نام رمان : خلوت شبهای تنهایی
نام نویسنده : فهیمه رحیمی
انتشارات پگاه
چاپ اول : 1380
تعداد صفحه : 316
تعداد فصل : 16
منبع 98 یا
Printable View
نام رمان : خلوت شبهای تنهایی
نام نویسنده : فهیمه رحیمی
انتشارات پگاه
چاپ اول : 1380
تعداد صفحه : 316
تعداد فصل : 16
منبع 98 یا
(1)
فصل 1
از پله های زیر زمین چاپخانه بالا آمدم تا در میان ازدحام مردمی که در حال رفت و آمد بودند ، شاید بتوانم سهمی از هوای آزاد خیابان داشته باشم و دوباره به آن دخمه باز گردم . وانت بار برای تخلیه کاغذ درست روبروی چاپخانه پارک کرده بود و راننده به بچه ها در تخلیه کاغذ ها کمک می کرد . مقابل دیوار چاپخانه را دو دستفروش بساط کرده بودند که سمت راستش آقای فری با پهن کردن پارچه برزنتی لباس مردانه وارداتی می فروخت و در سمت چپ آقا خانف کتابهای دست دوم را به کمتر از نصف قیمت حراج کرده بود . کار و بار آقا فری پر رونق تر از آقا خانف بود ضمناً آدمهایی که در کنار بساط کتابفروشی خانف می ایستادند و به عنوان کتابها زل می زدند بیشتر از آن دیگری بود اما پولی که خرج می شد به کاسه مسی آقا فری ریخته می شد . خودم یکی ، دو تایی کتاب از خانف خریده بودم و با او سلام و علیکی هم داشتم . خانف روی چهار پایه نشسته بود و کتابی در دست داشت و اینطور که به نظر می رسید غرق مطالعه بود . صدای ماشین چاپ در هیاهویی که فروشندگان به راه انداخته بودند گم می شد ؛
« اگر امروز نبری فردا پشیمون میشی ! بدو حراجش کردم ، از ما بخرید به نفع شماست . جگر تو حال میاره خاکشیر . بدو که تموم شد . »
دیدم خانف در میان این سر و صدا غرق مطالعه است . کنجکاو شدم بدانم این چه کتابیست که خانف را از این همه جار و جنجال دور کرده و در خود فرو برده است که نگاهم به مردی افتاد که ایستاده بود و با حسرت به کارگرانی که داشتند آخرین بند کاغذ را پیاده می کردند نگاه می کرد . ظاهرش تمیز و مرتب بود و آنطور که در اولین نگاه حدس زدم سنی حدود بیست و هشت ، نه سال داشت . صورتش اصلاح شده و لباس تنش گر چه ، نوی ، نو نبود اما از بهترین پیراهن و شلواری که داشتم نو تر به نظر می رسید . متوجه شد به او زل زده ام ، نگاهم کرد و لبخندی محو تحویلم داد و لبخند آشکاری تحویل گرفت . او به گمان اینکه من کسی هستم و به قول بچه ها سرم به تنم می ارزد ، با مشاهده وانت خالی قدم پیش گذاشت و ضمن آن که عرق پیشانی اش را با دستمال کاغذی پاک می کرد ، تموج کنان خسته نباشین گفت و پرسید : کارگر نمی خواین ؟
این بار خوب نگاهش کردم ، توی چشمهای درشت قهوه ای اش نگرانی و تشویش را به وضوح دیدم . در جوابش گفتم :
- ممکنه بخواهیم به درستی نمی دونم چون خودم هم یک کارگرم اما می تونی بری تو دفتر و خودت بپرسی .
- دفتر کجاست ؟
- دنبالم بیا نشونت میدم .
در کنارم به راه افتاد و دیدم که از دیدن ماشین آلات و سر و صدای زیاد گیج شده خندیدم و برای اینکه دلگرمش کنم ، گفتم : نترس عادت می کنی .
صدامو نشنید و با صدای بلند گفت : چی گفتی ؟
سرم را به علامت هیچی تکون دادم و بردمش دم در دفتر و با اشاره دست حالیش کردم که اینجاست . مردد ایستاده بود به صورتم نگاه می کرد و با نگاه از من پرسش کرد که آیا کمکش می کنم . دیدم اگر کمکش نکنم چه بسا ممکنه سؤال نکرده پشیمون بشه و برگرده ، این بود که دستگیره در دفترو پایین آوردم و با دست دیگرم تقریباً هلش دادم تو اما خودم وارد نشدم . همون جا بیرون در ایستادم و از دیوار شیشه ای دفتر نگاهش کردم . دیدم که این پا و اون پا می کنه و چیزی نمونده که فرار را بر قرار ترجیح بده که خوشبختانه آقای مدیر به موقع سرش رو از روی نوشته ای که جلوش بود بر داشت و متوجه اون شد . نفس راحتی کشیدم و خواستم برم پی کارم که با آقای رسول ماشین چی که عنوان سر کارگری هم داشت ، رخ به رخ شدم . آقا رسول پرسید : تو دفتر کاری داری ؟
به علامت نه سر تکان دادم و آقا رسول گفت :
- ماشین خودتو بده به مرتضی و یک سری به صحافی بزن . داود نیومده و ترتیب ها خوابیده .
چشم بلندی گفتم و راه افتادم سوی صحافی . یک زمانی بود که تو کار ترتیب مهارتی داشتم و بهم می گفتن علی برقی . این مال زمانی بود که دوست داشتم یه صحاف خوب بشم . اما بعد به لطف آقا رسول یک ماشین چی شدم . ساعت پنج بعد از ظهر که کارم تو صحافی تموم می شد ور دست آقا رسول می ایستادم و به عنوان مبتدی کار می کردم و ضمن اضافه کاری ، کار با ماشین چاپ رو هم یاد گرفتم . آقا رسول دوستم داشت و شاید سرگذشت غمبارم موجب شده بود که نسبت به سایر کارگر ها به من بیشتر توجه نشون بده و بخواد از من یک کارگر ماهر بسازه . به هر حال من ماشین چی شدم اما وقتی پای صحافی می لنگید حضورم در صحافی اجتناب نا پذیر بود . موقع ترتیب یک نگاهم به اوراق چاپ شده بود و یک نگاهم به در دفتر . اگر اوراق شماره گذاری نداشتند شش دانگ حواسم می رفت دنبال اون ، اما بدبختانه شماره داشتن سر برگها این امکان را نمی داد . دستم فرزی خود را از دست داده بود و کار کند پیش می رفت . بالاخره انتظار به سر رسید و در دفتر باز شد و جثه او از در خارج شد . کمی این پا و آن پا کرد و با چشم اطراف را کاوید . شاید دنبال من می گشت . سرم را دزدیدم تا مرا نبیند . نمی خواستم خودم را قاطی کنم . لحظه ای بعد که سر بلند کردم دیدم از در بیرون می رفت . اندامش در مقابل در دراز تر به نظر می رسید . نا خود آگاه یاد بابا لنگ دراز افتادم از مقابل در که دور شد حسی موذی به جانم افتاد که بفهمم استخدام شده یا نه . جا گلیسیرینی را بر داشتم و به بهانه ریختن گلیسیرین از صحافی بیرون اومدم و رفتم به طرف قفسه . از خودم متعجب بودم و دلیلی برای کنجکاوی نمی دیدم . تا به حال سابقه نداشت که در مورد آدمهایی که به عناوین مختلف وارد چاپخانه می شدند کنجکاوی کنم . این اولین کارگری نبود که می خواست استخدام شود . از زمانی که در این چاپخانه کار می کردم دست کم پنج شش کارگر استخدام شده بودند که یا ماندگار شده بودند و یا رفته بودند . اما این یکی با همه فرق داشت و فکر منو سخت مشغول کرده بود و تا نمی فهمیدم کارش به کجا رسیده است راحت نمی شدم . جلوی قفسه باز هم با آقا رسول سینه به سینه شدم و او در حالیکه سگرمه هایش را در هم کشیده بود پرسید :
- علی معلوم هست امروز حواست کجاست ؟ چرا جلوی قفسه خشکت زده .
به خود آمدم و گفتم :
- داشتم فکر می کردم که این پسره استخدام شد یا نه .
آقا رسول پرسید : فامیلته ؟
سر تکون دادم به نشانه نه . آقا رسول شانه بالا انداخت و گفت :
- پس بتو چه ، چیش بتو می رسه ؟
من هم شانه بالا انداختم و سعی کردم خونسردی نشان بدهم و گفتم :
- ولش کن بابا حالا ما یه سؤال کردیم .
آقا رسول که دید رنجیده خاطر شده ام دست روی شانه ام گذاشت و گفت :
- جوان سر بزیر و مؤدبی به نظر می آمد .
دستش رو گرفتم و گفتم :
- منم اینطور بر داشت کردم . فکر می کنم اواین باریه که داره دنبال کار می گرده . ریخت و قیافش به کارگر ها نمی مونه . خیلی دلم می خواد بدونم آیا استخدام شد یا نه . خود شما که اخلاق منو می دونین من آدمی نیستم که بی خود کنجکاوی کنم و بخوام سر از کار دیگران در بیارم .
آقا رسول با گفتن میدونم ، میدونم ، دستش رو از تو دستم بیرون کشید و گفت :
- تو برو سر کارت تا من برات خبر بیارم . می ترسم کار ترتیب نصفه کاره بمونه .
منم خوشحال برگشتم تو اتاق صحافی و منتظر آمدن آقا رسول موندم . دقیقه ای طول کشید تا آقا رسول از دفتر خاج شد و به طرفم اومد . خواستم از حالت صورتش جواب سؤالم رو بگیرم . اما هیچ علامتی در صورتش دیده نمی شد وقتی اومد فقط سرشو داخل اتاق کرد و گفت :
- از روز شنبه میاد سر کار خیالت راحت باشه .
اینو گفت و رفت پی کارش . . . با خودم گفتم ، خب فقط یک روز مونده و حواسمو دادم به کار ترتیب . چاپخونه که تعطیل شد یکراست رفتم سلمونی و دادم مو هامو مثل اون کوتاه کردن و فرق سرمو یک وری کج کردم . از سلمونی هم یکراست رفتم حوم موقع بیرون اومدن از اینکه دو مرتبه لباسهای بو بنزین گرفته رو می پوشیدم ناراحت بودم . اما از طرفی هم خوشحال که می تونم روز جمعه رو تا لنگ ظهر بخوابم و دلشوره حموم و سلمونی ندارم . از دم سینما رد شدم یک فیلم جنگی اومده بود رو اکران . جمعیت زیادی پشت گیشه بلیط فروشی صف کشیده بودند . اگه من به جای قهرمان داستان بودم و مهارت او را داشتم آیا از توانایی هایم به نفع طبقه محروم استفاده می کردم ؟ یا این که زور بازویم را فقط توی مکانهای ورزشی به نمایش می گذاشتم ؟ از فکرم خنده ام گرفت . چسبیدم به این که اگر پول و پله ای داشتم چه می کردم . اول یک ساختمون چند طبقه می ساختم که زیرش چند تا مغازه داشته باشد و بعد یک چاپخونه بزرگ با چند تا ماشین افست و ملخی و دستگاه برش و بالاخره یک چاپخونه تمام عیار با تعداد کارگران زیاد که همگی از حق بیمه برخوردار باشن و حقوقی که بتونه زندگی راحتی براشون فراهم کنه . مغازه ها رو همگی کتابفروشی می کردم و از هر کتابی که چاپ می شد چه در ایران و چه در خارج وارد می کردم و تمام قفسه ها رو پر می کردم از کتاب تا مشتری جواب نداریم نشنوه و بتونه راحت کتاب بخره و ببره خونه . آقا رسول رو مدیر چاپخونه می کردم و خودم پشت میز یکی از کتابفروشیها می نشستم و از صبح تا شب کتاب می خوندم . آخ که چه کیفی داشت . . .
(2)
سر کوچه که رسیدم با دیدن بچه هایی که پاچه شلوار هاشونو بالا زده بودند و توی گند آب جوب بازی می کردن تمام آرزو های طلایی ام به باد فنا رفت و یاد فقر و بدبختی خودم افتادم . یک اتاق سه در سه روی پشت بام خانه حبیب گاریچی و غرولند زن پاچه ور مالیدش که دایم یا با همسایه ها دعوا می کرد و یا از آقا حبیب بهونه می گرفت و قش قرق به پا می کرد . همسایه ها عقیده داشتند که اون یک دنده ش کمه و به قول معروف عقلش پاره سنگ ور می داره . اما من با اونها هم عقیده نبودم چرا که اگر اون عقل درست و حسابی نداشت می بایست تو پول شمردن و پول شناختن عقلش نرسد اما چنان حساب و کتابی نگه می داشت که حسابدار بانک هم به گرد پاش نمی رسید . بگذریم وقتی در حیاط رو که همیشه نیمه باز بود باز کردم و با گفتن یا الله وارد شدم مولود خانم هاف هافو داشت پوست باقالی ها رو که کف حیاط ولو بود با نوک جارو جمع می کرد . حدس زدم که باید باقالی ها از اتاق به حیاط پرت شده باشند . سلامی زیر لبی کردم و تند و تیز راه پشت بام را در پیش گرفتم .در اتاقم را باز نکرده بودم که چشمم خورد به آقا حبیب که سر پایی نشسته بود و به دور دست نگاه می کرد و سیگار دود می کرد . وقتی سلامش کردم به خود آمد و جواب سلامم را با صدای محزونی داد و بدون اینکه پرسشی کرده باشم گفت :
از دستش به پشت بوم پناه آوردم .
فهمیدم که منظورش زنشه . در حالی که لبخند می زدم پرسیدم :
این بار بهونش چیه ؟
آقا حبیب رو پا ایستاد و خاکستر سیگارشو یا انگشت تکون داد و همونطور که به گل سیگار نگاه می کرد گفت :
چه می دونم مرگش چیه . حرف حساب که نمی زنه تا آدم بفهمه دردش چیه . از زمین و زمون ایراد می گیره . از بی پولی ، از بی رختی از اینکه ملیحه خانم و توران خانم رفتن شاه عبدالعظیم و به اون محل سگ نگذاشتن و چه می دونم از همه چی . . . به خدا دیگه داره صبرم لبریز میشه و هیچی نمونده دستش رو بگیرم و از خونه بیرونش کنم . اگه از ترس خد و پیغمبر نبود تا حالا صد باره اینکارو کرده بودم . اما چه کنم به خاطر این دو رکعت نمازی که می خونم می ترسم .
در اتاق رو باز کردم تعارفش کردم داخل بشه و اون هم اومد و یکراست رفت جایی که به اصطلاح بالای اتاق بود و دو تا بالش روی هم حکم پشتی را پیدا کرده بود نشست . نفهمیدم کی اون سیگار رو دور انداخته بود . اما تا نشست سیگاری دیگر در آورد و روشن کرد . پیراموس رو بر داشتم گذاشتم کف پشت بام و تلمبه زدم . وقتی نفت توی کاسه ریخت دنبال کبریت گشتم . آقا حبیب که کارم را نظاره می کرد کبریت خودش را به طرفم انداخت و من پیراموس را روشن کردم . دود غلیظی به هوا برخاست . آن قدر صبر کردم تا نفت به اتمام رسید و بار دیگر تلمبه زدم . روشنایی آبی پیراموس را که دیدم کتری آب را گذاشتم روش تا جوش بیاد و چایی درست کنم . تا جوش آمدن کتری کار دیگری نداشتم . رفتم تا کنار حبیب آقا بنشینم که دیدم خاکستر سیگارش را در کف دستش ریخته ، مبادا که زیلوی اتاقم را کثیف کنه . خودم سیگاری نبودم و بالطبع جا سیگاری هم نداشتم . یک نعلبکی بر داشتم و مقابلش گذاشتم . آقا حبیب بدون تشکر خاکستر ها را در نعلبکی ریخت و کف دستش را با سر زانو پاک کرد و پرسید :
- کار و کاسبی چطوره ؟
گفتم : ای بدک نیست نون بخور و نمیری در میاد . خدا رو شکر .
آقا حبیب گفت : اما من شنیدم که کار چاپخونه خیلی بالاست و میگن کاغذ سفید میره تو ماشین و بعد پول میاد بیرون .
تشبیه آقا حبیب به خنده ام انداخت و گفتم :
- بله همینطوره ، اما این پول مال صاحب چاپخونس نه مال کارگر .
آقا حبیب به عنوان تأیید حرفم سرش رو پایین آورد و گفت :
- کارگر یعنی حمال مردم .
از این توصف آقا حبیب دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم چرا که بد هم نمی گفت و ما نربان ترقی یک مشت پولدار بودیم که اون ها بالا می رفتن و ما پایین نردبان باقی می ماندیم .
به شوخی گفتم : اما آقا حبیب حالا که من و شما از اون ها بالا تریم و به پشت بام اشاره کردم .
حرفم موجب خنده اش شد و گفت : از این جا به خدا نزدیکتریم .
کتری جوش آمده بود و با ضرب آهنگی تند درش را به رقص در آورده بود . بلند شدم و دو پر چای دم کردم و مجدداً کنارش نشستم . این بار من بودم که پرسیدم کار و کاسبی شما چطوره ؟
آه بلندی کشید و گفت : از وقتی که وانت تو خیابون ولو شده کار و کاسبی ما رو کساد کرده . من تا بخوام گاریمو بر دارم و برسم میدون و هندونه خربزه بار بزنم و دور کوچه ، پس کوچه بیفتم اونهایی که وانت دارن جنسو فروختن و دارن بر می گردن خونه . اما نا شکر نیستم و به همین هم که دستمو پیش مردم دراز نمی کنم خدا را شکر می کنم .
با گفتن خدا رو شکر بلند شدم و زیر پیراموس را خاموش کردم و کتری و قوری رو آوردم بغل دستم گذاشتم و برای خودمان چایی ریختم . آقا حبیب با دیدن استکان چای سیگار دیگری گِروند ( روشن کرد ) و استکان داغ را به لب نزدیک کرد و قورت صدا داری کشید و به دنبال آن پک محکمی هم بر سیگار زد و گفت :
- دستت درد نکنه امروز زنک لج کرده بود و به بهونه نداشتن قند و چای سماور رو روشن نکرده بود .
گفتم : نوش جان . اما آقا حبیب بهتر نیست کمی هم پای درد دل مولود خانم بشینی و به حرفش گوش کنی شاید تونستی بفهمی که ناراحتیش از کجا سرچشمه می گیره و درمونش کنی .
آقا حبیب تتمه چای رو با صدا سر کشید و محکم توی نعلبکی کوبید و گفت :
- مگه اینکارو نکردم ؟ نه یکبار ، نه دو بار ، صد بار نشستم و پرسیدم به من بگو چرا داد می زنی ؟ چرا با در و همسایه ها دعوا می کنی ؟ چرا به همه فحش و نا سزا می دی ؟ مگه گفت ! مثل کلوخ چشم دار نگام کرد و لام تا کام حرف نزد . وقتی جدی باهاش حرف بزنی لال میشه و هیچی نمیگه . فقط کارش شده این که با خودش حرف بزنه و به زمین و زمان بو بیراه بگه . خدا رو شکر که اجاقش کوره و بچه دار نمیشه . اگر قرار بود چند تا بچه هم بزرگ کنه چی میشد ! چند وقت پیش یکی از همسایه های خدا نشناس سر به سرش گذاشته و بهش گفته که حبیب رفته رو تو زن گرفته و سرت هوو آورده از اون روز به بعد حالش بد تر شده و راه می ره به من تهمت می زنه . یکی نیست بهش بگه آخه دیونه من با چیم برم زن بگیرم . پول دارم ؟ جوونی دارم ؟ کار و کاسبی درستی دارم ؟ کی حاضره زن من بشه که تو هفت آسمون یک ستاره هم ندارم . یک زمانی که جوون تر بودم خیال داشتم برم و یک بچه از پرورشگاه بیارم و بزرگ کنم اما گذاشتم تا وقتی که بتونم یک مغازه کوچک اجاره کنم و دیگه دوره گردی نکنم . دوست ندارم بدبختی رو بیارم و بدبخت ترش کنم . خب نشد که بشه و من به آرزوم برسم . سوختم و ساختم و به خدای احد و واحد هرگز بروش نیاوردم که جوونیم مفت و مسلم از کفم رفت . حالا مثل اینکه اون طلبکار شده و دو قورت و نیمش باقیه .
گفتم : پس با این حساب دردش معلومه که چیه مولود خانم از شدت علاقه ای که به شما داره ترس برش داشته و می خواد یک طوری ناراحتی شو بیرون بریزه . چرا ورش نمیداری و با هم نمیرین زیارت . شاه عبدالعظیم که دور نیست . هم زیارت می کنین و هم مولود خانم هوایی تازه می کنه که براش خوبه .
آقا حبیب گفت : می ترسم تو اتوبوس هم لن ترانی بگه و آبروم رو بریزه نه بابا ولش کن .
اما من مصر شدم و گفتم : امتحان نکرده که نمیشه داوری کرد .
آقا حبیب سکوت کرد گویی که روی حرفم فکر می کرد . چای دومی را که ریخته بودم لا جرعه سر کشید و بلند شد . بدرقه اش کردم باران نم نم شروع به بارش کرده بود و بوی کاه گل بلند شده بود . پیراموس را داخل اتاق گذاشتم و با گفتن آقا حبیب امتحانش ضرر نداره او را بدرقه کردم . آقا حبیب پله های باریک را در پیش گرفت و پایین رفت .
(3)
فصل 2
آفتاب داشت رنگ می گرفت و معلوم بود که باران پر دوام نخواهد بود . اما همان مقدار باران باریده به همراه بویی که به هوا برخاسته بود در من لذتی آفرید که هوا را با نفسی بلند به جان کشیدم و بدون علت اشکم سرازیر شد . برای گریستن بهانه ای نداشتم شاید این گریه بازتابی از عقده دیرین بود که بی اختیار سر باز کرده بود . آیا این کفر بود که آرزو کردم ای کاش مادر من نیز نازا بود و هرگز مرا به دنیا نمی آورد ؟ اگر کوچکترین محبتی از مولود خانم دیده بودم و اگر سر سوزنی مهر او را به دل گرفته بودم نمی گذاشتم که حسرت به دل روزگار بگذراند . اما حیف که نه تنها مهری از او به دل نداشتم بلکه احساس می کردم که در دنیا از هیچ کس به اندازه او متنفر نیستم و حاضر نیستم حتی با او همکلام شوم چه رسد به اینکه قدمی برای خوشحال نمودنش بردارم . شب و صبح آرامی را سپری کردم وقتی چشم باز کردم که خورشید نهایت حرارت خود را ایثار می کرد از سکوت و سکون خونه متعجب شدم . وقتی برای آوردن آب به حیاط رفتم از بسته بودن در اتاق حبیب آقا دانستم که او به توصیه ام عمل کرده و مولود خانم را با خود به گردش برده است . جرأت کردم و دقایقی روی پله اتاق در بسته نشستم و از سکوت و خلوتی خانه لذت بردم . گلدانهای دور حوض چیده سیراب از آب بودند با خود فکر کردم که در غیبت آنها چه کار می توانم آزادانه انجام بدهم . اولین فکر شستشوی لباسهای چرکم بود چرا که می توانستم . آنطور که دوست داشتم از آب بهره بگیرم با سرعتی حیرت آور به سوی پشت بام دویدم . در حالی که پله ها را دو تا یکی طی می کردم ترس هر آن وارد شدن مولود خانم با من بود . اما این ترس مانع از انجام کارم نشد . با شتاب شروع به شستن کردم و در آب فراوان آب کشیدم و در دل از اینکه سر مولود خانم کلاه گذاشته ام خندیدم و به شهامت خود آفرین گفتم . مولود خانم ظروف و لباسها را هنوز مثل ایام گذشته کنار جوی می شست و از آب لوله کشی جز در مواقع خیلی ضروری استفاده نمی کرد و اگر می دانست که من چند طشت آب شیر مصرف کرده ام بدون درنگ جل و پلاسم را توی کوچه می ریخت و هزار تهمت و افترا به دنبال آن پشت سر من ردیف می کرد . حیاط را از ترس رسوا شدن با آب حوض شستم . پایین رفتن آب حوض دلیل موجهی بود که از آب شیر استفاده نکرده ام . وقتی لباسها را روی بند پشت بام آویختم غنیمت دیگری نیز گرفتم ، و کتری و پارچ و یک قابلمه هم پر از آب شیر کردم و برای ذخیره بالا بردم . حالا مانده بود تهیه غذا که برای فراهم آوردن وسایل باید از خانه خارج می شدم . روی آثار جرم را پارچه سفیدی کشیدم تا اگر کسی از پشت شیشه اتاق بنگرد نتواند آنها را ببیند . در اتاق را قفل کردم و برای خرید از خانه خارج شدم . ذهنم هنوز پیرامون آب و نهایت استفاده از آن بود . برای غذا دیگر لازم نبود فکر شستشو را بکنم می توانستم در غیبت مولود خانم تا دلم می خواهد آب مصرف کنم . در سبزی فروشی چشمم به تربچه های نقلی و قرمز افتاد . مدتها بود که حسرت سبزی خوردن بر دلم مانده بود . بدون درنگ سبزی و خیار خریدم و به خانه برگشتم . پاک کردن سبزی و شستن آن خودم را به خنده انداخت . اگر کسی به کارم نظارت داشت گمان می برد که با آدم کوکی روبروست که تند تند کار می کند . آشغال سبزی ها را یواشکی توی خرابه بغل خونه ریختم به امید اینکه مرغ و خروسهای ملیحه خانم تا اومدن مولود خانم کلک آشغال سبزیها رو کنده باشن . پوست خیار ها که زیر آب فراوان شسته شده بودند مثل برگ مورد سبز بود و برق می زد . بار دیگر برای خرید ماست تغاری از خانه خارج شدم و در این آمد و رفت ها هر بار نگاهی به اتاق در بسته وسوسه شیر آب خنک در من زنده می شد و چند مشت آب خنک بر صورتم می زدم اینکار گویی شادابی و جوانی را به من ارزانی می کرد . طعم و مزه آب دوغ هنوز پس از گذشت سالیان زیر دندانم هست . شستن کاسه آب دوغ زیر شیر و پر نمودن آن از آبی که زلال بود و خنک چه لذتی به همراه داشت . در دل آرزو کردم که این تفریح تا شبانگاه ادامه پیدا کند و تعطیلی و عیش آن روزم منغّص نشود ، خواب نیمروزم تا نزدیک غروب طول کشید و از صدای بلند مولود خانم که مثل ریگ فحش می داد هراسان چشم باز کردم . قلبم شروع به طپش کرد و از باور اینکه مولود خانم همه چیز را فهمیده ستون پشتم تیر کشید . آرام آرام خودم را به لب پشت بام رساندم و از همان جا به گوش ایستادم . بله کار خرابی کرده بودم و مولود خانم آشغال سبزیها را توی خرابه دیده بود و داشت بر پدر و مادر ریزنده آشغال لعنت و نفرین می فرستاد . صدای ضعیف حبیب آقا می آمد که می گفت زن بس کن خدا را خوش نمیاد . تنگ غروبی مرده ها را بجنبانی . اما مولود خانم صدایش را رسا تر کرد و گفت :
- چرا نفرین نکنم ؟ همسایه ها اگه عزت و احترام برای مرده هاشون قایل بودند که آشغال نمی ریختن . مگه خودت رو دیوار با زغال ننوشتی که لعنت بر پدر و مادر کسی که تو خرابه آشغال بریزه . خب اون کسی که اینکارو کرده مرده هاش براش عزیز نیستن .
تازه در اون وقت بود که یاد نوشته روی دیوار افتادم و آه از نهادم بر آمد . آب دوغ زهرمارم شد . اما کاری بود که شده بود و اگر می خواستم لب باز کنم بقیه قضایا هم لو می رفت . بهتر دیدم شلوار بپوشم و از خونه بزنم بیرون و تا آخر شب برنگردم . از پله ها پایین که اومدم زیر لبی به مولود خانم سلام کردم و می خواستم از در خارج بشم که آقا حبیب صدام کرد : علی آقا .
به ناچار بر جا ایستادم و به سوی حبیب آقا نگاه کردم که در کنار سفره ای کوچک نشسته بود و داشت کله قند سفیدی را که در دست داشت می شکست . به سلامم با لبخندی جواب داد و گفت :
- بیا تو کارت دارم .
(4)
اطاعت کردم و به مولود خانم که سینی استکان و نعلبکی دستش بود و خیال وارد شدن به اتاق را داشت تعارف کردم که جلو تر وارد شود و خودم پشت سرش وارد شدم . سماور نفتی به آواز در آمده بود . مولود خانم یکراست به سوی بساط چای رفت و من در کنار اتاق دو زانو نشستم . آقا حبیب به فاصله یک متری من نشسته بود و آثار خنده ای پنهان شده زیر پوستش نمایان بود . بعد از این که حالم را پرسید چشمکی زیرکانه زد و گفت :
- دیدی توفیر نکرد و اینکار هم افاقه نداشت .
نگاهم به مولود خانم افتاد که داشت از قوطی چای دارجیلینگ قدیمی یک پیمانه چای می ریخت تو قوری چینی کمی آب که بست قوری را خالی کرد و بار دیگر آب بست . بوی خوش چای بلند شد و در دل آرزو کردم که یه استکان چایی دعوتم کنند . مولود خانم تکه پارچه سه گوشی را روی قوری انداخت تا چایی زود تر دم بکشد . آقا حبیب حواسم را به سوی خودش کشید و گفت :
- جای شما خالی صبح زود زدیم بیرون و رفتیم زیارت شاه عبدالعظیم و از اون جا رفتیم سید ملک خاتون . بردمش زیارت مگه توبه کنه و دست از فحش و بد و بیراه بکشه . اما هنوز برنگشته شروع کرد .
مولود خانم چشم گردوند و گفت :
- تقصیر منه که فکر شوما رو می کنم تا مگس و پشه چشماتو نو در نیاره .
برای این که قضیه کش پیدا نکنه رو به مولود خانم کردم و گفتم :
- شما کوتاه بیاین حیف نیست مزه زیارت رو به خودتون تلخ می کنین ؟
مولود خانم که کسی را پیدا کرده بود درد دل کند پشت به سماور و رو به من نشست و گفت :
- هر روز صبح بعد از نماز جارو و خاک انداز بر می دارم می رم تو خرابه چارو می کنم و آب می پاشم و برمی گردم تا مگس و پشه عذابمون نده . تمام همسایه ها شاهدن که فقط من جارو می کنم و اونها فقط حظش رو می برن . خب خیلی دلم می سوزه اگه بیام ببینم کثیفش کردن . اگه تمیز نمی کنن کثیف هم نکنن .
در دل به مولود خانم حق می دادم و این بار فحش و نا سزاش را موجه می دانستم اما چه کنم که خود مقصر بودم و اگر قضیه را کش می دادم دست خودم رو میشد . این بود که گفتم :
- شما زن تمیزی هستین که طاقت کثیفی ندارین . این بارو گذشت کنین شاید دیگه تکرار نشه . خب بگذریم زیارت خوش گذشت ؟
مولود خانم سر به زیر انداخت و زیر لبی گفت :
- خوب بود جای شما خالی بود .
و من با صدای بلند گفتم : دوستان به جای ما انشاءالله زیارت مکه و کربلا .
به جای مولود خانم حبیب آقا با گفتن با شمای دوست سخنم را جواب داد و از مولود خانم خواست تا چای بریزد و از شکر پنیری که ره آوردشان بود تعارفم کند . از خانه که خارج شدم خوشحال بودم که قضیه بحمدالله با خوبی و خوشی به پایان رسیده و گند کار در نیامده .
صبح روز شنبه مقابل آینه ایستاده بودم و داشتم مو ها مو مثل صمصام شانه می کردم نمی دونم چرا دوست داشتم قالب اونو به خودم بگیرم . ما از نظر هیکل شبیه هم بودیم اما از نظر ریخت نه . شاید هم بودیم نمی دونم تفاوت که وجود داشت . اما نا خود آگاه حس می کردم که شبیه هم هستیم . فکر می کردم زود تر از من در چاپخانه باشد . هر چه باشد روز اول کار بود و روز خودی نشان دادن اما بر خلاف تصورم او نیامده بود . با خود گفتم ، سر و صدای ماشینها فراریش داده و رفته پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه داشتم فکر اونو از سرم بیرون می کردم که قامت بلندش در آستانه در پیدا شد . بی اختیار دست از کار کشیدم و تماشایش کردم . این بار بدون راهنمایی و ترس تقی به در زد و وارد دفتر شد و دقایقی بعد با آقا رسول از در خارج شد و اومد سمت صحافی . سر برگرداندم و نشون دادم که متوجه او نشده ام . حضورش را حس کردم و سپس صدای آرام سلام و صبح بخیر گفتنش به گوشم رسید . نگاهش که کردم لبخندی مردد شکفتن بر لب داشت دست دراز نمودم و لبخندی شکوفا تحویلش دادم . دلش گرم شد و با تمام صورت خندید . اولین فشردن دستهایمان آغاز گر یک پیوند محکم بود و با این کار زندگیمان بدون آنکه بدانیم به هم گره خورده بود . کار او با پادویی آغاز شد و او پذیرفته بود که برای ترقی می بایست از صفر شروع کند . سر ظهر وقتی با دیزی های آبگوشت از در وارد شد و از کاغذ های باطله سفره ای پهن نمود صدای ماشینها هم خاموش شد و گرسنگان به سفره هجوم آوردند . بچه های صحافی با اکراه قبولش کردن . نه اینکه به حضور او اعتراضی داشته باشن می خوام بگم یک نوع رو در بایستی و کشف کردن اون پیش اومده بود که امری طبیعی بود . عباس جغله با اون روحیه شاد و شلوغ همیشگی اش نتونست زیاد دوام بیاره و سر شوخی رو با آقا رسول باز کرد . آقا رسول مردی جا افتاده بود که در میون بچه ها حکم پدر را داشت . سر بی موی او غالباً سوژه خنده بر و بچه ها بود . مخصوصاً عباس جغله که برای باز کردن سر شوخی از آقا رسول می پرسید که از چه نوع شامپویی برای پر پشت کردن مو هایش استفاده می کند . و همین کلام سر شوخی های دیگر را باز می کرد . آن روز هم عباس جغله با مطرح کردن اینکه آقا رسول بهتر نیست بدی تو مو هاتو خلوت کنن . باب شوخی را باز کرد و آقا رسول با گفتن اینکه چرا اتفاقاً خیالش رو دارم و می خوام بدم باهاش برای تو کلاه گیس درست کنن صدای خنده بچه ها رو به آسمان بلند کرد . می دیدم که صمصام با هر گفتگوی بچه ها احساس راحتی و خودمانی بودن می کند و آن دیوار خجالت آرام آرام فرو می ریزد . شوخی های بچه ها با آقا رسول نشانه بی ادبی آنها نبود و این را آقا رسول به عنوان سر کارگر خوب می دانست و تک تک بچه ها برایش عزیز بودند و ما هم به قدری او را دوست می داشتیم که تمام اسرارمان را بدون نگرانی در مقابل او بیرون می ریختیم و خاطرمان جمع بود که از سینه اش هرگز راهی به زبان باز نمی کند . بعد از نهار کار مجدداً شروع شد و صمصام به جمع آوری سفره پرداخت . آقا رسول از کار صمصام راضی بود و می گفت : خوشم میاد که خود کاره و حرف گیر نیست و مجبور نیستم کوچکترین کار رو به او گوشزد کنم . و به این ترتیب کار صمصام در چاپخونه ما آغاز شد . هنگام غروب وقتی ما از در خارج می شدیم او مشغول تمیز کردن ماشین بود . آقا رسول داشت یادش می داد که چطور با بنزین کار کنه و چطوری تو ماشین مرکب بریزه . یک هفته مثل برق گذشت و در آخرین روز هفته وقتی همه بچه ها دست از کار کشیدن و رفتند من این دست اون دست می کردم تا با او خارج بشم و همینطور هم شد . از چاپخونه که خارج شدیم به خود جرأت دادم و پرسیدم :
- برنامه ات چیه ، مستقیم میری خونه ؟
نگاهی موشکاف به چشمم کرد و گفت : نه میرم دنبال خونه .
(5)
به گیج بودن من خندید و فهمید که معنی حرفشو نفهمیدم و اضافه کرد :
- دنبال اتاق می گردم .
پرسیدم : خونه ، خونواده ؟
سایه اندوهی بر صورتش نشست و گفت : قصه درازه ، همین رو بگم که در حال حاضر تنهام و بی جا !
دلم یکهو ریخت پایین و خودمو روبروم دیدم . سکوتی بین ما حکمفرما شد . گویی تو این سکوت داشتیم با خودمون جنگ می کردیم . صمصام با گفتن این که فکرش رو نکن پیدا می کنم . دست پیش آورد تا خداحافظی کنه و بره . دستش رو که گرفتم زبونم بی اختیار گفت :
- بیا با من زندگی کن . من یک اتاق رو پشت بوم دارم . در واقع یک انباریه اما من بهش میگم اتاق . بد نیست یک اتاق سه در سه که هیچی امکانات نداره جز آسمان پر ستاره ، شب و تنور داغ روز ، خونه مال یک دستفروشه که یک روز و روزگاری کارش سکه بود و حالا خودش مونده و یک گاری که با اون دوره گردی می کنه . خودش آدم بدی نیست اما وای به زنش از اون زنهای هاره که نگو . میگن مخش کمی پاره سنگ ور می داره اما تا به حال گوش شیطون کر پاچه منو نگرفته . اگه با من بیای نشونت میدم ضرری نمی بینی . دوست داشتی با من هم اتاق میشی دوست نداشتی میری می گردی . صمصام لختی به فکر فرو رفت و بعد توی چشمهام نگاه کرد و گفت :
- ما که هیچ وقت خونه نیستیم اما دلم نمی خواد مزاحم تو بشم .
دستم رو گذاشتم رو شونه اش و گفتم :
- این چه حرفیه من از خدا می خوام یک همزبون داشته باشم . راستش منم تنهام و فک و فامیلی ندارم حالا بیا بریم خونه رو ببین توی راه با هم حرف می زنیم .
صمصام به دنبالم حرکت کرد اما توی راه نه اون حرف زد و نه من وقتی سر کوچه رسیدیم ایستادم و گفتم :
- خوب نگاه کن خونه های این کوچه از روی بهترین و جامع ترین نقشه شهرداری ساخته شده . یکی جلو ، یکی عقب ، یکی جلو ، یکی عقب . خونه اولی شهردارش با عقب نشینی و خراب کردن خونه های سنتی مخالف بود و دومین خونه دستخوش تحول مدنیت و امروزی بودن شده ، میدان نبرد رو از همین جا می تونی نیگا کنی و نتیجه بگیری که بالاخره چه کسی پیروز شده .
صمصام خندید و نگاهی کارشناسانه به خانه ها انداخت . وقتی مقابل خرابه رسید پرسید :
- پس این چی ؟
خندیدم و گفتم : بدبختانه تو میدان جنگ زخمی مهلک بر داشت و جان به سلامت نبرد . حالا وارث دارند فکر می کنن که چطوری می تونن ادعای خون بکنن و حق شونو بگیرن .
حرفم تمام نشده بود که سر و کله مولود خانم پیدا شد با دیدن من و دوستی که به همراه داشتم در حالی که به صمصام زل زده بود جواب سلاممان را داد و پا از خونه بیرون گذاشت . اول من وارد شدم و بعد صمصام پشت سرم با احتیاط وارد شد . می ترسید هر لحظه از نقطه ای مورد هجوم قرار بگیره . در اتاق آقا حبیب بسته بود و نشون می داد که خونه نیست . به صمصام گفتم :
- از پله ها راست برو بالا وقتی پله ها تموم شد ملک هوایی من شروع میشه .
لحن کلامم دلگرمش کرد و با شتاب از پله ها بالا رفت . برای آوردن مهمان به خانه میبایست به آقا حبیب و یا مولود خانم توضیح می دادم مثل روز برایم روشن بود که پشت سر ما مولود خانم وارد میشه تا توضیح بخواد . همونطور هم شد و مولود خانم با ضرب در حیاط رو بست و نشون داد که از حضور مهمان خشنود نیست . می دونستم که اگه بگم در مقابل اون اتاق فسقلی دو تا اجاره خواهد گرفت قند توی دلش آب کرده ام برای همین با لحنی قاطع گفتم :
- مولود خانم خبر خوشی برات دارم . اون آقا رو که دیدی دوست صمیمی منه که می خواد با من زندگی کنه و حاضره همون اجاره ای که من به شما می دم اون هم بده .
برق شادی چنان از چشمش بیرون پرید که من به وضوح دیدم . با خود گفتم این قدم اول اما در مقابل باید امکاناتی به ما بدهد . پس بدون وقفه اضافه کردم :
- اما دوستم شرطی هم داره که اگه شما قبول کنین اثاث میاره .
مولود خانم به مذاقش خوش نیامد و ابرو در هم کشید و با لحنی نا راضی پرسید :
- چه شرطی ؟ دوستت فکر می کنه که اتاق مثل پشگل ریخته که حالا شرطو شروط داره .
دیدم داره آن روی مولود خانم بالا میاد که با عجله گفتم :
- نه مولود خانم دوستم فقط خواهش کرده که از آب شیر بتونه استفاده کنه فقط همین . خود شما که میدونین ما هیچوقت خونه نیستیم تا مصرف آب داشته باشیم . راستش دوستم درس دکتری می خونه و آب جوب رو قبول نداره .
اسم دکتر را که بردم اخم مولود خانم باز شد و به خیال اینکه راستی ، راستی دوست من دکتر است و اون مستأجر دکتر آورده با دستپاچگی گفت :
- من حرفی ندارم . ما از تخم چشمم بدی دیدم که از شوما ندیدم . هر طور صلاح میدونین همون کارو بکنین . به خدا دستمون تنگه و گر نه می دادم لوله کشی کنن و آب بیارن بالا تا مجبور نباشین برای یک آفتابه آب اینقدر پله بالا پایین کنین .
قند که هیچی نبات توی دلم آب میشد وقتی مولود خانم را اینطور رام و سر به مهر می دیدم . برای اینکه محکم کاری کرده باشم و مولود خانم از صمصام توقع طبابت نداشته باشد گفتم :
دوست من تازه درس دکتری رو شروع کرده و تا زمانی که بتونه طبابت کنه خیلی مونده . اما ما باید خیلی ملاحظه شو بکنیم هر چی باشه اون روزی دکتر میشه و به همه ما خدمت می کنه .
مولود خانم به علامت فهمیدن حرف من و قبول آن سر فرود آورد و گفت :
- شاید دکتر بتونه به همسایه ها بفهمونه که تو خرابه آشغال نریزن .
گفتم : بله ، البته ، فقط باید مدتی بگذره و خودش با همسایه ها آشنا بشه . بعد ! حالا با اجازتون برم بالا ببینم از اتاق خوشش اومده یا نه !
من هنوز قدمی بر نداشته بودم که مولود خانم گفت :
- به دکتر بگو که ما بچه نداریم و می تونه راحت درس بخونه !
گفتم : حتما میگم .
(6)
و با این حرف از پله ها بالا رفتم . در اون لحظه از کار خودم خشنود بودم و به خیال خودم زرنگی کرده بودم وقتی به پشت بام رسیدم صمصام پشت در ایستاده بود و تازه یادم افتاد که در اتاق قفله . او به در تکیه داده بود و داشت با نگاه اطراف را می کاوید . دست توی جیبم کردم و گفتم :
- ببخش داشتم با صاحبخونه سر تو چونه می زدم .
در را باز کردم و گفتم : بفرما تو ، کلبه ای است درویشی . در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست .
صمصام خندید و با یک نگاه همه چیر را از نظر گذراند و گفت :
- تو به انباری میگی اتاق ؟
خندیدم و گفتم : من که بهت گفته بودم !
رختخوابم را صبح بی حوصله جمع کرده بودم و شمد روی آن نا مرتب بود و دهن کجی می کرد . با سرعت شمد را صاف کردم و وادارش کردم به متکا تکیه بدهد و بنشیند . پیش از آنکه کتم را در بیاورم پیراموس را بیرون گذاشتم و تلمبه زدم . نفت فوران کرد . همان طور که پشتم به صمصام بود پرسیدم :
- چطوره ؟
نمی خواستم رو در رو از او بپرسم و او را در تنگنا قرار دهم . اما جوابش برایم خیلی مبهم بود و تمام شش دانگ حواسم پیش او بود . وقتی صدایش به گوشم رسید که گفت : از سر من زیاد هم هست آن قدر خوشحال شدم که کتری در دستم لرزید و چیزی نمانده بود از دستم رها شود . جواب صمصام یعنی پایان یافتن درد تنهایی و بی همزبانی . به لنگه در تکیه دادم و گفتم :
- خوش اومدی ، کی اثاث میاری ؟
با صدا خندید و گفت : باید زنگ بزنم و کامیون اجاره کنم . فهمیدم که اسباب و اثاثیه اون دست کمی از مال من نداره .
به شوخی پرسیدم : لحاف و تشک که داری ؟
سر فرود آورد و گفت : آره بابا می خوان با یک مختصر اثاث بیرونم کنن و شرم رو از سرشون وا کنن .
نخواستم کنجاوی کنم و بپرسم اونها که می خوان بیرونت کنند چه کسانی هستند . پیش خودم گفتم به موقعش اگه دوست داشت خودش می گه . داشتم کتم رو آویزان می کردم که گفتم :
- آقای دکتر اگه بدونی با اومدنت چه لطفی به من کردی .
یکباره هاج و واج نگاهم کرد و پرسید : کی بتو گفت که من دانشجو بودم .
این بار من بودم که بهت زده نیگاش کردم و تموج کنان پرسیدم :
- راستی ، راستی تو دانشجویی ؟
آرام سر فرود آورد و زمزمه کرد : بودم اما حالا دانشجوی انصراف داده هستم و شاگرد پادوی چاپخونه .
صبر و شکیب از دست دادم و پرسیدم : آخه چرا ؟
نگاهم کرد و گفت : فقر ! این مزه به دهان آشنا .
خواستم سوأل دیگری بپرسم که فهمید و گفت : باشه یک وقت برات همه چی رو تعریف می کنم . در حال حاضر دوست ندارم مزه شیرین اتاق پیدا کردن رو با یاد آوری گذشته تلخ به کامم حنظل کنم .
به خودم نهیب زدم مگه به خودت قول نداده بودی که کنجکاوی نکنی تا خودش زبون باز کنه . با این نهیب به ظاهر خندیدم و گفتم :
خدا را شکر که پیش صاحبخونه دروغگو از آب در نیومدم و بعد شروع کردم به تعریف گفتگو هایی که میان من و مولود خانم رد و بدل شده بود . صمصام نگاه شوخش را به چهره ام دوخت و گفت :
- امیدوارم این اولین و آخرین بارت باشه که پشت سرم رجز خونی می کنی هیچ دوست ندارم کسی بدونه که چی بودم و حالا چی هستم . من کار می کنم و از این که پادو هستم ناراحت نیستم .
دستم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم : باشه قبول اما دلم می خواست صورت مولود خانم رو می دیدی و کلی حظ می بردی دوست عزیز من در سایه تو قادر خواهم بود آب پاکیزه و گوارا نوش جان کنم و تا دلم می خواهد آب مصرف کنم تو خودت خبر نداری چه نعمتی برای من هستی .
صمصام گفت : به صاحبخونت نگفتی که من قادرم رماتیسم و نقرس و بواسیر رو دوا و درمون کنم ؟ چون من فقط چند ترم شیمی خوندم !
خندیدم و گفتم : پس تو کیمیاگری لطفا! از این هنرت استفاده کن و این سینی رو به طلا تبدیل کن !
از خل بازی من به خنده افتاد و گفت : رفتار عباس روی تو هم اثر گذاشته . پسر خوبی به نظر می رسه .
دیدم با زیرکی صحبت رو عوض کرد گفتم : همه برو بچه های چاپخونه خوبند و از همه بهتر این حاجیته که روبروت نشسته .
و با هم زدیم زیر خنده . داشتم چایی دم می کردم که پرسید :
- بیمه ای ؟
گفتم : چند سالی میشه که بیمه شدم .
پرسید : چند ساله که کار می کنی ؟
نیگاش کردم و گفتم : از وقتی دوازده سال داشتم و از پرورشگاه زدم بیرون . پرسید : او اونجا بزرگ شدی ؟ سر جنباندم و گفتم : نه سالم بود که مادرم رو از دست دادم و راهی اونجا شدم اما دو سال بیشتر نتونستم دوام بیارم و یکشب جیم شدم و راه افتادم توی خیابون .
صمصام گفت : چه کار خطرناکی ؟ فکر نکردی ممکنه گیر آدمهای رذل و منحرف بیفتی و از راه بدرت کنن .
گفتم : چرا فکرشو کرده بودم اما من با این نیت که پولدار بشم جیم نشده بودم دلم می خواست کار کنم و زحمت بکشم . اما آقا بالا سر نداشته باشم و ساعت خورد و خوراکم رو خودم تعیین کنم . کار اشتباهی بود اما خدا با من بود و خوشبختانه از جاده منحرف نشدم .
صمصام دستش رو رو بالش گذاشت و ستونی برای سرش درست کرد و گفت : داستان تو شنیدنی تر از داستان زندگی منه . تو برادری ، خواهری ، قوم و خویشی هیچی . . .
گفتم : در حال حاضر هیچی ! گاهی فکر می کنم که خدا دوستم داشت و کسی رو وبال گردنم نکرد . اما گاهی هم فکر می کنم که اگه کس و کار نزدیکی داشتم شاید این حال و روزم نبود .
صمصام گفت : قسمت و سرنوشت هر کسی یکطوره .
گفتم : تا چایی یخ نکرده بخور و در ضمن بگو شام چی بخوریم .
صمصام گفت : من دیگه رفع زحمت می کنم .
گفتم : حرفشو نزن یک لقمه نون و پنیر پیدا میشه .
سر تکون داد و گفت : موضوع این حرفها نیست . باید برم جل و پلاسم رو جمع و جور کنم . مگه پشیمون شدی ؟
خندیدم و گفتم : بچه نشو ، راستش اونقدر ذوق زده ام که فکر کردم از همین امشب با هم خواهیم بود . حق با توئه دیگه اصرار نمی کنم اما جون علی اگه از دست من کاری ساختش بگو برات انجام بدم . دلت می خواد بیام کمک و اثاث تو . . .
صمصام دست بلند کرد و گفت : نه جون تو بهت که گفتم اثاثی نیست . یک دست رختخوابه و چند تا تیکه لباس ، امشب باید خبر خوش به خونه بدم که دارم گورم رو گم می کنم و فردا شب اگر خدا بخواد بعد از کار ور دارم و بیارم .
صمصام از جا بلند شد و با هم از پله ها سرازیر شدیم . دلش می خواست یواشکی از خونه بزنه بیرون . با آقا حبیب سینه به سینه شد . بهتر دیدم که همون جا قضیه اومدن صمصام رو برای آقا حبیب مطرح کنم . حرفم تموم نشده بود که مولود خانم هم به جمع ما پیوست و از نزدیک و دقیق صمصام را برانداز کرد و به آقا حبیب با عنوان کردن آقا دکتر فهماند که مستأجر مهمی خواهند داشت و لب آقا حبیب را از رضایت متبسم گرداند . تا سر کوچه صمصام رو بدرقه کردم و پرسیدم راه رو یاد گرفته که گفت : با بو کشیدن خانه دوست را پیدا می کند .
حرفش به دلم نشست ، من دوست پیدا کرده بودم . دوستی که به آینده ای روشن پشت کرده بود و داشت از صفر شروع می کرد . همان جایی که من بودم و هنوز پس از گذشت سالها کارگری کردن یک ماشین چی وردست و یک ترتیب کن ماهر بودم . نفس بلندی کشیدم بوی باران می آمد ، در جایی دور باران می آمد .
(7)
فصل 3
علی بن ابیطالب ( ع ) درباره قلب فرموده است : بر رگی از رگهای انسان پاره گوشتی آویخته است که شگفت ترین عضو به شمار می رود و آن « قلب» است که برایش اوصاف پسندیده و نا پسند بسیاری وجود دارد :
اگر طمع در آن به جوش آید ، حرص تباهش می سازد .
اگر نومیدی به آن دست یابد ، حسرت و اندوه می کشدش .
اگر ترس ناگهانی آن را فرا گیرد ، دوری جستن از کار مشغولش سازد .
اگر به او مصیبت و اندوه روی آورد ، بی تابی رسوایش سازد .
اگر مالی و ثروتی بیابد ، بلا و سختی گرفتارش کند .
اگر گرسنگی بر آن غلبه کند ، ناتوانی از پای در آوردش .
پس هر کثرت از حد آن را زیان رساند و هر فزون از حد آن را تباه گرداند .
بنابراین هر که اعتدال و میانه روی را از دست ندهد و به حکمت رفتار کند ، سود دنیا و آخرت را کسب کند .
این سخنان گهر بار بر روی کاغذ a5 چاپ شده بود و متعلق به صمصام بود که اینک روی دیوار کوبیده شده بود . وقتی نوشته را خواندم رو به صمصام کردم و پرسیدم :
- قلب من و تو در چه حالت است ؟
نگاه مستقیم اش را به دیده ام دوخت و گفت :
- از خودت بپرس .
گفتم : فکر می کنم حیران و سرگردان در همه دهلیز ها جز دهلیز توانگری .
گفت : پس جای نگرانی وجود ندارد چرا که یاغی شدن و درد مردم را فراموش کردن از همه بلا ها عظیم تر است .
اثاثیه صمصام چشمگیر تر از من بود . دو قالیچه او را روی زیلو انداختیم و یک دست رختخوابش روی رختخواب من جا گرفت . در وسایل آشپزی اش یک چراغ سه فتیله ای بود که خیلی خوشحالم کرد . من مسئول جای دادن کاسه بشقاب توی کارتونی بودم که به جای جا ظرفی انتخاب شده بود و او داشت با دقت کتابهایش را که تعدادشان کم هم نبود مرتب می چید . چراغ خواب و یک رادیو هم به اتاقمان جلوه بخشیده بود . دو دست کت و شلوار داشت که به رخت آویز دیواری آویخته شد و پیراهن هایش در چمدان باقی ماند . فکر نمی کردم چیدن این اثاث کم چند ساعتی از وقتمان را تلف کند . آن شب با خوردن املت سد جوع کردیم و برای رها شدن از گرما از اتاق خارج شدیم و روی پشت بام نشستیم . صمصام بدون اجازه آب کتری را مثل آب پاش روی کاهگل ها پاشید و بوی خاک را به هوا بلند کرد . وقتی دید به کارش می خندم متعجب پرسید :
- چرا می خندی ؟
گفتم : برای اینکه خودت باید زحمت بالا آوردن آب را بکشی و نگاه غضب آلود مولود خانم را تحمل کنی .
بدون حرف پایین رفت و با کتری آب بالا آمد . پرسیدم :
- مولود خانم را دیدی ؟
بی تفاوت گفت : آره ، بنده خدا کتری را از من گرفت و خوب شست و آب کرد و به دستم داد . من فکر می کنم تو در مورد مولود خانم اشتباه کرده ای و او زن بدی نیست .
با اطمینانی که از اخلاق مولود خانم داشتم گفتم :
در باغ سبزش را نبین بگذار چند روز بگذره همه چیز دستگیرت میشه .
صمصام همان طور که نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد گفت :
- غلط نکنم آقا حبیب این انباری را خلافی ساخته خوب نگاه کن هیچ خونه ای چنین اتاقی نداره .
گفتم : خلاف یا غیر خلاف مه که راضیم و ممنون ، مثل اینکه به پیر مرد الهام شده بود که دو نفر آواره احتیاج به سر پناه دارن و این اتاق رو به خاطر من و تو ساخت .
صمصام گفت : خدا اتاقی در بهشت برایش بسازد .
با خنده گفتم : و من و تو را هم مستأجرینش قرار دهد .
از روی تأسف سر تکان داد اما جوابی نگفت . پرسید : چند وقته اینجایی ؟
گفتم : یکسال نمیشه تادلت بخواد اتاق عوض کردم تو انباری هر چاپخونه که فکرش رو بکنی زندگی کردم تا بالاخره رسیدم اینجا . برای همینه که فکر می کنم اتاق دارم چون مال خودمه و بابتش اجاره می دم .
صمصام گفت : منو ببخش قصد توهین نداشتم .
گفتم : فکرش رو نکن در واقع حق توئه اما اگر می بودی و می دیدی که من شبها کجا سرمو روی زمین می گذاشتم حرفمو درک می کردی .
(8)
صمصام گفت : خیلی فکر کثیفیه که آدم با شنیدن درد دیگران احساس خوشبختی کنه اما میشه گفت که من از تو خوشبخت تر زندگی کردم و این درد ها را نداشتم . راستش تا پدرم زنده بود آدم خیلی خوشبختی هم بودم . نه درد گرسنگی کشیده بودم و نه طعم و مزه فقر چشیده بودم . پسر بودم و عزیز دردانه که روزگار به کامم می چرخید ، نه اینکه خیال کنی پولدار بودیم و مال و مکنت داشتیم نه بابا ، فقط راحت زندگی می کردیم و غم و غصه نان نداشتیم . خانه مال خودمون بود و بابام نگهبان بیمارستان بود و به سه اولادش که دو دختر باشد و من افتخار می کرد . دو خواهر کوچکتر از من هستند و به اصطلاح ارشد منم . وقتی پدرم فوت کرد هنوز دانشگاه نمی رفتم و با حقوق به ارث رسیده روزگار می گذراندم تا اینکه قبول شدم و مخارج شروع شد . اوایل بد نبود کم می خوردیم و ولخرجی نمی کردیم تا من بتونم کتاب و وسایل تهیه کنم . اما از سال دوم زمزمه های نا رضایتی شروع شد . مادر فکر می کرد من هنوز بچه ام و نمی فهمم که چه اتفاقاتی در شرف تکوینه . زن همسایه زیر پای مادر نشسته بود که ازدواج کند . اون هم با یک مرد پولدار که حاضر بود سرپرستی سه نفر را به عهده بگیره و خرج و مخارج دانشگاه را بپردازد . ضمن آنکه به جای مهریه مادر را به خانه خدا ببره و حاجیه کند . مادر فکر می کرد که با این ازدواج ما را تأمین می کنه و هم خودش به آرزویش می رسد . نفس کار اشتباه نبود . اما هیهات که آن مرد ، مرد خدا نبود ، بعد از عقد بود که مادر کم کم فهمید که شوهرش نه تنها پولدار نیست بلکه تنها دلالی است که توی بازار کار چاق کن است ، همین و بس . به جای آنکه مادر به خانه او کوچ کند او با یک ساک زهوار در رفته قدم به خانه ما گذاشت و شد آقا بالا سر . من از روز اول از زبان چرب و نرم او خوشم نیامده بود و قیافه اش توس ذوقم زده بود و این را خودش خوب می دانست اما او با همین زبان در قلب خواهر هایم خوش نشست و جبهه من خالی ماند . وقتی توانست خوب جای پایش را محکم کند تیشه بر داشت و افتاد به ریشه من . توی گوش مادرم می خواند که دانشگاه مال بچه پولدار هاست و مخارجش کمر شکن است و باید به فکر آینده دختر ها باشد که روزی ازدواج خواهند کرد و باید با دست پر از خانه خارج شوند . اما پولی که صرف درس من شود پولی خواهد بود دور ریخته شده که دست آخر فقط نان بخور نمیر دارد و عنوانی که پشیزی ارزش ندارد . برای مادر اسم چند تا آدم موفق رو ردیف کرده بود که بدون دانشگاه رفتن همه چیز به دست آوردن و مادر را مجاب کرده بود که برای من هم خواب طلایی دیده و می خواهد مرا هم به اوج برساند . با اینکه حرفهایش به دلم نمی نشست اما بررای رضایت دل مادرم که کمتر از شوهرش نیش زبان بشنود و هم برای اینکه حقی از خواهرانم ضایع نکرده باشم انصراف دادم و رفتم تو کار دلالی رنگ ساختمان و یک وقت به خودم آمدم و دیدم که یک جنس رو دارم دو لا پهنا حساب می کنم و به خورد خلق الله می دم و سود حاصله یکراست سرازیر میشه تو جیب شوهر مادرم . با این عنوان که برایم پس انداز می کند شده بودم حمال مفت و مجانی و نردبان ترقی اون . آقا از قبال من نون لواشش نون شیر مال شد و جالب این که خودش رو دلسز و خیر خواه من هم حساب می کرد و پیش دوست و آشنا طوری وانمود می کرد که از پدر برای من دلسوز تر است . هجویات او را می شنیدم و در دل به گفته هایش می خندیدم چرا که هر بیننده عاقلی با یک نگاه به وضع ما و با یک حساب سر انگشتی می فهمید که در گفته هایش چقدر تناقض وجود دارد . با این حال صبر کردم تا به موقع اش به او حالی کنم که با بچه طرف نبوده و من گول وعده وعید هایش را نخورده ام . تا اینکه چند ماه پیش مرد خدایی پیدا شد و نصیحتم کرد که چشم باز کنم و تا دیر نشده و جوانی ام به باد نرفته خودم را خلاص کنم . به مادرم گفتم که به شوهرش بگه پس اندازم را به خودم بده نا اونطور که دوست دارم کاسبی کنم . این حرفم بلای ناگهانی را به سرم نازل کرد و شدم منفور و نون کور و ندید بدید و خیلی نسبت های دیگر . فکر می کنی آحرش چه کرد ؟ تهدیدم کرد که نمی گذارد تو بازار کار کنم و به تاجر ها سفارش خواهد کرد که قبولم نکنن . نه اینکه فکر کنی از این تهدید ها ترسیدم به جوانی ام قسم چنین نبود و نیست برعکس خیلی هم خوشحالم ، احساس سبکی و راحتی می کنم . اونو حواله دادم به خدایی که خلقمان کرده و افتادم دنبال سرنوشتم و حالا پیش تو ام توی این اتاق و به امید فردایی که در راه است .
بی اختیار زمزمه کردم :
یا رب روا مدار که گدا معتبر شود
که اگر معتبر شود ز خدا بی خبر شود
دراز کشیده بودم و به آسمان پر ستاره که به رویمان چشمک می زد نگاه می کردیم . نسیم خنکی می وزید و نوری که از لامپ اتاق به بیرون می تابید امکان می داد که چهره های یکدیگر را ببینیم .
گفتم : صمصام نمی دانم کجا خواندم که نادانی درد بی درمانی است و افراد و اجتماعی که گرفتار آن شدند عاقبت هلاک می شوند . حقیقتی است این که : دانا هر آنچه را که بخواهد به دست می آورد اگر چه هیچ چیز در بساط نداشته باشد ولی نادان اگر همه چیز هم داشته باشد روزی آنها را از دست خواهد داد . من و تو و امثال ما به این امید زنده ایم و برای بر آورده شدن آرزو های ممکنمان تلاش می کنیم و بالاخره از راه حلال رزق و روزی خود را به دست می آوریم .
صمصام زمزمه کرد : اما آرزوی من محال و نا شدنی ست و برای همین هم دل به فردا نبسته ام .
گفتم : سخن مولا را به یاد بیاور که اگر نومیدی به قلبت راه پیدا کند حسرت و اندوه از پای در خواهدت انداخت .
صمصام کاملاً به طرفم چرخید و من در پرتو نور لبخندی را به روی لبهایش دیدم ، برق چشمانش زاییده حلقه اشکی بود که خیال روان شدن داشت . بلند شدم و لامپ را خاموش کردم و مجدداً در بستر دراز کشیدم . نور ستاره ای پر نور را در خیال به صمصام هدیه کردم تا از درخشش آن دل نومید شده اش نور بگیرد و فردا را با امید آغاز کند .
به گمانم رسید که خوابیده . خواستم چشم بر هم بگذارم که گفت :
- دوست پولداری داشتم که از سال آخر دبیرستان با هم بودیم . بچه ها فکر می کردند که مغرور و از خود راضی ست ، با کسی نمی جوشید و غالباً تنها و در خود فرو رفته بود . سکوتش این باور را به بچه ها داده بود که او خود را بر تر از دیگران می داند و به همیم خاطر کناره گیری می کند . درست یادم نیست که چطور شد با من باب دوستی باز کرد . پولدار که نبودم شاید از قیافه مفلوکم خوشش آمده بود و یا شاید از اسمم . در طول مدت دوستی مان چند بار تکرار کرده بود مه اسم زیبایی دارم اما خودم زیبایی در نامم نمی دیدم . پسری بود با افکار و ایده های مغشوش و درهم برهم . از اون فکر هایی که هر چقدر سعی در فهم آن کنی دست آخر تازه می فهمی که چیزی نفهمیدی . اما حضورش ، در کنار بودنش باعث اعتبار بود . حس می کردی مهمی ، مخاطب قرار گرفته ای . از او سخنی مبنی بر بدبختی یا خوشبختی نشنیدم به جز در نامه آخرش . نگاهش بر هر پدیده آنقدر سرد و بی روح بود گویی که هیچ چیز نمی توانست در وجودش هیجان ایجاد کند و این سردی به تو تلقین می کرد که از همه چیز اشباع است . ضمن آنکه پویایی اش از من و همه آنهایی که در اطرافمان بودند بیشتر بود تفسیر و تعبیر هایش بچه گانه و گاه خنده دار بود .
موی پر پشت و بلند دختری رهگذر قالیچه سلیمان و آبی و زلالی چشم دیگری برکه ای آب برای شستشوی دست و روی ، شاعر و نقاش و فیلسوف نبود کسی بود با دنیای ساخته شده در ذهن خودش ، دنیایی که اگر دوست داشت دریچه ای کوچک به قدر یک سرک کشیدن به رویت می گشود و پیش از آن که خوب ببینی آن را می بست و ترا رها می کرد با این فکر که در این نگاه اندک چه دیده ای ؟ بسیار اتفاق می افتاد که گمان دیری نمی پایید و می فهمیدم که از او هیچ نمی دانم . نه آن که فکر کنی الفاظ و لغاتی را به کار می برد که معنی شان را نمی فهمیدم نه ! ای کاش چنین می کرد و من با مراجعه به فرهنگ لغت پی به مفهوم آنها می بردم . اشاره می کرد به راه شیری که در انتهای راه خانه ای از نور است که آن جا خانه خداست . کفر گویی او قابل گذشت بود چرا که جایگاهی بلند و رفیع برای خلق قایل بود و انسان و مخلوقات را در درجه ای پست و حقیر می شمرد . روزی با او از شهر بیرون زدیم تا درس بخوانیم و خود را برای امتحان نهایی آماده کنیم . نرفتیم به باغ و دشت که کنار جویباری زیر سایه درختی بنشینیم و روح و روان تازه کنیم . نمی دانم به دنبال چه حسی بردمش به بیابان ، جایی که چند آلونک در حال تخریب به یادگار از آدمهایی که روزی در آن مأوا داشتند به جای مانده بود . در صورتش به دنبال واکنشی می گشتم و سؤال خود را که آیا راضی است یا نا خشنود جستجو می کردم . اما نگاهش همان نگاه بی تفاوت بود گویی که پیش از آمدن با من بار ها و بار ها از آن جا دیدن کرده و جذبه خاصی نیافته . برای آنکه آمدنمان را موجه کرده باشم ادای آدمی را که با فقر آشناست به خود گرفتم و پرسیدم « آیا هرگز این بو با مشامت آشنا شده ؟ آیا می توانی تصور کنی که در این آلونک های در حال ویرانی که با اصلشان چندان تفاوتی ندارند روزی روزگاری نه چندان دور آدمهایی زندگی می کردند که در میان زباله ها قوت خود را جستجو می کردند ؟ آیا می توانی تصور کنی که بچه های پا برهنه و شکم آماسیده با توبره ای بلند تر از قدشان به دنبال شیشه خالی و قوطی حلبی بگردن ؟ » در مغزم جمله هایی می ساختم که هر چه بیشتر تأثیر گذار باشد شاید سایه اندوه را در صورتش ببینم . اما هیهات گویی با خود عروسکی را به تفریح برده بودم که فقط و فقط قادر بود راه برود . آفتاب رنگ باخته بود که برگشتیم به شهر و از هم جدا شدیم در حالی که من از آن همه سنگدلی و بی احساس بودن در حال انفجار بودم . همان شب تصمیم گرفتم که رشته این دوستی را پاره کنم و خود را برهانم . با خود می گفتم دوستی که بو و خاصیت نداشته باشد به چه دردم می خورد و ناگهان بر داشت بچه ها در مغزم جای گرفت و رأی به راندن او از خودم دادم و پرونده اش را بستم در طول روز های امتحان برای آنکه از رأی خود برنگردم از او گریختم و بعد از امتحان هم دیگر او را ندیدم .
سکوت صمصام موجب شد تا فکر کنم چرا و چه شده که به فکر دوستش افتاده . تعریف بی هنگام او و بیان روحیه دوستش آیا هشداری است به من که می تواند همان گونه که او را آسان کنار گذاشت از من نیز بگذرد و پرونده مرا هم ، بر هم بگذارد ؟ صفاتی که از او بر شمرد آیا در من نیز منعکس است و من هم چو او آدمی عروسکی هستم ؟ و از سؤالات دیگر که توانم را برید و پرسیدم :
- آیا منم مثل اونم ؟
که صدای آرام خر و پف اش به گوشم رسید و مرا مأیوسانه وادار ساخت تا به تنهایی در کور سوی ستارگان به دنبال رد پایی از خود در توصیفات او بگردم .
(9)
فصل 4
با گذشت زمان صمصام از دوست به یک برادر تبدیل شد . برادری دلسوز و فداکار و منطقی . شب هر دو خسته به خانه بر می گشتیم به فراست می دیدم که خستگی اش را همان جا پشت در اتاق بر جا می گذارد و به هنگام قدم گذاشتن به اتاق مرد دیگری می شود ، آستین ها را بالا می زد و شروع می کرد به فراهم آوردن شام شب . من در این گونه موارد وردست او می شدم و او کار آشپزی را انجام می داد و شستن ظرف و ظروف هم با او بود . من در این فاصله چای درست می کردم و رختخواب می گستردم . وقتی از پله ها بالا می آمد همیشه حرفی برای گفتن داشت . او از مولود خانم می گفت که با اصرار می خواست ظرف نشسته ما را شستشو دهد و از درد کمری که ناگهانی به مولود خانم سرایت کرده بود و از چاره جویی او سخن می گفت . هر دو وقتی در بستر دراز می کشیدیم و آسمان را نگاه می کردیم ساعت رجعت به گذشته مان فرا می رسید و غالباً این من بودم که سر حرف را باز می کردم و از گذشته می گفتم .
- می دونی داداش ، من راستی ، راستی هم بی کس و کار نیستم یک خواهر دارم که نمی دونم زنده است یا مرده . تا مادرم زنده بود خبر داشتم که تو قشمِ ، اما هرگز اونجا نرفتیم که بدونیم کجای قشم داره زندگی می کنه و آیا از زندگی اش راضیه یا نه . پدرم تو کافه گارسونی می کرد تو یکی از همین کافه های درجه سه ، آدم بدی نبود لوطی مسلک بود و چیزی از خانواده اش که ما باشیم کسر نمی گذاشت با اینکه غالباً مست بود ، از عربده کشی و چاقو کشی خبری نبود . از خواهرم خیلی چیز به خاطر ندارم . تا اومدم خودمو بشناسم و بفهمم که خانواده کیه و چیه اونو که خیلی از من بزرگتر بود شوهرش دادن و روانه اش کردن قشم . مادرم راضی بود و میون خاطراتی که تعریف می کرد ، از دامادش به عنوان مرد پولدار اسم می برد و من می دونستم که در جایی خواهرم دارم که با یک مرد پولدار زندگی می کنه . پدرم تا زنده بود یکی ، دو بار رفت دیدنش اما هیچوقت من و مادرم رو نبرد تا با چشم خودمون زندگی اون ها را ببینیم . پدرم زیاد پیر نبود که فوت کرد ، مادرم می گفت : یک زن کافه ای چیز خورش کرده بود که از راست و دروغش بی خبرم . وقتی پدرم مرد تزه فهمیدم که تا خرخره تو قرض غوطه وریم . یک مقدار اثاث و اثاثیه داشتیم که بالای قرض پدر رفت و من موندم و مادر و دو اتاق اجاره ای خالی حتی یک لحاف نداشتیم که شب رو اندازمون باشه . درس و مشق رها شد و من با پارتی بازی دختر همسایه که تو پرورشگاه کار می کرد راهی اونجا شدم تا لااقل جایی برای خوابیدن و لقمه نونی برای خوردن داشته باشم . با اینکه بچه بودم اما می فهمیدم که این زندگی ، زندگی من نیست و نباید سرنوشتم تو یتیمخونه رقم بخوره اما چاره ای جز تحمل نداشتم ، مادرم بیمار بود و خودش وبال گردن این و اون ، یک روز تو این خونه و روز دیگه تو خونه ای دیگه . وقتی از پا در افتاد ضربه سهمگینی را تحمل کردم و از اینکه بی مصرف هستم به حال خود دل سوزاندم . وقتی شعله غصه هایم رو به افول گذاشت به خود نهیب زدم که حرکت کن و از این بی مصرفی خودت را خلاص کن و یک شب یواشکی از ستوان دیوار اجازه گرفتم و به جای سرباز خانه از یتیمخانه زدم به چاک و فرار کردم . یک ماهی از ترس دستگیری پی کار نرفتم و تو کوچه خیابان ول گشتم . ارث مادر چند تومنی بود که به دستم رسیده بود ب این پول شکمم را سیر می کردم و شب هر کجا که می شد ، سر روی زمین می گذاشتم و می خوابیدم تا اینکه پولم تمام شد و به فکر کار افتادم . شغلم را خودم انتخاب کردم ، بلکه دست سرنوشت منو انداخت تو چاپخونه و شدم فراش چاپخونه . شاید باور نکنی اما من خواندن و نوشتن را پیش خودم یاد گرفتم هر وقت فرصتی دست می داد یک نسخه چاپی را می بردم یک گوشه و شروع می کردم به هجی کردن و خواندن و اگر نمی فهمیدم از برو بچه ها می پرسیدم و یاد می گرفتم . وقتی سنم به سن سربازی رسید ، رفتم و خودمو معرفی کردم ، خدا ، خدا میکردم که منو بفرستن قشم شاید اونجا خواهرمو پیدا کنم ، اما افتادم پادگان جلدیان تو کردستان و بعد هم پادگان رینه . از سربازی که خلاص شدم اومدم همین چاپخونه که حالا هستیم و همین جا موندگار شدم . آقا رسول سرگذشت منو شنیده و به راستی از همون موقع در حقم پدری کرده ، هر چی که بلد بود یادم یاد و حالا شده ام یک ماشین چی می دونم که از اون جا بیام بیرون می تونم پای ماشین وایسم و به تنهایی از پسش بر بیام اما دلم راضی نمی شه آقا رسولو رها کنم و برم جای دیگه من پول بیشترو نمی خوام همینکه همه می دونن من دست راست آقا رسولم و برو بچه های چاپخونه ها هم اینو می دونن برام کافیه .
صمصام سرش را به دستش تکیه داد و گفت :
- این که خیلی بده ، این در جا زدنه . ای کاش تجربه تو را من داشتم و آن وقت می دیدی که با چه سرعتی مدارج ترقی رو طی می کردم و خودم صاحب چاپخونه می شدم .
خواستم به صمصام بگم که چه آرزو هایی در سر می پرورانم اما سکوت کردم چرا که هیچ فروغی در راه حصول آرزویم نمی تابید .
* * *پنجشنبه بود و ما هر دو در اتاق گرم نشسته بودیم و به کار خود مشغول بودیم . پاییز از راه رسیده بود و داشت با گام هایی سریع چون باد می گذشت . من جدول روزنامه حل می کردم و او کتاب شیمی پیش روی داشت . بی اختیار پرسیدم : صمصام اگر دکتر بودی حاضر می شدی آقا غاصب رو معالجه کنی ؟ آقا غاصب لقبی بود که صمصام به شوهر مادرش داده بود .
صمصام سز از روی کتاب بلند کرد و گفت : با یک نسخه برای همیشه از شر درد راحتش می کردم . به هنگام ادای این سخن برقی از خشم از چشمش جهید که از گفته خود نادم گشته و با لودگی گفتم : پس قسم بی قسم هان ؟ نگاهش را از نگاهم دزدید و به شیشه انداخت و گفت : برف می یاد . متعجب بلند شدم و در را باز کردم دانه های ریز باران را دیدم که در زیر نور لامپ مهتاب گون فرو می ریختند در را بستم و گفتم : دکتر جان به عینک احتیاج داری . بدون آنکه نگاهم کند گفت سردی برف را حس می کنم دارد در جایی برف می بارد ! با همان لحن گفتم : مسلمه تو قطب ! آن چنان سرد و بی روح نگاهم کرد که به راستی سردی برف را حس کردم و بر خود لرزیدم .
(10)
داشتم برای هر دویمان چای می ریختم که ضربه ای به در زده شد وقتی در را باز کردم ، آقا حبیب که کت نیمدارش را به جای چتر روی سر انداخته بود ، گفت : برگها راه ناودان را گرفته اند و باران رد نمی شه . گفتم : بفرما تو من بازش می کنم ، صمصام از جا بلند شد و گفت : من اینکارو می کنم و با داخل شدن آقا حبیب او از در خارج شد . آقا حبیب کت را از روی سرش بر داشت و کنار بسط چای نشست و گفت : آب بارون اگه رد نشه سقف اتاق رو خیس می کنه . خوب شد به موقع فهمیدم . استکان چای رو مقابل آقا حبیب گذاشتم و گفتم : فکرش رو نکن حالا که به خیر گذشت چای بفرمایین .
باز کردن ناودان به نظرم طولانی شد بلند شدم تا ببینم چرا صمصام دیر کرده که دیدم نزدیک لب پشت بام رو به خرابه ایستاده و داره یکی یکی برگها رو از بالا به پایین پرواز می ده . در تبانی باران و باد ، صمصام موجودی شده بود سر تا پا خیس آب اما گویی ضربات باران و باد را حس نمی کرد حتی به هنگامی که به نام صدایش کردم تا آخرین برگ را رها نکرد ، به سویم توجه نکرد . فکر کردم بازی اش گرفته و دارد تفریح می کند اما وقتی به سوی اتاق آمد و ساییده شده بر من وارد اتاق شد ، کوچترین انبساط خاطری در چهره اش دیده نمی شد . اشتباه نکرده بودم که فکر کردم حضور من و آقا حبیب را فراموش کرده ، چرا که وقتی آقا حبیب با کلام خود که گفت : وای سر تا پایتان خیس آب است ، یکه های خورد و به خود آمد و با نشاندن لبخند کمرنگی حضور ما را درک کرد .
پس از رفتن آقا حبیب روبرویش نشستم و پرسیدم : صمصام خوبی ؟ کتاب و جزوه هایش را بی حوصله روی هم گذاشت و گفت : فردا می ریم بیرون شهر . بعد بلند شد و کتری را بر داشت و استکان های کثیف چای را هم در دست دیگر گرفت و به هنگام خارج شدن از اتاق گفت : تو سینه ام چیزی در حال انفجاره که نمی دونم چیه .
وقتی بالا آمد دیگر آن صمصامی که از اتاق خارج شده بود نبود . کتری را که زمین گذاشت مشغول خشک کردن استکان ها شد و گفت : طبابت کار خودش رو کرده و درد پای مولود خانم بهتر شده . به قول خودش از وقتی رژین گرفته و شبها شام نمی خوره ، حالش خیلی بهتره . به طرز تلفظ مولود خانم که رژیم را رژین می گفت خندیدم اما صحنه بازی با برگ خود او را فراموش نکرده بودم و با احتیاط پرسیدم : « صمصام » می شه بگی تو امروز چت بود ؟ اون از چاپخونه و مرکب ریختن ات تو ماشین که حواست نبود و مرکب ها لبریز شد ، این هم از ناودون خالی کردنت که مثل بچه ها ، برگ ها رو یکی یکی ول می کردی تو خرابه .و . . .
صمصام پرسید : حوصله تو را سر بردم ؟ با قاطعیت گفتم : نه ! این چه حرفیه اما راستش کمی نگرانت هستم ، اگه چیزی هست بگو شاید بتونم کمکت کنم . گوشه اتاق نشست و زانو بغل کرد و گفت : دلم برای خونواده ام تنگ شده . مخصوصاً « سایه » خواهر کوچیکم که کمتر از « سحابه » زیر نفوذه . دوست دارم ببینمش ! خندیدم و گفتم این که ماتم گرفتن نداره خوب برو ببین . سر تکان داد و گفت : تو متوجه نیستی رفتن من به هر دلیل که باشه ، این طور استنباط می شه که اومدم . . . تو حرفش رفتم و گفتم : منت کشی ، اما من با نظرت مخالفم و فکر می کنم داری اشتباه می کنی . گفت : تو که اونها رو نمی شناسی . گفتم : ترو خوب می شناسم و می دونم تا زمانی که اون ها رو نبینی و خاطرت از سلامتی خانواده ات جمع نشه ، به کار خرابی ات ادامه می دی . پس تا یک تی پا بهت نزدن و بیرونت نکردن و کارت رو از دست ندادی ، زود تر بجنب . با لحن تمسخر آمیزی گفت : منو بیکار موندن ؟ فراموش کردی بابا جانم که تو بازار تاجره کمکم می کنه ؟ اینو به کسی بگو که تو هفت آسمون یک ستاره نداشته باشه !
گفتم : فردا بعد از ظهر به یک بهانه برو خونتون و همگی را ببین و برگرد . وقتی تو دلت تنگ شده باشه ، وای به احوال مادرت . خنده زیر لبی کرد و هیچ نگفت .
صبح صبحانه خورده نخورده ، بلند شد و گفت : حاضر شو بریم . متعجب پرسیدم من کجا بیام ؟ خودت برو ! نشان داد که حرفم اعصابش رو خرد کرده و حوصله شنیدن وراجی های مرا نداره . دستم رو کشید و گفت : بلند شو گفتم ! خونه نمی ریم هوس کردم از جهنم بزنم بیرون . انگار ، نه انگار که این جهنم او اتاق من هم هست و من بر خلاف عقیده اش اینجا را بهشت می بینم . به تمسخر گفتم : حالا دیگه این جا شد جهنم ؟ ! نگاه خیره ای به چهره ام انداخت بدون کلام پشت به من نمود و از میان دفاترش دفتری بر داشت و خواست از در اتاق خارج شود که گفتم : حالا چرا با این عجله من که نگفتم برای گردش نمی یام صبر کن تا لباس بپوشم . او بیرون در ایستاد و سر به آسمان بلند کرد و من هم تند و تند سفره را جمع کردم و لباس پوشیدم . طبق معمول ، ما تا پایمان به در حیاط رسید ، سر و کله مولود خانم هم پیدا شد و به سلام و علیک و صبح بخیر گفتن ما قناعت نکرد و رو به صمصام کرد و پرسید : به نظر شما من لاغر نشدم ؟ چیزی نمانده بود بقی بزنم زیر خنده اما خود را کنترل کردم و فهمیدم مخاطب مولود خانم آقا دکتر صمصام است نه من ! صمصام نگاهی گذرا به سر تا پای مولود خانم انداخت و با آوردن لبخندی بر لب گفت : چرا به نظرم ضعیف شده اید . اگر همین طور پیش بروید سلامتی کامل خود را به دست می آورید . مولود خانم با گفتن خدا خیرت بدهد جوون ، ما را بدرقه کرد . از در که خارج شدیم به شوخی گفتم : تو زنک را به کشتن می دهی ، نکنه خیال داری از او سوفیا لورن بسازی ؟ کنار خرابه ایستاد و نگاهش را تا انتهای خرابه کش داد و گفت : بیمار را تو به من معرفی کردی ! چند تا از بچه های کوچه ته خرابه داشتند تیله بازی می کردند و از سر و وضع گلی شان معلوم بود که چند ساعتی زود تر از ما بیدار شده اند . صمصام گفت : کاش اینجا یک درخت گردویی ، توتی ، چیزی بود که بچه ها رو مشغول می کرد . با قاطعیت گفتم : خاطرت آسوده ، که با وجود مولود خانم هیچ بچه ای حق نزدیک شدن به درخت را پیدا نمی کرد . مگه خبر نداری « زنک » گنج آبا و اجدادی توی این خرابه چال کرده ! صمصام به طرف سر کوچه به اه افتاد و زیر لبی گفت : تو هم دست کمی از او نداری ! از حرفش آرزده خاطر شدم و خواستم راهم را به طرف خانه کج کنم که فهمید و با لبخند آشکاری گفت : شوخی کردم قهر نکن ! وقتی در کنارش به راه افتادم بی اختیار گفتم : از خود راضی ! لبخند دیگری تحویلم داد که باعث شد آرزدگی ام را فراموش کنم و مثل بچه سر براهی به دنبالش حرکت کنم . جرأت نکردم که بپرسم مقصد کجاست و خیال دارد مرا با خود به کجا بکشاند . روز جمعه بود و تک و توکی مغازه باز بود . با دلخوری گفتم : انگاری خیابون ها شده قبرستون . حرفمو نفهمید و پرسید : چی گفتی ؟ سر تکان دادم به نشانه هیچی و سکوت کردم تا ببینم آخر این راه به کجا ختم می شه .
* * *
(11)
صمصام مرا با خود برد بیابان . جایی که تا چشم کار می کرد زمین بی آب و علف دیده می شد . هرم آفتاب روی خاک داغ سراب و تشنگی به ارمغان آورد . متعجب از انتخاب او پرسیدم : « صمصام » این جا کجاست ؟ سرد و بی روح پاسخ داد : برهوت . پرسیدم : خب ما در این برهوت چه می کنیم ؟ با همان لحن گفت : دنبال روح کسانی می گردیم که روزی در اینجا مأوا داشتند . فکر کردم صمصام زده به سرش و دیوانه شده دستش رو گرفتم و گفتم تو خل شدی بیا برگردیم . نگاه غضب آلودی به چهره ام انداخت و ضمن دور شدن از من گفت : اگه حوصله جستجو نداری می تونی برگردی ! گیج و متحیر ایستاده بودم و به او که از من فاصله می گرفت نگاه کردم . بوی گندی که از گودالی بر می خاست و هجوم مگس و پشه وا دارم ساخت تصمیم بگیرم که آیا برگردم یا با او راهی شوم . قدم هایم به دنبال او حرکت کرد و شتابزده خود را به او رساندم تا شاید تغییر رأی دهد و با هم برگردیم . آفتاب پاییزی حرارت تابستان را یافته بود و بادی که می وزید عرق را روان نشده خشک می کرد . به صمصام که رسیدم گفتم : صمصام بیا برگردیم من تشنمه . نیم نگاهی به صورتم کرد و گفت : یا تحمل کن یا برگرد . گفتم : آخه تو بگو اینجه برای چه کاری آمده ایم تا منم بتونم تصمیم بگیرم که بمونم یا برگردم . ایستاد و نگاهی به شرق و سپس نگاهی به غرب انداخت و گفت : من که گفتم دنبال روح می گردم . بی حوصله گفتم : بسیار خوب اکا چرا روز ؟ مرده ها شبها آزادند . بی حوصله شده بود ، گفت : تو حتی به قدر « نادر » طاقت نداری . اسم نادر برایم نا آشنا و بیگانه بود . با خود فکر کردم که او با آدم دیگری هم به این بیابان آمده و ناگهان به یاد دوست دوران دبیرستانش افتادم و بی اختیار گفتم : اما این جا که آلونکی وجود نداره ؟ فهمید که نادر را شناخته ام و لبخند مسرتی بر لب آورد و گفت : سالها از آن روز می گذره . اون آلونک ها همراه با آدمهاش خاک شده و فراموش شده اند . اما می دانیم که وجود داشته اند . پرسیدم : خب که چی ؟ آیا فکر می کنی آنها گنجی در این بیابان پنهان کرده اند و من و تو می بایست آن را پیدا کنیم ؟ سر تکان داد و راه بازگشت در پیش گرفت و گفت : با تو به هیچ کجا نمی رسم . در آن لحظه خوشحال بودم که تصمیم گرفته برگردیم . بوی زباله های زیر خاک مدفون شده آزار دهنده بود وقتی خود را به جاده اسفالته رساندیم ، در چهره « صمصام »: غم عظیمی دیدم و دانستم که رفیق و همسفر خوبی نبوده ام . مقابل اتومبیلی که به شهر می رفت دست تکان دادم و خوشبختانه توقف کرد . وقتی در اتومبیل کنارش نشستم او هنوز به بیابان نظر داشت . آهسته اما به طوری که بشنود گفتم : « متاسفم » . بدون آنکه نگاهم کند گفت : حرفشو نزن ! از کم طاقتی و بی حوصلگی که نشان داده بودم ، خجالت زده و خشمگین شدم که چرا به صمصام فرصت ندادم تا جستجو کند ، او آدمی نبود که بی هدف و به دنبال قصدی پوچ مرا با خود همراه کرده باشد . از این سفر چه قصدی داشت و چه می خواست بگوید و نشان دهد که مجالش ندادم . اگر بو آزار دهنده بود بری هر دوی ما بود و من مثل بچه ننه ها رفتار کرده بودم و موجب شده بودم تا او راه بازگشت در پیش بگیرد . پشیمان و نادم از رفتارم دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم : « صمصام » بیا برگردیم . قول می دم که ساکت باشم و هر چه بگویی انجام دهم . نشان داد که بی حوصله است و دستش را از زیر دستم بیرون کشید و نگاهش را به خیابان معطوف کرد . من از نادر اون بچه پولدار که هوایی جز هوای پاک شمال شهر و بوی ادوکلن بوی دیگری استنشاق نکرده بود ، نازک نارنجی تر رفتار کرده بودم . در صورتی که بوی جوی مقابل خانه ام کمتر از بوی آن گودال و بویی که باد به همراه می آورد نیز کمتر از بویی نبود که به هنگام ریختن زباله در خرابه به مشام می رسید .
راننده ما را درمرکز شهر پیاده کرد و به راه خود رفت . صمصام در خط اتوبوس ایستاد و پرسید : با من میای ؟ بدون آنکه بدانم مقصد کجاست تنها برای جبران اشتباه اولم گفتم : آره میام . در ازدحام مردمی که سوار شده بودند ، تنها چشمم صمصام را می پایید تا مبادا پیاده شود و من جا بمانم . آخر خط پیاده شدیم و در صف دیگری ایستادیم و هنگام سوار شدن روی یک صندلی کنار هم نشستیم . دلم می خواست او زبان باز کند و حرف بزند تا بدانم به چی فکر می کند و ذهنش در حول و پیرامون چه چیز دور می زند . دو ایستگاه را پشت سر گذاشته بودیم که زبان باز کرد و گفت من کنار می ایستم تو زنگ بزن اگر « غاصب » در را باز کرد سراغ مرا بگیر و بعد زود خداحافظی کن و برگرد ، اما اگر مادرم یا یکی از خواهرانم در را باز کردند بگو صمصام سر کوچه ایستاده و با شما کار دارد . گفتم : باشه تو فقط خونه رو نشونم بده بقیه اش با من . آثار نگرانی در صورتش دیده می شد ، برای آنکه از نگرانی اش بکاهم گفتم : اگر « غاصب » در را باز کرد می تونم بعد از سراغ گرفتن از تو لقمه نانی گدایی کنم به جانت قسم هم گرسنه ام و هم تشنه . نگاهی پر تردید به ساعتش انداخت و گفت : ساعت سه بعد از ظهره ؟ ! گفتم : بله ! سه ساعت از وقت غذا خوردنمون گذشته و تو انگار ، نه انگار . از روی تأسف سر تکان داد و گفت : یک ایستگاه مونده به خانه ما پیاده می شیم و می ریم اغذیه فروشی ! گفتم : نه داداش بعد از ملاقات تو اینکار را می کنیم . دلم می خواد ساندویچ رو با خیال آسوده قورت بدم . رو از من برگرداند و به خیابان نظر دوخت تا هیجانی که به او دست داده بود نبینم ، اما من لرزش کنار لبش را دیدم .
(12)
فصل 5
خانه پدری صمصام در کوچه ای عریض و طویل قرار داشت . صمصام اول نگاهی محتاطانه به کوچه انداخت و چون آن را خلوت یافت در کنارم به راه افتاد و چند گام مرا بدرقه کرد و گفت : پلاک پنج در آبی ، سمت راست . راه افتادم و صدای او را از پشت سرم شنیدم که گفت : من جلوی باجه تلفن می ایستم . برنگشتم و به راه خود ادامه دادم خانه را یافتم و ایستادم تا زنگ بزنم در همان حال به سوی راهی که آمده بودم نگاه کردم صمصام را دیدم از آن فاصله فهمید که برای زدن زنگ مردد هستم با حالتی عصبی نشان داد که زود تر کارم را انجام بدهم . زنگ را که فشردم ، خدا ، خدا کردم که مادرش در را به رویم باز کند ، نا خود آگاه حس می کردم که با او راحت تر صحبت خواهم کرد تا غاصب و خواهرانش . با شنیدن صدای زنانه ای که پرسید : کیه ؟ دلم گرم شد و با امیدواری گفتم : باز کنید . در کمی گشوده شد و چهره ظریف و جوانی روبرویم سبز شد که با دیدن یک نا آشنا ترشی زود گذری در چهره اش ظاهر شد و با لحنی نا خشنود پرسید : فرمایشی دارین ؟ مثل آدمهای عقب افتاده دست و پایم را گم کردم و تموج کنان گفتم : صمصام ، صمی . . . با شما کار داره . دیدم چشمانش فراخ شد و دهان گشود تا حرفی بزند که پشیمان شد و به جای آن از خانه سر کشید بیرون و به راست و چپ نگاه کرد و پرسید : منظور شما برادرمه ؟ پس کو ، کجاست ؟ با انگشت به سر کوچه اشاره کردم و گفتم اونجاست . ذوق زده به داخل خانه دوید و با صدای بلند فریاد کشید : مادر ، سحابه ، بیاین صمصام اومده . لحظاتی بعد دو نفر دوان دوان خود را به حیاط رساندند . مادر صمصام پریشان تر از دو دخترش با دمپایی لنگه بلنگه از در خارج شد و روبروی من ایستاد و پرسید : کو ، کجاست پسرم ؟ سعی کردم آرامش کنم و بگویم همین جاست ، جلوی باجه تلفن . پرسید : پس چرا نیومد خونه ؟ این را گفت و بدون اینکه منتظر پاسخ من شود ، به طرف سر خیابان دوید و به دنبال او دو دخترش روان شدند . نمی دانستم همان جا بمانم یا اینکه من هم حرکت کنم . خوشبختانه کوچه و خیابان خلوت بود و توجه هیچ رهگذری جلب نشده بود . با گامهایی آرام و آهسته حرکت کردم تا آن سه بدون مزاحمت من یکدیگر را دیدار کنند . به سر خیابان نرسیده بودم که دیدم ، آنها در حالیکه صمصام را در میان خود گرفته اند ، به سوی خانه پیش می آیند . نمی دانستم خوشحالم یا غمگین . این دو حس همزمان به قلبم چنگ انداخته بود و مرا دچار احساس غریبی ساخته بود . پشت به آنها نمودم و آرزو کردم مرا نا دیده بگیرند و به راه خود بروند که صدای صمصام مرا بر جای میخکوب کرد که گفت : بچه ها این دوست و برادر من علی یه . من این چند ماه با علی زندگی می کردم و با هم یک جا کار می کنیم . سرعت کلام صمصام به تحیرم انداخت . او مرا و زندگی چند ماهه اش را در سطری کوتاه و مجمل بیان کرده بود . رذو به آنها گرداندم و بار دیگر سلام کردم . پاسخ این سلام گرم و مهربانانه بود که از سوی هر سه آنها ابراز شد . تمام صورت مادر گویی می خندید و نگاه دلسوز و مهربانش را لحظه ای به صورت صمصام و لحظه دیگر به صورت من می افکند و عادلانه شادی اش را بین ما تقسیم می کرد . صمصام خود را از حلقه آن ها خارج کرد و در کنار من ایستاد و با انداختن دست زیر بازویم آرام گفت : کلک غاصب را کنده اند . وقتی تعجبم را دید ، گفت : من هم زیاد نمی دانم فقط می دانم خانه بی س خر شده . صمصام مرا با خود می برد و ما چند گام جلو تر از خانواده اش حرکت می کردیم . مقابل در خانه که رسیدیم صمصام ایستاد تا دیگران به ما برسند و با تعارف مادر و هل دادن صمصام به درون خانه پای گذاشتم و از آن جا به اتاق پذیرایی هدایت شدم . با دیدن خانه و زندگی صمصام به او حق دادم که اتاقم را انباری و جهنم بخواند . زندگی ساده اما تمیزی پیش روی داشتم که کامل به نطر می رسید . با آورده شدن چای ، یاد شکم گرسنه ام افتادم و از نوشیدن چای سر باز زدم که صمصام متوجه شد و پرسید : تو آشپزخونه چیزی برای خوردن پیدا می شه ؟ مادر که فهمید ما گرسنه ایم ، به سرعت از جا بلند شد و به دنبالش دخترها حرکت کردند . صمصام بلند شد و نگاهی مشتاق و مو شکاف به اطراف انداخت و با صدایی که فقط من می شنیدم گفت : باورت می شه که دیگه توی این خونه صدای پای غاصب به گوش نمی رسه ؟ گفتم : اما باور کن که صدای شکم گرسنه ام پرده گوشم رو داره پاره می کنه . برای اولین بار با صدای بلند خندید . رگ احساسم جنبید و گفتم : چیه داری تو آسمان خوشبختی پرواز می کنی و از حال من بدبخت مفلوک بی ستاره غافل شدی . خواست پاسخم را بدهد که مادرش وارد شد و ما را به سر سفره دعوت کرد . هم غذای خانگی بود و هم من و صمصام بسیار گرسنه بودیم . وقتی دست از غذا کشیدیم که دیگر چیزی در سفره باقی نمانده بود . ولع سیری نا پذیری یافته بودیم که موجب حیرتمان شده بود و باعث خنده دیگران . وقتی چای تعارفمان می شد ، نگاهم به نگاه سحابه افتاد صورت خندان لحظه پیش به صورتی خشک و فکور تغییر شکل داده بود . بی اختیار خود را جمع نمودم و در یافتم در جمعی هستم که به جز یک نفر شناختی نسبت به دیگران ندارم . همین احساس ، گرمی وجودم را به سرعت زائل و سردی مشمئز کننده ای به جایش نشاند . طعم و مزه چای را نفهمیدم و با خالی شدن فنجان از جایم بلند شدم تا آنها را ترک کنم . حرکتم صمصام را مشوش کرد و پرسید : چرا بلند شدی ؟ گفتم : رفع زحمت می کنم ، می دانم حرفهای بسیاری دارید که به هم بگویید . دستم را کشید و سر جایم نشاند و گفت : تو دیگه غریبه نیستی و اسراری باقی نمونده که ندونی پس بنشین و فکر رفتن را از سرت بیرون کن . نمی توانستم به او بگویم که خود را غریب و تنها حس می کنم و دلم می خواهد آنها را ترک کنم . برای آنکه « صمصام » را نرنجانده باشم ، به اجبار نشستم و در مقابل تعارفات بیشمار مادرش با لبخندی تصنعی تشکر کردم . ناگهان دلم هوای آن اتاق روی پشت بام را کرد و حس کردم حتی دلم برای چهره مولود خانم نیز تنگ شده است . چه خوش آیند بود اگر صمصام رهایم می کرد و اجازه می داد به راه خود بروم . نا آرامی ام آشکار شده بود ، به طوری که مادر « صمصام » گفت : خسته به نظر می رسید ! به جای من صمصام گفت : صبح زود از خونه زدیم بیرون من روز تعطیلی اش را خراب کردم . حرفهای دیگرشان را نفهمیدم آن چنان خموش و در خود فرو رفته گشتم که متوجه نشدم در اتاق خالی و تنها مانده ام . به راستی تنفس کردن در آن اتاق نامأنوس دشوار بود . از جا بلند شدم و مانند سارقین پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم و خود را به حیاط رساندم و بدون آنکه دیده شوم از خانه خارج شدم . در خیابان از ترس دستگیری ، راه نمی رفتم ، بلکه می دویدم تا هر چه سریعتر از آن جا دور شوم .
(13)
آسمان گرفته و بارانی بر سنگینی که قلبم را می فشرد و دلم می خواست می ایستادم و از بیخ حنجره فریاد می کشیدم و خود را سبک می کردم . بی امید ! حسرت ! اندوه ! هراس از تنهایی . آه خدایا این دهلیز خوفناکتر از دهلیز های دیگر است . عاقبت نومیدی مرگ است و گوری بی زوّار در انتظارم .
سوار تاکسی شدم و رفتم خیابان شوش و سوار کرایه ای شدم که مرا به گورستان ببرد جایی که دست شستگان آرام و آسوده در سهمی یکمتری از خاک آرمیده بودند و سهم مادر صدقه ای بود که شهردار دلسوز برای آنکه نام شهروند بدبختی را از دفتر ثبت احوال خط بزند به او هدیه کرده بود . بالای سر قبر مادر ، قبر حاجیه خانمی بود که به همت فرزندانش کتیبه ای مرمرین مزین به ابیاتی جانسوز قرار داشت که بلندی سنگ سکویی شد تا بنشینم و نگاه کنم به قبری که از آن مادر من است . کتیبه ای مات و نا خوانا که خودم به سختی نام و نشانش را می خوانم ، زیر پای مادر گور پسر جوانی است غرق شده در دریا که به او به خاطر نزدیکی اش به مادر حسادت می کنم . گریه که نه ضجه می زنم . آنهم با صدایی بلند که در صدای غرش آسمان گم می شود و به گوش خدا نمی رسد . آرزومند یک دست گرم ، یک آغوش گشوده و شانه ای مهربان برای سر نهادن و بی پروا گریستن . صدای گریه ام زنی را که پشت درخت چنار پنهان شده کنجکاو می کند و سر از کمینگاه به در می آورد و از پشت حلقه اشک نا رسیده اش به من زل می زند و نگاهی کوتاه اما عمیق بر من می دوزد و بعد با تأفسف سر تکان می دهد و چشم به قبر روبروش می دوزد . سیاهی لباسش قامت باریک او را پوشانده و هنگامی که با گامهای نا استوار از کنارم می گذرد لحظه ای درنگ می کند و بعد به راه خود می رود . حضور من و او در آن هوای بارانی و سکوت و سکون قبرستان دلم را می لرزاند و مرا نیز بر پای می دارد که به دنبالش حرکت کنم . قطعه را دور می زنم به امید وسیله ای که مرا به شهر باز گرداند . اما گویی در آن غروب غم انگیز پاییزی زائرین مردگان خود را فراموش کرده بودند . مرد گلاب فروش بساطش را بر می چیند و از اخمی که بر پیشانی اش گره خورده بود می شد فهمید که کاسبی اش پر رونق نبوده است . سبک شده بودم و حس می کردم تا پایان دنیا می توانم پیاده راه طی کنم . مرد گلاب فروش دود اگزوز موتورش را به کامم ریخت و با احتیاط حرکت کرد . بر ترک بندش کارتن گلابها را با تسمه ای سیاه بسته بود . به دور شدن او نگاه می کردم که اتومبیلی کنار پایم ایستاد ، آب جمع شده بر روی اسفالت نا هموار بر شلوار و کفشم پاشیده شد و مرا متوجه صاحب اتومبیل کرد . همان صورت غمگین پشت درخت چنار بود که پشت فرمان نشسته بود . با آوایی محزون و آهسته پرسید : به شهر می روید ؟ سر فرود آوردم و او با گفتن سوار شوید اجازه داد تا همسفرش گردم . صدای برف پاک کن اتومبیل که حضور باران را روی شیشه محو می کرد ، آوایی نزدیک و صدای باد و بارانی که شلاق بر پیکر درختان می زد دور می نمود . حالت پسرک دبستانی را پیدا کرده بودم که به اتفاق معلمه اش به گردش آمده باشد . صورت سبزه و بدون آرایش خانم معلم مرا به راه تردید تجرد و تأهل او می برد . خیلی جوان نبود ، رد پای زندگی در زیر چشمش دو سه خط کشیده بود . از گورستان بیرون آمده بودیم و داشتیم در اتوبان حرکت می کردیم . دیدگاهم بیابان گل آلود بود و چند ردیف تعمیرگاه در بسته . او خم شد و داشبورت را گشود و بدون آنکه چیزی بر دارد در را بست و بهمقابلش چشم دوخت و پرسید : مادر بود یا پدر ؟ فکر نمی کردم که آثاری از بغض هنوز در گلویم مانده باشد ، وقتی گفتم مادر او تحت تأثیر لحن بغض آلوده ام از سر تأسف سر تکان داد و به نجوا گفت : خدا رحمتشان کند . چند وقته ؟ خجالت کشیدم که بگویم نا آرامی ام از سر بغضی است که از روزگار دارم و برای تهی شدن آن گونه ضجه زده ام . به آرامی گفتم : چند سالی می شود . گفت : معلومه که خیلی به مادرتان وابسته بوده اید . به جای حرف سر فرود آوردم و او ادامه داد : آنها که رفتند خوشبختند . خواستم بپرسم که او به مهر و عطوفت چه کسی حاضر شده در این هوا پا به گورستان بگذارد که خودش گفت : من وقتی خیلی نا امید می شوم به قبرستان می آیم و بر سر گور مردی می نشینم که عنوان نامزدم را داشت . اما نامزدی که شخصیت اش برایم مجهول باقی ماند و مرا در وادی زندگی بی هدف سرگردان کرد . او مردی بود تحصیل کرده و از خانواده ای مرفه تر از خانواده من . آشنایی و نامزدی ما همانقدر با ابهام صورت گرفت که از هم گسیختنمان . نامزدم مثل کتابی نا گشوده تز دستم رفت و تنها سه برگ نامه کوتاه از خود به یادگار گذاشت . سه یادگار نادر همچون نامش . خانواده ام بعد از مرگش او را دیوانه خواندند و به او انگ مجنونی زدند . اما من می دانم که در وجود او چیزی بود که همه کس قادر به درک آن نبود و تأسف من از آن است که من نیز به عنوان جفت نامزدم را نشناختم .
* * *به علت تصادف یک اتومبیل با کامیون حامل آجر ، ترافیک سنگینی به وجود آمده بود و رانندگان عصبانی با زدن بوق های ممتد خواستار باز شدن هر چه سریعتر راه بودند . اما راننده من فارغ و بی خیال ترمز کرده بود و به صف قطار شده اتومبیلها بی تفاوت می نگریست . این جاده غالباً حادثه آفرین بود . حضور کامیون و تریلی در جاده و بی احتیاطی رانندگان اتومبیل سنگین که وقتی پشت فرمان هستند خود را فرمانروای جاده می دانند ، تعداد تصادفات را افزون می کند و بیچاره اتومبیلهای شخصی که اگر راننده کله شقی کند و بخواهد سبقت بگیرد باید جانش را به دست بگیرد و پیه تصادف را بر تن خود بمالد . با کشیده شدن آژیر اتومبیل پلیس راه رانندگان دست از بوق بر داشتند و به انتظار نشستند .
(14)
خانم راننده به سخن در آمد و گفت : آرزو دارم راننده لودری که نامزدم را کشت پیدا کنم و او را هم مثل پیکر نامزدم زیر تیغه های لودر له کنم . از سخن او دانستم که نامزدش با لودری تصادف کرده و جان باخته است . پرسیدم : مقصر که بود ؟ نگاهی گذرا به سویم انداخت و گفت : قانون ضد اجتماعی حق را به راننده لود داد و نامزدم را گناهکار دانست ، اما قانون اجتماعی نامزدم و آن دو تن دیگر را بی گناه می داند . پرسیدم : آن دو تن هم از آشنایانتان بودند ؟ به علامت نه سر تکان داد و با بغضی نشسته در گلو گفت : آنها با درد هم آشنا بودند و درد آشنایی عمیق تر از آشنایی صوری است . بی آن که روی سخن او فکر کرده باشم حرفش را تأیید کردم . اسم درد واژه ای بود آشنا با جسم و روانم . احساس کردم موجودی را یافته ام که غم را می شناسد و با من همدرد است . این احساس جسارتم بخشید و پرسیدم : پس از نامزدتان دیگر به فکر ازدواج نیفتادید ؟ لبخند محزونی بر لب آورد و گفت : چرا ، دارم به دنبال مردی می گردم که زبانش از تیغه شمشیر برا تر باشد و کومه های بیابانی را بر خانه نشینی و زندگی با بادیه نشینان را بر مصاحبت و همنشینی شهر نشینان ترجیح دهد . بعد با لحنی تمسخر آلود پرسید : آیا شما چنین مردی را می شناسید ؟ سر تکان دادم به نشانه « نه » و هر دو خاموش شدیم .
به کمک پلیس راه جاده باز شد و ما به حرکت در آمدیم . حرفهای زن نا شناس را جدی نگرفتم و با فکر اینکه چه روز پر حادثه ای را آغاز و پشت سر گذاشته بودم فکرم را معطوف به صمصام کردم و تجسم اینکه وقتی با اتاق خالی مواجه می شود ، چه خواهد کرد . با شناختی که از روحیه او داشتم می توانستم تجسم کنم که لحظه ای بهت زده می ایستد و به فکر فرو می رود و بعد با خود می گوید( خوب اینطوری راحت بود ) و دیگر به قضیه فرارم فکر نخواهد کرد آنگاه سعی می کند ساعتهای باقی مانده را در کنار عزیزانش به خوشی بگذراند . از این تصور دلم گرفت و او را به نا رفیقی متهم کردم و تصمیم گرفتم به محض رسیدن به خانه اسباب و اثاثیه اش را جمع کنم و برایش حواله کنم . نمی خواستم شاهد عملی باشم که در مورد دوستش کرده بود . دوست داشتم پیش از آنکه غرور و احساس ترک خورده ام خرد و ریز ، ریز گردد خودم اولین گام را برای پاره نمودن این همجواری بردارم .
در داخل شهر حرکت می کردیم و زن نا شناس مرا با خود می برد ، بدون آنکه بپرسد مقصدم کجاست . شب ساعتی پیش از راه رسیده بود و باران هم چنان می بارید . شهر را ساکت و خلوت یافتم با نور و تلألؤ الوان و لئون مغازه ها و میدان ها و درختان نیمه برهنه و خزان زده . می دانستم که تا دقایقی دیگر سفر به پایان می رسد و ما از یکدیگر جدا می شویم و هریک به راه خود می رویم . برای آن که خستگی راه را از وجودش دور کرده و از خود هم صحبت موافقی به یادگار گذاشته باشم ، گفتم : ممنونم که مرا رساندید ! پرسید : پیاده می شوید ؟ گفتم : راستش تا خانه راه زیاد دیگری نمانده و می توانم پیاده طی کنم . بدون سخن اتومبیل را در کنار خیابان پارک کرد . بی اختیار گفتم : اگر نشانی از آن مرد بیابم چگونه می توانم او را برای خواستگاری شما بفرستم ؟ متعجب نگاهم کرد و پرسید : مگر انسانی با این خصوصیات پیدا هم می شود ؟ با لحنی شیطنت آمیز گفتم : اگر وجود نداشت که شما به دنبالش نمی گشتید ، پس حتماً وجود دارد . آهی کشید و گفت : نامزدم مرا به جستجویی وا داشت که خود می دانست یافتن چنین مردی با این خصوصیات غیر ممکن است . گفتم : اگر به این حقیقت معترفید پس چرا به دنبال هیچ عمر و جوانی را از دست می دهید ؟ گفت : نمی دانم ، شاید برای این که نمی خواهم باور کنم که نامزدم یک بیمار روانی بوده است . غالباً به خود می گویم که یک محتضر در آخرین دقایق عمر جز راستی سخنی بر زبان نمی آورد و او مرا گمراه نکرده است . پرسیدم : آیا نامزدتان هیچ اسمی ، نشانی ، از آن مرد به شما نداد ؟ لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت : او را در بیابان و میان کودکانی بجوی که شکمشان در اثر گرسنگی آماسیده و توبره ای بلند تر از قدشان با خود حمل می کنند . سخن زن نا شناس تیره پشتم را لرزاند ، حس کردم سرم گیج می رود و قادر نیستم چشمم را باز نگهدارم . پلک بر هم گذاشتم و گفتم : کودکانی با چوب بلند ، حیران در میان زباله ها برای یافتن شیشه خالی و قوطی حلبی ! آه بلندی از سینه بر کشید و تموج کنان پرسید : شما . . . شما . . . اویید ؟ سر تکان دادم و گفتم : ( نه او نیستم ، اما با او هم بیگانه نیستم . ) سر روی فرمان گذاشته بود و فکر می کرد ، لحظاتی سکوت حاکم شد و او بود که به سخن در آمد و گفت پس کسی با این خصوصیات موجودیت دارد ! گفتم : من او را در میان کودکان کومه نشین نیافته ام ، او کسی است که با من در یک جا کار می کند و فکر هم نمی کنم که شبی را در بیابان به صبح رسانده باشد . صادقانه می گویم من هم شناخت کاملی از دوستم ندارم هر چند که چندین ماه با او در یک اتاق و زیر یک سقف زندگی کرده ام . فکر می کنم دوست من نیز همچون نامزد شما درکش مشکل است . زن نا شناس از تأسف سر تکان داد و گفت : پس او ، کسی نیست که من دنبالش می گردم . سعی کردم بخندم و بگویم اتفاقاً این خود ، خود اوست و آنقدر اطمینان دارم که می توانم قسم بخورم و برای اثبات گفته ام حتی حاضرم شما را با او آشنا کنم . پرسید : به او چه می خواهید بگویید ؟ آیا فکر نمی کنید که ما را دیوانه بخواند . گفتم : پس چه باید کرد ؟ پرسید : محل کار شما کجاست و چه ساعتی تعطیل می شوید ؟ به او آدرس چاپخانه و ساعت تعطیل شدنمان را دادم و اضافه کردم شاید او دیگر به چاپخانه نیاید اما نگرانی وجود ندارد چون آدرس خانه اش را دارم . گفت : من فردا خودم را به شما نشان می دهم و شما هم او را به من نشان بدهید . اما هیچ کدام از ما به یکدیگر آشنایی نمی دهیم . گفتم : هر طور که شما بخواهید . این بار لبخند دوستانه ای تحویلم داد و گفت : بد نیست خانه تان را یاد بگیرم البته اگر اشکالی نداشته باشد . گفتم : خانه را نشانتان می دهم اما . . . فهمید که چه می خواهم بگویم گفت : مطمئن باشید توقع تعارف نخواهم داشت . خندیدم و گفتم : پس حرکت کنیم ! در حین رانندگی پرسید نامش چیست ؟ گفتم : صمصام . پرسید : به چه معنا ؟ گفتم : شمشیر برنده . برقی آشکار از چشمش جهید و گفت : اولین نشانی مطابقت می کند . سر فرود آوردم و او بار دیگر پرسید : چند ساله است ؟ گفتم : سی ساله . گفت : درست همسن و سل نادر . آیا او هم خمود و در خود فرو رفته است ؟ گفتم : کم حرف است اما خمود نیست . اگر خسته نباشد و حال و حوصله داشته باشد ، آدم شوخ و بذله گویی هم هست . انشاءالله وقتی با او آشنا شدید خودتان بهتر او را می شناسید . سر فرود آورد و به فکر فرو رفت و من دلم نیامد با پر حرفی ام خلوت او را بر هم بریزم .
(15)
فصل 6
آن شب در زیر باران احساس خوشی داشتم ، حس می کردم که فرشته مهر از آسمان به زیر آمده . او طبیبی است که با خود مرهمی آورده که صد زخم را درمان می کند و بر پیکر بر دار شده امید نه تنها سنگ ملامت نمی زند بلکه سخن نا گفته می داند و مرشد وادی عشق است و او همان طبیب درد های توست . با این احساس در کنار زن نا شناس به راه افتادم و خانه را نشانش دادم و بعد از همدیگر جدا شدیم . پس از رفتن او بود که به خود آمدم و متوجه شدم که چه ریسک بزرگی کرده ام . اگر یکی از همسایگان مرا با او در کوچه دیده بود دیگر نمی توانستم در خانه آقا حبیب دستفروش مأوا داشته باشم .
از اینکه به خیر گذشته بود ، نفس آسوده ای کشیدم و در خانه را با کلید گشودم و واد شدم . حیاط تاریک و ظلمانی بود . بدون آنکه چراغ برق را روشن کنم از پله ها بالا رفتم . لامپ اتاقم می سوخت وقتی در را گشودم صمصام را دیدم که به انتظار نشسته . بهت زده نگاهش می کردم که گفت : چرا ماتت برده مگه جن دیده ای ؟ سلام کردم شوقی که از دیدار او به من دست داده بود در طنین سلامم هویدا بود و موجب شد لبخند گرمی بر لب آورد و پرسید : منتظرم نبودی هان ؟ سر تکان دادم و ضمن در آوردن لباس گفتم : هیچ فکر نمی کردم بیایی مخصوصاً امشب را ! سر فرود آورد ، همین قصد را هم داشتم اما به آنصورت که تو خانه را ترک کردی نگران شدم و در پی ات افتادم . اما تو در یک لحظه آب شدی و به زمین فرو رفتی . از عصر تا به حال در این گوشه منتظر نشسته ام حالا بگو گور مرگت کدوم جهنم دره ای بودی ؟ کنارش نشستم و از سر شوق دست در گریبانش انداختم و گونه اش را بوسیدم و گفتم : خیلی چاکرتم « صمی » فهمید که دچار احساس خاصی شده ام برای آن که اشکم را نبیند روی از من برگرداند و پرسید : چای می خوری ؟ بدون آن که منتظر جوابم شود بلند شد و کنار سه فتیله ای نشست و برای هر دویمان چای ریخت . وقتی در کنارم نشست گفتم ، دلیلی برای توجیه غیبتم ندارم فقط می تونم بگم ببخشین ! در اون لحظات . . . صمصام حرفم را قطع کرد و گفت : ولش کن . از خونه که اومدی بیرون کجا غیبت زد ؟
- سوار شدم رفتم میدان شوش و از اونجا هم یکسر رفتم سر خاک مادرم فاتحه خونی !
- خدا رحمتش کند . پس چرا اینقدر دیر کردی شلوغ بود ؟
نه ! اتفاقاً پرنده پر نمی زد . کمی نشستم و با مادر خلوت کردم و بعد برگشتم . تو جاده تصادف شده بود برای همین دیر شد .
- من گرسنمه و اینطور که معلومه تو هم شام نخوردی . پاشو سفره رو بنداز ! غذای مرحمتی مولود خانم یخ می کنه .
بعد بدون آنکه توضیحی خواسته باشم گفت » آقا حبیب تعجب کرده بود که چطور تو منو تنها گذاشتی و خودت رفتی تفریح و به همین خاطر هم مولود خانم چند عدد کتلت مرحمت نمودند که لای سفره ست .
سفره را که پهن کردم بوی خوش کتلت به مشامم رسید و اشتهایم تحریک شد . صمصام زیاد گرسنه نبود اما من با اشتهای فراوان غذا خوردم . برنامه شبهای دیگر تکرار شد وقتی کار به پایان رسید و هر دو در بستر دراز کشیدیم از ترس آنکه مبادا صمصام زود خوابش ببرد و نتوانیم با هم صحبت کنیم ، سر حرف را باز کردم و گفتم : « صمصام » مدتهاست می خواهم سؤالی از تو بپرسم اما می ترسم کنجکاوی ام را حمل بر فضولی کنی و پاسخ درست ندهی . طاقباز دراز کشیده بود و سرش را روی دو کف دستش گذاشته بود و به سقف نگاه می کرد . سخنم جنبشی در او به وجود نیاورد و همان طور که راحت دراز کشیده بود گفت : بپرس !
من تکانی به بدنم دادم تا جای راحت تری روی بستر داشته باشم و در همان حال گفتم : حس می کنم تو در مورد نادر همه چیز را به من نگفتی . آخه چطور می شه پیوند دوستی را به یکباره پاره کرد و همه چیز را فراموش کرد ؟ به عنوان مثال خودم و خودت رو ببین توی این چند ماهه به قدری به هم انس گرفتیم که من فکر می کنم تو برادر منی . اونوقت چطور می شه تو و اون . . .
« صمصام » حرفم را قطع کرد و گفت : دوستی من و تو فرق می کنه . تو انسان زجر کشیده ای هستی که معنی فقر و گرسنگی و در بدری را با رگ و پوستت لمس کرده ای و برای تو از فقر گفتن کلامی کهنه و قدیمی است . اما دوستی من و نادر اینطور نبود . پرسیدم : خب این درست اما تو هم در آن زمان سختی نکشیده بودی . مگه نمی گی پدرت مرد زحمت کشی بود که نمی گذاشت احساس کمبود کنید ؟ گفت : من گرسنگی و برهنگی نکشیدم ، اما هر روز شاهد شکسته شدن غرور مردی بودم که برای امرار معاش تا کمر خم می شد و برای گرفتن انعام خرده فرمایشات دیگران را انجام می داد . و به قول خودش اگر انعام نمی گرفت چرخ زندگیش می لنگید . من عار نداشتم از این که شلوار نیمدار پسر فلان دکتر و یا پیراهن نیمدار شوهر سر پرستار بخش به خانه آورده بشه و به پای من و تن بابام بره . یا تمام طول تابستان تعطیلی ام طرف درس دادن به پسر رییس بشه که در طول سال لای کتاب رو باز نکرده و تجدید آورده . اونوقت از من خواسته بشه که چند کتاب رو در عرض دو ماه تو مخ پسر آقای رییس بکنم تا نمره قبولی بگیره . وای کاش کار به همین جا ختم می شد . بدبختی زمانی آغاز می شد که آقا پسر در امتحانات شهریور هم نمره نمی آورد و رفوزه می شد . با رد شدن اون آقا پسر ، روزگار پدر بیچاره من هم تیره و تار می شد و دیگر انعام بی انعام . اما تو راست می گی و من در مورد نادر عمداً نخواستم تا بیشتر بدانی . من و اون خارج از مدرسه هم با هم بودیم و او قصه های درد من و امثال من را زیاد شنیده بود . حتی یکی دو بار هم که می خواستند مرا از دبیرستان بندازن بیرون با پارتی بازی اون و پدرش اخراج نشدم . به من می گفت زبان تو گزنده است و همه را می رنجاند و کار را خراب می کند . اما من معتقدم که باید حرف را زد و حق را گفت . چرا باید مزه حقیقت تلخ باشد ؟ من وقتی به عینه می بینم که برای مطامع شخصی دارد دزدی می شود نمی توانم آرام بنشینم و چشمم را ببندم که مثلاً ندیدم . من از روزی می ترسم که نسل آینده در مقابل معنای کلمات راستی ، درستی ، جوانمردی ، ایثار و ایمان و مروت مکث کند و بپرسد آیا این کلمات را از متون کهن استخراج کرده اند ؟ من ، تو ، ما ، خلق شده ایم که مدتی زندگی حیوانی داشته باشیم و بعد سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم . ما خلق شده ایم که انسان باشیم و مثل انسان زندگی کنیم و برسیم به آن درجه از شعور فطری که به جز خدا و رضای او نبینیم و نخواهیم ؛ تکامل پیدا کنیم و دست و پای خود را از قیودات دنیوی پاره کنیم و قدم بگذاریم در راهی که مردان طریقت رفته اند . به نادر می گفتم : وقتی فکر می کنم که در روز حساب و کتاب از من پرسش می شود که چه کرده ای و چه با خود آورده ای ؟ تمام بدنم می لرزد و می خواهم قالب تهی کنم . آیا این جواب که عمری را در ضلالت سپری کرده ام و با انبانی از گناه و نا سپاسی آمده ام پاسخ درستی است ؟ چند بار با نادر رفتیم جنوب شهر و خودش دید که بچه های لخت و پا برهنه چگونه میوه های وا زده را از آب جوی می گیرند و با ولع می بلعند . خودش پای صحبت و درد دل پیر زن رختشویی نشسته بود که چگونه در اثر نشستن و کار زیاد دچار رماتیسم شده و با کمر خمیده گوشه کومه افتاده بود . اما این حقیقت بود که نادر با مشاهده تمام این بدبختی ها همیشه خموش بود و هیچ واکنشی از خود نشان نمی داد . این بود که فکر کردم میخ آهنین به سنگ فرو نمی رود و رهایش کردم . از او بی خبر بودم تا چند ماه پیش که نامه ای بدون آدرس از او به دستم رسید . نامه ای که هر بار می خوانم تکانم می دهد و تحولی در من به وجود می آورد . با کم رویی پرسیدم : می شه اون نامه رو برام بخونی ؟ این بار در بستر جنبید و گفت : از غروب حسی در من بیدار شده بود که او اینجاست و داره با اون چشمهای مات و بی تفاوتش نیگام می کنه . وقتی تو در را باز کردی برای آنی تصور کردم که نادر داخل شده و حالا تو با پیش کشیدن قضیه دوستی من و اون ، کاری می کنی که حس می کنم باید چیزی اتفاق افتاده باشه . راستش رو بگو ( علی ) تو نادر رو دیدی ؟ می دونی اون کجاست ؟ گفتم : می دونم کجاست ، اما خودش رو ندیدم . آنچنان از بستر بلند شد و کلید برق را زد که فکر کردم الانه که با مخ بخوره زمین ، بلند شدم و نشستم و به صمصام نگاه کردم . رنگ از صورتش پریده بود و در کاسه چشمش ابری چکه کرده بود و زل ، زل نگاهم می کرد . برای اولین بار در طول دوستی مان در مقابل او احساس اقتدار کردم و با لحنی قاطع گفتم : برو نامه رو بیار و برام بخون . آویزان شدن شانه هایش دلم را به رقت در آورد و گفتم : بگو کجاست ؟ خودم ور می دارم . دو زانو مقابل کتابها چیده شده اش نشست و از لای دفتری چند ورق نامه در آورد و به طرفم دراز کرد . بالای صفحات شماره گذاری شده بود صفحه اول را یافتم اما نخواندم به جایش چشم بر هم گذاشتم و به این اندیشه رفتم که با خواندن این سطور مردی را می شناسم که برایم مرموز و نا شناس است . آرزو کردم که من بتوانم نادر را آنطور که می زیسته و آنطور که می اندیشیده در خلال نوشته اش پیدا کنم و به صمصام بگویم که دوست او دوست من نیز هست و من دیگر با او بیگانه نیستم .
(16)
صدای صمصام مرا به خود آورد که پرسید : پس چرا نمی خوانی ؟ نامه را به سویش گرفتم و گفتم : تو با صدای بلند بخوان دوست دارم شنونده باشم . نامه را نگرفت اما شروع کرد به خواندن همچون درسی که از بر کرده باشد .
سلام ای آشنای بیگانه
در هیاهوی آن احساس مرموزی که به هنگام خلوت و تنها به هنگامی که به تو فکر می کنم در من به جوش و خروش در می آید ، تمامی ساعتهای خلوتم را اسیر خود می کند و وادارم می سازد به تو و به خودم فکر کنم . و با حسرت اینکه چگونه در هم نشینی و مجالستمان مرا نشناختی و مجسمه ابوالهول و دیوانه خطابم کردی ، باز هم با تو به گفتگو بنشینم و باز هم به هم صحبتی با تو رغبت نشان دهم . شاید همان گونه که خانواده دیوانه ام پنداشته ، به راستی دیوانه ای هستم که می پندام تو بهتر از دیگرانی . من به آن پیوندی که در گذشته نام دوستی گرفته بود ، هنوز پای بندم و برای خود امتیازی می دانم که روبان سفید الفت با قیچی تیز من پاره نگشت . اما ای کاش تو کسی می بودی که به جای آن که زبان تیز را به کار اندازد دمی لب فرو می بست و به انتظار نتیجه کلامش می نشست و سپس داوری می کرد . اما ای تنها به قاضی رفته و راضی برگشته برایت می نویسم که بر روی شیشه شکسته پنجره خط قرمز کشیدم و به رنگ آبی دیوار نم کشیده عکس کودک گریانی را نقاشی کرده ام که انگشتش را نه از حیرت ، از گرسنگی بر دهان گذاشته و می مکد .
آن سو تر جایی که خورشید می تواند آزادانه بتابد باز هم بر روی دیوار نا همواری که تکه ای گچ سوراخ بزرگی را به هم آورده ، مردی را ترسیم کرده ام که به دیوار چینه ای نقاشی ادرار می کند و بویش تمام فضای اتاق را آکنده کرده و از پشت دیوار چینه ای سر پسرک کنجکاوی که این منظره را می نگرد و در چشمش شیطنت نگاه هیز به خوبی مشهود است ، خودم را می خنداند . ای کاش به جای تمامی حرفهای فیلسوفانه ات قرص نان می داشتم و به راستی ستاره باران چشمهای معصوم را نگاه می کردم . آنچه از دنیا سهم من بود مرکبی کردم و هدیه به دختری دادم که بتواند سریعتر حرکت کند و از بی مرکبی فغان و فریاد به راه نیندازد و خود شده ام قلندر بی کشکول و تبر زین حیران در وادی برهوت . جایی که تو به من نشان دادی و با صراحت گفتی این جا ابتدای راه طریقت است . و من اینک اینجایم ، میان کسانی که انسانشان نامیدی و خود از آنها روی بر تافتی . تو مرا به مهمانی ویرانه ها بردی و سبوی شکسته فراموش شدگان به دستم دادی و باورم گرداندی که نوشیدن یک جرعه ، سیرابی ابدی خواهد داشت و من باور کردم ، تو نقش چهار فصل پندارم را با قلم موی ایمانت به دو فصل سرد و خزان تقلیل داده و نقش زدی و من تنها و بی یاور ، تنها به صدق کلام تو کنکاش را آغاز کردم و رسیدم به آن برکه آبی که عکس ایمان و صداقت در آن پیدا بود و چه افسوس خردم که تو را آنجا نیافتم . آه نمی دانی که شبها چگونه در پرتو مهتابی که مهربانانه بی هیچ تهدید ابری در بالا و پست تپه ماهور ها قدم می زنم و به تماشای پشت استخوانی سگ و گربه هایی که به جای استخوان کاغذ باطله را به نیش می کشند می نشینم و بعد به این می اندیشمکه سگ را استخوانی بس است و آدم سیری نا پذیر . یک شب بیا تا در آتش افروزی آن چه که انسان به دور انداخته به تماشا بنشینیم و شاهد پایکوبی ذراتی باشیم که باد به هوا می برد و با خود به هر سو می کشد . به راستی دنیا را این دایره خلاصه شده می بینی و تو بدون زدن یک کبریت شاهد آتش گرفتن کارخانجات عظیم داخلی و خارجی می شوی و در دل به صاحبان آنها می خندی هر چه بخواهی اینجاست و به قول خودت بویی که برمی خیزد بوب سوختن پوست و گوشت من و توست .
چند قرص آرام بخشم را دو سه روزی بعد از اسباب کشی به این وادی مصرف کردم و بقیه مانده بود بی مصرف تا آن که شب پیش تمامی آنها را در هاون دو سنگ کوبیدم و در قلم پای گوسفند بخت برگشته ای که از دست سلاخ جان سالم بدر نبرده بود ریختم و هدیه به سگی کردم که چند روز تمام از شدت درد زوزه می کشید و آرامش بیغوله ام را بر هم زده بود .
ای کاش می بودی و می دیدی که چگونه با چشمهایش و جنباندن دم سپاسگزاری کررد و بعد با اشتها آن را خورد . آن شب صدای زوزه اش خلوت اتاقم را بر هم نزد و تحت تأیر آرام بخش ها خوابید . اما هیهات که این خواب بیداری به دنبال نداشت . جنایت کردم یا به او حیات بخشیدم ؟ باید بیایی تا در این مورد با هم به گفتگو بنشینیم . اگر آمدی و مرا نیافتی راست به سوی افق حرکت کن جایی در کنار برکه آب مرا خواهی یافت . از مجنون دیوانه به عاقل فرزانه .
سکوت صمصام یعنی پایان نامه . پرسیدم : رفتی ؟ آه حسرتی کشید و گفت : نامه تاریخ نداشت ، اما رفتم و هیچ ندیدم . نه بیغوله ای بود و نه برکه آبی . بیابان یک دست صاف و مسطح شده بود و برکه آبی هم وجود نداشت . گفتم : شاید بیابان را اشتباهی رفته ای و منظور او جای دیگری بوده است . نگاهش را به دیده ام دوخت و پرسید : تو باور می کنی که او دیوانه باشد ؟ به علامت نه سر تکان دادم و گفتم : دیوانه نبود اما آیا با زندگی کردن در بیغوله آن آرامشی را که می خواست به دست آورد ؟ این مهم است . صمصام گفت : به دست آورد این را مطمئنم با آن که همسفرش نبودم و او مرا به رفیق نیمه راه متهم کرده اما ندیدمش تا به او بگویم هر کسی لایق آن نیست که از آن آب بنوشد . دل شکسته می خواهد و چشم برگرفته از دنیا .
(17)
فصل 7
نگاه خیره اش را به چشمم دوخت و پرسد : او کجاست ؟ و تو از کجا او را شناختی ؟ گفتم : دست تقدیر در گورستان . خشمگین شد و گفت : چرا درست حرف نمی زنی . دیدم بی اختیار تحت تأثیر کلام نادر قرار گرفته ام . به خودم آمدم و گفتم : حقیقت را گفتم ، زن یا دختری را در گورستان دیدم که به همراه او تا تهران آمدم و او از خودش و نامزدش گفت ، حدس می زنم که نامزد او همان رفیق تو باشد . رنگ چهره صمصام به رنگ خون در آمد و ناگهان تمام چهره اش به زردی گرایید و با بغض راه گلو بسته پرسید او مرده ؟ سر به زیر انداختم و گفتم : متأسفانه بله ! آه از نهادش بر آمد و برای آن که اشکش جاری نشود لب به دندان گزید و از جای برخاست و پشت شیشه ایستاد و چشم به تاریکی شب دوخت . بلند شدم و در کنارش ایستادم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : متأسفم ! شاید ، شاید من اشتباه کرده باشم و او همانی نباشد که مقصود ماست . شاید فقط اصطلاحی که نامزد آن خانم به هنگام مرگ ادا کرده با تکیه کلام نادر یکی از آب در آمده باشد . صورتش را از پنجره برگرداند و پرسید : او در آخرین لحظات چه گفته ؟ دستم را بار دیگر روی شانه اش گذاشتم و گفتم : درست یادم نیست مثل این که گفته بعد از من به دنبال مردی بگرد که در بیابان و در میان کودکان شکم آماسیده زندگی می کند و آن زن مدتهاست که در جستجوی چنین آدمی است . طاقت صمصام طاق شد و زد زیر گریه و گفت : همین خود اوست این خود نادره من آخر نامه رو برای تو نخوندم خودت بخوان ببین چی نوشته . صمصام را رها کردم و نامه را بر داشتم صفحه آخر در سطر آخر با جمله از مجنون دیوانه به عاقل فرزانه به پایان رسیده بود ، خواستم بگویم که تو تمام نامه را خوانده ای که متوجه شد و گفت سه سطر آخر را بخوان از آن جایی که نوشته دارم از حریم مردم بیغوله نشین دفاع می کنم ، جمله را یافتم و چنین خواندم فردا آخرین مهلت تخلیه است اما من و دو تن از همدردان تصمیم گرفته ایم مقاومت کنیم و اجازه ندهیم خانه مان را خراب کنند . اما اگر چنین شد نامزدم را به دست تو می سپارم او دختری است حساس و احساساتی که اگر رویش کار کنی شاگردی بهتر از من خواهد شد . نامش سمیراست و چهره ای هم چون نامش دارد . او را مسلماً در برهوت پیدا می کنی . قدرش را بدان اماقول بده که در راه پر مخاطره زندگی همسفرش باشی و او را در نیمه راه تنها نگذاری . من شبهای مهتاب در کنار برکه به انتظار آمدن تو و او می نشینم و امیدوارم که خداوند هر دوی شما را یاری کند .
از مجنون دیوانه به عاقل فرزانه .
صمصام آرام ، آرام گریه می کرد . آثار ندامت و پشیمانی در چشمانش موج می زد . دستم را گرفت و روی گونه اش گذاشت و گفت به من بگو حقیقت نداره . من نمی دونستم که نادر به راستی دست از دنیا و مادیات بر می داره و می افته تو خط معنویت و سالک می شه . من فقط قصدم این بود که آن روی سکه را به او نشان بدهم همین و همین . گفتم او بدون وجود تو هم همین راه را انتخاب می کرد و مطمئن باش که تنها به صرف اشارات تو نبوده است ، او با غور در خویشتن خیلی پیش از آشنایی با تو راه خود را مشخص کرده بود و تو فقط به تصمیم او سرعت بخشیدی همین و بس . حالا به من بگو آیا حاضری آن خانم را ملاقات کنی ؟ صمصام گفت : پیش از ملاقات کردن با او من باید خودم گور نادر را ببینم و بعد با آن خانم روبرو شوم
(18)
- اما « صمی » چاپخونه اون جا رو چیکار کنیم ؟ صمصام گفت دیگه هیچ چیز مهم نیست . من به محض روشن شدن هوا می رم دنبال گور نادر می گردم تو فقط بگو از چه قطعه ای شروع کنم . دوست داشتم می توانستم صمصام را در این جستجو یاری کنم اما غیبت غیر موجه هر دوی ما مصیبتی به بار می آورد که پیش از آن که دامن صمصام را بگیرد دامنگیر من می شد . وقتی در بستر دراز کشیدم صمصام هنوز پشت پنجره ایستاده بود و به آسمان چشم دوخته بود . نفهمیدم که چه زمان خواب مرا در ربود اما وقتی چشم گشودم آفتاب کمرنگ پاییزی اتاقم را روشن کرده بود ، غلتی زدم تا صمصام را پیدا کنم اما بستر او دست نخورده بود و از خود او هم نشانی نبود از خانه خارج می شدم که با مولود خانم روبرو شدم طبق معمول جارو خاک انداز به یک دست و سطل حلبی خاکروبه به دست دیگر قصد وارد شدن به خانه را داشت . سلام و صبح بخیری گفتم و خواستم زود حرکت کنم که گفت : آقای دکتر آفتاب نزده از خونه زد بیرون ، چیزی شده ؟ لبخندی تصنعی بر لب آوردم و گفتم : نه چرا باید چیزی شده باشد ؟ فقط کمی خسته ست . به عنوان تأیید حرفم سر فرود آورد و گفت : خب معلومه هم درس و هم کار خستگی هم میاره خدا خودش بهش نیرو بده . با گفتن سلامت باشین خداحافظی کردم و به راه افتادم . دلشوره داشتم و فکرم حول صمصام دور می زد توی اتوبوس از حواس پرتی پای مرد مسنی را لگد کردم که صدای فریادش بلند شد و با گفتن مگه جوون چشات نمی بینه ؟ آبرویم را جلوی مسافر های دیگه برد ، عذر خواهی کردم و میله وسط اتوبوس را محکم گرفتم ، خدا ، خدا می کردم که کار یکسره باشه و بتونم فرم ببندم و بدم دست عباس جغله و از چاپخونه جیم بشم و برم پی صمصام . وقتی مقابل چاپخونه رسیدم دستفروش سمت راستی داشت بساط لباس زیر هاشو ولو می کرد و از آقا خانف خبری نبود . صدای تق ، تق و فیش و فیش ماشین چاپ می آمد با گفتن بسم الله وارد شدم و یکسر رفتم رخت کن ولی فقط کتم را در آوردم و روپوش کار پوشیدم و وارد ماشین خونه شدم . با یک سلام بلند ، دستور کار را بر داشتم و نگاهی سطحی انداختم . خوشبختانه فرم یک کتاب باید بسته می شد . قند توی دلم آب شد . آقا رسول مثل اجل معلق روبرویم سبز شد پرسید : پس رفیقت کو ؟ فکر این رو نکرده بودم که برای غیبت صمصام چه بهونه ای بیارم ، سعی کردم لحن بی تفاوتی داشته باشم و جواب بدم همین همین دور و بر هاست وقتی دیدم سگرمه هاش تو هم رفت گفتم : چیه بابا ترش کردی تا صمصام بیاد من کارش رو انجام می دم . نگاهی تمسخر آمیز به ماشین و به من کرد و گفت : تو خودت کار خودت رو انجام بده کار رفیقت پیش کشت . دیدم اگه دلش رو نرم نکنم تا غروب می بایست اخمشو جمع کنم . دستم رو گذاشتم رو شونش و گفتم : چیه اوسا جون اول صبحی اوقاتت تلخه جون علی بخند و دلمو گرم کن . آقا رسول لبخند کمرنگی تحویلم داد و گفت : چند تا حواله بانکی داریم آقا کاوه از من خواست صمصام را بفرستم بانک ببینه اومده یا نه . گفتم این که کاری نداره فرم رو که بستم خود چاکرت می ره دنبالش . با گفتن لازم نکرده ولم کرد و رفت پی کارش . ساعت لکندوی چاپخونه برایم دیوی شده بود که تا چشمم بهش می افتاد دلم هری می ریخت پایین . اصلاً اونروز حال و هوای چاپخونه و برو بچه ها تغییر کرده بود ، گویی همه با هم قهر بودند و هیچ کس دل و دماغ نداشت ، حتی عباس جغله هم تو خودش بود و سر بسر کسی نمی گذاشت ، عقربه ساعت زنگ زد اما همه بی اعتنا سرشون به کار خودشون گرم بود . صدای بلند مؤذن هم که از رادیوی جیبی آقا رسول هر روز به گوشمان می رسید با ولومی پایین اذان می گفت ، نمی دونستم چه اتفاقی افتاده که اینطور برو بچه ها رو دمق کرده و راستش دوست هم نداشتم پیگیری کنم و سر در بیارم . تنها چیزی که دلم می خواست این بود که قد و قواره بلند صمصام تو چهار چوب در ظاهر بشه و خیالمو راحت کنه . ربع ساعتی از وقت غذا گذشته بود که صدای آقا رسول در آمد که پرسید : امروز ناهار بی ناهار ؟ مثل این که تازه بچه ها متوجه غیبت صمصام شدند و پرسیدند مگه صمصام نرفته پی غذا ؟ آقا رسول گفت : خواب دیدین خیر باشه ، بعد رو کرد به عباس و گفت : بدو ، برو تا غذا تموم نشده چند تا دیزی بگیر و بیار . نگاه عباس به نگاهم گره خورد به این معنا که تو چرا جور رفیقت رو نمی کشی ؟ با حالتی عصبی گفتم : چیه اگه ناراحتی خودم برم که آقا رسول دخالت کرد و گفت : وقتی میگم عباس یعنی عباس . صدای آمرانه آقا رسول عباس جغله رو آرام کرد و او بدون حرف پول از دست آقا رسول قاپید و از پله های چاپخونه رفت بالا . داشتم دستهامو با پودر تالک می شستم که آقا رسول کنارم سبز شد و پرسید : مریض که نیست ؟ فهمیدم منظورش صمصامه . گفتم : نه بابا رفته قبرستون سر خاک دوستش . با تعجب پرسید : امروز ؟ گفتم آخه تا دیشب نفهمیده بود که مرده و تا صب مثل مرغ سر کنده بال بال می زد که زود تر هوا روشن بشه و خودشو برسونه سر خاک . پرسید : نا کام بود ؟ گفتم : آره نا کام مرد و برای صمصام ضربه سختی بود چون مثل برادر دوستش داشت . در صورت آقا رسول هاله غم نشست و گفت : امان از روزگار بی وفا . پرسیدم : آقا رسول برو بچه ها امروز چشون شده مثل این که از هم دلخوری دارن . گفت : آقا کاوه مهربان ما نا مهربان شده و داره چاپخونه رو واگذار می کنه . پرسیدم : به کی ؟ شانه بالا انداخت .و گفت : یکی دو نفر پا پیش گذاشتن حالا قسمت کی بشه خدا می دونه . پرسیدم : پس تکلیف بچه ها چی می شه ؟ بار دیگر شانه بالا انداخت و گفت : هنوز هیچی معلوم نیست . خندیدم و گفتم : پس بچه ها برای هیچ ماتم گرفتن ! آقا رسول گفت : تو این موقعیت بیکاری سخته . ضمن اینکه آقا کاوه قول داده آب از آب تکون نخوره . گفتم : آقا کاوه کیه ، ما خدا رو داریم این جا نشد جای دیگه ، هر کجا آقا رسول باشه حاجیتم حیّ و حاضره . خندید و گفت : می دونم تو مث کنه به من چسبیدی و ولم نمی کنی . اقلاً حالا ولم کن که یک لقمه نون زهرمار کنم . گفتم : چرا زهرمار بفرمایین نوش جان کنین . وقتی با آقا رسول سر سفره کاغذی نشستیم دیدم سگرمه های بچه ها هنوز تو همه و اشتهایی برای خوردن ندارن . گفتم : ای بابا دست بردارین طوری زانوی غم بغل گرفتین انگار که آسمون اومده زمین ، هنوز که معلوم نیست به سر چاپخونه چی بیاد خدا رو چه دیدین شاید ما هم روی چاپخونه وا گذار شدیم . نگاه بچه ها به جای من به صورت آقا رسول دوخته شد و او هم دنبال صحبت مرا گرفت : حق با علی یه خود آقا کاوه ما رو هم سر قفلی ماشین ها کرده هر کی چاپخونه رو می خواد باید ما رو هم بخواد . عباس جغله گفت : با همین دستمزد ؟ که صدای شلیک خنده بچه ها بلند شد و اکبر یک کَتی گفت : ای بابا تو اول برادریت رو ثابت کن بعد ادعای ارث و میراث کن . با حرف اکبر آقا نان ها در دست بچه ها گردیده شد و به خوردن مشغول شدیم . با آن که سعی می کردم روحیه ام را نبازم و به اصطلاح دلدار باشم اما ته دل خودم هم به شور افتاده بود و از بیکاری می ترسیدم نه به اندازه بچه ها . دلم می خواست می تونستم به آقا رسول بگم که هر جا من باشم باید صمصام هم باشه . ولی هیچ روزنه امیدی برای صمصام وجود نداشت ، مگر این که آقا رسول هوای کارو داشته باشه . ساعت کار به پایان رسید و از صمصام خبری نشد . راستش فکر بیکاری و کار جدید که آیا پیدا می کنم یا نه ذهن و حواسم رو طوری به خود مشغول کرده بود که فراموش کردم خانمی بیرون چاپخونه به انتظارم ایستاده .
(19)
سرم رو انداخته بودم پایین و داشتم به راه خودم می رفتم که صدای زنانه ای از پشت سرم گفت : ببخشین آقا . ایستادم و با دیدن او همه چیز یادم افتاد و با سر افکندگی گفتم : باید ببخشین پاک همه چیز یادم رفته بود . در کنارش به راه افتادم و او پرسید : آیا از من چیزی به آقا صمصام گفتید ؟ سر فرود آوردم و گفتم : بله همه چی رو گفتم و امروز صمصام صب زود از خونه زد بیرون و رفته مزار و چاپخونه هم نیومد . پرسید عکس العملشان چی بود ؟ گفتم ، عکس العمل ؟ خب معلومه ! جز حسرت و اندوه چی می تونه باشه . گفت : پس اشتباه نکرده بودید . اما حالا من نمی دانم چه باید بکنم . راستش نمی تونم در مقابل یک مرد بیگانه بایستم و بگویم که بیایید با من ازدواج کنید چون نامزدم اینطور وصیت کرده . گفتم : بله حق با شماست و متأسفانه منهم در این امور کم تجربه هستم و نمی دانم چه باید پیشنهاد کنم . اما قدر مسلم این است که او هم باید قدمی پیش بگذرد چون آنطور که من نامه نادر مرحوم را خواندم به صمصام هم شما را سفارش کرده بود و من با اجازه تان نام شما را هم می دانم . خانم سمیرا درست است ؟ سر فرود آورد و گفت : دیگر جای هیچ گونه شک و شبهه ای باقی نمانده . اما . . . نگذاشتم به صحبتش ادامه دهد و گفتم : شما باید آدرس منزلتان را به من بدهید و من آن را به صمصام می دهم تا بیاید و شما را ملاقات کند . از روی تأسف سر تکان داد و گفت : آدرس مهم نیست می دهم اما اگر خانواده ام بفهمند که دوست شما از دوستان بسیار نزدیک نادر بوده است ، قطعاً با او برخوردی خشک و خارج از نزاکت خواهند داشت . متأسفانه خانواده من خاطره خوبی از نادر ندارند و نمی خواهند قبول کنند که نادر دیوانه نبوده . پرسیدم : خود شما چی نظر شما در مورد نادر چیست ؟ گفت : او روح بزرگی داشت و اقرار می کنم که من اول جذب او شدم و خواستم که به خواستگاریم بیاید . او اقرار می کرد در راهی قدم گذاشته که برای پیمودن آن باید دست از همه چیز شسته باشد . آیا آقا صمصام هم مثل اوست ؟ گفتم : فکر نمی کنم اما جوان پاک و صاف و صادقی است . پرسید : آیا می شود بیشتر در مورد دوستتان بگویید ؟ من دختر کم سن و سالی نیستم که زود تحت تأثیر احساس قرا بگیرم . دوست دارم با واقعیت هر چند تلخ روبرو باشم تا الفاظ زیبا و فریبنده دروغ . گفتم : من به شما در مورد او دروغ نگفتم . اما این که او بعد ها چه موجودی شود را نمی دانم .
از پیاده روی خسته شده بود ، ایستاد و گفت : حق با شماست برای دادن آدرس بر سر دو راهی قرار گرفته بود . وقی توانست تصمیم بگیرد کاغذ و مدادی از کیف سیاهرنگش بیرون آورد و آدرس را نوشت و به دستم داد و گفت : شماره تلفن هم نوشته ام . اول با تلفن تماس بگیرند بهتر است . با خداحافظی کوتاهی از من جدا شد و به راه خود رفت . طنین صدای غمگین اش هنوز در گوشم بود . آن شب صمصام به خانه نیامد و فردای آن شب هم از او خبری نشد . غیبت او در چاپخانه بچه ها را به این گمان انداخت که او در جای دیگری کار پیدا کرده و مشغول شده است . داود عقیده داشت که شم صمصام بهتر از ما کار کرده و رفته تا پیش از اخراج شدن جایی درست و حسابی برای خودش پیدا کند . من در مقابل اظهار عقیده آنها واکنشی نشان نمی دادم چون به راستی نمی دانسنم کجاست و چه می کند تصمیم گرفته بودم تا آخر هفته صبر کنم و اگر از او خبری نشد بروم در خانه شان و از مادرش سراغ بگیرم . روز را به امید شب و شب را به امید دیدنش در چاپخانه سپری می کردم و هر بار نا امید به امید روز دیگر می نشستم . آن هفته طولانی ترین هفته ای بود که بر من گذشت تا اینکه بالاخره پنجشنبه فرا رسید و غروب از راه رسید و راهی خانه پدری اش شدم . این بار با تاکسی رفتم تا شب از راه نرسیده بتونم خبری از اون بگیرم . سر خیابون وقتی از تاکسی پیاده شدم تشویش به دلم افتاد که اگر خانواده اش هم از اون بی اطلاع باشن چه باید بکنم و آیا درست بود که خانواده صمصام را هم دچار نگرانی کنم ؟ برای یک آن از آمدن پشیمان شدم و خواستم برگردم که تغییر عقیده دادم و با این فکر که بالاخره چی اگر هم گم شده باشد باید همگی به دنبالش بگردیم قدم پیش گذاشتم و حرکت کردم . اطراف را با چشم کاویدم شاید خودش را ببینم اما بی حاصل بود وقتی زنگ خانه را فشردم باز هم امیدوار بودم که خودش در را به رویم باز کند اما به جای او دو چشم سیاه را در مقابل خود دیدم و قلبم به طپش در آمد . سایه در را به رویم گشوده بود . خیلی زود مرا شناخت و به اسم خطابم کرد و گفت : چه عجب علی آقا خوش آمدید بفرمایید تو . گفتم : مزاحم نمی شوم آمدم ببینم صمصام هست ؟ گفت : رفته بیرون اما دیگر باید برگردد . بفرمایید تو اتفاقاً در خانه ذکر و خیر شما بود . سایه در را بیشتر باز کرد و دعوتم کرد داخل شوم . وقتی قدم به درون خانه گذاشتم مادر به استقبال آمد خوشحال نبود اما با گفتن به به چه عجب خوش آمدید مرا به اتاق پذیرایی هدایت کرد . خودش روبرویم نشست و سایه بیرون رفت . حالم را پرسید ، گفتم : نگران صمصام بودم . مادر آه بلندی کشید و گفت : به ظاهر خوب است اما خدا می داند در درونش چه می گذرد . پرسیدم : چطور ؟ و او ادامه داد : وقتی جمعه شب گذشته به خونه اومد حالت دیوانه ازیندرسته را داشت . نمی توانست قرار و آرام بگیرد و مدام در اتاق راه می رفت و با خودش حرف می زد . هر چه من و خواهرانش سؤال می کردیم هیچ نمی گفت ، ما اول نگران شدیم که مبادا خدای نا کرده برای شما اتفاقی افتاده که او را اینطور پریشان کرده . چند بار پرسیدیم تا بالاخره گفت علی حالش خوبه و خیالمان را راحت کرد . بعد فکرمان رفت دنبال این که توی چاپخونه اتفاقی افتاده ، مثلاً زده ماشینی رو خراب کرده و باید تاوان پس بدهد که این را هم رد کرد و از ما خواست ساکت باشیم و سؤال نکنیم ما هم دیگر سؤال نکردیم و گذاشتیم تا خودش به حرف بیاد و این انتظار دو روز تمام طول کشید دو روز در اتاق را به روی خود بسته بود و فکر می کرد تا این که کم کم حالش بهتر شد و با ما حرف زد اما هنوز از نگرانی اش بری ما چیزی نگفته . می خواستم بدون اینکه صمصام بفهمه بیام در چاپخونه و شما رو ببینم اما بعد پشیمون شدم که نکنه کار را خرابتر کنم . یه ساعت پیش داشتم به بچه ها می گفتم که خدا کند علی آقا بیاد که خوشبختانه آمدید . پرسیدم : چه ساعتی از خونه رفته بیرون . مادر نگاهش را به دیوار دوخت گویی ساعت خیالی را روی دیوار می بیند . همان طور که به دیوار نظر داشت گفت : حدود ساعت دو بعد از ظهر بود شاید هم زود تر هر کجا که رفته باشد دیگر باید برگردد . فکر کردم شب جمعه است و به طور یقین او به گورستان رفته . به جای دیوار به مچ دستم نگاه کردم چند دقیقه ای به هفت مانده بود . سایه سینی بر دست وارد شد و فنجان چای مقابلم گذاشت ، به دنبال او سحابه هم وارد شد و خوش آمد گفت و نشست از اینکه میان سه زن محاصره شده بودم عرق شرم روی پیشانی ام نشسته بود . سحابه به آن روز کذایی اشاره کرد چرا آن روز بدون خداحافظی رفتید ؟ سایه به شوخی گفت : رفتند بیرون غذا بخورن . علی آقا که مجبور نیست مثل ما از دست پخت جنابعالی استفاده کند ! گفتم : اختیار دارید اتفاقاً برای من که هیچ وقت غذای خانگی نمی خورم بسیار دلچسب بود . من از رفتار آن روزم واقعاً شرمنده ام و امیدوارم بی ادبی ام را ببخشید . صمصام بعد از مدتها به دیدارتان آمده بود و درست نبود با حضورم مزاحمتی ایجاد کنم این بود که یواشکی رفتم تا آسوده باشید شما که بهتر از من اخلاق صمصام را می شناسید . مادر گفت : با اینکه خانواده شما را نمی شناسیم و یکی ، دو بار بیشتر هم نیست شما را دیده ایم اما همین که پسرم شما را دوست خطاب می کند کافی است و امیدوارم روزی هم بشود که با خانواده تان مراوده پیدا کنیم و این دوستی محکمتر گردد . مادر آن چنان اثر مطلوبی بر روح و روانم گذاشت که چیزی نمانده بود در مقابل پایش زانو بزنم و دستش را ببوسم .
(20)
فصل 8
غرق در احساس شیرین محبت بودم و قاصر از زبانی که بتواند پاسخگوی اینهمه لطف باشد که شنیدم مادر به دخترانش گفت : بلند شین میوه ای ، چیزی برای علی آقا بیارین . که سایه بلا درنگ گفت : چیزی نداریم . کلام صریح او مادر و سحابه را بهت زده کرد . دیدم که رنگ رخسار آنها پرید و هر دو سرشان را پایین آوردند و خود را مشغول به کاری کردند . از رک گویی و صراحت لهجه او به خنده افتادم و خنده ام موجب شد که دیگران نیز بخندند و مادر بگوید ، این دختر با رک گویی اش آبرویمان را پیش شما برد . سر تکان دادم و گفتم برعکس خانم سایه نشان دادند که به راستی من را یکی از اعضای خانواده می دانند و غریبه به شمار نمی آورند . سایه از حمایتم احساس آرامش کرد اما مادر روی به او ترش نمود و با چینی بر پیشانی وادارش ساخت اتاق را ترک کند . ترک کردن اتاق که به حالت قهر صورت گرفت تمام شیرینی لحظه گذشته را به کامم تلخ کرد . سحابه دقیقه ای بعد به دنبال سایه روان شد و صدای بگو مگویشان از جایی به گوش می رسید مادر بلند شد و در اتاق را بست تا من این بگو مگو را نشنوم صلاح دیدم خانه را ترک کنم اما مادر به محض نشستن گفت : می خواستم سؤالی از شما بپرسم و خواهش می کنم به من حقیقت را بگویید . دلم هری ریخت می دانستم که سؤالش در مورد تغییر روحیه صمصام است و می خواهد بپرسد که چه اتفاقی رخ داده که او را اینگونه تغییر داده . به او نمی توانستم دروغ بگویم ضمن آن که هیچ خوش هم نداشتم که اسرار صمصام را بر ملا کنم چه اگر خود او صلاح دانسته بود در طول این چند روز افشا کرده بود . مادر پرسید : آیا پسرم عاشق دختری شده ؟ سؤالش دلم را آسوده کرد و با اطمینانی نسبی گفتم : تا آن جا که من می دانم « نه » ولی شاید هم در طول این یک هفته غیبت شده باشد . مادر سر فرود آورد و گفت : به گمانم باید شده باشد . چون این حرکات و رفتار از یک آدم معمولی بعید است من پسرم را خوب می شناسم و می دانم وقتی ضربه ای از جایی می خورد چطوری روحیه عوض می کند . دلم می خواست شما می دانستید و به من می گفتید . صمصام دیگر بچه نیست و باید تشکیل زندگی بدهد و به عقیده من دیر هم شده ، اما چیزی که برایم لا ینحل مانده این است که چرا در موردش به ما چیزی نمی گوید ، خودش می داند ، آرزوی من و خواهرانش جز این نیست که او سر و سامان بگیرد . این بیقراری می تواند نشانه این باشد که در این راه مشکلی وجود دارد البته از طرف دختر . می دیدم که مادر با احتمالات و ذهنیات ، خود را مشغول کرده است . گفتم : همانطور که فرمودید صمصام دیگر بچه نیست و می تواند تصمیم بگیرد و امیدوارم هر چه پیش آمده است به خیر و خوشی تمام شود . مادر با گفتن آمین سایه را با صدای بلند صدا زد و گفت : بیا سینی را ببر و چایی بیاور . به ساعت نگریستم و گفتم : نیامد اگر اجازه بدهید رفع زحمت کنم شاید رفته باشد خانه خودمان و من بیهوده اینجا منتظر نشسته ام . سخنم مجابش کرد و گفت : هر طور صلاح می دانید . از جا برخاستم و گفتم : لطف کنید اگر اینجا آمد بگویید که من نگرانش هستم و به من سری بزند . با گفت : حتماً ، حتماً ، در اتاق را گشود . سایه را دیدم که قصد داخل شدن داشت . صورتش نشانگر نا خشنودی بود ولی علت آن را نفهمیدم برای بدرقه ام تنها مادر به حیاط آمد و سایه با گفتن خدا نگهدار بدرقه ام کرده بود . از خانه که خارج شدم سوز غریبی وجودم را در بر گرفت سوزی که آمدن فصلی سرد را خبر می داد .
* * *اگر بگویم که مشکلات چاپخانه مرا از سرنوشت صمصام دور ساخته بود ، دروغ گفته ام . این بهانه ای بود که به بر و بچه های چاپخانه تحویل می دادم اما حقیقت این بود که احساس می کردم سایه ای روی آفتاب فکرم افتاده و نمی گذارد خوب اندیشه کنم . ذهنم دائم پیرامون کسی گردش می کرد که فقط دو بار او را دیده و با او صحبت کرده بودم . اما قلبم داشت سازی را کوک می کرد که از آوایش وحشت داشتم ، ترسی که هم دلم را می لرزاند و هم دوست داشتم چنین کند و حسرت می خوردم از این که چرا او باید کسی باشد که با برادرش پیمان دوستی و اخوت بسته باشم . چه میشد اگر او خواهر صمصام نبود آن وقت . . .
(21)
رفته ، رفته صمصام از یک دوست به یک دشمن تغییر موضع می داد و نا خد آگاه از او بیزار می شدم ، باید یکی را فراموش می کردم تا دیگری جایگاه خود را حفظ کند ، خود خواهی و التهاب و شوری که در وجودم ریشه گرفته بود پایه های دوستی ام را با صمصام به لرزه در آورده بود و به آن دیگری حق می دادم . اما در نیمه شبی وقتی باران سیل آسا و باد با هم ساخته و داشتند در اتاقم را از جا به در می آوردند ، با صدای ضربات مشتی بر اتاق از خواب پریدم و چفت داخل اتاق را باز کردم . خواب آلود از هیبت مردی که در پشت در ایستاده بود و به ژنده پوشان ولگرد شباهت داشت یکه خوردم اما صدای سرمازده اش وقتی گفت : رفیق مهمان نمی خواهی آن چنان ذوق زده ام کرد که در آغوشش کشیدم و تمام تنفرم در چشمه محبت و دوستی شسته و محو شد . مو های بلند و اصلاح نکرده ، لباسهای چروک و کثیف را با بوی بدنی که معلوم بود مدتهاست آب به خود ندیده با ولع لمس می کردم و می بوییدم . او باز آمده بود و این از تمام رؤیا هایی که روز و شب در خیال می بافتم شیرین تر بود . کمکش کردم تا کتش را در آورد ترجیح می داد پایین اتاق بنشیند . مباد که زیلوی نیمدار و قالیچه های رنگ باخته را کثیف و خیس کند وقتی او را با فشار بازوانم به بالای اتاق بردم و نشاندم . دو زاند در مقابلش نشستم و نگاهش کردم . نگاه او هزاران معنا داشت اما من فقط در جستجوی یکی از آنها بودم و آن اینکه آیا هنوز مرا دوست و برادر می داند ؟ و چون به رویم لبخند زد دلم گرم شد و بلند شدم تا برایش غذا آماده کنم . می دانستم نباید از او چیزی بپرسم تا خود زبان باز کند . پا دراز کرد و دیدم جورابهایش مثل آبکش مشبک شده . معنی خنده ام را فهمید و به توری جورابهایش نگریست و آن را در هم فرو کرد و به گوشه اتاق پرتاب نمود . من پایین اتاق کنار پیراموس نشسته بودم و او بالای اتاق اما به هم نگاه می کردیم و منتظر بودیم دیگری سر صحبت را باز کند که پرسید : بچه ها چطورن ؟ پرسیدم : کدوماشون خونه ؟ یا چاپخونه ؟ پرسید : مگه از خونه خبر داری ؟ گفتم : تازگیها نه ، اما یک ماه پیش داشتم . پرسید : بچه های چاپخونه ! گفتم : همه پرت و پلا شدن . آقا کاوه چاپخونه رو وا گذار کرد و فلنگ و بست و رفت ینگه دنیا . پرسید : چرا ؟ و من توی قوری چای ریختم و گفتم : زنش خارجی بود و نمی تنست ایجا دوام بیاره و اون هم رفت . اینهایی هم که اومدن تنها من و آقا رسول رو نگهداشتن و بقیه رو جواب کردن و از اعوان و انصار خودشون آوردن چاپخونه ای که عباس توش کار می کنه خوشبختانه بهتر از چاپخونه ما است اما مال داود تعریفی نداره . سهراب هم با یکی از دوستانش افتاده تو کار بساز بفروشی و دور ماشین رو خط کشیده . و از منصور هم اینطور که شنیدم می گن ، ویزیتور شده . گفت : پس از هم پاشیده ؟ سر پایین آوردم و او پرسید : کار و بار خودت چطوره ؟ به شوخی گفتم : کون آسمون سوراخ شد و یک کیسه اسکناس افتاد زمین و قسمت من شد . مگه خیال معجزه داشتی ؟ بلند شو تا سرما نخوردی شلوارتو عوض کن ! گفت : آنقدر کثیفم که دلم نمی یاد دست به چیزی بزنم . گفتم : خیال که نداری با این وضع بری تو رختخواب ؟ خندید و گفت : نه نمی رم نترس شپش ندارم . گفتم : چاکر شپش هات هم هستم برای خودت می گم که سرما نخوری . گفت : می دونم بگذار کمی خستگی در کنم بلند می شم . چای دم می کردم و گفتم : اگه گشنته تو سفره چند تیکه کالباس باقی مونده . بدون حرف گوشه سفره را گرفت و پیش کشید . با دیدن نان و آن چند تکه کالباس به وجد آمد و شروع به خوردن کرد . آن چنان نان را می بلعید گویی که باقلواست . وقتی سیر شد دست به آسمان بلند کرد و خدا را شکر نمود . سفره را جمع کرد و در حالیکه به چشمان متحیر من نگاه می کرد گفت : چیه آدم گرسنه ندیده بودی ؟ گفتم : خفه شو ! تو هین من برای فرو نشاندن بغضی بود که در گلویم نشسته بود و می خواستم مهارش کنم . از توهینم نرنجید و با لحن دوستانه ای گفت : چشم خفه می شم . برای آنکه احتمالاً اگر رنجیده خاطر شده باشد دلش را به دست آورم گفتم : خیال که نداری اریکه نشین باقی بمونی و بنده خدمتگزارت بشم بیا جلو چایت رو بخور . تیرم دست نشانه گرفته شده بود و خورد به هدف و گفت : خیلی خب بابا خوبه که کاری برام نکردی این را گفت و خودش را سر داد طرف چراغ و سینی چای را کشید مقابلش . به سه چایی که پشت سر هم برایش ریختم ( نه ) نگفت و هر سه را با اشتها نوشید . و سر به دیوار گذاشت و پلک بر هم گذاشت دانستم آنقدر خسته است که حتی نمی تواند تحمل کند تا رختخواب برایش پهن کنم . به آرامی سینی را کنار کشیدم و رختخواب برایش گستردم و او را که به خواب خوشی فرو رفته بود خواباندم .
صبح با صدا و تکان او بیدار شدم که می پرسید : علی مگه نمی ری چاپخونه ؟ خواب آلود نشستم و او را که تر و تمیز و به قول بچه ها اتو کشیده شده بود کنار بساط صبحانه آماده شده دیدم . به حیرتم خندید و گفت : چیه چرا ماتت بردهع ؟ پرسیدم : تو چه وقت بیدار شدی که هم حمام رفته ای و هم صبحونه آماده کرده ای ؟ خنده ای تحویلم داد و گفت : همه که مثل تو تنبل نیستند ، راستش صبح زود رفتم حموم تا مولود خانم از دیدنم غش نکنه . زود تر پا شو که خیلی کار ها پیش رو داریم . منظورش رو نفهمیدم اما بلند شدم و برای قضای حاجت پایین رفتم . مولود خانم ت طشت مسی زنگ زده لباس خیس کرده بود و داشت چادر نیمدار کودری اش را می بست پشت گردنش که من دیدمش و با هم سلام و علیک کردیم . جوابم را داد و با صدایی آهسته پرسید : دکتر از سفر اومده ؟ گفتم : بله اما شما از کجا فهمیدین ؟ خنده ای زیرکانه تحویلم داد و گفت : تو این خونه هیچ کس کله سحر هوای حموم به سرش نمی زنه مگر دکتر که به نظافت خیلی اهمیت می ده . با گفتن بله حق با شماست راهمو کشیدم و اومدم بالا . از حرفش رنجیده بودم . او آشکارا منو آدم کثیفی به شمار آورد و منم ایستادم مثل ماست نیگاش کردم . خشمم به قدری آشکار بود که صمصام پرسید : چیه از جنگ اکوان دیو برگشتی ؟ گفتم : به خدا اگه به خاطر سن و سالش نبود ، لیچاری بارش می کردم که دیگه جرأت نکنه به من بگه کثیف هر چی سکوت و نجابت می کنم به جای اینکه روش کم بشه زیاد تر می شه ! خنده بلند صمصام از خشمم کاست اما بر درجه نفرتم نسبت به مولود عشری کمتر نشد . حالا که به صورت « صمصام » نگاه می کردم به خوبی حلقه سیاهی که پای چشمانش چال انداخته بود مشهود بود ، او وزن کم کرده و به نظرم کوچکتر و پیر تر می رسید . صورتش را اصلاح کرده اما قد مو هایش همچنان بلند بود . به مویش اشاره کردم و پرسیدم هیپی ( به معنی افسردگی و حالت مالیخولیایی است و امروزه به جوانانی اطلاق می شود که نوعی قلندری و بی بند و باری را در پیش گرفته و مسلکشان دوست شدن و عشق ورزیدن است Hip ) شده ای یا درویش ؟ گفت : هیچ کدام آن وقت صبح سلمانی باز نبود که مویم را اصلاح کنم . باز هم به شوخی گفتم : در این هیبت زیبا تری من اگر به جای تو بودم آرایشگاه نمی رفتم . به طعنه گفت : از درویش فقط مو بلند کردنش را یاد گرفته ای . در صورتی که درویش قلندری است بریده از مال دنیا که به اندک مایه قناعت دارد من کجایم مثل آنهاست . منهم به مسخره گفتم : نیست که از مال دنیا فولی و حساب و کتاب از دستت خارج شده ! ؟ از سر تأسف سر تکان داد و هیچ نگفت .
(22)
با هم از خانه خارج شدیم نمی دانستم مقصدش چیست و کجا می خواهد برود آیا با من به چاپخانه می آید یا این که به خانه می رود . توی اتوبوس نشسته بودیم که گفت : امروز عصر بعد از کار بیا خونه ما . به طعنه گفتم : بیام و تو باز هم منو بکاری و نیای . پرسید : تو رو بکارم و نیام ؟ کی ؟ گفتم : هیچی بابا ، بعد از غیبت کوتاهت رفتم در خونتون و ساعتی هم نشستم اما نگو غیبت حضرت عالی به درازا می کشه . گفت : اگه امروز عصر بیای می گم که کجا بودم و حالا می خوام چیکار کنم . با گفتن خدا کنه . ساکت شدم و سر ایستگاه برای پیاده شدن از صمصام که جدا می شدم بار دیگه تذکر داد یادت نره و من سر تکون دادم . اگر می دونستم که می خواد برگرده سر کار زمینه رو براش پیش آقا رسول می چیدم و کاری می کردم که برگرده سر کار اما چون از نقشه اش چیزی نمی دونستم سکوت کردم و حتی به آقا رسول هم نگفتم که صمصام برگشته . تو چاپخونه یکسری کسری کتاب داشتیم که باید چاپ می کردیم . زینگ ضعیف شده بود و پدرم در آمد تا کسری ها رو چاپ کردم . غروب که از چاپخانه بیرون زدم بیرون پورک های برف روی زمین نشسته بود و دانه های سفید آرام آرام بر زمین می باریدند . سردم شده بود و حوصله ایستادن در صف اتوبوس را نداشتم ، مقابل یک سواری دست تکان دادم و سوار شدم . حال عجیبی داشتم . وقتی فکر می کردم دارم به خانه آنها نزدیک می شوم ، چیزی در وجودم فرو می ریخت و قلبم شروع می کرد به تند تند طپیدن و گر گرفتن و عرق کردن . پذیرفتن دعوت صمصام خبط بزرگی بود که مرتکب شده بودم . دیشب با آمدن صمصام انتخاب هم صورت گرفته بود و می بایست دیگری فراموش می شد . راه رفتن آدمهای مست را پیدا کرده بودم و تعادل نداشتم . عقل نهیبم می زد برگرد و دل می گفت : برو و می دیدم که دارم پیش می روم ، با دستهایی خالی و آینده ای مبهم پیش روی اما قلبی که با کور سوی امید می طپید و این طپیدن هراس آینده را کمرنگ می کرد . پشت در نفس بلندی کشیدم و آنی رو به آسمان بلند کردم و گفتم خدا خودت می دونی که جز تو کسی رو ندارم پس کمکم کن و زنگ در را فشردم . صمصام خود در را به رویم گشود و با لبخند استقبالم کرد . موی سرش اصلاح شده بود و بوی ته مانده ادکلنی هنگام در آغوش کشیدنش به مشامم رسید . با گفتن دیر کردی ؟ مرا به دنبال خود به اتاق برد مادر با همان لبخند شیرین پذیرایم شد و با سلام و احوالپرسی گرم ، آشنایی مان را یاد آور شد و بار دیگر حس غریبی را از وجودم دور کرد . در اتاق در بسته و کنار بخاری بوی عطری به مشامم رسید که بوی انس و الفت خانواده را داشت . می دانستم که مادر زبان به گله و شماتت باز می کند از این که به دیدار صمصام نمی آیم و حق هم با او بود ، اما اگر علت این گریز را می دانست بر من زبان شماتت نمی گشود . لیکن جز شنیدن و عرق بر پیشانی آوردن چاره ای نبود . صمصام با پرسیدن کار امروز چطور بود راه گلههای مادر را بست و رشته سخن را از او گرفت . داشتم توضیح می دادم که چطور کسری کتاب را با فیلم و زینگ ضعیف شده چاپ کردم که در اتاق باز شد و او وارد شد . سر به زیر به پا ایستادم و در مقابل سلام او حالش را پرسیدم . او بدون کوچکترین تغییری در صدا تعارفم نمود بنشینم و بعد در مقابل هر سه ما فنجای چای گذاشت و نشست . حس می کردم نفسم در راه سینه گیر کرده و بالا نمی آید . صمصام رو به او کرد و گفت : سایه را هم بگو بیاد . سحابه از جا بلند نشد و با آوایی بلند سایه را فرا خواند . سایه این بار خجول و سر به زیر مغایر با گذشته وارد شد و سلام کوتاهی کرد و کنار مادر نشست . داشتم به حرکت آن روزش و جنجالی که آفریده بود فکر می کردم که صدای صمصام بلند شد و گفت : علی چایی تو بخور که می خوام پر چانگی کنم . دلم می خواست « صمصام » به جای تعارف به نوشیدن چای مرا به یک نفس هوای آزاد دعوت کرده بود . مادر ! سر آن ندارم که با پیش کشیدن وقایع گذشته ، عقده دل باز کنم و شما و دیگران را ناراحت کنم . فقط به این اشاره می کنم که زندگی و سرنوشت من می توانست چیزی غیر از آنچه که امروز هست ، باشد اما جای شکایتی نیست و محکمه و قاضی هم وجود ندارد می خواهم به حال اشاره کنم ، به آنچه که هستم و تصمیم دارم فقط به آینده نگاه کنم و گذشته را فراموش کنم . اما گمان نکنید این تصمیم را راحت و بی اندیشه گرفته ام . برای فراموش کردن گذشته و فقط به آینده و حال نگاه کردن از خیلی چیز ها گذشته ام و خیلی چیز ها را از دست داده ام . شما نادر را کم و بیش می شناسید و یا بهتر بگویم می شناختید . بار ها و بار ها از او پیش شما ها صحبت کرده ام و از اخلاق و سکناتش تعریف کرده ام و یا به باد شماتت گرفته ام . اما حقیقت وجودی نادر را هرگز درک نکرده بودم و نمی داستم در پس آن چهره سرد و عبوس چه روح خالص و بی ریایی نهفته است . اما او مرا بهتر از خودم شناخته بود و پی برده بود که صمصام مرد حرف است نه عمل . او فهمیده بود که من کسی نیستم که به آن چه که می اندیشم پای بند هم باشم . من فقط مشتی الفاظ زیبا و عوام فریب از بر بودم که بدون تعقل بر زبان می آوردم و گمان می کردم دارم در راهی پیش می روم که نهایت راهم بهشت جاودان است . اما افسوس قدم در این راه نگذاشته به بیراهه افتادم و نفهمیدم که سیرت و راه و روش این طریقت چیست و چگونه می شود اهل صفا و سلوک شد . اما نادر این راه را خوب می شناخت و می دانست چه بهایی باید بپردازد و چه چراغی به دست بگیرد که راه را گم نکند . او سهم دنیایی اش را به کسانی بذل و بخشش کرد که استحقاقش را داشتند . و برای خود دعایی خرید که او را از شر شیطان مصون نگه می داشت و شبها با کسی به گفتگو می نشست و دست التماس پیش کسی دراز می نمود که بی نیاز بود و همه آزمند او . من او را بدون آن که به راستی بشناسم از دست دادم و حسرت و افسوس ابدی بر خود خریدم . اما اویی که مرا خوب می شناخت نصیحتم کرد که فقط با حرف زدن شکم مستمندی سیر نمی گردد و چراغ ویرانه ای روشن نمی شود . او از من خواسته معلمی باشم راستگو که آنچه خود باور ندارم به شاگردانم تعلیم ندهم . من اگر چه خواستم عزلت نشین شوم و از خلق خدا جدا زندگی کنم اما بار مسئولیتی که بر شانه ام گذاشته شده و فکر و خیال آینده شما مرا منصرف کرد و برگشتم . جز این تعهد بار دیگری را نیز باید به دوش بکشم و آن هم زندگی دختری است که چشمبه راه من دوخته و بیش از این نمی توانم او را در بی تصمیمی باقی بگذارم . کوتاه سخن این که خیال دارم ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدهم . صدای کف زدن سایه حواسمان را از صمصام گرفت و به او معطوف کرد . مادر لب به دندان گزید که سکوت اختیار کند اما حرکت او موجب شد تا سحابه هم سکوت را بشکند و بگوید مبارک است . صمصام دستش را روی دستم گذاشت و ادامه داد من برای آینده نقشه ای کشیده ام که اگر همگی موافقت کنید از بیکاری و سرگردانی نجات پیدا می کنیم . علی سابقه درخشانی تو کار چاپ داره و از بچگی تو این حرفه بوده و مهارت کافی داره که بتونه کلید ماشین چاپ رو بزنه یک کارگاه رو اداره کنه اما پول به قدر کافی نداره که بتونه از خودش ماشینی داشته باشه . من فکر کردم که اگر شما موافق باشید ، خانه را بفروشیم و این سرمایه را در اختیار علی بگذاریم تا چاپخانه ای هر چند کوچک هم که شده باز کند . لازم نیست با ماشین بزرگ شروع کنیم ما می توانیم با یک ماشین ملخی شروع کنیم و بعد اگر خدا خواست توسعه اش بدهیم . حرف و پیشنهاد صمصام آرزوی قریب و دست نیافتنی مرا ممکن و سها الوصول جلوه می داد ضمن آن که می دانستم برای رسیدن به چنین آرزویی راهی سخت و دشوار در پیش رویمان قرار دارد که اولین اش موافقت خانواده برای فروش خانه است . پیشنهاد صمصام همگی آنها را به فکر فرو برده بود و پیش از همه مادر را نگران کرده بود . مادر زیاد طاقت نیاورد و گفت : اما این تنها سرمایه ماست و اگر خدای نخواسته سرمایه از کفمان برود در بدر خانه های مردم می شویم ، من هیچ اما سحابه و سایه را چه کنم آنها را که نمی توانم به هر خانه ای ببرم . صمصام گفت قبول دارم ریسک است اما شما بگویید برای نجات از این گرفتاری چه باید بکنم ؟ سایه گفت : اگر قرار باشد بترسیم و دست روی دست بگذاریم ، مشکلی حل نمی شود من به نوبه خودم راضی به این کار هستم . سحابه هم موافقت خود را اعلام کرد ، مادر که در اقلیت قرار گرفته بود روی به من نمود و پرسید : نظر شما چیست علی آقا ؟ واقعاً مستأصل مانده بودم که چه جوابی بدهم من تا آن روز سرمایه ای نداشتم که برایش نقشه کشیده باشم . سرمایه متعلق به آنها بود و تصمیم گیرنده آنها بودند ، در جواب مادر فقط گفتم : راستش را بخواهید من نمی دانم ، چون صاحب اختیار نیستم . مادر قانع نشد و پرسید : چون شما گرداننده خواهید بود به ما بگویید آیا این احتمال وجود دارد که با شکست روبرو شویم ؟ نظر کارشناسانه می خواست و این نظری نبود که بتوان آسان ادا کرد من موقعیت بازار را گفتم و طوری جواب دادم که در نهایت باز این خودشان بودند که می بایست تصمیم بگیرند . بعد صحبت به ارزیابی خانه کشید و تا زمانی که سفره شام گشوده شد هنوز تصمیم نهایی اتخاذ نشده بود . بر سر سفره شام بود که سحابه با لحنی شوخ پرسید برای ما هم کار هست ؟ روی سخنش با من بود ، حس کردم تا بنا گوش سرخ شده ام قلب آرام گرفته ام بار دیگر بنای طپیدن گذاشت و توانستم بگویم چه عرض کنم ! اما صمصام سر فرود آورد و گفت : برای ترتیب کردن کار چاپخانه لازمت داریم هم تو و هم سایه را خودم هم صحافی می کنم مادر به شوخی گفت : من هم غذا و چایی فراهم می کنم . تقسیم کار چاپخانه در میان اعضاء خانواده تا پایان شام ادامه داشت و در میان گفتگو من جرأت کرده و از سحابه پرسیدم آیا تابه حال دیده اید که چگونه اوراق را ترتیب می کنند ؟ و او با تکان دادن سر جواب منفی داد . دیر وقت که به سوی خانه روانه شدم ، برف سطح زمین را یکپارچه سفید پوش کرده بود .
احساس خوشی همراه با گرمای مطبوعی وجودم را احاطه کرده بود و حس می کردم تا آخر دنیا را می توانم با پای پیاده طی کنم و خستگی مرا از پای در نیاورد .
تیر نگاههای چشمانی سیاه باعث شده بود که سوز و حرارت درونی ام در آمیزش با سرمای محیط ، گرمای مطبوعی در جانم بیفکند . حرارت دلچسبی که امید به زیستن و مهر ورزیدن را در من زنده می کرد .
(23)
فصل 9
به خانف که بساط کتابفروشی را از روی زمین بر چیده بود و به روی گاری دستی منتقل کرده بود ، سلام کوتاهی کردم و داشتم وارد چاپخانه می شدم که صدام کرد و گفت : برات سه تا کتاب کنار گذاشتم موقع رفتن یادت باشه بگیری . دست بلند نمودم و به نشانه اینکه باشد و از پله ها پایین رفتم . کار رسماً شروع نشده بود که خانف وارد چاپخانه شد و یک بسته کتاب به دستم داد و راهش را کشید و بالا رفت . آقا رسول آبش با خانف به یک جوی نمی رفت آن دو بدون اینکه واقعه ای رخ داده باشد از مصاحبت هم پرهیز می کردند . آقا رسول ، خانف را مردی تو دار و مرموز می دید و دوست نداشت بر و بچه ها دور بساط اون بپلکن و مخصوصاً از من می خواست که از خانف دوری کنم . آمدن و رفتن چند لحظه ای خانف به چاپخونه حسابی حال آقا رسول را گرفت و شنیدم که زیر لب نا سزایی نثار هر چه آدم بی مذهب کرد و نگاهی خشمگن به صورتم انداخت و از من دور شد . من آنقدر در احساس خوب و خوشی غوطه ور بودم که در صدد بر نیامدم تا آزردگی آقا رسول را به گونه ای رفع کنم و گذاشتم به حال خودش باشد . نزدیک ظهر بود که سر و کله منصور تو چاپخونه پیدا شد و از حرفهایی که رد و بدل شد فهمیدم که برای گرفتن قرض آمده . برای توجیه جواب منفی خود مجبور گشتم موضوع باز کردن چاپخانه را برایش مطرح کنم که منصور پس از شنیدن اعلام آمادگی کرد و گفت که حاضر است پس از باز شدن چاپخانه کمکمان کند . اخم آقا رسول بیشتر در هم گره خورد و پس از رفتن منصور با دلخوری گفت : چون پیر شدی حافظ از میکده بیرن رو ، حالا من غریبه شدم . گفتم : این چه حرفیه آقا رسول همه یکطرف شما یکطرف اما امروز اخلاق نداشتی تا برات تعریف کنم گذاشتم موقعی که حالت جا اومد مفصلاً همه چیزو تعریف کنم . آقا رسول رو چهار پایه نشست و گفت : مگه این مردک بی دین لا مذهب اوقات برای آدم می زاره . اون با پهن کردن بساط فکر کرده می تونه هیز گم کنه . اگه بتونه بچه ها رو گول بزنه منو نمی تونه . خیال کرده من نمی دونم سابقش چیه و داره زیر پوشش کتابفروشی چه کار های دیگه که نمی کنه . کنجکاو شدم که بدونم خانف چکاره است و چه سابقه ای داره که آقا رسول ادانمه داد : مدتی تو زندون بوده و سنگ اجنبی ها رو به سینه می زده . یکی نیست بهش بگه مرد تو که خدا رو قبول نداری چطوری بنده های خدا رو قبول داری . من هیچ خوشم نمی آد به بچه ها کتاب بده مخصوصاً تو که مادت مستعد هم هست و زود اغوا می شی . خندیدم و گفتم : دست شما درد نکنه آقا رسول یعنی من بچه ام که زود گول بخورم ؟ بی حوصله سر تکان داد ، تو بچه نیستی اما اون کار کشته است و می دونه چیکار داره می کنه . برای چی کتاب مجانی به تو می ده که بخونی مگه خاطر خواه چشم . ابروته یا برادر خوندگی باهات داره ؟ هان ؟ تو اگه عاقل بودی می بایست فکر می کردی و بعد از این لندهور کتاب قبول می کردی . ببین علی اوضاع و احوال بو داره و من دلم شور می زنه که نخواد از تو و بر و بچه ها سوء استفاده کنه حالا دیگه خود دانی من آن چه که شرط بلاغ است با تو گفتم ! دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : آقا رسول درسته که من رو پوشال های چاپخونه بزرگ شدم و پدر و مادر درست و حسابی به خودم ندیدم اما از همون بچگی می دونم که خدایی هست که راهنمای منه و تا اون نخواد برگی از درخت نمی افته . من بنده خطا کار خدام و غلام و چاکر رسول و اصفیاء اش هم هستم خاطرت از طرف من جمع باشه . بر لبهای آقا رسول لبخندی نشست و گف : با این حال مواظب باش و هر کتابی رو از خانف برای خواندن نگیر اون افعی خوب می دونه که چطوری اول سحر کنه و بعد نیش بزنه ! چشم بلندی گفتم و هر دو بلند شدیم تا به کارهایمان برسیم . کاری که خانف می کرد تا به آن ساعت هیچ تعبیری به جز دوستی برایم نداشت اما حرفهای آقا رسول تعبیر دوستی را دگرگون کرده بود و وادارم نمود تا عمیق تر به او و کارش فکر کنم و از خود بپرسم که به راستی چه انگیزه ای در پشت این قضیه نهفته و چرا خانف با میل خود و نه با انتخاب من کتاب برای مطالعه در اختیارم می گذارد . آن هم کتابهایی که هیچ وقت توی بساط ندیده بودم . چشمم افتاد به بسته روزنامه ای که خانف لفاف کتاب کرده بود و تصمیم گرفتم بدون آن که باز کنم به خودش تحویل بدهم و خیالم را آسوده کنم . اما هنگام غروب وقتی از چاپخونه خارج شدم از خانف و چرخ کتابهایش اثری نبود . برف می بارید و باد دانه های سفید را به رقصی زیبا وا می داشت یقین کردم که رفتن خانف به علت بدی هوا بوده ، با خود گفتم : صبح کتابها را تحویلش می دهم و با این نیت به طرف خانه به راه افتادم .
قول همکاری منصور و این که پس از باز کردن چاپخونه خیالمان از بابت شتری و کار چاپ راحت خواهد بود مژده ای بود که دوست داشتم هر چه زود تر به صمصام بگویم و نگرانی بیکاری را از شراکت آینده مان زایل کنم وقتی در خانه را باز کردم مولود خانم داشت روی پله جلو اتاقش گونی خالی برنج پهن می کرد تا از لیز خوردن جلوگیری کند . چشمش که به من افتاد خسته نباشین دلسوزانه ای گفت و افزود : آقای دکتر با شما نیست ؟ فهمیدم که صمصام به خانه نیامده و برای دادن مژده باید تا روزی دیگر صبر کنم . با گفتن شاید بیاید اجازه گرفتم و بالا رفتم .
(24)
اتاقم را سرد و سوت و کور یافتم و بی اختیار به این فکر افتادم که آیا به رستی همه چیز عادلانه تقسیم شده است ؟ پس سهم من از غذای گرم و اجاق روشن کجا بود ؟ سه فتیله خوراک پزی را روشن کردم و بسترم را گستراندم و بدون اینکه غذایی آماده کنم به رختخواب رفتم و چشم به سقف دوختم ، در یک آن تمام غمهای عالم بر دلم نشسته بود و خود را در دنیای بزرگ یکه و تنها و بی هیچ پشتیبانی یافتم . تمام تلاشم پوچ و بی ثمر جلو گر شد و از خود پرسیدم : آخرش چی ؟ این همه سال کار کردی و جون کندی حالا چی داری ؟ تو مثل اسب عصاری فقط داری دور خودت می چرخی . چشمهاتو ببند و فقط آرزو کن به خوابی فرو بری که بیداری به دنبال نداشته باشه . در نهایت یأس وقتی وجود مرگ را می طلبیدم نقش ماهی کوچک شفافی بر روی آب برکه ام افتاد که با تبسمی شیرین به من می نگریست و اغوایم می کرد تا ، با بر هم زدم مژه او را از حصار برکه رها سازم و آزادش بگذارم تا بتواند راه دریا را بیابد . به التماس من که به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است وقعی ننهاد و راه رود در پیش گرفت . گمان می کنم آن قدر گریستم تا او بتواند به منزل مقصود برسد و خود با پذیرفتن مرگ سفید دیده ام به خواب رفت .
* * *از صدای پارویی که روی برفها کشیده می شد چشم باز کردم و دیدم که دعایم مستجاب نشده و روزی دیگر را آغاز کرده ام . با رخوت بلند شدم آقا حبیب با شال محکمی که به دور گردن پیچیده بود تا زیر چشمش را پوشانده بود و داشت برف ها را پارو می کرد و توی خرابه می ریخت . ریختن برف توی خرابه یک طرح مثبت از مولود خانم بود که ترجیح می داد برفها در خرابه تلنبار شود اما توی کوچه و جلوی خانه ها جمع نشود . این اجازه شفاهاً ابلاغ شده بود و همسایگان از آن پیروی می کردند . کت پوشیدم و رفم پارو را از دست آقا حبیب به زور گرفتم و کار او را دنبال کردم . آقا حبیب برای رفع خستگی به دیوار اتاقم تکیه داد و ضمن نظاره به کار سیگاری روشن کرد و پس از زدن پک محکمی گفت دستت درد نکنه سعی کن برفها را پشت دیوار نریزی پرت کن وسط خرابه ! دیوار خانه همین جوری هم نم داره . چشم بلندی گفتم و برف پارو را با تمام توان پرت کردم وسط خرابه ، آقا حبیب تا سیگارش به آخر نرسید هیچی نگفت ، اما با پرت کردن ته مانده سیگار تک سرفه ای زد و پرسید : با دکتر به هم زدی ؟ صورت به جانبش چرخاندم اما حرفی نزده بودم که ادامه داد : پس چرا دیگه خونه نمیاد ؟ راستش از بابت اجاره پرسیدم ، خواستم بدونم که می خواد با شما زندگی کنه یا نه ؟ زیر لبی گفتم : فکر نکنم ! حرفم را شنید و با دریغ گفت : حیف شد . اگه مولود بفهمه روزگارم سیاهه . به نگاه متعجب من پوزخندی زد و ادامه داد وجود دکتر تو این خونه سوای اجاره حسن دیگری هم داشت و اون اینکه نق و نوق مولود کم شده بود و به واسطه دکتر و اینکهنکنه اون از سر و صدا ناراحت بشه سعی می کرد آرامش تو خونه برقرار باشه ، اما حالا اگه بفهمه که دیگه اون نمیاد برمی گردیم سر جای اولمان . برای آن که آقا حبیب را تسلایی داده باشم ، گفتم : معلوم هم نیست شاید برگردد به خود من که چیزی نگفت شاید . . . آقا حبیب حرفم را قطع کرد و همان طور که سر پا می ایستاد گفت : پس خدا کند بزودی برگردد و خیال من را راحت کند .
از خونه که زدم بیرون توی مسیر به این فکر کردم که هر کسی به دنبال آرامش و سکون می گردد و بعد با این اندیشه که لااقل از این موهبت برخوردارم دل خوش ساختم و با قدمهایی استوار به سوی چاپخانه حرکت کردم .
* * *عیدی سال نو برای من و صمصام ماشین ملخی بود که توانسته بودیم با قرض خریداری کنیم و نگرانی چاپخونه هم نداشته باشیم . صاحب چاپخونه ای که خودم در آن کار می کردم وقتی فهمید به دنبال ماشین هستم راضی شد ماشین ملخی را به نام ما کند و از بابت جا اجاره دریافت کند . این بهترین پیشنهاد بود چرا که خانه به فروش نمی رفت و ما با گرفتن وام و گرفتن قرض و فروش طلا به آرزویمان دست یافته بودیم . احساس می کردم که روز های تیره بختی و تیره روزی به پایان رسیده و می توانم از این پس نوکر و ارباب خود باشم . صدای ملخی خوش آهنگ ترین صدا شده بود و امیدوار بودن به این که پس از پرداخت دیون خود ماشین دیگری خریداری خواهیم کرد فعالیتم را چشمگیر تر کرده بود و بیش از همه از چشم تیز بین آقا رسول دور نمانده بود . پیر مرد در هنگام فراغت با عنوان کردن این که حالا دیگه موقع دست بالا کردن و ازدواج کردن است خاکستر روی آش دلم را فوت می کرد و ضربان قلبم را به طپش در می آورد . خنده های بلند صمصام و چشمک زیرکانه اش سرخی شرم را به گونه ام می آورد و از این که راز سر به مهرم کمکم آشکار می شود ، از نگرانیم می کاست و وادارم می ساخت آنان را ترک گویم و سرم را به کار مشغول کنم . بهار و تابستان در تلاشی بی وقفه برای پرداخت دین گذشت و هیچ یک از ما جز آن چه که قرار داد کرده بودیم بر داشت نکردیم و در دومین ماه پاییز صمصام گفت :
- علی اجازه داریم که نیم نفسی آسوده بکشیم . اما برای کشیدن نفس راحت هنوز راه باقی است .
گفتم : تمام می شود و آن روز زیاد دور نیست .
(25)
کلمه ای که از دهان من خارج شده بود توسط صمصام با ضرب آهنگی محزون تکرار شد که حیرتم را بر انگیخت و خوب که نگاهش کردم صمصام را غمگین و در خود فرو رفته دیدم . خواستم بگویم که باز چت شده مرد ، که به خود آمد و زیر لب گفت :
- چه خوب میشد اگر تو خاطرم را جمع می کردی .
پرسیدم : از چه بابت ؟
نگاهش را به دیده ام دوخت و گفت : از بابت این که اگر من هم در کنارت نباشم تو چاپخانه را می گردانی و خانواده مرا فراموش نمی کنی .
با تمسخر گفتم : بار دیگه ای نیست که روی کولم بگذاری ؟
با لحنی جدی گفت : غلط کردم بابا !
رنجاندن صمصام از جمله گناهان کبیره ای بقود که هیچ وقت دوست نداشتم تعمداً مرتکب شوم و به همین خاطر با لحن پوزش خواه گفتم : صمصام شوخی کردم تو که می دونی هر چی از من بخوای جواب رد نخواهم داد .
گفت : اما این تقاضای بزرگی است . مسئولیت خانواده ای که هیچ کس تو نیستند .
گفتم : آنها خانواده بهترین دوست من هستند و بهتر بگویم آنها خانواده من نیز هستند . از این بابت خیالت جمع باشد . اما نمی فهمم که چرا می خواهی این مسئولیت را به عهده من بگذاری آیا خیال سفر داری ؟
سر فرود آورد و گفت : خیال دارم با سمیرا برم ماه عسل .
از این خبر چنان شادمان شدم که دست بر هم کوبیدم و با آوایی که از هیجان می لرزید گفتم :
- مبارکه پسر ، مبارکه کی خیال داری شیرینی بدهی ؟ ماه عسل که هیچ تا ماه سرکه شیره هم اگر طول بدهی خودم در بست نوکرتم .
و صمصام را در آغوش کشیدم . صمصام خودش را از آغوشم بیرون کشید و با آوایی آهسته گفت : هیچ کس نباید بفهمد مخصوصاً بچه ها .
سر فرود آوردم و گفتم : باشه ، باشه قبول و خودم را از صمصام دور کردم . اما نه آن قدر که نتوانم با او صحبت کنم و به آرامی پرسیدم :
- منظورت کدوم بچه هاست ؟
به دور و بر نگاه گرداند فهمیدم که منظورش بچه های چاپخونه اس و به نشانه درک نگاه او سر فرود آوردم و دستگاه را روی دور زیاد گذاشتم و پای ماشین ایستادم . هنگام ترک محل کار نفس بلندی کشیدم و به صمصام که متفکرانه به انتهای خیابان چشم دوخته بود گفتم :
- نگران آینده نباش و برو جلو . سمیرا دختر خوبی است و از ازدواج کردن با او پشیمان نمی شوی . ضمن آن که از زیبایی هم بی نصیب نیست .
نگاه خشم آلود و لب متبسم صمصام موجب خنده ام شد و به شوخی گفتم : البته نظر کارشناسانه ام را با اجازه تو بیان کردم .
زیر لب تشکر کرد و به طرف ایستگاه براه افتاد و من هم به دنبالش .
صبح زود از خانه بیرون زدم تا وقتی بانک باز می شود اولین مشتری بشم . می خواستم مقداری پول از دفترچه پس اندازم بر داشت کنم تا در اختیار صمصام بگذارم . نیاز او را به پول می دانستم و همینطور هم می دانستم که او کسی نخواهد بود که برای بر آورده شدن نیازش لب به خواهش باز کند . اندک زمانی ایستادم تا بانک گشوده شد و دقایقی بعد با دست پر از آن جا خارج شدم . صمصام را در خانه به انتظار یافتم در حالی که پریشانی اش به خوبی آشکار بود . مرا که دید لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت :
- دیشب اصلاً نخوابیدم .
- چرا ؟
نگاه متعجب اش را به دیده ام دوخت و پرسید : تو نمی دونی ؟
جوابش را با فرود آوردن سر دادم و گفتم : ترس تو بیهوده است ، تو تنها مردی نیستی که خیال ازدواج دارد .
سر تکان داد و گفت : ترس نیست ، روبرو شدن با واقعیات زندگی است ، مسئولیت پذیری است و اینکه آیا برای اینکار ساخته شده ام یا خیر ؟
خندیدم و پرسیدم : تو نام اینها را چی می گذاری ؟
صمصام پاسخ نداده بود که ضربان قلبم شدت گرفتند . او را دیدم که آرام همچون رؤیا از اتاقی در آمد و بدون آن که حضور ما را حس کرده باشد به اتاق دیگر وارد شد . حس کردم رنجیده ام رنجش بدین خاطر که چگونه حضورم را ندیده گرفته و بی توجه پی کار خود رفته . مگر نه آن که آن شب را تا صبح آسوده نخوابیده و از اینکه می توانستم دیدارش کنم زیبا ترین و بدیع ترین مناظر را به تصویر کشیده بودم حال این بی تفاوتی چه معنا و مفهومی می توانست در بر داشته باشد جز اینکه خود و احساسم راه به خطا پیموده باشیم . صدای صمصام مرا به خود آورد که پرسید :
- حواست کجاست ؟
به خود آمدم و او ادامه داد : چرا نمی نشینی ؟
کنارش نشستم و او با صدای بلند سایه را صدا زد تا برایمان چای بیاورد . سایه را شاد و سر حال نیافتم . او سعی داشت غم و اندوهش را در پس لبخندی نهان سازد اما چهره به غم نشسته اش راز او را بر ملا می ساخت . هنگامی قدم به اتاق گذاشته بود که صمصام داشت می گفت پدر سمیرا شتاب دارد که هر چه زود تر ما عقد شویم . نگاه نا خشنود سایه همه چیز را بر ملا ساخت و فهمیدم که او به این وصلت راضی نیست . اما علت اینکار را نفهمیدم دوست داشتم سحابه را می دیدم و از چهره او نیز نظرش را نسبت به این وصلت می خواندم .
پرسیدم : مادر چه می گوید ؟
که سایه نگاه نا راضی اش را به دیده ام دوخت . به گونه ای که فهمیدم مادر نیز این وصلت را تأیید نمی کند . اما صمصام گفت :
مادر حرفی ندارد و می گوید هر طور صلاح است عمل کنم .
از خود پرسیدم آیا این حرف شانه خالی کردن و جبهه بیطرف گرفتن نیست ؟
با خارج شدن سایه پرسیدم : مادر و خواهران او را دیده اند ؟
صمصام گفت : دیروز ساعتی با هم بودند . سمیرا دوست داشت با آنها آشنا شود و . . .
- خب نظرشان چه بود ؟
- نظر ؟ مگر آنها باید نظر بدهند ؟ من خیال ازدواج دارم نه آنها !
گفتم : با این حال تو می بایست نظر آنها را هم می پرسیدی .
لبخند معنا داری بر لب آورد و گفت : مگر نادر نظر مرا خواسته بود !
حس می کردم وارد معرکه ای شده ام خطرناک . خانواده او مرا نزدیکترین عضو به صمصام می دانستند و طبیعتاً فکر می کردند که من به تمام اسرار او آگاهم و کوچکترین حرکتی از جانب او به تأیید من نیز رسیده است . چگونه می توانستم به آنها بگویم که تنگاتنگی دوستی ما موجب نشده تا بتوانم براستی صمصام را بشناسم و بدانم که چه افکاری را در سر می پروراند و به دنبال چه هدفی است . صدای پا شنیدم و دیدم که مادر با لبخندی مصنوعی بر لب وارد می شود . ظرف بلور کوچک میوه به دستش بود . نا خد آگاه سر به زیر انداختم و سلام کردم . او در حالی که سعی می کرد لحنش همان لحن مهربان و صمیمی گذشته باشد گفت :
- چه عجب یاد ما کردید علی آقا ؟
- خواهش می کنم من که همیشه مزاحم شما هستم .
- این چه حرفیه اینجا خونه خودتونه و شما با صمصام برام فرقی ندارین .
- متشکرم مادر ، راستی مبارکه .
- بله ، مبارکه انشاءالله یک روز هم مال شما !
- ای بابا مادر از ما دیگه گذشته .
مادر نگاه متعجب اش را به دیده ام دوخت و گفت : اما صمصام که از شما بزرگتره !
سر فرود آوردم و گفتم : تا خدا چه بخواهد .
(26)
حرفم را تمام نکرده بودم که صدای گام هایی به گوشم رسید و به دنبال آن سحابه وارد اتاق شد . در میان احساس شادی و رنجیدگی در نوسان بودم . نمی توانستم خود را گول بزنم که از دیدنش شادمان نیستم و نه می توانستم به خود تفهیم کنم که به خاطر نا دیده گرفتنش شادی ام را زایل و به جایش بی تفاوتی بنشانم . لحظه ای گذرا بی تفاوتی را به چهره نشاندم و خیلی کوتاه به سلامش پاسخ دادم . او نیز حس کرد که در من تغییری حاصل شده با نگاه در صورتم به جستجو پرداخت و در حالیکه گویی به نتیجه رسیده باشد در کنار مادر نشست . روزنامه عصر را به دست گرفت و بی تفاوت ورق زد .
صمصام پرسید : عقیده تو چیست ؟
چنانکه انگار از خواب بیدارم کرده باشد پرسیدم : در چه مورد ؟
- اصلاً معلوم هست کجایی و به چی فکر می کنی ؟
- ببخشین ، حق با توست .
صمصام مو شکافانه نگاهم کرد : نکنه داری حسودی می کنی هان . . . راستش رو بگو . اگه بخوای می تونم جامو بدم به تو .
مادر دخالت کرد و با گفتن صمصام این چه حرفیه به من مجال داد تا به خود آیم و بگویم : من با هر چه مادر بگوید موافقم !
دو خواهر آهسته خندیدند و در گوش یکدیگر به نجوا سخن گفتند که رنجیدگی ام ریشه گرفت و نگاه عتاب آمیزی به صمصام انداختم . بلند شدم تا خانه را ترک کنم . صمصام به گمان این که از او رنجیده ام دستم را گرفت و به زور نشاند و گفت :
- علی بس کن ! تو شوخی سرت نمی شه ؟
دلم به درد آمده بود و یارای ماندن و بیشتر تحقیر شدن را نداشتم . پولهایی را که از بانک گرفته بودم در کنارش گذاشتم و گفتم باید بروم منصور را ببینم . قانع نشد و گفت :
- بهانه نیاور چون خوب می دانی که نمی توانی مرا گول بزنی . مرا گو که خواستم با تو مشورت کنم .
حرفش باعث سست شدن پایم شد و گفتم : من که گفتم هر چه مادر بگوید حرف من هم خواهد بود .
مادر خندید و گفت :
و من می گویم که صمصام بیشتر حرف شنوایی از شما دارد تا من ! من عقیده ام را روشن برای صمصام گفته ام و او می داند که من این نوع ازدواج کردن را قبول ندارم . مگر می شود بدون هیچ تشریفاتی ازدواج کرد ؟ من دوست ندارم که او و سمیرا در دفتر خانه به عقد هم در بیایند و کسی شاهد عقد کنانشان نباشد . من آرزو دارم . . .
صمصام میان حرف مادر آمد و گفت : وقتی خانواده سمیرا موافق هستند شما چرا مخالفت می کنید ؟
صمصام رو به من نمود و ادامه داد : به پدر سمیرا گفته ام که ماشین چاپ خریده ام و پولی در بساط ندارم . آنها موقعیت مرا درک کرده اند اما خانواده خودم انتظارشان بیشتر از آنهاست .
حق با صمصام بود . یاد پولی افتادم که از بانک گرفته بودم بسته را به آرامی پیش کشیدم و در مقابل صمصام گذاشتم و گفتم : ببین با این می توانی جشن کوچکی بگیری ؟
به بسته نگاه هم نکرد و با لحنی که گویی دارد با نا آشنایی گفتگو می کند گفت :
- از لطف شما ممنونم و به پول شما هم نیاز ندارم . ما می خواهیم ساده و بی هیچ آلایشی ازدواج کنیم . شما هم اگر دوست داشته باشید می توانید به همراه ما تا دفتر خانه بیایید .
نگاهم به نگاه مادر گره خورد و حلقه اشک را در آن دو چشم افسرده و غمگین دیدم از خود بی خود شدم و از نفوذ دوستی ام بر او استفاده کردم و گفتم :
- صمصام تو خیلی خود خواهی تو می بایست نظر مادر را هم در نظر بگیری !
با لحنی نا خشنود پرسید : آیا شما دلتان می خواهد من کاری را انجام بدهم که قلباً راضی به انجامش نیستم . آیا مادر می تواند خود را راضی کند که من زیر دین دیگران قرار بگیرم و حاصل تلاش روزانه ام مصروف پرداخت دین شود ؟ آیا واقعاً چنین رنجی را بری من آرزو می کنید ؟ یا این که آرزو می کنید ما با آرامش خاطر زندگی خود را شروع کنیم ؟
به جای مادر سحابه گفت : من با دومی موافقم و می گویم ما باید به ایده و نظر سمیرا احترام بگذاریم و عقیده خود را تحمیل نکنیم . آن گاه روی به مادر کرد و گفت :
- شما چه اصراری دارید که می خواهید نظرتان را به کرسی بنشانید . حالا تصور کنید که جشن با شکوه و مفصلی هم گرفتید و تمام خویشان و بستگان را هم دعوت کردید و آنها هم آمدند و رفتند . از فردای آن شب صمصام می ماند و باری از قروض که باید پرداخت کند . صمصام یار و پشتیبانی ندارد . خودش است و خودش . بله اگر شرایط زندگی ما هم مثل دیگران بود آن وقت موضوع فرق می کرد . اما در حال حاضر ما باید توانایی هایمان را به حساب بیاوریم و به قول معروف پایمان را به اندازه گلیممان دراز کنیم .
با تمام شدن سخن سحابه مادر آه حسرتی کشید و با این آه گویی که مجاب شده باشد لبخند محزونی بر لب آورد و گفت :
- باشد ، هر طور که صلاح می دانید عمل کنید .
احساس کردم که بار سنگینی از شانه صمصام بر داشته شد و تبسمی که بر لب آورد نشانه رضایت کامل او بود . حرف مادر روحیه ای شاد و بذله گو به صمصام بخشید و این بار وقتی نگاهم کرد با تبسمی شیرین گفت :
حالا کارت به جایی رسیده که برای من پول رو می کنی ؟ اگر خاطرت از حساب بانکی ات جَمعه چرا برای خودت دست بالا نمی کنی ؟
حس کردم رودی از عرق از پشت گردن تا زیر ستون فقراتم جاری شد . سکوتم موجب شد تا مادر رشته کلام را به دست بگیرد و بگوید :
پس با این حساب دیگر چرا این دست و آن دست می کنی ، هر چه زود تر عقد شوید !
صمصام که می دانست با حرفش چه آتشی در جانم بر افروخته دستش را در دستم گذاشت و با لحنی عذر خواه گفت :
- از تو ممنونم . می دانم که اگر برادری هم می داشتم دلسوز تر از تو نمی بود کاری که تو کردی برایم با ارزش است و هرگز فراموش نمی کنم . حالا سگرمه هات رو باز کن نا سلامتی داماد روبرویت نشسته !
صمصام خمشد و قندان را بر داشت و مقابلم گرفت و گفت : اگر از من رنجشی نداری دهنت رو شیرین کن !
به صورتش نگاه کردم و از قندان حبه قندی بر داشتم و در دهان گذاشتم و در دل به خود گفتم ، این پسره هنوز نمیدونه که چقدر برای من با ارزشه !
(27)
فصل 10
همان طور که خواسته و آرزوی صمصام بود عقد کنان انجام گرفت و سمیرا با اثاث مختصری قدم به خانه صمصام گذاشت . فردای همان روز وقتی صمصام در چاپخانه حاضر نشد ، گمان بردم به ماه عسل رفته است . اطلاع ندادن و بی خبر اقدام به کاری کردن جزء خصوصیات صمصام بود که متعجبم نمی ساخت . اما دوست داشتم دست کم خداحافظی کند و بگوید که چند روز به سفر می رود . یک هفته بی خبر از صمصام گذشت و در آخر هفته مبلغ توافقی سهم او را بر داشتم تا در خانه تحویل مادرش بدهم . این قراری بود که میانمان انجام گرفته بود . دوست داشتم وقتی به خانه اش می رسم با خودش روبرو شوم و ببینم که در تازه داماد چه تحولاتی به وجود آمده است . زنگ خانه را با شوق دیدار او به صدا در آوردم و هنگامی که دخترک خردسالی در را به رویم گشود به احساس خود خندیدم و پرسیدم : کوچولو آقا صمصام هست ؟
سر تکان داد و می خواست لب باز کند که صدایی آشنا به گوشم رسید که پرسید :
- مهتاب جان کیه ؟
از همان پشت در گفتم : ببخشین با صمصام کار داشتم !
در حیاط بیشتر گشوده شد و چهره سایه نمودار شد که با خوشرویی سلام کرد و حالم را پرسید . جواب دادم و بعد از آن که حال همگی را جویا شدم پرسیدم : از دوست من چه خبر ؟ آیا از سفر برگشته ؟
سایه متعجب نگاهم کرد و پرسید : مگر به سفر رفته اند ؟
از روی بی اطلاعی شانه بالا انداختم و گفتم : نمی دانم وقتی دیدم به چاپخونه نمی یاد حدس زدم سفر رفته باشد . پس کجاست ؟ چرا سراغی از ما نمی گیرد ؟
سایه گفت : ما هم بی اطلاعیم اما پدر سمیرا به ما اطمینان داده که حالش خوب است .
سایه به داخل حیاط نگاه برگرداند و با صدای بلند مادرش را صدا زد و گفت : مامان علی آقا اومده .
بعد رو به من نمود و تعارفم کرد که داخل شوم . تشکر کردم و گفتم :
- مزاحم نمی شوم اینطور که معلوم است مهمان دارید .
نگاهی به مهتاب که ایستاده بود و ناظر مکالمه ما بود انداخت و گفت :
- غریبه نیستند دختر عمه ام مهمان ماست .
گفتم : به هر حال مزاحم نمی شوم . پاکت پول را در آوردم و به سویش گرفتم و گفتم : لطفاً بدهید به مادر و از قول من سلام برسانید و بگویید اگر از صمصام خبری شد مرا هم مطلع کنند .
چشمی گفت و من خداحافظی کردم و برگشتم . صمصام باز هم بی خبر غیبش زده بود اما این بار تنها نبود و همسرش نیز با او بود . از خود پرسیدم اگر سفر نرفته است پس کجا می تواند باشد ؟ می دانستم که اهل مهمانی و پیک نیک و اینجور کار ها نیست و برای همین هم وقتی از در خانه شان به طرف خانه ام برگشتم دچار دلشوره شدم و احساس می کردم که واقعه نا گواری در شرف وقوع است یا این که آن واقعه به وقوع پیوسته و من از آن بی خبر مانده ام . اضطرابم را با این امید که پدر سمیرا از حال آنها آگاه است سرکوب می کردم و به خود می قبولاندم که آنها در صحت و سلامت کامل دارند در جایی ماه عسلشان را طی می کنند و جای نگرانی وجود ندارد . این تلقین کم کم نگرانی را از وجودم زایل کرد و به امید آخر هفته دیگر دل خوش ساختم و به کار چسبیدم . چند روزی بود که از بساط خلنف خبری نبود و کنجاوی نکرده بودم که بدانم چرا غیبت دارد و در کجا بساط گسترانده است . جای خانف را هنوز هیچ کس اشغال نکرده بود فقط گاهی منوچهر سیاه لاستیک فروش که مغازه بغل دست چاپخانه را داشت چند تایی تایر روی هم می چید تا به معرض نمایش بگذارد . روز چهار شنبه بود که اسمال بَبو شاگرد قهوه چی سری به ما زد و او بود که خبر دستگیر شدن خانف را به ما داد . وقتی دید همگی ما از موضوع دستگیر شدن خانف بی خبریم دندانهای زرد و کرم خورده اش را به نمایش گذاشت و با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن دستگیری خانف و در حالیکه ته مانده سیگار اشنو ویژه اش را زیر پا له می کرد گفت :
همه می دونن چطور شما خبر ندارین ؟ اون لا کردار اعلامیه پخش می کرده و کتابهای ممنوعه هم رد و بدل می کرده . خدا بگم این بی مذهب ها رو چیکار کنه که افتادن به جون یک مشت بچه مسلمون و دارن بی دینشان می کنن .
این حرف اسمال بَبو آتش زیر خاکستر مونده آقا رسول را شعله ور کرد و گفت : تو این مملکت همه جور آشی پیدا می شه اما این آش را با هیچ حبوباتی نمی شه پخت !
اسمال آقا فینش رو بالا کشید و گفت : میگن در رابطه با خانف دو سه نفر دیگه هم دستگیر شدن اما من فقط از کمال پسر اوس یحیی خبر دارم که دستگیر شده . میگن خانف خودش اونو لو داده .
پرسیدم کمال کیه ؟
به جای اسمال آقا ، آقا رسول گفت : آقا یحیی لوازم یدکی فروش سر چهار راه رو میگه ، پسرش کمال زمانی دانشجو بود که بعد اخراجش کردن و اومد ور دست باباش نشست .
آقا رسول در تمام مدت نگاهش تو چشمهای من بود و داشت با نیگاش می گفت : حالا دیدی من راست می گفتم و بیخودی تو رو نترسونده بودم . برای اینکه زیر نگاه آقا رسول آب نشم صورتم رو به طرف ماشین گردوندم و به این فکر کردم که امشب باید هر طور شده اون دو سه تا کتاب رو نابود کنم و شرش را از سرم کم کنم .
غروب به محض این که به خونه رسیدم یاد کتابها افتادم و یکراست رفتم سراغ روزنامه ای که هنوز لفاف کتابها بود و سه کتاب را در آوردم و شروع کردم به پاره کردن آنها . اما اینکار خیالم را راحت نکرد و می بایست آنها را طوری نابود کنم که اثری از آنها به دست نیاید . طشت لباس را کف پشت بام گذاشتم و خرده کاغذ ها را ریختم توی طشت و مقداری هم نفت رویشان ریختم و کبریت کشیدم . شعله آتش کاغذ ها را سوزاند و تبدیل به خاکستر کرد . مانده بودم که با خاکستر ها چه کنم . ریختن آنها توی خرابه باعث رسوایی بود و اولین کسی که می فهمید مولود خانم بود . باد آغاز شده بود و داشت خاکستر های سیاه را روی پشت بام پخش می کرد . به سرعت کتری آب را روی خاکستر ها ریختم تا از پراکندگی آنها جلوگیری کنم . طشت سیاه شده بود و خاکستر های سیاه روی آب شناور شده بودند . توی اتاق دنبال چیزی می گشتم که بتوانم خاکستر ها را در آن جای بدهم . چشمم افتاد به پاکت میوه ، آن را بر داشتم و با احتیاط خاکستر ها را از روی آب جمع کردم و درون پاکت ریختم . خرده های باقیمانده را می توانستم توی خرابه خالی کنم . وقتی این کار انجام گرفت سر پاکت را محکم کردم و برای شستن طشت و برطرف کردن سیاهی آن تکه ای لباس بر داشتم و پایین رفتم . در حیاط به مش حبیب برخوردم وقتی دید خیال رخت شویی دارم لبخند زیرکانه ای تحویلم داد و گفت :
با خیال راحت کارت را بکن ، مولود رفته مجلس روضه و تا آخر شب بر نمی گرده . منم دارم می روم اونجا .
(28)
با گفتن التماس دعا او را بدرقه کردم و نشستم با خیال راحت هم رختم را شستم و هم طشت را سابیدم . محتویات پاکت را هم در مستراح خالی کرده و پاکت خالی را ته سطل زباله چپاندم . وقتی مطمئن شدم که هیچ نشانی بر جای نگذاشته ام به اتاقم رفتم و نفس آسوده ای کشیدم . آن شب کابوس های وحشتناکی به سراغم آمدند . خواب دیدم که دستگیر شده ام و دارم زیر شکنجه اعتراف می کنم و فقط اسم صمصام را تکرار می کنم . از وحشت و ترس دیده باز کردم و از این که آزادم و اسیر نیستم خدا را شکر کردم و دیده بر هم گذاشتم . بار دیگر خواب دیدم که مرا به چوبی مصلوب کرده اند و تعدادی تیر انداز زانو بر زمین گذاشته و لوله های تفنگشان را روی من نشانه گرفته و آماده شلیک هستند . مردی که فرمان آتش را صادر می کرد صورت خانف را داشت و با لبخند پیروزی دستش را بالا برده بود تا فرمان آتش بدهد و من به جای استغفار فقط نا سزا بر لب می راندم . این بار از صدای نا سزای خود بیدار شدم و در بستر نشستم ، آسمان رو به روشنی می رفت . از ترس آن که مبادا دچار کابوس شوم بلند شدم و با گرفتن وضو روی به آستان خداوند کردم و از او یاری طلبیدم . بنده مطیع و فرمانبرداری نبودم ، اما ذره ، ذره وجودم او را باور داشت و می دانستم که این بنده خاطی اش را فراموش نمی کند . صبح وقتی برای رفتن به سر کار از خانه خارج شدم حسی با من بود و گمان می کردم که چشمهایی مرا زیر نظر گرفته اند . این سنگینی تا زمانی که به چاپخونه رسیدم و لباس کار پوشیدم با من بود . می خواستم از احساسی که پیدا کرده ام با آقا رسول صحبت کنم اما پشیمان شدم چرا که آقا رسول مرد اندک بینی بود و کافی بود که به او می گفتم تا همه چیز و همه کس را زیر ذره بین بد بینی اش قرار بگیرد . روز آخر هفته بود و روز رفتن به در خانه ( صمصام ) از این که همیشه با یک دست لباس به در خانه آنها می رفتم از خودم بدم می آمد . لباس تنم دیگر لباس آبرومندی نبود تصمیم گرفتم اول خود را نو نوار کنم و بعد به دیدار صمصام بروم . از پله های چاپخونه که بالا رفتم توی بساط آقا فری دنبال بلوز گشتم و آقا فری به رسم آشنایی چشمکی زد و از توی ساک برزنتی اش بلوزی در آورد و به دستم داد و گفت :
- این را ببر حرف نداره . چون از خودمی این رو بهت پیشنهاد می کنم .
بلوز رو گرفتم و برگشتم چاپخونه و امتحان کردم . رنگ و فرم بلوز را پسندیدم و با همان بلوز چاپخانه را ترک کردم . پول را پرداختم و به راه افتادم . تا به ایستگاه رسیدم با خیال راحت قدم بر می داشتم اما تو ایستگاه اتوبوس باز هم دچار همان احساس شدم و گمان کردم که تعقیبم می کنند . به چهره ها نگاه کردم همه غریبه و نا آشنا بودند . باز به خود نهیب زدم که دارم اشتباه می کنم و دچار خیالات شده ام . اما اشتباه نکرده بودم و براستی کسی داشت تعقیبم می کرد . این را وقتی فهمیدم که دیدم مردی که با من سوار اتوبوس شده بود در همان ایستگاهی پیاده شد که من هم پیاده شدم و داشت به فاصله ای نه چندان زیاد پشت سرم می آمد . صدای قدمهایش را می شنیدم ، سر خیابان صمصام به خود جرأت دادم و به پشت سر نگاه کردم و آن مرد با شتاب در باجه تلفن را باز کرد و چنین وا نمود کرد که می خواهد تلفن کند . بی توجه به او راهم را ادامه دادم و مستقیم به در خانه صمصام رفتم . این اعتقاد با من بود که نه بدزد و نه بترس . زنگ را که فشردم سایه در را به رویم گشود و این بار پس از سلام و احوالپرسی در را کاملاً گشود و با گفتن بفرمایید مادر کارتان دارد به داخل شدن دعوتم کرد . در حیاط را که بست آواز داد که مادر علی آقا هستن .
پرسیدم : از صمصام خبری شد ؟
چهره اش در هم فرو رفت و سر تکان داد . دلم هری ریخت پایین . می خواستم سؤال دیگری بپرسم که مادر از در هال پا بیرون گذاشت و به استقابلم آمد . به نظرم رسید که چند سال پیر تر و شکسته تر شده است . به سلامم با لحنی محزون و غصه دار پاسخ داد و در مقابل سؤالم که پرسیدم : حالتان چطور است ؟ از روی تأسف سر تکان داد و گفت :
- چه حالی علی آقا ؟ دارم از غصه صمصام دق می کنم چیزی نمانده دیوانه شوم . بفرمایین تو .
به دنبال او وارد اتاق شدم و روبرویش نشستم و پرسیدم : هیچ خبری ندارید ؟
سر تکان داد و اشکی را که روی گونه اش غلتیده بود با دست پاک کرد و گفت :
- هیچ خبری ندارم . نه نامه ای ، نه پیغامی ، پدر سمیرا همبه ما دروغ گفته بود . او برای اینکه من نگران نشوم چنین وا نمود کرده بود که از حالشان با خبر است .
گفتم : دقیقاً برایم تعریف کنید آخرین بار که صمصام را دیدید کی بود ؟ مادر بدون درنگ پاسخ داد : فردای عقد نزدیک ظهر بود که صمصام و سمیرا قصد خروج از خانه را داشتند من پرسیدم برای نهار بر می گردید ؟ سمیرا گفت : معلوم نیست اما صمصام گفت نه بر نمی گردیم ، شما غذایتان را بخورید و منتظر ما نباشید . من حدس زدم خیال دارند به خونه سمیرا بروند این بود که دیگر چیزی نپرسیدم . شب هم تا ساعت دوازده منتظر نشستم و چون نیامدند به گمان اینکه همان جا مانده اند راحت خوابیدم . فردای آن شب نگران شدم و خواستم با شما تماس بگیرم اما از ترس اینکه نکند صمصام ناراحت شود و فکر کند می خواهم در امور زندگی اش دخالت کنم اینکار را نکردم تا این که روز سوم بلند شدم و رفتم خونه پدر سمیرا . او از دیدن من متعجب شد . وقتی نگرانی ام را گفتم خندید و گفت : بیهوده نگران شده اید . صمصام و سمیرا حالشان خوب است و دارند دوری تو فامیل می زنند تا با آنها آشنا شوند . اطمینان آقای شاهرخی دلم را گرم کرد و به خانه برگشتم . اما شما بگویید می شود دو هفته پسری ، مادرش را بی خبر بگذارد و سراغی از او نگیرد ؟ آنها حتی برای تعویض لباس هم به خانه نیامدند . سمیرا ممکن است تو خونه پدرش لباس داشته باشد اما صمصامچی ؟ دیروز باز هم زفتم آن جا و این با آقای شاهرخی اقرار کرد که از آنها بی خبر است . او گفت که صمصام و سمیرا نهار را با او خورده و به هنگام عصر از او جدا شده و به او هم نگفته بودند که مقصد بعدی شان کجاست . اما او می گفت که سمیرا خیلی مایل بود تا شوهرش را به فامیل معرفی کند . آقای شاهرخی می گفت بعد از این که من از منزلش خارج شده ام با یکی دو تن از اقوام نزدیک که احتمال می داده آنها به آن جا رفته باشند تماس گرفته و آنها اظهار بی اطلاعی کرده اند . راستش علی آقا گمان می کنم که آقای شاهرخی چیز هایی می داند اما از من پنهان می کند . دیروز وقتی پیشنهاد کردم که جریان را به پلیس اطلاع بدهیم موافقت نکرد و با اطمینان گفت : من حتم دارم که یکی ذو روز دیگر بر می گردند و من صبر کرده ام تا روز شنبه که اگر خبری نشد به پلیس اطلاع بدهم . می ترسم بلایی بر سرشان آمده باشد . خدا گواه است که روزگارم را نمی فهمم . صبح تا شب فقط چشم به در دوخته ام تا که صمصام در را باز کند و داخل شود . اشک مادر بار دیگر سرازیر شد . برای اینکه تسلایش داده باشم گفتم :
- خودتان را ناراحت نکنید . من هم مثل آقای شاهرخی امیدوارم که ظرف امروز و فردا پیدایشان بشود . شاید آنها به سرشان زده و سفر رفته باشند .
(29)
مادر که دلداریم آرامش نکرده بود آه سوزناکی کشید و گفت : نه ! به دلم افتاده که سفر نرفته اند . دلم می خواست شما فرصت می داشتید و با هم به جستجو می پرداختیم . شاید آنها را پیدا می کردیم .
به زور خندیدم و پرسیدم : مادر مگر آنها گم شده اند ؟ من حتم دارم که دارند در جای خوش آب و هوایی روز را شب می کنند و یکی دو روز دیگر پیدایشان می شود . اما شما هر وقت که بفرمایید من حاضرم با شما همراه شوم .
سحابه به درون اتاق آمد خواستم در مقابل پایش بایستم که گفت : لطفاً بفرمایید علی آقا ! آیا شما از برادرم خبر دارید ؟
سر تکان دادم و گفتم : متأسفانه نه . اما زیاد هم نگران نیستم و به دلم افتاده که امشب یا فردا پیدایشان می شود .
مادر بلند شد و از اتاق خارج شد . با خارج شدن او سحابه صدایش را آهسته کرد و پرسید : آیا به راستی بی خبرید یا اینکه نمی خواهید مادر بفهمد ؟
سر تکان دادم و گفتم : به راستی بی خبرم . باور کنید اگر خبری داشتم حتماً به شما می گفتم . اما من سؤالی دارم که تا مادر به اتاق نیامده اگر اجازه بدهید از شما بپرسم و قول بدهید که در این خصوص به مادر چیزی نگویید .
سحابه با همان آوای آهسته گفت : قول می دهم بپرسید .
به آهستگی پرسیدم : وقتی صمصام و خانمش از خانه بیرون می رفتند رفتار برادرتان چطوری بود ؟ منظورم این است که آیا شاد بود یا اینکه در خود فرو رفته بود ؟
سحابه به فکر فرو رفت و وقتی نگاهم کرد گفت : غمگین نبود اما نگاهش یکطوری بود مثل این که می خواست همه چیزو به خاطر بسپارد . حتی قبل از رفتن روی قاب عکی پدرمان هم دست کشید . شاید استنباطم غلط باشد ولی در همان زمان احساس می کردم که صمصام را دیگر نخواهم دید . ای کاش نمی گذاشتم از خانه خارج شود .
- سمیرا خانم چی ؟ آیا او هم رفتارش عادی بود ؟
- به گمانم بله ، چون با ما حرف زد و هنگام خداحافظی رویمان را بوسید و رفت . حالا شما به من بگویید این سؤالات را برای چه پرسیدید ؟
گفتم : حدسهایی زده ام اما نمی دانم تا چه حد درست است و به همین خاطر پرسیدم تا اطمینان حاصل کنم . حدس می زنم آنها را بتوانم پیدا کنم . البته اگر امشب پیدایشان نشود .
برق شادی از چشم سحابه جهید و با آوایی شاد پرسید : می شود به من هم بگویید ؟ قول می دهم که به مادر چیزی نگویم .
- اما من فقط حدس زده ام و اگر بروم و آنها را آنجا پیدا نکنم شرمنده شما می شوم . اجازه بدهید اول تحقیق کنم و بعد شما را در جریان بگذارم .
چشمهای التماس آلودش را به دیده ام دوخت و پرسید : به من اطمینان ندارید ؟
- نه این چه فرمایشی است فقط نمی خواهم بی جهت ذهنتان را مشغول کنم .
- نگران من نباشید لطفاً آن چه حدس زده اید به من هم بگویید .
- بسیار خوب ، اما فراموش نکنید که اینها همه حدس است نه یقین . من گمان می کنم که آن دو را بتوانیم در بیابان پیدا کنیم . بیابانی که روزی نادر در آن جا توی آلونکی زندگی می کرده . شاید آن دو برای تجدید خاطره با نادر به بیابان رفته باشند .
- اما دو هفته توی بیابان زندگی کردن دور از عقل است . مگر می شود بدون هیچ وسیله ای آن جا دوام آورد .
- من که گفتم این فقط حدس است . بنابر فرمایش شما این کار امکان پذیر نیست . پس حدس من هم درست نیست .
- اگر امشب پیدایشان نشد چی ؟ من می گویم که بد نیست یک سر به آن جا بزنیم شاید واقعاً آن جا باشند آیا شما حاضرید فردا من را با خودتان به آنجا ببرید ؟
- حرفی ندارم اما به مادر چه خواهید گفت و چه دلیلی برای رفتنمان می آورید ؟
- خاطرتان آسوده باشد ، به مادر خواهم گفت که با شما به یکی دو جا که حدس می زنید آنجا باشند خواهم رفت .
- آیا بهتر نیست که من خودم به تنهایی بروم . آن جا محیطی مناسب برای شما نیست .
- نه ! به شما که گفتم دوست دارم آن بیابان را ببینم ، لطفاً مرا همراهتان ببرید .
- باشد ! من حرفی ندارم ، فردا صبح زود می آیم دنبالتان اما امیدوارم که آنها امشب برگردند .
با ورود مادر و سایه حرفمان خاتمه یافت . سایه با نگاهی مو شکاف به هر دوی ما نگریست و به حالت قهر از من روی برگرداند و از خواهرش پرسید : در مورد مرد دیشبی از علی آقا سؤال کردی ؟
سحابه از روی تأسف سر تکان داد و گفت : نه اصلاً فراموش کرده بودم .
آنگاه رو به من کرد و گفت : دیشب مردی آمده بود به در خانه و از ما چند تا سؤال در مورد شما پرسید .
کنجکاوی ام بر انگیخته شد و پرسیدم : از من می پرسید ؟ خب اون کی بود ؟ چی پرسید ؟
- اول خودش را دوست صمصام معرفی کرد و خواست با او صحبت کند وقتی گفتم که خانه نیست گفت اشکالی ندارد و بعد پرسید آیا شما آقای علی سیرتی را می شناسید ؟ گفتم : بله می شناسم ، علی آقا دوست برادرم است . بعد پرسید می تونم بپرسم علی آقا کجا کار می کند ؟ و من آدرس چاپخانه را دادم . آن آقا آدرس خانه شما را هم پرسید که گفتم دقیقاً نمی دانم اما اسم خیابان را گفتم و بعد پرسیدم چرا این سؤالات را می پرسد که خندید و گفت امر خیری در میان است و بعد چند تا سؤال دیگر پرسید که جواب دادم .
گفتم : لطفاً بگویید که دیگر چه پرسید ؟
- پرسید آیا شما مجرید که گفتم بله و بعد سؤال کرد که به جز چاپخانه جای دیگری هم کار می کنید که گفتم فکر نکنم و همین !
- پیر بود یا جوان ؟
- نه پیر بود و نه خیلی جوان . حدوداً سی و هفت ، سی و هشت ساله می نمود . قدش بلند بود و صورتی گوشتالود داشت با چشمهایی ئرشت و ابرو هایی به هم پیوسته .
نشانی هایی که سحابه بر می شمرد با مردی که مرا تعقیب کرده بود ، مطابقت داشت . به سحابه گفتم کمی بیشتر فکر کنید ببینید چیز دیگری نپرسیده . سحابه نشان داد که دارد فکر می کند و بعد از لحظاتی تفکر سر تکان داد و گفت :
- نه دیگر چیزی نپرسید . مرد با نزاکتی بود و بعد از اینکه سؤالاتش تمام شد عذر خواهی هم کرد و رفت .
مادر دنباله حرف سحابه را گرفت و ادامه داد :
وقتی سحابه آمد و تعریف کرد همگی ما خوحال شدیم و گفتیم به زودی شیرینی عروس شما را هم خواهیم خورد .
خندیدم و گفتم : چه کسی حاضر است به مردی که هیچ امکاناتی ندارد دختر بدهد . نه مادر من از این شانسها ندارم .
مادر که نگران شده بئد پرسید : پس آن مرد کی بود و چرا این سؤالات را پرسید ؟
شانه بالا انداختم و گفتم : من هم نمی دانم . اما بالاخره معلوم می شود .
سایه که قانع نشده بود گفت : مردم که دیوانه نیستند برای هیچی راه بیفتند و سؤال کنند . خب چه ایرادی دارد اگر حقیقت را به ما بگویید .
نمی خواستم نگرانی شان را تشدید کنم به همین خاطر بار دیگر خندیدم و گفتم :
- من که اطلاعی ندارم اما شاید قرار است کسی از من خواستگاری کند .
هر سه با صدا خندیدند و لحظه ای کوتاه اندوهشان فراموش شد . وقتی برای خداحافظی بپا خاستم در فرصت کوتاهی که به دست آمد سحابه گفت : فردا منتظر هستم .
با فرود آوردن سر موافقتم را ابراز کردم و از خانه بیرون آمدم . در هوای پاک شبانگاهی میل به قدم زدن در من پیدا شد و با پای پیاده به حرکت در آمدم . حرفهای سحابه و آمدن آن مرد به در خانه آنها چه معنایی می توانست داشته باشد و آیا این سؤال و جوابها با گم شدن صمصام و سمیرا و یا به دستگیری خانف مربوط می شد ؟ آیا خانف زیر شکنجه از من هم اسم برده و به آنها گفته که به من هم کتاب برای مطالعه می داده است ؟
(30)
فصل 11
شب بود و خورشید گرم شهر در انتهای بی مرزی در گودالی در سکوت خفته بود .
صدای کوچه تنها در زمزمه جویبار جاری بود .
و تولد صدا ، شاید از دور می آمد .
آن قدر در انتظار تو نشستم
که پرنده در دستهایم آشیانه ساخت .
آن قدر در انتظار تو نشستم
که پیچک همسایه در من پیچید
و بر شانه ام گل کرد .
طلوع قلب من
در این دشت بی لاله چه غمگین است .
* * *وقتی در حیاط را گشودم ، آقا حبیب و مولود خانم را نشسته به انتظار دیدم . آثار نگرانی از صورتشان هویدا بود . با ورودم هر دو بپا خاستند و آقا حبیب با گفتن الهی شکر که آمدید وقوع حادثه ای را خبر داد .
سلام کردم و پرسیدم : اتفاقی رخ داده ؟
روی سخنم با آقا حبیب بود اما مولود خانم جوابم را داد : بله ! سر شبی بود که زنگ زدن و من در را باز کردم . دو تا مرد غولدنگ پشت در ایستاده بودند . یکی از آن دو پرسید : اینجا خونه علی سیرتیه ؟ من جواب دارم : بله . بعد پرسید خودش خونه اس ؟ گفتم : نه ! اون یکی دیگه گفت ما مأوریم و اومدیم اتاقش رو بگردیم . راستش اونقدر هل شده بودم که زبونم بند اومده بود .
آقا حبیب مداخله کرد و گفت : پرسیدم مگه چی شده سرکار . که گفت چیز مهمی نیست فقط باید اتاقش رو بازرسی کنیم . منم که خیالم از بابت شما راحت بود گفتم بفرمایین و اون دو تا اومدن تو و با خودم رفتیم بالا . یکی شون رو پشت بوم مراقب ایستاد و اون یکی تمام اتاق رو گشت . حتی لای کتابهای دکتر رو هم گشت و بعد از من پرسید این علی آقا دانشجوئه که گفتم : نه ! اون تو چاپخونه کار می کنه این کتابها مال آقای دکتره دوست علی آقاست . پرسید اون هم اینجا زندگی می کنه ؟ که گفتم ، می کرد اما مدتیه که دیگه نمیاد و از قرار معلوم ازدواج کرده . بعد پرسید معمولاً علی آقا کی میاد خونه ؟ که گفتم غروب خونه ست . اونوقت از خونواده شما پرسید که منم راستش رو گفتم و اون ها هم رفتن .
پرسیدم : آیا چیزی هم با خودشون بردن ؟
آقا حبیب سر تکان داد و گفت : نه ، هیچی پیدا نکردن که ببرن . من به اون ها اطمینان دادم که شما اهل قاچاق نیستید و حتییم سیگار تلخ هم نمی کشید . به گمونم قانع شدند و رفتند . اگه دیدین اتاقتون شلوغ پلوغه کار اونهاست . اما راستی علی آقا اون ها از جون شما چی خوان ؟
خندیدم و گفتم : والله چی عرض کنم ، حتماً منو با یک نفر دیگه عوضی گرفتن . اگر هیچ کس منو نشناسه شما خوب می شناسین و می دونین من اهل این کثافتکاری ها نیستم .
مولود خانم آب دهانش را قورت داد و گفت : طلا که پاکه چه منتش به خاکه . بیاین بریم تو اتاق تا براتون یک استکان چای بریزم بخورین . خدا شاهده که از سر شب تا حالا تنم داره می لرزه و نگرانتون بودم .
کلام صادقانه اش به دلم نشست و تمام کینه ام نسبت به او مثل آبی که بر آتش بریزید خاموش شد و حس کردم مهرش بر دلم نشسته .
بی اختیار گفتم : مادر ! از این که باعث شدم تن شما بلرزد متأسفم .
سخنم اشک را به دیده مولود خانم آورد و گفت : تو مثل پسر برای ما می مانی و ترسیدم نکنه خدا نکرده گیر آنها بیفتی .
آقا حبیب گفت حالا که الحمدالله به خیر گذشت و آنها رفتند پی کارشان .
چای را با آنها خوردم اما برای خوردن شام نماندم و به اتاقم رفتم . همه چیز به هم ریخته بود و به گمانم رسید که آنها حتی داخل کتری آب را هم جستجو کرده بودند چرا که در کتری وسط اتاق افتاده بود . ساعتی طول کشید تا دوباره به اتاق نظم بخشیدم و بدون شام به بستر رفتم . فکر های گوناگونی به مغرم هجوم آورده بود ، این بار دیگر نمی توانستم خود را گول بزنم و بی خیالی طی کنم . قراین و شواهد نشان می داد که به راستی تحت تعقیبم و به دنبالم هستند . اما از کی و به چه علت را نمی دانستم . سعی کردم خوب فکر کنم و ببینم چه کار خطایی مرتکب شده ام . آیا خانف نا مردی کرده و از من هم اسمی برده و به اونها گفته که پیش من کتاب داره ؟ چه خوبشد که اون ها رو نابود کردم و پیش خودم نگه نداشتم . منو چه به این کار ها . امید های نتوانستند ترس و تشویش را از وجودم دور کنند و تا هنگامی که خروس ملیحه خانم بانگ زد چشمانم باز بود و به سقف خیره شده بودم . در نهایت با این امید که خدا حمایتم می کند می خواستم چشم بر هم بگذارم که یاد قرارمان افتادم و به سختی بلند شدم . نماز صبحگاهی ام بی ریا و خالص و تنها به خاطر عشق و محبت به ذات حق نبود ترس از عواقب این جریانات و چنگ انداختن به دامانش برای رهایی ، سجده ام را طولانی ساخته بود . وقتی قصد خارج شدن از خانه را داشتم ، مولود خانم به دنبالم آیةالکرسی خواند و بر من فوت کرد و با گفتن مواظب خودت باش بدرقه ام کرد . سنگینی نگاهی را حس نکردم و تا رسیدن به خانه صمصام با خیال راحت طی طریق نمودم . زنگ خانه را که به صدا در آوردم ، خود سحابه در را به رویم گشود و مادر را نیز میان حیاط دیدم . او به سلامم گرم پاسخ داد و با گفتن خدا عوضت بدهد علی آقا امیدوارم با دست پر برگردید هر دوی ما را بدرقه کرد . نمی دانم چرا نمی توانستم شمرده و موزون گام بردارم حس می کردم پا هایم قدرت و توان قدم بر داشتن را ندارند . سر خیابان ایستادم و او هم به ناچار ایستاد و پرسید :
- چیزی شده ؟
- نه ! دارم فکر می کنم که بهتر است اتومبیلی کرایه کنیم اینطوری شما خسته نمی شوید .
- فکر مرا نکنید ، بچه که نیستم زود خسته شوم .
- با این حال بهتره که در بست برویم و با همان ماشین هم برگردیم .
- هر طور که صلاح می دانید .
سر خیابان ایستادم و مقابل چند اتومبیل را گرفتم اما آنها راضی نشدند ما را به مقصد برسانند . داشتم پشیمان می شدم که اتومبیلی دیگر نگه داشت و با چانه زدن بر سر قیمت کرایه راضی شد و سوار شدیم . تمام توجه سحابه به خیابان بود شاید داشت در میان مردم به دنبال قیافه ای آشنا می گشت . از شهر خارج نشده بودیم که راننده سیگاری روشن کرد و همان طور که نگاه به جلو داشت زیر لب آواز ، بستی تو بار سفر از خونه ما ، را سر داد و شیشه را کاملاً پایین کشید شعر را نصفه ، نیمه رها کرد و آه بلندی کشید وقتی دید به او توجه دارم گفت :
- از صب تا شب مثل سگ سوزن خورده جون می کنم و آخر شب فقط دلم خوشه که دمی به خمره می زنم اون رو هم اون عفریته زهر مارم می کنه . چیزی نمونده سر بذارم بیابون و راهی بشم . وقتی دید توجه سحابه هم به حرفهاش جلب شده با گفتن ببخشین آبجی به شوما توهین نشه ، ادامه داد مثل مور و ملخ از سر و روم بچه بالا می ره . از صب تا شب برای سیر کردن شکمشون جون می کنم اما هنوز یکی کفش نداره و اون یکی شلوار ، عیال هم که قربونش برم سالی یکی نون خور اضافه می کنه . قربون خدا برم اجاق یکی رو کور می کنه و به یکی انقدر بچه میده که اگه دست تو دماغش بکنه بچه بیرون میاد . یکی نیست بگه مصب تو شکر بچه میدی خوب بده دستم کم با بچه پول بزرگ شدنشون رو هم بده .
به شوخی گفتم : با هر بچه یک کیسه پول خوبه ؟
- نه بابا یک کیسه زیاده همونقدر بده که بتونم شکمشون رو سیر و لباس براشون تهیه کنم .
- مگه چند تان ؟
- با این یکی که به دنیا بیاد میشن هفت تا . هفت قد و نیم قد . پنچ تا دختر و یک پسر که نمی دونم آخریش چی از آب در بیاد .
- خدا براتون حفظشون کنه .
- ای بابا انقدر چشم و دلم سیره که اگه کم هم بشن دست و دلم نمی لرزه . یک نون خور کمتر بهتر !
از شهر خارج شده بودیم وو چیزی نمانده بود به بیابان مورد نظر برسیم . برای آن که مبادا اشتباه کنم نگاه به جاده دوختم و سکوت کردم . تنها نشانی که داشتم یک دکان پنچر گیری با تابلوی آبی زنگ زده اش در کنار جاده اسفالته بود که متروک مانده بود و بیابان از پشت دکان به صورت جاده خاکی شروع می شد ، خدا ، خدا می کردم که بتوانم آن جا را بیابم و سرگردان جاده نشویم . از چنین منظره ای گذشتیم و دلم هری ریخت پایین و به راننده گفتم نگهدار و کمی به عقب برگرد . می خواستم قبل از پیاده کردن سحابه در مورد درست رسیدن به مقصد اطمینان حاصل کنم . راننده که دید خیال داریم آن جا پیاده شویم متعجب پرسید : این جا پیاده می شوید ؟
گفتم : بله ، البته اگر درست گفته باشم .
(31)
او دنده عوض کرد و عقب ، عقب رفت تا رسید به دکان پنچر گیری و نگهداشت . سحابه کنجکاو به من نظر داشت ، به او گفتم :
- من اول پیاده می شوم ببینم درست آمده ایم یا نه !
سر تکان داد به نشانه موافقت و من پیاده شدم از کنار پنچر گیری گذشتم و به بیابان چشم دوختم . چیز آشنایی ندیدم مجبور بودم به حسم اعتماد کنم ، نفس بلندی کشیدم و چشم بر هم گذاشتم تا منظره آن بیابان را به خاطر آورم و لحظاتی بعد وقتی چشم باز کردم یقین داشتم که درست آمده این به سوی اتومبیل برگشتم و گفتم :
- همین جاست .
سخنم سحابه را خوشحال کرد و از اتومبیل پیاده شد . اما راننده با گفتن اینکه آیا مطمئنید درست آمده اید ، می خواست تردیدم را بر انگیزد که با آوردن خنده بر لب گفتم : بله مطمئنم .
پول کرایه را دادم و او با بهت و نا باوری پا روی گاز گذاشت و حرکت کرد . سحابه پشت به دکان پنچیر گیری ایستاده بود و تماشایمان می کرد . وقتی به طرفش آمدم نگاه بر گرفت و آرام حرکت کرد . هر دو لحظاتی از بلندی به بیابانی که در زیر پایمان گسترده شده بود نگاه کردیم . هر دو تردید داشتیم که آیا سرازیری جاده خاکی را طی کنیم یا در همان جا متوقف شویم . باید تصمیم می گرفتیم بادی که می وزید چادر سیاه سحابه را با خود به هوا بلند می کرد و تلاش او برای مهار چادر سخت بود .
پرسیدم : برویم ؟ و او با فرود آوردن سر موافقت خود را ابراز کرد . من پیش افتادم و او به دنبالم حرکت نمود . سرازیری را طی کردیم و هر دو در سطح هموار بیابان قرار گرفتیم . سحابه در سکوت کنکاش را آغاز کرده بود و با گرداندن سرش به راست و چپ به دنبال نشانی از زندگی می گشت . اما جز هرم آفتاب بر خاک خشک بیابان نشانی از زیروحی نبود . به سمتی رفتم که صمصام رفته بود و اگر چه او را در نیمه راه باز گردانده بودم اما این بار راه را ادامه دادم و به سوی افق حرکت کردم . من به دنبال برکه ای بودم که نادر از آن در نامه اش یاد کرده بود . آن قدر از دست یابی به برکه مطمئن بودم که گویی می دانستم در کجا آن را پیدا خواهم کرد . شوق رسیدن بر سرعت گامهایم افزوده بود و فراموش کرده بودم که کسی با من است . از صدای آوای بلندی که به گوشم رسید قدم سست کردم و به پشت سر نگریستم . سحابه را دیدم که پایش در گودال کوچک لجن فرو رفته . پایش را خارج کرده بود اما کفش و جورابش به صورت وحشتناکی آلوده شده بود و نمی توانست قدم بر دارد ، به سویش رفتم تا کمکش کنم به لحنی رنجیده گفت :
- شما بروید من دنبالتان خواهم آمد .
شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم : متأسفم ، پاک فراموش کرده بودم که شما هم با من هستید . اجازه بدهید کفشتان را تمیز کنم . تکّه روزنامه ای کهنه و فرسوده را که باد با خود به بیابان آورده بود یافت و با آن شروع کرد به تمیز کردن کفشش و گفت :
- مهم نیست ! شما حرکت کنید من به شما می رسم .
دستورش را عمل کردم و به راه افتادم اما این بار با قدمهایی آهسته که او نیز بتواند با من همگام شود . وقتی توانست مجدداً کفش بپا کند فاصله اش را با من به سرعت پیمود و با گفتن اینکه خیلی دیگر راه مانده ؟ فهمیدم که به من نزدیک شده است .
جواب او را چه می توانستم بدهم وقتی خود نمی دانستم ، من به صرف یک احساس گنگ پیش می رفتم و معلوم هم نبود که در انتهای راه برکه ای به راستی وجود داشته باشد . اما در جواب او با لحنی مطمئن گفتم :
- فکر نکنم که دیگر راه زیادی باقی مانده باشد .
- چه کسی باور می کند که نادر چنین بیابان برهوتی زندگی می کرده . اصلاً چرا باید در این جا زندگی کند . مگر جا قحط بود که این جا را برگزید ؟ من هم کم کم دارم یقین می کنم که او عقل درست و حسابی نداشته است و اگر صمصام و سمیرا را هم در این جا پیدا کنیم ترجیح می دهم به جای خانه آن دو را به تیمارستان روانه کنم .
خستگی به خوبی در صدایش آشکار بود و متأسفانه جایی هم نبود که بتواند بنشیند و برای آن که بعد راه را از خاطرش ببرم بهترین کار این بود که با وی هم صحبت شوم و فکرش را به چیز دیگری معطوف کنمک . به همین خاطر گفتم :
- من با نظر تو موافق نیستم و بر عکس فکر می کنم که نادر توانست با تهذیب نفس و چشم پوشی از وابستگی های دنیایی سالک شود .
پرسید : شما او را دیده بودید ؟
- نه ! من از تعریف های برادرتان با او آشنا شدم .
- شما فکر می کنید که در این عصر و دوره هم می شود سالک شد ؟
- سالک شدن به عصر و دوره نیست . عشق و ایمان حقیقی می خواهد .
- شما فکر می کنید که صمصام و سمیرا هم می خواهند به راه او بروند ؟
- منظورتان از او کیست ؟ خدا یا نادر .
- منظورم نادر است . شما فکر نمی کنید که آنها می خواهند به راهی بروند که نادر رفت ؟
- من هیچ نمی دانم . تنها این را می دانم که صمصام به دنبال گم شده اش می گردد آن هم نه در روی زمین خاکی . چرا که جسم او در گورستان دفن است .
- حرفهای شما مرا می ترساند ، آیا برادرم عاشق یک روح است ؟
- به این نمی توانم پاسخ دهم ، ولی فکرر می کنم او دارد خودش را آزمایش می کند . می خواهد ببیند که آیا می تواند هم چون دوستش چشم از مال دنیا بگیرد و با مشقت و رنج آن چه را به دست می آورد در راه خدا بخشش کند یا اینکه در این راه شکست می خورد .
- من هرگز برادرم را اینگونه نشناختم . اگر راستی ، راستی دارد خود را آزمایش می کند چرا ما می خواهیم مانع او شویم ؟
(32)
سحابه قدم آهسته کرد و بر جای ایستاد ، نگاهش را به افق دوخته بود ، گویی کسی را در آن دور ها به چشم می دید . دقایقی ساکت و خاموش به تماشا ایستاد و سپس حرکتی به خود داد و با لحنی آمرانه گفت : برگردیم خونه .
به انتظار من نایستاد و راه بازگشت در پیش گرفت . من بر جای ایستاده بودم ، حس می کردم تا برکه فاصله ای نمانده و می توانم صمصام را در آن جا بیابم . از طرفی لحن قاطع سحابه و حرکت او برای بازگشت به دو راهی ام کشانده بود و در آن لحظه آرزو می کردم که ایکاش به تنهایی آمده بودم و این دختر مانعی برای رسیدنم به صمصام و برکه نبود . باد شدیدی آغاز شد که هم چون گرد بادی به دور ما پیچید ، تاب دیدن نیاوردم و چشم بر هم گذاشتم تا گرد باد فرو نشیند و بتوانم حرکت کنم . وقتی از سرعت باد کاسته شد و توانستم دیده باز کنم سحابه را ندیدم . به دور خود چرخیدم تا نشانی از او بیابم اما مثل این که سحابه قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود . از تصور گم شدن او در آن وادی از خود بیخود شدم و با صدای بلند نامش را فریاد کشیدم . مثل دیوانگان از بند رسته می دویدم و به نام صدایش می زدم . تا این که چادر سیاهش که مثل کومه ای به نظر می رسید نمایان شد . وقتی به او رسیدم جثه ضعیف و لاغرش را به جلو خم شده به حال سجده یافتم که سر بر زمین گذاشته بود . با صدایی که از وحشت می لرزید به نام صدایش زدم . جنبشی زیر چادر پدید آمد و آرام آرام سر از زمین بر داشت وقتی توانست به صورتم نگاه کند حالت مرده از گور برخاسته ای را داشت . خاک نشسته بر صورتش به همراه اشکی که از دیده فرو ریخته بود بر هم آمیخته و چهره او را وحشتناک ساخته بود ، حس کردم توان برخاستن ندارد . زیر بازویش را گرفتم تا توانست روی پا بایستد . چادر سیاهش به خاک آغشته شده بود و آن موجود تمیز صبح به موجودی کثیف و زشت تبدیل شده بود . او هنوز می گریست و من به گمان اینکه از وضعیت خود ناراحت است گفتم :
- از بیابان که خارج شدیم می رویم به در خانه ای و کمک می گیریم . لطفاً گریه نکنید و آرام باشید .
بدون آن که حرف بزند با قدمهای آهسته به راه افتاد . گذاشتم تا گریه اش پایان بگیرد . آن وقت گفتم :
- هیچ وقت خودم را نخواهم بخشید . من نمی بایست شما را به این بیابان می آوردم . باید می دانستم که این راه را طاقت نمی آورید .
سر تکان داد و گفت : اگر مرا نمی آوردید هرگز شما را نمی بخشیدم . گریه من به خاطر خستگی نیست . گریه می کنم چون نمی دانم به مادر چشم به راهم چه بگویم . او به انتظار خبر شادی از جانب ماست و اگر بداند ما دست خالی برگشته ایم دیوانه می شود .
- نا امید نباشید خدا کمکمان می کند ، شاید همین حالا که من و شما داریم آیه یأس می خوانیم آنها در خانه باشند و به انتظار ما نشسته باشند . امیدتان را از دست ندهید .
- شما هم متوجه شدید ؟
- متوجه چه چیز باید می شدم ؟
- این که خدا نخواست ما جلو تر برویم .
- شما اینطور برداشت کرده اید ؟
- بله ! و یقین دارم که همین طور بوده است . ما نمی بایست جلو تر می رفتیم و به همین خاطر هم گرد باد وزید .
- عرفان من آن قدر ضعیف است که این چیز ها را درک نمی کنم و ظهور گرد باد را فقط به تغییرات هوای ربط و بسط می دهم .
- اما این شما بودید که چشم مرا به راهی دیگر باز کردید .
- اوه نه ! من آدم عامی و بیسوادی بیش نیستم و از مکتب زهد و پارسایی هیچ نمی دانم . آن چه که از زبان من شنیدید دریافت هایم از برادرتان بود و دیگر هیچ .
- این شما نبودید که با قاطعیت گفتید برای سالک شدن عشق و ایمان لازم است ؟
- بله گفتم اما من بنده ای هستم اسیر قیودات دنیوی و از معنویت فقط نماز را می شناسم و به سنت همان گونه معتقدم که به صورت صوری از دیران آموخته ام . به هنگام عزا سینه و زنجیر زده ام و به هنگام عید چراغانی کرده ام اما با گذشت از اینها همه چیزم در دنیایم خلاصه می شود و فراموش می کنم که امامان برای چه به شهادت رسیده اند و هدف آنها از این که روی در روی ظلم ایستاده اند چه بوده ؟ پس منی که می دانم در این دریای بزرگ قطره ای بیش نیستم چه به حرف از زهد و پارسایی زدن ، درکم خیلی کمتر از آن است که بخواهم در این مورد داد سخن سر بدهم .
- اما به یقین شما انسانی هستید صادق و راستگو . همین که ریا نمی کنید ، خودش خیلی است .
خنده ام موجب حیرتش شد اما هیچ نپرسید و قدم تند کرد .
به جاده رسیدیم ، سحابه پشت مغازه پنچر گیری دیگر طاقت نیاورد و نشست و به پاک کردن چادرش پرداخت . من هم با چشم اطراف را جستجو کردم تا شاید خانه ای را بیابم اما هیچ خانه ای به چشم نمی خورد . کنار سحابه نشستم تا من هم رفع خستگی کنم و در همان حال گفتم :
- اینطور که معلوم است هیچ خانه ای نیست تا شما خود را تمیز کنید .
- با این قیافه هم که نمی توانم به خانه بروم .
- یک راه مانده البته یک پیشنهاد است . اگر موافقت کنید با ماشین یکراست می رویم به خانه من و آن جا سر و وضع خود را مرتب کنید و بعد به خانه بروید .
- فکر بدی نیست اما به صاحبخانه تان چه خواهید گفت ؟
- اول بگذارید ماشین بگیریم بعد فکر آن را می کنیم . شما همین جا بنشینید تا ماشین بگیرم !
بلند شدم و لب جاده ایستادم می بایست به آن سوی جاده می رفتم در جهت مخالف برگشتم تا به سحابه بگویم که بلند شود دیدم در کنارم ایستاده او حواسش جمع تر از من بود . با احتیاط به آن سوی جاده رفتیم و منتظر وسیله نقلیه شدیم . خوشبختانه اتومبیلی نگهداشت و سوار شدیم و زود تر از آنچه که انتظارش را داشتیم به مقصد رسیدیم . کوچه را ساکت و بی رهگذر یافتیم با عجله در خانه را باز کردم و سحابه را داخل نمودم و خود پشت سرش وارد شدم . در اتاق مش حبیب بسته بود از بخت خود شادمان شدم و به سحابه گفتم :
- خیالتان آسوده باشد کسی منزل نیست .
چشم سحابه که به حوض پر از آب افتاد درنگ نکرد و به شستن دست و صورت پرداخت . برای آن که آسوده باشد گفتم :
من می روم بالا ، کارتان که تمام شد راه پشت بام را بگیرید و بالا بیایید . با عجله پله ها را طی کردم و خودم را به اتاق رساندم . بسترم را جمع نکرده بودم با شتاب به اتاق نظم بخشیدم و پیراموس را روشن کردم تا چای آماده کنم . وقتی بالا آمد همان سحابه صبح شده بود گره روسری اش را محکم بسته بود و چادر با خود نداشت . کفشهای خیس از آب را در آورد و دمر کرد تا آب آن خارج شود . با خنده گفت :
- قیافه صاحبخانه تان وقتی وارد شود و چادر سیاهی را روی بند رخت ببیند دیدنی است . برای بودن من در این جا چه بهانه ای می آورید ؟
- بهانه لازم نیست ! مگر شما خواهر صمصام نیستید ؟ خب آمده اید دیدن برادرتان .
- و برای شستن چادرم چه دروغی باید سر هم کنید ؟
چای دم کردم و گفتم : دروغ لازم نیست . همین که بگویید احتیاط داشت آب کشیدم کافی است . مولود خانم زن تمیزی است .
قانع شد و تازه در آن هنگام بود که به دور و بر خود نگاه انداخت و کتاب های برادرش را دید و مثل زائری که به زیارت آمده باشد در مقابل آنها به تماشا ایستاد . ولی به آنها دست نزد وقتی چشم از تماشا بر داشت همان جا نشست و پرسید :
- داداش به شما گفت که چرا درس و دانشگاه را رها کرد و دنبال کار رفت ؟
- اگر منظورتان شرح نا پدری است و رفتار او با صمصام بله برایم تعریف کرده !
نمی دانید چقدر احساس پشیمانی می کنم از این که گول زبان چرب و نرم آن مرد را خوردم و او را به برادرم ترجیح دادم . در اون روز ها فکر می کردم که برادرم جوان خود خواهی است که تنها به منافع خود فکر می کند و حاضر است من و مادر و سایه را فدای خود کند . این فکر با تلقین های به قول ( صمصام ) غاصب بیشتر با خونم عجین شد و می خواستم او را به هر طریق که ممکن باشد از بیراهه رفتن باز بدارم . غافل از اینکه آن که به بیراهه افتاده خود من هستم نه برادرم . صمصام سایه را بیشتر از من دوست دارد چرا که سایه دانا تر از من است و زود تحت تأثیر زبان آن مرد قرار نگرفته بود . او به حرفهای برادرمان اطمینان داشت و غالباً در مشاجرات جانب برادر را می گرفت . اما اقرار می کنم روزی که فهمیدم صمصام درس و دانشگاه را رها کرده و می خواهد در بازار کاسب شود خیلی دلم سوخت و حتی در خفا گریه هم کردم . دلم می خواست طوری پیش می آمد که صمصام می توانست هم به ما برسد و هم به دانشگاه . اما این که تمام هم و غم او دانشگاه شده بود و مادر مجبور بود نیش زبان شوهرش را هم تحمل کند و دم بر نیاورد جگرم را می سوزاند و آتشم می زد . اما صمصام می دانست چه آفتی به جان ما افتاده و چه گرگی در لباس میش فرو رفته . او بار ها به من و مادر هشدار داد اما متأسفانه هر دوی ما توی گوشهایمان پنبه گذاشته بودیم و صدایش را نمی شنیدیم .
- باز هم خدا را شکر زود تر متوجه شدید و بیرونش انداختید .
- چه فایده از اینکار صمصام که دیگر به دانشگاه باز نگشت .
چای ریختم و مقابلش گذاشتم و گفتم :
- غالب ما آدمها گول ظاهر و زبان را می خوریم .
سحابه با نوشیدن چای بلند شد و از اتاق خارج شد و پایین رفت . وقتی مجدداً باز گشت چادر به سرش بود نشان داد که خیال نشستن ندارد . پرسیدم :
- ببینید کفشهایتان خشک شده ؟
او با امتحان آنها لبخند رضایتی بر لب آورد و گفت :
- می شود خود آنها را بپا کرد .
- چند دقیقه تأمل کنید تا من هم دست و رویی بشویم و حرکت کنیم .
ترجیح داد روی بام بایستد و به مناظر اطراف نگاه کند و من هم پایین رفتم . داشتم دستهای خیس ام را لای مو هایم می کشیدم که صدای چرخش کلید آمد و لحظاتی بعد از آن چه دیدم دهانم باز ماند .
(33)
فصل 12
صمصام وارد شد و به دنبالش سمیرا نیز داخل شد . با دیدن او آن چنان فریاد شادی کشیدم که صدایم به نعره بیشتر شباهت داشت تا غریو شادی . سمیرا ایستاده بود و به من که صمصام را در آغوش کشیده بودم و دور خودم می چرخیدم نگاه می کرد و می خندید . وقتی از چرخش ایستادم به صورتش نگاه کردم و پرسیدم معلوم هست کجایی مرد ؟ تو که ما را نصف عمر کردی ؟ گفت :
- اول بگو سمیرا می تواند بالا برود ؟
- چرا نتواند ؟ اتفاقاً سحابه خانم هم اینجاست .
بهت زده نگاهش را به دیده ام دوخت ، دهانش از تعجب باز مانده بود ، پرسید :
- درست شنیدم سحابه اینجاست ؟
- بله ! گوش هایت درست شنیدند . از صبح زود من و خواهرت تو بیابان پرسه می زدیم و شما را جستجو می کردیم .
آرام شد و پرسید : چرا بیابان ؟
- حدس زدم ترا بتوانم آنجا پیدا کنم ، ساعتی نیست که برگشته ایم و هنوز غذا نخورده ایم .
- پس چرا یکسر به خانه نرفتید ؟
- در بیابان دچار گرد باد شدیم و چادر و کفش خواهرت کثیف شد و با آن وضع نمی توانستیم به خانه برویم . اما حالا داشتیم می رفتیم و من داشتم خودم را تمیز می کردم که تو وارد شدی . شما ها غذا خوردین ؟
- آره ! تو برو بالا من میرم چیزی گیر بیارم .
- نه تو برو بالا تا خواهرت ترا ببیند من میرم غذا بگیرم .
* * *از اغذیه فروشی مقداری غذای سرد گرفتم و به خانه برگشتم . وقتی پشت در اتاق رسیدم ، صدای خنده شاد آنها به گوشم رسید . لحظه ای درنگ کردم و پس از آن با با سرفه ای بلند ، بازگشتم را خبر دادم . با صدای صمصام که گفت :
- بیا تو ، که خواهرم با گشنگی از دست رفت ، وقتی وارد شدم با همان لحن شوخ ادامه داد :
- آخه این چه رسم مهمان نوازیه ؟ ما از تو اینطوری پذیرایی می کنیم ؟ ما به تو نون بیات تعارف می کنیم ؟
- والله نمی دونم ، مگه تو سفره تو ، نونی هم پیدا می شه ؟
آنها سفره پهن کرده بودند و سحابه تکه نان بیاتی را با ولع می جوید سمیرا گفت :
- از دو طلبه جیره خوار توقع سفره نداشته باشید .
چشم به صمصام دوختم و دیدم که با چشمهایش به من می خندد . فکر کردم حرفهای سمیرا نوعی شوخی است و آن را جدی نگرفتم . آن دو نیز در خوردن به ما پیوستند و پس از جمع کردن سفره ، سحابه که در حال ریختن چای بود ، پرسید :
- پس قم مجاور می شوید ؟ که سمیرا پاسخ داد : بله . از گفتگوی آن دو در یافتم که موضوع جدی است ، خواستم از صمصام بپرسم که خودش زبان باز کرد و گفت : من تصمیم گرفته ام برم حوزه و درس حوزه بخوانم . توی این یکی دو هفته خیلی کار ها کرده ام که شما از آن بی خبرید . اول اینکه قاتلین نادر را به دام انداختم و از پدرش خواستم تا شکایتی تسلیم دادگاه کند . که شرح این قضیه خودش شنیدنی است . صمصام خیال داشت باز گویی را به وقت دیگری بیندازد اما وقتی کنجکاوی ام را دید لب به سخن باز کرد :
- خیلی مرارت کشیدم تا توانستم اطلاعاتی جمع کنم و بفهمم که چه بلایی بر سر نادر و آن دو سه تن دیگر آمده ، پشت قضیه یک فرد با نفوذی خوابیده بود که به آسانی دم به تله نمی داد و ما هم مدرک کافی جز آن دو سه خط نادر بیشتر نداشتیم و در واقع مقصر اصلی را نمی شناختیم ، سمیرا پیشنهاد کرد به دیدن خانواده نادر برویم و از آنها کمک بگیریم . حال بماند که آنها اول روی خوش نشان ندادند اما بعد که توانستم قانعشان کنم که نادر دیوانه نبود و نا جوانمردانه به قتل رسیده ، تحت تأثیر قرار گرفتند و پدرش قسم خورد که تا انتقام خون پسرش را نگیرد آرام نمی نشیند و پدر نادر از نفوذش توی دستگاه های دولتی استفاده کرد و فهمید قطعه ای که نادر و چند نفر به اصطلاح اشغال کرده و آلونکی ساخته بودند ، متعلق به مردی بود که صاحب کارخانه آجر پزی و صابون پزی بود و هم او لودر آورده و آلونک را روی سر آنها خراب کرده است . قرار است وکیل خانوادگی آنها این قضیه را دنبال کند و آنها را به سزای عملشان برساند . پدر نادر بلوف زده و چنین وا نمود کرده که دو تن از دوستان پسرش شاهد ماجرا بوده اند و حاضرند در دادگاه شهادت بدهند . این بلوف مؤثر افتاده و او و ایادی اش را به تکاپو انداخته تا یک جوری قضیه را لوث کنند . این را گفتم تا تو هم حواست را جمع کنی و مراقب خودت باشی . به ناگه سحابه نگاه وحشت زده اش را به من دوخت و آرام گفت :
- خدای من ، یعنی ممکن است که آن مرد . . . صمصام پرسید :
- منظورت کدام مرد است ؟
نمی خواستم صمصام را نگران کنم ، به همین خاطر با خنده گفتم :
- هیچ بابا چند شب پیش مردی رفته بود به در خانه تان و از من پرس و جو کرده بود و شب پیش هم دو نفر آمده بودند اینجا و با فریب دادن حبیب آقا اومدن بالا و اثاث و اثاثیه را بهم ریخته و رفته بودند .
- چیزی کم نشده ؟
- نه ! فکر می کنم اومده بودن دنبال خود من و حرف آقا حبیب رو که گفته خونه نیستم باور نکردن !
- پس با این حساب گاومون زاییده اون هم دو قلو . سمیرا گفت :
- من ترس برم داشته و می ترسم آنها شما دو نفر را هم نابود کنند تا شاهدی وجود نداشته باشه ! سحابه هم تأیید کرد و ترس آنها کم کم به خودم هم سرایت کرد و از مردی که تعقیبم می کرد و نشانی های او گفتم که سحابه با کشیدن آه بلندی گفت :
- این نشانی های همان مردی است که آمده بود در خانه ، کار دیگری جز دلداری دادن نداشتم . صمصام ساکت و خموش به فکر فرو رفته بود وقتی به سخن در آمد رو به من کرد و گفت :
- جای تو اینجا نیست !
- بس کن مرد مؤمن قضیه رو خیلی جدی گرفتی !
- جدی هم هست ، آنهایی که به راحتی دو نفر را از میان برداشتن دو نفر دیگر را هم می توانند نیست و نابود کنند .
- چطوره بریم کلانتری و بگیم جون ما تو خطره ؟ !
- مسخره بازی در نیار من دارم جدی حرف می زنم تو از وخامت اوضاع خبر نداری .
- خب میگی چیکار کنم و کجا پناه بگیرم . تو که می دونی من فک و فامیلی ندارم که به اونها پناه ببرم . . . تو چاپخونه هم که نمی تونم بخوابم می مونه همین جا ! بی خود فکر هایبد نکن ، بلایی سرم نمی یاد . صمصام بلند شد و گفت :
پاشین بریم خونه تا سر فرصت یک فکر حسابی بکنیم .
در حال آماده شدن بودیم که صدای در بلند شد و صمصام با دست اشاره کرد که آرام باشید و خودش را پا ورچین ، پا ورچین به لب بام رساند و به داخل حیاط سرک کشید و با تکان سر نشان داد خطری تهدیدمان نمی کند . وقتی به کنارمان آمد گفت :
- آقا حبیب و مولود خانم هستن . تو به آقا حبیب میگی که چند روز میری سفر تا اگه باز کسی آمد و پرسید فکر کند که تو به سفر رفته ای .
- چاه نکنده منار بدزدم مرد حسابی ؟ تو اول فکری برای جای من بکن ، بعد بگو که دارم میرم سفر .
- تو این رو به آقا حبیب بگو و به بقیه اش کار نداشته باش . یکی دو تا تیکه رخت هم بردار و بذار تو ساک من که مجبور نشی بیای خونه .
(34)
سحابه گویی به همه جای اتاق وارد بود ساک دستی برادرش را بر داشت و پیراهن و شلواری که می دانست از آن برادرش نیست توی ساک گذاشت و خودم هم لباس زیر برداشتم و توی ساک چپاندم و بعد از قفل کردن در ، همگی از پله ها سرازیر شدیم .
وصف چهره زن و شوهر وقتی دیدند یک صف آدم از پله ها سرازیر شده ، دیدنی بود . من که اول پایین آمده بودم با سگرمه های تو هم مولود خانم و دهان باز آقا حبیب روبرو شدم ، اما چشم آنها که به صمصام افتاد گل از گلشان شکفت و با رویی باز و لبی پر خنده از او استقبال کردند . صمصام هم با گرمی به احوالپرسی پرداخت و حال پای مولود خانم را پرسید و مولود با لحن بیماری لب به شکوه و شکایت گشود و در میان گله اش پرسید :
- دکتر جان همشیره هایتان هستند . صمصام خندید و به سمیرا اشاره کرد و گفت :
- این خانم بنده است و آن یکی سحابه خواهرم است .
مولود خانم قدم پیش گذاشت و صورت خانمها را بوسید و با گفتن مبارک است انشاءالله به آقا حبیب اشاره کرد تا در اتاق را باز کند و از مهمانان پذیرایی کند که صمصام متوجه شد و با دست گذاشتن روی شانه آقا حبیب او را از این کار باز داشت و گفت :
- وقتی دیگر مزاحم می شویم . ما که با هم غریبه نیستیم ، راستش دوست دارم یک وقت بیام که کلی بتونیم بلا هم گپ بزنیم ، من تو این چند ماهی که با شما زندگی کردم خیلی خاطرا خوش دارم ، مخصوصاً از مولود خانم و مهربانیهایش !
مولود خانم که قند در دلش آب شده بود ، گفت : اینجا خونه خودتونه و قدم شما هر وقت که تشریف بیارین سر چشم ماست .
صمصام پیش افتاد و با گفتن خدا چشمتان را نگهدارد در حیاط را باز کرد . خانم ها خارج شدند من رو به آقا حبیب کردم و گفتم : خوب شد یادم افتاد آقا حبیب من یکی دو روز میرم سفر کار چاپی بگیرم و برگردم . نگران من نباشید . آقا حبیب با گفتن خدا به همراهت ، ما را بدرقه کرد و همگی به راه افتادیم .
صمصام که کنار من راه می رفت آرام پرسید :
- همه ، همونی بود که گفتی یا اینکه باز هم چیز هایی هست ؟
- نه دیگه چیزی نیست جز این که من به قدر تو نگران نیستم و نمی ترسم ! لطفاً موضوع را بزرگ نکن .
- اما علی واقعاً موضوع حاده چرا نمی خوای قبول کنی که جونت در خطره . اون هایی که راحت نادر رو با اون بدبخت ها نابود کردن به همون آسونی هم میتونن من و تو رو نابود کنن . باور کن من برای خودم نیست که ناراحتم اما دلم نمی خواد پای تو ، تویی که اصلاً نادر رو نمی شناختی و از زندگی اش خبر نداشتی به میان کشیده بشه و جونت به خطر بیفته ، خواهش می کنم به خاطر من هم که شده تا اون ها دستگیر نشدن ، مواظب خودت باش و از خودت مراقبت کن .
- باشه سعی می کنم اما کار و بارو که نمی تونم ول کنم و خونه نشین بشم .
- کار را ول نکن اما از شب کاری کردن و دیر به خونه رفتن احتراز کن . به مادر میگم یک اتاق برات آماده کنه و تو میای پیش ما تا ببینیم بعد چی میشه !
- اما صمصام نمیشه من اون جا بمونم . یکی این که من اون جا راحت نیستم ، دوم هم این که اون ها از خدا شونه که من و تو رو با هم گیر بندازن و یکجا کلکمونو بکنن . اگر از هم دور باشیم اقلاً می تونیم به هم یکجوری خبر بدیم . اما با هم بودنمان . . .
- همینکه که گفتم ! تو میای خونه ما تا این کار تموم بشه . من نمی تونم مدال نگران حال تو باشم . به پدر نادر قول داده ام که تا آخر این ماجرا تنهایش نگذارم . من و سمیرا امشب باید برگردیم به خونه اون ها . سمیرا هنوز علائقش را نسبت به مادر ، پدر نادر فراموش نکرده و دوست داره با اون ها باشه ، به قول خودش میگه تا انتقام نادر رو نگیرم نمی تونم احساس خوشبختی کنم و من بهش حق میدم . تو در خونه ما تنها هستی و من بهت خبر میدم که کار تا کجا پیش رفته .
- صمصام تو داری کار خطرناکی می کنی . بودن من در خانه شما به صلاح مادر و خواهرانت نیست آن ها چه گناهی کرده اند که نگران و مضطرب باشن . من یک نفرم و می تونم از خودم مراقبت کنم ، شاید یکی دو روزی رفتم خونه آقا رسول یا خونه منصور . اگه یه وقت لازم شد فرار کنم ، تنها باشم که بهتر است ! صمصام به فکر فرو رفت و دیگر هیچ نگفت . توی اتوبوس تمام حواسم پیش صمصام بود و برای او می ترسیدم . می دیدم که صمصام هم زیر چشمی مراقب من است و چشم از من نمی گیرد . به مقصد که رسیدیم باز هم صمصام در کنارام راه می رفت و خانم ها در جلوی ما حرکت می کردند . این بار لحن صمصام التماس آمیز بود وقتی گفت :
- علی خونه ما باشی خاطرم جمع تره . می دونم که دیگه اون ها جأت نمی کنن به خونه ما نزدیک بشن ، آنقدر کله شقی نکن ! این کار یکی دو روز بیشتر طول نمی کشه . آقای خائفی وکیل مطمئن بود که در اولین باز جویی اون ها به همه چیز اقرار می کنن . تو فقط دو سه روز مهمان ما هستی و بعد اگر اینکار هنوز طول داشت ، آزادی هر کجا که دوست داری بری قبوله ؟
- فقط دو سه روز و نه بیشتر !
خندید و گفت : باشهحالا بزن قدش ! به یکدیگر دست دادیم و هر دو زدیم زیر خنده .
پشت در حیاط که رسیدیم هر چهار نفر توقف کردیم و نقشه کشیدیم که چگونه وارد شویم تا مادر شوکه نشود . صمصام گفت :
- شما دو نفر اول وارد شوید چرا که آنها منتظر شما هستند و به مادر بگویید که ما توی راهیم و داریم میایم خونه .
قبول کردیم و صبر کردیم تا صمصام و سمیرا کمی از خانه فاصله گرفتند و سپس زنگ خانه را فشردیم . سایه در را به رویمان گشود ، معلوم بود که خشمگین و عصبانی است سلام سردی کرد و از سحابه پرسید :
- معلوم هست کجایی ؟ صبح رفتی ، حالا برگشتی !
سحابه بدون آن که پاسخ سایه را بدهد وارد شد و من هم بدون آن که دعوت شده باشم ، قدم به درون خانه گذاشتم . مادر به استقبالمان آمد ، نگرانی از صورت و حرکاتش مشهود بود و به خوبی تصنعی بودن لبخندی که بر لب داشت ، مشخص بود . با تعارف مادر دیگر راه اتاق را می دانستم و به دنبال او قدم به اتاق گذاشتم و روبرویش نشستم . در صورتم به دنبال چیزی از پسرش می گشت وقتی دید لبخند می زنم با خوشحالی پرسید : از صمصام خبری رسیده ؟ سر فرود آوردم و گفتم :
- نه تنها خبری رسیده ، بلکه هر دو توی راه هستن و دارن میان خونه .
اشکهای شاد مادر مروارید وار روی گونه اش غلتید و برای آن که مطمئن شود درست شنیده رو به سحابه کرد و پرسید :
- آره سحابه علی آقا راست میگه ؟ سحابه سر فرود آورد و گفت :
- بله مادر درست میگن ، صمصام و سمیرا توی راهه و ممکنه همین الان برسن .
مادر دست به آسمان بلند کرد و گفت :
- خدایا شکرت که پسرمو به من برگردوندی . الهی کرور ، کرور شکرت .
سایه حب و بغض را فراموش کرد و با شادی دست برهم کوبید و صورت سحابه را بوسید . در همین حیث صدای زنگ در به گوش رسید و سایه با فریاد اینکه داداش اومد به سوی حیاط دوید . مادر پشت پنجره ایستاد و به حیاط چشم دوخت ، وقتی سایه را در آغوش برادرش دید ، شتابان از اتاق خارج شد و خودش را به آنها رساند .
35)
در آغوش گرفتن مادر ، وقتی صورت صمصام را غرق بوسه می کرد ، حالم را دگرگون ساخت و برای لحظه ای آرزو کردم که ای کاش به جای صمصام می بودم و حاضر بودم هر آن چه دارم در این راه بدهم . می خواستم حس کنم که برای موجودی ارزشمندم و قدرم را می داند ، کسی هست که چشم به راهم به انتظار نشسته می نشیند و بودنم برایش اهمیت دارد . غبطه بر صمصام خوردم و احساس حسادت کردم . بار دیگر دچار حالی شدم که طاقتم از کف رفته بود و به دنبال راه فرار گشتم . زندگی برایم پوچ و تو خالی شد و خود را موجودی دیدم تنها و بیکس ، باید می رفتم ! در میان آن اجتماع خوشبخت جایی برای من نبود . اما این بار راه فراری وجود نداشت آنها به سوی اتاقی می آمدند که من در پشت پنجره اش ایستاده و شاهد هم آغوشی آنها شده بودم . خموش و در خود فرو رفته به تعارف آنها در گوشه ای نشستم و به ظاهر چشم بر آنها دوختم ، اما تمامی فکر و اندیشه ام به دنبال راهی برای گریز بود . می دانستم که نمی توانم به خواسته صمصام احترام بگذارم و در بین آنها باقی بمانم آن هم به مدت چند روز ، نه ، این غیر ممکن بود . صدا هایی به گوشم می رسید اما مفهومش را نمی فهمیدم . آخر شب با صمصام و سمیرا از خانه خارج شدم تا کمی پیاده روی کنم و مجدداً به خانه برگردم ، مقداری از راه طی شده بود که اختیار از دست دادم و به صمصام گفتم :
- من بر نمی گردم ! تصمیم داشتم چند روزی برم سفر که فکر می کنم حالا وقتش رسیده . نوبتی هم باشه حالا نوبت منه .
به هنگام ادای این کلمات سعی داشتم در چشم صمصام نگاه نکنم و با لحنی قاطع کلمات را ادا کنم که راه را بر هر پیشنهادی از جانب او ببندم . دیدم که یکه خورد و قدم آهسته کرد اما در برابر لحن قاطعم اعتراض نکرد و زیر لب گفت :
- هر طور صلاح می دانی . فقط مراقب خودت باش . دوست داری بگی مقصدت کجاست و چند روز طول می کشه ؟
- مقصد معینی ندارم شاید برم قشم دنبال خواهرم بگردم ممکنه بتونم پیداش کنم . من باید هر طور شده نشانی از او بیابم ! با فرود آوردن سر حرفم را تصدیق کرد و ادامه داد :
- می خوای صبح تا ترمینال همراهیت کنم ؟
- نه ! ممنون ! سعی می کنم زود برگردم . متأسفم که نتونستم کمکت کنم .
- تو خیلی بیش از انتظارم کمکم کردی ، حالا که فکر می کنم می بینم حق با توئه و بهتره که بری سفر . امیدوارم تا وقتی بر می گردی همه چیز روبراه شده باشه و قاتل نادرم دستگیر شده باشه .
* * *با هزاران سختی و خون دل راهی شدم . در حالیکه با خود تصویر تندیس ساخته و پرداخته شده ام را به همراه می بردم ، به صورت او ملاحت و جذابیت شاخه نبات و آن حافظ شیراز بخشیده بودم و عشق و شوریدگی رابعه را . این تصویر بی نفس می توانست ساعتهای تنهایی ام را پر کند و بدون کلام در طول خلیج با من به نظاره مرغانی که بی پروا به کشتی نزدیک شده و تکه نان هدیه مرد مسافر را شکار می کردند ، بنشیند و به حکایت مردی گوش کند که به تاریخ بند عباس آگاه بود . صدایی پر طنین و زنگ دار که وقتی سخن از قدمت و آبادانی روزگار کهن می گفت سایه غم بر صورتش می نشست .
نخستین بار که سخن از بند عباس در تاریخ آمده در زمان داریوش شاه بوده و در دوره اسکندر مقدونی سخن از بند عباس به نام هرمیرزاد آمده ولی وقتی پرتغالی ها جزیره را به تصرف خود در آوردند آن را گمبرون یا گمبرویا نامیدند . اما در زمان حکومت صفویه با راندن پرتغالی ها از جزیره هرمز و ناحیه فعلی بند عباس ، اسم بندر را شاه عباس اول به نام خود بند عباس کرد . بندر عباس آن زمان چون حصاری نداشت ، انگلیسی ها و هلندی ها چشم طمع بر آن دوختند و تجارت خانه راه انداختن و به خاطر لنگر های خوبی هم که داشت ، همه کشتی های بزرگ که از هند برای ایران و عثمانی و سایر نقاط آسیا کالا حمل می کردند به راحتی آمد و شد می کردند .
می شنیدم که مرد فاضل داشت تاریخ را به هجوم امیر تیمور به شهر های ساحلی هرمز می برد و این که چگونه او با قساوت تمام هفت قلعه آباد را تسخیر کرد و چگونه قلعه ها را سوزاند و محافظان مجبور شدند به جزیره جرون بگریزند . سخن او تاریخ را به پرده کشاند و آنهمه بی رحمی خون را در عروقم به جوشش در آورد . زیبایی بندر عباس دیگر مرا مجذوب نکرد و تا رسیدن به جزیره قشم و پیاده شدن از کشتی در خود شور و شوقی ندیدم . آن مرد که بعد فهمیدم نامش عارف است با من قدم به خشکی گذاشت و چون پی برد غریبم پرسید :
- برای خرید آمده ای ؟
- نه به دنبال گمشده ای آمده ام .
- چه کاره است ؟ آیا نام و نشانش را می دانی ؟
- نه ، به درستی نمی دانم ، فقط وقتی کوچک بودم صورتش را به خاطر دارم و یک اسم که به درست بودنش هم شک دارم .
- پس کارت خیلی دشوار است ، مثل این میمانه که در انبار کاه دنبال سوزن بگردی !
در قشم هر چه جستجو کردم قیافه ای آشنا نیافتم و پس از دو روز پرسه زدن به بند باز گشتم . هنگام مراجعت پسر و دختر جوانی هم جزو مسافران بودند که بی اختیار آنها را برای مصاحبت برگزیدم و با اندک سخنی دانستم که آن دو با یکدیگر خواهر و برادرند و از ملاقات عمه خود باز می گردند . در صورت گندمگون دخترک دو چشم سیاه درشت می درخشید که نگاهش مرا یاد کسی می انداخت که نمی دانستم او را کجا دیده ام اما لطف آن نگاه آرامشی ژرف به وجودم می بخشید که عاری از شهوات شیطانی بود . نگاهی مهربان و آشنا ، گویی من و او از سالیان دراز یکدیگر را می شناختیم و من با راز نگاه او آشنا بودم . کنجکاوی کردم که بدانم در کدام نقطه بندر عباس ساکن است و او با صداقت نشانی خود را داد چرا این کار را کردم ؟ شاید در آن شهر غریب یک کلام مهر آمیز و یک نگاه دوستانه و آشنا موجب شده بود ، غریبی و درد غربت را به فراموشی بسپارم و گمان کنم که من نیز دوست و آشنایی یافته ام و یا شاید این نقش طبیعت بود که مرا به دریای مهر کشاند ، هر چه بود مرا پای بند کرد . دختری جوان در سر آغاز راه سعادت و من یک مجرم فراری ، مجرمی که از گذشته اندوهبارش می گریخت و باور نداشت که می تواند چون دیگران چشم به روشنی سعادت باز کند . تخدیر شده بدون آنکه مژه بر هم زنم به صورتش زل زده بودم . پوست انار سوخته اش از مقابل چشمم دور شد و به آب کف آلود مایل گشت و تازه در آن هنگام بود که سرخی گلبرگ گل را بر گونه هایش دیدم که ازشرم سرخ شده . وای بر من که با نگاهم سادگی و صداقت چون برف را در درخشش آفتاب به یغما دادم و به جای مهربانی و خوش خلقی مزه ترنج را به رایگان گرفتم . چگونه می توانستم به آن معمای هستی بفهمانم که جرمی فزون بر خطا هایم نکند و بر درد و رنجم دردی افزون نکند . ای کاش روحم آینه ای بود که می توانست در آن بنگرد و خیال آسوده کند .
وقتی پایمان به خشکی رسید به هنگام خداحافظی موجودی بود ، خاموش و سرد که نگاهی محو و گنگ و گریزان داشت . سر در گم و سرگردان بر جای مانده بودم که چه کنم ؟ آنها به راه خود می رفتند و من بر جای مانده بودم . با اکراه به راه افتادم و سر خیابان دیدم که به انتظار وسیله نقلیه ایستاده اند . برادرش مرا دید ، در انتظار یک لبخند نفسم گرفت و وقتی به آنچه می خواستم رسیدم دلم از شادی طبل کوبید . او می دانست که مسافرم و غریب و چون لب به تعارف و دعوت گشود ، مهمان نوازی اش تار و پودم را لرزاند . رندی را با گرفتن نگاه و سر تکان دادن از خود دور کردم و راهی شدم . نا امید از چشمداشت دعوت او به راه خود می رفتم تا مباد که فکر کند مردی نا محرم و مسموم را برادرش به مهمان شدن دعوت کرده . در مهمانخانه به احساسم که مویه می کرد چنان غریدم که اشک نجوشیده در چشمه سار خشکید و آه حسرتم شمع را خاموش کرد . دو روز توی مهمانخانه در به روی خود بستم و خود را به مجازات رساندم تا مگر فراموش کنم . چندین بار چمدان بستم و قصد راهی شدن کردم اما هر بار به امید شیرینی عفو و فراموشی کدورت چمدان بر زمین گذاشتم و از رفتن پشیمان گشتم . اسیر تردید و دو دلی ها در تنهایی روز را به شب رساندم و آن گاه که اسیر وسواس شدم از مهمان خانه بیرون زدم . آدرس را ننوشته به یاد داشتم وقتی آن جا را یافتم وسواس تردید به جانم افتاد و راه ساحل در پیش گرفتم . خورشید آرام و خموش دل به خلیج می سپرد و رنگ آبی را خونین می کرد . نگاهش به من بود و گویی به حال غریبانه ام می گریست .
(36)
دیگر روز را با همان احساس تردید رفتن و ماندن آغاز کردم اما در ته قلبم ندایی بانگ می زد که باید راهی شوی ، از مهمان خانه که بیرون آمدم برای آخرین بار به دیدار کوی او رفتم و در پشت ویترین وغازه ای به نظاره ایستادم . نگاهم بی هدف درون ویترین را می کاوید و روی شیئی ثابت نبود خواستم رد شوم که صدایی آشنا گفت :
- اگر به دنبال من می گردی داداش ، درست آمده ای بفرما تو !
سر بلند کردم و از شادی به هیجان آمدم و پرسیدم :
- مغازه تو اینجاست ؟ لبخندی زد با گرفتن دستم چشمش به چمدانم افتاد و پرسید :
- خیال رفتن داری به همین زودی ؟
- به قدر کافی مانده ام ، و حالا وقت رفتن است . راستش تنهایی حوصله ام را سر آورده و تصمیم گرفته ام برگردم .
- بیا تو مگه میشه همینجوری بدون خداحافظی برگردی . ما را بگو که چشم به راهت بودیم و فکر می کردیم به ما سر می زنی !
دستم را کشید و با خود به داخل مغازه برد و پشت میز به جای خودش نشاند . کلامش بارقه امید را به دلم تاباند و باورم شد که چشم انتظارم بوده است . به یاد نمی آوردم که با او قول و قراری گذاشته باشم اما وقتی عنوان کرد که چرا به دیدارش نرفته ام آن را نفی نکردم و با گفتن اینکه نخواستم مزاحم شوم بر آن صحه گذاشتم . جاسم اخم بر پیشانی آورد و با صراحت گفت : اگر مزاحم بودی که آدرسم را نمی دادم و تعارفت نمی کردم .
تمامی رنج و اندوه از وجودم رخت بر بست و تازه در ن هنگام بود که به اجناس مغازه اش چشم گرداندم و گفتم :
- مغازه خوبی داری کار و کاسبی چطور است ؟ خود او نیز نگاه خریدارانه ای به اجناس اندخت و گفت :
- به شکر خدا بد نیست و روزگار می گذره .
- با پدرت شریکی ؟
- نه از او به ارث رسیده .
- خدا رحمتش کند . اگر نگویی حسادت می کنم می گویم خوش به حالت که اقلاً از پدر ارثی نصیبت شده پدر خدا بیامرز من که جز قرض چیزی یه جای نگذاشت .
- ما هم سرمایه دار نبودیم و نیستیم مغازه و یک خونه داریم همین و همین .
- خدا بده برکت دیگه چی می خوای ؟ همه تلاش می کنن که این رو داشته باشن ، خدا بهت رو کرده که داری . پس شکر گزار باش !
جاسم با نگاهی به ساعتش بلند شد و نشان داد که آماده رفتن است . در گاو صندوق را گشود و مقداری پول برداشت و مجدداً در آن را بست . من در میان در ایستاده بودم تا جسم خارج شود . کرکره را که پایین کشید ، گفت :
من بعد از مرگ پدر سه ماهی تو تهران زندگی کردم ، رفته بودم تا گمشده ای را پیدا کنم ، اما تلاشم بیهوده بود و به ناچار برگشتم بند تو تهران هیچ کس به هیچ کس نیست و من می دونستم که دست خالی بر می گردم اما برای دلخوشی خانواده رفتم و برگشتم . خندیدم و گفتم :
- این به آن در ، من هم تو شهر شما نتونستم گمشده ام را پیدا کنم و دارم دست خالی بر می گردم . تنها تفاوتمن و تو در اینکه تو برای دلخش ساختن خانواده ات سفر کردی و من برای دلخوش ساختن خودم . دارم باور می کنم که قسمت نیست من هم دلسوزی داشته باشم . جاسم خندید و برای اینکه دل گرمم سازد گفت :
- خدا بزرگه و نباید امید را از دست داد .
از خانه شان زیاد دور نبودیم . با پایان گرفتن سخن جاسم پشت در حیاط رسیده بودیم . زنگ در خانه را دو بار فشرد و با کلید در خانه را باز کرد مرا دعوت به داخل شدن کرد و با صدای بلند بانگ زد : یاالله . . . مهمان داریم .
کسی وارد حیاط نشد . کف حیاط با سیمان مفروش شده بود و چند نخل زینتی باغچه بزرگ را تزیین کرده بودند . جاسم مرا از چند پله بالا برد و در چوبی اتاق را گشود و تعارفم کرد داخل شوم . اتاقی بزرگ و مفروش شده مقابل چشمم ظاهر شد که تمیز بود و آراسته . اتاق خنک بود و قابل تنفس وقتی نشستم نفس بلندی کشیدم جاسم با گفتن اینجا را خانه خودت بدان مرا گذاشت و از اتاق خارج شد . در نبود صاحبخانه جسارت کردم و هر دو پایم را دراز کردم و بار دیگر به تماشای اتاق نشستم . روی طاقچه اتاق قاب عکسی خانوادگی دیده می شد که متعلق به خیلی سال پیش بود دو بچه کم سن و سال در دو طرف والدین خود ایستاده بودند که می توانستم حدس بزنم آن دو بچه جاسم و خواهرش می باشند . جاسم با دو لیوان نوشیدنی وارد شد و به همراه گذاشتن سینی بر زمین روبرویم نشست و گفت :
- حس غریبی دارم ، فکر می کنم که تو را سالهاست می شناسم و از دوستان قدیم من هستی .
- شاید باور نکنی اگر بگویم من هم چنین احساسی دارم و مطمئنم که بدون دیدار مجدد از اینجا نمی رفتم . خندید و گفت :
به مادرم گفته ام که با تو از قشم برگشته ام و تو اهل تهرانی . آخه مادر من هم متولد تهران است ، به همینخاطر دوست داشت تو را از نزدیک ببیند و حالا هم که گفته ام تو آمده ای می خواهد بیاید و تو را از نزدیک ببیند ، ما دوستان تهرانی کم داریم و مادر خوشحال می شود همشهریانش را ببیند .
کلام جاسم تمام نشده بود که اندام زن میان سالی در چار چوب در اتاق ظاهر شد . به احترامش بپا خاستم . با خوشرویی قدم به داخل ااق گذاشت و به لهجه خودمان احوالپرسی کرد . سر به زیر انداخته بودم و با او گفتگو می کردم . ولی وقتی سر بلند کردم و نگاهم به نگاهش افتاد ، هر دو یکه ای خوردیم و در صورت یکدیگر به دنبال نشانی از یک آشنا گشتیم . من زود تر نا امید شدم و سر به زیر انداختم اما او که هنوز نومید نگشته بود پرسید : شما کجا زندگی می کنید ؟ منظورم اینه که بچه کدام محله هستید .
- بچه خانی آباد . اما حالا تو نظام آباد زندگی می کنم . تو خونه یک دستفروش به نام مش حبیب .
- فامیل . . . فامیلتون چیه ؟
- فامیلم ؟ خب کوچیکتون علی سیرتی ام .
صدای جیغی که کشیده شد ، موجب شد یک وجب از جا بپرم و ببینم که آن زن با رنگی پریده و چشمی از حدقه در آمده به من زل زده و مات و مبهوت نگاهم می کند . از خود پرسیدم آیا امکان داره که این زن . . . نه نمی تونه حقیقت داشته باشه ، اما وقتی سیل اشک از دیدگان او جاری شد زیر لب زمزمه کردم : ( عفت ) . . . کلامم را شنیده بود و با فرود آوردن سر تأیید کرد این حقیقت آن قدر عجیب و نا باور بود که نزدیک بود مشاعرم را از دست بدهم اما خواهرم بلند شد و بدون هیچ پرسش دیگر خودش را به آغوشم انداخت و زار ، زار گریست . در میان هق ، هق گریه اش می گفت : علی جان. داداش کوچولوی خودم ، علی جان چطور می تونم باور کنم که تو را پیدا کرده ام آن هم به این آسانی . آه خدای من شکرت که به من عمر دادی تا گمشده ام را پیدا کنم . علی جان بگو برام حرف بزن . دلم می خواد صدات رو بشنوم !
عفت مرا می بویید و می بوسید ، هر دو همدیگر را در بغل گرفته بودیم و گریه می کردیم . جاسم که مبهوت به ما می نگریست لحظاتی تاب تحمل آورد ولی بعد از آن که او نیز دچار احساس شد اتاق را ترک کرد . نمی دانم چقدر زمان به این حالت گذشت که دست از گریستن بر داشتیم و به تماشای یکدیگر نشستیم . بله خودش بود عفت بود که روبرویم نشسته بود گر چه گرد پیری بر موی داشت و چین و چروک زیبایی و طراوت جوانی اش را به یغما برده بود ، اما نگاهش همان نگاه گرم و صمیمی گذشته بود با صدای بغض آلود گفتم :
- پیر شده ای ! خندید و بار دیگر اشک به دیده آورد و با لحنی که سعی در نهان کردن غم داشت ، گفت :
- من وقتی عروسی کردم تو یک الف بچه بیشتر نبودی . بابامون یادت میاد ؟
- ای یک چیز هایی یادم هست . اما مادر بیشتر یادمه . خدا هر دو شونو رحمت کنه . والدین بدی نبودند . عفت آه بلندی کشید و گفت :
- آره آدمهای بدی نبودند . هر چند که مرا مفت فروختند و به دیار غریب روانه کردند . اما دلم نمیاد از اون ها به بدی یاد کنم مخصوصاً مادر که فقط خوبیهاش یادمه و پول زیر فرش قایم کردن هاش . وقتی بابا مست می اومد خونه ، هیچی یادش نبود و مادر ته مونده جیب هاش رو بر می داشت و قایم می کرد . با همون پول ها بود که منو فرستاد خونه بخت .
- اما من از عروسی تو چیزی به خاطر ندارم .
- حق داری که به یاد نداشته باشی چون من بعد از محضر عقد روانه قشم شدم و در چند سالی که در قشم زندگی کردم بابا فقط دو بار به دیدنم آمد و در این دو بار هم تنها بود . شوهرم عبدالله صاحب لنچ بود و فرصت نمی کرد مرا به تهران بیاورد . وقتی هم که به بندر عباس نقل مکان کردیم ، ارتباطمان به کلی قطع شد .
(37)
صدای سلام آرامی به گوشم رسید و نگاهم به در دوخته شد . ظریفه میان در اتاق ایستاده بود و نگاهمان می کرد . حس غریبگی و نا شناسی با سخن شوق انگیز مادر که گفت :
- بیا تو ظریفه این آقا غریبه نیست این برادر من و دایی توئه به احساسی آشنا مبدل شد و پای ظریفه را به اتاق باز کرد . بلند شدم و لحظه ای مسخ شده بر جا ایستادم و در آن لحظه شور و شیدایی مجازی را تبسم معنویت با خود به همراه برد و موجب شد بر اشتباهم در درون بخندم .
نگاه ظریفه بار دیگر رنگ صفا و مهر به خود گرفت و گونه اش این بار نه از شرم بلکه از شادی رنگ گل سرخ گرفت . باور این که به انتهای غریبی و بیکسی ام رسیده ام مشکل بود و هر آن فکر می کردم در رؤیایی شیرین و سکر آور بسر می برم و با کوچکترین تلنگری از این خواب بیدار شده و شاهد تنهایی ام خواهم بود ، برای باور این خوشبختی دو چشم عفت را آینه ای کردم و هر دو خویشتن را در آن به نظاره نشستم . شب از راه رسیده بود اما هیچ یک از ما طالب خواب نبود ، حرفهای نا گفته بسیاری بود که باید گفته میشد و مهمتر آن که باید فرصت می یافتیم تا به قدر تمامی سالهای تهی از وجود هم ، یکدیگر را می شناختیم و پای نهال خشکیده عاطفه را آبیاری می کردیم . هر دو در تلاش شناخت هم بودیم . حرفهای عفت مرا به دوران کودکی ام پیوند می داد ولی این تعریف آنقدر بسط نداشت تا خلاء دوران نوجوانی و جوانی مرا پر کند . میان این سالها دره ای عمیق وجود داشت و پرتگاهی که خطر سقوط تهدیدمان می کرد . با خود فکر می کردم که چه چیز می تواند میان این دو زمان را پر کند و از یادمان ببرد که نسبت به هم بیگانه نیستیم . در ابراز علاقه عفت شعاع ضعیفی از رفتار مادر می دیدم که نمی دانستم این رفتار ارثی است و یا به خاطر آن است که خود نیز مادر است .
صبح ازراه می رسید که برایم بستر گسترده شد و سرم بر بالین رفت اما چشمم خواب را نمی طلبید . شوقی کودکانه وجودم را احاطه کرده بود ، شوق یافتن یک ستون ، یک تکیه گاه . یک محرم راز و یک سنگ صبور برای گشودن عقده های دیرین ؛ از یاد آوری این که می توانم در چشم صمصام نگاه کنم و بگویم که خواهرم را یافته ام و دیگر بی پناه نیستم ، دلم در سینه می طپید و نیاز پیدا می کردم که بار دیگر آوای خواهر گوش جانم را نوازش دهد .
فردا و فردا های دیگر همه به یاد آوری خاطرات و تعریف آنچه که بر ما گذشته بود ، گذشت و من فارغ از صمصام غرق در محبتخانواده شده بودم . دیگر به روحیات او و دو فرزندش آگاهی داشتم و پرده های ابهام یکی پس از دیگری از پیش چشمانم کنار می رفت . جاسم قفل صندوق دلش را پیشم گشوده بود و می دانستم که خواهر در تکاپوی یافتن همسری مناسب برای اوست و قلب جاسم نزد دختر عمه به گرو مانده است . گمان می کردم که راه ازدواج آنها هموار و کامیابی در درسترس ، اما وقتی هاله غم بر چهره جاسم نشست به تردید افتادم و پرسیدم مشکل چیست ؟ جاسم آه حسرتی کشید و گفت :
- مشکل میان مادر است و عمه . کینه ای که از سالیان دراز در سینه مانده و به هیچ طریق فراموش نمی شود . نمی توانستم بپذیرم که در قلب مهربان خواهرم جایی هم برای نهان کردن کینه وجود داشته باشد . او را در این مدت زنی رنج کشیده ، صبور و بردبار شناخته بودم و کلام جاسم برایم قابل پذیرش نبود . اما چون او شروع به شرح ماجرا کرد لب فرو بستم تا بار دیگر ارزیابی کنم .
- مادر توی زندگی اش خیلی سختی کشیده و رنج برده . گر چه پدر از مال و مکنت بی نصیب نبوده اما رفتار اقوام پدری با مادر به علت تعصب قومی شکنجه آور بوده است . مادر هرگز از پدر به بدی یاد نمی کند اما اسم عمه تیره پشت او را می لرزاند و حاضر نیست در برابرش نامی از او برده شود .
مادر گسستن رشته خود با خانواده اش را به گردن عمه و نفوذ او بر پدر می داند و ستاندن دادش را به قیامت حواله می دهد . مادر می گوید یک عمر چشم به در داشتم تا شاید قامت پدر و مادر و برادر را در آستانه در ببینم و هر بار که دلتنگ و ملول لب به شکوه گشودم و از پدرتان خواستم که مرا برای دیدار کوتاهی به تهران و نزد خانواده ام ببرد عمه با آوردن بهانه دو هوا شدن و از بین رفتن کانون خانواده پدرتان را منصرف و مرا در حسرت باقی گذاشت . من و ظریفه به او حق می دهیم و می دانیم که مادر چه از خود گذشتگی بزرگی انجام داده و راضی نیستم که به خاطر من دل مجروحش بار دیگر بسوزد و ترجیح می دهم لب به اقرار باز نکنم و به سرنوشت چشم بدوزم . رفتار نا هنجار عمه و بقیه موجب شده تا مادر کینه مردم را هم به دل بگیرد و خواستگاران ظریفه را هم به خانه راه ندهد . حال خدا می داند که این خشم و نفرت در چه زمان خاموش خواهد شد !
- اما من نمی توانم قبول کنم که خواهرم حاضر شود با سرنوشت تو و ظریفه تنها به صرف کینه بازی کند . از خواهرم سنی گذشته و مسلماً می تواند بدون حب و بغض تصمیم بگیرد . جاسم از روی تأسف سر تکان داد و لب فرو بست ، اما از نگاه در خواستش را می خواندم من می بایست خواهرم را متقاعد کنم که برای به خوشبختی رسیدن جاسم کینه را فراموش کند و اجازه بدهد آنها با یکدیگر زندگی کنند .
* * *
(38)
فصل 13
در زیر آسمان پر ستاره من و عفت و ظریفه نشسته بودیم و او این بار لب فرو بسته بود تا من حرف بزنم . مجمل گویی هایی من حوصله اش را سر آورد و با لحن نا راضی گفت : علی چرا وقتی از تو سؤال می کنم کوتاه جواب می دهی ، تو نمی دانی که من چقدر مشتاق شنیدن حرفهای تو هستم . وقتی تو برایم حرف می زنی خودم را در کنار او احساس می کنم گویی که در آن دقایق و ساعات منهم حضور داشته ام پس حرفهایت را کوتاه نکن دوست دارم برایم همه چیز را تعریف کنی حتی بگویی که هوا صاف بود یا ابری . و من به اینهمه اشتیاق خندیدم . در طول دو ماهی که در کنارش زیسته بودم به زعم خودم تمام گفتنی ها را باز گفته بودم اما او سیراب نشده و هنوز مشتاق شنیدن بود برایش از صمصام و از خانواده او سخن گفته بودم و خواهر می دانست که صمصام تنها برایم یک دوست نیست و مثل برادر دوستش می دارم . خواهرم تک ، تک اعضاء خانواده صمصام را به نام می شناخت و پی برده بودم که هنگام بکار بردن اسم سحابه با نگاهی مو شکاف بر اندازم می کند ، شاید از طنین صدایم به هنگام نام بردن او پی به اسرار دلم برده بود و حال که باز نوبت تعریف من فرا رسیده بود ، خودش با پیش کشیدن اسم سحابه و این که او چگونه دختری است می خواست اطلاعات بیشتری کسب کند . ظریفه زانو در بغل گرفته بود و چشم به دهان من دوخته بود ، رنگ پوستش در شب با سیاهی برابری داشت اما برق چشمش چون تیری سیاهی را می شکافت و بر هدف می نشست ، تصمیم گرفتم از سؤال خواهر پلی بسازم برای رسیدن به هدفی که در پیش داشتم به همین خاطر با صدای بلند خندیدم و گفتم :
- چرا می خواهی از من حرف بکشی ؟ تو با اینهمه هوش و ذکاوت چطور تا به حال متوجه احوال پسرت نشدی ؟ دستم را گرفت و فشرد ، به نشانه اینکه خاموش بمانم ، ظریفه که سکوت مادر را دید به حرف آمد و گفت :
- مادر می داند اما به روی خود نمی آورد چون با وصلت جاسم و نسرین موافق نیست . خود را به بی خبری زدم و پرسیدم :
- چرا ؟ مگر نسرین عیب و ایرادی دارد ؟
نگاه ظریفه به عفت دوخته شد ، گویی از او اجازه سخن گفتن می گرفت ، خواهر این رمز را کشف کرد و به جای ظریفه خود با کشیدن آه بلندی گفت :
- هیچ ایرادی ندارد ! من خودم دختر دارم و نمی توانم عیب روی دختر مردم بگذارم . اما تو نمی دانی که مادرش چه داغی روی جگرم گذاشته و چگونه عمر مرا در حسرت و دریغ خوردن گرفته . تو چه می دانی که من در طول این سالها چه کشیدم و چگونه روز ها را شب کردم . رویت سیمای خانواده ام برایم به صوت آرزویی در آمده بود ، آرزویی که به کامیابی نرسید و دیدار من با پدر و مادرم به قیامت افتاد . نسرین دختر زنی است که خوشی های زندگی را بر من حرام کرد و به چهای شهد ، زهر در حنجره ام ریخت .
من قادر نیستم دختر چنین زنی را برای پسرم به خانه بیاورم و با او در زیر یک سقف زندگی کنم . این دختر در دامن مادر سنگدلی بزرگ شده و از مهر وعلاقه بویی نبرده . نسرین جاسم را به خاک سیاه می نشاند و بدبختش می کند . یکی نیست به این ها بگوید مگر دختر قحط است که فقط انگشت روی نسرین گذاشته اند ؟ هم اینجا دختر خوب فراوان است و هم تهران مگر غیر از این است ؟ صورت عفت به سمت من چرخید و از من نظر خواست . گفتم :
- نه ! همه جا دختر خوب فراوان است اما اشتباه تو این است که علاقه آنها را ندیده می گیری !
- علاقه ؟ از طرف کی ؟ از طرف نسرین یا جاسم ؟ پسر من است که دیوانه شده و به او علاقمند شده ، دوست داری به چه کسی قسم بخورم که نسرین اینطور نیست هر چه خامی است از جانب جاسم است .
ظریفه سر تکان داد و گفت :
- نه مادر شما دارید اشتباه می کنید من می دانم که نسرین هم به جاسم علاقه دارد حتی خود عمه هم می داند ، اما این را هم می داند که شما به این وصلت رضایت نمی دهید . مادر با تغیر گفت :
- چه خیال کرده ؟ فکر می کند من با دست خودم پسرم را به آتش می اندازم و اجازه می دهم که پسرم را نیز مثل شوهرم اسیر خودش کند ؟ نه ! این یکی را دیگر کور خونده . من تا زنده هستم نمی گذارم جاسم توی این دام بیفتد . صدای خشمگین عفت موجب حیرتم شد و برای آنکه آرامش کنم گفتم :
- بسیار خوب ، حالا چرا داد می زنی و خودت را عصبانی می کنی ؟ خواهر شالی را که به دور سر و دور گردن پیچیده بود باز کرد تا هوای آزاد وارد سینه اش شود و در همان حال گفت :
- ای کاش تو آنها را می شناختی ، من مطمئنم که تو هم مثل من راضی به این ازدواج نبودی .
- مگر تو نمی گویی که نسرین عیب و ایرادی ندارد . اگر واقعاً به این معتقدی پس چرا او را با چوب مادرش می رانی . ممکن است اوبه گونه مادرش رفتار نکند و به راستی عروس خوبی برایت شود . زندگی من و تو خواهر به خاطر نداشتن حامی چنین شد . اما خدا را شکر شما و ظریفه هستید و از جاسم حمایت می کنید . یک کمی فکر کن ! ببین اگر جاسم به میل شما و علی رغم میل خودش با دختر دیگری ازدواج کند ، آیا روی خوشبختی می بیند ؟ در آن صورت آیا شما نخواهید بود که با زندگی اش بازی کرده اید و آیا تو ، خودت را گناهکار نخواهی دانست ؟ جاسم آن قدر شما را دوست دارد که به خاطر راحتی فکر شما علاقه اش را پنهان می کند و سخنی بر لب نمی آورد . اما این را یقین بدان که جاسم جز با نسرین با دختر دیگری سر سفره عقد نخواهد نشست . من دوست دارم فکر کنم که خواهرم زنی است به راستی نمونه و فداکار که جز به آسایش و آرامش فرزندانش به چیز دیگری فکر نمی کند .
نمی دانم این سخن از که بود که با مرد از طریق عمل ، با زن از طریق دل ، و با احمق از طریق گوش صحبت کنید . و من در رابطه با عفت از طریق قلب و بر انگیختن احساسش وارد شده بودم و آرام ، آرام قلبش را نرم می ساختم . پس ادامه دادم :
خواهر تو زن خوشبختی هستی اما خودت نمی دانی . تو دو فرزند خوب و صالح داری که برای آنها زحمت کشیده ای و حالا وقت آن است که خوشبختی ات را با خوشبخت کردن آنها کامل کنی و آتشی که جسم و جانت را می سوزاند با آب عفو و بخشش فرو بنشانی . سعی کن دیگر به گذشته فکر نکنی همان کاری که من می کنم چرا که فکر به گذشته اندوهگینم می کند و از زندگی و زنده بودن نومید می شوم ، زیاد هم به آینده فکر نمی کنم چرا که آینده هم ترس و نگرانی به وجودم راه می دهد پس سعی می کنم با حال زندگی کنم و قدر داشته هایم را بدانم . یک ضرب المثل عربی است که می گوید « قلبت را از حسد و کینه پاک کن ، تا پایت از زنجیر آزاد شود . »
خواهر زندگی خیایب قشنگ و زیباست . بیا به پاس لطفی که خداوند در راه رسیدن من و تو به هم کرده ، تو هم برای خوشنودی خداوند دو انسان خوب را به هم برسان . این را گفتم و از جا بلند شدم و از خانه بیرون رفتم . باید به او فرصت می دادم تا فکر کند و تصمیم بگیرد . اما علت خروجم از خانه تنها این نبود ، بلکه برای خودم هم دلم به درد آمده بود و نیاز داشتم برای غلبه کردن بر احساسم تنها باشم . پیاده تا دم مغازه جاسم رفتم و آن را بسته یافتم . می دانستم که برای خرید جنس مغازه سراغ افرادی رفته که به طور آزاد جنس وارد می کردند . در طول دو ماهی که توی بندر زندگی کرده بودم ، فقط یک نامه برای صمصام نوشته بودم و خبر پیدا شدن خواهرم را داده بودم جواب صمصام این بود که از بودن در کنار خواهرت کمال لذت را ببر و به فکر کار نباش اینجا همه چیز به خیر و خوشی پیش می رود . در آخر نامه هم اضافه کرده بود که افراد خانواده همگی به تو تبریک می گویند و سلام می رسانند . این اطمینان خاطر موجب شده بود تا فکر رفتن را از سر بدر کنم و در کنار خواهر بمانم . اما با قدم زدن در ساحل سنگلاخ بندر دلم هوای شهر و دیار کرد و تصمیم گرفتم که برگردم و کار و فعالیت را از سر بگیرم . دو ساعتی بی هدف قدم زدم و آهنگ بازگشت کردم . در خانه را که کوبیدم ظریفه در را به رویم گشود و نگران پرسید : دایی جان کجا بودی ؟ نگران شدیم !
(39)
این پرسش و توبیخ ساده قلبم را لرزاند ، من صاحب خانواده ای گشته بودم که تأخیرم موجب نگرانی شان شده بود . در حالیکه شوق این خبر با من بود با لحنی شوخ گفتم : دایی جان اگر می دانستم چشمانی نگران من است ، زود تر به خانه بر می گشتم . جاسم اومده ؟
- بله !
* * *بعد از خوردن شام هنگامی که داشتیم میوه می خوردیم موضوع حرکتم را عنوان کردم و به خواهر گفتم که فردا راهی می شوم . این خبر آن چنان غیر مترقبه بود که کارد از دستش افتاد و با حیرت و نگرانی پرسید :
- چی گفتی ؟ می خواهی چیکار کنی ؟
- فردا راهی می شم تهران !
صدای اعتراض همگی بلند شد و جاسم پرسید :
- آخه چرا دایی ؟ به همین زودی از ما خسته شدی ؟
سر تکان دادم :
- نه این چه حرفیه ، آرزوی من اینه که با شما باشم . اما کار و زندگی من به امان خدا رها شده و باید برگردم . صمصام دست تنهاست و خدا را خوش نمی آید که بیشتر از این بار مسئولیت را یک تنه به دوش بکشد . صدای قاطع خواهرم بلند شد که من نمی گذارم بروی فکر رفتن را از سر بیرون کن ! به قاطعیت سخنش خندیدم و گفتم : دوست داری با ماندنم حاصل تلاشم از بین برود و موجودی بیکاره و بی هدف شوم ؟ خواهر به جای پاسخ اشک از دیده فرو ریخت و بلند شد و از اتاق بیرون رفت . جاسم همچنان خموش و سر افکنده به آرامی میوه اش را پوست می گرفت . صورتش نشان می داد که دارد فکر می کند . گفتم تو حرفم را می فهمی مگه نه ؟ سر بلند نمود و مستقیم نگاهم کرد و گفت :
- من می فهمم اما مادر نمی تواند تحمل کند . نمی شود مدت دیگری بمانی شاید . . .
- هر چقدر بیشتر بمانم ، جدایی مشکلتر می شود . این کار برای من هم آسان نیست اما مجبورم بروم به خاطر کارم ، به خاطر شراکتم با صمصام و به خاطر مسئولیتی که قبول کرده ام ! تا اینجا هم خیلی پر رویی کرده ام که صمصام را تنها گذاشته ام . اما ما باز هم یکدیگر را خواهیم دید .
- دایی جان حاضری مادر و ظریفه را هم با خودت ببری ؟
برای پاسخ دادن به سؤال جاسم درنگ کردم ، و با خود فکر کردم آنها را با خود به کجا ببرم . خانه ای که ندارم ؟ آیا آنها می توانند توی یک اتاق روی پشت بام زندگی کنند ؟ آن اتاق جای مناسبی برای ظریفه نبود و از طرفی نمی توانم از طرف صاحبخانه مطمئن باشم . قبول در خواست جاسم یعنی پذیرفتن مسئولیت زندگی آنها ، خواستم به جاسم بگویم که آمادگی این کار را ندارم که خودش گفت :
- من می خواهم برای مادر خانه ای در تهران بخرم با مختصر اثاثی که بتواند در آن زندگی کند . دوست دارم به خاطر تمام سالهایی که محرومیت و دوری را تحمل کرده ، برایش کاری انجام دهم ! اگر شما مادر را با خودتان ببرید ، او را به آرزویش رسانده اید . پرسیدم :
- عقیده مادرت چیست آیا او حاضر به زندگی در تهران هست و آیا راضی می شود از تو جدا زندگی کند ؟
جاسم سر فرود آورد و گفت :
- می دانم که راضی است در تهران زندگی کند وهمان طور که گفتم این آرزوی مادر است . ظریفه هم که با او هست و برای منهم جای نگرانی وجود ندارد اگر ازدواج کنم که تنها نیستم و اگر هم مجرد باقی بمانم می توانم هم اینجا باشم و هم آن جا . گفتم : اینها نظر توست یا این که خواهرم ؟
- نظر من است اما می دانم که مادر هم با آن موافقت می کند . اما برای این که مطمئن شوید ، از خود او هم بپرسید .
می دیدم که بار مسئولیتی بر شانه ام گذاشته می شود که تا به حال آن را تجربه نکرده ام . نمی خواستم نام تردید را ترس بگذارم . چرا که جاسم با سنی کمتر از من از عهده آن به خوبی بر آمده بود . اما شرایط زندگی من و جاسم با هم برابری نمی کرد . من مردی فاقد امکانات زندگی بودم ، زندگی فقیرانه ام خودم را هم عذاب می داد چه برسد به آنهایی که می خواستند با من همخانه شوند . یا باید به طریقی این فکر را منحرف می کردم و یا اینکه از حقیقت زندگی اسفبارم پرده بر می داشتم . به آنها نگفته بودم که در چه شرایطی زندگی می کنم و اتاقم در کجای خانه است . آنها فکر می کردند که من اتاق آبرومندی در خانه مش حبیب اجاره گرفته ام . سکوتم جاسم را به حرف آورد و گفت :
- دایی جان اگر معذوراتی داری بدون رو در بایستی بگو شاید اصلاً نمی باید مطرح می کردم ، بهتره فراموش کنی ؟ !
- بچه نشو جاسم . دارم فکر می کنم که کدام راه بهتر است . این که اول همه با هم برویم یا این که اول من بروم و زمینه را برای ورود آنها آماده کنم . تو که می دانی من امکانات کافی در اختیار ندارم ، یک اتاق دارم که اصلاً برای زندگی سه نفر مناسب نیست . فکر می کنم بهتر است خودم بروم و یک جا و مکان مناسب پیدا کنم و بعد نامه بنویسم تا خواهرم و ظریفه حرکت کنند . تو کدام راه را می پسندی ؟
- هر طور که صلاح می دانی عمل کن اما من نیت دیگری داشتم . نیت من این بود که مادر از خودش سر پناهی داشته باشد و ظریفه هم امنیت داشته باشد . فکر من این بود که شما به اتفاق مادر جستجو کنید تا خانه ای مناسب پیدا کنید و . . .
- خب من اینکار را می کنم و بعد از یافتن خبر می دهم که بیایند چطوره موافقی ؟
- باشه دایی جان اما دوست ندارم که شما به زحمت بیفتید و تازه هنوز مسئله رفتن شما حل نشده .
- فکرش را نکن من می دانم چطوری با خواهرم صحبت کنم تا متقاعد شود .
اما متقاعد کردن او آن طور هم که فکر می کردم آسان صورت نگرفت و مجبور شدم دو روز دیگر در کنارش بمانم تا راضی اش کنم که به تهران برگردم . هنگام حرکت بوسیدمش و گفتم :
- من دارم می روم تا بتوانم خانه ای که لیاقت تو و ظریفه را داشته باشد پیدا کنم و می دانم این کار زود انجام می شود . فقط دلم می خواهد که مرا با این دلخوشی روانه سازی که دیگر در قلبت هیچ کینه ای از هیچ کس وجود ندارد . عفت صورتم را بوسید و گفت :
می دانم از این حرفت چه منظوری داری . سعی خودم را می کنم !
ظریفه هم با این حرف که دایی جان انشاءالله شما را در تهران خواهیم دید بدرقه ام کرد .
* * *