-
خواندنيهاي تاريخي ایران
خلاصه اي از تاريخ عالم در سه كلمه
جواني سعادتمند به قدرت رسيد و چون بي اندازه شوق داشت كه به تاريخ دنيا و گذشت كار جهان آشنا بشود از مردي پر تجربه خواست كه خلاصه اي از تاريخ عالم را براي او تدوين كند تا هر وقت فراغتي دارد آن را مطالعه نمايد
مرد مورخ ، اطاعت كرد و بعد از 10 سال با يك قطار شتركه بر پشت هر يك از آنها ده ها جلد كتاب قطور و سنگين بود به حضور شاه رسيد و گفت اين مجلدات خلاصه از تاريخ جهان است و از اين خلاصه تر كردن آن ميسر نبود .
شاه از ديدن آن همه كتاب بزرگ به وحشت امان آمد وگفت من با اين مشغله هايي ، كه در كار سلطنت دارم هرگز به خواندن آنها موفق نخواهم شد ، ولي چون تشنه دانستن خلاصه تاريخ دنيا هستم تقاضا دارم كه باز هم آن را خلاصه كني و از آن چيزي ترتيب دهي كه وقت من به خواندن آن وفا كند و معرفتي كه طالب آنم ، مرا حاصل آيد .
دانشمند كه جز فرمانبرداري چاره اي نداشت به خانه بازگشت و بعد از چندين سال در حالي كه قدش چون كمان خميده و برف پيري بر سر و رويش نشته بود با دو جلد كتاب متوسط الحجم به خدمت پادشاه رسيد و آنها را تقديم كرد . شاه كه بر اثر مشغله زياد و ملالت روزگار ف نشاط گذشته خود را از دسته داده بود و بر لب بام بودن آفتاب عمر خود را احساس مي كرد به پيره مرد گفت ، كه ديگر ايام حيات من معدود است و اميد آنكه به مطالعه اين دو جلد كتاب هم برسم ، در پيش نيست و افسوس مي خورم كه مي ميرم و از دانستن خلاصه تاريخ جهان محروم مي مانم ؛ اگر عنايت و لطفي شود كه ازاين خلاصه تر چيزي در دسترس من بگذاري آبي بر آتش سوزان درون من ريخته اي و نفسي را در اين ايام آخر حيات ، آسوده خاطر ساخته اي . پيرمرد مورخ ، باز اطاعت كرد و بعد از 1 سال عصا زنتن و افتان و خيزان خود را به خدمت شه رساند و يك جلد كتاب كوچك كه آخرين خلاصه تاريخ عالم بود به حضور شاه آورد در حالي كه شاه به علت بيماري گوناگون و لاعلاج بر بالين اختضار بود . شاه محتضر به زحمت چشم باز كرد و پير مرد و كتاب كوچك او راديد و گفت : افسوس كه ديگر دقايق آخر عمر من است و مجال آنكه حتي چشمم بر يك صفحه بيفتد فراهم نيست ، اي پير مرد روشن ضمير جاي هزار دريغ است كه مردم و بلاخره خلاصه سرگذشت ابناي بشر را ندانستم ! آيا اين شرگذشت را نمي شود در چند كلمه خلاصه كني تا من از دار دنيا بي نصيب نرفته باشم ؟ پير مرد مورخ ، كه شاه را در ان حال ديد و تضرع و تمناي اور ار مشاهده كرد گفت : حال كه اصراري در اين باب هست ، تاريخ نوع بشر را در يك جمله مختصر مي كنم : « آمدند و رنج بردند و مردند !»
-
نهايت چاپلوسي در دوران قاجار
در زمان صدارت ميزا آقا خان نوري ، شخصي يك كره جغرافيايي با خودش به ايران مي آورد و به حضور صدراعظم مي برد . ميرزا آقاخان مي پرسد اين چيست ؟
مردك مي گويد : اين كره جغرافيايي است و نقاط مختلف جهان را نشان مي دهد ، ميرزا آقا خان مي گويد : حالا ايران كجاي اين كره است ؟
و مردك چاپلوس هم به عادت ژنتيكي بعضي از هموطنانش كه انجام هر كاري را منوط به خواست و اجازه بزرگترها مي دانند مي گويد :
- هر كجا كه حضر تعالي امر بفرمائيد !
-
مرحوم لطفي ( وزير سابق دادگستري )از سالهاي طولاني كار و قضاوت در محاكم دادگستري خاطرات جالبي را براي نگارنده نقل كرده است .
آن مرحوم مي گفت : روزي يكي دزد جوان و در عين حال دست و پا چلفتي را كه در اولين سرقت خود ، به دام ماموران شهرباني افتاده بود براي محاكمه پيش من آوردند . دزد به محض آنكه جلوي من ايستاد شروع به عجز و لابه كرد و گفت :
- آقاي قاضي ! به پدر و مادرم رحم كنيد .
گفتم آن وقت كه به خاطر دزدي وارد خانه مردم شده بودي هيچ فكر پدر و ماردت بودي ؟ و دزد جواب داد :
- بله آقاي قاضي . ولي هرچه گشتم چيزي كه درد آنها بخورد پيدا نكردم .
-
مهدي بليغ آرسن لوپن ايران
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
سيد مهدي بليغ يكي از باهوش ترين و زبده ترين و در عين حال ، جسور ترين سارقين و كلاهبرداران ايران است كه پس از انقلاب اسلامي ايران سال 1357 توسط آيت الله خلخالي اعدام گرديد .
سيد مهدي بليغ ، در طراري و كلاهبرداريتا آنجا پيش رفته بود كه يكبار ساختمان كاخ دادگستري تهران را به يك شيخ عرب فروخت و كلاهش را برداشت ! او حتي از كلاهبرداري از اعضاي خانواده شاه و دربار او هم ابا نكرد !
يكبار موقعي كه در كويت دستگير و به ايران منتقل مي شد در وسط خليج فارس خود را به دريا انداخت و موفق شد از دست شرطه هاي كويتي و كوسه هاي هولناك و خونخوار آب هاي خليج فارس بگريزد .
سيد مهدي بليغ به زبان هاي عربي و انگليسي كاملا مسلط بود . او كه از نبوغ و هوش سرشاري برخوردار بود در اعمال كلاهبرداري و دزدي از ترفندهاي بسيار زيركانه و ابتكاري استفاده مي كرد و خودش مي گفت از انجام دزدي ها و كلاهبرداري هاي پيچيده و برنامه ريزي شده لذت مي برد . در واقع بيشتر اين كارها را براي ارضاي روحي و رواني خود انجام مي داد .
سيد مهدي بليغ سالهاي زيادي از عمر خود را در نوبتهاي مختلف در زندان بسر برد و پس از پيروزي انقلاب كه سالهاي پيري خود را در خانه محقري در خيابان اميريه جنوبي مي گذرانيد به واسطه اعتياد و به همراه داشتن مواد مخدر دستگير و توسط آيت الله خلخالي اعدام گرديد .
بدون شك سيد مهدي بليغ يك دزد و كلاهبردار تاريخي و منحصر به فرد ( حداقل در تاريخ دزدان ايران! ) است و ماجراي مربوط به كلاهبرداري ها و دزدي هاي او بسيار جالب و خواندني مي باشند . به عنوان نمونه ماجراي سرقت يك جواهر فروشي در خيابان فردوسي تهران كه در سال 1333 توسط سيد مهدي انجام گرفته است را بخوانيد تا پي به نبوغ مرحوم بليغ ببريد كه چطور بدون اطلاع از علوم پزشكي يك مرد ميانسال ارمني را ختنه كرد !
-
ختنه سوران بارون مگرديچ
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
(( بارون مگرديچ )) جواهرات پشت جعبه آئينه اش را از هم مي گشود و پرتو مطبوعي از دندانهاي طلائي اش بيرون مي جهيد و با تلالو (( احجار كريمه )) يا به قول خودش با برق الماس ها و جواهرات گوناگون تلاقي مي كرد .
گردن بند برليان ذيقيمتي را كه از جعبه مخملي در آورده بود با التهاب لذت بخشي ورانداز مي كرد .
تخمه الماس ، افكار شيريني در مخيله اش به وجود آورده بود . فكر مي كرد اين شغل اشرافي چقدر از كالباس فروشي بهتر و شيرين تر است ! اصلا كالباس ، افكار نا هموار و غلط اندازي در ادم به وجود مي آورد . خيار شور و روده هايي كه تا جا دارد ، گوشت كهنه بهش تپانده اند ، بي اختيار آدم را به ياد پاچه هاي شلوار گشاد لرها مي اندازد ! اين را هم بگوئيم بارون مگرديچ انصافا مرد بي شيله ، پيله و صديقي بود و لي همين سادگي او به طوري كه بعدا شرح خواهيم داد باعث بريده شدن يكي از اعضاي حياتي ! او شد .
صبح يكي ار روزهاي اسفند ماه ، سيد مهدي بليغ با ان قد نسبتا بلند و اندام لاغر وارد جواهر فروشي بارون شد و از جيبش يك حلقه انگشتر برليان فوق العاده مجلل بيرون آورد مقابل چشمان مشتاق بارون مگرديچ گرفت و بي مقدمه با لحن بازاري گفت : (( طالب هستيد ؟))
بارون با چشمان گشادي حلقه تنگ را مدتي نگريست و هنگامي كه قيمت آن را پرسيد سوء ظن شديدي شديدي به قلبش راه يافت ، چه ، ناشناس شيك پوش با لبخندي گفت : (( سه هزار تومان ! )) بارئن مگرديچ مي دانست اقلا هفت هزار تومن قيمت حلقه است . ولي ناشناس با لحني صادقانه گفت :
- البته قيمت اين حلقه خيلي زيادتر از اين هاست و دكتر (( شلوخيم )) هم كه به تازگي از وين به تهران آمده مقدار زيادي جواهرات با خود دارد . اگر شما مرا راضي نگهدارديد مي توانيم كليه جواهرات او را به قيمت نازلي برايتان خريداري كنم .
براي اينكه هيچگونه خيالي هم به خاطرتان راه نيابد انگشتر ار پيش شما مي گذارم و فردا ساعت 4 بعد از ظهر خواهم آمد كه به اتفاق براي ديدن جواهرات دكتر برويم ........
سپس با دست سلام دوستانه داده ، خارج شد ........
بليغ پس از خروج از جواهر فروشي بارون مگرديچ در خيابان استانبول ، به مطب دكتر (( ر- ح )) رفته و پس از معرفي خود به عنوان يك ارمني اضهار داشت : برادر من به دختري افغاني كه در خيابان شاهرضا ( انقلاب كنوني ) مسكن دارد سخت عاشق شده است و پس از مدتها فراق و قهر و امتناع عجالتا قبول كرده اسلام بياورد تا وسايل عروسي از هر حيث فراهم گردد ولي فاميل دختر حكم كرده اند داماد قبل از اداي شهادتين بايد (( ختنه )) شود !
در اين صورت تصديق مي فرمائيد كه برادر من چاره اي جز (( ختنه )) كردن ندارد . آيا ممكن است شما در مقابل 300 تومان فردا ساعت 4 بعد از ظهر انجام اين معامله دلچسب را قبول كنيد ؟!
ضمنا موضوع ديگري كه لازم است عرض كنم اين است كه براردم چون فوق العاده از اين كار و سپردن خود به تيغ جراح وحشت دارد به هيچ وجه نبايد بفهمد براي عمل جراحي به اينجا آمده است بلكه بايد قبلا در فنجان قهوه او قدري داروي بيهوشي بريزيد كه عمل ، بدون دردسر انجام پذيرد .
دكتر كه مردي فوق العاده دل رحم و در عين حال ساده و بي شيله پيله بود اين كار را پذيرفت تا به قول خودش خدمتي هر جند كوچك ! در رسيدن عاشق دلباخته اي به مشوق انجام داده باشد .
دكتر صد تومان به عنوان وديعه و پيش پرداخت گرفت و در حاليكه سرش را به علامت رضايت تكان مي داد با شوخ طبعي گفت : (( البته در راه عشق بايد سر باخت )) !
روز بعد چهار بعد از ظهر بارون مگرديچ و سيد مهدي بليغ صحبت كنان به طرف محكمه دكتر مي رفتند !
ربع ساعت بعد ، در سالن پذيرايي دكتر ، سه نفر به دور ميز گرد نشسته و فنجان هاي قهوه خوري خود را تازه تما كرده بودند .............
مدتي از سردي هوا و نيامدن باران صحبت شد ولي بارون مگرديچ كاملا مواظب بود در معامله جواهرات ! كلاه سرش نرود ..... اما كم كم احساس كرد سرش به دوران افتاده و چشمهايش سياهي مي روند !
با نتهاي وحشت براي برخاستن حركتي به خود داد ولي نتوانست برخيزد ، سرش بر رئي سينه خم شد و پس از چن لحظه د روي مبل به خواب سنگيني فرو رفت !
-
پرستار ها به سرعت لباس هاي بارون مگرديچ را درآورده خودش را روي تخت عمل خوابانيدند . دكترها و پرستارها با عجله در رفت و آمد بودند و تند تيز چسب و پنبه و الكل مي آوردند ! پس از نيم ساعت به ميمنت و مباركي (( ختنه سوران )) نوزاد 55 ساله به پايان رسيد ! و دكتر عرق ريزان از اتاق عمل بيرون رفت .
برادر قلابي بارون هم در حال يكه لباسهاي بارون را تا مي كرد با مهارت دسته كليد مغازه را از جيب هاي او بيرون كشيد به سرعت در جبي بغل خود جا داد . سپس قدري راجع به حال مريض با دكتر صحبت كرد و به بهانه گرفتن نسخه و دارو از محكمه دكتر خارج شد و يك ساعت بعد در حاليكه جواهرات بارون مگرديچ را درچمدان كوچكي ريخته بود در يكي از محله هاي جنوب شهر به كافه اي داخل شد تا به سلامتي اين شكار زخمي حلال ! گيلاسي بزند ....
بارون مگرديچ فلك زده پس از ساعتي چشمان خواب آلودش را گشود و در منتهاي تعجب حس كرد قسمتي از بدنش را نوار پيچ كرده اند ! بي اختيار ناله وحشت انگيزي از گلويش خارج شد و فرياد زد : « اينجا كجاست ؟ ... چرا من نوار پيچ شده ام ؟!»
دكتر با لبخندي شيريني گفت :
« وحشت نكنيد ! عمل به خير و خوشي گذشت و همانطور كه به برادرتان هم گفتم شما در راه عشق سر باختيد ! ولي غصه ندارد سر خودتان سلامت !!»
بارون از اين حرف هاي مبهم و گوشه دار عصباني شد فرياد زد :
« آقا اين چه وضعي است ؟! اگر جواهر داريد بياوريد و گرنه چرا مرا مسخره كردهاي ؟»
سپس حركتي به خود داد كه از تخت برخيزد اما سوزش شديدي در خود احساس كرد و دوباره با بي حالي به روي تخت افتاد !
دكتر كه از اين حالت جدي (( بارون مگرديچ )) سوء ظني به خاطرش افتاده بود با قيافه جدي پرسيد : « مگر شما براي ختنه كردن اينجا نيامده بوديد ؟»
مگرديچ كه تازه فهميده بود كجايش را بريده ان با تعجب و تاثر گفت :
« ختنه ؟! ختنه ؟! »
و از شدت تاثر جيغ كشيد و مجددا بيهوش شد !
دو روز بعد با پست شهري بسته اي با كاغذي به اين مضمون براي دكتر (( ر- ح )) رسيد :
(( ختنه سوران نو رسيده بارون مگرديچ را با تمام ملحقات آن به حضرتعالي كه اين عمل پر افتخار را انخام داده ايد صميمانه تبريك عرض مي كنم و براي ياد بود يك عدد تيغ دلاكي جوف بسته تقديم مي دارم . ارادتمند : رهين منت ابدي شما !))
يك هفته بعد مگرديچ در حاليكه به جاي شلوار يك عدد لنگ حمام به دور كمر خود پيچيده بود دكان خودش را جارو مي كرد و در قفسه هاي خالي آن ، چند تكه كالباس وژانبون آويزان كرده بود !
-
لطفي و راهزن
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
لطفي قاضي دادگستري ( كه در دوره مصدق وزير دادگستري شد ) در زندگي و كار اداري بسيار خشك ، جدي و سختگير بود و بخصوص كمترين ارفاقي درباره مجرمين قائل نمي شد .
يك روز راهزني را دستگير كردند و براي محاكمه به شعبه اي كه لطفي قاضي آن بود ،آوردند . از اتفاق اسم آن راهزن و دزد « ماجراجو » بود .
مرحوم لطفي ضمن محاكمه به او گفت : « اصلا تو ماجراجو و ناراحت خلق شده اي و نامت حكايت از احوالت مي كند !»
مرد راهزن در جواب گفت : معمولا اسم اشخاص بر خلاف باطنشان تعيين مي كردد ! مثلا اسم شما لطفي است در حاليكه كوچكترين اثري از لطف و محبت و گذشت در وجود شما نيست !
گويا براي اولين مرتبه به علت اين لطيفه ، تبسمي بر چهره لطفي نشست و تخفيف كوچكي براي مرد خلاف كار قائل شد .
-
شير مردان يا شيره اي مردان
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
در رژيم گذشته باشگاه مخصوصي در تهران فعاليت مي كرد كه وابسته به «لاينز» بين الملي بود و اعضاي آن را اصطلاحا ((شير مرد !)) مي ناميدند كه عموما عده اي رجال دولتي ، وزرا و وكلا و سرمايه سالاران و دزدان بيت المال بودند .
در باشگاه «لاينز» رجال و دواتي ها ضمن انجام وظايفي كه داشتند ، گاهي اوقات كه جلسات طول مي كشيد و نمي توانستند به موقع خود را پاي ((منقل)) برسانند همانجا يك پشت ناخن ترياك را در چاي حل كرده و براي جلوگيري ار آبريزش بيني ! لاجرعه سر مي كشيدند !
در حقيقت جمع اين افراد كه خود را ((شير مرد)) مي ناميدند و عضو لاينز بين المللي بودند ، از عده اي «شيره اي» تشكيل مي شد و بهتر بود به جاي ((شير مرد!))آنها را شيره اي مرد مي ناميدند !
مردكي مردني كه پنهاني *
مي زند فور و چهره اش زرد است *
لقبش «شير مرد» مي باشد *
چون با « لاينز» روي آوردست *
دوستي گفت اين لقب ما را *
پاك از خنده روده بركردست *
چون كسي «شيرمرد» دارد نام *
كه به تحقيق «شيره اي مر » است !!
-
بارگاه داد انوشيروان عادل و عاقبت آن
در ميان شهرهايي كه تاريخ و سرگذشتي دارند ، « تيسفون » هم سرنوشت خواندني دارد .
در زمان اشكانيان ، پايتخت كشور شاهنشاهي ايران شهر تيسفون بود كه بزرگي و عظمت آن در دنياي آن روزگار زبانزد ساير ملل و اقوام جهان بود .
پادشاهان اشكاني كه در قصرهاي باشكوه و مجلل تيسفون حكم مي راندند ، پشت امپراتوري هاي معظم آن روزگار ، نظير امپراتوري روم را به لرزه در مي آوردند .
يك زماني هم در آنجا جشن هاي باشكوه مي گرفتند و پرچم هاي رومي ها را كه «سورنا» سپهسالار بزرگ اشكاني در جنگ با «كراسوس» گرفته بود براي نشان دادن قدرت و عظمت نيروي ايران در خيابان هاي شهر تيسفون مي گردانيدند .
وقتي كه ساسانيان روي كار آمدند ، تيسفون رونق و آباداني بيشتري يافت و انوشيروان دادگر ، طاق بزرگي در آنجا ساخت كه به اسم «طاق خسرو» يا «بارگاه انوشيروان» معروف شد . انوشيروان عادل زنجير بزرگي از قصر خود آويخت كه در يك سر آن زنگ بزرگي بود و هر كس شكايت و درد و مشكلي داشت (كه فرمانداران و مسئولين مملكت به آن رسيدگي نمي كردند ) ، آن را تكان مي داد تا صداي زنگ به گوش شاهنشاه ايران برسد و به شكايت او رسيدگي كند .
بعد از حمله اعراب به ايران ، عرب هاي بدوي ، فرش معروف بهارستان را كه بزرگترين فرش بافته شده در تاريخ است ، تكه تكه كرده و هر تكه آن را يك اعرابي به سرقت برد . ( از اين فرش هم اكنون يك قطعه كوچك در موزه آرميتاژ شهر لنينگراد نگهداري مي شود . )
يكي از هزاران جنايت اعراب پش از حمله به ايران ، تخريب اين بارگاه عدل و داد است . حضرت علي عليه السلام امام اول شيعيان در روز عيد نوروز در طاق كسري نماز گذارد . عقيده آن حضرت اين بود مردماني كه چنين بناهاي باشكوهي ساخته اند ، شايسته تقديس و احترام يم باشند .
داماد پيامبر اسلام (ص) – كه خود سمبل عدل است – مباهات كرده بود در زمان ملك عادلي به دنيا آمده است ، و در طاق كسري ، ساخته همان ملك عادل در روز عيد نوروز نماز خواند و تقديس خداوند را به جاي آورد .
بعد از سلطه اعراب بر ايران اين اقوام بدوي و غير متمدن كه به همه مظاهر تمدن ، بيگانه و بعضا مخالف بودند اقدام به تخريب بناهاي با شكوه در شهرهاي مختلف ايران نمودند و از اين جمله طاق كسري را هم خراب كردند . اما بناي عظمت طاق كسري چون محكم ساخته شده بود به آساني خراب نمي شد . ابوجعفر خليفه عباسي از كساني بود كه به طاق كسري خيلي خسارت وارد آورد .
وقتي كه ابوجعفر مي خواست «هاشميه» پايتخت خود را به محل بهتري انتقال دهد ، محل فعلي شهر بغداد را كه در آن وقت موسوم به «باغ داد» بدو انتخاب كرد . «باغ داد » نام باغي بود كه انوشيروان عادل مبان «نهروان» و دهكده «كرخ»ساخته بود . ابوجعفر يكشب در انجا اقامت كرد . آنجا را پسنديد و دستور داد كه از شام و موصل و جبل و كوفه ،مهندسين و استاداني براي طرح ريزي و ساختن شهر احضار و استخدام شوند . بزودي خط دور شهر را كشيده و خود منصور نخستين خشت بناي شهر را با دسن خود كار گذاشت .
براي احداث شهر جديد «بغداد»مصالح لازم بود و منصور دستور داد تا ايوان سر به فلك كشيده كسري (طاق كسري) را خراب كرده و مصالح آن را براي احداث بناي شهر بغداد بياورند و براي انجام ان كار با «خالد برمكي» صحبت كرد .
خالد برمكي او را از انجام اين عمل زشت منع كرد و به منصور گوشزد كرد چون حضرت محمد (ص) افتخار نموده است در زمان ملك عادلي به دنيا امده و مولي علي (ع) نيز در عيد نوروز در آنجا نمازگذارده، خراب كردن بارگاه انوشيروان عادل ، كار زشتي است كه در تاريخ باعث لعن و نفرين عراب خواهد شد .
منصور خليفه عباسي نصيحت واندرز خالد برمكي را به گوش نگرفت و دستور داد ديوان مدائن را خراب كرده و مصالح آن را به بغداد حمل نمايند .
از اين بناي عظيم كه روزگاري جايگاه دادخواهي مظلومان و ستمديدگان بوده است امروز فقط چند ديواره خشت و گلي و قسمتي از طاق كسري باقي مانده است .
قرن ها مي گذرد اما ياد انوشروان دادگر و ايوان مدائن در دل عدالت جويان جهان ، زنده است و لعن و نفرين بر مهاجمان به ايران ابدي........
ايرانياني كه براي زيارت بقاع متبركه به عراق مي روند ، هنگامي كه مقبره «سلمان فارسي» را د تيسفون بازديد مي كنند ، مسافت ديگري هم قدم رنجه كرده و براي ديدار و تماشاي بارگاه خسرو انوشيروان مي روند و ايوان مدائن را آئينه عبرت خويش مي سازند .
هان اي دل عبرت بين ، از ديده نظر كن هان*
ايـــوان مــدائـــن را ، آئــينه عبـــرت دان*
بسياري از شيعيان نيز به ياد پيشواي خود ، در مكتني كه يك روز آن بزرگوار در روز عيد نوروز نماز گذاشته است ،نماز مي خوانند . اين نماز نه فقط به ياد آنها مي آورد كه اين خرابه ها نمونه تمدن وسيع و كهنسال كشوري است كه يك روز بر قسمت بزرگي از جهان فرمانروايي داشته و برخلاف اعراب كه بت پرست بوده اند ، يكتا پرست بوده است .
-
تيمور لنگ و جنايتهايش
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
امير تيمور گوركاني معروف به تيمور لنگ كه شيعيان را مرتد مي دانست در كتاب خاطرات خود : «منم تيمور جهانگشا » شرح مي دهد كه چه بلايي بر سر شيعيان در سبزوار آورده است :
« سكنه سبزوار همهمرتد بودند و بعد از اينكه شهر را گشودم به سربازان خود بشارت دادم كه ده سر بريده را به مبلغ يك دينار خريدار خواهم كرد . زيرا من مسلمان هستم و مجاهد في سبيل الله مي باشم و ايمان دارم كه طبق قانون شروع مطهر اسلام ، هر كسي كه مرتد است بايد به قتل برسد . سربازان من به حسابدارانم ، پنجاه هزار سر بريده تحويل دادند و پانزده هزار دينار دريافت كردند . من دستور دادم كه از آن سرهاي بريده يك هرم رو به قبله بسازند تا خداي كعبه بداند براي رضاي او ، همه مرتدها را نابود كردم . پس از ايم كه هرم به ارتفاع سي زرع ( هر زرع معادل 104 سانتي متر ) رسيد ، گفتم تا حصار شهر را ويران كنند ، آنگاه قشون را به حركت در آوردم ....شب ها بتلاي آن هرم چراغ روشنمي كردند و آن چراغ ها از فاصله دور ديده مي شد . در سفرهاي بعد وقتي از سبزوار كه ويران اي بيش نبود عبور مي كردم مشاهده كردم كه اطراف هرم سفيد شده و مثل اين بوده كه آن را با سرهاي بريده سفيد كرده اند ! من مي خواستم كه غلبه من بر سبزوار ، براي همه درس عبرت شود و بدانند كه هر كسي مقابل من پايداري كند ، گرفتار سرنوشت امير سبزوار و ساكنان آن شهر خواهد شد ...... »
-
سلطان سنجر در قفس آهنين
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
صحبت از قفس آهنين شد ، بدنيست بدانيد در تاريخ ، يك سلطان ديگر هم كارش به حبس در قفس آهنين كشيده شده است و آن سلطان سنجر مي باشد .
اقوام غز ،چادر نشينان بيابان گردي بودند كه در نيمه اول قرن ششم هجري براي چراگاههاي وسيع ، از رود سيحون گذشتند و وارد سرزمين بلخ شدند .
به دستور سلطان سنجر ، غزها در حوالي بلخ اقامات كردند و قرار شد تمام طايفه غز كه چهل هزار خانوار بودند ، سالي بيست و چهار هزار راس گوسفند به رسم خراج بدهند . اما مامور تحويل خراج ، بر سر تعيين جنس گوسفند بين حاكم بلخ ( نماينده سلطان ) و غزها اختلاف افتاد كه در جريان اين غائله ؛ غزها ، امير قماج حاكم برگزيده سلطان راكشتند و شروع به قتل و غارت زنان و كودكان كردند . در پي اين حادثهدلخراش ، سلطان سنجر با لشكريان فراوان بهجنگ با چادر نشينان مهاجم رفت ، غزها كه جان خود را درخطر ديدند ، هجوم آوردندو شكست سختي به لشكريان سلطان سنجر وارد كردند ، آنگاه سلطان سنجر را در حال فرار دستگير كردند و او را در قفس آهنين انداختند .
غزها در پي اين پيروزي ، «مرو» را سه شبانه روز غارت كردند و سپس به نيشابور و ديگر بلاد خراسان تاختند و هر جا رسيدند ، كشتند ،سوزاندند و ويران كردن . سطان سنجر مدت چهار سال در قفس آهنين غزها بود تا اينكه پس از فرار جان سپرد .
-
علت حمله مغول ها به ايران
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
در بهار سال 651 هجري – قمري پيمان صلحي ميان چنگيز خان مغول و سلطان محمد خوارزمشاه بسته شد . در پي آن يك كاروان تجاري با 450 تن از بازرگانان با اجازه چنگيز ، روي به ايران آوردند اما هنگامي كه وارد شهر مرزي ايران به نام «انزار» شدند ، نيال خان ، حاكم انزار همه آنها را دستگير حكردو سلطان محمد خوارزمشاه پيغام داد كه جاسوساني از چنگيز خان مغول را دستگي كرده است !
سلطان در جواب دستور داد كه همه دستگيرشدگان را در توقيف نگهداريد تا درباره انهاتحقيق شود
اما حاكم انزار كهچشم به اجناس و كالاهاي تجاري بازرگانان داشت ، به جلادان دستور داد همه را سر ببرند . در اين ميان يك ساربان مغول در تاريكي شب موفق به فرار شد و جريان را به چنگيز خبر داد . اين حادثه در حقيقت فتيله انفجاري براي آغاز يك حمله و كشتار تاريخي مغولان به ايران بود .
لشكريان مغول به هر شهري رسيدند ، به گفته يك مورخ :« آمدند و سوختند و كشتند و رفتند !» چنگيز خان بعدها به يك عالم ايراني گفت : (( اگر عمال محمد اغري ، (محمد دزد) با بازرگانان من چنين نمي كرد ، هرگز به ايران لشكر نمي كشيدم ، ( چنگيز هميشه از سطان محمدخوارزمشاه با لقب (محمد دزد) ياد مي كرد !))
و به راستي كه در طول تاريخ بدون استثناء رهبران دزد ، عامل اصلي بدبختي ايرانيان بوده اند .
البته ناگفته نماند كه عمل ناشيانه و طمع كارانه «دانيال خان» در اين مصيبت بزرگ (حمله چنگيز به ايران ) نقش بسزايي داشته است .
-
منشا پيدايش نامهاي كوروش و داريوش
اگر كوروش و داريوش پادشاه نبودند و ضرورت موقعيتشان ايجاب نميكرد كه در كتيبههاي دوره هخامنشي با حالت نهادي و فاعلي از آنها ياد شود، شايد امروز در زبان فارسي نامهاي «كوروش» و «داريوش» وجود نداشت و به جاي آنها اسامي «داريوم» و «كوريوم» يا «داريو» و «كوريو» داشتيم.
يكي از ويژگي هاي دستوري زبان فارسي باستان اين است كه اسم ها نيز صرف مي شده اند. همچنان كه امروزه ما فعل را صرف مي كنيم. به اين ترتيب، اگر اسمي در نقش فاعلي / نهادي يا مفعولي يا اضافي قرار مي گرفت، شناسه هاي مختلفي مي پذيرفت. اين شناسه ها در مورد اسم هايي كه به u يا a يا I يا a ختم مي شدند، نيز متفاوت بودند.
«داريو» و «كورو» اسم هايي بودند كه به u ختم مي شدند. اين گونه اسم ها وقتي در حالت فاعلي / نهادي قرار مي گرفتند، شناسه «ش»، در حالت مفعولي شناسه «م» و در حالت اضافي شناسه «ائوش» مي گرفتند. با اين توضيحات، «داريوش» و «كورش» صورت هاي فاعلي / نهادي اسم هاي «داريو» و «كورو» هستند. اما از آنجا كه در كتيبه هاي خود بيشتر در حالت نهادي و فاعلي قرار گرفته اند و يا انجام دهنده كاري بوده اند، اين ضرورت با شناسه «ش» بيشتر در كتيبه هاي هخامنشي به كار رفته و به همين صورت به فارسي امروز رسيده است. شايد اگر «داريو» و «كورو» در كتيبه ها بيشتر در حالت مفعول به كار رفته بودند، امروزه به جاي آنها صورت هاي «داريوم» و «كوروم» را داشتيم. امروزه آنقدر نام هاي كورش و داريوس براي ما جا افتاده است كه با شنيدن آنها نمي توانيم تصور كنيم اصل اين نام ها صورت ديگري داشته و در واقع، اگر به همان صورت به فارسي امروز مي رسيد، اكنون بايد به جاي آنها «كورو» و «داريو» را به كار مي برديم.
واقعيت اين است كه «كورو» از صورت فارسي باستان Kurau و «داريو» از صورت فارسي باستان darayavau اسامي اصلي اين دو پادشاه هخامنشي بودند. در مورد معناي نام «كورو» هنوز اشتقاق دقيقي ارايه نشده است. اما «داريو» از دو بخش تشكيل شده بود: daraya-vahu كه «داريه» به معني «نگهدارنده» و «وهو» به معني «نيكي» است. جمعا اين اسم «نگهدارنده و حافظ نيكي» معنا مي دهد.
-
کتيبه سازمان ملل کوروش کبير
منشور آزادي نوع بشر کوروش کبير بي ترديد جزء بزرگترين افتخارات آرياييها و سرزمين ايران مي باشد چرا که روحيه خداجويي؛آزادگي و عدالت خواهي ايرانيان را در بيش از ۲۵۰۰سال پيش از زبان سردار بزرگ خويش به جهانيان اعلام مي نمايد .آن هم در زماني که جنگ و خون ريزي وظلم واستثمار يکديگردر ميان اقوام وحشي و متمدن آنروز امري رايج و عادي بشمار مي آمد و تمدن بشري هنوز مراحل تکامل خود را کامل طي نکرده بود و در اواخر عصر آهن بسر مي برد و بيان گفتارهايي که بي ترديد هنوز درهمين سرزمين ايران تازه و نو بشمار مي آيد و راه گشاي بسياري از مشکلات امروز ايران مي باشد در۲۵قرن پيش جاي شگفتي و تفکر بسيار دارد آيا مي توان گفت نياکان ما از ديد فرهنگ وتمدن در آن زمان به جايگاهي رسيدن که امروز ما حسرت آنرا مي خوريم و راه درازي را براي رسيدن به آن در پيش رو داريم؟احترام به عقايد ديگران ؛آزادي اديان و حق انتخاب حکومت رادر جامعه امروز ايران مي توان پيدا کرد؟ دادگاه هاي امروزمان که با رشوه و بي لياقتي حکم بي دادگاه را پيدا کرده و کجاست کوروشي که داد مظلوم را از ظالم بگيرد.در۲۵۰۰سال پيش از زبان کوروش برده داري در شرايطي از ميان جوامع ايراني بر مي افتد که حتي ۱۰۰۰سال بعد از آن در کتاب آخرين و کاملترين دين الهي شاهد قوانين متعددي راجع به آن هستيم!!!(من براي دين اسلام احترام بسياري قائل هستم ولي هرگز اين موضوع برايم روشن نشد) . دنياي استعمارگر امروز که با استثمار نوين خود ملل جهان سوم را به بي گاري مي گيرد اگرکوروشي مقتدر را در برابر خود مي ديد ديگر شاهد فقر و گرسنگي در جهان بوديم. ابرقدرت امروز جهان مانند لات بي سرو پا و قمه کشي مي ماند که هر کسي را که بخواهد در هر کجاي دنيا مورد زور و ستم قرار مي دهد و انتقام بي لياقتي خود را ازخون ديگر ملل مي گيرد .و هر کسي که با او نباشد و حتي در برابر خواسته هايش سکوت کند دشمن خود مي شمارد غافل از اينکه هر قدرتي را پاياني است .منشور آزادي کوروش نشان کاملي است از شايستگي و لياقت نژاد ايراني.فراموش نکنيم ايران سزاوار آنست که سرفراز بماند.
-
متن کتیبه کوروش کبیر
اينک که به ياری مزدا تاج سلطنت ايران و بابل و کشورهای جهات اربعه را به سرگذاشته ام اعلام می کنم که تا روزی که زنده هستم و مزدا توفيق سلطنت را به من می دهد دين و آئين و رسوم ملتهائی که من پادشاه آنها هستم محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زير دستان من دين و آئين و رسوم ملتهائی که من پادشاه آنها هستم يا ملتهای ديگر را مورد تحقير قرار بدهند يا به آنها توهين نمايند.
من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده ام تا روزی که زنده هستم و مزدا توفيق سلطنت را به من می دهد هرگز سلطنت خود را بر هيچ ملتی تحميل نخواهم کرد و هر ملت آزاد است که مرا به سلطنت خود قبول کند يا ننمايد و هرگاه نخواهد مرا پادشاه خود بداند من برای سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد.
من تا روزی که پادشاه ايران هستم نخواهم گذاشت کسی به ديگری ظلم کند و اگر شخصی مظلوم واقع شد من حق وی را از ظالم خواهم گرفت وبه او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم کرد.
من تا روزی که پادشاه هستم نخواهم گذاشت مال غير منقول يا منقول ديگری را به زور يا به نحو ديگر بدون پرداخت بهای آن و جلب رضايت صاحب مال تصرف نمايد و من تا روزی که زنده هستم نخواهم گذاشت که شخصی ديگری را به بيگاری بگيرد و بدون پرداخت مزد وی را به کار وا دارد.
من امروز اعلام می کنم که هر کسی آزاد است که هر دينی را که ميل دارد بپرستد و در هر نقطه کخ ميل دارد سکونت کند مشروط بر اينکه در آنجا حق کسی را غصب ننمايد و هر شغل را که ميل دارد پيش بگيرد و مال خود را به هر نحو که مايل است به مصرف برساند مشروط بر اينکه لطمه به حقوق ديگران نزند.
من اعلام می کنم که هر کس مسئول اعمال خود می باشد و هيچ کس را نبايد به مناسبت تقصيری که يکی از خويشاوندانش کرده مجازات کرد و مجازات برادر گناهکار و بر عکس به کای ممنوع است و اگر يک فرد از خانواده يا طايفه ای مرتکب تقصير می شود فقط مقصر بايد مجازات گردد نه ديگران.
من تا روزی که به ياری مزدا زنده هستم و سلطنت می کنم نخواهم گذاشت که مردان و زنان به عنوان غلام و کنيز بفروشند و حکام و زير دستان من مکلف هستند که در حوزه حکومت و ماموريت خود مانع از فروش و خريد مردان و زنان بعنوان غلام و کنيز بشوند و رسم بردگی بايد به کلی از جهان برافتد.
از مزدا خواهانم که مرا در راه اجرای تعهداتی که نسبت به ملتهای ايران و بابل و ملتهای ممالک اربعه بر عهده گرفته ام موفق گرداند.
-
وصیت نامه داریوش به پسرش خشایارشا
اینک که من از دنیا می روم، بیست و پنج کشور جزو امپراتوری ایران است و در تمام آن کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان در آن کشورها نیز دارای احترام می باشند.
جانشین من خشایار باید در حفظ این کشور ها بکوشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آنها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنها را محترم بشمارد. اکنون که من از این جهان می روم، تو دوازده کرور دریک زر در خزانه سلطنتی داری و این زر، یکی از ارکان قدرت تو می باشد؛ زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست، بلکه به ثروت نیز هست. پیوسته به خاطر داشته باش که تو باید به این ذخیره بیفزایی نه اینکه از آن بکاهی، من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن زیرا قاعده این زر در خزانه این است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند، اما در اولین فرصت، آنچه برداشتی، به خزانه برگردان.
مادرت آتوسا ( دختر کورش ) بر من حق دارد و پیوسته وسایل خاطرش را فراهم کن.
ده سال است که من مشغول ساختن انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم. من روش ساخت این انبارها را که از سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه است، در مصر آموختم . چون انبارها پیوسته تهویه می شود حشرات در آن بوجود نمی آیند و غله در این انبارها چند سال می ماند، بدون اینکه فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبار های غله ادامه بدهی تا اینکه همواره آذوقه دو یا سه سال کشور در انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از اینکه غله جدید بدست آمد، از غله موجود در انبارها برای تامین کسر خوار و بار استفاده کن و غله جدید را بعد از اینکه بوجاری شد، به انبار منتقل بنما و به این ترتیب تو برای آذوقه این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی، خشکسالی شود.
هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مهم مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن کافی است چون اگر دوستان و ندیمان خود را با کارهای مملکتی بگماری و آنها به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع بنمایند، نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری که رعایت دوستی را بنمایی.
کانالی که من می خواستم بین شط نیل و دریای سرخ بوجود بیاورم هنوز به اتمام نرسیده و تمام کردن این کانال( کانال سوئز) از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد و تو باید آن را به اتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آنقدر سنگین باشد که نا خدایان کشتی ها ترجیح بدهند از آن عبور نکنند. اکنون من قشونی به طرف مصر فرستادم تا اینکه در این قلمرو ایران، نظم ایران، نظم و امنیت را برقرار کند، ولی فرصت نکردم که قشونی به یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی وبا یک ارتش نیرومند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه نماید. توصیه من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه مده، چون هر دوی آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغگو و متملق را از خود دور نما. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن و برای اینکه عمال دیوان به مردم مسلط نشوند برای مالیات، قانونی وضع کردم که تماس عمال دیوان را با مردم خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی، عمال حکومت زیاد با مردم تماس نخواهند داشت.
افسران و سربازان ارتش را راضی نگه دار و با آنها بد رفتاری نکن. اگر با آنها بد رفتاری کنی، نخواهند توانست معامله متقابل کنند اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد، ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آنها اینطور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا اینکه وسیله شکست خوردن تو را فراهم نمایند.
امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر چقدر فهم و عقل آنها زیادتر شود، تو با اطمینان بیشتری می توانی سلطنت کنی.
-
بعد از اینکه من زندگی ام را بدرود گفتم، بدن مرا بشوی و آنگاه کفنی را که خودم فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار ، اما قبرم را که موجود است، مسدود نکن تا هر زمان که می توانی، وارد قبر بشوی و تابوت سنگی مرا در آنجا ببینی و بفهمی، من که پدر و پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز مثل من خواهی مرد، زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد، خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد یا یک خارکن و هیچ چیز در این جهان باقی نمی ماند و اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت مرا ببینی، غرور خودخواهی بر تو غلبه نخواهد کرد. اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی، بگو که این قبر مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا اینکه بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند.
زنهار، زنهار، هرگز هم مدعی و هم قاضی مشو و اگر از کسی ادعا داری موافقت کن یک قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار بدهد و رای صادر کند، زیرا کسی که مدعی است، اگر قاضی هم باشد ظلم خواهد کرد.
زنهار، زنهار، هرگز از آباد کردن دست برندار، زیرا اگر دست از آباد کردن برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت، زیرا قاعده این است:وقتی کشور آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود و در آباد کردن، حفر قنات و احداث جاده و شهر سازی را در درجه اول قرار بده.
عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان که بعد از عدالت، برجسته ترین صفت پادشاهان، ولی عفو فقط موقعی باید به کار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطا کرده باشی و تو خطا را عفو کنی، ظلم کرده ای، زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای.
بیش از این چیزی نمی گویم و این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در این مجلس حاضر هستند، مستند کردم تا اینکه بدانند قبل از مرگ ، من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس میکنم که مرگم نزدیک شده است.
-
داستان شناسنامه و ورقه هويت ملي
تا واپسین ماههای عمر سلطنت قاجارها مردم ایران از اقشار و گروههای مختلف دارای ورقه هویت و یا شناسنامه رسمی و قانونی نبودند و اساساً مرکزی رسمی و دولتی هم برای ثبت اسامی و هویت اتباع کشور وجود نداشت و به تبع آن مبنا و معیاری قابل وثوق دربارۀ جامعه آماری مردم ایران نیز در نظام حکومتی و مدیریتی کشورمحل چندانی از اعراب نداشت و اساساً آمارها و برآوردهای جمعیتی کشور مبتنی بر میزان علمی و دقیق نبود. نخستین بار در 14 خرداد 1304 بود که مجلس شورای ملی دوره پنجم قانونی در چهار فصل و سی و پنج ماده به تصویب رسانید که « قانون سجل احوال » نام گرفت که مقرر می داشت حداکثر تا یک سال آتی آحاد مردم ایران لزوماً باید دارای ورقۀ هویت و یا همان شناسنامه شوند. ماده چهارم این قانون مردم کشور را موظف می ساخت برای هر فرد شناسنامه ای مجزا صادر کرده و سند آن را در دفاتر حکومتی ثبت و ضبط کنند. در ورقه هویت محل هایی برای ثبت تولد، فوت، ازدواج و اطلاق پیش بینی شده بود.
قانون کلیه مأمورین دولتی و حکومتی را در اقصی نقاط کشور ملزم می کرد، از آن پس فقط در قبال ارائه ورقه هویت (شناسنامه) پاسخگوی ارباب رجوع باشند. قانون برای کسانی که در موعد مقرر شده از دریافت شناسنامه اجتناب کنند و یا به جعل ورقه هویت مبادرت ورزند، مجازات و تنبیهاتی نیز پیش بینی کرده بود.
در 20 مرداد 1307 مجلس شورای ملی دروه ششم « قانون سجل احوال » دیگری را در 16 ماده تصویب کرده و تصریح نمود که تمام مواد قانونی مصوبه قبلی (14 مرداد 1304) که مغایر با محتوای مصوبه جدید باشند، ملغی خواهند بود. این قانون جدید کلیه افراد ذکور بالای 17 سال را ملزم می کرد شخصاً برای تهیه ورقه هویت (شناسنامه) به دفاتر سجل احوال محل زندگی خود مراجعه کنند. زنها نیز می توانستند شخصاً و یا با وکلای « ثابت الوکاله » برای اخذ شناسنامه اقدام کنند. دارندگان ورقه های هویت ملزم بودند حداکثر پس از ده روز از وقوع تولد، ازدواج و طلاقِ فرزندان، بستگان و افراد تحت تکفل را به مراکز سجل احوال اطلاع دهند تا در شناسنامه های آنان ثبت شود. این زمان برای فوت حداکثر 48 ساعت تعیین شده بود.
ماده سیزدهم این قانون « اداره کل احصائیه و سجل احوال مملکتی » را متولی سرشماری و آمارگیری از مردم کشور دانسته و آن را ملزم می کرد « هر ده سال یک مرتبه » مردم ایران در سراسر کشور را سرشماری کند. سرشماری اتباع ایران ساکن خارج از کشور نیز بر عهده وزارت امور خارجه نهاده شده بود.
-
شاه عباس و شاعر
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
روزي شاه عباس به تماشاي خزينه جواهرات سلطنتي رفته بود . شاعري كه شاني تخلص مي كرد، قصيده اي با اين مطلع در مدح شاه عباس خواند :
اگر دشمن خورده باده و گر دوست ***** به طاق ابروي مردانه اوست!
شاه عباس خيلي خوشش آمد و دستور داد مقدار قابل توجهي زر مسكوك به او صله دادند .
شاعر ديگري به محض شنيدن حاتم بخشي شاه عباس ، مديحه اي سراپا چاپلوسي ساخت و به حضور شه عباس كه تصادفا در اصطبل همايوني بود ، شتافت و شعرش را خواند .
شاه امر كرد : سه مقابل وزن اين مرد به او سرگين اسب بدهند!
شاعر عرض كرد : قربانت شوم . چرا شاني را زر مسكوك و مرا سرگين اسب ؟!
شاه عباس پاسخ داد : « اين توفير (خزينه) و (طويله) است و الا شما را فرقي نمي گذارم .
-
كمك فوري براي نادرشاه افشار
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
معروف است كه نادر شاه افشار پس از شكست از عثماني به ميرزا مهدي خان منشي خود گفت : از سركردگان ولايت كمك بخواه تا فورا به ياري ما بشتابند ، او هم همان طوري كه رسم منشيان متملق آن روزگار بود ، در نامه اي اشاره كردكه : « به اردوي كيوان شكوه چشم زخمي وارد آمده ! الي آخر .......
وقتي نامه را براي نادر خواندن سخت عصباني شد و فرياد زد :
(( اين حرف ها چيست ؟ بردار بنويس : « فلان ...... خواهر و مادرتان را پاره كردند، هر چه ممكن است زودتر خودتان را برسانيد !!))
-
عاقبت چاپلوسي در دربار كريم خان زند
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
كريم خان زند هر روز صبح علي الطلوع تا شامگاه براي دادخواهي ستمديدگان و رفع ستم و احقاق حقوق مردم ، در ارك شاهي می نشست و به امور مردم رسيدگي مي كرد . يك روز مردك حقه باز و چاپلوسي پيش آمد و همين كه چشمش به كريم خان افتاد شروع به هاي و هاي گريستن كرده و سيلاب اشك از ديدگان فرو ريخت !
او طوري گريه مي كرد كه هق و هق هايش اجازه سخن گفتن به او نمي داد . شاه ( كه خود را وكيل الرعايا مي ناميد) دستور داد او را به گوشه اي ببرند و آرام كنند و بعد كه آرام شد به حضور بياورند . مردك حقه باز را بردند و آرام كردند و در فرصت مناسب ديگري به حضور كريم خان آوردند . كريم خان قبل از آنكه رسيدگي به كار او را آغاز كند نوازش و دلجويي فراواني از وي به عمل آورد و آنگاه ا خواسته اش جويا شد .
آن مرد گفت : (( من از مادر كور و نابينا متولد شدم و سالها با وضع اسف باري زندگي كرده و نعمت بينايي و ديدن اطراف و اكناف خود محروم بودم تا اينكه روزي افتان و خيزان و كورمال خود را روي زمين كشيدم و به سختي به زيارت آرامگاه پدر شما رفته و براي كسب سلامتي خود ، متوسل به مرقد مطهر ابوي مرحوم شما شدم . در آن مزار متبرك آنقدر گريه كردم كه از فرط خستگي ضعف ،بيهوش شده ، به خواب عميقي فرو رفتم !
در عالم خواب و رويا ، مردي جليل القدر و نوراني را ديدم كه سراغ من آمد و گفت : ابوالوكيل پدر كريم خان هستم . آنگاه دستي به چشمان من كشيد و گفت برخيز كه تو را شفا دادم !
از خواب كه بيدار شدم ،خود را بينا ديدم و جهان تاريك پيش چشمانم روشن شد !
اين همه گريه و زاري امروز من از باب تشكر و قدر داني و سپاسگذاري از والد ماجد شما بود !
مردك حقه باز كه بااداي اين جملات و انجام اين صحنه سازي مطمئن بود كريم خان را خام كرده است ، منتظر دريافت صله و هديه و مرحمتي بودكه مشاهده كرد كريم خان برافروخته شده ، دنبال دژخيم مي گردد !
موقعي كه دژخيم حاضر گرديد كريم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بيرون بكشد !
درباريان و بزرگان قوم زنديه به دست و پاي كريم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را كرده و از وكليل الرعايا خواستند از گناه او در گذرد . كريم خان كه ذاتا آدم رقيق القلبي بود ، خواهش درباريان و اطرافيان را پذيرفت ولي دستور داد مرد متملق را به فلك بسته چوب بزنند !
هنگامي كه نوكران شاه مشغول سياست كردن مرد حقه باز بودند كريم خان خطاب به او گفت :
« مردك پدر سوخته ! پدر من تا وقتي زنده بود در گردنه بيد سرخ ، خر دزدي مي كرد . من كه مقام و مسند شاهي رسیدم عده اي متملق براي خوشايند من و از باب چاپلوسي برايش آرامگاهي ساختند ومقبره اي برپا كردند و آنجا را ((عنيان ابوالوكيل )) ناميدند . اكنون تو چاپلوس دروغگو آمده اي و پدر خر دزد مرا صاحب كرامت و معجزه معرفي مي كني ؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در مي آوردم تا بروي براي بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگيري !! مردك سرافكنده و شرمسار به سرعت از پيش او رفت و ناپديد شد .
-
اوج تملق در دربار فتحعليشاه قاجار
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
در جريان جنگ دوم ايران و روس ، هنگامي كه قواي روسيه وارد تبريز شدند و فرماندهان قشون روس تصميم گرفتند به سوي ميانه پيشروي و تمام منطقه آذربايجان را به تصرف خود در آورند .
در اين وضعيت كه روس ها منزل به منزل پيشروي مي كردند دولت ايران مجبور شد شرايط صلحي را كه دولت روسيه تحميل ميكرد كاملا بپذيرد .
فتحعلي شاه قاجار ، براي خاتمه جنگ و انعقاد پيمان صلح ، روز معيني رامشخص و به بزرگان و اكابر و اعاظم قوم و درباريان و اشراف و نمايندگان اقشار مختلف مردم بارعام داد .
براي اينكه مراسم « روز سلام » به خير و خوشي برگزار گردد قبلا تعهداتي انديشيدند و دستوراتي صادر گرديد راجع به اينكه در مقابل هر جمله از فرمايشات شاه چه پاسخي بايد داده شود !
در وقت مقرر و ساعت معهود ، شاه آمد و بر تخت سلطنتي جلوس كرد و فرمود : « اگر ما امر كنيم كه ايالات جنوب و ايالات شمال همراهي كنند و يك مرتبه به روس منحوس بتازند و دمار از روزگار اين اقوام بي ايمان در بياورند ، چه پيش خواهد آمد ؟ مخاطبان تعظيم سجده مانندي كرده و گفتند : بدا به حال روس ! بد به حال روس ! شاه مجددا گفت : اگر فرمان قضا ،شرف صدور يابد كه قشون خراسان با قشون آذربايجان يكي شود و توامان به اين گروه بي دين و ملحد حمله كنند چه خواهد شد ؟ جملگي عرض كردند : بدا به حال روس ! بدا به حال روس !
فتحعلي شاه مجددا پرسيد اگر توپچي هاي خمسه را به كمك توپچي هاي مراغه بفرستيم تا با توپ خود تمام دار و ندار اين كفار را با خاك يكسان كنند چه خواهد شد ؟ باز جواب آمد كه : بدا به حال روس ! بدا به حال روس !
خلاصه چندين فقره از اين قماش ، اگرهاي ديگر ردو بدل شد و جواب آمد: بدا به حال روس ! بدا به حال روس !
شاه كه تا اين لحظه بر روي تخت نشسته و پشت به دو عدد متكاي مرواريد دوزي شده الماس نشان داده بود از اظهارات چاپلوسانه مشتي درباري ونزديكان مافنگي خود به هيجان آمده، ناگهان روي دوزانو بلند شد ، شمشير خود را به كمر بسته بود به قدر يك وجب از غلاف بيرون كشيد و اين شعر را با صداي بلند خواند :
كشم شمشير مينايي كه شير از بيشه بگريزد **********
زنم بر فرق «پاسكويچ» كه دود از «پطر» برخيزد !
دو نفر از درباريان متملق كه در سمت چپ و راست شاه ايستاده بودن خود را به روي پاي قبل عالم انداخته گفتند :
قربان ! مكش ! مكش ! كه عالم زير و زبر خواهد شد ! شاه قاجار پس از لحظه اي سكوت ، گفت : حالا كه اين طور صلاح مي دانيد ما هم دستوري مي دهيم بااين قوم بي ايمان كار را به مسالمت ختم كنند و مجددا شمشير را غلاف كر د !
باز اين حضرات به خاك افتادند و تشكرات خود را از طرف بني نوع انسان كه اعليحضرت بر آنها رحم آورده و تيغ خود را از نيام بيرون نكشيدند ، تقديم خاكپاي قبله عالم كردند !
-
هوش آغامحمد خان قاجار
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
مي گويند آغا محمد خان قاجار معمولا نصف مرغ بريان را موقع ناهار و نصفه ديگر را شام مي خورد . تصادفا يك روز عصر نصفه ديگر مرغ بريان را گربه خورد . آشپز بيچاره از ترس غضب سلطان اخته! مرغ ديگري را با پول خود خريداري كرد و نصفه آن را موقع شام به حضور آغامحمد خان برد تا متوجه مطلب نشود .
آغامحمدخان ضمن صرف شام گوشه چشمي هم به آشپز انداخته گفت : « نصفه ديگر را فردا ناهار بياور !»
آشپز يكه خورد و عرض كرد : قربان ! نصفه اولي را امروز ناهار ميل كرديد . ديگر چيزي باقي نمانده است !
آغامحمدخان با عصبانيت گفت : « فضولي موقوف ! نصفه اي كه امروز آوردي قسمت راست مرغ بود اين نصف هم قسمت راست آن است . معلوم مي شود جرياني رخ داده كه مرغ ديگري خريداري كرده اي !
آشپز را فراست و تيز هوشي آغامحمدخان چنان مبهوت كرد كه تا مدتي دهانش باز و چشمانش خيره مانده بود
-
عاقبت گلاب گير متملق
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
مظالم و فجايع اعمال شاهزادگان قاجار وحكام و بزرگان آن روزگار به قدري زياد است كه كه گفتني نيست . مرحوم سيد محمد علي جمال زاده در خصوص فجايع آن دوراخ خاطره اي خواندني و عبرت اموز دارد :
جمال زاده مي گويد : « خوب به خاطر دارم كه پدر با ملك المتكلمين از عهد جواني در اصفهان با هم دوست و همكار صميمي بودند ( پدرم او را ميرزا نصرالله مي خواند و او پدرم را سيد جمال خطاب مي كرد . )بعدها هنگامی كه با هم در تهران صاحب شهرت شده بودند ، روزي در يك مجلس خصوصي پدرم او را مخاطب ساخته گفته :« ميرزا نصرالله تو تا همين اواخر با شاهزاده سالارالدوله (پسر مظفر الدين شاه قاجار) دوست شده بودي و در دستگاه او در واقع نديم او بودي و از قرار معلوم طرف توجه و الطاف او بودي ، چه شد كه ناگهان از او جدا شدي و به تهران آمدي ؟ »ملك المتكلمين در جواب گفت كه درست است كه شاهزاده نسبت به من محبت و علاقه ابراز مي داشت ، ولي يك روز كه در باغ او (گويا ملك المتكلمين فرمود در لرستان يا كردستان و درست در خاطرم باقي نمانده است )با چند نفر ديگر مشغول گردش بوديم به يك باغبان پيري رسيديم كه ديگ بزرگي را روي آتش گذاشته و به كارش مشغول بود . همين كه چشمش به شاهزاده قاجار افتاد جلو دويد و تعظيم غرايي كرد و بناي دعا و ثنا و چاپلوسي را گذاشت كه قربانت بروم ، جام خدم و فرزندانم به قربانت ! شاهزاده پرسيد مشغول چه كاري هستي ؟ گفت قربانت گردم . دارم گلاب مي گيرم ، جانم به فدايت والخ .....شاهزاده با حالت تعرض و تغير گفت : اي پير مرد چرا اين همه دروغ به هم مي بافي و اين همه تملق مي گويي ؟ پير مرد گفت : خدا گواه است كه هرچه مي گوييم عين راستي است . شاهزاده گفت : پس هرچه بگويم اطاعت مي كني ؟ گفت : با جان و دل اطاعت مي كنم . شاهزاده گفت : دو دستت را همين الان تا مرفق در اين ديگ جوشان داخل كن و از اين گلاب سوزان به صورتت بزن !! پيرمرد خيال كرد شاهزاده خيال شوخي دارد .ولي چون ديد كه شاهزاده اصرار دارد و مي گويد اگر فورا
اطاعت نكني مي گويم مير غضب بيايد و همين جا سرت را از بدنت جدا كند ، از راه اضطرار دو دستش را در ديگ فرو برد و فريادش به آسمان بلند شد و از هوش رفت وما به چشم خودمان ديديم كه گوشت و پوست هر دو دستش لهيده و حلوا شده و از استخوان جدا گرديده بود!» ملك المتكلمين فرمود ديگر دلم گواهي نداد كه با چنين آدمي زندگي كنم و از او جدا شدم .
-
شراب خواري ناصرالدين شاه
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
شخصي زهد فروش ، به ناصرالدين شاه كه در جواني عادت داشت شراب بنوشد گفت :
- « ديشب پيامبر خدا را در خواب ديدم كه به من فرمود ، برو به ناصرالدين شاه بگو كه يك قدري كمتر شراب بخورد»
ناصرالدين شاه با شنيدن اين سخن دستور داد شخص زهد فروش را شلاق بزنند و هنگامي كه طرف علت را پرسيد ، ناصرالدين شاه گفت : « پر معلوم است كه دروغ مي گويي ! چون پيامبر (ص) شراب خواري را از اساس منع مي كند نه اينكه بگويد كمتر بخور !!
-
ناصرالدين شاه و كريم شيره اي و ابلهان تهران
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
ناصرالدين شاه به كريم شيره اي گفت نام ابلهان عمده تهران را بنويس !
كريم گفت به شرط آنكه نام هر كسي را بنويسم عصباني نشوي و دستور قتل مرا صادر نكني !
شاه به كريم شيره اي قول داد .
كريم در اول ليست اسم ناصرالدين شاه را نوشت ! ناصرالدين شاه عصباني شد و خطاب به كريم گفت : اگر ابلهي و حماقت مرا ثابت نكني مير غضب را احضار مي كنم تا گردنت را بزند !
كريم گفت : مگر تو براتي پنجاه هزار توماني به پرنس ملكم خان نداده اي كه برود در پاريس آن را نقد كند و بياورد؟!
ناصرالدين شاه گفت : بلي همين طور است . كريم گفت : من تحقيق كرده ام ، پرنس همه املاك و اموال خود را در اين مملكت نقد كرده و زن و فرزند و دلبستگي هم در اين ديار ندارد ،اگر آن وجه را به دست آورد و ديگر به مملكت برنگردد و تو نتواني به او دست يابي چه مي گويي!؟
ناصرالدين شاه گفت : « اگر او اين كار را نكرده و آن پول را پس از بياورد تو چه خواهي گفت ؟»
كريم شيره اي گفت : « آن وقت نام شما را پاك مي كنم و نام او را در اول ليست مي نويسم !!»
-
احسنت بر كبوتر
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
روزي ناصرالدين شاه قاجار به شكار رفته بود . از دور آهويي ديد و به طرف آن نشانه رفت از قضا – مثل هميشه – تيرش به خطا رف و آهو فرار كرد .
يكي از درباريان بي اختيار گفت : احسنت ! ناصرالدين شاه گفت : فلان فلان شده مسخره مي كني ؟ تير به هدف نخورد ، چرا آفرين گفتي ؟ و طرف جواب داد : « قربان به آهو احسنت گفتم كه چه جا خالي زيبايي داد !»
اين داستان درباره به مظفرالدين شاه و افتادن فضله كبوتر بر سرش هنگام شكار نيز گفته شده است ، كه احسنت بر كبوتر كه چنين نشانه گيري دقيقي دارد !
-
كم عقلي مظفرالدين شاه
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
در خصوص عقل كم مظفرالدين شاه ، حمايت زيادي وجود دارد . از جمله اينكه يك روز استادش دي مظفرالدين ميرزاي وليعهد كتاب را جلوي خود گرفته و مطالعه مي كند ، اما يك گوشش را با پنبه پر كرده است !
معلم علت را پرسيد ، گفت : براي آنكه درس در مغزم باقي بماند ! چون شما هميشه مي گوئيد درس از يك گوش تو داخل مي شود و از گوش ديگرت خارج !
« تاريك خاطران همه در ناز و نعمتند ***** اي روشني عقل ، تو بر ما بلا شدي !
-
علت بلندي تابستان
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
روزي صنيع الدوله در محفل شاه و درباريان از علوم جديد و صنايع فلزي و ذوب آهن در اروپا صحبت مي كرد تا به اينجا رسيد كه حرارت دادن ، باعث انبساط اجسام مي گردد ! مظفرالدين شاه كه تا آن موقع ساكت بود وسط حرف صنيع الدوله دويد و گفت : « پس براي همين است كه روزهاي گرم تابستان روزها منبسط مي شوند و در نهايت بلندي قرار مي گيرند ، چون حرارت به ايام مي تابد !»
-
حيله براي طلاق دختر كريه المنظر اقتدارالسلطنه
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
اقتدار السلطنه عموي با نفوذ ناصرالدين شاه دختري زشت و كريه المنظر داشت . اين دختر بد گل ، خود را ونوس زمانه مي دانست و تن به ازدواج نمي داد . به همين سبب تا 48 سالگي تر شيده ماند .
شاهزاده بداقبالي به نام فخيم الدوله در سوداي رسيدن به پول پدر ، با اين دختر بد گل ازدواج كرد؛ اما خست پدر از سويي و بدخلقي و افاده دختر از سوي ديگر جان فخيم الدوله را به لبش رساند ، تا جائيكه به فكر طلاق زن افتاد . اما جگرش را نداشت و از ناصرالدين شاه مي ترسيد !
فخيم الدوله اسبي داشت كه تنها مايه دلخوشي اش بود . از قضاي روزگار اين اسب هم در موقع شكار ، پايش آسيب ديد و لنگ شد و او ماند با اسبي لنگ و زني زشت و ترشرو كه ديو را هم زهره ترك مي كرد !
شاهزاده فخيم الدوله كه مردد بود چه كند ( چه خاكي بر سرش بريزد !) دست به دامان كريم شيره اي دلقك بي چاك و دهن ناصرالدين شاه شد .
كريم كه خود درد كشيده بود ، به فخيم الدوله پيشنهاد كرد عرض حالي بنويسيد تااو به اطلاع شاه مستبد قاجار برساند .
فخيم الدوله پيشنهاد كريم را اجرا كرد و شرح حال مفصلي نوشت . كريم شيره اي چند روز بعد در باغ « دوشان تپه» در حضور شاه و بلند پايگان اجازه خواست تا نامه را بخواند . و خواند .....
چون عرض حال فخيم الدوله با آب و تاب و سوز خوانده شد و به پايان رسيد كريم اين شعر را هم بدان افزود :
خداوندا سه درد آمد به يكبار ** زن پيرو خرلنگ و طلبكار
خداوندا زن پير را تو بوستان ** خودم دانم خر لنگ و طلبكار !
اقتدار السلطنه عموي شاه و پدر زن شاهزاده فخيم الدوله به خشم آمد ؛ اما ديگران – از جمله ناصرالدين شاه – چنان خنديد كه چند نفرشان پس افتادند ! ناصرالدين شاه در حاليكه از خنده ريسه مي رفت ، به فخيم الدوله اجازه داد تا همسرش را طلاق گويد .
-
خرم تويي ، گاوم تويي
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم
« ظل السلطان » وقتي حكمران اصفهان بود، « حسينقلي خان بختياري » را كه يكي از سران ايل بختياري بود به اصفهان دعوت كرد .
روز كه حكمران و ميهمان و با جمعي از بزرگان شهر در تلار قصر نشسته بودند ، كردي از اتباع حسينقلي خان با سرو پاي برهنه وارد شد و سلام كرد .
خان سر بلند كرد و چون وضع او را ديد ، خشمگين شد و گفت : براي چه به شهر آمده اي ؟ مرد لر گفت : براي زيارت شما !
خان گفت : احمق ،خر و گاو و گوسفندها را رها كرده و چندين فرسنگ راه را پياده آمده اي مرا زيارت كني !
مرد لر تعظيمي كرد و گفت : « خان ! خرم تويي ، گاوم تويي، گوسفندم تويي »
-
پيغام ظل السطان
« ظل السلطان » حاكم مقتدر اصفهان در عهد ناصري ، روزي در سرماي سخت زمستان دركالسكه مجهز و محصور از شيشه خود نشسته بودو گردش مي كرد . در راه ناگهان ابرها بهم برآمد و كولاك و توفان شديدي توام با ريزش برف سنگيني دست به حمله و يورش بيرحمانه زد ! ظل السلطان كه مي خواست نشان دهد حتي از قدرت طبيعت هم بيمي ندارد و از آن والاتر و قدرتمندتر است ، در حاليكه شيشه كالسكه محل جلوس وي ، امكان رخنه سرما و برف و كولاك را نمي داد و در جايگاه خود آسوده لميده بود ، كمي شيشه كالسكه را پائين كشيد و به سورچي نگون بخت كه سرپناهي نداشت و ضربه هاي كولاك و توفان را نوش جان كرد، گفت :
« از قول من به اين كولاك و بوران ، پر قدرت بگو كه زحمت بيهوده اي مي كشي ، ما درجاي گرم و نر مي نشسته ايم و شما قادر به هيچ كاري در باب ناراحت كردن و تشويش خاطر ما نيستي ! » چند لحظه بعد ، سورچي بيچاره كه از شدت سرما بر خود مي لرزيد سربرگداند و خطاب به ظل السلطان گفت :
« قربان ! پيغامتان را به كولاك و توفان رساندم ، آن ها در جواب فرمودند كه به حضرت والا بگو كه درست است اما زورمان به حضرت ايشان نمي رسد ، ولي پدر پدرسوخته سورچي ايشان را در مي آوريم و حقش را كف دستش مي گذاريم ومي دانيم چه بلايي بر سر او بياوريم ! »
-
فتح نامه - خاطره اي خواندني از ارفع الدوله
شخص نشسته روي صندلي سمت چپ ارفع الدوله مي باشد
از خواص حكومت هاي جابر و ديكتاتوري ، يكي هم پرورش و توسعه رياكاري ، نفاق و دروغ است . به طوري كه كم كم در اينگونه حكومت ها همه مسئولين ريز و درشت به هم دروغ مي گويند و حقايق را وارونه جلوه مي دهند ! با آنكه همه از اين واقعيت مطلع هستند اما به روي همديگر نمي آورند و دروغ يكديگر را راست مي انگارند !
ارفع الدوله كه در روزگار پنج پادشاه زيسته و مناصب حكومتي داشته است ضمن بيان خاطرات خود از يك جنگ موهوم و پيروزي كذايي چنين مي نويسد :
« ... سيصد تومان فوق العاده براي تهيه اين سفر به ما دادند ، مواجب من هم مثل سايرين ماهي شصت تومان بود .»
از طرف صاحب اختيار به ما حكم شد بايد شب حركت كنيم و به همه گفتند كه راه لطف آباد و قوچان را پيش خواهيم گرفت . صاحب اختيار امر داد كه راه كلات نادري را پيش برويم . در اول سفر همه مانديم مات و متحير كه چه اتفاق افتاده كه راه را عوض كرده اند . تا صبخ رانديم و حوالي ظهر رسيديم به كلات نادري . از مشهد تا آنجا من لباس آجوداني و ايعهد را پوشيده بودم . شب ديگر بعد شام ، آدم صاحب اختيار آمد و گفت صاحب اختيار فرمودند بيائيد آن جا « مجلس مشورت عسگري » خواهد بود ، رفتم ديدم تمام سران لشكري آنجا هستند . با سرتيپ فوج وارد شدم ، گفتند از سرخس به مشهد قاصد فرستاده و نوشته بودند كه يك نفر سيد سياه پوش كه نقاب سياه دارد در مرو پيدا شده و سي هزار نفر از تركمن ها را دور خود جمع كرده و خيال تسخير خراسان را دارد و گفته من امام زمان هستم كه آمده ام ! و از اين عده نصفش را به طرف مشهد خواهد فرستاد و شانزده هزار هم به طرف كلات و قوچان دره گز كه يكبار كار خراسان را تمام كنند .
تكليف شما اين است كه الساعه با سوارها كه حاضرند بايد شبانه حركت كرده برويد در آنجا در حصار منتظر دستورالعمل باشيد . راه افتاديم . تا صبح رانديم ، فردا قدري به ظهر مانده زير تپه يكي از چاووش ها با عجله آمد و گفت : سوارهاي سيد از دورنمايان است ! رفتيم بالاي تپه ، ديدم واقعا از دور گرد و خاك بلنده شده ، آن وقت چاووش ها و مشرف ها جمع شدند دور من ، گفتند مادويست نفر كه نمي توانيم با هزارها نفر بجنگيم ، اجازه بدهيد فرار كنيم . من گفتم : اولا اجازه نمي دهم وانگهي اگر اجازه هم بدهم اسب ها به كلي خسته اند و نمي توانيم فرار كنيم ! همه مصمم شدند كه سنگر بندي كنند . در مدت كمي آنقدر سنگ جمع كردند كه توانستند همگي پشت آن بنشينند ، يك «رولور» دست من بود و يك « رولور» دست عسگر بيك و تفنگ دست عين علي ، به سوارها سرمشق شديم . سوارها كه دستشان به چاتمه بود مهيا شدند ، اغلب اين تفنگها گلوله نداشت ، پنبه و باروت بود ! بعد از مدتها انتظار ديديم سيصد شتر با بار كه تماما آرد و گندم بود با وكيل خرج قزاق هاي روس كه از « مرو» خريده اند به عشق آباد مي روند . اين وضع را كه ديدند آمدند پرسيدند اينجا چرا نشسته ايد ؟
سوارهاي ما گفتند كه منتظر سيد سياهپوش كذاب هستيم كه شنيديم سي هزار قشون جمع كرده ! خيلي خنديدند، گفتند مگر نمي دانيد كه « مرو » و اين صفخات تماما تركمن هستند و ژنرال سكوبولف آن ها را داخل مملكت روس كرده ، كي اجازه مي دهد كه سيد سياهپوش آنجا لشكر بگيرد ؟ بعد از آنكه اين اطلاعات را شنيدم و شتربان ها رفتند ، من گفتم اسب ها را بياورند سوار شديم برويم حصار . مشرف ها و چاووش ها متفقا گفتند كه كجا برويم ؟! بعد از اين فتح بزرگ كه ما كرديم تا « فتح نامه » به كلات نفرستيم نخواهيم رفت ! خنديدم و گفتم بابا كدام فتح را شما كرديد ؟ كدام فتحنامه ؟ گفتند معلوم مي شود وضع حاكم اين سراحدترانمي دانيد ، وقتي كه اين ها يك امتيازي و يا لقب نشاني تهران بگيرند سوار مي شوند مي روند در صحراي تركمن ، يك چوپان فقير كه مي بينند ، سر او رامي برند و با يك فتح نامه به تهران مي فرستند و هر چه مي خواهند بدين وسيله از دولت مي گيرند . در اين حيص و بيص مي فرستند و مهر كرد و آورد كه من هم امضا ومهر كنم . خواندم ، ديدم نوشته ام كه : « امروز حوالي ظهر همين كه از درو ديديم سوارهاي سيد سياه پوش به طرف حصار مي آيند از اسب ها پياده شده اسب ها را به بوته ها بستيم ، تقريبا چهار پنج هزار نفر بودند ، در يك شليك چندين نفر را به خاك انداختيم ، كشته هاي خود را برداشته فرار كردند ... باقي بسته به مراحم اولياي دولت است!» گفتيم امضا نمي كنم . خنديد و گفتند معلوم مي شود كه شما از فرنگ آمده ايد و از اين طرف هيچ خبر نداريد . براي سكوت آن ها فقط آن را پرت را مهر كردم و يقين داشتم كه صاحب منصبان بزرگ و سرتيپ ها اين قضيه را تحقيق خواهند كرد . فتح نامه رافرستادند به كلات به شوراي نظامي .
بعدا ديدم آن سوار كه فرستاده بوديم برگشت به سه سوار ديگر و يك كاغذ مهر و موم شده . در آن كاغذ خيلي تمجيد از اين جسارت و فتح كرده ونوشته بودند : « سيصد تومان به رسم انعام فرستاديم .ميان همه به طور عادلانه تقسيم كنيد !»
از قراري كه شنيديم و يقين شد ، شوراي نظامي اين فتح نامه را به تهران فرستاده و از تهران دو قبضه شمشير مرصع و مذهب امير توماني و پنج هزار تومان انعام گرفته بودند ...»
-
چلوكباب زكي خان
چلوكباب انواع مختلف دارد كه حتما شما هم يكي دو نوع آن را بارها امتحان كرده ايد . از نوع : چلوكباب مخصوص ، كوبيده ، برگ، زعفراني ، لقمه اي و غيره و ذالك ...
اما چلوكباب زكي خان داستان شيريني دارد و اگر نصيب شود مسلما خوشمزه تر و گواراتر خواهد بود .
به مال مفت رسیدي هلاك كن خود را كه اين معامله كم اتفاق مي افتد !
مرحوم حاج ميزا زكي خان ( كه در زمان رضا شاه، زندگي مي كردم ) ، با كليه رجال مشاهير و معاريف ، شوخي و مزاح داشت . روزي به چلوكبابي نايب در سبزه ميدان تلفن كرد كه اينجا منزل امير اسعد ( پسر سپهدار تنكابني ) است . چون آقا امروز تعداد زيادي مهمان دارند خواهشمنديم 50 ظرف چلوكباب خوب و ما كول سر ظهر ياوريد . حاجي نايب خدا بيامرز هم چون طرف را مردي متشخص ديد ، ديگر كنجكاوي بيشتري نكرد و به آشپزان دستور داد غذاي سفارشي را با بهترين كيفيت آماده كنند . ساعت 12 ظهر بود كه خانم سردار اسعد ديد در مي زنند . چون در باز كرده مشاهده كرد كرد مرتبا ظرف چلوكباب است كه به داخل مي آورند ، نوكر و كلفت پرسیدند : خانم ! مگر امروز ميهمان داريم ؟ خانم به تصوير اينكه امير اسعد امروز عده اي را براي ناهار وعده گرفته و دعوت كرده است سفارش غذا داده و آورن چلوكباب ها به اين منظور است ! لذا دستور داد غذا ها را ببرند در مهمانخانه و مرتب روي ميز بچينند .........
چند لحضه بعد سردار اسعد هم رسيد و از ماجراي چلوكباب ها متعجب شد و گفت :« من كسي را ميهمان نكرده ام و اولا چلوكباب سفارش نداده ام. در اين حيص و بيص كه زن و شوهر جر و بحث مي كردند و دنبال يافتن علت آمدن چلوكباب ها بودند ، ناگهان صداي در بلند شد .
نوكرها دويدند در را باز كردند ، ديدند حاج ميرزا زكي خان و 49 نفر گداي گرسنه پشت سر هم ياالله يا الله گويان وارد شدند !
امير اسعد از مشاهده چنين وضعيتي ، مدتی مات و مبهوت شدودهانش از تعجب باز مانده بود ، با اين حال برخود مسلط شد و پرسيد : حاجي ميرزا زكي خان ! اين چه مسخره بازي است كه در آوردي ؟
ميرزا زكي خان گفت : قربان ! شام و ناهار شما را كه همه اش نبايد رجال و اعيان بخورند ، آخر اين بدبخت ها هم حقي دارند !! ديگر معطل نشدو گداها را به مهمانخانه راهنمايي كرد و هر كدام يك دست خوراك چلوكباب مفصل را با مخلفات آن خوردند و دعا به جان سردار اسعد كردند و رفتند .
-
خاصيت مشروطه
بهاء الواعظين در ضمن خاطرات خود مي نويسد : « در اوايل انقلاب مشروطيت ،به خانه اي رفتيم كه يك پيرزن و يك دختر جوان در ان خانه بودند »
پيرزن پرسيد : (( غرض از مشوطيت چيست ؟ )) گفتم : (( قوانين جديده ! )) گفت : (( مثلا چي ؟ )) مرا شوخي گرفت . گفتم : (( مثلا اينكه دختران جوان را به پير مردان بدهند و زنان پير را به جوان و تازه بالغ !)) دخترش گفت : (( چه فايده ي دارد ؟))
پير زن بلافاصله گفت : (( ساكت شو بي حيا ! حالا كار تو به جايي رسيده است كه بر قانون مشروطه ايراد مي گيري ؟!))
-
داستان خيار و سر امير حشمت
معروف است كه آخرين پادشاه مستبد و بيدادگر ايران محمد عليشاه قاجار بود كه مي خواست سلطنتش مطلق العنان باشد و در كارهاي ناروايش كسي چون و چرا نكند .
براي همين مقصود بود كه مجلس را به توپ بست و دشمنان عقيدتي خود را تا آنجا كه دست يافت ، از بين برد و بر مسند استبداد و خودكامگي نشست . با اينكه محمد عليشاه در اين جنگ فتح كرد ولي فتحش كامل نبود . زيرا نتوانست تمام دشمنان ، خلاصه دونفر از ايشان را به چنگ بياورد و از اين حيث ، سخت دلتنگ بود.
اين دونفر يكي مرحوم تقي زاده و دومي امير حشمت ( ابوالحسن نيساري ) بودند .
محمد عليشاه تقي زاده را يكي از موسسين مشروطيت ايران ، خلاصه انقلاب هاي آذربايجان مي دانست . اما عدوات و كينه اش نسبت به امير حشمت بدين جهت بود كه آن مرحوم روزگاري چه در تبريز و چه در تهران يكي از روساي كشيك خانه محمد عليشاه بود كه پس از مشاهده كارهاي نارواني شاه از درباره روي گردان شده و به مشروطه طلبان گرويد بود . روز بمباران مجلس هم خود و كسانش تا آخرين فشنگ جنگ كرده و عاقبت هم به چنگ دولتيان نيفتاده بودند .
محمد عليشاه پس از غلبه به مشروطه خواهان همواره در نهان و آشكار افسوس مي خورد كه نتوانست به اين دشمن ( امير حشمت ) دست يابد و كارش را بسازد . گويي آرزويي جز سر امير حشمت و تقي زاده نداشت . يكي از خلوتيان محمد عليشاه تعريف مي كرد كه شاه حتي در مجالس بزم و عيش هم از فكر اين دو تن غافل نبوده .....!
گاهي اوقات كه خود وخلوتيانش همه از باده ناب بر سر نشاط مي آمدند ، ناگهان شاه به ياد اين دو دشمن ديرين مي افتاد و چون دستش به آن ها نمي رسيد از راه دور انتقام مضحكي مي كشيد (!) بدين صورت كه خياري به يك دشت و كاري به دست ديگر مي گرفت ، بعد يكي از نديمان را صدا كرده مي گفت : فلاني ببين . اين سر تقي زاده است و با گفتن اين سخن سر خيار را به يك ضريب ، قطع مي كرد و به دور مي انداخت !
سپس خيار ديگري به دست گرفته همان كار را تكرار مي كرد و مي گفت : (( اين هم سر امير حشمت ! ))
-
پيش بيني احمد شاه
زماني كه بلشويك ها در اوايل انقلاب كبير اكتبر 1917 به داخل مرزهاي ايران آمده بودند ، احمد شاه قاجار هفت هزار نفر قزاق را به فرماندهي يك روس ضد انقلاب مامور مي كند تا جلوي روس هاي بلشويك را بگيرند .
ژنرال « استراسلسكي» فرمانده كل قزاق خانه كه از روس هاي سفيد ( منشويك ) بود و مدت ها در ايران سر برده بود ، به احمد شاه مي گويد : جنگ كردن ما با بلشويك هاي روسي كه هموطن و همخون ما هستند صورت خوشي ندارد و با وضع فعلي كه انگليسي ها نيز بامن و قزاق خانه من مخالف هستند و به ما فشار مي آورند كه از ايران خارج شويم ، تكليف ما چه خواهد شد ؟
اگر با روس ها جنگ كنيم و هموطنان خود را بكشيم بعدها با چه روئي مي توانيم به كشور خود برگرديم ؟ احمدشاه به استراسلسكي اطمينان مي دهد كه من هميشه از شما حمايت خواهم كرد و هرگز نخواهم گذاشت كه به روسيه برگردي . در اين حيص و بيص انگليسي ها عده اي را براي جلوگيري از نفوذ بلشويك ها به جنگ آن ها مي فرستند و تا چند كيلومتري قفقاز هم پيشروي مي كنند . اما استراسلسكي حاضر به همكاري با انگليسي ها نمي شود و بلشويك ها شكست سختي به نيروهاي انگليسي وارد مي آورند .
انگليسي ها كه از عدم استراسلسكي خشمگين بودند با گماردن رضا خان مير پنج در راس قزاق خانه ،به استراسلسكي فشار مي آوردند كه قزوين ، يعني مقر اقامت قزاق ها ، ترك گفته از ايران خارج شود.
« استراسلسكي » با احوال پريشان به تهران مي آيد تا با احمد شاه قاجار ملاقات كند و وعده هايي كه راجع به حمايت او و ساير افسران روسي به او داده شده بود را به شاه يادآوري كند . در آن هنگام احمد شاه در جاجرود بود و موقعي كه استراسلسكي به ملاقات او رفت احمد شاه در ميان چادر سلطنتي ايستاده بود و همانطور ايستاده به پذيرايي وي پرداخت و پس از گوش دادن به گله و شكايت هاي او آهي كشيد و گفت : (( قصه نخور آقاي استراسلسكي! انگليسي ها امروز شما را بيرون مي كنند ، فردا مرا بيرون خواهند كرد ! ))
-
حقوق احمد شاه قاجار
محسن فروغی پسر ذکاء الملک فروغی تعریف می کرد : یک روز تلفن منزلمان زنگ زد . ( پدرم در آن تاریخ در کابینه مشیرالدوله ، وزیر مالیه بود . ) من گوشی را برداشتم . از آن طرف سیم شخصی فرمودند : اسم شما چیست ؟ من عرض کردم : محسن پسر ذکاء الملک هستم .
فرمودند : من احمدشاه ( قاجار ) هستم . به پدرت از قول من بگو به دکتر میلسپو (مستشار تام الاختیار وزارت مالیه)
دستور بدهد که حقوق مرا زود پرداخت کند چون عازم اروپا هستم . روزی که احمد شاه این تلفن را می کرد بیست و ششم یا بیست و هفتم برج بود . موقعی که پیغام شاه را به پدرم رساندم خیلی عصبانی شد و گفت : بهتر بود اعلیحضرت مرا پای تلفن احضار و منظور خود را بیان فرمودند ، نه اینکه آن را توسط بچه ای خردسال ( ولو اینکه آن بچه پسر خودم باشد ) به من ابلاغ کند !
سپس خودش آمد پای تلفن و با شاه صحبت کرد و قهرا همین تقاضا را دوباره شنید . موقعی که خواسته شاه به اطلاع میلسپو رسید ، با کمال خونسردی جواب داد : بهتر است اعلیحضرت صبر کنند ، یکی دو روز بیشتر به آخر برج نمانده و هر وقت حقوق کارمندان دولت پرداخت شد ، حقوق ایشان نیز پرداخت می شود .
دو هفته بعد، یعنی در یازدهم آبان ماه 1302 ، احمد شاه به اروپا رفت و این سومین سفر او به اروپا بود که تقدیر ( انگلستان ) چنین خواسته بود دیگر بازگشتی به ایران نداشته باشد .
باید توجه داشت که انگلیسی ها آشکارا چند بار پادشاهان ایران رااز کشور بیرون کردند که یکبار همین اخراج احمدشاه و یکبار هم بیرون کردن رضا شاه پهلوی بود .
-
عاقبت چاه كن
سرتیپ محمد خان درگاهی رئیس شهربانی رضا شاه با وضعی دلخراش ، زمینه پرونده سازی و دستگیری و تبعید شادروان مدرس رافراهم آورد و از بازی های عجیب روزگار اینکه خود او دو روز پس از گشایش زندان قصر ، جزو اولین سرشناسان دولتی بود ، که به دستور رضا شاه دستگیر و زندانی گردید . مغضوب شدن وی بدین سبب بود که برخی از تصمیمات بعدی رضا شاه را علیه رجال دولتی ، که با وی درمیان نهاده بود ، افشاء کرده بود .
ازجمله اینکه عبدالحسین تیمورتاش وزیر دربار در جریان مراسم افتتاح زندان قصر به شاه می گوید : « رئیس نظمیه گفته است که این محبس خوابگاه ابدی داور و تیمورتاش خواهد بود . اگر منظور مبارک چنین است . با کمال طیب خاطر ، غلام حاضر است که از اینجا خارج نشده و در انجام میل مبارک تسریع نموده باشیم !
می گویند این بیان تاثیر شدیدی به شاه کرد و مفهوم عبارت به او فهماند که رئیس نظمیه افشای راز نموده و به وی خیانت کردهاست .
دو روز بعد سرتیپ محمد درگاهی مغضوب و گرفتار شد .
-
تیر غیب
در افواه عامه اصطلاح « تیر غیب » و « به تیر غیب گرفتار شدن » کاربرداعتقادی – اجتماعی دارد ، اما در بخش ها و برهایی از تاریخ ایران ، این امر عینیت یافته و رنگ ---------- گرفته است ، البته در کاربرد ---------- ، تیر حقیقتا از جهان غیب نبوده اما به مصالح وقت این عنوان را یافته است .
از جمله در دوران رضا شاه این اصطلاح چند بار به کار رفت :
یک بار موقعی که سر لشکر امیر طهماسبی با آن همه سابقه صمیمیت و خدمت به رضا خان مورد سوظن وی واقع شد و از حکومت آذربایجان خلع شد و در اوایل سلطنت پهلوی در اطراف خرم آباد به قتل رسید ، این عبارت سرزبان ها افتاد . چرا که امیر طهماسبی چنانچه ذکر شد مدتی از خواص رضاخان بود و حتی در قضایای تغییر سلطنت ، کتاب پرطمطراق و جانبدارانه ای هم در آن مورد نوشت . با این وضعیت جالب نبود که بگویند رضا شاه یکی از یاران سابق خود را به قتل رسانده است .
مورد دیگر در رابطه با قتل اسماعیل آقا « سمیتقو » بود که پس از مدتی یاغی گری با تامین جانی رسمی از ترکیه به ایران بازگشت ولی چندی بعد بی سرو صدا سر به نیست شد و به اصطلاح به « تیر غیب » گرفتار شد . !
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز *** « تیر غیب » آمد و بر سینه نامحرم زد !