افسانهها و قصههای عامیانه مردم ایران
افسانهها، عمرى به قدمت عمر 'انسان' دارند. از هنگامى که انسانها قدرت کار و تفکر پيدا کردند، توضيح و تفسير طبيعت و جامعه را نيز آغاز نمودند و اين مقوله را در قالب اسطوره، نقاشي، پيکرتراشي، رقص و ... نسل اندر نسل به يکديگر منتقل ساختند و مىسازند. هنگامى که از شناخت قصههاى عاميانه سخن مىرود، الزاماً بهمعنى يافتن رگههاى (مردمي) در آنها نيست.
قصه، تودهاىترين هنر است. طرح مسائل مردم در قالبى جذاب،
پرکشش، سرگرمکننده و ساده، يکى از دلايل فراگير شدن قصهها است. البته نبايد تصور کرد که صرف جذابيت و کشش، علت دوام حيات قصهها است. آنچه قصهها را تداوم حيات بخشيده، ضرورتى دروني، مضاف بر سطح فرهنگى جامعه است. در زمان حاضر نيز با اشکال متفاوتى از افسانهسازى روبهرو هستيم که نشانگر بندهائى است که هنوز انسان را اسير خويش کرده است.
نمونههاى آنها را مىتوانيم در فيلمهاى ويدوئى جديد با موجودات کامپيوترى مشاهده کنيم و متوجه مىشويم که 'افسانهها' در اين زمان تغيير شکل دادهاند. عليرغم اينکه افسانهها، نشانگر روان انسان هستند، اما متعلق و موقوف به آنها نيستند.
'ميرچاالياده' ، طبيعت و کارکرد اسطوره را با تأييد نظر 'بوينسلاو مالينوسکي' و بهنقل از او بيان مىکند: 'اسطوره يک عنصر اساسى تمدن انسانى است و به هيچوجه افسانهسازى و قصهپردازى بيهوده نيست، بلکه برعکس واقعيتى زنده است که علىادوام به آن رجوع مىکنند و از آن استعانت مىجويند...' .
واژهٔ افسانه بهمعنى داستان، سرگذشت و قصه است. در زبان فارسى اصطلاحاً افسانه را به سه معنى آوردهاند. يکى بهمعنى گونهاى از شعرهائى هجائى که براى سرگرمى کودکان مىخواندهاند. دوم گونهاى قصهٔ منثور است که اغلب از زبان حيوانات گفته مىشود و سرگذشت آنها را بيان مىکند. اينگونه را 'داستان' و 'افسانه' هم مىگويند که داراى ويژگىهائى است که از آن جمله، کهنگى و قدمت آن است، ديگر آن که غالباً براى سرگرمى و نوعى آموزش فراز و نشيبهاى زندگى براى کودکان گفته مىشود.
اين افسانهها در فارسى بيشتر با جملههائى مثل 'يکى بود يکى نبود' . 'روزى بود روزگارى بود' ، 'سالها پيش از اين' ، 'بودند و ما نبوديم' و مانند اينها آغاز مىشود که بخشى از ادبيات عاميانه و اساطير کهن قومى است. گونه سوم داستانهاى منظوم و منثورى است که در کتابهاى ادبى آورده شده است. بعضى از اين داستانها، مانند 'کليله و دمنه' در اصل هندى است و برخى ديگر چون 'مرزباننامه' بهکلى ايرانى است. اين گونهٔ آخرى را مىتوان در رديف افسانههاى تمثيلى گذاشت. افسانهٔ تمثيلى آنگونه افسانه يا قصهاى است که بهصورت منظوم يا منثور آورده مىشود و شخصيت اول و اصلى آن مىتواند از ميان خدايان، موجودات انساني، حيوانات و گاهى هم از اشياءِ بىجان برگزيده شود. در اين نوع افسانه جانوران طبق خصلت طبيعت و واقعى خود رفتار مىکنند و تنها تفاوت آنها با وضعيت واقعى خود آن است که چون انسان سخن مىگويند و به بيان نکتههاى اخلاقى مىپردازند.
واژهٔ قصه بهمعنى سرگذشت و حکايت است و اصطلاحاً به آثارى گفته مىشود که در آنها تأکيد بر رويدادهاى خارقالعاده است تا تحول و تکوين شخصيتها و افراد. در قصهها يا حکايتها، اصل ماجرا بر رويدادهاى خلقالساعه مبتنى است. رويدادها، قصهها را بهوجود مىآورد و در واقع رکن اساسى و بنيادى آن را تشکيل مىدهد بدون آنکه در گسترش و بازسازى قهرمانها و آدمهاى قصه نقشى داشته باشد. اساس جهانبينى در قصهها اغلب بر مطلقگرائى استوار است. يعنى اينکه قهرمانهاى قصه يا خوب هستند يا بد. قهرمانهاى نه خوب و نه بد يعنى اين که متوسط و بينابين، در قصهها پيدا نمىشوند و تعارض و تضاد بين خوبى و بدى يا قهرمان خوب و آدم بد، رويدادهاى قصهها را تشکيل مىدهند. مثلاً در قصهٔ معروف 'امير ارسلان' عنصر شر، قمر وزير بدانديش است و طرف خير، فرخلقا است که قمر وزير براى بهدست آوردن او به حيلههاى مختلف دست مىزند. در اين بين نقش قهرمان يعنى اميرارسلان شناختن طرف شر و کوشش براى از بين بردن او است.
قهرمانان قصهها، آدمهاى معمولى نيستند. آنها معمولاً نمونههاى کلى از خصلتهاى عمومى بشر را ارائه مىدهند. حادثهها و ماجراهاى قصهها، تابع رابطهٔ علت و معلولى نيست بلکه از اصل برانگيختن اعجاب پيروى مىکند و توالى رويدادهاى خلقالساعه و غير عادي، هيچگونه رابطهاى منطقى را دنبال نمىکند. محتوا و مضمون قصهها، معمولاً مربوط به زمانهاى دور و جوامع گذشته از ياد رفته است.
ناگفته نماند که اسطوره، افسانه، سرگذشت و افسانهٔ تمثيلى از اشکال گوناگون قصه است. قصهٔ عاميانه به انواع قصههاى کهن گفته مىشود که بهصورت شفاهى يا مکتوب در ميان اقوام گوناگون از نسلى به نسل ديگر منتقل شده است. قصهٔ عاميانه انواع متنوعى است از اساطير، قصههاى پريان و نيز قصههاى مکتوبى که موضوعات آن از فرهنگ قومى گرفته شده است. بسيارى از نويسندگان و شاعران قصههاى عاميانه را اقتباس کرده و در آثار خود آوردهاند. مثل قصهٔ حسن کچل در فارسى و قصههاى سفيدبرفى و سيندرلا در ادبيات غرب يا قصهٔ طوطى و بازرگان در مثنوى مولوي. قصهٔ عاميانه نيز با جملههائى شامل کلمات ثابت و بدون تغيير آغاز مىگردند از آن جمله: 'يکى بود يکى نبود' که غالباً آن را با جملهٔ 'غير از خدا هيچکس نبود' گسترش مىدهند. علاوه بر اين جملهٔ معروف، اقوام مختلف ايراني، هر کدام بنا به موقعيت تاريخى و جغرافيائى خود، جملههاى گوناگونى براى آغاز قصه دارند مثلاً با جملهٔ 'اى برادر بد نديده' يا 'بودند و ما نبوديم' و از اين قبيل که شايد ترجمهاى از جملهٔ 'کانماکان' عربى باشد يا برعکس.
در پايان قصه نيز جملهها و عبارتهاى شخصى مىآورند. از قبيل 'قصهٔ ما به سر رسيد، کلاغه به خانهاش نرسيد' يا 'قصهٔ ما خوش بود، دسته گلى جاش بود' و نيز 'دستهٔ گل دستهٔ نرگس، داغات را نبينم هرگز و هرگز' يا 'هرچه رفتيم راه بود هرچه کنديم چاه بود، کليدش بهدست ملک جبار بود' . عبارت معروف ديگرى نيز اغلب در پايان قصهها مىآورند که منحصراً در مورد قصههائى بهکار مىرود که در آنها دو دل داده پس از گذراندن ماجراها و حادثههاى زياد، عاقبت به يکديگر مىرسند آن عبارت چنين است: 'همانطور که آنها بهمراد دلشان رسيدند، انشاءالله شما هم مراد دلتان برسيد' . قصههاى ايرانى يکى از کهنترين نمونههاى اصيل تفکر و تخيل مردم اين سرزمين و نشان دهندهٔ کيفيت و مباحث ذهنى و شادى و اندوه اين قوم بهشمار مىآيد.
مردم اين مرز و بوم، از روزگاران بسيار دور پندارها، باورها، افکار، آرزوها و تجربههاى خود را در قالب قصه ريخته و آنرا مانند گوهرى ناياب و عزيز به مرور تراش دادهاند و سطوحى بر آن افزوده و اجزائى از آن کاستهاند تا سرانجام به اين شکل زيباى تحسينانگيز درآمده و به دست ما رسيدهاست که هرکدام از آنها در عين سادگى و صفاى بىپيرايه چنان لطيف و دلکش است که خواننده و شنونده را بىاختيار مجذوب مىسازد يعنى همان رمز و رازى که در آفرينش بهتآور مينياتور ايران و رنگهاى جادوئى آن، همان طراوت و جلاى خيرهکنندهاى که در نقشها و رنگهاى بديع کاشىکارى اين ديار نهفتهاست، همان ظرافتها و انحناهائى که از انواع خط فارسى خوانده مىشودو تلألؤ غوغائى و خاموش تذهيب و نقاشى هم بر دلربائى و چشمنوازى آن مىافزايد، همان زيبائى نجيب و تنوع خيالانگيزى که در طرحهاى قالي، اين شاهکار هنر ايران ديده مىشود و جمله آنها بينندهٔ هنر شناس را به تحسين و اعجاب وامىداردو به دنياى رازها و حالها مىبرد، در تار و پود اين قصهها هم وجود دارد و به همين جهات است که بىاينکهثبت ضبط شده باشد همواره نقل شده و روايت شده تا به زمان حاضر رسيده است. قصههاى عاميانهٔ ايرانى نيز مانند ساير قصهها داراى تعدادى ثابت از اشخاص هستند که با نقشهاى نوعى (تيپيک) خود، از اسباب و لوازم ثابت و بدون تغيير قصهها بهشمار مىروند. مهمترين آنها عبارتند از: قهرمان نوعى اصلى شاهزاده است که معمولاً پسر کوچک يا سومين پسر شاه است و دو برادر بزرگتر او اغلب نقشهاى منفى بهعهده دارند. قهرمان قابل توجه ديگر، کچل است که غالباً شغل او چوپانى يا غازچرانى است. کچل در آغاز، موجودى است مطرود که تنبل و ترسو و اغلب فقير و تهىدست است. از او هيچگونه انتظارى براى کارهاى خارقالعاده و پهلوانى نمىرود، اما چون از او انجام کارى خواسته شود، با به کار بردن حيله و زيرکي، بىباکى و جسارت، خود را از ديگران متمايز مىکند. به اين ترتيب او سختترين وظايف را به انجام مىرساند و عاقبت با شاهزاده خانم عروسى مىکند و خودش شاه مىشود.
در این تاپیک سعی کردم نمونه ای از این قصه ها و افسانه های بومی را برای خوانندگان عزیز ،به صورت یکجا جمع آوری کنم.دوستان میتوانند چنانچه قصه های خاصی با توجه به موقعیت و محل جغرافیایی که هستند و یا به نحوی در فرهنگ آنان جا افتاده در اینجا بگذارند تا بقیه دوستان هم از خواندن آنها فیض ببرند.
باتشکر:^:
قهرمانها و شخصیت های قصه ساز
قهرمان نوع ديگر، کوسه است که شباهت به تيپ کچل دارد. اين شخصيت نقش اصلى را ندارد.
قهرمان مهم ديگر، خارکن پير، خارکش يا پسر او است. پينهدوز نيز در اين رديف است که همه نمايانگر مردم فقير و محروم هستند. اين خارکن در عين تهىدستى با کار و کوشش و ايمان و توکل سرانجام به ثروت و سعادت مىرسد.
شخصيت ديگر افسانههاى عاميانهٔ ايراني، درويش است که نمونهٔ اروپائى آنرا مىتوان راهب متکدى دانست. درويش مردى است تنگدست اما مؤمن که ايمان او به خدا باعث مىشود که داراى صفاتى سحرآميز باشد.
بعضى از مقامات و مشاغل در قصههاى عاميانه، داراى محاسن و مزايائى نيستند. قاضى اغلب رشوهخوار است و مال و امانت مردم را بالا مىکشد و اصولاً از همهٔ مردم بدتر است.
مالک ستمگر و جابر است و از زيردستانش تا بتواند کار مىکشد. زن در افسانههاى عاميانهٔ ايراني، بهدو مورد تقسيم مىشود: - بهعنوان شخصيت اصلى و در نقش فعال که داراى صفاتى از قبيل حيلهگري، توطئهچيني، فريب و تهمت زدن است. اما بهندرت در نقش فعال بهصورت مثبت و با صفات مطلوب ديده مىشود. - در نقش منفي، زن بهندرت چيزى بيش از يک موجود خواستنى است که شاهزاده مىخواهد جسم او را در تملک خود بگيرد.
در قصههاى عاميانه ديوها و اشباح بهدو تيپ محدود مىشوند: پرىها که اغلب داراى خصايل مثبت و ممتاز هستند و به قهرمان داستان در تنگناها کمک مىکنند.
شخصيت ديو بهصورتى که در قصهها مىآيد. چندين جنبه دارد. در عقيدهٔ عوام، ديو داراى خصايل موجودات متعددى است که با هم فرق دارند. ديو اصلي، بدخواه آدميزاد است و اغلب دختران را مىربايد و مىکوشد تا آنها را به ازدواج خود درآورد، اما نه با زور بلکه با بهدست آوردن رضايت و خرسندى دختر. روح اين ديو در شيشهاى است که در بدن يک جانور يا داخل چيزى پنهان است، بهطورى که با پيدا کردن اين شيشه و شکستن آن مىتوان بر ديو چيره شد. اما اين موضوع غالباً فراموش مىشود و کار به جنگ تنبهتن مىکشد و ديو شکست مىخورد. ديو با وجود قدرت فوقالعاده خود، موجودى است نادان و کندذهن در نهايت در اثر اين بلاهت راز و نهانگاه شيشهٔ عمر خود را در اثر چربزبانىهاى محبوبه، برملا مىکند و باعث نابودى خود مىشود.
از ويژگىهاى پراهميت قصههاى عاميانه تأکيد و تصريح بر تفوق و برترى قدرت سرنوشت است. نقش نوعى مقابل قهرمان قصه اغلب بهعهدهٔ خويشاوندان قهرمان قصه است و باز بيش از همهٔ اعضاءِ مؤنث خانواده، داراى خصلتهاى منفى هستند.
شخصيت اصلى ديگر مخالف و مقابل قهرمان قصه، شاه است که صفتهاى بد و نامطلوبى از قبيل حسد، غرور و ستمگرى به او نسبت داده مىشود. او قدرت و توانائى ابراز عقيده و رأى ندارد. تحت تأثير حرفهاى زيرگوشي، نجواها و بدگوئىهاى زيردستان و مشاوران خود و بيش از همه وزير او مىباشد. گاهى هم شاه فرمانروائى دانا و عادل است و اين نمونه در مورد شاهعباس که شخصيتى تاريخى است صدق مىکند.
اولريش مارزلف فولکلورشناس آلمانى قصههاى عاميانهٔ ايرانى را از نظر مضمون بهترتيب زير تقسيم مىکند: - قصههاى حيوانات - قصههاى سحر و جادوئي - قصههاى مقدسين و قصههاى تاريخي - قصههائى با جنبههاى داستان کوتاه - قصههاى خندهدار و لطيفهها - قصههاى مسلسل و دنبالهدار گرچه افسانهها از سرزمينهاى گوناگون آمدهاند، اما وطن خاصى ندارند و متعلق به همهٔ مردم جهان هستند. در هر افسانهاى حادثه و ماجرائى مخصوص نقل مىشود که بيانگر غمها، شادىها و مبارزهٔ هميشگى انسانها است و اين است راز ماندگارى و ديرپائى افسانهها. زبان افسانهها نيز خصلتى دوگانه دارد، در همان حال که هزاران رمز و راز در دل پنهان داشته است اما ساده، صميمى و گاه بىقيد و ولنگار است. هر چند زمانهاى متفاوت از سه هزار سال به بالا را براى پيدايش افسانهها ذکر کردهاند اما افسانهها مقيد به تاريخ معينى نيستند. خلق افسانهها از روزگار زندگانى ابتدائى بشر آغاز مىگردد. يعنى از دوران دگرگونى حيات که شامل دورههاى گردآورى خوراک، دورهٔ شکار، گلهدارى و کشاورزى است. بايد توجه داشت که پديدهها و عوامل طبيعى و طبيعت قابل لمس، براى انسان ابتدائى دورانهاى نخستين، هميشه سرچشمهٔ الهام و کتابى آموزشى بوده است. خشم و مهربانى طبيعت، گردش منظم شب و روز و ماه و سال و حوادث متنوع طبيعي، هميشه فکر و خيال او را بهسوى خود جلب کرده است و او را وادار ساخته که اين پديدهها را تبيين و تفسير کند و در نتيجهٔ اين عمل به خلق افسانهها که در حقيقت توجيهى از حوادث مختلف دنياى اطرافش است بپردازد. پس پديدهها و عوامل طبيعى موجد بخشى از افسانههاى فولکوريک هستند، اما بهتدريج که زندگى انسان دچار دگرگونى شد و جامعهٔ بشرى شکل گرفت آفرينشهاى هنرى انسان در مسير جديدى افتاد و سرچشمهٔ الهام تازهاى پيدا کرد. اين سرچشمهٔ الهام نو، همان عوامل و رخدادهاى اجتماعى است.
طى قرنها، افسانهها و قصههاى عاميانه، چون ارگانيسمى زنده، تأثيرات جهان در حال تغيير پيرامون خود را جذب کردهاند. شاهان و شاهزادگان، باغهاى پرشکوه و فرحبخش، کاخها، مبارزه براى بهدست آوردن تخت و تاج و بهدست آوردن دختر پادشاه؛ همهٔ اينها از مظاهر قرون وسطى است. تکامل روابط اجتماعي، قهرمانان جديدى وارد افسانهها کرد و منشاءِ آداب و رسوم و تغييراتى در فرهنگ بعدى شد. افسانهها، چيزى فراتر از خيالبافى يا پژواک سنتهاى گذشته است. بيش از هر چيز اين افسانهها بازتاب رؤياهاى کسانى است که آن را پرداختهاند. گفتهاند و شنيدهاند. رؤياهائى از داشتن عدالت اجتماعي، زندگى سرشار از کار لذتبخش، زيبائى و صلح و آرامش و در نهايت، آرزوى آزادى و رهائي. افسانههاى ملل مختلف، بهروشنى نمايانگر ويژگىهاى ملى و قومى مردم است که در آنها از طبيعت، شيوهٔ انتخاب پوشاک، آداب و رسوم و سنتهاى خود سخن مىگويند. به اين جهت چنين تصور کردهاند که شکل اوليه ترانهها و قصهها و اعتقادات بشر به زمانى مىرسد که خانوادههاى گوناگون اين ملل با هم مىزيسته و هنوز از يکديگر جدا نشدهاند. بنابراين فولکور (فرهنگ عامه) دشمنى و کينهتوزى با ساير ملل را از بين مىبرد و همبستگى نژاد بشرى را نشان مىدهد. افسانهها، داراى ويژگىهاى مخصوص بهخود است. از ويژگىهاى کاملاً آشکار افسانهها، خصلت جمعى بودن، شفاهى بودن، تنوع بيان و انعکاس بقاياى اساطير و آداب و سنن گذشته است. به احتمال بسيار زياد اين آثار، مدتها پيش از آن که سينهبهسينه نقل شوند و بهصورت نوشته و مکتوب درآيند، ساخته و آفريده شدهاند. حتى مىتوان گفت که قسمتى از اين آثار مربوط به پيش خط و کتابت است. اين افسانهها، پس از پيدايش خط بهعلتهاى مختلف، در حافظهها نگهدارى شده، طى قرون متمادي، از نسلى به نسلى ديگر انتقال يافته است. به همين سبب، يکى از ويژگىهاى اساسى آن شفاهى بودن آن است. روند تکامل تغيير و تحول ادبيات شفاهي، از طرفى به حافظه، عقايد، طرز تفکر، توانائى ذهنى و درک بيانکنندگان آن بستگى داشته و از سوى ديگر با شرايط محيط زيست و ذوق ادبى و هنرى آنها در ارتباط بوده است. قصههاى عاميانه از چنان اهميتى برخوردار هستند که نمىتوان آنرا انکار کرد. برخى سرمنشاء ادبيات مکتوب را قصههاى عاميانه مىدانند و عدهاى عقيده دارند که ريشهٔ قصههاى عاميانه در اساطير هر قوم است. گروهى نيز قصههاى عاميانه را يادمانى از زندگى ابتدائى بشر مىدانند. افسانهها و قصههاى عاميانه، بىتاريخ و بىزمان هستند. عشق و علاقه به قصهگوئى و افسانهپردازى و شنيدن قصه در تمام طول تاريخ تمدن با آدمى همراه بوده است. قصههاى عاميانه به آسانى با هر محيط اجتماعى و محلى قابل انطباق هستند و از اين جهت در عين کهنگي، تازه و امروزين هستند. انديشههائى که در پى اين قصهها نهفته است در همان حال که در ريشه در ناخودآگاه آدمى و ژرفاى فرهنگ مردم دارند، دائم تعبير و تفسير تازه مىپذيرند. افسانه و قصه بخشى از ميراث فرهنگى هر قوم و ملتى بهشمار مىآيد. کشور ما ايران سرزمينى است که در منطقهٔ خاورميانه شکوفاترين فرهنگهاى قديم را بهخود اختصاص داده است. اين شکوفائى همراه با مقام و اهميت خاص خود در اوايل قرن بيستم که تحقيق تطبيقى دربارهٔ قصهها در اروپا رواج يافت، کاملاً واضح و آشکار است. ايران، در زمينهٔ فرهنگ عاميانه، از بسيارى سرزمينهاى ديگر، غنىتر و پرمايهتر است.
آستر، رويه را نگاه مىدارد؛ نه رويه آستر را
پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد: 'آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟' . دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: رويه آستر را نگاه مىدارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر رويه را نگاه مىدارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.
دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به حسن بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: 'اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود.' سپس پرسيد: 'کجا خوش است؟' حسن گفت: 'آنجا که دل خوش است.' ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد
تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما حسن روى بارهاى خود خوابيد. کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند. اين را اينجا داشته باشيد.
وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه.
'اما بشنويد از حسن' . نيمههاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسن به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من 'تاجرباشي' شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند.
حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد.
حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشي. حسن قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهاي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مىدارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه دهان دختر را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد.
- آستر، رويه را نگاه مىدارد؛ نه رويه آتسر را. - سى افسانه از افسانههاى محلى اصفهان ص ۱۱ - ۱ - گردآوردنده: اميرقلى اميني - به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
اسداله که هم دختر عموشو گرفت، هم دختر پادشاهو
دو تاجر بودند که با هم صيغهٔبردارى خوانده بودند. يکى از آنها يک پسر داشت ولى ديگرى فرزندى نداشت. برادرى که پسر داشت به آن يکى گفت: يک کارى بکن که دختردار شوى تا من او را براى پسرم بگيرم. برادر گفت: تو دعائى کن خدا بهمن دخترى بدهد.
برادر، شب جمعه رفت نذر و دعائى کرد. پس از مدتى زن آن برادر دخترى زائيد. ناف دختر را به اسم پسر بريدند. سه ماه گذشت.
پسر که هفت ساله بود، عيد ماه رمضان را مادرش يک جفت گوشواره خواست تا براى نامزدش ببرد. مادر گفت: حالا زود است و من هم گوشواره ندارم. پدر که به خانه آمد، پسر قصد خود را گفت. او هم مقدارى کيک خريد و بهدست پسر داد. پسر براى عيدديدنى به خانهٔ عمويش رفت.
اين پسر آنقدر باکله و باشعور بود که در پانزده سالگى همنشين شاه شد. و شاه دقيقهاى را بدون او نمىگذراند. عمو و دخترش از علاقهٔ شاه به پسر نگران بودند. عيد شد. پسر از شاه اجازه خواست تا نزد پدر و مادرش برود. شاه به شرط اينکه او زود برگردد قبول کرد. پسر به خانه آمد و بعد از تحويل سال، به بازار رفت و يک انگشتر الماس خريد و به خانهٔ عمويش رفت. عمو گفت: تکليف اين دختر که نامزد توست چيست؟ پسر انگشتر الماس را پيش آورد و گفت: اگر اين دختر مال منه، اين انگشتر را به انگشتش کند. دختر عمو جلو آمد و گفت: شما که همنشين شاه هستى آيا مرا را هم در نظر داري؟ پسر گفت: من همان هستم که در هفت سالگى مىخواستم براى تو، که خيلى کوچک بودى گوشواره بياورم. آن روز مادرم قبول نکرد. حالا انگشتر الماس برايت آوردهام. اگر مرا مىخواهى بايد صبر کني. پسر، که اسداله نام داشت، نزد پادشاه بازگشت. پادشاه او را به اندرون برد. وقتى اسداله وارد اندرون شد، زن شاه گفت: رسم است که مردها به خواستگارى بروند. اما ما دوره را برگردان کرديم و از شاه اجازه گرفتيم که تو را به عقد دختر شاه درآوريم. پسر رضايت داد. در حياط ديگر مجلس عقد آماده بود. اسداله که وضع را اينطور ديد گفت: بهشرطى عقد مىکنم که عروسى بماند براى يک سال ديگر. اين قانون ماست. زن شاه قبول کرد. دختر شاه را براى پسر عقد کردند.
اسداله نامهاى به عمويش نوشت و ماجراى خود را با دختر شاه شرح داد و او را وکيل کرد تا دخترعمو را به عقد او درآورد. نامه را براى عمو فرستاد. عمو هم دخترش را به عقد اسداله درآورد
دو روز بعد از تحويل سال، شاه مىخواست به شکار برود. اسداله به بهانهٔ دل درد در خانه ماند و گفت: هر موقع حالم خوب شد مىآيم. عصر، پسر رفت به منزل پدرش. ماجرا را براى او تعريف کرد و گفت: من بايد امشت مخفيانه با دخترعمو عروسى کنم تا شاه چيزى نفهمد. دختر را آوردند و دستش را در دست اسداله گذاشتند. اسداله سه روز صبحها خود را به دل درد مىزد و شبها مىرفت منزل پدرش. بعد از سه روز رفت پيش شاه براى شکار.
یک سال گذشت و موقع عروسى دختر شاه با اسداله رسيد. هفت شبانهروز شهر را آذين بستند و شب هفتم دست دختر را در دست پسر گذاشتند. مدتى گذشت، پادشاه بيمار شد و اسداله را به جاى خود بر تخت نشاند. به نام او سکه زدند. دخترعمو، سکه پادشاه جديد را که ديد خيلى نگران شد که اسداله با اين مقام ديگر سراغ او نمىآيد.
چند روز بعد، شاه جديد پدرش را خواست و گفت: پشت اندرون اينجا، خرابهاى هست، آنرا بساز و آنجا را منزل کن و يک راهى هم از آنجا به اندرون اينجا بساز
ساختن خانه جديد به گوش شاه قديم رسيد. پسر را خواست و علت را پرسيد. اسداله گفت: آخر، خوب نيست من به خانهٔ آنها رفت و آمد کنم. اين ساختمان را مىخواهم بسازم تا آنجا منزل کنند و بتوانند پسرشان را ببينند. ساختمان تمام شد. پدر و مادر اسداله اسباب کشيدند و به خانهٔ نو آمدند. هر روز اسداله به آنجا مىرفت.
يکى از روزهاى تعطيل، اسداله پنهانى به خانهٔ پدرش رفت. ملکه هم بهدنبال او رفت. وقتى وارد آن حياط شد ديد دخترى زيباتر از خودش با يک به در بغل، توى حياط قدم مىزند. ملکه نگران شد و پيش خود گفت: اسداله که خواهر ندارد. پس اين دختر کيست؟ ملکه تا شب چيزى به روى خود نياورد. شب از اسداله دربارهٔ دختر پرسيد. اسداله گفت: دخترعمويم است. ملکه پرسيد: مهمان است؟ اسداله گفت: نخير، خانهاش آنجا است. دختر شاه عصبانى شد و گفت: گمانم زن تو باشد. اسداله گفت: اگر زن من هم باشد چيزى از شما کم نشده. اسداله براى او شرح داد که اين زن را قبل از عروسى با او گرفته است. دختر شاه قانع شد و با آن دختر دوستى کرد و به اسداله هم اجازه مىداد که هفتهاى دوبار برود پيش آن دختر.
- اسداله که هم دخترعموشو گرفت و هم دختر پادشاهو - قصههاى مشدى گلين خانم - ص ۲۰۹ - ۲۰۴ - گردآورنده: ل - پ. الول ساتن - ويرايش: اولريش مارتسوف، آذراميرحسين نيتهامر، سيداحمد وکيليان به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
اسرار خونه داروغهٔ نانجيب
'يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. يه تاجرى بود، يه زنى داشت. اينا سيزدهبهدر عيد بود، رفتند سيزدهبهدر. برگشتن که ميومدند رو به خونه، هوا طيفان (طوفان) شد، به اندازهاى که چشم چشمو نمىديد. مادر بچهشو گم کرد، زن شوهرشو گم کرد، خواهر برادرشو گم کرد. اين مرد تاجرم زنشو گم کرد.'
وقتى مرد تاجر به خانه رسيد، زنش هنوز نيامده بود. نوکرش را فرستاد دنبال زن. نوکر هرچه گشت زن را نيافت. اما چند بچه را، که پدر و مادر خود را گم کرده بودند و گريه مىکردند، پيدا کرد و به خانهٔ تاجر آورد. مرد تاجر گفت: فردا بچهها را به خانههايشان مىرسانيم. هرچه منتظر زن شدند پيدايش نشد.
اما بشنويد از زن. وقتى شوهرش را گم کرد. در بيابان نشست تا طوفان تمام شد. بعد به شهر آمد. راه خانه را گم کرد و گريان و نالان در کوچه و بازار راه مىرفت. داروغه او را ديد و علت گريهاش را پرسيد. زن ماجرا را گفت. داروغه گفت: امشت بيا به خانهٔ من. تا فردا تو را به شوهرت برسانم. از آنجائى که اسم داروغه بد در رفته بود، زن مىترسيد به خانهٔ او برود و اصرار مىکرد که همان شب پيش شوهرش برود. داروغه گفت: من رحمم آمده که به تو مىگويم به خانهام بيائى وگرنه بايد حبست کنم. زن ناچار قبول کرد. او شنيده بود که داروغه هر شب بيست فاحشه، بيست بچه خوشگل و بيست کُپِ شراب به خانهاش مىبرد. و از اين مىترسيد که مبادا داروغه به او دست درازى کند.
وقتى وارد خانهٔ داروغه شد. اتاق بزرگى را ديد که بيست زن در آن بودند. دور حياط هم صد تا اتاق کوچک ديد. نيمههاى شب داروغه به خانه آمد و گفت شام بدهيد. به همه شام دادند. بعد دستور داد کپهاى شراب را بياورند و در چاه حياط بريزند. بعد هر کدام از زنها را در اتاقى کرد. کلفت خود را صدا زد و به او گفت که پيش زن تاجر بخوابد تا او نترسد. داروغه شامش را خورد و از خانه بيرون رفت. زن تاجر، از کلفت داروغه پرسوجو کرد. کلفت گفت اين اخلاق داروغه است هر شب بيست تا فاحشه، بيست تا بچه خوشگل و بيست تا کپ شراب به خانه مىآورد. شرابها را در چاه مىريزد. زنها و بچهها را صبح بيرون مىکند. به آنها پول هم مىدهد. هر شب کارش اين است . نه به زنها نگاه مىکند و نه به بچهها.
صبح داروغه آمد و در اتاقها را باز کرد و صبحانهٔ بچهها و زنها را داد و گفت: برويد. بعد آمد سراغ زن تاجر. او را برد به خانهٔ شوهرش. بعد هم رفت دنبال کارش. مرد تاجر که فهميد زن ديشب خانهٔ داروغه بوده است به او گفت: زنى که شب، خانهٔ داروغه بخوابد، به درد من نمىخورد. او را برد و طلاق داد.
زن گريه و زارى مىکرد و در بازار راه مىرفت که داروغه او را ديد و شناخت. زن ماجرا را براى او تعريف کرد. داروغه گفت: تو برو به خانه يکى از آشنايانت تا من کارى کنم که مرد خودش بيايد دنبالت. زن رفت خانهٔ همسايهاش که با او دوست بود. از آن طرف، داروغه رفت و زنى را پيدا کرد. به او پولى داد تا به حجرهٔ مرد تاجر برود و با او شوخى کند. هر وقت تاجر هم با او شوخى کرد. داد و بيداد کند و فرياد بزند. زن چنان کرد. وقتى فرياد زن بلند شد، داروغه خود را به آنجا رساند و مرد تاجر را به حبس برد. اطاق محبس در خانهٔ داروغه بود. حاجى عصر که شد ديد آمدن فاحشهها شروع شد. بعد بچه خوشگلها آمدند و پشت سرشان هم کپهاى شراب را آوردند. همهٔ آن چيزهائى را که زن تاجر ديده بود، تاجر هم ديد. سه شب حاجى در محبس بود و هر سه شب ديد شرابها به چاه ريخته شد و کسى هم دست به زنها و بچهها نزد. روز چهارم داروغه آمد تا حاجى را آزاد کند. حاجى گفت: تا من علت اين کارهاى تو را نفهمم از اينجا نمىروم. داروغه گفت: من اين کارها را مىکنم تا بيست رختخواب زنا کمتر شود، بيست عمل لواط کمتر شود، بيست کپ شراب کمتر خورده شود. من هميشه کارم اين است. با اين که مىدانم اسمم در ميان مردم بد در رفته است. مرد تاجر آمد به منزل، از طلاق دادن زن خود پشيمان شده بود. فهميد که اسم داروغه بىجهت بد دررفته است. گشت و زن خود را پيدا کرد و بار ديگر او را به عقد و درآورد.
- اسرار خونهٔ داروغهٔ نانجيب - قصههاى مشدىگلين خانم - ص ۲۵۴ - ۲۵۰ - گردآورنده: ل.پ. الول ساتن - ويرايش: اولريش ارتسوف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
الاغ آوازهخوان و شتر رقاص
صاحب شترى که زخمى شده بود، آنرا در جزيرهاى رها کرد. خرى هم به اين سرنوشت دچار شد. شتر و خر مدتى خوردند و خوابيدند و سالم و چاق شدند. شبى قافلهاى از آنجا عبور مىکرد. خر صداى زنگ قافله را شنيد و شروع کرد به عرعر خواندن. شتر هرچه گفت: نخوان! الان صداى تو را مىشنوند و ما را پيدا مىکنند و با خود مىبرند. خر گفت: من صداى زنگ رفقا را شنيدم. آوازم گرفته است. شتر گفت: نخوان. يک وقت هم نوبت رقص من مىشود! خر توجهى نکرد.
صبح، چند نفر که صداى خر را شنيده بودند، از قافله جدا شدند و به جستوجو پرداختند تا خر را پيدا کنند. گشتند و گشتند تا خر و شتر را يافتند و با خود بردند و بار بر پشت آها گذاشتند. مدتى رفتند. خر خسته شد و نمىتوانست راه برود. بار خر را برداشتند و بر پشت شتر گذاشتند
رفتند و رفتند تا به رودخانهاى رسيدند. خر جلوتر نرفت. هر کار کردند، خر تکان نخورد. تصميم گرفتند خر را بر پشت شتر بگذراند و از رودخانه رد شوند. همينکار را کردند. شتر بهميان رودخانه که رسيد شروع کرد به لگد پراندن. خر گفت: چه کار مىکني؟ شتر گفت: من رقصم گرفته مىخواهم برقصم. گفت: اين جا توى رودخانه جاى رقصيدن نيست. شتر گفت: آنوقت که گفتم آواز نخوان، گير مىافتيم، تو گفتى که من خواندنم مىآيد. حالا من هم رقصم مىآيد. خر را انداخت توى رودخانه، بار را هم ساحل رودخانه انداخت و فرار کرد.
- الاغ آوازه خوان و شتر رقاص - قصههاى مشدى گلين خانم - ص ۱۴۴۰۱۴۳ - گردآورنده: ل.پ. الول ساتن - ويرايش: اولريش مارتسوف، آذر آميرحسينى نيتهامر، سيد احمد وکيليان به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
امير زن است نه مرد، چشمهاى امير تو را کشت
دو برادر بودند يکى تاجر و ديگرى خارکش. مرد تاجر هفت پسر داشت و خارکش هفت دختر. از قضا باران سختى باريدن گرفت و هفت شب و هفت روز باريد. مرد خارکش که نتوانسته بود دنبال کار و کسب برود، دست تنگ و گرسنه مانده بود. به توصيهٔ زنش به در خانهٔ برادرش رفت تا پولى از او قرض بگيرد. در خانهٔ تاجر جشن و مهمانى بود، مرد خارکش را به داخل راه ندادند. خارکش ناراحت و ناميد بازگشت و همه چيز را تعريف کرد. خارکش و زنش از غصه چشمهايشان کور شد. دختر کوچک خارکش، که از اين وضع خسته و دلش به درد آمده بود، کولهبارى برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به خرابهاى رسيد که گربهاى آنجا مىگشت. گربه يک جن بود. دختر آنجا ماند. بعد از چندى گربه زائيد و بعد به زبان آمد و به دختر گفت که پيشش بماند. دختر هفت روز پيش گربه ماند، خواست برود گربه گفت تا چهلهٔ من باش و بعد برو. دختر قبول کرد. روز چهلم، مطلبى به تو مىگويم تا عاقبت به خير شوي. دختر که همين را مىخواست پيش او ماند. روز چهلم، گربه يک دست لباس مردانه براى دختر خريد و گفت لباس را بپوش و برو توى آبادي. چهل روز شاگرد نجار، چهل روز شاگرد بقال، چهل روز شاگر بزاز باش. روز چهلم بزازي، برايت خوب مىشود. به من هم سر بزن. دختر کارهائى را که گربه گفت انجام داد. روز چهلم در دکان بزازي، شاهزادهاى آمد پارچه بخرد، از دخترک که لباس مردانه پوشيده بود، پرسيد: اسمت چيست؟ گفت: امير. شاهزاده عاشق بزاز شد. اما او پسر بود و نمىدانست چه کار کند. به قصر رفت و بزاز را خواست. به بزاز گفت: برو تحقيق کن ببين شاگردت پسر است يا دختر. گمان کنم دختر باشد. فردا شاهزاده و بزاز شاگر بزار به شکار رفتند. از قضا تيرى به دندان دخترک خورد و دنانش شکست. اما دخترک گريه و زارى نکرد. از شکار برگشتند به خانه. دخترک که ديد استادش خيلى سعى مىکند راز او را بفهمد شبانه از آنجا گريخت. براى شاهزاده هم نامهاى نوشت: 'امير زن است نه مرد، چشمهاى امير تو را کشت.' وقتى نامه بهدست شاهزاده رسيد، فهميد که شاگرد بزاز دختر بوده است. شاهزاده از عشق دختر بيمار شد. طبيب گفت که بايد هر جور شده دختر را پيدا کرد. شاهزاده به راه افتاد تا دختر را پيدا کند. همه جا مىگشت و مىگفت: 'مرواريد مىدهم، خنده مىستانم.' تا از روى شکستگى دندان، دخترک را بشناسد. از هفت مرواريدى که شاهزاده به همراه داشت شش تا را داده بود به اين و آن و فقط يکى برايش مانده بود. رسيد به در خانهٔ گربه. گربه به دخترک گفت که برود در را باز کند و شاهزاده را داخل خانه بياورد. دختر مرواريد را گرفت و خنديد. شاهزاده او را شناخت. شاهزاده گفت: براى خواستگارى آمدهام. دختر گفت: سه شرط داد. اول اينکه بايد کارى کنى که همه بفهمند تو شاهزاده هستي. دوم بايد براى چشم پدر و مادر من هفت علف شفا را پيدا کنيم. سوم اين که بايد عروسى ما هم مثل شاهزادگان باشد. شاهزاده همه را قبول کرد. بهکمک گربه هفت علف شفا را پيدا کردند و به خانهٔ دختر رفتند. بعد هم به قصر رفتند و جشن عروسى برپا کردند.
- امير زن است نه مرد، چشمهاى امير تو را کشت - افسانههاى ايرانى - ص ۶۷ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)