تارا با عجله گفت: " آخه نمي تونم موندن من در اينجا صلاح نيست از يك طرف ميدوني كه چه كينه اي از اين پير كفتار به دل دارم آخرش ميترسم يا من خون او رو بريزم يا او خون من رو. از يه طرف ديگه ترس از عطا خان رو دارم. مي ترسم بياد سراغم رو بگيره و گيرم بياره. مي دوني كه او چه آدم خطرناكيه .اگه دستش بهم برسه زنده نمي ذارم. آخه او منو مسبب بهم ريختن تشكيلاتش مي دونه به همين خاطر تا زهرش رو نريزه دست از سرم بر نمي داره."
كوكب با نگراني گفت: " اما چهار پنج ساله كه از اين جريان مي گذره از او هيچ خبري نشده. مطمئن باش اگه مي خواست بلايي سرت بياره تا حالا اين طرفها آفتابي شده بود. از كجا معلوم او تا حالا دستگير نشده باشه و يا نمرده باشه."
تارا گفت : به هر حال نمي تونم بي گدار به آب بزنم. تو فقط دعا كن كار و بار من بگيره. اون وقت براي هميشه تو رو مي برم پيش خودم. اين لاشخور ِ مردهخوار رو هم بذار آخر عمري تو گند و كثافت خودش دست و پا بزنه.
كوكب با دست محكم به پايش كوبيد و بعد با دستپاچگي شروع به پهن كردن سفره پارچه اي كرد كه در آن نان پيچيده بود. گفت:واي خدا منو مرگ بده. پاك يادم رفت ناهار برات بيارم.
كوكب با عجله ته قابلمه را كه در آن مقداري نخود و سيب زميني باقي مانده بود زير و رو كرد و بعد با حالت تاسف گفت: ببخش دخترم كه غذايي از اين بهتر نداريم كاش زودتر اومده بودي تا كمي گوشت هم بهت ميدادم.
تارا گفت: ننه جلوي من اين حرف رو نزن. من بهتر از هر كسي ميدونم تو اين خونه آبگوشت تنها غذاي شاهانه ايست كه هر چند ماه يك بار درست ميشه....
اين رو هم ميدونم كه براي تهيه اين غذا چقدر خودت رو به آب و آتيش زدي. به خدا دلم به حالت مي سوزه. تو صبح تا شب تن به هر كار خفت باري مي دي و اين مرتيكه بي غيرت دستمزدت رو دود مي كنه ميفرسته هوا.
تارا از جا برخواست و نگاهي به بيرون انداخت. غلامرضا از شدت تشنگي كنار حوض افتاده بود و صورت پشمالويش در انحصار مگسها در آمده بود. با بيزاري نگاهش را از او گرفت و در حالي كه سر سفره مي نشست گفت: هميشه از اينكه از تخم و تار چنين موجودي به عمل اومدم از خودم بدم مياد. از روزي كه چشم باز كردم سايه اش مثل ديو بالاي سرم بود. اوايل فكر ميكردم پدر يعني همين زندگي رو به همون شكل پذيرفته بودم به خصوص كه مي ديدم تو چنان از او حساب مي بري و ازش ميترسي كه انگار جز اين نبايد طور ديگه اي مي بود. خب من هم از تو ياد مي گرفتم به همين خاطر بود در برابر شكنجه و آزارش جرات كوچكتريت واكنشي نداشتم.
تارا روسري اش را برداشت تا راحت تر غذا بخورد. كوكب با ديدن سر تراشيده تارا چنگي به صورتش انداخت و گفت : پس موهاي نازنينت كو؟ اين چه شكل و شمايليه كه براي خودت درست كردي.
تارا با خونسردي گفت: جوش چي رو ميزني جوونيم دود شد و رفت مي خوام صد سال سياه اين دولاخ موي شپشو رو سرم نباشه.
كوكب با ناراحتي گفت: تو نبايد سرت رو مي تراشيدي كدوم دختر عاقلي اين كار رو ميكنه كه تو كردي؟
تارا با اخم گفت : طوري حرف مي زني كه انگار خواستگارها الان پشت در صف كشيدند. اگه مي بيني سرم رو تراشيدم فقط بخاطر اين بود كه موهام پر از شپش شده بود. چاره اي جز اين كار نداشتم. از بس پوست سرم رو خارونده بودم زخم شده بود. ترسيدم گري بگيرم بترشم رو دستت بمونم به همين خاطر از ته موهام رو زدم.
كوكب با تاسف گفت: دختر جان تو هنوز جووني خوشگل و خوش قد و بالايي. اگه هيچي نداري فقير و بي كس و كاري به همين صورت زيبايي كه خدا بهت داده قناعت كن وقدرش رو بدون. خدا رو چه ديدي شايد يه روزي يه مرد خوب سر راهت سبز شد و ازت خواستگاري كرد.
تارا پوزخندي زد و گفت: مرد خوب دنبال زن خوب مي ره نه من كه سر تا پام پر از عار و ننگه. تازه اگه همچين اتفاقي بيفته و يك خدا زده به خواستگاريم بياد من كسي نيستم كه بخوام شوهر بكنم. تو بايد بهتر از هر كسي بدوني كه چقدر از جنس مرد نفرت دارم. كلمه مرد براي من فقط يه معنا داره و اونهم معناش خيانته. براي هر دختري پدرش سمبل مردانگي است. حالا فكر كن كه وقتي پدري نامرد از كار در بياد چطور اون دختر مي تونه به مرد ديگه اي اطمينان كنه. ننه شوهر تو به اندازه يك حيوون هم نيست چون خيانتي كه او به من كرد هيچ حيووني به فرزندش نمي كنه . اين پست فطرت همه چيز منو ازم گرفت حتي.....
سايه سهمگيني كه داخل زير زمين افتاد باعث شد حرف در دهان تارا بخشكد كوكب كه وحشت در صورتش نمايان بود. با دستپاچگي كاسه مسي را كه در آن مقداري نخود و سيب زميني بود مقابل تارا گذاشت و گفت: غذات رو بخور از دهن مي افته.
غلامرضا در حالي كه زنجيري را دور دستانش حلقه كرده بود تلو تلو خوران از پله ها پايين آمد. تارا كه متوجه خشم توفنده او شده بود فوري روسري اش را سر كرد و از جايش بلند شد. غلامرضا با هيبتي ترسناك به سويش خيز برداشت. كوكب بين آن دو را گرفت و مانند هميشه سپر بلاي تارا شد. اما غلامرضا وحشيانه چنان بر سينه او كوفت كه زن بيچاره با جثه ضعيف و نحيفش مثل پر كاهي به گوشه اي پرتاب شد. تارا كه برخلاف مادرش بلند قد و درشت اندام بود. بدون كوچكترين ترديدي پيش از اينكه موفق به عمل ديگري شود با يك دستش بازوي او را گرفت و با دست ديگرش زنجير تاب داده شده را از دور دستان او باز كرد و بعد با خشم مقابل او ايستاد و با لحني تهديد آميزگفت: اگه يك قدم ديگه برداري با همين زنجير خفه ات ميكنم. پس كاري نكن كه به درك واصل بشي. فهميدي غلامرضا خرخاكي؟
غلامرضا كه خود را خلع سلاح ديد حسابي خودش را باخت. با صدايي لرزان گفت: دختر جان من كه با تو كاري ندارم. مثل اينكه من پدرت هستم يه ارزن احترام برام قائل باش اين چه طرز رفتاره كه تو با من داري.
تارا چشمان نافذش كه در زمان خشم به طرز عجيبي قرمز مي شد را به او دوخت و در حالي كه زنجير را با تبحر خاصي به حركت در آورده بود با تندي گفت: تو پدر من هستي؟ تو چطور مي توني چنين ادعايي بكني. تو اسم هر چي پدر تو دنيا بود رو به ننگ آلوده كردي. لابد خودت مي دوني كه اگه بخواي يك بار ديگه ادعاي پدري بكني خيلي راحت قانون سرت رو بالاي طناب دار مي بره. اگه مي بيني هر از گاهي سري به اين جهنم مي زنم مطمئن باش دلم براي ديدن قيافه كريه تو تنگ نشده .... بخاطر اين پيرزن بخت برگشته است كه نمي تونم فراموشش كنم. پس خوب گوش كن اگه از اين لحظه به بعد يك تار مو از سر اين زن كم بشه چنان بلايي سرت ميارم كه اگه از درد مثل سگ زوزه بكشي كسي به دادت نرسه. حواست خيلي جمع باشه اين تارايي كه مقابلت قد علم كرده تاراي ده سال پيش نيست كه هر سازي بزني او برقصه. از اين به بعد جواب هاي رو با هوي خواهي شنيد. اين عقده هايي كه از تو سر دلم تلمبار شده تبديل به غده هاي بدخيمي شده كه هر لحظه ممكنه سر باز كنه خيلي مراقب رفتارت باش. دوباره بر ميگيردم. و اين را گفت و با خشم از آن پستو خارج شد.
غلامرضا از شدت خشم مقداري ناس را كه از قبل زير زبانش گذاشته بود پشت سر او تف كرد و بعد با غضب گفت: دختره پدر سگ براي من قداره كش هم شده اخلاق آدميزاد نداره همه اش مي خواد براي من اداي نرينه ها رو در بياره بذار يكبار ديگه پاش به اين خونه برسه مي دونم چه كارش كنم. آخرش گذر پوست به دباغخونه مي افته.
كوكب نگاهش را به ظرف غذاي تارا دوخت و بعد با حرص گفت : لااقل مي ذاشتي يك لقمه از غذاش رو مي خورد بعد مثل عزراييل بالاي سرش پيدا مي شدي.
غلامرضا با چهره اي درهم گفت: خفه شو زنيكه سليطه هر چي ميكشم از دست توست همين پشتيبانيهاي تو اين دختره هرزه رو اين طور دريده كرده از بس دست به سرش كشيدي ديگه ما رو آدم حساب نمي كنه.
كوكب سري با تاسف تكان داد گفت: هي! هي! امان از تو كه نفهميدي با اين دختر چه رفتاري داشته باشي از روز اول از گرده اش كار كشيدي هر طور كه دلت خواست با او همون كار رو كردي حالا توقع داري تو رو آدم حساب كنه.
غلامرضا لنگه كفش پاره اش را به سمت كوكب پرتاب كرد و با غضب گفت:آخه خبر مرگت بياد از لحظه اي كه اين دختره بيغوش رو آوردي تو اين خونه چنان