مشخصات:
نویسنده: مهرنوش صفايي
ناشر: نسل نوانديش
تعداد صفحه: 482
http://www.up.98ia.com/images/hcqfn8rtxhv29uc1oklt.jpeg
منبع : نودوهشتیا
Printable View
مشخصات:
نویسنده: مهرنوش صفايي
ناشر: نسل نوانديش
تعداد صفحه: 482
http://www.up.98ia.com/images/hcqfn8rtxhv29uc1oklt.jpeg
منبع : نودوهشتیا
زندان اوین اتاق ویژه باز پرسی خرداد ماه 1386
داستان من , یک داستان عاشقانه نیست...
این داستان یک سر خوردگی است..روایت یک طوفان عاطفی... گویش ساده ی یک احساس محبت آمیز...این داستان یک جرعه است یک جرعه از جامی پر از شوکران.
این داستان , حکایت دل به خاک و خون کشیده ی یک مرد است , به همین سادگی...به همین پیش پا افتادگی!
فصل 1
مسیح سرش را پایین انداخت و در حالی که انگشتش را گوشه ی میز میکشید,گفت:وقتی مادرت زنگ زد و با گریه خواست که خودم را به سرعت برسانم,منتظر هر چیزی بودم جز دیدن تو اینجا و پشت میله های زندان..!من..خودم را برای هر کمکی آماده کرده بودم جز...قبول وکالت تو....!با پوز خند تلخی گفتم:
همیشه زندگی همین طور است...عجیب و غیر قابل پیش بینی..نه غم اش معلوم است نه شادی اش...وقتی خوشحالی ,ناگهان غصه از راه میرسد و اشکهایت را سرازیر میکند.وقتی هم غصه داری و هوای دلت ابری است ناگهان خورشید امید از پشت کوهها غصه سر میرسد وجودت را آفتابی میکند...مسیح سرش را بالا کرد و در حالی که غصه دار نگاهم میکرد,گفت:یوسف جان...تو خودت خوب میدانی که از سر قضیه مهربان دیگر وکالت هیج کس را قبول نکردم ...من حتی از ایران رفتم تا پایم ناخواسته به هیج دادگاه و محکمه ای باز نشود...باور کن صلاحیتش را ندارم که وکالتت را بپذیرم...دوستانی دارم که در وکالت از من بسیار زبده تر و داناترند...اما خودم یوسف از من بگذر ...از من بگذر یوسف!قاصع گفتم:خوب خودم میدانم وکیل زبده در این شهر کم نیست ...اما من فقط میخواهم که تو وکیلم باشی ...نه فقط به این دلیل که صمیمی ترین دوستم و همدم دوران کودکی و جوا نی ام بوده ای,بلکه به این خاطر احساس میکنم که فقط تو حرفهای مرا خواهی فهمید تو ,درد مرا تجربه کردی و به تمام زوایای پر پیج و خمش آگاهی ...مسیح تو خودت خوب میدانی که از عشق گفتن , کار سختی نیست...شنیدنش هم کار ساده ای است...اما مهم فهمیدن است ...درک درد دل ,کار هر کسی نیست ,این مرض بد خیم لاعلاج را فقط کسی میشناسد که دجارش شده باشد ,و گر نه ادعای فهمیدن آن کار سختی نیست ...مسیح به گوشه ی تاریک اتاق خیره ماند بود.از پشت میز بلند شدم و در حالی که پشت پنجره می ایستادم...به باران و هوای دلگیر ابری آن سوی پنجره ,از پشت میله های تنگ و بلند زندان خیره شدم.
پرسیدم:هنوز پروانه وکالتت را داری ؟
با سر جواب مثبت داد...
ادامه دادم:پس قیول کن ...قبول کن تا یک عمر عذاب وجدان نگیری ...مسیح سرش را تکان چرخاند و نگاهم کرد...به نظر می امد.تسلیم شده باشد...مصمم گفت:باشد...قبول تو از من کمک خواسته ای حالا من پیش رویت نشسته ام ...با دو گوش و یک جفت جشم و مغزی که تمام زیر و بم حرکات و احساسات تو را خوب میشناسد...یک شرط دارم...شرط من این است من تمام ماجرا را,یا چه میدانم همان حکایت ساده ی دلداگی ات را,مو به مو برایم تعریف کنی...بدون کم وکاست ...دروغ یا از قلم افتادگی...میخواهم با من صادق باشی ...صادق و رو راست...با فریب دادن من ,کاری از پیش نمیبری...عمیق نگاهش کردم و آهسته گفتم:نمیدانم از کجا باید شروع کنم مدت هاست که با کسی دردودل نکرده ام...بغض فرو داده وحرفهای ناگفته چنان دور گلویم پیچیده که دارد خفه ام میکند ,اما من نمیدانم چطور و کجا باید سر کلاف را پیدا کنم؟!
مسیح گفت:نقطه ی شروعش مهم نیست ...میتوانی از هر جایی شروع کنی..از جایی که سرنوشت برایت شروعش کرد یا...نه...حتی از قبل تر از آن!
حق با مسیح بود...نقطه ی شروعش مهم نبود ...مهم نقطه ی پایانش یود...زندگی همیشه از یک جایی شروع میشد...اما ...نقطه ی پایانش همیشه قابل تامل و حیرت بر انگیز!
مسیح آهسته گفت:خب...من منتظرم...
بالاخره شروع کرده از جایی که اصلا فکرش را نمیکردم... می دانی از نظر من مردها دو دسته اند.یک دسته مر دهایی که دلشان را بازیچه ی هر مترسک خوش آب و رنگی میکنند و زندگیشان را قمار مغزهای پوک و نگاههای تو خالی میکنند...,ویک دسته مردهایی که دلشان را دو دستی میچسبند تا در این آشفته بازار اندیشه و شعور ,فریبب هر عروسکی زن نمایی را نخورند و آویزان هر بی اصل و نصب بی ریشه نشوند....و من از دسته ی دوم بودم...تو خودت خوب میدانی مسیح من در تمام عمر چهل ساله ام از آن مردهایی بودم که برای دلشان ارزش قائلندو اصولا تمایلی به مراودات عاطفی ندارند...عشق برای من مضحک ترین احساس دنیا بود...من نه اهل صید بودم و نه عاشق صیادی!
رویا را شیرین خواهرم وارد زندگی ام کرد...خوب یادم هست که بهار سال 82 بود و منشی من خانم همتی ,بعد از چهاره سال قصد داشت خودش را باز نشسته کند .نوه دار شده بود و میخواست با نگه داشتن نوه اش و کم کردن خرج مهد ,آن هم در کشور گرانی مثل انگلستان ,به زندگی دختر و دامادش کمکی کرده باشد.
پیدا کردن آدم قابل اعتمادی مثل او سخت بود و زمان بر...حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و به چه کنم ,چه کنم افتاده بودم,که شیرین ,رویا را به من معرفی کرد.
رویا از دوستان دانشگاهیش بود,چند ماه قبل ,روز تولد شیرین دیده بودمش ,اما در حد یک سلام و علیک آن هم در تاریکی شب و وسط حیاط خانه...
بنا بر این نمیدانستم که رویا ,زبان انگلیسی را در حد زبان مادری میداند و نمیدانستم لیسانس زبان و ادبیات عرب دارد و به تمام برنامه های کامپیوتری کاملا مسلط است.همه ی اینها را شیرین روز آخر به من گفت.حتی تاکید کرد که چون پدر رویا تاجر فرش است و مادرش استاد دانشگاه ,من با او از نظر مرادوات اجتماعی و روابط کاری هیچ مشکلی نخواهم داشت.نمیتوانستم بفهم که دختری با این همه کمالات و عایدات ,چه احتیاجی به منشی گری دارد,اما حرفی نزدم.آنقدر درمانده شده بودم که فقط میخواستم فرد واجد شرایطی پیدا شود که جای خانم همتی را بگیرد وخیال مرا راحت کند...دو روز بعد رویا آمد...آمد وبا یک مانتوی تنگ و کوتاه و یک شلوار لی چسبان و یک جفت صندل روباز پاشنه بلند و یک شال نازک مقابلم ایستاد و با صدای نازک وکشداری کفت:سلام آقا یوسف...من رویا هستم..رویا موحد...دوست خواهرتان شیرین..من را خاطرتان هست؟!ما قبلا شب تولد شیرین همدیکر را دیده ایم...!
لبخند گوسه ی لبم خشکید..صورت بزک کرده ی دختر زیر آنهمه آرایش ,درست مثل صورتکهای رنگی شده بود که در بالماسکه استفاده میکنند.
رویا صندلی را کنار کشید و در حالی که روی آن لم میداد ,به زبان انگلیسی شروع کرد به اراجیف بلغور کردن ... میخواست به من بفهماند تا چه حد به زبان انگلیسی تسلط دارد .بعد همان جملات را عربی بلغور کرد و..با کمی مکث ..به زبان ترکی...
اصلا نمیشنیدم که چه میگوید من همه ی حواسم به لاک جگری ناخن پای رویا بود و رقص پایش که با ضرب آهنگ نا ملموسی تاب میخورد و به لقمه ای که شیرین برایم گرفته بود.
نه,قطعا این دختر به درد کار من نمیخورد...من هر روز صبح با دیدن او حال بدی پیدا میکردم و این انرژی منفی فطعا روی کارم تاثیر میگذاشت.
اصلا شیرین چطور توانسته بود
با چنین دختر سبکسزی دوستی کند ؟!ناگهان خشم از رفتار شیرین همه ی وجدم را فرا گرفت.یک ان تصویر شیرین که کنار این دختر توی پارک یا سینما قدم میزد و هزار جور کلفت و کنایه و متلک میشنید,پیش چشمم ظاهر شد...به خودم که آمدم ,همه ی هیکلم آتش گرفته یود ...نمیدانم رویا کجای حرفهایش بود ,اما من باصدایی بلندتر از حد معمول گفتم:ممنون خانم موحد...ممنون از اینکه وفتتان را به خاطر من و خواهرم تلف کردید ...ولی متاسفانه منشی من,از رفتن پشیمان شده ,بنا بر این من دیگر احتیاجی به منشی ندارم.
رنگ صورت رویا سرخ شد ..چنانکه حتی از زیر آن همه رژگونه هم معلوم بود ....
از جایش بلند شد و بی هیچ حرفی گفت: مهم نیست آقای شایسته من فقط میخواستم کمکی کرده باشم ...(و از در خارج شد)
میدانستم که قضیه به این راحتی ها تمام شده نیست...شیرین ید طولانی در کش دادن ماجراها داشت و من مطمئن بودم که به خاطر کاری که با دوست عزیزش کرده ام ,حسابی خدمتم خواهد رسید...اما مهم نبود ...چون این بار من خودم هم مدعی بودم .شیرین قطعا به خاطر انتخاب همچین دوستی به من باید توضیح میداد .
فصل 2
شب که رسیدم خانه ,یک جفت کفش مشکی رو بسته با یک پاشنه ی دو سانتی.. . جلوی در خانه بودبرای همین بر عکس هر شب قبل از وارد شدن ,زنگ زدم.
شیرین در را به رویم باز کرد ...جا خوردم ..در صورتش نه اخم بود و نه خنده.بی تفاوت نگاهم کرد ...نفس راحتی کشیدم ...شیرین شمرده گفت:چه عجب جناب مدیر عامل ,واز جلوی در کنار رفت.
داخل خانه شدم,مادر از روی مبل راحتی بلند شد و در حالی که به چهره ای که پشت به من بود لبخند میزد ,گفت: دیر کردی پسرم...
کتم را در آوردم ,کفشهایم را داخل جا کفشی گذاشتم و در همان حال گفتم:رفتن خانم همتی پاک زندگیمو ریخته بهم ...,بدون او بعید میدانم مدت زیادی بتوانم دوام بیاورم.
حالا بالای میز کاناپه ای رسیده بودم که زن روی آن نشسته بود..به چشم و ابرو ,به زنی که پشتش به من بود اشاره کردم و سوال بر انگیز به مادر نگاه کردم.مادر لبخندی به زن زد ..زن که تنها از پشت,روسری مشکی اش معلوم بود,برگشت و صورتش تمام چهره مقابل من قرار گرفت..خدای من ...رویا بود,او اینجا چه کار میکرد ؟آن هم با این سر و وضع ...حیرت زده سر تا پای رویا را بر انداز کردم...دهانم دوخته شده بود.!
رویا در حالی که محجوبانه سرش را پایین انداخته بود .گفت:سلام آقای شایسته..مزاحم شدم ببخشید...مادر در حالی که لبخند کشداری به من میزد گفت:مگر شما امروز خانم موحد را ندیدید؟!
با تعجب سرم را به علامت مثبت تکان دادم...مادر گفت:پس چرا مثل برق گرفته ها نگاهش میکنی؟!مادر راست میگفت,دست خودم نبود...نگاهم از صورت رویا به لباسهایش و از لباسهایش به صورتش جابجا میشد.
صورت رویا از هر آرایشی خالی بود .مانتو مشکی گشاد و بلندی پوشیده بود,آن قدر بلند که شلوارش از زیر آن معلو م نبود ...یک روسری بلند مشکی هم سرش کرده بود و چنان آن را تا روی پیشانی پایین کشیده بود که حتی یک تار مویش هم از زیر آن معلوم نبود .با این هیبت رویا ,عجیب محجوب و نجیب به نظر میرسید.
روی صندلی راحتی ولو شدم و متحیر و مات زده ,به مادر و شیرین نگاه کردم...شیرین رویش را از من برگرداند و با پوزخند معنی داری گفت:خوب,جناب مدیر عامل...میشود بگویید بهتر از دوست تحصیل کرده ی مودب نجیب خانواده دار من,چه کسی را سراغ دارید,که ایشان را دست به سرکردید؟نکند دور از چشم من و مادر یکی از آن منشیهای اجق وجق را نشان کرده ای؟نگاه غضبناکم از صورت رویا به صورت شیرین و بالعکس جا به جا میشد...مادر با طمانینه گفت:بلند شید بچه ها شام از دهن می افتد.....صدای مادر رشته نگاههای مبهم اما معنی دار ما را به هم برید.
هر سه در سکوت سنگینی از جایمان بلند شدیم شیرین و رویا به سمت آشپزخانه رفتند و من به سمت دستشویی...سلانه سلانه راه میرفتم و با خودم فکر میکردم ,مهم نیست ,دخترک چموش ...حسابش را میرسم ..خودش را برای مادر و شیرین رنگ کرده ,پوستش را میکنم و دستش را رو میکنم...پایش را که از در این خانه بیرون بگذارد ,آبرویش را چنان میبرم که تا آخر عمر دیگر جرات نکند درو و بر خانواده ی شایسته بپلکد...!
صدای مادر دوباره بلند شد...در دستشویی را بستم و به سمت میز شام به راه افتادم...نزدیکی های آشپزخانه که رسیدم ,صدای رویا را شنیدم که داشت به مادر میگفت:من یک شبه مقابل خانواده ام ایستادم و گفتم میخواهم محجبه باشم,خوب اولش همه جبهه گرفتند ولی بعد بالاخره من را همینطور که هستم قبول کردند,من را با همه ی اعتقاداتم...
وارد آشپزخانه که شدم ,رویا حرفش را قطع کرد و شروع کردبه کشیدن غذا..شام در سکوت صرف شد...من اما اشتهایی به غذا نداشتم .تا به حال صفت دورویی را اینچنین به وضوح ندیده بودم دخترک چطور میتوانست اینقدر پرو و وقیح باشد که درست عصر روزی که با آن سر و وضع نزدیک به نیم ساعت با من حرف زده بود,بنشیندروبه روی من و خودش را بزند به تسامح.
نگاهش کردم...انگا نه انگار که من او را صبح با یک سر و وضع دیگر دیده بودم...انگا نه انگار که داشت رو در روی من دروغ میگفت...با خونسردی قاشقش رادر بشقاب غذایش فرو میبرد و با حوصله می جوید...خواستم دهانم را باز کنم و چنان پته اش را روی آب بریزم که از شدت شرمندگی نتواند از جایش بلند شود ,اما دلم برایش سوخت...گفتم,بگذار برود,بعد حسابش را با مادر و شیرین تصفیه کنم برای همین بی هیچ حرفی از سر میز بلند شدم و رفتم اتاقم...در کیفم را باز کردم و شروع کردم به حساب رسی...باید به کار حسابدارم نظارت میکردم مدتها بود احساس میکردم دست کجی میکند,نمیخواستم مثل هالوها رو دست بخورم...
صدای مادر در سکوت خانه پیچید...بلند گفت:یوسف..یوسف جان ...بیا چای...!
بی حوصله گفتم:من همین جا چایی ام را میخورم..البته لطفا...
مادر بلند تر گفت:نه..یوسف جان..بیا اینجا..کارت دارم...
از پشت میز بلند شدمو از اتاقم خارج شدم...وسط اتاق که رسیدم,رویا با یک حرکت سریع روسریش را مرتب کرد و صاف روی مبل نشست...از حرکاتش خنده ام گرفته بود..اگر مثل او وقیح بودم,حتما از او میپرسیدم که آدامس بادکنک ظهرش را چه کار کرده...ولی من مثل او نبودم.ما از جنس هم نبودیم...!
روی مبل نشستم...مادر استکان چای را مقابلم گذاشت ودر حالی که به سمت من میچرخید,در چشم من خیره شد و گفت:یوسف...از فردا صبح خانوم موحد,به جای خانم همتی خواهند آمد....
من کار تو را راحت کردم ,به جای تو با ایشان مصاحبه کردم و به نظرم آمد که صلاحیت لازم را برای کار تو دارند...بنابراین,دیگر لازم نیست نگران باشی...با خانم همتی هم تصفیه حساب کن,تا بنده ی خدا زودتر به کارش برسد.
به سرعت به رویا نگاه کردم...همان طور سر به زیر,به گلهای قالی نگاه میکرد و دم نمیزد....
هراسان گفتم:ولی...ولی یک چیزهایی هست که شما نمیدانید مادر...
شیرین پرید وسط حرفم و گفت:جرا اتفاقا من و مادرآن چیزها را خیلی بهتر از تو میدانیم.برای همین نمیخواهیم اجازه بدهیم که هر مار خوشوخط خالی از راه یک آگهی روزنامه ای ,وسط زندگی ما سبز بشودوخودش را آویزان تو و ما بکند.
استکان از دستم لرزیدوچایی از گوشه ی آن روی شلوارم ریخت....
رویا از جایش بلند شد و گفت:اگر اجازه بدهید,من مرخص میشوم..ساعت ده دقیقه به ده شب است,دیر برسم خانه پدرم آزرده خاطر میشود..از روزی که برابم ماشین خریده ,قول داده ام که سر ساعت ده شب خانه باشم...
مادر با لذت نگاهی به رویا انداخت وگفت:باشد عزیزم...تو برو...ولی یادت نرودها...فردا صبح,سر ساعت 8 شرکت باش...هر مشکلی هم داشتی به خودم بگو....
شیرین در حالی که با طعنه به من نگاه میکرد,رو به رویاکرد و به دنبال حرف مادر ادامه داد:بله رویا جان...آن شرکت بیشتر از آنکه مال یوسف باشد سهم من و مادر است...دو به یک...از رئیست ناراضی بودی ,لب تر کنی اخراجش کرده ایم...و زد زیر خنده....
طعنه ی شیرین,به قدر کافی برایم واضح بود ...آن قدر واضح که دیگر حرفی نزدم ...حتی وقتی رویا با لبخند به ظاهر مهجوبانه از جلوی چشمانم گذشت وسر به ریز گفت:شب به خیر آقای شایسته,بی آنکه نگاهش کنم ,گفتم:شب به خیر..ورفتم تا بخوابم...بخوابمو چشمهایم را به روی همه ی دروغها و دو رنگی ها ببندم...
فصل 3
قرار نبود بجنگم...قصدم سازش بود...اگر, فقط اگر,رویا اینقدر خودش را به من و زندگیم تحمیل نمیکردو آویزان لحضه به لحضه زندگیم نمیشد!من فکر می کردم آمده است تا فقط منشی ام باشد ,با خودم فکر کردم به درک (بگذار بشود)برای همین هم سر چند و چون دروغهایش با خانواده ام بحث نکردم ,غافل از اینکه رویا به قصد و غرض دبگری آمده بود ...آمده بود تا ماندگار شود و من اینرا خیلی زود فهمیدم .اما مادر و شیرین انگار اصلا نمیفهمیدند یا نه بهتر بگویم,شیرین نمیگذاشت که مادرچیزی بفهمد...گاهی احساس میکردم یک جو ر توافق زیر زمینی مرموز بین این دو زن هست...توافقی که فقط یک هدف داشت,به زانو در آوردن احساس من!
حالا چرا؟ .......این چیزی بود که خودم هم نمیدانستم .از خودم هم در عجب بودم چرا سکوت کرده بودم و به آوازهای این دو زن میرقصیدم...شاید برای اینکه هیچ مردی از اینکه زنی در مقابلش خم و راست شود و مدام قربان صد قه اش برود ,بدش نمی آید,یا شاید برای اینکه این همه در موضع ضعف قرار گرفتن رویا ,در برابرم,حس غرور و خود خواهی مردانه ام را ارضا میکرد...هر چه بود ,بودن رویا آن قدر هم که اوایل در برابرش مقاومت میکردم ,بد نبود..شاید رویا فقط کمی زیادی راحت و بی پروا بود و زیادی اروپایی و صریح.
گاهی که به گذشته ها فکر میکنم ,میبینم شاید اگر اینقدر خودش را با زور به من تحمیل نمی کرد و آویزانم نمی شد ,اینقدر زیر دست و پای احساسم خرد و بی ارزش نمیشد...اما رویا مثل اکثر زنها با بی صبری به هدفش فکر میکرد ...((به رسیدن))!!
رسیدن به مردی که زنی در هیبت و هیات او,هرگززن روهایش نبودو نمیتوانست باشد...
نمیدانم تو به این فرضیه اعتقاد داری یا نه....اما بزرگان علم روانشناسی میگویندهر مردی یک زن رویایی در خیالش دارد یک چیزی به نام( انیما)که از کودکی ,از وفتی پسر بچه ای بیش نیست با او رشد میکند و بزرگ میشود تا اینکه به سن ازدواج میرسد...آن وقت است که آن تصویر رویایی ظاهر میشود و مرد را به دنبالش میکشاند و آن مرد آن قدر می گردد و میگردد تا زن ذهنی اش را پیدا کند,که یاموفق میشود یا نه...اگر موفق شود که یک عمر شیفته اش می ماند و اگر نه یک عمر همیشه و همه وقت سرگردان تصویر ذهنی ای است که از کودکی با او رشد کرده,تا بلکه او را یک روز و یک زمانی بیابد و به آرزوی دیرینه اش برسد...!ِ
و برای من رویا ,قطعا آن تصویر ذهنی نبود و هرگز هم نمیتوانست باشد .اما این چیزی بود که رویا نمی فهمید و یا اگرم میفهمید,نمی خواست که بپذیرد ...رویا ,خیال پردازانه,تمام رفتار های مرا به حساب خود پسندی و غرور مردانه ی من میگذاشت و میخواست با ابراز عشق صریح و بی پروایش ,من را از منطقی که بر آن استوار بودم ,پایین بکشد و با خود به قهقرای عاشقی ببرد....نمیدانم چرا نمفهمید که چطور هر چه بیشتر برای نزدیک شدن به من تلاش کیکند ,بیشتر حالم از او و هر چه زن است ,به هم میخورد ,نمیدانم چرا نمی فهمید خسته شدم از دیدارهای مکرر او ..از حضور او..از بوی او..از نفس او..از غریو خنده ی او..واز اینکه به هر طرف سرم را می چرخانم زندگیم پر شده بود از بودن او...
رویا حتی فرصت نمیداد با خودم خلوت کنم و ببینم که اصلا چطور آدمی است و من در پی چه کسی هستم ؟آنقدر به من چسبیده بود که نمی توانستم شخصیت واقعی اش را ببینم ...حتی به من فرصت نمی داد ببینم آیا میتوانم این همه دورویی و نقش بازی کردن او را به حساب عشق بگذارم یا نه؟و آیا اصولا قلبم حاضر است به او فرصتی دهد برای امتحان بدهد یا خیر؟
رویا حوصله صبر کردن نداشت...میخواست به عاشقی مجبورم کند...
درست از فردای روزی که استخدامش کردم شروع کرد...
-آقا یوسف بلیت سینما گرفته ام برای چهار نفر ,من و شماوشیرین و مادر....نمی دانید چه فیلم توپی است...
-آقا یوسف امشب گروه آریان کنسرت دارند...بلیت گرفته ام...هستید که؟نگویید نه که به خدا دلخور میشوم...
نمیدانم چرا این کارها را میکرد...؟شاید فکر میکرد اگر زیاد با هم باشیم ممکن است دل من نرم شود و قلبم به حضورش انس بگیرد...
ولی عادت با علاقه خیلی فرق دارد...آدمیزاد به یک مرغ هم که مدتی در حیاط خانه اش نگه میدارد عادت میکند.اما عاشقش که نمیشود...میشود..؟
کارهای رویا برای من عادت شده بود اما به جای حس علاقه مندی تنها حسی را که در من به وجود می آورد خودخواهی بودو تنها حسی را که ارضا میکرد خودپسندی....
تازه هر چه بیشتر طلبکار تر هم می شدم...دیگر خودم هم کم کم باورم شده بود خدا موجودی را به نام رویا آفریده تا صبح و شب,قربان صدقه ام برود,برایم آبمیوه باز کند و به حال اوقات فراغت من فکری بکند و متلک باران شود...
رویا هم انگار به وظیفه اش عادت کرده بود...به اینکه بخواهد بی خواسته شدن...ایثار کند بی دیده شدن و ببخشد بی عوض...
حتی برای خودش یک حلقه ساده هم خریده بود و دست چپش کرده یود...و برایش اصلا مهم نبود که اصولا این کاری است که مردها برای زن مورد علاقه شان میکنند...
او خودش را,خودش را برای من کاندید کرده بود و کاری هم به رای و نظر دیگران نداشت...چنان قاطعانه مطمئن بود که به زودی زن مورد علاقه ی من خواهد شد که شرط میبندم ته دلش حتی به اسم بچه هایمان هم فکر کرده بود...اما...اما روزگار همیشه در مشت بسته اش چیزی دارد...چیزی فراتر از تصور همه آدمهای دنیاست...حتی زیرک ترینشان...و این مشت بسته برای من و رویا,بعد ظهر یک روز گرم تابستانی باز شد...درست یک سال بعد از آمدن رویا....
فصل 4
آن روز رویا در حالی که روی کاناپه لم داده بود و پاهایش را تاب میداد,گفت:اه...این قدر بد اخم نباش یوسف...چرا دست از سر این مرتیکه بر نمیداری...؟آدم که این قدر بخیل نمی شود...به درک که دست کجی کرده ...حالا چی میشود از سر ریز پول تو ,این بیچاره هم به نان و نوایی برسد.قانون خدا که عوض نمیشود...
نگاهی به سراپای رویا کردم و گفتم:رویا خانوم...شما لطفا بفرمایید پشت میزتان ...اینجا که قهوه خانه ی سنتی نیست,ناسلامتی شرکت است.
رویا نچ بلندی گفت و غروغرکنان رفت پشت میزش نشست....
سرم را روی دفتر خم کردم و درباره شروع کردم به حساب و کتاب کردن...
رویا از داخل سالن بلند داد زد:یوسف...مطمئنی که همراه ما نمی آیی؟!...خوش میگذرد ها...کوتاه جواب دادم:نه...و باخودم فکر کردم چهار روز هم چهار روز است که از دست رویا خلاص شوم.
رویا دوباره گفت:من اصلا نمیفهم این مسافرت زنانه دیگر چه صیغه ای است؟...اصلا مگر مسافرت ,توالت است که زنانه و مردانه داشته باشد؟..مادر تو هم چه اداهایی داردها...این از چادر,چاقچور سرمان...این از زندگیمان که شده توالت عمومی...من نمیفهم حالا چی میشداگر تو و آرش هم می آمدید؟
با بی حوصلگی گفتم:من کاری به حرف مادر ندارم...من خودم کار دارم...نکند توقع داری شرکت را با این مرتیکه ی دزد ,به امان خدا بگذارم و دنبال یک مشت زن راه بیفتم روی عرشه کشتی یونانی,به قدم زدن و جفنگ شنیدن....
رویا دمق گفت:پس من هم نمیرومم...تو نیایی اصلا حال نمی دهد...
جوابش را ندادم...حواسم رفته بود به مانده حسابها که رقم عجیب و غریبی در آمده بود ...
رویا گفت:یوسف شنیدی چی گفتم؟من هم نمی روم.بدون تو قدم از قدم بر نمی دارم!بالاخره گفتم"ترا به خدا رویا...یک لطفی به من بکن برو مسافرت و یک چند روزی را به مغز من بیچاره مرخصی بده....مردم از الطاف محبت آمیز و نوازشهای عاشقانه وقت و بی وقت شما...برو بگذار چند روزی به حال خود باشم.به خدا من همان قدر هم که به محبت احتیاج دارم به خشونت هم محتاجم...قول می دهم در غیاب تو,نفس نکشم..گرسنه نشوم...تشنه نشوم,حتی اجابت مزاج هم نکنم...!مثل یک پسر خوب مینشینم اینجا,پشت میزم و جز زعفران و این مرتیکه دغل به چیز دیگری فکر نکنم.حالا می شود بروی و من را به حال خودم بگذاری؟
سکوت شد...سکوتی که از رویا بعید بود...سرم را بالا کردم,رویا رفته بود...واقعا رفته بود....نفس راحتی کشیدم وپاهایم را دراز کردم روی میز و سرم را در سکوت به پشتی صندلی ام تکیه دادم...چه آرامش لذت بخشی داشتم بدون رویا!!
چشمهایم را بستم و داشتم حسابی از آرامشم لدت می بردم که کسی چند تقه به در زد .به سرعت پایم را از روی میز برداشتم و صاف روی صندلی نشستم,یعنی رویا بود که دوباره برگشته بود اما ...نه رویا که کلید داشت !دوباره صدای در آمد از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم...
در را که باز کردم,دختر جوانی پشت در ایستاده بود سرش را بالا کردو با دیدن من,با صدای آهسته ای گفت:سلام برای آگهی استخدام مزاحمتان شدم.
ناخودآگاه گفتم:آگهی استخدام؟کدام آگهی؟
دختر گفت:آگهی استخدام حسابدار...و روزنامه را به سمت من دراز کرد.
روزنامه را از دست دختر گرفتم و به آگهی که دور آن خط کشیده بود نگاه کردم..آگهی مربوط به واحد سیزده بود,درست طبقه بالای ما.......
دختر یک طبقه اشتباه آمده بود,فهمیدم اما چیزی نگفتم....از جلوی در کنار رفتم. گفتم:بفرمایید...
دختر جوان اول با اشتیاق,وبعد با تردید وارد شرکت شد.
در حالی که به عمد در را باز گذاشته بودم,گفتم:منشی من,همین الان پیش پای شما رفت...خسته شده بود ,بنده ی خدا بس که امرور مراجعه کننده داشتیم,.....خواهش میکنم بفرماییدو(به ردیف صندلی های کنار سالن اشاره کردم وخودم هم پشت میز رویا نشستم)دختر جوان کمی این پا و آن پا کرد,و بعد روی نزدیکترین صندلی به سمت در نشست,گفتم:ببخشید...تحصیلات تان؟
دختر همان طور که به در و دیوار شرکت نگاه می کرد ,گفت:کارشناس حسابداری هستم,از دانشکده ی مدیریت و حسابداری,واحد تهران مرکز...
دوباره گفتم:سابقه ی کار دارید؟
محجوبانه گفت:بله...نه ماه,در یک شرکت خصوصی کار کردم,شرکت منحل شد و من هم بیکار شدم...
پرسیدم:فکر می کنید از پس کار این جا بر بیایید؟ما یک شرکت صادر کننده زعفران هستیم البته فروش داخلی هم داریم,اما اصل کارمان صادرات زعفران به کشورهای همسایه و مخصوصا اسپانیا است...شما متاهلید؟
دختر سرش را بالا کرد و مکدر نگاهم کرد.نگاهش جور عجیبی خشمگین و طعنه آمیز بود....به زحمت گفت:خیر...همسر من...حدود یکسال پیش فوت شده....می شود بپرسم برای چی این سوال را کردید؟من نمیفهم تجرد و تاهل خانمها جه ربطی به استخدامشان دارد؟شرمنده و بریده بریده گفتم:خانمهای متاهل,دردسرشان زیاد است ....یک روز حامله اند...یک روز بچه شیر میدهند...یک روز با شوهرشان اختلاف دارند...یک روز زیادی آشتی اند...(هیچ تغییری در صورتش پیدا نشد.)
یک کاغذ سفید مقابلش روی میز گذاشتم و گفتم:بفرمایید...لطفا مشخصات کاملتان را روی این کاغذ,همراه یک شماره تلفن ضروری و آدرس محل سکونتتان بنویسید تا در صورت لزوم بتوانیم با شما تماس بگیریم....
دختر کاغذ را برداشت و بعد از چند دقیقه آن را دوباره روی میز گذاشت...سرم را به علامت تائید تکان دادم...با حرکت سر من از جایش بلند شد و به چشم بر هم زدنی از جلوی چشمانم محو شد...کاغذ را برداشتم و آن را خواندم ...با خطی خوش نوشته بود...
مهراوه محمدی,لیسانسیه ی حسابداری,دانشکده حسابداری و مدیریت تهران مرکز,آدرس خیابان شهید بهشتی خ پاکستان...تلفن 873...,کاغذ را برداشتم و با خودم به اتاقم بردم.آن را داخل کشوی میزم گذاشتم و در کشو را قفل کردم.بعد شماره تلفن حسابدارم را گرفتم و گفتم که فردا صبح برای تصفیه حساب بیاید شرکت.تصمیم قطعی ام را گرفته بودم میخواستم این دختر را استخدام کنم...او هر چه بود,از حسابدارم به نظر قابل اعتمادتر می رسید.....
فصل 5
اول با حسابدارم تصفیه کردم,بعد شماره تلفن دختر راگرفتم.زن میانسالی گوشی تلفن را برداشت,باخودم فکر کردم که باید مادر دختر باشد,چون وقتی گفتم از شرکت (طلای قرمز )مزاحم میشوم برای استخدام خانم محمدی,از خوشحالی صدایش لرزید...هول شده بود کلمات را یکی در میان و جا به جا می گفت.امابالاخره فهمیدم که دخترش خانه نیست .مهم بود...پیغام من واضح بود .دختر قطعا به زودی از استخدامش مطلع می شد و سر و کله اش پیدا می شد.
گوشی را گذاشتم و دفاتر حسابداری را برای تحویل به حسابدار جدید ,گوشه ی میزم گذاشتم...حالا وقتش بود که در غیاب رویا ,به کار هایم بزسم کلی کار عقب افتاده داشتم که روی هم جمع شده بود.عملا منشی که نداشتم ,حسابدارم را که اخراج کرده بودم ,آقای مرادی هم یک روز چک می برد بانک و عصر بر می گشت و می گفت چک بر گشت خورده ....با این اوصاف فقط من مانده بودم و مش رحمان آبدارچی که آن هم یک دقیقه در میان غیبش می زد ...باید یک فکر اساسی می کردم,حجم کارهای انجام نشده روی میزم ,نشان می دادکه این راهی که من می روم به ترکستان است.حسابی غرق کار شده بودم که در زدند.طرفهای ظهر بود تفریبا مطمئن بودم که دختر حسابدار است برای اینکه به خاطر غیبت رویا تمام ملاقاتها را کنسل کرده بودم .اول صدا زدم مش رحمان ...مش رحمان...در را باز کن,اما مش رحمان طبق معمول غیبش زده بود ...بنابراین خودم مجبور شدم در را باز کنم...پشت در,دختر جوان,شق و رق ایستاده بود .با دیدن من محجوبانه گفت :سلام...محمدی هستم مثل اینکه امروز از دفتر شما...
جمله اش را نیمه کاره گذاشتم و گفتم:بله,بفرمایید...من خودم با منزلتان تماس گرفتم(واز جلوی در کنار رفتم...)سکوت دفتر دختر را مردد کرد...به زحمت پرسید:ببخشید این جا همیشه این قدر خلوت و ساکت است؟...
منظورش را گرفتم و گفتم:نه...خانم این جا هیچوفت اینطوری نیست ...شانس شما,امروز استثنا اینطوری است...ما یک منشی داریم به اسم خانم رویا موحد,که تقریبا همسن و سال خود شماست....البته حالا تشریف برده اند سفر کیش....یک کارمند امور اداری هم داریم به اسم آقای مرادی که به کارهای دفتری شرکت می رسند...یک آبدارچی پیر هم به اسم مش رحمان داریم که البته ساعتی یک بار غیبش میزند...و...کلی مراجعه کننده...
شرکت هیچوقت اینطوری که شما می بینید نیست...الان شرکت در حقیقت نیمه تعطیل است..من هم برای تحویل دفاتر حسابداری مانده ام,و گرنه...
دختر همچنان با تردبد نگاهم می کرد...عاقبت گفتم:من نگرانی شما را درک میکنم,اما محیط اینجا کاملا امن و دوستانه است...اگر شما خواهر من بودید .من هیچ مشکلی نمی دیدم که در چنین محیطی کار کنید...از این جهت من به شما قول برادرانه می دهم...خیالتان بابت سلامت محیط اینجا راحت باشد...(سکوت شده بود)...عاقبت دختر گفت:می شود دفاتر حسابداری را ببینم؟از جایم بلند شدم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:اوضاع دفاتر خیلی خراب است .شما باید شاگرد زرنگی باشید تا بتوانید این اوضاع خراب را از نو اصلاح کنید.راستش من خودم از دیروز تا به حالا,هر چه حساب می کنم هیچ چیز با هیچ چیز جور در نمی آید.
دختر جوان ,دفاتر را از دستم گرفت و گفت:فردا ظهر برایتان میاورمشان...
با پوزخند گفتم:خانم محترم,وضع این دفاتر خرابتر از این حرفهاست...شما باید برای اصلاح خراب کاریهای حسابدار قبلی لااقل به دو هفته وقت احتیاج دارید.
دفاتر را از روی میز برداشت و گفت:من سعی ام را می کنم شاید شد.
... نمی دانستم چه بگویم ...برای همین گفتم:باشد,پس تا فردا.
دختر نرم چرخید و به طرف در رفت.
آهسته گفتم:نمی خواهید راجع به ساعت کاری یا حقوقتان سوالی کنید؟
ایستاد و در حالی که متعجب به من نگاه می کرد,گفت:من که پشت تلفن گفتم من کارم را تقریبا غیر حضوری انجام میدهم.
(وا رفتم...)جویده جویده گفتم:مگر حسابدار غیر حضوری هم داریم؟
قاطعانه گفت:بله,قول می دهم که آب از آب تکان نخورد ...من کارم را خوب بلدم آقای....؟
به سرعت گفتم :شایسته هستم.
اخمهایش در هم کشیده شد,مردد گفت:ولی مردی که با من صحبت کردند,نام فامیلشان شایسته نبود...میر مهدی بود...
دستپاچه گفتم:بله,می دانم.ایشان یکی از دوستان من بودند. شما با دوست من صحبت کردید....
زن همانطور که مردد دم در ایستاده بود گفت:ولی من فکر می کنم آدرس را اشتباه آمده ام,چون شرکتی که من قرار بود حسابدارش شوم ,شرکت طراحی و نقشه کشی بوداما ..اینجا...فکر میکنم که...(تسلیم شده عجب آدم رکی بود)..
مقطع و بریده بریده گفتم:فرقی نمی کند خانم...من هم همان روز آگهی استخدام حسابدار داده بودم.حتما حکمتی بوده که شما به جای طبقه بالا,سر از این جا در آورده اید....شما میخواهید کار کنید,چه فرقی به حالتان میکند که کجا باشد....این جا یا طبقه ی بالا؟ماشاءا...شرایطتان هم که ایده آل است...پس سر چی چانه می زنید؟نکند مشکلتان حقوق است ؟با بالا چقدر طی کرده بودید,هر چقدر طی کرده بودید,من هم همان قدر به شما حقوق میدهم...
نمیدانم چرا انقدر به ماندنش اصرار داشتم ...ناخواسته پا فشاری میکردم,من حسابدار میخواستم ,چه فرقی میکرد این زن باشد یا کس دیگری ؟شاید برای اینکه حسابدارهای زن آدمهای قابل اعتمادتری بودند.دختر جوان چیزی نگفت:از شرکت بیرون رفت و در را پشت سرش بست...
فردا طرفهای ظهر یود که دختر پیداش شد...همه دفاتر را زیر بغلش زده بود و هن هن کنان از پله ها بالا می آمد,که دیدمش...من میخواستم بروم ناهار...اما نمیدانم چرا دختر را که توی پله های طیقه پایین دیدم پله های رفته را برگشتم و در را باز کردم و دویدم پشت میزم.
چند دقیقه بعد ,چند ضربه به در خورد و دختر,دفتر به دست وارد شد...
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.شمرده گفت:سلام آقای شایسته ,میبخشید مثل اینکه بی موقع مزاحمتان شدم؟
خیلی رسمی گفتم:نه...خواهش میکنم بفرمایید.
روی صندلی دو ردیف ,آن طرفتر از میزم نشست..
پرسیدم:چی شد؟
سرش را بالا کرد و متعجب نگاه کرد...
گفتم:دفاتر حسابداری را میگویم ...درست شد؟
نفس راحتی کشیدوگفت؟بله,درست...آنقدرها هم که می گفتید وضعش خراب نبود..دستکاری هایش خیلی ناشیانه بود یا شاید خیلی...خیلی وقحانه!!در حالی که ابرویم را بالا می دادم,پرسیدم:چطور؟
با حوصله گفت:حسابدارهای کهنه کار ,برای کج دستی,شیوه های مدرنتر و مرموزتری دارند...امروزی تر عمل میکنند,اما حسابدار شما ...یا حسابدار قهار و کهنه کاری نبوده و یا اینکه خیالش از بابت سر به هوایی شما خیلی راحت بوده ,برای اینکه هیچ زحمتی برای لا پوشانی کارهایش به خودش نداده.
بادی به غبغب انداختم و گفتم:من اصولا در کار کارمندانم زیاد دخالت نمی کنم.از رئیس بازی خوشم نمی آید.
سرش را بالا کرد و در حالی که مستقیم توی جشمانم زل زد و گفت:
پس نباید آدم زیاد موفقی باشید,چون یک مدیر موفق همیشه زیر چشمی هوای کار زیر دستانش را دارد.آن هم هوای کار یک حسابدار را,با قربان صدقه و نوکرم و چاکرم,وخواهش میکنم و بفرمایید,نمیشود تجارت کرد.مدیران موفق به طبقات هرم کاری معتقدند...
حال بادکنکی را داشتم که ناگهان با یک سوزن ,بادش خالی شده باشد...
در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم,گفتم:من به طبقات هرم کاری معتقعد نیستم,من معتقعدم باید به شیو ه ی حکومت بر دلها مدیریت کرد.
بی حوصله گفت:از حال و روز شرکتتان معلوم است.منشیتان که سفر قند هارند...
کارمند امور اداریتان که اینقدر نامریی اند که تا به حال زیارت نشده اند ...حسابدارتان هم تا توانسته در این مدت فقط خودش را خجالت داده...آبدارچی تان هم که مثل روح ,مدام غیب میشود(حالشو بد جور گرفت)
(صورتم سرخ شد)
زن جوان دفاتر را روی میز گذاشت و گفت:درست کردم ,اما ,از همکاری با شما معذورم...راستش من آدم منظمی هستم,تحمل کار کردن در محیطی را که نظم و قانون ندارد و با شیوه (دلی) مدیریت میشود را ندارم....من باید بدانم دقیقا چه کارمی کنم و برای کارهایم به چه کسی پاسخ گو باشم و چه کسانی باید به من جواب پس بدهند ,محیط پر هرج و مرج ,کار من را هم زیر سوال می برد...
(سکوت کردم....دیگر نمیخواستم خواهش کنم که بماند...در مقام یک مدیر ,به قدر کافی خرد شده بودم.) فقط گفتم:بابت کاری که برای من کردید,چه کار باید بکنم؟
بی آنکه سرش را بچرخاند گفت:شما که هنوز دفاتر راچک نکردید شاید اصلا احتیاجی به جبران نباشد(و از دفتر بیرون رفت)
مدتی مات زده ,در سکوت به در شرکت و دفاتر روی میزم نگاه کردم بعد از جایم بلند شدم و رفتم تا ناهار بخورم گرسنه ام بود حوصله ی فکر کردن نداشتم.
رفتم رستوران تا ناهار بخورم ...چلو کباب خوردم,نوشابه خوردم و به خیابان و به عبور سریع ماشینها نگاه کردم و ذره ذره به مغزم اجازه دادم تا به حرفهای دختر جوان فکر کنم....
تقصیر رویا بود .همه چیز تقصیر رویا بود .ابن رویا بود که شرکت من را کرده بود پاتوق خاله بازیهایش,وگر نه تا خانم همتی منشی شرکت بود همه کارها نظم و قانون داشت حتی این مردک,حسابدار قبلی هم تا وقتی خانم همتی بود جرات لفت و لیس پیدا نکرد.آقای مرادی هم از خانم همتی حساب میبرد,کی آنوقتها جرات داشت به هوای انجام یک کار اداری ساده ,صبح از شرکت یزند بیرون و تا ظهر برنگردد.
رویا نه فقط شرکت و محل کارم را ,که همه زندگیم را به گند کشیده بود...باید یک حرکت مردانه انجام میدادم و همه اشان را می انداختم بیرون حتی به قیمت اخم و تخم مامان و آشوب شیرین...
برگشتم شرکت ...دفاتر را باز کردم و نشستم به حساب کردن سه ساعت تمام سر از روی دفاتر بلند نکردم,اما بعد از سه ساعت که کارم تمام شد ,حیرت زده شده بودم .عجب مهارتی داشت این زن,حیف بود مفت و مسلم فقط به خاطر غرور مردانه جریحه دار شده ام از دستش می دادم حرفهایش همه پخته و منطقی بود .
اتفاقا این شرکت دقیقا احتیاج به چنین کسی داشت تا بقیه را هم سر به راه کند ...عجب احمقی بودم من که گذاشته بودم به راحتی برود...
گوشی تلفن را برداشتم و دوباره شماره تلفن زن را گرفتم...تلفن چند بوق خورد و بعد همان خانم پیر گوشی را برداشت.کمی مودب گفتم:سلام خانم شایسته هستم,مدیز عامل شرکت طلای قرمز.
میخواستم اگر خانم محمدی تشزیف دارند با ایشان راجع به استخدامشان در شرکت صحبت کنم,خانم مسن گفت:دخترم منزل نیستند...اما اگر آمد چشم,پیغامتان را به دخترم میرسانم به سرعت گفتم:پس لطفا بفرمایید فردا صبح اول وقت حتما تاکید میکنم حتما تشریف بیاورند شرکت...
خاطرم نیست پیرزن چه گفت,اما خوب یادم هست که وقتی گوشی تلفن را سز جایش گذاشتم تصمیم قطعی ام را گرفته بودم که هم به شرکت و هم به زندگیم سر و سامانی بدهم بس بود هر چه که این مدت خراب کاریهای شیرین و رویا را تحمل کرده بودم.
فصل 6
صبح فردا,وقتی به شرکت رفتم,زن جوان پشت در ایستاده بود ...با دیدنش برق از سرم پرید .ساعت نزدیک 10/5 صبح بود و قطعا او به پرونده ی سیاهم,این تاخیر صبحگاهی را هم اضافه میکرد.
دستپاچه کفتم:سلام...خیلی وقت است که منتظرید؟
نگاهی به ساعتش کردوگفت:به زیاد...تقریبا یک ربع...
سعی کردم بی تفاوت باشم با صدای بمی گفتم:منشی که برود مرخصی ,همین می شود...همه پشت در می مانند!(و در باز کردم)
دختر پشت سر من وارد شد,در اتاقم را باز کردم و گفتم:بفرمایید,دختر پشت سر من وارد شد ,وفتم پشت میزم نشستم و خیلی جدی گفتم:من دفاتر را دیدم ...کارتان عالی بود....
سرش را بالا نکرد..همان طور سر به زیر به مکالئومهای کف زمین نگاه می کرد.
دوباره گفتم:خانم محمدی من میخواستم شما حسابداری شرکت ما را قبول کنید...در مورد بی نظمی اینجا حق با شماست,این جا از چار چوب ضوابط و قوانین اداری خارج شده...اما حل می شود...علت که پیدا شود ,معلول خود به خود درست میشود.
خانم محمدی سرش را بالا کرد و معنی دار نگاهم کرد.ادامه دادم علت این همه بی نظمی منشی شرکت است.خانمی به اسم رویا......!رویا خانم,دوست خواهرم شیرین است.خواهر و مادرم,رویا را برای شرکت لقمه گرفته اند,منشی فبلی خانم مسنی بود به اسم خانم همتی ...زن پخته و با تجربه ای بود,همه را او ضبط و ربط میکرد...اما متاسفانه برای زندگی خارج از کشور می خواست برود پیش دختر و دامادش زندگی کند و مراقب نوه ی کوچکش باشد.ازآن وقت تا به حال شرکت اینطوری شده که می بینید.
خام محمدی چیزی نگفت.انگار داشت توی مغزش حساب و کتاب می کرد.دفاتر را به سمتش روی میز هول دادم و مصمم گفتم شما هر طور و هر ساعتی که میخواهید می توانید کار کنید.
من به ساعت کاری شما کاری ندارم,فقط باید قول بدهید کم کاری نکنید...اینطوری ما با هم مشکلی پیدا نخواهیم کرد.
سرش را به علامت مثبت تکان داد,وگفت:کم کاری از من نخواهید دید...من هر روز سر میزنم و فاکتورها را و رسیدها را و اسناد را با خودم میبرم خانه و فردا عصر بر میگردانم و بعد با شما...!
جمله اش با صدای قاطعانه ی من ,نیمه کاره ماند,گفتم:خانم محمدی من کاری به این که شما چه کارمیخواهید بکنید و چطور از پس کارتان غیر حضوری بر خواهیدآمد,ندارم.من فقط توقع دارم کار حسابداری شرکتم،بی عیب و نقص انجام شود.درست و و دقیق و بی تبصره...
کوتاه گفت:حتما...قول می دهم.
ادامه دادم:بسیار خوب فعلا که فاکتور جدیدی نیست.
این چند روزه هم که شرکت تقریبا نیمه تعطیل است پس رفت تا شنبه...ما از شنبه منتظر شما هستیم.
با تعجب گفت:از شنبه؟؟ولی شنبه و یک شنبه که روز تعطیلی کار تجار خارجی است؟نمی دانم چرا حرصم در آمد...بی حوصله گفتم:کار ما فقط صادرات نیست,ما پخش داخلی هم داریم...شهرستانها که شنبه و یکشنبه تعطیل نیستند,هستند؟
فهمید زیادی حرف زده و نظر داده,برای همین دیگر حرفی نزد.
از جایش بلند شدو گفت:باشد پس تا شنبه....و بی هیچ حرف دیگری از در خارج شد...
پس از رفتن او بود که تازه یاد رویا افتادم.حالا جواب او را چه باید می دادم؟بی حوصله صند لی ام را چرخاندم و از شیشه پنجره ی اتاقم به ساختمان دودزده خیره شدم,گور پدر رویا و شیرین و همه ی آدمهای از خود متشکر دنیا.
جمعه ظهر,تازه چشمهایم گرم شده بود که موبایم زنگ زد.
بی حوصله گوشی را برداشتم ....صدای رویا ار آن سوی خط ,مثل صدای شیپور تو گوشم پیچید.الو...آقا یوسف...سلام ما...فرودگاهیم...شما کجایید؟
خواب آلود گفتم:توی رختخواب!!با صدای زیر تری گفت:کجا...توی رختخواب؟مگر نیامدید دنبال ما؟
بی حوصله گفتم:نه....!
جیغ زد:پس ما چطوری بیاییم؟
کوتاه گفتم:با تاکسی فرودگاه و گوشی را قطع کردم.رویا سرم را می برید می دانستم,چهار روز بود تلفنم را خاموش کرده بودم و خودم را به معنی واقعی از شرش خلاص کرده بودم.حالا دیدن داشت قیافه اش فردا,وقتی چشمش به خانم محمدی می افتاد...بیچاره خانم محمدی ...چه اژدهایی در کمینش بود و خودش نمی دانست,حالا رویا به درک جواب مادر را چه می دادم؟با اراجیفی که قطعا رویا و شیرین پشت سر خانم محمدی می ساختند مادر هم می شد دشمن سرسخت این بدبخت...
لحاف را روی سرم کشیدم و چشمهایم را بستم.حوصله ی فکر کردن نداشتم,این قوم مونث قطعا خودشان می توانستند از پس هم بر بیایند,من اگر خیلی با عرضه بودم گلیم خود را از آب بیرون میکشیدم.
فصل 7
تا شنبه هیچ حرفی راجع به حسابدار جدید به رویا نزدم.به مادر و شیرین هم همینطور...همه چیزرا سپردم دست سرنوشت.با خودم گفتم که هر چه باداباد...زنها را وقتی در عمل انجام شده قرار بدهی,خودشان یک راه برای سازش پیدا می کنند.اما اگر در کارشان دخالت کنی ,هم شکم خودشان را سفره می کنند و هم شکم واسطه ی بیچاره را...برای همین مثل یک مار چمبره زدم و نشستم منتظر ,تا ببینم چه پیش می آید.طرفهای ظهر بود که خانم محمدی آمد...از صبح در اتاقم را باز گذاسته بودم و چهار چشمی مراقب رفت و آمدهای بیرون بودم تا اینکه بالاخره صدای خانم محمدی را شنیدم که گفت:سلام رویا خانم. من محمدی هستم...از آشنایی با شما خوشبختم و امیدوارم بتوانیم برای هم دوستان خوبی باشیم.بعد دست خانم محمدی را دیدم که به سمت رویا که همین طور بهت زده سر جایش خشک اش زده بود,دراز شده و در هوا معلق مانده...
رویا خیلی خشک و رسمی پرسید:شما؟!
خانم محمدی با همان لحن صمیمانه گفت:من محمدی هستم...حسابدار جدید شرکت...
رویا با همان لحن سرد گفت:احتمالا اشتباهی شده سر کار خانم...شرکت ما حسابدار دارد.
خانم محمدی که خسته شده بود,دستش را که به سمت رویا دراز کرده بود پس کشید و با دلخوری گفت:شما مثل اینکه همین الان از سفر تشریف آوردید,چون خیلی از مرحله پرت هستید...
حسابدار قبلی تان هفته پیش تصفیه حساب کردند و رفتند..ار هفته پیش تا حالا من حسابدار شرکت هستم.سر رویا با چنان سرعتی به سمت اتاق من چرخید که رگ گردنش گرفت و آه از نهادش در آمد...
به سرعت به سمت اتاق من دوید و در حالی که دم در ایستاده بود,با صدای بلندی گفت:یوسف...می شود بگویی این خانم چی می گوید؟این دیگر از کجا پیداش شده؟چرند می گوید یا تو واقعا استخدامش کردی؟یعنی واقعا تو اینقدر احمقی که به جای یک حسابدار مرد زبده,یک دختر بچه ی بی عرضه را استخدام کردی؟
سرم را بالا کردم به جای رویا نگاهم توی نگاه خانم محمدی گره خورد...متعجب و حیرت زده به من و به رویا نگاه می کرد...
نیروی عجیبی از چشمهایش به وجودم ریخت...صاف روی صندلی ام نشستم و گفتم:برو بیرون رویا و به کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.بعد در حالی که سرم را به سمت خانم محمدی می چرخاندم محترمانه گفتم:بفرمایید خانم محمدی..من به جای این خانم از شما معذرت می خواهم...چشمهای رویا آتش گرفت...با خشم گفت:پس کار خودت را کردی؟می دانستم یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست که داری این طور ما را از سرت باز میکنی...خیلی خوب آقا یوسف...خیلی خوب....
با صدای که دیگر تقریبا به فریاد شبیه بود,گفتم:برو بیرون رویا...ودر را هم پشت سرت ببند...
رویا عصبی چرخید و خواست از اتاق خارج شود که محکم تنه اش به تنه خانم محمدی که جلوی در ایستاده بود خورد.خانم محمدی از جایش تکان نخورد....اما رویا,تلوتلویی خورد و در حالی که با نیروی دست خانم محمدی را به عقب هول می داد,راه را برای خودش باز کرد و در را پشت سرش به هم کوبید.
خانم محمدی مدتی همان طور به در بسته شده و به من خیره ماند و عاقبت در حالی که یک قدم از جلوی در فراتر می گذاشت گفت:اینجا چه خبر است آقای شایسته؟ببینم اینجا واقعا شرکت است؟
در حالی که عصبانی روی صندلی ام جا به جا می شدم:گفتم:بله...تا همین یک سال پیش شرکت بود اما وقتی که این خانم آمده,به جای شرکت شده طویله....
خانم محمدی مردد گفت:من متاسفم که این را الان می گویم,می دانم که وقت مناسبی نیست,ولی با این موضوع ,من واقعا مطمئن نیستم که بتوانم با شما همکاری کنم...اینجا یک جوری است...به محیط کار اصلا شبیه نیست...بیشتر شبیه به یک..,یک...,کارناوال خانوادگی است...من به اندازه کافی خودم دردسر و مشکل دارم اصلا قصد ندارم مشکلات خانوادگی دیگران را هم به دردسرهای خودم اضافه کنم.تمام جنم و ابهت مدیریتی ام,در برابر زنی که پیش رویم ایستاده بود زیر سوال رفته بود...مغرورانه گفتم:درستش می کنم...شما جا نزنید و یک هفته تحمل کنید من اینجا را مثل روز اولش می کنم.این شرکت جای آدمهای بی لیاقت و زیر کار درو نیست..اول حساب حسابدارم را رسیدم,حساب بقیه را هم به زودی می رسم...
خانم مخمدی غصه دار گفت:اگر دفاتر و حسابها را لطف کنید کن مرخص می شوم...
کارتابل حسابها را و دفاتر را مقابلش روی میز گذاشتم,ازجایش بلند شد دفاتر را برداشت و از در خارج شد...
هنوز در کاملا بسته نشده بود که با همه ی قدرت و جنمی که در خودم سراغ داشتم,بلند گفتم:رویا...رویا..بیا اینجا...!
رویا سلانه سلانه در را باز کرد و در حالی که طلبکارانه و با حرص به من نگاه می کرد,گفت:فرمایش؟
با جذبه گفتم:شما اخراجید...کلیدها لطفا...!(و دستم را به سمتش دراز کردم)
کمی هاج و واج نگاهم کرد و گفت:جدا؟چقدر مودب شده اید؟احتمالا اثر همنشینی های جدیدی است که پیدا کرده ید...جواب مادر و شیرین را همینطور مودبانه خواهی داد؟
نه...؟کارخوبی می کنید...از قدیم گفته اند,ادب,برتر از گوهر آمد پدید...
مثلا این خانم,اصلا مهم نیست حسابدار خوبی هست یا نه ...
مهم این است که خیلی مودب و با شخصیت است.همین ها را به مادرتان هم بگویید,دیگر همه چیز حل است ...گور پدر شرکت و کار و دخل و خرج و حسابها و کتابهایش!
بلند تر فریاد زدم:کلیدها لطفا...؟
همانطور که دست به کمر دم در ایستاده بود,با پوزخند کفت:چه آدم صادفی...واقعا که در نبود من,به همه ی قولهایت عمل کرده ای...دست از پا خطا نکرده ای؟ نفس نکشیدی و تسنه و گرسنه هم نشدی...فقط متاسفانه جلوی اجابت مزاجت را نتوانستی بگیزی,که آن هم اشکالی ندارد...آدمیزاد است دیگر پیش می آید...خودم درستش میکنم...(وچرخید تا برود)
داد زدم:رویا...نشنیدی چی گفتم؟کلید ها را بگذار اینجا و همین الان از جلوی چشمم گم شو....!
با همان حالت مسخره گفت:به همین راحتی؟...بله...؟شتر دیدی,ندیدی...؟نه آقا پسر...کور خوانده ای ...من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم...بوی کهنگی من آزارت میدهد..نه؟ضمنا من کلیدها را از تو نگرفته ام که به تو تحویلش بدهم,شب میام منزلتان,می دهم خدمت مادر محترم از همه جا بی خبرتان!(و در را به هم کوبید)
با همه ی وجودم فریاد زدم:گمشو بیرون لعنتی...همین الان از شرکت و زندگی من گمشو بیرون...تو از روز اول هم برای من بو ی نو نمی دادی ,که حالا بوی کهنگی گرفته باشی..من از همان روز اول که تو را دیدم,بوی گندیدگی ات حالم را به هم زد ولی مراعات آبرویت را کردم و دندان روی جگر گذاشتم...آنقدر دندان روی جگر گذاشتم که شدی استخوان لای زخمم...حالا ایستادی و برای من تعیین تکلیف می کنی؟رویا...بد جوری حالم را به هم می زنی تا خودم از شرکت بیرونت نکرده ام,خودت با پای خودت آبرومندانه ی برو بیرون...شنیدی چی گفتم؟شنیدی یا دوباره بگویم...!
(صدایی نیامد...در را باز کردم...رویا رفته بود و در شرکت کسی نمانده بود جز من!)
کمتر از دو ساعت بعد شیرین وسط دفتر ایستاده بود و داشت داد و بیداد می کرد.حرفهایش را اصلا نشنیدم,یعنی نخواستم بشنوم!نمیدانم چرا ولی ناگهان تصمیم گرفتم یوسف دیگری بشوم.یک مرد کامل نه آن یوسف دست و پا چلفتی ای که شده بود بازیچه ی دست یک مشت زن!
شیرین حرفهایش را زد...آنقدر داد و بیداد کرده بود که دیگر نفسش بالا نمی آمد...انگار همه ی زورش را زده بود و سنگ تمام گذاشته بود,چون عاقبت بی حال و بی رمق روی مبل نشست...شمرده و قاطع گفتم:تمام شد؟حالا برو خانه.
شیرین مبهوت نگاهم کرد این غیر منصفانه ترین دستمزدی بود که برای آن همه تهدید و توپ و تشر و داد و بیداد و گریه و زاری می توانست بگیرد.
با حرص گفت:مثل اینکه نشنیدی چی گفتم آقا یوسف؟وضع را از این که هست خرابتر نکن...همینطوری هم حسابت با کرام الکاتبین است...مادر پوستت را می کند اگر بفمهد که چه غلطی کرده ای؟خشم غریبی زیر پوستم جا به جا شد ...دختره چموش بیست دو ساله,وقیحانه ایستاده بود جلوی من و برای من مدیر سی و پنچ ساله ی یک شرکت تجاری خط و نشان می کشید.قصد نداشتم هیچ وقت از این حربه استفاده کنم,ولی شیرین مجبورم کرد....
با پوزخند روی مبل نشستم وگفتم:اگر قرار به حساب و کتاب باشد,حساب شما هم شیرین خانم,با کرام الکاتبین است...چون اگر مادر بفهمد که چرا سنگ این رویا خانم را به سینه می زنی,پوست از سرت می کند....مادر گفت که اجازه می دهد بروی خارج به شرط آنکه ازدواج کرده باشی,ولی با یک آدم معقول,نه با برادر لات هرزه ی بی سر و پای رویا خانم...(رنگ شیرین مثل گچ سفید شد)
ادامه دادم:رویا دوست و همکلاسی دانشکده ات است دیگر نه ؟آن وقت از کی تا به حال توی دانشکده ی هند,زبان و ادبیات و عرب تدریس میکنند؟ببینم اصلا معلوم هست جنابعالی این عتیقه را از کجا پیدا کرده ای؟فکر کردی من نمیدانم این دختر و خانواده اش از چه قماشی هستند؟فکر کردی من هم مثل مادر ساده و زود باورم که گول مانتو و شلوار و مقعنه ی مشکی را که سر این دختر کشیده ای را بخورم؟این دختر اینقدر جلف و سبکسر است که نگاهش ,حرکاتش ,خندیدنش ,کلماتش ، حتی شیوه ی راه رفتن و آدامس جویدنش داد می زند که از چه طبقه ای است....آن وقت تو می آیی این جا می نشینی و می گویی,ببخشید!!رویا خانم خیلی دختر نجیب و آدم حسابی ای است,دفعه اول هم که آنطور دیدیش برای این بود که خیلی دلش می خواست منشی تو باشد و چون فکر می کرد قاعدتا یک مدیر جوان,از این تیپ منشی بیشتر خو شش میآید,با آن ریخت و قیافه آمده بود,تا نظر تو را جلب کند....بعد که فهمید در مورد تو اشتباه کرده.,آب توبه سرش ریخت و دوباره شد همان مریم مقدسی که قبلا بوده...نه خیر شیرین خانم ...نه ..من احمق نیستم ...صبور هستم اما احمق نه ....! حرف نزدن دلیل بر نفهمیدن نیست ... من سکوت کردم تا ببینم تو تا کجا و تا کی می خواهی سر خودت و من و مادر را شیره بمالی و به خریت من بخندی...نفس شیرین بند آمده بود و همان طور با دهان باز هاج و واج به من خیره مانده یود.
آهسته گفتم:فکر کنم برای امروز بس باشد...(و از جایم بلند شدم)
شیرین قاطع گفت:صبر کن...فکر کردی خیلی زرنگی؟
با بی حوصلگی نگاهش کردم:ادامه داد:مادر از رویا برای تو خواستگاری کرده رویا هم جواب مثبت داده.
پایم به صندلی گیر کرد و نزدیک بود با سر روی زمین بیفتم که ستون و سط اتاق به دادم رسید.
نا باورانه گفتم:دروغ گفتن کمکی به تو نمی کند شیرین...پایت را از وسط این ماجرا بکش بیرون,من هم چه راجع به برادر رویا می دانم بیخیال می شوم.
پیروزمندانه گفت:به حرفم شک داری می توانی خودت شب از مادر بپرسی... مادر که دروغ نمی گوید,می گوید؟
عصبانی گفتم:یعنی چی؟یعنی مادر بدون اجازه ی من از دختر مردم خواستگاری کرده؟یعنی من اینقدر آدم نبودم که یک کلمه از خودم هم نظرم را بپرسد؟
با پوزخند جواب داد:به نظر مادر تو اگر عرضه ی زن پیدا کردن داشتی 35 سال عزب نمی ماندی...برای همین به محض اینکه رویا را پسندید خودش دست به کار شد..اتفاقا از بخت تو,این بار بد جوری هم عزمش را جزم کرد,که قضیه تو و رویا را به سر و سامان برساند...فکر نکنم هیچ جوری حریفش شوی...چون رویا بد جوری بیخ گلویش گیر کرده...(و بلند بلند شروع کرد به خندیدن)
به عمد می خواست با صدای بلند خنده اش عصبی ترم کند...میخواست حسابی بچزاندم...
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:مهم نیست...مردم زن عقد کرده اشان را با سه تا بچه ی قد و نیم قد,بعد از بیست سال طلاق میدهند این که فقط قرار یک خواستگاری است...آن هم لفظی...حرف هم که باد هواست...خواستگاری کرده که کرده...!شرمنده ببخشید اشتباه شده...من خودم به جای مادر عذر خواهی میکنم.شیرین هم مثل من داشت نقش بازی میکرد...از درون آتش گرفته بود...کیفش را از روی میز برداشت و در حالی که به سمت در میرفت,گفت که اینطور...
نمی خواهی کوتا بیایی...پس بچرخ تا بچرخیم,آقا یوسف...(و با لگد در را پشت سرش بست.)
برگشتم به اتاقم و نشستم پشت میزم...دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را به بازوانم تکیه دادم و به این فکر کردم که...قطعا شب باید با مادر صحبت کنم...اگر قرار بود مادر و شیرین بخواهند پای گود بنشینند و صبح تا شب اوامر مسخره ی زنانه صادر کنند و گند بزنند به اعصاب و کار و زندگی من,بهتر بود و در شرکت را ببندم و بروم دنبال یک کار دیگر...کاری که الاقل از خودم استقلال رای داشته باشم...
همین طور,توی فکر بودم که صدای زنگ تلفن,چرتم را پاره کرد...همانطور که عصبانی فکر میکردم,همانطور عصبانی هم گفتم:بله...!
صدای آرام خانم محمدی توی گوشی پیچید که گفت:سلام آقای شایسته...محمدی هستم...شرمنده... گفتم:آخ ببخشید...حال شما؟
با همان لحن آرام بخش گفت:باز چی شده؟تمام نشد این عزل و نصب کمیک؟نمیدانم چرا؟ولی مثل آدمی که با تنها معتمدش درد و دل میکند گفتم:رویا را انداختم بیرون,شیرین خواهرم آمد اینجا انقدر داد زد که یک جو آبروی باقیمانده ی شرکت هم رفت...!من هم مجبور شدم توی رویش بایستم و حرمت خواهر و برادری را بشکنم...بعد هم شیرین کلی برایم خط و نشان کشید و باقهر رفت خانه....
دلم نمی خواست اینطوری بشود...نمی خواستم حرمت بزرگتری و برتر ی ام در نبود پدر,اینطور به خاطر مسائل پیش پا افتاده کاری زیر سوال برود...!با لحن مهربانی جواب داد:به هر حال کاری بود که باید انجام می دادید هر چه بیشتر می گذشت سخت تر می شد .گذر زمان ,همیشه هم حلال مشکلات نیست...بعضی مسائل اگر کهنه شوند,دیگر قابل حل نیستند.برای آنکه آنقدر عمیق می شوند که آدمها به آنها عادت می کنند...تحمل کردن,تصمیم نهایی آدمهای ضعیف است,آدمهای قوی و اهل عمل راهی به جز تمحل برای مشکلاتشان پیدا می کنند.بزرگی می گوید اگر برای بدست آوردن چیزی که دوست داری نجنگی,مجبوری برای همه ی عمر همان چیزی را که داری ,دوست داشته باشی....
می دانید این یعنی چی؟یعنی تسلیم شدن,نه به خواست خود بلکه به جبر روزگار...یعنی حقارت!با این حساب هنوز هم از کاری که کرده اید پشیمانید آقای شایسته؟
قانع شده بودم حرفهای این زن آنقدر پخته و سنجیده بود,که توانسته بود با چند جمله آرامم کند...آهسته گفتم:حالا چه کار کنم؟منشی را میگویم...کارهای شرکت همه خوابیده...پاک گیج شد ه ام...حضور رویا هر چه بود خوب یا بد,بلاخره ار هیچ بهتر بود!
با اطمینان گفت:دو مرحله پیش رو دارید...مرحله اول:به منشی قبلی تان زنگ بزنید و مطمئن بشوید رفته یا نه؟زیاد اتفاق میافتد که زندگی طبق برنامه خود آدم پیش نمی رود...شاید خانم همتی برنامه اش به هم خورده باشد یا اصلا از رفتن پشیمان شده باشدو بتواند دوباره برگردد سر کارش.
مرحله دوم:یک آگهی استخدام منشی بدهید کافی است یک آگهی بدهید هزار نفر متفاضی جلوی در شرکت صف می بندند و این یعنی اینکه شما فرصت خواهید داشت کسی را پیدا کنید که دقیقا مطابق نیازهای شرکت و استانداردها ی شما باشد....
مستاصل گفتم:راستش من اصلا حوصله آگهی دادن و گزینش گرفتن ندارم.گذشته از آن چند روزی که باید وقت بگذارم و هزار جور آدم رنگ و وارنگ که با التماس نگاهم می کنند را محک بزنم تا یک ماه بعد هم باید جواب پس بدهم و گریه و زاری بشنوم.
با تعجب گفت:پس چطور آگهی استخدام حسابدار داده بودبد؟
شرمنده گفتم:نداده بودم...به شما دروغ گفتم...(آن سوی خط سکوت شد)
دوباره گفتم:حق با شماست,بهتر است اول به خانم همتی زنگ بزنم...شاید پشیمان شده باشد و اصلا نرفته باشد...
به جای جواب حرفم گفت:غرض از مزاحمت آفای شایسته...خواستم بگویم که فاکتورها سندهای شماره 94و37 نیستند.میخواستم بدانم خدمت شماست یا اینکه پیش آقای مرادی جا مانده...زونکن پیش رویم را باز کردم و شروع کردم به گشتن...حق با خانم محمدی بود,دو تا از فاکتورها پیش من جا مانده یود
گفتم:اینجاست...فاکتورها پیش من است..فردا که آمدید میدهم خدمتتان...کوتاه و مختصر گفت:باشد..ممنون و گوشی را گذاشت...
آرام شده بودم...همان بهتر که زودتر دست به کار شدم بودم...لبخند رضایت روی لبم نشست.
حدس خانم محمدی درست بود،خانم همتی نتوانسته بود غربت را تحمل کند و بعد از دو ماه برگشته بود.ظاهرا نان ونمکی که سر سفره ی داماد می خورد،منتش سنگین تر از محبتی بود که در حقشان برای نگهداری بچه می کرد...نمی دانم چرا خودش زنگ نزده بود تا برگردد سر کارش...شاید برای اینکه حوصله کل کل کردن با رویا را نداشت یا شاید برای اینکه خودش را پیرتر از ان می دید که بخواهد دوباره دنبال کار بدود...هر چه بود،وقتی شنید رویا رفته و شرکت نیاز به منشی دارد،خیلی خوشحال شد...
برگشتنش بیشتر از انکه فکرش را می کردم،گره از کارم باز می کرد،برای اینکه با او جای بهانه ای برای مادر نمی ماند...او هم با تجربه بود،هم پخته و سرد و گرم کشیده.
با او قرار و مدارهایم را گذاشتم و رفتم دنبال کلید ساز...باید تمام کلیدها را،از در ورودی شرکت گرفته،تا اتاق خودم،همه را عوض می کردم...ساعت نزدیک نه شب بود که کار کلید ساز تمام شد...چراغ ها را خاموش کردم،در شرکت را با کلید جدید قفل کردم و لبخند به لب رفتم خانه!خانه که رسیدم،کسی خانه نبود...
با اعصاب راحت دوش گرفتم،چند تا بیسکویت خوردم و روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو شدم.
هنوز تلویزیون روشن نشده بود که مادر و شیرین سر رسیدند.همان طور که زل زده بود به صفحه تلویزیون گفتم:سلام...چه عجب؟!...ساعت نه و نیم است.کجا بودید تا این وقت شب؟
(جوابی نیامد!)
دوباره پرسیدم:خرید بودید؟!(باز هم جوابی نیامد!)
روی کاناپه شق و رق نشستم و به سمت مادر چرخیدم...رفته بود توی اشپزخانه و داشت از توی یخچال غذا در می اورد...
محتاطانه پرسیدم:چیزی شده؟
مختصر و کوتاه گفت:من برای جمعه عصر با خانواده رویا،قرار خواستگاری گذاشته ام...یادت نرود...قراری برای جمعه عصرت نگذار...
دوباره روی صندلی ولو شدم و بلند گفتم:اشتباه کردید مادر...من اگر از بی زنی بمیرم،رویا را نمی گیرم...ضمنا امروز هم از شرکت اخراجش کردم،دیگر هم علاقه ای ندارم نه این خانم را ببینم،نه اسمش را بشنوم.
مادر از توی اشپزخانه داد زد:بله...خبر غلط های زیادیی را که کرده ای شنیده ام...چهار روز به حال خودت گذاشتمت،ببین چه آشوبی به پا کردی؟منشی اخراج کردی...حسابدار استخدام کردی...ببینم این دختره رو از کجا پیدا کردی،بچه ها می گویند بدجوری برایش یقه چاک می دهی،راستش را بگو،چیز خورت کرده،یا خودت سرت به جایی خورد که پای هر لکاته ای را توی شرکت باز میکنی؟
نمی دانم چرا اینقدر عصبانی شدم....نمی دانم به خاطر کلمه ی «لکاته» بود یا به خاطر این بود که ظرفیتم ته کشیده بود...هر چه بود از جایم بلند شدم و در حالیکه به سمت اشپزخانه می رفتم،داد زدم:شیرین...شیرین!....
شیرین زودتر از من خودش را به مادر رساند....
جلوی در اشپزخانه ایستادم و گفتم:این حرفی که می زنم،حرف اول و آخر من است...شوخی هم ندارم...هر دویتان خوب گوش کنید...از امروز یا من رئیس و مدیر بلامنازع شرکت هستم و همه تصمیم ها و مسوولیت تمام کارها را خودم به تنهایی به عهده می گیرم و شما دو تا هم حق هیچ اظهار نظر و دخالتی ندارید و یا اینکه از همین فردا،شرکت را می گذاریم برای فروش...و هر کسی سهم خودش را م گیرد و با ان هر غلطی که می خواهد می کند.متوجه شدید؟فکرهایتان را بکنید و تا صبح نتیجه اش را به من بگویید،تا من هم تکلیف خودم را بفهمم...چون من اصلا قصد ندارم مثل یک احمق وسط وسط این بلبشویی که یک مشت زن ناقص العقل برای من درست کرده اند،سرگردان بمانم...!
ظرف خورشت از دست مادر افتاد و خورشت هایش پخش زمین شد...شیرین کف زمین نشست و شروع کرد به جمع کردن خورشت ها...
مادر اهسته نالید...دستم درد نکند با این پس بزرگ کردنم...چه عصایی برای روزگار پیری ام ساختم...حیف زحمت...حیف زحمت که برای اولاد بکشی؟این هم نتیجه اش.
به سرعت گفتم:مادر جان...منطقی باش...شما خودت توی خانه نشسته ای،خبر از بیرون نداری...هی من می گویم نر است،شما هی می گویی بدوش...من را بین یک مشت آدم بی لیاقت اسیر کرده ای،توقع داری تاجر موفقی هم باشم...آخر مادر من...زنی گفته اند،مردی گفته اند.شما زن خانه اید،من مرد بیرون.مدیریت امور خانه با شما،مدیریت و برنامه ریزی برای شرکت هم مال من...مگر وقتی پدر خدا بیامرزم زنده بود،برای کارهایش از شما اجازه می گرفت،که حالا من برای هر حرکت کوچکی باید از شما اجازه بگیرم...زمان پدر خدا بیامرز،شما حتی جرات نداشتید از او بپرسید چرا دیر امده یا چرا زود رفته...به من که رسید،آسمان تپید؟نوبت من بیچاره که شد برای مارک چایی ای که مش رحمان دم می کند و به خوردمان می دهد هم باید از شما کسب تکلیف کنم؟مادر من،شما چکار به کارهای شرکت دارید،شما بنشینید توی خانه و خانمی تان را بکنید و حواستان به دختر دم بخت تان باشد که چه کار می کند و کجا می رود و با چه کسی معاشرت می کند،شما را چه به کارهای مردانه؟
( رنگ از صورت شیرین پرید!)
مادر مقطع گفت:قبول یوسف...قبول،اگر مشکل تو این طوری حل می شود،من و شیرین دیگر کاری به کارهای شرکت نداریم،ولی در مورد رویا قضیه فرق می کند،من با خانواده اش حرف زده ام و قرار گذاشته ام...
کوتاه اما قاطع گفتم:مگر می شود؟زنگ بزنم بگویم چی؟مردم که مسخره ما نیستند.پاهایم را جفت کردم و در حلی که سرم را بالا می گرفتم گفتم:حالا کو تا جمعه؟خدا را چه دیدی شاید خانواده ی رویا خودشان از وصلت با ما پشیمان شدند.کار دنیا که حساب و کتاب ندارد...به قول قدیمی ها،از این ستون تا آن ستون فرج است.مادر هنوز داشت با دهان باز و حیرت زده به من نگاه می کرد،از اشپزخانه بیرون رفتم...ان شب رفتم به اتاقم...روی تختم دراز کشیدم و ساعت ها فکر کردم...به خودم...به رویا...به شیرین...وکمی هم...به خانم محمدی!فقط کمی...فقط کمی...
با آمدن خانم همتی،آرامش به شرکت برگشت...البته رویا پر رو تر از ان بود که با گم شو،و برو بیرون و داد و بیداد،تسلیم شود ولی وقتی دید که کلیدها عوض شدند و در شرکت هم همیشه بسته است،عملا چاره ای جز تسلیم نداشت...بنابراین رفت و مثل یک مار چمبره زد تا به وقتش نیشش را بزند...من هم رفتم و منتظر فرصتی شدم تا دست رویا را رو کنم،تا پنجشنبه چیزی نمانده بود و من حسابی دلواپس شده بودم که شب سه شنبه،فرجی شد...خوب یادم هست که دوشنبه شب بود و من داشتم کامپیوترم که هنگ کرده بود و فایل اش باز نمی شد،را دستکاری می کردم که صدای پچ پچ شیرین،توجهم را جلب کرد...صدایش به زحمت از اتاق مجاور به گوش می رسید،اما معلوم بود که دارد با تلفن حرف می زند...آهسته و پاورچین پاورچین درب اتاق ر اباز کردم و رفتم پشت در اتاق شیرین...اما صدای شیرین انقدر اهسته بود که نمی توانستم درست جملات شیرین را بشنوم...رفتم توی هال و صدای ولوم تلفن را تا آخر کم کردم و تلفن را زدم روی آیفون...
رویا داشت ادرس جایی را به شیرین می داد...اول فکر کردم که کافی شاپ یا رستوران است،اما بعد وقتی دیدم که بلوک و پلاک و واحد دارد،فهمیدم که آدرس،آدرس یک جای مسکونی است.
خودکار را از کنار تلفن برداشتم و بی سر و صدا شروع کردم به یاداشت کردن ادرس،کف دستم...می خواستم تلفن را خاموش کنم که صدای شیرین که داشت با خوشحالی به رویا می گفت:حالا حتما می آید...کنجکاوی ام را تحریک کرد...
رویا قاطع جواب داد:دیوانه شده ای؟معلوم است که می اید...اگر آمدنش قطعی نبود که اصلا تولد نمی گرفتم...خودش دیشب ایمیل (E.mail ) زد که فردا شب تهران است...فکر کنم می خواهد حتما خودش را برای خواستگاری روز جمعه برساند...
شیرین گفت:رویا حالا جواب مامان را چی بدهم؟مامان را چطور راضی کنم،بگویم کجا می خواهم بروم تنهایی ان هم تادیر وقت؟
رویا گفت:خوب بگو با منی...
شیرین با طعنه گفت:اولا که مگر تو به مامان نگفتی من هر جا بروم به پدرم قول داده ام سر ساعت ده شب خانه باشم...دوما چه فرقی می کند،چه با تو،چه بی تو،دو تا دختر چه غلطی می خواهیم بکنیم و کجا می خواهیم برویم تا نصفه شب؟
رویا با جیغ گفت:فهمیدم...بگو با دانشگاه می خواهیم برویم اردوی امامزاده داوود...بعد هم شب خودم می دهم آرش برساندت خانه...به جون شیرین تیپ اش حسابی به تیپ راننده آژانس ها می خورد،قول می دهم هیچ کس شک نکند...( و زد زیر خنده )
شیرین با خنده گفت:ای مارمولک هفت خط...من تعجب می کنم تو با این چموشی چطور نتوانستی قاپ این برادر هالوی من را بدزدی...
رویا مصمم گفت:صبر داشته باش دختر...حساب ان را هم می رسم...به وقتش،حالا بگذار هر چقدر می خواهد لگد بپراند،خسته که شد،ضربه فنی اش می کنم....
شیرین بی تفاوت گفت:رویا...لباس هایم را چکار کنم؟با آن سر و لباس،که نمی روند امامزاده داوود اردو....
رویا جواب داد:کاری ندارد که خنگ خدا... روز قبل لباسهایت را بده به من،ببرم خانه آرش.همان موقع که آمدی لباسهایت را عوض کن...تازه اینطوری بهتر است،خدا را چه دیدی شاید آرش هم در لباس پوشیدن کمکت کرد...
شیرین شرمنده گفت:خجالت بکش رویا...خیلی بی حیا شده ای...رویا با لحن کشداری گفت:شیرین جان،برادر من خیلی اروپایی فکر می کند،اگر می خواهی عروس ما بشوی باید دست از امل بازیهای مامان جانت برداری...
عرقی که از روی پیشانی ام راه برگرفته بود،ارام ارام از گوشه ی صورتم می چکید پایین...آهسته آیفون تلفن را خاموش کردم و برگشتم به اتاقم.روی تختم دراز کشیدم و عمیق به فکر فرو رفتم.فرصتی که به دنبالش بودم،به دست آمده بود اما...یک مشکلی داشت...آن هم یک مشکل بزرگ،پای آبروی شیرین در میان بود.
خانم محمدی،در حالی که تاریخ چک ها را روی تقویم رومیزی ام می نوشت،گفت:بدحسابی،بدترین بلایی است که یک تاجر می تواند سر خودش بیاورد،برای اینکه وقتی اعتبار آدم زیر سوال برود،رقبا مشتری های آدم را جلوی چشم آدم غر می زنند...خانم محمدی،تقویم ر اسر جایش گذاشت و در حالی که از اتاق بیرون می رفت،گفت:افلاطون می گوید:آغاز هر کاری مهمترین قسمت آن است...اما نمی دانم شما چرا عادت دارید همیشه درست در قدم اخر،جا بزنید...(و در را پشت سرش بست.)
ناخواسته،به جای جواب حرفش،با صدایی که به نجوا بیشتر شباهت داشت،گفتم:من فرصتی که دنبالش بودم را پیدا کردم،اما متاسفانه این فرصت،به قیمت آبروی شیرین تمام می شود...رویا،مثل یک کردم،دور شیرین چنان پیله ساخته،که نمی دانم چطور و چگونه به رویا برسم بدون اینکه به شیرین صدمه ای برسد...( و شروع کردم به تعریف کردن تمام ماجرا)
خانم محمدی در تمام مدتی که من ماجرا را تعریف می کردم،مستقیم توی چشمهایم نگاه می کرد...این عادتش بود،از ان دسته آدم های بصری بود که تنها با نگاه کردن به آدم ها،قدرت هضم و جذب حرفهایشان را پیدا می کرد.
مدتی همان طور ساکت نگاهم کرد و بعد گفت:قبل از شیرین بروید...مادرتان رابردارید و قبل از شیرین خودتان ر ابرسانید آنجا...
حیرت زده گفتم اگر همان موقع شیرین سر برسد چی؟
جواب داد:به موبایل شیرین زنگ بزند و بگویید هر جا که هست،همان جا بماند...
حیرت زده نگاهش کردم و گفتم:و اگر نگرفت چی؟به موبایل ها که اعتباری نیست...
کوتاه گفت:sms بزنید...
مستاصل گفتم:ریسک بدی است...می ترسم اوضاع از این که هست خراب تر شود...
محکم گفت:شما مثل اینکه متوجه نیستید،الان دیگر موضوع اصلی،شما و رویا خانم نیستید.الان موضوع مهم و اصلی،شیرین است...رویا مثل یک مار زخم خورده قصد دارد از شیرین به عنوان طعمه استفاده کند،شیرین هم از شدت اشتیاق اصلا متوجه اصل ماجرا نیست.شما اصلا فکر نمی کنید که لاپوشانی شما چه بلایی ممکن است به سر شیرین و زندگیش بیاورد؟خطر بیخ گوش شیرین است...آرش به ایران برگشته...رویا،عقل شیرین را دزدیده و مادرتان از همه چیز بیخبر است...اوضاعی از این خرابتر سراغ دارید؟آقای شایسته،اوضاع الان طوری است که یک غفلت کوتاه می تواند سر هر سه نفرتان را به باد بدهد،مخصوصا سر شیرین را...جایی برای اهمال کاری نیست آقای شایسته،اگر کوتاهی کنید مطمئن باشید ده سال دیگر که شیرین خانم عاقل تر و پخته تر شد،از سر گناه و قصورتان نمی گذرد...هیچ به عواقب آنچه در پیرامونتان جریان دارد فکر کرده اید،یا فقط با خودخواهی به خودتان و خلاصی تان از شر رویا فکر کردید...شما برای خلاص شدن از شر رویا،زمان و فرصت کافی خواهید داشت،اما برای حفظ آبروی شیرین و آینده اش فرصت زیادی ندارید!
حق با او بود...به این جای قضیه فکر نکرده بودم...یعنی به قضیه اصلا این جوری فکر نکرده بودم،اینقدر حس نفرت از رویا و شوق انتقام همه فکر و ذهنم را انباشته کرده بود،که پاک حواشی مساله را از یاد برده بودم.
گفتم:حق با شماست.
پنجشنبه از صبح اضطراب داشتم.ساعت یک که شد،شرکت را تعطیل کردم و رفتم خانه...می خواستم یک لحظه هم شیرین از جلوی چشمم دور نباشد...خانه که رسیدم،مادر مشغول چیدن میز بود چشمش که به من افتاد،گفت:زود آمدی...؟
دست و صورتم را شستم و نشستم سر میز.مادر پارچ دوغ را روی میز گذاشت.یک لیوان دوغ برای خودم ریختم و شروع کردم به مزه مزه کردن...مزه ی تند کاکوتی و نعناع،گلویم ر اسوزاند.پرسیدم:پس شیرین کجاست؟
مادر گفت:دانشگاه.
کاسه ی خورشت را جلو کشیدم و گفتم:کی می آید؟
مادر بی حوصله گفت:چه می دانم...لابد وقت هر روز...حالا چی شده سراغ شیرین را می گیری،جر و بحث دیر شده؟برنج ر اتوی بشقابم کشیدم و شروع کردم به خوردن.اما حواسم اصلا به غذایی که می خوردم نبود،توی ذهنم داشتم برنامه ریزی می کردم...اگر خدا کمکم می کرد،این قدم آخر بود.
مادر گفت:باز هم می خوری برایت بریزم؟
در حالی که از سر میز بلند می شدم گفتم:نه...می روم بخوابم...شیرین که آمد حتما بیدارم کنید،کارش دارم...
در اتاقم را باز کردم و در حالی که وارد اتاق می شدم دوباره گفتم:مامان یادت نرود ها...شیرین آمد حتما بیدارم کنید...کارم خیلی واجب است...
راستش فکر نمی کردم که خوابم ببرد...با ان همه دلشوره کی خواب به چشمش می آمد،که من دومیش باشم،اما نمی دانم چرا خوابم برد.
چشم هایم را که باز کردم دم دم های غروب بود،هراسان از روی تخت بلند شدم و به سمت هال دویدم.مادر داشت کتاب می خواند،با دیدن من سرش را از روی کتاب بلند کر دو گفت:چی شده یوسف؟
هراسان پرسیدم:شیرین کجاست؟
مادر با خونسردی گفت:امامزاده داوود.از دانشکده زنگ زد و گفت با تور دانشگاه می رود امامزاده داوود و شب بر می گردد...
تنم یخ کرد...مدتی مات زده به مادر نگاه کردم و بعد در حالی که به سمت در می دویدم،چادر مادر ر از روی چوب لباسی کشیدم و به سمتش انداختم و بلند گفتم:بجنب مادر...بجنب...باید با هم برویم یک جایی...بدو که دیر شده...
مادر کتاب ر ابست و در حالی که هاج و واج به من زل زده بود،گفت:چه خبر شده یوسف؟کجا می خواهی بروی...من را برای چی می خواهی دنبال خودت بکشی؟
این بار داد زدم:بدو مادر...بدو تا دیر نشده...من می روم توی ماشین،شما هم زود بیا!
مادر ترسیده بود طاقت دیدن چشمهایش را نداشتم...به سمت ماشین دویدم و منتظر شدم.مادر بی معطلی آمد...آدرس را از جیبم دراوردم و شروع کردم به خواندن...
رنگ مادر پریده بود...هراسان پرسید:آدرس کجاست یوسف؟ترا به خدا یک چیزی بگو...شیرین دسته گلی به آب داده؟
یاد شیرین افتادم...موبایلم را دراوردم و شماره اش را گرفتم...موبایلش خاموش بود.پس sms فرستادن هم بی فایده بود.جلوی پلاک مورد نظر نگه داشتم.مادر گفت:این جا دیگر کجاست؟
گفتم:آن خانه را نگاه کن...خانه ی رویاست...مادر گفت:خب که چی؟
گفتم:فعلا هیچ چیز...اما کمی صبر کنی،از سادگی خودت حیرت می کنی.مادر سرش را چرخاند و مستاصل به در خانه نگاه کرد.چند گروه دختر و پسر جوان در نیمه باز را کاملا باز کردند و وارد خانه شدند.
مادر گفت:میهمان دارند...؟گفتم:بله البته یک میهمانی خیلی کوچولو...چند دقیقه بعد،یک گروه دیگر وارد خانه شدند.
سرم را چرخاندم و به مادر نگاه کردم...رنگ به رو نداشت...گفتم:پیاده شو مادر...من و شما هم دعوت داریم.نگاه مادر هاج و واج از من به خانه و از خانه بهمن جا به جا می شد.در ماشین ر اقفل کردم و به سمت در ورودی رفتم....نیمه باز بود...دستم را دور شانه ی مادر حلقه کردم و دنبال خودم کشاندمش...هر چه به ساختمان نزدیک تر می شدیم،صدا ها بلندتر و همهمه بیشتر می شد...
در خانه ر ابا فشار دست باز کردم...کسی با کسی نبود...شانه های مادر زیر دستم می لرزید...بیخ گوشش گفتم:نگران نباشید،این یک میهمانی کاملا خانوادگی و کوچک است به مناسبت تولد رویا خانم!خودش هم آنجاست،نگاهش کنید چقدر محجوب و خانم است...از سر و لباس و ریخت و قیافه اش کاملا معلوم است که چقدر به محرم و نا محرم مقید است راستی که عجب دختر مذهبی و متعهدی است.دستت درد نکند مادر،چه عروس خوبی برای خودت و من پیدا کرده ای...من از من این زن،حتما به معراج می رسم.
مادر با لکنت گفت:این...این محال است...باور نمی کنم.یعنی این همان رویایی است که من می شناسم...دختره ی چموش،من که سهل است،سر شیرین را هم شیره مالید...
اسم شیرین که امد،برق از سرم پرید...دست مادر را گرفتم و گفتم:خب دیگر میهمانی بس است مادر جان...بیا برویم تا ندیدنمان...
( و مادر را به سمت در هول دادم ) چیزی مثل سرکه توی دلم می جوشید.مادر ر اسوار ماشین کردم و قفل در را زدم...مادر با بغض پرسید:کجا میروی یوسف...وقت جواب دادن نداشتم.همان طور که به سمت در می دویدم،گفتم:زود بر می گردم.
این بار در را که باز کردم،با رویا سینه به سینه شدم...از دیدن من تعجب کرد،اما بهروی خودش نیاورد.با پوزخند گفت:به به آقا یوسف...خوش امدید...چه عجب از این طرف ها...می دانستم که بر می گردی،تو کفتر جلد خودم هستی...بال بال زیاد می زنی ولی عاقبت لب بوم خودم می نشینی.مچ دستش را گرفتم و تا انجایی که می توانستم پیچاندم...فریادش به آسمان رفت.گفتم:شیرین کجاست؟صدایش کن بیاید،تا پلیس را خبر نکردم...زود باش وگرنه بد می بینی...زد زیر خنده...بلند بلند و بی پروا،به قهقهه می خندید...بی تفاوت و با همان خنده کشدار گفت:شیرین خواهرت را می گویی؟نمی دانم والا...احتمالا الان یک گوشه کناری،آرش بدبخت را خفت کرده و دارد مخش را برای خارج رفتن می زند....اتفاقا زنگ بزنی به پلیس،قضیه خیلی دراماتیک می شود.چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که صدایش توی گوشم پیچید...بعد نعره زدم...شیرین...شیرین...
همه ساکت شدند،حتی گروه ارکستر...
دوباره نعره زدم:شیرین...
کسی پشت سرم با ناله گفت:من اینجا هستم یوسف...
به سرعت چرخیدم...شیرین بود.با مانتو و مقنعه دانشگاه...معلوم بود تازه از راه رسیده چون پشت سر من در مدخل ورودی در ایستاده بود.
با غضب توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم:تا حالا کدوم گوری بودی؟
بریدهبریده گفت:به خدا آرایشگاه بودم...موهایم ر اسشوار می کشیدم...من...من همین الان رسیدم،می بینی که...
همه وجودم آتش گرفته بود...با مشت توی سینه اش کوبیدم و گفتم:زود باش برو دست و صورتت را بشور،مادر توی ماشین منتظر است.
فریادش به آسمان بلند شد...به زحمت گفت:خیلی پستی یوسف...مادر را چرا آوردی؟
با پوزخند گفتم:دلش برای عروسش تنگ شده بود،آوردمش صله ی ارحام.
رویا وا رفت...
شیرین به سمت دستشویی دوید و در را محکم پشت سرش بست.رو به رویا کردمو گفتم:امیدوارم هدیه تولدت را دوست داشته باشی،شرمنده بیشتر از این در استطاعتم نبود...
براق نگاهم کرد...صدای دندان قروچه اش را می شنیدم...با نفرت نگاهم کرد و گفت:یوسف،من عاشقت بودم...هر کاری هم که کردم به خاطر دلم بود...از همان بار اولی که دیدمت،همان شب تولد شیرین،توی حیاط،یادت هست؟از همان موقع عاشقت شدم...فکر می کردم که آدمی،فکر می کردم از آن مردهایی هستی که قدر محبت و توجهی که به پایت می ریزند راداری...من خوب می دانستم من و تو از قماش هم نیستیم،ولی فکرکردم مهم نیست یا من رنگ تو می شوم یا تو رنگ من...یوسف،من به خاطر تو غرورم را شکستم...نه یکبار،هزار بار...من به خاطر تو،هر خفت و ذلتی را تحمل کردم،اما به جای محبت از تو جز بی محبتی و بی تفاوتی چیزی ندیدم...چشمهایت را باز کن یوسف،به من نگاه کن،ببین منچقدر از تو سرم...خوشگل تر...پولدارتر...مرفه تر...خانواده دار تر...تحصیل کرده تر...اما توی بی شعور هیچ وقت من را ندیدی...تو فقط خودت ر ادیدی...من سر تو با شیرین معامله کردم...چاره ای نداشتم...من می خواستم بهتو برسم...شیرین به اروپا...بنابراینسر تو،با هم توافق کردیم.قرار شد اگر من بهتو رسیدم،شیرین هم به آرش برسد،و از طریق آرش به آرزوی دیرینه اش،یعنی به اروپا...اما توی خودخواه،نه من برایت مهم بودم،نه شیرین...چشمت را بگیرد آنهمه محبتی که به پایت ریختم...حالا من هیچ،به خواهرت هم رحم نکردی...؟!
شیرین با چشم های پف کرده و صورت صابون زده از دستشویی خارج شد...دستش را کشیدمو به سمت در هولش دادم...
رویا فریاد زد:یوسف...این جا آخر بازی نیست...این را مطمئن باش...وادارت می کنم به پایم بیفتی به خاطر سیلی ای که به صورتم زدی،به غلط کردن بیفتی.خواهی دید یوسف خان...خواهی دید...
سرم را چرخاندم و در حالی که با تمسخر نگاهش می کردم،گفتم:تو دچار توهم شده ای...راستش ر ابگو چه آشغالی خورده ای که اینطور توی هپروتی...برو بدبخت...بروی لای دست همین آشغالهایی که در هم می لولند...تو را چه به خانواده ی شایسته!( و در را پشت سرم محکم به هم کوبیدم.)
بعد مچ دست شیرین را گرفتم و به سمت در کشیدمش...جلوی در که رسیدیم،گفتم:گوش کن شیرین...به مادر می گویی که من به تو زنگ زده ام تا بیایی و تو هم چهره ی واقعی دوست نازنینت را ببینی...فهمیدی؟
با بغض آمیخته به نفرت گفت:تکلیف امامزاده داوود چه می شود؟به مادر گفته بودم با اردوی دانشگاه می روم امامزاده داوود...
در حالی که با کف دست به سمت ماشین هولش می دادم گفتم:بگو نصفه ی راه،به خاطر اصرار یوسف پیاده شدم.مادر توی تاریکی ماشین نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به شیشه کنار دستش.صدای باز شدن قفل درها را که شنید،سرش را چرخاند و به ما نگاه کرد...فکر می کردم از دیدن شیرین جا بخورد...اما جا نخورد...حتی تعجب نکرد...
در عقب را باز کردم...شیرین مردد سوار شد و زیر لبی رو به مادر گفت:سلام...پشت فرمان نشستم و راه افتادم.سکوت بدی بود...عاقبت مادر رو به شیرین کرد و گفت:تو هم دعوت داشتی،نه؟امامزاده داوودت اینجا بود...زیارت قبول...التماس دعا...ما را هم از دعای خیرت بی نصیب نمی ذاشتی،مخصوصا پدر خدا بیامرزت را...
شیرین در حالی که سعی می کرد خودش را نبازد،بلند گفت:نه خیر...بنده واقعا راهی امامزاده داوود بودم،یوسف خان مجبورم کرد نصف راه از مینی بوس پیاده شوم،تا حماقتم را به رخم بکشد.من هم مثل شما با دعوت آقا یوسف،پایم به این میهمانی باشکوه باز شد.
مادر دیگر چیزی نگفت.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و در حالی که چشم هایش را می بست گفت:در این دنیای هزار رنگ،خدا عاقبت همه ی ما را به خیر کند...
فصل 8
شنبه صبح،قبراق و سر حال بودم.مشکلاتم حل شده بود،درست مثل یک کف بینی،ساده و سریع و غیر قابل باور...ان هم در عرض یک هفته...
اگر ده روز پیش کسی به من می گفت که به زودی مشلاتم حل خواهد شد،محال بود باور کنم،ولی حالا همه چیز درست شده بود...همه چیز درست شده بود و من با ساده انگاری فکر می کردم که دیگر ارامش خواهم داشت...فکر می کردم دیگر شب ها سر راحت روی بالش می گذارم و صبح ها بی خیال زندگی و دردسرهایش،پشت میز صبحانه می نشینم و چایی ام را مزه مزه می کنم اما ،زندگی اینطورها هم که من فکر می کردم نبود...زندگی بعضی وقتها شوخی های بدی دارد،یادم هست که بزرگی می گفت:متوقف کردن رودخانه ی زندگی غیر ممکن است...من هم افتادم وسط این رودخانه،درست وقتی که فکر می کردم قرار است روی یک تخته سنگ بنشینم و از صدای جریان لذت بخش ان بهره ببرم...
حقیقت اش را بخواهی،درست نمی دانم از کی و چطور،مهراوه،در وجودم لانه کرد...نمی دانم نقطه ی شروع این زخم بزرگ،کی و کجا بود؟نمی دانم چرا و چطور اینطور اسیرش شدم که خودم نفهمیدم...فقط می دانم که وقتی به خودم آمدم،کار از کار گذشته بود و حضور او شده بود همه دنیای من و نبودنش،بی قراری ممتد روزها و شبهایم...
آنقدر در خلوت دلم،او را به اسم کوچک صدا زده بودم که وقتی می دیدمش نام فامیلش به زبانم نمی آمد...انقدر در تارکی اتاقم به صورتش فکر کرده بودم که وقتی چشم هایم را روی هم می گذاشتم،ناخواسته نقش صورتش توی ذهن ناخوداگاهم نقش می بست.
خیلی سعی کردم که با خودم مبارزه کنم...خیلی سعی کردم که اراده ی مردانه ام در برابر لطلفت زنانه او کم نیاورد...خیلی سعی کردم که عقلم در برابر احساسم به زانو در نیاید...خیلی سعی کردم که در این مبارزه بی حریف و رقیب،پیروز شوم.به خدا خیلی سعی کردم،اما نشد...نتوانستم...
نمی دانم تجربه اش کردی یا نه...اما عشق های حقیقی نیروی عجیبی دارند.درست مثل یک ریسمان قوی که بر گردن عقل و اراده ات بیفتد.راه اندیشه رابر آدم می بندد و تو را به هر سمتی که بخواهد می کشد...تو برایش دندان تیز می کنی،اراده ات را خنجر تیزش میکنی تا از قیدش خلاص شوی.اما نمی توانی...نمی شود...یک عمر ادعای عقل و خرد می کنی،پا روی پا می اندازی و به خودت می نازی،که افسار عقلت را دست دلت نمی دهی،اما درست وقتی که داری مغرورانه به عقل و خردت می بالی،می بینی باسر توی چاه افتاده ای...آن هم چه چاهی...چاهی که هر چه بیشتر در ان فرو می روی،از نجات خودت بیشتر ناامید می شوی...
به نظر من،عشق درست مثل مرگ می ماند و عاشقی مثل مردن....همان طور که از مرگ گریزی نیست،از عشق هم گریزی نیست....دیر و زود دارد،اما سوخت و سوز نه...همه ی آدم ها یک روز و یک جا بالاخره ،به دامش می افتند.یکی در خلوتش عاشق می شود و دم نمی زند،یکی سالها عشق را در دلش نگه می دارد و به هوای معشوق پر پر می زند و خودش را به در و دیوار می کوبد تا دل محبوب ر ابه دست بیاورد...یکی هم صد نفر را واسطه می کند و صد راه را امتحان می کند تا بالاخره به وصل معشوق برسد...می بینی اصل در همه یکی است،تفاوت فقط در نوع گرفتاری آدم ها و عکس العمل هایشان است،درست مثل مردن...هر کسی یک جور و به یک علتی می میرد اما آخر همه اش یکی است،فنا شدن!
بعضی وقت ها آدمیزاد اینقدر اسطوره ای فکر می کند که وقتی زندگی پاپیچ خودش می شود،به همه ی دردهایش،سرخوردگی هم اضافه می شود،عشق هم اینطوری است.آدم هایی مثل من،راجع به عاشقی اینقدر احمقانه و با تمسخر نگاه می کنند که وقتی خودشان گرفتارش می شوند احساس آدمی را دارند که شرم آورترین بیماری دنیار را گرفته...اول سعی می کنند پنهانش کنند،پشت نقاب غرورشان و در تاریکی خلوت تنهایی شان....بعد شروع می کنند به مبارزه کردن با آن...درست مثل یک اعتیاد کشنده،و عاقبت وقتی از کتمانش ناامید شدند می افتند دنبال راه علاجش...اما نه با افتخار،بلکه با سرافکندگی و شرم...
من هم ان موقع درست همین حال را داشتم.اوایل درست نمی فهمیدم که چه اتفاقی دارد می افتد.فقط احساس می کردم که وقتی مهراوه را می بینم قلبم جور عجیبی فشرده می شود.با حضورش دست و پایم را گم می کنمو همه ی وجودم در ارتعاشی غریب می لرزد.بعد دیدم نمی توانم چشم از صورتش بردارم وقتی کنارم بود با چنان ولعی نگاهش می کردم که یک تشنه ی خشکیده لب،یک چشمه آب گوارا را...کمی بعد تر صدای قدم های مهراوه را که می شنیدم دلم غرق در چنان شادی و سروری می شد که ناگهان احساس می کردم هر لحظه ممکن است از حجم سنگینی این شادی،قالب تهی کنم...
مهراوه می آمد،می ایستاد مقابلم و شروع می کرد به حرف زدن،اما من نه از حرفهایش چیزی می فهمیدم،نه از اعداد و ارقامی که پشت سر هم ردیف می کرد.من فقط نگاه مهراوه را می دیدم،چشم هایش را.مژه هایش را،خطوط کشیده ی پلک هایش را...و سادگی دوست داشتنی صورت اش را...
دستهای مهراوه بی پیرایه و بی رنگ،روی اعداد و ارقام بالا و پایین می رفت...اما من به جای جمع و تفریق و ضرب و تقسیم،فقط با ولع به دستان مهراوه نگاه می کردم...نمی دانم چرا اینقدر عاشق دستهای مهراوه بودم...وقتی کارتابل حساب های حسابداری را مقابلم می گذاشت و انگشتش را روی روی صورت حساب ها می گذاشت،با همه ی وجود دلم می خواست دستم را دراز کنم و روی دستهایش بگذارم یا اینکه دستهایش را بردارم و عمیق وطولانی ببوسم...اما می دانستم که نمی توانم...که نمی شود...به این جا که می رسیدم همه فکر و ذهنم می شد جدال نابرابر بین عقل و احساسم...آن وقت بود که عرق از گوشه ی پیشانی ام راه می گرفت و از کناره گیجگاهم می چکید پایین.
باورت می شود...به همین سادگی به باد رفتم و فنا شدم...و فهمیدم که آمده به سرم،آنچه که نباید.بعد از این خلسه ی ناباوری،اولین عکس العملم جدال با خود و فرار از حقیقت بود...شروع کردم به پند و اندرز دادن به خودم...مدام سن و سال و موقعیتم رابه خودم یاداوری می کردم و شرط و شروط مادرم را مرور می کردم...اما بی فایده بود...انگار جادو شده بودم...مرحله ی بعدی،لج کردن با مهراوه و آزردنش بود...من هم مثل همه ی مردهای دیگر با قلدری شروع کردم وقتی از پس خودم بر نیامدم،شروع کردم به آزردن مهراوه.
از پس دل خودم بر نمی امدم،سر او خالی می کردم.کم محلی اش می کردم...سرش داد می کشیدم...اشتباهاتش را بزرگ می کردم و به رخش می کشیدم.چیزی را بهانه می کردم و گاهی هفته ها،کاری می کردم که چشمم به چشمش نیفتد.بیچاره مهراوه...از همه جا بیخبر،نمی دانست چرا دچار غضب بی علت من شده.نمی دانست چه کرده که به این روز افتاده،اما من می دانستم چه شده،فقط نمی دانستم که از این کارها می خواهم به چه برسم...اما به هر چه می خواستم برسم نشد،نتوانستم،نرسیدم!عقل مهراوه حریف همه ی ترفندهای من بود و صبر و آرامشش،حریف همه ی بدخلقی هایم....و عاقبت تسلیم شدم.تسلیم شدم و پذیرفتم که چه بخواهم و چه نخواهم،چه خوشم بیاید و چه نیاید،عاشق شده ام.مهراوه بی نظیرترین زنی بود که در تمام عمرم دیده بودم،دلم را به عشقش سپردم و باور کردم که به قول آگوستین،بهتر آن که عاشق و فنا شوی،تا آنکه هرگز عاشق نشده باشی.
از اولین روزی که مهراوه را دیدم،تا وقتی به این نقطه،نقطه ی پذیرش رسیدم،شش ماه طول کشید.در طی این شش ماه،تغییرات زیادی در شرکت دادیم و کارمان حسابی نظم گرفت و افتادیم روی غلتک.ترکیب مهراوه و خان مهمتی،ترکیب محشری بود.حتی آقای مرادی را هم جواب کردیم مرتیکه به جای کار کردن،صبح تا شب یا با تلفن حرف می زد،یا sms می زد،به قول مهراوه تنها مزیت حضور مرادی،قبض تپل تلفنی بود که به لطف رفتنش از شر آن راحت شدیم.
در تمام مدت این شش ماه،من با احساسم کج دار و مریض می کردم و به هر بدبختی بود،سر دلم را شیره می مالیدم،اما از فردای شبی که به نقطه ی تسلیم رسیدم،خودم را سپردم دست دلم و شدم یک یوسف دیگر...راستش خسته شده بودم از این جنگ نابرابر...
نمی دانی چقدر سخت است،بخواهی جلوی احساسی به عظمت عشق،قد علم کنی و امر و نهی اش کنی...نمی دانی چقدر سخت است به دلت،که مثل یک پسر بچه ی چموش سه ساله ی حرف نشنو،هر چه می گویی،نشنیده می گیرد،حریم ها و حرمت ها را یادآوری کنی.آنقدر باید و نباید و اما و اگر توی ذهنم چرخیده بود که بعد از شش ماه چنان خسته بودم،که انگار از یک کارزار سخت برگشته ام.بی رمق و نفس زنان،مثل یک لشکر شکست خورده،بالای سر جنازه ی عقل و منطقم ایستاده بودم و به حال شوریده ی خودم تاسف می خوردم.
مهراوه،اما عین خیالش نبود...نمی دانم،نمی دانست و نمی فهمید ،به چه فلاکتی افتاده ام،یا می دانست و می فهمید و نمی خواست به روی خودش بیاورد...
خلاصه روزگار هپروتی من،همین طور سر در هوا می گذشت،تا آن روز عصط...
آن روز مهراوه مثل هر روز کارتابل حساب های حساب داری را روی میزم گذاشت و شروع کرد به حسابرسی روزانه،من هم طبق معمول دستم را گذاشتم زیر چانه ام و به جای گوش دادن به حرف های مهراوه و نگاه کردن به اعداد وارقام،محو تماشای او و حرکات دستانش شدم...همین طور چرت زنان در هپروت خیالات خودم بودم که ناگهان مهراوه گفت:آقای شایسته؟
همان طور که به دستانش ماتم برده بود،سر به زیر گفتم:بله.
عصبانی کارتابل حساب ها را بست و در حالی که مقابل میزم تمام قد می ایستاد گفت:شما اصلا به حرف های من گوش نمی دهید....من که برای خودم حرف نمی زنم،دارم حساب ها را با شما چک می کنم...و اگر لازم نبود قطعا این کار را نمی کردم...بنابراین،می شود به جای چرت زدن به حرف هایم گوش کنید؟
جذبه اش مرا گرفت...دستپاچه گفتم:شما بفرمایید،من گوشم با شماست.
مصمم گفت:گوش دادن با دقت کردن فرق دارد.آدم صدای وزوز مگس را هم می شنود لطفا به جای اینکه گوشتان با من باشد،حواستان به من باشد!؟
روی صندلی ام صاف نشستم و گفتم:ببخشید،حق با شماست...
دلخور گفت:حرف زدن با شما همان قدر توان و انرژی از من می گیرد که حرف زدن با پسر بچه 4 ساله ام.
برق از سرم پرید،شگفت زده پرسیدم:مگر شما بچه هم دارید؟
بی انکه هیچ تغییری در صورتش ایجاد شود گفت:بله...یک پسر بچه ی 4 ساله دارم که اتفاق مثل شما بازیگوش و حواس پرت است.نمی دانم چرا شما را که می بینم همیشه احساس می کنم متین هم در آینده مثل شما خواهد شد...یک مدیر خوش شانس،اما متاسفانه...سر ب ههوا...
پشتم لرزید...بیوه بودنش کم بود،بچه داشتن هم به آن اضافه شد...دیگر محال بود بتوان مادر راراضی کنم.مادر را هم راضی می کردم از پس حرف فامیل بر نمی امدم.اصلا فامیل به درک،هیچ جوری مادر را نمی شد به این وصلت راضی کرد...
مهراوه گفت:چقدر تنبیه شدید آقای شایسته...واقعا که من با این استعدادی که در سر به راه کردن مردم دارم،باید ناصح می شدم...( و از اتاق خارج شد.)
با کف دست روی پیشانی ام کوبیدم...عجب بساطی...حالا من باید چکار می کردم با این دل صاحب مرده ام؟چشم هایم را بستم و فکرم را متمرکز کردم...یک چیز را مطمئن بودم از پس مادر شاید می توانستم بر بیایم،اما از پس دلم نه.بنابراین باید تصمیم می گرفتم و قاطعانه بر سر تصمیمم می ماندم.هزار جور فکر به سرم زد،به هزار راه فکر کردم،به هزار شاید و باید...به هزار اما و اگر،و عاقبت تصمیمم را گرفتم...یک راه بیشتر نداشتم...اگر دل مهراوه را به دست می اوردم،مهراوه با انهمه لیاقت و کفایت و دانایی که در او سراغ داشتم،می توانست دل مادر را که سهل است،دل سنگ را هم با خودش نرم کند.بعد هم با خودم فکر کردم به دست آوردن دل مهراوه نباید کار زیاد دشواری باشد.هر چه باشد او هم از جنس مونث است و به دست اوردن دل زن جماعت کار دشواری نیست.نمی دانم چرا اینطوری فکر می کردم،شاید به خاطر رویا بود که باعث شده بود فکر کنم که برای شروع و داشتن یک رابطه ی عاشقانه،زحمت زیادی لازم نیست...رویا بود که باعث شده بود فکر کنم برای دوست داشته شدن،بهای گزافی نباید بپردازم.همین که باش م و بمانم کافی است...حالا که خوب فکر می کنم می بینم اگر به خاطر رویا نبود،فکر نمی کردم که آسان ترین راه راضی کردن مادر،پل زدن از قلب مهراوه به عاطفه ی مادر است.اما رویا،باعث شد که اینطوری فکر کنم...درست مثل یک طلبکار...
همه این فکر ها ساعت ها در ذهنم چرخید،اما وقتی که مهراوه در را باز کرد تا مثل همیشه خداحافظی کند و برود،فکر کردم که فقط چند دقیقه گذشته،برای همین مادامی که اجازه ی مرخصی گرفت،طلبکارانه گفتم:به این زودی می روید؟
یکی از ابروهایش ناخواسته بالا رفت،اما چیزی نگفت...نگاهی به ساعتش کرد و در را بست...وقتی رفت،من هم کتم را تنم کردم تا بروم.همیشه همین طور بودم،وقتی مهراوه می رفت دیگر تحمل شرکت را نداشتم.از صبح که می آمدم،منتظر همان دو سه ساعتی بودم که بعد از ظهرها مهراوه می امد و کارهای حسابداری اش را جمع و جور می کرد،وقتی هم که می رفت،دیگر تاب و قرار نداشتم.پشت سرش من هم شال و کلاه می کردم و می زدم به خیابان.خانم همتی اوایل مدام اعتراض می کرد،اما کم کم او هم عادت کرد که تمام قرار ملاقات ها را تا قبل از ساعت شش بعد از ظهر بگذارد.گاهی احساس می کردم خانم همتی با آن همه پختگی و تجربه ای که دارد،حتما از درد دل من خبر دارد،چون تازگی ها بیش از همیشه با من راه می امد و در برابر حواس پرتی هایم سکوت می کرد.
خلاصه ان روز شال و کلاه کردم و رفتم پارکینگ...اما به پارکینگ که رسیدم،دیدم که بر خلاف همیشه ماشین مهراوه،هنوز توی پارکینگ است...تعجب کردم.مهراوه لااقل ده دقیقه قبل از من آمده بود پایین...پس چطور ماشین اش هنوز آنجا بود؟با احتیاط و ارام صدا زدم...خانم محمدی؟خانم محمدی؟
صدایی نیامد...سوار ماشین شدم و از پارکینگ بیرون آمدم...می خواستم بپیچم که دیدم مهراوه آن طرف خیابان،منتظر ماشین ایستاده...
با چنان سرعتی فرمان را در خلاف جهت قبلی پیچاندم و پیچیدم وسط خیابان،که صدای ترمز ماشین های پشت سرم،مهراوه را قبل از انکه به او برسم،متوجه من کرد.جلوی پایش ایستادم و در حالی که از ماشین پیاده می شدم گفتم:شما این جا چه کار می کنید؟ماشینتان که توی پارکینگ است،چرا گوشه ی خیابان نتظر ماشین ایستاده اید؟تو بودی سنگ صبورم و نگاه دورم و لبهای بسته ی من...
پوزخندی گوشه ی لبش رقصید...گفت:نکند فکر کرده اید من هم مثل شما اینقدر حواس پرتم که یادم رفته ماشینم را کجا گذاشته ام؟(چیزی نگفتم)ادامه داد:ماشینم خراب شده...برق اش قطع شده...فکر کنم از جعب هفیوزش باشد...فردا که خواستم بیایم،چند تا فیوز می خرم و درستش می کنم!با حالی مثل حال دهقان فداکار گفتم:فردا چرا خانم محمدی...همین الان،تا چشم بر هم بزنید،من با یک جعبه فیوز نو برگشته ام.
بی تفاوت سرش را چرخاند و گفت:نه،راضی نیستم به زحمتتان،چون مطمئنم،که چشم بر هم بزنم،شما با این حواس جمعتان،به جای جعب هفیوز پراید،با جعبه فیوز تریلی هیجده چرخ بر گشته اید!خنده ام گرفت،اما به روی خودم نیاوردم.در را برایش باز کردم و گفتم:باشد...تسلیم!پس بفرمایید تا لااقل برسانمتان...
قاطع گفت:نه.مزاحمتان نمی شوم،راه من و شما با هم فرق دارد.
شتاب زده گفتم:نه نه...اصلا اینطوری نیست...اتفاقا راه من هم،از همین طرف است.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:بفرمایید آقای شایسته...با ماشینتان راه را بسته اید.
دستپاچه گفتم:شما سوار شوید،راه باز می شود...بفرمایید خواهش می کنم،من ی رسانمتان یک شب که هزار شب نمی شود،ده دقیقه دیر یا زودبرسم خانه به حال من چه فرقی می کند،ولی شما...(تغییری در چهره ش ایجاد نشد.!)
دوباره گفتم:من نگران فاکتورها و صورت حساب های خودم هستم...با اینهمه اسباب و اثاثیه که نمی شود سوار تاکسی شد...یک وقت موقع پیاده شدن داخل تاکسی جا می ماند،بیچاره می شویم...همان طور که صورتش به سمت خیابان بود گفت:مگر من مثل شما هستم؟راست گفته اند که مردها عادت دارند صفات بد خودشان را به اطرافیانشان نسبت دهند...
همان طور مستاصل نگاهش می کردم،که عاقبت تکانی خورد و به سمت ماشین راه افتاد...از خدا خواسته دنبالش دویدم و در حالی که در ماشین را برایش باز می کردم گفت:فقط بای دراه را نشانم دهید.می دانید که من حافظه ی خوبی ندارم،یادم نیست آدرسی که زیر فرم استخدامتان نوشته بودید کدام طرف این شهر بی در و پیکر بود...
در را ارام بست و همان طور که به رو به رویش زل زده بود گفت:چه جالب،به این می گویند استخدام بی حساب و کتاب...
به طعنه هایش عادت کرده بودم...تلخی اش هم برایم شیرین بود...گفتم:حالا بالاخره از کدام طرف باید بروم.
کوتاه گفت:من زیر پل سید خندان پیاده می شوم.
با خوشمزگی گفتم:کرایه اش می شود پانصد تومن...اشکالی ندارد؟(نخندید)سرم را چرخاندم و گفتم:تا دم در خانه می رسانمتان...
قاطع گفت:نه...ممنون...من زیر پل پیاده می شوم...از ان جا تا خانه راهی نیست.پیاده هم می شود رفت...من حوصله حرف در و همسایه و خان باجی های محل را ندارم...لطفا برایم با مهربانی تان دردسر درست نکنید...
دیگر حرفی نزدم...نمی خواستم سر چیزهایی که حوصله اش را سر می برد،با او چانه بزنم...من در موقعیت او نبودم...هر کسی صلاح کار خودش را بهتر می دانست...بنابراین به جای هر حرفی،دستم را دراز کردم و ضبط را روشن کردم صدای رضا صادقی در سکوت ماشین پیچید:
دلم برات تنگ شده جونم
می خوام ببینمت نمی تونم
بین ما دیوارهای سنگی
فاصله،یک عمره می دونم
بغض ترانه رو شکستم
می خوام بگم عاشقت هستم
تو عین ناباوری یک شب
خالی گذاشتی هر دو دستم...
تو بودی تمام مستی و هستی و راستی و تمام قصه ی من
سرم را چرخاندم و به مهرامه نگاه کردم...آنقدر راحت و خونسرد داشت از پنجره بیرون را تماشا می کرد که به او حسودیم شد...من داشتم از شدت علاقه به او رنج می کشیدم و او بی خیال عالم و آدم،غرق فکر و خیال خودش بود.من هر روز داشتم یک قدم به او نزدیک تر می شدم و او هر روز داشت بیشتر وبیشتر چشم هایش راروی زیبایی های زندگی می بست.نه،این انصاف نبود .کلاف عشق او به گردنم افتاده بود و هر روز بیشتر از دیروز راه نفس را به من تنگ می کرد،آن وقت او اینجا آسوده کنار من نشسته بود و داشت با نفس عمیق ریه هایش را از دود وهوا پر می کرد.من با عشق او،رو به روی یک شاهکار بی نظیر ایستاده بودم و او داشت در کنار موجودی که از وجود او،به همه زیبایی های زندگی رسیده بود،زندگی ر ابا زشت و زیبایش می پذیرفت و اعتراضی هم نداشت...!
رویم را از مهراوه برگرداندم و همانطور که به روبرویم زل زده بودم گفت:مهراوه...
به سرعت سرش را چرخاند...این اولین بار بود که او رابه اسم کوچک صدا می زدم.جسارتم را کامل کردم و گفتم:من مدتهاست که می خواستم چیزی به تو بگویم،اما رفتارت اینقدر جدی و خشک و رسمی است که هر بار که اراده کردم حرف دلم را با تو بزنم،پشیمانم کردی...
سرش را دوباره به سمت خیابان چرخاند و گفت:حالا هم فرقی نکرده ام...توصیه می کنم حرف دلت را زنی،حرف تا وقتی که از دهانت بیرون نیامده،تو صاحبش هستی،اما وقتی زبانت چرخید و از لای لبهایت بیرون آمد،دیگر تا آخر عمر،تو گرفتارش هستی...
بی محابا گفتم:نه...دیگر خسته شده ام...تحمل حرفهایی که روی دلم مانده،از طاقتم بیرون است.می خواهم دردودل کنم...تو هم توصیه ات را برای خودت نگهدار.
( وگوشه ی خیابان پارک کردم.)
با وحشت گفت من به اندازهی کافی دیرم شده،آقای شایسته...
متین منتظر است...دیر کنم...پریدم وسط حرفش و با جذبه گفتم:من هم وقتی خوب فکر می کنم،می بینم خیلی دیرم شده...بیخود و بی جهت این همه وقت،این غذه ی لعنتی ای که توی دلم سبز شده را تحمل کردم و خم به ابرویم نیاوردم،که چه؟!
( سرش را پایین انداخت.)
به سرعت ادامه دادم:ما مردها اهل حاشیه بافی نیستیم...وقتی کسی را دوست داریم،رک و راست و بی پیشوند و پسوند حرف دلمان را می زنیم...اگر هم نشود،مثل من غمباد می گیریم...بعضی وقتها هم می زند به سرمان و جنون می گیریم...
( رویش را به سمت خیابان چرخاند.)
راستش را بخواهی مهراوه...خودم هم درست نمی دانم از کی،چرا و چطور،این همه به تو دلبسته شدم...اما هر وقت و به هر علتی که بوده،دیگر کار از کار گذشت هو حالا من تا خرخره در محبت تو اسیر شده ام...خیلی سعی کردم یک جوری حریف دلم بشوم و در برابر احساسم ب هزانو در نیایم،خیلی سعی کردم که منطقی و پخته عمل کنم،خیلی سعی کردم که عاقل بمانم،اما نشد.نتوانستم،حالا تو،تویی که برای هر مشکلی راه حلی داری،به من بگو چه کار کنم؟
بی وقفه گفت:دوباره برای عاقل شدن سعی کنید...این عشق بی سرانجام و بی فرجام،به نفع هیچ کدام ما نیست...نه شما و نه من...شما خودتان بهتراز من می دانید که با شرایطی که من دارم،من و شما بیشتر از هر چیز دیگری،برای هم باعث دردسر خواهیم بود...با عصبانیت گفتم:ترا به خدا،اینقدر راحت،ننشینید و آنجا و برای من بای دو نباید کنید...من برای عاقل بودن همه ی سعی ام را گردم،اگر می شد و می توانستم که حالا شما اینجا نبودید...
سکوت شد-عاقبت صدای ملایم مهراوه در سکوت ماشین پیچید...شمرده گفت:اگر نمی توانید عاقل باشید،پس تسلیم دلتان شوید و بهایش را هم بپردازید.( و از ماشین پیاده شد.)
تا مدت ها،همین طور مبهوت به قدم های مهراوه خیره ماندم.انگار همه ی این اتفاقات یک لحظه بیشتر طول نکشیده بود.انگار یک خواب بود.یک خواب که نمی فهمیدم،رویا بود یا کابوس...!یک دستمال از جعبه ی دستمتل کاغذی بیرون کشیدم و عرق پیشانی ام را خشک کردم...بعد دنده را جا زدم و شروع کردم به راندن...اما همه ی فکر و ذهنم جای دیگری بود.مغزم در جمله اخر مهراوه هنگ کرده بود.پس تسلیم دلتان شوید و بهایش...را هم...بپردازید...پس...پس...،رسید م خانه.وقتی می خواستم پیاده شوم،هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود،کلید را توی قفل چرخاندم و رفتم داخل.شب اول ماه بود و مادر و شیرین رفته بودند خانه ی خاله،ختم انعام...روی کاناپه ولو شدم،نگاهم مات زده،به دیوار رو به رو،قفل شده بود.مدت ها همین طور نشستم و بی انکه به یک چیز فکر کنم،فکر شلوغم را هم زدم.
بعد بلند شد مو از کتابخانه ی رو برویم،کتاب حافظ ر ابرداشتم...نیت کردم و بازش کردم....
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری ندیده و نشنیدم
اگر چه در طلبت هم عنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان دامانت نرسیدم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
به شوق چشمه ی نوشت چه قطره ها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم
ز غمزه بر دل تنگم،چه تیرها که گشادی
ز غصه بر سر کویت،چه نازها که کشیدم
گناه چشم تو بود و نگاه چشم سیاهت
که پرده بر دل خونین به بوی تو بدریدم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده ی حافظ
که بی تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
کتاب را بستم.حافظ هم شوخی اش گرفته بود.نشسته بود حال دل خودم را،برای خودم شرح می داد.خودم کم از دست خودم می کشیدم،حضرت حافظ هم نمک روی زخمم می پاچید.احتمالا با شاخ نباتش هم همین کار را کرده بود که یک عمر آرزویش به دلش مانده بود.
کتاب را سر جایش گذاشتم و همان طور با لباس رفتم زیر دوش حمام...آب ولرم که روی سرم ریخت حالم جا آمد.احساس می کردم عقلم کم کم دارد سر جایش می آید،درست مثل آدمی که از اتاق عمل بیرون می اید و ارام ارام اثر بیهوشی از سرش می پرد.
بالاخره حالم بهتر شد.به زمان و مکان حال برگشتم.آب کشیدم،لباسهایم را پوشیدم،یک چایی برای خودم ریختم و رفتم نشستم جلوی تلویزیون.
هنوز چایی ام را نخورده بودم که مادر وشیرین امدند.مادر گفت:به به،آقا یوسف...خیلی وقت است که آمده ای؟
بی حوصله گفتم:نه.مادر دوباره پرسید:چیزی شده؟چرا اینقدر بی حوصله ای؟(سرم را به علامت منفی تکان دادم.)
شیرین با طعنه گفت:خانم محمدی چطورند؟
طعه اش را گرفتم،اما به روی خودم نیاوردم.اگر عکس العمل نشان می دادم،مادر حساس می شد.شیرین هنوز به خاطر قضیه ی آرش و رویا،از دست من کفری بود...از روزی که دست رویا باز شده بود،مادر مجبورش کرده بود با رویا قطع رابطه کند.بنابراین قضیه ی آرش هم خود به خود منتفی شده بود.
حالا شیرین می خواست تلافی حماقت خودش و دغلی دوست عزیزش را سر من بیچاره خالی کند.مادر از توی اتاقش بلند گفت:شیرین جان یک کمی سالاد درست می کنی؟
شیرین قاطع گفت:نه...می خواهم بروم سر درسم.
مظلومانه گفتم:من درست می کنم...و از جایم بلند شدم.
مادر وشیرین هر دو متعجب گفتند:چی؟
زیر لب تکرار کردم من درست می کنم و به سمت اشپزخانه رفتم.راستش مغزم کار نمی کرد،یک حال عجیبی داشتم.نمی توانستم بفهمم کارم از اساس درست بوده یا نه.نمی توانستم بفهمم معنی جملات مهراوه خوب بوده یا نه...و نمی توانستم بفهمم از فردا باید چکار کنم؟
کاهو را ریز کردم وتوی ظرف ریختم...مادر در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه می کرد،گفت:آفرین پسرم چه کاهوهای ریز و یکدستی خرد کرده ای...حسابی کار بلد شده ای.
-چیزی نگفتم-
مادر آهسته زیر گوشم گفت:ببینم یوسف،تو نمی دانی شیرین و رویا هنوز با هم رابطه دارند یا نه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفت:پس شما این جا چه کاره اید؟قرار شد به جای کارهای شرکت،حواستان به شیرین باشد...
عصبانی جواب داد:مگر در عصر sms ایمیل،من پیرزن از کار شما جوان های هزار خط سر در می اورم من چه می دانم این دختره ی چموش توی اتاقش،صبح تا شب با آن گوش کوب دستش چه غلطی می کند...از کامپیوترش هم که سر در نمی آورم...آنقدر هم عاقل نیست که لااقل دلم رابه این خوش کنم که هر غلطی بکند،فرق بین دوست و دشمنش را می شناسد!خدا عاقبت مرا با این دختر به خیر کند.
در حالی که با تاسف سرم را تکان می دادم گفتم:دخترهای هم سن شیرین،اینقدر عاقل و پخته اند که صد تا پیرمرد سر د و گرم کشیده را تشنه می برند لب جوی و بر می گردانند،آن وقت،این خواهر ما...همین خانم محمدی،حسابدار شرکت...فکر نمی کنم بیشتر از سه یا چهار سال از شیرین بزرگتر باشد،اما صد تا مثل من و شما را درس می دهد.اینقدر پخته و با تجربه است که من با این سنم حیران حرفهایش می مانم...باور می کنی مادر،اگر یک روز،فقط یک روز نباشد،من...و در همان حال برگشتم،تا کاسه سالاد را به دست مادر بدهم،که نگاه معنی دار مادر ساکتمک رد...
مادر شمرده پرسید:گفتی،شوهرش چه کاره است؟
نگفته بودم...قبلا راجع به شغل شوهر مهراوه چیزی نگفته بودم.من از همان روز اول می دانستم که مهراوه بیوه است.ولی به هیچ کسی چیزی نگفته بودم.این رازی بود فقط بین من و مهراوه.رازی که نه خانم همتی،نه مادر،و نه شیرین چیزی از ان نمی دانستند...
مادر همین طور مستقیم توی چشمهایم زل زده بود و پلک نمی زد...ناخواسته گفتم:کارمند است،البته فکر کنم.
عاقبت نگاه مادر چرخید و از من به کاسه سالاد خیره شد،همان طور که گوجه فرنگی های حلقه شده را روی کاهو ها می گذاشت،شمرده گفت:زیاد روی کارمند زن،حساب باز نکن،آن هم از نوع جوانش...چون درست وقتی که در اوج کار و مشغله هستی و از جانب کار او دغدغه ی فکری نداری،یک برگه ی مرخصی می گذارد رو به رویت و با گردن کج می گوید ببخشید،می خواستم بروم مرحصی بارداری،و بعد هم زایمان و بعد هم شیر دهی...
قاطعانه جواب دادم:نه این یکی فرق دارد مهراوه یک پسر بچه ی چهار ساله دارد و چنین مساله ای دیگر برایش اتفاق نمی افتد...
نمی دانم لحن ام ایراد داشت یا جملاتی که به کاربردم،که سبد خیارها از دست مادر افتاد و خیارهای شسته ی داخل آن یکی یکی روی سطح آب شناور شد...
دستپاچه گفتم:روزی که استخدامش کردم،همه ی این شرط و شروط ها را توی قرارداد ذکر کردم،درست و حسابی چهار میخش کردم،تا فکر مرخصی طولانی را از سرش بیرون کند...من...من،خودم حساب همه ی کارها را کردم و استخدامش کردم...گفتم که اگر برود مرخصی،دیگر لازم نیست که برگردد گفتم که کارمندی که یک ماه بیاید و سه ماه برود مرحصی به درد کار من نمی خورد،من...
بی فایده بود،تلاشم برای ماست مالی کردن جملاتی که از دهانم ناخواسته بیرون پریده بود،بی فایده بود...
مادر در حالی که خیارهای شسته شده را دوباره از توی سینک ظرفشویی جمع می کرد گفت:شیرین...شیرین...تمام نشد ان،مثلا درس خواندنت؟یخ کرد این غذا.
آن شب،شام در سکوت سنگینی صرف شد.در واقع هیچ کس حواسش به غذایی که می خورد نبود...همه فقط ادای غذا خوردن را در می اوردند،وگرنه هر کسی در عالم خودش بود...
عاقبت مادر گفت:شیرین ظرف ها را جمع کن و بشوی.
شیرین بی حوصله شروع کرد به جمع کردن ظرف ها...انقدر با حرص و به اجبار این کار را می کرد که صدای ترق و تروقش عاقبت حوصله ی مادر را سر برد.مادر به سمت شیرین آمد و در حالی که ظرف های شسته شده را از دستش می گرفت گفت:شیرین خانم...به جای اینکه صبح تا شب پای ان کامپیوتر لعنتی بنشینی و سر خودت و من را به اسم درس خواندن شیره بمالی،یک نگاه به دور و برت بکن و از زندگی واقعی دیگران کسب تجربه کن،تا پس فردا،با چشم بسته توی چاهی نیفتی که کسی نتواند بیرونت بیاورد.
دوستی داشتم که همیشه می گفت:خدا حرف هایش را در دنیای اطراف ما نوشته است،خدا هر روز و هر لحظه و در هر موردی که ما بخواهیم با ما حرف می زند و راه را نشانمان می دهد،کافی است به اتفاقات زندگیمان توجه کنیم و ببینیم که خدا،نظر و خواسته اش را کجا می نویسد.اما تو انقدر خودت را سرگرم این اسباب بازی ها کرده ای که بعید می دانم خودت را هم ببینی چه برسد به علائم و نشانه های خدا!شیرین با تمسخر گفت:خب این که حرص خوردن ندارد مادر جان،من هم دارم همین کار را می کنم...دارم دنبال نشانه ها می گردم...
-و در اتاقش را به هم کوبید.-
مادر متاسف سرش را به شیر ظرفشویی تکیه داد...دیگر جای ماندن نبود.به اتاقم برگشتم و روی لبه ی تختم نشستم.عجیب بی حوصله بودم.با خودم فکر کردم شاید بهتر باشد یک فال دیگر بگیرم.رفتم کتاب حافظ را از کتابخانه بردارم،که کتاب والکیری ها به کنار دیوان حافظ گیر کرد و پایین افتاد...خم شدم و برش داشتم،تا سر جایش بگذارم اما جملاتو نوشته شده در صفحه ای که از پشت روی زمین تا خوردهبود،توجهم را به خودش جلب کرد.جملات این بود...
«جهان در دستان کسانی است که شهامت رویا دیدن،خواستن،و خطر کردن برای زیستن کنار روهایشان را دارند،و هرگز با رویاهایشان نمی جنگند،زیرا می دانند که رویاهای انسان،از اراده ی او نیرومند ترند...تعهدات،هرگز نباید انسان را از رفتن به دنبال رویاهایش باز دارند.زیرا دنیای بیرون از ما،مدام تغییر می کند ،ما بخشی از این تغییریم.اگر رویاهایمان رابپذیریم و برای رسیدن به انها تلاش کنیم،فرشتگان ما را هدایت و حفاظت خواهند کرد،تا ما با پذیرش و رسیدن به رویاهایمان هر روز تغییری شگرف تر کنیم.و عاقبت دنیا تنها جایگاه کسانی می شود که در رویاهایشان زندگی کرده اند و برای به دست آوردنش جنگیده اند...رویاها بهایی دارند...گران یا ارزانش مهم نیست.بهای رویایت را بپرداز تا از خودت شرمنده نباشی...زیرا تنها انسانی که از خود شرمگین نیست می تواند شکوه خداوند را متجلی کند.»
حال عجیبی پیدا کرده بودم...کتاب را روی میز گذاشتم و به سمت اشپزخانه دویدم.مادر ظرف ها ر اشسته بود و داشت انها را یکی یکی سر جایشان می گذاشت.دستپاچه گفتم:مادر...می شود ان جمله ای که به شیرین گفتی را یک بار دیگر تکرار کنی...
مادردر حالی که حیرت زده نگاهم می کرد گفت:کدام جمله؟
در حالی که به ذهنم فشار می اوردم گفتم:همان که...گفتی،دوستم گفته،در رابطه با خدا و راه ها و نشانه های اطراف ما...
مادر دستمال را ز روی میز برداشت و در حالی که پشت به من روی سطح کابینت می کشید،شمرده گفت:خدا...حرفهایش ر ادر دنیای اطراف ما نوشته است،خدا،هر روز و هر لحظه،و در هر موردی که ما بخواهیم،با علائم و نشانه ها،با ما حرف می زند.تنها کافی است به اتفاقات زندگیمان توجه کنیم،تا ببینیم که خدا پیغامش را کجا و چه طور برای ما نوشته....
دستهایم از دو طرف بدنم مثل دو وزنه سنگین آویزان شد...پس این جمله ها،یک نشانه بود.نشانه ای از جانب خدا،برای احساس سر در گمی و تردیدی که داشت دیوانه ام می کرد و یک علامت بود برای دو راهی ای که در آستانه ی آن ایستاده بودم...
نفسی از ته دل کشیدم...بله راه درست همین بود...من،توان مقابله با رویای خواستن مهراوه را نداشتم،پس بهتر بود که به جای جنگیدن با این رویای شیرین،بپذیرمش.و به جای انباشتن این همه محبت و علاقه در دلم و تحمل وزن سنگین و طاقت فرسای آن،ابرازش کنم،تا با خرج کردن آن،سبک و آرام شوم.
حالا دیگر کم کم داشتم معنی جمله ی مهراوه را هم می فهمیدم...بله،معنی جمله ی مهراوه هم همین بود.اگر توان مقابله نداری،شرافتمندانه تر این است که تسلیم شوی...تسلیم رویایت شوی و بهایش را هم بپردازی.
فصل 9فکر نکن این حرف ها را برای توجیه احساسات عصیانگر خود ممی زنم،نه،من حاضرم مثل زلیخا که یوسف را به زنان مدعی قبیله اش نشان داد،تا ثابت کند که حسن یوسف هر صاحب ادعایی را به خاک ذلت می اندازد،مهراوه را به هر صاحب ادعایی نشان بدهم تا ببیند که از حرف تا عمل به اندازه قلب تا عقل فاصله است وگرنه هیچ کس کمر به قتل خودش نمی بندد که من دومیش باشم...فکر می کنی کم غصه ی اخر عاقبت این دلبستگی پر دردسر را خوردم؟فکر می کنی کم با خودم جنگیدم؟فکر می کنی از وضعی که پیش امده بود راضی بودم؟صد بار تصمیم گرفتم،برگردم،مثل معتادی که می خواهد ترک کند،صد بار دلم را با کلاف عقلم به دیوارهای منطقی بستم،اما هر کاری که کردم سر این کلاف سر در گم یک طوری یه تیزی قلب شکسته ام گیر کرد و برید.
از فردای انروز،خودم را سپردم به دلم.آن وقت حال پرنده ای را پیدا کردم که از قفس آزادش کرده اند،دیگر مجبور نبودم بار سنگین علاقه ام به مهراوه را به دوش بکشم و سکوت کنم.دیگر مجبوور نبودم از شدت اشتیاق او بلرزم و دستان لرزانم را در هم بفشارم،تا او نبیند و نفهمد...دیگر مجبور نبودم هنگامه ی حضور عزیزش به خاطر هواس پرتی و بی قراری ام،دلیل و برهان بتراشم.دیگر مجبور نبودم نگاهم را مدام از او بزدم و به خودم و به او دروغ بگویم.مجبور نبودم محبت او را در ظرف وجودم انباشته کنم و دم نزنم...ابراز محبتی که این همه وقت در دلم انباشته شده بود و داشت خفه ام می کرد،مثل سوپاپ اطمینانی بود که درست به جا و به موقع عمل کرده بود.در آن حال من مثل آدمی که در حال غرق شدن است و درست دقیقه ی آخر به دادش می رسند،با ولع نفس می کشیدم و سعی می کردم دوباره جانی تازه کنم.
در این میان عکس العل مهراوه،بی نظیر بود...او در برابر این همه علاقه و هیجان،به طرز عجیبی صبور وبردبار بود،درست مثل آدمی که از بیماری صعب العلاج عزیزترین دوستش مطلع باشد و همدردی کند،در برابر عصیان هیجانات و احساسات من،شکیبا و مهربان بود.
من همیشه فکر می کردم وقتی یک مرد اینطور عاجزانه،بی قرر زنی شود و به او ابراز علاقه کند،به چه ذلتی خواهد افتاد...فکر می کردم تکبر و خودستایی ان زن،بیچاره اش خواهد کرد.فکر می کردم لجن مال خواهد شد.من همیشه مرد را خدای یک زن دیده بودم و فکر می کردم که اگر بر عکس شود،حتما مرد به حضیض ذلت خواهد افتاد.اما عملا این طور نشد،مهراوه با همه ی زن ها فرق می کرد.چنان برایم دل می سوزاند و هوایم را داشت که گاهی احساس می کردم واقعا بیماری عجیبی گرفته ام و توانایی هایم را از دست داده ام...حتی گاهی خودم را بیشتر از انکه واقعا عاشقش بودم،عاشق نشان می دادم،تا همدردی بیشتری از جانب مهراوه دریافت کنم...مهراوه چنین زنی بود...اما در عین این همه مهربانی و صبر و مدارا،حد و مرز عجیبی هم برای خودش داشت.مرزی که از ان خطور نمی کرد...نه یک قدم به این طرف و نه قدمی ان طرف تر...مرزی که خنده هایش،حرکاتش،کلماتش،حتی نگاه هایش،همه و همه از ان تبعیت می کرد...مهراوه گشاده رو بود،شاداب و سرزنده،پر از حس جاری زندگی،اما چنان متعادل که هرگز شادابی اش با سبکسری اشتباه نمی شد.نگاه مهراوه،مهربان و دوستانه بود،اما نه چنان که به گناه بیندازدت.کلام مهراوه لطیف و عاشق نواز بود،اما نه چنان که دچار سوءتفاهم های مردانه ات کند.مهراوه دانا وعاقل بود،اماچنان به جا و به اندازه که هرگز به خود مختاری و خود مداری محکوم نمی شد...مهراوه جنس عجیبی از بشر بود...زن از نوع ایده آل و منحصر به فردش.
من خوب می دانستم که از این علاقه ی بی نطق تا زندگی کردن کنار مهراوه،از زمین تا آسمان راه است.برای همین نمی خواستم بیش از آن،تا این حد اسیرش شوم...من فکر می کردم که می توانم مراقب قلبم باشم تا علاقه ام از حد دوست داشتن نگذرد و تبدیل به یک عشق افراطی نشود.من آگاهانه سعی می کردم با خودم بجنگم و مقابل دلم قد علم کنم.من حتی همان وقتی که خودم را سپرده بودم به دست دلم،در خلوتم مدام با خودم و احساسم در حال جدل بودم.هر شب قبل از خواب،برای خودم قرار و قانون و باید و نباید ردیف می کردم...اما صبح فردا،همین که صدای پای مهراوه را می شنیدم که از پله ها بالا می اید،دنیا دور سرم می چرخید و زیر و رو می شدم.کاش بودی و می دیدی که من با همه ی جنم و اراده مردانه ام،با همه ی عقل و پختگی و تجربه ی سی و پنج ساله ام،چطور مقابل نیروی عجیبی که قلبم ر ابه سمت او می کشید،کم می آوردم.من عاشق جز جز وجود او بودم.همه ذرات هستی او مرا شگفت زده می کرد.نیروی اندیشه و ذهن خوانی اش،جسارت و آینده نگری اش،حساب گری و پختگی اش،روابط عمومی عالی و حس جاری شادابی و سرزندگی اش،همه و همه تا حد مرگ قلبم را می فشرد...من نمی توانستم باور کنم چطور یک زن که همه ی وجودش بنا به خلقت الهی،احساس رافت است می تواند اینقدر عاقل و سنجیده عمل کند،که حتی یک لحظه از زندگی و ارتباطش،رفتار و گفتارو حرکاتش،از سیطره ی عقلش بیرون نرود؟
من نمی توانستم درک کنم چطور یک زن می تواند ان قدر محکم باشد ،که کاری نکند و حرفی نزند،مگر انکه قبل از ان در موردش خوب فکر کرده باشد...از حد تصور من بیرون بود که یک زن که طبیعتا باید آدم احساساتی و انعطاف پذیری باشد،چطور می تواند اینقدر قاطع باشد،که اصرار دیگران در خوب و بد و زشت و زیبا و درست و غلط زندگیش بی تاثیر باشد...
مهراوه چنین زنی بود،حالا تصور کن عقل من در برابر چنین موجودی به خاک افتاده بود و من در برابر چنین عقل مطلقی شده بودم احساس مطلق.شده بودم یکپارچه دل!
با این اوصاف هر روز منتظر بودم،تحقیرم کند.مضحکه ام کند.ریشخندم کند و به بازی بگیردم،اما مهراوه علیرغم آنچه که خلاف سرش و ذات بدوی اش بود،با تمام حرکات و رفتارش،چنان آرامش عجیبی را به من منتقل می کرد که وجود ملتهب من هم از آرامش او،آرام میشد.
حس غریبی در وجود و کلام و حرکاتش بود که حتی دل آشفته و پریشان زده از عشق مرا هم،به ساحل آرامش می کشاند.حرکات مهراوه همگی به طرز عجیبی آرامشگر بود...او تمام زوایا و ابعاد عشق را به خوبی می شناخت،او التهاب وجودم را درک می کرد،بی تابی ام را می فهمید،تردید ها و دودلی هایم را می شناخت،او با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن هایم را می دید،اما صبورانه با من مدارا می کرد...او پلکان نردبان بلند مودت را تا مقصد عشق می شناخت،پله به پله دستم را می گرفت و با حوصله در زمین خوردن و دوباره برخاستن،همراهی ام می کرد.
من روزی هزار بار جایی بین بودن و نبودن،خواستن و وحشت گذشتن و بریدن...،جایی میان هوا و زمین،معلق می ماندم...و این تدبیر مهراوه بود که مرا به زمان و مکان حال بر می گرداند.مهراوه خوب می دانست چه کند تا نه حضور لطیف و موثرش،آتش احساس مرا چنان شعله ور کند که عقلم را بسوزاند،و نه بی تفاوتی وسردی رفتارش محبت درونم را به بیزاری بکشاند.
مهراوه خوب می دانست چطور رفتار کند که بابت این همه عشف و علاقه ای که به او دارم،شرمنده غرور مردانه ام نباشم...و نبودم...
مهراوه به من یا دداد که دوست داشتن،بالاترین تعالی بشر است و بالاترین خرد،مهربانی کردن است.من از مهراوه آموختم که هیچ انسان فرهیخته ای به خاطر دوست داشتن،شرمنده نمی شود،همان طور که به خاطر دوست داشته شدن،مغرور نمی شود.باور کن مسیح...باور کن که من می توانستم با نردبان عشق مهراوه به معراج برسم،اگر شوخی زندگی اینقدر کثیف نبود...
فصل 10
تقریبا یک سال از این روزگار آشفته گذشته بود که یک روز صبح مهراوه یک برگه مرخصی رو به رویم گذاشت و گفت:آقای شایسته...من می خواستم اگر اجازه بدهید فردا را مرخصی بگیرم.برق از سرم پرید،تحمل شرکت بدون حضور مهراوه برایم کابوس بود این حقیقتی بود که همیشه از ان فرار کرده بودم،اما واقعیت داشت...وقتی امید حضور مهراوه نبود،حوصله و شوق کار کردن هم نبود...
برای همین با دلواپسی گفتم:شرمنده...ولی می شود بپرسم این مرخصی را برای چه کاری می خواهید؟فردا خیلی کار داریم.
با لبخند گفت:فردا سالگرد ازدواج من و شوهر مرحومم است...می خواستم اگر بشود بروم بهشت زهرا...سر مزارش...
نمی دانم چرا،ولی بی تامل گفتم:من هم می ایم...با هم می رویم...
متحیر سرش ر ابالا کرد و گفت:شما برای چی می خواهید بیایید؟
پرسیدم:اشکالی دارد؟نکند می ترسید خون و خونریزی راه بیفتد؟
سرش را با ناباوری تکان داد و گفت:نه...اما...
قاطعانه گفتم:پس من هم می ایم.
می دانستم کار درستی نمی کنم.گرفتن خلوت آدم ها،بدترین کار ممکن بود،اما بدتر از ان فروختن احساس یک آدم زنده،به یک آدم مرده بود...
ادامه دادم:قرار ما،فردا ساعت 9 صبح جلوی شرکت...خوب است؟
در معذوریت مانده بود...با من و من گفت:اگر کار داریم،نمی روم...می گذارم برای جمعه...راستش خیلی هم مهم نیست،من فقط می خواستم...
نگذاشتم جمله اش تمام شود قاطعانه گفتم:فردا صبح،ساعت 9 جلوی شرکت منتظرتان هستم.کمی مردد نگاهم کرد و عاقبت با قدم هایی سست از اتاق خارج شد.
***
صبح روز بعد،قبراق و سر حال،سر قرار حاضر شدم...تمام شب،از شوق مجالست با مهراوه خوب به چشمم نیامده بود،اما اصلا احساس خستگی و خواب آلودگی نداشتم،آن موقع فکر می کردم که آن روز،فقط یک روز قشنگ با مهراوه بودن خواهد بود،اما حالا که به گذشته فکر می کنم،می بینم،ان روز فصل مهمی در زندگیم بود...فصلی که اگر عاقلانه به تک تک لحظه ها و اشاره هایش فکر می کردم،می توانستم سرنوشتم را عوض کنم و جان شیفته ام را التیام بخشم.
آن روز صبح،وقتی مهراوه سوار ماشینم شد،مقصدم بهشت بود...من هر کجا با مهراوه بودم،برایم بهشت بود...تمام راه هر دو ساکت بودیم،مسیر بهشت زهرا بر عکس آخر هفته ها خلوت بود...یک ساعت و نیم بعد،نزدیکی های بهشت زهرا بودیم،منتظر بودم جایی میانه راه،مهراوه بخواهد گل بخرد،اما مهراوه چنان غرق در حال خودش بود که هیچ توجهی به بچه هایی که گل به دست لا به لای ماشین ها می دویدند،نداشت...
وارد بهشت زهرا که شدیم،با صدای خفه ای گفت:لطفا بروید قطعه ی هشتاد و دو...قطعه ی هشتاد و دو،قطعه ی خلوت وساکتی بود...مهراوه جلوتر می رفت و من پشت سرش...نزدیک یکی از قبرها که رسید،مردد ایستاد،بعد چند قدم آن طرف تر رفت و چهار پایه ای را که دستش بود باز کرد و نشست روی ان...نمی دانستم چه کار کنم...چند قبر آن طرف تر یک نیمکت بود.رفتم و نشستم روی نیمکت و خیره شدم به مهراوه.
مهراوه دستش را روی سنگ قبر گذاشته بود و ظاهرا داشت فاتحه می خواند،اما نگاهش جای دیگری بود جایی دورتر از مزاری که بالای آن نشسته بود.عاقبت لبهایش که به آرامی حرکت می کرد به هم دوخته شد...آهسته گفتم:می خواهی آب بیاورم تا سنگ را بشویی؟
نگاهش از دور دست ها به سنگ قبری که بالای آن نشسته بود ،معطوف شد...سرش را به علامت منفی تکان داد و کوتاه گفت:نه...حالا دیگر حتی فاتحه هم نمی خواند...
متعجب شده بودم،دست خودم نبود ناخواسته گفتم:چقدر بی محبتی مهراوه،این بدبختی که زیر این سنگ خوابیده،مثلا یک روز شوهرت بوده،عشقت بوده...زندگیت بوده...پدر بچه ات بوده...به قول خودت شش سال همدمت بوده...چطور می توانی در حقش اینقدر بی محبت باشی...نه گل برایش خریدی،نه سنگ قبرش را می شویی،نه فاتحه برایش می خوانی،تو که اینقدر در حق این مفلوک بخیلی،پس برای چی آمدی سر خاکش؟می امدی سر کارت و من و خودت را وسط هفته ای آواره ی قبرستان نمی کردی!
سرش را چرخاند و نگاهم کرد...نگاهش جور عجیبی بود،یک ج.ر عجیبی که هیچ وقت تا به حال ندیده بودم...لب هایش را از هم گشود و صدای ملیحش به نرمی در فضای ساکت قبرستان پیچید...
آهسته گفت:بین من و این مرحوم،همه ی این سال ها به قدر این سنگ سرد و غباری که روی آن نشسته،فاصله بود،زندگی ما،تف سر بالای شیوه ی ازدواج سنتی بود.بی آشنایی،بی شناخت،بی دلبستگی،بی آرزو و بی هدف و بی رنگ...!
برای چه باید برای مردی که در تمام مدت 6 سال زندگی زناشویی،حتی یک شاخه گل هم برایم نخرید،گل بخرم؟برای چه باید سنگ قبر مردی را از غبار پاک کنم،که همه ی این سالها غبار بی مهری و بی توجهی اش،آیینه ی دلم را کدر کرد...من همه ی عمر نیازمند محبتش بودم،مثل او که حالا محتاج فاتحه ی من است...او از من دریغ کرد،من هم از او دریغ خواهم کرد...زندگی یک معامله است...معامله ای که هر چقدر که بدهی،همان قدر می ستانی!
با دهان بازمانده از حیرت گفتم:ولی تو بی نظیری...چطور می توانست تو ر اببیند،اما دیوانه وار عاشقت نباشد و تو را نخواهد؟روحی به این لطافت و شخصیتی به این برجستگی،هر انسان صاحب عقل و خردی را شگفت زده می کند،او چطور می توانست در برابر جواهر وجود تو بی تفاوت باشد؟
با پوزخند نگاهم کرد و گفت:برای اینکه آشنایی و ازدواج ما اینقدر مسخره و بی حس و حال بود که هیچ وقت فرصت کشف کردن همدیگر را پیدا نکردیم...مثل دو تا بچه ی سر به هوا و بازیگوش،چنان ناگهانی و بی مقدمه افتادیم وسط زندگی همدیگر،که در تمام این سالها جز ریشخند و دعوا چیزی نصیبمان نشد...
-خیلی کنجکاو شده بودم-...از روی صندلی که نشسته بودم ،بلند شدم و در حالی که کنار سنگ قبر آن رحوم،پایین پای مهراوه می نشستم ،دستانش را توی دستانم گرفتم و گفتم:برایم تعریف می کنی مهراوه.قصه ی زندگیت را می گویم...خواهش می کنم،خیلی دلم می خواهد بدانم...من و تو الان نزدیک به یک سال است که با هم همکاریم،اما من،از تو وزندگیت،هیچ چیز نمی دانم...فکر نمی کنی با این همه علاقه ای که به تو دارم،حقم باشد که از گذشته ی تو مطلع باشم...
دستهایش را به سرعت از دستم بیرون کشید و به نقطه ی دوری خیره شد...سکوت شده بود...چیزی نگفتم...می دانستم که با خودش در جنگ و جدل است،عاقبت لبهایش از هم گشوده شد...شمرده گفت:حوصله ات سر نمی رود؟گذشته ی من طولانی است!به سرعت سرم را به علامت منفی تکان دادم...سرش را پایین انداخت و در حالی که دستان اش را در هم قفل می کرد شروع کرد به تعریف کردن.
فصل 11آن موقع یخ کردم،جا خوردم،دلم شکست،اما چیزی نگفتم...سکوت کردم ولزومی ندیدم سر چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده بحث کنم.با خودم گفتم بی خیال...حالا کو خواستگار؟اما دو هفته نگذشته بود که پدر شاد و سر حال از راه رسید.انگار سر کوچه،منیر خانم،زن همسایه را دیده بود...خانه ی ما ته یک کوچه ی بن بست بود و تمام همسایه ها همدیگر رت می شناختند و حسابی با هم سلا م وعلیک داشتند.پدر تقریبا همیشه منیر خانم را سر کوچه می دید،اما نمی فهمیدم که چرا اینبار اینقدر دیدن منیر خانم باعث خوشحالی اش شده بود.بالاخره دست و رویش را شست و در حالی که با لب خندان روی مبل راحتی ولو می شد رو به مادر گفت:عجب دهن سبکی داتم زن و خودم نمی دونستم...کاش از خدا یک چیز دیگر خواسته بودم،مادر متعجب گفت:چطور مگر؟پدر با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن،که منیر خانم اجازه خواسته شب جمعه ی همین هفته برای پسرش بیایند خواستگاری و ...پدر هم قبول کرده.هاج و واج به مادر نگاه کردم...شوق عجیبی توی چشم هایش جرقه زد...انگار نه انگار که من هم آدم بودم...با خوشحالی گفت:خوب کردی قبول کردی...خدا کند که وصلتمان سر بگیرد.خانواده ی آقای پور جم خیلی مردمان خوبی هستند.آقای پور جم فرهنگی بازنشسته است،و صاحب عقل و کمالات،منیر خانم هم که خودش خیلی زن خوب و بی آزاری است...آن پسرشان که اصفهان است،زرگری دارد و سالی یکی،دو بار بیشتر نمی آید...خود سعید هم پسر خوبی است.ماشالله ماشالله هم لیسانس زبان دارد،هم خوش بر ورو و نجیب و سر به راه است...مگر آدم از داماد چه توقعی دارد همین که اهل سیگار و دود ودم و رفیق بازی نیست و خانواده ی خوبی دارد،یک دنیا می ارزد...
بیست و سه ساله بودم و سرشار از زندگی وشادابی...دلم می خواست درسم را تمام کنم و فوق بخوانم،بعد هم بروم دنبال علایقم...عاشق رانندگی بودم و موسیقی،می خواستم بروم کلاس آواز،کلی ارزوهای رن گ وارنگ برای خودم داشتم و کلی برنامه،نمی گویم فکر شوهر کردن نبودم،بودم...اما نه حالا حالا ها و با هر کسی...همیشه با خود مفکر می کردم وقتی انقدر بزرگ شدم که بتوانم چارچوب های زندگی خانوادگی را بپذیرم و مسولیتهای بی پایانش را قبول کنم،آن موقع ازدواج می کنم...اما همه ی این حرف ها،اراجیف بچگانه ذهن من بود،نه پدر و مادر سنتی و مسولیت گریزم...جشن تولد بیست و سه سالگی ام هنوز خوب یادم مانده،ان روز من داشتم مطابق معمول همه ی بیست و سه سال زندگیم،شمع های روی کیک تولدم را فوت می کردم و بلند بلند آرزو می کردم،که پدرم چنان حالی از من گرفت که هنوز بعد از این همه سال از خاطرم نرفته است.همگی دور میز آشپزخانه جمع شده بودیم تا کیک دستپخت مادر را بخوریم...مادرم در حالی که بیست وسه تا شمع داخل کیک فرو می کرد با لبخند گفت:دیگر تعداد شمع های تولدت کیک های من را خراب می کند...اگر همین طور ور دلم بمانی به زودی مجبور می شویم به جای کیک خانگی،کیک مانده ی شیرینی فروشیها را بخوریم؛برای اینکه اندازه ی کیکی که تعداد شمع های سن جنابعالی روی ان جا بشود،داخل فر کوچک خانگی من جا نمی شود.(پدر زد زیر خنده.)چشم هایم را بستم و در حالی که صورتم را نزدیک شمع ها می برم،شروع کردم به گفتن آرزوهایم،با صدای بلند...خوب یادم مانده چه آرزویی کردم...آرزو کرد بتوانم گواهینامه ی رانندگی ام را بگیرم و در امتحانات کارشناسی ازشد قبول شوم.هنوز می خواستم آرزوهایم را ادامه بدهم،که پدرم در حالی که تکانم می داد گفت:بلند شو دختر جان...بلند شو...صبح شده...هر چه خوب و خیال دیدی بس است...دختر مال مردم است،اول و آخر هم جایش خانه ی شوهر است،چه با تصدیق چه بی تصدیق،چه با دکترا،چه بی سواد...تنها هنری که دختر باید یاد بگیرد،هنر شوهر داری است،بقیه ی چیزها کشک است...تو هم به جای این آرزوهای چرند و پرند،دعا کم همین امسال بختت باز شود و مثل خواهرت عاقبت بخیر بشوی...!همان طور با دهان باز به مادر خیره شدم،منتظر بودم لااقل او در دفاع از من چیزی بگوید،ولی او هم گفت:الهی آمین،خدا از دهانت بشنود مرد...خوب گفتی!
سعید را چند بار دیده بودم...توی خیابان و در حد یک سلام کوتاه و گذرا،پسر عبوس و بد عنقی بود،من همیشه می گذاشتم به حساب نجابتش...هیچ وقت هم توی کوچه نمی امد،می گذاشتم به حساب رفیق باز نبودنش...ولی با این همه،وقتی شنیدم می خواهد بیاید خواستگاریم،خوشم نیامد...نمی دانم چرا؟ولی اعتراضی هم نکردم...منیر خانم تا چشمش به من افتاد شروع کرد به دست زدن و کل کشیدن....
آنقدر سکوت کردم،تا اینکه شب جمعه شد و خانواده ی پور جم امدند.آمدند،با سعید،و با یک سبد گل گلایول سفید،از همان ها که سر قبر مرده ها می گذارند...منیر خانم آدم سر و زبان داری بود تا توانست مجلس گرمی کرد و از پسر دسته گل اش تعریف کرد و عروس گلم،عروس گلم کرد...
مادر پرسید:آقا سعید خانه دارند؟منیر خانم گفت:وا...حاج خانم این چه فرمایشی است؟شما که غریبه نیستید سعید یک الف بچه است،خانه اش کجا بود؟اما طبقه ی دوم منزل ما قابلش را ندارد!مادرم گفت:ماشین چی؟می تواند بخرد؟منیر خانم گفت:وا...حاج خانم این چه فرمایشی است،دو نفر ادم که یک اتول اختصاصی نمی خواهند،ماشین پور جم مال بچه ها!مادرم پرسید:آقا سعید در حال حاضر کجا شاغلند؟
منیر خانم گفت:تازگی ها توی یک دارالترجمه کار پیدا کرده.مادر دوباره پرسید:رسمی هستند؟
منیر خانم دوباره گفت:وا...حاج خانم...اول کار که کسی را رسمی نمی کنند،یکی دو سال که کار کنند خودشان به پای سعیدم می افتند و منتش را هم می کشند...
مادر با لب و لوچه ی آویزان گفت:اگر رسمی اش نکردند و به جای استخدام،اخراجش کردند ان وقت تکلیف زندگی بچه ها چه می شود؟
منیر خانم با چشم و ابروی معنی داری گفت:وا...حاج خانم...این چه فرمایشی است مگر من و پور جم مرده ایم،حقوق بازنشستگی پورجم نوش جان عروس و بچه هایش...
مادرم ساکت شد...منیر خانم هل کشید و آقای پورجم شروع کرد به تعارف کردن شیرینی!
دیدم دارند خودشان می برند ومی دوزند،صدایم درامد،گفتم:ببخشید منیر خانم،من کاری به خانه و ماشین و شغل آقا سعید ندارم،اما اینطوری که نمی شود،ما باید اول ببینیم به درد هم می خوریم یا نه؟تفاهم داریم یا نه؟بعد تصمیم بگیریم هر چه باشد حساب یک عمر زندگی است،شوخی شوخی که نمی شود برای یک عمر زندگی تصمیم گرفت.
منیر خانم نیشش را تا بنا گوشش باز کرد و گفت:اینکه کاری ندارد،همین الان بروید با هم صحبت کنید ،ببینید تفاهم دارید یا نه؟
دهانم همینطور باز مانده بود،جویده جویده گفتم:الان؟
منیر خانم گفت:بله...چه اشکالی دارد؟با اجازه ی پدر و مادر عروس خانم...بعد رو کرد به سعید و گفت:بلند شو سعید جان...بلند شو برو ببین به قول مهراوه جان،با هم تفاهم دارید یا نه؟
بدم آمد...از لحن حرف زدنش،از طرز فکرش،و از تمسخری که در جمله اش بود،اما به روی خودم نیاوردم...گذاشتم به حساب پیر بودنش...حرمتش را نگه داشتم و سلانه سلانه به دنبال سعید که جلووتر از من به سمت اشپزخانه می رفت راه افتادم.وقتی به او رسیدم،با دستهای آویزان و سر به زیر کنار میز غذاخوری ایستاده بود.آهسته گفتم:اگر بخواهید می توانیم برویم اتاق من...این جا خیلی گرم است!
دستپاچه گفت:نه...نه...و سریع صندلی ر ااز پشت میز کنار کشید،پایه ی صندلی به قوزک پایش خورد و از شدت درد آه از نهادش درامد...رنگش مثل توت فرنگی قرمز شده بود،اما به روی خودش نمی اورد.
خنده ام گرفت،اما نخندیدم،ترسیدم خجالت بکشد.صندلی مقابلش را کنار کشیدم و روی آن نشستم.خودش را جمع و جور کرد و معذب روی صندلی جا به جا شد...
شمرده گفتم:میشود بپرسم هدف شما از ازدواج چیست؟من دوست دارم بدانم شما با ازدواج به چه چیزی می خواهید برسید؟
با تعجب سرش را بالا کرد و در حالی که نگاهم می کرد گفت:به چیز خاصی نمی خواهم برسم.همه ی مردم برای چی ازدواج می کنند،من هم برای همان ازدواج می کنم.
گفتم:خب حالا برای چی من را انتخاب کرده اید؟من چه چیز خاصی داشتم که نظر شما را جلب کرد؟نمی دانم چرا قیافه اش در هم رفت...رنگش پرید و به لکنت افتاد...عاقبت به زحمت گفت:مادرم گفت شما دختر خوب و دانایی هستید،حتما می توانید خوشبختم کنید من هم قبول کردم!حیرت زده گفتم:همین؟فقط همین؟
بی انکه نگاهم کند،همان طور سر به زیر سرش را به علامت تایید تکان داد.
از جایم بلند شدم و در حالی که در را باز می کردم گفتم:ممنون آقا سعید...ممنون که صادقانه جوابم را دادید و از آشپزخانه بیرون رفتم.
با صدای بلند پریدم وسط حرفش و گفتم:صبر کنید منیر خانم...بیخودی انرژیتان را مصرف نکنید...متاسفم ولی...من و پسر شما به درد هم نمی خوریم،ما دو تا هیچ جوری وصله ی تن هم نیستیم.حیرت زده به مهراوه نگاه می کردم...داشت گریه می کرد...این زخم کهنه که با این اشکهای بی وقفه ، سرباز کرده بود،کجا به دلش نشسته بود که من نفهمیده بودم...او داشت از چه کسی و چه زمانی حرف می زد،آن موقع ها من کجا بودم؟کجای زمان و مکان؟
عصبانی شد با حرص گفت:ا...مثلا چرا؟اگر تو دانشجویی،پسر من لیسانس دارد.اگر خانه شما ته کوچه است،خانه ی ما سر کوچه است.اگر پدر تو بازنشسته ارتش است،پدر سعید بازنشسته فرهنگ است.اگر مادر تو،خانه دار است،مادر سعید خیاط یک محل است،حالا مثلا می شود بگویی چی چیتان به هم نمی خورد؟کوتاه گفتم:طرز فکرمان...
با خنده عصبی گفت:مثلا فکر تو چطوری است که به فکر سعید نمی خورد؟خدا وکیلی،تا به حال پسری نجیب تر و سر به راه تر و خانه دار تر از پسر من آمده بود سراغت،که حالا دنبال عیب و ایراد می گردی؟این ها همه بهانه است من و مادرت هم این روزها را گذرانده ایم تو می خواهی قیمت ر ا بالا ببری،اما نمی دانی چطوری؟
سر از حرفهایش در نمی آوردم.عصبانی شده بودم،اما معنی حرف هایش را نمی فهمیدم،ولی مادر مثل اینکه خوب منظورش را می فهمید،چون بلافاصله گفت:نه به خدا منیر خانم...این چه حرفیه،مهریه و شیربها حرف بزرگترهاست،چه دخلی دارد به بچه ها...مهراوه را چه به این گنده گویی ها.منیر خانم،رقصی به گردنش داد و گفت:نه بابا...اون مال قدیم بود که بزرگترها حرمت داشتند،حالا دیگر از این خبرها نیست.بچه ها خودشان را قاطی همه کاری می کنند،نتیجه اش هم می شود همین آش شعله قلم کاری که توی دادگاه ها می بینید...زمان ما،دختر و پسر،تا پای سفره عقد،همدیگر را نمی دیدند،پای سفره عقد بود که زن برای اولین بار مرد زندگیش را به یک نظر می دید،چه برسد به حرف زدن...با این اوصاف،یک عمر هم با هم زندگی می کردند...آن هم نه هر طور زندگی کردنی،عاشقانه زندگی می کردند،برای هم تا دم مرگ ایثار می کردند و لام تا کام هم حرف نمی زدند،اما دخترهای امروزِی،چند سال دوست می شوند،چند سال نامزد می کنند،سه چهار سال هم عقد کرده باقی می مانند،عاقبت هم دو ماه بعد از عروسی،جدا می شوند.حرف هم می زنی شکمت ر اسفره می کنند که تفاهم نداشتیم،من نمی دانم این تفاهم چه صیغه ای است که زمان ما همه با هم داشتند،اما حالا هیچکس با هیچکس ندارد!
بعد در حالی که از روی صندلی بلند می شد به شوهرش و سعید اشاره ای کرد و در همان حال گفت:خوب فکرهایت را بکن دختر جان،توی این دوره و زمانه ای که خودت بهتر از من می دانی چه جوری است،پسر شیر پاک خورده ای مثل سعید من پیدا نمی کنی،خودت بهتر می دانی که نه اهل دود و دم است،نه اهل مشروب خوری و قمار بازی.هر چه باشد سعید،پسر همین پدر است،من یک عمر با پدرش زندگی کردم،یک بار بدی از این مرد ندیدم.حالا تو خود دانی،من فردا زنگ می زنم برای جواب،اگر قبول کردی که هیچ،اگر نکردی هم اصلا مهم نیست،قول می دهم حق و حرمت همسایگی امان سر جایش بماند.اما برای خواستگاری پسرم دیگر هیچ وقت در خانه تان را نمی زنیم!آن موقع ته دلم به حرف هایش پوزخند زدم،حتی اگر از دستم بر می امد،موهایش را هم می کندم،اما وقتی که رفتند این پدر و مادرم بودند که پوست مرا کندند و زنده زنده کبابم کردند.
توبیخ شدم،به خاطر نفهمی و به خاطر بچگی ام...از نظر پدر و مادر،سعید و خانواده اش ایده ال ترین خواستگاری بودند که ممکن بود در خانه ی ما ر ابزنند و من نمی فهمیدم...و به خاطر همین نفهمی داشتم به بختم لگد می زدم.قبول کردم که نفهمم و سکوت کردم و این سکوت شد جواب مثبتی که منیر خانم انتظارش را می کشید،بعد از ان خودشان بریدند و دوختند و من هم مثل یک آدم کر و لال،خودم را سپردم به دست سرنوشت و شدم عقد کرده ی سعید.
بلافاصله بعد از عقد،مثل سگ پشیمان شدم،رفتار سعید اینقدر سرد و بی تفاوت و بی روح بود،که به جای آرامش،مایه ی عذابم بود،خیلی زود فهمیدم که تمام انچه در رفتار سعید نبود و من به حساب نجابتش گذاشتم،اصلا برای او معنا و مفهومی نداشت،او ابراز محبت کردن ر ابلد نبود.او آنقدر ناتوان بود که حتی از ابراز محبت کلامی هم عاجز بود...او فقط ادعا بود،ادعای محض،او از خودش در ذهنش شخصیتی ساخته بود که نبود و عاشق آن شخصیت خیالی ای بود که از خودش ساخته بود،او خودش را،مردی جذاب،خوش تیپ،خوش هیکل،رمانتیک،با جذابیتهای بی نظیر و منحصر بفرد می دید،که می تواند با گوشه چشمی،هر زنی ر ابه زانو دراورد،غافل از انکه او حتی قادر نبود جمله ی دوستت دارم را به زبان بیاورد...به همین سادگی،به همین پیش پا افتادگی!
با این همه ماندم و تحمل کردم و دم نزدم،شاید برای اینکه جرات و جسارت حرف زدن نداشتم شاید هم منتظر معجزه ای بودم که سعید را متحول کند،یا اجلی که ناگهان از راه برسد و بغض سربسته مرا در همان آغاز،در نطفه خاموش کند.نپرسید چرا؟مگر غیر از این است که این کاری است که اکثر ما زن ها انجام می دهیم...ماندن...تحمل کردن،دم فرو بستن و از خود گذشتن.غصه خوردن و در خلوت خود اشک ریختن و عاقبت عادت کردن!نمی دانم این چه حکمتی است،که کم کم حتی دیگر اعتراض هم نمی کنیم.انگار که به ناداشته هامان عادت می کنیم و پوست کلفت می شویم،حتی اگر دست بدهد،گاهی به یک بهای اندک،احساس خوشبختی هم می کنیم و احمقانه فکر می کنیم که مهم نیست،مگر ما چقدر زنده ایم...دنیا ارزشش را ندارد که بجنگیم،پس بهتر است تسلیم شویم و شرافتمندانه با همان لباس سفیدی که به خانه ی بخت رفتیم،از ان بیرون بیاییم...البته نه در تابوت مرگ جسمانی،بلکه در تابوت مرگ آرزوها و جوانی بر باد رفته مان!
من هم تسلیم شدم،غصه خوردن و تلاش برای تغییر دادن سعید بی فایده بود،بنابراین او را همان طور که بود پذیرفتم و به خودم قبولاندم که سعید اهل قربان و صدقه رفتن و گل و هدیه خریدن و سورپریز کردن و جملات عاشقانه گفتن نیست...او را همان طورسرد و نچسب و نخواستنی،پذیرفتم و سعی کردم بی انکه از او توقع توجه و محبتی داشته باشم،سعی کنم تا زندگی گرمی داشته باشم.
باورش سخت است،اما آدم با همه چیز اخت می شود،حتی به دوست داشته نشدن اما ادامه دادن،و حتی به زندگی کردن بدون انگیزه و هدف...من هم قطعا عادت می کردم اگر کامران پسر عمه ی سعید تصمیم نمی گرفت بعد از 7 سال برگردد ایران...اگر سعید از خوشحالی برگشتن رفیق قدیمی اش اینطور جلوه های ناشناخته ی روحش را آشکار نمی کرد و اگر ان شب هوای چای خوردن توی رستوران های دربند را نمی کرد...
مهراوه ادامه داد:سرش را بالا کرد و نگاهم کرد...نگاهش طور عجیبی بود،رنگ مبهمی داشت و عمق ناشناخته ای که پشتم را لرزاند.سریع در عقب را باز کردم و روی صندلی عقب نشستم،پشت سر من منیر خانم و پدر سعید هم سوار شدند.کامران هم عاقبت نشست جلو.
سعید از خوشحالی امدن کامران روی پا بند نبود.چنان بی تاب و بی قرار کامران بود که انگار بعد از سالها معشوقه اش را می بیند.تاسف بار بود،اما همان موقع برای اولین بار دلم شکست،با مقایسه ی احساس سعید نسبت به کامران،درک این مساله برایم سخت نبود که سعید از هر احساسی نسبت به من خالی است،و گرنه او هم مثل هر آدمی،جنس دوست داشتن را می شناسد و اگر بخواهد بلد است که دوست داشته باشد،بنابراین مشکلی که میان ما بود،این بود که سعید من را دوست نداشت.دوست داشتن هم که زوری نمی شد.با این همه،باز هم ماندم و سکوت کردم،به امید اینکه به قول قدیمی ها در گذر زمان مهرم به دلش بیفتد و نسبت به من توجهی پیدا کند.
بالاخره کامران آمد،یک مرد جوان بلند قد و سفیدرو،با موهای پر کلاغی،چشم های درشت مشکی و مژه های بلند.وقتی برای بار اول دیدمش،خنده ام گرفت،زیبایی زنانه عجیبی داشت که در مقایسه با خشکی و زمختی صورت سعید بدجوری توی ذوق می زد،وقتی همدیگر را سخت در اغوش گرفته بودند و می فشردند،برای من که از دور نظاره گرشان بودم،تابلوی مشابه ای بودند از تضادهای آفرینش خداوندی...چیزی شبیه به لورل و هاردی...
مدت ها همان طوری بی تفاوت به این تابلوی مضحک نگاه می کردم،تا اینکه عاقبت منیر خانم دستم را کشید و در حالی که به سمت جلو هولم می داد،رو به کامران گفت:این هم مهراوه خانم،نامزد سعید.کامران بالاخره از اغوش سعید خودش را بیرون کشید و در حالی که با تعجب به من نگاه می کرد گفت:که اینطور،حدس می زدم کسی که سعید را رام کند نباید یک زن عادی باشد.می بینم خوب خوش سلیقه شده ای سعید خان،تو که اینقدر خوب تور می انداری،یک پری دریایی هم برای ما شکار کن.
سعید بی تفاوت گفت:تو هنوز هم این سر و زبانت را داری،فکر کردم می روی غربت،نژادپرست ها آدمت می کنند،تو که هنوز همانطور آکتور مانده ای.کامران در حالی که تا کمر مقابل من خم می شد،گفت:تو عرض ادب مرا بگذار به حساب زبان بازی،من هم جواب تو را می گذارم به حساب بدجنسی های مردانه و در همان حال گفت:بسیار خوشبختم خانم مهراوه!
لبم به لبخندی ناخواسته گشوده شد...کامران برخاست و در حالی که دستش را دور شانه ی سعید حلقه می کرد گفت:حالا کی شیرینی عروسی را می خوریم؟
سعید به جای جواب گفت:کامران حالا راست راستی آمدی بمانی،یا باز همه را گذاشته ای سر کار؟کامران جواب داد:بستگی دارد...
سعید پرسید:به چی؟
کامران جواب داد:به کارم به زندگی ام و به خیلی چیزهای دیگر!
باید ببینم اینجا شرایط چطوری است چه کاری می توانم پیدا کنم،چقدر بابت اش حقوق می گیرم و ....،خوب خیلی چیزهای دیگر.
به ماشین رسیده بودیم...سعید در جلو را باز کرد و گفت:بنشین کامران جان...
کامران در حالی که خودش را عقب می کشید،محترمانه گفت:نه سعید جان...این جا،جای خانم مهراوه است،من عقب راحت ترم.
سعید در حالی که بازوی کامران را می کشید،با تمسخر گفت:بیا بشین بابا...اینجا از این خبرا نیست...این لوس بازی ها مال ان طرف آب است،اینجا هنوز زن ضعیفه است،لازم بشود صندوق عقب هم می نشیند...( و زد زیر خنده)
کامران متاسف سرش را چند بار تکان داد و بی انکه به من نگاه کند،گفت:ببخشید مهراوه خانم...اجازه می دهید؟
نمی دانم چرا،ولی ناخواسته و از ته دل گفتم:
هر چه دیدیم از این چشم،همه نقش بر آب است
نیست نقشی که در آیینه ی ادراک بماند
آقای پور جم گفت:چقدر جای خواهرم خالیست.کاش می شد نسرین هم می امد.
کامران گفت:شما که مادر را می شناسید،دایی.مامان بدون بابا قدم از قدم بر نمی دارد،بابا هم گفت:من کلی کار دارم الان وقت سفر کردن ندارم،مادر هم دربست قبول کرد...
آقای پورجم سرش را به سمت خیابان چرخاند و گفت:5 سال است که خواهرم را ندیده ام.خیلی دلتنگش هستم.عجب بی معرفتی است این نسرین،یعنی دلش برای ما تنگ نشده بود که نیامد؟
کامران گفت:چرا دایی جان،اتفاقا خیلی دلتنگتان بود،ولی عشق زن و شوهری اش به عشق فک و فامیلی اش چربید.
منیر خانم در حالی که با آرنج محکم توی پهلوی من می کوبید گفت:عجب تفاهمی...کاش می پرسیدم از کجا خریدند،نیم مثقال هم برای مهراوه و سعید می خریدم...
کامران در حالی که با نیم تنه می چرخید،متعجب به منیر خانم نگاه کرد و پرسید:برای مهراوه خانم و سعید؟مگر تفاهم ندارند؟
صورتم گر گرفت...منیر خانم با پوزخند گفت:شب اولی که ما رفتیم خواستگاری،مهراوه خانم گفت من باسعید شما تفاهم ندارم.اما نمی دانم چی شد که شب که خوابید و صبح بلند شد،تفاهم مثل لوبیای سحرامیز در تمام وجودش رشد کرد.
نگاه کامران از صورت منیر خانم به صورت من دوخته شد.صورتم از خجالت اتش گرفته بود.کامران با صدای نجوا گونه ای گفت:خوب حتما فرصتی پیش آمده تا...تا بهتر فکر کنند.
سعید در حالی که فرمان را داخل کوچه می پیچاند گفت:نه کامران جان،این جا نقل این حرف ها،چیز دیگری است.حساب و کتاب دو دو تا چهار تاست.این جا ازدواج یک جور معامله است.معامله ای که هر کسی فقط به نفع خودش فکر می کند.عروس به یک چیز،خانواده اش به یک چیز دیگر،مادر داماد به بسیار چیزهای دیگر و داماد بدبخت هم،...به هیچ چیز...مترسک سر جالیز.نمی دانم چرا رنگ از رخ منیر خانم پرید...با عصبانیت رو کرد به سعید گفت:باز شروع کردی،واقعا که راست گفته اند خلایق هر چه لایق...
کامران که از همه ی بحث های پیش آمده حیرت زده شده بود،برای انکه قائله را تمام کند،دستپاچه گفت:هی پسر،اینجا را ببین هیچ فرقی با 5 سال پیش نکرده...کهنه تر شده که نو تر نشده،مگر قرار نبود ساختمان های فرسوده نوسازی شوند؟این جا که هنوز همان طوری است!منیر خانم گفت:ننه...این هم همه حرف است.برو خدا رو شکر کن که زلزله نیامد همین خشت خرابه را هم سرمان خراب کند،بازسازی پیشکشمان.
کامران چرخید و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:منزل شما کجاست؟
کوتاه گفتم:ته همین کوچه.
متعجب گفت:جدا...چه جالب...که اینطور...همسایه هستید...شرط می بندم که شما مثل سیب سرخ نیوتن خورده اید توی سر سعید...وگرنه سعید دست و پا چلفتی بی عقلی که من می بینم،محال است برای به دست آوردن شما،حتی دستش را تا گردنش بالا آورده باشد.قسم می خورم که اصلا نمی دانسته زیر درخت سیب نشسته یا چنار...
دلم از ته ته ته خنک شد...(خندیدم و خنده ام خطوط صورت کامران را از هم گشود)،برگشت و نگاهم کرد.نگاهش مثل آن بود که فریاد بزند،قابلی نداشت خانم...نمی دانم چرا ولی ناخواسته دلم لرزید...چشم هایم را بستم و سعی کردم به آنچه ناگهان در وجودم زیر و رو شد توجهی نکنم.صلوات فرستادم و شیطان را لعنت کردم...
سعید با حرص گفت:کامران فکر کنم بدت نمی اید به جای مجلس عروسی،بروی مجلس فاتحه!دلم گرم شد.فکر کردم رگ غیرتش گل کرده.فکر کردم کمی دوستم دارد و احساس خطر کرده.اما جمله ی بعدی اش آب سردی بود که روی سرم ریختند.بی مهابا گفت:کامران خان اتفاقا بنده خوب بلدم زیر کدام درخت بنشینم و دستم را چقدر بالا ببرم...اما نشنیده ای از قدیم گفته اند:
پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهندش
معرفت در گرانی است به هر کس ندهندش
سکوت شد.جای بحثی نبود.
چادرم را از روی شانه ام انداختم و گفتم:با اجازه من می روم خانه...فردا امتحان دارم...سعید کوتاه گفت:به سلامت.
کامران اما در حالی که از ماشین پیاده می شد مودبانه گفت:خواهش می کنم بفرمایید،موفق باشید.
آن روز ظاهرا همه چیز تمام شد،اما بد نطفه ای در دل من پا گرفت...نطفه ای که هر روز که می گذشت،با دیدن کامران بزرگ تر و بزرگ تر می شد...
دو ماه از آمدن کامران گذشته بود،که من احساس کردم انگار کامران هم با دیدن من دست و پایش را گم می کند و رنگ نگاهش طور دیگری می شود...درست یادم هست یکی از همان شب ها بود،یکی از شب های اخر تابستان،که سعید زد به سرش برود دربند و چایی اش را انجا روی یکی از ان تخت هایی که وسط رودخانه گذاشته اند بخورد...
پیشنهادش را که گفت:منیر خانم و اقای پورجم مسخره اش کردند،اما کامران با خوشحالی پذیرفت...من اما حرفی نزدم،کسی از من دعوت نکرده بود،که بخواهم نظر بدهم.سعید با خوشحالی پرید توی اتاق و روی پیژامه اش،شلوار پوشید و از همان جا،بلند گفت:کامران بجنب،تا دیرتر نشده!کامران همانطور که با پوزخند حرکات سعید رو نگاه می کرد،رو کرد به من و گفت:شما چرا حاضر نمی شوید؟
کوتاه گفتم:سعید می خواهد با شما چایی بخورد،نه با من.
اهسته گفت:ولی من...بدون شما نمی روم.
صورتم مثل لبو سرخ شد...
سعید شلوار پوشیده آمد و گفت:اه کامران...تو که هنوز چنبک زده ای وسط اتاق!چرا مثل پیرمردها این قدر معطل می کنی؟
کامران گفت:زورت فقط به من رسیده،مهراوه خانم هم که هنوز حاضر نشده.
سعید با لحن سردی گفت:ما مردانه می رویم...این وقت شب،دربند جای زن جاعت نیست!
کامران گفت:چرا چرت می گویی سعید،تنها که نمی خواهد برود،پس من و تو چی هستیم،برگ شلغم؟
سعید با حرص گفت:اه ول کن بابا...ان وقت یک ساعت هم باید معطل خانوم بشویم...
با غیظ چادرم را از چوب لباس برداشتم و در حالی که روی سرم می کشیدم،با حرص گفتم:من حاضرم،معطل که نشدید؟
لبهای کامران به لبخند شیرینی از هم گشوده شد.
سه نفری سوار ماشین شدیم...خیابان ها خلوت بود و از شیشه ی پنجره باد خنکی می وزید...کامران گفت:چه هوای دلچسبی ضبط را روشن کن سعید،که هوا بدجوری عاشقانه است...
سعید دکمه ی ضبط را فشار داد...خواننده خواند...
می خونم از چشم های تو
حتی اگر تو نشنوی
با من بیا با گوش دل
تا آخر این مثنوی
دست تو،فانوس شبه
جادویی از آغوش ماه
از واژه ها خطی بکش
با هر اشاره،هر نگاه
صدای قلب عاشق رو
از تو نگاش می شه شنید
روی سکوت ورق ها
می شه نوشت و دست کشید
سکوت تو،اوج صداست
از خاطره با من بگو
از غربت آهنگ آه
از لحن اشک و سوز آه
حال عجیبی پیدا کردم...احساس می کردم یک انرژی مثبت عجیب با حداکثر قدرت،روی قلبم،سنگینی می کند...سکوت بود،اما من احساس می کردم صدای ضربان قلبم را می شنوم.
سعید گفت:بترکی کامران...با این دری وری هایی که گوش می کنی،آخر سر تو هم مثل پدرت خل می شوی،حالا ببین کی گفتم،و کاست را از درون ضبط دراورد و پرت کرد به سمت کامران.
کامران در داشبورد ر اباز کرد و گفت:خوب شما بفرمایید چی گوش کنیم.کدام کاست را بدهم،جنابعالی خل نمی شوید؟سعید همان طور که با یک دست فرمان را نگه داشته بود،خم شد و با دست دیگر،یک کاست از داخل داشبورد دراورد و درون ضبط گذاشت...خواننده با صدای زمختی خواند...
مامان جونم زائیده ماهارو دو قلو
یکی ضعیف و مردنی،یکی چاقالو
این شکم آب انباره یا که پمپ بنزینه
این نردبون دزدهاست یا که شاستی ماشینه
کامران برگشت و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:عجب موسیقی جذابی رفیق...الحق که خوش سلقه ای...با پوزخند صورتم ر ابه سمت خیابان چرخاندم.سعید که متوجه طعنه ی کامران نشده بود،با لحن حق به جانبی گفت:ببین کامی جان...به قول بچه های دالترجمه فقط یک عاشق وجود داشت،ان هم مجنون بود،می دانی یعنی چی؟یعنی اینکه فقط دیوانه ها عاشق می شوند.این شعرهای آبکی هم مال همان قوم مجنون است نه مال من و تو...
کامران در جواب گفت:اما من با دهان باز،همان طور به کامران خیره مانده بودم...
عضق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بت پرست
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی ر اباختن
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عاقبت هم در جهان رسوا شدن
سعید گفت:آخ...قربون دهنت،استثنائا این یکی را خوب گفتی،حالا بریزید پایین که چایی یخ کرد...
روی صندلی خشکم زده بود...نمی دانم چرا تمام استخوانهای بدنم،مثل آدمک چوبی،خشک و بی حرکت شده بودند.
سعید در حالیکه زنجیر را به فرمان می بست گفت:کاش شام نخورده بودیم،یک دیزی هم می زدیم.هوا بدجوری ملس است.
کامران در ر ابرایم باز کرد و گفت بفرمایید(اما توی چشمهایم نگاه نکرد.)
پیاده شدم،سعید جلو جلو و با شوق،گام بر می داشت،اما به پاهای من انگار سرب بسته بودند.کامران آهسته گفت:تا کجا می خواهی ما را بالا بکشانی سعید...این همه جا...نکند نصفه شبی برای یک استکان چایی می خواهی بروی شروین؟
سعید با بی ادبی گفت:ای تنبل دست و پا چلفتی...آنقدر خوردی و نشستی،که دیگر نای بالا آمدن نداری...هیچ متوجه شده ای از وقتی که امدیم مثل پیرزن ها مدام داری غر می زنی!و پیچید توی رستوران...
از پله ها پایین رفتیم و روی یکی از تخت ها که درست وسط آب بود نشستیم.سعید در حالی که با شوق کودکانه ای به اطراف نگاه می کرد گفت:خب...من می روم بالا،هم آب باتری ام را خالی کنم،هم سه تا چایی خوشرنگ سفارش بدهم...
نگاه کامران به قدم های سعید خشک شد.سرم را پایین انداختم و به آب رودخانه که با جوش و خروش از لا به لای سنگها راه باز می کرد و می گذشت خیره شدم...چه سماجت و پشتکاری داشت آب،آنقدر که سنگ به آن سختی را با همت و اراده اش صیقل داده بود،داشتم با خودم فکر می کردم شاید من هم بتوانم با سماجت و همت و اراده ام سنگ وجود سعید ر اصیقل بدهم،که کامران آهسته گفت:شما واقعا سعید ر ادوست دارید یا اینکه...
سریع گفتم:همان قسمت ( یا اینکه ) درست است...
متحیر گفت:یک چیزی هست که من نمی توانم بفهمم،اینکه اساسا این وصلت بر چه پایه ای بوده؟شما دو نفر حتی همدیگر را دوست هم ندارید...
به جای سوالش شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم...
کامران گفت:البته تعجبی ندارد که همدیگر را دوست ندارید...شما دو نفر اصلا جفت روحی هم نیستید؟سرم را بالا کردم و در حالی که نگاهش می کردم گفتم:جفت روحی؟جفت روحی یعنی چی؟
با صدای نجوا گونه ای گفت:آدم ها دو جزء اند،یکی جسم و دیگری روح.جسم ادم ها ممکن است با هر کسی جفت شود اما روح آدم ها،در تمام عالم خاکی تنها یک جفت دارد که فقط و فقط با همان جفت می شود.درست مثل کلید که فقط در قفل خودش می چرخد و همان ر اباز می کند.می دانید،آدم های نادری در کل کره ی زمین هستند،که آنقدر خوش شانس اند که جفت روحی شان را پیدا می کند و ما بقی،همه یا جفت روحیشان را پیدا نمی کنند و یا آنقدر دیر پیدا می کنند که دیگر کار از کار گذشته...آن وقت مجبور می شوند که همه ی عمر با کسانی زندگی کنند که فقط جفت جسمی اشان هستند،نه همنشین روحشان!نامفهوم سرم را تکان دادم...حرف هایش را درست نمی فهمیدم...
سعید در حالی که سینی چای را مقابل ما می گذاشت گفت:عجب بحث فلسفی داغی...باز این کامران یک جفت گوش بی زبان پیدا کرد،میتینگ فلسفی راه انداخت.
سعید نگاهی به من و کامران که رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود انداخت و گفت:طوری شده؟نکند باز پدرت کشف جدیدی کرده؟کامران از جایش بلند شد و گفت:من می روم دستهایم را بشورم...
سعید در حالی که زیر چشمی به کامران نگاه می کرد،رو به من کرد و گفت:برایت کلاس درس منطق و فلسفه راه انداخته بود؟چی بلغور می کرد برایت؟به گمانم این بیچاره هم مثل پدرش خل شده...این ها ژنتیکی همین طورند.پا که به سن می گذارند به جای آنکه عاقل شوند،دیوانه می شوند.
به زحمت آب دهانم را قورت دادم و گفتم:قندان را می دهی؟
سعید قندان را مقابل من گذاشت و در حالی که بی حوصله چایش را داغ داغ هورت می کشید گفت:عمرا این کامران،کامرانی باشد که من می شناختمش.
بریده بریده گفتم:مگر پدرش چطوری است؟
کامران تقربا چند جمله آخر را به وضوح شنید اما به روی خودش نیاورد،با لبخند گفت:چایی من را که نخوردید؟
سعید که رنگش پریده بود،بی انکه نگاهش کند گفت:نه...عجب چایی خوردیم با هم خیر سرمان!کامران در حالیکه استکان چایی اش را سر می کشید گفت:چقدر هم استکان اش تمییز است...راست می گویی،حیف است آدم توی این استکان ها فقط یک بار چایی بخورد...حداقل دو سه باری لازم است...بار اول برای اینکه شسته شود،بار دوم برای اینکه مزه ی چایی کهنه جوش ر ابفهمد و بار سوم برای اینکه بوی رد پای سوسک را از روی قند استشمام کند...سعید در حالی که قوری به دست تمام استکان ها دوباره از چایی پر می کرد ،گفت:اه بابا...تو هم کشتی ما رابا این کلاست...پنج سال رفتی غربت،ببین چطور پوست انداختی،غرب زده...کامران استکان چایی خالی اش را توی سینی گذاشت و در حالی که کفش هایش را می پوشید گفت:بجنبید بچه ها،دیر وقت است بهتر است برگردیم...
سعید چایی اش را لاجرعه سر کشید و گفت:بجنب مهراوه...
سه نفری دنبال هم راه افتادیم...این بار مسیر سر پایینی بود و طی کردنش راحت...آخرهای مسیر بود که سعید دوباره جلو افتاد...
نزدیک کامران شدم و آهسته گفتم:آقا کامران؟سر جایش ایستاد...گفتم:می شود بپرسم پدرتان راجع به چه موضوعی تحقیق می کرد،که برای تدرسی و توضیح دعوتش کردند؟
بدون انکه رویش را برگرداند کوتاه گفت:راجع به جفت روحی...پدرم بعد از ده سال تحقیق و مطالعه،کتابی نوشت که دنیا را تکان داد...کتابی با مضمون(نیمه ی گمشده ی هر انسان)نفس در سینه ام حبس شد.
سعید داد زد،باز که شما دو تا جا ماندید...تمام نشد این بحث فلسفی داغتان؟کامران راه افتاد...من هم دنبالش...اما آن من،دیگر من قبلی نبود...از کنار کامران گذشتم...از کنار سعید هم...
سعید با اشتیاق گفت:عجب آلو برغانی هایی کامران...تا من در ماشین ر اباز می کنم،دو تا کاسه بگیر،بیا نوش جان کنیم...
سوار ماشین شدم و سرم را به صندلی عقب تکیه دادم...حال عجیبی داشتم،حالی مثل یک خلسه ی کامل...کامران در ماشین را باز کرد و در حالی که یک کاسه آلوچه را مقابل من می گرفت گفت:بفرمایید این هم سهم شما...
سعید با نچ بلندی گفت:باز ولخرجی کردی کامران...دو تا بس بود...زن ها که آلو برغونی نمی خورند،به مزاجشان سازگار نیست...( و زد زیر خنده)
کامران در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد گفت:سعید جان...تو هم اینقدر ولخرجی عاطفی نکن...از شدت محبت و علاقه تلف می شوی ها!
کاسه ی آلوچه توی دستم لرزید...اما چیزی نگفتم نه آن روز چیزی گفتم،نه روزهای بعد.تمام یک هفته ی باقی مانده از سفر کامران،خودم را توی خانه مان حبس کردم و گریه کردم،نمی دانم برای چی گریه می کردم...؟....یا چرا...اما هوای دلم عجیب بارانی بود،آنقدر بارانی که هر چقدر می بارید،آرام نمی گرفت و صاف نمی شد...عاقبت روز رفتن کامران رسید...روز آخر،داخل فرودگاه،تمام جراتم را جمع کردم و در یک فرصت مقتضی،آهسته طوری که دیگران نشنوند،از کامران پرسیدم:آقا کامران،می شود به من بگویید که نظریه ی (جفت روحی )یک فرضیه است یا یک قانون اثبات شده؟
رنگ از صورت کامران پرید و خطوط صورتش به طرز عجیبی کشیده شد...کوتاه گفت:این یک فرضیه اثبات شده است،با دلایل کاملا مستدل و علمی،که موجود و قابل بررسی است.ساکت شدم،جوابم را گرفته بودم.
پس از ان کامران رفت و من تا مدت ها چشم به راه رسیدن خبری از او بودم...نپرسید چرا...نمی دانم...نپرسید چه خبری...نمی دانم!من آن موقع در حالت یک خماری کامل بودم،روحم در قفسی تنگ پر پر می زد و احساس می کردم تنها دستی که ممکن است در این قفس ر اباز کند،دست کامران است...و عاقبت خبری که منتظرش بودم رسید.کوتاه و مختصر،کامران ازدواج کرده بود،قلبم مچاله شد...و همه ی وجودم لرزید.معنای این جمله برای من فرتر از کلمه ی عامیانه ی ان بود...معنای این جمله،این بود که کامران توانسته بود جفت روحی اش را پیدا کند و نیمه ی گمشده ی وجودش را بیابد،نیمه ی گمشده ای که ( من ) نبودم...پس من تمام این مدت دچار همان اشتباه کوتاه مدتی شده بودم که کامران می گفت!زندگی من و سعید بدون سور و سات و ساز و دهل شروع شد.سعید گفت پول عروسی گرفتن ندارد،من هم اعتراضی نکردم. یک روز صبح،مثل همه ی روزهای دیگر خدا،سوار قطار شدیم و رفتیم مشهد،بعد از یک هفته برگشتیم سر خانه و زندگیمان.خانه ای که دو تا اتاق تو در تو بود در طبقه ی بالای خانه ی منیر خانم و زندگی ای که در ان هیچ عشق و محبت و دلبستگی نبود...
خسته و از نفس افتاده کف قفس ام افتادم و از نا رفته،به میله ها تکیه کردم.در تمام این مدت،آنقدر بال بال زده بودم و خودم را به در و دیوار قفسم کوبیده بودم که دیگر رمقی برایم باقی نمانده بود.بنابراین تسلیم شدم،چشم هایم ر ابستم و گوش هایم را گرفتم تا نه ببینم و نه بشنوم...وقتی نه انگیزه ای برای مبارزه داشته باشی و نه شجاعت ان را،راحت ترین کار تسلیم شدن است.
من اگر می خواستم خودم را نجات بدهم و دور سعید را خط بکشم باید با یک قبیله آدم در می افتادم که اولین انها،پدر و مادرم بودند...با کدام هدف،کدام انرژی،کدام جرات،می خواستم این کار را بکنم؟بنابراین سکوت کردم و اجازه دادم تا در سکوت احمقانه ام،زنگی ام در قالب روزمرگی عامیانه ی مردم دیگر تکرار شود...
فصل 12غصه دار پرسیدم:چی؟چی به صلاحم نیست؟
زندگی من و سعید از ان زندگی های عجیب بود،از ان زندگی هایی که شبها،وقتی از پنجره ی اتاقمان به بیرون نگاه می کنیم،سوسو زدن چراغ های خانه هایشان را از دور می بینیم،اما باور نمی کنیم...
زندگی من و سعید،عجیب سرد و بیروح و کسل کننده بود،سعید نه خودش مرا دوست داشت و نه برای محبت من ارزشی قایل بود.زن برای او معنی کوتاه و ساده ای داشت،موجودی بی ارزش در گوشه ی آشپزخانه،که وظیفه ای جز پختن قرمه سبزی و نظافت کردن خانه و شستن ظرفها و پذیرایی از مردها نداشت.
از نظر سعید،من حق دوست داشته شدن،مهم بودن و محترم شمرده شدن را نداشتم.سعید چنان زبان تلخ و نیش داری داشت و چنان در تحقیر کردن و خرد کردن شخصیت من مهارت داشت که فرصت نمی داد حتی نفسی تازه کنم،تا بفهمم که چه به سرم آمده و دارد می اید.سعید به معنای کامل کلمه،یک مرد نفرت انگیز بود که فقط به شکمش و تمایلات جسمانی اش اهمیت می داد.اگر سالی یک بار هم به سرش می زد کلمه ی عاشقانه ای ادا کند ان را در چنان وقت نامناسب و با چنان حالت نامناسبی ادا می کرد،که آدم از هر چه جمله ی عاشقانه است بیزار می شد.
از تحمل سعید مشکل تر تحمل منیر خانم بود که با ان فکر کوتاه و ان عقل افتاب خورده مدام برای من میتینگ شیوه ی همسرداری می گذاشت...نمی دانید چقدر سخت است با مادر شوهر در یک خانه زندگی کردن،ان هم با مرد دهن بین و کم شعوری مثل سعید!
اما من خم به ابرو نمی اوردم،امده بودم که تحمل کنم و باید که تحمل می کردم،چون چاره ای جز ان نداشتم.اما قضیه کم کم به جایی رسید که از حد تحمل من فراتر رفت.خوب یادم هست که نزدیک سالگرد ازدواجمان بود که عموی سعید دعوتمان کرد خانه شان مثلا برای پا گشا.غم عالم به دلم افتاد...اصلا حال و حوصله ی میهمانی رفتن نداشتم.چند وقتی بود که مریض احوال بودم،سر پا که می ایستادم سرگیجه و حالت تهوع بیچاره ام می کرد،اما از ترس متلک ها و کنایه های منیر خانم و سعید،به روی خودم نمی اوردم...دنبال یک بهانه برای نرفتن می گشتم که فهمیدم خانه ی عموی سعید در روستای زیوان از توابع استان قم است...در دلم عروسی شد می دانستم سعید حال و حوصله ی این همه راه رفتن و برگشتن را ندارد و از انجا که اصلا آدم معاشرتی و خوش مشربی نبود،امید زیادی داشتم که بی دخالت من،خودش عذر و بهانه ای بتراشد و میهمانی را کنسل کند...اما اشتباه کرده بودم،از اقبال بد من،سعید از شنیدن خبر این دعوت چنان ذوق زده شد،که کم مانده بود از شدت خوشحالی سکته کند.عاقبت مجبور شدم خودم اعتراض کنم،بریده بریده گفتم:ولی راهش خیلی دور است...کی برویم؟کی برگردیم؟چله ی تابستان هلاک می شویم...
سعید در حالیکه با غضب نگاهم می کرد گفت:همان طوری که همه ی این سالها رفتیم و برگشتیم...از پا قدم شما،عمو کرامت با ما سرسنگین شده،وگرنه قبل از تشریف فرمایی شما،ما اقل کم هفته ای یک بار می رفتیم زیوان و می امدیم،بد می گویم بابا؟
آقای پورجم به جای جواب سرش را چرخاندو شروع کرد به پیچاندن پیچ رادیو.نمی خواستم اما مجبور شدم آخرین تیرم را نشانه بروم،بنابراین با ترس و لرز گفتم:راستش من چند وقتی است که حال خوشی ندارم،مدام سرگیجه و حالت تهوع دارم،فکر نکنم بتوانم زیاد توی ماشین دوام بیاورم...حالم بهم می خورد.
منیر خانم در حالیکه با پوزخند به سعید نگاه می کرد گفت:لابد آبستنی،آزمایش ندادی؟
با خجالت سرم را به علامت منفی تکان دادم،سعید بی تفاوت گفت:هیچی...کارمان درامد...در این سمفونی بل بشو،فقط صدای زر زر بچه را کم داشتیم،که آن هم اضافه شد...
ملتمسانه گفتم:می شود نرویم؟
سعید با فریاد گفت:نه خیر...نمی شود نرویم...بعد از یکسال،عمو کرامت زده به سرش کدورت ها را کنار بگذارد،حالا ما بگذاریم طاقچه بالا؟تو خیلی ناراحتی بمان خانه،مطمئن باش کسی به خاطر نیامدنت گله نمی کند.و پشت به من از پله ها بالا رفت...
منیر خانم گردنی تاب داد و گفت:به صلاحت نیست...
به سرعت گفت:این همه ادا و اصول را می گویم،به صلاحت نیست...حامله ای که باشی،حاملگی که این همه فیلم بازی کردن ندارد...مگر ما آدم نبودیم،همیشه ی خدا یا حامله بودیم یا بچه شیر می دادیم،صدایمان هم در نمی امد.این کارها،مرد را از ادم زده می کند،مرد هم که از آدم زده شد،هوایی می شود و سر آدم هوو می آورد...هوو که امد،مشتری دو تا می شود و جنس یکی...انوقت باید به هر سازی برقصی و مدام ناز بکشی و دم تکان بدهی،که عزیزتره بمانی...خوب ان کار آخر را،از اول بکن و دردسر برای خودت درست نکن...سعید بلند گفت:دعوا نکنید بابا...رسیدیم،شما با هم اگر سفر قندهار بروید چه کار می کنید؟و پیچید توی یک کوچه ی خاکی و جلوی یک در آبی رنگ و رو رفته ایستاد.
از ته دل گفتم:مرده شور هر چی جنس هست ببرند...مخصوصا این تحفه نطنز شما را،بگذار هر چقدر می خواهد مشتری اضافه کند.برای من که آش دهن سوزی نبود،بلکه شکم خالی یک آشغال خور،از این لقمه ی گندیده پر شود.
توقع هر عکس العملی را داشتم،جز سیلی سنگینی را که زیر گوشم خورد و به عقب پرتم کرد...
سرم را بالا کردم و به سعید که مثل میر غضب،بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم...خون جلوی چشمهایش را گرفته بود.بی مهابا گفت:کثافت آشغال...من تحفه نطنزم یا تو؟من لقمه ی گندیده ام یا تو؟آش دهن سوزی نشانت بدهم که تا عمر داری یادت نرود و کمربندش را از سر چوب لباسی کشید و افتاد به جانم...
نمی دانم چقدر کتک خورده بودم و زیر مشت و لگد سعید کنج راه پله ها گیر افتاده بودم،که آقای پورجم بالاخره وساطت کرد و سعید را که مثل یک حیوان وحشی به جانم افتاده بود از بالای سرم دور کرد.
سرم رابالا نکردم...هم کتک خورده بودم و هم حرمتم شکسته شده بود،در تمام مدت عمرم در خانه ی پدری،از گل نازک تر نشنیده بودم و حالا مثل یک حیوان کتک می خوردم و حرف می شنیدم...سرم را پایین انداختم و به دو از پله ها رفتم بالا و در اتاق را روی خودم قفل کردم...مثل بید می لرزیدم،منتظربودم هر ان سعید با لگد در را بشکند و دوباره به من حمله ور شود،تمام شب نیمه خواب و نیمه بیدار بودم...تا اینکه بالاخره صبح شد.
از جایم جم نخوردم،نه صبحانه درست کردم و نه برای صبحانه خوردن رفتم پایین...همان جا کنج اتاق نشستم و به صداهای بیرون گوش دادم از اول هم قصد نداشتم بروم،حالا که کتک هم خورده بودم دیگر محال بود بروم.
چند تقه به در اتاقم خورد.صدای اقای پورجم در سکوت اتاقم پیچید...شمرده گفت:مهراوه جان...حاضری؟دیر می شود ها!
از همان پشت در گفتم:من نمی ایم...حالم خوب نیست.
آقای پورجم با صدای ملایمی گفت:عروس گلم...برادرم تو را پا گشا کرده،بدون تو که نمی شود برویم...ما قبلا هم پایمان به اندازه ی کافی گشاد بود...
با حرص گفتم:ولی سعید گفت اگر نیایم کسی گله نمی کند،من نمی ایم،شما هم بگویید عروسم مریض بود،عذرخواهی کرد.اصلا الان چه وقت پا گشا کردن است،می گذاشتند با پاگشای نوه ام یکی م کردند.
آقای پورجم مستاصل گفت:لج نکن دختر جان...به خاطر من پیرمرد بیا،رویم را زمین نینداز.فقط همین یک بار را بیا،بعدا اگر نخواستی دیگر نیا.برادرم بزرگ فامیل است،حرمت دارد،نیایی ناراحت می شود.
خام شدم و دلم برایش سوخت.حاضر شدم و با همان صورت کبود و بنفش و ارغوانی،رفتم زیوان خانه ی عموی سعید،تا با چشم خودم ببینم که چه شوربایی است زندگی گند زده ی من!
***
سعید چشمش که به من افتاد،خجالت که نکشید هیچ،در حالی که دستهایش را به هم می مالید گفت:دستت درد نکند سعید اقا...عجب عروس خوش رنگ و لعابی درست کردی،دست مریزاد،از روز عروسی اش هم خوشگل تر شده...
رویم را چرخاندم به سمت خیابان و بی تفاوت به ردیف خانه ها خیره شدم،ته کوچه در خانه امان به من چشمک می زد،اما حتی از خانه ی خودمان هم بیزار شده بودم،اگر خانه مان ته این کوچه ی لعنتی بن بست نبود،قطعا حال و روز من هم الان بهتر از این بود.
سعید در حالی که سوت زنان ماشین را روشن می کرد،نگاهی به خودش در آیینه انداخت و پایش را روی گاز گذاشت،عجیب کبکش خروس می خواند...منیر خانم گفت:اه...سرمان را بردی سعید،بس کن دیگر تا این دختره روی من و خودش بالا نیاورده!سعید ساکت شد،اما بلافاصله ضبط را روشن کرد و شروع کرد به بشکن زدن و زمزمه کردن!نمی دانم از صدای نخراشیده ی سعید بود یا از صدای چخ چخ تخمه ای که منیر خانم بیخ گوشم می شکست،که ناگهان با صدای بلند عق زدم...منیر خانم در حالیکه به سرعت خودش را کنار می کشید داد زد،سعید نگه دار الان گند می زند به هیکلم...سعید بیخیال،همان طور که با انگشت روی فرمان ضرب آهنگ گرفته بود،گفت:مگر کیسه نیاورده ای؟
دوباره بلند تر عق زدم...منیر خانم با جیغ گفت:اه...تو کیسه که نمی شود بالا آورد،گند می زند به ماشینمان بو می گیرد،تا خانه حالمان به هم می خورد...یه گوشه نگه دار خبرت!
دیر شده بود...چادرم را روی دهانم گذاشتم و با همه ی قدرت،زردابی که روی دلم مانده بود را بالا آوردم.
منیر خانم با عصبانیت گفت:خدا مرا بکشد از دست همه شما راحت شوم،این هم از مهمانی رفتنم،خبر مرگم...
دوباره از ته دل عق زدم منیر خانم گفت:اه تو که اینقدر حالت خراب بود خوب می تمرگیدی خانه،خبرت!
آقای پورجم بریده بریده گفت:من خواستم که بیاید.
منیر خانم با عصبانیت گفت:پس حالا بیا جایت را با من عوض کن تا یاد بگیری به کاری که به تو مربوط نیست،دخالت نکنی!
منیر خانم در حالی که دماغش را گرفته بود،در را باز کرد و گفت:الهی شکر که رسیدیم.این اولین باری است که از رسیدن به خانه ی کرامت خان اینقدر خوشحال می شوم و از ماشین بیرون پرید!سعید زنجیر را به فرمان پیچاند و قفل زد و پشت سر منیر خانم از ماشین بیرون پرید...
آقای پورجم برگشت و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:لباسهایت هم کثیف شده اند؟به زحمت گفتم:نه...فقط چادرم!
در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:چادرت ر ابگذار صندوق عقب،از زن داداشم یک چادر برایت می گیرم...(و در را بست.)
تا مدت ها همان طور داخل ماشین زیر آفتاب نشستم...نمی دانم چقدر گذشته بود تا بالاخره آقای پورجم با یک چادر گلدار برگشت...چادر را به سمت من گرفت و گفت:بیا عروس،این هم چادر.ببخشید یک کمی طول کشید.
با بغض گفتم:یک کمی...من با این حالم یک ساعت است که اینجا توی آفتاب منتظر نشسته ام آن وقت شما می گویید یک کمی؟
ببینم این برادرتان که من را خیر سرم پاگشا کرده بود،نگفت پس عروس کجاست؟
آقای پورجم چیزی نگفت...سرش را چرخاند و از لای در باز خانه،خزید داخل...
چادرم را گلوله کردم و چادر گلدار ر اسرم کردم...بوی پهن گوسفند می داد،دوباره به دلم عق نشست،به سرعت از ماشین پیاده شدم و این بار یک دل سیر گوشه ی خیابان بالا آوردم،وقتی بلند شدم سرم گیج می رفت و به زحمت می توانستم روی پاهایم بایستم...
دستم را به دیوار گرفتم و سلانه سلانه وارد خانه شدم.وسط حیاط یک حوض بزرگ آب بود.رفتم سر حوض و شیر آب ر اباز کردم...نمی دانم چند مشت آب به صورتم زدم تا حالم جا بیاید،اما نیامد...همان جا گوشه ی حوض نشستم و به سر و صداهایی که از بالا می امد،گوش دادم.
عاقبت زنی با لباس گلدار و پیژامه ای آبی پیش چشمانم نمایان شد...و این اخرین تصویری بود که دیدم،بعد از ان چشمانم سیاهی رفت و پخش زمین شدم.
چشم هایم را که باز کردم داخل یک اتاق و روی رختخواب خوابیده بودم.همان زن لباس گلدار که حالا از نزدیک تر می دیدمش گفت:بهتری خدا را شکر!چی شدی یک مرتبه عروس خانم؟
چشمانم به قطرات سرم خشک شد.نای جواب دادن نداشتم،زن که روسری اش را از پشت دور گردنش گره زده بود،گفت:رفتم خانه ی بهداشت،بهیار ر اصدا زدم،امد فشارت را گرفت،گفت افتاده!سرم زد و رفت،قرار شد هر وقت داشت تمام می شد،خبرش کنم...حالا بهتری؟
با چشم اشاره کردم که بهترم...زن گفت:خدا را شکر.خوب من بروم به میهمانهایم برسم...
به زحمت پرسیدم:سعید کجاست؟
در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:فکر کنم...فکر کنم با لیلا رفته سر جالیز...
چشمانم را روی هم گذاشتم و خوابیدم...نمی دانم چقدر خوابیده بودم که از سوزش سوزنی که از دستم در می امد،از خواب پریدم.
مردی که بالای سرم نشسته بود گفت:بهترید؟
آهسته گفتم:بله...مرد گفت:رفتید تهران باید بروید دکتر،فشارتان خیلی خیلی پایین بود.حالا هم بخوابید برایتان بهتر است،باردارید؟
شرمنده گفتم:نمی دانم،فکر کنم باشم.
کیف و وسایلش را جمع کرد و گفت:به هر حال حتما باید بروید پیش متخصص!
کوتاه گفتم:ممنون...می شوید بگویید ساعت چند است؟
بی انکه به ساعتش نگاه کند گفت:5 بعد از ظهر....و از اتاق خارج شد...
به زحمت از جایم بلند شدم،هنوز سرم گیج می رفت،سلانه سلانه در حالی که دستم را به دیوار گرفته بودم از اتاق خارج شدم و به اطراف نگاهی انداختم...خانه ی کرامت خان،که هنوز موفق به دیدارش نشده بودم،یک خانه ی بزرگ قدیمی بود با اتاق های ردیف کنار هم،که به واسطه ی یک راهرو همه به هم وصل می شدند...
خانه دو طبقه بود طبقه اول ظاهرا اشپزخانه و حمام و توالت بود و طبقه دوم ردیف اتاق ها قرار داشت.
به سمت صداها راه افتادم...هر چه نزدیک تر می شدم،صداها واضح تر می شدند و بلند تر...همگی داشتند با هم حرف می زدند...
مردی با صدای کلفت،داشت از کثیفی هوای تهران می گفت،زنی با صدای زیر و آهنگین داشت لالایی می خواند...منیر خانم داشت با قهقهه دستور پخت یک مربای خانگی را بلغور می کرد و سعید داشت با قهقهه می خندید.
دستم را به چهارچوب در گرفتم و در آستانه ی در ایستادم...قبل از همه چشم منیر خانم به من افتاد...دستور آشپزی اش را قطع کرد و گفت:چه عجب...ساعت خواب...
زن لباس گلدار که انگار زن عموی سعید بود،گفت:به به عروس خانم...بهتر شدی؟بفرما گلین خانم،بفرما،خوش گلدین...
رو کردم به مردی که کنار اقای پورجم نشسته بود و گفتم:سلام.
مرد که سبیل هایش هم مثل صدایش زمخت بود،نگاه حقیرانه ای به سراپای من کردو گفت:علیک...عروس خانم...علیک...بفرما...چه عجب،چشم ما به جمال شما روشن شد.همان جا دم ر و گوشه اتاق نشستم.
زن عمو رو کرد به دختر جوانی که کنار سعید نشسته بود و با اخم گفت:لیلا...بلند شو برو برای عروس خانم چایی بیاور...
دختر سنگین از جایش بلند شد و نگاه سعید به جای خالی و رد قدم هایش خشک شد.ناباورانه به سعید نگاه کردم و با خودم فکر کردم،یعنی ان لیلایی که با سعید رفته بود سر جالیز این بود.اما این که یک دختر بیست و خرده ای ساله بود،پس چرا من فکر کرده بودم لیلا یک دختر بچه است؟چون سعید با او تنها رفته بود سر جالیز...؟دختر،استکان چای و قندان را مقابل من گذاشت،یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد...نفرت عجیبی در ته نگاهش موج می زد،بی تفاوت سرم را چرخاندم و به سعید خیره شدم...به جای من داشت با غصه،قد و بالای دختر را برانداز می کرد.دختر سینی را روی طاقچه گذاشت و برگشت سر جای قبلی اش و نشست کنار سعید.سعید با خوشحالی تکانی به خودش داد و جا به جا شد.
چند حبه قند ته استکان چایی ام انداختم و منتظر شدم تا خنک شود.
زن لباس گلدار گفت:غذا می خوری دخترم برایت بیاورم؟حتما گرسنه هستی؟
منیر خانم دستش را به بازوی زن قفل کرد و گفت:نه بابا ولش کن...دوباره بالا می اورد ها...شکمش خالی باشد بهتر است،کم موقع آمدن دقمان داد،حالا می خواهی دوباره شکمش را پر کنی تا موقع برگشتن هم سر و تنمان را بشورد؟
زن لباس گلدار مستاصل دوباره روی زمین نشست و در حالی که با دلسوزی به من نگاه می کرد گفت:ببین دختر جان زن حامله هیچ وقت نباید صبحانه سنگین و چرب بخورد...مخصوصا وقتی که مسافر است...اصلا غذای پر خوردن،برای زن حامله سم است،روی دلت می ماند،بالا می اوری،اذیت می شوی!با پوزخند نگاهش کردم و گفتم:اما من اصلا صبحانه نخورده بودم.
زن با تعجب به منیر خانم نگاه کرد و گفت:منیر خانم...اینکه می گوید صبحانه نخورده پس تو چی می گویی پر خورده؟منیر خانم دستپاچه گفت:اینها خانه ی خودشان هستند،من چه می دانم ان بالا چه غلطی می کنند و چی می خورند؟نمی دانم چرا ناخوداگاه چشمم به سعید افتاد...داشت به لیلا با حسرت نگاه می کرد...لیلا هم دستانش را در هم قفل کرده بود و داشت با انگشتانش بازی می کرد...
آقای پورجم که با نگاهش مرا می پایید،گفت:مهراوه جان...تو حال نداری برو بخواب،خواستیم برویم صدایت می کنیم.
از جایم بلند شدم و از اتاق خارج شدم.هنوز خیلی دور نشده بودم،که شنیدم کرامت خان بلند گفت:خوب منیر خانم...ما بالاخره نفهمیدیم که این زردنبوی عق عقو،چی از دختر سالم و با طراوت ما کم داشت که هر چقدر این سعید بیچاره بال بال زد،شما زدی توی پرش؟
منیر خانم با صدای حق به جانبی گفت:لیلا دو سال از سعید بزرگتر است...از اول هم من گفتم که راضی به این وصلت نیستم...برای حرفم هم دلیل داشتم،اولا زن با دو تا شکم که بزاید ده سال اقل کم افت می کند،آن موقع همین پسر من که الان کشته و مرده ی لیلای شماست می امد می گفت مادر من عقل نداشتم،بچه بودم،تو که داشتی برای چی گذاشتی من خودم را بدبخت کنم و یک عمر با یک پیزرن زندگی کنم...دوما اینها فامیل اند از کجا معلوم که بچه هایشان منگول و عقب افتاده نمی شدند؟
لیلا گفت:خوب آزمایش می دادیم زن عمو...
منیر خانم گفت:حالا هم فکر کنید آزمایش داده اید،جوابش خوب نشده!
لیلا دوباره با پررویی گفت:ولی ندادیم که...این دو تا با هم خیلی فرق می کند...با فکر کنید فکر کنید که دل ما دو تا خنک نمی شود...
منیر خانم بی تفاوت گفت:شما دو تا بچه اید...اما من و مادرت عاقلیم و سرد و گرم کشیده...از قدیم گفته اند دوری و دوستی...اینطوری برای هر دو خانواده بهتر بود،وصلت های فامیلی جز دردسر چیزی ندارد...با هم وصلت می کردیم،فامیلیمان هم به هم می خورد...
به راه باقی مانده،تا اتاقی که در ان خوابیده بودم خیره شدم...وسط راه مانده بودم نه طاقت رفتن داشتم،نه طاقت برگشتن...همان جا وسط راهرو،روی زمین نشستم و از ته دل از خدا خواستم که حامله نباشم.حاضر بودم سرطان گرفته باشم اما حامله نباشم...
نمی خواستم ادامه بدهم،از سعید به اندازه ی همه ی وجودم بیزار بودم و از خودم و از بچه ای حاصل نفرت بود...نمی خواستم بمانم و حاصل حماقتم ر اببینم.نمی خواستم به جای ثمره ی عشق،ثمره ی بازیچه بودنم ر ابزرگ کنم و یک عمر،خودم هم به خودم دروغ بگویم!
آقای پورجم آهسته گفت:اینجا چه کار می کنی عروس؟آمده بود برود دستشویی.
ملتمسانه گفتم:می شود برگردیم...من اصلا حال خوشی ندارم...
به سرعت گفت:بله...بله الان می رویم!
و الانش شد یک ساعت بعد...سعید نمی توانست از لیلا دل بکند،چنان دم در پر پر می زد که یک کبوتر جلد،پای حرمش...
عاقبت هم صدای منیر خانم درامد وگرنه تا صبح ما را همانطور توی ماشین دم در نگه می داشت.ناگهان دلم برایش سوخت.او هم پاسوز شده بود،او هم تباه شده بود،احساس او هم زیر دست و پا گم شده بود...فرقی نداشت ما هر دو بازنده ی این بازی بودیم.
به تهران که رسیدیم،یکراست رفتم خانه ی مادرم.حالم خرابتر از ان بود که برگردم خانه و منیر خانم و سعید و طعنه و کنایه هایشان را تحمل کنم...
رفتم خانه ی مادرم و خزیدم گوشه ی اتاق قدیمی ام و در کنج خلوت تنهایی ام برای همه ی بدبختی هایم گریه کردم...صبح فردا،بدترین روز زندگیم بود.جواب آزمایش بارداری ام مثبت بود و وضع بارداری ام وخیم.دکتر دستور استراحت مطلق داد.از سعید که آبی گرم نمی شد،منیر خانم هم که بلند نمی شد خودش آب بخورد،چه برسد که بخواهد یک استکان آب دست من بدهد.این شد که ماندگار خانه ی مادری ام شدم...
اوایل سعید به خاطر رودربایستی مادرم،آخر هفته ها به من سر می زد،اما کم کم وقتی دید آبی از من گرم نمی شود و وضعم روز به روز بدتر می شود،رودربایستی را کنار گذاشت و دیگر ماهی یک بار هم پیدایش نمی شد.وقت عادی برایش جذابیتی نداشتم،حالا که دیگر چاق و ورم کرده و بی خاصیت هم شده بودم.کم کم صدای پدر و مادر خونسردم هم درامد،سردی رفتار سعید،انها را هم کفری کرده بود،اما به جای انکه خودشان را به خاطر انتخابشان سرزنش کنند،همه چیز را سر بی لیاقتی من خالی می کردند و تلافی رفتار او را سر من در می اوردند.من هم همه را با هم جمع می زدم،تا بعد از تولد بچه،همه را سر سعید و زندگی خودم و منیر خانم خالی کنم...
و عاقبت بچه به دنیا امد...وقتی دیدمش،حال عجیبی پیدا کردم.مثل بادکنکی که ناگهان سوزنش می زنند،از همه ی عقده ها و دردهایم خالی شدم.حس عجیبی بود.حس مادری...حسی که تمام حس های دیگرم در ان گم شد،مثل یک دانه سنگ که وسط یک اقیانوس بیندازی.
من با متین،دوباره و از نو متولد شدم...
بعد از دنیا امدن متین،دنیایم رنگ دیگری شد.همه ی زندگیم خلاصه شد در وجود متین و صدای قان و قونش.دیگر عملا سعید و حواشی اش در قلبم جایی نداشتند،متین برایم شد همه چیز.
محبتی که نداشتم،عشقی که نمی دیدم،انگیزه ای که گم کرده بودم،وگرمایی که وجود یخ زده ام را با آن گرم می کردم.بیش از حد طبیعی دوستش داشتم...بیشتر از مقداری که باید هر مادری فرزندش را دوست داشته باشد.طبیعی بود چون من جز او مایه ی دلگرمی نداشتم.همه ی حس و عشقم در او خلاصه شده بود و همه ی قلبم شده بود مایملک او.انتظار نداشتم سعید حسودی کند،چون حسادت،از تبعات عشق است و سعید عشقی نسبت به من نداشت.وجود و حضور من،برای سعید علی السویه بود.من برای او فقط وسیله ای بودم برای رفع نیازهایش...نیازهایی که فرقی نمی کرد چه کسی براورده اش کند،من یا کس دیگری؟
اعتراضی نداشتم،عادت کرده بودم.خنده دار است اما من ،به آن روزمرگی،به خواسته نشدن،به دیده نشدن،به محبت کردن و محبت ندیدن،به مورد توجه واقع نشدن،به همان تکرار بی جاذبه و بی هیجان زندگی عادت کرده بودم...روزمرگی می کردم و اسمش را می گذاشتم زندگی...تحمل می کردم و اسمش را می گذاشتم نجابت،خفت می کشیدم و اسمش را می گذاشتم مدارا...تا اینکه متین سه ساله شد...
متین سه ساله بود که یک شب خواب عجیبی دیدم...خواب کامران را.کت و شلوار سفید خوش دوختی پوشیده بود و لب یک چشمه آب گوارا ایستاده بود و داشت با غصه به من نگاه می کرد،به من که داشتم به متین کمک می کردم تا از روی جوی آب بپرد...
کامران گفت:مهراوه...راهی که می روی اشتباه است،هیچ آدم عاقلی خودش را وقف نمی کند...عشق مادری خیلی قشنگ است اما همه ی زندگی یک زن نیست.چشم بر هم بزنی،متین بزرگ می شود و می رود دنبال دل خودش،ان وقت قلبت از قبل هم زخمی ترو خالی تر می شود...مهراوه خودت را نجات بده،قبلا هم به تو گفته بودم سعید جفت روحی تو نیست،برو دنبال جفت خودت.بگذار سعید هم برود دنبال دلش،دنبال جفتش...این راهی که تو در پیش گرفته ای،مثل خودکشی است...خودت را از این مرداب نجات بده،مهراوه تو لایق این گنداب نیستی!
از خواب پریدم...همه ی تنم خیس عرق شده بود و همان حالی که سالها قبل پیدا کرده بودم،دوباره به سراغم امده بود.به زحمت از روی تخت بلند شدم...سعید ومتین غرق خواب بودند.دستم را روی سر متین گذاشتم،چرخید و پشتش رابه من کرد.چیزی توی دلم لرزید بله...حق با کامران بود،به زودی متین بزرگ می شد و هرگز اوج بزرگواری و گذشتی که در حقش کرده بودم را درک نمی کرد...بزرگ می شد و می شد یکی لنگه ی پدرش،یک مرد بی روح و بی عاطفه و بی محبت،که قدر هیچ محبتی را نمی دانست...مگر جز این بود که الگوی متین سعید بود؟ومگر جز این بود که نفرت ورزیدن آسان بود و دوست داشتن دشوار...و مگر جز این بود که دستیابی به همه ی چیزهای خوب دشوار بود و دستیابی به چیزهای بد آسان،پس قطعا متین،همان راه سعید را در پیش می گرفت و می شد کپی برابر اصل سعید...کپی برابر اصلی که قطعا به اندازه پدرش خوش شانس نبود تا زن مطعی و سر به راه و احمقی مثل من پیدا کند که همه ی جوانی اش را حرام اخم و تخم ها و بی محبتی های او کند.به قول فیلسوف بزرگ(جان لاک)،والدین همیشه در شگفتند که چرا جویبارها زهراگین شده اند،در حالی که خودشان سرچمه را مسموم کرده اند.
با این حساب،کاری که من داشتم به اسم لطف در حق متین می کردم،لطف نبود،ظلم بود.چرا که در صورت ادامه ی این زندگی،تاریخ قطعا تکرار می شد،اول به صورت تراژدی و بعد به صورت کمدی...کمدی که شاید بیشتر به یک ملودرام احمقانه شبیه بود تا کمدی!از جایم بلند شدم،تصمیمم را گرفته بودم،حق با کامران بود...باید تمامش می کردم...تا همین حالا هم زیادی صبر کرده بودم...لجن،عذاب آب بود و زندگی با سعید عذاب من.بالشم را از کنار سعید برداشتم و رفتم وسط هال،کف زمین خوابیدم.دیگر نمی خواستم ملعبه ی دست مردی باشم که قلبش با من نبود...به زودی همه چیز را تمام می کردم.بله قطعا تمامش می کردم،این عاقلانه ترین کار ممکن بود.
خیلی فکر کردم فصل آخر این زندگی عاشقانه را چطور بنویسم.راههای زیادی برای پایان این رابطه وجود داشت اما من برای این زندگی بی هیجان و سرد،دنبال یک پایان به یاد ماندنی بودم.پایانی که همه ی عمر در خاطرم بماند و به من یاداوری کند که برای داشتن لازم نیست بجنگی،کافی است درهای قلبت را،همان ملکوتی ترین موهبت خدا را،به روی بندگان خدا باز کنی و باور کنی که سعادت حقیقی ادمی،تنها در گرو دوست داشتن و دوست داشته شدن است.و باور کنی راهی که به خدا می رسد بی شک از وسط قلب خاکی همین انسان دو پا می گذرد...به همه ی راههای ممکن فکر کردم و عاقبت به سعید زنگ زدم و گفتم که برای شام کمی زودتر بیاید...بعد،متین را برای اولین بار به مادرم سپردم و تنها برگشتم خانه.تا پیش از ان هرگز متین را از خودم دور نکرده بودم،اما ان روز برای نمایشنامه ای که ترتیب داده بودم نیاز داشتم که تنها باشم...تنها خودم را ببینم و تنها خودم را دوست داشته باشم.با تمسخر روی برنج من چند قاشق فسنجان ریخت و گفت:بسیار خب...پس فسنجان مال تو و این خوراک زبان میوه دار،مال من...اینطور منصفانه تر است،باور کن...و شروع کرد به غذا کشیدن
سعید عاشق فسنجان بود،نمی دانم چرا،ولی برایش فسنجان درست کردم،خودم هم عاشق خوراک زبان بودم،برای خودم هم خوراک زبان درست کردم،مطمئن بودم هر دو غذا دست نخورده می ماند،اما می خواستم میز شامم بی نقص باشد...این شام،شام شوکران بود...شام آخر و نفس اخر...
و پس از ان همه چیز تمام می شد...روح من از بند جسمم و قلبم از باید و نباید های عقلم رها می شد و می توانست پر بگیرد و به تعالی برسد.می توانست مهربانانه تر به جهان هستی نگاه کند و صادقانه تر خدا را عبادت کند.می توانست این همه کینه و بغض از آفرینش و خلقت خود و جنس مقابلش رافراموش کند و به حقیقت هستی برسد.می توانست عاشق شود،دوست داشته باشد،ایثار کند،گذشت کند،عاشقانه برای دلش گریه کند و به خاطر دلش به همراه جسم خاکی اش بخندد...
بله،عشق،قطعا شوکران بود.سمی که هم می توانست زنده کند و هم بمیراند...نوشدارویی که هم می توانست شفا دهد و هم می توانست فنا کند.نگه داشتن ان،قطعا دشوارترین کار بشری بود،اما مهم نبود.چرا که به قول فیلسوف بزرگ بهتر انکه عاشق شوی و فنا شوی تا انکه بی عاشقی،به فنا برسی.مگر همه ی سهم ادمی از خاک این دنیا چه بود؟قلب آدم هایی که دوستش داشتند و دوستشان می داشت،و همان یک وجب خاک گوری که در ان می خوابید،مابقی همه فانی و بر باد رفتنی بود...
خداوند،عطیه دوست داشتن را برای همه آفریده بود،اما قطعا این هبه(هدیه)، از آن کسانی بودکه آن را بپذیرند و سعی کنند عاقلانه از اشتباه نترسند،چرا که هیچ کس را از شکست گریزی نبود،پس بهتر انکه آدمی در نبرد به خاطر قلبش و به خاطر رویاهایش ببازد،تا اینکه شکست بخورد بی انکه بداند به خاطر چی جنگیده و چرا؟
میز را چیدم...آنقدر زیبا،که هرگز میز شامی به این زیبایی نچیده بودم.شمعدان های بلند نقره ای روی ان روشن کردم و همه ی چراغ ها را خاموش کردم و در روشنایی محو نور شمع،صبورو خونسرد روی صندلی پشت میز نشستم و به در خیره شدم...
چیزی نگذشت که در باز شد و سعید در استانه در هویدا شد...دستش رابه سمت کلید برق برد تا روشنش کند.آهسته گفتم:نه...بگذار خاموش بماند،اینطوری شاعرانه تر است...دستش را از روی کلید برق برداشت و با پوزخند گفت:ای فرصت طلب...چشم ننه و بابای مرا دور دیدی هوایی شدی؟این دیگر چه مسخره بازی است که راه انداخته ای؟متین جانت را چه کار کرده ای؟
با لحن آرامی گفتم:متین پیش مادر است...زود دستو رویت رابشور و بیا...خیلی وقت است که غذا را کشیده ام،یخ می کند...
با دست و روی نشسته،نشست پشت میز شام و مثل همیشه بی انکه به من نگاه کند،با خوشحالی غذاها رابو کشید و گفت:چه عجب،خودت را به زحمت انداخته ای.حالا نگفتی،مناسبت این مسخره بازی هایی که راه انداخته ای چیست؟
شمرده گفتم:این شام،شام شوکران است.
متعجب گفت:شام شوکران دیگرچیست؟
جواب دادم:چیزی است مثل شام اخر...
با مسخره گفت:یعنی بعد از خوردن آن میمیریم؟
با پوزخند گفتم:بستگی دارد...شوکران هم میوه دارد،هم ریشه...من میوه اش را می خورم و به ارامش می رسم،اما سهم آدم هایی مثل تو،سم مهلک ریشه ی ان است.
آهسته گفتم:یعنی تو،اینقدر ساده لوح و احمقی،که فکر می کنی من واقعا توی غذای تو سم ریخته ام؟سعید از جایش بلند شد...چاقویی را که برای بریدن زبان گذاشته بودم از وسط زبان بیرون کشید و به سمت من هجوم اورد...فریادش در سکوت تاریک خانه پیچید.دست ننه ام درد نکند با این زن گرفتنش.آن دختر نجیبی که می گفت آفتاب و مهتاب رویش را ندیده اند تو بودی؟زنیکه ی بدکاره،تو خجالت نمی کشی با وجود شوهر و بچه،حرف عشق و عاشقی می زنی؟از الان به بعد خونت حلال است.سرت را می برم و همین جا چالت می کنم.«و به سمت من هجوم اورد»اما قبل از انکه به من برسد پایش به ریشه های فرش گیر کرد و محکم به زمین خورد و چاقویی که می خواست با آن سر من را ببرد،تا دسته توی قلبش فرو رفت و آن میز شام،حقیقتا شد شام اخرش...
در حالی که چاقو را توی زبان فرو می کرد گفت:نه بر عکس،اینقدر عاقلم که هیچوقت چرندیات شما زن ها را دست کم نمی گیرم.
سرم را پایین انداختم و شروع کردم به خنوردن فسنجان.سعید زیر چشمی مرا می پایید...آنقدر چپ چپ و با تردید نگاهم کرد که عاقبت،غذا توی گلویم ماند و به سرفه افتادم...حالم داشت به هم می خورد...غذا را از دهانم دراوردم و به سمت دستشویی دویدم...یک لیوان پر آب که خوردم،نفسم بالا آمد.
دست سعید همین طور با قاشق در هوا معلق مانده بود،با حیرت گفت:که اینطور...پس واقعا می خواستی چیز خوردم کنی...
پوزخند زدم.
ادامه داد:ای نمک نشناس...نان و نمک مرا می خوری و نقشه ی قتلم را می کشی؟بدبخت بیچاره،من نباشم که تو هم قائله ات خوانده است.بد کردم از سر ترحم نگه ات داشتم و سرت هوو نیاوردم؟بد کردم این همه سال تحملت کردم و طلاقت ندادم؟
با لحن تمسخر امیزی گفتم:بی جا کردی که تحملم کردی...مگر من بی کس و کار بودم که به من ترحم کردی...چرا فکر کردی که بدون تو قائله ی من خوانده است...چه چیزی داشتی که فکر کردی اگر ترکم کنی،بدبخت می شوم؟مگر تو برای من چه کار می کردی که فکر کردی بودنت،برایم مفید است؟محبتت چشمم را کورکرده بود یا ولخرجی هایت؟تو هیچ فایده ای به حال من نداری سعید،جز مزاحمت...وجود توشده سد راهم...سد راه خودم،قلبم و سعادتم...حضور تو فقط جوانی ام رابه باد خواهد داد وگرنه عمر و زندگیم با تو قطعا به باد رفته است...تو قلب و روح مرابه گند خواهی کشید.قلب من با تو،نه بار خواهد داد و نه به بار خواهد نشست...هر امیدی به فردایی بهتر،با تو بر باد فناست.
چشم های سعید اتش گرفت.
تیر اخرم را زدم...قاطعانه گفتم:این شام،شام آخر من و توست سعید...من تقاضای طلاق داده ام،و فردا روز دادگاه است...مهریه ام را می بخشم و برای همیشه از زندگیت می روم بیرون.
با پوزخند گفت:قصه می بافی...من هیچ احضاریه ای دریافت نکرده ام.
پاکت احضاریه را از زیر رومیزی بیرون کشیدم و وسط میز گذاشتم و گفتم:مرد پستچی بابت پنج هزار تومان پاکت را سپرد به من،تا من خود شاهد لحظه ی باشکوهی باشم که خلقش کرده ام.
سعید با ناباوری پاکت را برداشت و بازش کرد...
همه ی شجاعتم را جمع کردم و گفتم:فکر نمی کنم طلاق قانونی،سخت تر از طلاق عاطفی باشد...جدایی بین من و تو،مدت هاست که اتفاق افتاده،فقط مانده چند تا امضا که ان هم فردا تمام می شود.(سعید کاغذ را مچاله کرد و پرت کرد گوشه ی اتاق)
ادامه دادم:سعی نکن مجبورم کنی که زندگی کنم...تو مرا دوست نداری،من هم عاشقت نیستم،و هرگز هم نخواهم شد...هر چقدر عمرم را به پای تو تلف کردم کافی است،دیگر می خواهم بروم دنبال قلبم.اینجا توی این خانه،کنار وجود بی محبت و سرد تو،قلب من مرده و کزیده شده،من می خواهم دوباره جاری شوم،می خواهم به معنی واقعی زندگی کنم،می خواهم عاشق شوم.دوست داشته باشم و دوست داشته شوم.اگر کنار تو بمانم زندگی،جز سیلی که به صورتم می زند،چیز بیشتری برایم نخواهد داشت،اما خارج از زندان تو،ممکن است دست پر مهری پیدا شود که از سر عشق صورتم را نوازش کند.
فصل 13
همه ی وجود مهراوه می لرزید و اشک و عرق پیشانی اش با هم مخلوط شده بود...جسارت به خرج دادم،دستم را روی دستش گذاشتم،برای اولین بار دستش را از زیردستش نکشید...دستش را فشردم و انگشتانم را لا به لای انگشتانش جا کردم.دستش را مشت کرد و انگشتانم را لابه لای انگشتانش نگه داشت.
با لحن آرامی گفتم:متاسفم...این حق تو نبوده و نیست...
نمی دانستم چه باید بگویم،آدم وقتی رو در روی رنج های بزرگ قرار می گیرد،کلمات شیرین بی معنا می شوند.برای همین به زحمت ادامه دادم:قبول کن مهراوه،داشتن هر چیزی لیاقت می خواهد،هر ادمی با کسانی معاشرت می کند که لیاقتشان را دارد،ارزش و قیمت هر کسی را از معاشرانش می شود فهمید.سعید،لایق جواهر وجود تو نبود.تو لقمه ی بزرگی بودی که ته گلویش گیر کرده بودی و داشت خفه اش می کرد.تو کاری را کردی که هر آدم عاقلی می کرد.
مهراوه با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:من نمی خواستم ، آن شام...واقعا شام اخر سعید باشد.من فقط می خواستم خودم را خلاص کنم.می خواستم با تغییر این زندگی روزمره،اجازه بدهم تا شخص دیگری در درونم رشد کند.کی که به واقع دوستم داشته باشد و بتواند که مرا به دوست داشتن خود وادار کند.کسی که شجاعت گفتن دوستت دارم را داشته باشد و جسارت خرج کردن دلش را برای نحبوبش...کسی که بتوانم در مسیر دشوار زندگی به شانه اش تکیه کنم،در سختی ها دستش رابفشارم و دلتنگی هایم را با او قسمت کنم...کسی که همه ی رازهای ناگفته ی زندگیم را به صندوقچه ی دلش بسپارم و بی دغدغه ی چرا و اماو اگر،درآغوشش پناه بگیرم و به ارامش برسم.
حالا،این وجود من بود کق می لرزید...خیلی خودم را کنترل کردم که بر نخیزم...در آغوشش نگیرم و در چهارچوب عشقی که داشت خفه ام می کرد،به خود نفشارمش...چطور نمی دانست،نمی فهمید،من چطور همه ی این روزها تشنه ی همه ی این چیزهایی بودم که داشت با حسرت از انها یاد می کرد...چطور نمی دانست من حتی برای گرمای دستانش،حتی برای فشردن انگشتان استخوانی و کشیده اش،خودم را به زمین و زمان می زنم؟چطور نمی توانست بفهمد که شانه ام،آغوشم،قلبم،روحم،دلم،و همه ی هستی ام را حاضرم به یک اشاره اش به آتش بکشم...من عاشقش که نه،دیوانه اش بودم...من حاضر بودم خاک پایش شوم،ان قوت او نشسته بود انجا روز ان صندلی و از نیازش بهیک مونس واقعی،به یک شانه ی مهربان و یک آغوش مطمئن می گفت!به زحمت گفتم:دوست داشتن هم،به اندازهی دوست نداشتن سخت است.حتی گاهی سخ تر،نمی دانم چرا این را گفتم،مهراوه دستش را از دستم بیرون کشید و محکم و قاطع گفت:دوست داشتن،فقط دو کلمه نیست.دوست داشتن سخت است،حتی سخت تر از عاشق شدن...دوست داشتن،شجاعت می خواهد...ایثار می خواهد...صداقت می خواهد،اعتماد می خواهد،یقین می خواهد،خلوص می خواهد،و گذشت.دوست داشتن سخت است چون بر عکس عاشقی زمان ندارد،عشق را گذر زمان پیر می کند و فرسوده و کهنه و مندرس،اما دوست داشتن،در گذر زمان جا افتاده می شود و به بلوغ و کمال می رسد...دوست داشتن،عمیق و ماندگار است...
چنان عمیق و ماندگار که با لایه های روح ادمی عجین می شود...درک عظمت دوست داشتن،کار هر کسی نیست...آدم های زیادی در دنیا هر روز عاشق می شوند و هزار بار کلمه ی دوستتت دارم را تکرار می کنند،اما تنها آدم های کمی در دنیا هستند که به راستی شایسته ی دوست داشتنند.
شمرده گفتم:حق با شماست اما گذر زمان بهترین قاضی است.
کوتاه پرسید:چه قضاوتی؟
با صدای بلندی گفتم:قضاوت بین دوست داشتن حقیقی و دوست داشتن های آبکی.قضاوت بین ایثار و معامله.قضاوت بین واقعیت و دروغ و قضاوت بین دوست داشتن های ماندگار و هوس های گذرا!
خندید،نمی دانم چرا سرش را با تاسف تکان داد...از روی صندلی که رویش نشسته بود بلند شد و در حالی که هنوز پوزخند گوشه ی لبش می رقصید گفت:بله...زمان بهترین قاضی است.قاضی که خیلی زود،آردهایش را الک می کند.حالا دیگر بیایید برگردیم،خیلی پر حرفی کردم،غروب شده...
از زمین بلند شدم و خودم را تکاندم.نگاه حقیرانه ای به سنگ قبر سعید کردم و بلند گفتم:هی یارو...من قدر جواهری که تو قدرش نشناختی را،خوب می شناسم...آنقدر به مهراوه محبت می کنم و چنان زندگی برایش می سازم که خاک استخوانهایت هم ان زیر بلرزد...به تو قول می دهم این بار اخری بود که مهراوه سر قبرت امد...دفعه ی بعدی وجود ندارد...تو رابرای ابد با همه ی خاطرات تلخی که از تو دارد،در ذهنش مدفون میک نم...این جملات را گفتم و دوان دوان به سمت مهراوه که چند قدم از من دور شده بوددویدم.نمی دانم مهراوه حرف هایی را که زده بودم شنید یا نه...نمی دانم لگدی را که به قبر او زدم دید یا نه.حتی نمی دانم شادی عجیبی را که در نگاهمم ی رقصید درک کرد یا نه،اما یک چیز را مطمئنم،مهراوه آن روز فهمید که از شنیدن داستان زندگیش چقدر خشنود شدم،شاید برای اینکه به من یادد اده بود که تنها راه رسیدن به او،از قلب خودم می گذرد...
***
تمام راه برگشت از بهشت زهرا،در سکوتی شیرین گذشت...باور نمی کنی مسیح،بعضی وقت ها سکوت،از هر حرفی قشنگ تر است...بعضی وقت ها انرژی که قلب ها به هم می دهند،آنقدر بزرگ و عظیم است که از حصار زمان و مکان می گذرد،آنوقت اگر بخواهی در کلمات یا در هر چارچوب مادی دیگری اسیرشان کنی،حرامشان کرده ای.حال من و مهراوه آن شب،اینطوری بود.ساکت بودیم،حرفی نمی زدیم،چیزی نمی گفتیم،اما هر دو حال عجیبی داشتیم،آن غروب،دل انگیز ترین غروب تمام عمرم بود...دل انگیز ترین غروب تمام عمرم...
نزدیک خیابان شهید بهشتی که رسیدیم مهراوه کیفش رابرداشت و خواست پیاده شود که دستش را در هوا قاپیدم...چرخید و نگاهم کرد.از ته دل گفتم:مهراوه...باور کن که من به تو ارادت واقعی دارم و جور عجیبی تو را دوست دارم،جور عجیبی که هرگز در تمام عمرم کسی را چنین دوست نداشته ام.من با همه ی وجودم ناخواسته به سمت تو کشیده می شوم و در حضور تو به آرامش می رسم.مهراوه ی من...دریچه های قلبت رابه رویم باز کن و اجازه بده که ذهنت من را بشناسد.فرصت ها کوتاهند،دست دست کنی این بار افسوس فرصت از دست رفته را خواهی خورد.
دستش را از دستم بیرون کشید و در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:باید به آدم ها فرصت بدهیم برای باور ما...و برای باور دوست داشتنمان...این عاقلانه ترین کار ممکن است...
به سرعت گفتم:می ترسم فرصت ها از دست بروند...
با پوزخند معنی داری گفت:برای دوست داشتن هرگز،هیچ فرصتی از دست نمی رود،مگر اینکه به خودمتان و به دیگران دروغ گفته باشیم...وگر نه حتی بعد از مرگ هم یم شود دوست داشت و دوست داشت هشد.
در را که بست،سکوت سردی فضای ماشین را پر کرد...ناگهان دنیا ایستاد،مثل انکه زمان و مکان ناگهان یخ بسته بود...دستم را دراز کردم و ضبط ماشین را روشن کردم...صدای ترانه مدرن تاکینگ در ماشین پر شد...خواننده با لحن دلنشین می خواند:
I cry the whole night
I cry the whole night...just for you
My tears will dry,that is true.
But,I can’t live without you one more day.
You’re always in my heart I swear
And
If you call...I will be there...
شروع به خواندن ترجمه ی شعر روی صدای خواننده کردم...صدایی که از ته دلم بر می خواست لحظه به لحظه اوج می گرفت و از صدای خواننده پیشی می گرفت...
تمام شب گریه می کنم،فقط به خاطر تو
اشک هایم خشک می شود،آری...
آری،اما بدون تو حتی یک روز هم زنده نمی مانم.
همیشه در قلب منی،قسم می خورم.
صدایم که کنی می ایم...
اما بدون تو،هرز زنده نمی مانم...
قول می دهم که به آسمان برسم،اگر که تو بخواهی...
قول می دهم که برایت ستاره بگیرم،اگر که تو بمانی...
برایت از کوه بالا می روم،حتی اگر خیلی دور باشد
من به خاطر تو حتی می میرم،باور کن.
فقط کافی است که بمانی...
این خنده ی توست که تپش قلبم رابالا می برد...
این صدای توست که همیشه در گوشم می ماند...
می دانم که عاقبت مال من می شوی
چرا که من دوستت دارم و هرگز رهایت نمی کنم.
تو برایم نشان همه چیزی
تو هر روز یک رازی
هر روزم،با تو یک روز نوست...
و من نمی خوابم،مبادا که چشم بر هم بگذارم و تو بروی...
من فقط به عشق تو زنده ام...
به عشق تو زنده ام...
به عشق تو زنده ام...
آهنگ که تمام شد،آنقدر نعره کشیده بودم،که صدایم گرفته بود...داشتم با خودم چه می کردم،این چه حالی بود که داشتم؟این عشق با من چه می کرد،جوانم کرده بود،بچه ام کرده بود،سر به هوا و دیوانه ام کرده بود.مجنونم کرده بود.به کجا داشتم می رسیدم،به کجا داشتم می رفتم؟
رسیدم خانه.خودم متوجه نبودم،اما انقدر صورتم برافروخته شده بودکه مادر به محض انکه در را به رویم باز کرد،جا خورد...با تردید پرسید:کجا بودی یوسف؟
حال عجیبی داشتم،حال ادمی را که تا خرخره از انچه نباید،خورده...کوتاه گفتمشرکت...از جلوی در کنار رفت و گفت:زنگ زدم شرکت نبودی...خانم همتی گفت از صبح شرکت نرفته ای!نمی دانم چرا،ولی جسارت عجیبی در همه ی وجودم جمع شده بود...قاطع گفتم:با خانم محمدی بودم...چشم های مادر ریز شد...محتاطانه پرسید:با خانممحمدی کجا بودی؟
خلاصه گفتم:سر قبر شوهرش.
رنگ مادر مثل گچ سفیدشد...شیرین که تازه از اتاقش بیرون آمده بود گفت:سر قبر کی بوده؟
دهان مادر باز نمی شد،به زحمت گفت:سر قبر شوهر همکارش....
شیرین فکر نکرده با سماجت پرسید:شوهر همکارش...کدام همکارش؟
از کنار نگاه مات زده ی مادر گذشتم و رفتم توی اتاق و در رابستم.در تاریکی،لبه تخت نشستم و به در بسته خیره شدم.مبارزه شروع شده بود.خودم شروعش کرده بودم،از جایی که هرگز فکرش را نمی کردم،اما اصلا مهم نبود،این کاری بودکه دیر یا زود باید انجامش می دادم،هر چه زودتر بهتر...نفس عمیقی کشیدم و زیر لب جمله ی معروف ناپلئون را زمزمه کردم:
در نبرد زندگی این قوی ترین ها و سریع ترین ها نیستند که پیروز میدانند،پیروزی از ان کسانی است که پیروزی خود را باور دارند.
مادر در راباز کرد و در آستانه در ایستاد.نور تند چراغ،که از لای در گشوده شده به اتاق می ریخت،چشم هایم را آزرد...مادر گفت:یوسف،بیا شام...
همان طوربا لباس روی تخت ولو شدمو با لحن سردی گفتم:خسته ام...می خواهم بخوابم...
مادر دوباره گفت:خستگی ربطی به گرسنگی ندارد.اول شامت را بخور،بعد بیا بخواب...
نمی دانم دق و دلی چه چیزی را می خواستم سرش خالی کنم،اما روی تخت نشستم و گفتم:مادر جان،من دیگربزرگ شده ام...یک مرد سی و پنج،شش ساله ام...به خدا دیگر بچه نیستم.تا کی می خواهید برایم قانون تعیین کنیدو مجبورم کنید که از قوانین شما پیروی کنم...فکر کنم اینقدر بزرگ شده ام که خودم درست و غلط زندگیم رابفهمم...
خطوط صورتش کشیده شد،شمرده گفت:برای یک مادر،بچه ها صد ساله هم که بشوند،هنوز بچه اند،و نیازمند مراقبت و توجه. و از جلوی در کنار رفت...نور تند چراغ دوباره چشم هایم را آزرد...بلند شدم،در را به هم کوبیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم...نپرس چرا این کارها را می کردم،نمی دانم،شاید می خواستم گربه را دم حجله بکشم،یا مانور قدرت بگذارم،تا مادر پرچم صلح اش را بالا ببرد.اما چنین نشد...نتوانستم!
درست فردای همان روز،مادر گربه ای را که دم حجله کشته بودم،از پنجره ی دلم پرت کرد بیرون و حساب من و دلم و گربه ام را با هم رسید...
بعد از ظهر بود ومهراوه هنوز کارتابل حساب ها را روی میزم کامل باز نکرده بود که در اتاق بدون هیچ اجازه ای باز شد و به هم کوبیده شد...سرم رابالا کردم تا ببینم کسی که بی اجازه ی ورود و در نزده،وارد اتاقم شده کیست...که با دیدن هیبت مادر،در آستانه ی در رنگ از رخم پرید.مهراوه با دیدن رنگ و روی من،از میزی که روی ان خم شده بود،برخاست و به سمت در چرخید،به زحمت گفتم:سلام مادر جان...چه عجب...از این طرف ها؟
لبخند کمرنگی زد و در حالی که به مهراوه نگاه می کرد گفت:افتخار اشنایی با چه کسی را دارم؟
مهراوه کاملا سرد و بی تفاوت گفت:محمدی هستم...حسابدار شرکت...
مادر از لحن سرد و بی تکلف مهراوه جا خورد،اما به روی خودش نیاورد...نمی دانم شاید توقع چرب زبانی و دلربایی از مهراوه داشت.یا حتی یک لحن نرم ملتمسانه!اما مهراوه،از همان برخورد اول شخصیت اش را رو کرد.
مادر شمرده گفت:من مادر اقا یوسف هستم...
مهراوه قاطع گفت:خوشبختم...پس من شما را با آقای شایسته تنها می گذارم.حتما کار مهمی پیش آمده که شما از منزل تشریف آورده اید اینجا...من حساب ها را بعدا هم می توانم چک کنم و کارتابل حساب ها را بست و بی انکه حتی نیم نگاهی به امدر بیندازد،از کنار مادر گذشت و در را بست.
مادر عملا جا خورد...و دل من بدجوری خنک شد.
حقیقت وجودی مهراوه همین بود...مهراوه بی نظیر بود...بی نظیر ترین زنی که در تمام عمرم دیده بودم.هیچ کدام از عکس العمل های مهراوه،مثل هم جنسانش نبود...مهراوه از جنس خاصی بود.عقل و درایت خاصی داشت،موقعیت شناس و فهمیده یود.حد درک و شعور او فراتر از همه ی زن هایی بود که تا به حال دیده بودم.
مادر روی صندلی نشست و در حالی که سعی می کردبه خودش مسلط شود،من و من کنان گفت:تو...تو دیروز بااین خانم بهشت زهرا بودی؟
با تمسخر گفتم:نه...با خواهر دو قلویش!
با تردید نگاهم کرد...محکم گفتم:با خودت چی فکر کردی که بلند شدی امدی اینجا مادر؟فکرکردی من عقل از سرم پریده و دلبسته ی لچک به سری مثل رویا شده ام؟عروسک فرنگی هایی از جنس رویا،اگر می توانستند در دل من جایی باز کنند،نه رویا که سر دسته شان است،ناکام می ماند و نه من در سن سی و پنج سالگی هنوز عذب بودم.
مادر مثل آدمی که بالاخره به کشف بزرگی نائل شده باشد،گفت:پس درست حدس زده ام،دوستش داری؟
با تمسخر گفتم:دوستش دارم؟شما فکر می کنید دوستش دارم؟نه،مادر من،من دیوانه اش هستم...یکسال و نیم است که با هم کار می کنیم و من هنوز حتی جرات ندارم به اسم کوچک صدایش کنم...کجای کاری مادر من...دوست داشتن من اهمیتی ندارد،مهم این است که قیمت مهراوه خیلی گران است و من وسع پرداختنش را ندارم.نمی دانم شاید مجبور شوم تا اخر عمر،همه ی جوانی و قلب و زندگیم را خرج اش کنم،تا عاقبت لایق اش شوم،اما اگر لازم باشد،قطعا دریغ نخواهم کرد...
مادر در حالی که عصبانی از جایش بلند می شد،با فریاد گفت:عاقبتی برای تو و جود ندارد یوسف،با این خانم هرگز.زن که برای تو قحط نیست،برای چی به زن بیوه ی مردم چسبیده ای؟من برای تو آرزو دارم،بعد از یک عمر چشم انتظاری توقع داری برای یکدانه پسرم عروسی بگیرم تا فامیل برای بیوه ی مردم هل بکشند؟نه پسر احمق من...یکبار درمورد رویا اشتباه کردم قبول...ولی دیگر تکرار نخواهد شد.تو هم همین امروز این زنیکه ی بیوه را از اینجا می اندازی بیرون وگرنه فردا خودم این کار را می کنم.
اگر جا می زدم،جنگ مغلوبه بود...از پشت میزم بلند شدم...نگاه مهراوه را احساس می کردم که از پشت در،به عکس العمل مردی که دیروز دم از عشق و قضاوت زمانه می زد،خیره شده.
در کمال ارامش کشو را کشیدم و در حالی که کلیدهای شرکت را روی میز می گذاشتم،قاطع و شمرده گفتم:بدون مهراوه...من کار نمی کنم مادر...نه به خاطر اینکه دوستش دارم،نه،دوست داشتن ربطی به کار کردن ندارد...من خارج از چهار دیواری این شرکت هم می توانم مهراوه را ببینم و دوست داشته باشم...بدون مهراوه کار نمی کنم،چون بدون او،واقعا از پس کارها بر نمی ایم...قدرتش را ندارم،توانش را ندارم...به حدا کافی باهوش و زیرک نیستم،که در قمار تجارت دوام بیاورم و نبازم...بدون مهراوه،من توان جمع و جور کردن کارها را ندارم...مهراوه،قابل اعتماد ترین و زیرک ترین تکیه گاه و مشاوری است که تا به حال داشته ام...هر جا که عقل خودم کم می اورد،ته دلم قرص است که حتما عقل مهراوه راه حلی پیدا می کند.هر جا که خرابکاری می کنم،ته دلم میگویم غصه نخور پسرجان،مهراوه درستش می کند.او همیشه برای بن بست ذهنی من،نردبانی سراغ دارد.مادر فکر کردی بدون مهراوه،من از پس دحتر چموشی مثل رویا بر می امدم؟فکر می کنی خانم همتی را چه کسی برگرداند،قرارداد های فسخ شده و اعتبار زیر سوال رفته ی شرکت را،بعد از انهمه گند کاری،چه کسی درست کرد،من...؟نه عزیزم...نه مادرم...من قد این کارها نبودم.همه ی این کارها را مهراوه کرد...یک تنه و تنها...
زبان و منطق مهراوه،برگه ی آس هر تجارتی است.مهراوه قدرت دارد هر معامله ای را جوش بدهد،هر طلبکاری را راضی کند و هر بدهکاری را سر جایش بنشاند...مدیریت خلاق مهراوه،تنها پشتوانه ی حمایتی من در این تجارت پر سود و زیان است.من بودن مهراوه از پس کارها بر نمی ایم.
عصبی می خندیدم و همه ی بدنم در ارتعاشی غریب می لرزید.من مثل قمار بازی که اول بازی دستش را برای همه ی رقبا رو کرده،داشتم همه ی برگه هایم را لو می دادم.برایم هم مهم نبود که آس حکم،دست چه کسی است و خرده خالهایش دست چه کسی...برایم مهم،فقط به هم ریختن قاعده ی بازی بود،بازی ای که مادر شروعش کرده بود.
مادر در را باز کرد وبا فریاد گفت:خانم محمدی...خانم محمدی...چشمم تاریخ ها را ندید.اشک توی چشمم جمع شد و دلم لرزید.کاغذ را برداشتم و روی صورتم گذاشتم...احساس می کردم بوی مهراوه را می دهد.کاغذ از اشک های مردانه ام نمناک شد.کاغذ را لای کارتابل گذاشتم و بی حوصله،به صندلی ام تکیه دادم.همه ی وجودم شده بود قلب،قلبی که بی صبرانه انتظار می کشید...انتظار لحظه ای را که مهراوه از راه برسد و این در را بگشاید.
مهراوه امد و در استانه ی در ایستاد.در صورتش هیچ اثری از عجز یا ضعف نبود.مادر انگشت اشاره اش رابالا برد و در حالی که به سمت در خروجی می رفت،با فریاد گفت:بیرون خانم،بیرون،شما اخراجید!
مهراوه خونسرد اما قاطع گفت:زیر برگه ی استخدام من را شما امضا نکرده اید خانم...آقای شایسته امضا کرده اند...من هم به اعتبار امضای آقای شایسته،زیر چک های مردم را امضا کرده ام.محیط کار،جای خاله زنک بازی نیست...اینجا هم استودیوی بالیوود نیست...کار ما تجارت است،نه بازی کردن فیلم هندی...کار ما حساب و کتاب و تاریخ و روز و ماه دارد و امضایی که می کنیم حکم قانونی...شرمنده...من نمی توانم به خاطر احساسات مادرانه ی جریحه دار شده ی شما،خودم را بیندازم پشت میله های زندان...چون من هم مثل شما یک مادرم و قبل از هر کسی باید به فکر بچه ی خودم باشم...
نفس مادر به شماره افتاد،به سختی و بریده گفت:مادر...بچه...بچه...بچه!و نقش بر زمین شد...اما پیش از انکه بیهوش کف زمین رها شود،در دستان توانمند مهراوه جای گرفت.جیغ خانم همتی بلند شد و من به سمت تلفن دویدم،تا به مدد اورژانس فکری به حال این ملودرام خانوادگی کنم.
***
مادر دو روز در بیمارستان بستری شد.شانس اوردم که سکته نکرده بود وگرنه حسابی بیچاره می شدم.نمی دانی چقدر درمانده شده بودم،از شرکت بی خبر بودم،از مهراوه بی خبر بودم،کارهایم همه مانده بود و مادر هم شده بود قوز بالای قوز...تا چشمش به من می افتاد آه و ناله و زاری راه می انداخت و خودش را می زد به غش.تمارض می کرد،می دانستم.اما چاره ای نداشتم،مادر بود.چه کارش می توانستم بکنم.باید راه حلی پیدا می کردم حتما راهی بود راهی که اگر عقل من پیدایش نمی کرد،عقل مهراوه پیدایش می کرد.مادر را با سلام و صلوات آوردم خانه...حالش خیلی بهتر شده بود،شیرین هم شبانه روز مراقبش بود،اما من جرات نمی کردم برگردم سر کارم.دلتنگی مهراوه،داشت خفه ام می کرد.هر چه می گذشت حالم بدتر می شد و بی قراری ام بیشتر.انگار کسی از درون،بند بند وجودم را می کشید.یک جور بی قراری عجیب داشتم،که هر چه می کردم ارام نمی شدم.عاقبت سر یک هفته که شد،طاقتم برید.شنبه صبح لباس پوشیدم و صبح زود قبل از انکه مادراز خواب بیدار شود زدم بیرون،زودتر از همه رسیده بودم شرکت...با کلیدم در را باز کردم و یکراست رفتم به اتاقم.درست نمی دانم دنبال چه چیزی بودم.دنبال هر چیزی که نشانی از وجود مهراوه باشد و ردپایی از حضورش.دنبال چیزی که بوی او را بدهد و یاد اور حضور عزیز او باشد...
کارتابل حساب ها روی میز بود.بازش کردم.حساب های یک هفته،امضا نشده،لای کارتابل مانده بود.و به ترتیب تاریخ مرتب شده بود.روی همه ی حساب ها،یک کاغذ با دستخط مهراوه بود که تاریخ چک های نزدیک را یاداور شده بود.