داستان های شیوانا | استاد عشق و معرفت و دانایی
هنر ندیدن و نشنیدن!
شیوانا با شاگردانش در بازار راه میرفت.آنجا عدهای جوان را دیدند که همراه پسرکدخدا سربهسر مرد میوهفروشی میگذارند و در جلوی مردم به او دشنام
میدهند. اما مرد میوهفروش چنان رفتارکرد که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده است وچیزی نمیبیند و نمیشنود. اما ناگهان مرد میوهفروش سرش را بلند کرد و بدون اینکه هیچ احساس و پیامی در چهرهاش ظاهرشود خشک و سرد به پسر کدخدا و جوانها خیره شد و بعد دوباره سرش را پايین انداخت و سرگرم کار خویش شد. با این کار پسر کدخدا وحشتزده بقیه رفقایش را جمع کرد و
سراسیمه از مقابل مغازه میوهفروش گریخت.
شاگردان شیوانا از خونسردی و آرامش میوهفروش حیرت کردند و از شیوانا دلیل صبر و شکیبایی فوقالعاده او و همینطورفرار ناگهانی پسر کدخدا و دوستانش راپرسیدند. شیوانا با لبخند گفت: "بیايید ازخودش بپرسیم!" سپس همراه شاگردان نزد اورفتند و شیوانا گفت: "همراهان من میخواهند بدانند دلیل این همه آرامش وسکوت و بیتفاوتی تو در چیست!؟"
مرد میوهفروش که شیوانا را خوب میشناخت پاسخ داد: "میبینید که پسر
کدخدا با اینهاست و من روی حرف و فکر و عمل آنها هیچ نقشی ندارم و علاقهای هم ندارم که نقشی داشته باشم. پس در این مورد کاری از دست من برنمیآید. اما در عوض اختیارفکر و گوش و چشم خودم را که دارم! پس به جای اعتنا به این موجودات گستاخ، چشمم را برای دیدن قیافه آنها کور و گوشم را از شنیدن صدای آنها کر میکنم. وقتی چیزی مقابل خود نمیبینم و صدای مزاحمی نمیشنوم دیگرچرا خودم را به زحمت اندازم و حرمت و ارزش
اجتماعی خودم را پايین بیاورم."
شاگردان شیوانا پرسیدند: "پس چرا وقتی به آنها نگاه کردی آنها ساکت شدند و
گریختند؟"
مرد میوهفروش گفت: "مردم همه شاهد بودند که من به سمتی که آنها بودند خیره شدم وچیز باارزشی ندیدم که روی من اثر گذارد.
واقعا هم ندیدم! چون دیدن آنها را برای چشمانم ممنوع کرده بودم. اینکه چرا
گریختند را از شیوانا بپرسید!"
و شیوانا با تبسم گفت: "هر انسانی از دیدن چشمهایی که او را نمیبینند احساس
حقارت و ترس میکند و دچار سردرگمی میشود. آنها در نگاه مرد میوهفروش خود را حتی به اندازه یک ذره خاک هم ندیدند و با تمام وجود احساس کردند که در دنیای میوهفروش، بود و نبودشان یکسان است و آنها در عالم او جایی ندارند. برای همین پا پس کشیدند و گریختند. چرا که متوجه شدند اگر میوهفروش همین شکل نگاه کردنش را ادامه دهد، به بقیه مردم که تماشاچی این
صحنه بودند یاد میدهد که چطور آنها را مانند او خوار و حقیر و نادیدنی ببینند واین برای پسر کدخدا و جمع همراهش بدترین اتفاقی است که میتواند بیفتد. فراموش نکنید که این آدمها چند دقیقه پیش با دشنام و گستاخی میخواستند آبروی میوهفروش را نزد مردم دهکده ببرند و میوهفروش با ندیدن آنها و نشنیدن صدایشان، همان بلا یعنی بیاعتبار و بیارزش شدن را بر سر خودشان آورد. آنها از بیاعتباری فردای خودشان گریختند."
ببر را در جنگل خودش قضاوت کن !
ببری درنده وارد دهکده شیوانا شده بود و به دامهای یک مزرعهدار حمله کرده بود. اهالی دهکده به همراه شاگردان شیوانا ببر را محاصره کردند و او را در گوشه انبار مزرعهدار به دام انداختند. ببر وقتی به دام افتاده بود قیافهای مظلوم به خود گرفته بود و خود را گوشهای جمع کرده و حالت تسلیم به خود گرفته بود. قرار شد تور بزرگی روی سر ببر بیندازند و او را اسیر کرده و به عمق جنگل برده و آنجا رها کنند تا دیگر به دهکده برنگردد. در حین انجام این کار مرد میانسالی نزدیک شیوانا آمد و به او گفت: "پسری جوان از روستایی دوردست به اینجا آمده و مدتی نزد من کار کرده و به دخترم دل بسته و از او خواستگاری کرده است و البته گفته که مجبور است دخترم را با خودش به روستای خودش ببرد. در مدتی که او نزد ما کار میکرد چیز بدی از او ندیدیم و پسری خوب و سربهزیر به نظر میرسد. میخواستم بدانم با توجه به اینکه شناختی از گذشته او و خانوادهاش نداریم آیا میتوانم دل به دریا بزنم و با این ازدواج موافقت کنم و اجازه دهم دخترم را با خودش ببرد؟"
شیوانا با لبخند به ببر اشاره کرد و گفت: "این ببر را ببین که چقدر خودش را مظلوم نشان میدهد. او از جنگل یعنی از خانه خود دور افتاده و به همین خاطر چون در جایی جدا از وطنش است احساس ترس و بیپناهی تمام وجودش را فراگرفته و در نتیجه رفتاری متفاوت با تمام زندگیاش را از خود نشان میدهد. همین فردا که این ببر را به جنگل ببرند باید به محض آزاد کردنش از او بگریزند چون وقتی پایش به جنگل برسد دوباره بوی آشنای بیشه او را شجاع میکند و به خلق و خوی وحشی و قدیمی خودش برمیگردد. به جای اینکه سادهترین راه را انتخاب کنی یعنی بیگدار به آب بزنی و آینده زندگی دخترت را به شانس واگذار کنی. به همراه دخترت و این پسر سری به روستای آنها بزن و مدتی آنجا بمان و رفتار پسر را با اطرافیان و خودتان زیر نظر بگیر. اگر مثل این ببر باشد که بهتر است زندگی دخترت را تباه نکنی. اما اگر همچنان پاک و سربهزیر و درستکار بود و دخترت هم قبول کرد پس دیگر دلیلی برای مخالفت وجود ندارد.
آن مرد پذیرفت و از شیوانا دور شد. دو ماه بعد شیوانا آن مرد را در بازار دید. احوال او را جویا شد. مرد لبخندی زد و پرسید: "قضیه آن ببر چه شد؟" شیوانا پاسخ داد: "همانطوری که حدس زدیم پای ببر که به جنگل رسید شروع به وحشیگری کرد و به چند نفر آسیب رساند و بعد هم گریخت. خواستگار دختر شما چگونه بود؟"
مرد میانسال لبخند تلخی زد و گفت: "درست مثل ببر شما رفتار کرد. خوب شد به توصیه شما عمل کردیم و قبل از اینکه ناسنجیده تصمیم بگیریم، همراه خودش سری به جنگلش زدیم!"
کار خوب به جای خود، کار بد به جای خود !
در دهکده شیوانا مردی چاهکن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر میکرد و بابت این کار دستمزد میگرفت. لازم شد که در مدرسه شیوانا چاه آبی حفر شود. از مرد چاهکن و پسرانش برای این کار دعوت شد در ازا ده سکه چاه مدرسه را حفر کنند. آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بیاعتنا به حال و هوای مدرسه موقع کار کردن با صدای بلند شعر میخواندند و با یکدیگر شوخی میکردند و این مساله برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود.
وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید، چند نفر از شاگردان شیوانا که از سر و صدای چاهکنها در این مدت ناراحت شده بودند لیستی بلندبالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاهکنها در طول ایام حفر تهیه کردند و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیوانا دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد. شیوانا در مقابل جمع مرد چاهکن و پسرانش را نزد خود خواند و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد. سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند و سپس گفت: "طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده میشود." بعد از گفتن این حرف شیوانا ده سکه به مرد چاهکن داد. سپس ادامه داد: "چون کارتان خیلی خوب بود و عالیتر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده میشود." آنگاه شیوانا سه سکه اضافی به مرد چاهکن داد.
شیوانا ادامه داد: "چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مدرسه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمیدهیم."
مرد چاهکن و پسرانش با خوشحالی سکههای خود را گرفتند و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند. شاگردان معترض با صدای بلند به شیوانا گفتند: "این عادلانه نیست. شما باید مزد اصلی آنها را کم میدادید!؟"
شیوانا با تعجب گفت: "اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب میکنیم و کارهای بد را مجزا. ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمیکنیم. آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند. به همین سادگی! یاد بگیرید که در زندگی هم انسانها را به همین شیوه مورد قضاوت قرار دهید و کارهای خوب و بد آدمها را با هم قاطی نکنید!"
آن ديگري هم چنين خواهد شد!
مردي جوان نزد شيوانا آمد و به او گفت كه از همسرش به خاطر شيطنت هايش راضي نيست! و مي خواهد از او جدا شود و همسر ديگري اختيار كند! چرا كه او افسر گارد امپراتور است و بايد همسر و فرزندانش وقار خاصي داشته باشند ، اما همسر جوانش بي پروا و جسور است و در مقابل خانواده هاي افسران ديگر ، سبك رفتار مي كند.
شيوانا تبسمي كرد و گفت:" آيا او قبلا هم چنين بوده است!؟"
مرد جوان پاسخ داد:" نه به اين اندازه ! شدت شيطنتش در منزل من بيشتر شده است!"
شيوانا گفت:" بي فايده است. تو با هر زن ديگر هم كه ازدواج كني ! مدتي بعد رفتار و حركات و سكنات همين زن اول تو به همسر بعدي ات سرايت مي كند! چرا كه اين تو هستي كه رگ شيطنت را در رفتار همسرت تقويت مي كني!"
مرد جوان با تعجب پرسيد:" يعني مي گوئيد نفر بعد هم چنين خواهد شد!؟" شيوانا سري تكان داد و گفت: آري ! در وجود هم
انسان ها رگه هاي شيطنت و پاكدامني و وقار و سبك مغزي وجود دارد. اين همراهان هستند كه تعيين مي كنند كدام رگه تحريك و فعال شود. تو هر همسري اختيار كني همين رگه را در او فعال خواهي كرد. چرا كه تو چنين مي پسندي ! تو ارزش ها و خواسته هاي خود را تغيير بده همسرت نيز چنان خواهد شد.
آنگاه شيوانا تبسمي كرد و از افسر جوان پرسيد:" و مگر نه اينكه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همين جسارت و بي پروايي اش پسنديدي و شيفته اش شدي!؟"
افسر جوان با تبسمي كمرنگ سرش را از شرم به زير انداخت و ديگر هيچ نگفت.
عشق یعنی انجام ندادن | شیوانا
شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند. همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد. یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!”
شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت:” این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند. اما این همه عشق نیست. بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند، دارد به آن عمل می کند. بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟”
مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت:” به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم. بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم. من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد، بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم. “
شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” دقیقا این معنای عشق است. مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است.”
ببین آخرش چقدر گیرت میآید!
شیوانا در بازار دهکده کنار مغازه دوست سبزی فروشی نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. صاحب مغازه کناری که جوانی تازه کار بود به شیوانا گفت: "به نظر من این دوست شما دارد ضرر میکند. من کارگاه سفالگری دارم و یک کارگر دارم که برایم هر روز کوزه و لیوان و ظرف سفالی درست میکند. ده نفر را هم اجیر کرده ام تا در دهکده های اطراف برای کوزه ها و ظروف سفالی من مشتری جمع کنند. خلاصه هر هفته صد سکه به دست میآورم. اما این دوست سبزی فروش ما فقط هفته ای ده سکه گیرش میآید. به نظر شما تجارت من پرسودتر نیست؟"
شیوانا با لبخند گفت: "گمان نکنم وضع زندگی تو با این سبزی فروش تفاوت زیادی داشته باشد. تو از این صد سکه چقدر به عنوان دستمزد و مواد اولیه خرج میکنی و آخرش چقدر برایت میماند؟"
سفال فروش جوان مکثی کرد و گفت: "خوب راستش را بخواهید وقتی تمام هزینه ها را کسر کنم هفته ی پنج سکه بیشتر برای خودم باقی نمیماند؟"
شیوانا با تبسم گفت: "در تجارت اصل این است که همیشه بنگری آخر کار بعد از کسر همه هزینه ها و مخارج چقدر برایت میماند و این مقدار درآمد به ازای چه میزان زحمت و کار ودردسر نصیبت شده است. درست است که سبزی فروش مغازهاش اول صبح پر است و آخر شب کاملا خالی، اما او با همین مغازه و سبزیهایی که دارد هفتهای ده سکه یعنی دو برابر تو درآمد دارد. البته کار تو زیبا و ستودنی است. اما از لحاظ سودآوری من سبزی فروش را برنده ترمیدانم."
وقتی اول و دوم فرقی نمی کنند!
وقتی اول و دوم فرقی نمی کنند!
شیوانا در بازار دهکده راه می رفت. متوجه شد یکی از شاگردانش که اتفاقا فردی مودب بود با یکی از جوانان شرور دهکده در حال بحث و گفتگو با صدای بلند است. مردم هم دور آنها جمع شده بودند و به دعوای لفظی آن دو گوش می کردند. وقتی کار بحث و مجادله بالا گرفت، جوان شرور کلام زشتی بر زبان راند و شروع کرد به گفتن الفاظ نامناسب. شاگرد مودب شیوانا از این دشنام ها به شدت رنجید و سعی کرد مدتی سکوت کند و با استدلال و لحنی مودبانه او را آرام کند. اما جوان شرور که از قدرت آسیب زنی کلام خود آگاه شده بود بی ادبی و گستاخی خود را اضافه کرد. در این هنگام شاگرد مودب شیوانا از کوره در رفت و با عصبانیت بر سر آن جوان شرور فریاد زد و کلام زشتی بر زبان آورد و گفت: "فکر می کنی من نمی توانم این کلمات نامناسب را به کار ببرم."
در این هنگام شیوانا وارد بحث شد و با عتاب و سرزنش خطاب به شاگردش گفت: "هیچ یک از اهالی مدرسه شیوانا نباید سخن زشت بر زبان برانند."
شاگرد با خجالت و شرمندگی گفت: "اما این او بود که اول شروع کرد. همه مردم شاهدند که من چندین بار از در ادب و اخلاق وارد شدم. اما او هر بار از قبل بدتر می کرد و کلامی زشت تر بر زبان می راند."
شیوانا در مقابل جمع به شاگردش گفت: "من خودم ناظر این بحث و گفتوگو بودم. فراموش نکن که این جوان شرور به چیزی که می خواست رسید و آن این بود که تو را مثل خودش کند. این آن چیزی بود که باید زیر بارش نمی رفتی. اصولا بحث کلامی با این قبیل افراد راه به جایی نمیب رد چون آنها کلام را به جاهایی می کشانند که تو نم یتوانی و نباید به آنجا بروی. در مسیر خطا و ناصواب اول و دوم بودن فرقی نمی کند. اصلا نباید در این مسیر قرار بگیری که بعد دنبال شاهد باشی که چه کسی اول شروع کرد. همین الان از مردمی که این سخن زشت را از تو شنیدند عذر بخواه و به مدرسه برگرد و درسهایت را از نو شروع کن. چه دوم باشی چه اول او تو را همچون خود کرد و تو باید همه درسها را از نو شروع کنی."
(مجله موفقیت)
آسمان می خواهی بال هایت را باز کن
شیوانا از راهی می گذشت. مرد جوانی را دید که غمگین و افسرده قدم می زد. خود را کنار او رساند و همپای او قدم برداشت و در همان حال از او دلیل اندوهش را پرسید.
مرد جوان آهی کشید و گفت: "قصد دارم کارگاهی نجاری بزنم اما سرمایه ام اندک است و می ترسم کسب و کارم نگردد و همین سرمایه کم را از دست بدهم."
شیوانا با لبخند پرسید: "حال چرا شغل نجاری را انتخاب کرده ای؟"
مرد جوان گفت: "این شغل اجدادی ماست و هنر و مهارت نجاری چیزی است که در خون من جریان دارد. پدر و پدربزرگ من نجارهای خوبی بوده اند ولی در یک آتش سوزی همه اموال خود را از دست دادند و به روز سیاه نشستند. از یک سو می ترسم من هم در نهایت شکست بخورم و از سوی دیگر می بینم که چیزی غیر از شغل نجاری مرا راضی نمی سازد. شما می گويید چه کنم؟"
شیوانا کمی قدم هایش را تندتر برداشت و در همان حال با مرد جوان صحبت كرد. شیوانا گفت: "بچه عقاب وقتی می خواهد در آسمانی که پدر و مادرش پرواز می کنند بپرد لب صخره می رود و از آنجا بال هایش را باز می کند تا اولین باد مخالف او را به سمت بالا ببرد. باد که آمد او در آسمان است. اگر باد مساعدی بوزد و بالهای بچه عقاب باز نباشد هرگز پروازی اتفاق نمی افتد. عقاب بالبسته شبیه سنگی است که سقوط فرجام حتمی اوست."
مرد جوان بی اختیار گام هایش را تندتر برداشت تا به شیوانا برسد و در همان حال پرسید: "اما به شما گفتم که سرمایه ام اندک است. می ترسم این سرمایه اندک را از دست بدهم؟"
شیوانا قدمهای خود را سریعتر کرد و در همان حالت گفت: "تو می گویی مهارت نجاری در رگ و خون تو نهفته است، پس می توانی این مهارت اجدادی را پیش فروش کنی. وسایل اولیه را تهیه کن و به صورت سیار به سراغ مشتری برو و در محل و با سرمایه اولیه مشتری برایش کار را انجام بده مزد خودت را هم آخر سر بعد از تحویل کار به مشتری و تايید او بگیر. در این صورت تو سرمایه ات نزد خودت می ماند و مشتری خودش هزینه ها را پرداخت می کند. فردی که مهارت دارد نیازی به مکان و کارگاه ثابتی ندارد. هر جا باشد مهارتش را می تواند بفروشد. آنقدر به صورت سیار نجاری کن تا سرمایه اضافی کافی برای خرید یک کارگاه بزرگ و ایمن در مقابل آتش سوزی را برای خودت فراهم کنی."
مرد جوان هم که هم پای شیوانا داشت می دوید با خنده گفت: "در تعجبم چرا این راه زودتر به فکر من نرسید؟"
و شیوانا ایستاد و به مرد جوان که همچنان داشت می دوید گفت: "چون بالهایت را بسته بودی و در خود فرو رفته بودی و آهسته قدم برمی داشتی و انتظار داشتی آسمان برای تو آغوشش را باز کند. الان چون داری با امید و نشاط می دوی می توانی بفهمی چرا بچه عقاب قبل از پریدن بالهایش را باز میکند و مطمئن است که آسمان برای پرواز او آماده است. تو هم اگر در مهارت نجاری واقعا یک عقاب هستی بالهایت را هر جا که هستی باز کن. پرواز تو همان جا اتفاق میافتد."
مجله موفقیت