نام کتاب:ریشه در عشق
نام نویسنده: لیلا رضایی
17 فصل 600 صفحه
منبع:98دیا
Printable View
نام کتاب:ریشه در عشق
نام نویسنده: لیلا رضایی
17 فصل 600 صفحه
منبع:98دیا
در حالی که چشمهایش روی برگه ی سیاه شده از اعداد و اشکال هندسی خیره مانده بود، افکارش پا فراتر از حقایق می نهاد و در سرزمین رویاها سیر می نمود. نمی دانست با آن احساسی که احمقانه می پنداشت چه بکند و چطور مهارش کند. عقل به او حکم می کرد از او کناره بگیرد اما دل سرکشی می کرد و گستاخانه به سوی او کشیده می شد. این کشش بیشتر از روز قبل خود را نشان می داد و او هیچ راه فراری نداشت. می ترسید این کشش که او عشق می نامدش باعث رسوایی خودش و بدنامی او شود.
صدای باز شدن در او را از رویای شیرینش بیرون راند.با حرکتی سریع به سمت در چرخید. چهره ی مهربان پدرش امیر در میانه ی در ظاهر شد. لبخندی زد و گفت:
_شیوا جان...
نگاه شیوا باعث شد مکث کوتاهی بکند و با شرمندگی ادامه دهد:
_معذرت می خوام، همیشه فراموش می کنم که قبل از ورود در بزنم.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_من هم همیشه به شما گفته ام مهم نیست، کاری داشتید؟
_بله...فکر کردم متوجه شده ای که عمو فرهاد آمده. خواستم بیای پایین.
شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
_خیلی درس دارم.
پدرش با دلخوری گفت:
_فکر نمی کنم یک احوالپرسی چند دقیقه ای زیاد وقتت را بگیرد.
شیوا گفت:
_باشه...باشه شما بروید من هم می آیم
پدرش با تردید گفت:
_مطمئنباشم که...
شیوا ناراحت پاسخ داد:
_گفتم که...می آیم
پدرش نگاهی کوتاه و گذرا به او نهاد و از اتاق خارج شد. شیوا به چک نویس ها نگاه کرد. از اینکه به پدرش دروغ گفته بود شرمنده بود. در آن چند ساعتی که داخل اتاقش نشسته بود به همه چیز فکر کرده بود جز امتحان فردا.
از جا برخواست، قبل از خارج شدن از اتاق، مقابل آیینه ایستاد و به خودش نگاه کرد و بعد با شتاب از اتاق خارج شد. وسط پله ها رسیده بود که پدرش با دیدن او گفت:
_یک خبر خوش!
شیوا تا پیین پله ها رفت و گفت:
_سلام
فرهاد همراه با جواب سلام، طنز آلود گفت:
_تو این همه درس خوندی دانشمند نشدی؟
شیوا نگاهی به جعبه شیرینی انداخت و گفت:
شما هم اینقدر زحمت می کشید فکر شرمندگی ما را نمی کنید؟
بی بی با سینی چای وارد شد و گفت :
_دوباره شروع نکنید. امروز باید گفت و خندید.
شیوا روی مبلی مقابل فرهاد نشست و گفت:
_خب این خبر خوب که باعث دست و دلبازی شده چی هست؟
بی بی زودتر از بقیه بدون مقدمه گفت:
بالاخره عمو فرهادت تن به ازدواج داد!
شیوا ایستاد و مبهوت به بی بی نگاه کرد.پدرش خندید و گفت:
_چیه ؟تو هم که شوکه شدی.
شیوا با دستپاچگی گفت:
_خب، خب آره...حالا این خانم چه کسی هست؟
پدر گفت:
_سارا...دختر مهندس بهرام پور
شیوا ناباورانه گفت:
_سارا...منظورتان همان دختر لوس و ترشیده ی ...
پدرش حرفش را قطع کرد و با ناراحتی گفت:
شیوا!مواظب حرف زدنت باش. حق نداری در مورد کسی که به خوبی نمی شناسی این طور بی ادبانه اظهارنظر کنی.
شیوا با عصبانیت گفت:
_بعد از این همه مدت یک دختر خودخواه را برایش انتخاب کردید؟این دختر خوب و با اخلاق .چرا او ... اصلا خودتان می دانید چهطور دختر است یا چند سال دارد و ...
این بار پدرش با عصبانیت بیشتری حرف های طوطی وار او را قطع نمود و گفت:
_بس کن شیوا ... فهمیدی؟ عمو فرهاد برای انتخابش احتیاجی به نظرات جنابعالی نداره.
شیوا با خشم گفت:
انتخابش یا انتخاب شما ؟
پدر پاسخ داد :
پیشنهاد من و انتخاب خودش.
گذرایش، بیشتر عصبی اش کرد. انتظار داشت از او جانبداری کند، اما مثلمجسمه نشسته بود و او را می نگریست. با دلخوری از جا برخاست و سالن را ترککرد.
بعد از رفتن شیوا، فرهاد با اندوه گفت:
_معذرت می خواهم امیر انگار روز جمعه ی شما را خراب کردم.
امیر با شرمندگی پاسخ داد:
_نه... نه... من باید معذرت بخواهم. اصلا نیفهمم این دختر چرا اینقدر عوض شده.
بی بی گفت:
_تازگی ها حساس شده.
فرهاد فنجان چایی اش را برداشت و گفت:
_مطمئنا مرگ افسانه باعث زودرنجی و تغییر رفتارش است.
امیر لبخند تلخی زد و گفت:
_بعد از سه سال...
بی بی با صدای گرفته گفت:
دختر ها در این سن و سال نیاز به مونس و همدم دارند. یک همراه مثل مادر... من که نتونستم جای خالی مادر ش را پر کنم، فقط مزاحمشما بودم.
امیر لبخندی زد و گفت:
_این حرفها چیه بی بی؟شما روی سر ما جا دارید و من مثل مادر خودم دوستان دارم. شما مرا به یاد افسانه می اندازید.
مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد :
بهتره که این حرف ها را کنار بگذاریم.
و رو فرهاد نمود و گفت:
_چرا خان جان را با خودت نیاوردی؟
فرها کمی از چایش را نوشید و گفت:
_امروز رفته منزل فرامرز. بالاخره باید یکی خبر ازدواج مرا به او بدهد.
امیر با خنده گفت:
_واقعا كه خبرداغی است مردی که در سی و یک سالگی تن به ازدواج داد!
در همین حال شیوا به اتاقش پناه برده بود و با دلی دردمند به شدت می گریست. دلش می خواست مهربان رویاهایش را آنجا بیابد. با کلمات مهرآمیزش تسلایی دل زخم خورده اش باشد و به او اطمینان دهد که تا آخر عمر در کنارش خواهد ماند، اما...
او شکست خورده تر از همیشه کنج اتاقش نشسته بود و به عکس های محبوبش نگاه می کرد. دلش می خواست با کسی درد و دل کند که همرازش باشد و از او دلجویی کند . پروانه دوست و همکلاسی اش تنها کسی بود که از عشق جانسوز او با خبر بود. درست زمانی که پروانه نظر او را در مورد برادرش پیام پرسیده بود، پرده از راز سر به مهرش برداشته بود. اما چه سود؟ چون هیچگاه نتوانسته بود آن مرد رویایی و دوست داشتنی را به پروانه معرفی کند. علی رغم اصرارهای پروانه، هیچگاه جرات معرفی او را پیدا نکرده بود.
در همین هنگام چند ضربه به در اتاقش نواخته شد. با دستپاچگی عکسها را جمع نمود و لای دفترش گذاشت و پشت به در روی صندلی نشست. در حالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت:
_بفرمایید...
در به آرامی باز شد و صدای فرهاد در اتاق طنین انداخت:
_درس می خوانی؟
شیوا بغضش را فرو داد و پاسخ داد:
_آره... فردا امتحان ریاضی دارم.
فرهاد چند قدم به سوی او برداشت و در حالی که نگاهش روی میز و برگه های سیاه شده می چرخید گفت:
_معذرت می خواهم، باید زودتر از اینه باخبر می شدی. اما پدرت و خان جان می خواستند مقدمات اولیه را انجام دهند و بعد دیگران را از این موضوع باخبر کنند.
شیوا با دلخوری گفت:
_دیگران؟
فرهاد کمی مکث نمود و گفت:
_خب... بله... حق داری، چون به هر حال همسر آینده من، زن عموی تو خواهد شد.
شیوا گوشه ی لبش را گزید تا فریاد خفته اش بیدار نشود. نگاه فرهاد به عکسی افتاد که از لای دفتر ریاضی شیوا سرک کشیده بود و سعی کرد که خود را نبازد. آهسته گفت:
_شیوا... تو نمی خواهی درد دلت را بگویی؟
اشک دوباره بر پهنای صورت زیبای شیوا چکید. فرهاد چند قدم دیگر برداشت، مقابل او ایستاد و با دیدن چشمان اشک آلودش با تشویش گفت:
_شیوا... تو... تو داری گریه میکنی؟! برای چی؟
شیوا بغض آلود گفت:
_نمی توانم... نمی توانم بگویم.
فرهاد گفت:
_حتی به عمو فرهاد؟!
شیوا نگاه آتش گرفته اش را به او دوخت و فریاد زد:
_برو بیرون... برو بیرون تنهام بگذار.
فرهاد نگاه گذرایی به عکس انداخت و از اتاق خارج شد.
شیوا هق هق کنان، تحت تاثیر دو حس عشق و نفرت، دفترش را برداشت و عکس ها را یکی پس از دیگری در اوج خشم و ناامیدی پره کرد و کف اتاق پاشید. سرش را روی میز قرار داد در حالیکه سعی میکرد صدایش را در گلو خفه کند، به سختی گریست.
بعد از اینکه آرام گرفت به نتیجه خشم و غضبش نگاه کرد. عکس های پاره شده که همه جای اتاق پخش شده بود، نمکی بود که بر روی زخمها و جراحاتش پاشیده می شد. احساس پشیمانی کرد. چرا که کم کم تنها می شد و حتی اجازه نداشت در خیالاتش هم او را داشته باشد و خود را متعلق به بداند و در میان تنها چیزی که برایش باقی می ماند همان عکس های پاره شده و مشتی خاطرات کم رنگ بود.
از جا برخاست و با حالتی عصبی داخل کمدش به دنبال نگاتیوها گشت و زیر لب زمزمه کرد:"فردا... فردا باید چاپشان کنم، همین فردا!!.
پروانه برگه ی امتحانش را روی میز قرار داد و خارج شد. قبل از اینکه از پله ها پایین برود از پشت پنجره نگاهی به خیابان انداخت و دوباره به راه افتاد. با دیدن شیوا که پایین پله ها نشسته بود گفت:
_بالاخره تمام شد، راحت شدم. راستی امتحان امروز چطور بود؟
شیوا با اندوه گفت:
_خراب کردم.
پروانه کنار او نشست و گفت:
_معلوم هست چت شده؟ کم حرف شدی، گوشه گیر شدی، خیلی غمگینی، حالا همه ی اینها به کنار، همه امتحانات را هم خراب کردی.
شیوا گفت:
_فقط مانده دیوانه شوم، که اونم اتفاق میافته.
پروانه پرسید:
آخه چرا؟ نمی خواهی به من چیزی بگویی؟
شیوا گفت:
_چرا... می گم، اما حالا نه...
پروانه گفت:
_پس کی؟ وقتی دیوانه شدی؟
شیوا با اندوه گفت:
_وقتی خودم هم باور کردم.
پروانه نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیلی خوب. میدانم تا وقتش نرسد حرفی می زنی، اما حالا بلند شو برویم بابا و عمو فرهاد جنابعالی داخل ماشین انتظارت را می کشند.
شیوا گفت:
_لطفاً برو به پدرم بگو برود. می خواهم کمی قدم بزنم.
پروانه گفت:
_چی، قدم بزنی؟ همین امروز که من عجله دارم؟ وای خواهش می کنم شیوا... به خاطر من از قدم زدن صرف نظر کن تا من هم بتوانم به موقع به منزل برسم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_خیلی پر رویی، خودت را دعوت می کنی؟
پروانه خندید و گفت:
چه عجب ما تبسم زیبا و بی حال شما را بعد از یک ماه دیدیم. آخه دختر جون تو که الان باید روی ابرها سیر کنی، ناسلامتی چند وقته دیگه عروسی عموته. لابد اون بنده خدا هم دعوت داره. دوست عمویت را میگم. همون دل از تو برده. ای کاش مرا هم دعوت می کردی تا این شاهزاده بی نظیر را ببینم.
شیوا گفت:
_دست از لودگی بردار، من که برایت گفتم چه مشکلی داره.
پروانه گفت:
_بله، اما تصورش کمی مشکله.
بعد حالتی رویایی به خودش گرفت و با طعنه گفت:
_این مرد بی نظیر و فوق العاده زیبا، با آن قامت کشیده و موهای خوش حالتش که به چند تار سفید مزین شده و دل از این بیچاره دزدیده و به یغما برده، چه وقت از پشت ابرهای حجب و حیا بیرون خواهد آمد که چشم ما به جمالش منور شود؟
شیوا خنده کوتاهی کرد و گفت:
_من اگه تو را نداشتم باید چیکار می کردم؟
پروانه لبخندی زد و گفت:
حالا که داری، پس لطف کن و مرا تا جلوی منزلمان برسان.
شیوا لبخندی زد و گفت :
_خیلی خب، بلند شو تا برویم.
و هر دو از مدرسه خارج شدند و به سمت ماشین رفتند. شیوا در را برای پروانه باز نمود و هر دو سوار شدند. پروانه با خشرویی و شیوا با چهره ی گرفته به امیر و فرهاد سلام کردند. تا رسیدن پروانه به منزلشان، همه ساکت بودند. بعد از اینکه پروانه با تشکر از آن ها خداحافظی نمود، امیر سکوت را شکست و پرسید:
_امتحانت چطور بود؟
شیوا که به خیابان ها نگاه می کرد گفت:
_بد... مگر میروم منزل؟
امیر گفت:
_نه... خان جان، خانواده مهندس بهرام پور را برای تعیین روز عقد و عروسی دعوت کرده. ما هم...
شیوا چشم از خیابان گرفت، حرف پدرش را قطع نمود و با ناراحتی گفت:
_من نباید قبلا می دانستم:
امیر پاسخ داد:
باید میدانستی، اما در این مدت تو انقدر اخمو و عنق بودی که کسی جرات نزدیک شدن به تو را نداشت. حالا هم مشکلی پیش نیامده.
شیوا با بهانه جویی گفت:
من خسته ام، تازه سرم را از روی برگه ی امتحانی بلند کردم و گیج و بی حوصله ام، من میروم منزل.
امیر سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند و با جدیت گفت:
_بی بی هم آنجاست. من هم نی خواهم شب تنها باشی. یعنی هیچ بهانه ای را نمی پذیرم.
شیوا گفت:
_ام من حوصله ی شلوغی ندارم.
فرهاد این بار لب به سخن گشود و گفت:
_زیاد شلوغ نیست. شما، خودمان، فرامرز و خانواده اش و بهرام پور... همین.
شیوا مکثی کرد و گفت:
بسیار خوب.. پس اول برویم منزل، تا کمی به وضع آشفته ام سر و سامان بدهم.
امیر لبخند رضایت آمیزی زد و گفت:
_اطاعن می شه خانم.
فرها گفت:
_چس لطفا من را همین جا پیاده کن. درست نیست که دیر به آنجا حاضر شوم.
امیر گفت:
اختیار دارید، می گذارم آقا داماد با تاکسی در منزل شام دعوت، حاضر شوند. خودم تا آنجا می رسانمت، بعد بر میگردم منزل.
ساعتی بعد شیوا مقابل مملو از لبس هایش ایستاده بود. بیشتر آنها سلیقه خرید محبوبش بودند و به خوبی می دانست آن پیراهن آبی آسمانی که خرید ره آورد سفرش هم بود، را بیشتر می پسندد. تصمیم گرفت همان لباس را بپوشد. اما با یاد آوری روز های آینده و آنچه پیش رو داشت از تصمیمش منصرف شد. یکی از لباس هایی که سلیقه و خرید خودش بود، از چوب لباسی جدا نمود و به تن کرد و بعد از پوشیدن پالتو، از اتاق خارج شد.
عطر گل یاس و مریم، سراسر فضای مجلل و با شکوه ویلا را پر کرده بود. صدای خنده و گفت و گو از هر سو به گوش می رسید.چلچراغ ها و لوستر فضا هم چون روز روشن کرده بودند و شومینه های شیک و زیبا، گرما را به آخرین ماه فصل زمستان هدیه داده بودند. در آن میان،سارا با آن آرایش غلیظ و لبس سفید ابریشمش، تنها کسی بود که باعث سرگیجه و تهوع شیوا می شد و تنها کسی که شیوا فکر می کرد می تواند او را از این غم درونی نجات دهد، خان جان بود.
خان جان با آن صلابت همیشگی و لبخند با شکوهش، پوشیده در لباس های گران قیمت و زیبا، خود را به شیوا رساند و با مهربانی گفت:
_سلام دختر گلم، چرا هنوز ایستادی؟
شیوا لبخندی تحویل خان جان داد و هر دو یکدیگر را به گرمی بوسیدند.
خان جان دوباره گفت:
_نمی خواهی پالتویت را درآوری؟
شیوا با تبسم نگاهش را از خان جان به نگاه او دوخت. احساس تمام نگاهش مشتاق دیدن لباس اوست و تمام ذهنش درگیر این معماست که این بار چه لباسی پوشیده. دلش می خواست با درنیاوردن پالتویش او را عذاب دهد.
صدای خنده ی ناگهانی سارا که در فضا پیچید او را از خیالاتش بیرون راند. خان جان به جمع خانم ها پیوسته بود و او هنوز همان جا ایستاده بود. به آرامی پالتویش را درآورد و بدون این که بخواهد احساس او را از نگاهش دریابد به سمت خانم ها رفت. بعد از احوالپرسی با یکایک آنها، پشت به او روی مبل نشست. هنوز کاملا ننشسته بود که سارا گفت:
_من تعریف شما را خیلی شنیده ام، مخصوصا از خان جان. واقعاً دختر زیبا و منحصر به فردی هستید.
شیوا با تمسخر گفت:
_چطور با یک نگاه به فضایل درونی من پی بردید.
سارا که از شیوا غافلگیر شده بود با دستپاچگی گفت:
_خب... خب از حرکاتتان بوضوح معلومه که چطور شخصیتی دارید.
شیوا که دنبال بهانه ای می گشت تا او را بکوبد، با عصبانیت گفت:
_شما هم آدم چاپلوس و متملقی هستید!
همه با چشمانی گرد شده و متعجب به شیوا نگاه کردند. سارا از خجالت قرمز شد و با بغض گفت:
_شما... شما فوق العاده بی ادب هستید!
شیوا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
_چه زود تغییر عقیده می دهید. همیشه همینطور هستید؟
سارا دیگر طاقت نیاورد و صدای گریه اش تمام فضا را پر کرد. نگاه آقایان به سمت آن ها کشیده شد. خانم بهرام پور در حالی که بر می خاست نگاه غضبناکی به شیوا کرد و سپس سارا را از سالن بیرون برد. همهمه ای به پا شده بود. همه می خواستند علت گریه ی ناگهانی سارا را بدانند. شیوا به خان جان نگاه کرد. انتظار داشت او را ملامت کند، اما خان جان از خیلی وقت پیش پی به اسرار درونی شیوا پی برده بود و می دانست که او چه رنجی را تحمل می کند. با یک حرکت از جا برخاست و برای تسلای عروس آینده اش از سالن خارج شد. شیوا هم برای فرار از نگاه سرزنش بار دیگران به کتابخانه پناه برد. بعد از آرام شدن اوضاع، تاریخ عقد و عروسی معین و قرار شد هفتهی آینده مراسم عقد و عروسی بعد از حنابندان در همان ویلا برگزار شود. بعد از به پایان رسیدن مهمانی، امیر فرصت یافت تا شیوا را به خاطر رفتار نامناسبش به شدت مؤاخذه کند
امیر با نگرانی دستش را روی پیشانی شیوا قرار داد و گفت:
_ای کاش حداقل بی بی اینجا بود.
شیوا به سختی چشم هایش را که در آتش تب می سوخت از هم گشود و گفت:
_شما چرا اینجا نشستید ، مگر قرار نیست بروید حنابندان؟
امیر گفت:
_تو برایم از همه کس مهمتری.
شیوا گفت:
_نگران من نباشید، یک تب ساده است. یک سرماخوردگی. حالا خواهش می کنم هر چه زودتر خودتان را به مراسم برسانید. نمی خواهم باعث نگرانی خان جان و بقیه شوم.
امیر لبخندزنان دستش را روی موهای خرمایی رنگ و زیبای شیوا کشید و گفت:
_من کنارت می مانم. زنگ می زنم، هم از فرهاد می خواهم برای معاینه -ات سری به اینجا بزند و هم از خان جان معذرت می خواهم.
شیوا گفت:
_نه بابا... دکتر لازم ندارم، فقط لطف بکنید و به پروانه تماس بگیرید ببینید می تواند امشب کنارم باشد؟
امیر از برخواست گفت:
_بسیار خب. از پایین با او تماس می گیرم.
و از اتاق خارج شد. بلافاصله به پروانه تماس گرفت و وضع شیوا را برای او توضیح داد و خواست که به منزل آنها بیاید. پروانه قول داد که سریعا خود را به آنجا برساند.. بعد از قطع تماس، امیر همان جا به انتظار آمدن پروانه نشست. نیم ساعت بعد صدای زنگ، سک.ت خانه را شکست. امیر در را با آیفون برای پروانه باز نمود و برای استقبال از او به حیاط رفت. پروانه با دیدن او گفت:
_سلام آقای شریف، چه اتفاقی افتاده؟
امیر گفت:
_سلام دخترم. اتفاق که خیلی وقت از افتاده. حالا اثراتش را نشان می دهد. اصلا حالش خوب نیست. خودش سرماخوردگی را بهانه می کند، اما من می دانم غم است که قصد از پا درآوردن او را دارد.
پروانه همراه امیر وارد سالن شد و گفت:
_من با شیوا صحبت می کنم. راستی امشب باید حنابندان برادرتان باشد.
امیر لبخندی زد و گفت:
_درسته. اما حال شیوا اصلا مناسب در این طور مجالس نیست.
پروانه جلوی پله ها ایستاد و گفت:
_اما شما که باید بروید. نگران حال شیوا نباشید، من کنارش می مانم.
امیر گفت:
_اما...
پروانه حرف او را قطع نمود و گفت:
_مطمئن باشید آقای شریف. اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد با شما تماس می گیرم. فقط لطف کنید تلفن تماستان را به بدهید.
امیر گفت:
_خیلی متشکرم دخترم. حالا که اصرار داری می روم. شماره هم داخل دفترچه تلفت است. هم منزل بهرام پور هم ویلای فرهاد.
پروانه لبخندی زد و به طبقه ی بالا رفت و برای اینکه شیوا را کمی سرحال بیاورد، ناگهانی وارد اتاق شد و با شور و هیجان گفت:
_هی سلام خانم عاشق! معلوم هست چت شده؟ نکنه با عشاق سینه چاکت قهر کردی و خودت را زدی به مریضی؟
شیوا به سختی لبخند زد و گفت:
_انقدر سر و صدا نکن، ممکنه بابام صدایت را بشنود.
پروانه لبه تخت شیوا نشست و گفت:
_فرستادمش رفت. البته و قتی فهمید من پرستار خوبی برای عزیزدردانه –اش هستم.
شیوا با اندوه گفت:
_چس رفت؟
پروانه گفت:
_نباید میرفت؟ خدایی نکرده مراسم حنابندان داداش و رن داداشش است. این وسط سر تو بی کاله می ماند.
با این حرف پروانه، بغض شیوا ترکید. پروانه با دستپاچه گی گفت:
_شیوا... شیوا چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ آخه... آخه چرا گریه
می کنی؟ من حرف بدی زدم؟
شیوا با صدای لرزان گفت:
_پروانه... دیگه همه چیز تمام، همه چیز.
پروانه دست شیوا را گرفت و با سردرگمی گفت:
_منظورت چیه؟
شیوا هق هق کنان گفت:
_اون داره ازدواج می کنه.
پروانه ناباورانه نگاهش را به شیوا دوخت و بعد با عصبانیت گفت:
_اون آدم بی معرفت و شارلاتان لایق این همه اشک نیست، پس به خاطرش اشک نریز و اینقدر خودت رو نرنجان. حیف از آن تعریفی که تو میکردی، آن هم از یک زباله که فقط به درد افتادن توی سطل آشغال...
شیوا حرف پروانه را قطع کرد و گفت:
_بس کن پروانه. خواهش می کنم بس کن. مقصر من هستم. این من بودم که نگه های ساده و خالی از احساسش را عاشقانه تصور می کردم، این من بودم که از جسم و وجود بی محبتش، الهه ی عشق و محبت ساختم، من بودم که کلمات و جملات ساده اش را پر از ایما و اشاره فرض می کردم و سوغاتی هایش را ره آوردهای عاشقانه برای خود می دانستم و حالا دارم مجازات می شوم.
پروانه با بهت و حیرت گفت:
_پس اون حرف ها چی بود؟
"شیوا با تمام وجود دوستت دارم، بگو که علی رغم تفوت سنی بینمان مرا دوست داری" و آن نیم تاج پاریسی، همان که برایت آورده بود تا شب عروسی روی موهایت بنشانی...
شیوا با حالی زار گفت:
_او حتی یک بار هم به من اظهار علاقه نکرد. این ها همه تصورات من بود، همه دروغ بود، ساخته و پرداخته ی ذهن و خیالاتم. احساس به من دروغ می گفت. این من بودم که نگاه ها و حرکات او را برای خودم این گونه تفسیر می کردم و بعد برای تو بازگویشان می کردم. در تمام این مدت خودم را گول می زدم و حالا ... حالا متعلق به دیگریست. نه... نه نمی توانم تحمل کنم. حتی فکر کردن به این موضوع به سختی آزارم می دهد.
پروانه با دلسوزی گفت:
_با خودت چه کردی؟ چطور خودت را تا این حد وابسته ی یک عشق خیالی کردی؟ اینقدر وابسته که تو بیمار کند؟ نه شیوا... نه، نباید خودت را گول می زد، حداقل حالا که فهمیدی همه اش فکر و خیال بوده واقعیت را بپذیر و زندگیت را بکن. این طوری اگر ادامه دهی از بین می روی.
شیوا اشک هایش را پاک کرد و گفت :
_تو نم دانی پروانه، نمی دانی چه قدر دوستش دارم. مجبو بودم به خاطر دلخوشی خودم، بخاطر اینکه غم عشق مرا از پا در نیاورد، خودم را گول بزنم.
پروانه معترضانه گفت:
_و حالا... حالا که ازدواج کرده؟ تو باید واقعیت را قبول کنی، همان طور که هست، تا فکرت آزاد شود.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_نه حالا... حالا با خاطراتش، با عکس هایش زندگی می کنم.
پروانه با تعجب گفت:
_صبر کن ببینم. تو که به من گفته بودی عکسی از او نداری. باز هم دروغ؟ اون هم به من؟ خیلی ممنون از اعتمادتون!
پیوا گفت:
_معذرت می خواهم، اما باور کن نشان دادن عکس های او به تو به منزله ی بی اعتمادی من نسبت به تو نبوده، فقط می ترسیدم با دیدنش مرا سرزنش کنی.
پروانه گفت:
سرزنش؟!
و با ناباوری ادامه داد:
_یعنی اینقدر پیر و شل و کج و کوله است که...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
_پروانه... حالا وقت این شوخی ها نیست.
پروانه گفت:
_شوخی! نخیر خانم دارم جدی صحبت می کنم.
شیوا کمی مکث کرد و گفت:
_می خواهی عکسش را ببینی؟
پروانه گفت:
_آره... اما قول نمی دهم با دیدن قیافه اش نخندم و سرزنشت نکنم. اون هاه تعریف... خب حق داری لابد عتیقه است!
شیوا از جا برخاست و روی تخت نشست. از زیر متکایش عکسی بیرون آورد. اول خودش به او نگاه کرد و گفت:
_هیچ وقت نفهمیدم که چطور عاشقش شدم، نفمیدم از کجا پیدا شد، اینقدر و یرانگر و طوفانی!
آه حسرت باری کشید و ادامه داد:
_هیچ وقت هم نی فهمد چه بلایی سرم آورده، هیچ وقت!
پروانه با هیجان، عکس را از دست شیوا گرفت و گفت:
_اه... بده ببینم دیگه تو هم ما را...
و با دیدن عکس، از بهت و حیرت، سکوت نمود. آن صورت مهربان و دوست داشتنی را بار ها دیده بود و آن وجود پر از وقار و آن شخصیت را تحسین نموده بود. زیر لب زمزمه کرد:
_چطور ممکنه... چطور؟
و بعد با سردرگمی گفت:
_شیوا... تو دیوانه ای! می دانی دچار چه خبطی شدی؟ باور نمی کنم اینقدر احمق باشی که ندانی اگر با دیگری هم ازدواج نمی کرد، نمی توانست با تو ازدواج کند.
شیوا با عصبانیت گفت:
_برای چی؟
پروانه عکس را روی عسلی کنار تخت نهاد و با جدیت گفت:
_بعد از این همه سال هنوز نفهمیدی فرهاد عموی توست و شما به هم محرم هستید؟
این بار شیوا پرخاشجویانه گفت:
_بارها دلم می خواست بر سر تمام کسانی که خواسته اند به نوعی به من یادآوری کنند که فرهاد عموی من است، فریاد بکشم. پدرم، بی بی، خان جان و حتی خودش، اما فریادم را خفه کردم و حالا می توانم سر تو یکی عقده هایم را خالی کنم. فریاد بزنم فرهاد عموی من نیست.
پروانه مات و مبهوت به شیوا نگاه کرد و گفت:
_شیوا تو چی داری می گی؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
_فرهاد فقط یک رفیق چند ساله است. تمام سرمایه گذاری های پروژه های پدرم توسط او انجام می گیرد، حتی شرکت هم مال اوست. خب آشناییشان مربوط به سالها قبل است. پدرم یک مهندس بی سرمایه و فرهاد یک دانشجو پزشکی با کلی ثروت و ارثیه بود که نمی دانست با پول هایش چه بکند. خیلی ساده با هم آشنا شدند. دوست شدند و به هم اعتماد کردند. سرمایه گذاری های فرهاد، پدرم را به اوج رساند.
پروانه که هنوز متعجب بود عکس فرهاد را از روی عسلی برداشت. این بار با نگاهی دیگر به او چشم دوخت و بعد گفت:
_تو در این سال ها او را عموی خود معرفی می کردی.
شیوا آهسته گفت:
_باید چه کار می کردم. فرهاد دائم به منزل ما رفت و آمد داشت. دلم نمی خواست نوع خطاب کردنش از جانب من باعث معذب بودنش شود. در ضمن از کودکی او را عمو صدا می زدم.
پروانه به شیوا نگاه کرد و گفت:
_از کی فهمیدی که...
و حرفش را نیمه تمام گذاشت. شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_که دوستش دارم...؟ سه سال قبل، درست بعد از مرگ مادرم. می دانی وقتی کوچکتر بودم از آمدنش ذوق زده می شدم. وابستگی عجیبی به او داشتم. هدایای رنگارنگش مرا غافلگیر می کرد. گاهی اوقات فکر می کردم دست و دلبازیهاش باعث این همه علاقه در وجودم شده، اما وقتی مامان فوت کرد و تنها شدم دلم می خواست کسی وجودش را پر کند، یکی مثل فرهاد. یکی که درکم کند و بهد فهمیدم عاشقش شدم. از خودم بدم اومد، سعی کردم فراموشش کنم، اما این حس لعنتی با بزرگ شدم من، وسعت پیدا کرد، اونقدر که مرا دچار جنون می کرد. گاهی اوقات دلم می خواست عشقم را فریاد بزنم و خیلی وقت ها دلم می خواست که به خودش بگویم که دوستش دارم اما می ترسیدم، می ترسیدم به من بخندد یا بر من خشم بگیرد. می ترسیدم عشقم را مورد تمسخر قرار دهد. تا می خواستم فراموشش کنم، نگاهش را دنبال خود می دیدم، پر از حرارت عشق بود. به هر حال من این طور تصور می کردم.
شب نشینی های طولانی و مدامش در شبهای زمستان و جوکهایی که برایم تعریف می کرد همه برایم خاطره می شد. بعضی مواقع مرا دست می انداخت، بعضی مواقع برایم فال حافظ می گرفت. یک روز شاد بود و یک روز غمگین و من فکر می کردم که هم عاشق است، اما حالا... همه چیز مثل یک گوی بلورین زیبا بر زمین خورد و شکست. من ماندم و این حس که هنوز باقی است.
پروانه از جا برخواست و گفت:
_تو گفتی نمی توانی فراموشش کنی. خیلی خب پس همین حالا تا دیر نشده با او تماس بگیر و همه چیز را برایش بگو.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_از دیر هم دیرتر شده! در ضمن من نمی توانم این کار را بکنم.
پروانه تلفن را از روی عسلی کنار تخت برداشت، مقابل شیوا گرفت و با جدیت گفت:
_با او تماس بگیر، اگر او واقعاً عاشق تو باشد همین امشب همه چیز را به هم میزند و اگر هم نباشد سرزنشت می کند. لااقل این طوری مطمئن
که هیچ علاقه ای به تو نداشته و ندارد و فراموشش می کنی. تو الان هم در شک و تردید هستی که آیا احساست واقعی بوده یا نه؟
شیوا با تردید تلفن را گرفت و با انگشتانی لرزان شماره ی منزل بهرام پور را گرفت.
فرهاد روی صندلی کنار سارا نشسته بود و به رفص و پایکوبی نگاه می کرد. یکی از خدمتکار ها به او نزدیک و آهسته در گوشش گفت:
_آقای دکتر، تلفن دارید.
فرهاد نگاه کوتاهی به سارا نمود و ار سالن خارج شد. گوشی را از روی دسگاه برداشت و گفت:
_بله بفرمایید.
اما هیچ پاسخی نشنید.
فرهاد گوشی را به گوشش چسباند و تنها صدای نفس هایی را شنید که برایش آشنا بود. با اندوه به دیار تکیه داد، تمام نیرویش را در صدایش جمع کرد و گفت:
_لطفا مزاحم نشوید.
و بعد گوشی را به آرامی روی دستگاه قرار داد و با کلافگی روی مبل نشست. سرش را در میان دستها گرفت و سعی کرد منطقی فکر کند و عاقلانه تصمیم بگیرد. بار دیگر گوشی را برداشت و با شنیدن صدای بوق آزاد لبخند تلخی زد و به سالن برگشت.
پروانه با ناراحتی گفت:
_پس چرا حرف نزدی؟
شیوا با اندوه گفت:
_نه پروانه... فرهاد مرد معقول و منطقی است. اگر هم دیوانه و مجنون من باشد، همچ وقت مراسم را به هم نمی زند و مثل همیشه کناره می گیرد و سرزنشم می کند. هیچی عایدم نمی شود جز شرمندگی. بگذار باز هم تصور کنم برای آمدن به سوی من و اعتراف به علایق درونی اش همیشه محتاج یک اشاره ی من بوده و من هیچ وقت این فرصت را به او ندادم.
پروانه نگاه کوتاهی به شیوا کرد و گفت:
_شیوا غذات سرد شد، تا کی می خواهی زانوی غم بغل بگیری؟
شیوا با اندوه گفت:
_فکر می کنی چیزی را که سال ها باورش داشتم را می توانم به سادگی فراموش کنم؟ آن هم یک شبه!
پروانه گفت:
_نه، نمی شود اما باید سعی کنی فراموشش کنی.
شیوا خواست چیزی بگوید که صدای باز شدن در کوچه او را به سکوت وادار نمود. پروانه از جا بر خواست، پشت پنجره ایستاد، پرده را کنار زد و به حیاط نگاه کرد و با هیجان گفت:
_شیوا عمویت...
هر دو به هم نگاه کردند. پروانه جمله اش را تصحیح نمود و گفت:
_فرهاد همراه پدرت است.
شیوا با دستپاچه گی گفت:
_اون... اینجا چیکار داره؟
پروانه به سمت در رفت و گفت:
_نمی دانم.
صدای زمزمه فرهاد و امیر از داخل راهرو به گوششان رسید و بعد صدای حرکت و چرخش دستگیره ی در، سکوت اتاق را شکست. قبل از اینکه در کاملا باز شود، امیر با صدای رسا گفت:
_شیوا جان، پروانه... اجازه است؟
پروانه پاسخ داد:
_بفرمایید آقای شریف.
امیر در را تا آخر باز کرد، اول به پروانه و بعد به شیوا سلام نمود و گفت:
_عمو فرهاد اینجاست! وقتی شنید حالت خوب نیست نگران شد. خواستم بیاید معاینه ات کند.
شیوا احساس کرد صدایش را از دست داده. حتی جواب سلام پدرش را هم نتوانسته بود بدهد. امیر از جلوی در کنار رفت و فرهاد به آرامی پوشیده در لباس های شیک و سفارشی اش، زیر نگاه های سنگین پروانه وارد شد. پروانه طوری به او نگاه می کرد که انگار اولین بار است که او را می بیند. وقتی فرهاد به او سلام نمود، شرمنده از نگاه خیره اش سرش را پایین انداخت و پاسخ او را داد. فرهاد به شیوا نگاه کرد و در حالی که به سمت او می رفت گفت:
_شنیدم حالت خوب نیست، چی شده؟
شیوا به متکا تکیه داد و با صدای لرزان گفت:
چیز مهمی نیست.
فرهاد لبه ی تخت نشست و گفت:
_اما امیر می گفت خیلی تب داری.
و بعد بی تشویش دستش را روی پیشانی شیوا قرار داد. بوی تند ادکلن مورد علاقه ی فرهاد و گرمای دستش، شیوا را دچار سرگیجه نمود. فرهاد دستش را برداشت و رو به امیر نمود و گفت:
_لطفاً به خان جان بگویید که چیز مهمی نیست. او داخل ماشین نشسته. نمی خواست مزاحم خواب شیوا باشد.
با رفتن امیر، شیوا به کیف پزشکی فرهاد اشاره کرد و گفت:
_تو چنین شبی هم همراهت است؟
فرهاد در کیفش را باز نمود و گفت و گفت:
_داخل ماشین بود. می بینی که لازم شد.
گوشی اش را از آن خارج نمود و داخل گوشهایش قرار داد و قسمت دیگر آن را با احتیاط از لای دکمه پیراهن شیوا روی قلبش گذاشت و به شیوا چشم دوخت.
_نمی خواهی بگویی چه اتفاقی برایت افتاده؟ سرما که نخوردی.
شیوا نگاهش را از او دزدید و با صدای لرزانی گفت:
_شاید...
فرهاد گوشی اش را از روی گوشش برداشت و گفت:
_این تپش شدید قلب نشانه ی استرس تو است و نه سرماخوردگی.
در همین هنگام امیر به اتاق برگشت و گفت:
_خواست بیاید به شیوا سر بزند،نگذاشتم.
فرهاد درجه را زیر زبان شیوا قرار داد، کیفش را بست و از جا برخواست و گفت:
_خب تا شیوا نمی تواند دهان باز کند و جواب مرا بدهد، بگویم اصلا سرما نخورده. تب هم نداره. مشکل بیشتر آدمای کله شق و یک دنده، تبهای ناگهانی و افتادن تو بستر است!
شیوا درجه را برداشت و با عصبانیت گفت:
_کله شق و یک دنده...! منظورت چیه؟
فرهاد با حالتی ساختگی و دلخوری گفت:
_هیچی تو فقط تب کردی تا بهانه ی خوبی برای شرکت نکردن در مراسم حنابندان من و سارا را داشته باشی.
امیر با تعجب گفت:
_اما تب داشت، داغ بود.
فرهاد در حالی که از اتاق خارج می شد، گفت:
_خب توی تختش را بگرد، شاید کیسه ی آب جوش سر جایش باشد.
شیوا با خشم فریاد زد:
_تو اصلا هیچی نمی فهمی... فقط اسم دکتر را یدک می زنی.
امیر دستش را روی پیشانی شیوا قرار داد. حرارت بدنش طبیعی بود. با تردید گفت:
_شیوا انگار تبت قطع شده.
شیوا با دلخوری گفت:
_شنیدید که آقای دکتر چی گفت، بروید به آن آدم خودخواه مغرور بگویید که خیلی احمقه!
امیر ناباورانه گفت:
_شیوا... می فهمی چه حرفی زدی؟
و سپس اتاق را ترک کرد و به دنبال فرهاد رفت. او وسط سالن ایستاده بود و مانع خان جان برای دیدن شیوا شده بود. خان جان با حالتی عصبی او را کنار زد و معترضانه گفت:
_شیوا دختری نیست که به کسی کلک بزنه.
و از پله ها بالا رفت.
امیر با شرمندگی گفت:
_معذرت می خواهم. انگار بیخود شما را نگران کردم.
فرهاد لبخند کمرنگی زد و گفت:
_نه... من داخل ماشین منتظر مادر هستم. بگو زودتر بیاید دیر وقت است.
هنوز لحظه ای از رفتن خان جان نگذشته بود که خان جان هم با چهره ای گرفته از پله پایین آمد و پرسید:
_فرهاد کجاست؟
امیر که متوجه ناراحتی او شده بود گفت:
_داخل ماشین... اتفاقی افتاده؟
_نه پسرم، تا فردا خداحافظ.
امیر او را تا جلوی در همراهی کرد. خان جان با حالتی عصبی وارد ماشین شد و در را بست. فرهاد نیم نگاهی به او کرد و بدون هیچ پرسشی ماشین را روشن نمود و در مسیر ویلایش حرکت کرد.
خان جان طاقت نیاورد و گفت:
_نمی دانم... نمی دانم واقعاً نمی فهمی یا خودت را به نفهمی زدی؟
فرهاد معترضانه گفت:
_منظورتان از این توهین ها چیست:
خان جان گفت:
می فهمی شیوا چرا این قدر به هم ریخته؟
فرهاد مکثی کرد و پاسخ داد:
_نمی دانم... و نمی خواهم بدانم.
خان جان با عصبانیت گفت:
_می دانی، خوب هم می دانی، فقط داری از اشتباهت فرار می کنی.
فرهاد گفت:
_من اشتباهی مرتکب نشدم که بخواهم از آن فرار کنم.
خان جان گفت:
_تو در مورد تصمیمت اشتباه کردی. یک دفعه تصمیم به ازدواج گرفتی، آن هم با کی، سارا! این همه انتظار و تعلل در امر ازدواج، من همه را می فهمیدم. علت امروز و فردا کردنت را هم می دانستم، اما نمی فهمم، علت انتخاب تو را نمی فهمم فرهاد.
فرهاد گفت:
_چه چیزی را نمی فهمید مادر؟ بالاخره من باید ازدواج می کردم. این که مسئله پیچیده ای نیست.
خان جان پوزخندی زد و گفت:
_به من نگو در مورد علت تعللت در امر ازدواج اشتباه کردم.
فرهاد ناخودآگاه گفت:
_چه علتی؟
خان جان با ناراحتی گفت:
_همان علتی که هم اکنون در بستر بیماری و ناکامی افتاده و داره داغون میشه. آن وقت تو انقدر راحت...
فرهاد با آشفتگی گفت:
_خان جان، سعی نکنید ناگفته ها زمانی گفته شود که هیچ فایده ای ندارد.
هر دو ساکت شدند و فرهاد با خودش گفت:بگذار ظاهر آرامم مثل همیشه حجابی برای دل طوفان زده ام باشد."
آن روز تاریکترین و غم انگیزترین روز زندگی شیوا بود. دلش نمی خواست از تخت خواب جدا شود. آرزو می کرد همان لحظه زندگی اش به پایان برسد. بی تحرک روی تختش دراز کشیده و به سقف چشم دوخته بود. ثانیه ها به دقایق و دقایق به ساعت ها مبدل گشت و صبر شیوا را لبریز نمود. سرش را به سمت ساعت چرخاند و با دیدن عقربه های ساعت دریافت زمان هیچگاه متوقف نمی شود و او همگام با زمان به سوی روز های سرد و غم انگیز زندگی اش پیش خواهد رفت.
صدای پدر از همکف به گوشش خورد که با صدای بلند گفت:
_شیوا جان، آماده شدی ؟ ساعت دوازده است، به مراسم عقد نمی رسیم. عجله کن.
شیوا از جا برخواست. می دانست اگر به مراسم هم نرود، خودش لحظه به لحظه آن جشن را در ذهن خود مجسم خواهد نمود. با قلبی مالامال از اندوه از جا برخواست و با اعصابی به هم ریخته مشغول پوشیدن لباس هایش شد.
پروانه تا وقت رفتن به او سفارش کرده بود حتما به جشن آن شب برود، چون با شرکت در آن به آسانی باور خواهد کرد که فرهاد با دختر دیگری ازدواج کرده و او می بایست فکرش را از سرش بیرون کند. اما خودش مطمئن بود که هرگز فرهاد را فراموش نمی کند.
نیم ساعت بعد از اتاقش خارج شد و رو به پدرش کرد و گفت:
_من حاضر هستم.
امیر سرحال تر از همیشه گفت:
_سال نو مبارک!
شیوا اخم نازی کرد و گفت:
_سال تحویل شده؟
امیر به ساعتش نگاه کرد و با تبسم گفت:
_دقیقا پنج دقیقه قبل...
و در حال پوشیدن کتش ادامه داد:
_فرهاد در برنامه ریزی ضعیف است. به نظر من بهتر بود مراسم را می گذاشت برای چهارم یا پنجم، این طوری شاید هوا گرمتر می شد. اگر تا شب همینطور باران ببارد...
شیوا حرف او را قطع کرد و با تعجب گفت:
_باران می بارد؟
امیر خنده کوتاهی نمود و گفت:
_بله... دختر جوان من انقدر سرگرم رسیدگی به خودت بودی که حتی صدای ریزش باران هم نشنیدی. حالا عجله کن، قطعا سر سفره ناهار خواهیم رسید و خان جان و بی بی به جانمان غر خواهند زد.
شیوا به آرامی وارد اتاق عقد شد. همه چیز زیبا تزئین و در نوع خود بی نظیر بود. برای لحظه ای خودش را در لباس سفید عروسی روی مبل کنار فرهاد و مقابل سفره تصور کرد. آنقدر غرق در رویاهایش بود که نیم تاج پاریسی را روی موهایش دید. صدای خانم بهرام پور او را از تصوراتش بیرون کشید. مدام به چپ و راست می رفت و دستور می داد. آنقدر هیجان زده بود که گه گاه به حاضرین تنه می زد. شیوا از اتاق خارج شد. سالن نسبتا کوچک بهرام پور، ظرفیت آن شلوغی را نداشت. شیوا در آن شلوغی احساس خفگی و تهوع می نمود. خود را به پنجره رساند و با باز کردن آن سعی کرد نفسی تازه کند. با خودش گفت: "این همه مهمان برای مراسم عقد لازم نبود. بهتر بود مراسم عقد در محیطی آرام تر صورت می گرفت و باقی مهمانان برای مراسم بعد از عقد و صرف شام به ویلای فرهاد دعوت می شدند."
این بار صدای کل کشیدن و سوت و جرینگ جرینگ پول ها که بر زمین ریخته می شد، شیوا را از افکارش بیرون راند. با یک حرکت به سمت در ورودی چرخید. با دیدن فرهاد و سارا که دوشادوش هم گام بر میداشتند،
نزدیک بود به زمین بیفتد. دستش را به دیوار گرفت تا مانع افتادنش باشد و سپس با گام های سست و لرزان به سمت اتاق عقد رفت. عده ای از مهمان ها وارد اتاق عقد شده و عده ای دیگر جلوی در ایستاده بودند. شیوا به سختی از میان جمعیت عبور کرد، حتی متوجه نشد که بعضی از افراد به خاطر هول دادنش او را سرزنش کردند. قبل از اینکه نگاهش به فرهاد بیافتد، به تاج سارا نگاه کرد و با تعجب تاج دیگری را دید. زیر لب زمزمه کرد: "پس اون نیم تاج پاریسی با نگین های زیبا و الماس تراش دارش کجاست؟"
با ورود عاقد، جمعیت پراکنده شدند. همه داخل سالن نشستند و عده معدودی وارد اتاق ماندن. شیوا همان جا به چارچوب در تکیه داد و به فرهاد چشم دوخت. نمی توانست حتی در آن لحظه نگاه ها و کلمات پر از اشاره او را دروغ و خیال بپندارد. دلش می خواست یک بار دیگر نگاه گرمش را به او بدوزد اما انگار تنها کسی که در نقطه دید فرهاد قرار نمی گرفت او بود. شیوا روی صندلی نشست. عاقد همه را به سکوت دعوت کرد و سپس خطبه عقد را جاری نمود. لحظه ای که سارا کلمه ی "بله" را بر لب جاری ساخت، شیوا چشمانش را بست تا اشکهایش جاری نشود. . هیچ کس نمی توانست عمق عشق او را درک کند. در میان رقص و شادی، با دلی پر از غم از جا برخواست. پالتویش را به تن نمود و از سالن خارج شد. باران هنوز می بارید و فضای حزن انگیزی را به وجود آورده بود. با حالتی آشفته از پله ها پایین رفت. آنقدر گیج و منگ بود که هیچ کس و هیچ چیز را نمی دید. چند بار اسم خودش را شنید اما قدرت پاسخ دادن و ایستادن نداشت. شخصی بازویش را گرفت و او را متوقف نمود و خطاب به او گفت:
_ اواه... شیوا جون حواست کجاست؟
شیوا نگاهش را به شکوه دوخت. او همسر مهرداد یکی دیگر از مهندسین شرکت ساختمانی فرهاد بود. بعد از پدرش، مهرداد بهترین دوست فرهاد بود. شکوه دوباره پرسید:
_مراسم عقد تمام شد؟
شیوا آهسته پاسخ داد:
_آره.
شکوه رو به همسرش نمود و شکایت آمیز گفت:
_دیدی چقدر گفتم عجله کن، آخرش دیر رسیدیم.
مهرداد از شیوا پرسید:
_جایی می رفتین؟
شیوا پاسخ داد:
_می روم سر خاک مادرم!
شکوه با تعجب گفت:
_واه... زیر این باران؟ بیا برویم داخل.
و منتظر شیوا و همسرش نماند و رفت. مهرداد وارد سالن شد و یک راست به سمت فرهاد و سارا رفت و به آن ها تبریک گفت. فرهاد آهسته از او پرسید:
_شیوا را دیدی؟
مهرداد به سارا نگاه کرد که در حال تشکر از دوستانش بود و بعد گفت:
_بله... داشت می رفت سر خاک مادرش...
فرهاد با نگرانی گفت:
_زیر این باران... با آن حال و روزش!
مهرداد پرسید:
_مگر با امیر نمی رود؟
فرهاد گفت:
_امیر... زودتر رفت ویلا.
مهرداد گفت:
_بسیار خب من می برمش. نگران نباش.
و آنجا را ترک کرد.
شیوا با گام های آهسته زیر باران قدم می زدو اشک می ریخت. اشک های گرم حسرت با قطرات سرد باران همراه گشته و صورتش را خیس کرده بود. با صدای پی در پی بوق ماشین مهرداد ایستاد. اشکهایش را پاک کرد و به سمت او رفت. مهرداد در جلو را برای او باز کرد و با سوار شدن شیوا، گفت:
_خب خانوم جوان، انقدر دلتنگی که قصد داشتی تنها، پیاده، زیر بارون تا سر خاک مادرت بروی؟
شیوا گفت:
_دل تنگ نیستم. هر سال، وقت سال تحویل با پدرم می روم آنجا.
مهرداد زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:
_اما این اشک ها حکایت از دل تنگ دارد!
شیوا پرسید:
_کدام اشک ها؟ قطرات باران را می گویید؟
مهرداد لبخندی زد و گفت:
_قطرات بارانی که از چشم های تو می بارد.
شیوا از شیشه به بیرون نگاه کرد و گفت:
_خیلی رمانتیک بود! حالا لطفاً جلوی یک گل فروشی نگه دارید.
مهرداد جلوی یک گل فروشی ترمز کرد و شیوا از ماشین خارج شد. بعد از دقایقی با یک دسته گل رز و مریم بازگشت.
شیوا جلوی قبر مادرش سر پا نشست، گل ها را روی سنگ قبرش پراکنده کرد و بالاخره بغضش ترکید. صدای هق هق گریه اش فضا را شکافت. به شدت گریست و با مادرش درد دل می کرد:"مامان، خیلی تنهام، خیلی... تو همه چیز را می دانی، می دانی چقدر دخترت رنج می کشد و از قلب مجروحم با خبری. سرزنشم نکن مامان، بارها آمدم اینجا و به تو گفتم که چقدر دوستش دارم. ای کاش به خوابم می آمدی و مر از این عشق جانسوز بر حذر می کردی تا امروز اینقدر شکست خورده و داغون نمی شدم. حالا کمکم کن، کمکم کن تا این غم را تحمل کنم. تو بگو چطور فراموشش کنم، مگر می شود؟ غم به این سنگینی برای آدمی به ناتوانی من خیلی ظلمه. ای کاش اینجا بودی. ای کاش بودی و دلداری ام می دادی."
و بار دیگر گریست. مهرداد که تاخیر شیوا را دید، از ماشین پیاده شد و وارد قبرستان شد. با دیدین شیوا که از ته دل می گریست، غم بر دلش چنگ انداخت. آنقدر سوزناک می گریست که اشک های او را هم سرازیر کرد. جلو رفت و بدون این که حرفی بزند زیر بازوی شیوا را گرفت و به زور او را بلند کرد و از آنجا برد و به منزل رساند تا لباس هایش را که خیس شده بود، تعویض کند. بعد از ساعتی به ویلا رفتند. بعد از مراسم عقد همه در ویلای فرهاد جمع شده بودند. صدای ساز و نوا تمام باغ را پر کرده بود.
با ورود مهرداد و شیوا، نگاه فرهاد به سوی آن ها کشیده شد. رنج و اندوه را به وضوح در چهره ی شیوا دید. مهرداد به شیوا کمک نمود تا پاتویش را درآورد. شیوا احساس ضعف می کرد. صدای موسیقی چون پتکی بر سرش فرود می آمد. آن قدر پریده رنگ بود که خان جان و بی بی با دیدن او متوجه ناخوشی اش شدند. هر دو به سمت او رفتند و خان جان با نگرانی گفت:
_شیوا جان، انگار حالت خوب نیست. چرا رنگت پریده؟
مهرداد گفت:
_تقصیر خودش است. نباید در این هوای سرد، یک ساعت سر خاک مادرش می نشست.
شیوا به زور لبخندی زد و گفت:
_خوبم خان جان... از همیشه بهترم!
بی بی دست شیوا را گرفت و گفت:
_صدایت ضعف داره مادر جان. بیا برویم کنار شومینه بشین.
امیر هم که متوجه دگرگونی حال شیوا شده بود به سمت آنها رفت و پرسید:
_دخترم حالت خوب نیست؟
شیوا روی مبل نشست و گفت:
_خوبم پدر، چرا همه ی شما نگران حال من هستید؟
خان جان با جدیت گفت:
_رنگت پریده، آن وقت می گویی خوبم؟
امیر گفت:
_می خواهی به فرهاد بگویم معاینه ات کند؟
شیوا با پرخاشگری گفت:
_می خواهید این بار متلکی دیگر بارم کند؟ اجازه نمی دهم معاینه ام کند. من خوبم، لطفا این طوری دور و بر من جمع نشوید.
امیر مکثی نمود و سپس به جایش برگشت. بی بی به خان جان اشاره کرد که او هم برود. بعد از رفتن او، شیوا به فرهاد چشم دوخت. خشم سر تا پایش را فراگرفت. تازه داشت می فهمید بی اهمیت ترین آدم روی زمین برای فرهاد می باشد. بی خیال از حال و روز او، کیک عروسی اش را می خورد، با دوستانش صحبت می کرد و می خندید، به سارا نگاه می کرد. احساس کرد هر با دیدن او دچار سرگیجه و تهوع می شود. از یادآوری این موضوع که او همسر فرهاد شده و سالها در کنارش زندگی خواهد کرد احساس خفگی نمود. با عجله برخاست.
بی بی با تشوش گفت:
_شیوا جان کجا می روی؟
شیوا احساس کرد باید برود. فقط باید از آنجا فرار کند. عمیقتا دوستش داشت و هرگز نمی خواست باور کند در این مدت خودش را راجع به رفتار عاشقانه فرهاد گول زده. زیر لب زمزمه کرد: "نمی توانم تحمل کنم، من اینقدر در این عشق فرو رفتم ام که یا رسیدن به او و یا مرگ می تواند مرا از این غم نجات بدهد."
احساس کرد سالن دور سرش می چرخد. پاهایش سست شد و دستش را به دیوار گرفت تا به زمین نخورد. احساس کرد کوه سنگینی از غم بر شانه هایش فشار می رود و قصد از پا درآوردن او را دارد. بالاخره توانش را از دست داد و پاهایش سست شد و بر زمین افتاد و از حال رفت.
صدای جیغ چند زن جوان در سالن همه را متوجه شیوا نمود. او صدای پدرش، خان جان و بی بی را می شنید که با دلهره صدایش می زنند. بعد گرمای بازوان پدرش را حس کرد که او را از روی زمین بلند نمود. صدای تک تک افراد را به خوبی تشخیص می داد. فرهاد با صدای بم و مردانه اش که تشویش در آن موج می زد گفت:
_یک لیوان آب قند برایش بیاورید. امیر روی کاناپه درازش کن، لطفا دور و برش را خلوت کنید. خان جان به یکی از خدمتکار ها بگویید کیف پزشکی ام را بیاورد.
شیوا تمام صدا ها را می شنید، اما انقدر ضعف داشت که که نمی توانست چشمهایش را باز کند و بگوید من به هوش هستم..
صدای چرخیدن قاشق در لیوان را در آن هیاهو تشخیص داد و بعد احساس کرد فرهاد روی زمین کنار کاناپه نشسته. بوی ادکلن مخصوصش که با بوی وجود خودش مخلوط شده بود را عمیقا استشمام کرد و زمزمه وار گفت:
_فرهاد...!
جز فرهاد هیچ کس زمزمه او را نشنید. فرهاد آهسته گفت:
_آروم باش.
و بعد فشار او را گرفت و گفت:
_شیوا سعی کن بلند شوی. فشارت افتاده. باید کمی از این آب قند را بخوری.
شیوا به سختی چشمایش را از هم گشود و به چهره ی نگران فرهاد چشم دوخت. خان جان، بی بی و امیر در فاصله ی دورتر از آنها ایستاده بودند. فرهاد به شیوا نگاه کرد، کمی مکث نمود و گفت:
_می توانی بنشینی؟
شیوا چشمهایش را دوباره بست و گفت:
_می خواهم بمیرم.
فرهاد نفس عمیقی کشید و از جا برخواست و گفت:
_امیر بهتره از شلوغی دورش کنی. ببرش داخل یکی از اتاق ها، چند لیوان آب قند بهش بده.
شیوا کمی چشمهایش را باز کرد و از لا به لای مژه های انبوهش او را دید که به سمت جایگاهش می رفت. دلش می خواست از ته دل صدایش کند. امیر بار دیگر او را بغل کرد و از سالن بیرون برد.
مهرداد بازوی فرهاد را گرفت و گفت:
_آخرش دیوانه می شود!
فرهاد معترضانه گفت:
_چیکار کنم؟ اصلا تقصیر من چیه؟ تو که همه چیز را می دانی.
مهرداد گفت:
_چرا سعی نکردی با خودش صحبت کنی؟
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
_حال و روز من هم بهتر از او نیست. به سختی خودم را سر پا نگاه داشتم. در ثانی من نمی توانستم به خودم چنین اجازه ای بدهم که خصوصی با او صحبت کنم. با اون شایعات... خودت بهتر می دانی. از طرفی انقدر تودار و خوددار بود که از نگاهش... حالا دیگر همه چیز تمام شده.
مهرداد گفت:
_تمام شده؟! ممکنه که برای تو تمام شده باشه اما برای شیوا چی؟ او هم مثل تو فکر می کرد؛ از نگاه تو برای خودش یک عشق ساخت. حالا با ازدواجت از بین می رود.
فرهاد پاسخ داد:
_من ازدواج کردم تا بتوانم به زندگی ادامه دهم. نمی توانستم زیر بار آن شایعات، تحت فشار این عشق سر به فلک کشیده نفس بکشم.دیدی که امی دی مقابل آن شایعات چه عکس العملی نشان داد. خب اگر من اقدام می کردم فکر می کردی چه می شد؟ تو را به خدا بس کن مهرداد،
من به اندازه کافی کلافه هستم.
و بعد به سمت جایگاهش رفت. هنوز روی مبل ننشسته بود که خان جان از راه رسید و آهسته گفت:
_فرهاد حال شیوا اصلا خوب نیست.
سارا معترضانه گفت:
_بهتر نیست ببرینش بیمارستان؟ مثلا امشب شب عروسی ماست!
خان جان با دلخوری گفت:
_نترس عروس خانم، زیاد وقت آقا داماد را نمی گیریم!
فرهاد به دنبال خان جان رفت و گفت:
_من باید چیکار کنیم؟
خان جان در اتاق را باز کرد و گفت:
_خودت بهتر می دانی.
فرهاد وارد اتاق شد. شیوا روی کاناپه نشسته بود و سرش را به آن تکیه داده بود. با ورود او، امیر از جا برخاست و گفت:
_معلوم نیست چه اتفاقی برایش افتاده. تو یک چیزی به او بگو.
فرهاد گفت:
شما بروید من خودم مشکل را حل می کنم.
بی بی لیوان را روی میز گذاشت و همراه امیر از اتاق خارج شد. فرهاد مقابل شیوا ایستاد و با جدیت گفت:
_این مسخره بازیها چیه شیوا؟ آن هم درست شب عروسی من! نفرت تو از سارا ربطی به مجلس من ندارد.
شیوا به او نگاه کرد و با خشم گفت:
_فکر کردی دارم فیلم بازی می کنم؟
فرهاد گفت:
_نه... واقعا فشارت افتاده، پس یا آب قند را بخور یا برو بیمارستان تا با تزریق یک سرم حالت بهتر شود.
شیوا گفت:
_اگر دیگر نخواهم زنده بمونم چی؟
فرهاد گفت:
_سعی کن امشب از فکرش بیرون بیایی، فردا صبح اگر خواستی می توانی خودت را از تراس اتاقت بندازی پایین!
شیوا با خشم و تغیر گفت:
_تو... تو... فقط به فکر این هستی که مراسم شب عروسیت به هم نخوره. کی اسم تو را گذاشته دکتر؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_تو حق نداری حیثیت پزشکی من را زیر سوال ببری. اگر گفتم فردا خودت را خلاص کن بخاطر این بود که نا فردا فرصت فکر کردن داشته باشی. فکر کنی و بفهمی زندگی با ارزش تر از آن است که بخواهی فدای چیز هایی بکنی که از دستشان دادی یا به دست نیاوردی. سپس لیوان را به سمت او گرفت. شیوا با اندوه و تردید گفت:
_حتی اگر اون چیز، عشق باشه؟
فرهاد مقابل او نشست. اولین بار بود که می خواست از عشق برایش صحبت کند، با این که سالها گرفتارش کرده بود. حتی برای خودش هم باور کردنی نبود مردی به سن و سال او چنین عاشق و شیدا شود. ليوان را به دست او سپرد و گفت:
_عشق و زندگی در یک سطح هستند. هر دو پرارزش، همان طور که نباید زندگیمان را به خاطر سرنوشت و تقدیر فنا کنیم، نباید فکر کنیم عشق از دست دادنی است، عشق واقعی هیچ وقت از دست نمی رود، حتی اگر بیان نشود. می تواند سالها بکر و دست نخورده، پاک و بی آلایش کنج قلب ها بماند. عشق واقعی آن است که به آدم زندگی بدهد نه اینکه زندگی بگیرد.
مکثی کرد و ادامه داد:
_شیوا، نمی خواهم حالا که ازدواج کردم بخاطر وجود سارا، رفت و آمدنت را قطع کنی. نفرت تو از سارا دلیل نمی شود که خان جان را از دیدنت محروم کنی. او تو را مثل دخترش دوست دارد.
شیوا با بغض گفت:
_به او علاقه داری؟
فرهاد به چشمان اشک آلود او نگاه کرد. آن چشمان و نگاه زیبا را سالها تحسین کرده و پرستیده بود و با تمام وجود خواهان داشتنش بود. گذاشته بود شیوای کوچک، بزرگ شود، به سنی برسد که یک اشاره ی او باعث شکستن ظرافتش نشود. آن قدر بزرگ که جرات لمس کردنش را پیدا کند، جرات کند که او را به عنوان همسر آینده از امیر خواستگاری نماید اما هر چه زمان پیش می رفت شیوا زیبا تر و جوان تر و او پر سن و سال تر می شد. هیچ وقت توازن برقرار نشده بود و او از نگاه سرزنش بار امیر در برابر خواسته اش می ترسید و آن شایعات همه چیز را به هم ریخت و خواهش امیر "فرهاد خواهش می کنم هر چه زود تر ازدواج کن و در غیر این صورت..." دیگر مجبور بود ازدواج کند با وجود آن شایعات و آخرین صحبت های امیر، می بایست با هر کسی غیر از او ازدواج می کرد و گرنه هم او و هم پدرش را برای همیشه از دست میداد و حالا شیوا سخت ترین سوال زندگی اش را از او پرسیده بود. دلش می خواست فریاد بزند: "تمام علاقه را تقدیم نگاه تو کرده ام." دلش می خواست زمان به عقب بر می گشت، به سالها قبل، آن وقت از امیر می گریخت تا در دام عشق دخترش نیفتد. شیوا گفت:
_چرا ساکتی؟ پرسیدم به سارا علاقه داری؟
فرهاد لبخند کم رنگی زد. گفتن حقیقت دیگر فایده ای نداشت. از طرفی او به سارا متعهد بود آهسته گفت:
_بله... خیلی.
نگاهش را از او گرفت. از جا برخواست و اتاق را ترک کرد. شیوا بغضش را با نوشیدن آب قند فرو داد. باید واقعیت را می پذیرفت.
تعطیلات نوروز آن سال برای شیوا خالی از هر لطف و صفایی بود. هر سال با شروع تعطیلات نوروز و بعد از دید و بازدید همره با پدرش، خان جان و فرهاد چند روزی به مسافرت می رفتند اما آن امسال فرهاد و همسرش سارا اولین سفرشان را به عنوان ماه عسل به اروپا رفته بودند. خان جان که تنها مانده بود همراه فرزند دیگرش فرامرز چند روزی را برای زیارت در مشهد سپری نمود و بی بی تمام تعطیلات را در اصفهان نزد دو دختر دیگرش ماند. علی رغم اصرار های فراوان خان جان و بی بی برای همراهی شیوا در یکی از آن ها، او با بی میلی تمام دعوت آن ها را رد کرد چرا که می دانست همسر فرامرز به نوعی از او خوشش نمی آید و از طرفی دو خاله دیگرش که در اصفهان زندگی می کردند آنقدر جوان نبودند که مصاحبت های خوبی برای او باشند. تمام خاله زاده هایش هم متاهل بودند و هر کدام سرگرم زندگی های پر مشغله ی خود بودند، به همین دلیل ترجیح داد در تهران بماند. روز قبل در حالی که فکر می کرد آخرین روز از تعطیلات را هم باید در منزل سپری کند، خان جان با تلفن به آنها تماس گرفت و آمدنش را خبر داد و از آنها برای فردا دعوت کرد.
شیوا داخل اتاقش مشغول تعویض لباس بود. با عجله خود را آماده نمود، موهای خرمایی رنگ و خوش حالتش را پشت سر جمع کرد. شیشه عطرش را برداشت و چون خالی بود، دوباره سر جایش برگردان. برای رفتن بی تاب بود. با آنکه می دانست فرهاد در اروپا به سر می برد، برای رفتن اشتیاق داشت. حتی به خودش قول داده بود تا در حد امکان از او دوری کند، اما حالا حتی برای دیدن جای خالیش هم بی تاب بود. بالاخره همه آماده شدند و به را افتادند. نیم ساعت بعد همه داخل باغ زیبای ویلا بودند. خان جان طبق معمول تمام فامیل را به باغ زیبا و با شکوه فرهاد دعوت کرده بود. ساختمان بزرگ و مرمرین بصورت ویلایی در وسط باغ قرار گرفته بود. از در ورودی تا جلوی ساختمان را درختان و درخچه های تزئینی
، حوضچه های زیبا و آلاچیق های پر از گل دل انگیز نموده بود و فضای پشت باغ را درختان به شکوفه نشسته ی سیب و گیلاس معطر ساخته بود. عده ای ابتدای باغ و تعدادی دیگر پشت ساختمان در انتهای باغ زیر آلاچیق ها، روی چمن ها و یا میز و صندلی ها نشسته بودند و به خوش و بش مشغول بودند. خان جان به خدمتکار ها دستور داده بود تا یک میز عریض و طویل را بین درختان سیب و گیلاس برای صرف ناهار قرار دهند. با ورود شیوا و امیر ، خان جان که به انتظار ورودشان نشسته بود، از جا بر خاست و با روی گشاده به استقبال آنها رفت. شیوا را به گرمی تنگ در آغوش کشید و از او دعوت کرد تا سر میز آن ها بیاید. غریو شادی و هیاهوی بچه ها، خنده خانم ها و آقایان از هر طرف به گوش می رسد اما جای خالی فرهاد، غمی سنگین بر دل شیوا به جا گذاشت. سر میز علاوه بر خانواده فرامرز، مهرداد و شکوه هم حاضر بودند. علی رغم هشت سال زندگی مشترکشان هنوز بچه دار نشده بودند، اما این مسئله خللی در روابط عاطفی بینشان بوجود نیاورده بود. شیوا با همه احوال پرسی کرد و کنار شکوه نشست. خان جان او را با تنقلات روی میز پذیرایی کرد و خودش برای سرکشی به دیگر مهمانان او را تنها گذاشت. هر کس مشغول بحث در مورد مسئله به خصوصی شد. امیر و مهرداد حول و حوش شرکت و کار های ساختمانی جدیدشان صحبت می کردند. شکوه و مرجان -همسر فرامرز- در مورد آخرین مدل های روز ژورنال هایی که قرار بود سارا از اروپا برایشان بیاورد حرف می زدند.
شیوا بدون اینکه بحث داغ آن ها را بر هم بزند، به آرامی از جا برخاست و در باغ قدم زد. قدم زنان به سمت تاب سه نفره رفت و روی آن نشست. با اولین حرکت شیوا، صدای قیژ قیژ خشک آن به هوا برخاست. شیوا تاب را نگاه داشت و لبخند تلخی زد و گفت:
_همیشه روغن کاریش می کرد تا وقتی روی آن می نشینم، صدای قیژ قیژش آزارم ندهد.
و به یاد یکی از آن روزها افتاد. او به همراه فرهاد وخان جان روی تاب نشسته بود و تاب با حرکت پای فرهاد به آرامی تکان می خورد و فرهاد برای خان جان از داخل کتابی لطیفه میگفت .آن روز فرهاد او و مادرش را به شدت خندانده بود از یادآوری آن روز لبخند تلخی زد و ناگهان یاد برکه پشت باغ افتاد برکه ای زیبا با عمقی زیاد که همیشه چند مرغابی در آن شناور بودند.یک روز گرم تابستان قبل از مرگ مادرش افسانه زمانی که چهارده سال بیشتر نداشت بر حسب عادت کنار برکه ایستاده بود و برای مرغابیها غذا میریخت فرهاد آرام و بیصدا به او نزدیک شده بود و ناگهان او را به داخل برکه هل داد صدای خنده فرهاد و پدرش و فریادهای اعتراض آمیز او خان جان و افسانه را به آنجا کشانده بود فرهاد برای کمک دستش را به طرف او گرفته بود و او با دلخوری دست کمکش را رد نمود آن زمان هنوز علاقه اش به عشق مبدل نشده بود احساس کرد با یادآوری هر یک از آن خاطرات خنجری در قلبش فرو میرود. از روی تاب برخاست و داخل ساختمان شد
نیرویی قوی او را به سمت پله ها که به طبقه بالا منتهی میشد کشانید.میدانست حالا طبقه بالای ساختمان متعلق به فرهاد وساراست و علیرغم اتقهای زیادی که دارد خان جان از یکی دو اتاق طبقه همکف استفاده میکند.
مانند آدمهای خطاکار با احتیاط از پله ها بالا رفت احساس کرد مرتکب گناهی نابخشودنی شده اما حس کنجکاویش قویتر از آن بود که بخواهد معذورات اخلاقی را رعایت کند. از قبل میدانست که سارا کدامیک از اتاقها را برای خودشان انتخاب کرده. به آهستگی به آن نزدیک شد دستگیره در را فشرد بر خلاف تصورش در باز بود.آهسته قدم به داخل اتاق گذاشت و در را بست با دیدن فضای
اتاق خواب و سرویس بدرنگش عرق سردی بر وجودش نشست فکر کرد واردیک منطقه ممنوعه نظامی شده با خودش گفت: من حق ندارم ،این اتاق حریم شخصی.....و نگاهش به تخت خواب افتاد با تصور فرهاد در لباس راحتی روی آن شرمزده از اتاق خارج شد ودر را به شدت بست. قلبش به تندی بر سینه اش می کوفت.نفس عمیقی کشید و به سرعت از پله ها پایین رفت و خودش را به پشت باغ رساند. گمان میکرد،آنجا گوشه ای خلوت و دنج پیدا خواهد کرد اما دختران جوان با شور و شوق و خنده کنان مشغول گره زدن سبزه ها بودند و هر یک با گفتن آرزوهایش ،دیگری را میخنداند.
شیوا آنها را میشناخت اما همیشه خلوت شاعرانه بین خودش،خان جان و فرهاد را به روابط دوستانه با آنها ترجیح میداد
قدم زنان به سمت ویلا رفت خدمتکارها مشغول چیدن میز ناهار بودند.به قسمت جلوی ساختمان که رسید خان جان را دید که با حالتی عصبی وارد ساختمان میشد. او را صدا زد و پرسید:خان جان ...اتفاقی افتاده؟خان جان گفت:نمیدانم
شیوا با سردرگمی گفت:نمیدانید یعنی چی؟
خان جان گفت:نیم ساعتی قبل فرهاد و سارا آمدند.
شیوا با تعجب گفت:خب!این که خیلی خوبه.
خان جان گفت:فکر میکتم با هم دعوا کرده اند از ظاهر سارا که نمیشود فهمید. زیر آلاچیق نشسته و داره به بقیه با سفر اروپایش پز میدهد اما فرهاد از همان اول که وارد شد عصبی بود.حالا هم رفته داخل اتاقش و بیرون نمی آید.میخواهم برای ناهار صدایش کنم هر چند میدانم به حرفم اعتنا نمیکند.
سپس به سمت پله ها رفت دوباره ایستادو به سمت شیوا چرخید و گفت:
شیوا جان تو بیا ،شاید راضی اش کردی برای ناهار بیاید داخل باغ. اصلا"نمیخواهم کسی بفهمد که هنوز یک ماه از ازدواجشان نگذشته با هم اختلاف دارند.
شیوا لبخندی زد .خودش برای دیدن فرهاد بی تاب بود.بدون اینکه چیزی بگوید همراه او رفت.
با صداي ضرباتي که به در نواخته شد، چشمانش را باز کرد و گفت:
بله
خان جان گفت: فرهاد جان!
فرهاد از جا برخاست و روي تخت نشست و گفت: بيا داخل مادر
خان جان گفت:شيوا هم اينجاست.
فرهاد نگاهش را به در دوخت و گفت: اشکال نداره بياييد داخل
خان جان در را که باز کرد ضربان قلب شيوا دوچندان شد.اول خودش و بعد شيوا وارد شدند.فرهاد و شيوا نگاهي کوتاه بهم کردندشيوا سعي کرد به خودش مسلط شود و بعد گفت:سلام رسيدن بخير
فرهاد در پاسخ گفت: سلام شيوا ... حالت چطوره؟
شيوا گفت: خوبم شما چطوريد؟
خان جان به جاي فرهاد گفت: ميبيني که بهم ريخته.
فرهاد سرش را پايين انداخت و گفت:
از خستگي است. فقط خواهش ميکنم اصرار نکنيد براي صرف ناهار بيايم پايين.
شيوا گفت: خستگي را بگذار براي بعد. حالا که سارا انقد پر انرژي و پر حرارت داره از سفرش براي ديگران تعريف ميکنه تو نميتواني خستگي را بهانه کني. در ضمن خان جان دوست ندارند که ميهمانان خستگي تو را به پاي اختلاف تو با سارا بگذارند.
فرهاد سرش را بلند نمود و به شيوا نگاه کرد و با لبخندي گفت:
ديگه چي؟
شيوا لبخندي زد و گفت؟ ديگه اينکه ، اي يک دستور از طرف خان جان است.
فرهاد گفت: مادرم خوب ميداند در چه موقعيتهايي از تو استفاده کند باشه شما برويد ، من هم مي آيم.
هر دو لحظاتي به هم نگاه کردند سپس شيوا همراه خان جان از اتاق خارج شد.
فرهاد آه حسرت باري سر داد و گفت: ميترسم آخرش اين دل سرکش همه چيز را خراب کند!
ناهار در فضاي آرام و سرسبز صرف شد . بعد از ناهار خدمتکارها با ژله و ميوه از ميهمانان پذيرايي کردند . بعد از آن ميهمانان کم کم عزم رفتن نمودند. تا غروب باغ خالي از هياهو و همهمه ميهمانان شد فقط خدمتکارها با کمي سروصدا مشغول جمع کردن وسايل از داخل باغ بودند . فرهاد روي تاب نشسته بود و با حرکتهايي که به آن ميداد صداي قيژ قيژ خشک و دلخراشش را در فضاي باغ پراکنده مينمد. خان جان از روي سرسرا فرهاد را صدا کرد و گفت:
فرهاد هوا هنوز آنقدر گرم نشده. ممکنه سرما بخوري بهتره بياي داخل
فرهاد با صدایی گرفته گفت : باشه مادر اما فعلا" دوست دارم تنها باشم.
خان جان با تاءسف سرش را تکان داد و به ساختمان برگشت تا وقت شام سارا در اتاق خواب استراحت میکرد و فرهاد داخل باغ قدم میزد
خان جان هر دو را برای صرف شام صدا زد هر دو بدون صحبت به حالت قهر سر میز شام نشستند. خان جان که از آن همه سکوت کلافه شده بود گفت:
خب نمی خواهید از سفرتان برایم صحبت کنید؟
سارا که منتظر همین فرصت بود لب به اعتراض گشود و گفت؟
اسمش فقط ماه عسل بود وگرنه از زهر مار هم تلخ تر بود.
فرهاد در پاسخ سارا فقط سکوت کرد و سارا ادامه داد:
نمی دانم به شما رفته یا پدر خدابیامرزش،دائم در حال غرغر کردن و عیب جویی بود و مدام با من درگیر میشد.
فرهاد با عصبانیت گفت:
باز قصد تحریک مرا داری؟رفتار من با تو عکس العملی در برابر اعمال نامعقول خودت بود.
خان جان گفت:
خیلی خب... من گفتم از تفریحگاههایی که رفته اید برایم تعریف کنید نه از جر و بحث هایی که بین هر زن و شوهری اتفاق می افتد.
سارا با تمسخر گفت:
جر و بحث!نزدیک بود مرا کتک بزند،آن وقت شما می گویید جر و بحث؟
خان جان با تعجب به فرهاد نگاه کرد و ناباورانه گفت:
فرهاد...تو که نمی خواستی همسرت را کتک بزنی...
فرهاد با عصبانیت گفت:
این خانوم جنبه آزادی را ندارد و با حرف هم سر به راه نمی شود. شما که آنجا نبودید ببینید این خانوم چه مفتضح لباس می پوشید و چه حرکات جلف و زننده ای داشت.
بعد رو به سارا کرد و ادامه داد:
چرا به مادرم نمی گویی که جلوی چشم هزاران مرد نامحرم و بی ناموس با لباس شنا رفتی توی آب؟ بگو...خجالت نکش.
سارا کمی سرخ شد اما فورا" با قیافه ای حق به جانب گفت:
من که تنها نبودم . در ثانی جنابعالی هم یک مرد نامحرم هستی، لابد با تماشای زنهای بی ناموس شدی.
با این حرف ، فرهاد با خشم مشت محکمی روی میز زد و با فریاد گفت:
خفه شو! این تو بودی که اصرار کردی برای دیدن چشمه های آب گرم برویم، من تو را منع کردم اما تو مثل یک بچه بی عقل به پروپایم پیچیدی و ......
خان جان وسط حرف فرهاد پرید و گفت:
بس کنید ، خواهش می کنم ، اصلا" من اشتباه کردم که خواستم شما را آشتی دهم.
سارا با صدای بلند گفت:
من باید به این آقا بفهمانم که برده دست او نیستم.
فرهاد گفت:
اما همسر من هستی و وظیفه داری آنطور که من دوست دارم رفتار کنی.
خان جان با ناراحتی سالن را ترک کرد.
سارا گفت:
من در خانواده ای بزرگ شده ام که از مرد سالاری خبری نبوده.
فرهاد گفت :
صدایت را بیاور پایین . اجرای وظایف در قبال من ، نشانه مرد سالار بودن من نیست . اینکه میخواهم معقول رفتار کنی نشانه علاقه ام به تو و زندگیمان است.
سارا با تمسخر گفت:
وظیفه ... هه هه... نه آقا، من هر کاری برای تو انجام دهم از سر محبت است، من هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم.
فرهاد گفت:
محبت! این محبتی که تو از آن حرف می زنی کجاست و در این مدت چرا نشان ندادی؟
سارا گفت:
برای اینکه زمینه اش را بوجود نیاوردی.
فرهاد گفت:
طی تمام این سالها خان جان به من بیش از اندازه محبت کرده و هیچ وقت در پی ایجاد زمینه در من نبوده.
سارا پوزخندی زد و گفت:
او یک مادر است و به وظیفه اش عمل کرده.
فرهاد گفت:
تو فقط دنبال بهانه هستی در ضمن دوست ندارم با مادرم بی ادبانه رفتار کنی.
سارا در حالیکه از سر میز بر می خاست گفت:
انقدر به مادرت نناز! دیدی چطور آتش دعوا را روشن کرد و رفت؟
فرهاد خواست چیزی بگوید اما سارا سریعا" آنجا را ترک کرد.
خان جان که از داخل اتاقش بوضوح حرفهایشان را می شنید ، دلش به شدت شکست و اشکهایش جاری شد.
پروانه مصرانه گفت:
آخه چرا نه؟
شیوا گفت؟
پروانه جان من تصمیم دارم ادامه تحصیل بدم.
پروانه گفت :
بعدش چی؟
شیوا گفت:
نه...نه...نه. بعد هم ازدواج نمی کنم.
پروانه گفت:
نکنه میخواهی مسیحا بشوی مادر مقدس!
شیوا خندید و گفت:
انقدر چرند نگو.
پروانه گفت:
آخه پیام چه عیبی داره؟ آقای دکتر نیست که هست،قشنگ نیست که هست،خب اگر جنابعالی آقایان سن و سال دار را می پسندی که باید بگویم داداش بنده هم ده سالی از شما بزرگتره.یک دل نه صد دل عاشق شماست.
شیوا گفت:
گفتم که...
پروانه حرف او را قطع کرد و ادامه داد:
تازه یه خواهر شوهر خوب و استاندارد هم نصیبت میشه.
شیوا گفت:
اصلا" بگو ببینم این داداش جنابعالی خبر داره که من قبلا" فرهاد...
پروانه حرف او را قطع کرد و گفت:
بله خبر دارد. تا ته قضیه را می داند . ولی باز هم شما را پسندیده، تحفه!
شیوا کمی سکوت کرد و بعد گفت:
گوش کن پروانه من تا فرهاد را فراموش نکنم تصمیم به ازدواج نمی گیرم. نمی خواهم در حالیکه هنوز او را دوست دارم با مرد دیگری ازدواج کنم. این طوری هم خودم را گول می زنم و هم طرف مقابلم را.
پروانه گفت:
این طور که از ظاهر قضایا معلوم است حالا حالاها عشق فرهاد فراموش شدنی نیست. جنازه جنابعالی هم به درد برادر من نمی خوره.
شیوا گفت:
می خواهم تا نفس می کشم فراموشش کنم نه وقتی مردم.
پروانه تسلیم وار گفت:
خیلی خب...ولی نمی خواهی یکبار دیگر عکس برادرم را ببینی؟ شاید معجزه شد.
شیوا برای اینکه دل او را نشکند عکس پیام را گرفت،نگاهی به آن نمود و گفت:
برادر قشنگی داری، امیدوارم همسر مناسبییدا کند.
پروانه عکس را گرفت و گفت:
بیچاره برادرم.
شیوا گفت:
برای برادرت دختر خوب کم نیست. چرا فکر می کنی من یکی از آن ایده آل ها هستم؟پروانه من حتی اختیار دل خودم را هم ندارم. آنقدر بر احساساتم تسلط ندارم تا آن را مهار کنم. ای کاش بفهمی من یک آدم گناهکار هستم. من مردی را دوست دارم که متاءهل است و متعهد به زن دیگریست.
پروانه گفت:
اما تو قبل از اینکه او ازدواج کند به او علاقه مند شدی.
شیوا گفت:
اما حالا که ازدواج کرده باید سعی کنم یعنی مجبورم که فراموشش کنم اما دلم می گوید دوستش داشته باش و به خاطر عشق او حاضرم هر تاوانی را بدهم و در مقابل عقل حکم دیگری می کند. اینکه من حق ندارم زندگی زن جوانی را از هم بپاشم.
پروانه گفت:
تو دیوانه ای، یعنی دیوانه شده ای . از خدا بخواه تو را سر عقل بیاورد. این همه جوان خوب و معقول، آن وقت تو عاشق چه آدمی شدی. نمی گویم خوب نیست. فرهاد واقعا" مرد معقول و نجیبی است، اما پانزده سال اختلاف سنی و حالا هم موضوع تاءهلش. خودت همه را می دانی فقط نمی دانم چرا نمی خواهی باور کنی.
شیوا گفت:
مشکل من هم همین جاست. نمی توانم باور کنم. پروانه، می خواهم اعتراف کنم هنوز ذره ای از عشقم نسبت به او کم نشده. می دانی امشب منزل برادرش دعوت داریم و من...حالا دیگر احساس می کنم بار سنگین گناه هم به درد عشقم اضافه شده. از خودم بدم می آید پروانه و هیچ راهی هم ندارم.
*************************************************
سارا با افتخار تمام هدایایی را که برای فرامرز و خانواده اش تهیهکرده بود به آنها داد. مرجان با دیدن پارچه زیبا و گرانقیمتی که به عنوانسوغات دریافت کرده بود ذوق زده گفت:
وای سارا جون ، مرا شرمنده کردی . متشکرم فرهاد.
سارا لبخندی زد و گفت:
قابل شما را ندارد
مرجان پارچه را کنار گذاشت و آهسته پرسید:
برای خان جان چی گرفتی:
سارا آهسته پاسخ داد:
شیوا و خان جان اولین کسانی بودند که فرهاد برایشان هدیه گرفت،برای خان جان هم پارچه گرفتم.
مرجان گفت:
فرهاد دیگه داره خیلی تند میره، انقد که به امیر و اون دختره متکبر توجهدارد به برادرش اهمیت نمی دهد، از همان اول همینطور بود، بجای اینکه برادرخودش را مدیر شرکت کند، امیر را به عنوان مدیر و مهندس طراح شرکت استخدامکرد. تازه این به کنار، بچه های من برادرزاده هایش بودند، آنوقت برای شیواکلی بریز و بپاش می کرد.
سارا در کمال تعجب گفت:
منظورت چیه مرجان جون... مگه... مگه امیر برادر او نیست؟
مرجان لبخند موذیانه ای زد و گفت:
اوا.... عزیزم انگار تو از همه جا بیخبری.کسی این موضوع را به تو نگفته تو هم متوجه نشدی؟
سارا که گیج شده بود گفت:
خب آره کسی در این باره چیزی به من نگفته بود، رفتارشان با هم انقدر گرم وصمیمی بود که من نفهمیدم . تازه پدرم هم در این باره حرفی نزد.
مرجان گفت:
لابد سوال نکردی . تازه هزینه تمام پروژه ها و خرج و مخارج شرکت را تماما"فرهاد تقبل کرده. امیر چیزی از خودش ندارد فقط یک دوست صمیمی برای فرهاداست.اونقدر به او اعتماد دارد که تمام ثروتش را در اختیار پیشرفت و ساختطرحهای او قرار داده. راستی نگفتی واسه شیوا چی هدیه گرفتی؟
سارا که هنوز از فهمیدن حقیقت گیج بود، زیر لب زمزمه کرد:
پس شیوا دختر برادرش نیست!
مرجان گفت:
سارا جون حواست کجاست؟
سارا با دستپاچگی گفت؟
چیزی گفتی؟
مرجان گفت:
پرسیدم واسه بقیه چی گرفتید، البته اگر فضولی حساب نمی کنی.
سارا گفت:
هدیه امیر هم مثل فرامرز است اما برای شیوا یک ادکلن هدیه گرفته. فکر نمی کنم انقدرها قیمت داشته باشه.
مرجان با زیرکی گفت:
اگر مارکش را می دیدم قیمتش را حدس میزدم.
سارا گفت:
من موقع خرید ادکلن نبودم، اما هدایای آنها را هم آوردم اینجا.
مرجان گفت:
میشه مارک ادکلنش را ببینم؟می خواهم اگر عطر خوبی داشت یکی بگیرم.
سارا گفت:
البته.
مرجان به دنبال سارا به اتاق دیگری رفت. سارا از داخل نایلونی که باقیهدایا در آن قرار داشت، بسته کادو شده ای را بیرون آورد و به دست مرجانداد. مرجان با احتیاط بوسیله ناخنش قسمتی از چسبهای کادو را جدا نمود.جعبهزیبای ادکلن را کمی بیرون کشید و با دیدن مارگش، جعبه را سر جایش قرار داد، کادو را به دست سارا داد و گفت:
بگیر عزیزم، من از این پولها ندارم.
سارا بسته را گرفت و پرسید:
گرونه؟
مرجان خندید و گفت:
نه....فقط این مارک تو دنیا تکه و آخرین قیمت را دارد . چقدر دست و دلباز و ولخرج، البته تازگی ندارد. ولی دیگه باید جلویش را بگیری. این همه ولخرجی و پول هدر دادن برای شیوا چه معنایی دارد؟
سارا با ناراحتی ادکلن را داخل نایلون قرار داد و گفت:
می دانم چه بلایی سرش بیاورم.
مرجان دست سارا را گرفت و گفت:
صبر کن ، حالا نه. باشد برای بعد وقتی که تنها شدید.
در همین هنگام صدای زنگ منزل بلند شد. مرجان با تمسخر گفت:
لابد برادر عزیزش آمده خودت را شاد و سر حال نشان بده. بیا یرویم.
خشم تمام وجود سارا را فرا گرفته بود. با دانستن حقایقی که فرهاد از او پنهان کرده بود هزاران سوال برایش بوجود آمده بود اما ترجیح داد همانطور که مرجان گفته بود دعوا را بگذارد برای منزل.
وقتی وارد سالن شدند امیر و شیوا به همراه بی بی مشغول احوالپرسی با دیگران بودند. سپس همه روی مبلها نشستند. شیوا درست مقابل فرهاد قرار گرفت و سارا عمدا" جایی نشست که بتواند هر دو را زیر نظر داشته باشد.
بعد از پذیرایی مرجان از میهمانان ، فرهاد رو به سارا کرد و گفت:
سارا نمی خواهی هدایایشان را بیاوری؟
سارا با بیمیلی از جا برخاست و رفت. لحظاتی بعد با نایلون برگشت و آن را مقابل فرهاد قرار داد وگفت:
خودت زحمتش را بکش.
فرهاد اول کادوی امیر و بی بی را داد . هر دو تشکر کردندو باز نمودن آن را به بعد موکول کردند . فرهاد کادوی شیوا را به دستش داد و گفت:
امیدوارم خوشت بیاید.
شیوا هیجانزده گفت :
متشکرم اما من نمی توانم صبر کنم همین جا بازش می کنم.
فرهاد با تبسمی سر جایش نشست و به شیوا و تلاشش برای باز کردن کادو چشم دوخت. دلش می خواست هیجان را در تک تک خطوط چهر ه اش ببیند. شیوا با دیدن ادکلن ، ناباورانه در نهایت شادمانی گفت:
وای خدای من .... این خیلی باور نکردنی است.آخه ادکلنم تمام شده بود قرار بود یکی دیگه بخرم . متشکرم فرهاد.
فرهاد گفت:
امیدوارم از عطرش خوشت بیاید.
شیوا ادکلن را از جعبه بیرون آورد ، سر شیشه را باز کرد و آن را بویید و گفت:
فوق العاده است!
فرامرز با کنجکاوی گفت:
میشه من هم ببینم؟
شیوا ادکلن را به دست فرامرز سپرد . او با دیدن مارکش سوتی زد و گفت:
باید هم فوق العاده باشد. با اجازه شیوا.......
و کمی از آن را به لباسش زد و گفت:
البته درسته این ادکلن مخصوص خانومهاست، اما از چنین چیزی نمی توان گذشت.
امیر که متوجه مارک و قیمت گزاف ادکلن شده بود معترضانه به فرهاد گفت:
فرهاد زیاده روی کردی .لازم نبود این همه پول خرج هدیه شیوا کنی. یک هدیه ساده هم شیوا را خوشحال میکرد.
فرهاد نگاه کوتاهی به شیوا کرد و گفت:
درسته اما عطرهای دیگه را خودم نپسندیدم.
شیوا نگاه پر از عشق و محبتش را به او دوخت و گفت:
واقعا" متشکرم.
فرهاد در جواب او به لبخندی بسنده کرد .
در این میان سارا تمام تلاشش را می نمود که خشم و حسادت باعث انفجارش نشود و فریاد نکشد.
شام در محیطی دوستانه صرف شد . آخر شب وقت رفتن امیر از فرهاد و فرامرز دعوت نمود تا دو شب بعد به منزل آنها بروند. فرامرز با تشکر دعوت او را به خاطر شرکت در مجلس دیگری رد کرد اما فرهاد پذیرفت.
فرهاد کتش را بيرون آورد و گفت:
شب خوبي بود اين طور نيست؟
سارا با عصبانيت روي مبل نشست. فرهاد در حال باز نمودن دکمه هاي پيراهنش از پشت به او نزديک شد، کمي به سمت او خم شدو گفت:
اتفاقي افتاده عزيزم؟
سارا با عصبانيت گفت:
چرا براي قبول دعوت امير صبر نکردي تا نظر مرا بداني؟
فرهاد راست ايستاد،پيراهنش را روي مبل ديگري انداخت و گفت:
چون اشکالي در قبول آن نديدم، در ثاني من بدون چون و چرا دعوت تمام فاميل تو را پذيرفتم.
سارا با همان لحن عصبي گفت:
بله دعوت فاميلم را ، نه دوستانم. امير فاميلت است؟
فرهاد گفت:
نه...اما از برادر...
سارا با عصبانيت بيشتري گفت:
نه.... چرا به من نگفته بودي که امير برادر تو نيست؟
فرهاد پاسخ داد:
خب تو که خودت اين موضوع را مي دانستي.
سارا اين بار فرياد زد:
نمي دانستم امشب فهميدم.
فرهاد گفت:
عزيزم آرامتر، خان جان خوابيده. حالا مگر اتفاقي افتاده؟
سارا پرخاشگرانه گفت:
هيچي نشده. فقط من بايد اين موضوع را از زبان ديگران بشنوم.
فرهاد گفت:
خيلي خب من معذرت مي خوام اما باور کن من خبر نداشتم که تو از اين موضوع بي اطلاعي. فکر مي کردم پدرت به تو گفته. به هر حال او هم در شرکت من کار مي کند و ...
سارا حرف او را قطع کرد و گفت:
خیلی خب ، حالا بگو بدانم چرا برای شیوا چنان هدیه سنگینی گرفتی، آن هم دور از چشم من؟
فرهاد گفت:
من پنهان از تو کاری نکردم . یادت رفته از تو خواستم مرا در خرید هدیه همراهی کنی اما وقتی فهمیدی می خواهم برای شیوا و خان جان خرید کنم گفتی ترجیح می دهی وقتت را توی سونا بگذرانی.
سارا گفت:
به هر حال پولی که بابت خرید ادکلن شیوا صرف کردی به اندازه تمام پولی است که من بابت هدایای خانواده ام خرج کردم.
فرهاد با بی حوصلگی گفت:
درسته، اما من در خرید تو را آزاد گذاشتم . پولهایم را که از تو دریغ نکردم.
سارا گفت:
من فکر تو را کردم ، نخواستم توی خرج بیافتی وگرنه ...
فرهاد گفت:
بسیار خب ، اگر از هدایایی که برای خانواده ات گرفتی ناراضی هستی می توانی هر وقت دلت خواست به هر مناسبتی هدایای گرانقیمت تری برایشان بگیری.
سارا صدایش را بلند کرد و گفت:
انقدر پولت را به رخ من نکش . من می خواهم بدانم چرا برای اون دختره متکبر چنین هدیه سنگینی گرفتی ، اصلا" تو از کجا می دانستی او به ادکلن احتیاج داره؟
فرهاد که صبرش تمام شده بود گفت:
سارا... سارا.... بس کن . من نمی دانستم که ادکلن شیوا تمام شده یک بار گفتم من به سلیقه خودم هدایا را تهیه کردم و تنها از بوی این ادکلن خوشم آمد، بدون اینکه قیمتش را بدانم . من که مستقیما" به فروشنده نگفتم گرانترین ادکلن را می خواهم.
سارا با تمسخر گفت:
از کجا معلوم؟! شاید گفته ای بهترین مارک را می خواهم.
فرهاد روی تخت دراز کشید و گفت:
متاءسفانه شاهدی ندارم تا گفته هایم را برای تو تصدیق کند . حالا بلند شو لباسهایت را عوض کن و خواب را بر چشمانمان حرام نکن.
سارا از جا برخاست و در حالیکه عصبانیتش به اوج خود رسیده بود گفت:
فکر کردی من جزء آن دسته از زنهایی هستم که گول نوازش های شوهرانشان را می خورند؟
نخیر آقا ، اگر اصرارهای پدرم و تعریفهایش از تو نبود هرگز حاضر به ازدواج با مردی چون تو نمی شدم . آدم پول داری که فکر می کند به خاطر ثروتش هر کاری می تواند بکند.
فرهاد چشمانش را بست و گفت:
سارا تو الآن عصبی هستی ، خواهش می کنم بیا بخواب ، فردا در موردش صحبت می کنیم .
سارا با تمسخر گفت:
فکر کردی اجازه می دهم به من دست بزنی دروغگوی حقه باز !
فرهاد از جا برخاست و گفت:
ببین سارا از روزی که با هم ازدواج کردیم من همه سعی و تلاشم این بوده که تو را به خود علاقه مند کنم چون از همان اول فهمیدم به من علاقه نداری و بر خلاف گفته هایت به خاطر پول با من ازدواج کردی ، در ثانی من اصلا" دلم نمی خواهد زندگیمان از هم بپاشد .
سارا گفت:
پولت بخورد توی سرت . با حرفهای قشنگ مرا گول نزن . همه شما مردها دروغگو و فریبکار هستید . از همان اول از جنس شما بدم می آمده . تو هم مثل نامزد اولم ، دروغگو و نامرد هستی .
فرهاد گفت:
تو در مورد او هم اشتباه کردی.
سارا دوباره روی مبل نشست و این بار گریه را سر داد.
فرهاد از تخت پایین رفت و به او نزدیک شد. خواست او را آرام کند اما سارا فریاد زد:
به من دست نزن.
فرهاد خودش را عقب کشید و گفت:
خیلی خی... می روم پایین کمی برایت آب بیاورم.
و از اتاق خارج شد. هنگامی که برگشت سارا در را از داخل قفل کرده بود . جند ضربه به در نواخت و گفت:
سارا... در را باز کن برایت آب آورده ام .
سارا که آرام گرفته بود گفت:
احتیاجی به آب ندارم . حالا برو می خواهم بخوابم.
فرهاد که کفری شده بود زیر لب گفت:
برو به درک!
به اتاق دوران تجردش رفت و در حالیکه لیوان آب را روی میز قرار می داد زمزمه کرد:
خدا لعنتت کند امیر ، تو می دانستی این دختر از لحاظ روحی مشکل داره آن وقت به من پیشنهادش کردی . فقط به کمی زمان احتیاج داشتم اگر
می گذاشتی شایعات فروکش کند حالا نه من در بند این زن اسیر بودم ، نه دخترت مثل شمع آب می شد.
فرهاد آلبومی را از داخل کمد بیرون آورد و روی تخت دراز کشید و عکسهای آن را تماشا کرد. زیر لب زمزمه کرد:
خدایا مرا ببخش ، خودت می دانی دارم تمام سعی ام را می کنم تا کمی به من محبت کند ، تا شاید همان محبت کم باعث فروکش شدن این عشق شود اما او دائم از من رو بر می گرداند و مرا از خود می راند.
سارا با فرهاد قهر کرده بود و به هيچ نحوي حاضر نبود با او صحبت کند. حتي با خان جان که در اين ميان دخالتي نداشت سرسنگين شده بود . آن روز تصميم
داشت به مرجان سري بزند و در مورد شيوا و فرهاد سوالاتي از او بپرسد. بعد از پوشيدن لباس به طبقه پايين رفت. خان جان مشغول تماشاي تلويزيون بود .
با ديدن سارا گفت:
داري ميري بيرون دخترم؟
سارا گفت:
مي بينيد که ... شايد تا ظهر برنگشتم.
خان جان پرسيد :
فرهاد خبر داره که ....
سارا با عصبانيت گفت:
مگر من از فرهاد مي پرسم کجا مي روي و يا کي بر ميگردي؟
و بدون اينکه منتظر پاسخ او بماند ، از سالن خارج شد . با ماشيني که فرهاد برايش خريده بود از ويلا خارج شد . نيم ساعت بعد مقابل منزل فرامرز رسيده بود.
بعد از فشردن زنگ و باز شدن در وارد شد . مرجان با رويي گشاده از او استقبال کرد و او را به پذيرايي برد و خودش براي درست کردن شربت به آشپزخانه رفت.
براي سارا کمي تعجب آور بود که علي رغم ثروت بيکران فرهاد ، فرامرز در سطح متوسطي زندگي ميکرد
مرجان با سيني حاوي ليوانهاي شربت وارد شد و در حين نشستن گفت:
خدمتکارم رفته مرخصي. اين اين چند روز مجبورم خودم کارها را انجام بدهم.
سارا شربت را داخل سيني برداشت و گفت:
چرا دو يا سه خدمتکار نمي گيري که وقت مرخصي گرفتنشان با مشکل مواجه نشوي؟
مرجان پوزخندي زد و گفت:
اگر بخواهم دو يا سه خدمتکار بگيرم بايد گوشه حياط برايشان چادر بزنم. اينجا انقدر بزرگ نيست که به دو سه تا خدمتکار احتياج داشته باشد و به هر کدام يک اتاق بدهم . تازه دوتا پسرام از يک اتاق مشترک استفاده مي کنند ، در ضمن اگر اين کار را بکنم بايد همه حقوق فرامرز را بدهم پول کلفت و نوکر!
سارا با ترديد گفت:
مي توانم سوالي بپرسم؟
مرجان گفت:
بپرس.
سارا گفت:
مگر خان جان ارثيه پدرشان را منصفانه بين فرهاد و فرامرز تقسيم نکرد؟
مرجان گفت:
منصفانه که تقسيم کرد . وقتي پدرشان فوت کرد فرهاد تازه به سن قانوني رسيده بود و قصد تحصيل توي دانشگاه آمريکا را داشت فرامرز تصمیم گرفت با سهم الارث خودش کار تجارت را شروع بکند . به فرهاد هم پیشنهاد داد برای اینکه سرمایه اش راکد نماند با او شریک شود اما فرهاد قبول نکرد تا اینکه با امیر آشنا شد از طرحها و ایده های او خوشش آمد و روی طرح های امیر سرمایه گذاری کرد فرامرز هم تصمیم گرفت با آنها شریک شود اما این بار فرهاد قبول نکرد انگار میدانست چقدر سود توی طرح های امیر خوابیده برای همین نخواست منفعتی به فرامرز برسد البته بهانه آورد شراکت ممکنه باعث بهم خوردن رابطه برادریشان شود فرامرز هم از پولش توی تجارت استفاده کرد اما بدشانسی آورد چند تا از کشتی های حامل بار ، دزد از کار در آمدند و همه چیز را بالا کشیدند .
فرامرز بیچاره هم ورشکست شد و این هم حال و روز ما
سپس ته دل به دروغهای خودش خندید و گفت:
ول کن این حرفها را ، بگو ببینم راه گم کرده ای؟
سارا لبخندی زد و گفت:
من که دو شب پیش اینجا بودم.
مرجان گفت:
اوا .... راست می گی راستی قضیه ادکلن چی شد؟
سارا گفت:
به خاطرش کلی با هم جر و بحث کردیم حالا هم با هم قهریم.
مرجان گفت:
چرا قهر؟
سارا گفت:
برای اینکه هیچ دلیل و منطقی برای خرید اون ادکلن گرانقیمت نیاورد.
مرجان خندید و گفت:
دنبال دلیل و منطق نگرد ، چون این قصه سر دراز دارد و سری است.
سارا کنجکاوانه پرسید ؟
چرا؟
مرجان گفت:
ولش کن نمی خواهم اعصابت را داغون کنم.
سارا پرسید:
مربوط به شیواست؟
مرجان لبخندی زد و سکوت کرد.
سارا ملتمسانه گفت:
خواهش میکنم هر چه می دانی بگو اصلا" من برای همین اینجا هستم می خواستم در مورد شیوا از تو سوالاتی بپرسم.
مرجان گفت:
من دنبال دردسر نیستم اگر فرامرز بفهمد که به تو حرفی زده ام مرا سه طلاقه می کند تازه اگر خان جان یا فرهاد بفهمه که روزگارم سیاهه.
سارا که صبرش لبریز شده بود گفت:
خواهش میکنم بگو، قسم می خورم به کسی حرفی نزنم.
مرجان مکثی نمود و گفت:
راستش فرهاد بیش از حد با امیر رفت و آمد می کرد توی همین رفت و آمدها با خانواده اش صمیمی شد شیوا هم که عمویی نداشت او را عمو خطاب میکرد فرهاد رفتار صمیمانه ای با شیوا داشت خیلی وقتها هم شیوا و مادرش می رفتند منزل خان جان ، با هم مسافرت می رفتند. بعد از مرگ افسانه ، مادر شیوا، روابطشان نه تنها قطع نشد ، گرمتر هم شد، فرهاد با هر سفرش به اروپا آمریکا و کشورهای خارجی دیگر کلی هدیه به عنوان سوغات برای شیوا می آورد وقتی بچه بود عروسک و اسباب بازی ، وقتی بزرگ شد لباس ، چه لباسهایی ،هر یکی از یکی قشنگتر و گران تر ، انگار سایز شیوا را از بهر بود همه اندازه و قالب بدنش. وقتی هم که رفت دبیرستان ، انگار فرهاد مسئول برگرداندنش به خانه بود. روابطشان خیلی صمیمی بود شوخی و خنده و جوک و فال و از همین کارها تا بالاخره گند قضیه در آمد.
سارا هراسان پرسید:
گند قضیه؟ یعنی چی؟
مرجان گفت:
راستش فرهاد همه را گذاشت به حساب شایعه از اون طرف هم امیر چنان داد و هواری توی شرکت راه انداخت و قیافه مظلومانه ای به خودش گرفت که همه باور کردند آن حرفها شایعه بوده که توسط دشمنان امیر و فرهاد توی شرکت پخش شده البته شیوا هم نفهمید که توی شرکت حرف او و فرهاد سر زبانها افتاده ، یعنی نگذاشتند که بفهمد.
سارا با تردید پرسید:
چه حرفهایی؟
مرجان گفت:
می گفتند امیر ناموسش را در مقابل پول به رییسش که فرهاد باشه فروخته.می فهمی که... یعنی روابط نا مشروع شیوا و فرهاد به هر حال این شایعات باعث نشد که فرهاد رفت و آمدش را کم کند.
سارا ناباورانه گفت:
خب ... خب اگر دروغ بود امیر باید یک عکس العملی نشان می داد و پای فرهاد را از خانه اش می برید.
مرجان گفت:
گفتم که داد و هوار راه انداخت آن هم وسط شرکت فریاد زده اگر عامل شایعات را پیدا کند با دستان خودش او را خفه خواهد کرد بعد هم فرهاد تهدید کرده اگر شایعات باز هم ادامه پیدا کند همه را از شرکت اخراج خواهد کرد البته فرامرز می گفت امیر ، فرهاد را تهدید کرده که اگر هر چه زودتر با ازدواجش قائله را ختم به خیر نکند نه تنها از شرکت بلکه از شهر هم می رود شایعات بعد از مدت کوتاهی فروکش کرد .
سارا گفت:
با ازدواجش، پس فرهاد با من ازدواج کرد که شایعات تمام شود .
مرجان لبخند موذیانه ای زد گفت:
نه عزیزم شایعات که با تهدیدات امیر و فرهاد تمام شد.
سارا با عصبانیت گفت:
پس با من ازدواج کرد که امیر تهدیدش را عملی نکند از رفتن امیر می ترسید؟ به خاطر چی؟ می ترسید با رفتن او طرح های فوق العاده اش را از دست بدهد یا معشوقه زیبایش را؟
مرجان گفت:
گفتم که اینها یک مشت شایعات بود تو نباید خودت را ناراحت کنی
سارا با حالت عصبی از جا بر خاست
مرجان گفت:
اوا ... سارا جون چرا بلند شدی؟
سارا غرق در افکارش گفت:
می خواهم سری هم به مادرم بزنم.
مرجان هم از جا بر خاست و گفت:
ناهار را پیش ما بمان
سارا لبخندی زد و گفت:
نه ... به خاطر همه چیز ممنون
مرجان در حالیکه خودش را نگران نشان می داد گفت:
سارا جان یک وقت پیش شیوا حرفی نزنی آخه او از همه جا بیخبره امشب هم که آنجا دعوت هستید ، درسته؟
سارا گفت :
آره
مرجان دوباره گفت:
یادت که نمی ره؟
سارا که حسابی تحقیر شده بود گفت:
نه ... فراموش نمی کنم که از زبان تو حرفی نشنیدم.
فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
ساعت سه و نیمه ما که نمی خواهیم فقط برای شام خوردن برویم . از طرفی شیوا مدرسه است و بی بی هم دست تنها.
خان جان گفت:
من این چیزها را خوب می دانم چرا به جای این حرفها تماسی با منزل پدرش نمی گیری؟
فرهاد با حالتی عصبی، موهایش را دست کشید و گفت:
اگر آنجا نبود چه؟ من چه جوابی باید بدهم؟ د ... آخه نمی پرسند تو خبر نداری همسرت کجاست؟
خان جان گفت:
بگو کسی جراءت نمی کند از دختر زبان دراز شما بپرسد کجا می رود و چه وقت بر می گردد.
فرهاد سیگاری روشن کرد و به سمت تلفن رفت. شماره منزل بهرام پور را گرفت و دقایقی صحبت کرد بعد از قطع تماس گفت:
آنجا بود داره میاد.
خان جان گفت:
خواهش می کنم فرهاد وقتی آمد با او برخورد نکن باور کن من حوصله یک جر و بحث دیگر را ندارم. از طرفی موءاخذه کردن او هیچ فایده ای ندارد.
فرهاد دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
می دانم ... می دانم
نیم ساعت بعد سارا از راه رسید بدون اینکه سلام کند از کنار آنها گذشت و به طبقه بالا رفت. فرهاد با حالتی عصبی به دنبالش رفت اما قبل از اینکه وارد اتاق شود سارا در را به شدت به هم کوبید و آن را قفل کرد
فرهاد که سعی داشت خونسردی اش را حفظ کند گفت:
سارا .... هنوز قهری، خیلی خب هر چه تو بگویی اما حالا باید لباسهایت را عوض کنی تا برویم منزل امیر.
سارا با خونسردی گفت:
بایدی در کار نیست چون من حوصله ندارم اما تو و خان جانت می توانید بروید.
فرهاد گفت:
یعنی چه که حوصله ندارم ؟ این مهمانی به خاطر توست.
سارا گفت:
و من حوصله ندارم مگر زبون نمی فهمی؟ اگر خیلی دلت می خواهد بروی خب برو.
فرهاد گفت:
ببین سارا اگر این قهرها و این رفتار بچه گانه به خاطر اون ادکلن است که باشه.... باشه همین امشب از شیوا پس می گیرم و تقدیم تو می کنم.
سارا گفت:
به هر حال من امشب آنجا نمی آیم که تو بخواهی ادکلن را از او پس بگیری . در ضمن اون ادکلن را هم فراموش کن ، چون ربطی به اون نداره.
فرهاد گفت:
پس به خاطر چی دلخور هستی؟
سارا گفت:
الآن حوصله ندارم که برایت توضیح بدهم باشه برای وقتی که سرحال شدم.
فرهاد با عصبانیت گفت:
یعنی تو امشب به منزل امیر نمی آیی؟
سارا فریاد زد:
نه ... یعنی من هیچ وقت پایم را آنجا نمی گذارم ، نه امشب و نه شبهای دیگر.
فرهاد پرسید:
برای چه؟ من حق ندارم بدانم؟
سارا با تمسخر خندید و گفت:
اتفاقا" تو چنین حقی نداری و من هم مجبور نیستم علتش را به تو بگویم
فرهاد با کلافگی گفت:
خیلی خب بعدا" درباره اش حرف میزنیم اما حالا در را باز کن
سارا فریاد زد:
برو گمشو ... فهمیدی ، گورت را گم کن
فرهاد با عصبانیت از پله ها پایین رفت و خطاب به خان جان گفت:
بلند شو مادر ، بلند شو برویم.
خان جان با تعجب گفت:
یعنی چی؟ پس سارا؟
فرهاد گفت:
او نمی آید ... می گه حوصله ندارم.
خان جان گفت:
اینکه نمی شود ما برویم و او نیاید این مهمانی به خاطر شماست.
و خودش برای راضی کردن سارا به طبقه بالا رفت اما هر چه او را صدا زد جوابی نشنید.
شیوا قبل از اینکه وارد شود به جاکفشی نگاه کرد و بعد وارد شد امیر جلوی تلویزیون روشن نشسته بود و مشغول مطالعه روزنامه بود سر و صدای ظرف
شستن بی بی هم از آشپزخانه به گوش می رسید شیوا با صدایی که در آن شادی موج می زد گفت:
سلام بابا ... مثل اینکه مهمانها هنوز نیامده اند
امیر گفت:
سلام دخترم ... هنوز که نیامده اند وقتی از شرکت می آمدم فرهاد را دیدم گفت می ره سارا و خان جان را بیاره.
شیوا به آشپزخانه سرک کشید و گفت:
سلام بی بی ، صبر کن لباسهایم را عوض کنم ، باقی کارها با من.
بی بی لبخندی زد و گفت:
علیک سلام دخترم کار زیادی نمانده
شیوا به اتاقش رفت و بعد از دقایقی برای کمک به بی بی پیوست
بعد از آماده شدن شام ، شیوا دیوان حافظ را روی میز قرار داد و گفت:
فکر نکنم امشب برایمان فال بگیرد.
امیر که روزنامه را کنار گذاشته بود به ساعتش نگاه کرد و گفت:
دیگر از فال گیری استعفا داده . فکر نمی کنی دیر کردند؟
در همین هنگام صدای زنگ تلفن در سالن پیچیدشیوا گوشی را برداشت و گفت:
بفرمایید
صدای خان جان در گوشی طنین انداخت:
سلام شیوا جان
سلام خان جان ، شما هنوز راه نیافتادید؟
شیوا جان ، راستش زنگ زدم بگویم برای ما مهمان رسیده ، از فامیلهای سارا ... لطفا" گوشی را بده به پدرت ، فرهاد می خواهد عذر خواهی کند
شیوا از او خداحافظی کرد و گوشی را به سمت امیر گرفت و گفت:
با شما کار دارند
و دیگر منتظر نماند و به اتاقش رفت همه آن شور و شوق به یکباره خاموش شده بود
بعد از قطع تماس فرهاد با دلخوری به طبقه بالا رفت خواست وارد اتاقش شود که سارا در را باز کرد و گفت:
چرا نرفتید؟
بدون تو؟
سارا پوزخندی زد و گفت:
من که به تو اجازه دادم بروی.
فرهاد گفت:
سارا مشکلت چیه؟چرا با من اینطور بی ادب رفتار می کنی؟
می خواهی بدانی؟ خیلی خب بیا داخل اتاق.
فرهاد وارد شد و روی مبل نشست و گفت:
بفرمایید
سارا در حالیکه قدم میزد گفت:
خودت باید بدانی که مهریه عندالمطالبه است.
فرهاد خنده کوتاهی کرد و با تمسخر گفت:
آره ... میدانم چون اگر نمی دانستم ممکن بود تمام ثروتم را مهرت کنم.
سارا خندید وگفت:
آنقدرها به من علاقه نداشتی که دست به چنین ریسک بزرگی بزنی. در ضمن خوب می دانم که مهریه مثلا" سنگین من یک سوم از ثروت سرشارت هم نمی شود
فرهاد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
که اینطور ... پس تو قبل از ازدواج با من ، ثروتم را تخمین زده ای؟
سارا با جدیت گفت:
من مهریه ام را می خواهم ، همین فردا.
فرهاد سیگاری روشن کرد و با تمسخر گفت:
می توانم بپرسم بعد که مهریه ات را گرفتی ، طلاق هم می خواهی یا نه؟
سارا گفت:
نه عزیزم پرداخت مهریه ربطی به طلاق ندارد .
فرهاد با عصبانیت گفت:
پس این تقاضای احمقانه برای چیست؟
سارا مقابل فرهاد ایستاد و گفت:
اولا" که این درخواست احمقانه حق مسلم من است فهمیدی؟ در ضمن تصمیم دارم با پولش کار کنم و از سود حاصله اش استفاده کنم دلم نمی خواهد هر وقت به پول احتیاج دارم کاسه گدایی جلوی تو بگیرم تازه باید کلی برایت ناز و عشوه کنم
فرهاد خنده عصبی کرد و گفت:
ناز ... ؟ من در این مدت از تو جز ناسزا و قهر چیز دیگری ندیده ام اما بدون دلگیری از رفتار نادرستت هر چقدر پول خواستی در اختیارت گذاشته ام چون معتقدم هر چه دارم متعلق به همسرم است
سارا گفت:
چه عقاید قشنگی داری ! به هر حال من همیشه به پول زیاد احتیاج دارم .
فرهاد گفت:
مثلا" چقدر؟
ساراگفت:
گفتم که من مهریه ام را می خواهم همین فردا
سپس به سمت در رفت و آن را برای فرهاد باز کرد و گفت:
وقت شام می بینمت
فرهاد سیگارش را در زیر سیگاری انداخت و از اتاق خارج شد
شب برای فرهاد به سختی سپری شد درست از هنگامی که با سارا ازدواج کرده بود دچار بیدار ، خوابی شده بود چرا که رفتار نامناسب سارا او را به فکر می انداخت و او تا صبح به زندگی اش فکر می کرد آن شب قبل از اینکه به رختخواب برود با یک تماس تلفنی ، پدر و مادر سارا را از خواسته دخترشان مطلع کرد و از آنها خواست فردا صبح به عنوان ناظر برای پرداخت مهریه آنها را همراهی کنند.
فرهاد و خان جان به همراه پدر و مادر سارا داخل سالن به انتظار سارا نشسته بودند و او بعد از تعويض لباس پايين آمد با ديدن پدر و مادرش ، قبل از هر کاري پرخاشگرانه به فرهاد گفت :
براي چي پدر و مادرم را خبر کردي؟ فکر کردي مي توانند مرا از خواسته ام منصرف کنند ؟
خانم بهرام پور معترضانه گفت :
سارا اين چه طرز صحبت کردن با شوهرت است ؟
فرهاد گفت :
خودتان را ناراحت نکنيد خانم بهرام پور من و خان جان عادت کرده ايم
سپس رو به سارا کرد و گفتم :
خواستم همراه ما به محضر بيايند تا شاهد پرداخت مهريه و ثبت آن باشند
خانم بهرام پور از جا برخاست و گفت :
سارا من بايد با تو صحبت کنم.
سارا گفت:
نه مامان جان خواهش مي کنم حرفي نزنيد چون من تصميمم را گرفته ام
خانم بهرام پور بازوي سارا را گرفت و در حاليکه او را به سمت کتابخانه مي برد گفت :
بايد گوش کني
هر دو وارد کتابخانه شدند خانم بهرام پور بي مقدمه و با جديت گفت :
حالا شوهرت هيچي ، اما من و پدرت بايد بدانيم چه اتفاقي افتاده که تو مي خواهي مهريه ات را بگيري نکند واقعا" ديوانه شده اي؟
سارا گفت :
ديوانه؟ من مهريه ام را مي خواهم اين ديوانگي است؟
خانم بهرام پور صدايش را پايين آورد و گفت:
بله ... بله ... چون با اين کار نه تنها رشته مهر و محبتتان از هم گسيخته مي شود بلکه فرهاد از اين به بعد به هر بهانه اي مي تواند طلاقت دهد
سارا گفت :
اولا" که او مرد پولداريست هر وقت بخواهد بهانه گيري کند و با پرداخت مهريه ميتواند مرا طلاق دهد ، در ثاني شما خوب مي دانيد هيپ مهر و محبتي بين من و اون وجود نداشته و ندارد من به اصرار شما با او ازدواج کردم
خانم بهرام پور گفت :
فکر نمي کنم ضرر کرده باشي يک مرد متمول و فوق العاده نجيب و آرام ... ديگر په مي خواهي؟
سارا گفت :
درسته ، اما اون حرفهايي که در موردش توي شرکت شايعه شده بود چي ؟
خانم بهرام پور با تعحب گفت :
چه کسي اين حرفها را به تو گفته ؟ به هر حال هر کسي بوده قصد از هم پاشيذن زندگي تو را داشته و انگار موفق هم شده
سارا گفت :
خودم قصدش را مي دانستم
خانم بهرام پور گفت :
دخترم آن حرفها همه شايعه بود ، فهميدي ؟
سارا گفت :
از کجا معلوم ؟ اصلا" چرا تو پدر در موردش حرفي به من نزديد ؟
خانم بهرام پور گفت :
براي اينکه نمي خواستيم آن شايعات باعث شود که تو فرصت خوبي را از دست بدهي
سارا خنديد و گفت :
من دختر بابا هستم ، پس خوب مي دانست که من هيچ وقت از اين ثروت کلان نمي گذشتم حالا هم که به اين ثروت رسيده ام مي خواهم به خوبي از آن استفاده کنم مي توانم با آن تجارت کنم و با سودش به همه جاي دنيا سفر کنم ، آن هم با دوستانم نه با مردي که دائم به جانم غر بزند
خانم بهرام پور گفت :
سارا مي ترسم با اين راهي که در پيش گرفته اي فرهاد را مجبور کني براي ذره اي محبت به سمت زن ديگري کشيده شود
سارا خنديد و گفت :
بره به درک ! وقتي که توي پول غرق بشوم چه اهميتي دارد ؟
************************************************** ***************
مهرداد گوشي را روي دستگاه قرار داد و گفت :
کسي نيست خدمتکار گفت با بهرام پور رفتند بيرون ولي منزل آنها هم کسي نبود
امير از پشت ميز برخاست و گفت :
کجا رفته ؟ بيمارستان هم نبود دلواپس شدم
هنوز کتش را از چوب لباسي بر نداشته بود که در اتاق باز شد و فرهاد وارد شد و گفت :
سلام صبح به خير
امير گفت :
ظهر بخير فرهاد جان ساعت يازده و نيم است
مهرداد گفت بيچاره صاحب ملک تا همين الآن اينجا بود
فرهاد کتش را در آورد و روي مبل نشست و گفت:
معذرت مي خواهم ، امروز تمام وقتم توي بانک و محضر گرفته شد
مهرداد و امير نگاهي به هم کردند فرهاد ادامه داد:
به هر حال خريد اون زمين کنسل شد
امير پرسيد :
جاي بهتري رو قولنامه کردي ؟
فرهاد لبخندي زد و گفت :
نه امير جان من مثل تو و مهرداد در اين کار سررشته ندارم
مهرداد با ترديد پرسيد :
پس بانک ، محضر ...؟ !
فرهاد نگاهي به هر دو نمود و گفت :
سارا مهريه اش را مطالبه کرده بود امروز هم مجبور شدم تمام وقتم را صرف اين کار بکنم فعلا" هم کلي از سرمايه اي که براي خريد اون زمين و ساختش داشتم از دستم رفت
امير و مهرداد با تعجب و همزمان با هم گفتند :
مهريه... ؟ !
مهردا پرسيد :
مشکلي برايتان پيش آمده؟
فرهاد لبخند تلخي زد و گفت:
فقط مهريه اش را مي خواست راستي امير به خاطر ديشب واقعا" شرمنده شدم
امير روي مبل کنار فرهاد نشست و گفت :
تو و سارا با هم نمي سازيد؟
مهرداد با ناراحتي گفت :
عيب از فرهاد نيست تو خوب مي داني که دختر بهرام پور مشکل رواني داشته با نامزد قبلي اش بخاطر پول به هم زده ، اما باز هم او را به فرهاد پيشنهاد کردي فرهاد هم حرف تو را قبول کرد مثل يک برادر تو دستپاچه شده بودي ترسيدي که ...
فرهاد با صداي نسبتا" بلندي گفت :
بس کن مهردا ... تو اجازه نداري با امير با اين لحن صحبت کني
امير شرمنده از جا برخاست ، کتش را برداشت و گفت :
من ... من واقعا" متاسفم فرهاد فکر مي کنم کار اشتباهي کردم ، اشتباه و غير قابل جبران
و اتق را ترک کرد فرهاد با ناراحتي گفت :
اصلا" کار درستي نکردي
مهرداد گفت :
آخه دلم مي سوزه واسه تو ، زندگي تو و ... شيوا ...
فرهاد لبخند تلخي زد و آهي کشيد و گفت :
حافظ گفته:
در طريق عشقبازي امن و آسايش بماست
ريش باد آن دل را که با درد تو خواهد مرهمي
مهرداد پوزخندي زد و گفت :
تا کي قرار انتظار بکشي ؟
فرهاد گفت :
ديگه هيچکدام انتظار نمي کشيم فقط با خاطرات زندگي مي کنيم
پس سارا چي ؟
خدا گواه است که من تمام محبت و عشقم را در اين دوسه ماه به پاي او ريختم در برابر توهينهاش سکوت کردم اما او زني است که فقط پول برايش مهم است حالا مي دانم از نظر عاطفي در حقش کوتاهي نکردم
مهرداد گفت :
تو ديوانه اي ... البته مي ببخشيد قربان
فرهاد تبسمي کرد و گفت :
از وزارت چه خبر ؟
مهرداد گفت :
مي خواستي چه خبر باشد؟می دانی ماموران دولت پهلوی زور دارند امروز هم اینجا بودند گفتند باید طی یکی دوماه آینده که پروژه شان راه اندازی می شه من و امیر آنجا باشیم
فرهاد گفت:
پس من اینجا را به چه کسی بسپارم ؟ به بهرام پور که نمی شود اعتماد کرد
مهرداد خندید و گفت:
ای داماد بدجنس ! کمی سر کیسه را شل کن ، ماموران پهلوی خیلی خوب می توانند بهرام پور را جای یکی از ما جا بزنند و از شر پدرزن چند وقتی راحت شوی به هر حال این پروژه دولتی است و نمی توانی از زیر آن شانه خالی کنی
فرهاد از جا برخاست و گفت:
رفتن یکی از شما به گیلان کارهای شرکت را عقب می اندازد به هر حال تا آن موقع فکری خواهم کرد فعلا" می روم دنبال امیر ، فراموش نکن یک عذرخواهی به او بدهکاری.
آخرين نفري که آنجا را ترک کرد پروانه بود جلوي در ، شيوا را بوسيد و گفت:
اميدوارم هميشه موفق باشي.
شيوا تشکر کرد و گفت:
من هم اميدوارم در تمام مراحل زندگيت موفق و پيروز باشي
صداي خان جان که از داخل سالن شيوا را صدا مي زد باعث شد دو دوست زودتر از هم خداحافظي کنند شيوا با عجله وارد
ساختمان شد و گوشي را گرفت و گفت:
سلام بابا
امير از آن سوي خط گفت:
سلام شيوا جان چطوري ؟
خوبم بابا ، امروز يک مهماني به خاطر قبولي در دانشگاه دادم عده اي از دوستانم را دعوت کردم آنها هم مرا شرمنده کردند و
برايم کادو گرفتند راستي بابا شما چه وقت برمي گرديد ؟
امير گفت:
اين پروژه تا آخر تابستان طول مي کشه ببينم مشکلي پيش آمده ؟
شيوا گفت:
مشکل که نه ، اما خاله هوري يک عمل جراحي دارد ،بي بي بايد برود اصفهان و من تنها مي مانم
امير پرسيد ؟
کي نوبت داره ؟
شيوا پاسخ داد :
نمي دانم ، تلفني اطلاع مي دهد
امير گفت:
سعي مي کنم تا آن موقع مرخصي بگيرم اگر هم نشد فکر ديگري مي کنم خب کاري نداري؟
نه متشکرم مواظب خودتان باشيد خداحافظ
بعد از قطع تلفن ، براي جمع کردن وسايل پذيرايي به کمک خان جان و بي بي رفت بعد از مرتب کردن اتاق پذيرايي ، خان جان از
شيوا خواست تا هدايايش را باز کند شيئا اول کادوي پروانه را که يک کتاب بود باز کرد و در حين باز کردن دومين کادو گفت :
چرا سارا نيامد ؟فکر مي کنم اصلاً به منزل ما نيامده فرهاد هم سرسنگين شده از وقتي ازدواج کرده پايش را اينجا نگذاشته
خان جان گفت :
خب ديگه ، سرش کمي شلوغ شده ، تازه من هم به اندازه کافي او را نمي بينم
شيوا گفت:
شايد سارا دوست نداره با ما رفت و آمد کنه
خان جان مکثي کرد و گفت :
او فقط مجالس دوستانه خودش و رفتن به مسافرت را دوست دارد
بي بي گفت :
خب شما بايد او را نصيحت کنيد اين که نشد زندگي !
خان جان گفت :
چي مي گي بي بي ؟! اين دختر مگر نصيحت بردار است؟ اگر زن زندگي بود دو روزه مهريه اش را طلب نمي کرد و ...
صداي زنگ منزل او را از ادامه حرفش بازداشت و گفت :
حتماً فرهاده ...اومده دنبال من
شيوا براي باز کردن در از جا بر خاست و گفت :
کجا خان جان ؟ مگه من مي گذارم برويد ، من و بي بي تنها هستيم بايد اينجا بمانيد
خان جان گفت:
فرهاد هم تنهاست سارا واسه خوش گذراني رفته رامسر
شيوا در را براي فرهاد باز کرد و خودش به آشپزخانه رفت تمام وجودش از استرس مي لرزيد دو ماه از آخرين باري که فرهاد را
ديده بود مي گذشت .وحالا بعد از دو ماه ، بار ديگر چشم در چشم هم مي شدند شيوا با دستاني سرد و لرزان مشغول درست کردن
شربت شد با اينکه پنج ماه از ازدواج او مي گذشت اما نتوانسته بود عشقش را فراموش کند
صداي فرهاد که در حال احوال پرسي با بي بي بود از داخل سالن به گوش مي رسيد مثل هميشه آرام بود و پر از صفا . نفس
عميقي گشيد ، کمي بر خود مسلط شد و با سيني شربت از آشپزخانه خارج شد و گفت :
سلام
فرهاد با يک حرکت به سمت او چرخيد رنج و اندوه در چهره مردانه اش بيداد مي کرد و شيوا به وضوح آن را ديد لبخندي زد و
گفت :
سلام خانم دکتر ! حالت چطوره ؟
شيوا تبسمي کرد و گفت :
هنوز براي ثبت نام نرفتم آن وقت تو اسم دکتر را روي من گذاشتي
فرهاد کتش را در آورد و روي دسته مبل قرار داد و گفت :
چشم به هم بزني درست هم تمام شده خانوم دکتر
سپس نشست ، شيوا سيني شربت را روي ميز جلوي او قرار داد و فرهاد گفت :
تبريک مي گم اميدوارم هميشه موفق باشي
شيوا تشکر کرد و کت او را گرفت و گفت :
آويزانش کنم يا افتخار نميدهيد شام را با ما باشيد؟
فرهاد لبخندي زد و گفت :
اگر خان جان اجازه بده اين افتخار نصيبت ميشه اما کتم را بده
شيوا به خان جان نگاه کرد با لبخند او ، شيوا خوشحال شد کت را به دست فرهاد داد و او از داخل جيبشبسته کادو کرده اي را
خارج کرد و به سمت شيوا گرفت و گفت :
قابل تو را ندارد
شيوا لبخندي زد و گفت :
باز غافلگيرم کردي
بسته را از فرهاد گرفت و باز کرد جعبه شيک و فانتزي را گشود و با ديدن روان نويس طلا فرياد زد:
واي ... خداي من... اين ... اين خيلي قشنگه و خيلي هم گران ! من نمي توانم قبول کنم
خان جان مصرانه گفت :
قبول کن اين هديه من و فرهاد به توست تو که نمي خواهي دست ما را رد کني ؟
شيوا به فرهاد که مشتاقانه او را مي نگريست نگاه کرد وگفت :
متشکرم فرهاد خيلي قشنگه
بعد کت او را آويزان کرد و گفت:
خب براي شام چي ميل داريد؟
فرهاد به شوخي گفت :
ببينم دختر ، تو خساست را از کي به ارث برده اي ؟ امير اگر اينجا بود ما را به يک رستوران دعوت مي کرد
شيوا خنديد و گفت :
از بي پولي ... راستش مهماني امروز کمي خرج روي دستم گذاشت مي ترسم پولي را که بابا واسه خرجي گذاشته ...
فرهاد با اخم حرف شيوا را قطع کرد و گفت:
اين باباي تو چه اخلاقي داره حاضره در مضيقه باشه اما درصد خيلي از سود شرکت برداره
شيوا گفت :
اما ما در مضيقه نيستيم
خان جان گفت :
خيلي خب بچه ها ، شام امشب ميهمان من حالا شيوا جان برو ديوان حافظ را بياور تا کمي فال بگيريم
شيوا ديوان را از درون قفسه کتابخانه بدست خان جان داد و خودش هم نشست خان جان کمي مکث نمود ديوان را به سمت شيوا
گرفت و گفت :
فال باشد براي يک شب ديگر تو برايمان غزل بخوان
شيوا با تبسمي کتاب را گرفت ، غزل مورد نظرش را آورد ، چند بيت از آن را انتخاب کرد و با صدايي آهسته شروع کرد به
خواندن :
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
سرنشین کوی رندان و سربازانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
در میان آب و آتش ، همچنان سرگرم توست
این دل زار و نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
خان جان گفت :
عالی بود دخترم به من که آرامش داد
فرهاد لبخندی زد و در جواب غزلی که شیوا خوانده بود گفت :
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
لبخند از لبان شیوا رخت بربست نگاه کوتاهی به خان جان نمود کتاب را روی میز قرار داد و از جا برخاست خان جان نگاه سرزنش
باری به فرهاد کرد و خطاب به شیوا گفت :
کجا دخترم ؟
شیوا جلوی در آشپزخانه ایستاد گفت :
می خواهم چایی درست کنم شما ادامه بدهید
خان جان دیوان دا برداشت و با صدای دلنشین غزلی از آن را خواند بی بی با تبسمی به آن گوش فرا داده بود فرهاد سیگارش را
روشن کرد و از جا برخاست شیوا از گفته فرهاد به شدت رنجیده بود مصراعی که فرهاد خوانده بود خنده تمسخر باری بر
احساسات لطیف و پاکش بود آنقدر خود را خرد شده حس کرده بود که دلش می خواست به اتاقش پناه ببرد و ساعتها گریه کند
هرگاه عشق او را نسبت به خود باور می کرد ضربه ای سنگین از جانب فرهاد ، تمام رویاهای شیرینش را ویران می ساخت
فرهاد وارد آشپزخانه شد و با دیدن فنجان لبریز از چای که زیر شیر سماور لبریز شده بود خندید و گفت :
خانوم حواس پرت ! عوض فنجان، سینی را هم پر از آب جوش کردی
شیوا با کلافگی گفت
به تو ربطی ندارد
و شیر سماور را بست
فرهاد روی صندلی نشست و طنز آلود گفت :
چه بی ادب ! نمی دانم چطور می شود آدمهایی به بی حواسی تو که یا قصد خودکشی دارند یا فنجانهایشان از آب جوش غم لبریز
می شود یک ضرب توی دانشگاه قبول می شوند راستی جریان خودکشی به کجا رسید؟
شیوا که از خشم صدایش می لرزید گفت :
جنابعالی بهتره سرتان توی کار خدتان باشد در ضمن وقتی تشریف می بری ، اون هدیه گرانقیمتت را هم ببر
فرهاد خنده کوتاهی کرد و گفت :
باز ترمز خشمت بریده ؟!
شیوا سینی چای را برداشت هنوز از کنار فرهاد نگذشته بود که او گفت :
لطفاً چایی مرا همین جا بگذار
شیوا با عصبانیت گفت :
من برای تو چایی نریخته ام
فرهاد گفت :
سینی را که گذاشتی بیا اینجا با تو حرف دارم
شیوا مکثی نمود و از آشپزخانه خارج شد خان جان و بی بی روی تراس نشسته بودند و درددل می کردند شیوا سینی چای را
مقابل آنها گذاشت خان جان گفت :
نیم ساعت دیگه حاضر باشید تا برویم
شیوا گفت چشم خان جان
وقتی به آشپزخانه برگشت فرهاد را در حال ریختن چای دید زیر چشمی نگاهی کرد و گفت :
فکر کردی بلد نیستم چایی بریزم ؟ از تو هم بهتر بلدم لااقل فنجانم را لبریز نمی کنم
فنجانی را مقابل شیوا قرار داد و ادامه داد :
ببینم تو با پدرت هم همین رفتار را داری ؟
شیوا گفت :
پدرم فرق داره
فرهاد به چشمان شیوا دقیق نگاه کرد و گفت :
من هم جای پدرت!
شیوا گوشه لبش را گزید خواست از جا برخیزد که فرهاد گفت :
بگیر بشین
شیوا دوباره نشست فرهاد بعد از مکث کوتاهی گفت :
به تو گفته بودم که برادر دوستت در بیمارستان من کار می کند ؟
شیوا گفت :
نه ... اما او را از کجا می شناسی ؟
فرهاد به عقب تکیه داد و گفت :
دو سه ماه قبل که با دوستت دیدمش ، پروانه او را به من معرفی کرد پزشک حاذقی است ، کم کم طرح دوستی با من ریخت می
دانی چرا ؟
شیوا با تردید پرسید :
چرا ؟
فرهاد راست روی صندلی نشست و گفت :
بخاطر تو ... انگار خیلی التماست کرده و تو هم ... به هر حال از من اجازه خواست تا یک شب برای ...
شیوا با عصبانیت وسط حرف او پرید و گفت :
نه تو و نه او ، هیچکدام حق ندارید در این باره ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت :
ببین شیوا ، من فکر می کنم او مرد خوبیست
شیوا در حالی که از جا برمی خاست گفت :
تو اگر آدم شناس بودی در انتخاب همسر بهتر عمل می کردی
فرهاد گفت :
من هنوز با تو حرف دارم
گوش من از این حرفها پر است
فرهاد پرسید:
می شه بدانم چه کسی گوش تو را از این حرفها پر کرده ؟
همان عشقی که تو فکر میکنی غیرتم را می سوزاند و بر باد می دهد در مورد من چه فکر کردی ؟ آدمی که عشق را با هوس
اشتباه می گیرد؟
لبخندی بر لبهای فرهاد نقش بست و گفت :
پس برای همین تبدیل به یک ماده شیر خشمگین شدی ؟
شیوا با عصبانیت گفت :
واقعاً که بی ادبی فرهاد !
فرهاد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت :
خیلی وقته که عمو را از سر اسم من برداشته ای ،درست از وقتی که ازدواج کردم
شیوا گفت :
برای اینکه فهمیدم عموی من نیستی تو حتی به نظر من در مورد سارا اهمیتی ندادی به هر حال دودش به چشم خودت رفت نمی
دانی چه کیفی می کنتم وقتی می بینم مثل یک برده با تو رفتار می کند
فرهاد لبخند دیگری زد و گفت :
چقدر انتقامجو بودی و من نمی دانستم احساس می کردم با من همدردی می کنی
هر دو به هم نگاهی کردند شیوا می دانست که فرهاد دروغ او را باور نکرده فرهاد ادامه داد :
اما در مورد مصراعی که خواندم ، فکر نکردم تو عشق را با هوس اشتباه گرفته ای ، خواستم بگویم اگر همه چیز بخاطر عشق
بسوزد ، غیرت باید بماند چون اگر غیرت نباشد عشق مبدل به هوس می شود غیرت عشق را پایدار و هوس را نابود می کند
شیوا سرش را پایین انداخت باز هم عجولانه رفتار کرده بود فرهاد لبخندی زد و به ساعتش نگاه کرد و گفت :
قرار بود در مورد پیام صحبت کنیم ، اما نشد حالا برو آماده شو تا از شام عقب نمانیم
ساعتی بعد همگی دور یک میز، در محوطه باز و با صفای رستوران نشسته بودند هوای مطبوع تابستان باعث شده بود که
خانواده های زیادی برای صرف شام به آن محیط دل امگیز بیایند آهنگ ملایمی از بلندگو پخش می شد و صدای گفت و گو و خنده
ریز از سر هر میزی به گوش می رسید فرهاد منو را از روی میز برداشت و گفت :
خب خان جان قراره ما را به چی مهمان کنی ؟
خان جان لبخند زنان گفت :
هر چه که دوست دارید فقط زیاد گران نباشد ، چون خیلی پول همراهم نیست
هر چهار نفر خندیدند و فرهاد گفت :
خیلی خب ، حالا دست به یکی می کنید و سر من کلاه می گذارید ،اما من زرنگتر از این حرفها هستم پول شام را می دهم اما می
گذارم به حسابتان!
خان جان فوراً گفت :
پس من و بی بی جوجه کباب می خوریم با سالاد مخصوص ، نوشابه و اگر دوغ هم باشد بد نیست
فرهاد تبسمی کرد و به شیوا نگاه کرد و گفت :
وشما؟
من چلو کباب را ترجیح می دهم
فرهاد با شوخی گفت :
با سالاد مخصوص ، نوشابه و اگر دوغ هم باشد بدت نمی آید
باز هم همگی خندیدند فرهاد پیشخدمت را صدا زد و شام را سفارش داد بعد از شام ، خان جان سفارش قهوه داد فرهاد بر حسب
عادت سیگارش را روشن کرد و قدم زنان از جا برخاست کمی دورتر از آنها در تاریکی لبه حوضچه زیبای رستوران نشست و در
حالیکه سیگار می کشید به سارا خیره شد عشق شیوا مهار نشدنی بود و مصراعی که او خوانده بود در حقیقت نهیبی به وجدان
خودش بود در این چند ماه خیلی سعی کرده بود از او دوری کند کم کم فکر می کرد موفق شده است ، اما درخواست پیام از او ،
بهانه شد برای دیدار مجدد شیوا بعد از دو ماه و غزلی که شیوا خوانده بود تلنگری بر عشق خفته اش بود با هر بار دیدن او ،
میلش به داشتن آن زیبای مهربان بیشتر می شد این حس با رفتار نادرست همسرش ، بیشتر می شد و او خود را عاجز و درمانده
در برابر خواسته اش می دید وقتی پیام خواسته اش را با او در میان گذاشته بود دلش می خواست او را حسابی کتک بزند و غیبت
امیر را بهانه کرده بود و حالا به این می اندیشید که اگر روزی با مرد دیگری ازدواج کند چطور باید حقیقت را تحمل کند و به
زندگی ادامه دهد با خودش زمزمه کرد :
آنقدر این عشق خودخواهم کرده که حتی نمی خواهم به این فکر کنم که او هم باید روزی ازدواج کند همانطور که من ازدواج کردم
اگر ازدواج کند دیگر حق ندارم به او بیاندیشم و این طور آزادانه نگاهش کنم و از دور بپرستمش چطور باید تحمل کنم ؟ من آن
روز نه تنها از این شهر بلکه از این کشور خواهم رفت آه شیوا ... شیوا تو چطور تحمل می کنی ؟
و بعد آهسته گفت:
جان بر لب است و حسرت در د که از لبانش نگرفته هیچ کامی ، جان از بدن درآید
صدای شیوا او را به خود آورد
راز حافظه؟
با تعجب به او نگاه کرد که کنارش نشسته بود شیوا لبخندی زد و گفت:
سیگارت خاکستر شد
فرهاد سیگارش را زیر کفش خاموش رد وگفت :
کی آمدی اینجا؟
شیوا با شیطنت گفت :
نترس ، با خودت حرف نمی زدی فقط همین بیت شعر را خواندی
فرهاد گفت :
توی فکر بودم
شیوا گفت :
اجازه هست سوالی بپرسم ؟
فرهاد پاسخ داد:
از کی تا حالا واسه حرف زدن اجازه میگیری؟
شیوا گفت:
از وقتی که فکر کردم دروغگو شده ای
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت :
دست شما درد نکنه حالا دروغگو هم شده ام ؟
شیوا هم به او نگاه کرد و گفت:
خودت بله ... اما نگاهت نه
مکث کوتاهی کرد و با تردید پرسید :
چرا ... با سارا ازدواج کردی ؟
فرهاد نگاهش را از او گرفت ، کمی فکر کرد و گفت :
دوست داری باز هم به تو دروغ بگویم ؟
شیوا گفت :
نه
پس سوال نکن.
بی بی در حالی که از خارج می شد سفارشاتش را به شیوا می کرد:
_شیوا جان حتما به عمو فرهاد تماس بگیر تا بیاید دنبالت.
_چشم بی بی. من که نمی خوام شب تنها بمانم.
بی بی او را بوسید و سوار ماشین آژانس که جلوی در منتظرش بود شد و رفت. شیوا ظرف آب را پشت او پاشید و به داخل خانه بر گشت. یک راست به سمت تلفن رفت و شماره ی ویلای فرهاد را گرفت. مدتی طول کشید تا ارتباط بر قرار شد. قبل از اینکه صدای طرف مقابل بیاید، صدای موزیک و خنده به گوش می رسید. سپس صدای یکی از خدمتکارها در گوشی پیچید:
_بله بفرمایید.
_سلام با خان جان کار داشتم.
_گوشی دستتان.
لحظاتی بعد صدای سارا در گوشی پیچید:
_بفرمایید.
شیوا با تردید گفت:
_سلام سارا من با خان جان کار داشتم.
سارا گفت:
_خان جان نیست. اگه کاری بگو تا وقتی اومد به او بگویم.
شیوا با تردید بیشتری گفت:
_بی بی امروز رفت اصفهان و پدرم هم برای کار رفته گیلان و ...
سارا حرف شیوا را قطع کرد و گفت:
_حالا لابد تصمیم داری تشریف بیاری اینجا. اگر خان جان آمد به او می گویم.
و بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. شیوا گوشی را روی دستگاه گذاشت و گفت:
_چه بی ادب!
هنوز از کنار تلفن بر نخواسته بود که صدای زنگ ان بلند شد. گوشی را برداشت، پدرش از گیلان تماس گرفته بود تا بداند بی بی رفته یا نه. در آخر به شیوا تاکید که شب تنها نماند.
شیوا تمام صبح و بعر از ظهر منتظر نماس خان جان و فرهاد بود اما هیچ کدام با او تماس نگرفتند. کم کم مطمئن شد سارا به انها چیزی نگفته است. خواست دوباره تماس بگید که صدای در خانه به گوش رسید. فورا آیفون را برداشت و گفت:
_کیه؟
با شنیدن صدای سارا با تردید در را باز کرد. سارا وارد منزل شد. با دیدن هم به هم سلام کردند و سارا بدون تعارف روی مبل نشست و در حالیکه به اطراف نگاه می کرد گفت:
_خیلی ساده است. فکر نمی کردم مهندس خوب شرکت و برادر عزیز فرهاد انقدر ساده زندگی کنه.
شیوا گفت:
_برای چه آمدی اینجا.
سارا یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_تو از هر کسی که می اید اینجا این سوال را می کنی؟ البته از اولین برخوردت فهمیدم که بر خلاف تعریف های خان جان دختر بی ادبی هستی.
_من از کسانی که بعد از مدت طولانی کناره گیری به دیدنم می آیند این سوال را می کنم. در ضمن هر کس بر حسب علاقه ای که نسبت به دارد قضاوت می کند. نگفتی برای چی آمدی؟
_شنیدم اتاق قشنگی داری، اومدم اتاقت را ببینم.
_اتاقم! کی گفته؟
_شنیدم هنرمندی، تابلو می کشی... به هر حال این بار اومدم تا راست و دروغ بودنش را ثابت کنم.
_نمی دانم چه کسی انقدر اغراق آمیز از من حرف زده.
_سارا از جا برخواست و گفت:
_در هر حال من نفرتم را از تو کنار گذاشتم. درست نیست که دست دوستی من را رد کنی خانم با اخلاق!
شیوا با ناراحتی گفت:
_نفرت برای چه؟
_اول اتاقت را می بینم بعد باهات صحبت می کنم. خیلی باهات کار دارم. اتاقت بالاست؟
شیوا که سماجت او را دید جلوتر به راه افتاد و سارا را به اتاقش راهنمایی کرد. سارا وارد اتاق شد. تابلوهای زیادی روی دیوار ها و گوشه و کنارها به چشم می خورد. سارا گفت:
_برخلاف اخلاقت، سلیقه ی خوبی داری. لطفا تا من تابلوها را نگاه می کنم برایم شربت بیاور.
شیوا با تردید از اتاقش خارج شد به طبقه ی پایین رفت در حالی سعی می کرد هر چه سریع تر به اتاقش برگردد و با خدو گفت:
_"معلوم نیست برای چه به خودش زحمت داده به اینجا امده. نکنه فهمیده من به فرهاد..."
فورا سینی را برداشت و به اتاق برگشت. سارا لبه ی تخت او نشسته بود. با ورود او خندید و گفت:
_چقدر زود برگشتی به هر حال کار من تمام شد.
شیوا همان طور که جلوی در ایستاده بود گفت:
_چه کاری؟
سارا موذیانه گفت:
_تو هنوز یاد نگرفتی که نباید کلید را روی کمد جا گذاشت؟
شیوا به کمدش نگاه کرد و سارا ادامه داد:
_فقط کمی فوضولی کردم و همینطور نگاهی به عکس های خصوصیت انداختم.
شیوا سینی را روی میز گذاشت و با ناراحتی گفت:
_به تو هم یاد ندادن که نباید به لوازم خصوصی دیگران دست بزنی؟
در کمدش را باز کرد و با نگاه گذرا به به درون آن به سمت سارا برگشت و گفت:
_آلبوم مرا پس بده سارا.
سارا آلبوم را به شیوا داد ولی عکس ها در ان نبود. شیوا گفت:
_عکس ها گجاست؟
_انقدر جوش نزن توی کیفم گذاشتم. به تو می دهم. من از این عکس ها زیاد دارم. اما قبلش می خوام با تو اتمام حجت کنم.
شیوا با عصبانیت گفت:
_زود تر از اینجا برو.
سارا از جا برخواست و چند قدم دور شیوا چرخید و گفت:
_از همین الان دارم می گم بدنامی تو و پدرت برام مهم نیست فقط آبروی خودم مهم است. دلم می خوام با فکری راحت و آسوده مهمانی بدهم و مهمانی بروم بدون اینکه زیر نگاه ترحم بار کسی خرد بشم.
شیوا با سردرگمی گفت:
_منظورت چیه؟
_تو اصلا می دانی پدرت چرا به گیلان رفت و چرا فرهاد این اجازه را به او که مطمعن ترین مهندس شرکتش بود داد و یا اینکه چرا فرهاد دیگه اینجا نمی آید؟
شیوا بدون اینکه حرفی بزند به او نگاه کرد و او ادامه داد:
_پدر بیچارت به خاطر حرف هایی که درباره ی تو و فرهاد در شرکت ورد زبانها بود داشت سکته می کرد.
شیوا گیچ و سردرگم گفت:
_کدام حرفها:
_فکر کن... ببینم چه حرف هایی میشه پشت سر یه دختر جوان و یه مرد میشه زد. رابطه ی...
شیوا با خشم فریاد زد:
_تو داری دروغ می گی... دروغ!
سارا با جدیت گفت:
_حواست را جمع کن دختره ی احمق. دلم نمی خواد جلف بازی های و کارهای احمقانه ی فرهاد باعث بشه که همهنگاه ترحم بارشان را به من بدوزند. در ضمن اگر باور نداری از خان جان عزیزت بپرس. از مهرداد، از پدرت و یا حتی خود فرهاد!
شیوا با اندوه لبه ی تخت نشست. نمی خواست باور کند و نمی خواست بداند شایعات درباره ی او و فرهاد تا چه حدی بوده. اما صدای سارا هنوز توی گوشش زنگ می زد؛ رابطه ی نامشروع... شیوا گوش هایش را گرفت و گفت:
_نه... نه... خداوندا آخر چرا؟ چرا؟ وقتی خطایی از من سر نزده، یعنی همه به من با دیده ی یک... اما آنها باید بدانند که همه ی اینها شایعه ای بیش نبوده.
با یاد آوری فرهاد قلبش فروریخت و تمام وجودش سرد شد و با خود گفت:" او به خاطر شایعات خیلی رنجیده خاطر شده و ... و پدرم..."
صدای زنگ که از پایین می امد باعث شد تا سرش را از روی متکا بلند کند. اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود و اثری از سارا نبود. او ساعت ها در تنهایی به خاطر رنجهایش گریسته بود. بار دیگری که صدای زنگ را شنید به یاد آورد که کسی جز خودش در خانه نیست، از اتاقش خارج شد و خود را به طبقه پایین رساند. آیفون را برداشت و با صدای گرفته گفت:
_کیه؟
صدای فرهاد موجب شد احساس سرما کند.
_شیوا منم فرهاد. در را باز کن.
شیوا انگشت یخ زده اش را روی دکمه فشرد. صدای باز و بسته شدن در ، در سکوت خانه پیچید. شیوا مثل ادم های مسخ شده همان جا ایستاده بود و به صدای قدم های فرهاد گوش می داد. روی دیدن او را نداشت.
در سالن باز شد همراه با نور مهتاب سایه ی فرهاد هم داخل دوید. صدایش کرد و گفت:
_شیوا... شیوا... کجا هستی؟ چرا چراغها را خاموش کردی؟
وارد سالن شد و با دیدن شیوا که در تاریکی ایستاده گفت:
_تو اینجایی؟
دستش را روی کلید برق فشرد و با روشن شدن چراغ ها سالن روشن شد و اولین چیزی که توجه هر دو را جمع کرد عکس های پاره شده بود که در قطعاتی کوچک سر تاسر سالن را گرفته بود. فرهاد نگاهش را از سطح سالن گررفت و به شیوا چشم دوخت. با دیدن چشم های قرمز و رنگ پریده اش گفت:
_شیوا...اینجا چه خبر شده؟ تو حالت خوبه؟ پدرت گفت که تنهایی، اما چرا با من تماس نگرفتی تا بیام دنبالت؟
شیوا بدون اینکه جواب بدهد از پله ها بالا رفت. فرهاد به دنبالش رفت و همراهش وارد اتاق شد.
_پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟
_تنهایم بگذار. خواهش می کنم از اینجا برو.
فرهاد به لیوانهای شربت نگاه کرد و گفت:
_تو تنها نبودی. کی اینجا بوده؟
شیوا سرش را پایین انداخت و فرهاد با حالت عصبی گفت:
_پرسیدم کی اینجا بوده؟ چه اتفاقی افتاده؟
شیوا با بغض گفت:
تو جوابم را بده. این درسته که توی شرکت شایعاتی ... در... مورد من و تو گفته شده؟ درسته؟
فرهاد با تردید گفت:
_شیوا اینجا چه اتفاقی افتاده؟ پرسیدم چه کسی با تو بوده و این اراجیف را به تو گفته؟
این بار اشک های شیوا جاری شد و گفت:
_پس درسته... متاسفم... واقعا متاسفم. من نمی خواستم موجب بدنامی تو و پدرم و خودم را فراهم کنم. من همیشه سعی داشتم در کمال صداقت و پاکی با تو برخورد کنم اما حالا...
و صدای هق هق دردناک او فضای اتاق را پر کرد. فرهاد به شیوا نزدیک شد. دل شکسته و اشکهایش، باعث شده بود که خود داری اش را از دست بدهد و ناگهان به خود امد، کمی عقب تر ایستاد و گفت:
_چرا گریه می کنی؟ به خاطر یک مشت حرف احمقانه که خودت هم به شایعه بودنش ایمان داری.
شیوا اشک ریزان گفت:
_حالا چطور باید به تو نگاه کنم. چطور با پدرم رو به رو بشم و خان جان...
_تو گناهی مرتکب نشدی که شرم کنی. در ثانی این حرف ها فراموش شده. بعد از نه ماه کسی دیگر حتی اشاره ی کوتاهی بهش نمی کنه.
شیوا کمی آرام گرفت و با تعب گفت:
_نه ماه قبل...؟
_آره... قبل از ازدواجم با سارا.
_اما سارا گفت...
فرهاد با عصبانیت حرفش را قطع کرد و گفت:
_سارا؟ او اینجا بوده و این اراجیف را برایت تعریف کرده، عکس ها را هم او پاره کرده./
شیوا سکوت کرد و فرهاد در حالی که به طرف در می رفت گفت:
_دیگه شورش را در اورده. اجازه نمی دهم تو را هم اذیت کند.
شیوا خودش را به در رساند و مانع خروج او شد و متلمسانه گفت:
_خواهش می کنم فرهاد کاری به نداشته باش.. نمی خوام باعث اختاف و دعوا مین شما بشم.
فرهاد چند دقیقه ای صبر کرد و بعد گفت:
_خیلی خب، من می روم پایین تو هم آماده شو و بیا.
شیوا از جلوی در کنر رفت و گفت:
_من همین جا می مانم.
فرهاد در حال خارج شدن، تحکم آمیز گفت:
_تو همراه من می ایی و مثل همیشه در آنجا احساس راحتی میکی. کسی جرات نمی کند به تو حرفی بزند.
بعد از رفتن فرهاد، شیوا لباس پوشید و سینی شربت را برداشت و به پایین رفت. فرهاد عکس های پاره شده را در داخل نایلونی جمع کرده بود. با ورود شیوا گفت:
_نگاتیو ها را داری؟
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_بله ولی فکر نمی کنم دفعه سوم به خوبی دفعه اول چاچ شوند.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_امیدوارم دفعه ی اخری باشد که مورد خشم و غضب قرار می گیرند!
شیوا همراه فرهاد وارد سالن بزرگ ویلا شد. فرهاد درحالی که کتش را در می اورد یکی از خدمتکارها را صدا زد.
_مهری، مهری.
دقایقی طول کشید تا مهری از قسمت خدمتکارها خارج شد و گفت:
_سلام آقا، بفرمایید.
فرهاد کتش را به او داد و پرسید:
_سارا کجاست؟
مهری گفت:
_بعد از ظهر که می رفتند بیرون خواستند به شما اطلاع بدهم که دیر وقت برمی گردند.
فرهاد با عصبانیت گفت:
_دیگر کارش به جایی رسیده که شب ها هم دیر تشریف می آوردند.
سپس به شیوا اشاره کرد و گفت:
_یکی از اتاق های بالا را در اختیار شیوا قرار بده، چند روزی مهمان ماست.
مهری گفت:
_چشم آقا.
و شیوا به طبقه بالا و اتاقش راهنمایی کرد. فرهاد با کلافگی به سمت تلفن رفت و شماره ای گرفت و منتظر برقراری تماس شد.
سلام فرامرز، حالت چطوره؟... من خوبم. لطف به خان جان بگو راننده می فرستم دنبالش. نه... نه... اتفاقی نیافتاده. شیوا را آوردم اینجا... آره... متشکرم. شب به خیر، خداحافظ.
ساعتی بعد خان جان هم رسید و شام را با هم صرف کردند. بعد از شام خان جان و شیوا برای استراحت به اتاقهایشان رفتند و فرهاد به انتظار سارا ، تلوزین تماشا می کرد. ساعت از یازده گذشته بود اما خبری از سارا نشد. بالاخره حوصله فرهاد سر رفت و به اتاقشان رفت. در میان شیوا هم بیدار بود و می دانست فرهاد با اعصابی متشنج شام را خورده. او تمام حالات فرهاد را می فهمید و میدانست از شدت عصبانیت رو به انفجار است. دعا کرد وقتی برگشت سارا فرهاد خواب باشد تا طوفانی بپا نشود. این را هم می دانست تا فرهاد خشمش را فرهاد بروز ندهد آرام نمی گیرد.
فرهاد از شدت عصبانیت خوابش نمی رفت. از اتاق خارج شد و کمی در راهرو قدم زد و بعد روی پله ها نشست. سیگارش را روشن کرد و به ساعتش نگاه کرد. ساعس دوازده و نیم بود اما هنوز برنگشته بود. بالاخره راس سایت یک صدای ترمز ماشینش در فضای ساکت باغ پیچید. فرهاد با عجله برخواست از پله پایین رفت. شیوا هم که تا آن موقع بیدار بود از اتاق خارج شد و درگوشه ای از راهرو که دیده نمی شد ایستاد. سارا با بی خیالی وارد سالن شد. با دیدن فرهاد گفت:
_تو هنوز بیداری؟
فرهاد به سختی توانست جلوی فوران خشم و غضبش را بگیرد و با کمی عصبانیت گفت:
_معلوم هست کجایی؟
سارا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
_من که به خدمتکار گفته بودم...
فرهاد طاقت نیاورد و فریاد کشید:
_تو خیلی بیخود کردی که برای من پیغتم می گذاری. تو به چه اجازه ای تا این موقع شب بیرون ماندی؟
_سارا گفت:
_فکر می کنی کجا بودم؟
فرهاد با همان حالت عصبی گفت:
_هر جهنم دره ای که بودی، فقط نمی خوام دیر آمدنهای تو باعث بی آبرویی من بشه.
سارا به سمت پله ها رفت و گفت:
_الان اصلا حوصله ی جار و جنجال زا ندارم.
فرهاد جلوی سارا ایستاد و گفت:
_اما من امشب باید تکلیفم را با تو روشن کنم.
سارا با عصبانیت گفت:
_خب روشن کن.
فرهاد گفت:
_دیر آمدنهای تو عواقبش پای من هم هست.
سارا با تمسخر گفت:
_چه عواقبی؟ تو اصلا در مورد من چه فکری می کنی.
فرهاد گفت:
_من در مورد تو هیچ فکری نمی کنم. اما ممکن است دیگران راجبت فکرهای ناشایستی کنند اگر به فکر آبروی خود نیستی کمی به فکر موقعیت اجتماعی و خانوادگی من باش.
سارا خندید و گفت:
_نترس آقای با ابرو. کارهای من به موقعیت اجتماعی تو صدمه نمی زند.
فرهاد با جدیت گفت:
_از فردا شب قبل از ورود من باید خانه باشی.
سارا با تمسخر نگاهش کرد و گفت:
_چون خودت دست به هر کثافت کاری می زنی فکر کردی منم....
سیلی محکمی که فرهاد به گوش سارا زد، هم باعث ناتمام ماندن حرفش و هم باعث شد به مجسمه برخورد کند. مجسمه روی زمین افتاد و با صدای نا خراشی شکست. خان جان سراسیمه از اتاقش خارج شد و گفت:
_اینجا چه خبره؟
سارا با عصبانیت فریاد زد:
_کثافت آشغال! تو اجازه نداری دست رو من بلند کنی.
فرهاد گفت:
_از این به بعد این اجازه را در مقابل رفتار نامعقول تو به خود می دهم.
_سارا خیلی سریع تکه ای از مجسمه ی شکسته شده را برداشت و به سمت فرهاد پرتاب کرد. قبل از اینکه فرهاد جا خالی دهد، تکه ی گچی به گوشه ی پیشانی اش اصابت کرد. فرهاد که حسابی تحریک شده بود به سمت سارا رفت:
خان جان فریاد زد:
_بس کنید... بس کنید.
صدای جیغ و فریاد سارا که به فرهاد ناسزا می گفت، تلاش فرهاد برای رهایی از دست خان جان و التماس های خان جان برای پایان دعوا، شیوا را به وحشت انداخته بود. خود را به وسط پله ها کشید و فریاد زد:
_تمامش کنید... خواهش می کنم تمامش کنید.
سارا با دیدن او با صدای بلند و مفتضحانه گفت:
_تو که اون بالا با معشوقت مشغول بودی، دیگه با من چیکار داشتی؟
فرهاد با عصبانیت خان جان را هل داد. دیگر هیچ چیز جلو دارش نبود. خود را به سارا رسد و دویم سیلی را به او زد. شیوا گریه کنان روی پله ها نشست و گفت:
_بس کن.... تو را به خدا بس کن.
فرهاد با شنیدن صدای شیوا به سمت او برگشت. خواهش و وحشت در چشمانش موج می زد. سارا با خشم به سمت پله ها رفت و از کنار شیوا گذشت و به اتاقش پناه برد. خان جان زیر بازوی فرهاد را گرفت و او را روی مبل نشاند و گفت:
_پیشانیت شکافته، باید بخیه و پانسمان شود.
فرهاد سرش را به مبل تکیه داد و گفت:
_شیوا را آروم کنید.
خان جان اول به دکتر خانوادگیشان زنگ زد و بعد برای آرام کردن شیوا رفت. فرهاد دستمالی را برداشت و خونی را که از پیشانی اش بر صورتش می چکید را پاک کرد. شیوا در آغوش خان جان آرام گرفت و به فرهاد چشم دوخت. همیشه آرام و صبور بود.حتی زمانی که او را به کوه آتشفشان تشبیه می کرد، چنین رفتاری از خود بروز نمی داد. مطمئن بود سارا حسابی تحریکش کرده و صبر و تحملش را به پایان رسانده که تا این حد عصبی و ملتهب رفتار کرده.
صدای ماشین دکتر از داخل محوطه به گوش رسید و خان جان برای استقبال او رفت و بعد از دقایقی وارد شدند.
دکتر با دیدن اوضاع آشفته گفت:
_خدای من! این جا جنگ رخ داده؟
و بعد بدون معطلی دست بکار شد. برای بخیه چند تار موی فرهاد را چید و بعد از بخیه زدن ، آن قسمت را پانسمان کرد. بعد از اتمام کارش از فرهاد خداحافظی کرد. خان جان برای بدرقه او را همراهی کرد. فرهاد از جا برخواست و به سمت شیوا رفت و کنار او روی پله ها نشست و گفت:
_باید ما را ببخشی، خیلی ترساندمت.
_این همه خشونت لازم نبود.
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
_لازم بود. دیگر طاقتم تمام شده بود. با کارهایش، حرفهای نامربوطش، با خود سریها و از همه بدتز تهمت های ناروایش، خونم را به جوش آورده بود.
_فکر می کنی حرکت امشبت فایده ای هم داشته باشد؟
فرهاد به شیوا نگاهش کرد و گفت:
_مطمئنا نه، فردا روز از نو. حداقل خودم را خالی کرد. ظرفیتم پر شده بود اما حالا باز گنجایش تحمل کارهایش را تا یک مدتی پیدا می کنم.
شیوا پرسید:
_چرا با هم حرف نمی زنید؟
فرهاد با اندوه جواب داد:
_وای شیوا... شیوا... دست روی دلم نذار که خون است.
سپس از جا بر خواست و به طبقه ی بالا رفت.
شیوا سرش را در میان دستانش گرفته بود و چشمهایش را به می فشرد. دلش می خواست از انجا فرار کند و به جایی رود که احساس در آن معنایی نداشته باشد. دو روز از اقامتش در ویلای فرهاد می گذشت. شب اول به خاطر دعوای فرهاد و سارا چشم بر هم نگذاشته بود. از صبح روز بعد هم قهر سارا و فرهاد، ویلا را به یک گورستان ساکت و ماتم زده تبدیل کرده بود. خان جان هم غمگین و ماتم زده بود چرا که در برابر چشمهایش، عروسش به پسرش نا سزا می گفت و با او درگیر می شد و چاره ای جز نگاه کردن و غصه خوردن نداشت. خان جان هم دیگر آن خان جان سابق نبود، خان جان دل زنده و شاد که بعد از شام برای همه فال می گرفتو پا به پای فرهاد لطیفه می گفت و همه را می خواند، در غم فرو رفته بود. غم او شیوا را هم دلگیر کرده بود و آن روز بعد از دو روز قهر، سارا سکوتش را با تقاضایی که شیوا زا او بی خبر بود شکسته و موجب جار و جنجال را فراهم کرد.
در اتاق که باز شد شیوا سرش را بالا نمود. با دیدن خان جان که آماده شده بود گفت:
_کجا خان جان ؟
_احتیاج به تمدد اعصاب دارم. می خوام برم جایی که از شر این جنگ و دعوا ها راحت باشم. من دارم می رم چند روزی را در کنار ساحل دریا و به دور از همه این غم و غصه ها زندگی کنم. امیر تو را به من سپرده پس مجبوری که با من بیایی. این طوری می توانی به پدرت هم سر بزنی. حالا بلند شو برو منزل، وسایلت را جمع کن و برگرد.
شیوا از جا برخواست و گفت:
_می خواهید فرهاد و سارا به حال خود رها کنید؟
خان جان لبخندی زد و گفت:
_برای دعواهایشان احتیاجی به تماشاچی ندارند.
و از اتاق خارج شد. همزمان با او ساراهم از اتاقش خارج شد و بدون اعتنا به خان جان از کنارش رد شد. خان جان وارد اتاق فرهاد شد و با دیدن او که ماتم زده لبه ی تخت نشسته بود گفت:
_چرا ماتم گرفتی؟ این چیزی بود که خودت خواستی.
فرهاد با تاسف سر تکان داد و گفت:
_منظورتان چیه مادر؟ سارا با هرزه دریهاش مرا حسابی تحریک می کند.
_منظورم انتخابت است. تو شیوا را به راحتی از دست دادی.
_باید بگویم گذشتن از او از جان دادن سخت تر بود اما چاره ای نداشتم. خودتان هم آن شایعات و خواهش های امیر را
شنیدید.
_بله... ولی این همه دختر چرا ایین روانی از بند گسیخته؟
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
_سارا یا یکی دیگه چه فرقی می کرد؟ به هر حال کسی را که می خواستم از دست دادم.
_تو انقدر خودخواه بودی که فقط به فکر دل خودت بودی. اصلا فکر نکردی که انتخاب نادرست تو در مورد همسر آینده ات باعث دردسر برای اطرافیانت می شود. من یک مادرم، اما هر روز مجبورم شاهد جنگ و دعوا میان شما باشم. باید شاهد بی احترامی های همسرت نسبت به تو و خودم باشم. نمی توانم حرف بزنم چون آتش جنگ شعله ورتر می شود. چرا فکر نکردی که حاال که مجبور به ازدواج هستی با کسی ازدواج کنی که خوشبخت بشی؟ چرا فکر نکردی که خوشبختی تو باعث می شه شیوا ازت دلسرد بشه؟ این فکر ها را نکردی که حالا هنوز هم داره از عشق تو می سوزه و دم نمی زنه.
فرهاد حرفی برای گفتن نداشت، خان جان ادامه داد:
_من و شیوا داریم میریم مسافرت، امیدوارم تا وقتی برمی گردیم اختلاف بین شما برطرف شده باشه.
عطر ادکلن فرهاد همراه با بوي مرغوب سيگارش در تمام اتاق پيچيده بود شيوا عاشق آن بو بود به پشت سرش برگشت سينه به سينه فرهاد شد نگاه فرهاد به تبسمي زيبا لبريز از عشق شد دستهايش را طوري از هم گشود که انگار او را براي آغوش مي طلبد شيوا پر از ترديد خود را در آغوش او رها کرد و ناگهان بين زمين و آسمان معلق ماند فريادي از وحشت کشيد و از خواب پريد سرش احساس سنگيني مي کرد دلشوره و حالت تهوع داشت فکر کرد فرهاد واقعاً آنجا بود چرا که هنوز بوي ادکلنش را حس مي کرد با رخوت از رختخوابش جدا شد و به ساعت نگاه کرد و سراسيمه از اتاقش خارج شد و با صدايي بلند معترضانه گفت :
بابا ... بابا ... قرار بود امروز زودتر بيدارم کنيد ، ديرم شد
وقتي به طبقه پايين رفت امير هم با عجله از اتاقش خارج شد و گفت :
لعنت بر شيطان ! خودم هم خواب ماندم
شيوا بعد از شستن دست و صورتش به اتاق برگشت و با عجله آماده شد کيف و کلاسورش را برداشت و فرياد زد :
بابا خواهش مي کنم عجله کنيد ده دقيقه ديگر کلاسم شروع مي شود
امير در حاليکه پالتويش را به تن مي کرد از پله ها پايين آمد و گفت :
ببينم امروز ظهر مي آيي منزل ؟
شيوا پاسخ داد :
نه بابا ... تا ساعت چهار کلاس دارم يک ساعت بيکاري ام را همان جا مي مانم اصلاً نمي صرفه در اين هواي سرد برگردم منزل
وقتي هر دو از سالن بيرون رفتند متوجه شدند برف سنگيني همه جا را سپيد پوش کرده است
************************************************** ***
پروانه در حاليکه دستکشهايش را به دست مي کرد گفت:
حالا که استاد نيامده چطوره يک سري به نمايشگاه عکس بزنيم ؟
شيوا پالتويش را پوشيد و گفت :
از صبح که از منزل آمدم دلشوره دارم اصلاً از وقتي آن کابوس را ديدم دلم داره شور مي زنه مي خواهم زودتر برگردم منزل و با خان جان تماس بگيرم
پروانه با شوخي گفت :
تو در خواب هم در عالم عشق هستي دختر جان فراموش کن قصه فرهاد را ، خوب به خاطرت کوهي را نکنده و الا چه مي کردي ؟
شيوا همراه پروانه از کلاس خارج شد و گفت :
اين قصه با مرگ من تمام مي شود حالا آرزوي پايانش را کن !
پروانه پرسيد :
راستي قضيه طلاقشان به کجا رسيد؟
شيوا گفت :
نمي دان اما تصميم گرفتم با سارا صحبت کنم
پروانه با شوخي گفت :
مي خواهي به او بگويي سارا خانوم زودتر تکليف ما را روشن کن ؟
شيوا معترضانه گفت :
پروانه ...!
پروانه خنده اي سر داد و گفت :
ناراحت نشو ، حالا زودتر راه بيفت تا از دل نگراني پس نيفتادي من حوصله نعش کشي ندارم
دقايقي بعد که شيوا وارد منزل شد همه جا در سکوت فرو رفته بود وارد آشپزخانه شد بشقاب غذاي پدرش دست نخورده روي ميز قرار داشت کمي برايش تعجب برانگيز بود و ناگهان مثل برق گرفته ها ، کيف و کلاسورش را روي زمين رها کرد و به سمت تلفن دويد و با عجله شماره ويلاي فرهاد را گرفت بلافاصله بعد از برقراري تماس گفت :
سلام ، لطفاً گوشي را بدهيد به خان جان
مهري خدمتکار مخصوص خان جان گفت :
شيوا خانوم شما هستيد ؟
شيوا عمق اندوه را از صداي مهري احساس کرد و با تشويش گفت :
اتفاقي افتاده ؟
مهري مکثي نمود و گفت :
بله خانوم آقا فرهاد و سارا خانوم صبح تصادف کردند حالا هم بيمارستان هستند و ...
دنيا دور سر شيوا چرخيد باقي صحبتهاي مهري را متوجه نشد فقط سعي کرد اسم بيمارستان را در حافظه اش بگنجاند گوشي را روي دستگاه قرار داد تمام بدنش سرد شده بود آنقدر گيج بود و به چگونگي اين اتفاق فکر کرد که متوجه نشد چطور خود را سر خيابان رسانده ، تاکسي گرفته و وارد بيمارستان شده حالا مي فهميد علت آن همه نگراني ها و دلواپسي هايش ه بوده
صداي پدرش او را از گيجي و منگي بيرون آورد :
شيوا تو اينجا چه کار مي کني ؟ الان بايد سر کلاس باشي
شيوا به چشمان اشک آلود پدرش ، چهره ماتم زده فرامرز و خانواده بهرام پور نگاه کرد و گفت :
بابا چه اتفاقي افتاده ؟ بگوييد حالشان خوب است پس خان جان کجاست ؟
امير شيوا را که حال مناسبي نداشت روي نيمکت نشاند و گفت :
آرام باش عزيزم سارا توي اتاق عمل است ، خان جان هم ... يک شوک به او دست داده ، ترجيح دادند بستري شود
شيوا وحشت زده گفت :
فرهاد ؟!
امير سرش را پايين انداخت و با تاسف گفت :
هنوز بيهوشه
شيوا گفت :
هنوز ...؟ يعني چند ساعته ؟
امير گفت :
ساعت ده صبح تصادف کردند من خارج از شرکت بودم و تا ساعت سه مطلع نشدم
شيوا با خودش حساب کرد از ده صبح تا الان ، پنج بعد از ظهر ، هفت ساعت مي گذرد و با صداي بلند آنچه را که فکر مي کرد بر زبان آورد و گفت :
پس چرا به هوش نيامده ؟
با ورود دکتر همه از جا برخاستند دکتر نگاهي به جمع منتظر نمود و گفت :
متاسفانه همکارانم مجبور شدند طي يک عمل جراحي ، بچه را بردارند اا خوشبختانه در حال حاضر حال خودشان خوب است
خانم بهرام پور با شنيدن خبر سلامتي دخترش گريه خوشحالي را سر داد شيوا مات و مبهوت از شنيدن خبر باردار بودن سارا به دهان دکتر چشم دوخت دکتر ادامه داد :
همانطور که گفتم مادرتان دچار يک سکته خفيف شده بودند که خوشبختانه به خير گذشت طي دو سه روز آينده مرخص مي شوند اما در مورد آقاي دکتر پناه ، متاسفانه بايد خبر بدي به شما بدهم طولاني شدن مدت بيهوشي ايشان اين احتمال را به ما داده که دچار مرگ مغزي شده باشند
شيوا با نااميدي فرياد زد :
نه ... نه اين امکان نداره بگوييد که اشتباه شده تو را به خدا نجاتش دهيد
و سيل اشک از چشمانش جاري شد امير ، شيوا را در آغوش کشيد و در حاليکه خودش هم مي گريست سعي کرد او را آرام کند
**********************************************
صداي تيک تاک ساعت سکوت غم انگيز اتاق را مي شکست شيوا مضطزب و بي قرار طول و عرض اتاق را قدم مي زد شکوه با يک ليوان آب قند وارد اتاق شد و نگاهي به ساعت کرد و گفت :
آخه عزيزم ، غصه خوردن و قدم زدن که دردي را دوا نمي کند بيا اين آب قند را بخور و کمي استراحت کن ساعت يک نيمه شب است
شيوا روي مبل نشست و با استرس گفت :
نمي خورم ... نمي توانم بخوابم ...فقط ... فقط خواهش مي کنم تنهايم بگذار
شکوه ليوان را روي ميز قرار داد و به اتاق خودشان رفت به مهرداد که او هم ماتم زده بود گفت :
خيلي مضطربه
مهرداد نگاهي به او کرد و گفت :
بسيار خب ، تو بخواب ، من سعي مي کنم يک طوري آرامش کنم
و از اتاق خارج شد و به اتاق شيوا رفت شيوا سرش را روي زانوانش گذاشته بود و به آرامي مي گريست مهرداد کنار او نشست و گفت :
چرا انقدر خودت را عذاب مي دهي ؟
شيوا که صبر و تحملش را از دست داده بود گفت :
چرا هيچ کس مرا درک نمي کند ؟ شماها چي مي دونيد ؟ اگر فرهاد به هوش نيايد ...
و دوباره سرش را روي زانوانش قرار داد مهرداد نفس عميقي کشيد و گفت :
برايش دعا کن و نااميد نشو گريه کردن فقط باعث مي شه همه از اسرار درونيت باخبر شوند
شيوا سرش را بلند کرد و با تعجب به مهرداد نگاه کرد و او ادامه داد :
مي دانم اگر روزي فرهاد بفهمد که براي تو حرف زده ام از شرکت اخراجم مي کند اما فکر مي کنم با شنيدن حقايق کمي آرام بگيري حداقل از عذابي که تا به حال گريبان گير تو بوده نجات پيدا مي کني شايد هم اگر بداند حالا چه رنجي را متحمل مي شوي بخاطر گفتن حقايق بر من خورده نگيرد به هر حال او هميشه با من درددل مي کرد حداقل مسائلي را به من مي گفت که نمي توانست با پدر تو در ميان بگذارد
شيوا با نگاهي منتظر به مهرداد چشم دوخت و او ادامه داد :
آره ... آره شيوا تو هميشه عشق او بودي و او هيچ وقت به خودش اجازه نمي داد در اين باره با تو صحبت کند امير رفيق ديرينه اش بود و فرهاد به چشم برادري نگاه مي کرد همسفره بودند ، نان و نمک هم را خورده بودند، اجازه داده بود آزادانه به منزلش رفت و آمد کند ، به او اعتماد کرده بود ، پس ناموسش ، ناموس او هم بود و به خودش اين اجازه را نمي داد که با ابراز عشق به تو ، به اعتماد امير خيانت کند هميشه مي گفت ديدن تو برايش کافي است ، براي همين تصميم داشت هيچ وقت ازدواج نکند اما با اصرارهاي من راضي شد در مورد تو با پدرت صحبت کند ولي باز هم طولش داد مي گفت شيوا بايد بزرگتر بشه ،انقدر که معاني عشق را درک کند انقدر معطل کرد که بالاخره يک سري شايعات توي شرکت پيچيد فرهاد به من گفته که سارا همه چيز را با اختلاف زماني برايت بازگو کرده ، همان شايعات باعث شد که با سارا ازدواج کند بعد از آن شايعات پدرت از او خواهش کرد هر چه زودتر ازدواح کند تا شايعات فروکش کند اما چون فرهاد اين کار را نکرد و پدرت از شعله ور شدن شايعات مي ترسيد تهديد کرد نه تنها شرکت ، بلکه تهران را ترک مي کند پدرت مي دانست فرهاد به خاطر از دست ندادن او ، به عنوان يک دوست و يک مهندس کاردان ، حتماً ازدواج مي کند که همين طور هم شد اما فرهاد دليل ديگري هم داشت و آن تو بودي نمي خواست با رفتن امير ، فرصت ديدن تو را هم از دست بدهد بعد از ازدواج ، به خاطر تعهدش به سارا و به خاطر اينکه به او خيانت نکرده و در حقش کوتاهي نکرده باشد از آمدن به منزل شما خودداري مي کرد وقتي ديد سارا عشق و محبت سرش نمي شود و در عوض محبتهايش بد رفتاري مي کند دوباره رفت و آمدهايش را از سر گرفت و به منزل شما آمد يادت هست به مناسبت قبوليت در دانشگاه ؟ مي داني روز بعد به من چه گفت ؟
شيوا اشکهايش را پاک کرد و پرسيد :
چي گفت :
مهرداد لبخندي زد و گفت :
گفت واسه نگاه کردنش فرصت کم آوردم
شيوا سرش را پايين انداخت تمام تنش داغ و تب آلود بود احساس ميکرد کوهي عظيم از روي دلش برداشته شده در عين حال نمي دانست بايد خوشحال باشد يا غمگين به هر حال فرهاد روي تخت بيمارستان بيهوش و بي خبر افتاده بود مهرداد برخاست و گفت :
حالا برايش تا صبح دعا کن ، براي مردي که عشق و مردانگي اش باور نکردني است
و از اتاق خارج شد آن شب شيوا تا صبح به گذشته فکر کرد و با ياد آوري فرهاد و خاطراتش ، با به تصوير کشيدن نگاه عاشقانه او ، ذره ذره وجودش به خاطر او تپيد .
هنگامی که او وارد بیمارستان شد پدرش در حال خارج شدن بود. امیر گفت:
_آمدی دخترم؟
شیوا پرسید:
_چه خبر ؟ حالشون چطوره؟
امیر مکث کوتاهی کرد و گفت:
_خان جان را آوردند داخل بخش. سارا فردا مرخص میشه، اما فرهاد... هنوز بی هوشه! شب که مرجان برگشت تو همراه فرامرز برگرد خانه. فعلا خداحافظ
شیوا از او خداحافظی کرد و وارد بیمارستان شد.از ایستگاه پرستاری شماره اتاق خان جان را پرسید به سمت اتاقش رفت: مرجان کنار پنجره ایستاده بود و محوطه بیمارستان را نگاه می کرد. با ورود او به سمت شیوا بر گشت و آهسته گفت:
_آمدی...
شیوا گفت:
_آره می توانی بری.
مرجان پالتو و کیفش را برداشت و گفت:
_فعلا خوابیده. خیلی ممنون که به جای من می مانی. هر چند به مراقب احتیاج نداره اما من شب برمی گردم. فعلا خداحافظ.
و اتاق را ترک کرد. شیوا کیفش را روی میز گذاشت و روی صندلی کنار تخت نشست و دست خان جان را در دست گرفت. خان جان چشمهایش را باز کرد. شیوا لبخندی زد و گفت:
سلام خان جان، می بخشید بیدارتان کردم.
خان جان لبخند تلخی زد و گفت:
_بیدار بودم عزیزم و منتظر تو.
شیوا پرسید:
_حالتان چطوره؟
خان جان با اندوه گفت:
_حال... مگه واسه ی کسی حال مونده؟ فرهاد پسر بیچارم... نمی توانم باور کنم، چطور باید تحمل کنم؟ به من کمک کن تا از اینجا بلند شم. باید او را ببینم.
شیوا متلمسانه گفت:
_شما نمی توانید از خا بلند شید، در پانی اجازه نمی دهند کسی فرهاد را ببینه.
خان جان گفت:
_از صبح تا حالا به مرجان التماس کردم تا منو پیشش ببره، اما فقط به من خیره نگاه کرد. دیگه رمقی برام نمانده که به تو التماس کنم.
شیوا مکثی کرد و گفت:
_باشه من میرمو با دکترش صحبت می کنم تا اجازه بده برید دیدنش.
شیوا از اتاق خارج شد به سمت ایستگاه پرستاری رفت. بعد از کلی خواهش و التماس توانست رضایت دکتر را برای ملاقات فرهاد بگیره. وقتی برگشت خان جان را به کمک پرستار روی ویلچر نشاند و همراه پرستار از بخش خارج شدند و به بخش ای سی یو رفتند. پاهای شیوا سست شده بود و می لرزید. نمی توانست تصویر بیمارگونه و رنجور فرهاد را ببیند. به آهستگی وارد اتاق شدند.شیوا با دیدن آن همه وسایل پیچیده پزشکی که به اعضای مختلف بدن فرهاد وصل شده بود، دجار اندوه و ناامیدی شد. خان جان با غمی وافر دست فرزندش را به دست گرفت و به آرامی گریست.
شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه می کرد. او آرام روی تخت دراز کشیده بود گویا که به آرامی خوابیده بود. موهای زیبا و خوش حالتش برهم ریخته بود و زخم کوچکی درست در جایی که چند ماه قبل بخیه خورده بود روی سرش دیده می شد. قلبش به آرامی میزد و ضربان آن بر روی صفحه نمایشگر دستگاه نقش می بست. بوی عطر و ادکلنش در فضای ضد عفونی شده به مشام می رسید. شیوا احساس می کرد که او را قبلا هم در این حالت دیده و ناگهان به یاد آن روز افتاد...
فصل بهار بود و همه برای تعطیلات نوروزی به دریا رفته بودند. هوای مطبوع ساحل و فضای دل انگیز آن، شور عجیبی در دلش انداخته بود. برای قدم زدن به ساحل رفته بود. فرهاد درست مثل حالا، روی صندلی راحتی دراز کشیده بود و چشمهایش را بسته بود. او به آهستگی به فرهاد نزدیک شده بود و مراقب بود تا او را بیدار نکند. بالای سرش که رسید فرهاد گفت:
_شیوا همان جا که ایستادی بمان و در ضمن پر حرفی هم نکن، ساکت و آرام.
او تبسمی کرد و گفت:
_از کجا فهمیدی که منم؟
فرهاد هم لبخند زده و در پاسخش گفته بود:
_گفتم ساکت باش و همینجا بایست.
او پرسیده بود:
_برای چه؟
و فرهاد پاسخ داده بود:
_چون سایت مانع از سوختن صورتم میشه.
و او معترضانه گفته بود:
_ای خودخواه تنبل، خیال کردی من سایه بانم.
خودش را کنار کشید و تابش خورشید باعث شده بود تا فرهاد کمی چشمهایش را فشار دهد و بگوید:
-ای بدجنس!
وقتی به خود آمد اشکهایش جاری شده بود. طاقتش را از دست داده بود. دیگر حتی نمی توانست به خاطر خان جان هم که شده صدای هق هقش را در گلو خفه کند. پرستار اول از همه شیوا و بعد خان جان را از اتاق بیرون کرد. پرستار خان جان را به اتاقش بود اما شیوا ترجیح داد به محوطه برود تا با روحیه ی بهتر با خان جان موجه شود. وقتی به اتاق برگشت خان جان هم آرام گرفته بود. لبه ی تخت نشست و گفت:
_معذرت می خوام نباید... خب من خیلی احساساتی هستم.
خان جان آه حسرت باری کشید گفت:
_تو حق داری، از همه بیشتر! جدای من که مادرش هستم تو بیشتر رنج کشیدی، به خاطر فرهاد.
شیوا نگاهش را که در آن هزاران سوال بود به خان جان دوخت. او تبسمی کرد و گفت:
_شیوا شاید فرهاد سالها یا برای همیشه در این حالت بماند و این خیلی درد آور و غیر قابل تحمل است. ما فقط می توانیم برایش دعا کنیم و به زندگیمان ادامه دهیم. وقتی این خبر را شنیدم تحملم را از دست دادم و به این روز افتادم. نا امید شدم. اما حالا که دیدمش حس غریبی به من میگه که اون بیدار میشه. اون به هوش میاد و ما فقط باید صبر کنیم. تو قول میدی برایش صبر کنی؟
شیوا منظور خان جان را به خوبی درک می کرد و سرش را پایین انداخت. خان جان ادامه داد:
_در این مدت این درد را به خودت همراه کردی و تحمل کردی، اما حالا بهتره که برای من اعتراف کنی و خودت را راحت کنی.
شیوا باز هم سکوت کرد، خان جان گفت:
_نمی خواهی حرف بزنی؟ من می دانم که تو به فرهاد علاقه مند هستی. درسته؟
شیوا از اینکه خان جان از احساس او با خبر بود تعجب کرده بود و از بیان آن شرم داشت، آهسته گفت:
_نمی خواهم کسی فکر کنه آن شایعات حقیقت داشته. من.... من هیچ گاه مرتکب گناهی نشدم، همیشه جلوی فوران احساساتم را گرفتم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_من مطمئنم هستم که همین طور بوده که تو می گویی. اما چرا هیچ وقت نخواستی که به من چیزی بگی، در حالی که همیشه زمینه اش را به وجود آورده بودم؟ خیلی دلم می خواست از علاقه ات با من صحبت کنی اما تو همیشه از ان فرار کردی.
شیوا این بار به او نگاه کرد و گفت:
_دیگه همه چیز تمام شد خان جان، با وجود سارا، دیگه نمی خواهم به او فکر کنم. من چنین حقی را ندارم.
خان جان گفت:
_به خودت دروغ نگو، تو همیشه به اون فکر می کنی. من از چشمات می فهمم و در مورد سارا باید بگویم بعد از گرفتن مهریه ی سنگینش سعی داشت از فرهاد طلاقش را بگیره و بره سراغ خوش گذرانی هایش اما دادگاه طلاقش را نداد چون فرهاد نمی خواست سارا به خواستش برسه. اما حالا دیگه خواسته ی فرهاد مهم نیست. چون اون دیگه به عنوان یه آدم عاقل و زنده در جامعه مطرح نیست. سارا خیلی راحت می تونه طلاقش را بگیره و مطمئنا هم همین کار را میکنه، اصلا برایم مهم نیست. بره به درک! چیزی که برای من مهمه وجود و نظر تو هست. شیوا فرهاد تو را دوست داره. او یه مرده و یه عاشقه واقعی. تا پای حرفهایش ننشینی نمی فهمی چقدر دوستت داره. حتی در ذهنت هم نمی گنجد. اما اون هیچ وقت جرات نداشت پا پیش بذاره و اونم به خاطر دوستیش با امید. حتی اگر سارا هم نبود، آن شایعات هم نبود، باز هم اجازه می داد درد عاشقی مثل خوره قلب و روحش را بیازارد. اما حالا... حالا می خوام به منئ قول بدی وقتی بهبود پیدا کرد همه چیز را برایش تعریف کنی. از او تقاضا کن که با تو ازدواج کنه، دیگه سعی نکن احساساتت را از او پنهان کنی تا هر دو از این غم رها بشید. به من قول می دی؟
شیوا مات و مبهوت به او نگاه کرد چطور می توانست انقدر مطمئن صحبت کند. خان جان گفت:
_می دانم فکر می کنی دیوانه شدم. در حالی که هیچ کس به بهبود او امیدی نداره، رد حالی که سارا هنوز زنه قانونی او هست، من تو را برایش خواستگاری می کنم. اما من مطمئنم که فرهاد به هوش میاد. من یه مادرم.
شیوا باز هم چیزی نگفت و خان جان ادامه داد:
_فکر نکن زن خودخواهی هستم که ازت چنین درخواستی می کنم. اگرچه اگه خواهشی هم نمی کردم باز هم به انتظارش میشستی، فقط خواستم باری از غصه هایت را کم کنم.
شیوا با بغض سرش را روی پاهای او گذاشت و خان جان با تبسمی تلخ، موهایش را نوازش کرد.
شیوا با عصبانیت در اتاق را باز کرد و گفت:
_کجا داری می ری؟
سارا بدون این که به او نگاه کند گفت:
_نمی توانی قبل از ورود در بزنی؟
شیوا وارد اتاق شد و گفت:
_می خواهی بروی؟
سارا با تمسخر گفت:
_دارم می سپارمش به تو!
شیوا گفت:
_قبل از طلاق؟
سارا با خنده گفت:
_حکم طلاق من همان مرده ی زنده نماست.
شیوا با خشم گفت:
_اما او شوهر توست. چرا صبر نمی کنی تا دکتری که خان جان برایش تلگراف زده بیاید؟
سارا گفت:
_چی، بمانم؟ نه عزیزم من همه ی تلاشم اینه که قبل از بهبود احتمالی اون آقا طلاقم را بگیرم. در غیر این صورت ممکن است که او دوباره زنده بشه و باز با ندادن طلاقم، بخواد عذابم بده.
شیوا گفت:
_تو داری اشتباه می کنی. داری یه مرد واقعی را فدای هوس هایت می کنی.
سارا خندید و گفت:
_آره دختره ی خوش قلب آن مرد واقعی تقدیم به تو.
و با جدیت ادامه داد:
_دختره ی احمق، اون اصلا زنده نیست تا بشه اسمش را مرد واقعی گذاشت. من اگه جای خان جان بودم ترتیبی می دادم که اعضای مورد نیاز بدنش به بیماران محتاج هدیه بشه تا با این کار بار گناهاش کم بشه و اما تو با خیال راحت بشین کنارش و برایش دعا کن. من هم به قول تو میرم دنبال هوس ها و خوش گذرانی هام. اگه زنده شد سلام گرم منو بهش برسون.
چمدانش را برداشت و تا جلوی در رفت و باز ایستاد و گفت:
_راستی یه نصیحت دیگه، اگه یه روز شانس بهت رو کرد و مجنونت از خواب زمستونیش بیدار شد و با او ازدواج کردی، سعی کن از نقطه ی دیدش دور نشی چون ادم بدبینیه. مخصوصا تو که پر از هیجان و هیایو هستی. او قدم به سنی گذاشته که احتیاج به آرامش داره. به هر حال من دارم خودم را از زنجیر قید و بند او رها می کنم. به نظر من مردها مثله یه زنجیر فولادی هستن که برای بسته شدن به دست و پای ما بسته شدند. سعی می کنم در جشن عروسیتان شرکت کنم.
و خنده کنان از در خارج شد. شیوا لبه ی تخت نشست و به فضای غم بار اتاق نگاه کرد.
فصل زمستان به پایان رسیده بود و بهار قدم به زمین گذارده بود اما فرهاد همچنان بی هوش بود. بی خبر از تمام درد و رنجی که به خاطر وسایل پیچیده پزشکی و تغذیه از راه بینی متحمل می شد. حتی متوجه نمی شد که او هر روز بعد از کلاسش برای دیدن او می رفت، کنار تختش می نشست و ساعت ها گریه می کرد و از اعماق وجود صدایش می زد. او هیچ جوابی به التماس هایش نمی داد. این اتفاقات هنگامی روی می داد که همه از او قطع امید کرده بودند جز شیوا و خان جان.
خان جان آخرین تیر ترکشش را رها کرده بود و با دوست صمیمی فرهاد که یکی از پزشکان معروف امريكا به حساب می آمد تماس گرفته بود و از او خواسته بود تا به ایران بیاید.لوییس با اظهار تاسف از آن حادثه قول داده بود در اسرع وقت به ملاقات فرهاد بیاید.
شیوا بعد از سارا از اتاق خارج شد و به سالن پایین رفت. خان جان روی صندلی راحتی نشسته بود و داشت فکر می کرد. شیوا سکوت را شکست و گفت:
_خان جان من می رم دانشگاه.
خان جان نگاهش کرد و گفت:
_سارا رفت؟
شیوا گفت:
_متوجه رفتنش نشدید؟
_نه... هیچ وقت نه حضورش را پذیرفتم و نه احساس کردم و حالا با رفتنش احساس نمی کنم که کسی از افراد این خانواده کم شده.
شیوا پرسید:
_دکتر لوییس کی قراره که بیاید؟
خان جان گفت:
_بعد از ظهر. تو هم بعد از کلاس بیا اینجا، از پدرت خواستم تا با دکتر لویس ملاقاتی داشته باشه.
شیوا گفت:
_باشه خان جان. فعلا خداحافظ. شب می بینمتان.
خان جان گفت:
_شیوا... چرا خواستی سارا را از طلاق منصرف کنی؟ تو که هنوز به فرهاد علاقه داری، درسته؟
_شیوا به سمت خان جان برگشت، دستش را روی شانه های او قرار داد و گفت:
_ای کاش می توانستید سری به قلب من بزنید. آن وقت با شک و تردید از من نمی پرسیدید هنوز هم دوستش دارم یا نه، من فقط خواستم با سارا اتمام حجت کنم، درست مثل فرهاد.
خان جان تبسمی کرد و گفت:
_امروز هم به دیدنش میروی؟
شیوا فقط لبخند زد.
کمی جلو رفت تا یکبار دیگر ارتفاع صخره را تخمین بزند. با دیدن آن ارتفاع، خود را عقب کشید. آن صخره ی برج مانند کم عرض که هیچ راهی برای پایین امدن از وجود نداشت، دل آسمان را شکافته بود و تا بالاترین نقطه از اسمانپیش رفته بود و او آن بالا روی سطح نسبتا مدور و کم عرضش روی تخته سنگی به امید یک ناجی نشسته بود.
تنها صدایی را که می شنید زمزمه ی نامحسوس آدمها از ان پایین بود. هر چقدر صبر می کرد تا چیزی از ان زمزمه ها بشنود موفق نمی شد و خود را عاجز از درک صحیح ان ها می دید.
نمی دانست دقیقا چند روز است که روی ان صخره ی غول پیکر اسیر شده است. فقط در ان مدت صدای نفس های خسته ی شخصی را حس می کرد. حس می کرد ان شخص همان ناجی اوست و تلاش می کند تا از صخره بالا بیاید. حکم آزادی اش از ان صخره ی مهیب در دستهای او بود و او این را احساس می کرد. در ان چند روز سعی کرده بود تا او را ببیند. اما او در ابتدای راه بود. ان روز بیشتر از روز های قبل به او نزدیک شده بود. صدای نفس ها ی او را بهتر می شنید و فهمید که ان نفس ها برایش آشناست و ناگهان او به خاطر آورد که صدای آن نفس ها، آن قدم ها و آن عطر جان بخش متعلق به کیست.
با همان هیجان از جا برخواست. خواست به لب پرتگاه برود که احساس کرد پاهایش بی حس شده است، سرد و سنگین. و بعد فهمید که مرگ در حال فراگرفتن اوست. این بار احساس کرد که ناجی اش با یک حرکت کوچک به پایین سقوط می کند. با تمام قوا فریاد زد:
_شیوا... شیوا... مواظب باش.
اما صدا در گلویش خفه شد. شیوا مضطرب خود را عقب کشید. برای لحظه ای خود را تسلیم خواسته اش نموده بود. بی تاب از لمس و نوازش دست ها ی مردانه ی او به سویش رفته بود و ناگهان نیروی درونی او را از انجام ان بازداشته بود. با نا امیدی روی صندلی نشست و مثل همیشه برای فرهاد گریه کرد و زیر لب زمزمه نمود:
"فرهاد... فرهاد به خاطر خدا مرا تنها نگذار."
لوییس یک امریکایی واقعی با ظاهری کاملا خارجی بود. موهای طلایی رنگ و چشمان آبی اش به او قیافه ای سرد و بی روح بخشیده بود. قد و قامتی کشیده و قوی داشت. روی هم رفته هیکلی ورزشکارانه داشت. فارسی را بلد بود و کمی کلمات را سنگین تلفظ می کرد. در عین حال خیلی گرم و صمیمی و مودب برخورد می کرد. او از زمان دانشجویی با فرهاد دوست بود و جز نخبگان علم پزشکی و تحصیل کرده در یکی از بهترین دانشگاه های آمریکا، فوق تخصصی در شاخه ی مغز و اعصاب بود. دانشگاهی را که فرهاد و او درش تحصیل کرده بودند آنها را موظف کرده بود هر هنگام که به نیروی آنها احتیاج داشتند از هر کجای دنیا خود را به آمریکا برسانند و به دانشگاه معرفی نمایند و حالا لوییس به خاطر این تعهد و علایق خودش، حدود ده سال در یکی از بزرگترین بیمارستان ها ی کشورش مشغول به کار بود.
او در بدو ورود، شیوا را با سارا اشتباه گرفته بود و بعد از آشنایی کامل با او، نگرانی ها و دلواپسی های شیوا برایش باور نکردنی و جالب توجه بود.
لوییس مطالعات و تحقیقات پیشرفته تری را روی مغز فرهاد شروع کرد. بار دیگر موهای سر فرهاد تراشیده شد و عکس ها ی جدیدی از سر و مغز او گرفته شد. هیچ اثر و نشانه ای از صدمه به مغز دیده نمی شد. لوییس هم مطمئن شد که حدس پزشکان ایرانی کاملا درست بوده و فرهاد دچار مرگ مغزی شده. آخرین امید شیوا و خان جان چون شمعی سوخت و خاموش شد. حالا همه ی امید ها متوجه خدا بود و شفاعت و رحمتش.
شیوا روی تاب روغن نخورده نشسته بود و با تکان دادنش، صدای خشک و دلخراشش را بلند کرده بود. در فکر و رویاهایش بود که تاب از حرکت ایستاد. به عقب برگشت. متوجه لوییس شد که با بازوان نیرومندش تاب را از حرکت باز داشته بود. لوییس لبخندی زد و گفت:
_صدای خشکش، اعصاب را متشنج می کند. حالا می توانم چند لحظه مزاحمتان شوم؟
شیوا خودش را کمی عقب کشید و گفت:
_البته.
لوییس روی تاب نشست و گفت:
_خانم شیوا، به قول خودتان حقیقت هر چند تلخ باشد باید پذیرفت. همان طور که گفتم فرهاد به مرگ مغزی دچار شده و هیچ وقت از این حالت بیرون نمی آید. پس سعی کنید قبول کنید.
_منظورتان چیه آقای لوییس؟
_مرا "جان" صدا کنید. توجه شما، اندوه شما به فرهاد و برای او شگفت انگیز و قابل تحسین است. در کشور ما دو عاشق هم این طور برای هم دل نمی سوزانند و وقت نمی گذارند.
شیوا اخم کرد و گفت:
_منظور؟
لوییس لبخندی زد و گفت:
_شما یک عاشق واقعی هستید، حدسم درسته؟
شیوا با جدیت گفت:
_این مسئله به خودم مربوطه آقا
لوییس لبخند دیگری زد و گفت:
_بله به خودتان مربوطه اما من فقط نظرم را گفتم یعنی این طور احساس کردم.
شیوا گفت:
_احساستان به شما دروغ گفته آقای لوییس.
_پس حس انسان دوستانه است؟
شیوا پاسخ داد:
_بله.
لوییس مکثی کرد و گفت:
_خوشحالم.
شیوا با تعجب گفت:
_خوشحالید، برای چه؟
لوییس به شیوا خیره شد و گفت:
_چون قصد داشتم از شما تقاضای ازدواج کنم.
شیوا سراسیمه از روی تاب برخواست و با خشم گفت:
_من یک مسلمانم و شما مسیحی....
لوییس سرش را به نشامه ی تاکید تکان دادو گفت:
_بله من یه مسیحی ام خانوم شیوا و برایم فرقی نمی کنه که به آیین شما در بیایم.
شیوا با عصبانیتی بیشتر گفت:
_به همین راحتی؟ چه فکری کردید؟ فکر کردید قبول آیین ما به سادگی شیوه ی خواستگاری شماست؟
لوییس خندید و گفت:
_آه پس شما به خاطر شیوه تقاضای ازدواجم ناراحت شدید. خب باید مرا ببخشید. من اصلا به رسم و رسومات شما آگاهی ندارم.
شیوا گفت:
_نخیر آقا... اصلا شما چطور این اجازه را به خود دادید که فکر ازدواج با مرا به سرتان راه ندهید و بعد هم بیانش کنید.
لوییس گفت:
_چطور؟ خب من مرد تحصیل کرده، متمول و پر آوازه ای هستم... و علاقه مند به شما. همین برایم کافی است که به خودم اجازه بدهم از یک دختر خانم زیبا و فوق العاده که با یک نگاهش دل می برد خواستگاری کنم.
شیوا با جدیت گفت:
_این دلایل را ببرید به کشور خودتان. مطمئنا خاطر خواه های زیادی دارید و امیدوارم هر چه زودتر ایران را ترک کنید.
لوییس با دلخوری گفت:
_آه... اصلا انتظار چنین برخوردی را از جانب شما نداشتم. خب من به دل نمی گیرم. امیدوارم صحبت هایم با پدرتان و یا حتی خان جان نتیجه بخش باشد.
شیوا با تحکم گفت:
_من به شما چنین اجازه ای نخواهم داد و پدرم اصلا رضایت نخواهد داد. پس اگر به شخصیتتان علاقه مند هستید پیشتر از این اصرار نکنید. بگذارید خاطره ی خوبی از شما در ذهن همه باقی بماند.
لوییس از جا برخاست، مقابل شیوا ایستاد و گفت:
_پس باور دارید که فرهاد مرده؟ ای کاش عشق مرا هم باور می کردید و ...
شیوا معطل نکرد و بدون اینکه بخواهد کلمه ای دیگر از زبان او بشنود انجا را ترک کرد.
خواستگاری غیر مترقبه ی جان از شیوا او را مشوش نموده بود. اگر چه تازمانی که در ایران بود دیگر حرفی از ان به زبان نیاورد، اما تا چند وقتبعد از رفتن بی سر و صدایش هنوز احساس بدی داشت و شب ها کابوس های تکراریرهایش نمی کرد. چند شب در ان کابوس ها، خودش را در لباس عروسی در کنارجان، بر سر جنازه ی فرهاد می دید و هر دفعه جیغ زنان و با ترس و وحشت ازخواب می پرید و خود را در تاریکی شب در اتاقش تنها می یافت. روی تخت بهانتظار صبح می نشست و صبح هراسان خود را به بیمارستان می رساند و با دیدنفرهاد که نفس می کشید و قفسه ی سینه اش بالا و پایین می رفت، نفسی آسودهمی کشید.
بهار گل هایش را تقدیم دستان سبز تابستان نمود و تابستان جایش را به پاییزطلایی سپرد. پاییز با رنگ نارنجی اش جایش را به سفیدی زمستان داد و رفت،اما فرهاد هنوز بی هوش بود و یک سال از عمرش را روی تخت بیمارستان سپریکرده بود.
خان جان هم امیدش را از دست داده بود. افسرده و ماتم زده می نشست و به یکنقطه خیره می شد. با این اوضاع و احوال کارهای شرکت ساختمانی هم مختل شدهبود و به خاطر فقدان حمایت های مالی فرهاد رو به ورشکستگی می رفت. در انیک سال امیر و مهرداد نهایت سعی خود را کرده بودند که شرکت پا بر جا بمانداما تلاش انها نیز به روزهای آخر نزدیک می شد.
در میان شیوا عاشقانه به فرهاد و زندگی دوباره اش می اندیشید. ملاقات هایهر روزه اش و اشکهای که نثار وجود بی تحرک فرهاد می کرد هنوز ادامه داشت.تنها سرگرمی اش درس و دیدار های مکرر فرهاد بود.
آن روز هم مانند روزهای دیگر به دیدار او رفته بود. به ارامی وارد اتاقشد، روی صندلی نشست و به فرهاد چشم دوخت. باور نمی کرد یک سال از شنیدنصدایش، دیدن نگاه گرم و مهربانش محروم مانده باشد و میدانست اگر بدون اوتا آن لحظه پا برجا مانده به لطف نور امیدی است که در دلش سوسو می زد. آنروز حس غریبی داشت. احساس می کرد فرهاد در حال تلاش برای زنده ماندن است.زیر لب زمزمه کرد:
"یک سال است که مرا تنها گذاشته ای. نه به اشک ها و نه به حرف هایعاشقانه ام جواب میدهی. خودت خوب می انی اگر صبر ایوب هم بود به پایانمیرسید اما من... به عشق و وفای او قسم خورده ام که هرگز تنهایت نگذارم.می دانم صدایم را می شنوی اما جوابم را نمی دهی. می دانی فرهاد، چند وقتاست که دیوان حافظ را باز می کنم یک غزل تکراری پیش رویم باز می شود. میخواهی برایت بخوانم؟ از اول تا آخرش را حفظ کرده ام."
سرش را روی تخت گذاشت و به انگشتان کشیده ی فرهاد پشم دوخت و با صدای آهسته خواند.شیوا چشمانش را بست. احساس سستی و رخوت می کرد. سرما از سر انگشتان پاهایششروع شده بود و آرام آرام تا شانه هایش پیش رفته بود. دیگر هیچ حرکتی نمیتوانست بکند. مطمئن شده بود که آن سردی، سایه ی مرگ است که وجودش را فراگرفته.
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار اخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه ی گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده ی غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شب ها ی دراز غم دل
همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد
در تمام آن مدت روی تخته سنگ نشسته بود و با گوش سپرده به صدای نفس های خسته ی مهربانش مرگش را به تعویق انداخته بود و آن روز آنقدر او را نزدیک به خود احساس می کرد که حتی صدای زمزمه هایش را به خوبی می شنید و درک می کرد. آن اشعار را می شناخت. یکی از غزل های حافظ بود. چشم هایش را به لبه ی پرتگاه دوخت. حالا دیگر گرمی نفسهایش را هم احساس می کرد و بالاخره با انگشتان ظریفش به لبه ی پرتگاه پنجه افکند. بغض سنگینی که که در گلویش نشسته بود را در تمام خطوط زیبای چهره اش دید.
یک قدم به سوی او برداشت، دومین قدم... فرهاد احساس کرد اگر قدم دیگری بردارد همه چیز نابود می شود. با وحشت چشمانش را بست و منتظر ماند و ناگهان رطوبت گرمی که بر نوک انگشتانش حس می کرد باعث شد که سرمای مرگ به سرعت از او دور شود. به آرامی چشمهایش را باز کرد. در ابتدا نور شدیدی چشمهایش را آزرد و بعد که موفق شد بدون آزار نو چشمهایش را بگشاید دید که دیگر از صخره ی مهیب هیچ خبری نیست. اتاق سفید، تخت و فضای آنجا او را متوجه کرد که در یکی از اتاق های بیمارستان خوابیده. هیچ چیز به خاطر نداشت. با خود گفت:
"آن صخره... اینجا..." و بار دیگر رطوبت گرم دیگری را بر سر انگشتش احساس کرد. به سختی سرش را خم کرد و شیوا را دید. سرش را روی تخت قرار داده بود و اشکی که از چشمان بسته اش می چکید بر انگشتان او می نشست. با صدای ضعیف و زمزمه وار صدایش کرد:
_شیوا... شیوا... اما جوابی نشنید. احساس کرد تمام اعضا و استخوان های بدنش خرد شده و قادر به هیچ حرکتی نیست. به سختی دستش را حرکت داد و دست شیوا را در دست گرفت تا او را متوجه خود کند. اما دست های یخ زده او نگرانش کرد. شیوا گاهی اوقات دچار افت شدید فشار خون می شد و فرهاد مطمعن بودحاال هم دچار همین حالت شده و اگر کسی به کمکش نرسد فشارش تا آخرین حد ممکن خود خواهد رسید و جانش را به خطر می اندازد.
می دانست با این بدن خسته و کوفته برای نجات او هیچ تکانی نمی تواند بخورد. سعی کرد کسی را صدا بزند، اما صدایش آنقدر ضعیف بود که فقط خودش می توانست بشنود. نگاهش به گلدان چینی روی میز افتاد. دستش را به آن دراز کرد و با یک حرکت ان را روی زمین انداخت. صدای افتادن و شکستن گلدان از فضای اتاق خارج شد و باعث شد که یکی از پزستاران ایستگاه پرستاری با سرعت خود را یه اتاق برساند. در را با شتاب باز کرد و با دیدن چشمان باز فرهاد که به او می نگریست ناباورانه گفت:
_آقای دکتر.... شما... شما...
و بدون توجه به محیط بیمارستان فریاد زنان خارج شد.
دقایقی بعد دکتر ها و پرستاران اتاق او را اشغال کردند. فرهاد تلاش کرده بود آنها را متوجه شیوا کند و موفق هم شد. شیوا در حالت بی هوشی توسط چند پرستار از اتاق خارج شد و حالا وقت آن رسیده بود که فرهاد مات و مبهوت به پزشکان نگاه کند. در آن میان دکتر مهر آذر را به خوبی می شناخت. از همکاران خودش بود. دکتر مهر آذر از همکارانش خواست تا اتاق را خلوت کنند و بعد رو به فرهاد کرد با هیجان گفت:
_خدا را شکر، باور نکردنی است... حالتان چطور است آقای دکتر؟
فرهاد با صدای بسیار ضعیف گفت:
_اتفاقی افتاده؟ من اینجا چیکار می کنم؟
دکتر مهر آذر گفت:
_اجازه بدهید اول معاینه تان کنم.
ابتدا چند ضربه به پای فرهاد نواخت. با عکس العمل او لبخندی زد و گفتک
_آیا سایر اعضای بدنتان حرکت دارد؟
فرهاد با همان صدای ضعیف گفت:
_بله... اما احساس ضعف شدیدی دارم. تمام استخوان هایم کوفته است، انگار که از یک بلندی سقوط کرده ام.کمی درد دارم، حتی صدایم را از دست دادم و بلندتر نمی توانم صحبت کنم.
دکتر به یکی از پرستاران اشاره کرد و گفت:
_لطفا با خانواده اش تماس بگیرید. طوری خبر دهید که شوکه نشوند.
سپس رو به فرهاد کرد و ادامه داد:
_کاملا طبیعی است. خدا را شکر سالم هستید.
فرهاد گفت:
_من... من هنوز نفهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده.
دکتر لبخندی زد و گفت:
_یادتان هست که تصادف کردید؟ شما را به اینجا منتقل کردند.
فرهاد که تازه تصادفش را به یاد آورده بود گفت:
_آه بله... بله... من تصادف کردم اما... همسرم... او حالش چطوره؟
دکتر مکثی کرد و گفت:
_خوبه... خیلی وقته که مرخص شده. دکتر، شما یک سال قبل دچار سانحه شدید.
فرهاد مات و مبهوت به دکتر نگاه کرد و با حیرت گفت:
_یک سال قبل؟! یعنی... این امکان نداره.
دکتر پاسخ داد:
_بله... و امکان داره. شما یک سال بیهوش بودید. به تشخیص ما دچار مرگ مغزی شده بودید. به هوش آمدن شما بعد از یکسال و بدون هیچ عارضه ای فقط کار معجزه است. واقعا خوشحالم. و خانواده تان از شنیدن این خبر مسرور می شوند.
فرهاد هنوز گیج و سردرگم بود، به یاد صخره ای افتاد که روی ان نشسته بود و گفت:
_حال شیوا چطور است؟ او اینجا بیهوش افتاده بود.
دکتر مهر آذر گفت:
_بله... ایشان در این مدت هر روز به شما سر می زدند. خیلی نگران شما بود. تقریبا همه ی پرسنل او را می شناختند. ساعت ها کنار تخت شما می نشست. دختر فوق العاده ای است. فکر کنم از به هوش آمدن شما شوکه شده است.
فرهاد پاسخ داد:
_نه... نه... وقتی به هوش آمدن او بی هوش بود.
دکتر لبخند زنان گفت:
_پس از شنیدن خبر سلامتی شما یکبار دیگر بیهوش خواهد شد.
در همین هنگام در با شتاب باز شد. خان جان با فریادی از شادی گفت:
_فرهاد... فرهاد پسرم... خداوندا شکرت! صدهزار شکر!
و به سمت او را رفت و او را غرق بوسه کرد. امیر و مهرداد هم با چشمانی اشک آلود این منظره را تماشا می کردند.
فرهاد به کمک پرستار روی تخت نشست. بعد از خروج پرستار گفت:
_مادر چقدر شکسته شدید!
خان جان که از شادی در پوست خود نمی گنجید، لبخندی زد و گفت:
_غم تو کم غمی نبود. همه ما را از پا درآورد. خوشبختانه همه چیز ختم به خیر شد و تنها چیزی که الان مهمه سلامتی توست.
فرهاد گفت:
_می توانید یک آیینه به من بدهید، می خواهم ببینم چقدر تغییر کردم.
خان جان در حالی که آیینه ی کوچکی را از کیف خود خارج می کرد گفت:
_فقط کمی لاغر شدی، انشاالله جبران میشه.
فرهاد آیینه را گرفت و نگاهی به خود انداخت و گفت:
_خب چه کسی زحمت اصلاح صورت و موهایم را می کشید؟
خان جان لبخندی زد و گفت:
_چون می دانستم همیشه به اصلاح صورت و موهات اهمیت می دهی، هفته ای یه بار یه آرایشگر را با دم و دستگاش می آوردم اینجا. راستی همین الان که ما داریم با هم حرف می زنیم کلی خبرنگار و عکاس پشت در بیمارستان منتظر هستند تا از این معجزه باور نکردنی خبر تهیه کنند.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_پس حسابی معروف شدم. اما ورودشان به بیمارستان باعث بر هم زدن نظم و آرامش اینجاست. لطفا ترتیبی بدهید تا برای تهیه خبر به ویلا بیایند. راستی مادر نگفتید سارا کجاست؟ چرا نیامده؟ نکنه هنوز بعد از گذشت یک سال هنوز می خواهد جر و بحث را ادامه بدهد؟ آه فراموش کردم حتما تا حالا فرزندمان هم به دنیا آمده.
خان جان مکثی کرد و گفت:
_نمی خواهم هنوز یک ساعت از بی هوشیت نگذشته خبرهای بدی بهت بدم اما مجبورم... بچه که همان دقایق اولیه از بین رفت. مجبور شدند سارا را عمل کنند و بچه را بردارند.
فرهاد با اندوه گفت:
_پس به آرزویش رسید. حالا خودش کجاست؟ نکنه باز هم در مجالس دوستانه شرکت کرده؟
خان جان پوزخندی زد و گفت:
_در حال حاظر نمی دانم کجاست. اون بعد از بهبودی حالش سریع از دادگاه تقاضای طلاق کرد. دادگاه بعد از ماه به خاطر معلق بودن وضع تو با درخواست طلاقش موافقت کرد. بعد هم گورش را گم کرد و سایه ی نحسش را از خانواده ی ما دور کرد. حالا نفس راحتی می کشم. اول به خاطر سلامتی تو و بچه هم به خاطر رفع رجوعی خود به خود اون ابلیس.
فرهاد کمی مکث کرد. از خبر طلاق سارا اصلا احساس اندوه نکرد. سارا هیچ وقت به او محبت نکرده بود. سپس گفت:
_از شیوا بگویید، حالش چطوره؟
این بار خان جان لبخندی زد و گفت:
_مثل همیشه عاشق، شیفته و فداکار. وقتی به هوش امد و خبر سلامتی را شنید به گریه افتاد. الان هم امیر بالای سرش است، گویا فشارش افت شدیدی کرده بوده. امشب را باید در بیمارستان بماند.
فرهاد بی صبرانه گفت:
_می توانم او ببینم؟
خان جان پاسخ داد:
_البته. فقط صبر کن تا سرمش تمام شود و کمی حالش بهتر شود آن وقت به سویت پرواز می کند.
در همین هنگام پرستاری در را باز کرد و گفت:
_ببخشید خانم پناه، الان وقت استراحت و شام بیماران است. در ضمن آقای دکتر به همراه نیاز ندارند. ما خودمان مراقبشان هستیم، پس لطف کنید و....
خان جان معترضانه گفت:
_اما من می خواهم اینجا بمانم. بعد از یکسال دارم او را صحیح و سالم می بینم و ...
پرستار لبخندی زد و گفت:
_کلی حرف با هم داری، اما پسرتان به استراحت احتیاج دارند. خیلی ضعیف شدند.
فرهاد گفت:
_مادر شما بروید منزل. میدانم که در این یک سال خواب راحتی نکردید. امشب را با خیالی آسوده استراحت کنید. وقتی مرخص شدم شب های زیادی را می توانیم با هم حرف بزنیم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_باشه عزیزم.... تو چیزی احتیاج نداری؟
فرهاد گفت:
_متشکرم. فقط خیلی دلم می خواست تا شیوا را ببینم. همین امشب.
پرستار لبخندی زد و گفت:
_اگه منظور تان خانم شریف است، باید بگویم امشب اینجا هستند. خودم یک ساعت دیگر ایشان را به ملاقات تان می آورم
فرهاد با خوشحالی تشکر کرد.
پرستار شیوا را تا در اتاق رساند و گفت:
_می خواهی همراهت بیایم؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_متشکرم. اما می خواهم تنها باشم.
پرستار با تبسم از او جدا شد. شیوا دچار هیجان شده بود. نمی دانست بعد از یکسال چگونه باید با او رو به رو شود. نفس عمیقی کشید و دستگیره رد را گرفت. احساس کرد با دیدنش دوباره غش خواهد کرد. کمی صبر کرد و بعد دوباره نفس عمیقی کشید و با تردید دستگیره در را پایین کشید. آهسته در را باز کرد و این پایان انتظار برای چشمان عاشق و انتظار کشیده هر دو بود. شیوا همان جا جلوی در ایستاد و فرهاد مشتاقانه او را می نگریست. کمی به خود مسلط شد.
فرهاد گفت:
_سلام شیوا... بیا داخل.
شیوا در را بست و با گام های لرزان به سوی او رفت و گفت:
_سلام... خوشحالم که دوباره تو را...
بغض اجازه نداد که او حرفش را ادامه دهد و جمله اش را کامل کند. دلش می خواست بگرید، می خواست برای یک بار هم که شده فرهاد عاشقانه صدایش کند. لااقل در آن یکسال رنج و اندوه بیماری او، شکننده اش کرده بود. صورتش را با دستانش پوشاند.
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_شیوا دستهایت را بردار، می خواهم ببینمت. می خواهم ناجی خودم را ببینم.
شیوا دستهایش را از روی صورتش برداشت. اشک هایش را پاک کرد و روی صندلی نشست و آهسته گفت:
_آنکه دوباره به تو عمر داد خدا بود.
فرهاد گفت:
_بله... لطف او و... در این یک سال روی صخره ای به بلندی هفت آسمان اسیر بودم. من بالای آن صخره تک و تنها روی تکه سنگی نشسته بودم. در حالی که بوی مرگ از اطراف به مشام می رسید. من تو را احساس می کردم که برای نجات من از آن صخره بالا می آمدی. با مرگم مبارزه می کردی. من سرد و بی حس شده بودم و تو برای رسیدن به آن صخره تلاش می کردی. حکم آزادی من در دستهای تو بود. این اواخر انقدر به من نزدیک شده بودی که من حتی زمزمه هایت را می شنیدم. یکی از غزلیات حافظ را می خواندی درست نمی گویم؟
شیوا ناباورانه به او لبخند زد و روی صندلی نشست و گفت:
_پس تو تمام این مدت صدایم را می شنیدی؟
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
_بالاخره بالای صخره رسیدی. احساس کردم اگه بیشتر از این به من نزدیک شوی تمام تلاشت فنا میشه. چشمانم را بستم و منتظر اتفاق بعدی ماندم. رطوبت گرمی روی انگشتانم احساس کردم و همان باعث شد تا چشمانم را باز کنم. دیگر از آن صخره خبری نبود. من اینجا بودم. هیچی به یاد نداشتم و تو را دیدم. سرت را روی تخت گذاشته بودی. به نظرم رسید خوابیده ای و در خواب گریه می کنی. سعی کردم بیدارت کنم. وقتی با تکان های من بیدار نشدی فهمیدم بیهوش شدی. تو زندگی دوباره به من دادی.
شیوا گفت:
_این لطف خدا بود که شامل حال همه ی ما شد. یک معجزه است! بابا می گفت همه از تو صحبت می کنند.
فرهاد لبخندی زد و با همان صدای آرام و زمزمه وارش گفت:
_بله درسته، لطف خدا و.... به هر حال احساس خوبی دارم. با اینکه از مادر شنیدن سارا طلاقش را گرفته...
شیوا گفت:
_متاسفم. من خیلی سعی کردم که او را منصرف کنم.
فرهاد گفت:
_چرا؟ می خواستی بعد از بهبودیم باز هم از جانب او رنج بکشم؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
_خودت به من یاد دادی که همیشه با طرف مقابلم اتمام حجت کنم تا دینی بر گردنم نمانند.
قلب فرهاد پر از عشق شد. با این اشاره مستقیم شیوا دیگر راهی برای فرار وجود نداشت. خودش هم از پنهان کاری خسته شده بود. باید همین جا به همه ی نگرانی ها و خواهش های درونی اش پایان میداد. شیوا به او نگاه کرد. بیشتر از هر زمان التماس در نگاهش موج می زد. باید پاسخ او را می داد. گفت:
_شیوا، من... من همیشه باعث رنج و اندوهت بودم در حالی که هیچ وقت نمی خواستم تو را غصه دار ببینم اما... باور کن من مجبور بودم در مقابلت خود دار باشم. حالا احساس می کنم باید... باید اعتراف کنم و قبل از اینکه با پدرت صحبت کنم بگم که...
و سکوت کرد. شیوا سرش را پایین انداخت. همیشه منتظر چنین لحظه ای بود اما حالا که چنین پیش آمده بود دلش می خواست فرار کند. فرهاد نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام اما پراحساسی گفت:
_دوست دارم شیوا و می خواهم با من ازدواج کنی.
شیوا احساس کرد که از یک بلندی در حال سقوط است. دلش فرو ریخت. از جا برخواست و با دستپاچگی خارج شد.
فرهاد پشت پنجره ایستاد و به بارش زیبای برف می نگریست. خان جا آبمیوه را به دست او داد و گفت:
_سعی کن بخوری،خیلی ضعیف شدی.
فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و گفت:
_احساس می کنم تازه متولد شدم و باید دوران رشد را سپری کنم. نمی وتانم مثل قبل غذا بخورم. چ.ن احساس تهوع می کنم. حتی اول می ترسیدم از جا برخیزم و راه بروم و حالا که روی پا ایستاده او همچون کودکی احساس شعف می کنم.
خان جان گفت:
_این طبیعیه! تنها تحرک تو در این یک سال فقط شانه با شانه شدن بود آن هم توسط پرستار. مدتی طول می کشد تا به حالت اول برگردی.
فرهاد به پاکت آبمیوه نگاه کرد و با تردید گفت:
_شیوا را مرخص کردند؟
خان جان پاسخ داد:
_آره... مگر نیامد خداحافظی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_نه... فکر می کنم تا مدتی خودش را از من پنهان می کند.
خان جان چینی به پیشانی داد و با سردرگمی گفت:
_قایم کند؟ برای چه؟
فرهاد به خان جان نگاه کرد و گفت:
_دیشب... دیشب از او خواستم که... که با من ازدواج کند.
خان جان کمی ناباورانه به نگاه کرد و بعد با خنده فریاد شادی بخش سر داد و فرهاد را در آغوش کشید و با خوشحالی گفت:
_خیلی خوشحالم کردی فرهاد... بالاخره مادرت را اندازه ی دنیا شاد کردی.
و بعد فرهاد را از خود جدا کرد و کنجکاوانه پرسید:
_شیوا چه جوابی داد؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_فکر می کنم خیلی غافلگیرش کردم، چون بلافاصله از اتاق بیرون رفت.
خان جان در حالی که به او کمک می کرد تا به سمت تختش برگردد گفت:
_دلم می خواهد تا یال نو، مراسم عروسیتان را بر پا کنم.
فرهاد این بر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_اما مادر من فقط یک سال وقت لازم دادرم تا فکر کنم که چطور باید این موضوع را با امیر در میان بگذارم.
_خان جان گفت:
_نه فکر می خواهد و نه جرات. تو اجازه بده من خودم با امیر صحبت می کنم.
فرهاد لبه ی تخت نشست و نگاه پر عطوفتی به مادرش انداخت و گفت:
_نه مادر... دلم می خواهد خودم با او صحبت کنم. در ثانی کمی وقت لازم دارم تا به کارهایم برسم. بعد از یکسال بی هوشی مطمئنا کارهای عقب افتاده ی زیادی دارم.
خان جان گفت:
_اما مسئله ازدواج تو با شیوا از کاری واجب تر است. مطمئنا شیوا هم موافق است تا مراسم عروسیتان زودتر بر پا شود.
فرهاد بار دیگر خندید و گفت:
_شما از من و شیوا دست پاچه ترید. اما سعی می کنم دکتر مهر آذر را راضی می کنم تا هر چه زودتر زیر برگه ی ترخیص را امضا کند، دلم می خواهد هر چه زود تر به خانه بروم. مسئولیتش هم پای خودم.
خان جان گفت:
_اگه دکتر را راضی کنم قول میدهی در اسرع وقت به خواستگاری شیوا برویم، البته قبل از سال نو؟
فرهاد از سماجت خان جان لبخندی زد و گفت:
_قول می دهم.
خان جان با خنده گفت:
_عالی شد، چون فرا مرخص هستی چون دکتر گفت مشکلی نداری...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با شوخی گفت:
_آه مادر، شما سر من کلاه گذاشتید. قبول نیست.
خان جان گفت:
_تو به من قول دادی پسر، پس زیر قولت نزن.
فرهاد تبسمی کرد، کمی از آبمیوه نوشید و با خودش گفت: « دل و وجودم برای داشتن یک لحظه او بی قرار است. ای کاش اندازه ی بی قراری ها جرات هم داشتم تا میل و خواسته ام را با امیر در میان بگذارم »
روز بعد فرهاد در میان جمعی از دوستان و آشنایان و عده ی زیادی خبرنگار، در میان دود اسپند از روی خون ریخته شده گوسفند ذبح زده، قدم به ویلایش نهاد. برای او که یک سال در بیهوشی و بی خبری به سر برده بود همه چیز تازگی داشت. خان جان برای شب بعد به خاطر بازگشت سلامتی فرهاد، در ویلا ترتیب یک مهمانی داد.
در این بین شیوا ناباورانه به آنچه اتفاق افتاده بود می اندیشید. بارها و بارها جمله ی فرهاد را برای خود تکرار کرده بود تا شاید باور کند که خواب نبوده است و مثل همیشه پروانه اولین نفری بود که از قضایا باخبر و در شادی او شریک شد.
شب مهمانی در تمام مدتی که مهمانان با دسته گلهای زیبایشان وارد ویلا و سالن گرم و با شکوه می شدند، فرهاد چشم به در دوخته بود، تا اینکه بالاخره امیر از راه رسید، اما بدون شیوا! یک راست به سمت فرهاد رفت و گفت:
_سلام فرهاد جان، حالت چطوره؟
فرهاد به گرمی دست او فشرد و گفت:
_سلام... متشکرم. خیلی بهترم.
در حالیکه همزمان با هم روی مبل می نشستند، پرسید:
_پس شیوا کجاست؟
امیر پاسخ داد:
_فردا یک امتحان مهم داشت. خیلی سلام رساند و خواست که از تو و خان جان از طرف او عذر خواهی کنم.
فرهاد با کمی تردید گفت:
_خب شام را که با ما می تواند صرف کند. اگر اجازه دهی موقع شام راننده را به دنبالش می فرستادم.
امیر با بی خیالی گفت:
_اشکالی نداره... البته اگر شیوا دست از سر کتابهایش بردارد.
فرهاد گفت:
_خودت چرا انقدر دیر آمدی؟ مهرداد کجاست؟
امیر گفت:
_هر دو تا همین الان شرکت بودیم. داشتیم یک گزارش کامل از احوال شرکت برایت تهیه می کردیم. مهرداد رفت منزل و گفت سعی می کند خیلی زود خودش را برساند.
فرهاد پرسید:
_شرکت خیلی متضرر شده؟
امیر پاسخ داد:
_من و مهرداد نهایت سعی مان را کردیم تا از ورشکستگی شرکت جلوگیری کنیم، موفق هم بودیم. ولی این آخریها.... خدا به دادمان رسید و تو به هوش آمدی والا شرکت با کلی بدهی ورشکست می شد. البته خیلی از موقعیت های خوب مثل زمین های آقای فرهود را از دست دادیم. یادت که هست قرار بود معامله اش کنیم؟
فرهاد با سر تایید کرد:
_بله خوب یادم هست که تقاضای سارا برای دریافت مهریه اش همه چیز را به تعویق انداخت.
امیر گفت:
_بله به تعویق انداخت. چون آقای فرهود خیلی مایل بود با ما معامله کند به همین خاطر به ما چند ماهی فرصت داد و از فروش زمینش به شرکتی دیگر خودداری کرد. متاسفانه با تصادف تو مجبور به فروش زمین شد. البته من و مهرداد کمی سرمایه اولیه برای خرید زمین داشتیم اما بهتر دانستیم که با آن کارهای نیمه تمام را به پایان برسانیم و از ورشکستگی جلوگیری کنیم.
فرهاد سیگارش را روشن کرد و گفت:
_گفتی زمین را به کدام شرکت فروخته؟
امیر پاسخ داد:
_به شرکت ساختمانی نوین، رقیب سرسختمان. همه را پاساژ زده، باید ببینی. آگهی فروش هم داد .
فرهاد پرسید:
_با چه قیمتی؟
امی پاسخ داد:
_سرسام آور... مطمئنا کسی با این قیمت ها اقدام نمی کند. البته اگه پول باشه می ارزه.
فرهاد دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
_با شرکت ما معامله نمی کنند؟
امیر لبخندی زد و گفت:
_مطمئنا اگر بفهمند که تو خریداری قیمت ها را دو برابر می کنند.
فرهاد گفت:
_تو و مهرداد به عنوان خریدار جلو بروید.
امیر گفت:
_آنها خیلی زرنگ تر از این حرف ها هستند. شاید مهرداد را نشناسند اما می دانند که من در شرکت تو کار میکنم. تازه مگر قراره با پاساژها و مغازه ها چه بکنی؟ اگر بخواهی به کسی دیگری بفروشی زیاد سود نمی کنی. به هر حال بهتره در این مورد با مهرداد صحبت کنی. انگار تشریف آوردند.
فرهاد به در ورودی نگاه کرد. مهرداد و همسرش شکوه سرگرم احوالپرسی با خان جان بودند. بعد از آن یک راست به سمت او آمدند. بعد از یک احوالپرسی دوستانه، شکوه از آنها جدا شد و آنها ساعتی به بحث راجب کارهای شرکت پرداختند و بعد راجب اتفاقاتی که در این یک سال افتاده بود صحبت کردند. از چگونگی طلاق سارا، استعفای بهرام پور از شرکت، آمدن لوییس به ایران و فوت ناگهانی باجناق امیر و رفتن همیشگی بی بی به اصفهان و اتفاقات دیگر حرف زدند. بعد از پایان صحبت هایشان فرهاد نگاهی به ساعتش کرد و از جا بلند شد و گفت:
_می بخشید من الان برمی گردم.
امیر گفت:
_می خواهی کمکت کنم؟
فرهاد با خنده گفت:
_اوه... نه... بدون کمک هم می توانم تاتی تاتی کنم.
و هرسه خندیدند. فرهاد اول به سمت خان جان رفت و آرام به او گفت:
_مادر لطفا بگویید شام را آماده کنند.
خان جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_باشه می گویم میز را بچینند. اما تو کجا می روی؟
فرهاد گفت:
_جایی نمی روم.
و از سالن خارج شد و یکراست به سمت کتابخانه رفت. روی کاناپه کنار میز تلفن نشست و مشغول گرفتن شماره شد. لحظاتی طول کشید تا ارتباط برقرار شد. بعد از برقراری ارتباط و شنیدن صدای شیوا گفت:
_سلام شیوا... شب بخیر.
شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی و بریده گفت:
_س...س...سلام... شب...شب تو هم بخیر. امیدوارم که... بهتر شده باشی.
فرهاد که متوجه هیجان او شده بود لبخندی زد و گفت:
_متشکرم.... چرا نیامدی؟
شیوا پاسخ داد:
راستش... راستش درس داشتم... فردا یک...
فرهاد در دنباله ی حرف او گفت:
_یک امتحان مهم داری درسته؟
_شیوا گفت:
_همین طوره.
فرهاد گفت:
_قرار نشد اعتراف و تقاضای من از تو باعث فراری شدن تو از من بشه.
شیوا با دستپاچگی گفت:
_نه... نه... اصلا این طور نیست. من... گفتم که امتحان دارم.
فرهاد گفت:
_پس مرا از دیدن خودت محروم نکن. برای شام منتظرت هستم. تا تو آماده شوی راننده ام آنجا رسیده. قبول؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_بسیار خب...
فرهاد گفت:
_منتظرتم. فعلا خداحافظ.
بعد از قطع تماس، قاسم راننده مخصوصش را به دنبال شیوا فرستاد و خودش به سالن برگشت و بار دیگر به امیر و مهرداد پیوست. دقایقی بعد شیوا با دسته زیبا وارد سالن شد. خان جان باخوشحالی به استقبالش رفت، او را بوسید و گفت:
_چرا انقدر دیر عزیزم؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_معذرت می خواهم خان جان، اما خیلی درس داشتم. این گلها قابل شما را ندارد.
خان جان گفت:
_ای ناقلا! این گل ها را برای من آوردی یا فرهاد؟
شیوا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:
_چه فرقی دارد؟ شما یا فرهاد...
و هر دو به سمت فرهاد رفتند. او از آن شب که فرهاد خیلی غیر مترقبه از او خواستگاری کرده دیگر جرات رو به رو شدن با او را پیدا نکرده بود و حالا به سمت او گام برمی داشت دست و پایش می لرزید و احساس می کرد زیر نگاه های مشتاق فرهاد در حال آب شدن است. در عین حال بی تاب دیدن و صحبت با او بود. وقتی به جمع آن ها رسید با صدایی مرتعش گفت:
سلام... شبتان به خیر.
امیر سرش را بلند کرد و گفت:
_سلام دخترم، آمدی؟
فرهاد با تبسمی به او نگاه کرد و گفت:
_سلام خانم دکتر، حالتون چطوره؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_متشکرم، شما چطورید؟
فرهاد پاسخ داد:
_من هم خوبم. خیلی خوش آمدی.
شیوا با مهرداد هم احوالپرسی کرد. گلها را روی و با خان جان به سمت شکوه رفت. با پیوستن به شکوه نفس راحتی کشید و گرم صحبت با او شد. لحظاتی بعد از مهمانان دعوت شد تا برای صرف شام به سالن بزرگ و زیبای پذیرایی بروند. خان جان از شیوا خواست تا سر میز آنها بنششیند. امیر و مهرداد در حال برنامه ریزی برای طراحی های آینده سر یک میز نشستند.
خان جان در حالی که لیوان شیوا را از نوشابه پر می کرد گفت:
_خب فرهاد، کی قراره که قولی که به من دادی را عملی کنی؟
فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و معترضانه گفت:
_مادر... حالا...؟
خان جان پرسید:
_چرا حالا نه؟ مگر قرار نشد تا قبل از نوروز مراسم عروسیتان را بر پا کنیم.
با این حرف خان جان، غذا در گلوی شیوا پرید و چند سرفه پی در پی کرد.
خان جان گفت:
_شیوا جان... چی شد مادر؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_تقصیر شماست. بگذارید منو شیوا چیزی از مزه ی این غذا بفهمیم.
خان جان با شوخی گفت:
_صحبت از عروسیتان نه تنها باعث بی مزه شدن غذا نمی شود بلکه آن را بیادماندنی هم می کند. شیوا نظر تو چیه؟
شیوا سرش را پایین انداخت:
_من ... من نمی دانم خان جان...
خان جان گفت:
_اجازه بدهید با امیر صحبت کنم.
هر دو همزمان گفتند:
_حالا نه...
خان جان خندید و گفت:
_چه تفاهمی! در ضمن منم منظورم امشب نبود. در آینده نزدیک ای کار را خواهم کرد.
فرهاد مقداری از نوشابه اش را نوشید. دست از خوردن کشید و گفت:
_مادر... من که گفتم وقت لازم دارم تا بتوانم خودم را آماده کنم. من هنوز نمی دانم این موضوع را چطور با امبر در میان بگذارم.
خان جان گفت:
_معلوم هست شما دو تا می خواهید چیکار کنید؟ این کار را بسپارید به من. خودم خیلی راحت همه چیز را به امیر می گویم. اما در مورد فرصت، من فقط تا سال نو به تو فرصت می دهم، فهمیدی؟
فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_بله مادر... خوب فهمیدم.
خان جان از جا بلند شد و گفت:
_خیلی خب همه چیز حل شد. می روم ببینم کسی چیزی کم نداشته باشد.
و به این بهانه آن دو را تنها گذاشت. فرهاد به صندلی تکیه داد و در حال روشن کردن سیگارش به بشقاب شیوا نگاه کرد و گفت:
_چرا غذایت را نخوردی؟
شیوا به غذای فرهاد نگاه کرد و گفت:
_خودت هم غذایت راتمام نکردی!
فرهاد گفت:
_این دو روز تمام فکرم متوجه عکس العمل پدرت در برابر خواسته ام بود. فکر می کنی چه برخوردی داشته باشه؟
شیوا نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
_نمی دانم... سعی کردم به این موضوع فکر نکنم.
فرهاد با طنز گفت:
_فکرش را بکن که مثلا.... مثلا با اردنگی مرا بندازد بیرون.
شیوا لبخندی زد و گفت، مکث کوتاهی کرد و گفت:
_برای همین قدم جلو نمی گذاری؟
فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_این تازه برخورد خوبش است، به برخورد ها ی بدتر هم فکر کردم.
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_مثلا حلق آویزت کند!
فرهاد گفت:
_خب معلومه. چطور خودش را راضی کند که دخترش را، یکی یک دانه اش را به پیرمردی چون من بدهد؟
شیوا معترضانه گفت:
_فرهاد...؟!
فرهاد کمی به جلو خم شد و گفت:
_چیه؟ دیدن من برایت کافی است یا... یاداوری سن و سالم ناراحتت می کند.
شیوا به فرهاد نگاه کرد. موهای خوش حالتش به چند تار سفید مزین شده بود و به صورت جذاب و مهربانش حالتی رویایی بخشیده بود. اگر چه با پدرش هشت سال اختلاف سنی داشت اما خیلی جوانتر و کم سن و سال تر از سنش نشان می داد. با صدای فرهاد که او را خطاب می کرد به خود آمد. سرش را پایین انداخت:
_نمی خوام فکر کنم در برابر تو بچه هستم.
فرهاد بار دیگر به صندلی تکیه داد، پکی به سیگارش زد و گفت:
_و یا خیلی جوان... اما پانزده سال اختلاف سنی کمی نیست شیوا، می فهمی؟
شیوا بار دیگر به فرهاد نگاه کرد و با جدیت گفت:
_پشیمان شده ای یا حرف های را که آن روز زدی در حالت بی هوشی و بی خبری بوده؟
فرهاد گفت:
_چه می گویی شیوا؟ می خواهم تو را متوجه خیلی چیزها کنم. اصلا دلم نمی خواهد وقتی بفهمی در مورد من اشتباه کردی که خیلی دیر شده باشد.
شیوا منقلب شد و با ناراحتی گفت:
_یعنی... یعنی تو به خاطر احساس من قصد داری با من ازدواج کنی؟ حاضری از من دست بکشی؟
فرهاد همان طور که عمیقا به او نگاه می کرد گفت:
_به خاطر احساس تو نیست که چنسن تصمیمی گرفتم اما حاضرم از تو دست بکشم.
شیوا اینبار با عصبانیت گفت:
_گفتم که به خاطر احساس من...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_شیوازود عصبانی نشو عزیز من. من حاضرم از تو دست بکشم فقط به خاطر خودت!
شیوا گفت:
پس به خاطر من این موضوع را تمام کن و مطمعن باش من یک روزه دل به تو نبستم. عشق تو ذره ذره در وجود من شکل گرفت.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_پس با پدرت صحبت کنم؟
_شیوا با دلخوری رویش را از او گرفت و گفت:
_اگر جراتش را پیدا کردی، این کار را بکن.
فرها خندید و گفت:
_می خواهی بگویی آدم بی دل و جراتی هستم؟ می خواهی همین الان برخیزم و فریاد بزنم آهای مردم گوش کنید، من این فرشته ی زمینی را که سالهاست قلبم به خاطرش می تپد می خواهم و هر کس را که مانع من شود نابود می کنم؟
شیوا فکر کرد قصد تمسخر او را دارد. اخمهایش را در هم کشید و به نقطه ای دیگر نگاه کرد. فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت و سیگارش را در جا سیگاری انداخت. کمی به جلو خم شد و گفت:
_اخم هایت باز کن عزیز دلم... در عین واقعیت دارم شوخی می کنم. می دانی که جرات چنین کاری را ندارم. ببین چطور وجدان و غیرت به من اجازه داده تا تو را عزیز دل خطاب کنم... وای اگه امیر بفهمد که من اینجا نشستم و با دخترش از عشق و ازدواج حرف می زنم چه می کند؟
هر دو به امیر نگاه کردند. فرهاد بار دیگر نگاهش را به شیوا دوخت و گفت:
_شیوا تو چه وقت فهمیدی یا احساس کردی که به علاقمند شدی؟
شیوا نگاه معناداری به فرهاد انداخت و فرها گفت:
_سوال بی معنی کردم که این طور نگاهم می کنی؟
شیوا با لحن تندی گفت:
_تو هنوز قصد داری یفهمی و یقین پیدا کنی که من واقعا تو را دوست دارم یا یک هوس پچگانه است. تو به من و علاقم نسبت به تو شک داری. اگر هیچ وقت بیانش نکردم بخاطر خیلی از معذورات اخلاقی بوده است. اصلا تو همیشه نسبت به من کم لطف بودی.
فرها لبخندی زد و گفت:
_تو هم همیشه خیلی زود عصبانی می شی. یادت هست وقتی انداختمت داخل برکه چه داد و هواری راه انداختی؟ درست مثل حالا دلت می خواست موهایم را یکی یکی از سرم جدا کنی. یا وقتی پیراهن جدیدت به وسیله صندلی تازه رنگ شده کثیف شد، فریاد کشیدی که فرهاد تو تعمدا این کار را کردی. فکر کردی که قصد اذیت کردن تو را دارم. تو آن زمان حتی به فکرت هم نمی رسید که من دیوانه وار تو را دوست دارم و آرزوی داشتنت را دارم.
شیوا سرش را پایین انداخت و فرهاد ادامه داد:
_شیوا هیچ وقت نسبت به تو کم لطف نبودم، برعکس تو تنها کسی بودی که توجه من را به خود جلب می کردی. من خیلی وقت است که به تو علاقه مند هستم. پس به علاقه من نسبت به خود شک نکن. شبی را که فهمیدی می خواهم با سارا ازدواج کنم را که حتما به یاد داری؟
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_درست روز جمعه بود.
فرها گفت:
_وقتی وارد اتاقت شدم و فهمیدم که گریه کردی، خیلی سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. اشکهای تو نزدیک بود مرا از پا درآورد. وقتی صدای پاره کردن عکس ها را از پشت اتاق شنیدم، فکر کردم برای همیشه از قلب تو رانده شدم و شب حنابندان وقتی صدای نفس هایت را از پشت تلفن شنیدم، متوجه شدم که اشتباه کردم. تو هنوز به علاقه داشتی و داری و من هیچ وقت نسبت به عشق تو شک نخواهم کرد. امیدوارم حالا متوجه عمق عشق من شده باشی و بدانی که سولاتی که من از تو پرسیدم و تو را ناراحت کرد فقط به تو و آرامش توست. من همه چیزهای خوب را برای تو می خواهم.
شیوا که هنوز فکر می کرد در خواب است لبخندی زد و گفت:
_تو برای من همه ی آن خوبی ها هستی.
فرهاد گفت:
_متشکرم شیوا... امیدوارم همان طوری باشم که تو می خواهی. میدانی شیوا، همیشه فکر می کرد آیا روزی می رسد که من خیلی راحت از علاقه ام با تو حرف بزنم فکر می کردم کار مشکلی باشد. حالا باور نمی کنم که به این راحتی حرف دلم را به تو گفته باشم. کاش می شد در میان گذاشتن این موضوع با پدرت هم به همین راحتی بگذرد و تمام شود. آن وقت دیگر هیچ آرزویی ندارم.
در همین هنگام خان جان بار دیگر به میز آنها بازگشت و گفت:
_اصلا دلم نمی خواهم که بگم باقی حرفهایتان باشه برای بعد اما مجبورید فعلا ات همین جا تمامش کنید چون مهمانان قصد رفتن دارند.
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:
_شیوا دلم نمی خواهم که تا وقتی خان جان تو را رسما از پدرت خواستگاری نکرده مثل همیشه با ما رفت و آمد داشته باشی.
شیوا با لبخند پاسخش را داد و فرهاد برای خداحافظی از مهمانان از سر میز برخواست.
فرهاد پشت پنجره ایستاده بود و به باغ چشم دوخته بود. برف ها در حال آب شدن بودند و بوی بهار کمکم فضای باغ را پر می کرد.
پافشاری های خان جان بالاخره اثر کرده و فرهاد را تسلیم کرده بود که هر چه زودتر رسما از شیوا خواستگاری کند. خودش هم از امروز و فردا کردن خسته شده بود. دلش می خواست هر چه زودتر تکلیفشان مشخص شود. تصمیم داشت تا قبل از اینکه صبر و شکیبایی شیوا به پایان برسد قدم جلو بگذارد و با خان جان قرار گذاشته بود که همان شب برای همین امر مهم به منزل امیر بروند. در حالیکه خان جان با شور و شوق در حال حاضر شدن در اتاقش بود، او به دلهره ی بسیار به عکس العمل امیر در برابر بازگویی خواسته اش می اندیشید. غرق در افکارش بود که خان جان گفت:
_من آماده ام، برویم.
فرهاد به سمت او چرخید و گفت:
_ای کاش می گذاشتید برای هفته ی بعد. الان تمام حواس امیر جمع ردیف کردن کارهای شرکت است.
خان جان گفت:
_عیبی داره اگر به خاطر شیوا آن زمین را از دست بدهی؟
_نه مادرم... فقط...
_فقط می خواستی یه بها نه ی دیگه بیاوری، اما من دیگه گول بهانه های تو نمی خورم. حاال زودتر راه بیفت. فراموش نکن که سر راهمون یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم بگیریم.
فرهاد لبخندی زد. می دانست که هیچ راه فرار دیگری ندارد. کتش را برداشت و همراه خان جان از سالن خارج شد. نیم ساعت بعد مقابل منزل امیر بودند.
با صدای زنگ، امیر مجله را کنار گذاشت، از جا برخواست و در را با آیفون باز کرد. برای استقبال از مهمانانش از پله ها پایین رفت، با دیدن خان جان و فرهاد لبخندی زد و گفت:
_به به... چه عجب از این طرفها!
خان جان پاسخ داد:
_سلام پسرم ما که همیشه مزاحمیم.
امیر در جواب گفت:
_شما مراحمید خان جان.
فرهاد با دیدن امیر کمی احساس سرما کرد. امیر به گرمی دست او را فشرد و گفت:
_گل و شیرینی چرا؟ خان جان که باغی از گله و تو هم یک کوزه عسل!
هر سه خندیدند و فرهاد گفت:
_قابل شما را ندارد.
امیر آنها را به پذیرایی دعوت کرد. خان جان در حال درآوردن پالتویش گفت:
_انگار شیوا جان نیست.
امیر گلها را به جای گلهای قدیمی در گلدلن گذاشت و گفت:
_امشب جشن عروسی یکی از دوستانش بود.
و بعد جعبه شیرینی را برداشت و به آشپزخانه برد و با صدای رسا ادامه داد:
_وقتی خانه نیست خیلی احساس تنهایی می کنم. بعد از فوت افسانه، شیوا چراغ خانه ی من شده.
فرخاد آسته گفت:
_پس قضیه خواستگاری موکول شد به یک شب دیگه.
خان جان اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_همین امشب! حتما نباید شیوا هم باشه. تازه این طوری بهتر هم هست.
امیر با سینی چای و ظرف شیرینی وارد شد. خان جان گفت:
_به هر حال شیوا جان هم یک روز برای همیشه تنهایت می گذاره، پس از همین حالا به فکر خودت باش. هنوز جوانی، چرا دوباره ازدواج نمی کنی؟
امیر فنجان ها را مقابل خان جان و فرهاد گذاشت و با خنده گفت:
_نمی خواهم با ازدواج مجددم باعث رنجش شیوا شوم. لز طرفی بعد از افسانه دیگر کسی را مناسب حال خودم نمی بینم. هیچ وقت نمی توانم او را فراموش کنم.
خان جان گفت:
اما ممکن است که شیوا هم به خاطر تنها ماندن تو، هیچ وقت به ازدواج تن ندهد. به فکر او هم باش.
امیر گفت:
_به فکرش هستم. اگر یک خواستگار خوب که شیوا هم راضی باشد، پیدا شود معطل نمی کنم.
خان جان گفت:
_این همه خواستگار خوب...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_راستی امیر جان از زمین ها چه خبر؟
خان جان با عصبانیت نگاهش کرد و سکوت کرد. امیر ظرف شیرینی را مقابل فرهاد گرفت و گفت:
_قول نامه آمادست، فقط امضای تو مانده و پرداخت پول. انشاالله از بعد از تعطیالت نوروزی کار ساختمانی را شروع می کنیم و تا...
خان جان حرف امیر را قطع کرد و گفت:
_خواهش می کنم یک امشب را از زمین و سنگ و آجر حرف نزنید.
امیر لبخندی زد و گفت:
_تقصیر فرهاد است. اول او شروع کرد. خوب حاال شروع کنید از چه حرف بزنیم؟
خان جان گفت:
_من امشب کلی حرف دارم که بگم، البته اگر فرهاد بگذارد.
امیر به مبل تکیه داد و گفت:
بفرمایید خان جان، من که سر را پا گوشم.
خان جان به فرهاد نگاه کوتاهی کرد و بعد به امیر نگاه کرد و گفت:
_من و فرهاد امشب آمده ایم اینجا تا از تو تقاضایی کنیم. دلم می خواهم همین امشب به همه ی دل نگرانی هایی فرهاد خاتمه بدهم. البته نمب خواهم این قضیه باعث به وجود امدن شک و تردید بین دوستی شما بشه. دلم نمی خواهم فکر کنی که رد درستی و راستی فرهاد اشتباه کردی.
امیر با تردید گفت:
_منظورتان چیه خان جان؟ من اصلا نمی فهمم شما در مورد چی حرف می زنید.
فرهاد با دستپاچگی گفتک
_باور کن که سالهاست که با خود کلنجار می روم تا همه چیز را به تو بگویم، اما... اما نتوانستم. تو از برادر به من نزدیکتر بوده ای، هر دو به اعتماد داشتیم و داریم و من... من نمی خواستم که...
و سکوت کرد. امیر کنجکاوانه به خان جان نگه کرد و خان جان گفت:
_من آمدم تا شیوا را از تو برای فرهاد خواستگاری کنم.
امیر تعجب زده اول به خان جان و بعد به فرهاد که سخترین لحظات عمرش را می گذراند نگاه کرد. خان جان صبر کرد تا این موضوع به خوبی در ذهن امیر گنجانده شود. مدتی هر سه ساکت بودند که بالاخره خان جان طاقت نیاورد و گفت:
_امیر چرا ساکتی؟
امیر نگاهش را از فرهاد به نگاه خان جان انداخت و گفت:
_فکر می کنید نمی دانستم فرهاد به شیوا علاقمند است؟
این بار نوبت خان جان و فرهاد بود که با تعجب به او نگاه کنند. امیر لبخند کمرنگی زد و گفت:
_حتی افیانه هم این موضوع را میدانست و او بود که من را متوجه ساخت. تا زمانی که آن شاعیعات در شرکت نپیچیده بود مطمعن بودم که به شیوا علاقمند هستی اما بعد... فکر کردن اگر با وجود ان شایعات به تو فشار آورم پا جلو می گذاری و از شیوا خواستگاری می کنی. وقتی سارا را به تو پیشنهاد کردم و تو قبول کردی، فکر کردم من و افسانه هر دو اشتباه کردیم و حاال... خیلی دلم می خواهم بدانم حدس من و افسانه درست بوده یا نه...
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
_درست حدس زدید.
امیر پرسید:
پس چرا... چرا با سارا ازدواج کردی؟
فرهاد گفت:
_من نمی توانستم بعد از آن شایعان به خواستگاری شیوا بیایم.
امیر پرسید:
نمی توانستی، چرا؟ چه فکری کردی؟
فرهاد گفت:
_نمی خواستم فکر کنی که آن شایعات حقیقت داشته.
امیر با ناراحتی گفت:
_تو فکر کردی که من آدم احمقی هستم؟
فرهاد فورا گفت:
_نه... نه... فقط نمی خواستم شایعات ظاهری حقیقی پیدا کنند. تو مثل یک برادر با من رفتار می کردی. آزادانه در منزلت رفت و آمد می کردم. من اگر درصدی می دانستم که تو از علاقه من به دخترت باخبری و در عین حال به من اطمینان کامل داری، قدم جلو می گذاشتم و...
امیر ادامه داد:
_و باعث رنجش خودت و اطرافیانت نمی شدی!
خان جان گفت:
_گذشته ها گذشته. حاال نظرت راجب فرهاد چیه؟
امیر به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_با شیوا رد این مورد صحبت کردی؟
فرهاد نگاهش را از او دزدید و چیزی نگفت، امیر ادامه داد:
_می دانستم که شیوا هم بهت علاقمند است، از روز روشن تر بود.
خان جان با لبخند گفت:
_پس جوابت مثبته؟
امیر تبسمی کرد و گفت:
_من حرفی ندارم.
فرهاد سرش را بالا گرفت و در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید گفت:
_متشکرم امیر... من... من... نمی دانم واقعا در مقابل لطف تو چجوری قدر دانی کنم.
امی گفت:
_احتیاجی به تشکر نیست، فقط می خواهم از شیوای من به خوبی مراقبت کنی. او یک دختر ساده و فوق العاده احساساتی است که به محبت زیادی احتیاج دارد.
خان جان با شادمانی گفت:
_مباررکه... خب پس یک روز را تعیین کن برای تعیین مهریه و شیر بها و روز عقد و...
امیر لبخندی زد و گفت:
_چه عجله ای دارید خان جان. اول اجازه دهید با شیوا صحبت کنم، بعد یک روز را برای مهریه و شیربها تعیین می کنیم. اما راجبه ازدواجشان هم باید کمی تعلل کنیم، من برای تهیه ی یک سری وسایل احتیاج به زمان دارم. در ضمن بهتر می بینم تا زمان ازدواجشان، روابطشان همین طوری باقی بماند. نمی خواهم به ردس شیوا ضرری برسد.
خان جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_باشه بابای عروس!همه شرایط شما قبول. اما در مورد جهیزیه خودت هم خوب می دانی که ویلای فرهاد هیچ چیزی کم ندارد پس خودت را به زحمت ننداز.
سپس به فرهاد که رد عالمی دیگر سیر می کرد رو کرد و گفت:
_فرهاد جان تو صحبتی نداری؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_فقط... فقط فکر می کنم هنوز خواب هستم.
خان جان بلند خندید و ظرف شیرینی را جلوی او گرفت و گفت:
_دهانت را که شیرین کردی می فهمی که خواب نیستی.
بعد از صرف شام و رفتن فرهاد و خان جان، امیر هم برای برگرداندن شیوا از منزل خارج شد. در تمام طول راه به قضیه خواستگاری فرهاد از شیوا فکر کرد و به روز های تنهایی که در پیش رو داشت می اندیشید. وقتی به مقصد رسید، شیوا جلوی در انتظار آمدنش را می کشید. با دیدن او برایش دست تکان داد و به سمت ماشین رفت.
در ماشین را باز کرد و گفت:
_سلام بابا... شب به خیر.
امیر با لبخندی گفت:
_سلام دخترم، شب تو هم بخیر. خوش گذشت؟
شیوا داخل ماشین نشست و گفت:
_جای شما خالی خیلی خوش گذشت. البته باید مرا ببخشید که تنهای تان گذاشتم.
امیر به راه افتاد و گفت:
_به هر حال یک روز مجبوری برای همیشه مرا تنها بگذاری و بروی.
شیوا گفت
_اما من هیچ وقت تنهای تان نمیگذارم.
امیر با شوخی گفت:
_اما منم یک خمره ی بزرگ ندارم که تو را ترشی بیندازم.
شیوا با خنده ی کوتاهی معترضانه گفت:
_بابا...
امیر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_چیه؟ نکنه به خاطر من نمی خواهی ازدواج کنی؟
شیوا گفت:
_مگر شما همین کار را نکردید؟ من اول برای شما آستین بالا می زنم بعر قصد تر کتان را می کنم.
امیر گفت:
اولا من به خاطر تو نبود که ازدواج نکردم. پس خودت را مدیون من ندان، در ثانی از من گذشته و ... و سوم اینکه تا تو بروی برای من آستین بزنی رفته ای خانه ی بخت!
شیوا گفت:
_فعلا منم که دارم درس می خوانم، پس بهتره در موردش حرف نزنیم. راستی نگفتید، تنهایی خوش گذشت؟
امیر نیم نگاهی به او کرد و گفت:
_تنها نبودم.
شیوا پرسید:
_مهمان داشتید؟
امیر گفت:
_بله... مهمان... البته رد اصل مهمان تو بودند.
شیوا با تردید گفت:
_مهمان من؟
امیر کمی مکث کرد و گفت:
_خواستگار...!
شیوا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت:
امیر گفت:
_نمی خواهی بپرسی طرف کی بود؟
شیوا گفت:
_نه... چون برایم مهم نیست.
امیر گفت:
_اما من موافقیتم را اعلام کردم. حتی راجب مسایل مربوط به آن هم صحبت کردیم.
شیوا ناباورانه به امیر نگاه کرد و با تعجب گفت:
_بدون مشورت با من؟
امیر پاسخ داد:
آدم خیلی مطمئنی است، مرد شناخته شده و بی نظیری ست.
شیوا با دلخوری گفت:
_فکر می کنید برای یک ازدواج، این مسایل کافی باشد؟
امیر گفت:
_تا حدودی بله. البته علاقه از همه مهمتره.
شیوا گفت:
_پس چطور بدون اینکه از علاقه ی من باخبر باشید، موافقت کردید؟
امیر نگاهی به او کرد و گفت:
_چون سالهاست می دانم هر دو به هم علاقمندید.
دل شیوا فروریخت. پرسش گرانه به امیر نگاه کرد و او ادامه داد:
_فرهاد... تو که با او مخالف نیستی؟
شیوا احساس کرد تمام بدنش داغ و تب آلود شده. سرش را پایین انداخت. نمی توانست باور کند که بالاخره فرهاد جرات کرده و با خواستگاری اش آمده. امیر که سکوتش را دید گفت:
_سکوت علامت رضایت است! اما تو به اختلاف سنی بین تان فکر کردی؟ یقین دارم که می دانی پانزده سال از تو بزرگتر است.
شیوا آب دهانش را فرو داد و جراتی پیدا کرد و آهسته گفت:
_شما اشکالی در آن می بینید؟
امیر پاسخ داد:
_اگر منظورت فرهاده باید بگم نه. او آدم با کمالاتی است، فهم و درک بالایی دارد. اما اگر منظورت اختلاف سنی بین تان است باید بگم کمی که... خب زیاد است و این بستگی به پذیرش تو دارد. تو با او زندگی می کنی، با مردی که خیلی از تو بزرگتر است. تو به این مسئله فکر کردی؟
شیوا باز هم سکوت کرد. او تمام این مسائل را در نظر گرفته بود و تنها به ان فکر کرده بود. اما باز فرهاد را دوست داشت و مطمئن بود اختلاف سنی بین شان مشکلی را به وجود نمی آورد. امیر که سکوت او را دید لبخندی زد و گفت:
_مبارکه... امیدوارم که در کنار هم خوشبخت شوید.
شیوا به خان جان کمک کرد تا رومیزی جدید و زیبا را پهن کند. در همین حال فرهاد کنار شومینه نشسته بود و در حالی که سیگار می کشید به تلاش آنها نگاه می کرد. خان جان در حال مرتب کردن رومیزی گفت:
_یک خبر مهم دارم. من و امیر تصمیم گرفتیم امشب در مراسم چهر شنبه سوری، نامزدی شما را اعلام کنیم.
شیوا با تعجب گفت:
_چی؟! امشب....
فرهاد معترضانه گفت:
_خوبه... شما دو نفر می برید و می دزدید و ما هم باید بپوشیم!
خان جان به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_منظورت چیه فرهاد؟ این روز ها رفت و آمد تو به منزل فرها بیشتر شده. مردم هم که کور نیستند، می بینند. تو نمی خواهی شایعات دفعه ی قبل دوباره تکرار شود. در ضمن این رسم است که فاصله ی بین خواستگاری تا عروسی، دختر و پسر یا به وسیله ی صیغه، محرم می شوند یا عقد مخفی می شودند. این که امیر گذاشته تو مثله سابق شیوا را ببینی نظر لطفش بوده.
فرهاد گفت:
_لطف! ای کاش در این مورد کم لطفی می کرد و می گذاشت من و شیوا به هم محرم می شدیم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_پس بگو دلت از کجا پره! به هر حال چشم بر هم بزنی این چند ماه هم تمام می شود و...
شیوا با شرمندگی معترضانه گفت:
_خان جان...
خان جان و فرهاد هر دو خنده ی کوتاهی کردند. خان جان شمدان ها ی نقره را روی میز گذاشت و گفت:
_به هر نامزدی شما امشب اعلام می شود. این طوری راحت تر می توانید همدیگر را ببینید.
سپس رو به فرهاد کرد و گفت:
_تو هم فراموش نکن یک هدیه مناسب باید تهیه کنی و به عروس قشنگت بدهی.
فرهاد به شیوا عمیقا نگاه کرد و گفت:
_حتما....
بعد از خروج خان جان، فرهاد گفت:
_پس یک روز وقت بگذار تا برای خرید عروسی برویم.
شیوا را روی مبل نشست و گفت:
_تا عروسی هنوز چهار ماه دیگر مانده.
فرهاد از جا برخواست و به سمت شیوا رفت و گفت:
_درسته، اما من خیلی دستپاچه ام.
و کنار او روی مبل نشست. شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
_من هم یک خواهش از تو دارم.
فرهاد گفت:
_شما امر کنید تا فرهاد اجرا کند. فقط دوست دارم وقتی که با من حرف می زنی به من نگاه کنی نه به در و دیوار.
شیوا لبخندی زد و گفت:
_مطمئنا، حالا امر کنید.
شیوا نگاه کوتاهی به او کرد و کمی شرم گفت:
_می خواهم... می خواهم که وسایل تزیینات اتاقمان را عوض کنم. من... من اصلا سلیقه ی سارا را نمی پسندم.
فرها مکثی کرد و پرسید:
_منظورت اتاق خوابمان است؟
شیوا با شرم دخترانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فرهاد لبخندی زد و گفت:
_اگر خود اتاق باعث ناراحتی ات شده، می توانیم...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
_نه... نه... اتفاقا برهکس من از آن اتاق و منظره زیبایش خوشم می آید و آن را دوست دارم فقط از سرویس زرد رنگش متنفرم...
فرهاد گفت:
_باشه... سرویس را تغییر می دهم. اون سلیقه ی سارا بود اما من همیشه رنگ مورد علاقه تو را می پسندم.
شیوا مشتاقانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_رنگ مورد علاقه ی من...؟!
فرهاد گفت:
برایت سورپریز می کنم و شب عروسیمان تقدیمت می کنم، خوبه؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_متشکرم.
_خب خانوم خجالتی من، اگر موافقی با هم برویم و بای امشب کمی خرید کنیم.
شیوا پرسید:
_برای امشب؟ چی باید بخریم؟
فرهاد کمی مکث کرد و گفت:
_خب پدر جنابعالی که لطف کردند و اجازه ندادند یک جشن نامزدی مفصلی برایت بگیرم. به قول خودش ترسید از در بیفتی یا شاید ترسید من زیادی مزاحم دخترش شوم.
شیوا با خنده گفت:
_فرهاد... گفتم چی باید بخریم؟
فرهاد ادامه داد:
_در عوض روز نامزدی، برای امشب می خواهم خرید کنم. لباس، کفش... هر چیزی که تو بخواهی.
شیوا گفت:
_اما کمد من پر است از لباس هایی که تو برایم به عنوان سوغات آورده ای.
_همه اش قدیمی شده. می خواهم یک لباس جدید برایت بگیرم. البته اگر خان جان زودتر به من اطلاع می دادند، یک لباس منحصر به فرد برایت سفارش می دادم.
شیوا به فرهاد نگاه کرد وگفت:
_اما احتیاجی به این همه ولخرجی نیست.
فرهاد نگاه پرخواهشش را به او دوخت، لبخندی زد و گفت:
_ولخرجی؟ همه ثروتم را به پای تو می ریزم شیوا... خیلی دوستت دارم.
و کمی به سمت او متمایل شد. شیوا با عجله از جا برخواست و با دستپاچگی گفت:
_خب اگر قراره بریم خرید بهتر است تا ظهر نشده راه بیفتیم فکر کنم امروز باید بیمارستان هم برویم.
فرهاد که از فرار به موقع او لبخندی بر لب آورده بود گفت:
_بسیار خب من می روم آماده شوم.
ساعتی بعد که از خرید بازگشتند، خان جان معترضانه گفت:
__معلوم هست شما دو نفر یک دفعه کجا غیبتان زد؟
شیوا خریدها را روی میز گذاشت و گفت:
_معذرت می خواهم خان جان.
فرهاد پاسخ داد:
_رفته بودیم خرید.
خان جان گفت:
_همه جای باغ را به دنبالتان گشتم. دست آخر قاسم گفت که با ماشین رفتید بیرون.
سپس به بسته ی بزرگی که روی میز بود اشاره کرد و گفت:
_فرهاد، آن بسته ی پستی مال توست. به گمانم از پاریس آمده باشد. فرهاد به سمت بسته رفت و مشغول باز کردن آن شد. شیوا و خان جان هم مشتاقانه به بسته خیره شدند. فرهاد بسته را باز کرد و چندین متر حریر و ساتن سفید رنگ از آن خارج کرد. خان جان با تعجب گفت:
_این پارچه ها چیست؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و همراه با تبسمی گفت:
_برای دوخت لباس عروس خوبتان!
شیوا نا باورانه گفت:
_خدای من! لازم نبود پارچه از پاریس سفارش دهی. ان همه لباسهای قشنگ.
فرهاد در قرار دادن پارچه ها در جایشان گفت:
_لباسی که من برای تو در نظر دارم هیچ کجای دنیا پیدا نمی شود. لباسی که با آن نیم تاج پاریسی ست است.
شیوا با تعجب گفت:
_نیم تاج... فکر کردم آن را فروخته ای... آخه شب...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_فروختمش؟ چیزی را که متعلق به تو بوده...
سپس رو به خان جان کرد و گفت:
لطفا بگویید پارچه ها را به اتاقم ببرند. اگر توانستید همین امروز به خیاطم تماس بگیرید و بگویید بیاید اینجا و اندازه های شیوا را بگیرد. خب من باید برم بیمارستان. شب می بینمتان.
شیوا در لباس آبی رنگش که از جنس حریر بود در میان مهمانان چون ستاره ای می درخشید. روی سرسرا ایستاده بود و به انتظار دوستش پروانه، باغ را زیر نظر گرفته بود. خان جان هم داخل سالن، کنار فرامرز و مرجان نشسته بود و در پی فرصتی بود تا موضوع نامزدی فرهاد و شیوا را با آناه در میان بگذارد. بالاخره جراتی به خود داد و بی مقدمه گفت:
_امشب قرار است... که نامزد فرهاد را به همه معرفی کنم.
فرامرز که غافلگیر شده بود حیرتزده گفت:
_نامزد فرهاد؟! مگر برایش رفتید خواستگاری؟
خان جان گفت:
_بله... فکر نمی کنم اشکالی داشته باشد که فرهاد دوباره بخواهد ازدواج کند.
کرجان با دلخوری گفت:
_نه... اتفاقا برعکسس، باید زودتر از این دست به کار می شدید، اما ما باید زودتر می فهمیدیم.
خان جان گفت:
_هنوز هیچ کس از این موضوع خبر ندارد.
مرجان با تمسخر به امیر اشاره کرد و گفت:
_حتی پسر بزرگتان؟!
خان جان به امیر نگاه گذرایی کرد، با پوزخندی گفت:
_البته امیر از این موضوع خبر دارد، به هر حال او پدر عروس است.
این بار مرجان از تعجب زبانش بند آمده بود، فرامرز با حیرت فریاد زد.
_چی؟! اما مادر، شیوا هنوز بچه است. حداقل در برابر فرهاد... فرهاد چطور توانست با دختری که انزده سال از او کوچکتر است نامزد کند؟ امیر چطور با این وصلت موافقت کرد؟
خان جان گفت:
_صدایت را بیاور پایین. در ضمن من اشکالی در این ازدواج نمی بینم.
مرجان با تمسخر گفت:
_اصل کار پول است که فرهاد در حال شنا در آن است.
خان جان با جدیت گفت:
_هر دو به هم علاقمندند و همین کافیه.
مرجان پوزخندی زد و گفت:
_بله علاقه... فقط مواظب باشید این یکی هم حقه ی عروس قبلی تان را سوار نکند. مطمئنا حقه ی او را خوب از بهر کرده.
خان جان پاسخ داد:
_عزیزم این تو هستی که به دنبال فراگیری این حقه هایی نه شیوا.
مرجان با ناراحتی گفت:
_من اگر دنبال چنین حقه هایی بودم دوازده سال با پسر ورشکسته شما زندگی نمی کردم.
خان جان با خنده گفت:
_خودت هم می گی ورشکسته. از آدم ورشکسته که نمی شود مهریه مطالبه کرد و زد به چاک! باید سوخت و ساخت. در ثانی ورشکستگی فرامرز ، حاصل فکر اقتصادی جنابعالی شد. احمق ترین آدم ها می دانند عاقبت قاچاق کالا چیست. در ضمن اگر غرور و خودخواهی تان نبود، فرامرز می توانست در شرکت فرهاد مشغول به کار شود و حالا تو انقدر برای پول و ثروت نوحه سرایی نمی کردی.
فرامرز معترضانه گفت:
_مادر خواهش می کنم تمامش کنید. گذشته ها گذشته و حالا هر دویمان از زندگی فعلی مان راضی هستیم، پس خواهش می کنم انقدر با مرجان بحث نکنید.
خان جان به مرجان نگاه کرد و گفت:
_فقط باید با همسرت اتمام حجت کنم؛ این موضوع را خوب توی گوشهایت فرو کن، اصلا دلم نمی خواد با دروغ ها و وراجیهایت باعث به هم خوردن زندگی فرهاد شوی، چون آنوقت خودم مهریه ات را می دهم و می فرستمت منزل پدرت!
مرجان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
اوا... یک جوری حرف می زنید انگار یک دروغگو و کلاش هستم.
فرامرز با کلافگی گفت:
_خواهش می کنم تمامش کنید. شما هر وقت به هم می رسید به خوبی نقش عروس و مادر شوهر را بازی می کنید. شما مادر جون به خاطر فرهاد هم که شده کار را به جنگ و دعوا نکشانید و کوتاه بیاید.
خان جان با ناراحتی برخواست و گفت:
_همین کار را می کنم.
و آنها را ترک کرد.