صادق با عصبانیت گفت:بله،تو پدرم را درآوردی.
پری داخل اتاق شد.دوراتاق راه رفت.چیزی که باعث ناراحتی اوشده باشد دراتاق ندید.چندباربا شامه خود درگوشه وکنار بوکشید، اما بازهم چیزی احساس نکرد.چندکلمه ای برزبان جاری کرد که برای صادق مفهومی نداشت.انگارچیزی که درجستجویش بود را یافت. به همان طرف نگاه کرد و با عصبانیت فریاد شد و چیزهایی گفت.بعدازچندثانیه با ارامش به طرف صادق آمد و گفت:البته تقصیرمن نبود،ولی معذرت می خواهم که برای شما مشکلی پیش آمده،حالا هرچه بود تمام شد.ازهیچ چیزنگران نباشید.
صادق تعجب کرد.نه اززبان او چیزی فهمید و نه ازحرکاتش.با تعجب به این صحنه نگاه کرد.ازچشمان ازحدقه درآمده و عصبانیت پری که کلمات نامفهومی برزبان جاری می کرد ترسیده بود.حالا قیافه معصوم و با سخاوت و ارام اورا نگاه می کرد. با تردید گفت:چی بود پری؟مگه چیزی دیدی که من نمی توانم ببینم؟
پری سرش را جنباند و گفت:هرچه بود تمام شد.
صادق با اطمینان خودش را راست کرد وازصنلی جداشد.به طرف پری رفت و به او خیره شد.گفت:حالا چی بود که من ترسیده بودم؟
دخترنگاهش کرد و آهی کشید.آرام گفت:آقا صادق تمام این ها نتیجه ی کنجکاوی شماست.صلاح است این مسئله را همین جا خاتمه دهید،این جوری بهتراست.
صادق که اندک اندک احساس امنیت می کرد گفت:نمی دانم چی بود ولی هرچ بود خیلی مرا ترساند.
به فکرفرورفت.ابروانش را به هم نزدیک کرد و دختررا نگریست.با تعجب گفت:یعنی من اشتباه می کنم و شما دراین ماجرا دخالت نداشتید؟
پری به طرف میزاو رفت.درمقابلش ایستاد و با اطمینان گفت:آقا صادق،خدا آن روزرا نیاورد که من باعث ناراحتی تو شوم.
اوبا تعجب و حیرت گفت:پری تو نمی توانی ناراحتی و ترس مرا درک کنی.نمی فهمی چه می گویم.من تورا می دیدم،ولی بعد غیب می شدی.صدایت را ازجلو می شنیدم که مراصدا می کنی،بعدازطرف دیگرصدا می کردی،مگرتوبرایم چای نیاوردی؟
پری با تعجب گفت:چای برای تو...چرا که نیاوردم،همیشه این کاررا می کنم.
صادق محکم برپیشانیش زد و با عصبانیت گفت:پری مرا دیوانه نکن.دیشب را می گویم،یعنی نصف شب.
دخترآهی کشید و آرام گفت:من این کاررا نکردم،ولی هرکه خودش را مثل من درآورده دیگربرنمی گردد.نه او،بلکه احدی حق آمدن به این محدوده را نخواهد داشت.این را به تو قول می دهم.حالا یکی اشتباه کرده شما هم وحشت کردید،همین.
صادق با هیجان گفت:وحشت،بگو قالب تهی کرده بودم.
بعدبا تعجب گفت:پری تو نبودی؟
پری لبخند زد و گفت:خیر،من نبودم.به تو اطمینان می دهم که ازجلوی این درتکان نخورم تا کسی تورا اذیت نکند.خیالت راحت باشد.
صادق آهی عمیق کشید و سرش را چندبارجنباند.به حالت تسلیم گفت:باشد.من قبول کردم تو نبودی.ولی به من حق بده که باورش سخت است.
پری گفت:بهترشد،همین که قول دادی برایم ارزش دارد.
جوان روی صندلی نشست و با تردید گفت:آیا تو برای پدربزرگ ماجرای خودت را گفتی؟
پری با تعجب گفت:کدام ماجرا؟
همین که اقوامت را ببینی.
پری گفت:آه بله،مسئله موجودیت خودم را نگفتم،بلکه به طریق دیگری بیان شد و رضایت آقا بزرگ را جلب کردم.
صادق گفت:پس دیگرمشکلی نیست که به دیدن اقوام بروی؟
خیر،تا وقتش بشود.
-من جای تو باشم همین الان می روم.
پری سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.جوان پرسید:بازچی شده ساکت شدی؟
دخترسرش را بالااورد و گفت:برای شما نگران هستم.
صادق یادش آمد که شب قبل چه اتفاقی افتاده بود.با ترس گفت:پری تو گفتی دیگرتمام شده.
دخترگفت:بله،من گفتم تمام شده،ولی این ترس تو تا دوسه روزباقی می ماند.حضورمن آرامش شمارابیشترمی کند.به همین دلیل رفتنم را به ساری باید به تأخیربیندازم.
-پری خانم،الان هشت سال است که اقوامت را ندیدی،یک هفته هم رویش.
پری خندید و گفت:گفتنش برای تو اسان است،ولی برای من خیلی سخت است.
صادق انگاربه یاد حرف پدربزرگ افتاده باشد با عجله پرسید:پری،اگرازتو بپرسم درکجای ساری هستند برایم می گویی؟
دخترنگاهش کرد و لبخند زد.گفت:خیر.
صادق با عجله پرسید:آخربرای چه؟
و خیلی آرام گفت:دانستنش که برایم ضررندارد.
پری جواب داد:تحمل آن را نداری،چون ازچیزی که دوسه بارتورا ترسانده قالب تهی کردی.هنوزهم ازچشمانت ترس سرایزمی شود.
صادق قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:پری،چرا به من حق نمی دهی،من خواب بودم.دیدم یکی شبیه تو سینی چای دستش است و مرا صدا می کند.نگاهش کردم تورا دیدم.بعد آرام آرام شکلش تغییرکرد وشبیه شخص دیگری شد و ناگهان ناپدید شد.مرا ازبالای سرم صدا می کرد.سرم را برمی گرداندم اوازجلو صدایم می کرد.بعد غش غش می خندید.تو بودی چه می کردی؟ازترس رفتم زیرلحاف.دیدم قبل ازمن آنجا خوابیده،با عجله به طرف صندلی رفتم دیدم او زودترازمن آنجا نشسته.به من زل می زد و می خندید.یک وقت بود یک وقت نبود. صدایش بود،ولی خودش نبود.حالا تو می گی ترس،بگو وحشت یا بیشترازآن.پری تو نمی توانی تصورکنی که چی می گم.وحشتناک بود.
پری با دقت حرف اورا گوش می کرد.چندبارسرش را تکان داد.صادق متوجه شد او خیلی ناراحت است.ساکت شد و گفت:پری تو چیزی می خواهی بگویی؟
-البته همین طورکه تو گفتی می شود،ولی باید قوی ترباشی که ازجنس دیگری این همه نترسی،چون تصورترس فقط برای چیزهای ناشناخته است.ولی تو که همه چیزرا می دانی و مرا می شناسی.پس لزومی ندارد بترسی.این فقط یک حسادت زنانه بود که تمام شد.
صادق با تعجب پرسید:حسادت زنانه،یعنی اینکه ازجنس شما یکی دیگربه من علاقه مند شده؟
پری آهی کشید و به آرامی گفت:متأسفانه بله.
صادق خندید و گفت:پس شما اگربه یک نفرعلاقه مند باشید با ترس و وحشت عشق خودرا نشان می دهید؟
دخترلبخندی زد و گفت:آقا صادق،آقای دکترمحسنی،شما اشتباه می کنید.عشق ما خیلی پاک است.ما عاشق نمی شویم مگراینکه به راستی،یعنی با تمام وجودمان احساس عشق کرده باشیم.نه کسی را آزارمی دهیم و نه خدای ناکرده می ترسانیم.پس اگریکی کاربد کرده و باعث وحشت شما شده دلیل بربد بودن همه دخترهای عاشق نمی شود.
صادق گفت:پس این مخلوق خدا آمده بود تا رقیب تو شود.