دیبا
زهره درانی
انتشارات: آسیم
چاپ دوم: 1385
تعداد صفحه: 336
http://www.bekhan.com/images/books/1105075.jpg
منبع : نودوهشتیا
Printable View
دیبا
زهره درانی
انتشارات: آسیم
چاپ دوم: 1385
تعداد صفحه: 336
http://www.bekhan.com/images/books/1105075.jpg
منبع : نودوهشتیا
فصل 1
تو مگر بر لب جويي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
به خدايي كه تويي بنده بگزيده او
كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
گر امانت به سلامت ببرم با كي نيست
بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني
با خواندن اين چند بيت، آن چنان منقلب شد كه بي اختيار اشكهايش سرازير شد. با دلي آكنده از درد روبه حافظيه كرد و گفت: مي فهمي چي داري ميگي، حافظ ؟ تو ديگه چرا مي خواي با اين اشعارت خنجر به دل شكسته م بزني؟ اون هم با من، با كسي كه فقط به عشق تو پا به شيراز گذاشت اما نه حافظ، اين رسم مهمون نوازي مردم شيراز نيست. حالا هم جوابم كردي، بهم طعنه مي زني، اي شيخ خود پسند.
پهناي صورتش را اشك پوشانده بود آنچنان غرق در گفت و گو با حافظ بود كه حتي متوجه نگاههاي مرموز و پرسشگر رهگذراني كه از كنارش مي گذشتند، نشد.
عيد نوروز بود و طبق معمول هر سال سر حافظ حسابي شلوغ بود. شايد هم بيشتر به همين دليل تحويل نمي گرفت، عطر گلهاي بهراي و بهار نارنج فضا را معطر كرده بود، اما حال و روزش به شكلي نبود كه متوجه زيبايي اطرافش باشد اشكهايش بي پرده و روان از چشمهايش جاري بود اصلا" دوست نداشت جلوي آن را سد كند. حالا ديگر تقريبا" به هق هق افتاده بود.
بي توجه به اطرافش تقريبا" با بانگ بلندي رو به حافظ كرد و گفت: خيلي بي معرفتي! چند بيتي براي من شعر گفتي اون هم اينجوري
تو مگر بر لب جويي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
آره، تو راست مي گي همه ش هوس بود. آره بهم بگو هوس بود. واقعا" اين طور راجع به من فكر مي كني؟ آه خدايا! آدم ديگه دردش رو به كي مي تونه بگه؟ آخه، من كه هميشه دلم به فال تو خوش بود. تو ديگه چرا عذابم مي دي! پيرزني با چادر مشكي و مقنعه سفيد با صورتي گرد و تپل كه نورانيت خاصي داشت، آرام به او نزديك شد. با محبت مادرانه اي دستي به چشمان اشك آلودش كشيدو گفت: حيف اين چشمان زيبا و قشنگ نيست كه اينطور مثل ابر بهاري داره مي باره، چي شده ، دخترم؟ چه چيز مهمي تو رو اين طور از خودبيخود كرده كه اين طور داري با خودت حرف مي زني؟
ديبا كه انگار تازه متوجه پيرزن شده بود ، در حالي كه خودش را كمي جمع و جور ميكرد به سختي لبخندي تحويلش داد و گفت : هيچي مادر جون، دلم گرفته بود طوري نيست الان حالم خوبه، احساس ميكنم خيلي سبك شدم.
پيرزن با همان مهرباني خاص شيرازيها جواب داد: آفرين دخترم اين خوبه ، حيف اين صورت و قد و قواره به اين زيبايي نيست كه اين جوري به غم نشسته، پاشو، دخترم، پاشو مادرجون اينجا خوبيت نداره. نگاه كن ببين يه مشت جوون بي كار و بي عار چطوري بهت نگاه مي كنن. عزيزم، اينجا محل گذره، هركسي از هر فرقه و تيپ و آدمي پيدا مي شه، لابه لاي آونها آدمهاي كثيف و لا ابالي منتظر شكار نشستن.
ديبا كه خجالت كشيده بود، با شرمندگي نگاهي به دور و برش انداخت و سنگيني نگاه رهگذران را احساس كرد. بي اهميت به اطرافش رو به پيرزن كرد و گفت: از اينكه به فكر من هستين خيلي ممنونم. من ديگه بايد برم، مادرجون.
و خواست كيفش را از روينيمكت بردارد كه پيرزن مجددا" گفت:
عزيزم انگار حالت خوب نيست. خونه ما همين بغله، كوچه سنبل. اگه قابل مي دوني، مادر پاشو بريم خونه يه شربت قند حالت رو جا مياره. لااقل اونجا در اماني. من كه اصلا" دلم نمياد تو رو اينجا تنها بگذارم.
حرفهاي پيرزن كه در كمال صداقت مي گفت، به دلش نشست. به چهره نوراني اش بي اختيار جذبش كرده بود. يك حسي در وجودش مي گفت كه به او اعتماد كند. دلش را به دريا زد و از جايش بلند شد و بي اختيار با پيرزن همراه شد.
در دل با خودش گفت: لااقل از دربه دري و گوشه خيابون موند كه بهتره .
پيرزن مدام حرف مي زد: آره مادر جون كار خدا رو ببين. اومد رفتم مسجد يه دفعه دلم هواي حافظيه رو كرد.به خودم گفتم حالا كه اومدم بيرون بهتره يه سري هم برم حافظيه. آخه مادر جون كار دنيا برعكسه ما اينجا خونمون ديوار به ديوار حافظيه س ، اما دير به دير وارد آرامگاهش مي شيم. همين اندازه كه از دور بارگاهش رو مي بينم دلمون خوشه. اما امش دلم طاقت نياورد، گفتم بايد بيام و يه فاتحه اي بخونم. كار خدا تو روديدم. مي دوني دخترم، هيچ كار خدا بي حكمت و دليل نيست.
ديبا در حاليكه لبخند كم رنگي روي لبانش نقش بسته بود، به چهره پيرزن نگاه كرد و در سكوت همراهش شد.
كوچه سنبل ديوار به ديوار باغ حافظيه بود كوچه باغي بن بست و مصفا كه عطر گلهاي ياس امين الدوله آن ناخودآگاه آدم را به پنجاه سال پيش ميكشاند. آخر ديگر اين روزها، ديدن همچون كوچه باغي كه هيچ گونه آثاري از تجدد و تمدن غربيها در آ‹ نباشد از محالات به شمار مي رفت.
چهار يا پنج در خانه بيشتر در آن نبود يك طرف كوچه را هم سرتاسر ديوار باغ حافظيه احاطه كرده بود. از ظاهر و قد و قواره خانه ها مشخص بود كه تمامي آنها بزرگ و با صفا هستند خانه پيرزن آخرين خانه انتهاي كوچه بن بست بود . يه در قديمي و چوبي با يك كلون بزرگ كه بدر آويخته بود.
پيرزن به آرامي گوشه چهار قدش را كه گره زده بود ، از هم گشود و يك كليد كوچك از آن بيرون آورد و شروع به باز كردن در كرد. با باز شدن در حياط، دالان تاريك و درازي نمايان شد. ديبا كه با ديدن دالان تاريك ترسيده بود، ناخواسته قدمي به عقب برداشت.
پيرزن كه متوجه ترسش شده بود، بلافاصله چراغ دالان را روشن كرد و زير لب زمزمه كرد: هزار بار به اين پسره گفتم وقتي مياي خونه، مادر چراغ سر در رو روشن كن، آخه من پيرزن چطوري جلوي پامو ببينم. ولي كو گوش شنوا! مادر اين روزها جوونها فقط به فكر خودشون هستن. بيا تو، دخترم. بيا تو، نترس. اينجا رو مثل خونه خودت بدون. من اگه مادرت نباشم، مادربزرگت كه هستم.
با روشن شدن چراغ، ديبا كه متوجه ترس بيجايش شده بود با شرمندگي وارد دالان شد. از پيرزن خجالت مي كشيد. آن بنده خدا مي خواست در حقش لطفي كرده باشد ، اما او برعكس با ترس بيجايش او را آزرده خاطر كرده بود. راهرو يا به قول پيرزن دالاني ده متري بود كه پس از آن وارد حياطي بزرگ و با صفا مي شدي يك حوض بزرگ پر از آب با يك فواره كوچك كه وسطش بود و آب را به اطراف پراكنده مي كرد به چشم مي خورد. دورتا دور حوض را درختان بهار نارنج احاطه كرده بودند. بوي نم كاه گل با عطر بهار نارج در آميخته بود.
معمولا" اين وقت سال در شيراز، درختان بهار نارنج غرق ميوه هستند آن وقتهايي كه كوچك بود ، وقتي باران مي آمد خانه مادر بزرگش همين بو را مي داد. ولي الان به جاي باران حياط را شسته بودند هنوز سنگفرش حياط خيس بودگلدانها شمعداني كه دورتادور حوض چيده شده بود سيراب از آبپاشي عصرانه ، شاداب و خرامان و مست غرور گلهاي ريز و كوچك نارنجي خودشان را به نمايش گذاشته بودند.
ديبا اصلا" توقع ديدن همچون حياط بزرگ و با صفائي را نداشت، همانطوري كه كنار حوض ايستاده بود نفس عميقي كشيد و زير لب گفت: آه ، چقدر با صفا و دل انگيز! همه چيز دبش و دست نخورده . انگار زمان به عقب برگشته.
پيرزن كه روي تخت كنار حوض نشسته بود با حسرت نگاهي به او انداخت احساس قريبي نسبت به اين دختر پيدا كرده بود.
با ديدن ديبا انگار به ياد جواني خودش افتاده بود. تمامي آن در و ديوار شاهد و گواه جواني و زيبايي پيرزن بود.
با مهرباني خاصي رو به ديبا كرد و گفت : هر قدر كه ميخواي دخترم نگاه كن، چيزي ازش كم نمي ياد. ديگه فكر نكنم مثل اين خونه هايي كه توي اين كوچه باغي هست جاي ديگري پيدا بشه. البته مي دوني دخترم، اين خونه هاي قديمي هزار تا حسن داره و يه بدي . اونم اينه كه آدم از بزرگي و سوارخ و سنبه هاش مي ترسه. البته من ديگه عادت كردم الان نزديك به پنجاه ساله كه اينجا زندگي مي كنم. همه محل منو خوب مي شناسن اون وقتها كه سنم كم بود بيشتر مي ترسيدم. اما حالا متوجه ترس بيجام شدم. آ]ه، چيزي براي ترسيدن وجود نداره مادر.
ديبا در حالي كه لبخندي روي لبانش نقش بسته بود، جواب داد: واقعا" همينطوره كه ميگين چيزي براي ترس وجود نداره. اينجا بهشته.
گلهاي شب بود و رازقي و ياس و بنفشه كه دور تا دور حوض را محصور كرده بودند، زيبايي آن را دوصد چندان مي كرد آدماز طر آن همه گل ناخودآگاه مست مي شد. گوشه اي از حياط پله خورده بود و به زير زمين يا به قول پيرزن به آب انبار راه داشت. كنار آن هم مطبخ يا همان آشپزخانه و دستشويي وتوالت قرار گرفته بود. يك طرف حياط هم پلكاني به سمت بالا داشت كه آنها راه رود به اتاقهاي پنج دري بود كه دور تا دور حياط با سقفهاي هشتي شكل به چشم مي خورد.
يك خانه پدر سالاري به تمام معنا بود از آن خانه هايي كه كيا و بياي فراواني به چشم ديده بود. چراغهاي زير سقف پنج دريها همه روشن بودند. يا اينكه كسي داخل آن زندگي نمي كرد، آما چراغهاي سردر هر اتاق روشن بود.
به خوبي مشخص بود كه پيرزن با روشن نگهداشتن راغ پنج دريها هنوز دلش حال و هواي گذشته راداشت. شايد اين طوري كمتر احساس تنهايي ميكرد، اما از كجا معلم كه كسي داخل آن اتاقها زندگي نمي كرد. مسلما" اين پيرزن به تنهايي در خانه به اين بزرگي دوام نمي آورد. امانه، انگار هيچ صدايي نيست. واقعا" تنهاست. سكوت سنگيني فضاي حياط را پر كرده بود. هيچ سر و صدايي از خيابان به گوش نمي رسيد.
ديبا همانطور كه به اتاقهاي پنج دري خيره شده بود، يك دفعه ياد حرف پيرزن افتاد كه دم در گفته بود اين پسر هميشه فراموش ميكند چراغها را روشن كند پس او تنها زندگي نمي كرد پسرش هم با او بود واي خدا، اگه منو اينجا ببينه، چي مگه لابد مادرش رو سرزنش مي كنه كه چرا با يه آدم غريبه اومده خونه كاشكي نيومده بودم. بهتره كه از همين جا برگردم.
در همين فكرها بود كه يكدفعه پيرزن از روي تخت بلند شد و در حالي كه چادرش را از سر مي كشيد ، اشاره به او كرد و گفت: خب چرا معطلي؟ بيا بريم بالا مادر يه چايي بخوريم ، خسته شديم براي ديدن اينجا وقت زياده و با گفتن اين حرف به سمت پله ها راه افتاد.
ديبا در حالي كه اين پا و آن پا مي كرد، مي خواست حرفي بزند كهمجددا" پيرزن برگشت و گفت: اوا، چرا وايستادي، دختر؟ سرما مي خوري ، ببين چه بادي مياد شبهاي شيراز اون هم توي فروردين و ايام عيد سر و گزنده س، بيا دخترم. بيا بالا. آنقدر تعارف نكن. اينجا رو مثل خونه خودت بدون.
ديبا در حالي كه مستاصل بود، به ناچار دنبال پيرزن راه افتاد. در طبقه بالا جلوي پله ها، راهروي پهني بود كه به در ورودي پنج دريها يا همان اتاقها متصل مي شد پيرزن در اولين اتاق را گشود و در حالي كه تعارف مي كرد، ديبا را داخل اتاق برد.
اتاق نسبتا" وسيع و دلبازي بود گرماي مطبوعي داشت، كف اتاق چندين فرش روي هم انداخته شده بود دورتا دور اتاق هم از پشتيهاي خوب تركمن تزئين شده بود گوشه اي از اتاق پشت به پنجره سكويي قرار داشت كه روي آن اسباب سماور و كتري و قوري و استكان و نعلبكي گذاشته بود. همه چيز در نوع خود خوب و تميز و مرتب بود درست مثل خود پيرزن.
ديبا كه انگار تازه متوجه خستگي اش شده بود از خدا خواسته روي زمين نشست و به يكي از پشتيها لم داد. پيرزن بلافاصله مشغول تهيه چاي شد و سماور را به برق زد در گوشه اي از اتاق در كوچكي قرار گرفته بود. پيرزن در حالي كه درش را باز ميكرد، داخل رفت و بعد صداي بشقاب و كارد و چنگال به گوش رسيد.
ديبا از همان فاصله اي كه نشسته بود يخچال و گاز را ديد با خودش گفت چه جالب ، من فكر مي كردم اين پيرزن براي هر وعده غذا چطور از اين همه پله بالا و پايين ميره، اما نگو آشپزخونه ش همين جا توي اتاقه.
پيرزن با ظرفي پر از ميوه و ظرفي شيريني كاك و مسقطي مخصوص شيرازيها وارد شد. ديبا كه حسابي شرمنده شده بود با خواهش و تمنا گفت : ترو به خدا خانوم جون زحمت نكشين من ديگه بايد زحمت رو كم كنم و برم.
ديگه چي مادر كجا بري؟ مگه من مي گذارم هنوز نيومده مي خواي بري. اون هم الان كه حسابي هوا تاريك شده! مگه مادر از جونت سير شدي. البته دخترم تو كاملا" حق داري كه به من اعتماد نكني. آخه ديگه اين دوره و زمونه اعتماد رو از مردم گرفته، اما دخترم، خداوند آنقدر خوب و مهربونه كه نگو. مطمئن باش كه خوب كسي رو جلو راهت قرار داده. غريبي نكن.مادر اينجا رو مثل خونه خودت بدون. اگه مي خواي، از همين جا با خونواده ت تماس بگير بيان دنبالت. اين طوري خيلي بهتره. خيال من هم راحت مي شه. نمي دوني وقتي تو حافظيه ديدمت خيلي نگرانت شدم، اما مثل اينكه خدا رو شكر الان بهتري.
ديبا با خجالت جواب داد: بله ، همين طوره. خيلي بهترم. شما واقعا" مهربونين باور كنين خانوم جون، من از همون ساعتي كه شما رو ديدم قيافه مهربون و نوراني شما جذبم كرد. اگه به شما اعتماد نداشتم، هيچ وقت دنبالتون اينجا نمي اومدم.
پيرزن با خوشحالي خنده اي كرد و گفت : ديگه چه بهتر مادرجون پس راحت باش، من هم تنهام.آخ ، گفتم تنها. اصلا" ياد اين پسر نبودم.
ديبا با تعجب به پيرزن خيره شد.
نوه مو ميگم. اون با من زندگي مي كنه البته مدتي سفر خارجه رفته بود و سه چهار سالي نبود الان يه شش ماهي مي شه كه برگشته. خودم بزرگش كردم بچه م وقتي كوچيك بود، پدر و مادرش رو از دست داد و يتيم شد.
پيرزن با ياد آوري مرگ عزيزانش آه جانسوزي كشيد و در ادامه گفت : دخترم ، گل سر سبدم، همه كسم. آخ نمي دوني چقدر ماه بود. واقعا" مثل اسمش ماهرخ بود. چهار تا دختر داشتم كه ماهرخ كوچكترين اونها بود. مثل گل ورپريد. البته دوتا پسر هم دارم كه ماشاءاله ... هر دوتايي زن و بچه و نوه دارن. ماهرخ و منصور، دامادم ، تازه ازدواج كرده بودن. منصور خيلي آقا بود. همه حسرت زندگي شونو مي خوردن. يكي دوسالي نگذشته بود كه سينا به دنيا اومد. هشت ماهش بود كه با ماهرخ و منصور راهي زيارت امام رضا شدن. توي راه موقع برگشت، اتوبوس چپ كرد. خيليها مردن و زخمي شدن كه ميون اونها دخترم ماهرخ بود كه ضربه مغزي شد و منصور با شيشه اي كه شاهرگش رو قطع كرده بود جان سپردن.
اما از اونجايي كه خدا بخواد شيشه رو بغل سنگ نگه ميداره، سينا ،نوه عزيزم ، بدون اينكه كوچك ترين خراشي برداره زنده موند. الان بچه م هزار ماشااله داره وكيل مي شه. اون هم پايه يك دادگستري. توي اين چهار سال هم تو فرانسه مدركش رو گرفت و حالا يه شش ماهي مي شه كه برگشته. من هم تا اومد دخترخاله شو براش نامزد كردم.بهش گفتم: جوون عزب رو خدا نفرين مي كنه بايد زود زن بگيري. بچه ام آنقدر مظلوم و حرف شنوس كه بدون هيچ حرفي قبول كرد. حالا يه سه ماهي مي شه كه نامزده كرده، اما همه ش سرش تو لاك خودشه. مدام كتاب مي خونه. يه وقت مي بيني از صبح تا شب از اتاقش بيرون نمي ياد يه موقعها ديگه بهش شك مي كنم و به شوخي سربه سرش مي گذارم و مي گم : نكنه مادر با از ما بهترون در تماس كه به هيچ چيز نيازي نداري. حالا برم مادر يه سر بهش بزنم ببينم شامي، ميوه اي ، چيزي نمي خواد. تا تو مشغول بشي، برگشتم.
ديبا كه كاملا" تحت تاثير حرفها و تعريفهاي پيرزن قرار گرفته بود با لبخندي جواب داد: چشم ، شما بفرمايين من از خودم پذيرايي ميكنم. بعد در حالي كه پرتقالي از ظر بر مي داشت، مشغول شد.
پس از چند دقيقه، پيرزن با لبخندي كه رو لبانش نقش بسته بود وارد اتاق شد و در همان حال گفت : نگفتم هيچي نمي خواد. اصلا" آدم سر از كار جونهاي امروزي در نمي ياره خدا رو شكر تنها چيزي كه شنيده بودصداي حرف زدن ما بود كه باز هم جاي شكرش باقي س ازم مي پرسه، شا باجي مهمون داري؟ گفتم : آره مادر چه عجب لااقل فهميدي كه من مهمون دارم. مي ترسم اگه شبونه يه دزدي به اين خونه بياد و منو خفه كنه ، اين پسره اصلا" نفهمه.خب، چي شد مادر تلفن زدي؟
ديبا كه يك دفعه جا خورده بود و توقع همچون سوالي را از پيرزن نداشت در حالي كه دستپاچه شده بود،خودش را كمي جمع و جور كرد و من ومن كنان جواب داد: راستش من كسي را تو شيراز ندارم. پدر و مادرم توي تهرون زندگي مي كنن من هم دانشجو هستم. الان مدتيه كه براي ادامه تحصيل به شيراز اومدم. راستش رو بخواهين امروز با مسئولان دانشگاه حرفم شد و زدم بيرون، جائي رو نداشتم برم. آخه ، من توي خوابگاه زندگي مي كنم. براي همين هم رفته بودم حافظيه. حسابي دلم گرفته بود كه بقيه ماجرا رو خودتون بهتر مي دونين. حالا هم نمي دونم چي كار كنم مي ترسم برم تهران پد ناراحت بشه، گفتم بهتره يه چند روزي رو صبر كنم، بلكه موضوع فراموش بشه.
پيرزن با لبخند مادرانه اي به صورت ديبا نگريست و درحالي كه نفس راحتي مي كشيد گفت: خب، خيالم راحت شد مادر. به خودم گفتم الان پدر و مادرت چه حالي دارن نگو اون بنده خداها اصلا" خبر ندارن. حالا كه اين طوره پاشو دخترم، يه آبي به دست و روت بزن كمي سرحال بشي. من هم شامو آماده مي كنم. نگران هم نباش همه چيز درست ميشه. تا وقتي اوضاع و احوالت رو به راه نشده مادر همين جا بمون. تازه اگه هم بخواي، خودم ميام دانشگاه و با اونها حرف مي زنم.
با شنيدن حرفهاي دلگرم كننده پيرزن، ديبا نفس راحتي كشيد و با خودش گفت: آخ كه چه پيرزن ساده و مهربوني، واقعا" مثل فرشته هاس، گاهي آدم چه راحت مي تونه دروغ بگه.
از خودش تعجب مي كرد اگه يك ماه تمام تمرين كرده بود، به اين قشنگي مي تونست دروغ بگويد كه حالا گفت بود اما واقعا" از ته دلش از پيرزن شرمنده بود. اگه واقعيت را مي دانست، لابد حتما" سرزنشش ميكرد.
پيرزن از جا بلند شد كه شام را آماده كند. ديبا با خواهش و تمنا جلويش را گرفت و گفت: خواهش مي كنم مادر جون براي من كاري نكنين. باور كنين اصلا" اشتها ندارم الان يه حالت عصب دارم. از صبح تا حالا كاملا" اشتهام كور دشه اگه مي خواين كه من راحت باشم ، بهتره كه كاري نكين.
پيرزن با همان تعارفهاي مخصوص شيرازيها جواب داد: وا ، اينجور كه نمي شه، مهمون حبيب خداس. نمي شه كه سر بي شام زمين بگذاري. نه، حتما" بايد غذا بخوري تا جون بگيري.
ديبا كه مي ديد هيچ جوري حريف پيرزن نيست، گفت: پس همون غذايي روكه مي خواستين بخورين بيارين من هم يه لقمه مي خورم.
پيرزن با خجالت جواب داد: آخه،مادر جون شام من كه قابل تو رو نداره. من شبها حاضري ميخورم. معمولا" نون و پنير و چايي. تابستونها هم نون و پنير و انگو يا هندوانه. الان سهالهاس كه شبها شام گرم نمي خورم، ولي مادر تو جووني از صبح تا حالا هم چيزي نخوردي حتما" ضعف كردي.
ديبا كه با شنيدن اسم نان و پنير و چاي وسوسه شده بود با التماس گفت: باور كنين الان كه شما گفتين من هم به هوس افتادم. همين كافيه . اگه مي خواين من اينجا راحت باشم، چيز ديگه اي درست نكنين.
پيرزن به حالت تسليم دستهايش را بلند كرد و گفت: باشه مادر جون هر طور كه راحتي پس من برم چايي رو دم كنم سماور جوش اومده. تو هم برو يه آبي به سر و صورتت بزن تا از كسالت در بياي.
ديبا با خوشحالي پذيرفت و از اتاق بيرون رفت هواي شبانگاهي سردي بود اما در عين حال بسيار پاك وملس بود بوي عطر بهار نارنج فضاي حياط را معطر كرده بود. با وجود سردي هوا، آدم دلش مي خواست ساعتي را بيرون از محيط اتاق بگذراند.
ديبا در حالي كه از پله ها پايين مي رفت، كش و قوسي به دستها و بدنش داد تا خستگي از تنش بيرون برود. با خودش فكر كرد واقعا" اين پيرزن چه بهشتي در اين دنيا براي خودش ساخته ، لب حوض نشست و شير آب را كمي باز كرد. دستهايش را داخل آب حوض فرو كرد، آه چه آب سردي!
ناخود آگاه لرزه اي بر اندامش افتاد. كمي از آب به سرو صورتش پاشيد. احساس آرامش خاصي وجودش را در بر گرفت. يك لحظه به ياد مادر بزرگش افتاد. خدا رحمتش كنه ، چقدر مهربون بود! واقعا" در خوبي بي همتا بود ياد حرف مادرش افتاد كه هميهش مي گفت: اون يه مادر شوهر نمونه بود.
حالات و رفتار و حتي زندگي اين پيرزن او را به ياد مادربزرگش انداخته بود هيچ يك از نصايح و اندرزهايش را فراموش نمي كرد وقتي در دوره متوسطه درس مي خواند اغلب وقتها كه بي كار بود، سرش را روي دامنش مي گذاشت و او از خاطرات دور و درازش حرف مي زد. و چه خوب و شيوا و پسنديده از عهده اين كار بر مي آمد. آن چنان كه حتي استادان دانشگاه امروزي هم نمي توانستند به اين گيرايي صبحت كنند. هر چيزي را كه تعريف مي كرد، آموزنده بود.
آن وقتها معني عاقبت به خيري را نمي فهميد، اما لااقل روزي صد بار اين جمله را از دهان مادر بزرگش شنيده بود. اما امشب واقعا" معني عاقبت به خير شدن را فهميده بود. امش با چشمهايش، با احساسش و با همه وجودش او را لمس كرده بود البته نه در مورد خودش ، بلكه در مورد زندگي پيرزن.
واقعا" چه عاقبت به خيري اي از اين بالاتر كه بچه ها شو سر و سامون داده، عمري با عزت شوهر داري كرده و حالا مثل يه فرشته پاك و مقدس تو اين فضاي روحاني زندگي مي كنه. اما من چي! اول راه زندگي در جا زدم اون هم اينطوري.
آه خدا! شكست از هر نوعش بده، تازه به خودم افتخار مي كردم كه نسل جديدم و هار كلاس در خوند و بي سواد نيستم.
آب حوض صاف و شفاف بود . گردي هلال ماه در آب افتاده بود عكس خودش را در آب ديد. از صبح كه از خانه بيرون زده بود تا حالا حتي دستي به سر و صورتش نكشيده بود. وهاي لخت و مشكي اش روي شانه هايش در معرض باد مثل پر اينطرف و آنطرف مي رفت. چشمهاي درشت و مشكي اش از بس كه گريه كرده بود هنوز پف آلود بود. اهل شيراز نبود، اما هر كسي كه در يك نظر او را نگاه مي كرد فكر ميكرد كه او شيرازي است. البته با اين تفاوت كه رنگ پوستش سپيد بود. چون اغلب شيرازيها سبزه هستند. شايد فقط از اين طريق مي شد فهميد كه شيرازي نيست.
كمي آب به پلكهاي ورم كرده اش زد. در اين حين، پيرزن كه از دير كردن او نگران شده بود از اتاق بيرون آمد و باصداي بلندي گفت : دخترم كجايي؟ چي شدي مادر دير كردي؟
ديبا با شنيدن صداي پيرزن بلافاصله از جايش بلند شد و گفت: اومدم، مادرجون. داشتم سرو صورتم و مي شستم و با عجله از پله هاي طارمي بالا رفت.
پيرزن كه هنوز دم در اتاق ايستاده بود با محبت نگاهش كرد و گفت:
مادر جون طول دادي نگرانت شدم. بيا تو كه هوا سرده. مثل اينكه هنوز هواي شيرازو نشناختي. شبهاي شيراز سرد وگزندس اون هم توي اين فصل غوغا ميكنه. يه وقتي سرما مي خوري و از اين درس و زندگي عقب مي موني.
ديبا خنده زيبايي تحويلش داد و در حالي كه طره موهاي زيبايش را كنار مي زد، وارد اتاق شد.
با سرماي بيرون ، گرماي مطبوع اتاق دلچسب تر بود . پيرزن به سرعت در اتاق را بست و پرده را كشيد تا سوز و سرما از داخل درز عبور نكند. سفره شام را چيده بود. سماور قل قل مي كرد.عطر چاي همه جا پيچيده بود توي سفره، كره، پنير و شير و خامه و عسل و گردو چيده شده بود.
ديبا با خوشحالي زائد الوصفي رو به پيرزن كرد و گفت: مادر جون، شما هر شب اينطور شام مي خورين؟ اينكه خيلي شاهانه س. با اين همه غذا باز مي خواستين شام درست كنين.
پيرزن با شرمندگي جواب داد: واي مادر روم سياه، قابلتو رو نداره. به اين كه نمي گن شام. تو جووني حالا حالا بايد غذا بخوري . مرغي ، پلويي، جوجه اي چيزي. اين غذاها مال پيرزنهاس كه هضمش راحت تره. بشين دخترم برات چايي بيارم گرم بشي. راستي نگفتي اسمت چيه؟
ديبا هستم ، ديبا پرتوي.
به به ، چه اسم قشنگي داري! واقعا" برازنده توست الحق كه پدر و مادرت در انتخاب اسم خيلي وسواس نشون دادن من كه تا حالا اين اسم به گوشم نخورده، اما خيلي بهت مياد.
ديبا با خوشحالي تشكر كرد و چاي را از دست پيرزن گرفت.
گاهي اوقات در زندگي لحظاتي هست كه آدم هيچ گاه آن را فراموش نمي كند با خودش فكر كرد اين يك پيرزن معمولي نيست، بلكه خدا فرشته رحمتش را بر او نازل كرده بود تا او را از سرگرداني نجات دهد. شايد هم حافظ پادر مياني كرده و وساطت او را پيش خدا كرده تا دعايش را مستجاب كند. واقعا" اگر اين پيرزن امشب به دادش نرسيده بود، حالا اين وقت شب درخيابان و لاتهاي آخر شب چي به روزش مي آمد، خدا مي دانست.
ديبا كه حسابي سير شده بود از خوردن دست كشيد و تشكر كرد و مشغول جمع آوري وسايل سفره شد پيرزن كه فوق العاده تعارفي بود با اصرار فراوان او را وادار به نشستن كرد و گفت: چه عجله ايه مادر جون . بشين مي خوام برات يه چايي ديگه بيارم من كه كار يندارم اين چند تا استكان هم باشه براي صبح . روز رو كه خدا ازمون نگرفته. الان هم تو خسته اي، هم من. يه چايي ميخوريم بعدش هم مي خوابيم.
ديبا كه هيچ جوري حريف زبان پيرزن نبود گفت: چشم هر طور شما راحتين. پيرزن مجددا" از جا بلند شد و دوتا چاي خوش رنگ و رو ريخت و آمد بغل دست ديبا نشست و ازهر دري حرف زد. زبان گرمي داشت، به طوري كه ديبا ديگه خودش را فراموش كرده بود و محو تعريفهاي پيرزن شده بود پس از خوردن چاي ، پيرزن از جايش بلند شد تا رختخوابها را پهن كند. ديبا به كمكش شتافت و درحالي كه سيني استكان را در درون آشپزمخانه مي گذاشت، در پهن كردن رختخواب كمك كرد.
پيرزن با شرمندگي گفت: مي بيني مادر چه پذيرايي اي ازت كردم مثلا" تو امشب مهمون من هستي، همه كارها رو خودت انجام دادي.
ديبا لبخندي زد و گفت: خيليهم خوب بود، مادرجون. از سر من هم زياد بود. تا به حال سوري به اين خوبي نديده بودم امشب ازخجالت شكمم در اومدم. آخه، مي دونين من صبحها اهل صبحانه نيستم. معمولا" به ليوان چاي با دو تا بيسكوييت مي خورم. به خاطر همين هم ديگه مزه كره و مربا و پنير رو فراموش كردم.
پيرزن كه حسابي خوشحال شده بود، گفت : نوش جونت مادر. نوش جونت باشه.
ديبا كه انگار آمپول بيهوشي به او تزريق كرده باشند از شدت خستگي خيلي زود به خواب عميقي رفت . پيرزن هم پس از خواند دعاي نيمه شبش در حالي كه چراغ خواب قرمز رنگي را روشن مي كرد، چراغها را خاموش كرد و به بستر رفت.
فصل 2
نور آفتاب تا وسط اتاق تاپبيده بود و چشمهايش را اذيت مي كرد هنوز خواب و بيداري بود. صداي قل قل سماور با زمزمه قرآن خواند پيرزن در آميخته بود. عطر و بوي قرمه سبزي فضاي اتاق را مطبوع كرده بود. يك لحظه با خودش فكر كرد درخانه مادربزرگش است كه يك دفعه ياد شب قبل افتاد و سراسيمه از جايش بلند شد.
پيرزن گوشه اي از اتاق سر سجاده اش داشت قرآن تلاوت مي كرد. سرش را بلند كردو به مهرباني مادرانه اي گفت: سلام دخترم صبح به خير. بيدارت كردم؟
ديبا با خجالت س كرد و گفت : واي، چقدر خوابيدم! خيلي خسته بودم. اصلا" متوجه وقت نشدم.
پيرزن لبخندي زد و گفت : زياد هم دير نيست مادر، ساعت هنوز نه نشده ، برا جوونهايي به سن و سال شما زياد هم دير نيست اگه هنوز خسته اي، بخواب كاري ندار كه .
ديبا با عجله از جا بلند شد و گفت : واي، نه خيلي دير شده. حسابي به شما زحمت دادم و شروع به جمع كردن رختخوابش كرد.
پيرزن در حالي كه بلند مي شد، كتاب قرآن را بوسيد و سر طاقه گذاشت و شروع به جمع كردن سجاده اش كرد ديبا كه از جمع كردن رختخواب فارغ شده بود سركيفش رفت و برسش را درآورد و شروع به شانه كردن موهايش كرد.
پيرزن با خوشرويي رو به او كرد وگفت: تا به آبي به دست و روت بزني صبحانه آماده س.
ديبا از جا بلند شد تا به حياط برود كه پيرزن باز صدايش زد و گفت: دخترم اينجا توي آشپزخانه هم مي توني دست و روت رو بشوري.
ديبا كه دلش مس خواست كمي هوا خوري كند جواب داد : دوست دارم برم تو حياط يه هوايي بخورم . حياط شماحتي توي روز هم قشنگ و زيباس.
پيرزن شانه اي بالا انداخت و گفت: هر طور ميلت هست. گفتم شايد برات سخت باشه.
ديبا زير لب جواب داد : نه ، خيالتون راحت باشه. و در اتاق را باز كرد و خارج شد.
آفتاب تا وسط حياط كشيده شده بود. گرماي ملايمي داشت نه آنقدر گرم بود كه قابل تحمل نباشد، و نه آن قدر سرد. تقريبا" دلچسب بود، اماعطر بهار نارنج در شب خيلي بيشتر از روز بود. سر حوض نشست و شير آب را باز كرد. آبي به سر و صورتش زد حسابي خستگي از تنش بيرون رفت.
از جايش بلند شد و لبه تخت كنار حوض نشست بوي قورمه سبزي حياط را پر كرده بود. حسابي اشتهايش برانگيخته شده بود. همانطوري كه به گلها و درختها نگاه مي كرد، در فكر فرو رفت. حالا بايد چه كار مي كرد؟
تكليفش چه بود؟ ديروز آن قدر گيج و منگ بود كه فقط تا ساعتها بيخود و بي جهت بدون اينكه حال خودش را بفهمد در خيابان راه رفته بود خدايا، چي كار كنم؟ مگه تا كي مي تونم مزاحم اين پيرزن باشم. ديشب هم شانس آوردم.
سنگيني نگاهي را روي صورتش احساس كرد. سرش را بلند كرد. ناخودآگاه چشمش به پنجره اتاق روبرويي افتاد. مرد جواني از پشت شيشه داشت به او نگاه مي كرد كه يك دفعه با شرم سرش را پايين انداخت و از جلوي پنجره كنار رفت. ديبا كه متوجه نگاه نوه پيرزن شده بود به سرعت از جاش بلند شد و به اتاقش رفت.
پيرزن باز طبق معمول سفره اش گسترده بود و همه چيز در آن گذاشته بود. دبيا در حالي كه تشكر مي كرد، گفت: تو رو به خدا انقدر زحمت نكشين، من كه ديشب گفتم اهل صبحانه خوردن نيستم فقط يه چايي تلخ مي خورم.
وا، ديگه چي، دختر جون. بيا جلو مادر اشتهت باز مي شه، تا تو مشغول بشي ، برم اين سيني صبحانه رو بدم سينا و برگردم. بخور، دخترم. بخور تا موقع ناهار حسابي گرسنه مي شي و بعد با سيني از در خارج شد.
لحظاتي بعد، در حالي كه لبخندي روي لبانش نقش بسته بود، وارد شد و گفت: چه عجب ! امروز بچه م اشتهاش باز شده. هر روز با التماس يه لقمه نون خالي مي خوره، امروز تا سيني صبحانه رو ديد بهش حمله كرد.
ديبا با شرمندگي جواب داد: خيلي بد شد مادر جون ، شما هر روز با هم غدا مي خورين ، اما حالا من مزاحم شدم.
نه مادر ، اين حرفها چيه. سينا كه غريبه نيست. تازه اصلا" كارهاش حساب وكتاب نداره يه روز غذا مي خوره، يه روز نميخوره. اغلب خونه نيست يا دير وقت مي ياد. اغلب هم تنها غذا مي خوره چون اون ساعتي كه من غذا مي خورم اون خونه نيست.
در همين حين ، چشمش به سفره افتاد وگفت: اوا، ديبا جون، تو كه هيچي نخوردي، يه چيزي بخور مادر بگذار جون داشته باشي. من نمي دونم اين چه رسمي شده ميون جوونها كه الا" اهل صبحانه نيستن بابا شما جونين پس فردا بايد زنده زا كنين پس چطوري جون دارين دوتا بچه بيارين بيخود نيتس كه بچه هاي اين دوره زمونه هميشه مريضند. قديمها زن و مرد فرقي نمي كرد هر دوتايي صبح خيلي زود ناشتايي مي خوردن وگرنه چطوري از پس اون همه كار و بچه داري بر مي آومدن. از قديم گفتن صبحانه رو خودت بخور، ناهار و با دوستت و شام رو بده به دشمنت. واقعا" حرفهاي قديميها رو بايد با طلا نوشت. هيچ حرفشون بي حساب و كتاب نبوده ببين دخترم وقتي صبحانه نخوري درس رو هم خوب نمي فهمي.
ديبا كه از حرفهاي پيرزن خنده اش گرفته بود جواب داد: شما كاملا" درست مي گين، اما من واقعا" نمي تونم نه اينكه بدم بياد الان يه چند ساليه كه ناراحتي معده دارم . نون و چايي و شير گرم معده مو بهم ميريزه. حالت تهوع پيدا مي كنم اينه كه مجبورم صبحانه رو از برنامه غذايي حذف كنم. شما ناراحت من نباشين اين عادت هر روزه منه.
پيرزن با ناراحتي گفت: الهي بميرم مادر چرا معده درد. از بس كه بيخودي حرص و جوش مي خورين ولي با اين حساب باز هم نبايد معده تو خالي نگه داري. اين طوري بيشتر مريص مي شي حالا چيز ديگه اي بخور مثل تخم مرغ آب پز.
ديبا كه ديگه از تعارفهاي پيرزن حسابي خسته شده بود بلند شد و گفت: نه مادر جون ، ممنونم ميل ندارم ديگه بايد زحمت رو كم كنم از ديشب تا حالا مزاحمتون بودم ديگه خودم خجالت مي كشم و شروع به جمع آوري وسائلش كرد.
پيرزن كه يك دفعه جا خورده بود بلند شد و روبه روي ديبا ايستاد و گفت:
كجا مادر جون؟ چي كر مي كني، داري ميري؟ تو كه اينجا كسي رو نداري كجا مي خواي بري؟ چند ساعت ديگه دوباره هوا تاريك مي شه. چه فرقي مكنه باز هم مثل ديشب سرگردوني آنقدر با خودت لجبازي نكن، دختر جون.
ديبا سرش را بلند كرد و به صورت مهربان پيرزن نگريست و گفت: شما درست مي گين، اما منهم بايد زودتر يه فكري بكنميا بايد برم دانشگاه، يا برم تهران پيش خونواده م اين طوري كمتر به شما زحمت مي دم.
اين حرفها چيه ، ديبا جون! من كه گفتم اينجا رو مثل خونه خودت بدون به نظر من مادر يه چند روزي صبر مي كردي بد نبود، بلكه تو دانشگاهت آبها از آسياب بيفته و بتوني دوباره بري سر كلاس. اون وقت بيخودي پدر و مادرت رو هم نگران نمي كردي هان ، چي ميگي؟ اينطوري بهتر نيست؟
ديبا كه حسابي در فكر فرورفته بود از پيشنهاد پيرزن خوشش آمد او بايد همان ديروز شيراز را ترك مي كرد، اما حالا ديگر رفتنش سخت بود به احتمال قوي تا حالا فرهاد همه جا را براي پيدا كردنش زير رو كرده و صد در صد پليس راهم در جريان قرارداده است.
پس به اين زودي نمي توانست آنجا را ترك كند اگر هم بيخودي در خيابانها سرگردان باشد، احتمال اينكه به او سوء ظن پيدا كنند زياد است . اه، ديگه نمي خوام چشمم به چشم فرهاد بفته ازش متنفرم. كاشكي جايي مي رفتم كه ديگه دستش بهم نمي رسيد.
پيرزن كه ول كن نبود دوباره پرسيد: تو فكري ، دخترم. هنوز تصميم نگرفتي؟
ديبا با لبخندي سرش را بلند كرد و گفت: باشه، مي مونم، ولي يه شرط داره.
پيرزن با گشاده رويي گفت: چه شرطي مادر؟
اينكه شما انقدر تو زحمت نيفتين و تعارف نكنين. اگه ميخواين كه اينجا رو مثل خونه خودم بدون دست از تعارف بردارين مطمئن باشين من گرسنه از سر سفره بلندنمي شم.
پيرزن با دلخوري سري تكان داد و گفت: مادرجون كار سختي ازم خواستي.تو يه روزه مي خواي عادت پنجاه شصت ساله منو كنار بگذاري نه مادر تعارف تو خون شيرازيهاس. ما با تعارف بزرگ شديم البته مي دونم خيليها رو بيشتر معذب مي كنه، اماباور كن من همچون قصدي ندارم دلم مي خواد به نحو احسن ازت پذيرايي كنم مي دونم اينجا مثل خونه خودت راحت نيستي، ولي به لقمه نون پيدا مي شه كه خجالت نكشم.
ديبا كه ديگر طاقت نياورده بود، پريد پيرزن را بغل كرد و بوسيد و گفت: واي، خداي من! شما چقدر خوب و دوست داشتني هستين. حتي خوب تر از مادربزرگم اميدوارم ازم نرنجيده باشين. فقط مي خواستم به خاطر من زياد تو زحمت نيفتين خب، باشه. حالا عوض صبحانه نخوردنم مطئمن باشين ناهار رو دو برابر مي خورم آخه من اصلا" عادت ندارم ناهارمو به دوستم بدم و معمولا" تنها ميل مي كنم.
از اين شوخي هر دو با صداي بلند خنديند درهمين وقت تلنگري به پنجره خورد هر دو ساكت شدند و به در اتاق خيره شدند.
پيرزن پس از مكثي كوتاه جواب داد: سينا جان، مادر توئي؟
سينا با سيني صبحانه تو چهار چوب در ظاهر شد و سلام كرد. از شرم سرش را از روي سيني بلند نمي كرد . ديبا به آرامي جوابش را داد و گوشه اي از اتاق نشست.
سينا كه تقريبا" به تته پته افتاده بود با لكنت رو به پيرزن كرد و گفت : شاباجي، دست شما درد نكنه. گفتم سيني رو بيارم كه تو زحمت نيفتين.
دستت دردنكنه، پسرم بيا تو . چرا دم در وايستادي؟ مگه غريبه اي! مادر مي خوام مهمونمو بهت معرفي كنم.
سينا كه از شرم سرخ شده بود بودن اينكه سرش را بلند كند رو به ديبا كردو گفت : خانم ، خيلي خوش آومدين. اينجا رو خونه خودتون بدونين من با اجازتون مرخص مي شم. بعد بدون اينكه منتظر جواب بماند از در خارج شد.
پيرزن دنبالش دويد و تقريبا" با صداي بلندي گفت: مادرجون براي ناهار برگرد قورمه سبزي داريم همون كه خيلي دوست داري.
سينا با خوشحالي پله ها رو دوتا يكي كردو رفت پايين و گفت: حتما" ، شاباجي سعي ميكنم. خداحافظ.
خدانگهدار مادر.
با رفتن سينا پيرزن دوباره به اتاق برگشت و گفت: مي بيني مادر چقدر كمروس، هرچقدر اين بچه مهربون و مظلومه، برعكس نامزدش شراره، اون يكي نوه م، بچه دختر بزرگم، تا دلت بخواد آتيشپاره س، هركي اين دوتا رو با هم مي بينه به من مي گه چه انتخابي كردي شاباجي اينها اصلا" به هم نمي يان.
اما از خدا كه پنهون نيست از تو چه پنهون من بي دليل اين كارو نكردم. مي خواستم يه كمي سينا تو راه بياد، بلكه از اين گوشه نشيني دربياد اما نشد، حتي بدتر از گذشته شده اصلا" محل به اين دختره نمي گذاره. هر چه اون پر از شور و نشاط و زندگي س اين بچه مظلوم و ساكت تو لاك خودشه.
يه وقتها به خودم مي گم نكنه اشتباه كردم، اگه خداي نكرده بعدها به مشكل برخورد كنن چي. اما مي بينم اين پسره هيچ شكايتي نداره پيش خودم ميگم باز خدا رو شكر لابد با هم خوبن كه حرف ينمي زنه ولي برعكس سينا، شراره هميشه ميناله. پيش هركسي كه مي شينه سر درد دلش بازه. سينا منو گردش نمي بره برام خريد نمي كنه، رستوران و سينمانمي بره، سينا مرد نيست. چي بگم مادرجون از اين حرفها ديگه البته من خيلي از اونها را به سينا نمي گم خب، اون هم يه مرده مي ترسم عصباني بشه.
ديبا كه تا آن لحظه سكوت كرده بود و به حرفهاي پيرزن گوش مي داد در جوابش گفت: چرا آقا سينا اين كارها رو انجام نمي ده؟ بالاخره اون هم نامزدشه و ازش توقع داره، هر دختر ديگه اي هم كه بود ناراحت مي شد.
پيرزن وسط حرفش دويد و گفت: اول اينكه مادر جون منو شاباجي صدا كن بيشتر با اين اسم اخت گرفتم وقتي مي گي مادرجون احساس غريبي بهم دست مي ده مي دوني مادر من دختر بزرگ خونواده بودم خواهر ها و برادرها همه كوچيكتر از من بودن و بهم مي گفتن شاباجي. خان بابا ، شوهر مرحومم كه خدا رحمتش كنه بهم ميگفت خان باجي، بچه هام هم طبق معمول گفته پدرشون خان باجي صدام ميكردن اما نمي دونم چي شد كه يواش يواش شاباجي گفتن خواهر هام به خان باجي چربيد و اون اسم كنار رفت حالا همه منو شاباجي صدا ميكنن تو هم مادر مثل بچه خودم مي موني بهم بگو شاباجي اينطوري راحتترم البته ببخش كه توحرفت اومدم از ديشب چندين بار مي خواستم بهت بگم فراموش كردم.
ديبا لبخندي زدو با خوشحالي گفت: چشم ، شاباجي هر چي شما بگين.
اما در مورد سوالت ، مي دوني دخترم اين دوتا هر دوشن نوه هاي من هستن و برام خيلي عزيزن اما يه تفاوت كوچيك ميون اونها هست . شراره خودش پدر و مادر داره و با خصوصيت اخلاقي اونها رشد كرده و بزرگ شده اما سينا بچه م يتيم بوده .
درسته كه من همه جوره براش زحمت كشيدم و سعي كردم جاي پدر و مادرش رو پر كنم ، اما مادر جون من كه نميتونم منكر حقيقت بشم بالاخره اون هميشه كمبود پدر و مادرش رو توي زندگيش حس كرده به خاطر همين هم هست كه انقدر كم رو و خجالتي شده.
مي دوني مادر من يه پيرزن و بي حوصله نمي تونستم پا به پاي اين بچه حركت كنم. اما خدا سر شاهده كه در حقش كوتاهي نكردم ولي اينكه چرا با شراره اين جوره خدا عالمه به من كه حرفي نميزنه. باور كن از سر خسيس بودن نيست، اتفاقا" خيلي هم دست و دلبازه وضع مالي خوبي داره طي اين سالها همه خرج و مخارج تحصيلش رو پرداخت كردم. ارثيه پدرش هم بهش رسيده . البته بچهاي ديگه م منو بخاطر اينكار سرزنش مي كنن، اما من جلوي همه اونها وايستادم و گفتم: سينا بچه خودمه با نوه خيلي فرق داره. هر كاري براش انجام بدم كم كردم.
باور كن دخترم حاضره يه شبه دنيا رو به كام من بريزه، اما براي اين دختر جون به عزراييل نمي ده، حتي دوست نداره به ديدنش بره يه روز باهاش حرف زدم و گفتم: سينا مادر شراره به زودي زنت مي شه، چرا انقدر باهاش رو دربايستي داري آخه تو كه يه پسر بچه نيستي، ماشاءاله براي خودت مردي شدي ، الان نزديك سي سالت شده كي مي خواي از اين انزوا طلبي دربياي؟ ميدوني چه جوابي داد؟
ديبا سرش را به علامت نفي تكان داد همانطور به صورت شاباجي خيره شد.
به من مي گه: شاباجي، گفتي زن بگير، گرفتم. شراره دختر خوبيه، قبول كردم. من همون وقت با شراره حرفهامو زدم و گفتم كه توي كارم جدي هستم و تا كاملا" روي پاي خودم نباشم اهل هيچ برنامه اي نيستم اون هم قبول كرد، اما بعد از نامزدي زد زيرش حالا هر روز يه خواسته اي ازم داره. تنها گله اي كه اين پسر كرد همين بود نه حرفي، نه حديثي ، نه شكايتي بقيه رو از دهن شراره شنيدم . دخترم، حسابي سرت رادرد آوردم.
ديبا در حالي كه متاثر شده بود گفت: نه ، اصلا" اين طور نيست شاباجي، شماخودت رو ناراحت نكن معمولا" اول زندگي از اين بگو مگو ها هست خدا رو شكر كه آقا سينا مرد تحصيل كرده ايه و خوب و بد زندگي شو خوب تشخيص مي ده بعد در حالي كه آهي مي كشيد با صداي لرزاني ادامه داد: اينها كه درد نيست خدا كنه تو زندگي مسائل ناموسي نباشه مطمئن باشيد بقيه خود به خود به مرور زمان حل مي شه با گفتن اين حرفها هاله اي از اشك چشمانش را پوشاند و به نقطه اي خيره شد.
شاباجي كه اصلا" متوجه تغيير حال ديبا نشده بوديك دفعه بي مقدمه گفت: واي ديدي برنجم دير شد. ساعت دوازده شده، تو هم كه از صبح تا حالا چيزي نخوردي برم برنج رو دم كنم و با اين حرف به قول خودش به پستو يا همان آشپزخانه رفت و مشغول شد.
ديبا كه منقلب شده بود از جا بلند شد و به حياط رفت دلش مي خواست گريه كند اگر شاباجي مي دانست كه چقدر خوشبخت است و اگر شراره مي دانست كه بهترين مرد دنيا گيرش آمده ، ديگر اين قدر ازهم گله و شكايت بچگانه نمي كردند آه خدا اگه اينها درده، پس درد من چيه؟ خدايا، چرا ما آدمها هر وقت كه چيزي رو از دست مي ديم تازه به قدر اون پي مي بريم؟
با درد دل شاباجي، زندگي خودش زجرآورتر از گذشته جلويش رژه مي رفت چقدر از ديروز تا حالا خودش را كنترل كرده بود روي تخت كنار حوض نشست صورتش را لاي دستهايش پنهان كرد اشك آرام و بي صدا از گوشه چشمش سرازير شد دلش به حال خودش سوخت.
واقعا" گناهش چه بود؟ كجاي كارش غلط بو؟ زير لب زمزمه كرد: خدا از نگذره ، فرهاد ببين چه به روزم آوردي. كاري كردي كه ديگه روي برگشت به خونواده مو ندارم خدايا مگه مي شه كسي تا اين حد رذل و كثافت باشه؟
ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و هاي هاي گريست. ياد آوري گذشته اي كه برايش گران تمام شده بود، تلخ و زجر آور بود. در اين چند سال ، تنها ديشب كه خودش را به دست سرنوشت سپرده بود آرامش داشت و براي لحظه اي زندگي شومش را فراموش كرده بود. از جانب پدر و مادرش خيالش راحت بود مطمئن بود فرهاد شهامت خبر كردن آنها را ندارد.
چهره فرهاد را مجسم كرد كه از ديروز تا حالا چه زجري براي پيدا كردنش كشيده ناخودآگه لذت شيريني سراپاي وجودش را گرفت هر قدر كه زجرش مي داد برايش لذتبخش تر بود و در مقابل زجرهايي كه فرهاد به او تحميل كرده بود هيچ بود.
شاباجي بازهم خلوت دلش را بر هم زد و از بالاي پله ها صدايش كرد. ديبا كه بغض كرده بود به سرعت آبي به سر و صورتش زد و درجواب گفت:
اومدم، شاباجي و با عجله از پله ها بالا رفت.
شاباجي مشغول درست كردن سالاد بود. ديبا به كمكش رفت و شروع به آماده كردن وسايل ناهار شد .
شاباجي با خوشرويي نگاهي به او انداخت و گفت: خيلي گرسنه اي مادرجون.
ديبا بلافاصله جواب داد: نه ، ابدا" شما مگه منتظر آقا سينا نيستين؟
نه بابا دخترم اونو چه به اين حرفها. قول ميده كه بياد، اما عمل نمي كنه. معمولا" ناهارو شامو باهم مي خوره. حالا ببين اگه تا آخر شب پيداش شد. از وقتي كه از فرانسه اومده با يه وكيل زبر دستي همكار مي كنه اغلب روزها با اون تو دادگستري اين طرف و اون طرف مي ره . خب، اول كارشه بايد از تجربه ديگران استفاده كنه. البته تو كار خيلي جديه خب، ديبا جون، مادر تا تو سفره رو پهن كني من نمازمو بخونم آخه بعد از نهار سنگين مي شم ديگه نمي تونم نماز بخونم. هيچي هم واجب تر از نماز نيست.
ديبا سري به علامت تاييد تكان داد و گفت: راحت باشين، شاباجي. شما برو نمازت رو بخون و خودش مشغول پهن كردن سفره شد.
ركعت پاياني نمازش بود در حالي كه س ميداد، از جا بلند شد داشت سجاده اش را جمع مي كرد كه يك دفعه صداي بهم خوردن در حياط بلند شد نگاهي حاكي از تعجب به ديبا انداخت و گفت: يعني سيناس. اونكه به اين زودي نمي ياد.
ديبا شانه اي بالا انداخت و گفت: نمي دونم بهتره كه خودتون يه نگاهي بندازين.
شاباجي بلافاصله سرش را از پنجره بيرون كرد و با صداي بلند گفت: سينا جون ،مادر توئي؟
سينا طبق معمول پله ها را دوتا يكي كرد و بالا آمد. در حالي كه سلام ميكرد ، گفت: ببينم مگه غير از من كس ديگه اي هم كليد در خونه رو داره. واي خدا، چه بويي! آدم مست مي شه قربون شاباجي گلم بشم. چي كار كردي شاباجي عطر و بوي قورمه سبزي همه كوچه رو پر كرده.
شاباجي كه از تعجب چشمانش گرد شده بود خنده اي تحويلش داد و گفت: چي شه مادر كبكت خروس مي خونه خيلي سرحالي! بعد در حالي كه پنجره را مي بست بيرون رفت و با صداي بلندي پرسيد: چه عجب، خوش قول شدي! آفتاب از كدوم طرف در اومده !
سينا خنده اي تحويلش داد و گفت : امر امر شاباجي ديگه چه ميشه كرد. اگه ناراحتي، برگردم.
الهي قربونت برم مادر كاشكي هر روز اينطوري بودي. حالا برو، لباست رو عوض كن يه آبي به سر و صورتت بزن الان ناهارت رو ميارم.
سينا با اخمي ساختگي گفت: به مارو بگو گفتيم زودتر بريمخونه با شاباجي ناهار بخوريم.
شاباجي اشاره اي بها تاق كرد و آهسته گفت: الهي قربونت برم مادر، ولي من مهمون دارم اين طور هم تو معذبي ، هم اون.
سينا در حالي كه قرمز شده بود، با خنده گفت : شما ناراحت من نباش.
شاباجي وسط حرف سينا پريد و گفت: برو پسرم الان ناهارت رو مي يارم.
بيچاره شاباجي ساده دل كه فكر مي كرد سينا خيلي مظلوم و افتاده است. البته در مورد شرم و حياش واقعا" درست فكر كرده بود سينا هميشه سعي ميكرد با مردم حالا، چه زن و چه مرد، برخورد يكساني داشته باشد. اما اصلا" دست خودش نبود تا با خانمي هم كلام مي شد صورتش از شرم سرخ مي شد، دست و پايش را گم ميكرد و حتي گاهي اوقات حرف زدنش را هم فراموش مي كرد شاباجي هم به خيال خودش با اين كار ميخواست لطفي در حقش كرده باشد از طرفي هم مي خواست ديبا راحت باشد و غذايش را بخورد چون مسلما" با حضور سينااو هم معذب مي شد.
سينا بعد از اينكه دست و رويش را شست بدون معطلي از پله ها بالا رفت، وارد اتاق شد، با حوله صورتش را خشك كرد و جلوي آيينه رفت دستي به وهايش كشيد و باعجله از اتاقش خارج شد و به اتاق شاباجي رفت.
صداي حرف زدن شاباجي از داخل آشپزخانه مي آمد كه داشت غذا را مي كشيد آهسته تلنگري به در زد.
ديبا كه متوجه سينا شده بود اشاره اي به شاباجي كرد و گفت:
فكر كنم با شما كار دارن.
شاباجاي از همان داخل آشپزخانه جواد داد: الان مي يام مادر جون، دارم ناهارت رو مي كشم.
سينا تو چهارچوب در ظاهر شد يك لحظه چشمانش با چشمهاي ديبا تلاقي پيدا كرد باز هم همان احساس لعنتي به سراغش آمد. دست و پايش را گم كرد و با تته پته سلام دستو پا شكسته اي كرد و گفت: ببخشين مزاحم شدم خواستم عرض ادبي كرده باشم بعد رو به شاباجي كرد و گفت: زحمت نكش ، شابجي خودم مي برم.
ديبا كه حسابي شرمنده شده بود سرش را زير انداخت و جواب داد: شما بايد منو ببخشين حسابي مزاحم شما و شاباجي شدم نگذاشتم حداقل امروز كه زود اومدين ناهارو با هم بخورين ولي باور كنين من راحتم از لحاظ من هيچ اشكالي نداره شما همين جا ناهارتون رو بخورين البته اگه خودتون معذب نباشين.
سينا كه هرلحظه رنگ به رنگ مي شد همان طوري كه سرش را زير انداخته بود لبخندي زد و مي خواست جواب ديبا را بدهد كه شاباجي سيني ناهار را در بغلش جاداد و گفت: مادر جون اگه چيزي كم داشتي ، صدام كن. بعد با اشاره اي به او تقريبا" از اتاق بيرونش كرد.
سينا كه حسابي دمق شده بود دست از پا دراز تر به اتاقش برگشت حالش گرفته شده بود. ديگر هيچ اشتهايي براي خوردن نهار نداشت به همين خاطر سيني غذا را همان دم در رها كرد وروي تختخوابش دراز كشيد.
فصل 3
چيزي به غروب آفتاد نمانده بود. شاباجي داشت دست نماز مي گرفت. دلش حال و هواي مسجد را كرده بود، اما او كه نمي توانست مهمانش را در خانه تنها بگذارد و به مسجد برود تازه سينا هم درخانه بود بالاخره اين كار صحيح نبود. از طرفي هم دلش مي خواست طبق معمول هر شب در نماز جماعت مسجد شركت كند.
ديبا غرق در افكارش گوشه اتاق كزد كرده بود تلويزيون روشن بود، اما اصلا" به آن توجهي نداشت. دلش حال و هواي حافظيه را كرده بود. عصرها هميشه شلوغ بود هر وقت وارد حافظيه مي شد نا خواسته گريه اش مي گرفت حافظ جزئي از وجودش بود به او به چشم يك پدر نگاه مي كرد، بلكه نزديكتر. حرفهايي را كه هيچگاه نمي توانست با پدر و مادرش مطرح كند، خيلي راحت به حافظ مي گفت و عقده هاي دلش را مي گشود و فالي مي گرفت و برميگشت حالا هم طبق معمول هميشه دلش هواي حافظ را كرده بود، اما از طرفي مي ترسيد كه مبادا فرهاد هم آنجا باشد و دنبالش بگردد.
غروب بود و هوا نسبتا" داشت تاريك مي شد يك دفعه دلش را به دريا زد و از جايش بلند شد و در حالي كه كيف دستي اش را بر مي داشت رو به شاباجي كرد و گفت: با اجازه تون من يه سري برم حافظيه و زود برگردم شما با من مي ياين؟
شاباجي كه انگار خدا دنيا را به او داده بود لبخندي زد و گفت: نه مادر جون تو برو من هم مي رم مسجد بعد ميام دنبالت با هم برگرديم خونه.
باشه مادرجون برو به سلامت.
با رفتن ديبا ، شاباجي هم بلافاصله از جايش بلند شد و جانمازش را برداشت و راه افتاد، اما قبل از رفتن سري به سينا زد همان جلوي در اتاق چشمش به سيني ناهار افتاد يكه اي خورد و بسيار ناراحت شد.
سينا رو به ديوار روي تختش دراز كشيده بود چراغ اتاق خاموش بود غذا دست نخورده همان طور روي زمين بود شاباجي كه طاقت نياورده بود در حالي كه چراغ اتاق خاموش بود غذا دست نخورده همان طور روي زمين بود شاباجي كه طاقت نياورده بود در حالي كه چراغ را روشن مي كرد ، طرفش رفت، دستش را روي سر سيناگذاشت و آهسته صدايش كرد: بسرم سينا جان ، مادر چرا ناهارت رو نخوردي؟ دلت اومد دست پخت منو نخوري؟ الهي برات بميرم پاشو، پسرم با من قهر كردي؟
سينا كه موقعيت را مناسب ديد در حالي كه خودش را لوس مي كرد ، گفت: ناهار نمي خورم، شاباجي. ولم كن مي خوام بخوابم وقتي منو از اتاق بيرون مي كني ديگه حال و حوصله اي براي آدم نمي مونه كه.
آخ الهي شاباجي برات بميره مادر. مي دونم، عزيزم. مي دونم امروز ناراحتت كردم دلت مي خواست با من ناهار بخوري ، خب پسرم من فكر كردم هم تو معذبي ، هم اين دختر. بالاخره اون اينجا مهمونه يكي دو روز ديگه مي ره. مادر باز هم منو تو تنها مي شيم اينكه غصه نداره. حالا پاشو. پاشو پسرم غذات رو بخور كه نمازم دير شد پاشو مي خوام برم مسجد.
سينا كه بيشتر از اين دلش نيامده بود شاباجي را ناراحت كند از طرفي هم نمي خواست به اين زودي شاباجي مهمانش را به خاطر او جواب كند، بلافاصله از جايش بلند شد و گفت: چشم ، شما برو من خودم غذا رو گرم مي كنم ناراحت من نباش.
شاباجي در حالي كه مدام سفارش ميكرد، جانمازش را برداشت و راه افتاد.
حافظيه طبق معمول شلوغ بود عطر بهار نارنج و شب بو و سوسن و سنبل و بنفشه همه باغ را پر كرده بود در لحظه ورود به حافظيه، يك نوع احساس سر مستي خاصي وجود آدم را در بر مي گرفت. آن قدر عطر و بوي گلهاي مختلف باغ را پر كرده بود كه ناخواسته فكر مي كردي وارد بهشت شدي واقعا" خوشا به سعات حافظ. هم در اين دنيا صاحب بهشت بود، و هم در آن دنا در آن واحد از دو دنياي مختلف بهره مند بود و اين خود سعادتي بزرگ بود.
از دور چشمش به بارگاه حافظ افتاد ناخودآگاه زانوانش سست شد و لرزه اي خفيف اندامش را در بر گرفت ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و همانطوري كه به طرف آرامگاه مي رفت هاي هاي گريست. بالا سر سنگ قبر حافظ ايستاد و فاتحه اي خواند.
در همين حين، پيرمردي كه فال حافظ مي فروخت نزديكش شد و با التماس و لهجه شيرين شيرازي گفت: خانوم جون، يه فال از من بخر.
ديبا بدون تامل نيت كرد و فالي از دستهاي چروكيده پيرمرد بيرون كيشد و فورا" پولش را داد و خودش را از ميان جمعيت به كناري كشيد و شروع به خواندن كرد:
پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
وان راز كه در دل بنهفتم به در افتاد
از هر نظر مرغ دلم گشت هواگير
اي ديده نگه كن كه به دام كه در افتاد
باز بي اختيار اشكهايش سرازير شد. خدايا، اين حافظ كيه؟ چطوري از دل همه خبر داره؟ انگار با هر بيت شعري كه سروده همه اونچه كه تو دل آدم هست رو بيرون ميريزه. خدايا، حافظ نظر كرده توست بيخودنبودكه حافظ، حافظ كل قرآن بود. خدايا، چي مي شد يه نظر كوچكي هم به ما داشتي! اي حافظ عزيزم، تو پيش خدا آبرو داري وساطت منو هم بكن. بلكه به خاطر ابروي تو خدا منو هم مورد لطف قرار بده .
يك ساعتي را پيش حافظ نشست و از هر دري با او در دل كرد ديگر چشمه اشكش خشك شده بود آنچه عقده در دلش بود گشوده بود حال احساس سبكي خاصي وجودش را فرا گرفته بود از دور چشمش به شاباجي افتاد كه بسويش مي آمد. از جا بلند شد و خوشحال مثل كسي كه فرشته نجاتش را پيدا كرده باشد به سويش پر كشيد.
در راه بازگشت به خانه، هر دو سكوت كرده بودند انگار شاباجي حال ديبا را به خوبي فهميده بود كوچه سنبل از عطر و بوي گلهاي حافظيه پر بود يك طرف كوچه را سراسر ديوار باغ حافظيه احاطه كرده بود به طوري كه درختان سرو و نارنج به داخل كوچه سركت مي كشيد.
نزديك در خانه كه رسيدند شاباجي طبق ديشب گوشه چهارقدش را باز كرد و كليدي از آن بيرون كشيد و به آرامي در را گشود و هر دو وارد شدند اما اين بار بر خلاف ديشب، ديبا هيچ گونه ترس و وحشتي از ورودش نداشت.
سينا در حياط داشت درختها و گلها را آب مي داد. با ديدن آنها با لبخندي سلام كرد و گفت : آه شاباجي، دير كردين نگران شدم مي خواستم بيام دنبالتون.
شاباجي كه متعجب شده بود رو به سينا كرد و گفت: چه عجب پسرم تو براي من نگران شدي! ديشب كه اومدم خونه حتي سراغي هم از من نگرفتي، اما امشب نگرانم بودي.
سينا كه جلوي ديبا توقع همچون حرفي را از شاباجي نداشت سرخ و سفيد شد و سرش را به زير انداخت.
شاباجي كه متوجه رنگ به رنگ شدن سينا شده بود براي اينكه از اين حال درش آورد، ادامه داد: برم،برم براي بچهم اسپند دود كنم الهي قربون قد و بالات بشم مادر كه تو انقدر دلسوزي.
ديبا كه لبخندي گوشه لبش ماسيده بود همراه شاباجي از پله ها بالا رفت. شاباجي از بالاي پله ها رو به سينا كرد و گفت: راستي مادر جون شام مي خوري برات بيارم؟
نه شاباجي ميل ندارم ، سيرم ديدي كه ناهار دير خوردم.
شاباجي به سرعت وارد اتاق شد و سماور را به برق زد و شروع به آماده كردن وسايل شام شد موقع صرف شام، شاباجي رو به ديبا كرد و گفت:
كارهاي ين بچه حسابي منو توفكر بده، معلوم نيست امروز با شراره بوده يا نه. از صبح كه حسابي شوخ و شنگ بود. باورت نمي شه مادر اين خونه به اين بزرگي هر شب مثل خونه ارواح مي مونه. اگه من يه آبي به باغچه و دار و درختش بدم كه دادم و الا سينا اهل اين حرفها نيست حالا امشب حسابي تعجب كردم كه ديدم مشغول آبپاشي حياطه پيش خودم گفتم تا حالا سينا چند تا پادشاه رو هم خواب ديده.
خب مادر وقتي اونكه جوونه اين طوريه ديگه از من چه توقعي هست. البته اينجا هميشه اين طور سوت و كور نبوده. تا وقتي خان بابا، خدابيامرز، زنده بود همه اينجا مثل مور و ملخ لول مي خوردن خان بابا آدم در خونه بازي بود. خيلي دست و دلباز بود يه حجره فرش فروشي تو بازار وكيل داشت. وضعش هم خوب وبد. تا وقتي كه بود اين پسرها و دامادها و عروسهام تا كمر جلوش خم و راست مي شدن اما همين كه عمرش رو داد به شما همه مثل قوم مغول حمله كردن و مال و اموالش رو به تاراج بدن هرچي باغ و ملك و حجره بازار بود همه رو فروختن و خوردن فقط همين يه خونه رو كه اون هم خان بابا ، خدابيامرز، قبل از مرگش به نام من كرده بود باقي موند. كه نمي دونم اگه اينجانبود ، لابد هر شب بايد خونه يكي سر رو زمين مي گذاشتم.
آره ، دخترم مي گن دل بي غم در اين عالم نباشد اگر باشد، بني آدم نباشد. هر كسي توي زندگي ش يه دردي داره ، ولي سينا واقعا" بچه مهربونيه. اون با همه فرق داره از ته دل منو دوست داره بچه هام وقتي كاملا" خيالشون راحت شد كه همه مال و اموال خان بابا رو بالا كشيدن ديگه حتي يه حالي هم از من نمي پرسن. تازه ازم دلگير هم هستن. توقع داشتن دو دستي اين خونه رو تحويلشون بدم راه مي رن طعنه مي زنن كه شاباجي خونه به اين بزرگي مي خواي چي كار. گاهي اوقات هم كه براي ديدنم اينجا مي يان انقدر قيافه گرفته و عبوس ن كه با يك من عسل هم نمي شه اونها رو خورد. تازه چشم ديدن سينا رو هم ندارن.
آخ، كه اگه ماهرخ زنده بو، اون با همه فرق داش. خيلي مهربون بود.
اگه اون بود، من ديگه غصه اي نداشتم. منصور يه پارجه آقا بود سينا رو ببين، انگار منصور دوباره زنده شده . وقتي فهميدن كه سينا رو فرستادم فرانسه تا مدركش رو بگيه صداي همشون دراومد. هر كدون يه حرفي مي زد مگه ما آدم نيستم. بچه ها هم سهمي دارن، اونها رو هم بفرست خارج. سينا خودش ارثيه پدري داره. تو حق ما رو داري مي دي به سينا. اين پول پدر ماست كه داري بذل و بخشش ميكني.
بيچاره سينا بچه م اصلا" اهل اين حرفا نيست . هميشه به من مي گفت: شاباجي من از اينجا تكون نمي خورم .هر كسي هم خواست زنم بشه بايد بيادو همينجا در كنار تو زندگي كنه. اما مادر من كه چشمم از اين شراره آب نمي خوره اون هيچ وقت راضي به اومدن اينجا نمي شه. تازه همون بهتر كه نياد اون وقت هر روز يه قشقرقي تو اين خونه به پاس. نمي دونم اگه سينا هم منو ترك كنه، تكليفم چي ميشه. مي ترسم اخلاق اين دختره تو روحيه سينا هم اثر كنه، تكليفم چي ميشه. تو اين يكي دو روزه كه تو اومدي اينجا، حسابي حال و هواي خونه رو عوض كردي. تو بركت و زندگي به اين خونه آوردي راست گفتن مهمون حبيب خداس، با خودش رحمت مياره و درد و بلا رو ميبره.
در همين وقت تلنگري به در خورد شاباجي رويش را به در كرد و گفت:
چيه مادر كاري داشتي؟ چيزي مي خواي؟
سينا با كمرويي جواب داد: نه، شاباجي . ديدم داري اسم منو ميبري، گفتم شايد باهام كاري داريد يا شايد هم بخواي يه چايي مهمونم كني.
شاباجي و ديبا از اين شوخي سينا به خنده افتادند. شاباجي در حالي كه از جايش بلند مي شد، با خوشرويي در را باز كرد و گفت: بفرمايين، پسرم چايي هم مهمونت مي كنم اصلا" هر چي تو بخواي. تو جون بخواه مادر چايي كه قابلت رو نداره. بيا تو، بياتو.
سينا بر خلاف جملاتي كه پشت در اتاق گفته بود ، با كمرويي و ادب وارد شد و مجددا" سلام كرد.
ديبا به احترامش بلند شد و گفت: خواهش مي كنم بفرمايين . اينجا خونه خودتونه. من كه نبايد به شما تعارف كنم. بعد با شرمندگي سرش را دوباره پايين انداخت و گفتك باور كنين چندين بار خواستم زحمت رو كم كنم ، اما هر بار شاباجي منو شرمنده كردن. ميدونم براتون مزاحمت ايجاد كردم اميدوارم منو ببخشين.
سينا كه از شنيدن گفته ها ديبا مدام رنگ عوض مي كرد من و من كنانجواب داد : خانم، تورو به خدا از اين حرفها نزنين، يه عمري در اين خونه به روي همه اعم از غريب و خودي باز بوده، خان بابا و شاباجي هر دو مهمون نواز بودن و هستن، شما براي ما كه زحمتي ندارين تا هر وقت كه دلتون خواست مي تونين اينجا بمونين باور كنين كه ما بسيار هم خوشحال مي شيم.
شاباجي سيني چاي را جلوي سينا گذاشت و گفت: تو يه چيزي بهش بگو مادر من كه حريف ديبا جون نمي شم حالا فكر كرده كه من براش چي كار كردم. نه بابا دختر هرچي كه خواستيم خودمون بخوريم تو هم يه لقمه خوردي. اينكه ديگه اين همه شرمندگي نداره.
سينا كه از شنيدن نام ديبا تا بناگوش قرمز شده بود با لبخندي حرف شاباجي را تاييد كرد و به ظاهر مشغول ديدن تلويزيون شد. شاباجي دوباره مشغول خوردن شام شد، اما ديبا كه اصلا" ميلي به غذا نداشت كمي بازي بازي كرد و خيلي زود كنار رفت.
شاباجي كه ديد حريفش نمي شود استكان چاي را جلويش گذاشت و گفت شام كه نخوردي لااقل چايي بخورد.
ديبا مجدد تشكر كرد و مشغول ديدن تلويزيون شد تقريبا" ربع ساعتي را سينا پيش آنها ماند و بعد از خوردن چاي و ميوه از جاي بلند شد و در حالي كه شب بخير مي گفت، به اتاقش رفت، با رفتن سينا، ديبا نفس راحتي كشيد و بلافاصله رختخوابها را پهن كرد حسابي خسته شده بود به شاباجي شب به خير گفت و خوابيد.
آفتاب به پشت پلكهايش رسيده بود و ناراحتش ميك رد پتر را تا روي سرش بالا كشيد و در رختخواب غلتي زد يك دفعه انگار كه به خودش آمده باشد هراسان از جا پريد سماور قل قل ميكرد، اما از شاباجي خبري نبود با خودش فكر كرد لابد در حياط مشغول كاري است بوي آبگوشت هوس انگيزي همه اتاق را پر كرده بود هنوز دلش مي خواست بخوابد همانطور نشسته تكيه به بالش داد و لحظه اي چشمانش را بر هم نهاد.
چه احساس خوشي داشت با اينكه به اين سبك زندگي عادت نداشت و هيچ وقت آنرا تجربه نكرده بود، از ته دلش آرزو كرد اي كاش براي هميشه در يك همچون خونه و زندگي اي باقي مي ماند ساده و بي ريا، يك زندگي رويايي. در فكر حرفهاي ديشب شاباجي بودواقعا" به ظاهر آدمها نمي شود نگاه كردهر كسي در دلش دردي دارد. او فكر مي كرد كه شاباجي خيلي خوشبخت است بيچاره او هم دلش پر بود و از زهر روزگار به حد كافي چشيده بود.
صداي به هم خوردن در حياط بلند شد و پس از آن صداي پايي كه آرام و آهسته از پله ها بالا مي آمد شنيده شد. ديبا زود از جايش بلند شد و رختخوابش را جمع كرد شاباجي در اتاق را باز كرد و در حالي كه يك دستش نان و يك دستش سبزي خوردن بود ، وارد اتاق شد.
ديبا سلام كرد و به كمكش شتافت و درحالي كه سبزي خوردن را از دستش مي گرفت، گفت: شاباجي ، كجا رفته بودين؟ خب ، اگه خريد داشتين، منو صدا مي كردين. شما تنهايي نمي تونين خريد كنين.
شاباجي هن وهن كنان جواب سلامش را داد و گفت: آخه ، دخترم تو خواب بودي دلم نيومد بيدارت كنم گفتم امروز كه آبگوشت داريم نون تازه و سبزي خوردن باهاش مي چسبه. برا همين هم رفتم بيرون خريد.
ديبا سرش را تكاني داد و گفت : بله، متوجه شدم واقعاگ محشره، چه بوي! من كه دلم از حالا به قار و قور افتاده.
شاباجي سبزي را از دست ديبا گرفت و در دمجمعه اي گذاشت و در همان حال كه نانها را جابجا ميكرد، رو به ديبا كرد و گفت: مادر تا دست و روت رو بشوري ، صبحانه آمادس.
ديبا تشكر كرد و از اتاق خارج شد.
هوا نسبتا" گرم شده بود دلش مي خواست طبق معمول هر روزش دوش بگيرد، اما چطوري او حتي يك دست لباس هم با خودش برنداشته بود موقع بيرون آمدن از خانه آنقدر عجله به خرج داده بود كه فقط كيف دستي اش را برداشته بود البته از شب قبل موفق شده بود شناسنامه و پاسپورت و عقد نامه را از گاوصندوق بردارد و در داخل كيف بگذارد كه اگر اين كار را هم انجام نداده بود، معلوم نبود چه پيش مي آمد.
دو روزي مي شد كه حمام نگرفته بود و واقعا" كلافه بود فكر فرهاد لحظه اي راحتش نمي گاشت خدا مي دانست حالا فرهاد چه حالي داشت. حتي مي ترسيد براي گرفتن بليط به خيابان برود فرهاد آدم با نفوذي بود لابد تا حالا پليس را در جريان قرار داده بود آنقدر دوستهاي مختلف داشت كه فقط كافي بود اراده كند تا كسي را پيدا كند ان وقت اگر طرف بيچاره در گور هم خوابيده بود، از آن زير بيرون مي كشيدش.
شير آب را كمي باز كرد و آبي به سرو صورتش زد ميخواست از پله هابالا برود كه يك دفعه صداي زنگ در حياط بلند شد يك لحظه سر جايش ميخكوب شد دلش هري پايين ريخت صداي زنگ مجددا" بلند شد.
شاباجي از اتاق بيرون آمد و گفت: كيه؟ الان اومدم.
ديبا نگاهي به شاباجي كرد و گفتك شما زحمت نكشين من باز مي كنم و به طرف در حياط راه افتاد.
تا به دالان برسد يكه بار ديگر زنگ صدا كرد. قدمهايش را تندتر كرد و به سرعت در را از هم گشود پشت در دوتا زن چادري و عصباني با چشمهاي برقا نگاهش كردند.
يكي از آنها كه جوان و بچه سال بود در حالي كه پشت چشم نازك مي كرد، گفت: ببخشين شما؟
ديبا كه حسابي دست و پايش را گم كرده بود با گيجي عقب عقب رفت و گفت بفرمايين . من، من دوست شاباجي هستم.
از قيافه دو زن به خوبي مشهود بود كه مادر و دختر هستند دخترك پوزخندي زد و گفت: دوست شاباجي، اون هم شما! از كي تا حالا شاباجي با دختر خانمها دوست ميشه! بعد بدون اينكه منتظر جواب بمانند هر دو با عجله وارد حياط شدند.
شاباجي كه از بالاي پله ها شاهد وارد شدن آنها بود با لبخندي گفت: اوه ، شما هستين بچه ها، باين تو.
مادر و دختر هر دو با هم س كردند و از پله ها بالا رفتند شاباجي در حالي كه جواب سلامشان را مي داد، گفت: چه عجب مادر يادي از ما كردي! نترسيدي به مادر پيرت سر زدي!
دخترك غرغر كنان پرسيد: شاباجي سه دفعه زنگ زديم تا در باز كردين . سينا كجاس؟ اين دختره كيه؟ اينجا چي كار داره؟
شاباجي كه از طرز صحبت كردن او حسابي ناراحت شده بود بدون اينكه پاسخش را بدهد، رو به خانم مسن تر كرد گفت : چطوري پريچهر جان؟ حالت خوبه مادر؟ احمد آقا چطوره؟
پريچهر لبخند كمرنگي زد و گفت: خوبه سلام رسوند ديدم چند روزه ازتون بي خبرم، گفتم با شراره بيام هم من يه حالي از شما بپرسم، هم شراره سينا رو ببينه. آخه اين پسر كه به خودش زحمت نميده يه توك پا بياد خونه ما. كار دنيا برعكس شده به ما كه رسيد آسمون تپيد. حالا ما اومديم آقا داماد رو زيارت كنيم لحسن صدايش همه بانيش و كنايه و تمسخر بود.
شاباجي كه حسابي ناراحت شده بود با سردي جواب داد: وا، مادرجون انگاري اول صبحي هر دوتون با توپ پر از خونه زدين بيرون چه خبرتونه؟ حالا چرا انقدر عصباني هستين؟ سينا ه خونه نيست يعني شماها نمي دونين كه اون صبحها ميره سر كار اتفاقا" امروز صبح زود رفت دادگستري. بچه م اصلا" وقت سر خاروندن نداره ، چه برسه به اينكه جايي بخواد بره. بعد در حالي كه دو تا چاي پررنگ مي ريخت با ناراحتي و اخم جلوي آنها گذاشت.
اما وقتي به چهره خسته و تكيده پريچهر نگاه كرد ناخودآگاه دلش سوخت دوباره با مهرباني گفت: بيا، مادر جون يه چايي بخور تاخلق بياد سرجاش صبح اول صبحي شيطون رو لعنت كن مادر تا روي خوش هست اخم و تخم براي چي. حالا اين طور قنبرك زدي؟
شراره زير چشمي نگاهي به ديبا كه تازه وارد اتاق شده بو، انداخت و زير لب گفت :اين ديگه از كجا پيداش شد و با نگاهي حاكي از كينه و عداوت در چشمهاي ديبا زل زد.
ديبا كه متوجه نگاه انزجار آميز شراره شده بود سرش را پايين انداخت. با خودش فكر كرد لابد از اينكه دير در را باز كرده از دستش عصباني است. غير از اين، دليل ديگري هم نمي توانست داشته باشد.
اما واقعيت چيز ديگري بود ديبا اب اينكه دو روزي مي شد حمام نگرفته بود، اما قيافه و سرو وضعش حسابي از او سر بود. موهاي بلند و مشكي ، با چشمان درشت و سياه و كشيده ، نظر هر بيننده اي را به خود جلب مي كرد. البته شايد اگر ديبا را بيرون از محيط خانه شاباجي ديده بود ، حتما " او را به خاطر قيافه و اندامش تحسين هم ميكرد.
اما حالا قضيه كاملا" فرق داشت او اينجا بود در اين خانه، در كنار نامزدش چطور شاباجي اينقدر بچي كرده و او را به خانه آورده بود خدا مي دانست به خودش گفت: البته اعدام قبل از محاكمه نمي شه شايد هم همين الان اومده باشه و اصلا" سينا اونو نديده باشه بله درسته. نبايد يكه به قاضي برم ولي بايد ته توي قضيه رادر بيارم.
ديبا كه تا آن موقع اوضاع و احوال را پس ديده بود همانطور در سكوت گوشه اي از اتاق كز كرده بود اصلا" جرئت حرف زدن نداشت اين طور كه اين دوتا خانم وارد شده بودند هيچ بعيد نبود كه فورا" او رااز خانه بيرون كنند. در دلش گفت: چه روز شومي، حالا چيكار كنم؟
نگاهي به شراره انداخت دختري با قد متوسط، كمي چاق و سبزه، يك بلوز سبز با دامن مشكي پوشيده بود كه ناخودآگاه به اين لباس كمي چاقتر از حد معمول نشان داده مي شد در تركيب لباس پوشيدنش كمال بي سليقگي نشان داده مي شد همچون لباسي براي دختري به سن و سال او اصلا" مناسب نبود شايد بيشتر به تن مادرش برازنده بود تا خودش. به اضافه اينكه بلوز سبز، سبزگي پوستش را چند برابر كرده بود شايد اگر دقت بيشتري در انتخاب لباس و همين طور در آرايش صورت به خرج داده بود خيلي بهتر از آنچه نشان مي داد، مي شد.
اما برعكس او ، مادرش بلوز سفيد و دامن مشكي به تن داشت و بسيار مرتب مي نمود هر دو چادري بودند، اما تيپ مادرش به مراتب بهتر مي نمود در نگاه شراره گيرايي خاصي وجود داشت. زيبا نبود، اما همانطوري كه شاباجي گفته بود دختر شلوغ و سر زنده اي بود اما متاسفانه، انگار امروز اصلا" سر كيف نيود. ديبا به شانس بدش لعنت فرستاد.
شراره كه نسبتا" كمي آرام شده بود براي اينكه رفتار بد خودش را توجيه كند و از دل شاباجي درآور در حالي كه خودش را لوس مي كرد، صورتش را به صورت شاباجي چسباند و گفت: قربون شاباجي خودم برم تو رو به خدا منو ببخش ، شاباجي. باور كن ازدست سينا حسابي عصبان م ، آخه اون اصلا" به فكر من نيست هيچ اهميتي به من نمي ده. فكر نمي كنه كه نامزد داره.حتي يه تلفن خشك و خالي هم زورش مياد بزنه.
شاباجي با مهرباني نگاهش كرد و گفت دخترم ، خدا رحم كرد سيناخونه نبود والا با اين برخورد چند دقيقه قبل تو معلوم نبود اينجا چه اتفاقي مي افتاد. آخه دخترم، عزيز دلم از قديم گفتن زبون خوش مار رو هم از توي لونه ش مي كشه بيرون. ولي برعكس، زبون سرخ هم سر سبز رو به باد مي ده. آخه مادر او با چه عشقي بياد تو رو بينه لابد هر وقت كه اومده خونه تون اين طوري ازش استقبال كردي. با پرخاش و توهين ازش پذيرايي كردي نه دخترم، اينطور نيست؟
با شنيدن اين حرفها شراره كه انگار ديگ آب جوشي را روي سرش ريخته باشند، گر گرفت. مثل اسپند روي آتش در حالي كه آرام و قرار نداشت گفت: شما هميشه از اون دفاع مي كنين. به ظاهر گفتي كه ما هر دوتايي نوه هاتون هستيم، اما نه، شاباجي اينطور نيست. سينا پسر شماس و من نوه شما.
شاباجي به سرعت وسط حرفش پريد و گفت : خب معلومه مادر اينكه گفتن نداره. من اونو بزرگ كردم بيشتر از اونچه كه تو پيش من بودي، اون بوده. خوب اونو ميشناسم، به اخلاق و مرامش واردم هر چي باشه مادر سعي كردم جاي خالي مادرش رو پر كنم ، همون طوري كه پريچهر و احمد آقا تور رو بزرگ كردن فقط با اين تفاوت كه تو خصوصيت اخلاقي پدرت رو به ارث بردي، سينا هم خصوصيت اخلاقي منصور، پدر خدابيامرزش رو به ارث برده، تو شلوغي، پر شر و شوري. اون هم مظلوم و ساكت، سرش تو لاك خودشه، كاري به كار كسي نداره. حالا چي ميگي؟ مردم براي يه همچون جووني مي ميرن اون وقت تو هميشه ازش شكايت داري. مگه چه بدي اي در حقت كرده؟ اگه يه سهل انگاري كرده و تو رو گردش نبرده، جرم سنگيني مرتكب شده؟
شراره كه حسابي دمق شده بود از طرفي هم هرچه بيشتر با شاباجي حرف ميزد خودمتهم مي شد، با دلخوري رو به مادرش گفت:
مامان، پاشو بريم. اينجا ديگه جاي ما نيست.
پريچهر خانم كه حسابي خسته شده بود با عصبانيت جواب داد: وا، دختر مگه دنبال آتيش اومدي يه دقيقه دندون رو جيگر بگير تازه سينا رو هم كه نديدي، بگير بشين بالاخره هرجا باشه پيداش مي شه.
شاباجي كه اصلا" حوصله شراره را نداشت و دلش مي خواست زودتر شرش را كم كند، اما بيچاره مجبور بود به خاطر پريچهر كوتاه بيايد، رو به شراره كرد و گفت: بشين، شراره جون .مادر سينا تا ظهر پيداش ميشه بالاخره براي ناهار مياد خونه. من هم امروز آبگوشت بار كردم. يه لقمه دور هم مي خوريم بعد رو به ديبا كرد و گفت: الهي بميرم مادر از صبح تا حالا ناشتايي نخوردي . پاشو يه لقمه نون بگذار دهنت ضعف كردي دختر داري از حال ميري. بعد در حالي كه از جا بلند مي شد، زير لب گفت: برم ميوه بيارم يه گلويي تازه كنيم و بعد به طرف آشپزخانه رفت.
پريچهر خانم و شراره هر دو با هم چشم غره اي به ديبا رفتند و نگاهش كردند انگار پريچهر خودش را براي پرسيدن سوالي آماده كرده بود كه ديبا بي معطلي از جا بلند شد و براي كمك به شاباجي به آشپزخانه رفت.
نفس عميقي كشيد واقعا" از اين بگو مگوي بيخودخسته شده بود. مي خواست به حياط برود و كمي هواي تازه استنشاق كند و همچنين از دست اين مهمانهاي پر توقع خلاصي پيدا كند. چشمش به سيني سبزي خوردن افتاد در حالي كه لبخند مي زد، رو به شاباجي كرد و گفت: من مي رم تو حياط سبزي پاك كنم اونجا راحت ترم.
شاباجي كه متوجه حال ديبا شده بود بدون چون و چرا گفت: باشه مادرجون فقط اول يه چيزي بخور بعد برو.
ديبا با عجله در حالي كه بيرون مي رفت، جواب داد: نه شاباجي، هيچي ميل ندارم و بلافاصله از در خارج شد.
كنار حوض روي تخت نشست و نفس عميقي كشيد انگار از زندان رها شده بود. اعصابش حسابي به هم ريخته بود نه به آرامش ديروز، نه به جار و جنجال امروز يك ربعي به سكوت گذشت هيچ صداي بيرون نمي آمد گرماي آفتاب دلنشين بود يك لحظه دلش خواست همان جا روي تخت دراز بكشد انگار خون تازه اي در رگهايش جريان پيدا كرده بود با انرژي و آرامش مشغول پاك كردن سبزيها شد مقدار آب در لگن ريخت و سبزيهاي پاك كرده را داخلش ريخت تا خيس بخورد.
يك دفعه صداي شراره بلند شد كه با تندي به شاباجي گفت: هيچ نمي فهمم يعني شما به اين راحتي يه دختر غريبه رو تو خونه راه دادين اون هم دو روز! آخه مگه اونو مي شناسين؟ مي دونين كيه؟ از كجا اومده ؟ خونواده ش كيه؟ اصلا" چي كاره س؟ نكنه با حقه و دوز و كلك اينجا اومده باشه.
پريچهر در ادامه صحبت شراره گفت: از شما ديگه توقع نداشتم ، شاباجي. شما كه آنقدر خام و بي تجربه نبودين هيچ وقت از اين كارها نمي كردين همين طوري دست يه دختر بي حجاب رو گرفتي و آوردي تو خونه.
شاباجي كه ديگر داشت از كوره در مي رفت با عصبانيت گفت: هيس ،هيس. صداتون رو مي شنوه ناراحت ميشه اون مهمون منه. شماها چيكار به اين كارها دارين مگه من بچه م كه دارين منو نصيحت مي كنين اينجا خونه منه اختيارش رو دارم پس بيخودي تو كار من دخالت نكنين در ضمن، ديبا از اون دخترهايي كه فكر مي كنين نيست اون دانشجوس كه براي تحصيل به شيراز اومده امروز و فردا هم دوباره بر ميگرده دانشگاه من خودم اونو به زور نگه داشتم اتفاقا" چندين بار مي خواست بره كه من نگذاشتم آخه، واقعا" دختر خوبيه اصلا" دلم نيومد تو خيابون سرگردون بشه.
با شنيدن اين حرفها اشك در چشمان ديبا حلقه زد زير لب با بغض فرو خورده اي گفت: بابا، كجايي كه ببيني دختر يكي يكدونه ت چقدر خار و خفيف شده و مردم درباره ش چي ميگن؟ خدايا، هيچ وقت تو زندگي به همچين روزي فكر نكرده بودم كه دزدم كنن، به چشم يه دختر خياباني بهم نگاه كنن خدايا، اين همه عذابي كه كشيدم بس نيست، اين همه دردي كه به سر پدر و مادرم اومد بس نيست حالا هم بايد حرفهاي مردمو به جون بخرم.
سيني سبزي ار كنار گذاشت بيش از اين تحمل بي احترامي آنها را نداشت هنوز صداي شراره بلند بود كه از قصد داد مي زد ، بلكه او صدايش را بشنود از پله ها بالا رفت و در اتاق را با تندي گشود و وارد شد
رنگ از صورت شاباجي پريد رو به پريچهر و شراره كرد و گفت: فقط به احترام شاباجي و بخاطر محبتهايي كه در حقم كرده از توهين شما گذشتم اما تا وقتي كسي رو نشناختين در موردش قضاوت نادرست نكنين.
به سرعت كيف و وسائلش را جمع و جور كرد و در حالي كه صورت شاباجي را مي بوسيد، از او تشكر كرد.
شاباجي كه به گريه افتاده بود با التماس جلويش را گرفت و گفت : به ارواح خاك خان بابا نمي گذارم بري اينها جووني كردن مادر يه حرفي زدن تو كه نبايد به دل بگيري تازه تو توي خونه من هستي ، چه ربطي به اونها داره. بگير بشين مگه من مي گذارم مهمونم اين طوري از در اين خونه بيرون بره.
بعد نگاهي غضبناك به پريچهر و شراره انداخت و گفت: ببينين از صبح تا حالا چه قشقرقي تو اين خونه راه انداختين.
رنگ و روي پريچهر پريده بود به خوبي معلوم بوداز حرفهايي كه زده شرمنده است، اما شراره عين خيالش نبود و تازه از فتن او خوشحال هم شده بود.
پريچهر رو به ديبا كرد و گفت: تو رو خدا ببخشين. ما منظوري نداشتيم. فقط نگران شاباجي بوديم خب مي دونين ما درست شما رو نمي شناسيم اما حالا كه شاباجي گفت شما دانشجو هستين كلي خيالم راحت شد حالا خواهش مي كنم بفرمايين نگذارين دل شاباجي از ما بگيره او تنهاس خوشحال ميشه كسي پيشش بمونه. حالا اين زحمت افتاده رو دوش شما.
شراره كه حسابي از حرفهاي مادرش يكه خورده بود با ناراحتي گوشه اي از اتاق كز كرد و نشست ديبا هم كه بيشتر از اين تحمل گريه و التماس شاباجي را نداشت همان جا دم در نشست.
شاباجي كه به ظاهر آرام شده بود بر شيطان لعنت فرستاد و به دنبال سبزي به حياط رفت و تند تند آنها را شست و از پله ها بالا آمد ديبا كه انگار فشارش پايين افتاده بود يك دفعه سرش گيج رفت و همان جا روي زمين افتاد.
شاباجي كه دستپاچه شده بود به طرفش دويد و گفت: چي شده مادر؟ حالت بده؟
ديبا با دست اشاره كرد طوري نيست.
شاباجي رو به پريچهر گفت: مادر يه ليوان آب قند درست كن اين بچه از صبح تا حالا هيچي نخورده ضعف كرده زود باش.
پريچهر به سرعت به آشپزخانه رفت و ليواني شربت قند آماده كرد و بالا سر ديبا آمد و آرام آرام دردهانش ريخت. شراه كه اصلا" حوصله اين كارها را نداشت از جا بلند شد و به اتاق سينا رفت.
فصل 4
آن روز سينابراي ناهار نيامد. ديبا با خوردن شربت قند كمي حالش جا آ'ده بود خودش هم نمي دانست چرا اين حال به او دست داده بود انگار فشار عصبي بيش از حد فشارش را پايين آورده بود.
ناهار به آن خوشمزگي در كمال سردي و بي روحي كه در فضا آكنده بود صرف شد البته ديبا فقط كمي از آبگوشت را خالي بدون نان خورد و كنار كشيد با خودش كلنجار داشت . واقعا" آنجا چه كار داشت. آن هم در زندگي مردم آنها حق داشتند چنين برخوردي با او داشته باشند اما در اصل او هيچ گناهي نداشت و در اين ماجرا دخيل نبود بلكه خودشاباجي با اصرار و تعارف فراوان او را از حافظيه به منزلش برده بود حتي چنيد بار كه سعي كرده بود برود با اصرار شاباجي مواجه شده بود پس در اين صورت، جاي گله اي باقي نمي ماند.
درست بود كه او در شيراز بجز فرهاد و خانواده اش كسي را نداشت، اما بالاخره مي توانست هر چه زودتر به تهران پيش پدر و مادرش برگردد گرچه در اين كار دير جنبيده بود و حالا به احتمال قوي بايد به آنها تلفن مي زد و عوض خودش كه به تهران برود آنها بايد به شيراز مي آمدند.
بعد از ناهار، پريچهر خانم چند تا چاي خوشرنگ و رو ريخت و آورد. شاباجي هم در حالي كه ميوه و شيريني آورده بود، همان جا روي زمين ولو شد خيلي خسته شده بود حسابي اعصابش به هم ريخته بود اوضاع نسبتا" آرام شده بود.
شراره گوشه اي از اتاق به حالت قهر دراز كشيده بود شاباجي و پريچهر در حالي كه ميوه مي خوردند ، در مورد موضوعات مختلف با هم گپ مي زدند پريچهر از زندگي و بچه هايش مي ناليد. از امير كه دير خدمت سربازي رفته و پسر كوچكش كه اصلا" درس نمي خواند و بچها هاي دختر بزرگش، سودابه كه حسابي اذيت مي كردند. خلاصه از هر دري حرف زدند .
ديبا فقط شنونده بود و در حالي كه چاي و شيريني مي خورد، هيچ حرفي نمي زد. شراره حسابي حوصله اش سررفته بود با عصبانيت از جا بلند شد و به اتاق سينا رفت.
طرفهاي غروب بود كه سرو كله سينا پيدا شد. وقتي شراره را جلوي در اتاقش ديد رنگ از صورتش پريد هرچيزي را انتظار داشت، جز ديدن شراره. سعي كرد خوددار باشد و با رويي گشاده با او برخورد كند از همان پايين پله ها لبخندي زد و بالا رفت. جلوي شراره كه رسيد، گفت: به به، چه عجب يادي از فقير فقرا كردي؟ كي اومدي؟
شراره در حالي كه اخمهايش را در هم كشديه بود ، جواب داد: از صبح تا حالا بنده اينجا منتظر جنابعالي هستم. مثل اينكه من بايد به شما بگم كه چه عجب خونه اومدي و چشم ما به جمال شما روشن شد الان دو سه روزي مي شه كه ازت بي خبرم. حتي به خودت زحمت ندادي يه تلفن بزني.
سينا در حاليكه كفشهايش را در مي آورد ، وارد اتاق شد شراره هم به دنبالش رفت سينا رو به شراره كرد و گفت: واقعا" متاسفم اصلا" وقت نكردم كارم زياده بيشتر وقتم تو دادگستري ميگذره. يا بايد پيش وكلا باشم ، يا پيش موكلين. همه ش هم اعصاب خورد كنه.
شراره كه عصباني شده بود جواب داد: يعني كارت مهمتر از ديدن منه كدوم مردي با زنش اين طوري برخورد ميكنه كه تو دومي ش باشي؟
سينا كه بهش برخورده بود سرش را بلند كرد و جواب داد: اولا" ، ما هنوز زن و شوهر نشديم و فقط نامزد هستيم ، ثانيا" توي دوران نامزدي نبايد از من توقع داشته باشي كه هر روز و هر ساعت در كنارت باشم و به ديدنت بيام.
تازه هر وقت هم كه به ديدنت اومدم انقدر غر زدي و قيافه گرفتي كه از اومدنم پشيمون شدم خب، من هم يه مردم ، به محبت نياز دارم.
شراره خنده تلخي كرد و گفت: محبت ! ببين كي داره از چي صحبت مي كنه. عزيزم، محبت در كنارت هست تو ديگه احتياجي به محبت نداري.
سينا كه از اين حرف شراره يك خورده بود با تعجب پرسيد: منظورت چيه؟ كدوم محبت؟
شراره رويش را برگرداند، چند ثانيه اي مكثي كرد و گفت: خوب منظورمو مي فهمي توي اين چند روز حسابي سرت شلوغ بوده، اما نه تو محل كارت، بلكه اينجا توي خونه در كنار دختر مردم كه معلوم نيست يه دفعه چطوري سر از اين خونه دراورده. خب ، شايد اگه من هم جاي تو بودم، هيچ وقت اينجا رو ترك نمي كردم و براي ديدن نامزدم نمي رفتم.
با شنيدن اين حرف سينا كه از كوره در رفته بود با عصبانيت گفت: حيف كه نامزدم هستي و توي خونه مهمون و الا اگه زنم بودي، مي دونستم چطوري جوابت رو بدم . از اين به بعد هم مواظب حرف زدنت باش. من اصلا" حوصله شنيدن حرفهاي چرت و پرت و بچه بازي رو ندارم اينجا اومدي كه اينطور متلك بارونم كني. بعد هم گله مي كني كه چرا ازم گريزوني و فرار مي كني.
سكوتي سنگين فضاي اتاق را پر كرده بود آنقدر فاصله بين آنها زياد بود كه هيچ حرفي به جز اين گله گزاريها براي هم نداشتند شراره از جا بلند شد و گفت: مثل اينكه اينجا ديگه جاي من نيست من دارم ميرم هروقت احساس كردي كه به قول خودت نامزدي هم داري بيا و تكليف منو روشن كن من ديگه از اين سبك زندگي خسته شدم. خداحافظ.
سينا كه توقع همچون برخوردي را نداشت از روي تخت بلند شد و درحاليكه جلوي شراره را مي گرفت، پرسيد: كجا داري ميري؟ من تازه اومدم اين بچه بازيها چيه كه راه انداختي، شراره ، تو رو به خدا براي يه بار هم كه شده درست و منطقي فكر كن.
شراره بي توجه به او و حرفهايش از در خارج شد و با عجله به اتاق شاباجي رفت و در حالي كه چادرش را سر مي كرد ، كيفش را برداشت و با اشاره به مادرش گفت: پاشو بريم.
پريچهر كه حسابي تعجب كرده بود همانطور مات و مبهوت گفت: كجا؟ مگه سينا تازه نيومده نمي خواي پيشش بموني؟
شراره با تندي نگاهي غضبناك به او انداخت و گفت: نه خير آماده شو بريم.
بيچاره پريچهر خانم گيج و وامانده چادرش را سر كشيد و در حالي كه شاباجي را مي بوسيد، از ديبا خداحافظي كرد و بيرون رفت شاباجي كه حال و روز شراره را ديه بود هيچ گونه اصرار و پافشاري براي ماندن آنها نكرد.
سينا كه بيرون جلوي در اتاقش ايستاده بود و ناظر صحنه بود با ديدن خاله اش با احترام جلو رفت و در حالي كه سلام مي كرد، گفت: چه عجب خاله جون، يادي از ما كردين!
پريچهر خانم با قيافه جواب سلامش را داد و گفت : چه عجب سينا جون كه خاله تو فراموش نكردي! مادر زنت رو كه از ياد بردي، باز جاي شكرش باقيه كه هنوز خاله فراموش نشده.
سينا كه تا بناگوش سرخ شده بود سرش را پايين انداخت و جوابي نداد در دلش گفت: اصلا" انگار زبون اينها رو از نيش و كنايه گرفتن درست و حسابي نمي تونن حرف بزنن همه ش متلك و زخم زبون.
پريچهر رو به شاباجي كرد و گفت: شما كاري ندارين؟ مواظب خودتون باشين خداحافظ.
سينا قدمي جلو گذاشت و گفت: من شما رو مي رسونم.
شراره با اخم از پله ها پايين رفت و با صداي بلندي گفت : لازم نكرده. خودمون مي ريم.
پريچهر شانه اي بالا انداخت و به همراه شراره پايين رفت. شاباجي با نگاهش از سينا خواست كه دنبالشان برود، ولي سينا ه حسابي از توهين آنها دلش گرفته بود بي توجه به سمت اتاقش راه افتاد.
شاباجي تا دم در آنها را بدرقه كرد و بعد يكراست به اتاق سينا رفت و با غيظ نگاهش كرد و گفت: چيزي ازت كم مي شد كه اونها رو مي رسوندي؟
سينا كه ديگه حوصله زخم زبان شاباجي را نداشت با پرخاش گفت:
تورو به خدا شما ديگه دست از سرم بردارين بگذارين راحت باشم اصلا" اين دختر ديوونه س هنوز نيومده منو تيربارون كرد بعد هم كه ديدن چي كار كرد اون وقت شما منو دعوا ميكنين. مي خواين كه باهاش مهربون باشم.
آخه چطوري؟ حتي اجازه اين كاررو هم به من نمي ده نيومده اعصابمو داغون كرد از صبح تا حالا حتي وقت نكردم ناهار بخورم. حالا كه اومدم خونه بايد متلكهاي خانومو به جون بخرم به من مي گه خوب بهت خوش مي گذره اينجا توي خونه پيش دختر مردم. اوه خداي من! شاباجي، من واقعا" نمي تونم اخلاق شراره رو تحمل كنم هر بار به خودم گفتم يه روز متوجه رفتارش ميشه، اما اون هر روز بدتر از روز پيش شده.
شاباجي كه خودش دلش حسابي پر بود ديگر طاقت نياورد و گفت: مي دونم پسرم همه اينهايي كه مي گي رو درك مي كنم، اما چه ميشه كرد مادر زن تو دختر منه، زن تو هم نوه منه ما همه گوشت و ناخنيم. مي گي چي كار كنم يه اشتباهي كردم حالا هم دارم تاوان پس مي دم ولي پسرم شراره وقتي بياد سر خونه و زندگي ش عوض ميشه مطمئن باش الان يه مقدار تحت تاثير حرفهاي پدر و خواهر و برادرش قرار گرفته، و الا خيلي هم دختر بدي نيست بيچاره پريچهر كه ميون اونها گير افتاده بچه م امروز خيلي رنجور و لاغر شده بود.
سينا كه موقعيت را براي حرف زدن مناسب ديده بود جواب داد: بله، گوشت و ناخن هستيم همديگه رو به عنوان فاميل يكي دو ساعتي مي شه تحمل كرد، اما شاباجي فكر من بدبدخت رو بكن كه چطوري با اخلاق اينها يه عمر زندگي كنم اين قضيه فرق ميكنه من بايد يه عمر كور باشم، يا كر، يا يه آدم بي رگ اگه غير اين باشم، با خون خودم بازي كردم.
شاباجي گوشه اي از اتاق كز كرد و نشست او هم درمانده شده بود تا حدود زيادي حق را به سينا مي داد به خوبي با اخلاق شراره و پدرش وارد بود واقعا" ناداني كرده بود با دو دست خودش ، پسرش را به بدبختي سوق داده بود ولي حالا چاره چه بود؟ خودش هم نمي دانست.
سينا كه انگاري تازه به خودش آمده بود نگاهي به رنگ و روي پريده شاباجي كرد دلش سوخت حاضر بود نصف عمرش را بدهد ولي چهره او را اين طور غمگين و پريشان حال نبيند كنارش روي زمين نشست، صورتش را بوسيد: شاباجي خوبم، به من بگو بمير ، مي ميرم باور كن نمي خوام ناراحتت كنم. دست خودم نبود يه چيزي گفتم تو كه نبايد به دل بگيري خودت خوب مي دوني اگه قبول كردم با شراره ازدواج كنم، فقط به خاطر شما بود شاباجي تو رو به خدا اخمهات رو باز كنم من از وقتي كه چشمهامو باز كردم توروديدم، محبتهاي مادرانه تو رو ديدم. به غير از تو كسي رو ندارم. همه وجودم تو هستي باشه ، حالا كه اينطوري مي خواي هرچي تو بگي زندگي من مهم نيست براي من مهم تو هستي هر چيزي كه تو رو خوشحال كنه منو هم خوشحال ميكنه حالا بخند، شاباجي هنوز از دستم ناراحتي؟
شاباجي آهي كشيد و گفت: نه پسرم مگه تو چه كار خلافي كردي اگه بدوني مادر صبح چطوري وارد خونه شدند مثل دو تا آدم طلبكار بعد هم حسابي از خجالت اين دختره دراومدن و سكه يه پولش كردن.
سينا كه حدقه چشمهايش را گرد كرده بودگفت: چي كار كردن؟
شاباجي همه چيز را با آب و اب برايش تعريف كرد با شنيدن هر كلمه حرفي كه شاباجي مي گفت: سينا گر مي گرفت و تا بناگوش قرمز شده بود. اگر شراره دم دستش بو، حتما" خفه ش مي كرد با عصبانيت رو به شاباجي گفت : آخه به اين دختر معصوم چي كار داشتن از دست من عصباني بودن عقده شونو سر اون درآوردن.
شاباجي با تاثر سري تكان داد و گفت : من هم نمي دونم پاشم كه اين دختر تنهاس شايدناراحت بشه و از جايش بلند شد.
سينا رو به شاباجي كرد و گفت: صبر كن من هم بيام، بايد ازش عذر خواهي كنم بالاخره مقصر منم.
شابجاي به عنوان تاييد سري تكان داد و از اتاق خارج شد قبل از اينكه وارد اتاق شاباجي بشود تلنگري به در زد.
شاباجي كه زودتر ارد شده بود با صداي بلندي گفت: بيا تو مادر جون.
ديبا به احترام سينا بلند شد و خودش را مرتب كرد. با وارد شدن سينا ديبا در حالي كه سرش را پايين انداخته بود سلام كرد سينا به آرامي جواب سلامش را داد و گوشه اي از اتاق نشست از سر و وضعش به خوبي مشهود بود كه سرحالي ديشب را نداشت و حسابي دمق بود. لرزش خفيفي در صدايش و همينطور دستهايش به وجود آمده بود. خودش هم نمي دانست چرا وقتي او را مي ديد اين طور دست و پايش را گم مي كرد.
در حالي كه سعي مي كرد نگاهش را از چشم ديبا مخفي كند، با حالتي از شرم و حيا گفت: من ، من اومدم از شما عذرخواهي كنم شاباجي همه چي رو برام تعريف كرد واقعا" متاسفم من مقصر بودم، امابه جاي من شما تنبيه شدين اميدوارم بي احترامي نامزد منو ببخشين اون از جاي ديگه اي ناراحت بود.
ديبا كه تازه متوجه منظور سينا شده بود در جواب گفت: شما كاري نكردين كه من بخوام ببخشم اصلا" مسله مهمي نبوده من از دست شراره خانوم ناراحت نيستم اون اصلا" مقصر نيست شايد اگر من هم جاي اون بودم همچون رفتاري ازم سر مي زد مطمئن باشين من از كسي گله اي ندارم شما هم بهتره كه فراموش كنين.
سينا كه حسابي ناراحت بود سرش را بلند كرد و در حالي ه با شهامت در صورت ديبا مي نگريست، گفت: اما اونها حق نداشتن با شما اين طوري رفتار كنن. شما مهمون ما بودين، اينجا هم خونه ماست. هر وقت كسي به حريم زندگي اونها تجاوز كرد حق دارن گله كنن در غير اين صورت، براي كسي نمي تونن تصميم بگيرند.
ديبا كه مي ترسيد مبادا اين مسئله در زندگي خصوصي آنها اثر بد بگذارد فورا" جواب داد: باور كنين من واقعيت رو گفتم اصلا" از شراره گله ندارم بالاخره اون يه زنه مثل خود من، ما هردو از يه جنسيم من حالش رو درك مي كنم شما هم بهتر كه راجع به اين موضوع باهاش حرفي نزنين شراره دختر خوبيه حالا شانس من امروز يه مقدار عصبي و ناراحت بود و متاسفانه پرش به پر من گرفت اما اصلا" به دل نگرفتم شما هم بهتره كه فراموش كنين .
شاباجي سيني چاي را جلوي سينا گذاشت و گفت ديبا جون راست ميگه مادر توهم بهش هيچي نگو اخلاقش رو كه مي دوني يه وقت چيزي ميگه كه بيشتر ناراحتت مي كنه بعد هم فكر ميكنه كه ما پرت كرديم.
سينا سكوت كرده بود در مقابل اين همه بزرگواري چه حرفي براي گفتن داشت واقعا" نظر ادمها با هم چقدر متفاوت است يكي مثل شراره كه دريك نظر ديبا را متهم به همه چيز كرد، يكي م مثل اين دختر با وجود هيچ گونه شناختي از شراره چقدر متواضع از او دفاع مي كرد و خودش را با او همدرد مي دانست.
گيج شده بود يك طرف شراره و خانواده اش راحتش نمي گذاشتند، از طرفي تحت فشار شاباجي بود، از طرفي هم بايد جلوي يك دختر غريبه اين طور دچار سرشكستگي شود حس ميكرد غرورش لگد مال شده شراره ظاهرا" به ديبا توهين كرده بود، اما در حقيقت طرفش سينا بود او هيچ وقت نمي توانست اين جسارت شراره را فراموش كند.
ديبا دوباره رو به سينا كرد و گفت: من تو اين چند روز به شما و شاباجي خيلي زحمت دادم واقعا" متاسفم كه باعث اين همه ناراحتي و كدورت شدم. اما مطمئن باشين همين فردا زحمت رو كم مي كنم.
سينا كه از اين حرف يكه خورده بود با ناراحتي گفت: پس من حق داشتم شما از دست شراره ناراحت شدين و الا اين همه عجله لزومي نداشت شما دو روز نيست كه اين جا هستين.
ديبا وسط حرف سينا پريد و گفت : باور كنين اصلا" اين طور نيست مي خوام برم تهران الان يه چند وقتيه كه پدر و مادرمو نديدم واقعا" دلم براشون تنگ شده اما قبل از رفتن يه صحبتي با شما و شاباجي داشتم.
سينا با اشتياق سرش را بلند كرد و گفت : بفرمايين.
ديبا مكثي كرد و گفت: راستش ، من خودمو مديون شاباجي و همينطور شما مي دونم در حقيقت اگه اون شب شاباجي تو حافظيه به دادم نرسيده بود هيچ معلوم نبود چه اتفاقي پيش مي اومد و اين براي من خيلي با ارزشه.
اصلا" دلم نمي خواد كه خدايي نكرده بعدها رو من حساب ديگه اي باز كنين . من خودم رو در اين مورد مسئول مي دونم احساس مي كنم كه بايد شما رو هم در جريان قرار بدم من اتباه كردم ، بايد همون شب شاباجي رو از زندگي م مطلع مي كردم حالا هم دلم ميخواد چه شما و چه شاباجي كاملا" از زندگي من خبر داشته باشين كه باعث سوء تفاهمي براتون نشه.
سينا در حالي كه لبخندي روي لبانش نقش بسته بود، گفت: شما بايد اينو بدونين كه ما هيچگونه سوء تفاهمي نسبت به شما نداريم زندگي خصوصي هركسي مربوط به خودشه فكر نمي كنم كه لزومي داشته باشه كه ديگران از اون آگاه بشن، اما دلم ميخواد ما رو جزئي از خانواده خودتون بدونين اگه كاري از دست ما بر مي اد بگين رو دربايستي نكنين مطمئن باشين من از كمك دريغي ندارم.
خيلي متشكرم شما واقعا" لطف دارين اگه يه زحمتي بكشين و برام بليت تهيه كنين ممنون مي شم در ضمن، اگه وقت داشته باشين مي خوام زندگي خودمو براتون تعريف كنم.
شاباجي و سينا با شنيدن اين حرف هر دو نگاهي به هم كردندو با اشتياق گفتند: چي از اين بهتر ما آماده شنيدن هستيم.
شاباجي يك دفعه مثل اينكه ياد چيزي افتاده باشد، گفت: پس صبر كنين اول شام، چون بچه م سينا امروز ناهار هم نخورده حالا اگه شام هم نخوره، حتما" زخم معده مي شه. و با خنده از جايش بلند شد تا ترتيب شام را بدهد. سينا ه نسبت به گذشته تقريبا" راحت تر شده بود از جا بلند شد و كانال تلويزيون را عوض كردو مشغول ديدن شد ديبا هم برا كمك به شاباجي به آشپزخانه رفت.
فصل 5
پس از صرف شام، هر سه نفر دور هم جمع شده بودند صميميت خاصي ميانشان به وجود آمده بود. ديبا ديگر احساس غريبي و غربت نداشت. حس ميكرد آنها جزئي از خانواده اش هستند، حتي شايد نزديكتر. حرفهايي را كه هيچ گاه نمي توانست براي پدر و مادرش تعريف كند به راحتي مي توانست با آنها مطرح كند بالاخره او واقعا" نيازمند هم فكري و مشورت بود و بايد حداقل از كسي كمك مي گرفت.
شاباجي در حالي كه چاي و ميوه را در سيني گذاشته بود ، آمد و كنار آنها نشست و گفت: خب ، مادر جون تعريف كن ما آ'اده شنيدن هستيم.
سينا كه انگار فكري به ذهنش رسيده بود رو به ديبا كرد و گفت: مي بخشين يه عرضي داشتم.
بفرمايين.
راستش من حسابي كنجكاو شدم كه هرچه زودتر ماجراي زندگي شما رو بشنوم، اما نه از اون ديد سوء تفاهمي كه شما فرمودين فقط از اين ديد كه حس مي كنم شايد بتونم كمكي به شما بكنم مي خواستم بگم اگه مسائل سطحي و جزئي س كه هيچ ، اما اگه ربطي به كارهاي قانوني داره كه شما بايد از طريق قانون اقدام كنين پس سعي كنين همه چي رو بي كم و كاست برام تعريف كنين حتي جزئي ترين اتفاقي كه افتاده نمي دونم شاباجي بهتون گفته يا نه، اما من به تازگي مدرك وكالتمو گرفتم البته اميدوارم كار شما ربطي به اين مسائل نداشته باشه. اما اگه احساس مي كنين كه به قانون مربوط ميشه، پس كامل و واضح همه رو بيان كنين.
ديبا به فكر فرو رفت پس از چند دقيقه اي سرش را بلند كرد و گفت: واقعا" راست گفتين اتفاقا" مي خواستم در اولين فرصتي كه به تهران برم براي گرفتن وكيل اقدام كنم، اما اصلا" فكرش رو هم نمي كردم اينجا توي شيراز به اين سرعت يه همچون كاري انجام بدم و اين كاملا" برام باعث افتخاره كه شما رو انتخاب كنم البته اگه شما دوست داشته باشين وكالت منو به عهده بگيرين.
سينا كه جا خورده بود، گفت: واقعا" انقدر جديه؟
بله ، خيلي جدي تر از اونيكه تصورش رو كنين.
سينا كه حسابي مشتاق شده بود، گفت: شروع كنين من منتظرم.
شاباجي هم با ذوق و شوق گفت: آره، مادرجون شروع كن رودربايستي نكن . همه حرفهات رو بزن بچه م سينا تو كارش خبره س.
ديبا كمي خودش را جمع و جور كرد وگفت: راستش اگه بخوام از همه زندگيم براتون بگم، نمي دونم چقدر طول بكشه شايد هم از حوصله شما خارج باشه، اما سعي ميكنم خلاصه كنم كه شما هم خسته نبشين همه مشكلات من از پنج شش سال پيش شروع شد اون موقع تازه ديپلم گرفته بودم فارغ از هر درد و خيالي تو يه خانواده مرفهي به دنيا اومدم پدرم مهندس ساختمان و مادرم معلم بود . هر دو تحصيلات عاليه داشتن ما سه تا بچه بوديم من و دو تا برادر به نامهاي مهران و مهرداد كه هر دوي اونها بزرگتر از من بودند.
يادم مياد تقريبا" دوازده سالم بود ه هر دوشون درس رو تموم كردن و آهنگ سفر به كانادا كردن و از پدرم خواستن اونها رو براي ادامه تحصيل به خارج بفرسته. البته پدرم آدم تحصيل كرده اي بود به همين دليل هم خيلي زود پذيرفت، حتي به خاطر اين قضيه خوشحال هم بود. اون هميشه آدم بلند پروازي بود. دلش مي خواست سري تو سرها دربياره. وقتي كه مهران و مهرداد اين پيشنهاد رو كردن با اشتياق پذيرفت و خيلي زود اونها رو راهي كرد اما قبل از سفر از هر دوشون قول گرفت كه بعد از اتمام درس بايد به ايران برگردن. اونها هم پذيرفتن.
پدرم هر سال خرج تحصيل اونها رو مي داد و هيچ گله اي هم نداشت. مادرم هم سرش تو لاك خودش بود و تو مدرسه خودش رو مشغول كرده بود. حالا ديگه با رفتن برادرهام گل سرسبد خونه شده بودم. نفس پدر و مادرم به نفس من بند بود. وقتي تب مي كردم، اونها هم تب مي كردن و مريض مي شدن وقتي هم كه مي خنديدم ، از ته دل برام شادي مي كردن اوايل زود به زود تلفن مي كردن ، اما به تدريج اين تلفن زدنها كمتر و كمتر شد و به نامه رسيد تا اينكه چهار سالي از اين جريان گذشت حالا ديگه پا توي شانزده سالگي گذاشته بودم.
يه روز بعد از ظهر تازه از مدرسه برگشته بودم و تو خونه تنها بودم مادرم هنوز برنگشته بود كه صداي زنگ در بلند شد فكر كردم مادرم اومده و يادش رفته كليد با خودش برداره گوشي در بازكن را برداشتم. مي خواستم بدون سوال و جواب در رو باز كنم كه صداي موتوري رو از پشت گوشي درباز كن شنيدم. هر چي گفتم كيه هيچ كس جوابي نداد. صداي موتوري كه در حال گاز دادن بود به گوش مي رسيد. با عجله لباس پوشيدم و رفتم دم در. پستچي بود همون طوري كه روي موتور نشسته بود ، گفت: خانوم پرتوي؟
بله بفرمايين.
يه بسته با نامه از كانادا دارين. اينجا رو امضاء كنين.
من كه حسابي ذوق زده شده بودم با عجله امضاء كردم و بسته رو تحويل گرفتم از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم. به سرعت تو آپارتمان رفتم و شروع به بازكردن بسته كردم. چند تا هديه بود يه جعبه لوازم آرايش براي من، يه پيراهن براي مادرم و يه ساعت و كروات هم براي پدر بود. از خوشحالي هيچ توجهي به نامه نكردم و تا يكي دو ساعت جلو آينه با لوازم آرايش به خودم ور رفتم.
بعد از اينكه حسابي خسته شدم دوباره به سراغ بسته رفتم و اونو زير و رو كردم كه يه دفعه چشمم به چند تا عكس ، كه تو اون بود افتاد. عكسها رو به دقت نگاه كردم تو يه نظر اصلا" هيچكدومو نشناختم. يه لحظه فكر كردم كه اين بسته اشتباها" به خونه ما اومده ، اما وقتي درست نگاه كردم چهره مهران و مهرداد رو با اون موهاي بلندشون، كه روي شونه ريخته بودن شناختم. كه البته هر كدوم دست يه خانوم خارجي رو گرفته بودن يكي ديگه از عكسها مهران، برادر بزرگ ترم، با همون خانوم و يه بچه يكي دوساله بودبا ديدن اونها مثل يخ وارفتم. به همه چيز فكر كرده بوديم الا اين موضوع.
احساس بدي پيدا كرده بودم به سرعت شروع به خواندن نامه كردم بعد از سلام و احوال پرسي مهران و مهرداد هر دو باهم از پدر به خاطر زحمتي كه طي اين سالها كشيده بود تشكر كرده و در ادامه گفته بودن كه چون شما از ما خواسته بودين هرچه زودتر به ايران برگرديم، بايد به شما بگيم كه اين كار امكان پذير نيست چون هر دوي ما اينجا ازدواج كديم و مهران هم ذكر كرده بود كه يك پسر دوساله داره و پدر شده و خيلي هم به زندگيش علاقمنده و تو رستوران پدر زنش كار مي كنه و همين طور مهرداد كه توضيح داده بود با كمك همسرش تونسته يه بوتيك لباس اجاره كنه و هر دو با هم تو اون مشغول كار هستن. آخر سر هم مجددا " از اينكه در طول اين سالها پدر خرج و مخارج اونها رو تقبل كرده بود تشكر كردن.
نمي دونين چه حالي پيدا كردم اگه پدرم مي فهميد، حتما" سكته مي كرد. براي همه پر واضح بود كه اون با چه عشقي اونها رو روانه خارج كرده بودهر لحظه انتظار ورود اونها رو داشت كه البته با عنوان دكتر و مهندس به ايران برگردن، اما همه چيز سراب بود حالا يكي شده بود شاگرد رستوران پدرزنش، و اون يكي فروشنده لباس باودم گفتم، خب اين كاررو كه همين جا هم ميشد انجام داد چه لزومي داشت كه پدر اين همه سال پول خرج كنه . واي، خدايا! اين چه بلا و مصيبتي بود كه گريبانگيرمون شد چطوري به اونها خبر بدم.
گوشه اي از اتاق نشستم و از ته دل زار زدم وقتي مادرم از مدرسه اومد تا چشمش به صورت قرمز و پف كرده من افتاد هراسان جلو اومد و گفت: چه اتفاقي افتاده؟ من كه هاج و واج نگاهش مي كردم با اشاره ، عكسها و نامه رو نشونش دادم. مادر با شتاب اونها رو نگاه كرد و شروع به خواندن نامه كرد. چندين بار از بالا تا پايين رو خوند. تا چند ساعت بدون هيچ كلامي و يا حتي قطره اشكلي همون طور تو بهت و ناباوري به سر مي برد.
شب كه پدرم به خونه اومد ما كه هيچكدوم جرئت بيان ماجرا را نداشتيم. اما پدرم كه مرد هشياري بود خيلي زود به حقيقت ماجرا پي برد مادرم سعي داشت جلوي پدر خوددار باشد اون واقعا" از واكنش پدر مي ترسيد و احتمال هر گونه اتفاقي رو مي داد. در حال حاضر تو اون شرايط سلامتي پدر از همه چيز واجبتر بود. هيچ وقت تو زندگيم حالت اون شب پدر از يادم نمي ره.
وقتي به عكسها نگاه كرد مثل تيكه كاغذي چروكيده مچاله شد، خم شد و گوشه اي از اتاق كز كرد و زانوش رو بغل گرفت يه حالت شوك بهش دست داده بود. اگه نامه به اون واضحي نبود، صد در صد به ديدگانش شك مي كرد و عكسها رو باور نداشت اما تو نامه به خوبي همه چيز ذكر شده بود.
پدرم مردي قوي بنيه، قد بلند، با شونه هاي پهن و ستبري بود خوش تيپ و قيافه، با وهاي مشكي كه چند تار موي سفيد جذابيتش رو بيشتر مي كرد فرداي اون روز، وقتي چشمم بهش افتاد يه لحظه از ديدنش جا خوردم چهره تكيده و لاغر انگار در عرض يه شب اونو تراشيده بودن قد بلندش خميده شده بود حس و حال راه رفتن نداشت در عرض يه شب بيشتر موهاش جوگندمي شده بود.انتظار اين همه بي حرمتي رو از فرزنداني كه اون همه با عشق بزرگشون كرده بود نداشت.
اون با اميدي اونها رو روانه كشوي بيگانه كرده بود آرزوش اين بود كه روزي اونها رو با عنوان دكتر و مهندس خطاب كنه، اما حالا همه آرزوهاش تبديل به خاكستر شده بود از ازدواج اونها ناراحت بود، اما بيشتر از همه از اين مي سوخت كه اونها دوتا آدم عاطل و باطل از آب در اومده بودن و چهار سال تموم به هر شكلي ازش سوء استفاده كردن.
مهران و مهرداد هر دو شاگرد ممتاز مدرسه بودن و هميشه با نمرات عالي قبول مي شدن از كوچكي باهم رقابت داشتن گاهي وقتها، مهران به مهرداد فخر مي فروخت و مي گفت: دكتري برازنده تر از مهندسي س آقا. از اون طرف مهرداد كه لجش مي گرفت جواب مي داد: نه خير، آقا مهندسي تيپ داره كلاس داره، اما دكتري چي؟ اكثر دكترها كچل و شكم گنده ن. بعد هم هر دو از اين شوخي قاه قاه مي خنديدن.
وقتي يادم به اين حرفها مي افتاد دلم آتيش مي گرفت نا خودآگاه اشك از چشمانم سرازير مي شد آرزو مي كردم اي كاش هنوز مثل گذشته ها هر دوشون ايران بودن و همه دور هم جمع بوديم از اون روز به بعد بود كه ديگه تو خونه ما كسي جرئت اينكه اسم اونها رو ببره ، نداشت. كار مادرم هر روز گريه و زاري بود. پدرم بيشتر مهر سكوت بر لب زده بود. اون واقعا" كمرش شكسته بود فاميل هر كدم به نحوي سعي مي كردن اونها رو داري بدن، اما به هيچ عنوان موثر واقع نشد.
چندين بار پياپي برادر هام از كانادا تماس گرفتن، ولي هر بار چه پدر و چه مادرم هر دو بدون هيچ كلامي گوشي رو قطع كردن. البته اين كار براي مادرم زجر آور تراز پدر بود اون از درون مي سوخت و چون شمعي آب مي شد. جثه ضعيف و لاغرش بيش از گذشته رنجور شده بود، اما جلوي پدر سعي ميكرد خودش رو كنترل كنه. هر بار كه نامه اي از اونها مي رسيد پدر بدون اينكه حتي نگاهي به اون بندازه، اونو پاره مي كرد و دور مي انداخت. به اين ترتيب بود ه مهران و مهرداد هم ديگه خسته شدن و از اون به بعد ارتباط ما به كل با اونها قطع شد.
تقريبا" دو سالي به همين منوال گذشت حالا ديگه من پا توي هجده سالگي گذاشته بودم. اون سال، ديپلم گرفتم احساس ذوق و شوق خاصي وجودمو فراگرفته بود حس مي كردم دوران بچگي رو پشت سر گذاشتم و حالا جووني شدم كه خودم نظر و عقيده دارم طي اين دوسال ، پدر و مادرم نسبت به گذشته خيلي آروم شدوه بودن و نسبتا" خودشون رو با اوضاع پيش اومده وفق داده بودن. اما هنوز دلشون راضي به ارتباط با بچه ها نبود. اما من واقعا" دلم براي هر دوشون تنگ شده بود، ولي جرئت بيان اين مطلب رو نداشتم.
بارها از مادربزرگم و همينطور دايي علي شنيده بودم كه مهران ومهرداد هر دو با اونها تماس تلفني دارن و از حال ما كاملا" با اطلاع ن. تا اونجايي كه مي دونستم اونها هم براي ما دلتنگي مي كردن وبي قرار بودن. اما ترس از روبرو شدن با پدر يه طرف و همين طور مشغله كاري و فكري و گرفتاري هم از طرفي ديگه مجالي براي ديدار به اونها نمي داد.
اون روزها، سر من هم حسابي شلوغ بود. كلاسهاي فشرده كنكور امانمو بريده بود براي ورود به دانشگاه حاضر بودم از همه چيزم بگذرم روابط دائي علي نسبت به قبل گرمتر و صميمي تر شده بود و تاحدود زيادي جاي خالي مهران و مهرداد رو برام پر كرده بود. اون مجرد بود دانشجوي سال دوم دانشگاه تو رشته گرافيك عكاسي بود. به همين دليل هم مشوق و راهنماي خوبي براي من بود كه تازه اول راه ورود به دانشگاه بودم. تا اونجايي كه مي تونست منو به سمت اين رشته سوق مي داد.
روزهاي اول، حرفهاش رو به شوخي گرفتم، اما خيلي زود متوجه شدم كه اون تو اين كار خيلي جديه. البته من به نقاشي بسيار علاقه داشتم و چندين بار هم كلاس رفته بودم و تقريبا" تا حدودي حرفه اي كار مي كردم اما به هيچ عنوان به گرافيك عكاسي علاقه نداشتم اما نظر دايي علي كاملا" با من فرق داشت اون مي گفت: ببين ديبا، تو يه استعداد نهفته داري كه بايد اونو كشف كني اصلا" ببين چقدر تو كار نقاشي تبجر داري. خب، اين واقعا" خوبه اغلب بچه ها به همين دليل وارد اين رشته مي شن. دختر جون، بيا و دست از لجبازي ت بردار و لگد به بخت خودت نزن حالا بيا خودت رو محك بزن، يه امتحاني بكن. من مطمئنم كه قبول مي شي باور كن كارايي اي كه اين رشته داره و تنوعي كه تو اون هست تو رشته هاي ديگه نيست تو هيچ وقت از كارت خسته نمي شي من هم كاملا" به روحيه تو آشنام. مي دونم كه آدم تنوع طلبي هستي فقط كافيه كه بخواي، اون وقت همه چيز خود به خود درست ميشه.
حرفهاي دايي علي حسابي منو تو فكر برده بود. به طوري كه از فرداي اون روز با شوق و اشتياق بيشتري به حرفهاش گوش مي كردم. هر چي بيشتر باهاي حرف مي زدم، بيشتر از قبل تحت تاثير قرار مي گرفتم. از اون روز به بعد بيشتر وقتمو با اون مي گذروندم. تقريبا" اكثر جمعه ها رو با هم به كوه مي رفتيم و دايي علي توي راه از مناظر طبيعت عكي مس گرفت به همين ترتيب بود كه من ناخواسته به اين رشته علاقه مند شدم. و حتي با كمك اون مهارت خاصي تو عكاسي پيدا كردم.
پدر و مادرم در رابطه با رشته تحصيلي م نظر خاصي نداشتن و منو تو اين مورد آزاد گذاشته بودن. يا بهتره بگم از وقتي كه پدرم از مهران و مهرداد قطع اميد كرده بود ديگه روي من حساسيت به خرج نمي داد و سختگيري نمي كرد بيشتر دوست داشت رشته اي كه مورد علاقه م هست انتخاب كنم. به همين جهت در تصميم گيري تا حد زيادي راحت بودم.
هر روزي كه مي گذشت، يه روز به امتحان كنكور نزديك تر مي شدم. دچار دلشوره و التهاب شده بودم اما برعكس من، دايي علي مثل كوهي استوار پشتم وايستاده بود و از نظر روحي منو حسابي تشويق مي كرد. بالاخره اون روز لعنتي رسيد. از اين جهت مي گم لعنتي، خب، مي دونين شايد اگه اصلا" امتحان كنكور نمي دادم به كل سرنوشتم تغيير ميكرد و حال و روزم اين نبود شايد سرنوشت ديگه دشاتم نمي دونم، بعضيها مي گن سرنوشت هر آدمي قبل ازتولدش نوشته شده، اما من اينو قبول ندارم. به نظر من اين ما هستيم كه سرنوشت رو مي سازيم . اما از اونجايي كه ما آدمها خيلي خودخواهيم و هميشه تو زندگي دنبال مقصر مي گرديم همه تقصيرها رو گردن سرنوشت مي اندازم چون اون تنها كسيه كه ما گله و شكايتي نمي كنه.
خب ، الا نمي دونم بگم سرنوشتي كه برام رقم خورده بود منو به اينجا هدايت كرد، يا بگم تصميم غلطي كه خودم گرفتم منو به شيراز آورد. در هر صورت، روز امتحان كنكور با اضطراب و دلهره با كمك دايي علي سر جلسه حاضر شدم. چشم كه به سوالها افتاد سرم گيج رفت. ده دقيقه اي آروم سرمو روي تستها گذاشتم و تقريبا" سعي كردم تمركز بگيرم يواش يواش آروم شدم. با هر سوالي كه جواب مي دادم اعتماد به نفسم بيشتر مي شد.تا اونجايي كه وقتي مي خواستم جلسه رو ترك كنم حس كردم بال در آوردم. از خوشحالي روي زمين بند نبودم. از كارم راضي بودم و تا حدود زيادي به قبولي مطمئن شده بودم.
وقتي چشمم به دايي علي افتاد ناخودآگاه طرفش دويدم و بغلش كردم. در همون حال بغضم تركيد و هاي هاي گريه كردم. دايي كه فكر مي كردامتحانمو خراب كردم، مدام منو دلداري مي داد اما وقتي فهميد كه گريه من از سر ذوق و خوشحاليه در حاليكه بسيار تعجب كرده بود، گفت: دختر جون ، بگذار حالا جواب كنكور رو بگيري بعدا" آنقدر خوشحالي كن اما من واقعا" به خودم اميد داشتم و مي دونستم بالاخره اگه تو دانشگاه تهران هم نباشه، تو يكي از شهرستانهايي كه انتخاب كردم حتما" قبول مي شم.
از اون روز به بعد بود كه آرامش عجيبي وجودمو فرا گرفت. ناراحت جواب كنكور نبودم. انگار همه چيزرو مي دونستم. بالاخره روز نتايج كنكور رسيد. دايي علي تلفني تماس گرفت و گفت: آماده باش دارم ميام دنبالت كه بريم جواب بگيريم. اما من خيلي بي خيال جواب دادم. نه ، لازم نيست. من نمي يام خودت تنها برو. در حاليكه از جواب من يكه خورده بود هيچ حرفي نزد و اين رفتار منو به پاي دلهره و اضطرابم گذاشت.
طرفهاي غروب بود كه زنگ در و زدن به سرعت رفتم و گوشي در بازكن رو برداشتم. دايي علي بود درو باز كردم و منتظر شدم تا بالا اومد. در حالي كه اخمهاش رو تو هم كشيده بود و دستهاش رو پشت سرش پنهان كرده بود، با ناراحتي گفت: دختر تو كه آبروي منو بردي.
يه لحظه قبلم فرو ريخت انتظارهمه چيز رو داشتم الا اين حرف رو . دايي كه متوجه يكه خوردنم شده بود، پريد و منو بغل كرد و بوسيد ودسته گلي رو كه پشتش پنهان كرده بود درآورد و گفت: تبريك مي گم، خانم گرافيست. به جمع هنرمندان خوش اومدين.
با شنيدن اين حرف از خوشحالي جيغ بلندي كشيدم و سرتا پاش رو غرق بوسه كردم اصلا" حال خودمو نمي فهميدم مادر كه تو آشپزخونه بود هرسان بيرون اومد و گفت: چه خبره، اتفاقي افتاده؟ داي علي روزنامه و ورقه جوابيه دانشگاه رو جلوش گرفت و گفت: لطفا" شيريني ما فراموش نشه. مادر هاج و واج به اسم من نگاه كرد و ازخوشحالي جيغ بلندي كشيد مدام قربون وصدقه ام مي رفت. اما وقتي كه ديد دانشگاه تهران قبول نشده ام و بايد برم شيراز مثل يخ وا رفت.
دايي علي كه از واكنش مادرم ناراحت شده بود بلافاصله به كمكم اومد و گفت: سوسن جون، اين كارها چيه؟ تو كه زن فهميد هاي هستي، تحصيل كرده اي. اين حركات چيه كه از خودت در اوردي؟ مگه دانشگاه شيراز چه عيب و ايرادي داره؟ اتفاقا" يكي از بهترين دانشگاههاس. تازه خواابگاه خيلي خوبي همداره كه تو همون دانشگاه س. تو بايد خيالت از هر لحاظ راحت باشه. شراز كه دهات نيست. يه شهريه مثل تهران با همه امكانات رفاهي پس بيخودي خودت رو عذاب نده و اين قيافه رو به خودت نگير.
مادر كه بغض كرده بود در حالي كه سعي مي كرد جلوي طغيان اشكهاش رو بگيره ، جواب داد: آخه چطوري ؟ اون از مهران و مهرداد كه تركمون كردن، اين هم از ديبا. آخه ، مگه من چه گناهي به درگاه خدا كردم كه بايد سه تا بچه مو از دست بدم؟ تازه جواب سياوش رو چي بدم؟ بهش بگم ديبا هم داره ما رو ترك ميكنه، نه من كه قدرت اينكار رو ندارم اون ديگه طاقت شنيدن اين حرف رو نداره مگه يه پدر چقدر ميتونه تحمل داشته باشه.
با شنيدن اين حرفها دايي علي كه حسابي متاثر شده بود دستي رو شونه مادرم گذاشت و گفت: مي دونم، سوسن جون باور كن دركت مي كنم.همچين مي گي بچه هامو از دست دادم كه انگار خدايي نكرده بلايي سرشون اومده. آخرش چي؟ ديبا اگه دانشگاه هم نره، مگه چندسال ديگه پيش شما مهمونه؟ بالاخره هر جوني يه روزي بايد ازدواج كنه و پدر و مادرش رو ترك كنه تو هم بايد اين حقيقت رو بپذيري يا بگذاري درس بخونه، يا زودتر شوهرش بدي حالا كدومو انتخاب ميكني؟
مادر سكوت كرده بود انگار تا حدودي حرفهاي دايي علي بهش اثر كرده بود دايي كه سكوت اونو ديده بود دوباره ادامه داد و گفت: ازت مي خوام شجاع باشي خودت يه جوري با سياوش خان صحبت كن . بالاخره زبون اونو تو بهتر ميفهمي. ديبا به كمك تو نياز داره نا سلامتي مادرش هستي. تو كه نمي خواي لگد به بخت دخترت بزني.
مادر همونطور تو سكوت به حرفهاي دايي علي گوش مي كرد با بغض فروخورده اي سرش را بلند كرد و به صورتم نگريست. قطره اشكي از گوشه چشمش چكيد. اون چنان معصومانه به صورتم خيره شده بود كه بي اختيار خودمو تو بغلش انداختم و هاي هاي گريستم تو اون حالت نمي دونم بي اختيار چي گفتم، اما تا جايي كه يادم هست هق هق كنان گفتم: مطمئن باش مادر جون اگه تو نخواي ، تركت نمي كنم از اينجا جم نمي خورم.
بعد از چند دقيقه اي مادرم در حالي كه موهامو نوازش مي كرد ، با خنده و بعضي در آميخته گفت: ديبا عزيزم، تو ديگه بزرگ شدي، اين كارها چيه؟ اين جوري مي خواي از ما جدا بشي و به شهر ديگه بري؟ پاشو مادرجون. پاشو الان پدرت مياد اگه تو رو با اين حال ببينه، حتما" ناراحت مي شده برو عزيزم يه آبي به سرو صورتت بزن مطمئن باش كه همه چي درست مي شه.
اما من آنقدر ناراحت بودم كه دست خودم نبود وجدانم عذابم مي داد تا حدود زيادي خودمو مقصر مي دونستم آخه ، بيشتر انتخابم روي شيراز به خاطر عشق و علاقه اي بود كه به حافظ و شهر شيراز داشتم. اگه اغراق نباشه، شايد بعد از پدر و مادرم تو اين دنيا حافظ تنها كسي باشه كه به اندازه اونها دوستش دارم و درد دلمو براش مي گم. من عاشق شيراز و حافظيه بودم اينجا تنها جايي بود كه هيچ وقت احساس غريبي و غربت نمي كردم. هروقت كه دلم مي گرفت فورا" به حافظيه مي رفتم و همه حرفهاو درد دلهامو براش مي كردم و اون وقت فارغ و سبكبال از درد به خونه بر مي گشتم.
يادم مياد اون وقتها هم هروقت كه تنها و بي كار بودم و دسترسي به حافظيه نداشتم ، فورا" سراغ فال حافظ مي رفتم و تفالي مي زدم و چه خوب و زيبا و رسا با من حرف ميزد انگار از همه اسرار مگو با اطلاع بود. زهي سعادت بر شما كه در جوار حافظ زندگي ميكنين.
اما به خطر خودخواهي خودم توجهي به دل درد مند پدر و مادرم نكرده بودم و با اين كار اونها رو فدا كرده بودم دايي علي كه اوضاع و احوال من و مادرمو ديد، بهتر ديد كه پيش ما بمونه و با پدرم صحبت بكنه. من كه اصلا" جرئت رويارويي با اونو نداشتم بيچاره دايي علي حسابي مستاصل شده بود يه طرف من ، يه طرف خوهرش، و يه طرف هم پدرم او هم گيج شده بود.
تقريبا" حدودساعت هشت بود كه پدرم خسته و هلاك با اخمهاي درهم و كشيده درحاليكه روزنامه اي در دست داشت، وارد شد بدون اينكه به من نگاه كنه و جواب سلاممو بده رو به دايي علي كردو گفت: چه عجب از اين طرفها، علي آقا، اومدين به ديبا خانوم تبريك بگين.
بله خب، معمولا" معلم از كار شاگردش بايد اطلاع داشته باشه.
شما هم بايد نتيجه زحماتتون رو ببينين.
دايي علي در حاليكه سعي مي كرد طعنه هاي پدرمو ناديده بگيره، زير لب گفت: خواهش ميكنم من كه كاري نكردم.
پدر با عصبانيت فريادي كشيد و گفت: كاري نكردين ديگه مي خواستين چي كار كنين. شما راهنماي اون بودني تو همه جا كمكش كردين فقط همين رو ميخواستين كه ديبا رو هم از ما جدا كنين از صبح تا حالا گيج و منگم دارم ديونه مي شم علي آقا، شما ازدواج نكردين، زنو بچه ندارين كه حرف منو بفهمين بعد از ديبا من اينجا توي اين خونه تك و تنها دق مي كنم.
من كه ديدم همه كاسه كوزه ها سر دايي علي بيچاره شكسته، جلو رفتم و با شرمندگي گفتم: باور كنين پدرجون شما دارين اشتباه مي كنين انتخاب شيراز تصميم خودم بود شما كه علاقه منو به شيراز مي دونين. باور كنين تو اين كار دايي مقصر نيست خودم اين طور خواستم حالا هم پشيمون شدم. مطمئن باشين تا وقتي كه شما و مادر راضي به اين كار نباشين من قدم از قدم بر نمي دارم . اينو بهتون قول مي دم بعد در حالي كه بغضم تركيده بود، به طرف اتاقم رفتم و دررو از پشت قفل كردم.
اون شب دايي علي تا نيمه هاي شب خونه ما بود و با پدر و مادرم حرف زد البته من نفهميدم چي گفت: و چه حرفي زد كه از فرداي اون روز نظر اونها به كلي عوض شد از حق نگذريم، مادر هم خيلي كمك كرده بود اما هرچي بود، از فرداي اون روز پدرم ديگه مخالفتي نكرد و فقط با محبت خاصي نگاهم ميكرد.
عقربه ساعت روي شماره دو ايستاد و پس ازآن دو ضربه بلند متوالي نواخت ديبا كه يك دفعه به خود آمده بود با نگاهي به ساعت گفت: واي خداي من، ساعت دو نصفه شبه چقدر پر حرفي كردم. امقدوارم منو ببخشين نمي خواستم مزاحم استراحتتون بشم.
سينا با اشتياق در حالي كه لبخند مي زد گفت: نه اصلا" اينطور نيست. شما آنقدر زيبا و قشنگ مطالب رو عنوان مي كنين كه آدم اصلا" احساس خستگي نمي كنه باور كنين راست مي گم البته مي دونم كه شما خسته شدين، اما اطمينان داشته باشين كه من حاضرم ساعتها همينطور بشينم و به حرفهاتون گوش بدم.
شاباجي كه جوابش گرفته بود و پشت هم خميازه مي كشيد رو به سينا كرد و گفت: نه خير، ابدا" چون من هم دلم ميخواد بقيه ماجرا رو گوش كنم، اما حالا خوابم گرفته تازه تو هم بايستي صبح زود بري سركار حالا بهتره همگي استراحت كنيم ديبا جون، مبادا بدون من حرفي بزني.
ديبا كه خنده اش گرفته بود جواب داد: مطمئن باشين شاباجي حرفي نمي زنم.
سينا كه حسابي پكر شده بود از جا بلند شد و در حالي كه شب بخير مي گفت به اتاقش رفت.
فصل 6
از شدت خستگي حس و حال بلند شدن از رختخواب را نداشت به سختي لاي پلكهايش را باز كرد و نگاهي به ساعت قديمي و بزرگ روي پيشخوان بخاري انداخت : واي خدا جون؟
ساعت نزديك ده صبح بود تقلايي براي بلند شدنش كرد،ام انگار همه بدنش كوته بود هيچ چيز نمي توانست سرحالش بياورد، جز يك حمام داغ اما چطوري؟ با كدام لباس؟ كلافه شده بود اي كاش امروز آقا سينا برام بليت مي گرفت تا هرچه زودتر راهي مي شدم.
حسابي از اين وضعيت كسل و ناراحت بود. صداي تق و توق از آشپزخانه مي آمد لابد شاباجي بود كه مشغول تهيه نهار شده . بوي خورشت كنگر فضاي اتاق را عطر آگين كرده بود.
به سختي از جا بلند شد و رختخوابش را جمع كرد و به آشپزخانه رفت و سلام كرد. شاباجي به خوشرويي جوابش را داد و گفت : خوب خوابيدي دخترم؟
آخه ديشب خيلي دير خوابيديم. البته من زياد هم با خواب ميونه خوبي ندارم ولي شما ها جوونين مادر و حالا حالا وقت براي خوابيدن دارين.
ديبا با كمرويي جواب داد: شاباجي، يه خواهشي داشتم.
بگو دخترم رودربايستي نكن.
راستش مي خواستم اگه بشه يه دوش بگيرم تو اين دو سه روز حسابي كلافه شدم شما اينجا حمام دارين؟
شاباجي از اين حرفه يكه خورده بود با صداي بلندي خنديد و گفت: وا، اين هم شد خواهش مادر جون، خب اينو زودتر مي گفتي. مگه مي شه كه ما حمام نداشته باشيم. پس خودمون تو اين خونه چي كار ميكنيم اتفاقا" صبح زود سينا هم يه دوش گرفت بعد رفت سركار، آخه اون هم عادت داره اگه هر روز حمام نكنه كسل ميشه. بعد هم صبحانه نخورده رفت ديرش شده بود ولي مدام سفارش مي كرد مبادا بشيني پيش ديبا خانوم و بقيه ماجرا رو بدون من گوش كني. من هم بهش قول دادم كه تا اون برنگشته چيزي ازت نپرسم. حالا هم دخترم اول يه چايي بخور، بعد هم برو دوش بگير.
ديبا من و من كنان گفت: آخه مي دونين؟ چطوري بگم من اينجا لباس ندارم راستش موقع اومدن آنقدر هول و دستپاچه بودم كه هيچ وسايلي با خودم برنداشتم حالا نمي دونم چي كار كنم گفتم : بهتره اول برم بيرون يه دست لباس بخرم ، بعد برم حموم.
شاباجي باز هم خنده اي تحويلش داد و گفت: اصلا" نيازي به اين كار نيست دنبال من بيا. با گفت اين حرف به طرف اتاق سينا راه افتاد.
ديوار به ديوار اتاق سينا اتاق ديگري بود شاباجي در حاليكه كليدش را از بالاي در برميداشت ، در را بازكرد و داخل شد. بعد رو به ديبا كرد و گفت: بيا تو دخترم ، اينجا اتاق دخترم ماهرخ بود. من هيچ وقت در اونو باز نمي كنم فقط يه وقتهايي براي غبار روبي ميام. اما طاقت ديدن اتاق خالي شو ندارم.
بعد در حالي كه سعي ميكرد جلوي طغيان اشكش را بگيرد، به طرف كمدي رفت و درش را گشود و گفت: دخترم، اين لباسها تنها يادگار دخترمه. واقعا" برام عزيزو دوست داشتنيه تا حالا به كسي اجازه ندادم كه دست به اونها بزنه، اما تو با همه فرق داري. بهتره يكي رو انتخاب كني البته مي دوم همه اونها قديمي و رنگ و رفته س ، اما براي يكي دوساعتي كه لباسهات خشك بشه بد نيست.
ديبا با شرمساري سرش را به زير انداخت و گفت: اما من نمي تونم به اينها دست بزنم با پوشيدن اين لباسها يادآوري ماهرخ رو براي شما زنده مي كنم.
شاباجي وسط حرفش پريد و گفت: چه بهتر دخترم. اتفاقا" من ازت خواهش مي كنم كه بپوشي آخه تو خيلي به ماهرخ من شبيه هستي. البته ان شااله هرچي كه اون خوابيده عمر تو باشه. اون درست قد و قواره تو بود. خوشگل و چشم و ابرو مشكي ، با موهاي بلند مثل شبق هيچ مي دوني اون شب كه تورو تو حافظيه ديدم ناخودآگاه به طرفت كشيده شدم باورت نمي شه يه لحظه فكر كردم ماهرخ زنده شده دخترم ، من هيچ منتي به سر تو ندارم كه اينجا آوردمت، بلكه با ميل و رغبت اين كارو كردم حالا هم خيلي خوشحالم چون تورو كه ميبينم انگار ماهرخ رو ديدم.
شاباجي تكاني به خودش داد و گفت: نه دخترم ابدا"، فقط يه لحظه احساس كردم ماهرخ دخترم مقابلم ايستاده .
ديبا از اينكه خاطرات تلخ شاباجي را زنده كرده بود با ناراحتي گفت: من كه به شما گفته بودم درست نيست اين لباسها رو بپوشم، اما خودتون اصرار كردين .
نه، دخترم تو كار بدي نكردي، درواقع در حقم لطف هم كردي. چقدر بهت مياد اندازته انگار براي تو خريدن بعد در حالي كه آه جانسوزي مي كشيد، گفت: بيا دخترم غذا آمادس تا تو سفره رو بندازي من غذا رو كشيدم و مشغول كار شد.
در همين وقت صداي به هم خوردن در حياط آمد. شاباجي كه داشت ديس پلو را مي كشيد با خوشحالي رو به ديبا كرد وگفت: اين هم از سينا بالاخره خودش رو براي ناهار رسوند. و به استقبالش رفت و با صداي بلند گفت: اومدي پسرم، بيا كه خوب موقعي اومدي ما هنوز ناهار نخورديم.
سينا كه داشت دست و رويش را مي شست با خوشرويي س كرد و گفت: ا، چرا انقدر دير، فكر نمي كنم منتظر من بوده باشين.
شاباجي در حالي كه حوله سينا را به دستش مي داد با لبخند جواب داد :
نه مقل اينكه انقدرها هم كه فكر مي كردم بچه م مظلوم و ساكت نيست.
سينا همانطور كه دست و رويش را خشك مي كرد، با خنده گفت: تسليم، تسليم هرچي شاباجي فقط زودتر ناهار منو بده كه خيلي گرسنه م.
شاباجي با تعجب نگاهش كردو گفت: مگه با ما غذا نمي خوري؟
سينا كه از اين حرف شاباجي جا خورده بود ، گفت: با شما مگه مهمون ندارين.
شاباجي وسط حرفش پريد و جواب داد: عيبي نداره، پسرم ما كه ديگه با ديبا جون اين حرفها رو نداريم بيا تو تازه مگه نمي خواي بقيه ماجرا رو بشنوي؟
سينا كه ذوق زده شده بود با خوشحالي گفت: چرا، چرا الان اومدم شما برو من چند دقيقه ديگه بر مي گردم. و با عجله به اتاقش رفت در حاليكه دستي به موهايش مي كشيد، با خوشحالي روانه اتاق شاباجي شد.
ديبا به احترام سينا از جا بلند شد و به آرامي سلام كرد .
سينا كه اصلا" توقع ديدن ديبا را در آن لباس نداشت و تقريبا" شوكه شده بود در حالي كه تا بناگوش سرخ شده بود، با لكنت جواب ديبا را داد و همانطور زير لب گفت: ببخشين كه دير كردم خيلي سعي كردم زود بيام اما نشد. بعد يك دفعه با خوشحالي سرش را بلند كرد و گفت : اما حالا كاملا" آماده شنيدن زندگي شما هستم با خيال راحت چون فردار و مرخصي گرفتم و از امروز تا فردا شب وقت كافي دارم باور كنين ديگه صبرم تموم شده زودتر دلم مي خواد بقيه مارجرا را بدونم. ( فضول...)
شاباجي با طعنه جواب داد: به به، آقا دير اومده زود هم ميخواد بره! بشين اول ناهارت رو بخور پسر چقدر تو عجولي!
ديبا با كمرويي خاصي گفت: چشم بعد از نهار حتما" براتون تعريف مي كنم، اما مي خواستم بدونم راي من بليت گرفتين؟
سينا در حالي كه مشغول كشيدن پلو بود، گفت: به يكي ازدوستانم سپردم چون اين روزها به خاطر ايام عيد بليت كم شده اما شما اصلا" نگران نباشين، من سعي خودمو ميكنم.
ديبا با تشكر گفت: همه زحمات من به گردن شما و شاباجي افتاده اميدوارم يه روز از خجالت شما دربيام.
خواهش مي كنم من كه كاري نكردم اين كمترين و حداقل كاري س كه از دست ما بمياد و كاملا" وظيفه ماست آنقدر خودتون رو ناراحتو معذب نكنين.
شاباجي در حاليكه براي ديبا غذا مي كشيد گفتك خب تعارف بسه ديگه حالا غذاتون رو بخورين كه از دهن افتاد. و بعد هم خودش مشغول شد.
بعد از صرف نهار، شاباجي سه تا چاي خوشرنگ و رو ريخت و آمد كنار ديبا نشست گفت : خب ديبا جون، مادر تعريف كن بعدش چي شد اومدي شيراز؟
ديبا در حالي كه سعي مي كرد تمركز بگيرد، آهي كشيد و گفت: بله تو عرض يك هفته زندگي م به كل عوض شد حدودا" هفت يا هشت روز بعد از قبولي تو دانشگاه با پدرم و مادرم براي ثبت نام به شيراز اومديم وقتي براي اولين بار وارد دانشگاه شيراز شدم، احساس غرور خاصي سراسر وجودمو فراگرفت محيط دانشگاه واقعا" زيبايي و تماشايي بود. دختران و پسران زيادي اونجا بودن دانگشاه تو محوطه اي باغ مانند قرار گرفته بود درختان سرو و كاج دور تادور اونو محصور كرده بود. نيمكتهاي متعددي زير درختها قرار گرفته بود و اغلب دانشجوها روي اونها مشغول مرور درسها بودن بر خلاف تصورم، انقدرها شلوغ بنود محيط آرام و دنجي بود.
مدير دانشگاه با احترام با پدر و مادرم برخورد كرد واز مقررات دانشگاه گفت و بعد از ساعتي ما رو براي ديدن خوابگاه برد انتهاي باغ دوتا ساختمون جدا از هم قرار گرفته بود كه تابلوي بزرگي به سردرش آويخته بود. خوابگاه دختران، خوابگاه پسران. همه چيز مرتب و بي عيب و نقص بود . محيط خوابگه حتي از محوطه دانشگاه هم دنج تر بود . درختان قطوري ساختمان رو به محاصره خود در آورده بودن صداي قار قار كلاغها به وضوح شنيده مي شد عطر اقاقيا و بهار نارنج فضا رو پر كرده بود.
پدرم در حاليكه لبخند رضايتمندي روي لبانش نقش بسته بود، رو به من كرد و گفت : بد نگذره، خانم دانشجو ميترسم اين محيط رويايي به جاي اينكه شما رو گرافيست كنه شاعر كنه. بيخود نيست دخترم كه حافظ يه شاعر جهاني شد واقعا" اين محيط رويايي و عرفاني آدمو از خود بيخود مي كنه .
مادر در تاييد حرف پدر گفت: بله همين طور، اينجا خيلي زيباس.
بعد مثل اينكه ياد چيزي افتاده باشد با نگاهي غمگين به صورتم زل زد و گفت : اما من بدون تو تك و تنها تو تهران چي كاركنم كاشكي من هم مادر اينجا بودم، كنار تو اين طوري خيالم راحت بود.
من كه حسابي ذوق زده شده بودم پريدم بغلش كردم و صورتش رو غرق بوسه كردم و گفتم: بازهم شروع كردي مادر ، تورو خدا يه امروز رو گريه نكن و شاد باش. آخه، من كه بچه نيستم اينجا هم كه خارج از كشور نيست هر وقت دلت رام تنگ شد مياي اينجا و همديگه رو مي بينيم اينكه ديگه غصه نداره.
مادر آهي كشيد و گفت: بله، براي تو غصه نداره ، ولي براي من كه يه مادرم تمامش غصه س.
بعد از ثبت نام و كارهاي دانشگاهي ، در حالي كه تا حدود زيادي به مقررات اونجا وارد شده بودم، تصميم گرفتم همراه پدر و مادر تا شروع ترم اول كه حدودا" بيست روز بعد آغاز مي شد به تهران برگردم اين كاررو به دو دليل انجام دادم اول اينكه ، دلم نمي خواست به اين سرعت اونها احساس تنهايي كنن و دوم اينكه، بايد براي تهيه كتاب و لوازم خودم و آماده ميكردم.
از فرداي اون روز، بيشتر وقتم با دايي علي و مامان گذشت و اغلب براي خريد كتابها و لوازم بيرون مي رفتيم مادر مدام سفارش مي كرد كه مواظب خودم باشم مبادا سرما بخورم و مرييض بشم. آخه، دخترم اونجا كسي نيست كه ازت مراقبت كنه.
دايي علي خنديد و گفت: آره، چقدر لوسش مي كنه. ولش كن بابا ديگه بزرگ شده . خوبه داره ميره شيراز اگه ميرفت سفر قندهار ، چيكار ميكردين؟
آنقدر بسته هاي شكلات و كاكائو و كمپوت خريده بود كه اصلا" نميدونستم با اونا چي كار كنم پدر بشتر تو لاك خودش بود هنوز با رتن من كنار نيومده بود وهر روزي كه ميگذشت غم و اندوهش به مراتب بيشتر از روز قبل ميشد.
بالاخره روز موعود فرارسيد. اون روز، پدر حسابي غافلگيرم كرد من كه فكر كرده بودم با ماشين خودمون به اتفاق پدر و مادر راهي شيراز مي شيم ،كه يكهو پدر بدون هيچ مقدمه اي بليت هواپيما رو از جيب بغلش در آورد و به دستم داد با ديدن بليت مثل يخ وا رفتم انتظار همه چيز رو داشتم الا اين موضوع. فكر مي كردم مثل دفعه قبل پدر و مادرم منو همراهي مي كنن و حتي وسائلمو هم تو خوابگاه جابجا خواهندكرد البته ناگفته نماند تا حدودي حرفهاي دايي علي رجع به من صحت داشت من واقعا" به پدر ومادرم اتكا داشتم بدون اونها هيچ بودم. حالا يكه و تنها چطوري تو يه شهر غريب از پس كراهام بر بيام فكر مي كردم با رفتنم اونها تنها مي شن، اما برعكس بود كسي كه تنها مي شد من بودم پدر و مادرم همديگه رو داشتن، اما من تك و تنها وغريب بودم.
پدر كه متوجه تغيير رنگ و حالم شده بود با خنده و شوخي گفت: چيه ، نكنه ترسيدي؟ دختر كوچولوي من كه مگه بزرگ شده و به تنهايي مي تونه تو يه شهر ديگه زندگي كنه و درس بخونه چطوري از يه بليت هواپيما ترسيده . بعد در حاليكه منو تو آغوش مي فشرد، با بغض فرو خورده اي گفت: عزيزم، اين اولين امتحان ورودي به دانشگاه شيرازه. اميدوارم سرافراز ازش بيرون بياي به خدا ميسپارمت.
بي اختيار خودمو تو بغلش رها كردم و براي اولين بار با صداي بلندي گريستم انگار تازه پي به تنهايي م برده بودم تا اون روز ، لحظه اي از اونها جدا نشده بودم يه لحظه احساس كردم تكيه گاهم ، ستونم فروريخت با خودم فكر كردم كه واقعا" تو يه شهر غريب دنبال چي مي رفتم خودم هم نمي دونستم.
تو فرودگاه، چشم همه گريون بود دايي علي با وجودي كه سعي مي كرد همه رو بخندونه، اما صداش بغض آلود بود و هاله اي از اشك چشماش پوشنده بود . با گامهاي لرزان در حالي كه چمدنمو بر مي داشتم، به آخرين نصايح مادرم گوش كردم و با چشماني اشكبار از اونها جدا شدم.
ساعت حدودا" شش بعد از ظهر بود كه هواپيما روي باند فرودگاه شيراز نشست هواي شيراز ابري و گرفته بود گهگاه نم بارون ميزد و قطع ميشد وقتي از هواپيما پياده شدم تصميم گرفتم محكم و استوار باشم و با محيط اطراف خودمو وفق بدم به همين دليل در حاليكه نفس عميقي مي كشيدم ، سعي كردم اعتماد به نفسمو تو وجودم تقويت كنم. تاكسيها جلوي در فرودگاه به انتظار مسافر ايستاده بودن. با يكي از اونها صحبت كردم و آدرس دانشگاه رو دادم راننده بلافاصله چمدانهامو برداشت و سوار شدم توي راه سعي مي كردم خيابونهاي اطراف رو بشناسم و اسم اونها رو به خاطر بسپارم.
با ورود به دانشگاه، حال و هوام عوض شد آنقدر چيزهاي جالب و ديدني در اطرافم بود كه خيلي زود غم درونمو از ياد بردم خودمو به دفتر دانشگاه معرفي كردم و اجازه ورود به خوابگاه رو دريافت كردم بعد در حاليكه چمدونهامو برمي داشتم، به سمت خوابگاه راه افتادم.
تو راهرو داشتم دنبال اتاق هجده مي گشتم كه صدايي از پشت سرم با خوشحالي گفت: دنبال اتاق شماره هجده ميگردين؟ برگشتم نگاهش كردم باز با همان خوشرويي ادامه داد: آخه من هم اتاقي شما هستم. تودفتر كه بودم وقتي شماره اتاق رو به شما دادن متوجه شدم كه با شما هم اتاقيم.
با خوشحالي نگاهش كردم و گفتم: اوه جدي! از ديدنتون خوشحالم شما هم الان رسيدن؟
بله ، البته چند دقيقه اي از شما ديرتر رسيدم.
جلوي در اتاق ايستاديم و هر دو باهم كليد دراورديم از اين عمل هر دو به خنده افتاديم و اين آشنايي من با فروزان بود نگاهي به درو و اطرافم انداختم اتاق مرتب و دلچسبي بود سه تختخواب با يه يخچال كوچيك و سه قفسه كمد و سرويس بهداشتي ، كه گوشه اي از اتاق قرار گرفته بود، به چشم مي خورد تختخواب كنار پنجره رو انتخاب كردم و وسايلمو روي تخت گذاشتم در حاليكه از پنجره به بيرون نگاه مي كردم، رو به فروزان كردم و گفتم: راستي يادم رفت خودمو بهت معرفي كنم من ديبا هستم. ديبا پرتوي و اهل تهرانم. در ضمن ، گرافيستم.
فروزان كه مشغول جابجا كردن چمدونهاش بود با خنده طرفم اومد و گفت: من هم فروزانم فرزوان مشرقي واهل آبادانم.
اوه ، بايد حدس ميزدم كه جنوبي هستي به نظر من فقط جنوبيها اينطور خونگرم هستن و خيلي زود با آدم اخت مي شن.
خواهش مي كنم خوبي از خودتونه. تو هم خيلي خوبي راستش خيلي مي ترسيدم.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: چرا؟ براي چي؟
خب مي دوني اينكه آدم يه هم اتاقي خوب داشته باشه خيلي مهمه من تو ي خونواده پرجمعيت بزرگ شدم همين جوري هم از نظر سليقه اي با اونها مشكل داشتم دوتاخواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم كه دانشگاه رو تموم كردن وقتي با من حرف مي زدن و از محيط دانشگاه و هم اتاقيهاشون برام ميگفتن كه چقدر آدمهاي شلخته و بي آدابي بودن، حسابي ترس برم داشته بود اما وقتي توي دفتر تورو ديدم و فهميدم كه با من هم اتاقي هستي، خيلي خوشحال شدم.
لبخندي زدم و گفتم: زياد هم خوشحال نباش هنوز هم كه روي من شناخت نداري اتفاقا" من هم يكي از همين دخترها هستم.
فروزان با خوشحالي خنده اي كرد و گفت: اتفاقا" به نظر من سرت هر آدمي از صورتش پيداس. مي دونم كه اشتباه نكردم البته فكر كنم تو خيلي از من مظلوم تر و ساكت تر هستي و اين به خوبي از چهره ت پيداس، اما از حالا بگم من دختر پر سر و صدايي هستم خب، مي دوني اين هم نقطه ضعف منه، ولي بايد بهت مي گفتم.
از فروزان خوشم اومده بود. در حالي كه روي تخت ولو شده بودم،گفتم:
عزيزم، خيلي سخت نگير من هم آدم سختگيري نيستم هر طور كه دوست داري ، باش فقط اميدوارم هم اتاقي ديگه مون هم مثل خودمون باشه.
اون شب ، اولين شب جدايي من ازخونواده م بود و خيلي بهم سخت گذشت البته خودم ناراحت نبود، بلكه بيشتر به فكر تنهايي پدر و مادر بودم و اين مسئله خيلي عذابم مي داد بعد از اينكه وسايلمو جابجا كردم رو به فروزان كردم و گفتم: ميخوام يه گشتي توي باغ بزنم تو هم مياي؟
البته كه ميام من هم حوصله م سر رفته بايد فلاسك چاي رو بيارم و آب جوش بگيرم حسابي هوس چاي كردم.
تقريبا" يه ساعتي رو تو محوطه دانشگاه چرخيديم و درو و اطراف رو بازديد كرديم طبقه پايين خوابگاه، رستوران كوچكي يا به قول بچه ها همون بوفه بود. فروزان فلاسك رو داد و آب جوش گرفت و با هم به اتاق برگشتيم خداخدا مي كردم كه اون شب كس ديگه اي مزاحم مانشه چون خيلي خسته بودم و ميخواستم زودتر استراحت كنم، اما فروزان تازه سر كيف اومده بود. در حاليكه چاي رو آماده مي كرد، گفت: وا دختر تو كه هنوز شام نخوري، مي خواي بخوابي؟
نه، فروزان جون تو بخور من ميلي به غذا ندارم اما يه ليوان چايي مي خورم.
فروزان خنده اي تحويلم داد و گفت: چشم، سرورم چاي كه قابل شما رو نداره.
از اين شوخي بي اختيار خنده م گرفت. فروزان دختر خوبي بود البته من اينو از همون شب اول متوجه شدم.صورت سبزه تندي داشت با چشماني سياه و درشت و موهاي بلند و بافته شده. روي هم رفته نمي تونم بگم خيلي زيبا بود، اما مهربوني درونش زيبايي ظاهري شو دوچندان كرده بود. اون شب ، هر دوي ما خيلي زود خوابيديم فرداي اون روز، طرفهاي عصر بود كه تصميم گرفتيم سري به حافظيه بزنيم فردا روز شروع كلاسها بود و به خوبي مي دونستيم كه ممكنه حالا حالاها فرصت خارج شدن از دانشگاه رو نداشته باشيم به همين دليل فرصت رو غنيمت شمرديم و زديم بيرون.
حافظيه شلوغ نبود فصل مسافر نبود فقط تعداد معدودي از آدمها گرد آرامگاه حافظ حلقه زده بودن ساعتي كنار حافظ نشستم و باهاش درد دل كردم نمي دونم آيا شما هم مثل من اين احساس رو دارين يا نه اما من وقتي در جوار حافظ هستم حالتي روحاني و عرفاني پيدا مي كنم شايد فقط كسي كه عشق به حافظ و غزلياتش داشته باشه حالت منو درك كنه. اما هرچي بود، اون روز من دلي از عزا درآوردم.
پيرمرد فالگيري كه اغلب تو محوطه حافظيه بود طرفم اومد و برگه هاي فال رو مقابلم گرفت و باهمون لهجه خوب و شيرين شيرازي با خواهش گفت: خانوم، يه فال ازم بگير. من با اشتياق نيتي كردم و پاكتي بيرون كشيدم ميخ واستم پول فالگير رو بدم كه فروزان با شيطنت خاصي پاكت رو ازم قاپيد و بازش كرد و با صداي بلند شروع به خواندن كرد:
من دوستدار روي خوش و موي دلكشم
مدهوش چشم مست و مي صاف و بي غشم
در عاشقي گريز نباشد ز سوز و ساز
افتاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
من آدم بهشتي ام اما در اين سفر
حالي اسير عشق جوانان مهوشم
باورتون نميشه اگه بگم هزار بار اين چند بيت شعر رو خوندم دروغ نگفتم. فروزان هر بيت رو كه مي خوند با آب و تاب تفسير ميكرد هي مي خنديد و مي گفت: راستي ، تو كه دل به كسي ندادي؟ راست بگو؟ اين جور كه بوش مياد مثل اينكه خبرهاييه.
من خيلي جدي و محكم جواب دادم: مي شه از اين شوخي ها نكني هيچ خوشم نمياد من اهل اين حرفها نيستم.
فروزان با دلخوري جواب داد: اوه، خانوم چه زود ناراحت ميشه. خب بابا معذرت مي خوام. پاشو بريم كه خسته شدم داره غروب مي شه تو خوابگاه رامون نمي دن.
تقريبا" نيم ساعت بعد تو دانشگاه بوديم از رستوران خوابگاه دو تا ساندويچ گرفتيم همون طوري كه گاز ميزديم، از پله ها بالا رفتيم. دنبال كليد در اتاق بودم كه يه دفه ديدم در بازه . به فروزان نگاهي كردم هر دو خيلي آروم وارد اتاق شديم دختري مشغول جابجا كردن وسايلش بود با ديدن ما بلافاصله س كرد و گفت: من سهيلا هستم هم اتاقي جديدتون.
من و فروزان هر دو با خوشحالي جواب سلامش رو داديم و بهش خوش آمد گفتيم سهيلا گفت اهل شماله و رشته تحصيلي ش هم حقوقه. فروزان هم خودش رو معرفي كرد و گفت كه تو رشته جغرافيا تحصيل مي كنه و من هم به همين ترتيب خودمو معرفي كردم.
سهيلا دختر سپيد پوست و موخرمايي بود ، البته كمي چاق و تپل. به ظاهر دختر بدي نيومد اون شب، خوشحالي عجيبي سراپاي وجودمو در بر گرفت از اينكه دوستان و هم اتاقيهاي خوبي پيدا كرده بودم تو پوستم نمي گنجيدم فردا روز شروع ترم جديد بود بنابراين هر سه خيلي زود به رختخواب رفتيم و خوابيديم.
فصل 7
غروب شده بود و هوا نسبتا" داشت تاريك مي شد سينا در حاليكه پاكت سيگارش را از جيب بغلش در مي آؤرد، از جا بلند شد و چراغ را روشن كرد بعد رو به ديبا كرد و گفت: ببخشين ، دود سيگار اذيتتون نمي كنه؟
نه راحت باشين مشكلي نيست.
سينا مجددا" گفت: خب، بعدش چي شد؟ چي كار كردين ؟ توي دانشگاه مشكلي پيش اومد؟ آ]ه ، شاباجي مي گفت كه شما با روساي دانشگاه مشكل دارين.
شاباجي كه تا آن موقع سكوت كرده بود با گلايه رو به سينا كرد و گفت: اه ، پسر تو چقدر عجولي! مادر مي خواي همه رو يه جا بپرسي. بگذار خودش كامل همه رو تعريف كنه، آخ، نمي دوني ديبا جون من كه اصلا" گذر زمان رو احساس نكردم كاشكي هميشه در كنارم بودي. اين جوري هيچ وقت احساس تنهايي نمي كردم تو رو به خدا بقيه رو تعريف كن بگو بعد چي كار كردي؟
ديبا با شرمندگي سرش را به زير انداخت و گفت: من پيشاپيش از هر دوي شما عذر خواهي مي كنم. آخه، مي دونين من به شما دروغ گفتم و هيچ مشكل و درگيري اي توي محيط دانشگاه برام پيش نيومد مشكل من خيلي پيچيده تر از اين حرفهاس.
سينا و شاباجي با كنجكاوي نگاهي به ديبا انداختند سينا با كمي مكث گفت : پس مشكل شما چيه ؟ چه مسئله اي آنقدر ناراحتتون كرده؟
ديبا سرش را بلند كرد وگفت: اگه دوست دارين ، آخر ماجرا رو براتون تعريف كنم.
سينا كه حسابي كنجكاور شده بود با اعتراض گفت: نه، نه اصلاگ منظورم اين نبود من اگه شده تا صبح بيدار مي مونم و داستان زندگس شمارو گوش مي كنم. باور كنين اصلا" از اين كار خسته نمي شم و از اينكه منو محرم دونستين خيلي هم خوشحالم.
شاباجي بلند شد و به آشپزخانه رفت و چند دقيقه بعد با يك ظرف ميوه و شيريني برگشت و در حالي كه آنها رو جلوي سينا و ديبا مي گذاشت گفت:
يه كمي خستگي در كنينتا من براتون چايي بريزم.
پس از خوردن چاي ، ديبا شروع به ادامه ماجرا كرد و گفت: همون طور كه گفتم تو محيط دانشگاه هيچ مشكلي برام پيش نيومد، البته شايد بيشتر به خاطر اخلاق و رفتارم بود آخه، زيابد با بچه ها دمخور نبودم كلاس فروزان و سهيلا كه از من جدا بود اما با اين حال تو كلاس به غير از سلام و احوال پرسي معمولي با بچه ها رفتار ديگه اي نداشتم دوستان من فقط فروزان وسهيلا بودند كه اونها رو هم بيشتر تو وقت بي كاري يا موقع خواب تو خوابگاه مي ديدم .
اما بر خلاف من، اونها خيلي دوست پيدا كرده بودن. حتي بعضي از شبها به اتاق اونها مي رفتن و يا اونها به اتاق ما مي اومدن اما اين وسط من فقط و فقط شنونده بودم و بس هيچ دوست نداشتم تو كارها و رفتار اونها شريك بشم خيلي از دخترها خودشون رو مضحكه دست پسرها قرار مي دادن و از اين قول و قرارهاي بچه گونه مي گذاشتن كه من واقعا" از اين كارها نهايت انزجار رو داشتم يه ترس مبهمي تو وجودم بود حس مي كردم با اين عمل از پدر و مادرم دور ميشم و به اونهاخيانت ميكنم. البته تا حدودي هم درست فكر مي كردم. من نبايد از اعتماد اونها سوء استفاده ميكردم.
اوايل تو كلاس خيليها بهم نظر داشت، اما وقتي بي توجهي منو نسبت به خودشون ديدن يواش يواش برام حرف دست كردن گهگاه بهم متلك مي گفتن كه چندان اهميتي به اين حرفها نمي دادم يك يكي ميگفت: عاشقه، اصلا" انگار تو كلاس نيست. يكي ديگه مي گفت: نه بابا خانوم موند بالا تشريف دارن با ماها نمي پره. يكي ديگه مي گفت نه خير، گنده دماغه اخلاقش خوب نيست.
خلاصه از اين حرفها و متلكها كه البته فكر كنم آقا سينا بيشتر متوجه حرفم بشه. مي گفتن، من يه گوشم در بود و يه گوشم دروازه و به حرفهاشون اصلا" اهميتي نمي دادم. از حق نگذريم، هيچ كدوم از اونها بچه هاي بدي نبودن، اما من به خوبي مي دونستم كه اگه يكم شول بدم سفت مي خورم. به همين دليل بر خلاف خصوصيات اخلاقي م با اونها برخورد مي كردم.
تقريبا" با پايان گرفتن هر ترم يا پدر و مادرم به ديدنم مي اومدن، يا من چند روزي به تهران مي رفتم به همين ترتيب تقريبا" دوسالي گذشت و چون براي ليسانس مي خوندم هنوز دوسال ديگه از درسم باقي مونده بود البته توي اين مدت دوسال ، دايي علي هم منو فراموش نكرده بود حتي يه بار همگي از جمله مادربزرگم به ديدنم اومدن كه اون سال يكي از بهترين سالهاي عمرم محسوب مي شد.
نزديك عيد نوروز بود دو دل بودم هنوز هيچ تصميمي براي تعطيلات نوروزي نگرفته بودم سهيلا و فروزان هر كدوم قصد رفتن به شهرستان خودشون رو داشتن. از طرفي دلم ميخواست تنها باشم و خودمو براي ترم جديد آماده كنم، از طرفي هم به وجود بچه ها عادت كرده بودم و اصلا" تنها نمي تونستم تو خوابگاه دوام بيارم تو همين گير ودار بودم كه پدر از تهران تماس گرفت و گفت: حتما" براي تعطيلات نوروزي بيا تهران مادرت خيلي بي تابي مي كنه دلش ميخواد موقع سال تحويل كنارش باشي با خوشحالي پذيرفتم و مشغول تهيه و تداركات سفر شدم به هر سختي اي كه بود بليت تهيه كردم و يه روز قبل از سال تحويل تهران رفتم.
وقتي توي فرودگاه مهر آباد از هواپيما پياده شدم، احساس سرمستي خاص همه وجودمو در برگرفت درست دو سال پيش با چه حال زار و نزاري از همين جا به شيراز رفته بودم اما حالا مي تونستم با غرور پا روي زمين مهر آباد بگذارم و بگم اومدم، البته با سربلندي و افتخار.
تو سالن فرودگاه، پدر و مادرم به همراه دايي علي به استقبالم اومده بودن. مادر همون طوري كه منو در آغوش گرفته بود، گريه مي كرد پدر و دايي هم هر كدوم با خوشحالي ازم استقبال كردن. دايي علي طق معمول با ديدن گريه مادر به شوخي گفت: اوه ، تورو به خدا سوسن جون بسه ديگه آنقدر آب غوره نگير آ]ه اينجا توي فرودگاه كه شيشه خالي پيدا نمي شه .
همه از اين حرف به خنده افتادن چشم غره اي بهش رفتم و گفتم: نوبت شما هم مي رسه آقا بگذار درست تموم بشه وقتي رفتي سربازي بهت ميگم. آهي از نهادش براومد گفت: اوه ، تور به خدا نگو. مو به تنم سيخ ميشه.
فرداي اون شب، سال تحويل بود همگي دور هم جمع شده بوديم ، بخصوص دايي علي و مادر بزرگ تو اين مدت حسابي دلم براشون تنگ شده بود به قول دايي علي خودمو براشون لوس مي كردم. يواشكي طوري كه پدر متوجه نشه رو به دايي علي كردم و پرسيدم: راستي از مهران و مهرداد چه خبر؟
با خوشحالي جواب داد : خوبن بيخبر نيستيم مهران بچه دومش به دنيا اومده مهرداد هم صاحب يه دختر شده البته نامه و عكس دادن بعدا" سر فرصت نشونت مي دم اما تورو خدا منو گير پدرت ننداز كه اصلا" حوصله ندارم.
از اين خبر قلبا" خوشحال شدم دلم براشون يه ذره شده بود بچهاشون رو نديده بودم ، اما واقعا" دوستشون داشتم از ته دلم آرزو كردم كه هرچه زودتر به ايران برگردن و مثل سابق دور هم باشيم.
هفت هشت روزي از تعطيلات گذشته بود عزم رفتن كرده بودم. مي خواستم قبل از شروع ترم جديد كمي به درسهاي عقب افتادم برسم اما باز طبق معمول مادر با غصهو اندو ه و گريه و زاري منو از اين كار معاف كرد مجبور شدم چند روز ديگه هم كنارشون باشم.
تو يكي از همين روزها بود كه زنگ در خونه رو زدن طبق معمول فكر كردم براي ديدو بازديد عيد اومدن به سرعت در اتاق پذيرايي رو باز كردم چراغها رو روشن كردم پدر گوشي در بازكن رو برداشت و در حالي كه مي پرسيد كيه ، يه دفعه با خوشحالي فرياد بلندي كشيد وگفت: اوه، جلال تو هستي! بيا تو، خيلي خوش اومدي بعد در حالي كه در روباز ميكرد، گوشي در بازكن رو گذاشت و به مادر گفت: سوسن، نمي دوني كه اومده! جلال، جلال محتشمي! مادرم از خوشحالي لبخندي تحويل پد داد و فورا" مشغول مرتب كردن آپارتمان شد.
آقاي محتشمي داشت آروم آروم از پله ها بالا مي اومد پدر به استقبالش جلو رفت من كه حسابي تعجب كرده بودم و تا به حال اين طور پدرمو خوشحال نيده بودم رو به مادر كردم و گفتم: اين آقاي محتشمي كيه؟ چرا من تا به حال اونو نديدم؟