آدم به حساب می آید .
برای اولین بار گرمی اشک را بعد از مرگ دوستش در چشمان خود حس کرد . در حالی که بلند می شد تا با دستمال چشمان خود را پاک کند ، تصمیم گرفت فردا صبح به ملاقات دختر جوان برود .
هنوز دستش کاملا" دستمال را لمس نکرده بود که فشار زیادی را در قسمت چپ سینه اش حس کرد . قلبش داشت از جا کنده می شد . دکترش این اواخر به او تاکید کرده بود که مواظب خودش باشد . قبل از هر حرکتی ، ناله کنان بر تخت افتاد و بیهوش شد .
کبری خانم تا آن لحظه به خاطر نمی آورد که خانمش را این چنین سرگردان و آشفته دیده باشد . جیغ می زد و گریه می کرد و از خدا می خواست که حاج عباس را دوباره به او برگرداند . او حتی در آمبولانسی که حاجی را به طرف بیمارستان می برد نیز لحظه ای آرام نگرفت . حاجی را سریعا" به بخش ویژه بردند و اعلام کردند که متاسفانه حاجی دچار سکته ی قلبی و مغزی شده و در اثر آن در حالت اغما فرو رفته است .
با وضعیتی که برای حاجی پیش آمده بود ، مسئله ی هستی کاملا" به فراموشی سپرده شد و وجود دختر جوان به یکباره از یادها رفت . ولی اکرم خانم سکته ی بی موقع حاج عباس را بی ارتباط با هستی نمی دانست و در دلش به نفرین دختر جوان می پرداخت . امیر که به نوعی به عنوان داماد خانواده پذیرفته شده بود ، در حالی که به شدت نگران وضع بحرانی حاجی بود ، از ترس مادرزنش سعی می کرد که هرگز حرفی از هستی به میان نیاورد . الهه و علیرضا نیز آن قدر درگیر وضعیت نامناسب پدر و برادرشان بودند که که یادی از دختر جوان نمی کردند . اکرم خانم حتی این قضیه را که حاجی به دکتر قول داده بود از نظر مادی هیچ مضایقه ای در حق هستی نشان ندهد ، به خاطر نمی آورد و نهایت سعی اش در این بود که با نذر و دعاهای فراوان سلامت حاج عباس را از خدا بخواهد . گاهی سر نماز وقتی به سجده می رفت ، آن قدر گریه می کرد که الهه با نگرانی او را از سجاده بلند می کرد . اما ترانه شدیدا" درگیر و دار مسائل عاطفی و احساسی خود غرق بود . روز اول فوق العاده نگران حال پدرش بود و حسابی نیز گریه می کرد ، ولی با گذشت روزها و خارج نشدن حاجی از حالت اغما صورت مسئله را برای خود تفسیر و سپس به حل آن پرداخت . به منظور راه گشایی ، در وهله ی اول مادرش را به انجام تعهدی که قبل از خراب شدن حال پدرش پذیرفته بود ، وادار کرد . البته بنا به پیشنهاد فرزاد ، ترانه که این روزها مانند موم در دست این قهرمان آرمانی آرزوهایش بود ، سعی می کرد زمان تدریس را بیشتر در ساعات ملاقات پدرش ترتیب دهد تا فضای خانه راحتی و تنهایی لازم را که فرزاد آن را از عوامل پیشرفت می دانست ، داشته باشد . در این میان ، فقط کبری خانم بود که می خواست بداند چه بر سر هستی آمده و البته جرات سوال کردن را حتی از الهه خانم که این روزها بر اثر حوادث پیش آمده به نرمی سابق نبود ، نداشت .
هستی در اولین شب بستری شدنش در آسایشگاه بر اثر تزریق متوالی آرامش بخش تا صبح از خواب بیدار نشد . وقتی ساعت نه صبح چشمانش را گشود ، ناگهان از آنچه دید ، وحشت کرد .
کسی با چشمانی از حدقه بیرون زده و سری که یک طرف آن مو داشت و طرف دیگرش کاملا" طاس بود ، بر روی او خم شده و به او زل زده بود .
وقتی از ترس سرش را برگرداند ، دختری چاق با موهای وزوزی برای ترساندن او صدایی وحشتناک در آورد .
هستی وحشت زده فریاد کشید : اینجا کجاست ؟ به دادم برسید .
حالا دیگر صدای خنده ی بلند دختر شنیده می شد که در خلال قهقهه هایش می گفت : تو به جهنم آمدی ، تو به جهنم آمدی .
این بار هستی بلندتر فریاد کشید : کمکم کنید ، کمکم کنید.
پیرزن کوچکترین عکس العملی از خود نشان نمی داد و بی حرکت روی تخت هستی خم شده بود و تنها او را نگاه می کرد . ولی دختر جوان که سیما نام داشت ، با دیدن پرستار که به طرف هستی می آمد ، سراسیمه خود را عقب کشید و در حالت ترسی که به راستی در چشمانش مشهود بود ، بی وقفه می گفت :
مرا به اتاق برق نبر ، من کاری نکردم ، مرا نبر . باد کرده ، مرا نبر .
پرستار با اخمی به او گفت : خوب ، حال کاری با تو نداریم .
سپس رو به هستی کرد و گفت : بخش را روی سرت گذاشتی ، چه خبر است ؟ هتل که نیامدی ، عزیزم . حیف که فامیل دکتری .
هستی هراسان پرسید : تو کی هستی ؟ من اینجا چه می کنم ؟ دکتر دیگر کیست ؟
دختر چاق زودتر از پرستار به سخن درآمد و گفت : همان که شوهرت بود . بالای سرت بود . تو دیگر چقدر خنگی ، دختر ! آن وقت این باد کرده به من می گوید احمق دیوانه .
بعد بلافاصله انگشتش را به طرف هستی گرفت و پشت سر هم گفت : احمق دیوانه ، احمق دیوانه .
هستی سعی کرد به مغز خود فشار بیاورد که چگونه به آنجا منتقل شده است ، ولی چیزی به خاطر نیاورد . آخرین بار در اتاقش بود که کبری خانم به دنبالش آمد و او را به صرف شام دعوت کرد . اما پس از آن چیزی را در یاد نداشت . حتی فکر می کرد که احتمالا" هرگز به میز شام نرسیده است .
به پرستار که باز هم قصد داشت آمپولی به او تزریق کند ، نگاهی کرد و ناگهان پرسید : تو چه می کنی ؟ برای چی می خواهی به من آمپول بزنی ؟
اما پرستار که احتمال می داد هستی به او حمله ور شود ، زنگ بالای تخت را به صدا در آورد . طولی نکشید مردی قوی هیکل در اونیفرم پرستاری به تخت هستی نزدیک شد . دختر چاق روی تخت خودش دست می زد و به وضوح از این که هستی را اسیر آن دو نفر می دید ، شادی می کرد .
هستی با دیدن مرد قوی هیکل ، در حالی که هراسان به او خیره شده بود ، دیگر اعتراضی نکرد . حتی دستش را نیز به سوی پرستار دراز کرد . پرستار که آثار عقل را در چشمان دختر جوان از حرکت اخیرش حدس زده بود ، آرام تر از قبل آمپول را در رگ دست ظریف دخترک فرو برد . وقتی پرستار مرد بدون هیچ عکس العملی از در خارج شد ، پرستار از هستی پرسید : دردت که نیامد ؟
هستی در حالی که دستش را می مالید و اشکی که در چشمانش جمع شده بود او را مظلوم تر از همیشه نشان می داد ، گفت : حاج عباس کجاست ؟ من می خواهم حاج عباس را ببینم .
پرستار که شخصصی به نام حاج عباس را نمی شناخت ، به تصور این که دختر جوان باز هم دچار خیالات و اوهام شده است ، از سر تاثر او را نگریست و گفت :
حتما" می آید . الان به او زنگ می زنم که تا غروب بیاید .
آنگاه با حالتی تهدیدآمیز رو به دختر چاق کرد و گفت : سیما ، عاقل باش . این دخترک ناز را اذیت نکن .
صدای قهقهه ی وحشتناک دخترک باز هم در گوش هستی پیچید که با فریاد گفت : باد کرده ، اطلسی او را می خورد . من او را دوست دارم .
سپس بدون خجالت از افرادی که در اتاق بودند شروع به خالی کردن باد معده اش کرد و هر بار با این کار ، بلندتر از قبل می خندید و سپس شروع به دست زدن می کرد .
ناگهان زن جوانی که به نظر هستی سالم ترین فرد بین آن سه نفر بود ، سرش را از روی بالش بلند کرد و به زیر گریه زد .
هستی که بر اثر داروی دریافتی کاملا" بی رمق و سست شده بود ، فقط حیرت زده به او نگاه می کرد . حالا دیگر برایش واضح بود که در آسایشگاه روانی بستری است . اما چرا ؟ چه کسی تا بدین حد از او بیزار بود که بی رحمانه او را در میان چنین موجوداتی بستری کرده بود ؟ آیا حاج عباس خبر داشت که او کجا اسیر شده است ؟ اگر خبر داشت ، چرا برای نجات او اقدامی نمی کرد ؟
به ناگاه حس کرد که ضرباتی مستقیما" سرش را هدف قرار داد ، به طوری که از شدت درد اشک همچون سیلابی بی وقفه بر صورتش جاری شد . با نگاهی متوجه شد زن جوانی که اطلس نام داشت ، مشغول زدن اوست . علی رغم درد بسیاری که متحمل می شد ، به هیچ وجه قدرت نداشت جلوی آن زن را بگیرد . دیگر از فریاد زدن و کمک خواستن هم پشیمان شده بود . وقتی احساس کرد که مایع لزجی از صورت به طرف لبهایش سرازیر است ، دیگر حتی نای فریاد هم نداشت . مزه ی خون را که قطره ای نیز در دهانش وارد شده بود ، حس کرد . ناگهان معجزه ای به وقوع پیوست .
وقتی سعی می کرد چشمانش را که در اثر ضربات حسابی متورم شده بود باز کند ، تصویری مبهم از دنیا را دید که آن زن را از او دور کرد و بلادرنگ زنگ بالای تخت را به صدا درآورد . اما او دیگر نه قادر به دیدن کسی بود و نه حتی وجود کسی را حس می کرد . بی اختیار خود را در دالانی نورانی احساس کرد . همه جا نور بود و رنگ . رنگ شادی بخش . رنگ هایی که مانند زادگاهشان سبز و آب هایش آبی خالص بود . او بر روی انواری رنگی نشسته بود و تاب می خورد . نور نارنجی رنگ زیبایی طناب تاب را تشکیل می داد و بدنه ی آن را ، جایی که هستی بر آن قرار داشت ، نوری آبی رنگ به رنگ زیبای آسمان بالای سرش ، و او هر لحظه به یک سو می رفت ، بالا ، پایین . چقدر این نور سواری لذت بخش بود ! حالا هستی می خندید ، زیرا نگین خواهرش بر نورهایی دیگر که به شکل اسب بودند ، سوار بود . نگین شلاقش را که از نور بنفش بود ، بر اسب می زد و حیوان در میان آن همه نور رنگی یوزتمه می رفت . آن وقت برای لحظه ای از اسب نورانی اش پیاده شد ، هستی را در میان زمین و آسمان در آغوش کشید و بعد پیشانی او را ، درست مابین ابروانش ، بوسید ، به طوری که هستی احساس کرد از دهان نگین نوری خارج می شود . سپس نگین دوباره سوار اسب نورانی اش شد و در میان دریایی از نور ، در حالی که با هستی خداحافظی می کرد ، او را ترک کرد . هستی ناگاه از دالان نورانی خارج شد . احساس درد تمام صورتش را فرا گرفت . چقدر بینی اش درد می کرد . هنوز پلک هایش سنگین تر از آن بود که به آسانی از روی چشمهایش پرده بردارد . اما صدای فردی را می شنید که در اوج عصبانیت اعتراض می کرد . سعی کرد بشنود ، اما کلمات به شکلی عجیب برایش مبهم بود . آن صدا در عین ناراحتی ، برایش دلنشین بود . انگار متعلق به دنیا بود .
به سختی با حرکت دادن به لبهایش ، دنیا را صدا کرد . آن گاه صدای آرام بخش عزیزترین کسی که برایش باقی مانده بود ، شنیده شد که مهربانانه به او می گفت :
هستی جان ، عزیزم ، نترس . من پیش توام . دیگر تو را تنها نمی گذارم . آرام باش عزیزم .
خیلی سعی می کرد که دیگر اشک نریزد ، ولی موفق نشد .
دنیا شروع به پاک کردن اشک های او کرد و با صدایی بغض آلود گفت : هستی جان ، گریه نکن . دارند بینی ات را پانسمان می کنند . خدا رحم کرد که نشکست ، وگرنه من می دانستم و مسئول این جا .
هستی بی آن که قادر به دیدن باشد ، دست بی رمقش را به امید فشردن دست دنیا ، تا جایی که می توانست بالا آورد .
دنیا که متوجه منظور هستی شده بود ، دست دراز کرد و دست هستی را در دستان مهربان خود فشرد . سپس آن را به لب هایش نزدیک کرد و همچون خواهری مهربان دست هستی را بوسید .
یک هفته ای بود که حاج عباس در حالت اغما به سر می برد و حتی برای لحظه ای به هوش نیامده بود . اعضای خانواده ی امیر که بیشتر از آن نمی توانستند کار و زندگی خود را ول کنند و در تهران و در هتل بمانند ، عازم شیراز شدند . پدر و نامادری امیر از اتفاق ناگواری که برای خانواده ی عروس آینده شان پیش آمده بود ، ناراحت و نگران بودند ، اما می دانستند که سخن از عقد و عروسی در وضعیتی بحرانی که الهه و خانواده اش در آن غوطه ور بودند ، سخنی به گزاف خواهد بود . روی این اصل از امیر خواستند که صبر پیشه کند و خویشتن داری نشان دهد ، ولی الهه و خانواده اش را تنها نگذارد .
امیر که روز به روز صفات خوب الهه ، از جمله وفای به خانواده نزدش عیان تر می شد ، حس می کرد که خداوند زیباترین و بهترین عروس دنیا را نصیبش کرده است و روز به روز عشق شدیدتری به دختر بزرگ حاج عباس که تنها دقایقی زودتر از ترانه به دنیا آمده بود ، پیدا می کرد .
در بعدازظهر یکی از روزها ، زمانی که اعضای خانواده ی حاج عباس به همراه علیرضا و امیر عازم بیمارستان بودند ، ترانه به بهانه ی کلاس موسیقی صورت مادرش را که در عرض چند روز گذشته به قدر کافی پیر شده بود و در نبود حاج عباس علنا" چین و چروک در آن ظاهر شده بود ، بوسید و از او برای نرفتن به بیمارستان عذرخواهی کرد . چندین روز بود که ترانه هیچ گونه تمایلی برای رفتن به بیمارستان و دیدن پدر از خود نشان نمی داد . عشق فرزاد در تمامی تار و پود وجودش رگ و ریشه دوانده و علنا" جایی برای محبت کسی دیگر باقی نگذاشته بود .
فرزاد که معمولا" از مشکلات مالی صحبت می کرد ، یک بار در دنباله ی حرف هایش به دختر عموی پولدارش پروانه اشاره کرده و گفته بود که خانواده اش اصرار به ازدواج او با پروانه دارد . تا شاید به کمک ثروت خانواده ی عمویش ، مشکلات برادران و خواهران او که تعدادشان هم کم نبود ، اندکی برطرف شود .
قلب ترانه از سخنان بی رحمانه ی فرزاد به درد آمده بود و در حالی که اشک در چشمان عسلی رنگش پر می شد ، بغض آلود پرسیده بود : تو به پروانه علاقه هم داری ؟
فرزاد که در دل به حماقت دخترک می خندید ، و در حالی که او را تماشا می کرد ، در گوشش نجوای عشق سر داده بود . از آن پس هر بار ترانه هر چه پول نقد به همراه داشت ، صادقانه و کورکورانه در اختیار محبوب جذابش قرار داده بود . حتی دفعه ی آخر هم دست درازی کرده و علاوه بر تمامی پول نقد ، انگشتری گران قیمت مادرش را که او در آخرین سالگرد ازدواجشان از حاج عباس هدیه گرفته بود ، در اختیار فرزاد قرار داده . ترانه می دانست که دیگر از خود اختیاری ندارد و از آن به بعد به عروسکی آلت دست فرزاد تبدیل شده است . آن قدر به فرزاد اجازه دهد حتی طناب چرخاندن عروسک را به دور گردنش بپیچد و به قدری آن را فشار دهد تا حق زندگی را نیز از او بگیرد .
چند روز بعد که مادرش از گم شدن پول ها و انگشتر خبر داده بود ، ترانه با آگاهی کامل ، اندیشه ی مادرش را به سوی کبری خانم سوق داده بود تا بی گناهی را در دامن جهالت گناه آلود خود بسوزاند . گرچه آن شب از دیدن گریه های کبری خانم که به نوعی نقش مادر را برای او و خواهرش ایفا کرده بود ، دلش بی اندازه گرفت . این دل گرفتگی به حدی نبود که او را مجبور به خیانت به عشق افسانه ای اش کند . تنها کاری که انجام داد ، این بود که به کمک الهه مادرش را که از فشار غم و غصه بر سر کبری خانم فریاد می زد و بی رحمانه او را به القابی مانند دزد و نمک نشناس متهم می کرد ، آرام کند .
الهه که با قوای حسی خود می دانست زنی که همزمان با ورود مادرش وارد خانه ی حاج عباس شده و در همه دوران حقارت ها و بدبختی های زیادی را تحمل کرده است ، ممکن نیست چنین کاری کرده باشد ، کبری خانم را در آغوش گرفته و سعی کرده بود او را از جلوی چشم مادر عصبانی و ناراحت خود دور کند . کبری نیز در حالی که مظلومانه اشک می ریخت ، برای اولین بار جرات کرده و گفته بود :
این همه بدبختی به علت بیرون کردن آن طفلک بینوا از این خانه است . به خدا اگر حاج عباس به هوش بیاید ، می گویم مرا از این خانه ببرد . او مرد خوبی است و مادرت بدون او اصلا" قابل تحمل نیست .
الهه نیز که با شنیدن اسم پدر تحت تاثیر قرار گرفته بود ، گریه کنان گفته بود : آره عزیزم ، تو دعا کن پدرم بهتر بشود و به هوش بیاید ، من تو را با خودم می برم . کبری جان ، فقط دعا کن .
مدت دو هفته از بستری شدن هستی در آسایشگاه می گذشت . با گذشت روزها ، هستی دیگر بی تابی روزهای نخست را نداشت . حتی کم کم به وجود دکتر جوانش که هر روز به مدت دو ساعت او را برای مشاوره به اتاق خود می برد نیز عادت کرده بود . هر روز غروب ، بدون استثناء دنیا به ملاقات او می آمد و ساعت ها با هم صحبت می کردند . دنیا برای هر روز حرف تازه ای داشت که به او بگوید و حرف هایش هرگز خسته کننده و تکراری نبود . حتی در روزهای اخیر نوید رفتن از آسایشگاه را هم به هستی می داد . امید به دیدن هر روزه ی دنیا ، محیط آسایشگاه را برای هستی قابل تحمل می کرد ، به خصوص که تازگی ها نکات بامزه ای در وجود بیماران آنجا کشف می کرد . مثلا" همان پیرزنی که حالا دیگر با رشد موهایش در طرف طاس سرش به وحشتناکی سابق نبود و پرستاران بخش او را حاج خانم مهره صدا می زدند ، می توانست ساعت ها بی حرکت بنشیند و تنها چند جمله را تکرار
140 الی 149***
کند؛ چند جمله ای را که دیگر حالا همه ی افراد بخش از حفظ بودند و اسمی هم که برای پیر زن انتخاب کرده بودند، به لحاظ آن چند جمله بود.
از قرار از زمانی که پیرزن، هنوز جوان بود برای زیارت خانه ی خدا عازم مکه شده بود اما پس از چند روز پس از آغاز سفر، مرد ناپدید شده و زن بیچاره هرگز نتوانسته بود کوچکترین نشانه ای از شوهرش پیدا کند و او را با حال و روزی نزار در حالی که دیسک کمرش عود کرده بود، از مکه برای عمل جراحی به بیمارستان انتقال داده بودند.او خودش از رنجهایی که کشیده بود، چیزی به یاد نمی آورد، فقط مرتبا می گفت:( برای حج تمدن رفته بودیم، درست زمانی که گنبد را دیدم مهره شدم.دیسک کمرم درد گرفت آخر من آکتوروز دارم.حتما مرا نپذیرفته بود که این بلا به سرم آمد.)
این طور که می گفتند،چندین سال بعد از مرخص شدنش از بیمارستان، دچار مشکل روانی شده بود ، سرانجام دخترش که دیگر تحملش به پایان رسیده بود ، به کمک همسرش او را به آسایشگاه انتقال داده بود.دخترش در هنگام ملاقات ها تعریف کرده بود که مادرش هرگز نتوانسته نقش مادری واقعی را برای او ایفا کند و وی دوره ی کودکی تا جوانی اش را نزد خاله اش طی کرده است.جمله های پیرزن اوایل موجب خنده ی همگان می شد و اسم حاج خانم مهره ، لفظی که زن بینوا به جای محرم شدن به کار می برد، از آن زمان برایش منسوب شد. اما با گذشت زمان ، اما به قدری این حرفها را تکرار کرده بود که دیگر فقط تازه واردهایی که آن را نشنیده بودند و برایشان تازگی داشت به او و حرفهایش می خندیدند.
در صبح یکی از روزها،زمانی که هستی را برای رفتن به اتاق مشاوره آماده می کردند و دیگران هم قرار بود در حیاط قدم بزنند، سیما دخترک چاق با شادی کودکانه اش به سراغ اطلس رفت.اطلس که تازگی ها دائم به یک نقطه خیره می شد یا تمام بدنش را می خاراند توجه سیما را به خود جلب کرده بود.سیما در عوض هر کار دیگری ترجیح می داد روی تخت بنشیند و به حرکات اطلس بنگرد.کمتر نقطه ای در صورت اطلس پیدا می شد که زخم نباشد.
هستی از سر تاسف ناظر ایجاد هر چه بیشتر این زخم ها بود ، ولی هرگز جرات نداشت جلوی این کار زن جوان را که در عذای دو کودکش به این حالت دردناک دچار شده بود، بگیرد یک بار که هستی خواست از این کار زن بی نوا ممانعت کند، او چنان به هستی حمله کرد و موهای بلندش را کشید که هستی احساس می کرد الان تمام موهای سرش از جا کنده می شود.تازه پیرزن و سیما نیز زن را برای این کارش تشویق می کردند.آن روز هستی توسط دو پرستار قوی هیکل که از صدای فریاد های درد آلود او به اتاق آمده بودند، نجات پیدا کرد.زن جوان را هم بلافاصله به اتاقی دیگر بردند تاب ه او شوک الکتریکی وارد کنند، بعد از برگرداندن زن به اتاق ، وقتی هستی دید از آن فرد پر انرژی و پر جنب و جوش فقط موجودی بی رمق و سست روی تخت دراز کشیده و با نفرت او را می نگرد، دیگر قادر به بخشش خود نبود.
آن روز سیما به اتاق اطلس رفت و وقتی دید که در برابر صدای او واکنش نشان نمی دهد، با تمام توان او را به طرف خودش بر گرداند. اما تنها دو چشم بی حرکت در صورتی پر از زخم های کوچک و درشت بود و به وی می نگریست.
هستی تعجب زده از تخت پایین آمد و مات و مبهوت نگاهش را به تخت اطلس دوخت.دختر چاق با همه ی کم عقلی اش ، انگار فهمیده بود اطلس با گذشته فرق کرده است.دستهایش را که تا دقایقی پیش زن را جابه جا کرده بود،نگریست و ناگهان شروع به داد کشیدن کرد، به طوری که پرستاران تنها به وسیله ی دستگاه شوک الکتریکی توانستند صدایش را قطع کنند.
آن روز که هستی ناظر مرگ این زن جوان بود، با التماس از دکتر خواست به حاج عباس بگوید تا او را از آنجا ببرد و وقتی دید دکتر در مورد با امدن حاجی چیزی نمی گوید، با خشمی که تا آن روز در وجود دختر جوان بی سابقه بود ، دکتر را گرفت و فریاد زد:(دکتر، خدا تو را بکشد،تو حسودی.تو حسودی تو به حاجی حسودی می کنی، چون من عاشق حاجی ام و حاجی رو دوست دارم.)
آنگاه که متوجه شد دکتر بهت زده او را می نگرد و کوچکترین کلامی بر زبان نمی آورد از گفتن حقیقتی که در دل داشت پشیمان شد و با گریه از اتاق دکتر بیرون رفت.
محمد بعد از خروج هستی از اتاق و شنیدن کلامی که هستی در یکی از حالات عصبی اش بیان کرده بود، آن چنان بهت زده و افسرده شده بود که هرگز قادر نبود آن روز بیمار دیگری را بپذیرد.او بدون اطلاع محیط کارش را ترک کرد و تنها چیزی که می توانست اندکی او را ارام کند ، قدم زدن در هوای سرد پاییزی بود .
بر عکس روزهای گذشته دنیا نیز به دلیل برخی مشکلات به دیدار هستی نیامد و او را بیشتر در افسوس کاری که کرده بود باقی گذاشت.
از روز مرگ اطلس دیگر کسی خنده ای بر لبهای سیما ندید.دخترک که قبل از آن با کارهایش باعث نشاندن لبخند بر لبهای دیگران می شد،تنها بر روی تخت می نشست و به خاراندن صورت و بدنش می پرداخت به طوری که در اندک زمانی، پس از مرگ اطلس زخمهای زیادی در صورت و بدنش نمایان شد. او اغلب باقی مانده ی مواد غذایی را روی زخمهایش می مالید و بدین ترتیب کار زخمها به عفونت کشید.
روزی که هستی راز دلش را پیش دکتر افشا کرد ، آخرین روز مشاوره ی او با محمد بود .پس از آن پزشکی دیگر کار مشاوره با هستی را پذیرفت.
یک روز که با گریه با دنیا صحبت می کرد، التماس کنان ازدنیا خواست که او را از آن قفس نجات دهد.به خصوص که متوجه شده بود که کابوسهای گذشته او را آزار نمی دهد .بغض آلود از دنیا پرسید خبری از حاج عباس ندارد؟
دنیا که طبق سفارش برادرش اجازه نداشت از بدی حال حاج آقا و بیهوش بودنش کلامی به هستی بگوید با آرامش به او گفت:( هستی جان،حاجی هم نگران حال توست.)
( اگر نگران حال من است چرا به دیدنم نمی آید؟توب هاو گفتی که من کاملا خوب شدم و شبها کابوس نمیبینم؟)
( البته، این خبر مهمی است که بی شک محمد به حاجی گفته است.
( دنیا، ن از اینجا خسته شده ام.از دیدن آدمهایی که با یک گوشی تلفن سیم بریده به خیال خودشان با خانه شان ارتباط بر قرار می کنند و یا از دیدن زنی که پوست هندوانه را به جای قسمت اصلی آن می خورد و هزاران صحنه ی جورواجور باور نکردنی دیگر.دنیا جان، تو را به خدا نجاتم بده وگرنه یکی از همین روزهایست که از غفلت پرستاران استفاده کنم و تمام قرص های بیماران را یکجا بخورم.)
( من امشب ب محمد صحبت می کنم.این حرفهای تو نشان از خوب شدن حالت می دهد.)
آن شب دنیا با برادرش حسابی به بحث پرداخت.محمد می گفت بهتر است هستی دو سه روز آخر دوره ی درمان خود را نیز در آسایشگاه طی کند و دنیا بر این عقیده بود که در خانه بهتر می توان در مورد بهبود دختر جوان کار کرد.
محمد که توسط دوستش امیر فهمیده بود که در غیاب حاج عباس، اکرم خانم مایل به پذیرش دوباره ی هستی نیست، از خواهرش پرسید:(هستی می داند که نمی تواند دوباره به مکان قبلی اش بازگردد؟)
این موضوعی بود که دنیا نیز به آن توجه نکرده بود و دکتر می ترسید با بیان این مسئله ضربه ای سخت به روح و روان دختر جوان وارد شود و شیشه ی ظریف وجودش چنان بشکند که دیگر امیدی به التیام دوباره ی زخم هایش نباشد.با اینکه او تمام هزینه های مالی درمان هستی خود را به عهده گرفته بود ، تصور می کرد هستی آسیب پذیر تر از آن است که بتوان راحت واقعیتهای دنیای حقیقی را به او گفت.او شبهای زیادی فکر کرده و به این نتیجه رسیده بود که با تمامی وجود تقاضای پذیرش هستی را در خانه اش دارد،ولی نمی دانست با دنیا چه کند؟دلش می خواست که می توانست به دور از هر دغدغه ای موضوعی را که در قلب خود پنهان کرده بود ، با دنیا در میان بگذارد.او خود بهتر از هر کس دیگری موقعیت هستی را درک می کرد آیا او برای اینکه عشق بیمارش را به دل سپرده بود مورد تمسخر قرار نمی دادند؟آن هم بیماری که یک ماه را در آسایشگاه روانی بستری بوده است؟دختری بی کس و یار که با تجاربی که برایاز پای در آوردنرستمی کافی بود.تازه اینها تصورات روحی دکتر قبل از آن بود که هستی حقیقت ناگوار دیگری را برایش مطرح کند.زمانی که متوجه شد معشوقه ی خیالی اش خود عشق کس دیگری را در سر می پروراند،دلش می خواست آن قدر او را در آسایشگاه نگه می داشت تا دیگر هرگز موجودی به نام حاج عباس را نشناسد، مردی که برازنده بود جای پدر هستی باشد هستی به او گفته بود به حاجی حسودی اش می شود ، ولی این دروغی محض بود.یعنی تا آن زمان که به حاجی به چشم پدر می نگریست،هرگز.اما از لحظه ی شوم به بعد چرا او بی شک به موجودی که در قلب دخترک جایی وسیع را اشغال کرده بود حسادت می ورزید.
او در واقع به موجود نیمه مرده ای که دیگر هیچ اختیاری از خود مداشت، حسادت می کرد.
وای بر او که تا کجا تنزل یافته بود .آیا هرگز تصور می کرد از خدا بخواهد که حاجی هرگز به هوش نیاید؟ولی زن و دختران جوانش چه گناهی کرده بودند؟ تازه از حاجی هیچ گونه رفتاریکه حاکی از هوس یا عشق او نسبت به هستی باشد، ندیده بود. سعی کرد افکاری شیطانی را از خود دور کند.او هرگز موجود بی اراده ای نبود که این چنین خود را در بند شیطان اسیر ببیند.
با صدای دلنشین خواهرش از تصورات خود خارج شد.دنیا پرسید:(محمد، در چه فکری هستی؟)
در چه فکری هستم؟بلافاصله تصمیم گرفت سوالی را که مدتی بود فکرش را به خود مشغول کرده بود ، با دنیا مطرح کند.
قبل از اینکه از تصمیم خود پشیمان شود، پرسید:( دنیا، هستی بعد از مرخص شدن از آسایشگاه کجا باید برود؟)
( حاج عباس که بیهوش است،اکرم خانم چه عقیده ای دارد؟)
( او معتقد است هستی پیش اقوامش در شمال برگردد.به هر حال حتما کسی از اقوامش زنده است که مسئولیت او را تقبل کند.)
( محمد، تو دکتر این دختر هست.تو چه عقیده ای داری؟)
( من گمان میکنم، یعنی به نظر من...)
( فهمیدم.تو معتقدی این موضوع زیاد برایش خوب نیست.این طور نیست؟)
( آره، البته او تا اندازه ای درمان شده ولی با دیدن دوباره ی آن محیط، شاید بیماری اش عود کند.او به محیط تازه ای نیاز دارد.)
( در تهران کسی را دارد که از او نگهداری کند؟)
( خیال نمی کنم غیر از حاج عباس کسی را در تهران بشناسد، فقط می ماند، می ماند...)
( آره. من هم همین عقیده را دارم.فقط می ماند ما و خانه ی ما.)
( یعنی تو موافقی که او را به خانه ی خود بیاوریم؟)
البته، من او را واقعا دوست دارم و تصورم بر این است که او هم به من علاقه دارد.)
( پس به قول امیر،پنجاه در صد قضیه حل است.فقط پنجاه در صد بقیه می ماند که آن هم با توافق من حل می شود.)
( پس می توانم به او خبر مرخص شدنش را بدهم؟)
( فکر کنم زمان آن رسیده که پرنده ی کوچولویمان را از آن قفس وحشت آور خارج کنیم.)
جریان گم شدن اشیای زینتی اکرم خانم همچنان ادامه داشت و جای تعجب نبود که مظلوم ترین فرد خانه مورد اتهام قرار گیرد.طوری عرصه بر کبری ،آن خدمتکار زحمتکش تنگ شده بود که یک روز چادر به سر کرد و با بستن تنها یک ساک دستی ، قصد فرار از آن خانه را کرد.الهه که ناظر این کار قضیه بود ، برای رهایی از داد و بیداد های همیشگی مادرش ، با این کار کبری مخالفتی نکرد.خود الهه نیز از درک موضوع غافل بود.
ترانه از طرفی خدا را شکر می کرد که مادرش هرگز به سراغ دسته چک حاج عباس که هر چند روز یک بار ورقی از ان کم می شد، نمی رود.بی شک با همه ی زرنگی اش به هیچ وجه نمی توانست کشیدن چک و امضای تقلبی پدرش را به گردن کبری بیچاره ی بی سواد بیندازد.
کبری تا شب در کوچه ها سرگردان ماند.او که انتظار داشت اقلا الهه جلوی رفتنش را بگیرد، با شروع تاریکی از کاری که کرده بود، پشیمان شد.اندیشید که بر اثر سکته ی حاج عباس یقینا اکرم خانم هم دیوانه شده که دائم به پر و پای او می پیچید، یا امکان داشت بر اثر حواس پرتی جواهرات گران بهای خود را در گوشه ای گذاشته و جای آنها را فراموش کرده باشد.
فرزاد از عشق سرکش و بی امان ترانه نسبت به خود آگاه بود، به دنبال فرصتی مناسب می گشت که دخترک احمق را برای همیشه چاکر و بنده ی خود کند.بارها در هنگام خود از خود پرسیده بود آیا شایسته است که به دوست خود چنین خیانتی بکند؟گرچه او به ترانه کوچکترین علاقه ای نداشت، مدتها بود از دوستی خالصانه امیر و علیرضا برخوردار شده و امیر با وجود موقعیت مناسب مالی اش بارها به موقع به فریادش رسیده بود.حتی به واسطه امیر و ضمانت او بود که تواسنته بود به سمت استاد موسیقی در کلاس تعلیم ویولون کار پیدا کند.کاری که خود مقدمات آشنایی او را با ترانه مهیا ساخته بود.ترانه لقمه ای چرب و نرم بود که به اندازه کافی خوشگل هم بود و تحملش چندان سخت نبود.اما مهمتر از همه این بود که پولدار و به قدر کافی احمق بود که برای خاطر او هر کاری انجام دهد.او برای لحظه ای به علیرضا همخانه چندین و چند ساله شان بود؟ولی خب حاج عباس آن قدر تمکن مالی داشت که از پس خرج خانواده او هر بر آید.به خصوص که مادرش دو روز پیش به او خبر داده بود خواهر سومش هم در حال عروس شدن است و خاطر نشان کرده بود که نمی تواند در قضیه جهیزیه به پدر لا ابالیشان کوچکترین اعتنمادی داشته باشد.چه دلیلی داشت که او به فکر دیگران باشد؟ حالا بر فرض که امیر و علیرضا گاهی کمکهای مالی به او کرده بودند ، او که نمیتوانست برای جبران کمبودهای خانواده اش دست گدایی به سوی آنان دراز کند تا شاید دست او را رد نکنند.دختران احمق قشر دلخواه او بودند، لطیف و زیبا و البته نادان، که البته هر دو صفت هم به سود او بود و فرصت سوء استفاده را به امثال او می داد.گرچه در بین این پری رویان افراد عاقل هم پیدا می شد که گول امثال او را نمی خوردند و کوچکترین اعتنایی به او نمی کردند، او هم کاری به آنها نداشت.کم نبودند دخترانی که به طمع ظاهر او هوس می کردند او را برای همیشه در بند کشند و در این راه حاضر به فدا کردن همه چیز حتی نجابت و عفت خود بودند، و ترانه صیدی جدید برای این شکارچی بود، صیدی که به غلط خود را صیادی ماهر می دانست.
دنیا شادمانه خبر مرخص شدن هستی را به اطلاع او رساند.سپس به او گفت که خود را برای آخرین مشاوره با دکتر حاضر کند.خبر رهایی از آسایشگاه آن قدر شیرین بود که هستی بابت آن به جای یک بار مشاوره حاضر به چندین مشاوره هم می شد.وقتی بالاخره در اتاق مشاوره حضور پیدا کرد، با دلخوری به دکتر گفت:( سرانجام به این نتیجه رسیدید که دیوانگی من خوب شده؟)
دکتر با نگاهی به سرتاپای هستی ، احساس کرد که او اندکی چاق تر از سابق شده است.این موضوع زیبایی صورت او را دوچندان می کرد، شنیده بود که پرستاران به جای صدا کردن اسم، او را دختر خوشگله صدا می کنند و حالا که آبی به زیر پوستش رفته بود و کابوس های شبانه هم دیگر آنچنان با اعصابش بازی نمی کرد،این لقب واقعا برازنده دختر تنهایی بود که مقابلش قرار داشت و چه بسا خود او باعث به وجود آمدن حقیقت تلخی از بازی زندگی هستی می شد.
به ارامی و بدون هیچ گونه شتابی در برابر هستی نشست.اتاق مشاوره ی او در کلینیک بسیار دلنشین تر از مطبش بود ، دیوار های اتاق با چندین تصویر دل انگیز از محیط طبیعت پوشانده شده بود.تصاویر آنچنان زیبا بودند که با نگاهی دقیق به آنها، بیمار ناخود آگاه فراسوی آن چه را در آن می زیست در نظر می آورد، کوه ها ، صخره ها، آبشاری که بی وقفه جاری بود و کینه ها و عداوتها را در مسیر خود میشست و همراه می برد.زیباتر از تابلو های نقاشی، گلهای زیبایی بود که در گلدان اتاق به چشم می خورد.گلها به رنگهای زرد،قرمز ، بنفش و نارنجی بودند و بنا به دستور دکتر،هر روز صبح از باغچه ی آسایشگاه چیده می شدند و بر روی میز دکتر قرار می گرفتند.البته عطر این گلهای وحشی آنچنان زیاد بود که باعث ناراحتی یکی دو مریض شده بود به طوری که تا حالا دوبار گلدان را شکسته بودند و دکتر بسیار شانس آورده بود که آسیب جدی به خودش وارد نشده بود.اما در روحیه ی بیمارانی که در مرز عادی شدن بود بسیار موثر بود.
دکتر متوجه شد که توجه هستی به گلهای روی میز جلب شده است، و با استفاده از این موضوع مطلبش را آغاز کرد.
(هستی،این گلها زیبا هستند مگر نه؟)
هستی از دیدن تناسب رنگ گلها به وجو آمده بود، گفت:(بله، زیبا هستند مثل زندگی که خارج از این آسایشگاه در جریان است.دکتر بالاخره فهمیدید که من خوب شده ام؟)
(آره،تو از اول خوب بودی. فقط کمی به اعصابت فشار آمده بود که لازم بود مدتی تحت مراقبت باشی.)
( به حاج عباس خبر دادید که غروب به دنبالم بیاید؟)
دکتر احساس می کرد که هر وقت هستی از حاج عباس حرف می زند چشمان سیاهش برق می زند.آیا به راستی دختر جوان عشق را در وجود مرد پیری که به راحتی می توانست جای پدرش باشد، میدید؟فکر کرد که حالش حتی از تصور این موضوع دگرگون میشود.
بلافاصله جواب داد:(هستی حاج عباس نیم تواند به دنبال تو بیاید.)
غمی ناگهان چهره هستی را فرا گرفت.از جایش بلند شد و به قصد بیرون رفتن از اتاق به راه افتاد.دکتر حیرت زده حرکات او را تعقیب می کرد.از اینکه علت نیامدن حاجی را از او نپرسیده بود تعجب می کرد.نزدیک در، راه را بر او بست و گفت:(خوب، می خواهی چه کار کنی؟تصمیم نداری از اینجا بروی؟)
هستی نگاه زیبای بی اعتنای خود را به دکتر دوخت و گفت:(چرا، تصمیم دارم اینجا را ترک کنم.حتما علیرضا را دنبالم می فرستد.شاید اکرم خانم به حاجی اجازه آمدن نمی دهد.شاید هم کار دارد یا شاید هم مسافرت باشد.او در تمام ماه گذشته حتی یک بار هم به دیدن من نیامد.گمان می کنم از من متنفر شده باشد...ببینم، شما به حاجی گفته اید که حال من خوب شده و دیگر از خواب نمی پرم؟)
با گفتن این سخنان حاجی می دید که چشمان زیبای دخترک پر از اشک شده است.می بایست به او حقیقت را می گفت و قبل از خروج از آسایشگاه ظرفیت او را می سنجید.بنابراین قاطعانه شروع به صحبت کرد.(هستی من در مورد حال تو چیزی به حاجی نگفتم،چون نمی توانستم بگویم.)
در یک آن چهره هستی را نمایی از خشم پر کرد،امام با خودداری گفت:(دکتر،چرا مرا اذیت می کنید؟شما با این کارتان باعث می شوید هزاران فکر ناجور در مورد حاجی به سرم بیاید.)
(هستی، حاجی مریض است.یعنی سکته کرده و الان یک ماهی می شود که بیهوش است.میفهمی؟)
با شنیدن این حرف لرزه ای ناگهانی بر پیکر هستی وارد شد.حالا دیگر اشک بی وقفه از چشمانش سرازیر بود.دکتر به قصد کمک به او بازویش را گرفت و او را بر صندلی نشاند.
صدای بسیار نازکی از دخترک به گوش می رسید:(دکتر بگویید که برای ترساندن من چنین دروغی را گفته اید.این حرف برای این است که مرا تنبیه کنید؟من از حرفی که زدم پشیمانم خواهش میکنم مصیبت دیگری بر سرم نیاورید.من دیگر طاقت ندارم.)
( ولی تو باید طاقت بیاوری و حتما هم این کار را خواهی کرد،بهتر است برای
«ولی تو باید طاقت بیاوری وحتما هم این کار را خواهی کرد.بهتر است برای سلامت حاجی دعا کنی.»
کلمه ی دعا در ذهن هستی انعکاس یافت.او چگونه می توانست دعا کند در حالی که مدتها بود با خدا قهر کرده بود؟آیا خدا داشت او را تنبیه می کرد؟
ناگهان از جایش بلند شد وروبه دکتر گفت:«مرا به خانه ی حاجی ببرید.حتما زن وبچه هایش به کمک من نیاز دارند.این کار را که می کنید نه؟»
محمد احساس کرد مسئولیتی گران بر دوش او سنگینی می کند.چگونه می توانست به هستی بگوید که او اجازهی رفتن به منزل حاجی را ندارد وخود اکرم خانم این حق را از او سلب کرده است؟بنابراین گفت:«هستی دنیا عقده دارد بهتر است تو مدتی پیش ما زندگی کنی تا حال حاج عباس خوب شود واو به هوش بیاید.»
«چرا من باید تا به هوش آمدن حاج عباس پیش شما زندگی کنم؟من در اتاقی که متعلق به خودم بود یعنی در منزل حاجی راحت ترم دکتر خواهش می کنم مرابه خانه ی حاجی ببرید.من باید با اکرم خانم به ملاقات حاج عباس بروم.خواهش می کنم دکتر؟»
«باشد این کار را می کنم.ولی نه حالا.تو فعلا چند روزی هم باید در خانه استراحت کنی.وقتی حالت بهتر شد به دیدن اکرم خانم می رویم.حالا می توانی وسایلت را جمع کنی.غروب که شد من برای ترخیصت می آیم.بهتر است با محیط اینجا وافرادی که در این آسایشگاه زندگی می کنند برای همیشه خداحافظی کنی.»
هستی از سر اکراه از اتاق بیرون رفت.نمی دانست علت اینکه صلاح نبود فعلا به خانه حاجی برود چیست.حس می کرد دلش برای همه ی افراد آن خانواده حتی ترانه یا کبری خانم تنگ شده است ولی یقین می دانست که شدیدا دلتنگ حاجی است؛حاجی که اکنون بیهوش ومدتها بود در بیمارستان بستری شده بود.آیا امکان داشت وجود او این وضع را برای حاجی به وجود آورده وباعث سکته اش شده باشد؟در این صورت او دیگر هرگز نمی توانست خود را ببخشد.کاش هرگز به دنیا نمی آمد تا موجبات دلخوری،آزار وحتی مرگ کسانی را که صادقانه دوستشان داشت فراهم آورد.
توجهش به طرف سیما جلب شد.به خاطر آورد که قبل از مرگ اطلس زمانی که دیوانه های اتاق مجاورش حال خوشی داشتند دور سیما حلقه می زدند واو را وادار به رقص می کردند واو بی آنکه بغهمد تن گوشت آلودش را هر دم به طرفی می چرخاند وگاه برای خوشمزگی بیشتر دستهایش را در میان موهای وزوزی اش فرو می برد وبی اعتنا به همه ی دبوانگان پیرامونش می خندید.اما مدتها بود که دیگر کسی خنده ورقص او را ندیده بود.حتی دیگر مادرش نیز زود به زود به ملاقاتش نمی امد واو هر روز بیشتر در خود فرو می رفت.آیا سیما نیز به مرحله ی عقل نزدیک می شد؟آیا عقل با ترک شادیها در انسان آغاز می شود؟
از این تصور ناگهان لبخند بر چهره اش ظاهر شد.چون در آن صورت خود را کلی غقل می دانست یا غمی که علی رغم رها شدن از آسایشگاه در کنج دلش خانه کرده بود به جمع آوری لباسهایش پرداخت.
وقتی سیما فهمید هستی قصد ترک آسایشگاه را دارد یکدفعه خود را به گردن او آویخت وبا لبانی که بر اثر زخمهای صورتش حالت آویزان پیدا کرده بود به هستی التماس می کرد که او را با خودش از آنجا ببرد.قول می داد که دیگر هستی را اذیت نکند والتماس می کرد که او را در جیب لباسهایش پنهان کند تا بتواند از آنجا فرار کند.
حاج خانم مهره نیز از سخنان همیشگی خود دست برداشته بود واین بار با گردنی مج از هستی می پرسید:«ببینم تو می خواهی به حج تمدن بروی؟موقع مهره شدن خیلی مواظب باش چون دیکس کمر وآکتوروز همان موقع به سراغ آدم می آید.ولی تو مثل من نمی شوی چون اولا شوهر نداری بعدش هم قبلا به اینجا امده ای.»
هستی صورت جروکیده ی پیرزن را بوسید.برای اولین بار پیرزن دستش را به پشتی هستی گذاشت وشروع به نوازش او کرد.
پرستار که در حمل ساک به او کمک میک رد با خوشحالی گفت:«دختر جان به نظرم تو برای دکتر ارزشی بیشتر از یک قوم وخویش دور را داری.به هر حال امیدوارم دیگر تو را در اینجا نبینم.»
هستی تعجب زده گفت:»قوم وخویش دور!دکتر این حرف را زده؟!»
«آره مگر تو از اقوام دور دکتر نیستی؟»
هستی پس از مکثی کوتاه سری تکان داد وگفت:»چرا قوم وخویش که هستیم اما خیلی دور نیستیم.»
آنگاه به خداحافظی با پرستاران دیگر پرداخت.
دکتر کنار اتومبیل به انتظار او ایستاده بود تا خداحافظی اش با افراد آسایشگاه به پایان برسد.وقتی سرانجام هستی از در آسایشگاه بیرون آمد ابتدای هوای بیرون رابه درون ریه های خود فرستادوانگار در هوای بیرون آزادی بیشتری وجود داشت.سپس با نگاهی به دکتر جوان به طرف اتومبیل اوبه راه افتاد.زندگی می رفت تا نمایی دیگر را به او که مهره ای همچون دیگر مهره های سفید وسیاه شطرنج زندگی انسانها بود نشان دهد.ولی این بار هستی حس بهتری داشت وخود را موجودی قوی تر احساس می کرد.
همزمان با ترخیص هستی از آسایشگاه روانی ر هوایی پاییزی که رخسار درختان پژمرده رنگ زرد ونارنجی به خود گرفته بودند آنجا که دیگر آواز مستانه بلبلان باغ خانه ی حاج عباس از نبود صاحبخانه شنیده نمی شد ترانه غم انگیزترنی غروب زندگی اش را در قالب هوسی لجام گسیخته وسرکش آغاز کرد واین در نبود ساکنان خانه وحتی خدمتکار پیرشان کبری بود که تنها با غروب روز فرارش توانسته بود در بیرون از منزل حاج عباس دوام بیاورد وبا آغاز تاریکی گریان والتماس کنان خود رابه پشت در خانه ای که سالها در آن زیسته بود رسانده ودر حالی که اشک می ریخت برای گناه نکرده ای که مظلومانه او رابه انجام آن متهم کرده بودند عذرخواهی کرده بود.اکرم خانم سرانجام دلش به حال پیرزن سوخته واجازه داده بود سریعا به آشپزخانه برگردد زیرا تا آن وقت غروب هنوز هیپ کس تدارکی برای شام ندیده بود ووجود کبری امری لازم وضروری برای آن خانه به حساب می امد.
در آن روز کبری نیز از الهه خواهش کرده بود که او را برای ملاقات از حاج عباس به بیمارستان ببرند ودر نتیجه با اهمالی که همگی در حق دخترک نادان ترانه انجام دادند مناسبترین محیط برای آغاز لغزش وخطای او را فراهم آورند.
ترانه سرمست از غرور جوانی وزیبایی دخترانه اش بی صبرانه خود را در آغوش فرزاد خیانتکار رها کرد واجازه داد که نامردی از غنچه معطر وجود او بهره مند شود وبا خیانتی آشکار هستی دختری را که می توانست همچون گلی سالها بماند وبارور شود در خزان پاییزی بخشکاند.
ترانه آن قدر به فرزاد اطمینان داشت که حتی پس از پرپر شدن گل عفتش که بی وجود هیچ عقد شرعی یا عاقد رسمی انجام پذیرفته بود در فکر حقیرش به تصور اینکه برای همیشه فرزاد رابه چنگ آورده است اظهار رضایتی عمیق وجدش را فراگرفت.ووقتی شنید که فرزاد با صدای جذابش او را زن خود نامید خود را خوشبختترین موجود روی زمین قلمداد کرد.
البته فرزاد در دنباله ی نوازشهای خائنانه اش موضوع مهمی رابه خورد افکار دخترک که مانند شخصیت او متزلزل بود داد.حقیقتی که تا آن روز ترانه در محیط زندگی اش به صورتی کاملا برعکس آن را دیده بود.
فرزاد در حالی که او را تماشا میک رد ودر گوشش نجوای عشق سرمیداد به او گوشزد کرد:«که از امروز تو زن منی وباید در تمام مشکلات من سهیم باشی وبرای حل آنها هر کاری که می توانی انجام دهی.»
ترانه که هوس آغوش فرزاد هر لحظه آتش خواستن او را شدیدتر می کرد شادمانه گفت:«خودت می دانی که من هر کاری می بتوانم برای تو می کنم.»
آنگاه برگی دیگر از دسته چک پدرش را کند وبا امضایی که با امضای حاج عباس مو نمی زد مبلغ گزافی را روی آن نوشت به دست فرزاد سپردش.سپس به فرزاد که با پولهای حاج عباس روز به روز جذابتر وشیک تر از قبل می شد گفت:«عزیزم تو کی برای خواستگاری از من می آیی؟گمان می کنم من همه جور امتحان وفاداری خودم رابه تو پس داده ام.»
فرزاد با چشمهای خوشنرگش نگاهی موذی وزیرکانه به دختر ساده ونادان انداخت وگفت:«با بیهوش بودن پدرت از چه کسی باید تو را خواستگاری کنم؟بگذار پدرت به هوش بیاید یقینا پدرو مادرم را مجبور می کنم که به خواستگاری تو بیایند ولی تا آن روز ما می توانیم باز هم از هم لذت ببریم.»نیشگونی از صورت لطیف دخترک گرفت.
ترانه که از سخنان فرزاد فقط همین قدر شنیده بود که او سرانجام به خواستگاری اش خواهد آمد سری تکان داد وگفت:«من زن تو هستم وتو مرا دوست داری مگرنه؟»
فرزاد با لبخندی که بر جذابیت صورتش می افزود وترانه عاشق را بیشتر شیفته میک رد پاسخ داد:«برمنکرش لعنت بر منکرش لعنت.»
آن شب ترانه دقایقی در مورد کاری که انجام داده بود وبلای بزرگی که بر سرش آمده بود اندیشید.برای لحظاتی لرزه بر پیکرش افتاد ولی وقتی به یاد قولهای شیرینی افتاد که در باره زندگی آینده از فرزاد شنیده بود ترس از وجودش رخت بربست وبا تصور آینده ای لذت بخش چشم بر هم گذاشت وخوابی راحت را برای خود پیش بینی کرد.
فصل هشتم
وقتی هستی همرا دکتر وارد خانه شد انتظار داشت که دنیا به استقبالش بیاید ولی از ندیدن او در خانه بسیار حیرت زده شد واز دکتر پرسید:«به نظرم دنیا از آمدن من به اینجا زیاد راضی نیست.»
دکتر با لبخندی دلتشین پاسخ داد:«اما من می گویم آمدن تو به این خانه برای من ودنیا بسیار خوشایند است.او مجبور بود امروز برای جمع کردن نمایشگاه نقاشی اش به محل نمایشگاه برود وازاین بابت خیلی متاسف بود ولی من راضی اش کردم که به تنهایی قادرم چند ساعتی تا امدن دنیا تو را سرگرم کنم.حالا می خواهی بگوی که من در این کار شکست خورده ام؟»
«نه نه من چنین قصدی نداشتم.»
«خوب حالا به من بگو چای می خوری یانه؟»
«بهتر است من چای را درست کنم.»
«نه امروز تو میهمان مایی.از فردا خودت صاحبخانه می شوی.تازه بهتر است فعلا استراحت کنی.»
«چه زمانی مرا به ملاقات حاج عباس می برید؟»
دکتر نگاه خیره اش را متوجه هستی کرد.یعنی هستی از عشق او نسبت به خودش اطلاعی نداشت؟به هرحال چشمان زیبا وبی اعتنایش نشان از بی گناهی وعدم اطلاع از احساسات او داشت.
محمد با تانی وارد آشپرخانه شد.با شنیدن نام حاج عباس از زبان هستی تمام ذوف وشوقی که هنگام ورودشان به خانه از خود نشان داده بود در نطفه خفه شده بود هرچند می دانست حاج عباس پیرمردی محترم وروبه فوت است.به خود نهیب زد که در اثر کار با دیوانگان خود نیز به عاقبت آنها دچار شده است اما وقتی دقایقی بعد که در کنار هستی چای می خورد احساس می کرد بسیار سرخوش است وحال خوشش را بی تاثیر از وجود دختر جوان نمی دانست.
او ودنیا تمام شب قبل را زحمت کشیده بودند تا بتوانند سومین اتاق خانه اش را برای دخترک مهیا کنند وحالا می دید که دلش مب خواهد او رابه اتاق خودش ببرد.علی رغم این تمایل در اتاق هستی را گشود وگفت اگر بخواهد می تواند به حمام برود وبعد استراحتی کند.
هستی بی توجه به سخنان دکتر گفت:«مایلم همین الان برای ملاقات حاج عباس بروم.»
دکتر پرسید:«خسته نیستی؟خیال نمی کنی دیدن کسی که دوستش داری در آن وضعیت برای روحیه ات زیاد مناسب نباشد؟»
هستی متوجه کنایه ای که در سخن دکتر بود شد وگفت:«دکتر من حاجی را تنها در دل خودم ودر فکرم دوست دارم.»
دکتر بی درنگ پرسید:«حاج عباس چطور؟او از علاقه ی دیوانه وار تو نسبت به خودش خبر دارد؟»
هستی یکدفعه فریاد کشید:«نه نه اصلا.او از این موضوع اطلاعی ندارد وتصور می کنم اگر هم کوچکترین علاقه ای به من داشته باشد به احترام دوستی با پدرم است.در واقع او پدرانه به من علاقه دارد.»
دکتر از صمیم قلب از شنیدن این موضوع خوشحال شد ونفسی راحت کشید.
هستی از دکتر پرسید:«دکتر چرا مرابه خانه اکرم خانم نبردیدنکند آنها از وجود من خسته شده اند ودیگر مایل به پذیرش من در آنجا نیستند؟»
محمد بی اختیار سرش را پایین انداخت.نمی خواست به هستی بگوید که آنها حتی هزینه آسایشگاه او را تقبل نکردند ودکتر خود با رضایت تمام متحمل خرج آسایشگاه شده است گرچه این هزینه برای او که فقط متکی به خودش بود وسرمایه ای از پدر یا مادرش به او نرسیده بود هزینه ای بسیار سنگین بود.اما در جواب هستی گفت:شاید آنها با مریض خودشان درگیر هستند وفرصت رسیدگی به یک نفر دیگر را ندارند.»
«ولی حاجی مرا به عنوان عضوی از خانواده اش به تهران اورد.آیا به این راحتی می شود فردی از افراد خانواده را طرد کرد؟پس آنان تا به حال به من به چشم دیگری می نگریستند.یک غریبه یک یتیم وکسی که به خانواده ی آنها تحمیل شده بود وحالا همین تحمیل در مورد شما به نوعی دیگر در حال رقم خوردن است.من باید به شهر خودم برگردم.شاید اقوامی داشته باشم که از زلزله جان سالم به در برده باشند.»
«گمان می کنم الان خیلی زود باشد که تو بخواهی راجع به برگشتن فکر کنی.گذر زمان همه چیز را حل می کند.»
«حتی تحمیل وجود مرا؟نه دکتر شاید دنیا بتواند به نوعی وجود مرا نادیده بگیرد اما شما جوانید ومسلما تا چند وقت دیگ ازدواج می کنید.آن وقت خودتان هم از اینکه مرابه اینجا اوردید پشیمان می شوید.»
دکتر برای لحظه ای به فکر فرو رفت.دلش می خواست قدرت آن را داشت که با هستی حرف بزند وصادقانه از احساسات درونی اش بگوید اما می دانست که دختر جوان هنوز نیاز به استراحت بیشتری دارد ونباید به این سرعت فکرش را با چنین موضوعی درگیر کرد.تازه با بیان مطلبی که هستی ناخودآگاه در مورد حاج عباس به او گفته بود تکلیف خود را از لحاظ عاطفی نیز روشن کرده بود.نه گفتن حقیقت جز ضایع کردن شخصیت وغرورش فایده ی دیگری برای او نداشت.شاید هم هستی تصور می کرد که او با تنها گیر آوردنس قصد سوءاستفاده از بی کسی وغربت دختری جوان را دارد.
بهتر بود خود او هم موضوع را به گذشت زمان محول میک رد.بنابراین با خنده ای که بر جذابیت صورتش می افزود به هستی گفت:«خدا را چه دیدی؟من که فعلا قصد زن گرفتن ندارم.امکان دادر حتی تو زودتر ازمن هم ازدواج...»
هستی در حالی که به وسط حرف دکتر پرید سراسیمه گفت:«نه دکتر من مثل دنیا دیگر هرگز قصد ازدواج ندارم.»
«دنیا خودش این مسئله را به تو گفت که حالا تو هم آن را شعار خودت کرده ای؟»
«نه ولی حدش می زنم شخصیت دنیا به قدری قوی است که نیازی به همسری یا مشارکت هیچ مردی نخواهد داشت.اوبه تنهایی کامل است.»
«البته قبول دارم که شخصیت دنیا بی نقص است.ولی او هم برای تکمیل وجود خودش بالاخره این نیاز را احساس می کند.همان طور که خود تو هم به مردی نیاز خواهی داشت که سربر شانه هایش بگذاری واو را به منزله ی تکیه گاهی امن احساس کنی یا زمانی در آغوشش فرو بروی وبا ریختن اشک خود را از زیر بار همه ی غمها خلاص کنی.من به عنوان دکتر معالجت می گویم که تو کوچترین تجربه ای در این زمینه نداری وحیف توست از تجربه ی داشتن همسر،همسری که دوستت داشته باشد ورضایت خودش را در رضایت تو ببیند محرم بمانی.»
دنیا که دقایق بود وارد خانه شده بود بعد از تمام شدن صحبت برادرش ناگهان خود را به وسط آشپزخانه رساند وبه شوخی گفت:«مثل اینکه صحبت خواستگاری برای من است وهمه مشغول تصمیم گیری واظهار نظر هستید غیر از خود عروس خانم.خوب برادر جان این مرد خوشبخت کیست وکی قراراست بیاید؟»
هستی خنده کنان دنیا را در آغوش گرفت ودر حالی که صورتش را می بوسید گفت:«دنیا تو همیشه یک خروار شادی با خودت حمل می کنی وهر جابروی همانجا آنها را تخلیه می کنی.»
محمد که شوق واقعی دیدار دنیا را در وجود هستی کشف میک رد می اندیشید آیا زمانی می شود که هستی از امدن او هم این گونه خوشحال شود؟
سرانجام قرار شد همان موقع برای دیدن حاج عباس عازم بیمارستان شوند.
در بین راه دنیا متوجه گرفتگی چهره ی هستی شد وبه دکتر گفت:«شاید بهتر بود امروز را در خانه می ماندیم وفردا به ملاقات حاجی می امدیم.برای آن بنده ی خدا که فرقی نمی کند.حدود یه ماه است که بیهوش است یک روز دیگر هم سرش.»
دکتر سری تکان داد اما هستی با افسوس آشکاری گفت:«می دانم برای شما دردسر درست کردم ولی من هر طور شده باید او را ببینم.»
دنیا سرش را به طرف هستی چرخاند وبا لحنی مهربان گفت:«نه هستی جان من برای خاطر تو می گویم.از اینکه این قدر خسته وناراحت می بینمت دلم پر از غصه می شود.»
هستی لبخندی پر از محبت به دنیا زد.دنیا نیز بی خبر از آنچه قبلا بین دکتر وهستی پیش آمده بود به صحبتش ادامه داد:«می دانم که حاجی خیلی برایت ارزش دارد.یقینا تو حاجی را جایگزین پدرت کردی وحالا با اتفاقی که در واقع برای پدرت افتاده حسابی ناراحت وپکر هستی.»
دکتر با شنیدن آنچه که دنیا بیان کرده بود از آیینه به هستی نگاهی کرد ونگاه هستی را نیز متوجه خود دید.جای شک نبود که هر دو مورد کلام دنیا وتعبیری که از حاج عباس برای هستی کرده بود می اندیشید.
در راهروی بیمارستان به طور اتفاقی با خانواده ی حاجی مواجه شدند.الهه با دیدن هستی جلو مد واو رادر آغوش گرفت.امیر هم به پیروی از الهه جلو رفت وبا دکتر به احوالپرسی پرداخت.
دکتر از طریق امیر از نظر خانواده ی حاج عباس نسبت به هستی مطلع شده بود.او را از حال خانواده ی امیر وپدرش سوال کرد وامیر در جواب گفت که همه مخصوصا سارا برایش سلام می رسانند.
اکرم خانم در جواب سلام هستی بدون احوالپرسی فقط سلامی خشک کرد وسریعا از جلوی او رد شد.اما کبری خانم هستی را در آغوش فشرد ودر حالی که به شدت گریه می کرد با بغض گفت:«عزیزم از روزی که حالت به هم خورد وتو را به آنجا بردند...»
150-159
از 160 تا اخر 169
هستی با خنده گفت
-منظورت از انجا همان آسایشگاه است نه ؟
-والله چه عرض کنم از همان روز همه چیز در خانه ما عوض شد
کبری خانم نگاهی به دور و بر انداخت و چون اکرم خانم را ندید نجوا کنان اضافه کرد
-نمی دانی زن حاج عباس چقدر تغییر کرده ؟ ان قدر مرا اذیت می کند که خدا می داند و بس خدا کند که حال حاجی زودتر خوب شود نمونه اش همین که تو را از خانه بیرون کرده که چه بشود ؟ توی خانه به ان بزرگی مگر جای او تنگ میشد ؟
دنیا که در کنار هستی ایستاده بود به کبری خانم اشاره کرد در مورد هستی صحبت نکند اما او متوجه نشد گفت
-دنیا خانم بی خودی به من اشاره نکن من دلم می خواد با دخترم درد دل کنم
دنیا از این کار جا خورد گفت
-نه من فقط منظورم این بود که هستی هنوز نیاز به استراحت دارد و خوب است که جلوی او حرفهای خوشایند بزنیم
علیرضا که تا ان لحظه ساکت بود جلو امد و سلام و احوالپرسی کرد به دنیا گفت
-متاسفم که زن داداشم سر لجبازی دارد و زحمت هستی به دوش شما افتاده من مشغول تحقیقات م که ببینم از اقوام هستی چه کسی زنده است تا برای بردن او به نزد انها اقدام کنم کاش حال برادرم خوب بود در این صورت خودش بهتر حریف زنش می شد ولی فعلا کاری از دست ما بر نمی اید
دنیا که از برخورد زن حاجی به قدر کافی گرفته بود گفت
-ما هستی را دوست داریم و مایل نیستیم او فعلا به شمال برگردد شما بهتر است بزرگ شده به وجدان تان هیچ عذابی ندهید همان طور که در ماه گذشته هم هیچ کدام از افراد خانواده ناراحتی وجدان نداشتید تازه هستی ان قدر بزرگ شده که هر وقت بخواهد بدون کمک شما به تنهایی پیش افراد خانواده حقیقی خودش برگرد
فوری دست هستی را گرفت و او را با خود به بخش مراقب های ویژه برد
دکتر از سخنان دنیا خوشحال شد و برای حفظ ظاهر گفت
-علی رضا جان ببخش زنان بسیار رک گو و کم طاق تند خیال نمی کنم دنیا منظور خاصی داشته باشد حرفهای او را به دل نگیر
ان گاه علی رضا را در حالت حیرت باقی گذاشت و رفت به بخش به دنبال دنیا و هستی
محمد در بخش مراقب های ویژه رسیده بود با صدای اکرم خانم برگشت . محمد خیلی دلش می خواست بی توجه به این زن خود خواه وارد بخش شد اما ادب حکم می کرد که به نزد او برود در غیاب شوهر به قدر کافی رنج کشیده بود به عقیده دکتر هستی پاک تر از ان بود که مستوجب چنین رفتاری باشد
روی نیمکت نشست شب قبل از سکته حاج عباس او و شوهرش چقدر در مورد این دکتر خوش قیافه صحبت کرده بودند و برای اینده مشترک او با دختر ته تغاری شان نقشه کشیده بودند حیف که نمیدانست دکتر امروز به ملاقات حاجی می اید و گرنه هر طور بود ترانه را هم با خود می اورد حالا اگر یک روز کلاس ویلون تعطیل می شد به جایی بر نمی خورد
یاد روز قبل افتاد
دخترش بی رحمانه گفت
-مادر تا کی می خواهید بابا را در حالت بی هوشی در بیمارستان خصوصی نگه دارید ؟ میدانید چقدر هزینه دارد ؟ با این پولی که بیهوده خرج بابا می شود هزار تا کار می شود انجام داد
اکرم خانم از این حرف نا پخته ترانه خیلی ناراحت و با گریه بر سرش فریاد زد و گفت
-دختر نمک به حرام حالا که پدرتان زنده است و این گونه درشت می گویی وای به روزی که کوچکترین اتفاقی برای او بیفتد ان وقت حتما می گویی این خانه و ماشین را هم بفروشیم خرج اتی نای تو بکنیم . بعد با گریه کبری را صدا کرده بود و کلی گریه کرد
حالا ناخودآگاه با دیدن دکتر یاد ترانه افتاده بود کاش دکتر از ترانه خواستگاری می کرد
صدای دکتر او را از خیالاتش بیرون اورد
-اکرم خانم به چیزی احتیاج دارید ؟ دقایقی است که من کنار تان نشسته ام ولی شما در خیال خود غوطه ور ید
-والله چه بگویم دکتر ؟ راستی شما هم حسابی بی وفا شده اید با گرفتاری حاج آقا همه دوستان هم مرا فراموش کرده اند و یادی از ما نمی کنند از جمله شما آقای دکتر که نمی دانید چقدر پیش حاج آقا عزیز بودید و خاطر تان را می خواست
محمد خیلی دلش می خواست آنچه را در دلش تل بار شده بود به راحتی بیرون بریزد ولی او را زن با قدرتی نمی دید از نظر او . موجود زبونی بود که خود را لایق دلسوزی بود بنابراین بدون اشاره به مطلب مورد نظر گفت
-متاسفم من هم این مدت گرفتار مسئله ای بیمارستان هستی بودم
-اه امان از دست این دختر باور کنید که من اعتقاد دارم این بلا را هم این دختر سر حاجی اورده بس که عباس مرتبا غصه این دختر را می خورد خیال می کردم تا حالا به شهر خودش برگشته ولی مثل اینکه هوار خانه شما شده
-این طوری خوب نیست راجع به هستی صحبت کنید او همدم دنیا است و دنیا فوق العاده به او علاقه مند است
-به هر حال دکتر یک شب همراه دنیا خانم به خانه ما تشریف بیاورید من و بچه ها از دیدن تان خوشحال می شویم
-انشاالله حال حاج عباس که خوب شد شاید مزاحم تان بشویم البته هستی هم همراه ما خواهد بود
اکرم خانم علی رغم میلش سری تکان داد اندیشید
مثل اینکه سایه شوم این جغد دست بردار من و دخترانم نیست دکتر طوری هستی هستی می کند که انگار او را عقد کرده و زن قانونی اش می داند
وقتی سرانجام دکتر وارد بخش مراقب های ویژه شد هستی را دید که دستهای حاج عباس را در دست گرفته بود و مظلومانه اشک می ریخت او در حالی که گریه می کرد زیر لب با او صحبت می کرد حتی دنیا که در کنار هستی بود قادر نبود بفهمد که این دختر چه می گوید
دکتر به دنیا اشاره کرد که هستی را از تخت دور کند می ترسید باز بیماری عصبی او دوباره برگردد
هستی با گریه به دکتر گفت
-یعنی حاج عباس هیچ کدام از ما را نمی ببیند ؟
-خیال نمی کنم قادر به دیدن ما باشد اما مطمئنم که وجود تو را حس می کند
-قادر به شنیدن صداها هم نیست ؟
-ما همیشه به اطرافیان مریض بی هوش توصیه می کنیم که با او صحبت کنند
محمد خیلی دلش می خواست از هستی بپرسد که به حاج عباس چه گفته اما هر طور بود جلوی خودش را گرفت
دکتر ان شب در کلینیک کشیک بود این اولین شبی بود که بعد از یک ماه در کلینیک احساس تنهایی می کرد به بهانه دیدن جای خالی هستی وارد اتاقی شد که هستی در ان بستری بود ولی متوجه شد که تخت هستی توسط دختری چهارده ساله اشغال شده است طبق معمول سیما او را با دو چشم قهوه ای رنگش نگاه می کرد با دیدن دکتر از او پرسید
-دکتر زن دیگر را امشب بستری کردی ؟
دکتر با شیطنتی گل کرده بود به ارامی گفت
-نه سیما من زنم را به خانه بردم
-به شوهر من هم می گویی مرا به خانه خودش ببرد ؟
-مگه تو شوهر داری ؟
-خب هستی هم نداشت اما تو می گویی شوهر او هستی پس شاید بدون اینکه من هم بدانم شوهر دارم ولی خودم خبر ندارم
دکتر از استنباط صحیح دخترک دیوانه جا خورده بود با بهت و حیرتی واقعی از اتاق بیرون رفت
روز بعد ترانه مصرانه به پرو پای مادرش پیچید که پدرش را به بیمارستان دولتی انتقال دهد با صدای بلند با مادرش بحث می کرد با صدای زنگ تلفن ساکت شد
الهه گوشی را برداشت و همین طور که صحبت می کرد اشکش سرازیر شد و گفت
-بالاخره اتفاق افتاد
بعد از قطع تلفن در حالی که اشک می ریخت مادرش را در آغوش گرفت و گفت
-مادر پدر پدر
اکرم خانم به شدت دست و پایش را گم کرد و سراسیمه به ترانه گفت
-حالا دیگه خیالت راحت شد ؟ پدرت را کشتی ؟ حالا رویت میشود حتی قطره ای اشک در مراسم عزایش بریزی ؟
ترانه از ناراحتی اینکه نکند همه تقصیر ها به گردن او بیفتد بهت زده به الهه می نگریست تا مطمئن شود
البته با خوشحالی صورت مادرش را بوسید و گفت
-مادر فریاد نزن بابا به هوش امده و حتی دو سه کلمه هم حرف زده او از پرستار خواست که هستی را به بالین بیاورند
-چی پدرت به هوش امده ؟
اما ناگهان با شنیدن ادامه صحبت الهه با بغض دیوانه وار فریاد کشید
-پدرت با این دختر دیوانه چی کار دارد ؟ او فقط دیروز به ملاقات عباس رفته ولی ما یک ماه است که شب و روز مان در بیمارستان می گذرد من از اول می دانستم که مردها وفا ندارند حتی موقع مردن هم چشمانشان دنبال زن دیگری غیر از زن خوش داناست
-مادر این چه حرفی است که می زنی ؟ تو باید خدا رو شکر کنی که دوباره پدر را به ما باز گرداند خودت که میدانی هستی همسن و سال من و ترانه است یعنی جای فرزند بابا ست
-پس چه علتی دارد که پدرت از بین این همه ادم خواسته این دخترک دهاتی به نزد او برود
-نمی دانم واقعیتش این را نمی دانم بهتر است وقتی به ملاقات او رفتیم این را از پدر بپرسیم
-ولی او نخواسته ما را ببیند من به بیمارستان نمی ایم
ترانه که موقعیت را خود را بعد از هوش امدن پدر خراب می دید بلافاصله جلو امد و گفت
-مادر درست است که پدر نخواسته ما را ببیند ولی ما که دوست داریم او را ببینیم
او در عین حال از خدا می خواست حافظه پدرش بعد از هوش امدن کاملا برنگشته باشد مخصوصا که مربوطه به دسته چک و تعداد چکهای کشیده شده بود
الهه به خانه دکتر زنگ زد و خبر داد که پدرش به هوش امده و خواهان ملاقات با هستی است بعد سریعا به خانه عمویش رفت تا خبر به هوش امدن پدرش را به علیرضا و امیر هم بدهد فرزاد که مشغول تمرین ویلون بود از این که کسی مزاحم تمرینش می شد ناراحت می شد در را باز کرد ولی با دیدن الهه ان دختر زیبا رو صحبت خود را تغییر داد و از این که هیچ کس در منزل نبود عذر خواهی کرد و از او پرسید ایا کمکی از او ساخته است ؟
الهه که از نگاه هیز پسر جوان کلافه شده بود گفت
-نه فقط اگر امیر با علی رضا امد بگویید سریعا به منزل ما بیاید
فرزاد اندیشید که امیر روی دختر زیباتر انگشت گذاشته است در این فکر بود که ایا امیر در مدتی که با الهه نامزد بود جرات گرفتن دستهای این فرشته را داشته یا نه ولی به این نتیجه رسید که امیر با همه شیطنتی معتقد تر از این حرفهاست
در حالی که الهه را به داخل خانه دعوت می کرد گفت
-اگر بیاید تو تا چند دقیقه دیگر حتما پیداشان می شود الهه خانم اتفاق مهمی افتاده ؟
به فکرش رسید که شاید پدر ترانه مرده است ان وقت نان ترانه در روغن است ولی با شنیدن سخن الهه رویاهایش را نقش بر اب دید و دلخور از او خداحافظی کرد
الهه که اولین بار بود با فرزاد هم کلام می شد برخلاف ظاهر جذابی باطنی بسیار بد داشت . در این فکر بود که ترانه عجب مربی چشم چرانی برای تعلیم برگزیده است ناگهان به یاد رفتار ترانه در مراسم ختم پدر مادر هستی افتاد که سر مستانه برای دیدن فرزاد سرو دست می شکست احساس نگرانی در تمام وجودش پیچید انها در تمام روزهای گذشته ان دو را در خانه تنها گذاشته و برای ملاقات پدرش به بیمارستان رفته بود ایا امکان داشت که فرزاد خیانتکار باشد ؟ ولی خود را قانع کرد که حداقل ترانه عاقل است
ولی فرزاد چی ؟
او دوست صمیمی امیر و علی رضا بود او هر گز امکان نداشت به صمیمی ترین دوستانش خیانت کند از طرفی فرزاد خوش تیپ تر از ان بود که درگیر یک دختر شود در تمام ماه گذشته او به پاکی مردی که قرار بود همسرش شود بیشتر ایمان اورده بود امیر حتی یک بار هم برای گرفتن دست الهه تلاش نکرده و در صورتی که گاهی الهه فکر می کرد ایا امیر از احساسات ضعیفی در قبال دختر جوان و زیبا همچون او برخوردار است ؟ ولی به دفعات اتش عشق را در چشمان شیدای امیر دیده بود همان نگاه وحشی که در عرض چند لحظه ممکن بود یخ وجود هر دختری را اب کند آری امیر عاشق بود عشقی حقیقی نسبت به الهه در خود می پرو راند .
هستی بعد از تلفن الهه هرگز قادر به کنترل خود نبود به هیچ وجه نمی توانست خود را راضی کند که تا امدن دکتر تحمل کند او که هنوز به هوش امدن حاج عباس را باور نمی کرد با ترسی پنهان از دنیا می خواست حقیقت مطلب را به او بگوید دنیا با شادی او را می بوسید و مطمئن ش کرد که به گفته الهه حاج عباس به هوش امده و خواهان ملاقات اوست
قرار گذاشتند بعد از تماس تلفنی با محمّد سریعاً عازم بیمارستان شوند هستی سجده شکر به جا می اورد از خداوند تشکر کرد او بعد از ورود به بیمارستان اکرم خانم را دید که روی نیمکتی ته راهرو بخش نشسته بود برای گفتن سلام و تبریک بابت به هوش امدن حاج عباس به طرف اکرم خانم رفت ولی قبل از اینکه به او برسد اکرم خانم با دیدن هستی از جایش بلند شد و در حالی که پشتش به او می کرد رو به پنجره ایستاد
هستی توقف کرد و حیرت زده از این حرکت زن به او نگریست تعمق کرد چه کار بدی از او سر زده بود که اکرم خانم با او این کار را می کرد ؟ دنیا که بالاخره موفق شده بود جای مناسبی پارک کند وقتی هستی را دید که بی حرکت وسط راهرو ایستاده جلو رفت و گفت
-هستی جان ؟ چرا این جا ایستاده ای ؟ مگر نمی خواهی به دیدن حاج عباس بروی ؟
هستی بهت زده گفت
-چرا می خواهم بروم اما
از گفتن بقیه حرفش صرف نظر کرد در اوج ناراحتی به طرف دنیا برگشت چشمان ابی دنیا حتی از پشت عینک ظریفش نیز شفاف و درخشان بود هستی به وضوح حس زندگی را در انها می دید بی اعتنا به زن حاج عباس وارد اتاق شد
در داخل اتاق وضع به گونه ای دیگر بود الهه ترانه برادر و داماد اینده حاجی دور تخت را اشغال کرده بودند
الهه با دیدن هستی فریاد زد
-خوب این هم هستی خودمان هستی جان خوش امدی پدر می خواهد تو را ببیند
علی رضا با دیدن دنیا که به دنبال هستی وارد اتاق شد لبخندی پنهان صورتش را پوشاند زیاد از وضعیت این دختر خبر نداشت و بیماری برادرش مهلت کسب اطلاعات بیشتر را از او گرفته بود اما حالا با بهتر شدن اوضاع شاید می توانست از امیر به نوعی دوست صمیمی دکتر بود از این دختر ارام ولی مهربان چشم ابی اخبار بیشتر ی کسب کند
همه به سلام مشغول شدند که حاجی به ارامی اشاره کرد او و هستی را در اتاق تنها بگذارند
هستی برای نخستین بار از اینکه با حاجی تنها بماند ترسید ولی بنا به احترام که همه برای نظر حاجی قائل بودند به زودی اتاق از وجود همه به غیر از هستی خالی شد
حاج عباس با نگاه از هستی خواست که به تخت نزدیک شد و هستی به ارامی جلو امد هنوز قادر به صحبت با حاج عباس نبود و تنها با چشمانی اشکبار به او نگاه می کرد صدای حاجی به سختی شنیده می شد هستی باز هم به تخت نزدیکتر شد
-دیروز در عالم بی هوشی صدای تو را شنیدم
لرزش خفیف بر تن هستی نشست او بسیار آهسته بعد از مدتها دوباره با خدا گفتگو کرده بود به قدری نجواگونه که یقین داشت غیر از خودش هیچ کس
تایپ صفحات 170 تا 179
سخنانش را که دعاگونه و ملتمسانه بر زبانش جاری می شد، نمی شنود، ولی حالا می دید که حاجی بالاخره از راز دل او و قولهایی که به خدا داده بود، آشکارا سخن می گوید، شاید اکرم خانم هم توسط حاجی از این سر درونی آگاه شده بود که این گونه از او روی بر می گرداند.
بی آنکه قادربه ادای کوچکترین سخنی باشد، منتظر بقیه ی سخنان حاجی شد.
(( هستی، دخترم، حتما مرا بخشیده ای که آن طور به خدا التماس می کردی حال من خوب شود، این طور نیست؟
چشمان حاجی آشکارا نمناک بود.او از بخشش خود توسط هستی داد سخن می داد، حال آنکه هستی برای بخشش خود از خدا طلب مغفرت کرده بود. او قسم یاد کرده بود که اگر حال حاجی خوب شود، به حاجی به چشم پدر بنگرد. او قول داده بود که برای همیشه از احساسات گناه آلود خود دست بردارد و حالا می دید که حاجی دوباره به زندگی برگشته است. دقایقی بعد، خود حاجی این موضوع را تکرار کرد.
هستی جان، تو باعث به هوش آمدن من شدی. دخترم، خوشحالم که به دنیا برگشتم. به تو قول می دهم دیگر در حقت کوتاهی نکنم.
حالا دیگر قطرات اشک از چشم پیرمرد بر گونه هایش جاری بود. هستی با دستمال اشکهای صورت حاجی را پاک کرد و گفت: حاجی، شما باید مرا ببخشید. من درحق شما و خانواده تان افکاری گناه آلود داشتم.
نه ، عزیزم . تو پاکتر از انی که حتی بتوانی فکر گناه را به سرت راه بدهی.
آنگاه حاجی به هستی اشاره کرد که زنگ بالای سرش را بفشارد . لحظه ای بعد بار دیگر اتاق از افرادی که برای ملاقات حاجی به بیمارستان آده بودند، پر شد. این بار اکرم خانم نیز که دخترانش او را احاطه کرده بودند، وارد اتاق شد. هستی متوجه نگاه عاشقانه و شادالهه به امیر شد. امیر نیز مشتاقانه نگاه نامزدش را پاسخ می داد، حاجی برای گرفتن دستهای اکرم خانم که به طرفش دراز شده بود، تلاش می کرد. سپس آنها را در مشتهای ضعیف خود گرفت و شروع به نوازششان کرد. هستی بار دیگر احساس کرد که درآن جمع غریبه ای بیش نیست. و در حالی که به دنیا اشاره می کرد. به اتفا بیرون رفتند. فقط علیرضا متوجه خارج شدن آنان از اتاق شد.
چهار هفته بعد حاجی از بیمارستان به خانه منتقل شد. در حالی که همه ی پزشکان معتقد بودند در مورد حاجی واقعا معجزه ای به وقوع پیوسته است.
در دو هفته ای که از آمدن هستی به منزل دکتر و دنیا می گذشت. هستی بارها سعی کرده بود. به تقلید از دنیا به نقاشی بپردازد. ولی متاسفانه نقاشی هایش به طنزی بی رنگ و رو، همانند زندگی اش مبدل شده بود. سرانجام دکتر هم که سعی می کرد او را ناامید نکند، پذیرفت که هستی به راستی استعداد نقاشی ندارد. برای اینکه هستی بار دیگر روحیه اش را نبازد، از دنیا خواست که به او پیشنهاد همکاری در مطب را بدهد. به این ترتیب هم دنیا می توانست وقت آزاد بیشتری بای نقاشی داشته باشد و هم هستی خستگی و بیکاری را بهانه ای برای رفتن از آنجا فرار نمی داد. از همه ی اینها گذشته، دکتر نیز می توانست ساعات بیشتری را در کنار هستی سپری کند. آرزو داشت آرامشی که در وجود دختر جوان به وجود آمده بود، هرگز به هم نخورد.
وقتی دنیا از سراکراه پیشنهادش را با هستی در میان گذاشت، نزدیک بود در اثر سو تفاهمی جزئی، هرگز هستی پیشنهاد را نپذیرد. دنیا که تنها به دلیل علاقه به برادرش قبول کرده بود با او همکاری کند از این می ترسید که هستی نیز از سر رو در بایستی بپذیرد که در مطب کار کند. اما از آنجا که دنیا هرگز ناخشنودی اش را در مورد کاری که انجام می داد بروز نداده بود، هستی تصور می کرد که با قبول این کار عملا باعث بیکاری دنیا می شود، و در قبول این مسئولیت دچار تردید بود. سرانجام دکتر تشریح کرد که این کار هستی کمک بزرگی به آن خواهر و برادر است. بدین ترتیب خیال هستی راحت شد و پذیرفت که به جای دنیا به کمک دکتر بشتابد.
گرچه دنیا بسیار با محبت و با تجربه بود. علاقه ی هستی به کار در مدت زمانی کوتاه باعث جذب مشتریان زیادتری شد، به خصوص که زیبایی معصومانه ی دختر جوان ناخواه به ملاحت طبع او می افزود. هنوز زمان زیادی از آمدن هستی به مطب نگذشته بود که از دکتر خواست تزئینات آنجا را تغییردهد. قدر مسلم وجود گلدانهای گل طبیعی بر زیبایی محیط می افزود. دکتر با اظهار تاسف اعلام کرد: من قدرت نگهداری از گلهای طبیعی را ندارم، راستش تخصصم را در خشکاندن گلها گرفته ام.
هستی با لبخندی که هزاران بار بر زیبایی چشمان سیاه او می افزود . گفت: دکتر، مثل اینکه یادتان رفته من یک دختر شمالی ام و از سرزمین گل و گیاه به تهران خشک و دود گرفته ی شما آمده ام. باور کنید خودم مسئولیت نگهداری و پرورش آنها را به عهده می گیرم.
از وقتی هستی از بیمارستان مرخص شده بود، تغییری فاحش در او به وجود آمده بود. به خصوص بعد از قبول مسئولیتی که به عهده گرفته بود، نتیجه ی درونی دختر جوان به گل نشسته بود. و دکتر تصور می کردکه انگار هستی در حمام گل شنا کرده است. بوی عطر مست کننده ی گل مریم همیشه از دختر جوان به مشام می رسید در افکار شیطانی غوطه ور می شد، اما سادگی و نجابتی که در همه حال از هستی دیده می شد، با چنان وقاری در هم آمیخته بود که او بابت این افکارشوم خود را لعنت می کرد. درمیان بیمارانی مختلفی که برای بهبود اعصاب و روان خود نزد دکتر می آمدند، مرد جوان و جذابی که همیشه با راننده ی خود را وارد مطب می شد، جلب توجه بیشتری می کرد، به خصوص که هستی متوجه شده بود مرد جوان از لحظه ی ورود به دقت او را زیر نظر می گیرد. این مسئله و غرور خاصی که در مرد جوان محسوس بود باعث می شد که هستی هرگز با اواحساس راحتی نکند. بیمار مزبور که سعید نام داشت، تمام مدتی که در اتاق انتظار به سر می برد، بی وقفه با تلفن همراهش مشغول صحبت بود و دائم دستور انجام کارهایی را می داد.
هستی یکبار به طور اتفاقی در مورد سعید از دکتر پرسید .نگاه دکتر آنچنان خیره و تعجب زده بود که برای لحظه ای هستی از سوالش احساس پشیمانی کرد. دکتر در عوض پاسخ به سوال هستی از او پرسید: اتفاق خاصی افتاده؟ چیزی به تو گفته که داری از این مرد می پرسی؟
هستی که هول شده بود، مضطربانه جواب داد: نه ،نه، چیزی نشده، فقط از روی کنجکاوی پرسیدم.
البته دکتر هرگز از پاسخ هستی قانع نشد و بعد از آن سعی کرد که سعید را در انتظار نگذارد و سریعا او را به داخل مطب دعوت کند هستی گرچه عکس العمل دکتر بسیار تعحب کرده بود، بعد از آن احساس راحتی بیشتری می کرد، به خصوص که از شر نگاههای خیره ی آن مرد جذاب خلاصی می یافت.
سرانجام وقتی حاج عباس سلامت خود ار به دست آورد، امیر مجددا از خانواده اشت خواست که برای برگزاری مراسم عقد به تهران بیایند، قبل از انجام عقد الهه و امیر، شبی حاجی عباس با دسته گل و شیرینی برای دیدن هستی به خانه ی دکتر رفت. او موفق نشده بود اکرم خانم را به پذیرش دوباره ی هستی در خانه ی خودش راضی کند و از اینکه هستی را سربار دکتر و خواهرش می دید، بسیار متاسف بود. و موضوع او را آزارمی داد؛ یکی اینکه هستی در خانه ی دکتر به سر می برد و دیگر اینکه رابطه ی کبری با اکرم خانم این طور مخدوش بود.
هستی با نگاهی به حاجی متوجه شد که اوبسیار ضعیف تر از سابق شده است. مخصوصا عصایی که سنگین وزن حاجی را تحمل می کرد ،برازنده ی هیکل بلندقامت او نبود. بعد از به هوش آمدن حاجی تنها به اتکای آن عصا می توانست حرکت کند. دنیابرای گرفتن گل و شیرینی جلو رفت. علیرضا به کمک حاجی شتافت تا برای نشستن به اوتکیه کند و هستی از سر تاسف به حاج عباس می نگریست. برایش باورکردنی نبود کسی را که مطهر قدرت می دانست، حالا اینچنین ضعیف ببیند. سریعا به طرف آشپزخانه رفت تا برای میهمانان شربت و شیرینی بیاورد. دکتر که می دانست آمدن حاجی به منزل آنها بی علت نیست، همچنان در سکوت به اون نگاه می کرد. در دل آرزو می کرد که حاجی مسئله ای باز گرداندن هستی را مطرح نکند. حالا دیگر هستی جزئی از اعضای خانواده ی دکتر به حساب می امد و دوری از او مشکل به نظر می رسید.
وقتی همگی رودروی یکدیگر نشستند. برای لحظه ای کوتاه نگاه دنیا و علیرضا د رهم گره خورد . اما دنیا سریعا نگاهش را از چشمانی که صاحبش جوانتر از خود او به نظر می آمد، برگرداند.
هستی با لحنی مهربان از حاجی پرسید که حالش چطور است؟
حاجی که با نگاهی مهربان تر، دختر جوان دوستش را می نگریست. احساس کرد که هستی با گذشته تفاوت زیادی کرده است. پژمردگی اولیه در چشمان سیاه دخترک به شفافیتی گوهر فام تبدیل شده بود. از اینکه می دید هستی در حال فراموش کردن مصیبتی است که بر سرش امده بود، از صمیم قلب خوشحال شد، اما با یادآوری مطلبی که برای گفتن آن در خانه ی دکتر حضور پیدا کرده بود، احساس شرمندگی کرد. سوال به وضوح مضطربانه ی دکتر آرامش خاطر بیشتری را در مطرح کردن موضوع برای حاج عباس به ارمغان آورد.
حاج عباس، چطور شد که ماسعادت دیدار شما را پیدا کردیم؟
والله دکتر جان، خودتان می دانید در مدتی که مریض بودم، عملا دستم به جایی بند نبود، واز زندگی تنها نفس کشیدن برایم باقی مانده بودم. بنابراین در ارتباط با زحمتی که هستی برایتان داشت، کاری از دستم بر نمی آمد و شما هم که برادری را در حق هستی و پسری را در حق من تمام کردید. من هرگز محبتهای شما را فراموش نخواهم کرد، ولی حالا الحمدلله دوباره به زندگی برگشتم و وقت آن رسیده که به مزاحمتم خاتمه بدهم.
تپش قلب محمدشدت یافت. احساس می کرد تمامی خون بدنش در صورتش جمع شده است. که دنیا با جمله ای به کمکش شتافت.
حاج عباس، هستی، مثل خواهی کوچکتر ما است و هنوز هیچی نشده ،من و محمد آن قدر به او عادت کرده ایم که جدایی از او برایمان امکان پذیر نیست.
هستی مشتاقانه به دنیا نگریست. چقدر این دختر را دوست داشت. بعد از مرگ تمامی اعضای خانواده اش و بیهوشی طولانی مدت حاج عباس، ناخودآگاه دنیا را جایگزین همه ی عزیزان از دست رفته اش کرده بود. برای لحظه ای از دنیا روی برگرداند و نگاهش را به سمت محمد دوخت.
بعد از بهتر شدن حالش، دیگر محمد را در قالب حمید نمی دید.
حالا او صرفا دکتر جوانی بود که با خلوص نیت دختری شهرستانی و بی کس را پناه داده بود. فقط وجود دکتر و خواهرش بود که باعث شده بود او در روزهای اخیر درد تنهایی را کمتر احساس کند.او هرگز برادری نداشت تا بفهمد چگونه می تواد به چشم برادر به دکتر بنگرد، اما حس می کرد در همین مدت کوتاه به این غریبه ی آشنا علاقه پیدا کرده است.
ناگهان متوجه شد که دکتر نگاه آسمانی اش را به اودوخته است. با آرامش به محمد نگریست و برای اولین بار برق عجیبی را در چشمان آبی دکتر دید. نگاه دکتر از لبخندی زیبا پرشده بود.
هستی سربه زیر انداخت. او که مدتها بود آرزو داشت حاج عباس دوباره به دنبالش بیاید، حالا می دید دیگر به راحتی طاقت دور شدن از این انسانهایی را که باتمام وجود دوستش داشتند، ندارد. اما از طرف دیگر، حاج عباس درست می گفت. وقتش رسیده بود زحمت را کم کند.
بالاخره دکتر هم در آینده ی نزدیک ازدواج می کرد، که دراین صورت وجود او در آن خانه زیادی به نظر می رسید. پس چه بهتر که قبل از این واقعه آنجا را ترک می کرد. با تصور زن گرفتن دکتر، دلش گرفت.ولی چرا؟ با تراشیدن جوابی، دل خودش را راضی کرد. یقینا زن دکتر جای او را در درنزد دنیا پر می کرد و بنابراین یگانه دوست صادقش را هم از دست می داد، برای یک لحظه آرزو کرد که دکتر زن نگیرد، اما سریعا به سرزنش خود پرداخت. این جوابی نبود که در قبال محبت های خواهر و برادر مهربان از خود توقع داشت.
صدای دکتر او را از عالم خیال به واقعیت سوق دارد.
حاج عباس، دنیا راست می گوید. به خصوص که حالا هستی درمطب هم کار می کنه و رفت و آمدش هم با خود من است.
پس دکتر هم ازماندن او ناراضی نبود. بر عکس اینکه اکثر اوقات تصور می کرد باعث عذاب و دردسر آنها شده است. تا حدی که گاهی به فکر برگشتن به شهر زلزله زده اش می افتاد. اماشاید دکتر از روی تعارف چنین حرفی رابر زبان می آورد . نه، بهتر بود از فرصت به دست امده استفاده می کرد و زودتر از زیر بار این مزاحمت خلاص می شد.
حاج عباس به ملایمت به دکتر پاسخ داد» می دانم دکتر جان، می دانم که شما حسابی محبت دارید. خوش به حال آن پدر و مادری که شما دامادش بشوید. ولی من برای بردن دخترم تصمیم قطعی گرفته ام.
هستی بی اختیار صدای خود راشنید که میگفت: حاجی، قصد دارید مرا به خانه ی خودتان برگردانید؟ خیال نمی کنم اکرم خانم خیلی از دیدن من خوشحال شود.
هستی به نکته ای اشاره کرده بود که حاجی از گفتنش هراس داشت. با لکنتی آشکا رگفت: مجبورم روراست با شما صحبت کنم. اکرم در نبود من حال نامناسبی پیدا کرده، آن قدر که گاهی خیال می کنم این همان زنی نیست که من سالها با او زندگی کردم و صادقانه به او عشق ورزیدم. شاید هم حق با اکرم باشد. او به شدت از نظر روحی ضربه دیده، به هر حال فعلا در وضعیتی است که به شدت نسبت به هستی حساسیت دارد.
حتی از اکبری که دوسه بار از هستی دفاع کرده بوده بیزار شده و مرتبا ا زمن می خواهد که علی رغم زحمت زیادی که زن بیچاره از اول جوانی اش د رخانه ی ماکشیده، او را جواب کنم.
دنیا به وسط حرف حاج عباس پرید وگفت: خوب، با این وضع صلاح نیست که هستی را دوباره به آنجا برگردانید.
می دانم دخترم، می دانم. قصد چنین کاری را هم ندارم. واقعیتش با علیرضا به این نتیجه رسیدیم که یکی از آپارتمان هایم را در اختیار هستی و کبری قرار دهم. با وجود کبری، دیگر نگران تنهایی هستی هم نخواهم شد و تازه مرتبا من و علیرضا به آنها سر خواهیم زد.
دکتر با شنیدن اینکه علیرضا نیز قرار است به هستی سر بزند، دلخور شد، ولی صحیح نمی دانست در این مورد سخنی بر زبان بیاورد/. فقط پرسید که محل این آپارتمان کجاست؟
خوشبختانه، از اینجا و از خانه ی ما زیاد دور نیست. من از شما هم می خواهم که هستی را تنها نگذارید. هستی با نگرانی آشکاری به حاج عباس گفت: حاج عباس، شما که توقع ندارید من دیگر سرکار نروم. البته اگر دکتر راضی باشد، مایلم به کار در مطب ادامه دهم.
دکتر نفسی راحت کشید. از اظهار تمایل هستی به ادامه ی کارش علنا احساسی خوشایند به او دست داد و اندیشید که هستی حتی در صورت عدم رضایت حاج عباس هم می تواند به کار دلخواه خود ادامهدهد. دلیلی نداشت که حاج عباس با این امر مخالفت بورزد، در حالی که شنیده بود حتی یکی از دختران حاجی به تعلیم موسیقی می پردازد و این موضوع نشان میداد که او آدم زیاد متعصبی نیست.
صدای حاجی که به وضوح خستگی و فشار روحی او را نشان می داد، آهسته تر از همیشه به گوش رسید. در این زمینه آقای دکتر و خود تو باید تصمیم بگیرید.
من دلیلی برای مخالفت نمی بینم.
هستی نگاه نگرانش را به دکتر دوخت و دکتر با لحنی که سعی می کرد شادی درونی اش را منعکس نکند، به سادگی گفت: بدون هستی کارکردن در آن مطب برای من عذاب آور است.
دنیا بلند شد و صورت هستی را بوسید/ قرار شد تا اواسط هفته، علیرضا ترتیب انتقال هستی را بدهد.
کبری خانم ابتدا از شنیدن اینکه قرار است برای همیشه خانه ای را که سالها در آن زندگی کرده بود ترک کند، حسابی گریه کرد، ولی وقتی فهمید حاج عباس اورا به حال خود رها نمی کند و قرار است باهستی دریک آپارتمان زندگی کند، بابت اشکهایی که ریخته بود به شدت افسوس خورد، به خصوص که گریه کردنش باعث شد اکرم خانم به او سرکوفت بزند که خودش با کارهای اشتباهش باعث این امر شد از چشم او و آقا بیفتد و حالا باید با یک دختر دهاتی در یک اتاق زندگی کند.
البته وقتی اکرم خانم متوجه شد قرار است یکی از آپارتمانهای حاج عباس در اختیار هستی و کبری قرار گیرد، حسابی از حاجی دلخور شد، ولی دیگر جرات نکرد در این مورد کلامی بر زبان بیاورد یا اعتراضی کند، خصوصا که قرار بود خانواده ی امیر ظرف یکی دو روز آینده برای برگزاری مراسم عقد به تهران بیایند.
غروب روز ی که هستی منزل دنیا و دکتر نیز نمی توانست غبار غم را ا زگرفته و غمگین بود که حتی شوخی های دکتر نیز نمی توانست غبار غم را از چهره ی با صفای او پاک کند. درانتهای شب، دکتر که برای اولین بار بعد از مرگ پدرو مادرش قطرات اشک را در چشمان خواهرش مشاهده میکرد، سردنیا را در آغوش برادرانه ی خود گرفت و به سخنان دنیا که مهربانانه از هستی یاد می کرد، گوش می داد که صدای زنگ تلفن برخاست. دنیا ناخودآگاه به سمت تلفن دوید، ولی دقایق بعد که فهمید امیر دوست محمد پشت خط است و هستی زنگ نزده است. گوشی را به برادرش سپرد.
امیر از دکتر و دنیا می خواست که او و الهه را در خرید عروسی همراهی کند. دکتر حوصله ی لازم را برای این کار در خود نمی دید، ولی برای خاطر امیر پذیرفت. به هر حال علی رغم اصرار امیر، دنیا قبول نکرد همراه آنها برای خرید برود.
هستی از طریق کبری خانم که قرار بود تا پیداشدن خدمتکار مناسب برای انجام کارهای خانه ی حاج عباس صبحها به آنجا برود و غروبها به آپارتمان نزد هستی برگردد.
در جریان خبرهای عقد و عروسی قرار می گرفت. او در دل آرزوی خوشبختی الهه را داشت. قرار بود که فردا مطب تعطیل باشد و هستی برعکس تصوری که قبل از آمدن به آپارتمان حاج عباس داشت، از بودن در آنجا احساس رضایت می کرد. بعد از آنکه عملا در کار نقاشی توفیقی نیافته بود، سعی می کرد در مواقع بیکاری به نوشتن پناه ببرد و به صورت پراکنده چیزهایی هم نوشته بود.
البته هنوز به درجه ای نرسیده بود که به ادامه ی تحصیل تمایل داشته باشد، ولی از خلال صحبتهای دکتر فهمیده بود که او دوست دارد منشی اشت تحصیلات عالی داشته باشد و ناخودآگاه این موضوع را به هستی گوشزد کرده بود، ولی هستی آنچنان جدی درباره ی این موضوع فکر نکرده بود.
برای خرید عقد، دکتر، امیرو علیرضا به همراه الهه، ترانه وسارا و سیمین خواهرا ن امیر، راهی بازار شدند.
دکتر که دائما مورد توجه سارا خواهر کوچیکتر امیر قرار می گرفت، خوشحال بود که لااقل ترانه کاری به کار او ندارد، همین طور سیمین خواهر بزرگتر امیر، دختری بیست هفت ساله که دریک شرکت خصوصی در شیراز مشغول کار بود . اما سارا بعد از گرفتن لیسانس به دنبال خواستگار مناسبی میگشت. او برعکس برادر با استعدادش هیچ گونه علاقه ای به ادامه ی تحصیل نداشت، ولی دوره های مختلف تزئین سفره ی عقد و آشپزی و شیرینی پزی را دیده بود و می توانست کدبانوی خوبی باشد.
علیرضا حال دنیا را از دکتر پرسید و از نیامدن او اظهار تاسف کرد، ولی دکتر در این اندیشه بود که می بایست هستی را برای خرید همراه می آوردند و وجود او را در این موقعیت حتی ا زدنیا نیز واجب تر می دانست، زیرا هستی حداقل مدت یک سال درآن خانه و یا خانواده ی حاج عباس زندگی کرده بود.
البته نبودن هستی را در این ماجرا بی ارتباط با زن حاجی نمی دانست.
سارا در تمام مدت خرید بسیار هیجان زده بود و حتی برای لحظه ای محمد را تنها نمی گذاشت. در آخر هم از او پرسید که آیا تا به حال به دختری علاقه مند شده است یا خیر؟
180-189
محمد که از سؤال بی پروای سارا اندکی هول شده بود، بلافاصله موضوع صحبت را تغییر داد، در حالی که می دانست سارا ول کن قضیه نخواهد بود. می دانست اگر اسمی از هستی بیاورد، از جانب خیلی ها سرزنش می شود و شاید او را ریشخند هم بکنند. اگر هستی سطح تحصیلاتش را بالا می برد، حتماً می توانست فاصله ی بین خود و او را کمتر کند، هر چند چشمان سیاه هستی همه ی حرفها را در قالب نگاهی زیبا و عریان تقدیم طرف مقابلش می کرد و فاصله ها را ذوب و در آنی به چشمه ای زلال تبدیل می کرد؛ آبی که با حرکت روانش هر دم دکتر را بیشتر به سوی او می کشاند.
لحن گلایه آمیز سارا، دکتر را به خود آورد. « دکتر، شما به حرفهای من گوش نمی دادید؟»
« آه، چرا، چرا. گوشم با شما بود.»
« گرچه می دانم دروغ می گویید، حتی دروغتان هم زیباست، همان طور که خودتان بسیار جذاب هستید.»
دکتر نگاه دریایی خود را به دختر همراهش معطوف کرد، او همان سارای کوچولویی بود که در زمان بچگی همیشه با هم بازی می کردند و در حیاط به دنبال هم می دویدند. یادش می آمد که در آن زمانها دو سه بار حسابی او را در عالم کودکی کتک زده بود تا توپ یا اسباب بازی دیگرش را از او بگیرد، گرچه بعد از دیدن اشکهایی که دخترک کوچک به همراه غرغرهای کودکانه اش می ریخت، دیگر قادر به بازی نبود و وسیله ای را که به زور گرفته بود، به او پس می داد. بوسه هایی را که سارا به نشانه ی تشکر از این کار به گونه های او می زد، کاملاً به خاطر می آورد. از یادآوری خاطرات کودکی لبخندی چهره ی جذابش را پوشاند. حالا عروسک همبازی دوران بچگی اش به دختری پرهیجان و رعنا تبدیل شده بود که با نگاههایی که دیگر اثری از معصومیت کودکانه در آنها یافت نمی شد و حرکاتی که با عشوه و لوندی همراه بود، منتظر بود قلب پسرک همبازی اش زا برای همیشه در چنگ بگیرد.
آن شب وقتی کبری خانم از خرید عروسی برای هستی حرف می زد، ناگهان صحبت را به دکتر نشاند و شادمانه گفت:« خوشم آمد، خیلی خوشم آمد.»
هستی تعجب زده گفت:« کبری خانم، از خرید عروس خوشت آمد یا چیزی برای تو خریدند؟»
« نه جانم، توی این واویلا کی به فکر من و خدمات من است؟ منی که در واقع به جای اکرم خانم در حق الهه مادری کردم، حتی شبها برای اینکه خانم راحت بخوابد، تا صبح همین عروس خانم را روی پاهایم تکان می دادم. صبحها او را به مدرسه می بردم و وقتی مریض می شد، تا صبح پاشویه اش می کردم. نه جانم، دنیای ما دنیای قدرشناسی نیست. آنها فقط به چشم کلفت به من نگاه می کنند، گرچه من مثل اعضای خانواده ام به آنها علاقه دارم.»
« خوب، پس حتماً به تصور اینکه خرید عروسی دخترت است خوشت آمد.»
« آن که آره، چون الهه را واقعاً دوست دارم. ولی از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان، هرگز نتوانستم ترانه را مثل الهه دختر خودم بدانم. او از کوچکی و کودکی بدقلق بود و بی تربیت. همیشه فکر می کردم این دخترک لوس به کی رفته. پدرش حاج عباس، جای برادری آقاست. مادرش هم تا همین اواخر خوب بود، ولی یکدفعه از این رو به آن رو شد. انگار شیطان توی جلدش رفت. چه می دانم از این جن گیر من گیرها، جنّی، از همین چیزها شد.»
او در حالی که استغفرالله غلیظی می گفت، انگشت شست و اشاره خود را از هم باز کرد و به نزدیک دهانش برد.
هستی که هنوز به درستی منظور کبری را نفهمیده بود، بی اعتنا از بقیه ی قضایا گذشت و برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. اما هنوز صدای کبری را می شنید که می گفت:« آره جونم، خوشم آمد که نقشه ی خانم نگرفت. راجع به دکتر، همان جوان خوش برورو که آن روز به داد تو رسید و بعداً هم در خانه ی خودش سرپرستی ات کرد.»
با شنیدن اسم دکتر، گوشهای هستی تیزتر شد و بلافاصله به پذیرایی نزد کبری برگشت.
کبری که بنا به تجربه فهمیده بود موضوع برای هستی جالب تر شده است، با هیجان بیشتری شروع به تعریف کرد. « آره، مگر تو نمی دانستی؟ غلط نکنم آقا و خانم نقشه ی آقای دکتر را کشیده بودند.
هستی بی طاقت پرسید:« آقای دکتر؟ نقشه ی آقای دکتر را برای کی کشیده بودند؟»
برای ترانه دیگر، عزیزم. یقیناً به فکر تو که نبودند. هزارم که تو برای حاج عباس عزیز باشی، به قدر بچه های حقیقی خودش که عزیز و دردانه نیستی.»
« کبری خانم، شوخی نکن. دکتر مثل برادر من است. علت کنجکاوی من این است که او و خواهرش را به جای عزیزانی که از دست داده ام، دوست دارم.»
« ببینم، من را چطور؟ تو را به خدا راست بگو، مرا هم دوست داری؟»
هستی دستی از سر مهربانی روی صورت چروکیده ی کبری که رنج زمانه او را پیرتر از سن حقیقی اش نشان می داد کشید و گفت:« به خدا تو را به اندازه ی مادر واقعی ام دوست دارم.»
کبری که از سخن محبت آمیز هستی اشک در چشمانش جمع شده بود، ناگهان دستان ظریف هستی را به لبانش نزدیک کرد، آنها را بوسید و به آرامی گفت:« من از اول که تو را دیدم، به خدائندی خدا مثل دخترم به تو علاقه مند شدم. دختری که همیشه آرزویش را داشتم، ولی هیچ وقت نصیبم نشد. آره عزیزم، دکتر روی اکرم خانم را زمین زد. نه تنها به ترانه روی خوش نشان نداد، بلکه به نظرم به زودی خبر ازدواج او را با سارا خانم خواهر کوچک امیر آقا می شنویم. دخترک کم مانده بود دکتر بیچاره را درسته قورت بدهد.»
هستی به ظاهر خندید، ولی غمی بزرگ را در دلش احساس می کرد. پس بالاخره برادر دنیا هم به تله افتاده بود. آیا همه ی خواهران از شنیدن خبر عروسی برادرشان اینچنین غمگین می شوند؟ بارها شاهد بود که دختران همکلاسش در دبیرستان، خوشحال و خندان و با جعبه ی شیرینی به مدرسه می آمدند و خبر مسرت بخش ازدواج برادرشان را به اطلاع همگان می رساندند. پس چرا او احساس شادی نمی کرد؟ مگر نه اینکه همیشه در دل اعتراف می کرد دکتر را به مانند برادری مهربان دوست دارد؟ آیا انتظاری غیر از این داشت؟ می دانست که دکتر جوان است و اول آخر باید همسری انتخاب کند. مگر نه اینکه حاج عباس به همین علت او را از خانه ی بیرون آورده بود؟ پس چرا این قدر این خبر برای او غریب به نظر می رسید؟ احساس کرد اشک چشمانش را فرا می گیرد و برای اینکه کبری متوجه نشود، برای شستن چشمانش وارد دستشویی شد و در را پشت سرش بست.
فصل9
دو روز مانده به مراسم عقد، آقای خالصی پدر امیر به مناسبت وصلت فرخنده ای که قرار بود به زودی به وقوع بپیوندند، همه ی اعضای خانواده ی الهه را به همراه دکتر و خواهرش برای صرف شام به رستورانی دعوت کرده بود. حاج عباس مصر بود که هستی و کبری نیز در این شب نشینی حضور یابند، ولی خانمش مرتباً او را به یاد گذشته و اتفاق ناخوشایندی می انداخت که به دلیل کار هستی افتاده بود. حاج عباس عقیده داشت که حال هستی کاملاً خوب شده است و دیگر شبها نیز کابوس نمی بیند، اما اکرم خانم با این استدلال که دیوانه، دیوانه است، سعی می کرد هستی را مخرب روح و روان خانواده نشان دهد. بالاخره این امر موجب اختلاف بین زن و شوهر شد که البته از طریق کبری به هستی منتقل می شد، کبری حتی برای اینکه هستی همانند خود او از اکرم خانم متنفر شود، عبارت «هستی دیونه است» را دقیقاً به گوش دخترک رساند.
هستی بعد از شنیدن حرفهای کبری خانم، تنها سری تکان داد و به آرامی گفت:« اکرم خانم حق دارد بعد از بلاهایی که هر شب با فریادهایم بر سر او و خانواده اش آوردم، هنوز مرا دیوانه بپندارد، مخصوصاً با آن افتضاحی که شب آخر از خودم در آوردم.»
اما این آرامش تنها در ظاهر قضیه بود، در صورتی که در دل دختر جوان غوغایی دیگر برپا بود. او که از زمان برگشتن سلامت حاج عباس به بعد دیگرنمازش را ترک نمی کرد، سر سجاده و دور از چشم کبری دقایقی طولانی به گریه می پرداخت و باز هم از خدا می خواست که او را از این بی کسی و تنهایی نجات بخشد و حالا که برگشت افراد خانواده اش ممکن نبود، لااقل او را به نزد آنها ببرد.
ولی با گفتن این کلام به یاد سخن دکتر می افتاد که در آسایشگاه روانی هنگام مشاوره ی خصوصی بارها صریحاً به او گفته بود که هرگاه دیگر آرزوی مرگ نکرد و آماده ی مبارزه با سختی های زندگی شد، مطمئن باشد که خوب شده است، در غیر اینصورت هنوز خطر افسردگی و بیماری وجودش را تهدید می کند، بنابراین او هرگز مایل نبود به هیچ قیمتی به آن بیمارستان روانی برگردد.
ناخودآگاه صورت گرد و تپل سیما در جلوی نظرش مجسم شد و پیچ و تابهای خنده داری که به هیکل زمخت و چاق خود می داد. حتی پرستاران نیز برای دیدن حرکات بامزه ای او در اتاق آنها جمع می شدند و برایش دست می زدند و می خندیدند، و سیما در عالم کودکانه ای که هرگز با دیار بزرگان قاطی نمی شد، بی دغدغه ی همگان به هنرنمایی ناشیانه ی خود مشغول بود.
بهتر بود او نیز بی توجه و بی اعتنا به دنیایی که با افسانه و رؤیا تفاوت زیادی داشت، به کار دلخواه خود می پرداخت. نوشتن می توانست نجات بخش او در بحبوحه ی افکار پریشانی باشد که او را در برگرفته بود.
سرانجام الهه به دعوای پدر و مادرش که نزدیک بد به قهری طولانی مبدل شود، پایان بخشید. پدر امیر رسماً از حاج عباس خواسته بود کبری خانم و دختری را که آن شب در خواستگاری حضور داشت، همراه بیاورد.
اکرم خانم علی رغم میلش، برای خاطر الهه مجبور به پذیرش هستی و کبری شد.
هستی قصد نداشت در میهمانی شرکت کند، ولی به اصرار زیاد حاج عباس که دوست نداشت او زمان زیادی را در تنهایی به سر ببرد، و همچنین دعوت امیر که از طرف پدرش رسماً او و کبری را به رستوران دعوت کرده بود، پذیرفت که حضور پیدا کند. خصوصاً وجود دنیا عامل دیگری برای پذیرش این دعوت بود و البته ته دلش اعتراف می کرد خواهان دیدن سارا، خواهر زیبا و تحصیلکرده ی امیر هم هست که تعریف حرکات وسوسه انگیزش را به دفعات از زبان کبری شنیده بود.
قرار بود علیرضا بعد از استقرار خانواده ی حاج عباس در رستوران، به دنبال او و کبری بیاید. هستی مدتها بود که دیگر از دیدن علیرضا رنج نمی برد، مخصوصاً که علیرضا کنترل شدیدی روی رفتارش با دختران ، به ویژه او داشت. به هر حال حاج عباس او را مانند پسر خود در خانواده اش بزرگ کرده بود و او می خواست وفاداری اش را به برادرش ثابت کند.
در طول راه، زمانی که حواس زن خدمتکار به بیرون اتومبیل جلب بود، علیرضا به آرامی از هستی پرسید:« هستی، به نظرت دنیا قصد ازدواج ندارد؟»
این موضوعی بود که هستی هرگز درباره اش نیندیشیده بود. تعجب زده به طرف علیرضا برگشت و گفت:« چطور مگر؟ خواستگار مناسبی برای او پیدا کرده ای؟»
علیرضا که متوجه شد حواس کبری خانم با شنیدن موضوع خواستگاری و ازدواج به آنها جلب شده است، دیگر به صحبت خود ادمه نداد و با اشاره ای به هستی فهماند که بقیه ی موضوع بماند در فرصتی مناسب.
هستی که چندین روز بود موفق به دیدار دنیا نشده بود، فقط دلش می خواست در کنار او بنشیند و به سخنان حساب شده و صدایش که به جذابیت فواره های زیبایی بود که آب را سرمستانه به بالا پرتاب می کردند، گوش فرا دهد.
هستی در بدو ورودش موفق به سلام و احوالپرسی با همه شده بود، الا اکرم خانم که به نوعی از دادن جواب سلام او، خود را خلاصی بخشیده و سعی کرده بود نگاهش با دختر شهرستانی که در آن جمع غریب می نمود، تلاقی نکند. گرچه در لحظه ای که هستی متوجه نبود، او را زیر نظر گرفت و پیش خود اعتراف کرد که هستی تغییرات زیادی با گذشته کرده است. دخترک با چشمان سیاه و معصومش بسیار زیباتر از سابق شده بود و حتی علی رغم سادگی ظاهر، چیزی کمتر از الهه تازه عروس که صبح آن روز برای تغییر چهره ی دخترانه اش به همراه نامادری امیر به آرایشگاه رفته بود، نداشت.
سارا به هر طریقی بود جایی در کنار دکتر برای خود پیدا کرده بود و مرتباً در حال صحبت با دکتر بود. هستی که سعی می کرد بدون جلب توجه دکتر آنان را زیر نظر داشته باشد، احساس می کرد که دکتر بسیار راحت و صمیمی با سارا صحبت می کند. در فاصله ای که تا آوردن شام وجود داشت، الهه به همراه امیر از جمع جدا شد تا در فضای زیبا و خوش منظر بیرون رستوران لحظاتی را به تنهایی به سر ببرند.
هستی متوجه شد که سارا یکی دو باری پیشنهاد پیروی از عملکرد الهه و امیر را به دکتر می داد، اما محمد هر بار با ابراز مخالفت در برابر او مقاومت می کرد. هستی بی اختیار از ضایع شدن سارا احساس رضایت کرد. او هرگز تصور نمی کرد زمانه ای برسد که شاهد اظهار تمایل علنی به عشق یا حتی ازدواج از طرف همجنسان خودش باشد.
ناگهان متوجه اشاره ی علیرضا شد که می خواست دقایقی را به تنهایی با او صحبت کند. می دانست قصد علیرضا تکمیل گفتگوی داخل اتومبیل است، لذا چون یک طرف قضیه را دنیا می دانست، خیلی راحت از جا بلند شد و با علیرضا به نقطه ای خلوت در بیرون رستوران، کنار آبشاری مصنوعی در نمای کوهی ساخته شده به دست بشر، رفت.
علیرضا بلافاصله وقت را غنیمت شمرد و گفت:« هستی، ممنون که آمدی. واقعیتش گفتن این موضوع کمی مشکل به نظر می رسد، ولی من با تو احساس راحتی می کنم. شاید برای اینکه هر دو صمیمانه یک نفر را دوست داریم.»
هستی لبخندی مهربان تحویل علیرضا داد و آهسته گفت:« منظورت دنیاست؟»
« درست فهمیدی، آره. منظورم اوست. دنیایی که مدتهاست دنیای مرا پر کرده و حتی دیگر راحت نمی توانم درس بخوانم هستی، راست بگو. در زندگی این دختر که مردی وجود ندارد، دارد؟»
« چه می گویی؟ یعنی دنیا یک بار فبلاً ازدواج کرده؟»
« بله، مگر تو اطلاعی از این موضوع نداشتی؟ شوهرش آدم حقیری بود که قدر این گوهر را ندانست و بعد از مرگ پدر و مادر دنیا، او را طلاق داد و روانه ی خانه ی برادرش کرد.»
« آه، عجب آدم کثیفی! البته شاید هم شانس من بود که او را طلاق داد. من حاضرم این آدم کثیف را مانند گل ببویم و دستهای ناجوانمردانه اش را ببوسم که زنش را طلاق داده. چون در غیر این صورت حتماً من می مردم.»
« علیرضا، مثل اینکه هیجان تو خیلی زیاد است. داری پرت و پلا می گویی.»
« هستی جان، تو مثل من پدر و مادری نداری، پس غم بی کسی را درک می کنی، مدتهاست که این راز را در دل خودم حفظ کردم. باور کن دیگر طاقت ندارم. حتی دیگر نمی توانم این موضوع را پنهان کنم. گرچه مسئله ی طلاق دنیا باید برای همیشه مخفی بماند.»
« آخر چرا؟ او که کار خلافی نکرده؟»
« می دانم. البته که او خلاف نکرده، ولی برادرم و خانمش یقیناً در صورتی که متوجه شوند او قبلاً ازدواج کرده، با ازدواج من مخالفت می کنند، به خصوص که او یکی دو سالی هم از من بزرگتر است.»
« حاج عباس مرد روشنفکری است. وقتی علاقه ی خالصانه ی تو را ببیند، حتماً با ازدواج شما موافقت می کند.»
« حاج عباس گرچه حاضر است بی هیچ شرطی برادرش را داماد ببیند، طلاق را در خانواده ننگ بزرگی می داند، چه برسد به اینکه تنها برادرش بخواهد با زنی مطلقه وصلت کند. نه، من این خطر را نمی کنم. تو هم نباید این مسئله را به کسی بگویی.»
« والله گمان می کنم همه از این قضیه مطلع باشند، یا لااقل امیر که حتماً خبر دارد.»
« امیر دوست من است و برای خاطر من سکوت می کند ولی هستی، تو باید یک کاری بکنی.»
صفحات 190 تا 199
«چه کاری از من برمی آید؟ اگر موضوع خلاف شرع نباشد، برای خوشبختی دنیا هر کاری می کنم.»
«تو باید پیام عشق و محبت مرا به دنیا برسانی و از او بپرسی آیا می توانم به علاقه ی او هم امیدوار باشم یا نه.»
«خیال نمی کنی بهتر باشد خودت این مطلب را به او بگویی؟ بی شک اگر من به جای دنیا بودم، بیشتر خوشحال می شدم خودت با من صحبت می کردی.»
علیرضا که بعد از این گفتگو احساس می کرد با هستی راحت تر از سابق است، خنده ای کرد و گفت: «خیال نمی کردم هرگز بتوانم این موضوع را به تو بگویم، ولی حالا می خواهم چیزی را برایت تعریف کنم. اوایل آمدنت به خانه ی برادرم، برای اولین بار احساس کردم از دختری غیر از برادرزاده هایم که عاشقانه دوستشان دارم، خوشم آمده، ولی هر بار به تو نگاه می کردم، چشمان سیاهت خصمانه مرا می نگریست. احساس تنفرت آن قدر نسبت به من زیاد بود که در عوض نزدیک شدن به تو، تصمیم گرفتم از تو بگریزم و با این فرار از تو بود که فهمیدم احساساتم نسبت به تو عشق نیست و شاید نوعی محبت است، برای اینکه جوان بودی و زیبا، و تازه پدر و مادرت را از دست داده بودی. چون عشق با غرور معشوق شعله ورتر می شود، آنچنان که گاهی آتشش وجود عاشق را در بر می گیرد و باعث فنای کامل او می شود.»
هستی مات و مبهوت به آنچه پسر جوان می گفت، گوش می داد. آیا او واقعاً عاشق حمید بود؟ اگر عشق همان بود که علیرضا آن طور هیجان زده از آن سخن می گفت، پس هستی هنوز آن را نشناخته بود. از طرفی، حس می کرد که این روزها کمتر دلش برای حمید تنگ می شود. تازه فنای او بعد از مرگ حمید موقت بود و او روز به روز به مرحله ی سلامت نزدیکتر می شد. برای لحظه ای از خود احساس تنفر کرد، زیرا فهمید که فنای موقت وجودش نیز تنها برای خاطر حمید نبوده است. او پدر، مادر و دو خواهر عزیزش را نیز همزمان با حمید از دست داده بود. شاید چون هنوز خطبه ی عقد بین او و حمید جاری نشده بود، او خالصانه عاشق حمید نشده بود. مگر نه اینکه بسیاری از زن و شوهرها تازه بعد از عقد عاشق یکدیگر می شوند؟ تصمیم گرفت در نماز آن شبش از حمید طلب مغفرت کند. می دانست خواستگارش آن قدر عاشق و بامعرفت بوده که خطای معشوقه ی کوچولویش را ببخشد.
در حالی که نگاه متین و با وقار خود را به علیرضا می دوخت، گفت: «دلم نمی خواهد بشنوم احساس تو نسبت به من نوعی ترحم بوده، ولی به عنوان یک حس خوشایند دیگر، چطور بگویم، مثل برادری که خواهرش را دوست دارد، خوشحال تر می شوم. من هر کاری که از دستم بربیاید برای تو می کنم و اگر روزی این وصلت سر بگیرد، بدان که تو برنده ای برنده ی مطلق، حتی اگر به عقیده ی دیگران بازنده به حساب بیایی.»
«خوشحالم، هستی. خیلی خوشحالم که تو واقعاً دنیای مرا شناخته ای و به ارزش واقعی اش پی برده ای. بهتر است تا خیالات ناجور در مورد ما نکرده اند، زودتر برگردیم پیش بقیه.»
در هنگام بازگشت، هستی متوجه شد که اثری از دکتر و سارا نیست. حس کرد دوباره قلبش به شماره افتاده است. از حس غریبی که در وجودش زبانه می کشید، متعجب بود. نمی فهمید چرا از ازدواج علیرضا خوشحال است ولی نمی تواند این احساس شادی را در مورد کسی دیگر که او را هم برادر می پنداشت، حفظ کند؟ آیا در نوع احساس خود نسبت به دکتر دچار سوءتفاهم شده بود؟
با نگاه خود گوشه و کنار رستوران را کاوید و در محلی دور از جماعت، سارا را دید که با هیجان زیاد در حال صحبت با دکتر است.
پدر امیر در فرصت مناسب حال هستی را از حاج عباس جویا شد و از اینکه چنین مصیبت بزرگی برای دختری به کم سن و سالی او پیش آمده بود، شدیداً احساس تأسف کرد. سپس به یاد گذشته و همسر مرحومش افتاد که درست بیست و دو سال پیش و همزمان با تولد یگانه پسرش امیر به صورت ناگهانی و در عرض سه ماه، غده های سرطانی ناشی از مواد شیمیایی وجود نازنین او را آماج حمله ی خود قرار داده بود.
در تمام مدتی که آقای خالصی در مورد همسر اول و مادر واقعی فرزندانش صحبت می کرد، معصومه خانم نامادری بچه ها، سرش را به نشانه ی تأیید سخنان شوهرش تکان می داد. می دانست که گذر عمر و سپری شدن ایام، هرگز قادر نیست خاطرات شیرین همسر اول و مادر واقعی بچه ها را در ذهن هیچ مردی محو کند، و همیشه این واقعیت را پذیرفته بود که تنها جانشین همسر اول این مرد است و نمی تواند جای او را بگیرد، گرچه بچه ها و خصوصاً امیر که سرتاسر دوران کودکی اش را نیز در کنار معصومه خانم گذرانده بود، هرگز نمی توانستند وجود مادری دیگر غیر از زنی را که به عنوان مادر می شناختند، بپذیرند. مرگ نابهنگام زن محبوب خانواده باعث شده بود که همه محبت او را در وجود پسرش جستجو کنند و امیر پس از مرگ مادر ناکامش، همواره مورد محبت و علاقه ی همگان بود، خصوصاً پدرش که به شدت در آرزوی داشتن پسری می سوخت. بعدها امیر متوجه معنی شعری که پدرش همیشه هنگام لالایی خواندن برایش می خواند، شد. آقای خالصی با عشقی خالصانه و پدرانه، پسرش را در آغوش خود می فشرد و بارها و بارها تکرار می کرد:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
به هر حال در سرزمین انسانها، غم هرگز غریبه نیست و گهگاه به زور خود را میهمان ناخوانده ی خانه ای می کند.در نبود مادرت با هم شدیم تنها چرا
سرانجام، همگی برای صرف شام پشت میز قرار گرفتند. اکرم خانم همچنان به هستی بی اعتنایی می کرد، به طوری که دنیا به نجوا در گوش هستی گفت: «این زن احمق به چه چیزش می نازد که این قدر مغرور و خودخواه است؟ طوری رفتار می کند که انگار تو درست بیخ گلویش نشسته ای و راه تنفسش را تنگ کرده ای. خدا را شکر که دخترش دختر خوبی به نظر می آید، وگرنه حسابی بابت قوم و خویش شدنمان متأسف می شدم.»
اما هیچ کس غیر از حاج عباس نمی دانست که فقط یکی از علل ناراحتی اکرم مربوط به هستی و علت دیگر آن گوشه گیری و انزوای کامل ترانه است که زانوی غم بغل کرده بود و حتی با التماس اکرم خانم نیز راضی به زدن لبخندی زورکی به روی دکتر نبود.
اکرم خانم با حس زنانه حدس زده بود که سارا با حرکات دلبرانه ی خود مشغول به دام انداختن دامادی است که او و همسرش آن قدر برایش نقشه کشیده بودند و به شدت بابت بی عرضگی دختر خودشان احساس تأسف می کرد، در حالی که ترانه در خلوت خود به فکر راه حلی برای تهیه ی پول بود تا بتواند رابطه اش را با فرزاد که اندکی تیره شده بود، دوباره به وضعیت اول برگرداند و از دست علیرضا نیز خیلی حرص می خورد که قدرت نداشت امیر را متقاعد کند تا همخانه ی دیگرشان را نیز برای شام امشب دعوت کند. او فرزاد را که با امیر در یک آپارتمان زندگی می کرد، به مراتب نزدیکتر و ارجح تر از دکتری می دانست که تازگی ها سر و کله ش در تمام برنامه های مربوط به الهه دیده می شد. به فکرش رسیده بود حتماً علیرضا و امیر به فرزاد حسادت می کنند که او را در هیچ جمعی راه نمی دهند. فرزاد با آن ظاهر زیبا و دخترپسندش می توانست لبخند شادی را برای همیشه بر لبان ترانه ظاهر کند. با یادآوری اینکه در غیبت علیرضا و امیر به یک اشاره ی فرزاد سرمستانه به خانه ی عمویش رفته و در آنجا بار دیگر از عشق فرزاد برخوردار شده بود، لبخندی نامحسوس بر صورتش نقش بست. او دیگر به آبروی خود یا خانواده اش کوچکترین اهمیتی نمی داد. تنها کافی بود مطمئن شود که فرزاد او را دوست دارد، آن وقت حاضر بود خود و یک یک افراد خانواده اش را در پای محبوب جذابش قربانی کند. عشق او به قدری عمیق ولی کورکورانه بود که فکر می کرد هرگز عاشقی مانند او از مادر متولد نشده است. در دل به دخترانی مانند هستی و دنیا که با عشق و دوست داشتن غریبه می نمودند، می خندید و آنان را به باد تمسخر می گرفت.
در تمام مدت صرف شام، سارا به دکتر اجازه نداد به غیر از خودش کوچکترین توجهی به کسی نشان دهد، در حالی که محمد تمام مدت در این فکر بود که چگونه می تواند برای دقایقی از دست سارا خلاصی یابد. شاید اگر کوچکترین نشانه ای از محبت در هستی می دید، یا حتی اگر او مشتاقانه به نگاه هایش پاسخ می داد... ولی هستی بعد از مرگ نامزدش آنچنان به جماعت مرد، مخصوصاً به او بی اعتنایی نشان می داد که راه کوچکترین روزنه ی امید را نیز می بست. آنگاه دختری زیبا، تحصیلکرده و دارای خانواده ای اصیل و مرفه، این گونه عشق را از او گدایی می کرد.
علی رغم این تصور، محمد بی اختیار نگاهش را به آنجا که دلش راه می یافت و ندای عقل را نادیده می گرفت، معطوف کرد. محبوبه ی او فارغ از همه چیز با دنیای زندگی او مشغول صحبت بود. در تمامی ماه گذشته که هستی را در کنار خود داشت، بارها و بارها به دنیا حسادت کرده بود، به او که فکر و ذهن هستی را کاملاً به خود اختصاص داده و جایی برای هیچ کس دیگر باقی نگذاشته بود.
محمد ناامیدانه به طرف سارا برگشت. زیبایی سارا برای دقایقی ممکن بود او را از یاد هستی جدا کند، ولی تأثیر آن به مانند خود زیبایی دوامی نداشت و بقایی بر آن نمی شد یافت.
علی رغم درخواست دکتر برای رساندن هستی به منزلش، حاج عباس از علیرضا خواست که او و کبری خانم را به منزلشان برساند و هستی بعد از تشکر از آقای خالصی و خانمش بابت میهمانی باشکوهشان، زودتر از میهمانان دیگر به اتفاق علیرضا و کبری رستوران را ترک کرد.
صبح روز بعد، هستی در دفتر کارش مشغول مرتب کردن پرونده ها بود، که باز هم سر و کله ی سعید پیدا شد. او برای ساعت ده وقت ملاقات داشت و تا آن موقع، یک ساعتی وقت باقی بود. دکتر هنوز به مطب نیامده بود. سعید از خلوت مطب استفاده کرد و روی نزدیکترین صندلی به میز کار هستی نشست. با تسلط و آرام صحبت می کرد. معلوم بود که به خود و سخنانش اعتماد زیادی دارد.
با اعتماد به نفس کامل از هستی پرسید: «شما تازه شروع به همکاری با دکتر کرده اید؟»
هستی جواب داد: «دو سه ماهی می شود.»
«به نظرم قبل از آمدن شما، گلها با این محیط قهر بودند و با دیدن گل خوش آب و رنگی مانند شما، از حسادت به رقابت پرداخته اند، چه عطر مست کننده ای در اینجا پخش است!»
«شاید علتش علاقه ی خاص من به گل و گیاه است.»
«همسر من هم زمانی مانند شما زیبا و باطراوت بود.»
«می خواهید بگویید حالا دیگر لطافت سابق را ندارد؟»
«البته حالا هم زیباست، ولی در کنار زیبایی خار هم دارد.»
«هیچ گل زیبایی بدون خار نیست.»
«اما اگر خارهایش را بیشتر از عطر و زیبایی اش نثار تو کند، دیگر فراموش می کنی که گل است.»
«و شما برای خلاصی از خارهای زنتان پیش دکتر می آیید.»
«اوایل بله، ولی چند جلسه ای است که به بهانه ی دیدن شما وجود دکتر را تحمل می کنم.»
از حرفهای بی پروای مرد، احساس بدی گریبان هستی را گرفت. او هرگز قدرت مبارزه با مردانی را که زیادتر و زیباتر از معمول حرف می زدند، نداشت. او دختری شهرستانی و معصوم و خجالتی بود، از شرم سخن آخر مرد جذاب، صورتش قرمز شد و شرم دخترانه ی همیشگی اش به سراغش آمد. درست در همین لحظه بود که در باز شد و محمد وارد شد. شاید هیچ چیز به قدر دیدن دکتر موجبات خوشحالی او را در آن زمان فراهم نمی کرد.
در حالی که هراسان از جا بلند می شد، به محمد سلام گفت. محمد که با لبخند وارد مطب شده بود، با دیدن سعید که هنوز نیم ساعتی به وقت ملاقاتش مانده بود، با لحنی عصبانی جواب سلام هستی را داد و سریعاً از سعید خواست که وارد اتاق او شود. او به هیچ وجه از این بیمار خوشش نمی آمد و اگر به تقدس حرفه اش ایمان نداشت، به هیچ وجه وجود این بیمار پولدار و خودخواه را تحمل نمی کرد. به خصوص که از خلال صحبتهای سعید فهمیده بود این مرد دیگر هیچ گونه دلخوشی را در وجود زنش جستجو نمی کند. احتمالاً زندگی زناشویی آنان با وجود دو فرزند به انتهای راه نزدیک می شد و معلوم نبود که چرا این مرد علی رغم ثروت زیادش، مایل به جدایی از زنش نبود. او از این فشار که همچون سرطانی بر تار و پود وجودش چنگ می انداخت، رفته رفته دچار ناراحتی عصبی شده بود، به طوری که در ماههای اخیر تنها به کمک قرصهای آرامش بخش می توانست شبها چند ساعتی بخوابد. ولی علی رغم اینکه مریض بود و برای معالجه به آنجا می آمد، محمد متوجه نگاه های بی پروایی که نثار هستی می کرد، شده بود و این موضوعی بود که موجبات عذاب او را فراهم می آورد. پرنده ی او بی تجربه تر و بی بال و پرتر از آن بود که اسیر وسوسه ی جذابیت یا سخنان فریب دهنده ی مردی که تجربه یک بار ازدواج و وجود دو بچه را از سر گذرانده بود، نشود.
آن روز تا وقت غروب، محمد فرصتی برای صحبت با هستی به دست نیاورد و البته رغبتی هم برای این کار از خود نشان نداد. هستی علت عکس العمل محمد را نمی فهمید. با این وصف سعی کرد به روی خود نیاورد. گرچه تحمل بی اعتنایی دکتر خیلی آسان به نظر نمی رسید.
غروب با خلوت شدن مطب، هستی برای نخستین بار از کار خسته شده بود. شاید سارا از دکتر خواسته بود تا این اندازه با هستی جدی و خشک برخورد کند و او آن قدر به این به قول دنیا همبازی دوران کودکی اش علاقه مند بود که حرفهایش را حتی اگر از روی منطق هم نبود، بپذیرد. بعید نبود بعد از این موضوع نیز از دکتر بخواهد که هستی را از مطبش بیرون کند. شاید هم خودش تصمیم می گرفت به جای هر دختر دیگری با همسر آینده اش در یک جا کار کند. اما در این صورت تکلیف هستی چه می شد؟ او که تازه از لاک تنهایی خارج شده و کم کم مرگ عزیزانش را، نه اینکه فراموش کند، بلکه صرفاً باور کرده بود، مسلماً دوباره با شروع بیکاری، باوری که در داغ افراد خانواده اش به خود قبولانده بود، با نمایی از غم و ماتم وجودش را به بازی می گرفت.
ناخودآگاه به پشت پنجره رفت. پاییزی که با رخ باره ی زرد و نارنجی خود، نمایی از تنهایی مطلوب را برای هستی به ارمغان می آورد، در حال بستن چمدانهایش بود. هستی احتمال می داد که سفیدی زمستان زودتر از موعد همیشگی از راه برسد و مجالی دیگر برای ریختن آخرین برگهای درختان که بی شرم لباس از تن بر می کندند و همچون افرادی شلخته آخرین تکه های پوشش خود را به دست بادهای خشک و بی احساس می سپردند تا هر تکه اش را به گوشه ای بیفکند، باقی نگذارد.
هستی با دیدن فصل محبوبش که در حال رفتن بود، به فکر ترک این شهر افتاد، ولی خیلی زود از این فکر دست برداشت. آیا هنوز وجود حاج عباس مانعی برای برگشت او به شهر و دیارش محسوب می شد؟ احساس کرد بغضی تلخ گلویش را می فشارد.
در همین موقع با شنیدن نام خودش که از صبح در انتظار آن بود، به طرف دکتر برگشت. محمد به آرامی گفت: «کار تمام شده. خیال رفتن نداری؟»
بغض گلویش به گلوله ای که راه تنفس را بر او دشوار می کرد، مبدل شده بود. با افسردگی گفت: «اگر کاری ندارید، می روم.»
«نه، کاری نمانده. من هم جایی کار دارم و امشب زودتر مطب را تعطیل می کنم.»
هستی کیفش را برداشت. دیگر ماندن بیشتر از آن را جایز نمی دانست. فکر کرد اگر اندک زمانی بیشتر بماند، چیزی نمی پاید که اشکش جاری شود. هنوز باور نداشت که رفتار دکتر تا این اندازه برایش مهم باشد.
کاملاً از در خارج نشده بود که کلام دکتر او را بر جا میخکوب کرد. «هستی، من دوست ندارم تو بیش از اندازه با بیمارانم خودمانی شوی.»
هستی نگاهی سرد به محمد انداخت، به طوری که خشم به وضوح در مردمک سیاه چشمانش که ناآرام تر از همیشه در حرکت بود، حس می شد.
هستی بدون پاسخ به دکتر از مطب بیرون رفت و در را محکمتر از همیشه پشت سرش بست. دکتر بی اراده برای دیدن پیچ و تابهای اندام ظریف دخترک پشت پنجره ای که تا دقایقی قبل او در آنجا ایستاده بود، ظاهر شد، اما با دیدن آنچه دید، از این کار احساسی از خشم و پشیمانی وجودش را در بر گرفت.
هستی با ناراحتی از پله های ساختمان سرازیر شد. می اندیشید پله های باریک و بلندی که او را به طبقه ی آموزشگاه موسیقی هدایت می کند، عملاً در تشدید بیماری افرادی که به دکتر مراجعه می کنند، نقش بسزایی دارد. شنیدن نواهای مختلفی که از آلات موسیقی به گوش می رسید، بر اثر تداخل با هم آرامش آهنگین موسیقی را به نوایی گوشخراش تبدیل می کرد. او چطور تا حالا متوجه این همه ناهماهنگی نشده بود؟ شاید دکتر مخصوصاً ترجیح می داد در چنین محیطی به کار بپردازد تا هرگز از تعداد مراجعانش کم نشود.
ناامیدانه وارد خیابان شلوغ و پر ازدحام شد. حالتش این موضوع را به او می باوراند هنوز به شهری که در آن زندگی می کند، تعلق ندارد. دلش برای خیابانهای کم تردد شهرش تنگ شده بود. به خاطر آورد که اکثر خیابانهای زادگاهش بر اثر زلزله همچون چاک دامن از هم گسیخته شده بود. غم دلش بیشتر شد. تصمیم گرفت به جای اتوبوس که مسیر هر روزه اش از مطب تا خانه را با آن طی می کرد، با تاکسی برود. آرزو داشت زودتر به خانه برسد و آرامش پیدا کند. می بایست تکلیف خود را لااقل با زندگی اش مشخص می کرد، چرا هنوز به بازگشت به زادگاهش رغبت نداشت. در خانه می توانست درباره ی آنچه بلای زلزه بر سرش آورده بود، بنویسد. تازگی ها به نوشته هایش حالتی منسجم داده بود و سعی می کرد تمامی آنچه را به ذهنش می رسید، در قالب داستانی به نگارش درآورد.
آرزو کرد کبری هنوز از خانه ی حاج عباس برنگشته باشد تا او بتواند آزادانه گریه کند، بی آنکه علتی برای گریه اش بیابد و قصد توضیح آن را برای کبری داشته باشد.
هنوز مسافت زیادی از محل کارش دور نشده بود که صدای بوق اتومبیلی توجه او را جلب کرد. متوجه بود به نسبت تفاوت هر روزه ای که با هستیِ ساده و شهرستانی بدو ورودش پیدا می کرد، چشمهای بیشتری او را می دید و گاهی افرادی مزاحم نیز او را راحت نمی گذاشتند.
سعی کرد بی اعتنا به صدای بوقی که می شنید، به راه خود ادامه دهد. احساس کرد اتومبیل مزبور در کنارش توقف کرد و همزمان کسی از آن پیاده شد. اندکی ترسید، ولی با نگاهی به جمعیت زیادی که در خیابان در رفت و آمد بودند، علتی برای نگرانی نیافت.
مرد او را به نام خواند. «هستی، هستی خانم، کمی صبر کنید. می خواهم با شما صحبت کنم.»
هستی به طرف مرد برگشت و بیمار جذاب دکتر را دید. بی اختیار ایستاد، ولی متوجه بود که چشمانی آبی رنگ از پشت پنجره او را می نگرد.
سعید خود را به هستی نزدیک کرد و گفت: «همیشه این قدر تند می روید؟»
هستی نمی دانست از شدت عصبانیت بود که با شنیدن حرف سعید لبخندی صورتش را پوشاند یا می خواست به مقابله با محمد بپردازد؟
سعید بی آنکه چشمش را از هستی بردارد، به حرف خود ادامه داد: «هیچ می دانید لبخند بسیار زیبایی هم دارید؟»
هستی احساس کرد سعید زیاده روی می کند، بنابراین با لحنی جدی گفت: «با من کاری داشتید، آقای مقدسی؟»
«آه، البته. هیچ می دانید چقدر در انتظارتان ماندم؟ دو سه ساعتی است که در اینجا انتظار شما را می کشم.»
هستی به یاد آورد که سعید مقدسی موقع ترک مطب از او پرسیده بود دکتر معمولاً تا چه ساعتی مریض می بیند؟ پس مخصوصاً چنین سؤالی کرده بود. در واقع می خواست بداند که هستی تا چه ساعتی در مطب می ماند. اما چرا؟ این مرد از او چه می خواست؟
بی آنکه متوجه باشد، فکر خود را بر زبان آورده بود.
سعید جواب داد: «اجازه بدهید شما را برسانم. یقیناً در بین راه بهتر می توانم
صفحات 200 تا 209 ...
منظورم را به شما تفهیم کنم...»
هستی خواست بی درنگ جواب منفی بدهد، او تا کنون هرگز چنین کاری انجام نداده بود. می دانست در جامعه ی اصیل ایرانی، هرگز پسندیده نیست دختری جوان و تنها سوار اتومبیل مردی غریبه شود. اگر پدرش زنده بود، یقیناً هیچ توجیهی را از او نمی پذیرفت. اما ناگهان از دور سایه ای را پشت پنجره ی مطب احساس کرد. قامت بلند محمد از دور بسیار کوچکتر از آنچه بود به نظر می رسید.
هستی از خود می پرسید آیا امکان دارد مجمد او را ببیند؟ به نظرش رسید حتی چشمان آبی محمد را هم می بیند که از فاصله ی دور او و سعید را خیره می نگرد. دیگر درنگ نکرد و از سر اکراه بر صندلی جلوی اتومبیل بسیار شیکی که نشان از ثروت بی حد و اندازه ی صاحبش داشت، نشست.
لحظه ای بعد، اتومبیل به حرکت درآمد.
هستی اندیشید به هر علتی که بوده، او مرتکب خطایی نابخشودنی شده است.
سعید نواری گذاشت و همزمان آهنگ ملایمی از پخش صوت شنیده شد. بر عکس موسیقی گوش خراشی که هستی از طبقه ی زیرین مطب شنیده بود، این آهنگ باعث آرامش لازم در او می شد. منتظر بود سعید حرفش را بزند، ولی انگار او قصد چنین کاری را نداشت. بنابراین هستی معترضانه گفت: «قرار بود علت کارتان را به من تفهیم کنید.»
در عوض، سعید با سؤالی دیگر پاسخ او را داد. «شما تنها زندگی می کنید، این طور نیست؟»
«نه کاملاً، ولی مسلماً این موضوعی نیست که بابتش مرا سوار هواپیمایتان کردید.»
بی آنکه قصد خنداندن سعید را داشته باشد، این کلام را بر زبان رانده بود، اما سعید خندید.
هستی اندیشید: وقتی می خندد، جذابتر می شود. سعید به هنرپیشه های سینما شباهت داشت. هستی فکر کرد که کوچکترین تناسبی بین او و مرد همراهش وجود ندارد. تصورش با کلام دیگر مرد از هم بریده شد. دیگر نمی خندید و در حین رانندگی، به او می نگریست. هستی اندیشید که اگر سعید به کارش ادامه دهد، هر لحظه امکان تصادف اجتناب ناپذیر است.
او می گفت: «هواپیما؟ اگر بخواهی، ممکن است روزی واقعاً تو را سوار هواپیما هم بکنم.»
هستی با خود گفت: مردک دیوانه شده و پرت و پلا می گوید. ولی عکس العملی نشان نداد.
حالا لحن صدای سعید پر از التماس بود. «هستی، از تو می خواهم برای یک بار هم شده به خانه ی ما بیایی و با همسرم آشنا شوی. قول می دهم زیاد سخت نگذرد. باور کن با قبول این دعوت، لطف بزرگی در حق من می کنی.»
«ولی من دکتر نیستم، آقای مقدسی. اگر خانمتان هم بیمار است، بهتر است او را همراه خودتان پیش دکتر بیاورید. در این مورد از من کاری ساخته نیست. متأسفم، گمان می کنم بهتر است مرا همین جا پیاده کنید.»
«آه، نه، نه. منوجه منظورم نشدی. همسر من بیمار هست ولی نه بیمار روحی و روانی.»
هستی تصور کرد او برعکس ظاهر دلنشینی که دارد، قدر مسلم بیماری اش بیشتر از یک ناراحتی عصبی ساده است.
سعید در ادامه گفت: «هستی، این لطف را در حق من انجام بده. او مصراً از من می خواهد که تو را به ملاقاتش ببرم.»
«مرا به ملاقات خانمتان ببرید؟ چرا همسرتان چنین علاقه ای دارد؟ اصلاً مرا از کجا می شناسد؟»
«از تعریف هایی که قبلاً از تو کرده ام. تو را کاملاً می شناسد. من به او قول داده ام چیزی را از او پنهان نکنم. هستی، تو قول بده که بیایی، آن وقت همه چیز برایت روشن می شود. بدان که اگر امروز این قول را ندهی، فردا تو را وادار به پذیرش آن خواهم کرد و اگر فردا موفق نشوم...»
«حتماً پس فردا و همین طور الی آخر. اما من واقعاً متوجه منظور شما نمی شوم. به هر حال من باید از حاج عباس در این مورد اجازه بگیرم.»
«حاج عباس دیگر کیست؟ باشد می توانی به او بگویی که به منزل دوستت می روی. آن وقت من خودم به دنبالت می آیم و خودم هم تو را برمی گردانم.»
گرچه سخنان سعید به هیچ وجه عاقلانه نبود، یا اینکه هستی متوجه منظور او نمی شد، اثری از دیوانگی در چهره ی مرد به چشم نمی خورد.
هستی کنجکاوانه پرسید: «آقای مقدسی، شغل شما چیست؟»
«من مدیرعامل یک شرکت بزرگ تجاری هستم. از این گذشته، چون شرکت ما در ارتباط با وسایل و دستگاههای پزشکی فعالیت می کند، سهامدار تعدادی از بیمارستانهای خصوصی هم هستم. ضمناً اسم من سعید است. بهتر است که تو هم مرا سعید صدا کنی.»
به آپارتمان هستی رسیده بودند که هستی از سعید تشکر کرد و پیاده شد.
سعید به عنوان آخرین تذکر گفت: «قرارمان باشد برای شب جمعه ی آینده.»
هستی در این فکر بود که اگر تقاضای سعید را برآورده کند، در صورتی که زن آینده ی دکتر او را از مطب بیرون کند، شاید بتواند به عنوان منشی در شرکت این آشنای تازه اش مشغول به کار شود. روی این اصل به آهستگی سری به نشانه ی موافقت تکان داد و به طرف آپارتمان خود به راه افتاد.
تا مراسم عقدکنان الهه بیشتر از دو روز باقی نمانده بود. قرار بود آن روز مطب تا ساعت چهار بعدازظهر تعطیل باشد. نوبت کاری دکتر تیمارستان بود و هستی فرصت داشت ساعاتی را با دنیا بگذراند. قرار بود دنیا برای ناهار به آپارتمان او بیاید. دنیا با عینک ظریفی که بر چشمان قشنگش می گذاشت، قیافه ی مدیران مراکز آموزشی را در ذهن هستی به تصویر می کشید. او پیراهنی زیبا برای کبری خانم هدیه آورده بود، کاری که هستی هرگز به فکر انجام آن نیفتاده بود. کبری منزل حاج عباس بود. بنابراین دو دوست به راحتی می توانستند با هم درد دل کنند. هستی در حینی که برای دو نفرشان چای می ریخت، مردد بود که چگونه مسئله ی علیرضا را با دنیا مطرح کند. حالا که دنیا دور از مردان و دنیای مربوط به آنان به آرامش رسیده بود، چه لزومی داشت آرامش او را به هم بزند؟
دنیا با هوش و کنجکاوی زنانه ای که داشت، از هستی پرسید: «هی ببینم، تو خیال داری چیزی به من بگویی که خجالت می کشی؟»
هستی که از حدس دنیا متعجب شده بود، گفت: «تو خیلی باهوشی.»
«تازه کجایش را دیدی؟ اما قبل از همه بگو دیروز در مطب چه پیش آمده بود؟ محمد خیلی ناراحت و دلخور بود. تمام شب را کلمه ای با من صحبت نکرد.»
«اتفاقاً دیروز از صبح که وارد مطب شد، عصبانی بود. با من هم برعکس همیشه کلمه ای حرف نزد و حتی در انتهای کار مرا از مطب بیرون کرد.»
«راست می گویی؟»
«آره، حتی دنیا، از تو چه پنهان، من گمان می کنم باید به فکر پیدا کردن کار مناسب دیگری باشم. تصور می کنم موضوع هرچه هست، مربوط به سارا خواهر امیر باشد.»
دنیا بدگمانانه از پشت عینک به هستی نگریست. محبت این دختر را خیلی زود به دل گرفته بود و گرچه بعید می دانست، گاهی در عالم رؤیا تصور می کرد که هستی موفق به جلب نظر محمد شده است. ولی حالا با آمدن سارا همه چیز خراب شده بود. دنیا در شب میهمانی پدر امیر، متوجه سارا و خلوت دو سه ساعته اش با محمد شده بود.
با لحنی نگران گفت: «پس این دختره ی زبل بالاخره قاپ برادر ساده ی مرا دزدید.»
انتظار داشت بعد از این حرف، لبخندی بر لبان هستی ظاهر شود، ولی هستی نمی خندید و پرده ای از غم چهره ی ملیحش را در بر گرفته بود. حتماً موضوع مهمی بود که هستی این چنین در فکر بود.
با انگشت تلنگری به گونه ی برجسته ی هستی زد و گفت: «ببینم، کشتی هایت غرق شده؟ من که شنا بلد نیستم، چطوری انتظار داری که تو را نجات بدهم؟»
«نه واقعیتش تا مدتی که حالم خراب بود، اصلاً به فکر آینده و آنچه ممکن بود پیش بیاید نبودم. بنابراین احساس راحتی بیشتری داشتم. ولی حالا که عقلم سر جایش آمده، باز هم مثل آدمهای دیگر در مورد زندگی و نگرانی های آن فکر می کنم. از تصور اینکه تا کی می توانم به حاج عباس و دیگران تکیه کنم و به زندگی ادامه بدهم، قلبم می گیرد. دنیا، من آدم بدی هستم، چون بعد از مرگ عزیزانم هنوز دلم می خواهد زندگی کنم. یعنی این قدر پست فطرت و بی وفا شده ام که همه ی کسانی را که خیال می کردم حتی یک روز بدون آنان زنده نمی مانم، به فراموشی سپرده ام! من آدم پستی هستم.»
هستی همزمان با ادای این سخنان، اشک می ریخت.
دنیا از جایش بلند شد، او را در آغوش گرفت و در گوشش نجوا کرد: «نه عزیزم. تو پست نیستی. تو باید از حق خودت برای زندگی استفاده کنی و تازه باید به فکر بهتر زندگی کردن هم باشی. این حداقل انتظاری است که از خودت باید داشته باشی. اگر غیر از این باشد، نشانه ی این است که هنوز حالت خوب نشده.»
وقتی دنیا اشک چشمان هستی را با دستهای ظریفش پاک کرد، هر دو از حرکت او خنده شان گرفت.
هستی در حال خندیدن گفت: «واقعاً مردی که تو را برای آینده اش انتخاب کند، خیلی عاقل است، کاش تو زن داداش من می شدی؟»
«ای کلک! داداشت را کجا قایم کردی؟ زود باش لو بده ببینم.»
هستی با خنده به آشپزخانه رفت تا برای آخرین بار به غذایی که برای ناهار آماده کرده بود، سر بزند.
دنیا توجهش به دفتری که روی میز بود، جلب شد و با صدای بلند از هستی پرسید: «ببینم چیزهایی که گفتی می نویسی، در این دفتر است؟»
«آره، ولی قابل خواندن نیست. از اینکه کسی آنها را بخواند، احساس خجالت می کنم.»
«از من که خجالت نمی کشی؟ چون من دقیقاً قصد دارم آنها را مطالعه کنم.»
«دنیا، اگر دوست داری این کار را بکنی، بهتر است زمانی که من حضور ندارم آنها را بخوانی.»
«باشد. پس با اجازه من این دفتر را در کیفم می گذارم تا با خودم ببرم.»
«اشکالی ندارد، دنیا جان. ولی بدان تو تنها کسی هستی که اجازه ی چنین کاری را داری. در ضمن من می خواهم بعد از ناهار در مورد مسئله مهمی با تو صحبت کنم.»
«وای، من عاشق مسائل مهم هستم. خوب چرا قبل از ناهار آن را مطرح نمی کنی؟»
«نه، بعد از ناهار بهتر است. حالا کمکم کن تا میز را بچینم.»
«ای تنبل، میهمان دعوت کردی که از او کار بکشی؟»
«ببخش عزیزم، تو که مهمان نیستی. در ضمن می دانی که من کمی دست و پا چلفتی هستم.»
«من را بگو که دوست داشتم تو زن محمد بشوی. خوب است قبول داری که دست و پا چلفتی هستی.»
بعد از جمله ی آخر دنیا، هستی دیگر ساکت شد و چندین بار عبارت زن محمد را زیر لب تکرار کرد. اما با یادآوری چهره ی آرایش کرده و زیبای سارا، غمی ناگهانی در دلش جای گرفت. به طوری که چهره اش نیز تأثیر میهمان ناخوانده را به خوبی در خود منعکس می کرد.
دنیا که متوجه طولانی شدن سکوت هستی شده بود، ناخودآگاه پرسید: «ببینم، اتفاقی افتاده؟»
«نه، نه چیزی نشده.»
سپس دو دوست در کنار هم به خوردن پرداختند. بعد از صرف غذا، هستی به تفصیل در مورد پیشنهاد علیرضا با دنیا صحبت کرد. ولی وقتی جواب منفی دنیا را شنید، بسیار تعجب کرد. حیرت زده از دنیا پرسید: «ببینم تو از قیافه ی علیرضا خوشت نمی آید یا جواب منفی ات علت دیگری دارد؟»
«اتفاقاً من معتقدم علیرضا قیافه ی جالبی دارد، ولی گمان می کنم او یکی دو سالی از من کوچکتر باشد. تازه اگر این دلیل خوبی برای جواب منفی من به او نباشد، دلیل بهتری هم دارم. دلیلم این است که او تا حالا ازدواج نکرده ولی من تجربه ی یک شکست را پشت سر گذاشته ام.»
«نمی دانم دنیا. من همیشه تو را عاقل تر از خودم دانسته ام. شاید تو حقایقی را می بینی که من متوجه آنها نیستم. واقعیتش این است که علیرضا اصرار داشت راجع به ازدواج قبلی تو هم کوچکترین سخنی بر زبان نیاوریم.»
«خوب، این هم یک دلیل دیگر. حتماً تصور می کند با دانستن این موضوع، یقیناً نظر یکی از افراد خانواده اش نسبت به من تغییر می کند که می خواهد مسئله ی ازدواج و طلاق من مخفی بماند. اینها مسائل کوچکی در جامعه ی ما به حساب نمی آید. حالا هر قدر بخواهی ثابت کنی که والله به خدا دختر بیچاره تقصیری در امر طلاق نداشته، هیچ کس حاضر به پذیرفتن این موضوع نیست. طلاق در کشور ما بیشتر به منزله ی پایان زندگی برای زن است.»
«دنیا این را نگو. من به یاد رسم بعضی از هندیها می افتم که بعد از مرگ شوهر، زن بیچاره را هم همراه با جسد شوهرش زنده زنده می سوزانند.»
«در واقع عقاید بعضی از هموطنان ما هم دست کمی از رسم هندیها ندارد. اغلب مردان زن و بچه دار خواهان زن مطلقه هستند، یا مردانی که ناسلامتی جای پدربزرگ آنان محسوب می شوند، با پررویی تمام خیال می کنند لطف دارند که به خواستگاری نوه های از دنیا و اخرت عقب مانده می روند.»
«ببینم دنیا، همین که علیرضا در این دو گروه جا ندارد، خودش قابل تحسین نیست؟»
«علیرضا پسر خوبی است، ولی به درد من نمی خورد. راستی، می دانی آن شب من و محمد خیال کردیم حتماً دختر مورد علاقه ی علیرضا تو هستی؟ پس بگو، صحبت خصوصی شما مربوط به من بود. البته محمد متوجه شده بود و با اصرار از من می پرسید که تو راجع به علیرضا چیزی به من گفتی یا نه.»
«خیال نمی کردم آن شب غیر از سارا حواس دکتر به چیز دیگری هم جلب شده باشد.»
دنیا با خنده ای زیبا که به خوبی دندانهای سفید و مرتبش را نمایش می داد، گفت: «آی خانم، درست است که برادر من تحصیلکرده و روشنفکر است، ولی شاید مثل من نسبت به تو غیرت دارد. به هر حال تا مدتی مثل خواهر در کنار ما زندگی کردی.»
با صدای زنگ در، حرف دو دختر نیمه کاره ماند. کبری بود که از خانه ی حاج عباس برگشته بود. با دیدن دنیا صورت او را بوسید و شروع به تعریف از مسائل خانه ی عروس کرد. دنیا صبورانه به وراجی های کبری خانم گوش می داد. بالاخره هستی دنیا را با کبری تنها گذاشت و خود با عجله به طرف مطب به راه افتاد، در حالی که صدای دنیا را می شنید که می گفت: «زیاد هم به محمد رو نده. اگر هم کمی دیر شد، به روی خودت نیاور.»
وقتی به مطب رسید، علی رغم عجله ای که به کار برده بود، نیم ساعتی می شد که دکتر در محل کارش حاضر شده بود. هستی سریع از محمد عذرخواهی کرد و مریض را که زنی جوان بود. به اتاق مشاوره فرستاد. امروز هم از روی گشاده ی همیشگی محمد اثری نمی دید. سعی کرد با مرتب کردن پرونده ها خود را از ورطه ی خیالات آشفته اش نجات بخشد، ولی با توجه به وقایع دیروز و رفتار خشک و جدی امروز دکتر، دست و دلش به کار نمی رفت.
خوشبختانه ازدحام بیماران آن روز فرصت کافی برای پرواز افکار گوناگونی که امکان داشت هر لحظه وجودش را بکاود، باقی نگذاشت. تصمیم گرفت با پیروی از توصیه ی دنیا به محمد رو ندهد. حتی به قیمت از دست دادن کارش، که فعلاً خبری از آن به چشم نمی خورد، حاضر نبود سبکسر جلوه کند. از بچگی تملق را در وجود آدمها نمی پسندید و شایسته ی خود نمی دانست برای گناهی که هرگز مرتکب نشده است، چاپلوسی کسی را بکند.
وقتی آخرین بیمار هم رفت، او آماده ی رفتن شد. هنگامی که برای خداحافظی نزد دکتر رفت، محمد از او خواست چند دقیقه ای صبر کند. هستی حس کرد تپش قلبش شدت گرفت. آیا می خواست از او گله کند که چرا با بیماران روابط صمیمانه برقرار می کند؟ مطمئن بود که وقت سوار شدن به اتومبیل سعید، سایه ی محمد را پشت پنجره دیده، است. شاید هم بابت دیر آمدن امروزش گله داشت. ولی او تمام مدت بقیه ی روز بسیار دقیق و قعالانه به کار پرداخته بود. حق بود که محمد از یک بار تأخیرش صرف نظر می کرد.
هستی همچنان بلاتکلیف جلوی در ایستاد. دکتر همانند روزهایی که او به عنوان بیمار به آنجا مراجعه می کرد، از او خواست وارد اتاق شود و در را پشت سرش ببندد. او در تمام این مدت هرگز از محمد نهراسیده بود و تنهایی نیز نمی توانست عاملی برای ترس او شود. به آرامی وارد شد و در را به حالت نیمه بسته باقی گذاشت.
محمد خشمگینانه به طرف در رفت و آن را محکم بست، در حالی که به طعنه می گفت: «متشکرم که همه ی نصایح مرا به کار می گیری.»
حالا دیگر هستی مطمئن بود که صحبت دکتر در ارتباط با سعید است. آنگاه او رو به رویش ایستاد. هستی نمی دانست چرا حرکت قلبش آرام نمی شود.
محمد با لحنی عصبانی از او پرسید: «هستی، چرا سوار ماشین او شدی؟ این مردک دیوانه از تو چه می خواست؟ خواهش می کنم دروغ نگو چون خودم تو را دیدم. می فهمی؟ خودم تو را دیدم که با وقاحت تمام سوار ماشین آن مردک زن دار اعصاب خراب شدی.»
هستی خواست حقیقت را بگوید، ولی دکتر به قدری عصبانی و ناراحت بود که او از بازگو کردن حقیقت ترسید. به یاد زمانی افتاد که در دبیرستان به علت ترس قادر به پاسخگویی به سؤالات معلم نبود. آیا محمد نیز معلم دوران بزرگسالی اش محسوب می شد؟
فریاد دکتر او را از عالم خیال بیرون آورد. «چرا جواب نمی دهی؟ تو خیال می کنی هر کسی در این شهر دراندشت یک بار نگاهت کرد، واقعاً عاشقت شده و خیال خواستگاری از تو را در سر می پروراند؟ آن مرد زن دارد، می فهمی؟ و تو دخترک نادان علی رغم دانستن این موضوع، برای اقناع هوست سوار ماشین آن بدبخت می شوی. به نظرم در زمان بیماری ات آرام تر بودی. ولی حالا با گذشته فرق زیادی کرده ای. آن از کار پریشبت که دو ساعت با علیرضا خلوت کردی، این هم از کار دیروزت. اگر نمی دانی، بگذار من خیالت را جمع کنم. البته تو زیبایی و مخصوصاً با آن چشمان شهلا می توانی کار خیلی از مردها را یکسره کنی، ولی حیف تو نیست که از زیبایی ات در راه خلاف بهره بگیری؟»
هستی قادر نبود آنچه را می شنید، باور کند. یقیناً محمد دیوانه شده بود که این گونه گستاخانه حرف می زد و او را مورد تهمت قرار می داد. حتی فرصت دفاع را نیز از هستی دریغ می کرد. اصلاً به چه جرأتی به خود اجازه داده بود همچون بزرگتر برای او تصمیم بگیرد؟
هستی با فریادی عصبی حرف دکتر را قطع کرد. «دکتر، من به للـه احتیاج ندارم.»
«تو واقعاً دیوانه ای. یک دختر دیوانه و احمق.»
«به نظر من دیوانه ی واقعی تو هستی که در اثر معاشرت با بیمارانت عقلت را از دست داده ای. دیگر حاضر نیستم حتی برای لحظه ای تو و حرفهای دیوانه کننده ات را بشنوم. حیف دنیا که خواهر توست. مرد خودخواه و از خود راضی.»
او در اوج عصبانیت از در اتاق بیرون رفت، در حالی که صدای محمد را می شنید که پرخاشگرانه او را صدا می زد و می گفت حق ندارد دیگر با سعید ملاقات کند.
هستی به سرعت از در مطب بیرون رفت. سرانجام آنچه انتظارش را می کشید، بسیار زودتر از موعد رخ داده بود. خیال می کرد همه ی حرف های دکتر بنا به دستور سارا زده شده است و حالا دیگر چاره ای نداشت جز اینکه در مقابله با دکتر، کارش را ترک کند.
از صفحه 210 تا آخر 219
چرا به محض اینکه روزنه ای در زندگی اش باز می شد که نور امیدی از آنجا تلالو می کرد، بالافاصله تاریکی با سیاهی نفرت انگیزش همه دریچه های امید را به رویش می بست؟ نه، این باور کردنی نبود که دکتر معالجش او را دیوانه قلمداد کند.
بیرون بفر می بارید، برف زودرس، اما سفیدی برف نیز سیاهی غم را از دلش نزدود . وقتی سوار اتوبوس شد، ترافیک شدید او و مسافران دیگر را آزرده می کرد.
نگاه مردی میانسال توجهش را جلب کرد. فورا از او روی برگرداند و از پنجره اتوبوس به بیرون خیره شد تا زا شر نگاه هرز ان مرد برهد. آیا اشکالی در کار او دیده می شد؟ فکر می کرد که دکتر ناجوانمردانه به موضوعی که واقعیت نداشت، اشاره کرده بود. هرگز در تمامی مدتی که با دکتر در ارتباط بود، او را بدین حد عصبانی و ناراحت ندیده بود. از پنجره اتوبوس متوجه جنازه زنی شد که گوشه خیابان افتاده بود و چادر مشکی اش را که اندکی کوتاهتر از قامت او بود ، بر روی او کشیده بودند. پاهای زن در جورابی سیاه رنگ از زیر چادر بیرون زده بود. مقدار زیادی پول خرد هم دراطراف زن بر آسفالت خیابان ریخته شده بود.
تاریکی شب همراه با بارش برف و سرمای شدید، محیط را غم افزاتر می کرد. پس علت ترافیک نامنتظر آن شب، تصادف منجر به مرگ آن زن بیچاره بود. بی اراده به طرف آن مرد میانسال نگریست که باز هم با چشمانی خیره همچون هیولایی وحشی او را زیر نظر داشت. بار دیگر به جنازه نگاه کرد. فردا قرار بود عقدکنان الهه برپا شود و امروز زنی ناشناس بر اثر بی احتیاطی راننده ای، خانواده ای را به عزا کشانده بود.
دل غمگینش بیشتر غبار اندوه را همچون رنگ نقاشی بر خود پوشاند. آن قدر ناراحت بود که دلش می خواست یک سیلی جانانه به گوش کسی بزند، و مناسب ترین آدم را برای این کار آن مرد هیز دانست. هیچ چیز، حتی مرگ آن عابر پیاده نیز او را از چشم چرانی بر حذر نمی داشت.
هستی با استفاده از شلوغی و ازدحام مسافران، در اولین ایستگاه پیاده شد، خوشحال از اینکه از دست آن مردک چشم چران خلاصی یافته است. هنوز بیشتر از چند قدمی از ایستگاه اتوبوس دور نشده بود که ناگاه متوجه صدایی شد: «خانم، خانم!»
برای لحظه ای به عقب نگاه کرد. خدای بزرگ، همان مرد بود که نشان می داد بسیار کارکشته تر از او بوده و حالا به تعقیبش پردخته است. از سر تأسف اندیشید: فهمیدن خیلی دردآورتر از نفهمیدن و درک نکردن است. بر سرعت قدمهایش افزود. برایش اهمیت نداشت که بر اثر بارش برف، زمین حالت لغزندگی پیدا کرده و کفشهای صاف او برای اسکیت باز بی تجربه ای مثل او مناسب نیست.
قصد کرد باز هم تندتر برود. می باست خود را از دست آن مرد پرروی هیز می رهاند، که یکدفعه خود را نقش بر زمین دید. روی زمین ولو شده بود و دردی شدید در پاهایی که مدت زیادی از بهبود آنها نمی گذشت احساس کرد. حالا دیگر بعد از اتفاقی که افتاده بود، می توانست راحت بغش گلویش را با نثار اشکها به بیرون روانه کند.
دو سه نفر برای کمک به او جلو دویدند و آن مزاحم با وخیم شدن اوضاع، از ترس پا به فرار گذاشت.
به هر مصیبتی بود زن و شوهری جوان او را با وسیله نقلیه خود به بیمارستان رساندند. خوشبختانه بعد از عکس برداری از پاهایش ، مشخص شد که هیچ کدام نشکسته است ولی برای جلوگیری از ضربه مجدد، دکتر صلاح دید که او تا مدتی از عصا استفاده کند تا فشار زیادی به آنها وارد نشود و از او خواست که در مراقبت از خود بیشتر بکوشد.
حاج عباس که هراسان خود را به بیمارستان رسانده بود، از دیدن هستی در کمال سلامت خدا را شکر کرد. هنوز داد و فریاد اکرم خانم در گوشش می پیچید که هستی را متهم می کرد مخصوصا قصد خراب کردن شادی جشن عقدکنان الهه را دارد.
وقتی هستی را به خانه رساند، از کبری خانم خواست که از او کاملا مراقبت کند و تا زمان جشن نیز در خانه به استراحت بپردازد تا خودش برای مراسم عقدکنان به دنبال آنها بیاید. حالا که خیالش از جانب هستی جمع شده بود، بالاخره می توانست با خیال جمع شاهد ازدواج دختر زیبا و مهربانش باشد.
سرانجام وقتی هستی رد رختخواب آرام گرفت، تازه فکر اتفاق ناخوشایندی که در مطب دکتر افتاده بود، اشکهایش را سرازیر کرد. مخصوصا وقتی به یاد می آورد که دکتر او را دیوانه خطاب کرده بود، نفسش بند می آمد و اشکهایش تندتر بر گونهای لطیفش جاری می شد. آیا اتفاقات بدی که برای او می افتاد، حاکی از نفرین و دل آزردگی نگین بود؟ او یک بار در خوب دیده بود که خواهر بزرگترش نگین، او را برای همیشه بخشیده است. اما انگار این آسایش و راحتی خواب و رویایی بیش نبود.
کبری با دیدن اشکهای معصومانه او، منتظر کوچکترین اشاره ای از جانب هستی بود تا سر زیبای دخترک را در آغوش بگیرد و موهای صاف و یکدست سیاهش را نوازش دهد.
در مراسم عقدکنان الهه و امیر، ترانه از حضور فرزاد بیشتر از عقد خواهرش رضایت داشت. فرزاد در کت و شلوار شیکی که پوشیده بود، بسیار برازنده و خوش تیپ به نظر می آمد و از این بابت خود نیز می دانست که آراسته ترین پسر مجلس است. ترانه به او افتخار می کرد. در رویا خود را در لباس عروس مجسم می کرد که در کنار فرزاد، به مجلس عقد کنان پا می گذارد و دختران مجرد به او حسادت می ورزند که چنین مرد جذابی را به همسری انتخاب کرده است.
امیر از خوشحالی سرازپا نمی شناخت. سرانجام به آرزویش رسیده بود و دختر محبوبش را به همسری در می آورد. اکر خانم دستور داده بود که سفره عقد توسط چندین طراح تهیه و آماده شود. الهه دوست داست که رنگ سبز بیشترین رنگ مورد استفاده در سفره باشد، و هستی با دیدن رنگ سبز سفره به یاد سفره هایی افتاد که برای امام حسن (ع) می انداختند. البته رنگ آبی آسمانی و سفید هم به عنوان تکمیل کننده ی رنگ سبز در سفره عقد و عروسی دیده می شد. قوهای سفید رنگ بر برگهای سبز رنگی که در دریایی آبی شناور بودند و دور آنها تخم مرغ های صورتی رنگ و فندق های سبز و بادامهای سفید جلوه ای ویژه داشتند. نان سنگک به شکل سه قلب کوچک و متوسط و بزرگ، به طور اختصاصی پخته شده بود و کنجدهای روی آنها به شکل زیبا اسم امیر و الهه را به تصویر می کشید. قلبی که در وسط قرار داشت تصویر دو دست را که در یکدیگر فشرده می شدند، نمایش می داد. جای حلقه ها نیز تزئینات زیبا و خاص خود را داشت. در ظرفی بلورین نیز عسل ریخته شده بود. همه چیز زیبا بود و در صدر سفره، آیینه قرار داده شده بود. پری که به زیبایی تزئین شده بود، مأمور باز نگه داشتن آیه مناسبی در کتاب الهی و آسمانی قرآن بود.
حاج عباس به زور هستی را قانع کرد که از عصا استفاده کند. هستی معتقد بود با لباس میهمانی در حالی که عصا در دست دارد، تصویری برای خنداندن دیگران به وجود می آورد. کبری نیز در دفاع از حاج عباس اصرار داشت که هستی به عصا تکیه کند. طبقه معمول، رفتار خشک اکرم خانم چاشنی ثابت میهمانی را برای هستی تشکیل می داد. هنوز عاقد برای خواندن خطبه عقد نیامده بود و امیر مرتبا به ساعت می نگریست که مبادا عاقد زودتر از دکتر و دنیا به مجلس برسد.
علیرضا و سارا نیز مضطربانه در انتظار این خواهر و برادر بودند. سارا در لباس حریر آبی رنگ، در حالی که موهایش را به طرزی زیبا پشت سرش جمع کرده و رشته هایی از مروارید ما بین آنها آویخته بود، بسیار زیباتر از همیشه به نظر می آمد. سارا همانند عروسان خود را آرایش کرده بود، در صورتی که خواهرش بسیار باوقارتر از او لباس پوشیده و خود را آراسته بود.
هستی با دیدن سارا اندیشید که دکتر حق دارد خود را در برابر چنین کسی خود را ببازد، در حالی که او با لباس پوشیده و چهره ای به دور از هرگونه رنگ و لعاب ظاهری، بسیار ساده به نظر می آمد. هستی متوجه شد که در برخی از ناخنهای سارا سنگی جواهر نشان روی لاک ناخنش به چشم می آید، که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. با اندکی توجه بیشتر، دریافت که قطعه های جواهر به زنجیرهایی متصل به انگشترهای سارا وصل است. لاک ناخن او نیز مطابق آنچه هستی از قدیم می شناخت، نبود بلکه از ندین رنگ و شکلهای گوناگون درست شده بود.
با دیدن دکتر و دنیا و دویدن سارا به طرف آنها، حس کرد قلبش در قفسه سینه گیر کرده است. باز هم شدیدا احساس کمبود اکسیژن می کرد. فکر کرد حتما هنوز از حرف دکتر احساس تنفر می کند که قلبش اینچنین تندتر از معمول می زند. بی اختیار دستانش را بر قفسه سینه اش فشار داد. دکتر و دنیا بسیار شیک و برازنده در مجلس حاضر شده بودند. سبد گل بسیار بزرگی نیز برای امیر و الهه آورده بودند. پدر امیر، آقای خالصی، علاقه مندانه محمد را در آغوش گرفت و پیشانی او را بوسید. سارا از عکس العمل پدرس بسیار راضی بود. معصومه خانم نامادری امیر نیز به طرف دنیا رفت. در همین موقع چشم دنیا به هستی افتاد و لبخند زنان دستی برای او تکان داد و همزمان با دیدن عصا در کنار هستی، سریعا به سراغ او رفت.
هستی هیچ نمی دانست که چرا دلش می خواست در آن مجلس شادی به زیر گریه بزند. سعی کرد ناراحتی اش را به گردن پاهایش بیندازد که هنوز به شدت درد اشت، ولی می دید که با نگاه کردن به دکتر و سارا، درد پاهایش شدت بیشتری می گیرد. کم کم خود را راضی می کرد که لااقل با خودش صادق باشد. واقعیت این بود که به آن دختر حسادت می ورزید، به زیبارویی که بی پروا و آزادانه با دکتری که دیروز او را به بدترین لقب ها نامیده و در انتها نیز دیوانه خوانده بودش، صحبت می کرد.
دنیا مشغول پذیرایی از خود و هستی بود. سادگی این دختر همیشه عاملی اساسی در جذب هستی بود. از نظر او، دنیا دختری کاملا مودب و با روابط اجتماعی بسیار عالی بود.
هستی متوجه نگاه های علیرضا به دنیا شد که حالا دیگر خود را محق می دانست نمایی عاشقانه به آنها بدهد، به طوری که دنیا به هستی گفت: مگر جواب مرا به او ندادی که هنوز این طوری نگاهم می کند؟
هستی برای اولین بار در آن روز خنده اش گرفت و جواب داد: چرا به خدا، گفتم، ولی او گفت خود شقانعت می کند که احساسش نسبت به تو یک هوس کودکانه نیست، و تو را با تمام وجود انتخاب کرده.
امیر که خیالش از جانب آمدن محمد جمع شده بود، با آرامش بیشتری در کنار الهه زیبایش در انتظار عاقد بود. سرانجام پیرمرد عاقد به همراه جوانی که دفتر بزرگ عقد را یدک می کشید، قدم به مجلس گذاشت. با آمدن عاقد، فورا صدای موسیقی قطع و صلواتی بلند به واسطه ورود آقا گفته شد. حاج عباس و اقای خالصی به پیشواز روحانی مجلس رفتند و با احترام تمام او را به نزد عروس و داماد هدایت کردند.
اکرم خانم به دلهره ای که مخصوص مادر عروس است، از دنیا خواست که برای ساییدن قند به بالای سر عروس بیاید و وقتی دید که دنیا دست هستی را نیز می کشد، بی معطلی گفت: دنیا خانم، لطفا فقط خودت بیا.
دنیا که عکس العمل زشت اکرم خانم را در قبال هستی مشاهده کرد، خواست از رفتن امتناع ورزد، ولی هستی با لبخندی ملیح که صورت ظریفش را هزاران بار زیباتر جلوه می داد، از او خواست برود و توجهی به رفتار اکرم خانم نکند. هستی برای خاطر حاج عباس و دلخوشی آن پیرمرد مهربان در این مجلس شرکت کرده بود و نهایت سعی را می کرد که اصلا به رفتار اکرم خانم توجه نکند. هستی متوجه شد که ترانه و فرزاد دست در دست یکدیگر از یکی اتاقها به اتفاق هم بیرون آمدند، با خود گفت که به زودی شاهد ازدواج دختر دوم حاج عباس هم خواهد بود، و از این بابت برای دوست پدرش احساس خوشحالی کرد.
سارا هنوز ول کن محمد نبود و حتی حاضر نمی شد برای لحظه ای کوتاه هم دکتر جوان را تنها بگذارد. دکتر هم غرق در زیبایی به رایگان عرضه شده دخترک بود. بالاخره با فریاد امیر که محمد را به پیش خود فرا می خواند، او از دست سارا رهایی یافت. در حین عبور سلامی به هستی کرد، ولی وقتی از کنار او گذشت، با دیدن عصا در کنار میز او دوباره برگشت و کنجکاوانه به هستی نگریست.
هستی احساس ترحم را به وضوح در چشمان سارا خواند، و این چیزی بود که او حتی در مرگ عزیزترین کسانش نیز از هیچ کس توقع نداشت.
سرانجام الهه بعد از سومین بار که عاقد خطبه عقد را خواند، با اجازه پدر و مادرش بله افسانه ای را که به یکباره دختران را از مرز خامی به پختگی جسمی و روحی می رساند، بر زبان آورد و عاقد بعد از اخذ بله از امیر نیز، آن دو را رسما زن و شوهر اعلام کرد. صدای صلوات و به دنبال آن دست زدن و تبریک گفتن در تمامی فضای مجلس طنین افکند.
در فرصتی مناسبت و به دور از چشم همه، حاج عباس بسته ای کادو پیچ شده را به هستی داد و از او خواست که آن را از طرف خودش به الهه و امیر تقدیم کند. هستی با لبخندی تشکر کرد. همه دوستان هدیه خود را تقدیم کردند و در انتها، هستی نیز با گفتن تبریک و بوسیدن گونه عروس، هدیه اش را که نمی دانست چیست، تقدیم عروس و داماد کرد. الهه و امیر از او تشکر کردند و اکرم خانم به زور سری به نشانه قدردانی برای او تکان داد.
با رفتن عاقد، دوباره صدای موسیقی در فضا طنین انداز شد. پیشخدمتان با لباسهای مخصوص و یک شکل، مشغول پذیرایی از مدعوین شدند. خواهر بزرگتر سارا و نامادری اش دنیا را احاطه کرده بودند و دکتر نیز همچنان در بند سارا بود.
هستی یکباره احساس کرد که برای تنفس به هوای آزاد نیاز دارد. در حالی که به عصا تکیه داده بود، بی آنکه توجه کسی را جلب کند، از سالن بیرون رفت و وارد تراس بزرگ خانه حاج عباس شد که به کمک انواع چراغهای رنگی روشن شده بود. هوای بیرون گرچه سرد بود، بسیار تمیزتر از هوای داخل خانه بود. او روی تاب دو نفره ای که در تراس به چشم می خورد، نشست و بی اختزا با بستن چشم هایش زیر لب به یاد گذشته ها شروع به خواندن ترانه ای شمالی کرد.
هنوز در بیت دوم ترانه دست و پا می زد که حس کرد کسی در کنارش روی تاب نشست و موقرانه از زیبایی آوازش تعریف کرد. بلافاصله چشم گشود و سیاهی چشمانش با چشمانی به رنگ دریا تلاقی کرد.
دکتر بود که در کنار او نشسته بود، و با آرامش پرسید: بر سر پاهایت چه بلایی آوردی؟
زمین خوردم، ولی گمان نمی کنم این موضوع زیاد برای شما مهم باشد.
هستی، حرفهایی که زدم، فقط برای خاطر خودت بود.
دکتر، بس کن. خواهش می کنم بس کن. من دیگر تمایلی به ادامه بحث ندارم.
ولی تو مجبوری به حرفهای من گوش کنی.
در این صورت سارا خانم بیشتر از این باید در سالن سرگردان باشد و انتظار شما را بکشد.
به جهنم، بگذار انتظار بکشد. من به او چه کار دارم؟
هستی با بهت بیشتری به دکتر نگاه کرد. آنگاه یکدفعه از جایش بلند شد تا برود، ولی ناگهان احساس کرد که دکتر محکم بازویش را در چنگ گرفت و او را مجبور می کرد که دوباره سرجایش بنشیند.
تو فقط راه مقابله را در فرار می بینی؟
هنوز دست دکتر دور بازوی هستی حلقه شده بود. هستی حس کرد در آن فضای سرد و برفی، گرمایی مطبوع وجودش را نوازش می دهد. علی رغم این موضوع، فریاد کشید: دکتر، چه کار می کنید؟
دکتر سریع دستش را عقب کشید و با لحنی به وضوح ناراحت گفت: هستی، رفتار بسیار تو مأیوس کننده است.
و رفتار شما بسیار جسورانه، آن وقت مرا متهم به دیوانگی می کنید؟
من، من فقط از تو خواستم که دیگر با آن مردک برخوردی نداشته باشی. او قصد فریب تو را دارد. من می خواهم تو این را درک کنی.
ولی او مدیر عامل یک شرکت تجارتی بزرگ است. هزار تا دختر مثل من دم دست و پای او افتاده اند. یقینا شما در درک موضوع دچار اشتباه شده اید. گمان نمی کنم او وقتش را برای گول زدن دختر ساده ای مثل من تلف کند. دکتر، بهتر است جدا از شغلتان هم به انسانها خوش بین باشید و مثل آن روز که مرا با حرفهای سرد و تلختان متهم کردید، عمل نکنید. آدمها جدا از برآوردن احتیاجات مادی شما هم در واقع انسانند، انسانهایی که به شما اعتماد می کنند و همه چیزشان را برایتان رو می کنند.
قبل از اینکه دکتر فرصتی برای جواب پیدا کند، صدایی زنانه از پشت سر شنیده شد که می گفت: دکتر، شما اینجایید، خیلی وقت است دنبالتان می گردم.
محمد از روی تاب بلند شد و هستی با استفاده از فرصتی که به اجبار سارا برایش ایجاد کرده بود، به کمک عصا از کنار او گذشت و بار دیگر وارد سالن شد، در حالی که مطمئن بود به زودی سارا جای او را در کنار دکتر غصب خواهد کرد.
دکتر متحیر و در سکوت، رفتن هستی را تماشا کرد. هنوز درباره حرفهای دختر جوان می اندیشید. از سوی دیگر، او تا حالا به مقایسه این دو دختر با یکدیگر نپرداخته بود، ولی وقتی آنها را در کنار یکدیگر دید، زیبایی طبیعی هستی را غیر قابل وصف حس کرد، حال آنکه قالبی از پودر و رنگ و روغن، همیشه مانع از دیدن چهره حقیقی سارا بود.
وقتی هستی به سالن برگشت، دنیا را دید که به او اشاره می کند تا در کنارش بنشیند. سپس در میان سر و صدای ناشی از صدای موسیقی و ازدحام داخل سالن، به هستی گفت: کجا بودی، دختر؟ خیلی وقت است که تو را نمی بینم.
هستی بدون کوچکترین اشاره ای به دکتر گفت: بیرون سالن هوا می خوردم.
هوا را همیشه می شود خورد، بگذار از این موزهای خوشمزه برایت پوست بگیرم.
نگاه هستی باز هم به ترانه جلب شد که سرمستانه مشغول پذیرایی از فرزاد بود. ناگهان فرزاد متوجه او شد و سری به نشانه سلام برایش تکان داد. در نگاه دلنشین فرزاد حالتی وجود داشت که هستی از آن خوشش نیامد؛ نوعی بی پروایی و خوی وحشی که هرگز نظیر آن را در علیرضا، امیر یا دکتر ندیده بود. موقع صرف شام، وقتی متوجه شد فرزاد عمدا در کنار او ایستاد، احساس ترسی ناشناخته تمام وجودش را فراگرفت و وقتی او لیوان نوشابه را برایش پر کرد، از سر اکراه آن را از دست مرد شماره یک مجلس گرفت. همزمان متوجه نگاه نگران دکتر شد که در حین صحبت با سارا، او را می پایید.
سرانجام بعد از شام، ترانه به آرزوی قلبی اش رسید و در کنار فرزاد به هنرنمایی دو نفری با ویلون پرداخت.
هستی در همان مدت زمان کوتاه متوجه شده بود که احساس وابستگی ترانه به فرزاد خیلی بیشتر از احساس آن مرد جوان نسبت به ترانه است. در موقع لزوم، فرزاد در جلوی ترانه به دلبری از دختران زیباروی دیگر مجلس نیز می پرداخت و نگاه های حسرت برانگیز و آه های جگرسوز دختر جوان مانعی بر سر راه او محسوب نمی شد.
وقتی مجلس از وجود مهمانان غریبه خالی شد، دکتر قبل از خداحافظی با هستی، از او خواست علی رغم خستگی، هر طور هست صبح زود در محل کارش حاضر شود، و هستی اندیشید، این بدان معناست که هنوز او را اخراج نکرده است.
در انتهای شب که قرار گذاشتند عروس و داماد را برای دقایقی تنها بگذارند تا قبل از خروج داماد از منزل آخرین قول و قرارها را نیز با هم رد و بدل کنند، هیچ کس حدس نمی زد که دقایقی بعد صدای جیغ الهه، عروس خوشبخت آن شب، همه را بر جا میخکوب خواهد کرد. الهه بی وقفه فریادمی زد و از پدرش کمک می خواست. همه گمان کردند که این نوعی شوخی از طرف امیر است که با همراهی الهه طراحی شده است و زوج جوان برای ترساندن خانواده قصد اجرای آن را دارند. ولی وقتی الهه با چشم گریان در آستانه در اتاق ظاهر شد، حاج عباس مضطربانه به طرف دخترش دوید. الهه جیغ می زد و می خواست کسی به کمک امیر که بر اثر نفس تنگی رنگ چهره اش تغییر کرده و سرفه امانش را بریده بود، برود.
آخر صفحه 219
220-229
بعد از انتقال امیر به اورژانس بیمارستان و معاینات مقدماتی ، دستور بستری شدن او صادر شد ، در حالی که پدر امیر حالت مجنون ها را از خود نشان می داد و نامادری اش که از یک سالگی او را بزرگ کرده بود و مانند پسرش عزیز می شمردش ، بر سر می زد و گریه می کرد .اکرم خانم با دیدن حال نامساعد داماد جوانش ، غش کرده بود و هستی سعی می کرد با شربت و ماساژ او را به حال بیاورد . در این میان الهه که تور عروسی را به کناری انداخته بود ، با پریشانی اشک می ریخت و از همه می خواست او را به بیمارستان و نزد شوهرش انتقال دهند .با منظم شدن تنفس امیر ، حاج عباس به اعضای خانواده خبر داد که دیگر نگران حال تازه داماد نباشند . در حالی که خود به شدت نگران بود و از پچ پچ های در گوشی پدر و نامادری اش خود را بیمارستان رساند و امیر که تازه از زیر دستگاه اکسیژن بیرون امده بود ، با دیدن الهه لبخندی چهره ی بی حالش را پوشاند و دستش را برای گرفتن دست الهه دراز کرد .برای خود او هم غیر قابل باور بود که بعد از مدتی انتظار ، حالا که می رفت به ارزویش برسد ، حالش یکدفعه چنان بد شود که مجبور شود شب اول عقد کنانش را در بیمارستان سپری کند .دکتر از پدر او خواسته بود که به هم خوردن حال پسرش را یک اتفاق ساده نداند و با ازمایش های مختلف علت این امر را پی گیری کند .حاج عباس برای دلخوشی دختر عزیزش به شوخی می گفت که یقینا امیر از شدت خوشحالی چنین بی تاب شده است و اقای خالصی نیز برای عوض کردن جو غمگین موجود ان هم در شب عروسی تنها پسرش ، حرف حاج عباس را تایید می کرد . در حالی که دلش با دیدن حالتهای امیر که بی شباهت به بیماری مادر امیر نبود ، در اشوبی وحشتناک به سر می برد . الهه نیز که می اندیشید هرگز عروسی به بدشانسی او وجود ندارد ، با یاد اوری موضوع هستی خدا را شکر کرد که همسرش زنده است و نفس می کشد .فردای ان روز امیر را به بیمارستانی مجهزتر انتقال دادند . گرچه تنفسش به حالت عادی برگشته بود ، اقای خالصی اصرار داشت به گفته ی دکتر عمل کنند و انواع ازمایش را در مورد او به کار بگیرند .این موضوعی بود که داماد جوان به سختی طاقت تحمل ان را داشت .سرانجام در انتهای هفته امیر را مرخص کردند و لی از پدرش خواستند که برای دریافت جواب ، روز بعد به بیمارستان برود .امیر بی توجه به بیماری اش که دیگر چندان دست و پا گیر نبود ، با الهه در مورد اینده نقشه می کشید و اکرم خانم خوشحال بود که داماد عزیزش از بیمارستان مرخص شده است .فردا شب اقای خالصی بعد از دریافت جواب بیمارستان ، تقاضای ملاقات خصوص با حاج عباس را کرد . الهه تصور می کرد که موضوع بحث پدرش با پدر امیر در ارتباط با چگونگی شروع زندگی مشترک انان است و بی خبر از خصوصی بودن این ملاقات ، امدن اقای خالصی را به امیر اطلاع داد .درست زمانی که اقای خالصی حقیقتی تلخ را بیان می کرد ، امیر وارد خانه ی حاج عباس شد . الهه و امیر که به اتفاق قصد وارد شدن به اتاق را داشتند ، تنها موفق به شنیدن سخنانی شدند که خبر از جدایی انان می داد . صحبت از طلاق بود . امیر وحشت زده به پدرش می نگریست که چگونه می تواند این قدر راحت سخن از طلاق زنی بگوید که می دانست پسرش به شدت به او علاقه مند است ؟حال الهه نیز دست کمی از حال امیر نداشت .امیر در حالی که دست الهه را در دستش می فشرد ، با نفرت فریاد می کشید : پدر ، شما چطور می توانید این قدر راحت راجع به سرنوشت من و زنم تصمیم بگیرید ؟ من الهه را به اندازه ی جانم دوست دارم و هرگز حاضر به طلاق دادن او نیستم .الهه که با سخنان امیر احساسی مطبوع داشت ، خود را به شوهرش نزدیک تر کرد .می اندیشید که یقینا پیرمرد بیچاره عقلش را از دست داده است .اقای خالصی سرش را به زیر انداخت . طاقت نداشت که با دست خود تیشه به ریشه ی خوشی تنها پسرش بزند ، ولی این تصمیمی بود که بعد از مدتها تفکر ، در حالی که در خیابانها اشک می ریخت و قدم می زد ، گرفته بود .حاج عباس به ارامی و از سر تاسف دستی به شانه ی امیر زد و از او خواست که بنشیند . امیر و الهه در کنار هم بر مبلی نشستند ، اما هنوز از حرفهای اقای خالصی سر در نمی اوردند .حاج عباس اجازه نداد انان بیشتر از این در انتظار بمانند . در حالی که ناراحتی در لحن صدایش موج می زد ، گفت :امیر جان ، پدرت قصد بدی ندارد . ما باید موضوع مهمی را به اطلاع تو و الهه برسانیم . مسئله ای که گفتنش دل و جرات زیادی می طلبد .
برای اولین بار صدای هراسان الهه شنیده شد که مضطربانه پرسید : این موضوع مهمی که من و امیر از ان خبری نداریم ، چیست ؟ یعنی این قدر مهم است که دیگران باید در مورد ما و زندگی مان تصمیم بگیرند و بی انکه نظر ما را بپرسند ، دستور طلاق ما را صادر کنند ؟انگاه رویش را به طرف پدر شوهرش برگداند و با ناراحتی گفت :پدر جان ، از من چه چیز بدی دیدید که دو روزه از عروستان بیزار شدید ؟اقای خالصی که دیگر طاقت نداشت حرفهای دلخراش پسر و عروس زیبایش را بشنود ، در حالی که سر چشمه ی اشکش از خشکیدگی به در امده بود ، نالان گفت :نه دخترم ، خدا شاهد است که من تو را اندازه ی دو دخترم دوست دارم و اگر می گویم قبل از عروسی بهتر است شماها از هم جدا شوید ...تحمل او تمام شد و به زیر گریه زد . دقیقه ای بعد که هق هق گریه اش اندکی ارام گرفت ، در جواب سوال امیر که می خواست بداند چرا باید او و الهه از هم جدا شوند ، چشم گریان خود را به یگانه پسر محبوبش دوخت و انگاه به ارامی گفت :چون امیر من ، جان من ، عزیز من ، چند صباحی بیشتر از عمرش باقی نمانده .امیر احساس کرد که قفل محکمی بر دهانش زدند . پدرش را می شناخت و می دانست که امکان ندارد برای شوخی حرفی چنین تلخ را بر زبان جاری کند ، به خصوص موضوعی به این مهمی و ان هم در ارتباط با عزیزترین فرد زندگی اش . پس امیر حیال می کرد که موفق به ، به دست اوردن همسر زیبایش الهه شده است .صدای اقای خالصی باز هم در گوشش طنین انداخت که خطاب به او می گفت :امیر جان ف ان شب که حالت بهم خورد من به یاد مادرت افتادم و قلبم گرفت . تو که می دانی ، مادرت به علت نزدیک بودن به محلی که در جنگ تحمیلی توسط دشمن بعثی بمباران شیمیایی شد ، جزو افرادی بود که در اثر این بمب لعنتی الوده شدند . ولی مثل اینکه عوارض ان باید تا اخر عمر گریبان زندگی ما را بگیرد . امیر جان تو هم الوده شده بودی و حالا اثر مخرب ان در تو مشخص شده .امیر به وسط حرف پدرش پرید و با لحنی تاثر انگیز گفت :و به زودی می میرم . این طور نیست ؟ ان هم زمانی که قرار است ازدواج کنم ... می شنوی الهه ؟ قصه ی ازدواج من و تو از حالت افسانه خارج نشده ، می فهمی الهه ؟نگاهش به چشمان پر از اشک الله که از قبل چهره ی زیبایش را خروارها اشک پوشانده بود ، ثابت ماند و فریادی از درد براورد . سپس دیگر طاقت نیاورد و سراسیمه از اتاق بیرون دوید .الهه به دنبال او دوید و صدای فریاد امیر ، امیرش خانه را پر کرد ولی دیگر اثری از امیر ندید .امیر زودتر از او خانه را ترک کرده بود .فصل دهمدر هفته ای که گذشت ، روابط محمد و هستی بسیار سرد بود . محمد با نگاهی از سر بدگمانی هستی را می نگریست و همه ی حرکات و رفت و امد او را زیر نظر داشت . برایش تعجب اور بود که سعید مقدسی زنگ زده و قرار ملاقاتش را با او به هم زده بود . گرچه نیامدن سعید برای محمد خوشایند بود ، این خوشحالی دقایقی بیشتر نپایید و دلهره ای ناگهانی به دلش راه یافت . فکر کرد حتما خارج از مطب با هستی قرار ملاقات گذاشته است که دیگر نیازی به امدن به مطب و مشاوره با دکتر ندارد . کم کم این اندیشه در او تقویت شد که اساسا امدن سعید به مطب نیز به منظوری خاص صورت می گرفته است . بارها حس کرده بود که سعید به شدتی که خود را بیمار قلمداد می کند ، مریض نیست ، به خصوص این اواخر زیاد به صحبت با دکتر رغبت نشان نمی داد . تصور ارتباط مخفی سعید با هستی ، قبلش را به اتش می کشید . اندیشه ی از دست دادن هستی برای او غیر قابل باور بود و هستی را تا ابد متعلق به خود می دانست . پیش خود و در خلوت تنهایی اش ، بارها به عشق شدیدش به این دختر که نخستین بار به صورت بیماری یتیم با او مواجه شده بود ، اعتراف کرده بود ، ولی هنوز امادگی بیان موضوع را به طور علنی در خود نمی یافت . می خواست مطمئن شود که مرتکب اشتباه نمی شود و براساس احساسات عمل نمی کند . و حالا حس می کرد بی انکه فرصت ابراز این مسئله را پیدا کند ، برای همیشه در حال از دست دادن هستی است . مخصوصا امروز متوجه شده بود که رفتار هستی از همیشه مرموزتر است . احساسی پنهان او را وادار می کرد که کنجکاوی بیشتری در مورد دختر جوان به خرج دهد .از سوی دیگر ، هستی بی اعتنا به قولی که به سعید داده بود ، در فکر تیرگی روابط خود با دکتر بود و وجود سارا در این مورد بی تاثیر نمی دانست . در هفته ای که گذشته بود ، بارها در مورد تغییر شغل فکر کرده بود و همیشه سعید جوابی بود بر علامت سوالی که در ذهنش نقش می بست .ناگهان قولی را که به سعید داده بود ، به خاطر اورد . هنوز نمی دانست که سعید واقعا از او چه انتظاری دارد ، ولی هر چه بود ، به دلیل دعوت او به خانه و در کنار همسر و دو فرزندش ، ممکن نبود انتظاری نا معقول از او داشته باشد . به هر حال تصمیم گرفته بود برای اولین و در واقع اخرین بار ، تقاضای سعید را براورده کند . هر طور بود می بایست امروز به مقوله ی این مرد می پرداخت و برای همیشه تکلیفش را با او روشن کند .قرار بود سعید ساعت هشت به دنبالش بیاید . می دانست که کبری قرار است شب را در خانه ی حاج عباس بماند . قرار بود خانواده ی امیر به منزل حاج عباس بیایند به طور محرمانه در مورد موضوع مهمی صحبت کنند .کبری می گفت :نمی دانم حالا که انها قانونا زن و شوهر هستند ، موضوع محرمانه شان دیگر چیست ؟ بهتر است به جای این کار ، مواظب ترانه باشند که دائم با این پسره فرزاد در اتاق جداگانه مشغول نوازندگی است و هیچ کس کاری به انها ندارد .همچنین کبری یاد اوری می کرد که حاج عباس در تمام هفته ی قبل روزگار خوشی نداشته و دائم در فکر بود ، الهه دائما گریه می کرده و از تازه داماد نیز در طول هفته خبری در خانه ی حاج عباس نشده است . انگار اختلافی بین عروس و داماد پیش امده بود که حالا برای رفع این اختلاف ، حاج عباس خانواده ی دامادش را دعوت کرده بود .هستی از شنیدن اختلاف بین الهه و امیر خوشحال نشد . در باورش نمی گنجید پسری که ان همه ادعای دلباختگی به الهه را می کرد ، چیزی نگذشته جا زده باشد . بعد از شب عقد الهه ، او دیگر خبری از حاج عباس نداشت . یقینا مرد بیچاره ان قدر گرفتار مسائل خانه ی خودش بود که دیگر نمی توانست به هستی یا مشکلات او بپردازد . او از موضوع دعوت امشب سعید ، با کبری یا حاج عباس صحبتی نکرده بود ، زیرا اولا حوصله ی سوالهای پر پیچ و خم کبری را نداشت ، ثانیا گمان نمی کرد مسئله ان قدر ها مهم باشد که بخواهد ان را برای حاج عباس تعریف کند و از نیامدن ان شب کبری نیز با روی خوش استقبال کرده بود . فقط تنها مشکل را در وجود دکتر می دید . می دانست اینکه بخواهد ساعتی زودتر مطب را ترک کند ، اصلا خوشایند دکتر نیست . ولی بالاخره می ابیست این کار را می کرد . می توانست مرتب کردن پرونده ها را به روز بعد موکول کند . او در انجام وظایفش هیچ گاه کوتاهی نمی کرد و از این لحاظ اطمینان کامل دکتر را جلب کرده بود .هستی با یقین به این مسئله از جا بلند شد و به طرف اتاق محمد که خالی از بیمار بود ، رفت . به ارامی ضربه ای به در نواخت .صدای موزون و جوان دکتر که نشاط زندگی را در مریضانش ایجاد می کرد ، در گوشش پیچید که اجازه ی داخل شدن را به او می داد . با تانی وارد اتاق شد و رودرروی دکتر ایستاد . در ان واحد غرور پر جذبه ای که ناشی از قدرت او در برابر هستی بود ، به خوبی چهره اش را پوشاند . غروری که باعث عدم اعتراف عشق خالصانه ی عاشق به معشوقش می شد و هستی ان را به عنوان حریمی برای جداسازی خود از دکتر تعبیر کرد . همان چیزی که باعث می شد به دکتر احترام بگذارد و خود را از بسیاری لحاظ در سطحی پایین تر از او ببیند .به اهستگی گفت : دکتر ، با اجازه من امروز می خواهم یک ساعت زودتر مطب را ترک کنم .دقایقی طول کشید تا هستی از دام نگاه ابی رنگی که او را زیر نظر گرفته بود ، برهد .دکتر پرسید : کار مهمی داری یا قصد داری جایی بروی ؟احساسی ناخوشایند وجود هستی را در بر گرفت . علی رغم عصبانیتش از سوال نابجایی که دکتر به خود اجازه ی مطرح کردنش را داده بود ، مایل نبود روابطش را با دمتر تیره تر سازد . ولی قبل از اینکه بتواند جوابی از خود بسازد ، ضربه ای به در نواخته شد . برای فرار از پاسخی دروغ که قصد داشت تحویل دکتر بدهد ، سریع به طرف در رفت و ان را گشود . انچه می دید غیر قابل باور بود .امیر با چهر ه ای تکیده و ریشی که معلوم بود صاحبش مدتی است به ان دست نزده است ، در چارچوب در ایستاده بود . نگاهش انچنان غمگین و افسرده بود که قبول اینکه این همان داماد سرزنده و شاداب چند روز پیش است ، براحتی امکان پذیر نبود .هستی به امیر سلام کرد و امیر بی انکه متوجه باشد ، تنها سری تکان داد .محمد با دیدن امیر جلو دوید و او را روی صندلی نشاند . می دانست که امیر خواهان صحبت خصوصی با اوست . مکالمه ای که با توجه به وضعیت خراب روحی امیر ، حداقل دو ساعتی طول می کشید و این مدت کافی بود که هستی بهانه ی لازم را برای خروج از مطب به دست اورد .دکتر در حالی که در دلش احساس نارضایتی می کرد ، اجازه ی این خروج را با ورود بی موقع امیر به هستی داد و او چون پرنده ای سبک بال سریعا از مطب خارج شد . شاید گمان می کرد دکتر از تصمیمش پشیمان شود یا او را دوباره به زیر سوال بکشاند .بعد از رفتن هستی ، دکتر دوباره به اتاق و نزد امیر برگشت . ازدواج چه بر سر امیر اورده بود ؟ از روحیه ی بشاش همیشگی اثری در وجود داماد جوان دیده نمی شد . با تاثر و پریشانی به امیر گفت : دوست عزیزم، چه اتفاقی برایت افتاده ؟ تو باید در حال گذراندن بهترین روزهای زندگی ات باشی .امیر نگاه افسرده اش را به دکتر دوخت . همیشه محمد را بهترین راز دار خود می دانست و امروز هم پناهگاهی امن تر از او نیافته بود .دست دراز کرد و دستان صمیمی و صادق دوستی را که به طرفش دراز شده بود ، در دست گرفت . علی رغم اینکه او و همه ی پسران و مردان همسن و سالش اشک ریختن را بسیار نکوهیده و سرزنش اور می دانستند ، حس کرد که دلش می خواهد بگرید . اشک به چشمانش فشار می اورد و او را در بد مخمصه ای گیر انداخته بود ، محمد به ارامی اغوش باز کرد و امیر را در اغوش برادرانه اش جای داد . ریزش اشکهای امیر را حس کرد . انگاه به او گفت که راحت باشد و هیچ اشکالی ندارد که جلوی او اشک بریزد . او اماده بود که غم درونی موجودی را بشنود ، موجودی که با او غریبه نبود . زمانی بود که ارزو می کرد می توانست جای او باشد و در بحبوحه ی غمها نیز شوخی کند و بخندد . امیر در بسیاری از دقایق زندگی به دادش رسیده بود . زمانی که پدر و مادرش در ان تصادف وحشتناک دار فانی را وداع گفته بودند ، او بود که مردانه به دلداری اش پرداخته بود . تازه از هیچ کمک مالی نیز در حق او دریغ نکرده بود . حتی مطبی که داشت ، اگر ضمانت امیر و پدر پولدارش اقای خالصی نبود ، هرگز نمی توانست وام بگیرد و شاید هنوز هم موفق به خرید این مکان نشده بود .نه ، می بایست تاجایی که می توانست در زدودن زنگار غم از دل دوست دیرینه اش می کوشید . تصمیم گرفت سکوت کند تا امیر پس از یافتن ارامش لازم ، شروع به سخن گفتن کند .راس ساعت هشت شب ، زنگ اپارتمان هستی به صدا در امد .او می دانست که سعید با توجه به ثروتی که دارد ، حتما زنی شیک پوش و زیبا را به همسری برگزیده است و هستی مایل نبود حالا که در پایتخت کشور زندگی می کرد ، بلافاصله از ظاهر ساده اش به شهرستانی بودنش پی ببرند . بنابراین شیک ترین لباسش را که عبارت از کت و شلواری کرم رنگ و بسیار زیبا بود ، پوشیده بود . وقتی جلوی اینه خود را برانداز کرد ، دید که هنوز هم بسیار ساده اما شیک است و برای اولین بار از انچه در اینه می دید ، لذت برد . ناخوداگاه ارزو کرد که دکتر او را بدین صورت می دید. دکتری که دو سالی می شد در کنارش بود ، اما بی اعتنا به او و دختران دیگر ، البته غیر از سارا . احساس کرد از سارا متنفر است . کاش او زودتر به شیراز بر می گشت. ولی رفتنش هم فایده ای برای او در بر نداشت . بعد از حمید ، تصمیم جدی گرفته بود که به او وفادار بماند و هرگز به هیچ موجود
230 تا 239
مذکری توجه نکند ، اما دکتر با همه فرق می کرد . شاید هم مانند مورد حاج عباس تصورش غلط بود . حاج عباس با آن همه تفاوت سنی ، در دوره ای برای او عزیزترین فرد بود .
خنده ای تلخ چهره ی زیبای بیضی اش را پوشاند . به یادش آمد که زمانی حتی آرزوی مرگ اکرم خانم را داشت . دکتر به او گفته بود که این حالت ناشی از شوک وارده بر او به علت مرگ تمام عزیزانش بوده است . سعی کرد چشمان آبی رنگ و مهربان حمید را به خاطر بیاورد ، ولی در ذهنش تنها تصویری مبهم از دکتر می دید که با آبی ملکوتی آن نگاه مغرور ، سرتاپای او را می نگرد . آیا به این زودی حمید را از خاطر برده بود ؟ نه ، یقینا" این هم احساسی موقت بود . حتی فکر کرد چرا باید از سارا متنفر باشد ؟ سارایی که او را نمی شناخت و شاید حتی از وجودش هم بی اطلاع بود . به یادش آمد که سارا با حضور دکتر همه چیز و همه کس را به فراموشی می سپارد و بی تامل عشقش را به او عرضه می دارد . حتی به نظر می رسید دکتر با آن همه محبتی که از سارا می بیند ، ناچار به پذیرش عشق او باشد . اما هیچ گونه تعهدی نسبت به هستی نداشت و بیشتر از این که خود را وابسته به هستی بداند ، هستی وامدار او بود .
صدای زنگ در او را از تخیلاتش بیرون کشاند . به طرف در رفت و از خانه خارج شد .
وقتی سعید را دید ، نتوانست از ابراز تعجب خودداری کند . سعید به راستی جذاب بود و در آن کت و شلوار بسیار شیک انگار برای رفتن به مهمانی مجللی آماده شده بود . بوی ادوکلن گران قیمتش از ده فرسخی غوغا می کرد .
هستی به سادگی گفت : شما همیشه این طور برازنده در خانه تان حاضر می شوید ؟
سعید لبخندی بر لب نشاند که دهها بار بر جذابیت صورتش می افزود . موقرانه در اتومبیل گران قیمت خود را گشود و هستی را به داخل هدایت کرد .
هستی که سعی می کرد در مورد مسائل نگران کننده نیندیشد ، به تجهیزات اتومبیل نگریست . وقتی سعید سوار شد خودرو به راحتی به پرواز درآمد ، هستی سعی می کرد به خود بقبولاند که مطمئن است به یک مهمانی خانوادگی دعوت شده است ولی هنوز علت این امر را نمی دانست . ناگهان با سخن سعید به پوچ بودن افکارش پی برد .
سعید به نجوا در گوشش زمزمه می کرد که بسیار زیبا شده است و حیف است که به عنوان منشی مطب ، آن هم مطبی که در آن به معالجه ی دیوانگان اقدام می کنند ، عمر خود را تلف کند .
هستی به راحتی پاسخ داد : اولا" من کارم را دوست دارم . ثانیا" ، مثل این که یادتان رفته آنجا فقط برای معالجه ی دیوانگان نیست . به خاطر ندارید که خودتان هم به آنجا مراجعه می کردید ؟
سعید بی آن که از کنایه ی هستی ناراحت شود ، با خنده ای دلنشین گفت : من هم به نوعی دیوانه بودم که می خواستم با آن قرص های آرامش بخش مشکلم را حل کنم . ولی حالا راه حل واقعی را یافته ام . و نگاه خود را به چشمان هستی دوخت .
هستی منظور سعید را نمی فهمید و شاید هم نمی خواست بفهمد . برای خارج شدن از بحثی که دلخواهش نبود ، از سر بی حوصلگی گفت : خیلی مانده برسیم ؟
سعید موقرانه جواب داد : به این زودی از تنها ماندن با من خسته شدی ؟
هستی به تندی گفت : آقای مقدسی ، مثل این که مرا برای کار دیگری دعوت کرده بودید .
سعید فهمید که اندکی زیاده روی کرده است . بنابراین با مظلومیتی ساختگی گفت : باور کن که خانم من برای دیدن تو بسیار هیجان زده و مشتاق است . حتی بچه های معصومم هم اشتیاق دیدار تو را دارند . خوشحالم که تو خیلی عادی برخورد می کنی . مشخص است که اعتماد به نفس زیادی داری .
هستی می اندیشید ، پس آن طور که سعید از قبل بیان کرده بود ، این دعوتی عادی نبود . ولی هنوز نمی فهمید از چه چیزی باید احساس نگرانی کند ، و حیرت زده به سعید خیره شد .
سعید با استفاده از این موضوع دوباره گفت : چه چشم های سیاه روشنی !
سیاه روشن ؟ تا حالا این اصطلاح را نشنیده بودم .
به نظرم این اصطلاح فقط خاص چشمان توست . به این علت فقط تو باید آن را بشنوی . خوب ، رسیدیم ، آماده ای ؟
گرچه هنوز نمی دانم برای چه ، ولی گمان می کنم آماده ام .
سعید علی رغم داشتم کلید ، زنگ در را دو بار به صدا در آورد . هستی ناخودآگاه به یاد پدرش افتاد که همیشه با زدن دو زنگ ، نشان می داد که او پشت در است . آیا روح پدرش شاهد بود که او در این وقت شب با غریبه ای همراه شده است ؟ یقینا" از دیدن چنین چیزی رنج زیادی را تحمل می کرد . ولی او که قصد بدی نداشت و برای کمک به سعید و خانمش آمده بود ، گرچه از رفتار سعید چنین موردی را حدس نمی زد .
زن لاغر و نسبتا" مسنی در را به روی آنان گشود . با دیدن سعید لبخندی بر لب نشاند و گفت : سلام آقا ، خانم منتظرتان است .
آنگاه نگاهش را دقیقا" به هستی معطوف کرد . هستی به آهستگی سلام کرد . در نگاه زن کینه ای عمیق موج می زد که درک آن برای هر غریبه ای نیز آسان بود . با همان کینه جواب سلام هستی را داد و با لحنی خشک گفت : بفرمایید .
سعید در گوش هستی گفت : این زهره خانم است ، خدمتکار مخصوص همسرم افسانه .
آن گاه او را به داخل خانه هدایت کرد . هستی تصور کرد که به راستی پا به داخل قصری نهاده است . همه چیز بسیار زیبا و با شکوه بود و برای او که بهترین خانه ای که در عمرش دیده بود به حاج عباس تعلق داشت ، به راستی اعجاب آور بود . با ورود به سالن پذیرایی ، تصور کرد که به باغی سرسبز پای نهاده است . نمای آبشارگون مصنوعی در گوشه ای از سالن بی اختیار او را به یاد زادگاهش انداخت ، با این تفاوت که در آنجا همه چیز حالتی طبیعی داشت .
مبل ها همه زیبا و یادآور شکوه و جلال تخت پادشاهان بود . آباژورهای سفید رنگ و بلندی که به اندازه ی قد یک انسان جلوه می کرد ، در گوشه و کنار قرار داشت و تابلوهای نفیس و گران قیمت نقاشی و ابریشم بافت ، در جای جای دیوارهای سالن پذیرایی طویل آویزان بود . همه چیز بسیار زیبا و شیک بود . بوفه های بسیار شیکی از جنس سیلور در آنجا قرار داشت که ظروف کریستال فوق العاده ظریفی در آن نگهداری می شد . اما آن چه برای هستی تعجب آور بود ، نور کم آن محیط دلنشین بود .
در انتهای سالن ، زنی با اندام زیبا در وسط دو کودک هفت و هشت ساله ایستاده بود و او را تماشا می کرد که با دیدن آن محیط ، حسابی دست و پایش را گم کرده بود . سعید به آرامی دستش را بر پشت او گذاشت و به جلو راهنمایی اش کرد . هستی که قصد داشت کفش هایش را دربیاورد ، وقتی سعید با کفش به سالن قدم گذاشت ، از انجام این کار پشیمان شد ولی با حسرت روی فرش های ابریشم ظریفی پا گذاشت که از لا به لای آنها سرامیک زیبای کرم رنگی نمایان بود . وقتی کاملا" جلوی زن بلند قامت رسیدند ، مضطربانه سلام کرد .
زن با صدایی که انگار از ملکوت آواز می خواند ، پاسخ سلام او را داد . سعید پادرمیانی کرد و برای کاهش جذبه ی محیطی که می دانست دلخواه همسرش است ، گفت :
این خانم همسرم افسانه است و این دو تا هم عسل و علی . البته آنها زندگی را در قالب افسانه می بینند و حتی برای لحظه ای دوست ندارند از او جدا شوند .
دو کودک با تعظیمی کوتاه سلام کردند . آنگاه سعید بلافاصله گفت :
این همان هستی خانم است . به همین سادگی و به زیبایی سیندرلا و سفید برفی و یا هر افسانه ی دیگری که مادرتان می خواهد به شما یاد بدهد .
افسانه به تندی وسط حرف سعید پرید و گفت : سعید ، بهتر است به زهره بگویی پذیرایی را شروع کند .
هستی هنوز از اصل ماجرا چیزی سر در نیاورده بود . عینک سیاهی که افسانه به چهره زده بود ، باعث می شد نتواند با او ارتباط چهره ای برقرار کند . افسانه او را به نشستن دعوت کرد . باز هم دو کودک در دو طرف افسانه قرار گرفتند و سعید روی مبلی کنار هستی نشست . کمی بعد سر و کله ی زهره خانم با شربت مخصوصی پیدا شد . ابتدا سینی شربت را جلوی سعید گرفت . سعید یک لیوان را جلوی هستی گذاشت و بعد برای خودش لیوانی دیگر برداشت . این کار سعید باعث شد که زهره با نفرت بیشتری هستی را نگاه کند ، به طوری که سعید به او اعتراض کرد و افسانه به زن تذکر داد که به کارش بپردازد .
با محبت عمیقی که در کلام زهره موج می زد ، چشمی به خانمش گفت و لیوان شربت را به دست او داد . آن گاه برای علی و عسل هم دو لویان از شربت گوارا روی میز مقابل آنان قرار داد . هستی هنوز نمی فهمیدکه چرا افسانه در آن اتاق نیمه تاریک ، عینک را از چشمش بر نمی دارد . سکوتی سنگین بر جو آنجا حاکم بود و هیچ کس خیال بر هم زدنش را نداشت .
کاملا" معلوم بود که عسل و علی به مقررات انضباطی خانه عادت دارند ، اما علی رغم این موضوع ، بنا به خصوصیت کودکانه شان ، به زودی احساس خستگی در آنان ظاهر شد و در گوش مادرشان شروع به پچ پچ کردند .
سعید با دیدن این وضع از افسانه خواست که اجازه بدهد آنها بروند و بازی کنند . بدین ترتیب آثار شادی در نگاه زیبای دو کودک تجلی کرد .
افسانه علی رغم میلش ، به آن ها اجازه داد که بروند . با رفتن دو کودک ، هستی احساس آزادی بیشتری کرد . تصمیم گرفت که خودش سکوت را بشکند . بنابراین از افسانه پرسید : آیا نور اتاق به حدی زیاد است که چشمتان را می زند ؟
افسانه برای اولین بار خندید و آن گاه در پاسخ گفت : طفلک بیچاره ، یعنی سعید حقیقتی را که حق شماست بدانید ، به شما نگفته ؟ شما نمی دانید که من نابینا هستم ؟
هستی حیرت زده گفت : شما نابینایید ؟!
البته ، نابینا و بیمار دیالیزی و دیابتی ، سعید ، تو چطور موضوع به این مهمی را از این دخترک کم سن و سال مخفی کردی ؟ راستی هستی خانم ، از صدایت معلوم است که خیلی جوانی . تو چند سال داری ؟
من ، من تازه وارد بیست و یک سال شده ام .
آن وقت می دانی سعید ، همین مرد خوش تیپ و جذابی که با این همه ابهت در کنارت نشسته ، چند سال از تو بزرگتر است ؟
سعید طوری که سعی می کرد صدایش چندان بلند نشود ، گفت : افسانه ، تو قرار بود مسائل دیگر را بگویی . یادت نمی آید ؟ هنوز هستی از چیزی خبر ندارد .
من از چه چیز خبر ندارم ؟ موضوع چیست ؟
آمدن زهره باعث شد که دوباره هر سه سکوت کنند . زهره این بار با سینی چای وارد شد . وقتی ظرف کیک را جلوی هستی می گرفت ، گفت : نترسید خانم . کیک بخورید . شما آن قدر لاغرید که مدت ها لازم دارید تا اندامی به زیبایی افسانه خانم پیدا کنید .
هستی بلاتکلیف به سعید نگریست . هنوز نمی دانست جنگ بر سر چیست که او را به آن دعوت می کنند .
قبل از این که هستی جوابی بدهد ، سعید گفت : زهره ، مزخرف نگو . خودت می دانی که اندام هستی بسیار زیباست . بهتر است تو کارت را بکنی و دیگر در چیزی که به تو ربطی ندارد ، دخالت نکنی .
زهره با لحنی تلخ جواب داد : آه . البته آقا . حالا که دستور می دهید ، خفه می شوم .
سعید این بار به تندی گفت : دیگر صحبت نکن . بهتر است بروی .
زهره با بغضی که گلویش را می فشرد ، به طرف آشپزخانه دوید .
افسانه با آن صدای ملکوتی اش دوباره به سخن درآمد و این بار آرام تر از سابق گفت : سعید ، زهره تقصیری ندارد . او از کودکی مرا بزرگ کرده و همیشه مثل یک مادر برای خاطر من با همه جنگیده . تو حق نداری این طور تند و بی پروا با او صحبت کنی . آن هم به خاطر ...
سعید با فریاد تندی گفت : برای خاطر چی ، یک غریبه ؟ همین را می خواهی بگویی ؟ افسانه بس کن . قرار بود من با تو صادق باشم و دور از چشم تو کاری انجام ندهم . تو هم قول هایی به من داده بودی ، یادت نیست ؟
هستی که از حرف های آنها سر در نمی آورد ، وقتی جدال لفظی زن و شوهر را دید ، از جا بلند شد و گفت : گمان می کنم بهتر است من از اینجا بروم .
سعید بلافاصله پاسخ داد : نه ، تو هیچ جا نمی روی . ما با هم از این جا می رویم . می فهمی ، افسانه ؟ من با هستی می روم ، چه تو بخواهی ، چه نخواهی .
افسانه با دستپاچگی گفت : آه ، نه سعید ، خواهش می کنم با من این طور رفتار نکن . من هنوز زنده ام ، زنده . باشد ، هر چه تو بگویی . هستی خانم خواهش می کنم ، نرو . برای خاطر دل من ، دل یک زن درمانده ، اما عاشق ، این خانه را ترک نکن .
هستی سرگردان و بهت زده ایستاد . سعید سیگاری روشن کرد و تند تند به آن پک زد . افسانه گریه می کرد . هستی دوباره روی مبل نشست .
افسانه عینک سیاهش را از چشم برداشت . در زیر نور کمی که اتاق را روشن می کرد ، مردمک سبز چشمان درخشان زنی نمایان شد که کور بود .
هستی حیرت زده به آخرین تابلوی زیبای آن خانه می نگریست . زیبایی افسانه ، افسانه وار بود و دو چشم او مظهر معصومیت و افسون ، که زیبایی او را کامل می ساخت . هستی باور نمی کرد که آن دو مهره ی سبز رنگ واقعا" نتوانند جایی را ببیند . آنها که خود نور دهنده بودند ، چطور از سر حسادت انعکاس هر نوری را به خود حرام کرده بودند ؟
هستی با لکنت شروع به صحبت کرد . من ، من راستش نمی دانم چرا این جا هستم و گمان می کنم بهتر است که ندانم . اما سعید خان ، بهتر است شما فرشته ای را که در کنار دارید این قدر آزار ندهید . به خدا قسم من هرگز در عمرم زنی به زیبایی همسر شما ندیده ام . او خارق العاده است . او واقعا" پری الهی است که اشتباهی مقصدش را زمین تعیین کرده اند .
سعید بی پروا گفت " چیزهایی که تو می گویی ، واقعا" زمانی در افسانه وجود داشت ، ولی سال هاست که او فقط ظاهر زیبایش را حفظ کرده . او زنی حسود ، خودخواه ، متعصب و کور است . بله ، کور واقعی ، نه فقط کور از دو چشم ، بلکه کوری که برعکس کورهای دیگر دل تاریکی هم دارد و می خواهد مرا هم همراه خود وارد دنیای خسته کننده اش کند .
سپس رو به همسرش کرد : اما افسانه ، مطمئن باش این آخرین باری است که با تو راه می آیم . من واقعا" این دختر را دوست دارم و می خواهم با او ازدواج کنم . این آخرین حرف من است .
صدای هق هق گریه ی افسانه بلند شد .
هستی با شنیدن آخرین جمله ی سعید نزدیک بود بیهوش شود . سعید وقیحانه در حضور همسرش از ازدواج با او سخن می گفت . او حتی از دو فرزند کم سن و سالش هم خجالت نمی کشید . هستی در اوج عصبانیت از جا بلند شد و با فریاد بر سر سعید ، گفت : بس کنید آقای مقدسی . شما خیال کرده اید با یک دختر دهاتی بی دست و پا طرفید که این طور با من و همسر بی گناهتان رفتار می کنید ؟ کجای دنیا این طوری خواستگاری می کنند ؟ کجا را دیده اید که تا آخرین لحظه خود عروس خبر از خواستگاری اش نداشته باشد ؟
این بار افسانه طاقت نیاورد و با بغض به طرف اتاقش دوید . سعید بعد از این که سیگارش را با حالتی عصبی در زیر سیگاری خاموش کرد ، از جا بلند شد و به طرف هستی آمد . آنگاه در نهایت جذابیت مردانه ای که از او انتظار می رفت ، گفت :
هستی من تو را دوست دارم . واقعا" دوستت دارم . تو تنها امید من برای تحمل چنین زندگی خشک و بی روحی هستی .
سپس در حالی که سعی می کرد صدایش را آهسته تر کند ، ادامه داد : به خدا قسم از او ، از این خانه ، از پول و ثروتش ، از زیبایی و معصومیتی که تو از آن حرف می زنی ، متنفرم .
هستی حس می کرد که در آن خانه تحقیر شده است . سعید به آسانی غرور آن دو زن را زیر پا له کرده بود . اشک چشمان سیاهش را احاطه کرد . او تا کی می توانست این چنین صبور باشد ؟ به شدت ضربه ای به سینه ی سعید کوبید و از جلوی او بیرون دوید .
سعید به دنبالش رفت و ملتمسانه گفت : هستی ، تقصیر افسانه است . او همه چیز را خراب کرد . من باید با تو صحبت کنم .
ولی من حرفی با شما ندارم . من باید به خانه برگردم .
هستی از در آن قصر که حالا برایش همچون مخروبه ای به نظر می رسید ، بیرون آمد . برف تمام سطح خیابان را پوشانده بود و او احتمال می داد با کفش هایی که مناسب پیاده روی در آن شب یخ زده نبود ، با مغز به زمین بخورد ، ولی اصلا" اهمیتی به این موضوع نداد . آرزو می کرد زودتر خودرویی برسد و او سوار بر آن شود و از آن ماتمکده بگریزد . تا سعید بخواهد اتومبیلش را از پارکینگ مجللش بیرون بیاورد ، او فرصت داشت فکری برای نجات خودش کند . همچنان اشک می ریخت و راه می رفت . به اواسط کوچه رسیده بود که خودرویی جلوی پایش ترمز کرد . با خوشحالی خواست مقصد خود را بگوید که از نگاه های سه جوان داخل اتومبیل ترسید .
بغل دستی راننده که جوانی با موهای افشان دخترانه و ابروهای کاملا" نازک شده بود ، با خنده ای لوس گفت : عزیزم بیا بالا ، بیرون سرد است . می چایی ها !
جوانی که در صندلی پشت بود و عینکی را از سر تقلیدی کورکورانه در آن وقت شب به بالای ابرویش گذاشته بود ، ناگهان در اتومبیل را باز کرد و دست او را کشید . هستی می خواست مقاومت کند ، ولی آن جوان از او قوی تر بود . فریاد زد و کمک خواست ، اما در آن شب سرد زمستانی کسی نبود که به فریادش برسد . از کاری که کرده بود ، حسابی پشیمان شده بود که ناگاه معجزه ای به وقوع پیوست . قامت بلند و ورزشکارانه ی سعید را دید که او را به طرف خود کشید و با فریاد بر سر جوان ها گفت :
احمق ها به زن من چه کار دارید ؟ گم شوید وگرنه هر چه دیدید از چشم خودتان دیدید .
جوانی که موهایش حتی از بسیاری از دختران نیز بلندتر بود ، با خنده ای نابجا گفت : خودت گم شو . اگر زن توست ، تنها وسط خیابان چه می کند ؟ این خوشگله طعمه ی امشب ماست .
و بلافاصله به منظور مقابله با سعید از اتومبیل پیاده شد . سعید هستی را رها کرد و با مشت محکمی به دهان پسرک مو بلند ، او را نقش بر زمین کرد . برف یخ زده نیز به کمک هستی و سعید آمد و باعث سر خوردن پسرک تا جوی آب شد . با صدای تالاپ شکستن یخ روی جوی ، راننده حساب کار خود را کرد و با التماس گفت : آقا ببخشید ، سیا ، بپر فرامرز را بینداز تو ماشین . بدو یالله .
سیاوش ، پسرک عینکی ، مات و مبهوت فرامرز را تماشا می کرد که به زور خود را از وسط یخ و لجن بیرون می کشید . بلافاصله به سراغ دوستش رفت و او را کشان کشان سوار اتومبیل کرد و در چشم برهم زدنی از نظر ناپدید شدند .
سعید بدون هیچ گونه کلامی سوار اتومبیل خود شد و با تحکم به هستی گفت که سوار شود . هستی در حالی که سعی می کرد جلوی زیرش اشکش را بگیرد ، سوار شد . سعید دستمالی به او داد تا اشک هایش را پاک کند و آن گاه بدون تامل ، موتور را روشن کرد .
مدتی بدون کوچک ترین حرفی در خیابان ها دور زدند . وقتی هستی آرام گرفت ، گفت : آقای مقدسی ، خواهش می کنم مرا به خانه برگردانید .
لطفا" به من نگو آقای مقدسی ، مرا سعید صدا کن .
نه ، ترجیح می دهم شما را همان آقای مقدسی صدا بزنم .
ببین هستی ، قرار بود ما با هم شام بخوریم . حالا افسانه با دیوانگی هایش امشب را خراب کرد و من اجازه نمی دهم شب من و تو هم به این راحتی خراب بشود . بعد از شام تو را صحیح و سالم به خانه ات می رسانم . می توانی به من اطمینان کنی .
ولی من می خواهم همین الان برگردم .
پس در این صورت بهتر است که در ماشین را باز کنی و خودت را بیرون پرت کنی
صفحات 240 تا 249 ...
کنی.» و همزمان پایش را بر پدال گاز فشرد.
اتومبیل با سرعتی دیوانه وار حرکت می کرد. آثار ترس در چهره ی هستی مشهود بود. از اینکه بدون تفکر دعوت نابجای سعید را پذیرفته بود، در دل به خود لعنت می فرستاد. با سرعت بسیار زیادی که داشتند، امکانِ هر لحظه تصادف در آن خیابانهای یخ زده دور از ذهن نبود. تصمیم گرفت بر اعصاب خود مسلط باشد. شروع به صحبت کرد و گفت: «تو از من چه می خواهی دختران زیادی هستند که یقیناً شرایط تو را می پذیرند. بهتر است مرا راحت بگذاری.»
سعید با این کلام هستی پایش را از روی پدال گاز برداشت و از سرعت اتومبیل کاسته شد. آنگاه گفت: «من دانشجوی رشته ی مدیریت بودم که فریب نگاه آن دو چشم سبز رنگ زیبا را خوردم. افسانه همکلاس من بود و محبوب بسیاری از پسرها، ولی از بین آن همه، مرا انتخاب کرد. درست توجه کن، من او را انتخاب نکردم، بلکه با فریب و حقه بازی مغلوب او شدم. او دختر یکی یکدانه ی کارخانه داری معروف بود که عادت داشت هر چیزی را که اراده می کند، سریعاً به دست بیاورد، همان طور که اراده کرد و توانست همچون غلامی حلقه به گوش مرا هم جذب کند. در واقع همسر نمی خواست، فقط موجودی بی اراده طلب می کرد که مطیع نظریات و تشنه ی اموالش باشد. پدرم به شدت با ازدواج ما مخالف بود و می گفت که ما با هم تناسب اقتصادی نداریم. اما من براحتی نمی توانستم این عروسک زیبا و پولدار را که همراه خودش هزاران راحتی به ارمغان می آورد، فراموش کنم.»
سعید اتومبیل را جلوی رستورانی شیک متوقف کرد و از هستی خواست که پیاده شود. هستی گفت میلی به غذا ندارد، اما سعید جواب داد: «اشکالی ندارد. در رستوران بهتر می شود صحبت کرد. اگر خواستی چیزی نخور.»
هستی فهمیده بود که به راحتی از دست این مرد سمج خلاصی نخواهد داشت. بهتر بود با او کنار می آمد. از سر اکراه همراه سعید وارد رستوران شد. سرپیشخدمت که مشخص بود به خوبی سعید را می شناسد، متواضعانه جلوی او کرنشی کرد. آنگاه صورت غذا را برایشان آورد.
سعید بلافاصله نگاهی عاشقانه به هستی نگریست و گفت: «چه میل داری؟»
هستی اندیشید که میل دارد در آپارتمانش یا در مطب و کنار دکتر باشد، بنابراین جوابی نداد.
سعید به پیشخدمت گفت که به انتخاب خودش غذایی خوب برایشان بیاورد. آنگاه از هستی پرسید: «ببینم، تو پول و ثروت را دوست نداری؟»
هستی حتی می ترسید به چشمهای سعید بنگرد، و سعید بی آنکه مجالی برای تفکر به او بدهد، ادامه داد: «آره، داشتم می گفتم که بابای بیچاره ام بالاخره از دست من دق کرد. اوایل، لذت تصاحب این عروسک کوچولو و ثروت بی حد و حسابش چنان مرا کور کرده بود که اسارتی را که این ازدواج نامتناسب برایم پیش آورده بود، نمی دیدم. ولی پس از مدتی همه چیز خسته کننده شد و بدتر از همه زمانی بود که فهمیدم افسانه شدیداً مریض است. عمل دیالیز هر هفته ی او، اعصاب مرا خرد می کرد و بدتر از آن، حسادتهای نابجایش بود که دقیقاً می خواست مرا زیر نظر بگیرد. تلفنهایم را کنترل می کرد، برای رفت و آمدم مأمور گذاشته بود و انتظار داشت با این کارها باز هم دوستش داشته باشم. تا اینکه بر اثر بیماری دیابت کور شد و وجودش را برای من غیرقابل تحمل کرد. حالا دیگر ما دو تا بچه داریم و به راحتی نمی توانم از شرّ او خلاص شوم.»
پیشخدمت غذا را آورد و روی میز چید.
سعید به هستی اشاره کرد که شروع کند. هستی با دیدن غذا که به ظاهر بسیار خوشمزه می آمد، شروع به خوردن کرد. اما متوجه شد که سعید با لبخند او را می نگرد و خودش چیزی نمی خورد.
«می دانی که من و تو دوازده سال با هم اختلاف سن داریم؟ تو تازه وارد بیست و یک سالگی شده ای و من سی و سه ساله هستم، اما یقین دارم مناسب ترین همسری هستی که تا به حال مردی انتخاب کرده. هستی، تو باید با من ازدواج کنی. من در مورد تو تحقیق کرده ام و می دانم که همه ی اعضای خانواده ات در زلزله کشته شده اند. من می توانم جای همه ی آنها را برایت پر کنم.»
«بس کنید، بس کنید. از چه چیزی حرف می زنید؟ مگر یادتان نیست که به چه عنوانی مرا امشب دعوت کردید؟ شما زن دارید، زن و دو تا بچه ی نازنین. گمان می کنم که دیگر حق انتخاب را از دست داده اید.»
«نه، اشتباه تو همین جاست. زندگی برای افسانه در حال تمام شدن است، ولی من هنوز جوانم و باید حالا حالاها زندگی کنم و از آن لذت ببرم. لذتی که تاکنون کمی از مزه ی آن را چشیده ام. من و افسانه با هم قراری گذاشته ایم. من در کنار او باقی می مانم و طلاقش نمی دهم، به شرطی که او با ازدواج دوباره ی من موافقت کند. به هر حال به گفته ی پزشکان، او مدت زیادی زنده نمی ماند.»
«و شما با این کارتان قصد دارید او را زودتر راهی آن دیار کنید و در این کار می خواهید مرا هم شریک جرم خودتان کنید. دیگر تمام حرفهایتان را شنیدم. خواهش می کنم مرا به آپارتمانم برگردانید.»
سعید بعد از پرداخت صورتحساب، با هستی از رستوران بیرون آمد.
«هستی، حالا که خوب فکر می کنم، می بینم انتخاب تو بی علت نبوده. باور کن برای اولین بار است که در زندگی احساس می کنم به کسی علاقه دارم. کسی که با وجود او احساس مرد بودن می کنم، با همه ی خصوصیاتی که مردی واقعی باید داشته باشد، نه یک آلت دست. هستی، عزیزم، به من رحم کن و حالا که دارم از این گرداب نجات پیدا می کنم، کمکم کن. البته تو مجبوری با من کنار بیایی. می فهمی، تو مجبوری.»
«من اجباری به این کار ندارم. من انسانی مستقل با رأی آزاد هستم.»
خوشبختانه جلوی آپارتمان هستی رسیده بودند. هستی بی درنگ از اتومبیل پیاده شد. وقتی جلوی درِ خانه رسید، احساس کرد چرخش دستی او را متوقف کرد. می دانست غیر از سعید ممکن نیست شخص دیگری باشد. با نفرت برگشت و نگاه عصبانی و پر رنج خود را به او دوخت. آنگاه گفت: «دست از سرم بردار، وگرنه جیغ می زنم و تمام اهل محل را به اینجا می کشانم.»
«چرند نگو. اولین سؤال مردم این است که در این موقع شب با من چه می کنی، آن هم در خیابانی تاریک. آن وقت خیال می کنی مزخرفات تو را باور می کنند؟ ولی به عنوان آخرین کلام به تو سفارشی دارم. بهتر است دقیقاً راجع به حرفهای من فکر کنی. تو آدم بی کسی هستی. البته من از تو بی کس ترم، ولی افرادی را می شناسم که برای پول دست به هر کاری می زنند و خراب کردن زندگی یک دختر برای آنها از آب خوردن هم راحت تر است. پس خوب فکر کن و درست تصمیم بگیر. من یک بار در زندگی شکست خورده ام و مطمئن باش که دیگر اجازه نمی دهم کسی برای بار دوم مرا بازیچه ی دست خودش قرار بده. حالا مثل بچه های خوب اجازه داری به خانه ات بروی و عمیقاً در مورد حرفهای من فکر کنی.»
آنگاه دست هستی را رها کرد و به داخل اتومبیل برگشت.
هستی بلافاصله کلید را در سوراخ قفل در چرخاند و هراسان و وحشت زده وارد خانه شد. او هرگز متوجه نشد که دو چشم نگران از مسافتی دور او و همراهش را می نگرد.
محمد فوری بعد از خروج امیر از مطب، به فکر فرو رفته بود. او فکر هر چیزی را می کرد، غیر از شیمیایی شدن امیر و مرگی زودرس برای جوانی که هیچ گناهی نداشت و فقط متعلق به سرزمینی بود که زمانی توسط جلادی انسان نما مورد هجوم واقع شده بود. او چگونه می توانست امیر را به آرامش دعوت کند؟ امیر که حتی به مقتضای سنش نیز هرگز نمی توانست نقشی در جنگ ایران و عراق ایفا کند.
خدایا، او می بایست چه می کرد؟ آن هم برای عزیزترین دوستش. از خود می پرسید: امیر چند وقت دیگر زنده است؟ آیا به صلاح اوست که با الهه ازدواج کند یا باید قید این دختر را برای همیشه بزند؟
ناگاه به یاد زندگی خودش افتاد و دختری که صمیمانه دوستش داشت و هنوز کوچکترین سخنی از عشق به او نگفته بود. به یاد هستی، منشی دوست داشتنی مطبش.
آیا او فرصت زیادی برای این ابراز علاقه داشت که تاکنون اقدامی نکرده بود؟ راستی چرا امروز هستی از او اجازه خواسته بود که زودتر از مطب خارج شود؟ آیا با کسی قرار ملاقات داشت؟ بهتر بود تکلیف خود را با این دختر چشم جادویی مشخص می کرد. می بایست از عشق با او حرف می زد و نظرش را در مورد ازدواج جویا می شد. تا همین الان هم فرصت زیادی را از دست داده بود.
به سرعت از مطب خارج شد و به طرف خانه ی هستی رفت. اما پس از زنگهای متوالی، تنها سکوت خانه بود که جوابگویش بود. تصمیم گرفت تا هر زمانی که طول بکشد، منتظر بماند و با هستی صحبت کند. ولی این انتظار به درازا کشید، تا سرانجام پس از گذشت چهار ساعت، در شرایطی که کم کم از آمدن هستی قطع امید کرده بود، اتومبیل گران قیمت سعید را شناخت.
نه، اشتباه نمی کرد. هستی بود که در کنار سعید روی صندلی جلو نشسته بود. خود را پشت درختی پنهان کرد. خوشحال بود که در آن شب برفی خیابان خلوت است و کسی او را نمی بیند. برایش خجالت آور بود اگر یکی از بیمارانش او را در حالی که سعی می کرد کاملاً خود را پنهان کند، ببیند. اما چه اهمیتی داشت اگر او را می دیدند؟
او هستی را متعلق به خود می دانست و برای این ابراز مالکیت آمده بود. در واقع قصد داشت سند مالکیت را برای همیشه به نام خود صادر کند و حالا با ناراحتی ناظر بود که آن مردک کثیف به بازوی دختر محبوبش چنگ انداخته است. بی اختیار برای لحظه ای تصمیم گرفت از پناهگاه خود خارج شود و به قصد مقابله با سعید جلو برود، که ندای عقل او را مجدداً عقب زد. او هنوز از روابط آنها اطلاع درستی نداشت. ابتدا می بایست با هستی در این زمینه صحبت می کرد، قبل از اینکه جلوی بیمارش سکه ی یک پول شود. علی رغم عصبانیت، طاقت آورد و بعد از رفتن سعید برای دقایقی به درختی که پشت آن پناه گرفته بود، تکیه داد. وقتی حالش اندکی بهتر شد، به طرف آپارتمان هستی قدم برداشت، قدمهایی که کند بود و صاحب آن را به سختی به مقصد می رساند. با رسیدن به پشت در، دستش را بر زنگ گذاشت و آن را فشرد.
هستی از دامی که در آن گیر کرده بود، هنوز احساس وحشت می کرد. آن قدر سراسیمه و هراسان بود که جرأت نکرد گوشی آیفون را بردارد. بعید می دانست غیر از سعید کس دیگری باشد.
سراسیمه در ذهنش تکرار کرد: خدایا، این مردک دیوانه از جان من چه می خواهد؟ چرا راحتم نمی گذارد؟
اما صدای زنگ همچنان به گوش می رسید، انگار این صدای عذاب وجدانی بود که برای هستی در نظر گرفته شده بود و تمامی نداشت. دو دستش را بر گوشهایش گذاشت، اما هر کاری کرد، صدا همچنان در گوشش می پیچید. کاش هرگز دعوت دیوانه وار سعید را قبول نمی کرد. یقیناً دکتر چیزی در مورد بیمارش حدس زده بود که می خواست مانع از ملاقات او با سعید شود. کاش به حرف دکتر توجه بیشتری کرده بود.
وقتی فهمید از صدای زنگ خلاصی ندارد و ترسش بی فایده است، بهتر دید با سعید مواجه شود. بنابراین با نفرت گوشی آیفون را برداشت و پرسید: «کیست؟»
اما برخلاف انتظارش، صدای دکتر را از پشت آیفون شنید. تعجب زده پرسید: «شمایید دکتر؟»
«بله، منم. تصمیم نداری در را به رویم باز کنی؟»
«آه، چرا، چرا، البته، بفرمایید بالا.»
بسیار حیرت کرده بود. این محمد بود که ساعت دوازده شب به دیدارش آمده بود. وقتی در را گشود، محمد را خسته تر از خود یافت. هنوز قادر نبود تعجب خود را پنهان کند. فکر کرد شاید برای حاج عباس اتفاقی افتاده است. با نگرانی پرسید: «مسئله ای پیش آمده؟ حاج عباس طوری شده؟»
محمد علی رغم عصبانیت، خودداری کرد و گفت: «نه، هیچ اتفاقی برای کسی که تو بشناسیش نیفتاده. ببینم، نمی خواهی از جلوی در کنار بروی؟ آن از در باز کردنت، این هم از تعارف کردنت.»
«آه، ببخشید، بفرمایید تو. من واقعاً از آمدنتان شوکه شدم، آن هم این وقت شب.»
«از آمدن خودت به خانه تعجب نکردی، آن هم این وقت شب!؟»
هستی اندیشید: او از کجا فهمیده که من چه موقع به خانه برگشته ام. شاید یکدستی می زند تا جواب حقیقی را از زیر زبان من بیرون بکشد.
سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند و بی آنکه جوابی به سؤال دکتر بدهد، پرسید: «دکتر چای میل دارید؟»
«نه، آمدم با تو حرف بزنم. بهتر است چند لحظه بنشینی.»
«خوب من فردا به مطب می آمدم. یعنی مسئله این قدر مهم بود که تا فردا نمی توانستید صبر کنید؟»
«حدوداً چهار ساعت است که منتظر جنابعالی هستم. درست در مدتی که شما با آن نامرد برای خوشگذرانی رفته بودید.»
«نه، نه، شما اشتباه می کنید.»
«هستی، سعی نکن به من دروغ بگویی. من به تو یادآوری کرده بودم که سعید زن و بچه دارد.»
«دکتر، من از این موضوع اطلاع دارم.»
«ولی هوس آن قدر تو را کور کرده که به آن اهمیتی نمی دهی.»
«شما حق ندارید این طور با من صحبت کنید.»
«من حق ندارم، دیگران چه؟ دیگران چه فکری در مورد تو می کنند؟»
«من قبول دارم که اشتباه کردم.»
«حالا این را می گویی. بعد از اینکه چهار ساعت با این مردک مزخرف وقت گذراندی. او که در بیرون در هم نزدیک بود تو را در آغوش بگیرد و تو مثل احمقها ایستادی و به او زُل زدی. آه، چرا، چرا هستی؟ آیا به این سرعت خودت را به پول فروختی؟»
«دکتر، خواهش می کنم این طور تند با من حرف نزن. من قبول دارم که اشتباه کردم.»
محمد از خشم به منتها درجه رسیده بود. فریاد زنان گفت: «اشتباه، اشتباه بعد از آن همه سفارش و خواهش. تو با حقه بازی از من اجازه خواستی که خود را از مطب خلاص کنی تا زودتر به ملاقات آن مردک عوضی بروی.»
«دکتر، بس کن. دیگر کافی است. به چه حقی در کاری که به شما مربوط نیست دخالت می کنی. من بیست و یک ساله ام و هر کاری دلم بخواهد انجام می دهم و نیاز به پدری که در کارهایم بزرگتری کند، ندارم. آره، از تو اجازه گرفتم تا به ملاقات سعید بروم. خوب، راحت شدی؟ حالا راحتم بگذار.»
ناگهان سوزش سیلی را بر صورتش حس کرد، و در حالی که دیگر لزومی بر پنهان کردن اشکهایش نمی دید، با دو دست به سینه ی دکتر کوبید و گفت: «تو از سعید هم بدتری. می فهمی، تو از سعید هم بدتری. از تو متنفرم، از همه ی شما مردها بیزارم.»
دکتر با دو دستش دستهای ظریف هستی را گرفت و آنها را به لبانش نزدیک کرد. آنگاه با لحنی که افسردگی و تأثر در آن هویدا بود، گفت: «یعنی تو متوجه نشدی؟ می خواهی بگی نفهمیدی دو سال است که تو را دوست دارم و عاشقت هستم؟ متأسفم، هستی. برای همه چیز متأسفم و بیشتر از همه برای خودم.»
آنگاه سریعا از آپارتمان هستی خارج شد.
هستی با تأثر و تنها با نگاهی اشک آلود به بدرقه ی دکتر رفت. سپس با لعنت فرستادن به شانس بد خود، هق هق کنان به رختخوابش پناه برد.
زنگ آپارتمان مشترک امیر و دوستانش سومین بار بود که به صدا در می آمد. امیر که در آپارتمان تنها بود، رغبتی برای باز کردن در از خود نشان نمی داد. همزمان زنگ تلفن همراهش شنیده شد. با نفرتی آشکار، تلفن را بی آنکه بخواهد بداند چه کسی پشت خط بوده است، خاموش کرد. اما دوباره صدای زنگ در شنیده شد. به سنگینی از جایش بلند شد و از سر اکراه گوشی آیفون را برداشت. صدایش غمگین تر از همیشه بود وقتی پرسید چه کسی پشت در است؟
الهه با بغضی آشکار پاسخ داد: «امیر، در را باز کن. می دانم که تنهایی خودت را در خانه حبس کرده ای. خواهش می کنم در را باز کن.»
امیر با شنیدن صدای همسر زیبایش، احساس کرد که تپش قلبش شدت گرفت. ناخودآگاه ضربه ای به سینه اش وارد کرد و آنگاه پاسخ داد: «الهه، بهتر است بروی. من اصلاً حوصله ندارم.»
اما الهه دست بردار نبود. این بار با گریه درخواست کرد که امیر در را باز کند. گفت: «باور کن این قدر اینجا می مانم تا تو در را باز کنی. من باید با تو حرف بزنم.» آنگاه مأیوسانه با دست به در کوبید.
«الهه، من با تو کاری ندارم. بهتر است به خانه برگردی.»
«لعنتی، لعنتی، گفتم در را باز کن. تو موجود بیچاره ای هستی که حتی از حرف زدن با همسرت هم می ترسی. یاالله در را باز کن.»
امیر به در تکیه داده بود و مردد بود که چه کند. سرانجام دلش طاقت ندیدن الهه را نیاورد و در را باز کرد. الهه که ناامیدانه پشت در ایستاده بود، به سرعت از پله ها بالا رفت و امیر را دید که در چهارچوب در آپارتمان ایستاده است. گفت: «امیر، برو کنار می خواهم داخل شوم.»
«که چه بشود؟ که زباله های عشق را هم دور بیندازی؟»
«چرند نگو، بگذار بیایم تو.»
امیر از جلوی در کنار رفت و الهه داخل شد. الهه بلافاصله روسری را از سرش برداشت. موهای مشکی صاف و یکدستش بر روی شانه های ظریفش سُر خور... نگاه معصومش را به چشمان امیر دوخت. آنگاه پر از خشم و عصبانیت بر سر او فریاد زد: «آقا، چه بخواهی چه نخواهی، سهم تو از زندگی همین است. نه یک سیر اضافه تر و نه یه مثقالی کمتر.»
امیر سرش را پایین انداخته بود. می دانست قادر نیست به موجود زیبایی که در مقابلش ایستاده بود، نگاه کند و از شدت تأثر اشک نریزد. او الهه را با همه ی وجودش دوست داشت. الهه اولین دختری بود که قلب او را ربوده بود و آن چنان بر آن چنگ می زد که قدرت تنفس را نیز از وجود جوانش می ربود. بعد از عاشق شدنش بود که دست از شوخی های بی مزه و بامزه اش برداشته بود و تا از جانب الهه ی زیبایش مطمئن نشد، هرگز نخندید.
حالا بعد از تحمل ماهها عذاب و جدایی، یقین داشت که الهه از نظر شرعی، متعلق به خودش است، ولی جرأت نداشت حتی به چشمان او تیز بنگرد و خود را در آنها غرق کند.
خیلی آرام، آن چنان که صدایش به سختی شنیده می شد، گفت: «برای چه به اینجا آمدی؟ من که سرانجام می میرم. می خواهی مرگم را جلو بیندازی؟»
الهه اشک ریزان گفت: «نه، آمدم تا مطمئن شوم که هنوز دوستم داری. امیر، به من نگاه کن. من زن توام، زن تو. هیچ تازه عروسی هر قدر هم زشت باشد، این طور از طرف دامادش طرد نمی شود.» آنگاه سعی کرد سر امیر را که همچنان به پایین خم بود، به طرف خودش برگرداند.
امیر از سر اکراه نگاهش را به الهه دوخت. چشمان خیس همسرش دریایی از اشک شده بود، که به راحتی می توانست امیر را در خود غرق کند. معصومیت نهفته در سیاهی چشمان الهه، غیر قابل وصف بود. در واقع، نخستین بار هم این معصومیت نهفته در چشمانش بود که امیر را به سوی خود جذب کرده بود. امیر حس کرد که باز هم می تواند با نگاه به آن چشمان زیبا، رازهای جدیدتری را کشف کند. چشمانی که با هر نگاه تازه، عاشقش را بیشتر می فریفت و عشق را به تمنا در آن متجلی می ساخت. ناگهان الهه را از خود دور کرد و فریاد زد: «آه، الهه. تو چه می کنی؟ خواهش می کنم از اینجا برو.»
«ولی امیر، تو باید تکلیف مرا مشخص کنی. من به این سادگی از اینجا نخواهم رفت.»
«تکلیف تو روشن است. هر وقت که اراده کنی، من حاضرم به دادگاه بیایم و تو
250-259
«تکلیف تو روشن است.هر وقت که اراده کنی من حاضرم به دادگاه بیایم وتو را طلاق بدهم.»
«چرا چرا؟من چه گناهی کرده ام که هنوز مرکب سند ازدواجم خشک نشده ساز جدایی را برایم کوک می کنی؟»
«عزیز من تو گناهی نداری.حتی حتی من هم گناهکار نیستم.در واقع گناهکاران واقعی کسانی هستند که نقشه مرگ بشر ونابودی بشریت را می کشند وهیچ ملتفت عواقب گناه بزرگشان هم نیستند.»
«امیر این اتفاقی است که پیش آمده ولی از کجا معلوم که من بیشتر از تو عمر کنم؟چه بسا ناگهان زلزله ای دیگر بیاید ومن هم مثل پدر وامدر هستی در آنی بمیرم وتو هنوز زنده باشی.»
«آه الهه مزخرف نگو.تو با این حرفهای تلخت مرگ را هم برایم ناگوار می کنی.»
«وتو،وتو نمی دانی که با این کرهایت زنده بودن را برای من عذاب آور می کنی.»
«الهه عزیزم من برای خاطر خودت وعلی رغم میلم مجبورم از تو جدا شوم.»
«نه امیر هیچ کس نمی تواند ما را مجبور به این جدایی کند.من واقعا تورا دوست دارم وزندگی چند روزه با تو رابه عمری زندگی با دیگری ترجیح می دهم.امیر تو رابه خدا مرا از خودت نران.بگذار هر دو فرصت از باقیمانده استفاده کنیم واز کنار هم بودن لذت ببریم.»
امیر او را که در کنار پاهایش به زمین افتاده بود وگریه کنان التماس می کرد از زمین بلند کرد.از تماس دستها با بدن گرم همسرش گرمایی مطلوب به بدن جوان وبیمارش انتقال یافت.بی آنکه از الهه شرمی داشته باشد ریزش اشک را از چشمانش احساس کرد.این زن او بود الهه آسمانی وزمینی او.می دانست که با همه وجود عاشق اوست.دیگر طاقت خودداری نداشت.در حالی که سر وصورت همسر زیبایش را غرق بوسه واشکهای صادقانه اش می کرد بدن لطیف او رابا همه ی توانش در آغوش عاشقانه اش جای داد.
وقتی امیر تلفنی به پدرش که تازه از شیراز برگشته بود اطلاع داد که او والهه می خواهند هرچه سریعتر ازدواج کنند واو بهتر است به فکر تدارک مراسمی به ساده ترین صورت ممکن باشد موجی از حیرت وجود آقای خالصی را در بر گرفت ودر جواب پسرش گفت:«امیر جان عزیزم تو حالت خوب است؟اتفاقی افتاده؟»
«پدر من حالم خوب است.بهتر از همیشه.»
«ولی ما با هم به توافق دیگری رسیده بودیم.من از طرف تو به خانواده ی الهه اطلاع دادم که برای طلاق دخترشان آماده شوند وآنها هم ضمن تشکر موفقت خود را اعلام کردند یادت نیست؟»
«چرا یادم هست.ولی تصمیم من والهه عوض شده.مابه هم علاقه داریم ومایلیم باقی عمرمان را در کنار هم زندگی کنیم.»
«اما پسر مگر تو زنت را دوست نداری؟امیر آیا ضربه ای به سرت اصابت کرده؟توکه بهتر از هرکسی وضع خودت را می دانی.البته من به معجزه بسیار اعتقاد دارم ولی پسرم تنها به امید روی دادن معجزه که نمی شود با زندگی دختر جوانی بازی کرد.»
امیر با خود گفت:« خدایا کمکم کن وقتی پدر خودم برای پذیرش این موضوع آمادگی ندارد چطور می توانیم دیگران را راضی کنیم؟
شاید بهتر بود تابع الهه نمی شد.چند صباحی رابه محنت سپری می کرد وبالاخره به رنج دور بودن از الهه عادت می کرد.پسندیده تر بود که یک عمر زندگی الهه را خراب نمی کرد.شاید پدرش راست می گفت.
آقای خالصی که طولانی شدن سکوت امیر را پشت تلفن حس کرد با ناراحتی وبغضی پدرانه که از زمان پی بردن به بیماری پسرش راه تنفسش را سخت می کرد گفت:«امیر پسرم تو هنوز پشت خطی؟پس چرا جواب نمی دهی؟امیر حرف بزن.»
«آره پدر هنوز پشت خطم.نمی دانم پدر نمی دانم چه بگویم؟»
«عزیزم من دوسه روز دیگر به تهران می ایم.تو خودت را ناراحت نکن.با هم می نشینیم وتصمیمی درست می گیریم.»
صدای افسرده ی امیر به گوش می رسید که گفت:«باشد پدر منتظرت هستم.»
بازگو کردن تصمیم الهه در خانه ی حاج عباس غوغایی حقیقی به پا کرد.سر میز شام بودند.اکرم خانم که از شدت غصه تا دقایقی قادر به گفتن هیچ حرفی نبود.سپس ناگهان با جیغ وفریاد از سر میز شام بلند شد والهه رابه توفان سخنانش سپرد.او ازدواج الهه وامیر را امری ناممکن می دانست ومرتبا او را از عواقب این کار آگاه می کرد.وقتی متوجه شد که گوش الهه به فریادهای او بدهکار نیست تازه بنای گریه والتماس را گذاشت.حاج عباس هم که سرش را از شدت غصه به زیر انداخته بود وسخنی نمی گفت با سکوتش کفر اکرم خانم را بیشتر در می اورد.اما الهه که انگار اصلا اتفاقی در زندگی اش نیفتاده است با راحتی خیال به همه عنوان می کرد که او وامیر تصمیم خود را گرفته اند واگر حکمت خدابراین بود که آنها از هم جدا شوند حتما قبل از عقد آنها موفق به فهمیدن این موضوع می شدند.اکرم خانم از بس جیغ وداد وگریه وناله کرد فشار خونش بالا رفت وبی حال بر صندلی افتاد.ترانه که در آن میان ابدا به داد وبیدادهای مادرش گوش نمی داد با دیدن غش کردن مادر سراسیمه کبری را صدا کرد تا قرص فشار خون او را بیاورد.
حاج عباس هم با دیدن حال وخیم همسرش در عوض هرکاری تنها به سرزنش اکرم پرداخت وگفت:«اکرم تو بالاخره با این کارها بلیت مرگ زودرست را صادر می کنی.آخر زن کمی تحمل کن تا ببینم چه باید بکنیم.»
اکرم که با توجه به حرص وجوش زیادی دیگر قادر به حرف زدن نبود با اشاره به حاج عباس می فهماند که همه ی تقصیرها به گردن اوست.الهه نیز با گریه به مادرش می گفت که اوتصمیمش را گرفته وهیچ کس قادر به پشیمان کردن او نیست.اکرم که با جویدن قرصزیر زبانش حس می کرد حالش کمی بهتر شده است دوباره بنای گریه وفحش دادن به امیر را از سر گرفت به طوری که الهه دیگر طاقت نیاورد وگریه کنان به طرف اتاقش دوید.
اکرم که متوجه شده بود حرفهایش در بین افراد خانواده خریداری ندارد سخنانش را پس از امیر متوجه علیرضا کرد که مظلومانه وساکت افراد خانواده تماشا می کرد.اکرم بی رحمانه به علیرضا اعتراض می کرد:«تو پای این پسر رابه خانه مان باز کردی واگر کاری برای به هم زدن این وصلت نکنی یقینا با دیت خودت برادرزاده ات را بدبخت کرده ای.»
اما ترانه هیچ صحبتی نمی کرد ودر غم خود دست وپا می زد.حالت تهوع صبحگاهی اش او را از عاقبت آنچه حدس می زد می ترساند.به خصوص که متوجه شده بود فرزاد رغبت اولیه رابه او ندارد.تازگی ها حتی از سر تظاهر هم خود را عاشق ترانه نشان نمی داد وهرگاه ترانه صحبتی از ازدواج وخواستاری پیش می اورد با وقاحت تمام می گفت:«من هیچ وقت کوچکترین قولی راجع به ازدواج به تو ندادم.اگر هم به این وضع راضی نیستی می توانی دور مرا خط بکشی.»
ترانه برای جلب توجه فرزاد دو سه بار به سلاح زنانه دست زده بود واشکش را سرازیر کرده بود اما فرزاد کوچکترین اعتنایی به ناراحتی او نداشت.بنابراین سعی می کرد به طریقی که فرزاد به آن علاقمند است دوست داشتن را از معشوق خود گدایی کند وبرای این کسب رضایت حتی به محتویات کیف کبری خانم هم رحم نمی کرد وچندبار این کار را انجام داده بود.البته هر بار که کبری با گریه وزاری موضوع گم شدن پول داخل کیف خود را مطرح می کرد اکرم خانم به نحوی مسئله را لوث میک رد وبه تصور اینکه کبری برای رفع سوءتفاهم از دزدی خود دروغ می گوید حرفهایش را باور نمی کرد.
بعد از این وقایع کبری دیگر پول خود را فقط در جیب روپوش کارش نگه می داشت ومی دانست با جوسازی اکرم خانم برعلیه او که ضعیفترین موجود آن خانه بود دیگر حتی حاج عباس والهه نیز سخنانش را باور نخواهند کرد.
اما خرابی مداوم حال ترناه در هر صبحگاه موضوعی بود که حسابی فکر او را به خود مشغول کرده بود وباعث نگرانی این دختر بی خیال وخودخواه شده بود.می بایست چاره ای می اندیشید وخیالش را راحت می کرد.با توجه به شناختی که از الهه داشت می دانست که او هرگز قبل از عقد حتی دست امیر را نیز در دست نگرفته چه برسد که چنین تجربه ی تلخی هم داشته باشد.
ناگهنا فکری در ذهنش جرقه زد.هستی آری شاید او چیزی می دانست ومی توانست دربرطرف کردن حال خرابش چاره ای بیندیشد.بهتربود از او کمک می خواست.اما آیا می توانست به او اعتماد کند؟به هرحال کار او به مرحله ای رسیده بود که می بایست از کسی که واردتر از او بود کمک می طلبید ومطمئن تر از هستی کسی را سراغ نداشت.بی شک او دختری قابل اعتماد بود وبارها این موضوع رابا توجه به رفتار موقرانه اش به اثبات ریانده بود.بله مناسبترین شخص در وضعیت فعلی هستی بود ولاغیر.تصمیم گرفت در اولین فرصت ممکن به ملاقات هستی برود.
هستی تمام شب را بیدار ماند ودرباره ی سخنان دکتر فکر کرد.هنوز باور نمی کرد آنچه از دکتر شنیده است حقیقت داشته باشد.آیا طرف واقعی صحبت دکتر خود او بود؟دکتر از دوست داشتن در مدت دو سالی که در کنار هم سپری کرده بودند سخن می گفت.چطور او با حس زنانه اش چنین موضوعی را حدس نزده بود؟مسئله ای که سیمای مجنون با همه ی دیوانگی اش بارها در آسایشگاه روانی به او یادآوری کرده بود واو فقط خندیده بود وسکوت کرده بود.حالا با این اعتراف محمد کارشان به کجا می کشید؟در حالی که تصور میک رد امروز وفرداست که توسط سارا از کارش برکنار می شود.با یاداوری سارا چهره ی آرایش کرده ولوند آن دختر شیرازی را در ذهن مجسم کرد.نه تنها او حتی دنیا نیز حدس می زد که دکتر اسیر دام این دختر هیجان برانگیز شده است چطور دکتر سرانجام هستی را انتخاب کرده بود؟او را که در مقابل سارا آن قدر ساده به نظر می آمد؟حالا دیگر می فهمید که چرا تازگی ها بودن دکتر را به همنشینی با هر کس دیگری ترجیح می دهد.به نظر می رسید که چشمان دریا رنگ محمد جایی وسیع از قلب او رابه خود اختصاص داده است.او سرانجام جانشینی راستین برای حمید پیدا کرده بود جانشینی که از صمیم قلب به او احترام می گذاشت ودر حین این احترام شدیدا هم دوستش داشت.به آرامی کلماتی را که تا حالا جرات نداشت حتی در ذهن خود نیز تکرار کند بر زبان جاری ساخت.
(بله من محمد را دوست دارم.در واقع من،من عاشق محمدم وبه دلیل این عشق است که علی رغم از دست دادن همه ی افراد خانواده ام مایلم زندگی کنم.)
بارها از محمد شنیده بود:«هستی سعی کن چیزی یا کسی را در دنیای کنونی ات پید ا کنی وبرای خاطر او آرزوی مرگ را از خود دور کنی.»
حالا هستی آن شخص را یافته بود واو کسی غیر از محمد نبود.دیگر می دانست احساس تنفری که ناخودآگاه نسبت به سارا پیدا کرده بود ناشی از حسادتش نسبت به او در ارتباط با مرد محبوبش بوده است.با احساس پیوندی که امکان داشت در مسیر تکاملی صحبتهای دکتر بین او ومحمد بسته شود شادی تمام وجودش را دربرگرفت.
کاش به حرف محمد گوش داده بود وهرگز با سعید نمی رفت.حیف که با این رفتن عملا خود را گرفتار کرده بود.ازا ین گذشته موجبات رنجیدگی محمد را نیز فراهم کرده بود.تصمیم گرفت که صبح زود به هر طریق ممکن خود رابه محمد برساند.می بایست همه چیز رابه او خاطرنشان میک رد قبل از اینکه از اعترافاتش احساس پشیمانی کند.همین حالا هم چندان به این موضوع مطمئن نبود.
محمد در سنانش صحبت از تاسف برای خود را مطرح کرده بود.آیا قصد داشت به هستی وانمود کند که در حین ابراز علاقه به او شدیدا هم از این امر پشیمان است؟
نه نه ممکن نبود این حقیقت داشته باشد.او خود وارد زندگی خصوصی هستی شده بود ودختر جوان هرگز کوچکترین کاری برای تحریک دکتر انجام نداده بود.روا نبود امیدی را که این چنین زندگی او را زیباتر میک رد به باد یغما بسپارد.بهتر بود درباره ی چیزهای خوشایند فکر کند.بله بهتر بود که میخ وابید.
کاش صبح زودتر می رسید واو خود را مشتاقانه به محمد می رساند.می بایست همه چیز رابه او می گفت اینکه او را دوست دارد ودمتهاست که آرزوی شنیدن سخنانی محبت آمیز را از او داشته است.سرانجام نزدیکی های صبح بود که خواب او را در ربود.
صبح روز بعد با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد.وحشت زده بر جایش نشست وبا سرگیجه گوشی را برداشت.صدای محبت آمیز کبری بود که به او خبر می داد حال اکرم خانم خیلی خوب نیست واو ممکن است تا دو سه روزی نتواند پیش هستی برگردد.
بی اختیار از شنیدن اینکه تا دوسه روزی از شر سوال وجوابهای کبری راحت است خوشحال شد.ساعت یک بعدازظهر را نشان می داد واو تمام صبح را خوابیده بود.مسائل شب گذشته همچون فیلمی بر روی پرده جلوی چشمش واضح بود.تمام انچه را براو گذشته بود دقیقا به خاطر می اورد سخنان خودخواهانه مرد جذابی که گمان می کرد چون هستی را دوست دارد صاحب اختیار اوست گریه های مظلومانه زنی که برای نجات زندگی اش راه جنگیدن را فراموش کرده بود خدمتکاری که از عشق به اربابش حاضر هرکاری بود تا موانع خوشبختی اربابش را از سر راه بردارد ودر انتها دکتر محبوبش که در بدترین شرایط ممکن به او ابراز عشق وعلاقه کرده بود.
حتی به یاد قراری که شب گذشته با خود گذاشته بود افتاد ولی فهمید که هرگز جرات رفتن به مطب محمد را نخواهد داشت.اندیشید با اشتباهی که در مورد سعید مرتکب شده است شاید برای همیشه دکتر را از دست داده باشد.
صدای زنگ تلفن او را از خیالاتش خارج کرد.لحظه ای فکر کرد که ممکن است محمد پشت خط باشد وبا عجله گوشی را دردست گرفت ولی صدایی از گوشی شنیده نشد.صدای زنگ بار دیگر در گوشش پیچید.تعجب زده به گوشی که در دستش قرار داشت خیره شد.صدای ممتد بوق از داخل آن شنیده می شد.متوجه شد که اشتباه کرده وصدای زنگ در بوده است.به طرف آیفون دوید ووقتی فهمید چه کسی پشت پشت در است به شدت یکه خورد.در آپارتمان را گشود وبا افسانه مواجه شد.زهره همچون محافظی صادق در کنار خانمش ایستاده وعصای سفید او را در دست گرفته بود.افسانه بیرون قصر خود بسیار مظلوم جلوه می کرد.
هستی تعجب زده به آنها نگریست وسلامی آهسته بر لب اورد.
افسانه گفت:«هستی مایلم با تعو صحبت کنم اجازه می دهی داخل شوم؟»
«ولی دیشب حرفهایمان را زدیم ودیگر حرفی باقی نمانده.»
«چرا چرا من وتو فقط به حرفهای سعید گوش دادیم.ولی من صحبتی نکردم.»
هستی از سر اکراه از جلوی در کنار رفت.فکر می کرد:(خدایا چرا این زن وشوهر ول کن من نیستند؟چرا راحتم نمی گذارند؟)
تا اینجا نیز به قدر کافی برایش دردسر درست کرده بودند.اما مثل اینکه تا کاملا زندگی اش رابه هم نمی زدند دست بردار نبودند.
افسانه به کمک زهره داخل خانه شد وروی اولین مبلی که پیدا کرد نشست.هستی وارد آشپزخانه شد وبهترین فرصت بود که بتواند لیوانی چای بخورد.سرش حسابی درد می کرد.افسانه فورا شروع به صحبت کرد.به نظر می رسید در صدایش نوعی قدرت نهفته است قدرتی که به اندازه کافی جاذب بود.
«هستی بیا بنشین.می خواهم قولی به من بدهی.»
هستی با سینی که سه فنجان چای ب آن نمایان بود وارد سالن شد.زهره مشغول توضیح چگونگی وضعیت آپارتمان به افسانه بود وبا ورود هستی صحبتش را قطع کرد.هستی روبه روی افسانه نشست ودر حالی که فنجان چای خود را برمی داشت به آنان تعارف کرد که چای وشیرینی بخورند.
افسانه تشکر کرد وآنگاه با صدای جادویی اش شروع به صحبت کرد.«هستی خانم من دیروز متوجه شدم که شما گرچه پدر ومادرتان را از دست دادید آدمی نجیب واصیل هستید منظورم راکه می فهمید؟»
هستی سری تکان داد ولی وقتی دید که افسانه منتظر سخن یا عکس العملی از جانب اوست تازه به خاطر آورد با انسانی طرف است که نمی تواند ببیند.بنابراین بلندتر از معمول گفت:«متشکرم ولی متوجه منظورتان نمی شوم.»
زهره که عصبانیت جزئی لاینفک از صورتش رابه هنگام صحبت با هستی تشکیل می داد گفت:«هستی خانم درست است افسانه خانم علی رغم داشتن زیباترین چشمهای دنیا قادر به دیدن نیست ولی خوشبختانه گوشهایی قوی دارد ولازم نیست که این طور داد بزنید.»
هستی متوجه شد که باز هم اشتباه کرده است.به نظرش رسیده بود که اگر بلند صحبت نکند افسانه حرفهای او را نمی فهمد.بنابراین عذرخواهانه گفت:«متاسفم.من تا حالا با فردی مانند شما طرف صحبت نبوده ام.م
افسانه سر قشنگش را تکان داد وگفت:«اشکالی ندارد.به هر حال داشتم می گفتم گرچه ظاهرا وضعیت زندگی شما چندان بد هم نیست من برای دادن یک پیشنهاد به شما آمده ام.»
«پیشنهاد؟چه پیشنهادی؟»
«من حاضرم پول زیادی به شما بدهم تا پایتان را از زندگی من بیرون بکشید.»
«ولی لازم نیست چنین کاری کنید من تمایلی به داخلت در زندگی شما ندارم.باور کنید که من کوچکترین علاقه ای به شوهر شما ندارم.پس پولتان را برای خودتان نگه دارید واز اینج بروید.»
«می دانم بعنی گمان می کنم آنچه می گویید حقیقت دارد اما سعید،سعید را چه کنم؟مطمئنم که او به شما علاقه دارد.این اولین بار است که به صورت جدی موضوع زنی دیگر را مطرح می کند.»
«این دیگر به من ارتباطی ندارد.شما باید به کمک فنون زنانگی زندگیتان را نجات دهید.»
«شما هم باید در این مورد به من کمک کنید شما باید او را از خود برانید.او باید از جانب شما ناامید شود.در این صورت بار دیگر به طرف من برمی گردد.»
«آیا شوهر شما ارزش این همه فداکاری رامی فهمد؟شما چرا این قدر برای او ارزش قائلید؟تمام این ثروت هم که متعلق به شماست.مردان خودخواهی مثل همسر شما را باید از خانه بیرون کرد.به نظر من شما اشتباه می کنید.»
قطرات اشک چشمان زمردین افسانه راپر کرد.عینک سیاهش رابه نرمی از چشم برداشت وشروع به پاک کردن آنها کرد.قلب هستی از دیدن اشکهای افسانه به درد آمد.با تاثر گفت:«افسانه خانم من چاره ی کار را در گریه کردن نمی بینم.به خدا قسم مردی که من دیدم ارزش دوست داشتن را ندارد.او مرد هوسبازی است که با وجود کوچکترین بیماری در وجود همسرش او رابه حال خود رها می کند وزندگی رادر بقای هوس خود می بیند.»
افسانه در حالی که آه می کشید با افسوس گفت:«هستی من این مرد را هرچه باشد دوست دارم.من عاشق هستم او پدر دو فرزند من است.شاید سعید تقصیری نداشته باشد وگناه بی وفایی اوبه گردن من باشد.»
«نه این امکان ندارد.چطور ممکن است شما گناهکار باشید؟»
«راستش این من بودم که او را وادار به ازدواج کردم.او هم برای خاطر پول قانع شد وقبول کرد که در کنار هم زندگی کنیم.بعدها هم در زندگی مرتبا حس می کردم که نسبت به من وفادار نیست.مرتبا برایش بپا می گذاشتم.حتی بعد از تولد علی وعسل نیز شکم قوت بیشتری گرفت.با شدت گرفتن بیماری قندم دیگر قادر نبودم به خوبی همه جا را ببینم.کلیه هایم هم از کار افتاد وهفته ای یک بار حتی دو بار ناچار بودم دیالیز شوم.باشروع این بیماریها سعید کمتر به خانه می امد واکثرا خودش رابا کارش ودوستان زیادی که دور وبرش می پلکیدند مشغول می کرد.سرانجام عشق زیدی من به او باعث نفرت او از من شد.تا این اواخر که مرتبا مسئله ی طلاق را مطرح می کرد.وقتی یک روز از او خواستم موضوع اصلی را مطرح کند گفت می خواهد دوباره ازدواج کند واینکه هنوز جوان است ودیگر با من احساس خوشبختی نمی کند.
از 260 تا اخر 269
جوان است و دیگر با من احساس خوشبختی نمی کند بعد سریعا موضوع تو را به میان اورد او مدتهاست که در مورد تو تحقیق می کند و این طور که می گوید تو تمام خواسته هایی را که از دست من ساخته نبود برایش برآورد می کنی هستی تو نباید با زندگی یک زن و دو طفل معصوم بازی کنی ؟
هستی در تمام مدت از سر حسرت درایت زندگی مشترکی که از اول نیز بر پایه ای درست بنا نشده بود افسانه همچون غریقی بود در اقیانوسی وسیع که تنها به چوبی شکسته تکیه داده بود و سعی می کرد به کمک ان مدت زمان بیشتر خود را بر روی آب نگه دارد هستی دلش می خواست که افسانه می توانست دست از عشق خود بکشد و برای همیشه سعید را به فراموشی بسپارد ولی متوجه بود که خواسته او چیزی دیگر است
با لحنی متاثر گفت
-افسانه جان باور کن که من هر کاری بتوانم برای نجات زندگی تو و عسل و علی می کنم ولی خیال نمی کنم کار زیادی از من ساخته باشد قبول کن که از اول نمی بایست به خواسته داشتن با سعید ازدواج می کردی تو زن فوق العاده زیبایی هستی یقین خواستگاران زیادی داشتی
-در جوانی موقعی که دختری هیجده نوزده ساله بودم عشق او چنان مرا کور کرد که فکری غیر از سعید در مخیله ام نمی گنجید حتی پدرم از غصه من دق کرد و مرد حال کرد و مرد حال که زمان اندکی بیشتر به زنده ماندم نمانده دیگر چنین کاری را از من توقع نداشته باش
-یعنی سعید به فکر کودکان بی گناهش هم نیست ؟
-گمان نمی کنم ان قدر از تو خوشش امده که به راحتی حاضر است حتی برای همیشه سرپرستی انها را به من بسپارد چون می داند چند صباحی بیشتر از ان من نخواهند بود مهم این است که از من رضایت گرفته که با ازدواج شما موافقت کنم این شرط او برای زندگی با من است
-اه افسانه این شرط برای هر زنی بسیار دردناک است البته مطمئن باش که از طرف من خطری تو را تهدید نمی کند این را به تو قول می دهم
-البته من قصد توهین به تو را ندارم ولی راستش من به هیچ کس اطمینان ندارم با این موقعیتی که دارم نمی شود چنین انتظار هم از من داشت تو هم موقعیت مناسبی نداری تنهایی و کسی را نداری یک منشی ساده با حقوقی بسیار کم که حتی نیازهای شخصی ات را هم برآورده نمی کند تو دروغ می گویی
صدایش را بلند تر کرد و چانه خوش فرمش ناخودآگاه می لرزید
-نه تو دخترک ساده نمی توانی جای مرا بگیری نمی توانی در این صورت من خودم می کشمت می فهمی ؟ به خدا قسم می کشمت
زهره سعی کرد خانمش را ارام کند و هستی مات و مبهوت به زن زیبایی که از شدت عشق به مجنونی واقعی مبدل شده بود می نگریست زهره به او اشاره کرد که سخنی نگوید
هستی شدید خودداری را حفظ کرد و جواب مزخرفات افسانه را نداد ولی اگر افسانه می خواست ادامه دهد بی شک طاقتش تمام م شد
زهره که دست افسانه را در دست گرفته بود او را وادار به برخاستن از جایش کرد . هستی هیچ گونه علاقه ای به سعید یا زندگی با او را ندارد به اصرار خانمش را وادار به ترک خانه هستی کرد ولی هنوز اتومبیل را روشن نکرده بود که به بهانه ای جا گذاشتن چیزی دوباره به نزد هستی برگشت و با لحنی مادرانه گفت
-خانم می دانم شما دختر عاقلی هستید و هرگز فریب مرد حقه بازی مانند ارباب مرا نخواهید خورد خواهش می کنم حرفهای افسانه را به دل نگیرید او از غصه این فکر نزدیک است به مرحله جنون برسد شما خودتان را از این معرکه کنار بکشید
هستی سرش را به نشانه سخنان زن با تجربه تکان داد در حالی که از خود می پرسید چرا خداوند این بار چنین افرادی را در مسیری قرار داده است و در مورد بدبختی زن زیبایی که می دانست مدت زیادی از زندگی اش باقی نیست
متوجه بود که ثروت و پول به تنهایی هیچ گاه تضمینی برای خوشبختی نخواهد بود بی اختیاری خودش را در نظر گرفت که بی پولی به نحوی زندگی اش را تحت الشعاع قرار می داد هر چند تقاضای او برای پول هیچ گاه از جانب حاج عباس بی جواب گذاشته نشده بود به خاطر اورد با وقوع زلزله او نه تنها همه نزدیکان ش . بلکه کل دارایی ها ی پدرش را نیز از دست داده بود فعلا تنها مورد خوشایندی که می توانست بابت ان خوشحال باشد اعتراف شبهه برانگیز دکتر بود که معلوم نبود هنوز به ان پایبند باشد
قبل از انکه اشکش برای خاطر خودش یا ان زن مظلوم جاری شود از جا بلند شد و به اماده کردن ناهار پرداخت تا بعدا دقیق تر فکر کند
تازه دومین لقمه را به دهان گذاشته بود که باز هم صدای زنگ در شنیده شد احساس گرسنگی شدیدی می کرد و مایل نبود کسی وسط ناهار مزاحمش شود ولی ظاهرا کسی که پشت در ایستاده بود حاضر به کوتاه امدن نبود
سرانجام علی رغم میلش مجبور شد از جا بلند شود و وقتی گوشی ایفون را در دست گرفت باورش نمی شد که دنیا پشت در ایستاده باشد با خوشحالی در را باز کرد بلافاصله صدای قدم های دنیا را شنید که از پله ها بالا می امد فکر کرد شاید او از محمد خبری اورده باشد به هر حال تصمیم گرفته بود که دیگر به مطب نرود در واقع خجالت می کشید که با محمد رو در رو شود
چهره شاداب دنیا با خنده ای که بر لب داشت در چارچوب در ظاهر شد با دیدن دنیا سعی کرد تمام غصه ها ی دلش را به دور بریزد شادمانه گفت
-ببینم چه خبر شده که تو این قدر خوشحالی ؟ حتما این بار به خواستگاری علی رضا جواب مثبت دادی راستش را بگو ؟
-اره امدم کارت عروسی را شخصا به تو بدهم
-وای خدای چه عالی پس بالاخره از تنهایی کسل شدی ؟
-اره جون تو تا تو را وارد خانه ات جدیدت نکنم دست بردار نیستم اول تو بعدش فکری به حال خودم می کنم راستی هستی هنوز برای اینده ات خودت تصمیمی نگرفتی ؟
با این حرف دنیا عالمی از ماتم قلب هستی را پر کرد احتمال می داد شاید دنیا را محمد فرستاده باشد ولی با حرفی که او زد متوجه شد امکان این موضوع صفر است
یقین محمد در مورد دیشب سخنی با دنیا مطرح نکرده بود شاید اصلا موضوع را تمام شده می انگاشت به همین دلیل لزومی نداشت که بخواهد ان را با دنیا مطرح کند
دنیا صمیمانه گفت
-دختر داستان نت معرکه است تو خیلی خوب توانستی حالات مردم را در حین زلزله بیان کنی ببینم تا به حال با ناشری هم برای چاپ کتابت صحبت کرده ای ؟
-چه می گویی ؟ دیگر فقط مانده بود تو مرا مسخره کنی
-مسخره برای چی ؟ به خدا راست می گویم . باید به سراغ یک ناشر برویم
-برای چه ؟
-معلوم است برای چه برای چاپ کتابت دیگر
هستی با صدای بلند خندید
-دختر هزاران نوشته چرت و پرت تر از این را هم چاپ کرده اند تازه چندین بار تجدید چاپ شده بعد تو به این داستان جالب که حقیقی تلخ را در بر دارد می گویی مزخرف ؟ زود باش پاشو با هم برویم پیش یک ناشر خوب تازه محمد هم پس از خواندن ان باور نمی کرد که تو اینها را نوشته باشی محمد می گفت جاذبه داستانت ان قد ر زیاد است که تا ادم ان را تمام نکند ارام نمی گیرد
-ولی دنیا
-ولی دنیا را بگذار کنار زود باش برویم
وقتی هستی به اتفاق دنیا از خانه خارج شد چشمش در گوشه خیابان به اتومبیل پارک شده سعید افتاد بی اختیار وحشت وجودش را فرا گرفت خوشحال شد که دنیا در کنارش است او را به قدر کافی قوی می دانست که حریف ادم ورزشکار و قوی هیکلی همچون سعید نیز بشود در ذهنش مجسم کرد که دنیا در حال کشتی گرفتن با سعید است از این تصور خنده بر لبانش نشست
دنیا با تردید به او نگریست و گفت
-حالا برای چی می خند ی ؟ گفتم که کتابت چاپ می شود ولی خیال نکن این مردم مثل خارجی ها خیلی کتاب خوان هستند و تو به قدر کافی مشهور می شوی
-نه عزیزم در ایران مردم بیشتر ا هل تجارت هستند تا کتاب خواندن
-یک بار در مجله ای که الان اسمش خاطرم نیست نوشته بود که کتاب خوان ها دو دسته هستند دسته اول کسانتین هستند که می خوانند تا فراموش کنند و دسته دوم که تعدادشان خیلی کم است می خوانند تا به خاطر بسپارند من مطمئنم افراد دسته اول در کشور ما زیادترند به نظرت بهتر نیست عوض ناشر دنبال یک کارگران بگردیم ؟
هستی دید اتومبیل سعید ارام ارام به تعقیب انان پرداخته است دستی به پشت دنیا زد و گفت
-تو سخن ران خوبی هستی بهتر بود به جای نقاشی و وکالت می پرداختی ؟ ان وقت مطمئن بودم که موکل انت همگی اعدام می شدند
دو دست خنده کنان به طرف ایستگاه اتوبوس به راه افتادند هستی اندیشید که دلیلی وجود ندارد روزش را خراب کند به خصوص که با وجود دنیا همه چیز حالتی شاد تر به خود می گرفت
فصل یازده
امیر برای اطمینان از درستی کاری که قصد انجامش را داشت تصمیم گرفت با محمد مشورتی کند محمد را به اندازه کافی عاقل و دوست و واقعی خود می دانست به نظر امیر رضایت محمد برای ازدواجش با الهه لازم و ضروری بود و این کاری بود که می بایست قبل از امدن مجدد پدرش به انجام می رساند
غروب به سراغ محمد رفت و وقت او را تنها در مطب دید بسیار تعجب کرد با لحنی پرسش گر گفت
-دکتر منشی خوشگلت را شوهر دادی ؟
محمد برای لحظه ای از سر دلخوری به امیر نگریست ولی با دیدن صورت امیر که مرتب تر از دفعه به نظر می رسید درست ندانست شوخی او را به حالتی ناپسند پاسخ بگوید با لبخند جواب داد
-یک هفته ای م شود که سر کار نمی اید و مرا دست تنها گذاشته خیال نمی کردم این قدر بی وفا باشد حتما سرش جای دیگری گرم است
-ای ناقلا حتما تو چیزی می دانی که از من پنهان می کنی
-راستش من یک کاری انجام دادم که تو از ان بی خبری
-چه کاری ؟
-باشد بعدا مفصل برایت تعریف می کنم
-به هر حال اگر بخواهی سارا با یک تلگراف اماده است تا به تهران بیاید و بهعنوان منشی جای هستی کار کند
-نه امیر جان لطفاً پای سارا را به این قضیه باز نکن
-ولی از قرا ر معلوم نقشه های زیادی در دل کوچکش برای تو کشیده البته من به او گوشزد کردم که فریب رفتارهای موقرانه تو را نخورد چون تو به این سادگی ها دم به تله نمی دهی ولی طفلک خیال می کند که چون دو سه سالی از من بزرگتر است افراد را بهتر از من می شناسد به هر حال برای عاقل شدن این دختر لازم است که سر او هم به سنگ بخورد
-ببینم تو از خواهرت صحبت می کنی یا از غریبه ؟ با وجود برادر دلسوزی مثل تو سارا حالا حالا ها میهمان پدرت و مادرت است خوب بهتر است دیگه از جنس مخالف حرف نزنیم بگو ببینم حال خودت چطور است ؟ مثل اینکه نسبت به سابق خیلی بهتری
-خدا رو شکر
-ببینم این شکر شما از بابت چیست ؟
-برای اینکه می دانم در جوانی می میرم و بزرگ شدن هر کودکی را که من پدرش باشم نمی بینم
-دوست مرا نگاه کن نه برادر من شکر کردن که هنوز نفس می کشی و دیگر زانوی بغل نمی کنی
-خوب اره در واقع دارم کم کم موقعیت جدیدم را باور می کنم گرچه با نگاه کردن به الهه دلم می خواهد مثل دخترها جیغ بکشم و بر بخت بد خودم لعنت بفرستم محمد جان امدم در یک مورد به من کمک کنی
-در چه مورد ؟
-در مورد ازدواج ؟
-خجالت بکش پسر . مگر می خواهی به جای الهه با من ازدواج کنی ؟
-دکتر مثل این که امروز تو هم حسابی سر حالی ولی من جدا از تو راهنمایی می خواهم به نظر تو ایا درست است که من با الهه زندگی کنم ؟ منظورم این است با وجودی که می دانم فقط مدت کوتاهی زنده می مانم زندگی الهه را خراب کنم ؟
-امیر من تقریبا کارم تمام شده به نظرم بهتر است برای پیدا کردن جوابت به ملاقات افرادی برویم که وضعیت مشابه تو را دارند موافقی ؟
-یعنی کجا ؟
-یعنی به بیمارستانی که بیماران شیمیایی حاصل از جنگ تحمیلی در ان بستری هستند
-که چه بشود ؟ هیچ کدام از انها که موقعیت مرا ندارند
-یعنی چه ؟ یعنی هیچ کس نیست که عوارض شیمیایی شدن گریبان او را گرفته باشد و فقط تو تنها زیان دیده این جنگ لعنتی هستی 0
-نه نه منظورم این نبود منظورم این است که انها هدف داشتند و از اول راهشان را انتخاب کرده بودند عده ای همان موقع در جبهه ها ی جنگ شهید شدند عده ای هم شهادت شان کمی به تعویق افتاد ولی به هر حال شهیدند مرگ نه ؟ پس چون مرگ را خودشان انتخاب کردند برایشان افتخار امیز و لذت بخش است ولی من چه ؟
-اره تو خودت انتخاب نکردی اما به نوعی انتخاب شدی دقیق نمیدانم ولی گمان می کنم پایان زندگی امثال تو شروعی برای شهادت مظلومانه آنهاست
-دوست من مطمئنم این حرف ها را برای دلخوشی من می زنی ولی حاضرم با تو به بیمارستانی که می گویی بیایم به هر حال دیدن یکی دو تا از همدردانم احساس تنهایی را از من دور می کند
محمد ناخودآگاه دست های امیر را گرفت و گفت
-مرد تو تنها نیستی باور کن همه ما تا اخرین لحظه با تو هستیم فقط تو ممکن است دقیق توجه کن که می گویم ممکن است بله ممکن است چند سالی زودتر از ما عازم دیار باقی شوی مطمئن باش که ما هم پس از تو خواهیم امد و ان وقت انتظار داریم که به گرمی از ما پذیرایی کنی و راه و چاه را به من یاد بدهی امیر جان به مرگ به منزله زندگی جدید نگاه کن مثل نقل مکانی که بعد از قبولی در دانشگاه از شیراز به تهران داشتیم مرگ هم دقیقا نوعی نقل مکان است حتما انجا اشناهایی را هم می بینی مادرت . مادر و پدر من و دیگران اما موقعیت تو از همه عالی تر است چون میدانی که کی عازم هستی و میتوانی تا ان روز حساب و کتابت را صاف کنی و فارغ به ان سو بپری ان هم در جوانی و زمانی که هنوز الوده به گناهان زیادی نشده ای
-محمد کاش می شد همه لحظات باقی مانده را در کنار تو سر کنم تو برداشت خوبی از قضایا داری و به همه چیز خوش بین هستی و انگاه محمد را برادرانه در آغوش گرفت
موقع ورود به بیمارستان امیر احساس کرد که راه نفسش بنده امده است برایش تعجب اور بود که با وجود گذشت چندین سال از جنگ تحمیلی هنوز بیماران شیمیایی وجود داشته باشد خدا را شکر کرد که در زمان جنگ کودکی بیش نبود است هنوز نمی دانست ایا اگر در ان زمان بزرگ سال بود امکان داشت داوطلب جنگیدن بشود یا خیر . ولی قسمت این بود که ابلیس جنگ حریصانه او را هم در خود بلعد و فرصت زندگی را از او دریغ کند
پرستاری جوان انها را به بخش مورد نظرشان هدایت کرد امیر که تصور می کرد بیشتر از دو یا سه نفر در ان بخش بستری نباشند از دیدن ان همه بیمار تعجب کرد در کنار مردی میان سال نشستند که حتی در زیر دستگاه اکسیژن هم به زور نفس می کشید زنی در کنارش ایستاده بود و با نگرانی به بیمار که به نظر می رسید همسرش است چشم دوخته بود محمد به راحتی شروع به صحبت با ان زن کرد و زن جواب داد
-ده سال است که با هم زندگی می کنیم دو تا بچه داریم دو دختر شش و هفت ساله اوایل حالش نسبتا خوب بود ولی دو سه سالی است که مرتبا مدت بیست روز از ماه را بستری است دیگر چیزی از زندگی نمی فهمد یعنی همه مان نمی فهمیم و بدتر از همه خودش خیلی رنج می برد ان قدر که گفتن نمیشود فهمید دکتر ها می گویند بیشتر از یکی دو ماه دیگر زنده نیست من می خواهم لحظات اخر را در کنارش باشم او برای مرگ هنوز جوان است ولی خودش با این همه عذابی که تحمل می کند پشیمان نیست می گوید قسمتش همین بوده و هر جای دیگر هم که بود عاقبش همین می شد
در این جا زن طاقت نیاورد و با بغض گفت
-نمیدانم بعد از رفتنش با دو تا بچه کوچک چه باید بکنم
مرد که معلوم بود علی رغم حال وخیمش گوشش می کرد به حرف های زن است ناله کنان زن را نگاه می کرد وقتی نگاهشان در هم تلاقی کرد با آرامشی بی نظیر دستانش را به سوی بالا برد و با حرکت چشم به زن گفت که به خداوند توکل داشته باشد
دکتر برای بیمار آرزوی سلامت کرد و سپس دست امیر را گرفت و او را به اتاقی دیگر برد پیرزنی به همراه دختر جوانی که چادر به سر کرده بود روی صندلی های کنار تخت بیمار نشسته بودند
دکتر به ارامی گفت
-حالش چطور است ؟
دختر زودتر گفت
-شما دکتر هستید ؟
-بله ولی دکتر روان شناسم
بیمار پیرمردی بود با ریش بلند که روی تخت خوابیده و سرمی به او وصل بود
این بار پیرزن گفت
-حالش خوب نیست ولی دردش بعد از شیمی درمانی زیادتر م شود تازه از شیمی درمانی برگشته
امیر به بیمار نظری انداخت سی و پنج یا حداکثر چهل سال نشان می داد پوست جای جای سرش نمایان بود علائم بارز شیمی درمانی که همانا ریختن موها ست به خوبی در او مشهود بود به این حالت چهره اش بسیار با ابهت داشت به فرمانده های صف مقدم جبهه شبیه بود
به ارامی چشمانش را گشود و دختر جوان را صدا کرد دختر به سرعت خود را به او رساند و گفت
-سید چی شده ؟ چیزی لازم داری ؟ من اینجا هستم
سید به زحمت دست خود را به طرف دختر جوان که لیلا نام داشت دراز کرد و
279-270
دست ظریف او را فشرد. اشک در چشمهای لیلا حلقه زد. به آرامی خم شد و دست سید را که نشان می داد روزگاری قدرتمند بوده است، به لب خودش نزدیک کرد. پیرزن نیز در زیر چادر گریه می کرد. این مسئله از لرزش تن رنجور و نحیفش به خوبی مشخص بود.
لیلا گفت: " سید، انشاءالله حالت که خوب شد، برمی گردیم خانه و دوباره در کنار هم زندگی می کنیم. "
سید آن قدر ضعیف شده بود که دیگر توان حرف زدن نداشت. تنها با تکان دادن سرش ناامیدانه به تأیید حرف لیلا پرداخت. همزمان پرستار وارد شد و از همه خواست که دقایقی اتاق را ترک کنند. پانسمان پیرمردی که در تخت بغلی سید خوابیده بود، احتیاج به تعویض داشت. دکتر با استفاده از موقعیت، خود را به کنار لیلا و پیرزن رساند. از لیلا پرسید: " سید شوهرت است؟ "
لیلا با افتخاری که نور آن از چشمانش ساطع بود، جواب داد: " آره. اوایل در دانشگاه استادم بود. سید دکترای فیزیک دارد و من دانشجوی او بودم. همه دانشجویان شیفته جذبه و سواد سید بودند. قبل از شیمی درمانی موهای پرپشتی داشت. با آن تیپ و قیافه و آن متانت و آقایی، همه او را دوست داشتند. باورمان نمی شد که مجرد باشد، ولی بود و این سعادت من بود که زنش شدم. البته از بعضی حالاتش فهمیده بودم که دوستم دارد، ولی انگار با توجه به تفاوت سنی بین ما، صلاح نمی دانست موضوع خواستگاری از من و ازدواج را مطرح کند. بالاخره مجبور شدم خودم از او خواستگاری کنم. "
با یادآوری آن روزها، لبخندی زیبا چهره لیلا را روشن کرد. وقتی نگاهش به نگاه نگران امیر افتاد که مشتاقانه منتظر بود تا بقیه صحبتش را ادامه دهد، علاقه مندانه ادامه داد: " اولش قبول نمی کرد و موضوع تفاوت سنی مان را بهانه قرار می داد، ولی بعد که دید از دست من خلاصی ندارد، گفت که بیمار است و از مجروحان شیمیایی دوران جنگ. آن روز تا خود صبح گریه کردم. آقای دکتر شما سید را نمی شناسید. او مرد بزرگی است. هرگز از اینکه زندگی اش در جوانی محکوم به فنا شده بود، ناراحت نبوده، ولی از یک چیز خیلی غصه می خورد. می گوید وقتی می بیند مردم به راحتی به هم دروغ می گویند و سر یکدیگر را کلاه می گذارند، اعصابش بیشتر خرد می شود. مثلاً روزی سوار یک ماشین شخصی شده بود که مسافرکشی می کرد. مرد دیگری بعد از او سوار می شود و می گوید که چهارراه سرسبز پیاده می شود. اینجا نطق آقای راننده گل می کند و کلی شعار می دهد که با این هوای آلوده تهران، دیگر جای سرسبزی باقی نمانده. بعد مثل افراد حکیم و ادیب شروع به خواندن شعرهای ادبی می کند، به طوری که سید خیال می کند او انسانی وارسته و ارزشمند است. به خوبی توانسته بود، مرد مسافر را هم جذب کند. وقتی به مقصد می رسند، سید به علت نداشتن پول خرد یک اسکناس درشت به راننده می دهد و او مقدار کمی از آن پول را برمی گرداند. وقتی سید اعتراض می کند، او می گوید کرایه آن مسیر تا آخرش همین قدر می شود و قبل از اینکه سید بتواند بگوید ماشین او که کرایه خطی نیست و مسیری کار نمی کند، پا را می گذارد روی گاز و می رود. سید می گفت می ترسد آدم های شعاری پرمدعا مثل این راننده زیاد باشند، کسانی که برای دیگران موعظه می کنند ولی خودشان در برابر سکه ای بی ارزش به خاک می افتند و به هر پستی تن درمی دهند. "
لیلا مکثی کرد و ادامه داد: " دکتر غصه سید برای این است که مبادا خون و جان این همه جوان بیهوده به هدر رفته باشد و نتیجه ای از آن گرفته نشود. نگاه ها دیگر مانند اوایل انقلاب رنگ مهربانی ندارد و در همه جا متأسفانه این پول است که حرف اول و آخر را می زند. بارها گفته اگر بداند که جامعه با جان او یا امثال او اصلاح می شود، لحظه ای دریغ نمی کند. موقعی که حالش خوب است، دائم این شعر را زیر لب زمزمه می کند که، چرا تقلید ما از دیگران تنها تباهی ها و زشتی هاست، چرا ته مانده های جام های غرب را مستانه می نوشیم. و می گوید مگر ما بندگان یک خدای دیگر هستیم؟ "
پرستار کارش را به اتمام رسانده بود و لیلا آماده شد که به نزد همسرش برگردد. در حالی که دست چروکیده و نحیف پیرزن را در دست گرفته بود، عازم رفتن به اتاق بود که ناگهان امیر از او پرسید: " ببخشید لیلا خانم، یک سؤال از شما دارم. ممکن است جواب مرا بدهید؟ "
لیلا با لبخندی بزرگوارانه گفت: " البته، اگر بتوانم، چرا جواب ندهم؟ "
" لیلا خانم، هرگز از ازدواج با آقا سید پشیمان نشدید؟ منظورم این است که با توجه به... "
" با توجه به اینکه این روزها عفریت مرگ دائم دور سر سید عزیزم می چرخد؟ منظورتان همین است؟ "
" بله، بله. "
" خوب بگذارید خیالتان را راحت کنم. من از اینکه زودتر از این سعادت پیدا نکردم تا با یک انسان، انسانی کامل زندگی کنم، بسیار متأسفم. سید آن قدر وجودش خالص و نورانی است که همین مدت اتدک زندگی با او را به عمری زندگی دور از معنویت با افراد سالم ترجیح می دهم. می دانید آقا، نمی شود در کنار یک منبع نور باشی و از آن بهره نگیری. فقط آرزو دارم هدیه ای که خداوند از این ازدواج نصیبم کرده، وقت به دنیا آمدنش سعادت این را پیدا کند که پدرش اذان و اقامه را در گوشش بخواند. نه آقا، به قول ابوعلی سینا، من عرض زندگی با سید را به طول زندگی با فرد عادی ترجیح می دهم. مطمئن باشید اگر یک بار دیگر هم به عقب برگردم، نه یک بار بلکه هزاران بار دیگر هم انتخابم همین خواهد بود. خداحافظ. "
او در حالی که به پیرزن کمک می کرد، راهی اتاق سید شد و امیر همان طور روی نیمکت راهروی بیمارستان نشست و به فکر فرو رفت.
دکتر صلاح ندانست بیش از این او را در این محیط نگه دارد. یقین داشت که امیر جوابش را گرفته است. حالا دیگر تصمیم با خودشان بود، با امیر و الهه، هیچ کس نمی بایست به خود اجازه دخالت در زندگی آن دو جوان را می داد، به خصوص که الهه قانوناً و شرعاً زن امیر بود.
حدود دو هفته ای می شد که هستی به مطب نرفته بود. برایش مسلم بود که دکتر او را ترک کرده و حتی از ابراز عشقش نسبت به او پشیمان شده است. تنها دلخوشی او امیدواری به چاپ کتابش بود. هنوز ناشر با او تماس نگرفته بود و او در دلهره و اضطراب عجیبی به سر می برد.
هستی پیش کبری خانم در آشپزخانه بود و قرار بود که کبری به منزل حاج عباس برود. در دو هفته گذشته بیشتر روزها و حتی شب ها را نیز در خانه حاج عباس گذرانده بود. حال اکرم خانم بسیار خراب بود و حتی بابت فشار خون بالایش دو سه بار به صورت اورژانس پایش به بیمارستان رسیده بود. البته او حاضر به بستری شدن در بیمارستان نبود و با دادن تعهد دوباره به خانه برگشته بود. کبری برای هستی تعریف می کرد: " هر چه هست، زیر سر امیر داماد تازه است. البته به پسر به آن خوبی نمی آید که آدم بدی باشد و شاید هم تقصیر اکرم خانم است که این روزها در بهانه گیری دست دخترهای چهارده ساله را نیز از پشت بسته. "
هستی به کبری سفارش کرد: " حسابی به اکرم خانم برس تا انشاءالله حال او هر چه زودتر خوب بشود. حاج عباس تازه خوب شده و روا نیست حالا که خدا دوباره او را برگردانده، این قدر از طرف خانواده در عذاب باشد. "
کبری با ناراحتی جواب داد: " قربان دل پرمحبت تو بشوم. عزیز دلم، تو این قدر به فکر این زنی، ولی او حتی از ریخت تو خوشش نمی آید. این بلاها هم برای این به سرش می آید که دل تو را شکست و اشک مرا بی گناه درآورد. من او را نفرین کردم. سر نماز خدا را قسم دادم که تقاص کارهایش را بگیرد، اما می دانی هستی جان، الآن سر نماز دعا می کنم که خداوند به او سلامتی بدهد. چه کنم، طاقت ندارم اشک و ناله کسی را ببینم. "
هستی در حالی که بوسه ای بر صورت چروکیده کبری می زد گفت: " آفرین. من خوشحالم که با آدمی به بامحبتی تو زندگی می کنم. انشاءالله خدا به اندازه قلبت به تو جواب بدهد. "
کبری که از اظهار محبت دختر جوان حسابی غرورش ارضا شده بود، در حالی که اشک چشمهایش را پاک می کرد، دختر جوان را در آغوش گرفت و شروع به نوازش موهای صافش کرد.
صدای زنگ در باعث به هم خوردن جو شاعرانه موجود میان آنان شد و کبری از سر اکراه به سمت در شتافت.
هستی از سلام و احوالپرسی کبری فهمید که آشنایی به خانه آنها آمده است. امیدوار بود که این آشنا دنیا باشد ولی با دیدن ترانه به شدت تعجب کرد.
ترانه با حالتی به ظاهر مهربان به طرف هستی آمد و صورت او را بوسید. هستی هنوز نمی دانست علت حضور ترانه در آنجا چیست.
ترانه نگاهی به آپارتمان انداخت و با حالتی کنایه آمیز گفت: " چه جای خلوت خوبی گیرت آمده. از شر همه مزاحمان هم حلاص. خدا جون، حالا می فهمم که پدرم حقیقتاً تو را مثل دخترش دوست دارد. حتی گمان می کنم کمی هم بیشتر از من به تو علاقه مند است، چون هرگز حاضر نمی شود چنین آپارتمانی را به تنهایی در اختیار من بگذارد. "
هستی بلاتکلیف ترانه را می نگریست. کبری از ترانه دعوت کرد که بنشیند تا او برایش چای بیاورد.
ترانه با این تعارف کبری، نگاهی به او کرد و گفت: " کبری خانم من چای نمی خواهم، تو بهتر است زودتر به خانه ما بروی که حاج خانم شدیداً به تو احتیاج دارد. خیالت ازجانب هستی هم راحت باشد. من امشب را پیش هستی می مانم. چون می دانستم مادرم به من اجازه آمدن یا ماندن در اینجا را نمی دهد، بدون اطلاع آمدم. گفتم بهتر است که از طریق تو به مادرم خبر بدهم که شب را اینجا می مانم. "
کبری در حالی که با پشت دست بر دهانش می زد، گفت: " وای خانم جان، کار بسیار بدی کردی. چرا به اکرم خانم اطلاع ندادی؟ من که جرأت نمی کنم به او بگویم تو اینجایی. می دانی که اکرم خانم اصلاً با این دختر مظلوم خوب نیست. هر چه پیش می آید، می گوید تقصیر قدم های نحس هستی است. "
ترانه به وسط حرف کبری پرید و با لحنی خشن گفت: " کبری خانم، بس کن. مادرم کی گفته که هستی بدقدم است؟ تو با این حرف ها روابط این دو نفر را خراب تر از قبل می کنی. بهتر است دیگر خودت را معطل نکنی. "
هستی که ظرف میوه را روی میز می گذاشت، ضمن تعارف به ترانه گفت: " به هر حال به اینجا خوش آمدی، در واقع به خانه خودت. "
ترانه برای نخستین بار لبخندی زد. شاهد بود که کبری زیر لب غر می زند، اما می دانست تا دقایقی دیگر او آنها را تنها می گذارد و این همان خواسته قلبی اش بود.
سرانجام وقتی تنها شدند، دچار دودلی شد. آیا صحیح بود به دختری که در واقع هیچ نسبتی با او نداشت، اطمینان می کرد و مسئله ای به این مهمی را به او می گفت؟ اما اندیشید که چاره دیگری برایش نمانده است. حالت حال به هم خوردنهای صبحگاهی اش او را کلافه کرده بود. حتی حالا دیگر اواسط روز هم با دیدن بعضی چیزها یا حس کمترین بویی از غذا، حالش خراب می شد. شاید هستی می توانست در این مورد کمکی برای او باشد. با نگاهی به چشمان سیاه دخترک، حس کرد شاید شخص مورد نظرش را اشتباه گرفته است. چشمان هستی معصومیت کامل او را نشان می داد. بالاخره فکر کرد او که برای درخواست امداد از هستی اولین گام را برداشته، بهتر است بقیه راه را هم بپیماید، و قبل از اینکه از تصمیم آخرش پشیمان شود، شروع به سخن گفتن کرد.
" هستی، از من نمی پرسی برای چه به اینجا آمده ام؟ "
" حالا به هر دلیلی که آمدی، خوش آمدی. "
" ممنونم، ولی علت آمدنم این است که از تو تقاضای کمک دارم. "
" از من؟! لبخندی ملیح چهره زیبای هستی را پوشاند. " من چه کمکی می توانم به تو بکنم؟ "
" هستی، حقیقت را به من بگو. تو قبل از وقوع زلزله نامزد داشتی و قرار بود فردای آن روز کذایی ازدواج کنی و به خانه همسرت بروی؟ "
نمایی گنگ از تصویر باوقار حمید جلوی چشمان هستی ظاهر شد. از خود تعجب کرد و در دل به سرزنش خود پرداخت. او دیگر حتی قادر به یادآوری صورت حمید به طور واضح نبود. با این حال به ترانه گفت: " بله، من نامزد داشتم. خوب، این موضوع چه کمکی به تو می کند؟ "
" آره موضوع همین است. آیا تو هیچ وقت دچار حال به هم خوردگی نشدی؟ "
" خوب، من تا حالا دفعات زیادی دچار این حالت شده ام و بعضی از اوقات هم تا صبح درد کشیدم. "
" دکتر برای حالت تهوع تو چه کار کرد؟ "
" من فقط یک بار رفتم دکتر. او هم به من تذکر داد که در خوردن غذایی که دوست دارم زیاده روی نکنم. البته دفعات بعدی که باز هم زیاده از حد می خوردم، گاهی دچار همین حالت می شدم، ولی به تدریج یاد گرفتم که دیگر زیاد نخورم. در واقع دل درد و پیچش معده، آن هم در بیست و چهار ساعت مداوم، چیز بسیار طاقت فرسایی است. اینها چه کمکی به تو می کند؟ "
ترانه که از شنیدن حرف های هستی حسابی پکر و دلخور شده بود، با ناراحتی گفت: " من را بگو که خیال کردم تو باهوشی، ولی مثل اینکه در این مورد تو دست خنگ ها را هم از پشت بسته ای. " و بدون مقدمه زد زیر گریه.
هستی با دیدن اشک های ترانه، دلش به حال او سوخت و گفت: " ترانه جان، منظور تو چیست؟ من فقط یک حالت تهوع دیگر می شناسم که آن هم مربوط به خانم هاست، اما تو که هنوز ازدواج نکرده ای. "
ترانه برای لحظه ای از گریستن بازماند و خیره به دهان هستی نگاه کرد. آنگاه بدون تردید از گفتن رازی که مثل دشنه ای هر لحظه قلبش را جریحه دارتر می کرد، گفت: " هستی، من می ترسم که علائم من هم مثل زن ها باشد. "
هستی حیرت زده به ترانه نگریست. برایش قابل قبول نبود که دختر حاج عباس، همان مرد محترم و باایمان، به چنین درجه ای از پستی سقوط کرده باشد که چنین سخنی را این طور بدون واهمه بیان کند. دلش می خواست اول از همه به جای حاج عباس سیلی محکمی به صورت ترانه بزند. او چه تصوری در مورد هستی داشت که در این مورد از وی کمک می خواست؟
به هر حال هستی به جای هر عکس العمل تندی، به آرامی گفت: " خانواده من اجازه نمی دادند که من و حمید حتی قبل از عقد رسمی با هم صحبت کنیم. ترانه، تو در این مورد مطمئنی؟ "
" نه، نه، من به هیچ چیز اطمینان ندارم. " این بار به زاری افتاد و هق هق کنان گفت: " هستی تو کمکم می کنی، مگر نه؟ "
" آره، ولی بگو ببینم این موضوع مربوط به فرزاد است؟ "
" تو از کجا فهمیدی که پای فرزاد در این قضیه در بین است؟ "
" خیال نمی کنم از کجایش چندان مهم باشد. اما ترانه، بدان که تو با این کار بلایی بزرگ و خانمان سوز بر سر خودت و حاج عباس بیچاره آوردی. "
ترانه فقط اشک می ریخت.
هستی ادامه داد: " ببینم، بهتر نیست به فرزاد بگویی که هر چه زودتر به خواستگاری ات بیاید و قبل از اینکه کسی ملتفت قضیه شود، با هم ازدواج کنید؟ "
" مشکل اصلی خود فرزاد است. او حاضر به انجام این کار نیست. "
" چطور ممکن است؟ او باید با تو ازدواج کند. تو باید پدرت را از این قضیه مطلع کنی. "
" کدام قضیه؛ این که مرتباً حالم بهم می خورد؟ "
" نه، اینکه احتمال دارد از فرزاد باردار باشی. "
حالتی از ترس در چهره ترانه ظاهر شد. هستی متوجه شد که او می لرزد. برای ریختن چای به آشپزخانه رفت و وقتی با سینی چای برگشت، ترانه هنوز از شوکی که با این سخن به او وارد شده بود، بیرون نیامده بود.
هستی فنجان چای را روی میز مقابل ترانه قرار داد. آنگاه ادامه داد: " البته امیدوارم چنین اتفاق ناجوری نیفتاده باشد، چون در این صورت نمی دانم پدرت از درد این حادثه جان به در می برد یا نه. ترانه، تو بدترین ظلمی را که امکان دارد دختری در حق خانواده اش بکند، انجام دادی. من واقعاً برایت متأسفم. "
" به خدا قسم من، من خیال می کردم فرزاد مرا دوست دارد. اما من واقعاً به او علاقه مندم. "
" با وجود این ظلم بزرگی که در حق تو کرده، باز هم به راحتی این حرف را می زنی؟ "
" آره هستی، تو هنوز نمی دانی عشق یعنی چه؟ من واقعاً عاشق فرزادم. حتی برای خاطر او حاضرم خودم را بکشم. الآن، الآن هم اگر او اشاره کند، حاضرم همه اعضای خانواده ام را ترک کنم و با فرزاد به هرجای دنیا که بخواهد بروم. "
هستی از حماقت دختری که جلوی رویش نشسته بود، شدیداً افسرده شد. کاری که ترانه از آن سخن می گفت، در بازار پست ترین زنان تاریخ نیز به سختی عرضه می شد. برای لحظه ای آرزو کرد پدر و مادرش زنده بودند. حیف که تراه قدر این نعمات بزرگ را نمی دانست و به آسانی در کوی هوس به حراج این مواهب آسمانی می پرداخت. دلش می خواست این قدرت را داشت که دخترک هرزه بوالهوس را از خانه بیرون می انداخت، اما اندیشید که ترانه دختر حاج عباس است. ندای وجدان به او حکم می کرد که به کمک این دختر نادان برخیزد، همان گونه که پدرش در بدترین شرایط به داد خود او رسیده بود.
ولی از او چه کمکی ساخته بود؟ ترانه بیش از اندازه با گام های خطا پیش رفته بود. انگار که در مسابقه خطاکاری شرکت داشت.
هستی فکر کرد اولین قدم این است که او را به نزد دکتر زنان ببرد. ابتدا می بایست می فهمیدند که آیا واقعاً بچه ای در کار هست؟ هر چند آرزو می کرد قضیه به این پیچیدگی نباشد.
بعد از ظهر فردا وقتی دو دختر با تأسف از در مطب بیرون آمدند، ترانه هنوز در گیجی به سر می برد. باورش نمی شد جنینی را در وجودش می پروراند. او چهارماهه باردار بود و از قبل از آزمایش به فکر مثبت بودن جواب بود. او فرزند نامشروع فرزاد را در وجودش پرورش می داد.
با بغضی دردآلود گفت: " هستی، حالا چه کار کنم؟ به نظر تو حالا که فرزاد دیگر هیچ علاقه ای به من ندارد، بهتر نیست خودم را بکشم؟ "
هستی در نهایت انزجار به ترانه نگریست. او می خواست گناهی را با گناهی دیگر بپوشاند. پرخاشگرانه گفت: " مرگ چاره کار تو نیست. خودکشی دردی همیشگی را به دامان خانواده ات خواهد اندخت. تازه با حالی که مادرت دارد، ممکن است او را زودتر راهی دیار باقی بکنی. باید فکر کنیم و تصمیم عاقلانه تری بگیریم. "
" ولی من تصمیمم را گرفته ام. اگر می خواهی مرا از خودکشی منصرف کنی، باید فرزاد را راضی به خواستگاری از من کنی. او هنوز نمی داند صاحب بچه ای شده. شاید با فهمیدن این موضوع راضی به ازدواج با من بشود. "
" ولی ترانه جان بهتر است از کسی دیگر بخواهیم این کار را انجام دهد. خیال نمی کنم بتوانم به خوبی با فرزاد صحبت کنم. "
" نه، نه، هستی. خواهش می کنم. من مایل نیستم هیچ کس دیگر از جریان بدبخت شدنم خبردار شود. تو باید با فرزاد صحبت کنی. "
" اما اگر نتوانستم او را به این امر متقاعد کنم چه؟ "
ترانه با صدایی گرفته گفت: " اگر این طور بشود، زنده ماندن من دیگر به هیچ دردی نمی خورد. "
" آه، ترانه، خواهش می کنم این طور صحبت نکن. من سعی خودم را می کنم، ولی این طور که از شواهد برمی آید، تو نباید منتظر معجزه ای از طرف دوست خوش قیافه ات باشی. من تصور می کنم بهترین کار این است که پدرت از ماوقع مطلع شود. بی شک او تصمیم درستی اتخاذ خواهد کرد. "
" هستی، اگر نمی خواهی این کار را انجام دهی، بهتر است دنبال بهانه نگردی. "
280 تا 289
آنگاه تراته راهش را از هستی جدا کرد و از طرف مخالف او رفت . هستی به سرعت به دنبالش دوید و گفت : « باشد ، باشد ، هر کاری تو بخواهی می کنم . حالا بهتر است از من دور نشوی . »
ترانه برای اولین بار با حالتی قدرشناسانه به هستی نگریست . آنگاه بازوی اورا گرفت تا با هم به خانه ی هستی بروند .
هستی تعجب زده به دروغ هایی که ترانه بابت ماندنش در آپارتمان وی تحویل مادرش می داد و سعی می کرد بدین وسیله او را توجیه کند ، گوش می داد . در ان لحظه می اندیشید که دروغ مبنا و پایه ی تمام خطرات و آلودگی هاست . مخصوصاً سخنان گزافی که نوجوانان برای گول زدن یا قانع کردن والدینشان به کار می برند .
یقیناً ترانه بارها این عمل زشت را انجام داده بود که سرانجام به دامی چنین مخوف افتاده بود . بدبختی این بود که به این سادگی نمی شد برایش کاری انجام داد .
بالاخره بعد از قریب نیم ساعت حرف زدن پشتلفن ، سرانجام اکرم خانم از سر اکراه پذیرفت ترانه دو سه روزی پیش هستی بماند .
ترانه با خاطری آسوده گفت : « بالاخره راضی اش کردم . »
هستی نتوانست خودداری کند و بی اراده گفت : « ای کاش مادرت در دوستی های قبلی تو کمی سخت گیری حالا را داشت . »
ترانه گفت : « راست می گویی . این بدبختی که بر سرم آمده ، تقصیر مادرم هم هست . حقش نبود با همه ی خواسته های من موافقت می کرد . در این صورت من هرگز به فرزاد فرصت چنین سوء استفاده ای را نمی دادم و فقط در دلم او را دوست داشتم . گرچه خانواده ام آرزو دارند روزی دکتر به خواستگاری ام بیاید و او را به عنوان داماد خانواده کاملاً برازنده می بینند . »
هستی با کلام آخر ترانه به یاد چهره ی جذاب و مغرور محمد افتاد . دو هفته ای می شد که خبری از او نداشت . از شبی که از منزل سعید به خانه برگشته بود ، دیگر به مطب نرفته بود. در این مدت دو سه بار هم موفق به دیدن دنیا شده ولی او نیز کوچکترین عکس العملی از خود نشان نداده بود . این اواخر هستی شک کرده بود که شاید دنیا در مورد نرفتن او به مطب چیزی می داند . حالا ترانه از دکتر حرف می زد . قلبش مالامال از غصه شد . هیچ کس هرگز محمد و هستی را با هم در نظر نمی آورد . انگار پذیرفتن این موضوع که شاید هستی زن دلخواه محمد باشد ، غیر ممکن به نظر می رسید .
زنگ تلفن به صدا در آمد . ترانه گشوی را برداشت و با خنده ای تلخ گفت : « از انتشارات ؟! نه آقا ، شما اشتباه گرفته اید ما با انتشارات کاری نداریم . »
در این موقع بود که هستی به خود آمد و به طرف تلفن دوید و گوشی تبفن را از دستش گرفت . قریب به یک هفته از جواب منفی اولین ناشر برای چاپ کتابش می گذشت . او به اصرار دنیا ، کتاب را به دومین انتشارات برده بود . دنیا گفته بود اگر شده کتاب را به تک تک موسسات نشر ببرند ، این کار را انجام خواهد داد . بعد برای مشتاق کردن بیشتر هستی ، شرح حالی از نویسنده ای که یکی از شاهکارهای ادبیات انگلیس را نوشته بود ، برای او تعریف کرده بود .
او گفته بود : « هیتی جان ، باور کن ناشری که این نویسنده برای چاپ رمانش به ان مراجعه کرده بود ، گفته بود هرگز چنین چیزهایی را چاپ نمی کند ، غافل از اینکه آن اثر بعدها یکی از شاهکارهای ادبی جهان می شود . »
دنیا مثل همیشه خوبین بود و سخنانش جذاب و دلخوش کننده ، و برای اینکه هستی ناراحت نشود ، گفته بود : « عزیز من عده ای از ناشران فقط منتظرن یک نویسنده اسمش سر زبانها بیفتد ، آن وقت به دنبال چاپ آثار او می دوند . به ندرت ناشری زحمت معروف کردن نویسنده ای را به خود می دهد . » بعد دستش را مشت کرده و با حالت با مزه ای گفته بود : « هلو ، بپر تو گلو . »
هستی با به خاطر آوردن حرف های دنیا راحت تر با قضیه برخورد کرده بود . حالا در این اندیشه بود که آیا دومین ناشر نیز جواب منفی خواهد داد ؟ گوشی تلفن را در دست گرفته بود و به سخنان طرف مقابلش گوش می داد .
« خانم ما به شما تبریک می گوییم . هیئت نظارت ما کتاب شما را برای چاپ انتخاب کرده و لازم است برای بستن قراداد به دفتر نشریه تشریف بیاورید . »
باورش نمی شد آنچه که می شنود ، حقیقت داشته باشد . شادمانانه ، در حالی که از لحن صدایش مشخص بود اندکی هول شده است ، تشکر کرد و روز و ساعت ملاقات را پرسید .
قرار لازم گذاشته شد .
وقتی گوشی را گذاشت ترانه هنوز تعجب زده او را می نگریست . « هستی تو از چه حرف می زنی ؟ مگر تو کتاب نوشته ای ؟ »
او به آرامی به نشانه ی مثبت بودن جواب ، سرش را تکان داد .
ترانه با حسرتی آشکار گفت : « دختر تو چقدر بیکاری ، می دانی ، من همیشه معتقد بوده ام نویسنده ها کمی غیر عادی هستند . البته به تو بر نخورد . تو که هنوز نویسنده نشدی ، ولی در هر حال حتماً کار خسته کننده ای است . »
« ولی من این کار خسته کننده را دوست دارم . »
« خوب اگر واقعاً به این شغل بی درآمد علاقه داری ، مبارکت باشد . کسی دوست ندارد آن را از تو بگیرد . به هر حال به نظرم الان بهترین وقت برای تلفن زدن به فرزاد است . احتمالاً او حالا در خانه تنهاست . »
« تو شماره اش را داری ؟ »
« وای هستی ، از دست تو ! مثل اینکه درست و حسابی حواست را از دست داده ای . خوب معلوم است که دارم . به علاوه عموی من هم آنجا زندگی میکند . »
« آره ، راست می گویی ، خوب شماره را بگیر . »
« باشد ، من شماره را می گیرم ، ولی تو صحبت کن و یک قرار ملاقات با فرزاد بگذار . به نظرم توی پارک بهتر است . وقتی با شما با هم صحبت می کنید ، من هم همان نزدیکی ها منتظرت می نشینم . »
« امیدوارم ، همان قدر که تو سنگ این مرد را به سینه می زنی ، او هم به تو علاقه مند باشد . به هر حال از قدیم گفته اند برای کسی بمیر که لااقل برای تو تب کند . عضق موقعی زیباست که دو طرف یکدیگر را دوست داشته باشند . عضق یک طرفه غیر از دردسر و عذاب چیز دیگری در بر ندارد . به قول معروف عشق یکسره ، مایه دردسره . »
« آه هستی ، بس کن تو هم دست کمی از خانم معلم ها نداری . خیال نمی کردم این قدر پند و اندرز بلد باشی . »
ترانه بعد از شماره گیری گوشی تلفن را به دست هستی داد . صدای جذاب پسرانه از پشت خط شنیده شد .« الو ؟ »
هستی با نگاهی به چهره ی ترانه ، حس کرد که رنگ صورت دختر جوان حسابی پریده است . موقرانه سلامی کرد و فرزاد جواب سلام او را داد و پرسید که او کیست ؟
هستی از سر اکراه جواب داد : « نمی دانم مرا می شناسید یا نه . به هر حال من هستی هستم . »
توقع نداشت فرزاد به این سرعت او را به خاطر آورد . ولی برعکس انتظارش ، فرزاد بالافاصله گفت : « هستی ؟ همان دختر فوق العاده زیبایی که در خانه ی برادر علیرضا موفق به دیدارش شدم . درست است ؟ چه عجب شما یاد من کردید ؟ ! خیلی دوست داشتم که بتوانم از نزدیک با شما صحبت کنم . »
هستی که اصلاً از طرز حرف زدن فرزاد خوشش نیامده بود ، علی رغم میل درونی اش پاسخ داد : « من باید در مورد موضوع مهمی با شما صحبت کنم . آن هم به صورت خصوصی . »
« می دونی هستی خانم ، همه ی دوستی ها با یک موضوع مهم شروع می شود . من کاملاً آماده ام که موضوع مهم شما را بشنوم . مایلید وقتی امیر و علیرضا منزل نیستند ، به خانه ی ما بیایید ؟ مطمئناً می توانیم راحت و بدون دردسر با هم صحبت کنیم . »
چیزی نمانده بود هستی پشت تلفن فریاد بکشد ، اما با نگاهی به چهره ی نگران و ملتمس ترانه ، جلوی خودر ا گرفت و گفت : « نه نه ، در یک مکان عمومی مثل پارک باشد ، بهتر است . »
« باشد هر جور میل شماست . واقعیتش من هم در پی یافتن شماره تلفن شما بودم ، اما نمی دانستم چگونه می توانم آن را از علیرضا بپرسم . خوشحالم که شما کار مرا راحت کردید . »
« شماره تلفن من را برای چه ؟ »
« برای بیان همان موضوع مهمی که شما می خواهید بابتش مرا به پارک بکشانید . »
حالتی از حیرت در چشمان سیاه هستی مشخص شد . تعجب زده پرسید : « شما چطور از موضوع اطلاع دارید ؟ »
« عزیزم مگر می شود مردی مثل من از ذهن دختر کوچولویی مثل تو خبر نداشته باشد ؟ »
حالت صمیمانه ای که در صدای فرزاد شنیده می شد ، خیلی برای هستی جالب نبود ، بنابراین برای ختم کلام فوراً گفت : « من فردا ساعت شش بعدظهر در پارک ساعی متظرتان هستم . »
« به این زودی قصد دارید که تلفن را قطع کنید ؟ واقعاً فردا می آیید ؟ نکند مرا غال بگذارید ؟ »
هستی گفت : « بله ، حتماً خواهم آمد . خداحافظ . » و قبل از شنیدن هر کلام دیگری ، گوشی را بر جایش قرار داد .
در حالی که شاهد نگاه پرسشگر ترانه بود ، هرگز تصور نمی کرد بتواند در انجام خواسته اش از این مرد کثیف موفق بشود .
امیر به اتفاق الهه عازم بیمارستان بود . هر روز بعدظهر دو ساعت ملاقات برای عموم آزاد است . در برابر پرسش های پیاپی الهه ، سکوت کرد و از او خواست تا رسیدن به مقصد تحمل کند . سرانجام با ورود به بخش بیماران شیمیایی ، الهه منظور امیر را دریافت . امیر قصد داشت واقعیتی را که مدتی دیگر در زندگی آنها تجلی می کرد . زودتر از موعد به او نشان دهد . می بایست الهه را می آزمود . آیا الهه می توانست به منزله ی لیلایی دیگر باشد ؟ لیلای سید که همواره به او وفادار بود و سید را همچون عزیزی بزرگ گرامی می داشت ؟ امروز می بایست تصمیم خود را می گرفتند و همه چیز به الهه بستگی داشت . دوست داشت الهه را به بالین دو مریضی ببرد که دفعه ی گذشته به همراه دکتر آنان را دیده بود . دست های الهه در دستش عرق کرده بود ، انگار دختر جوان از دیدن آن محیط خود را گم کرده بود . با نگاهی به چشم های زیبای همسرش ، احساس کرد دلش می خواهد کلامی در زیبایی آن نگاه آشفته بگوید یا حتی بهتر می دید که در آن جمع نگاه مهربان او را تحسین کند و صاحب ان را ببوسد ولی علی رغم انچه در درونش می گذشت به آرامی پرسید : « تا حالا به دیدن چنین بیمارانی رفته ای ؟ »
الهه با بغضی که در صدایش شنیده می شد گفت : « نه ، آیا همه ی اینها محکوم به مرگند ؟ »
امیر نگاهش را به الهه دوخت و با لحنی که غرور بیشتر از همه چیز در آن حس می شد گفت : « خودشام مرگ را نوعی آزادی می دانند . در واقع اینها شهیدان زنده اند . »
به اتاق سید رسیدند ، ولی مردی دیگر در آنجا بستری بود . امیر حس کرد که ضربان قلبش شدت بیشتری یافته است . ناگاه دست الهه رارها کرد و به طرف پرستاری رفت که پشت میزش ایستاده بود و با ناراحتی پرسید : « خانم پرستار ، ببخشید . آقا سیدی که در آن اتاق بستری بود چه شده ؟ »
لبخندی از سر رضایت بر لبان پرستار سفید پوش دیده شود . با همان آرامشی که در او دیده می شد ، جواب داد : « فعلاً مرخص شد تا چند وقت دیگر دوباره به خانه اش برگردد . » الهه که پشت سر امیر ایستاده بود ، با لحنی متعجب پرسید » « به خانه اش برگردد ؟ »
« آره ، در واقع خانه ی اصلی تمام بیماران شیمیایی اینجاست ، ما حتی بیشتر از اعضای خانواده شان آنها را می بینیم . آیا شما نسبتی با سید دارید ؟ »
امیر به جای الهه جواب داد : « نه فقط با او آشنا هستیم ، فقط همین . »
ناگاه صدای جیغ زنی آنها را به طرف اتاقی دیگر کشاند . الهه جلوتر از امیر وارد اتاق شد . امیر می دانست در آن اتاق بیماری بستری بود که دو دختر کوچک داشت . پرستاران مشغول کشیدن ملافه ای سفید بر روی بیمار بودند . زن اشک می ریخت و التماس کنان می گفت : « حالا من چه کنم ؟ چگونه بدون همسر عزیزم زندگی کنم ؟ »
پرستاری سعی در آرام کردن زن داشت . زن با ناخنهایش صورت خودر ا می کند و همچنان فریاد می زد .
اشکی که از بدو ورود الهه به بیمارستان در نقاب شیشه ای چشمانش پنهان شده بود ، شروع به ریزش کرد . حالا دلیلی واضح برای اشک ریختن داشت . ناخودآگاه به طرف زن دوید و او را در آغوش گرفت .
زن جون بی توجه به اینکه غریبه ای او را در بغل گرفته بود ، گریه می کرد و از دقایق آخر عمر همسرش حرف می زد .
پرستاری که مسن تر و با تجربه تر از همکاران دیگرش نشان می داد ، گفت : « خدا را شکر کن که او دیگر از درد نجات پیدا کرده . عزیزم ، تو که راضی نبودی همسرت بیش از این رنج بکشد . پس باید به شهادت او هم راضی شوی . »
الهه و امیر دیدند که چند مرد با دوربین های بزرگ فیلمبردای وارد اتاق شدند / آنها از طرف تلویزیون آمده بودند . امیر در این فکر بود که متاسفانه مدت زمان زیادی طول نخواهد کشید که همه نه تنها این مرد ، بلکه ، خانواده اش را هم به فراموشی خواهد سپرد . اما فعلاً او قهرمان بود . قهرمانی مظلوم اما شجاع که با تحمل تمامی دردهای طاقت فرسا ، لحظه ای از ایمان و عقیده اش دست برنداشته بود . اسوه ای که به مراتب نسبت به یاران دیگرش که در زمان جنگ شهید شدند ، رنج و عذاب بیشتری را تحمل کرده بود . صبری کشنده برای مدتها تحمل درد ، در جسم رنج کشیده اش .
امیر دست الهه را کشید و با هم از آن اتاق بیرون آمدند . معتقد بود مصیبتی که شاهدش بودند . به قدر کافی قوی بود تا الهه را از خواسته اش پشیمان کند . سعی کرد برای آخرین بار گرمای دست الهه را حس کند . با فشاری بر دست ظریف همسرش عملاً وارد دنیای غریبی شد که می دانست خط ممنوعه آن بسیار پر رنگ تر از رنگ های دیگر است . آن چنان که قرمزی اش به سیاهی می زد . سیاهی ای که مدت ها بود زندگی او را در بر گرفته بود . تصمیم گرفت تا زمانی که الهه دستش را از دست او بیرون نکشد ، خود اقدامی برای این کار نکند . لمس ظرافت این دست چیزی نبود که برای او گناه محسوب شود . می دانست آخرین دقایق پیوند قانونی و شرعی اش را با موجودی که به اندازه ی جان دوستش داشت ، می گذراند . دیگر به الهه نمی نگریست . ولی هر لحظه بر فشار دستش می افزود . به این وسیله حس می کرد برای آخرین مرتبه همسر زیبایش را در آغوش می فشرد . شاید حتی قبل از مرگ یا شهادت او ، الهه با مردی که از عواقب جنگ سهمی نداشت ، وصلت می کرد . کاش در آن روز مرگ او نیز فرا می رسید . احساس کرد قدرت ندارد مانع از ریزش اشکهایش بشود . ولی هنوز دستهای الهه را در دستان به ظاهر قوی خود می فشرد .
در حیاط بیمارستان ، ناگاه الهه ایستاد و فریاد زنان گفت : « امیر ، فقط با تو ازدواج می کنم . امیر ، من هم تو را دوست دارم . یک عضق واقعی در همه ی ابعادش . می فهمی امیر ؟ اگر صد بار دیگر هم صحنه ای از آزمونی سخت تر از آنچه دیدم برایم مهیا کن ، من سربلند و بدون تقلب از این آزمونها بیرون خواهم آمد . »
آنچه امیر می شنید ، به گوشش زیباترین و هیجان انگیز ترین کلام دنیا بود . حرف هایی که از دنیای مادی زده می شد ، ولی بوی معنویت آن تمام فضای بیمارستانرا پر کرده بود .
امیر ، دیگر نگران نگاههای کنجکاوی که آنها را می نگریست ، نبود ، اشک از چشمان دو جوان سرازیر بود و در برابر دیدگان مردمی که کنجکاو بودند و از سر محبت آنها را می نگریستند ، دست در دست یکدیگر بیمارستان را ترک کردند .
امیر فهمیده بود که در انتخاب الهه اشتباه نکرده است . حالا دیگر مطمئن بود که همسرش با قبول همه ی آن اتفاقات ناخوشایندی کع قرار بود روزی تار و پود زندگی آنها را وحشیانه ، همچون دراکولایی خون آشام بدرد ، او را پذیرفته است ، تا روزی که سرانجام مرگ آنها را از هم جدا کند .
تا آن روز شاید هنوز فرصت برای زندگی با عشق باقی می بود .
289 تا 299
فصل 12هر روز از دوهفته اي كه بدون هستي سپهري شده بود، به منزله ي قرني طولاني بود. مي دانست كه شوق و ذوق گذشته را ندارد. حتي موقع معالجه بيمارانش، برخلاف گذشته، عملاً گذر لحظات را به شدت احساس ميكرد. هرگز تصور نميكرد كه هستي اين چنين مغرور باشد. علي رغم اينكه صادقانه اين دختر را دوست داشت،عادت كرده بود از راويه ي تنگ تر او را بنگرد.هرچند او فاقد خانواده بود و تنها و بي كس پيرامونش را همچون ديواري ضخيم پوشانده بود، احساس ميكرد در گذر از راه عاشقي، كوچه ي اول از هستي خواهد بود و در ذهن تصور ميكرد كه او گوي سيقت را حتي از سارا نيز مي ربايد. ولي در عمل چنين عكس العملي را از هستي نديده بود و همچنين آتش اشتياق او را بيشتر دامن ميزد. تازه فهميده بود دختري را كه در خيال اين چنين به خود نزديك مي شمرد و تصور ميكرد تنها كافي است دست دراز كند و او را براي هميشه از آن خود كند، آن قدرها هم به او نزديك نبوده است و به دست آوردنش سهل و آسان نيست.اما هر روز كه مي گذشت، خود را وابسته تر از روز قبل ميديد. اوايل به شنيدن اولين زنگي كه از تلفن بر ميخاست، بلافاصله گوشي را برميداشت و به اميد آنكه هستي در پشت خط است به تلفن جواب مي داد، ولي به مرور زمان اين نااميدي بود كه به جاي شوق شنيدن صداي هستي گريبانگيرش مي شد. حالا ديگر خيال نميكرد، بلكه يقين داشت كه اين دخترك چشم سياه مغروز را بت همه ي وجود دوست دارد. متوجه شده بود كه به شوق بودن در كنار هستي، گذر
زمان را احساس نمی کند . دو هفته برای طاقت آوردن و ندیدن محبوب کافی به نظر می رسید . صبرش لبریز شده بود و آرزو می کرد هر چه سریعتر این پرنده ی کوچک را در قفس قلب خود اسیر ببیند . غرور در عشق تا اندازه ای معقول بود . ولی حالا زمان آن رسیده بود که بار دیگر عشقش را به دختر دلخواهش ابراز کند . از کجا معلوم بود که او عمری طولانی در پیش داشته باشد ؟ آیا امیر هیچ گاه می دانست که چنین عاقبتی تلخ در انتظارش است ؟ حالا که او هنوز فرصت مناسبی برای زنده بودن و زندگی کردن داشت ، نمی بایست بیش از این وقت را تلف می کرد . بهتر بود همان شب به دیدن هستی می رفت . شاید با شاخه ای گل سرخ ، به نشانه ی سرآغازی برای عشق .
تا آن موقع هنوز چند ساعتی وقت باقی بود ، که می توانست آن را صرف ساختن عاشقانه ترین کلماتی کند که می خواست از صمیم قلب به هستی بگوید و انعکاس شعاع عشق را در سیاهی چشمان معشوقش ببیند .
به ناگاه فکری مانند خوره در ذهنش ظاهر شد . از کجا معلوم که هستی به او علاقه داشته باشد ؟ او تاکنون کوچک ترین عکس العملی بر این عشق از جانب دختری که شدیدا" دوستش داشت ، ندیده بود . آیا بی اعتنایی هستی در دو هفته ی اخیر ، گذشته از غرور ظریف زنانه اش ، ناشی از عدم علاقه اش به او نبود ؟
در گرمای اتاق ، احساس سرما وجودش را لرزاند . ورود مریض بعدی کمکی برای برقراری آرامش در او بود . از جا بلند شد و در اتاق را باز کرد تا به بیمار منتظر اجازه ی ورود دهد . برای لحظه ای به صندلی هستی نگریست . جای خالی او به شدت احساس می شد . پس از ورود مریضش با تانی در اتاق را بست و به معالجه ی او پرداخت .
ده دقیقه ای می شد که هستی به اتفاق ترانه وارد پارک شده بود . اکثر افراد داخل پارک نوجوان بودند . در هر گوشه دختر و پسر جوانی با هم در حال قدم زدن و گفتگو بودند . وضع ظاهری آنان حاکی از آن بود که اکثریت با هم نسبتی ندارند . سن بسیاری از آنان پایین تر از آن بود که بخواهند زن و شوهر یا حتی نامزد باشند .
مدت ها بود که هستی متوجه شده بود به اسم مقابله با سنت ها ، ارزش های حقیقی نیز کم کم به دور انداخته می شود . حتی در اصالت دخترانی که به اسم دوست دختر این پسران را همراهی می کردند نیز به خودی خود شک و تردید ایجاد می شد . در اثر مرگ اصالت غرور و متانت بود که حالا ترانه ، دختر مردی سرشناس و با ایمان ، علی رغم توفان مخوفی که او را در برگرفته بود ، باز هم بی خیال و خونسرد در کنار او قدم می زد و گدایی ازدواج با مردی را می کرد که از نظر هستی یک تن لش به تمام معنا بود .
صدای ترانه روی بریده شدن افکارش بی تاثیر نبود . گفت : فرزاد آنجاست ، روی آن نیمکت نشسته .
هستی بی اراده نگاهش را به نیمکت مورد اشاره دوخت .
ترانه ادامه داد : حسابی به خودش رسیده . هستی ، خیال می کنی تصور دیدن مرا هم دارد ؟
هستی گفت : نمی دانم ، به راستی نمی دانم .
اما در دل حرف ترانه را تائید کرد . فرزاد به راستی جذاب و خوش تیپ بود . پولیور سرمه ای رنگی که پوشیده بود ، تناسب خاصی با چهره اش داشت .
ترانه آرزو می کرد به جای هستی ، خودش قرار بود با فرزاد ملاقات کند .
با آغاز ماموریت ، نگرانی و دلهره به وضوح در چشمان هستی دیده می شد . ترانه روی نیمکتی که از مسیر دید فرزاد دور بود ، نشست . با دیدن فرزاد تپش قلبش شدیدتر شده بود . ناگاه ضربه ای را درون شکمش احساس کرد . بی شک اولین بار بود که فرزندش تکان می خورد . بی اختیار صاف نشست و چشمش را به معشوق بی وفایش دوخت . آیا هستی قادر بود فرزاد را به خواستگاری از ترانه وادار کند ؟ قرار گذاشته بودند در صورت مخالفت فرزاد ، هستی از حربه ی تهدید نیز استفاده کند . ولی چرا فرزاد مخالف این ازدواج بود در حالی که می دانست ترانه دختری زیبا و دارای زندگی مرفه و پدری ثروتمند است ؟ تازه در نهایت ، تنها وارثان پدرش او و خواهرش الهه بودند . اما همه ی این ها نتوانسته بود فرزاد را به این ازدواج راغب سازد . او آخرین امید را در هستی می دید و اگر هستی موفق به این کار نمی شد ، آن وقت او به خوبی تکلیف خود را می دانست .
دوست صمیمی اش رکسانا قول داده بود که کمکش کند . در همه چیز با هم پیمان همکاری بسته بودند . در کشتن بچه ای که متعلق به فرزاد بود و در انتها فرار از خانه و حتی از تهران ، و شاید پناه آوردن به کشوری دیگر . همه ی این ها به دلیل عشق یک طرفه ای بود که او به فرزاد داشت . قطره اشکی که در حال فرو ریختن از گوشه ی چشمانش بود ، با بستن پلک ها ، روی صورتش جاری شد . هستی را می دید که در کنار فرزاد روی نیمکت نشسته است . احساس بی قراری داشت دیوانه اش می کرد اما خود را وادار به تحمل کرد .
هستی سعی می کرد به فرزاد که با نگاهی مشتاق او را می نگریست ، نگاه نکند . سرانجام فرزاد به سخن درآمد . (( خیال می کردم بلافاصله سعی می کنی با چشمان سیاهت کار دلم را یکسره کنی . ولی انگار خیلی خجالتی هستی . ))
(( نه ، نه . من که گفتم می خواهم در مورد موضوع مهمی با شما صحبت کنم . ))
(( مگر عشق و دوست داشتن موضوع مهمی نیست ؟ ))
هستی اندیشید که این پسرک بسیار طمعکار است . می بایست قدرت خود را حفظ می کرد و با اعتماد به نفس کامل با او حرف می زد . سرش را به طرف فرزاد برگرداند و در حالی که سعی می کرد قاطعانه صحبت کند ، گفت :
(( آقای عزیز ، من هم می خواهم در مورد عشق و دوست داشتن با شما حرف بزنم . ))
(( هستی جان ، سخن عشق را ملایم تر و ظریف تر بیان می کنند ، اما به نظر من ، تو کلامت را به جای چوب و چماق به کار گرفته ای . ))
(( گمان می کنم که شما اشتباه گرفته اید . من آمده ام در مورد ترانه با شما حرف بزنم . ))
فرزاد سیگاری از جیبش درآورد ، روشنش کرد و با حالتی دلنشین شروع به پک زدن به آن کرد . سعی کرد با استفاده از فرصت ، فاصله ی خود را با هستی کم کند . آن گاه در حالی که دود سیگارش را در صورت دختر جوان فوت می کرد ، گفت : (( البته قبول دارم که ترانه دختر زیبایی است ، ولی به نظرم زیبایی تو مست کننده تر باشد . بهتر است راجع به خودمان صحبت کنیم . ))
هستی یک باره از کوره در رفت و پرخاشگرانه گفت : (( فرزاد خان ، ترانه باردار است و شما پدر بچه اش هستید ، می فهمید ؟ پدر بچه ای که ترانه در شکم دارد و تا پنج ماه دیگر هم به دنیا خواهد آمد . ))
برای لحظه ای آشفتگی را در نگاه جذاب فرزاد دید . فرزاد برای دقایقی سکوت کرد و سپس با لحنی که با دقایق قبل بسیار متفاوت می نمود گفت : (( خانم عزیز ، خیال می کردم برای گفتن حرف هایی خوشایندتر مرا دعوت کرده ای ، ولی از شنیدن این مزخرفات ، بسیار از تو دلگیر شدم . به آن دخترک لوس و نازک نارنجی هم بگو اگر با این روش قصد دارد مرا بفریبد و وادار به خواستگاری از احمقی مثل خودش بکند ، کور خوانده . من گرچه حالا حالاها قصد ازدواج ندارم و همسر آینده ام هم باید به مراتب زیباتر و پولدارتر از این دخترک نادان باشد ، خواستگاری از دختر بی کسی مثل تو را به شخصی مثل ترانه که خودش به دنبال شوهر می دود ، ترجیح می دهم . ))
و بلافاصله به نشانه ی رفتن از روی نیمکت بلند شد . هستی که احساس می کرد سخنانش هنوز ناتمام مانده است ، بی درنگ گفت : (( فرزاد خان ولی هنوز حرف های من تمام نشده که شما از جایتان بلند شدید . ))
فرزاد با حالتی که نشان می داد اندکی دلخور به نظر می آید گفت : (( اگر حرفت باز هم در مورد ترانه است ، وقت من ارزشمندتر از این حرف هاست . اما اگر حرف تازه ای داری با کمال میل در کنارت خواهم نشست . ))
(( شما چطور می توانید به این راحتی از واقعیت فرار کنید ؟ ترانه دروغ نمی گوید ، من خودم با او برای آزمایش رفتم و جوابش را دیدم . او هنوز شما را دوست دارد . او عاشق شماست ، گرچه گمان می کنم همان طور که می گویید ، واقعا" احمق است که به موجود کثیفی مثل شما علاقمند است . ))
فرزاد با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی تر از قبل می کرد ، به هستی نگریست و به تمسخر گفت : (( خوب ، عالی است . بسیار عالی است . برای اولین بار از یک دختر سخنان تازه می شنوم . باورم نمی شود تو دختر کوچولو چنین جراتی داشته باشی و سخنانی چنین درشت و تلخ از میان لبهای زیبایت بیرون بیاید . لطفا" ادامه بده ، خانم کوچولو ، باعث شدی مشتاق تر بشوم . ))
هستی احساس می کرد نزدیک است از حرف های کنایه آلود فرزاد بالا بیاورد . اگر برای رعایت ادب در آن پارک عمومی نبود ، بدش نمی آمد چنین کاری را در حق آن مرد خودخواه و از خودراضی انجام دهد . قبل از این که به فرزاد مهلت دهد تا دوباره از جایش بلند شود گفت : (( تو آن دختر ساده لوح را اغفال کردی ، ولی بدان که پدرش مرد مقتدری است و زندگی ترانه برای او فوق العاده ارزش دارد . من مسلما" از این جا پیش حاج عباس خواهم رفت و همه ی حقیقت را به او خواهم گفت . در این صورت بعد از از بین رفتن آبرویت و تحمل شلاق هایی که باید بابت خطایت بخوری ، مجبور به این ازدواج خواهی شد . ))
این بار نمایی از خشم چهره ی فرزاد را پر کرد . دست دراز کرد و مچ دست هستی را در مشتش فشرد . هستی احساس می کرد که از شدت درد چهره اش برافروخته شده است و همزمان سخنان خشمگین فرزاد همچون شلاقی که از آن سخن گفته شده بود ، او را مورد تاراج قرار داد .
فرزاد با لحنی عصبانی می گفت : (( خانم کوچولو ، بهتر است خودت را از این معادله فاکتور بگیری . من مطمئنم تو چنین غلطی را نمی کنی ، چون در این صورت من زندگی ات را به آتش می کشانم . نشنیدی که گاهی فضولی کردن کار دست آدم ها می دهد ، مخصوصا" دست افرادی دوست داشتنی نظیر تو ؟ ))
(( دستم را ول کن کثافت ! دستم شکست . ))
(( این فقط پیش درآمد آن چیزی است که به تو گفتم . حیف شد، ما می توانستیم لحظات خوشی را در کنار هم بگذرانیم . تو و من دو تا آدم بی پول و جیره خوار . خیال کردی تو خیلی از من بهتری ؟ ما هر دو و هر کدام به شکلی از پول پدر ترانه استفاده می کنیم . از قول من به ترانه بگو دیگه جلوی چشم من ظاهر نشود . بهتر است دنبال پدر واقعی اش بگردد . او آن قدر کثیف و جاهل است که بعید نیست با افراد دیگر هم ارتباط داشته باشد . ))
فریاد هستی در آمده بود . سعی می کرد با مشت به سینه ی فرزاد بکوبد تا دستش را از فشار آن دست قوی برهاند ، که ناگهان مردی در یک لحظه به طرف فرزاد آمد و با مشت به صورت او کوبید . فرزاد تعادلش را از دست داد و بر زمین افتاد . مرد ول کن نبود و با او گلاویز شد . هستی با آزاد شدن دستش ، از جا بلند شد و به طرف ترانه دوید . مردم دور آن دو نفر که به شدت در حال زد و خورد بودند ، جمع شده بودند .
ترانه با دیدن چهره ی مایوس و ماتم گرفته ی هستی که سعی می کرد از جمع آن مردم بگریزد ، فهمیده بود که جواب فرزاد منفی است . می بایست قبل از رسیدن هستی می گریخت . اگر فرزاد او را نمی خواست ، دیگر دلیلی نداشت که او بچه ی فرزاد را بخواهد . احساس می کرد با تمام وجود از جنینی که در درون شکمش رشد می کرد ، متنفر است . احساس حقارت تمامی وجودش را در برگرفته بود . دلش می خواست در آن لحظه حادثه ای رخ می داد و زمین دهان باز می کرد و او را می بلعید . دیگر امیدی به فرزاد نداشت . شاید تقصیر خودش بود که می خواست به نوعی خود را به او تحمیل کند . می بایست هر طور بود از شر این موجود کوچک خلاص می شد . اشک هایش همچون سیلابی فرو می ریخت . می بایست می گریخت . می بایست شرم می کرد ؛ احساسی که پیش از این هرگز به او دست نداده بود . آری ، بهتر بود از شرم می مرد ، ولی قبل از آن ، می بایست می رفت .
بی اختیار شروع به دویدن کرد و گریخت .
زمانی که هستی به مکانی رسید که در آنجا از ترانه جدا شده بود ، دیگر اثری از او ندید . مضطربانه به هر طرف نگریست . حتما" ترانه متوجه سخنان فرزاد شده بود . هر لحظه میزان جمعیت به دور فرزاد و آن مرد ناشناس زیادتر می شد . احساس ناتوانی تمامی وجود هستی را در بر گرفت . سرش گیج می رفت . دو زانو روی چمن نشست . همان طور که فرزاد گفته بود ، کاش خود را داخل ماجرا نکرده بود . او به قدر کافی گرفتاری داشت . ولی ترانه چه می شد ؟ می بایست هر چه سریع تر به نزد حاج عباس می رفت و او را از قضیه مطلع می کرد .
دستی او را از زمین بلند کرد . نگاهی به صاحب آن انداخت . سعید بود که مهربانانه می گفت او را به خانه می رساند .
نه ، نه . نمی بایست با سعید به جایی می رفت . او به افسانه قول داده بود . ولی فهمید که قدرت مخالفت ندارد . سعید از کجا پیدایش شده بود ؟ در روزهای گذشته نیز بعضی اوقات سایه اش را می دید که به دنبال او بود .
خدایا ، این مرد از او چه می خواست ؟
سعی کرد از جا برخیزد ، ولی ناگهان سرش گیج رفت . احتمالا" فشار خونش پایین آمده بود . انگار سعید به جای او قدم بر می داشت . کمی بعد احساس کرد که در اتومبیل او نشسته است . دلش می خواست به جای سعید ، دکتر در کنارش قرار داشت و او می توانست سرش را بر شانه ی او بگذارد و زار زار گریه کند .
اتومبیل سریع به راه افتاد و او همچون عروسکی مطیع ، اتفاقاتی را که در پارک افتاده بود ، از نظر می گذراند .
به کمک سعید از پله های خانه اش بالا رفت . سعید بی آن که از او اجازه بگیرد ، داخل خانه شد . لیوانی آب و قند درست کرد و آن را به دست هستی داد . هنوز هستی به فکر اتفاقات داخل پارک بود .
بالاخره سعید سکوت را شکست و پرسید : (( حالت چطور است ؟ ))
هستی با تکان دادن سر به او جواب مثبت داد .
حالا سعید درست رو به رویش قرار داشت . از او می پرسید : (( هستی ، آن مرد کی بود ؟ ))
هستی مات و مبهوت به سعید نگریست . متوجه شده بود که منظور او فرزاد است . بی آن که جوابی بدهد ، گفت : (( تو دوست مرا ندیدی ؟ ))
(( منظورت ترانه ، دختر حاج عباس است ؟ ))
هستی از این سخن سعید بیشتر متعجب شد . حیرت زده گفت : (( تو از کجا می دانی اسم او ترانه است ؟ ))
(( قبلا" به تو گفته بودم ، من هر چیزی را که به نوعی مربوط به تو باشد ، می دانم . حتی قضیه ی حاملگی او را هم فهمیدم . دخترک احمقی به نظر می آید . ))
هستی دیگر از شدت تعجب داشت شاخ در می آورد . همین طور خشکش زده بود . هنوز موفق به شناخت کامل سعید نشده بود . معلوم بود که در چند روز اخیر دقیقا" به تعقیب او پرداخته و لحظه ای از او غافل نبوده است .
سعید که مشخص بود حسابی از حالت تعجب هستی لذت می برد ، ادامه داد :
(( راستی از این که دیگر به مطب آن دکتر هم نمی روی ، خوشحالم . به نظرم کار خیلی خوبی کردی . ))
(( تو همه ی این مسائل را چطور فهمیدی ؟ ))
(( چطورش زیاد مهم نیست . اما بهتر است که دیگر دوروبر این پسرک پررو نگردی . امروز فقط دستور دادم کمی گوشمالی اش بدهند ، ولی دفعه ی بعد امکان دارد زنده نگذارمش . ))
(( آقا سعید من دیگر حالم خوب شده . شما بهتر است از اینجا تشریف ببرید . از کمک شما بی نهایت سپاسگزارم . ))
(( هستی ، من مجددا " با افسانه صحبت کردم . او با ازدواج ما موافق است . بگذار برای خواستگاری پیش حاج عباس بیایم . افسانه مدت زیادی زنده نخواهد ماند . بعد از آن ، تو تنها خانم آن خانه هستی . ))
(( اگر می دانی که زنت مدت زیادی زنده نیست ، بهتر است منتظر مرگ او بنشینی و در مدت کوتاهی که از عمرش باقی است ، این قدر رنجش ندهی . بگذار با خاطری خوش از تو این دنیا را ترک کند . ))
(( او شرط مرا پذیرفته است و تو هم باید با این مسئله کنار بیایی . ))
هستی فریاد زنان گفت : (( با چی کنار بیایم ؟ چرا تو خیال می کنی من باید همسر مرد زن دارد و بی وفایی همانند تو بشوم ؟ ))
همزمان با گفتن این سخنان به طرف تلفن رفت و گفت : (( همین الان از آپارتمان من برو بیرون ، وگرنه به پلیس خبر می دهم که تو مزاحم من شده ای . ))
سعید خنده کنان خود را به نزدیک هستی رساند و به تمسخر گفت : (( گمان می کنم در این صورت پای خودت هم درگیر باشد ، چون اثری از خشونت در ورود من به داخل خانه دیده نمی شود . ))
سپس خیلی جدی ادامه داد : (( هستی ، من زیاد اهل شوخی نیستم . تو با میل خودت زن من می شوی ، یا به اجبار تو را وادار به این کار می کنم . در هر صورت راه حل دیگری برایت وجود ندارد . باور کن که من تو را دوست دارم . این اولین مرتبه است که من عاشق شده ام و حاضر نیستم به این آسانی ناامید شوم . پس بهتر است با این حرکات مسخره مرا نترسانی . ضمنا" من زیاد هم عادت به انتظار ندارم . لزومی ندارد که حالا از ترس بلرزی . فعلا" کاری به تو ندارم ، اما این به شرطی است که عاقل باشی و عاقلانه عمل کنی . اگر هم خبری از ترانه خواستی ، با خودم تماس بگیر . این هم کارت من . به زودی می بینمت . فعلا" خداحافظ . ))
سعید از آپارتمان هستی خارج شد . وقتی سوار اتومبیلش می شد ، دو چشم آبی خشمگینانه او را می نگریست . محمد از سر تاسف نگاهی به دسته گل قرمز قشنگی که روی صندلی جلوی اتومبیلش گذاشته شده بود ، انداخت . در اوج ناراحتی آن ها را برداشت و به پر پر کردن گل ها پرداخت ، گل هایی که قرار بود آن شب واسطه ی آشتی او و هستی شود . از سر نفرت در مورد هستی فکر می کرد . دیگر برایش مشخص بود که این دختر سرش با شخصی دیگر گرم است . پس عشق او بی فایده بود و او می بایست هر چه زودتر سعی می کرد هستی را به فراموشی بسپارد . سرش را روی فرمان گذاشت . عشق او با نمایی از نفرت آکنده شده بود و برای آدمی به مغروری او ، این مسئله ای نبود که به آسانی فراموش شود .
هستی چند دقیقه ای سرجایش ایستاد . قدرت کوچک ترین حرکتی را نداشت . یک دفعه به یاد ترانه افتاد . آیا ترانه به خانه اش برگشته بود ؟
صدای زنگ در او را به خود آورد . شاید ترانه برگشته بود . با تمام توانی که در خود داشت ، به طرف آیفون رفت . کبری خانم بود که می گفت : (( مادر جان منم ، در را باز کن . ))
کبری خانم با دیدن صورت رنگ پریده هستی ، به طرف او دوید و گفت :
(( چه شده ؟ با کسی دعوا کردی ؟ وای خدا جان بر سر دخترم چه آمده ؟ هستی جان چیزی شده ؟ راست بگو چه اتفاقی افتاده ؟ ))
(( نترس کبری خانم ، چیزی نشده . بگو ببینم ترانه به خانه برنگشته ؟ ))
(( نه قربانت بروم . مگر ترانه پیش تو نیست ؟ او که به مادرش گفته بود پیش تو می ماند . نکند که دروغ گفته و اصلا" اینجا نمانده ؟ وای خدا جون ، مادرش حتما " دق می کند . آن از بلایی که قرار است سر آن دخترش بیاید ، این هم از این یکی . ))
(( مگر چه بلایی سر الهه آمده ؟ ))
(( هنوز نیامده ، ولی قرار است بیاید . ))
(( کبری خانم ، شوخی نکن . مرا دست انداخته ای .))
(( بگذار اول یک شربت برایت بیاورم . شاید رنگ صورتت جا بیاید . بعد برایت به طور مفصل تعریف می کنم . ))
هستی روی مبل نشست و فکر می کرد او هم از بدبختی دست کمی از ترانه نخواهد داشت . ترانه اسیر جهالت خود بود و او هم به نوعی اسیر مردی دیوانه مانند سعید ، حالا می فهمید مردی که آن طور بی رحمانه فرزاد را به زیر مشت و لگد گرفته بود ، در واقع از طرف سعید اجیر شده بود . گرچه کتک هایی که فرزاد نوش جان کرده بود حقش بود ، این کار برای هستی چه عواقبی را به بار می آورد ؟ سعید همانند سایه ای شبانه روز به دنبالش بود و اگر خودش هم نبود ، گماشته هایش او را راحت نمی گذاشتند .
کبری خانم در حالی که لیوان شربت آلبالوی خوشرنگی را به دست هستی
300 _ 309
می داد، شروع به تعریف آنچه در مورد امیر و الهه شنیده بود، کرد.
هستی تعجب زده پرسید: « یعنی امیر به راستی شیمیایی شده؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟ الهه وافعاً قصد ازدواج با او را دارد؟»
« آره عزیزم. اکرم خانم هم دارد از این موضوع دق می کند. ترانه خانم هم عوض اینکه پیش خانواده اش باید و به دلداری مادر بدبختش بپردازد، همه اش سرش به کار خودش گرم است. این هم از وفای بچه ها، تازه نمی دانی خبر بعدی ام چیست؟ علیرضا خان هم خیال زن گرفتن دارد. عزیزم، تو آن قدر ساده ای که خیال می کنی همه مثل خودت صادق و یکرنگ هستند.»
هستی که با خوردن شربت احساس می کرد حالش اندکی جا آمده، پرسید: « از چه کسی صحبت می کنی؟ کی با من صادق نبوده؟»
« چه می دانم، همین خانم خوشگله، دوستت دیگر.»
« منظورت دنیاست؟»
« آره، همین دنیا خانم. البته من او را هم دوست دارم. علیرضا برادر حاج عباس به برادرش گفته است که برای خواستگاری دنیا بروند، ولی حاج عباس عصبانی شده و گفته نه، او یک زن طلاق گرفته است و علیرضا یک پسر جوان و خوش تیپ ازدواج نکرده. گفته هر دختر دیگری را که انتخاب کند، او قبول دارد ولی باید دنیا را فراموش کند. هستی جان، نمی دانی آن خانه چه خبر است؟ بلوایی است که سگ صاحبش را نمی شناسد. در این دو سه روز آرزو داشتم زودتر به خانخ و نزد تو برگردم. الهه از یک طرف مرتب گریه می کرد تا مادر و پدرش را راضی کند و از طرف دیگر علیرضا برای اولین بار بر سر برادر بزرگترش که به جای پدر اوست، داد می زد. حالا بگو ببینم ترانه کجاست؟»
« واقعیتش نمی دانم، کبری خانم.»
« یعنی چی نمی دانی؟ راست بگو. این دو سه روز اصلاً پیش تو بوده یا نه؟»
« آره، امروز تا عصر هم با هم بودیم، ولی در پارک یکدفعه مرا گذاشت و فرار کرد.»
« استغفرالله. فرار برای چه؟ مگر دختره جنی شده؟»
« شاید هم به خانه شان برگشته باشد.»
« والله نمی دانم. بهتر است با خانه ی حاج عباس تماس بگیری و حقیقت را به آنها بگویی. فردا اگر خدای ناکرده بلایی بر سر دخترک بیاید، اکرم خانم از چشم تو می بیند. پاشو همین الآن زنگ بزن.»
هستی از جایش بلند شد. برایش مشکل بود که حقیقت را به حاج عباس بگوید، ولی اندیشید چاره ای جز این ندارد. گرچه با گفتن این موضوع به حاج عباس، بعید نبود که از جانب فرزاد خطری او را تهدید کند.
صدای جوان الهه از پشت خط شنیده می شد. هستی خجالت زده گفت: « الهه جان، می خواستم اگر ممکن باشد با حاج عباس صحبت کنم.»
صدای الهه از پشت تلفن غمگین به نظر می آمد و هستی حق را به وی می داد که برخلاف تازه عروسان دیگر روحیه ای شا د نداشته باشد.
دقیقه ای بیشتر طول نکشید که صدای پر ابهت حاجی شنیده شد که با لحنی نگران می گفت: « هستی جان، چی شده؟ خدای نکرده مشکلی برایت پیش آمده؟»
« نه، نه، حاج عباس. من می خواستم مطمئن شوم که ترانه به خانه برگشته یا نه؟»
« ترانه؟ ترانه که پیش توست. مگر آنجا نیست؟»
بغضی غریبانه در صدای هستی حس مس شد. فکر می کرد نکند حاجی او را در قبال ترانه یا فرارش مقصر بشناسد؟ کاش زودتر از اینها مسدله را با حاجی در میان گذاشته بود.
حاجی سراسیمه گفت: « هستی، اتفاقی برای ترانه افتاده؟ بگو دختر، چرا ساکتی؟»
« حاجی، من باید شما را ببینم. هر چه زودتر، همین حالا.»
« آخه بگو چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
« حاجی خواهش می کنم بیایید اینجا. هر چه سریع تر خودتان را به اینجا برسانید.»
« باشد. تا نیم ساعت دیگر آنجا هستم.»
بعد از قطع تلفن، هستی فکر کرد که به زودی غش خواهد کرد. این احساسی بود که از غروب آن روز، بعد از ملاقاتش با فرزاد، به دفعات دچار آن شده بود و حالا روی دادن چنین اتفاقی چندان نامنتظر به نظر نمی رسید.
اکرم خانم علی رغم اصرار حاج عباس مبنی بر منتظر ماندنش در منزل، همراه او عازم آپارتمان هستی شده بود. آن شب لحظات به سخت ترین حالت ممکن بر هستی می گذشت. وقتی از خطای ترانه صحبت می کرد، حاج عباس از خجالت سرش را به پایین انداخته بود و اصلاً هستی را نمی نگریست، ولی اکرم خانم با پریدن به وسط صحبتهای هستی، فریادکشان گفت: « حاجی، این دختر از اول با ترانه ی ساده ی من خوب نبود. حرفش را قبول نکن. او دروغگوی بزرگی است. وای خداوندا، تو خودت ثابت کن که این دخترک دیوانه دروغ می گوید.»
هستی دیگر سخن نمی گفت و ناظر اشکهای زن حاج عباس بود که از سر اسطیصال ناشی از وضعیتی که دخترش ایجاد کرده بود، مقصر اصلی را هستی می دانست و مرتباً او را دیوانه و کم عقل و حسود می نامید. برای قانع کردن شوهرش نیز بی رحمانه در جلوی دختر جوان می گفت: « تو حتماً هنوز خوب نشدی. شاید باز هم باید در تیمارستان بستری شوی.»
سرانجام اکرم خانم با فریاد شوهرش که گفت: « زن، ساکت شو تا ببینم چه خاکی بر سرمان شده»، ساکت شد و فقط به گریه کردن پرداخت.
هستی بی اعتنا به سخنان درشتی که اکرم خانم خطاب به او بر زبان رانده بود، نگران به حاجی چشم دوخته بود.
حاجی سر بلند کرد و با لحنی متأثر پرسید: « نتیجه ی آزمایش چی بود؟»
هستی دیگر طاقت نیاورد. خجالت می کشید بیش از این توضیحی بدهد. اشک در چشمانش جمع شده بود. بالاخره جواب داد: « حاجی، من نمی دانم چه بگویم؟»
« هستی، تو باید حقیقت را به من بگویی. به اکرم و نادانی او توجهی نکن. جواب آزمایش مثبت بود، آره؟»
هستی نیش اشک را در چشمانش احساس کرد. سرش را به نشانه ی مثبت تکانی داد و به آرامی زیر لب گفت: « متأسفانه، ترانه چهار ماهه حامله است.»
حاجی دو دستش را بلند کرد و محکم بر فرق سرش کوبید.
اکرم خانم با ناراحتی به طرف حاجی دوید و گفت: « حاجی جان، این طوری نکن. تو را به خدا به سرت نزن. دختر، تو چه مرضی داری؟ چرا نقشه ی خراب شدن زندگی ما را کشیده ای؟ حاجی، من قسم می خوارم که این دختر از سر حسادت دروغ می گوید. او به ترانه و زیبایی او و حتی خانواده اش حسادت می کند. ترانه ی من از گل پاکتر است.»
در گوشه ای از سالن، کبری با گریه ناظر عکس العملهای آن سه بود، ولی بیشتر از اینکه دلش برای ترانه یا اکرم خانم بشوزد، از خرد شدن و تحقیر مرد بزرگی که در جلوی رویش می دید، ناراحت بود. از طرفی مظلومیت و بی کسی هستی که معصومانه اشکهایش را پاک می کرد، دل کبری را می سوزاند.
حاجی بی اعتنا به احساس همدردی زنش، به هستی گفت: « تو می دانی که این بچه ی حرامزاده مال کدام پدرسوخته است؟»
هستی که از ابهت صدای حاج عباس حسابی ترسیده بود، ناله کنان گفت: « حاجی، به نظرم او گول فرزاد، دوست علیرضا را خورده.»
حاجی با صدای بلند فریاد زد: « فرزاد؟! چطور چنین چیزی امکان دارد؟ اکرم، این همان پسری نیست که برای تعلیم موسیقی به خانه مان می آمد؟ اکرم، لعنت بر تو. تو تقصیر داری. تو موافقت مرا گرفتی تا این دخترک احمق چنین آلوده شود. خوب، آن پسرک لعنتی هم می توانست مثل امیر به خواستگاری ترانه بیاید.»
اکرم به وسط حرفهای شوهرش پرید و گفت: « دیدی، حاجی؟ دیدی حرف من ثابت شد که این دخترک بی چشم و رو یک دروغگوی تمام عیار است؟ تو را به خدا او را از این آپارتمان بیرون بینداز. حاجی، اگر فرزاد می خواست، می توانست به خواستگاری ترانه بیاید. ترانه دختر فوق العاده خوشگلی است. پدرش هم که شما هستید. فرزاد هم مهندس است. هستی، خجالت بکش. فقط دو روز دختر ساده مان به تو پناه آورد، حالا چنین دروغهایی را سر هم می کنی.»
هستی ملتمسانه گفت: « به خدا قسم من آرزو داشتم از این خانه مرا بیرون می کردید و حرفهایم دروغ بود، ولی متأسفم اکرم خانم، من حال شما را درک می کنم. الآن موضوع مهم این است که ترانه فرار کرده و معلوم نیست چه بلایی ممکن است به سرش بیاید.»
هستی شاهد بود که چهره ی حاج عباس به طور ناگهانی پیرتر شده است. درد و رنجی عظیم در نگاه آشفته اش دیده می شد. حاج عباس به هستی گفت: « سریع حاضر شو که زودتر به سراغ این پسرک کثافت تن لش برویم. مادرش را به عزایش خواهم نشاند.»
هستی با ترس گفت: « حاجی، بهتر است اول به پلیس خبر دهیم. شاید جان دخترتان در خطر باشد.»
اکرم که وضعیت را خطرناک می دید، گفت: « آره، این دختر دیوانه راست می گوید. حاجی با دخالت پلیس هر کاری که بکنیم قانونی تر است.»
ولی حاجی با فریادی دیگر گفت: « هستی، سریع حاضر شو، معطل نکن. آرزو داشتم همین الآن خبر مرگ ترانه را برایم می آوردند. دخترک آشغال به هیچ کدام از ما اهمیتی نداد. اگر جوانی یعنی فقط هوس، پس لعنت به هر چه جوان و جوانی است. خدایا مرا بکش. کاش هرگز به هوش نمی آمدم.»
آن شب تنها امیر و علیرضا مانع از بروز حادثه ای خطرناک شدند. حاجی چنان فرزاد را تهدید می کرد که او علی رغم جوانی و تنومندی، از ترس قادر به صحبت نبود. هستی از همه ی ماجرا، تنها نگاه خشمگین و انتقام جوی فرزاد به خاطرش مانده بود و لحظه ای که فرزاد دور از چشم دیگران به او گفته بود خودش را با بد کسی درانداخته است و بالاخره روزی حسابش را خواهد رسید. هستی مضطربانه تنها نگاهی سطحی به فرزاد انداخته بود. تمام صورت فرزاد زخمی بود و او قصد داشت انتقام تمام بلاهایی را که آن روز بر سرش آمده بود، از هستی بگیرد.
سرانجام، حاجی هستی را به خانه رساند و گروهی را برای یافتن ترانه بسیج شدند. اکرم خانم که در ابتدا اصرار به اطلاع دادن به پلیس را داشت، حالا به حاجی می گفت که آبرویشان می رود و بهتر است خودشان جستجو را آغاز کنند. قرار شد امیر از دکتر نیز کمک بخواهد، و آن شب تا صبح به همه ی جاهایی که حدس می زدند ممکن است دختر جوانی مانند ترانه به آن پناه ببرد، سر زدند ولی دریغ از به دست آوردن کوچکترین سرنخ.
با توجه به این اوضاع، هستی مجبور شد وقت قرار ملاقات با ناشر کتابش را به زمانی دیگر موکول کند. حس تنهایی، عجیب دل کوچکش را بی قرار کرده بود. سخنانی که دیشب اکرم خانم دور از هرگونه رعایت او بر زبان جاری ساخته بود، امروز دیوانه ترش می کرد. کبری نیز با گفتن اینکه اکرم خانم زن فوق العاده خودخواه و بی ملاحظه ای است، بر این آتش دامن می زد. بالاخره کبری برای کار روزانه وارد خانه ی حاج عباس شد و هستی از خواست در صورت به دست آوردن هرگونه خبری او را مطلع کند.
تا وقت غروب فقط در خانه اش راه رفت و اوایل شب بود که کبری به او زنگ زد. از قرار، حال اکرم خانم آن قدر بد بود که او را به اورژانس بیمارستان انتقال داده بودند. او قادر نبود تا بهبود حال اکرم خانم به خانه برگردد. انگار همه چیز در هم و قاطی شده بود و در آن میان هستی تنهای تنها بود.
باز هم از دست دادن پدر و مادرش و نداشتن همدمی واقعی، بدجور اذیتش می کرد. دو سه بار تصمیم گرفت به محمد زنگ بزند، اما غرورش مانع از این کار شد. علی رغم غربت و تنهایی اش و شنیدن آن همه ناسزا از اکرم خانم، دلش برای بدبختی زن بیچاره می سوخت. حتی با وضعیت پیش آمده به مراتب او را بدبخت تر از خود می دانست. ترانه همه ی غرور پدر و مادرش را به آتش کشیده بود و در انتها خود نیز با پریدن میان آتش، قلبشان را نیز به درد آورده بود. به یاد جمله ای افتاد که بارها از مادربزرگش شنیده بود. مادربزرگ خدابیامرزش همیشه می گفت که بچه از عسل شیرین تر و از نیش زنبور تلخ تر است، و حالا تلخی فرزند را در تمامی ابعادش در مورد حاج عباس می دید.
کارت سعید هنوز روی میز اتاق قرار داشت. آیا صلاح بود از او راجع به ترانه سؤال کند؟ شاید این فقط بهانه ای برای بازی دادن هستی به شمار می رفت. تازگی ها از همه می ترسید و بیشتر از همه، این سعید بود که او را می ترساند. دیشب هم علی رغم ضعفی که در قبال حاج عباس از فرزاد دیده بود، از او نیز ترسیده بود، مخصوصاً وقتی آن طور کینه توزانه نگاهش کرده و از انتقام حرف زده بود. او در این میان هیچ کس را نداشت که به او پناه ببرد. ناگهان صدای اذان از مسجد محل، در گوشش پیچید. انگار ندایی آسمانی به او گفت که هنوز کسی را دارد. اشک هایش را طبق معمول همیشگی با دست پاک کرد و برای گرفتن وضو آماده شد. بعد از خواندن نماز، حسابی گریه کرد و به راز و نیاز با خدا پرداخت. حالا دیگر آرامش بیشتری داشت.
بالاخره صدای زنگ تلفن موجب شد از سر سجاده برخیزد. به امید شنیدن خبری از ترانه، عجولانه گوشی را برداشت. حاج عباس بود و در آهنگ صدایش از ابهت و جذبه ی سابق خبری نبود. این انعکاس صدای حاج عباس نبود، بلکه صدای لرزان پیرمردی بود. از هستی پرسید: « تو هیچ کدام از دوستان ترانه را نمی شناسی؟ هستی، خوب فکر کن که ترانه راجع به هیچ کس دیگر با تو صحبت نکرد؟»
« نه حاج عباس، فقط از من خواست که با فرزاد حرف بزنم و او را راضی به خواستگاری کنم.»
« دخترک احمق، این قدر پست شده که به هیچ چیز غیر از عشق خودش توجه ندارد.»
« نه، حاج عباس، این طور نیست. ترانه برای آبروی شما و خودش قصد داشت که این کار را بکند و وقتی فهمید این پسرک از خود راضی به این کار رضایت نمی دهد، از غصه متواری شد.»
« پسرک نانجیب هنوز زیر بار این قضیه نمی رود و می گوید کار او نیست. اه هستی، دخترم، از دیشب هزار بار آرزوی مرگ کردم. آن از سرنوشت الهه، این از ترانهف آن هم از علیرضا که مثل پسرم می ماند. دیگر به هیچ کس دلخوشی ندارم. وقتی فکر می کنم دختر کوچکم اسیر دست این نامرد شده و چه بلایی به سرش آمده، می خواهم دیوانه شوم.»
هستی احساس کرد ارتعاش صدای حاج عباس زیادتر شده است. پیرمرد انگار دیگر قدرت خودداری نداشت و گریه می کرد. هستی التماس کنان گفت: « حاج عباس، تو را خدا این قدر خودتان را ناراحت نکنید. گریه ی شما قلب مرا آتش می زند.»
حالا دیگر صدای هق هق پیرمرد علناً به گوش می رسید. در حالی که سعی می کرد این موضوع را کتمان کند، گفت: « نه هستی جان، من، من گریه نمی کنم. تو نگران من نباش. اما فقط، فقط...»
« فقط چی حاجی؟ فقط چی؟»
« فقط دلم می خواست الآن جای پدر تو بودم. خدا او را دوست داشت که خیلی زود از رنج این دنیا خلاصش کرد. او از اول طاقت رنج و درد را نداشت.»
در این لحظه هستی صدای قطع شدن ارتباط را حس کرد. دلش عجیب برای این پیرمرد می سوخت. او عمری را در خدمت به دیگران گذرانده بود و معلوم نبود در پی کدام گناه پنهانی، خداوند چنین کیفر جانفرسایی را برایش در نظر گرفته بود. در دل هزاران بار بر ترانه و دختران ناآگاهی که با کارهای از سر جهالت خود عملاً بنای خانواده را سست می کردند، لعنت فرستاد. مگر ترانه در زندگی چه کم داشت؟ پدری خوب و مادری که او را دوست داشت؛ رفاه، تفریح و همه ی آنچه بسیاری از دختران همسن و سالش آرزویش را می کردند. بی شک با حفظ نفس و هوش گناه آلودش می توانست بهترین آینده را برای خود رقم بزند. مگر والدین غیر از خوشبختی فرزندشان چه آرزویی دارند؟
می بایست کاری می کرد. قادر نبود بیش از این شاهد رنج کشیدن کسی باشد که به مانند پدر برایش عزیز بود. اعدادی که شماره ی تلفن سعید را تشکیل می دادند، در جلوی چشمانش چرخشی دایره وار را شروع کرده بودند. بی اختیار به سمت تلفن رفت و شماره گرفت.
صدای جذاب سعید از پشت خط شنیده شد. « الو، بفرمایید.»
از شنیدن صدای سعید ناخودآگاه لرزشی تمام پیکر ظریف هستی را در بر گرفت و گوشی را بر جایش گذاشت.
آیا سعید به راستی از جای ترانه با خبر بود؟ به هر حال این هم امکانی بود که می بایست مورد آزمایش قرار می گرفت. به خاطر آورد زمانی که از همه چیز و همه کس ناامید بود و تنها آرزوی مرگ خود را می کرد، حاجی بود که به دادش رسیده و علی رغم میل زنش، مانند پدر او را به خانه و کاشانه ی خود راه داده بود و تا امروز هم هرگز محبتش را از او دریغ نکرده بود.
پس ارزشش را داشت که هستی نیز برای خاطر حاج عباس خود را به خطر بیندازد.
بار دیگر شماره ی مزبور را گرفت. بعد از صدای اولین زنگ، صدای سعید را شنید که قاطعانه گفت: « هستی، گوشی را نگذار. من در خانه هستم و جلوی افسانه با تو صحبت می کنم. می دانم برای چه زنگ زدی؟ بدان که اگر بار دیگر گوشی را بگذاری، دیگر هرگز به آن دختر دست پیدا نمی کنی.»
تهدید سعید مؤثر افتاد و هستی عاجزانه گفت: « نشانی محلی را که ترانه در آنجاست، به من بده.»
« نه، دختر خانم. تو خیلی زرنگی. من همیشه اول یک چیزی را می گیرم، سپس در مقابلش چیزی می دهم. تازه اغلب مواقع فقط گیرنده بوده ام، افسانه به خوبی این را می داند.»
در همان حال دستش را بر شانه ی افسانه گذاشت و ادامه داد: « این طور نیست، عزیزم؟ تو که مرا خوب می شناسی؟»
صدای زیبای افسانه از آن سو شنیده شد که پرسید: « هستی از تو چه می خواهد؟»
پس از آن سعید بود که گفت: « صبر داشته باش. عزیزم، صبر داشته باش. این دختر کوچولو هنوز دقیق مرا نشناخته.»
هستی از سر بی صبری گفت: « تو دروغ می گویی. خیال نمی کنم تو جای ترانه را بدانی. چگونه ممکن است؟ تو همان موقع مرا به خانه رساندی. من گول نمی خورم.»
صدای خنده ی سعید در گوشش پیچید، و با همان خنده گفت: « عزیز من، تو مرا دست کم گرفتی. به همان صورتی که آن پسرک لندهور داشت کتک می خورد و من در کنار تو بودم، به همان ترتیب هم فرد دیگری را به تعقیب آن دختر کوچولو فرستاده بودم. حالا برای اینکه ثابت کنم چقدر خاطرت برایم عزیز است، نشانی آن احمق کوچولو را یادداشت کن. اما آنجا محل خطرناکی است که می دانم آن قدر عاقل هستی که خودت به تنهایی آنجا نروی. بهتر است این نشانی را به پدر ترانه بدهی و از او بخواهی با نیروی پلیس به آنجا برود. البته اگر تا حالا دخترک آنجا باشد و او را پَر نداده باشند.»
« نشانی را بگو، خواهش می کنم زودتر بگو.»
« این قدر عجله نداشته باش که زودتر از شر من خلاص شوی. اگر نصف افسانه هم مرا دوست داشته باشی، برایم کافی است. ما سه نفر می توانیم زندگی خوبی در کنار هم داشته باشیم.»
هستی از نفرت به خود می پیچید، ولی جرأت نداشت حرفی در مخالفت با سعید بزند. آن مرد به قدر کافی دیوانه بود که نشانی را به او ندهد. آن وقت اساساً تلفن کردن به او کاری بیهوده به نظر می رسید، و این مطابق با خواسته ی هستی نبود. بهترین کار را در سکوت کردن دید.
سعید گفت: « هستی، تو هنوز پشت خطی؟»
« آره، نشانی را نمی گویی تا یادداشت کنم و آنرا به حاج عباس بدهم؟»
صفحات 310 تا 319 ...
«چرا، چرا عزیزم، یادداشت کن. خیابان................»
وقتی او نشانی را به طور کامل به هستی داد، اضافه کرد: «البته این نشانی با کلی زحمت و مخارج به دست آمده. به هر حال تو که قصد نداری به آنجا بروی؟»
«من؟ نه، نه.»
«خیالم جمع باشد؟»
«آره بابا، من به آنجا نمی روم. خداحافظ.»
هستی بعد از قطع ارتباط، اندیشید که چگونه می تواند این نشانی را در اختیار حاج عباس بگذارد؟ اگر حاج عباس می پرسید که این نشانی را از کجا به دست آورده است، چه جوابی داشت تا به او بدهد؟ نه، انصاف نبود بی آنکه گناهی مرتکب شده باشد، شک حاج عباس را به طرف خود جلب کند. روا نبود حاج عباس را نیز از خود ناامید کند. شاید بهتر بود که به آنجا می رفت و از ترانه می خواست که به نزد خانواده اش برگردد. فکر کرد احتمالاً سعید در مورد خطرناک بودن آن محل اغراق کرده است. ترانه حداقل آن قدر عاقل بود که به محلی خطرناک قدم نگذارد و حتماً او به خانه ی یکی از دوستانش رفته بود. پس بهتر بود او خود به تنهایی به آنجا می رفت و از ترانه می خواست که با او برگردد. بعد فکر کرد هر چه سریع تر ترانه را به آغوش پدر و مادرش برگرداند، بهتر است. مثلاً همین امشب. بله، او می بایست کاری می کرد. بازگرداندن ترانه به خانه، کاری بود کارِستان. شاید بدین وسیله می توانست در نظر اکرم خانم هم خوب تر جلوه کند و از میزان تنفر این زن نسبت به خود بکاهد. دیگر تأمل جایز نبود. به سرعت به طرف اتاقش رفت و بعد از پوشیدن لباس مناسب، خانه را ترک کرد.
اتومبیلی دربست گرفت و نشانی مورد نظر را به راننده گفت. یک ساعد بعد، جلوی در خانه ای که به نظر می رسید مکان مورد نظر باشد، ایستاده بود. بعد از اینکه اتومبیل دور شد، تازه از مرخص کردن راننده احساس پشیمانی کرد. ای کاش او را نگه می داشت و به اتفاق ترانه با همان راننده به خانه برمی گشت. چندین قدم هم به دنبالش دوید، ولی دیگر دیر شده و اتومبیل رفته بود.
بهتر دید اعتماد به نفس خود را حفظ کند. به نظر می رسید افراد آبرومندی در آن کوچه زندگی می کنند. وضعیت خانه ها نشان از مرفه بودن اکثر قریب به اتفاق ساکنان آنها داشت.
با اطمینان زنگ را به صدا درآورد. با وجود روشن بودن چراغهای خانه، هیچ صدایی از آیفون شنیده نشد. هستی با اندکی تردید، برای دومین و سومین مرتبه زنگ را فشرد. دیگر داشت ناامید می شد و در فکر بود کم کم برگردد، که ناگهان صدای ظریف زنانه ای گفت: «بله؟»
هستی با اندکی هراس گفت: «خانم، من دوست ترانه هستم. ترانه اینجاست، مگر نه؟»
برای دقایقی تنها سکوت بود که بر دامنه ی نگرانی هستی افزود. سپس دوباره همان صدای ظریف گفت: «آه بله، خواهش می کنم بیایید تو.»
«نه، مزاحم نمی شوم. فقط اگر امکان دارد به ترانه بگویید که هستی آمده.»
«لطفاً بفرمایید تو. همان طور که ترانه برای ما عزیز است، دوست او هم محترم و عزیز است. خواهش می کنم چند دقیقه بفرمایید تو. ترانه هم منتظر شماست.» و بلافاصله در باز شد.
هستی از سر تردید پا به حیاط خانه گذاشت. در به طور خودکار پشت سرش بسته شد. با روشن بودن چراغهای حیاط، توانست عبارت «سرای کودک زیبا» را بر تابلوی بزرگی که بر درِ ورودی ساختمان جلوه گر بود، ببیند. با دیدن این تابلو احساس آرامشی به او دست داد، ولی این آرامش مدت زیادی نپایید. هنوز جلوی درِ ساختمان ایستاده بود که متوجه درخشش دو چشم قهوه ای رنگ شد که دقیقاً او را می پایید. ناگهان صدای پارس سگی شنیده شد. سگ به طرف هستی پرید و هستی بی اختیار به داخل ساختمان دوید و از ترسش در را بست. سگ بیرون در ایستاده بود و هنوز پارس می کرد، ولی خوشبختانه داخل نمی آمد.
تابلوهایی رنگی که برای جلب توجه بیشتر بچه ها بر در و دیوار نصب شده بود، نشان می داد آنجا همان مهد کودک مزبور است. آیا این سگ هر روز به استقبال کودکان هم می آمد؟ این سؤالی بود که هستی از خود کرد.
در طبقه ی همکف که مهد کودک در آن واقع بود، کوچکترین نشانه ای از موجودی زنده به چشم نمی خورد، ولی در انتهای راهرو پلکانی عریض خودنمایی می کرد. مشخص بود که ساکنان خانه در طبقه ی دوم سکونت دارند. هستی اندیشید چرا ترانه پایین نمی آید تا به سرعت از آنجا بگریزند؟ گرچه خانه ای بود اشرافی و تمیز، هستی احساس ترس می کرد و نمی توانست آرامش خود را حفظ کند.
هستی از پله ها بالا رفت. در انتهای پله ها مردی زمخت با سبیلی از بناگوش دررفته و خنده ای کریه که دندانهای سیاه و زشتش را نمودار می کرد، ایستاده بود. با دیدن هستی، درِ آپارتمان طبقه ی دوم را گشود و همچون سگ درون حیاط، او را به داخل آپارتمان دعوت کرد.
هستی در این فکر بود که بگریزد، ولی سگی که در حیاط بود او را از این کار باز می داشت. زیر لب به آرامی سلام کرد. لرزش صدایش محسوس بود. مشخص بود که آن مرد از اضطراب به وجود آمده در دختر جوان لذت می برد. او از سر اکراه قدم به داخل آپارتمان گذاشت. زن و مردی نسبتاً جوان در پذیرایی بزرگی که چشم را خیره می کرد، دیده شدند. زن با دیدن هستی جلو آمد و در حالی که سلام می کرد، دست بر شانه ی او گذاشت و او را به طرف آن مرد جوان برد.
هستی بعد از جوابِ سلام، گفت: « می بخشید، من قصد مزاحم شدن نداشتم. فقط اگر ممکن است به ترانه بگویید زودتر بیاید. راستی ترانه کجاست؟»
صدای ظریفی که از پشت آیفون شنیده بود و متعلق به همان زن بود، گفت: «ترانه کمی حالش خوب نیست و استراحت می کند، شما باید پیش او بروید.»
«چه اتفاقی برایش افتاده؟ دیروز که حالش خوب بود.»
«نگران نشو. کمی سرما خورده. عجیب است که ترانه هرگز از دوست به این خوشگلی صحبتی نکرده بود.»
مرد جوان هیچ حرفی نمی زد، فقط از میان دود سیگاری که می کشید، همچنان به هستی زُل زده بود.
هستی گفت: «اگر ممکن است مرا پیش ترانه ببرید. خانواده اش نگران او هستند.»
«البته، البته، ولی بهتر است قبل از آن کمی با هم صحبت کنیم. اول بگو چطور نشانی اینجا را پیدا کردی؟»
هستی جواب داد: «از طریق یکی از دوستانم موفق به انجام این کار شدم.»
ناگاه مرد به سخن درآمد و خطاب به زن گفت: «بهتر است از او بپرسی که آن دوست کیست و چطور نشانی اینجا را به دست آورده؟»
«من... من نمی دانم.»
«شاید از طریق تعقیب دوست تو و رکسانای احمق ما.»
زن که مستانه نام داشت، به وسط حرف مرد جوان پرید و گفت: «افشین، این دختر غریبه است. صلاح نبود اسم رکسانا را جلوی او بیاوری.»
مرد از جا بلند شد و در حالی که باقی مانده ی سیگارش را در زیر سیگاری خاموش می کرد، به دور هستی چرخید. به نظر هستی رسید که نگاه آن مرد حالت عادی ندارد. فکر کرد نگاه قهوه ای سگ داخل حیاط به مراتب قابل تحمل تر است. مرد بار دیگر به سخن درآمد و گفت: «حالا دیگر غریبه نیست. اگر رویش کار بشود، از خودمان می شود.»
مستانه نگاهی غضبناک به هستی کرد و گفت: «به نظر من ترتیب سفر او را هم بدهیم به صلاحمان است.»
هستی با ترس و دلهره گفت: «شما از چه حرف می زنید؟ من می خواهم به پدر ترانه زنگ بزنم و بگویم که اینجا هستم.»
زن که آرایشی بسیار غلیظ هم داشت، در حالی که با دست موهایش را در یک طرف صورتش جمع می کرد، با خنده ای تمسخرآمیز جواب داد: «مگر نمی خواهی ترانه را ببینی. او منتظر توست.»
هستی که خود را در برابر افراد مشکوک آن خانه بی دفاع می دید، گفت: «چرا، ترانه را هم می خواهم ببینم.»
«اتفاقاً ترانه به مراقبتهای دائمی فردی مثل تو نیازمند است.»
زن این را گفت و نگاهش را به مرد جوان دوخت. مرد سری تکان داد و زن، هستی را به طرف گلخانه ی کوچکی که در انتهای پذیرایی بود، هدایت کرد.
هستی بی اراده به دنبال زن به راه افتاد. از تنها بودن با آن دو مرد که به نظر نمی آمد عادی باشند، به شدت وحشت داشت. آنجا به نظر می آمد که غیر از گلخانه چیز دیگری نباشد، ولی در پشت گلخانه، راهرویی باریک نمایان شد. از داخل پذیرایی امکان دیدن آن وجود نداشت. طرز قرار گرفتن گلهای متفاوت و درخچه هایی که بعضی از آنها بسیار بلند بودند، راهرو را کاملاً پوشش می داد.
مستانه با چشمانی که به شدت دور و برش خطاطی شده و آنها را از حالت طبیعی خارج کرده بود، نگاهی به هستی کرد و گفت: «اینجا خوب ساخته شده، مگر نه؟»
هستی از سر نفرت جواب داد: «بستگی دارد برای چه کاری ساخته شده باشد.»
مستانه با خنده ای لوس جواب داد: «بعداً می فهمی به درد چه کارهایی می خورد. اینجا باید از پله ها پایین برویم. مواظب خودت باش چون چراغ اینجا سوخته و راه پله تاریک است. نترس، به زودی وارد روشنایی خواهیم شد. ترانه آنجاست.»
«چرا اینجا؟»
«زیاد سؤال می کنی.»
وقتی از پله ها پایین می رفتند، هستی فهمید که آن راه به زیرزمین ختم می شود.
مستانه دری را نشان داد و گفت: «ترانه آنجاست. خیال نمی کنم حالش زیاد خوب باشد.»
هستی جلوتر از مستانه به داخل اتاق رفت. کف اتاق از سرامیک سفید پوشیده شده بود و تختی نیز در گوشه ای از آن قرار داشت. بر روی تخت، ترانه خوابیده بود.
وقتی هستی وارد اتاق شد، ناگهان دختری با کله ای بزرگ که با نگاه خیره به او می نگریست، سر راهش سبز شد. مستانه با لحنی جدی به او گفت: «هانی جان، کنار برو، او دوست ترانه است.»
هستی وحشت زده به سری که هیچ گونه تناسبی با هیکل دخترک نداشت، زُل زده بود.
مستانه بار دیگر گفت: «هانیه، یاالله برو کنار، او دوست ترانه است.»
سپس رو به هستی گفت: «او عقب افتاده ی ذهنی است، ولی مهربان و بی آزار است. این یکی دو روز هم او مراقب ترانه بوده.»
هستی به سرعت به سمت ترانه دوید. در همین حین احساس کرد که در اتاق نیز قفل شد. دیگر نشانی از مستانه دیده نمی شد. مضطربانه ترانه را صدا می کرد. «ترانه، ترانه، چشمهایت را باز کن.»
هانیه در طرف دیگر تخت ایستاده بود و به ترانه نگاه می کرد. ترانه به زحمت چشمانش را گشود و با دیدن هستی خنده ای بر لب آورد. معلوم بود که قدرت سخن گفتن از او سلب شده است. هستی از دیدن ترانه در آن وضعیت، حسابی جا خورده بود. چشمهای ترانه گود افتاده و صورتش کاملاً بی رنگ بود. انگار خونی در بدن او جاری نبود.
هستی پرسید: «ترانه، چه به سرت آمده؟ تو که کاملاً خوب بودی. چه بلایی سر خودت آورده ای؟»
نیشخندی زهرآلود بر لبان بی رنگ دخترک ظاهر شد. به آرامی زیر لب گفت: «آنها بچه ام را کشتند.»
«هذیان می گویی، ترانه؟»
هانی با ذهن معیوبش، معنی سخنان آنان را درک کرد و در جواب هستی گفت: «راست می گوید. بچه اش را کشتند.» بعد حالت خنده در صورتی که عقب افتادگی او را به وضوح نمایش می داد، ظاهر شد. مجدداً گفت: «آره خانم، خودم دیدم.» سپس قهقهه ای وحشتناک سر داد.
ترس سراپای هستی را فرا گرفته بود. بر خود لعنت فرستاد که چرا بدون خبر به دیگران به این مکان دهشتناک پا گذاشته است.
ترانه ناله کنان گفت: «هستی، من پشیمان شدم. خودم به آنان گفتم مرا از شرّ این بچه نجات دهند، ولی بعد پشیمان شدم. منتها آنها دیگر به حرفهایم گوش ندادند و بچه ام را بی رحمانه کشتند.»
«این کار را یک دکتر انجام داد؟»
«نمی دانم، نمی دانم. درد دارم، انگار تمام بدنم داغ شده و از درون می سوزم.»
هستی دستش را بر پیشانی ترانه گذاشت. مثل کوره ی آتش بود. تب تمام پیکر دختر جوان را فرا گرفته بود. می بایست کاری برای او می کرد. وحشت زده به طرف در دوید و سعی کرد دستگیره ی آن را بپیچاند، ولی در باز نشد. همراه با فریاد، چندین ضربه ی پی در پی به در زد. انگار صدا به بالا نمی رسید. آنها چه کسانی بودند؟ برای چه این بلا را به سر ترانه آورده بودند؟ از جان او چه می خواستند؟
اینها افکاری بود که حتی برای لحظه ای دست از سر هستی برنمی داشت. یکی از کفشهایش را از پا خارج کرد و با پاشنه ی آن بر در کوبید.
هانیه از این کار هستی خیلی خوشش آمد. خود را سریع به هستی رساند و در حالی که می خندید، با لکنت زبان گفت: «کفش، کفشت را بده به من.»
هستی متعجب به او نگریست. هانی معطل نکرد. بر زمین نشست و کفش دیگر هستی را هم از پایش خارج کرد و با تمام قوا ضرباتی به در وارد کرد. هستی نیز به کمک هانیه شتافت. حالا صدا طنین بلندتری داشت. صدای قدمهایی در راه پله شنیده شد.
هستی با شنیدن صدای پا، دیگر به در ضربه نزد، اما هانیه همچنان به در می کوبید. حالا چرخش کلید به خوبی به گوش می رسید. با باز شدن در، هانیه به یک طرف پرتاب شد. مرد جوانی که در طبقه ی بالا بود، در آستانه ی در ظاهر شد.
خشمگینانه وارد اتاق شد و بلافاصله دو سیلی محکم به دو طرف صورت هستی زد. شدت ضربه ها آن قدر بود که نزدیک بود هستی از شدت درد به زمین بخورد. هانیه با دیدن این صحنه، سریعاً خود را پشت تخت ترانه پنهان کرد.
افشین نگاهی به سرتاپای هستی انداخت و گفت: «چه خبر است؟ برای چه این قدر سر و صدا راه می اندازی؟»
هستی در حالی که صورتش را با دست می مالید، سعی کرد اعتماد به نفس خود را حفظ کند. او مشکلات بسیار بزرگتر از این را پشت سر گذاشته بود و می دانست که در همه حال خدا با اوست. حق بود از موجود کثیفی که به نام انسان در جلوی رویش می دید، هراس به خود راه ندهد، اما علی رغم این افکار، می دانست که ترسیده است. بنابراین سعی کرد ابتدا بر ترس درون فائق شود. با صدای بلندی که خود او را هم به تعجب وا داشت، گفت: «چرا در اینجا را بسته اید؟ من می خواهم با ترانه از اینجا خارج شوم. به چه حقی دستت را به روی من دراز کردی؟ تو آدم کثیفی هستی، معلوم نیست چه بر سر این دختر بیچاره آورده اید؟ او شدیداًَ تب دارد و ممکن است از شدت تب به تشنج بیفتد. می فهمید چه می گویم؟»
لبخندی تمسخرآمیز بر لبان افشین ظاهر شد. هستی از دیدن حالت خونسرد و بی اعتنای او، احساس نفرت بیشتری کرد. وقتی بالاخره هستی آرام شد، مرد در کمال خونسردی گفت: «سخنرانی ات تمام شد؟ خوب عقده ات را خالی کردی؟ به زودی جایی می روی که یک نفر هم از حرفهایت سر در نخواهد آورد.»
«تو از چه حرف می زنی؟ من می خواهم به خانه ام برگردم، می فهمی؟ هیچ جای دیگر هم نمی روم.»
افشین که از جسارت این دختر تعجب کرده بود، جلو آمد، به اندازه ای که هستی برای عدم برخورد با او، عملاً به دیوار اتاق چسبید. آنگاه با خشونت چانه ی هستی را به طرف بالا کشاند و در حالی که صورتش را به صورت او نزدیک می کرد، زیر گوشش نجوا کرد: «نه، خوشم آمد. تو خیلی شجاعی، اما با ورود به اینجا همه ی شجاعتت را باید در خاک دفن کنی. از حالا به بعد تو دیگر آزاد نیستی.»
آن وقت در حالی که تلاش می کرد با دستان زمختش به چانه ظریف دخترک فشار بیشتری وارد آورد، گفت: «فهمیدی چه گفتم یا نه؟ اگر نمی خواهی جواد را که آن بالا دیدی برای گوشمالی دادن به سراغت بفرستم، دیگر خفه شو. یعنی اگر می خواهی جسمت آسیب نبیند، بهتر است برای همیشه خفه شوی. حال آن دوست احمقت هم خوب می شود. قرار است شما با هم بروید آن ور آب.»
اشک چشمان هستی را پر کرده بود، اما دلش نمی خواست جلوی این حیوان کثیف از خودش ضعف نشان دهد. افشین او را به گوشه ای پرت کرد و خود دوباره از اتاق خارج شد. پس از خروج افشین، هانیه بی درنگ به طرف هستی دوید و او را در آغوش کشید. علی رغم مغز معیوبش، احساس می کرد نیرویی او را به هستی نزدیک می کند. برای اولین بار بعد از آنکه خواهر زیبایش را از او جدا کرده بودند، شاهد بود که کسی در مقابل افشین ایستادگی می کند. سه سالی می شد که خواهرش را در همین زیرزمین به باد کتک گرفته بودند. افشین و جواد بی رحمانه او را زده بودند و وقتی دخترک بیچاره بیهوش شده بود، پیکر نیمه جان او را از آنجا خارج کرده بودند. آن روز هم هانیه با چشمانی از حدقه درآمده ناظر بر احوال خراب خواهرش بود، ولی باز هم ترسیده بود و غیر از پنهان شدن، کاری از او برنیامده بود. تنها زمانی که خواهرش را از زیر زمین خارج می کردند، او تلاش کرده بود در برابر آنان مقاومت کند، ولی جواد، مرد سبیلوی بدقیافه او را به طرف دیوار هُل داده بود، از آن روز به بعد او در زیرزمین زندانی بود؛ زیرزمینی که در آن شاهد اعمال خلاف بسیاری بود.
او شاهد سقط جنین دختران فراری بسیاری بود که توسط پیرزن مامایی به صورت غیرقانونی انجام می شد. حتی چند نفری هم از این جراحی ها جان سالم به در نبرده بودند و در انتها جنازه شان توسط جواد و افشین به بیرون حمل شده بود. از آن دوران او دیگر موفق به ملاقات خواهرش نشده بود. دیگر حتی چهره ی او را هم به یاد نمی آورد. حتی چگونگی فریب خوردنشان و آمدن به این زیرزمین را نیز به فراموشی سپرده بود. اما می دانست که جواد بسیار وحشی تر از افشین است. او حتی به این دختر ناقص العقل با آن چهره ی وحشتناکش نیز رحم نکرده و چندین بار به زور او را مورد تعرض قرار داده بود.
هانیه با یادآوری چهره ی خشن جواد، علناً گراز وحشی را به خاطر می آورد و حالا قرعه به نام هستی، این دختر زیبا و معصوم افتاده بود. او با همان ذهن عقب افتاده اش می فهمید که این تازه آغاز مصیبت آن دو دختر است. با دیدن هستی. دوباره ظرافت هیکل خواهرش در ذهنش مجسم شده بود؛ خواهری که شدیداً به او علاقه مند بود و هیچ گاه تنهایش نمی گذاشت. قطرات اشک در آن چشمان نیمه لوچ، مظلومیت او را نمایان می کرد.
هستی با اصرار موفق شد که هانی را از خود دور کند و دوباره خود را به کنار تخت ترانه برساند. ترانه از شدت درد و تب بیهوش شده بود. هستی که حالا می فهمید به بد مصیبتی دچار شده است، در حالی که باز هم با پشت دست به پاک کردن اشکهایش مشغول بود، زیر لب با بغض می گفت: «ترانه این چه کاری بود با من و خودت کردی؟ هر دویمان را بدبخت کردی.»
البته در دل به خود بیشتر لعنت می فرستاد. حالا دیگر حماقت خود را کمتر از حماقت ترانه نمی دانست. کار عاقلانه این بود که این گونه بی پروا خود را به خظر نمی انداخت. خداوند عقل را برای استفاده به انسان می دهد، ولی هستی می اندیشید که هنوز برچسب عقلش را نکنده است و آن را کاملاً دست نخورده نگه داشته است. او دقیقاً به مانند افرادی که بی باکی را با شجاعت یکی می دانند، عمل کرده بود. می بایست به خوبی می دانست که شجاعت، نترسی به همراه منطق و درایت است ولی بی باکی فقط سرِ نترس داشتن است. او هم در مورد آمدنش به این خانه ی مخوف، آن هم بدون اطلاع دیگران، کاملاً بی باکانه عمل کرده بود.
به راستی آنها چه قصدی در مورد او داشتند؟ قرار بود او و ترانه به کجا بروند؟
320-329
حس می کرد که زلزله ی ویرانگری این بار مستقیم زندگی او را نشانه گرفته است وآن رابه آتش خواهد کشید.
ترانه ناله کنان چشمانش را گشود.صدایش آرامتر ازقبل شده بود.ملتمسانه گفت:«تنم داغ است.دارم آتش می گیرم.خدایا من بچه ام را دوست داشتم.»
هستی سعی کرد او را آرام کند.می بایست.به هر طریقی بود تلاش می کرد تا فشار تب را از تن ترانه بکاهد.چشمش به ظرف آبی در کنار تخت افتاد.سپس روبه هانیه کرد وگفت:«هانی تو یک دستمال نداری؟»
هانی متعجب زده او را نگاه کرد وگفت:«دستمال؟»
«آره دستمال به دستمال احتیاج دارم.باید او را پاشویه کنیم.»
هانی بلافاصله قسمتی از پایین پیراهنی را که به تن داشت وبر اثر کهنگی رو به پوسیدگی بود پاره کرد وبه او داد.حالا دیگر پاهای لاغرش نمودار بود.این صحنه لبخندی بر صورت هستی نشاند.مهربانانه تکه پارچه را از هانیه گرفت آن را در ظرف آب فرو برد وبا ذاشتن پارچه ی خیس بر پیشانی ترانه وشستشوی دسته وپاهای او سعی کرد نگذارد تب ترانه بالاتر برود.می دانست اگر پزشکی بر بالین ترانه حاضر نشود ممکن است حال او وخیمتر شود ولی در آن لحظه راه چاره ای به نظرش نرسید.فقط می توانست دعا کند که خدا آنها را از آنجا نجات دهد.این تنها کاری بود که فعلا از اوبرمی امد.
سرتاسر کفپوش سرامیک سفید آن اتاق داداری لکه های خشک شده ی خون بود.هستی حتی از ایستادن روی آن سرامیک آلوده نفرت داشت.با نگاهی به پاهایش فهمید که هنوز کفشهایش را نپوشیده است.بلافاصله به طرف کفشهایش دوید تا آنها را بپوشد.پاشنه ی کفشی که توسط هانیه برای ضربه زدن به در مورد استفاده واقع می شده بود پایین در افتاده بود.هستی کفش بی پاشنه را در دست گرفت ولی با نگاهی به زمین آلوده کفش را بدون پاشنه به پا کرد.آن وقت گوشه ای را که آلودگی ولک کمتری در آن به چشم می خورد انتخاب کرد ودر آنجا روی زمین نشست.
هانیه با دیدن حرکت هستی جایی در کنار او را برای خودش پیدا کرد حس می کرد هستی همان خواهر گمشده ی سه سال پیش خود اوست.کاش اجازه می یافت گونه های برجسته ی دخترک را که آن طور از ضربات سیلی ناجوانمردانه ی افشین قرمز شده بود ببوسد.ولی چنین جرتی را در خود نمی یافت چون با همه کند ذهنی اش این را درک کرده بود که هستی خواهر واقعی او نیست.دلش می خواست راهی می یافت که هستی را از او جدا نکنند.او شبها وروزهای زیادی را در آن زیرزمین به تنهایی سر کرده بود وحالا سزاوار نبود دوباره تنها شود.
با دهان کج ودر حالی که آب از لب ولوچه اش اویزان بود روبه هستی گفت:«تو پیش من می مانی؟برای همیشه.من به افشین می گویم که تو را نبرد.»
هستی دستهای هانیه را در دست گرفت ودر حالی که احتمال می داد دخترک چیزی از حرفهایش سردر نیاورد به آرامی گفت:«ما همه باید از اینجا برویم.همه با هم.»
فصل سیزدهم
هستی نگران ومضطرب بالای سر ترناه ایستاده بود.تمام پیکر ظریف ترانه از شدت تب می سوخت.حتی پاشویه هم نتوانسته بود کمک موثری به او کند.انتظار کوچکترین کمکی خارج از آن زیرزمین کاملا بیهوده بود.هیچ کس خبر نداشت که هستی در آن زیرزمین الوده اسیر افرادی شده است که از روش برخوردشان مشخص بود بویی از انسانیت نبرده اند.
برای لحظه ای کوتاه ترانه به هوش امد.هستی می خواست از قصد افرادی که در طبقه ی بالا بودند چیزهایی زیادتری بفهمد.ازا ین رو از ترانه پرسید:«تو چطور با این آدمهای کثیف آشنا شدی؟»
ترانه سعی کرد تا سخنی بگوید ولی قادر به این کار نشد.فقط با صدایی که به سختی شنیده می شد توانست بگوید:«از طریق دوستم رکسانا.»
«آنها چه قصدی دارند؟تو از این موضوع خبر داری؟آنها که نمی توانند تا ابد ما را در این زیرزمین نگه دارند.آیا می خواهند اعضای بدنمان را بفروشند؟شاید هم قاچاچی دختر هستند.ترانه قرار است آنها چه بلایی برسرما بیاورند؟»
ترانه چشمانش را بست.بعد از گذشت دقایقی دوباره چشم گشود وناله کنان گفت:«هستی خیلی گرم است.دارم می سوزم.کمکم کن.من دارم می میرم.»
هستی باز تن داغ وتب دار ترانه را با آب شست وشو داد.ملافه ای که بدنش را پوشانده بو پر از لکه های بزرگ خون بود.هستی زیر لب گفت:«ترانه چرا این بلا را برسر خودت اوردی ومن احمق را هم به دنبال خودت کشیدی؟»
صدای ناله ی ترانه بلند شد.ناله کنان گفت:«هستی انها قصد دارند ما را به کشورهای عربی بفرستند.گمان می کنم که به من دروغ گفته اند.من گول رکسانا را خوردم.آنها ما را می فروشند.هستی یک کاری بکن.»
آنچه هستی می شنید به گوشهایش غریب می امد.چطور ممکن بود یک ایرانی هموطن وناموس خود را درم عرض فروش قرار دهد واو را اسیر چنگال مردان سیاه پوست وزمخت عرب کند که تنها به فکر خوشگذرانی هستنی؟آنها این دختران را وسیله ای برای عیش ولذت خود می دانستند وبا آنها به عنوان بردگانی اسیر رفتار می کردند.نه هستی سزاوار چنین عقوبتی نبود.او گناهی نکرده بود که به چنین دامی گرفتار شود.نیت او فقط نجات وبرگرداندن ترانه نزد خانواده اش بود.حق نبود خداوند او را اسیر مردان سگ صفتی کند که حتی وفای سگ را هم نداشتند.
دبگر قادر به جلوگیری از ریزش اشکهایش نبود.ناگهان چشمش به هانیه افتاد او هم بی آنکه از انچه در ذهن هستی می گذشت خبر داشته باشد با دیدن اشکهای هستی گریه می کرد هستی با دیدن مظلومیت دختر عقب افتاده بیشتر دلش گرفت.معلوم بود که این دخترک معصوم از دار ودسته ی مستانه ی لوند وآن مردان وحشی نیست.بی اختیار دخترک را در آغوش گرفت واشکهای او را با دست پاک کرد.به ناگاه دخترک غرق در لذت شد وخود را بیشتر در آغوش هستی جای داد.
هستی در این اندیشه بود که هر طور شده کاری کند تا از آنجا نجات پیدا کنند.احساس می کرد مسئولیت نجات ترانه وحتی هانیه از آن بیغوله به عهده ی اوست.ولی هرچه می اندیشید فکرش به جایی نمی رسید.نگاهش به کفش بی پاشنه ای که به پا کرده بود افتاد وسپس روبه هانیه گفت:«هانی بازهم باید به در بکوبیم.نباید به آنها اجازه بدهیم ما را راحت در اینجا نگه دارند باید به هر طریقی که هست خودمان را نجات دهیم هانی جان بجنب.»
هانیه با دهانی کج وچشمانی که بیشتر از حد طبیعی در حفره فرو رفته بود مات ومبهوت او را نگاه می کرد.
هستی با دیدن سکوت هانیه دوباره گفت:«هانی چرا مرا نگاه می کنی؟باید دوباره به در بکوبیم؟»
این بار با شنیدن این حرف خنده ای بر لبان هانیه ظاهر شد وگفت:«بازی؟من دوست دارم.بازی خوب است.»
«آره این یک نوع بازی است.بازی من وتو با آن آدمهای دیوانه ی از خدا بی خبر.»
سپس او دست هانی را کشید وبا هم به طرف در رفتند.هنوز اولین ضربه را نزده بودند که ناگهان هانی به شدت دستهای هستی را در دست خودگ رفت ومانع از کار او شد.
هستی که مچ دستش درد گرفته بود گفت:«هانی دستم را ول کن چه می کنی؟تو هم بزن.»
هانی با التماس خواست مانع هستی شود.به او گفت:«نه افشین افشین تو را می زند.»بعد دو ضربه ی محکم به صورت خود نواخت ودر حالی که جای ضربه ها در گونه اش قرمز شده بود به مالیدن آنها پرداخت.
هستی نمی دانست چگونه به او بفهماند که باید تلاش خود را به کار ببرند وگرنه شاید به زودی آنها رابه سوی دبی یا کشورهای دیگر هدایت کنند؟هنوز نتوانسته بود هانیه رابه تکرار عملش وادار کند که ناگهان چرخش کلید را در سوراخ قفل احساس کرد.
هانی که زودتر متوجه این موضوع شده بود سعی کرد که هستی را نیز در کنار خودش پشت تخت ترانه پنهان کند.
صدای زمخت وهولناک جواد به گوششان رسید.«آهای دختر خوشگله تو کجا قایم شده ای؟بیا بیرون.باید برویم بالا با تو کار دارند.»
هستی فکر کرد پنهان شدنش در پشت تخت کاملا بیهوده است سعی کرد اعتماد به نفس خود را حفظ کند.شاید می خواستند او را آزاد کنند.تا حالا تصور می کرد همه ی دختران به میل خود به کشورهای عربی اعزام می شوند ولی حالا می فهمید که این موضوع حداقل در مورد او صدق نمی کند.حتما آنها تاکنون متوجه شده بودند که هستی ازد ختران فراری نیست که از خانه وخانواده گریخته باشد.
از جایش بلند شد وبه جواد گفت:«من باید از اینجا بروم وترانه راهم با خودم ببرم او شدیدا مریض است.»
«اینها رابه آن بالاییها بگو.فعلا بیا کارت دارند.»
هانیه دستهای ترانه را گرفت که مانع از رفتنش بشود وبا ترسی که در صورتش هویدا بود از هستی می خواست او را ترک نکند.می دانست جوا حیوانی وحشی است که در جلد انسان فرو رفته است.کتکهای بی رحمانه ای که از جواد خورده بود پیش چشمانش زنده شد.آن روز هیچ کس به داد دخترک نرسیده بود واو به راحتی همه چیزش رابه این غول بی شاخ ودم باخته بود.او همچون حیوانی درنده از هانیه که انسانی عاقل وکامل نبود نگذشته بود.بعد از آن ماجرا هانیه بارها به این فکر افتاده بود که چگونه می تواند جواد را بکشد.دوسه بار در رویای خود به چنین عملی دست زده بود وعقده ی درونش را با کشتن جواد خالی کرده بود ولی این تنها رویایی بیش نبود ودر عالم واقعیت باز هانیه بود وحملات وحشیانه ی آن ملعون برای همین هانیه همیشه آرزو میک رد که غیر از او اسیری دیگر نیز در زیرزمین باشد تا شاید خودش از آزار واذیت مرد آن پست در امان بماند.
دختران فراری رابه طور موقت چند روزی در آن زیرزمین پنهان می کردند وسرانجام در تاریکی وخلوت شبی از شبها انان را هچون کالای قاچاق از آنجا خارج می کردند.تنها دختری که هرگز از آن مکان اجازه ی خروج نیافت هانیه بود که مدت سه سال در آن قرارگاه حبس بود وحتی از نور آفتاب هم او را محروم کرده بودند.فقط گاهی به اصرار مستانه برای رفتن به حمام او رابه بالا هدایت می کردند.
حالا جواد همان غول بی شاخ ودم به دنبال هستی امده بود.هانیه ناگهان وبی مقدمه از پشت تخت بیرون آمد وبا دستهایش جواد را هل داد.جواد که انتظار چنین حمله ای را از آن دختر بی دست وپا وعقب مانده نداشت.برای لحظه ای غافلگیر شد وتعادل خود را از دست داد ونزدیک بود از پشت به زمین بخورد ولی در هر صورت توانست تعادل خود را حفظ کند وخنده ای زشت بر لبان سیاهش ظاهر شد.هستی از دیدن دندان های فوق العاده کثیف آن مرد حالتی از نفرت گریبانش را گرفت.جوا به طرف هانیه قدم برداشت ودر حالی که موهای وزوزی اش را گرفته بود او را محکم به دیوار کوبید.تعادل هانیه به هم خورد ومحکم بر زمین افتاد ولی جواد ول کن او نبود وبا نوک کفشهایش لگدهای جانانه ای برپهلوی دخترک زد.داد هانیه در امده بود واز درد فریاد می کشید.
هستی با تمام قدرت از پشت به حواد حمله کرد.او تنها وسیله ای که برای دفاع پیدا کرده بود همان کفشهایش بود که هنوز در دستش دیده می شد.این بار جواد با دیدن غکس العمل هستی،هانیه را رها کرد ودو دست هستی را در مشتهای قوی اش فشرد.قبل از اینکه هانیه فرصت حمله ی مجدد را پیدا کند او کشان کشان هستی را به طرف پله ها برد.ترانه وحشت زده به این صحنه ها می نگریست.او علی رغم تلاشی که به عمل اورده بود حتی نتوانست روی تخت بنشیند.در بالای پله ها جواد دست هستی را ول کرد واو را جلوی افشین انداخت.
هستی چنان روی فرش اتاق پهن شد که احساس کرد مهره های کمرش خرد شد.جواد برای افشین توضیح داد:«دخترک عقب افتاده حالا دیگر پررو شده همه اش تقصیر این عوضی است که او را مثل خودش پررو کرده وگرنه هانی بنده ومطیع من بود.»
افشین به تمسخر نگاهی به جواد انداخت وگفت:«بسیار خوب حالا زود باش با مستانه برو برنامه ی اینها را ردیف کن.»
هستی معترضانه گفت:«ترانه در حال مرگ است.اگر به دادش نرسید زنده نمی ماند.»
افشین به وضوح نگران شد.روبه جواد کرد وگفت:«این احمق چه می گوید مگر اختر نگفت تا فردا حالش خوب می شود ومی تواند برود؟»
مستانه با لحنی لوس پاسخ داد:«اختر تا حالا دو سه نفر را ناکار کرده به هر حال او دکتر نیست.یک مامی تجربی وخانگی است.»
افشین پرخاش کرد:«خوب بروید سراغش واو را بیاورید.اقلا آن قدر او را زنده نگه دارید تا بتوانیم بفرستیمش آن طرف.اگر بعد از تحویل مرد دیگر به درک.سریع بروید وبه کارها برسید.»
مستانه گفت:«حالا چرا این یکی را آوردی اینجا؟جنس اگر تازه ودست نخورده باشد قیمتش بالاتر است.»
«فضولیش به تو نیامده گم شو.»
هستی مات ومبهوت به سخنان انان گوش می داد واز وحشت تمام بدنش عرق کرده بود.با بودن مستانه هر چند که او را زن کثیفی می دانست احساس امنیت بیشتری میک رد وحالا می دید که افشین قصد دارد به طریقی آنها را از خانه دور کند.فکرش دیگر کار نمی کرد.چطور می توانست از شر جلادان آن خانه در امان باشد؟دژخیمانی که حتی مرگ آنها نیز برایشان کمترین اهمیتی نداشت.تنها چیزی که در فکر خود به آن می پرداختند پول بود ودیگر هیچ.
در حالی که کاملا وحشت زده نشان می داد باز هم صدای خود را شنید که از سر نفرت به آنان می گفت از آنجا رهایش کنند.اما به زودی متوجه شد که در آپارتمان فقط افشین باقی مانده که حریصانه نگاهش را به او دوخته است.
هستی احساس کرد که هر لحظه امکان دارد قلبش از جرکت باز بماند.افشین بی محابا جلو می امد وهستی عقب عقب خود را به دیوار پذیرایی نزدیک می کرد.معلوم بود از تماشای ترس دختر جوان لذت می برد.
ناگهان معجزه ای به وقوع پیوست افشین ایستاد وگفت:«دوست داری نوشابه ای با هم بخوریم؟»سپس بی اعتنا به هستی به طرف آشپزخانه رفت.انگار مطمئن بود که هستی فرار نخواهد کرد.
هستی نگاهی به در آپارتمان انداخت وبلافاصله با استفاده از فرصت به دیت امده به طرف در دوید.دستگیره ی در را پیچاند اما در باز نشد.صدای چندش اور خنده ی آن مرد را در پشت سرش شنید.افشین با ریشخند به او می نگریست.گفت:«تو حتی از آنی که خیال می کردم احمقتری تصور کردی می گذارم به این راحتی از چنگم فرار کنی؟حالا مطمئن شدی آن در قفل است وکلیدش هم اینجا روی میز است بیا اینجا یک چیزی کوفت کنیم.»
هستی با چشمان گریان وحسرت زده از پنجره به بیرون می نگریست.ناگهان حس کرد که دستی روی شانه اش شنگینی می کند.افشین بود که با خشونت او را به طرف میز می برد.پرخاشگرانه فریاد زد:«ولم کن کثافت.»
افشین به زور او را روی صندلی نشاند وآن وقت شروع به ریختن نوشابه در لیوان خودش ولیوان جلوی هستی کرد وطوری که هستی متوجه نشود در نهایت ظرافت از لای انگشتانش گری را در لیوان او ریخت غافل از اینکه هستی در دقایق آخر متوجه این قضیه شد.
صدای مشمئز کننده ی افشین در گوشش پیچید.«حالا اگر قول بدهی که دختر خوبی باشی ونوشابه ات را تا ته بخوری شاید دلم به رحم بیاید واجازه بدهم که به خانه ات برگردی.»
هستی در دلش گفت:خر خودتی.خیال کردی گردی را که داخل لیوانم ریختی ندیدم؟ناگهان فکری به ذهنش آمد.شاید هنوز می توانست کمی امیدوار باشد.ناخودآگاه نگاه چشمان سیاهش رابه افشین دوخت.
افشین که تصور میک ر دخترک وحشی را اندکی رام کرده است ادامه داد:«البته اگر دختر سربه راه وحرف گوش کنی باشی وتمایل هم داشته باشی می توانم تو را توی دار ودسته مان مشغول به کار کنم.راستی که تو چه چشمهای سیاه زیبایی داری.می دانی که عربها برای چشمان سیاهت پول خوبی می دهند؟»
هستی حس کرد که دست افشین به مان موهای بلندش فرو می رود.از شدت تنفر در حال بالا آوردن بود.دیگر تحمل نکرد ومحتویات لیوان رابه طور ناگهانی
صفحات 330 تا 339 ...
به صورت و چشمهای افشین پاشید و لیوان را آنجنان محکم به سر او کوبید که خودش از شکستن لیوان وحشت زده شد. خون از سر افشین فوران کرد و دست هستی نیز زخمی شد. دیگر صبر را جایز ندانست. بی درنگ دسته کلید را از روی میز برداشت و به طرف در بسته حجوم آورد. بالاخره موفق به گشودن در شد.
افشین از شدت ضربه ای که به سرش وارد شده بود، برای دقایقی گیج بود. وقتی سرانجام حالت عادی خود را بازیافت، متوجه شد که هستی از آپارتمان خارج شده است، و به دنبال او از پله ها سرازیر شد.
هستی بی توجه به آنچه در حیاط انتظارش را می کشید، وارد حیاط شد. ناگهان با همان دو چشم قهوه ای رنگی که در بدو ورود به این خانه به استقبالش آمده بود، مواجه شد. از یک طرف سگ بود که با دندانهای تیز و برنده اش او را تهدید می کرد و در سوی دیگر، افشین بود که درنده تر از سگ منتظر او بود تا گوهر وجودش را برباید. ناچار بود در یک لحظه تصمیم خود را بگیرد. او مبارزه با سگ را که مرتباً پارس می کرد، به افشین زخمی و هولناک ترجیح داد.
بی محابا از در ورودی مهد کودک بیرون آمد و تا وسط حیاط دوید. سگ پارس کنان به دنبالش خیز برداشت. حالا هستی دندان های تیز او را در یک پایش حس می کرد. فریاد می زد: " لعنتی، ولم کن. " که ناگاه فشار دستی قوی تر را احساس کرد.
حالا دیگر سگ که افشین او را لوسی می نامید، دست از سر او برداشته بود، ولی افشین با قدرت تمام بازوی او را در چنگ خود می فشرد.
هستی گریه می کرد، ولی قدرت مبارزه نداشت. سعی می کرد با ناخن هایش صورت افشین را چنگ بزند، اما افسوس که موفق نمی شد. هنوز قطرات خون از سر آن مرد می چکید. هستی با تمام قوا بر بدن افشین مشت می کوبید، ولی از فشار بازوانی که او را از پله ها بالا می کشید، کم نمی شدو اگر قدرت داشت، حتی می توانست در آن لحظات به راحتی افشین را بکشد و از کشتن این موجود کثیف نیز به خود ببالد. منتها واقعیت این بود که او همچون پر کاهی در آغوش مرد خشمگین و زخمی، دوباره به داخل آپارتمان برگردانده شده بود.
افشین هنوز رهایش نکرده بود و دوباره او را به طرف زیرزمین می برد.
هستی احساس کرد که از چشمان آن مرد آتش می بارد. هنوز گریه می کرد و دست از مبارزه برنمی داشت.
افشین او را وسط زیرزمین بر روی سرامیک پرتاب کرد. هستی از اینکه باز هم به زیرزمین برگشته بود، موقتاً احساس آرامش می کرد. هانیه تعجب زده به سر و صورت خونین افشین می نگریست. طبق معمول که از خون می ترسید، به گوشه اتاق پناه برده بود. افشین به باز کردن کمربند شلوارش پرداخت و قبل از اینکه هستی بتواند کوچکترین واکنشی از خود نشان دهد، ضربات کمربند را بر تن لطیف او وارد کرد. حالا دیگر هستی از شدت درد فریاد می کشید، ولی افشین بی رحم تر از آن بود که از عمل او بگذرد. در میان فریادهای دختر جوان، صدای عصبانی مرد به گوش می رسید که می گفت: " بلایی به سرت بیاورم که هزار بار از کاری که کردی پشیمان شوی. مطمئن باش تو را به پیرترین عرب امارات خواهم فروخت. "
هانیه علی رغم ترسی که از افشین داشت، دیگر طاقت نیاورد و با فریاد ترانه که گریه کنان از او می خواست تا هستی را نجات بدهد، خود را روی هستی انداخت تا ضربات کمربند، دیگر بیش از این جراحاتی به تن او وارد نکند.
افشین که دیده بود دختر جوان از شدت درد بیهوش شده است، بعد از دو سه ضربه که به هانیه زد، اتاق را ترک کرد. هانی به تکان دادن هستی پرداخت. از تمام پیکر هستی خون جاری بود و دیگر کوچکترین قوایی نداشت که حتی فریاد بزند. هستی کاملاً بیهوش شده بود و ترانه از این می ترسید که مبادا دخترک مرده باشد. گریه کنان ناله می کرد و می گفت: " هانی، کاری بکن. نگذار او بمیرد. "
هانی نیز فقط اشک می ریخت و تنها به تکان دادن تن زخمی هستی می پرداخت، اما کوچکترین حرکتی از دختر جوان دیده نمی شد.
هانی با توجه به زندانی شدن سه ساله اش در آن زیرزمین، حساب شب و روز از دستش خارج شده بود. هیچ گونه روزنی که بتواند از آنجا طلوع خورشید را ببیند، وجود نداشت ولی احساس می کرد که شب سختی برای هر سه آنان خواهد بود. سرانجام در حالی که سرش را بر تن نرم اما خون آلود هستی گذاشته بود، خوابش برد.
همزمان با صدای باز شدن در، هستی چشمانش را باز کرد. مستانه به اتفاق زنی مسن که به گونه ای عجیب زیر چشمهایش را سیاه کرده بود، وارد شد. پشت سر آنها افشین با سر باندپیچی دیده می شد.
زن پیر غرغرکنان بالای سر هستی و هانیه که همچنان سرش بر تن هستی قرار داشت، ایستاد. با لگد چند ضربه بر پیکر دختر بینوا وارد کرد. هانیه بلافاصله بیدار شد و خود را جمع و جور کرد. با نگاهی به هستی، وقتی متوجه شد که او نمرده است، صورت زیبای هستی را بوسید.
زن پیر که اختر نامیدهه می شد، گفت: " ببینم وقتی من از اینجا می رفتم، فقط یک مریض داشتم. اما حالا انگار تعداد بیماران زیادتر شده. "
افشین به تندی گفت: " تو به این سگ وحشی کاری نداشته باش. زودتر حال آن یکی را بساز تا زنده به امارات برسد. "
هستی نگاه کینه توز خود را به مستانه و افشین دوخت. مستانه با خنده به افشین گفت: " ببینم، تو این بلا را سر این خانم پرمدعا آوردی؟ البته نازشستش. او هم تو را بی جواب نگذاشته. "
افشین از سر دلخوری گفت: " خفه می شوی یا خودم خفه ات کنم؟ "
مستانه گفت: " اَه اَه اَه، تو از اول طاقت شوخی را نداشتی. "
بعد رو به اختر کرد: " اختر جان به سراغ آن یکی برو ببین چه بلایی به سرش آوردی؟ طفلک حیف است که به این زودی با دنیا خداحافظی کند. "
اختر لنگان لنگان خود را بالای سر ترانه رساند. انگار خود او از درد پاهایش احساس ناتوانی می کرد. دستش را بر پیشانی ترانه گذاشت. ترانه به آرامی چشمهایش را باز کرد. با دیدن اختر انگار که قوای دوباره یافته باشد، ناله کنان گفت: " لعنت به تو پیرزن. تو بچه ام را کشتی. حالا هم قصد کشتن مرا داری؟ "
اختر با بغض شاختگی از ترانه دور شد و گفت: " من به این انتر خانم پرافاده دست نمی زنم. بیا کار خیر بکن. اصلاً به من چه، بمیرد.مرا از اینجا ببرید. "
این بار افشین خود را به اختر رساند و با نفرتی آشکار گفت: " یاالله بجنب پیرزن لعنتی. اگر این دختر بمیرد، من می دانم و تو! دو برابر پولی را که به ات دادم، به زور پس می گیرم. زود باش برای نجات او کاری بکن. امروز اصلاً حوصله مرده کشی ندارم. می فهمی یا نه؟ "
اختر که مشخص بود ترسیده است، چاپلوسانه گفت: " چشم، چشم، افشین خان. ولی تو را خدا به او بگو به من توهین نکند. "
" خیلی خوب. تو هم کارت را انجام بده. "
اختر از داخل کیفش آمپولی در آورد و با سرنگی در دست، آماده تزریق شد. از دهان ترانه فقط آهی خفیف شنیده شد. اختر یکی دوتا قرص و کپسول هم به زور به خورد ترانه داد.
هستی متوجه نگاه کینه توزانه افشین به خود شد و سعی کرد چشمانش را از او برگرداند. در این فکر بود که چگونه می تواند از شر این گله گرگ وحشی خلاصی یابد.
افشین برای لحظاتی زیرزمین را ترک کرد، ولی طولی نکشید جواد با یک سینی که روی آن سه فنجان چای و کمی نان و پنیر دیده می شد، ظاهر شد. هستی تازه به خاطر آورد که از ظهر دیروز چیزی نخورده است و تعجب کرد که پس چرا گرسنه اش نیست.
افشین بار دیگر در چهارچوب در ظاهر شد و به اختر گفت: " ببینم، امشب می شود راهی شان کرد؟ "
" امشب آقا افشین؟! نه، تصور نمی کنم. ولی اگر تا صبح بماند، شاید بشود. "
هستی احساس کرد که افشین به سوی او می آید. ناگهان صورت هستی را در میان دستهایش گرفت و با چرخاندن آن به طرف بالا، مجبورش کرد که به او بنگرد. آنگاه در حالی که نفرتی آشکار از چشمانش خوانده می شد گفت: " خوب، متأسفانه امشب هم مهمان منی. "
هستی با دستهایش دست افشین را پس زد. مستانه به طرف آنان آمد و گفت: " افشین، سر به سرش نگذار، به قدر کافی آش و لاشش کرده ای. "
افشین با لبخندی که بر لبانش ظاهر شده بود گفت: " حرکاتش که هنوز با پررویی همراه است. "
" افشین، بیا برویم. "
" به زودی پلیس می آید دنبال من، مطمئن باشید که همه تان گیر می افتید. "
هستی باور نمی کرد که آن حرف را خودش زده باشد اما قدر مسلم آن صدا متعلق به خودش بود که بدون کوچکترین هراسی از دهانش درآمده بود.
افشین با شنیدن این حرف، دوباره برگشت و گفت: " هیچ کس جای تو و ترانه را پیدا نمی کند. اگر نمی دانی، بدان و بیخود دلت را برای آمدن پلیس صابون نزن، ما از پلیس استقبال هم می کنیم."
با پیدا نشدن ترانه، گرچه حال اکرم خانم وخامت بیشتری پیدا کرده بود، از حاجعباس می خواست او را به خانه برگرداند. حاج عباس بارها با خود گفته بود که ناکامی دختر اولش را در امر ازدواج، بهتر از ننگی که ترانه با رفتارهای سبکسرانه اش به وجود آورده بود، می تواند تحمل کند. او بنا به تجربه فهمیده بود که امیر هزاران بار پاک تر از جوانی مانند فرزاد است که علی رغم برخورداری از سلامت، جوانمرد نبود.
از سوی دیگر، اکرم خانم گرچه شدیداً از دست ترانه ناراحت و عصبانی بود، حس مادری مانع از تنفر او از دخترش می شد. از این فکر که چه بلایی ممکن است بر سر ترانه بیاید، دائماً فشار خونش بالا می رفت و از خدا می خواست که او را به سلامت به آنها برساند. همچنین با وجود مریض بودن، وظیفه واسطه بودنش را بین دختر و پدر هرگز به فراموشی نمی سپرد و از حاج عباس می خواست که دختر خطاکارش را ببخشد و با همت بیشتری به دنبال او بگردد.
کبری خانم که مطمئن بود خانمش تا چند روزی در بیمارستان می ماند، از حاج عباس اجازه خواست که به نزد هستی برگردد و وقتی موافقت حاج عباس را دید، بلافاصله عازم آپارتمان مشترکش با هستی شد. در دو سه روزی که موفق به دیدن هستی نشده بود، حسابی دلتنگ او بود. نمی دانست از چه زمانی محبت این دخترک سیاه چشم را به دل سپرده است. ولی فهمیده بود که او را همچون دختری که خدا از او دریغ کرده بود، دوست دارد؛ بخصوص که هستی قول داده بود در کتابش درباره شخصیت مظلوم و مهربان او قلم فرسایی کند. آن روز کبری با عجله به خانه آمد و مشغول درست کردن شام شد. از اینکه برای هستی غذا می کشید و تماشا می کرد که او با لذت دستپختش را می خورد، لذت می برد. هستی همیشه از کبری به عنوان بهترین آشپز دنیا یاد می کرد و می گفت که عاشق دستپخت است. کبری هم که از لحاظ محبت هرگز در خانه حاج عباس اقناع نشده بود، از این حرفهای هستی غرق لذت می شد و احساس می کرد که او به راستی دخترش است.
ساعت نزدیک ده شب بود ولی هنوز از هستی خبری نبود. کم کم نگرانی در دل او راه یافت. سابقه نداشت که هستی این قدر دیر به خانه بیاید. با خود گفت که یک ساعت دیگر هم صبر می کند و حدس زد شاید دوباره او کار در مطب را شروع کرده و در هنگام بازگشت به ترافیک برخورده است. سعی کرد با نظافت خانه خود را مشغول کند. بی اراده به طرف اتاق هستی کشیده شد. دید که تخت خواب هستی دست نخورده مانده است. ابتدا تعجب کرد، ولی بعد با خود گفت که یقیناً صبح امروز هستی تختخوابش را مرتب کرده است. دلش می خواست زنگ در به صدا در می آمد و هستی وارد خانه می شد. با نگرانی نگاهی به ساعت انداخت. ساعت دو دقیقه به دوازده شب بود. امکان نداشت هستی بی خبر شب را به خانه نیاید. دلشوره تمامی وجودش را در بر گرفته بود. به طرف تلفن رفت و بی اختیار شماره تلفن خانه حاج عباس را گرفت. صدای با وقار حاجی از آن طرف خط شنیده شد. کبری لحظه ای مردد ماند. کلمات در دهانش خشکیده بودند. صدای حاجی باز هم شنیده شد که گفت: " الو، الو؟ بفرمائید. "
کبری دیگر تحمل نکرد و با لحنی که نشان دهنده دلشوره و نگرانی اش بود، گفت: " حاج آقا، منم کبری. "
" آه، کبری تویی؟ پس چرا حرف نمی زدی؟ اتفاقی افتاده؟ ترانه دوباره به خانه شما برگشته؟ "
" نه، نه، حاجی. هستی. "
" هستی چه شده؟ اتفاقی برای هستی افتاده؟ "
" حاجی، او هنوز به خانه برنگشته. هستی هم ناپدید شده. خیال نمی کنم که شب قبل هم در خانه بوده. "
" تو چه می گویی، زن؟ هستی دختری نبود که بی خبر به جایی برود و شب هم به خانه برنگردد. "
" می دانم، حاجی. من هم برای همین تعجب کردم. "
" به مطب تلفن زدی؟ "
" آخر حاج عباس، کی این وقت شب توی مطب است که من بخواهم زنگ بزنم؟ "
" شاید به خانه آن دوستش، همان خواهر دکتر، دنیا رفته باشد. "
" حاجی، من رویم نمی شود این وقت شب به خانه آنها زنگ بزنم. شما این کار را می کنید؟ "
" البته، البته. "
" اگر خبری گرفتید، به من هم بگویی. "
" باشد. خداحافظ. "
حاج عباس علی رغم دیر وقت بودن، به خانه دکتر تلفن کرد. حالا دیگر فکرش از چند جا مشغول بود. وقتی بعد از چندین مرتبه صدای زنگ سرانجام دنیا گوشی را برداشت. حاجی حسابی پکر شد. می دانست که دنیا زن مورد علاقه برادرش است، زنی که قبلاً یک بار ازدواج کرده بود و حاجی اصلاً او را برازنده خانواده خود نمی دانست. از سر اکراه گفت: " سلام دنیا خانم. می بخشید که این وقت شب مزاحم شما شدم. آقای دکتر هستند؟ "
دنیا که می دانست یکی از مخالفان ازدواج او با علی رضا خود حاج عباس است، متعجب از تلفن دیرهنگام او گفت: " سلام، بله، برادرم در منزل است. حاجی اتفاقی افتاده؟ "
" نه، نه، چیز مهمی نشده. فقط اگر دکتر تشریف دارند، با ایشان صحبت کنم. "
" بله، البته. الآن صدایش می کنم. "
حاجی از ادب و متانت دنیا با وجود مخالفتش با ازدواج او و علیرضا، حیرت زده شد.
دقایقی بعد صدای دکتر از پشت خط شنیده شد. " سلام، بفرمایید. "
" دکتر جان شرمنده ام که این وقت شب مزاحمت شدم. شما چه ساعتی هستی را از مطب مرخص کردید؟ "
دکتر ناخودآگاه نگاهی به دنیا کرد. تا آن زمان دنیا از اختلاف دکتر و هستی باخبر نشده بود. با لحنی ناراحت گفت: " حاجی، هستی چندین روز است که دیگر به مطب نمی آید. "
دکتر، چه می گویی؟ او هنوز به خانه برنگشته. ما خیالمان جمع بود که هستی هر روز پیش شماست و سرش به کارش گرم است. "
دنیا با شنیدن نام هستی کنجکاوانه به صحبت های برادرش گوش می داد. هستی کوچکترین اشاره ای به اختلاف خود با محمد نکرده و محمد هم حرفی از نیامدن هستی به مطب با دنیا مطرح نکرده بود. آیا محمد بدون خبر منشی جدید استخدام کرده بود؟ ناگاه جرقه ای در ذهنش زده شد. سارا! چه بسا سارا در این مدت به جای هستی با او کار می کرد. اما چرا محمد این گونه با او غریبه بود؟ اگر محمد به سارا علاقه داشت، بهتر بود او را از این امر مطلع می کرد. دنیا با نگاهی به برادرش می خواست بفهمد که آیا در مورد او کوتاهی نکرده است؟ با غرق شدن در این خیالات، دیگر چیزی از حرف های دکتر و حاجی نفهمید. تنها متوجه شد که دکتر موقع خداحافظی با حاجی خیلی ناراحت است.
بعد از قطع ارتباط، محمد بی اعتنا به دنیا به طرف پذیرایی راه افتاد. دنیا متوجه شد که محمد پاکت سیگاری را که یکی از مهمانان آن را جا گذاشته بود، از داخل کمد درآورد و شروع به روشن کردن یکی از آنها کرد. چه بلایی بر سر برادرش آمده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
به سرعت سیگار روشن را ازدست محمد قاپید و فریاد زنان گفت: " محمد، تو چه ات شده؟ چه کار می کنی؟ "
محمد برای لحظاتی نگاهش را به دنیا دوخت و سپس بدون کوچکترین جوابی به طرف پنجره پذیرایی رفت. چند روزی می شد که هوا گرم تر شده بود. دیگر از برف و سرما خبری نبود. دنیا به طرفش آمد و از پشت دست بر شانه های برادرش گذاشت. مدتها بود که دیگر خیال نمی کرد محمد برادرش است. درست از زمانی که پدر و مادرش آنها را تنها گذاشته بودند، او به محمد به چشم فرزند خود می نگریست؛ فرزندی که اگر وجود خارجی داشت، امروز او نیز در خانه و کاشانه خود و در کنار همسرش می زیست؛ فرزندی که با نیامدنش، موجبات بر باد رفتن زندگی مشترک او را مهیا کرده بود؛ دلیل که بنا به آن قصد داشت علی رغم جوانی و زیبایی بسیارش، دیگر در فکر هیچ مردی نباشد.
صدای خود را شنید که گفت: " عزیزم، محمدم، تو چه ات شده؟ چه انفاقی افتاده؟ "
محمد دردآلود و ناراحت جواب داد: " حاج عباس می گفت هستی تا این وقت شب به خانه برنگشته. "
ندیا با شنیدن این حرف مضطربانه به محمد نگریست و گفت: " امکان ندارد. درست است هستی پدر و مادر ندارد، ولی اصالتش را هرگز ترک نمی کند. او دختر ول و بیخودی نیست. تو که او را خوب می شناسی. "
محمد با شنیدن این سخنان، به یاد خروج سعید از آپارتمان هستی افتاد. دختری که او و خواهرش می شناختند، متعلق به دو سال پیش بود. همان دختر معصوم و ساده ای که عزادار از دست دادن تمام اعضای خانواده اش بود. دو سال از آن تاریخ می گذشت و هستی نیز به تناوب این دو سال با زیباتر شدن چهره اش تغییرات زیادی کرده بود.
با تجسم هستی در کنار سعید، احساس کرد خونش منجمد شده است. شاید بهتر بود چهره واقعی این دختر را به حاج عباس نیز نشان می داد، یا حتی به دنیا؛ به خواهر ساده اش که با گذشت سالها بعد از طلاق، هنوز مظهری از پاکی بود.
پرخاشگرانه گفت: " من هستی را خوب می شناسم، اما تو هنوز او را نشناختی. "
" محمد چه می گویی؟ چرا این طوری در مورد آن دختر بینوا صحبت می کنی؟ "
" بینوا؟ نه خانم، او نه تنها بینوانیست، بلکه همین الآن هم مشغول خراب کردن زندگی یک زن دیگر است. "
" محمد، مزخرف نگو. تو داری در مورد هستی حرف می زنی؟ "
بله، دقیقاً در مورد هستی شما حرف می زنم. "
" اما، هستی ای که من می شناسم، اینی نیست که تو در موردش سخن می گویی. "
" دلیلش این است که تو هنوز به خوبی من او را نمی شناسی. "
" چه مدت است که هستی دیگر در مطب تو کار نمی کند؟ "
" سه هفته ای می شود. "
" چرا تو یک کلمه در این مورد با من صحبت نکردی؟ "
" دنیا، بس کن. تو معلم من نیستی که از من حساب و کتاب می خواهی. "
" بله، من معلم تو نیستم، اما خواهر توام و دوست هستی. حالا می فهمم که دلیل آزردگی بیش از اندازه این دختر از چه بود. آه، امان از دست شما. حالا از چه حرف می زنی؟ تو چیزی در مورد هستی می دانی که من از آن خبری ندارم؟ "
از صفحه 340 تا 349
-تو که دوست صمیمی او هستی چطور از عشقش برایت تعریف نکرده ؟
-اه محمد تو ادم را کلافه می کنی کدام عشق ؟ از چه کسی صحبت می کنی ؟هستی چگونه با این ادم خیالی که می گویی اشنا شده ؟
-دنیا من از یک موجود خیالی صحبت نمی کنم از یک مردک عوضی دیوانه حرف می زنم که سعید نام دارد و شدیدا عاشق هستی شده مردی که زن دار
-وای خدای من یک مرد متاهل ؟ محمد تو راست می گویی
-شاید به نوعی تقصیر من باشد که پای این مرد را به زندگی هستی باز کردم ولی خیال می کردم دخترک عاقل تر از این حرفها باشد
-اما هستی کوچکترین صحبتی از او با من نکرده
-چه می خواستی بگوید ؟ اینکه می خواهد زن مردی بشود که زن دارد ان هم یک زن مریض کور ؟
-تو چطور این چیزها را فهیمدی ؟ تو از کجا اینها را می دانی ؟ خود هستی به تو گفت ؟
-البته که نه او حتی به نصایح من گوش هم نداد دفعه اخر خودم دیدم که سعید از خانه اش بیرون امد او مریض خودم بود
-تو تو خودت دیدی ؟ مگر تو به خانه ای هستی رفته بودی ؟ یا اینکه او را تعقیب می کرد ی ؟ ببینم محمد چرا مسئله ای هستی برایت مهم است ؟
محمد مکثی کرد کفت
-خوب او منشی من است دلم نمی خواهد بدبختی اش را ببینم . به نظرش رسید که این توضیح برای دنیا قانع کننده باشد
لحظاتی بعد دنیا در حالی که بسیار نگران بود گفت
-محمد او یک دختر ساده و بسیار صادق است من هنوز هم نمی توانم حرف های تور ا کامل باور کنم اما به هر حال نبودن هستی در این موقع شب در خانه نشان می دهد که حتما اتفاقی برای او افتاده
-اتفاق این فکر ی است که تو می کنی ؟ ولی من عقیده دارم که او الان در کنار سعید مشغول خوش گذرانی است
-حالا سعید ادم قابل اعتمادی است ؟
-قابل اعتماد ؟ او بسیار مرموز و زیرک است من حتی به عنوان دکتر نمی تونستم به ان اعتماد کنم
-پس در این شرایط باید او را پیدا کنیم من دلم شور میزند گمان می کنم هستی بدون این که خودش بخواهد در خطر است محمد گفتی که این مرد بیمار تو بود ؟
-اره اوایل بیمار بود ولی بعد از اینکه عاشق هستی شد دیگر مشخص بود که آمدنش به مطب به خاطر هستی است
-خوب تو که شماره سعید را داری شماره تلفن تمام مریض هایت در پرونده های شان است باید همین الان در مطب باشد
-برای چی ؟
-اه خیال نمی کنم برادرم این قدر کم هوش باشد خوب برای برداشتن شماره تلفن همین مرد یعنی سعید
-نه رفتن به مطب لازم نیست گمان می کنم شماره او را در دفترچه یادداشت روزنه ام دارم
-چه بهتر پس همین الان به او تلفن کن اگر هم می خواهی من زنگ بزنم
-نه خودم این کار را می کنم
-پس بجنب زود باش گاهی خطر در کمین لحظاتی است که ما انها را به راحتی از دست می دهیم
انگشتان محمد از سر تردید بر شماره ها می لغزید اگر هستی به میل خود همراه سعید رفته باشد ایا حق مداخله دارد ؟
در این فاصله دنیا هم به گذشته برگشته بود به زمانی که برای نخستین بار همسرش به اتفاق دختری کم سن و سال و به دنیا خبر داده بود که به زودی ان دختر را عقد می کند صدای قهقهه ای وقیحانه شوهرش که علی رغم فرارش به داخل اتاق بازهم در گوش او طنین می انداخت و اشکهای مظلومامه که ان شب ریخته بود هرگز یادش نمی رفت همسرش بعد از فهمیدن این که دنیا هر گز توانایی مادر شدن ندارد بنای ناسازگاری گذاشت و به هر وسیله ای او را اذیت می کرد کتک زدن دنیا و اوردن زنان هرزه به خانه و در اخرین مرحله هم دیدن ان دخترک سبک سر که امده بود تا ویرانه های زندگی زناشویی او را به اتش بکشد
حالا چطور امکان داشت هستی دوست نازنینی که مانند خواهرش بود این کار را انجام دهد این امکان نداشت
محمد همچنان گوشی را نگه داشته بود بعد از پنج زنگ متوالی سرانجام صدایی بسیار دلنشین به گوش رسید که خواب الود جواب داد دکتر فهمید که مخاطبش زن سعید است تردید به سراغش امد گفت
-ببخشید خانم که شما را از خواب بیدار کردم من دکتر معالج همسر تان هستم
افسانه با صدای زیبا گفت
-خواهش می کنم امری داشتید ؟
-اه بله یعنی خیر عرضی دارم ایا شما دختری به نام هستی را می شناسید ؟
افسانه سکوت کرد این باعث شد که محمد ادامه دهد
-خواهش می کنم حقیقت را به من بگویید موضوع مهمی است
-بله او را می شناسم
-خان همسر شما در خانه است ؟
-بله او در اتاقش خوابیده
-اتاقش ؟ شما مطمئنید که او در خانه است ؟
-بله آقا البته که مطمئنم موضوع مهم تان پرسش در مورد چگونگی خواب همسر من بود ؟
-معذرت می خواهم خانم قصد کنجکاوی نداشتم ولی لازم بود بدانم که هستی با همسر شماست یا خیر ؟
-خجالت بکشید آقا این وقت شب هستی با همسر من چه می کند ؟
-اخرین سوال را می کنم دیگر مزاحم شما هم نمی شوم ایا احیانا شما نمی دانید که ممکن است هستی کجا باشد ؟
-دقیقا باید الان درخانه اش و در رختخواب باشد
-متاسفانه او در خانه اش نیست و این موضوعی جدید است و خیلی ما را نگران کرده
دنیا سریعا گوشی را گرفت و التماس کنان گفت
-خانم من شما را خوب نمی شناسم ولی خواهش می کنم اگر چیزی راجع به این دختر می دانید به ما بگوید
-راستش فقط
-فقط چی ؟ لطفاً به یاد بیاورید فقط چی ؟
-شما چه نسبتی با این دختر دارید ؟
-من دوست هستم ولی خاطرش خیلی برایم عزیز است به خدا او دختر خوبی است
-راستش همسرم دو روز قبل تلفن با او صحبت می کرد یک نشانی به و داد ضمنا به او تاکید کرد که تنها به انجا نرود یادم هست که از خطرناک بودن ان مکان صحبت میکرد همان جایی که ترانه نامی هم رفته بود
-ترانه ؟ یعنی هستی به دنبال ترانه رفته ؟
-او قول داده بود که تنها نرود
-نشانی ان نشانی در خاطرتون است ؟
-دقیق نه ولی تصور می کنم در خیابان ...
افسانه نام خیابان را برد و اضافه کرد -اما دیگر چیز به خاطرم نیست
-خواهش می کنم به خاطر بیاورید شنیده ام که شما قدرت بینایی ندارید پس باید حواس دیگر تان بسیار قوی باشد لطفاً به مغز تان فشار بیاورید خواهش می کنم جان هستی در خطر است
-متاسفانه هر چه فکر می کنم چیزی یادم نیست درست یادم نیست کوچه شهید محمدی یا احمدی مطمئنی نیستم صحبت از یک مهد کودک بود متاسفانه چیز بیشتری به خاطر نمی آوردم باور کنید حقیقت را می گویم
-ممنونم خداحافظ
محمد به وضوح کلافه بود دنیا به او گفت
-محمد تو در مورد هستی اشتباه کردی او برای پیدا کردین ترانه رفته و احتمالا خودش هم گرفتار شده
محمد سریعا شماره تلفن خانه حاج عباس را گرفت و گفت
-حاجی باید به پلیس خبر دهیم هستی به دنبال ترانه رفته
یک ساعت بعد پلیس برای یافتن دو دختر گمشده راهی نشانی مورد شد در حالی که دکتر و حاج عباس و امیر و علی رضا هم در اتومبیل دیگر انها را همراهی می کردند نشانی کامل نبود ولی انها تمام تلاش شان را می کردند
علی رغم تلاش ها حال ترانه رو به وخامت گذاشت .خوش بختانه افشین به دوستانش غیر از مواقعی که برای بردن خوراک می رفتند و دقایقی در زیرزمین مزاحم انان بودند بقیه مواقع سرگرم کارهای خودشان بودند صدای فریاد افشین از بالا به گوش می رسید که بابت نحوه کار اختر به مستانه اعتراض می کرد
-این قابل قبول نیست که ما جانمان را برای هیچ و پوچ به خطر بیندازیم اگر قرار باشد این یکی هم مثل ان چند تای دیگر به اسانی به پیشواز مرگ برود پس فایده ای کار اختر در چیست ؟ اگر هدف کشتن باشد که جواد تمیز تر از او کار انجام می دهد
-افشین او پیر شده من که چند بار پیشنهاد کرد دیگر از اختر استفاده نکنیم ما باید با یک دکتر که اهل کار خلاف باید قرار داد ببندیم
-خوب خیال می کنی هر دکتری با دستمزد پایین حاضر می شود چنین کاری را انجام دهد ؟ فعلا که کار از این حرفها گذشته
-در هر صورت فردا باید انها را از اینجا ببریم داوود گفت که فردا شب قرار حرکت را گذاشته
-البته اگر دختر زنده بماند حیف که ان یکی خیلی وحشی است اگر کمی رام تر بود می توانستیم پیش خودمان نگه داریم قیافه معصومی دارد خیلی بهتر از رکسانا می توانست اعتماد افراد را جلب کند
-مرد حسابی قیافه معصوم که به درد کار ما نمی خورد همین رکسانا خوب است
دیگر صدایی از بالا شنیده نیمش د هستی بالای سر ترانه گریه می کرد البته هانیه هم لحظه ای از انها جدا نمی شد ترانه با دیدن هستی و هانیه ناله کنان گفت
-هستی به نظرم دارم می میرم اگر مردم توبه پدرم بگو که مرا ببخشد من هرگز دختر عاقلی نبودم و ابروی چندین و چند ساله ای او را بردم
-نه ترانه این حرف را نزن من دلم روشن است که سرانجام نجات پیدا می کنیم ما از این دخمه بیرون می رویم
-هستی دلم میخواست می توانستم مثل تو امیدوار باشم ولی حتی دیگر امیدی به زنده ماندن هم ندارم برای تو هم متاسفم برای خاطر من اسیر این ادمها شدی واقعاً از تو معذرت می خواهم من با گناهی که مرتکب شدم زندگی تو را که کوچکترین دخالتی در این ماجرا نداشتی خراب کردم
ترانه مثل ابر بهاری اشک می ریخت هستی که باور نمی کرد روزی شاهد گریه کردن دختر بی خیال حاج عباس باشد از دیدن اشک های ترانه غمگین تر شد سعی میکرد به کمک پا شویه تب تندی را که پیکر جوان او را همچون گردباد در خود می پیچاند و وجودش را به اتش می کشاند اندکی پایین اورد وقتی که موفق شد دست از کار کشید و به شدت خسته شد احساس درماندگی می کرد درحالی که هانیه دستهای او را در دست می فشرد در پایین تخت ترانه روی همان سرامیک های الوده بر زمین نشست هستی دیگر امیدی به رسیدن کمک نداشت دومین روزی بود که در این سرداب بود با دیدن عکس العمل افشین حالا دیگه یقین داشت که کسی انها را پیدا نمی کرد با فکرکردن به خواب رفت نفهمید چقدر گذشته بود که در زیر زمین باز شد فقط زمانی چشم باز کرد که جواد بالای سرش دید . از این که می خواستند انها را از کشور خارج کند ترس برش داشت تازه خود را اماده التماس کرده بود که حس کرد دستش به دست هانیه بسته می شود فریاد زنان گفت
-چرا این کار را می کنی ؟ برای چی دستم را می بینید ؟ به قول خودتان من که نمی توانم از این زیر زمین زهرماری فرار کنم
-تازه دهانت را هم می بندم احمق عوضی به تو کوچکترین اعتمادی نیست تو کثافت باعث شدی که سرو کله پلیس در این کوچه پیدا شود بعید نیست که وارد این خانه هم بشوند
با شنیدن سخنان جواد نور امیدی در دلش ظاهر شد
قبل از اینکه دهانش را ببند از سر نفرت آب دهانش را به سوی او روانه کرد این عمل باعث شد که یک کشیده محکم نیز از جواد بخورد به طوری که احساس کرد سقف اتاق به دور سرش می چرخد قدرت جواد از افشین بیشتر بود طولی نکشید کار بستن هستی و هانیه پایان گرفت در حالی که قدرت کوچکترین حرکتی از انان سلب شده جواد روی زمین به حال خود رهایشان کرد و از زیر زمین رفت
ساعت نزدیک سه بعد از نیمه شب بود این کامل ترین ادرسی بود که تا ان موقع در ارتباط با چند فقره ادم ربایی و گم شدن دختران جوان در اختیار نیروی انتظامی قرار گرفته بود دو سه ساعتی می شد که انان تمام کوچه ها ی ان محل را تحت نظر قرار داده بودند و تا ان لحظه موفق به پیدا کردن موردی مشکوک نشده بودند دیگر ناامید شده بودند و قصد برگشت داشتند شب از نیمه هم گذشته بود تا دو سه ساعت دیگه افتاب طلوع می کرد
دکتر و حاج عباس حاضر به برگشت نبود وقتی افسری که سمت ریاست ان گروه را بر عهده داشت در کمال نهایت تاسف به انان اعلام کرد که این گونه تجسس دردی را دوا نمی کند و پلیس اماده برگشت می شود دکتر اعتراض کرد و از او خواست کمی دیگر هم تحمل کنند
افسر با نگاهی به قیافه ا ی غمگین پدر ترانه اعلام کرد که نیم ساعت دیگه هم به گشت خود ادامه خواهند داد متاسفانه تابلوی مهد کودک بالای در ورودی هیچ کدام از خانه های انجا به چشم نمی خورد امیر و دکتر سرگردان در کوچه قدم می زدند و سعی می کردند مزاحم کار نیروهای پلیس نشوند
در اخرین دقایق صدای پارس سگی توجه شان را به خانه ای جلب کرد دکتر از امیر پرسید
-خیال می کنی این سگ برای چی پارس می کند ؟
-نمی دانم لابد از سرو صدایی که ما در کوچه ایجاد کرده ایم احساس نگرانی می کند باید زودتر از اینجا دور شویم با این کارمان باعث نگرانی ازار ساکنان محل خواهیم شد بهتر است به داخل ماشین برویم
-خیلی دلم به حال حاج عباس می سوزد او هستی را به اندازه دخترانش دوست دارد
امیر سری به تایید تکان داد و گفت
-نیروهای انتظامی در حال برگشتن هستند باید برویم
او چند قدمی به طرف اتومبیل رفت ولی دکتر از جایش تکان نخورد
-محمد چرا نمی ایی ؟ می بایست نشانی را کامل می گرفتی
-امیر بیا اینجا
-چه شده ؟ تو هنوز در کوک پارس ان سگی ؟
-نه تابلوی که روی ساختمان است توجه مرا جلب کرده خیلی تاریک است من خوب تشخیص نمی دهم ان تابلو را می ببینی ؟ ان تابلو چیست ؟ نکند همان تابلوی مهد کودک است
-نه بابا مهد کودک را بیرون در ورودی نصب می کنند که باعث جلب توجه همه بشود
امیر به اصرار محمد نگاهش را به ان ساختمان دوخت تابلو به زحمت قابل رویت بود وقتی خود را اماده کرده بود به دکتر بگوید که او خواب دیده است و تابلوی در کار نیست ناگهان احساس کرد که دوستش حق دارد در بالای ساختمان خانه در داخل حیاط تابلوی به چشم می خورد تعجب زده نگاهی به دکتر کرد و گفت
-که امکان دارد این همان خانه باشد
علی رضا نزد انان امد و گفت
-بچه ها داریم بر می گردیم بهتر است که سوار ماشین شوید
دکتر با دست به طرف خانه اشاره کرد و گفت
-علی رضا گمان می کنم بالاخره ان خانه را پیدا کردیم خیلی ارام به ماموران پلیس بگو بیاید این جا
وقتی سرانجام زنگ ان خانه توسط نیروی انتظامی به صدا درآمد مستانه که از قبل خود را اماده از استقبال نیروی پلیس کرده بود خواب الود از پشت ایفون گفت
-که کیست ؟
افسر سر گروه از او خواست که در را بگشاید و او برای رد گم کردن و جلب اعتماد پلیس بدون هیچ گونه سوال در را باز کرد
دکتر تعجب زده متوجه شد که دیگر از ان سک در حیاط خبری نبود اما تابلوی مورد نظر حالا در نور حیاط کاملا مشخص بود و خبر از وجود یک مهد کودک می داد
ترانه ناامیدانه به هستی و هانیه می نگریست اما در جهت رهایی دوستانش کاری از او بر نمی امد هستی سعی می کرد به ترانه بفهماند که کاری کند او می دانست این ممکن است اخرین امید انها برای رهایی باشد و حاضر نبود به هیچ قیمتی ا ن را از دست بدهد ترانه سعی کرد اخرین تلاشش را برای بلند شدن از تخت به کار ببرد ولی سرش ان قد ر گیج می رفت که چنین قدرتی را در خود نمی دید
هستی سرش را برگرداند . دستهای او و هانیه محکم به پایه تخت بسته شده بود دلش می خواست می توانست چهره هانیه را ببیند یقین داشت که دختر بیچاره حسابی ترسیده بود ولی می دانست که از او هم کاری ساخته نیست
حتما دیگر ماموران پلیس هم در حال ترک خانه بودند و هر گز نمی فهمیدند بر سر دختران جوانی که توسط این گروه اغفال می شدند چه میاید
هستی دیگر از ترانه قطع امید کرده بود ناگهان حس کرد چیزی در نزدیک پایش به زمین افتاد هراسان به طرفی نگاه کرد که صدا ایجاد شده بود و
صفحات 350 تا 359 ...
تعجب زده متوجه شد که ترانه خود را از روی تخت بر زمین افکنده است.
خوشبختانه تخت تا زمین ارتفاع زیادی نداشت، ولی همان قدر نیز برای تن رنجور و بیمار ترانه زیاد بود. لحظاتی بعد، ترانه با تکیه بر بدن هستی و هانیه، سعی کرد بنشیند. هستی با تمام وجود در این زمینه به او کمک می کرد. حالا معجزه ای در حال وقوع بود. ترانه علی رغم حال خرابش، مشغول باز کردن دهان هستی بود. قطرات عرق تمامی صورتش را پوشانده بود، ولی او از تلاش دست بر نمی داشت. سرانجام موفق شد که دهان هستی را باز کند. شدت فعالیتش آن قدر زیاد بود که بی رمق بر زمین افتاد. حالا دیگر این هستی بود که می بایست به او امیدواری می داد. هستی که می دانست ارزش آن لحظات به اندازه ی تمامی باقی مانده ی عمرش می ارزد، شروع به تشویق ترانه کرد.
«عزیزم، ترانه، تو می توانی، کافی است که بخواهی. تو می توانی هر سه ی ما را نجات بدهی.»
صدای ناله مانند ترانه به سختی در گوش هستی پیچید. «نه، هستی، دیگر نمی توانم، من دارم می میرم.»
«نه، تو اگر اینجا بمانی، می میری. ولی اگر بخواهی می توانی با مرگ مبارزه کنی. اگر از اینجا نجات پیدا کنیم، سریعاً تو را به بیمارستان خواهیم رساند. آن وقت حالت خوب می شود. ترانه تکیه ات را به من بده و دستهای مرا باز کن. تو یک بار این کار را کردی. برای بار دیگر هم می توانی کارت را تکرار کنی.»
«هستی، به خدا من دیگر طاقت و توان ندارم.»
«ترانه، اگر بخواهی می توانی. تکیه ات را به من بده، عزیزم. تو می توانی، سعی کن. فقط لحظه ی نجات را در ذهنت تجسم کن، آن وقت نیرو خواهی گرفت. ما باید افشین و دوستان کثیفش را لو بدهیم. ترانه دیگر وقت نداریم. آخرین امید ما تویی. بجنب دختر. یاالله دیگه بجنب. یاالله، یاالله.»
ترانه به زور چشمهای بی رمقش را گشود. حرفهای هستی امیدی دوباره برای زیستن در او به وجود آورده بود. به خاطر آورد بعد از مرگ بچه ای که در شکم می پروراندش، آرزوی مرگ کرده بود. اما حالا انگار زندگی باز هم چهره ی دوست داشتنی اش را به او نشان می دهد. او جوان بود و هنوز زندگی و زنده بودن را دوست داشت. تمام قوایش را به کار بست. می بایست سعی می کرد که بنشیند.
هستی با بروز اولین نشانه ی امید در ترانه، دست به کار شد و گفت: «ترانه، تکیه ات را به من بده. عزیزم سعی خودت را بکن. تو می توانی و قادری دستهای مرا باز کنی.»
بالاخره ترانه با تلاش فراوان و به کمک هستی توانست بنشیند، ولی علی رغم کوشش زیاد، نتوانست کاری از پیش ببرد. خود را با صورت بر روی طنابی که دستهای هانیه و هستی با آن بسته شده بود، انداخت و با دندانهای خود به باز کردن طناب مشغول شد. هستی نگران بود، ولی سعی می کرد ترانه را ناامید نکند.
نهایتاً، ترانه با چنگ و دندان، درست زمانی که هستی هم کم کم داشت ناامید می شد، موفق به گشودن طناب شد و بعد از پایان این کار، از هوش رفت.
هستی روی صورت ترانه خم شد و گونه های داغ همچون آتش او را بوسید. او کاری محال را عملی کرده بود. سپس به سرعت مشغول باز کردن دست و دهان هانیه شد و در حالی که دلهره و نگرانی در چهره ی زیبایش موج می زد، گفت: «هانیه، بیا. به کمک تو احتیاح دارم.» و او را به طرف در کشاند.
تنها چیزی که می توانست با آن سر و صدا ایجاد کند، همان کفش هایش بود. از هانیه خواست با تمام قوا فریاد بکشد و خودش نیز مشغول فریاد کشیدن شد. هرگز تصور نمی کرد بتواند آن گونه از حلقوم فریاد بکشد. سرانجام وقتی پنج دقیقه پشت سر هم جیغ و فریاد کردند، صدای چرخش کلید را در سوراخ قفل احساس کرد. ناگهان هراس وجودش را در بر گرفت. دستش را بر دهان هانیه که همان گونه بی پروا فریاد می کشید، گذاشت. حتماً افشین یا جواد پشت در بود، که این باز یقیناً آنان را زنده نمی گذاشتند. اشک در چشمانش پر شده بود. دیگر طاقت کتک خوردن نداشت. هنوز تنش از ضربات کمربند زخمی بود و درد می کرد.
چند قدمی از پشت در عقب رفت، بی اختیار بر زمین نشست و نگاه اشک آلود خود را به در دوخت.
طولی نکشید که در باز شد و مردی با لباس نظامی در چارچوب در ظاهر شد.
هستی که از ترس داشت زهره ترک می شد، با دیدن افسری نظامی، روحش تازه شد و با چهره ای مملو از شادی، اشک شوق سر داد. او با چشمانی گریان و لبی خندان، نگاه خود را به پشت سر مرد نظامی دوخت.
از شدت تعجب داشت شاخ درمی آورد. نه، او خواب نمی دید. دکتر و حاج عباس آنجا ایستاده بودند و سریعاً برای کمک به آنها داخل اتاق شدند.
فصل 14
ترانه را سریعاً به بیمارستان انتقال دادند. دکتر معالجش می گفت که اگر یکی دو ساعت دیرتر او را به بیمارستان می رساندند، یقیناً امیدی به نجات زن جوان نبود و او در عنفوان جوانی زندگی را با مرگ معاوضه می کرد. عفونت تمام بدنش را گرفته بود. در تمام مدت، هانیه لحظه ای از هستی جدا نمی شد. قرار شد تا پیدا شدن خانواده اش، به طور موقت با هستی زندگی کند.
حاج عباس و بقیه ی اعضای خانواده اش راهی بیمارستان شدند و دکتر پذیرفت که هستی و هانیه را به منزل برساند. هستی متوجه بود که دکتر علناً از حرف زدن با او سرباز می زند، ولی خسته تر و درمانده تر از آن بود که به این اهمیت دهد. در دو روز گذشته آن قدر اشک ریخته و کتک خورده بود که مایل بود فقط در آرامش بخوابد و در مورد هیچ چیز فکر نکند. می دانست که باز هم مثل همیشه تنها مانده است. همه به فکر ترانه بودند و موضوع او آن قدر مطرح بود که وجود هستی را به راحتی در خود غرق می کرد. موقع پیاده شدن از اتومبیل، به سردی از دکتر تشکر کرد.
محمد برای اولین بار در آن شب، نگاهش را به او دوخت و گفت: «دنیا خیلی نگران توست. بهتر است که امشب تنها نمانی. من می روم و دنیا را به اینجا می آورم.»
پس هنوز کسی بود که به فکر او و نگران حالش باشد.
هانیه که خیره به محمد زُل زده بود؛ با لحنی متعجب پرسید: «هستی، دنیا دیگر کیست؟»
هستی که قدرشناسانه به دکتر می نگریست، اظهار کرد که دنیا انسانی واقعی و بی نظیر است، و در حالی که بغضی غریبانه گلویش را می فشرد، گفت: «در ضمن تنها کسی است که حقیقتاً مرا دوست دارد.» و بی معطلی وارد آپارتمان شد.
دکتر متعجب از این سخن هستی با خود اندیشید: دخترک دیوانه. یعنی تو نمی دانی که من چقدر بیشتر از دنیا تو را دوست دارم؟ آن قدر که حاضر به ازدواج با هیچ کسی غیر از تو نیستم؟ آن وقت در حالی که در مورد حرف آخر هستی می اندیشید، اتومبیل را روشن کرد.
آیا به راستی در نشان دادن محبتش به هستی کوتاهی نکرده بود؟ او فقط یک بار به این دختر جوان ابراز علاقه کرده و پس از آن بلاتکلیف او را به حال خود گذاشته بود. آیا او در رساندن پیامش موفق عمل کرده بود؟ این فکری بود که مرتباً در سر دکتر جوان می چرخید. شاید زمان آن رسیده بود که با دقت بیشتری به این موضوع بپردازد.
آن شب، هستی تا صبح کابوس می دید و دنیا برای برگرداندن آرامش به او نهایت تلاش خود را به کار برد. خوشبختانه دیدن آن وقایع و کتک خوردن برای هانیه امری جدید به حساب نمی آمد و با پیدا کردن جای خوابی مناسب، پس از مدتها به راحتی تا صبح خوابید. ولی هستی در تمام شب هذیان می گفت و ناله کنان از خواب می پرید. دنیا از دیدن کبودیهای بدن دختر جوان حسابی ترسیده بود و حتی یک بار تلفنی با دکتر صحبت کرد تا از او کسب تکلیف کند.
محمد خشمگینانه رگبار فحش و ناسزا را نثار افشین و افراد دیگری کرد که در آن خانه ی کذایی دستگیر شده بودند، طوری که دنیا او را به آرامش بیشتری دعوت کرد.
فردای آن روز، کبری بلافاصله خود را به نزد هستی رساند. او هستی را در آغوش گرفته بود و در حالی که صورتش را می بوسید، چنان زار زار گریه می کرد که هستی نیز خودداری اش را از دست داد و در آغوش کبری خانم حسابی اشک ریخت. از تصور اینکه امکان داشت صبح آن روز در راه کشوری بیگانه باشد، قلبش از وحشت می گرفت و دلش برای دختران جوانی که پیش از دستگیری باند مخوف افشین اسیر شده بودند، می سوخت. تصمیم داشت به ملاقات ترانه برود، ولی دنیا مانع از این کار شد و از او خواست که در خانه به استراحت بپردازد، به خصوص که کبری خانم هم با دیدن تن کبود هستی، مشغول درست کردن انواع ضمادهای خانگی و مالیدن آنها به تن هستی شده بود تا هر چه سریع تر زخمهای او بهبود پیدا کند.
هانیه که از کار کبری خانم خنده اش گرفته بود، با سر بزرگ و چشمان کوچکش به هستی می نگریست و می گفت که او بوی تخم مرغ گرفته است. کبری خانم عصبانی به هانیه اعتراض می کرد و به هستی می گفت: «دختر جان بخت تو هم مثل من سیاه است. عوض اینکه یک شوهر خوش تیپ و خوش قد و بالا گیر بیاوری، این لولو خورخوره نصیبت شده.»
دنیا در دنیایی از ملاحت و سکوت، لبخندی زیبا بر لب می آورد و به کبری و هانیه گوشزد می کرد که حداقل تا خوب شدن حال هستی با هم صلح کنند. کبری که احترام خاصی برای دنیا قائل بود، گرچه حرف او را پذیرفت، از سر نفرت نگاهی به هانیه کرد و گفت:
«خدا به دادمان برسد. این تحفه خانم دیگر از کجا پیدایش شد؟»
هانیه با خنده ای بلند و دهان کج شده فریاد می زد: «تخمه خانم، تخمه خانم، نه، نه، من تخمه نیستم. من هانی ام.»
غروب آن روز حاج عباس تلفنی حال هستی را جویا شد. وقتی دنیا گفت که هستی نسبتاً رو به راه است، او خدا را شکر کرد و گفت که ترانه بعد از خدا،زندگی اش را مدیون هستی است. هستی در خواب بود و دنیا صلاح ندانست او را از خواب بیدار کند.
یک هفته بعد، ترانه که چند کیلویی وزن کم کرده و بسیار لاغر و ضعیف شده بود، با رنگی پریده از بیمارستان مرخص شد. گرچه اکرم خانم با حمایتهای بی دریغش از ترانه، فرصت کوچکترین اعتراض را از حاج عباس و دیگر افراد خانواده می گرفت، در عوض حاضر بود با دست خود مرگ فرزاد را جلو بیندازد.
ترانه با وجود بهتر شدن حال جسمی اش، هنوز اوضاع روحی مناسبی نداشت. او عملاًً از خوردن غذا امتناع می کرد و بیشتر لحظات را در سکوت می گذراند. گاهی صدای بلند گریه هایش از داخل اتاقش شنیده می شد و این موجبات عذاب روحی پدر و مادرش را فراهم می آورد.
حاج عباس از طریق علیرضا برای فرزاد پیغام داد که برای تصمیم گیری در مورد بلایی که بر سر دخترش آورده است، به خانه ی آنها بیاید و فرزاد به منظور جلوگیری از بی آبرویی و اخراج از دانشگاه، علی رغم میلش خود را برای دیدن ترانه آماده کرد. البته او که مرتباً شامل محبتهای دوستانه ی علیرضا و امیر قرار می گرفت، حالا دیگر طاقت بی اعتنایی آنها را نداشت، ولی هنوز هم ندای وجدان چندان اذیتش نمی کرد. او فهمیده بود که دیگر نمی تواند از عواقب این مسئله بگریزد. فرزاد به طور دقیق به خاطر نداشت که تاکنون زندگی چند دختر ساده را آلوده کرده و کلاف زندگی آنان را چنان درهم پیچیده که باز کردن آن به فنای کامل عمر دختران جوان انجامیده بود. او تاکنون توانسته بود با نیرنگ های مختلف از زیر مؤاخذه بگریزد، اما این بار موضوع با همیشه فرق می کرد و حاج عباس حسابی او را ترسانده و از هیچ گونه تهدیدی فرو گذار نکرده بود. اخراج از دانشگاه و زندان، نمونه ی ساده آنها بود. تازه اینها در صورتی بود که ترانه را زنده می یافتند و حالا با پیدا شدن ترانه، نوبت حساب و کتاب و تعیین تکلیف فرزاد بود. حالا دیگر رنج و عذاب فرزاد شروع شده بود، به خصوص که او هیچ گونه علاقه ای هم به ترانه در خود احساس نمی کرد.
ترانه با وجودی که دیگر موضوع حقه بازی و فریب فرزاد کاملاً برایش مشخص شده بود و عقل سلیم صادقانه به او می گفت باید از فرزاد بگریزد، با جهالت تمام با احساسات گمراه کننده اش همراه می شد و هنوز هم در دل صورت زیبای فرزاد را می ستود. فهمیده بود با مظلوم نمایی و در خود فرو رفتن به خوبی می تواند پدرش را بفریبد و بدین وسیله راه رسیدن به فرزاد را هموار سازد.
غروب روزی که قرار بود فرزاد برای صحبت با حاج عباس به خانه ی آنها برود. ترانه به دستور مادرش به آرایش پرداخت تا پریدگی رنگش کمتر مشخص شود. آنها با حقارتی که دخترشان از خود نشان داده بود، مجبور شده بودند به دامادی که هیچ گونه سنخیتی با خانواده ی آنان نداشت، رضایت دهند. شب قبل حاج عباس سر بسته به اکرم گفته بود که حاضر است خرج تحصیلات فرزاد را نیز بدهد تا دخترشان از این بی آبرویی نجات پیدا کند. گرچه با دیدن ترانه و لاغری بیش از اندازه اش که مرگ بچه موجب آن شده بود، شدیداً دلشان به حال جگرپاره شان می سوخت، در دل از اینکه از شر آن بچه ی حرامزاده خلاصی یافته بودند، خدا را شکر می کردند. البته دکتر خاطر نشان کرده بود که با آسیبی جدی که به ترانه وارد آمده است، شاید هیچ گاه قادر به بارداری مجدد نباشد، اما این مسئله ای بود که بعداً می بایست به حل آن می پرداختند. شاید پول و قدرت می توانست بار دیگر به مددشان بیاید تا این مورد حیاتی دخترشان را هم حل کنند، ولی قبل از آن، باز کردن گره ی ازدواج دخترشان به صورتی آبرومندانه، اولویت داشت، چیزی که تا آن تاریخ هرگز در مخیله ی حاجی هم نمی گنجید.
هر روز که می گذشت، جوانمردی امیر برای آنان وضوح بشتری می یافت. مدتها بود که حاجی فکر می کرد نکند خدا او را بابت مخالفتش با ازدواج الهه و امیر تنبیه کرده است.
بالاخره با صدای زنگ در، کبری خانم اعلام کرد که فرزاد وارد خانه می شود. بلافاصله اکرم خانم با اخمی آشکار به او گفت: «حرف دهنت را بفهم. فرزاد خان، نه فرزاد.»
کبری که تعجب زده به اکرم خانم می نگریست به طعنه گفت: «بعد از بلایی که سر ترانه خانم آورد، مثل اینکه ارزش و اعتبارش بیشتر شده.» سپس با فریاد اکرم خانم دیگر جرأت نکرد، به سخنش ادامه دهد.
فرزاد با ظاهری آراسته و در کمال خونسردی وارد خانه شد. حاج عباس حس کرد که برعکس امیر، هرگز از فرزاد خوشش نخواهد آمد، حیف که با کاری که ترانه کرده بود، دیگر نمی توانست در مورد دامادی همچون دکتر بیندیشد.
علی رغم علاقه ی قلبی اش از جا بلند شد و بسیار مؤدبانه از فرزاد دعوت کرد که وارد سالن پذیرایی شود. با آمدن اکرم خانم، جلسه حالت رسمی به خود گرفت. کبری که به دستور صاحبخانه مشغول چیدن انواع میوه های رسیده و تازه در ظرف بود، از سر نفرت خود را برای پذیرایی از میهمان آماده کرد.
فرزاد در کمال پررویی سیگاری بر لب گذاشت و آن را روشن کرد. حاج عباس که می دید او کوچکترین سؤالی راجع به ترانه نمی کند، ناامیدانه گفت: «ترانه یک هفته ای در بیمارستان بستری بود.»
فرزاد بی اعتنا پرسید: «سرما خورده بود؟»
«نخیر قربان به دلیل دسته گل جنابعالی تا پای مرگ رفت و برگشت.»
«آقای حاج عباس، بهتر است نادانی دخترتان را به حساب کسی دیگر نگذارید.»
«البته در نادانی دخترم و ناجوانمردی شما که شکی نیست.»
«ببینید آقای محترم، ما برای انجام یک معامله اینجا نشسته ایم، این طور نیست؟ اگر قصد دارید به من توهین کنید، بلافاصله خانه ی شما را که شاید اسارتگاه آینده ی من باشد، ترک می کنم.»
حاج عباس احساس کرد که دلش می خواهد سر فرزاد را به دیوار پشت سرش بکوبد. او هرگز چنین وقاحت آشکاری را در وجود هیچ جوانی ندیده بود. بی اراده برای عملی کردن تصورش نیم خیز شد، ولی با نگاه سرزنش بار اکرم که او را به آرامش دعوت می کرد، دوباره بر جای خود نشست.
اگر برای خاطر اکرم نبود، شاید از ترانه نیز بابت اینکه او را به چنین حقارتی دچار کرده بود، با همه ی وجود متنفر می شد. ولی افسوس که عامل این بلا، پاره ی تن او بود و گذشته از آن، اکرم با تمامی قوا از دخترش دفاع می کرد و حتی حاضر نبود کسی به او بگوید بالای چشمش ابروست.
حاج عباس با خودداری در گفتن آنچه در ذهنش می گذشت، ادامه داد :«خوب، آقا، حالا که خودتان تصور می کنید برای انجام معامله آمده اید، بهتر است تعارف را کنار بگذاریم و راجع به معامله ای که صحبتش را کردید، حرف بزنیم.»
«قبول دارم.»
«و لابد این را هم قبول دارید که زندگی دختری را که می توانست بهترین و قشنگترین آینده را داشته باشد، خراب کردید؟»
«هر کسی مسئول زندگی خودش است. در واقع با تحمیل دخترتان به من، آینده ی درخشانی را برای خودم هم پیش بینی نمی کنم.»
«آقای عزیز، خیلی می خواهم خوددار باشم، اما مثل اینکه شما فوق العاده پر رویید.»
«حاج عباس، یک بار گفتم مواظب حرف زدنتان باشید. به این زودی مطلب به این مهمی را فراموش کردید؟»
«الله اکبر، الله اکبر.»
«آقا، باز هم می گویم، دختر شما در این ازدواج زورکی هرگز خوشبخت نخواهد شد.»
«البته با انتخاب خودش به استقبال این بدبختی رفته، اما لااقل از میزان این بی آبرویی اندکی کم خواهد شد.»
«حالا که اصرار به این کار دارید، باید با خواسته های من موافقت کنید.»
«خواسته؟! چه خواسته ای؟»
«من یک خانه، یک ماشین صفر کیلومتر آبرومند و مبلغی هم پول نقد می خواهم.»
«چه گفتی؟ حالا کارت به اینجا رسیده که برای من شرط می گذاری.»
فرزاد که می دانست برگ برنده در دست اوست، با آرامش سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و در اوج خونسردی شروع به پوست کندن میوه کرد. آنگاه با همان خونسردی چشمانش را به حاج عباس دوخت و گفت: «مثل اینکه شما یادتان رفته قرار است چینی شکسته ای را قالب من کنید.»
360 تا 369
خفه شو ، مردک احمق ، لعنت بر تو .
اکرم خانم احساس می کرد عوض پیش رفتن کارها ، بحران قضیه بالاتر می رود ، در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود ، خود را به پاهای حاج عباس انداخت و گفت : حاجی جان ، خواهش می کنم کوتاه بیا . فکر ترانه ، طفلک بیچاره مان را بکن . او هنوز به این مرد علاقه دارد .
این هم از حماقتش است زن . این هم از نادانی و جهالتش است .
حاجی ، حداقل به فکر آبروی خودمان باش . خواهش می کنم عصبانی نشو . فکر کن خرج تحصیل ترانه را در یک کشور خارجی می دهی .
حاجی دو دستش را روی شقیقه هایش گذاشت . فکر می کرد ای کاش هرگز از حالت اغما خارج نشده بود . این مشکل ترین امتحانی بود که خدا بر سر راهش گذاشته بود . کاش محبت پدرانه اش نسبت به این دختر به پایان می رسید و قدرت آن را پیدا می کرد که با دو دستش حلقوم او را بفشارد و به زندگی ذلت باری که انتظارش را می کشید ، پایان دهد . ولی در عوض ، تنها سرش را بالا کرد و با غمی که به راحتی از صدایش خوانده می شد ، گفت : باشد ، قبول می کنم .
قرار عقد و عروسی برای هفته آینده گذاشته شد . تقاضای فرزاد برای برگزاری جشن باشکوه عروسی ، طمعکاری او را بیشتر مشخص کرد . در انتها ، قبل از رفتن فرزاد ، اکرم خانم از داماد آینده اش خواست که لحظاتی نیز به دیدن ترانه برود .
فرزاد که می اندیشید زیاد هم ضرر نکرده است ، با خنده ای که صورتش را جذاب تر نشان می دهد ، گفت :
بسیار خوب ، ولی لازم نیست خدمتکار بد اخمتان مرا همراهی کند ، چون خودم اتاق ترانه را خوب بلدم .
و بلافاصله از سالن پذیرایی خارج شد .
ترانه آرزو می کرد فرزاد به دیدنش بیاید ، اما خیال داشت با پنهان کردن احساس واقعی اش اندکی خود را برای او بگیرد . طبق قولی که مادرش داده بود ، می دانست اگر همه چیز به خیر و خوشی تمام شود ، فرزاد به دیدار او خواهد رفت ، حالا با شنیدن صدای قدم های پسر جوان ، حس می کرد که قلبش از سینه بیرون می دود . بی اختیار دست بر قلبش گذاشت .
فرزاد با دیدن چهره ی رنگ پریده و بدن ضعیف ترانه ، اندکی جا خورد . دقایقی او را نگریست و برای لحظه ای در دل به حال زن جوان تاسف خورد . اما این حالت تنها لحظاتی بیشتر طول نکشید . از نظر او ، ترانه به راستی دختر احمقی بود و استحقاق چنین عقوبتی را داشت ، اما به هر حال قرار بود همسر آینده اش بشود . با قبول پیشنهادهایش از جانب حاج عباس ، فکر کرد اوضاع به آن بدی هم که انتظارش را داشت پیش نرفته و او آسایشی را که قرار بود نصیبش شود ، به نوعی مدیون ترانه است ، با این حال ، فکر کرد نباید زیادی او را لوس کند . بهتر بود گربه را دم حجله بکشد .
از سر بی اعتنایی آشکاری گفت : خوب ، بالاخره کار خودت را کردی و مرا به دام ازدواج انداختی ؟
ترانه با شنیدن این حرف به شدت جا خورد و فقط توانست به فرزاد خیره شود . فرزاد ادامه داد : خیلی لاغر شدی . گونه های برجسته ات کاملا" فرو رفته . هیچ می دانی یک هفته بیشتر فرصت نداری تا حال بیایی ؟ در غیر این صورت شب عروسی همه دلشان به حال من می سوزد و می فهمند که بی شک این وصلت اختیاری نبوده .
ترانه که خیال می کرد فرزاد بعد از اطلاع از بلاهایی که بر سر او آورده حالا دیگر راغب به ازدواج با اوست ، تازه فهمید که اشتباه می کند . چشمان روشنش را هاله ای از نگرانی پوشاند . پس هنوز فرزاد بابت بلایی که بر سر او آورده بود ، متاسف نبود . حق بود که زار زار به حال خود بگرید .
با صدایی که ضعف او را به خوبی نشان می داد ، گفت : فرزاد ، چطور دلت می آید این قدر بی رحمانه در مورد من قضاوت کنی ؟ من تو را با تمام وجود دوست دارم .
آه ، می دانم ترانه . تا حالا خیلی های دیگر هم مثل تو بارها و بارها این حرف را در گوشم وزوز کرده اند . واقعیتش من دیگر از این همه حماقت که اغلب هم مختص دختران خوشگل است ، خسته شده ام . البته من واقعا" از این که تو به چنین حال و روزی افتاده ای ناراحتم . چون اصلا" دلم نمی خواهد همسر اجباری ام از لحاظ ظاهری هیچ حسنی نداشته باشد . به هر حال خودت می دانی که من برای حفظ موقعیتم و فرار از زندان حاضر به ازدواج با تو شده ام .
غمی عمیق در وجود ترانه خانه کرد . با سخنان تاسف آوری که می شنید ، فکر کرد ای کاش در منزل افشین مرده بود و به چنین حقارتی دچار نمی شد . با فریاد به فرزاد توپید : برو گمشو بیرون ! برو بیرون !
فرزاد خوشحال بود که اندکی پش رفته است . حالا دیگر خانه و اتومبیل آخرین مدل ، تنها از طریق ازدواج با این دختر به دست می آمد . بنابراین در حالی نگاه جذابش را به صورت ترانه می دوخت ، با آرامش ساختگی گفت : یعنی می گویی مایل نیستی با من ازدواج کنی ؟
ترانه که بار دیگر با دیدن نگاه گیرای فرزاد دست و پایش را گم می کرد . سری تکان داد و گفت : خودت می دانی که با همه ی وجود دوستت دارم . پس تو را به خدا بگو که شوخی کردی . حتی اگر به دروغ هم شده ، مرا به خودت امیدوار کن .
اشک چهره اش را پوشانده بود . فرزاد مشتاقانه نگاهی به صورتش انداخت و سریعا" از اتاق خارج شد . همان قدر نرمش از طرف مرد جوان هم برای رام کردن ترانه که شدیدا" و عاشقانه او را دوست داشت ، کافی بود . او به اندازه ای ساده لوح بود که به راحتی می توانست تمام زجرهایی را که کشیده بود ، فراموش کند و با رویای آغوش عاشقانه ی فرزاد ، بهشتی کاذب را در ذهن خام خود به تصویر بکشد . دیگر به رنج و عذابی که برای خود و خانواده اش پیش آورده بود ، توجه نداشت .
با بستن چشم ها ، تصویر صورت جوان و جذاب فرزاد جلوی چشمش ظاهر می شد و این برای او به قدر دنیایی ارزش داشت . آن شب خواب های قشنگی هم دید . خواب لباس سفید عروسی در کنار خوش تیپ ترین مردی که تا آن زمان دیده بود یعنی فرزاد .
اولین کسی که به اصرار ترانه به عروسی باشکوه او و فرزاد دعوت شد ، هستی بود. هستی که بعد از بهبود زخم هایش برای چاپ کتابش اقدام کرده بود ، هنوز باور نمی کرد به عنوان نویسنده شناخته شود . گرچه حق التالیف او را به علت گمنام بودنش خیلی کمتر از حد معمول در نظر گرفته بودند ، همین قدر نیز برایش راضی کننده بود . دنیا در تمام مراحل همراه او بود و به نوشتن دومین کتاب تشویقش می کرد . صحبت های او عاملی موثر برای شکوفایی استعدادهای نهفته ی هستی بود .
الهه که سرانجام رضایت پدر و مادرش را برای ازدواجش با امیر جلب کرده بود ، پیشنهاد کرد که در صورت امکان او و ترانه مراسم ازدواجشان رادر یک شب برگزار کنند . ترانه که شور و حال زمان دختری اش در او فروکش کرده بود ، موافقت خود را با این مورد اعلام کرد و قرار شد مراسم عروسی دو خواهر دوقلو در یک شب برگزار شود .
گرچه نامزدی فرزاد موردی نبود که علیرضا و امیر به سادگی از آن بگذرند ، با قبول فرزاد توسط حاج عباس آن هم به عنوان داماد خانواده ، عملا" جلوی بسیاری از اعتراض ها گرفته شد و دو جوان مجددا" فرزاد را به جمع خود پذیرفتند .
اکرم خانم از این که بالاخره دو جگر گوشه اش با هم و در یک شب راهی خانه ی بخت می شدند ، سر از پا نمی شناخت ، گرچه دلش برای الهه می سوخت که شوهرش چند صباحی بیشتر زنده نمی ماند . از سوی دیگر ، وقتی به هیکل برازنده و صورت بدون نقص فرزاد نگاه می کرد ، حتی گاهی حق را به ترانه می داد که آن طور به فرزاد عشق بورزد .
بنا به پیشنهاد فرزاد ، قرار بود که مراسم در یکی از ویلاهای باغستان برگزار شود . تا شب قبل از ازدواج ، فرزاد هیچ یک از اعضای خانواده اش را به خانواده ی حاج عباس معرفی نکرد . او تصور می کرد شاید حاج عباس با دیدن خانواده ی او در مورد آنچه قرار بود بابت ازدواج ترانه در اختیار او قرار دهد ، تجدید نظر کند . البته به لطف حاج عباس و پولی که در این مدت از او گرفته بود ، لباس های شیک و زیبا برای خواهران و کت و شلواری متناسب با وضعیت خانواده ای که قرار بود داماد آنان شود ، برای برادرانش تهیه کرده بود . در این مورد از مادر ساده و پدر معتادش نیز غافل نمانده بود . او به شرکت پدرش در مراسم ازدواج که مطمئنا" همانند تابلویی آویزان تمام غرور کاذب او را درهم می پیچاند ، تمایل زیادی نداشت ، ولی به محض بازگو کردن این مطلب ، با دیدن اخم مادرش دیگر جرات مخالفت با آن را پیدا نکرده بود . در عوض ، با قول این که برای برادر کوچکترش مغازه ای دست و پا می کند . از او خواسته بود تمام مدت عروسی چشم از پدرش بر ندارد و مواظب رفتار و کردار او باشد ، تا مبادا پیرمرد درهم شکسته با کارهایش واقعیت خانواده ی آنان را برملا سازد .
ترانه که با رسیدگی های دلسوزانه ی مادرش و کبری خانم جانی دوباره یافته بود ، بسیار مشتاق دیدار خانواده ی شوهر آینده اش بود . این روزها کمی از حالت افسردگی به در آمده بود و با الهه درمورد زندگی جدیدی که قرار بود آغاز کند ، صحبت می کرد . الهه در حالی که حتی برای لحظه ای نمی توانست نگرانی خود را در مورد امیر فراموش کند ، از رضایت پدر و مادرش بابت ازدواج شدیدا" راضی بود ، در مدتی که گذشته بود ، بنا به درخواست امیر بارها و بارها به ملاقات مجروحان شیمیایی جنگ تحمیلی رفته و حتی شاهد مرگ تنی چند از آنان نیز بودند . الهه متوجه شده بود که در تمامی ملاقات ها ، دقیقا" زیر ذره بین نگاه مشتاق و آرزومند همسرش قرار دارد و همیشه این قول را به امیر داده بود که هرگز از ازدواج با او پشیمان نشود . در مقایسه با فرزاد و بلایی که بر سر خواهر بیچاره ی او آورده بود ، امیر با وجود بیماری اش به معنای واقعی کلمه مرد بود ؛ جوانمردی واقعی که حتی در زندگی در کوتاه مدت هم با او به دنیایی می ارزید . به هر حال الهه در روزهای اخیر به اتفاق خانواده ی امیر که از شیراز برای مراسم ازدواج پسرشان راهی تهران شده بودند ، درگیر خرید عروسی بود .
دنیا از هستی خواسته بود که با او و محمد به جشن عروسی برود ، ولی هستی دعوت او را نپذیرفته و گفته بود قرار است به همراه هانیه و کبری خانم در مجلس حضور پیدا کند . حاج عباس که به هیچ وجه از حال هستی غافل نبود ، به آنان اعلام کرد که علیرضا را به دنبالشان خواهد فرستاد .
کبری خانم که از شدت اختلافات اولیه اش با هانیه کم شده بود ، ناخودآگاه از این که یک نفر دیگر هم به جمع آنان اضافه شده ، خوشحال بود و ناگفته نماند که در دل آرزو می کرد هرگز پدر و مادر حقیقی هانیه پیدا نشوند . او علی رغم عقب افتادگی ذهنی هانیه ، مهربانی را در صورت او تشخیص می داد و از این گذشته ، دوستش داشت . چون می دانست چقدر هانیه به هستی علاقمند است . هستی به پیشنهاد دنیا لباسی زیبا از حریر سبز خریده بود که هماهنگی خاصی با چشمان جادویی سیاه رنگش داشت و او را به فرشته ای آسمانی شبیه می کرد . کبری با دیدن هستی در آن لباس زیبا و پرچین که به اندام دختر جوان کاملا" برازنده بود ، با خوشحالی او را در آغوش کشید و صورتش را بوسید . هستی از پولی که به عنوان پیش پرداخت اول چاپ کتابش گرفته بود ، برای هانیه و کبری خانم نیز لباسی مناسب عروسی خریده بود ، هانیه که از محبت صادقانه ی هستی برخوردار شده بود ، اشک شوق می ریخت و در حالی که پیراهن را روی اندامش اندازه می گرفت ، دور اتاق می چرخید .
در شب موعود ، علیرضا سر ساعت به دنبالشان آمد و با هم عازم باغستان شدند . علیرضا بعد از سلام و احوالپرسی از هستی پرسید : دوستت هم می آید ؟
هستی گیج و گنگ پاسخ داد: کدام دوستم ؟
علیضا با نگاهی پر از تعجب هستی را برانداز کرد و گفت : مگر تو چند تا دوست داری ؟ منظورم همان دنیا خانم است .
هستی لبخند کنایه آمیز بر لب آورد و گفت : هنوز از خیر دنیا نگذشته ای ؟
علیرضا به آرامی پاسخ داد : فکر می کنم او بهترین زن دنیاست . ازدواج با او سعادتی واقعی می خواهد .
با آمدن کبری خانم ، علیرضا دیگر به صحبت خود ادامه نداد . به دنبال کبری خانم ، هانیه در حالی که لباس جدیدش را پوشیده بود ، از در خارج شد . با دیدن علیرضا که منتظر آنها بود ، گونه هایش سرخ شد و خجالت زده دست هستی را گرفت .
کبری بی توجه به احساسات هانیه ، بی مقدمه گفت : هانی جان ، هستی را ول کن ، الکی دلت را صابون نزن ، تو هم مثل من ماندنی هستی . بهتر است دست مرا بگیری که قرار است عمری همدم یکدیگر باشیم .
هستی با شنیدن سخنان کبری خانم ، لبخندی زیبا بر لبانش ظاهر شد که از دید تیزبین علیرضا دور نماند . گرچه علیرضا می دانست که زیبایی هستی علیرغم همه ی دردهایی که از درون می کشد بسیار پر کشش است ، مدت ها بود که دلش را به روی هر زن زیبایی غیر از دنیا بسته بود . درایت و عقل دنیا به همراه چهره ی معصوم و زیبایش ، رویای شبانه روزی علیرضا را تشکیل می داد . حیف که دنیا آب پاکی را روی دستش ریخته و علنا" اعلام کرده بود که تنها به شرط موافقت برادر بزرگتر علیرضا ، یعنی حاج عباس ، حاضر به فکر کردن و اتخاذ تصمیم مناسب در مورد عشق علیرضاست ، وگرنه علیرضا به حدی عاشق دنیا بود که برای خاطر او حاضر بود از همه چیز و همه کس دست بکشد .
همراه با ورود هستی و همراهانش ، دو عروس زیبای دو قلو وارد مجلس شدند . چهره ی شاد امیر نشان از خوشی درونی اش داشت ، ولی فرزاد با ژست کاذب و چهره ی مغرورش ، حاج عباس را حسابی پکر و دمغ کرد.
شکوه و جلال مجلس ، به شدت خواهران و برادران فرزاد را هیجان زده کرده بود . مادر ترانه که انتظار داشت دامادش خانواده ی اصیل و سطح بالا داشته باشد ، از حرکات پدر فرزاد که علی رغم مواظبت شدید فرزندش باز هم رفتارهای ناپسندش مشهود بود ، حسابی پکر و دلخور شد . خانواده ی فرزاد در مقایسه با خانواده ی اصیل امیر که همگی محترم و تحصیلکرده بودند ، به شدت توی ذوق می زد . بی شک تنها فرد قابل توجه در خانواده ی شوهر ترانه ، خود فرزاد بود که هنوز تکبر از رفتارش می بارید .
ترانه موقع گرفتن هدیه های عروسی نیز غمگین تر از سابق نشان می داد . پدر امیر که از وفای صادقانه ی عروسش حیرت زده اما خوشحال بود . به پاس تشکر از الهه ، گران قیمت ترین سرویس جواهر را به عروسش هدیه داد . خواهران و مادر امیر هم به تناسب ، در دادن هدیه ای بسیار نفیس و پر ارزش به عروس خانواده ، سنگ تمام گذاشتند . ولی ترانه تنها دو النگوی نسبتا" ارزان قیمت از مادر شوهرش هدیه گرفت .
وقتی با بغض و پر از گله نگاهش را به فرزاد دوخت ، فرزاد بی آن که خودش را ببازد ، با لحنی خونسرد گفت : تو انتظار بیشتری داشتی ؟ خوشبختانه پدرت آن قدر ثروت دارد که جور خانواده ی مرا هم بکشد . یادت نیست که تو خودت مرا می خواستی ؟ حالا به آرزویت رسیدی .
ترانه با خود گفت : فرزاد راست می گوید . من به آرزوی قلبی ام رسیدم و نباید اجازه دهم این مسائل شب عروسی ام را خراب کند . گرچه این حرف و فکر فقط در مغزش طنین انداخته بود ، احساسات قلبی اش غمگینانه چیزی دیگر را تکرار می کرد .
پدر و مادرش به راستی بین دو خواهر هیچ گونه تفاوتی قائل نشدند و با هدایای خود اجازه نداند ترانه کمبود طلا و جواهر را زیاد احساس کند .
هستی که در وسط هانیه و کبری خانم نشسته بود ، همچون جواهری خالص در مجلس می درخشید ، به طوری که دکتر بعد از ورود به مهمانی ، به راحتی نمی توانست نگاهش را از او برگرداند . هستی بعد از تجاربی که از بدو ورودش به تهران کسب کرده بود ، شدیدا" با دختر مریض و بی پناهی که دکتر در سال های گذشته از او می شناخت ، تفاوت زیادی کرده بود . او حالا مبدل به نویسنده ای معتبر شده بود ؛ نویسنده ای که گرچه گمنام بود ، هر کلمه ای که می نوشت ، رنگی از حقیقت را به جلوه در می آورد و این ارزش و اعتبار او را بیشتر می کرد . آنچه دکتر از رفتار هستی برداشت می کرد ، درایت و عقل بود که با رنگی اصیل از زیبایی نقاشی شده بود . دکتر در این فکر بود که امشب مناسب ترین زمان برای تکرار گفتارش است . تکرار سخنان عاشقانه ای که یک بار در بدترین شرایط موجود بر زبان رانده و هرگز از مکنونات قلبی طرف مقابلش سر در نیاورده بود . به راستی از رفتار این دخترک نمی شد به اسرار درونی او پی برد و دکتر هنوز نمی دانست که احساس هستی نسبت به او چیست .
به زودی در جمع خالصانه ی هستی و اطرافیانش ، جایی برای دنیا در کنار هستی خالی شد . در این میان دنیا نیز متوجه نگاه آشفته برادرش به جمعی که در آن نشسته بود ، شده بود . این اولین بار بود که دکتر با چشمان آسمانی رنگش ، آشکارا به هستی می نگریست و کوچک ترین سعی در پنهان کردن رازی که متعلق به قلب صاحب آن چشم ها بود ، نداشت .
هستی که یکی دو بار نگاهش با نگاه آن چشمان سرمست تلاقی کرده بود ، حس کرد که حالش دگرگون است و از خود پرسید آیا دکتر نقشه ای برای او کشیده است و چرا در جمع بدین گونه رفتار می کند ؟ اما با نگاهی به اطرافیانش ، فهمید که در شلوغی و ازدحام عروسی ، توجه هیچ کس به جانب او و دکتر نیست . علی رغم میل درونی ، بعد از مدتی که بی اختیار به سوی دکتر نگریست ، متوجه شد که سارا در کنار دکتر مشغول صحبت با اوست . سارا در نظر هستی بسیار زیبا و لوند جلوه می کرد . او برای چند لحظه خود را به جای سارا و در کنار دکتر احساس کرد . این آرزو سرابی بیش نبود ، اما اگر حقیقت داشت ، به راستی شیرین بود .
هانیه که با حسرتی آشکار دو عروس زیبا را نگاه می کرد ، غرق در افکار خود بود ، که با توجه به عقب افتادگی ذهنی اش ، کسی بیش از آن از او توقع نداشت .
شام در محیطی بسیار دلپذیر صرف شد . انواع غذاها در ظروفی بسیار زیبا چیده شده بود . هر کس با هر سلیقه ای که داشت ، به راحتی می توانست براساس خواسته اش آنچه را می پسندد برای خوردن انتخاب کند .
بعد از شام نیز محمد لحظه ای از دست سارا خلاصی نداشت و آشکارا حسرت لحظاتی را که به آسانی سپری می شد ، می خورد . سارا دست بردار نبود . البته هنوز علنا" عشق خود را به دکتر ابراز نکرده بود ، ولی اشاره های غیر مستقیم در سخنانش حاکی از این موضوع بود . دکتر متوجه شده بود که برای لحظاتی نگاه هستی به او و سارا خیره شده است ، ولی نگاه او و از آن فاصله ی نسبتا" زیاد ، چیزی خوانده نمی شد.
محمد برای یک لحظه فکر کرد که بهتر است به این موش و گربه بازی خاتمه دهد . می بایست با هستی صحبت می کرد و می فهمید آیا از طرف او علاقه ای وجود دارد یا نه ؟ ولی اگر جواب هستی منفی بود چه ؟ در این صورت شدیدا" به غرور محمد لطمه می خورد ، لطمه ای که به این آسانی ها امکان جبران آن نمی رفت . ولی اگر دست روی دست می گذاشت ، با دل خود چه می کرد ؟
هستی از آن روز به بعد پا به مطب نگذاشته بود و محمد باز هم به کمک دنیا مطب را اداره می کرد . دنیا دوست نداشت در زندگی خصوصی برادرش کنجکاوی کند ، حتی با این که مسئله مربوط به عزیز ترین دوستش می شد ، دنیا نمی دانست چه مسئله ای باعث اختلاف محمد و هستی شده است و از آنجا که به شدت هر دوی آنها را دوست داشت و حاضر نبود بین آنان وادار به انتخاب شود ، هیچ گونه سعی و تلاشی برای کشف این اختلاف نمی کرد .
به هر حال محمد مجددا" شروع به صحبت با سارا کرد . با وجودی که هنوز به هستی و علاقه ی او کوچک ترین امیدی نداشت ، می دانست که در هر صورت سارا دختر آرمانی او نیست . با توجه به این که سعی می کرد کلامش خیلی هم دلسرد کننده و نچسب نباشد ، به سارا گفت :
سارا ، تو قصد ادامه تحصیل نداری ؟
سارا که از این سوال دکتر حسابی جا خورده بود ، تعجب زده نگاهی به دکتر انداخت و گفت : من ترجیح می دهم خانه دار باشم و دلم می خواد وجودم را کاملا" وقف همسر آینده و بچه هایم بکنم . شما چطور ؟ قصد ندارید تشکیل زندگی بدهید ؟ مادرم می گوید کم کم وقت ازدواج شما دارد می گذرد . البته من با این حرف او موافق نیستم . به نظرم شما از چنان چهره و تیپ برازنده ای برخوردارید که در هر زمان هر دختری امکان دارد عاشق شما بشود .
ولی سارا جان شاید مادرت حرف درستی زده . از تو چه پنهان به هر حال من هم تصمیم دارم به زودی ازدواج کنم .
سارا به خیال خود ، این حرف دکتر را نشانه ای از خواستگاری از خودش پنداشت و با لبخندی حاکی از رضایت ، چشمان سیاه عشوه گرش را به دکتر دوخت
370-379
وعاشقانه پرسید:«زن آینده تان را انتخاب هم کرده اید؟»
دکتر متوجه شد که در صحبت با سارا دقت لازم را نکرده وبه درستی نتوانسته است منظور خود را به او بفهماند.انگار دختر جوان بجز رویای شیرینی که برای خود ساخته ودر آن فرو رفته بود چیز دیگری را جلوی چشمش نمی دید.لذا دکتر سریعا وبدون لحظه ای تردید گفت:نآره یعنی البته حتی با او صحبت هم کرده ام ومنتظر جوابش هستم.جوابی که تصور می کنم احتمالا مثبت است.»
سارا برای دقیقه ای صاف نشست وخیره به دکتر نگریست.آیا آنچه از دکتر می شنید حقیقت داشت ومنظور او دختر دیگری غیر از خودش بود؟حقیقتی تلخ که او مجبور بود آن را بپذیرد.با ناراحتی ودر حالی که لرزشی محسوس در صدایش اوج می گرفت گفت:«دکتر شما منظورتان کسی غیر از من است؟یعنی شما واقعا کسی دیگری را دوست دارید؟ولی ولی من تصور می کردم شما به من علاقمندید.»
حالا بغضی در گلو وحالاتی که از گریه در چهره اش مشخص بود محمد فکر کرد شاید کمی تند دفته است.لزومی نداشت مجلس عروسی را برای سارا خراب کند.ولی او چاره ای برایش باقی نگذاشته بود.سارا برای لحظه ای نیز او رابه حال خود رها نمی کرد.
او چطور می توانست به طور دائم دختری زیبا ولوند را در کنار خود داشته باشد که از ابراز عشق نسبت به او کوچکترین هراسی در دل نداشت ودر عین حال از هستی توقع پاکی ووفاداری داشته باشد؟او هستی را با تمام وجود وپس از مدتها تعمق انتخاب کرده بود لذا به آرامی به سارا گفت:نسارا تو همیشه مثل دنیا برای من محبوب وعزیزی چون هم همشهری منی وهم خواهر نزدیکترین دوستم.دختر بسیار خوب وزیبایی هم هستی ولی اینها دلایلی برای انتخاب همسر محبوب من محسوب نمی شود.امیدوارم متقاعد شده باشی.از این گذشته آیا تاکنون کوچکترین سخن دلگرم کننده ای در این مورد از من شنیده ای که حالا من لازم باشد خود را گناهکار بدانم؟»
سارا در اندیشه فرو رفت.او تاکنون فقط به خود واحساساتش نسبت به محمد توجه کرده بود.از اولین باری که بعد از مدتها دوباره موفق به دیدن دکتر شده بود انگار شاهزاده ی رویا هایش را درعالم واقعیت می دید.او همان مردی بود که سارا دوستش داشت وفکر می کرد با توجه به متمول بودن اصالت خانوادگی ودر نهایت زیبایی اش دکتر نیز غیر از او انتخاب دیگری نخواهد داشت.دکتر هرگز در این زمینه کلمه ای برزبان نیاورده وحتی او را به خود امیدوار نکرده بود ولی قدر مسلم می توانست بیشتر از اینها جلوی تصورات باطل سارا را بگیرد.او به سارا اجازه داد بود همچنان به افکار پوچ وتو خالی خود پروبال بدهد ودر این خیالپردازی او بی تقصیر نبود گناهکاری که گناهش در هیچ محکمه ای به اثبات نمی رسید.
حالا که مدتها از روز آشنایی مجدد او با دکتر گذشته بود وحالا که سارا خود را در قالب عروس آینده می دید کاری بسیار سخت بود که بر همه ی افکارش خط بطلان بکشد.تجمع اشک در گوشه ی چشمانش باعث می شد که ریمل وخط چشمش پخش شود ولی هر کاری می کرد قادر به جلوگیری از سوزشی که در دل احساس می کرد نبود.حالا که خود را به هدف بسیار نزدیک می دید می بایست دکتر را برای زنی دیگر می گذاشت.تنفر را در قلبش احساس کرد اما نه نسبت به دکتر بلکه از زنی که دکتر او را دوست داشت وقرار بود در آینده ای نزدیک با او ازدواج کند.می دانست هیچ یک از زنان آن مجلس در آن حد نیست.تنها خطر واقعی دختر دیگر حاج عباس بود که او هم خوشبختانه عروس مجلس آن شب بود.پس چه کسی؟
برای لحظه ای نگاه اشک آلودش را به اطراف چرخاند وچشمش به دنیا ودر کنار او به هستی وهانیه افتاد.هستی به راستی زیبا بود وآن شب در آن لباس سبز حریر زیباتر از همیشه جلوه می کرد.دختری طناز وبه راستی خواستنی.اما بلافاصله از این فکر پشیمان شد.متوجه بود که هستی همه ی افراد خانواده اش را در زلزله از دست داده است ودکتر بی شک این قدر ساده نبود با دختری که از لحاظ خانواده هیچ گونه امتیازی نسبت به او نداشت ازدواج کند.
سارا متاثر وافسرده از کنار محمد بلند شد.او دختری جوان وزیبا بود حیف که در مورد اولین همسری که انتخاب کرده بود با چنین شکستی مواجه شده بود.می دانست تا مدتها دیگر دیدن وحرف زدن با هر پسری حالش را به هم می زند.در حالی که اشک را از گوشه ی چشمانش پاک می کرد گفت:«متاسفم دکتر من اشتباه کردم.»وبلافاصله از محمد دور شد.
محمد دلش برای دختر جوان سوخت ولی این دلسوزی باعث نشد او در تصمیم خود کوچکترین تجدید نظری به عمل آورد وبا اشاره ای دنیا را نزد خود فراخواند.
دنیا داشت نابترین لطیفه ای را که در اینترنت خوانده بود برای هستی تعریف می کرد.متعجب از اشاره ی محم به هستی گفت:«مثل اینکه محمد مرا احضار می کند.می روم وزود برمی گردم.»
وقتی در کنار برادر خوشتیپ خود قرار گرفت در دل صلواتی برای سلامت محد فرستاد.محمد در کت وشلوار شیکش بسیار جذاب وخواستنی جلوه می کرد.دنیا با دنیایی محبت به چهره ی دوست داشتنی برادرش نگریست وبا خنده ای که او را صد چندان خواستنی تر م کرد گفت:«چه عجب بالاخره سارا رضایت داد لحظه ای تو را رها کند؟»
محد بی آنکه به دنیا فرصت بیشتری بدهد تا در مورد سارا صحبت کند گفت:«دنیا تو همیشه بیشتر ار یک خواهر به گردن من حق داشتی وداری.از تو می خواهم در مورد موضوعی به من کمک کنی.»
این بار دنیا تعجب کرد وگفت:«البته البته من از هیچ کمکی در حق تو دریغ نمی کنم خوب حالا چه کاری از دست من ساخته است؟»
«دنیا قول بده که از حرف من زیاد حیرت نکنی.من در واقع یعنی در واقع من می خواهم با هستی صحبت کنم.»
«خوب این که کاری ندارد.الان او را صدا می کنم تابه اینجا بیاید.لابد خیال داری از او بخواهی که دوباره به سر کارش برگدد.»
«نه نه یعنی بله.می خواهم تنها با او صحبت کنم.من می روم بیرون وتوی ماشینم منتظرش می شوم.قبل از اتمام مراسم عروسی با ماشن یک دوری می زنیم وبرمی گردیم.دنیا او را قانع کن که حتما بیاید.این توقعی است که من از تو دارم.این کار را انجام می دهی؟»
دنیا دستش را روی دست برادرش گذاشت ودر حالی که سعی می کرد بسیار آرام حرف بزند گفت:«البته عزیزم.البته که او را قانع می کنم.گرچه گمان نمی کنم موضوع فط مربوط به کار واین جور چیزها باشد این طور نیست؟»
دکتر خنده ای دلنشین کرد وگفت:«ببینم خواهر من از کی تا حالا این قدر کنجکاو شده؟ولی باشد برای راحتی خیالت می گویم که من هستی را برای زندگی مشترک انتخاب کرده ام.تو که با این موضوع مخالفتی نداری؟»
یکباره سرچشمه ای از خوشی راهش رابه قلب دنیا گشود.پس بالاخره محمد در مورد زندگی آینده اش تصمیم گرفته بود وبه راستی چه کسی می توانست در این انتخاب شایسته تر از هستی باشد؟دنیا بی مقدمه گفت:«پس تکلیف این دخترک سارا چه می شود؟به نظرم برایت کلاه گشادی دوخته.او را چه می کنی؟»
«موضوع سارا دیگر تمام شده است.در واقع برای من اصلا شروع نشده بود.تو برو تا زمان از دست نرفته هستی را راضی کن.»
«البته البته.این کار رابا کمال میل انجام خواهم داد.»
دنیا فورا رفت ومحمد هم بلافاصله محل جشن را ترک کرد ودر اتومبیل به انتظار هستی نشست.
هستی که شاهد رفتن دکتر بود یکباره احساس کرد غمی در دلش ماوا گرفت.گرچه توجه دکتر بیشتر از آنکه به او باشد صرف دخترک آشوبگر وزیبای مجلس یعنی سارا خواهر داماد بود حس وجود دکتر در آن جمع نیز برای هستی کفایت می کرد.متوجه شد که دنیا به طرف او می آید.حتما می آمد تا از او خداحافظی کند.ولی چرا دکتر از او خداحافظی نکرد؟
دنیا شادمانانه خود را به هستی رساند.سعی کرد خوشحالی وشعفی را که از سخن محمد وجودش ایجاد شده بود خیلی به رو نیاورد.به هر حال هرچه بود قرار بود در آینده ی نزدیک نقش خواهر شوهر را برای هستی ایفا کرد.
ناگهان از این افکار خنده اش گرفت.فهمید که هیچ گاه نمی تواند حتی به طور مصنوعی ادای خواهر شوهرها را در آورد.لذا سریعا به هستی گفت:«هستی بهتر است دقایقی این دخترک بامزه هانیه را به دست من بسپاری وبروی بیرون.یک نفر بیرون می خواهد با تو صحبت کند.»
هستی که خود را آماده ی خداحافظی از دنیا کرده بود حیرت زده گفت:
«صحبت با من؟»
«آره صحبت با تو آن هم در خارج از اینجا.زودتر تا وقت نگذشته برو.قول داده که تا قبل از پایان مجلس تو را برگرداند.من به خوش قولی او اطمینان دارم.»
هستی از شنیدن سخنانی که از دنیا می شنید بسیار متعجب شد.لذا پرسید:
«دنیا چه کسی بیرون منتظر من است؟کی می خواهد با من صحبت کند؟»
«عزیزم تو برو غریبه نیست.خواهش می کنم دیگر سوال نکن ورو.»
وقتی هستی از باغ خارج شد کسی را ندید.آیا دنیا با او شوخی کرده بود؟
مدتی در تاریکی به دنبال شخص مورد نظر گشت اما کسی را نیافت.فکر کرد که شوخی دنیا اصلا بامزه نبوده است وبه سرعت قصد کرد برگردد.هنوز از جایش حرکت نکرده بود که چراغهای اتومبیلی در تاریکی روشن شد ونظرش را جلب کرد.بلافاصله راننده پیاده شد واو را صدا زد.این صدای محمد بود که او را به سوار شدن به اتومبیل دعوت می کرد.
برای لحظه ای مردد برجای ماند ولی دکتر او را از تردید خارج کرد.
«هستی من میخ واهم چند کلمه ای با تو صحبت کنم.قول می دهم قبل از اینکه کسی متوجه عدم حضور تو بشود برت گردانم.»
هستی بی اختیار به طرف اتومبیل به راه افتاد.نمی دانست منظور واقعی دکتر چیست ولی با همه ی وجود اماده شنیدن سخنان او بود.
محمد از داخل اتومبیل در را باز کرد وهستی سوار شد.با بسته شدن در محمد سریعا اتومبیل را به حرکت درآورد.
دقایقی گذشت اما هنوز دکتر ساکت بود.هستی نگاهش را به طرف محمد چرخاند.به نظرش رسید که محمد می تواند به راحتی در قلب هر دختری جا باز کند همان طور که قلب او سارا را دزدیه بود باورش نمی شد که خودش شکننده ی سکوت باشد اما انگار امواج صدای خود او بود که در فضای اتومبیل طنین انداخت.
«دکتر حتما باز هم می خواهید مرا نصیحت کنید.پس چرا سکوت کرده اید؟من کاملا آماده ام.فقط بهتر است خلاصه کنید وسارا خانم را زیاد معطل نگذارید.بالاخره از نظر سنی او دختر بچه ای بیشن نیست وطاقت دوی درازمدت از شما را ندارد.
سخنان هستی حس شیطنت رادر دکتر زنده کرد.لبخندی مرموز برلب نشاند وبا ترمزی ناگهانی اتومبیل را کنار جاده متوقف کرد.
هستی بی اراده فریادی خفیف کشید وگفت:دکتر دنیا به من گفته بود که شما قصد دارید با من صحبت کنید ولی گمان می کنم می خواهید مرا بکشید.»
دکتر جواب داد:«مثل اینکه تو را ترساندم؟»
هستی فهمید که دکتر بسیار جدی با او حرف می زند.دیگر از آن لبخند کذایی چند لحظه پیش در صورتش خبری نبود.گفت:«نه نه واقعا نترسیدم.»
«هستی.»
«بله دکتر.»
«تو راجع به حرفهای دفعه قبل من فکر کردی؟»
پس موضع صحبت تنها دعوت دوباره به کار نبود.موضوع چیزی فراتر از مسئله ی کار بود.
«جوابم را ندادی؟»
«چی؟بله بله البته.»
«بله البته چی؟پرسیدم فکر کردی یا نه؟»
«بله فکر کردم.»
«خوب نتیجه؟آیا تو هرگز در مورد ازدواج با من فکر کرده ای؟»
هستی نگاه گیرایش رابه دکتر دوختمی دانست که محمد رابا تمام وجود دوست دارد ولی دکتر یکباره می خواست از اواعتراف بگیرد ودر مسلک هستی این قابل قبول نبود.
هستی با آرامشی وصف ناپذیر پاسخ داد:«دکتر شما با غرورتان جایی برای فکرکردن باقی نگذاشید.حرفهای آن شب تان هم فقط در جهت خرد کردن وضایع کردن من بود.»
دکتر همه ی صبر وتحملش را به پای بیمارانش صرف کرده بود وانتظار سخنانی دیگر را از هستی می کشید.با آزردگی نگاه جادویی هستی را از چشمانش قاپید وبی تحمل گفت:«یعنی تو کوچکترین علاقه ای به من نداری؟لابد سعید با سخنان شیرینش توانسته قلب کوچکت را وادار به ضربان شدیدتری بکند.»
«سعید سعید بازهم که از سعید صحبت می کنید.انگار شما بیشتر از هر موضوعی به این مرد ونام او علاقه مندید.»
«یعنی باور کنم که تو نسبت به سعید هیچ گونه احساسی نداری؟»
«می خواهید باور کنید می خواهید باور نکنید.من با تمام وجود از سعید وهر چیزی که مربوط به اوست تنفر دارم.او مرد بی وجدان وبی وفایی است که حتی نسبت به زن زیبایش هم قصور می کند.»
دکتر از شنیدن سخنان هستی احساس آرامش می کرد اما هنوز هم مسائلی جهت بدگمانی اوبه هستی وجود داشت مسائلی که شبهای زیادی دکتر با کابوس آنها از خواب پریده وتا صبح مژه برهم نگذاشته بود.گفت:«هستی من حرفهای تو را قبول دارم ولی قبول کن تو هم در رفت وآمد وبا او کمی بی محابا رفتار کردی هستی من قبلا به تو تذکر داده بودم اما متاسفانه تو کوچکترین توجهی به حرفهای من نکردی.»
هستی در اندیشه فرو رفت.محمد بسیار بد پیله بود وبه آسانی قدرت گذشت از هر خطایی را نداشت.او در واقع به نوعی دیگر حرفهای آن شب را تکرار می کرد در نظر هستی او مردی بسیار مهربان ودوست داشتنی بود.فقط کافی بود که هستی اعتماد او را جلب می کرد.ولی در این میان نقش سارا چه بود؟
این موضوعی بود که به مراتب بیشتر از سعید ذهن هستی رابه خود مشغول می داشت.سرش را بالا کرد واین بار به آرامی گفت:«دکتر فرض کن که من اشتبه کردم وحالا از گناه خود پشیمانم ولی این وسط تکلیف سارا چه می شود؟»
«هستی تو جواب سوال مرا ندادی؟آیا تو هرگز در مورد من فکر کرده ای؟»
«فرض کنید کرده ام.بله من به دفعات در مورد شما فکر کرده ام ولی تصور می کنم موقعیت خانوادگی سارا بسیار برتر از من است.او را چه می کنید؟»
«من تعهدی نسبت به او برای خودم نکردم که حالا بخواهم نگران حال او شوم.هستی عشق ربطی به موقعیت خانوادگی وتحصیلات وحتی ریخت وقیافه ندارد.عشق در واقع یعنی همان چیزی که مرا به دنبال تو می کشاند.همان چیزی که وادارم می کند برای وصال تو تلاش کنم.در واقع مرا وامی دارد که به تو اعتراف کنم با تمام وجود می خواهمت هستی آیا حاضری با من ازدواج کنی؟»
این بار دکتر آشکارا حرف دلش را زده بود.سرانجام این مرد مغرور غرورش را فدای عشق کرده بود واز او تقاضای ازدواج می کرد تقاضای که بارها وبارها هستی در عالم رویا آن پیش خود تصور کرده بود.
هستی ناباور به محمد می نگریست.قطرات اشک در چشمان سیاهش معرکه ای به پا کرده بود.آیا سرانجام احظات تنهایی اش در این شهر غریب کش به پایان می رسید؟آیا ندای عشق آواز ملکوتی خود را در وجود جوان این دختر به ترنم بارانی که او زاده ی آنجا بود مبدل کرده بود؟
دکتر عاقانه او را می نگریست وهنوز در انتظار جواب می سوخت.
هستی که برای اولین بار دکتر رابه نام کوچکش می خواند پاسخ داد:«محمد من افتخار می کنم که عنوان همسری تو را از آن خودم کنم بله با تو ازدواج می کنم وقول می دهم وفادارترین زنی باشم که در عمرت دیده ای.»
گرمایی مطبوع وجود دکتر جوان را در برگرفت.آرزو می کرد می توانست برای اولین بار هستی رادر آغوش بگیرد واو را محکم به خود بفشارد اما با غرور ووقاری که در طی این مدت از هستی دیده بود بهتر دید تا زمان عقد شرعی بر این خواسته دلش پا بگذارد.او دختری حساس بود وبی شک می توانست همسری مناسب برای او شود.دختری که از حالا یعنی قبل از ازدواج به او قول پاکدامنی وصداقت می داد.
دکتر تا آن زمان با دختران زیادی برخورد کرده بود حتی دخترانی که با دیدن جوانی وتیپ ظاهری او به عمد خود را مریض معرفی می کردند ودکتر پس از مشاوره می فهمید که چیزی به نام ناراحتی اعصاب در آنان وجود ندارد.حتی سارا علی رغم خانواده ی اصیلش خود را بسیار راحت به او عرضه کرده بود واین چیزی بود که محمد هرگز برای ازدواج در وجود همسر آینده اش نمی پسندید وبی اختیار سخن دلش را برزبان جاری کرد.
«هستی هستی من پس اجازه می دهی بلافاصله برای خواستگاری به سراغ حاج عباس بروم؟»
هستی اندیشید:لابد حاج عباس خیلی خوشحال می شود از امانت سنگینی که به او سپرده شد خلاص شود.بنابراین گفت:«بله دکتر من هم دلم می خواهد با شما زندگی کنم.هرچه زودتر بهتر.»
دکتر سری تکان داد وزیر لب حرف او را تکرار کرد.«بله حالا دیگر بهتر است برگردیم.»
دربحبوحه ی جشن عروسی علیرضا در فرصتی مناسب حاج عباس را تنها گیر آورد وبار دیگر خواسته اش را تکرار کرد.چشمان آبی رنگ وپر از ملاطفت دنیا شجاعت لازم را در او ایجاد می کرد که مقابل برادر بزرگترش که سالها به جای پدر حق پدری رابر او کامل کرده بود بایستد ودنیا را با همه ی وجود از او تقاضا کند.
حاج عباس به تلخی پاسخ داد:«علیرضا جان تو هم فرصت گیر آوردی عزیز من سر آن دو تا دخترم که شانس نیاوردم حالا برای برادر دلبندم که به اندازه ی فرزند پسری که هرگز نداشته ام وبرایم عزیز است آرزوی ازدواجی مناسب را دارم.برادر من دختر خوب که قخط نیست من خودم همسر مناسب برای تو در نظر گرفته ام.همسری که هم زیباست هم مطیع وقانع.به علاوه دختر بسیار عاقلی هم هست.دیگر چه می خواهی؟»
«اما برادر قلب من برای زنی دیگر می تپد.من دنیا را دوست دارم.او مناسبترین همسر برای من است.»
«پسر جان تو که هنوز نمی دانی من از کی سخن می گویم.اگر بدانی به سرعت دنیا خانم را که البته خانم محترمی است فراموش می کنی.پس خواهش می کنم تو دیگر غم وغصه ی مرا زیاد نکن.حالا اگر برادرش را می گفتی یک حرفی.»
«چه می گویی برادر؟یعنی انتظار داری به جای دنیا من با برادر او ازدواج کنم؟»
خنده ای بر لبان حاج عباس ظاهر شد ودر همان حال گفت:«البته که نه.راستش برادر دکترش را برای یکی از دخترانم می خواستم.یعنی برای ترانه کاندید کرده بودم که او لیاقت از خودش نشان نداد وباعث شد که پای این پسرک الدنگ به خانواده ی ما باز شود وتا آخر عمر وبال گردن ما شود.اما علیرضا قسم می خورم که اجازه نمی دهم تو هم ازدواجی ناموفق داشته باشی.تو باید با دختر منتخب من ازدواج کنی.خوب نگاهش کن.ببینم چقدر خانم ومتین است چقدر ملیح می خندد واز خوشگلی هم چیزی از دنیا خانم کم ندارد.تازه مجرد هم هست.من مطئنم که او به خواستگاری ما جواب منفی نمی دهد.»
قلب علیرضا با این حرف برادرش گرفت.به راستی او قادر نبود کوچکترین عیب وایرادی روی هستی بگذارد اما دلش هوای دنیا را داشت چیزی که برادر بزرگترش قادر به درک آن نبود.نگاه افسرده اش بی اختیار روی صورت زیبا وچشمان سیاه هستی ثابت ماند.
صفحات 380 تا 389 ...
فصل 15
دکتر آن شب علی رغم اصرار زیاد، هرگز موفق نشد اجازه ی رساندن هستی و هانیه را به آپارتمانشان از حاج عباس بگیرد. حاجی قاطعانه از لطف دکتر تشکر کرد و در جواب پافشاری او، بیان کرد که این وظیفه علیرضاست و برادرش هرگز در انجام وظیفه اش کوتاهی نخواهد کرد.
علیرضا از سر افسردگی به خداحافظی با دنیا و برادرش پرداخت. دکتر موقع خداحافظی به هستی گفت: «ببینم حالا که نویسنده شده ای، خیال نداری که کارت را ول کنی؟»
هستی با لبخندی ملیح که صد چندان بر زیبایی معصومانه و دخترانه ی او می افزود، پاسخ داد: «نه، مایلم باز هم به کارم ادامه دهم. شما که هنوز کسی را جای من نیاورده اید؟»
به جای دکتر، دنیا پاسخ داد: «البته اگر فردا سرکارت حاضر نشوی، ممکن است دیگر شغل تو را پس ندهم.»
هستی خندید و هانیه نیز گرچه از سخنان آنان سر در نمی آورد، بلند بلند خندید.
دکتر بار دیگر یواشکی به هستی گفت: «پس، فردا می بینمت.»
هستی به نشانه ی رضایت سری تکان داد. از لحظه ای که دوباره به مجلس عروسی برگشته بود، احساس سرخوشی و سبکی می کرد. انگار با پیشنهاد دکتر، جانی دوباره برای زندگی و مبارزه با غمهای آن گرفته بود. حالا خود را قوی تر از سابق می دید. فهمیده بود که روزهای تنهایی در حال خداحافظی با اوست. می رفت تا سنگینی کوله بار زندگی را با دکتر تقسیم کند. برای ادامه ی مسیر زندگی، همسفری را پذیرفته بود که با تمام وجود دوستش داشت.
در انتهای شب، سرانجام عروس ها و دامادهای جوان را با سلام و صلوات تا خانه شان بدرقه کردند. پدر امیر که اشک در چشمانش جمع شده بود، در حالی که غم بیماری لاعلاج جگر گوشه اش شادی را از او می گرفت، صورت زیبای عروسش را بوسید، دست الهه را در دست امیر گذاشت و ضمن اینکه آرزوی خوشبختی آنان را می کرد، پاکتی را روی دراور اتاق آنها گذاشت و از در خانه ی زوج جوان بیرون آمد.
امیر سرمست به الهه نگریست. حالا دیگر به یقین می دانست که عروس زیبایش متعلق به اوست. ولی تا کی؟ چند سال، چند ماه یا چند روز؟ یا شاید فقط امشب. در حین خوشحالی، دلش گرفت.
الهه همچون الهه ای آسمانی در وسط اتاق خوابشان ایستاده بود. منتظر عکس العملی از جانب امیر بود. امیر برعکس همیشه ساکت بود. دلهره ای عجیب احساس می کرد. تنها کارش این بود که بایستد و الهه را نگاه کند. باورش نمی شد که این پری افسانه ای زن او باشد. به ناگاه و خیلی غافلگیرانه گفت: «الهه بیا ببینیم پدر چه هدیه ای برایمان در نظر گرفته.» و بی آنکه منتظر او شود، به طرف دراوری رفت که پاکت بر روی آن قرار داشت.
الهه به او نزدیک شد. امیر عطر خوشبوی زنش را حس کرد و آهی بلند از سینه برکشید. چیزی نمانده بود برای در آغوش کشیدن دختری که قانوناً و شرعاً متعلق به او بود، بی طاقت شود. پاکت را در دستهای الهه قرار داد. از تماس دستش با دستان لطیف و ظریف الهه، لرزید و بلافاصله قدمی از او فاصله گرفت. برای اینکه الهه به وضعیت درونی اش پی نبرد، با خنده گفت: «خوب، در پاکت را باز کن.»
الهه با ظرافت شروع به باز کردن پاکت کرد. سندی در داخل پاکت قرار داشت. تعجب زده گفت: «امیرجان، مثل اینکه این یک سند است.»
امیر که می دانست سند مربوط به چیست و به چه کسی تعلق دارد، با لبخندی مهربان گفت: «عزیزم، بازش کن ببین سند چیست؟»
الهه بعد از باز کردن آن، متوجه شد که سند یک خانه است. شادمانه گفت: «امیر، پدر تو سند یک خانه را به ما هدیه داده.»
«به ما نه، بلکه به تو، یعنی به عروس خوشگلش.»
«امیر، چه می گویی؟ چرا من؟»
«برای اینکه تو یعنی من.. یعنی امیر، قلب امیر، وجود امیر و دلیل زندگی امیر.»
الهه مهربانانه به شوهرش نگریست. سعی داشت لااقل امشب را در مورد بیماری امیر فکر نکند. این حق آنها بود که امشب را فقط به فکر خودشان باشند. اسم زیبایش به عنوان صاحب خانه ای که در آن بودند به گونه ای شکیل در وسط صفحه قد علم کرده بود. فکر می کرد کاش هرگز صاحب آن خانه نبود، ولی امیر برایش می ماند. چقدر این پسر با معرفت را دوست داشت. مردی که علی رغم شوخی های گاه و بیگاهش، مدتها بود از ته دل نمی خندید. حالا دیگر الهه فهمیده بود که خنده های ظاهری امیر هم تنها برای خاطر اوست. بی اختیار خود را در آغوش امیر انداخت و صورت مردانه و جذاب همسرش را بوسید.
امیر که نشان می داد بسیار دستپاچه شده است، اسم او را صدا کرد و ناگهان بر زمین افتاد.
الهه برای لحظه ای بهت زده به همسرش نگریست و یک دفعه با لباس سفید عروسی در کنار او بر زمین نشست. مضطربانه امیر را تکان می داد و التماس کنان از او می خواست که چشمانش را بگشاید.
امیر به زحمت چشمانش را باز کرد. باز هم سرفه مجال زندگی را از او دریغ می کرد. الهه دیگر قادر به کنترل خود نبود. اشک بی محابا از چشمان زیبایش فرو می ریخت، طوری که صورت امیر را خیس می کرد. در حین گریه به امیر می گفت: «عزیزم، مرا ببخش. نمی بایست تو را هیجان زده می کردم. امیرم، چه کنم؟ آیا دارویی را باید بخوری؟ به من بگو.»
امیر حسرت زده به اشک های صادقانه ی زنش می نگریست. به سختی و شمرده شمرده شروع به حرف زدن کرد. «الهه جان، هنوز دیر نشده. تو یک دختر باطراوت و زیبا هستی و من یک مریض شیمیایی که هر لحظه در انتظار مرگم. همین الان می توانی به پدرت زنگ بزنی تا تو را از بند من رها کند.»
الهه انگشتانش را به آرامی بر دهان امیر گذاشت و گفت: «نه امیر، این طور مثل غریبه ها با من حرف نزن. من دیگر زن توام. همین چند دقیقه پیش می گفتی که من قلب و وجود تو هستم. من هرگز به پدرم زنگ نمی زنم. ولی همین الان به اورژانس زنگ می زنم تا تو را به بیمارستان برسانند. امیر، من شب عروسی مان تو را تنها نمی گذارم. تا صبح در بیمارستان کنارت می مانم. حتی اگر لازم شد شبهای دیگر هم صبر می کنم تا تو حالت خوب شود و با هم به خانه مان برگردیم.»
اشک چشمان امیر را نیز پر کرده بود. در این فکر بود که علی رغم بیماری لاعلاجش، وفادارترین و مهربانترین زن دنیا را از آن خود کرده است، و این سعادتی بزرگ برای هر مردی محسوب می شد.
الهه بغض آلود خم شد، پیشانی امیر را بوسید و بلافاصله به طرف تلفن دوید. مشغول گرفتن شماره بود که دستی ارتباط را قطع کرد. تعجب زده برگشت و دید که امیر رو به رویش ایستاده است. دیگر سرفه نمی کرد و با چشمانی که هنوز مرطوب بود، عاشقانه او را می نگریست.
گفت: «امیر تو خوب شدی؟ دیگر سرفه نمی کنی؟ چه اتفاقی افتاده؟ خدایا، چه شده؟»
امیر بی آنکه جواب سؤالات الهه را بدهد، با شوقی که وجودش را در هم می پیچید، گفت: «الهه ی عزیزم، تو بهترین زن دنیایی. اگر امشب تنها شبی باشد که من در کنار تو نفس می کشم، باز هم سپاسگزار خداوند هستم که تو را نصیب من کرد. الهه، دوستت دارم، آن چنان که هیچ مردی هرگز این چنین زنی را دوست نداشته. تو از همه ی امتحانات سربلند و توانا بیرون آمدی.» آنگاه همسرش را محکم در آغوش گرفت.
الهه که مطمئن شده بود حال امیر خوب است و او از قصد خود را بی حال نشان داده بود، در حالی که از ته دل می خندید، خود را به آغوش همسرش سپرد. عشق امیر وجود جوانش را می لرزاند و او را از خود بی خود کرده بود. سعی کرد اصلاً در مورد چیزی به نام بیماری فکر نکند. آن شب، شب ازدواج آن دو بود و حق بود که او فقط به فکر مردی باشد که عاشقانه او را در برگرفته بود و صورتش را غرق بوسه می کرد. به فکر همسرش، امیر.
گرچه حاج عباس دخترانش را به یک اندازه دوست داشت، در هر صورت الهه را به دلیل دقایقی زودتر به دنیا آمدن، همیشه دختر بزرگ خود محسوب می کرد. مخصوصاً با نجابتی که از الهه سراغ داشت و خطایی که از ترانه سرزده بود، احترام بیشتری برای الهه قائل بود. آن شب هم ابتدا الهه را بدرقه کردند و سپس حاجی و زنش به بدرقه ی ترانه و همسرش همت گماشتند، که ظاهراً همین مسئله برای فرزاد گران تمام شد و در تمامی طول راه تا خانه ی جدید، مرتب ترانه را مورد سرزنش قرار می داد که پدرش برای او به اندازه ی الهه ارزش قائل نیست.
ترانه که از دیدن خانواده ی همسرش حسابی پکر و دلخور بود، بی آنکه جواب فرزاد را بدهد، بغض کرده و به پشتی صندلی اتومبیل تکیه داده بود. البته علی رغم غصه هایش که از درون وجودش را می آزرد، از اینکه سرانجام فرزاد را به دست آورده بود، خوشحال بود.
فکر می کرد که اگر فرزاد کمتر بهانه بگیرد و این قدر سر به سر او نگذارد، شاید بتواند خانواده ی او را تحمل کند. گذشته از آن، به خود دلداری می داد که او فقط با فرزاد ازدواج کرده است و باید با او زیر یک سقف زندگی کند. دلیلی نداشت که با فکر کردن در مورد خانواده ی همسرش، زندگی مشترک خود را با همسر ایده آلش خراب کند.
سرانجام به منزل جدید رسیدند، خانه ای که با شیک ترین وسایل مد روز به عنوان جهیزیه ی ترانه، تزئین شده بود.
در هنگام ورود، کلید خانه ای که قبلاً در محضر به نام فرزاد سند خورده بود، تحویل او شد و فرزاد بدون کوچکترین تشکری، همچون طلبکاران کلید را گرفت.
حاجی فقط در هنگام ترک دختر و دامادش، به فرزاد گفت: «دختر من تا حالا در ناز و نعمت زندگی کرده. از امروز او را به تو می سپارم. با او خوب تا کن. او ضربه سختی را تحمل کرده، پس با او مدارا کن.»
فرزاد به حالت تمسخر لبخندی زد و تنها سرش را تکان داد. او تصمیم داشت بابت ازدواج با ترانه چیزهای زیادتری از حاجی بخواهد.
ترانه با گریه به آغوش پدرش پناه برد. بی اعتنایی و رفتار سردی که فرزاد نسبت به او از خود نشان می داد، تازه نگرانش کرده بود. سالها از محبت پدر و مادرش که بی دریغ و رایگان به او ارزانی می شد، بهره مند شده بود و حالا با ورود به این خانه تصور می کرد که یکباره همه ی کسانی را که دوستش داشتند، از دست می دهد بی آنکه جایگزینی شایسته برای آنها پیدا کرده باشد.
حاجی که از گریه ی ترانه بی اختیار قلبش گرفته بود، به آرامی دخترش را از خود دور کرد و او را به طرف خانه ی جدید و همسرش هدایت کرد. سپس به همراه اکرم خانم که زار زار گریه می کرد، از آنجا دور شد.
فرزاد به محض ورود به خانه، ترانه را زیر سؤال برد و با حالتی که نشان می داد قصد آزار و اذیت دخترک را دارد، گفت: «ببینم تا حالا مگر آرزو نداشتی از پدر و مادرت فرار کنی و در کنار من زندگی کنی؟ پس این مسخره بازی ها چه بود که جلوی آنها از خودت نشان دادی؟»
ترانه به سرعت اشک چشمانش را پاک کرد و پاسخ داد: «دست خودم نبود. یک آن دلم گرفت. وقتی فکر می کنم که به تو تحمیل شده ام، قلبم آزرده و رنجور می شود. فرزاد، برای هیچ زنی دردناکتر از این مسئله وجود ندارد.»
«خوب است که خودت حالی ات می شود که به من تحمیل شده ای، آن هم با هزاران دوز و کلک. امیر با آن مریضی، در حالی که امیدی به زنده بودنش وجود ندارد، گل خانواده ی شما را از آن خود کرد و قسمت من هم دختری شد که چندین روز اسیر دست یک مشت آدم دزد و نامرد بود و معلوم نیست چه بلاهایی به سرش آورده اند.»
بغض ترانه رفته رفته جای خود را به خشمی شدید می داد. پس فرزاد به چشم زباله ای که او را دور انداخته بودند، به او نگاه می کرد. با ناراحتی گفت: «تو هیچ می دانی که در آن خانه چه بلایی سر من آمد؟ آنها با کمال بیرحمی بچه ی ما را کشتند و مرا تا سر حد مرگ رساندند، در حالی که حضرت آقا اصلاً یادت نیست که خود تو باعث شدی گل وجود من پر پر شود.»
فرزاد باز هم از سر تمسخر لبخندی زد و به کنایه گفت: «آفرین، آفرین، بدون اطلاع من بچه را کشتی، حالا زبان درازی هم می کنی. مثل اینکه خانواده ام حق داشتند و بهتر از من توانستند تو را بشناسند. پس مادرم راست می گفت که تو آن قدرها هم که نشان می دهی، مظلوم نیستی.»
«مادر تو به جای شناخت من، بهتر بود پدرت را جمع و جور می کرد که این طوری جلوی همه آبروی ما را نبرد.»
ترانه هنوز جمله اش را کاملاً به پایان نرسانده بود که احساس کرد زمین زیر پا و سقف بالای سرش دائماً در حال جا عوض کردن است. شدت درد در یک طرف صورتش بیداد می کرد. نه، حق دختر عزیز و گرامی حاج عباس نبود که در اولین شب ازدواجش از دست همسرش کتک بخورد. بی عقلی و هوس او داشت چه بلایی سرش می آورد؟
خشت اول چون نهد معمار، کج / تا ثریــا می رود دیـوار، کج
شاید فرزاد قصد داشت که گربه را دم حجله بکشد تا تسلط خود را به او ثابت کند.
علی رغم درد شدیدی که در صورتش احساس می کرد با ناله فریاد زد: «لعنتی، چرا می زنی؟ تو به چه حقی دست روی من بلند کردی؟ من به پدرم خواهم گفت.»
فرزاد که با شنیدن سخنان ترانه بر شدت خشمش افزوده شده بود، بی مقدمه به طرفش حمله ور شد و او را به زیر مشت و لگد گرفت. می بایست به این دخترک ناز نازی احمق می فهماند که در آن خانه او حاکم است و زن صرفاً برده و اسیری مطلق، همان گونه که مادرش بارها این نقش را ایفا کرده بود.
صدای فریاد ترانه که از درد به خود می پیچید، در فضای خانه انعکاسی تلخ پیدا کرده بود، ولی فرزاد بی رحمانه او را کتک می زد و با لگدهای محکم به دل و کمر زن جوان که هنوز مدت زیادی نبود از بیمارستان مرخص شده بود، می کوفت و در حین این کار با صدای بلند فریاد می زد: «این دفعه مواظب حرف زدنت باش. دخترک احمق، به پدر و مادر من توهین می کنی؟ تو از فردا باید مثل کلفت جلوی آنها خم و راست شوی و به آنها احترام بگذاری. آن پدر احمقت را بگو که دختری به خریت تو بزرگ کرده.»
سرانجام وقتی دیگر رمقی برایش باقی نماند، ترانه را مانند گوشتی قربانی به یک طرف پرت کرد و بی توجه به خونی که از گوشه ی دهان زن جوان سرازیر شده بود، خود به سوی اتاق خوابش به راه افتاد و در را محکم به هم زد.
درد پیکر نحیف و ضربه دیده ی ترانه را در خود گرفته و او را بی طاقت کرده بود. حتی قدرت نداشت از جای برخیزد. کم کم حس کرد چشمانش جایی را نمی بیند، انگار همه چیز در بالای سرش در پیچ و تاب بود. آرام چشم برهم گذاشت و در گوشه ی سالن پذیرایی خانه ای که متعلق به فرزاد بود، بیهوش شد.
نیمه های شب با حرکت دستی که صورتش را نوازش می داد، به هوش آمد. فکر کرد در منزل خودش است و این دست نوازشگر هم متعلق به پدرش. بی آنکه چشم بگشاید، با بغضی که در سینه داشت، ناله ای کرد و پدرش را صدا زد. اما جذابیت صدایی که مهربانانه او را صدا می کرد، یاد پدر را از ذهنش زدود و بی اراده چشم گشود.
فرزاد را دید که عاشقانه او را در آغوش گرفت و از زمین بلندش کرد. دلش می خواست زمان بایستد و کش دارترین ترانه ی خلقت را در گوش او زمزمه کند. کاش فرزاد همیشه این قدر با محبت و مهربان بود. چشمان غمگینش از اشک پر شد. کمی بعد در تختخواب عروسی اش قرار داشت. لباس عروسی بسیار دست و پاگیر و اضافی می نمود، به خصوص که قسمت به قسمت آن با خونی که از دهان ترانه به هنگام سیلی های بی رحمانه ی فرزاد چکیده بود، لکه دار و رنگی شده بود. تمام تنش درد می کرد و احساس می کرد صورتش از اندازه ی طبیعی خود خارج شده است.
فرزاد با دستمال و آب گرم صورت او را تمیز کرد. وقتی سرانجام به کمک فرزاد از شر لباس عروسی خلاص شد، کبودی های قسمت پهلو و شکمش او را به وحشت انداخت. فرزاد بوسه ای بر همان جا که رنگش کبودتر از سایر قسمتها می نمود، نشاند. به آرامی به ترانه گفت: «لطفاً مرا ببخش، دست خودم نبود. من نسبت به خانواده ام بسیار حساسم. تو باید آنها را مثل خانواده ات عزیز و محترم بداری.»
ترانه اندیشید که شاید او هم زیاده روی کرده است. به هر حال فرزاد همسر او بود. گرچه کوچکترین علاقه ای نسبت به خانواده ی فرزاد حس نمی کرد، هنوز عشق خودِ او در قلبش شعله ور بود، همان طور که حالا هم با وجود کتکهایی که در شب عروسی از او خورده بود، حاضر نبود لحظاتی را که همیشه در رؤیاهایش تصور می کرد، به آسانی از دست بدهد. با بغضی که بدجور در گلویش گیر کرده بود، سرش را تکان داد و گفت: «فرزاد تو هم مرا ببخش.»
صورتش از داغی بوسه ی محبوبش سوزان شد. فرزاد او را در آغوش خود فشرد. از این کار فرزاد نزدیک بود که از شدت درد فریاد بکشد. به یاد آورد که قبلاً درد بیشتری را نیز تحمل کرده است؛ همان زمان که اختر بی رحمانه کودکش را کشته و او را تا پای مرگ پیش برده بود. بنابراین علی رغم شدت ناراحتی و عذابی که تحمل می کرد، خود را از سر رغبت به آغوش مردی سپرد که حالا دیگر همسرش بود.