مطمئن باش برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
وبه یک قلب يتيم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم
Printable View
مطمئن باش برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
وبه یک قلب يتيم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم
حکایتم کن
برای دستهایی که مرا جستند
و برای چشمانی که مرا قطره قطره...
برای لبهایی که ترانه ام کردند
و بعد شاید مرثیه ای
حکایتم کن به غروب رسیده ام!!!
ديشب از بام جنون ديوانه اي افتاد و مرد
پيش چشم شمع ها پروانه اي افتاد و مرد
از لطافت ياد تو چون صبح گل ها خيس بود
شبنمي از پشت بام خانه اي افتاد و مرد
موي شبگوني كه چنگش ميزدي شب تا سحر
از سپيدي لا به لاي شانه اي افتاد و مرد
ازدياد پنجره جان قناري را گرفت
در قفس از نغمه ي مستانه اي افتاد و مرد
اين كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنيده اي
تا خودش هم قصه شد افسانه اي افتاد و مرد
جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد می زنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون می کنه
کی می دونه تو دل تاریک شب چی می گذره
پای برده های شب اسیر زنجیر غمه
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده
من اسیر سایه های شب شدم
شب اسیر تار سرد آسمون
پا به پای سایه ها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده
چراغ ستاره من رو به خاموشی میره
بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره
تاریکی با پنجه های سردش از راه میرسه
توی خاک سرد قلبم بذر کینه می کاره
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده
مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو اینورو اونور می زنه
تو رگای خسته سرد تنم
ترس مردن دادره پرپر می زنه
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده
خودم تنها، تنها دلم
چو شام بی فردا دلم
چو کشتی بی ناخدا
به سینه دریا دلم
تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان
بسنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم
تو هم برو ای بی وفا
مبر بر لب نام مرا
دل تنگم بیگانه شد
نمی خواهد دیگر تو را
نشان من دیگر مجو
حدیث دل دیگر مگو
دلم شکسته زیر پا
نمی خواهد دیگر تو را
تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان
بسنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم
دیگه دنیا واسه من تاریکه
زندگی کوره رهی تاریکه
آخر قصه من نزدیکه
این منم از همه جا وا ماانده
از همه مردم دنیا رانده
رانده و خسته و تنها مانده
عشق بی غم توی خونه
خنده های بچه گونه
بدلم شد آرزو
بازی عشقمو باختم
کاخ امیدی که ساختم
عاقبت شد زیر و رو
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم...
فروغ
خواهم بر سر خاک من ای قوم نیایید *** بی قوممو بی خویش چو این قوم شمایید
بگریختم از دست شما در قفس تنگ *** زین بیش در پی آزار من چرایید؟
تا بدم نیش, کنون نوش چه رنگ است *** حقا که شما اهل ریایید و فریبید
رازشبگريه هاي ....
كودك تنها...
تكه ناني نيست .
حتي بر لب اخرين زباله هاي كوچه هاي سرد وتاريك ...
جنوبي ترين نقطه از جغرافياي...
پ!!!!....پايتخت....
شايد امشب كودكي گرسنه نخوابد..
روزها می گذرد و من هنوز خفته ام و خفته ام و خفته
قلبها ترمیم می شوند و من هنوز قلبم شکسته است و شکسته است و شکسته
لب ها می خندند و من هنوز لبانم بسته است و بسته است و بسته
چشم ها انتظار را وداع می گویند و من هنوز چشم هایم منتظر است و منتظر است و منتظر
دیدگان اشک نمیریزند و من هنوز دیدگانم جاری است و جاری است و جاری
- باز هم می نالی امشب ؟
- من ننالم پس که نالد ؟
- ناله ات امشب دگر چیست ؟
- ناله ام از داغ دیشب ؟
- دیشب اما ناله کردی !
- ناله از دیشب آن شب
- پس تو هر شب ناله می کن !
- ناله تنها مرحم من
- من ننالم پس که نالد ؟
امروز وقتی دلتنگ لحظه های نبودنت ، بودم
وقتی لبریز شده بودیم از نبودنهای بی دلیل این روزها
تمام هستیت را درون سه نقطه های همیشگی ات جای دادی و به سویم نشانه رفتی
بی آنکه بدانی
من این روزها
... هیچ نمی فهمم از سه نقطه ها و سکوت و بی صداییت
بی آنکه بدانی
من بودنم را در همان نگاه اول و همان سلام اول متوقف کرده ام
آخر تمام بودنت میان یک سلام و خداحافظ جای گرفته است
پس من به همان سلام بسنده می کنم
تا هیچ گاه پایانی در کار نباشد
براستی
... ما چه ساده به هم پیوند زدیم ثانیه هامان را
... به سادگی
من ناباورانه به باور بودنت رسیده ام
... تو باور لحظه های من شده ای
...
وقتی تمام بودنم را مال خود می کنی
دیوانه می شوم
خیال سفر نداری ! ؟
دارد باران می بارد
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
از ابتدای خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده ای
باز گردی
از همان دم رفتنت
تمام لحظه های بی قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانیه که می گذرد
روزها به اندازه هزار سال
از هم فاصله می گیرند
همچنان باران مي بارد
همچنان اشک از چشم من
کوچه ها هنوز خلوت و بي رهگذر
و نگاهم خيره به پيچ کوچه
خانه تاريک و تار
عصري حزن انگيز
غروبي سرخ و پر اشک
سرمازده و سياه پوش تمام بي کسي هايم
بي رمق
باران مي بارد
دل پر از تنهايي ست
که حتي اشکي هم در او خانه ندارد
دل پر از لحظه هاي باراني ست
صدايي غمگين و پر سوز در کوچه مي پيچد
مي خواند و مي رود.
او هم دلش گرفته
او هم پرسوز است نگاهش
مثل من
آسمان ديگر آبي نيست
پر است از ابرهاي خاکستري و پر اشک
خورشيدي نمي تابد
و طوفاني اين ابرها را تکان نمي دهد
و گهگاهي نسيمي از سوي او
سروش شادي همراه مي آورد
آسمان باراني است
ديگر قطره هاي باران آبي نيستند
سياه و سرد و خشمگين
همچنان سردي انتظار ادامه دارد
همچنان خاطرات خشکيده مي سوزند
همچنان باران مي بارد
و همچنان اشک از چشم من
دیگر دل شکسته راهی به تو ندارد
این ساز دل شکسته سوزی ز تو ندارد
دیگر نشان ز این عشق من پیش خود ندارم
دیگر تو را در این دل من پیش خود ندارم
می پرسم از دل خود شاید تو را بیابم
شاید تو را در این دل من پیش خود بیابم
رفتی تو از دل من دیگر تو را نخواهم
دیگر منم دل من دیگر تو را نخواهم
زین پس ز تو دل من دیگر نشان نگیرم
دیگر در این دل خود یادی ز تو نگیرم
شاعر اوین محمدی
نم نم هاي باران پوستينم را تر مي كنند
چه با ضرب مي زنند خود را
آرامشان كنيد ... چه شوقي ...
من هنوز اينجايم ...
منتظر او ...
در جستجوي نازمن
هر رهگذري نامم كرده است ...
عده اي ديوانه ام دانند ...
عده اي الافم خوانند ...
بگذار خوش باشن ، هيچ نمي گويم ...
آخر آنان نمي دانند اين كهنه راز من
آه باز شب آمد ...
شب آن كهنه آشناي من ...
آنكه مرا مجالي است از حرف مردم ...
اين تنها شاهد راز و نياز من
خشم مي گيرد تنم از حرفشان ...
لایق خشمم كاغذي و سازي ...
كاغذم پاره شد ...
از بس خشمم پاره شد سيم سازم
خفه ام مكنيد !!!
اگر طالب غمي خوشدل !!!
گوش كن ...
غم مي چكد از آواز من
شاعر ساجد بهشتی
گیاه وحشی کوهم نه لاله گلدان
مرا به بزم خوشی های خودسرانه مبر
به سردی خشن سنگ خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر ...
گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد
مرا به گریه میار ...
زخم
نمیدانی که تنهایم
نمی بینی تو -مرگ زرد دنیایم
نمیخواهم ز اینک خاطراتم را
و میبندم دهانم را که میسوزد
ز هر بغضی که در سینه به خود دارم
و میخوانم غم تلخ جدا گشتن ز فردایم
نمیبینی تو- دفن ارزوهایم
و عزم رفتنی کردی که در من میگشاید زخم شبهایم
نمیدانی ز دیروزم
که در من خرد شد خود باوریهایم
فقط میپرسی و میخواهیم
تا سفره ی دل را به رویت باز بگشایم
شاعر مريم چراغی
الا ای رهگذر منگر چنین بیگانه بر گورم
چه میخواهی چه میجوئی از این کاشانه عورم؟
چسان گریم؟ چسان گویم؟ حدیث قلب رنجورم
ازین خوابیدن درزیرسنگ وخاک خون خوردن
نمی دانی چه می دانی که آخر چیست منظورم؟
تن من لاشه فقر است و من زندانی زورم
کجا میخواستم مردن؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان به سوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان به ساز مرگ رقصیدم
ازاین دوران آفت زا چه آفت ها که من دیدم
سکوت و زجر بود و مرگ بود و ماتم وزندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت به قعر خاک پوسیدم
ز بس که با لب محنت زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پرگشته این صدپاره دامانم
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده آبم کرد و خاک مرده ها نانم
همان دهری که با پستی به سندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بی جائی شد اندر مکتب هستی
شکست وخردشد افسانه شدروزم به صد پستی
کنون ای رهگذر در قلب این سرمای سرگردان
به جای گریه بر قبرم بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود از عالم هستی
نه غمخواری نه دلداری نه کس بودم دراین دنیا
همه بازیچه پول و هوس بودم در این دنیا
به فرمان سکوت کاروان تیره بختی ها
سراپا نغمه عصیان جرس بودم دراین دنیا
پرو پا بسته مرغی در قفس بودم دراین دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
خداحافظ همين حالا همين حالا که من تنهام..
خداحافظ به شرطي که بفهمي تر شده چشمام
خداحافظ کمي غمگين به ياد اون همه ترديد
به ياد آسموني که منو از چشم تو ميديد
اگه گفتم خداحافظ نه اينکه رفتنت ساده است
نه اينکه ميشه باور کرد دوباره آخر جاده است
خداحافظ واسه اينکه نبندي دل به روياها
بدوني بي تو و با تو همينه رسم اين دنيا
خداحافظ خداحافظ همين حالا ...
سراسر شب را به یادت می اندیشیدم
پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد
و دیوانه وار در هوا می پراکند
پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود
چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من
در دل تاریکی
ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من...
اه... چه بی انجام می رفتی
انگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم
من شاعر مرگم
و شعر مرگ را آنچنان بلند فرياد خواهم زد
تا همه بدانند که
تقصير روزگار نيست
اگر من و تو بي توبه مي ميريم...
آرزو دارم كه بميرم ....
سالهاست كه به اميد مردن زنده ام
دلم ميخواهد كه مرگ ......فقط مرگ به سراغ من بيايد .......
اما از بخت بدم مرگ هم براي من ناز ميكند......
بر چرخ و فلک هيچ کسي چير نشد
وز خردن آدمي زمين سير نشد
مغرور بداني که نخوردست تو را
تعجيل مکن هم بخورد دير نشد
غم چشمات...
یادته بهت میگفتم
یه روزی میزاری میری
دنبال یه عشق تازه
تو میگفتی که میبینیم
حالا تو دنیا رو دیدی
روزگار چطور ورق خورد
تو شدی عروس دنیا
من شدم همدم رویا
رویای پیر و قشنگم
تو حصار دنیا مونده
به جز اون چشم سیاهت
توی هیچ دل جا نمونده
روزگار با ما چیکار کرد
دنیا رو ببین چه ها کرد
جز غم نبود چشمات
هر چی در بود واسه ما بست
آسمون دلش میسوزه
زندگیم همش حرومه
آخر بازیه عشقم
میدونم دیگه تمومه
میدونم که سرنوشتم
تو کتاب عاشقی سوخت
صفحه آخر عمرم
بی گناه تر از همه سوخت
شاعر مهرداد صالحی مجد
اندوه تنهايي
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي ... اي
افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست ميلرزد
روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشكيد
شعر اي شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب درد آلود
جان من بيدار شد بيدار
بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسون سرابي بود
آنچه ميگشتم به دنبالش
واي بر من نقش خواب بود
اي خدا ... بر روي من بگشاي
لحظه اي درهاي دوزخ را
تا به كي در دل نهان سازم
حسرت گرماي دوزخ را؟
ديدم اي بس
آفتابي را
كو پياپي در غروب افسرد
آفتاب بي غروب من !
اي دريغا در جنوب ! افسرد
بعد از او ديگر چي ميجويم؟
بعد از او ديگر چه مي پايم ؟
اشك سردي تا بيافشانم
گور گرمي تا بياسايم
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه
اندوه ميكارد
شاعر فروغ فرخزاد
تن تو نازك ونرمه مثل برگ
تن من جون ميده پر پر بزنه زير تگرگ
دست باد پر ميده برگو تو هوا
اما من موندنيم تا برسه دستهاي مرگ
نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه
نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه
نفسم اين خاكه خون گرمم پاكه
وقتي كه دستهاي باد
قفس مرغ گرفتارو شكست
شوق پرواز نداشت
وقتي كه چلچله ها
خبر فصل بهارو ميدادند
عشق آواز نداشت
ديگه آسمون براش
فرقي با قفس نداشت
واسه پرواز بلند
تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز توي ابرها
سوي جنگل هاي دور
ديگه رفته از خيال
اون پرنده ي صبور
اما لحظه اي رسيد
لحظه پريدنو رها شدن
ميون بيم و اميد
لحظه اي كه پنجره بغض ديوارو شكست
لحظه آسمون سرخ ميون چشاش نشست
گلي خشکيده در جنگ بودن و نبودن
که مي جويد قطره آبي را
که زندگي اش را مي جويد
که نفس مي خواهد
شاخه گل خشکيده
اما هيچ دست مهرباني نبود
اما باغباني نبود
او خودش روييد
نبود کسي او آب دهد
گل تنها شده
حتي علفهاي هرز هم ديگر کنار او نيستند
گلي که مي توانست پيوند دو نگاه باشد
يا بهانه يک سلام
اکنون در اين خاک غريب پوسيده
ديگر اميدي ندارد
گل ديگره مرده است
اشک نمي خواهد
گل هاي ديگر را
اميد زندگي باشيم
شاعر وحید توکلی
ندیدی تو هم شام تنهایی ام
نپرسیدی از راز شیدایی ام
فقط لاف مهر و وفا می زدی
نبودی رفیق غم و شادی ام
درین غربت آواره و بی نشان
شد از خستگی قلب صحرایی ام
گرفتند نادیده اشک مرا
گذشتند از عشق دریایی ام
نگفتند شاید که مجنون شوم
کشد کار آخر به رسوایی ام
نکردند یادی زمن دوستان
دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام
فراموش شد نامم از یادها
نکردند یادی زتنهایی ام
کسی همزبان دل من نشد
دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.
امشب گیسوان مهتاب
دوباره ترانه ی تنهایی سروده اند
و آهنگ سکوت را تکرار کنان
زمزمه می کنند
و میگویند :
......... زمان ٬ زمان رفتن تو نیست !...
خیلی وقت که یه بغضی تو صدامه
خیلی وقت که یه آهی تو نگامه
خیلی وقت حتی اشک هم قهر با من
تک و تنها تو قفس اسیر این تن
خیلی وقت خنده هام خیال و رویاست
آرزوهام چون حبابی روی دریاست
خیلی وقت که شب هام نوری نداره
توی آسمون می گردم واسه دیدن ستاره
خیلی وقت گلدون ها بدون آب اند
ماهی ها انگاری عمریه تو خواب اند
خیلی وقت قلب من خسته و پیره
برای سوختن و ساختن دیگه دیره
خیلی وقت قابی خالی رو دیواره
قابی بی عکس که تورو یادم می اره
خیلی وقت عشق تو پاها مو بسته
تنها من موندم و گیتاری شکسته
شب تو موهای قشنگت گل صد ستاره کاشته
گل لاله بوسه هاشو رولب تو جا گذاشته
دل آیینه شکسته از صدای هق هق من
بی تو بوی غم گرفته همه دقایق من
شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی
غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی
چه شبایی که با گریه پشت این پنجره موندم
همه غم های دلم رو به یاد چشم تو خوندم
می رسی یه روز تو از راه می دونم که دیر نمی شه
دل دلمرده عاشق از غم تو پیر نمی شه
شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی
غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی
با عاشقان به حال وداعي سفر بخير
از دوري تو عاقبت چشم تر به خير
تنها شديم و خلوت ما گريه خيز شب
اشك شبان غربت و آه سحر به خير
اكنون كه پيش چشم مني ابر گريه ام
آن لحظه يي كه دور شوي از نظر به خير
من سرخوشم به اشك خود و خنده هاي تو
شوق پدر چو نيست نشاط پسر يه خير
گر صبر ما به سوي ظفر ميبرد تو را
در من شكيب تلخ و اميد ظفر به خير
من باغبان خسته تنم اي نهال سبز
بر قامت صنوبري ات برگ و بر بخيره
چون مي روي به نامه ي خود شد كن مرا
ياد تو با با خبر نامه بر به خير
گر عمر بوذد ديدن رويت بهشت ماست
ورنه بگو به گريه كه ياد پدر به خير
تاب فراق از پدر پير خود مخواه
اي يادگار روز جواني سفر به خير
هار و باغ و گلگشت چمنن ها
كنار دلبران شيرين سخن ها
اگر قسمت شد از خلوت درآيم
و گرنه ما و دل تنهاي تنها
شاعر مهدی سهیلی
ابان در تنهايي خود غرق است
و نگاه منتظرش بر رهگذريست
كه ناداني به او جرأت داده است
تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد
خانه در تنهايي خود غرق است
و حضور ره نوردي را مي نگرد
كه گامهايش لحظه اي
سكوت سنگين خانه را شكسته است
آسمان در تنهايي خود غرق است
و گذار پرنده اي را مي خواهد
كه بال افشان آغوش فروبسته او را بگشايد
و من در تنهايي خودم غرقم و به روزي مي انديشم
كه ديگر نباشم
ديدارم بيا هر شب ، در اين تنهايي تنها و خدا مانند ،
دلم تنگ است....
بيا اي روشن ، اي روشن تر از لبخند ،
شبم را روز كن در زير سرپوش سياهيها
دلم تنگ است .......
( مهدي اخوان ثالث )
عاقبت خواهم مرد....
نفسم مي گويد وقت رفتن دير است.....
زودتر بايد رفت.....رازها را چه كنم؟
اين همه بوي اقاقي كه مشامم دارد
چشم هايم پرسه زنان كوچه ها را ديدند
خلوت و ساكت و سرد
يك به يك طي شده اند......
اي واي كوچه آخر من بن بست است
شوق دل دادن يك ياس به يك كاج بلند
شوق پرواز كبوتر بر سر ابر سفيد
پاكي دست پر از مهر و صفاي مادر
لذت بوسه يار زير نور مهتاب....
اين همه دوستي را چه كنم؟.....
عاقبت خواهم رفت عاقبت خواهم مرد...
همرهم چيست در اين راه سفر؟؟؟
يك بغل تنهايي چند خطي حرف ناگفته دل حسرت شنيدن كلام نو
عاقبت خواهم مرد....
مي دانم روز هجرت روز كوچ باورم نزديك است....
دير و زودش كه مهم نيست بايد بروم...
راحت جان كه گران نيست بايد طلبم....
بعد از من...
دانه ها را تو بريز پشت شيشه چشمها منتظرند
تو بپاش گرمي عاطفه ات را دستها منتظرند
من كه بايد بروم
اما تو بدان قدر خودت قدر پروانه زيبايت را
قدر يك ياس كبود و زخمي
قدر يك قلب و دل بشكسته
قدر يك جاده پيوسته
خوب مي دانم مردنم نزديك است حس پرواز تنم....
حس پرپر شدن ترانه هاي آرزوم...
تو بگو من چه كنم؟؟؟
با اميدي كه به من بسته شده
با قراري كه به دل بغض شده
با نگاهي كه به من مست شده
تو بگو من چه كنم....من كه بايد بروم
من كه سردم شده است با تماس دست سردت اي مرگ....
من كه بي جان شده ام بس گوش سپردم به صداي پر ز اوهام تو ...مرگ!
اما دوستت دارم
پر پروازم ده تو بيا همسفرم باش بيا يارم باش
آسمان منتظر است روح من عاشق آبي آرام بلند است
تو بيا تا برسم من به اين آبي خوشرنگ خيال
تا نيايي اي مرگ تو بگو من چه كنم....
وقت تنگ است دگر كوله بارم اصرار سفر دارند
من كه خود مي دانم مردنم نزديك است....
وصيت نامه
قبر مرا نيم متر كمتر عميق كنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديكتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشتنگاري قرار دهيد.
به پزشك قانوني بگوييد روح مرا كالبدشكافي كند، من به آن مشكوكم!
ورثه حق دارند با طلبكاران من كتككاري كنند.
عبور هرگونه كابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب اكيدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا كنم.
كارت شناساييم به همراه دو قطعه عکس مرا لاي كفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد!
مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند.
روي تابوت و كفن من بنويسيد: اين عاقبت كسي است كه زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال كنند. در چمنزار خاكم كنيد!
كساني كه زير تابوت مرا ميگيرند، بايد هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به دختران بيکار ندهيد.
گواهينامه رانندگيم را به يك آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد.
کله مرغ برای سگها يادتون نره چون گناه دارند گشنه بمونند.
بجای عکسم روی آگهی ترحيم کارت معافيم رو بزاريد.
در مجلس ختم من گاز اشكآور پخش كنيد تا همه به گريه بيفتند.
از اينكه نميتوانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش ميطلبم و خواهش ميکنم پشت سرم حرف در نيار يد.
التماس ميکنم کفنم را از يک پارچه مارکدار انتخاب کنيد تا جلوی آدمهای گه تازه به دوران رسيده کم نياريم.
به مرده شوي بگوييد مرا با چوبك بشويد چون به صابون و پودر حساسيت دارم.
چون تمام آرزوهايم را به گور ميبرم، سعي كنيد قبر مرا بزرگ بسازيد كه براي آنها هم جا باشد
ديگر نخواهم گفت من و تنهايي ديگر نخواهم نوشت من تنها هستم
ديگر از فاصله ها دلگير نخواهم شد
ديگر بدون تو بغض نخواهم كرد
چرا كه ديگر در اين دنيا زندگي نخواهم كرد...