يك هفته بود كه يلدا حاج رضا را در جريان تصميم خود قرار داده بود و او هم باشهاب قرار تلفني گذاشته بود و با مخالفت شديد شهاب رو به رو شده بوداما درآخر توانست با ميان كشيدن قضيه ي ارثيه و بخشيدن يك سوم از اموالش او را راضي به اين كار بكند بنابراين قرار شد يلدا و شهاب برااي اولين بارهمديگررا ببينند و صحبت هايشان را بكنند.
هنوز شيرآب باز بود و يلدا در افكارش غوطه ور و به ملاقات شب سه شنبه مي انديشيد دوباره سرش را خم كرد و گفت: سلام
شب سه شنبه بود يلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشغول بود و هر ثانيه كه ميگذشتدل شوره اش بيشتر مي شد دلش مي خواست آن شب زيبايي او اساطيري شوداما هرچه ساعت مقرر نزديك مي شد احساس مي كرد بدتر شده است اعتماد به نفسش را ازدست داده بود براي اين كه خودش را تسكين بدهد مدام جلوي آيينه عقب و جلو ميرفت و هر بار هم سعي مي كرد لبخندي بزند و خود را بهترارزيابي كند اماناخودآگاه از آن همه ياس لب باز كرد و گفت: لعنتي اين لبخند احمقانه چيه ؟اصلا لبخند نداشته باشم خيلي بهتره خدايا چي كار كنم اصلا آماديگش ر ندارم آخه چرا من امشب اينطوري شده ام؟ چرا چشمام اينقدرپف آلود شده؟
صداي پروانه خانم از پشت در به او يادآوري كرد كه شهاب چند دقيقه است كه آمده وبهتر است يلدا عجله كند . دل پيچه گرفته بود حالت تهوع داشت دهانش خشك و بدطعم شده بود به ايينه نگاه كرد مستاصل مي نمود و رنگ پريده بادست هاي لرزان به سوي قوطي رژگونه حمله برد و با حركتي سريع گونه هايش رارنگ كردباز صداي در بلند شد . پروانه خانم دهانش را به در چسبانده بود وسعي داشت فقط يلدا صدايش را بشنودگفت: يلدا جان زود باش آقا منتظرن اين پسره هم اومده الان مي ره ها! يلدا غرغركنان جواب داد: خب خب اومدم ديگه وسريع خمشد و دست هايش را تا جايي كه ممكن بود دراز كرد تا از زير تختخوابش دمپايي هاي رو فرشي اش را در بياورد عاقبت آنها را يافت و با نگراني براي آخرين بار سراغ آيينه رفت روسري اش به رنگ صورتي صدفي بود كه با بلوز آستين بلندسفيد و دامن بلندي با گلهاي صورتي و سفيد هماهنگ شده بود.
يلدارنگ صورتي را زياد دوست نداشت اما نمي دانست چرا براي آن شب بالاخره تصميم گرفته بود آن لباس ها را بپوشد با اين كه اصلا از خودش راضي نبودامابالاخره از آيينه دل كند و خود را به خدا سپرد.
پروانه خانم پشت در ايستاده و منتظر بود گويي او هم مضطرب بود با ديدنيلدا نفسراحتي كشيد و سر تا پايش را برانداز كرد وگفت: ماشاءالله مثل ماه شدي. يلدادلش گرم شد و براي اين كه به خود اميد بيشتري بدهد دوباره گفت:راست مي گي پروانه خانم؟ به نظر خودم كه خيلي بيريخت و بد قيافه شده ام. پروانه خانم در حالي كه مجددا او را موشكافانه تماشا مي كرد سري تكان داد و گفت : وا دختر زبانت را گاز بگير .. به اين خوشگلي . خيلي هم دلش بخواد.
يلدا بالاخره راهي شد و با پاهايي كه بي اختيار مي لرزيد از پله ها پايين آمد توي دلش پر از تشويش و اضطراب و كنجكاوي بد روي پله چهارم نگاهش به چشمهايي كه مثل يك ببر زخمي به او خيره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد.احساسكرد ديگر قوايي براي پايين آمدن ندارد چنين حالتي را در خود بي سابقه ميديد چند لحظه ثابت ماند نردد بود كه پايين بياد و يا اصلا بازگردد كه صدايگرم و ملايم حاج رضا ترديد را از او گرفت كه مي گفت: دخترم يلدا آمدي ؟يلدا خودش را جمع و جور كرد و سلامي داد حاج رضا از او دعوتكرد كه رويصندلي كنار او بنشيند يلدا به نرمي از كنار شهاب رد شد ومقابلش روي صندلي نشست روي صورتش قطرات عرق درست مثل شبنم صبحگاهي خودنمايي مي كرد احساس ميكرد داغ شده است. پروانه خانم با سيني شربت واردشد و در سكوت مطلق شربت هارا تعارف كرد و سريع رفت.
حاجرضا نيز مثل هميشه آرام و موقر بود شربت را از روي ميز برداشت و درحالي كهبا قاشق بلندي آن را هم مي زد گفت: همون طور كه خودتان مي دونيدقرار امروزرو طبق صحبت هايي كه با هردو شما داشتم گذاشته ام براي اينكهبا هم آشنابشين و اگه حرفي داريد باهم بزنيد تا بعدا دچار مشكل نشويد بازهم يادآوريمي كنم فقط بايد مطابق همان قراري كه با شما گذاشته ام عمل كنيد. حاج رضا كمي شربت نوشيد و نفسي تازه كرد و ادامه داد: در غيراينصورت ...آه بلنديكشيد و بعد از لحظه اي به آرامي از جاي برخاست و گفت:من شما رو تنها ميگذارم تا راحت تر صحبت كنيد. همان طور كه به سمت درخروجي مي رفت گفت: امشب آسمان خيلي صاف و دلنشينه مي خوام مهتاب رو تماشاكنم.
لحظاتي گذشته بود اما به سكوت نگاه پايين يلدا روي گل هاي قالي ماسيده بودو تكاننمي خورد و هنوز چهره ي دقيقي از شهاب در ذهن نداشت اما سعي نميكرد او رادوباره نگاه كند نمي دانست چرا بي دليل خجالت مي كشد.
شهابراحتر ار يلدا نشان مي داد دست دراز كرد و شربت را برداشت وچرخي به قاشق داد و بي معطلي آن را سر كشيد. نگاه يلدا به ليوان نيمه كه روي ميزنشسته بود خيره شد ناگهان احساس بدي در دلش پيدا شد رگه هايي از رنجشي كه تنهاخودش دليل آن را مي دانست به وجود آمده بود. شايد به خاطر آن بود كه دلش ميخواست شهاب را مثل خودش مضطرب و دستپاچه ببيند اما باديدن رفتارمعمولي وبيخيال شهاب با آن نگاه غضبناك و حق به جانبش از خودش به خاطر آنهمه هيجان و اضطراب و خيال بافي متنفر شد به همان سرعت كه در اعماق افكارشمي دويدچهره اش هم منقبض شد و دلش گرفت. شهاب از جا برخاست ويلدا به خودآمد ونگاه سريعي به قد و قامت شهاب انداخت وقد تقريبا بلندي داشت باهيكليتنومند و ورزيده شلوار جين و پيراهن چهار خانه ي سفيد و قرمز اسپرتيبه تنداشت معلوم بود اين ملاقات چندان برايش اهميتي نداشته كه .. بوي تلخيك عطرمردانه در فضا پيچيده بود كه علي رغم آن محيط براي يلدا آرام بخش ودوست داشني مي نمود. شهاب مثل كسي كه بخواهد به ناگاه مچش بگيرد چرخي زدونگاهش را به يلدا دوخت و بعد از لحظه اي بدون اين كه نگاهش را از او بگيرد روي صندلي اش نشست دل يلدا هوري ريخت شهاب دست ها را در هم قلاب كرد هنوزيلدارا نگاه مي كرد و عاقبت لب باز كرد و گفت: خب شروع كن.
لحن شهاب سرد و خشن و عصبي بود يلدا حسابي جا خورده بود احساس مي كرد حالش بدتراز قبل شده است اعتماد به نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بودخودش راجمع و جور كرد و به سختي گفت : بله؟! شهاب عصبي مي نمود گويي باموجود دستو پا چلفتي و احمقي رو به رو شده است با لحن توهين آميزش گفت :مثل اين ك هشما اصلا نمي دونيد براي چي اينجا نشسته ايد؟ يلدا داغ شده بوددلش ميخواست چيزي بگويد اما حس مي كرد صدايش در نمي آيد . شهاب پوزخندي زد و گفت: خب گويا شما حرفي براي گفتن نداريد و بدون اين كه منتظر شنيدن جوابي ازجانب يلدا باشد ادامه داد: ببين خانم محترم حالا كه شما حرفينداري پس بهتره خوب خوب به حرف هاي من گوش كني من اگه الان اينجام فقط بنابه درخواست حاج رضا است و قراري كه با هم گذاشتيم يعني راحتت كنم من براي آينده ام برنامه ريزي كرده ام و براي خودم برنامه هايي دارم درسته كه فعلا به خاطر قول و قراري كه با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون طوري كه اونميخواد بايد زندگي كنم اما دليل نمي شه كه حقيقت رو بهت نگم من از همين حالا دارم مي گم كه هيچ چيز نمي تونه برنامه هاي من رو تغيير بده من اين پيشنهاد رو قبول كردم به شرط اين كه مدتش همون شش ماه باشه و نه يك ثانيه بيشتر.
شهاب چند ثانيه مكث كرد لب هايش خشك شده بود بعد با لحن هشدار دهنده اي كهگويياز پشت پرده خبر دارد گفت: خلاصه اگر با پدر من نشسته ايد و قرارومداريگذاشته ايد به هر اميدي ! بايد بدونيد كه به هيچ عنوان نمي تونيدمن رو ازتصميمي كه گرفته ام منصرف كنيد و من هيچ تعهدي نسبت به تو ندارم.شهاب بعداز اين كه آخرين جمله اش را گفت چنگي در موهاي بلند و سياهش زدوآنها راعقب كشيد و به صندلي تكيه داد نگاهش هنوز روي نگاه مات زدهي يلدابود. يلدامتلاشي شده بود واز درون فرو مي ريخت هيچ گاه تا آن اندازهاحساس حقارتنكرده بود دلش مي خواست همه چيز را روي سر شهاب خراب كند حالاعصبانيت خجالتش را كم رنگ كرده بود و تنمي دانست چه جوابي در برابر آن همه توهين وتحقير بايد بدهد؟!
يلدابه دنبال بي رحمانه ترين كلمات مي گشت چهره اش رنگ پريده بود و به سردي ميگراييد در حالي كه از جايش برمي خواست نگاهش را كه سعي داشت حقارتبار باشدبه شهاب دوخت و بعد از لحظه اي گفت : من هم فقط به درخواست پدرشما اينجاهستم حرف ديگري هم با شما ندارم چون بي لياقت تر از اون چيزي كه تصور ميكردم هستيد.
يلدا محكم و آرام قدم برمي داشت و درمقابل چشمان بهت زدهي شهاب او را ترك كرد و از پله ها بالا رفت.