http://www.pedrambook.com/image/cach...82-250x250.jpg
خـــشـت اول
فريده شجاعي
انتشارات البرز
تعداد صفحه ---469
تاریخ انتشار --- 1387
نوبت چاپ --- 4
نود و هشتیا
Printable View
http://www.pedrambook.com/image/cach...82-250x250.jpg
خـــشـت اول
فريده شجاعي
انتشارات البرز
تعداد صفحه ---469
تاریخ انتشار --- 1387
نوبت چاپ --- 4
نود و هشتیا
فصل اول
قسمت 1
پدر بزرگم، آقا سید محمد، مردی بود با قد بلند و اندامی موزون. اعضای صورتش خوشایند و دارای چشمانی سیاه و نافذ بود که اثر خوبی در بیننده می گذاشت. او را آسد محمد خطاب می کردند زیرا بر اساس شجره نامه ای که نزدش محفوظ بود سی و هفتین جد پدری اش به حضر علی (ع) می رسید.
اهل نماز و روزه و از جوانی معمّم بود. به تحصیل علوم قرآنی همت گماشته و در زمان خودش صاحب معلومات بود. مردم برای او احترام زیادی قائل بودند و همه جا به حسن و سلوک معروف بود. با تمام این تفاصیل معایبی هم داشت و آن اینکه مردی ممسک بود و به خورد و خوراک خانواده اش سخت می گرفت و آنان را در تنگنا قرار می داد. نام همسرش شوکت و دختر عمویش بود. آنان در طول سالها زندگی مشترک دارای هفت فرزند شده بودند، سه دختر و چهار پسر.
منزلی که سید محمد و خانواده اش در آن زندگی می کردند خانه ای ساده و بزرگ بود که طبقه دوم آنرا دفترخانه کرده بود. ازدواجها و طلاقهای زیادی در این دفترخانه به ثبت رسیده بود. محمود، پسر دوم سیدمحمد،که از خط زیبا یی بهره مند بودزیر دست پدرکار می کرد و چون همواره به اسناد و دفاتر دسترسی داشت گاهی نیز یوء استفاده هایی می کرد.
سیدمحمد در دهی که نزدیک شهر بود صاحب خانه ییلاقی بزرگی به سبک خانه های قدیم بودکه شامل بیرونی و اندرونی می شد. اندرونی منزل بسیار زیبا بود. درختان سرسبز و خرم و آب روانی که از طریق جویی وارد حوض وسط حیاط می شد و از طریق جویی دیگکر خارج می گرد ید. حیاط بیرونی هم آغل گوسفندها و بزها بودکه از طریق آنها بیشتر مایحتاج خانواده تامین میشد ومازإد آن نیز به فروش می رفت.
سیدمحمد علاوه بر این منزل چند باغ انگور و چندین جریب زمین مزروعی هم داشت. هر ساله أز باغ انگور مقدار زیادی کشمش و شیره اگور به دست می امدکه بازار خوبی هم داشت. از زمین مزروعی نیز مقداری گندم و جو به دست می آمد که سهمی از آن برای منزل بود و بیشتر آن به فروش میرفت.
هر سال پأییز، فصل کار و تلاش نبود. عمه خانواده در این فصل سهمی بر دوش داشتند. شیره پزی یکی از کارهایی بود گه زحمت ومرارت زیادی داشت،. علاوه بر آن با شیره انگور باسلقو گلینه نیز تهیه می شد. گلینه عبارت بود از بادام تلخ وگردوی نخ کرده که در مایه باسلق فرو می کردند و سپس آن ، را آویزان می کردند تا خشک شود.
خوشه های انگور را در اتاق تاریکی آویزان می کردند تا خشک شود. شیره غلیظ انگور را در خمره هایی داخل پستو یا زیرزمین قرار می دادند تا بعدها به صورت شربت از أن استفاده کنند. از آرد و شیره انگور و شیر، نانی گرد وکوچک درست می شدکه روی آن سیاهدانه وکنجد پاشیده می شد و به آن فطیر می گفتند و از آن برای پذیرا یی از مهماندن استفاده می کردند.
شوکت خانم زنی چاق و سفید رو بود کههمواره پیراهن گلدار با شلوار دبیت می پوشید و چارقد سفید سر می کرد. او هم ظاهری متقی و پرهیزکار داشت و برخلاف سیدمحمد خیلی دست ودلباز بود. شرکت برای آنکه مایحتاج خود و بچه ها را رفع کند دور از چشم شوهرش آرد گندم، شیره، ماست وکره و خلاصه آنچه را می توانست ذخیره کند بر می داشت و توسط پسرش محمود به فروشی می رساند.
با این اوصاف شوکت طبعی بخیل و حسود داشت و به جادو و جنبل نیز معتقد بود و با این طرز تفکر برای آنکه محبت و علاقه شوهرش را داشته باشد به هر حقه و حیله ای متوسل می شد. در همسایگی آنان مردی یهودی خانه داشت که رمالی می کرد. او اوراد و ادعیه های مختلف برای جلب محبت ودعای باطل سحر و غیره به کسانی که به او مراجعه می کردند توصیه می نمود. شوکت خانم یکی از مشتریهای همیشگی او بود و هرگاه که چیزی بر خلاف میلش می شد یکراست به سراغ او می رفت و دعا می گرفت و چون پولی در بساط ندأشت بهای آن را با دادن آذوقه می پرداخت.
پسر اول سیدمحمد وشوکت حسین نام داشت که نوزده ساله بود. حسین چون پدر قامتی رشید و چشمانی سیاه و جذاب داشت. ترکیب موزون اندام و صورت زیبایش او را متمایز از جوانان دیگر می ساخت و به همین دلیل در دختران و زنان جوان ده جایگاه ویژه ای داشت.
حسین درکودکی نزد پدر قرآن آموخته و سپس به مکتب رفته بود. زمانی که مدرسه به شکل این روزها دائر گردید به مدرسه رفت وگواهینامه ششم ابتدا یی اش را اخذکرد. او به این اکتفا نکرد و نزد پسرعمه اش که مردی عالم و فاضل بود علوم ریاضی و نجوم را فرا گرفت. در فن بیان سرآمد جوانان هم سن وسال خود بود. بسیار بلیغ و فصیح صحبت ص کرد. خوب لباس می پوشید و به همین دلیل جایی برای خود در دل مردم باز کرده بود و هر جا که می رفت به به وچه چه می شنید. شاید فمین تعریغهای افراطی او را مغرور کرده بود و باورش شده بودکه کسی بهتراز او نیست و نخواهد بود. حسین با تمام حسن ظاهری اش ایرادها یی نیز داشت و آن اینکه جوانی قلدر و زورگو و ولخرج و عیاشی بود و بدتر از همه اینکه در مقابل زنان بسیار ضعیف بود. از همان جوانی به کشیدنی چپق و قلیان و سیگار علاقه مند بودکه البته این کار را مخفیانه و دور از چشم پدر انجام می داد.
در همان ده مرد دیگری زندگی می کرد به نام سیدجوادکه کد خدای ده بود. سیدجواد مردی آرام و متین بود. سرش به کار خودش گرم بود و هیچ وقت کسی ندیده بود صدایش را بلندکند. به عکس خودش زنی داشت به نام محترم که برخلاف نامش زنی بداخلاق و آکله بود و همه مردم ده از او حساب می بردند. روابط این زن و شوهر با هم خوب نبود و به خاطر اخلاق بد محترم آن دو اغلب با هم بگومگو و اختلاف داشتند.
در آن زمان گاهی اوقات به بهانه های کوچگ و غیرمنطقی بین افراد ده دشمنی وکدورت به وجود می آمد که برای حل اختلاف پیش سیدجواد می آمدند تا با شیوه کدخدامنشی به کار شان رسیدگی کند. در این مواقع قضاوت بین آنان کار مشکلی بود، زیرا اگر حق را به جانب یکی می داد دیگری کینه به دل می گرفت. گاهی اوقات هم یکی از طرفین از نزدیکان سیدجواد بودکه انتظار داشت بنا به نسبت فامیلی جانب او رابگیرد. سیدجواد تا آنجا که می توانست اختلافات را سر و سامان می بخشید و
به طبع نمی توانست همه را از خود راضی نگه دارد. به همین دلیل یک روز عده ای به دلیل کینه های قدیمی به منزل او ریختند و پس از تاراج مال و منآلش خودش را هم کتک مفصلی زدند و او را از کد خدایی خلع کردند.
سیدجواد پس از آن حادثه مغازه ای باز کرد و شروع به کاسبی نمود. ماهی یک بار به شهر می رفت تا مایحتاج مغازه اش را فراهم کند. در این رفت و آ مدها با زنی به نام ماه سلطان آشنا می شود و برای فرار از نأمهربانیهای محترم به او پناه می برد و از او خواستگاری می کند.
ماه سلطان زنی بود به نسبت زیبا و میانسال با قدی کوتاه و اندامی متوسط. اهل تقوی و دیانت و خیلی نجیب. وقتی بیست وهشت ساله بوده شوهرش بر اثر سینه پهلو فوت می کند و او را تنها می گذارد. ماه سلطان شوهرش را خیلی دوست داشت و همیشه از او به خوبی یاد می کرد. ماحصل زندگی مشترک او دختر و پسری بود که ماه سلطان با نداری آنان را بزرگ می کند و به خانه بخت می فرستد. دخترش در دومین وضع حمل سر زا می رود و فرزند پسری از او به جا می ماند که ماه سلطان سرپرستی او را به عهده می گیرد. نامش را عباس می گذارد و او را چون جان می پرورد. چند سال پس از این حادثه پسر ماه سلطان بر اثر صانحه ای فوت می کند. از او هم پسری می ماند که ماه سلطان او را هم تحت سرپرستی خودش می گیرد. نام این پسر سعید بود.
ماه سلطان در شهر زندگی می کرد و یک خانه از شوهرش به ارث بوده بود. خانه ای به نسبت بزرگ و قدیمی که از خشت وگل و با تیر کهای چوبی ساخته شده بود. بنا یی دوطبقه که ماه سلطان همراه دو نوه خردسالش در طبقه دوم ساکن بود و طبقه اول آن را که شامل چند اتاق تو در تو بود به کارگران قالی باف اجاره داده بود. خود ماه سلطان نیز برای گذران زندگی علاوه بر اجاره مختصری که می گرفت قالی می بافت. با تمام این احوال زندگی اش به زحمت می گزشت و شاید همین سختی گذران زندگی باعث شد تا به خواستگاری سیدجواد روی خوش نشان بدهد. شاید هم فکر می کرد با شوهرکردن از باری که بر دوشش نهاده شده خلاص می شود.
ماه سلطان قوم و خویشی در شهر نداشت و اغلب اقوام او ساکن ده بودند. فقط پسرخاله ای داشت به نام حاج سرتیپ که مردی بانفوذ و ثروتمند بود. همه ساله ده روز اول محرم را در باغچه وسیع و درندشت جلوی منزلشی تکیه برپا می کرد و به عزاداری می پرداخت. تکیه او از شلوغ ترین تکیه های منطقه بود. شاید به این دلیل بودکه اغلب مردم کنجکاو دوست داشتند ببیند پشت دیوارهای بلند منزل او چه خبر است.
خانه ماه سلطان درکوچه باریکی قرار داشت که کنار آن همان مغازه ای بودکه سیدجواد مایحتاج مغازه اش را از آنجا تهیه می کرد. همین باعث دیدار گاه و بیگاه او و ماه سلطان می شد. تا ایکه سیدجواد پس از اینکه متوجه می شود او بیوه است خواهان همسری او می شود. روزی به همین منظور لباسهای نویی به تن می کند و به بهآنه أوردن جنس به شهر و نزد همان مغاره داری می رودکه اغلب ازاو خرید می کرد. موضوع رابا صاحب مغازه که نامش خاج ولی بود در میان می گذارد و از او می خواهد در این کار وساطت کند. حاج ولی همان موقع به در خانه ماه سلطان می رود و این موضوع را با او در میان می گذارد و به او می گویدکه سید جواد خواهان اوست. ماه سلطان به او می گوید اجازه اش را از حاج سرتیپ، پسر خاله اش، بگیرد وبه ایم ترتیب موافقت خود را با این ازدواج اعلام می کرد.
سیدجواد که از شنیدن موافقت ماه سلطان غرق در نشاط شده بود به سراغ خحاج سرتیپ می رود و از او کسب اجازه می کند. حاج سرتیپ آن روز جواب صریحی به سید جواد نمی دهد، ولی روز بعد به سراغ ماه سلطان می رود و به او تشر می زندکه حالا کارت به جایی رسیده که نره خرها را به سراغ من می فرستی؟
ماه سلطان که از توهین به سیدجواد خیلی ناراحت شده بود به پسرخاله اش می گوید: اولأ که توهین به سادات معصیت است، در ثانی ازدواج سنت پیغمبر است.
پسرخاله حرف او را قطع می کند و با تشدد می گوید: نمی خواد به من درس خدا و پیغمبری بدی. من با این ازدواج مخالفم.
ماه سلطان هم که از این طرز برخورد خیلی ناراحت نشده بود به او می گوید: تا الان هم بر ایت احترام قائل بودم که اجازه ات را می خواستم. خرج مرا نمی دهی که برایم تکلیف معین کنی! من با سیدجواد ازدواج می کنم.
و به این ترتیب پایه زندگی مشترک ماه سلطان و سیدجواد گذاشت می شرد. با خوانده شدن خطبه عقد توسط عاقدی در دفتر خانه، ازدواج آن دو به ثبت می رسد. سیدجواد به ده برمی گردد بدون اینکه محترم در مورد ازدواج او چیزی بداند.
ماه سلطان به زندگی خود ادامه میدهد با این تفاوت که نام مردی بر سرش سایه انداخته بدون اینکه باری از دوشش برداشته شود. ماه سلطان خیلی زود فهمیدکه رویاهایش در مورد شرهری مسئول و متعهد پوچ و بیهوده بوده، زیرا سید جواد مرد با کفایت و مسئولی نبود و به شدت از زن اولش حساب می برد. هفته ای یک یا دو شب به منزل او می آمد آن هم بدون اینکه حتی یک ریال خرجی به او بدهد. مشکل ماه سلطان نه تنها حل نشده بود، بلکه بیشتر هم شده بود، زیرا احساس می کرد حامله أست و این دردی بر دردهایش می افزود. زیرا متوجه شده بود از شوهرکردن چیزی جز دردسر نصیبشنشده است.
با به دنیا آمدن دختری زیبا که نامش رإ اعظم گذاشتند تمام علاقه ماه سلطان معطوف به او و دو نوه اش شد و تا جایی که می توانست تلاش می کرد بتواند وسایل راحتی آنان را فراهم کند.
سالها می گزشت و اعظم بزرگ تر می شد. هر سال که می گذشت به زیبا یی و وجاهت او افزوده می شد. تمام خصوصیات خود را از ماه سلطان به ارث برده بود، الا قد بلندش که به سیدجواد رفته بود.
اعظم مادر من بود. زنی سفید رو و بلندبالا با چشم و ابرویی مشکی و صورت گرد. او همواره ازگذشته ها برایم تعریف می کرد و من با جان و دل به صحبتهایش گوش می کردم تا تجربیاتش را در زندگی به کار برم، اما غافل از این بودم که زندگی صحنه ایست که هرکس باید خود تجربه کند تا بیاموزد.
مادر برایم تعریف کرده بودکه: بیشتر از اینکه زیر سایه حمایت پدر باشم در دامان مادر رشدکردم. پدر علاقه ای به من نداشت. نه فقط من، بلکه فرزندان دیگرش را هم که از محترم خانم بودند دوست نداشت. درک او از زندگی بیئس از این نبود و هیچ مسئولیتی حس نمی کرد. چه می دانم، شاید هم در آن دوران اکثر مردان این گونه بودند.
من و عباس و سعید دوران رشد را سپری کردیم وکم کم مخارج کفش و لباسمان به سایر حوائجمان افزوده می سد و این در حالی بودکه چشمان مادر ضعیف شد»ه بود و دیگر نمی توانست به سرعت قالی ببافد. اجاره خانه مختصری هم که ازکارگران می گرفت کفاف زندگی را نمی داد. روزگارمان به سختی می گذشت. پدر هیچ گونه مساعدتی جهت خرج و مخارجمان نمی کرد و هر وقت مادر پولی ازاو می خواست ساز ندارم کوک می کرد. هنوزشش سالم تمام نشده بود که مادر مرا به همراه عباس و سعید به مکتب فرستاد. خیلی زود با محیط نامانوس مکتب خانه خوگرفتم و به یاد گیری علاقه نشون دادم. پدر فارغ ازاین مشکلات هفته ای یک باربه ما سر می زد، اما این دردی از نداری ما را درمأن نمی کرد. پدر تمام هفته را در ده و کنار محترم خانم و فرزندان دیگرش سپری می کرد و این در حالی بود که اکنون دیگر محترم خانم می دانست اختیار کرده و ازاو یک دختر دارد. پدر یکی دو بار مرا همراه خود به ده برد که به شدت مورد بی مهری محترم خانم قرار گرفتم و آن قدر سخنان طعنه آمیز و نگاههای غضب آلود او را به جان خریدم که روز بعد از پدر خواستم مرا روانه منزل خودمان کند. زندگی به این نحو ادامه داشت تا به شانزده سالگی رسیدم.
عمویی داشتم به نام هاشم که او نیز در همان ده زندگی می کرد. به طوری که تعریف می کردند او مردی قلچمأق و قلدر بودکه حرفهایش را با زور چومبه و چماق به دیگران تحمیل می کرد. در ده رسم بودکه باغها را به نوبت ابیاری می کردند. آب گرانبها تر از هرچیز دیگری بود، زیرا تمام محصول و ابادانی ده به آب بستگی داثست. هر شب نوبت یک خانواده بود تا باغهایش را ابیاری کند وکس دیگری حق نداست خارج نوبت راه آب را به باخ خود بازکند.
یک شب که موقع ابیاری باغهای سید محمد بود یکی ازکارگران او سراسیمه خود را به منزل او رساند و خطاب به حسین پسر بزرک اوگفت: حسین چه نشسته ای که هاشم جلوی آب را بسته و آب را به سمت باغ خودش گردانده وادعا می کنه نوبت ابیاری باغهای اوست.
حسین که سرش برای دعوا و مرافعه درد می کرد به سرعت لباس می پوشد و با عده ای از هم محله ایها، در حالی که هرکدام چوب و چماقی به دست داشتند، به طرف باخ می دوند. دعوا بأ بگومگر شروع و سپس به چوب و چماق کشیده می شود و عده ای مجروح و زخمی می شوند. عاقبت با مداخله ریش سفیدان ده جنگ به نفع حسین خاتمه می یابد و آن شب باغ سیدمحمد از آب سیر اب می شود.
پایان صفحه 13
فصل اول
قسمت 2
مدتی پس از این ماجرا یک روز که حسین از جلوی قهوه خانه ده رد می شده هأشم را می بیند که روی تخت نشسته و در حال کشیدن قلیان است. حسین بدون اینکه به او سلام کند می خواسته رد شود که هاشم به او تعارف می کند. حسین از موی سفید هاشم خجالت می کشد و به او سلام می کند. هاشم با لبخند او را دعوت به نشستن می کند و برایش دستور چای و قلیان می دهد و پس از بوسیدن صورت او می گوید:
حسین، من از تو خیل یخوشم اومده، تو جوون با دل و جراتی هستی ،درست مثل جوونی خودم. به خاطر همینم هست که دلم میخواد با من وصلت کنی. حالا اگه دوست داشته باشی خودم دختر دم بخت دارم، اگه آره بسم الله، اگر هم نخواستی دختر برادرم هست. لب ترکنی واست عقدش میکنم.
حسین در پاسخ او تاملی میکندو میگوید: اگه راست میگی برو دختر سید را برای من خواستگاری کن.
هاشم متفکر می پرسد: کدام دخترش؟
حسین در جواب میگوید: دختر شهری اش را می خوام.
هأشم که تازه متوجه منظور حسین شده بود با خنده سر تکان می دهد و موأفقت میکند تأ موضوع را با سید جواد در میان بگذارد. بدین ترتیب گلیدم بخت من بافته می شود. این شد سرآغاز زندگی مشترکم با حسین.
پدر در جواب خواستگاری هاشم به او می گوید اجأزه دخترم دست مأدرش ماه سلطان است. بروید پیش او.گویا پدر خودش هم می دانست فقط نامی از او در زندگی من وجود دارد. هاش أز خدا خواسته پیش مادرم می آید. و پس از به میان کشیدم، اصل و نصب فامیلی خواسته پسر سید محمد را مطرح می کند. مادر بدون، اینکه حتی از من بپرسد، که آ یا میدانم شوهر چیست و فقط برحسب اطمینانی که به هاشم داشته او را اختیاردار من می کند و به این ترتیب به این خواستگاری پاسخ مثبت می دهد. هاشم با لبی خندان منز لمان را ترک کرد تأ هرچه زود تر این خبر رإ به خانواده سیدمحمد برساند و مژدگانی اش را دریافت کند.
چند روز بعد سیدمحمد و شوکت خانم به منزلمان آمدند و مرا خواستگاری کردند. در طول این مدت طبق دستور مادرم در إندرونی منزل در یکی از اتاقها مخفی شدم. خوب به خاطر دارم مادر می گفت:ذلیل مرده اگر یک وقت رو نشون بدی گیس به سرت نمی زارم. می ری تو اندرونی و تا وقتی که اینا نرفتن بیرون نمی آیی. حالا چرا، دلیلیش هیچ وقت برای خودم معلوم نشد.
ماجرای خواستگاری حسین از من در تمام ده پیچید. بعضی از اقوام که برای سر سلامتی به منزلمان می آمدند به مادر گفتند داماد خیلی خوش قیافه است. فکل کراواتیه، شیک می پشوه، برازنده است. تک و تو ک مادر را از این ازدواج بر حذر می کردند و می گفتند: ماه سلطان، نکنه عقلت رو از دست دادی. حسین پسر آسید ممد دیوانه است. عقل تو کله اش نیست...و خلاصه از این صحبتها که تعریفشان قند را در دلم آب می کرد و تکذیبشان تخم ترس را در دلم میکاشت. ادر نه در مقابل تعریف واکنش نشان میداد و نه در مقابل تکذیب و هر بار که چیزی می شنید فقط میگفت: چی بگم واللهو باید دیدن قسمت چیه. این کلام مرا نیز متقاعد می کرد که قسمت هر چه باشد پیش می آید. البته ته قلبم دوست داشتم شوهرم خوش قیافه و شیک پوش باشد. فک پف بدهد و کراوات بزند و در اداره کار کند. راستش از اینکه زن مردی شوم که در باغ و سر ِ زمین بیل بزند و یا پشت دخل دکان بیاستد بیزار بودم. خلاصه قسمت کار خودش را کرد و قرارها گذاشته شد. با یک دست لباس و شاخه ای نبات و یک دانگ از منزل شهری سید محمد که پشت قباله ام انداخت به عقد حسین در آمدم. بدون اینکه تا آن احظه با همدیگر روبرو شده باشیم. چند ماه از عقدمان می گذشت، ولی هنوز او
را ندیده بودم. هر بار که حسین برای دیدنم به منزلمان می آمد او رو ترشی می کرد و به سراغم می آمد و می گفت: سر سیاه مرده ،گیس بریده، می ری تو اندرونی قایم می شی، سرک هم نمی کشی تا حسین بره.
شاید همین سخت گیریهای مادر بود که حسین را ترغیب کرد به خانواده اش فشاربیاورد تا هرچه زود تر مراسم عروسی را برگزارکنند. سیدمحمد برای عروسی مان سنگ تمام گذاشت. هفت شبانه روز عروسی گرفت و هر شب فوج فوج مهمان داشت.
عصر روز آ خر عده ای از طرف سیدمحمد به منز لمان آمدند و پس از بزک کردن من لباسی از جمس ساتن به رنگ ارغوانی تنم کردند و منتظر شدند تا کاروان داماد برای بردنم بیاید. تا خارج از شهر را با درشکه طی کر دیم و چند کیلومتر به ده مانده بودکه مرا از درشکه پیاده کردند وسوار الاغی نمودند که با زین و یراق منگوله دار تزثینش کرده بودند. بماند که چقدر سختی کشیدم تا تو انستم تعادلم را روی الاغ حفظ کنم تا مبادا بیفتم. آن زمان اول کشف حجاب بود. دختر خاله ها و فامیل مادرم با درشکه پشت سرم می آمدند، مردها کت فراگ پوشیده وکراوات زده بودند و زنها همگی کت و دامن به تن داشتند و به جای چارقد موهایشان را با کلاه پوشانده بودند. به نظر مردم ده که هنوز از قضیه اطلاع دقیقی نداشتند همگی خیلی عجیب به نظر می رسیدند. وقتی از الاغ پیاده شدم نفس عمیقی کشیدم. عمه ام جلو آمد و چادر را تا روی سینه ام پایین کشید وکس دیگری آینه ای به دستم داد. نمی دانستم با چادری که جلوی دیدم را گرفته بود و باری که حمل می کردم چطور راه سخت و ناهموار ده را طی کنم. وقتی پدر زیر بازویم را گرفت خیالم راحت شد که دست کم زمین نمی خورم. تا به آن لحظه منزل سیدمحمد نرفته بودم و نمی دانستم کدام نقطه از ده واقع شده است. باکفشهای پاشنه بلندی که به پا داشتم به سختی از روی سنگها و پستی بلندی رأه گأم برمی داشتم. هرچه راه می رفتیم نمی وسیدیم. با خود فکرکردم منزل سیدمحمد چقدر دور است ، ولی بعد فهمیدم طبق سنت و به خاطر شگون راه را از قصد دور کرده اند و مرا ازکوچه پس کوچه عبور میدهند تا به منزل سید محمد برسانند. همسأیه ها جلو ی پایم اسپند دود می کردند. جو أنترها روی بامها رفته بودند تا بهتر بتوانند کاروان دیدنی عروس را ببینند. صدای کل کشیدن زنها میان صدای صلوات مردها و کف زدن جوانها می پیچید. گاهی احساس می گردم پارچه ای روی سرم انداخته می شود. لحظه به لحظه که به منزل نزدیک تر می شدم تعداد این پارچه ها بیشتر و بیشتر می شد به طوری که وقتی به منزل رسیدیم احساس می کردم سرم را زیر لحاف کرده ام. حسین که شیک تر از همیشه لباس پوشیده بود و خود را به نحو شایسته از آراسته بود بأ چند تن از جوانان هم سن و سالش به استقبالمان آمدند. صدای سا ز و نقاره قلبم را به تپش می اند اخت و صدای طبل گویی مستقیم به قلبم ضربه می زد. شوق و اشتیاق تمام وجودم راگرفته بود. دلم می خواست خودم رااز آن همه بارکه بر سرم سنگینی می کرد خلاص کنم و به دور و برم نگاهی بیاندازم. جند متر مانده به منزل سیدمحمد با فشار دست پدر از حرکت بازماندم. می دانستم اینجا باید سیدمحمد به من پاگشا بدهد. لحظه از بعد احساس کردم کاغذی میان دستم که آینه را سفت نگه داشته بود چپانده شد. بعد فهمیدم اسکناسی است به عنوان پاگشا که از طرف سیدمحمدبه من حواله شده. با صدای لی لی بقیه فهمیدم این سنت اجرا شده و مانعی برای رفتن من به منزل حسین وجود ندارد. أخرین سنت قبل از پاگذاشتن به منزل داماد این بودکه حسین به طرفم سیب و اناری پرت کردکه انار را زنی که پشت سرم بود گرفت و در حالی که با صدای بلند غش غش می خندید گفت: انارش نصیب ما شد. بعد فهمیدم او همسایه دیوار به دیوار شوکت خانم می باشد و نامش مریم است.
با سلام و صلوات مرا به اندرونی برده و پارچه ها و روسری های رنگارنگ را از روی سرم برداشتند و چادرم را پس زدند تا اهالی ده که برای دیدن عروس به منزل سید محمد هجوم آورده بودند مرا ببیند و بعد به دنبال کار خود بروند. با وجودی که هوا زیاد گرم نبود عرق از سر و رویم روان بود. کپه ای پارجه رنگی و روسری جلوی پایم افتاده بود که فهمیدم روز بعد باید با شیرینی و نقل به صاحبشان بازگردانده شود. پس از ساعتی مرا به اتاق خود هدایت کردند. عده ای از زنان فامیل برای دیدن اتاقم همراه من آمدند. خودم نیز برا اولین بار اتاقم را مرم دیدم. جهیزیه مختصرم در اتاق چیده شده بود. همه چز تمیزی بره می زد. هنوز باورش برایم سخت بودکه از آن پس بااید با حسین که هنوز ندیده بودمش در این اتاق به طور مشترک زندگی کنم. از ایز فکر احساس ترس و هیجان قلبم رإ فشردأ می کرد.
ساعتی بعلد زنهایی که تا آن لحظه کنارم بودناد ترکم کردند تا برای صرف شام بروند.کمی بعد ظرفی پلو خمیر شده همراه کاسه ای خورشت قیمه برای من آوردند. از دیدن برنج شفته خیلی جا خوردم و با خود فکر کردم شاید این هم یک رسم است که من از آن بی خبرم، ولی داستان از این قرار بودکه زنی در ده زندگی می کرد به نام ایران خانم که بیوه بود و از راه کمک به زنهای ده برای پختن نان وکارهای دیگر زندگی خودش را می چرخاند. ایران خانم زنی زرنگ وکارکشته بودکه مهارت زیادی در پختن غذا داشت. از قضا آن شب سیدمحمد اورا وعده گرفته بودکه پلوی عروسی ما را بپزد.
سفره پهن شد و بشقابهای چینی و تنگهای دوغ و ظرفهای سبزی خوردن میان سفره گذاشته شد. بشقابهای خورشت ردیف در سفره چیده شد و در آخر نوبت کشیدن پلو رسید. وقتی در دیگها را بازگردند تا پلو را بکشند با کمال تعجب مشاهده کردند پلوها شفته شده است. سیده محمد که به دست پخت أیران خانم خیلی تعصب داشت از این موضوع شگفت مانده بود. ایران خانم بیچاره که خودش از این وضعیت رنگ به رو نداشت مرتب سوگند یاد میکرد که اوکارش را درست انجام داده و نمیداند چرا اب طور شده است. چاره ای نبود و نمی شد مردم گرسنه را که برای خوردن ولیمه عروسی پسر یسدمحمد به منزل او آمده بودند بدون غذا راهی منزلشان کرد و به اجبار همان پلوی شفته را در دیسها کشیدند. و سر سفره آوردند. آن شب تقصیر ها گردن ایران خانم بیچاره افتاد و از فردای آن روز دیگر کسی او را در ده ندید.
با گذشت هر لحظه و نزدیک شدن به آخر شب دل شوره من به اوج خود می رسید. تا آن لحظه هنوز چهره داماد را خوب ندیده بودم و نمی دانستم چطور مردیست. در اتاق نشسته بودم و به انتظار آمدن داماد بودم. کم کم از ازدحام جمعیت کم می شد و این نشان می داد که عروسی تمام شده است. دلم برای مادرم تنگ شده بود و نمی دانستم آن لحظه چه کار می کند. آن موقع رسم نبود مادر عروس برای جشن عروسی دخترش به خانه داماد بیاید. سعید و عباس را بین جمعیت دیده بودم و می دانستم او تنها در منزل است. با ورود خاله مادرم از جا بلند شدم. او مرا با خود از اتاق خارج کرد. تعداد کمی از اقوام آنجا بودند. دایی مادرم به عنوان یکی از محارم جلو آمد و در حالی که دست مرا در دست حسین می گذاشت سفارش کرد با هم سازگار باشیم و خوب زندگی کنیم. بعد سرش را نزدیک گوش من آورد وگفت: اعظم، با لباس عروس خونه بخت اومدی باید با کفن هم از اون خارج بشی. سعی کن با خوبیها و بدیهای شوهرت بسازی. فهمیدی چی گفتم؟
به نشانه تایید سرم را تکان دادم. او پیشانی ام را بوسید و بر أیمان آرزوی خوشبختی کرد. با راهنمایی خانه کوچک مادرم به أتاقم برگثشتم وکنجی نشستم. حسین پس أز بدرقه اقوام به اتاق آمد و در را بست. چادر روی صورتم بود و او مرا نمی دید، اما من از زیر چادر او را برانداز می کردم. برای نخستین بار بود که بدون ترس می تو انستم او رإ خوب بببنم. از خوشحألی دل در سینه ام می تپید. با خود گفتم: خدای من ، چقدر شوهرم خوشقیافه است. آیا زندگیمان هم خوب خواهدبود؟
همأ´ن لحظه به یاد حرف مادر افتا دم ثه که در جواب یکی از اقوام که از زیبایی حسین تعریف می کرد گفته بود: خوشگلی نون و آب نمیشه. مرد باید جر بزه زندگی داشته باشه و نجیب باشه... وگرنه مرد خوشگل مال زنهای غریبه است.
با اینکه یادآوری کلام مادر چون آبی بر آتش دلم بود، اما احساس کردم صدها سال است که عاشق حسین بوده ام.
از آن شب زندگی مشترک من و حسین آغاز شد. عاشقش بودم و همین باعث می شد مشکلاتی را که سر راهم وجود داشت ندیده بگیرم.
با خانواده شوهرم در یک خانه زندگی می کردم و سر یک سفره می نشستم. شوکت خانم، مادر شوهرم، زیاد در بند زندگی و تمیزی نبود. دست پخت خوبی هم ندئاشت. هرروز ناهار آبگوشت داشتیم که با مقداری گوشت و نخود و لوبیا و سیب زمینی فراوان پخته می شد و بین ما تقسیم می گردید. اکثر اوقات نخود و لوبیای غذا خوب پخته نمی شد و سید محمد به آن ایراد می گرفت، اما من به حدی گرسنه بودم که متوجه چیزی نمی شدم، زیرا جیره صبحها دو استکان چای کم رنگ و تکه أی نان و دو حبه قند بودکه بایستی تا ظهر با آن می ساختیم. چیز دیگری نبود که بتوا نیم با آن رفع گرسنکی کنیم به همین خاطر همان آبگوشت آبکی و نپخته برای من بأ بهترین غذای دنیا برابری می کرد وچنان با ولع و اشتها آن را می بلعیدم که گاهی حسین به شوخی می گفت: یعنی راست راستی این قدر دست پخت مادرم خوب است وما نمی دونستیم.
از همان هفته اول کار بین من و دختران تقسیم شد. وقتی شوکت خانم وظایف مرا ردیف کرد کم مانده بود بزنم زیر گریه. با خودم فکرکردم چرا باید سخت ترین کارها را به من واگذار کند در حالی که میداند از هیچ کدام از آنها سر رشته ندارم. وظایف من پس أز صبحانه از این قرار بود: دوشیدن بزها وگوسفندان ، جمع کردن هیزم، آوردن آب از چشمه، تمیزکردن آغلی گوسغندان که این کار بیش از همه برایم دشوار بود. خب تقصیر نداشتم، دختر شهری بودم و به این کارها عادت نذاشتم. اوایل به خاطر آشنایی نداشتن با وظایفم نمی تو انستم کارها را به نحو شایسته ای انجام دهم و همین موجب می شد شرکت خانم سرم فریاد بکشد ومرا دست و پأ چلفتی و تنه لش بخواند، اماکم کم به آن کارها خو گرفتم و خود به خود آنها را انجام می دادم.
تمام این سختیها را تحمل می کردم و دم نمی زدم ، زیرا عاشق شوهرم بودم. تمام لذت زندگی ام در این خلاصه می شدکه پس از سرانجام دادن به کارها منتظر بمانم حسین به خانه برگردد و به اتفاق او به اتاق کوچکمان برویم. حسین نیز به من محبت داشت و آن را ابراز می کرد، غافل از اینکه این کار باعث بخل و حسادت مادر شوهرم می شد. زیرا هم پسر اولش بود و هم اینکه از تمام فرزندانش بیشتر او را دوست داشت.گاهی از فرط حسادت کارهایی می کرد و چیزها یی می گفت که مرا از چشم حسین بیاندازد. همیشه این حرفها وا در غیاب من عنوان می کرد. وقتی حسین عصبانی و رو ترش کرده وارد اتاق می شد _در حالی که تا پیش از آن سرحال و خوشحال بود _می فهمیدم شورکت خانم باز چیزی گفته که او را حسابی شاکی کرده است. أنقدر حسین را دوست داشتم که وقتی اخم می کرد گویی دنیأ سرم خراب می شد. دور و برش می پلکیدم و مرتب قربان صدقه اش می رفتم و می پرسیدم: حسین جأن چته؟ چی شده؟ چرا اخم کردی؟ از دست من دلخوری؟کاری کردم که باعث شده برنجنی؟
در این جور مواقع حسین به اصرار و التجای من توجهی نشان نمی داد وگاهی ازکوره درمی رفت و سرم فریاد می کشید. من که طاقت تشر او را نداشتم به گریه می افتادم. اوایل، حیسن دلش به حالم می سوخت وکنارم مینشست و برای اینکه از دلم در بیاورد با من صحبت می کرد و آن وقت بودکه می فهمیدم چه موضوعی باعث شده از من برنجد. دروغهای شوکت خانم حد و مرز نداشت و برای اینکه میان من و حسین شکر اب شود. هر چیزی می گفت و برایش فرق نمی کرد که این حرفها ممکن است حتی سرکسی را به باد دهد.
حسین کلاهت رو بزار بلاتر. اعظم تو عروسی فلان کس بلند شده رقصیده.
حسین حاشا به غیرتت. دیروز که دسته از توی کربحوچه رد می شد اعظم سرش رو از پنجره بیرون کرده تا دسته راتماشا کنه.
حسین که مردی از خود متشکر و بی منطق، بود بدون اینکه حتی زحمت تحقیق دراین مورد را بدهد به جانم می أفتاد وگاهی کتکم می زد.
کم کم پی بردم حسین با مریم زن همسایه، یعنی همان کسی که روز عروسی انار را گرفته بود سر و سری دارد. مریم زنی بلندبالا و باریک اندام بودکه همراه شوهر ش دیواریه دیوار منزل سید محمد زندگی می کرد. برخلاف چهره نازیبایش دارای اندام قشنگی بود و راه رفتن و صحبت کردنش با اطوار خاصی همراه بود. شوهر مریم بیست سال از خودش بزرگتر بود و از سر و صدای داد و فریاد شان که از مرز دیوارها می گزشت معلوم بود با هم سازگاری ندارند. یک بار خواهر شوهرم که بر عکسر مادرش خیلی سأده و خوش قلب بود برایم تعریف کرد که پیش از عروسی حسین. مریم خیلی به پر و پای او می پیچیده و هر وقت که شوهرش برای کسب وکار از ده خارج می شده مریم با انداختن سنگی از بالای دیوار او را خبر می کرده. حسین هم به بهانه اینکه کار دارد از منزل خارج می شده. وقتی این موضوع را فهمیدم خیلی غصه خوردم ، ولی چون حسین را خیلی دوست دأشتم خودم را گول زدم و به خودم گفتم این موضوع مربوط به پیش از ازدواج ماست و برای مردی به وجنات حسین طبیعی أست هواخواه زیاد داشته باشد. بیچاره من که حتی خودم هم می دانستم تا چه حد خود فریبی می کنم.
یک سال از عروسی مان گذشت که صاحب پسری شدم بسیار نحیف لاغر. نامش را مجید گذاشت. با وجودی که پسرم خیلی رنجور و مریض احوال بود، ولی خیلی زیبا بود. او درست شیبه پدرم بود. رنگ پوستش سفید و حتی رنگ چشمان پدرم را به ارث برده بود. هم زمان با تولد مجید مادر شوهرم نیز صاحب پسری شد به نام علی. هیچ تجربه ای از بچه و بچه داری نداشتم و حتی نمی دانستم کهنه بچه را چطور باید عوض کنم. علاوه بر آن بنیه کافی ناداشتم تا بتوانم بچه را یا شیر خودم تغذیه کنم به همین خاطر شیرم زود خشک شد. یک بچه گرسنه و ضعیف که مرتب بی تابی می کرد روی دستم ماند. به ناچار با شیر رقیق شده بز و چای شیرین طفل رنجورم را تغذیه می کردم و البته این چیزها نمی توانست برای طفل رنجوری چون او تغذیه مناسبی باشد. مجید آن قدر ضعیف بود که مرتب مریض می شد و دائم نق نق می کرد. شاید طفلکم گرسنه بود و شاید هم دردی در و وجودش داشت که ناله می کرد، اما من چه می فهمیدم درد بچه از چیست. مادر شوهرم که خودش تازه زایمان کرده بود و أحتیاج داشت کسی از او وکودکش پرستاری کند. مادر هم که گرفتاربدبختی خوش ش بود. دارو ودرمان هم نبود و بایستی با همان حکیم محلی و داروهای خاله و خانباجیها می ساختیم.
هنوز از سر زأیمأن اولم درست و حسابی جان نگرفته بودم که احساس کردم حامله ام و چند ماه بعد پسر دیگری به دنیا آوردم که برخلاف مجید درشت و قوی بود. نامش را مرتضی گذاشتم. مرتضی چشم و ابرو مشکی و نسخه دوم حسین بود. مرتضی سه ماهه نشده بود که مادر شوهرم نیز پسر دیگرن به دنیا أومد که نامش را مصطفی گذاشتند.
با دو بچه خردسال هنوز جیره خور پدرشوهرم بودیم. حسین کار درست و حسابی نداشت و هر چند وقت یک بار سرش به کاری گرم بود و پول مختصری درمی آورد، ولی همان هم برای رسیدگی به سر و وضع خودش کافی نبود، چه رسد به اینکه بتواند خرج سه نفر دیگر را هم بپردازد.
وقتی أز پدر شوهرم شنیدم که حسین به خدمت سربازی فرا خوانده شده گویی دنیا روی سرم خراب شد. از وقتی که این خبر را شنیدم گریه و زاری کردم تا زمانی که حسین بار و بنه اش رأ بست و با مبلغ دوازده تومان عازم تهران شد. حسین رفت و اشک و زاری من هم به هیچ جا نرسید. من ماندم و تنهایی و غم فراق او و بدتر ازهمه اسارت.
چند ماه پس از رفتن حسین یک روز مادرم از شهر به دیدنم آمد. مقداری سوغات برای من و بچه ها آورده بود. پدر شوهرم خیلی به مادرم احترام می گذاشت و همیشه از او به خوبی یاد می کرد. یکی دو روزکه از آمدن مادر به خانه مان گزشت روزی پدر شوهرم روکرد به مادر وگفت: ماه سلطان خانم، شنیده ام کوفته های خوشمزه ای درست می کنی. اگه میشه امروز بر ایمان یک کوفته بپز چون که بدجوری دلم هوای کوفت کرده. هنوز مادرم کلمه چشم آقا رإ نگفته بودکه شوکت خانم با حرص و بدون ملاحظه مادرم گفت: وا، مگه کوفته پختن هم کاری داره که داری جلوی ماه سلطان خانم آبروی مرا می بری.
سیدمحمد خنده نیشه اری کرد وکفت:گفتم کوفته، نه آش.
در این طعنه خیلی حرف بود. شوکت خانم قرمز شد و مادرم سرش را پایین اند اخت و وانمود کرد متوجه حرف سیدمحمد نشده. خلاصه ان روز قرار شد مادر کوفته بپزد. همراه خواهر شوهرم مهین،کنار او إیستاده بودیم تا ماهم طرز طبخ کوفته را یاد بگیریم. مادر با سلیقه گوشت را در هاون کوبید و مواد را ورز داد. لای کوفته هاکشمش و پیازداغ گذاشت و آنها را در دیگ قرار داد. من و مهین به هم لبخند زدیم. می دانستم او هم به چه فکر می کرد. خودم از اینکه آن روز مطابق معمول آبگوشت نخواهیم خورد خیلی خوشحال بودیم. با آب و تاب به کمک هم سفره را آماده کر دیم. سبزی و ترشی و ماست را در ظرفها چیدیم. نانهای خشک محلی را آب زدیم تا برای خوردن نرم شوند. مادر خوشحال و سرحال روی تخت نشسته بود و با شوکت خانم از هر دری صحبت می کردند. من بی صبرانه منتظر آماده شدن غذا بودم.با ورود سیدمحمد وقت خوردن غذا شد. به سرعت سفره پهن شد و مخلفات داخل سفره گذاشته شد. طفلی مادر با لبی خندان به سراغ دیگ رفت تا کوفته ها را داخل دیس غذا بچیند که با صحنه ای باور نکردنی روبرو شد. تمام کوفته ها وا رفته و تبدیل به آشی سفت شده بود. هیچ چیز به اندازه چهره رنگ پریده و وارفته مادر دلم را نلرزاند.
آن روز کوفته آش مانند خوردیم. طفلی مادرکه گویی گناه نابخشودنی مرتکب شده بود فقط با غذایش بازی کرد و از خجالت سرش را بالا نکرد.
پایان صفحه 25
فصل اول
قسمت 3
فردای آن روز به شهر برگشت. وقتی بدرقه اش می کردم شنیدم که با خودش می گوید: نمی دونم ، نمی دونم چرا این طوری شد! آبروم پیش آقا رفت. تا به حال یک چنین کوفته ای نپخته بودم.
حرفش مرا به یأد ایران خانم در شب عروسی ام اند اخت. راستی چرا اینطور شده بود. ترس وجودم را گرفته بود. با خودم فکرکردم این دوبار نکند اجنه و از ما بهتران به سراغ دیگ غذأ می روند و این بلا را سر غذا درآورند؟ بیچاره اجنه واز ما بهتران.
حسین دوران خدمتش را در تهران می گذراند.گاهی نامه هأیش به دستم می رسید و گاهی خودش برای یکی دو روز به مرخصی می آمد و تا چند روز بعد از رفتنش مرا هوایی می کرد. دلتنگیهایم برای او پایانی نداشت. گویی نمی تو انستم به أین فقدان عادت کنم. یک شب گرم تابستانی همراه بچه ها روی پشت بام خوابیده بودم. همان طور که به ستاره های آسمان چشم دوخته بودم با خودم گفتم: ای کاش حسین اینجا بود و می تو انستیم با هم ستأره ها را تماشا کنیم. همان طور که در آسمان به دنبال ستاره خودم و حسین می گشتم ناگهان دیدم یکی از بالای سرم داخل رختخوأب شد.کم مانده بود جیغ بکشم که دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت: هیس... اعظم منم.
با دیدن حسین سر از پا نشناختم. چشمان سیاهش در زیر نور ماه می درخشید.گفت: همین الآن، از تهران رسیدم. دلم برای تو وبچه ها خیلی تنگ شده بود.
از خوشحالی پر درآورده بودم. او را می بوسیدم و می بوییدم. حسین از جیبش گوشواره ای طلا برایم آورده بودکه بعدفهمیدم آن را پانزده هزار ترمان خریده. آن شب یکی از شبهای فراموش نشدنی بود که به حساب زندگی ام نوشته شد. حسین صبح روز بعد به تهران بازگشت و مرا با دلتنگیهایم تنهأگذاشت. البته چاره ای هم نبود. او در تهران به عنوان گماشته در منزل سرهنگی دوران خدمتش را می گذراند. از خیلی جهتها موقعیت خوبی داشت. یکی از خو بیهایش این بودکه هر وقت می خواست می توانست بهانه ای بتراشد و مرخصی بگیرد. ولی افسوس که از نهران تا ده خیلی فاصله بود. به همین خاطر نمی توأنست زیاد به دیدن ما بیاید.
در غیاب او به بچه ها رسیدگی می کردم و به یاد او روزها و شبها را می گذراندم.گاهی که به مرخصی می آمد پس از بازگشتش تا مدتها لباسهایی راکه عوض کرده بود نمی شستم زیرا بوی تن او را می داد. زیر سیگاری اش را خالی نمی کردم و خلاصه کارهایی می کردم که اکنون وقتی به آنها فکر می کنم نمی دانم آن را چه توصیف کنم. چقدر أحساسم لطیف بود و چه دلی در سینه ام می تپید. ای کاش همیشه همان طور بود.
یک روز صبح متوجه شدم مرتضی تب دارد. فکر می کردم سرما خورده، اما سه روز بعد دانه های ریزی تمام تنش راگرفت. علی ومصطفی هم به این مریضی دچار شده بودند. سید محمد حکیم رإ برای عیادت آنان به منزل آورد. حکیم گفت که هرسه مبتلا به سرخک شده اند. با شنیدن این حرف خیالم کمی راحت شد، زیرا آنطور که می گفتند بچه ها می بایست به آن مبتلا شوند. مجید هم سال قبل به این بیماری مبتلا شده بود و چند روز طول کشید تا خوب شود.
هر سه طفل چندین روز در تب سوختند و مأ هم فقط با خاکشیر و دارو های خانگی آنان را درمان می کر دیم. برخلاف انتظارم حال مرتضی روز به روز بدتر می شد. در حالی که علی و مصطفی در حال بهبودیبودند. یک نیمه شب با صدای خس خسی از خواب پریدم وکودکم را دیدم که رنگش کبود شده وکف سفیدی ازگوشه لبش بیرون ریخته. با فریاد اهالی خانواده را به کمک خو استم ، ولی کاری از دست آنان برنیامد و بچه ساعتی بعد جان به جان آفرین تسلیم کرد. مرگ مرتضی ضربه سختی به من زد به طوری که تا مدتها از خواب و خوراک افتاده بودم.
شبها به یاد او می گریستم و نوحه سرایی می کردم. شوکت خانم و سیدمحمد برای بی تابی شبانه ام فکر بکری کردند. با خود فکر کردند اگر کار بیشتری بر عهده ام بگذارند شاید آن قدر خسته شوم که نای گریه زاری نداشته باشم. عجب فکر بکری!
غم دوری حسین و مرگ نابه هنگام مرتضی از یک طرف روحم را می فرسود و از طرف دیگرکارهای سخت و طاقت فرسای خانه جسمم را خسته و ناتوان می کرد.کسی را نداشتم تا با درد دل کمی خودم را تخلیه کنم. هیچ همدم و مونسی نداشتم. خواهران شوهرم همه کوچک و نابالغ بودند و از طرفی آن قدر کار برایشان بود که وقتی برای گفت وگو پیدا نکنند. مادرم در شهر بود و با زندگی سخت خود روزگار می گذراند. پدرم نیز که در همان ده و نزدیکم بود کاری به کار من نداشت و حتی سری هم به من نمی زد تا حالی بپرسد. هر بارکه او را می دیدم جلوی دکان کوچکش حمام آفتاب گرفته بود و شبها نیز به منزلش پناه می برد.
بدون شوهری بالای سر، با کودکی رنجور که احتیاج به رسیدگی و تقویت داشت و بدون پول که حتی نیازهای ابتدایی ام را برآورده کنم و بدتر از همه بی محبتیهای مادر شوهر که مرا طفیلی و سربار می دید زندگی ام خیلی سخت می گزشت.
در اتاق کوچکم کرسی کوچکی گذاشته بودم و شبها فارغ از دستور های بی پایان شرکت خانم تا خرخره زیر آن فرو می رفتم و در حالی که مجید کنارم خوابیده بود به گذشته ها فکر می کردم. آن موقع اتاقم را گردسوزی که به لامپای پنج معروف بود روشن می کرد. چند روزی بود که لوله چراغ از نیمه شکسته بود. شبها که آن را روشن می کردم اگر شعله را بالا می کشیدم دود می کرد و اگر پایین می کشیدم اتاق تاریک می شد و چشمم جایی را نمی دید. چندین بار به پدر شوهرم گفتم: آقا تو رو به خدا هر وقت که به شهر می روید یک عدد لوله پنج برایم بخرید. هر بار هم دستش را به چشم می زد و می گذاشت: ای به چشم. اما چه فایده که هربار که أز شهر برمی گشت تأ مرا منتظر می دید دستش را به پیشانی می زد و می گفت: ای داد بی داد روم سیاه. فراموش کردم.
این تقاضا هر روز تکرار می شد. در شگفت بودم که چرا سیدمحمد فقط خرید این یک قلم جنس را فراموش میکند. شاید هم چنین بود و أو فراموشی می کرد یک شیشه چراغ که قیمتش خیلی ارزان بود بخرد.
مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه احساس کردم چشمانم کم کم دید شبش را از دست می دهد و شبها خوب نمیتوانم جایی را ببینم. قضیه از این هم فراتر رفت و به جایی رسید که دیگر نمی تو انستم هیچ جا را ببینم. هنوز نمی دانستم مبتلا به شبکوری شده ام. ابتدا قضیه را مسکوت گذاشتم و غروب که هوا تاریک می شدکورمال کور مال راه اتاقم رإ پیدا می کردم، اما وقتی یک شب مجید گریه زاری راه اند اخت و نتوانستم به دادش برسم موضوع را با بقیه در میان گذاشتم. با رسیدن به این وضعیت همسایه ها و خاله خانباجیها هرکدام دورم راگرفتند و با دستورات گوناگون به مداوای من پرداختند.
ضماد تخم مریخ سر سرت بند.
نخود خام به پیشانی ات ببند.
شاید گرمیت کرده خاکشیر بخور.
در این بین تجویز بی بی معصومه که از اقوام سیدمحمد بود از همهکارسازتر بود. سید، حکمأ یک لامپا برای عروست بخر.
با دستور فوق، پدر شوهرم دیگر اهمال را جایز ندانست و همان روز به شهر رفت تا یک عدد لامپای نو برای من بخرد. شکر خدا با اجرای دستورات فوق و خرید یک عدد لامپای پنج نو کم کم چشمانم دید خود را در شب پیدا کرد و این ماجرا به خیر گذشت.
یک روز صبح طبق معمول برای خوردن صبحانه به اتاق مادر شوهرم رفتم. مجید سه ساله بود و راه افتاده بود، اما هنوز ضعیف و لاغر بود. مثل همیشه جای کم رنگ، دو حبه قند و یک تکه نان جلوی من گذاشته شد. تکه ای نان به دست مجید دادم و باقی آن را خوردم. مجید سیر نشده بود و نق می زد. من خجالت می کشیدم طلب نان بیشتری کنم. این در حالی بودکه در انبار خانه هم کره بود و هم پنیر و هم انواع مرباهای خانگی. مرغ ها هم تخم می گذاشتند، ولی من چیزی نمی دیدم. وقتی حسین بود گاهی یواشکی یک تخم مرغ می دزدید. و آن را برای من می آورد و می گفت: بگیر خام خام بخور، ولی مواظب باش کسی نبینه. می گن قوت داره، مادرم هم همیشه دور از چشم آقام خام خام سر می کشد.
هرچه مجید نق نق کرد کسی نپرسید این بچه چشه تا من رویم بشود بگویم نان می خواهد. شاید هم گوششان از صدای او پر بود و قکر می کردند عادتش شده که نق بزند. اما این بار با همیشه فرق داشت و من می فهمیدم او گرسنه اش است. از بی توجهی و خستشان به حدی عصبانی شدم که مجید را بلند کردم و در حالی که او را محکم سر جایش می نشاندم گفتم: ای بمیری بچه که چقدر نق می زنی.
پدر شرهرم که بالای کرسی نشسته بود تازه متوجه ما شد. قیافه اش عوض شد و عصبانی به نظر میرسید. با صدای بلند گفت: عروسی، چه خبرته؟ چرا بچه را می زنی؟ از من شوهر می خواهی؟
در حالی که اشک در چشمانم پر شده بودگفتم: نه، شوهر نمی خوام. تازه اگر هم بخوام گناهی نکرده ام.
خواستم از در اتاق خارج شوم که در همان لحظه سوزش دردناکی در بازوی چپم احساس کردم و این در اثر پرتاب چوبی ثطور بودکه آقا همواره دم دستش نگه می داشت و اکنون آن را به طرفم پرتاب کرده بود. تا آن لحظه همه نوع حرف شنیده بودم، اما تاکنون چنین بی مهری ندیده بودم. این کار پدرشوهرم خیلی برایم گرانی تمام شد به همین خاطر چادرم را سر کشیدم و دوان دوان از خانه بیرون رفتم. منزل مادر دور بود و به ناچار په منزل پدر پناه بردم. برخلاف تصورم که فکر می کردم پدر پشتم را خالی نخواهدکرد متوجه شدم اوفقط برای من یک نام است نه چیز دیگر. او پس از شنیدنی ماجرا کتک مفصلی به من زد و مرا به خانه پدر شوهرم برگرداند. تا چند روز از خجالت توان بلند کردن سرم را نداشتم. چه روزهای سخت و سیاهی!
پاییز از راه رسید و هنگام زیر و روکردن خاک. یک روز پدر شوهرم رو کرد به شوکت خانم وگفت: فردا چند مهمان محترم از شهر دارم. ممکنه کار طول بکشه و اونا برای ناهار بمونند. تو هم که اشپزی بلد نیستی می ترسم أبرویم را پیش میمانها ببری.
شوکت که همانی لحظه مرخواست ازدر اتاق خارج شود قری به دست وکمرش داد وگفت:کلفت که نداری. همینه که هست، می خواهی بخواه، می خواهی نخواه.
به محض اینکه شوکت خانم ازدر خارج شد روکردم به آقا و گفتم: آقا، مهمان داشتن خرج داره وگرنه غذا پختن کاری نداره.
آقا با تعجب گفت: عروس، تو می توانی غذای خوب و آبرومند بپزی؟
گفتم: بله، من آشپزی را از مادرم یاد گرفتم. شما گوشت و برنج و سایر وسایل را به من بدهید،هرچه خواستید می پزم.
آقا فکری کرد و زیر لب گفت: باشه عروس، هرچی خواستی بردار.
از آنجا که مهمانا نی که می أمدند برای سیدمحمد خیلی مهم بودند از دادن چیزی دریغ نکرد. من دست به کار شدم و به کمک مهین خواهرشوهرم به آشپزخانه رفتم. پلو و خورش قیمه درست کردم و شیر برنج و ترحلوإ نیز پختم. مهین و دو خواهر دیگرش نیزکمکم کردند و سبزی پاک کردند و سیب زمینی خردکردند. وقتی برنج رادم کردم خواستم از آشپزخانه خارج شوم که مهین با نگرانی صدایم کرد. با وجودی که خسته بودم گفتم:"بگو مهین جان چی شده؟"
لحن مهربأن من که اکثر اوقات با او همین گونه بود موجب صمیمیت بین من و او شده بود. مهین در حالی که در را می پایید که مبادا مادر و خواهرانش برسند گفت: زن داداثی از پهلوی دیگ پلوت تکون نخور.
با تعجب گفتم: چرا؟
گفت: دارم بهت می گم، مواظب باش.
پاپی اش شدم تا دلیا حرفش را به من بگوید.اصرار زیاد من زبانش را بازکرد و گفت: یادته شب عروسی تمام پلوها شفت شده بود؟
با حیرت گفتم: آره.
گفت: یادته کوفته های ماه سلطان خانم وا رفته بود؟
در حالی که کم کم متوجه موضوع می شدم گفتم:ها، حب؟
گفت: شب عرومرسی وقتی پلوها را دم کردند مادرم تو تک تک دیگها یک پارچ آب خالی کرد.کوفته های مادرت را هم با دم ملاقه از هم بازکرد. حالا مواظب غذای خودت باش تا أز این بلاها سرش نیأد.
مهین پس ازگفتن این حرف سرشر را پایین اند اخت و رفت و مرا در بهت به جا گذاشت. سر جایم خشک شده بودم و به خباثت و طبع پست شوکت خانم فکر میکردم، آن روز حتی برای لحظه أی ازکنار دیگ غذا تکآن نخوردم. وقتی پلو و خورشت را کشیدم و سر سفره فرستادم نفسس احتی کشیدم و بعد سراغ مجید رفتم. از صبح تا آن لحظه از أو خبر نداشتم ونمیدانستم در چه حالیست.
پس از رفتن مهمانها سیدمحمد سرأغم آمد و با خوشحالی گفت: عروس دستت درد نکند، الحق که دختر بی بی ماه سلطانی، آبرویم را خریدی.
حسادت را به راحتی می شد از چهره شرکت خانم خواند. قری به کمرش داد وگغت: واه واه، چه حرفها. انگار هنر کرده یک خورشت ریقکی پخته.
روزها میگذشت و به حساب من چیزی ار سربازی حسین باقی نمانده بود.روز و شبها را می شمردم و منتظر بودم هر چه زودتر حسین به خانه برگدد. یک شب در همان زمان خواب دیدم چادر سفیدی به سر دارم و مجید هم بغلم است. خودم را دیدم که پیاده از دروازه بیرون می روم و تمام فامیل نیز به دنبالم هستند. سه شب بعد خوابم تعبیر شد. حسین نامه ای فرستاد که در آن نوشته سربازی اش تمام شده، اما خیال بازگشت به ده را ندارد و به کک سرهنگ آشنایش در تهران به استخدام یک وزارتخانه در آمده و به عنوان حسابدار ماهیانه هفتاد تومان حقوق میگیرد. در آخر از پدرش خواسته بود که زن و بچه اش را به تهران بفرستد.
از شنیدن این خبر در پوست خود نمی گنجیدم. هنوز چیزی نشده طعم آزادی را مزه مزه می کردم و از تجسم رهایی از این زندان چندین نگهبانه قند در دلم آب می شد. به خصوص که حسین برایم خیلی عزیز بود
پایان صفحه 33
34-37
و می رفتم تا برای همیشه پیش او باشم.
با دنیایی امید و آرزو اثاثیه مختصرم را جمع کردم.وسایلم آن قدر ناچیز و حقیر بود که جمع آوری آن فقط ساعتی از وقتم را گرفت.شب پیش از سفر تازه به خاطر آوردم هنوز رختخوابم را نبسته ام.چون چیزی نداشتم،چادر شبی از پدر شوهرم به عاریه گرفتم و از ذوق سفر شب تا صبح بیدار بودم و به فردا فکر می کردم.
صبح روز بعد از شوکت خانم طلب حلالیت کردم و بعد به طرف شهر روانه شدیم.یک شب در منزل مادرم اتراق کردیم و روز بعد با اتوبوسی قراضه به طرف تهران حرکت کردیم.
سفر طولانی و خسته کننده بود،اما سختی آن را زیاد احساس نمی کردم،زیرا در رویاهای خوشی فرو رفته بودم.عاقبت به گاراژ شمس العماره رسیدیم.حسین به استقبالمان نیامده بود،زیرا در آن ساعت در اداره مشغول بود.با نشانی که در دست داشتیم پرسان پرسان به منزلی که حسین یک اتاق در آن اجاره کرده بود رسیدیم.این منزل در خیابان حشمت الدوله بود.اتاقی کوچک و بدون اثاث که فقط یک زیلو کف آن و یک دست رختخواب در گوشه اش قرار داشت.زمین شکر را بوسیدم و بی معطلی جارو را برداشتم و اتاق را جارو کردم.اثاثیه مختصرم را باز کردم میز کوچکی داشتم که سماور را روی آن قرار دادم و با کمک زن همسایه که به محض ورودم با او آشنا شدم آتش درست کردم و سماور را روشن کردم و بساط چای را برقرار کردم.همان موقع حسین از راه رسید.برق شادی در چشمانش دیده می شد.من هم دست کمی از او نداشتم،ولی با حضور پدر شوهرم نمی توانستم شادی ام را آن طور که باید نشان دهم.
آن شب وسیله ای برای تهیه غذا نداشتیم،بنابراین حسین غذایی از بیرون تهیه کرد.صبح روز بعد سیدمحمد پس از خوردن صبحانه عازم ده شد.پیش از رفتن به حسین گفت:حسین،پول کرایه زن و بچه ات را بده.درضمن چادر شب را هم می خواهم ببرم.
حسین مبلغی پول به پدرش داد.من هم چادر شب را تا کردم و به او دادم.از ما خداحافظی کرد و رفت.حسین هم آماده شد تا به اداره برود.
از خوشحالی فکر می کردم ملکه ای هستم در قصر خودم، راستی هم برای من آن اتاق کوچک و نمور چون قصری جلوه می کرد.بار دیگر شروع به نظافت اتاق کوچکم کردم و با خرید مختصری غذای ظهر را آماده کردم.وقتی ناهار آماده شد سفره کوچک و تمیزی انداختم و منتظر حسین شدم.به موقع آمدناهار را با دلی خوش خوردیم و از گذشته ها حرف زدیم.برایش از دلتنگیهایم گفتم و او نیز از سختیهایی که در سربازی کشیده بود تعریف کرد.
مدتی گذشت تا با همسایه ها آشنا شدم و محله را یاد گرفتم.هرروز مقدار جزئی از خرجی ام را پس انداز می کردم تا بتوانم وسایلی را که مورد نیاز بود تهیه کنم.کم کم وسایلی به خانه اضافه می کردم.تعدادی بشقاب و کاسه،یک دست رختخواب،آینه ای برای طاقچه،پرده ای برای اتاق،یک قالیچه و به همین ترتیب زندگی ام شکلی به خود گرفت.از دیدن اتاقم که اینک با سابق خیلی فرق کرده بود لذت می بردم.آسمانها را زیر پا داشتم و تمام اینها به خاطر استقلالی بود که طعم شیرین آن را به خوبی درک می کردم.
از بین کسانی که با آنها آشنا شده بودم فقط با گلی خانم،زن صاحبخانه مان،رفت و آمد داشتم و با سایر همسایه ها فقط سلام و علیک داشتم.گلی خانم زن خوب و مهربانی بود که فقط یک دختر داشت که او هم به خانه بخت رفته بود.
زمستان زودهنگام از راه رسید و برای من که بایست برای درست کردن غذا به زیرزمین بروم و ظرفها و رختها را سر حوض بشویم مصیبت بود.گاهی آب حوض یخ می بست که می بایست یخ روی آن را می شکستم و با دستهایی که از شدت سرما بی حس شده و ورم کرده بود کارم را انجام می دادم.یک بار زن صاحبخانه به حسین گفته بود که می تواند با کوبیدن نایلون به طور موقت آشپزخانه ای در بالکن کوچک جلوی اتاقم درست کند،ولی حسین در قیدوبند این چیزها نبود.هربار هم که این موضوع را عنوان می کردم می گفت:دیگه نمی صرفه.چند روز دیگر زمستون تموم میشه.یا اینکه می گفت:مگه سه چهارتا پله بیشتره.ومرتب این موضوع را پشت گوش می انداخت.فکر من نبود که چطور باید پله های یخ زده و لیز زیرزمین را بالا و پایین بروم.
یک روز عصر رخت و لباس زیادی شسته بودم و احساس خستگی شدیدی می کردم.مجید طبق معمول مریض بود.من هم احساس کسالت شدیدی می کردم.کارم که تمام شد کنار مجید زیر کرسی دراز کشیدم و به محض گرم شدن تنم به خواب رفتم.گویا همان موقع گلی خانم و شوهرش می خواستند به منزل دخترشان بروند.گلی خانم چندبار مرا که صدا می کند و می بیند جواب نمی دهم فکر می کند من هم از منزل خارج شده ام به همین خاطر در را می بندد و می رود.
نفهمیدم چقدر خوابیدم که ناگهان براثر ضربه محکمی که به صورتم خورد از خواب پریدم.تا چند لحظه حالم را نمی فهمیدم.وقتی توانستم اطرافم را تشخیص بدهم حسین را دیدم که با چهره عصبانی بالای سرم ایستاده.وقتی مرا هوشیار دید با عصبانیت سرم فریادی کشید که خواب مرگ رفته بودی؟چرا در رو بستی؟
در حالی که از غفلت خودم شرمنده شده بودم زیر لب معذرت خواستم رفتم تا بساط شام را پهن کنم.با بدخلقی گفت:من شام خوردم.
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:کجا؟
باهمان حالت گفت:با رفقام تو رستوران.
سفره را سرجایش گذاشتم و برایش استکانی چای ریختم.وقتی جلویش گذاشتم متوجه شدم بویی می دهد.فهمیدم مشروب خورده است زیرا یکی دوبار دیگر هم این کار را کرده بود.به روی خودم نیاوردم و بدون اینکه اشتهایی برای خورن غذا داشته باشم جلوی سماور نشستم.حسین بعد از سرک کشیدن چای لباسهایش را درآورد و آنها را به گوشه ای پرت کرد و بعد تا گلو زیر کرسی رفت و خوابید.من هم پس از آویزان کردن لباسهایش با غمی بسیار در طرف دیگر زیر کرسی خزیدم.
مدتی از آمدنم به تهران نگذشته بود که احساس کردم حامله ام.حال و روزم خوب نبود.ویار شدیدی داشتم.از بوی غذا و نورآفتاب بیزار شده بودم و دوست داشتم مرتب بخوابم.به همین خاطر جز در مواقعی که ظرف و رخت برای شستن داشتم از اتاق خارج نمی شدم.
هفت ماهم بود که از آن خانه و محل به خیابان شهباز و محله یخچال نقل مکان کردیم.این محله به خاطر این یخچال نامیده می شد که سردابهای کم عمق و عریضی داشت که آب باران در آن جمع مب شد و در زمستان یخ می زد و تا نیمه تابستان همان طور باقی می ماند.کسانی هم بودند که این یخها را می فروختند و به این ترتیب از این راه ارتزاق می کردند.
منزلی که در آن سکونت گزیده بودیم جای بهتری بود.آنجا شامل دو اتاق کوچک و آشپزخانه ای بود که گوشه حیاط قرار داشت.صاحب خانه مرد خوب و محترمی بود به نام سیدمطلّب که به حقیقت انسان وارسته و چون
38 تا 41
پدری مهربان بود.از وقتی که به منزل جدید آمده بودیم الواطی ها و عیاشی های حسین بیشتر شده بود. خیلی به ظهار خودش می رسید و کمتر به من و مجید توجه می کرد.با به دنیا آمدن دختری کوچک و ضعیف دیگر صاحب دو بچه بودیم که به رسیدگی بیشتری نیاز داشتند اما گویی حسن این چیزها را نمی فهمید. نام دخترم را شیرین گذاشتم تا شاید شیرینی زندگی حقیرانه قلبم بازگردد. شیرین خیلی ضعیف و ریز نقش بود و با وجود این خیلی زیبا بود.کم کم از اخلاق بد و لاابالی حسین کلافه شده بودم. شبها دیر می آمد و اکثر اوقات هم مست و لایعقل بود. وقتی هم که خانه بود با کوچکترین بهانه ای سر من و بچه ها داد می کشید. اعصاب گریه ی شیرین را نداشت و مرتب فریاد می کشید خفه اش کن. مجید را تشر می زد و بهانه می گرفت. خلاصه حسین آن حسین قبل نبود. خیلی غصه می خوردم و با خودم می گفتم: آخه چرا اینطوری شده؟ من که خیلی بهش محبت می کنم من که هیچ وقت به جونش نق نمی زنم. تازه ازش توقع زیادی هم ندارم. پس را انقدر اذیتم می کنه؟این بچه ها چه گناهی کرده اند که سرشون فریاد می کشه. ما که بعد از خدا جز او هیچ کسی رو تو این شهر بی در و پیکر نداریم پس چرا به فکرمون نیست؟
حرص و جوش های کار های حسین باعث شد شیرم که از اول هم کم بود کاملاً خشک شود. برای تغذیه شیرین از شیر کمکی و آب قند استفاده کردم. ولی مگر آب قند و چای برای بچه ضعیفی مثل او مناسب بود؟ جثه کوچک دخترم خیلی دلم را می سوزاند و منتظر بودم هرچه زودتر دندان در بیاورد تا او را به غذا بیاندازم.
دو سال از آمدنم به تهران گذشت. مجید چهار ساله و شیرین یک سال و نیمه شده بودند. در تهران خیلی غریب بودم. با همسایه ها زیاد نمی جوشیدم زیرا دوست نداشتم کسی سر از زندگی ام دربیاورد. به خاطر همین اکثر اوقات تنها بودم. تنها مونسم دو فرزندم بودند و بس. در طول این دو سال فقط سید محمد و مادرم یکی دو بار به ما سر زدند و خیلی زود هم بازگشتند و ما باز تنها شدیم.
اکنون دیگر حسین هر شب دیر به خانه می آمد و همیشه هم مست و خراب بود. بی اعتنایی اش نسبت به من و بچه ها خیلی بیشتر شده بود به طوری که گویی ما وجود نداریم. بچه هایم نه تغذیه خوبی داشتند و نه لباس درست و حسابی. خودم از وقتی به تهران آمده بودم با همان لباسهایی که از ده آورده بودم سر کرده بودم با این حال حرفی نمی زدم تا شاید خودش بیاید و یاد بیاورد سه سر عائله دارد. به عکس ما او به خودش خوب می رسید. کت و شلوار تمیز و مرتب می پوشید و کروات می زد و همیشه کفشهایش واکس زده براق بود. شاید اگر یکی از کسانی که او را می شناخت ما را با هم می دید باورش نمی شد ما وصله های ناجور خانواده ی او هستیم. البته حسین دست به جیب بود اما نه برای ما. بلکه برای دوستان فراوانی که دورش را گرفته بودند. همیشه همینطور بود اسکناسهای درشت خرج عیش و نوش خودش بود و خرجی زن و بچه اش تتمه جیبش.موقعیت کاری حسین خیلی بهتر شده بود و در آمد قابل توجهی داشت. البته نمی شد قدرت کلام و تسلطش را در امور حسابداری ندیده گرفت و همین باعث شده بود تا بتواند در دل روسای خود جایی باز کند. پول زیادی برای او این امکان را به وجود آورده بود تا بتواند محرومیتهای دوره ی جوانی و عقده هایی را که از بی پولی و خست پدرش در دلش مانده بود خالی کند. بزرگتری هم وجود نداشت تا او را از این کار بازدارد. هرچند کهحسین هم نصیحت پذیر نبود.مجید و شیرین کم کم بزرگ می شدند و این مرا بیشتر و بیشتر نگران آینده می کرد. محیط باز تهران و بی عرضگی و بی دست و پایی من حسین را روز به روز نسبت به من و بچه ها بی مسئولیت تر از پیش می کرد. گاهی سه روز سه روز به منزل نمی آمد. آن روز ها شاید جرأت نداشتم و یا شاید هنوز هم دوستش داشتم که نمی توانستم قاطعانه از او بخواهم دست از کارهایش بردارد. فقط منتظر بودم تا شاید روزی به خودش بیاید و بفهمد چه راهی اشتباهی در پیش گرفته است.
روزها می گذشت و من جز فکر کردن و غصه خوردن راه به جایی نداشتم. از بی محبتی اش از همه چیز بیشتر رنج می کشیدم و خون دل می خوردم. احساس می کردم پای زن دیگری در کار است یک بار صدا به اعتراض بلند کردم که مرد یک کم به خودت بیا این جور زندگی گه برایم درست کردی؟ من و بچه هاتم حقی داریم. مگه ما چه هیزم تری بهت فروختیم که آدم حسابمون نمی کنی....هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که او مثل بشکه باروت منفجر شد و با فریاد و فحاشی به جانم افتا و شروع کرد به زدنم. توانستم از دستش در بروم ولی او دنبالم کرد و با بد و بیراه و فحاشی تهدیدم کرد که فلان فلان شده اگر از این خانه بیرون نری چنین و چنانت می کنم و ...
من از ترس به منزل سید مطلب پناه بردم و یکی دو ساعت بعد که یقین کردم خوابیده به منزل برگشتم و با دلی خون کنار بچه ها دراز کشیدم.
کارهای حسین دیگر آبرو برایم نگذاشته بود. هر روز که می خواستم از منزل خارج شوم از خجالت در و همسایه رویم نمی شد سرم را بلند کنم. از نگاه های آنان می خواندم که به امور زندگیمان واقف شده اند. حسین نه آبرو سرش می شد و نه حیا داشت. وقتی عصبانی می شد هر چه از دهانش در می آمد نثار من و جد و آبادم می کرد و جلوی هر کس و ناکس سکه یک پولم می کرد. بارها و بارها با تحقیر و کتک مرا از منزل بیرون می کرد و من ترسان و لرزان به منزل سید مطلب رفتم. حسین در حالت مستی انقدر فحش می داد و ناسزا می گفت تا از خستگی به خواب می رفت.اون وقت بود که سید مطلب آهی می کشید و خطاب به من می گفت: برو دخترم. دیگر آروم شد. برو پیش بچه هات، آخرش درست میشه! و من می پرسیدم:کی؟ در این فکر بودم که چه باید بکنم. زیرا به حقیقت راه به ایی نداشتم. نه پدر و مادری داشتم که حمایتم کنند و نه تحصیل و مدرک و هنری که با اتکا به آن بتوانم روی پاهای خودم بایستم.شب زنده داری های حسین و به خانه نیامدن های او مرتب تکرار می شد. او روز به روز کج خلق تر و تند مزاج تر می گردید. روزها خسته و کسل از خواب بیدار می شد و مرتب خمیازه می کشید. ابتدا فکر می کردم مریض شده اما بعد متوجه شدم معتاد شده است.پس از سه سال از منزل سید مطلب این مرد نازنین اسباب کشی کردیم و به منزل جدیدی در خیابان شهباز رفتیم. خانه جدید در یک کوچه طویل واقع شده بود که با خیابان اصلی پانصد متر فاصله داشت و متعلق به مردی به نام آقا کریم بود که اتفاقاً از هم ولایتی های خودمان بود. آقا کریم به اتفاق همسر و چهار فرزندش که دو پسر و دو دختر بودند زندگی آبرومندی داشتند. خانه شان خیلی با صفا بود. از در کوچه وارد دالانی باریک نی شدیم که دو طرف آن اتاقهایی قرار داشت که ما اتاق سمت راست را اجاره کردیم. از انتهای دالان چهار چهار پنج پله پایین تر حیاط بزرگ و مشجری قرار داشت که حوض آبی نیز در وسط آن بود. حوض فواره ای
ص42-61
داشت که تابستانها آن را باز می کردند که منظره زیبایی به وجود می آورد و علاوه بر آن موجب خنکی مطبوعی می شد . چهارطرف حوض نیز باغچه های سه گوشی وجود داشت که درختان میوه در آن کاشته شده بود. کف حیاط با آجر فرش شده بود. روبه روی دالان در طرف مقابل ساختمان دوطبقه ای بود که طبقه اول آن شامل آشپزخانه و انباری و طبقه بالای آن متعلق به آقا کریم بود که با خانواده اش در آن زندگی می کردند.
یک روز صبح پس از آنکه از خواب بلند شدم مثل همیشه به آشپزخانه رفتم تا صبحانه را آماده کنم. حسین طبق معمول بدخلق و عصبانی از خواب بلند شد و خمیازه کشان سرحوض رفت تا دست و صورتش را بشوید. همان طور که مشغول فوت کردن زغال سماور بودم صدای شیرین را شنیدم که گریه می کرد. زغال که گرفت در حال برداشتن سینی بودم که صدای حسین را شنیدم که با فریاد می گفت : اعظم کجایی؟
جواب دادم: بله الان میام سپس با شتاب نان و وسایل صبحانه را داخل سینی گذاشتم و به طرف اتاق رفتم که باز هم صدایش را شنیدم که با نعره مرا میخواند . آن قدر هول بودم که کم مانده بود از پله های حیاط بیفتم خودم را به اتاق رساندم و او را دیدم که با خشم منتظر من بود گفتم : چه خبره؟ مگه صبحانه نمی خواهی ؟
در همان موقع سیلی محکمی به صورتم زد و یک لگد هم به شیرین زد و با فریاد گفت: مرده شود خودت و بچه ات و صبحانه ات را ببرند. سپس کت و شلوارش را پوشید و از درخارج شد . هنوز به پاشنه در نرسیده بود که با حالت جنون محکم به سینه ام کوبیدم و گفتم: الهی بری برنگردی کورشی جلوی پات رو نبینی و شروع کردم به گریه کردن و به بخت خودم لعنت فرستادن.
آن روز گذشت حسین آن شب که به خانه نیامد هیچ سه روز دیگر هم از منزل غیبت کرد . همچنان از دست او دلگیر و ناراحت بودم . روز سوم نزدیک ظهر با یک بغل کاغذ به خانه آمد . حتی به رویش نیاورد که موقع ترک منزل چه کرده و چه گفته بود. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است . تازه از من هم طلبکار بود. با قیافه گفت: اعظم برو ناهار رو حاضر کن بچه ها رو هم بفرست برن بیرون امروز خیلی کار دارم . چون بایستی لیست حقوق کارگران را آماده کنم وگرنه کارم عقب می افتد.
آن زمان حسین بایک شرکت خارجی که مدیرعامل آن مردی سوئدی بود کار می کرد. کار این شرکت طراحی و ساخت بود طرح ساختمانی عظیمی را در خیابان سپه پی ریزی کرده بودند و کارگران زیادی در این ساختمان کار می کردندکه مسئولیت رسیدگی به حساب و کتاب کارگران و نظارت بر آنان بر عهده حسین بود البته این کار دوم او بود و همچنان کار رسمی اش را داشت .
بدون اینکه چیزی به رویم بیاورم و یا حتی چیزی بگویم شیرین را بغل کردم و دست مجید را گرفتم تا از اتاق بیرون بروم. حسین چرخ خیاطی را از روی میز گذاشت و جلوی پنجره نشست . آن روز هوا خیلی خوب بود و من از صبح پنجره را باز گذاشته بودم تا هوای اتاق عوض شود به حیاط که آمدم او را دیدم که جلوی پنجره نشسته و مشغول تراشیدن مداد با قلم تراش است . همیشه عادت داشت با مداد کپی کار کند. هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که فریاد دلخراش او را شنیدم که فریاد زد اعظم.....
با دستپاچگی برگشتم و او را دیدم که دستش را روی چشمش گذاشته بود هنوز قدمی برنداشته بودم که با فریاد گفت: بیا که کورشدم.
با شتاب خودم را به اتاق رساندم . حسین با دو دست چشم راستش را می مالید . اشک آبی رنگی هم از چشمش روان بود. با ترس گفتم چی شده ؟ گفت : سر مداد شکست و پرید توی چشمم.
همان لحظه به یاد آوردم که چه نفرینی کرده بودم. حسین به سختی چشمانش را باز کرده بود و من سعی می کردم نوک مداد را پیدا کنم اما موفق نمی شدم .حسین از درد به خودر می پیچید و با ناله می گفت: خوشحال باش که نفرینت گرفت.
فهمیدم او صدایم را شنیده بود سکوت کردم در دل دعا کردم و از خدا نفرینم را پس گرفتم. صدای فریاد حسین که از شدت درد بود باعث شد دست و پایم را گم کنم . نمی دانستم چه باید بکنم . از سروصدای حسین آقاکریم و همسرش به اتاق ما آمدند . وقتی حال حسین را دیدند و فهمیدند چه شده گفتند: هرچه زودتر او را پیش پزشک ببرم.
نمی دانستم کجا باید بروم زیرا هیچ جا را بلد نبودم . باز خداپدر آقا کریم را بیامرزد که قبول کرد همراه ما بیاید. بچه ها را به دست مهری خانم همسر آقا کریم سپردم و بعد از آماده کردن حسین از منزل خارج شدیم. سرخیابان درشکه گرفتیم و همراه آقا کریم نزد پزشک معروفی رفتیم.
اشک هم چنان از چشم حسین روان بود و از بس که چشمانش را مالیده بود متورم و قرمز شده بود. پس از طی مسافتی به مطب دکتر رسیدیم. مطب شلوغ بود و بایستی در نوبت می ماندیم. نوبت ما شد و داخل شدیم.
دکتر چشم او را بررسی کرد و شست و شو داد به گفته دکتر چیزی در چشم حسین نبود اما او هم چنان درد داشت و بی تابی می کرد. دکتر نسخه ای برای ما نوشت و بدون اینکه نتیجه ای گرفته باشیم به منزل برگشتیم.
آن شب حسین تا صبح آرام و قرار نداشت . راه می رفت و فحش می داد. رشته کار از دستم خارج شده بود و نمی دانستم چه باید بکنم تا آرام شود. او مرا مقصر می دانست زیرا به محض اینکه اتاق را ترک می کردم باد داد و فریاد می گفت برو خیالت راحت شده دیگه می دونم که خوشحالی به این روز افتادم.
از آن روز به بعد کار و زندگی ام جز خستگی و آه و ناله چیز دیگری نبود. مرتب از این دکتر به آن دکتر می رفتیم و از این دواخانه به دواخانه دیگر بدون اینکه از این رفت و آمدها نتیجه ای بگیریم. روزهای خیلی بدی بودند. بچه هایم بی سرپرست شده بودند و غذای درست و حسابی نداشتند . خودم از بس این طرف و آن طرف رفته بودم کمر درد و پادرد گرفته بودم عاقبت پس از شور و مشورت چند پزشک نتیجه این شد که بایستی چشم راست او را تخلیه کنند زیرا عقیده داشتند به چشم دیگرش نیز لطمه خواهد خورد. قرار و مدار بیمارستان و روز عمل تعیین شد. درست یک روز پیش از عمل یکی از همسایه ها نزدم آمد و گفت: اعظم خانم شما که تمام دکترهای حاذق تهران را زیر پا گذاشتید و نتیجه نگرفتید من دکتری را می شناسم که اسم و رسم و دک و پز ندارد یهودی هم هست اما می دانم خیلی مجربه مریضهای زیادی پیشش رفتند و راضی برگشتند . بیا و یک بار هم این دکتر را امتحان کن ببین چی میشه.
موضوع را به حسین گفتم: بر خلاف همیشه خیلی زود موافقت کرد و همان روز با نشانی که از همسایه گرفته بودم به آنجا رفتیم.
مطب این دکتر در یکی از محله های قدیمی تهران بود . یک خونه قدیمی با در و دیواری کاهگلی با در چوبی کوبه دار که مرا به یاد دهمان می انداخت.
در بسته بود کوبه را به صدا در آوردم زنی مسن جلوی در آمد و آن را باز کرد و بعد از اینکه فهمید با دکتر کار داریم ما را به داخل راهنمایی کرد. وارد حیاط که شدم نزدیک بود از حسین بخواهم که بازگردیم ولی با خودم گفتم ماکه این همه راه آمدیم بهتر است ببینیم چه خواهد آمد. همان لحظه چشمم به پیرمردی افتاد که جلوی درگاه یکی از چند اتاق داخل حیاط ایستاده بود پیراهن و شلواری به رنگ سفید به تن داشت و شب کلاهی سفید نیز روی سرش بود. با اشاره دست او داخل اتاق شدیم. پس از شنیدن شرح بیماری حسین او را روی صندلی نشاند و با چراغ قوه چشمش را نگاه کرد چشم را شستشو داد و بعد از چند لحظه دوباره او را معاینه کرد و این بار با کمک ذره بین و یک پنس تکه ای سیاه و کوچک را از داخل سفیدی چشم او بیرون آورد و بعد آن را به من نشان داد و گفت: بگیر این همان چیزیست که یک هفته دنبالش می گردید و پیدایش نمی کنید.
نوک پنس زغال باقی مانده مداد را دیدم که به باریکی نوک زون بود و دوسه میل طول داشت .
حسین نفس راحتی کشید و از خوشحالی می خواست دستهای دکتر را ببوسد. دیگر از ریزش اشک و درد خبری نبود. من نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که همه چیز به خیر گذشته است . با خوشحالی از مطب دکتر خارج شدیم و به منزل برگشتیم . آن شب حسین پس از مدتها راحت خوابید و من هم که از آه و ناله هایش راحت شده بودم با خیال راحت چشم برهم گذاشتم.
در تمام این مدت از دوستان نور چشمی اش خبری نبود اما همین که فهمیدند حالش خوب شده مثل این بود که مویشان را آتش زده باشند سر و کله شان پیدا شد و باز همانی شد که بود.
یک روز جمعه پس از صرف صبحانه دیدم حسین آماده شد تا خواستم بپرسم کجا می روی خودش گفت: اعظم امروز می خواهم با دوستانم به زیارت حضرت عبدالعظیم بروم.
من هم خیلی دلم می خواست به زیارت بروم ولی می دانستم به محض اینکه خواسته ام را به او بگویم غرغرش به آسمان خواهد رفت که نه می شود و سخت و است و دور است و بچه ها کوچکند و از این حرفها آن زمان فاصله تهران تا شهرری همه بیابان بود رفتن به آنجا خودش یک مسافرت به حساب می آمد . جاده ای خاکی که هیچ آبادی و آبادانی نداشت . در اطراف جاده هم تا چشم کار می کرد مزرعه و جالیز بود.
آن شب با اینکه عادت به نیامدن حسین داشتم ولی نگران بودم و خوابم نمی برد. نیمه های شب در عالم خواب و بیداری بودم که با شنیدن صدایی شبیه ناله از خواب پریدم . ابتدا فکر کردم این صدا از تصورات من است. قل هو والله خواندم و خواستم بخوابم که باز آن صدا را شنیدم. متعاقب آن چیزی به در کشیده شد از جا پریدم و خوب گوش دادم . اشتباه نمی کردم چیزی به در کشیده می شد مثل گربه ای که به در پنجه بکشد.
تردید را کنار گذاشتم و بی معطلی به طرف در کوچه دویدم و آن را باز کردم از چیزی که می دیدم کم مانده بود فریاد بکشم. حسین مچاله پشت کوچه افتاده بود و از درد به خود می پیچید . تا مرا دید با تضرع و در حالی که صدایش میان ناله هایش گم می شد گفت : اعظم به فریادم برس دارم میمیرم.
به زحمت زیر بازویش را گرفتم تا بلندش کنم. زورم به او نمی رسید با زحمت او را به داخل اتاق آوردم. بوی گند مشروب می داد به محض وارد شدن به اتاق گفت که حالش به هم می خورد برایش ظرفی آوردم تا محتویات معده اش را خالی کند . بعد تمیزش کردم و آب سرد و نبات برایش آوردم . حالش که بهتر شد در رختخواب خواباندمش کم کم ناله اش کمتر و کمتر شد تا به خواب رفت . نگاهی به او انداختم و آهی کشیدم و بعد وارد اتاق شدم تا آثار کثافتی را که از او بر جا مانده بود پاک کنم . پنجره را باز کردم بلکه هوای اتاق عوض شود و بعد لباسهای کثیفش را از اتاق خارج کردم.
وقتی کارم تمام شد سپیده صبح سرزده بود . خسته بودم ولی خوابم نمی آمد . گوشه ای نشستم و همان طور که به او نگاه می کردم به زندگی جهنمی ام فکر کردم.
صبح زود حسین دل درد و تهوع داشت چادرم را سرم انداختم و برای آوردن دکتر از منزل خارج شدم . پزشکی را برای این منظور پیدا کردم و با هزار خواهش و التماس او را به منزل آوردم تا حسین را معاینه کند. پزشک بعد از معاینه نسخه ای نوشت و رفت. من هم برای تهیه دارو از منزل خارج شدم . حال حسین که بهتر شد از او چگونگی ماجرا را پرسیدم و متوجه شدم جریان از این قرار بوده که آن روز صبح با چند نفر از دوستانش با بساط مشروب و منقل به بهانه زیارت از شهر خاجر می شوند و در جایی کنار شهرری که سبزه زار بوده بساط باده گساری و ساز و ضرب را پهن می کنند. حسین پس از افراط در کشیدن تریاک و خوردن مشروب به دل درد مبتلا می شود و دوستان عزیزش که برزخ شده بودند به جای اینکه او را به درمانگاه و دکتر برسانند او را سوار درشکه کرده و پشت در منزل رهایش می کنند.
حسین تا چند روز بیمار بود من هم طبق معمول از او پرستاری می کردم . در این گیرودار شیرین بیمار شد . تهوع و اسهال شدیدی داشت به طوری که در عرض یک روز نیمی از گوشت تن بچه آب شد. روز دوم متوجه شدم اسهال خونی دارد. بر سر زنان او را به پزشک رساندم. پزشک برایش دارو تجویز کرد ولی بی فایده بود . شیرین کوچک و قشنگم عصر روز سوم بیماری اش چشمانش را روی هم گذاشت و دیگر باز نکرد و مرا در سوگ خود سوگوار کرد.
همسایه ها جمع شدند و دخترم را بردند و دفن کردند مرگ شیرین داغ مرگ مرتضی را هم تازه کرد . به شدت احساس ناراحتی می کردم به خصوص که می دیدم حسین عین خیالش نیست.
روزها از مرگ شیرین می گذشت اما من همچنان بی تاب بودم و در پیله تنهایی خود فرو رفته بودم.
از دست حسین عاصی شده بودم و هر چقدر هم بی چاره بودم به جایی نمی رسیدم. آن قدر بی دست و پا و بی فکر بودم که حتی عقلم نمی رسید بروم خیاطی یاد بگیرم و حتی شده شلوار راحتی بدوزم تا خرج خودم را در بیاورم تا این قدر محتاج و در به در پول حسین نباشم که مجبور باشم این طور تحملش کنم.
پس از دوسال که منزل آقا کریم بودیم از آنجا هم بلند شدیم و به جای دیگر نقل مکان کردیم.
منزل جدید متعلق به زنی مسن بود به نام خانم اصفهانی که از نامش مشخص بود اهل اصفهان است . غیر از آن لهجه غلیظ اصفهانی هم داشت چند پسر و دختر و نوه داشت که در آن منزل زندگی می کردند. عروسهایش هر دو جوان و نامهایشان عفت و نصرت بود. شاید هم سن و سال بودنمان باعث شد که خیلی زود با هم جور شویم. هر دو چشم دیدن مادرشوهرشان را نداشتند و تا چشم او را دور می دیدند پشت سرش صفحه می گذاشتند. به نظر من که خانم اصفهانی زن بدی نبود فقط خیلی به تمیزی اهمیت می داد به خاطر همین هم توقع داشت عروسهایش نیز همان طوری باشند که او می خواهد خانم اصفهانی عاشق گل و گیاه بود و همیشه از دیدن حایط تمیز و مشجرش لذت می برد. در بهار و تابستان در حالی که شلیته و تنبان گلداری به تنش بود روی تخت کنار حوض زیر سایه درخت می نشست و قلیان میکشید . گاهی من هم پهلوی او می نشستم و او از گذشته اش برایم صحبت می کرد. البته گاهی هم از عروسهایش بد می گفت.
آنجا بود که احساس کردم باز هم حامله ام با همان ویار و حالتهای بد گذشته باز هم بیزاری از غذا و آفتاب سه ماه اول حاملگی که گذشت حالم بهتر شد . تا مدتها از این موضوع به کسی چیزی نگفتم وقتی حسین موضوع را فهمید خیلی خوشحال شد شادی او متعجبم کرد زیرا نیست به بچه های قبل چنین نبود. گاهی اظهار می کرد این بچه را خیلی دوست دارد و امیدوار است قدمش مبارک باشد.
چهارماهم بود که عروس دایی حسین با شوهر و دو پسرش از شهرستان به تهران آمدند و به فاصله چند منزل از ما خانه ای اجاره کردند. ابتدا خیلی خوشحال شدم و فکر کردم با وجود عروس دایی حسین که نامش محترم بود از تنهایی درآمده ام هرچه بود از اقوام بود. ولی خیلی زود فهمیدم که اشتباه فکر کرده ام زیرا محترم زنی سبک مغز و بی فکر بود واگر گاهی چیزی بر خلاف میلش پیش می آمد زمین و زمان را به هم می ریخت و کولیگری می کرد. هنوز دوماه از آمدنش نگذشته بود که چندین و چند بار سردو پسرش جلوی همسایه ها در آمده بود و با آنها حسابی دعوا کرده بود . شوهرش هم صدایش در نمی آمد زیرا از او حساب می برد.
محترم مرتب به منزل ما می آمد زیار سور و سات آنجا خیلی بهتر از منزل خودش بود البته گاهی هم به من کمک می کرد که به ازای کمکش چند برابر متوقع بود.
ماه نهم حاملگی را پشت سر گذاشتم دریکی از روزهای پاییز با کمک مامای خانگی زایمان کردم این بار نیز دختری آوردم درشت و سالم وقتی او را در بغلم گذاشتند تا شیر دهم احساس کردم چقدر به او علاقه دارم. محترم کنارم بود و مرتب صحبت می کرد. از شدت خستگی در حالتی بین خواب و بیداری بودم که صدای یاالله گفتن حسین را شنیدم تا چشمانم را باز کردم محترم را دیدم که زود از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد در همان حال صدایش را شنیدم که به حسین سلام کرد و گفت: پسرعمه مژدگانی بده اعظم فارغ شد.
صدای سرحال حسین نیز به گوشم رسید که پرسید: خوش خبر باشی به سلامتی بچه چیه ؟
محترم گفت: دختر یک دختر قوی و درشت.
حسین با خوشحالی که از او بعید می دانستم گفت: به به چی از این بهتر من دختر را بیشتر از پسر دوست دارم ان شاالله قدمش مبارک باشه.
لحظه ای بعد حسین با لبی خندان وارد اتاق شد و کنار رختخواب من وبه عنوان چشم روشنی دو اسکناس بیست تومانی روی بالشم گذاشت . سپس با لبخند به بچه که کنارم به خواب رفته بود خیره شد. چشمانش از خوشی برق می زد و این باعث شد تا من نیز به کودک نگاه کنم . همان لحظه امیدوار شدم شاید وجود این بچه باعث شود سرش به زندگی گرم شود و دست از کارهایش بردارد.
نام بچه را یاسمین گذاشتیم که به راستی مثل گل یاس سفید و زیبا بود البته که نه زیبایی و لطافت یاسمین و نه علاقه ای که حسین به او داشت هیچ کدام باعث نشد تا او تغییری در وضعیت خودش بدهد الواطیها و شب زنده داریهایش هم چنان ادامه داشت و مدتی هم بود صفت دیگری هم به آن اضافه شده بود از این طرف و آن طرف می شنیدم که رفیقه باز هم شده . از این بیشتر از همه صفات زشتش وجودم را به آتش می کشاند. خلاصه به هر طریق مخل آسایشم بود اگر خانه نبود دلم غمگین بود که در آغوش چه کسی به سر می برد و اگر هم خانه بود آن قدر بهانه می گرفت تا با فحش و فصاحت منزل را ترک کند. از هیچ کس و هیچ چیز پروایی نداشت . به تازگی عادت زشتی هم پیدا کرده بود و آن اینکه بدون ملاحظه و فقط برای زجر دادن من قربان صدقه قد و بالای زنان هرزه ای که با آنان در ارتباط بود می رفت و ان قدر وقیح بود که به این کارش افتخار هم می کرد.
این حرفها دلم را به درد می آورد اما سکوت می کردم تا شاید شرم کند اما گویی سکوت من او را جری تر می کرد زیرا یکی یکی نام رفیقه هایش را می برد و در آخر هم می گفت: حال بشن و اونقدر بق کن تا چشمت کور شه .
بدتر از همه شبهایی بود که مست به خانه بازمی گشت. از هما سر کوچه صدای آوازش بلند بود و این نشان می داد که به او خیلی خوش گذشته است اما اگر غیر از این بود صدای فحض و عربده اش را می شنیدم که به زمین و زمان بد می گفت. وقتی هم که به درخانه می رسید با مشت و لگد به جان در می افتاد و فحاشی می کرد روزها شرمم می آمد به صورت همسایگان نگاه کنم با خودم می گفتم در مورد من چگونه فکر می کنند اما آن مردمان شریف آن قدر معرفت داشتند که مرا بی گناه بدانند و حتی برایم حرمت قائل بودند که با چنین شوهری سازگاری می کنم.
یک بار دونفر از طرف حسین به منزل آمدند تا کاغذهایی را که او لازم داشت به اداره ببرند وقتی وارد حیاط شدند با تعجب به در و دیوار نگاه می کردند نمی دانستم چه چیز برایشان این قدر حیرت انگیز اشت کاغذها را به دستشان دادم و رفتند. در کوچه را بستم و خواستم به اتاقم برگردم که شنیدم یکی از ان دو به دیگری گفت: خونه زندگیشو دیدی؟
دیگری گفت: آره بابا زن و بچه شو تو همچین جایی نگه می داده اونوقت برای یک زن هرزه اتاقی می گیره که کف و دیوارش با قالیچه فرش شده هی روزگار آدمی چه کارا که نمی کنه.
مست و بی اراده روی پله ها نشستم و تامدتی حس بلند شدن نداشتم . احساسم می گفت حسین به من خیانت م یکند اما شنیدن آن از زبان دیگران چیز دیگری بود.
دیگر علاقه ای نسبت به او در قلبم نبود. هرچه عشق نسبت به او داشتم همه را ازدست داده بودم و فقط به عنوان پدر بچه هایم به او نگاه می کردم. به قول قدیمیها با لباس عروس به خانه بخت رفته بودم و باید با کفن از خانه اش خارج می شدم.
مادرم هرچند وقتی سری به ما می زد وقتی با او درددل کردم و از او راه چاره می جستم می گفت: ننه کاری از دستت برنمیاد باید بسوزی و بسازی اگر بچه هات رو ول کنی می دونی چه بلایی سرشون میاد دخترت فاسد میشه و پسرت دزد.
حرفهای مادرم دلم را می لرزاند حتی فکر کردن به این موضوع هم مرا به وحشت می انداخت.
از کارها و حرفهای حسین دیگر دل و دماغی برایم نمانده بود. از خودم دست کشیده بودم به طوری که احساسی برای زن بودن در وجودم نمانده بود مثل مرده متحرکی بودم که فقط کارخانه کردن به خاطرم مانده بود.
گاهی عفت و نصرت ملامتم می کردند و می گفتند تو که می دونی شوهرت اینقدر هب زلمبو و زینبو علاقه داره چرا خودت رو برای شوهرت درست نمی کنی؟ لباسهای قشنگ و شیک بپوش آرایش کن موهاتو فر بزن.
من هم تمام این فوت و فنها را به کار بردم سرم را فر زدم لباسهای قشنگ پوشیدم شبها با آرایش منتظرش شدم اما افسوس یا نمی آمد یا اگر هم می آمد به محض دیدن من می گفت اه اه این کثافتها چیه به لب و لپات زدی؟ برو زود اونا رو بشور درست شدی عین چیتا.
سرخورده و حیران از این همه حماقت به حیاط می رفتم تا رنگ و روغن را از صورتم پاک کنم. گاهی شیطان در گوشم می خواند برو این دام بر مرغی دگر نه ....ولی من اهل دام و دانه نبودم. من همان مرغ خانگی بودم که مادرم نجابت و سازگاری را به من تزریق کرده بود و تنها راهی که نشانم داده بود سوختن و ساختن بود.
زمانی به شناخت افراد و محیط اطرافم یقین حاصل کردم که چهار سال داشتم با همان قدرت تشخیص محدودی که مقتضای سنم بود می دانستم نامم یاسمین است و یک برادر بزرگتر از خود به نام مجید دارم البته بعدها فهمیدم که فرزند چهارم حسین و اعظم هستم.2
آن موقع در یک حیاط وسیع و بزرگ در محل آب منگل زندگی می کردیم که البته اجاره نشین یکی از اتاقهایی بودیم که دور تا دور حیاط قرار داشت .
حیاط به قدری بزرگ بود که به آن حیاط باغی می گفتند . شاید چیزی حدود دوسه هزار متر مربع وسعت داشت سمت راست در زنگ زده و بزرگ منزل ساختمانی دوطبقه قرار داشت که از آهن و چوب ساخته شده بود. طبقه اول آن با پله های چوبی به طبقه دوم که تراسی از تخته های به هم میخ شده داشت راه پیدا می کرد. در این طبقه چهار اتاق وجود داشت که یکی از آنها متعلق به خانواده ما بود . در سمت چپ منزل نیز باغچه ای وسیع واقع شده بود که درختانی بلند و قطور داشت جلوی ساختمان حوضی به نسبت بزرگ قرار داشت که همواره لبریز از آب بود. منبع آب این حوض جویی بود که از وسط باغ می گذشت که پس از وارد شدن به حوض از طرف دیگر به جوی باریکی وصل می شد که از زیر پشته در حیاط بیرون می رفت و به رودخانه ای که از کنار کوچه می گذشت می ریخت.
به غیر از ما سه خانواده دیگر هم در طبقه بالا زندگی می کردند که بچه های قد و نیم قد داشتند. خوب به خاطر دارم که با بعضی از آنها که هم سن و سال خودم بودند هم بازی بودم.
یکی از آنها پسری بود به نام امیر که شاید یک سال از من بزرگتر بود او تنها فرزند ایران خانم و عباس آقا بود ایران خانم زنی متشخص و نازنین بود قد بلندی داشت و خیلی نظیف و پاکیزه بود.علاوه بر آن خوش لباس و خوش صحبت هم بود و خیلی موقر راه می رفت. تعریف او همیشه در منزل بود مادر خیلی او را دوست داشت .پدر هم در مورد باکفایتی او با مادر هم عقیده بود عوض ایران خانم عباس آقا مردی عامی بود که هیچ وجه تشابهی با همسرش نداشت و به غیر از آن معتاد هم بود. نمی دانم چه شغلی داشت که اکثر مواقع منزل بود البته مشخص بود در آمدش کفاف خرج زندگیشان را نمی دهد زیرا ایران خانم به عنوان کمک پرستار تجربی در بیمارستان مسلولین شاه آباد کار می کردو شاید همین موضوع باعث شده بود تا روشنفکر تر از زنان دیگر باشد.
خوب به خاطر دارم که گرایش من به بازی به امیر پیش از آنهای دیگر بود. زیرا امیر هم خوب تربیت شده بود هم بچه آرام و مودبی بود یک بار من و امی می خواستیم بادامی را که پیدا کرده بودیم بشکنیم. برای این کار چکشی از انباری خانه پیدا کردیم . سر اینکه کدام یک از ما ضربه را روی بادام بزند کمی جر و بحث کردیم تا اینکه او که هم سنش و هم زورش از من بیشتر بود موفق شد مرا مجاب کند تاچکش را به دست بگیرد. امیر چکش را بلند کرد و محکم روی بادام فرود آورد همان لحظه صدای فریاد جگرخراش من بلند شد زیرا چکش روی انگشت من که بادام را نگه داشته بودم فرود آمد بماند که چقدر گریه کردم و درد کشیدم. آثار ضربه آن روز هنوز هم با من است و مرا به یاد دوران خوبی می اندازد که در آن خانه داشتم.
دوران کودکی من در آن خانه و باغ می گذشت و بدون غم و گرفتاری روزگار می گذراندم تا اینکه از میان صحبتهای پدر و مادر شنیدم که قرار است خانه ای بخریم.با استدلال کودکانه ام فکر می کردم چه لزومی بر این کار است مگر خانه نداریم . دعا می کردم پدر و مادر این کار را نکنند تا من مجبور نباشم از دوستانم جدا شوم . خب مقتضای سنم بود که فرق بین خانه خودمان و خانه دیگران را ندانم.
یک روز پدر زودتر از همیشه به خانه آمد و شنیدم که با خوشحالی به مادر گفت که قرار است با یکی از دوستانش به نام آقای زربندی زمینی به شراکت بخرند . مادر که از شنیدن این خبر از شادی روی پایش بند نبود نفس عمیقی کشید و از ته دل خدا را شکر کرد.
همان طور که پدر گفته بود او و دوستش زمینی به مساحت چهارصد متر در همان کوچه خریدند و قرار شد دو خانه در آن بسازند. بماند که برای ساختن این خانه چه سختیهایی که نکشیدیم زیرا پدر برای این کار خیلی دست و دلبازی نمی کرد و گویی زورش می آمد پولهایش را صرف ساختن خانه کند.در کل پدر چنین بود . به خانواده اش که می رسید خیلی سخت می گرفت اما در عوض برای رفقا و دوستان بیشمارش تا می خواستی دست و دلباز و لوطی صفت بود به هر صورت خانه ساخته شد و ما زمانی به آنجا اسباب کشی کردیم که دیوارهایش هنوز کاهگلی بود و در و پنجره نداشت . پاییز که از راه رسید با تخته و مشما جلوی ورود هوای سرد را گرفتیم و تا بهار سال بعد را این طوری طی می کردیم . با شروع فصل بهار روی دیوارهای کاهگلی علف سبز شده بود که این پدر را به فکر تکمیل ساختمان نیمه کاره انداخت پس از مدتی پنجره های مشبکی کار گذاشته شد و دیوارها نیز گچ کاری و بعد رنگ شدند تازه آن وقت بود که می شد نام خانه روی آنجا گذاشت.
خانه مان یک طبقه ولی قشنگ بود.از حیاط چهارپله پایین می رفت تا به دالانی کوتاه می رسید که پس از گذشتن از آن حیاط دیده می شد . کنار حیاط آشپزخانه و پستو قرار داشت که از آن به عنوان زغالدانی استفاده می شد . روی آشپزخانه و پستو اتاق بزرگی بود که اثاثی داخل آن نبود . اتاقها در دو طرف دالان قرار داشت طرف چپ دالان اتاق بزرگ آفتابگیری بود که دو پله از سطح زمین پایین تر بود. از این اتاق به عنوان نشیمن و اتاق خواب استفاده می شد . اتاق دیگری رو به روی این اتاق قرار داشت که کمی کوچک تر از آن بود و به عنوان مهمانخانه استفاده می شد . در کنار این اتاق دری بود که به زیر زمین راه داشت و داخل آن آب انبار بزرگی بود که هر وقت خالی می شد از طریق میراب محله باخبر می شدیم و شبانه آن را پر می کردیم. از اتاق نشیمن چند پله به طرف بالا می رفت که به صندوقخانه راه داشت . صندوقخانه اتاقی کوچک شبیه انباری بود که سقفی کوتاه داشت که از آن برای گذاشتن رختخوابهای اضافه و دوعدد صندوقی که از جهیزیه مادر باقی مانده بود استفاده می شد. این صندوقخانه یک پنجره کوچک نیز داشت که با حفاظ مشبک زیبایی بسته شده بود و از روزنه های حفاظ هوا به داخل جریان داشت . بارها و بارها مخفیانه سر صندوقهای مادر رفتم تا کنجکاوی ام را ارضا کنم. البته چیزهایی نبود که من انتظارشان را داشتم صندوق حاوی بقچه های لباس و چادرهای متعدد مادر و پارچه های ندوخته و سبد خیاطی و دیگر وسایلی بود که به کار من نمی آمد.
وضعیت مالی پدر خیلی بهتر شده بود و مادر با ذوق و سلیقه خود خانه را به نحو زیبایی آراسته بود. هر دو اتاق را فرش محلی دستبافی پر کرده بود. مبلهایی با دسته های پهن چوبی و پارچه مخملی گل برجسته به رنگ قرمز و سفید که در زمان خودش خیلی قشنگ بود خریده و در مهمانخانه گذاشته شد. پرده های هر دو اتاق توری بود و روی پیش بخاری اتاق پذیرائی آینه ای طلایی رنگ گذاشته بودند. در گوشه اتاق نشیمن رادیویی بزرگ قرار داشت که با باتری ماشین کار می کرد . زیرا این رادیو و میز چوبی منبتی قرار داشت که نقشه های هندسی قشنگی داشت .
حالا دیگر پنج سال داشتم بعد از خود یک خواهر سه ساله به نام سیمین و یک برادر یک ساله به نام حمید داشتم . مجید هم یازده سال سن داشت و پسری زیبا با اندامی کشیده شبیه پدر شده بود که البته بسیار بازیگوش و سر به هوا بود. مجید کلاس چهارم درس می خواند و به مدرسه ترقی می رفت اما همیشه تنبلی می کرد و با تجدیدی دوسال یک بار قبول می شد کار نامه هایش را هم بیشتر اوقات از ترس پدر داخل گونی برنج یا حلب نخود و لوبیا پنهان می کرد.
زغال عمده سوخت زمستان بود هر سال تابستان زغال می خریدند و پس از الک کردن و شستن و خشک کردن آنها را در زغالدانی انبار می کردند. خاک های زغال را هم به صورت گلوله هایی درست می کردند که بعد آن را زیر زغالهای داخل منقل می گذاشتند تا دوام آتش بیشتر شود.
زمستانها کرسی می گذاشتیم و سرمای استخوان سوز را زیر گرمای مطبوع آن از یاد می بردیم . مادرم زنی با سلیقه و تمیز بود ملافه های کرسی همیشه از تمیزی و سفیدی برق می زد . روی ملافه کرسی پتوی زیبایی انداخته شده بود و یک مجمعه مسی سفید شده روی آن بود که داخل آن یک چراغ لامپای ورشویی بیست و پنج قرار داشت که شبها روشنی بخش اتاقمان بود . زمستانها بساط تنقلات که شامل گردو و کشمش و بادام و توت خشک بود به راه بود . لذت بخش ترین موقع زمانی بود که بی بی سلطان مادربزرگم یا عمه کوچکم با بچه هایشان به منزلمان می آمدند بی بی سلطان همیشه قصه هایی می گفت که شنیدنش خالی از لذت نبود.
به پیشنهاد مادر قرار شد اتاقی را که گوشه حیاط روی آشپزخانه بود به ایران خانم وعباس آقا اجاره بدهیم . این بهترین خبری بود که می شنیدم زیرا می توانستم باز هم با امیر بازی کنم.
همان سال مادر نام مرا در کودکستان نوشت و بعد برایم روپوشی زیبا به رنگ صورتی خرید تا به یاد دارم همیشه بچه مرتب و تمیزی بودم . صبحها در حالی که روپوشم را به تن کرده بودم و روبانی پاپیون شده به سرم زده بودم کیف کوچکم را در دست می گرفتم و به تنهایی و پیاده تا خیابان غیاثی می رفتم. ظهر هم بعد از تعطیلی خودم به تنهایی به منزل مراجعه می کردم.
در کودکستان به یادگیری علاقه وافری داشتم. شعرها و سرودهایی را که یادمان می دادند خیلی زود از بر می شدم. دقیق بودم و به سخنان بزرگ تر ها با علاقه گوش می دادم و خیلی دوست داشتم چیزهای زیادی یادبگیرم.
مادر با همان وضعیت و احساس و عواطفش زندگی می کرد از اینکه صاحب خانه و زندگی ای شده بود که متعلق به خودش بود خیلی راضی بود .هنوز هم با عفت و نصرت و خانم اصفهانی مراوده داشت و آنان هرچند وقت یکبار به منزلمان رفت و آمد می کردند.
مادر هم چنان زیبا بود ولی همیشه اخمی روی صورتش بود که باعث می شد از او خیلی حساب ببریم. پدر در زندگی ما به جز پول درآوردن مسئولیتی ایفا نمی کرد و همه کارها بر دوش مادر بود. با وجودی که از نظر خورد و خوراک در مضیقه نبودیم اما خرج ما یک دهم هزینه های خودش هم نبود. خوب به خاطر دارم که قرار بود برای منزل برق کشیده شود . پدر چنان دم از بی پولی زد و چنان نقش بازی کرد که مادر باور کرد برای این کار پولی در بساط ندارد . مادر بیچاره ام که حرفهای او را دربست قبول می کرد دستبندش را از دستش بیرون کشید و آن را به پدر داد و گفت: من که پولی ندارم اما این دستبند را بفروش و خانه را برق بکش.
دستبند به مبلغ سیصد تومان فروخته شد ولی برق یه چه قیمتی به منزل ما آمد فقط خدا می داند. سالهای بعد مادر برایم تعریف کرد که از در و همسایه شنیده که تمام هزینه های برق کشی را دولت خود پرداخت می کند و فقط هزینه سیم کشی و کنتور برق را باید پرداخت که آن هم مبلغ ناچیزی است . وقتی مادر این موضوع را به پدر گفت او با قیافه حق به جانبی حرف مادر را رد کرد و گفت: همسایه ها سر از حساب و کتاب در نمی آوردند و حرف های بیخودی زده اند و آخر هم معلوم نشد که هزینه سیم کشی برق چقدر شد و باقی پول دستبند مادر کجا رفت.
پدر هر روز صبح طبق معمول به اداره می رفت و ساعت دو بعد از ظهر به منزل می آمد. همیشه گل غذا برای او کشیده و کنار گذاشته می شد. مادر برای او احترام خاصی قائل بود که هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم. زیرا این احترام اکثر مواقع یک طرفه بود.
در آن زمان به خاطر خوش خدمتی پدر از طرف وزارتخانه ای که در آن کار می کرد مسئولیت اداره ای به او سپرده شده بود به همین خاطر حقوق خوبی داشت و البته خوب هم خرج می کرد.
پدر را می پرستیدم و تمام افتخار و موجودیتم در پدر خلاصه می شد. او هم مرا خیلی دوست داشت و همیشه مرا یاسی جان صدا می کرد. از بین سه خواهر و برادرم تنها مرا با خود به گردش می برد و همین موجب اختلاف او و مادر می شد که چرا بین بچه هایش فرق می گذارد.
چون پدر را دوست داشتم تمام توجهم معطوف او بود آن موقع نمی دانستم چرا پدر گاهی خوشحال است و گاهی ناراحت چرا گاهی نشسته چرت می زند و زمانی مانند آدمهای مریض تلو تلو می خورد بعدها که بزرگ تر شدم فهمیدم معتاد است ولی هنوز هم نمی دانستم این کلمه چه ماهیت زشت و بدی دارد.
پدر تریاک می کشید روزی سه نوبت بساط آن را در منزل درست می کرد گاهی سر این موضوع با مادر جر و بحثش می شد که من همیشه جانبدار پدر بودم زیرا احساس می کردم مادر مرا به قدر پدر دوست ندارد. البته پدر هم به این تفکر من دامن می زد مثلا گاهی که مادر با تحکم و تشر با من صحبت می کرد و یا حتی زمانی که مرا کتک می زد پدر مرا با خود از منزل خارج می کرد و می گفت: اگر تو را در خانه می گذاشتم مادرت تو را می کشت همین باعث می شد همیشه کینه مادرم را به دل داشته باشم.
گذشت زمان مادر را نسبت به پدر و اعمال او جری تر کرده بود. به مرور زمان مادر دیگر آن زن صبور و آرام گذشته نبود. هرچه پدر می گفت جوابش را می داد و این مجادله ها و کشمکشها بارها و بارها به کتک کاری و زد و خورد می انجامید که تنها نتیجه اش سرخوردگی و مصیبت برای ما بچه ها بود که با چشمانی گریان و دلی لرزان شاهد این صحنه های زشت و هراسناک بودیم . با این حال نمی دانم چرا همیشه حق را به پدر می دادم و معتقد بودم اگر مادر کوتاه می آمد این طور نمی شد . شاید محبت بی شائبه پدر مرا نمک گیر کرده
صفحات 62 تا 91
بود و چشم حقیقت بین مرا بسته بود و شاید هم آن قدر بچه بودم که قدرت تشخیص نداشتم.
موضوع دیگری که در بین بود این بود که نمی دانم چه عاملی باعث شده بود که پدر مرا بیشتر از بچه های دیگرش دوست داشته باشد. همیشه مخفیانه و دور از چشم بقیه به من پول می داد و هر نوع اسباب بازی که می خواستم برایم می خرید. یک بار عروسکی مو بور و خوشگل برایم خرید که لباس سفید و بلندی داشت. سیمین با دیدن عروسک خیلی گریه کرد و این باعث شد که روز بعد پدر برای او هم عروسکی بخرد، ولی این عروسک به زیبایی مال من نبود و کمی هم کوچک تر بود و لباسی چهارخانه به رنگ قرمز و سفید داشت. با این حال سیمین به همین هم راضی و خشنود شد. در اتاق نشیمن گنجه ای دو طبقه قرار داشت که مادر در بالای آن ظرف و ظروف خود را گذاشته بود و قسمت پایین آن خالی بود که من از آن به عنوان اتاق عروسکم استفاده می کردم. کف گنجه را یک تکه فرش کوچک انداخته بودم و تمام وسایل بازی ام را در آن چیده بودم. عروسکم را هم در بالای گنجه نشانده بودم و عروسک سیمین را هم به عنوان کلفت عروسکم پشت به در گنجه ایستاده نگه داشته و روی دستش حوله انداخته بودم. آن گنجه برایم دنیایی پر از زیبایی و شگفتی بود و کسی حق نداشت نگاه چپ به آن بکند.
با رسیدن عید نوروز پدر مثل همیشه با زور و فشار مادر برای ما خرید عید می کرد. حتی آن زمان هم متوجه شده بودم که پدر از خرید شب عید شانه خالی می کند و این مادر است که او را وادار می کند برای ما لباس بخرد. باز هم خودم را توجیه می کردم که مشغله زیاد پدر باعث می شود فراموش کند که باید برای ما لباس عید بخرد. به هر صورت چند روز مانده به عید از صبح زود از منزل خارج می شدیم و به خیابان لاله زار می رفتیم. مغازه های معروف آن زمان از قبیل پیرایش، جنرال مُد و فروشگاه فردوسی مرکز خریدمان بود. برای هر کدام از ما سر تا پا لباس خریده می شد، البته نه به همین راحتی. زیرا پدر خون به جگر مادر می کرد تا کاری را انجام دهد. نمی دانم غرضش چزاندن او بود یا اینکه می خواست سختی بدهد تا قدر عافیت را بدانیم. این معمایی بود که هیچ وقت نتوانستم آن را حل کنم.
صفت بارز پدر این بود که بیرون خانه شخصیتی سوای منزل داشت. همین باعث شده بود خیلی از کسانی که فقط بیرون از خانه او را دیده بودند حسرت زندگی مادر را بخورند. برخلاف میل باطنم شناختی که از او پیدا کرده بودم این بود که پدر ظرفیت کمی نسبت به مسائل دارد و بعدها متوجه شدم چقدر خوب او را شناخته ام. پدر خیلی کم ظرفیت بود به این معنی که نه جنبه شادی زیاد را داشت و نه می توانست غم را تحمل کند. صورتش مصادق ضمیر باطنش بود. وقتی مایه داشت به حدی خوشحال بود که حتی فکر مواقع بی پولی اش را نمی کرد و زمانی که کفگیرش به ته دیگ می خورد چنان ماتم می گرفت و بیمار می شد که به محض دیدن او می شد فهمید از چه رو این چنین مصیبت زده شده است.
یک تابستان پدر تصمیم گرفت ما را به مشهد ببرد. با آن خصلت مردم دار و خوش مشربی که داشت آدم خوش سفری هم بود. آن سال از گاراژ شمس العماره و با اتوبوس که تنها وسیله مسافرت بود سه روز و سه شب در راه بودیم تا به مشهد برسیم. هنوز خواندن چاووشی مرسوم بود و به همین رسم با سلام و صلوات جاده را طی می کردیم. بین راه شبها بین هشت نُه شب راننده ها کنار قهوه خانه های بین راه اتراق می کردند، زیرا جاده ها امن نبود به خصوص در منطقه ای به نام دهنه زیدر که نزدیک سبزوار بود و می گفتند گردنه راهزنان است. در یکی از همین شبها جلوی قهوه خانه ای پیاده شدیم. هر کس به گوشه ای رفت و در جایی بیتوته کرد و با آذوقه ای که همراه داشت و یا از قهوه خانه تهیه کرده بود شام خورد. همان طور که مشغول تماشای این طرف و آن طرف بودم پدر را دیدم که به طرف قهوه خانه پیش می رود. به دنبالش دویدم و دستش را گرفتم. پدر دو تخت بیرون قهوه خانه اجاره کرد که شاگرد قهوه چی زود فرشی روی آن انداخت. این تخت کنار نهر آبی قرار داشت و باغچه ای هم کنار آن بود که درختان آن مانع از قرار گرفتن در دید دیگران می شد.
روی تخت مستقر شدیم و بعد نوبت به خوردن شام رسید که شامل کباب و نان و ماست بود. پس از جمع شدن بساط شام شاگرد قهوه چی که پسرکی هم سن و سال مجید بود سینی چای را برایمان آورد که داخل آن یک قوری چینی و قندانی چوبی پر از قند و چهار استکان کمرباریک و لب طلایی قرار داشت. پس از خوردن چای روی همان تختها پتویی روی خودمان کشیدیم و دراز کشیدیم. تا پاسی از شب گذشته بیدار بودم و به آسمان نگاه می کردم. شبی آرام و مهتابی بود. سکوت همه جا را گرفته بود و فقط گاهی صدای گریه کودکی و یا سرفه پیرمردی سکوت شب را می شکست. همان طور که به قرص کامل ماه نگاه می کردم صدای آب و جیرجیرکها را می شنیدم و با تمام وجود لذت زندگی را حس می کردم. چه احساس خوبی داشتم. احساس امنیت در کنار خانواده. نفهمیدم چه وقت چشمانم گرم شد و به خواب رفتم، ولی صبح زود با تکانهای مادر چشمانم را باز کردم. هنوز آفتاب سر نزده بود، ولی جنب و جوش مسافران نشان از این داشت که وقت حرکت است. با کسلی از جا بلند شدم و همراه بقیه داخل اتوبوس رفتم. به محض قرار گرفتن روی صندلی سرم روی گردنم خم شد و به خواب رفتم.
به مشهد که رسیدیم ابتدا برای پیدا کردن جایی برای اتراق گشتیم. آن زمان هتل یا مسافرخانه وجود نداشت و یا اگر داشت خیلی کم بود. با این حال عده ای خانه هایی داشتند که آنها را به زوار اجاره می دادند. به این افراد دالان دار می گفتند. اکثر آنان در نزدیکی گاراژ می ایستادند و با صدای بلند اتاق، اتاق می گفتند. هر کس به فراخور بودجه و وضع مالی اش اتاقی می گرفت. ما نیز یکی از این اتاقها را اجاره کردیم.
اتاقی که اجاره کرده بودیم بزرگ بود و با نمدی فرش شده بود. صاحبخانه هم از دادن دیگ و سماور و بشقاب و وسایل دیگر خودداری نکرد. البته مبلغی هم برای این وسایل گرفت. به محض مستقر شدن به زیارت اما رضا مشرف شدیم. پدرم با اینکه خیلی متدین نبود، اما به ائمه ارادت خاصی داشت. خیلی زیاد او را در حال استغاثه و تضرع به درگاه خدا دیده بودم. در این مواقع به پهنای صورتش اشک می ریخت و زیر لب کلماتی زمزمه می کرد. کاهل نماز بود، یعنی گاهی نماز می خواند و گاهی نمی خواند. در مشهد شبها به اتاق دیگری که در طبقه بالای همان اتاق بود می رفت و بساط نمازش را پهن می کرد و بعد قرآن می خواند. صدایش خیلی خوب بود. سورۀ یاسین و واقعه و دعای مقاتل بن سلیمان را از حفظ می خواند. بعد هم گریه می کرد و با حالتی زار زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. من همواره نگران وضعیت پدر بودم و دور از چشمان او حرکاتش را زیر نظر داشتم و پا به پای او گریه می کردم.
همیشه مثل یک سایه او را تعقیب می کردم و هرگاه او را رنجیده خاطر می دیدم آرام و قرار از وجودم رخت برمی بست. وقتی او را می دیدم که با خود خلوت می کند پشت در اتاقش روی پله ها می نشستم و همراه با قرآن خواندن او در دل دعا می کردم تا خدا گره از کارش بردارد. آن قدر سوره یاسین و واقعه را از او شنیده بودم که آن را از حفظ شده بودم و همراه با او آن را زمزمه می کردم. همان موقع وقتی با چشمانی گریان به اتاق پایین بازمی گشتم و می دیدم که مادر و مجید و سیمین بی خیال همه چیز مشغول صحبت و گفت و گو و یا خنده هستند از آنان متنفر می شدم و بی جهت کینه شان را به دل می گرفتم و آنان را دشمن پدر می دانستم.
البته این حالتهای پدر مربوط به مواقعی بود که موضوعی به شدت او را عذاب می داد و یا گرفتاری برایش پیش آمده بود. در بقیه مواقع کاری با سجاده و مهر و دعا نداشت. از قرار نماز و استغاثه و قرآن فقط در وقت گرفتاری به کارش می آمد.
پانزده روز در مشهد ماندیم. در تمام این مدت برنامه زیارت و رفتن به بازار و مکانهای دیدنی برقرار بود. از بازار کلی سوغات و زعفران و نبات و مهر و تسبیح و خیلی چیزهای دیگر خریده بودیم و دیگر مکان دیدنی نبود که به آنجا نرفته باشیم. این سفر دنیایی لذت برایمان به همراه داشت و هیچ گاه از خاطرم محو نشد. پس از بازگشت از سفر تا مدتها فکر آن مرا به خود مشغول کرده بود و دوست داشتم بارها و بارها تکرار شود.
حالا دیگر برق به منزلمان آمده بود و وسایل زغالی و باتری دار جای خود را به وسایل برقی می داد. البته هنوز از پنکه و یخچال خبری نبود، زیرا پدر این وسایل را زیاد ضروری نمی دانست. تابستان که پنجره را با پرده حصیری می پوشاندند و با باز گذاشتن آن جریان ملایم باد خنکی مطبوعی در اتاقها ایجاد می کرد و با سایه روشنی که داشت جلوه قشنگی هم به منزل می داد.
از وقتی که پدر صاحب خانه شده بود اقوام او به تهران می آمدند و مرتب منزلمان مهمانی داشتیم. مادر به مرور تناسب اندامش را از دست می داد و چاق می شد. البته این اضافه وزن برای او همراه بیماری بود، زیرا مبتلا به برونشیت و فشار خون بالا بود. به همین دلیل نمی توانست به تنهایی کار منزل را انجام دهد و به ناچار مجبور به گرفتن کمک شد. ابتدا دختری از طریق یکی از آشنایان به ما معرفی شد که پدر او را با ماهی ده تومان استخدام کرد. نامش زری و دختری کاری و زرنگ بود. او شبانه روز پیش ما بود تا اینکه به خانه بخت رفت. بعد از او زن دیگری برای کمک به منزلمان آمد و پس از مدتی او هم رفت. زنی به نام ننه گلی هر هفته برای رختشویی به منزلمان می آمد که او نیز معتاد به تریاک بود به این ترتیب که یک تکه تریاک را با سقز در دهانش می گذاشت و در طول کار آن را می جوید. گاهی سیگار هم می کشید. آخر کار علاوه بر مزدش که دو یا سه تومان بود یک ظرف غذا و یا پیاله ای برنج خشک و یا روغن و کیسه زغالی همراهش می شد و او با یک دنیا دعا و ثنا منزلمان را ترک می کرد.
کم کم هفت سالم شده بود و باید به مدرسه می رفتم. پدر نامم را در مدرسه عطار نوشت که جنب مدرسه ترقی بود که مجید می رفت. ارمک آبی، یقۀ سفید توری، جوراب ساقه کوتاه و یک پاپیون سفید لباس فرم مدرسه بود که پدر همان روز برایم تهیه کرد. البته تنها دخترها نبودند که باید لباس یک شکل می پوشیدند. پسرها هم از همین قاعده پیروی می کردند. به خاطر دارم مجید هم کت و شلواری طوسی می پوشید که اکثر مواقع یا دکمه هایش گم شده بود و یا درزهایش پاره شده بود.
مدیر مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم زنی بود به نام خانم خلاقی که خیلی خوش پوش و خوش اخلاق بود. او را خیلی دوست داشتم و احساس می کردم من نیز مورد توجه قرار دارم، البته دلیل آن کاملاً مشخص بود. پدر عضو انجمن خانه و مدرسه بود و با پرداخت مبلغ دویست تومان عضو بانفوذ انجمن گردید. گذشته از آن خوش پوشی و خوش صحبتی اش باعث اعتبار من در مدرسه شده بود. البته خودم نیز جزوِ بچه هایی بودم که با پشتکار درس می خواندم.
کلاس اول شاگرد ممتاز شناخته شدم و کارنامه ام را با افتخار به دست پدرم دادم. پدر نیز جایزه ای برایم گرفت که همان مرا تشویق کرد تا همیشه جزوِ بهترینها باشم.
به کلاس دوم رفتم و با تجربه خوبی که از ممتاز بودن به دست آورده بودم سعی کردم آن سال را هم با موفقیت پشت سر بگذارم.
یک روز سر کلاس، مهتاب، یکی از همکلاسیهایم که کنار دستم می نشست بدون دلیل به خنده افتاد. با تعجب نگاهش کردم و در همین وقت معلم سرش را بلند کرد و ما را دید. فکر کرد من باعث خندیدن او شده ام به همین خاطر خط کشی را که روی میزش بود به طرف من پرت کرد. خط کش به صورتم خورد و مختصر دردی ایجاد شد. از شدت ناراحتی به گریه افتادم، اما درد صورتم نبود که مرا به گریه انداخته بود، بلکه چون در این کار بی تقصیر بودم احساس کردم تحقیر شده ام. تا آخر کلاس ناراحت و افسرده بودم و بعد از خوردن زنگ با همان حال به منزل رفتم. با دیدن پدر بغضم سرباز کرد و ماجرا را به او گفتم. صبح روز بعد پدر خودش مرا به مدرسه برد. هنگامی که سر صف می رفتم او را دیدم که به طرف دفتر مدرسه می رفت. نمی دانم چه گفت و چه کرد که در عرض دو روز آن خانم معلم را از مدرسه عطار به جای دیگری منتقل کردند.
مجید سیزده ساله بود و هنوز در کلاس ششم درس می خواند. چند سال رد شده بود و همواره از طرف مدرسه نامه های نارضایتی از وضع تحصیلی او به دست پدر می رسید. پدر و مادر مرتب به او تذکر می دادند، اما او توجهی نمی کرد. گویی حرف کسی را نمی فهمید. پدر مرتب او را تنبیه بدنی می کرد و گاهی این تنبیه ها به قدری سخت و شدید بود که وحشت تمام وجودم را می گرفت. یک بار چنان او را کتک زد و بعد روی برفهای باغچه انداخت که دلم برایش کباب شد. یک بار هم او را در زغالدانی حبس کرد و یک بار دیگر به مدت چهل و هشت ساعت او را در اتاق بالای آشپزخانه بدون آب و غذا حبس کرد. از این تنبیهات برای مجید به دفعات پیش آمده بود. او با مادر بهتر کنار می آمد و همواره خواسته هایش را با مادر در میان می گذاشت و همیشه او را تلکه می کرد. مادر وقتی سخت گیری پدر را نسبت به مجید می دید بیشتر طرفش را می گرفت تا به این وسیله کمبود محبت او را جبران کند. هر بار که مادر مجید را برای خرید بیرون می فرستان به او مبلغی باج می داد. از طرف دیگر خود مجید باقی مانده پول را برای خود برمی داشت. این سکه های ریز و درشت را روی پشت بام پرت می کرد و وقتی مبلغی درخور توجه می شد می رفت و آنها را جمع می کرد سپس خوراکی می خرید و یا به سینما می رفت. گاهی پدر بدون ملاحظه در ساعتهای دیروقت شب او را برای خرید مشروب از فلان شخص یا فلان محل که اغلب جای خوبی هم نمی توانست باشد می فرستاد. آینده پسری جوان که در دل شب و در میان کوچه پس کوچه های نه چندان خوشنام شهر می چرخید چه می خواست بشود؟!
رفتار تند و لاابالی پدر، تنبیهات بدنی و تحقیر و سرزنش او، همه عواملی بودند که باعث شدند مجید بچه ای بدون اعتماد به نفس و بزدل و در نهایت بی منطق و زورگو بار بیاید. بعدها هم که بزرگ تر شد تنها چیزی که خیلی خوب یاد گرفت این بود که در مقابل مسائلی که مخالف میلش بود فریاد بزند و به ضعیف تر از خود زور بگوید. او بیشتر از شش کلاس درس نخواند. نه علاقه ای به درس داشت و نه می خواست تلاش کند. علاقه اش تنها در این بود که پیچ و مهره وسایل خانه را باز کند و به عنوان درست کردن بدتر آنها را خراب کند. پدر که چنین دید تصمیم گرفت او را در یک آموزشگاه فنی ثبت نام کند. تا شاید بتواند کارهای عملی یاد بگیرد که متأسفانه مجید در آنجا هم نتوانست خودی نشان بدهد و موفق شود و نتیجه این شد که پس از مدتی بدون اینکه چیزی بیاموزد از آن آموزشگاه هم بیرون آمد.
در زمستان سال هزار و سیصد و بیست و هفت مادر آخرین فرزندش را که دختری زیبا بود به دنیا آورد. آن موقع مدتی بود که دختر دایی مادر که از شوهرش طلاق گرفته بود همراه پسر کوچکش نزد ما آمده بود و در منزلمان زندگی می کرد. نام او رباب و نام پسرش هم مهدی بود.
از وقتی رباب آمده بود مادر کمتر بهانه می گرفت و کمتر سر به سر پدر می گذاشت. رباب زن خوب و مهربانی بود که درک خوبی از مسائل داشت. علاوه بر آن همدم خوبی برای مادر بود و در کارها به او کمک می کرد.
آن شب زمستانی و سرد که مادر دچار درد زایمان شده بود رباب همه را در صندوقخانه کرد و در را به رویمان بست و گفت همین جا بازی کنید و اگر هم خواستید همین جا بخوابید. سپس ما را گذاشت و رفت. ساعتی بازی کردیم که با شنیدن صدای ریز و ظریف نوزادی فهمیدیم بچه به دنیا آمده است. زمانی توانستیم از صندوقخانه بیرون بیاییم که مادر مرتب و آرام داخل رختخوابش دراز کشیده بود و نوزادی کوچک و قشنگ کنارش به خواب رفته بود. همان موقع که فهمیدم دارای خواهر دیگری شده ام خیلی خوشحال شدم. نام این دختر را زرین گذاشتند. بی بی سلطان که اینک سنی از او گذشته بود به خانه مان آمد تا به اصطلاح مراقب مادر باشد، هرچند که خودش به مراقبت دیگران احتیاج داشت.
پدر که به خانه آمد متوجه بودم تا واکنش او را در مقابل نوزاد جدید ببینم. می خواستم ببینم آیا هنوز جایگاهم را دارم و یا با آمدن عضو جدید از مقام خود خلع شده ام. خوشبختانه هنوز سوگلی پدر بودم و حتی نسرین هم با آن چشمان زیبا و پوست سفید نتوانسته بود جای مرا تصاحب کند.
روز دهم برای مادر حموم زایمان گرفتند، بساط میوه و شیرینی آماده شد و غذای مفصلی نیز پخته شد تا با آن از دوستان و آشنایانی که به منزلمان آمده بودند پذیرایی شود. همان اول صبح مادر و بچه را به حمام بردند و در میان صلوات و دود اسفند به منزل برگرداندند.
آن روزها پدر به شدت به تریاک اعتیاد داشت و مطابق معمول روزی سه بار بساط منقلش را در منزل برپا می کرد و متأسفانه این کار را در اتاق و جلوی ما بچه ها انجام می داد. ما ردیف می نشستیم و چون تماشاخانه ای به او و کارهایش نگاه می کردیم. گاهی که به آن روزها می اندیشم معتقدم این زشت ترین منظره ای بود که می توانستم شاهدش باشم. شاید مادر هم آن موقع همین عقیده را داشت که با پدر جر و بحث می کرد که این کار را دور از خانه و یا جلوی بچه ها انجام ندهد که بدبختانه گوش شنوایی وجود نداشت. این تذکرها هر بار تکرار می شد، ولی نتیجه ای از آن حاصل نمی شد.
یک روز پدر بی مقدمه رو به مادر کرد و گفت: اعظم، می گن دکتری از خارج آمده که می تونه اعتیاد رو ترک بده. منم می خوام چند روزی برم بستری بشم. شاید بتونم از شر این لعنتی خلاص بشم.
مادر که حتی تصور شنیدن این حرف را هم نمی کرد گل از گلش شکفت و با خوشحالی از این موضوع استقبال کرد. فردای همان روز پدر با یک ساک کوچک از منزل خارج شد و رفت که اعتیادش را ترک کند.
نمی دانم کجا رفت، اما چند روز به منزل نیامد. من از فراق او هر شب اشک می ریختم تا به خواب می رفتم. غم عمیقی در وجودم لانه کرده بود و نبودن پدر به آتش این غم دامن می زد. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم و خودم را از بچه های دیگر جدا نگه می داشتم و معتقد بودم هیچ کس مثل من نمی تواند در نبودن پدر چنین غمگین باشد. هر روز نزدیک غروب چشم به در می دوختم و منتظر بودم بازگردد. شبها که مشغول نوشتن تکالیفم بودم گهگاهی به عکس او که روی تاقچه اتاق بود نگاه می کردم و دور از چشم بقیه اشک می ریختم. هیچ کس غم مرا درک نمی کرد و حتی کلمه ای نمی گفت تا شاید تسکین پیدا کنم. مادر که سرگرم کار خود بود و شاید حتی از نبودن پدر خوشحال هم بود. البته او حق داشت زیرا از جر و بحثهای بدون نتیجه و همیشگی که اغلب با پیروزی پدر و نشستن حرف او به کرسی خاتمه می یافت خبری نبود. مجید و بقیه بچه ها هم که از سر و کول هم بالا می رفتند و بدون شک از اینکه کسی نبود سرشان فریاد بکشد تا ساکت باشند خیلی هم راضی بودند. مجید مثل همیشه خوشمزگی می کرد و بقیه را می خنداند، اما من با ناراحتی رو برمی گرداندم و در قعر اقیانوس نگرانی غرق می شدم. سؤالاتی مثل خوره روحم را می خورد. اگه پدر بمیره چی؟ اگه دیگه خونه نیاد چی؟ یعنی میشه باز هم پدر رو ببینم؟
عاقبت پدر بازگشت. شاید اگر دنیا را به من می بخشیدند آن قدر خوشحال نمی شدم. به پای پدر چسبیده بودم و بوی تن او را با تمام وجود به ریه هایم می کشیدم. پدر خوشحال و سرحال بود و از آن حال نزار گذشته خبری نبود. همان شب به مادر گفت: اعظم، نمی دونی این دکتر معجزه می کنه. هر روز یک آمپول به ما تزریق می کرد، ما هم دیگه هوس کشیدن تریاک نداشتیم.
همه ما بی نهایت خوشحال بودیم و از اینکه پدر از شر تریاک لعنتی راحت شده بود خدا را شکر می کردیم.
یک روز ایران خانم که چندی بود جای دیگری منزل گرفته بود برای دیدن مادر به منزلمان آمد. او و مادر هنوز با یکدیگر رفت و آمد داشتند و از حال هم بی خبر نبودند. ایران خانم همان یک پسر را داشت و عقیده داشت با وجود شوهری مثل عباس همان امیر هم زیادیست. امیر در کلاس پنجم درس می خواند و این طور که ایران خانم می گفت درسش خیلی خوب بود. عباس آقا هم به همان وضعیت قبل بود با این تفاوت که دیگر ایران خانم خرج او را می داد و او از صبح تا شب گوشه منزل مشغول چرت زدن و تریاک کشیدن بود. بیچاره ایران خانم!
مادر و ایران خانم در حال گفت و گو بودند و من برای کاری به صندوقخانه رفته بودم. هنگامی که می خواستم پایین بیایم شنیدم که مادر جریان ترک پدر را برای او تعریف می کند و از اینکه عاقبت بساط منقل و تریاک از خانه مان جمع شده بود اظهار خوشحالی می کرد. کلام مادر هنوز در گوشم زنگ می زند: ایران خانم، نمی دونی چقدر خوشحالم. خدارو شکر که عاقبت حسین تریاک رو ترک کرد.
ایران خانم با شگفتی پرسید: خیر است ان شاءالله، چطوری تونسته این کار را بکنه؟
مادر گفت: یک دکتر مجرب و خوب که خدا الهی خیرش بدهد به تازگی از خارج آمده. می گویند کارش حرف ندارد. یک هفته ای می تونه ترک بده. کاش می شد عباس آقا هم آنجا برود و ترک کند.
ایران خانم با چشمانی که برق آن حکایت از امیدواری اش می کرد گفت: اگه این طوره که می گی خیلی خوبه. حالا چطور این کار رو کرده؟ چون این طور که من می دونم ترک این لعنتی خیلی مشکله.
مادر با لبخند گفت: والله این طور که حسین آقا می گفت هفت هشت نفر رو تو منزلش بستری می کنه و روزی یک آمپول به اونا می زنه تا کشیدن تریاک از سرشون بیفته. البته حسین هنوزم روزی یک آمپول می زنه که دیگه حسابی محکم کاری بشه.
هیچ وقت حالت ایران خانم را هنگامی که مادر داشت این حرفها را می زد فراموش نخواهم کرد. چشمانش گرد شده و چنان به مادر چشم دوخته بود که با خودم فکر کردم شاید شنیدن کار این پزشک ماهر او را چنین شگفت زده کرده، ولی بعد فهمیدم نگاه او حکایت دیگری دارد.
حرف مادر که تمام شد ایران خانم با حالتی بهت زده گفت: اعظم خانم، آمپول رو بیار ببینم.
همان طور روی پله ها ایستاده بودم و منتظر نتیجه این بحث بودم. مادر از جا بلند شد و لحظه ای بعد در حالی که آمپولی در دست داشت به طرف او آمد. من به آرامی از پله های صندوقخانه پایین آمدم و در حالی که به قیافه ایران خانم دقیق شده بودم منتظر واکنش او بودم. ایران خانم به محض دیدن آمپول رنگ چهره اش تغییر کرد و در حالی که رنگ از رویش پریده بود گفت: اعظم خانم، این چه نوع ترک کردنه؟ این آمپول پدر جد تریاکه، این عصاره تریاکه، این آمپول مرفینه!
در عالم بچگی احساس کردم مصیبتی عظیم بر سرمان فرود آمده. مادر حیرت زده با چشمانی که کم مانده بود از حدقه خارج شود به ایران خانم نگاه می کرد. برای اولین بار به راستی دلم برایش سوخت. در آن نگاه دنیایی بدبختی و سیاه روزی را مشاهده کردم.
ساعتی بعد ایران خانم رفت و ما که مرفین را شناخته بودیم با کوهی از غم ماندیم.
همان شب که پدر آمد مادر جریان را از او پرسید. پدر بدون اینکه منکر این موضوع شود گفت: آره، اون پدرسوخته سر همه ما کلاه گذاشته. پول کلانی از ما گرفت و ما را به مرفین معتاد کرد.
پس از آن برنامه تزریق مرفین دیگر علنی شد. پدر مرفین را در شیشه های ده سی سی تهیه می کرد و به منزل می آورد. سرنگی شیشه ای، پنس، سوزنهای تزریق در اندازه های مختلف و چراغ الکلی از وسایل کار پدر بود و جای منقل و وافور را گرفته بود.
هر روز صبح وسایلش را می آورد و جای همیشگی اش می نشست. سرنگ را می جوشاند و مرفین را در آن می کشید و به خود تزریق می کرد. روزها می گذشت و تزریق از روزی یک بار به روزی دو و بعد به روزی سه بار کشید. کم کم کار به جایی رسید که دیگر خودش مرفین را تهیه می کرد. این کیمیاگری هر هفته و یا دو هفته یک بار، آن هم روزهای جمعه تکرار می شد و جای تفریح و گردشمان را می گرفت. چه تفریح مفرحی!
کم کم کلاس دوم را به پایان می رساندم و درسهایم مثل سال قبل به خوبی پیش می رفت. از خواندن و یاد گرفتن لذت می بردم. پدر مرا تشویق به این کار می کرد. البته خود او با تمام خصوصیات اخلاقی بد و خوبش اهل مطالعه بود و هر شب ساعتی را به خواندن روزنامه اختصاص می داد تا در جریان وقایع سیاسی و اجتماعی روز قرار بگیرد. من کنار او می نشستم و به تبعیت از او و با وجود سواد ناقصم روزنامه می خواندم. پدر از این کار من لذت می برد و گاهی سرم را در آغوش می گرفت و روی موهایم بوسه ای می نشاند و گاهی هم غلطهایم را می گرفت. گاهی سؤالاتی مطرح می کردم و او با دقت پاسخم را می داد.
- پدر چرا ملک فاروق، پادشاه مصر، را از سلطنت خلع کردند؟
- چرا رضا شاه را به جزیره موریس تبعید کردند؟
- چرا مردم دنیا با هم جنگ می کنند؟
- امریکا کجاست؟ نام رئیس جمهورش چیه؟
- پایتخت فرانسه کدوم شهره؟
همان طور که دوست داشتم پاسخ سؤالاتم را دریافت کنم می خواستم معلومات خودم را هم به رخ پدر بکشم. او که لبخندش حاکی از لذت بردنش بود بدون اینکه حوصله اش از حرفهای من سر برود به سؤالاتم پاسخ می داد. در واقع تشویقهای او بود که خواندن و عشق مطالعه را در من زنده کرد.
پدر روی من خیلی حساب باز کرده بود و همیشه می گفت برای خودم کسی خواهم شد. گاهی اوقات مرا خانم دکتر و یا خانم مهندس خطاب می کرد که این حرف بازتاب عجیبی در وجودم ایجاد می کرد. من می کوشیدم تا آن چیزی شوم که پدر می گفت. در آن سن او برای من بُتی بود که با تمام وجود او را می پرستیدم و همیشه نگران بودم مبادا بلایی سرش بیاید. هر بار که سوزن مرفین را به پوستش فرو می کرد گویی آن سوزن را به قلب من فرو می کند. با رنگی پریده منتظر بودم این تزریق لعنتی بدون خطر تمام شود تا من نفس راحتی بکشم.
پدر در مورد اعتیادش به ما بچه ها هشدارهایی داده بود. صدای او همیشه در گوشم زنگ می زد که: مبادا به کسی بگید پدر ما توی خونه آمپول می زنه ها.
- بچه ها، حواستون باشه اگر یک وقت موقع تزریق دیدید من رنگم تغییر کرد و سیاه شد بدونید حالم بد شده. سریع مقداری آب سرد روی سرم بریزید.
همیشه با خودم فکر می کردم اگر آمپول زدن در منزل این قدر بد است پس چرا پدر این کار را می کند؟ اگر خودش هم می داند تزریق آمپول این قدر خطرناک است پس چرا جانش را در معرض خطر قرار می دهد؟ این سؤالات بارها و بارها در ذهنم تکرار می شد، ولی هیچ وقت نخواستم آن را به زبان بیاورم، زیرا می دانستم جوابی که خواهم شنید آن چیزی نیست که موافق دلم باشد. همان موقع هم می دانستم پدر چه کار هولناکی در حق ما و خودش می کند. اما نمی خواستم قباحت و زشتی کارش را بپذیرم زیرا به حدی دوستش داشتم که دلم نمی خواست حتی کوچک ترین فکر بدی درباره اش کنم.
یک روز غروب پدر به منزل آمد و پس از خوردن مختصری غذا کنار کشید و طبق معمول سر جای همیشگی اش نشست و بساط تزریق را جلویش پهن کرد. همه ما سر سفره بودیم و هر کس مشغول خوردن غذایش بود و به پدر توجهی نداشت. تنها من بودم که با نگرانی به او نگاه می کردم و منتظر بودم کارش تمام شود تا بتوانم با خیال راحت باقی غذایم را بخورم.
او همان طور که یک پا را تکیه گاه دستش کرده بود پای دیگرش را زیرش جمع کرد و سرنگ را برداشت و بعد از مالیدن پنبه الکلی به پوستش، سوزن را در دستش فرو کرد. هنوز یک ثانیه نشده بود که سرنگ را رها کرد و با یک دست گلویش را چسبید و همان لحظه رنگش مثل قیر سیاه شد. وحشت زده به او نگاه کردم. احساس کردم الان است که خفه شود. من که حال خودم را نمی فهمیدم مثل فشنگ از جا پریدم و پیش از اینکه بقیه به خود بیایند پارچ آبی که وسط سفره بود را برداشتم و در حالی که نام مقدس حضرت عباس را به زبان می آوردم آن را روی سر پدر خالی کردم و بعد خودم بی حال و وحشت زده نقش زمین شدم. تمام بدنم بی حس بود، اما از حال نرفته بودم. همان طور که نگاهم به صورت پدر بود دیدم کم کم رنگش باز شد و توانست نفس بکشد. تازه آن وقت بود که حس کم کم به بدن من بازگشت و توانستم مادر و خواهر و برادرانم را ببینم که با ترس به پدر که حالش رو به بهبود می رفت نگاه می کردند.
پس از اینکه حال پدر خوب جا آمد مرا بغل کرد و بوسید و گفت: قربون دختر خوبم برم که نجاتم داد. نزدیک بود تلف بشم.
آن موقع که هیچ، تا سالها بعد هم علت این واقعه را نفهمیدم. خیلی گذشت تا توانستم بفهمم بین تزریق عضلانی مرفین با تزریق وریدی آن چه فرقی وجود دارد و تازه فهمیدم چرا پدر به آن حال درآمده بود. بدون شک ناخالصیهای موجود در مرفین دست ساز خودش باعث آن حالت شده بود و او همواره بایستی مواظب بود که مرفین داخل خونش نشود.
فصل 3
هشت ساله بودم و در کلاس دوم دبستان درس می خواندم. سیمین هم کلاس اول ابتدایی بود و به همان مدرسه ای می آمد که من می رفتم. سیمین ذهن ناتوانی داشت و اکثر نمره هایش از دو و سه بالاتر نمی رفت. معلم او که مرا می شناخت گاهی صدایم می کرد و می گفت: یاسمین تو که درسِت خیلی خوب بود پس چرا خواهرت این طوره؟
خیلی خجالت می کشیدم، زیرا جوابی نداشتم به او بدهم. تنها کاری که می کردم این بود که از دست سیمین حرص بخورم و در دل برایش خط و نشان بکشم.
آن سال مصادف بود با سالی که دکتر مصدق نخست وزیر ایران بود. بحران نفت و وضع اقتصادی نابسامان دولت مملکت را فلج کرده بود به خاطر همین دولت برای تأمین بودجه مورد نیاز خود اقدام به چاپ و فروش قرضه های ملی نمود. این قرضه ها در اداره ها و بانکها و حتی مدرسه ها در معرض فروش گذاشته شده بود و هر کس می توانست آنها را خریداری کند. وقتی موضوع را به پدر گفتم سی تومان به من داد تا سه قرضه بخرم و گفت: به کسی نگو.
من صبح روز بعد پول را به ناظم دادم و سه عدد قرضه خریدم. چون پدر تأکید کرده بود به کسی چیزی نگویم سه عدد برگه را تا کردم و آن را در مداد تراشی که به صورت ماشین باری بود و زیر محل بار آن محفظه ای بود قرار دادم و به اصطلاح خودم آن را مخفی کردم. همان شب، هنگامی که سر تکالیفم نشستم مجید که مثل همیشه دوست داشت به چیزی ور برود تراش را برداشت و شروع کرد به بازی کردن با آن. من از ترس اینکه مبادا برگه های قرضه را ببیند و رازم فاش شود بلند شدم تا تراش را از او بگیرم. او شروع کرد به سر به سر گذاشتن با من و مداد تراش را این دست و آن دست کرد. در همین موقع بود که باربند آن عقب رفت و اوراق قرضه از آن بیرون افتاد. مجید بی درنگ آنها را برداشت و به محض اینکه فهمید آنها چه هستند رو به مادر کرد و گفت: مادر ببین، پدر به یاسمین پول داده قرضه خریده اما هرچی من گفتم می خوام قرضه بخرم گفت پول ندارم.
همین موضوع باعث شد شب که پدر به منزل آمد بین او و مادر جر و بحث شود که در نهایت منجر به کتک کاری شد. پدر هم طبق معمول به همان بهانه مرا برداشت و به منزل عمه ام برد. در طول راه زیر لب زمزمه می کرد: این زن آخرش تو رو می کشه، چشم نداره ببینتت، باید طلاقش بدم. دیگه به درد زندگی نمی خوره.
با نگرانی به حرفهای پدر گوش می دادم و از خودم می پرسیدم مگر من چه کار کرده ام که مادر این قدر از من متنفر است؟
البته این موارد به ندرت پیش می آمد که موضوع اصلی دعوایشان من باشم، ولی در کل پدر و مادر خیلی با هم دعوا و کتک کاری می کردند. بارها پدر، مادر را تهدید به طلاق کرده بود. حتی یکی دو بار هم به محضر رفته بود تا این کار را بکند که با سرزنش و نکوهش دوست و آشنا و حتی محضردار که فهمیده بود او پنج بچه دارد به خانه بازگشته بود.
این کتک کاریها و اوقات تلخیها و به خصوص بی حرمتیها و فحاشیها که مطمئن بودم به گوش در و همسایه می رسد مرا روز به روز سرافکنده تر و سرخورده تر می کرد. از بچه های همسایه خجالت می کشیدم، زیرا می دانستم آنها خبر دارند منزل ما چه خبر بوده است. بدون اعتماد به نفش و خجالتی بودم و زیاد با دوستانم قاطی نمی شدم. تنها دوستی که داشتم نسرین، هم کلاسم بود که برخلاف من باریک و سبزه بود. با او بیش از هر کس دیگر کنار می آمدم، زیرا زندگی او نیز دست کمی از من نداشت و همین وجه اشتراک باعث پیوند من و او می شد.
یکی از دوستان پدر که با آنان رفت و آمد خانوادگی داشتیم آقای زربندی بود. آقای زربندی همان شریک پدر بود که با همدیگر زمین خانه را خریده بودند و دو ساختمان در آن ساخته بودند. خانه آنها کنار خانه ما قرار داشت. آقای زربندی کارمند تلفنخانه بود، ولی مثل پدر درآمد کافی نداشت، به خاطر همین پس از این همه سال نتوانسته بود خانه اش را تکمیل کند. البته تقصیری هم نداشت. با وجود هفت سر عائله که همه مصرف کننده بودند توان مالی اش بیش از این اجازه نمی داد. بزرگ ترین پسر او سهراب، یک سال از مجید بزرگتر بود و بعد از او سیروس و سعید هر کدام دو سال با هم تفاوت سنی داشتند. بعد از سعید هم دخترش سیما بود که یک سال از من بزرگ تر بود و بعد از او هم سوسن و سارا بودند. سوسن شش ساله و سارا چهار ساله بود. سیما دختر بزرگشان دختری زیبا و زرنگ با چشمانی سبز بود که تنها عضو خانواده بود که رنگ چشمان آقای زربندی را به ارث برده بود.
خانواده آقای زربندی از تمکن مالی برخوردار نبودند. این را می شد از سر و وضع و خورد و خوراکشان فهمید. گاهی شام یا ناهار به منزل ما می آمدند. ما هم بازدیدشان را پس می دادیم، اما مادر هیچ وقت قبول نمی کرد شام یا ناهار منزلشان بماند و همیشه می گفت: ان شاءالله یک روز دیگر، ولی این یک روز هیچ وقت نیامد. همیشه از این کار مادر تعجب می کردم و با خودم می گفتم چرا مادر دوست ندارد منزلشان بمانیم. یک بار وقتی داشتیم به خانه برمی گشتیم پاسخ سؤالم را گرفتم.
آن روز برای عیادت از آقای زربندی که بیمار بود به منزلشان رفتیم. ساعتی نشستیم. در طول آن مدت همسر آقای زربندی با چای از ما پذیرایی کرد. گویا میوه ای در خانه نداشتند، زیرا خبری از آن نبود. پس از ساعتی مادر رو به پدر کرد و گفت: بهتر است برویم، شاید آقای زربندی بخواهند استراحت کند. پدر موافقت کرد. خانم زربندی و آقای زربندی شروع کردند به تعارف که ای بابا، حالا کجا می خواهید بروید، شام پیش ما بمانید و...
خلاصه از آنان اصرار و از مادر انکار. من که تازه داشتم در دفتر سوسن نقاشی می کشیدم امیدوار بودم این بار مادر قبول کند تا شام بمانیم. سلیمه خانم، همسر آقای زربندی با اصرار و حتی قسم از مادر می خواست شام بمانیم، ولی مادر مجید و حمید را که منزل مانده بودند بهانه کرد و از جا بلند شد. با بی میلی مداد را رها کردم و از جا بلند شدم.
در راه بازگشت به خانه پدر از مادر پرسید: بنده خداها این همه تعارف کردند، خب چه اشکالی داشت شام بمونیم؟
مادر نفس عمیقی کشید و گفت: خودت میگی تعارف بنده خداها نون ندارند خودشون بخورن، حالا می خواهی ما هم سربارشون بشیم. مگه ندیدی یک میوه تو خونه نداشتن. تازه ملوک خانم دیروز اومده بود خونمون می گفت دیروز سلیمه خانم رو دیده که از قصابی محله بالا گوشت گاو خریده بود.
پدر با تعجب به مادر نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت. آن موقع نمی دانستم چرا جمله آخر مادر برای پدر این قدر تعجب آور بود. ولی بزرگ تر که شدم فهمیدم در آن موقع خوردن گوشت گاو و گوساله دلیل بر فقر و نداری بود و به خاطر همین کسانی که بنیه مالی ضعیفی داشتند هیچ وقت از قصابی محل خودشان خرید نمی کردند تا مبادا کسی بفهمد چه وضعی دارند و برای تهیه گوشت ارزان به چند محله آن طرف تر می رفتند تا کسی آنان را نبیند.
وضعیت مالی پدر هر روز بهتر از قبل می شد. از لحاظ خورد و خوراک هیچ مشکلی نداشتیم. برنج و روغن و سایر مایحتاج غذایی را سالانه انبار می کردیم. میوه های جالیزی مثل هندوانه و خربزه و طالبی را با الاغ به منزل می آوردند و در پاشیر آب انبار خالی می کردند. لباسهایمان بهتر از بقیه بچه های محل بود. در طول سال هم یکی دو بار به مسافرت می رفتیم. از هفت روز هفته هم شش روز مهمان داشتیم. فامیل پدر یک خط در میان تهران و منزل ما بودند. این نرفته، آن می آمد. آن نرفته، دیگری از راه می رسید. بنده خدا صدیقه خانم، کارگرمان، هر روز تمام وقت مشغول پخت و پز و بشور و بمال بود. گاهی اوقات که مهمان زیاد از راه می رسید برای او کمک می گرفتیم. منزلمان شده بود باغ دلگشا و پدرم شده بود حسین مشکل گشا. یکی می آمد کار می خواست، دیگری نیاز به پول داشت. سید محمد هم هرگاه می آمد از کمی درآمد و خرج گران شکایت داشت و از پسرش حاجت می طلبید. شوکت خانم هنوز هم داد از دست خساست سید محمد داشت و از پدر برای کفش و چادر و چارقدش و هم چنین کفش و لباس بچه هایش التماس دعا داشت. بیشتر این تقاضاها برآورده می شد، اما توسط مادر. پدر حاضر نبود برای خانواده اش که به عقیده خودش کاری برایش نکرده بودند خرج کند. همیشه این مادر بود که با اصرار از پدر می خواست تا دل خانواده اش را به دست بیاورد تا مبادا نفرینشان پشتمان باشد. مادر از اینکه خرج بستگان پدر کند ابایی نداشت و همیشه به پدر می گفت اگر کاری برای آنان بکند وظیفه اش را انجام داده. مادر زن عجیبی بود هیچ گاه او را آن طور که باید نشناختم!
آن روز من و سیمین همراه بچه های عمه ام قایم موشک بازی می کردیم و مرتب در بین حیاط و دالان در رفت و آمد بودیم. آن روز هم سید محمد و بی بی شوکت همراه عموهایم خانه مان بودند و مادر طبق معمول همراه کارگرمان در مطبخ مشغول پختن ناهار بود. یک بار که نوبت چشم گذاشتن سیمین شد هر کدام از ما بچه ها در گوشه ای پنهان شدیم. من به طرف دالان رفتم تا پشت در اتاق قایم شوم. از بس که هول بودم متوجه نشدم پایم را روی کفش عموی کوچکم گذاشته ام. همان لحظه بی بی شوکت که می خواست از اتاق خارج شود مرا هول داد و با تشر گفت: تو مگه کوری پاتو گذاشتی رو کفش بچه من. بعد زیر لب غر زد: دختره سر به هوا جلوی پاشو نگاه نمی کنه.
حرف بی بی شوکت بدجوری تو ذوقم زد و احساس کردم خیلی تحقیر شده ام دیگر حوصله ادامه بازی را نداشتم و مثل گربه کتک خورده ای درون خانه خزیدم و روی پله ها کز کردم. مادر نگاهی به من کرد و گفت: چرا دیگه بازی نمی کنی؟
پاسخی ندادم و همین مادر را متوجه ام کرد. دوباره پرسید: یاسمین چیزی شده؟
با بغضی که ته گلویم را گرفته بود موضوع را برای مادر تعریف کردم. مادر نگاهی به صدیقه خانم کرد و سرش را تکان داد. من که دل پری از بی بی شوکت داشتم و داغ دلم هنوز خشک نشده بود گفتم: مگه شما دیروز این کفشها را برای عمو نخریدید؟
مادر سرش را تکان داد و بعد گفت: عیبی نداره، برو بازیتو بکن.
من که دلم را خالی کرده بودم برای ادامه بازی به طرف سیمین و دختر عمه ام رفتم.
این تنها مورد نبود. بارها مواردی مشابه این پیش آمده بود که این باور را به من داده بود که سید محمد و بی بی شوکت هیچ کدام از ما را دوست ندارند. البته پدر هم به آن دو علاقه ای نداشت و اگر اصرارهای مادر مبنی بر سخن خدا و پیغمبر برای نیکی به پدر و مادر نبود پدر سال تا سال خبری از آنان نمی گرفت. این بی علاقگی به حدی عیان بود که من با کم سن و سالی ام آن را متوجه می شدم. مثلاً هر بار که بی بی شوکت و سید محمد می خواستند به ده برگردند پدر اگر خواب بود حتی سرش را از زیر پتو بیرون نمی آورد تا با آنان خداحافظی کند در حالی که خوب می دانستم بیدار است. آن قدر به آن حال می ماند تا منزل را ترک کنند و بعد از جایش بلند شود. پدر عادتهای مخصوصی داشت که گاهی مرا متعجب می کرد و به فکر وامی داشت. با وجودی که با مادر سازش نداشت، اما نام او لحظه ای از دهانش نمی افتاد. توقعات زیاد پدر و سرسپردگی مادر نکته ای بود که هیچ گاه آن را درک نکردم.
- اعظم، اول هر ماه خودت منو از خواب بیدار کن و توی صورتم بخند. این کار باعث می شه تا آخر ماه بهم خوش بگذره.
- اعظم، لباسهایم را زیر کرسی گرم کن بیار تا اونارو همین جا عوض کنم و سرما نخورم.
- اعظم آفتابه مسی رو آب کن و پای کرسی بزار تا گرم بشه، می خوام صبح با اون دست و صورتم رو بشورم.
- اعظم موقع تحویل سال برو بیرون بعد بیا و به من عیدی بده تا اون سال برام سال خوبی باشه.
پدر به مادر خیلی اعتقاد داشت، اما با رفتار و کارهایش دل او را خون می کرد. مادر هم با وجودی که دل خوشی از او و کارهایش نداشت، ولی دستوراتش را مو به مو و بدون کوچک ترین اعتراضی انجام می داد. نمی دانم این اطاعت محض به چه دلیل بود. علاقه بود یا عادت؟! هیچ وقت نفهمیدم!
پدر برای اینکه ضعفهای جسمانی اش را جبران کند هر روز از قرصهای تقویت کننده و تونیکها و آمپولهای انرژی زا استفاده می کرد. انواع خوراکیهای مقوی از قبیل پسته و بادام و کشمش و گردو در کشوی میز کارش بود تا به محض احساس ضعف از آنها استفاده کند. همیشه به مادر دستور می داد گل گاو زبان و نبات و یا سنبل الطیب برایش دم کند تا قلب و اعصابش قوی شود. همیشه قطره کورامین در دسترسش بود که به محض احساس کوچک ترین ناراحتی از آن استفاده می کرد.
همان روزها بود که داروخانه ای نزدیک منزل ما باز شد. مردی به نام علی مسلک به کمک دکتر داروسازی آن را اداره می کرد. آن سالها بهداشت در مان در حال توسعه بود و مردم بیشتر به پزشکان تحصیل کرده مراجعه می کردند در نتیجه نیاز به داروهای شیمیایی هر روز بیشتر از روز پیش می شد. آشنایی پدر با علی آقا هم به علت نیاز پدر به دارو بود. هر بار که پدر *** خرید دارو از منزل خارج می شد با پلاستیکی پر از انواع و اقسام داروهای تقویتی و سرنگ و سوزن و آب مقطر به منزل بازمی گشت. این عرضه و تقاضا کم کم به دوستی او با علی آقا انجامید که این دوستی کم کم به رفت و آمد خانوادگی منجر شد.
فاصله سنی علی آقا با پدر زیاد بود، ولی چیزی که دوستی بین آن دو را بیشتر می کرد علائق مشترکشان بود و آن چیزی نبود به جز مشروب خوری