-
امانت عشق | فریده شجاعی
دوشنبه بیست آذر ماه و ساعت دو و پنجاه دقیقه بود . ان ساعت ریاضی داشتیم . تا یادم می آید همیشه سر زنگ ریاضی نیم ساعت آخر که می رسید کلافه می شدم . آنقدر به ساعت نگاه کردم که صدای فریبا بغل دستی ام در آمد : ((سپیده چکار میکنی؟ مرتب خواسم رو پرت میکنی.))
پاسخی ندادم چون حقد با او بود . همیشه فکر میکردم ساعت ریاضی خیلی طول می کشد ، آنقدر با اعداد و ارقام کلنجار رفته بودم که کم مانده بود کتاب و دفترم را از پنجره بغل میزم به بیرون پرتاب کنم . با کشیدن نفس عمیقی سرم را بالا کردم . دبیر ریاضی با موشکافی و دقت به حرکات عصبی ام نگاه می کرد . چون زیر دید دبیر بودم ، آرام نشستم و سعی کردم با دقت بیشتری مسئله ریاضی را حل کنم .
ناگهان صدای خانوم دبیر را شنیدم که مرا مخاطب قرار داد و گفت : ((خانم فراهانی اگر اشکالی دارید می توانید بپرسید ))
تا آمدم لب باز کنم صدای زنگ دبیرستان بلند شد و من به خاطر ای که مجبور نباشم موضوع را دنبال کنم ، با لبخندی گفتم : ((اشکالی ندارم متشکرم . )) و کتابم را بستم . بچه ها با سر و صدا کیف و کتابهایشان را جمع میکردند . طبق معمول هر روز با میترا از مدرسه بیرون آمدیم . در حالی که هوای بیرون را استنشاق می کردم به میترا گفتم : (( ببین چقدر درحق ما ظلم می کنند و تا این ساعت گرسنه و تشنه نگهمون میدارند . ))
میترا سر تکان داد و گفت : ((نه که تا الان چیزی نخوردی! ))
مثل او سرم رو تکان دادم و گفتم : (( بله بله یادم افتاد ، حرص و جوش ، ریاضی و تاریخ ... )) در همان لحظه چشمم به ماشین پراید امیر برادر میترا افتاد و به میترا گفتم :
-مثل اینکه امروز با من همسفر نیستی
به من نگاهی کرد و گفت :
-چطور؟
با چشم و ابرو به طرف دیگر اشاره کردم و گفتم :
-آنجا رو ببین
میترا سرش را برگرداند و با دیدن امیر رو کرد به من و گفت :
-بریم. ترا هم سر راهمان می رسانیم .
-ممنون
-تعارف نکن
و بعد دستم را گرفت . با لبخند دستم را از دستش بیرون آوردم و گفتم :
-میترا جان مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشو
میترا اخمی کرد و گفت :
-لوس بی مزه حالا دیگر داداش من غریبه شده /
خنیدم و دستم را جلو بردم تا با او خداحافظی کنم . میترا که مرا برای رفتن مصمم دید دیگر اصرار نکرد و در حالی که دست میداد گفت :
-پس تا فردا
و من نیز با گفتن خداحافظ از او جدا شدم . برای اینکه تنها نباشم و مسافت مدرسه تا منزل را زودتر طی کنم نگاه کردم تا ببینم از بچه های کلاس چه کسی را می بینم . مریم با دوستش کمی جلوتر از من بود . وقتی وقتی دیدم گرم حرف زدن با دوستش می باشد نخواستم مزاحمش شوم و تصمیم گرفتم راه را به تنهایی طی کنم . نگاهی به خیابان طولانی و طویل مدرسه انداختم و با خودم گفتم کی به منزل میرسم . از امیر حرصم گرفته بود که آن روز همپای همیشگی را از من گرفته بود . چون هر روز در حین حرف زدن این راه را طی میکردیم و طولانی بودن آن را احساس نمی کردیم حتی بعضی اوقات حرفهایمان نیمه تمام میماند . هنوز به سر خیابان نرسیده بوردم که با شنیدن صدایی خیلی نزدیک به خود آمدم .
-هی ، امروز که تنهایی ، میخوای همراهیت کنم ؟
فوری فهمیدم صدا متعلق بع مزاحم هر روزی است ، که با تنها دیدن من با پروگی به دنبالم می آمد . قدمهایم را تند کردم و از لب جوی آب به پیاده روی باریک حاشیه خیابان رفتم . ولی او دست بردار نبود و سایه به سایه من راه می آمد و صحبت میکرد . آنقدر دلهره داشتم که حرفهایش را نمیشنیدم . از این میترسیدم کبادا یکی از معلمان و یا آشنایان مرا در آت حال ببیند . او طوری پهلوی من راه میرفت که انگار همراه من است . صدایش را میشنیدم که می گفت :
-هی با تو هستم ، بیا با هم بریم گشتی بزنیم .
وقاحت را از حد گذرانده بود . خیلی دوست داشتم میتوانستم با مشت و لگد حسابی حالش را جل بیاورم . ولی افسوس نه زورم می رسید و نه رویش را داشتم . سر پیچ خیابان از من جلو افتاد و روبرویم ایستاد و راهم را سد کرد ، کم مانده بود از ترس سکته کنم . کلاسورم را به سینه چسبانده بودم و دستهایم از عرق خیس شده بود . لبم را زیر دندان فشار می دادم . با خشم سرم را بالا کردم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم . او را دیدم که با چشمانی گستاخ و وقیح تمام حرکات مرا می پایید . نمیدانم از تاثیر نگاهم بود یا از پریدگی رنگم ، کمی مکث کرد و بدون گفتن کلامی خود را کنار کشید تا عبور کنم . احساس کردم تمام بدنم یخ کرده و بی خس شده است . شاید او فکر کرده بود ممکن است پس بیفتم و برایش دردسر شوم . به هر حال با سستی و حواس پرتی خواستم از عرض خیابان عبور کنم که با شنیدن صدای ترمز خودرویی از جا پریدم . راننده با عصبانیت سرش را بیرون اورد و بلند فریاد زد :
-حواست کجاست ؟ مگه کوری؟
با اینکه عده زیادی در خیابان نبودند ولی فکر می کردم تمام چشمها به من دوخته شده ، حتی فکر میکردم در و دیوار مغازه هم چشم در اورده اند و مرا نگاه میکننئ . سرم را به علامت معذرت خواهی تکان دادم و از خیابان گذر کردم . وقتی از خیابان اصلی به خیابان فرعی خودمان پیچیدم نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم عجب روز نحسی بود . سر کوچه مثل همیشه چند جوان بیکار ایستاده بودند که آم موقع ظهر هم دست از علافی برنداشته بودند . همیشه برای من سختترین کار عبور از جلو همین چهار پنج جفت چشم بود که احساس می کردم تمام حرکاتم را زیر نظر دارند . وقتی به خانه رسیدم با خودم گفتم:
-عاقبت رسیدم
به دنبال کلیدم گشتم وقتی انرا پیدا نکردم . حدس زدم صبح ان را از جا لباسی برنداشته ام . دستم را روی زنگ گذاشتم و دو تک زنگ زدم که همیشه رمز آمدن من بود . پس از چند لحظه در باز شد و به طبقه بالا رفتم . مادرم کنار در هال منتظر بود . پس از یک بوسه و سلام گفتم :
-خواب بودید؟
مادر با لبخندی گفت :
-نه نخوابیده بودیم
بوی خوشی در فضای منزل پیچیده بودپس با همان لباس مدرسه به طرف آشپزخانه رفتم و با دیدن غذای مورد علاقه ام با خوشحالی مانتو و مقنعه را به سرعت از تنم خارج کردم و پس از شستن دستهایم به طرف آشپزخانه رفتم . مادرم با لبخند کارهایم را نگاه می کرد . ئقتس سر میز آشپزخانه نشستم او نیز آمد و کنارم نشست و گفت :
-باز که کلیدت را نبردی.
با خنده گفتم :
-چون دوست داشتم وقتی در رو باز میکنی ببوسمت
مادر با خنده پاسخ داد :
-شیطون زبون باز
سپس ادامه داد :
-امروز باید به منزل خاله سیمین بروم .
سرم را تکان دادم و گفتم :
-برای چه کاری؟
مادر در حالی که بلند میشد تا کم کم حاضر شود گفت :
-قرار است پنج شنبه جهیزیه سارا را ببرند و خاله برای تکمیل کردن آن دست تنهاست .
با خوشحالی گفتم:
-وای چه خوب . پس به زودی عروسی در پیش داریم .
و بعد با حسرت گفتم :
-خیلی دلم میخواست میتوانستم بیام ولی متاسفانه فردا امتحان دارم آن هم شیمی ... بدبختی اصلاً هم بلد نیستم ، شما به سارا و خاله جون سلام مرا برسانید
مادر سر تکان داد و گفت :
-پس سعی کن درست رو خوب بخونی منم سعی میکنم زود برگردم.... راستی تا یادم نرفته اگر پدر زود امد بگو بیاید دنبالم ....
کمی بعد خداحافظی کرد و رفت . با اینکه از رفتن مادر حالم گرفته شده بود اما اشتهایم رو از دست نداده بودم. پس از ناهار به سراغ کیفم رفتم و کتاب شیمی را برداشتم و به آن نگاه کردم . باید کلی فرمول حفظ میکردم.از حفظ کردنی زیاد خوشم نمی آمد ولی امتحان به احساس من کاری نداشت . کنار بخاری دراز کشیدم و کتابم را هم جلویم روی زمین پهن کردم ، در حال خواندن متابم بودم که کم کم چشمانم گرم شد . سرم را روی کتاب گذاشتم و خوابم برد . نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم و دیدم که پنج بعدازظهر است ، با گیجی بلند شدم . فکر میکردم مادر است که برگشته ، اما با خودم گفتم :
-مامان که کلید داشت .
و بعد گفتم لابد کلیدش رو جا گذاشته است . آیفون را برداشتم و خواب الودگی گفتم:
-بله بفرمایید
صدای علی پسرخاله ام رو شناختم که با لحن متین همیشگی اش گفت :
-سپیده منم علی در رو باز کن ...
هنوز مستی خواب در چشمانم بود فکر میکنم چشمانم پف کرده بود چون به سختی باز میشد . دکمه باز کرن در را فشار دادم و با عجله دستی بع موهایم کشیدم . فرصت نبود تا آبی به صورتم بزنم و از هیجان لبم را به دندان گرفتم و در آینه کمد جا رختی به صورتم نگاهی کردم ، هنوز چشمانم خمار خواب بود . علت آمدن علی را نمیدانستم . صدای پای او را شنیدم که از پله ها بالا می آمد و من مات و مبهوت وسط هال ایستاده بودم . با صدای زنگ در هال سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و با لخن آرومی گفتم :
-بفرمایید داخل
وقتی در هال باز شد علی را دیدم . مثل همیشه مرتب و آراسته . با لبخند سلام کرد و من نیز جواب سلامش را دادم . نگاه دقیقی به چهره ام انداخت و گفت :
-مثل اینکه بیدارت کردم .ساعت خواب
چشمانم رو بستم و لبخندی زدم و گفتم :
-باید دیگر بیدار میشدم خیلی ممنوم . تنها اومدی؟
-بله تنها هستم .
هنوز جلوی در هال ایستاده بود و قصد داخل شدن نداشت .گفتم:
-بیا تو چرا اونجا ایستادی؟
-همین جا خوب است . اومدم دنبالت بریم خانه ما
با تعجب گفتم:
-قرار نبود
با لبخند گفت :
-حالا که قرار شده پس عجله کن
احساس بد خلقی کردم و از اینکه مادر بدون توجه به امتحان من قرار مهمونی گذاشته حسابی دلخور شدم . با بی حوصلگی گفتم :
-ولی من نمی آیم . فردا امتحان دارم .
با پوزخند گفت :
-آه صحیح . چقدر هم میخونی
متوجه تمسخرش شدم اما واکنشی نشان ندادم و گفتم:
-خوب دیگه این جوریه
-خوب میتوانی کتابت را بیاری آنجا بخوانی ، نترس تنبل خانم به مامان سفارش میکنم کاری دستت نده .
-ولی من اونجا هم نمیتوانم درس بخوانم
علی با نیشخند گفت :
-ولی من مطمئنم اینجا هم باشی درس بخون نیستی...
از حرفش کمی رنجیدم و فکر مردم باید سر حرف خودم و از اینکه میخواست با بردن من حرف خود را به کرسی بنشاند حرصم گرفت .با لحن جدی گفتم:
-علی آقا شوخی نکردم . بنده فردا امتحان شیمی دارم و وقتی برای مهمونی رفتن ندارم . متاسفم که دعوتتان رو رد میکنم
علی دستی به موهایش کشید . احساس کردم حالش گرفته شد . با اینکه در چهره اش چیزی نشان نمی داد . اما دلخوری در چشمانش مشهود بود . نگاهی کرد که تا عمق روحم نفوز کرد و با لحن سردی گفت :
-سپیده خانم من هم نگفتم شوخی میکنی.اول اینکه دعوت من نیست و دعوت خاله جونت است .در ضمن چون مامان اصرار کرد اومدم دنبالت . حیف که به خاله قول دادم وگرنه برای بردنت اصراری ندارم . بدون تو هم خیلی خوش میگذره چون ....
بقیه حرفش رو خورد . از حرفی که زد احساس سرخوردگی کردم اما سعی کردم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و بعد هم به تلافی حرفش گفتم :
-شما میتونید برید اگه قرار شد خونه خاله جونم برم ترجیح میدم با آژانس برم ....
دستهایش رو در جیب شلوارش فرو کرد و نفس عمیقی کشید و با لحن آمرانه ای گفت :
-خوب اگر صحبت هایت تمام شد خواهش میکنم برو آماده شو و لوس بازی در نیاور....
در همین موقع تلفن زنگ خورد با خودم گفتم :عجب کلیدی است ، حالا که اینطور شد نمیروم تا حالش جا بیاید . به طرف تلفن میرفتم که علی گفت :
-من توی ماشین منتظرتم
و رفت پایین . با بی تفاوتی شان ام را بالا انداختم و گوشی تلفن را برداشتم . مادر پشت خط بود . وقتی صدایم را شنید گفت:
-سپیده هنوز راه نیافتادی؟
-کجا؟
مگه علی هنوز نیامده؟
چرا چند دقیقه پیش اومد. ولی مامان به شما گفته بودم که فردا امتحان دارم مگه قرار نبود زود بیای؟
-عزیزم باید وسایل سارا رو بسته بندی و تکمیل کنیم و کمی کار ناتمام باقی مانده است که باید انجام دهیم . بنابراین ممکن است کمی کارمان طول بکشد . سیمین زحمت کشیده شام درست کرده . پدر هم از سرکار یکراست می آید اینجا . علی که زحمت کشیده اومده دنبالت بلند شو بیا .
با دو دلی گفتم:
-مامان می شه من نیام؟
مادر خندید و گفت :
-میل خودت است ولی اگر بیایی بهتر است .چون خاله پروین و مهناز هم می آیند .
با شنیدن نام مهناز درس و امتحان رو فراموش کردم و با خوشحالی گفتم :
-آخ جون پس من هم اومدم
-صبر کن ، زنگ زدم بگویم خواستی بیایی قلاب بافیهایی رو که برای سارا آماده کرده بودم در بسته ای توی کمد است آنها را هم بیاور .
سریع گفتم:
-حتماً آنها را می آورم .
و بعد خداحافظی کردم و به محض گذاشتن گوشی به سرعت به سمت اتاقم دویدم تا حاضر شوم .فکر دیدن مهناز حسابی سرحالم کرده بودم مهناز دخترخاله پروین بود که او را از تمام دختران فامیل بیشتر دوست داشتم. البته سارا را هم دوست داشتم ولی چون فاصله من و مهناز حدود هفت هشت ماه بود و کم و بیش هم سن بودیم به او علاقه خاصی داشتم .ما حرف همیدگر را خیلی خوب میفهمیدیم . در کمد را باز کردم . لباس زیتونی رنگم را که تازه خریده بودم برداشتم و پوشیدم و روی آن مانتوی بلند مشکی ام را به تن کردم و روسری حریر سبز مشکی ام را که خیلی از طرحش خوشم می آمد سر کردم و با عجله جلوی آینه دستشویی رفتم و خودم را در آینه برانداز کردم . با کمی آب ابروهایم را صاف کردم و مژه هایم را با انگشت به طرف بالا کشیدم .چشمهایم بر اثر خواب ظهر خیلی خوش حالت شده بود . لبم را با زبانم براق کردم و بعد راضی از شکل و قیافه ام سوتی کشیدم . و گفتم : ای بد نیستم . راه افتادم و قتی در اتاق را قفل کردم به طرف کوچه می دویدم که وسط پله ها به یاد سفارش مادر افتادمو باز به طرف بالا برگشتم . پس از اینکه بسته را برداشتم کتابم را که بغل بخاری افتاده بود را هم برداشتم . اینبار پله ها را دو تا یکی طی کردم تا به کوچه رسیدم .پشت در کمی ایستادم تا خوب آرام شوم و بعد با خوشنسردی و بی تفاوتی از در خارج شدم . علی را دیدم که پشت فرمان نشسته بود وماشین هم روشن بود . در کوچه را محکم بستم ولی او برنگشت مرا نگاه کند . در را قفل کردم و به طرف ماشین رفتم . از قصد در پشت را باز کردم و روی صندلی نشستم . می دانستم که از این کار خوشش نمی آید مخصوصاً که صندلی جلو خالی باش کسی پشت بنشیند . آن هم یک زن .این را یکبار وقتی من و مهناز را به خانه خاله پروین میبرد از خودش شنیده بودم . ولی شیطنت وجودم را فرا گرفته بود و قادر به کنترل آن نبودم . میدانستم با این کار او را ازار میدهم ولی نمیتوانستم احساسم را مهار کنم .با بدجنسی گفتم :
-آقای راننده من حاضرم خواهش میکنم راه بیفتید
و او بدون اینکه پیاسخی بدهد یا واکنشی نشان بدهد به راه افتاد .از آینه نگاهش کردم چهره اش کمی گرفته و پکر بود . با دیدن چشمهای زیبایش که به خاطر ناراحتی کمی آنها را تنگ کرده بود و به فکر فرو رفته بود دلم برایش سوخت و برای ایکه وجدانم را عذاب ندهم فکرم را به جای دیگری مشغول کردم و سرم را به طرف پنجره گرداندم و مشغول تماشای بیرون شدم اما پرنده خیالم باز به سوی او پر کشید ....
ادامه دارد .....
-
علی مردی با شخصیت و خود ساخته بود . سال گذشته در رشته بازرگانی لیسانس گذفته بود و با شایستگی و پشتکاری که داشت توانسته بود موقعیت اجتماعی خوبی به دست آورد . البته این تنها امتیاز اونبود او زیبایی و متانت را بکجا در خود داشت . البته خوشبختانه زیبایی در فامیل ما ارثی بود و پسران و دختران فامیل از زیبایی برخوردار بودند ولی چیزی که او را از سایر پسران فامیل متمایز میکرد و باعث توجه من بود غرور مردانه اش بود و همین غرور او بود که مثل آهنربایی مرا جذب خود او میکرد . علی با مادرم صمیمیت خاصی داشت که وقتی کوچکتر بودم باعث حسادتم می شد .مادر اعتماد و علاقه زیادی نسبت به او داشت و این باعث شده بود که نسبت به سایر پسران فامیل صمیمت بیشتری با او داشته باشد . البته این احساس علاقه من نسبت به علی مربوط به یکی دو سال اخیر نمی شد . وقتی فکر می کنم میبینم از خیلی وقت پیش ، شاید هم از زمان کودکی نسبت به او علاقه داشتم ، حتی از ان موقعی که تازه به کلاس اول راهنمایی رفته بودم ، آن موقع علی کلاس سوم دبیرستان بود و من جسته و گریخته او را در مهمانی ها میدیدم . البته آن موقعا کمتر در جمع حضور داشت و همیشه از او به عنوان یک داشن آموز خوب یاد میکرردند ف چون نمره های او همیشه بالاترین بود و حتی در دانشگاه نیز رتبه اش بسیار چشمگیر بود .یاد روزی افتادم که امتحان ریاضی داشتم ، البته موضوع مربوط به چند سال پیش است . آن روز مادر ، خاله سیمین را با خانواده دعوت کرده بود تا در ضمن علی هم با من ریاضی کار کند . وقتی برای درس خواندن به اتاق من رفتیم علی آنچنان خشک و جدی درس میداد که من قهر کردم و از اتاق بیرون رفتم و پس از اینکه دوباره به خواهش و اصرار مادر به اتاق برگشتم علی صبر کرد تا مادر از اتاق خارج شود و سپس جلوی در را صندلی گذاشت و آهسته به من گفت : اگر بار دیگر لوس بشوی و قهر کنی همین جا خفه ات میکنم و جنازه ات را هم کف اتاق چال میکنم . و با این حرف به خیال خود میخواست من را یکی یک دانه و لوس بودم را تربیت کند ، آنشب انقدر ترسیده بودم که سه ساعت تمام بدون اینکه از جایم تکان بخورم به درس او گوش میکردم پس از این سه ساعت زجر اگر مادر ما را برای شام صدا نمیکرد به راستی دیوانه شده بودم . وقتی هم سر سفره نشستیم همه س دیس و بشقابها را اشکال هتندسی میدیدم وحتی موقع خواب کابوس ریاضی دست از سرم برنداشت ولی نتیجه امتحان بهتر از آن شد که حتی فکرش را میکردم ولی این پیشرفت هم باعث نشد تا این تجربه را بار دیگر تکرار کنم و وهر وقت مادر میگفت میخواهی علی کمکت کند طفره میرفتم و به طریقی از زیر آن شانه خالی میکردم . به یاد آن روزها لبخندی بر لبم نشست در حقیقت علاقه کودکی باعث به وجود آمدن عشق نوجوانی شده بود ولی سعی میکردم علاقه ام را نشان ندهم .... د رخاطره های گذشته چرخ میخوردم که از توقف ماشین متوجه شدم به مقصد رسیده ایم و ما بدون اینکه حتی کلامی رد و بدل کنیم هر یک در افکار خود بودیم . نمیدانم علی در چه فکری بود ولی هر چه بود زیاد خوشایند نبود و این را میشد از چهره عبوسش فهمید . هنگامی که میخواستم پیاده شوم باز بدجنسی ام گل کرد و گفتم :
-متشکرم .چقدر باید تقدیم کنم ؟
اما منتظر پاسخ او نشدم . چون می دانستم که چیزی نخواهم شنید . به طرف در خانه رفتم و زنگ را فشردم . زیر چشمی نگاه کردم تا ببینم او چه میکند . وقتی ماشین با سرعت زیاد گاز داد و دور شد تعجب کردم و حدس زدم از ناراحتی رفته تا دوری بزند . وقتی در خانه باز شد وارد حیاط با صفای خانه شدم . سمت راست در ورودی باغچه بزرگی بوود که تابی در وسط آن قرار داشت . این تاب از خیلی وقت پیش آنجا بود و من با دیدن آن به یاد دوران خوش کودکیم افتادم . من و مهناز و سارا از این تاب خاطرات طیادی داشتیم . زمانی که من و مهناز و سارا که دو سه سال از ما بزرگتر بود با هم خاله بازی می کردیم این تاب ماشین ما بود و هر کدام که برای خرید بیرون می رفتیم سوار آن میشدیم .... با لبخند به طرف ساختمان بزرگ خانه نگاه کردم . روبروی در حیاط اتاق سارا قرار داشت که از همان جا پنجره اش به خوبی دیده می شد .وقتی که جلوتر رفتم ناخودآگاه چشمم به سمت راست ساختمان و پنجره اتاق علی افتاد که رو به باغچه باز میشد و چشم انداز زیبایی داشت بخصوص در فصل بهار . با دیدن اتاقش به یاد او افتادم و با خود فکر کردم الان در چه حالیست ؟ و بدون اینکه بتوانم پاسخی برای خود پیدا کنم به طرف در ورودی به راه افتادم .پشت در ساختمان چند جفت کفش زنانه بود که از میان آنها کفشهای مادر را شناختم و حدس زدم غیر از مادر و خاله پروین مهمانان دیگری نیز هستند و خود را آماده رویارویی با آنان کردم . به محض باز کردن در مهناز را دیدم که منتظر من ایستاده بود . با خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و به طرف او دویدم در حالی که همدیگر را محکم در آغوش گرفته بودیم با هم احوالپرسی کردیم . در این وقت خاله سیمین از آشپزخانه بیرون آمد و با خنده به طرف من امد و گفت :
-وای وای شما چند سال است همدیگر را ندیده اید ؟ چه خبر است ؟ به بقیه هم مهلت بدید
از اغوش مهناز جدا شدم و به طرف او رفتم و با گفتن سلام بوسدیمش . سپس به طرف پذیرایی برگشتم تا با دیگران احوالپرسی کنم که چشمم به مادربزرگ افتاد و با دیدنش فراموش کردم به دیگران سلام کنم . با فریاد گفتم :
-مامانی
و با دوخودم را به او رساندم و خود را میان دستانش که برای در اغوش گرفتن من باز شده بود انداختم . تند و تند صورتش را میبوسیدم و او نیز قربان صدقه ام میرفت . در همین میان صدای مادر را شنیدم که گفت :
-سپیده جان اگر از بوسیدن مادربزرگ سیر شدی برگرد و به دیگران سلام کن
تازه آن موقع متوجه شدم هنوز سلام نکردم.با شرمندگی از آغوش مادربزرگ در امدم و با خجالت گفتم:
-سلام . عذر میخوام آنقدر از دیدن مامانی خوشحال شدم که فراموش کردم سلام کنم .
به طرف خاله پروین رفتم و او را بوسیدم و بعد با زندایی سودابه نیز دست دادم و احوال او را جویا شدم و بعد به طرف مامان برگشتم و دز حالی که بین او و خاله پروین می نشستم گفتم:
-مامان چرا پشت تلفن نگفتی مامانی هم اومده؟ آن وقت من خودم رو اماده میکردم .
مامان با خنده ای گفت :
-اتفاقاض میخواستم نگم که غافلگیر شی....
به زندایی سودابه نگاه کردم . با چشمانی درشت و زیبا من را نگاه میکرد . مطمئنم با خود می گفت :عجب دختر سر به هوایی....
مهناز به طرفم اومد و در حالی که سدتم رو میگرفت مرا از آنجا بلند کرد و به طرف کاناپه دو نفره ای برد و با هم نشستیم . چای خودش را جلوی من گذاشت و گفت :
-بخور بعد لز این همه هیجان برات لازمه
از لحن شوخش خیلی خوشم اومد . رو به مادربزرگ کردم و گفتم:
-مامانی پس دایی سعید کجاست؟
مادربزرگ با چهره بشاش گفت:
-بعدازظهر کلاس داشت ، هر جا باشد دیگر پیداش میشه
از تصور آمدن دایی مجرد و شوخم با خوشحالی دستهایم رو بهم مالیدم و گفتم:-چقدر خوب شد اومدم
سپس رو به زندایی سودابه کردم و با لبخند گفتم:
-زن دایی جون شما هم مجردی تشریف اوردی؟
زن دایی نگاه معنی داری به من کرد و با لحن رسمی که عادت همیشگی اش بود گفت:
-بله ولی شب حمید و سیاوش تشریف می آورند .
معنی نگاه زندایی را میدانستم . این را هم میدانستم که دایی حمید چند وقت پیش با اشاره موضوع خواستگاری سیاوش را از من عنوان کرده بود و مادر به خاطر اینکه این موضوع به درس من که سال آخر بودم لطمه میزد مسئله را مسکوت گذاشته بود و حتی ان را عنوان هم نکرده بود . ولی این موضوع را من از مهناز شنیدم و او تاکید میکرد که مبادا جریان را لو بدهم . من نیز وانمود می کردم که روحم از این جریان خبر ندارد . با دیدن خاله سیمین که همراه سینی چایی وارد شد بلند شدم و سینی را از دستش گرفتم . صبر کردم وقتی نشست پرسیدم :
-خاله جون پس سارا کجاست؟
-
خاله با لبخندی که شبیه لبخند علی بد گفت :
-با محسن رفته بیرون خرید .
گفتم:
-خرید عروسی؟
-خیر عزیزم . یک فهرست از کسیری وسایل بود که باید تهیه میکرد .
-خاله شما هم خیلی سخت میگیری
-عزیز دلم صبر کن نوبت تو هم برسد .ان وقت میفهمی
با خنده پاسخش رو دادم و گفتم:
-خاله جون حالا کو تا ان موقع، تا صد سال دیگر شاید چیز دیگری مد شود . مثلاً به جای برد این همه وسایل یک رایانه جیبی که همه کاری انجام دهد کافی باشد .
خاله با خنده سرش را تکان داد و نگاه معنی داری به من کرد و گفت :
-پس تا صد سال دیگه قرار است ازدواج نکنی؟ ببینیم و تغریف کنیم.
وقتی برای بردن استکانهای خالی به اشپزخانه رفتم ، مهناز را در حال چیدن میوه دیدم . عادتم شده بود که هر وقت او را میدیم میپرسیدم چه خبر و این به دلیل نزدیکی خانه خاله پروین به مادربزرگ بود و همیشه مهناز خبرهای دست اول داشت . در حالی که میوه ها را یکی یکی به دستش میدادم پرسیدم :
-چه هبر؟
مهناز به پشت سرم اشاره کرد و چشمکی زد . برگشتم و خاله سیمین را دیدم که وارد اشپرخانه شد و در حالی که به طرف اجاق گاز میرفت تا به غذا سری بزند گفت:
-سپیده جان دیگر چطوری؟
-خوبم خاله جون
-از درسهایت چه خبر؟
به یاد امتحان افتادم و با نگرانی گفتم :
-تا حالا که خوب بوده ولی از این به بعد را نمیدانم .
خاله با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
-چطور مگه؟
-فردا امتحان دارم و هیچ چیز نخواندم
خاله و مهناز خندیدند وخاله با خنده گفت :
-اینکه چیزی نیست عزیزم اتاق علی از همه جا خلوت تر است برو آنجا با خیال راحت درست را بخون برای شام صدات می کنم
و بعد مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشدپرسید :
-راستی سپیده جون مگه با علی نیامدی؟
-چرا خاله جون با اون اومدم
-نمیدونی کجا رفت ؟
خودم رو به بی خبری زدم و گفتم:
-نه مرا رسوند و رفت
خاله با حالت متفکری گفت :
-یعنی کجا رفته؟ چیزی به تو نگفت؟
-نه
صدای زنگ در بلند شد . گفتم ممکن است او باشد . ولی بعد معلوم شد دایی سعید است که از دانشگاه برگشته . با شنیدن صدایش با خوشحالی به استقبالش رفتم . او با دیدن من لبخندی زد وقتی سلام کردم دستش را به طرفم دراز مرد و گفت:
-سلام سپیده زیبای صبح
با خنده گفتم:
-منظورت صبح زوده دیگه نه؟
و او خندید و در حالی که دستش را به دور بازویم میانداخت با هم به طرف پذیرایی رفتیم .
دایی سعید اخرین فرزند مادربزرگ و دانشجوی رشته ادبیات بود . از نظر اخلاق به راستی نمونه بود . هر جا که او بود بازار خنده و شوخی رونق داشت . همیشه در بدترین شرایط خنده از لبش دور نمیموند او سوگلی فامیل بود . مادر بعضی اوقات میگفت :
-سپیده از نظر اخلاق نسخه دوم سعید
البته مادر کمی اغراق میکرد چون من بعضی اوقا بذ اخلاق میشدم در صورتی که تا به حال بدخلقی سعید را ندیده بودم . پهلوی او روی مبل نشستم و در حالی که کیفش را میگرفتم تا آن را گوشه ای قرار دهم گفتم:
-دایی پس کی شیرینی میدی؟با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
-اگر منظورت شیرینی لیسانسمه چند وقتی مانده
سعید سال آخر داشنگاه بود و همیشه هر وقت کسی از او میپرسید سال چندم هستی میگفت بالاخره روزی لیسانس میگیرم و این برای او عادت شده بود .
ابرویم را بالا بردم و گفتم:
-خیر کاری به لیسانست ندارم . شیرینی عروسیت رو میگم
-خوب وقتی گلهای نی در اومدند اونوقت شیرینی لیسانسم و عروسیم رو میدم .
مهناز در حالی که لیوانی چای به دست داشت و آن را برای سعید میاورد گفت:
-سپیده ناراحت نباش و چند وقت دیگر میریم خونه مامانی و یه ترشی حسابی میخوریم .
از حرف او همه خندیدیم . در حین صحبت مادر رو به من کرد و گفت :
-سپیده بهت نگفتم ، به سیاوش بورسیه تعلق گرفته و تا چند وقت دیگر برای گرفتن تخصص به کانادا میره .....
نگاهم را به سمت زندایی چرخاندم . این زن زیلا بر خلاف چهره دلنشینی که داشت رفتار سردی داشت . البته شاید ذاتی اینگونه بود . در تمام سالهایی که سودابه همسر دایی حمید بود هیچ وقت ندیده بودم احساساتش را آشکارا بروز دهد . زندایی از خانواده مرفهی بود .پدر او سرهنگ بود و اکثر فامیلهای او درجه دار و نظامی بودند و حدس میزدم این روحیه او ناشی از محیط نظامی منزل انان بوده است . هیچ وقت نمیشد به احساس او پی برد خیلی ارام بود و اگر بهترین خبرهای دنیا را به او میدادی فقط به لبخندی اکتفا میکرد شاید میترسید از خنده یا اخم ردی در صورتش بماند و الحق که صورت زیبا و پوستی صاف و بدون چین و چروک داشت که سنش را نشان نمیداد . یک لحظه در ذهنم گذشت که خیلی دلم میخواست بدانم هنگامی که سیاوش این خبر مهم را به زندایی داده واکنش او چگونه بوده است. با لبخند گفتم:
-جدی ؟چقدر خوب ! تبریک میگم زندایی
و همانطور که حدس میزدم زندایی با لبخند کمرنگی گفت :
-متشکرم
و به همین یک کلمه اکتفا کرد .... گاه از سرم می گذشت سودابه با چشمانش بیشتر از لبهایش حرف میزند وبا خود میگفتم بیچاره دایی حمید زندگی با همچین زنی حتماً خسته کننده است .برای اینکه از فکر کردن به زن دایی و غصه خوردن برای دایی خلاص شوم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به خاله سیمین که میدانستم خیلی خسته شده کمک کنم . وقتی به آشپزخانه رفتم او را دیدم که روی صندلی آشپزخانه نشسته و در حال پوست کندن سیب زمینی است. چاقو را از دستش گرفتم و بوسه ای به موهای خوشرنگش زدم و گفتم :
-خاله جون بسه شما دیگه خسته شدی به اتاق برید من و مهناز بقیه کارها رو انجام میدیم
سپس نگاهی به دوروبرم انداختم و دیدم همه چیز مرتب است و ادامه دادم .
-هر چند دیگر کاری نمانده است .
خاله در حالی که از پیشنهادم خوشحال شده بود از جایش بلند شد و گفت :
-باشه عزیزم ، پس درست کردن سالاد با شما
در این میان مهناز وارد آشپزخانه شد و گفت :
-با کمال میل
وقتی خاله خاله به پذیرایی فت و من ومهناز تنها شدیم به شوخی گفتم :
-خوب من آماده شنیدن خبرهای تو هستم چه خبر؟
مهناز لبخندی زد و گفت :
-خلاصه خبرها را که شنیدی
-منتظر مشروح آن هستم
در حالی که میخندید گفت :
-شنیدی که سیاوش میخواد بره کانادا
سر تکان دادم و گفتم :
-بله شنیدم حالا دیگر سیاوش را نمیشود با یک من عسل خورد ، با ان زندایی عنق و از خود راضی
مهناز لبش را به دندان گرفت و گفت :
-هیس . خوب نیست پشت سر او اینطور بد گویی کنی . زندایی اینطور هم که فکر میکنی نیست فقط نمیتواند احساساتش را مثل ما بروز دهد اینکه بد نیست .
با خنده گفتم :
-اوه ببخشید پشت سر مامان جون سیاوش خان بد گفتم ،هیچ نمیدانستم وکیل سخیری گرفته
سپس شکلکی در آوردم و گفتم :
-پسره مجنون مغرور ... کانادا
-من دیونه همین غرورشم
به مهناز حق دادم ، از سیاوش بدم نمی آمد اما نمیدانم چرا جلوی مهناز جور دیگری حرف میزدم . با قیافه ای میخواستم نشان دهم مخالف او هستم گفتم:
-بله دیگه وقتی اینطوری فکر می کنی باید هم بعضی ها خودشونو بگیرند
-حالا چیه؟ مثل اینکه خیلی از رفتن سیاوش ناراحتی
با بی تنفاوتی سر تکان دادم و گفتم :
-مه من احساسی به سیاوش ندارم فقط خوش به حالش مرا بگو که میهمانی رفتن و یا هر کاری را به درس خواندن ترجیخ میدهم
مهناز خنده نمکینی کرد و گفت:
-حالا زیاد خودت رو سرزنش نکن
و برای اینکه مرا از عذاب وجدان خلاص کمند گفت :
-راستی خبر داری هفته دیگر عروسی ساراست؟
با حیرت گفتم:
-همین پنجشنبه
-این پنجشنبه که جهیزیه میبرند جمعه هفته آینده
با خوشحالی گفتم:
-چه خوب فکر نمیکردم به این زودی ها عروسی داشته باشیم . مهناز برای لباس چی کار کردی؟
-پارچه قشنگی خریدم و آن را به خیاط دادم بزودی آماده میشود .
-چه مدلی دوختی؟
باور کن خودم هم نمیدانم آماده شد آن را میبینی تو چی کار کردی؟
-تا حالا هیچ کار ، ولی شاید لباس اماده بخرم چون دیگر وقتی نمانده مهناز تو نمیخواهی عروسی دوم فامیل را راه بیندازی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-منظورت چیست؟
با میذیگری گفتم:
-تمام جوانهای فامیل منتظر هستند . گوشه چشمی نشون بدی سیاوش ، پسر همسایتون جواد ، برادر زن دایی سودابه و آقا مهدی ...
در گفتن نام علی تردید داشتم ولی نام او را هم در فهرست آوردم تا برای مهناز شبه ای ایجاد نشود
مهناز مغز کاهویی را به طرفم پرت کرد و با اغتراض گفت :
-تند نرو ، جوری حرف میزنی انگاری که همه پشت در خانه امان صف بسته اند تازه حالا که جنابعالی برای سیاوش در نظر گرفته شدی
از حرفش ناراحت شدم و به تندی گفتم :
-مهناز !؟
او سرش را به طرفی خم کرد و با خنده گفت :
-اخ ببخشید یادم نبود که از سیاوش خوشت نمی اید
سپس ساکت شد و در حالی که گوجه فرنگی ها را حلقه می کرد به فکر فرو رفت .
به چهره اش نگاه کردم و با خودم گفتم :
-مهناز راستی زیباست ، با ان صورت خوش ترکیب و پوست گندمی ، چشم و ابروی مشکی و بینی خوش فرم و لبهای قشنگ .... به راستی مطلوب هر مردی است تازه این ظاهر قضیه است .او در باطن هم مثل فرشته ها می مانست . پاک و نجیب و متین ... و این متانت بیشتر از هر چیزی او را خواستنی کرده بود ، برخلاف من که شلوغی و شیطنت در خونم عجین بود . خیلی اوقات به وقار و سنگینی او غبطه میخوردم و هر کاری می کردم نمیتوانستم مثل او متین و خوددار باشم . مهناز و من نه تنها از نظر اخلاق بلکه از نظر ظاهری درست برعکس هم بودیم . من پوست سفید و چشمان میشی ام را از پدر به ارث برده بودم و او صورت گندمی و چشمان سیاه را از فامیل مادر گرفته بود . مهناز هفت ماه از من بزرگتر بود ولی از نظر قد و اندام شبیه هم بودیم . با اینکه خاله پروین به نسبت از ما دور بود و ما نمیتوانستیم زود به زود همدیگر را ببینیم ولی هر وقت فرصتی پیش می آمد و ما همدیگر را میدیدیم مثل دو قطب آهنربا به هم میچسبیدیم و جدا کردنمان به آسانی نبود . حتی وقتی شب پیش یکدیگر میخوابیدیم آنقدر پچ پچ میکردیم که یا صدای مادر در می آمد یا صدای خاله پروین
با صدای مهناز از افکار شیرینم جدا شدم و به او نگاه کردم که با لحن معصومانه ای گفت .
-سپیده به نظر تو سیاوش ...
و از ادامه حرفش پشیمان شد . ولی من متوجه شدم چه میخواست بگوید . پس با لبخند گفتم :
-باید از خدا بخواهد و حتی در خواب ببیند عروسکی مثل تو را دوست دارد ، ولی راستش را بخواهی مهناز خیلی از سرش زیادی هستی ...
مهناز بدون توجه به تعریف من با لحن معصومی گفت :
-اگر برود کانادا ... ممکن است ما را فراموش کند و مثل سهراب آنجا ماندگار شود و همانجا ازدواج کند
از طرز صحبتش دلم گرفت ولی با لبخند گفتم:
-مرا شاید ولی چشمهای قشنگ و سیاه تو را هیچ کس نمیتواند فراموش کند .
مهناز به راستی زیبا بود . سپس ادامه دادم .
-گوش کن دلبر ، خودت خوب میدانی که عشق یکطرفه نباید باشه . بگذار او به تو ابراز علاقه کند تو نشون نده که دوستش داری . مردها را که می شناسی تا بفهمند یکی دوستشان دارد خودشان را میگیرند ، وای به حال این یکی که همینجوری هم افاده داره .
و شکلکی در اوردم. از شکلکی که در آوردم مهناز با صدای بلند خندید و از حالت حزن بیرون آمد و گفت :
-راستی یه خبر مهم و جدید
نشان دادم که خیلی مشتاق شنیدن هستم و او ادامه داد .
-مامان میگفت چند وقت دیگر برای دایی سعید باید دست بالا کنیم ..
با خوشحالی گفتم :
-جدی؟ چه کسی را در نظر دارند؟
-این یکی را دیگر نمیدانم ولی مثل اینکه موضوع جدیّه...
دستهایم را به هم کوبیدم و با خوشحالی گفتم:
-چقدر خوب است . پس از چند سال حالا تند تند پشت سر هم عروسی داریم .
کار ما دیگر تمام شده بود . مهناز رفت تا ظروفشام را اماده کند . من نیز با پوست خیارها بازی میکردم و به علی فکر میکردم و به حالگیری که از او کرده بودم . با خودم گفتم : ایا داستان من و او مثل حکایت سیاوش و مهناز است؟ می دانستم مهناز به سیاوش علاقه زیادی دارد . ولی هیچکس حتی مهناز هم نمیدانست که من علی را دوست دارم . سیاوش قرار بود به خواستگاری من بیاید . در حالی که من فقط علی را میخواستم . نمیدانم شاید علی مهناز را میخواست چون خیلی با او جور بود . از فکر این مسئله گنگ و پیچیده احساس سرگیجه کردم و دردی در سرم احساس کردم. ناخودآگاه آهی کشیدم که باعث شد مهناز به طرفم برگردد و بپرسد :
-برای چی آه میکشی؟
برای منحرف کردن ذهنش گفتم :
-فکرم پیش امتحان فردا بود . کاش معلم به مدرسه نیاد فردا .
مهناز با خنده گفت :
-ای تنبل خانم
و برای اوردن چیزی از آشپزخانه خارج شد . بعضی از خالتهای مهناز شبیه علی بود حتی موقعی که به من میگفت تنبل درست مثل علی آن را بیان می کرد . مهناز و علی خیلی شبیه هم بودند . همیشه فکر میکردم چرا این دو خواهر و برادر نشدند، در عوض میلاد برادر مهناز هیچ شباهتی به او نداشت . البته فکر میکنم به پدرش رفته بود . هر چند که من چهر پدر مهناز را به خاطر نمی آورم، چون وقتی مهناز و میلاد هر دو خیلی کوچک بودند پدر آنها فت کرده بود و پس از آن خاله پروین قید ازدواج مجدد را میزند و بچه هایش را بزرگ میکند .
-
از صدای زنگ فهمیدم عده ای آمدند اما از جایم تکان نخوردم گوشهایم را تیز کردم تا بفهمم چه کسانی هستند . از صدای خنده سارا فهمیدم او و محسن هستند که از خرید بر گشته اند. برای دیدن سارا جلو رفتم و پس از کلی صحبت و شلوغ کردن خاله ما را به اشپزخانه برگرداند تا کم کم سفره را آماده کنیم و کمتر سر و صدا کنیم . در همین موقع باز صدای زنگدر بلند شد اما این بار خاله نگذاشت ما از آشپزخانه خارج شویم تا بزرگترها بدون سر و صدای ما با هم احوالپرسی کنند . دایی حمید و سیاوش بودند که از راه رسیدند . من و سارا و مهناز از اینکه نقش بچه های خوب را بازی می کردیم خیلی لذت می بردیم . پس از مدتی خاله سیمین به آپشزخانه آمد و با لبخند گفت :
-خوب حالا برید و مثل بچه های خوب و با ادب به دایی جون سلام کنید .
هر سه از خنده ریسه رفتیم . سپس ردیف شدیم و به اتاق پذیرایی رفتیم و یکی یکی با دایی دست دادیم . من آخرین نفر بودم که دایی را بوسیدم . مهناز و سارا با سیاوش دست دادند ولی من برای فرار از دست دادن با او همانجا بغل دایی روی مبل نشستم. سارا و مهناز در مورد گرفتن بورسیه کانادا به سیاوش تبریک گفتند . من نیز با اینکه متوجه شدم ولی با صحبت با دایی خواستم رد گم کنم و او را ندیده بگیرم . دایی حمید با لبخند جذابش من را غافلگیر کرد و گفت :
-سپیده به سیاوش تبریک نمیگی؟
به ظاهر نشان دادم که تازه موضوع را به یاد آورده ام و گفتم :
-آه ببخشید خواسم نبود .
بلند شدم و از همانجا در حالی که پشت دایی حمید سنگر گرفته بودم گفتم:
-راستی به خاطر موفقیتتان تبریک عرض میکنم.
با کمال تعجب دیدم که ساوش دستش را جلو اورد و گفت :
-متشکرم .
دیگر جای فرار نبود و چند جفت چشم حرکاتم را نگاه میکردند . با تظاهر به خونسردی دستم را جلو بردم و در حالی که دست میدادم گفتم:
-خیلی خوشحالی؟
فشاری به دستم داد و آروم گفت :
-نه به اندازه الان
لبخند کمرنگی روی چهره اش بودکه شباهتش را به زندایی سودابه نشان میداد . احساس کردم کمی سرخ شدم . آرام لبم را گزیدم و دستم را بیرون کشیدم . جرائت نگاه کردن به بقیه را نداشتم . دانستم که الان در باره یما چه فکرهایی که نمیکنند .خدا را شکر کردم که علی اینجا نبود تا این صحنه را ببیند . دایی سعید فرشته نجاتم شد و گفت :
-سپیده حالا که ایستاده ای خواهش میکنم کیف مرا بده .
مطمئن بودم دایی با این کار خواست تا مرا از سرگردانی نجات دهد . ئقتی کیفش را به دستش دادم چشمکی زد و من هم پاسخ او را با لبخند کوچکی دادم . صحبت ها گرم بود و من سر جایک که پهلوی دایی بود نشستم و نظاره گر شدم .مهناز روی صندلی بین مادربزرگ و مادر نشسته بود که تقریباً روبروی سیاوش می شد . من با فاصله ای که از او داشتم میدان دید خوبی داشتم .مهناز با متانت حرف بقیه را گوش می کرد و گاه نگاهش روی چهره سیاوش خیره می ماند . زن دایی با ان چهره بی تفاوتش مثل قاب عکسی زیبا روی مبل یک نفره کنار سیاوش نشسته بود و فقط چشم هایش را به سمت مخاطبین می چرخاند ، بدون اینکه اظهار نظری بکند . سارا و محسن هم پیش هم نشسته بودند و گاه دزدکی به هم لبخند میزدند . جمع گرمی بود . خانواده مادر من بر خاف خانواده پدرم ، خانواده ای پر جمعیت و گرمی را تشکیل می داد . پدرم تنها فرزند هانواده بود و بهترین مهمانی برای من زمانی بود که این سه خواهر و دو برادر دور هم جمع میشدند . دایی حمسد فرزند ارشد خانواده داررای دو پسر به نام های سهراب و سیاوش بود . سهراب مقیم امریکا بود ودارای همسر و یک دختر سه ساله بود . خاله سیمین دومین فرزند مادربزرگ بود که او نیز دو فرزند به نام علی و سارا داشت و پس از او خاله پروین بود که مادر مهناز و میلاد بود .میلاد در آن وقت تازه به سربازی رفته بود و در ماکو خدمت می کرد . و بعد مامان شیرین من بود که فقط یک دختر داشت و آن هم من بودم و بعد دایی سعید که اخرین فرزتد مادربزرگ بود که او نیز مجرد بود و با ماردبزرگ زندگی می کرد . وقتی صدای زنگ بلند شد خاله سیمین در را باز کرد و پس از چند لحظه پدرم وارد شد . با خوشحالی به گردنش آویزان شدم و خودم را برایش لوس کردم پدر نیز با مهربانی صورتم را بوسید و حالم را پرسید وسپس به طرف میهمانان رفت . من نیز برای کمک به خاله سیمین با سرخوشی و لی لی کنان به آشپزخانه رفتم .مهناز پشت سرم به اشپزخانه آمد و گفت:
-سپیده بعضی اوقات خیلی بچه می شوی . این جفتک پرونی ها چیه؟ همه با لبخند نگاهت می کردند بخصوص زندایی و آن هم با تعجب . در ضمن سیاوش و دایی سعید هم به هم نگاه کردند و لبخند زدند . دیونه بی خود نیست که دایی سعید همیشه میگوید سپیده مثل بچگی هایش میماند
حالم خیلی گرفته شد . دیگر تعریف و تبلیغ مهناز هم اثری نداشت در فکر خودم را سرزنش می کردم که چرا اینقدر بچه گانه رفتار میکنم . ولی هر چقدر که سعی میکردم سنگین تر باشم باز فراموش میکردم . البته مهناز در ناراحتی ام بی تاثیر نبود . به مهناز گفتم:
-کجا من جفتک پرونی کردم؟ فقط عیب من اینست که نمیتوانم خوشحالی ام را بروز ندهم
و با قهر سرم را برگرداندم
مهناز ه طرفم اومد و مرا بوسید و گفت :
-ناراحت نشو منظوری نداشتم
با اینکه به او خندیدم ولی قبول داشتم حق با اوست . راستی که بعضی اوقات فراموش می کردم هجدا سال دارم و باید مثل یک خانم رفتار کنم . پشت میز آشپزخانه نشسته بودم که خاله سیمین به اشپزخانه آمد و گفت:
-خوب کم کم باید وسایل شام را آماده کنیم .نمیدانم چرا علی دیر کرده لااقل باید میگفت کجا میرود.
احساس کردم خاله خیلی نگران است. راستش خودم هم احساس نگرانی میکردم و در این بین خودم را مقصر میدانستم . با صدای زنگ خاله از بهت در امد و برای باز کردن در به هال رف . دعا کردم این بار علی باشد . مهناز گفت :
-به نظرت کجا رفته؟
من جریان آمدنم را تنعریف کردم و گفتم:
-شاید آنقدر حالش گرفته شده که رفته خودش را گم وگور کند
مهناز خندید و گفت :
-باید امیدوار باشیم که مبادا خودکشی نکند
هر دو با هم خندیدیم .خاله با همان چهره نگران وارد آشپزخانه شد و گفت :
-علی نبود ولی پدرش آمده بهتر است سفره را پهن کنیم . کم کم دلشوره گرفتم
هنوز سفره را پهن نکرده بودیم که باز صدای زنگ بلند شد و اینبار خوشبختانه خودش بود . خاله نفس راحتی کشید و گفت:
-خدا را شکر که او هم اومد .
وقتی وارد اتاق شدم به چهره اش نگاه کردم . اثری از ناراحتی در چهره اش نبود . با خودم گفتم همان علی عنق توی ماشین است؟ با خنده به همه سلام کرد و تک تک حالا همه را پرسید و حتی به من نگاه کرد و پرسید؟
-شما چطوری؟
-خوبم متشکرم .
ولی در نگاهش حالتی بود که بی اعتنایی را میشد از آن حس کرد . متوجه شدم موضع جدید او بی اعتنایی است و از تصور اعلان جنگ و بی محلی خندیدم البته به افکارم . ولی همین خنده لعنتی باعث کنجکاوی بعضی از حاضران شد . شام در محیطی گرم و صمیمانه صرف شد . در طول صرف شام چند بار به علی نگاه مردم و او حتی یکبار هم به طرف من نگاه نکرد . در همین موقع چشمم به سیاوش افتاد که با لبخند مواظب من بود .نگاهم را دزدیم و ولی احساس بدی داشتم . فکر می کردم افکارم را خوانده بود . نتا آخر شام سعی کردم به کسی نگاه نکنم . غذا از گلویم پایین نمیرفت . صدای خاله را شنیدم که خطاب به من گفت :
-عزیزم این غذا رو دوست نداری؟
متوجه شدم که با غذایم بازی می کنم . مادر با تعجب به من نگاه کرد و من در حالی که هول شده بود گفتم :
-چرا خیلی خوشمزه است .
پس از شام مادر و خاله پروین و زندایی و خاله سیمین به اتاق سارا رفتند تا کارهای ناتمام را انجام دهند . مردها نیز برای صحبت و تماشای تلوزیون به پذیرایی رفتند . من و مهناز و سارا هم سفره را جمع کردیم . من و مهناز به اصرار سارا را به اتاقش فرستادیم و دو نفری ظرفها را شستیم و آشپزخانه را تمیز کردیم . مهناز برای همه چای ریخت و من به اتاق پذیرایی رفتم و پیش پدرم نشستم . تلویزیون مسابقه فوتبال دو تیم مطرح خارجی را به طور زنده پخش می کد و تمام مردها حواسشان به تلوزیون بود .به پدر نگاه کردم مانند نوجوانی با هیجان به فوتبال نگاه می کرد . به اوخیره شدم به این مرد زیبا نازنین که بیست و چهار سال پیش با عشقی پر شور به مادر زندگی مشترک خود را با او آغاز کرده بود . تمام تلاشش را برای خوشبختی او و تنها ثمره عشقشان که من بودم میکرد . پدر خود تک فرزند خانواده اش بود و خیلی دوست داشت خانواده شلوغی داشته باشد ولی به دلیل ناراحتی قلبی مادر که پزشکان او را از زایمان مجدد منع نموده بودند ف از آرزوی دیدیخود چشم پوشی کرده بود . پدر وابستگی زیادی به خانواده مادری من داشت و پیش از ازدواج از دوستان دایی حمیدم بود . زمانی که با هم به دانشگاه میرفتند بر اثر رفت و آمد با دایی حمید بین او و مادرم عشقی به وجود آمده و این عشق عاقبت به ازدواج منتهی میشود من نیز نه تنها مانند پدر تنها فرزند خانواهده بودم بلکه خیلی از خصوصیات چهره اش را هم به ارث برده بودم . از نگاه خیره ی من پدر متوجه ام شد و پرسید :
-چی شده عزیزم تو چه فکری؟
مثل گربه ای زیر دست او خزیدم و خودم را برایش لوس کردم و گفتم:
-خیلی دوستتون دارم
پدر از اظهار محبت بی ربط من لبخندی زد و دستش را دور گردنم انداخت و موهایم را بوسه ای نشاند و مهناز به من اشاره کرد که بیرون برویم . پدر را بوسیدم و از جا بلند شدم و به دنبال او بیرون رفتم .
اتاق سارا پر از اسباب و اثاثیه بود . نگاه کردم و دیدم هر کس کاری انجام میدهد .مادر هم کادوی خانواده داماد را بسته بندی می کرد . حوصله شلوغی را نداشتم . دلم میخواست جای خلوتی گیر بیاورم تا بتوانم با مهناز صحبت کنم .مهناز به کمک سارا رفته بود و در بسته بندی اسباب و اثاثیه به او کمک می کرد . وقتی مادر مرا جلوی در اتاق دید گفت :
-عزیزم چرا اونجا وایسادی؟
-اومدم از خاله اجازه بگیرم تا به اتاقش برم و کمی درس بخونم
خاله نگاه مهربانی به من کرد و گفت :
-سپیده جان اتاق ما هم دست کمی از اینجا ندارد بهتر است به اتاق علی بروی . آنجا خلوت است و برای درس خواندن مناسب است .
و بعد رو به مهناز گفت :
-مهناز جان شما هم بهتر است به سپیده کمک کنی
و من از خوشحالی از اینکه یک جای دنج را گیر اوردم سریع رفتم و کتابم رت برداشتم .
مهناز به خاله سیمین گفت :
-خاله جون شما به علی بگویید ما با اجازه شما به اتاقش رفتیم .
خاله خندید و گفت :
-باشه عزیزم من به او میگویم
من و مهناز به اتفاق به اتاق علی رفتیم .موقعیتن اتاق علی جوری بود که در آرامترین قسمت خانه قرار داشت و زیبایی آن را با پنجره ای که به باغچه زیبای خانه باز میشد تکمیل میکرد .به طرف پنجره رفتم و از آنجا حیاط را نگاه کردم . باز هم چشمم به تاب داخل حیاط افتاد و خاطراتی از زمان کودکی برایم زنده شد . مهنازصدایم کرد ، دلم نمیخواست چشم از پنجره بردارم و همانطور پاسخش رو دادم و مهناز بار دیگر صدایم کرد . با سستی به طرف او برگشتم .تازه متوجه ترکیب اتاف شدم . به اطراف نظر انداختم و خیلی وقت بود که به این اتاق نیامده بودم اتاق ساده ای بود تمام اثاثیه آن یک تخت و یک میز تحریر و کتابخانه ای بود که داخل آن پر بود از کتاب . رنگ اتاق سفید بود و با سایر اتاقهای منزل خاله که همه به رنگ سبز سدری بود فرق داشت . به طرف میز تحریر رفتم .روی ان نقشه جغرافیا ی جهان و یک کره جغرافیایی به همراه چند کتاب قطور و تعداد زیادی وزپرقه کپی بود . به کتابها نگاه کردم با خودم گفتم: یعنی علی همه این کتابها را میخواند؟ مهناز با یک خیز روی تخت نشست و مرا از حالت بهت بیرون آورد . در حالی که از جا خوردن من میخندید گفت :
-سپیده چه شده؟ تو امشب تو حال خودت نیستی؟ یک طوری شدی گاهی مات میزنی، گاهی جفتک میپرونی خبری شده که من از ان اطلاعی ندارم؟
از حرفش خنده ام گرفت و دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با حالت متفکری گفتم :
-خیر خبری نشده فقط داشتم فکر میکردم از چه راهی میشود تو را به سیاوش قالب کرد
ک.سن کوچکی را که روی تخت بود برداشت و به سمتم پرت کرد که آن را توی هوا گرفتم و خندیدم . مهناز به کتابخانه اشاره کرد و گفت :
-ببین علی چقدر کتاب دارد . به نظر تو همه آنها را خوانده؟
نگاهی به کتابها کردم و با شیطنت گفتم :
-معلوم نیست . شاید دکور باشد
مهناز با صدای بلندی خندید و من او را نگاه کردم که مانند گلی شکفته به نظر میرسید . با سرخوشی میخندید و من سر به سرش میگذاشتم راستی که از بودن با او لذت میبردم حوصله درس خواندن نداشتم و برای اینکه وقت بگزرانیم رفتم جلوی کتابخانه و به عنوان انها نگاهی انداختم . اکثر کتابها علمی و اقتصادی و بعضی به زبانهای آلمانی و انگلیسی بود . حتی محض نمونه یک کتاب رمان ندیدم .رو کردم به مهناز و گفتم :
-هیچ کدام از این کتابها به در ما نمیخورد
در همین لحظه در اتاق باز شد و علی به داخل آمد .من و مهناز از ترس از جا پریدیم . خود علی هم با دیدن ما جا خورد و یک قدم به عقب برداشت و بیدرنگ گفت :
-معذرت میخوام خبر نداشتم که شما توی این اتاق هستید
مهناز گفت :
-خاله جون بهت نگفت؟ ما اجازه گرفتیم .
علی با لبخند گفت :
-من که چیزی نگفتم خانم . اتاق من قابل شما را ندارد.
کاملاً مشخص بود که مورد مخاطب او فقط مهناز است و مرا نادیه گرفته است. مهناز با شیرینی خندید . از کار علی خیلی حرصم گرفته بود . رو کردم به کتابخانه وخودم را سرگرم خواندن فهرست کتابها کردم .احساس میکردم آنجا زیادی هستم . برای آرام کردن دلم به خودم تلقین کردم که باید خونسرد باشم و به هیچ چیز اهمیت ندهم . مهناز با لحن قشنگی گفت :
-علی؟
او هم با همان لحن گفت :
-جانم؟
من چشمهایم را بستم تا از خشم منفجر نشوم
مهناز پرسید .
-کتاب رمان یا چیزی مثل اون نداری بدی ما بخونیم؟
علی با صدایی که خنده در ان موج میزد گفت :
-رمان که ندارم اما یک کتاب روانشناسی دارم که اصول صحیح اخلاق را می آموزد که البته فقط به درد بعضی ها میخورد .
-
مهناز خندید و با نگاه خشمگینی با طرف علی برگشتم و دیدم که با انگشت به طرف من اشاره میکند . از خنده مهناز ناراحت شدم ولی نه انقدر که از منایه علی رنجیدم . میدانستم میخواهد جریان بعدازظهر را تلافی کند . ولی من جلوی کسی او را اذیت نکرده بود و او نیز حق نداشت حتی جلوی مهناز به من توهین کند و مرا بداخلاق و روانی خطاب کند . نگاهم را از او گرفتم و برای اینکه بیشتر تحقیر نشوم خواستم از اتاق خارج شوم که علی با یک قدم جلوی در ایستاد و راهم را سد کرد و دستش را جلوی در گرفت و گفت :
-شوخی کردم .ناراخت نشو گاهی لازم است با هر کس رفتاری مثل خودش داشته باشی .
دستگیره در را گرفتم و محکم آن را کشیدم . وقتی بیرون میرفتم دلم میخواست در رو جوری ببندم که اتاق روی سر علی خراب شود . اما ملاحظه مهمان بودنم را کردم . بغض عجیبی گلویم را میفشرد . از علی متنفر شده بودم . البته مهناز تقصیری نداشت . ولی خنده او برایم گران تمام شده بود .به سختی و با کشیدن چند نفس عمیق سعی کردم بغضم را فرو دهم . از آمدن به آن میهماتی پشیمان شده بودم و احساس می کردم دیگر نمیتوانم انجا بمانم . آنقدر صبر کردم تا اعصاب تحریک شده ام آرام شود و بعد با خونسردی به طرف اتاق پذیرایی رفتم .مستقیم پیش پدر رفتم و پهلوی اونشستم . همه آنجا جمع بودند و فوتبال هم تمام شده بود چون تلویزیون خاموش بود . بحث در مورد چگونگی بر پا کردن مراسم و دعوت کردن مهمانان بود ولی من حوصله شندین آن حرفها را نداشتم . از علی و مهناز هم خبری نبود و این شدت آتش درون وجودم را بیشتر میکرد . احساس کردم خیلی گرمم شده . دستم را به طرف صورتم بردم .صورتم داغ بود و میدانستم رنگم سرخ شده است .چشمم به دایی سعید افتاد . او متوجه بود با اشاره پرسید:
-چی شده؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
-هیچی
به زور لبخندی زدم و در فرصت مناسبی به پدر گفتم :
-پدر نمیرویم؟
به جا پدر آقای رفیعی با خنده گفت :
-چه خبره دخترم؟ تازه فرصت کردیم دور هم بنشینیم و صحبت کنیم
-اخه من فردا امتحان دارم
دایی حمید با خنده گفت :
-عزیزم اینکه مشکلی نیست . اگر هم در درست اشکال داری ماشالله این همه آدم باسواد. میتونی بگویی یکی کمکت کنه
-مرسی دایی جون . ولی درسم حفظ کردنیه . باید خودم بخودنم .
سیاوش با هوشیاری مرا در تنگنا قرار داد و پرسید:
-این چه درسی است که حفظ کردنیه؟
با بی خوصلگی گفتم :
-شیمی
سیاوش به دایی سعید نگاه کرد و بعد خندید و گفت :
-سپیده شیمی را هم حفظ میکنی؟ شیمی یک سری فرمول و آزمایش است که باید یاد بگیری.
رصی که از علی داشتم سر سیاوش خالی کردم وبا غیظ گفتم:
-خوب شد گفتی وگرنه نمیدانستم شیمی چیست .وقتی که خودت شیمی میخواندی هم همین عقیده رو داشتی؟
سیاوش از لحن تند من جا خورد . نگاهم به طرف مادر کشیده شد .اخمی ظریف کرد و گوشه لبش را به دندان گرفت .سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .حتی از قصد معذرت نخواستم . دایی مسیر صحبت را به درس و مدرسه خودش کشید و به خاطراتی را که با پدر داشت اشاره کرد . اگر هر موقع دیگر بود با علاقه به صحبتهایشان گوش میکردم ولی در آن لحظه فقط دلم میخواست از آنجا بیرون بروم . هوای اتاق برایم سنگین بود . خاله سیمین با صدای بلند گفت :
-علی جان رفتی کاغذ و قلم بیاری ؟ پس چی شد مادر آفا محسن دیرشان میشود .
پس از چند لحظه علی و مهناز خنده کنان وگپ زنان وارد اتاق پذیرایی شدند . علی کاغد را به محسن داد و کنار او نشست . مهنازهم به طرف من آمد و پهلویم نشست . اما من توجهی به او نکردم و باز دست پدر را فشردم . این بار پدر بلند شد و گفت :
-با اجازه ما از محضرتان مرخص میشویم .
مادر نیز نشان داد که برای رفتن آماده است .
خاله پروین دست مادر را گرفت و گفت :
-شیرین حالا که خیلی زود است؟
-پروین جان سپیده فردا امتحان دارد و فکر میکنم نتوانسته چیز بخواند . بهتر است برویم تا لااقل یکی دو ساعت مطالعه کند .
من به طرف جا رختی رفتم و مانتو و روسریم را برداشتم و به طرف مادربزرگ رفتم و او را بوسیدم .خاله پروین و سارا را هم بوسیدم . خاله سیمین تازه چای اورده بود .همونطور که سینی دستش بود او را هم بوسیدم و به طرف در رفتمومنتظر پدر و مادر ایستادم . پدر و ماد رنیز یک به یک با اعضای فامیل دست میدادند و سر فرصت از آنها خداحافظی میکردند . مادر به سارا که رسید او را بوسید و گفت :
-ان شالله خوشبخت شوی
پدر رو به خاله سیمین کرد و گفت :
-راستی زحمت کشیدید، از پذیراییتان ممنون . انشالله عروسی علی آقا .
نگاهم به علی افتاد که دیدم به من خیره شده . با اخم چشم از او برگرفتم و به طرف دیری نگاه کردم .سیاوش را دیدم که با لبخندی موذیانه متوجهم بود . باز نگاهم را دزدیم و ناخودآگاه لبم را به دندان گرفتم . بدبختی این کار برایم عادت شده بود . هر وقت از چیزی ناراحت یا هیجان زده میشدم لبم را به دندان میگرفتم و همیشه همین کار باعث لو رفتنم میشد . خیلی سعی کردم که این عادت را از سرم بندازم ولی چون عادت ناخودآگاهی بود در ترک آن موفق نمیشدم .مهناز به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و صرتم را بوسید و آهسته در گوشم گفت :
-سپیده اگر از دست من تاراحتی معذرت میخوام
وقتی به چشماش نگاه کردم دلم نیامد با نارحتی از او جدا شوم در حالی که میبوسیدمش آهسته گفتم:
-بخشیدمت
و لبخدی به رویش زدم که بفهمد از اوناراحت نیستم .
وقتی سوار ماشین پدر شدم . سرم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم و تمام اتفاقات صبح تا آن وقت را مرور کردم.مادر به عقب برگشت و گفت :
-سپیده چرا امشب اینقدر بی حوصله بودی؟
با ارامی گفتم:
-چیزی نیست . فقط احساس میکنم کمی سردرد دارم
وقتی به منزل رسیدم باز نتوانستم درس بخوانم چون به راستی سردرد داشتم . مادر با مسکنی مرا روانه رختخواب کرد
-
صبح زود با تکانهای آرام مادر بیدار شدم ، فرصت زیادی تا هنگام رفتن به مدرسه وجود داشت . کتابم را باز کردم و شروع به خواندن کردم ، سر ساعت هر روز به دبیرستان رفتم . وقتی به حیاط وارد شدم به محل قرار همیشگی امان رفتم . میترا هنوز نیامده بود . روی پله های سکوی جلوی صف نشستم و شروع کردم به درس خواندن . با صدای سلام میترا سر بلند کردم و پاسخش رو دادم . همدیگر را بوسیدیم
میترا با لحن شوخی گفت :
-درسخون شدی؟
با ناراحتی گفتم :
-نه دیشب که فرصتی برای خوندن نداشتم و رفته بودم مهمانی . فقط صبح کمی خواندم ، باور کن چیزی هم از آن سر در نیاوردم.
زنگ دوم ارزو می کردم دبیر نداشته باشیم .و یا اگر هم آماده است امتحان نگیرد و بر خلاف ارزوهای من هم دبیر داشتیم هم امتحان گرفت . وقتی دبیر ورقه را پخش کرد و سوالها را دیدم متوجه شدم چیز زیادی بلند نیستم . فقط چند فرمول دست و پا شکسته که بعضی از ماد آن را هم حذف کرده بودم و جند توضیح که بیشترش از خودم بود . با هر جان کندنی بود ورقه را سیاه کردم تا لااقل دبیر کیلویی نمره بدهد .
زنگ تفریح میترا از روی کتاب پاسخ های صحیح را پیدا میکرد که کتاب رو بستم و گفتم :
-خواهش میکنم بس کن بهتر است خانه اینکار را انجام بدهی.
میترا کتاب را روی زانویش گذاشت و گفت:
-راستی به تو نگفتم ، از اینکه دیروز با ما نیومدی امیر خیلی ناراحت شد
با تعجب گفتم :
-مگر قرار بود من با شما جایی بیام؟
-نه منظورم این است که نیومدی برسانیمت خونه .
-ممنون ولی خودت میدانی که ......
و ابروهایم را بالا بردم و خندیدم
-بله به امیر گفتم مامانت سفارش کرده سوار ماشین غریبه ها نشوی
سر تکان دادم و گفتم :
-دیوانه این را نمیگفتی من شوخی کردم
میترا در حالی که چشمانش هم میخندید گفت :
-اتفاقاً امیر گفت به دوستت بگو که ما غریبه نبودیم
ضربه آرومی به بازویش زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم :
-واقعاً که
میترا بدون مقدمه پرسید .
-راستی سپیده اگر بیاییم خواستگاری قبول می کنی؟
چشمهایم را تنگ کردم و گفتم:
-برای چه کسی؟ خودت ؟
-حالا
سر تکان دادم و گفتم :
-ای اگر برای خودت باشد شاید قبول کنم
میترا با لحن جدی ای گفت :
-شوخی نکن . برای داداش امیرم
-آه جدی؟ کی تشریف می آورید ؟؟
میترا که از لحن شوخ من رنجیده بود گفت :
-آدم باش . ببین چی میگم . دیروز امیر اومده بود تو را ببینه
کمی جدی شدم اما در واقع هنوز داشتم سر به سرش می گذاشتم
اول این که آدم خودتی . دوم اینکه مگر داداش جنابعالی مرا ندیده بود . حالا خوبست من و تو چند سال است که با هم دوستیم و من از ریز و درشت آبا و احداد تو باخبرم . چطور داداشت این چند وقت مرا ندیده بود؟
میترا که از حرف خودش هم خنده اش گرفته بود گفت :
-منظورم این بود که میخواست کمی با تو حرف بزند
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-آه پس میخواست ببینه مبادا دلکنت زبون داشته باشم ... میخواستی بگی مثل بلبل چه چه میزنم ... در ضمن میترا خانم تو نمیدانی که با این حرفها من درسخوان و سر به زیر از را به در میکنی؟ لا اقل میگذاشتی سه چهار ماه دیگر که درسم تمام می شد هواییم میکردی....
میترا نفس عمیقی کشید . چشمانش رو بست . فهمیدم از من خیلی حرصش گرفته ولی سعی می کرد آرام باشد . بدون اینکه لبخند بزند گفت:
-خوب خوب سخنرانی بس است پاسخت چیست ؟
-باشه . قبول خوب کی بریم محضر ، اگر می شود قرارش را برای بعدازظهر بگذار
میترا که از لودگی من حسابی کفرش گرفته بود با عصبانیت سرم داد کشید :
-مسخره دارم جدی حرف میزنم
این بار نتونستم جلوی خنده ام را بگیرم . در حالی که سعی می کردم خنده ام را کنترل کنم به او که اخم کرده بود نگاه کردم و گفتم :
-لابد اگر بگویم نه با مشت و لگد به جونم میافتی؟
میترا هم خندید و گفت :
-راستی که دیونه ای
زنگ آخر ساعت ورزش بود که مثل اکثر اوقات معلم ورزش نیامده بود و زنگ بی کاری بود . بعضی از بچه ها در حیاط وسطی بازی می کردند و بعضی والیبال و بعضی مثل من و میترا گوشه حیاط به دیوار تکیه داده بودیم و به اصطلاح حمام آفتاب می گرفتیم . باز میتزا بحث ساعت پیش را عنوان کرد و می خواست به هر طریق پاسخ مثبت بگیرد . از بس از محسنات داداشش تعریف کرده بود کلافه ام کرده بود . با لحن شوخی که البته تا حدودی جدی بود گفتم :
-عجب خواستگار سمجی هستی . بابا مگر دختر قحطیست چسبیدی به من ...
با حالت رنجیده ای گفت :
-خیلی دلت بخواد ، پسر با آن آقایی ، تحصیل کرده ، خوش تیپ، پولدار ...
حرفش را قطع کردم و گفتم :
-ببین عزیز من هیچ هم دلم نمیخواد از قدیم یک مثلی هست که میگوید سوسکه به بچه اش می گه قربون دست و پای بلوریتن برم . حالا حکایت جنابعالی است .
میترا با عصبانیت بلند شد و گفت :
-مرا بگو که با دست خودم برادر نازنیم را بدبخت می کنم . دختره پاک دیوانه است .
با حالت قهر بلند شد . دستش رو گرفتم و گفتم :
-خوب باشه قول میدم جدی باشم . هر چه تو بگی . خوب بگو جریان چیست؟
دیدم میترا می خندد با همان خنده گفت :
-خیلی خوب حالا لازم نیست پاسخ بدی ولی در جریان باش میدرم خودش به منزلتان زنگ می زند
و بعد دستم را کشید و گفت :
-بیا بریم بازی
و خودش جلوتر رفت . همانطور که با دست خاک مانتویم را پاک می کردم با خودم گفتم : نه بابا مثل اینکه قضیه جدی است و سعی کردم قیافه امیر را به خاطر بیارم . امیر را چند بار بیشتر ندیده بودم و در همین چند بار متوجه شدم که پسر سنگین و با وقاریست البته از نظر قیافه زیاد جالب نبود و چنگی به دل نمیزد ولی با اینکه زیبا نبود ولی چهره جذابی داشت و پسر بسیار خوش تیپی بود،قد بلند ،چهار شانه و خیلی شیک پوش . تحصیلاتش فوق دیپلم اتو مکانیک بود. اما نمیدانم چرا سر از طلافروشی در اورده بود . یکبار از میترا شنیده بودم که حوالی چهارراه استانبول مغازه طلا فروشی دارد . حدود بیست و هشت سال سن داشت و ماشین پراید سفید رنگی هم زیر پایش بود .
خانواده میترا خانواده ای اصیل و مذهبی بودند . پدرش یکی از معتمدین محل بود و مادرش نیز کلاس قران مسجد محل را اداره میکرد . پیش خودم گفتم : اگر عروس این خانواده شوم باید مثل میترا چادر سر کنم و از تصور چادر سر کردن خودم خنده ام گرفت که همیشه یک گوشه آن بلندتر از گوشه دیگر بود و نوک کلاغی موقع رو گرفتن روی سرم ظاهر میشد . در حالی که به طرف بچه ها می رفتمک به خودم گفتم :خوب چیزی نیست آن موقع یاد می گیرم و بعد ناگهان از تصور اینکه چقدر زود خودم را عروس کرده بودم خجالت کشیدم و به خودم گفتم : سپیده آب نمیبینی وگرنه شناگر ماهری هستی
آن روز موقع تعطیل شدن مدرسه باز پراید سفید رنگ امیر را دیدم که جای دیروزی پارک شده بود میترا دستم را گرفت و گفت :
-بیا بریم
-حالا دیگه اصلاً
میخواهی بگویم امیر برود و با هم به خونه بریم؟
-نه خوب نیست . اگر برادرت میخواست تو پیاده بروی نمی آمد دنبالت
میترا با طعنه گفت :
-نه عزیزم دلش برای خواهرش نسوخته آمده جنابعالی را ببیند
با اخم نگاهش کردم و گفتم :
-لوس نشو
و بعد با او دست دادم و دیگر صبر نکردم و با خداحافظی از او جدا شدم . به محض اینکه چند قدم رفتم باز دلهره دیروز به سراغم آمدت . از این می ترسیدم که آن جوانک علاف دیروزی پیدایش شود و باز مزاحمت ایجاد کند . در دل دعا می کردم امزور اتفاقی نیفتد . سعی می کردم قدمهایم را تندتر کنمتا این خیابان طویل و دراز را زودتر طی کنم . اما از قدیم گفتند از هز چیزی بدت بیاد به سراغت میاد . در مسیر راهم او را دیدم که با یک نفر دیگر ایستاده و صحبت میکند با خودم گفتم: گل بود به سبزه نیز آراسته شد.خوشبخانه هنوز متوجه حضور من نشده بود و من آنقدر تند تند راه میرفتم که هر لحظه امکان داشت پاهایم به هم گره بخورند و با سر به زمین سقوط کنم .وقتی چند قدمی اش رسیدم تازه متوجه من شد و تا به خودش بیاید من از جلویش گذشضتم . وقتی به خیابا خودمان رسیدم نفس عمیقی کشیدم و خوشبختانه به خیر گذشت.
وقتی به خانه رسیدم مادر گفت :
-بعد از ناهار استراحت کن بعدازظهر میریم بیرون تا برای عروسی سارا لباس بخریم .
با خوشحالی گفتم :
-چشم مامان عزیزم
بعد از ظهر برای خرید لباس با پدر به خیابان رفاهی رفتیم . مادر در نخستیم فروشگاه انتخاب خود را کرد و کت و دامنی شیک خرید که خیلی به او می آمد ولی من هر چه گشتم نتوانستم لباس دلخواهم را پیدا کنم . ساعت حدود هشت شب بود که خسته و کوفته به خانه برگشتیم و از اینکه لباس مطابق میلم را پیدا نکرده بودم خیلی دلخور و پکر بودم . مادر وقتی ناراحتی و بی خوصلگی مرا دید به طرفم آمد و مرا در اغوش گرفت و با خنده گفت :
-عزیز دلم ناراحت نباش پنجشنبه که تعطیلی میریم یک لباس خوشگل می خریم و بعد از همان راه به منزل خاله جون میریم .
و بعد مرا بوسید و گفت :
-حالا دیگر اخمهایت را باز کن تا مامان بفهمد که دخترش اونقدرها هم می گویند لوس نیست .
لحن مادر جوری بود که فهمیدم میخواست مطلبی را به من بفهماند و من با سرعت فهمیدم که ممکن است علی چشزی به مادر گفته باشد چون میدانستم رابطه علی با مادر صمیمانه است .
چشمهایم را تنگ کردم و با کنجکاوی گفتم :
-مامان کی گفته که من لوسم ؟
مادر خندید و از پاسخ دادن طفره رفت وقتی اصرار مرا دید خندید و گفت :
-البته علی منظوری نداشت. امروز صبح که تلفنی با او صحبت می کردم حرف تو شد و علی گفت خاله جون چرا این دخترت اینقدر لوسِ نمیشود با او یک کلمه حرف حساب زد .
-هه، حرف حساب، مامان شما چیزی به آن پسر خواهر عنقت نگفتی؟
مامان نیشگونی نرم از صورتم گرفت و با ملایمت گفت :
-چی شده بین شما شکر آب شده، عزیزم علی شوخی می کرد به دل نگیر هر چند خبر دارم برای رفتن به منزل خاله حسابی اذیتش کردی
با تعجب گفتم :
-وای مامان فکر نمیکردم علی اینقدر خبر چین باشد هیچ خوشم نیامد .
مادر مثل این بود که موضوع جالبی گیر آورده باشد گفت :
-سپیده جان اشتباه میکنی علی فقط به من گفت : خاله به سپیده بگو وقتی آدم با یک فامیل جایی میرود هیچ وقت نمیرود صندلی پشت بنشیند و فکر کند طرف راننده است .
با حرص گفتم :
-خوب شد فکر نمیکردم علی اینقدر کم ظرفیت بو بی جنبه باشد .
احساس کردم مادر از حرفم ناراحت شد چون با حالتی جدی گفت :
سپیده قضاوت نادرست نکن ، این حرف شایسته علی نیست او پسر با شخصیتی است دخترم قبول کن کار خوبی نکردی
سرم را پایین انداختم و به ظاهر حق را به مادر دادم ولی در دلم گفتم : حقش همین بود .
-
پنجشنبه صبح وقتی چشم باز کردم با دیدن آفتاب که از پنجره اتاق به داخل تابیده بود ، با نگرانی از جا پریدم و با صدای بلند گفتم :
-وای دیرم شده.
ولی همان لحظه یادم افتاد که تعطیل هستم . به ساعت نگاه کردم چند دقیقه یه ساعت نه صبح مانده بود ، خواستم دوباره بخوابم، ولی دیگر میلی به خوابیدن نداشتم خانه در سکوت بود آرام و با خیال اینکه پدر و مادر در خواب هستند از اتاق بیرون رفتم . پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه سرک کشیدم دیدم میز صبحانه آماده و سماور هم روشن است فهمیدم پدر و مادر پیش از من بیدار شده اند به طرف اتاق رفتم و از اینکه صدایشان را نمیشنیدم تعجب می کردم اما کسی در اتاقشان نبود . دوباره به آشپزخانه برگشتم . روی میز چشمم به یاداشتی افتاد که به خط مادر بود آنرا برداشتم و خواندم نوشته بود :
-سپیده جان صبحانه ات رو بخور و حاضر شو وقتی آمدم می رویم خرید من برای خرید منزل بیرون رفته ام و زود بر میگردم .
قربانت مادر
نامه اش را بوسیدم و گفتم : من قربانت مامان قشنگم اشتهایی به خوردن نداشتم فقط یک چای سر کشیدم و سفره را جمع کردم ساعت بعد مادر از خرید برشت کیف خریدش سنگین بود و آن را به زور حمل می کرد با ناراحتی به کمکش رفتم و آن را از دستش گرفتم و با لحن سرزنش باری گفتم :
-مامان شما نباید وسایل سنگین بلند کنید هیچ ملاحظه قلبتان را نمیکنید .
مادر لبخندی زد و گفت :
-چشم خانم دکتر ...
و بعد ادامه داد :
-اگر زودتر اماده شوی میرویم . باید زودتر به خانه خاله جون بریم او تلفن کرد و گفت زودتر بیایید چون برای ناهار اقوام نزدیک را دعوت کرده اند در ضمن قرار است جهیزیه را زودتر ببرند .
-برای خرید با پدر بیرون میرویم ؟
-نه او شرکت کاری داشت ، ظهر از همان راه به منظل خاله جون می آید ، راستی باید زودتر از خرید برگردیم چون ساعت یازده ونیم قرار است علی بید دنبالمون
با شنیدن نام او اخمی کردم و با دلخوری گفتم :
-مامان ابن علی اقا مگر کار و زندگی ندارد ؟
مامان با مهربانی نگاهی به من انداخت و گفت :
-خاله جون فهمید پدر امروز سر کار است ، به علی گفت زحمت بردن ما را بکشد ، سپیده اینقدر ناسپاس نباش .
فهمیدم باز مامان را دلخور کرده ام دستم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم و گفتم :
-منظور بدی نداشتم فقط حالا که ما میرویم خرید ممکن است خریدمان کمی طول بکشد و او علاف ما بشه . حتماً خاله هم امروز با او زیاد کار دارد کاش می شد بگوییم علی نیاید و خودمان از راخ خرید به منزل خاله می ریم .
مادر فکری کرد و گفت :
-نمیدونم چی بگم
وقتی تردیدش را دیدم گفتم :
-الان درستش میکنم
و به طرف تلفن رفتم و شماره منزل خاله سیمین را گرفتم . سارا گوشی را برداشت پس از کمی خوش و بش گفت :
-پس چرا نمی آیدد؟
-ظهر آنجا هستیم الان برای خرید لباسم میخواهییم بریم بیرون سارا جان میشود به علی بگویی دنبال ما نیاید چون ممکن است دیر شود و مزاحمش شویم .
-اشکالی ندارد علی امروز کاری ندارد هر جا دوست داشته باشید شما را میرساند .
-ممنون تعارف نمیکنم ما خودمان می اییم.
-علی اینجاست میخواهی گوشی را بدهم با خودش صحبت کنی؟
-لازم نیست با علی کاری ندارم
سارا خندید و گفت :
-چرا مگه قهری؟
-نه ... خوب دیگه کاری نداری؟
سپس خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و لبخندی موذیانه زدم و با خودم گفتم علی آقا فکر نکن خیلی تحفه ای .
این بار برای خرید به خیابان ولیعصر رفتیم و پپس از این مغازه و آن مغازه کردن بسیار عاقبت لباس دلخواهم را پیدا کردم . لباس مشکی بلندی انتخاب کردم که کت حریری روی آن داشن و روی یقه لباس سنگهای درخشان ریزی کار شده بود . لباس در عین سادگی بسیار زیبا بود و از نظر یقه وآستین هم بد نبود و یعنی یقه بسته و آستین بلندی داشت .وقتی آن را امتحان کردم مادر هم آن راپسندید . پس از خرید لباس به یک کافه کوچک رفتیم و پس از خوردن دو بستنی خستگی امان را هم رفع کردیم .مادر پیشنهاد کرد به منزل برگردیم و پس از گذاشتن لباس با تاکسی به منزل آقای رفیعی برویم.
وقتی به انجا رسیدیم ساعت دوازده ونیم ظهر بود. سارا به استقبالمان آمد و بعد خاله را دیدم که به طرفمان آمد و گفت :
-پس کجا هستید؟
مادر و خاله با هم صحبت می کردند که سارا دست مرا گرفت و به داخل برد و مانتو ام را گرفت و آویزان کرد . مهمانان زیادی آمده بودند . عمه سارا و زن عموهایش نیز آمده بودند با دیدن آنان به طرفشان رفتم و احوالپرسی کردم. وقتی به پذیرایی نگاه کردم فکر کردم اشتباهی داخل سالن مد شده ام آن هم چه مدلهایی ! دختر عمه سارا را دیدم با پوشیدن لباسی عجیب و غریب و آرایش موی بدریختی سعی در تقلید از مد روز اروپا داشت .دختر عموهای سارا با اینکه مثل رویا در بدریخت کردن خود افراط نکرده بودند ولی به تقلید از او موهایشان را فرق باز کرده بودند و آن را با روغن به سرشان چسبانده بودند و قیافه پسرهایشان قابل تحملتر بود . با اینکه آنان نیز سرشان را روغن مالی کرده بودند ولی تیپشان بهتر از دخترها بود . رویا و افسانه وآزاده به سردی با من دست دادند که به اصطلاح خود را بگیرند . من هم رغبتی برای صحبت با آنان نشان ندادم . به روزبه و رضا وآرش پسرعموها و پشر همه سارا هم با سر سلتم کردم و به طرف مبلی که نزدیک در اتاق پذیرایی بود رفتم و رویس ان نشستم که در فرصت مناسبی جیم شوم .چون هیچ حوصله رفتار سرد دخترها و نگاه های موذیانه پسرها رو نداشتم . هنوز مهناز و خاله پروین نیامده بودند .حتی زندایی سودابه هم نیامده بود .حدود یک ربع پس از رسیدن ما ف مادربزرگ به همراه علی که برای آوردن او رفته بود وارد شدند . من با خوشحالی به طرف مادربزرگ رفتم واو را بوسیدم . دایی سعید نیامده بود . مادربزرگ گفت او باید سر کلاس حاضر می شد و قرار است بعد از ظهر بیاید .صدای علی را شنیدم که به مادر می گفت :
-خاله جون قابل ندونستید بیایم دنبالتان؟
مادر با لحن محبت آمیزی گفت:
-علی جان این چه حرفی ه؟سپیده نگران بود که خریدمان طول بکشی تو اذیت شوی.
علی ابرویش را بالا برد و زیر چشمی من را نگاه کرد ومن نیز با نیشخندی با مادربزرگ صحبت کردم ونشان دادم که متوجه اونیستم .چند دقیقه بعد خاله پروین و مهناز به همراه زندایی سودابه و سیاوش آمدند .از خوشحالی مهناز فهمیدم که سیاوش و زندایی برای آوردنشان رفته بودند. وقتی سیاوش وارد جمع شد احساس کردم دخترها کمی دستپاچه شدند. حتی ازاده که پیشتر سیاوش را دیده بود طوری به اونگاه کرد که حس کردم مردی از مریخ به زمین آمده است. وقتی سیاوش با جوانترها دست میداد متوجه شدم یک سر و گردن از حاضرین بلند تر است .حتی از علی هم کمی بلندتر بود .قد سیاوش به دایی حمید رفته بود و ظرافت و زیباییش به زندایی سودابه ....خلاصه ترکیبی جالب از هر دو داشت .با دین من سرش را خم کرد و لبخند جذابی زد .من نیز از لج با خنده احوالپرسی گرمی با اوکردم . من و مهناز مثل همیشه پیش هم نشستیم . در فرصتی مناسب مهناز در گوشم گفت:
-سپیده اینجا مهمانی است یا صحنه تئاتر
لحنش باعث سرگرمی ام شد و من که شیطنتم گل کرده وبد با خنده خفه ای گفتم:
-هیچ کدام اینجا سیرک بین المللی ایران واروپاست
و هر دو موذیانه خندیدیم . به مهناز گفتم :
-وقتی وارد شدی نمیدونی دخترها با چه حسادتی نگاهت می کردند آرض هم جوری نگاهت می کرد که فکر مردم ممکن است در همان حال چشمهانش از کاسه بیرون بیفتد .
مهناز لبهایش را بهم فشرد تا نخندد و آهسته گفت:
-حالا که چشم بعضی ها از کاسه در می آید .
ناخودآگاه به طرف جوانترها نگاه کردم. علی در حال صحبت و گفتگو بود و توجهی به ما نداشت .چشمم به روزبه برادر رویا افتاد که به من خیره شده بود .خواستم سرم را برگردانم که نگاهم به سیاوش افتاد . از نگاهی که به روزبه کرده بودم اخمی روی صورتش نمایان شده بود . اخم نه تنها باعث بدریخت شدنش نشده وبد بلکه جذابترش هم کرده وبد . ناخودآگاه لبم را به دندان گرفتم و به سمت مهناز برگشتم .با خودم گفتم :
-چرا همیشه او باید مچ من رو بگیرد؟
سپس رو به مهناز گفتم:
-به نظر توعلی امروز زیادی خوشحال نیست؟
مهناز به پشت سر من به علی نگاه کرد و گفت:
-چرا خوب معلوم است با وجود دختر عمه زیبایی مثل رویا و دختر عموی بانمکی مثل آرزو باید هم گل از گلش بشکفد
با اینکه مهناز به شوخی این جمله را بیان کرده بود اما غمی عمیقی در قلبم به وجود آمد . با این وجود خوشحال بودم که کسی از راز دلم باخبر نیست .
مهناز با لحن شوخی گفت :
-فکر میکنم دخترها توی مراسم عروسی خودشان را خفه کنند
سارا من و مهناز را صدا کرد تا در مورد چیزی نظرمان را بپرسد و ما برای ربع ساعتی از اتاق پذیرایی خارج شدیم .وقتی برگشتیم و نشستم متوجه رنگ پریدگی مهناز شدم ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چی شده؟ حالت خوب نیست؟
-تو رو به خدا نگاه کن ببین رویا چطور خودشو به سیاوش چسبونده ، بیچاره رفته لبه مبل نشسته
-
به سمت آنان نگاه کردم رویا گرم صحبت با علی و سیاوش بود البته کنار سیاوش نشسته بود ولی نه انطور که مهناز می گفت با لبخند به مهناز نگاه کردم و گفتم :
-یعنی عشق می نواند این همه آدم را حسود کند که دچار خطای دید شود . بیچاره این همه فاصله دارد .
مهناز حتی لبخند هم نزد و با اخم سرش را پایین انداخت . رویا را با مهناز مقایسه کردم .رویا دختر زیبایی بود ولی با افراطی که در آرایش کرده بود مثل تابلوی رنگ و روغن به نظر می رسید . لباس عجیب و غریبی پوشیده بود که فکر کنم آخرین مد اروپا بود و موبندی سفید و پهن به سرش سته بود که خالهای قرمزی روی آن داشت .موهایش را با روغن به سرش چسبانده بود و فرق آن را جوری کشیده بود که سفیدی فرق سرش توی ذوق میخورد . به نظرم رسید سرش مثل توپ بیسبال است . از این فکر خنده ام گرفت مهناز از خنده من شاکی شد و با اخم گفت:
-میشه بگی چی آنجا اینقدر خنده دار است ؟
-ول کن بگذار خوش باشد . سیاوش یک تار موی تو را با هزار موی روغن زده آنان عوض نمی کند .
مهناز با همان بدخلقی گفت :
-حالا که عوض کرده ...
در همین موقع سارا به ما نزدیک شد و گفت :
-چیه بچه ها گوشه گیر شدید؟
و بعد سرش را جلو آورد و گفت :
-نکنه کم آوردید؟
و خندید و به تقلید از سارا با صدایی آهسته گفتم :
-آره جونم آن هم چه جوری
سارا چشمکی زد و گفت :
-بچه ها اینجا درست شبیه سیرک شده .
و سپس خنده کنان به طرف دیگری رفت و هنوز نرفته برگشت و گفت :
-راستی سپیده عمه جونم از تو می پرسید
-برای چی؟
با موذیگری خندید و گفت :
-خوب معلوم است برای روزبه ...
-وای نه .اقبال رو ببین ... سارا میخواستی بگی بابام از این تیپ پسرها خوشش نمی آید .
وقتی سارا رفت گفتم :
-همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی ... بچه مزلف.
این لفظ را از پدرم شنیده بودم . چون به شدت از این تیپ پسرها بدش می آمد . خوشبختانه بین جوانهای فامیل ما از این جور پسرها نبود با شنیدن صدای مادر به طرف او رفتم . مادربزرگ جایی برای نشستن من بین خودش و مادر باز کرد . آذر خانم عمه سارا رو کرد به مادر و گفت :
-شیرین خانم به سلامتی درس سپیده جون امسال تموم می شود؟
مادر گفت :
-البته دبیرستان بله ولی اگر بخواهد دانشگاه برود خیلی کار دارد .
از پاسخ مادر حظ کردم . آذر خانم گوشه چشمی نازک کرد و گفت :
-وای دانشگاه هم مد شده .. رویا هم خیلی داشنگاه دانشگاه می کرد .ولی وقتی امسال هم قبول نشد دیگه قید داشنگاه رو زد .
حوصله شنیدن حرفهایش را نداشتم .حواسم پیش مهناز بود ، چون می خواست از اتاق خارج شود . صدای علی را شنیدم که او را صدا می کرد و گفت :
-مهناز امروز ما روتحویل نمیگیری.
مهناز با لبخند به طرف علی برگشت و گفت :
-چون شما گرم صحبت بودید نخواستم مزاحمتان شوم .
و در عین حال به سیاوش نگاه کرد .در کلام مهناز طنزی بود که فقط من معنی آن را درک کردم . به سیاوش نگاه کردم . با لبخند مهناز را نگاه می کرد . خنده اش به قدری جذاب بود که ناخودآگاه من هم لبخند زدم . و وقتی بخودم آمدم متوجه شدم محو تماشای او شده ام . به شرعت نگاهم را از او گرفتم به اطرافم نگاه کردم ببینم آیا کسی متوجه من شده است . خوشبختانه همه حواسها پرت بود و فقط در این میان علی چپ چپ و با قیافه ای در هم نگاهم می کرد. خیلی دلم خنک شده بود و از اینکه او مرا در آن حال دیده بود نه تنها ناراحت نشدم بلکه خیلی هم لذت بردم و با خودم گفتم : امیدوارم از حسودی بترکی .
البته میدانستم مهناز عاشقانه سیاوش را دوست دارد وهمین موضوع باعث شده بود که برای ناراحت نکردن او توجهی به سیاوش نداشته باشم .حتی مهناز فکر می کرد من از سیاوش متنفرم . بنابراین روی من حساسیتی نداشت .حتی آنقدر از من مطمئن بود که خودش موضوع خواستکاری سیاوش را برایم تعریف کرده بود و چون اطمینان داشت که به سیاوش پاسخ منفی میدهم از این موضوع ناراحت نبود و یا شاید هم من اینطور فکر می کردم . به خاطر همین هر وقت سیاوش به من را نگاه معنی داری می انداخت و یا صحبت خاصی میکرد دچار عذاب وجدان میشدم و تصور می کردم به بهترین دوستم خیانت می کنم . همیشه سعی می کردم زیاد در تیر رس نگاهش و یا طرف صحبتش نباشم . با لحن آزار دهنده ای با او صحبت می کردم تا علاقه اش را نسبت به خودم کم کنم و این را هم میدانستم که تا الان موفق نشده ام . زیرا از نگاهش اینطور میخواندم . در یک لحظه آرزو کردم کاش علی به جای سیاوش بود و اینگونه به من علاقه داشت .چیزی که باعث ناراحتی ام می شد این بود که آن روز علی در جمع توجهی به من نکرد . حتی یک کلام نیز با من صحبت نکرد . حتی میدانستم از قصد با مهناز که تمام وقت پیش من بود حرف میزد تا بیشتر مرا کنف کند .
با ورود دایی سعید جو اتاق عوض شد .وقتی وارد اتاق پذیرایی شد و با لبخندی که همیشه به روی لبانش بود با همه سلام و احوالپرسی کرد من بلند شدم و پیش مهناز رفتم .دایی وقتی پیش ما رسید موقع دست دادن با من گفت :
-ناراحت نباشید یک روز هم نوبت شما میشود .میدانم الان در دلتان قند آب می کنند .
با اخم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
-دایی خیلی بی مزه ای
مهناز هم گفت :
-بهتر است به فکر خودت باشی .
دایی :چشم
و به طرف دیگر جوانهای فامیل رفت .چیزی نگذشت که صدای خنده و ریسه بچه ها بلند شد . خالهبا لبخند گفت : باز سعید آمد و با خودش خنده را هم آورد . خاله درست می گفت دایی سعید خیلی با نشاط و سرزنده بود و امکان نداشت در جمعی باشد و آن جمع از خنده روده بر نشوند . با بیان شیرینی که داشت همه را مجذوب خودش می کرد. خواستم برای کمک کردن به خاله سیمین از اتاق پذیرایی خارج شوم که دایی سعید صدایم کرد و گفت :
-سپیده جریان آن روز را که با هم رفته بودیم خرید را تعریف کن .
از یاد آوری آن روز خندیدم و گفتم :
-دایی جون خودت تعریف کن بانمکتر است .
جریان از این قرار بود که من و دایی برای خرید میوه به تره بار رفتیم ولی دایی یادش رفته بود کیف پولش را با خودش بیورد و پس از جمع کردن کلی میوه فهمیدیم پولی برای پرداخت نداریم و مجبور شدیم با کلی خجالت و عذر خواهی دست خالی برگردیم . دایی چنان با رنگ و لعابی جریان را تعریف می کرد که همه از خنده ریسه رفته بودند . بخصوص وقتی که گفت :
-حلاصه قرار شئ من سپیده را با میوه ها کنار مغازه بگذارم و با رنو بروم مسافر کشی تا پول میوه ها را در بیاورم .
اشک مادر و خاله پروین از خنده در آمده بود با اعتراض گفتم :
-دایی خیلی اضافه اش کردید .
دایی با چشمکی موضوع را عوض کرد . سارا وخاله سیمین مشغول چیدن سفره بودند که با آزاده ومهناز رفتیم کمکشان کنیم. تا موقعی که مهمانان را برای صرف ناهار به سر سفره دعوت نکرده بودیم صدای خنده از پذیرایی می آمد . پس از ناهار کوهی از ظرف کثیف در آشپزخانه روی هم انباشته بود . سارا در اتاقش مشغول حاضر شدن بود . بقیه دخترها یا در پذیرایی و یا در اتاق خاله مشغول درست کردن مو و تعویض لباس بودند .من و مهناز حیران وسط آشپزخانه ایستاده بودیم . نه دلمان می آمد بی تفاوت برویم و نه هنر شستن این همه ظرف را در خودمان میدیدم . به مهناز نگاهی کردم و گفتم :
-مثل اینکه فقط من و تو ماندیم .
مهناز با هنده گفت :
-خوب دیگه اینجوریه .چاره چیه؟
خاله سیمین وقتی به آشپزخانه آمد و ما دو نفر را در انجا دید گفت :
-عزیزان دلم شما هم کم کم آماده شوید کم کم باید حاضر و آماده رفتن باشیم دیگر الان کامیون پیدایش میشود .
مهناز گفت:
-خاله جون من و سپیده میخواهیم ظرفها رو بشوریم .بعد میریم و آماده می شویم .
-نه عزیزم لازم نیست . برای شستن ظرفها وقت هست .
هر چه خاله اصرار کرد او قبول نکرد و آستین هایش را بالا زو . من هم توی رودربایستی قرار گرفته بودم که البته درست نبود آن موقع از زیر کار در بروم . در حالی که از تنبلی و افاده دخترها خیلی حرصم گرفته بود با خودم گفتم من که توی خانه یک استکان را به زور آب میزنم حالا باید مثل کارگر رستوران ظرفشویی کنم و بعد نگاهی به ظرفها کردم .مثل این بود که مهناز فکرم را خوانده بود در حالی که ظرفها رو دسته میکرد و در ظرفشویی میگذاشت گفت :
-به جای فکر کردن شروع کن تا زودتر تمام شود .
خاله هر چند لحظه یکبار به آشپزخانه می آمد و به خاطر شستن ظرفها از ما تشکر می کرد و حسابی ما را خجالتزده می کرد . با کلی تلاش و جان کندن بالاخره شستن ظرفها تمام شد . پس از تمیز کردن آشپزخانه آمدیم توی هال نشستیم و خاله با دو فنجان چای و ظرفی میوه از ما پذیرایی کرد .
وقتی کامیون برای بردن جهیزیه رسید خاله اسپند دود کرد و جوانها دست به کار شدند و با سرعت اسباب و اثاثیه را بار کامیون کردند و چونعده زیاد بود کار بارگیری کامیون خیلی زود تمام شد .وقتی برای حاضر شدن به طرف اتاق سارا می رفتیم متوجه شدم خاله سیمین به مادر و خاله پروین میگوید .
-مادر جون نمیتواند بیید من خانه می مانم شما زحمت بکشید و جهیزیه را تحویل بدهید .
مادر گفت :
-خضور شما واجب است .من خانه میمانم .شما بروید .
اصرار بر سر ماندن بین خاله پروین و مادر ادامه داشت . به مهناز نگاه کردم و گفتم من حوصله رفتن ندارم مهناز هم با من موافقت کرد . جلو رفتم و به مادر و خاله پروین گفتم :
-شما بروید ما پیش مادربزرگ میمانیم .
خاله پروین گفت:
-این جور مجالس برای شما جوانهاست آنجا برنامه دارند .
من ومهناز برای ماندن اصرار کردیم و به هر صورت خاله و مامان را روانه کردیم .وقتی همه رفتند من و مهناز نگاهی به هم کردیم و خندیدم .مادربزرگ روی مبل راحتی توی هال نشسته بود و برای نماز خواندن آماده میشد . با دین ما گفت :
-دخترهای گلم مرا ببخشید که باعث شدم به خاطر من بمانید
به طرف مادبرزگ رفتیم و هر دو او را در اغوش گرفتیم و بوسیدیم .
مهناز گفت :
-مامانی عزیزم پیش شما ماندن بیشتر از اینها می ارزد .
مادربزرگ خیلی خوشحال شد و موهای ما را بوسید .بعد از نماز خواندن به اتاق خاله سیمین رفت تا استراحت کند .من ومهناز به اتاق پذیرایی رفتیم .نگاهی به انجا کردیم .ظرفهای میوه وچای روی میزها بود و اتاق کاملاً نامرتب بود، شروع به جمع آوری ظروف کردم .مهناز هم اتاق را مرتب کرد .پس از ان روی مبلی نشستم و مهناز با دو لیوان چای به اتاق پذیرایی آمد که یکی از آنها را به من داد و بدون صحبتی پهلویم نشست و شروع به نوشیدن چایش کرد .
-
وقتی مرا ساکت دید گفت:
-به نظر تو الان به خانه آقا محسن رسیده اند؟
به علامت ندانستن شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
-نمیدانم
بار دیگر پرسید:
-مامام می گفت برنامه جشن دارند ، به نظرات چه جور جشنی است؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-خوب جشن جشن است دیگر ، چه جوری ندارد .
فهمیدم مهناز به خاطر ما نز رفتن صرف نظر کرده و از اینکه به خاطر خودخواهی ام مانع رفتن او شده بودم احساس ناراحتی کردم . راستش دلیل تمایل نداشتن برای رفتن حرصی بود که از کار علی داشتم و میخواستم با نرفتن به او بفهمانم که بی تفاوتی ها و کم محلی هایش برایم اهمیتی ندارد . ولی در واقع اینطور نبود و از خوش و بش کردنش با دیگران حسودیم می شد . بخصوص امروز که فکر می کردم خیلی از گرم گرفتنهایش مصنوعی و حتی افراطی بود . خیلی دلم میخواست میتوانستم از راز دلم برای مهنازحرف بزنم لبته نه اینکه از او خجالت می کشیدم ولی هر وقت می خواستم از علی برای او حرف بزنم با تصور عشق مهنتز به سیاوش و توجه سیاوش به خودم پشیمان میشدم . البته من حرفی را از مهناز پنهان نمیکردم ولی این حرف مورد دیگری بود و درباره آن نمیتوانستم دستم را رو کنم . چون علی با مهناز صمیمی تر از من بود ، میترسیدم در این صمیمیت علاقه خاصی باشد و حکایت مهناز و سیاوش بار دیگر تکرار شود و اینبار علاقه یک طرفه من به علی برایم مشکل ساز شود . ناچار برای پیش نیامدن چنین چیزی سکوت را ترجیح دادم . به مهناز نگاه کردم . سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته بود و چشمانش بسته بود. با خودم گفتم لابد خیلی خسته است . با اینکه من هم خسته بودم ولی خوابم نمی آمد ، فکرم دوروبر جشن پرسه میزد و با خیال وارد مهمانی شدم که صدای مهناز مرا به خود آورد . با چشمان بسته گفت :
-سپیده تو خوابت نمی آید؟
-نه اما مثل اینکه توخسته هستی.
چشمانش را باز کرد و جواب داد .
-نه خسته نیستم فقط به این فکر می کردم که الان آنجا چه خبر است . به نظر تو الان چه کار می کنن؟
از اینکه مهناز تا این حد آرزومند رفتن بود کلافه شده بودم . بخصوص تصور خنده های علی خیلی حرصم را در می آورد . چشمانم را بستم و سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و بعد با بی تفاوتی گفتم :
-به ما چه که چه میکنند ما که اینجا راحتیم . نه سرو صدایی، نه دنگ و دونگی
بعد بلند شدم و کنار پنجره رفتم و از آنجا به باغچه بیرون نگاه کردم . با دین تاب به مهناز گفتم:
-یادت می اد تاب توی حیاط ماشینمان بود؟
مهناز با یادآوری ان خندید و کنار پنجره آمد . در حال یاد آوری خاطراتی از گذشته بودیم که زنگ منزل به صدا در آمد . بلند شدم و از پشت ایفون پرسیدم .
-بله بفرمایید
صدای دایی را شنیدم که گفت :
-منم باز کن .
دکمه باز کردن در را زدم و به مهناز گفتم :
-دایی سعید است . به نظرت برای چه برگشته است؟
مهناز اشار کرد که چیزی نمی دانم وقتی دایی داخل شد با صدای بلند که عادت همیشگی اش بود سلام کرد و به همان بلندی گفت :
-بچه ها امروز اعتصاب کرده اید؟ چرا شما نیامدید؟ نمیدونید چه خبر است .خانواده آقا محسن سنگ تمام گذاشته اند .
مهناز گفت :
-آخه مامانی تنها بود شما چرا نماندید ؟
-خانم رحمانی ، مادر آقا محسن از نیمامدن مادر جون ناراحت شدند و چون قرار است شام د رخدمتشان باشیم مرا فرستادند که شما ومادرجون را ببرم آنجا ولی اول یک چایی به من بدهید و بعد حاضر شوید .
مهناز با هیجان با دو به اشپزخانه رفت و من روی کاناپه نزدیک دایی نشستم . دایی سعید نگاهی به من کرد و گفت:
-سپیده امروز زیاد سرحال نیستی طوری شده؟
-نه ولی فقط حوصله ندارم
دایی با نگاهی مشکوک پرسید .
-کسی چیزی بهت گفته؟ بدخواه که نداری؟
خندیدم و با شکلکی زبانم را در آوردم و گفتم:
-نه بابا عادت کردی مثل دلقکها ادا در بیارم .ناسلامتی دو سال دیگه می رم توی بیست سال .
دایی خندید و گفت:
-حالا خودت شدی
وقتی مهناز چای اورد از دایی پرسید :
-آنجا چه خبر است؟
-اگر زود بریم خودتان می بینید . طفلی سیمین خیلی ناراحت شما بود . اول به علی گفت بیاید دنبالتان ولی دیدم دخترها به او مهلت نمیدهند سوییچ را گرفتم و خودم آمدم .
احساس کردم صورتم داغ شد . و برای اینمکه سوظنی ایجاد نکنم بلند شدم و گفتم:
-مهناز برویم حاضر شویم .مهناز هم دست کمی از من نداشت و میدانستم به سیاوش فکر میکند و اینکه آیا دخترها او را هم دوره کرده اند؟ دلم برای هر دویمان سوخت ولی از اینکه کسی از راز دلم خبر نداشت راضی بودم . چون دلم نمیخواست کسی به حالم دل بسوزاند .
مادربزرگ با شنیدن صدای بلند دایی بیدار شده بود و به اتاق پذیرایی امد و با دیدن او گفت:
-سعید جان چرا برگشتی؟
دایی به احترام مادربزرگ بلند شد و در حالی که به طرفش میرفت گفت:
-مادر جون امدم دنبالتان تا شما را به خانه آقای رحمانی ببرم . چون خانم رحمانی از نیامدن شما خیلی ناراحت شدند و مرا فرستادند و خواهش کردند تا شما هم تشریف بیاورید .
مادربزرگ نگاهی به من و مهناز کرد . احساس مردم به خاطر ما راضی شد تا به مهمانی بیاید. من و مهناز به اتاق سارا که خلوت شده بود رفتیم تا حاضر شویم . من از کمد لباسم را که آویزان کرده بودم برداشتم و به آن نگاه کردم . پیراهن ترک بلندی به رنگ شکلاتی که رنگ آن خیلی به چشمان میشی و موهای روشنم هماهنگ بود . مهناز هم لباس بلند یاسی رنگی پوشیده بود که کت زیبایی روی آن داشت و به نظر من فوق العاده جذاب شده بود . او موهای بلندش را ساده پشت سرش جمع کرده بود که در این حالت خیلی ظریف به نظر می رسیذ من نیز خودمن را جلو آینه تماشا کردم و موهایم را شانه کردم و آن را روی شانه هایم پخش کردم . از پخش بودن موهایم احساس نفس تنگی کردم ولیس چون خیلی به من می آمد به خود تلقین کردم این چند ساعت را تحمل می کنم . سادگی صورتم را با صورت آرایش کرده دختراها مقایسه کردم و ترجیح دادم سادیگی بم را با آرایش چهره ام خراب نکنم . ولی پریدگی رنگم باعث شد کمی رژ گ.نه بزنم . وقتی برای برداشتن مانتو و روسری به هال رفتم دایی و مادربزرگ را منتظر دیدم . دایی با دیدن ما سوتی کشید و گفت :
-چه خبره؟ مثل اینکه قرار است خانه خرابمان کنید ، از فردا خواستگارها پاشنه در خواهرهای بیچاره مرا از جا در می آورند .
اخمی کردم و گفتم:
-مامانی به دایی سعید یه چیزی بگو...
مادربزرگ با مهربانی رو به دایی کرد و گفت :
-سعید بچه ها را اذیت نکن ماشالله هزار ماشالله یکی از یکی گلتر هستند
دایی سعید که میخندید برای سر به سر گذاشتن با ما گفت :
-شما اینجا باشد من بروم ببینیم اگر کسی نبود بیایم شما را ببرم .میترسم بین راه ترورم کنند
مادربزرگ گفت :
-سعید بس کند .
دایی با گفتن چشم خنده ای کرد و بیرون رفت .
-
از در خانه که بیرون آمدیم دچار دلشور شدم . مهناز روی صندلی جلو پهلوی سعید نشسته بود و من و مادربزرگ عقب نشستیم . با اینکه هوا چندام سرد نبود ولی ارز بدنم از هیجان بود . ناخودآگاه برای پیدا کردن تکیه گاهی دست مادربزرگ را گرفتم . با تماس دستم با دست مادربزرگ با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
-خدا مرگم بده چرا دستهات این قدر سرد است ، سعید مگه بخاری ماشین روشن نیست؟
دایی سعید به عقب برگشت و با نگاهی به من گفت :
-میخواهی بیایی جلو پیش بخاری؟
-نه دایی جون سردم نیست فقط دستهایم سرد است .
مهناز به عقب برگشته بود و با حالت متفکری به من نگاه میکرد .برایش لبخند زدم وسرم را روی تکیه گاه ماشین گذاشتم . چشمانم را بستم و به صدای موسیقی گوش دادم و با تلقین سعی کردم بر احساسم غلبه کنم کم کم تلقین کار خودش را کرد و حس کردم بدنم گرم شد و هیجانم تخفیف پیدا کرد . آرام آرام به خواب رفتم . متوجه نشدم چه مدت در خواب بودم ولی با تکانهای آرام مادربزرگ بیدار شدم و متوجه شدم رسیده ایم . با بی حالی پیاده شدم ولی کمی بعد فهمیدم همان خواب کوتاه خستگی ام را رقع کرده بود . احساس شدای و نشاط می کردم و باز دلم میخواست شیطنت و یا به قول مهناز جفتک پرانی کنم .
جلوی در منزل ایستادم تا دایی ماشین را پارک کند و بعد زنگ در منزل را فشردم . صدای باز شدن در را شنیدم و آن را باز کردم .البته نخستین بار نبود که به منزل آقای رحمانی می آمدم ولی باز با دیدن حیاط باصفای منزل احساس خوبی به من دست داد . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و حیاط آن دارای دو باغچه بزرگ بود که از در حیاط تا نزدیکی بالکن ادامه داشت و دارای درختان مختلفی بود که با نظم خاصی کاشته شده بودند و چون در این فصل هیچ برگی روی آنها نبود نتوانستم تشخیص بدهم که درخت چه میوه هایی هستند . فقط دو درخت خرمالو که میوه های نارنجی شان هنوز روی درخت بود مانند ملکه هایی در دو طرف باغچه خودنمایی می کردند و نیز یک درخت بید مجنون کنار در حیاز لنگر انداخته وبد .
داخل حیاط هنوز شلوغ بود . هنوز تعدادی اسباب و اثاثیه بود که باید به طبقه بالا حمل میشد و همین طور سبدهای بزرگی که داخل آنها میوه های فصل چیده شده بود . از در حیاط که وارد شدیم صدای موسیقی به گوشمان رسید و هر چه نزدیکتر میشدیم صدا بلندتر شد .قرزار بود سارا در طبقه دوم منزل آقای رحمانی زندگی کند که البته آپارتمان نقلی مجزایی بود که از حیاط راه مستقلی داشت . دایی سعید به خاطر اینکه سر وصدای موسیقی مادربزرگ رتا اذیت نکند او را به طبقه بالا که از بغل حیاط راه جداگانه ای داشت راهنمایی کرد . من ومهناز صبر کردیم تا دایی سعید برگردد تا با هم وارد ساختمان شویم . باز همان اضطراب به سراغم آمده بود و احساس می کردم بدنم یخ کرده است . موضوع را به مهناز گفتم . او نیز درست همین احساس را داشت و گفت :
-باور کن قلبم از جا کنده می شود .
ولی ظاهر او انقدر ارام بود که من به آرامشش غبطه خوردم . برای اینکه خودم را گرم کنم شروع کردم به درجا زدن
مهناز گفت :
-زشته یه وقت کسی میاد و آبرومان میرود .
چند دقیقه ای معطل شدیم تا دایی سعید آمد . با دیدن ما با تعجب گفت :
-شما هنوز نرفتید داخل؟
با خنده گفتم :
-می خواستیم افتخار همراهیمان را به شما بدهیم .
دایی دو دستش را خم کرد و گفت :
-با کمال میل .
و هر کدام از ما یک بازویش را گرفتیم و البته بهتر است بگویم مثل بچه ای که از چیزی ترسیده باشد به بازویش چسبیدیم . به ط.ری که دایی با خنده بلندی گفت :
-بابا من که نمیتوانم وزن هر دوی شما را بکشم . اگر خیلی خسته اید سفارش کنم یک گاری یا یک فرغون بیاورند خدمتتان .
از طرز بیان دایی و تصور سوار شدن من و مهناز در فرغون و ورودمان به ساختمان طوری خنده ام گرفت که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم . حتی دیگر نمیتوانستم روی پا بند شوم .مهناز هم نیز از خنده ریسه رفته بود و بدتر از همه دایی بود که روی سکوی بغل باغچه نشسته بود و با صدای بلند میخندید . از شدت خنده اشک از چشمانم سرازیر شده بود . در این موقع آقای رحمانی و محسن و خاله سیمیم از پله های طبقه دوم به حیاط آمدند و با دین وضعیت ما به آن صورت با تعجب یه طرمان آمدند .
خاله گفت :
-چی شده بچه ها؟
اما هیچ کدام از ما نمیتوانستیم توضیحی بدهیم. تا اینکه دایی بریده بریده گفت :
-هیچی .. اینا ... منو با ..... چیز ... اشتباه گرفتند .
از حرف دایی خنده ما شدیدتر بیشتر شد . به طوری که آقای رحمانی و محسن وخاله سیمین هم به خنده افتادند . خاله در حالی که سعی میکرد خنده اش را مهار کند گفت :
-سعید خدا بگم چی کارت کنه . الان همه اینجا جمع میشوند .
و بعد دست من و مهناز را گرفت و به طرف ساختمان برد . میدانستم از شدت خنده صورتم سرخ شده است .به مهناز نگاه کردم چهره اش گل انداخته بود و هنوز داشت نخودی میخندید .کنار شیر آب ایستادم و آبی به صورتم زدم تا اثر خنده را از صورتم محو کنم . سپس همراه خاله وارد ساختمان شدم . صدای بلند موسیقی گوش را آزار میداد. مارال به استقبالمان آمد و پس از اینکه مانتوهای ما را به جارختی آویزان کرد و دستهای مرا گرفت و به داخل اتاق پذیرایی راهنمایی کرد . اینه بغل در پذیرایی بود . از داخل آن به خودم نگاه کردم . صورتم هنوز کمی سرخ بود . و چشمانم میدرخشید . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و اتاق پذیرایی خیلی بزرگی داشت . وقتی وارد پذیرایی شدیم از صدای بلند موسیقی شیشه ها می لرزید . حدود پانزده الی هفده نفر داخل اتاق پذیرایی بودند و دور تا دور پذیرایی صندلی چیده شده بود . گذرا نگاهی به اتاق انداختم . کنار پنجره چشمم به علی افتاد ولی او هنوز متوجه آمدن ما نبود و سرگرم حرف زدن با آقایی بود که من او را نمیشناختم . کمی آنطرف تر چشمم به سیاوش افتاد که مشغول صحبت با رویا وآزاده و یک خانم دیگر بود. ناخودآگاه به مهناز نگاه کردم از حالت نگاهش متاثر شدم و دستم رو جلو بردم و او را به طرف یکی از مبلهای کنار اتاق بردم . وقتی نشستیم تازه دایی سعید از در وارد شد و با دیدن ما لبخندی زد و به طرف علی رفت . وقتی نزدیک او شد علی با دیدن دایی از جا بلند شد و در حین دست دادن با سعید به اتاق نگاه کرد . حدس زدم دنبال ما میگردد . فوری سرم را پایین انداختم و به صاف کردن لباسم مشغول شدم و وانمود کردم توجهی به دیگران ندارم .ولی مهناز با صدایی آهسته و حرکت سر به او سلام کرد و بعد با آرنج به پهلویم زد تا مرا متوجه او کند با بی توجهی به طرفی که او اشاره کرد برگشتم و تظاهر کردم که تازه او را دیده ام و با تکان دادن سر به او سلام کردم .کم کم مهمانان را میددیم .چند نفر از دخترها و پسرها را تا به حال ندیده بودم ولی حدس زدم که باید از اقوام محسن باشد . دخترک کوچک و ملوسی با لباس پرچین صورتی اش وسط اتاق می رقصید و توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود . به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم تا ببینم آیا هنوز هم حرف میزندو دیدم که او متوجه ما شده و با عذرخواهی از خانم ها بلند شد و به طرف ما آمد به مهناز نگاه کردم . چشمانش مانند الماس میدرخشید . وقتی سیاوش نزدیک شد با صدای بمی سلام کرد .هر دو پاسخش را دادیم . و او با گفتن :با اجازه. روی کاناپه کنار من نشست . خیلی جا خوردم . دوست نداشتم نزدیک من بنشیند . چون دلم نمیخواست احساسات مهناز را جریحه دار کنم . سیاوش سرش راکمی جلو آورد و گفت :
-خیلی خوب شد آمدید ، جای شما خالی بود .
بانیشخندی نگاهش کردم و گفتم:
-فکر نمیکنم زیاد هم جایمان خالی بود .
و با شچم به طرف دیگر اتاق اشاره کردم .
چشمانش را بست و با لبخند سرش را پایین انداخت و دستش را توی موهایش فرو برد .زود از حرفم پشیمان شدم و پیش خودم گفتم: نکنه فکر کنه من حسودی می کنم و این را به حساب علاقه ام بگذارد . و در فکر بودم که چگونه موضوع را درست کنم . بهتر دیدم بلند شوم و به بهانه آب خوردن بیرون بروم تا به این وسیله فاصله بین مهناز و سیاوش را کم کنم . با عذرخواهی بلند شدم و از اتاق خارج شدم .
با حیرانی وسط هال ایستاده بودم که مارال با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون آمد و با لبخند گفت :
-یپیده جان کاری داری؟
-بله .یک لیوان آب میخواستم
-توی یخچال آب سرد هست خودت زحمتش را بکش.
با تشکر به آشپزخانه رفتم و همانجا ایستادم و به نقطه نامعلومی خیره شده بودم با شنیدن صدایی از جا پریدم و نزدیک بود لیوان از دستم بیفتد . به طرف صدا برگشتم محسن بود که با شرمندگی گفت :
-معذرت میخوام مثل اینکه ترسوندمت .
-مه چیزی نبود .آمدم تا یک کمی آب بخورم
او پارچ را یخچال برداشت و به طرف من گرفت . لیوان را جلو بردم و محسن آن را پر کرد. تشکر کردم و از آشپزخانه خارج شدم و بی هدف به طرف پذیرایی برگشتم . سرک کشیدم تا ببینم مهناز در چه حالی است و وقتی او را مشغول حرف زدن با سیاوش دیدم، برای انکه از خوشحالی فریاد نزنم لبم را به دندان گرفتم و از اینکه نقشه ام گرفته بود به خودم بالیدم . در فکر این بودم که کجا بشینم که از چشم آن دو پنهان باشم که بار دیگر صدای محسن را شنیدم که گفت :
-سپیده خانم یعنی داخل اتاق پذیرایی جا نیست که شما اینجا ایستاده اید؟
با خنده گفتم :
-چرا میبخشید . و ازسر راه او کنار رفتم و روی صندلی خالی کنار در نشستم . محسن گفت :
-اینجا خوب نیست . بفرمایید بالاتر .
ابنبار با خودم گفتم : عجب گیری افتادم . و باز هم بلند شدم و جهت مخالف مهناز چند صندلی بالاتر نشتم و گفتم :
-خوب است؟
سرش را تکان داد و خندید
جایی که نشسته بودم سمت راست اتاق بود و یک در و یک ستون گچ بری شده بین من و من و مهناز قرار گرفته بود که برای پنهان شدن آن جای بسیار خوبی بود . به سمت راست نگاه کردم دایی سعید با یک خانم جوان سحبت میکرد . با موشکافی به او خیره شدم . لباس اسپرتی پوشیده بود و با وجود قد بلندش شلوار جین راسته ای به پا داشت که قدش را بلندتر نشان میداد . موهای کوتاه مشکی اش را از وسط فرق باز کرده بود .روی هم رفته قیافه بانمکی داشت . به دایی سعید نگاه کردم برای نخستین بار جدی و با لبخند کمرنگی گرم صحبت بود. خیلی دلم میخواست حرفهایشان را بشنوم و با خودم گفتم خوب موضوعی برای اذیت کردن دایی پیدا کردم. تنهایی کلافه ام کرده بود . با بیحوصلگی نگاهی به دوروبرم کردم . نگاهم به روبرو و به رویا افتاد که گاهی دزدکی به سمتی که دایی سعید و ان خانم نشسته بودند نگاه می کرد . د رنگاهش نگرانی موج میزد و من این نوع نگاه را خوب میشناختم، همان نگاهی که مهناز وقتی سیاوش را سرگرم صحبت با دختران دیده بود به او انداخت. با خودم گفتم :یعنی رویا به دایی سعید علاقه دارد؟چند لحظه او را زیر نظر گرفتم و فهمیدم که حدسم درست است .رویا طوری به دایی سعید نگاه می کرد که علاقه آشکاری را در چشمانش دیدم . از کشفی که کرده بودم ذوق زده بودم .دلم میخواست مهناز بود تا در مورد کشف تازه ام با او حرف میزدم . باز به دایی نگاه کردم تا ببینم آیا او هم متوجه رویا هست؟ ولی دیدم او بیتوجه به اطرافش گرم صحبت است . از تصور حرص خوردن رویا از این منظره ناخودآگاه لبخند زدم و با خودم گفتم: پس اینجا همه از دست هم حرص میخورند. در یک لحظه متوجه شدم دسرت مثل بچه ها مرتب به این طرف و آن طرف نگاه میکنم . از کارم شرمنده شدم و دعا کردم کسی متوجه من نبوده باشد .به اطراف نگاهی انداختم تا مطمئن شوم کسی متوجه من نیست . گوشه دیگر اتاق نزدیک پنجره مردی را دیم که با لبخند به من نگاه می کند . سعی کردم خیلی خونسرد نگاهم را از او برگیرم .ولی جاذبه ای در نگاهش بود که تا چند لحظه مرا میخکوب کرد . او هم تنها روی صندلی نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و با پرتقالی که در دستش بود بازی می کرد . از دیدن پاهای بلندش به یاد داستان بابالنگ دراز افتادم . فوق العاده خوش تیپ بود . شلوار دودی رنگی با بلوز همرنگ ان پوشیده بود و کت لیمویی رنگی ظاهر او را تکمیل میکرد موهای مشکی و پرپشتی داشت که پشت موهایش روی یقه کت را گرفته بود .هر چند که در مجموع جذاب بود ولی از چهره اش خوشم نیامد به نظرم بیش از حد خشن یا حتی زشت رسید .چشمان مشکی او که نگاه تیز آن بیشباهت به عقاب نبود چنان به من خیره شده بود که گویی آماده شکار است .بینی عقابی و دهان گشادی که با لبخندی که میزد گشادتر نشان میداد . وقتی نگاهم را متوجه خود دید. سرش را کمی خم کرد و با سر سلامی کرد و من به خاطر اینکه بی ادبی نکرده باشم با خم کردن سر پاسخ دادم . مارال با ظرف میه به طرفم آمد و آن را روی میز بغل دستم گذاشت و در حالی که پهلوی من مینشست گفت :
-سپیده امروز خیلی ساکتی ، چرا از خودت پذیرایی نمیکنی؟
تشکر کردم . پس از کمی گفتگو با عذرخواهی از جا بلند شد ، تا از مهمانان دیگر پذیرایی کند . ستونی که بغل دست من بود مانع میشد تا طرف دیگرم را ببینم . از پشت سنتون سرک کشیدم تا مهناز را ببینم ولی از مهناز خبری نبود . سایوش را هم ندیدم . تعجب کردم که آن دو کجا میتوانند رفته باشند . کمی بعد مهناز را دیدم که وارد اتاق شد و از مارال سراغ مرا گرفت . مارال به طرف من اشاره کرد و من دستم را تکان دادم مهناز با اخم ظریفی به طرفم آمد و گفت :
-هیچ معلوم هست کجایی؟ خیلی وقت است که دنبالت میگردم فکر نمیکردم اینجا پشت ستون قایم شده باشی . کی آمدی اینجا که من ندیدمت؟
دستش را کشیدم و او را پهلوی خودم نشاندم و گفتم:
-موقعی که جنابعالی دل میدادی و قلوه میگرفتی .
خنده جذابی کرد و گفت:
-اینطور هم که فکر میکنی نیست . بیشتر موضوع بحثمان تو بودی
برای اینکه موضع را عوض کنم گفتم:
-مهناز خبر نداری چه کشفیاتی کردم . و زود موضوع رویا را برای مهناز تعریف کردم .در حین صحبت نگاهم به روبه رو افتاد . محسن را دیم که با آن غریبه صحبت میکرد و گهگاهی هم به ما نگاه میکرد . به آن غریبه نگاه مردم . او با چشمانی متفکر به من خیره شده بود . از برق نگاهش دنباله حرفم را فراموش کردم .مهناز به مسیر نگاهم نگاه کردو آهسته پرسید .
-اون کیه؟
-نمیدانم .فکر میکنم فامیل محسن باشد .
سعی کردم دیگر به آن طرف نگاه نکنم .
از مهناز پرسیدم .
-سیاوش کجا رفت؟
-با علی رفتند دنبال کاری
مارال من و مهناز را صدا کرد و گفت :
-سارا با شما کار دارد .
من و مهناز به طبقه بالا رفتیم . سارا از من ومهناز برای چیدن وسایل اتاق نظر خواست. ما نیز تا ساعت نه که برای شام به پایین دعوتمان کردند به سارا کمک کردیم . به پیشنهاد مهناز همانجا شام را صرف کردیم . محسن نیز به ما ملحق شد. در حین صرف شام کحسن گفت :
-سپیده خانم مردی را که با او صحبت میکردم دیدید؟
فهمیدم چه کسی را میگوید ولی وانمود کردم که متوجه نشده ام و چشمانم را به نشانه فکر کردن بستم و گفتم:
-شما با خیلی ها صحبت میکردید. منظورتون کدوم اقاست؟
-بهروز ، همانی که کت لیمویی داشت .
-بله فهمیدم چطور مگه؟
محسن به سارا نگاه معنی داری کرد و گفت:
-از من درباره شما میپرسید .
سارا با تعجب گفت:
-بهروز...؟
و مکثی کرد .گیج شده بودم نمیدانستم ادامه این بحث درست است یا نه .ولی کنجکاوی باعث شد تا بپرسم .
-میشود بگویید از من چه میخواست بداند؟
محسن گفت:
-نسبتتان با سارا ، سنتان و اینکه آیا نامزد دارید ...
صحبتش را ناتمام گذاشت که سریع سارا گفت:
-شما که چیزی نگفتید؟
محسن با همان نگاه پر راز گفت:
-نه فقط گفتم دخترخاله شماست و ازدواج نکرده .
معنی نگاه محسن به سارا را نمیفهمیدم .حتی نمیدانستم که چرا سارا با نگرانی به محسن نگاه میکند . مهناز که تا حالا فقط شنونده بود با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
-خوب معلوم است هر کس دختر زیبایی را ببیند در موردش میپرسد مگر اشکالی دارد؟
سارا با شتاب گفت:
-ولی آخه او...
و حرفش را قطع کرد و به محسن نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و به ظاهر مشغول جمع کردن سفره شد . فکر میکنم ملاحشه بودن محسن را کرد . از طرز حرف زدن سارا حیران شده بودم . سکوتی بین ما بوجود آمده بود . به مهناز اشاره کردم و گفتم:
-چه خبره؟
مهناز شانه هایش را بالا انداخت . خاله سیمین بالا آمد تا ببیند ما کم و کسری نداشته باشم . وقتی دید شام را خورده ایم با کمک محسن ظرفها را پایین بردند .
وقتی تنها شدیم پرسیدم .
-سارا جریان چیست؟
با بی میلی گفت:
-بهروز پسرعمه محسن است ولی از او خوشم نمی آید .
مهناز با خنده گفت:
-همین؟
سارا هم لبخند زد و گفت:
-آدم مرموزیست و آدم با او راحت نیست .
و دیگر بحث را ادامه نداد .
حدود ساعت ده بود که شنیدم مادر مرا صدا کرد . در راهرو او را دیدم که برای رفتن آماده شده بود . برگشتم و از مهناز و سارا خداحافظی کردم . سارا با اصرار میخواست چون فردا تعطیل است پیش انان بمانم. در حالی که میبوسیدمش گفتم:
-حاضر نیستم به هیچ قیمتی حق آقا محسن را ضایع کنم
وقتی برای برداشتن مانتوام به طبقه پایین رفتم متوجه شدم تعداد زیادی از مهمانان رفته اند . از مارال و خانم رحمانی خداحافظی کردم و به حیاط امدم . خاله سیمین پیش مادر ایستاده بود .وقتی دید من آماده رفتنم به مادر گفت:
-شیرین بگذار سپیده بماند فردا که تعطیل است می آید خانه ما ف فردا بعدازظهر هم علی او را میرساند .
مادر گفت:
-از نظر من اشکالی ندارد اگر دوست دارد بماند.
و همراه خاله به طرف ماشین پدر حرکت کردند . خم شدم تا بند کفشم را ببندم .هنگامی که سر بلند کردم علی را در کنار در حیاط دیدم که بی حرکت مرا نگاه میکند . با صدای آهسته ای خداحافظی کردم به طرف ماشین پدر به راه افتادم . از پشت سر صدای علی را شیندم که گفت:
-سپیده...
از طنین صدایش قلبم لرزید ، آرام برگشتم و با صدایی آهسته پرسیدم:
-کاری داری؟
او مقابلم ایستاد و گفت:
-سپیده فکر می کنم از دست من ناراحتی. اگر اینطور است امیدوارم مرا ببخشی
به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که اینطور صریح و بیمقدمه عذر خواهی کند .
به چشمانش نگاه کردم در تاریک روشن حیاط برق نگاهش قلبم را لرزاند . چشمانم را بستم تا کمتر تحت تاثیر قرار بگیرم، گلویم خشک شده بود با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:
-من هم بی تقصیر نبودم
و بعد بدون اینکه نگاهی دیگر به او بندازم. چرخیدم و به طرف ماشین رفتم چون ترسیدم اگر یک لحظه دیگر مقابلش بایستم دستم را رو کنم . و تا موقعی که با ماشین دور نشده بودیم برنگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم وقتی از پیچ کوچه گذشتیم شیشه را پایتتت کشیدم تا سرمای بیرون گرمای وجودم را از بین ببرد .
-
صبح روز بعد با گلو درد و عطسه از خواب بیدار شدم فهمیدم که شب قبل خودم را سرما داده ام. امیدوار بودم بیماری ام جدی نباشد . اما وقتی مادر ذدید تب دارم ، وادارم کرد در رختخواب بمانم و ظهر با سوپی که به خوردم داد احساس کردم که بهتر شدم . بعدازظهر جمعه میترا تلفن کرد و درباره دروس چیزهایی پرسید ووقتی فهمید حالم خوب نیست زود خداحافظی کرد. از ماندم در رختخواب خسته شده بودم . از طرفی گلودرد باعث اذیتم شده بود . شنبه صبح وقتی دیدم حالم بهتر است به مدرسه رفتم. میترا هنوز نیامده بود. روی پله های جلوی صف نشستم ومنتظر ماندم . زیاد طول نکشید تا میترا آمد و مرا درد وهمدیگر را در آغوش گرفتیم .
میترا با لخن شوخی که حکایت از سرحالی اش داشت گفت :
-اگر میدانستم از ذوق مریض میشی حرف امیر را به تونمی زدم
با خنده به بازویش زدم و خندیدم . میترا را خیلی دوست داشتم. دختر خوب و متینی بود .همیشه با او احساس خوبی داشتم .
در طول هفته اتفاق خاصی نیفتاد ، فقط هر روز امیر برای بردن میترا به مدرسه می آمد و من برای اینکه او برای بردنم اصرار نکند در کلاس با او خداحافظی می کردم دیگر عادت کرده بودم که تنها به خانه بروم . از آن جوانک مزاحم هم چند روزی بود که خبری نبود . پنجشنبه بعد از ظهر وقتی از کدرسه به خانه آمدم ، مادر یادداشتی گذاشته و در آن نوشته بود :
-سپیده جان من رفتم خانه خاله جان. وقتی رسیدی ناهارت رو بخور و با تاکسی تلفنی به آنجا بیا . لباست را فراموش نکنی .
پس از ناهار در کمد را باز کردم و نگاهی به لباسهایم انداختم . در انتخاب لباس مردد بودم . چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد . دلم برای پوشیدنش غنج می رفت . ولی باید آن را در جشن عروسی می پوشیدم . از میان لباسهایم پیراهن سفید و بلندی را که پدر در سال گذشته از کیش برایم خریده بود را انتخاب کردم. لباس از پارچه لطیف و بسیار زیبایی بود که روی یقه و حاشیه پایین دامن نوار نقره ای رنگی کار شده بود . دامن کلوش و بلند ان تا روی پاهایم می رسید .کمر لباس از چرم بسیار ظریفی بود که روکش نقره ای داشت و روی یقه لباس گل سینه ای نقره ای نصب شده بود که زیبایی آن راچند برابر می کرد. با احتیاط ان را تا کردم و در ساک کوچکی گذاشتم . کفش شیری رنگی که با رنگ لباسم خیلی جور بود از کمد کفشها برداشتم و سپس با تاکسی تلفنی تماس گرفتم . حدود یک ربع بعد به طرف منزل خاله سیمین در حرکت بودم .
وقتی رسیدم در منزل باز بود و کارگرها مشغول بردن صندلی و جعبه های میوه به داخل حیاط بودند . آقای رفیعی جلوی در ایستاده بود و سفارشهای لازم را به کارگرها میداد. جلو رفتم و سلام کردم . او با محبت پاسخ داد و مرا به داخل راهنمایی کرد. وقتی داخل ساختمان شدم مادر با دیدنم با خوشحالی جلو آمد و صورتم را بوسید. برای دیدن خاله به آشپزخانه رفتم و پس از احوالپرسی به اتاق سارا رفتم و لباسم را در کمد او آویزان کردم تا چروک نشود سپس برای کمک به سارا و مارال به اتاق خاله که قرار بود اتاق عقد آنجا باشد رفتم . ساعتی بعد مهناز هم آمد و با خوشحالی گفت :
-میلاد برای عروسی به مرخصی می آید .
مقداری از وسایل اتاق عقد را قرار بود محسن و علی تهیه کنند . ولی هنوز نیامده بودند . سارا برای رفتن به آرایشگاه حاضر میشد . و از ما نیز خواست که همراه او به آرایشگاه بریم . بقیه کار اتاق عقد را به پسرها واگذار کردیم زیرا کاغذکشی به سقف از عهده ما خارج بود زیرا با آنکه روی صندلی چند بالش گذاشته بودیم باز هم دستمان به سقف نمیرسید .
سارا با خنده گفت :
-این دیگر کار سیاوش و دیی سعید است .
وقتی از آرایشگاه به خانه برگشتیم ، هوا تاریک شده بود . از همان در حیاط صدای موسیقی گوش را کر می کرد . همراه با هلهله و دود اسپندی که بوی خوشش در فضا پخش میشد وارد منزل شدیم و من و مهناز زودتر ارفتیم تا مانتوهایمان را در اتاق سارا بگذاریم . از وقتی که رسیده بودم علی را ندیده بودم و دلم برای دیدنش پر میکشید . همین که از اتاق سارا خارج شدم او را دیدم که با دوستش در احوالپرسی بود . در یک لحظه با دیدن اومثل برق گرفته ها خشک شدم . او نیز مانند من ساکت و بصدا مرا نگاه میکرد ، به طوری که دوستش از خیره شدن او برگشت و با دیدن من سرش را پایین انداخت .مهناز هم که با ایستادن من جلوی در سد راه او شده بودم با فشار ملایمی به کمرم مرا به خودم اورد . برای داخل شدن به اتاق پذیرایی باید از کنار آن دو میگذشتم .وقتی نزدیک آن دو رسیدم آهسته سلام کردم . علی بهتزده پاسخ سلامم رو داد و دوستش هم با لبخندی پر راز به من سلام کرد . صدای مهناز را از پشت سرم می شنیدم که با علی سلام و احوالپرسی می کرد
با وجودی که اتاق پذیرایی بزرگ بود ولی از کثرت جمعیت کوچک به نظر می رسید . دور تا دور آن را به ردیف صندلی گذاشته بودند و وسط اتاق فقط به اندازه چند متر جای رفت و امد وجود داشت . در گوشه اتاق ارگ بزرگی بود که شخصی با مهارت پشت آن موسیقی زیبایی می نواخت . اکثر صندلی ها اشغال شده بود .
برای پیدا کردن جای مناسب به اطراف نگاه کردم .دو صندلی خالی در ردیف سوم نزدیک پنجره پیدا کردم و با مهناز به طرف آن رفتیم . وقتی نشستیم به اطراف نگاه کردم . خیلی از مهمانها را نمیشناختم . در ردیف اول صندلی روبه رو در نزدیکی ارگ چشمم به بهروز افتاد که با نگاه پر جذبه اش به من خیره شده بود . مثل دفعه قبل با لبخند سرش را به نشانه سلام خم کرد . با بی تفاوتی پاسخش را دادم و سرم را به طرف دیگری چرخاندم . علی از در وارد شد . در کت و شلوار دودی رنگش فوق العاده جذاب و دوست داشتنی بود. بلوز زرشکی رنگی به تن داشت که با کروات دودی رنگش هماهنگ بود . با ورودش حضار به افتخارش کف زدند . میتوانستم از همین فاصله برق عشق را در نگاهش بخوانک . دوست داشتم این نگاه تا پایان دنیا ادامه داشته باشد و دایی سعید خوش رو و دوست داشتنی دستش را روی شانه علی گذاشت و در گوشش چیزی زمزمه کرد و علی به طرف او برگشت و با خنده او را همراهی کرد . سارا د رلباس زیبای صورتی رنگش زیباتر از همیشه دست در دست محسن دور مجلس می گشت و به مهمانان خوش آمد میگفت . وقتی نزدیک ما رسید سرش را جلو آورد و آهسته گفت :
-بچه ها شاهکار شدید تا حالا ده نفر از خواستگارهایتان را خودم جواب کردم .
مهناز با خنده زیبایی گفت :
-سارا اغراق میکنی، به زیبایی تو که نمیرسیم .
در این میان دستی از پشت بر شانه ام خورد. برگشتم و دایی سعید را دیدم که با چشمان خندانش در حالی که ما را روی صندلی می نشاند گفت :
-سارا خواهش میکنم این دو تابلوی نفیس را اینقدر سرپا نگه ندار . میخواهی بدردنشان؟
برگشتم و در گوش دایی گفتم :
-دایی جون آن خانم نیامده که اینقدر بلبل زبون شدی؟
دایی با همان لبخند گفت:
-کدام خانم؟
من مشخصات خانمی را که روز جهاز بردن سارا با دایی گرم صحبت بود به او دادم .
دایی با خنده به پشتم زد و گفت:
-جاسوس شیطون ، آن خانم همکارم است و در ضمن متاهل است . پس اگر این دفعه خواستی شایعه پراکنی کنی اول طرف را بشناس
از اینگه تیرم به سنگ خورده بود حالم گرفته شد سپس به یاد رویا افتادم . به دورو برم نگاه کردم . او را دیدم که وسط اتاق بود . رو کردم به دایی و گفتم:
-نمیدانی موقعی که داشتی با آن خانم متاهل میگفتی و میخندیدی چه دلهایی را میشکستی و پر پر میکردی.
دایی متوجه کنایه من نشد و با بیتفاوتی گفت:
-اینکه تازگی ندارد .
ولی وقتی نگاه موذیانه مرا دید ، مثل اینکه تازه متوجه شده باشد گفت:
-خوب چه کسی؟
-نمیگویم تا بمونی توی خماری
ولی او پیله کرده بود تا از من حرف بکشد . و من برای سر به سر گذاشتن با او از پاسخ دادن طفره میرفتم .مارال به طرف ما آمد و از ما خواست تا مجلس را گرم کنم . به مهناز اساره کردم و گفتم:
-مرا معذور بدار .
مارال دست مهناز را گرفت و با خود برد . از دیدن مهناز با آن کت و دامن خوش دوخت زرشکی و زیبایی رویایی اش لذت میبردم . با چشمم به دنبال سیاوش گشتم و او را در طرف دیگر پذیرایی دیدم . با نظر میرسید سیاوش جذابترین مرد آن جمع باشد . موهای سرش را به طرز زیبایی آراسته بود و کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود و بلوز نارنجی رنگی زیر کت به تن داشت . ساکت و صامت گوشه ای نشسته بود و به نظر می رسید به وسط اتاق نگاه میکند . ولی در حقیقت به فکر فرو رفته بود . با رفتن مهناز به وسط اتاق سیاوش متوجه او شد و نگاهش را به او دوخت . ته قلبم خوشحال بودم و به اونگاه میکردم .مراسم حنابندون با تمام مراسم زیبایش ادامه داشت . ساعتی بعد با اینکه هوای بیرون سرد بود ولی من داخل اتاق پذیرایی از شدت گرما عرق میریختم . مواهیی که با سشوار صاف کرده بودم و انتهای آن را به داخل فر داده بودم به گردنم چسبیده بود و مرا کلافه میکرد .کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . سرمای دلپسب بیرون را به جان خریدم .در یک لحظه سایه بلندی را نزدیکم حس کردم . سرم را بالا آوردم و از دیدن بهروز قلبم فرو ریخت . همان لبخند شیطانی روی لبش بود و با چشمانی که مانند نیروی مغناطیسی جاذبه داشت مرا نگاه می کرد . فکر کردم که او مرا جادو کرده است . به سختی از او چشم گرفتم و سرم را به طرف پنجره گرداندم . او با صدایی که به نظر گرم و عمیق می رسید . سلام کرد . با بی تفاوتی پاسخ سلامش را دادم و او ظرف میوه ای را که در دستش بود به طرف من دراز کرد و گفت:
-شما از خودتان پذیرایی نمیکنید؟
به سردی گفتم:
-متشکرم میل ندارم .
بشقاب را روی لبه پنجره گذاشت و خیلی راحت و خودمانی گفت:
-من بهروز صابری پسر عمه محسن هستم .
ناگهان و بی اراده گفتم:
-بله میدانم
او ابروهایش را بالا برد و با لحن شوخی گفت:
-خوب دیگر چه میدانید؟
فهمیدم بند را آب داده ام ، ولی راه برگشتی نبود . لبم را گاز گرفتم و در دل خود را نفرین کردم و سپس آرام گفتم:
-آقا محسن شما را معرفی کرده اند .
با همان لحن گفت:
-آه چه بد که من در مراسم معارفه حضور نداشتم. شما نمیخواهید اسمتان را به من بگویید؟
نگاهش کردم با جدیت گفتم:
-فکر میکنم شما هم اسم مرا میدانید پس نیازی به معرفی دوباره خودم نمیبینم .
بدون اینکه تغیرری در چهره اش ایجاد شود گفت:
-چه کسی این اطلاعات را به شما داده است، در ضمن شنیدن اسمتان با صدای قشنگتان لطف دیگری دارد .
خواستم رویش را کم کنم . بنابراین سکوت کردم و رویم را به طرف پنجره برگرداندم و به حیاط خیره شدم . با جسارت پنجره را بست و گفت:
-شما فکر نمیکنید اینطوری سرما میخوریئ؟ اگر خیلی احساس گرما میکنید با کمال میل حاضرم شما را تا حیاط همراهی کنم .
دیگر وقاحت را از حد گذرانده بود . با خشم به طرفش برگشتم . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مودبانه رویش ا کن کنم .پیش خودم گفتم: پسره احمق فکر کرده اینجا اروپاست . در حالی که سعی میکردم در رفتارم متین باشم گفتم:
-از اظهار لطفتتان ممنونم . اینجا به قدر کافی همراه وجود دارد ، فکر نمیکنم احتیاجی به همراهی شما داشته باشم .
ابروهایش را بالا برد و خنده ای در صورتش ظاهر شد و با شوخی گفت :
-آه بله متوجه ام . ولی باور کن همراهی من لطف دیگری درد .
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
-این را کاملاً مطمئن هستم .
و بعد به طرف صندلی ام حرکت کردم .از پشت سر صدای ملایمش را شنیدم که میگفت:-هر وقت مایل بودی من را خبر کن .
از حرص دندانهایم را به هم فشار دادم و زیر لب گفتم:-نکبت . حتی وقتی روی صندلی نشستم صدای خنده اش را میشنیدم ، فهمیدم تا به حال باعث سرگرمی اش شده بودم ، احساس کردم صورتم داغ شده ، مهناز سرش را جلو آورد و گفت:
-سپیده هیچ معلوم است چکار میکنی؟
-باور کن فقط رفتم کمی هوا بخورم .
-هوا بخوری یا ...
-هیچی ، یارو فکر کرده شهر هرته .منم رویش را کم کردم .
مهناز با خنده گفت:
-آره از خنده اش معلوم بود که رویش چقدر کم شده .
با اخم به مهناز تگاه کردم .
-خوب حالا برای من جذبه نگیر، وقتی جنابعالی کنار پنجره بودی محسن و سارا با نارحتی به هم نگاه می کردند .
با تعجب گفتم:
-از من ناراحت بودند؟
-نمیدانم موضوع چیه . ولی مثل این است که سارا از بهروز خوشش نمی آید .
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-حق دارد .من هم از اوخوشم نمی اید خیلی وقیح است .
-راستی این را نگفتم ، همان موقع سیاوش جوری شما دو نفر را نگاه می کردم که من به جای تو ترسیدم .
-بیچاره من .چه تقصیری دارم؟
آرام به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم . با خشم به بهروز نگاه می کرد .در نگاهش آتش خشمی بود که تا حالا هرگز ندیده بودم . لبم را به دندان گزیدم و رو به مهناز گفتم:
-خیلی بد شد نکند الان دعوا بشود؟
مهناز با آرامش خندید و گفت:
-آن هم سیاوش؟ پسری با شخصیت ، عاقل ، نترس، اگر هم بخواهد دک و دنده یارو را خورد کند بیرون با او قرار دوئل میگذارد .
و بعد هم با خنده گفت:
-به نظر تو کدامشان قوی تر هستند؟
با اینکه به مهناز گفتم: ولم کن تو هم چه حوصله ای داری ها . ولی خودم هم به این فکر افتادم ، هر دو از نظر قد یکسان بودند ولی بهروز از نظر جثه تنومندتر بود . در حالی که سیاوش اندام ورزیده و در عین حال ظریفی داشت . در این فکر بودم که دایی سیعد ر به مهناز گفت:
-جایت رو با من عوض کن .
برگشت و او را در صندلی پشت سرم دیدم . وقتی آن دو جایشان را با هم عوض کردند دایی گفت:
-خوب تعریف کن .
-چه چیز را تعریف کنم؟
با حالتی شوخ گفت:
-چی بهت میگفت؟
متوجه منظورش شدم و با خنده گفتم:
-چیز مهمی نیود که فابل عرض کردن باشد .
دایی با همان شوخ طبعیش گفت:
-نترس نمیرم چاقو چاقویش کنم .
از طرز صحبت او از خنده ریسه ذفتم . دایی گفت:
-هیس . دختر که این قدر نمیخندد . اگر میخواهی نروم و فکش را به چرم حرف زدن با تو پاینن نیاورم زود بگو آن طرفی که من دلش را شکستم کیست؟
با خنده به صندلی روبه رو اشاره کردم .دایی یکی یکی نام برد .
-آزاده؟
با ابرو اشاره کردم نه.
-افسانه؟
-نه
-مهری؟
-نه
دایی با تنگ کردن چشمانش گفت:
-لابد عمه خانم سارا .
به عمه بزرگ سارا که روی صندلی نشسته بود و در حال جا به جا کردم عینکش بود نگاه کردم و با صدای بلند خندیدم .از صدای خنده من چند نفر برگشتند . دستم را جلوی دهانم برم و کف دستم را گاز گرفتم .
مهناز از پشت سر سرش را جلو آورد و گفت:
-سپیده چته؟ مامانت اشاره میکنه ت را متوجه حرکاتت کنم .
به مهناز گفتم:
-خوب فهمیدم . ولی جرات نگاه کردن به مادر را نداشتم .و میدانستم که به ندرت روی صورتش ظاهر میشود مواجه میشوم . رو به دایی کردم و گفتم:
-تقصیر توست .
دایی نیز با بدجنسی ابروهایش را بالا برد .
به مهناز گفتم:
-بیا سرجایت بنشین اگر یک دقیقه دیگر اینجا بشینه پاک ابرویم را میبرد .
-
دايي بلند شد و با خنده به سمت ديگري رفت .به مسير حركت او نگاه كردم ،مستقيم به رف سياوش رفت و مشغول صحبت با او شد .هنوز همان اخم روي چهره ي سياوش بود .اخرشب وقتي جشن به پايان رسيد و مهمانان رفتند وما هم تا ساعتي پس از ان مشغول جمع و جرو كردن تاقها بوديم . احر قوت پدر و مادر به منزل مراجعت كردند اما من مزل خاله ماندم چون فردا صبح بايد با سارا به آرا يشگاه ميرفتم .همه به منزلشان مراجعت كرده بودند فقط خاله پروين و مادر بزرگ و مهناز مانده بودند .
سياوش تا موقع رفتن همام اخم توي صورتش بود و خيلي بد اخلاق به نظر ميرسيد .وقتي من ومهناز و سارا براي خوايبدن وارد اتاق سارا شديم ،از اين كه ان شب اخرين شبيست كه سارا زندگي مجردي اش را ميگذراند ،بي اختيار بغض گلويم را گرفت . وقتي به سارا نگاه كردم ، احساس كردم اوهم همين احساس را دارد .در حاليكه اشك چشمان زيبايش را پر كرده بود ،به در و ديوار خانه نگاه ميكرد .از ديدن اين صحنه بغضم تركيد و شروع كردم به اشك ريختن . مهناز هم مثل اينهك منتظر چنيني چيزي بود ،در حالي كه به طرف سارا مي رفت اورا در اغوش گرفت و هر سه با هم گريه كرديم .سارا در حالي كه اشكهايش مثل باران بهاري بروي گونه هايش جار يبود ،درميان گريه لبخند زد و گفت :"بچه ها بس كميد اگر همين طور گريه كنيم ،فردا چشمانم پف ميكند و زشت مي شوم .من كه نميخواهم براي هميشه از اين جا بروم ،باز هم ميتوانيم با همديگر توي اين اتاق بخوابيم و تاا صبح وراجي كنيم .نا سلامتي امشب ،شب عروسي من است ، و نبايد با گريه اين لحظه هارا هدر بدهيم ."
مي دانستم برعكس شده ،عوض اينكه ما به او دلداري بدهيم ،اوست كه ما را ارام مي كند . اشكهايم را پاك كردم و رفتم جلوي پنجره و آن را باز كردم .با برخورد هواي سرد روي صورتم احساس ارامش كردم ،مي دانستم سارا بار ديگر به اين اتاق مي ايد ، ولي ديگر تنها نيست و محسن همدم هميشگي او مي شود .از دست دادن او به اين معنا نبود كه ديگر اورا نميبينم ،فقط ميدانستم ديگر هيچ وقت مثل ان شب و شب هاي پيش از ان ديگر پيش هم نميخوابيم و تا صبح از هر در يسخن نميگوييم . اين بود كه قلبم را نا ارام مي كرد .سعي كردم خودم را از فكرخاي ناراحت كننده دور كنم ،با صدايي كه دورگه شده بود گفتم :"بچه ها همين چند لحظه پيش سه فرشته وارد اين اتاق شدند ، وفردا صبح سه دختر زشت با چشم هاي پف كرده و اخلاق عنق از /ان خارج مي شوند ..."
از حرف من مهناز و سارا زدند زير خنده وتا موقعي كه خاله سيمين در اتاق را باز نكرده بود هرسه با هم ميخنديديم .همانطور كه چراغ اتاق خاموش بود ،خاله سرش را اورد داخل اتاق و با صداي اهسته اي گفت:" بچه ها هيچ معلوم است چكار ميكنيد ،صبح خواب ميمانيد ،بايد خيلي زود بلند شويد ." ودر را بست .ناچار با انداختن پتوي روي زمين هر سه پيش هم دراز كشيديم ،سارا وسط خوابيده بود و ما نيز او را چون كودكي در اغوش گرفته بوديم بدون هيچ حرفي خيلي زود خوابمان برد .
صبح زود با كشيه شدن لحاف از رويم ،با زحمت چشمانم را باز كردم ،تا گوشه ي ان را بگيرم .ولي با شنيدن صداي خاله سيمين كه ميگفت :"بچه ها دير ميشود بلند شويد ." به زحمت سلام كردم ،خيلي دلم ميخواست بخوابم و حاضر بودم به خاطر نيم ساعت خواب اضافه سرم را هم بدهم .مهناز چابك تر از ما دو نفر بود ،با لبخند بلند شد و در رختخواب نشست .سارا نيز با كش و قوس نيم خيز شد .خاله كه مطمئن شده بود ما بيدار شده ايم بيرون رفت . لحاف را ويم كشيدم تا دوباره بخوابم .سارا دستش را روي بازويم گذاشت و مرا تكان داد ،با زحمت از جايم نيم خيز شدم ،چشمانم ميسوخت و ميدانستم در اثر گريه ي شب گذشته و كم خوابي است .با چشماني كه به زحمت باز ميشد به مهناز و سارا نگاه كردم . ان دوهم دست كمي از من نداشتند ،از ديدن چهره ي انان با وجود خواب الودگي نتوانستم از خنده خودداري كنم.زيرا شيار هاي سياهرنگي روي گونه هاي هردو بود ،كه اين سياهي ها روي صورت سارا پررنگ تر بود به وطري كه دور تا دور چشمش را گرفته بود . ان دو با تعجب به هم نگاه كردن تا دليل خنده ي مرا بفهمند ،از ديدن همديگر جا خوردن و خودشان نيز شروع كردن به خنديدن ، اين بار مادر كه تازه از راه رسيده بود ،داخل اتاق امد و ما نيز براي اينكه او قيافه ي مسخره يا را كه پيدا كرده بوديم نبيند ،لحاف را روي سرمان كشيديم و ريسه رفتيم .
مادر با خنده گفت :"تازه ياد بچگيتان افتاديد ؟ بلند شويد ،بايد كم كم اماده ي رفتن شويد .:
سارا گفت :"خاله جون شما برويد ،ما لالن مي اييم ."
وقتي مادر رفت زود بلند شديم و با كمي پنبه و كرم صورتهايمان را تميز كريدم .
وقتي براي صرف صبحانه وارد اشپزخانه شديم ، هرسه دوش گرغتهبوديم و براي رفتن حاضر و اماده بوديم.ب ساعت نگاه كردم ،با ديدن ساعت هشت و سي دقيقه با تعجل گفتم :"خاله جان اين وقت صبح كه ارايشگاه باز نيست ."
خاله با خنده گفت :"تا شما راه بيفتيد ،تمام مغازه هاي شهر تهرتن باز ميشوند ."
....
معذرت ميخوام كه شب نشد بذارم. يه كمي با سايت مشكل پيدا كردم. سعي ميكنم دفعه ي بعد بيشتر بذارم .
-
از علي خبري نبود ،فهميدم هنوز خوابيده است .از شب پيش تا به حال جز همان سلامي كه در بدو ورود به او كرده بودم ،كلامي رد و بدل نكرده بوديم .ولي در عوض چند بار نگاه هايمان در هم گره خورده بود و همين قلب آشفته ي مرا راضي ميكرد .خيلي دوست داشتم زودتر بلند شود تا قيافه ي خواب الود او را ببينم .ولي تا موقعي كه محسن براي بردن ما امد او خواب بود .
خاله سيمين راست مي گفت ،وقتي كه از در خانه بيرون رفتيم ،ساعت نه و سي دقيقه بود .مادر لباسهاي مرا اورده بود و قرار بود براي سر عقد ،بلوز قرمز رنگ و دامن مشكي رنگي بپوشم و لباس محبوبم را هم در شب جشن عروسي كه منزل اقاي رحماني برگزار مي شد به تن كنم. مارال همراه محسن امده بود. و ما با ساك لباسهاي من و مهناز و خرده ريز هاي سارا به ارايشگاه رفتيم. اينبار بر خلاف هميشه كه موهايم را با سشوار صاف مي كردم و در اطرافم پخش ميكردم ، خانم ارايشگر ان را جمع و به صورت حلقه هاي زيبايي روي سرم درست كرد . از ارايش موهايم خيلي خوشم امد چون هم تنوعي شده بود و هم اينكه از دست مزاحمت هاي موهايم خلاص شده بودم .پس از اتمام كار نيز خانم ارايشگر خط چشمي بر بالاي پلك هايم كشيد و رژ صورتي رنگي بر روي گونه ها و لبم زد ، وبه اصطلاح خودش دخترانه ارايشم كرد .از بكار بردن اين اصطلاح آرايشگر خنده ام گرفت .دختر و ارايش ، در اين دو تناقصي بود ، كه ديگر كسي به ان توجه نميكرد . وقتي كار تمام شد ، رو كردم به سارا كه زير دستگاه سشوار بود و پرسيدم :"خوبه ؟"
سارا سرش را تكاني داد و گفت :"عاليه." و دستش را روي قلبش گذاشت و به شوخي گفت :"اخ قلبم ، چقدر خوشگل شدي !"
با اداي خاصي گفتم :" اختيار داريد قربان ، بنده هميشه خوشگل يودم ." و با هم خنديديم .
مارال و مهناز هنوز اماده نبودند با بي حوصلگي ساختگي گفتم :"اه ، شما چقدر دنگ و فنگ داريد ،چقدر بايد صبر كنم ،مرا ببينيد كه چقدر ساده ام ." مهناز برگشت تا پاسخي بدهد ولي وقتي ديد موذيانه چشمك ميزنم به لبخندي اكتفا كرد .
حدود چهار ساعت در ارايشگاه معطل بوديم تا كار سارا تمام شود . وقتي او از اتاق مخصوص ارايش عرس بيرون امد ، هر سه از تعجب فرياد خفه اي كشيديم .سارا در لباس عروسي درست مثل فرشته اي زيبا شده بود . به حالت نمايشي دستم را روي قلبم گذاشتم و گفتم :"واي من كه طاقت ندارم ، و نزديك است در همين لحظه جان بسپارم .بيچاره محسن كه پيش از امدن قرص قلب بخورد ."
از شوخي من سارا با احتياط تمام خنديد .خانم ارايشگر توضيح داد كه نبايد زياد بخندد و يا حرف يزند و يا حتي نگذارد كسي او را ببوسد .
بي اختيار گفتم :"واي عروس شدن چقدر سخت است. اگر حرف زدن را از من بگيرند ،فوري خفه مي شوم ."
سارا لبخندي زد و با اشاره اي به من به خانم ارايشگر گفت :"با وجود سپيده قول نميدهم زياد نخندم."
مارال گفت :"سارا جان ،كاش پيش از ارايش كمي غذا ميخوردي ."
از ياد اوري غذا در معده ام احساس ضعف كردم و به مارال گفتم :" لا اقل مي گذاشتي وقتي رفتيم خانه ، حرف غذا را مي زدي . الان از گرسنگي ضعف ميكنم."
مهناز با خنده گفت :"چند لحظه ي ديگر صبر كن خانم شكمو ..."
وقتي محسن براي بردن سارا وارد ارايشگاه شد ، احساس كردم از ديدن سارا جاخورده است . با نگاه مهبوتي كه عشق در ان موج ميزد به نگاه ميكرد و مثل مسخ شده ها به طرف او رفت ، دست گل زيبايي را كه در دستش بود به طرف سارا گرفت و بعد خم شد و صورت اورا بوسيد.با اعتراض گفتم:" قرار نيست كسي عروس را ببوسد ."
از حرف من محسن با خنده بر گشت و به من نگاه كرد . بعد به مناز و مارال نگاه كرد و در حالي كه ابروهايش را بالا مي برد با لبخند گفت :"بيچاره جوانها ."
خانم ارايشگر گفت :" شيطون ، اقاي دادماد استثناست ."
ابروهايم را بالا بردم و سرم را تكان دادم و گفتم :"بله ، متوجه شدم ."
براي بردن سارا فقط محسن با ماشين خودش كه ان را تزيين كرده بود و ماشين فيلم بردار كه دو جوان كه يكي راننده و ديگري فيلم بردار بود آمده بودند . محسن راضي نشد ما با ماشين فيلم بردار به خانه برگرديم بنابراين موقع رفتن محسن و سارا جلوي اوتمبيل و ما سه مزاحم هم عقب صندلي نشستيم . قرار شد وقتي از نزديك فيلم برداري ميكنند ما سه نفر سرمان را پايين ببريم كه مثلا ماشين خالي است . و اين كار براي ما تفريحي شده بود . در بين راه محسن با چند بوق پي در پي ايستاد . وقتي سرمان را بالا كرديم ،متوجه شديم علي به همراه سياوش براي بردن همراهان عروس و رفع مزاحمت ما امده اند . از ماشين پياده شديم . اول من سوار ماشين علي شدم و يعد مارال و در اخر سر مهناز سوار شد. با اينكه مارال را دوست داشتم ولي دلم ميخواست مهناز پيشم نشسته بود تا با فشار دادن دستش احساسم را بروز مي دادم .از اينه علي را مي ديدم ، او نيز از اينه به من نگاه كرد و يك ابرويش را بالابرد . در نگاهش چيزي بود كه مرا وسوسه ميكرد كه دستانم را از پشت دور گردنش حلقه كنم .
-
چشمانم را بستم ، از خدا خواستم كنترل غقلم را از دست ندهم . سياوش خوش قيافه تر از هميشه سرش را برگردادند و با نگاه خيره اي كه به من كرد با عث شد با سرعت چشمانم را از اينه دزدم و به پايين نگاه كنم. خوشبختانه سياوش متوجه نشد و فقط با لبخند نگاهم كرد . ولي من سرخ شدم و طبق معمول هميشه ان عادت لعنتي به سراغم امد و نا خود اگاخ لبم را به دندان گرفتم . سرم را به طرف پنجره برگردادندم و به بيرون نگها كردم . اعصابم به شدت تحريك شده بود به ان دو فكر ميكردم. يكي پسر خاله ام بود كه بسيار دوستش داشتم ، وديگري پسر دايي ام بود كه عاشقانه دوستم داشت. دلم ميخواست در را باز كنم و در يك لحظه از /ان بيرون بپرم . ديگر جرات نگاه كردن به اينه را نداشتم . از شدت گرما حالت بستني اي را داشتم كه در حال اب شدن بود و ميدانستم منشا ء اين گرما از قلبم مي باشد كه مانند كوه اتشفشاني اماده ي فوران بود. از مهناز و احساسش بي خبر بودم . ولي ميدانستم از اينكه اينقدر نزديك به سياوش است خوشحال مي باشد . صدايي از هيچ كس در نمي امد ، فقط صداي موسيقي ملايمي كه از دستگاه ضبط پخش مي شد هر كس را به حال خودش برده بود . خيلي زود به منزل خاله جان رسيديم . گوسفندي براي قرباني شدن و منقلي براي دود كردن اسپند جلوي در اماده بود . هنوز ماشين عروس نرسيده بود ولي همين كه از ماشين پياده شديم ، ماشين سفيد رنگ محسن كه با گل هاي زرد و قرمز به طرز زيبايي تزيين شده بود ، از سر كوچه نمايان شد .خاله سيمين يك مشت اسپند داخل منقل ريخت و چيز هايي هم زير لب زمزمه مي كرد . قصاب با چاقوي تيز شده مانند جلادي بالاي سر گوسفند استاده بود و اماده ي بريدم سر ان زبان بسته بود .براي اينكه منظره ي سر بريدن گوسفند را نبينم ، در حاليكه ساك به نسبت بزرگي را كه وسائلل شخصي سارا و لباسهاي خودم و مهناز در /ان بود حمل ميكردم به داخل حياط مزل رفتم. هنوز به پله اي بالكن نرسيده بودم كه ميلاد ، برادر مهناز را يدم . او كت و شلوار سرمه اي رنگ به همراه بلوز ابي و كراوات قرمزي بر تن داشت . موهايش هنوز كوتاه بود ومعلوم بود كه مي خواسته ان را بلند كند ولي عروسي غير منتظره مجال رشد كافي به موهاي او نداده بود. با خوشحالي با صداي لند سلام ركدم . ميلاد متوجه من شد و او نيز با خنده پاسخ سلامم را داد و بعد نگاه متعجبي به من كرد و گفت :"اه ، اين همان دختر كوچولوي زر زرو نيست كه حالا اينقدر بزرگ شده ؟"
عادت ميلاد همين بود ، هميشه در صدد اذيت كردن و سربهسر گذاشتن من بود . خود را نباختم و با همان لحن خودش گفتم :" اه ، اين همان پسر سر تق و تخسي نيست كه هميشه مو هايش را كچل ميكرد .ا حالا هم كه همينطور است ."
ميلاد با خنده و با حالت تهديد به طرفم دويد . من نيز همانجا ساك را گذاشتم و به طرف كوچه دويدم . در همين موقع سياوش داخل مي شد و من به شدت با او برخورد كردم و اونيز براي اينكه من زمين نخورم مرا نگه داشت و با تعجب از دويدن من به ميلاد نگاه كرد .
صداي ميلاد را شنيدم كه با خنده مي گفت :" خوب شد ، دلم خننك شد ."
از اينكه به سياوش برخورد كرده بودم از دست ميلاد عصباني بودم به همين دليل با خشم به طرفش برگشتم و گفتم :" كاش مي شد نمي گذاشتند مرخصي بيايي ، اصلا اي كاش يك گلوله توي كله ي پوكت ميخورد ."
انقدر عصباني بودم كه حتي فراموش كردم از سياوش هم معذرت خواهي كنم . به طرف ساختمان منزل راه افتادم. .ميلاد همپاي من راه مي رفت و مي گفت :"زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد."
با اخم رويم را برگرداندم و دسته ي ساك را گرفتم . سياوش به كمك امد و ساك را برايم به داخل اورد .ساك را به اتاق سارا بردم و از پنجره ي اتاق او به حياط نگاه كردم تا ورود عروس و داماد را ببينم. اول مهناز را ديدم كه با ورود به حياط و ديدن ميلاد ، با شتاب به طرف او دويد و او را در اغوش گرفت و شروع كرد به بوسيدن او .از دست ميلاد عصباني بودم ولي نميتوانستم از او نفرت داشته باشم. ميلاد حكم برادري را داشت كه هرگز نداشتم. چون ما از كودكي با هم بزرگ شده ب.ديم .مثل ساير خواهرها و برادرها با هم سر جنگ داشتيم. فقط از اين ناراحت بودم كه او باعث شده بود من به ان ص.رت به سياوش تنه بزنم .هنوز هم بوي ادوكلن سياوش را روي صورتم احساس مي كردم . با ورود عروس و داماد صداي هلهله و شادي برپاشد . آن دو بعد از كلي تفنن عاقبت به اتاق قد رفتند.
-
وقتي خطبه ي عقد خوانده ميشد ، من و مهناز و رويا و آزاده گوشه هاي پارچه ي سغيد روي سر عروس و داماد را گرفته بوديم و مارال نيز روي سر ان دو قند مي ساييد.لحظه اي كه خطبه ي عقد براي بار سوم خوانده ميشد به علي كه حالا جلوي در ورودي اتاق ايشتاده بود نگاه كردم ، او با چشماني كه رگه هاي خون در ان ديده مي شد به سارا نگاه ميكرد ، ميتوانستم احساسش را بفهمم. مي دانستم از اينكه پس از سالهاي شيرين با هم بودن حالا او در آستانه ي ازدواج بود ، دلش گرفته بود.من هم درست همين احساس را داشتم ، اشك در چشمانم پر شده بود و باري اينكه صحنه ي ديشب تكرار نشود ، لبهايم را به هم فشار مي دادم. پس از خواندن خطبه ي عقد براي سومين مرتبه سارا با صداي خفه اي بله را گفت و دريست در همين لحظه نگاه من و علي به هم گره خورد. در همان لحظه آرزو كردم من و او نيز روزي سر سفره ي عقد بنشينيم و براي اينكه او آرزويم را از نگاهم نخواند چشمانم را به زير انداختم.
مراسم عقد تا نزديكي هاي غروب طول كشيد. براي برگزاري جشن عروسي همگي به منزل آقاي رحماني رفتيم .پيش از آن من و مهناز مكان خلوتي كه انباري منزل خاله بود گير آورديم تا لباسهايمان را عوض كنيم، وقتي لباس شبم را پ.شيدم ، مهناز با فريادي گفت :"واي چقدر ملوس شدي ، كاش پسر بودم ."
مي دانستم اگر مهناز پسر بود خيلي شبيه علي مي شد و از تصور اينكه آن وقت كدامشان را بايد انتخاب ميكردم ،لبخندي زدم و با تمسخر گفتم:"چقدر خوب ميشد ."
مهناز هم با پوشيدن لباسش مرا حيران مرد ، لباسش گيپور مشكي بلندي بود كه چاك زيبايي در پشت آن خورده بود و يقه ي بلندي داشت كه با موهاي مشكي و بلند او هماهنگ بود. با جيغ خفه اي خوشحالي ام را نشان دادم و بوسه محكمي از روي صورتش برداشتم. به سرعت مانتوهايمان را پوشيديم تا جا نمانيم. با وجود كفش هاي پاشنه بلندي كه به پا داشتيم نميتوانستيم بدويم تا زودتر خود را به خيابن برسانيم .مادر وقتي من و مهناز را ديد ، گفت :"بچه ها برويد سوار ماشين پدر شويد ."
مادر وري صندلي جلو پهلوي پدر نشسته بود و من و مهناز هم عقب نشسته بوديم . خاله پروين با پاترول دايي و ميلاد هم جلوي ماشين علي نشسته بود.كمي بعد به خانه ي آقاي رحماني رسيده بوديم. خود آقاي رحماني به همرا عده اي براي استقبال از هانواده ي عروس جلوي در ايستاده بودند و گوسفند بزرگي نيز آما دهي ذبح بود. جلوي در ريسه هاي چراغ آويزان شده بود و دو لنگه ي در نيز باز بود. داخل حياط به صورا طاق نصرت چراغاني شده بود و حتي روي درختان نيز به طرز زيبايي چراغ هاي چشمك زن نصب شده بود. وقتي خبر ورود كاروان عروس رسيد ، مهمانان سر و صدايشان به هلهله بلند شد و اركستر نيز شروع به نواختن آهنگ عروسي كرد .مارال مانتوهاي مارا گرفت وبه داخل اتاقش بد و ما نيز با هيجان وارد پذيرايي بزرگ اقاي رحماني شديم .رو به روي در پذيرايي ميز بزرگي بود كه روي آن مبوه هاي زيادي براي پذيرايي چيده شده بود. با يانهك جمعيت زيادي داخل پذيرايي بودند ، هنوز هم جاي كافي براي نشستن وجود داشت .به طرف جاي دنجي كه زياد هم جلوي چشم نباشد رفتيم ، در حين راه رفتن صداي موسيقي لرزه براندامم انداخته بود .وقتي جابه جا شديم ، به مهمانان نگاه كردم . رويا و افسانه و آزاده و حتي دختر عموي خجالتي سارا ، آرزو را ديدم كه وسط سالن اين طرف و آن طرف مي رفتند .از ديدن لباس رويا خيلي تعجب كردم .كت و دامن مشكي از جنس چرم پوشيده بود كه دامن آن به زحمت به زانويش مي رسيد و چكمه اي هم از جنس چرم به پا داشت كه تا روي زانويش مي رسيد .موهاي مشكي اش را هم باز با بي سليقگي و مطابق مد روز درست ركده بود . فقط يك ماسك و كلاه كم داشت تا هيبت زرو را پيدا كند. وقتي نطره را در باره ي او به مهناز گغتم خنديد و گفت :"سپيده ، دوباره شروع كردي ؟1"
مهناز بر خلاف دختر عموهاي سارا كه حتي نيم نگاهي به طرف من نمي كردند ، مرتب از لباس و چهره ام تعريف ميكرد ، به طوري كه گاهي فكر ميكردم زيادي اغراق مي كند. بلند شدم و به طرف ديگر اتاق رفتم و با دو بشقاب ميوه به طرف مهناز برگشتم.با شنيدن صداي سلامي برگشتم .بهروز را ديدم كه بدون دعوت صندلي كناري مرا اشغال كرده و با نگاه مرموز يگفت :"نميدانستم از هاليوود هم مهمان دعوت كرده اند ؟"
خيلي سعي كردم نخندم اما با صدايي كه خنده در آن مشخص بود گفتم :"شما خيلي متملقيد."
با حاضر جوابي كه از او سراغ داشتم ميدانستم كه جوابم را آماده در استين دارد . و در ايبن مورد حدسم درست بود .با لحن وسوسه اميزي گفت :"وقتي انسان شاهكار طبيعت را جلوي چشم دارد نا خود آگاه نطق تحسينش باز ميشود."
صدايش به حدي گيرا بود كه احساس خلسه ميكردم.با اينكه ميدانستم با صحبت كردن با او خشم بعضي از اطرافيانم را برمي انگيزم ولي جاذبه اي در صدا و نگاهش بود كه مرا وادار ميكرد بدون اعتراض وجود او را تحمل كنم و حتي پاسخ پرسشهايش را هم بدهم .لبته از اينكه با اين جسارت با من صحبت ميكرد هم حرصم گرفته بود و هم خنده ام گرفته بود. متوجه نشدم چه مدت با صحبت ميكردم كه مهناز اهسته به باويم زد وبعد سرش را جلو آورد و گفت :"سپيده دايي سعيد كارت دارد."
به اطراف نگاه كردم ولي او را نديدم .به مهناز رو كردم و گفتم :"پس دايي كجاست ؟"
مهناز به در اتاق پذيرايي اشاره كرد و گفت :"رفت بيرون."
با عذرخواهي بلند شدم و بيرون رفتم .در حال با داي سعيد مواجه شدم كه بائرم نشد او همان دايي سعيد خوش رو و خوش برخورد ميباشد و برخلاف هميشه با اخم به من گفت :"دنبالم بيا." و به طرف اتاقي كه در انتهاي هال و در گوشه ي دنجي بود حركت كرد .
من نيز بدون اينكه بدانم چه شده به دنبال او رفتم .دايي وارد اتاق شد و وقتي من وارد شدم ار دكور ان فهميدم اتاق متعلق به محسن ميباشد .تعجبم بيشتر شد كه ديدم خود محسن هم انجاست.
-
با حيرت سلام كردم و بعد روبه ايي سعيد كردم و گفت :"اتفاقي افتاده ؟"
دايي در حالي كه با ناراحتي دستش را يمان موهايش فرو برده بود گفت :
"سپيده از تو تعجب ميكنم."
هاج و واج نگاهش كردم و وقتي ديد من متوجه منظورش نشدم ، نفسي كشيد و گفت :" منظورم از صحبت كردن تو با..." و به محسن نگاه كرد .از اينكه دايي سعيد به اين صورت جلوي محسن مرا توبيخ ميكرد، ناراحت شدم. محسن با لحن ارامي گفت :گمقصر من هستم كه به شما نگفتم. بهروز پسر عمه ي من است و مدتي است كه از فرانسه برگشته ، البته نبايد اين را بگويم ولي وجدان حكم ميكند كه شما را مطلع كنم .بهروز ادم خطرناكي است ، البته خطرناك نه به اين صورت كه قاتل يا راهزن باشد ، ولي چطور بگويم ، بي بند و بارو ..." وبراي پيدا كردن كلمه ي مناسب لب هايش را به هم فشار داد .
سرم را پايين انداختم و گفتم :"ولي من صحبت خاصي با ايشان نكردم فقط جواب سوالاتشان را دادم ."
محسن دستي به صورتش كشيد و با نگاه نگراني به من گفت :"مواظب صحبت هايش باشيد چون شگرد او همين است ، چرب زباني و سوال...".
چشمانم را بستم و گفتم :" چشم آقا محسن ، ديگر با ايشان حرف نميزنم ." ميخواستم خارج شوم كه دايي گفت:"صبر كن كارت دارم."
وقتي محسن رفت ، دايي سعيد نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت :
"سپيده لباست ، مناسب اين مجلس نيست."
با تعجب گفتم :"لباس من؟!"
با حالت آمرانه اي گفت : "بهتر است لباست را عوض كني ."
با خشمي كه كم كم وجودم را ميگرفت گفتم :دايي جان با اينكه احترام زيادي برايتان قائلم ولي نميتوانم به اين درخواستتان پاسخ مثبت دهم."
دايي با حالت متفكري گفت :"چطور شيرين در مورد پوشيدن اين لباس به تو چيزي نگفته ؟"
به تندي گفتم :"خواهش ميكنم پاي مادر را به ميان نكش ، من خودم اين لباس را انتخاب كردم ، مادر هم اعتراضي نداشت .تازه مگر لباسم چه عيبي دارد ؟":
دايي با عصبانيت گفت :"هيچ، فقط عيبش اين است كه اندامت را كاملا نشان ميدهد."
از لحن صريح دايي خجالت كشيدم و گفتم :"پس لابد كت روي ان را نميبينيد."
"سپيده خودت را گول نزن."
با استيصال گفتم :"ولي اخر من لباس ديگري نياورده ام ."
دايي با اخم گفت :"برو حاضر شو ، با هم برويم منزل ."
با ناراحتي بيرون رفتم ، مستقيم پيش مادر رفتم و جريان را به او گفتم ، مادر با تعجب نگاهي به سر تا پاي من انداخت و گفت :"من سعيد را خوب ميشناسم ، به طور حتم دليلي براي اين حرفش دارد."
با التماس گفتم :"مامان كاري كنيد دايي از خر شيطان پايين بيايد."
مادر در حالي كه به طرف اتاق محسن ميرفت دستش را روي شانه ام گذاشت . برايم يك يال طول كشيد تا مادر از اتاق محسن بيرون بيايد .وقتي آمد با لبخندي كه سعي ميكرد و يا ترجيح ميداد كه ان را بر لب نياورد گفت :" دايي جان وقتي تو ومهناز وارد شديد ، شنيده چند جوان درباره ي شما صحبت ميكنند ، به همين خاطر روي لباس تو حساس شده ،"
آهي كشيدم . گفتم :"بيچاره من چه اقبالي دارم. اين همه ادم ، دايي چسبيده به من ."
مادر گفت:خوب حالا اگر قول بدهي مرتب اين طرف و ان طرف نروي و يك جا بنشيني، دايي با لباست كاري ندارد. "
با خوشحالي صورت مادر را بوسيدم و همانجا كنار او نشستم ، حتي تا موقعي كه شام صرف شد و بعد از ان هم من و مهناز از كنار مادر دور نشديم. آخر شب وقتي آقاي رفيعي سارا و محسن را دست به دست هم داد و برايشان آرزوي خوشبختي كرد ، همراه با سارا من هم آهسته گريه كردم. پيش بيني اين لحظه را نميكردم و گرنه دستمالي با خود مي اوردم. همانطور كه سرم پايين بود از وجود دستمالي كه شخصي به طرفم گرفته بود خوشحال شدم . بدون اينكه سرن را بلند كنم دستمال را گرفتم و آرام چشمانم را پاك كردم. تازه ان قت سرن را بالا آوردم تا از آن شخص تشكر كنم .سياوش را ديدم كه با لبخندي كه سعي ميكرد آن را مخفي كند ، نگاهم ميكرد. گريه را فرتموش كردم و از يانكه او به گريه كردنم ميخنديد با اخم گفتم :"جاي ديگري نيست كه نگاه كني و اينطور زل زدي به من." چرخيدم و پشتم را به او كردم و براي شستن صورتم به دستشويي رفتم ، وقتي خودم را در اينه نگاه كردم ، از خجالت چشمانم را بستم .دليل خنده ي سياوش دو خط سياهي بود كه از بالاي چشمانم تا پايين ادامه داشت .به دستمال نگاه كردم .همراه با اشكها ، لكه هاي سياهي روي آن افتاده بود ، به سرعت صورتم را با آب و صابون شستم .و چشمانم را تميز كردم. از آثار سياهي خط قشنگي دور چشمم افتاده بود كه حيفم آمد ان را پاك كنم ، فقط پيش خودم گفتم ديگر نبايد گريه كنم تا ابرو ريزي شود.
اغلب مهمانان رفته بودند و جز خانواده ي ما و چند مهمان از طرف آقاي رفيعي كسي در اتاق پذيرايي نبود .خاله سيمين و اقاي رفيعي هم اماده ي حركت بودند .از علي خبري نبود.
مادر گفت :"سپيده اماده شو بايد حركت كنيم ."
مهناز را ديدم كه گريه كرده بود > ولي چهره اش مثل من خنده دار نشده بود، او مانتو پوشيده و اماده بود. من نيز مانتويم را از داخل اتاق مارال برداشتم . وقتي براي خداحافظي به طرف سارا رفتم ، خيلي سعي كردم گريه نكنم ، البته بيشتر به خاطر اين بود كه صحنه تكرار نشود . او را بوسيدم با محسن دست دادم و برايشان ارزوي خوشبختي كردم .البته ديگر نايستادم تا اسكم در يبايد و به سرعت به طرف بيرون رفتم. با وجود كفش هاي پاشنه بلندم به تندي حركت ميكردم كه روي راه پله هاي بالكن پايم روي پوست ميوه اي ليز حورد و نزديك بود با سد توي حياط سقوط كنم كه شخصي از پشت بازويم را نگه داشت و به طرف خودش كشيد. با نگاه سپاسگذارانه اي به عقب برگشتم تا مجات دهنده ام را ببينم ، از ديدن بهروز به قدري جاخوردم كه يك قدم عقب برداشتم ، كه اگر مرا نگه نداشته بود سقوطم حتمي بود .در آن هواي سرد بلوز استين كوتا هي پوشيده بود و اندام ورزيده اش را به نمايش گذاشته بود . آهسته گفتم :"خواهش ميكنم مرا رها كنيد ." و با ترس به طرف در ورودي منزل نگاه كردم.
-
از طرز نگاه كردنم مثل اينكه افكارم را خوانده بود در حالي كه خنده ي بلندي كرد گفت :" لابد شما را از حرف زدن با من منع كرده اند كه اين چنين هراسانيد و لابد گفته اند من يك دوجين وشايد به اندازه ي موهاي سرم دوست دختر دارم ولي دل زبا پسندم به اينها قانع نيست و حالا دنبال شكارتازه اي هستم."
از اعتراف صريحش چندشم شد .ترجيح دادم با سر توي حياط مي افتادم ولي دست او به من نميخورد .از نگاه نفرت بارم خنديد. و من با حركتي سريع بازويم را از دستش رها كردم.
او با خنده گفت :"با تمام اينها چيزي را كه ميخواهم به دست مب ِاورم و حالاهم..."
ديگر صبر نكردم ات اراجيفش را تمام كند . با احتياط از پله ها پايين رفتم ، ولي ميدامستم چشمان وقيح او مرا بدرقه ميكند. جلوي در كوچه پدر را ديدم كه لا آقاي رفيعي صحبت ميكرد ، با ديدن من سوئيچ را به طرفم گرفت و گفت :"برو داخا ماشين سرما نخوري ."
شوئيچ را گرفتم و با آقاي رفيعي خداحافظي كردم و به طرف ماشين حركت كردم ، علي در كوچه هم نبود تعجب كردم و به ماشين هاي پارك شده توجه كردم و ماشين علي را در ميان آنها نديدم . در طول برگزاري مجلس چند بار او را ديده بودم .حتي پيش از شام او را مشغول پذيرايي از خانم مسن كه يك دختر جوان همراهش بود ديدم . آن خانم را نشاختم و وقتي پرسيدم كيست پاسخ درستي نشنيدم و من نيز در موردشان زياد كنجكاوي نكردم .شيشه ي ماشين را كمي پايين كشيدم .صداي پدر را شنيدم كه ميگفت :" من ، پروين و سيمين و مهناز را مي رسانم ، شما هم با حميد به منزل بياييد اينكه مشكلي نيست." و اقاي رفيعي سرش را تكان داد.
در اين موقع مهناز و پشت سر او مادر و خاله پروين را ديدم.چون ميدانستم او با ما خواهد امد دستم را تكان دادم و اشاره كردم كه بيايد . وقتي مهناز داخل ماشين شد پيش از اينكه مادر و خاله هايم سوار شوند پريدم :"مهناز نميداني علي كجا رفته ؟"
مهناز با حالتي متفكر گفت :"مثل اينكه خاله گفت رفته خانم منشي و مادرش را برساند."
با تعجب گفتم :"خانم منشي؟!"
مهناز گفت:" بله و هنوز هم برنگشته ."
فكرم به مهماني برگشت .پيش خانم مسن و دختر جواني كه پهلوي او نشسته بود و علي كه سعي ميكرد از ان ها پذيرايي كند .سعي كردم قيافه ي دختر جوان را بار ديگر به خاطر بياورم .تصوير كمرنگي از او به ذهنم امد ولي نه آنقدر كه بتوانم در ذهنم آن را تجزيه و تحليل كنم. با لحني كه سعي ميكردم بي تفاوت باشم پرسيدم:"يعني اين خلنم ها اينقدر واجب بودند كه علي ، خاله و آقاي رفيعي را اينجا رها كرده است."
مهناز كه به جايي ثابت خيره شده بود گفت :"نميدانم."
احساس كردم تمام شادي حاصل از جشن زايل شده است و از يانكه در چهره ي ان دختر جوان دقت نكرده بودم از خودم حرصم گرفته بود. به دليل كمبود ماشين دايي حميد ، مادر بزرگ و سودابه و خاله سيمين و آقاي رفيعي را به نزل رسانده و خاله پروين و مهناز و منو مادر نيز با پدر به منزل يرگشنيم .دايي سعيد و سياوش و ميلاد مه با تاكسي به منزل بر گشتند .از بي فكري علي خيلي ناراحت بودم و خيلي دلم ميخواست دليل كارش را بدانم.
وقتي به خانه رسيدم از خستگي روي پا بند نبودم ، به اتاقم رفتم و لباسم را در آوردم و آنرا روي صندلي انداختم و لباس منزل پوشيدم و بدون اينكه چراغ را خاموش كنم روي تخت افتادم و ديگر هيچ چيز نفهميدم.
دو هفته از آخرين روزي كه علي را ديده بودم گذشته بود. در اين دو هفته درگير امتحانات ثلث اول بودم و جز درس و كتاب به فكر چيز ديگري نبودم و كم و بيش از همه جا بي خبر بودم .بعد از ظهر روز سه شنبه وقتي به خانه آمدم موقع صرف ناهار مادر گفت براي جمعه ي همين هفته سارا و محسن را پاگشا ركده و در ضمن تمام اقوام را براي صرف ناهار به منزلمان دعوت كرده ست .خيلي خوشحال شدم وخيالم راحت بود كه تا آخر هفته امتحاناتم تمام ميشود.
چهارشنبه اخرين امتحانم را دادم .ان روز از صبح هوا باراني بود .وقتي زنگ تعطيلي دبيرستان خورد، با خوشحالي از اينكه از دست دلشوره هاي امتحان خلاص شده بودم نفس راحتي كشيدم و گرم گفتگو با ميترا شدم و با هم تا كنار در دبيرستان حرف زديم، هنوز از در دبيرستان بيرون نرفته بوديم كه ماشين امير را ديدم كه درست جلوي در پارك شده بود و خودش هم بيرون ايستاده بود و به در ماشين تكيه داده بود. براي اينكه بي تفاوت رد شوم دير شده بود ، به خصوص كه ميترا هم با من يود. ديگر نميتوانستم امير را نديده بكيرم و خودم را به آن راه بزنم. اونيز متوجه ما شده بود. آهسته سلام كردم. و او به آرامي پاسخ داد مي خواستم خداحافظي كنم كه او پيشدستي كرد و گفت :" سپيده خانم ، امروز افتخار دارم كه شما را برسانم ؟"
دنبال بهانه اي گشتم ولي متاسفانه چيزي به فكرم نرسيد.به زحمت گفتم :"ممنون ولي اخر..."
نگذاشت صحبتم تمام شود، سرش را خم كرد و گفت :" آخر چي؟ لابد اجازه ي سوار شدن نداريد ."
لبخندي زدم و گفتم :گنه موضع اين نيست ، بايد جايي بروم."
امير فگت :"توي اين باران ؟!"
در رودربايستي عجيبي گير كرده بودم، دنبال راه فراري ميگشتم، زير باران شديدي كه لز آسمان مي باريد ، داشتم خيس ميشدم و از اينكه آنان را معطل خود كرده بودم احساس ناراحتي كردم. با ترديد به ميترا نگاه كردم ، او سرش را به علامت تاييد تكان داد و در عقب را برايم باز كرد. با ناچاري تشكر كردم و سوار شدم. درحالي كه از دست ميترا حرص مي خوردم ، آرزو كردم اي كاش مثل روزهاي پيش از همان كلاس با او خداحافظي ميكردم ولي ديگر مكار از كار گذشته بود .فضاي ماشين از ادكلون مردانه اي پرشد بود. در حاليكه روي صندلي جابه جا مي شدم ، چشمم به بعضي از بچه هاي كلاس افتاد ، كه با شيطنت به ما نگاه ميكردند . با خود گفتم بيچاره شدم ، از فردا متلك هايست كه بارم ميگنند .صداي نسرين دخترك شلوغ كلاسمان را شنيدم كه بلند داد زد مبارك باشد .ناخود آگاه چشمم به آينه ماشين افتاد و امير راديدم كه موذيانه لبخند مي زد. از لبخندش خوشم نيامد ، سرم را به طرف پنجره رگرداندم. از بي ارادگي خودم خالم بهم ميخورد و اگر بي ادبي نبود همان موقع پياده ميشدم .ميترا به عقب برگشت و با خنده چشمكي به من زد . از حرصم واكنشي نشان ندادم ، هنگامي كه از سر خيابان مدرسه به خيابن اصلي مي پيچيديم ، چشمم به آن جوانك مزاحم افتاد كه در آن باران تند كه تمام لباسهايش را خيس كرده بود هنوز انجا ايستاده بود و چشم به راه مدرسه داشت .از حماقتش نا خود اگاه لبخند زدم . امير از آينه مرا مي پاييد ، چون احساس كردم ، ديدش به سمتي كه من نگاه ميكردم متمايل شده و با كنجكاوي به آن طرف نگاه كرد. نگاهم را برگرفتم و در حالي كه با كلاسورم بازي مي كردم با خود گفتم از ان مرد ها ي حسود و شكاك است .
ميترا براي اينكه سكوت را بشكند گفت :"سپيده ، ديدي عاقبت با من امدي ." و بعد خنديد.
در دل گفتم :"بي مزه ، بعد حسابت را مي رسم."
براي حفظ ظاهر لبخند زدم و گفتم :"با عث زحمتتان شدم ."
امير به جاي ميترا پاسخ داد :"اختيار داريد بايد از آسمان متشكر باشيم كه افتخار رستدن شما را پيدا كرديم ."
اهسته گفتم :شما لطف داريد ."
-
به جايي رسيديم كه من و ميترا هميشه در آنجا از هم جدا ميشديم . رو به امير كردم و گفتم :"به راستي از لطفتان متشكرم ، من ديگر رفع زحمت ميكنم ، همين جا نگه داريد ."
ميترا گفت كگهنوز كه نرسيديم ."
گفتم :"خيلي ممنون همين جا پياده ميشوم ."
امير سرعت ماشين را آهسته كرد ، ولي ميترا گفت :"توي اين بارون ، فكر كردي رفيق نيمه راهم كه بگذارم باقي راه را پياده بروي ." و بعد بع امير اشاره كرد و او نيز دوباره به حركت در آمد .
اعصابم به هم ريخته بود . نمي دانم چرا ميترا نميفهميد كه من دوست نداشتم امير با آن ماشين پرايد تابلواش توي محل بيايد و مرا انگشت نما كند. دستهايم را به هم فشار دادم و براي تخستين بار از ميترابه خاطر سمجي اش نفرت پيدا كردم. ولي ديگر نميشد كاري كرد و وارد خياباني كه منزلمان در آن قرار داشت شديم و او درست سر كوچه ماشين را نگه داشت . با حرصي كه از كارشان ميخوردم با خود گفتم جاي شكر دارد كه تا داخل خانه مرا نرساندند .بدبختانه جلوي چشم بچه هاي مدرسه يوار ماشين شدم و جلوي چشم بچه هاي محل از ماشين پياده شدم . موقع پياده شدن از امير به خاطر لطفي كرده بود تشكر كردم ، هرچند كه دلم نميحواست اين كار را بكنم . فكر ميكنم به خيال خودش خيلي ه من لطف كرده بود ولي خبر نداشت با اين كار با آبروي من بازي مبكند . وقتي ماشين حركت كرد ، به طرف منزل راه افتادم كه صداي يكي از بچه هاي محل را شنيدم كه مي گفت :"اي ماش ما هم پرايد داشتيم ."
و ديگران كه يك صدا گفتند :"اه...".
از ناراحتي دندانهايم را به لبم فشردم و از اينكه سوار ماشين امير شده بودم خودم را لعنت ميكردم .
وقتي وارد منزل شدم ، مادر با ديدن من گفت :"سپيده جان علي نيامد داخل ؟!"
با تعجب گفتم :"علي ...؟!"
مادر گفت :"مگر با علي نيامدي ؟"
ديگر داشتم ا ز حيرت شاخ در مي آوردم . با همان حال گفتم :"مگر قرار بود علي بيايد دنبال من ..."
مادر لبهايش را جمع كرد و به نشانه ي تفكر اخمي به پيشاني انداخت و گفت :گ يك ساعت علي تلفن كرد و ساعت تعطيل شدن مدرسه ي تو را پرسيد و گفت مي روم دنبالش . قلبم يك مرتبه ريخت .پيش خود گفتم لابد آمده و مرا ديده كه سوار ماشين امير شدم ، واي چه بد شد ، حالا چه فكري ميكند . با بي حالي لباسم را عوض كردم و برخلاف هميشه اشتهايي براي خوردن نداشتم . ميدانستم علي هيچ حرفي را از مادر پنهان نميكند پس رو كردم به مادر و گفتم :"شما نفهميديد با من چكار داشت .گ
مادر شانه هايش را بال انداخت و فگت :"نميدانم چيزي نگفت ."
"جدي ميگوييد .گ
"باور كن من چيزي نميدانم."
حوصله ي هيچ كاري نداشتم .مثل ادم هاي خطا كار ي بودم كه هرلحظه منتظر مجازات ميباشند ، دلم ميخواست زمان زودتر ميگذشت .سرم توي كتاب بود ولي فكرم جاي ديگري ميپلكيد .دعا ميكردم علي نيامده باشد .پيش خود فكر ميكردم حالا چطور ثابت كنم با امير هيچ رابطه اي ندارم . از ناراحتي دلم آشوب ميشد و در فكر اين بودم كه چطور موضوع را درست كنم . از دست امير و بيشتر از دست ميترا كلافه بودم . تا شب سود مثل اين بود كه ماهها طول كشيد .
صبح روز بعد ميترا زودتر از من آمده بود ، با ديدن من با خوشحالي جلو آمد و سلام كرد . به سختي سلامش را پاسخ دادم. هر چقدر او سرحال و خوشحال بود ، در عوض من عنق و بد اخلاق بودم . هنوز متوجه ناراحتي من نشده بود . با خنده و هيجان خاصي گفت :"يك خبر دست اول ...گلوي داداشم حسابي پيش تو گير كرده ،تا چند وقت ديگر ميخواهيم بياييم خانه تان . "
به سردي نگاهش كردم و گفتم :گاگر براي مهماني تشريف مي آوريد قدمتان روي چشم ..."
از لحن سرد من كمي جا خورد و خواست سر شوخي را باز كند . بي اعتنا از مقابلش به به طرف كلاس رفتم . در حالي كه به دنبالم مي امد گفت ك"هنوز هيچي نشده خيلي خودت را گرفاي ..."
دلم ميخواست سرش داد بزنم ولي برخود مسلط ماندم و با لحن خشكي گفتم :"گوش كن ميترا ، من كاري ندارم برادر جنابعالي شغل طلا فروشي را كنار گذاشته و تصميم گرفته است كه سرويس اياب و ذهاب مدرسه ي دخترانه راه بياندازد .ولي خواهش ميكنم ديگر اصرا نكن همراه شما بيايم ..."
چشمانم را بستم تا بر خشمم كه رفته رفته بيشتر ميشد مسلط بمانم .
ميترا با تعجب گفت ك"اتفاقي افتاده ؟ كسي حرفي زده ؟"
"خير ، نه اتفاقي افتاده و نه كسشي چيزي گفته . فقط از اصرا بيش از حد تو خيلي ناراحتم ."
ميترا سرش زا زير انداخت و چيزي نگفت . من هم نايستادم و رفتم داخل كلاس و تا زنگ اخر مثل برج زهر مار بودم . ميترا هم سعي كرد كاري با من نداشته باشد .وقتي زنگ تعطيلي مدرسه خورد به سرعت كلاسورم را برداشتم و بدون اينكه با ميترا خدا حافظي كنم از كلاس بيرون رفتم .
..............................
-
ماشين امير آن روز هم مثل روز پيش جلوي در پارك شده بود و خودش نيز داخل ماشين نشسته بود .سرم را زير انداختم و با دم هاي سريع از جلوي او رد شدم .با خود گفتم عجب كنه ايست. ولي ته دلم از اينكه ميترا را قال گذاشته بودم احساس ناراحتي كزدم .فكر كردم امسال توي دردسر بدي افتادم و با اينكه محيط دبيرستان را دوست داشتم ولي دلم ميخواست درسم زودتر تمام شود تا از شر تمام اين برنامه ها خلاص شوم. ولي حالا كو تا تمام شدن مدرسه ها ، تازه اواخر دي ماه بود .
وقتي به منزل رسيدم بي حوصله بود . با بي حالي سلام كردم .
مادر بي حوصلگي مرا به حساب خستگي ام گذاشت و گفت :"سپيده پس از ناهار كمي استراحت كن تا سرحال شوي. فردا مهمان داريم و من بايد تدارك مهماني فردا را ببينم .تو هم كمي كمك كن."
سرم را تكان دادم. پس از ناهار به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم ، با اينكه قصد خوابيدن نداشتم ولي كم كم چشمانم سنگين شد و به خواب عميقي فرو رفتم . وقتي بيدار شدم ، هوا تاريك شده بود . اول فكر كردم نيمه شب است و قتي چراغ بالاي تختم را روشن كردم ، متوجه شدم ساعت شش بعد از ظهر است .با تعجب از اينكه چطور سه ساعت و خورده اي خوابيده بودم ، بلند شدم و از اتاقم خارج شدم. صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم ، مادر تازه پاك كردن سبزي خوردن را تمام كرده بود . با ديدن من با خنده گفت :
"ساعت خواب ، خوش خواب خانم."
از اينكه نتوانستم كمكش كنم معذرت خواستم . مادر در حاليكه چاي تازه دمي دستم مي داد گفت :" شكال نداره عزيزم ، هنوز هم كارهايي براي انجام دادن وجود دارد."
شب تا دير وقت خوابم نميبرد ، يكي به خاطر اينكه بعد از ظهر خوابيده بودم و ديگر اينكه از فكر مهماني فردا و رويارويي با علي دچار اضطراب بودم . صبح جمعه زودتر بيدار شدم و تا ظهر فرصت سر خاراندن نداشتم .
نخستين مهمانان ما خاله پروين و ميلاد و مهناز بودند .ميلاد هنوز نيامده بود شروع كرده بود به اذيت كردن من . ومن هم با پارچ آب حسابي از خجالتش در آمدم .خاله سيمين و آقاي رفيعي و سارا و محسن هم ساعتي بعد آمدند . ولي علي همراه انان نبود .
مادر كنجكاوي مرا ارضا كرد و پرسيد :"سيمين پس علي كجاست ؟"
خاله گفت :"قرار بود بيايد ولي كاري برايش پيش آمد ، اگر بتواند حتما مي آيد."
با شناختي كه از علي داشتم حدس ميزدم موضع به چهارشنبه مربو.ط ميشود و حالا او كار را بهانه قرار اداده تا با من روبه رو نشود .از تصور اينكه ممكن است علي مرا در ماشين امير ديده باشد چشمانم را بستم و بر خود لعنت فرستادم .مادر معتقد بود علي خودش را به مهماني ميرساند . ولي من مطمئن بودم كه او. نمي ايد . آخر سر مادر بزرگ و دايي سعيد و دايي حميد و خانمش و سياوش آمدند .
سياوش كت و شلوار نوك مدادي رنگي به تن داشت كه بلوز روشني برازندگي آن را تكميل مي كرد . دسته گل بزرگي هم در دستش بود . از گل آوردن بي ربطش خنده ام گرفت و اهسته به مهناز گفتم :"جوري امده ، مثل اينكه ميخواهد برود خواستگاري ."
مهناز لبخندي زد و گفت :"از كجا معلوم نيامده باشد خواستگاري ."
با مسخرگي گفتم :" توهم دلت خيلي خوشه !"
جمع گرمي بود ولي من خودم را در جمع احساس نميكردم . با انان ميخنديدم ولي اين خنده فقط روي لبهايم بود و به شدت دچار اضطراب بودم . در يك فرصت مناسب به اتاقم رفتم و شماره تلفن منزل خاله سيمين را گرفتم .پس از چند بوق كسي گوشي را برداشت با شنيدن صداي علي تپش قلبم شديد شد . جلوي دهانه گوشي را گرفتم . او پس از چند لحظه گوشي را قطع ركد . من نيز با دستي لرزان گوشي را گذاشتم . حالا حدسم به يقين تبديل شده بود . بغض عجيبي گلويم را گرفته بود ، دلم ميخواست كسي را پيدا ميكردم تا با حرف زدن خودم را سبك ميكردم .
وقتي به حال برگشتم فكر ميكنم رنگم پريده بود ، چون مادر با نگراني گفت :"سپيده حالت خوب است ؟"."بله."
كادر درحاليكه دستش را روي پيشانيم ميگذاشت گفت :"پس چرا اينقدر رنگت پريده است ؟ درست مثل گچ سفيد شدي ."
"فكر ميكنم فشارم پايين آمده باشد ." و براي اينكه مادر استراحت تحويز نكند ر فتم پهلوي مهناز و سارا و پيش ان دو نشستم .
سارا تاهز از ماه عسل برگشته بود و به نظرن رسيد كمي چاق شده است .فكر ميكنم خيلي به او خوش گذشته بود . از او پرسيدم :"فكر ميكنم خيلي بهت خوش گذشته باشد ."
با خنده اي كه نشان ميداد خيلي سرخوش است گفت :" واي عالي بود."
مهناز پرسيد :"سارا مگر قرار نبود براي ماه عسل به شيراز برويد پس چرا سر از شمال در اورديد ."
بله قرار بود برويم شيراز ، ولي عمه خانم محسن كليد ويلايشان را در نوشهر به ما داد و از ما خواست به انجا برويم .واي نميدانيد چه جايي بود مثل بهشت زيبا بود .نميدانيد چقدر خوش گذشت ."
مادر با شيطنت لبخندي زد و گفت :"مطمئن هستم بايد خوش گذشته باشد ."
سارا متوجه كنيه مادر شد و با خجالت گفت :"خاله جون..."
ساعتي بعد مادر ميخواست سفره را پهن كند ولي اول از خاله سيمين پرسيد :"علي هنوز نيامده ، بهتر است به منزل زنگي بزنم."
از خدا ميخواستم مادر اين كار را بكند .
خاله سيمين گفت :" فكر نميكنم علي منزل باشد ، چون حتما يكسره به اينجا مي امد .ولي بد نيست يك زنگي بزنم ."
ميخواست بلند شود كه مادر گفت :"خودم اين كار را ميكنم ."و به طرف تلفن داخل هال رفت و من هم بلند شدم و به بهانه ي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم و از آنجا تمام حواسم را جمع تلفن مادر كردم .پس از چند لحظه مادر گوشي را گذاشت و گفت :" نه منزل كسي نيست. بهتر است سفره را پهن كنيم ."
ميخواستم فرياد بزنم و بگويم من همين چند دقيه پيش صداي او را شنيدم . با حالت كلافه وسايل سفره را بردم . مهناز و سارا هم به كمك من امدند كه مادر سارا را برگرداد و گفت :"بچه ها هستند ."
با اينكه مادر براي درست كردن غذا خيلي زحمت كشيده بود اما از مزه ي آن هيچ چيز نفهميدم .هر لحظه منتظر بودم زنگ در منزل زده شود و علي با آن لبخند جذابش وارد شود .
پس از ناهار مهمانان به اتاق پذيرايي رفتند و من مادر را وادار به رفتن پيش ديگران كردم و با كمك مهناز سفره را جمع كرديم . در حاليكه ميخواستيم ظرفها را بشوييم ، ميلاد به آشپزخانه سرك كشيد و و با حالت شوخي گفت :
"بچه ها كمك نميخواهيد ."
مهناز گفت :گنه داداش جون خسته ميشوي ."
با حالت نيمه جدي گفتم:" ولش كن خسته ميشوي يعني چه ؟ جرا كمك نميخواهيم. اگر راست ميگويي بيا كمك."
ميلاد آستين هايش را بال زد و گفت :" بچه ميترسوني مثل اينكه توي سربازي به ما ياد داده اند چطور كار كنيم ."
با خنده گفتم :" اره معلومه، ببينيم و تعريف كنيم . در ضمن من خودم ظرفها را آب ميكشم تا ببينم ظرفها را كيف نشودد."
ميلاد هم با پوزخندي گفت :" خودت مواظب باش كف ظرف ها را تميز آب بكشي . "
در حال جنگ لفظي بوديم كه مادر وارد آشپزخانه شد و با ديدن ميلاد كه ظرفها را ميشست با تعجب گفت :" ميلاد جان چكار ميكني ؟"
ميلاد خودش را براي مادر لوس كرد و گفت :" خاله جون ببين سپيده با ملاقه مرا وادار كرده تا ظرفها را بشويم ."
مادر به من نگاه كرد و چوه ملاقه اي دستم نديد ، متوجه شد ميلاد شوخي ميكند و بعد با خنده گفت :"خوب حالا بيا برو بگذار دخترها كارشان را بكنند ."
من جلوي در را گرفتم و با لج گفتم :" نه ، حالا ديگر بايد ظرفها را بشويد ."
مادر با خنده ي بلندي به طرف اتاق رفت . ميلاد ظرف ها را ميشست و من آنها را آب ميكشيدم و مهناز هم ظروف را دسته بندي ميكرد و در ظر فشويي ميگذاشت . در اين موقع سياوش جلوي در آشپزخانه امد ، دايي سعيد هم با او بود . سياوش و دايي با ديدن ميلاد كه پيش بند بسته بود خنديدند .
سياوش گفت :گ من هم بلدم كار كنم ."
ميلاد با خنده گفت :" برو بنده خدا، من را ببين يك تعارف كردم و به چه روزي افتادم."
به سيائش نگاه كردم . امروز شنگول تر از هميشه بود . ديدم كتش را در آورده بود . آستين هايش را بلازده و جلو آمد . دستم را شستم و گفتم :" بفرماييد ."
با لبخند جلو امد و بغل دست ميلاد ايستاد و شروع به ابكشي كرد . من رو به دايي سعيد كردم و گفتم :"شما ميل نداريد كار كنيد ."
دايي با خنده گفت :" خيلي ممنون من به اندازه ي كافي در منزل كار ميكنم .حالا ترجيح ميدهم اينجا بايستم و نظاره گر ظرف شستن آقايان باشم."
من نيز دست مهناز را گرفتم و يك صندلي پيش كشيدم و او را نشاندم و خودم هم وري صندلي بغل دست او نشستم . وقتي مادر با استكان هاي خالي به آشپزخانه امد ، از ديدن سياوش ، با تعجب به او نكاه كرد و گفت :" عمه جان دورت بگردم اين چكاريست كه ميكني ؟"
سياوش خنديد و گفت :" عمه جان ناراحت نشويد ياد ميگيرم، در زندگي به دردم ميخورد ."
مادر لبش را به دندان گرفت و گفت : سپيده عجب مهمان نوازي ميگني ."
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :" خودشان خواستند ، كسي مجبورشان نكرده بود."
ميلاد گفت :" مرا كه مجبود كردي ."
سرم را تكان دادم و گفتم ك"تو بله ، چون حقته ."
دست اخر ظرفها تمام شد . هرچند كه نصف آشپزخانه را پر از كف كرده بودند و بدتر شلوغ كرده بودند ولي خوب درس خوبي برايشان شد .
همه به اتاق پذيرايي رفتيم .خاله سيمين با خنده گفت :" آقاي دكتر خسته نباشد ."
سياوش با تواضع سرش را پايين انداخت و گفت :" تفريح خوبي بود ."
-
ميلاد با صداي بلندي رو كرد به مادر و گفت :" خاله شيرين اگر تمام ثروت دنيا را به من بدهيد كه با سپيده از دواج كنم ، هر گز اين كار را نميكنم."
از حرف ميلاد همه خنديدند و من در حالي كه پرتقالي را برميداشتم آن را به طرف او نشانه رفتم و گفتم :"ميلاد مواظب حرف زدنت باش و گرنه ..."
ميلاد با خنده گفت :" خوب،خوب، تسليم، حاضرم با تو ازدواج كنم."
با اخم به او نگاه كردم خيلي دلم ميخواست پرتقال را به طرفش پرتاب كنم .
دايي سعيد با خنده موضوع صحبت را عوض كرد . من هم به سارا نگاه كردم و گفتم :"سارا درست را چكار كردي ؟ آيا هنوز تصميم داري آن را ادامه بدهي ."
در حال حاضر كه در حال استراحتم ، شايد يكي دوماه ديگر ترم جديدم را شروع كنم.تو چطور امتحاناتت را دادي؟"
درحال تشريح وضعيت امتحاناتم بودم كه دايي حميد با صداي بلندي گفت :" خواهش ميكنم چند دقيقه گوش كنيد."
همه متوجه او شديم . دايي صدايش را صاف كرد و گفت :" حالا كه همه اينجا جمع هستيم من با اجازه ي خواهرها و شوهر خواهر هاي عزيزم ميخواستم موضوعي را مطرح كنم."
با كنجكاوي به مهناز نگاه كردم و او سرش را به علامت ندانستن تكان داد. به مادر نگاه كردم او با آرامش به دايي حمبد چشم دوخته بود ، حتي پدر با خونسردي متوجه دايي بود ولي من دلم بدجوري به شور افتاده بود . دايي پس از مكثي كه براي من خيلي طول كشيد گفت :" با اجازه ي شيرين و مهدي ميخواستم سپيده را براي پسرم سياوش خواستگاري كنم ."
احساس تهوع شديدي كردم ، قلبم به شدت فشرده شد.فكر ميكنم رنگم حسابي پريده بود چون آنقدر احساس ضعف داشتم كه فراموش كردم در چه موقعيتي هستم . با زحمت زير چشمي به مهناز كه بغل دستم نشسته بود نگاه كردم . سرش پايين بود و هيچ واكنشي نشان نميداد. با سستش بلند شدم و از در اتاق خارج شدم و يكراست به دستشويي رفتم . دو سه مشت آب به صورتم ريختم و در آينه به خود نگاه كردم . رنگم به شدت پريده بود و رنگ چشمانم نيز تيره تر از پيش به نظر ميرسيد .سپس به آشپزخانه رفتم و ليواني آب برداشتم و تا ته سر كشيدم . سارا به دنبالم آمد. و قتي رما در آشپزخانه ديد جلو آمد و روي صندلي نشست و گفت :"سپيده تبريك ميگويم ."
بغض گلويم را گرفت ، به سارا نگاه كردم. اشك در چشمانم پر شده بود. با حالت غمگيني گفتم :"براي چه ؟" سارا از حالت من جا خورد و سكوت كرد . پس از مدتي گفت ك" من هم وقتي محسن به خواستگاري ام آمد همين احساس را داشتم ، فكر ميكردم قرار است براي هميشه از خانواده ام جدا شوم ، ابن احساس طبيعي است..."
او حرف ميزد ولي قلب من غمگين تر از آن بود كه با حرف هايش آرام شود . حالا دليل نيامدن علي را ميفهميدم . به طور حتم خبر داشته كه در اين مهاني موضوع خواستگاري عنوان ميشود . دلم عجيب گرفته بود و خيلي مايل بودم گريه كنم تا تسكين پيدا كنم . به سارا نگاه كردم و به آرامي گفتم :گ ولي من سيا وش را نميخواهم."
سارا با چشماني كه از فرط تعجب گرد شده بود گفت :"چرا؟ مگر خل شده اي! كي از او بهتر..."
چشمانم را بستم .سارا دستم را گرفت و گفت :" سپيده به من راست بگو ، كس ديگري را دوست داري ؟"
چشمانم را باز كردم . اشكي از چشمم فرو چكيد ه بود پاك كردم ، خيل دلم ميخواست ميتوناستم به او بگويم : بله، بله من عاشق برادر تو هستم . عاشق علي ...ولي دهانم براي گفتن باز نشد .
سارا همانطور كه دستم را گرفته بود ، سرش را پايين انداخته بود .
مادر به آشپزخانه آمد و گفت :" سپيده ، سارا خوب نيست اينجا نشسته ايد ، بلند شويد و به اتاق پذيراي بياييد ."
گفتم :" من نميتوانم بيايم."
مادر با اخم گفت :" سپيده لوس نشو و مثل بچه ها رفتار نكن ." و بعد خودش رفت.
ميدانستم بايد به اتاق پذيرايي بروم . به سارا گفتم :" قيافه ام چطوراست ."
سارا گفت كگ خيلي عاليست."
سعي كردم خونسرد و عادي به اتاق پذيرايي بروم . وقتي سر جايم نشستم جرات نگاه كزدن به بقيه را نداشتم . همه به طور عادي صخبت ميكردند . به مهناز نگاه كردم ، او نيز چهره ي خونسردي داشت ولي در فكر بود . خيلي احساس ناراحتي مي كردم . سرم را بالا كردم و به دايي سعيد نگاه كردم . در حين صحبت چشمش به من افتاد و لبخند زد . بدون هيچ واكنشي چشمانم را چرخاندم . زن دايي سودابه كنار خاله سيمين نشسته بود و با لبخند به من نگاه ميكرد . از نگاه محبت آميزش تعجب كردم و برايم جالب بود ، چون تا به حال چنين نگاهي ار او نديده بودم . جاي تعجب داشت به هركس نگاه ميكردم با نگاه به من تبريك ميگفت و من چنين چيزي را نميخواستم ، نميدانم چرا همه فكر ميكردند پاسخ من مثبت است . دست آخر نگاه مهناز به من افتاد و من خنده را در صورا زيبايش ديدم . سرش را جلو اورد و با لحن شوخي گفت :"ديدي راست گفتم ، حالا معلوم شد براي خواستگاري آمده اند." با نااميدي به او نگاه كردم تا شايد مرا درك كند .لبخندي زد ولي ته چشمانش حالتي بود كه بيشتر مرا معذب ميكرد . چشمكي زد و سرش را برگرداند تا پاسخ دايي سعيد را كه از او پرسشي كرده بود بدهد . در فكر بودم كه چشمم به سياوش افتاد ، او نيز نگاهم ميكرد و انقدر شيفتگي در نگاهش بود كه من از ترس رسوا شدن سريع رويم را به طرف سارا بر گردادندم و خود را با حرف زدن با او سرگرم كردم .
موقع رفتن مهمانان ، رندايي كه اين حركت را از او بعيد ميدانستم جلو امد و رويم را بوسيد . وگفت :گ سپيده جان خيلي وقت داري تا خوب فكر كني."
سرم را زير انداختم . دايي حميد هم با من دست داد و صورتم را بوسيد . در حاليكه مادر بزرگ را ميبوسيدم آخسته در گوشم گفت :"خوشبخت بشي عروسكم."
دوباره او را بوسيدم و گفتم :" هنوز مه چيزي معلوم نيست ماماني ."
مادر بزرگ خنديد و ديگر چيزي نگفت.
دايي سعيد هم جلو اكد و در حاليكه با من دست ميداد چشمكي زد و خنديد. اخمي كردم و او با خنده سرش را تكان داد.
اخر از همه هم سياوش با لبخند زيبايي جلو امد و دستش را جلو اورد . با بي تفاوتي با او دست دادم . دستش درست برعكس دست من كه سرد بود خيلي گرم بود .سرش را كمي جلو اورد و گفت :" خداحافظ عشق من." احساس خفگي كردم و دستم را بيرون كشيدم و با اخمي لبم را گاز گزفتم و او با خنده و سرخوشي پايين رفت .
ديگر براي بدرقه پايين نرفتم و برگشتم و به اتاق پذيرايي رفتم . خاله سيمين و آقاي رفيعي و محسن و سارا و بقيه نشسته بودند .كمي كه نشستم به مهناز اشاره كردم . باهم بلند شديم و به اتاق من رفتيم . او را روي تخت نشاندم و در حاليكه كنارش مينشستم گفتم :گ مهناز جون به راستي متاسفم ، باور كن من از برنامه ي امروز خبري نداشتم.گ
با لبخند با سخاوتي گفت :" سپيده براي چي متاسفي ؟ سيوش انتخاب خودش را كرده من كه نميتوانم به زور خودم را به او قالب كنم."
گوش كن من سياوش را دوست ندارم حالا او هر..."
دستش را لوي دهانم گذاشت و گفت ك" تو گوش كن. من نه تنها از اين برنامه ناراحت نيستم ، بلكه خيلي هم خوشحالم و باور كن به روح پدرم قسم كوچكترين ناراحتي از اين بابت در دلم وجود ندارد."
از اينكه حرف خودش را ميزد كلافه شده بودم ، با عصبانيت دستش را پس زدم و گفتم :" ساكت باش بگذار حرفم را بزنم."
از لحن تند من سكت كرد . من اينطور ادادمه دادم :گ مهناز من كس ديگري را دوست دارم اين را در گوشت فرو كن."
باحيرت گفت :" يعني چه ؟ چه كسي را؟"
سرم را پاين انداختم و بي اراده گفتم :" تو او را نميشناسي ."
سرم را با دستش بالا گرفت و گفت :گ ببينم سر به سرم مي گذاري يا ..."
سرم را تكان دادم و گفتم :" نه ، باور كن راست ميگويم من هم مثل تو عاشقم."
مهناز با افسردگي گفت :" پس چرا تا به حال به من چيزي نگفته بودي ؟ شايد مرا قابل نميدانستي!"
از لحن محزونش دلم شكست . بغلش كردم و گفتم :" مهناز ، عزيزم ، دختر خاله ي نازم ، خواهر دوست داشتني ام بگذار راستش را بگويم ، ديگر نميتوانم پنهان كنم ...من ...من..." و ديگر نتوانستم ادامه بدهم و به گريه افتادم . مهناز چيزي نميگفت و مرا سخت در آغوش گرفته بود ، وقتي كمي آرام شدم سرن را بالا كردم و گفتم :" من به تو دروغ گفتم چون او را مي شناسي او..." برايم سخت بود نام علي را به زبان بياورم .
-
مهناز آرام گفت :" به خودت فشار نياور ." و سرم را در آغوش گرفت و در حالي كه روي موهايم را ميوبسيد گفت ك" تو علي را دوست داري اينطور نيست ؟1" به سرعت سرم را از |آغوشش بيرون كشيدم و با حيرت گفتم :" تو ميدانستي ؟" با نگاهي پر عاطفه گفت :
حال دل سوخته را دل سوخته داند و بس
شمع دانست كه جان دادن پروانه ز چيست ؟"
با خجالت گفتم :گ پس چرا تا به حال چيزي نگفتي."
نگاه عاقل اندر سفيهي به كرد و گفت :" من بايد به وت ميگفتم ؟ بايد صبر ميكردم تا خودت زبان باز كني ."
دستش را گرفتم و گفتم :گ از كجا فهميدي ؟"
مهناز با لبخند گفت:" نگاه شما دونفر گوياي همه چيز بود."
از اينكه عاقبت راز بزرگ دلم را به كسي گفته بودم احساس سبكي خاصي ميكردم . باز شدم همان دختر شيطاني كه روي پا بند نبود . مهناز مرا كه بلند شده بودم دوباره نشاند و گفت :" سپيده راستش را بگو ، درباره ي سياوش چه نظري داري ؟"
او را دوس دارم اما نه به عنوان همسر بلكه همان پسر دايي باشد بهتر است .مهناز سياوش حق توست." و بعد در حاليكه خودم را روي تخت رها كرده بودم نفسي كشيدم و گفتم :" آخيش راحت شدم . كاش زودتر با او حرف زده بودم."
با صداي در پرسيدم بله بفرماييد . صداي سارا بود كه مبگفت:" بچه ها ما ديگر ميخوايهم برويم."
" بياتو."
سارا در را باز كرد و گفت :" خوب ديگر مارا تحويل نميگيريد."
خنديدم و فگتم :گ چون نميخواهيم براي خودمان دشمن درست كنيم ."
سارا گفت كگ كي؟"
"آقا محسن."
خنديد و گفت :گ ميخواهيم كم كم راه بيفتيم شما نمي آييد به اتاق پذيراي ؟"
با غلتي از تخت بلند شدم و گفتم :" چرا برويم."
وقتي وارد پيراي شدم خاله سيمين با ديدن من جايي پهلويش باز كرد و گفت :گ سپيده بيا اينجا عزيزم."
با رغبت تمام پهلويش نشسيتم و دستم را دور كمرش حقه كردم و صورتش را بوسيدم. خاله سيمين مرا بوسيد و گفت:"سپيده جان انشا الله سپيد بخت شوي، با اين محبتي كه داري اگر بروي جايت حسابي خالي مي شود."
"كجا بروم خاله حون ؟"
خاله خنديد و گفت:گ خوب ديگه."
ميلاد با لحن شوخ هميشگي اش گفت : " خوب كانادا ديگر ..."
به تندي به او نگاه كردم و گفتم:" اگر سر به سرم بگذاري خفه ات ميكنم."
ميلاد گفت :" اوه خلافت هم كه سنگين شده ..."
رو به خاله پروين كردم و گفتم :" خاله جون، كي مرخصي ميلاد تمام ميشود تا از دستش راحت شويم ؟"
خاله با خنده ي بلندي گفت :" چيزي نمانده دو يا سه روز ديگر بايد برود."
به ميلاد نگاه كردم و گفتم:" آخيش از دستت راحت مي شويم."
ولي دروغ ميگفتم وقتي ميلاد را براي رفتن بدرقه ميكرديم پا به پاي مهناز گريه كردم. او را خيلي دوست داشتم. درست بود كه بعضي اوقات در حد جنگ و دعوا با هم بحث ميكرديم ولي رديت مثل بردري او را دوست داشتم . ميلاد هم آن روز در لباس سربازي با حالتي غمگين كه كمتر در وجودش مي ديدم دستمالش را حلوي صورتم گرفت و با لحن شوخش گفت :" بيا آبغوره هايت را پاك كن."
به دستمالش نگاه كردم و گفتم:" اگر خيال كردي با آن دستمال كيفت صورتم را پاك ميكنم كور خواندي."
ميلاد با خنده گفت :" مرا بگو فكر ميكردم به خاطر من گريه ميكني."
با بغض سرم را تكان دادم و گفتم :" فكر كردي خيلي تحفه اي؟ من از گريه مهناز اشكم در آمد."
همه ي حتضران از اينكه حتي در لحظه ي وداع با وحود گريه كردنم با او اينگونه حرف ميزدم مي خنديدند.
موقع خداحافظي ميلاد دستم را گرفت و گفت :" سپيده بي شوخي درست مثل مهناز برايم عزيزي ، اميدوارم خوشبخت شوي."
با اينكه هنوز گريه ميكردم ولي نتوانستم جواب اورا ندهم و گفتم:" ميلاد توهم براي من خيلي عززيز مواظب خودت باش، در ضمن به تو نمي آيد اينجور حرف بزني..."
اين بار خودم نيز در ميان گريه خنديدم . عاقبت ميلاد را روانه كرديم و براي اينكه خاله و مهناز احساس دلتنگي نكنند ، آن دو را به خانه خودمان برديم.
يك هفته از روزي كه سارا و محسن را پا گشا كرديم ميگذشت . در اين مدت نه از علي خبر داشتم نه از او صحبتي به ميان مي آمد. زن داي سودابه يكبار به منزل ما تلفن زده بود تا جواب بگيرد . با اينكه پاسخم را به مادر گفته بودم ولي مادر نتوانسته بود پاسخ صريح مرا به اطلاع انان برساند و از من خواسته بود تا عاقلانه تر فكر كنم و تصميم بگيرم . در اين مدت با ميترا آشتي كرده بودم و جالب اينكه ديگر امير براي بردن ميترا به دبيرستان ما نمي آمد و من از اين بابت احساس راحتي مي كردم .
بعد از ظهر آخرين روز هفته مادر مرا صدا كرد ، آن روز پدر براي كاري بيرون رفته بود . وقتي مادر گفت :" سپيده بنشين ميخواهم با تو صحبت كنم فهميدم موضوع مربوط به خواستگاري سياوش است . مادر در حاليكه روبه رويم مي نشست گفت :" سپيده جان خوب فكرهايت را كردي ؟"
-
مستقيم به مادر نگاه كردم و گفتم :" در مورد چي؟"
" خوب در مورد سياوش."
" مامان من كه جوابم را به شما گفته ام ."
مادر نفس عميقي كشيد و فگت :" يعني..."
بي درنگ گفتم :" يعني نه."
مادر آرام گفت :" دليلت براي رد سياوش چيست ؟ ميخواهم بدانم."
" دليل خاصي ندارم ، سياوش براي من فقط يك پسردايي است."
مادر متفكرانه پرسيد :" س1يده با اين ضيه احساساتي برخورد نكن ، سعي كن از عقلت مه استفاده كني."
نفس عميقي كشيدم تا افكارم را متمركز كنم و بعد گفتم :" مامان عززيزم خودتان خوب ميدانيد مسئله ي ازدواج ، مسئله ي مهمي است . من نميتوانم بر خلاف ميلم با كسي كه نميتوانم او را به عن.ان همسر آينده ام قبوي داشته باشم ازدواج كنم."
" منظور من اين نبود ، سياوش تو را خيلي دوست دارد."
سرم را تكان دادم و كفتم :" ولي من نه..."
مادر بلند شد و با خونسردي گفت :گ پس جواب تو منفي است."
" بله."
ميدانستم مادر با تمام وجودي كه سعي ميكند بي تفاوت باشد ولي در ته قلبش ناراحت است . چون به راستي سياوش عيبي نداشت كه با آن بشود دست آويزي براي دادن پاسخ منفي داشت .
غروب همان روز وقتي از حمام بيرون آمدم متوجه شدم مادر با تلفن صحبت ميكند . وقتي خوب گوش كردم فهميدم با دايي حميد صحبت ميكند . مادر با ناراحتي گفت :گ ...نميدانم .بله ...بله با او صحبت كردم اما نميدانم چرا..."
صبر نكردم تا بقيه حرفهايشان را بشنوم و به اتاقم رفتم و در را بستم. وقتي براي خوردن شام سر ميز نشستم ، متوجه شدم مادر ميلي براي خوردن غذا ندارد و با غذايش بازي ميكند . به پدر نگاه كردم او نيز متوجه مادر شده بود ولي چيزي نگفت . ميدانستم ناراحتي مادر از موقعي است كه با دايي حميد حرف زده بود . اما به رو نياوردم. ديگر به مادر نگاه نكردم. نه به خاطر اينكه خودم را مقصر بدانم بلكه طاقت ديدن ناراحتي اش را نداشتم .
جمعه برايم خيلي زود گذشت چون سخت مشغول يادگيري دستور زبان انگليسي بودم . روز شنبه زنگ تفريح دوم بود و من نزديك شير آب حياط مدرسه ايستاده بودم و منتظر بودم ميترا دست ورويش را بشويد كه شنيدم از دفتر مدرسه نامم را صدا ميكنند . به ميترا نگاه كردم . او نيز متوجه شده بود و به من نگاه كرد . اشاره كردم كه زود بر ميگردم . وقتي بع در رفتم خانم كياني ناظممان را ديدم كه با ديدنمن اشاره كرد داخل شوم ، وقتي جلوي ميزش رسيدم گفت :" خنم فراهاني ساعت پيش ازمنزل تماس گرفتند و كارتان داشتند .به منزلتان تلفن كنيد ."
برايم غير منتظر ه بود . تا به حال سابقه نداشت مادر از مدرسه با من تماس بگيرد . در يك لحظه هزار فكر ناج.ر از مفزم گذشت . ناگهان به ياد بيماري قلبي مادر افتادم و در ذهنم دعا كردم كه اتفاقي نيافتاده باشد . تلفن را برداشتم و شماره ي منزل را گرفتم . پس از چند بوق ممتد مادر گوشي را برداشت .از شنيدن صدايش احساس آرامش كردم . زير لب خدا را شكر كردم . با صداي لرزاني پرسيدم :" مادر شما تلفن كرده بوديد ؟"
مادر با خونسردي گفت :" بله عزيزم . من زنگ زدم . ميخواستم به تو اطلاع بدهم دايي حميد به منزل تلفن كردند نشاني دبيرستانت را خواستند .بعد از ظهر منتظر باش و نگران منزل هم نباش ."
با تعجب گفتم :" دايي حميد ؟ براي چي؟"
چرايش را نمبدانم . زنگ زدم تا مطلع باشي كه او به دنبالت مي آيد ."
از لحن مادر فهميدم كه از موضوع مطلع است و نمخواست آن را به من بگويد . با شك و ترديد پرسيدم :" مادر اتفاقي افتاده ؟"
خنده اي كرد و گفت:" نه عزيزم، وقتي آمدي خانه مفصل با هم صحبت ميكنيم . مواظب خودت باش ، خدانگهدار."
گوشي را گذاشتم و تز خانم ناظم تشكر كردم و به طرف حياط راه افتادم . پيش خود فكر كردم لابد ايي حميد درباره ي سياوش ميخواهد با من صحبت كند .خدا كند مرا سين جين نكند . چون نميدانم به او چه بگويم .
وقتي به حياط رسيدم ميترا با كنجكاوي گفت :" چه خبر؟"
"چيزي نبود. مامان زنگ زده بود كه بگويد دايي حميدم امروز به دنبالم مي آيد تا برويم خانه اشان."
ميترا پرسيد :گ همان دايي مجردت؟"
با شيطنت خنده اي كردم و گفتم :گ خير خانم اين دايي بنده زن و بچه دارد . آن كه ميگويي دايي سعيدم است ، اگر دوست داري يك دفعه با او آشنايت ميكنم."
ميترا به شوخي گفت :گ لازم نيست روز عروسي تو با امير او را خواهيم ديد."
با تمسخر گفتم :گ مگر خوابش را ببيني .گ
تا آخر زنگ با خودم تمرين كردم تا اگر دايي از من چيزي پرسيد بتوانم پاسخش را قانع كننده بدهم . ولي هر كاري ميكردم نميتوانستم عيبي براي پسرش پيدا كنم. و ميدانستم همه ي دليل هاي من احمقانه است كه حتي يك بچه را هم نميشود با آن گول زد . از طرفي هم نميتواستم حقيقت را بگويم و مهناز را خراب كنم . پيش خود گفتم زنگ كه خورد از كوچه پس كوچه ها مي روم خانه و ميگويم دايي را نديدم اما بعدش چي؟ عاقبت كه همديگر را ميبينيم ، نه بايد سعي كنم طوري موضوع را حل كنم كه باعث كدورت نشود ، چون مادر به خانواده اش عشق ميورزيد و من دوست نداشتم باعث ناراحتي خاطرش شوم.
وقتي زنگ خورد ، با ثداي آن انگار با پتكي توي سر من كوبيدند ، شهامت را از دست داده بودم و راستش براي نخستين بار از دايي ترسيدم . نميدانم چرا ولي فكر ميگردم جرات ديدن ش را ندارم .
ميترا از من خداحافظي كرد و گفت :" تا دم در با من نمي آيي؟"
بهانه آوردم و گفتم :" ممكن است دير بيايد ، من صبر ميكنم. "
-
آنقدر نشستم كه وقتي به خود امدم ديدم كسي در كلاس نيست . به سرعت كلاسورم را برداشتم . وقتي وارد راهرو شدم از آن همه جمعيت دبيرستان فقط تك و توكي در راهرو بودند . با پاهاي لرزان تا نزديك در رسيدم و در انجا كمي ايستادم و به خودم تلقين كردم كه نميترسم ، چون كار بدي نكرده ام . دو سه بار اين جمله را تكرار كردم . به ساعتم نگاه كردم . مطابق معمول شنبه ها سه و بيست دقيقه تعطيل ميشديم و لي ساعت سه و چهل دقيقه بود و من بيست دقيقه تاخير داشتم . چادر برزنتي جلوي در مدرسه را كنار زدم و به اطراف نگاه كردم . ماشين پاترول دايي را نديدم . با خود گفتم خوبشد، ديده من نيامدم فكر كرده رفتم منزل.مغزم مثل يك رايانه غذري براي منزل تراشيد ... به مامان ميگويم در كلاس كمي معطل شدم وقتي آمدم دايي رفتهبود . با لبخند موذيانه ايبه طرف منزل راه افتادم كه در نخستين فرعي ماشين دايي را ديدم . وقتي جلو رفتم از تعجب نزديك بود شاخ در بياورم . به جاي دايي حميد سياوش پشت فرمان بود و به خيابن نگاه ميكرد . با ديدن من ماشين را روشن كرد و خم شد و در جلو را باز كرد . حركتي به خود دادم و افكارم را متمركز كردم . به خود گفتم شايد قانع كردن سياوش آسانتر باشد . وبا آرامش سوار ماشين شدم . سلام كردم و او به آرامي پاسخ داد . بلوز شلوار مشكي رنگ پوشيده بود كه او را فوق العاده جذاب نشان ميداد. با ديدن لباس مشكي لبهايم را فشردم تا مبادا بخندم. فكر كردم لابد عزادار پاسخ ردي است كه به او داده ام . مسافتي را با سكوت طي كرديم . نه او حرفي ميزد و نه من حرفي براي گفتن داشتم . مطمئن بودم خودش را صحبت كردن ميكرد . از سكوت كلافه شده بودم . دستم را جلو بردم و نواري را كه رو ي ضبط بود به داخل فشار دادم . صداي موسيقي بلند شد . كلاسورم را روي پايم گذاشتم و از درون آن كتاب زبانم را در آوردم و فكر كردم حالا كه او حرفي نميزند ، بهتر است كمي درس بخوام . وقتي سرم را بلند كردم ، احساس كردم از شهر دور ميشويم . با ديدن تابلويي كه با فلش جهت كرج را نشان ميداد پرسيدم :" سياوش كجا ميرويم ؟"
او بدون اينكه سرش را بر گرداند گفت :گ حوصله ماندن پشت ترافيك شهر را ندارم . اين بزرگراه خلوت تر است . ميرويم يك دور ميزنيم ."
با سرعت زياد ي در خط سوم آزاد راه پيش ميرفت كه نزديك پاركجنگلي چيتگر كنار كشيد و از راه فرعي وارد پارك شد .از كارش سر در نمي آوردم . او آنقدر خشك و جدي بود كه جرات پرسيدن هم نداشتم.در آن موقع سال و در آن موقع بعد از ظهر هيچ خودرويي به چشم نميخورد . پس از طي كردن مسافتي ايستاد و پس از مكثي ضبط را خاموش كرد و كتاب جلوي من را هم بست . فهميدم ميخواهد صحبت كند . نشان دادم آماده ي شنيدن هستم . پس از مكثي طولاني ، بي مقدمه پرسيد :" سپيده ، چرا حاضر نيستي با من ازدواج كني؟"
با اينكه خودم را از پيش آماده كرده بودم ولي از حرفش جا خوردم . پاسخ قانع كننده اي نداشتم . سرم را پايين انداختم و سكوت كردم . به طرفم برگشت در حاليكه تاثر از صدايش پيدا بود گفت:" يعني من به انودازه ي آن پسرك احمق ارزش اين را ندازم كه چند كلام با من صحبت كني؟ اشتباهي از من سرزده كه اين قدر از من متنفري ؟"
سرم را بالا اوردم و بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :" موضوع اين نيست باوركن از تو متنفر نيستم."
با ناراحتي گفت:" اگر موضوع اين نيست ، بگو تا من هم بدانم ، ميخواهم بدانم چرا هميشه از حرف زدن با من طفره ميروي و چرا صحبت كردن با هر بي سرو پايي را به من ترجيح ميدهي." فهميدم از شب عروسي سارا سخن ميگويد .سكوت كردم. راستي پاسخي به ذهنم نميرسيد و دوست نداشتم برايتوجيه كردن خود جريان مهناز را پيش بكشم . در اين فكر بودم كه چه پاسخي بدهم . صدايش را شنيدم كه با كلافگي گفت :" ميگوي يا نه؟"
كلاسورم را به سينه چسباندم و آن را با دستانم فشار دادم . بايد جيزي ميگفتم . با صداي گرفته گفتم :گ اين همه راه مرا به اينجا آوردي تا باز پرسي كني ؟"
با حاضر جوابي گفت :گ خير خانم، تو را اينجا آوردم تا تكليفم را روشن كنم."
به چشمانش نگاه كردم و گفتم :" سيا تكليف تو روشن است . تو ميتواني هردختري را كه بخواهي براي زندگيت انتخاب كني. هركس جز من..."
پوزخندي زد و گفت:" آه از ياد آوري ات متشكرم . خودم هم اين را مي دانستم ولي بدبختانه چشمم دختري را گرفته كه حتي از حرف زدن با من گريزان است."
نفس عميقي كشيدم و با خونسردي گفتم:گ سياوش ما نبايد با هم ازدواج كنيم ."
چشمانش را تنگ كرد و سرش را تكان داد و پرسيد :" جرا؟ ميشود دليلش را به من هم بگويي؟"
با سرگرداني دنبال پاسخي ميگشتم تا او را قانع كنم ، ناگهان فكري به خاطرم رسيد با لكنت گفتم:" چون...مافاميل...هستيم و ممكن است مشكل ژ نتيكي داشته باشيم."
با خنده ي مسخره اي گفت ك" هه هه چه دليل محكمي ، لابد تازه درسش را خوانده ايد." و بعد با حالت حدي گفت:" گوش كن اگر مشكل ژنتيكي هم داشتيم كه احتمال آن بسيار كم است من قول شرف و يا حتي محضري ميدهم كه هبچ وقت از تو بچه اي نخواهم ، براي من خودت مهمي...باز هم مشكلي است؟"
لبم را با شدت گاز گرفتم و از اينكه بحث را به اينجا كشانده بودم از خجالت سرم را زير انداختم و در فكر به خود ناسزا گفتم. وقتي ديدم او منتظر است آهسته گفتم :" فقط اين نيست ."
نفس عميقي كشيد و گفت:"خوب." و منتظر ماند. نميدانستم چگونه خودم را از دستش خلاص كنم . به بيرون نگاه كردم ، هوا رو به غروب ميرفت و من ار تنها بودن با او در اين نقطه ي خلوت و دور افتاده احساس ترس ميكردم ، براي اينكه حرفي زده باشم گفتم :" من نميتوانم تو را به عنوان همسرم بپذيرم."
با كينه توز ي گفت:" چرا؟"
دلم را به دريا زدم و گفتم:" چون دوستت ندارم."
كمي نگاهم كرد و با سماجت گفت:" مسئله اي نيست همانقدر كه من تو را ددوست دارم كافي است."
از حرفهايش كلافه شده بودم با ناراحتي گفتم :" چرا نميخواهي بفهمي؟ تو مثل برادر من مي ماني و من..."
-
هنوز حرفم تمام نشده بود كه او مانند باروتي منفجر شد و با فريادي كه بند بند دلم را پاره كرد گفت :" همه دليل هاي احمقانه ات را گفتي ، دليل هايي كه به لعنت خدا هم نمي ارزد ، فكر كردي من بچه ام؟ يا يك احمق كه هر حرفي را باور كنم . چطور به تو بفهمانم كه من خواهر لازم ندارم ، فكر كردي نميتوانم كاري كنم خودت به پاهايم بيفتي . اما من نميخواهم تو را با غل و زنجير به خانه ام ببرم. چون دوستت دارم ميفهمي؟ دوستت دارم .تو چه ميخواهي كه من ندارم ...بي رحم بي احساس ...اي كاش ميتوانستم..." و با مشت گره كرده اش محكم به فرمان ضربه زد و سرش را روي فرمان گذاشت و از عصبانيت مي لرزيد . من هم از ترس به لرزه افتاده بودم . هيچ وقت او را اين گونه نديده بودم . نه طاقت اين را داشتم كه آنجا بمانم و نه شهامت داشتم پياده شوم. آنقدر كلاسورم را فشار داده بودم كه دستهايم بي حس شده يود . كم كم غروب نزديك ميشد و سايه درختان پارك وهم انگيز به نظر ميرسيد.از تنشي كه به وجود آمده بود به شدت دچار اضطراب شده بودم .تصميم گرفتم حقيقت را بگويم .با صدايي كه از شدت ترس براي خودم ناشناخته بود گفتم:"سيا، عصباني نشو، تو مرا ميترساني."
او همچنان با عصبانيت نفس نفس ميزد.
دوباره گفتم:" سياوش گوش كن بگذار حقيقت را بگويم ."
سرش را از روي فرمان بلند كرد و به من چشم دوخت . رگه هايي از خون چشمان زيبايش را ترسناك كرده بد . عصبانيت او را با تمام زيبايي ترسناك جلوه ميداد . براي اينكه شهامت گفتگو پيدا كنم نفس عميقي كشيدم . دهانم از شدت ترس خشك شده بود . فكر ميكنم از ديدن چهره ي رنگ پريده و بدن لرزانم به خود مسلط شد و گفت :" متاسفم ، نميخواستم اينطور شود . من آماده ي شنيدن هستم." و بعد ادامه داد:" فقط دليل هاي بچگانه ات را براي خودت نگه دار . من فقط حقيقت را ميخواهم ."
با من من گفتم :گ موضوعي كه ميخواهم بگويم بايد بين منو تو بماند و قول بده آن را هرگز و هرگز فاش نكني ."
در حاليكه اخمي روي پيشانيش بود خيره نگاهم كرد و در حاليكه چشمانش را تنگ ميكرد پرسيد :"پاي شخص ديگري در ميان است ؟"
سرم را به علامت نفي تكان دادم و با هر جان كندني بود آهسته گفتم :"سياوش، دليل مخالفت من با تو اين است كه نميتوانم به دخنري كه حتي از خودم بيشتر دوستش دارم ، خيانت كنم."
با ناراحتي چشمهايش را بست و سرش را به جلو برگرداند و از بين دندانهاي به هم فشرده اش غريد :" او كيست؟"
از ديدن حالت او ار گفتم پشيمان شدم و لي ديگر راه بازگشتي نبود و بايد اين راه را تا آخر ميرفتم. با ترديد گفتم:گسيا...مه...مهناز او تو را دوست دارد...من نميتوانم به او خيانت كنم . اميدوارم درك كنم ."
وقتي صحبتم تمام شد سرم را بالا كردم و او را نگاه كردم تا واكنش او را ببينم. او چنان به رو به رو نگاه ميكرد كه فكر كردم با چشمان باز خوابش برده.خورشيد غروب كرده بود و هوا تاريك شده بود. با ناراحتي گفتم:" خوب حالا كه اعتراف گرفتي ، مرا به خانه برسان."
به طرفم برگشت و با نگاه اسرار آميزي به من خيره شد . طوري كه فكر كردم صدايم .را نشنيده است. در حالي كه ميلرزيدم گفتم:" سيا، با تو هستم من از اينجا مي ترسم..."
در همان لحظه صداي پارس چند سگ از فاصله ي دور به گوشم رسيد و من با شنيدن آن از ترس فرياد زدم و ناخود آكاه بازوي او را گرفتم و با گريه گفتم:"سياوش به خاطر خدا من را از اينجا ببير."
با صداي گريه ي من تازه به خودش آمد و مانند انسانهاي مسخ شده ماشين را روشن كرد و دور زد و به طرف آزاد راه حركت كرد . از وحشت ميلرزيدم و بازوي او را محكم در چنگم گرفته بودم . تا موقعي كه چراغهاي آزاد راه را نديدم دلم آرام نشد . با رسيدن به جاده ي اصلي به هق هق افتاده بودم . سياوش زير لب با خودش صحبت ميكرد ولي من آنقدر وحشت زده بودم كه حرفهاي او را نميشنيدم . با سرعت زيادي پيش ميرفت، حالا ديگر ترس من از سرعت زياد بود. خوشبختانه نزديك عوارضي بوديم و اين باعث شد تا او كمي سرعتش را كم كند . وقتي به عوارضي رسيديم ، چشمان را پاك كردم و صاف نشستم . فكر ميكردم پلكهايم از شدن گريه ورم كرده بود چون چشمانم به زحمت باز ميشد . شيشه را كمي پايين كشيدم تا صورتم به حال اول برگردد . وقتي خوب آرام شدم ، به طرف سياوش برگشتم و گفتمك" تو بايد به جاي پزشك جراح ، بازپرس ساواك ميشدي."
آرام نگاهم كرد و گفت:گ معذرت ميخواهم."
آرامشي كه داشت با عث شد زمينه را براي صحبت مساعد ببينم . با ترديد گفتم :گ سيا، فراموش نكن قول دادي موضوع را به كسي نگويي."
نگاه خيره اي به من كرد و گفت:" چزي يادم نمي آيد."
با وحشت گفتم:گ اگر همين الان قول ندهي خودم را بيرون پرت ميكنم." و دستگيره يباز كردن را گرفتم.
با پوزخند گفت:" بسيار خوب به كسي چيزي نميگويم."
براي ادامه دادن حرفهايم نفسي تازه كردم و تمام قدرتم را به كار گرفتم و با ترديد گفتم:" يك قول ديگر هم به من بده." وقتي چيزي نگفت ادامه دادم:" اگر به راستي مرا دوست داري به خاطر من ...مهانز... مهناز را خوشبخت كن ...اين قول را به من بده..." و دستم را جلو بردم و انگشت كوچكم را به طرفش گرفتم . او فرمان ماشين را با دست چپش گرفت و با دست راست دست مرا گرفت و با خشم فرياد زد :" تو چطور چنين چيزي را ميخواهي ؟ به چه حقي براي من تكليف معين ميكني." سپس با سرعت زياد به كنار جاده رفت و در خاكي حاشيه ي آزاد راه تئقف كرد . سرش را روي فرمان گذاشت و با خشمي كه به التماس تبديل شده بود گفت:" سپيده ما ميتوانيم خوشبخت شويم."
دستم را از دستش بيرون كشيدم تا اشكخايم را نبيند . پس از مدتي دوباره راه افتاديم و تا موقعي كه به شهر رسيديم صحتي نكرد . در خيابان ولي عصر جلوي رستوراني نگه داشت و در حاليكه پياده ميشد با صداي آهسته گفت:" پس از ان همه شكنجه درست نيست گرسنه به خانه بروي."
آرام گفتم:" من گرسنه نيستم." ولي او پياده شد و من از ترس اينكه مبادا بار عصباني شود ، با بي ميلي پياده شدم . خود او سفارش غذا را داد. مي دانستم كه غذايي نخواهد خورد . من نيز اشتهايي براي خوردن نداشتم . روبه روي هم نشستم و پس از اينكه مدتي به غذاي جلويمان نگاه كرديم بدون اينكه حتي لقمه اي بخوريم بلند شديم . سياوش حساب را پرداخت و به طرف ماشين راه افتاديم . صاحب رستوران با تعجب نگاه ميكرد ، شايد در ذهنش مارا ديوانه فرض ميكرد . ديوانه هايي كه براي غذايي كه نخورده بودند پول ميپرداختند . بدون هيچ صحبتي در سكوت كامل به منزل رسديم . سياوش جلوي در منزل ماشين را نگاه داشت تا من پياده شوم و بعد بدون اينكه مرا نگاه كند با صداي بسيار آهسته اي گفت :" باز هم معذرت ميخواهم."
لبخند زدم و براي اينكه او متوجه شود از او ناراحت نيستم با حالت شوخي گفتم:"سيا، نترس به عمه شيرينت نميگويم چه بلايي سر دخترش اوردي."
چشمانش را بست و بدون اينكه حتي لبخند بزند :" بهتر است به او بگويي دخترش چه بلايي سر من آورده." و بعد با گفتن خدانگهدار، آماده ي حركت شد . من نيز ارام خدا حافظي كردم و پياده شدم . وقتي در ماشين را بستم، او روي پدال گاز فشار آورد و با سرعت دور شد . تا لحظه اي كه در خيابن اصلي نپيچيده بود نگاهش كردم و در دل دعا كردم بلايي سرش نيايد . وقتي وارد منزل شدم مادر را ديدم كه با نگراني منتظرم بود . حوصله ي تو ضيح دادن و توضيح خواستن نداشتم . خوشبختانه مادر اين را درك كرد و چيزي نپرسيد . فقط آرام گفت:"سپيده شام خوردي؟"
در حالي كه به طرف اتاقم مي رفتم گفتم:" بله مامن، شام خورده ام. فقط خيلي خسته ام."
پس از تعويض لباس رو ي تخت دراز كشيدم و به فكر فرو رفتم، از اينكه در باره ي مهناز با سيوش صحبت كرده بودم ، احساس ارامش ميكردم و اميدوار بودم از بيان آن مطلب هرگز پشيمان نشوم .
-
روز ها از پي هم ميگذشتند و من مساله ي سياوش را تمام شده تلقي ميكردم. در اين مدت فقط يكبار كه منزل سارا دعوت داشتيم علي را ديدم كه خيلي سرحال بود و باز سر شوخي اش باز شده بود و با دايي سعيد مستبقه ي تعريف كردن لطيفه گذاشته بود. با اينكه دايي حميد و زندايي سودابه هم آمده بودند ولي سياوش به بهانه ي كار در جمع حاضر نشد . من ميدانستم كه نخواسته با من روبه رو شود به هر حال اميدوار بودم با گذشت زمان از علاقه اش نسبت به من كم شود و به مهناز توجه پيدا كند . ماه بهمن به سرعت گذشت و ماه اسفند با تمام لطلفت و زيبايي از راه رسيد . از همان اول اسفند ميشد بوي عيد و بهار را استشمام كرد و اين ماه راي من مانند روز پنج شنبه بود . كم كم به امتحانات ثلث دوم نزديك ميشديم و من به شدت مشغول فعاليت درسي بودم . مادر براي اينكه خانه تكاني به دروس من لطمه نزند سعي ميكرد كارهاي خانه را كم كم انجام دهد و كارهاي كلي را روز جمعه با كمك پدر انجام دهد. هر چقدر اصرار ميكردم تا بگذارد من هم كمكي به او بكنم نميگذاشت و ميگفت :" درست واجب تر است . چون امسال سال آخر است و بايد تلاش بيشتري كني و به اجبار مرا روانه ي اتاقم ميكرد . از بس با درس و كتاب سرو كله زده بودم مخم سوت ميكشيد . دلم براي مهناز يك ذره شده بود . از وقتي كه او را در منزل سارا ديده بودم ديگر خبري از او نشنيدم . روز بيست و هشتم اسفند امتحاناتم به پايان ميرسيد . و من بايد تا روز عيد صبر ميكردم . چون ميدانستم مثل هميشه مگي در خانه مادر بزرگ جمع مي شويم. براي رسيدم روز اول فروردين لحظه شماري مي كردم .
به خاطر دارم روز بيست و ششم اسفند بود كه مشغول حاضر كردن درس عربي بودم كه صداي تلفن تمركزم را به هم زد . براي رفع خستگي بلند شدم و كمي قدم زدم تا براي مطالعه آمادگي پيدا كنم . براي خوردن آب به آشپزخانه رفتم كه صداي مادر باعث شد تا با كنجكاوي به صحبتش گوش دهم . مادر با نگراني گفت :"كي؟چرا اينجور؟ آخر چرا؟"
براي اينكه بفهمم چه خبر شده به هال رفتم . مادر پس از گذاشتن گوشي مات و مبهوت همان جا روي صندلي نشسته بود و به يك جا خيره شده بود. پدر منزل نبود و براي خريد بيرون رفته بود. با ديدن وضعيت مادر به طرفش رفتم و با نگراني او را صدا كردم . پاسخي نشنيدم . با ترس و با صداي بلند گفتم :" مامان، حالتان خوب است؟" و او مثل اينكه از خواب بيدار شده باشد به خود آمد و به من نگاه كرد و گفت:"بله."
"چيزي شده؟"
سرش را تكان داد .
باز پرسيدم :" با چه كسي صحبت ميكرديد؟"
با نگاه خيره اي به نقطه اي زل زده بود و پاسخ داد :"سودابه."
"خبري شده؟"
نگاهش را از نقطه به چهره من دوخت، در نگاهش سرزنش را ميديدم ، ميدانستم هر چه هست مربوط به سياوش است . خودم را به خيالي زدم و خواستم به اتاقم برگردم كه صداي مادر را از پشت سرم شنيدم كه ميگفت :"سياوش فردا شب عازم آمريكاست."
قلبم فرو ريخت و در جا ميخكوب شدم.
مادر ادامه داد:" او بي خبر تدارك سفرش ديده و تا موقعي كه بليط نگرفته چيزي به حميد و سودابه نگفته ..."
وقتي مادر سكوت كرد ايستادن را جايز ندانستم و به اتاقم پناه بردم . حالا ديگر براي درس خواندن تمركز نداشتم . فكر سياوش لحظه اي مرا آرام نميگذاشت . ار فكرم گذشت كه چرا اينقدر ناگهاني تصميم به سفر گرفته است . پس مهناز چه مي شود ؟ خيلي بد بود از مهناز خبري نداشتم تا بفهمم او چه ميكند .
صبح روز بعد امتحان عربي را كه خوشبخاتنه به خوبي يرگزار شد ، دادم خيلي زود به خانه برگشتم . از تصور ديدن سياوش و بدرقه ي او دلم گرفت . ار طرفي از ابن خوشحال بودم كه مهناز را ميبينم . وقتي به منزل رسيدم پدر و مادر درمنزل نبودند . با اينكه براي رفتن به منزل دايي حميد و بدرقه ي سياوش خيلي زود بود ، نميدانم چرا فكر كردم خودشان رفته اند و مرا نبرده اند . از اين تصور خيلي غمگين شدم . ولي پس از يكي دو ساعت هر دو به منزل برگشتند . مادر خيلي بي حوصله و كلافه بود و پدر سعي داست با سكوت كردن موجبات آرامش مادر را فراهم كند. در حال انتخاب مانتو براي رفتن به فرودگاه بودم كه پدر به اتاقم آمد و در حالي كه لبخندي آرامش بخش بر لبيانش بود روي تختم نشست و جوياي حالم شد . پدر دستش را روي شانه ام قرار داد و مرا به طرف خود كشيد و روي موهايم بوسه اي نشاند . من نيز سرم را روي سينه ي پر مهرش تكيه دادم و بوي خوش بدنش را تنفس كردم . پدر سرم را به سمت خودش بالا گرفت و گفت:"سيده ي عزيزم، ترجيح ميدهم براي بدرقه ي سياوش نيايي ."
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:"چرا؟"
پدر با مهرباني لبخند گرمي به رويم زد و گفت:گچون دلم نميخواهد كسي به دخترم به چشم يك مسبب نگاه كند."
خيره به پدر نگاه كردم و آهسته پرسيدم :"شما و مادر چي؟ آيا مرا مقصر ميدانيد؟"
پدر سرم را به سينه اش چسباند و گفت:"به هيچ وجه عزيزم، از اين بابت مطمئن باش ."
من نيز به آرامي موافقتم را اعلام كردم .
ساعت نه شب مادر به اتفاق پدر روانه منزل دايي حميد شدند . با وجود قولي كه به پدر داده بودم خيلي دلم مبخواست همراه آنان بروم . مادر هيچ اصراري در مورد همراهي من نكرد و من از بي اعتنايي او به شدت دچار افسردگي شدم . شايد هم مادر فكر ميكرد باعث رفتن سياوش من هستم . نميدانستم مهناز هم براي بدرقه ي سياوش ميرود يا نه ، پيش خود گفتم اي كاش خاله پروين تلفن داشت. آنوقت ميتوانستم اخبار جديد را از مهناز بشنوم . امتحان فردا ديكته ي فارسي بود و اين براي من آسانترين درس بود . چون همه رابلد بودم و احتياج به مطالعه ي بيشتر نداشتم . روي تخت دراز كشيدم اما فكرم به سوي منزل دايي پر ميكشيد . كم كم چشمانم گرم شد و به خوابي عميق فرو رفتم ...درخواب ديدم عقابي ، سياوش را به چنگال گرفته و او را به آسمان مي برد . من نيز براي نجات او گريه ميكنم و به دنبالش ميدوم .وقتي دقت كردم به جاي سياوش علي را يدم ، در همين لحظه پايم به سنگي گير كرد و از روي صخره اي به پايين پرت شدم ...از خواب پريدم، ساعت پنج صبح بود و ميدانستمهواپيماي سياوش يك ساعت پيش پرواز كرده است .احساس دلگيري شديدي كردم و از اينكه به فرودگاه نرفته بودم پشيمان شدم . آهسته به طرف اتاق پدر و مادر رفتم و متوجه شدم هنوز نيامده اند .چراغ هاي هال و آشپزخانه را روشن گذاشته بودم تا احساس ترس نكنم .بدون اينكه چراغي را خاموش كنم، دوباره به اتاق برگشتم و روي تخت دراز كشيدم و چشمانمرا بستم سعي كردم دوبار بخوابم . كم كم خوابم برد و با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار شدم .ساعت هفت صبح بود، بلند شدم وحاضر شدم تا دير سر جلسه ي امتحان نرسم .وقتي به هال رفتم از كيف و مانتوي مادر و از كت پدر كه به جارختي آويزان بود فهميدم برگشته لند .
بدون اينكه صبحانه بخورم آهسته و پاورچين از خانه بيرون آمدم . براي رفتم به مدرسه كمي زود بود ولي من احتياج به كمي هواي آزاد داشتم .
پس از گذراندن آخريت امتحان ، رسيدن عيد را به دوستان و بعضي از معلمانم تبريك گقتم . و همچنين ميترا را بوسيدم و برايش سال خوشي را آرزو كردم . وقتي به منزل بر ميگشتم براي مدتي خوشحال بودم كه عيد به همراه سفره هفت شين و بوي خوش عود و تخم مرغ هاي رنگين و دعاي هنگام تحويل سال ، از راه ميرسد . بوي بهار به وضح از درو ديوار شهر به مشام ميرسيد و نسيم بهاري با اينكه هنوز سرمايي در خود داشت صورت را نوازش ميكرد . با سرخوشي به منزل رسيدم . جلوي در به ياد شب گذشته افتادم و تمام خوشي هاي چند دققه پيش مانند بخار آبي به آسمان رفت .نميدانستم چگونه با مادر كه فكر ميكرد در فتن سياوش من مقصرم ، رو به رو شوم .حداقل خدا را شكر ميكردم كه دست كم پدر منطقش را از دست نداده و مرا گناهكار نميداند .كليدم را در آوردم و در را باز كردم .وقتي وارد آشپزخانه شدم مادر را در آشپزخانه مشغول پختن ناهار ديدم .هنوز سفره ي صبحانه جمع نشده بود و سماور هم روشن بود و اين نشان ميداد كه مادر منتظر آمدن من بوده است .جلو رفتم وسلام كردم .با سنگيني پاسخ داد. چهره ي مادر خيلي خسته بود .چشمان زيبايش هنوز در اثر گريه اي كه احتمال ميدادم شب گذشته در فرودگاه كرده بود قرمز و پف كرده بود .وقتي لباسهايم را عوض كردم دوباره به آشپزخانه برگشتم و رئي صندلي نشستم .به مادر نگاه كردم تا شاد او هم به من نگاه كند، ولي او يا در عالم خودش بود و يا وجود مرا ناديده ميگرفت .خيلي دلم شكسته شد .پيش خودم تمام لحظه هاي خوب عيد را خراب شده مي ديدم .دلم ميخواست گريه كنم. مادر بدون توجه به من كارش را انجام ميداد .بدون اينكه چيزي بخورم ، بلند شدم و به اتاقم رفتم و روي تختدراز كشيدم و زدم زير گريه .تحمل همه چيز آسانتر از بي مهري او بود.
اين بي محلي تا روز بعد ادامه داشت و من هم چيزي براي گفتن نداشتم و سعي ميكردم خودم را با شرايط جديد وفق بدهم .عاقبت سال نو از راه رسيد .مثل هميشه سفره ي هقت سين ما روي ميز پذيرايي چيده شده بود و مادر نيز قهرش را كنار گذاشته بود و با من آشتي كرده بود و من انقدر صورتش را بوسيدم ، كه باز مثل هميشه با خنده مرا از خود دور كرد .پس از تحويل سال نو به اتفاق هم به خانه ي مادر بزرگ سريديم ديدم دايي حميد و زندايي زودتر از ما آنجا بودند .خاله پروين و مهناز هم كه پيش از تحويل سال نو منزل مادر بزرگ بودند . با ديدن دايي حميد جلو رفتم و سلام كردم .برخلاف تصورم مثل هميشه و بدون اينكه تغييري در اخلاقش ايجاد شده باشد مرا بوسيد و سال نورا به من تبريك گفت .زندايي هم با بوسه اي نه چندان گرم سال خوشي را برايم آرزو كرد .با تك تك افراد خانواده روبوسي كردم .از ديدن مهناز آنقدر خوشحال بودم كه سر از پا نميشناختم و آروزي يك دقيقه تنها بودن با او را داشتم .هنوز مشغول احوالپرسي بودم كه خاله سيمين و آقاي رفيعي به همراهعلي از راه رسيدند . دوباره دور هم جمع شده بوديم ولي در اين ميان جاي خالي سياوش به وضوح حس ميشد .از طرفي جاي ميلاد هم خالي بود .علي با وقار و سنگيني پهلوي دايي سعيد نشسته بود .احساس مي كردم كمي گرفته است و حال او را به دوشب گذشته ربط دادم. پيش از نهار در فرصتي كه من و مهناز پيدا كرديم به حياط منزل مادر بزرگ رفتيم .حوض منزل مادر بزرگ پر از آب شده بود و ماهي هاي قرمزي درون آن در حال شنا بودند.باغچه كوچك ولي زيباي مادر بزرگ از گلهاي بنفشه پر بود و زيباي خاصي به حياط ميداد . من كنار حوض زيباي حياط نشستم و دستم را در آب تكان دادم ، ماهي ها با وحشت از اطراف دستم دور شدند . در همان حال رو به مهناز كردم و گفتم:"نميداني چقدر دلم ميخواست ببينمت، خوب برايم تعريف كن چه خبرهايي داري ؟"
-
مهناز سرش پتيين بود و با پا سنگ ريزه هاي زمين را جابه جا ميكرد .كمي پكر بود و من ميدانستم از رفتن سياوش غمگين است .خاله پروين به مادر بزرگ خيلي نزديك بود ار اين جهت اغلب مهناز از خبر هاي زيادي مطلع بود .پس از مدتي به آرامي سرش را بلند كرد و در حالي كه به من نگاه ميكرد گفت:"مي اني سياوش به خاطر چه چيز رفته؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:"نه!"
مهناز نفس عميقي كشيد و گفت:"تو آن شب نبودي .موقعي كه همه در فرودگاه جمع بوديم و يكي يكي با او خداحتفظي ميكرديم وقتي با دايي سعي دست مي داد آهسته به او گفت:" سعيد جان، به او بگو اين آخرين ديدار را هم از من دريغ كردي..." سپيده نميداني چقدر سخت بود .باور كن حتي زندايي اشك ميريخت ."
با تعجب گفتم:"جدي ميگي؟"
مهناز سرش را تكان داد و گفت :" بله. وقتي وارد سالن اصلي شد همه از پشت شيشه نگاهش مي كرديم .كمي كه رفت برگشت و به دايي سعيد اشاره كد .وقتي او كنار دررفت چيزي را به دايي داد كه او آن را در جيبش گذاشت .نفهميدم چه بود ولي فكر ميكنم كاغذي بود .ما آنقدر آنجا ايستاديم كه از بلندگو اعلام شد هواپيماي او بلند شده است .تازه آن وقت بود كه يادمان افتاد كه بايد به خانه برگرديم ."
سرم را كه پايين بود بالا كردم و مهناز را ديدم كه اشك گونه هايش را خيس كرده بود .بلند شدم و دستم را دور شانه اش انداختم و در حالي كه بغضي گلويم را ميفشرد ، سعي كردم او را دلداري بدهم . به آرامي گفتم:" او بر ميگردد، من مطمئنم .عاقبت شما با هم..."
حرفم را به تندي قطع كرد و گفت:"سپيده نه ...! من ديگر به سياوش فكر نميكنم."
با تعجب به او نگاه كردم و گفتم:"براي چه؟!"
همانطور اشك ميريخت گفت:"او انتخابش را كرده بود ...حالا اگر هم بخواهد با من ازدواج كند من قبول نميكنم .چون نميخواهم يك م در كنار مردي زندگي كنم كه قلبش در گرو محبت ديگري است ."
سرم را پايين انداختم و گفتم:" مهناز زمان همه چيز را درست ميكند، عشق سياوش كم كم رنگ و لعاب خود را از دست ميدهد ."
با صداي آرامي گفت :" فكر كردي ياوش بچه است يا فكر كردي هنوز جوان پانزده شانزده ساله اي است كه اگر اين نشد بگويد آن .فراموش كردي كه او بيست و نه سال سن دارد .سني كه عشق در آن به حد كمال خود ميرسد .عشقي كه باعث شد وطنش را ترك كند ."
با اعتراض گفتم:گ بي خود سفر او را تقصير من نيانداز ."
با پوزخند گفت:" پس خبر نداري / براي اينكه با تو ازدواج كند و در ايران بماند از گرفتن بورسيه انصراف داده بود."
با حيرت گفتم:"نه..." و لبم را به دندان گرفتم و با ناباوري به مهناز نگاه كردم .پس از مكثي به خود آمدم و گفتم:"مهناز خواهش ميكنم حقيقت را بگو."
او در حالي كه روي پله مي نشسنت گفت:" تا به حال از من دروغ شنيده اي ؟"
با ناراحتي سرم را تكان دادم و گفتم:گ با اين حساب شك ندارم كه زندايي خيلي دلش ميخواهد سر مرا از تن جدا كند."
وقتي به داخل منزل بر گشتيم، سعي ميكردم نگاهم را از داي حميد و زندايي حميد بدزدم . در هيچ كس اري از ناراحتي نبود .شايد همه وانمود ميكردند كه نااراحت نيستند و نمي خواستند وز اول عيد را خراب كنند .ولي من احساس بدي داشتم ، شكاك شده بودم ، هركس با من حرف ميزد فكر مي كردم طعنه ميزند ، يا هر نگاهي را بد تعبير ميكردم . بدتر از همه علي بود كه سعي ميكرد نگاهش را از من بدزدد .دلم ميخواست سرش فرياد بزنم تمام اين كارها به خاطر تو بود و تو هم با كم محلي مي خواهي چه را ثابت كني؟
روز اول عيد با احساس خوبي آغاز شده بود ولي كم كم باعث غذاب من ميشد .به هرحال نميشد كاري كرد و با يتس اين چند ساعت عذاب را تحمل ميكردم .هر سال رسم خانواده ي مادر اين بود كه عيد همه خانه مادر برزگ جمع ميشديم .امدر به همراه خالهها، پخت و پز وحتي شستشو را انجام مي دادند و با اين كار دوران زندگي مجردي اشان را تجديد خاطره ميكردند .پس از جمع شدن سفر ناهار هركس مشغول كاري شد .خاله ها به همراه زندايي سودابه در آشپزخانه مشغول شدند ، مردها نيز به بازي شطرنج مشغول شدند . من و مهناز هم چون كاري نداشتيم به حياط رفتيم و زير آلاچيق كوچك نشستم .جز يك نيمكت چوبي زير آلاچيق نبود .
مهناز روي نيمكت نشست و گفت:" تا چند وقت ديگر باز هم بساط عصرانه زير آلاچيق بر پا ميشود .
من نيز به تاييد حرف او گفتم:"چقدر خوب است يادت مي آيد چقدر اينجا به ما خوش ميگذشت ."
باصداي در حياط براي باز كردن آن رفتم و ازديدن محسن و سارا بسيار خوشحال شدم . پس از روبوسي و تبريك عيد با هم به طرف اتاق حركت كرديم .به سارا گفتم:گچرا براي ناهار نيامدي."
"نا سلامتي امسال اولين عيد ماست و پدر و مادر محسن توقع داشتند ناهار را پيش آنها باشيم ."
پس از سلام و احوالپرسي، محسن به مردها ملحق شد و سارا پيش من و مهناز آمد. و هر سه مشغول صحبت از دري شديم.
"سارا امسال عيد به جايي نميرويد؟"
با خنده گفت :"چراشيراز ."
با خوشحالي گفتمك"خوش به حالت، رفتي يادت باشد از طرف من هم فاتحه اي براي حافظ بخواني ."
مهناز گفت:"براي من هم يك فال بگير..."
سارا چشمكي زد و گفت:" به نيت چي؟"
"همين جوري..."
من و سارا شروع كرديم به سر بهسر گذاشتن با مهناز. ناگهان سارا گفت:"راستي مهناز خبري برايت دارم."
مهناز سرش را تكان داد و گفت:" چي شده؟"
سارا گفت:" دوست محسن را ميشناسي ؟ همان كه شب عروسي من كت و شلوار شكلاتي رنگي تنش بود و به اصطلاح ساقدوش محسن بود."
من فوري گفتم:" آره،آره، خوب."
سارا با خنده گفت:"قرار است پس از تعطيلات عيد تشريف بياوردي خواستگاري حضرت عالي ."
مهناز سرش پايين انداخت و من به جاي او گفتم:" واي چه خوب ميشود.گ
سارا گفت:"صبر كن، بگذار حرفم تمام شود .محمود فارغ االتحصيل حقوق و وكيل پايه يك دادگستري است . سي و دوسال سن دارد و از نظر مالي هم در موقعيت خوبي است، خلاصه پسر بدي نيست..."
با خنده گفتم :"خوب شد ، حالا اگر جايي دعوا كرديم يا آدمي را كشتيم يك وكيل خوب سراغ داريم تا آزادمان كند ."
سارا و مهناز خنديدند.
سارا دوباره گفت:" به همين خيال باش .خوب نظر تو چيه مهناز؟"
او به آرامي گفت:"نميدانم...هنوز كه چيزي معلوم نيست."
به سارا گفتم:"خاله پروين ميداند ؟"
" تا حدودي در جريان هست .اليته محمود نيست."
من و مهناز با چشمان گرد شده از تعجب به هم نگاه كرديم .به سارا گفتم:" يعني كس ديگري هم هست ؟"
سارا گفت:گ البته قرار نبود اين را بگويم .چون از مامن شنيدم و فكر ميكنم مامان به خاله پروين گفته باشد ."
دست سارا را گرفتم و گفتم:گ خوب چه كسي ؟"
سارا با ترديد گفت:"دوست علي."
فوري ياد صحنه اي كه علي با دوستش كنار در صحبت ميكرد فاتادم ، ولي هنوز در شك بودم كه آيا همان دوستش است يا نه . با عجله گفتم:" اين همان دوستش نيست كه كت و شلوار تيره اي پوشيده بود .فكر ميكنم اسمش هم رضا بود ، درسته ؟گ
سارا با لبخند گفتك" آره ئلي شطون تو از كجا او را ميشناسي نكنه..."
" فكر بد نكن، چند بار در حاليكه ميخ مهناز شده بود مچش را گرفتم."
مهناز هيچ حرفي نميزد و فقط به ما دونفر نگاه مي كرد .
به شوخي گفتمكگخوبه، ديگه ، مردم دو تا دو تا خواسنگار دارند ...هي جووني كجايي كه يادت بخير ..." و سرم را تكان دادم .از حرف من ، مهناز و سارا خنديدند . وسارا گفتكگتوكه هيچي، هركس سراغت را ميگرفت براي دست به سر كردنش ميگفتم نامزد داري ."
به شوخي گفتم:" ا ، ا ، ا ، اقبال من را ببين، خوبه ديگه عوض تبليغ كردنته . تا دوستي مثل تو دارم ، ديگراحتياج به دشمن ندارم ." و بعد هرسه باهم خنديديدم .
آن شب مشخص شد كه سارا و محسن به همراه خاله سيمين و آقاي رفيعي قرار است به شيراز بروند .علي هم قرار بود پس از تعطيلات براي سفري ده روزه به آلمان برود .بقيه ما هم قرار شد تهران بمانيم ولي زود زود همديگر را ببينيم .شب، هنگامي كه براي رفتن به منزل آماده مي شديم دايي سعيد با اشاره به من گفت كه به اتاقش بروم . من هم به بهانه براداشتن چيزي به اتاقش رفتم .چند لحظه بعد او آمد و در حاليكه سعي ميكرد كسي متوجه غيبتش نشود به سرعت كاغذي از جيب كتش كه در كمد آويزان بود در آورد و ان را به طرف من دراز كرد .
"اين چيه؟"
دايي با نگاهي نافذ گفت:" اين را سياوش داده كه بدهم به تو."
از نگاه دايي شرمگين سرم را پايين انداختم و آرام گفتم:" من ... نميتوانم آن را قبول كنم ."
دايي با لحن آمرانه اي گفت:گ من حامل پيام او ستم .خواهش مي كنم بگير."
با خجالت نامه را گرفتم . دايي به سرعت اتاق را ترك كرد . من هم چند دقيقه بعد از اتاق بيرون رفتم و نامه را درجيب لباسم گذاشتم و تا موقعي كه به منزل نرسيده بوديم به آن دست نزدم .پس از اينكه به پدر و مادر شب بخير گفتم داخل اتاق شدم و در را از پشت بستم . روي صندلي نشستم و نامه را از جيبم در آرودم و ان را جلويم گذاشتم . تا چند لحظه نميتوانستم آن را باز كنم . پس از مدتي با دست لرزان آن را باز كردم . با خطي زيبا نوشته بود :
-
به نام همان که عشق را آفرید. سلام ...
سلام به فرشته ای که با وجود لطلفت چهره اش قلبی به سختی سنگ دارد . خیلی با خود جنگیدم تا بدون نوشته ای ترکت کنم ولی هر چقدر که توانستم تو را از قلبم برانم در این کار نیز موفق شذم . سپیده باور کن هر روز به خود مشق میکردم تا فراموشت کنم و دیگر نامی از تو به میان نیاورم ولی این آموخته ها تا شب بیشتر دوام نداشت و شب هنگام احساس بر عقلم غلبه می کرد و یاد نگاهت وجودم را به آتش می کشید . و دلم چون دیوانه ای زنجیر می گسست و سر در پی ات می گذاشت . چه شبهایی که مثل شبگردی آواره در خیابان منزلتان پرسه می زدم و خودم هم نمیداتستم اگر در آن وقت شب با آشنایی مواجه شدم چه عذر موجهی می توانستم بیاورم . نمیدانم وقتی این هذیانها را میخوانی چه فکری میکنی ولی من به خودم قول داده ام حتی یک بار هم از روی نوشته های خود نخوانم چون پس از خواندن آن را پاره میکنم . پس تو حرفهای بی ربط مرا به هم ربط بده.. چون امشب در تب شدیدی میسوزم و نوشتن این هجویات هم دلیل بر تب است . به هر حال نوشته های مرا زمانی میخوانی که فرسنگها از تو دور شده ام و کیلومترها خاک و کوه و دریا بین ما فاصله انداخته است . دیگر نگران تمسخر کردنت نیستم که پسر دایی پزشکت از پس یک نامه ساده بر نیامده و تا توانسته چرت و پرت نوشته . فقط برای آخرین بار این را مینویسم که سپیده من دیوانه نشاط و سرزندگی ات بودم شاید اگر خیلی هم زیبا نبودی باز هم دوستت داشتم .خودت میدانی که من در خانواده ای ارام و ساکت بزرگ شده ام و این شیطنت های تو را تا حد جان دوست دارم . ولی افسوس اگر کمی با من مهربان بودی .. و اما در مورد مهناز . من نمیتوانم به خواسته تو عمل کنم . هر چند که برای مهناز احترام زیادی قائلم و او را خیلی دوست دارم ولی نمیتوانم او را به عنوان همسر بپذیرم که چه بسا در حقش ظلم میشود . مهناز دختری است که میتوناند هر مردی را خوشبخت کند و هر مردی میتواند او را عاشقانه دوست داشته باشد اما نه مردی مثل من که قلبش گرو دیگری است . پس امیدوارم که تو هم مرا درک کنی .. در آخر برایت آرزوی سلامتی دارم و تو را به خدای مهربان میسپارم .خدانگهدار سیاوش
وقتی به خود آمدم شب از نیمه گذشته بود و من همچنان در حالی که نامه سیاوش رو در دست داشتم به یک جا خیره شده بودم . راستش دلم برای او تنگ شده بود . در نامه اش صداقتی پیدا میشد که قلبم رو به آتش می کشاند . فکرم مشوش شده بود . چشمانم را بستم و از خدا خواستم مرا به راه درستی هدایت کند . نامه را تا کردم و آن را لای کتاب دیوان حافظ گذاشتم و یادم افتاد که فالی از حافظ بگیرم . نیت کردم و کتاب رو باز کردم .
این بیت شعر آمد:گفتم که تو را شوم مدار اندیشه *** دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه***کو صبر و چه دل کانچه دلش میخوانند*** یک قطره خونست و هزار اندیشه
هر چه فکر کردم تا با این شعر و نیتم رابطه ای پیدا کنم نتوانستم. نفسی کشیدم و با خود گفتم:حافظ هم با من قهر کرده است. کتاب را بستم و آن را کنار بقیه کتابها گذاشتم . با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی من هنوز خوابم نمی آمدو پیش خودم فکر میکردم که چقدر بعضی شبها طولانی میشود.
بی خوابی باعث شد روز بعد تا نزدیک ظهر بخوابم .نزدیکی ظهر با تکانهای ملایم مادر از خواب برخاستم . او را دیدم که لباس آبی زیبایی پوشیده بود و با صدای لطیفش گفت:خوش خواب نمیخواهی بیدار شوی؟مگر قرار نیست بریم مهمانی؟
بی حال گفتم:مامان مگر قرار نیست برای شام برویم؟ حالا که خیلی زود است.
مادر در حالی که لحاف رو از رویم کنار میزد گفت:چرا ولی پیش از آن باید به منزل خاله پروین برویم و آنان رو نیز با خود ببریم.
با سستی بلند شدم و یکراست به طرف حمام رفتم و با گرفتن دوشی خستگی شب پیش را از تنم بیرون کردم . بعد ارظهر نخست به منزل خاله پروین رفتیم . مهناز در حالی که لباس قرمز رنگ زیبایی که خیلی هم به او میآمد به تن داشت به طرفمان آمد و به ما خوش آمد گفت. از میلاد پرسیدم. خاله گفت:
-پس از تعطیلات ممکن است برای مرخصی بیاد.
چند ساعت بعد به طرف منزل خاله سیمین حرکت کردیم .وقتی به آنجا رسیدم هنوز کسی نیامده بود . فقط خاله و اقای رفیعی و سارا در منزل بودند .محسن وعلی هم به اتفاق بیرون رفته بودند .مادر پرسید:حمید هنوز نیامده؟
خاله سیمین پاسخ داد:حمید زنگ زد و گفت برادرهای سودابه به اتفاق خانواده اشان برای مهمانی به منزلشان آمده اند و از اینکه نمیتوانست بیاید معذرت خواستو گفت جای مرا حتماً خالی کنید .
خاله پروین گفت:کاش میشد حمید هم بیاید . و مادر نیز سزش رو تکان داد و پرسید:راستی سیمین از مادر جون چه خبر ؟
خاله پاسخ داد:علی و محسن رفتند که سعید و مادر جون رو بیاورند و
من و مهناز و سارا با هم به اتاق سارا رفتیم . اتاق سارا درست مثل قبل بود وهیچ تغییری نکرده بود . ما نیز با تجدید خاطره عروسی کلی خندیدیم . ورود دایی سعید و مادربزرگ و محسن از اتاق بیرون آمدیم. علی هنوز داخل منزل نیامده بود .چند لحظه بعد او وارد شد و دوباره سال تو را تبریک گفت.علی خیلی ساکت بود و جز در مواقع لزوم حرفی نمیزد و. پس از شام محسن پیشنهاد کرد برای هوا خوری بیرون برویم .من و سارا و مهناز از این پسشنهاد محسن استقبال کردیم . علی هم رضایت خود را اعلام کرد ولی دایی سعید که کمی هم سرماخوردگی داشت ترجیح داد بماند . بزرگترها سفارش کردند که زود برگردیم . ما نیز سریع حاضر شدیم و بیرون رفتیم . علی خود پشت فرمان نشست و محسن نیز بغل دست او نشست .من و مهناز و سارا هم پشت نشستیم . علی پرسید:خوب کجا برویم؟
هر کس جایی رو پیشنهاد کرد و قرار شد با اکثریت آرا به طرف پارک ساعی برویم .در بین راه از همه جا سخن گفته میشد و محسن نیز لطیفه های بامزه و دست اولی تعریف می کرد که ما سه نفر از خنده ریسه رفته بویدم .وقتی به پارک ساعی رسیدیم . علی ماشین رو در حاشیه خیابان پارک کرد و ما پیاده شدیم .کمی که قدم زدیم محسن دست سارا رو گرفت و گفت:ما که رفتیم . با اعتراض گفتم:قرار نشد کسی تکروی کند .محسن با خنده گفت:ولی شاید ما حرفهای خصوصی داشته باشیم . مهناز با لبخند گفت :ما با شما کاری نداریم بفرمایید بروید .
محسن و سارا کمی جلوتر از ما حرکت کردند و ما سه نفر هم در یک ردیف قدم میزدیم .مهناز و0633 راه میرفت و من و علی هر دو طرف او قدم برمیداشتیم .گاهی مهناز سر صحبت رو باز میکرد و از ما چیزی می پرسید .در سر بالایی که به سمت بالای پارک میرفت مهناز گفت:آخ یادم رفت به سارا بگم که ...
و به طرف سارا حرکت کرد .
-مهناز چی رو؟
-الان میام.
و از ما فاصله گرفت . با اینکه همیشه آروز داشتم با علی تنها باشم ولی حالا ازتنها بودن با او معذب بودم . بلند گفتم:مهناز صبر کن من هم بیم .مهناز در حالی که تند راه میرفت گفت:کجا میای من الان برمیگردم .
علی گفت: بسیار خوب پس ما روی این صندلی میشینم تا تو بیای.
چاره ای نبود با فاصله روی نیکمت نشستیم و نمیدانم از کی این چنین خجالتی شسده بودم . سرم پایین بود و با دسته کیفم بازی میکردم علی سکوت رو شکست و گفت:سپیده .. میخواستم با تو کمی حرف بزنم .
در یک آن متوجه توطئه سارا و محسن ومهناز شدم و درحالی که از شیطنتشان خنده ام گرفته بود سرم رو بالا آوردم و به علی گفتم: من حاضرم ولی قبلش بگو آیا این هواخوری نقشه بوده؟
با خنده گفت: بله و طراح آن هم محسن بود.
با تعجب گفتم:محسن؟ سرش رو تکون داد و گفت: بله محسن . من از او خواستم تا ترتیبی دهد تا بتوانم با تو کمی صحبت کنم و او این پیشنهاد رو کرد و سارا و مهناز رو هم در جریان برنامه گذاشت .
-دایی سعید چی؟
سرش رو به علامت نفی تکان داد و گفت: نه سعید خبر دارد و نمخواستم او نقش جاسوس دو جانبه رو بازی کند .منظورش رو فهمیدم .چون دایی واسطه سیاوش بود و علی نخواسته بود با مطرح کردن این برنامه باعث ناراحتی او شود .
-من حاضرم حرفهایت رو بشنوم.
پیشنهاد کرد راه برویم . در حالی که جهت مخالف بچه ها قدم میزدیم گفت:سپیده چرا پیشنهاد ازدواج سیاوش رو قبول نکردی؟
با بیحوصلگی گفتم:وای چقدر باید حساب پس بدهم؟اصلاً چرا باید قبول میکردم؟ میدانی تا حالا به چند نفر توضیح داده ام؟
علی با لحن آرامی گفت: اگر میشود آخرین توضیح را هم به من بده.
نفس عمیقی کشیدم و در فکر به دنبال پاسخ قانع کننده گشتم که نه سیخ بسوزد نه کباب . به هیچ وجه نمیخواستم موضوع مهناز رو پیش بکشم و یا در مورد علاقه ام به او صحبت کنم .بنابراین گفتم:درست است که سیاوش مرد خوبی است و دارای موقعیت شغلی عالی و خوش قیلفه و دوست داشتنی و دارای اخلاق خوبی است ولی معیار من برای ازدواج فقط اینها نیست .
با همان آرامش گفت: پس معیارت برای ازدواج چیست؟ - شرط اساسی فکر میکنم عشق و علاقه فی مابین باشد .
مدتی بدون اینکه کلامی رد و بدل کنیم قدم میزدیم . علی رو به روی من ایستاد و گفت:سپیده اگر چیزی ار تو بپرسم حقیقت رو به من میگویی؟
با تردید گفتم:بستگی به سوالت دارد .
در حالی که نگاهش رو مستقیم به چشمانم دوخته بود گفت: پیشنهاد ازدواج مرا میپذیری؟
-
درست در لحظه ای قرار گرفته بودم که همیشه آرزویش را داشتمولی حالا که در آن موقعیت قرار داشتم دلم میخواست از ان فرار کنم .در نی نی چشمان سیاهش آرامشی بود که همیشه دنبال آن بودم . نمیخواستم با سرعت پاسخ دهم شاید بهتر بود در پاسخ دادن عجله به خرج ندهم ولی نمیدانم در چشمانش چه چیز بود که باعث شد بگویم:بله می پذیرم.
در آن لحظه مطمئن بودم از پاسخی که می دهم هیچ وقت پشیمان نخواهم شد. چشمانش را که حالا درخشندگی خاصی پیدا کرده بود بست و سرش را بالا کرد و گفت:خدا رو شکر.
در تمام این مدت فکر میکردم در خواب هستم . پس از لحظه ای دست در جیبش کرد و جعبه کوچکی در آورد و در حالی که آن را باز می کرد گفت:سپیده عزیزم ، دلم میخواست این موضوع را در جمع عنوان میکردم ولی با توجه به سفر سیاوش حالا زود است کسی این موضع را بداند . فقط برای اینکه دیگر کسی نتواند با عنوان کردن خواستگاری از او مرا به اضطراب بیندازد این نشانه نامزدی را از من بپذیر.
و بعد گردنبندی را از داخل آن بیرون آورد و آن را جلوی صورتم گرفت و با خنده گفت:البته می بایست برایت حلقه می گرفتمک ولی به خاطر لو نرفتن موضوع این ناقابل برگ سبری است تحفه درویش.
در حالی که هنوز فکر می کردم خواب می بینیم دستم رو جلو بردم و پلاک گردنبند رو لمس کردم . پلاک گردی بود که روی آن نوشته شده بود دوستت دارم . بعداً متوجه شدم پشت آن با خط زیبایی نوشته شده علی . او هنوز زنجیر رو در دست داشت . به او نگاه کردم و گفتم:خودم ببندم؟
با خنده زنجیر رو دور گردنم انداخت و قفل ان رو بست. گردنبند از روی مانتو وروسری درست مثل مدال افتخاری بود که بر گردن قهرمانی می اندازند. در همان لحظه چند جواب که از پهلوی ما رد می شدند بلند بلند دست زدند و گفتند»بچه ها مبارک است . آن وقت تازه متوجه موقعیتمان شدیم . در حالی که هول شده بودم رویم رو برگرداندم . گردنبود رو داخل لباسم انداختم . علی نیز دست کمی از من نداشت ولی با لبخند به طرف آن چند جوان که با هورا ما رو نگاه میکردند برگشت و گفت:متشکرم.
و پسرها باز کف زدند و با هلهله دور شدند . از خجالت لبم رو به دندان گرفتم و سرم رو تکون دادم و سعی کردم این روز رو برای همیشه به خاطر بسپارم .روز دوم فروردین مماه . ساعت نه شب. موقعیت پارک ساعی . زیر چراغ برق و در حضور چند جوان که نامزدی امان رو جشن گرفته بودند . آه خدایا متشکرم ...
وقت آن بود که کم کم به فکر بازگشت باشیم .ولی هنوز از بچه ها خبری نبود . رو به علی کردم و گفتم:علی از بچه ها خبری نیست . با خنده گفت:این دیگر جزیی از نقشه نبود .. . و هر دو خندیدیم .
پس از کلی گشتن علی پیشنهاد کرد به طرف ماشین برویم و گفت:شاید آنان هم به طرف ماشین رفته اند . حدس او درست بود . وقتی رسیدیم.دیدینم در حال خورن کافه گلاسه هستند .با اعتراض گفتم:بچه ها قبول نیست پس ما چی؟
محسن با خنده گفت:قرار نیست ما شیرینی بدهیم.
سرم رو پایین انداختم . محسن سوییچ رو از علی گرفت و در ماشین رو باز کرد و فگت:خانمها بفرمایید داخل ماشین تا سرما نخورید . و بعد دست علی رو گرفت و گفت:حالا من و علی می رویم تا یک شیرینی عالی به حساب علی آقا بگیریم.
هر دو رفتند و آن وقت بود که مهناز و سارا مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند.سارا در حالی که از خوشحالی اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:من همیشه آرزو داشتم تو و علی با هم ازدواج کنید و حالا آنقدر خوشحالم که دلم میخواهد زار زار گریه کنم .
با اینکه خودم هم احتیاج به جایی داشتم تا از خوشحالی گریه کنم اما با لبخند گفتم:چرتا؟ از اینکه برادرت بدبخت شده گریه میکنی؟
سارا گونه ام رو بوسید و گفت:من هیچ وقت علی رو مثل امشب خوشحال ندیده بودم، سپیده علی خیلی دوستت دارد... خیلی...
به چشمانش نگاه کردم و گفت:من هم دوستش دارم . خیلی .. خیلی زیاد.
و ناخوداگاه اشکهایم جاری شد. مهناز که تا به آن وقت با لبخند ما رو نگاه می کرد با دستهایش اشکهابم رو پاک کرد و گفت:الان که وقت گریه نیست.
سپس در رو بار کرد تا سوار شویم . این بار من وسط نشستم. چند دقیقه بعد محسن و علی به همراه جعبه برزگی آمدند. با نگرانی به سارا نگاه کردم و گفتم:وای ما که نمیتونیم این همه شیرینی بخوریم.
سارا گفت:»خوب میبریم خونه...
با نرگانی پرسیدم:و بعد می گوییم مناسبت شیرینی چیست؟
با خنده گفت:میگوییم به مناسبت نامزدی تو و علی.
با وحشت گفتم:وای نه.
سارا از وحشت من خندید و گفت:شوخی کردم .
وقتی محسن و علی سوار شدند محسن گفت:بچه ها به خاطر داشته باشید این راز تا وقت مناسب بین ما باقی می ماند.
سارا و مهناز به علامت تایید گفتند:بله متوجه شدیم .
-
وقتي به منزل خاله رسيديم ، محسن مناسبت شيريتني را هفتاد و ششمين روز ازدواجشان عنوان كرد . واين تفريحي شد بين پدر و آقاي رفيعي كه هركدام سعي ميكردند روزهاي ازدواجشان را حساب كنند.
آخر شب كه آماده ي رفتن بوديم قرار شد روز بعد به منزا دايي حميد برويم . زيرا روز چهارم خاله و آقاي رفيعي به همراه محسن و سارا عازم شيراز بودند و دوست داشتند پيش از آن به بازديد دايي حميد بروند مهناز و خاله پروين و مادر بزرگ ودايي شب همانجا ماندند .خاله سيمين خيلي اصرار كرد تا ما هم شب بمانيم ما پدر و مادر بهتر ديديند كه به منزل برگرديم.
وقتي در ماشين نشستم، دستم را داخل لباسم كردم تا از وجود گردنبند اطمينان حاصل كنم .با لمس آن چشمانم را بستم و براي جلوگيري از بروز خوشحاليم لبهايم را به هم فشار دادم .آن شب نخستين شبي بود كه پس از اين مدت از خوشحالي خوابم نميبرد، چند بار گردنبند را لمس كردم و آن را بوسيدم .بلندي زنجير تا روي سينه ام ميرسيد . در فكر اين بودم كه چه كار كنم كسي متوجه آن نشود .خيلي دوست داشتم موضوع را با مادر در ميان بگذارم اما از واكنش او ميترسيدم .پس از كلي كلنجار رفتن با خود ، عاقبت تصمييم گرفتم در نخستين فرصت آن را با مادر در ميان بگذارم .
روز بعد هم چند بار فرصت مطرح كردن موضوع پيش آمد ولي هربار نميدانستم چگونه آن را عنوان كنم .عاقبت در يك فرصت مناسب دلم را به دريا زدم و به مادر گفتم :گ مامان ميشود چند لحظه از وقتتان را به من بدهيد ؟"
مادر از لحن رسمي من هم متعجب شد و هم خنده اش گرفته بود گفت:"بفرماييد."
در حاليكه نميدانستم چگونه حرف را شروع كنم ، بي اختيار پريدم :" مادر عشق چيز بديست.؟"
مادر در حاليكه از پرسش من متعجب شده بود يك صندلي پيش كشيد و روي ان نشست . در حاليكه با حالت به خصوصي به من نگاه ميكرد گفت:" عشق لازمه ي زندگيست ولي بستگي دارد اين عشق به چه چيز يا چه كسي باشد."
دوباره پرسيدم:" شما و پدر كه زندگيتان را با عشق شروع كرديد آيا هيچ وقت پشيمان شديد؟"
خودم هم از اينكه با اين مهارت موضوع را به سمت خودشان كشانده بودم در شگفت بودم .مادر كه از سياست من خنده اش گرفته بود گفت:" من و پدر هميشه ار اينكه با هم ازدواج كرده ايم راضي ستيم و هيچ وقت هم احساس پشيماني نكرده ايم . خوب فكر ميكنم ميخواهي موضوعي را مطرح كني من آماده ي شنيدن هستم."
با ترديد دستم را به طرف گردنم بردم و زنجير را بيرون كشيدم .با دقت مواظب واكنش مادر بودم .مادر با ديدن گردنبند كمي مكث كرد و بدون اينكه خونسردي اش را از دست بدهد و يا حتي تعجب كند گفت:"خوب جريان چيست؟"
و من جريان شب گذشته را با احتياط برايش تعريف كردم . مادر به من نگاه ميكرد ولي چيزي در چشمانش نميديدم .نه خشم> نه ترس ، نه تعجب، از اينكه تا اين حد خود دار و خونسرد بود تعجب كردم .پس از تعريف كردن ماجرا گفتم:"شما از من ناراحتيد؟"
سرش را تكان داد و با لبخند گفت:گنه، به هرحال خوت بايستي انتخابت را مي كردي ولي من بايد مي فهميدم دليل جواب رد به سياوش اين موضوع بوده تا برخورد بتري با تو داشته باشم."
با خجالت گفتم:" ولي آخر آن موقع من هنوز نميدانستم علي هم مرا دوست دارد."
مادر با خنده گفت:"اميدوارم هميشه خوشبخت باشي ، علي پسر خوبيست و من از داشتن دامادي مثل او افتخار ميكنم . راستي سپيده در مورد اين موضوع بايد كمي صبر كني تا مسئله ي سياوش كمي فراموش شود."
سرم را تكان دادم و گفتم:" بله ما هم قرار گذاشتيم تا مدتي اين راز بين خودمان پنج نفر بماند."
مادر گفت:" اليته شش نفر، ولي تو به بچه ها نگو من اين موضوع را ميدانم.گ
با خوشحالي بلند شدم و صورت مادر را بوسيدم ، او هم مرا بوسيد وبرايم آرزوي سعادت كرد.
براي رفتن به منزل دايي فرصت زيادي داشتم ، پس به طرف تلفن رفتم و با چند تلفن به دوستانم نوروز را تبريك گفتم.خيلي دلم ميخواست به ميترا هم تلفن كنم ولي از ترس اينكه مبادا امير گوشي را بردارد ار تلفن كردن به او منصرف شدم .امدر و پدر هم براي ديد و بازديد به منزل چند تن از همسايه ها رفتند .مشغول مرتب كردن كتابخانه ام بودم كه زنگ تلفن به صدا در آمد. وقتي گوشي را برداشتم ، ميترا پشت خط بود.
از شنيدن صدايش خيلي خوشحال شدم .ميترا گفت:گ تا به حال چند بار براي تبريك به منزلتان زنگ زدم ولي كسي گوشي را برنداشت."خلاصه پس از كلي صحبت خواحاظي كرديم. من هم براي تمام كردن كارم به اتاقم رفتم .بعد از ظهر به منزل دايي حميد رفتيم. فقط مادر بزرگ آنجا بود، دايي سعيد براي ديدن دوستانش رفته بود و بقيه هنوز نيامده بودند .زندايي با همان حالت هميشگي با لبخند كمرنگي به ما خوش آمد گفت ولي دايي حميد با خوشحالي مرا بوسيد و سال خوبي برايم آرزو كرد. پس از كمي نشستن با اشاره ي مادر بلند شدم و سيني را برداشتم و استكانهاي خالي را جمع كردم و به طرف آشپزخانه رفتم. زن دايي در آشپزخانه مشغول سرخ كردن سيب زميني بود .راستش از اينكه با او تنها باشم ميترسيدم .البيته نميدانستم چرا ولي فكر ميكردم او مرا به خاطر رفتن سياوش مقصر ميداند .وقتي ديد من با استكانهاي خالي چاي جلوي در آشپزخانه ايستاده ام لبخند زد و گفت:" زحمت كشيديد سيني چاي را روي ميز بگذاريد."
از لحن آرامش به خود جرات دادم و سيني را به طرف ظرفشويي بردم و انها را شستم. سودابه از من تشكر كرد .از او پرسيدم:"شما كاري نداريد تا من كمكتان كنم."
با كمال تعجب ظرف كاهو و گوجه فرنگي خيار را جلويم گذاشت و گفت:" زحمت درست كردن سالاد را بكش." تا من شام را آماده كنم.
نفس راحتي كشيدم و شمغول به كار شدم .بين ما سكوت بود و هركس مشغول كار خودش بود .پس از چند لحظه زندايي صندلي تي را جلو كشيد و روبه روي من نشست تا در درست كردن سالاد به من كمك كند .سپس با صداي آرامي گفت:" سپيده جان ميتوانم با تو صحبت كنم؟"
با تعجب به او نگاه كردم .چشمان زيبايش كه درست شبيه چشمان سياوش بود حالي غمگين داشت .مژگان بلند برگشته اش روي صورتش سايه انداخته بود. در دل زيباييش را تحين كردم . بدون اينكه نگاهي به من بيندازد گفت:" ديروز سهراب تلفن كرد."
با خوشحالي گفتم:" واي چقدر خوب، حالشان چطور است."
-
لبخند زد و گفت:" خوب است، دخترش ارديبهشت ماه سه سالش تمام ميشود."
از همسر سهراب پرسيدم.زن دايي گفت:" سوفيا هم خوب است و در حال يادگيري زبان فارسي است تا اگر به ايران آمدند از لحاظ زبان مشكلي نداشته باشد ."
پس از كمي مكث گفت:" ولي موضوع اين است كه سهراب ميگفت از سياوش خبر ندارد."
دوست نداشتم حرفي از او به ميان بيايد ولي چاره اي جز گوش دادن نداشتم و او ادامه داد:"الان چند روز است كه او رفته ولي هنوز نه تلفني زده و نه پيغامي داده و من نگرانم مبادا بلايي سرش امده باشد."
سرم را پايين انداختم و احساس ميكردم تمام تقصير ها متوجه من است فكر ميكنم زندايي هم احساس مرا درك كرده بود زيرا با لحن مهرباني گفتك" سپيده جان نميخواستم تو را ناراحت كنم. ، منتو را مقصر نميدانم، زيرا ازدواج چيزي نيست كه بشود انسان را به زور به آن وادار كرد .ولي دوست داشتم چيزي را به تو نشان بدهم ."
به آرامي گفتم:گ من متاسفم. باور كنيد نمبدانم چه بگويم، من هم نگران سياوش هستم ولي كتري از دستم بر نمي آيد ...." . بعد با ناراحتي چشمانم را بستم .زندايي با لبخندي كه كمتر از او ديده بودم شروع كرد به حرف زدن ، از خودش گفت و از عشق پرشوري كه به دايي حميد داشته و از سرسختي پدرش كه سرهنگ بازنشسته اي بوده و ميخواسته سودابه را مجبور به ازدواج با سرهنگي بكند كه بيست سال از او بزرگتر ب.ده است ...واز دوستي خودش با دايي حميد و...از شنيدن اين حرفها از زباناو به راستي متحير مانده بودم و فكر نميكردم سودابه هم بتواند احساسش را بيان كند .شيفته ي حرف زدنش بودم.
" در مجموع دختر آرامي بودم و اين به خاطر جو نظامي اي بود كه در منزلمان حكم فرما بود . از همان كودكي ياد گرفتم كه خود دار باشم و احساسم را بروز ندهم و اين بعد ها برايم عادت شد ، حتي موقعي كه ميخواستم جواب نامه هاي حميد را بنويسم ، آنقدر رسمي مينوشتم كه بعدها حميد گفت كه فكر ميكرده پدرم نامه ها را ديكته مي كند . خلاصه با هر جنگ و سرسختي كه بود عاقبت توانستم همسر حميد بشوم و تا اين لحظه هيچ قت از زندگي با او احساس ناراحتي نكردم ولي متاسفانه هرگز نتوانستم اخلاق زمان دخري ام را تغيير بدهم .به همين خاطر سيائش وقتي تو را ميديد كه با سرندگي و سرحالي احساست را برزو ميدهي شيفته ي حركاتتت ميشد و احساس نشاط ميكرد و بيشتر اوقات درباره ي تو با من صحبت ميكرد ، از رفتار بي تكلفت از خنده اي بلندتو از ورجه ورجه هاي بچگي ات و از حاضر جوابي ها و شلوغ كاري هايت و هميشه ارزو ميكرد بتواند با ازدواج با تو سكوت حاكم بر خانه را از بين ببرد." سپس با كشيدن آهي حرفش را تمام كرد.
آنقدر سرگرم شنيدن حفهاش بودم كه يادم رفت بايد چه كار كنم .نظرم درباره ي زندايي خيلي تغيير كرده بود و از اينكه بعضي اوفات در موردش بد قضاوت كرد بودم ، شرمنده شدم. راستي انسانها چه موجودات عجيبي هستند .گاهي اوقات در پس چهره ي سردشان قلبي سرشار از عاطفه و محبت پنهان شده كه سودابه هم از اين گونه افراد بود .با ديدن كاهوهايي كه بايد خورد ميكردم يادم افتاد كه بايد سالاد درست كنم و بعد مشغول به كار شدم .زندايي هم بلند شد تا سري به غذاها بزند .در اين موقع صداي زنگ در منزل خبر آمدن مهمانان را داد .سريع كارم را تمام كردم و براي ديدن مهمانان داخل هال رفتم .با ديدن خاله سيمين و بقيه به طرفشان رفتم و روبوسي كردم .علي را هم ديدم كه پيراهن زرشكي اسپرت و شلوار مشكي به تن داشت و خيلي جذاب شده بود . با خجالت به ا. سلام كردم و با لبخند پاسخ گرفتم .احساس زن جواني را داشتم كه همسرش را پس از مدتها دوي ميبيند .دلم خيلي برايش تنگ شده بود . در تمام مدت مهماني همه فكرم مشغول او بود ولي فقط او ا نگاه ميكردم . او هم همينطور بود، چون هربار كه چشمم به او مي افتاد، مي ديدم مرا نگاه ميكند . تا حدي كه محسن زير گوش او چيزي زمزمه كرد و او سرش را پايين انداخت .فكر ميكنم او را متوجه ديگران كرده بود .دلم نميخواست مهماني تمام شود، چون ميدانستم فردا خاله سيمين و سارا و محسن و آقاي رفيعي براي مسافرت به شيراز ميوند و براي مدتي علي را هم نميتوانم ببينم . وقتي ظرفهاي ميوه را به آشپزخانه ميبردم تا پس از تميز كردن آنها را بر گردانم ، زندايي پشت سر من وارد اشپزخانه شد .ظرفها را از دستم گرفت و روي ميز گذاشت و بعد دستم را گرفت و گفت:" سپيده بيا چيزي را كه ميخواستم نشانت بدهم ببين."
به دنبالش حركت كردم . او كليدي از اتاقش در آورد و در اتاق سياوش را باز كرد .دلهره برم داشت. ترسيدم داخل شوم، نميدانم چرا ولي احساس كردم با اين كار به علي خيانت ميكنم. با صداي زندايي كه ميگت:" بيا داخل." به خود آمدم و با بي ميلي داخل اتاق سياوش شدم .با ورود به اتاق او متجه ديوار ها شدم .اشعار از حافظ و مولانا را با خطر زيبايي خوشنويسي كرده بود و آنها را در قابها زيبايي به ديوار آوبخته بود . زندايي را ديدم كه نزديك كتابخاهنه بزرگ او ايستاده بود .به من اشاره كرد كه نزديك وم. وقتي جلو رفتم كش.ي كتابخانه او را كه كنار تخت خوابش بود بيرون كشيد . من با ديدن عكس هاي خودم كه در مراسم هاي مختلف گرفته بودم، آه از نهادم بر آمد .لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتي گفتم:"زن دايي..." ولي او مشغول بيرون آوردن دفتري از كمد سياوش بود . آن را به طرف من گرفت و گفت:" اين را هم ببين."
با دستي لرزان دفتر را گرفتم و آن را باز كردم . طرح هايي در دفتر بود كه خودش را آن را كشيده بود و اشعاري هم در پايين آنها نوشته بود .دغتري شبيه دفتر خاطرات ولي نه به صورت كامل. فقط تاريخ زمانهاي خاصي در آن يا داشت شده بود .چشمم به نوشته اي اتاد كه آن را تاريخ زده و نوشتهبود : در مورخ 15/10 تز دكترايم كورد موافقت استادان قرار گرفت .تاريخ هايي را كه نوشته بود زمانهاي خاصي را نشان مي داد دفتر را ورق زدم كه چشمم به طرحي افتاد كه در آن قلبي طراحي شده بود كه نيم رخ زني در داخل آن بود و زير آن نوشته شده بود : عاقبت تصميمم را با مادر در ميان گذاشتم. به تاريخ آن نگاه كردم. تاريخ رز عروسي سارا را ياد داشت كرده بود .همچنين در صفحه بعد تاريخ روز خواستگاري را نوشته بود و جلوي آن نوشته بود: عاشقي منتظر وصال محبوب....و عاقبت تاريخ روز پروازش را نوشته بود و در جلوي آن چند نقطه گذاشته و نوشته بود : وافسوس پايان. و در زير آن با چند بيت شعر نوشته هاش را پايان داده بود .شعر را خواندم . نوشته بود :
-
زفراق سينه سوزت ، غم سينه سوز دارم
گل من قسم به عشقت نه شب و نه روز دارم
به دو گونه لطيفت ، به دو چشم اشك ريزم
كه به راه عاشقي ها زبلاها نميگريزم
به تو اي فرشتع من ، گل من ترانه من
كه جدايي از تو باشد غم جاودانه من
چون تو در برم نباشي ، غم بي شمار دارم
تو بدان كه با غم تو غم روز گار دارم
به آرامي دفتر را بستم و آن را به طرف زندايي گرفتم . او هم كه با سكوت روي تخت نشسته بود و مرا نگاه مي كرد دفتر را از دستم گرفت . حال خيلي بدي داشتم .احساس سرگيجه مي كردم . دو احساس متفاوت در من بوجود آمده بود نميدانستم چه كنم . ماندن در اين اتاق را به منزله خيانت به علي ميديدم و از طرفي هم از اين همه شيفتگي دلم به درد آمد ه بود. آرام به طرف در رفتم و زندايي هم با سكوت مرا نگاه ميكرد .وقتي خارج شدم به طرف آشپزخانه رفتم و روي صندلي نشستم و سرم را روي ميز گذاشتم . دلم ميخواست جاي خلوتي گير مي آوردم تا كمي فكر كنم. البته نه به خاطر تصميم گرفتن ، چون من انتخابم را كرده بودم و علي را با تمام دنيا عوض نميكردم . نميدانم چه مدت در اين حال بودم كه مادر دستي روي موهايم كشيد و بغل گوشم به آرامي گفت :گ سپيده ، چيزي شده عزيزم؟"
سرم را بالا كردم و مادر را ديدم كه با نگراني روي من خم شده . دلم نميخواست كمي متوجه جريان شود .با لبخندي كه به زور از للبهايم بيرون مي آمد گفتم:" چيزي نشده فقط كمي احساس سرگيجه دارم."
مادر با نگراني گفت:" نميدانم اين سرگيجه هاي وقت و بي وقت تو مربوط به چيست ، حتما بايد به دكتر مراجعه كنيم .گ
زندايي كه حالا پيش مادر ايستاده بود دست نرمش را روي پيشاني من گذاشت و با دادن لي.ان آبي به مادر گفت:" شيرين نگران نباش ، چيزي نشده ، فكر ميكنم با يك ليوان آب رفع شود."
چشمانم را به او دوختم . هيچ موقع تا اين اندازه او را دوست نداشته بودم ، حاال در مورد او نظرم فرق كرده بود . تازه فهميدم كه چرا هر وقت از زندايي بد مگيفتم مادر با ناراحتي ميگفت: سپيده اشتباه ميكني، سودابه زن بسيار خوب و مهرباني است و دلي مثل آينه دارد. و راستي كه اين زن دلي مثل آيينه داشت .هركس ديگري كه جاي او بود بايد پ.ست مرا ميكند كه باعث شدم پسرش به يك باره به خاطر غشق روانه ديار غربت شود . تا زماني كه ميخواستيم به منزل برگرديم در فكر بودم كه اگر يك موقع بلاليي به سر سياوش بيايد من تا آخر نمبتوانم خودم را ببخشم.
موقع خداحافظي زندايي آرام زير گوشم گفت :" مرا ببخش كه ناراحتت كردم. باور كن كه دلم نميخواست اينوطر شود." به چشمانش نگاه كردم و صورتش را بوسيدم و گفتم:" شما بايد مرا ببخشي زندايي عزيزم."
پس از خداحافظي بيرون رفتم .پايين آپارتمانشان مهناز سر بع سرم ميگذاشت كه چه طور شده با زندايي گرم گرفته بودم .ولي من حوصله پاسخ دادن و يا حتي حرف زدن هم نداشتم . در يك فرصت مناسب موقعي كه با علي خداحافظي ميكردم در حالي كه از آرام بودن من تعجب كرده بود گفت:گ فردا ساعت پنج بعد از ظهر منتظر تلفن من باش ." سرم را تكان دادم و از او جدا شدم. شب از ناراحتي خوابم نميبرد و بح روز بعد با كسلي از خواب بيدار شدم ، فكر ميكردم باز هم سرما خورده بودم . چون سرم به شدت درد ميكرد .وقتي مادر متوجه شد من تب دارم باز هم نسخه رختخواب تجويز كرد و مرا به زور به رختخواب برگرداند . دلم نميخواست بخوابم و حوصله ماندن در رختخواب را نداشتم ولي چاره اي جز اطاعت كردن نداشتم . واين براي من خوب شد ، چون بعد از ظهر كه مادر و پدر ميخواستند براي ديدن عموي پدرم بروند كه منزلش در شميران بود . مريضي من باعث شد كه براي رفتن من اصرار نكنند و من در خانه تنها ماندم . تازه ساعت چهار بعد از ظهر بود و من مي دانستم كه خاله سيمين و بقيه صبح زود حركت كرده اند اما نميدانستم كه آيا علي هم در منزل تنهاست يا نه . وسوسه شدم به منزل خاله سيمين تلفن بزنم ولي دلم نميخواست با اين كار خودم را سبك كنم .بنابراين صبر كردم ، هرچه ساعت بع پنج نزديكتر ميشد دلهره ي من هم بيشتر ميشد . راستي كه خيلي بيشتر از يك ساعت طول كشيد . ساعت يك ربع به پنج بود و من فكر ميكردم كه عقربه هاي ساعت خوابيده است . با دقت بيشتري به عقربه هاي ساعت نگاه كردم و به نظرم رسيد كه عقربه ها خيلي كندتر از هميشه حركت ميكنند .براي سرگرم كردن خود به اشپزخانه رفتم و با گذاشتن يك قوري چاي سعي كردم فراموش كنم منتظر هستم . در حال دم كردن چاي بودم كه تلفن زنگ زد . با عجله زير گاز را خاموش كردم و به طرف تلفن دويدم . ولي وسط راه سعي كردم كه آهسته بروم كه يك وقت علي پيش خور نگويد با نخستين زنگ تلفن را برداشتم .پس از چند بار زنگ زدن كه مستقيم قلبم را تكان ميداد گوشي را برداشتم و سعي كردم خونسرد باشم ولي اگر كسي پيش من بود از چهره برافروخته ام ميفهميد براي قانع كردن خودم كه مكث ميكنم چه زجري ميكشم.علي پشت خط بود ، با شنيدن صداي او جريان خون در رگهايم افزايش يافت و شروع كردم به عرق ريختن .پس از سلام گفت:"خوبي عزيزم؟"
هر كلمه اي كه از دهان او خارج ميشد احساسات رنگارنگي را در من به وجود مي آورد . و من فكر ميكنم اگر خودم را در آينه نگاه ميكردم مثل رنگين كمان شده بودم. پس از احوالپرسي گفت:" مامان و بابا خانه نيستند؟"
" نه براي دييدن عموي پدر به شميران رفته اند ." و بعد از خاله و بقيه پرسيدم .
"صبح زود راه افتادند ."
"راستي سپيده چرا ديروز آنقدر پكر بودي ؟ از چيزي ناراحت بودي ؟"
نميتوانستم موضوع را به او بگويم پس گفتم:"چيز مهمي نبود."
علي با لحن زيبايي گفت:گناسلامتي بنده تا چند وقت ديگر همسر جنابعالي خواهم شد و بايد بدان همسر عزيزم از چه موضوعي ناراحت است."
از شنيدن اين جمله پاهايم سست شد و همانجا روي زمين نشستم . خدا را شكر كردم كه او نبود تا مرا ببيند كه با گفتن يك جمله به اين صورت وا رفتم. در حاليكه خودم نيز از رفتن خودم خنده ام گرفته بود گفتم:"سرم گيج ميرفت فكر ميكنم فشارم پايين آمده بود."
علي با نگراني گفتك"ميخواهي بيايم ببرمت دكتر."
از اظهار دلسوزي اش تشكر كردم و گفتم:"چيز مهمي نبود . الان خوب خوبم.گ
نميدانم چه مدت با او صحبت ميكردم ولي وقتي به ساعت نگاه كردم از فرط تعجب شاخ در آوردم . ساعت شش و نيم بود و من حتي فرصت نكرده بودم چراغ اتاق را روشن كنم و حاضر هم نبودم به هيچ قيمتي گوشي تلفن را از خودم حدا كنم و چنان به آن چسبيده بودم كه طفلي به شيشه شيرش مي چسبد. درست به خاطر ندارم چه گفتم و يا چه شنيدم ، همين قدر ميدانم كه روي زمين نبودم بلكه در آسمان ها پرواز ميكردم .عاقبت با شنيدن صداي ماشن پدر به سختي با او خاحافظي كردم و با گذاشتن گوشي به دو خود را به اتاقم رساندم و روي تخت دراز كشيدم . با ديدن ساعت كه هشت شب را نشان ميداد فهميدم آنان زود برنگشته اند بلكه زمان براي من زود گذشته است .وقتي صداي باز كردن در هال را شنيدم، لحاف را رويم انداختم و خودم را خواب زدم، پدر و مادر كه از ديدن تاريكي خانه با نگراني به داخل آمده بودند ، با ديدن من كه روي تختت خوابيده بودم ، آهسته در را بستند تا به خيال خودشان من را بيذار نكنند .از اينكه آن دو را فريب داده بودم ناراحت بودم ولي نميتوانستم اين موضوع را به آنان بگويم چون رويم نميشد. پيش خود فكر كردم آيا مادر هم همين كارها ميكرده ؟ و با تصور آن لبخندي دم و لحاف را روي سرم كشيدم و چشمانم را بستم.
روزهاي عيد مثل برق ميگذشت . در اين مدت فقط دوبار عل را ديدم ولي هر روز تلفني با هم صحبت ميكرديم. يك روز كه مهناز به منزل ما آمد با گلايه گفت:" بله ديگر سپيده خانم ما را تحويل نميگري ."
با خنده او را بوسيدم و گفتم:"باور كن سرم شلوغ است."
مهناز چشمكي زد و گفت:"بله ميدانم." و طبق مهمول هر بار كه همديگر را ميديدم پرسيدم :"چه خبر/"
مهناز با همان لحن گلايه آميز گفت :"خبرها پيش شماست خنم.گ
"لوس نشو، اذيت نكن بگو."
با خجالت سرش را پايين انداخت و گفت:"قرار است هفته ديگر براي من خواستگار بيايد .گ
با خوشحالي گفتمك"واي چه خوب1چه كسي؟"
لبش را به دندان گرفت و گفت."هيس! خواهش ميكنم آهسته تر."
" زود بگو وگرنه مي روم از خاله مي پرسم."
مهناز دست مرا كه بلندشده بودم گرفت و گفت:" بنشين تا خودم برايت بگويم."
نشستم و اوگفتكگرضا دوست علي."
چشمانم از خوشحالي برق زد و گفتم:"خوب چرا هفته بعد؟"
مهناز پاسخ داد:" تا خاله سيمين و اقاي رفيعي از سفر برگردند."
از ذوق از روي تخت پرش كردم و با شادي گفتم:"واي خيلي خوب ميشود .رضا پسر خوبي است چون دوست علي است در ضمن شيطون رضا هم خيلي خوش تيپ است .انشا الله مبارك باشد .خب حالا كي عروي ميكنيد."
سر تكان داد و گفت:"خودت ميبري و ميدوزي ، صبر كن شايد قسمت نشد."
"بي خود او تو را ديده و تو هم او را دوست داري پس معطل نكن."
با اعتراض گفت:" چي براي خودت ميگويي ، كي گفته من او را دوست دارم."
با حيرت پرسيدم :"يعني تو از رضا خوشت نمي ايد ."
سرش را پايين انداخت و گفت:"خوب چرا ولي پيش از آن بايد ببينم با هم تفاهم داريم...فكر كردي زندگي يكي دو روز است."
به تاييد حرف او سرم را تكان دادم و گفتم:"انشاالله خوشبخت شوب.گ اما ديگر جرات نكردم درباره سياوش و اينكه آيا هنوز هم او را دوست دارد حرفي بزنم، ولي ميدانستم مهناز دختري نيست كه به اين اساني كسي را فراموش كند .سرم را تكان دادم و با خود فكر كردم كتش ساوش با مهناز زادواج ميكرد . آن وقت چه قدر خوب ميشد. و با افسوس آهي كشيدم.
روز دهم فروردين بود و من و پدر و مادر مشغول تماشاي تلويزيون بوديم كه زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر از جا بلند شد و گوشي را برداشت واشاره كرد كه ما صداي تلويزيون را كم كنيم. درست جاي حساس فيلم بود . با دلخوري صداي تلويزيون را آهسته تر كردم . و پيش پدر نشستم . مادر با كسي احوالپرسي ميكرد . از لحن مادر متوجه شدم مخاطب او هيچ يك از فاميلها نيستند چون كمي رسمي صحبت ميكرد و در اخر گفت:"خواهش ميكنم منزل خودتان است." و بعد خداحافظي كرد . وقتي گوشي را گذاشت به طرف مبلي كه قبلا روي آن نشسته بود رفت.
پدر پرسيد:" كي بود؟"
مادر به من نگاه كرد و گفت:گ خانم كريمي مادر دوست سپيده."
از شنيدن نام فاميل ميترا با وحشت به مادر نگاه كردم .
پدر پرسيد:"جدي . حالشان چطور بود . ميخواستي سلام برساني .گ
مادر در حاليكه سيبي پدست ميكند گفت:" امروز بعد از ظهر به منزلمان مي آيند آن وقت مي تواني خودت سلامت را برساني ."
داشتم از ترس غالب تهي ميكردم. ملاحظه بودن پدر را كردم. دلم ميخواست مادر به من نگاه كند تا به او اشاره كنم به اتاقم بيايد ولي مادر غرق صحبت با پدر بود .پدر دوباره پرسيد:"چطور شده كه به منزل ما تشريف مي آورند؟"
گ لابد ميترا ميخواهد به ديدن سپيده بيايد ، خانم كريمي هم او را همراهي ميكند." و بعد ادامه داد:" ولي كاش ما اول ميرفتيم، چون هرچه باشد آنان بزگتر هستند و به طوري كه شنيدم حاج آقاي كريمي از سرشاسان محل مي باشد."
پدر به تاييد حرف مادر سرش را تكان داد . در اين وقت چشم مادر به من افتاد كه با دست اشاره كردم به اتاقم بيايد . امدر متوجه شد و من بلند شدم و به اتاقم رفتم. مادر نيز به دنبلم آمد و گفت:"چي شده سپيده؟"
با ناراحتي گفتم:" مامان چرا دعوتشان كرديد."
مادر با تعجب به من نگاه كرد و گفت:گبراي چي؟ يعني نبايد ميگفتم..."
با سردرگمي گفتمكگ البته نه، ولي آخر نبايد به منزل ما بيايند."
مادر كه از طرز حرف زدن من كلافه شده بود روي لبه تخت نشست و به آرامي پرسيد:" سپيده ردست حرف بزن ببينم چه ميگويي؟"
نفس عميقي كشيدم و پهلوي او نشستم و با خجالت گفت:گ فكر ميكنم ميخواهند براي خواستگاري بيايند ."
مادر با خنده گفت:" مگر آقاي كريمي پسر بزرگ دارند؟ در ضمن تو از كجا اين موضوع را ميداني ؟"
به خاطر آوردم درباره ي امير چيزي به مادر نگفته ام . با شرم جريان صحبت ميترا و حتي امير را به مادر گفتم.
مادر خيره به من نگاه ميكرد و پس از تمام شدن صحبتم گفت :گ سپيده خيلي دوست داشتم پيش از هركس جريان را به من ميگفتي. "
با همان نارحتي گفتم:گ آخر من فكر نميكردم اين موضوع حقيقت داشته باشد و فكر ميكردم از همان شوخي هايي است كه بعضي اوقات با هم ميكرديم."
گ خوب بلند شو و اينقدر ناراحت نباش، از كجا معلوم است حدس تو درست باشد .شايد هم به قول خودت شوخي بوده و در ضمن من كه نميتوانستم بگويم لطفا تشريف نياوريد."
حق با مادر بود . مادر در حاليكه بلند ميشد تا بيرون برود با لبخند گفت:" سپيده چه كارهايي كه نميكني؟"
تا بعد از ظهر در اضطراب به سر ميبردم پيش خود گفتم عجب مصيبتي گرفتار شدم ، حالا چطور درستش كنم .اگر مادر بخواهد بگويد سپيده نامزد كرده ، پدر را چه كنم، او كه هنوز از جريان با خبر نيست . واي چه بدبختي بزرگي...
به اشپز خانه رفتم و مادر را ديدم كه مشغول چيدن ميوه و شيريني داخل ظرفهاست . با نگراني پرسيدم ك" مامان ميخواهيد چه بگوييد ."
" با پدر صحبت كردم موضوع را به او گفتم."
با ترس گفتم:"چه موضوعي را ؟"
" جريان اقاي كريمي و اينكه شايد براي خواستگاري بيايند ."
سرم را تكان دادم و پرسيدم :"پدر چه گفت؟"
مادر لبخندي زد و گفت:گ چه ميخواستي بگويد . گفت:خوش آمدند."
لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتي گفتم :" ولي آخر من كه..." نوك زبانم بود تا بگويم نازد دارم ولي از گفتن آن خجالت كشيدم . حرفم را خوردم و گفتم:" آخر درست نيست."
مادر متوجه منوظر من شده بود و با خنده گفت:" نترس اتفاقي نمي افتد . تو هم سعي كن كمي خونسرد باشي. با اين قيافه اي كه گرفته اي از وسط راه مردم را برميگرداني."
به ناچار لبخند زدم و از خونسردي مادر تعجب كردم.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود كه زنگ منزل به صدا در آمد . از ترس دويدم و رفتم داخل اتاقم و در را بستم. پدر گوشي آيفون را برئاشت و با باز كردن در به استقبال مهمانان رفت . من به پشت در داده بودم و دستم را روي قلبم كه ديوانه وار به قفسه سينه ام ميگوبيد گذاشته بودم /وقتي صداي سلام و احوالپرسي شنيدم وسوسه شدم و روي زانو نشستم و از سوراخ كليد در بيرون نگاه كردم . اول چند خانم چادري وارد شدند كه در ميان انان مادر ميترا را شناختم ولي از خود ميترا خبري نبود . بعد هم سه مرد كه يكي از آنها آقاي كريمي بود داخل هال شدند و در اخر هم امير كه در دستش سبد گل بزرگي بود سربه زير وارد شد . وقتي وارد پذيرايي شدند بلند شدم و در فكر بودم كجا پنهان شوم . روي تخت نشستم و از روي ناچاري به در . ديوار زل زدم. با ورود مادر به اتاق مثل فشنگ از جا پريدم .مادر كه از جش من خنده اش گرفته بود گفت:" چه خبرته ترسيدم ."
با التماس گفتم:گ مامان من ميروم زير تخت پنهان ميشوم شما بگويد من رفتم جايي....باشه."
" زشت است از من پرسيدند كجا هستي من هم گفتم الان به حضورتان مي ايد .بلند شو، كمي هم رژ به گونه هايت بزن آنقدر رنگت پريده كه هركس تو را ببيند فكر ميكند همين الان روحت به اسمان پرواز ميكند ." با نگاهي پر از ترس گفتم:" مامان اصرار نكنيد من چاي تعارف كنم."
مادر خنديد و گفت:"خيلي خوب، فقط اينقدر دستپاچه نباش." سپس بيرون رفت.
-
جلوی آینه رفتم و به خود نگاه کردم. مادر راست میگفت. جز مردمک چشمانم صورتم خیلی بیرنگ و رو شده بود.حتی لبهایم به بنفش میزد . جلوی آینه به خود گفتم برای چی میترسی ؟اتفاقی نیفتاده.سپس دستم را به طراف زنجیر بردم و آن را از لباسم بیرون کشیدم و از داخل آینه به آن نگاه کردم.با دیدن گردنبند احساس کردم قوت قلب گرفتم . پلاک گردنبند را به جای اولش برگرداندم و بعد کمی رژ به گونه هایم زدم و روسری سفیدی را که برای عید خریده بودم به سر گردم و با کشیدن نفس عمیقی از اتاق خارج شدم . پشتن در اتاق پذیرایی نفس عمیقی کشدم و دستم را از روی لباس بر گردنبند کشیدم و داخل اتاق شدم . سلام کردم . خانم کریمی و خانم های همراهش با دیدن من از جا بلند شدند. آقایان هم به تبعیت از خانم ها بلند شدند. با گفتن خواهش میکنم بفرمایید آنان را دعوت به نشستن کردم و به طراف خانم کریمی رفتم و با او روبوسی کردم . با آن دو خانم هم دست دادم و بعد پهلوی خانم کریمی نشستم.از او درباره میترا پرسیدم. خانم کریمی گفت:میترا خیلی داش میخواست بیاید ولی چون مهمان داشتیم مجبور شد بماند و از مهمانها پذیرایی کند. سپی خانم کریمی آن دو خانم را عمه و زن عموی میترا معرفی کرد. و من با گفتن خیلی از دیدارتون خوشوقتم به روی آنان لبخند زدم. در این موقع مادر وارد اتاق شد. در دستش یک سینی پای بود. مخصوصاً بلند تشدم تا مجبور نشوم سینی چای را از مادر بگیرم و مادر خود سینی چای را گرداند. حالا دیگر ترسم ریخته بود و فکر میکردم آنان هم مثل سایری مهمانان هستند و با روی باز صحبت میکردم .موقعیت نشستن من جوری بود که روبروی پدر قرار گرفته بودم و او را میدیدم که گاهی با لبخند روحیه مرا تقویت می کرد . برای جمع کردن و بردن استکانها بلند شدم /. چشمم به امیر افتاد که زیر چشمی مرا نگاه میکرد گوشه ی لبش لبخندی بود . با خود گفتم بیچاره از چیزی خبر ندارد که اینقدر شنگول است. وقتی استکانها را جمع کردم با عذرخواهی بیرون رفتم . و با خود گفتم خوب ماموریت من تمام شد . دیگر به اتاق پذیرایی کاری ندارم . سپس به طرف آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم و برای بدرقه آنان به هال رفتم .خانم کریمی با همان خشرویی صورتم را بوسید و دوباره عید را تبریک گفت:پدرش هم در حالی که خداحافظی میکرد برایم آرزوی موفقیت کرد. قیافه همه عادی بود همه جز امیر که احساس می کردم رنگ او بدجوری پریده است. وقتی همه رفتندمادر به پدر نگاهی کرد و گفت:یعنی بد نشد؟
پدر سرش را تکان داد و گفت:به هر حال چاره ای نبود.
-مامان چرا سبد گل را ندادی ببرند؟
مادر با موشکافی به من نگاه کرد و گفت:متوجه ای چه میگوی؟کافی بود همین کار رو بکنم تا بنده های خداها رو حسابی ناراحت کنم.
وقتی با مادر تنها شدیم گفتم:مامان چی گفتید؟
-موقعی که آقای کریمی موشوع خواستگاری رو عنوان کرد پدر پس از شنیدن صحبت هایش گفت متاسفانه مرغ از قفس پریده و دختر ما چند روزی است که با پسرخاله اش نامزده کرده است .
با حیرت گفتم:-مامان یعنی او...
مادر سرش رو تکان داد و گفت:مگر میتوانستم موضوع را از او پنهان کنم؟هر چه باشد او پدرت است و حق دارد بداند دخترش چه میکند.
با خجالت گفتم:ولی حالا من از پدر خجالت میکشم.
مادر نیشگونی نرم از صورتم گرفت و گفت:شیطون.. تو که خجالتی نبودی.
لبخند زدم و به یاد مهمانان افتادم و گفتم:خوب وقتی مشا موضوع رو گفتید چه کر دند؟
-هیچ بنده خداها کلی معذرت خواهی کردند.ولی این وسط بیچاره پسرشان سرش پایین بود و تا آخر یک کلام نیز حرف نزد.
از تصور قیافه میترا هنگام شنیدن این خبر خیلی دلم برایش سوخت. میدانستم وقتی این خبر را بشنود به عادت همیشگی دستهایش را به هم قلاب می کند و آن را روی سینه می گذارد. دلم برایش تنگ شده بود،پیش خود فکر کردم آیا باز هم مثل قبل صمیمی خواهیم بود یا اینکه این اتفاق در دوستیمان خلل ایجاد میکند.
سیزده بدر مثل هر سال همه فایمل جمع بودیم. فقط با این تفاوت که سیاوش در بین ما نبودولی در عوض میلاد به مرخصی آمده بود و باز با همان روحیه بذله گو و شیطان سر به سرم میگذاشت که اگر ملاحظه دیگران نبود احتمال کتکارای حسابی میرفت.
خاله سیمین و آقای رفیعی از مسافرت برگشته بودند. سارا مرتب از مناظر و آب و هوای آنجا تعریف میکرد.
-
پس از تعطیلات وقتی به مدرسه رفتم احساس کردم رفتار میترا فرق کرده است. دیگر مثل سابق سر قرار نمی ایستاد و ختی در حرف زدن با من کمی سرد شده بود و به هر بهانه ای سعی میکرد از من کناره گیری کند. چند بار خواستم جریان را برایش توضیح بدهم اما هر بار با پیش آمدن حرفی موضوع را عوض می کرد. من هم دیگر اصرار نکردم و سعی کردم با بی تفاوتی رفتارش را ندیده بگیرم تا کمی به خودش بیاید . ولی از اینکه میترا ظرفیت پذیرش این موضوع را نداشت خیلی ناراحت شدم . خیلی دوست داشتم او کمی منصف بود و واقعیت را درک میکرد چون مایل نبودم دوستی مثل او را از دست بدهم . چند روز پس از تمام شدن تعطیلات وقتی علی تلفنی با من صحبت می کرد اطلاع داد که آخر هفته به آلمان میرود. با اینکه از پیش برنامه سفرش را میدانستم ولی به شدت دچار دلشوره شدم . خیلی سعی کردم ناراحتی ام را نشان ندهم ولی از صدای ارزانم به اضطرابم پی برد و در حالی که با صدای آرامی مرا دلداری میداد گفت:قول میدهد که خیلی زود برگردد. آن روز حدود نیم ساعتی با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم پیش از رفتن او همدیگر را ببینیم. تنا آخر هفته نفهمیدم که روزها چگونه گذشتند تا چشم باز کردم روز پنجشنبه شده بود و ساعت دو صبح هواپیمای او به مقصد فرانکفورت پرواز داشت . وقتی از مدرسه آمدم به سرعت رفتم تا با گرفتن دوشی خستگی ام را رفع کنم . سپس حاضر شدم و به اتفاق مادر به منزل خاله سیمین رفتیم کسی جز خاله سیمین منزل نبود.حتی سارا هم هنوز نیامده بود. خاله سیمین با دیدن ما با خوشحالی به استقبالمان آمد. مطمئن نبودم که خاله هم از جریان من و علی خبر دارد یا خیر.چون اگر رازداری علی هم مثل من بود تنها کسی که از جریان ما خبر نداشت خواجه حافظ بود.خاله مرا بوسید و به مادر خوش آمد گفت سپس به اتفاق مادر داخل منزل شدند. من دلم میخواست در حیاط کمی تنها باشم. علی در منزل نبود و به گفته خاله برای انجام دادان یکسری از کارهای شرکتی اش هنوز به منزل نیامده بود. داخل باغچه شدم .هنوز گل و گیاهی سبز نشده بود. فقط گلهای بنفشه ای که آقای رفیعی به مناسبت رسیدن بهار در باغچه کاشته بود با رنگهای زرد و بنفش و قرمز و نارنجی در باغچه خود نمایی می کرد. باغچه را دور زدم و به طرف تاب رفتم . و رو به گلها روی تاب نشستم و به آنها خیره شدم . با تکانهای ملایم تاب چشمانم رو بستم و به فکر فرم رفتم . از سفر او خیلی ناراحت بودم احساس میکردم طاقت دوری اش را ندارم و پیش خود فکر کردم چطور این ده روز را تحمل کنم. غرق در فکر خودم بودم به حدی که صدای ماشین او و حتی باز شدن در را با کلید نشنیدم . نمیدانم در آن حال بودم که با شنیدن صدای سوت ملایمی چشمانم رو باز کردم و علی را روبرویم دیدم . در حالی که سرش را به یک طرف خم کرده بود با لبخند نگاهم می کرد از دیدن او با خوشحالی سلام کردم . پاسخ سلامم رو با بالا بردن ابرویش داد و گفت:فکر می کردم خوابیدی.
-فکر کردی منزلتان جایی برای خواب نداشت . خواب نبودم فقط فکر میکردم.
با لبخند چشمان زیبایش را به من دوخت و با شیفتگی گفت:عزیزم به چی فکر می کردی میتوانم امیدوار باشم که به من فکر می کردی؟
با افسردگی آهی کشیدم و گفتم:به تو و سفرت و اینکه چطور این چند روز را تحمل کنم .
دستی به موهایش کشید و گفت:یعنی سفر من اینقدر برای تو اهمیت دارد.
سر تکان دادم و گفتم:بیشتر از آنکه فکرش را بکنی.
با رضایت لبخند زد و گفت:خوشحالم این را میشنوم .
وقتی من و علی با هم وارد منزل شدیم خاله با شیفتگی ما را نگاه میکرد . از طرز نگاهش فهمیدم حدسم درست بوده و خاله از جریان با خبر است ولی نمیتوانستم بفهمم چه کسی موضوع را به خاله گفته است. احتمال دادم مادر جریان را به او گفته چون از سارا و مهناز مطمئن بودم . خاله سیمین به طرف ما آمد و مرا محکم در آغوش گرفت و بوسید. علی خم شد و صورتش رو جلو اورد و با لحن شوخی گفت:مامان فکر نمیکنی اشتباه گرفتی؟من بچه شما هستم نه سیپده.
خاله سیمین که صدایش از شادی می لرید گفت:شما هر دو بچه های خوب و قشنگ من هستید.
علی کیفش رو به طرف من گرفت و گفت:سپیده کیف مرا به اتاقم ببر.
در حالی که میفش را میگرفتم به شوخی گفتم:این دستور بود یا خواهش؟
با نگاه نافذی بدون ملاحظه خاله سیمین گفت:نه خواهش نه دستور بلکه وظیفه یک همسر خوب.
از لحن رک و صریحش جلوی خاله سیمین از خجالت سرخ شدم ، چشمانم رو بستم و با یک چرخ به طرف اتاق علی رفتم. در این فکر بودم که این صراحتش رو به او گوشزد کنم تا بار دیگر تنکرار نشود. در اتاقش رو باز کردم و داخل شدم کیف را روی میز تحریرش گذاشتم . میخواستم برگردم که خودش وارد اتاق شد و در را بست. با اعتراض گفتم:علی آقا مگر قرار نبود این موضوع مخفی بماند.
به تقلید از من گفت:نه که خودت به خاله جون نگفتی.
با قیافه حق به جانبی گفتم:من باید میگفتم چون ...
او در ادامه حرف من گفت:چون یک دزد سر گردنه تو را از من می ربود.
نگاه موشکافانه ای به او انداختم و با تردید گفتم:مثل اینکه هر چیزی برای من اتفاق میافتد جنابعالی از آن باخبری؟
با خنده موذیانه ای گفت:مثل اینکه فراموش کردی من و خاله شیرین خیلی با هم صمیمی هستیم .
با چشمانی که از حیرت گرد شده بود گفتم:وای یعنی مامان ... خدای من یعنی جاسوس مامانمه ... من که باور نمیکنم .
-بیجهت شلوغش نکن. من خودم جریان نامزدی امان رو به خاله شیرین گفته بودم .
گیج شده بودم .البته میدانستم علی با مارد خیلی صمیمی است . ولی دیگر از این مسئله سر در نمی اوردم . با همان گیجی گفتم:
-
پیش از رفتن به پارک مادر در جریان بود.
با خنده گفت:بله نه تنها خاله شیرین بلکه آقا مهدی و پدر و مادر من هم در جریان بودند.
با حیرت گفتم:مثل اینکه فقط این وسط من رل احمق ها رو بازی می کردم.
با دیدن دلخوری من با حالت پوزش گفت:نه باور کن مهناز و سارا هم از قضیه خبر نداشتند.
-حالا چی؟
سرش رو تکون داد و گفت:هنوز هم نمیدانند مادر و پدر از قضیه باخبرند. چون در حال حاضر درست نیست خبر به گوش دایی حمید و سودابه خانم برسد چون از وقتی که سایوش رفته هنوز خبری از او ندارند.
با تمسخر گفتم:علی نکند تو هم بروی و خودت رو گم و گور کنی.
در حالی که به طرف من می امد تا روبه رویم بایستد گفت:سیا به خاطر از دست دادن تو رفت ولی من تو را بدست آوردم . حالا باید خیلی احمق باشم که خوشبختی خودم رو از دست بدهم.
-از کجا مطمئنی که خوشبخت میشوی؟
با نگاهی که قلبم رو می لرزاند گفت:نمیدانم.
طاقت نگاهش رو نداشتم سرم رو پایین انداختم و او نیز به طرف میز رفت و کیفش رو برداشت و قفل آن را باز کرد. سپی به من گفت:عزیزم هدیه ای برایت گرفته ام امیدوارم آن را بپسندی.
در سکوت نگاهش کردم . از داخل میفش یک بسته کادو پیچ شده بیرون آورد وقتی آن را به دستم میداد گفتم:علی فکر نمیکنی مرا بد عادت می کنی. حالا هر وقت تو را ببینم انتظار دارم هدیه ای به من بدهی. . بسته را گرفتم
-قابل شما را ندارد ولی این کادو به مناسبت روز تولد توست که ان موقع من در ایران نیستم .
از یادآوری تولدم که خودم هم آن را یادم نبود ذوق زده گفتم:وای چه خوب یادت مونده.
او با لبخند شیطنت آمیزی گفت:اختیار دارید هانم من از ده سالگی روزهای تولدت رو به خاطر داشتم و آن را میشمردم تا به موقع برای خواستگاری ات اقدام کنم.
و ادامه داد:ولی مثل اینکه یکی دیگر هم در این شمارش با من سهیم بوده و زودتر اقدام کرد.
سرم رو به زیر انداختم و مشغول باز کردن کادو شدم. روسری حریر بسیار زیبایی داخل آن بود و به همراه یک پاکت نامه .نامه رو روی میز گذاشتم تا سر فرصت آن را مطالعه کنم. ولی روسری رو لمس کردم .بسیار لطیف و خوش نقش بود. از سلیقه عالیش در انتخاب روسری لذت بردم. با نگاه تشکر آمیزی گفتم:خیلی قشنگ است.متشکرم. سپس آن را روی سرم انداختم و گفتم:بهم میاد؟
جلو امد و گره روسری را بست و گفت:عالی است.
بخاطر اینکه فاصله او با من اینقدر کم بود یک قدم به عقب برداشتم.البته از او نمی ترسیدم چون به حدی پاک و مقید به اخلاق بود که با او احساس راحتی میکردم و میدانستم با عزت نفسی که دارد هیچ وقت کاری نمیکند که من معذب شوم. فکر میکنم او هم موقعیت مرا درک کرده بود چون به طرف تختش رفت وروی آن نشست. من نیز به طرف میز رفتم و به آن تیکه دادم و پرسیدم:علی در مدت سفر شرکت تعطیل است؟
به شوخی گفت:شرکت نه ولی آبدارخانه چرا. چون فقط من چای میخورم.
-به مدت چند روز؟
ابروهایش رو بالا برد و گفت:معلوم نیست تا موقعی که برگردم.
-مگر برای ده روز نمیروی؟
سرش رو تکان داد و گفت:بستگی به کارم دارد .
در حین حرف زدن چشمم به کیفش که باز بود افتاد و بلیت هواپیما رو دیدم .آن را برداشتم و به تاریخ رفتنش نگاه کردم. تاریخ فردا ساعت دو بامداد بود ولی تاریخ برگشت نداشت.
با تعجب پرسیدم:مگه بلیت دو سره نگرفتی؟
-چرا ولی تاریخ برگشت ندارد چون ممکن است کارم کمی طول بکشد و شاید هم زودتر تمام شود.
با ناراحتی گفتم:مگر امضای یک قرارداد تجارتی نیست یعنی برای یک امضا ده یا بیست روز معطلی؟
شانه هایش رو بالا انداخت و گفت:خوب دیگهو
بلیت رو سر جاش میگذاشتم که چشمم به ورقه ازمایش افتاد. با کنجکاوی آن را برداشتم و به آن نگاه کردم و پرسیدم:علی برای چی ازمایش دادی؟
تمام نوشته ها به زبان انگلیسی بود و من چیزی از آن سر در نمی آوردم. به علی نگاه کردم که با لبخند مرا نگاه میکرد. و سرم را به علامت پرسش تکان دادم و گفتم:نگفتی؟
بلند شد و به طرف من آمو در حالی که صدایش رو بم میکرد با طنز گفت:برای یک مرض خطرناک... یک ویروس... یک شبح ... ها ها ها...
ورقه را داخل کیفش انداختم و گفتم:جدی پرسیدم.
او هم جدی شد و گفت:برای تجدید گذرنامه احتیاج به ورقه سلامت داشتم همین.
رد حالی که نامه او را از روی میز برمیداشتم گفتم:بهتر نیست بریم بیرون. میترسم مامان و خاله ناراحت شوند.
با خنده گفت:فکر نمیکنم ولی بریم...
-
آنقدر ساعت سريغ دوازده شب شد كه حد نداشت . آماده شده بوديم تا به موقع حركت كنيم .دلم خيلي گرفته بود. موقع حركت شد و ما به طرف فرودگاه راه افتاديم. هرچقدر علي اصرار كرد براي بدرقه او خود را به زحمت نيندازيم ، اما همه آماده رفتن شده بوديم. موقعي كه همه به اتفاق به حاط ميرفتيم .علي با خنده گفت:"حالا همه فكر ميكنند من چه شخصيت مهمي هستم."
براي بدرقه علي جز مادربزرگ كه به علت كهولت سن در منزل مانده بود مهمه به فرودگاه رفتيم .چهار ماشين علي را اسكورت ميكرد .چون دايي سعيد به تازگي رنوي دودي رنگي خيده بود. من و مهناز به همره ميلاد در ماشين دايي سعيد نشسته بوديم. در اين بين ميلاد هم كه هنوز در مرخصي بود با دايي سعيد مسابقه راه انداختن لطيفه راه انداخته بودند .همه خوشحال بودند ، ولي در دل من غوغايي بود . به قول مهناز بر خلاف رفتن سياوش كه همه گريه ميكردند ، حالا همه ميخنديدند و مثل اين بود كه براي تفريح و يا آوردن مسافر به فرودگاه ميرفتند ، نه براي بدرقه آن. وقتي به فرودگاه رسيديم جالب بود ، چون فضاي زيادي از محوطه آنجا را اشغال كرده بوديم. علي با وجودي كه در خنده ها و گفتگوها شركت ميكرد ولي گاهگاهي به جايي خيره ميشد .ميدانستم او هم از رفتن ناراحت است ولي بر احساسش بيشتر از من غلبه داشت .دايي سعيد و ميلاد از بس بقيه را ميخنداندند ، اكثر مسافران و بدرقه كنندگان محو تماشاي جمعيت چند نفري ما شده بودند كه اين همه آدم براي بدرقه يك نفر آمده اند. وقتي از بلند گو اعلام شد از مسافران پرواز شماره ي ششصد و پنجاه و شش به مقصد فرانگفورت تقاضا ميشود هر چه سريعتر براي عمليات گمركي مراجعه كنند ديگر كنترل اعصابم دست خودم نبود .علي با دست دادن و روبوسي از تك تك افراد خدا حافظي كرد . من كنار مهناز ايستاده بودم و ميلاد و دايي سعيد در طرف ديگرم ايستاده بودند .پس از اينكه علي با مهناز دست داد و از او خداحافظي كرد به طرف من آمد و دستش را براي خداحافظي جلو آورد . در حاليكه دستم را در دستش ميگذاشتم بي اختيار اشكم سرازير شد . او با فشاري كه به دستم وارد كرد مرا دلداري داد. سپس به طرف سارا رفت و او را در آغوش گرفت ، بعد هم با ميلاد و سعيد روبوسي كرد وو خيلي سريع بدون اينكه ديگر نگاهي به من بيندازد ب طرف در خروجي رفت . خوشبختانه همه متوجه علي بودند و ديگر كسي به من توجه نداشت .فقط ميلاد متوجه من بود كه گريه ميكردم . آهسته زير گوشم گفت:"نگران نباش انشاالله به زودي بر ميگردد ." به او نگاه كردم .اثري از شوخي در نگاهش نبود. از همدردي و از اينكه سر به سرم نگذاشته بود خوشحال شدم و به رويش لبخند زدم و سرن را به نشانه تشكر تكان دادم.
پس از رفتن او و اطمينان از پرواز هواپيما ، همانجا از بقيه خداحافظي كرديم . هركس به طرف منزل خود راه افتاد .وقتي به خانه رسيديم پس از شب بخير گفتن به پدر و مادر يكسر به اتاقم رفتم و گردنبند او را در دستم گرفتم و در رختخواب حسابي گريه كردم .
صبح از شدت سردرد و كسالت نتوانستم از رختخواب خارج شوم .بعد از ظهر با بي خالي در اتاق چرخ ميخوردم كه ناگهان به ياد نامه اي افتادم كه پيش لز رفتنش به من داده بود . از فراموشي خود حسابي عصباني شدم ولي به خود حق ميدادم چون آنقدر افسرده بدم كه حتي غذا خوردن هم يادم رفته بود چه برسد به نامه . با شتاب به طرف مانتويي رفتم كه شب گذشته پوشيده بودم و از جيب آن پاكت محتوي نامه را در آوردم و با عجله آن را بازكزدم .نوشته بود :
سلام گرمي از اعماق قلبم تقديم به عروس زيبايم
چند لحظه به كاغذ سفيد خير شده بودم و در ذهنم در جستجوي كلمه هايي بودم كه زير نگاه زيبايت بتواند گوياي راز هاي درونم باشد . غم سفر و جدايي از تو چنان بر قلبم فشار مب آورد كه دلم ميخواهد بنويسم ، حتي اگر شده از اينكه مل پسرك نوجواني قلم به دست گرفته و نامه عاشقانه مينويسم به من بخندي . حتي وسوسه شدم تا از كتاب شعر يكي از شاعران نامدار چند بيتي بنويسم و آن را به اسم خود جعل كنم چون زبان و حتي قلمم را از توصيف راز قلبم عاجز ميبينم .امشب كتاب حافظ را ورق ميزدم و حتي يك فال هم گرفتم . شعر را برايت مينويسم تو خود ان را تعبير كن . هستي من ، سپيده ، سالها بود كه دلم ميخواست راز عشقم را با تو در ميان بگذارم ولي هربار ترس از قهر تو باعث ميشد كه در اين كار عجله به خرجندم . باور كن سالها بود كه سالگرد هاي تولدت را به ياد داشتم تا به موقع تو را به باغ روياهايم دعوت كنم و عشق و اميدم را با تو تقسيم كنم . حال كه به آرزوي ديرينم رسيدم ، همراه با اين هديه ناقابل قلبم را هم به تو ميسپارم .قلبي كه با نگاه درخشان و زيباي تو مثل كبوتي اسير خود را به قفس سينه ام مي كوبد تا راهي براي رهايي پيدا كند .
آنكه در آرزوي وصالت آرام و قرار ندارد علي
فالي كه ديشب از حافظ گرفتم اين بود :
در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد
حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد
از من اكنون طمع صبر و دل هوش مدار
كان تحمل كه تو ديديي همه بر باد آمد
باده صافي شد و مرغان چمن همه مست شدند
موسم عاشقي و كار به دنيا آمد
بوي بهبود زاوضاع جهان ميشنوم
شادي آور گل و باد صبا شاد آمد
از عر.س هنر از بخت شكايت منما
مجلس حسن بياراي كه داماد آمد
دلفريبان نباتي همه زيور بستند
دلبر مات كه با حسن خداداد آمد
زير بارند درختان كه تعلق دارند
اي خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد
مطرب گفت از حافظ غزلي نغز بخوان
تا بگويم كه زعهد طربم ياد آمد
-
وقتي نامه را خواندم آن را بوسيدم و كاتب گنجينه اسرارم كه كتاب حافظ بود باز كردم و نامه را تا كردم تا آن را در ميان كتاب بگذارم .چشمم به نامه سياوش افتاد .صفحه ي ديگري را باز كردم و در حالي كه نامه علي را داخل آن ميگذاشتم چشمم به ان بيت شعر افتاد :
هر روز به دلم باري دگر است
در ديده من زهجر خاري دگر است
من جهد همي كنم قضا ميگويد
بيرون زكفايت تو كاري دگر است
در حاليكه در فكر معني اين شعد بودم ديوان حافظ را بستم و در دل برتي او دعا كردم .
از روزهاي پس از رفتن علي چيزي نگويم بهتر است ، چون لحظه لحظه آن مانند سالي برايم گذشت . دو روز پس لز رفتن او وقتي از مدرسه به خانه بر ميگشتم مادر گفت:" سيمين صبح زنگ زد و خبر سلامتي علي را داد و گفت به سپيده هم سلام برسان ."
از شنيدن خبر سلامتي او خوشحال شدم و وقتي براي تعويض لباس به اتاقم رفتم ، نگاهي به تقويمانداختم و با خود گفتم خوايا اين روزها كي تمام ميشود. هر روز به اميد اينكه يك روز ديگر هم بگذرد بيدار ميشدم و تا شب سعي ميكردم سر خود را يكجوري گرم كنم تا گذر كند زمان را احساس نكنم. هيچ وقت تا اين اندازه منتظر سپري شدن عمرم نبودم . كم كم بايد براي امتحانات معرفي حاضر ميشدم .ولي اشتياقي به درس خواندن نداشتم.
ميترا هر روز بيشتر از من فاصله ميگرفت و من نيز چاره اي جز تحمل نداشتم . ده روز با همه سختي اش گذشت . ده روزي كه فكر ميكردم به قدر ده سال طول كشيد ه است . خلي دوست داشتم به منزل خاله زنگ بزنم و درباره ي بازگشت علي بپرسم ولي حالاكه او جريان نامزدي مارا ميدانست رويم نشد اين كار را بكنم . چند بار هم خواستم به بهانه ديگري به منزل خاله جون زنگ بزنم ولي هربار كه گوشي را بر ميداشتم بدون اينكه شماره بگيرم آن را سر جايش ميگذاشتم. فكر ميكنم مادر متوجه حال من بود چون شب همان روزي كه خيلي بي قرار بودم ، در حاليكه دور هم نشته بوديم رو كرد به پدر و گفت :گ بهتر است به سيمين تلفن كنم و بپرسم از علي چه خبر دارد."
پدر سرش را به علامت موافقت تكان داد و گفت:"خوب است، چون خيلي وقت است كه دورهم جمع نشده ايم .دلم براي رضا و سيمين تنگ شده است ."
با خوشحالي زيادي كه سعي ميكردم آن را در چهره ام نشان ندهم مشغول بازي با انگشتانم شدم تا بر هيجانم مسلط شوم. تمام حواسم را متمركز تلفن كزدم تا همه چيز را بشنوم .خيلي زود تماس برقرار شد و مادر با خاله جان احوالپرسي كرد .احوالپرسي مادر به نظرم زياد طول كشيد ، دوست داشتم زودتر در باره ي علي بپرسد .ولي مثل اينكه خاله خود موضوع علي را مطرح كرده بود چون مادر فقط سرش را تكان ميداد و گاهي خيلي كوتاه ميگفت :"بله ، بله ، متوجه شدم...پس اينطور شده ...خوب ..."
از صحبتهاي مادر نميشد موضوع را فهميد .حسابي كلافه شده بودم و احساس دلشوره زيادي ميكردم .مادر يك ربع و شايد بيشتر با خاله صحبت كرد و در آخر هم گفت:"چشم، سلام ميرسانم." و بعد گوشي را گذاشت.
چشمم به دهان مادر بود تا حرفهاي خاله را بازگو كند .
مادر خيلي خونسرد رو به پدر كرد و گفت:"سيمين سلام رساند و مي گفت چرا اين طرف نمي آييد."
"بله چند وقتي است كه به آنها سر نزديم .خوب درباره ي علي چه ميگفت ؟"
خيلي سعي كردم تا از جا نپرم و پدر را به خاطر پرسش به موقع اش نبوسم.
مادر گفت:" هيچ خبري نداشت. سيمين مي گفت علي فقط همان روزهاي اول كه تلفن كرده و خبر سلامتي اش را داده ديگر زنگ نزده .سيمين هم نگران بود چون شماره تلفن محل اقامت علي را نداشت تا خودش تماس بگيرد ."
پدر و مادر بازهم صحبت كردند ولي من ديگر چيزي نميشنيدم و در اين فكر بودم كه او كجاست و چرا تا به حال تصميم تماس نگرفته .
خوشبختانه امتحانات معرفي شده بود و ديگر مجال فكر كردن نداشتم .هر روز امتحان داشتم و گذر روزها را نميفهميدم .
حدود بيست و پنج روز بود كه علي رفته بود .خاله سيمين يكبار تلفن كرد و گفت كه علي تلفن كرده و اطلاع داده كه كارش تا مدتي طول ميكشد و گفته نگران نباشيم. پس از امتحانات معرفي يك هفته تعطيل بوديم تا براي امتحانات خرداد خود را حاضر كنيم. ديگر دوري از او مثل اوايل رفتنش برايم سخت نبود ولي به هر حال انتظار چيزي نيست كه بتوان آن را نديده گرفت . فقط زماني كه منتظر هستيم ميفهميم كه انتظار چه قدر كشنده است . آن هفته هم با تمام تلخ كامي هايش گذشت .در نخستين روزهاي خرداد همراه با دلشوره امتحان نگران دير كردن علي هم بودم چون حدود چهل روزي بود كه او را نديده بودم. كم كم امتحانات را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشتم و هر وقت كه به خانه بر ميگشتم منتظر بودم تا مادر خبر بازگشت علي را بدهد .خيلي دلم ميخواست مثل دفعه پيش كه براي بدرقه اش به فرودگاه رفتيم ، اين بار براي استقبال از او برويم .هفته آهر امتحاناتم بود و من در حال حاضر كردن درسهايم بودم كه تلفن زنگ زد .وقتي مادرگوشي را برداشت با خوشحالي گفت :"به به ، به سلامتي كي ؟ چط.ر بدون خبر ؟"
از طرز صحبت مادر وجودم پر از هيجان شد و بدون ملاحظه به هال دويدم وپيش مادر ايستادم و چشم به دهان او دوختم .مادر با خوشحالي با خاله سيمين صحبت ميكرد ، وقتي پس از خداحافظي گوشي را گذاشت با خنده گفت :"عاقبت علي آقا تشريف آوردند ."
از هيجان لبم را به دندان گرفتم و گفتم:"جدي، پس جرا از پيش خبر نداده."
"نميدانم، شايد نميخواسته كسي را به زحمت بيندازد ، در ضمن ممكن است ملاحظه امتحانات تو را هم كرده باشد." سپس در حاليكه دستش را روي بازويم ميگذاشت گفت:"خيلي خوشحالي نه ؟"
با خونسردي مصنوعي گفتم :"البته برايم فرقي نميكند."
-
مادر با خنده گفت:"اي شيطون...خوشحالي از چشمانت يداست."
با حال خوبي به سراغ درسهايم رفتم. به كناب نگاه ميكردم ولي در عالم ديگري سير ميكردم .فكر ديدارش چنان مرا مشغول كرده بود كه سر از پا نميشناختم .
شب وقتي پدر از آمدن علي با خبر شد به مادر پيشنهاد كرد كه سري به منزل آنان بزنيم .عاشقانه به پدر نگاه كرده كه هميشه حرف دل مرا ميزد. مادر به ساعت نگاه كرد و گفت:گبراي رفتن وتقت مناسبي نيست ، چون سپيده فردا امتحان دارد و بايد زودتر بخوابد .فردا شب با سيمين قرار ميگذارم و ميگويم حميد و سودابه را هم دعوت كند..."
از اينكه بايد شب ديگري هم منتظر بمانم با دلخوري به تلويزيون خيره شدم.
روز بعد، پس از اينكه امحتنم را دادم با شوق زيادي به خانه بر گشتم. مادر براي خريد بيرون رفته بود .از فرصت استفاده كدم و به اتاقم رفتم تا لباسي كه مناسب شب باشد انتخاب كنم .پس از اينكه حسابي كمدم را به هم ريختم دست آخر بلوز و دامن شكلاتي رنگ را مناسب اين مهماني تشخيص دادم .آنقدر سرگرم ريخت و پاش بودم كه متوجه ورود مادر نشدم. وقتي مادر پساز در زدن وارد اتاقم شد از دين آن همه لباسي كه روي زمين پخش شده بود با تعجب گفت:"سپيده چكار ميكني؟گ
با ديدن مادر با خنده گفتم:"داشتم كمدم را تميز ميكردم.گ
مادر با تعجب گفت:"يعني اينقدر وقت داري ؟" و بعد هم بيرون رفت.
من نيز فوري كمدم را جمع و جور كردم و به حمام رفتم. آن روز تا عصر كارم شده بود يا با موايم ور بروم ويا لباس و مانتويم را اتو كنم. با اينكه سه تا از امتحاناتم نوز باقي مانده بود ولي احساس ميكردم ديگر نگران نيستم و تا موقعي كه راه ييفتيم صدبار خودم را بر انداز كردم تا زيباتر از هميشه باشم. موقع رفتن هم دو از چشم مادر مداد آايش او را برداشتم و با آن خطي توي چشمم كشيدم و با رژ صورتي او گونه هايم را رنگ كدم. آنقدر از ديدن علي هيجان زده بودم كه فكر ميكردم با ديدن او سكته ميكنم و آن وقت از خدا خواستم كه اينطور نشود. از طرفي از ديدن مهناز كه حدود يك ماهي ميشد كه از او خبر نداشتم خيلي خوشحال بودم. همينطور از ديدن مادر بزرگ و بقيه... .
وقتي به منزل آنان رسيديم پاترول دايي حميد و ماشين محسن و همينطور رنوي دايي سعيد را ديدم كه كنار در پارك شده بودند. وقتي در باز شد آنقدر صبر كردم تا پس از پدر و مادر داخل منزل شوم. وقتي هم وارد منزل شديم من آخر از همه داخل شدم همه حاضران براي استقبال از ما بلند شده بودند.
من هم هول هولكي با همه سلام و احوالپرسي كردم. با ديدن مادربزرگ به طرف او رفتم و او را در آغوش گرفتم .در اين موقع او را ديدم كه با پدر دست ميداد. آنقدر هيجان زده بودم كه باز مادر بزرگ را بغل كردم و او را تند تند بوسيدم .علي به طرف من آمد و در حاليكه دستش را به طرفم دراز ميكرد حالم را پرسيد .وقتي دستم را جلو بردم تا با او دست بدهم با برخورد دستم به دستش لرزيش در وجودم احساس كردم. ولي ا خيلي معمولي با من صحبت ميكرد به طوري كه يك لحظه شك كردم او همان علي باشد.با حيرت به او نگاه كردم. همان شيفتگي در چشمان زيبايش پيدا بود و من فكر ميكردم ملاحظه بون ديگران را ميكرد .تا وقتي كه منزا خاله بوديم علي پهلوي دايي سعيد و محسن و ديگان بود و من نتوانستم حتي يك كلام با او صحبت كنم. حتي فكر ميكنم موفق نشدم درست و حسابي نگاهش كنم. خبر هاي جديدي هم بود. عاقبت دايي سعيد رضايت داده بود تا ازدواج كند و اين خانم خوشبخت دوست مهناز و يا بهتر بگويم همسايه آنان بو. خاله پروين از محسنات و زيبايي او خيلي تعريف ميكرد . در حاليكه به صحبتشان گوش ميكردم به گوشه اي خيره شده بودم و د فكر فرو رفته بودم .خاله پروين در تعريف از زهرا گفت :" چشمان او مانند سپيده خودمان است." با بردن نام من همه به طرفم برگشتند و من كه با شنيدن نامم به خود آمده بودم با گيجي گفتم:" بله؟ با من بوديد ؟"
خاله حرفش را تكار كرد .با لبخند به دايي سعيد نگاه كردم و گفتم:" يعني ميپسندي ."
دايي با خنده گفت:" اگر اخلاقش هم مثل تو باشد صد در صد عاليه."
خاله پروين گفت:" اما اخلاقش مثل سپيده نيست. زهرا خيلي كم روست..."
دايي ابروهايش را بالا برد و به سودابه نگاه كرد . در چهره اش خواندم كه به چه فكر ميكند . يك سودابه ديگر ... .
به زندايي سودابه نگاه كردم .با لبخند كمرنگي به صحبت هاي جمع گوش ميكرد . نا گاه به ياد سياوش افتادم . به مهناز كه پهلوي من نشسته بود اشاره كردم و او سرش را جلو آورد .آهسته پرسيدم:"راستي از سياوش چ خبر ؟"
مهناز آهي كشيد و گفت:گ چند وقت پيش تلفن زده بود ، البته از خودش چيزي نگفته فقط خبر سلامتي اش را داده."
سرم ا تكان ادم و گفتم:"خيالم راحت شد."
به علي نگاه كردم. حسابي مشغول صحبت با دايي سعيد و محسن بود .به ياد روي افتادم كه قرار بود به سفر برود ، آن روز آن همه شوق داشت ولي حالا مثل غربه اي رفتار ميكرد . از اينكه در اين مدت آنفدر روزگار را به خودم سخت گرفته بودم متاسف شدم و در ذهنم به اد قطعه شعري افتادم كه جند روز پيش در دفتر عقايد يكي از دوستانم خوانده بودمك
اي درست نيست كه ميگويند دل به دل راه دارد
دل من غرقه به خون است دل او خبر ندارد .
پس لز شام خانمها با هم گرم صحبت شدند و آقايان هم مشغول بازي شطرنج و صحبت درباره ي مسائل گوناگون بودند كه من و مهناز و سارا به اتاق او رفتيم .سارا آهسته و خصوصي گفت كه براي دادن آزمايش به آزمايشگاه رفته و خود احمال ميداد كه باردار باشد .از شنيدن اين خبر من و مهناز از خوشحالي به رقص در آمديم .سارا با التماس از ما خواست تا موقعي كه موضوع قطعي نشده جاي درز پيدا نكند .سپس رو به مهناز كرد و گفت:" به سپيده گفتي چند وقت ديگر ...گ
مهناز با سر اشاره كرد و گفت:"هنوز نه ."
با كنجكاوي گفتم:"موضوع چيه ."
"البته هنوز معلوم نيست .ولي شايد اول تير ماهمراسم نامزدي من و رضا باشد."
با حيرت گفتم:"راست ميگويي ؟"
سر تكان داد .
"عاقبت رضا را قبول كردي ؟ ددوست محسن چه شد ؟ مگر او چند دفعه براي خواستگاري نيامده بود ؟"
"چرا ولي شرايط ما به هم جور در نمي آمد . در ضمن حدود دوازده سال هم تفاوت سني داشتيم."
با خنده شيطنت آميزي گفتم:گبهانه نياور ، چرا نميگويي كه از رضا بيشتر خوشت آمده بود."
مهناز خنديد و گوشم را گرفت .سپس من و سارا از تصور عروسي مهناز و دايي سعيد كلي ذوق كرديم. در اين حين سارا گفت :"راستي قرار شده مادر با دايي حميد صحبت كند و از او اجازه بگيرد تا براي خواستگاري از تو اقدام كند. حالا كه علي برگشته پس سه عروسي در پيش داريم."
در حال خنده و صحبت بوديم كه خاله مارا به اتاق پذيرايي صدا كرد .وقتي آنجا رفتيم كلي بسته كاد.يي روي ميز بود كه خاله گفت:"سوغاتي هاييست كه علي آورده ." سپس خود او يكي يكي آنها را به دست صاحبانش داد. وقتي كادويم را رگفتم تشكر كردم و او با لبخند پاسخ داد :"قابل شما را ندارد."
با ديدن لبخندش با خود گفتم حالا شد همان علي خودم. كادو را باز كردم . از ديدن بلوز زيبايي كه به رنگ ليمويي و بسيار زيبا بود خيلي خوشحالشدم. بلوز به قدري لطيف بود كه براي پوشيدن آن وسوسه شدم .براي مهناز و سارا هم لوزي شبيه بلوز من آورده بود با اين تفاوت كه رنگ بلوز سارا صورتي و رنگ بلوز مهناز بنفش بود .سليفه فوق العاده اي داشت چون صورتي رنگي بود كه فوق العاده به سارا مي آمد و بنفش هم به پوست سبزه مهناز برازنده بود و او را خيلي ملوس ميكرد . شايد هم به نظر علي ليمويي به پوست من مي آمد كه آن را برايم انتخاب كرده بود .براي خانم ها روسري هاي حرير بسيار زيبايي به همراه يك عطر آورده بود و براي آقايان هم ادوكلن آورده بود .هركس سوغاتش را ميگرفت با خوشحالي آن را ميپسنديد .علي حتي براي ميلاد هم هديه آورده بد .باز ما سه نفر به اتاق سارا رفتيم تا بلوزهايمان را امتحان كنيم .وقتي بلوز را پوشيدم از ديدن آن ذوق زده شده بودم .رنگ ليمويي خيلي به پوستم مي آمد و از حسن تشخيص علي خيلي خوشم آمد .
-
بلوز یقه باز و آستین کوتاهی داشت. یقه باز آن سپیدی گردنم را به نمایش گذاشته بود و برق زنجیر هدیه علی آن را زیباتر نشان میداد و کوتاهی آستین آن تا بالای بازوانم بود.
سارا با جیغ کوتاهی گفت:وای صبر کن علی رو بگویم بیایید و تو را ببیند.
ابروهایم رو بالا بردم و گفت:فقط همین کارت مونده
-مگر یک نظر حلال نیست.تازه او حق دارد بداند همسرش چه تیپی دارد.
در حالی که بلوز رو در میآوردم گفتم:ببخشید باید بدانی که فقط هنداوانه رو به شرط چاقو میخرند. و بعد خندیدم و به سارا گفتم:تا لباست را بپوشی به محسن میگویم بیایید تو را ببیند.
وقتی سارا لباسش را پوشید فوق العاده زیبا شده بود. بلوز به مهناز هم می آمد و او را خیلی نازتر از پیش نمایش میداد. با آهی گفتم :جای رضا خالی است که تو را ببیند و ضعف کند.
او با لبخندی ضربه ای به پشتم زد و پس از اینکه لباسش رو عوض کرد به اتاق پذیرای رفتیم.مادر گفت:پس چرا لباسهایتان رو نپوشیدید؟با خنده گفتم:پوشیدیم خیلی قشنگ بود. مارد گفت:خوب می آمدید تا ما هم آن را ببیننیم. رویم نشد بگویم لباسش یقه باز و چسبان است. سارا لباس رو پوشیده اگر دوست دارید بروید و آن را ببینیدو
محسن اول از همه بلند شد و تا به اتاق سارا برود. وقتی از جلوی ما رد میشد به شوخی گفتم:آقا محسن مواظب باشید چشمانتان ضعیف نشود.
با حیرت به من نگاه مرد وقتی دید موذیانه لبخند میزنم فهمید با او شوخی کرده ام. با لبخند سرش رو تکان داد و گفت:باشه بعد تلافی میکنم.
و بیرون رفت. پس از چند دقیقه که کمی هم به طول انجامید وقتی محسن برگشت مادر و خاله پروین بلند شدند تا بروند و لباس سارا رو ببیند.
با خنده گفتم:نوبت را رعایت کنید موزه تا چند دقیقه دیگر تعطیل میشود.
وقتی سارا به اتاق پذیرایی امد با ذوق و شوق به طرف علی رفت و او را بوسید و از او تشکر کرد و سپس به ما گفت:شما هم میتوانید از علی تشکر کنید.
از شوخی او خندیدم. سارا ما رو وادار کرد باز هم از او تشکر منیم. من و مهناز هم مانند زنان ژاپنی دست به سینه تند تند خم و راست میشیدم و تشکر میکردیم. سارا و بقیه از مار من و مهناز از خنده ریسه رفته بودند.
ساعت حدود دوازده شب بود که بلند شدیم تا به منزل مراجعت کنیم.
محسن گفت:راستی تا فراموش نکردم عمه جان برای تابستان همه را به ویلایشان در نوشهر دعوت کرده و پدر هم تایید کرده که افتخار رفتن به آنجا را به ما بدهید.
همگی از پیشنهاد او استقبال کردند و قرار شد در یک فرصت مناسب همه با هم به آنجا برویم.
وقتی به خانه رسیدم هدیه او را از کیفم در اوردم و آن را در کمد لباسهایم گذاشتم ولی از اینکه فرصت نکرده بودم حتی چند کلمه با او صحبت کنم خیلی حالم گرفته بود و پیش خودم گفتم خیلی اخلاقش عوض شده حتی موقع برگشتن توجه زیادی به من نکرد. از تصور اینکه شادی با دیدن دخترهای رنگ و وارنگ آلمانی حواسش پرت شده دندانهایم را از خشم به هم فشردم. پس از چند لحظه از فکرهای حسودانه خود لبخند زدم و به یاد حرف مهناز افتادم که پیش از سفر سیاوش گفت میترسم برود کانادا و مرا فراموش کند. آن موقع من او را دلداری دادم و حالا خودم درست همین فکر را کردم. با این تفاوت که اینجا کسی نبود تا مرا دلداری دهد. وقتی برای خوابیدن آماده میشدم با خودم گفتم لابد این چند وقت دوری باعث شده تا با من کمی رودرباستی پیدا کند. زمان همه چیز را درست میکند و با یان فکر به رختخواب رفتم و خیلی زود خوابم برد.
عاقبت چند امتحان آخر هم سپری شد . در این مدت منتظر بودم علی به منزلمان زنگ تلفن بزند. با اینکه مادر برای روز جمعه همه را دعوت کرده بود ولی او برای مهمانی نیامد. به یاد روزی افتادم که سیاوش به خواستگاری من آمده بود ولی او کار را بهانه قرار داد و به منزل ما نیامد. خیلی ناراحت بودم و در فکر بودم که حالا بهانه اش چیست؟ از حرص حوصله انجام کاری را نداشتم رد یک فرصت مناسب به سارا گفتم:پس چرا علی نیامد؟ سارا با نارحتی گفت:»برای کاری به شمال رفته است. و به بهانه حرف زدن با مهناز دنباله حرف را نگرفت.
غروب جمعه که همه رفتند. مارد مشغول جمع و جور کردن شد و من نیز پس از اینکه کارم تمام شد روزنامه ای رو برداشتم و روی مبل راحتی نشستم و وانمود کردم مکشغول خواندن روزنامه هستم ولی در حقیقت میخواستم فرصتی برای فکر کردم داشته باشم. از کار علی سر در نمی آوردم چون میتوانست کارش را به روز دیگری بیندازد و به مهمانی بیایید. پیش خود گفتم فکر کرده من برای تلفن کردن پیش قدم میشوم. اگر اینطور است کور خوانده ، آنقدر تلفن نمیکنم که به التماس بیفتد و دندانهایم رو با خشم به هم فشردم.
-
روزهای بلند و خسته کننده تابستان شروع شد . آخر خرداد برای گرفتن کارنامه ام به همراه مارد به مدرسه مراجعه کردم. خانم کریمی و میترا را رد مدرسه دیدم. مادر با دیدن خانم کریمی به طرف او رفت . خانم کریمی هم با دیدن مارد با احوالپرسی گرمی مشغو.ل صحبت با او شد. سپس مرا بوسید. من و میترا با بوسیدن یکدیگر کدورت گذشته را فراموش کردیم. هنوز برای گرفتن کارنامه خیلی زود بود. رد حالی که هر دو یمان مادرهایمان را به حال خود گذاشیتم در حیاط مدرسه مشغول قدم زدن شدیم.میترا از رفتار خود پوزش خواست و من نیز به او گفتم که از او هیچی ناراحتی ندارم . میترا دلیل ناراحتیش رو به خاطر گوشه گیر شدن و عصبی شدن امیر به خاطر شنیدن خبر نامزدی من اعلام کرد. من سوگند خوردم که برنامه نامزدی ام آنقدر پیش بینی نشده بود که خودم هم تا چند لحظه پیش از آن خبر نداشتم. میتنرا هم تنوضیح داد که پس از کلی بحث و اصرار عاقبت امیر را راضی به ازدواج با دختر یکی از همسایه های خاله اش کرده اند و من برای امیر آرزوی خوشبختی کردم.
آنقدر گرم صحبت بویدم که گذشت زمان رو متوجه نشدیم.میترا زا من پرسید:خوب حالا کی عروسی میکنی؟
خندیدم و رویم نشد تا بگویم من هنوز به طور رسمی نامزد نکرده ام فقط گفتم:معلوم نیست. انشالله اگر خبری شد تو را هم دعوت میکنم.
با صدای مارد برگشتم و او اشاره کرد که دفتر باز شده. با عجله به طرف ساختمان دویدیم. وقتی کارنامه ام رو گرفتم از خوشحالی گریه ام گرفت. با توجه به روحیه بدی که رد طول امتحانات داشتم توانسته بودم با موفقیت آنها رو پشت سر بگذارم. میترا نیز قبول شده بود. من و او همدیگر را در آغوش گرفتیم و کلی خوشحالی کریدم. وقتی برای آخرین بار به حیاط مدرسه رفتیم ناگهان از خوشحالی خود پشیمان شدم. بغضی گلویم را گرفت. به میترا گفتم:چهار سال از بهترین سالهای زندگیم رو در اینجا گذراندم. چقدر زود گذشتم.
او هم مانند من به حیاط خیره شد و هر دو با هم به سکوی جلوی صف و جایگاه قرار همیشگی امان نگاه کردیم.سپس با صدای خانم کریمی که میترا رو برای رفتن صدا میزد با تاسف به طرف رد حیاط مدرسه رفتیمو چارد برزنتی جلوی در را لمس کردیم. زیر لب گفتم:خداحافظ مدرسه عزیز من ...
و برای آخرین بار مسیری را که چهار سال به جز این اواخر با هم طی میکردیم رو به همراه مادر و خانم کریمی طی کریدم. زماین که از هم جدا شدیم به همدیگر قول دادیم همیشه با هم دوست باشم و زود به زود همدیگر را ببینیم. من و مادر سر راه منزل به یک شیرینی فروشی رفتیم . جعبه ای شیرینی به مناسبت قبولی ام خریدم و به خانه بردیم. و شب به همراه پدر سه نفری قبولی ام را جشن گرفتیم. از طرف پدر و مادر یک دستبند به عنوان هدیه قبولی گرفتم. حالا دیگر دیپلمه به حساب می آمدم. به سفارش پدر قرار شد برای آینده خود به طور جدی فکر کنم و تصمیم بگیرم. البته میخواستم به ذهنم کمی استراحت بهم و برنامه خاصی در نظرم نبود. همان شب مارد خبر قبولی ام رابه خاله سیمین و مادربزرگ و دایی حمید رساند
چند روز بعد برای خرید و سر زدن به یکی از دوستانم از منزل خارج شدم . وقتی برگشتم با کلید خودم در خانه رو باز کردم. پشت رد منزل متوجه شیک جفت کفش نااشنا شدم.با تک زنگی وارد هال شدم و از دیدن خاله سیمین ذوق زده به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. خاله زییاد سر حال نبودو پلکهایش قرمز بود. با ناراحتی گفتم:خاله جون خدا بد نده مریض هستید؟
با صدای آرام و مهربانش گفت:نه عزیزم کمی کسالت دارم
از پاسخ های کوتاهش فهمیدم حوصله حرف زدن ندارد و برای اینکه مزاحمش نباشم به اتاق خودم رفتم و او را با مادر تنها گذاشتم.وقتی خواستم برای خوردن یک لیوان آب به آشپزخانه بروم با باز شدن رد اتاقم صحبت های خاله قطع شد.راستش خیلی ناراحت شدم. فکر نمیکردم که برای خاله اینقدر غریبه باشم که بخواهد صحبتهایش رو از من پنهان کند.وقتی یک لیوان آب برداشتم به اتاقم رفتم و دیگر بیرون نیامدم. تا موقعی که خاله مرا صدا کرد تا برای رفتن از من خداحافظی کند. با رفتن او به مادر نگاه کردم و منتظر شدم تا در مورد خاله برایم توضیح دهد اما وقتی مامان بی توجه به من به آشپزخانه رفت فهمیدم که انتطظارم بی فایده است و از مادرم چیزی نخواهم شنید.سعس کردم این موضوع را فراموش کنم و خودم رو اینطور قانع کردم که شاید خاله با آقای رفیعی مشکل پیدا کرده. با اینکه میدانستم این فرضیه محال است چون خاله و آقای رفیعی هر دو آدمهای منطقی و صبوری بودند و در جئانی با هم مشکل نداشتند چه برسد به حالا که داماد و به اصطلاح عروس دارند. باز فکر کردم شاید محسن و سارا حرفشان شده است که این به واقعیت بیشتر نزدیک بود هر چند بل اخلاقی که محسن داشت این موضوع نیز بعید به نظر میرسید. آنقدر فکر کردم که آخر از فلسفه بافی حرصم گرفت و به خودم نهیب زدم که به تو چه ربطی دارد فضول و به دنبال کار خودم رفتم. ولی دست و دلم به کار نمیرفت و هر کار می کردم که خودم راقانع کنم نشد. با تردید پیش مارد رفتم و گفتم:مادر چرا خاله ناراحت بود؟
مادر آهی کشید و مشغول درست کردن غذا شد. با زپرسیدم:نمیخواهید به من جواب بدهید؟
سرش رو تکان داد و گفت:چیز مهمی نیست بعداً برایت میگویم.
حال مادر جوری نبود که بخواهم اصرار کنم. با نارحتی بیرون رفتم و تلوزیون رو روشن کردم و به تماشا کردن آن مشغول شدم . شب ناراحتی مامان به بابا هم منتقل شد .چون هیچ کدام حوصله نداشتند و من حیران از این وضعیت سکوت کردم تا خود مارد موضوغ رو برایم روشن کند.
-
حدود سه هفته بود که علی از مسافرت برگشته بود و جای تعجب داشن که نه سری به من میزد و نه تلفن میکرد. کم کم به این فکر افتادم شاید اتفاقی افتاده باشد. هیچ خبری از او نداشتم . مارد هم سکوت کرده بود و کلمه ای حرف نمیزدو خیلی دوست داشتم مهناز را ببینم چون میدانستم او از همه چیز خبر دارد. از مارد شنیده بودم که مهناز و رضا بریا آزمایشهای پیش از ازدواج رفته اند و منتظر پاسخ آن هستند. نمیدانستم تا حالا پاسخ گرفته اند یا نه؟ ولی اگر خبری شده بود مارد اطلاع داشت.
به تازگی شروع کرده بودم به تمرین خط.دو روز پس از ـن ماجرای آمدن خاله پس از شام در اتاقم مشغول تمرین خط بودم که مارد صدایم کرد . در جوهر را بستم و به طرف آپزخانه رفتم. پدر و مارد روی صندلی پشت میز آشپرخانه نشستهب ودند. وقتی وارد شدم لبخندی پدر زدم و رو به مادر کردم و گفتم:بفرمایید بنده د رخدمتم سرکار خانم شیرین فروغی
با لبخند کم رنگی گفت:سپیده بنشین خبرهایی برایت دارم
صندلی کنار دست پدر را بیرون کشیدم و روی آن نشستم.
-اول از همه جمعه همین هفته بریا دایی سعید میرویم خواستگاری.
با خوشحالی گفتم:یعنی دیگر قطعی شد؟
-بله و همان شب مراسم نامزدی اشان رو برگزار میکنیم.
چشمانم از خوشحالی برق زد و گفتم:خیلی خوب میشود.
مارد ادامه داد:و یک خبر دیگر....
با اشتیاق نگاهش کردم و او گفت:مهناز هم چند وقت دیگر به خانه بخت میرود.
جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:وای چه خوب دو تا عروسی. و از خوشحالی دستهایم رو به هم زدم.
مادر در حالی که با تردید به پدر نگاه میکرد گفت:و اما یک خبر دیگر هم دارم
به پدر نگاه کردم و او با تکان دادن سر مارد رو تشویق به گفتن کرد. دستهایم رو به هم جفت کردم و گفتم:خوب.
مادر شمرده و آهسته گفت:در ضمن علی هم....
و بعد به من خیره شد . به نشانه نفهمیدن گردن کج کردم و پرسیدم:علی هم چی؟
مارد با صدایی من به خود آمد و گفت:سپیده علی هم نامزد کردهو
خنده ام گرفته بود.پیش خودم گفتم مادر عجب وقتی را برای شوخی کردن گیر آورده . آن هم جلو یپدر. با حالت شوخی به مادر نگاه کردم و گفتم:خوب به سلامتی نامزد علی چه کسی هست؟
مادر به پدر نگاهی کرد و آهسته گفت:راحله مرادی .همان خانم منشی ای که شب عروسی سارا آمده بود.
لحظه ای که کلمه منشی از دهان مادر بیرون آمد متوجه شدم که شوخی نمیکند و صحنه ای که علی برای رساندن منشی اش مادر و پدرش را رها کرده بود و به یاد اوردم. بی اختیار از جا بلند شدم و دوباره نشستم. حالا دیگر طفره رفتم سارا و حرف نزدن درباره علی و همچنین کم محلی او و حتی ناراحتی خاله سیمین زمانی که به منزل ما آمده بود همه برایم روشن شد. همچنین دلیل نیامدن علی به مهمانی منزل ما برام معلوم شد. پس این موضوع در بین بود ولی آخه چرت؟ خیلی ملاحشه کردم تا جلوی پدر نگویم ولی علی که نامزد داشت؟ پس من که بودم؟ پس این گردنبند چیست؟حرف مادر آرام آرام مانند دارویی که وارد بدنم شود اثر کرد و تازه متوجه حرف مارد شدم... علی نامزد کرده... راحله ... دوست داشتم بلند شوم و به اتاقم بروم ولی فکر میکردم وزنه سنگینی به پاهایم آویزان کرده اند.دوست نداشتم پدر و مادر را نارحت کنم. ولی حالا دیگر نمستوانستم نقش بازی کنم. گره یبغضی که گلویم را میفشرد آرام آرام باز شد و بی اختیار اشک از چشمانم فرو ریخت. سرم را زیر انداختم تا پدر اشکهایم را نبیند. اما پدر که طاقت دیدن اشکهایم رو نداشت با نارختی بلند شد و در حالی که با عصبانیت دندانهای رو به هم میفشرد با عصبانیتی که هیچ گاه در طول مدت زندگی ام از او ندیده بودم با پرخاش به ماد رگفت:حقش بود گردنش را میشکستم. من امحق رو بگو که اختیار زندگی ام را به دست چند جوان داده ام.
سپس با عصبانیت آشپزخانه رو ترک کرد
از اینکه باعث شده بودم پدر به خاطر من بر سر مارد فریاد بکشد از خودم متنفر شدم. مارد سرش رو زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت. دلم برایش سوخت زیار او هیچ تقصیری نداشن. بلند شدم و روی موهای زیبایش بوسه ای زدم و با تمام وجود سعی کردم گریه ام رو کنترل کنم. مارد سر بلند کرد . با ایبنکه فوق العاده ناراحت بودسعی کرد تا گریه نکند و فشاری که به خود می آورد باعث شده بود رنگش مثل گچ سفید شود. از دیدن حال او نگران سلامتی اش شدم.
با التماس گفتم:مامان تو رو به خدا. خواهش میکنم خودت رو ناراحت نکن.غلط کردم. من اصلاً علی را دوست نداشتم. فقط... مامان تو رو خدا ...
با صدای من پدر که رد هال نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود سرش رو بلند کرد و با دیدن وضعیت مادر به سرعت به آشپزخانه برگشت و در حالی که صندلی رت کنار میکشید جلوی پای او نشست . دستان مادر را گرفت و با لحن مهربانی گفت:شیرین عزیزم مرا ببخش. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم.
من با عجله لیوان آبی از شیر گرفتم ریختم و رد یخچال به دنبال قرص قلب مارد گشتم. وقتی آن را جلوی مارد گرفتم دستم رو رد کرد و با بغض گفت:حالم خوب است. سپیده عروسک من مقصر بودم مرا ببخش.
دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:مامان باور کن جز تو پدر کسی را دوست ندارم فقط و فقط تو و پدر.
مادر بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد. پدر با صدای آرامی او را دلداری میداد من نیز صورت او را میبوسیدم و سوگند میخوردم که از شنیدن این موضوع ناراحت نیستم البته سوگندی به دروغ.
وقتی مارد آرام شد از ترس ناراحتی مادر تا شب که به رختخواب نرفته بودم نشان دادم خیلی راحت مسئله را قبول کردم و مثل همیشه عادی رفتار کردم. ولی همین که پایم به رختخواب رسید پتو را روی سرم کشیدم و بالش را جلوی دهانم گرفتم و زا ته قلب گریستم.تا موقعی که احساس کردم کمی سبک شده ام بلند شدم. آهسته بلند شدم و به طرف کتابخانه ام رفتم و نامه علی را از میان کتاب حافظ بیرون کشیدم و زیر نور شب خواب بار دیگر آن را خواندم. سر در نمی آوردم اگر قرار بود مرا بازیچه قرار بدهد پس این نامه پر شور و اشتیاق چه میگفت؟ در لا به لای حروف نامه اش اثری از دروغ و ریا نبود.
دلم آرام نداشت ، در فکر به دنبال پاسخ میگشتم تنا کار او را توجیه کنم. عاقبت به ای نتیجه رسیدم کار او بدون دلیل نبوده و لابد دلیل خاصی وجود داشته که او این کار رو کرده است. تا نزدیکی صبح بیدار بودم تا در فکرم دلیلی برای کارش پیدا کنم ولی عقلم به جایی قد نمیداد. وقتی سپیده صبح را دیدم کم کم چشمانم سنگین شد.
ساعت نه صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم. وقتی برای شستن صورتم به دستشویی رفتم، در آینه خودن را نشناختم. چشمانم به شدت پف کرده و رگه های قرمزی در آن دیده میشدو به طوری که نمیتوانستم چشمانم رو باز کنم. زا ترس اینکه مادر با چهره ی باد کرده من روبرو نشود به دو رفتم و مقداری یخ از یخچال برداشتم و به سرعت به رختخواب برگشتم و چشمانم را کمپرس کردم. حدود یک ربعی مشغول بودم و به طوری که تمام موهای سر و بالشم خیس شده بود.بلند شدم و خودم رو دوباره در آینه نگاه کردم. وضعیت چشمانم بهتر شده بود. با خود عهد کردم که دیگر جلوی مادر گریه نکنم. چند بار به خود تلقین کردم که ناراحت نیستم و بعد مثل همیشه در حالی که وانمود به خمیازه کشیدن میکردم بیرون رفتم. پدر و مادر تازه از خواب برخاسته بودند و مارد در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. با خنده سلام بلندی کردم و برای شستن صورتم به دستشویی رفتم. چند مشت آب سرد به صورتم زدم و بدوت اینکه صورتم را خشک کنم بیرون آمدم و با سر وصدا وارد آشپزخانهش دم و به مارد گفتم:مامان حسابی گرسنه ام شده اول برای من چای بریز.
مادر نگاه مشکوکی به من انداخت وخوشبختانه پف چشمانم رو به خواب زیاد مربوط کرد چون گفت:مثل اینکه زیاد خوابیدی؟
بله آنقدر خسته بودم که تا سرم رفت روی بالش نفهمیدم کی صبح شد.
تا شب سعی کردم نقشم را به خوبی بازی کنم. باز همان شیطنت ها و کارهای بچه گانه را انجام میدادم.ولی فقط خدا میدانست در قلبم چه میگذشت. لبم میخندید ولی دلم میگریست و لحظه به لحظه شب را آرزو میکردم تا رد بستر خود بر غم دلم بنالم.