نام کتاب :وکیل
نویسنده : شهلا ابراهیمی
ناشر :نشر البرز
تاریخ انتشار :1387
تعداد صفحه :440ص
منبع : نودوهشتیا
Printable View
نام کتاب :وکیل
نویسنده : شهلا ابراهیمی
ناشر :نشر البرز
تاریخ انتشار :1387
تعداد صفحه :440ص
منبع : نودوهشتیا
فصل اول
25 مرداد ماه 1358.
در خانه ی حاج حسین توکلی بلوایی برپا بود.همه در تکاپو و جنب و جوش بودند و هر کسی کاری انجام می داد انسیه همسر حاج حسین دچار درد زایمان شده بود و همه دعا میکردند این بار خداوند لطفی کند و این خانواده صاحب پسری شوند انسیه دو دختر داشت به نامهای آسیه و عاطف اولی در هفده سالگی ازدواج کرده و صاحب پسری به نام محمد بود عاطفه هم نامزد داشت و قرار بود به زودی با پسر عموی خود بهادر ازدواج کند.
پس از چهارده سال بچه دار نشدن همه از باردار شدن انسیه قطع امید کرده بودند حاج حسین و همسرش به همه ی پزشکان نامدار آن زمان مراجعه کردند تا عاقبت مداوای خانم دکتری اثر کرد و انسیه باردار شد و حالا همه دعا میکردند خداوند پسری به انان بدهد عزیز جون مادر حاج حسین دعا میکرد مادر و بچه هر دو سالم باشند او عقیده داشت بچه نعمت خداست و باید شکر نعمت را به جا آورد پسر و دختر بودن فیقی نمی کند اما انسیه دلش می خواست مثل ملیحه جاری و خواهرش مونس خداوند به او پسری بدهد تا نزد حاجی بیش از پیش عزیز شود.
جواد پسر مونش که هشت سال داشت دنبال حاجی رفت او هم مغازه را دست شاگردش سپرد و با شتاب خود را به منزل رساند و همراه مونس عاطفه و انسیه به بیمارستان رفت زمانی که پشت در اتاق زایمان بودند هر سه بی قرار قدم می زدند که پرستار با خوشحالی جلو آمد و خبر داد صاحب یک دو قلوی قشنگ و تپل دختر و پسر شدند هر سه نفر فقط واژه ی پسر را شنیدند وقتی انسیه را به بخش انتقال دادند از خوشحالی گریه میکرد.
مونس سرو گردنی برای حاجی آمد و گفت:
-حاج آقا خواهرم آخرش برات یه کاکل زری آورد چشم روشنی سنگینی باید بهش بدی!
-ای به چشم!من دربست نوکرشم هر چی بخواد دریغ ندارم.
وقتی بچه ها را آوردند که مادر و همراهان آن دو را ببیند همه مشتاق دیدن پسر بودند و کسی به دختر مو قرمزی که با ولع انگشت شستش را می مکید توجهی نداشت.
فردای ان روز انسیه همراه دو قلوهایش به خانه امد حاجی جلوی پایش گوسفند پرواری قربانی کرد و گوشتها را میان همسایه ها تقسیم و دل و جگرش را کباب کردند و به انسیه دادند تا نیروی از دست رفته را یابد مونس و حاجی و انسیه برای اینکه پسر که نامش را مهدی گذاشتند دچار کمبود شیر نشود تصمیم گرفتند دختر را به سکینه کارگر خانه بسپارند او به تازگی زایمان کرده و شیرش هم فراوان بود عزیز هرچه کرد تا انان را راضی کند دختر نوزاد را که محبوبه نام گرفته بود نیز مادرش شیر بدهد قبول نکردند مونس پشت چشمی برای عزیز نازک کرد و گفت:
-وا عزیز خانم شما چرا این حرفو می زنین؟خواهرم پسر زاییده باید تقویتش کنه اگر دختره از شیر مادرش بخوره یه وقت برای آقا مهدی شیر کم میاد تازه دیدن این دختره کفاره می خواد...با اون موهای قرمزش!
عزیز با عصبانیت گفت:
-خودم بزرگش میکنم!
حاجی گفت:
-دست شما درد نکنه عزیز جون کمک بزرگی به انسیه می کنین.
از همان روز عزیز با کمک سکینه محبوبه را نگهداری کردند خوشبختانه شیر سکینه زیاد بود و محبوبه هم پر اشتها عزیز همان روز به بازار رفت وب رای دخترکش لباس و وسایل مورد نیاز را خرید و با دست پر و هن هن کنان به خانه برگشت سکینه همسر قلی باغبان حاجی بود که در کارهای خانه و آشپزی به انسیه کمک میکرد او در مدت هشت سالی که به این خانه امده بود چهار زایمان داشت آنان در دو اتاق گوشه یباغ زندگی میکردند عزیز به او گفت که هر دو سه ساعت یک بار به محبوبه شیر بدهد سکینه که به عزیز خانم علاقه داشت با رضایت کامل قبول کرد.
در ساختمان روبه رویی که به حاجی تعلق داشت برو بیایی بود خویشان و همسایه ها و دوست و آشنا برای گفتن تبریک می آمدند و هر یک هدیه ای برای نوزاد می آورند ملیحه جاری انسیه و مونس و دختران حاجی مشغول خدمت به زائو و میهمانان بودند سکینه بیچاره بچه اش را به کولش بسته و مشغول کار بود اما در هر فرصتی که پیدا میکرد به ساختمان عزیز می رفت و بچه را شیر می داد.
عزیز هر چه بیشتر به محبوبه نگاه میکرد از مشابهت او به پدر بزرگش بیشتر شگفت زده می شد عزیز برای مهدی یک و ان یکاد طلا خرید تا بچه از چشم زخم در امان باشد جواد در فرصتی که به دست آورد سری به نوزاد دختر زد و به عزیز گفت:
-وای چه دختر خوشگلیه!موهاش قرمزه عزیز.چشمهاشو نگاه کنین بازه...چقدر هم قشنگه!چه سبز خوشرنگیه!
عزیز در تایید حرف پسرک گفت:
-بذار بزرگ بشه خودشون به غلط کردن می افتن که چرا اونو قبول نکردن.
روزها از پی هم می گذشت انسیه آن قدر مشغول مهدی بود که یادش رفت دختری هم به دنیا آورده است تنها حاج توکلی بود که گاهی به دخترش سر می زد البته به خاطر عزیز هر روز که به انجا میرفت اگر محبوبه بیدار نگاهی هم به او می انداخت.
حاج حسین و حاج حسن عادت داشتند هر شب وقتی از مغازه به خانه می امدند اول به عزیز سر می زدند و اگر خریدی برایش کرده بودند به او می دادند سپس نزد همسران خود می رفتند حسین و عزیز در یک حیاط سکونت داشتند و حسن در خانه ی مجاور بود.
پایان فصل اول
تا آخر صفحه ی 6
فصل دوم
قسمت اول
پس از انقلاب بلشویکی در روسیه حاج کاظم توکلی پدر حاج حسین و حاج حسن همراه پدر و مادر و خواهرش به ایران مهاجرت کرده بودند آنان ابتدا به تبریز رفتند ان زمان کاظم دوازده ساله بود و در باکو درس می خواند وقتی به تبریز رسیدند از نظر زبان مشکلی نداشتند اما درسهایی که فارسی تدریس می شد برای کاظم مشکل بود وی عاقبت با هر سختی که بود تصدیق کلاس ششم ابتدایی را گرفت ودر مغازه ی پدرش مشغول کار شد به طوری که پدرش در هر کاری با او مشورت میکرد.
دو سال پس از مهاجرتشان به تبریز خواهرش دچار ذات الریه شد دوا و درمانها اثر نکرد و دخترک به دیار باقی شتافت کاظم از مرگ خواهر بسیار متاثر شده بود به پدرش پییشنهاد کرد به پایتخت بروند تا از امکانات بیشتری برخوردار شوند اما عبدالله پدر کاظم قبول نکرد و معتقد بود چون در تبریز جا افتاده اند و بازاریان او را می شناسند برایشان خیلی سخت است او می گفت تهران شهر بزرگی است و تا آنان جا به جا شوند و در بازار اعتباری کسب کنند مدت زمان زیادی لازم است به هر صورت کاظم را متقاعد کرد که در تبریز بمانند.
سالها گذشت و کاظم جوانی برومند شد که کسبه ی بازار برایش احترام خاصر قائل بودند در همان زمان در همسایگی شان خانواده ای زندگی میکرد که از شیراز آمده بودند چون پدر خانواده ارتشی بود آنان را به تبریز منتقل کرده بودند ان خانواده دختر دم بخت بالا بلند چشم سیاهی داشتند به نام فاطمه مادر کاظم و مادر فاطمه با هم دوست شدند و این دوستی به ازدواج فرزندانشان انجامید پدر کاظم در جوار خانه ی خودشان خانه ای برای عروس و داماد خرید نخستین فرزند آنان پس از یک سال به دنیا آمد که نامش را حسن گذاشتند زندگی روی خوب خودش را به انان نشان می داد کاظم توانست مغازه ای در بازار بخرد و مستقل شود فرزند دوم کاظم سه سال بعد به دنیا آمد که نامش را حسین گذاشتند دختر کاظم و فاطمه هشت سال پز از ازدواجشان به دنیا آمد که نام زهرا را برایش انتخاب کردند.
روز به روز بر ثروت کاظم افزوده می شد ده سال پز اس ازدواج آن دو عبدالله پس از سرماخوردگی شدیدی دار فانی را وداع گفت و کاظم را تنها گذاشت از ان پس همه ی سفارش کاظم به فاطمه این بود که مواظب باشد که بچه ها سرما نخورند سوخت زمستانی را از شهریور مهیا میکرد مبادا با مشکل مواجه شوند زمستانها سعی میکرد بچه ها را بیرون نبرد خودش مایحتاج خانه را می خرید تا فاطمه مجبور نشود برای خرید از خانه بیرون رود اما بهار و تابستان را به گردش و تفریح می پرداختند تابستانها به آبگرم سرعین سری می زدند و شبهای تابستان به شاهگلی می رفتند کاظم عاشق فاطمه بود و از هیچ کاری برای آسایش و خوشحال کردم او دریغ نمیکرد برایش یک خدمتکار آورده بود که در کارهای خانه کمکش باشد تا فاطمه بیشتر به بچه ها رسیدگی کند.
روزها و ماهها و سالها گذشت حسین دوازده ساله بود و مدرسه می رفت که دچار سرماخوردگی شد کاظم بیچاره سر از پا نشناخته او را نزد پزشک برد.داروها را سر ساعتی که دکتر گفته بود خودش به حسین می خوراند اماتب بچه پایین نمی آمد این بار او را به بیمارستان بردند که پزشکان تشخیص سینه پهلو دادند دیگر درنگ نکرد یک اتومبیل دربست گرفت و بچه را به تهران رساند خوشبختانه درمانها اثر بخش بود و خداوند یکب ار دیگر حسین را به او برگرداند وقتی به تبریز برگشتند چند گوسفند قربانی کردند و کاظم نذر کرد هر عاشورا قیمه بپزد و نیز تصمیم گرفت برای همیشه به تهران کوچ کنند.
یک سفر دیگر به تهران آمد و در قیطریه که محلی خوش آب و هوا بود باغچه ای خرید که یک ساختمان قدیمی و خشت و گلی داشت با دو اتاق و آشپزخانه و توالت کاظم به تبریز برگشت خانه ی خودش و پدرش همچنین حجره ها را فروخت و همراه بچه ها و فاطمه به تهران آمد بچه ها از باغ خوششان آمد اما ساختمان خیلی قدیمی و مخروبه بود کاظم دست به کار شد و در ضلع شمالی باغ یک ساختمان آجری محکم با سقف شیروانی ساخت که از برف روبی زمستان راحت باشند ساختمان از سطح زمین کمی بالاتر بود و چند پله می خورد جلو ساختمان ایوانی پهن قرار داشت در ساختمان به راهرویی باز می شد و بعد سرسرا قرار داشت ساختمان چهار اتاق داشت که یکی را به عنوان مهمانخانه و سه تای دیگر را برای خواب و نشیمن در نظر گرفته بودند کاظم برای احتیاط یک حمام و توالت در ساختمان ساخت که بچه ها سرما نخورند همچنین آشپزخانه را هم داخل ساختمان ساخت زیر ایوان زیرزمین بود که یک حوضخانه ی کوچک و قشنگ و یک حوض کاشی فیروزه ای با فواره در وسط آن خودنمایی میکرد که بعد از ظهرهای تابستان خنکای مطبوعی داشت کاظم در اینجا هم برای فاطمه کارگر گرفت تا زیاد خسته نشود خودش هم در بازارچه مغازه خواربار فروشی باز کرد تا نزدیک خانه باشد بچه ها بزرگ و بزرگ تر شدند.
تا آخر صفحه ی 9
فصل دوم
قسمت دوم
اول زهرا به خانه ی بخت رفت برای دخترش در همان محله خانه ای خرید و جهیزیه ی کاملی هم به او داد که به همه میگفت که سهم الارث انان است.
حسن با دختر یکی از کسبه ی محل ازدواج کرد و حاج کاظم برای او نیز در جوار خودشان یک باغچه خرید و ساختمان آبرومندی هم برای عروس و داماد ساخت اما حسین که عزیز کرده ی او بود... در همان باغ خودشان عمارتی ساخت و از همان محل دختری از خانواده ای محترم برایش عقد کرد حسن و ملیحه خیلی زود بچه دار شدند دو پسر به نامهای بهادر و بهرام و یک دختر به نام بهناز در ضمن حاج کاظم دو مغازه هم برای پسرانش خرید حسین خوار بار فروشی و حسن میوه فروشی باز کردند.
ملیحه همسر حسن و انسیه همسر حسین میانه ی خوبی با هم داشتند که از سیاست حاج کاظم و عزیز جون بود حسین دو دختر داشت به نام های آسیه و عاطفه که آسیه در هفده سالگی ازدواج کرده و صاحب پسری به نام محمد بود عاطفه هم نامزد بهار پسر عموی بزرگش بود حاج کاظم پیش از مرگش مغازه را فروخت و چهار قسمت کرد سهم زهرا را به خودش داد و سهم عزیز را به پسرها که پس از مرگ او مقرری ای به عزیز بدهند و همین طور موظفشان کرد که مادر را به مکه بفرستند پسرها به وصیت پدر عمل کردند و خودشان نیز همراه مادر به مکه مشرف شدند و پس از بازگشت چندین شب و روز ولیمه دادند عزیز جون که دیگر کار چندانی نداشت اوقاتش را به عبادت می گذراند وبرای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت در روز عاشورا که نذری پزان داشتند همه به کمکش می آمدند عروسها و خانواده هایشان زهرا و شوهرش حاج حسین به تازگی باغبانی آورده بود که همسرش در کارها به انسیه کمک میکرد دیگهای نذری را پشت عمارت نزدیک اتاقهای قلی و سکینه بار می گذاشتند انسیه هم نذر کرده بود اگر پسردار شد روز اربعین شله زرد بپزد.
شبهای تابستان قلی حیاط را آبپاشی میکرد و دو تخت در زیر درختگردو نزدیک حوض می گذاشت و دور حوض گلدانهای شمعدانی میچید گلدانهای محبوبه ی شب و یاس رازقی قرار گرفته در ایوان عطر افشانی میکردند و از روی دیوار باغ هم پیچ امین الدوله آویزان بود درختهای گیلاس و آلبالو و خرمالو و دو درخت کهنسال گردو زینت بخش این باغ بود قلی تابستانها انواع سبزی و صیفی هم در گوشه ی باغ می کاشت شب وقتی دو برادر از سر کار می آمدند بیشتر وقتها در خانه ی حسین جمع می شدند چون عزیز آنجا بود بهانه ای برای جمع خانوادگی بود در این جمع مونس خواهر بزرگ انسیه هم حضور داشت.
بر اثر معاشرت بهادر پسر بزرگ حسن عاشق هاطفه شد وقتی برادر بزرگ عاطفه را از حسین خواستگاری کرد حاج حسین پس از مشورت با همسرش پذیرفت البته از بخت خوش عاطفه نیز دل به پسر عمو داده بود و خیلی زود صیغه ی محرمیتی خواندند و دو جوان نامزد شدند خیلی زود کلنگ ساختمان عروس و داماد زده شد پس از زایمان انسیه ساخت خانه به پایاین رسید و قرار شد پس از یک ماه جهیزیه ی عروس در خانه چیده شود روز پانزدهم مهر ماه جشن مفصلی گرفتند و عاطفه به خانه ی بخت رفت.
حالا دیگر انسیه کم و بیش بی کار شده بود و وقت کافی برای رسیدگی به مهدی داشت سکینه هم دایه ی محبوبه شد و عزیز همچون مادری از او مراقبت میکرد و مهر این دختر سرخ مو روز به روز بیشتر در دلش جا میگرفت.
اوایل بهار عاطفه مژده داد که باردار است ملیحه مراقبت از او را بر عهده گرفت مونس هم که فرزند کوچکی نداشت مرتب به انسیه و عاطفه سر می زد و کمک حالشان بود دراین رفت و آمدها جواد که اخرین فرزند مونس بود همراه او به خانه ی خاله ای می امد و با عروسک کوچک مو سرخ بازی میکرد برایش جالب بود که کسی رنگ موهایش قرمز و چشمهایش سبز باشد.
محبوبه به راه افتاده بود و به مراقبت بیشتری نیاز داشت که البته دختر بزرگ سکینه و جواد این مسئولیت را عهده دار شده بودند.
تولد یک سالگی مهدی را با شکوه برگزار کردند اما هیچ کس یادش نبود که محبوبه هم در همان روز به دنیا آمده است!البته مادر بزرگش یادش بود و هدیه ای نیز برایش خرید که یک عروسک سخنگو بود محبوبه آن عروسک را خیلی دوست داشت و هر شب در حالی که عروسک را در آغوش داشت به خواب می رفت کم کم کلمات را آموخته بود و به خوبی ادا می کرد کلماتی که بیشتر آنها را جواد یادش می داد.
روز سی و یکم شهریور یکهزار سیصد و پنجاه و نه برای همه ی مردم ایران و البته برای خانواده توکلی روزی دلهرهآور بود صدای مهیب انفجار بمب در سراسر شهر پیچید و پس از آن وضعیت اضطراری از رادیو و تلویزیون اعلام شد از ان به بعد هر وقت صدای آزیر قرمز به گوش می رسید همه به حوضخانه ی زیر زمین عزیز جونمی رفتند همه مراقب بودند عاطفه دچار ترس و دلهره نشود سه ماه پس از آغاز جنگ پسر تپل عاطفه و بهادر به دنیا آمد پدر بزرگها در پوست خود نمی گمجیدند هر یک گوسفندی جلوی پای مادر و فرزند قربانی کردند با اینکه جنگ بود و هر روز در محله های اطراف حجله ای زده می شد هیچ کس دل و دماغ جشن گرفتن را نداشت خانواده توکلی نمی توانستند شادی شان را از تولد نوه ی پسری پنها کنند.
جوانان محله هر روز برای رفتن به جبهه در مسجد محل نام نویسی میکردند از جمله بهادر وبهرام هر چه برادران توکلی بهانه آوردند که بهادر را از رفتن به جبهه منصرف کنند تاثیری نکرد و عاقبت در خرداد سال شصت هر دو به جبهه گسیل شدند نامه های آنان برای خانواده شان مایه ی دلگرمی بود تا اینکه یک سال و نیم پس از فرستادن بهادر به جبهه خبر دادند او مجروح شده و در یکی از بیمارستانهای تهران بستری است حاج حسین و حاج حسن بدون اطلاع دادن به همسرانشان خودشان را به بیمارستان رساندند خوشبختانه خمپاره به پای بهادر اصابت کرده و او تحت عمل جراحی قرار گرفته بود ان روز که توکلی ها به دیدن بهادر رفتند حال عمومی او خوب بود و کم کم باید با عصا راه می رفت قرار شد عصر به اتفاق خانواده به دیدنش بروند.
وقتی خبر را به عاطفه و ملیحه دادند ملیحه ی بیچاره بی هوش شد عصر به اتفاق بقیه راهی بیمارستان شد وقتی چشمش به بهادر افتاد دوباره بنای شیون و گریه را گذاشت و از بهادر قول گرفت فکر جبهه و جنگ را از سرش بیرون کند.
چند روز بعد بهادر مرخص شد و ملیحه و عاطفه مراقبت و پذیرایی از او را بر عهده گرفتند میلاد کوچولو هم که بسیار شیرین شده بود پای رفتن بهادر را سس کرد به این نتیجه رسید که دین خود را به کشور ادا کرده و بهتر است دیگر نزد خانواده بماند.
اما بهرام همچنان در جبهه بود گاهی به مرخصی می آمد و خیلی زود باز میگشت زمان موشک باران انسیه از خواهرش خواست حالا که اتاق اضافه دارند آنان نیز به طور موقت به خانه شان نقل مکان کنند تا زمان آزیر قرمز به حوضخانه بروند مونس هم بیشتر وقتها در کنار آنان بود.
جنگ همچنان ادامه داشت حالا دیگر محبوبه و مهدی به مدرسه می رفتند که البته به دلیل موشک باران اکثر اوقات مدرسه ها تعطیل می شد محبوبه کلاس چهارم را تمام کرده بود که جنگ به پایان رسید و همه به خانه هایشان بازگشتند بهرام هم که همه ی سالهای جنگ در جبهه بود به تهران بازگشت و در اداره ای که کار میکرد به سمت مدیر اجرایی مشغول به کار شد مجید شوهر آسیه هم پس از اتمام دانشگاه در همان اداره ای که کار میکرد پست مهمی گرفت و به سمت مدیر اجرایی مشغول به کار شد وضع مالی آنها روز به روز بهتر می شد تا جایی که....
تا آخر صفحه ی 13
فصل دوم
قسمت سوم
در یکی از خیابانهای ساکت و پر درخت پاسداران خانه ای خریدند و یک خودروی آخرین مدل هم زیر پای مجید بود در این میان دومین پسرشان هم به دنیا آمد که نامش را علی گذاشتند جواد در کنکور سراسری رشته ی کامپیوتر قبول شد و با جدیت مشغول درس و تحصیل بود اما هر گاه فرصتی پیدا میکرد به عزیز جان و خاله اش سر می زد هر بار انسیه از او خواهش میکرد با مهدی کمی ریاضی کار کند جواد از محبوبه هم می خواست بنشیند و او هم اشکالاتش را بپرسید.
محبوبه دختر کم حرفی بود در واقعا اعتماد به نفس چندانی نداشت چون اعضا خانواده غیر از جواد و عزیز جون او را به دلیل داشتن موهای قرمز مسخره می کردند و حتی بچه های مدرسه نیز او را به باد تمسخر میگرفتند مادر و خواهرانش نیز احساس محبت و علاقه ی چندانی به اونداشتند محبوبه در جمع خانوادگی کمتر حضور می یافت در مدرسه و بیرون از خانه نیز مقنعه اش را تا جایی که می توانست جلو می کشید تا حتی تار مویی پیدا نباشد.
بهناز دختر عموی محبوبه که تنهاچهار سال از او بزرگ تر بود هیچ وقت او را در بازیهایش شرکت نمی داد محبوبه در انزوای کامل بود حالا دیگر می فهمید که مادر و پدرش علاقه ای به او ندارند و تنها به مهدی محبت و توجه می کنند اما عزیز با همه تفاوت داشت او تمامی عشق و احساسش را به او نثار میکرد و عشق ورزیدن محبت کردن و بدون بخل و کینه زیستن را به او یاد می داد او همیشه به محبوبه می گفت:
-اندازه ی ده تا پدر و مادر دوستت دارم.
زمانی که محبوبه ده سال داشت بهرام پسر عموی کوچکش ازدواج کرد عروس همسایه ی روبه رویی شان بود و گویا آن دو همدیگر را دوست داشتند جشن بزرگی برای او گرفتند حاج حسن برای پسر دومش یک آپارتمان صد متری در همان منطقه ی قیطریه خرید و عروس هم با جهیزیه فراوان به خانه بخت رفت حالا دیگر جوانهای دم بخت ازدواج کرده و تنها بهناز و جواد مانده بودند مونس خیلی دلش می خواست بهناز را برای جواد عقد کند اما هر بار با مخالفت شدید جواد رو به رو می شد همان سال در روز نذری پزان عزیز جون همه ی همسایه ها و اقوام جمع بودند عزیز از محبوبه خواست نیت کند و دیگ خورشت قیمه را هم بزند او هم بی خیال و بدون روسری به حیاط پشتی رفت همین که خواست خورشت نذری را هم بزند یکی از همسایه ها گفت:
-انسیه خانم این دخترت چرا مو قرمزه؟
-عزیز فوری گفت:
-به پدر بزرگش کشیده اون خدا بیامرز روس بود موهای سرش هم قرمز بود این دختر مثل اون شده.
-نکنه دعاییه؟
-یعنی چی این حرفا کدومه؟
-به خدا...خیلی از قدیمیها به ما گفتن کسایی که موهاشون قرمزه بد یمن هستن!
-والله راستش این دختر خیلی هم خوش قدم بود چون مهدی بعد از اون به دنیا اومد از وقتی هم که پا به این دنیا گذاشته کسب و کار پدرش روز به روز بهتر شده...
محبوبه دیگر چیزی نشنید حرفهای زن همسایه در سرش می پیچید خیلی زود به ساختمان خودشان برگشت و با خود عهد کرد هرگز بدون روسری در هیچ جمعی ظاهر نشود.
محبوبه ی دوره ی دبستان را با موفقیت به پایان برد و وارد دوره ی راهنمایی شد در حالی که مهدی با پایین ترین نمره ها آن هم در شهریور قبول شد مهدی درس خواندن را دوست نداشت و از صبح در کوچه با بچه ها بازی میکرد برای ناهار به زور حاج حسین به خانه می آمد و عصر زودتر از همه ی ...........
تا آخر صفحه ی 15
فصل دوم
قسمت چهارم
بچه محلها به کوچه می رفت کم کم با اوباش محله دوست شد و هر جه عزیز بیچاره به پدر و مادرش میگفت مواظب او باشند تا هرز نرود می گفتند خودشان بهتر می دانند چطور پسرشان را تربیت کنند عزیز هم دیگر دخالتی نکرد و در عوض همه ی سعی و کوشش خود را برای تربیت محبوبه به کار برد.
دخترک همه ی وجودش لطافت و نرمی و شرم و حیا بود عزیز می گفت:
-کمتر کسی بتونه زیر نگاههای تو دووم بیاره.
محبوبه هرگز خود را زیبا نمی دانست و متوجه نگاههای اطرافیان هم نمی شد به ویژه نگاههای جواد که روز به روز بیشتر شیفته ی او می شد جواد با جدیت درس می خواند تا بتواند هر چه زودتر استقلال مالی دست یابد و دختر خاله ی عزیزش را خواستگاری کند هر چند که مادر جواد از این خواهرزاده ی خود به هیچ وجه خوشش نمی امد جواد می خواست با دلیل و منطق مادر را راضی به خواستگاری کند محبوبه متوجه دلدادگی پسر خاله اش نبود او تنها درس می خواند و به مادر بزرگش می رسید هرگاه بیکار می شد به عزیز در کارها کمک میکرد در کلاس سوم راهنمایی با معدل نوزده قبول شد در حالی که مهدی هنوز سال اول راهنمایی بود عزیز نام محبوبه را در بهترین دبیرستان منطقه نوشت هرچه حاج حسین مخالفت کرد که دختر درس را می خواهد چه کند عزیز میگفت باید ادامه تحصیل بدهد محبوبه به جز درس و کتاب به چیزی علاقه نداشت تابستانها همه نوع کتاب می خواند جواد کتابهای علمی و ادبی و شعر برایش می آورد و او آنها را خیلی دقیق می خواند و اشکالاتش را از جواد می پرسید.
سال اول دبیرستان برای محبوبه سرنوشت ساز بود چون باید تعیین رشته میکرد جواد میگفت رشته ی تجربی بخواند ولی خودش هنوز تصمیم نگرفته بود ترم اول با نمره های عالی قبول شد.
آن سال عید قرار بود همه ی خانواده به مشهد بروند که البته عزیز و محبوبه هم جزو مسافران بودند روز پس از تحویل سال حرکت کردند وسایل سفر را در پنج خودرو قرار دادند و صبح زود حرکت کردند.
در حرم امام رضا (ع) همه گریه میکردند و با صدای بلند حاجت خود را می خواستند محبوبه نیز در گوشه ای ایستاده بود به ضریح نگاه میکرد و در دل خواسته های خود را میگفت چیز زیادی نمی خواست تندرستی و سلامت برای اطرافیان و موفقیتش در درس البته یک خواسته ی عجیب هم داشت و آن نیز تغییر رنگ موهایش بود.
وقتی از حرم بیرون امد جواد پرسید :
-از امام چه خواستی؟
محبوبه در نهایت سادگی گفت:
-اول سلامتی بعد موفقیت در درسهام بعد هم تغییر رنگ موهام!
جواد گفت:
-موهات خیلی هم خوشرنگه همه کلی رنگ و مواد شیمیایی به موهاشون می مالن تا رنگ موهای تو بشه.
-نه آقا جواد همه منو مسخره میکنن.
-بیجا کردن!حسودیشون میشه.
اما این حرفهای در محبوبه اثر نداشت او از رنگ موهایش خجالت می کشید همیشه با خود میگفت اگر من قیافه و موهام مثل بهناز بود چی می شد؟بعد با خودش می گفت هوضش من درسم خوبه...اون فقط تا سوم راهنمایی خونده.
پس از ده روز به تهران برگشتند و روز چهاردهم فروردین همه سرکا و زندگی شان رفتند یکی از روزهای گرم اواخر اردیبهتش ماه بود که محبوبه برای خرید چند قلم جنس وارد مغازه ی پدرش شد و سلام کرد حاج توکل با مردی سی و چند ساله گفت و گو می کرد محبوبه با شرم گفت:
-آقاجون عزیز اینها رو خواسته.
حاج توکل گفت:
-صبر کن الان میدم.
و چیزهای در خواستی مادرش را سریع حاضر کرد و به محبوبه داد و او را روانه ساخت.
مرد غریبه که نامش عباس بود دیگر مرد چند لحظه پیش نبود با چشم مسیر محبوبه را دنبال کرد حاج توکلی که متوجه او بود گفت:
-صبیه بنده است.
عباس گفت:
-خدا بهتون ببخشه.
عباس راننده ی کامیون بود و چند سالی می شد که با حاج حسین سلام و علیک داشت خانه اش دو کوچه بالاتر از خانه ی توکلی بود و همراه خواهر ترشیده اش زندگی میکرد مرد خودساخته ای بود که به تازگی کامیون نویی به اقساط خریده بود.
محبوبه بی خیال به خانه رفت و مشغول درسهایش شد جواد که مدرک مهندسی اش را گرفته بود مشغول گذراندن سربازی در کرمانشاه بود یک بار عزیز از محبوبه پرسید:
-ببینم مادر جون دلت برای آقا جواد تنگ نشده؟
محبوبه شانه ای بالا انداخت و گفت:
-من فقط دلم برای شما تنگ میشه.
عزیز متوجه نگاههای عاشقانه جواد شده بود اما نمی خواست حواس دخترک را از درس و مدرسه پرت کند.
ان سال هم محبوبه با معدل عالی قبول شد اما هنوز تصمیم نگرفته بود چه رشته ای بخواند با خود میگفت شاید علوم انسانی بخوانم در دانشگاه هم یا مدیریت می خونم یا حقوق...اما من زاید حراف نیستم چطوری می تونم از موکلم دفاع کنم/
یک شب حاج توکلی مثل همیشه که برای احو.ال پرسی از عزیز آمده بود به دخترش گفت:
-بیا بشین کارت دارم.
محبوبه مثل همیشه که با نگاهش سوال و جواب میکرد هاج و واج نشست.
-ببین محبوبه هر دختری باید ازدواج کنه تو هم مثل بقیه دخترها باید به خونه ی بخت بری یکی از دوستان من که مرد خیلی خوبی هم هست از تو خوشش امده و تو رو خواستگاری کرده منم موافقت کردم قراره فردا عصر با خواهرش بیان خواستگاری.
-اما آقاجون من می خوام درس بخونم!
عزیز دخالت کرد و گفت:
-حاج حسین قبل از جواب دادن حداقل از دخترت می پرسیدی.
-مگه از اون دوتای دیگه پرسیدم؟خودم انتخاب کردم.
عزیز گفت:
-عاطفه که بهادر رو دوست داشت آسیه هم از مجید خوشش می اومد حالا این دختر باید ندیده و نشناخته ازدواج کنه؟الان دیگه زمونه عوض شده دخترها مثل پسرها درس می خونن و دانشگاه میرن.
-ببین عزیز جون درسته که شما برای محبوبه مادری کردی تا حالا هم در مورد اون هر تصمیمی گرفتی ما اعتراض نکردیم اما حالا دیگه اجازه بده ما برای سرنوشت اون تصمیم بگیریم.
عزیز با لحن معترض گفت:
-چرا نمی ذاری خودش هم نظرشون بگه؟
-عزیز جون شما اونو خیلی پررو کردی.
-اون از همه ی بچه هات مهربون تر و با شرم و حیاتره انصاف داشته باش!
حاج توکل گفت:
-مادر من اونها فردا شب برای بله بران می آن دیگه هم نمی خوام در این مورد حرفی بشنوم.
سپس آنجا را ترک کرد و به خانه اش رفت.
محبوبه مات و متحیر به عزیز نگاه میکرد هر دو بهتشان زده بود که یکباره بغض محبوبه ترکید و سرش را روی دامن عزیز گذاشت و زار زار گریه کرد به عزیز التماس میکرد که جلوی این ازدواج را بگیرد اما پدرش آب پاکی را ...
تا آخر صفحه ی 19
فصل دوم
قسمت پنجم
روی دستش ریخته بود آن شب مادر بزرگ و نوه تا سپیده ی صبح بیدار بودند دخترک گریه میکرد و عزیز دلداریش می داد آفتاب زده بود که محبوبه خوابش برد.
صبح انسیه به آنجا آمد یک پیراهن دستش بود که ان را رو به محبوبه گرفت و گفت:
-محبوب امشب اینو بپوش آبجیت برات خریده.
-عزیز شما بهشون بگین من نمی خوام شوهر کنم.
-خبه خبه خیلی پررو شدی گذاشتیم درس بخونی اینو بدون هرچی درس بخونی باز باید کهنه بچه تو بشوری و بری مطبخ آشپزی کنی آخر و عاقبت دخترا همینه!
-من می خوام غیر از همه باشم از اینکه می بینم شما و خواهرام در زندگی فقط بچه به دنیا آوردن و خدمت به شوهراتون رو فهمیدین حالم به هم می خوره من می خوام یه مادر تحصیلکرده و یه زن فهمیم و مدیر برای شوهرم باشم نه عروسک بزک کرده.
انسیه دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت محبوبه زد و با خشم گفت:
-بی حیا از ما حالت به هم می خوره؟حالا خوبه چند کلاس بیشتر سواد نداری این جور می تازونی وای به روزی که بری دانشگاه راسته که میگن درس و کتاب چشم و گوش بچه ها رو باز میکنه عزیز جون تقصیر شما بود که اصرار داشتین این ورپریده بره مدرسه!
عزیز که از شدت ناراحتی می لرزید گفت:
-اون موقع که به دنیا اومد نخواستی حتی یک بار شیرش بدی انداختیش زیر سینه ی سکینه و تو دامن من بزرگ شد حالا براش مادر شدی و براش شوهر انتخاب میکنین؟خودت بهتر از همه می دونی هرگز برات مادر شوهر نبودم و مثل یه مادر کنارت بودم غمت رو خوردم و کمکت کردم حالا این رسمش نیست که زحمتهای منو این طوری جواب بدی.
-من کاری به زحمت های شما ندارم اما در مورد محبوب بدونین خوب تربیتش نکردیم با مادرشتی میکنه انگار نه انگار من مادرشم!
محبوبه با لحنی جدی گفت:
-شما فقط منو زاییدین مادر واقعی من عزیز جونه!
-خفه شو دختره ی بی حیا برو گمشو امشی هم حق نداری بیای شوهر آینده تو ببینی خودمون همه ی کارها رو انجام می دیم در ضمن اگر منتظر نشستی که جواد بیاد تو رو بگیره کور خوندی آبجی مونس هیچ وقت تو رو برای پسر مهندسش نمی گیره اونها برای بهناز حرف زدن.
-من چی کار به جواد دارم...اون هر کس رو دلش می خواد بگیره من شوهر نمی کنم حالا ببینین.
شب وقتی عباس و خواهرش راحله به همراه عمه ی پیرشان آمدند هر چه گفتند عروس کجاست انسیه و مونس گفتند:
-ما رسم نداریم عروس توی بله بران بیاید جلوی فامیل داماد.
خلاصه قرارها گذاشته شد چون روز بعد عباس یک سفر در پیش داشت هفته ی بعد را برای خرید برنامه ریزی کردند مهریه ی عروس خانه ی مسکونی عباس بود هر چه راحله مخالفت کرد فایده نداشت چون عباس به محبوبه دل باخته بود انسیه از صبح روز بعد در تکاپوی تهیه جهیزیه ی محبوبه بود.
محبوبه دست به دامان خواهرانش شد اما آنان هم گفتند که از دستشان کاری برنمی آید محبوبه به آسیه گفت:
-به آقا مجید بگو با آقاجان حرف بزنه خواهش میکنم!
آسیه برای اینکه خودی نشان بدهد گفت:
-من به آقا مجید میگم اما قول نمی دم بتونه آقاجونو راضی کنه.
آقا مجید هرچه گفت اجازه دهید محبوبه به درسش ادامه دهد حاجی که تحت تاثیر انسیه قرار داشت و او هم اتفاقات روز پیش را با آب و تاب برای شوهرش تعریف کرده بود زیر بار نرفت حاج حسین که از جوابگویی و بی شرمی دخترش بیزار بود برای اینکه ادبش کند از موضع خود دست برنداشت محبوبه به همه متوسل شد حتی به خاله اش با اینکه می دانست از او متنفر است باز به او رو انداخت اما هیچ نتیجه ای نگرفت هفته ی بعد عباس به اتفاق خواهرش و آسیه و عاطفه برای خرید به منزل حاجی آمدند عزیز و محبوبه وقتی او را دیدند آه از نهادشان برامد عباس بیش از دوبرابر سن محبوبه را داشت و مردی جاهل مسلک بود صفتی که محبوبه در هیچ مردی نمی پسندید عزیز با قربان صدقه او را راهی کرد اما محبوبه برای هیچ یک از چیزهایی که خریداری شد نظر نداد و همه انتخاب خواهرانش بود حتی حلقه ی ازدواجش.
ظهر عباس همه را برای ناهار به رستوران برد و انصافا از هیچ خرجی دریغ نمیکرد می خواست همسر جوانش را راضی کند برای لباس آسیه انان را به بوتیک لباسر عروس برد که به تازگی خواهر زاده مجید به آنجا سر زده بود تنها چیزی را که محبوبه خودش انتخاب کرد لباسش بود چون خواهرها لباس های آن چنانی با دامنهای پفی فنر دار بقه باز انتخا کردند که مورد قبول عروس واقع نشد او یک لباس ساده انتخاب کرد صاحب مغازه گفت:
-این لباس نامزدیه.
اما نگاه محبوبه او را ساکت کرد به خواهرانش گفت خسته است و دیگر توان گشت زدن در خیابان را ندارد عباس که از قیافه ی او به خستگی اش پی برده بود بقیه ی خرید را برای روز بعد گذاشت.
خیلی زودتر از آنچه محبوبه و عزیز تصور میکردند مقدمات ازدواج فراهم شد از یکی دو سال پیش مقداری از جهیزیه او تهیه شده بود و بقیه مایحتاج را نیز به سرعت خریدند عاطفه آسیه و بهناز با کمک بکدیگر جهیزیه محبوبه را در خانه اش چیدند اما محبوبه که تمایلی به این کار نداشت همراهشان نرفت می خواست هر چه بیشتر نزد عزیز بماند و از عطر وجود او سیراب شود.
سر سفره ی عقد وقتی عاقد سومین بار هم خطبه را خواند از عروس پاسخی شنیده نشد انسیه چنان نیشگونی از بازوی محبوبه گرفت که آه از نهادش برآمد و همراه با درد بله گفت و همه هلهله کردند عباس که از ذوق خیس عرق شده بود با دستمال پیشانی اش را پاک می کرد.
جواد همان روز برای مرخصی به تهران آمد از شلوغی خانه ی خاله نگران شد به محض ورود و دیدن ریسه های رنگی که لابه لای درختان خودنمایی میکرد فهمید معبودش از دست رفته است عزیز که متوجه شده بود خودش را به او رساند و گفت:
-دیر آمدی پسرم!....هر چند مادرت با این ازدواج موافقت نمی کرد اما شاید دل او به این دختر نرم می شد.
جواد با ناراحتی گفت:
-عزیز جون خودش چی؟راضی بود؟
-یک ماهه غذاش فقط اشکه...به همه التماس کرد تا حاجی را منصرف کنند حتی به مادرت هم رو انداخت حالا هم با نیشگون انسیه بله را گفت.
پس از پایان گرفتن جشن عروسی حاج حسین و حاج حسن عروس و داماد را دست به دست دادند و راهی خانه شان کردند محبوبه وقتی می خواست از عزیز جدا شود گویی جان از بدنش می رفت سرش را به سینه ی عزیز گذاشت و زار زار گریست عزیز موهایش را نوازش کرد و از او خواست دختر خوبی باشد و برای همسرش زنی نمونه باشد به عباس هم گفت:
-من این جواهر رو به دست شما می سپرم مبدا اذیتش کنی...از گل نازک تر نشنیده...با او مدارا کن تا به تو عادت کنه.
و عباس قول داد مانند چشمانش از محبوبه مراقبت کند.
جواد با حالتی زار و بغض آلود خودش را به خانه رساند و در یک هفته ای که مرخصی داشت خودش را در اتاقش حبس کرد هر چه مونس التماس کرد فایده نداشت و روز اخر پیش از آنکه اهل خانه از خواب بیدار شوند راهی کرمانشاه شد و تا آخرین روز پایان دوره اش به تهران نیامد.
پایان فصل 2
تا آخر صفحه ی 23
فصل 3
قسمت اول
عروس و داماد همراه بقیه تا مقابل خانه شان رفتند و پس از اینکه آن دو به خانه ی خو وارد شدند همگی برگشتند
سراسر وجود دختر جوان می لرزید عباس می خواست دست محبوبه را بگیرد که او اجازه نداد عباس به راحله اشاره کرد او محبوبه را به حجله گاه برد و کمک کرد تا لباسش را عوض کند اما هر چه کرد او لباس خوب بپوشد قبول نکرد و یکی از لباسهای قدیمی اش را پوشید و بر روی تخت نشست راحله بیرون رفت و به برادرش اشاره کرد عباس که از شوق می لرزید وارد اتاق شد محبوبه در گوشه ای کز کرده بود عباس با ملایمت به طرفش رفت و به او گفت که چقدر دوستش دارد وبرای اولین بار است که در زندگی اش عاشق شده است محبوبه با چشمهای اشک آلود او را نگاه میکرد ضربان قلبش از شدت ترس دوبرابر شده بود با نگاه به شوهرش التماس میکرد او را آزار ندهد اما عباس که برای چنین لحظه ای خیلی بی تاب بود خودش را به محبوبه رساند او به گوشه ای دیگر از اتاق گریخت و این جنگ و گریز مدتی ادامه داشتا تا آنکه عباس عصبانی شد و سیلی محکمی به صورتش زد محبوبه گیج شد و نزدیک بود بیفتد اما با سختی خودش را نگه داشت عباس که مانند حیوانی وحشی شده بود خودش را به محبوبه رساند دختر بیچاره هر قدر دست و پا زد و جیغ کشید و اشک ریخت فایده نداشت.
ان شب محبوبه از زن بودن خودش متنفر شد چرا به خاطر جنسیتش باید همه ی حقوق اجتماعی را از او بگیرند چرا نباید قانون کمی هم به نفع زن باشد.ازدواج با زور و تحمیل مقدس ترین و لطیف ترین رابطه ی زن و مرد را این طور به عملی وحشیانه بدل می کند با خودش فکر کرد آیا غیر از این است که مورد تجاوز شوهرش واقع شده است...آیا مرد حق دارد همه ی حیثیت و وجود زن را لگدمال کند چون شوهرش است؟چرا نتوانست از خود در مقابل این وحشی دفاع کند؟
سپیده زده بود که با غم و درد به خواب رفت صبح که شد عباس او را با نوازش و کلمات عاشقانه به سبک خودش بیدار کرد حالت تهوع داشت و تمام بدنش درد میکد به هر زحمتی بود از جا بلند شد و به دستشویی رفت عباس راحله را صدا زد تا صبحانه بیاورد محبوبه وقتی در آینه صورتش را دید فهمید دیشب شوهرش پذیرایی خوبی از او کرده است پای چشمش کبودی وجود داشت روی گردنش جای فشار انگشت و خراش و گونه ی راستش متورم و کبود بود.
عباس خندید و گفت:
-با این قیافه که نمیشه بریم پاتختی.الان زنگ میزنم به مادرت که می خوایم بریم ماه عسل مادر زن سلام هم باشه واسه ی وقتی که صورتت خوب شد و به اصطلاح از سفر برگشتیم.
او تلفنی خیلی راحت توانست خانواده ی همسرش را متقاعد کند که به سفر بروند بعد به محبوبه گفتک
-صبحونه بخور جون بگیری.
محبوبه با نفرت نگاهی به او انداخت و از اتاق بیرون رفت عباس بلند شد بازویش را محکم گرفت و او را سر سفره نشاند محبوبه به اجبار یک چای خالی سرکشید و در کناری نشست.
عباس با لحنی جدی گفت:
-ببین محبوبه از این بازیا برای من در نیار باید خوب غذاتو بخوری به من هم برسی وگرنه از دیشب بیشتر کتک می خوری!
شب باز همان بساط بود محبوبه فرار میکرد و اشک می ریخت و عباس وحشی تر از قبل خودش را به محبوبه رساند همسایه ها متوجه شده بودند که عروس بیچاره زجر میکشد اما هیچ کس نمی توانست مداخله کند صبح روز بعد خانم فرجی همسایه ی دست چپی به خانم مستوفی همسایه ی دست راست گفت:
-این دو شبه صدای دختر بیچاره رو شنید؟
-بله من که خوابم نبرد برای دختره دعا کردم طفلک چه ضجه ای می زد اون بی انصاف هم کتکش میزد.
-شما عروسو دیدین؟
-نه روز جهیزیه اوردن همف قط خواهراش و دختر عموش اومده بود لابد خودش رضایت نداشت که نیومده بود.
همسایه ها همه کنجکاو بودند همسر عباس آقا را ببیند تا یک هفته عروس و داماد کارشان این بود محبوبه نتوانسته بود قبول کند که شوهر کرده است عباس هر شب او را کتک می زد ولی سعی میکرد به صورت و گردنشآسیبی نرساند روز جمعه مقداری زرشک و زعفران را که عباس از قبل خریده بود برداشتند و به خانه ی حاج توکلی رفتند.
همه به استقبال عروس و داماد آمدند انسیه دخترش را بوسید و تبریک گفت خواهرانش ملیحه و بهناز همه او را بوسیدند اما محبوبه مثل آدمهای مسخ شده ساکت در گوشه ای نشست عزیز در کنارش نشست و گفت:
-خوب دخترم سفر خوش گذشت؟
نگاه محبوبه به عزیز همه چیز را برای پیرزن روشن کرد او که طاقت این نگاه مظلومانه و معصوم را نداشت به اتاقش رفت و تا وقت صرف ناهار بیرون نیامد بهناز را دنبال راحله فرستادند تا او هم در جمع خانوادگی باشد.
تا آخر صفحه ی 27
فصل3
قسمت دوم
شب هر چه اصرار کردند شام بمانند عباس قبول نکرد و گفت فردا صبح باید بار بزند و صبح زود از خواب بیدار می شود آنان هم دیگر اصرار نکردند.
شب هنگام خواب عباس رو به زنش کرد و گفت:
-محبوبه چی می خوای از بندر برات بیارم؟
زن جوان فقط نگاهش کرد و کلامی بر زبان نیاورد آن شب هم محبوبه از درد و غصه تا صبح نخوابید روز بعد راحله با او دعوا کرد و گفت:
-چرا این قدر برای آقا داداشم ناز می کنی؟فکر کردی فقط خودت ازدواج کردی؟نه جونم همه این راهو رفتن اما این کولی بازیها رو در نیاوردن.
پاسخ راحله هم سکوت بود عباس غدغن کرده بود محبوبه خرید برود اما اگر می خواست به خانه ی پدرش برود مانعی نداشت عصر روزی که عباس رفت همسایه ها که برای دیدن عروس بی تاب شده بودند اطلاع دادند برای عرض تبریک می آیند راحله سرآسیمه به خانه آمد و به محبوبه اطلاع داد محبوبه لباس پوشید و چادر سفیدش را به سر کرد بساط پذیرایی را به کمک راحله آماده ساخت و منتظر آمدن مهمانان نشست و تا رسیدن انان کتاب می خواند.
راحله گفت:
-چه حوصله ای داری کتاب به چه دردت می خوره؟یک کمی از زنهای دیگه شوهر داری یاد بگیر که آقا داداشمو این قدر اذیت نکنی.
همان وقت زنگ در خانه را زدند همسایه ها آمدند و از دیدن محبوبه حسابی جا خوردند طفلک محبوبه تصور میکرد خیلی زشت و بد ترکیب است که این طور نگاهش میکنند اما واقعیت چیز دیگری بود انان باورشا نمی شد دختر به این زیبایی همسر مردی مثل عباس شده باشد برای همین با دلسوزی و ترحم به او نگاه میکردند عروس هم که نگاه دلسوزانه و ترحم آمیز انان را به حساب زشتی خود می گذاشت غصه می خورد محبوبه چای اورد و پذیرایی کرد همه تشکر کردند.
خام مستوفی پرسید:
-عروس خانم چند سالته؟
-پانزده سال.
-مدرسه می رفتی؟
-بله سال اول دبیرستان رو تموم کردم قرار بود امسال تعیین رشته کنم.
اشک در چشمانش حلقه زد سارا دختر خانم مستوفی پرسید:
-دوست داشتی چه رشته ای بخوانی؟
محبوبه بدون کمترین فکری گفت:
-علوم انسانی...دلم می خواد رشته ی حقوق بخونم.
سارا گفت:
-اتفاقا پدر من قاضی دادگستریه مامان هم مدیر دبیرستانه...من هم دبیر عربی و ادبیات هستم.
برق شادی در چشمان سبز محبوبه درخشید و گفت:
-خوشحالم همسایه های با فرهنگی مثل شماها دارم.
خانم فرجی گفت:
-دختر من دبیر زبانه اما اون شوهر کرده و خونه اش دوره.
راحله گفت:
-ای بابا میوه میل کنین محبوبه جون باید درس شوهرداری بخونه تا یاد بگیره از شوهرش چه جوری پذیرایی کنه.
نگاه محبوبه آکنده از نفرت بود و همه ی مهمانان با دیدن همان یک نگاه ناگفته ها را فهمیدند گمان میکردند شاید پدر این دختر وضع مالی خوبی ندارد و به همین دلیل او را به عباس آقا داده اشت وقتی فهمیدند دختر حاج توکلی است از تعجب دهانشان باز ماند.
خانم مستوفی که همه چیز را از نگاه دختر فهمیده بود در صدد دلجویی از او برآمد و گفت:
-همه ی دخترها ازدواج می کنن حالا یکی زود و یکی دیرتر.
و رو به راحله پرسید:
-انشاالله قدم خانم برادرت خوب باشه تو هم سرو سامون بگیری.
راحله در حالی که می خندید گفت:
-انشا الله....خدا از دهنتون بشنوه.
پس از ساعتی مهمانان رفتند محبوبه با کمک راحله ظرفها را به آشپزخانه برد راحله گفت:
-شام چی درست کنم؟
-نمی دونم هر چی باشه فرقی نمی کنه.
شب عباس تلفن کرد اول با خواهرش و بعد با محبوبه حرف زد گفت که دلش چقدر تنگ شده است اما تا یک هفته یا ده روز نمی تواند بیاید محبوبه که خوشحال شده بود گفت:
-عیب نداره.
عباس گفت:
-به مادرت اینا سر بزن اما با راحله برو.
-باشه اگر خواستم برم با اون می رم.
-آفرین دختر خوب حالا بگو چی برات بیارم.
-چیز ینمی خوام.
-پس با سلیقه ی خودم برات خرید میکنم.
محبوبه پرسید:
-کاری ندارید؟
-نه برو بخواب نمی ترسی که؟
محبوبه اندیشید از تو می ترسم که خوشبختانه نیستی!
محبوبه دو روز بعد به اتفاق راحله به خانه ی پدرش رفت و یکراست به اتاق عزیز جون در ساختمان او وارد شد سکینه هم خودش را رساند محبوبه او را بغل کرد و بوسید و سراغ بچه هایش را گرفت همه خوب بودند در کنار عزیزش نشست کمی بعد انسیه صدا زد:
-بیایید حیاط روی تخت خنک تره!
به ناچار رفتند راحله از باغچه های پر از گل و درخت خانه خیلی خوشش امد منزل عباس سیصد متر زمین داشت و در شمال زمین دو اتاق و یک هال و آشپزخانه و حمام و سرویس بهداشتی ساخته شده بود این ساختمان نوسازتر از ساختمان جنوبی بود که راحله در آن زندگی میکرد وقت غذا خوردن راحله به ساختمان عباس و محبوبه می امد و آشپزی به عهده ی او بود محبوبه از غذاهای انان که بوی چربی می داد متنفر بود عباس هم اصرار داشت غذا زیاد بخورد عذاب بیشتر را هنگام صرف غذا متحمل می شد خواهر و برادر آن قدر بد و کثیف غذا می خوردند که دختر بیچاره اشتهایش کور می شد آن روز که به منزل پدرش رفت دستور پختن چند غذا را از عزیز گرفت عزیز آهسته پرسید:
-از زندگیت راضی هستی؟
محبوبه فقط نگاهش کرد و عزیز درد تنفر و افسوس را در نگاه او دید نیازی به گفتن هیچ حرفی نبود عزیز سرش را آهسته تکان داد و نوه ی عزیزش را با گرمی و محبت مادرانه در آغوش کشید محبوبه از انسیه اجازه گرفت چند شاخه یاس بچیند عزیز با اصرار آن دو را برای شام نگهداشت محبوبه به کمک عزیز رفت دختر سکینه فائزه خواهر رضاعی او هم که به محبوبه علاقه ی وافر داشت به کمک آمد راحله به سراغ قلی رفت تا اگر بتواند چند قلمه برای باغچه ی خانه بگیرد قلی هم گفت که اگر حاج آقا اجازه دهد خودش می آید و باغچه ی خانه شان را درست میکند راحله خوشحال و خندان این خبر را به محبوبه داد.
پس از شام حاج حسین مهدی را همراهشان فرستا تا تنها نباشند از وقتی عباس به مسافرت رفته بود محبوبه زندگی بی دغدغه ای داشت اما هر بار که یادش ما امد شوهرش به زودی برخواهد گشت لرزه بر اندام باریکش می افتاد.
یک هفته بعد عباس با دست پر از سفر کاری برگشت برای مادر زن و خواهر زنها و بچه هایشان همچنین برای عزیز و راحله سوغاتی آورده بود بیشترین سوغاتی به محبوبه اختصاص داشت عباس بیچاره توقع داشت همسرش مانند همه ی زنها از دیدن سوغاتی خوشحال شود اما وقتی با رفتار سرد و بی اعتنای او رو به رو شد توی ذوقش خورد همان روز عصر به خانه ی ....
تا آخر صفحه ی 31
فصل 3
قسمت سوم
حاجی رفتند.انسیه و دخترها با خوشحالی هدایای او را پذیرفتند و تشکر کردند عزیز گفت:
-عباس آقا زحمت کشیدی من سلامتی تو و محبوبه رو می خوام.
عباس زیر گوش همسرش گفت:
-موافقی برای جمعه ناهار خانواده و فامیلاتو دعوت کنیم.
محبوبه به نشانه ی تایید سر جنباند و عباس هم برای جمعه ناهار همه حتی خاله مونس و خانواده اش را دعوت کرد حاج توکل هم گفت:
-پس جمعه قلی را می آورم تا باغچه ی شما را بیل بزنه و گل بکاره.
عباس تشکر کرد محوبه به عزیز گفت از روز قبل فائزه را برای کمک به او بفرستد.
روز جمعه همه خویشاوندان جمع شدند مجید هم که اکنون پست مهمی داشت و کمتر در جمع خانوادگی شرکت می کرد ان روز آمد خاله مونس به همه جا شرک کشید عاطفه گفت:
-جای وسایلتو تغییر دادی؟
-آره این طوری خانه بزرگ تر به نظر می آد.
ملیحه گفت:
-انشا الله بچه دار که شدی عباس آقا بالا اتاق می سازه که جاتون بازتر بشه.
راحله بی معطلی گفت:
-ای بابا بچه هنوز زوده.
همه متوجه شدند راحله کمی شیرین عقل است و این حرف را هم به حساب کم عقلی او گذاشتند در عوض محبوبه با نگاه ولبخندی از خواهر شوهرش تشکر کرد چون آمادگی بچه دار شدن را نداشت او نقشه هایی در سر داشت و فقط دعا میکرد موفق شود آن روز عباس و راحله سنگ تمام گذاشتند یکی دو نوع غذا را هم محبوبه پخته بود که به کسی نگفت دستپخت اوست.
آن روز عباس به رفتار محبوبه با خانواده اش خیلی دقیق شد و دید برخلاف دختران تازه عروس زیاد طرف مادر و خواهرانش نمی رود با آنان خیلی سرد و بی اعتنا بود پیش خود فکر کرد این اخلاقش این طوریه من گفتم لابد از من بدش می آر و یاد شب پیش افتاد که به خاطر حضور فائزه نگذاشت طرفش برود بعد از یک ماه و اندی هنوز او را به راحتی نمی پذیرفت.
کار باربری عباس در تابستانها بهار و اوایل پاییز رونق داشت اما زمستانها بیشتر در خانه بود به همین دلیل روز شنبه دوباره به سمت بندر ماهشهر می رفت در دل محبوبه جشنی برپا بود.
غروب همه ی مهمانان رفتند و راحله و فائزه به محبوبه کمک کردند تا خانه را تمیز کند وقتی همه جا مرتب و تمیز شد عباس راحله را همراه فائزه فرستاد منزل حاجی نمی خواست محبوبه باز هم بهانه داشته باشد محبوبه هم با خود فکر کرد بهتر است خود را به دست سرنوشت بسپارد آن شب بدون هیچ مقاومتی خود را در اختیاز شوهرش گذاشت عباس که ذوق زده شده بود قربا صدقه اش می رفت و می گفت از اینکه روی او دست بلند کند متنفر است.
صبح روز بعد عباس به سوی ماهشهر حرکت کرد محبوبه هدایایی را که روز پیش برایش آورده بودند باز کرد و به جز هدیه ی عزیز جون که از ظروف عتیقه ی مادر شوهرش بود بقیه را به راحله بخشید و گفت:
-برای جهیزیه ات لازم میشه.
-آخه اونهارو برای تو آوردن!
-من به اونها احتیاجی ندارم.
روز مهمانی در فرصت مناسب عزیز از او پرسیده بود:
-عباس آقا بهت خرجی میده؟
-نه خرج خونه دست راحله است اما هر وقت میره برای من روی میز توالت پول میزاره.
عزیز به او گفته بود:
-باید برای خودت پس انداز داشته باشی مادرجون تو که نمی دونی آینده ات چی میشه به ارثیه ی پدرت هم دل نبند که اونها نمی ذارن یک پوشال گیر تو بیاد!
-نه عزیز من به مال پدرم چشم ندوختم.
-پس دخترم برای روز مبادا پس انداز کن.
-آخه این دزدیه.
-نه عزیزم این حق توست یعنی حق زنهاست که شوهراشون خرجی بهشون بدن این پول مال خودته اگر عباس آقا پرسید بگو برای لوازم خصوصیت خرج کردی قول میدی دخترکم؟
-بله عزیز جون.
-آفرین دخترم.
محبوبه پولی را که دفعه ی قبل شوهرش برای او گذاشته بود دست نزد و این بار هم آن را خرج نکرد در واقع نیازی نداشت پولها را در جای مطمئنی پنهان ساخت عباس مقداری شیرینی کرمانی از قبیل کلمبه و قطاب آورده بود که محبوبه مقداری از آنها را برای همسایه ها کنار گذاشته بود او عصر روز شنبه به وسیله ی راحله اطلاع داد برای پس دادن بازدید به خانه ی آقای مستوفی می رود دلش در سینه می تپید اگر خانم مستوفی پیشنهاد او را قبول میکرد دیگر غصه ای نداشت شیرینیها را برداشت لباس زیبایی هم پوشید چادر کرپ نازش را سر کرد و به اتفاق راحله به خانه ی آقای مستوفی رفت در فرصتی که به دست آورد موضوع درس خواندن را با سارا در میان گذاشت.
می خواست در دبیرستانی که خانم مستوفی مدیریتش را برعهده داشت نام نویسی کند اما فقط برای امتحانها برود.
سارا گفت:
-چرا این کارو میکنی؟...داوطلب آزاد نام نویسی کن و امتحان بده.
-آخه سارا خانم می خواستم اگر بشه دوم و سوم رو با هم امتحان بدم.
-اون هم میشه تو خرداد ماه دوم رو امتحان می دی و شهریور سوم رو سال چهارم رو هم غیر حضوری می تونی شرکت کنی.
-حق با شکاست اگر این طور باشه خیلی خوبه من از امشب درس می خونم.
-کتاب داری؟
-آخ...نه!
0چه رشته ای می خونی؟
-علوم انسانی که بتونم بدون معلم از پس امتحانها بربیام البته اگر شما هم کمکم کنین ممنونتون میشم.
-باشه عزیزم من از خدا می خوام منم جزوه برات می آرم جزوه یخودمو که مشکل ندارم اما بقیه ی درسها رو هم برات تهیه میکنم.
-خوبه عالیه...در ضمن نمی خوام فعلا شوهرم بفهمه.
-اما محبوبه جون اون زمستونها بیشتر خونه است و همه چیز رو می فهمه.
-راست میگین.
-برو پرونده ات رو از مدرسه بگیر.
-این کارو به عزیز واگذار میکنم اگر بفهمه می خوام درسمو ادامه بدم خیلی خوشحال میشه اما سارا خانم یک چیز دیگه...من نمی دونم کجا باید ثبت نام کنم اگر اون زحمت رو هم شما قبول کنین به خدا تا عمر دارم سپاسگزارتون میشم.
تا آخر صفحه ی 35
عیب نداره...گفتم که تو هم مثل دختر خودم هستی.
-شما خیلی مهربونتر از مادرم هستین.
در این هنگام راحله گفت:وا محبوبه...چی زیر گوش سارا خانم میگی؟!من فکر کردم تو حرف زدم بلد نیستی.
سارا گفت:نه راحله خانم یک مطلبی بود که ازم پرسید در حد خودم راهنماییش کردم.
-آخ دستت درد نکنه سارا خانم!بهش بگین زن باید خواسته های شوهرش رو برآورده کنه.نه اینکه دور از جون مثل اسب جفتک بندازه.به خدا آقا داداشم دست بزن نداره اما این مجبورش میکنه.
رنگ از روی سارا پرسید.آهسته گفت:یعنی تو کتک میخوردی که اونقدر ضجه میزدی؟!الهی بمیرم خیلی اذیت شدی!
محبوبه نگاهش کرد و چیزی نگفت.عجیب بود.وقتی خیره به کسی نگاه میکرد مثل آینه درونش را میشد خواند.وقتی به فکر فرو میرفت چشمهایش حالت خاصی پیدا میکرد که نمیشد بی اعتنا از کنارش گذشت.وقتی محبوبه و راحله رفتند مادر و دختر کلی حرف داشتند که بزنند.سارا حرفهای محبوبه را برای او بازگو کرد.خانم مستوفی هم از فکر این دختر استقبال کرد و به دخترش گفت:باید هر کمکی ازدستمون بر میاد کوتاهی نکنیم.
-آره مامان منم به اون قول کمک دادم.خدا کنه شوهرش بهونه نگیره.فعلا لازم نیست به اون حرفی بزنه.خودش هم همین نظرو داشت.دختر عاقلیه.خیلی خوب تربیت شده.نمیدونم چرا حاجی این دخترشو به این راننده بیابونی داده؟راحله میگفت تو مغازه پدر میبیندش و یک دل و نه صد دل عاشقش میشه.چون با پدر محبوبه هم چند سال سابقه دوستی داشته اونهم قبول کرده طفلک حروم شد!
-کاش بهش میگفتی نذاره به این زودیها حامله بشه.
-راست میگی مامان.یادم باشه اینبار دیدمش بهش یادآوری کنم.
روز بعد محبوبه به اتفاق راحله به دیدن خانم فرجی رفت.برای او هم یک جعبه شیرینی و مقداری قطاب برد.اتفاقا دختر خانم فرجی هم آنجا بود.او هم در مورد درسها از محبوبه کمی سوال کرد و قرار شد پلی کپی ای را که در مدرسه از روی آن تدریس میکند در اختیار او قرار دهد.تنها ترس محبوبه از شوهرش بود.نمیدانست صلاح است از او اجازه بگیرد یا نه که عزیز مثل همیشه با راهنمایی او را نجات داد.
عزیز گفت:فعلا لازم نیست به عباس حرفی بزنی.شاید بتونی بدون اینکه اون بفهمه همه امتحاناتو بدی اما اگر بگی اونو حساس میکنی و نمیذاره درس بخونی.
عباس اینبار از ماهشهر به اهواز بار برد و از آنجا باید به سمت مشهد میرفت.برای همین یکشب در تهران ماند و دوباره بسوی مشهد حرکت کرد آنشب را محبوبه با هر جان کندنی بود به صبح رساند.
محبوبه درس خواندن را خیلی زود شروع کرد.مشوقهای خوبی هم داشت.عزیز سارا خانم مستوفی و حتی خانم فرجی همه کمکش میکردند.از خوش اقبالی محبوبه آن سال زمستان هوا خوب و عباس بیشتر در سفر بود.مرتب میگفت:دختر پا قمد توئه که اینقدر کار برام جور میشه.و لبخند محبوبه را به حساب راضی بودن او از خود گذاشت غافل از اینکه خنده نشانه کوچکی از جشن بزرگ برپا شده در درونش بود.محبوبه خواندن کتابهای هر دو سال را تا عید تمام کرد.به دلیل هوش سرشاری که داشت همه چیز را خیلی زود یاد گرفت.طبق برنامه باید پس از تعطیلات عید کتابهای سال دوم را یکبار دیگر دوره و بعد از امتحانات دوم کتابهای سال سوم را شروع میکرد آنقدر ذوق و شوق داشت که همه اطرافیان با دیدن او طراوت و شادابی اش را به حساب زندگی خوبش میگذاشتند و تنها عزیز بود که علت این نشاط را میدانست.او هم دست کمی از محبوبه نداشت.
اواسط اسفند ماه قلی مقداری گل و نهال در باغچه خانه محبوبه کاشت و دو گلدان یاس رازقی و محبوبه شب هم بعنوان هدیه مخصوص برایش برد که خیلی خوشحالش کرد.وقتی عباس دید همسرش بخاطر دیدن گلدان آنهمه خوشحال شده است انعام خوبی به قلی داد.او وقتی شب در کنار همسرش دراز کشید گفت:محبوبه تو برای من از این گلها هم خوشبوتری.تو هنوز هم دوستم نداری...اما من در عوض خیلی خاطرتو میخوام...راستی محبوبه تو خیلی دلت بچه میخواد؟
قلب محبوبه فرو ریخت آرام گفت:نه حالا برامون زوده.
-آفرین منم میگم حالا زوده...ولی اگه هیچوقت بچه دار نشیم چی؟
محبوبه بیخیال گفت:خیلی خوبه.
عباس با هیجان نیم خیز شد و پرسید:چطور؟
-آخه من خودم هنوز بچه ام!وقتی نمیدونم چطور مادری کنم چراب باید یک بچه رو بدبخت کنم؟
عباس من من کنان گفت:محبوبه من بچه م نمیشه.
خوش تر از این خبر امکان نداشت.به قول شاعر بر این مژده گر جان فشانم رواست.او که سعی میکرد مثل همیشه خونسرد باشد گفت:من برای بچه دار شدن شوهر نکردم.
-یعنی از من طلاق نمیگیری؟
وقت امتیاز گرفتن بود.محبوبه گفت:اگر تو با بعضی از خواسته های من موافقت کنی منم قول میدم از تو طلاق نگیرم.
-چه خواسته ای؟
-خب...اجازه بدی درسمو بخونم...
-اونوقت ممکنه منو قبول نداشته باشی و بگی بیسوادم.
-مگه من که رانندگی بلند نیستم تو منو قبول نداری؟
-آخه اون فرق میکنه.
-هیچ تفاوتی نداره...هر کس یک قابلیتهایی داره.مثلا تو میتونی ساعتها توی جاده با مهارت رانندگی کنی بدون اینکه خوابت بگیره در صورتی که من یکساعت هم نمیتونم.در عوض من درسم خوبه یا راحله که خونه داریش خوبه هر کسی در یک زمینه مهارت داره.
-باشه ولی اگر تو درس بخونی دیگه منو قبول نداری.هیچ مردی دلش نمیخواد جلوی زنش کم بیاره.
محبوبه اصرار بیشتر از صلاح ندید اما دعا میکرد هر چه زودتر عباس برود تا او درسهایش را شروع کند.امتحانهای خرداد مصادف شد با رفتن عباس به اروپا که یکماه طول کشید.هم زمان خاله شان نیز در سبزوار بیمار شد که راحله ناگزیر برای پرستاری از او به آنجا رفت.عباس از عزیز خواهش کرد این مدت را نزد محبوبه بماند.
وقتی عباس خداحافظی کرد و رفت مادربزرگ و نوه همدیگر با بغل کردند و کلی خندیدند.عزیز گفت:مادرجون امتحانات از کی شروع میشه؟
-پس فردا.
-چه خوب پس شروع کن.کارهای خونه و غذا هم با من.
سارا هم به کمک محبوبه آمد.وقتی عباس از سفر بازگشت سه روز از آخرین امتحان محبوبه میگذشت.آن سه روز را حسابی خوش گذراندند.عزیز برایش غذاهای مقوی میپخت.سارا و سیما خواهرش مرتب به آنجا می آمدند.سیما ازدواج کرده و یک دختر ناز و تپلی بنام ساناز داشت.سیما
36 تا 39
خیلی شوخ و بذله گو بود و هر جا بود محیط را شاد می کرد به محض آمدن عباس از سفر عزیز خانه ی انان را ترک کرد عباس پر شور و حرارت همسرش را بغل کرد و دور خانه چرخاند محبوبه که از بابت امتحانها خیالش راحت شده بود خوشحال به نظر می رسید و عباس به خیال اینکه همسرش از دیدن او شاد است سر از پا نمی شناخت او سوغاتی را که برای محبوبه آورده بود نشانش داد و محبوبه گفت در این مدت سارا خام و خانم مستوفی خیلی به او سر زده اند از این رو هدیه ای برای انان کنار گذاشت عباس برای عزیز نیز سوغاتی آورده بود و کلی هم شکلات برای غزال رمیده اش و بچه های قوم و خویشاوندان.
غروب روز بعد وقتی زن و شوهر با هدایا به دیدن حاج حسین و خانواده اش رفتند همه از سخاوت داماد جدیدشان شاد شدند محبوبه یک پیراهن هم برای فائزه برد راستی که فائزه را بیشتر از خواهرانش دوست داشت همان شب شنید که قرار است جواد و بهناز نامزد شوند و اواخر شهریور جشن ازدواجشان رابرگزار کنند محبوبه در دل برای خوشبختی جواد دعا کرد یکی از مشوقهای اصلی درس خواندن او همان جواد بود با خود فکر کرد اگر روزی مدرک وکالتم را گرفتم باید از خیلیها متشکر و سپاس گذار باشم.
محرم رسید و جوانهای پر شور در هر کوی و برزن تکیه ای برپا کردند و دسته ی بزرگ سینه زنی و زنجیر زنی در محله به راه افتاد مثل هر سال عزیز در روز عاشورا قیمه پزان داشت ان روز همه در حیاط پشتی جمع بودند حتی جواد هم پس از مدتها خود را آفتابی کرده بود شاید یک سال و خرده ای می شد که محبوبه او را ندیده بود به نظر محبوبه قیافه ی جواد مردانه تر شد و به ویژه با ریش کوتاه و مرتب شده اش قیافه ی جدی تری پیدا کرده بود.
مونس محبوبه را صدا زد:
-محبوب خاله بیا نذری رو هم بزن و دعا کن زودتر بچه دار بشی.
محبوبه خیلی جدی گفت:
-ما بچه نمی خواهیم!
عباس از این حرف همسرش ذوق زده شد و گفت:
-محبوبه راست میگه آخه خودش هنوز بچه س.
جواد زیر لب گفت:
-پس چرا گرفتینش؟
محبوبه با تعجب به جواد نگاه کرد و زود از جمع فاصله گرفت عباس در کنارش نشست و گفت:
-آفرین دختر خوب بلدی چه جوری جواب این خاله خانباجیها رو بدی.
محبوبه پاسخی نداد قرار بود بعد از تعطیلات تاسوعا و عاشورا جواب امتحانها را بدهند بدجوری دلشوره داشت و دل نگرانی دیگرش سفر نرفتن عباس بود البته برای تعمیر کامیونش و کارهای دیگر مرتب به شرکت ترابری و تعمیرگاه سر می زد و محبوبه وقت داشت درسها را مرور کند اما ترس و اضطراب اینکه مبادا عباس موضوع را بفهمد از بازده کارش کم میکرد.
صبح روز عاشورا وقتی سارا زنگ زد و مژده قبولی اش را داد از شدت هیجان چند لحظه ای نتوانست واکنشی نشان دهد سارا پرسید:
-محبوبه شنیدی؟حرف بزن اوا... محبوبه...
ناگهان محبوبه به حرف آمد و گفت:
-سارا خانم این بهترین خبری بود که به من دادین...ازتون خیلی خیلی متشکرم!
-عزیزم تو خودت زحمت کشیدی و درس خوندی من فقط یک وسیله بودم.
سارا پرسید:
-درسهای سوم رو شروع کردی؟
-به طور جدی نه آخه الان عباس آقا اینجاست نمی تونم خوب بخونم.
-احتیاط کن نذار زحماتت هدر بره.
-چشم یکبار دیگه ازتون ممنونم به خاطر همه چیز.
-من به دوستی با تو افتخار میکنم اینو جدی میگم تو دختر خیلی خوبی هستی.
محبوبه بی درنگ به عزیز زنگ زد پیرزن از این خبر آن قدر خوشحال شد که یکسره شکر خدا را به جا می آورد بعد هم به محبوبه گفت:
مادر برای اربعین یک کیلو برنج و یک کیلو شکر روی نذر مادرت بذار.
-چشم عزیز جون کاری ندارین؟
-نه دخترم خداحافظ.
محبوبه ناهار مفصلی پخت به قول خودش شیرینی قبول شدن بود عباس ظهر که آمد گفت:
-به به چه بوی خوبی!محبوب بیا کلی برات خبر دارم!
سفره آماده بود محبوبه غذا را کشید و در کنار شوهرش نشست و چشم به دهان او دوخت.
-باز با اون چشمهای قشنگت با من حرف زدی؟
محبوبه سرش را پایین انداخت عباس مشغول خوردن شد محبوبه می دانست او تا سیر نشود حرف نخواهد زد عباس پس از خوردن غذا به متکا لم داد و گفت:
-قراره چهارشنبه برم ترکیه حدود پونزده روز طول میکشه شهریور ماه هم یه سفر به آلمان می رم که اون طولانیه ... تو که ناراحت نیستی؟
-نه کارت همینه دیگه از ترکیه برگردی چند روز ایران هستی؟
-ده پونزده روزی هستم بعد میرم راستی راحله تلفن کرد گفت فردا شب با اتوبوس راه می افته شاید برم ترمینال دنبالش حالا یک چایی بده بخورم که خیلی خسته ام.
محبوبه به یاد خانه ی پدری یک تخت در حیاط گذاشته و دور حوض کوچک هم گلدان چیده بود عباس حیاط را آبپاشی میکرد و اغلب میوه ی عصر را در حیاط می خوردند راحله آمد و عباس رفت محبوبه شب ها تا صبح درس می خواند راحله همیشه برای نماط صبح خواب می ماند که محبوبه او را بیدار می کرد و خودش نما می خواند و بعد می خوابید روزها به همین ترتیب می گذشت.
عباس از ترکیه بازگشت و مثل همیشه با دستهای پر برای محبوبه تنها ناراحتی عباس از همسرش سردی و بی اعتنایی او بود که هنوز هم گاهی در مقابل او مقاومت میکرد البته عباس همیشه میگفت:
-من همه جوره دوستت دارم چه وقتی آرومی و چه وقتی مثل یک پلنگ به آدم چنگ می زنی!
او یک شب روی تخت حیاط به متکا لم داده بود گفت:
-محبوب تو می دونستی چهار فصل سالی؟ببین چشمات مثل سبزه های تازه ی بهاریه موهات برگهای چاییزیه لبات مثل گیلاس قرمز و خوشگله تابستونیه و پوستت هم مثل برف زمستونی.
محبوبه مدتی نگاهش کرد به نظرش تشبیه قشنگی بود گفت:
-یعنی به نظر تو این جوری هستم؟
-محبوب نمی دونی با دل من چه کردی!
گاهی که عباس از خود بیخود می شد و به او ابراز عشق میکرد محبوبه میگفت طفلک از بس گرما و آفتاب جنوب به سرش خورده خل شده وگرنه من کجا و این تشبیهات شاعرانه کجا!همان شب عباس داستان زندگی اش را تعریف کرد وقتی دید محبوبه با علاقه گوش میکند تشویق شد و با آب و تاب بیشتری تعریف کرد.
او اهل یکی از روستاهای سبزوار بود که در اثر بی آبی خود و خانواده اش کشاورزی و دامداری را رها کرده و به سبزوار آمده بودند پدرش با پول حاصل از فروش زمین و دامها یک خانه اجاره میکند و یک کامیونت با ...
تا آخر 43
44 - 47سامان پس از مداوای اولیه، به اشاره ی مادرش، خانه را ترك كرد؛ اما زنها همچنان دور و بر محبوبه بودند و دلداری اش می دادند. عباس هم، پشیمان از عملش، در گوشه ای نشسته و در فكر بود. كارت ورود به جلسه ی محبوبه را در دستش گرفته بود و به كتاب عربی نگاه می كرد؛ طاقت نیاورد و پس از دقایقی از خانه بیرون رفت.
برادرش شریكی می خرند. پدر عباس كار می كند و كم كم وضع مالی شان رو به راه می شود. عموی عباس در تهران زندگی می كرد و ازدواج هم نكرده بود. كارها آن قدر خوب پیش می رود كه پدر عباس خانه ی كوچكی در سبزوار و عمویش این خانه را در تهران می خرد. عباس چهارده ساله بود كه پدرش بر اثر تصادم كشته می شود. عباس می ماند و مادر و خواهرش. فقط خداخواهی بود كه عمویش خسارت كامیونت را از آنان نگرفت. كامیونت را به همان صورت می فروشند و عمو پول را به جای خسارت بر می دارد. عباس در مكانیكی به كار مشغول می شود و با خانواده اش با نان بخور و نمیری زندگی را می گذرانند. چند سال می گذرد. در این مدت عباس رانندگی یاد می گیرد و در هیجده سالگی به عنوان شاگرد راننده با یكی از دوستان پدرش همراه می شود. بیست و دو ساله بود كه مادرش بر اثر بیماری مرموزی می میرد و خواهر و برادر تنها می مانند. راحله بیچاره هم، به دلیل زشتی صورت و كم عقلی خواستگاری نداشت. به پیشنهاد عمویشان به تهران می آیند و در این خانه ساكن می شوند. البته عمو به دلیل ترس از تنهایی این پیشنهاد را می كند. راحله عمو را تر و خشك می كند و كدبانوی خانه می شود. عباس هم به دنبال كار می گردد كه عمو به او پیشنهاد می كند وسیله از او، كار از عباس.
قرارداد می بندند و عباس مشغول به كار می شود. آن قدر كار و پس انداز می كند تا با فروش خانه ی سبزوار و پس اندازش یك كامیون دست دوم می خرد. عمو هم كه روزهای آخر عمر را می گذراند این خانه را به عباس می دهد و خانه ی سبزوار را به راحله می بخشد. كامیون هم به عباس می رسد. عباس هم با فروش دو كامیون یك تریلی نو می خرد. دو ماه پس از ازدواجشان اقساط تریلی تمام می شود.
عباس رو به محبوبه ادامه داد: "اگر بفهمی پیش از تو یك بار ازدواج كردم ناراحت می شی؟"
رنگ از روی محبوبه پرید و پرسید: "یعنی هنوز اون زنتو داری؟"
"نه بابا، اون وقتی كه مادر خدا بیامرزم زنده بود، وقتی دید كار و بارم خوب شده، یكی از دخترهای فامیل رو برام گرفت. تا یكی دو سال مشكلی نداشتیم، من به عشق زن و خونه مرتب كار می كردم تا اینكه زمزمه ی بچه دار نشدنمون از این طرف اون طرف به گوشمون رسید. نرگس گفت بیا بریم دكتر ببینیم چرا بچه دار نمی شیم. خلاصه، بعد از معاینه ها و آزمایشهای زیاد معلوم شد عیب از منه. نرگس كم كم بنای ناسازگاری رو گذاشت و اون قدر پاپی من شد تا طلاقش دادم. بعد از اون از همه ی زنها بدم اومد تا اینكه تو رو توی مغازه پدرت دیدم و دیگه نتونستم از تو بگذرم. حالا تو چی؟ از من طلاق نمی گیری؟"
محبوبه كه تحت تأثیر سرگذشت و حرفهای عباس قرار گرفته بود، گفت:
"نه، اگر آدم خیلی دلش بچه بخواد، می تونه از پرورشگاه بگیره."
محبوبه كه تحت تأثیر سرگذشت و حرفهای عباس قرار گرفته بود، گفت:
"نه، اگر آدم خیلی دلش بچه بخواد، می تونه از پرورشگاه بگیره."
" تو حاضری بچه یكی دیگه رو بزرگ كنی؟"
"حالا آمادگیشو ندارم؛ اما اگر زمانی خیلی دلم بچه بخواد چه اشكالی داره، ثواب هم می كنیم."
"تو خیلی مهربونی، برای همین حرفها و كارات دوستت دارم."
آن شب گذشت. عباس برای سفری یك ماهه به آلمان رفت. محبوبه هم شب و روز درس می خواند. همسایه ها هر روز با ترفندی راحله را به خانه ی خود یا برای خرید از خانه بیرون می كشاندند كه متوجه خروج محبوبه نشود. بدین ترتیب محبوبه توانست آخرین امتحان را هم بدهد.
پسرهای آقای متسوفی چند روزی بود كه از انگلیس آمده بودند. محبوبه، پس از آخرین امتحان، خوشحال و خندان به خانه آمد؛ اما با دیدن عباس همه ی شادی هایش همچون یخ آب شد و به زمین فرو رفت. او با چشمهای گشادشده از حیرت به عباس كه از شدت عصبانیت كبود شده بود، نگاه می كرد. عباس فریاد كشید: "كدوم گوری بودی؟! گفتم كدوم گوری بودی؟!" و سیلی محكمی به گوشش نواخت. اما چون واكنشی از محبوبه ندید، با مشت و لگد به جان زن بیچاره افتاد.
محبوبه هیچ نمی گفت و این حالت او عباس را جری تر می كرد. یك مشت به صورتش زد كه پای چشمش شكافت و خون فواره زد. عباس همچنان كه محبوبه را كتك می زد، هلش داد كه به زمین افتاد و سرش به لبه ی حوض برخورد كرد و از حال رفت.
خانم فرجی و خانم مستوفی هراسان در خانه ی آنان را می زدند و عباس را صدا می كردند و با صدای بلند می گفتند: "كُشتیش! دروبازكن، برات بگیم."
راحله با كلیدش در را باز كرد. سامان، پسر كوچك خانم مستوفی كه پزشك بود، فوری خودش را به محبوبه رساند و پس از دیدن وضع او به سارا گفت: "برو باند و بتادین بیار. تو كیف من یك اسپری سبز هست، اونم بیار."
عباس خسته و هلاك بر روی تخت ولو شده بود. خانم مستوفی برایش گفت كه محبوبه در این مدت درس می خوانده و آن روز هم از امتحان بر می گشت.
عباس با خشم گفت: "چرا از من پنهان كرده؟!"
"می ترسید جلوشو بگیری و بهش اجازه ندی، آخه اون درسو خیلی دوست داره."
كتاب و كارت امتحان و بقیه ی وسایل محبوبه در حیاط پخش شده بود. دكتر پس از تمیز كردن صورت و سر او از اسپری به پای چشمش زد تا بدون بخیه پوستش جوش بخورد. سرش هم خوشبختانه آسیب چندانی ندیده بود. سامان به مادرش گفت كمپرس یخ به صورتش بگذارند تا كمتر ورم كند و كبود شود. سارا شربت قند برای محبوبه آورد و به زور به خوردش داد. محبوبه از همه خجالت می كشید و احساس می كرد غرورش جریحه دار شده است.
سارا آهسته پرسید: "امتحانتو خوب دادی؟"
محبوبه، درحالی كه اشك دیدش را تار كرده بود، با تكان دادن سر پاسخ مثبت داد.
سارا گفت: "بی انصاف چه جوری زده. خدا رحم كرد... چرا جیغ نكشیدی و كمك نخواستی؟ سامان از صدای فریاد عباس كنار پنجره اومد كه دید داره تو رو كتك می زنه. با عجله اومد پایین و به من گفت، منم رفتم در خونه ی خانم فرجی، راحله اونجا بود. به اتفاق اونها اومدیم. راحله یادش نبود كلید داره. اول هر چی در زدیم فایده نداشت. راحله یادش افتاد كلید داره. فوری رفت خونه ی خانم فرجی و دسته ی كلیدشو آورد. دختره ی مغرور، اگر تو رو می كشت چی؟"
محبوبه هیچ حرفی نمی زد. هنوز یك ماه از تولد شونزده سالگی او نگذشته بود. دیگر دختران، در این سن و سال، شاد و نغمه خوان در خانه ی پدری چه حكومتی كه نمی كردند؛ اما او باید زیر بیشترین ظلم و زور و بدون كوچك ترین میلی پاسخگوی خواسته های شوهرش باشد. از خود پرسید یعنی این یك دلخوشی هم برای من حرام بود؟ من كه فقط درس می خونم و اهل هیچ چیز نیستم... تازه ادعای دوست داشتن منو هم داره!
هر یك از زنان حاضر حرفی می زد و با گفتن چیزی دلسوزی می كرد. ساناز دنبال مادربزرگ و خاله اش آمد. آنان هم با پوزشخواهی از آنجا رفتند. خانم فرجی هم به بهانه ی سوختن غذا رفت. محبوبه ماند و غرور لِه شده و دل لبریز از ....
48 تا 51
غم و اندوهش.ساعتی بعد عباس که غذا گرفته بود بخانه آمد راحله را صدا زد تا سفره را پهن کند.سپس خودش را به کنار محبوبه رساند.خواست دستش را بگیرد که نگذاشت.عباس در حالیکه اشک در چشمش جمع شده بود گفت:محبوبه بخدا فکر کردم منو گذاشتی و رفتی.نمیدونی چه حالی شدم.وقتی هم که دیدم اونجور خوشحال اومدی گفتم لابد با رفیقت بودی.دیوونه شدم.منو ببخش.آخه خودم هیچی نگفتی.حداقل یک حرفی میزدی تا من بفهمم کجا بودی باور کن خودم دلم بیشتر بدرد میاد وقتی تو رو اینجوری میبینم.
محبوبه گفت:تو دادگاه شما اول مجازات میکنن بعد محاکمه.چه فایده ای داشت حرف بزنم.تو همه غرور و حیثیت منو زیر سوال بردی.یعنی توی این مدت هنوز منو نشناختی؟
-آخه تو هنوز خیلی جوونی .میترسم این جوونهای بی سر و پا زیر پان بنشینن و تو رو از من بگیرن.حالا پاشو غذاتو بخور خواهش میکنم.برات چلو کباب گرفتم تقویت بشی.
-میل ندارم...راحتم بذار.
-محبوبه منکه معذرت خواهی کردم.راستی ببین برات چی آوردم!پاشو نگاه کن.
-تنهام بذار الان حوصله هیچ چیز رو ندارم.
-آخه ضعف میکنی.تقصیر خودت بود.چرا بمن نگفتی درس میخونی؟
-خودت نخواستی با تو روراست باشم.یادته گفتم دلم میخواد درس بخونم.تو فکر کردی درس منو از تو دور میکنه؟اما باید بدونی این رفتار خشونت آمیز شما مردهاست که زنها رو از شما دور میکنه.
-اگه اجازه بدم به درست ادامه بدی منو میبخشی؟
محبوبه در حالیکه اشک میریخت گفت:دیگه برام مهم نیست.
عباس با یک بشقاب غذا در کنار محبوبه نشست و با اصرار زیاد دو قاشق غذا به دهان او گذاشت.محبوبه با درد دو لقمه را فرو داد.استخوانهای صورت و آرواره اش درد میکرد اما بیشتر از همه قلبش بدرد آمده بود.چقدر حقیر شده بود خدا میداند.
آنروز در خانه مستوفی بحث و گفتگوی زیادی در مورد آن اتفاق بود.سارا از مادرش پرسید:مامان دیدی موهای محبوبه چه رنگی بود.
سامان گفت:مگه تاحالا ندیده بودینش؟
-نه همیشه مقنعه سرش میکرد.اون چشمهای عجیبی داره با یک نگاه خاص.هر چی شوهرش کتکش میزد هیچی نمیگفت حتی گریه هم نمیکرد.
-آره تمام مدتی که کنارش بودیم هیچ حرفی هم نزد.
-مامان چند سالشه؟
-شونزده هفده سال.
سامان گفت:طفلک!...دخترهای اروپایی تو این سن و سال خوشگذرانی میکنند اما اینجا دخترها بخاطر درس خوندن تنبیه میشن.جای تاسفه.میدونین اگر این اتفاق توی انگلیس می افتاد پلیس بیمعطلی شوهر رو بازداشت میکرد و میفرستاد زندون.
سارا گفت:در عوض اینجا یک خسته نباشید هم بهش میگن.مامان من امروز عصر یه سر به محبوبه میزنم.
عصر وقتی سارا به دیدن محبوبه رفت از دیدن قیافه او حسابی یکه خورد:وای چرا این شکلی شدی؟!
-چیزی نیست اینها خوب میشه اما زخم دلم خوب نمیشه.
خانم فرجی هم با یک کاسه سوپ خوشمزه به دیدن محبوبه آمد.سارا به برادرش گفت:وضع صورتش خیلی بهم ریخته.مطمئنی احتیاج به مداوای بیشتری نداره؟
-نه همه اینها ضرب خوردگیه و به مرور خوب میشه.
همه نگران محبوبه بودند از همه بدتر جشن عروسی بهناز و جواد بود که او با این قیافه نمیتوانست در آن شرکت کند.عباس به حاج حسین زنگ زد و گفت:یکبار برای مشهد دارم و چون محبوبه هم هوس زیارت کرده اونو با خودم میبرم.
-آخه عروسی دختر عموشه.
-شرمنده مثل اینکه امام رضا اونو طلبیده انشالله از سفر آمدیم پاگشا میکنیم.
ده روز طول کشید تا صورت محبوبه به حالت عادی برگشت.سامان در تمام آن مدت درکنار پنجره اتاقش می ایستاد و به دوردست نگاه میکرد.او با دیدن محبوبه بیاد اولیش عشق زندگیش جولیت افتاده بود.سالها پیش زمان دانشجویی با جولیت که هم کلاسی اش بود آشنا شد و پس از مدتی متوجه شد که این دختر مو قرمز چشم آبی را دوست دارد.بر خلاف انتظارش جولیت از نظر اخلاقی مناسب او که اعتقادات مذهبی محکمی داشت نبود.جولیت طالب رابطه آزاد و بدون تعهد و قید و بند بود.در حالیکه سامان میخواست با او ازدواج کند.بهمین خاطر سامان او را کنار گذاشت اما زخم یک عشق بی فرجام بر دل جوانش باقی ماند.
جواد و بهناز از سفر ماه عسل بازگشتند.عباس و محبوبه هدیه چشمگیری خریدند و به دیدن عروس و داماد رفتند.عزیز هم همراهشان رفت.آپارتمان لوکس و قشنگی داشتند که جواد تازه خریده بود.حاج حسن هم برای جهیزیه سنگ تمام گذاشته بود.
بهناز پرسید:سفر خوش گذشت؟
محبوبه ارام پاسخ داد:بله جای شما خالی.
-اتفاقا ما هم دو روز مشهد بودیم شما کدوم هتل رفتید؟
عباس فوری اسم یک هتل درجه 3 را گفت.بهناز گفت:ما رفتیم هتل هایت...خیلی شیک بود.
جواد هر چه میخواست نگاهش را از محبوبه بگیرد موفق نمیشد.محبوبه در عالم خود بود.چون سارا جواب امتحانش را گرفته و با معدل عالی قبول شده بود.
عباس گفت:راستش محبوبه بعد از امتحانها خسته شده بود گفتم یه هوایی به سرش بخوره.
جواد پرسید:مگه درس میخونی؟
عزیز بجای او پاسخ داد:اون هم چه درسی جواد جان!توی یک سال دو کلاس خونده.
در نگاه جواد عشق و تحسین دیده میشد.آفرین عباس آقا کار خوبی کردین اجازه دادین دختر خاله درسش رو ادامه بده.توی این خانواده فقط محبوبه به درس علاقه داشت.منم از بهناز خواستم درسشو ادامه بده.
بهناز گفت:ای بابا دختر که شوهر کرد باید به فکر شوهر و بچه هاش باشه.
جواد با لحنی جدی گفت:حالا که تو برنامه ما بچه داری نیست بیخود بهونه نیار.
بهناز با بیخیالی گفت:اِ جواد من اگر درس خون بودم خونه بابام میخوندم.
جواد آهی کشید و به این بحث خاتمه داد و حرف را عوض کرد و گفت:خب عباس آقا کار و بار شما چطوره؟
-شکر خدا از وقتی محبوبه قدم به زندگیم گذاشته روزبروز بهتر میشه.
عزیز دعایی خواند و به صورت محبوبه فوت کرد محبوبه خودش را برای عزیز لوس کرد سرش را روی سینه ی او گذاشت و بوی تنش را به مشام کشید چقدر بوی عزیزش را دوست داشت!عزیز هم قربان صدقه اش رفت.
پس از ساعتی از عروس و داماد خداحافظی کردند و رفتند جواد در حسرت یک نگاه محبوبه ماند راستی چرا محبوبه هیچ نوجهی به مردها نداشت؟انگار احساس زنانه در او مرده بود.
پسرهای خانم مستوفی به شهرستان برگشتند عباس هم از همسرش خواست با جدیت درسش را بخواند او هم هر کمکی از دستش برمی آمد دریغ نمیکرد سارا یک سری تست اورد که محبوبه بتواند در کنکور هم شرکت کند البته خودش امیدی نداشت اما محبوبه می خواند تست می زد و از کمک سارا بهره میگرفت دختر خانم فرجی هم در درس زبان او را یاری میکرد تا اسفند ماه همهی درسها خوانده و تعداد زیادی هم تست زده شده بود.
سارا گفت:
-عید رو استراحت کن بعد از تعطیلات دوباره شروع کن.
عباس هم پیشنهاد کرد تعطیلات عید را به شیراز بروند دوستی در آنجا داشت که چند بار تلفن زده و از عباس خواسته بود حتما عید به شیراز بیاید محبوبه پیشنهاد کرد عزیز را هم همراهشان ببرد راحله می خواست به سبزوار برود گویا خواستگاری در آنجا پیدا کرده بود مرد زن مرده ای از آشناهای عباس راحله را از خاله شان خواستگاری کرده و قرار شده بود در ایام عید چند بار همدیگر را ببیند و حرفهایشان را بزنند و پیش از محرم و صفر ازدواج کنند.
عباس به تازگی خودروی پراید خریده بود که قرار شد با همین خودرو به شیراز بروند روز بیست و هشتم اسفند ماه صبح زود همراه عزیز راهی شیراز شدند هنوز چند نفر از اقوام عزیز در شیراز بودند و قرار بود سری هم به آنان بزنند در قم زیارتی کردند و کمی سوغاتی برای شیرازیها خریدند شب را در اصفهان اقامت کردند و از آنجا هم کمی سوغاتی خریدند و صبح روز بعد به سمت شیراز حرکت کردند.
غروب بیست و نهم به شیراز رسیدند محبوبه بی قرار بود هرچه زودتر سری به آرامگاه خواجه ی شیراز بزند میزبانان در نهایت محبت از آنان استقبال کردند دو دختر داشتند که از اولین برخورد چنان از محبوبه خوششان آمده بود که از کنار او تکان نمی خوردند عباس به شوخی میگفت برای خودم رقیب درست کردم.
در این سفر عباس خیلی سعی کرد به محبوبه خوش بگذرد همه ی جاهای دیدنی شیراز از جمله باغ ارم و شاهچراغ را دیدند روز سیزدهم به دشت ارژن رفتند دیدن آن همه شقایق و گلهای رنگارنگ خودرو بسیار زیبا و دیدنی بود در این مدت به ملاقات خویشاوندان عزیز هم رفتند و شام و ناهاری هم در انجا بودند.
از شیراز برای سارا و خانم مستوفی و خانم فرجی و دخترش هدیه های زیبایی خریدند زمان برگشتن از اصفاهان چند جعبه گز و از قم سوهان و برای خانواده اش هم سوغاتی خریدند محبوبه برای جواد یک قلمدان زیبا خرید از عزیز خواست به او بدهد قصدش این بود که بدین وسیله از زحمتهای وا تشکر کند عباس نمی دانست جواد اولین خواستگار محبوبه بوده است.
وقتی به تهران رسیدند عزیز را جلوی خانه اش پیاده کردند وقرار شد روز بعد برای عید دیدنی و دادن هدایا به انجا بروند محبوبه سوغاتی خانواده ی مستوف یو فرجی را صبح روز بعد داد عباس برای سرکشی به شرکت ترابری رفته بود از این رو محبوبه وقت کافی داشت تا کمی از سفر اخیرش برای سارا تعریف کند خانم مستوفی گفت نامش برای حج تمتع در امده و به زودی به مکه مشرف می شود محبوبه برایش سفر خوبی آرزو کرد و خیلی زود به خانه بازگشت.
عصر ابتدا به خانه ی عمو حاج حسن رفتند و بعد به دیدن انسیه و حاج حسین سری هم به خاله مونس زدند و شام هم منزل عزیز ماندن راحله برگشت و قرار شد آخر فروردین وسایلش را به سبزوار ببرد و همان جا عقد مختصری بگیرند برای بردن جهیزیه ی راحله مشکلی نداشتند و قرار شد یکی از همکارهای عباس این کار را انجام دهد روز اخر راحله از خانواده ی محبوبه و همسایه ها خداحافظی کرد و به اتفاق عباس و محبوبه به طرف سبزوار حرکت کرد جهیزیه را در خانه اش چیدند و جشن مختصری گرفتند روز بعد راهی مشهد شدند و پس از زیارت و گشت و گذاری مختصر به سوی تهران حرکت کردند وقتی به تهران رسیدند از شرکت به عباس تلفن شد که برای بندر بار ببرد قرار شد آن چند روزی که عباس نبود عزیز و فائزه مراقب محبوبه باشند عباس به حاج حسین هم سپرد مستاجر خوبی برای ساختمان راحله پیدا کند.
محبوبه دوباره مشغول درس شد و روزی دوازده سیزده ساعت درس خواند برای دو اتاق گوشه ی حیاط یک زن و شوهر مسن پیدا شدند که قیافه ی بسیار مهربان و دوست داشتنی داشتند آنان هم از محبوبه خوششان آمده بود.
روز کنکور عباس خودش محبوبه را به جلسه ی امتحان رساند هیجان و دلشوره ی او برایش مسخره بود در ان مدت محبوبه دو سه کیلویی لاغر شده بود وقتی از جلسه ی کنکور برگشت سارا خودش را به او رساند و پرسید:
-چطور بود؟چه کار کردی؟
-به نظر خودم بد نداده اما تا جواب بدن نصف عمر میشم.عباس با خنده گفت:
-حالا امسال هم قبول نشدی عیب نداره سال دیگه دوباره کنکور میدی!
پسرهای خانم مستوفی دوباره از انگلستان آمدند تا مادر و پدر را که از زیارت خانه ی خدا برمی گشتند ببیند محبوبه چند بار از سارا پرسید کمک نمی خواهید و او هم ضمن تشکر گفت:
-غذاها رو به رستوران سفارش دادیم در ضمن بانو خانم هم قراره چند روز بیاد بمونه پذیرایی هم به عهده یمن و سیماست.
عباس یکی دو روزی می شد از سفر برگشته بود که خانم و آقای مستوفی از مکه برگشتند همه به کوچه آمدند و محبوبه و عباس هم در کوچه زیارت قبولی گفتند محبوبه به سمت خانه دوید چون قرار بود گوسفند قربانی کنند و او طاقت دیدن آن صحنه را نداشت عباس از ترکیه سرویس چینی قشنگی آورده بود که محبوبه ان را به خانم مستوفی چشم روشنی داد محبوبه شب زنگ زد و گفت:
-اگر خسته نیستیم می خواهیم به دینتان بیاییم
سارا استقبال کرد محبوبه لباس پوشید و به اتفاق عزیز و عباس به دیدن حاجیه خانم و حاح آقا رفت عزیز هم یک ظرف کریستال زیبا که با سلیقه ی محبوبه خریده بود برایشان کادو برد ان شب ساکان پس از حدود یک سال موفق شد محبوبه را ببیند ساجد پسر ارشد آرام به برادرش گفت:
-حکایت سیب سرخه.
سانار کوچولو پیش محبوبه آمد و گفت:
-خاله برام چی آوردی؟
محبوبه از کیفش یک بسته شکلات به او داد خانم مستوفی چه تعریفهایی از مکه و و مدینه و حال و هوایی که در ان روزها داشتند میکرد از عزیز پرسید:
-شچا چند سال پیش مشرف شدین؟
-هنوز محبوبه به دنیا نیومده بود که با پسرهام رفتم البته شوهر سالهای اولی که به تهران اومدیم حاجی شد اما من بعد از مرگ اون خدا بیامرز.
آقای مستوفی گفت:
-من بار دومه که مشرف میشم باز اول قبل از انقلاب...
تا آخر صفحه ی 55
57 - 59
بود. خیلی آباد شده. دولت سعودی برای حجاج تسهیلات زیادی قایل شده. اوایل انقلاب با ابراینها خوب نبودن؛ اما حالا شكر، شكر خدا، حجاج ما هم ارج و قرب خودشونو دارن."
خانم مستوفی رو به محبوبه پرسید: "دخترم، امتحانها و كنكور رو چه كردی؟"
"امتحانها رو كه قبول شدم؛ اما جواب كنكورو هنوز ندادن."
محبوبه اشاره كرد مسافران خسته هستند و بهتره رفع زحمت كنند. سامان گفت: "ما حالا حالا ها بیداریم."
محبوبه بلند شد و زیر بغل عزیز را هم گرفت و بلندش كرد. سامان و ساجد و سارا آنان را تا دم در مشایعت كردند. عزیز آن شب خانه ی آنان ماند. راحله مرتب تلفن می زد و برای برادرش دلتنگی می كرد. محبوبه گفت: "خوب چند روز بیایید تهران."
عباس اشاره كرد كه نه. محبوبه گوشی را به عباس داد. او هم گفت: "فعلاً سر خودتو گرم كن تا ما سری به شما بزنیم."
وقتی محبوبه پرسید چرا دعوتشان نكردی، گفت: "از شوهرش زیاد خوشم نیومد. چند بار دیدم به تو خیره شده بود."
محبوبه پیگیر نشد و موضوع را فراموش كرد. اواخر مرداد ماه نتیجه ی كنكور اعلام شد و نام محبوبه توكلی نیز جزو قبول شدگان بود. وقتی عباس روزنامه را آورد، محبوبه گفت: "خودت بخون، من طاقتشو ندارم."
وقتی عباس اسم محبوبه را در روزنامه نشانش داد، بی اختیار و برای اولین بار دست به گردنش انداخت و او را بوسید. اشك در چشم عباس جمع شد. محبوبه بی معطلی به عزیز زنگ زد و خبر خوش را به او هم داد. به سارا و خانم فرجی نیز تلفنی اطلاع داد. ساعتی بعد سارا با یك دسته گل و یك جعبه شیرینی به خانه ی آنان آمد. خانم فرجی هم با یك بسته شكلات رسید. محبوبه هم اشك می ریخت و هم می خندید و نمی دانست چه كند. عاقبت به آرزویش رسیده بود.
عباس، برای شیرینی قبولی همسرش، همه را به رستوران سر خیابان دعوت كرد. حاج حسین درحالی كه چشمانش پر از اشك شده بود، محبوبه را در آغوش گرفت و گفت: "تو باعث افتخار مایی. نمی دونی چقدر خوشحالم بابایی."
عزیز یك گردنبند طلای قشنگ برایش هدیه خرید. سارا و خانم مستوفی و خانم و آقای فرجی هم دعوت داشتند. حاج آقا مستوفی با پسرانش در منزل یكی از قضات مهمان بودند و عذر خواستند. عزیز یك بار دیگر از سارا و مادرش تشكر كرد و آنان گفتند محبوبه به دلیل لیاقت و پشتكار خودش موفق شده است.
آن شب محبوبه از ذوقش غذا نخورد. شب وقتی در كنار شوهرش دراز كشید، عباس گفت: "محبوبه، منو كه فراموش نمی كنی؟"
"نه، برای چی؟"
"آخه یك خانم وكیل می شی، كلاست بالا می ره!"
"قرار نیست خودمو گم كنم."
"آفرین، یه قول بهم می دی؟"
محبوبه پرسید: "چه قولی؟"
"محبوب هیچ وقت منو ترك نكن. من بدون تو می میرم. باور كن!"
"بهت قول می دم هرگز تو رو ترك نكنم."
"یك چیز دیگه، با هیچ پسری توی دانشگاه حرف نزن، باشه؟"
"چشم، باز هم قول می دم به هیچ پسری نگاه نكنم."
"آخی، خیالم راحت شد."
****
چند روز بعد عباس سفری به ایتالیا داشت و چون سفرش بیش از یك ماه طول می كشید، از فائزه و عزیز خواهش كرد پیش محبوبه بیایند تا تنها نماند. خانم و آقای جعفری، همسایه ی جدیدشان نیز در خانه بودند كه سبب می شد خیالش راحت تر شود. عباس با كلی سفارش به آقای جعفری و آقای فرجی راهی سفر شد.
وقتی تنها شدند، عزیز از كیفش یك بسته درآورد و به محبوبه گفت: "اینو جواد برات فرستاده خیلی هم تبریك گفت."
"دستش درد نكنه. بهناز چه كار كرد؟ درس می خونه؟"
"نه بابا، اون اگه اهل درس بود كه ترك تحصیل نمی كرد!"
"راستی، حامله نیست؟"
"نه جواد مخالف بچه س، حالا چرا، نمی دونم. اون هم برای خودش عقایدی داره. درضمن، همه می پرسن محبوبه هنوز بچه نمی خواد؟"
"عزیز؛ بهشون بگین من باید درسمو بخونم... فائزه جون، الان می آم كمكت... می خوام آقا و خانم جعفری رو بگم شام بیان اینجا. عزیز جون، فائزه چرا شوهر نمی كنه؟"
"راستش، طفلی خواستگار نداره."
"چرا؟ دختر به این خوبی."
"قسمتش هر وقت بود، می شه... ننه برو بهشون بگو كه شام اینجا هستن."
"چشم الان می رم."
او، با كمك فائزه، شام خوبی پخت و شب همگی، به اتفاق خانواده ی جعفری، بر سر سفره نشستند. خانم جعفری كه به او بی بی می گفتند، به عزیز گفت: "محبوبه خانم رو مثل دخترم دوست دارم. توی این مدت كم، مهرش خیلی به دلم نشست."
"شما لطف دارید بی بی."
فصل 4
چند روز بعد محبوبه و سارا برای نام نویسی محبوبه رفتند. از دوم مهر كلاسها شروع می شد. سارا پرسید: "دانشگاه هم با چادر می ری؟"
"بله، نمی خوام عباس رو بی خود حساس كنم. اون همین جوری خیال می كنه یك روز تركش می كنم."
"خب حق داره، آخه تو هم خیلی زیبایی، هم خیلی جوون. اون با قیافه ی زشت و سن بالاش، باید هم بترسه!"
"كی گفته من زیبام؟"
"قرار نیست كسی بگه، چشم دارم می بینم."
"من كه چیز جالبی توی قیافه م نمی بینم."
"سركار شكسته نفسی می فرمایید!"
"نه به خدا، از وقتی یادمه، خاله و خواهرام و مامانم می گفتن قیافه ی زشتی دارم."
"راست می گی محبوبه؟!"
"آره به خدا."
"گمان می كنم به تو حسادت می كردن."
"مگه آدم به خواهر و دخترش حسادت می كنه؟"
-گاهی پیش میاد.
عباس مرتب تلفن میزد و هربار به محبوبه یادآوری میکرد که دوستش دارد و هرگز آن بوسه را فراموش نمیکند.
روز دوم مهر برای محبوبه خیلی مهمب ود.آنروز به دانشگاه رفت.اما نمیداست به کدام دانشگاه برود و محل دانشکده کجاست.از دختر خانمی پرسید اما او هم روز اولش بود و چیزی نمیدانست.کمی منتظر ماند تا از دختر دیگری پرسید.عاقبت راه را پیدا کرد.و سر کلاس رفت.وقتی از دانشگاه برگشت عزیز پرسید:چطور بود؟
-عالی عزیز جون نمیدونین چقدر کیف کردم.هر چی استاد درس داد یاد گرفتم.
آخرین دخترم .سارا خانم هم اومد ببینه روز اول چکار کردی.
-غذا بخوردم بهش زنگ میزنم.
وقتی گفت و گوی محبوبه و سارا تمام شد.تلفن دوباره زنگ زد.عباس بود.محبوبه جریان دانشگاه را برای مو به مو تعریف کرد.او باز هم سفارش کرد که با پسرها حرف نزند.دوباره محبوبه قول داد هیچ وقت با پسران هم صحبت نشود.پس از آنکه عباس کمی حرفهایی عاشقانه زد و اظهار محبت کرد مکالمه را قطع کردند.
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد.محبوبه گوشی را برداشت.بله بفرمایید.
-سلام دختر خاله.
-سلام اقا جواد حالتون خوبه؟بهناز جون چطوره؟خاله خوب هستن.
-بله همگی خوبن.خواستم اولین روز دانشگاه رفتنت رو تبریک بگم.
-شما لطف دارین.
-خب چطور بود؟
-خیلی عالی باورتون نمیشه مثل کلاس اولی ها درسمو همونجا یاد گرفتم.
-میدونم که موفق میشی.
-راستی از بابت هدیه متشکرم.
-منم از سوغاتی قشنگ شما متشکرم.
-به عزیز گفته بودم از طرف خودش بده.
-من این موقعیت رو مدیون شما هستم.یادمه همه منو طرد کردن اما شما و عزیز جون منو تنها نذاشتین.توی هر درسی گیر میکردم شما کمک میکردین.
نه هوش و پشتکار خودتون شما رو موفق کرد.من همین درسها رو به مهدی هم دادم ما اون هنوز خونه اوله.
-راستی کوچولویی درکار نیست؟
-نه بابا حالا زوده...شما چطور؟
-منکه تازه اول درسمه.
-آفرین وقتی درستون تموم شد ممکنه فرصت داشته باشین.
-اگر توان داشته باشم به لیسانس اکتفا نمیکنم.
-عالیه منم میخوام امسال کنکور کارشناسی ارشد شرکت کنم.
-خوش بحالتون چه رشته ای؟
-احتمالا یکی از مدیریتها.
-موفق باشین به بهناز سلام برسونید.
-شما هم به عزیز جون سلام برسونین متشکرم و خدا نگهدار.
عزیز با لحنی شکوه آمیز گفت:چقدر حرف زدین!
-آره خیلی دلم میخواست فرصتی پیش بیاد بتونم از جواد آقا تشکر کنم.عزیز یادم نمیره چطور اونوقتها با اینکه خودش درس داشت می اومد خونه ما اشکالات منو برطرف میکرد.
-اون برای دلش می اومد!
-یعنی چی؟
-هیچی...نمیخوای استراحت کنی؟
-نه عزیز میخوام جزوه های امروز رو مرور کنم.
-باشه دخترم من کمی میخوابم.
روزها از پی هم میگذشت.درسها سخت تر و محبوبه کوشا تر از همیشه میشد.زمانی که عباس منزل بود درس نمیخواند.نمیخواست او را به این موضوع حساس کند.
فصل 5
امتحانهای ترم اول تمام شده بود و محبوبه تعطیلات میان ترم را میگذراند.یک شب از صدای زنگ ممتد و ضربه هایی که به در میزدند عباس و محبوبه هراسان دویدند بطرف در حیاط عباس به محض اینکه در را باز کرد مهدی را دید پرسید:چی شده؟!
-هیچی عزیز حالش بهم خورده میخواد محبوب رو ببینه.
محبوبه نفهمید چطور لباس پوشید و چادر سر کرد و همراه عباس به خانه عزیز رفت.عزیز رو به قبله خوابیده و رنگش سفید شده بود انگار خونی در رگهایش جریان نداشت.
محبوبه با نگرانی پرسید:چرا بیمارستان نبردینش؟
حاج حسن گفت:تاحالا دکتر بالای سرش بود.
عزیز اشاره کرد محبوبه در کنار بسترش بنشیند.عباس هم در کنار بستر عزیز نشست.
عزیز گفت:عباس آقا جون شما جون بچه م محبوبه...بذار درسشو بخونه مثل قبل که اجازه دادی...
سپس رو به محبوبه کرد و گفت:تو هم قول بده زن خوبی برای عباس باشی همینطور که تاحالا بودی.
60 تا 63
64 - 67"مادربزرگ مرخص شد؛ اما قرار بود ماهی یك بار برای معاینه بره بیمارستان. این مأموریت رو من انجام می دادم. اما هنوز هم دكتر به من نگاه
"چشم عزیز قول می دم. شما نگران من نباشین."
عزیز رو به محبوبه گفت: "درضمن، وصیت كردم هرچی دارم به تو برسه؛ حتی پول ماهیانه ای كه از پدربزرگت به من می رسید... می خوام خرج تحصیلت بشه."
عباس گفت: "خودم نوكرشم."
"نه عباس آقا، به پسرهام گفتم مقرری منو به محبوبه بدن. درضمن، یك مقدار وسایل اینجاست مالِ محبوبه س، چون خودم بزرگش كردم، پس دخترمه. یك مقدار هم برای فائزه گذاشتم. همه رو دادم برام نوشتن. برای عروسها هم یك چیزهای ناقابل كنار گذاشتم كه وكیلم بهتون می ده. از من راضی باشین. زهرا تو هم راضی باش، تو هم از این زندگی سهم داری. مونس تو هم حلالم كن..."
محبوبه به پهنای صورتش اشك می ریخت، عزیز دستش را گرفت و گفت:
"گریه نكن؛ خیالم راحته تو به آرزوت رسیدی. حاج كاظم منتظرمه، باید برم. باید برم. قول بده غصه نخوری و به درسهات برسی... نذار مرگ من باعث بشه تو از درس عقب بمونی. قول بده محبوبه."
محبوبه با چشمانی اشكبار گفت: "چشم عزیز جون، هر چی شما بگین."
عزیز نفسی از سر آرامش كشید و گفت: "آخی، راحت شدم..."
دست عزیز در میان دستهای محبوبه رو به سردی رفت و لحظاتی بعد جان به جان آفرین تسلیم كرد. محبوبه برای آخرین بار عطر تن عزیز را استشمام می كرد، اشك می ریخت و آرام با عزیزش حرف می زد و دستش را می بوسید.
مونس گفت: "كراهت داره، آدم، مرده رو نمی بوسه! عباس آقا یادت باشه غسل میت كنه ها."
عباس دست محبوبه را گرفت و او را بلند كرد. گفت: "تو این قدر زاری می كنی اون طفلك عذاب می كشه. بذار راحت بره."
"عباس، از حالا دلم براش تنگ شده حالا كی بیاد پیشم بمونه؟"
"هیس، آروم باش. براش فاتحه بخون، اگر بلدی قرآن بخون بذار روحش آرامش داشته باشه."
حاج حسین نوار قرآن گذاشت. مونس به آشپزخانه رفت كه حلو بپزد. عباس هم كمك می كرد و هم مواظب محبوبه بود كه بی تابی نكند.
روز بعد به همه ی اقوام و دوستان و همسایه ها خبر دادند كه برای تشییع جنازه بیایند. خانواده ی جعفری، مستوفی و فرجی هم آمدند. عباس، محبوبه را به آنان سپرد و خودش دنبال كارها رفت. در بهشت زهرا پشت محبوبه ایستاد مبادا حالش به هم بخورد.
بهناز گفت: "خداییش، هیشكی بیشتر از عباس محبوبه رو دوست نداره!"
جواد گفت: "تو از كجا می دونی؟"
"با اون موهای قرمزش و پوست مثل شیربرنجش!"
"تو نمی خواد در مورد دیگران نظر بدی."
"وا! حالا تو چرا سنگ اونو به سینه می زنی!"
"دوست ندارم از كسی بدگویی كنی. این آخرین بارت باشه."
"ای بابا... تو هم مثل آقا معلم ها آدمو نصیحت می كنی!"
جواد در آن لحظه حوصله ی جر و بحث كردن با بهناز را نداشت. او هیچ جوری نمی توانست اخلاق خاله زنگی بهناز را تحمل كند، برای همین بیشتر وقتش را در شركت می گذراند.
مراسم سوم و هفتم عزیز به خوبی و با احترام برگزار شد. عباس باید می رفت؛ اما دلش پیش محبوبه بود كه این روزها غمگین در گوشه ای می نشست و به فكر فرو می رفت. عباس از حاج آقا مستوفی خواهش كرد در مدتی كه مسافرت است، سارا پیش محبوبه بماند تا تنها نباشد. سارا هم، از خدا خواسته، آمد پیش محبوبه. مثل دختر نداشته اش دوستش داشت. بی بی هم، مثل عزیز، مراقب او بود. كلاسها شروع شد و محبوبه خود را در درس غرق كرد. پیش از عیدنوروز چهلم عزیز را برگزار كردند كه در سال جدید مراسم عزاداری نداشته باشند.
روز اول عید همه منزل عزیز جمع شدند. قوم و خویشها هم آنجا به دیدنشان آمدند. پس از سه روز تصمیم گرفتند همگی به مشهد برومد. قرار شد همگی یك شب در سبزوار بمانند. راحله تهیه و تدارك زیادی دیده بود. عباس به محبوبه گفت: "رو تو سفت بگیر. نمی خوام چشم ناپاك ستار به تو بیفته."
"باشه، چشم. درضمن، خانمها طبقه ی پایین هستن و آقایون طبقه ی بالا. نگران نباش تحفه ی تو رو كسی نمی بینه!"
در مشهد همگی در یك هتل آپارتمان نزدیك حرم ساكن شدند. یك طبقه در اختیارشان بود. وقتی اولین بار برای زیارت رفتند، محبوبه زودتر از حرم بیرون آمد و وقتی چشمش به جواد افتاد و پرسید: "بقیه نیومدن؟"
"نه... راستی، باز هم دعا كردی رنگ موهات تغییر كنه؟"
محبوبه خنده ی قشنگی كرد و گفت: "نه؛ دیگه برام مهم نیست."
"اما من دعا كردم هرگز رنگ موهات تغییر نكنه. آخه رنگشون خیلی قشنگه."
محبوبه تعجب می كرد كه چطور بعضیها رنگ موهایش را دوست داشتند. در راه بازگشت از مشهد، باز هم شبی را در سبزوار گذراندند. برای همسایه ها سوغاتی خریدند و به تهران برگشتند.
بعضی از تعطیلات عید عباس به اروپا رفت. سارا شبها به خانه ی محبوبه می آمد. یكی از شبها گفت و گویشان گل انداخت و محبوبه برای نخستین بار پرسید: "راستی سارا خانوم، چرا ازدواج نمی كنین؟"
"من سالها پیش ازدواج كردم؛ اما شوهرم فوت كرد و من دوست ندارم بعد از اون با مرد دیگه ای زندگی كنم."
"آخه تنهایی خیلی سخته."
"آره می دونم؛ اما هر چی سعی می كنم نمی تونم. تازگی برادر مدیر مدرسه از من خواستگاری كرده...
همه می گن قبول كنم؛ اما راستش، موندم."
"اگه مرد خوبیه، چرا قبول نكنین؟"
"خیلی خوبه، از هر نظر كه فكر كنی مرد پاك و نجیب و باخداییه؛ اما دلم نمی خواد بعد از اون خدا بیامرز، كسی جاش رو بگیره. آخه ما عاشق هم بودیم."
"می شه تعریف كنین؟"
"خوابت كه نمی یاد؟"
"نه بابا، فردا هم كلاس ندارم تا ظهر می خوابم."
"باشه، پس یه چای دم كن تا من هم برات بگم."
محبوبه چای و بیسكویت و میوه آورد كه سارا، هنگام تعریف ماجرایش گلویی تازه كند. سارا گفت: "سال پنجاه و هشت مادربزرگم سكته كرد و در بیمارستان بستری شد. چند روز در سی سی یو نگهش داشتن. وقتی حالش بهتر شد اونو به بخش انتقال دادن. من هم كه كاری نداشتم و تعطیلات تابستانی رو می گذروندم. اون زمان دانشجوی تربیت مدرس بودم و پر شَر و شور. پیش مادربزرگ می موندم. توی بخش یكی از پزشكهای جوون به اسم دكتر پیمان سعیدی، از همه بیشتر به بیمارها می رسید. چند بار اونو دیده بودم. خیلی محجوب و سر به زیر بود. وقتی می خواست با پرستارا یا همراه بیمارا حرف بزنه، سرشو زیر می انداخت كه نگاهش به كسی نیفته. منم جوون بودم و دلم می خواست یك جوری توجه این دكتر خوش قیافه رو جلب كنم. هر كار كردم، نتیجه نداد.
نمی کرد یک بار تصمیم گرفتم هر چی با من حرف زد به در و دیوار نگاه کنم وقتی دید حواسم بهش نیست گفت:
-خانم مستوفی با شما هستم.
گفتم:
-ا راست میگین آخه شما همیشه با زمین حرف می زنید.
یکدفعه خندید و به من نگاه کرد نمی دونی محبوب...داغ شدم ذوب شدم به قول شاعر مرده بودم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.
-همون شد از اون به بعد هر وقت می رفتم بیمارستان با سماجت به من نگاه میکرد حالا دیگه من بودم که سرمو زیر می انداختم یک بار گفت:
-چی شده طاقت نگاههای منو نداری؟
در حالی که سرخ شده بودم سرمو بالا بردم و گفتم:
-نه آخه می ترسم ذوب بشم.
باز خندید و گفت:
-دختر تو چقدر شیطونی!
یادش به خیر ازم پرسید:
-نامزد که نداری؟
گفتم:
-نه
گفت:
-راضی هستی شب جمعه با خانواده خدمت برسیم؟
منم که خیلی خوشحال شده بودم گفتم:
-چی از این بهتر.
خنده ی عجیبی کرد و گفت:
-پس منتظرم باش.
گفتم:
-باشه ولی عروس رفته گل بچینه.
صدای قهقهه خنده اش بلند شد و وقتی از در مطبش بیرون می اومدم مریضا یک حور خاصی نگاهم میکردم شب جمعه اومدن پدر و مادرهامون موافق بودن اما برای اینکه کمی کلاس بذارن گفتن هفته ی دیگه جواب قطعی میدیم موقع رفتن مهمونها در یک فرصت کوتاه گفت:
-عروس از چیدن گل اومد.
گفتم:
-رفته گلاب بیاره.
گفت:
-باشه بعد از گلاب چیه؟
جواب دادم:
-هیچی با اجازه ی بزرگترها بله.
-هفته ی بعد در واقعا بله برون بود دردسرت ندم یک ماه بعد من خانم سعیدی بودم دکتر مرد فوق العاده ای بود دلش برای همه می تپید توی یه درمونگاه خیریه در جنوب شهر بنا به پیشنهاد دوستش کار میکرد و هفته ای سه روز اونجا می رفت زندگی رو آسون میگرفت میگفت:
-خودتو درگیر تجملات نکن.
-پدر جهیزیه ی کاملی به من داده بود اما دکتر راضی نبود خیلی مهربون بود تنها مشکل ما حس وظیفه شناسی بیش از حد اون بود بیشتر وقتش رو صرف مریضا میکرد منم زن جوونی بودم و دلم می خواست گردش برم حتی پاگشامون که میکردن نمی تونستیم بریم خیلی به ندرت پیش می اومد که دعوت بعضیها رو قبول کنیم مامان و سیما هم مرتب نق میزدن نذار این قدر کار کنه تو احتیاج به تفریح هم داری و از این حرفها.منم تحت تاثیر قرار میگرفتم و با اون بگو مگو میکردم اما اون منو به صبر و شکیبایی دعوت میکرد گاهی به پرستارها حسودیم می شد اونها شوهر منو بیشتر از خودم می دیدند از تو چه پنهون گاهی شیطون تو جلدم می رفت نکنه با یکی از پرستارها سر و سری داره برای همین چندین و چند بار به بیمارستان و درمانگاه می رفتم که همه بدونن زن دار.
-همه از اون تعریف میکردن پرستارهای سن بالا بهم تبریک میگفتم که شوهرت خیلی نجیب و آقاست وقتی خونه می اومد با همه ی خستگی می نشست به درددلهای من گوش میکرد منو نصیحت میکرد بین دوستهای اون یک دکتر مثل خودش بود به اسم دکتر خرسند که دو سه سالی از پیمان کوچک تر بود دو سه کلاس جهشی خونده بود و سال اول هم توی کنکور قبول شده بود یک زن خانوم و با شخصیت هم داشت البته اونها دوتا بچه داشتن و خانمش یکی هم حامله بود دکتر خرسند خیلی باشخصیت و متین بود ون تخصص گرفته بود اما پیمان دوره جراحی عمومی رو میگذروند خانم دکتر منو نصیحت میکرد و میگفت:
-وقتی با یک پزشک ازدواج میکنی باید روی خیلی خواسته هات قلم بگیری.
دکتر خرسند میگفت:
-ما هم اولهای ازدواجمون مشکلات زیادی داشتیم البته ما خیلی زودتر از شما دست به کار شدیم من هنوز دانشجو بودم که با سودابه آشنا شدم و بعد از مدت کوتاهی احساس کردم بدون اون نمی تونم زندگی کنم وقتی از اون خواستگاری کردم خیلی زود موافقت کرد و با هم نامزد شدیم من اون وقت
تا اخر صفحه ی 70
مثل آدمهای منگ بودم گوشه ای مینشستم و به یک نقطه خیره میشدم .با افسردگی فاصله ای نداشتم.تا اینکه یکروز مامان و بابا با من صحبت کردن و گفتن که با این کارهام روح پیمان رو عذاب میدم و باعث میشم کارش بی اجر بشه.دوباره با خواهش و دعوت منو به مدرسه فرستادن.دیدن بچه ها و روحیه شادشون در روح و روان من تاثیر گذاشت و آرومم کرد.تا حالا هم میبینی خواستگارهای زیادی داشتم که همه رو رد کردم اما این یکی به دلم نشست یک جوری مثل پیمان میمونه.مهربون و نجیبه.
محبوبه تبسمی کرد و گفت:پس سارا خانم معطل نکنین!
-میدونی چند سالمه؟
-عیب نداره تو این سن آدم به همدم احتیاج داره.
-درسته...تا خدا چی بخواد.
-راستی دوست اقای دکتر..اون چی شد؟
-اون شکر خدا آسیبی ندیده اما طفلک خانمش...وقتی پیمان شهید شد سودابه با اصرار زیاد دکتر رو راضی میکنه از جبهه برگرده و همینجا زخمیهای جنگ رو مداوا کنه.اون هم که میبینه خانمش روحیه اش رو باخته قبول میکنه و میاد تهران بعد از جنگ بود.شاید سال 70 بود که یکروز سودابه وقتی میره دنبال پسر کوچکش مدرسه تصادف میکنه.پسرش در جا میمیره و خودش از دو پا فلج میشه.در اثر ضربه ای که بهش وارد شده بود صداشو از دست داد.هیچکس نفهمید چرا اما من گمان میکنم خودش نمیخواد حرف بزنه.
-یعنی چه؟
-یکجور خود آزاری فکر میکنه باعث مرگ بچه اش شده دکتر خرسند مدتها اونو برد کشورهای خارج حتی آمریکا بردش هم معالجه نشد.از اون زمان خودش پرستاری از سودابه رو به عهده گرفته بچه ها رو فرستاده آمریکا درس بخونن یک مستخدم هم داره.یک پرستار هم روزها وقتی دکتر سرکاره از سودابه مراقبت میکنه.همه بهش میگن ازدواج کنه به خصوص خانواده خودش حتی سودابه و بچه هم اصرار میکنند که ازدواج کنه اما اون قبول نمیکنه میگه اگه من فلج شده بودم سودابه شوهر میکرد؟
-میدونی ساعت چنده؟شما صبح خواب میمونین.
-نه ارزششو داشت چنگی به خاطرات گذشته بزنم.
محبوبه جای مهمان را مرتب کرد و هر دو خوابیدند.
با تکان دستی بیدار شد فائزه بود:محبوبه خانم بیدار نمیشین؟
-مگه ساعت چنده؟
-12.
-آخ آخ سارا خانم رفت؟
-بله صبح زود رفتن.
فصل 6
عباس برگشت و جواد نیز در کنکور کارشناسی ارشد قبول شد.محبوبه تلفنی به او تبریک گفت و مونس مهمانی گرفت.امتحان پایان ترم هم شروع شده بود.عباس گفت:برای مهمانی خاله ات کادو چی میبری؟
-نمیدونم اگه به خودم باشه کتاب میبرم.
-باشه تو کتاب ببر منهم این پیراهن کراوات را میبرم.حالا کتاب چی میبری؟
-نمیدونم فردا از کتاب فروشی های جلوی دانشگاه یک چیزی میخرم.
اما خودش میدانست چه بخرد.فردا با یک بغل کتاب بخانه آمد.مواقعی که عباس بود خودش او را میبرد و می آورد اما چون زمان امتحانها برنامه مشخصی نداشت خودش برمیگشت.سری کامل تاریخ تمدن نوشته ویل دورانت را خریده و همه رادر جعبه چوبی قشنگی که از یک دستفروش خرید گذاشته بود.شب بخانه مونس رفتند.دلش گرفته بود و نمیدانست حالا که عزیز نیست در کنار چه کسی بنشیند.خوشبختانه آقایان هم در اتاق خانمها نشتسند.محبوبه در کنار عباس نشست.عباس سرگرم بازی با بچه های عاطفه و اسیه بود که مونس سر و گردنی آمد و گفت:محبوبه نگاه کن.شوهرت طفلی خیلی بچه دوست داره یکی براش بیار!
محبوبه که سرخ شده بود گفت:حالا موقعیت بچه داری ندارم.
هدایا را بهناز باز کرد و اول از همه کادوی محبوبه باز شد.به محض دیدن کتاب لب و لوچه اش آویزان شد و گفت:محبوب فکر کردم عباس اقا کریستال خارجی برام آورده!
جواد که تا گردن سرخ شده بود گفت:این از صدتا از اون ظرفها بیشتر ارزش داره.
مجید هم بادی به غبغب انداخت و گفت:البته کتاب ارزش معنوی داره.باید اهلش بود.
بهناز مشغول باز کردن بقیه هدایا شد.حاج حسین به محبوبه رو کرد و گفت:توی این خونواده تنها تو و جواد ما رو سربلند کردین.خدا انشالله روزبروز هر دوی شما رو موفق تر کنه.
-ممنونم آقاجون.
-میدونم در مورد تو خیلی بد کردیم.همه زندگیمونو پای برادرت ریختیم که یک لات ولگرد شد.
-آقاجون محبت زیادی باعث انحراف بچه میشه.هر چیزی به اندازه اش خوبه.اگر محبت کم باشه باعث عقده و ناراحتی روحی و روانی میشه.اگر هم زیاد باشه باعث خودخواهی و انحراف.
-منکه این چیزا حالیم نمیشه اما خدا کنه تو عقده ای نشده باشی.
-نه خدا را شکر عزیز جون جای همه شما محبت میکرد.اما من اون احساس نزدیکی رو نه با خواهرام دارم نه با مادرم.امروز اینجا احسس غریبی میکنم چون عزیز نیست کنارش بشینم شکر خدا زن و مرد قاطی هستیم و پیش عباس هستم.
-معلومه خیلی دوستت داره.
-آره یکی دو سال اخیر خیلی آرومتر هم شده.
71 تا 74
۷۵- ۷۸
حاج حسین رو به عباس پرسید خب عباس آقا کی می ری خارجه
نمی دونم حاج آقا باید بار بهم بخوره فعلا که خبری نیست محبوب هم امتحان داره من باشم بهتره
حاج حسین آهسته در گوش دخترش گفت مقرری ماهانه رو به همون حساب می ریزم
دستتون درد نکنه
انسیه گفت چی شده پدر و دختر دل دادین و قلوه گرفتین
حاج حسین گفت یک عمری خودمو از لذت وجودش محروم کرده بودم می خوام تلافی اون زمانها رو بکنم
مادر محبوبه با لحن معترض گفت وا مگه چه کوتاهی در حق محبوب کردیم
حاجی گفت شما رو نمی گم منظورم خودم هستم وگرنه شما که مادری را در حق اون تموم کردی
جواد پوزخندی زد مونس گفت چیه تو هم ادعا داری
نه مادر صاحب مدعا نشسته من چکاره هستم
عباس پرسید جریان چیه
هیچی اختلاط خونوادگیه
مونس آن شب سنگ تمام گذاشته بود بهناز هم مرتب از شوهرش پذیرایی می کرد و می گفت آدم که دانشگاه می ره باید تقویت بشه اونم فوق لیسانس
پس از صرف شام محبوبه و عباس به بهانه امتحان زودتر از همه راهی شدند در راه عباس پرسید محبوب جریان چیه تو مثل بقیه نیستی آخه دخترها به خصوص وقتی شوهر می کنن بیشتر به پدر و مادرشون وابسته می شن تو یه جور غریبی می کنی هیچ وقت ندیدم کنار مادر و خواهرات بشینی و باهاشون حرف در گوشی بزنی
من از این کارهای خاله زنکی خوشم نمی آد در ضمن دوست ندارم اسرار زندگی و شوهرمو به همه بگم بده
نه خدا عمرت بده اگر اون کارهایی که ن با تو کردم به حاجی می گفتی دو روزه طلاقتو می گرفت
دیگه راجع به این موضوع حرف نمی زنیم باشه
باشه هرچی تو بگی من دربست مخلص شما هستم
چی شده امشب مهربون شدی
بی انصاف من همیشه مهربون هستم به جز مواقعی که تو خواسته منو اجابت نمی کنی
محبوبه پس از چند سال هنوز از روابط زناشویی بیزار بود هیچ تمایلی در خود احساس نمی کرد از عباس بدش نمی آمد به شرطی که توقعی از او نداشته باشد از نخستین شب ازدواجش خاطه تلخی داشت که هرگز از یاد نمی برد عباس را در دوحالت نمی توانست تحمل کند یکی زمان غذا خوردن که از اشتها می افتاد و یکی هم زمان روابط زناشویی در باقی اوقات او را به خوبی تحمل می کرد حتی زمانی که عصبانی می شد
محبوبه امتحانهایش را با موفقیت به پایان رساند و از عباس اجازه گرفت ترم تابستانی بگیرد او هم به این دلیل که محبوبه هرچه زودتر فارغ تحصیل شود قبول کرد البته یکی دیگر از دلایل موافقتش آمدن راحله و شوهر و بچه هایش بود که نمی خواست محبوبه زیاد در خانه باشد زن جوان هم سر از پا نشناخته به کلاسهایش می رسید
یک روز که عباس دنبالش آمد مثل برج زهرمار بود محبوبه پرسید چی شده
عباس گفت مرتیکه فلان فلان شده صبح رفتم آشپزخونه صبخانه بخوره دیدم رفته سراغ فایزه اون بیچاره هم از ترسش به کابینت چسبیده بود
راست می گی می خواستی بفرستیش بره
همین کار رو کردم به ستار هم گفتم دست زن و بچه تو بگیر و برو دیگه هم این طرفها پیدات نشه محبوب اگر من نبودم تحت هیچ شرایطی اونو راه نمی دی فهمیدی خیلی چشم ناپاک و هیزه
محبوبه ناگهان حالت تهوع گرفت با دست به عباس اشاره کرد که نگه دارد
چی شد محبوب چرا این طور شدی
هیچی نیست از چیزی که برام تعریف کردی حالم بد شد من می رم خونه همسایه ها اگر رفته بود بیا دنبالم
ساعتی بعد عباس آمد و گفت رفتند محبوبه نفسی راحت کشید هرچه خانم فرجی اصرار کرد ناهار بمانند قبول نکردند
سارا عاقبت به خواستگارش پاسخ مثبت داد روز جمعه مهمانی ای گرفتند که محبوبه و عباس هم دعوت داشتند محبوبه یک سکه به عنوان هدیه خرید مجلس زنانه طبقه پایین خانه بود و مردها طبقه بالا محبوبه وقتی وارد شد مورد استقبال خانم مستوفی و سارا و سیما قرار گرفت با تکان دادن سر به همه ادای احترام کرد و کنار خانم فرجی و دخترش نشست سارا گفت
محبوبه روسری تو در آر
نه این جور راحتم
همه خانم هستن از کی رو میگیری
او با اصرار سارا روسری اش را برداشت دختر خانم فرجی با شگفتی گفت چه موهای قشنگی رنگش طبیعیه خانمی زیبا در گوشه ای بر روی صندلی چرخدار نشسته بود حدس زد باید سودابه باشد سیما و سارا گفتند حیف نیست این موها رو زیر روسری قایم میکنی
با خودش فکر کرد یم عمر به من گفتن مثل جادوگر می مونی اینها می گن موهات قشنگه معلوم نیست کی راست می گه
خانم مستوفی از محبوبه خواهش کرد سالاد را درست کند او دختر خانم فرجی به آشپزخانه رفتند مشغول کار بودند که با صدای مردی هر دو به عقب برگشتند سامان در آستانه در آشپزخانه ایستاده و مبهوت محبوبه شده بود فتانه زودتر به خود آمد و گفت آقا سامان چیزی می خواستین
نه یعنی بله یعنی شربت چند لیوان
وقتی سامان رفت دو زن جوان از خنده ریسه رفتند فتانه ادای سامان را در می آورد و محبوبه می خندید خانوم مستوفی آمد و گفت شما به چی می خندین
هیچی فتانه جوک گفت
خب بگید ما هم بخندیم
فتانه گفت آخه بی ادبی بود و دوباره به هم نگاه کردند و خندیدند
کار تزیین سالاد که تمام شد آشپز هم اعلام کرد غذا آماده است اول برای مردها کشیدند و به طبقه بالا غذا فرستادند محبوبه دوباره روسری اش را سرش کرد نمی خواست عباس را ناراحت کند غذای خانمها را هم کشیدند و همه مشغول شدند
آخر شب وقتی محبوبه و عباس از عروس و داماد خداحافظی می کردند
سارا گفت یک لحظه صبر کن سپس در حالی که صندلی چرخداری را که همان خانم زیبا در آن نشسته بود هل می داد به کنار آنان آمد و گفت محبوبه ایشان سودابه جون هستن که برات تعریف کردم
محبوبه با محبت سودابه را در آغوش کشید و بوسید و از دیدن او اظهار خوشحالی کرد.
در همین هنگام صدای مردانه ای گفت:سارا خانم منم معرفی کن!
-ایشون دکتر خرسند از دوستان ما و همسر سودابه جون هستن.
محبوبه یک لحظه چشمش به دکتر افتاد.برای ادای احترام سر تکان داد و یکبار دیگر برای سارا آرزوی خوشبختی کرد.سپس در حالیکه برای بقیه سر تکان میداد همراه عباس بخانه رفت.فکر کرد چطور مردی به این خوش تیپی با یک زن فلج زندگی میکنه؟یعنی بهش خیانت نمیکنه؟خدایا همه بیماران را شفا بده!
پس از آن در زندگی روزمره خود غرق شد بطوری که دکتر و سودابه را بکل از یاد برد.
با رسیدن پاییز محبوبه ترم سوم را شروع کرد و با جدیت مشغول درس خواندن شد عباس هم دیگر احساس پیری میکرد.میگفت:کار ما بازنشستگی نداره خودمون باید به فکر روز پیری باشیم...فردا اگر کلاس نداری بریم یک ماشین ثبت نام کنیم.
-خودت چرا نمیری؟
-میخوام بنام تو بخرم.
-چه فرقی میکنه؟من حوصله اینجور کارها رو ندارم.
-باشه پس شناسنامه ت روبده.
-توی کشوست خودت بردار.
محبوبه صبح روزهایی که کلاس نداشت دیر بیدار میشد.آنروز هم وقتی بیدار شد عباس رفته بود.کش و قوسی آمد.هوا سرد و ابری بود.دلش نمیخواست از رختخواب گرم بیرون بیاید.فکر کرد ناهار را غذای سبک بخورند اما دلش نیامد.عباس که به تهران می آمد محبوبه از او پذیرایی میکرد و غذاهایی که او دوست داشت میپخت.غذای دلخواه عباس را پخت.خانه را هم مرتب کرد که عباس آمد.از توی حیاط به به و چه چه میکرد و می آمد و بی بی با خنده به او نگاه میکرد.فیش بانگی و قبض ثبت نام خودرو را به محبوبه داد و گفت:اینها رو یک جای امن بذار.برای تحویل ماشین خودت باید بری.
-این ماشین رو چه کار میکنی؟
-شاید بفروشمش تا بقیه پول ماشین جدیدم رو بدم.اگر سفر آینده پول خوبی گیرم بیاد اینو نمیفروشم.
-حالا اگگر ماشینتو بگیری میذاری من رانندگی کنم؟
-منکه همه جوره با تو راه اومدم اینم روش!
محبوبه خندید و گفت:همینکه گذاشتی درس بخونم برام کافیه.
-اگر دختر خوبی باشی خودم رانندگی یادت میدم.
چند روز بعد یک سفر به بندر رفت.قرار بود دو هفته دیگر به اوکراین برود.محبوبه با جدیت درس میخواند و فائزه هم پیش او آمده بود.با رفتن سارا خیلی احساس تنهایی میکرد اما گاهی عصرها سری به خانم مستوفی یا فرجی میزد.
عباس به بندر بازگشت و هفته بعد عازم اوکراین شد.زمان رفتن مثل همیشه به همه سفارش محبوبه را کرد.وقتی میخواست از اتاق خارج شود گفت:محبوبه اگر یه چیزی ازت بخوام انجام میدی؟
محبوبه تصور میکرد میخواهد درمورد پسران دانشگاه سفارش کند گفت:آره هی چی بگی انجام میدم.
عباس با خجالت جلو آمد :میشه مثل اون روز یکبار دیگه بوسم کنی؟
محبوبه اول از این درخواست جا خورد اما یکدفعه خودش را در بغل همسرش انداخت.نمیدانست چرا یکباره دلش برای او سوخته بود.عباس هم سر از پا نشناخته او را در آغوش میفشرد و سر و رویش را میبوسید.
محبوبه گفت:نفسم بند اومد چکار میکنی؟
-نمیدونی چه لذتی بردم چون به میل خودت بغلم اومدی.
محبوبه خودش را کنار کشید.عباس سرخوش از محبت محبوبه از بی بی و آقای جعفری خداحافظی کرد و دوباره سفارش محبوبه را به آنان کرد و رفت.آخرین لحظه یک نگاه دیگر به همسرش انداخت و با خنده ای به پهنای صورتش گفت:خیلی مخلصیم.
محبوبه خندید و گفت:برو دیگه دیرت میشه.
بی بی با خنده گفت:دلش نمیاد یه همچین زنی رو بذاره و بره.
عباس گفت:راست میگی بی بی . و دوباره برگشت و به چشمهای محبوبه نگاه کرد و گفت:خیلی دوستت دارم!
زن جوان در حالیکه میخندید او را به آرامی بسوی در هدایت کرد.
بعدازظهر کلاس داشت.کارهایش را انجام داد و سفارش لازم را به فائزه کرد و گفت برای شام کتلت بپزد.در حالیکه میرفت با خود فکر میکرد کاش عباس امشب بود و می آمد دنبالم.
شبها میترسید به خصوص وقتی که از اتوبوس پیاده میشد چون باید از کنار یک پارک رد میشد.آن شب خوشبختانه خیابان شلوغ بود.سریع به داخل کوچه پیچید و دوان دوان بخانه آمد.وقتی داخل حیاط شد نفس نفس میزد.بی بی با نگرانی پرسید:چی شد مادر؟
-هیچی بی بی کوچه خلوت بود ترسیدم.دویدم که زودتر برسم.
-میگفتی جعفری رو میفرستادم دنبالت.
-نه بی بی هوا سرده ممکنه سرما بخورن.
-نه بابا کمی قدم میزد در ضمن بالا پوشش گرمه.
-راستی مهمون داری.
-کیه؟
برو ببین.
محبوبه وقتی به ساختمان نزدیک شد از دیدن کفش مردانه تعجب کرد داخل رفت اما چادرش را برنداشت.از دیدن حاج حسین خیلی خوشحال شد.پدرش را در آغوش فشرد و سرش را روی سینه پهن او گذاشت.پدر و دختر مدتی به اینحال بودند.حاجی او را جدا کرد و گفت:همیشه با چادر میری؟
-بله آقاجون بخاطر عباس چون دوست نداره بدون چادر برم.
-آخه بعضی جاها چادر نمیذاری.
-هر جا که عباس بگه چادر میذارم.
-آفرین دخترم که به حرف شوهرت گوش میکنی!
-نمیخوام تو زندگی بخاطر مسائل جزئی درگیری داشته باشیم.
-حالا دختر خوشگل من شام چی پخته؟
محبوبه در حالیکه میخندید گفت:من هیچی امشب مهمون فائزه هستیم.
شام را کشید و هر سه سر سفره نشستند.
محبوبه پرسید:راستی مادر چطوره؟
-خوبه سلام رسوند.
-میدونه شما اینجا هستین؟
-آره اون منتظر برادرت بود.
-راستی آقاجون مهدی چیکار میکنه؟
-هیچی ولگردی.حرف هم که میزنم مادرت و اون براق میشن که چه
79 تا 82
۸۳ - ۸۶
حقی داری حرف بزنی
خب توی مغازه ازش استفاده کنین
نمی آد به هر زبونی که فکر کنی بهش گفتم فایده نداره تا لنگ ظهر که خوابه ساعت ۱۲ یک بلند میشه تا آبی به سر و صورتش بزنه ساعت دو میشه ناهارشو که می خوره می شینه پای تلویزیون از مادرت پول گرفته ماهواره گذاشته تو اتاقش غروب هم میره بیرون با اراذل و اوباش ولگردی می کنه نصف شب می آد خونه هرچی به مادرت می گم بهش پول نده به خرجش نمی ره می گه بچه م عقده ای می شه تازگی هم با بهادر چپ افتاده
چرا
می گه زیر و روی مغازه رو می خوره
اگر ناراحته خودش وایسته اعتراض هم نکنه
باباجون تو راحت شدی زیاد هم خودتو درگیر مسایل خونواده نمی کنی
آخه از اول کنار گذاشته شدم طرز فکرشون با من فرق می کنه اونا از غیبت کردن و تخمه شکستن لذت می برند و من دوست دارم با کسانی معاشرت کنم که آگاهی و فرهنگم را بالا ببره
برای همین اخلاقته که خیلی بهت افتخار می کنم راستی آقای مستوفی اینها خوب هستن
بله دخترشون سارا هم تابستونی شوهر کرد
پس از غذا چای خوشرنگ و طعمی برای پدر و خودش ریخت و در کنارش نشست از خاطرات گفتند و خندیدند به محبوبه خیلی خوش گذشت حاجی از وضعیت درسهای محبوبه پرسید و او در پاسخ گفت اگر همین جور پیش برم بیست سالگی فارغ التحصیل می شم
انشالله بابا جون
راستی آقا جون عباس یک ماشین برام اسم نویسی کرده
راست می گی
بله
دستش دردنکنه محبوبه یه حرفی می زنم پیش خودت می مونه
مطمین باشین
مجید زیر سرش بلند شده
راست می گین از کجا فهمیدین
راستش مدتها بود بهش شک داشتم آخه هیچ وقت خونه نبود فقط موقع خواب اون هم دیروقت می اومد آسیه طفلک هم به حساب اینکه مدیره زیاد پاپی اون نمی شد مجید هم از این موضوع سواستفاده می کنه چند بار حاج قدوسی و دوسه نفر اونو با یک خانم می بینن و به من می گن چند روز تعقیبش کردم گویا طرف منشی خودشه
شاید برای کار باهم بیرون می رن
نه بابا براش خونه گرفت تا دیروقت هم پیش اونه
فهمیده که شما می دونین
نه نمی خوام رومون به هم باز بشه
آسیه که تازه یک بچه زایمان کرده
آره اون زن برای خوشگذرونیهاشه آسیه هم برای...
آخه آقاجون مجید خیلی با ایمان بود
خوب آدمها تغییر می کنن راستی انسیه نمی دونه شاید نتونه خودداری کنه یکهو گوشه کنایه ای به مجید بزنه و کار رو خراب کنه
حالا دختره خوشگله
نه بابا از اون دخترهاییه که بدون آرایش نمی تونی نگاهش کنی
آخه اون ریش و تسبیح چیه
برای گول زدن خلق خدا خبر خوب هم اینکه بهناز حامله شده
به سلامتی چطور جواد راضی شد
از بس مادرش و زن عموت به اون فشار آوردن که بچه دار بشن جواد هم گفته اگر بچه مزاحم درس خوندن من بشه یک اتاق می گیرم می رم
راست می گه آقاجون بچه و درس باهم منافات دارن
جواد مرده مسولیت خونه و بچه داری رو که نداره خونواده در مورد تو خیلی حرف می زنن مونس می گه حاضرم دستمو قطع کنم که دختره عیب داره که می گه می خوام درس بخونم
آقاجون شما می دونین خاله مونس چرا از من بدش می آد
چی بگم از موهای تو می ترسه می گه مثل جادوگرا هستی این قدر گفت تا نظر انسیه رو هم در مورد تو تغییر داد
نظر شما رو چی
رنگ مو و چشمت مثل پدر خدابیامرزمه فقط اون قرمزی موهاش بیشتر از تو بود موی تو بیشتر به قهوه ای می زنه
آقاجون امشب به من خیلی خوش گذشت کاشی گاهی اوقات می اومدین پیش من اگه مامان هم بیاد خوشحال می شم
امشب عموت هم می خواست با من بیاد بهرام و زنش شام می رفتن اونجا
عباس که اومد یک روز ناهار همه رو دعوت می کنم
تو به درسهات برسی من راضی تر هستم
وسط دو ترم تعطیل هستم عباس توی تعطیلات وسط ترم من بار قبول نمی کنه
خیلی دوستت داره تو چی محبوبه
من دوستش ندارم فقط تحملش می کنم بعضی اوقات دلم براش می سوزه اما سعی می کتم از هر نظر زن خوبی براش باشم
خب دخترم من دیگه باید برم انسیه نگران می شه
با ماشین اومدین
نه پیاده
پس وقتی خونه رسیدین به من تلفن کنین
باشه دخترم دستت دردنگنه شام خوشمزه ای بود
نوش جون می خواهین چندتا کتلت برای مادر و مهدی ببرین
نه محبوب جان اگر کاری داشتی رودربایستی نکنی ها به من بگو
چشم
خداحافظی کردند و پس از ده پانزده دقیقه حاج حسین خبر سلامت رسیدنش را به محبوبه داد
محبوبه صبح کلاس داشت پس از خوردن لقمه ای صبحانه با عجله رفت آخرین روز کلاسها بود و کم کم امتحانها شروع می شد عباس هم مرتب تلفن می کرد و خبر سلامتش را می داد و از سرمای شدید آنجا گله می کرد
محبوبه هم سفارش می کرد خودش را سرما ندهد
موقعی که عباس بار زد و می خواست به ایران بازگردد برف سنگینی در اروپا بارید بیشتر راهها بسته شد از این رو اطلاع داد که به این زودی نمی تواند بیاید محبوبه هم سفارش می کرد عجله نکند و هرگاه راهها امن شد راه بیفتد عباس از این سفارشهای همسرش شاد و خرسند می شد
امتحانها تمام شد و محبوبه برای انتخاب واحد و ثبت نام ترم جدید به دانشگاه رفت آن سال در تهران پس از مدتها برف سنگینی باریده و هوا سرد شده بود در خانه مشکل نداشت عباس زمان رفتن به اندازه کافی آذوقه
87 - 90
خریده بود. بخاریهای گازسوز هم خانه را گرم می كرد. محبوبه كار چندانی نداشت و در خانه استراحت می كرد. پس از دوازده روز تعطیلی كلاسها شروع شد. عباس هم تلفن كرده بود كه تا دو سه روز دیگر حركت می كند.
دو هفته از شروع كلاسها می گذشت. شبی محبوبه و خانم فرجی مشغول صحبت بودند كه زنگ زدند. آقای جعفری در را باز كرد. مدتی با شخصی كه پشت در بود حرف زد، سپس سرش را به زیر انداخت و به سمت ساختمان محبوبه آمد. محبوبه نگران شد. یاد شبی افتاد كه عزیز فوت كرده بود. با عجله به ایوان رفت پرسید: "آقای جعفری كی بود؟"
"بریم تو برات می گم."
"الان بگین آقا جونم چیزیش شده؟!"
"نه."
"مادرم؟"
"نه دخترم!"
"عمو جون؟"
"نه بابا، بریم."
آقای جعفری به همسرش اشاره كرد كه نزدش بیاید. بی بی با عجله به سوی او رفت، با شوهر صحبت كرد و محبوبه شنید كه گفت: "یا حسین!... كی این طور شد؟"
محبوبه دیگر نای ایستادن نداشت. همان جا نشست. خانم فرجی و فائزه كمك كردند و او را داخل بردند.
آقای جعفری گفت: یكی از همكارهای عباس آقا اومده بود دم در... مثل این كه عباس آقا تصادف كردخ."
حالت پرسشگر چشمهای محبوبه هر لحظه بیشتر می شد. آقای جعفری ادامه داد: "گویا جلوی رستورانی می ایسته برای غذا خوردن، بعد از غذا می آد بیرون كمی هوا بخوره و قدمی بزنه كه یك كامیون دنده عقب می آد و بنده ی خدا رو زیر می گیره."
محبوبه تقریباً فریاد زد: "یعنی مرده؟!"
"آره دخترم... خدا بهت صبر بده."
"ای وای! حالا كجاست؟!"
"جنازه ش فردا صبح می رسه. در ضمن، یك خبر دیگه هم دارم... متأسفانه كامیونش رو هم دزدیدن."
"چطوری؟"
"وقتی راننده ها بالا سر اون مرحون بودند، یكی كامیونش رو می بره."
"جنس مردم چی؟"
"راننده ها گفتن هر جور باشه پیداش می كنن."
"بارش چی بود؟"
"شمش آلومینیوم."
"آقای جعفری، به آقا جون خبر بدین!"
"الان؟ شوهرت كس و كار دیگه ای به جز خواهرش نداشت؟"
"یك خاله ی پیر و مریض توی سبزه وار داره عمه ش هم خیلی پیره."
در چشم بر هم زدنی همه از موضوع خبر دار شدند و به خانه ی محبوبه آمدند. خانم و آقای مستوفی و آقای فرجی هم آمدند. انسیه زبان گرفته بود و جیغ و داد می كرد. محبوبه گوشه ای نشسته و ماتش برده بود.
مونس از محبوبه پرسید: "آرد و روغن كجاست می خوام حلوا بپزم؟"
فائزه گفت: "من می دونم كجاست."
فكر محبوبه مشغول بود كه گریه اش نگرفت. حاج آقا مستوفی در كنار محبوبه نشست و گفت: "دخترم به پول احتیاج داری؟"
محبوبه یكه خورد: "بله؟ چی گفتین حاج آقا؟"
"پرسیدم به پول احتیاج داری؟"
"برای چی؟"
"مراسم خرید مزار و باقی چیزها!"
"نه، نه... پول دارم. فقط به خواهرش خبر بدین."
"شماره ش رو بده، فردا صبح تلفن می كنم."
"حالا جنازه ی عباس مرحوم كجاست؟"
"تو راهه، دارن می برنش سردخونه."
"آقا جونم كو؟"
حاج حسین گفت: "اینجام دخترم، نگران نباش، هر كار لازم باشه انجام می دیم."
"می خوام، مراسم آبرومندی براش بگیرم. خرجش هم هر چی شد، مهم نیست خودم می دم."
"ماشینش، جنس مردم چی می شه؟"
"صبر داشته باش... پلیس به كارش وارده. سوزن كه نیست، یك تریلی بزرگه! هر جا باشه پیداش می كنن."
"حاج آقا مستوفی، ماشین و بار كه بیمه هستن؟ مگه نه؟!"
"بله دخترم، نگران نباش."
"حاج آقا كمكم كنین. كارهای مربوط به تریلی و دنبال كردن جریان دزدیش رو شما به عهده بگیرین."
"باشه، چشم."
ساعت هفت صبح، با صدای زنگ، همه بیدار شدند. به محض باز شدن در، زنی شیون كنان خود را به اتاق رساند. محبوبه نگاهش كرد او را نشناخت.
خانم فرجی گفت: "خانم شما چه نسبتی با مرحوم دارین؟"
"هیچی حاج خانوم... تو رو خدا بگین زن و بچه ش كجا هستن من به پاشون بیفتم؟"
محبوبه، گیج و مات، به این منظره نگاه می كرد. حاج حسین گفت: "خواهرم گریه نكن، بگو چی شده؟"
"آخِ روم سیاه حاج آقا... زنش كجاست؟"
محبوبه گفت: "من زنشم، امرتون چیه؟"
زن ناگهان خودش را به پای محبوبه انداخت؛ اما او دستش را گرفت و بلندش كرد و گفت: "خانوم این كارها برای چیه؟"
"تو زنش هستی؟"
"بله."
"بچه هم داری؟"
"نه."
همه تصور می كردند آن زن همسر دوم عباس است. مونس درحالی كه سر تكان می داد، می گفت: عباس سر محبوبه هوو بیاره، فاتحه ی بقیه ی مردها رو باید خوند. این همه اظهار عشق و محبت الكلی بود؟!"
زن همچنان به محبوبه التماس می كرد. حوصله ی همه سر رفته بود. كه زن به حرف آمد و گفت كه شوهرش عباس را زیر گرفته است و می خواست كه بازماندگان عباس، از گرفتن دیه صرف نظر كنند.
محبوبه گفت: "خانوم خیالتون راحت باشه، من از این پولها نمی خورم، برو راحت باش."
زن اشكهایش را پاك كرد و دعاگویان از خانه بیرون رفت. مونس سر و گردنی آمد و گفت: "آخه به عباس آقا نمی اومد دو زنه باشه."
جواد هم صبح خودش را رساند. محبوبه گفت: "مزاحم همه شدم، ببخشید."
جواد پرسید:الان کاری دارین انجام بدیم؟
حاج حسین گفت:پسرم تو اگر میتونی برو بهشت زهرا برای خرید قبر اقدام کن.
خانم مستوفی گفت:با شوهر راحله صحبت کردم و جریان رو گفتم اونها امشب را می افتن.
انسیه پرسید:برای ناهار چیکار میکنی؟
خانم فرجی گفت:این طفلک که حواسش نیست.اگر موافقین امروز آبگوشت بار بذاریم.
فائزه گفت:الان گوشت و نخود و لوبیا رو بار میذارم.
خانمها دست بکار شدند.خانم مستوفی از محبوبه خواست استراحت کند چون تا صبح بیدار بود.
بهناز گفت:نمیخوای مشکی بپوشی؟
جواد چشم غره رفت:حالا مسئله از این مهمتر پیدا نکردی؟
محبوبه با نگرانی گفت:آقا جواد اگر زحمتی نیست به دانشکده اطلاع بدین.
-باشه شما نگران نباش همه چیز درست میشه.
مونس گفت:بهناز مادر تو زیاد راه نرو آخه بار شیشه داری.
جواد تا گردن سرخ شد و چشم غره ای به مادرش رفت و سپس به دفتر دانشکده زنگ زد و اطلاع داد گویا آدرس را میپرسیدند.
محبوبه گفت:آقا جون ختم رو توی مسجد بگیرین میخوام مجلس آبرومندی براش بگیرم یک عمر زحمت کشید حداقل برای ختمش خرج کنیم.
حاج حسین به همسرش گفت:محبوب اگر گریه کنه حالش بهتر میشه.عصر اطلاع دادند که جنازه در سردخانه است.جواد هم کار خرید قبر را انجام داد عصر تعدادی از همکلاسهای دانشکده محبوبه به دیدنش آمدند و از دیدن رنگ و روی پریده دوستشان نگران شدند.خیلی زود کارها را به عهده گرفتند.انگار سالها در چنین مجالسی خدمت کرده بودند.ضمن کار مراقب حال دوستان هم بودند.محبوبه که در دانگشاه با همکلاسیهایش خیلی صمیمی نبود.از دیدن یکرنگی و همکاری دختران تعجب میکرد.
عاطفه گفت:محبوب دوستان خوب هواتو دارن.
-آره طفلکها.
اطلاع دادن شام آماده است.دختران برای خانمها در اتاق محبوبه و پسرها برای مردها د راتاق آقای جعفری سفره انداختند.پس از صرف شام ظرفها را شستند و بعد رفتند و قرار شد صبح روز بعد بازگردند.محبوبه از همه آنان تشکر کرد و گفت:خجالتم دادین شرمنده شدم.
لادن که دختری ریز نقش و شیطان بود گفت:دشمنت شرمنده باشه!تو هم برای عروسی ما تلافی کن!
محبوبه با شرم گفت:انشالله اگر کاری از دستم بر بیاد خوشحال میشم.
نیمه شب همه خواب بودند که صدای زنگ در آمد.آقای جعفری در را باز کرد.راحله شیون کنان خودش را به محبوبه رساند.محبوبه او را در آغوش گرفت و برای اولین بار در طی این دو روز گریه کرد.همه خواب را فراموش کرده بودند و همراه راحله و محبوبه اشک ریختند.محبوبه آرام بی صدا اشک میریخت و تلاش میکرد راحله را آرام کند.راحله کمی ساکت شد و قضیه مرگ برادر را جویا شد که خانم فرجی برایش تعریف کرد.محبوبه متوجه ستار شوهر راحله شد که با وقاحت به او خیره شده بود.بیاد حرف عباس افتاد.خودش را به اتاق خواب راسند و از عاطفه شماره تلفن همراه جواد را گرفت.ضمن تشکر از زحمتهای او موضوغ ستار و خواسته عباس را برای جواد تعریف و از او خواهش کرد.مراقب باشد که ستار به اتاق خانمها نیاید.جواد به او اطمینان داد که مراقبش هست.محبوبه پس از تشکر دوباره ارتباط را قطع کرد و به سالن بازگشت.
بی بی موضوع آخرین خداحافظی عباس را برای همه تعریف میکرد.راحله در حال گریه گفت:آقا داداشم خیلی محبوب را دوست داشت.
بی بی ادامه داد:تلفن کرده بود که اینجا برف و سرمای شدیدیه و محبوبه سفارش میکرد مراقب خودش باشه و لباس گرم بپوشه.یکبار تلفنی با من حرف زد و از اینکه محبوبه به فکر سلامتی اونه خیلی خوشحال بود و میگفت بی بی دیدی محبوبه چقدر منو دوست داره!منم گفتم خوب شوهرش رو دوست داره...نمیدونین چقدر از این حرف من خوشحال شده بود.
برای رفتن به بهشت زهرا اتوبوس کرایه کردند و همه اقوام و خویشاوندان محبوبه و دوستان عباس و دانشجویان و همسایه ها به سوی بهشت زهرا رفتند.از طرف دانشگاه یک تاج گل زیبا فرستاده بودند.مجید هم با خودروی آخرین مدلش همراه آسیه و یک تاج گل آمده بود.پس از مراسم خاکسپاری حاج حسین همه را به رستوران دعوت کرد.برای مجلس ختم همکلاسهای محبوبه با تاج گل بزرگی آمدند و چند نفر از استادان هم در مراسم شرکت کرده بودند.
91 تا 93 و پایان فصل 6
از ابتدای فصل ۷
۹۵ -۹۸
پس از مراسم هفتم که طبق خواسته محبوبه آبرومندانه برگزار شده بود همه رفتند محبوبه ماند و هزار مشکل و گرفتاری روز پس از هفتم راحله و ستار قصد رفتن کردند ستار پس از کلی این پا و آن پا کردن گفت محبوبه خانم خونه رو کی می فروشین
حاج حسین که از کارهای ستار به خوبی مطلع بود گفت برای چی خونه رو بفروشه
خب باید سهم راحله را بده
حاج حسین که از شدت خشم کبود شده بود گفت مرد مومن بذار آب کفن اون خدا بیامرز خشک بشه بعد ادعای ارث و میراث کن در ضمن این خونه مهریه محبوبه س و راحله خانم از این خونه سهمی نمی بره
ستار در کمال وقاحت گفت وسایل خونه چی از اینها که سهم می بره
جواد در حالی که از شدت خشم دندانهایش به هم می فشرد گفت همه این وسایل جهیزیه محبوبه خانومه شما نگران نباشین اگر سهمی داشته باشین به شما داده می شه این قانون تعیین می کنه حالا هم به دلت صابون نزن اون خدابیامرز رفت و خانمش تا عمر داره باید قسط بار سرقت شده رو بده
ستار با لب و لوچه آویزان رفت محبوبه گفت کاش دیگه نبینمش عباس خیلی از اون بدش می آمد خانم فرجی یادتونه تابستون تو خونه شما موندم تا اینها رفتن
آره راست می گی می گفت نگاهش ناپاکه
حاج حسین گفت دخترم پلیس پیگر قضیه تریلی گمشده هست ان شاالله پیدا میشه
خدا کنه راستی آقاجون من چقدر به شما بدهکارم
حالا بعدا حساب می کنیم
در ضمن آقا جواد هم مقداری خرج کردن
دختر خاله این حرفها رو نزنین شما فعلا به مشکلات خودتون برسین تصفیه حساب دیر نمی شه
سرانجام بقیه هم خداحافظی کردند و رفتند فثط ماند فایزه بی بی حاج حسین خانم مستوفی و خانم فرجی
حاج حسین گفت منم برم مغازه رو باز کنم دیشب کسبه منو بردن کرکره را بالا زدن
محبوبه گفت آقا جون شما به کارتون برسید
سارا در طی این مدت مسافرت بود و از موضوع خبر نداشت اما سیما و فتانه تقریبا هر روز به محبوبه سر می زدند عید نوروز نزدیک بود و باید خانه تکانی می کرد چون روز اول عید همه به دیدنش می آمدند غروب که آقای مستوفی آمد محبوبه پرسید باید چه کار کند او هم گفت خونه چون مهریه توست هر لحظه که بخوای می تونی اونو بفروشی یا نگهش داری اما بقیه چیزها مثل همین پراید تریلی و اگر پول تو حساب اون مرحوم باشه باید طبق قانون بین ورثه تقسیم بشه در سال جدید سه بار باید در روزنامه آگهی بدی اگر ورثه دیگری هم باشه مراجعه کنه که حقی از کسی ضایع نشه
خب حاج آقا تکلیف تریلی و بارش چی میشه
خوشبختانه هر دو بیمه س اگر بار پیدا نشد بیمه خسارتشو میده البته شرکت حمل و نقل مبلغی رو به عنوان خسارت از تو می گیره اگر تریلی هم پیدا نشد بیمه خسارتش رو می ده البته باید مطمین بشه که عمدی نبوده
یعنی چی
یعنی اینکه با دزد تبانی نکرده باشی
من که روحم خبر نداشت
آره اینو ما می دونیم اما بیمه هم به این سادگی خسارت نمی ده کارآگاههای اونها کلی تحقیق و بازجویی می کنن و وقتی که مطمین شدن خسارت می دن حالا تو مقرری یا چیزی داری که این مدت خرج کنی
بله یک مبلغ جزیی ماهیانه از مادربزرگم به من ارث رسیده که هر ماه به حسابم می ریزن در ضمن حاج آقا چند وقت پیش عباس یه ماشین به اسم من ثبت نام کرده بود البته مقداری از پول ماشین رو زمان تحویل باید پرداخت کنیم
چقدر باید بپردازی
نمی دونم اجازه بدین برم مدارکش رو بیارم
آقای مستوفی وقتی به مدارک و مبلغ باقیمانده نگاه کرد آه از نهادش برآمد پس از دقایقی گفت اگر پول داشتی که ماشین رو تحویل بگیر وگرنه می تونی حواله رو بفروشی در ضمن چندماه وقت داری نگران نباش
ببین دخترم اگر پول خواستی تعارف نکن
نه متشکرم یک نفرم و خرج زیادی ندارم
فایزه جلو آمد و گفت پس من چی من که شما رو تنها نمی ذارم
فایزه جان باور کن یادم نبود ببخشید
محبوبه هرچه اصرار کرد همسایه ها شام بیمانند قبول نکردند و رفتند محبوبه نگران آینده اش بود در کشوها دنبال دفترچه حساب بانکی عباس می گشت کاری که در طول این سه سال و اندی هرگز نکرده بود اما چاره ای نداشت عاقبت دفترچه را پیدا کرد یک میلیون و خرده ای تومان در حساب عباس بود یک دفترچه دیگر پیدا کرد در آن هم در همین حدود پول داشت می دانست که مالیات بر ارث باید بدهد و چیز زیادی دستش را نمی گیرد
ماموران بیمه و شرکت حمل و نقل زودتر از آنچه محبوبه تصور می کرد به سراغش آمدند نمی دانست چه کند جالب بود دانشجوی حقوق قضایی بود اما نمی توانست از حق خود دفاع کند خودش را باخته بود سنی نداشت هنوز هیجده سالش تمام نشده بود ماموران یک روز صبح آمدند وقتی دیدند او بچه سال است خواستند با پرسشهای پی در پی و کوبنده او را بترسانند که تا حدی هم موفق شدند
بی بی به حاج آقا مستوفی خبر داد و او که به علت سرماخوردگی چند روز در منزل استراحت می کرد خود را به خانه محبوبه رساند و مانند چتری از زن جوان در برابر باران پرسشهای آنان محافظت می کرد آنان هم وقتی متوجه شدند او در کار قضاوت دست دارد بقیه بازجویی را با ملایمت بیشتری انجام دادند حاج آقا مستوفی همه رخدادها را آن طور که از همکاران عباس شنیده بود بازگو کرد و چون همان حرفهایی را زده بود که محبوبه لحظاتی پیش گفته بود آنان از موضع شک و بدگمانی خود کمی فاصله گرفتند و قرار بازجویی بعدی را به دو روز بعد در دفتر بیمه و دفتر شرکت ترابری موکول کردند
دو روز بعد محبوبه به شرکت ترابری رفت خودش را بازیافته بود با اعتماد به نفس به دفتر رییس شرکت قدم گذاشت آنان گفتند که خسارت دیر کرد بار و همچنین سرقت محموله را باید بدهد
محبوبه پرسید مگه بار بیمه نبود
99 تا 102
-چرا خانم اما ما هم پول دادیم جنس مردم رو بیمه کردیم.
محبوبه گفت:شما که پول بیمه رو از صاحب جنس گرفتید.
-درسته ما باید همه این هزینه ها رو بپردازیم.
-آقای محترم تا جایی که یادمه شوهرم یک محموله به اوکراین برد.درسته؟
-بله.
-و شما کرایه اون بار رو ندادین!
رییس شرکت که مرد حیله گری بنظر میرسید.گفت:اگر بار دوم رو سالم بدست صاحبش میرسوند اونوقت پول رو میدادیم.
محبوبه گفت:بار رفت و برگشت با هم فرق میکرد.شما خیال میکنین چون من زن هستم و سن کمی دارم براحتی میتونین منو مجاب کنین و پول خوبی از من بگیرین.اما اشتباه میکنین من تا حدی به قوانین شما واردم.یک زن عامی و بیسواد هم نیستم که تحت تاثیر چند کلمه تخصصی شغلی شما قرار بگیرم.شما برای باری که اینجا زده شد یک کارنه تیر صادر میکنین و برای بار برگشت که از اوکراین زده شده یکی دیگه صادر میشه.
-بله درسته اما ما پول هر دو را با هم به راننده هامون میدیم.این قرار بین ما و راننده هامون بود.یک قرار شفاهی.
-آقای محترم با من راجع به قانون حرف بزنین.قرارهای لفظی و شفاهی شما بمن ربطی نداره.
-خانم شما به این کارها وارد نیستین میخواهین پول زور بگیرین!
-آقا لطفا مودب باشین شما میخواهین از زیر وظیفه ای که دارین شونه خالی میکنین.
-به هر حال این قرار ماست.به هر جا هم که میخواهین شکایت کنین.ما شاهد زیاد داریم.
-بسیار خوب پس من از راه قانون وارد میشم.اما کاری رو که امکانش بود مسالمت آمیز حل کنیم .حالا توی پیچ و خم قانون افتاد.خدا نگهدار.
-خانم صبر کنین شما چقدر میخواهین؟
-آقای محترم من رشوه نمیخوام حق شوهر مرحومم رو میخوام.شما میگین بار و ماشین بیمه هستن و از منهم ادعای خسارت میکنین.
-بسیار خوب اگر ما از خسارت خودمون صرف نظر کنیم چی؟
-من بعد از تعطیلات عید میام خدمتتون به حساب و کتابها رسیدگی میکنیم.
محبوبه وقتی بخانه رسید رنگ به رو نداشت.بی بی گفت:مادرجون چی شده اینقدر حرص و جوش نخور.مریض میشی.تن اون خدا بیامرز هم توی گور میلرزه.
-منکه دوست ندارم ناراحت بشم اما بعضیها همینکه میبینن با یک زن طرف هستن میخوان از زیر وظیفه شون شونه خالی کنن.
تلفن زنگ زد و وقتی محبوبه میخواست گوشی را بردارد بی بی گفت:راستی محبوبه جون پسر خاله ات از صبح چند بار زنگ زد.
محبوب سر تکان داد و گوشی را برداشت:بله بفرمایید.
-سلام دختر خاله حالتون چطوره؟
-سلام جواد اقا شما و بهناز چطورین کوچولو خوبه؟
-متشکرم همه خوبیم غرض از مزاحمت اینکه میخواستم اگر وقت داشته باشین حضوری چند مطلب عرض کنم.
-خواهش میکنم تشریف بیارین...اصلا شام با بهناز جون بیاین خوشحال میشم.
-نه تنها میام کارم بیشتر از یکساعت طول نمیکشه.
-خواهش میکنم تشریف بیارین.
-ساعت 5 میام.
-بسیار خوب سلام برسونین.
بی بی پرسید:چی کارت داشت مادر؟
محبوبه رو به فائزه گفت:فائزه جون بیا اینجا رو کمی مرتب کنیم.بی بی شما و اقای جعفری هم بیاین.
-نه مادر شاید بخواد حرف خصوصی بزنه.
-نه بی بی ما حرف خصوصی نداریم.قرار بو پیگیر تریلی عباس باشه حتما خبری داره.
محبوبه تا ساعت 4 خوابید و پس از برخاستن و استحمام سرحال شد.فائزه شیرینی و میوه را بر روی میز چیده بود.رو به او گفت:فائزه تو هم لباستو عوض کن مهمون میاد مرتب باشی بهتره.
-چشم محبوب خانم.
از پنجره اتاق خود بی بی را هم صدا زد که به اتفاق آقای جعفری بیاید.نمیخواست در ذهن اطرافیان توهم ایجاد کند.او حالا زن جوان بیوه ای بود که چشمهای زیادی حرکات او را زیر نظر داشتند.
جواد سر ساعت 5 آمد.محبوبه چادرش را سر کرد و همراه جواد و آقای جعفری به اتاق پذیرایی رفت.فائزه چای آورد که با شیرینی صرف شد.محبوبه به جواد نگاه میکرد و منتظر بود شروع به حرف زدن کند.جواد ابتدا گفت:دختر خاله یک حرف میزنم جلوی حاج آقا و حاج خانم نه نگو...بفرمایین این پول قابل دار نیست برای عید لازمتون میشه.
محبوبه گفت:آقا جواد هنوز شکر خدا پول دارم.نیازی نیست خودتونو به زحمت بندازین.
-خواهش کردم قبول کنین.
-باور کنین احتیاج ندارم چشم...هر وقت به مشکلی برخوردم به شما میگم.
-در ضمن دختر خاله چلیس تریلی رو پیدا کرد.
-راست میگید؟چه خوب کجا بود؟
-ته دره توی جاده همدان.
-راست میگین؟!چرا ته دره؟
-گویا کسی اونو دزدیده از هول و هراسش شب متوجه علامت کنار جاده نمیشه و به ته دره سقوط میکنه.
-خود دزد چی شده؟
-حالش زیاد خوب نیست توی بیمارستان هالا احمر همدان بستریه.
-کی بوده؟
-یکی از شاگرد راننده ها.
-بار و تریلی چی؟
-خوشبختانه همه بار شمارش شده و تحویل انبار پلیس راه داده ان و چون شمش بوده خسارت چندانی ندیده اما تریلی خسارت دیده.
-حالا باید چکار کنیم؟
-هیچی شما به این مسایل کاری نداشته باش من و حاج حسین کارها را ردیف میکنیم.
-دست شما درد نکنه.
محبوبه هم ماجرای برخوردش با رییس شرکت حمل و نقل را تعریف کرد آقای جعفری گفت:خوب باباجون میگفتی منهم با تو میاومدم.
-نه حاج اقا باید خودم از پس مشکلاتم بر بیام.راستی آقا جواد بارها جایی هست که خطری نداشته باشد؟
-بله توی مقر پلیس راهه.نماینده قوه قضاییه و شرکت بیمه
۱۰۳ - ۱۰۶
صورت برداری کردن همه کارهای قانونی انجام شده و به زودی بار از انبار پلیس راه به انبار شرکت حمل و نقل منتقل می شه
خدا رو شکر از بابت مال مردم خیالم راحت شد
دخترخاله برای عید چه کار می کنی
راستش راحله و شوهرش می آن اینجا اما اصلا دلم نمی خواد ستار بیاد اینجا عباس طفلی جدا از من خواست اونو توی خونه راه ندم اما خجالت می کشم به راحله حرفی بزنم نمی خوام از عباس کینه به دل بگیره
دخترم اونو بسپر به من می برمش خونه خودمون که خیال تو هم راحت باشه
خب بی بی معذب می شه
بی بی هم می آد پیش شما
این که عالیه در ضمن من تمام تعطیلات رو خونه می مونه چون مردم و قوم و خویشها می آن دیدنمون
پس چیزهایی که لازم داری بنویس من بگیرم
راضی به زحمت شما نیستم میوه رو از عموجون می گیرم شیرینی هم فردا پس فردا می خرم شما امسال به سلامتی تو راهی دارین این تعطیلات هم فرصت خوبیه که به بهناز بیشتر برسین
وقتی جواد رفت بی بی پرسید چند وقته ازدواج کردن
گمانم یک سال و نیم
محبوبه تو چرا بچه دار نشدی
بی بی جون فکرشو بکنین اگر یه بچه داشتم باید بدون پدر بزرگش می کردم یه مشکل به مشکلاتم اضافه می شد
آره راست می گی مادر آخه می دیدم عباس آقا چقدر بچه دوست داشت برای نوه های من همیشه شکلات می آورد گاهی که تو نبودی می گفت بی بی بگو نوه هات بیان کمی اینجا رو شلوغ کنن
راست می گین بی بی طفلک عباس هیچ وقت به من نمی گفت بچه دوست داره
هر مرد دیگه ای بود به خاطر بچه هم که شده بود هوو سرت می آورد
بی بی اون بچه دار نمی شده قبلا هم یک زن داشت زنش بعد از دوسال به خاطر بچه ازش جدا می شه
راست می گی محبوب
آره به خدا ترسید منم ازش طلاق بگیرم به خصوص که می گفت تو کم سن و سالی و زود شوهر می کنی بچه دار می شی اون وقت من باید از غصه تو بمیرم
ما همه خیال می کردیم تو نازا هستی چرا ازش جدا نشدی
ای بابا بی بی من می خواستم درس بخونم همین قدر که اون این اجازه رو به من داد خیلی ازش ممنونم می دونین که هیچ وقت دوستش نداشتم با زور زنش شدم هرچی گریه کردم و به فامیلها متوسل شدم که پدرمو منصرف کنن نشد که نشد منم خیلی سختی کشیدم پونزده ساله بودن که زنش شدم آخ بی بی یادم نیارید که چه زجری کشیدم شب زفاف که برای هر دختری باید خاطره انگیز باشه برای من با درد و کتک و ترس همراه بود به خاطر صورت کبود و ورم کرده من پاتختی نگرفتیم به پدرم زنگ زد که می خواهیم بریم ماه عسل اونها هم باورشون شد تا ماهها این کشمکش ادامه داشت تا اینکه خسته شدم و خودمو سپردم دست سرنوشت تنها خوبی زندگی ما این بود که عباس زیاد مسافرت می رفت نمی دونی بی بی وقتی نبود چه جشنی تو دلم می گرفتم به خصوص از همون سال اول به کمک سارا خانوم درس خوندم به خودم گفتم همیشه همه چیز به میل آدم نیست بنابراین سعی کردم زهر و سختی بعضی لحظات زندگیم رو با شیرینی درس خوندن تحمل کنم
آفرین خونواده ات این چیزها رو می دونن
نه شما اولین نفری هستین که براتون دردل کردم من از اینکه سفره دلمو هرجا نشستم پهن کنم بیزارم معتقدم غمها و مصیبتهای زندگیم مال خودمه حق ندارم دیگرا رو با شرح مشکلات و سختیهای زندگیم ناراحت کنم حتی عزیزجون هم نمی دونست
محبوبه تو خیلی عاقل خودش بهت گفت بچه دار نمی شه
بله آخه یک بار که عاشورا نذری پزون عزیز جون بود خاله مونس گفت بیا نذری هم بزن بلکه امام حسین حاجتت رو بده و بچه دار بشی منم گفتم هنوز خودم بچه م دیدم عباس خیلی خوشحال شد یک روز که سرحال بود ازم پرسید دلت بچه نمی خواد منم گفتم فعلا آمادگیشو ندارم بعد از چند سوال و جواب گفت که بچه دار نمی شه و ماجرای همسر اولشو برام تعریف کرد
بی بی گفت راستش محبوبه این برای همه مسله شده بود که چطور عباس با این سن و سال تازه زن گرفته پس این طور به پدر و مادرت هم نگفتی اون بچه دار نمی شه
نه بابا اون وقت مامانم باید به اون سرکوفت می زد
پس عباس رو دوست داشتی
نه بی بی برای بعضی کارهای خوبش تحملش می کردم البته دلم هم براش می سوخت
طفلک محبوبه
روز اول عید همگی به منزل محبوبه رفتند حتی مجید هم منت گذاشت و به آنجا رفت همسایه ها هم سری به محبوبه زدند عصر هم جواد و بهناز به دیدنش رفتند راحله و ستار هم غروب رسیدند و جواد زود جمع آقایان را از خانمها جدا کرد پس از صرف شما به بهانه خستگی آقای جعفری آنان را به یکی از اتاقهایشان برد و هرچه ستار گفت مزاحم شما نمی شیم ما خونه محبوبه خانم می خوابیم آقای جعفری به بهانه اینکه خانه آنان خلوت تر است و شلوغی منزل محبوبه مزاحم استراحتشان می شود او را قانع کرد به بی بی هم سپر در ورودی را قفل کند روز بعد هم نوبت چند نفر از همکلاسهای محبوبه و همچنین سارا و شوهرش بود
سارا تا چند دقیقه محبوبه را در آغوش می فشرد محبوبه انگار سارا مادرش است سرش را روی سینه او گذاشت و گریه کرد سیما گفت محبوبه روز عید که آدم گریه نمی کنه
محبوبه پس از پذیرایی از مهمانان با سارا مشغول صحبت شد سارا از وضع درس و دانشگاهش پرسید و از او قول گرفت تحت هیچ شرایطی درس و دانشگاه را رها نکند محبوبه گفت سرم بره درسم رو می خونم
راحله از اینکه در اتاق آقای جعفری می خوابید ناراحت بود به خانم مستوفی گله گی می کرد که زن داداش ما رو تو خونه راه نمی ده خانم مستوفی هم به هر زبانی بود او را آرام کرد طفلک زن کینه ای نبود و خیلی زود فراموش کرد
تعطیلات عید تمام شد و مسافران رفتند محبوبه هم پس از مرگ شوهرش نخستین روز بود که به دانشگاه می رفت همه کسانی که برای مراسم نیامده بودند آنجا به او تسلیت گفتند استادان هم هریک ضمن تبریک سال نو به محبوبه تسلیت می گفتند اما این اتفاق باعث دوستی عمیق میان محبوبه لادن و فرانک و مریم شده بود آنان تقریبا همه اوقات بیکاری در فاصله کلاسها را با
107 تا 110
هم میگذراندند.لادن دختر شوخ و شادی بود و روحیه محبوبه را عوض میکرد.
محبوبه روز سه شنبه کلاس نداشت بنابراین به شرکت حمل و نقل میرفت.اینبار آقای رضایی مدیر شرکت از در دوستی در آمد و گفت:ما میخواستیم برای عید خدمت برسیم.
محبوبه خیلی خشک و جدی گفت:تشریف می آوردین.
-نخواستیم مزاحم بشیم به هر حال از اینکه محموله پیدا شده خوشحالم.اما تریلی خیلی از بین رفته...اگر مایل باشین اونو از شما میخریم.
-یعنی دوباره میخواهین توی جاده ها از اون استفاده کنین؟
آقای رضایی دستپاچه شد:نه نه از لوازم اون برای تعمیر ترلیهای دیگه استفاده میکنیم.
-اجازه بدین فکرهامو بکنم به شما جواب میدم.
-در ضمن خانم شکوهی دیگه نیازی نیست به شرکت بیمه برین چون بارها که پیدا شده و دزد هم اعتراف کرده.
-آقای رضایی تریلی الان کجاست؟
-اون توی پارکینگ پلیس راه همدان بود که البته به ازای هر روز مبلغی را پرداختیم.بعد هم جرثقیل و کامیونی اونو به پارکینگ شرکت حمل کرد و ما باز هم متحمل هزینه زیادی شدیم.
-همه رو حساب کنین و از پولی که به شوهرم تعلق میگیره کم کنین.بقیه رو هم لطف کنین به حسابم بریزین.
-سرکار خانم شما فعلا نمیتونین هیچ ادعایی داشته باشین.انحصار وراثت انجام بشه.بعد در ضمن با کم کردن این هزینه هایی که بهتون گفتم چیز زیادی نمیمونه.
-آقای رضایی این خیلی زشته که شما بخاطر اینکه شوهر من فوت شده و نمیتونه حق خودشو بگیره به بهانه های مختلف میخواهین از پرداخت حق الزحمه اون طفره برین.به شما گفتم اگر دوست دارید از راه قانون اقدام کنم.
-من مشکلی با قانون ندارم هر کار دلتون میخواد بکنین اینقدر هم منو از قانون نترسونین این مملکت اگر قانون داشت و قانون توش اجرا میشد وضع ما بهتر از این بود.
-گمان نمیکنم با این روحیه شما وضع بدی داشته باشین.
-این بخودم مربوطه شما تشریف ببرین دادگاه.
-امر دیگه ای نیست آقای رضایی؟
-نخیر خانم بفرمایید.
از شرکت که بیرون آمد با خود فکر میکرد باید پوزه آقای رضایی را به خاک بمالد.به خانه که رسید اول به خانم مستوفی تلفن کرد و موضوع را کاملا برایش شرح داد که او هم به اقای مستوفی بگوید.
پس از خداحافظی گوشی را گذاشت.تلفن زنگ زد.جواد بود که پس از سلام و احوالپرسی پرسید:امروز چکار کردی؟
محبوبه هم کل ماجرا را تعریف کرد.جواد گفت:دوستی دارم که به قوانین شرکتهای ترابری آشناست.میخواهی با او صحبت کنم؟
-آره بد نیست از قوانین اونها اطلاع داشته باشم.اگر میشد من این اقا رو ببینم.
جواد با سردی گفت:شما هر سوالی دارین بنویسین.من از ایشون میپرسم.لازم نیست شما با مردهای غریبه ملاقات داشته باشین.
محبوبه در حالیکه خنده اش گرفته بود گفت:آقا جواد من خودم میتونم از خودم محافظت کنم.
-بر منرکش لعنت اما دیگران ممکنه نتونن اختیار نگاهشونو داشته باشن.
-البته من اصراری برای این ملاقات ندارم فقط میخوام حرفی نگفته نمونه.
-مطمئن باشین همه رو میپرسم.اوضاع دانشگاه چطوره؟
-فعلا که میرم شما چی؟هنوز میرید؟
-بله البته!من و شما باید به مدارج بالا برسیم.
-انشالله.
-دختر خاله؟
-بله.
-یک چیز میخوام بگم.
-خواهش میکنم.
-میدونم در مورد مجید یک چیزهایی شنیدی.موضوع جدید اینه که دختره رو صیغه کرده.
-مگه میشه؟دختره چطور حاضر شده صیغه بشه؟اون هم با یک مرد زن دار؟
-اونی که من دیدم باید یکجوری خودشو قالب کنه!
-یعنی چی؟
-آخه از اون هفت خطهاست.
-بیچاره آسیه !
-کاری کرده که مجید دربست در اختیار اونه!براش یک آپارتمان خیلی شیک خریده.
-طفلک خواهرم.
-راستی شما از کجا فهمیدین؟
-چند بار توی خیابون دیدمشون.فکر کردم بخاطر کاری با هم اومدن.وقتی چند بار تکرار شد کمی کنجکاو کردم و همه چیز دستگیرم شد.
-آقا جواد اگر آسیه بفهمد طاقت نمی آره!
-اتفاقا بهتره بفهمه منتها حالا نه.میتونه کمکش کنه به حق و حقوقش برسه.
-آره راست میگی!ما هم باید به اون رو دست بزنیم.
-خب کاری ندارین؟
-محبوب؟ببخشید دخترخاله.
-خواهش میکنم حتما یاد بچگی هامون افتادین.
-من همیشه بیاد اون وقتها هستم.
-حالا باید به فکر کوچولوتون باشین.
محبوبه به این ترتیب به جواد فهماند که باید به فکر موقعیت کنونی خودش باشد.جواد هم نکته بین تر از آن که متوجه اشاره مبهم محبوبه نشود.خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت.میدانست دیگر دستش به محبوبه اش نمیرسد.میفهمید او پاک تر از آن است که بخواهد معشوقه یا همسر دوم کسی باشد.فقط میتوانست یاد او را در قلبش محفوظ بدارد.میدانست که محبوبه احساس خاصی به او ندارد.همه حرکات و رفتار او نشان دهنده این امر بود.جواد تصمیم گرفت دیگر به محبوبه فکر نکند اما دورادور وی را مورد حمایت قرار دهد.
محبوبه با تلاش و جدیت درس و دانشگاه را دنبال میکرد.او در مورد گرفتن خسارت از شرکت حمل و نقل پس از چند ماه دوندگی عاقبت برنده شد و توانست حق و حقوق عباس مرحوم را بگیرد.همچین خودرویی را که نام نویسی کرده بود بدون هیچ مشکلی تحویل گرفت.سپس در یک آموزشگاه رانندگی ثبت نام کرده و در مدت کمی گواهینامه رانندگی اش را گرفت.دیگر برای رفت و آمد به دانشگاه مشکلی نداشت
۱۱۱-۱۱۴
بی بی و شوهرش می خواستند به بیرجند نقل مکان کنند با رفتن آنان محبوبه تنها می شد او از آقای مستوفی پرسید که می تواند خانه را بفروشد یا نه که آقای مستوفی گفت چون خانه مهریه اش است می تواند با نظر اداره سرپرستی این کار را انجام دهد حاج آقای مستوفی با آشناهایی که در آنجا داشت خیلی زود مجوز فروش خانه را گرفت با حاج حسین مشورت کرد او می خواست نزدیک خانه خودشان برای محبوبه آپارتمان بگیرد اما او می خواست از محله قیطریه برود خاطرات خوشایندی از آنجا نداشت وقتی محبوبه موضوع را با دوستانش در میان گذاشت لادن گفت چقدر پول داری
نمی دونم هنوز قیمتی برای خونه ندادن
ببین محبوبه نزدیک خونه ما یه برج ساختن البته هنوز تموم نشده عمو جونم هم اونجا یه واحد خریده مامان و بابا که می گفتن خیلی خوش نقشه و شیکه
چند خرید
اون پنت هاوس خریده طبقات پایین متراژ کمتر داره و ارزونتره اگر می خواهی برات بپرسم
آره بد نیست به خصوص که از محله شما خوشم می آد پر دار و درخته و هوای خوبی هم داره
باشه به بابا می گم برات بپرسه
متشکرم
چند روز بعد لادن گفت دختر آپارتمان رو دیدم نمی دونی چقدر قشنگه
چند خوابه اش رو دیدی
دو و سه خوابه چه نقشه ای داشت راستش دلم رفت
خوب چند قیمته
گمان کنم بتونی بخری
از کجا می دونی
آخه مشخصات خونه تو رو به بابا دادم اون گفت که برای بساز بفروشها لقمه خوبیه
حاج حسین توکلی همه تلاشش را کرد که خانه خوبی برای دخترش پیدا کند به خصوص که برای خانه محبوبه مشتری خوبی پیدا شد حاج حسین از مشتری سه ماه مهلت گرفت چون آپارتمانی که محبوبه به پیشنهاد لادن و تایید پدرش قرداد خریدش را امضا کرده بود سه ماه دیگر کامل می شد
شب یلدا همگی در خانه حاج حسین جمع بودند محبوبه هم دعوت داشت مجید هم منت گذاشته و آمده بود پس از خوردن شام صجبت در مورد زندگی محبوبه گل انداخت مجید گفت
حاج آقا چه معنی داره یک زن جوون تک و تنها توی یه خونه زندگی کنه
حاج حسین گفت محبوبه یه زن تحصیل کرده س بد و خوب زندگیشو می فهمه
حاج آقا شما چرا این حرفو می زنی شوهرش بدین بره سر خونه زندگیش خوبیت نداره یک زن جوون بی شوهر بمونه من موردهای زیادی می شناسم
محبوبه که تا این لحظه ساکت نشسته بود یکباره منفجر شد و گفت آقا مجید بهتر نیست این موردهای زیادی رو که می شناسین برای همکارها و منشی خودتون در نظر بگیرین
جواد لبخند دندان نمایی زد و از پاسخ محبوبه لذت برد مجید رنگ از صورتش پرید
آسیه گفت وا محبوبه برای چی برای برای همکارهاش شوهر پیدا کنه به آقا مجید چه مربوطه که اونها مجردن
به همین دلیل هم به ایشون مربوط نمی شه که برای من تصمیم بگیرن من پدر دارم خودم هم توی زندگی کوتاهم اون قدر تجربه به دست آورده م که بتونم به تنهایی زندگیم رو اداره کنم یه دفعه دیگران برام تصمیم گرفتن روزگارم این شد حالا آقاجون خودشون تصمیم گیری برای زندگیم رو به عهده خودم واگذار کردن
مجید دیگر حرفی نزد در گوشه ای نشست و اخمهایش را در هم کرد انسیه و مونس هم از پاسخ محبوبه چندان راضی نبودند اما حاج حسین از اینکه محبوبه بدون آنکه دیگران متوجه شوند هشدار خوبی به او داده است خوشحال بود و جواد هم از نکته سنجی دخترخاله لذت می برد
بهناز که ماههای آخر بارداری را می گذراند و مثل توپ شده بود زیر گوش جواد گفت محبوبه چقدر بی ادب و گستاخ شده حاج عمو هم هیچی بهش نمی گه
احتیاجی نیست حرف بدی نزد
نگاه کن آقا مجید چقدر ناراحته
مهم نیست
تو اصلا با محبوبه یک جور دیگه هستی
یعنی چه
منظور بدی ندارم می گم چون اون هم مثل تو دانشگاه رفته بیشتر از بقیه دخترخاله هات هواشو داری
کاش می فهمیدی الآن بیشتر از همه هوای آسیه رو دارم محبوبه هم همین طور
آقا مجید کار بدی کرده
نه شیطنت کرده خواهر زن هم حق مطلب رو ادا کرد
من که نفهمیدم تو چی می گی
فقط بدون من محبوبه و حاج حسین فقط هوای آسیه رو داریم
باشه هر چی تو می گی
محبوبه پیشنهاد کرد تفالی بزنند و از خواجه شیراز مددی جویند
عاطفه گفت اول من فال می گیرم
محبوبه گفت من اول می گیرم سپس نیت کرد و کتاب را گشود و این شعر آمد
فاش می گویم و از گفته خود دل شادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
وقتی این شعر را با صدای بلند می خواند نگاه خیره اش به مجید بود او هم اگر سایه محبوبه را می دید با تیر می زد کاردش می زدی خونش در نمی آمد آن شب به خاطر اینکه خانواده شک نکنند نزد همسر دومش نرفت حالا این دختر مو سرخ گستاخ شبش را خراب کرده بود از خود می پرسید از کجا فهمیده شاید لیلا رو توی ماشین من دیده فکر می کنم بدونه روابط ما پیشرفته س اگر به حاجی بگه کارم ساخته س
او نمی دانست که محبوبه بیشتر از حاجی از اسرارش خبر دارد محبوبه می دانست که مجید با سواستفاده از امکانات شغلی اش پولها و مستغلات زیادی را از طریق غیرقانونی صاحب شده است البته محبوبه به طور اتفاقی متوجه این موضوع شده بود یکی از همکلاسهایش تحقیقی در این زمینه کرده بود و نمی دانست این مدیر نالایق شوهر خواهر محبوبه است بعد از کلاس هم محبوبه اطلاعات بیشتری از طریق او به دست آورد و همه را یادداشت کرد که در وقت مناسب همه چیز را رو کند همچنین متوجه شد که مجید با لیلا ازدواج نکرده و تنها چند ملک را به نام او و خانواده اش کرده
115 - 118
است. تا اگر متوجه اخلاسهای او شدند، همه چیز را از دست ندهد. غافل از اینكه لیلا هم به او نارو می زند.
محبوبه می خواست خواهرش سهم خود را از زندگی با مجید بگیردو به همین دلیل موضوع را، حتی به پدرش، هم نگفته بود. می خواست حربه ای برای گرفتن امتیاز از مجید برای خواهرش داشته باشد.
او دو روز بعد به دفتر مجید رفت. منشی را با نگاه خریدارانه نگاه كرد و از كج سلیقگی مجید متأسف شد. منشی ابتدا گفت: "آقای مدیر جلسه دارن."
محبوبه گفت: "به آقای مدیر بگین خواهر خانمش اومده."
یك دقیقه بیشتر طول نكشید كه مجید در آستانه ی در اتاقش ظاهر شد. از قیافه ی محبوبه متوجه شد حامل خبرهای خوب نیست. به منشی گفت: "خانم تلفنها را وصل نكن!"
لیلا كه داشت از كنجكاوی می سوخت، با خودش می گفت: "اگر زنش هم به این خوشگلی باشه، من با چه امتیازی می تونم باهاش مقابله كنم؟"
محبوبه، وقتی به اتاق شوهر خواهرش وارد شد، به دور و بر نگاهی انداخت و گفت: "خوب از بیت المال مردم محافظت كردی مدیران بالای سرت بهت اطمینان كردن و این پست و مقام را به شما دادن و شما در امانت خیانت كردی اگر حسن نیت اونا نبود شما هنوز یك كارمند معمولی بودی."
"حرف آخرتو بزن!"
"من از همه ی كارهای شما خبر دارم. پولها و املاكی كه مصادره كردین و بالا كشیدین، همین طور هم خونه هایی كه به اسم منشی تون و خونواده اش كردین."
رنگ از روی مجید پرید. با خود فكر كرد، باید یك جوری با این دختر سازش كنم از این رو گفت: "در مورد من خوب تحقیق كردی مگه نه؟"
"اشتباه نكنین، این اطلاعات اتفاقی به من رسیده. در واقع، یكی از دانشجوها در مورد رشوه خواری و دخل و تصرف غیر قانونی در اموال مردم كه در بین بعضی از مدیران رایج شده، تحقیقی كرده بود كه شما هم یكی از اونها بودین."
"تو نمی تونی چیزی رو ثابت كنی."
"كسی كه این تحقیق رو كرده، این اطلاعات رو با مصاحبه و پرس و جو به دست نیاورده... همه ی مدارك موجوده."
"تو چی می خوای محبوب؟ حقت رو؟"
"من حقی ندارم! این پولها از گلوی من پایین نمی ره. من با شما معامله می كنم."
"خب، بگو!"
"دست از سر این دختره بردار و برگرد سر خونه و زندگی خودت. به آسیه حرفی نزدم؛ اما اگر بخواهین به این وضع ادامه بدین، پیش همه رسواتون می كنم. تازه، ممكنه همین روزها گند كارتون دربیاد."
"تو خبرشون كردی؟"
"نه، اون قدر احمق نیستم كه خواهرمو بدبخت كنم. در مقامی هم نیستم كه این كار رو بكنم. فقط بدون آبروریزی كارها رو سر و سامون بدین."
"مطمئن باشم به حاج آقا و آسیه چیزی نمی گی؟"
"اگر می خواستم بگم، تا حالا گفته بودم."
"محبوب من رو قول تو حساب می كنم. درضمن، منم قول می دم. لیلا رو از زندگیم بیرون كنم. می دونی محبوب، وقتی قدرت داری، دست به خیلی كارها می زنی كه قبلاً اونها رو نفی می كردی. لیلا اون قدر زیر گوشم از من و تیپم و هیكلم تعریف كرد كه خام شدم. می دیدم پست خوبی دارم و قدرت انجام دادن خیلی از كارها رو هم دارم. آسیه سرش به بچه داری و خونه داری گرم بود. پول خوبی بهش می دادم و اون هم راضی بود. كم كم به طرف لیلا كشیده شدم. اما باور كن، هنوز آسیه رو دوست دارم."
محبوبه كه حوصله اشاز حرفهای مجید سر رفته بود، گفت: "آقا مجید اینا همه برای توجیه خیانت شما به زن و بچه تونه و به من هم ارتباطی نداره. فقط می خوام به طرف خواهرم و بچه ها تون برگردین."
"قول می دم."
"متشكرم."
محبوبه كه دیگر كاری نداشت، خداحافظی كرد و رفت. منشی مدیر كل سراپای او را با حیرت نگاه می كرد. نمی دانست موضعش نسبت به همسر مجید برتر است یا نه؟ اما هنوز می توانست مجید را در اختیار بگیرد. لیلا هم، مانند بعضی از همجنسانش، به خاطر تأمین معاش، حاضر بود زندگی دیگری را ویران كند و بر روی ویرانه ها بنایی نو بسازد. برایش مهم نبود كه زن دیگری قربانی می شود و به فرزندان آن زن ظلم می كند. او می خواست خودش زندگی خوبی داشته باشد، حال به هر قیمتی كه بود، اهمیت نداشت.
پس از رفتن محبوبه، مجید در اتاقش قدم می زد، نمی دانست چه كند. لیلا به اتاقش رفت و پرسید: "چی شده؟ چرا ناراحتی؟"
"لیلا، خونه هایی رو كه به اسم تو و مادر و برادرت كردم باید برگردونی؛ وگرنه ممكنه به زندون بیفتم."
"اون زن این چیزها رو گفت؟ فكر كردم از رابطه ی من و تو باخبر شده!"
"موضوع خونه ها لو رفته."
"ببین مجید، چیزهایی كه به اسم ما كردی، محاله بتونی پس بگیری. من خونه مو دوست دارم و طبق قانون از تو خریدم. تو هم هیچ كاری نمی تونی بكنی."
"حتی اگر به خاطر اونها زندون برم؟!"
"برای من مهم نیست. ما روابط خوبی با هم داشتیم و روزهای خوشی رو هم با هم گذروندیم و تو هم یكی دو تا خونه ی ناقابل به من و خونواده م فروختی."
"لیلا تو چی داری می گی؟" پای حیثیت من وسطه آبروی من چی می شه؟"
"یادته چقدر دنبال من موس موس می كردی؟"
"اما تو زیر پام نشستی و گفتی خوش تیپم، هیكلم مردونه س و از این حرفها!"
"برای اینكه تو رو به طرف خودم بكشونم، باید این حرفها رو می زدم. حرفهایی كه زنت هیچ وقت بهت نگفت. راستش، همه ی اون حرفها دروغ بود. از ریخت تو حالم به هم می خوره."
"تو اینو راست نمی گی!"
"اتفاقاً تا حالا این قدر راستگو نبودم."
"كثافت، خفه ات می كنم! اون خونه ها رو از حلقومت می كشم بیرون."
"اگر می تونی این كارو بكن! تو دستت به هیچ جا بند نیست."
"حساب بانكیت رو مسدود می كنم."
"اگه بری بانك، شوكه می شی، آخه من اون حساب رو خالی كردم و تو بانك دیگه ای به اسم خودم حساب باز كردم. حالا هم استعفا دادم. دیگه می تونم زندگی راحتی داشته باشم و بچه م رو بزرگ كنم."
"بچه؟"
"آره، هاله كوچولو دختر منه."
"وای وای! لیلا، من چقدر احمق بودم كه به تو اعتماد كردم."
لحظه ای بعد لیلا رفته و مجید مستأصل و درمانده بر جا مانده بود. او، پس از ساعت اداری به خانه رفت. آسیه، شاد از آمدن زود هنگام شوهرش، از او پذیرایی می كرد. بچه ها هم از دیدن پدرشان خوشحال بودند. مجید تازه به
مهربانی همسرش پی میبرد.چرا این چند سال کور بود؟بخاطر یک هوس زود گذر باید زندگی اش را از هم بپاشد؟یعنی لیلا و لیلا های دیگر ارزش این را دارند که بخاطرشان همسر و فرزندانش را قربانی کند؟چقدر از خودش متنفر بود !بوی گند میداد.کجاست آن مجید پاک و مومن که بخاطر وطن و دینش خود را به کام مرگ می انداخت؟چقدر با خودش بیگانه شده بود!چقدر زندگی را باخته بود!
نزدیک سالگرد عزیزجون مجید به جرم اختلاس و رشوه خواری از کار برکنار شد و در دادگاه اداری محاکمه شد.همه چیز را در لحظه اول اعتراف کرد.کار آسیه در این روزها فقط گریه بود.حاج حسین او را بخانه خودشان آورد.خانه مسکونی شان بنام اسیه بود و بیشتر وسایل خانه هم طبق سیاهه ای که داشتند جهیزیه آسیه بود و از توقیف در امان ماند.گذشته از اینها بنا به راهنمایی حاج مستوفی آسیه میتوانست ادعای مهریه کند.به هر حال بقیه مستغلات و خودروهای او را توقیف کردند و بنا به رای دادگاه قرار شد به سر کار برگردد و ...صورت قسطی دیونش را بپردازد.
آن سال عید نوروز همگی در خانه حاج حسین جمع بودند.حتی محبوبه هم به خانواده اش ملحق شد حاج حسین از اینکه یکبار دیگر اعضای خانواده در کنار هم جمع شده بودند بسیار خوشحال بود و برای آسایش مهمانانش از هیچکاری کوتاهی نمیکرد.محبوبه در زندگی 19 ساله خود برای نخستین بار در خانه پدری خوابید.یک اتاق به او اختصاص داده شد.آسیه و بچه ها هم بودند.مجید در زندان بسر میبرد و اخرین جلسه دادگاه هنوز تشکیل نشده بود.
بهادر و عاطفه زندگی آرامی داشتند صاحب دو بچه بودند که هر دور مدرسه میرفتند.آسیه هم چهار بچه قد و نیمقد داشت.پسر بزرگش از محبوبه بزرگتر بود.و دوره سربازی را میگذراند.برای عید او نیز به جمع خانواده پیوسته بود.انسیه هنوز با محبوبه اخت نشده بود اما محبوبه مانند فرزندی که سالها در کنار خانواده زندگی کرده باشد کمک حال مادرش بود و نمیگذاشت زیاد کار کند.آسیه هم زیاد سرحال نبود.در گوشه ای مینشست و در فکر بود.بیشتر کارها را محبوبه و فائزه و سکینه انجام میدادند.با ورود محمد پسر ارشد اسیه روحیه او نیز بهتر شده بود.محبوبه و حاج حسین نگذاشتند آسیه متوجه خیانت همسرش شود.
در دید و بازدید عید دوستان حاج حسین هم بخانه آنان آمدند.برای محبوبه خواستگارانی پیدا شد که حاج حسین و محبوبه همه را رد کردند.هر چه انسیه به حاجی و دخترش اصرار میکرد به یکی از آنان جواب مثبت بدهند پدر و دختر میخندیدند.محبوبه در حالیکه مادرش را میبوسید میگفت:مادرجون من میخوام درس بخونم.شوهر کنم که نمیتونم.اجازه بدین درسم تموم بشه بعد.
حاجی هم میگفت:یکبار در مورد اینده و سرنوشت دخترم تصمیم گرفتم و عاقبتش را هم دیدم.حالا زوده بذار هر وقت خودش آمادگی داشت.
به این ترتیب تعطلیات نوروز تمام شد و محبوبه به دانشگاه رفت.واحدهای درسی اش را با موفقیت پاس میکرد.تابستان هم واحد گرفت و با جدیت مشغول بود.خانه را تخلیه کرده و بیشتر اثاثش را بخشیده بود.مقداری از آن را به راحله و بقیه را هم به سکینه داده بود.چون آپارتمانش هنوز آماده نبود.در خانه پدرش زندگی میکرد.سکینه و فائزه بیشتر از همه به او رسیدگی میکردند.محبوبه در بهمن ماه فارغ التحصیل میشد.لادن و مریم نامزد کرده و بزودی ازدواج میکردند.
در یکی از روزهای شهریور لادن با پسر یکی از دوستان خانوادگی شان ازدواج کرد.و محبوبه هم در بهتر برگزاری جشن آنان خیلی زحمت کشید.در شب جشن هم برای نخستین بار بدون حجاب در مجلس شرکت کرد.چند روز پیش به اتفاق مریم و فرانک برای خرید لباس رفته بود.او لباس مشکی خریده بود که جلویش سنگ دوزی ظریفی داشت.فرانک و مریم هم یک لباس رکابی خریدند.هر چه به محبوبه اصرار کردند حداقل لباس بی آستینی بخرد او راضی نشد.میگفت:همینکه میخوام بدون حجاب بیام خیلی بهتون لطف میکنم.
محبوبه روز عقد کنان بدنبال فرانک ر فت و هر دو با هم به منزل لادن رفتند.اقوام و خویشاوندان دو طرف جمع بودند.دوستانش برای هدیه عقد هر کدام سکه ای خریدند.برای سر عقد محبوبه لباس شیری قشنگی که عباس در یکی از سفرهای اروپایی برایش خریده بود پوشید.عباس میگفت:وقتی این لباس رو میپوشی موهات جلوه بیشتری پیدا میکنه.دل منم بیشتر اسیرت میشه.
محبوبه همیشه تصور میکرد چون عباس به او علاقه دارد رنگ موهایش برای او دوست داشتنی است اما آن روز وقتی مانتو و روسری اش را در آورد دوستانش مدتی به او خیره شدند.لادن گفت:دختر چی شدی!این موهای زیبا و خوشرنگت توی این لباست چه جلوه ای داره!
محبوبه کم کم باور میکرد رنگ موهایش بر خلاف باوری که از قبل داشت زیباست و با اعتماد به نفس بیشتری در مقابل مهمانها ظاهر شد.از نگاههای تحسین آمیز دیگران برای نخستین بار غرق لذت شده بود.وقت دادن هدایا بود و هر کدام میرفتند و هدیه شان را به عروس تقدیم میکردند.هدیه عموی عروس را که از همه هدایا چشمگیرتر بود عمه اش داد.چون خانواده عمو در امریکا بودند.
پس از مراسم عقد لباسها عوض شد و همه به خانه پدر داماد که جشن در آنجا برگزار میشد رفتند.در آنجا تعدادی از دانشجویان نیز بودند همه برای اولین بار بود که محبوبه را بدون حجاب میدیدند.یکی از دخترها گفت:محبوبه این موهاتو چرا اینهمه پنهان کردی؟حیف نبود؟!
محبوبه خندید و گفت:خواستم براتون سورپرایز باشه.
آنشب خیلیها آرزو داشتند گوشه چشمی از محبوبه ببینند و با او هم کلام شوند محبوبه با رفتار متین و موقرانه اش چنین اجازه ای به هیچکس نداد.چند از همکلاسهای پسر با خود فکر میکردند کاش محبوبه هنوز ازدواج نکرده بود که د راین صورت رقابت تنگاتنگی میان آنان در میگرفت رقابت برای دل بردن از محبوبه.اما محبوبه هیچ تمایلی به مردها د رخود احساس نمیکرد.از ازدواج قبلی خود آنقدر خاطرات بد در ذهن داشت که به هیچ مردی توجه نشان نمیداد.همه اوقاتش را به درس خواندن میگذراند و اجازه بروز کوچکترین تمایلی به جنس مخالف را به ذهنش نمیداد.
حاج حسین از اینکه میدید محبوبه با چه علاقه و پشتکاری درس میخواند لذت میبرد.و از اینکه او را بزور شوهر داده بود و اینده اش را خراب کرده بود احساس ندامت و پشیمانی میکرد.آپارتمان محبوبه هنوز کامل نشده بود.راه اندازی آسانسور و نصب چیلر مانده بود که کارها با سرعت انجام میشد.بنابراین ترم آخر را نیز د رخانه پدرش ماند.انسیه تا اندازه ای به وجودش عادت کرده بود و مهری را که هرگز به او ابراز نمیداشت در قلبش احساس میکرد.میدید که محبوبه چقدر مهربان و خونگرم است.پشت سر کمی حرف نمیزند از هیچکس گله نمیکند و از هر کس به اندازه شعورش توقع دارد.برای همین از کسی نمیرنجد.پدرش او را عاشقانه دوست داشت و این علاقه از رفتار او کاملا مشهود بود.
119 تا 122
۱۲۳ -۱۲۶
محبوبه برای امتحان کارشناسی ارشد نام نویسی کرده و آقای مستوفی نیز در دفتر یکی از دوستانش کاری برای او پیدا کرده بود که برای تجربه اندوزی اش بهترین موقعیت به شمار می آمد محبوبه روزی با حاج حسین به دفتر آقای بهبود رفت آقای وکیل به علت کهلوت سن از محبوبه خواست کارهای دادگاهها را او انجام دهد نوشتن دادخواستها و به جریان انداختن پرونده ها هم با محبوبه بود و تجربه کاری و شهرت آقای بهبود برای موفقیت پرونده ها کافی بود محبوبه با مشورت پدرش کار را قبول کرد چون برای آشنایی با کار و نحوه برگزاری دادگاهها مفید بود
محبوبه امتحان آخر ترم را با موفقیت به پایان رساند و بدون وقفه مشغول درس خواندن شد انسیه می گفت اه چقدر درس می خونی بسه دیگه دانشگاه که تموم شد
حاج حسین می گفت چه کارش داری اون می خواد باز هم توی دانشگاه درس بخونه تازه امتحان وکالتش هم مونده
محبوبه روز جمعه به دیدن خانواده مستوفی رفت از خوش اقبالی اش سارا و همسرش و سیما و خانواده اش هم آنجا بودند او از حاج مستوفی در مورد امتحان وکالت و نحوه برگزاری آزمون آن و کتابهایی که باید مطالعه کند مطالبی پرسید و پاسخها را یادداشت کرد ظهر خواست برگردد که با اصرار نگهش داشتند سارا گفت دختر دایی اش را می خواهند برای ساجد عقد کنند و به انگلیس بفرستند روز عقد هفته دیگر بود از محبوبه و خانواده اش هم دعوت به عمل آوردند روز پنجشنبه در مجلس عقد کنان شرکت کردند انسیه و محبوبه هر یک به عنوان هدیه به عروس سکه ای دادند عروس می خواست در صورت درست شدن کار مهاجرتش عید نوروز را در کنار شوهرش باشد محبوبه و خانواده اش آخر شب به خانه بازگشتند
ناهار روز بعد حاج حسن از همه دعوت کرده بود محبوبه پس از چند ماه بهناز و جواد و بچه شان را دید بهناز برای دومین بار آبستن شده و جواد هم مدرک کارشناسی ارشدش را گرفته بود این مهمانی هم به همین مناسبت بود
محبوبه ضمن تبریک به جواد گفت پسرخاله دست راستتون رو سر من
مگه تو هم می خوای برای فوق شرکت کنی
بله احساس می کنم با لیسانس راضی نمی شم
راستی برای امتحان وکالت کی باید اقدام کنی
برای اون هم اسم نویسی کردم هر دو امتحان در سال جدیده فعلا به قول بچه هاباید خر بزنم
دور از جون
پسرخاله مثل اینکه یه توراهی دیگه دارین
جواد در حالی که سرخ شده بود گفت از بس که این بهناز اصرار داشت نمی دونم از کار زیاد لذت می بره یا می خواد جای پاشو محکم تر کنه
این حرفها چیه می گن بچه نمک زندگیه
آخه اگر تعدادشون زیاد باشه زندگی شور می شه
انشالله روز به روز زندگی بهتری داشته باشین
متشکرم
محبوبه به بهناز هم تبریک گفت آن روز در کنار خانواده و خویشاوندان به محبوبه خیلی خوش گذشت با خود فکر کرد گاهی لازم است با اقوام معاشرت داشته باشد هرچند که بعضی از آنان از جمله خاله مونس هنوز با او راحت نبودند
سالگرد فوت عزیز جون و عباس نزدیک بود سالگرد عباس راحله تنها آمد محبوبه او را از موضوع ارثیه عباس مطلع کرد و به او گفت از پولی که از فروش خودرو و تریلی عباس به دستش رسیده مبلغی برایش در بانک گذاشته است و از او خواست در این مورد به شوهرش حرفی نزند و این پول را به عنوان سرمایه خودش پس انداز کند راحله هم با همه ساده لوحی پذیرفت که به شوهرش در این باره حرفی نزند
127 - 130
فصل هشتم
عید نوروز همه ی خانواده به شمال رفتند و در ویلای حاج حسن و حاج حسین كه به تازگی خریده بودند، جا گرفتند. هر كدام از ویلاها، شامل چهار اتاق و یك سالن و آشپزخانه و سرویس بود، ویلاها ساختمانهایی چندان شیكی نداشتند؛ اما بهتر از هیچ بودند. آقایان خرید می كردند و خانمها آشپزی. بچه ها و جوانها هم در كنار ساحل به تفریح اوقات می گذراندند. بازار والیبال و بدمینتون هم داغ بود. به پیشنهاد محبوبه، خانمها هم یك تیم والیبال درست كردند و با آْقایان مسابقه دادند كه هر كدام یك گیم بردند و در كل بازیها مساوی به نفع هر دو تیم تمام شد. شبها در كنار ساحل آتش روشن می كردند. هر كس حرفی می زد، لطیفه ای تعریف می كرد و بقیه را می خنداند. برادران توكلی هم از خاطراتشان می گفتند.
پس از گذراندن سیزده روز شیرین و به یاد ماندنی، به تهران بازگشتند و از فردای آن همه دنبال كار و فعالیتشان بودند. محبوبه، طبق معمول یك ماه اخیر، به دفتر آقای بهبود رفت. چند كار نیمه تمام در دادگاه داشتند كه به مرور آنها را انجام داد. سری هم به دفتر حاج مستوفی زد و عید را تبریك گفت. عصر آن روز هم به دیدن خانم فرجی و خانم مستوفی رفت. پیشتر هم عید را به راحله تلفنی تبریك گفته بود.
مجید نیز از زندان آزاد شد. همه ی پولها و مستقلات را از او پس گرفتند و برای بقیه هم قسط بندی كردند. حاج حسین پیشنهاد كرد او بعدازظهر ها در مغازه كار كند و درآمدی نیز از آنجا داشته باشد. مجید هم از این پیشنهاد استقبال كرد. محبوبه با جدیت درس می خواند. اوایل اردیبهشت آزمون كارشناسی ارشد برگزار می شد. پس از دادن آزمون، سرحال و با نشاط، به خانه برگشت و به پدرش گفت تقریباً به همه ی پرسشها پاسخ درست داده است باید تا اعلام نتایج صبر كنند.
آقای بهبود از كار محبوبه راضی بود و تجربیات و علمش را صادقانه و بی دریغ در اختیار وكیل جوان قرار می داد؛ محبوبه هم، همچون زمین تشنه كه آب را جذب می كند، حرفهای آقای بهبود را می قاپید. به كارها وارد شده بود و این برای توفیق در امتحان وكالتش تأثیر مثبت داشت.
قرار بود خانه اش را در خرداد ماه تحویل دهند. می خواست پس از امتحان وكالت به خانه اش نقل مكان كند. از فائزه خواهش كرده بود با او زندگی كند. فائزه هم از این پیشنهاد خوشحال بود. همكلاسهایش این ترم فارغ التحصیل می شدند. دوستانش هیچ كدام در امتحان كارشناسی ارشد شركت نكردند، لادن می گفت: "همین لیسانس هم از سر پدرام زیاده. فوق به چه دردم می خوره؟ می خوام بشینم تو خونه، پاهامو دراز كنم و یك استراحت جانانه بكنم."
مریم كه در شرف ازدواج بود، نمی خواست مدرك كارشناسی ارشد بگیرد و فرانك هم وعده ی سال آینده را می داد. امتحان وكالت نیز برگزار شد. محبوبه بی صبرانه در انتظار نتیجه ی امتحانها بود. پدرش او را دلداری می داد. انسیه می گفت: "محبوب به خدا خیلی بی كاری! درس دیگه بسّه! كمی هم به فكر زندگیت باش، ببین این چند وقته چقدر لاغر شدی!"
"عیب نداره مادر، وقتی جواب زحمتهامو گرفتم چاق می شم."
نتیجه ی آزمون كارشناسی ارشد اعلام شد و نام محبوبه هم در فهرست قبول شدگان بود. وقتی نیتجه را گرفت آن قدر خوشحال شد كه می خواست همه ی راه را تا رسیدن به خانه برقصد. چند جعبه شیرینی خرید و ابتدا به مغازه ی پدرش رفت. حاج حسین وقتی شیرینی را در دست محبوبه دید، او را در آغوش كشید و تبریك گفت.
محبوبه كه شادی از چهره اش می بارید گفت: "آقا جون من كه هنوز نگفتم چی شده؟"
"می دونم دخترم. از جعبه های شیرینی تو دستت و اون برق نگاهت فهمیدم تو دانشگاه قبول شدی. فردا شب شام سور می دم."
"آقا جون خجالتم می دین!"
"نه دخترم، من شرمنده ی تو هستم."
"تو رو خدا این حرفو نزنین."
"راستی، خانواده ی آقای مستوفی و فرجی، همین طور هم آقای بهبود رو دعوت كن... می خوام جشن مفصلی راه بندازم."
محبوبه وقتی به خانه رسید، موضوع مهمانی را به انسیه گفت و او با چهره ای در هم گفت: "من كه با این پادردم نمی تونم توی این مدت كن از این همه آدم پذیرایی كنم!"
"راستش مادر، من هم به آقا جون گفتم؛ اما خودشون اصرار داشتن."
"خیله خب، حالا این شیرینی رو ببر خونه ی عموت."
"چشم، شما هم بیاین."
"باشه، بذار ببینم زن عموت و عاطفه كمكم می كنن یا نه؟ آسیه كه طفلكی دلِ خوشی نداره."
"خدا نكنه دلِ خوشی نداشته باشد. خدا رو شكر كه هم خودش و بچه هاش سلامت هستن، توی خونه شون زندگی می كنن. بقیه چیزها هم حل می شه، نگران نباشین."
ملیحه و عاطفه اعلام آمادگی كردند. مونس هم با بی میلی پذیرفت به خواهرش كمك كند. حالا نوبت محبوبه بود تا خانواده ی مستوفی و فرجی را دعوت كند. آنان نیز، ضمن گفتن تبریك، قول دادند كه حتماً در مهمانی شركت می كنند. محبوبه از سارا و سیما هم دعوت كرد و خودش هم دست به كار شد. سكینه، فائزه و بقیه ی دخترانش كمك كردند تا خانه و اتاق پذیرایی را تمیز كنند و پرده ها را بشویند. حاج حسین هم هر بار با دست پر به خانه می آمد و می پرسید اگر باز هم چیزی نیاز دارند، تهیه كند.
برای سامان هم فکری میکنند و در ادامه از محبوبه پرسید:آپارتمانی که خریدی حاضر نشد؟
-چرا همین روزها میرم محضر و تا آخر ماه اسباب کشی میکنم.
محبوبه از لادن پرسید که عمویش چه کرده است و او در پاسخ گفت:عموجون به بابا وکالت داده که کارهای قانویش رو انجام بده.محضر رو هم بعد از سفر میرن.و توضیح داد که زنعمویش برای مداوا و عمو برای گرفتن فوق تخصص به امریکا نزد بچه هایشان رفته اند.
محبوبه دیگر در مورد بیماری همسر عمویش سوالی نکرد و بر این تصور بود که بدلیل کهولت دچار بیماریهای فشار خون یا ناراحتی قلبی است.
آنشب هم گذشت.محبوبه فقط به دفتر اقای بهبود میرفت و کارهای مقدماتی دادگاه موکلان را انجام میداد و در روز دادگاه خود اقای بهبود شرکت میکرد.اما محبوبه در همه جلسات دادگاهها حضور داشت.روز تولدش یعنی 25 مرداد ماه نتیجه آزمون کانون وکلا را اعلام کردند و د رنهایت تعجب و حیرت همه محبوبه قبول شد.حالا باید بطور رسمی دستیار وکیلی میشید و اگر امتحان دیگر را هم میگذراند میتوانست تابلوی وکالتش را سفارش دهد.
برای دوره کارشناسی ارشد در دانشگاه نام نویسی و به خانه جدید نقل مکان کرد.انسیه که به او عادت کرده بود به سختی از وی جدا شد.عاطفه و بچه ها هم همینطور!با اینکه محبوبه دختر ساکتی بود و بیشتر وقتها سرش در درس و کتاب بود رفتنش موجب دلتنگی اهل خانه شد.
خانه اش از خانه آنان خیلی فاصله داشت.در یکی از فرعیهای پر درخت و زیبای الهیه در طبقه هشتم برجی پازنده طبقه بود آپارتمانی دوخوابه با سالن بزرگ و اشپزخانه مدرن و زیبا و سرویسهای ایتالیایی و کف چوبی.از پول ارثیه مقداری لوازم خرید و اتاق فائزه را مبله کرد.فرشهای جهیزیه اش را فروخته و دو قالیچه کرک و ابریشم خریده بود.مبلمان جدید را در نهایت سلیقه انتخاب و خریداری کرد.در مجموع محیط آرام و دلنشینی برای خود ساخته بود.در اتاق خوب خود میز تحریری برای انجام دادن کارهایش قرار داد تا مزاحم فائزه نباشد.حاج حسین هم با اصرار زیاد برای چشم روشنی یک تلویزیون با انتخاب خود محبوبه خرید.پیش از آغاز کلاسها یک مهمانی برپا کرد و از همه افراد خانواده اش دعوت بعمل آورد.یک شب هم دوستانش را دعوت کرد.سارا پیغام داد که یکروز صبح میخواهد به دیدنش بیاید.محبوبه با اصرار زیاد از سارا قول گرفت که ناهار بماند و او نیز پذیرفت.
سارا پس از آمدن و دیدن خانه و اثاث لوکس محبوبه به وجد آمد و گفت:وای محبوبه خونه ت چقدر شیکه!مبلمانت رو از کجا خریدی؟خیلی شیک و راحته.
پس از خوردن ناهار سارا من من کنان از محبوبه درباره آینده اش پرسید.محبوبه بیخیال گفت که میخواهد درس بخواند و به کارش برسد.
-یعنی نمیخوای ازدواج کنی؟
-نه فعلا خیالشو ندارم.
-راستش محبوب تو رو خدا بخاطر حرفهایی که میخوام بزنم از من دلگیر نشو.
-نه خواهش میکنم بگو...
-راستش ساجد و خانمش و سامان اومدن.مامان میخواد برای سامان زن بگیره.
-خوب به سلامتی.
-اما سامان متوجه شده شوهرت فوت کرده.به مامان گفته در صورت موافقت تو میخواد با تو ازدواج کنه.گویا تو اونو یاد اولین عشق زندگیش می اندازی.اون بتو علاقه داره.
-اما سارا خانم اینکه عشق نیست.
-میدونم دخترم سامان پسر با ایمانیه دختری که سالها پیش دوست داشته حاضر نشده با اون ازدواج کنه.میدونی که اروپایی ها طالب زندگی آزاد و بدون قید و بند هستن و سامان هم غیرتش قبول نمیکنه بدون عقد با اون زندگی کنه...نمیدونم چه جوری بگم...میخوایم برای اون یک دختر بگیریم.
رنگ از روی محبوبه پرید.تاحالا به این موضوع فکر نکرده بود چون قصد ازدواج نداشت.در مورد بیوه بودن خودش هم فکر نمیکرد.اما سارا امروز اولین زنگ خطر را برایش بصدا در آورد.در پاسخ او گفت:سارا خانم اولا من روحم از این قضیه بی خبر بود.بعدشم اگر از من خواستگاری هم میکردین با همه ارادتی که به خونواده شما دارم.قبول نمیکردم چون آمادگی ازدواج ندارم.هنوز خاطرات تلخ زندگی زناشوییم از خاطرم نرفته.
-اینو جدی میگی محبوبه؟
-تاحالا اینقدر جدی نبودم.
-ولی مامان خیال میکرد اگر سامان از تو خواستگاری کنه تو قبول میکنی.آخه سامان هم خوش قیافه س هم موقعیت خوبی داره.پزشک متخصصه و اگر ایران بیاد بیمارستانها رو دست میبرنش.
-بله میدونم اما من هیچ وقت با این دید به اون نگاه نکردم.چون اونوقت که شوهر داشتم هرگز به اون حتی نگاه دقیقی نکردم.آقا سامان و اقا سجاد برای من مثل برادرم بودن.
-آخ محبوب!اگر هم تو اونو دوست داشتی من خیلی عذاب وجدان میگرفتم.
-چرا؟
-بخاطر طرز فکر مامان.
-حاج خانم حق دارن که بخوان برای پسرشون بهترین دختر رو بگیرن.من به هیچ وجه ناراحت نشدم و برای همه شما خوشی و سعادت آرزو میکنم.
سارا که خیالش راحت شده بود با پوزش خواهی و از اینکه برای عروسی سامان او را دعوت نمیکنند از آنجا رفت.سارا تصور میکرد محبوبه و خانواده اش را برای همیشه از دست داده است و به دلیل علاقه ای که به این دختر مو سرخ داشت غمگین بود.
محبوبه هم پس از رفتن سارا به فائزه گفت خسته است و به اتاقش رفت.برای نخستین بار بخاطر سرنوشتی که داشت گریه کرد.حالا میفهمید چرا زنان از بیوه بودن میترسند.چرا تابحال به این موضوع فکر نکرده بود؟چرا باید سارا و خانم مستوفی که او به آنان اینقدر علاقه داشت چنین تصوری در مورد او بکنند؟چرا زنی بیوه حق ازدواج با یک پسر را ندارد اما مردان بیوه حتی در سنین بالا با دختران جوان ازدواج میکنند؟چرا کسی از سارا و خانم مستوفی نمیپرسد در این مدت که سامان در خارج از کشور بوده دست از پا خطا کرده است یا نه؟بی تردید او با زنان و دختران زیادی معاشرت داشته است.اینهمه تبعیض که در اجتماع و قانون زن و مرد قایل میشوند به چه دلیل است؟خدا را شکر میکرد که هنوز به مردی دل نبسته بود.برای آینده انقدر برنامه ریزی داشت که فرصت نمیکرد به ازدواج و تبعات ان فکر کند.تصمیم گرفت از آن پس کمتر با خانواده مستوفی معاشرت و ارتباط داشته باشد.آنان که تحصیلکرده و روشنفکر بودند چنین طرز تفکری داشتند وای بحال بقیه!همان بهتر که به درس و وکالتش بچسبد.
خوشبختانه آقای بهبود سن پدربزرگش را داشت و اصولا مرد متین و چشم پاکی بود و او را همچون دخترش دوست داشت.تاکنون به کار چند پرونده مالی و طلاق رسیدگی کرده بود.از پرونده های مالی خوشش نمی آمد اما باید انجامشان میداد.یاد گرفته بود که چطور مال برده را در محذور قرار دهد تا مال برده شده را مسترد دارد.از چند مورد طلاق یکی با آشتی طرفین
131 تا 134
۱۳۵-۱۳۸
مواجه شد و دیگری نیز به جدایی انجامید نوع دادخواستها و اینکه هرکدام را چگونه بنویسد تا راهگشاتر باشد آموخته بود تقریبا بدون سوال از آقای بهبود کارها را انجام می داد هفته ای دو روز کلاس داشت یکی از آن روزها از بعدازظهر تا شب دانشگاه بود و باقی هفته را در دفتر دادگاه می گذراند
در یکی از آن روزها که به دادگاه رفته بود صدای شیون زنی توجهش را جلب کرد وقتی علت را جویا شد زن گفت دخترم رو به جرم کشتن شوهرش به زندون انداختن و خونواده ش هم تقاضای قصاص کردن
محبوبه پرسید جریان چیه
مادر بی نوا گفت به خاطر اوضاع مالی بد و اینکه شوهرم بی کار بود دخترمو به مردی که دوبرابر سنشو داشت و در عوض اوضاع مالیش خوب بود شوهر دادیم دخترم که از اون بدش می اومد از همون روزهای اول بنای ناسازگاری رو گذاشت و کارشون از مشاجره به کتک کاری کشید حدود سه سال از ازدواج اونها می گذره یک ماه پیش که دوباره باهم دعواشون شد ضمن کتک کاری دخترم اونو هول می ده اونهم پاش به سطل گیرمی کنه و می افته زمین سرش می خوره به لب حوض و ضربه مغزی میشه و بعد هم می میره حالا خونواده شوهرش می گن فقط قصاص می خوان دیه رو هم می دن راستش ما هم پول نداریم وکیل بگیریم وکیل تسخیری هم که دلش نمی سوزه نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم
محبوبه که هم دلش سوخته بود و هم سرنوشت خودش را مشابه آن دختر می دید شماره پرونده و بقیه مدارک را گرفت و به زن بیچاره گفت ببین خانوم من با دختر شما و بقیه آدمهایی که شاهد ماجرا بودن صحبت می کنم اگر حرفهای شما واقعیت داشته باشد من وکالت دخترت رو بدون کارمزد قبول می کنم
خدا عمرت بده خانوم به خدا هر چی گفتم عین حقیقته فقط شاهدهای ماجرا دختر عموی دامادم و شوهرش بودن که می ترسن حقیقت رو بگن
آدرس اونها رو داری
البته بفرمایید برای وکیل دادگاه نوشته بودم حالا می دمش به شما
متشکرم حالا دخترتون کجاست
زندان قصر بند
باشه من چه جوری با شما تماس بگیرم
نشانی ای را که زن گفت یادداشت کرد وقتی ماجرا را به آقای بهبود گفت او مخالفت کرد و گفت این پرونده جناییه تو نمی تونی برنده بشی پس بی خود دردسر درست نکن
نه آقای بهبود اگر ماجرایی که این زن تعریف کرد درست باشه خودم وکلاتشو قبول می کنم
دختر جون آدم پرونده های اولیه رو چیزهای عادی و کوچک بر می داره تو می خوای روی پرونده جنایی کار کنی
شما نمی دونین اون زن چه ضجه هایی می زد
آن قدر گفت و گفت تا بهبود موافقت کرد و قول داد از هیچ یاری و حمایتی دریغ نکند محبوبه هم خوشحال اول سراغ دختر عموی مقتول رفت آنان وقتی متوجه شدند او وکیل زری است نه تنها روی خوش نشان ندادند بلکه در را هم به رویش بستند
صبح روز بعد به زندان قصر رفت و تقاضای ملاقات حضوری با زهرا الماسی را کرد وقتی زهرا را دید آه از نهادش برآمد دختری ریزنقش و زیبا بود که رنگ به رو نداشت محبوبه با لبخند او را دعوت به نشستن کرد و گفت من وکیل تو هستم باید به سوالهام درست جواب بدی اگر کوچکترین دروغی بگی توی دادگاه به ضررت تموم میشه حالا تعریف کن جریان چی بود
خانوم من نوزده سالمه سه سال پیش زن صادق شدم در حالی که از اون و خونواده اش متنفر بودم نمی دونین چه مرد کثیفی بود اولین شب زندگیمون چون دوستش نداشتم و ازش می ترسیدم نمیذاشتم طرفم بیاد خلاصه با پا درمیانی مادر و خواهرش که کلی هم با من دعوا کردن از اون خواستن آروم باشه غایله ختم شد از شبهای دیگه اون توقعاتش هم بالا رفت به قدری از کارهای اون زجر می کشیدم که نعره م به آسمون می رفت دردسرتون ندم ما هر شب دعوا و کتک کاری داشتیم چندین بار مجبور شدن منو ببرن دکتر دکتر هر بار با نفرت به صادق نگاه می کرد و از اون می خواست مثل یک مرد رفتار کنه ولی به خرجش نمی رفت اون روز هم سر همین موضوع دعوامون شد دختر عموی صادق و شوهرش شب خونه مادرشوهرم که طبقه پایین بود مهمون بودن مادرشوهرم برای ناهار رفته بود خرید صادق که از شب قبل مثل ببر تیر خورده بود وقتی خواست بیاد طرفم بهش گفتم اگر بخواد شروع کنه همه چیز و به مادرش و مهمونا می گم به طرفم اومد جیغ زدم و فرار کردم و از پله ها پایین دویدم اون هم دنبالم کرد و در حالی که فحش می داد کتکم می زد صورتم خونی بود پای چشمم کبود شده و ورم کرده بود می خواست بازم حمله کنه هرچی شوهر دخترعموش خواست جلوشو بگیره زورش به صادق نرسید باز به من حمله کرد منم هولش دادم پاش گرفت به سطل افتاد زمین و سرش خورد به سیمان لب حوض و جا در جا مرد منم از ترسم فقط گریه می کردم اونها اول راستشو به پلیس گفتن اما خونواده و برادر صادق اونها رو تهدید کردن اگر بخوان حقیقتو بگم برادر صادق با چاقو می زندشون اونها هم ترسیدن و چیزی نمی گن
محبوبه پرسید وقتی اونها موضوع رو به پلیس گفتن پلیس یادداشت کرد
بله خانوم تو کلانتری افسر همه رو یادداشت کرد
می دونی کدوم کلانتریه
بله کلانتری ...
بسیار خب بچه هم داری
نه خانوم اون مرد به قدری وحشی بازی در آورد که من قدرت باروریمو از دست دادم البته دکتر اینها رو گفت من که زیاد سرم نمیشه
خب می دونی پیش کدوم دکتر رفتی
بله تو خیابون ... دکتر ....
من سعی میکنم تو رو از مرگ نجات بدم اما قول نمی دم فقط دعا کن
چشم به خدا از اون وقت هم خودم و هم اونهایی که توی بند من هستن دعا می کنن تا من نجات پیدا کنم اینجا هم درمونم کردن و تازه زخمهام خوب شده
محبوبه به نگهبان اشاره کرد که دیگر کاری ندارد به دفتر برگشت و ماجرا را برای دکتر بهبود تعریف کرد پیرمرد در حالی که ناراحت شده بود گفت به امیدخدا برو جلو من هم حمایتت می کنم
غروب که به خانه رسید خودرواش را پارک کرد خانم عظیمی او را در لابی دید و گفت خانم توکلی زودتر بیاین دیر شد
چی دیر شد
جلسه دیگه جلسه انتخاب مدیرعامل ساختمان
ای وای اصلا یادم نبود باشه به منزل اطلاع بدم می آم خدمتتون
از همان جا به فایزه زنگ زد که دیرتر می آید و با همان لباس در جلسه شرکت کرد آن مجتمع آپارتمانی بیست واحد داشت که دو واحدش هنوز خالی بود پس از سخنرانیهای خسته کننده سرانجام نامزدها خود را معرفی کردند و شغل و سوابق کاری شان را گفتند نوبت رای گیری شد محبوبه به آقای رستمی که بازنشسته بودو نسبت به بقیه وقت بی کاری بیشتری داشت
139 - 142
رأی داد. پس از شمارش آرا، آقای رستمی به عنوان مدیر عامل انتخاب شد و پس از تعیین مبلغ شارژ، جلسه به پایان رسید.
خانمها تازه گپ خودمانی را شروع كرده بودند، كه محبوبه با پوزش خواهی، جلسه را ترك كرد و رفت. بالا كه رسید نای حرف زدن نداشت. از غذایی كه فائزه برایش گذاشته بود كمی خورد و خوابید. صبح روز بعد پیگیر پرونده ی زهرا الماسی شد. به مطب خانم دكتر رفت و پرونده ای را كه زهرا در آنجا داشت مطالعه كرد. از دكتر خواست اجازه دهد از بعضی برگهای پرونده ی پزشكی زهرا فتوكپی بگیرد و گزارش كوتاهی هم در مورد پرونده نوشت. عصر به هم دانشگاه رفت. دیروقت به خانه رسید. فائزه اعتراض كرد:
"خانم خیلی كار می كنین! اون وقتا كه درس می خوندین كمتر خسته می شدین."
با لبخند و نگاهی قدرشناسانه به فائزه گفت: "آدم تا جوونه و قدرت داره باید تلاش كنه برای آینده و هدف بهتر."
صبح به زندان رفت و پرونده ی زهرا را گرفت و مطالعه كرد. خوشبختانه اظهارات دختر عمو و شوهرش، در صورت جلسه ی كلانتری بود. ضمن اینكه همه شهادت داده بودند صورت و بدن متهمه، مجروح بود و گزارش پزشكی قانونی نیز در پرونده موجود بود كه از همه ی آنها كپی تهیه كرد و گزارش مبسوطی نیز از پرونده ی پزشكی زهرا در زندان نوشت و رفت.
نخستین جلسه ی دادگاه زهرا یك ماه دیگر بود. محبوبه با دست پر به دفتر آمد و همه ی مدارك را در اختیار دكتر بهبود گذاشت. او از طرز كار محبوبه راضی بود و در دل برای توفیق این وكیل جوان دعا می كرد. محبوبه برای تحقیق به سراغ همسایه ها رفت و پرس و جو كرد. بعضیا می ترسیدند و اظهار بی اطلاعی می كردند؛ اما دو نفر از همسایه ها گفتند كه همیشه صدای جیغهای دلخراش دخترك را می شنیده اند. محبوبه از محل كار و همكاران صادق هم سؤالاتی كرد كه همه متفق القول می گفتند مردی عصبی و فحاش بود. محبوبه از كسانی كه بر ضد او شهادت دادند، درخواست كرد به دادگاه بیایند و نگذارند زنی بی گناه كشته شود. بعضیا قول همكاری دادند.
در نخستین جلسه ی دادگاه كه علنی هم بود، دادستان، پس از تعریف داستانی جنایی از پرونده، خانواده ی مقتول را، یكی یكی، به جایگاه شهود دعوت كرد و از آنان درباره ی مقتول و زهرا سؤالاتی پرسید، كه طبیعی است همه بر ضد زهرا شهادت دادند. وقتی نوبت به شهود محبوبه رسید، همه از اخلاق بد، فحاش بودن و دعواها و كتك كاریهایی كه چند بار با كارگران داشت، سخن گفتند. همسایه ها هم از گریه ها و جیغهای زهرا و همچنین آثار ضرب و جرحی كه همیشه در صورتش پیدا بود، گفتند. جلسه ی دادگاه، به هفته ی بعد موكول شد. محبوبه دوباره به خانه ی دخترعموی صادق رفت. آنان از آمدن به دادگاه می ترسیدند. هرچه محبوبه گفت: "به خاطر یك مرد پَست چاقوكش، حاضر می شوید یك زن جوان را دار بزنند؟" او را نگاه می كردند.
در دومین جلسه ی دادگاه، محبوبه از پزشكی كه بارها زهرا را معاینه كرده بود، همچنین از افسر نگهبان كلانتری و پزشك زندان خواست تا به جایگاه شهود بیایند. وقتی پزشكان چگونگی بیماری زهرا را شرح دادند، در دادگاه غوغایی به پا شد. همه مقتول را لعنت می كردند. هنگامی كه خانم دكتر گفت، طی سونوگرافی كه از زهرا به عمل آمد، معلوم شد با فریب و نیرنگ لوله های تخمدان او را بسته اند، صدای ضجه های زهرا در دادگاه پیچید.
رئیس دادگاه همه را به سكوت دعوت كرد و سپس محبوبه همه مدارك پزشكی زهرا را در اختیار دادگاه گذاشت. پزشك دندان نیز سخنان خانم دكتر اولی را تأیید كرد. افسر نگهبان گفت: "روز واقعه این خانوم رو با صورت پر از خون و چشم های ورم كرده دیدم و ایشون رو برای درمان به پزشكی قانونی فرستادم."
خانواده ی صادق اعتراضهایی می كردند. رئیس دادگاه از مادر مقتول خواست، دوباره به جایگاه شهود برود. پس از سؤالاتی كه از او پرسیدند، معلوم شد زمان قتل در خانه حضور نداشته و نمی تواند شاهد قتل باشد. جلسه ی دادگاه به هفته ی دیگر موكول شد. زمان خروج محبوبه از دادگاه، جوانی معتاد كه ظاهرش به اراذل و اوباش شبیه بود به او نزدیك شد و گفت:
"می كشمت، حالا می بینی!"
محبوبه اعتنایی نكرد، به دفتر بازگشت و همه ی ماجرا را برای دكتر بهبود تعریف كرد. دكتر به او گفت كه برگهای برنده ی زیادی در دست دارد و با استناد به شهادت شهود، می تواند زهرا را از اعدام نجات دهد.
صبح روز بعد محبوبه به دانشگاه رفت و عصر به دفتر بازگشت تا به دیگر پرونده ها رسیدگی كند. روز بعد در مجتمع قضایی غرب وقت دادگاه داشت. تا ظهر درگیر آن پرونده بود. سپس به منزل پدرش رفت و پس از خوردن ناهار و ساعتی استراحت، برای تهیه ی متن دفاعیه ی آخرین جلسه ی دادگاه به دفتر رفت. تا ساعت هشت و نیم به نوشتن و تنظیم اوراقش سرگرم شد؛ اما دكتر ساعتی پیش دفتر را ترك كرده بود. محبوبه نیز همراه منشی از دفتر بیرون آمد. منشی را به خانه اش رساند و خودش هم راهی خانه شد.
وقتی خودرو را پارك كرد و از آن پیاده شد، هنوز در را نبسته بود كه احساس كرد پهلویش سوخت. به سرعت رو برگرداند و برادر صادق را دید كه فرار می كند. با دستش محل چاقو خورده را گرفت و فریاد زد كه سرایدار و آقای رستمی بی درنگ خودشان را به او رساندند. محبوبه اشاره كرد كه ضارب را بگیرند. سرایدار كه مردی جوان و چالاك بود، دوید و نزدیك در پاركینگ او را گرفت. فوری پلیس و اورژانس را خبر كردند.
همه ی همسایه ها جمع شدند. خانم عظیمی و فائزه همراه محبوبه به بیمارستان رفتند. برادر صادق كه پلیس به او دستبند زده بود، علت حمله به محبوبه را اعتراف كرد و همسایه ها تازه فهمیدند كه این زن جوان وكیل است.
محبوبه را به محض ورود به بیمارستان، به اتاق عمل بردند. خون زیادی از او رفته، ولی خوشبختانه آسیب جدی به او وارد نیامده بود. فائزه به حاج حسین زنگ زد و او هم همراه بهادر و حاج حسین به بیمارستان رفتند. ساعتی بعد محبوبه را از اتاق عمل بیرون آوردند.
صبح وقتی چشمش را باز كرد. پس از چند بار پلك زدن، سرانجام صورت پدرش را تشخیص داد. حاج حسین به محض اینكه محبوبه به خودش آمد، در حالی كه بی امان اشك می ریخت، خدا را شكر كرد. پزشك برای ویزیت آمد. و محبوبه از دیدن سامان یكه خورد. اما مرد جوان با عشق و محبت به او نگاه می كرد. سامان، پس از معاینه، گفت:"همه چیز خوبه، فقط باید استراحت كنین و تقویت بشین. خون زیادی از دست دادین. اما نیروی جوونی كمكتون می كنه تا زودتر سلامتی تونو به دست بیارین."
عصر سارا هم جزو ملاقات كننده ها بود. وقتی تنها شدند، سارا از محبوبه پرسید: "تو كه نگفتی من با تو حرف زدم؟"
"نه بابا، آقا جون كنارم بود كه دكتر اومد. در مورد مراقبت از من به آقا جون سفارشهایی كرد و رفت. هنوز هم ندیدمش."
"آخه نمی دونی با چه حالی اومد خونه ی ما و جریان مجروح شدن تو رو گفت."
"مگه ازدواج نكرده؟"
"عقد كردن، همین روزا هم جشن عروسی می گیرن. یعنی، وقتی خونه شون حاضر بشه!"
"سارا خانوم مطمئن باشین حرفی نمی زنم. به همراهان هم سفارش می كنم چیزی نگن."
-متشکرم دخترم.
آخرین ملاقات کننده دادستان پرونده و دکتر بهبود بودند.بنا به اصرار محبوبه جلسه بعدی دادگاه به اواخر هقته بعد موکول شد تا خودش هم بتواند شرکت کند.او روز بعد بنا به درخواست خودش از بیمارستان مرخص شد و سامان نتوانست در تنهایی با او گفتگو کند.سامان هم هیچ چیز درباره عباس نپرسید و محبوبه نفس راحتی کشید.
حاج حسین گوسفند پرواری به شکرانه سلامت دخترش جلوی پای او قربانی کرد.همه همسایه ها د رلابی جمع شده بودند.هر یک چیزی میگفتند و اظهار دوستی میکردند.خانم عظیمی و رستمی که د راین مدت بیش از همه محبوبه را دیده بودند و احساس نزدیکی بیشتری داشتند او را تاداخل آپارتمان همراهی کردند.محبوبه خیلی ضعیف شده بود از این رو انسیه پیش او ماند تا بیشتر از وی مراقبت کند.اطرافیان و خانواده هم مرتب به دیدنش می آمدند.
جواد در یکی از ملاقاتها گفت:اگر یه ذره هم احتمال میدادم ممکنه چنین اتفاقی برات بیفته محال بود بزارم وکیل بشی.
محبوبه نگاهی معنی دار به جواد کرد و گفت:من عاشق کارم هستم.به خصوص این اولین دادگاه که باید بتنهایی در اون شرکت کنم!
بهادر پرسید:حالا چقدر گیرت میاد؟
-هیچی !اونها فقیرتر از اون هستن که بتونن حق الوکاله بپردازن.
-پس چرا قبول کردی؟
نگاه محبوبه به دوردست بود گویی چند سال پیش را میدید.پس از دقایقی سکوت گفت:چون یه جورایی از حق خودم دفاع میکنم.
کسی متوجه منظور او نشد.بجز حاج حسین و جواد که هر دو سرشان پایین بود حاج حسین آهسته پرسید:مگه اون خدا بیامرز هم بلا سرت می آورد؟
-بگذریم آقا جون بهتره چیزی نگم.فقط بدونین اون منو از هر چی مرد و ازدواجه بیزار کرد.
-اما ظاهرش که خوب بود و تو رو هم خیلی دوست داشت.
-بله!اما هیچکدوم از شما متوجه نشدین چرا فردای روز عروسی بدون برنامه رفتیم ماه عسل؟!یا چرا برای عروسی بهناز و جواد با هم رفتیم مسافرت؟
جواد محکم به پیشانی اش کوبید و گفت:وای بر ما!وای بر من که فقط ظاهر رو دیدم.
-البته من اونو بخشیدم.همینقدر که اجازه داد درسمو بخونم برام یه دنیا ارزش داشت.
حاج حسین در حالیکه اشک میریخت سر محبوبه را در بغل گرفت و از او حلالیت طلبید.
حال محبوبه رفته رفته خوب شد و نیروی از دست رفته را بدست آورد و در آخرین جلسه دادگاه حاضر شد.متن دفاعیه محکمی که با کلام و نگاه اثر گذارش قرائت کرد جو دادگاه را به سود خود و موکلش تغییر داد.رئیس دادگاه از او درباره مجروح شدنش سوال کرد و او به همه آنها پاسخ گفت.ناگهان مردی از میان جمعیت برخاست و اظهار کرد که میخواهد حقیقت را بگوید.دادستان علت تاخیر شهادتش را جویا شد و او گفت:وقتی یه زن اونقدر شهامت داره که از تهدید صابر نترسه من که مردم چرا بترسم؟
محبوبه او را به جایگاه دعوت کرد.مرد خودش ار معرفی کرد و گفت در روز حادثه او و همسرش در خانه مقتول پنهان بودند و صحنه زد و خورد را کاملا شرح داد:زهرا صادق را فقط یک کم هل داد.او پاش به سطل گیر کرد و خورد زمین.
محبوبه ضمن تشکر از او همسرش را نیز که در دادگاه بود به جایگاه شهود دعوت کرد.زن همه حرفهای همسرش را مورد تایید قرار داد و علت شهادت ندادشان را هم تهدیدهای صابر و خانواده مقتول عنوان کرد.
دادستان حرف چندانی برای گفتن نداشت.در مقابل دفاعیه محبوبه آنقدر محکم مستدل و آتشین بود که جای هیچ حرفی باقی نمیگذاشت.دادگاه برای رای نهایی تا ساعت 3 تعطیل شد.
در آخرین جلسه دادگاه از افراد خانواده محبوبه پدرش جواد بهادر عاطفه و نیز آقای رستمی در دادگاه حضور داشتند.در وقت تنفس جواد پیشنهاد کرد ناهار را در رستورانی نزدیک بازار بزرگ صرف کنند.همه از این پیشنهاد استقبال کردند.هنگام صرف غذا همه از لحن محکم و کوبنده محبوبه در دفاع از موکلش تعریفها کردند.به ویژه جواد که همیشه او رادر دل میستود.
در ساعت 15 همگی در دادگاه جمع شدند.با ورود قاضی همه به احترام او برپا ایستادند.قاضی رسمیت جلسه را اعلام کرد و از منشی خواست که خلاصه ای از متن کیفر خواست و دفاعیه مدافع را قرائت کند سپس رای دادگاه را خواند.محبوبه حتی تصورش را هم نمیکرد که قاضی زهرا را تبرئه کند.همه شادمان بودند.محبوبه از شوق اشک میریخت و زهرا رادر آغوش گرفته بود.مادر زهرا به پای او افتاد که محبوبه دستش را گرفت و بلندش کرد.حاج حسین عاطفه و جواد از شوق اشک ریختند.دادستان و بقیه کارکنان نیز به او تبریک گفتند.حاج حسین در گوشه ای به انتظار ایستاده بود تا نوبتش برسد و دردانه اش را در آغوش بگیرد.پدر و دختر لحظاتی در آغوش یکدیگر بودند.عاطفه و بهادر دکتر بهبود و حتی آقای رستمی نیز به او تبریک گفتند دکتر بهبود گفت:امشب مهمان من هر رستورانی که محبوبه انتخاب کنه.
حاج حسین تشکر کرد و گفت:خودم براش مهمونی میگیرم اما دکتر با پافشاری خواست که خودش این مهمانی را بگیرد.حاج حسین گفت:جناب دکتر تعداد ما زیاده.
دکتر بهبود گفت:حاج آقا یه شبه دیگه...اجازه بدین من از وکیل جوونم قدردانی کنم.
نام رستوران را با اصرار از محبوبه پرسید و قرار شد ساعت 8 همگی آنجا بروند.هنگام خروج از دادگستری جواد با یک دسته گل انتظارشان را میکشید او هم موفقیت محبوبه را تبریک گفت.
محبوبه وقتی به اتفاق خانواده اش به رستوران رفت.متوجه خانواده الماسی شد و از دکتر بخاطر اینکار قشنگ و انسانی تشکر کرد و به آنان خوشامد گفت.زهرا آن شب با توصیه محبوبه در شرکت جواد استخدام شد.بهناز از این امر چندان راضی نبود چون زهرا تخصصی نداشت.بایگانی شرکت جایی بود که زهرا میتوانست مشغول کار شود.محبوبه ضمن تشکر از جواد بخاطر این محبت از زهرا خواست با جدیت و پشتکار درسش را ادامه دهد.
آنشب دکتر بهبود ضمن تعریف و تمجید از محبوبه گفت:خوشحالم که این توفیق نصیبم شده و وکیل به این خوبی و کاردانی با من همکاری میکند.
همه برای محبوبه ارزوی توفیق کردند و او پس از شام و تشکر از دکتر بهبود به خانه اش رفت.آنشب با آرامش خوابید و صبح دیرتر از همیشه بیدار شد.فائزه هم او را بیدار نکرد.میدانست که خیلی خسته است.
ساکنان طبقه یازدهم کم کم اسباب کشی میکردند و مستقر میشدند.متراژ
143 تا 146
۱۴۷ - ۱۵۰
طبقه یازده و دوازده در حدود چهارصدمتر و این دو طبقه تک واحدی بود محبوبه نزدیک ظهر بیدار شد استحمامی کرد و پس از خوردن ناهار به دفتر رفت دکتر بهبود در دفترش منتظر او بود وی پس از کمی مقدمه چینی از محبوبه خواست بدون خجالت و تعارف حرفهایش را بزند اول اینکه آیا دلش می خواهد باز هم در این دفتر و در کنار دکتر کار کند یا نه محبوبه هم بی معطلی پاسخ مثبت داد دکتر پرسید چرا
چون هنوز خیلی از مسایل رو نمی دونم تجربه چندانی ندارم و به صرف اینکه یک بار توی دادگاه موفق شدم نباید مغرور بشم هنوز من شاگردم و شما استاد
آفرین دخترم به جز این هم انتظاری از تو نداشتم دیگه هم به من استاد نگو ما حالا فقط همکار هستیم اگر مایل باشی اتاق پهلویی رو مبلمان می کنم و میگم تابلوی تو رو هم کنار تابلوی خودم نصب کنن چطوره
عالیه دکتر
اما تو دیگه باید اجاره اینجا و حقوق منشی رو با من نصف کنی
چشم قبوله اما مگه مالک اینجا شما نیستین
بله اما تو باید اجاره بدی حالا اگر موافقی قرارداد را می نویسم
محبوبه از شوق در پوستش نمی گنجید وقتی به خانه رسید اول موضوع را به پدرش گفت و بعد هم برای اینکه بداند زهرا به دفتر رفته است یا نه به جواد زنگ زد و قضیه را تعریف کرد جواد به او تبریک گفت و حضور زهرا در شرکت را هم اطلاع داد محبوبه در مورد دل نگرانی بهناز گفت و جواد با قهقهه ای پاسخ داد خیال می کنی مثل مجید بی جنبه هستم
نه اما لازمه همسرتونو از نگرانی در بیارین
چشم دخترخاله امر دیگه ای باشه
عرضی نیست
جواد همان جا پای تلفن طوری که محبوبه بشنود موضوع را برای بهناز تعریف کرد و به او اطمینان داد هرگز به وی خیانت نمی کند و پس از خداحافظی گوشی را گذاشت
محبوبه با صدای زنگ تلفن به عقب برگشت و گوشی را برداشت لادن پشت خط بود پس از احوالپرسی موفقیت او را در دادگاه تبریک گفت و از مجروح شدنش اظهار تاسف کرد محبوبه پرسید کی به تو گفت
فرانک
اون از کجا فهمید
چه می دونم
آهان فرانک بعد از عمل اومده بود دیدنم خب تو چه خبر کوچولویی تو راه نداری
نه بابا هنوز زوده راستی تلفن کردم بگم شب جمعه شام بیاین خونه ما
چه خبره
فیل هوا می کنن
نه جدی مناسبتیه
نه خونواده عموم از آمریکا اومدن می خوایم دور هم جمع بشیم
آخه مهمونی خونوادگیه مناسبتی نداره من بیام
تو تنها نیستی مریم و شوهرش و فرانک هم هستش
باشه حتما می آم
منتظرم قربانت شب به خیر
محبوبه با خودش فکر کرد برای آن شب باید لباس بخرد به فرانک تلفن کرد و قرار شد دو روز بعد که صبحش بی کار بود به اتفاق برای خرید بروند چون برای اولین بار به منزل آنان می رفتند باید هدیه ای هم می خریدند محبوبه پس از قرار مدارها گوشی را گذاشت
محبوبه روز بعد از صصبح تا عصر کلاس داشت وقتی به دفتر رفت وقتی به دفتر رفت متوجه خانمی شد که در اتاق انتظار نشسته بود به اتاقش که رفت منشی اطلاع داد خانم بهرامی وقت ملاقات دارد تا جلوی در به استقبال خانم بهرامی رفت بر روی مبل مقابل او نشست و دستور قهوه داد خانم بهرامی پس از خوردن چند جرعه از قهوه اش و روشن کرد یک سیگار شروع به حرف زدن کرد
چهل و شش سال دارم و سه تا بچه دو تا دختر و یک پسر بزرگ کوچکترین بچه ام سال آخر دبیرستانه زندگی خوبی داشتم یعنی تصور می کردم دارم شوهرم خوب و مهربون بود و به ظاهر عاشق من و بچه هاش وضع مالی مون هم خیلی خوبه شوهرم مهندسه و چند ساله که در پروژه های سنگین و بزرگ برنده میشه یک ماه پیش توی یک مهمونی خانم یکی از دوستای شوهرم ضمن اراز تاسف و تاثر گفت چه جوری با این وضع کنار می آی
پرسیدم کدوم وضع
او گفت همین هوو داری
من که از همه جا بی خبر بودم رنگم پرید و حالم بد شد او خانم هم فهمید بند رو آب داده شوهرم با نگرانی جلو اومد و پرسید چی شده
گفتم هیچی نمی دونم چرا فشارم افتاده
دردسرتون ندم اون شب چون حالم خوش نبود زود برگشتیم فردا صبحش به اون خانم تلفن زدم که یا اون بیاد خونه ما یا من برم اونجا گفت من برم با حال خرابی که داشتم صلاح نبود پشت فرمون بشینم آژانس گرفتم و رفتم خونه ش وقتی منو دید عذرخواهی کرد و گفت فکر می کردم خودت می دونی
ازش خواهش کردم جریان رو تعریف کنه و اون گفت دو سالی هست که که شرکت یه کارمند جدید استخدام کرده یک دختر بیست و چهار پنج ساله خوشگل و تو دل برو همه کارمندای شرکت می خواستن به قول امروزی ها یه جوری مخشو بزنن اما دختره زرنگ تر از اون بود که خودشو با مهندسهای جوون تازه کار مشغول کنه دنبال طعمه بزرگتری می گشت شوهر توهم بهترین بود یه مهندس خوش تیپ پولدار از همه مهم تر مدیرعامل شرکت بزرگ خلاصه این طور که شوهر من می گفت اولها او به بهانه های مختلف می رفت اتاق مهندس چند دقیقه ای می موند و خوشحال بر می گشت بعد از گذشت یکی دو ماه مهندس بود که به عناوین مختلف اونو به دفترش احضار می کرد و مدتها باهم توی اتاق بود تا اینکه قرار شد توی کیش یک هتل بسازن مهندس دوتا از کارمندا و این خانم می رن کیش تا زمین بخرن و درباره پروژه تحقیق کنن همون موقع دختره بندو آب می ده و از مهندس حامله می شه مهندس هم به اجبار اونو عقد می کنه بچه یک سالش نشده مهندس برای دختره یک آپارتمان لوکس گرفته با همه وسایل زندگی روزهایی که می گه ماموریت شهرستانه پیش اونه اما بیشتر روزها با هم هستن
خانم توکلی نمی دونین وقتی این چیزها رو شنیدم چه حالی شدم دنیا دور سرم می چرخید حالت تهوع داشتم دلم می خواست همه زندگی مشترک بیست و چند ساله ام رو بالا بیارم
151 - 154
پرسیدم: "اون خانم هنوز می آد شركت؟"
گفت: "نه، توی خونه س. این طور كه شنیده م خیلی پر توقعه. مرتب خواسته های جورواجور داره. جواهر، سفرهای تفریحی و لباس های آن چنانی! مهندس تو بد مخمصه ای افتاده."
"وقتی رسیدم خونه، دیدم اگر اون جوری بخوام با شوهرم برخورد كنم، ممكنه همه چیزو بفهمه. نمی خواستم از موضع ضعف با اون رو به رو بشم. بنابراین به تلفن همراهش زنگ زدم و گفتم یك سفر اضطراری برام پیش اومده باید حتماً برم. هر چی پرسید كجا؟ بهش گفتم بعداً زنگ می زنم. فكر كردم كجا برم. نمی خواستم بچه ها و خونواده م رو نگران كنم. چمدونم رو بستم و از بانك پول گرفتم. با اولین پروزای كه جا بود، رفتم كیش. گفتم سرم گرم می شه، در ضمن بهتر می تونم فكر كنم. راستش خیلی فكر كردم. همه ی راههایی رو كه می شد برم بررسی كردم؛ ولی به نتیجه ای نرسیدم. با خودم گفتم وانمود می كنم اصلاً این موضوع رو نشنیده م. فعلاً خیلی عادی با شوهر و بچه هام رو به رو می شم. بلیت گرفتم و برگشتم تهران. البته كمی برای بچه ها سوغاتی خریدم كه دل اونها رو به دست بیارم. وقتی شوهرم منو دید، نمی دونین چقدر ذوق كرد. با خودم گفتم از كجا معلوم اون خانم راست گفته باش؟ اون شب شوهرم، مثل اینكه تازه عروس داماد هستیم، خیلی گرم و مهربون بود. با تجزیه و تحلیلی كه توی ذهنم كردم، به این نتیجه رسیدم كه اون خانوم با من دشنمی داشته. وقتی شوهرم رفت، به اون خانم زنگ زدم و گفتم آدرس اون دختر رو به من بده. اول قبول نكرد؛ اما با اصرار من آدرس رو داد. رفتم به اون مجتمع، خوشبختانه سرایدار داشت. از اون پرسیدم آقای بهرامی توی این آپارتمان هستن؟ اون گفت: "بله؛" اما حالا خانمشون هستن. بعد خنده ی كریهی كرد و گفت: "آخه اینجا خونه ی زن دومشه!"
گفتم: "این خانم چه وقت می ره بیرون؟"
گفت: "معمولاً ساعت یازده بچه ش را می ذاره پیش مستخدم، و خودش می ره بیرون، تا عصر كه آقا می آد."
پولی كف دستش گذاشتم و گفتم: "من توی لابی روی مبل می شینم. وقتی این خانم اومد با صدای بلند بگو سلام خانم بهرامی."
گفت: "چشم خانم؛ اما تو رو خدا دعوا مرافعه نكنید ها!"
گفتم: "نه، مطمئن باش."
"انتظارم خیلی طولانی نشد. یك زن جوان خیلی شیك و آلامد، از آسانسور پیاده شد. با دقت به او نگاه كردم. قیافه ی خوبی داشت؛ اما یادمه شوهرم همیشه از این طرز لباس پوشیدن و آرایش متنفر بود و همیشه به دخترها سفارش می كرد، ساده بگردن و مثال زنده ش من بودم. بعد از رفتن اون زن دوباره پولی به سرایدار دادم و از اونجا اومدم بیرون و سر كوچه منتظر شدم تا بیاد. وقتی اومد منم پشتش حركت كردم. اول یك سر به شركت زد؛ گویا از شوهرم چك گرفت، چون بعدش به بانك رفت و از اونجا به یك رستوران شیك رفت. با چندتا خانوم قرار داشت. منم به ناچار رفتم و غذای سبكی سفارش دادم. حرفها و خنده هاشونو می شنیدم. یكی از حرفها در مورد شوهرم بود كه می گفت: "پیر كفتار، فكر می كنه من عاشقشم. من فقط پولهای اونو می خوام. تازه، مرتب هم از ظاهر من ایراد می گیره!"
بعد از رستوران هم بیرون اومدن و به یه سالن زیبایی رفتن. من هم برگشتم خونه. حالا چند روزه فكر می كنم. دیگه به بن بست رسیده م. می ترسم بهش بگم، رومون به هم باز بشه و بچه ها بفهمن. امروز صبح كه پیاده روی می كردم تابلوی شما رو دیدم، گفتم شما همجنس من هستین، احساسات منو درك می كنین، هرچند كه خیلی جوونین، اما بالاخره با قانون آْشنا هستین."
محبوبه پرسید: "یعنی می خواهین جدا بشین؟"
"وای نه! من شوهر و بچه هام و زندگیمو دوست دارم."
"پس می خواهین چی كار كنین؟"
می خوام شوهرم برگرده پیش من. ما این زندگی رو با هم ساختیم. اون یه دانشجوی ساده بود كه زنش شدم. یك سال بعد از ازدواجمون درسش تموم شد. منم سه ماهه باردار بودم. پدرم طبقه ی بالای خونه شون رو برای ما درست كرد. جهاز هم داد. زندگیمونو با یك حقوق بخور و نمیر شروع كردیم. باور كنین حامله كه بودم، خیلی چیزها دلم می خواست بخورم؛ ولی به خاطر اینكه اون ناراحت نشه، نمی گفتم. مادرم از غذاهایی كه می پخت برای من هم می كشید و بالا می داد. كم كم وضعمون خوب شد و تونستیم یك خونه ی كوچك بخریم. بعد از چند سال، یك آپارتمان سه خوابه خریدیم. انقلاب شد و بعد اون هم هشت سال جنگ. اقتصاد مملكت تقریباً فلج شده بود. باز هم وضعمون بد شد. من بچه ی دومم را حامله بودم و توی موشك بارونها، نمی دونم چطور بچه م سقط نشد. خلاصه، بعد از جنگ دوباره اوضاع خوب شد و شركت زدیم. منم كمكش می كردم و كارهای دفتریشو انجام می دادم بعد، یواش یواش كارمند استخدام كرده و منشی گرفت. منم، چون برای بار سوم باردار بودم، خونه نشین شدم. باور كنین زندگی خوبی داشتیم. حالا هم توی نگاه شوهرم عشق رو می بینم، نمی دونم چرا این كار رو با من كرد؟!"
"خانم بهرامی، آدرس شوهرتونو بدین، من با ایشون صحبت می كنم و نتیجه اش رو به شما می گم."
"خانم توكلی، چقدر باید تقدیم كنم؟"
محبوبه خنده ی شیرینی كرد و گفت: "من كه هنوز كاری نكردم. اگر شوهرتونو به شما برگردوندم، درباره ی دستمزد و حق الوكاله صحبت می كنیم. درضمن، مشخصات اون خانم و آدرس خونه اش رو هم به من بدین متشكر می شم."
محبوبه همه چیز را یادداشت كرد و با لبخند به خانم بهرامی گفت: "شما در مورد عشق شوهرتون اشتباه نمی كنین."
"خدا كنه."
پس از رفتن خانم بهرامی، به پرونده های دیگرش نگاهی كرد. مداركی را كه باید ضمیمه ی بعضی از آنها می شد در پرونده ها قرار داد. تا فردا در دادگاه ارائه دهد.
روز بعد، به نشانی ای كه از خانم بهرامی گرفته بود رفت. منتظر شد تا پژوی مشكی، از پاركینگ بیرون آمد. تعقیبش كرد. راننده ی پژو كمی دورتر از شركت آقای بهرامی توقف كرد. مرد جوانِ خوش تیپی، در جلوی پژو را باز كرد و سوار شد. محبوبه عكسی از آنان گرفت. راننده ی پژو، پس از كمی دور زدن در خیابانهای خلوت و پر درخت، جلوی یك رستوران شیك نگه داشت و هر دو پیاده شدند. در یك آن هر دو به عقب برگشتند. و محبوبه بی درنگ عكسشان را گرفت. او هم به ناچار وارد رستوران شد. در گوشه ای نشسته و از حالتشان پیدا بود كه بر سر مسئله ای با هم اختلاف دارند. به هر حال رفتار دوستانه ای نداشتند. محبوبه دیگر نمی توانست از آنان عكس بگیرد. فكر كرد كاش دوربین فیلم برداری آورده بود. ناگهان یادش افتاد كه با تلفن همراهش هم می تواند عكس بگیرد.
گارسون فهرست غذا را آورد. محبوبه كه حواسش به او نبود، با صدای مرد جوان یكه خورد و سفارش غذا داد، آن دو، پس از خوردن غذا، بلند شدند. محبوبه غذایش نیمه كاره بود؛ اما تقاضای صورتحساب كرد و پس از پرداختن پول غذا به دنبال آنان به راه افتاد. جلوی بانكی نگه داشتند و هر دو پیاده شدند و داخل بانك رفتند. محبوبه هم به دفترش بازگشت. آن روز وقتش پر بود. عصر هم با دو نفر قرار ملاقات داشت.