جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه جلد 1
فهرست مطالب
مقدمه مترجم
مقدمه
سخن درباره اعتقاد ياران معتزلى ما در مورد امامت وتفضيل و كسانى كه با على (ع ) جنگ كردند و خوارج
گفتارى درباره نسب اميرالمؤ منين على عليه السلام و بيان اندكى ازفضايل درخشان او
گفتارى درباره نسب سيد رضى رحمه الله و بيان برخى از خصايص و مناقب او
مقدمه سيد رضى بر نهج البلاغه
خطبه هاى نهج البلاغه
(1): در اين خطبه على عليه السلام ضمن ستايش خداوند درباره آغاز آفرينش آسمان و زمين و آدام سخن رانده است .
اختلاف اقوال و عقايد در چگونگى آفرينش آدمى
اديان عرب در دوره جاهلى
فضل كعبة
(2): على عليه السلام اين خطبه را پس از بازگشت از صفين ايرادفرموده است
آنچه درباره وصى بودن على عليه السلام در شعر آمده است
(3): اين خطبه به خطبه شقشيقة معروف است
نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش
بيمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامة بن زيد بر لشكر
فرمان ابوبكر در مورد خلافت عمر بن خطاب
پاره يى از اخبار عمر بن خطاب
داستان شورى
نمونه هايى از اخبار عثمان بن عفان
چند نكته ديگر
(5): سخن على عليه السلام پس از رحلت رسول خدا (ص ) و هنگامى كه عباس عموىپيامبر (ص ) و ابوسفيان بن حرب با آن حضرت گفتگو و پيشنهاد بيعت كردند.
اختلاف راءى در خلافت پس از رحلت پيامبر (ص )
(6): اين خطبه با عبارت والله لا اكون ... شروع مى شود.
طلحه و زبير و نسب آن دو
بيرون آمدن طارق بن شهاب براى استقبال از على (ع )
(8) : اين خطبه با جمله يزعم انه قد بايع بيده ... (چنين مى پندارد كه فقط با دست خود بيعت كرده است ) شروع مى شود.
كار طلحه و زبير با على بن ابى طالب پس از بيعت آن دو با او
(11) : اين خطبه به هنگام تسليم رايت در جنگ جمل به جناب محمد بن حنفيه و خطاب به او ايراد شده است .
كشته شدن حمزة بن عبدالمطلب
محمد بن حنفية و نسب و برخى از اخبار او
(12): اين گفتار اميرالمومنين با جمله استفهامى اهوى اخيك معنا (آياميل و محبت برادرت با ماست ؟ ) شروع مى شود.
از اخبار جنگ جمل
(13): اين خطبه با جمله كنتم المراءة و اتباع البهمية (شما سپاه زن و پيروان چهار پا بوديد) شروع مى شود و در نكوهش مردم بصره است .
اخبارى ديگر از جنگ جمل
(15) : اين خطبه با عبارت ولله لو وجدته ... (به خدا سوگند اگر آن رابيابم ...) شروع مى شود.
(16): على عليه السلام اين خطبه را هنگامى كه در مدينه با او بيعت شد ايراد فرمود
(19) : اين خطبه كه خطاب به اشعث بن قيس است ، با عبارت ما يدريك ما علىممالى (تو چه مى دانى چه چيز به زيان و چه چيز به سود من است ) شروع مىشود
اشعث و نسب و برخى از اخبار او
(20): اين خطبه با عبارت فانكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم (همانا اگرشما به دقت ببينيد آنچه را كه كسانى كه از شما مرده اند ديده اند ) شروع مى شود.
(22) : اين خطبه با عبارت الاوان الشيطان قد ذمر حزبه (آگاه باشيدكه همانا شيطان گروه خويش را برانگيخته است ) شروع مى شود.
خطبه على (ع ) در مدينه در آغاز خلافت
خطبه على (ع ) هنگام حركت براى بصره
خطبه على (ع ) در ذوقار
(23): اين خطبه با عبارت اما بعد فان الامرينزل من السماء الى الارض اما بعد فرمان خداوند - آنچه روزى و مقدر است - ازآسمان به زمين فرو مى آيد) شروع مى شود.
فصلى در مدح صبر و انتظار فرج و آنچه در اين باره گفته شده است
فصلى در رياء و نهى از آن
(25) : اين خطبه با عبارت ماهى الاالكوفة اقبضها و ابسطها (چيزى جزكوفه در تصرف من نيست ...) شروع مى شود.
نسب معاوية و بعضى از اخبار او
بسربن ارطاة و نسب او
عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب
گسيل داشتن معاويه بسر بن ارطاة را به حجاز و يمن
(26): اين خطبه با عبارت ان الله بعث محمدا صلى الله عليه نذيرا للعالمين (همانا خداوند محمد (ص ) را بيم دهنده براى همه جهانيان مبعوث فرموده است ) شروع مىشود.
حديث سقيفة
موضوع عمر و بن العاص
(27): اين خطبه با عبارت اما بعد فان الجهاد باب من ابواب الجنة (همانا جهاددرى از درهاى بهشت است )، شروع مى شود.
غارت بردن سفيان بن عوف غامدى بر انبار
(29) : اين خطبه با عبارت ايها الناس المجتمعة ابدانهم الختلفة اهواء هم (اى مردمى كه هر چند بدنها يشان جمع و با يكديگر است انديشه ها يشان گوناگون است) شروع مى شود.
غارت آوردن ضحاك بن قيس و برخى از اخبار او
(30): اين خطبه با عبارت لوامرت به لكنت قاتلا (اگر فرمان به قتل او داده بودم قاتل مى بودم ) شروع مى شود.
پريشان شدن كار بر عثمان و اخبار كشته شدن او
(31): از جمله سخنان امير المومنين على عليه السلام به ابن عباس هنگامى كه او را پيش ازشروع جنگ جمل نزد زبير فرستاده بود تا او را به اطاعت از خود فرا خواند.
بخشى از اخبار زبير و پسرش عبدالله
(32): اين خطبه با عبارت ايها الناس انا قد اصبحنا فى دهر عنود اى مردم ! ما درروزگارى سركش واقع شده ايم شروع مى شود.
(33): خطبه يى كه على عليه السلام هنگام حركت خود براى جنگ با مردم بصره ايرادفرموده است
از اخبار ذوقار
(34): خطبه يى كه امير المومنين عليه السلام پس از جنگ نهروان ايراد فرموده و از مردم خواسته است براى جنگ با شاميان آماده شوند.
كار مردم پس از جنگ نهروان
مناقب على عليه السلام و ذكر گزينه هايى از اخبار او در موردعدل و زهدش
(35): خطبه اميرالمومنين عليه السلام پس از مسئله حكميت
موضوع حكميت و آشكار شدن كار خوارج پس از آن
(36): اين خطبه با عبارت فانا نذيرا لكم ان تصبحوا صرعى باثناء هدا النهرمن شما را بيم دهنده ام از اينكه كنار اين رودخانه كشته و بر زمين افتاده باشيد شروع مىشود.
اخبار خوارج
(37): اين خطبه با عبارت فقمت بالامر حين فشلوا (قيام به آن كار كردم (نهى ازمنكر) هنگامى كه ياران پيامبر سستى كردند شروع مى شود)
اخبارى كه درباره آگاهى امام على (ع ) به امور غيبى آمده است
(39) : اين خطبه با عبارت منيت بمن لا يطيع اذا امرت (گرفتار كسانىشده ام كه چون فرمان مى دهم اطاعت نمى كنند) شروع مى شود.
داستان نعمان بن بشير با على (ع ) و مالك بن كعب ارحبى
(40): اين خطبه با عبارت كلمة حق يراد بهاباطل (سخن حقى كه با آن باطل اراده مى شود) شروع شده است .
باز هم از اخبار خوارج
(41): اين خطبه با عبارت ايها الناس ان لوفاء توءم الصدق (اى مردم همانا كه وفا همتا و ضميمه صدق است ) شروع مى شود.
(43) : اين خطبه با عبارت ان استعدادى لحرباهل الشام و جرير عندهم (همانا آماده شدن من براى جنگ با مردم شام در حالى كه جريرپيش ايشان است ) شروع مى شود.
مقدمه مترجم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين و الصلوة و السلام على خير خلقه محمد خاتم النبيين و على اهل بيته الطاهرين المعصومين .
و كلمات قصار حضرت مولى الموحدين و اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام است ، لازم نيست در اين مقدمه چيزى نوشته شود كه فراروى انديشه و سخن اين بنده است و چه نيكو گفته اند كه سخن على عليه السلام فروتر از سخن خالق و فراتر از سخن خلق است .(1)
كلام على كلام على
و ما قاله المرتضى مرتضى (2)
آنچه كه اشاره به آن در اينجا لازم است ، موضوع شروحى است كه از زمان جمع آورى سيد رضى رضوان الله عليه ، يعنى آغاز قرن پنجم هجرى تا كنون ، بر آن نوشته شده است ، و در هر عصر بزرگانى از علماى مسلمان اعم از شيعه و سنى و در اين اواخر علماى غير مسلمان در اين مورد گام برداشته اند. گاه در يك زمان افرادى بر اين كتاب شرح نوشته اند كه هر يك از كار ديگرى آگاه نبوده است به عنوان مثال ابوالحسن بيهقى فريد خراسان در شرحى كه با نام شرح معارج نهج البلاغه (3)
نوشته است ، مدعى است كه نخستين شارح نهج البلاغه است و حال آنكه به يقين و به طور مسلم پيش از او چند شرح بر اين كتاب شريف نوشته شده است كه از جمله شرح على بن ناصر است ؛ و در همان حال كه ابوالحسن بيهقى شرح خود را مى نوشته است ، قطب الدين راوندى از اعاظم علماى شيعه هم شرح مفصل خود را بر نهج البلاغه تاءليف كرده است . - بيهقى در گذشته به سال 565 هجرى قمرى و قطب راوندى در گذشته به سال 573 يعنى هشت سال پس از اوست . - و نمى توانيم آيا قطب راوندى و كيدرى ، كه شرح او بر نهج البلاغه به سال 576 تمام شده است ، از كار يكديگر آگاه بوده اند يا نه ؛ و همينگونه است دو كار بزرگ ابن ابى الحديد، در گذشته 656 و ابن ميثم بحرانى ، در گذشته 675.
بزرگانى از طبقات مختلف ، بر شرح نهج البلاغه همت گماشته اند: وزيرى چون امير على شير نوايى و فقيه و اصولى بزرگى چون مرحوم آخوند محمد كاظم خراسانى (ره ) و مفتى بزرگى چون شيخ محمد عبده ؛ و مناسب است براى اطلاع بيشتر در اين مورد به دو كتاب گرانقدر قرن چهاردهم هجرى ، يعنى الذريعه الى تصانيف الشيعة مرحوم علامه تهرانى و الغدير (4) مرحوم امينى مراجعه كرد كه حدود 80 شرح را نام برده و معرفى كرده اند. بر اين مقدار بايد كارهاى ديگر را كه پس از آن دو بزرگوار و در اين بيست و پنج سال اخير صورت گرفته است افزود، نظير كار ارزنده سيد عبدالزهرا حسينى خطيب و استاد شيخ محمد باقر محمودى و ديگر دانشمندانى كه در اين راه قدم برداشته اند.
ميان اين شروح گاه نام مشتركى ديده مى شود، مثلا قطب الدين راوندى نام شرح خود را منهاج البراعة نهاده است و مرحوم حاج ميرزا حبيب الله خويى ، در گذشته 1326 قمرى هم همين نام را بر كتاب خود نهاده است ؛ و برخى همچون شرح ابن ميثم به صورت صغير و متوسط و كبير تنظيم شده است . (5)
ميان همه اين شروح مفصل و مختصر كه هر يك از جهت در خور اهميت است ، هيچكدام قابل مقايسه با شرح مفصل و بيست جلدى ابن ابى الحديد - كه اينك به طور مختصر به معرفى شارح و كتاب مى پردازيم - نيست .
شرح حال و آثار ابن ابى الحديد: (6)
عبدالحميد بن هبة الله بى محمد بن حسين مدائنى ، كه بيشتر به ابن ابى الحديد معروف است ، روز اول ذى حجه پانصدو هشتاد شش قمرى ، مطابق سى دسامبر 1190 ميلادى ، در مداين متولد شد. كينه معروف او ابو حامد و لقبش عز الدين است . خانواده او اهل دانش بودند. پدرش و يكى از برادرانش ، كه به موفق الدين معروف بود و چهارده روز پيش از ابن ابى الحديد در گذشت ، قاضى بودند و برادر ديگرش ابو البركات كه به سال 598 در سى و چهار سالگى در گذشت ، شاعر و در زمره اهل ادب بود.
ابن ابى الحديد دوره جوانى را در زادگاه خود - مداين - گذراند و به تحصيل علوم پرداخت و به معتزله گرايش يافت و آراء معتزله بصره و بغداد را فرا گرفت و خود در آن مورد اهل نظر شد؛ سپس به بغداد رفت و مورد توجه دستگاه حكومت عباسى قرار گرفت و برخى از آثار خود را به فرمان مستنصر عباسى ، كه از ششصد و بيست و سه تا ششصد و چهل خليفه بود، تصنيف كرد كه از آن جمله الفلك الدائر على المثل السائر و مجموعه اشعارى به نام المستنصريات است .
ابن ابى الحديد مشاغل حكومتى را عهده دار شد، نخست به دبيرى دار التشريفات و سپس به دبيرى ديوان خلافت و پس از آن به عنوان ناظر بيمارستان و سرانجام به سرپرستى كتابخانه هاى بغداد گماشته شد و اين مشاغل هيچگاه او را از كسب دانش و پيمودن مدارج كمال باز نداشت و در پاره يى از علوم چون تاريخ صدر اسلام كم نظير شد. در عين حال اطلاعات دقيقى درباره او در منابع نيامده است و حتى در برخى از كتب تراجم نام او ثبت نشده است و شايد برخى هم به عمد چيزى درباره او ننوشته اند، مثلا با آنكه بدون ترديد ابن ابى الحديد در مراتب علمى و مجموعه آثار، اگر از ضياء الدين ابن اثير برتر نباشد، هرگز فروتر نيست ، ابن خلكان از او شرح حال مستقلى نياورده و فقط ضمن شرح حال ابن اثير به مناسبت نوشتن كتاب الفلك الدائر كه نقدى بر المثل السائر است از او نام برده است .
نويسندگان نامه دانشوران ناصرى هم ، با آنكه به هنگام تاليف آن كتاب ، شرح نهج البلاغه در تهران چاپ سنگى شده بوده است ، از آوردن شرح حال ابن ابى الحديد غافل شده اند.
درباره سال وفات ابن ابى الحديد اختلاف مختصرى ديده مى شود، بدين معنى كه ابن شاكر كتبى ، مورخ شام ، در گذشته به سال 764 در دو كتاب فوات الوفيات و عيون التواريخ خود سال مرگ ابن ابى الحديد را ششصد و پنجاه و پنج دانسته است و ابن كثير و عينى و ابن حبيب حلبى هم همين سال را بر گزيده اند.
يوسف بن يحيى صنعانى ، كه از ادباى قرن يازدهم و دوازدهم هجرى است ، در كتاب نسمة السحرفى ذكر من تشيع و شعر خود، از قول ديار بكرى ، نقل مى كند كه ابن ابى الحديد حدود هفده روز پيش از وارد شدن لشكر مغول ، در بغداد در گذشته است و مورخان ورود مغولان به بغداد را بيستم محرم 656 نوشته اند، يعنى در نخستين روزهاى سال مذكور. ذهبى در كتاب سير اعلام النبلاء مى نويسد:
ابن ابى الحديد در پنجم جمادى الاخره سال 656 در گذشته است .
مورخ بزرگ عرق ، ابن فواطى در گذشته 723 قمرى كه در سقوط بغداد به دست مغولان چهارده ساله بوده و مدتى به زندان مغولان فاتح افتاده است ، در دو كتاب خود مجمع الاداب فى معجم الالقاب و الحوادث الجامعة و التجارب النافعة فى الماة - السابعة ، مى نويسد: هنگام سقوط بغداد، ابن ابى الحديد همراه برادر خود موفق الدين به خانه ابن علقمى پناه برد. و سپس ضمن شرح در گذشتگان در سال 656 چنين نوشته است : در اين سال ، در ماه جمادى الاخره ، وزير مؤ يد الدين محمد بن علقمى در بغداد در گذشت و قاضى موفق الدين ابوالمعالى قاسم بن ابى الحديد هم در همين ماه در گذشت ؛ برادرش عز الدين عبد الحميد براى او مرثيه يى سرود كه ضمن آن گفته است :
اى ابوالمعالى ، مگر مويه گرى و آه سرد كشيدن مرا نمى شنوى !تو كه در زندگى سخن مرا مى شنيدى ، چشم من بر تو مى گريد و اگر اعضاى من مى توانست بر تو خون مى گريست .
عزالدين عبد الحميد پس از مرگ برادر فقط چهارده روز زنده ماند.
با توجه به اين موضوع ، كه دو كتاب فوق نزديك ترين منبع به زمان ابن ابى الحديد است و ابن فوطى شاهد سقوط بغداد است ، بايد سخن او را در اين مورد صحيح تر بدانيم .
آثار علمى ابن ابى الحديد:
آثار و كتابهاى ابن ابى الحديد را كه در كتابهاى مختلف به صورت پراكنده آمده است و به عنوان مثال در آثار ابن فوطى فقط ده كتاب او نام برده شده است و برو كلمان هم فقط پنج اثر او را ذكر كرده است ، دو نويسنده بزرگ معاصر از كتابهاى مختلف بيرون كشيده و معرفى كرده اند؛ نخست محمد ابوالفضل ابراهيم ، در صفحات 18 و 19 مقدمه خود بر شرح نهج البلاغه كه پانزده اثر او را معرفى كرده است ، و دوم خانم واله يرى (Vaglieri) در مقاله خود در دائرة المعارف اسلام و صفحه 388 دانشنامه ايران و اسلام ، كه هفده اثر او را معرفى كرده است ؛ سه اثر از آن نظم است و بقيه نثر، و به شرح زير است :
1) شرح نهج البلاغه ، كه بيست جلد است ؛ درباره اين كتاب توضيح جداگانه داده خواهد شد.
2) الاعتبار شرح و تعليق بر الذريعه فى اصول الشريعه سيد مرتضى است . اين كتاب در سه جلد تنظيم شده است و فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى آنرا از جمله آثار ابن ابى الحديد آورده اند.
3) انتقاد المستصفى ، كه نقد بر كتاب المستصفى من علم الاصول غزالى است و اين كتاب را فوطى آورده است .
4) الحواشى على كتاب المفصل فى النحو، كه توضيح و حاشيه بر المفصل فى النحو زمخشرى است و اين كتاب را فوطى ضمن تاءليفات ابن ابى الحديد آورده است .
5) شرح المحصل للامام فخر الدين الرازى كه از كتابهاى فلسفى است و نام كامل آن ، كه فخر الدين رازى بر آن نهاده ، محصل افكار المتقدمين و المتاخرين است ؛ اين كتاب را هم فوطى ضمن تاليفات او آورده است .
6) نقض المحصول فى علم الاصول ، تعليقه مفصلى است بر رد و انتقاد بر كتاب المحصول فى علم الاصول فخر الدين رازى ؛ فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى و حاجى خليفه در كشف الظنون اين كتاب را نام برده اند؛ حاجى خليفه از اين كتاب ضمن معرفى المحصول در ص 1615 نام برده است .
7) شرحى بر كتاب كلامى الايات البينات فخر الدين رازى ، كه اين كتاب را برو كلمان ضمن آثار ابن ابى الحديد آورده است .
8) شرح الياقوت ، كه شرحى بر كتاب الياقوت ابو اسحاق ابراهيم بن نوبخت است ؛ اين كتاب را هم برو كلمان آورده است .
9) العبقرى الحسان ، اين كتاب مجموعه يى حاوى مباحث مختلف كلامى و تاريخى و ادبى است كه در آن نمونه هايى از نظم و نثر و انشاى خود را هم آورده است ميرزا محمد باقر خوانسارى در روضات الجنات اين كتاب را ضمن آثار ابن ابى الحديد آورده است و خود ابن ابى الحديد در ص 287 ج 8 شرح نهج البلاغه چاپ ابوالفضل ابراهيم به اين كتاب خود ارجاع داده است .
10) الوشاح الذهبى فى العلم الادبى ، كه درباره اين كتاب اطلاع ديگرى در دست نيست ؛ فوطى آنرا آورده است .
11) الفلك الدائر على المثل السائر، اين كتاب نقدى است بر كتاب المثل السائر فى ادب السكاتب و الشاعر نصر الله بن محمد(ابن اثير) جزرى ، برادر ابن اثير مورخ . نصرالله بن محمد وزارت چند امير را بر عهده داشته است ، ابن ابى الحديد اين نقد را به اشاره مستنصر، خليفه عباسى ، در اول ذى حجه 633 شروع كرده و پانزده روزه به پايان رسانده است . بر اين كتاب ابن ابى الحديد چند نقد نوشته شده است ، از جمله نقدى به نام نشر المثل السائر و طى الفلك الدائر كه نويسنده آن ، ابوالقاسم محمود سنجارى ، در گذشته 650 هجرى است و براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 1586 و 1291 كشف الظنون مراجعه فرماييد. اين كتاب ابن ابى الحديد در سال 1309 ق در هند چاپ شده است .
12) شرحى بر المنظومة فى الطلب ابن سينا، كه اين كتاب را برو كلمان از آثار ابى الحديد دانسته است .
13) شرحى بر كتاب مشكلات الغرر كه از ابوالحسن يا ابوالحسين بصرى و در علم كلام است . ابوالحسين بصرى از شيوخ بزرگ معتزله است و ابن ابى الحديد در ص 157 ج 5 شرح نهج البلاغه چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، نام كتاب را آورده است ، و اين كتاب را فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى به ابن ابى الحديد نسبت داده اند.
آثار فوق همگى نثر است و آثار منظوم او به شرح زير است :
14) به نظم آوردن كتاب الفصيح ؛ كتاب فصيح كه در لغت است ، فراهم آورده احمد بن يحيى ، معروف به ثعلب ، در گذشته به سال 291 قمرى است . ابن ابى الحديد اين كتاب را در بيست و چهار ساعت به نظم آورده است ، پس از او هم گروهى ديگر آنرا به نظم در آورده اند؛ براى اطلاع بيشتر در اين باره به ص 1273 كشف الظنون مراجعه فرماييد، اين سرعت بر گرداندن كتاب فصيح به نظم حاكى از آن است كه طبع شعر ابن ابى الحديد بسيار روان بوده است .
15) مستنصريات اشعارى كه به خواسته مستنصر سروده شده است و به اظهار استاد محمد ابوالفضل نسخه يى از آن در كتابخانه سماوى نجف موجود است .
16) ديوان اشعار او شامل انواع ديگر است . ابن شاكر كتبى در فوات الوفيات ج 1، ص 519 مى نويسد: ابن ابى الحديد در شمار شاعران بزرگ است و او را ديوان شعر مشهورى است كه دمياطى از آن روايت مى كند. نمونه هاى شعرش در همان كتاب و در جاى جاى شرح نهج البلاغه و در الوافى بالوافيات صفدى آمده است و از او به الشاعر العراقى تعبير شده است و گروهى از دانشمندان بر اشعار او شرح نوشته اند.
17) القصائد السبع العلويات يا سبع العلويات ، كه موضوع آن فتح خيبر و فتح مكه و مدح پيامبر (ص ) و على (ع ) و اظهار اندوه و تاسف بر شهادت حضرت امام حسين (ع ) است . اين اثر ابن ابى الحديد مكرر چاپ شده است ، از جمله به ضميمه شرح زوزنى بر معلقات سبع ، در سال 1272 ق در تهران ؛ و به گفته برو كلمان حداقل چهار شرح بر آن موجود است . نكته يى كه بايد تذكر داده شود اين است كه ظاهرا نظر ابن فوطى كه مى گويد: ابن ابى الحديد اين قصائد را در دوره جوانى خود در سال 611 سروده است ، درست نيست ، زيرا در منابع ديگر از جمله در الذريعه مرحوم آقا بزرگ تهرانى چنين آمده است كه ابن ابى الحديد شرح نهج البلاغه و قصائد علويات را براى ابن علقمى ، وزير شيعى مستعصم ، تاءليف كرده است و ابن علقمى در نهم ربيع الاول 643 به وزارت گماشته شده است .
از مجموعه اين آثار چنين نتيجه گرفته مى شود كه ابن ابى الحديد عالمى است كه داراى علوم مختلط و وسيع بوده است و ملاحضه كرديد كه بر آثار بزرگانى همچون غزالى و ابن سينا و ثعلب شرح و نقد نوشته است و آثار فخر رازى و ابن اثير را هم نقد و بررسى و رد كرده است و اين موضوع نشان دهنده وسعت اطلاع او در ادب و معقول و منقول است و به حق بايد او را از چهره هاى بسيار درخشان قرن هفتم هجرى به شمار آورد و اگر هيچ اثرى غير از شرح نهج البلاغه نمى داشت ، با مراجعه به آن مى توان همين نتيجه را گرفت كه او از دانشمندان كم نظير است ، و احاطه عجيب او بر ادب و كلام و مبانى اخلاق نظرى و عملى و تاريخ - صدر اسلام و شعر عرب ، در مباحث مختلف كتاب عظيم شرح نهج البلاغه به وضوح ديده مى شود.
شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد، اين ارزنده ترين اثر خود را در بهترين مقطع سنى خود، يعنى پنجاه و هشت سالگى ، كه عالمى به تمام معنى پخته و سرد و گرم روزگار چشيده و در حد كمال علمى بوده ، شروع كرده است . در اين مورد بهتر است ترجمه گفتار خودش را كه در پايان كتاب آورده است ملاحظه فرماييد:
تنصيف اين كتاب در چهار سال و هشت ماه تمام شد، كه آغاز آن روز اول رجب سال ششصد و چهل و چهار بود و پايان آن روز سى ام صفر سال ششصد و چهل و نه ، و اين مقدار معادل مدت خلافت امير المومنين على عليه السلام است و هرگز گمان و تصور نمى شد كه در كمتر از ده سال انجام پذيرد، ولى الطاف خداوند و عنايت آسمانى موانع را از سر راه برداشت ... (7)
ابن ابى الحديد ضمن مقدمه خود مى نويسد: تا آنجا كه مى دانم پيش از من كسى اين كتاب را شرح ننوشته است مگر يك ، تن كه او سعيد بن هبة الله بن حسن كسى اين كتاب را شرح ننوشته است مگر يك تن ، كه او سعيد بن هبة بن حسن فقيه و معروف به قطب راوندى (8) است ، كه از فقهاى اماميه است و مرد اين كار نبوده است ، زيرا تمام عمر خود را فقط به فرا گرفتن فقه سپرى كرده است و چگونه ممكن است فقيه بتواند فنون و علوم مختلفى را كه در اين كتاب است شرح بنويسد... (9)
ملاحظه مى كنيد كه ظاهرا او از شروح ديگرى مثل معارج نهج البلاغه ابوالحسن بيهقى و شرح كيدرى آگاه نبوده ، يا آنكه آنها را به سبب اختصار نسبى در خور ذكر نمى دانسته است ؛ و البته همان طور كه قبلا متذكر شدم ، هيچ يك از شروح نهج البلاغه از لحاظ كمى و كيفى در خور مقايسه با شرح ابن ابى الحديد نيست ، ولى اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه هر يك از شروح نهج البلاغه از جهت خاصى در خود اهميت است .
روش كار ابن ابى الحديد در شرح او نهج البلاغه را بهتر است نخست از گفتار خودش در مقدمه بر كتاب بخوانيم كه چنين مى نويسد:
و بعد چون ...سرور وزيران شرق و غرب ابو محمد بن احمد بن محمد علقمى نصير امير المومنين ، كه خداوند بر او جامه هاى كامل نعمت بپوشاند و او را به بلندترين درجه سعادت و سيادت برساند، بر اين بنده دولت و پرورده نعمت خويش شرف اهتمام بر شرح نهج البلاغه را - كه بر مؤ لف آن برترين درودها باد و بر ياد او پاكيزه ترين سلامها - ارزانى داشت ، اين بنده همچون كسى كه از پيش آهنگ كارى داشته و سپس فرمان استوار وزير عزمش را راسخ كرده است به اين كار مبادرت ورزيد و نخست به شرح مشكلات لغوى و بيان معانى آن قناعت كرد، ولى چون در آن باره نيكو انديشيد، ديد كه اين جرعه اندك ، تشنگى را فرو نمى نشاند كه بر عطش مى افزايد و كافى نيست ؛ بدين سبب از آن روش برگشت و آن طريق را رها كرد، و سخن را در شرح آن گسترش داد، گسترشى كه شامل مباحث لغوى و نكات معانى و بيان و توضيح مشكلات صرفى و نحوى بود و در هر مورد شواهد ديگرى ، از نظم و نثر، كه مؤ يد آن باشد، آورد و در هر فصل كارها و وقايع تاريخى مربوط به آنرا شرح داد و نيز اشارتى به روشن ساختن دقايق علم توحيد و عدل آورد كه اشارتى مختصر است و در هر مورد كه در شرح نيازى به آوردن انساب و امثال و نكات لطيف بود فرو گذارى نكرد. و اين شرح را با مواعظ و اشعار زهد و دينى آراست و حكمتهاى گرانبها و آداب و عادات و خلق و خوى مناسب با موضوع را آورد؛ و چنان رشته گهر و گردن بند آراسته يى شد كه بر هر رشته و آويزه رخشان پهلو مى زند و مايه رشگ و شرمسارى هر بوستان و گلستان است ...و مسائل فقهى را كه در كتاب بود و يا اشارتى به موارد فقهى داشت توضيح داد. و اين را آشكار ساخت كه بسيارى از فصول آن در زمره معجزات محمديه است ، كه مشتمل بر اخبار غيبى و بيرون از توان معمولى بشرى است . همچنين در مورد اشارات و رموزى كه على عليه السلام در گفتار خود گنجانيده است و آنها را جز عالمان نمى توانند بفهمند و جز روحانيون مقرب كسى درك نمى كند توضيح داد، و از مقاصد آن حضرت كه سلام خدا بر او باد، چه در كلمات مرسل و چه در كنايات پوشيده و پيچيد و غامض ، كه با آن تعريض زده و فقط به همان قناعت فرموده است ، پرده برداشت و اندوههاى درون سينه او را كه گاه چون آهى سرد از سينه دردمند سرزده است و دردهايى را كه از آن شكايت فرموده و با بازگويى آن اندك استراحتى يافته است ، روشن ساخت ...
آنچه كه ابن ابى الحديد نوشته است ، بدون هيچ كم و بيش ، همانگونه است كه خود گفته است ، و اين شرح گنجينه اطلاعات گرانبهاى گوناگونى است كه در آن گنجانيده شده است . در عين حال اين بنده پس از بررسى اجمالى مطالب اين كتاب چنين تصور مى كنم كه سه جنبه بر ديگر جنبه هاى اين كتاب برترى دارد كه عبارت است از: جنبه ادبى ، به معنى اعم آن ، جنبه تاريخى و اجتماعى و جنبه كلامى كه در اين ميان جنبه اخير از لحاظ كمى بر دو جنبه ديگر برترى دارد و مطالبى كه درباره اوضاع و احوال اجتماعى و امور تاريخى نيمه اول قرن اول هجرى نوشته است ، تقريبا نيمى از كتاب را در برگرفته است و ترجمه مطالب تاريخى دو جلد از آن كه 680 صفحه به قطع وزيرى در چاپ اخير استاد محمد ابوالفضل ابراهيم بوده است همين كتابى است كه در دست داريد؛ البته اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه مباحث تاريخى ضمن شرح خطبه ها و نامه ها آمده است و در بخش كلمات حكمت بار اميرالمومنين عليه السلام و هزار كلمه ديگرى كه ابن ابى الحديد بر گزيده و ضميمه كرده است ، كمتر بحث تاريخى طرح شده است .
ابن ابى الحديد در اين شرح خود از منابع بسيار مهم و به اصطلاح امهات كتب استفاده كرده است و چون خود او مدتها سرپرست كتابخانه هاى بغداد بوده است امكانات بسيارى در اختيار داشته و طبيعى است كه كتابخانه ده هزار جلدى ابن علقمى هم در اختيار او بوده است ؛ به عنوان مثال در همين مطالب تاريخى از كتابهايى استفاده كرده كه بيشتر آنها پيش از تاريخ طبرى تاءليف شده است و برخى از آنها مورد استفاده طبرى و در اختيار او نبوده است ؛ براى اطلاع بيشتر در اين مورد لطفا به مقاله ابن ابى الحديد در دائرة المعارف تشيع مراجعه فرماييد.
ابن ابى الحديد در مورد منابع تاريخى و كلامى سعى كرده است كه از بهترين منابع گروههاى مختلف ، اعم از سنى و شيعه ، استفاده كند و به عنوان مثال به همان اندازه كه از آثار تاريخى بزرگان شيعه بهره برده است به آثار تاريخى اهل سنت هم نظر داشته است ، او نه تنها از وقعة صفين نصر بن مزاحم منقرى ، كه از كتاب صفين ابن ديزيل همدانى هم استفاده كرده است ؛ در مباحث كلامى هم همينگونه است ، آنچنان كه در مقابل اقوال قاضى عبدالجبار معتزلى كه از كتاب المغنى او نقل كرده است ، اقوال متكلم بزرگ شيعه سيد مرتضى (ره ) را هم از كتاب الشافى آورده است و اين روش را در مورد اقوال فقهى هم رعايت كرده و آراء شافعى و ابو حنيفه و مفيد و طوسى و ديگران را به خواننده كتاب عرضه داشته است و ضمن مطالعه به اين موارد كه بسيار است بر مى خوريد و انصاف اين است كه از يكسو نگريستن پرهيز مى كرده و سعى داشته است آراء گوناگون را عرضه دارد؛ به همين سبب است كه شرح نهج البلاغه او از هر جهت در خور توجه است .
نكته ديگرى كه اشاره به آن لازم به نظر مى رسد، اظهار نظرهاى مختلف درباره مذهب ابن ابى الحديد است . برخى بر تشيع او و گروهى ديگر بر سنى بودنش اصرار ورزيده اند؛ ولى با دقت در اظهارات صريح او به خوبى آشكار مى شود كه او شيعه امامى نيست . و براى نمونه چند مورد را نقل مى كنيم :
نخست آنكه ضمن قصايد علويات چنين سروده است :
ورايت دين الا عتزال واننى
اهوى لا جلك كل من يتشيع
معتقد به آيين معتزله ام و همانا كه به پاس تو، هر كه را شيعى است ، دوست مى دارم .
اين بيت از قصيده ششم اوست كه در كتاب شرح معلقات سبع زوزنى ، چاپ صف المظفر 1272 ق ، تهران ، و در ص 14 مقدمه استاد محمد ابوالفضل ابراهيم بر شرح نهج البلاغه ، چاپ مصر، 1378 ق ، آمده است . اگر برخى بگويند ابن ابى الحديد اين قصايد را در دوره جوانى خود سروده است و ممكن است تغيير عقيده داده باشد، ولى او پس از به پايان رساندن شرح نهج البلاغه و فرستادن آن براى ابن العلقمى ، وزير شيعى و دانشمند، در پاسخ به الطاف او اشعارى سروده و ضمن آن هم چنين مى گويد:
احب الاعتزال و ناصريه
ذوى الالباب و النظر الدقيق
فاهل العدل و التوحيد اهلى
و نعم فريقهم ابدا فريقى
مذهب اعتزال و يارانش را، كه مردم خردمند و داراى نظر دقيق هستند، دوست دارم . آرى ، اهل عدل و توحيد اهل من و راه پسنديده آنان همواره آيين من است .
اين دو بيت هم در ص 21 ج 5 روضات الجنات مرحوم ميرزا محمد باقر خوانسارى ، چاپ اسماعيليان ، قم ، 1392 ق و در ص 11 مقدمه ابوالفضل ابراهيم آمده است ؛ و به طورى كه قبلا ديديد شرح نهج البلاغه به تصريح خود ابن ابى الحديد در سلخ صفر 649 يعنى هفت سال پيش از مرگ او و شصت و سومين سال عمرش پايان پذيرفته است ، و با توجه به همين ابيات معلوم مى شود كه او معتزلى است و نمى تواند شيعه امامى باشد.
دوم آنكه ابن ابى الحديد در آغاز مقدمه خود بر كتاب ، سپاس خداوندى را به جا مى آورد كه به مصلحتى كه مقتضاى تكليف بوده است ، مفضول (خلفاى سه گانه ) را بر افضل على عليه السلام مقدم داشته است و اين عقيده به هيچ روى نمى تواند عقيده شيعه باشد.
سوم آنكه مكرر عقايد شيعه را به عنوان عقيده مخالف با اعتقاد خود و مشايخ خويش طرح و رد كرده است ؛ در اين باره براى نمونه مراجعه فرماييد به مطالب آخر بحث موضوع سقيفه ( ص 60 ج 2 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر 1378 ق و ص 75 ج 1 چاپ سنگى تهران ) و به آنچه در پايان شرح خطبه سى و هفتم ( ص 296 ج 2 چاپ ابوالفضل ابراهيم ) آورده است ؛ و در اين باره بحث بيشتر ضرورتى ندارد.
همچنين در اين مقدمه در باره ابن العلقمى وزير، لازم به نظر مى رسد كه براى خوانند گان گرامى توضيحى داده شود و آن اين است كه در منابع اهل سنت و آثار مولفانى كه انقراض حكومت خليفگان عباسى را براى اسلام و مسلمانان صدمه يى جبران ناپذير تصور مى كرده اند!او را متهم كرده اند به اينكه براى هلاكو نامه نوشته و او را به لشكر كشى به بغداد فرا خوانده است و حال آنكه اين موضوع از لحاظ تاريخى ثابت نشده است و نبايد آنچه را كه نويسندگانى چون ابن تغرى - بردى در النجوم چ ، ضمن وقايع سال 655(ص 48 تا 50 ج 7 چاپ دار الكتب مصر) و ديار بكرى در تاريخ الخميس ص 376 ج 2(چاپ بيروت ) نوشته اند، كاملا صحيح و دور از غرض دانست ، و اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه اگر هوشيارى ابن علقمى و حسن تدبير او نمى بود لشكر مغول و هلاكو بر بغداد و بين النهرين خسارتى را كه بر نيشابور و رى زدند مى زدند و به خوانند گان گرامى توصيه مى كنم در اين باره به مقاله (Boyle) و تكمله آن به قلم آقاى علينقى منزوى در دانشنامه ايران و اسلام ، ص 732 و حواشى مرحوم علامه محمد قزوينى بر جهانگشاى جوينى صفحات 451 و 452 ج 3 و مبحث رجال مقتدر شيعه و اثر آنان در صفحات 134 تا 137 بخش اول ج 3 تاريخ ادبيات در ايران استاد محترم دكتر ذبيح الله صفا مراجعه فرمايند، تا علل سقوط بغداد و انقراض حكومت بنى عباس و سهم ابن علقمى را در حفظ بغداد و ديگر مناطق عراق روشن تر ملاحظه كنند.
اشاره يى به كميت محتواى شرح نهج البلاغه :
شرح ابن ابى الحديد بر نهج البلاغه كه از لحاظ كيفيت ، دائرة المعارفى از علوم - ادب ، كلام ، فقه ، اخلاق ، تاريخ صدر اسلام ، انساب و فرهنگ عامه عرب است ، از لحاظ كميت هم از كتاب هاى بسيار بزرگ است . چاپ جديد اين كتاب كه به اهتمام استاد محمد ابوالفضل ابراهيم ، بر طبق تقسيم بندى خود ابن ابن الحديد، در بيست جلد، چاپ شده است ، شش هزار و چهارصد و شصت صفحه است . آنچه در خود ذكر است اين است كه ابن ابى الحديد، گاه موضوعى را دوبار و ضمن دو خطبه شرح داده است ، مثلا موضوع سقيفه ، يك بار در چهل صفحه (از21 تا61 ج 2) و بار ديگر ضمن خطبه 66( در 40 صفحه از صفحه 5 تا 45 جلد ششم ) مورد بحث قرار گرفته است ، ولى مطالب مورد بحث تكرارى نيست و چون موضوعاتى نظير جنگ صفين و خوارج در خطبه هاى متعددى مطرح مى شده است ، ضمن خطبه هاى مذكور، به تناسب از اين موضوعات ياد كرده و شرح زده است .
موضوع ديگرى كه از لحاظ كميت در خور توجه است حدود هشت هزار بيت شعر است - كه در موضوعات مختلف صرفى و نحوى و لغوى و تاريخى و بيان عقايد و رسوم عامه و اخلاق مورد استشهاد قرار گرفته است - كه استخراج از يك بيت در موارد مختلف استفاده شده است . معمول ابن ابى الحديد چنين است كه به چند بيت قناعت مى كند، در عين حال از آوردن قصائد هم غافل نبوده است و به عنوان مثال قصايدى از فضل بن عبد الرحمان (ص 165، ج 7) و سيد رضى (ص 174 و ص 264، ج 11) آورده است . ابن ابى الحديد مقدارى از اشعار خود را كه در مناجات و زهد است در صفحات 50 تا 52 ج 13 نقل كرده است .
با توجه به اهميت كيفى و كمى اين كتاب ترجمه كامل آن ، چنان كه شايد و بايد، از عهده يك تن بيرون است و بايد براى اين كار از هياءتى كه داراى تخصص در رشته هاى مختلف هستند استفاده شود؛ ولى به جهاتى كه بر خوانندگان گرامى پوشيده نيست ، كارهاى گروهى غالبا به نتيجه مطلوب نمى رسد و اختلاف نظرها از سرعت كار مى كاهد. با توجه به ما لا يدرك كله يترك كله اين بنده به عنايت خداوند متعال توفيق يافت بخشى از آنرا كه مربوط به تاريخ است ترجمه نمايد و كتاب حاضر بخشى از آن است و اميدوار است به لطف خداوند و عنايت حضرت ختمى مرتبت صلوات الله عليه و آله الطاهرين موفق شود به تدريج ديگر بخشهاى مربوط به تاريخ اسلام را ترجمه كند و در دسترس طبقه يى كه نمى توانند از زبان عربى استفاده كنند بگذارد.
هدف روش ترجمه :
با توجه به آنچه درباره محتواى كتاب شريف شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد گفته شد و با نظرى اجمالى ، معلوم مى شود بخش عمده آن مباحث تاريخى - اجتماعى است كه براى عموم مردم هم سود بخش تر و ساده بر است . از دير باز هم برخى از از اهل علم در صدد تلخيص اين كتاب بوده اند، به عنوان مثال برو كلمان در فهرست خود، ذيل يكم 705 و دوم 242 مى گويد كه يحيى بن حمزة بن على حسينى معروف به المؤ يد در گذشته به سال 745 هجرى قمرى كه از اكابر ائمه زيديه و ساكن يمن بوده است ، تلخيصى با نام العقد النديد المستخرج من شرح ابن ابى الحديد فراهم آورده كه بعدها به فارسى هم ترجمه شده است و متاسفانه اين بنده اطلاع بيشترى ندارم كه آيا نسخه يى از اين ترجمه در دست است يا نه ؛ و البته نبايد از نظر دور داشت كه زيديه - در مواردى ، از جمله پذيرش خلافت خلفاى راشدين - به معتزله از ما شيعيان دوازده امامى به مراتب نزديك ترند و با يكديگر اتفاق نظر دارند.
هدف اصلى اين بنده هم استخراج مطالب تاريخ اسلام از مجموعه مطالب ابن ابى الحديد و ترجمه آن به فارسى بوده ، تا استفاده از اين كتاب براى فارسى زبانانى كه نمى توانند از متون عربى بهره مند شوند فراهم آيد، و با كمال خلوص عرض مى كنم كه براى اهل فضل مطلب تازه و تحقيقى در خور ايشان عرضه نشده است و اين ترجمه هم نظير ديگر كارهاى مختصرى است كه تا كنون به همين هدف انجام داده ام .
براى ترجمه ، بهترين چاپ شرح نهج البلاغه را كه به اهتمام استاد محمد - ابوالفضل ابراهيم در مصر انجام شده است در اختيار داشته ام و از مطابقه آن با چاپ سنگى تهران كه در سال 1271 قمرى چاپ شده است غافل نبوده ام و خوانندگان گرامى ضمن مطالعه به مواردى كه در پاورقى تذكر داده شده است پى خواهند برد. براى رعايت ترتيب و سهولت مراجعه به متن اصلى ، شماره خطبه و نخستين عبارت آن آورده شده است و سپس مطالب تاريخى و اجتماعى مطرح شده را ترجمه كرده ام .
چون مقدمه استاد محمد ابوالفضل ابراهيم از جهاتى موجز و مختصر بود ضمن استفاده از مطالب آن از ترجمه آن خود دارى شد و مطالب عمده ابن ابى الحديد هم در مقدمه مختصر او در همين مقدمه گنجانيده شد، ولى مطالب ديگر او كه از صفحه ششم تا صفحه چهل و يكم جلد اول است ترجمه شد. پاورقى هاى فاضلانه مصحح محترم ، به جز مواردى هم كه از سوى خود اين بنده توضيح لغوى بود و از آن در ترجمه استفاده كردم ، ترجمه شد و مواردى هم كه از سوى خود اين بنده توضيح داده شده است با افزودن حرف م در پاورقى مشخص شده است . چون ترجمه همه اشعار متن ، كه برخى از آنها رجزهايى است كه هماوردان مى خوانده اند، چندان ضرورى نبود معمولا به ترجمه يكى دو بيت قناعت شد. بايد توجه داشت كه نسخه برخى از منابع مورد - استفاده ابن ابى الحديد با نسخه هاى چاپ شده آن منبع اندك تفاوت لفظى داشته است و او معمولا تمام سلسله سند را نقل نكرده و به راوى مشهور قناعت كرده است ، به عنوان مثال اين موضوع در مورد كتابهاى وقعة صفين نصربن مزاحم و الغارات ابراهيم ثقفى رضوان الله عليهما با نسخه هاى چاپ شده استاد عبد السلام هارون و استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى به چشم مى خورد و برخى از مطالب هم اندكى مقدم و موخر است . ضمن ترجمه ، در مورد پاره يى از منابع ابن ابى الحديد، كه به فارسى ترجمه و چاپ شده است ، نظير دو كتاب فوق و تاريخ طبرى و اخبار الطوال و غيره ، براى سهولت به ترجمه آنها ارجاع داده ام . چون اين كار نخست است و به خواست خداوند متعال اميدوارم مطالب تاريخى و اجتماعى شرح نهج البلاغه كه بيش از دو هزار صفحه است ، به تدريج ترجمه و منتشر شود، ارشاد و راهنمايى اهل فضل مايه كمال سپاس و بهتر شدن جلدهاى بعدى خواهد بود.
در پايان اين مقدمه برخود فرض مى دانم كه مراتب احترام عميق قلبى خود را نخست به روان پاك پدر بزرگوارم حضرت آية الله حاج شيخ محمد كاظم مهدوى دامغانى طاب ثراه تقديم دارم كه نخستين شميم جان پرور نهج البلاغه را به همت و مراقبت ايشان استشمام كردم و چنان بود كه چون در سال 1328 شمسى خواستم اجازه فرمايد تا در دبيرستان ثبت نام كنم از جمله تكاليفى كه براى اين بنده مقرر فرمود و انجام آنرا شرط موافقت خويش با ادامه تحصيل در دبيرستان قرار داد اين بود كه بايد در هر هفته يكى از سوره هاى كوچك جزء سى ام قرآن مجيد و به اصطلاح معمول عم جزء را حفظ كنم و بتوانم چند سطر از وصيت حضرت اميرالمومنين عليه السلام و خطبه همام را صحيح بخوانم و امتحان دهم . خدايش قرين رحمت واسعه خويش قرار دهد كه هر دو هفته يك بار پس از تلاوت قرآن سحر گاهى خود مرا مى آزمود، گاه شهد تشويق و گاه تلخى توبيخ را به من مى چشانيد و در پايان آن سال يك دوره ترجمه و شرح نهج البلاغه مرحوم فيض الاسلام را به عنوان جايزه و تشويق به اين بنده عنايت فرمود كه هنوز هم زيور كتابخانه كوچك من است . پس از چند سال هر گاه درباره مشكلى از نهج البلاغه از او سؤ ال مى كردم ، اگر حضور ذهن داشت همان دم پاسخ مى فرمود و گرنه دستور مى داد شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد را از قفسه كتابخانه به حضورش آورم و با محبت مى فرمود اين مطلب كه پرسيدى در جلد اول يا دوم است و خود به دقت مطالعه مى فرمود و سپس بنده را ارشاد مى كرد؛ در آن زمان بيشتر همان چاپ سنگى 1271 قمرى تهران در اختيار بود. شبهاى پنجشنبه هم براى گروهى از طلاب و ديگر مشتاقان جلسه تفسير و اخلاق داشت و اين بنده هم در صف نعال حضور مى يافت ، مى شنيدم كه مدار بحث و حل مشكلات لفظى و معنوى خطبه هاى نهج البلاغه بر شرح ابن ابى الحديد است و اندك اندك چون طفلى نو پا بر كرانه هاى اين كتاب گرانقدر به دشوارى گام بر مى داشتم ، و تا سى و دو سال پس از سال 1328 و چهل و پنج سالگى خويش كه از سايه آن نخل پر بار بهره مند بودم مشكلات خويش را از آن بزرگمرد مى پرسيدم و تا آخرين روزهاى عمر خويش توصيه مى فرمود كه از اين كتاب غافل مباش ، و نمى خواهم قلم را بر آن عزيز بگريانم كه :رفتند راستان و يكى را بقا نماند
زيشان بجز حديثى و نامى بجا نماند
و خدا را شكر كه زيور علمش به عمل آراسته بود و دلش از هر تعلقى پيراسته و به چيزى جز تدريس براى طالبان علم و تهذيب اخلاق ايشان نينديشيد. خداى رحمت كناد استاد بزرگوار و آزاده ما مرحوم سيد الشعراء اميرى فيروز كوهى را كه در مرثيه آن عزيز در تير ماه 1360 اينچنين فرموده است :آنچنان دامان جان زآلودگيها پاك داشت
تا به دنيا دامن افشان تر ز عيسى (ع ) در گذشت
چون فضيلت عمرى از جنجال جلوت دور زيست
لاجرم در خلوت وحدت شكيبا در گذشت
جانش از قرب رضا(ع ) تعليم ايمان ديده بود
زان به تسليم و رضا از دار دنيا در گذشت
ربنا اغفر لى و لوالدى و للمومنين يوم يقوم الحساب
و سپس بايد از دو برادر معظم خود حضرت استاد دكتر احمد و حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد رضا مهدوى دامغانى ادام الله ايام افاضاتهما سخت سپاسگزارى كنم كه در رفع مشكلاتى كه به ذهنم رسيده و پرسيده ام و معرفى منابع مرا يارى داده و هدايت فرموده اند و چه بسا نارسايى ها كه متوجه نبوده ام و نپرسيده ام و خطاى آن بر عهده خود اين بنده است ربنا لا تواخذنا ان نسينا او اخطانا.
از دوست محترم و فاضل ، آقاى كريم زمانى جعفرى كه ويراستارى دستنوشته هايم را بر عهده داشته اند و با محبت و صميميت مرا متوجه چند اشتباهم فرموده اند سپاسگزارم . از اعضاى محترم شركت نشر نى به ويژه دوست ارجمند و دانش دوست آقاى جعفر همايى كه با گشاده رويى اين كار را در سلسله كارهاى خود قرار داده اند متشكرم . خداوند شان توفيق بيشتر در نشر آثار دينى و علمى ارزانى دارد.
اگر در اين كار كوچك اندك خدمتى صورت گرفته است از مصاديق بارز و ما بكم من نعمة فمن الله است و هر گونه سهو و زلت سر زده از نفس خطا كار است كه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك .
اميدوارم اين ران ملخ به چشم رضا و مرحمت مقبول در گاه سليمان وجود، حضرت مولى الموحدين و قائد الغر المحجلين و اميرالمومنين على بن ابى طالب صلوات الله و سلامه عليه و على الائمة من ولده قرار گيرد و با كمال خضوع عرضه مى دارد:
يا من له فى ارض قلبى منزل
نعم المراد الرحب و المستربع
بل انت فى يوم القيامة حاكم
فى العالمين و شافع و مشفع
و اليه فى يوم المعاد حسابنا
و هو الملاذ لنا غدا و المفزع
كمترين بنده درگاه علوى ، محمود مهدوى دامغانى
مشهد مقدس ، دوشنبه پنجم ربيع الاول 1409 قمرى ، بيست و پنجم مهر ماه 1367 خورشيدى و 17 اكتبر 1988 ميلادى
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
سخن درباره اعتقاد ياران معتزلى ما در مورد امامت وتفضيل و كسانى كه با على (ع ) جنگ كردند و خوارج
عموم مشايخ ما كه خدايشان رحمت كناد، چه آنان كه متقدم بوده اند و چه آنان كه متاءخر و چه پيروان مكتب بصره و چه پيروان مكتب بغداد، در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه بيعت با ابوبكر صديق ، بيعتى صحيح و شرعى بوده است ؛ هر چند كه خلافت ابوبكر منصوص نبوده و در آن باره نصى وجود نداشته است ، ولى بيعت او با اختيارى انجام يافته كه به وسيله اجماع و غير اجماع ثابت شده است و اين خود، طريقى براى ثبوت امامت است .
درباره برترى و تفضيل ، ميان معتزلى ها اختلاف نظر است . قدماى بصرى ها مانند ابو عثمان عمر و بن عبيد و ابو اسحاق ابراهيم بن سيار نظام و ابو عثمان عمر و بن بحر جاحظ و ابو معن ثمامة بن اشرس و ابو محمد هشام بن عمر و فوطى و ابو يعقوب يوسف بن عبدالله شحام و جماعتى ديگر از ايشان معتقدند كه ابوبكر از على عليه السلام برتر و افضل بوده است و آنان فضيلت خلفاى چهار گانه را به ترتيب خلافت ايشان مى دانند.
امام عموم معتزليان بغداد، چه متقدمان و چه متاءخران ، همچون ابو سهل بشربن معتمر و ابو موسى عيسى بن صبيح و ابو عبدالله جعفر بن مبشر و ابو جعفر اسكافى و ابوالحسين خياط و ابوالقاسم عبدالله بن محمود بلخى و شاگردانش معتقدند كه على عليه السلام از ابوبكر افضل است .
گروهى از بصريان نيز مانند ابو على محمد بن عبدالوهاب جبائى با آنكه از پيش در اين مورد متوقف بوده و اظهار نظر نكرده است ، ولى در اواخر عمر خود تمايل به تفضيل پيدا كرده است . وى هر چند در بسيارى از آثار خود در اين مساءله توقف كرده ، اما در بسيارى از آثار ديگر خود گفته است : اگر حديث مرغ بريان (10) صحيح باشد على از ابوبكر افضل است .
وانگهى قاضى القضاة (11) كه خدايش رحمت كناد ضمن شرح كتاب مقالات ابوالقاسم بلخى مى گويد: ابو على جبائى در نگذشته است تا آنكه معتقد به تفضيل على (ع ) بر ابوبكر شده است و اين موضوع از او شنيده و نقل شده است ، ولى در هيچيك از مصنفات او چنين چيزى يافت نمى شود.
قاضى القضاة همچنين مى گويد: روزى كه ابو على جبائى در گذشت ، پسرش ابو هاشم را نزديك خود فرا خواند و چون ديگر نمى توانست سخن بگويد و صداى خويش را بلند كند، چيزهايى را كه نوشته بود به او سپرد كه از جمله اعتقاد به تفضيل على عليه السلام بر ديگران بود.
ديگر از معتزله بصرى ها كه معتقد به تفضيل على (ع ) بوده ، شيخ ابو عبدالله حسين بن على بصرى (رض ) است كه در اين باره تحقيق كرده است و در اين مورد مبالغه داشته و كتابى جداگانه تصنيف كرده است . (12)
ديگر از معتزله بصره كه معتقد به تفضيل على (ع ) بوده ، قاضى القضاة ابوالحسن عبدالجبار بن احمد است . ابن متويه در كتاب الكفاية خويش ، كه آن را در علم كلام نوشته است ، مى گويد: قاضى ، نخست در تفضيل دادن على (ع ) بر ابوبكر متوقف بود سپس به طور قطع معتقد به تفضيل على (ع ) به تمام معنى بر ابوبكر شد.
ديگر از بصرى ها كه اين اعتقاد را دارد، ابو محمد حسن بن متويه مؤ لف كتاب التذكرة است كه در كتاب الكفاية خود تصريح به تفضيل على (ع ) بر ابوبكر كرده و در اين باره به تفصيل سخن گفته و حجت آورده است .
اين دو مذهب چنين بود كه دانستى .
گروه زيادى از مشايخ معتزله ، كه خدايشان رحمت كناد، در مورد برترى دادن على و ابوبكر به يكديگر متوقف مانده اند و اين عقيده ابو حذيفة و اصل بن عطاء و ابوالهذيل علاف است كه از مشايخ متقدم بوده اند. اين دو در عين حال كه در مورد برترى دادن على (ع ) بر ابوبكر و عمر متوقف مانده اند، ولى به طور قطع او را بر عثمان تفضيل و برترى مى دهند.
ديگر از كسانى كه معتقد به توقف در اين مساءله بوده اند، شيخ ابو هاشم عبدالسلام پسر ابو على جبائى و شيخ ابوالحسين محمد بن على بن طيب بصرى را مى توان نام برد.
اما ما همان اعتقادى را داريم كه مشايخ بغدادى ما داشته اند و او را بر ديگران تفضيل و برترى مى دهيم . ما در كتابهاى كلامى خود، معنى افضل را نوشته ايم كه آيا مقصود از آن اين است كه اجر و پاداش كسى افزون باشد يا آنكه از لحاظ مزاياى فضل و اخلاق پسنديده برترى داشته باشد و روشن كرده ايم كه على عليه السلام در هر دو مورد برتر است و اين كتاب براى بررسى اين موضوع و مباحث ديگر كلامى نيست كه بخواهيم دلايل و براهين خود را بيان كنيم كه براى آن كتابى خاص لازم است .
اما اعتقاد ما درباره كسانى كه با على (ع ) جنگ و بر او خروج كرده اند چنين است كه براى تو مى گويم : آنان كه در جنگ جمل شركت كرده اند، به عقيده ياران ما همگان در هلاك افتاده اند، غير از عايشه و زبير و طلحه كه رحمت خدا بر ايشان باد و اين بدان سبب است كه آنان توبه كرده اند؛ و اگر توبه ايشان نبود در مورد آنان هم به سبب اصرارى كه بر ستم داشتند حكم به آتش مى شد. (13) اما سپاه شاميان كه در صفين شركت كردند، به عقيده اصحاب ما همگان در هلاك افتاده اند و براى هيچيك از ايشان به چيزى جز آتش حكم نمى شد، زيرا بر ستم خويش اصرار ورزيدند و بر همان حال مردند؛ و اين حكم در مورد همگان چه پيروان و چه سالارهاى آن قوم است .
اما خوارج بر طبق خبرى كه از پيامبر (ص ) نقل شده و مورد اجماع است از دين بيرون رفته اند و اصحاب ما در اين مساءله كه آنان از دوزخيانند هيچ اختلافى ندارند. (14)
خلاصه مطلب آنكه اصحاب ما براى هر فاسق و تبهكارى ، در فسق خود بميرد، حكم بر آتش و دوزخى بودن او مى كنند و ترديد نيست كه آن كس كه بر امام حق ستم و خروج مى كند، چه شبهه يى در آن مورد داشته يا نداشته باشد، فاسق است ؛ و اين موضوع را آنان تنها در مورد كسانى كه بر على (ع ) خروج كرده اند نمى دانند، بلكه هر گروهى از مسلمانان كه بر امام عادل ديگرى غير از على (ع ) هم خروج كرده باشند در حكم همانها هستند كه بر على (ع ) خروج كرده اند.
گروهى از اصحاب ما، از آن گروه از اصحاب پيامبر (ص )، كه مرتكب خلاف شده و ثواب و اجر خود را ضايع كرده اند، مانند مغيرة بن شعبه ، تبرى جسته اند. هر گاه پيش شيخ ما ابوالقاسم بلخى سخن از عبدالله بن زبير به ميان مى آمد، مى گفت خيرى در او نيست و يك بار گفته است : مرا نماز و روزه او به او شيفته نمى كند و آن نماز و روزه براى او با توجه به اين گفتار پيامبر (ص ) به على (ع ) كه ترا جز منافق دشمن نمى دارد (15) سودمند نخواهد بود.
و چون از ابو عبدالله بصرى درباره ابن زبير پرسيدند، گفت : در نظر من خبر صحيحى نيست كه او از كار خود در جنگ جمل توبه كرده باشد، بلكه از آنچه در آن بود بيشتر و فزونتر انجام داده است .
اينها گفتارها و عقايد ايشان است و استدلال در اين باره در كتابهايى كه در آن موضوع نوشته شده آمده است .
جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد - جلد 2
جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد - جلد 2
فهرست مطالب
مقدمه مترجم
[ ضمن شرح خطبه چهل و سوم مباحث تاريخى زير آمده است . ]
بيعت جرير بن عبدالله بجلى با على عليه السلام
بيعت اشعث با على عليه السلام
دعوت على (ع ) معاويه را به بيعت و اطاعت و سرپيچى معاويه از آن
اخبار متفرقه
جدا شدن جرير بن عبدالله بجلى از على عليه السلام
نسب جرير و پاره يى از اخبار او
(44) اين خطبه با عبارت قبح الله مصقلة ! (خداوند مصقله را تقبيح نمايد) شروعمى شود.
نسب بنى ناجيه
نسب على بن جهم و برخى از اخبار و اشعار او
نسب مصقلة بن هبيره
خبر بنى ناجيه با على (ع )
داستان خريت بن راشد ناجى و خروج او بر على (ع )
(46) دعاهاى على (ع ) هنگام خروج از كوفه ، براى جنگ با معاويه
گفتار على عليه السلام هنگامى كه در كربلاء فرود آمد
گفتار على (ع ) براى يارانش و نامه هاى او به كارگزاران خويش
نامه محمد بن ابى بكر به معاويه و پاسخ او
(47) از سخنان على عليه السلام درباره كوفه
(48) خطبه على عليه السلام ، هنگام عزيمت به سوى شام
اخبار على (ع ) در لشكرش در راه صفين
(51) از سخنان على (ع ) هنگامى كه ياران معاويه بر شريعه فرات دست يافتند و ياران آن حضرت را از آب بازداشتند.
كسانى كه ستم را نپذيرفته اند و اخبار ايشان
پيروزى معاويه بر آب [شريعه فرات ] در صفين و پيروزى على عليه السلام بر آن پس از او
(52) گزيده يى از اين خطبه به روايتى قبلا آورده شده و آنچه كه اينك مىآوريم به روايت ديگرى است كه با يكديگر تفاوت دارد.
(53) از سخنان على (ع ) درباره بيعت
بيعت با على و آنان كه از آن خوددارى كردند
(54) از سخنان اميرالمومنين (ع ) هنگامى كه يارانش تصور مى كردند در اجازه دادن ايشان به آنان ، براى شروع جنگ ، تاءخير شده است
از اخبار جنگ صفين
(55) [در اين خطبه كه با عبارت و لقد كنامعرسول الله صلى الله عليه و آله نقتل آبائنا و ابنائنا (همانا كه همراه رسول خدا(ص ) بوديم و پسران و پدران خويش را مى كشتيم ) شروع مى شود، مباحث زيرمطرح شده است ]:
فتنه عبدالله بن الحضرمى در بصره
(56) از سخنان آن حضرت (ع ) براى ياران خويش
رواياتى كه درباره دشنام دادن معاويه و دار و دسته او به على (ع ) آمده است
درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام
ذكر كسانى كه از على (ع ) منحرف بوده اند
درباره گفتار على كه فرموده : در آن صورت مرا دشنام دهيد كه مايه فزونى من است...
اختلاف راءى در معنى سب و برائت
معنى گفتار على كه فرموده است : انى ولدت على الفطرة
آنچه راجع به سبقت على عليه السلام براى مسلمان شدن گفته شده است
آنچه در مورد سبقت على (ع ) در هجرت آمده است
(57) از سخنان على (ع ) خطاب به خوارج
اخبار خوارج و سرداران و جنگهاى ايشان
برحى از اخبار مهلب
شبيب بن يزيد شيبانى
ورود شبيب به كوفه و سرانجام كار او با حجاج
مقدمه مترجم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين و الصلوة و السلام على خير خلقه محمد و آله الطاهرين .
خداوند بزرگ منان را سپاسگزارم كه به عنايت خود وسايل انتشار سريع جلد اول و دوم جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه را بسيار زودتر از آنچه مى پنداشتم فراهم نمود و اميدوارم توفيق به پايان رساندن ترجمه جلدهاى ديگر را هم به اين بنده خود ارزانى فرمايد كه و ما بكم من نعمة فمن الله .
در اين مقدمه كوتاه تذكر چند نكته را كه در مقدمه جلد اول از ياد برده بودم براى خوانندگان گرامى لازم مى دانم و ما انسنية الا الشيطان ان اذكره و با توسل به آيه كريمه لا تواخذنى بما نسيت اميد عفو و اغماض دارم .
نخست آنكه برخى از منابع و مآخذ اصلى ابن ابى الحديد در مورد مسائل تاريخى و اجتماعى به همت اساتيد معاصر به صورتى بسيار منقح و با تعليقات و حواشى سودبخش چاپ و منتشر شده است كه از آن جمله است :
1. كتاب وقعة صفين ، نصر بن مزاحم منقرى (در سال گذشته به سال 212 هجرى قمرى )، به همت استاد عبدالسلام محمد هارون .
2. كتاب الغارات ، ابراهيم بن محمد ثقفى كوفى اصفهانى (در گذشته به سال 283 ه .ق ) كه دو چاپ بسيار خوب از آن به همت استاد فقيد سيد جلال الدين حسينى ارموى محدث و استاد فاضل سيد عبدالزهراء حسينى خطيب منتشر شده است .
3. كتاب الكامل ، ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد (در گذشته به سال 286 ه .ق ) كه مكرر چاپ شده و چاپى كه مورد استفاده اين بنده بوده است به همت استاد محمد ابوالفضل ابراهيم منتشر شده است .
4. كتاب الاغانى ، ابوالفرج على بن حسين اصفهانى (در گذشته به سال 356 ه .ق ) كه چاپ دارالكتب آن مورد استفاده بوده است .
5. پاره اى از آثار شيخ مفيد و سيد مرتضى و قاضى عبدالجبار معتزلى و دواوين شاعران كه بر شمردن همه آنها در اين مختصر لازم نيست .
نكته دوم اين است كه مجموعه موارد استفاده ابن ابى الحديد از برخى كتابها كه نسخه اى از آن در دست نيست از شرح نهج البلاغه استخراج و به صورت كتاب مستقلى با حواشى و تعليقات چاپ شده است و از آن جمله است : كتاب السقيفه و فدك ، ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى (در گذشته به سال 323 ه .ق ) به همت استاد دكتر محمد هادى امينى فرزند برومند علامه بزرگوار مرحوم امينى قدس سره .
نكته سوم اينكه ترجمه ها و گزينه هاى خوبى است كه از برخى از كتابهاى فوق فراهم آمده است ، نظير ترجمه پسنديده آقاى پرويز اتابكى از وقعه صفين و گزينه اى كه آقاى كريم زمانى جعفرى از همان كتاب انجام داده اند و ترجمه استاد حاج شيخ محمد باقر كمره يى از الغارات كه با حذف مكررات و اضافات انجام يافته است و ترجمه بلعمى از تاريخ طبرى كه به نام تاريخنامه طبرى با تحقيق و حواشى فاضلانه استاد محمد روشن منتشر شده است .
و اين بنده از حواشى و تعليقات سودمند محققان و مترجمان و كوشش تنظيم كنندگان فهرستهاى مفصل كتابهاى مذكور بهره فراوان برده ام و راهگشاى كار مختصرم در ترجمه مطالب تاريخى شرح نهج البلاغه بوده است . خداوند متعال كسانى از ايشان را كه در گذشته اند غريق رحمت واسعه خويش قرار دهد و به آنانى كه پهنه تحقيق به وجودشان آراسته است عمر طولانى همراه با توفيق و عزت كرامت فرمايد، بمنه و كرمه .
اين جلد كه جلد دوم از جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه و ترجمه مطالب تاريخى جلدهاى سوم و چهارم شرح نهج البلاغه چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم است از جهتى داراى اهميت ويژه يى است و آن شرح بسيار مفصل احوال اجتماعى و سياسى و نظامى فرقه خوارج و شرح حال سران ايشان است كه در كمتر كتابى اين چنين مرتب و مفصل آمده است .
اگر چه منبع و ماءخذ اصلى ابن ابى الحديد در اين مورد كتاب الكامل ، مبرد است كه به قول ابن ابى الحديد از شدت اهتمام به اين موضوع متهم به خارجى بودن است ولى ابن ابى الحديد تنها به الكامل قناعت نكرده است . و منابع ديگرى چون الاغانى ابوالفرج اصفهانى را هم مورد استفاده قرار داده است .
بررسى احوال خوارج كهخ از خطبه 57 تا خطبه 60 آمده و حدود 300 صفحه را شامل است ، بسيارى از نكات را درباره اين فرقه روشن مى سازد، مثلا نشان دهنده اين مطلب است كه خوارج به هر حال از امويان و مروانيان بهتر و پايبند به مبانى ظاهرى دين بوده اند. در همين حال نشان مى دهد كه بازيگران بزرگ نيمه دوم قرن اول و نيمه اول قرن دوم از تندروى اين گروه براى كوبيدن و از ميدان بيرون راندن رقيبان خود سوء استفاده مى كرده اند و آنان را ابزار كار خويش قرار مى داده اند. قرائنى به چشم مى خورد كه مروانيان در باطن آنان را بر ضد دشمنان خود يعنى ابن زبير و امثال او يارى مى داده اند؛ داعيان بنى عباس هم آنان را بر ضد مروانيان يارى مى رسانده اند. شورشهاى خوارج در سى ساله اول قرن دوم مورد توجه بنى عباس بوده است . گاهى كارگزاران اموى و مروانى كه نسبت به يكديگر تزوير مى ساخته و نيرنگ مى پرداخته اند از اين گروه براى كوبيدن يكديگر سوء استفاده ها برده اند و مقصودم از بيان اين مختصر جلب توجه خوانندگان گرامى به اين موضوع است و با مطالعه دقيق به نمونه هاى روشن دست خواهند يافت .
محمود مهدوى دامغانى
مشهد مقدس ، عيد فطر 1409 ق ، 17 ارديبهشت 1368
[ ضمن شرح خطبه چهل و سوم مباحث تاريخى زير آمده است . ]
بيعت جرير بن عبدالله بجلى با على عليه السلام
اما خبر جرير بن عبدالله بجلى و گسيل او توسط اميرالمومنين عليه السلام به سوى معاويه را از كتاب صفين نصر بن مزاحم بن بشار نقل مى كنيم ، و اخبار مربوط به آمدن على (ع ) را به كوفه پس از جنگ جمل و مكاتبه و گسيل داشتن اشخاصى را پيش معاويه و ديگران و پاسخ معاويه و مكاتبه معاويه با او و ديگران را در آغاز كار و تا هنگام حركت على (ع ) به صفين بيان مى كنيم .
نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن عبيدالله ، از جرجانى براى من نقل كرد كه چون على (ع ) پس از جنگ به كوفه آمد با كارگزاران و عاملان مكاتبه كرد؛ از جمله براى جرير بن عبدالله بجلى نامه يى نوشت و آن را همراه زحر بن قيس جعفى فرستاد. جرير، كارگزار عثمان بر همدان (1) [ و متن نامه چنين ] بود:
اما بعد، همانا خداوند حال و نعمت هيچ قومى را دگرگون نمى سازد تا زمانى كه خود آن قوم حال نفسانى خود را دگرگون كنند و هرگاه خداوند براى قومى به واسطه اعمالشان اراده عذاب فرمايد، هيچ راه دفاعى براى آن نخواهد بود و براى آنان هيچكس جز خداوند را ياراى آنكه آن بلا را برگرداند نيست (2) و تو را آگاه مى كنم از خبر زمانى كه آهنگ لشكرهاى طلحه و زبير كرديم ، كه نخست بيعت مرا شكستند و آنچه نسبت به كارگزار من ، عثمان بن حنيف كردند. من از مدينه همراه مهاجران و انصار حركت كردم و چون به عذيب (3) رسيدم پسرم حسن و عبدالله بن عباس و عمار بن ياسر و قيس بن سعد بن عباده رانزد مردم كوفه گسيل داشتم و از آنان خواستم حركت كنند كه پذيرفتند و آمدند و همراه ايشان حركت كردم تا كنار بصره فرو آمدم . نخست در دعوت ايشان حجت تمام كردم و لغزش را بخشيدم و ايشان را به رعايت عهد و بيعت فرا خواندم و سوگند دادم ، ولى آنان هيچ چيز جز جنگ با مرا نپذيرفتند و من از خداوند بر عليه آنان يارى خواستم و گروهى كشته شدند و ديگران پشت به جنگ دادند و به شهر خود گريختند و از من همان چيزى را خواستند كه من پيش از شروع جنگ از ايشان خواسته بودم . من هم عافيت را پذيرفتم و شمشير از ايشان برداشتم و عبدالله بن عباس را به فرماندارى ايشان گماشتم و به كوفه آمدم و اينك زحر بن قيس را پيش تو فرستادم و هر چه مى خواهى از او بپرس و السلام .
گويد: چون جرير آن نامه را خواند، برخاست و گفت : اى مردم ! اين نامه اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام است كه امين دين و دنياست ؛ و كار او و دشمنش چنان شد كه ما خدا را بر آن سپاس داريم و همانا پيشگامان مهاجران و انصار و تابعان با او بيعت كرده اند و اگر اين كار به شورايى ميان مسلمانان هم واگذار مى شد باز على از همگان به خلافت سزاوارتر بود. همانا هستى و بقا در جماعت و هماهنگى و نيستى در پراكندگى است و همانا على تا هنگامى كه شما راست و پايدار باشيد بر حق بر شما است و هرگاه به كژى گرايش پيدا كنيد كژى شما را راست خواهد كرد.
مردم گفتند: گوش به فرمانيم و بر اين كار راضى و خشنوديم .
جرير پاسخ نامه على عليه السلام را نوشت و فرمانبردارى خود و قوم را اعلان كرد.
نصر مى گويد: مردى از قبيله طى كه خواهرزاده جرير بن عبدالله بجلى و همراه على (ع ) بود، اشعار زير را سرود و همراه زحر بن قيس براى دايى خود جرير فرستاد.
اى جرير بن عبدالله ، هدايت را رد مكن و با على بيعت كن كه من خيرخواه تو هستم . همانا كه على پس از احمد (ص ) بهترين كسى است كه بر شنها گام نهاده است و مرگ بامداد و شامگاه فرا رسنده است . گفتار پيمان گسلان را رها كن كه اى اباعمرو آنان سگهايى هستند كه پارس كننده اند...
نصر بن مزاحم مى گويد: سپس جريربن عبدالله ميان مردم همدان برپا خاست و خطبه خواند و ضمن آن چنين گفت : حمد و سپاس خداوندى را كه حمد را براى خويشتن برگزيد و آن را ويژه خود فرمود بدون آنكه خلق را در آن سهمى باشد، در حمد و ستايش او را انبازى نيست و در مجد و بزرگى او را همتايى نه ، و خدايى جز خداى يگانه نيست . اوست جاودانه برپا، و پروردگار آسمان و زمين ؛ و گواهى مى دهم كه محمد (ص ) بنده و رسول اوست كه او را با پرتو روشن و حق گويا گسيل فرمود؛ فراخواننده به خير و راهنماى به هدايت است . سپس گفت : اى مردم ! همانا على براى شما نامه يى نوشته است كه پس از آن هر سخن كه گفته شود بى ارزش است ، ولى از پاسخ دادن به نامه چاره يى نيست ؛ و بدانيد كه مردم در مدينه بدون هيچگونه پروايى با على بيعت كرده اند كه او به كتاب خدا و سنتهاى حق عالم است و همانا طلحه و زبير بيعت على را بدون آنكه بدعتى پديد آمده باشد شكستند و مردم را بر او شوراندند و به اين نيز بسنده نكردند و به او اعلان جنگ دادند و ام المومنين عايشه را با خود بيرون آوردند و على چون با آن دو روياروى شد در فرا خواندن آنان به حق ، حجت را تمام نمود و نسبت به بازماندگان نيكى كرد و مردم را بر كار حق كه مى شناختند واداشت و اين [ سخن كه گفتم ] براى روشن ساختن آنچه كه از شما پوشيده مانده كافى است و اگر توضيح بيشترى مى خواهيد خواهيم داد و هيچ نيرويى نيست مگر از خدا، سپس گفت :
نامه على براى ما رسيد و ما اين نامه را به سرزمين عجم رد نمى كنيم و از آنچه در آن آمده است سرپيچى نخواهيم كرد تا نكوهش و سرزنش نشويم . ما واليان اين مرز خود هستيم كه قدرتمندان را خوار و زبون مى سازيم و از اهل ذمه [ و پيمان ] حمايت مى كنيم ....
نصر بن مزاحم مى گويد. مردم از شعر و سخنان جرير، خوشحال شدند.
ابن ازور قسرى (4) هم درباره [ اين كار ] جرير بن عبدالله بجلى اين ابيات را سروده و او را ستوده است :
به جان پدرت سوگند كه اخبار منتشر مى شود و جرير با خطبه خود كار را روشن ساخت ، و سخنى گفت كه در آن به مردانى از هر دو گروه كه گناهشان بزرگ بود دشنام داد...
بيعت اشعث با على عليه السلام
نصر بن مزاحم مى گويد: على عليه السلام براى اشعث كه كارگزار عثمان بر آذربايجان بود نامه يى نوشت و او را به اطاعت و بيعت فرا خواند. جرير بن عبدالله بجلى هم براى اشعث نامه نوشت و او را بر اطاعت از اميرالمومنين و قبول دعوت آن حضرت تشويق كرد[ و ضمن نامه يى براى او چنين نوشت ]:
اما بعد، چون تقاضاى بيعت با على به من رسيد، آن را پذيرفتم و براى رد كردن آن دليل و راهى نيافتم . من در آنچه از كار عثمان كه بى حضور من صورت گرفته است انديشيدم و چنان نديدم كه رعايت عهد او بر من لازم باشد و حال آنكه مهاجران و انصار كه آنجا حضور داشتند حداكثر كارى كه انجام دادند اين بود كه در مورد او متوقف ماندند. تو هم بيعت على را بپذير كه به بهتر از او دست نخواهى يافت و اين را هم بدان كه پذيرش بيعت على بهتر از كشتار مردم بصره است . والسلام .
نصر مى گويد: اشعث هم بيعت على را پذيرفت و فرمانبردارى خود را اعلان كرد. در اين هنگام جرير از مرز همدان حركت كرد و در كوفه به حضور على عليه السلام آمد و با او بيعت كرد و در آنچه كه مردم از اطاعت و لزوم فرمانبردارى آن حضرت درآمده بودند درآمد.
دعوت على (ع ) معاويه را به بيعت و اطاعت و سرپيچى معاويه از آن
نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه على عليه السلام خواست فرستاده يى پيش معاويه گسيل دارد، جرير بن عبدالله گفت : اى اميرالمومنين مرا پيش معاويه بفرست كه او هميشه نسبت به من اظهار دوستى و نزديكى مى كند. پيش او مى روم و از او مى خواهم كه حكومت را به تو واگذار كند و بر حق با تو متفق و هماهنگ باشد و در عوض تا هنگامى كه از فرمان خدا اطاعت و از آنچه در قرآن است پيروى كند يكى از اميران و كارگزاران تو باشد. مردم شام را هم به اطاعت و قبول حكومت تو دعوت مى كنم و چون بيشترشان از خويشاوندان و اهل ديار من هستند اميدوارم كه از دعوت من سرپيچى نكنند.
مالك اشتر به اميرالمومنين گفت : سخن او را تصديق مكن و او را گسيل مدار كه به خدا سوگند چنين گمان مى كنم كه خواسته او خواسته ايشان و نيت او نيت آنان است .
على عليه السلام به اشتر گفت : آزادش بگذار تا ببينيم با چه چيزى نزد ما بر مى گردد. على (ع ) جرير بن عبدالله را گسيل داشت و هنگام فرستادن ، او را گفت : مى بينى كه شمارى از ياران خردمند و متدين پيامبر (ص ) اطراف من هستند و من براى اين كار، تو را از اين جهت از ميان آنان برگزيدم كه پيامبر (ص ) درباره تو فرموده است كه تو از برگزيدگان مردم يمنى (5). اينك اين نامه مرا پيش معاويه ببر، اگر او هم در آنچه ديگر مسلمانان درآمده اند درآمد، چه بهتر و گرنه عهد و پيمانش را به خودش برگردان و به او بگو كه من به اميرى او راضى نيستم و عموم مردم هم به خلافت او راضى نيستند.
جرير گام در راه نهاد و هنگامى كه به شام رسيد در بارگاه معاويه ساكن شد و چون پيش معاويه رفت ، نخست ستايش و نيايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اى معاويه ، اهل دو حرم [ مكه و مدينه ] و مردم دو شهر بزرگ [ كوفه و بصره ] و مردم حجاز و يمن و مصر و عروض [ عمان ] و اهل بحرين و يمامه همگى بر خلافت و حكومت پسرعمويت اتفاق و بيعت كرده اند و از سرزمينها فقط همين دژها كه تو در آن هستى باقى مانده است و اگر سيلى از آن دره ها بر اين سرزمين جارى شود آن را غرق خواهد كرد . اينك من پيش تو آمده ام و ترا به بيعت با اين مرد فرا مى خوانم و اين كار موجب هدايت و سعادت تو خواهد بود. و نامه على عليه السلام را به معاويه داد كه در آن چنين نوشته بود:
اما بعد، همانا بيعتى كه در مدينه با من شده است بر تو نيز كه در شام هستى واجب است ، زيرا همان قوم كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند با من نيز بيعت كرده اند و با همان شرط كه با ايشان بيعت شده بود و پس از آن براى كسى كه در آن حاضر بوده است حق انتخاب ديگرى نيست و آن كس كه غايب بوده است نمى تواند آن را رد كند و همانا شورى از مهاجران و انصار است كه چون بر بيعت با مردى اجتماع كردند و او را امام ناميدند رضا و خشنودى خداوند هم در اين كار است و اگر كسى به سبب عيبجويى يا بدعتى از اين كار سرپيچد او را به آن فرا مى خوانند و اگر نپذيرفت با او جنگ مى كنند تا از راه مؤ منان پيروى كند، و خداوند او را واگذار خواهد كرد و او را به جهنم خواهد انداخت و چه بد سرانجامى است . همانا طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت مرا شكستند و اين پيمان شكنى ايشان همچون برگشتن ايشان از دين بود و من در اين باره با آنان جهاد كردم و حق آشكار شد و فرمان خداوند آشكار و پيروز گرديد، هر چند آنان ناخوش مى داشتند. اكنون تو در آنچه كه مسلمانان درآمده اند درآى ، كه بهترين كار در مورد تو از نظر من [ صلح و ] عافيت است و اينكه خود را بر بلا عرضه نكنى ، ولى اگر خود را در معرض آن قرار دهى با تو جنگ خواهم كرد و از خداوند عليه تو يارى خواهم طلبيد. درباره قاتلان عثمان هم سخن بسيار گفته اى ، اينك نخست در آنچه مردم درآمده اند [ اطاعت و بيعت ] درآى و سپس در آن باره با آن قوم محاكمه كن ، تا تو و ايشان را بر آنچه در كتاب خداوند آمده است وادارم و اما آنچه را كه اراده كرده اى و مى خواهى ، همچون فريب دادن كودك به هنگام بازگرفتن از شير است و به جان خودم سوگند اگر با عقل خود و بدون هوى و هوس بنگرى مرا از همه قريش از خون عثمان برى تر خواهى يافت و اين را هم بدان كه تو از اسيران جنگى آزاد شده هستى كه خلافت آنان را نشايد و شورى هم به آنان عرضه نمى شود. اينك جرير بن عبدالله بجلى را كه اهل ايمان و هجرت است ، پيش تو [ و كسانى كه آنجا هستند ] گسيل داشتم ، بيعت كن و نيرويى نيست جز از خداوند. (6)
چون معاويه آن نامه را خواند جرير بن عبدالله برخاست و خطبه خواند و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه به واسطه نعمتها ستوده شده است و او آرزوى بيشى و فزونى و اميد پاداش مى رود، و در سختيها بايد از او يارى جست . او را مى ستايم و از او يارى مى جويم تا در كارهايى كه خردها در آن سرگردان و اسباب و وسايل مضمحل است يارى فرمايد و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتاى بى انباز نيست و همه چيز جز او نابود شونده است . حكم و فرمان از آن اوست و به سوى او باز مى گرديد. (7) و گواهى مى دهم كه كه محمد بنده و رسول اوست كه او را پس از دوره فترت ارسال پيامبران گذشته و روزگاران پيشين و كالبدهاى پوسيده و گروههاى سرگش گسيل فرمود. او رسالت را تبليغ كرد و براى امت ، خيرخواهى نمود و حقى را كه خداوندش وديعه سپرده و به اداى آن دستور داده بود به امت خويش رساند. درود خدا بر آن رسول مبعوث و گزيده و بر خاندانش باد.
اى مردم ! كار عثمان آنان را كه آنجا حاضر بودند حيران و سرگردان ساخت تا چه رسد به كسانى كه غايب بوده اند. همانا مردم با على بى آنكه خونخواه باشد يا خون كسى بر گردنش باشد بيعت كردند، طلحه و زبير هم از كسانى بودند كه با او بيعت كردند و سپس بدون هيچ سببى بيعت او را شكستند. همانا كه اين دين فتنه انگيزيها را تحمل نمى كند و نيز اعراب هم آن را تحمل نمى كنند. همين ديروز در بصره فتنه خونبارى رخ داد و اگر اين بلا تكرار شود بقايى براى مردم نخواهد بود؛ و اينك همه امت با على بيعت كرده اند. به خدا سوگند اگر خود، مالك كار خويش بوديم باز هم براى خلافت كسى جز او را بر نمى گزيديم ؛ و اى معاويه تو هم در آنچه مردم درآمده اند درآى . و اگر مى گويى : عثمان مرا به ولايت گماشته و هنوز مرا عزل نكرده است ، اين سخنى است كه اگر گفتن آن جايز باشد هرگز براى خداوند دينى برپا نخواهد ماند و بايد هر چه در دست هر كس هست همواره از او باشد و حال آنكه خداوند براى واليان ديگر هم همان حقى را كه براى پيشينيان بوده قرار داده است و امور را پيوسته قرار داده كه برخى برخى ديگر را نسخ مى كند.
آن گاه جرير [ بر جاى خود ] نشست .
نصر بن مزاحم مى گويد: معاويه به جرير گفت : منتظر باش من هم بايد در اين كار بنگرم و از نظر مردم شام آگاه شوم . چند روزى كه گذشت معاويه دستور داد كه منادى بانگ نماز جماعت زند و چون مردم جمع شدند به منبر رفت و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه سران و بزرگان را اركان اسلام و شرايع را برهان ايمان قرار داده است و اخگر اسلام در سرزمين مقدس ، كه خود آنجا را محل پيامبران و بندگان صالح خويش قرار داده است ، فروزان شده است ، و مومنان را در سرزمين شام در آورده و آن سرزمين رابراى ايشان و آنان را براى آن سرزمين پسنديده است كه پيشاپيش از اطاعت و خيرخواهى آنان نسبت به خلفاى خود آگاه بوده است ، و ايشان را برپا دارندگان فرمان خويش و مدافعان دين و حريم آن قرار داد. و آن گاه ايشان را مايه نظام كار اين امت و نشانه هاى بارز راه نيكى ها قرار داد و خداوند به وسيله ايشان ، پيمان شكنان را مى راند و هماهنگى و دوستى مومنان را فراهم مى كند. اينك ما از خداوند يارى مى جوييم تا ما را در كار مسلمانان كه انسجام آن از هم گسيخته و نزديكى آنان به دورى تبديل شده است يارى دهد. پروردگارا! ما را بر آن كسانى كه مى خواهند فتنه خفته ما را بيدار كنند و افراد ما راكه در ايمنى هستند بترسانند و قصد دارند خونهاى ما را بريزند و راههاى ما را ناامن سازند نصرت عنايت كن . و خداوند خود مى داند كه ما براى آنان [ شكنجه و ] عقابى را اراده نكرده ايم و پرده يى را ندريده ايم و اسب و سپاهى به سوى ايشان نرانده ايم . آرى خداوند ستوده از كرامت خويش جامه يى بر ما پوشانده است كه هرگز تا طنين صدا از كوه مى رسد و باران فرو مى بارد و هدايت شناخته مى شود با ميل خويش از تن بيرون نمى آوريم ، ولى حسد و ستم آنان را بر اين كار واداشته است و ما از خداوند بر عليه آنان يارى مى جوييم . اى مردم ! به خوبى مى دانيد كه من خليفه اميرالمومنين عمر بن خطاب و خليفه اميرالمومنين عثمان بن عفان برشمايم و هيچ گاه هيچ كس از شما را بر كارى كه از آن شرم و آزرم داشته باشد وادار نكرده ام و مى دانيد كه من خونخواه عثمان هستم . بدون ترديد او مظلوم كشته شده است و خداوند متعال مى فرمايد: و هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او قدرت و تسلط قرار داديم و او در خونريزى زياده روى مكند كه او از جانب ما مؤ يد و نصرت داده شده است ، (8) و من اينك دوست دارم كه آنچه در مورد كشته شدن عثمان در دل داريد به من بگوييد.
مردم شام همگان برپا خاستند و پاسخ دادند: ما خونخواه عثمان هستيم . و با معاويه در آن مورد بيعت كردند و به او اطمينان دادند كه جان و مال خويش را براى او مبذول دارند تا انتقام خويش را بگيرند يا آنكه روحشان به خداوند ملحق شود.
نصر مى گويد: معاويه چون آن روز را به شب آورد از گرفتارى خويش اندوهگين بود و همين كه شب او را فروگرفت در حالى كه افراد خانواده اش پيش او بودند اين ابيات را خواند:
شب من فرا رسيد در حالى كه به سبب اين شخص كه با سخنان ياوه آمده است وسوسه ها مرا فروگرفته است . جرير پيش من آمده است با حوادثى فشرده كه در آن موجب بريده شدن بينى [ خونريزى و زبونى ] خواهد بود. در حالى كه ميان من و او شمشير قرار دارد، با او حيله گرى مى كنم و من جامه پستى را بر تن نخواهم كرد. اگر مردم شام فرمانبردارى درستى ، آنچنان كه مشايخ ايشان در مجالس خود وصف كرده اند داشته باشند، با اسبان و سواران چنان صدمه يى بر على بزنم كه هر خشك و ترى را در هم ريزد و من بهترين چيزى را كه افراد به آن نائل شده اند آرزو مى كنم و از [ پادشاهى و ] سرزمين عراق نااميد نيستم .
مى گويم : [ ابن ابى الحديد ] لغت جبهه كه در اين ابيات آمده به معنى اسب است و از جمله گفتار رسول خدا (ص ) است كه فرموده است : ليس فى الجبهة صدقة يعنى در اسب ، پرداخت زكات نيست .
نصر بن مزاحم مى گويد: جرير بن عبدالله همچنان معاويه را به بيعت با على (ع ) تحريك مى كرد. معاويه به او گفت : اى جرير، اين كار ساده يى نيست و كارى است كه امور بعد هم به آن بستگى دارد. بگذار آب دهانم را فرو دهم و در اين كار بنگرم . معاويه اشخاص مورد اعتماد خويش را فرا خواند. برادرش به او گفت كه از عمروعاص يارى بخواهد و به معاويه گفت : عمروعاص كسى است كه او را خوب مى شناسى ؛ او در حالى كه عثمان زنده بود از او كناره گيرى كرد و طبيعى است كه از كار و حكومت تو بيشتر كناره گيرى كند، مگر اينكه دين او خريده شود. ما در مباحث گذشته ماجراى فراخوانده شدن عمروعاص توسط معاويه و نيز شرطى كه معاويه با او كرد كه ولايت مصر به وى واگذار شود و اينكه عمروعاص موفق شد شرحبيل بن سمط سالار و پيرمرد يمنيهاى مقيم شام را با گماشتن گروهى از مردان كه نزد او به قتل عثمان توسط على (ع ) گواهى دادند و بدينگونه او را براى جنگ با على (ع ) آماده كردند و سينه اش را از كينه على آكندند و او و يارانش را به خونخواهى عثمان برانگيختند مفصل بيان كرده ايم و نيازى به بازگويى آن نيست (9)
نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن عبدالله از قول جرجانى براى من نقل كرد كه مى گفته است :
شرحبيل نزد حصين بن نمير آمد و به او گفت پيام بفرست كه جرير بن عبدالله بجلى پيش ما بيايد. حصين به جرير پيام داد كه شرحبيل پيش ماست تو هم براى ديدار ما بيا، و چون جرير و شرحبيل در خانه حصين به يكديگر رسيدند شرحبيل به جرير گفت : اى جرير! با كارى سست پيش ما آمده اى كه ما را در كام شير بيفكنى وانگهى مى خواهى شام را با عراق درآميزى و على را بسيار ستايش مى كنى و حال آنكه او قاتل عثمان است و خداوند از آنچه گفته اى روز قيامت از تو خواهد پرسيد.
جرير روى به شرحبيل كرد و گفت : اى شرحبيل ! اما اين سخن تو كه من كارى سست را عرضه داشته ام ، چگونه كار سستى است كه همه مهاجران و انصار بر آن اتفاق كرده اند و با طلحه و زبير به سبب رد كردن آن جنگ شده است ؟ اما اين سخنت كه من ترا در كام شير افكنده ام [ بايد بگويم كه ] اين تويى كه خود را در كام شير افكنده اى ، اما آميزش و هماهنگى مردم شام با مردم عراق چنان است كه هماهنگى و آميزش اين دو ملت با يكديگر در كار حق بهتر از آن است كه در باطل از يكديگر جدا و پراكنده باشند.
اما اين سخن تو كه على عثمان را كشته است ، به خدا سوگند در آن باره هيچ اطلاع صحيحى در دست تو نيست و فقط از راه دور و از غيب تهمت مى زنى . آرى تو به دنيا مايل شده اى ، وانگهى از زمان سعدبن ابى وقاص چيزى در دل دارى . چون گفتگوى آن دو به اطلاع معاويه رسيد كسى پيش جرير فرستاد و او را سخت سرزنش كرد. نصر مى گويد: نامه يى هم كه نويسنده آن شناخته نشد براى شرحبيل نوشته شد كه در آن اين ابيات آمده بود: (10)
اى شرحبيل ! اى پسر سمط! از هواى نفس پيروى مكن كه براى تو در دنيا هيچ چيزى نمى تواند بدل و عوض دين تو باشد... پسر هند به على تهمت و بهتان مى زند و حال آنكه در سينه پسر ابى طالب خداوند از هر چيز بزرگتر است و على در مورد عثمان هيچ دشنامى نداد و نه كسى را بر او شوراند و نه او را كشت ... على از ميان همه افراد خاندان پيامبر وصى اوست و كسى است كه در فضيلتش به نام او مثال مى زنند.
نصر مى گويد: هنگامى كه شرحبيل آن نامه را خواند هر اسناك در انديشه فرو رفت و گفت اين نامه ، مايه نصيحت و خيرخواهى در دين من است و به خدا سوگند در اين كار هيچ گونه شتابى نمى كنم هر چند نفس مرا به سوى آن نياز و كشش است . و نزديك بود از يارى معاويه دست بردارد و بر جاى خود بايستد، ولى معاويه مردانى را برگماشت كه پيش او آمد و شد مى كردند و كشته شدن عثمان را با اهميت جلوه مى دادند و على را به آن كار متهم مى ساختند و گواهى ياوه و دروغ مى دادند و نامه هاى جعلى بر او عرضه مى داشتند تا موفق شدند عقيده او را برگردانند و عزم او را در مورد يارى دادن معاويه استوار كنند (11)
نصر مى گويد: عمر بن سعد با استاد خود براى ما نقل كرد كه معاويه كسى را پيش شرحبيل بن سمط فرستاد و گفت بخوبى مى دانى كه چون حق را پذيرفتى و پاسخ دادى پاداش تو بر عهده خداوند است ! و مردم صالح هم پيشنهادت را پذيرفتند ولى اين كارى كه ما مى خواهيم انجام دهيم تمام و كامل نخواهد شد مگر با رضايت همه مردم ، بنابراين حركت كن و در شهرهاى شام اعلان كن كه على عثمان را كشته است و بر مسلمانان واجب است كه خون عثمان را مطالبه كنند.
شرحبيل حركت كرد و نخست به شهر حمص درآمد و در ميان آنان براى خطبه برخاست شرحبيل كه ميان مردم شام به امانتدارى و پارسايى و خداپرستى مشهور بود، چنين سخن گفت : اى مردم ! همانا كه على ، عثمان را كشت و گروهى از اصحاب رسول خدا (ص ) در اين باره بر او خشم گرفتند و على به جنگ با ايشان پرداخت و آن جمع شكست خورد و على مردان صالح ايشان را كشت و بر همه سرزمينها چيره شد مگر شام و اينك على شمشير خود را بر دوش نهاده و آهنگ كشتار و مرگ دارد تا چه هنگامى به سوى شما آيد يا آنكه خداوند كارى تازه پديد آورد و ما هيچ كس را نمى يابيم كه در جنگ با او قويتر از معاويه باشد، بنابراين كوشش كنيد و برپا خيزيد.
همه مردم ، غير از گروهى از پارسايان حمص ، دعوت او را پذيرفتند و آن پارسايان به او گفتند: خانه هاى ما هم مسجد ماست و هم گورستان ما و تو خود داناترى به آنچه كه [ انجام مى دهى و به مصلحت ] مى بينى .
گويد: شرحبيل همه شهرهاى شام را به قيام و حركت واداشت و بر هر قومى كه مى گذشت آنچه مى گفت مورد قبول واقع مى شد. نجاشى بن حارث (12) كه دوست شرحبيل بود ابيات زير را سرود و براى او فرستاد:
اى شرحبيل ! تو براى دين از دين و آيين ما جدا نشدى ، بلكه به سبب كينه يى كه جرير مالكى داشت اين كار را انجام دادى و هم به سبب خشم و گله يى كه ميان او و سعد ظاهر شد و همچون آواز خوانى شدى كه شترى ندارد ولى آواز مى خواند...
نصر مى گويد: عمر بن سعد از نمير بن وعلة از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است شرحبيل بن سمط اسود بن جبله كندى پيش معاويه آمد و گفت : تو كارگزار و پسر عموى اميرالمومنين عثمان هستى ما هم همگى مؤ منيم . اكنون اگر مردى هستى كه با على و قاتلان عثمان جنگ كنى تا ما انتقام خون خود را بگيريم يا آنكه جان بر سر اين كار نهيم ، ترا بر خود حاكم قرار مى دهيم و گرنه ترا عزل مى كنيم و كسى ديگر غير از ترا كه بخواهيم بر خود حاكم مى كنيم و سپس با او چندان جهاد مى كنيم تا انتقام خون عثمان را بگيريم يا در آن راه نابود شويم .
جرير بن عبدالله كه آنجا حاضر بود گفت : اى شرحبيل ، آرام باش كه خداوند اينك خونها را حفظ فرموده و پراكندگى را پايان داده و كار اين امت را سر و سامان بخشيده است و نزديك است كار اين امت به آرامش برسد. بر حذر باش كه ميان مردم تباهى نياورى و از گفتن اين سخن پيش از آنكه شايع شود و گفتارى از تو آشكار گردد كه نتوانى جلو آن را بگيرى ، خوددارى كن . شرحبيل گفت : به خدا سوگند كه اين سخن را هرگز پوشيده نمى دارم . سپس برخاست و سخن گفت و مردم از هر سو گفتند: راست مى گويد؛ سخن صحيح سخن اوست و انديشه درست انديشه اوست . در اين هنگام جرير از معاويه و عموم مردم شام نااميد شد.
نصر مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى برايم نقل كرد كه معاويه پيش از آن به خانه جرير آمد و به او گفت : اى جرير! نظرى دارم . گفت : بگو، [ معاويه ] گفت : براى سالارت بنويس كه مصر و شام را در اختيار من بگذارد و پس از مرگ خودش نيز بيعت با كسى را بر گردن من نگذارد تا من خلافت را به او واگذارم و نامه هم به عنوان خلافت براى او بنويسم . جرير گفت : هر چه مى خواهى بنويس تا من هم [ زيرنامه تو و با نامه ] تو بنويسم . معاويه در اين باره نامه نوشت و على (ع ) در پاسخ براى جرير چنين نوشت :
اما بعد. معاويه مى خواهد بر گردنش بيعتى نباشد و اينكه بتواند هر كارى را كه دوست مى دارد انتخاب كند، وانگهى قصد دارد تا هنگامى كه مزه دهان مردم شام را بچشد ترا سرگردان و معطل بدارد. هنگامى كه من هنوز در مدينه بودم مغيرة بن شعبه به من اشاره كرد و گفت : كه معاويه را به حكومت شام بگمارم و من اين پيشنهاد او را نپذيرفتم و خداى آن روز را به من نشان ندهد كه گمراهان را بازوى خود قرار دهم . اگر اين مرد با تو بيعت كرد چه بهتر و گرنه باز گرد. والسلام . (13)
نصر مى گويد: و چون اين نامه معاويه ميان اعراب شايع شد وليد بن عقبه اشعارى سرود و براى معاويه فرستاد [ كه مضمون آن ، تحريك بر جنگ بود ]:
اى معاويه ! همانا شام ، شام توست به شام خودت استوار باش و افعيها را بر خود وارد مكن . با شمشيرهاى تيز و نيزه ها از آن حمايت كن و چنان مباش كه سست بازو ناتوان باشى . على نگران است كه چه پاسخى به او خواهى داد جنگى براى او آماده ساز كه موهاى پيشانى را سپيد كند...
نصر مى گويد: وليد بن عقبه همچنين اشعار زير را هم براى معاويه فرستاد كه در آن هم او را به جنگ تشويق كرده [ و گفته است ] كه پاسخى به نامه يى كه جرير آورده است ننويسد:
... براى يمانيها كلمه يى بگو تا در پناه آن سخن به حكومتى كه خواهان آن هستى برسى ، بايد بگويى اميرالمومنين عثمان را دشمنى كشته است كه نزديكان و خويشاوندانش او را بر او شورانده اند.
نصر مى گويد: جرير روزى براى تجسس و اطلاع از اخبار بيرون آمد. ناگاه به نوجوانى برخورد كه بر شتر خود سوار بود و اين ابيات را ترنم مى كردن
حكيم بن جبله و عمار اندوهگين و محمد پسر ابى بكر و اشتر و مكشوح مرادى گرفتاريها را از پى مى كشيدند. در آن فتنه براى زبير و دوست نزديك او [ طلحه ] هم اهدافى بود كه گرفتاريها را بيشتر بر مى انگيختند. اما على به خانه خود پناه برده بود و نه به آن كار دستور مى داد و نه از آن نهى مى كرد...
جرير به او گفت : اى برادرزاده ، تو كيستى ؟ گفت : نوجوانى از قريش ، و اصل من از ثقيف است . من پسر مغيرة بن اخنس شريق هستم كه پدرم همراه عثمان روز جنگ در خانه عثمان كشته شده است . جرير از شعر او و سخنش تعجب كردو آن را براى على (عليه السلام ) نوشت و على فرمود: به خدا سوگند اين نوجوان در شعر و سخن خود خطايى نكرده است .
نصر مى گويد: در حديث صالح بن صدقه آمده است كه جرير همچنان نزد معاويه ماند و درنگ كرد تا آنجا كه مردم ، او را متهم ساختند و على عليه السلام هم فرمود: من براى جرير وقتى را معين كردم كه پس از آن نبايد آنجا بماند مگر اينكه نسبت به او خدعه و مكر شده باشد يا اينكه عاصى شده باشد. بازگشت جرير چندان به تاءخير افتاد كه على (عليه السلام ) از او نااميد شد.
همچنين مى گويد: محمد و صالح بن صدقه مى گويند: كه على (عليه السلام ) پس از آن براى جرير چنين نوشت :
چون اين نامه من به تو رسيد معاويه را به تعيين كار وادار كن و او را بين جنگى خوار و زبون كننده و صلحى كه در آن به خطاى خود اقرار كند، مخير كن . اگر جنگ را برگزيد پيمان امان را لغو كن و اگر صلح را پذيرفت از او بيعت بگير. والسلام (14)
گويد: چون اين نامه به دست جرير رسيد نزد معاويه آمد و نامه را براى او خواند و به او گفت : اى معاويه هيچ چيز جز گناه ، موجب زنگار قلب نمى گردد و سينه جز به توبه و بازگشت به سوى خداوند گشاده نمى شود و چنين گمان مى برم كه بر قلب تو زنگار است و ترا مى بينم ميان حق و باطل سرگردان مانده اى ، گويى منتظر چيزى هستى كه در دست غير توست .
معاويه گفت : به خواست خداوند در نخستين مجلس به تو جواب قطعى خواهم داد، و چون معاويه پس از آنكه راءى آنان را سنجيد با آنان بيعت كرد [ و ايشان بيعت او را پذيرفتند ] به جرير گفت : پيش سالار خودت برگرد و نامه يى نوشت كه در آن اعلان جنگ داده بود و پايين نامه اشعار كعب بن جعيل را نوشت [ كه مطلع آن چنين است ]:
مى بينم كه مردم شام مردم عراق را ناخوش مى دارند و مردم عراق هم آنان را ناخوش مى دارند و ما اين شعر را در مباحث پيشين آورده ايم .
ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل (15) چنين آورده است : كه چون على عليه السلام تصميم گرفت جرير را پيش معاويه بفرستد، جرير گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند من در يارى دادن خود از تو چيزى را دريغ نمى دارم ولى براى تو در معاويه طمعى نبسته ام . على (عليه السلام ) فرمود: مقصود من اين است كه حجت را بر او تمام كنم .
و چون جرير نزد معاويه رسيد معاويه در مورد بيعت با او امروز و فردا مى كرد، جرير به او گفت : منافق [ به طور عادى ] نماز نمى گزارد مگر اينكه چاره يى از نمازگزاران نيابد [ كه در آن صورت نماز مى گزارد ]. معاويه گفت : اين موضوع همچون خدعه اى نيست كه براى از شير باز گرفتن كودك مى شود، به من مهلت بده تا آب دهانم را فرو برم كه اين كارى است كه كارهاى پس از آن هم به آن بستگى دارد. آن گاه همراه جرير نامه على عليه السلام را پاسخ داد:
از معاوية بن صخر، به على بن ابى طالب . اما بعد، به جان خودم سوگند اگر اين قوم كه با تو بيعت كرده اند در حالى بود كه تو از خون عثمان مبرا مى بودى تو نيز مانند ابوبكر و عمر و عثمان بودى ، ولى تو مهاجران را بر عثمان شوراندى و انصار را هم از يارى دادن او بازداشتى . نادان از تو اطاعت كرد و ضعيف به سبب تو قوى شد و مردم شام هيچ چيز جز جنگ با ترا نمى پذيرند مگر اينكه كشندگان عثمان را به ايشان تسليم كنى و اگر اين كار را كردى خلافت ميان شورايى از مسلمانان تعيين خواهد شد. به جان خودم سوگند حجت و برهان تو بر من چون حجت و برهان تو بر طلحه و زبير نيست كه آن دو با تو بيعت كرده بودند و من با تو بيعت نكرده ام و دليل و حجت تو بر مردم شام هم همچون دليل و حجت تو بر مردم بصره نيست كه بصريان با تو بيعت و از تو اطاعت كرده اند، ولى شاميان از تو هرگز اطاعت نمى كنند. البته شرف تو در اسلام و قرابت ترا به پيامبر (ص ) و موضع ترا نسبت به قريش منكر نيستم و رد نمى كنم . و در آخر نامه هم اشعار كعب بن جعيل را نوشت كه مطلع آن چنين است :
مى بينم كه شاميان عراقيان را ناخوش مى دارند و عراقيان هم آنان را ناخوش مى دارند.
ابوالعباس مبرد مى گويد: على عليه السلام در پاسخ اين نامه معاويه چنين مرقوم فرمود:
از اميرالمومنين على بن ابيطالب ، به معاوية بن صخر بن حرب . اما بعد، همانا نامه يى از تو براى من رسيد، نامه مردى است كه نه او را بينشى است كه هدايتش كند و نه رهبرى كه او را به راه راست آورد، هواى نفس او را فراخوانده و او اجابت كرده است و گمراهى او را رهبرى كرده و او از آن پيروى كرده است ، چنين پنداشته اى كه گناه [ واهى ] من در مورد عثمان بيعت مرا كه بر عهده توست تباه كرده و حال آنكه به جان خودم سوگند من هم فقط مردى از مهاجران بودم همچنان كه آنان در آن كار درآمدند درآمدم و همان گونه كه ايشان از آن برآمدند برآمدم ، و چنين نيست كه خداوند آنان را به گمراهى جمع فرمايد و بينش آنان را فرو كوبد و كوردلشان قرار دهد. و از اين گذشته ترا با عثمان چه كار؟ كه تو مردى از بنى اميه هستى و پسران عثمان به مطالبه خون او از تو سزاوارترند ؛ و اگر مى پندارى كه تو در خونخواهى تواناترى ، نخست به بيعتى كه مسلمانان درآمده اند درآى ، سپس از آن قوم پيش من محاكمه آور. اما اينكه ميان خودت و طلحه و زبير و ميان مردم شام و مردم بصره فرق نهاده اى ، به جان خودم سوگند كه اين موضوع براى همه يكسان است ، كه بيعتى همگانى بوده است و در آن اختيار و تجديد نظرى نيست . اما شرف من در اسلام و نزديكى من به رسول خدا (ص ) و جايگاه من در ميان قريش را هم ، به جان خودم سوگند، اگر مى توانستى انكار كنى انكار مى كردى . (16)
سپس على (ع ) نجاشى را، كه يكى از افراد قبيله بنى حارث بن كعب است ، فرا خواند و به او فرمود: پسر جعيل ، شاعر شاميان است و تو شاعر مردم عراقى ، پاسخ آن مرد را بده . او گفت : اى اميرالمومنين ! نخست شعر او را براى من بخوان . فرمود: هم اكنون شعر آن شاعر را براى تو مى خوانم و اشعار كعب را براى نجاشى خواند و نجاشى در پاسخ چنين سرود:
اى معاويه ! چيزى را كه هرگز نخواهد بود رها كن ، كه خداوند آنچه را كه از آن حذر مى كنيد محقق فرموده است . على همراه عراقيان و حجازيان به سوى شما مى آيد. چه خواهيد كرد؟...
مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: اشعار كعب بن جعيل از اشعار نجاشى استوارتر و زيركانه تر و بهتر و در عين حال در بيان مقصد پليد رساتر است .
نصر بن مزاحم در اين نامه على (ع )، پس از جمله و خداوند بينش آنان را فرو نگرفته و كورشان نكرده است اين عبارات را افزون بر آن آورده است :
من كسى را تحريض نكرده ام كه گناه امر كننده بر من باشد، و نه كسى را كشته ام كه قصاص بر من واجب باشد و اما اين سخن تو، كه اهل شام حاكمان بر مردم حجازند، يك مرد از شاميان (17) را بياور كه در شورى پذيرفته شده باشد و خلافت براى او روا بوده و به خلافت رسيده باشد و اگر تو چنين ادعايى كنى همه مهاجران و انصار ترا تكذيب خواهند كرد و گواه از قريش حجاز هم براى تو مى آورم . اما اينكه در مورد كار عثمان به من تهمت مى زنى و دروغ مى بندى ، آنچه مى گويى از حق و علم و يقين نيست .
اين افزونى كه نصر بن مزاحم آورده است دليل بر آن است كه در نامه معاويه به على (ع ) چنين آمده بوده است كه شاميان بر حجازيان حاكم اند و حال آنكه ما چنين چيزى در نامه او نيافته ايم .