نام کتاب : بوسه تقدیر
نویسنده : فریده شجاعی
Printable View
نام کتاب : بوسه تقدیر
نویسنده : فریده شجاعی
با صداي مهماندار هواپيما از عالمي كه در آن غرق بودم بيرون آمدم . مهماندار اعلام كرد كه هواپيما هم اينك در فرودگاه بين المللي مهرآباد به زمين نشسته است . من كه تشنه ديدن خاك وطنم بودم چشمانم را گشودم و بوي شهر را با تمام وجود استنشاق كردم.از پنجره هواپيما به بيرون نگاه كردم . حز سياهي و چراغ هاي باند فرودگاه چيزي نديدم . آسمان تيره و سياه بود و هيچ ستاره اي در سياهي ظلماني آن كورسو نميزد . احساس ميكردم قلب من نيز به همان سياهي آسمان بي ستاره شهرم است.
صبر كردم تا مسافراني كه هركدام مشتاقي براي ديدار داشتند زودتر از من پياده شوند سپس در حالي كه كيف كوچك دستي ام را بر مي داشتم با سستي از جا بلند شدم و به عنوان آخرين مسافر از در هواپيما بيرون آمدم . لحظه اي در پلكان هواپيما ايستادم و ريه هايم را از هوايي كه سالها به آن عادت كرده و با آن بزرگ شده بودم پر كردم و با كشيدن نفس عميقي پلكان را يكي يكي تا به آخر طي كردم و پا روي آسفالت خاكستري شهرم گذاشتم.
با اينكه فقط دو سال و نه ماه بود كه از ايران دور بودم اما حس مي كردم سالها از ديدن آن محروم بودم.
به هيچ يك از افراد خانواده ام ساعت ورودم را اطلاع نداده بودم و فقط گفته بودم ممكن است بيايم.اين را ميدانستم هم اكنون هيچ كس در محوطه منتظرم نيست و مي بايست مسافت فرودگاه تا منزل را به تنهايي طي كنم.
از قسمت بار چمدان كوچك سفري ام را كه داخل آن فقط چند دست لباس بود تحويل گرفتم و تازه به ياد آوردم كه هيچ سوغاتي براي خانواده ام نخريده ام.نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم كه مثلا چه سوغاتي بايد براي آنان مياوردم. كوله بارو پر از درد غربت است آيا همين كافي نيست؟ اما به هر حال توقع خانواده ام را مي دانستم و با اينكه شوقي براي ديدن كسي نداشتم اما دلم نمي خواست كه فكر كنند كه به يادشان نبودم و براي خريده هديه خست به خرج داده ام . با وجودي كه چمدانم سنگين نبود اما براي حمل آن دچار زحمت شده بودم و حس مي كردم قدرتي براي بلند كردن آن ندارم.
وقتي از سالن ترانزيت فرودگاه بيرون آمدم نگاهي به اطاف انداختم با وجودي كه مي دانستم استقبال كننده اي ندارم اما ناخوداگاه به اطراف نگاه مي كردم.
شايد انتظار داشتم چهره يا لبخند آشنايي را ببينم . مسافراني را ميديدم كه در ميان آغوش باز مستقبلانشان گم مي شوند . صداي خنده و خوش آمد گويي از هر طرفم شنيده مي شد . كلماتي مانند « خوش آمدي» « دلم برايت يك ذره شده بود»«قربون قدمت»«فدات بشم»... چنان به دلم مي نشست كه نا خود اگاه لبخندي لبانم را گشود. نميدانم به چه چيز لبخند مي زدم شايد به شيريني اين كلمات قشنگ و محبت آميز و يا شايد از اينكه پس از مدتها صداي آشناي وطنم را مي شنيدم.هنوز پا از در سالن بيرون نگذاشته بودم كه باز هم به ياد خانواده ام و تهيه نكردن سوغات براي آنان افتادم. پس از مكثي كوتاه به طرف فروشگاهي واقع در گوشه اي از سالن به راه افتادم و در همان حال به ايجاد كنندگان چنين فروشگاهي رحمت فرستادم كه كار امثال مرا كه فراموش كرده بودند به فروشگاه هاي خارج از كشور سري بزنند راحت كرده بودند.
حوصله خريد و سليقه به خرج دادن را نداشتم اما تنها چيري كه به ياد داشتم فراموش نكردن خريد كادويي براي پسر عموي پزشكم نيما بود گويي فراموش نكردن كاده براي نيما از همان نوجواني در ذهن من مانده بود.هر وقت كه مي خواستم كادويي بخرم به ياد او مي افتادم . از بين تمام سوغاتها تنها چيزي كه خودم آن را انتخاب كردم كادوي نيما بود و آن فندكي سربي رنگ به شكل تفنگ بود كه از لوله آن آتش بيرون مي زد و بعد از خاموش شدن آهنگي به شكل مارش حمله مي زد. با وجودي كه مي دانستم نيما هيچ گاه سيگار نمي كشد اما نمي دانم چرا براي او فندك انتخاب كردم شايد دانستن اينكه او به لوازم لوكس و فانتزي علاقه زيادي دارد و همچنين زيبايي فندك مرا ترغيب به خريد آن نمود .
خريد باقي هديه ها را به عهده فروشنده گذاشتم و از او خواستم لوازم لوكس و زيبايي به سليقه خودش انتخاب كند فقط نام تك تك اعضاي خانواده خودم و عمويم را به اضافه سن و سالشان به فروشنده دادم و روي صندلي داخل مغازه نشستم تا او با نوشتم نام هر كس روي هديه اش آنها را آماده كند . در همان حال فكر مي كردم كه مبادا نام كسي را جا انداخته باشم.در آن بين به ياد عمويم افتادم كه هم اينك در بيمارستان بستري بود و دليل آمدن من به ايران ديدن او در لحظه هاي آخر زندگي اش بود.نمي دانستم بايستي براي او هم چيزي بخرمكه حكم يادگار داشته باشد يا نه. ناخوداگاه از اينكه او در حال گذراندن لحظه هاي پاياني عمرش مي باشد و من در فكر كادويي براي او هستم لبخندي تلخ بر لبانم نشست. زير لب زمزمه كردم بهترين كادو براي او حضورم در ايران است . بله بدون شك براي ديدن او و به خواست خود او بي ايران آمده بودم اما در حقيقت آمده بودم تا ديگر بر نگردم . با به ياد آوردن عمو احساس سنگيني در قلبم بود او در آستانه مرگ بود اما من هنوز نتوانسته بودم او را ببخشم.
حدود سه سال بو كه او را نديده بودم اما چهره اش به وضوح پيش چشمانم بود . شايد چهره او بيش از چهره شكسته پدرم به حاطرم مانده بود . حتي طنين كلام او و همچنين لحن قاطع و بي گذشتش پس از گذشت سي و سه ماه هنوز در گوشم زنگ مي زد و من مطمئنم دليل آن حرفهايي بود كه در دل خطاب به او مي گفتم به او كه باعث شده بود تا در اوج جواني اين چنين غمگين و از دنيا دلگير باشم .
صداي فروشنده مرا از دنيايي كه گاهي در آن غرق مي شدم بيرون آورد.
" خانم كادو ها آماده است."
از اينكه فروشنده به اين سرعت كار را انجام داده بود با تعجب به او نگاه كردم اما با ديدن ساعتي كه بالاي سر او بود متوجه شدم سه ربع ساعت گذشته و من غرق در تفكر بودم.
از فروشنده تشكر كردم . بسته ها را به اضافه تعدادي كادو براي كساني كه در حال حاضر فراموششان كرده بودم در بسته اي پيچيده و شاگردش را صدا كرد تا آن ها را تا خودروييكه قرار بود مرا به منزل برساند بياورد.
پس از حساب كردن پول كادوها به همراه شاگرد مغازه از محوطه خارج شدم . نمي دانستم براي گرفتن خودرو بايد به كدام سمت بروم كه شاگرد مغازه مشكلم را آسان كرد و از تاكسي سرويس فرودگاه برايم خودرويي كرايه كرد انعامي به عنوان تشكر به او دادم و سوار شدم.نشاني منزل پدرم را به راننده دادم. خودرو حركت كرد و من نيز سرم را به صندلي عقب تكيه دادم و چشمانم را بستم.
ساعت از سه صبح گذشته بود كه تاكسي جلوي در منزل ايستاد.راننده كمك كرد و چمدان كوچك و بسته كادو ها را از خودرو خارج كرد من نيز مانند خوابگردي با ناباوري پياده شدم . چند لحظه به در منزل خيابان آشنايمان نگاه كردم و سپس با دستي لرزان زنگ در را فشردم.
پس از لحظه اي مكث بار ديگر انگشتم را پرتوان تر به زنگ در فشردم و انعكاس صداي آن را با تمام وجود در قلبم حس كردم طولي نكشيد كه صداي دو رگه و خواب آلود پوريا را شنيدم كه گفت:" كيه؟"
و من با صدايي آرام كه هيجان درونم را در پس احساس غريبي پنهان كرده بود گفتم:" منم نگين پوري جان در را باز كن."
بر عكس صداي بي روح من پوريا با صدايي گرم و پر احساس اما دو رگه فرياد زد :" نگين ؟! خودتي؟!" و بعد صداي باز شدن در به گوشم رسيد.
صداي قيژ قيژ در تداعي كننده روز هاي خوشي بود كه در اين خانه داشتم. حساب راننده را پرداختم و منتظر پوريا شدم تا براي كمكم بيايد.
صداي در راهروي منزل كه با سر و صدا باز شد و متعاقب آن صداي بلند پوريا كه مرا به نام مي خواند شنيده مي شد . با وجود روشن بودن لامپ سر در منزل فضاي حياط تاريك به نظر مي رسيد اما من در همان تاريكي اندام كشيده و بلند برادرم را ديدم كه فاصله بين راهرو تا حياط را با دو طي مي كرد. از همين فاصله تشخيص دادم سه سالي كه او را نديده بودم خيلي كشيده تر و بلند تر شده بود و من حس غريبي نسبت به او احساس كردم.
وقتي پوريا جلوي در رسيد تاكسي حركت كرده بود و من در زير نور لامپ سر در حياط چهره جوان و اندام بلند برادرم را مي ديدم كه در عرض همين مدت براي خود مردي شده بود. پوريا نگاهي به تاكسي فرودگاه انداخت و بعد به اطراف نگاه كرد و سپس در حالي كه آغوشش را برايم مي گشود با حالتي ناباورانه گفت:" نگين عزيزم خوش آمدي . چرا بي خبر؟ چرا تنها؟"
لبخندي به او زدم و با وجودي كه مي دانستم او برادرم مي باشد احساس كردم براي رفتن به آغوشش خجالت مي كشم.
با و جودي كه ميدانستم او برادرم مي باشد احساس مي كردم براي رفتن به آغوشش خجالت مي كشم .اما در يك لحظه ترديد را كنار گذاشتم و خود را در آغوشش انداختم. متوجه شدم احساس خته و مهار كرده ام كم كم بيدار مي شوند.با به مشام كشيدن بوي تن برادرم اشك در چشمانم حلقه زد . در همان لحظه احساس كردم در اين مدت كم دلم خيلي برايش تنگ شده.پوريا در حالي كه دستش را محكم دور شانه ام حلقه زده بود با يك دست خم شد و چمدانم را از روي زمين بلند كرد ومرا به داخل منزل هدايت كرد .به او اشاره كردم علاوه بر چمدان بسته ديگري هم روي سكوي كنار در منزل دارم . وقتي به داخل منزل رفتيم پوريا را زير نور لامپهاي لوستر داخل هال ديدم اندامش بلندو قوي شده بود و ته ريشي كه روي صورتش بود نشان ميداد هم اكنون براي خود مردي شده است .با اشتياق به تغييراتي كه او در اين مدت كرده بود نگاه ميكردم گويي او نيز به تغييراتي كه در من به وجود آمده بود نگاه ميكرد زيرا با لبخند به من چشم دوخته بود .ازاين كه هردو به يك چيز فكر ميكرديم لبخندي زدم .وخطاب به او گفتم :"خيلي تغيير كردهام ؟"همچنان لبخند برلب داشت سرش را تكان داد.وگفت:"نه از لحظهاي كه ازخونمون رفتيتا الان كه دوباره مي بينمت حتي يك سر سوزن عوض نشده ايۀ"
به او گفتم:"در عوض تو اين مدت خيلي تغيير كرده اي ."
پوریا لبخندی زد و گفت:"پس خبر نداری سربازیم که تموم بشه دیگه یواش یواش باید برای برادرت دست بالا کنی."
از اینکه آنقدر رک حرف می زد لبخندی زدم لحن او مرا یاد پردیس خواهرم انداخت . دلم برای او یک ذره شده بود . خیلی چیزها بود که باید از پوریا می پرسیدم اما هجوم افکار به مغزم مجال صحبت نمی داد به دنبال پوریا که برای درست کردن چای به آشپزخانه رفته بود روان شدم و در همان حال گفتم:" پوری جان من میل به خوردن چیزی ندارم فقط بیا بشین می خواهم برایم صحبت کنی سه سال است که صدایت را نشنیده ام."
پوریا بعد از گذاشتن کتری روی گاز به طرفم آمد و من و او پشت میز نشستیم. به پوریا نگاه می کردم اما نمی دانستم از چه باید از او بپرسم.پوریا دستانم را گرفت. بر خلاف دست ها او که گرم و قوی و پر احساس به نظر می رسید دستان من سرد و بی حس بودند. شاید پوریا هم این را احساس کرد زیرا دستانم را بین دستانش را گرفت و با غصه به من نگاه کرد و گفت:"نگین چرا قبل از آمدن خبر ندادی به دنبالت بیام؟"
شانه هایم را بالا انداختم اما چیزی برای گفتن نداشتم.به یاد پدر و مادر افتادم و از حال آن دو جویا شدم.پوریا گفت که پدر بیمارستان پیش عموست و مادر نیز برای دلگرمی زن عمو منزل آنان است. به پوریا نگاه کردم و گفتم:"عمو هنوز..."
پوریا درک کرد و در حالی که سرش را با تاسف تکان میداد گفت:"نه اما دکترها از زنده ماندنشقطع امید کرده اند و گفته اند امروز یا فردا تمام خواهد کرد . برای همین نمی توانم به منزل زن عمو زنگ بزنم تا آمدنت را به مادر اطلاع دهم چون آنها هر لحظه منتظر تلفنی از بیمارستان هستند."
سرم را تکان دادم و گفتم :" متوجه ام خب از پردیس و پریچهر چه خبر؟"
پوریا که با صدای کتری از جا بلند شده بود تا چای دم کند گفت:"خبر پری را دارم خوب است منزلش با ما زیاد فاصله ندارد . اما پردیس را چند وقتیست که ندیده ام اما مامان می گفت به او هم تلفن کرده و فکر می کنم همین امروز با سروش به تهران بیایند."
پوریا سکوت کرد و بعد از دم کردن چای گفت:"دلم برای عمو خیلی می سوزد بنده خدا خیلی زجر کشید مرد خوبی بود."
بدون اینکه حرفی بزنم برخاستم و گفتم که می خواهم به اتاق سابقم بروم و چند ساعت استراحت کنم .
پوریا گفت:"نگین برایت چای دم کردم!"
به کتری نگاه کردم و گفتم:"باشد صبح می خورم."
پوریا به ساعتش نگاه کرد و گفت:"چیزی به صبح نمانده."
لبخندی زدم و گفتم:"بیشتر از چای به خواب احتیاج دارم ." و از آشپز خانه خارج شدم . هیچ چیز در منزلمان فرق نکرده بود حتی اسباب و اثاثیه از سه سال پیش که من ایران را ترک کرده بودم همانی بود که قبلا بود.
چشمانم را بستم تا مسیر را چشم بسته طی کنم و همان طور که یکی یکی بالا می رفتم پلکان را می شمردم یک دو سه ... چهارده پنج قدم بلند سمت راست حالا دستگیره در اتاقم . جلوی در ایستادم و بعد آهسته چشمانم را باز کردم . در آستانه در بدون اینکه لامپی روشن کنم تمام گوشه های اتاقم را دیدم بی هیچ تغییری در ساختار و شکل آ هنوز تختم همان گوشه سمت چپ بود و هنوز میز تحریر کتابخانه امدست نزده سر جایش بود.
هنوز هوا تاریک بود اما من احتیاجی ندیدم تا چراغ اتاقم را روشن کنم.لامپهای حیاط فضا را روشن کرده بود و اتاقم روشن به نظر می رسید.آنقدر با گوشه و کنار آنجا آشنا بودم که با چشم بسته نیز می توانستم تک تک لوازم را پیدا کنم . آرام در رابستم و در همان حال حس کردم از زمان خارج شده ام و به گذشته برگشتم . در طول سه سال خواب اتافقم را بارها و بارها دیده بودم و در آن لحظه احساس می کردمخوابم تعبیر شده است اما با این تفاوتکه در خواب همیشگی ام خودم را نگین نوزده ساله میدیدم اما اکنون چیزی نمانده بود تا پا به بیست و دو سالگی بگذارم.
خسته بودم اما خوابم نمی آمد بدنم کوفته بود اما حال دوش گرفتن را هم نداشتم . ناخوداگاه چشمم به کتابخانه ام افتاد و برای باز کردن آن وسوسه شدم و مثل همیشه کلید کتابخانه رویش نبود و من به خوبی میدانستم که آن را کجا باید پیدا کنم . مانند شب گردی در خواب به سنت کتابخانه ام رفتم و کلید آن را پیدا کردم و در آن را باز کردم .
کتابهای درسی سال آخرم درست مانند همان زمانی که خودم چیده بودمشان به ردیف بودند.
کتابهام را یکی یکی به دست می گرفتم و پس از ورق زدن سر جایشان می گذاشتم . در همان حال چشمم به دتر خاطراتم افتاد جلد مشکی دفتر به نظره به سیاهی قلب تیره ام آمد با دستانی که قدرت آنها را احساس نمیکردم دفتر را از بین کتابها بیرون کشیدم و آن را ورق زدم.
روزی که این دفتر را گرفت با خودم عهد کردم تا آخرین برگ آن را بنویسم اما حالا میدیدم که هنوز نیم بیشتر آن سفید است و عجیب بود که من باقی سرگذشتم را روی همان ورق های سفید دفتر می خواندم. برای نوشتن وسوسه شدم.از کنار کتابخانه ام بلند شدم و به طرف تختم رفتم و روی آن نشستم .در همان فضای نیمه تاریک اتاق در صفحه اول چشمم به دو بیت شعری که دست خط دوستم بیتا بود افتاد و بدون اینکه به آن نگاه کنم چشمانم را بستم و با صدای آرامی از حفظ خواندم :
« ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شدو آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند کان را خبری شد خبری باز نیامد»
و همچنان به دفترم چشم دوخته بودم بدون اینکه حتی خطی ار آن را بخوانم خاطراتم کم کم جان گرفتند و مانند فیلمی در پرده سینما پیش چشمانم ظاهر شدند
روي مبل اتاق پذيرايي منزلمان نشسته بودم و به نقطه نامعلومي چشم دوخته بودم کاري نبود که انجام دهم و به خاطر همين احساس مي کردم خيلي کلافه و سر در گم هستم .
ساعت ده و نيم شب بود و هيچ کس در منزل نبود . همه براي استقبال از پيروز به فرودگاه رفته بودند و من در اين فکر بودم که آيا آنها به فرودگاه رسيده اند يا نه. وقتي از بهت خارج شدم نگاهي به ساعت انداختم هنوز يک ربع از رفتن خانواده ان نمي گذشت با اين حال همين مدت کوتاه برايم به اندازه چند ساعت گذشته بود.
براي اينکه کاري انجام دهم از جا بلند شدم و گشتي در منزل زدم. ابتدا به آشپزخانه رفتم تا از جور بودن وسايل دود کردن اسپند مطمئن شوم نگاهي به اسپند دود کن چيني انداختم و با صداي بلندي گفتم :" مثلا اين خيلي کار داشت که حتما يکي بايد مي ماند تا فقط آن را به برق بزند؟" و بعد با حرص نفس عميقي کشيدمو از آشپز خانه بيرون رفتم. در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم و با خوشحالي فکر کردم که الان بهترين وقت براي بيرون آوردن آن است تا به دور از چشمان کنجکاو خواهرم پرديس بتوانم چند خطي در آن بنويسم . خيلي وقت بود که سراغي از دفترم نگرفته بودم يعني از وقتي که امتحانات خردادماه شروع شده بود و تا الان که بيست و ششم تير ماه بود يعني تقريبا يک ماه و بيست و سه چهار روز.
براي آوردن دفتر خاطراتم به طرف حياط رفتم. تمام چراغ هاي حياط روشن بودند . نماي درختان پر برگ باغچه زير نور لامپ هاي رنگين حياط منظره زيبايي به وجود آورده بود . نگاهي به زير زمين منزل انداختم با اينکه مي دانستم چيز ترسناکي در آن وجود ندارد اما از رفتن به طرف آنجا احساس ترس کردم . در يک لحظه تصميم گرفتم که از خير آوردن دفتر خاطراتم از داخل انباري منزل بگذرم اما شوق ديدن دفتر بيش از آن بود که حتي احساس ترس از تاريکي هم بتواند منصرفم کند. مي دانستم يک چنين فرصتي خيلي کم پيش مي آيد و نبايد آن را از دست بدهم يعني دست کم تا زماني که پرديس ازدواج نکرده بايد همينطور مخفيانه دفترم را بنويسم چون فقط کافي بود که دست پرديس به دفترم برسد آنوقت ديگر ميشدم بنده زر خريد دست و پا بسته او.
براي اينکه بر احساس ترسم غلبه کنم تمام چراغهاي زير زمين را از ذاخل حياط روشن کردم و با صداي بلند شروع کرد با خودم صحبت کردن درست مثل اينکه کسي همراهم باشد .
" خدا بگم چي کارت کنه پرديس که با وجود داشتن اتاقي به آن بزرگي بايد دفترم را از ترس تو توي شصت تا سوراخ قايم کنم."
وقتي به داخل زير زمين رفتم احساس کردم آن طور هم که فکر مي کردم نمي ترسم اما بدون لحظه اي تاخير در انباري را باز کردم و از بين جعبه ها بسته کوچکي که داخل مشمايي مشکي بود بيرون آوردم و بعد به سرعت از داخل انباري بيرون آمدم و به طرف پله ها دويدم
.در همان لحظه ترس به سراغم آمد و احساس كردم كسي از پشت سر مي خواهد مرا بگيرد و با همين احساس با وحشت پله هاي زير زمين را دو تا يكي طي كردم و بدون اينكه چراغهاي زير زمين را خاموش كنم به طرف داخل خانه دويدم.
وقتي در حال را بستم نفس عميقي كشيدم.با و جودي كه داخل منزل هم تنها بودم اما احساس ترس نميكردم نگاهي به دور و اطراف انداختم و بعد به طرف مبلهاي راحتي هال رفتم و روي آنها نشستم و دفتر را باز كردم.
در صفحه نخست دفتر چشمم به دو بيت شعر افتاد كه تز دوستم بيتا خواسته بودمتا آن را براي افتتاح دفترم با خطي خوش بنويسد.
همانطور كه به خط كشيده و زيباي بيتا نگاه ميكردم در فكر او بودم و با خود گفتم فردا با او تماس ميگيرم .سپس با كشيدن آهي دفترم را ورق زدم
در آن چيز خاصي در رابطه با خودم وجود نداشت تمام اتفاقات روز مره اي بود كه اغلب در هر دفتر خاطراتي نوشته مي شد. اما چيزي كه باعث ميشد آن را از چشمان كنجكاو خواهرم پرديس پنهان كنم جرياني بود كه فكرم را به خود مشغول كرده بود و آن جريان دوستي دوستي بيتا با جواني بود كه به تازگي با او آشنا شده بود و من كم و بيش در جريان آشنايي آن دو بودم.
دفترم را ورق زدم و به صفحه اي رسيدم كه بيتا با هيجان برايم تعريف كرده بود كه با جواني به نام سام آشنا شده است. يك شب هنگامي كه از سر كلاس تقويتي زبان بر مي گشته چند جوان علاف مزاحمش مي شوند اما در اين حين مرد جواني سر ميرسد و جلوي آنان در مي آيد و بعد بيتا را به منزلشان مي رساند.
بيتا برايم تعريف كرده بود كه سام در شركتي كه در همان خياباني كه او به موسسه زبان مي رود به عنوان حسابدار مشغول به كار مي باشد.
من سام را نديده بودم اما بيتا مي گفت كه او پسري سبزه رو و ميانه قد و لاغر اندام است اما خيلي جذاب و تو دل برواست.من فقط يك بار كه به خانه بيتا رفته بودم تا با هم درس بخوانيم صداي سام را از پشت تلفن شنيده بودم زيرا بيتا تلفن را روي آيفون گذاشته بود تا من بتوانم صدايش را بشنوم.
غرق در خواندن دفتر خاطراتم بودم كه صداي تلفن به خود آمدم به ساعت نگاه كردم و ديدم نيم ساعت از رفتن خانواده ام به فرودگاه گذشته است.از جا بلند شدم و به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم صداي بوق آزاد تلفن نشان مي داد كه ممكن است خط روي خط افتاده باشد. گوشي را گذاشتم و و سر جايم برگشتم . دفتر را به دست گرفتم اما ديگر مشغول به خواندن نشدم شروع كردم به نوشتن خاطرات مهمي كه در اين مدت برايم اتفاق افتاده بود.
نوشتم:در مدتي كه فرصت نوشتن نداشتم آن هم به دليل امتحانات و جريانات بعد از آن حالا فرصتي پيدا كرده ام تا اتفاقاتي كه در اين مدت پيش آمده را بنويسم . اول اينكه بيتا هنوز با سام دوست است و از قرار معلوم بعد از تعطيلات قرار است با خانواده اش براي خواستگاري از بيتا به منزلشان برود اما تا ديروز كه با بيتا تماس داشتم هنوز خبري نشده بود.راستي تا يادم نرفته مينا خواهر بيتا هم با شوهرش آشتي كرده است و سر زندگي اش برگشته و اين را ديروز بيتا با خوشحالي برايم گفت . ترس اوفقط اين بود كه مبادا موقعي كه سام و خانواده اش براي خواستگاري از او به منزلشان مي آيند مينا هنوز با مازيار قهر باشد.
اما خبر خيلي مهم و قابل توجه اي كه به قول پرديس خانواده پدري ام را چون زلزله اي زيرو رو كرده اين است كه قرار است پيروز از سوئد برگردد. البته نميدانم اين بازگشت دائمي است يا موقتي اما به هر حال اين خبر براي خانواده بزرگ ما خيلي تكان دهنده است.
بهتر است از اول ماجرا شروع كنم . وقتي پيروز طي تلفني به عمويم گفت كه به زودي قرار است به ايران برگردد شور و غوغايي در خانواده بزرگ پدري ام برپا شد.
همه به تكاپو افتادند و اين تلاش براي اين بود كه خود را براي ورود پيروز آماده كنند.من او را به ياد نداشتم چون زماني كه به خارج رفت شش سال داشتم و هنوز در شور بچگي ام بودم.از قيافه او تنها چيزي كه به ياد دارم چشمانش بود كه فكر ميكنم چيزي به رنگ سبز و يا طوسي بود البته درست رنگ آن را به ياد ندارم چون شايد در عالم بچگي هنوز نمي توانستم رنگ ها را درست تشخيص دهم ولي از رفتن او خاطره ي پررنگي در ذهن داشتم.
پيروز نوه ي عمه بزرگم بود كه حدود پانزده سال پيش براي تحصيل به خارج از كشور رفته بود.اما اينكه چرا آمدن پيروز شور و هيجان تازه اي به زندگي مان بخشيده بود خود شرخ مفصلي دارد.ابتدا به شرح اصل و نصب خانوادگي مان مي پردازم . براي معرفي خانواده بزرگ پدري ام كه گاهي اوقات خودم را هم گيج مي كند بايد به شجره نامه خانوادگي مان رجوع كنمو از پدرپدر بزرگم بنويسم.
پدر پدربزرگم اهل كردستان و يكي از خانهاي آن زمان بوده است كه در زمان آخرين شاه قاجار صاحب خدم خشم فراواني بوده. ,و همچنين مالك چند ده و آبادي بوده
ادامه دارد....
و همچنين مالك چند ده و آبادي بوده و علاوه بر آن داراي ثروت زيادي از جمله زمين و ملك فراواني بوده كه از تمام اين ملك و آبادي ها يك سوم آن بعد از تقسيم اراضي به تنها پسرش طهماسب خان كه پدربزرگم بود و همچنين تنها دخترش گهرناز خاتون به ارث رسيد.پدر بزرگم نيز با وجود داشتن دو همسر و هفت فرزند كه دو تاي آنها قبل از پدربزرگم فوت كردندآنقدر زمين و ملك داشت كه تا چند پشت آنها نيز بتوانند زندگي راحتي داشته باشند.
خانواده پدري من خانواده اي بزرگ و پر جمعيت بودند كه سه برادر و دوخواهر تشكيل ميشد.
عموي بزرگم قادر كه سالها پيش به رحمت خدا رفته است داراي دو پسر به نام هاي ايرج و اميد و دو دختر به نام هاي ناهيد و نرگس مي باشد. دو دختر و يكي از پسر هايش ازدواج كرده اند و آخرين پسرش اميد هم اكنون بيست و چهار سال سن دارد و در سنندج مشغول تحصيل مي باشد.
دومين عمويم ناصر داراي چهار دختر و دو پسر مي باشدكه از چهار دخترش فقط يلدا دخر بزرگش ازدواج كرده بود و سه دختر ديگرش به ترتيب ياسمين بيست و يك سال و نيشا هجده سال و نوشين شانزده سال و دو پسرش نيما بيست و هفت سال و نويد بيست و سه سال دارند.
نادر كه پدر من مي باشد سومين پسر خانواده است و داراي سه دختر و يك پسر مي باشد كه خواهرانم پريچهر بيست سال و پرديس نوزده سال و من نيز هفده سال و برادرم پوريا چهارده سال دارد.
دو عمه ام هردو در كردستان زندگي مي كنندعمه بزرگم سوزه يك دختر به نام ساره داشت. متاسفانه به همراه شوهرش در مسافرت ماه عسلشان در تصادفي در گذشته بودند.عمه ديگرم سولان فقط دو پسر دارد كه سينا ازدواج كرده و داراي يك پسر چهار ساله است و سروش نيز يك سال پيش با دختري ازدواج كرده و بعد از هفت هشت ماه از همسرش جدا شده بود.
عمو ناصر و بعد از آن پدرم در زمان نوجواني براي تحصيل و كار به تهران مي آيند و ازدواج ميكنند . عموي بزرگم كه در آن زمان يكي از ثروتمندان شهر خودش بوده از برادرانش مي خواهد تا به كردستان برگردند و در ملك پدريشان در كنار او زندگي كنند اما اصرار او بي نتيجه بوده و پدر و عمو ناصر كه در آن موقع تازه به طور مشترك مغازه اي در بازار خريداري كرده بودند حاضر نشدند دست از كار و زندگي خود بكشند و در تهران ماندگار مي شوند. عمو قادر پس از اينكه از آمدن آنها نا اميد مي شود سهم ارث خواهران و برادرانش را مي دهد تا برادرانش با سرمايه كلاني كه سهمشان بود موقعيت شغلي خود را تثبيت كنند.
عمه كوچكم سولان در سنندج ودر نزديكي منزل عمو قادرم داراي خانه و زندگي مرفهي است و گاهي براي ديدن عمو و پدرم به تهران مي آيد . اما عمه بزرگم در شهر كوچك و خوش آب و هوايي به نام بلبلان آباد ساكن است و تا جايي كه به ياد دارم به علت ناراحتي قلبي و كهولت سن به تهران پا نگذاشه است.
اما پيروز كه تنها بازمانده نسل عمه بزرگ پدر بود تا زماني كه به سن قانوني برسد تحت كفالت عموي بزرگم و مادربزرگش يعني گهرناز خاتون بوده كه او هم سرگذشت جالبي دارد كه خيلي دوست دارم آن را هم بنويسم .
عمه بزرگ پدرم گهر ناز خاتون آنطور كه مي گفتند زن زيبا و دلربايي بوده كه يكي از شاهزاده هاي دوران قاجار خاطرخواه او شده و با وجود سه همسر و هشت فرزند با او ازدواج مي كند . گهرناز با ازدواج با اتابك خان سوگلي و گل سرسبد زن هاي او مي شود به خصوص با آوردن پسري به نام پولاد اين عزت و قرب به اوج خود ميرسد اما اين باعث نمي شود گهرناز با غرور و خود خواهي كه كه اكثر زنان آن دوره داشتند در پي بيرون كردن حريفانش يعني همسران قبلي اتابك خان بودند از ميدان شود.
اينطور كه مي گفتند گهرناز با وجود سن كمي كه داشته خيلي عاقل و زيرك بوده و با داشتن عقل و تدبير سعي در برقراري مساوات بين خود و ديگر همسران اتابك خان داشته و اين خود علت تشديد علاقه اتابك خان نسبت به او مي شد و باز اينطور كه مي گفتند اتابك خان بدون اجازه همسر زيبا و جوانش حتي آب هم نمي خورده.
بعد از مرگ اتابك خان ثروت عظيم او بين همسران و فرزندانش تقسيم شد و سهم گهرناز و پولاد با وجودي كه نيمي از سهم الارث خودش را به زنان ديگر بخشيد ثروتي افسانه اي شد كه بيشتر آن ملك و زمين و آبادي بود.
گهرناز يكي از زنان ثروتمند عصر خود به شمار مي رفت زيرا علاوه بر سهم ارث پدري اش ثروت كلاني نيز از همسرش انابك خان به او رسيده بود و به خاطر همين خواستگاران فراواني داشت . اما او با وجودي كه بعد از مرگ اتابك خان هنوز خيلي جوان بود و از طرفي خواهان زياد داشت ازدواج نكرد و تمام هم و تلاشش را براي تربيت تنها فرزندش پولاد نمود و زماني كه او دوره دبيرستانرا در تهران تمام كرداو را براي ادامه تحصيل به خارج فرستاد.
پولاد پس از اتمام تحصيل و و گرفتن دكترا در سن سي و هشت سالگي در فرنگ با زني اهل بلژيك آشنا مي شود و حاصل اين ازدواج پسري به نام پيروز بود كه پس از به دنيا آمدن پيروز پولاد از همسرش جدا شد و به همراه پسرش به ايران باز مي گردد و گهرناز در تدارك گرفتن همسري ايراني براي او بوده كه اجل مهلت اين كار را به پولاد نمي دهد و او طي حادثه اي در مي گذرد و در اين بين پيروز تنها وارث ثروت كلان پولاد مي شود.
زماني كه پولاد در گذشت پيروز هشت ساله بود . بعد از آن سرپرستي او به مادربزرگش گهرناز مي رسد كه او نيز از هيچ تلاشي براي تربيت پيروز فروگذاري نكرده بود . دو سال بعد از اينكه پيروز مدرك ديپلمش را مي گيرد او را براي ادامه تحصيل به خارج مي فرستد.
از پيروز چيزي به خاطر ندارم فقط به ياد دارم در آن زمان من و نيشا و نوشين تا آخر كه او را بدرقه مي كرديم به شكل و شمايلش خنديديم همين خنده باعث شد كه هر سه نفرمان موقع بازگشت يكي يك پس گردني بخوريم زيرا صداي كركر خنده مان از صداي هق هق مادر و زن عمو ها و عمه ها بلند تر بود.
بعد از مرگ گهرناز كه دو سال پس از رفتن پيروز به خارج بود و همچنين مرگ عموي بزرگم كه فاصله اي با مرگ عمه بزرگش نداشت اختيار نصف بيشتر ثروت او به دست پدر و عمويم مي افتد كه قرار بر اين مي شود كه آنها تا زماني كه پيروز به سني برسد كه بتواند با سرمايه اش كار كند با آن تجارت كنندو سود حاصل را به حساب او در يكي از از بانكهاي معتبر خارج از كشور بگذارند.كسي نميدانست ارزش اين ثروت چه قدر است.
و اما حالا بعد از بعد از پانزده سال قرار است او به ايران بازگردد و همين انگيزه اي بود براي تحولي عظيم در خانواده پدري ام.
درست اواخر ماه خرداد بود و من تازه آخرين امحانم را داده بودم كه خبر آمدن او را شنيدم . موقعي كه بعد از دادن آخرين امتحانم به تنهايي از مدرسه به خانه برگشتم در اين فكر بودم كه امسال هم رتبه اول كلاس را براي خودم به دست آورده ام و از اين بابت خيلي خوشحال بودم و تمام تلاشم به اين جهت بود تا براي شركت در كنكور آن هم در رشته پزشكي كه تنها آرزويم بود بتوانم رتبه به دست بياورم.
برايم جاي خوشحالي بود كه پشتكارم در درس زبانزد تمام فاميل بود و وقتي از گوشه و كنار مي شنيدم كه ديگرن مي گفتند نگين مغز فعال فاميل است با غرور به خود مي باليدم.
اما حيف كه نيشا دختر عمويم كه از هركس ديگر در فاميل با من صميمي بود و تقريبا هم سن بوديم بعد از گرفتن سيكل ترك تحصيل كردو براي يادگيري آرايشگري به يك آموزشگاه رفت.
آن روز تنها به منزل برگشتم زيرا نوشين چند روزي بود كه تعطيل شده بود وقتي به منزل رسيدم همين كه از در وارد شدم بيشتر اسباب و اثاثيه را گوشه حياط ديدم.يك لحظه به فكرم رسيد كه نكند پدر منزل را فروخته و ما در تدارك اسباب كشي هستيم ولي اين از واقعيت خيلي دور بود زيرا با وحودي كه سرم به درس و مدرسه گرم بود اما ميفهميدم كه پدر قصد فروش منزل را ندارد .
در حال فكر كردن بودم و در ذهنم حدس هايي ميزدم كه پرديس را ديدم كه با جعبه اي در دست از در ساختمان وارد حياط شد و با ديدن من گفت:"بدو نگين خوب اومدي بيا كمك كن."به طرف او رفتم و گيج به او نگاه كردم.
"پرديس چه خبره؟"
"خبر خير."
"بابا خونه رو فروخته؟"
"برو بابا دلت خوشه خبر نداري؟قراره زلزله بياد."
با وحشت به او نگاه كردم و گفتم:"زلزله؟"
پرديس كه مي خواست به داخل برود خنديد و گفت:"آره جونم زلزله."
وحشت تمام وجودم را در بر گرفته بود و در اين فكر بودم كه اگر قرار است زلزله بيايد پس چرا اسباب و اثاثيه را جمع مي كنند ؟ نگاهي به اثاثيه انداختم تمام اسباب هاي حياط شامل خرده ريز هاي قديمي و خرت و پرت هايي بود كه شايد ارزش زيادي هم نداشت و من در تعجب بودم كه اينها چه چيزهايي هستند كه آنقدر مهم هستند كه مادر مي خواهد زير آوار نماند.
در خيالاتم سر مي كردم كه صداي پرديس را شنيدم.
"نگين چته خشك شدي بيا ديگه"
به او نگاه كردم و به دنبالش روان شدم.وضعيت خانه دست كمي از بيرون آن نداشت همه جا به هم ريخته و شلوغ بود و من براي پيدا كردن جايي كه بتوانم لباسهايم را عوض كنم اين طرف و آن طرف ميرفتم و در همان حال فكر كردم كه حتما زلزله آمده كه منزل را به صورت ريخت و پاش كرده.
مادر را ديدم كه از پلكان طبقه بالا مي آيد. با ديدن من گفت:"نگين جان آمدي مادر ؟ چه خوب شد خيلي به كمكت احتياج داريم,بدو لباست را عوض كن بيا كه خيلي كار داريم."
جلو رفتم و سلام كردم و پرسيدم :" مامان راست راستي قرار است زلزله بيايد؟"
مادر لپش را به دندان گرفت و گفت:"زشته دختر اين حرف عيبه."
"مامان پرديس گفت"
مادر سرش را تكان داد و با لحن سرزنش باري گفت:"مي خواد از اين بزرگتر بشه تا بدو خوب رو بفهمه؟"
و بعد به دنبال كارش رفت و مرا در بهت و حيرت گذاشت. نمي دانستم مخاطب مادر من بودم يا پرديس ولي از نگاه چپ چپ پرديس به خودم فهميدم كه چه كسي مخاطب مادر است.
پرديس با اخم از من رو برگرداند و با حرص گفت:"بي خود ميگن تو مغز متفكري به نظر من كه يك احمق مغز خر خورده بيش نيستي."
پاك گيج شده بودم . هيچ كس حرف درستي نميزد تا من هم بفهمم چه خبر شده است . در اين حين صداي پوريا را شنيدم كه مادر را صدا مي كرد. با عجله به طرف حياط رفتم و او را صدا زدم.
" پوريا.پوريا"
پوريا با ديدن من سرش را تكان داد و خنديد.
" پوريا جون كجايي داداش؟
"چيه بازم مي خواي برات خريد كنم؟
" نه داداشي . مي خوام بهم بگي چه خبر شده؟"
پوريا وقتي فهميد من از چيزي خبر ندارم اول خودش را لوس كرد اما مثل خيلي از اوقات زود جريان را لو داد.
"قراره خونه رو رنگ بزنيم و دكور را عوض كنيم"
"براي چي؟"
"آخه مثل اينكه قراره عمه بابا بياد تهران"
به پوريا نگاه كردم و فكر كردم شوخي مي كند عمه پدرم ده سال بود كه فوت كرده بود و تا كنون استخوان هايش نيز خاك شده بودند.
به پوريا گفتم:"برو بي مزه"
اما پوريا با جديت به من نگاه كرد و گفت:" به خدا راست ميگم."و همين باعث شد تا مطمئن شوم كه او شوخي نميكند.
" منظورت عمه سوزه است يا سولان؟"
" اونا هم قراره بيان چون وقتي امروز صبح بابا به خونه زنگ زد مامان گفت حتما عمه ها هم ميان"
" كي مي خواد بياد ؟ ار كجا؟"
" از خارج"
تازه متوجه شدم منظور پوريا از عمه بابا نوه اوست نه خود خدابيامرزش. با تعجب گفتم:"واي پوري راست ميگي؟"
سرش را تكان دادو من با حيرت فكر كردم كه اين خبر مي تواند اتفاق بزرگي در خانواده پدري ام باشد.
آن روز پدر خيلي زود به منزل آمد.و در پي خرده فرمايشهاي مادر به دنبال بنا و نقاش و گچ كار و غيره رفت و من و پرديس و پريچهر و حتي پوريا مثل يك كارگر تمام خرده ريز ها را به حياط منتقل كرديم.
هميشه از خانه تكاني عيدي كه مادر انجام ميداد وحشت داشتم و حالاآرزو مي كردم كه اي كاش چند تا خانه تكاني با هم انجام ميداديم اما اينجور تو خاك و خوله وول نمي خورديم.
من دليل كار مادر را نميدانستم اما از پرديس شنيدم كه پيروز قرار است براي ازدواج به ايران بيايد و عمو و پدر سعي مي كنند اين طعمه لذيذ را به طرف خود بكشند.
خوشبختانه يا بدبختانه خواهرم پرديس خيلي رك گوست و بعضي اوقات اگر سر كيف باشد و مرا به چشم دشمنش نگاه نكند از حرفهايش مي توانم سر از خيلي چيز ها در بياورم اما واي به زماني كه عنق است آن وقت كه به قول مادر با يك من عسل هم نمي شود او را قورت داد.
همان شب پرديس به من گفت كه ثلثي از ثروت افسانه اي پيروز در دست پدر و عمو است و آنها با ثروت او تجارت هنگفت مي كنند و نيم ديگر آن به صورت ملك و زمين است و مقداري از آن هم در بانكهاي خارج از كشور است و سود سرشاري به آن تعلق مي گيرد.
نمي دانم پرديس از كجا اين اطلاعات را به دست آورده بود ولي با اخلاقي كه او داشتبعيد نبود براي به دست آوردن آنها مخفيانه مخفيانه به صحبتهاي پدر و مادر گوش كرده باشد.
حالا من نيز مي دانستم پيروز به ايران مي آيد تا همسري اختيار كند و پدر و عمو در اين فكر هستند كه هر كدام دختر خود را كانديد اين ازدواج كنند.
راستش خوذم هم در اين فكر بودم كه آيا پيروز هم خواهان ازدواج با خواهران يا دختر عموهاي دم بختم مي باشديا نه؟اما از قرار معلوم آن طور كه از گفته هاي پدر فهميدم پيروز به او گفته بود كه قصد دارد همسري ايراني اختيار كند چون زنان ايراني در وفا و وقار كم نظيرند.حالا نمي دانم اين فكر از كجا به مغزش خطور كرده بود كه زنان ايراني وفادارترين زنان دنيا هستند.به قول پرديس بي شك او همه نوع زن را امتحان كرده و بعد به چنين نتيجه اي رسيده است!
اما اين روز ها حال خواهرم پريچهر و از طرفي ياسمن و نيشا طور ديگر است . با اينكه بخت نيشا خيلي كم تر از ان دو است اما از خودش شنيدم كه مي گفت پدرش گفته اگر پيروز هر كدام از دختر هايم را بخواهد كاري به رسم و رسومات ندارم كه اول بايد دختر بزرگ را سرو سامان دادو بعد دختر كوچك را ندارد.
مطمئن بودم پدر نيز همين عقيده را دارد.من آرزو مي كنم تا دست كم يكي از خواهرانم زودتر ازدواج كند تا من از هم اتاق شدن با پرديس نجات پيدا كنم.
حالا كه سر درد و درلم باز شده بهتر است بنويسم كه با وجودي كه منزلمان داراي پنج اتاق خواب است اما مادر يكي از اتاقها را براي مهمان نگاه داشته است .تمام اعضاي خانواده داراي به جز من و پرديس اتاقهاي مجزايي دارند و همين باعث شده كه پرديس مرا مزاحم و اضافه بداند.
پريچهر كه دختر ارشد خانواده مي باشد و داراي اتاق مجزايي است كه هر جايي ميرود در اتاقش را ميبندد و خيالش راحت است پوريا نيز چون پسر مي باشد حتما مي بايس داراي اتاق خواب مجزايي باشد و در اين بين فقط من و پرديس هستيم كه بايد يكديگر را تحمل كنيم.
من حاضر بودم مثل ساراكورو زير يك اتاق شيرواني زندگي كنم و يا دس كم با پوريا اتاق مشتركي داشتم اما با پرديس توي يك قصر زندگي نكنم.
پرديس هميشه حامل خبر است با اينكه مادر بارها به او گفته است كه اين كار خوبي نيست و ممكن است بعدها در زندگي دچار مشكل شود اما گوشش بدهكار اين حرفها نيست و هميشه كار خودش را ميكند.
بعد از رنگكاري منزل نوبت به تغيير دكوراسيون مبلها و وسايل رسيد ,كه پدر از هيچ تلاشي براي اين كار فروگذاري نكرد.خانه درسا مثل منزل نو عروس ها زيبا و تميز شده بود و در اين بين ما نيز بي نصيب نمانديم و صفايي به اتاقهايمان داديم از جمله اينكه پدر براي من و پرديس كتابخانه اي مجزا خريد كه قفل و بند داشت و اين بيش از هر چيز باعث خوشحالي من بود چون ديگر مي توانستم وسايلم را درون آن بگذارم و با خيال راحت درش را قفل كنم . البته نه هر چيزي چون پرديس به هر چه قفل و بند حساس است و تا ته توي قضيه را در نياورد دست بردار نيست.
نمي دانم چرا اما برايم آرزو شده بود كه پرديس زودتر از پريچهر ازدواج كند و لااقل من يكي از شرش خلاص شوم.
خواهر بزرگم پريچهر خواهان زياد دارد حال اين خواهان يه به خاطر موقعيت خانوادگي مان است و يا به خاطر خود او ديگر خدا عالم تر است.اما تا جايي كه مي دانم پدر روي دخترانش حساس است و به قول خودش تا دامادي كه در شان و منزلتشان پيدا نكند شوهرشان نميدهد. و راستي كه تا به حال از هيچ تلاشي براي راحتي ما فروگذاري نكرده است.
البته چند تا خواستگار نيز براي پرديس قد علم كرده بودند كه بنده خداها حسابي مسخره او شدند.گاهي اوقات فكر ميكنم پرديس به كدام يك از اعضاي خانواده مان رفته است ,او خيلي زيبا و در عين حال خيلي متكبر و خود خواه است و همچنين ماجرا جوست و مادر هميشه مي گويد كه نگران آينده اوست. پرديس چشمان سبز و همچنين پوست سفيدش را از مادر به ارث برده است و قد بلند و اندام درشتش را از پدر گرفته است و به قول پدر يكي از كردهاي دبش است كه اين حرف پدر باعث عصبانيت او كه خود را تهراني اصيل ميداند ميشود.
اما پريچهر خواهر بزرگم دختري آرام و محجوب است و از نظر شكل و قيافه نسخه كاملي از پدر مي باشد چشمان مشكي و درشت و ابرواني پرپشت كه ميدان اگر آنها را اصلاح كند خيلي زيبا مي شود پوستي سبزه و قدي بلند از ديگر خصوصيات اوست.
من نيز كه سومين دختر خانواده ام خصوصياتي متفاوت از ديگر خواهران دارم. با وجودي كه قد بلند آن دو را ندارم اما سفيدي پوستم به مادر رفته است و سياهي چشمان و مويم را از پدر به ارث برده ام ,گاهي اوقات پرديس با حرص به مادر مي گويد شما و پدر سر نگين پارتي بازي كرده ايد و از هر چيز خوبي كه داشتيد به او داده ايد. من به خوبي ميدانم پرديس رنگ سبز چشمانش را دوست ندارد همچنين از قد بلند و اندام درشتش خوشش نمي آيد تنها چيزي كه مي دانم دوست دارد رنگ سفيد و شيشه اي پوستش مي باشد كه واقعا هم زيباست.با اينكه در كل پرديس دختري زيباست اما به چيزي قانع نيست و م خواهد هر چيز خوبي از آن او باشد . گاهي اوقات حرفهايي ميزند كه من فكر مي كنم سلامت عقلي اش نقصان دارد. اما با اين حال نفوذ زيادي روي خانواده مان دارد و با همان اخلاق قلدري اش به من و پوريا و گاهي پريچهر فرمان مي دهد و بعضي اوقات آنقدر ترشرو و بد اخلاق ميشود كه هميشه آرزو ميكنم كه او زودتر از پريچهر ازدواج كند تا من و پوريا نفس راحتي بكشيم.
مثل اينكه از پرديس خيلي بد گويي كردم. نمي دانم چرا هر كاري مي كنم باز هم قلمم به سمت غيبت كردن از پرديس كشيده ميشود.
به هر صورت منزلمان با كمك چند كارگري كه براي كمك به مادر آورده بود خيلي زود آماده شد و همه منتظر آن بودند كه پيروز با يك تلفن ورود خودش را اعلام كند.
عاقبت آن روز رسيد و پيروز با گرفتن تماس تلفني با عمو ناصرم روز ورودش را به او گفت. تلفن پيروز مانند بمبي در منزل منفجر شد ,پريچهر با وجودي كه به كلاس خياطي مي رفت و مي توانست براي خود لباس بدوزد اما چند دست لباس قشنگ آماده خريد و مخفيانه و دور از چشم مادر يكي دو رديف از ابروان پر پشتش را برداشت.
پرديس هم براي اينكه از او عقب نماند خرج چند دست لباس را بر گردن پدر گذاشت و در اين بين باز هم سر من بي كلاه ماند,زيرا كسي فكر نمي كرد بين دو خواهر زيبا و بلند قدم من نيز بتوانم عرضه اندام كنم.البته خودم نيز نه چنين حوصله اي دارم و نه اصلا فكرش را مي كنم ,من ترجيح مي دهم خودم را كنار بكشم و منتظر بمانم.
البته نا گفته نماند وضعيت در خانه عمو نيز دست كمي از مال ما ندارد, ياسمين با اينكه قرار بود با اميد پسر عمو قادرم كه او نيز دانشجوي سال آخر مهندسي الكترونيك است ازدواج كند اما گويا چنين قراري با آمدن نام پيروز به خودي خود لغو شده است. او بيشتر از همه تلاش مي كند تا برنده اين مسابقه باشد.البته نيشا و بعد نوشين خيلي زيباتر از ياسمين هستند.
ياسمين دختر كوتاه قد اما سفيد روييست كه چهره اش به زن عمويم رفته و در كل قيافه اش چنگي به دل نمي زند اما خيلي خيلي مهربان و خوش زبان است به خاطر همين خواستگارانش كم نيستند . اما نيشا و نوشين هردو به خانواده پدري ام رفته اند و هردو بلند قد و سبزه رو و جذاب هستند .
پدر براي ورود پيروز با عمه هايم در كردستان تماس گرفت و به آنها روز ورود او را اطلاع داد.
امروز از صبح همه در التهاب بودندو خود را براي امشب كه قرار است پيروز بيايد آماده كرده اند اول قرار شد همه با هم به به فرودگاه برويم اما بعد مادر گفت كه بهتر است يكي از ما دختران در منزل بمانيم تا وقتي پيروز خواست احيانا به منزل پسر دايي نادرش بيايد كسي باشد تا اسپندي روي آتش بگذارد. و من مي دانستم بدون شك آن يك نفر من خواهم بود زيرا پريچهر كه حتما بايد مي رفت و پرديس هم اگر نمي رفت ممكن بود زمين به زمان نيز دوخته شود و پوريا نيز سواي تمام اين برنامه ها بود . بنابر اين خودم داوطلبانه خواستار ماندن در خانه شدم و فكر مي كنم با اين كار خودم را هم بي ارزش نكردم.
از نوشتن دست كشيدم چون احساس مي كردم دستم درد گرفته است با اين حال فكر كردم زياد خوب ننوشته ام و كمي بي پروا نوشته ام و دفترم حالت سياسي به خود گرفته و اين به خاطر بد گويي از پرديس و بقيه در دفترم بود.در يك لحظه از ذهنم گذشت بعضي چيز هايي كه در دفترم نو شته ام را خط بزنم يا پاره كنم اما زنگ تلفن باعث شد از جا بلند شوم و به طرف آن برم.
گوشي را برداشتم:"بله بفرماييد"
صداي نا آشنايي گفت:"منزل آقاي فروغي؟"
" بله بفرماييد"
صداي خيلي خودماني گفت:"خدا را شكر بالاخره يكي پيدا شد"
از حرفش چيزي سر در نياوردم و گفتم:"شما؟"
صدا كه معلوم بود خيلي سر حال است گفت:"و اما شما؟"
اخمي كردم و در يك لحظه فكر كردم كه ممكن است مزاحمي تماس گرفته باشد و مي خواستم گوشي را بگذارم كه به ياد آوردم او نام و فاميلي پدر را گفت.
بعد از لحظه اي مكث گفتم:" من دختر ايشان هستم ,امري هست بفرماييد."
صدا با سر حالي گفت :" ميشه بفرماييد كدام دخترشان؟"
از حرص دندانهايم را به هم فشردم و در همان حال زير لب گفتم :"مسخره."اما مثل اينكه صدايم به گوش طرف رسيده بود زيرا گفت :" بامن بوديد؟"
با دستپاچگي گفتم:"آقا اگر با پدرم كار داريد ايشان تشريف ندارند شما لطف كنيد بعد تماس بگيريد."
صدا گفت:" خير خانم بنده فعلا با پدرتان كار ندارم اما اگر شما افتخار آشنايي بديد مي توانيم..."
بدون اينكه بگذارم شخص پشت گوشي صحبتش را ادامه دهد گوشي تلفن را گذاشتم.
هنوز قدمي از تلفن دور نشده بودم كه زنگ تلفن دوباره به صدا در آمد.
"بفرماييد"
باز همان صدا را شنيدم كه گفت:"براي چي قطع كردي؟"
گفتم:" آقا اگر شما كمي تربيت داشتيد مزاحمت ايجاد نمي كرديد ."و بعد با حرص گوشي تلفن را گذاشتم. در همان حال غكر كردم كه خدا نكند كه آشنا باشد.
وقتي براي بار سوم زنگ تلفن به صدا در آمد گوشي را بر نداشتم و سعي كردم آن را نشنيده بگيرم اما زنگ تلفن اعصابم را خرد كرده بود و مي خواستم سيم را از تلفن بكشم اما فكر كردم ممكن است پدر و مادر تماس بگيرند و بعد نگران شوند . چون ديدم مزاحم دست بردار نيست تلفن را برداشتم تا چيزي به او بگويم كه به تندي گفت:" بابا دختر دايي نادر قطع نكن. باور كن نه بي تربيتم نه مزاحم . من پيروز بهزاد فرزند پولاد بهزاد ,نوه عمه آقاي نادر فروغي پدر شما هستم."
با شنيدن نام پيروز خونم خشك شد و با لكنت گفتم:"ب...ب...بله آقا پيروز ؟"
" تو که منو کشتی آره پیروز من الان میدان هفت تیر هستم اما بقیه راه را بلد نیستم می خواستم ببینم چطور باید به راننده نشانی بدم."
با منگی گفتم:"چرا اونجا ؟ شما الان باید فرودگاه باشید؟"
" ببخشید اگه ناراحتید بنده بر می گردم."
متوجه شدم حرف جالبی نزده ام و در پی اصلاح حرفم گفتم:" منظورم اینه که پدر و عمویم و بقیه برای استقبال از شما به فرودگاه رفته اند."
" بله بنده بعد از تماس با منزل دایی ناصر متوجه شدم اما حالا شما لطف می کنید نشانی بدهید یا اینکه بنده به فکر رفتن به هتل باشم."
از فکر اینکه اگر پیروز به هتل برود پدر دمار از روزگارم در می آورد هول شدم و گفتم:"بله بله یادداشت کنید."
" شما بفرمایید من به ذهن می سپارم."
با و جودی که نشانی منزل را حفظ بودم اما در آن لحظه آنقدر هول شدم که اسم خیابانمان به کلی از یادم رفته بود و سکوت پیروز می رساند که منتظر است .
صدای پیروز مرا به خود آورد:" دوشیزه فروغی من منتظرم ؟"
" بله اما... راستش را بخواهید نشانی را فراموش کرده ام."
صدای خنده پیروز به گوشم رسید:" من که پانزده سال در ایران نبودم اما از فرودگاه تا میدان هفت تیر با نشانی که از قبل تو ذهنم مانده بود آمده ام تعجب می کنم شما چطور ..."
در همان حال حرفش را قطع کردم و نام خیابان و شماره پلاک منزل را که به یادم آمده بود را به او دادم و او با خنده از من خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد.صدای پیروز خیلی گرم و دلنشین بود صدای او را با یکی دو عکسی که پیروز تقریبا دو سال پیش به همراه نامه ای برای پسر عمویم نیما فرستاده بود در ذهنم مقایسه کردم . عکسهایی که پیروز برای نیما فرستاده بود با آن پیروز لاغر و دراز و موهای روشن فرفری زمین تا آسمان تفاوت داشت. در یکی از عکسها پیروز در کنار مجسمه برهنه زنی ایستاده بود و چهره اش زیاد مشخص نبود اما بازوان برجسته و گردن کلفتش نشان می داد که اندامش دیگر آن لاغری سالهای جوانی را ندارد و در یک عکس دیگر که کنار بندری بود چهره اش مشحص تر بود. برخلاف موهای فرفری پرپشتی که او هنگام رفتن داشت جلوی موهایش ریخته بود و پیشانی اش را بلند تر کرده بود اما با وجود این به قول پردیس کچل خوش قیافه ای بود.
بعد از گذاشتن گوشی تلفن با ترس به این فکر افتادم که ای کاش پدر و یا کسی زنگ می زد و من به آنها بگویم که پیروز تا چند دقیقه دیگر به منزلمان می رسد از فکر دیدن او آن هم به تنهایی وحشت تمام وجودم را گرفت . به خصوص که به یاد حرف پردیس افتادم که می گفت پیروز بعد از چند سالی که در خارج زندگی کرده ممکن است تمام تعصبات را به کنار گذاشته باشد و در وهله ی اول دیدار با دختران فامیل دست بدهد و حتی آنان را ببوسد . این در دل من وحشتی ایجاد کرده بود و شاید هم یکی از دلایل که باعث شد من به فرودگاه نروم همین بود.
در این فکر بودم که چه باید بکنم و چطور خودم را پنهان کنم تا مبادا پیروز دست به عمل ناشایستی بزند و از طرفی می دانستم که پدر به هیچ وجه راضی نیست که تا آمدن آنها از فرودگاه نوه عمه عزیز و ارزشمندش را پشت در نگهدارم.
نمی دانم چه مدت در این فکر بودم که زنگ در به صدا در آمد و من با وحشت جیغ کوتاهی کشیدم و بعد با هراس به اطراف نگاه کردم و پس از چند لحظه به ناچار برای باز کردن در به طرف حیاط رفتم.
مدتی پشت در حیاط ایستادم تا قلبم کمی آرام شود و بعد با کشیدن چند نفس عمیق در را باز کردم.
در وهله اول چشمم به خودرو سفید رنگی با نشان فرودگاه خورد و بعد پیروز را دیدم که مشغول گرفتن چمدان هایش از راننده بود. با وجود روشن بودن چراغ دم در نتوانستم چهره اش را به خوبی تشخیص دهم.پیروز سرش را بلند کرد و با دیدن من که با ترس به او چشم دوخته بودم لبخندی زد و و سرش را تکان داد و بعد با حساب کردن کرایه راننده به طرف در آمد.
از دیدن پیروز که به طرفم می آمد خودم را به در چسباندم و بعد با زحمت سعی کردم لبخندی بزنم و وانمود کنم دختر نترسی هستم . اما در حقیقت از وحشت تمام دست و پایم بی حس شده بود.
پیروز با دو چمدان بزرگ جلوی در رسید جلوی در رسید و نگاهی به سر تا پایم انداخت . من با تمام هیکلم جلوی در را سد کرده بودم و خیال هم نداشتم کنار بروم . پیروز با لحن طنزی گفت:"سلام دختر خانم خوش آمدید."
به خود آمدم و با صدای لرزانی گفتم:" بله... سلام... ببخشید حواسم نبود خوش آمدید."
در تاریکی کوچه و زیر نور لامپ سر در حیاط او را می دیدم که با چشمانی براق و لبخندی نافذ به من می نگرد . پیروز چمدان هایش را به زمین گذاشت و بعد از جیب بغل کیفش کارتی بیرون آورد و خطاب به من گفت:" دختر دایی عزیز این کارت شناسایی بنده می باشد زیرا گویی هنوز باور ندارید که بنده پیروز بهزاد فرزند پولاد می باشم . طوری که به بنده حقیر نگاه می کنید که گویی شبح دیده اید."
با شتاب خودم را از جلوی در کنار کشیدم و گفتم:"آه بله عذر می خواهم بفرمایید داخل."
پیروز لبخندی زد و بعد دستش را به طرف من دراز کرد و در همان حال گفت:" خوب حالا که شما با بنده آشنا شدید می توانم افتخار آشنایی با شما را داشته باشم؟"
با وحشت به دست پیروز نگاه کردم و در همان حال به یاد پردیس افتادم که می گفت بعد از دست دادن هم شاید بخاهد دختران را ببوسد.از تصور چنین چیزی با وحشت خودم را عقب کشیدم و بعد چند قدم از او فاصله گرفتم.
پیروز را دیدم که نگاهی به دستش که همچنان در هوا بود انداخت و بعد شانه هایش را بالا انداخت و با کشیدن نفس عمیقی خم شد و چمدان هایش را برداشت و بعد داخل شد و با پا در منزل رابست. شاید در آن لحظه فکر می کرد که با دختر غقب مانده و دور از آدمیزادی طرف شده است. حالا جای شکر داشت که او را در همان جا نگذاشته بودم و به طرف منزل فرار نکرده بودم.نگاه او به من نشان می داد که از برخورد من تعجب کرده است . خودم قبول داشتم که رفتارم خیلی عجیب شده بود.
چند قدم عقب عقب برداشتم و با شتاب خودم را به منزل رساندم . در همان حال قصد داشتم خودم را در اتاقم پنهان کنم که هنوز چند پله به طرف بالا نرفته بودم که صدای زنگ تلفن باعث شد با همان شتاب به طرف تلفن برگردم و گوشی را بردارم.
با شنیدن صدای پدرم کم مانده بود از خوشحالی فریاد بکشم . پدر با عجله گفت:" نگین کسی زنگ نزد؟"
" چرا نوه عمه شما..."
پدر با شتاب گفت:" خوب چی گفت؟"
" او نشانی خواست و الان هم اینجاست."
پدر با تعجب و با صدای بلندی گفت:" نگین پیروز به منزل ما آمده ؟"
" آره بابا اون الان رسیده حالا باید چی کار کنم؟"
" نگین به او سلام برسان و ازش پذیرایی کن . ما همین الان می رسیم."
پدر تلفن را قطع کرد و من در این فکر بودم که چطور باید از او پذیرایی کنم . در این هنگاه پیروز از در وارد شد و چمدان هایش را همان جلوی در گذاشت و به اطراف نگاه کرد
در اين هنگام پيروز از در وارد شد و چمدان هايش را همان جلوي در گذاشت و به اطراف نگاه كرد.
با دست به او اشاره كرد و با لكنت گفتم:"بفرماييد."
پيروز نگاهي به سمتي كه اشاره كرده بودم انداخت و لبخندي لبانش را از هم باز كرد و چند قدم جلو آمد و گفت:" اما من فكر مي كنم اتاق پذيرايي آن سمت باشد."
تازه متوجه شدم كه به سمت پذيرايي اشاره كردم . با خجالت سرم را به زير انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. در كابينتي را باز كرد و بي هدف به داخل آن نگاه كردم و در اين فكر بودم كه چه چيز بياورم تا از او پذيرايي كنم . از صداي پيروز تكاني خوردم و به طرف در آشپزخانه نگاه كردم و او را ديدم كه به ستون اپن آشپزخانه تكيه داده و بالبخند به من نگاه مي كند.
" من چيزي ميل ندارم فقط يه ليوان آب خواهش مي كنم."
سرم را تكان دادم و به سمت يخچال رفتم و پارچ آب را برداشتم و به سمت او كه آرنجش روي پيشخان گذاشته بود رفتم و بدون اينكه به او نگاه كنم پارچ را جلوي او گذاشتم . چند قدم به عقب برداشتم و بلاتكليف وسط آشپزخانه ايستادم. از اينكه او اينقدر خودماني رفتار مي كرد احساس خوبي نداشتم.
پيروز به پارچ آب نگاه كرد و لب هايش را به هم فشار داد تا مبادا بخندد. بعد خود به داخل آشپز خانه آمد و به اطراف نگاه كرد.
با تعجب به او نگاه كردم كه از آمدن داخل آشپزخانه چه قصدي دارد و او را ديدم كه در يكي از كابينت ها را باز كرد و بعد دوباره آن را بست . ب من كه تقريبا پشت ميز آشپزخانه سنگر گرفته بودم نگاه كرد و گفت:" شما ليوان هايتان را كجا مي گذاريد؟"
تازه متوجه شدم كه ليواني به او نداده ام.با شتاب سنگرم را رها كردم و براي آوردن ليوان آب به كنار او كه جلوي كابينتي ايستاده بود رفتم واز كابينت ليواني در آوردم و در حالي كه احساس مي كردم رنگ صورتم كاملا سرخ شده است آن را به طرف او گرفتم .پيروز هم با لبخند دستش را دراز كرد كه ليوان را از دستم بگيرد كه از ترس اينكه مبادا دستش به دستم بخورد ليوان را همانطور رها كردم . ليوان به زمين افتاد وبا صداي جرينگي شكست . با شكسته شدن ليوان كريستال مثل اين بود كه كمر من هم شكست . با ناراحتي به ليوان كريستال كه خودم مسبب شكستن آن شده بودم نگاه كردم و با تاسف لبم را به دندان گرفتم.
پيروز متعجب به من نگاه كرد . شك نداشتم كه يقين پيدا كرده من عقب مانهده هستم آن هم از نوع آنچناني چون با صداي آرامي گفت:"تو از من ميترسي؟"
چشمانم را از او برگرفتم و به زمين نگاه كردم و بعد از چند لحظه به ياد آوردم كه قرار بود يك ليوان آب به اين مسافر تازه از راه رسيده بدهم . تا خواستم دستم را به طرف كابينت دراز كنم پيروز گفت:" نه لازم نيست خودم مي توانم يك ليوان بردارم." و بعد ليواني را برداشت و آن را پر از آب كرد و بعد به طرفم برگشت . يكي صندلي از كنار ميز آشپزخانه بيرون آورد و گفت:" بهتر است كمي بنشيني تا حالت جا بيايد."
خودم نيز احساس مي كردم ديگر پاهايم توان ايستادن ندارند و بدون اينكه به پيروز نگاه كنم بي تعارف روي صندلي نشستم . پيروز ليوان آب را به طرفم گرفت و گفت:"كمي آب بخور."
من چون دانش آموز كودن اما حرف شنويي دستم را دراز كردم تا ليوان را از او بگيرم كه دستش را كنار كشيد و گفت:" نه صبر كن مي ترسم دوباره قبل از اينكه ليوان را بگيري آن را رها كني ." و بعد ليوان را روي ميز گذاشت .
در اين هنگام زنگ در به صدا در آمد و من مثل يك فنر از جا جهيدم كه پيروز با دست به من اشاره كرد كه سر جايم بنشينم تا خودش براي باز كردن در برود.اما به محضي كه پيروز از آشپزخانه خارج شد به سرعت از جايم برخاستم تا خرده شيشه ها را جمع كنم . مي دانستم مادر به اين ليوان هاي كريستال كه نمونه اش خيلي كم پيدا مي شود خيلي حساس است و اگر به خاطر پيروز نبود هيچ وقت آنها را از داخل ويترين بيرون نمي آورد.
آنقدر مضطرب بودم كه متوجه نشدم چطور مشغول جمع كردن خرده هاي ليوان هستم . فقط زماني به خودم آمدم كه سوزش شديدي را حس كردم و بعد از آن خوني بود كه از كف دستم به روي سراميك هاي سفيد آشپزخانه مي ريخت.
از جايم بلند شدم تا با شتاب به ظرفشويي بروم تا بيش از اين كف آشپزخانه را كثيف نكنم كه تكه اي شيشه به پايم فرو رفت و باعث شد همانجا سر جايم بنشينم و در همان حال صداي پدر و مادرم را مي شنيدم كه با پيروز احوالپرسي مي كردند.از صداي پدر و مادر متوجه شدم پدرم پيش از آمدن بقيه مستقبلان و با شتاب به منزل آمده و ديگرن كه شامل سه خودرو كه يكي از آنها نيز متعلق به عمويم مي باشد پشت سر خواهند آمد.
از دستم بي وقف خون مي آمد و جرات نداشتم از جايم بلند شوم كه مبادا جاي ديگري را كثيف كنم . در يك لحظه صداي جيغ مادر باعث شد با ترس سرم را بلند كنم و او را ببينم كه در آستانه در آشپزخانه ايستاده و با وحشت به من نگاه مي كند.
فرياد مادرم كه به نظرم خيلي بلند بود باعث شد افرادي كه داخل هال بودند به طرف آشپزخانه هجوم بياورند . رنگ صورتم مثل گچ سفيد شده بود و با وحشت به مادر نگاه مي كردم . مادر به سرعت جلو دويد و حطاب به ديگران گفت:"تو آشپز خانه نياييد چون ممكن است پايتان شيشه برود." و بعد با سرزنش به من نگاه كرد وگفت:" چه بلايي سر خودت آوردي؟"حتي سرم را بلند نكردم تا ببينم كه چه كسانه به من نگاه مي كنند. فقط صداي پدرم را شنيدم كه گفت:" نگين حالت چطور است؟"
صداي پيروز زا شنيدم كه خطاب به مادرم گفت:" زن دايي همش تقصير من بود كه متوجه نشدم ليوان آب چطور از دستم افتاد."
مادر از جا برخاست و با لحني كه گويي هيچ اتفاق مهمي نيافتاده است گفت:" واي اين چه حرفي است آقا پيروز فداي سرتان ليوان كه ارزشي ندارد اما من متعجبم كه چرا نگين با دست شيشه ها را جمع كرده ببين دستش را به چه روزي انداخته."
خون همچنان با شدت از دستم مي ريخت و گويي خيال بند آمدن نداشت . مادر كنارم نشست و به سرعت گوشه روسري را از سرم كشيد تا آن را دور دستم بپيچد . از اينكه بدون روسري جلوي پيروز و نويد باشم كه در همان لحظه او را ديدم كه با نگراني به من نگاه مي كند با خجالت خواستم كه نگذارم مادر روسري ام را از سرم بكشد كه مادر با كشيدن روسري ام آن هم باحرص به من فهماند كه الان وقت خجالت كشيدن نيست.
در همان حال چشمم به پرديس افتاد كه كنار نويد ايستاده بود و با حالتي كه معلوم بود خيلي چندشش شده به خون دست من نگاه مي كرد. مادر با لحني كه سعي مي كرد آن را جلوي پيروز كنترل كند و فقط من و پرديس مي دانستيم كه چقدر ناراحت است گفت:" پرديس نايست مادر بدو بتادين و باند را از جا دوايي بردار بيار."
پرديس نگاه سرزنش باري به من كرد و براي انجام دادن كاري كه مادر خواسته بود به طرف دستشويي رفت.
در همين لحظه پيروز جلو آمد و با احتياط كنار مادر نشست و بعد به دستم نگاه كرد و گفت:" از قرار معلوم بريدگي دستش خيلي عميق است."و بعد خيلي عادي دستم را گرفت و با دقت به آن نگاه كرد . دوست داشتم در آن لحظه قطره آبي شوم و به زمين فرو بروم . آنقدر سرم را به زير انداخته بودم كه موهايم كاملا روي صورتم ريختم بود .
پرديس وسايل را آورد و آن را به مادر دادمادر در بتادين را باز كرد و باندي را به آن آغشته كرد و بعد آن را پيروز داد و گفت:" تو را به خدا ببخشيد عجب استقبالي از شما كرديم به خدا شرمنده ايم." و بعد نگاه تندي به من انداخت.
پيروز را ديدم كه با دقت تمام باند را در محل بريدگي كف دستم كه حدود دو سانت بود گذاشت و محكم آن را فشار داد و با اين كار او ناله ام در آمد و در همان حال گفت:" مي دانم خيلي درد دارد اما بايد كمي صبور باشي."
پيروز دستم را گرفته بود و آن را فشار مي داد تا خون ريزي بند بيايد و در همان حال به مادر گفت:" بهتر است يك ليوان آب قند براي نگين درست كنيد."
در همان اوضاع از شنيدن نامم از دهان او متعجب شدم زيرا به ياد نداشتم كه خودم را به او معرفي كرده باشو . مادر بلند شد و به پرديس كه كنارش ايستده بود گفت:" بدو خرده شيشه ها را جمع كن اما مواظب باش با دست اين كار را نكني."
لحن مادر طوري بود كه مي دانستم به پرديس خيلي بر مي خورد و موقعي كه او با نفرت به من نگاه كرد فهميدم كه دشمن خونيني براي خودم دست و پا كرده ام.
صداي پيروز را شنيدم كه آهسته گفت:" كاش با پارچ آب را سر مي كشيدم."
حتي سزم را بلند نكردم تا به او نگاه كنم. آنقدر در خجالت بي پوشش بودن در حضور او و گرفتن دستم توسطش بودم كه ديگر جايي براي خجالتي دوباره نميماند.
پرديس جارو را كنار شيشه ها به زمين گذاشت و خطاب به پيروز گفت:" شرط مي بندم شما به خاطر اينكه گناه نگين را كم كنيد شكستن ليوان را به عهده گرفتيد وگرنه من بهتر از هركسي نگين را مي شناسم."
ديدم كه پيروز لحظه اي به چشمان سبز و زيباي پرديس خيره شد و بعد با لبخندي گفت:" فكر نمي كنم گناهش خيلي سنگين باشد اما راستش مقصر من بودم."
پرديس نگاه را از او برگرفت و به جمع كردن خرده شيشه ها مشغول شد.
براي اينكه سر راه جاروي او نباشيم پيروز همانطور كه دستم را گرفته بود از جا بلند شد من نيز ناچار بلند شدم و دستم را كشيدم تا او دستش را رها كند اما او نگاهي به من كرد و بعد مرا به طرف صندلي ديگر اشپزخانه بردو به من گفت تا روي آن بنشينم و بعد خودش نيز صندلي ديگري بيرون كشيد و روي آن نشست .
پيروز بعد از بستن دستم از جا برخاست و زير شير ظرفشويي دستانش را شست و با تعارف پدر به طرف اتاق پذيرايي رفت.
به محض بيرون رفتن پيروز از در آشپزخانه غر غر هاي پرديس شروع شد .
" دختر دست و پا چلفتي . احمق بي شعور.من تو را مي شناسم به خاطر خودنمايي حاضري سرت رو هم بدي..."
صداي مادر صداي پرديس را قطع كرد." بسه ديگه اتفاقي است كه افتاده من كه گفتم تو بمون حالا ديگه لازم نيستتو سر و كله هم بزنيد."
پرديس از آشپز خانه خارج شد و در همين حين صداي زنگ در منزل به صدا در آمد. بقيه از راه رسيده بودند.
پريچهر به همراه ياسمين و ديگر دختر عمو ها بود به محضي كه به منزل آمد براي پيدا كردن آمادگي رويارويي با پيروز به آشپز خانه آمدند كه با ديدن من روي صندلي آشپزخانه و مادر كه مشغول تميز كردن خونها از كف آشپزخانه بود چگونگي ماجرا را پرسيدندو مادر براي اينكه پاسخي داده باشد گفت:"ليوان از دست نگين افتاده و دستش را بريده."
احساس خيلي بدي داشتم و فكر مي كردم الان همه درباره ام چه فكرهايي كه نميكنند .در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم كه همچنان روي مبلي داخل هال افتاده بود . با چشم به دنبال شخص معتمدي مي گشتم تا سفارش كنم آنر را برايم بياورد . با ديدن پوريا با خوشحالي او را صدا زدم.
" پوريا پوريا بيا داداشي."
بعد از رفتن پوریا به دور و اطراف نگاه کردم و در این فکر بودم که دفتر را کجا پنهان کنم که پردیس آن را نبیند.بهترین جایی که به فکرم رسید زیر تشک تختم بود و برای اطمینان بیشتر آن را درست وسط تشک قرار دادم و برای عوض کردن لباس به سرعت به طرف کمدم رفتم.
زمانی که به اتاق پذیرایی رفتم پیروز داشت با پدر و عمویم صحبت می کرد . او علت زودتر رسیدنش را تعویض بلیتش اعلام کرد. رفتم و کنار نیشا نشستم و به پیروز که با لبخند به نوید نگاه می کرد چشم دوختم تازه آن موقع بود که فرصت پیدا کردم چهره او را به دقت ببینم.
قد او یک سر و گردن کوتاهتر از نوید بود. با این حال می شد به او گفت که بلند قد است . البته نوید پسر عمویم خیلی بلند قد و باریک اندام است یعنی در حقیقت بلند قد ترین عضو خانواده پدر ی امبه شمار میرود و پردیس به او می گوید نردبان دزدا البته نه جلوی خودش.اما پیرئز مانند پسر عموی دیگرم نیما چهارشانه و قوی هیکل بود .
پیروز خیلی زیبا نبود اما فوق العاده جذاب بود حتی با وجودی که نیمی از موهایش ریخته بود به خصوص زمانی که نگاهش روی کسی متمرکز می کرد و در همان حال ابروان مشکی و پرپشتش را در هم گره می کرد. اما تنها چیزی که من فکرش را نمی کردم این بود که هنوز پس از گذشت این سالها نمی توانم رنگ چشمانش را تشخیص بدهم. چشمان پیروز رنگی بین عسلس و طوسی و یا شاید سبز خیلی کم رنگ بود . نکته قابل توجه این بود که چشمانش مانند شیشه رنگ و وارنگ بود یعنی مانند این بود که هر لحظه به رنگی در می آید. چیز دیگری که توجه مرا خیلی جلب کرد مژه های بلند و برگشته اش بود که زیبایی خاصی به چشمان خوش رنگش می داد. بینی اش متناست و لبانش کمی برجسته و خوش ترکیب بودند. صورتش عضلانی و دارای چانه ای تقریبا چهار گوش بود که نشان دهنده اراده مصممش بود. رنگ پوستش نیز سبزه مهتابی و با سه تیغه ای که کرده بود صاف صاف بود رنگ پستش درست رنگ پوست پریچهر بود و من با بدجنسی فکر می کردم او بیشتر از هرکس به خواهرم پریچهر می آید و می تواند زوج مناسبی برای او باشد.
صدای خنده بقیه مرا به خود آورد با گنگی به اطراف نگاه کردم و تازه متوجه شدم که پیروز مشغول گفتن لطیفه ای بوده است.به غیر از من همه در حال خنده بودند چون من اصلا لطیفه را نشنیده بودم.به نیشا نگاه کردم تا از او بپرسم که پیروز چه گفته است که نگاهم به پردیس افتاد که همچنان به پیروز نگاه می کرد لبخندی بر لب داشت. چهره پردیس در این حال آنقدر زیبا بود که تا چند لحظه نتوانستم چشم از او بردارم.
در نگاه پردیس چیز متفاوتی را می دیدم چیزی که تا به حال آن را ندیده بودم . این نگاه درست مانند آن نگاهی بود که پردیس زمانی به پسر عمه ام سروش می انداخت. اما هم اینک پردیس طوری به پیروز نگاه می کرد که مرا به فکر انداخت که نکند او از پیروز خوشش آمده باشد چون خواهرم همیشه طوری در مورد مردان صحبت می کرد که گویی از هیچ مردی خوشش نمی آید.
نیشا سرش را جلو آورد و زیر گوشم گفت:" نگین به نظرت چطوره؟"
" بد نیست من که اصلا قیافه اش یادم نبود تو چطور؟"
" خیلی کم یادم بود اما خیلی فرق کرده."
لبخندی زدم و آهسته پرسیدم:" بهتر یا بدتر؟"
نیشا نگاه معنی داری همراه با لبخند به من انداخت و گفت:" خیلی ناز شده است."
با تعجب به نیشا نگاه کردم که با چشمانی خمار به او چشم دوخته بود بعد به پیروز نگاه کردم و با خود گفتم چه نازی در او می بیند که من نمی توانم آن را ببینم.
صدای پیروز که خطاب به عمو ناصرم بود توجه مرا جلب کرد.
" پسر دایی . شما نمی خواهید افراد خانواده را به من معرفی کنید؟"
عمو ناصر خنده ای کرد و گفت:" چرا چرا دایی جان اما ماشاالله تعداد اونقدر زیاده که فکر می کنم باید چند بار اسمهایشان را بگویم تا بتوانی به خاطر بسپاری."
همه خندیدن و عمو ناصر ابتدا به عمه سولان اشاره کرد و گفت:" عمه سولان را که به خاطر داری؟"
پیروز سرش را تکان داد و با لبخند به او نگاه کرد و گفت:" بله ایشان را به خوبی به یاد دارم. عمه جان یادت می آید آخرین لحظه ای که می خواستم از شما جدا شوم به من چی گفتی؟"
عمه سولان چینی به پیشانی انداخت و گفت:" راستش دیگه خیلی پیرتر از آن شدم که حرف پانزده شانزده سال پیش به خاطرم بماند."
پیروز گفت:" اما من اون حرف شما را به خوبی به یاد دارم شما به من گفتید که درسته که داری می ری فرنگ اما یادت باشد که همیشه نتیجه طهماسب خان هستی و سعی کن تیره و طایفه ات را فراموش نکنی."
عمه سولان با احساس غرور خندید و در همان حال اشک در چشمانش پر شد . نا خو اگاه به طرف پردیس نگاه کردم به خوبی می دانستم که او هم اینک چه احساسی دارد حدسم درست بود. همان طور که فکر کرده بودم پردیس با چشمانی که از آن تمسخر و نفرت می بارید به او نگاه می کرد . بارها از پردیس شنیده بودم که می گفت از عمه سولان که گاهی اوقات احساس می کند کسی است خیلی بدم می آید.
صدای عمو که نوید را به پیروز معرفی می کردباعث شد که نگاهم را به طرف آنان بچرخانم پیروز به نوید لبخند زد و گفت:" نوید را که به خوبی می شناسم چون با آن موقع هایش هیچ فرقی نکرده فقط قدش که ماشاالله ..." و بعد سوتی کشید و به بالا اشاره کرد. عمو خندید و بعد به پوریا اشاره کرد گفت:" اینم سردار قوم فروغی آقا پوریای گل که همون سال چشم مارو به دیدنش روشن کرد."پوریا با خجالت گردنش را کج کرد و با لبخند به پیروز نگاه کرد .
" دایی ناصر پوریا آخرین پسرتونه؟"
" پسر منم هست اما در اصل پسر نادره."
پیروز با لبخند به پوریا نگاه کرد وسرش را تکان داد و بعد از لحظاتی گفت:"راستی این رفیق ما نیما خان کجاست؟"
" امشب شیفتش بود اما فردا به خدمت می رسه."
" دایی به سلامتی نیما دکتراش را گرفت؟"
ناصر با افتخار سرش را تکان داد و گفت:" آره نیما دو ساله که دکترایش را گرفته علاوه بر اداره یک مطب یک شب در میان هم در بیمارستان مهر کشیک دارد."
عمو ناصر گفت:" خوب حالا نوبت معرفی دخترای گلم است."
عمو ناصر اول از همه به پریچهر که مشغول خالی کردن پوست میوه به داخل سطل کوچکی بود اشاره کرد و گفت:" پریچهر دختر ارشد و خیلی خانم برادرم نادر است." به پیروز نگاه کردم تا واکنش او را ببینم . پیروز با لبخندی که بر گوشه لبش بود به دقت به پریچهر نگاه کرد . پریچهر در آن لحظه چنان سرخ شده بود که با خود گفتم نکند همین الان پس بیافتد.
عمو با لبخند چشم از پریچهر گرفت و به یاسمین اشاره کرد و گفت:" یاسمین خانم دختر دوم بنده."
پیروز با همان لبخند به او خیره شد و بدون کلامی سرش را تکان داد.
عمو به نیشا اشاره کرد و گفت:" نیشا خانم دختر سومم."
احساس کردم نیشا با عشوه به پیروز نگاه کرد و باز پیروز مثل دفعات قبل با دقت به او نگاه کرد . بعد عمو ناصر با چشم به دنبال پردیس گشت و بعد از دیدن او گفت:" اینم پردیس خانم دختر دوم ناصر."
پردیس مغرورانه به پیروز خیره شد و پیروز نیز با لبخندی معنی دار سرش را تکان داد.
عمو ناصر به من اشره کرد و گفت:" اینم نگین مغز متفکر فامیل فروغی."
بدون اینکه به پیروز نگاه کنم سرم را به زیر انداختم و با خود گفتم:" این تعریف عمو با اون خرابکاری که به بار آوردم نمی خورد."
صدای پیروز مرا از فکر بیرون آورد .
" نگین راستی دستت در چه حالیه؟"
او نام مرا با چنان صمیمیتی بیان کرده بود که فقط در آن لحظه به این فکر می کردم که حرف و حدیث های پردیس را چگونه باید تحمل کنم. به پیروز نگاه کردم و با خجالت گفتم:" خوبه متشکرم."
پیروز به من خیره شده بود و لبخندی گوشه لبش بود . خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و به کف سالن خیره شدم . در همان حال صدای عمو را شنیدم که مشغول معرفی نوشین به پیروز بود . اما دیگر نگاهی به او نکردم.
آن شب تا پاسی از شب بازیر خنده و صحبت گرم بود گویی هیچ کس خواب به چشمش راه نمی یافتو در این بین هیچ کس به فکر پیروز نبود که شاید بخواهد استراحت کند.
خستگی و خواب بد جوری بر من غلبه کرده بود و احساس می کردم چشمانم خود به خود می خواهد بسته شود . از جا بلند شدم و به آرامی جمع را ترک کردم . به اتاقم رفتم و دیگر به این فکر نکردم که پیروز منزل ما می ماند یا به منزل عمویم می رود .
به محض اینکه به اتاقم رسیدم لباس خوابم را پوشیدم و خودم را روی تخت انداختم و خیلی زود به خواب رفتم.
صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستم پردیس را روی تختش دیدم. با بیحالی به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم و با دیدن ساعت نه و نیم به این فکر افتادم باید از رخت خواب بیرون بیایم. به آرامی از تخت پایین آمدم و پنجره اتاقم را که نیمه باز بود ا آخر باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . در همان حال چشمم به دستم افتاد که باند پیچی شده بود به آرامی باند دستم را باز کردم و در همان حال به یاد لمس دستم توسط پیروز افتادم و با خود فکر کردم شب گذشته از اینکه دستم توسط مرد غریبه ای لمس می شد هیچ احساسی نداشتم اما حالا که فکرش را می کردم احساس عجیبی به من دست داده بود که خودم هم نمی دانستم چه احساسی است . ترس بود؟ خجالت بود یا لذت؟
باند آغشته به بتادین به زخم دستم چسبیده بود و موقعی که می خواستم آن را از دستم جدا کنم سوزشی در کف دستم پیچید و باعث شد آهی از درد بکشم . با جدا شدن باند از محل بریدگی کف دستم که به اندازی دو سانت بود از جای زخم دوباره خون بیرون زد . باند را سرجایش گذاشتم و با دست دیگرم به آرامی روی زخم را گرفتم در همان حال به خاطر سوزشی که در کف دستم ایجاد شده بود آهی کشید.
پردیس که از خواب بیدار شده بود روی تختش غلتی زد و به طرفم چرخید و با بی حالی گفت:" اه چه خبرته آخ آخ میکنی؟اونقدر ناله کردی تا بیدارم کردی. چیه جهود خون دیده خوب می خواستی حواستو جمع کنی . فوری با دیدن یک مرد هول نشی."
به پردیس نگاه کردم و گفتم :" سلام."
زیر لب پاسخ سلامم را داد .
پردیس پس از لحظه ای به طرفم برگشت و بعد از اینکه روی تختش نیم خیز شد گفت:" خوب تعریف کن دیشب چه اتفاقی افتاد؟"
لحن پردیس تنها حالتی که نداشت دوستانه بود . بیستر به یک مستنطق شبیه بود . لبه تختم نشستم و گفتم:" قرار بود چه اتفاقی بیافتد؟"
پردیس چشمانش را به من دوخت و گفت:" از زمانی که پیروز از در وارد شد تا موقعی که ما آمدیم را تعریف کن."
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" اتفاق خاصی نیفتاد پیروز زنگ زد و گفت تا میدان هفت تیر آمده اما بقیه راه را فراموش کرده و بعد از من خواست نشانی منزل را بدهم. بیست دقیقه بعد هم به منزل آمد و هنوز ننشسته بود که شما آمدید."
" همین؟ تو گفتی و منم باور کردم بقیشو بگو."
با لحنی که سعی می کردم نشان دهم خیلی آرامش دارم دارم گفتم:" تو منتظری چی از من بشنوی؟"
" پیروز با تو دست داد؟"
گفتم:" نه"
پردیس نیشخندی زد و گفت:" آره جون خودت اون موقعی که دستت رو گرفته بود تا مثلا خون ریزی نکنه معلوم بود قبل از اینکه ما بیاییم حسابی..."
با نفرت به او نگاه کردم و گفتم:" پردیس تو خیلی غیر قابل تحملی رفتار نفرت آورت به این نمی خوره که خواهر من باشی من واقغا برات متاسفم."
و بعد از جا بلند شدم و در حالی که سعی می کردم جمع شدن اشک در چشمانم را از دید او پنهان کنم از اتاق خارج شدم.
وقتي از اتاق خارج شدم در را پشت سرم بستم و مدتي داخل راهرو ايستادم و بعد در حالي که بغضم را فرو مي دادم به طرف طبقه پايين به راه افتادم. نمي دانم قصدم از پايين رفتن چه بود اما در آن لحظه دوست داشتم هر جايي باشم غير از بودن در اتاقم. هنوز چند پله سالن پايين نمانده بود که در جا خشکم زد. در يک لحظه نگاه وحشتتزده من با نگاه متعجب پيروز در هم گره خورد.
پيروز در حالي که به طور کامل لباس پوشيده بود در هال روي مبل تک نفره اي نشسته بود و در دستش روز نامه اي بود . جايي که او نشسته بود درست مقابل پله هاي طبقه بالا بود و او بدون گفتن کلامي با چشمهاي نافذش به من خيره شده بود.
آنقدر از حضور پيروز در منزلمان جا خوردم که در يک لحظه فراموش کردم که چه بايد بکنم و از طرفي نگاه نافذ پيروز به همراه لبخندي که گوشه لبش بود و بدون هيچ شرمي با لذت سر تا پايم را مي کاويد احساس چندش آور و ناخوشايندي را به من مي داد. بيش از اين ترديد را جايز نديدم و به سرعت به طرف اتاقم رفتم. بعد در اتاقم را به شدت باز کردم . پرديس که مشغول صاف کردن رويه تختش بود با ورود ناگهاني من يکه اي خورد.من با گريه خودم را روي تختم انداختم.
پرديس وقتي ديد از ته دل گريه مي کنم فکر کرد از حرفي که به من زده اين قدر ناراحت شده ام. احساس کردم از حرفش پشيمان بود چون به طرفم آمد و لبه تخت نشست اما معذرت نخواست چون خصلتش اين بود که فکر مي کرد با معذرت خواهي از من خودش را سبک مي کند.
صداي او را شنيدم که گفت:" نگين خيلي بچه اي فکر نمي کردم با يک کلام اينجري بشيني آبغوره بگيري. پاشو خجالت بکش مي دونم گريه ات از چيه نمي خواد اينقدر بهانه بگيري."
به او گفتم:" تو اصلا خواهر خوبي نيستي من هميشه دلم مي خواست مي تونستم با تو خيلي صميمي شوم . اما تو هر وقت تونستي با کوچک ترين بهانه هي نيش و کنايه زدي. الان هم اگر به جاي اينکه هي تيکه بندازي مي گفتي پيروز خونه ماست من اينجور بلند نمي شدم برم پايين اون من رو ببينه."
پرديس با چشماني که از تعجب گرد شده بود گفت:" چي گفتي؟ پيروز مگه کجا بود؟"
نگاهش کردم و گفتم:"تو سالن پايين روي مبل جلوي در حال نشسته بود و داشت روز نامه مي خوند."
پرديس لبهايش را به هم فشرد و نگاهي به اندامم درون لباس خواب نازکم انداخت و بعد سرش را تکان داد و گفت:" بلند شو اينقدر فکرش را نکن او بدتر از اينها را هم ديده مثل اينکه فراموش کردي پانزده سال در خارج زندگي کرده من که بودم از اينکه قيافه واقعي مرا بدون چادر و چاقچور ديده خيلي هم عشق مي کردم."
پرديس بعد از عوض کردن لباسش بدون گفتن کلامي از اتاق خارج شد و من بعد از اينکه رويه تختم را صاف کردم به طرف آينه قدي اتاق رفتم و خودم را در آن برانداز كردم مي خواستم بدانم پيروز مرا در چه وضعيتي ديده است. لباس خواب صورتي ام از نظر بلندي مشكلي نداشت اما تنها عيب آن اين بود کهکمي نازک بود و در ضمن يقه گرد باز و آستين هاي کوتاهي داشت که خوشبختانه موقعي که او مرا ديد موهاي لخت و بلندم روي سينه و بازوانم را پوشانده بود.
با ناراحتي موهايم را با دست جمع کردم و سرم را تکان دادم بعد به طرف کمد رفتم تا لباسم را عوض کنم.
وقتي براي صرف صبحانه پايين رفتم پريچهر و پرديس مشغول چيدن ميز صبحانه بودند . مادر نيز در آشپز خانه مشغول ريختن چاي بود و پدر و پوريا و پيروز داخل هال نشسته بودند و صحبت مي کردند.
سلام کردم . پدر به من نگاه کرد و جوابم را داد پيروز هم با صداي آرامي گفت:" سلام" . بدون اينکه نگاهي به او بيندازم به طرف آشپزخانه رفتم و بعد از سلام به مادرم گفتم اگر کاري هست کمک کنم.
مادر پاسخم را داد و گفت:" دستت چطور است؟"
گفتم:" صبح که داشتم باند دستم را باز مي کردم باز کمي خون آمد اما فکر مي کنم بهتر شده باشد."
مادر سرش را تکان داد و گفت:" اين جزاي حواس پرتيه در ضمن فکر نکن که اون ليوان هاي کريستال رو هم ناقص کردي . حالا همين پنج تا رو تو جهازت مي زارم تا هميشه به يادت باشد که حواست را خوب جمع کني."
نفس راحتي کشيدم و با خود گفتم:"اين بهترين تنبيهي بود که حتي فکرش را هم نمي کردم."
بعد از صرف صبحانه پرديس استكان ها را مي شست و من و پريچهر مشغول جمع و جور كردن آشپز خانه بوديم.مادر گفت:" امشب از سنندج مهمان مي رسد و بايد تدارك ببينيم."
پريچهر پرسيد:" به غير از نرگس و ناهيد و ايرج مگر كس ديگري هم مي آيد؟"
مادر پاسخ داد:" آره سينا و همسرش... سروش هم قرار است بيايد."
زير چشمي به پرديس نگاه كردم. او را ديدم كه مكثي كرد و چشمانش را بست. در يك لحظه استكاني كه در دستش بود با صدا به داخل ظرفشويي افتاد اما خوشبختانه نشكست. مادر و پريچهر به طرف او برگشتند و مادر گفت:" چه خبره از ديشب تا به حال بشكن بشكن را انداختيد؟"
پرديس استكان را بالا آورد و گفت:"ايناهاش نشكسته."
" خوب مي خواي محكم تر بزن شايد بشكنه."
پرديس خنديد و گفت:" خودتون گفتين ها ."
ساعتي بعد پدر و پوريا به همراه پيروز به خارج از منزل رفتند . مادر در حال نوشتن فهرستي بود كه بايد براي مهمانان تهيه ود و پريچهر در اين كار به او كمك مي كرد. پرديس در اتاق بود و من در يك لحظه به فكرم رسيد نكند پرديس به وجود دفتر خاطراتم پي برده باشد به اين خاطر از جا بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.
با تقه اي به در آن را باز كردم و پرديس را ديدم كه تمام لباسهايش را روي تخت انداخته و با دقت مشغول تماشاي آنها مي باشد . با تعجب به او نگاه كردم و با بهانه برداشتن كتابه به سمت كتابخانه ام رفتم.
پرديس زير لب شعري را زمزمه مي كرد و من بعد از برداشتن كتاب اتاق را ترك كردم و او را با افكارش تنها گذاشتم.
صداي زنگ تلفن باعث شد كه پله ها را به سرعت پايين بروم تا گوشي تلفن را بردارم اما پريچهر زودتر از من اين كار را كرد. از احوالپرسي او فهميدم كه زن عمو پشت خطست پريچهر بعد از چند لحظه گوشي را به مادرم داد. از قرار زن عمو مي خواست كه براي شام به منزل آن ها برويم و مادر به زن عمو گفت كه پريچهر را براي كمك به منزل آنها مي فرستد و بعد از خداحافظي گوشي را گذاشت.
به مادر نگاه كردم و گفتم:" اجازه مي دهيد من هم به منزل عمو بروم؟"
مادر نگاهي به دستم انداخت و گفت:" آخه تو چه كاري مي توني انجام بدهي؟ مي ترسم بري نيشا هم از كار و زندگي بيندازي."
" نه مامان باور كن اين كار را نمي كنم حالا درسته كه نمي تونم دست به آب بزنم ولي مي تونم كه..."
" مي توني كه حرف بزني و سرشون رو بخوري." و بعد ادامه داد:" اشكالي نداره اما حالا كه كار نمي كني مواظب باش جلوي دست و پا نباشي."
با خوشحالي از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
پرديس چند دست لباس انتخاب كرده بود و آنها را روي تخت گذاشته بود تا آنها را يكي يكي امتحان كند . وقتي مرا ديد كه مشغول پوشيدم مانتو هستم گفت:" كجا ميروي؟"
" زن عمو ما را براي شام دعوت كرده من و پريچهر مي خواهيم براي كمك به منزلشان برويم."
پرديس به سرتاپايم نگاه كرد و گفت:" همين جوري؟"
" آره مگه بده؟"
پرديس لبهايش را ورچيد و گفت:" وقتي مي گم خيلي بچه اي ناراحت مي شي امشب تمام فاميل دور هم جمع ميشن بعد تو مي خواي مثل گداها جلوشون ظاهر بشي ."
نگاهي به سرتاپايم كرد و گفتم:" لباس من مثل گداهاست؟"
" وقتي بهت مي گم عوضي مي شنوي ناراحت ميشي منظورم اون گداهايي كه فكر مي كني نيست نميدونم چطور تو كله پوكت فرو كنم تو ديگه بزرگ شدي نمي خواي تو جمع بدرخشي؟"
" بدرخشم آخه واسه چي؟"
" مگه قراره آدم واسه چيزي يا كسي بدرخشه . بابا اين همه پول خرج مي كنه اما تو همش دوست داري اون دامن دراز بي قواره مشكي رو تن كني با يك بلوز گشاد كه به تنت زار بزنه."
از داخل آينه قدي به سرتاپايم نگاهي انداختم و حق را به پرديس دادم .
به پرديس نگاه كردم و شانه هايم را بالا انداختم . " تو بگو من چي بپوشم."
پرديس در كمدم را باز كرد و نگاهي به لباسهايم انداخت و گفت:" باور كن خيلي بد سليقه اي خروار خروار لباس داري اما همشونوجمع كني يك دونه درست و حسابي از توش بيرون نمي ياد بسكه دوست داري لباس هاي گشاد بپوشي."
گفتم:" اون سبزه چطوره؟"
" همون كه وقتي مي پوشي عين طوطي مي شي ؟ با او روسري سبز لجني كه سرت مي كني و فكر مي كني خيلي تيپ زدي فقط يه منقار كم داري تا خود طوطي بشي ."
" قرمزه كه خوبه خودت يه دفعه گفته..."
" اون دفعه يه چيزي گفتم دلت خوش بشه . تازه مگه مي خواي نقش شمر و بازي كني ."
شانه هايم را بالا انداختمو گفتم:" من نمي دونم خودت يكي رو انتخاب كن."
پرديس كمدم را زير و رو كرد و عاقبت لباسي از آن بيرون آورد و گفت:" اين بد نيست."
" اينكه خيلي مجلسيه مي خواي بهم بخندن؟"
" برو بابا يك كت بي قواره با يك دامن تنگ كجاش مجلسيه ؟ فكر كنم تو به لباسي كه من امشب مي خوام بپوشم مي گي براي مشرف شدن به دربار پادشاهاست."
مگه مي خواي چي بپوشي؟"
پرديس به لباسي پرابي رنگ اشاره كرد و گفت:" مي خواهم اين را بپوشم ."
چشمانم از تعجب گرد شد ." راست ميگي؟ اما اون كه خيلي تنگه فكر ميكني مامان اجازه بده؟"
پرديس شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" داد كه داد نداد نميام."
لباسم را به تن كردم.
لباس كت دامن بلوطي رنگي بود كه خيلي خوش دوخت بود يقه كت انگليسي و قد آن تا روي رانهايم بود دو برش زيبا از روي سينه هايم رد مي شد و امتداد خط برش زير جيب نماي لباس محو مي شد دامن لباس هم تنگ و كوتاه بود.
لباس خیلی بهم می آمد اما احساس می کردم خیلی معذبم . با اینکه دامن آن تا زیر زانویم بود اما فکر می کردم خیلی کوتاه است . پردیس روسری قهوه ای رنگ و حریری که متعلق به خودش بود برای آن شب به من قرض داد و گفت:" اینو بهت می دم تا بعد خودت بری یه دونه بخری . اما فکر نکن این مقنعه مدرسته ها قشنگ سرت کن اینجور که من برات می بندم."
پردیس روسری را روی سرم انداخت و گره آن را خیلی شل و زیبا بست و تا خواستم گره را کمی محکم تر کنم اخمی کرد و گفت:" چه خبرته طناب دار نیست که بخوای خودتو باهاش خفه کنی حالا زود برو تا پشیمون نشدم روسری را ازت بگیرم."
نگاهی به سرتاپایم انداختم و لبخندی زدم اما مطمئن بودم که مادر اجازه نمی دهد با این لباس به منزل عمویم بروم. مانتویم را به دست گرفتم و به طبقه پایین رفتم.
به محضی که مادر و پریچهر را دیدم با لبخند به من نگاه کردند مادر لبهایش را جمع کرد و گفت:" چه عجب این لباس را پوشیدی؟" و بعد رو به پریچهر گفت:" بچم یه کم سلیقه به خرج داده!"
پریچهر لبخندی زد و گفت:" غلط نکنم این کار پردیسه وگرنه نگین از این هنرا نداره."
به همراه پریچهر به منزل عمویم رفتیم . در خانه عمو وقتی مانتویم را در می آوردم متوجه شدم نیشا در حالی که ابروانش را بالا گرفته بود با تعجب به لباسم خیره شد . با خود فکر کردم حتما نیشا هم از اینکه به سبک جدیدی لباس پوشیده ام متعجب شده است.
اما وقتی نیما و نوید به منزل آمدند احساس کردم از اینکه جلوی آن ها اینطوری بگردم خجالت می کشم . نیما وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت :" به به چقدر خانم شده ای."
اما نوید فقط سلامم را پاسخ داد و بعد نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروانش در هم گره خورد. از دیشب تا حالا نوید را خیلی بد اخلاق می دیدم و دلیلش را نمی دانستم.
شب با وجود مهمانان زیادی که آمده بودند منزل عمویم فضای خالی زیادی داشت . از سنندج دخترها و پسر بزرگ عمو قادرم آمده بودند . همچنین پسرهای عمه سولان یعنی سینا به اتفاق همسر و فرزندش و همچنین سروش هم آمده بود
سروش را خیلی وقت بود که ندیده بود و حالا با دیدن او فکر میکردم دلم برای این پسر عموی درشت هیکل و خوش قیافهام تنگ شده بود به خصوص که میدانستم سروش هنوز هم دیوانه وار پردیس را دوست دارد و این را از نگاه عاشقانه سروش به پردیس فهمیدم.زمانی که برای سلام و احوالپرسی با مهمانان به اتاق آمد متوجه نگاه او شدم اما این نگاه زمانی که پردیس مانتویش را از تن در آورد به غم و اخم مبدل شد.
زمانی که پردیس به اتفاق مادر به منزل عمو آمد منتظر بودم تأ او مانتویش را در بیاورد تأ لباسش را ببینم. وقتی دیدم که پردیس لباس دلخواهش را به تن دارد از تعجب کم مانده بود یک جفت شاخ در بیاورم. لباس پردیس پارچه زیبایی از حریر و به رنگ شرابی بود که در ناحیه استینهایش استر نداشت و بازوان سفیدش را با سخاوت در معرض دید قرار میداد. لباس او شامل پیراهنی بلند بود که بالا تنه چسبانی داشت و دامن لباس از کمر کمی گشاد بود در کل لباس با اندام زیبای پردیس هماهنگی داشت و فقط از این تعجب کرده بودم که چرا هیچ کس واکنشی مبنی آدر اینکه او اینچنینی پوشیده نشان نمی دهد. اما وقتی بقیه را دیدم متوجه شدم لباس پردیس انطوری هم که من فکر میکردم خیلی زننده نیست.
پریچهر هم یکی از لباسهاییی را که تاز خریده بود به تن داشت که آن لباس خیلی به تنش برازنده بود و موجب تحسین و تعریف عمه و یاسمین و زن عمویم قرار گرفت. یاسمین نیز لباسی از جنس گیپور و به رنگ سفید به تن داشت که فکر میکردم با پوست سفید او خیلی جور نیست اما رویم نشد که به او بگویم که رنگ لباسش به او نمیاید. اما نیشا لباسی به رنگ بنفش کم رنگ پوشیده بود که خیلی قشنگ بود به خصوص با کمربند طلایی رنگی که باریکی کمرش را نمایان میکرد. نوشین هم کت دامن مشکی به تن داشت که او نیز کمربند ظریفی بسته بود تانشان دهد که کمر او نیز به باریکی کمر خواهرش میباشد.
آن شب پیروز بلوزی اسپرت به رنگ لیمویی و شلوار جینی به رنگ سفید به تن داشت. با رفتار خودمانی خودش تمام فامیل را شیفته خود کرده بود. از بین اقوام تنها جای عمه سوزه که به علت کهولت سن و ناراحتی قلبی نیامده بود و همچنین امید که در دانشگاه شیراز مشغول تحصیل بود خیلی خالی بود.
از زمانی که به منزل عمویم آمده بودم و مانتویم را در آورده بودم احساس میکردم گاهی نوید به من خیره میشود و تأ متوجه اش میشوم ابروانش به هم گره میخورد. از این موضوع سر در نمیاوردم که چرا طرز پوشیدنم باید نوید را ناراحت کند در صورتی که خواهران خودش خیلی تابلوتر از من لباس پوشیده بودند.شانههایم را بالا انداختم و سعی کردم به نوید فکر نکنم.
در هنگام پذیرایی از مهمانان احساس میکردم پردیس به عمد میخواهد به سروش کم محلی کند و او را ندیده بگیرد. برای اینکار شیوه عجیبی را انتخاب کرده بود. پردیس در هنگام تعارف کردن چای موقعی که نوبت به سروش رسید به بهانهای به طرف دیگر رفت و به وضوح دیدم که رنگ چهره سروش حسابی سرخ شد. به اطراف نگاه کردم و دیدم کسی متوجه کار پردیس نشده است.دلم خیلی برای سروش سوخت.در عوض او تأ میتوانست از پیروز پذیرایی کرد به طوری که چندین بار لیوانی چای برای پیروز آورد.
آخرین باری که پردیس لیوانی چای به دست او میداد گفت :"آقا پیروز چون میدانم خیلی چای دوست دار`ید برایتان چای آوردم."پیروز به چشمان پردیس نگاه کرد و لبخند زد و گفت:"از کجا فهمیدی که من چای زیاد میخورم؟ پردیس لبخند زیبایی زد و دندانهای سفید براقش را نمایان کرد و گفت:"از اونجایی که هر بار برایتان چای آوردم رویتان نمیشود که بگویید که دیگر نمیخورید."
پیروز با صدای بلند خندید و گفت:"پس تا حالا مرا دست انداخته بودید؟"
"نه فقط به شما لطف میکردم.
خیلی تعجب کرده بودم ازینکه پدر و عمو بدون هیچ تعصبی به صحبت پردیس و پیروز گوش میکردند و لبخند میزدند. پردیس تنها کسی بود که بدون اینکه رنگ چهره اش تغییر کند حرفش را میزد.به خوبی میدانستم تمام دختران حاضر آرزو داشتند که اینچنین رک و بی پروا باشند.
به خوبی احساس میکردم که سروش از اینکه او اینقدر صمیمی با پیروز گفت و گو میکند خیلی ناراحت است زیرا در بین حاظران فقط سروش بود که سرش را به زیر انداخته بود و در تفکراتش غرق بود.
من پیش مادر نشسته بودم و شنیدم عمه آهسته زیر گوش مادرم گفت که لباس پردیس درشان او نیست. مادرمم نگاهی به پردیس انداخت و به عمه گفت:" آبجی حریفش نشدم شما که او را میشناسید؟" عمه آهسته گفت:" به هر حال نمی بایست به او اجاز میدادی تأ اینطور زننده لباس بپوشد."
از لحن عمه خیلی حرصم گرفت و میدانستم اگر پردیس بوئی از این ماجرا ببرد برای لجبازی با او هم که شده بدتر میکند. به خوبی میدانستم که خواهرم از عمه سر جریان سروش خیلی کینه به دل گرفته زیرا عمه خیلی تلاش کرد که با گرفتن دختری برای سروش او را از فکر پردیس خارج کند و حتی میدانستم برای نشاندن سروش سر سفره عقد دست به چه کارهایی زده است.
از جملهٔ آنکه سروش را تهدید کرده بود که اگر از آمدن سر سفره عقد سر باز زند خودش را میکشد و برای اینکار حتی قسم هم خورده بود. آن شب بخاطر اینکه دستم بریده بود دست به سیاه و سفید نزدم حتی از جایم بلند هم نشدم تأ لیوانی را جا به جا کنم. اخر شب هنگامی که پدر بلند شد تا به اتفاق تعدادی از مهمانان به منزلمان برویم پیروز هم از جا برخاست تا به همراه ما به منزلمان بیاید و در جواب اصرار عمو که از او خواست تا منزل آنان بماند گفت:" وسایل و چمدانهایم آنجاست و دیگر اینکه فقط تا فردا مزاحم پسر دایی نادر هستم. فردا میخواهم برای اقامتم منزلی مناسب پید کنم."
پدر با خودرویش تعداد زیادی از مهمانان و مادر و پریچهر را به منزل برد و قرار شد من و پردیس و پوریا به اتفاق ایرج و همسرش و همچنین پیروز پیاده به منزل برگردیم. هنگامی که کنار در با نیشا خداحافظی میکردم به او گفتم:"مثل اینکه قرار بود بعد از تعطیلات مدرسه با هم برویم برای کلاس شنا ثبت نام کنیم یادت که نرفته ؟"
نیشا با لحن کنایه داری گفت:"فکر نمیکنم تون وقت این کارارو داشته باشی."
با لبخندی گفتم :"برای چی؟"
با طعنه گفت:" فعلا که شاهین بخت حسابی سر تو گرم کرده."
خشکم زد هیچ فکر نمیکردم نیشا چنین حرفی بزند. هنگامی که به سمت منزل میرفتم در این فکر بودم که چرا نیشا اینقدر تغییر کرده. در صورتی که ماندن و نماندن پیروز در منزلمان به من ربطی نداشت. هر چند که پیروز فقط تا بعداز ظهر روز بعد در منزلمان ماند و بعد از آن به هتل رفت و تا آماده شدن اپارتمان مبلهای که برای مدتی اجاره کرده بود در هتل ماند.بعد از آن هم به آپارتمان مرتب و مبله اش نقل مکان کرد و گاهی به منزل ما و عمو ناصر سر میزد.
خیلی وقت است که سراغت را نگرفتهام خیلی حرفها دارم که بنویسم دوست داشتم زودتر از این خاطراتی را که در دلم انبار شده بر روی ورقهای سفیدت پیاده کنم. اتفاقات ماه گذشته انقدر زیاد است که تمام آنها در این لحظه به مغزم هجوم آورده و باعث شده که ندانم از کجا باید شروع کنم. بعد از آمدن پیروز مهمانان زیادی از کردستان برایمان آمدند و سرمان را حسابی شلوغ کردند تأ مدتی وقت سر خاراندن را نداشتیم. بعد از ده روز مهمانان رضایت دادند که تهران را ترک کنند و ما توانستیم نفس راحتی بکشیم.
اما عمه سولان هنوز به سنندج نرفته و بعد از ده روز که منزل عمو ناصر بود رضایت داده چند روزی هم منزل ما بماند. من دعا میکنم در این مدت حرفی نزند که پردیس جوابش را بدهد. چون میدانم خواهرم نه ملاحظه مهمان بودن او را میکند و نه کاری به این دارد که او بزرگتر است.
[font=]سروش فردای شبی که عمو همه ما را برای شا م دعوت کرده بود به سنندج برگشت و فکر میکنم موقع رفتن خیلی ناراحت بود چون پردیس او را خیلی اذیت کرد. دلم خیلی برای سروش میسوزد چون میدانم هنوز عاشقانه ردیس را دوست دارد. اما نمیدانم یا پردیس نمیفهمد یا میخواهد از سروش به خاطر نامزد کردن با مارال انتقام بگیرد. با اینکه ما میدانیم نامزد کردن او تقصیر خودش نبوده اما فکر میکنم این کار او برای پردیس خیلی گران تمام شده بود. [/font]
آن شب پردیس انقدر خودش را برای پیروز لوس کرد که احساس کردم کم مانده سروش فریاد بکشد. اما یک چیز را فهمیدم و آن اینکه بر خلاف نظر نیشا که میگفت باا این رویهای که پردیس پیش گرفته زودتر از پریچهر باید شیرینی عروسی پردیس را بخوریم پردیس هیچگونه علاقهای به پیروز ندارد و در این مدت هم نقش بازی میکرد و مطمنم پیروز هم متوجه شده بود چون موقعی که به خانه برمیگشتیم پیروز هم با ما آمد و در فرصتی که با من و پردیس تنها شد به او گفت : نمیدونم امشب با توجه به من دل کدوم بیچارهای رو سوزوندی و بعد لبخند زد. پردیس هم به او لبخند زد اما چیزی نگفت.
یک خبر دیگر اینکه از وقتی او به ایران آمد رابطه من و نیشا کمی سرد شده است و البته این سردی از طرف من نبود و این نیشا است که خودش را از من دور میکند. اما به هر صورت گاهی هم کم و بیش هم را میبینیم. نیشا هر بار که به من میرسد میپرسد : پیروز خونتون نیامده؟ نمیدانم چرا ولی با اینکه پیروز بیشتر از اینکه منزل ما بیاید به خانه آنها میرود اما او به این مسله خیلی اهمیت میدهد که پیروز بیشتر به خانه کدام پسر دایی پدرش میرود. شاید بخاطر اینکه با اینکار محک میزند که پیروز کدام دختر از این دو خانواده را برای ازدواج انتخاب میکند.
راستش از اینکه همه دختران فامیل به جز پردیس که اصلا تو نخ پیروز نیست و همچنین من و نوشین که فعلا کسی ما رو آدم حساب نمیکنه نشستن ببینن کی پیروز سرش درد میگیره تا بیاد اونارو بگیره حالم بهم میخورد. حتی خواهر خودم پریچهر که هفته گذشته یک خواستگار خوب برایش پیدا شده بود بدون اینکه اجاز بدهد تا خانواده داماد به خونمون بیاد جواب رد داده است.
در ضمن چند روزی است که از بیتا خبر ندارم اما هفته پیش که به منزلشان زنگ زدم به من گفت که سام به او گفته تا اخر این ماه با خانوادهاش به خواستگاری او میرود من از این بابت خیلی خوشحالم. راستی یک خبر خیلی مهم که آن را فراموش کرده بودم این است که قرار است به همراه عمه سولان به سنندج بروم و مدتی پیش عمه سوزه بمانم. تازه خبرها یکی یکی یادم میاید و آن اینکه چند شب پیش پردیس که خیلی سر حال بود به من گفت که تازگی متوجه شده نوید بدجوری به من خیره میشود و من به او گفتم که تا به حال متوجه چنین چیزی نشده ام. اما پردیس گفت نگاه نوید به من مثل نگاه یک شوهر به همسرش است که من از این حرف پردیس خیلی خجالت کشیدم.
پردیس از تصور اینکه من و نوید با هم ازدواج کنیم خیلی خندید. میگفت شما دوتا مثل فیل و فنجان میمونید. شاید هم هق داشت چون قد من حتی به شانههای نوید هم نمیرسد. بعضی اوقات پردیس با همان اخلاقی که گاهی اوقات فکر میکنم در همان لحظه خیلی دوست دارم خفهاش کنم و مرا خیلی اذیت میکند اما باا این حال خیلی دوستش دارم چون علاوه بر اخلاق بدش گاهی اوقات خیلی هوایم را دارد.
البته این دوست داشتن دلیل آدر این نمیشود که هنوز ازادانه بتوانم دفتر خاطراتم را بنویسم چون همین الان که مشغول نوشتن هستم توی انباری هستم و ازیک کارتن برای زیر اندازم استفاده میکنم تا دفترم را بنویسم و بعد از نوشتن خاطرات آنرا سر جای همیشگیاش که بین خرت و پرتهای پدر است میگذارم. دست از نوشتن برداشتم و دفتر خاطراتم را داخل مشمای مشکی گذاشتم و از زیر زمین خارج شدم. وقتی از پلهها بالا میامدم مادر را دیدم که مشغول فن کردن قالیچهای روی تخت چوبی گوشه حیاط است میدانستم اینکار فقط به خاطر عمهام میباشد که عادت دارد اسرهای تابستان را در حیاط سپری کند و با کشیدن قلیانی مشغول صحبت شود.
آن روز هوا گرمتر از همیشه بود اما مادر به محض رفتن آفتاب از حیاط آن را شسته و هنوز بوی سیمانهای خیس خورده به مشام میرسید و این بو لذت خاصی را به من میبخشید. مادر به محض دیدن من گفت: "نگین میتونی زغال غلیان عمه را آماده کنی؟" با خوشحالی گفتم:"با همون طور سیمیهای قدیمی؟" -اره فقط مواظب باش خودت رو نسوزونی. سرم را تکان دادم و به سراغ وسایل آماده کردن قلیان رفتم. این کار را خیلی دوست داشتم و موقعی که این کار را میکردم احساس میکردم در زمانهای قدیم زندگی میکنم و برای خود رویایی میبافتم.
پس از آماده کردن قلیان آن را داخل سینی گذاشتم و بعد آنرا روی تخت گذاشتم. عمه لبخندی زد و گفت:"نگین ماشالله برای خودش خانومی شده." و بعد رو به مادر کرد و گفت:"تا چشمتو به هم بذاری هنوز اون دوتا رو رد نکرده باید به فکر این یکی باشی." مادر سرش را به علامت تایید تکان داد و با لبخند به من نگاه کرد. با خجالت از جا بلند شدم و به طرف اطاقم به راه افتادم.طبق معمول پردیس را دیدم که مشغول ریخت و پاش اتاق میباشد.او تمام کتابهای کتابخانهاش را روی زمین پخش کرده بود و به اصطلاح داشت کتابخانهاش را تمیز میکرد.با دیدن او لبخندی زدم و گفتم:" فکر نمیکنم این کتابخانه هیچ وقت مرتب شود."پردیس بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد بدون مقدمه گفت:"مثل اینکه فردا شب قراره بری؟" - نمیدونم اگه امروز پدر بتواند بلیط بگیرد شاید فردا برویم. پردیس سرش را تکان داد و گفت :"خوبه." مدتی همانجا نشستم و به کارهای او نگاه کردم و بعد بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
سلام دفترم بر خلاف همیشه که ورقهایت را در انباری خانه مان سیاه میکردم این بار نوشتههایم را بر فراز ابرهای آسمان و از روی صندلی هواپیما مینویسم. مهماندار هواپیما همین الان اعلام کرد که امروز هوا صاف و افتابیست و درجه هوا ۲۲ درجه بالای صفر است اما من فکر میکنم وقتی به سنندج برسیم درجه هوا خیلی کمتر میشود. از اینکه به مسافرت میروم خیلی خوشحالم و احساس خوبی دارم هر چند که پیش از اینکه با پدر و مادر خداحافظی کنم دلم گرفته بود و کم مانده بود از آمدن به این سفر انصراف بدهم اما نمیدانم شوق سوار شدن به هواپیما و یا چیز دیگر بود که بدون اینکه بخواهم حتی قطرهٔ اشکی بریزم به همراه عمه سوار هواپیما شدم. اما همین که سوار هواپیما شدم تازه حس کردم خیلی دلم برای پدر و مادر و برادر و خواهرانم تنگ شده به خصوص پوریا که با نگاه مظلومی به من نگاه میکرد. حتی دلم برای پردس خیلی تنگ شده به خصوص که پیش از آمدن به من گفت در این مدتی که آنجا هستم برایش نامه بنویسم خیلی خوب منظورش را فهمیدم که او میخواهد از سروش برایش بنویسم که در سنندج چه کار میکند و به من گفت که من هم برایت هر اتفاقی که توی تهران میفتد مینویسم. خیلی خندهام گرفته بود . فکر نمیکردم چیزی در تهران برایم مهم باشد. در حالی که او را میبوسیدم به او قول دادم کوچکترین چیزی را در نامهام جا نیندازم.
موقعی که از پردیس جدا می شدم او گفت که فکر نمی کند اتاق مشترکمان بدون حضور من خیلی هم صفا داشتنه باشد و همین حرف او باعث شد آنقدر احساس خوشحالی کنم که به او بگویم اگر خیلی احساس تنهایی می کند من به سنندج نمی روم ولی پردیس گفت نه تورو خدا یک چیز گفتم تا خاطره خوبی از وداعمان داشته باشی تو بری خیلی بهتره چون من دوست دارم کمی تنها باشم تا وقتی برگردی رفتار جدیدی را در قبال تو در پیش بگیرم.
می دانم پردیس مرا به عنوان سفیری به سنندج روانه می کند تا بفهمد که سروش به او علاقه دارد یا نه؟
عمه جان کنجکاو است ببیند من چه می نویسم و من به او گفتم که قرار است با یک برنامه ریزی دقیق برای سال تحصیلی جدید آماده شوم و عمه کلی از من تمجید کرد و گفت که در سنندج سروش سروش می تواند در درسها به من کمک کند . من از اینکه عمه خیلی سواد ندارد تا سر از کارهای من در بیاورد خوشحالم اما از این جهت از اینکه به او دروغ گفته ام و نوشتن خاطرات را به خواندن درس ربط دادم احساس ناراحتی وجدان می کنم.
احساس می کنم عمه به نوشته هایم دقت می کند درست است که او سواد زیادی ندارداما بالاخره می تواند که اسمها را بخواند پس تا بیشتر از این متوجه چیزی نشده فعلا خداحافظ.
دفترم را بستم و نگاهی به عمه که با دقت به دفترم نگاه می کرد انداختم و بعد لبخندی زدم و گفتم:" احساس می کنم وقتی توی هواپیما مطالعه می کنم سرم گیج می رود."
عمه سرش را تکان داد و گفت:" آره باید هم همینطور باشد سعی کن کمی استراحت کنی دیگه چیزی نمانده فکر کنم تا ده پانزده دقیقه دیگر برسیم."
بیست دقیقه بعد مهماندار هواپیما اعلان کرد تا لحظاتی بعد هواپیما در فرودگاه سنندج به زمین می نشیند.
تحویل گرفتن چمدانها و خارج شدن از سالن نیم ساعت طول کشید . موقعی که ما از در سالن خارج شدیم سروش را منتظر خودمان دیدیم.
سروش با دیدن من و عمه جلو آمد و پس از سلام و احوالپرسی ساکهایمان را از دستمان گرفت و به اتفاق هم به طرف خودرواش که در توقفگاه فرودگاه بود حرکت کردیم.
خیلی سال بود که به سنندج نیامده بودم . هوا عالی بود و دلتنگی من برای خانواده ام با دیدن منزل قصر مانند عمه جان فراموش شد.
مستخدم چمدان مرا به اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند برد. اتاقی که عمه جان برایم در نظر گرفته بود اتاقی بزرگ و خالی از اثاثیه بود که فقط یک تخت در گوشه ای از اتاق بود با یک میز و صندلی که کنار پنجره بود .
به دور و بر اتاق نگاه کردم و با خود فکر کردم در وسعت خالی اتاق یک فوتبال جانانه جان می دهد. از اتاقی که به من داده بودند خوشم نیامد البته دور از انتظار هم نبود چون عمه هیچ وقت دختری نداشت تا بداند سلیقه یک دختر جوان چه می تواند باشد
چمدانم را کشان کشان به طرف میز بردم و با زحمت زیاد روی میز گذاشتم می خواستم لباسم را عوض کنم اما هرچه نگاه کردم نه حمامی در اتاق دیدم نه دستشویی و نه کمدی که لباسهایم را آویزان کنم.
احساس کردم خیلی توی ذوقم خورد . اتاقم بی شک به یک زندان انفرادی خیلی بزرگ شبیه بود. با دلتنگی به طرف پنجره رفتم تا منظره باغ را ببینم که جز یک درخت بزرگ که با تمام شاخه هایش جلوی پنجره را گرفته بود چیز دیگری ندیدم.
از حرص دندانهایم را به هم فشردم و آنقدر ناراحت بودم که دلم می خواست گریه کنم . احساس کردم با فرستادن من به این اتاق به شخصیتم توهین شده . بدون اینکه لباسن را عوض کنم در اتاق را باز کردم و به بیرون رفتم.
وقتی از پله ها پایین آمدم سروش را دیدم که در حال آمدن به داخل بود . سروش لبخندی به من زد و گفت:" اتاقت رت پسندیدی؟"
آنقدر از حرفش جا خوردم که نزدیک بود بزنم زیر خنده اما به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :" آره بهتر از این نمی شود از سلیقه عالی و مهمان نوازیتان متشکرم."
راهم را کج کردم و به محوطه حیاط رفتم . آنجا بود که احساس کردم چشمانم پر از اشک شده است.
نمی دانم چه مدت بود که در حیاط قدم می زدم که با صدای مستخدم رویم را برگرداندم و او را دیدم که می گفت:" خانم ... خانم..."
سرم را تکان دادم و گفتم:" بله بفرمایید؟"
" خانم فروغی کارتان دارد ."
" باشه می آیم."
" ایشان همین الان می خواهند شما را ببینند."
لحن او طوری بود که احساس می کردم خیلی حرصم را در آورد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:" شما بروید من خودم می آیم." . سرش را تکان داد و از آنجا رفت.
وقتی به ساختمان برگشتم عمه روی صندلی راحتی اش کنار شومینه خاموش نشسته بود و منتظر من بود.
عمه مشغول گوش کردن به رادیو بود و با دیدن من صدای آن را کم کرد وگفت:" نگین من باید قبل از هر چیزی به تو بگویم وقتی من کارت دارم باید اگر آب دستت بود زمن بگذاری و بیایی . متوجه شدی؟"
پاسخی ندادم. اما او مثل این بود که پاسخ مثبت از من شنیده باشد زیرا گفت:" خوب این از این. اما نکته دوم یک سری شرایط است که تا موقعی که اینجا هستی خوب است آن را بدانی . اول اینکه دوست ندارم تنهایی در باغ قدم بزنی . قدم زدن دختر جوان به تنهایی خوب نیست و ممکن است باعث خطر شود."
آنقدر از عمه ناراحت بودم که برای فرو نشاندن حرصم با خودم گفتم: حتما برای خودش در باغ اتفاقی افتاده که تجربه دارد. .
عمه به خجالت دادن من راضی شد چون لحنش کمی آرامتر شد و گفت:" حالا برو لباست را عوض کن و زود پایین بیا چون ما اینجا سر ساعت هفت شام می خوریم."
از جا برخاستم و به اتاق کذایی رفتم . چمدان را باز کردم و یک دست لباس از آن برداشتم و آن را پوشیدم. لباسم بلوزی به رنگ زرشکی روشن بود که یقه گرد و بسته و آستین های بلندی داشت.دامنم هم همان مشکی بی قواره کذایی بود که پردیس با این لقب آن را مفتخر کرده بود.
از اتاق خارج شدم و به طبقه پایین رفتم.
عمه روی همان صندلی نشسته بود و با صدای آرامی به او سلام کردم . لبخندی زدم اما او مثل مجسمه ای به من خیره شد و بدون کلامی به کتابش نگاه کرد .
او با صدای آرامی گفت:" من نمی دان تهران چه چیزی دارد که هر کس در آن زندگی می کند از بیخ و بن تغییر می کند ."
نفهمیدم مخاطبش من بودم یا با خودش حرف می زد اما وقتی کلامش را ادامه داد منظورش را فهمیدم.
" اون موقع ها یادم می آید ما جلوی پدر و برادرمان هم چادر از سرمان نمی افتاد اما حالا..."
عمه طوری صحبت می کرد که گویی من برهنه آنجا نشسته بودم . در یک لحظه خودم هم به شک افتادم شاید لباسم خیلی به بدنم چشبیده بود . به خاطر آوردم وقتی این لباس را پوشیدم تا آن را امتحان کنم و بعد در چمدانم بگذارم پردیس گفت:" خوبه دیگه یک سره شدی و کسی نمی تواند ببیند چی داری و چی نداری . حالا شدی باب طبع عمه جان."
صدای عمه مرا از فکر در آورد .
" پروین از اولش هم با سنت های ما مخالف بود."
پروین نام مادرم بود و من متعجب بودم که چرا عمه این حرف را پیش کشیده است. به خودم جرات دادم و با صدایی که سعی می کردم تن آن به آرامی باشد گفتم:"چطور مگه عمه جان؟"
عمه نقس عمیقی کشید و گفت :" وقتی پروین همسر نادر شد فکر می کنم نادر به او رسم ورسومات خانوادگی مان را تذکر داد اما مطمئنم که نادر یا زیاد جدی آن را عنوان نکرد و یا پروین خیلی سرسخت بود هیچ وقت آنطور که ما می خواستیم نشد . حالا هم دیگر نادر آنقدر تحت سلطه اوست که دیگر پاک یادش رفته که برای کرد تعصب به اندازه زندگی اش ارزش دارد. این چند وقتی هم که در تهران بودم متوجه شدم نادر دیگر پاک قوم و طایفه خود را فراموش کرده و آن نادر قدیم نیست . او حتی نمی بیند لباسهایی که دخترانش به تن می کنند چقدر زننده و ناجور است."
و بعد از آن آهی کشید و گفت:" هی هی هی ..."
حرفهای عمه قدری بیشتر از گنجایش مغزم بود . اما حالا که حرف لباس بود عمه اشاره کرده بود که لباسهای ما جلف و زننده است وقتی خوب فکر می کردم می دیدم جز لباس شرابی رنگ پردیس که فقط قسمت آستین هایش از حریر بود مورد دیگری نبود که به ما بگوید که جلف لباس می پوشیم.
نفرت به یک باره وجودم را فرا گرفت . در یک لحظه به فکرم رسید که از او بپرسم هم اکنون لباس من چه عیبی دارد . در حالی که سعی می کردم لحنم را کنترل کنم گفتم:" می شه بپرسم الان لباس من چه ایرادی دارد؟"
عمه نگاهی به من کرد و گفت:" لباست خیلی زننده است . یک دختر جوان باید سعی کند کمتر از این جور لباسها به تن کند."
چشمانم گرد شده بود و در یک لحظه احساس کردم عمه به جای عینک طبی از عینک دیگری استفاده می کند.
به یاد یکی از دوستانم افتادم که می گفت یکینک در خارج اختراع شده که وقتی به چشم میزنند می توانند هرکس را بدون لباس ببینند . آن روز ما خیلی خندیدیم و حرفهای او را به شوخی گرفتیم اما در یک لحظه نا خود آگاه به یاد دوستم افتادم و با خود فکر کردم نکند عینک عمه هم از همان عینک هاست!
نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:" این لباس زننده است؟"
عمه در حالی از جا برمی خاست گفت:" کاری به پوشیذگی لباس ندارم منظورم رنگ آن است که تحریک کننده است. نمی دانم شما امروزی ها چطور درس خوانده اید . ما که سواد درست و حسابی نداریم می دانیم قرمز رنگ هیجان زایی است بخصوص برای دختران جوان."
سرم را خاراندم و گفتم:" تحریک کننده چی؟"
عمه که معلوم بود از بحث با من حوصله اش سر رفته گفت:" دختر جان منظورم این است که وقتی مرد جوان و مجردی در یک خانه زندگی می کند یک دختر نباید از لباسهایی استفاده کند که موجب تحریک او شود."
این حرف را زد به طرف اتاق پذیرایی به راه افتاد . حرف عمه مثل آبی بود که روی سرم ریخه شد. از عمه با تمام وجود متنفر شدم . پردیس حق داشت که به او می گفت کفتار پیر بدجنس.
به طرف پله ها رفتم و در همان حال سروش را دیدم که از پله ها پایین می آید . سروش با دیدن من لبخندی بر لب آورد . سرم را به زیر انداختم تا او را نبینم . سروش از پله ها پایین آمد و مقابل من رسید گفت:" نگین جان الان وقت صرف شام است افتخار می دهی تا با هم به اتاق ناهار خوری برویم؟"
بدون گفتن کلامی سرم را پایین انداختم و به طرف پله ها رفتم که سروش با حالت تعجب گفت:" نگین چی شده ؟ شام نمی خوری؟ کجا میری؟"
چند تا پله بالا رفته بودم و بعد با حرص به طرف او برگشتم و گفتم :"چيزي نشده.من شام نمي خورم وميرم تا لباسم را عوض كنم تا مبادا جوان مجردي را تحريك كنم . سوال ديگري نداري؟"
و بعد رويم را برگردانم و در حالي كه با حرص كف پايم را به زمين مي كوبيدم از پله ها بالا رفتم .
وقتي به اتاق كذايي ام رسيدم احساس تنهايي كردم ودلم مي خواست گريه كنم . اما دليلي نداشت خودم را بيش از اين عذاب بدهم . من كه نمي خواستم تا آخر عمر در اين خانه جهنمي زندگي كنم فوقش فردا به منزل عمه بزرگم ميرفتم و اگر هم آنجا دست كمي از اينجا نداشت با پدر تماس مي گرفتم و اگر هم شده با گريه مي خواستم مر از اين جهنم نجات بدهد.
به ياد خواهرم پرديس افتادم كه به خيالش چقدر سروش را دوست داشت . سرم را تكان دادم و با خودم گفتم حتماً يادم باشد برايش بنويسم كه خدا خيلي دوستش داشته كه همسر سروش نشده وگرنه به حبس ابد محكوم ميشد.
به طرف پنجره رفتم تا آنرا باز كنم اما با كمال تعجب متوجه شدم كه پنجره باز نمي شود . از ناراحتي لبخندي زدم و سرم را بالاكردم و نفس عميقي كشيدم تا مبادا فرياد بزنم .
صداي تقه اي به در خورد . جوابي ندادم و بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و سروش را در آستانه در اتاق ديد م. پشتم را به او كردم ونشان دادم كه مايل نيستم با او حرف بزنم .
صدايش را شنيدم كه گفت :"رفتم تو اتاقت ديدم آنجا نيستي .ميشه چند لحظه مزاحمت شوم؟"
با خودم گفتم :اتاقم؟به طرف سروش برگشتم وگفتم :"مگر اتاقم اينجا
نيست؟"
سروش سرش را تكان دادوبه دور وبر نگاهي انداخت و در همين لحظه چشمش به چمدانم كه روي زمين بود افتاد وابروانش را بالابرد گفت:"خودت به اين اتاق آمدي ؟"
پوزخندي زدم وگفتم :"بله چون ديدم اين اتاق از همه مجللتر است گفتم حيف است خالي بماند."
سروش متوجه نشد منظورم چيست وهمانطور نگاهم كرد.وقتي سكوت كردم گفت:"براي چي اين اتاق را انتخاب كردي يعني از سليقه ام خوشت نيامد؟"
چشمانم را بستم ورويم را برگردانم وگفتم :"سليقه كدومه ؟اتاق چيه ؟والله چمدانم رو اون مستخدم زبون نفهمتون به اينجا آورد و عمه جان هم گفت فعلاً مي توانم اينجا استراحت كنم تا بعد به منزل عمه سوزه بروم"
سكوت كردم وبعد گفتم:"من همين الان مي خواهم به منزل عمه سوزه بروم و مطمئن باش اگر نخواهي مرا برساني خودم به تنهايي مي روم."
سروش ساكت بود.به طرفش برگشتم تا ببينم حرفم را شنيده يا نه.اورا ديدم كه با ناراحتي به زمين خيره شده بود وبعد از چند لحظه از اتاق بيرون رفت .صدايش را ميشنيدم كه مستخدمشان را كه تازه نامش را فهميده بودم به نام مي خواند.
به طرف چمدانم رفتم ولباسهايم را تا كردم وداخل آن گذاشتم ودر آن را بستم وبعد مانتويم را تنم كردم وروي صندلي نشستم .صداي سروش را ميشنيدم كه با عصبانيت صحبت ميكرد.كمي دقت كردم و متوجه شدم با زبان كردي صحبت مي كند.كم وبيش حرفهايش را متوجه مي شدم ام نه آنطوري كه واضح بفهمم چه مي گويد .صداي مستخدمشان را هم شنيدم كه مرتب قسم مي خورد.
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم بزار آنقدر قسم بخوره كه جونش در بره .
همانطور كه روي صندلي نشسته بودم متوجه شدم در اتاق باز شد و مستخدم و پشت سر او سروش وارد اتاق شد.اخمهاي سروش درهم بود و معلوم بود خيلي عصباني است.در آن حال خيلي جذاب به نظر مي رسيد.
مستخدم به طرف من آمد و چمدانم را از روي ميز برداشت و بدون اينكه نگاهي به من بيندازد از در اتاق خارج شد.
سروش به طرفم امد و به ميزي كه كنار صندلي من بود تكيه داد و گفت:" نگين من از اين جرياني كه پيش آمده واقعا معذرت مي خواهم."
بدون اينكه به او نگاه كنم گفتم:" دليلي نداره عذر بخواهي ,من از اولش هم نيامده بودم كه توقع زيادي از شما داشته باشم."
سروش نفس عميقي كشيد و گفت:" بلند شو بريم اتاقت را نشانت بدهم."
" من به اتاق احتياجي ندارم مي خواهم به خانه عمه سوزه بروم."
سروش صندلي ديگري كه نزديك ميز بود بيرون كشيد و روي آن نشست و گفت:" عزيزم لج نكن مي دانم كه اخلاق مادرم كمي تند است اما دليل نميشه كه همه را با يك چوب بزني."
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:" به كسي كار ن88uدارم اما دوست ندارم حتي يك لحظه جايي باشم كه از بيخ و بن از ما بدشان مي آيد."
سروش گفت:" كي از شما بدش مي آيد؟ منظورت چيه؟"
رويم را برگرداندم و گفتم:" سروش بهتر است مرا سين جيم نكني اينقدر هم به من نزديك نشو مي ترسم عمه جان فكر كند كه من سنندج آمدم تا تو را..."
جلوي زبانم را گرفتم و خيلي زود متوجه شدم مثل اينكه زياده روي كردم.
سروش دستي به موهايش كشيدو بعد لبخندي زد و گفت:" تا مرا چي؟"
اخم كردم و گفتم:" تو مي تواني مرا به منزل عمه سوزه برساني ؟ البته اگر خسته هستي می توانم اژانس بگيرم . فقط نشاني منزل او را به من بده."
سروش همانطور كه لبخند بر لب داشت گفت:" از اينجا تا منزل عمه سوزه خيلي راه است من خودم تو را به منزل او مي رسانم اما حالا نه چون به هيچ قيمتي امشب و با ناراحتي منزل ما را ترك كني. حالا پاشو تا اتاقت را نشانت بدهم."
به سروش نگاه كردم و گفتم:" اجازه بده من در همين اتاق بمانم چون آن وقت خودم راحت نيستم . بهانه رفتن را مي گيرم."
سروش گفت:" فكر كنم سليقه مرا دوست نداري؟!"
لبخندي زدم و گفتم:" سليقه ات را خيلي مي پسندم اما اينطور راحتترم."
سروش اخمي كرد و گفت:" اما تو كه هنوز سليقه من را نديدي؟"
لبخندي زدم و لحن معني داري گفتم:" چرا اتفاقا با سليقه تو به خوبي آشنايم چون خيلي وقت است كه با آن هم اتاقم."
همانطور كه سروش به من نگاه مي كرد احساس كردم كه رنگش كمي سرخ شد و نگاهش را از چشمم گرفت و به زير انداخت و آهسته گفت:" حالش چه طور است؟"
فهميدم كه متوجه منظور من شده است . سرم را تكان دادم و گفتم:"خودت كه حالش را ديدي فكر كنم خوب بود ."
سروش چند لحظه فكر كرد و بعد از روي صندلي بلند شد و گفت:" پاشو عزيزم بريم اتاقت را نشانت بدهم."
از جا بلند شدم و گفتم:" براي ديدن اتاق ميام اما ترجيح مي دهم امشب را در اين اتاق بمانم باشد؟"
سروش نگاهي به من كرد و مدتي بدون اينكه حرفي بزند به چشمانم خيره شد و بعد آهي كشيد و گفت:" هر جور كه تو راحت باشي من قبول دارم."
به اتفاق سروش به اتاقي كه براي آمدن من آماده كرده بود رفتيم. آنجا اتاق وسيعي بود و بسيار دلباز و زيبا بود. ميز تحرير كوچكي كنار تخت بود و كمد و كتابخانه اي در گوشه ديگر اتاق وجود داشت . از تمام اينها مهمتر در كوچكي بود كه حدس زدم بايد به حمام اتاق متصل باشد.
با ديدن اتاق لبخندي زدم و گفتم:" سروش سليقه ات عالي است . " و بعد به طرف چمدانم كه كنار تخت اتاق بود رفتم و آن را برداشتم و خواستم آن را بلند كنم كه سروش جلو آمد و آن را از دستم گرفت و گفت:" ميشه رضايت بدي همينجا بماني؟"
لبخندي زدم و گفتم:" نه ,نمي خوام عمه فكر كند اونقدر نديد بديد هستم كه به خاطر يك اتاق الم شنگه را ه انداختم."
سروش با ناراحتي به جايي خيره شد و بعد بدون اينكه حرفي بزند اتاق را ترك كرد . من بعد از نگاه ديگري كه به اتاق انداختم از آن خارج شدم و در را پشت سرم بستم.
صبح روز بعد سروش با اتومبيلش من را به منزل عمه سوزه برد. عمه سوزه وقتي شنيد كه من به همراه سروش به ديدنش مي روم با وجود كهولت سنش به استقبالمان آمد و با بوسه اي گرم ورودمان را خوش آمد گفت. برخورد اوليه او دلگرمي براي من بود. سروش هم خاله اش را بوسيد و گفت:" خاله جان اين هم مهمان عزيزت كه خيلي براي ديدنت بي تابي مي كرد."
عمه سوزه لبخندي بر لب نشاند و گفت:" قدمش بر سر چشمم."
سروش بعد از چند ساعتي كه پيش ما بود خداحافظي كرد و رفت و عمه به من گفت تا چمدانم را به اتاقي كه مخصوص مهمانان بود ببرم.
اتاقي كه قرار بود در آن اقامت كنم اتاق تميز و قشنگي بود كه داراي كمد و پنجره و پرده بود و پنجره ان رو به حياط باز مي شد و از آنجا مي شد منظره با صفاي حياط را ديد. نمي خواهم بگويم اتاقم خيلي رويايي و زيبا بود اما خيلي خوب بود.
احساس خوبي داشتم از عمه سوزه خيلي خوشم آمده بود . او خياي مهربان و با شخصيت بود و با لحن آرامي كه داشت به من آرامش مي بخشيد . با خودم فكر كردم و دو عمه را با هم مقايسه كردم.
بعد از صرف ناهار عمه براي استراحت رفت و من چون به خواب بعد از ظهر عادت نداشتم خيلي دوست داشتم گردشي در باغ بكنم اما مي ترسيدم عمه سوزه هم به اين مورد حساس باشد.
بعد از چند ساعت كه عمه بيدار شد و مرا در حال ديد لبخندي زد و گفت:" براي استراحت نرفتي؟"
" نه عمه جان خوابم نمي آمد . خيلي دوست داشتم در محوطه زيباي حياط قدم بزنم اما با خود فكر كردم قبل از آن از شما اجازه بگيرم."
عمه نگاهي به من كرد و گفت:" نه نگين جان قرار نشد اينجا مهمان باشي. تا موقعي كه پيش من هستي اينجا حانه خودت است . تو آزادي هر كاري كه دوست داري انجام دهي."
با خوشحالي از جا بلند شدم و به طرف عمه رفتم و صورتش را بوسيدم و گفتم:" عمه جان خيلي دوستتان دارم شما خيلي خوب هستيد درست بر خلاف عمه..."
حرفم را قطع كردم و به سرعت جلوي زبانم را گرفتم.
عمه لبخندي زد و گفت:" عيب ندارد اون هم اخلاقش اينه. بايد تحملش كرد فقط طفلي پسرم سروش كه اين وسط زندگيش خراب شد."
" راستي عمه جان چرا سروش از همسرش جدا شد؟"
عمه مكثي كرد و آهي كشيد و گفت:" تو تا چه حد از جريان مارال و سروش خبر داري؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:" من فقط مي دانم كه مارال و سروش سال گذشته با هم عقد كردند و اوايل امسال هم از هم جدا شدند همين. ديگر چيزي نمي دانم."
عمه آهي كشيد و گفت:" خيلي حيف شد مارال دختر خوبي بود . خيلي هم سروش را دوست داشت."
پرسيدم :" شما مارال را مي شناختيد؟"
عمه به من نگاه كرد و گفت:" آره عزيزم خونه مارال چند خونه آنطرفتر از خانه ماست."
عمه ادامه داد:" او گاهي اوقات به من سر ميزند . دختر خيلي خوبيست ديگر چيزي نمانده درسش را تمام كند."
در حالي كه سعي مي كردم لحن صدايم بدون لرزش و خيلي عادي باشد گفتم:" پس سروش و مارال همين جا با هم آشنا شدند؟"
" نه عمه سروش و مارال موقعي كه سروش براي تدريس خصوصي به منزل آنها ميرفته با هم آشنا شدند."
كم مانده بود شاخ در بياورم. جريان برايم خيلي جالب شده بود مطمئن بودم پرديس حاضر است براي اطلاعاتي كه من به دست آوردم سرش را هم بدهد .
صداي عمه مرا از افكارم بيرون كشيد.
" پدر مارال وضع مالي خوبي دارد . مارال از بچگي دچار تنگي دريچه ميترال بود و بايد عمل مي شد . دو سال پيش در بيمارستان بستري شد و عملش را موفقت انجام شد اما همان باعث شد يك سال از درس عقب بماند . به خاطر همين پدرش به فكر اين مي افتد كه با استخدام يك معلم عقب ماندگي تحصيلي او را جبران كند. از قضا سر از موسسه اي كه سروش آنجا مشغول به تدريس بوده در مي آورد و از او مي خواهد كه خودش تدريس دخترش را عهده دار شود كه سروش نيز آن را قبول مي كند و به اين ترتيب آنها با هم آشنا مي شوند . يك روز كه مارال براي ديدن من به اينجا آمده بود سروش نيز به ديدن من مي آيد و مارال تازه متوجه مي شود كه سروش خواهر زاده من است. از آن موقع مارال نيز مرتب به من سر ميزد و هر بار با خبرگيري كه از سروش مي كرد متوجه شدم كه به او علاقه مند شده است. آن سال مارال توانست قبول شود و براي سال آخر در دبيرستان ثبت نام كرد . يك روز كه خواهرم آمده بود تا به من سر بزند مارال را در منزلمان ديد و از من پرسيد كه او كيست من هم ندانسته جريان را براي او تعريف كردم , از ان به بعد سولان پايش را در يك كفش كرد كه سروش بايد مارال را بگيرد . خواهرم با هزار خواهش و تمنا و تهديد سروش را راضي كرد تا به خواستگاري مارال برود و اين وسط مارال هم خيلي سعي كرد تا دل او را به دست بياورد اما متاسفانه سروش هيچ وقت نتوانست خود را راضي به ازدواج با مارال كند و نتيجه آن شد كه ديدي."
نا خوداگاه پرسيدم :" عمه جان سروش به مارال علاقه داشت؟"
" نميدانم . هيچ وقت هم ازش نپرسيدم . فقط يك بار وقتي خواهرم از من خواست او را راضي كنم تا زودتر رضايت بدهد تا دست نامزدش را بگيرد و او را به خانه اش بياورد به من گفت من يك بار نخواستم دل مادرم رابشكنم و همان باعث شد مجبور شوم دل سه نفر را بشكنم اما ديگر نمي توانم ادامه دهم."
از عمه پرسيدم:" سه نفر؟"
عمه شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" دو نفرشان را كه مي دانم . يكي خودش را گفت و ديگري مارال بود كه خيلي دلبسته او شده بود اما نفر سوم من هم نفهميدم منظورش چه كسي بوده است ,راستش ازش هم نپرسيدم . هرکس بود كه زندگي بچه ام اينجور از هم پاشيده شد و در همان اول جواني طعم تلخ شكست را چشيد."
عمه سكوت كرد و اهي از ته دل كشيد . عمه نمي دانست منظور سروش از نفر سوم چه كسي بوده است اما من به خوبي مي دانستم منظور او دل خواهرم پرديس بود كه شكسته بود .
فرداي آنروز پيش از بيدار شدن عمه از خواب بلند شدم و تا موقعي كه صبحانه آماده شود به حياط رفتم تا هم گشتي زده باشم و هم نامه اي براي پرديس بنويسم . هواي صبح خيلي سرد بود و انگار نه انگار كه ما در فصل تابستان هستيم.
همه چيز را براي پرديس ننوشتم . مثلا از جريان مارال چيزي ننوشتم و آن را گذاشتم تا در موردش خوب فكر كنم. فقط از برخورد عمه در اولين روز ورودم و از اتاقي كه برايم در نظر گرفته بود. براي پرديس نوشتم كه سروش از من خواست كه درباره تو حرف بزنم و هنگامي كه من از تو تعريف كردم چشمان سروش پر اشك شده بود.
خدا خدا مي كردم كه پرديس نامه را بعد از خواندن نابود كند و هيچ وقت اين نامه به دست سروش نرسد .
نامه را در پاكت گذاشتم و آن را لاي دفتر خاطراتم گذاشتم تا به موقع آن را پست كنم .
روز سومي كه در منزل عمه بودم توانستم مارال را ببينم . تازه از پستخانه برگشته بودم . بعد از سه روز تازه فرصت كردم با مينو كه اهل همانجا بود به پستخانه بروم.
وقتي به همراه مينو از پستخانه برگشتيم عمه را كنار درخت باغ ديدم كه زن جواني كنارش نشسته بود. با خودم فكر مي كردم كه اين زن جوان چه كسي مي تواند باشد . هيچ به ياد مارال نبودم . اما وقتي مينو با لبخند گفت:" سلام مارال خانم خوش آمديد ." تازه متوجه شدم آن زن مارال است .
عمه مرا به او معرفي كرد و او خيلي خودماني از جا بلند شدو به طرفم آمد وبا من احوالپرسي كرد.
سعي كردم لبخند بزنم اما فقط توانستم اداي لبخند را در بياورم. مارال دختر زيبايي بود البته نه به ان زيبايي افسانه اي كه او را وصف كرده بودند.
مارال چشمان درشتي به رنگ عسلي داشت و ابرواني پيوسته زينب دهنده آن چشمان زيبا بود. بيني اش به نظر كمي بزرگ مي رسيد ولي در عوض لبان برجسته و زيبايي داشت اما در كل تركيب صورتش زيبا بود.
حس كردم كه خيلي از او خوشم آمده است.دوست داشتم كه او همسر يكي از اقواممان بجز سروش بود و مي توانستم با او صميمانه دوست شوم.
نميدانم چرا ولي دلم براي مارال خيلي مي سوخت . در اين مدت حرفي از سروش نشده بود اما آمدن او و سرزدن به عمه نشان مي دادكه مارال هنوز به سروش علاقه مند است و هنوز اميدوار است كه سروش به طرفش برگردد.
من مشغول نوشتن دفتر خاطراتم بودم اما راستش هرچه فكر مي كردم نمي توانستم در مورد مارال ننويسم و شروع كرده بودم از اينكه او را همانطور بود وصف مي كردم و با خود فكر مي كردم اگر اين دفتر روزي به دست پرديس برسد اگر از بدگويي هايي كه در موردش كردم بگذرد از اين تعريف هايي كه در مورد رقيبش كردم نمي گذرد.
با خودم گفتم كه خوب چه اشكالي دارد من نمي خواهم چيز بدي بنويسم و در اين فكر بودم كه چه كار كنم ؟ آيا حقيقت را بنويسم و يا آن را وارونه جلوه بدهم. با گفتن اينكه اه عجب گيري كردم سرم را بلند كردم تا كمي فكر كنم كه در همان حال سروش را ديدم كه همچنان كه لبخندي بر لب دارد به من نگاه مي كند.
با ديدن او تكاني خوردم و با خجالت لبخند زدم . او خنديد و گفت:" غصه شو نخور گاهي اوقات من هم بد جايي گير مي كنم اما وقتي كمي استراحت مي كنم مي توانم درست تصميم بگيرم."
و بعد گفت:" براي چند لحظه تنهات مي گذارم چون بايد با عمه سلام و احوالپرسي كنم و بعد ميام تا كمي با هم حرف بزنيم."
سرم را تكان دادم و گفتم:" باشه منتظرتم."
سروش لبخندي زد و بعد دست كرد در جيبش و پاكت نامه اي را بيرون آورد و به طرفم گرفتو گفت:" اين نامه براي توست. هرچند كه ترجيح مي دادم همانجا روي قلبم باشد اما به هر حال بايد آن را به دست صاحبش برسانم."
با تعجب نامه را از دستش گرفتم و نگاهي به آن انداختم . با ديدن خط پرديس قلبم تكان خورد . نگاهي به سروش انداختم و گفتم:" قابل شما را ندارد."
لبخندي زد و گفت:" مي دانم تعارف است اما آرزو دارم در اين نامه نامي از من هم باشد."
لبخندي زدم و گفتم:" قول مي دهم اگر نامي از شما بود آن را برايت بخوانم."
سروش رفت و من با شتاب نامه را باز كردم . پرديس نامه را اينطور شروع كرده بود:
سلام نگين.
نمي دانم اول نامه ام را چطور شروع كنم . الان مي فهمم كه صحبت كردن درباره همه چيز آسان تر از نوشتن درباره آنهاست. حوصله مقدمه چيني را ندارم پس بهتر است خيلي زود بروم سر اصل مطلب .
نگين وقتي فكرش را مي كنم خيلي دلم برايت تنگ شده و هر شب رختخواب خالي ات به من مي فهماند كه بد جوري به تو عادت كرده ام. البته مي دانم كه جاي بدي نرفته اي و مي دانم كه هواي سنندج خيلي خوب است و بهتر از اينجاست كه تا يك دقيقه كولر را خاموش مي كني عرق از سر و صورتمان روان مي شود.از مقدمه چيني درباره دلتنگي و حرف زدن درباره چگونگي آب و هوا بگذريم.
نگين مثل اينكه قرار بود برايم سفر نامه ات را بنويسي . اما امروز كه چهار روز از رفتنت مي گذره ممكن است اصلا يادت رفته باشد كه خواهري هم چشم به راه داري.
شوخي كردم و خوب مي شناسمت و مي دانم كه نامه ات هم اينك در راه است. اما دليلي كه باعث شد برايت نامه بنويسم اين بود كه خبر هاي زيادي شده كه دوست ندارم روي هم جمع شوند . اول اينكه دوستت دو بار به خونمون زنگ زد و سراغت رو گرفت. دوستت گفت اگر نگين تماس گرفت بهش بگو كه من قبول شدم. منظورش را نفهميدم اما حدس مي زنم كه اين كلمه را رمزي گفت چون جواب كارنامه ها را خيلي وقت است كه داده اند . خيلي دوست داشتم بهش بگويم خودتي اما به خاطر تو جلوي زبانم را گرفتم.
راستي يك خبر خيلي جديد كه مي دانم حتي فكرش را هم نمي كني و آن اينكه مادر فولاد زره مدتي كه اينجا بوده در فكر زدن مخ عمو ناصر بوده تا نيشا را براي پسرش خواستگاري كند . اما مامان مي گفت كه زن عمو گفته براي نيشا زود است كه شوهرش بدهند. خودت كه مي داني معني اين حرف يعني چه. يعني اينكه براي هر كس ديگر زود است اما فقط كافيست پيروز لب تر كند همين زن عمو با كله نيشا را به او مي دهد.
راستي حرف پيروز شد يادم افتاد كه پيروز يك خانه مبله خيلي قشنگ اجاره كرده و آخر همين هفته ما و عمو را به منزلش دعوت كرده . خلاصه جايت خيلي خالي است كه كمي سر به سرش بگذاريم .
در ضمن از اون سروش كله خر هم برايم بنويس . خوب فعلا خداحافظ تا بعد اما سعي كن زود به زود برايم نامه بنويسي.
خواهرت پرديس
خبري كه مرا خيلي به فكر فرو برد اين بود كه حتي فكرش را هم نمي كردم كه عمه قصد داشت نيشا را براي سروش خواستگاري كند .
همانطور كه فكر مي كردم سروش را ديدم كه به طرفم مي آيد و در اين فكر بودم كه جواب او را چه بدهم زيرا به او قول داده بودم اگر پرديس نامي از او برده بود به او بگويم.
فكري به خاطرم رسيد و آن اينكه فقط نام سروش را به او نشان بدهم و جمله اي لطيف و احساسي به جاي كلمه كله خر بر آن اضافه كنم .
سروش وقتي به من رسيد لبخند زد و گفت:" اميدوارم زود نيامده باشم و تونسته باشي نامه را بخواني ."
سرم را تكان دادم و گفتم:" خيلي وقت است نامه را تمام كرده ام."
" حال خانواده خوب بود؟"
" بله همه خوب هستند."
سروش همانطور به من نگاه مي كرد و گفت:" خوب تعريف كن."
" چه چيزي را ؟"
" از خودت بگو و از آينده تحصيلي ات چه فكري كرده اي؟"
مي دانستم سروش مي خواهد...
.
مي دانستم سروش مي خواهد سر صحبت را باز کند اما راستش در آن لحظه حوصله توضيح دادن درباره آينده تحصيلي ام را نداشتم و دوست داشتم راجع به چيزخاي مهمتري صحبت کنم.
از جمله اينکه او براي آينده اش چه تصميمي گرفته و چه کار مي خواهد بکند . ايا مي خواهد صبر کند تا هم خودش و هم خواهرم به پاي يک عشق نافرجام بسوزد و يا مرد و مردانه پاپيش مي گذارد و هم خودش و هم پرديس را از اين بي تکليفي نجات دهد.
پاسخي به سروش ندادم و او را ديدم که سرش را تکان مي دهد که يعني چه شد؟
نفس عميقي کشيدم و بي مقدمه پرسيدم:" نظرت درباره خواهرم چيست؟"
ابروان سروش بالا رفت و براي يک لحظه به من خيره شد و با صداي آرام گفت:" مي دونم که خودت بهتر از هرکسي مي دوني که نظر من درباره پرديس چيه."
سرم را به زير انداختم و بدون اينکه به او نگاه کنم گفتم:" پس چرا اينقدر دست دست مي کني پرديس خيلي خواستگار دارد مي ترسم اگر دير برسي از دستت برود ."
احساس کردم سروش با حالت معذبي در صندلي جا به جا شد و بعد از چند لحظه گفت:" تو نامه چيزي درباره اين موضوع نوشته ؟ کسي به خواستگاري اش آمده؟"
فکري به خاطرم رسيد و گفتم:" اين موضوع جديدي نيست . پرديس خیلی خواستگار دارد اما اگر تا به حال تمام آنها را رد کرده حتما دلیل خاصی داشته و شاید شما بدونید دلیل اون چیه ."
سروش نفس عمیقی کشید و گفت :" اما من به مادرم گفتم که با دایی و پردیس صحبت کند . پردیس خودش قبول نکرد."
نیشخندی زدم و گفتم:" آقا سروش من تو همون خونه ای زندگی می کنم که پردیس زندگی می کنه . عمه جان بعد از جدایی شما از نامزدتان یک بار به پدر و آن هم خیلی سر بسته گفت که از پردیس بپرس می تونم برای سروش به خواستگاری اش بیایم ؟"
" تو باشی چی می گفتی ؟ با خوشحالی می گفتی بله بفرمایید من خیلی وقت است منتظرتان بودم. من نباید این را بگویم و شاید دختر بستی باشم که اسرار خواهرم را برای شما فاش می کنم اما خوب است این را بدانید شبی که ما در تهران شنیدیم شما با دختری نامزد شده اید خیلی جا خوردیم. البته منظور از ما من و پردیس بود. من همان شب با صدای گریه پردیس از خواب بیدار شدم حالا شما از او چه انتظاری دارید؟
دل پردیس با نشستن شما سر سفره عقد شکسته شد و بعد انتظار داریدبعد از یک سال با یک جمله که از پردیس بپرس می تونم برای سروش به خواستگاری اش بیایم دلش را به دست بیاورد و بعد او با روی باز شما را بپزیرد؟"
نمی دانم این کلمات را از کجا اورده بودم اما احساس می کردم این حرفها یک سال بود که روی دلم سنگینی می کرد و دوست داشتم آنها را با کسی در میان بگذارم . سرم را بلند کردم و به سروش نگاه کردم . به نقطه ای زل زده بود و خیلی عمیق در فکر بود . سکوت کردم تا خوب فکر کند . سروش مدتی در فکر بود بعد با کشیدن نفس عمیقی به من نگاه کرد و در حالی که از جا بر می خاست گفت:" نگین از تو ممنونم که این چیزها را به من گفتی . از اینکه ترکت می کنم مرا ببخش من باید تنها باشم تا بتوانم خوب فکر کنم . اما خوشحالم که تو پیش ما هستی."
بعد سرش را تکان داد و بدون هیچ کلام دیگری رفت.
من به او پردیس فکر کردم به اینکه این بازی تا کی می خوهد ادامه داشته باشد .
خورشید به غروب خود نزدیک می شد . وقتی به خودم امدم متوجه شدم ساعتها به نقطه ای که سروش از آنجا گذر کرده بود خیره شده ام.
با تشکر از هستی جون
.
روز ها از پي هم مي گذشتند و تا چشم به هم زدم حدود سه هفته از آمدن منبه منزل عمه سوزه گذشت.در اين مدت سروش مرتب به ما سر مي زد اما فرصتيبراي صحبت پيش نيامد . مارال را يک باز ديگر ديدم که به منزل عمه سوزه آمداما خيلي زود رفت.
در اين مدت اتفاق جديدي نيافتاده بود تا آن را براي پرديس بنويسم اما خبرهايي که پرديس برايم مي نوشت خيلي جالب توجه بودند .
پرديس برايم نوشته بود که صادق يک بار ديگر توسط خانواده اش از پريچهرخواستگاري کرده است و اين بار قرار است رسمي به خانه مان بيايند . اماهنوز پريچهر نگفته که آيا جواب منفي است یا نه.
در ضمن پرذیس برایم نوشته بود که به منزل پیروز رفته اند . منزل او بیشاز آنکه فکرش را می کردند بزرگ و مجلل دیده اند در ضمن نوشته بود اتاقخواب پیروز را هم دیده اند که یک تخت بزرگ دو نفره داخل آن بوده است.بهنظر پردیس یک تخت دو نفره برای یک مرد مجرد کمی عجیب و شک بر انگیز بود.
می دانستم که پردیس در مورد این جور مسائل خیلی حساس و کنجکاو است. اماهرچه فکر می کردم نمی دانستم دلیل این همه کنجکاوی چیست. راستش بعد ازخواندن نامه پردیس کمی احساس دلگیری به من دست داد اما نمی دانستم ایندلگیری به چه منظور است.
با اینکه از بودن در کنا عمه راضی بودم اما دلم برای خانه و اتاق خودم تنگ شده بود و فکر می کردم سالها از ان دور بودم.
روز دو شنبه بود . من و عمه و مینو طبق معمول هر روز بعد از ظهر زیردرخت بید داخل حیاط نشسته بودیم و مینو در حال دادن داروهای عمه بودکهخودروی سروش جلوی محوطه حیاط ایستاد و سروش از آن پیاده شد. این هم برایمن هم برای عمه تعجب داشت زیرا او روز پیش یعنی یکشنبه به دیدنمان آمدهبود .
وقتی سروش از خودرو اش پیاده شد یک جعبه شیرینی در دستش بود . وقتی به ما نزدیک می شد عمه گفت:
- اشتباه نکنم خبر خوشی شده که اینطور سر حال است.
با حالتی متعجب به عمه نگاه کردم که چه طور از این فاصله با وجود چشمان ضعیفش تشخیص داده که سروش خوشحال است .
در این فکر بودم که عمه به من نگاه کرد و با لبخند گفت:
- تعجب نکن من سروش را بزرگ کرده ام . درست است که خاله اش هستماما آنقدر با روحیاتش آشنا هستم که با وجودی که عینک به چشم ندارم و سایهای محو از اندام او را می بینم اما می توانم تشخیص بدهم که خوشحال است یاناراحت.
از اینکه عمه متوجه شده بود من چه فکری می کردم ب خجالت سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
سروش وقتی به کنار ما رسید با خوشحالی سلام کرد و عمه را بوسید . عمه با خوشحالی گفت:
- خوش خبر باشی پسرم . می بینم خیلی خوشحالی.
سروش لبخند زد و به من نگاه کرد و گفت:
-به سلامتی از تهران خبر رسیده که به زودی یک عروسی در پیش داریم.
با وجودی که خبر خوشحال کننده ای بود اما قلب من فرو ریخت و با خودم فکر کردم که تمام شد.
در ان لحظه با وجودی که نمی دانستم سروش قرار است خبر عروسی چه کسی رابدهد اما یقین داشتم که خبر بی شک متعلق به ازدواج پیروز می باشد اما نمیدانستم که شاهین بخت روی شانه کدام یک از دختران آرزومند ازدواج با اونشسته است. این لحظه برایم خیلی طول کشید تا عمه از او پرسید:
-به سلامتی این خبر خوش متعلق به دختر کدام برادرم می باشد؟
بدون اینکه سرم را بلند کنم شنیدم که سروش گفت:
-خاله جان از کجا مطمئنید که می خواهم خبر عروسی دختران برادرتان را بدهم؟
عمه خندید و گفت:
- به هر حال فرقی نمی کند چون هم دختر دم بخت داریم و هم پس دم بخت.حالا بگو کدام برادر زاده ام می خواهد به سلامتی عروس یا داماد شود؟
سروش باز خندید و گفت:
- بازم می خوام ببینم که از کجا فهمیدید که یکی از برادر زاده هایتان قرار است عروس یا داماد شود؟
سروش خیلی سر حال بود اما بر خلاف آن من خیلی بی حوصله تر از آن بودم که احساس سر حالی او به من هم منتقل شود اما عمه جان می خندید و در اینبیست سوالی با او همکاری می کرد . این کلام آخر سروش شکی برایم نگذاشت کهاو حامل خبر ازدواج پیروز می باشد اما دلیل اینکه چرا پیش از شنیدن اینخبر احساس دلگیری داشتنم برای خودم هم غیر منتطقی و نا مفهوم بود .
آنقدر مشغول جواب دادن چرا ها در ذهنم بودم که متوجه نشدم سروش چه گفت فقط صدای خوشحال و بلند عمه را شنیدم که گفت:
- به به مبارک باشد انشاالله خوشبخت شوند . به سلامتی.
با گنگی سرم را بلند کردم و به سروش نگاه کردم و گفتم:
- چی گفتی؟
سروش لبخندی زد و گفت:
- مثل اینکه اصلا نشنیدی من چی گفتم؟
- آره راستش اصلا حواسم نبود.
سروش گفت:
- منم متعجب بودم که آدم چه طور می شه خبر ازدواج خواهرش را بشنود و واکنشی نشان ندهد.
هاج و واج به او نگاه کردم و گفتم:
- خواهر من؟
سروش به علامت مثبت سرش را تکان داد . با گنگی پرسیدم:
- کدامشان؟
سروش با حالت به خصوصی لبخند زد و لبانش ر جمع کرد و در حالی که ابرویشرا بالا می داد به من خیره شد . معنی نگاهش انقدر واضح بود که نا خوداگاهلبخند زدم . در نگاهش می خواندم که خطاب به من می گفت:
- آخه آدم عاقل کدوم دیوونه ای با شنیدن خبر ازدواج تنها عشق و دختر مورد علاقه اش اینقدر خوشحال می شود ؟
در حالی که هنوز حواسم سر جایش نبود گفتم:
- پریچهر؟
سروش چشمانش را بشت و من با لبخند در حالی که به جایی خیره شده بودم با خود فکر کردم: پس پریچهر انتخاب شد.
- نگین نمی خواهی بدونی دامادتون کیه؟
به او نگاه کردم و گفتم :
- خودم می دانم .
سروش با حالت متعجبی به من نگاه کرد و گفت:
- می دونی؟ تو مگه آقا صادق رو می شناسی؟
با در آمدن نام صادق از دهان سروش احساس عجیبی به من دست داد احساسیمثل رها ششدن از زندان دلتنگی. و این رها شدن طوری بودکه هم عمه و هم سروشاز این واکنش با تعجب به من نگاه کردند .
طوری تکان خوردم که باعث شد میز هم تکان بخورد . با خوشحالی فریاد زدم:
- وای عاقبت پریچهر آقا صادق رو قبول کرد؟
عمه پرسید:
- عزیزم مگه غیر از این را انتظار داشتی؟
برای اینکه شک او و سروش را برطرف کنم گفتم:
- آخه عمه جان پریچهر خواستگاران زیادی داشت که من دوست داشتم با بهترین آنها ازدواج کند . فکر میکنم صادق پسر خوبی باشد.
سروش لبخندی زد و گفت:
- و حتما بهترین آنها نیز هست.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
- در این مورد فقط امیدوارم.
دو روز بعد از این خبر پدر با سروش تماس گرفت و از او درخواست کردترتیب بازگشت مرا به تهران بدهد . این خبر را سروش بعد از ظهر چهار شنبهبرایمان آمرد.
برای دیدن خانواده چنان بی قرار بودم که وقتی روز پنجشنبه سروش برایبردنم به فرودگاه آمد مدتی بود که وسایلم را جمعکرده بودم و آماده در حالنشسته بودم.
قرار بود سروش مرا به فرودگاه برساند اما قبل از آن به اتفاق به بازاررفتیم. سروش از طرف خود مقداری چای اصل و گران قیمت برای مادرم خرید . درآخرین لحظه که از هم جدا می شدیم گفت:
- نگین سلام مرا به پردیس برسان و به او بگو که خیلی دوستش دارم و به زودی با تمام قلب و روح به دیدنش می ایم.
و بعد بسته ی کادو پیچ شده ای را از جیبش در اورد و به طرف من گرفت و خواست آن را به پردیس بدهم.
وقتی مهماندار از مسافران خواست که برای بلند شدن از باند فرودگاهسنندج کمربندهای ایمنی شان راببندند در حالی که کمربندم را می بستم در اینفکر بودم گه اکنون ساعتی وقت دارم تا خوب فکر کنم و پی به این احساس جدیدببرم.
کمربندم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.
من دختر کوچکی بودم که با وجودی که می دانستم هیچ فرصتی برای برنده شدنندارم و بدون اینکه حتی خودم بدانم دلم را به مردی باخته بودم که میدانستم هیچ امیدی برای به دست آوردنش ندارم.
من یک ماه مانند یک تبعیدی خودم را از شهرم دور کرده بودم تا با احساسجدیدی که در قلبم شکل گرفته بود کنار بیایم اما نمی دانم چرا در تمام مدتیکه با پردیس مکاتبه می کردم در کلمه کلمه نامه اش نشانی از او می جستم تابا شنیدن کلامی از او آتش دلم را خاموش کند اما از این واقعیت نباید غافلمی بودم که دوری او مرا برای دیدنش حریصتر می کند.
وقتی مهماندار بار دیگر اعلام کرد که مسافران برای نشستن هواپیماممربندهای خود را ببندید چشمانم را باز کردم و متوجه شدم که طول سفر برایمبه چشم به هم زدنی گذشته.
چند دقیقه بعد هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. و یک ساعت بعداز آن به همراه پدر و پوریا و پردیس که به استقبالم آمده بودند به منزلبازگشتیم.
وقتی به منزل رسیدیدم مادر و پریچهر به استقبالم آمدند و مادر برایم اسپند دود کرد و من از این همه ابراز محبت واقعا ذوق زده شدم.
بعد از کلی تعریف از آب و هوای آنجا و همچنین صحبت از عمه بزرگم چمدانمرا باز کردم و سوغاتی هایی را که برای خانواده خودم و همچنین عمو و زن عموو دختر عموهایم خریده بودم به مادرم سپردم تا سر فرصت آنها را به دستصاحبانش بسپارد.
وقتی هم که سوغاتی که سروش برای مادر خریده بود را به او دادم مادر با صدای بلند گفت:
- به به نادر این از همون چایی هاست که من خیلی دوست دارم.دستش درد نکنه واقعا زحمت کشیده.
به پردیس نگاه کردم و دیدم که رنگش کمی سرخ شده بود و در آن لحظه باخودم فکر کردم اگر بفهمد سروش هدیه ای همراه کلامی عاشقانه برای اوفرستاده چه حالی می شود؟
بودن در جمع گرم خانواده این احساس را به من داد که هیچ کجای دنیا بهتراز کانون گرم خانواده نیست و کانون خانواده همان بهشت زمینی است که خداوندبه بندگانش هدیه می دهد.
تا لحظه خواب من و پردیس نتوانستیم لحظه ای تنها باشیم . آخر شب بعداز شب به خیر گفتن به پدر و مادر وقتی من و پردیس در اتاق مشترکمانتنها شدیم او در حالی که لباس خوابش را می پوشید روی تختم نشست و با صدایآرامی گفت:
- خوب نگین تعریف کن.
لبخندی زدم و گفتم:
- تا الان که بتوانیم با هم تنها باشیم صد بار مردم و زنده شدم.
سرش را تکان داد و گفت:
- چطور؟
گفتم:
- آخه برات خیلی خبر دارم.
بعد مکثی کردم و حرفم را تصحیح کردم و گفتم:
- البته خیلی که نه ولی میشه گفت خیلی خیلی مهم. اما قبل از اینکه مناین را بگم می خواهم بدانم که جریان این نیما چیه؟مگه توی نامه ننوشتی کهقراره برای پریچهر بیاد خواستگاری؟
پردیس بر خلاف همیشه که تا خبری را نمی شنید خبری نمی داد گفت:
- آره اون موقع که نامه را نوشتم خبر نداشتم که نیما قرار است برایخواستگاری از من بیاد اما وقتی بعد فهمیدم گفتم صبر کنم تا خودت بیایی .البته حالا هم طوری نشده هنوز هیچ خبری نیست.
پرسیدم:
- چطور قضیه خواستگاری از تو را عنوان کردند؟
- هیچی زن عمو به مامان گفته که خیلی وقت است به نیما پیشنهاد می کنمحالا که درسش تمام شده و شغل خوبی هم دارد اجازه بدهد تا برایش دست بالاکنیم. تا چند ماه پیش که تا صحبتش را می کردیم می گفت حالا زود است اماچند وقتی است که خودش پیشنهاد کرده برایش آستین بالا بزنیم. ما هم راستشخیلی ها را به او معرفی کردیم اما میلش نبوده تا اینکه پردیس را به اوپیشنهاد کردیم نیما هم مخالفتی نشان نداد ما هم اومدیم ببینیم نظر شما چیه.
خندیدم و گفتم:
- خوب تو چی گفتی؟
پردیس به من نگاه کرد و با خنده گفت:
- منم گفتم نیما غلط زیادی کرده مگه کیه که بخواد منو انتخاب کنه من برای خودم هدف دارم احتیاج هم به آقا دکتر عمو ندارم .
ـ میشه به من بگی هدفت چیه؟
پردیس اخمی کرد و گفت:
- دیوونه چیه نه کیه اما این دیگه از اون حرفهاست و فکر می کنم هدف منفقط به خودم مربوط می شه . خوب حالا بنال ببینم خبر مهمت چیه چون احساس میکنم هر لحظه دلم می خواد داد بزنم.
از حرف او خنده ام گرفت چون به خوبی معلوم بود پردیس چه تلاشی می کند تا به اصطلاح صبور باشد.
با یک خیز پریدم و روبرویش ایستادم و در حالی که به چشمان شبزش خیره شده بودم گفتم:
- پردیس خیلی دلم برایت تنگ شده برای اینکه اون خبر مهم رو بهت بگم اول باید اجازه بدی صورت را ببوسم.
- خوب زود باش صورت من رو ببوس و خبر رو بده می ترسم امشب مجبور بشم با کتک کاری خبر را ازت بگیرم.
خم شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
- پردیس احساس می کنم خیلی دوستت دارم و این را زمانی فهمیدم که از تو دو بودم.
با وجودی که لبخند بر لب داشت اما با حالتی مغرورانه که می دانستم خصلت ذاتی اش است گفت:
- خوب بعضی از آدما مثل تو قدر نعمتی که در کنارشونه رو نمی دونن.
و بعد زیر خنده زد و گفت:
- بدون شوخی میگم . منم دلم برات تنگ شده بود و از رفتاری که بعضی موقع ها با تو داشتم خیلی پشیمان بودم.
از ذوق او را بغل کردم و صورتش را چند بار بوسیدم و تا قبل از اینکهاعتراضش بلند شود به طرف چمدانم رفتم و از داخل ان بسته اهدایی سروش را درآوردم ورو به پردیس گفتم:
- تقدیم به خواهر عزیزم با تمام احترامات و تبریکات.
- میشه بگی این هدیه به مناسبت چیه؟
سرم را خاراندم و گفتم:
- حتما که نباید کاده به مناسبت چیزی باشد اما حالا که دوست داری می خوای اونو به عنوان تقدیم عشق قبول کنی.
پردیس لبخندی زد و گفت:
- واقعا که دیوونه ای .
با لحن موذیانه ای گفتم:
- کی دیوونه است من یا او ؟
پردیس لحظه ای مکث کرد و گفت:
- او کیه؟
گفتم:
- همون که کادو را داده .
کادو در دستان پردیس خشکید. با حالت ناباورانه ای به من نگاه کرد و گفت:
- نگین این کادو را کی داده؟
- این کادو را همان هدفت داده.
چهره پردیس در هم شد و گفت:
- هدفم داده؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی؟
بیش از این نخواستم اذیتش کنم و گفتم:
- این کادو را آخرین لحظه ای که در فرودگاه از سروش خداحافظی می کردم به من داد و گفت آن را به تو بدهم همراه با یک جمله.
پردیس به من خیره شد اما مطمئن بودم دیگر مرا نمی بیند و الان درعالمیست که باید تنهایش بگذارم تا خوب فکر کند . تا خواستم به آرامی تختمرا ترک کنم پردیس گفت:
- نگین او چه گفت؟
لحظه ای در جایم ایستادم و گفتم:
- سروش گفت سلام مرا به پردیس برسان و به او بگو خیلی دوستش دارم و به زودی با تمام قلب و روح به دیدنش می آیم.
پردیس بدون ایکه حرفی بزند به آرامی یک نسیم از تختم بلند شد و به طرفپنجره اتاق رفت و از پشت شیشه به تاریکی شب چشم دوخت ومن برای اینکه اوراحت باشد روی تختم دراز کشیدم و چشمانم رابستم.
صبح روز بعد وقتی از خواب بلند شدم پردیس را در رختخواب ندیدم . لباسمرا عوض کردم و به طبقه پایین رفتم و او را در آشپزخانه مشغول کار دیدم. درحالی که به او نگاه می کردم در این فکر بودم که چطور سر حرف را باز کنم ورشته صحبت را به سمت پیروز بکشم. در همین فکر بودم که پردیس نیشخندی زد وگفت:
- چی تو اون کله می گذره خوب می دونم در حال نقشه ای برای حرف کشیدن از منی خوب بپرش.
گفتم:
- میشه بگی سروش چه هدیه ای بهت داد؟
پردیس لبخندی زد و بعد دکمه ی لباسش را باز کرد . چشمم به زنجیر نسبتاضخیم گردنبندی افتاد که بلندی آن تا روی سینه اش بود و پلاکی به شکل قلببر جسته داشت که نام سروش روی آن حک شده بود.
لبخندی لبانم را از هم گشود و در دل به حال پردیس غبطه خوردم که مردی مانند سروش دوستش دارد.
صدای پردیس مرا از افکارم بیرون آورد .
- نگین تو دقیقا همان چیزی را گفتی که او بهت گفت؟
- باور کن حتی یک جمله از آن را هم کم و زیاد نکردم چون خیلی دقیق گوش دادم.
پردیس نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوب مثل اینکه بابا باید به فکر جور کردن دو تا جهیزیه باشد.
از اینکه پردیس اینقدر رک و بی پرده از تهیه جهیزیه و ازدواج صحبت می کرد خنده ام گرفت.
ناخوداگاه گفتم:
- پس به این ترتیب راه برای دختر عمو ها باز شد.
پردیس نیشخندی زد و گفت:
- آره بنشین تا پیروز بیاد بگیردشون .
- تو از کجا می دانی شاید نظر پیروز غیر از این باشد.
پردیس به نقطه ای خیره شد و گفت:
- من خوب می دانم پیروز از دخترهایی که مثل مرغ بخوان خودشونو بنمایند خوشش نمی یاد .
پردیس وقتی سکوت مرا دید به چسمانم خیره شد و گفت:
- خوب گوش کن اگه به یه مردی علاقه مند شدی هیچ وقت نشون نده دوستشداری چون اون موقع ممکنه با احساساتت بازی کنه . صبر کن تا موقعی که ازعشقش مطمئن شدی اونوقت علاقه ات رو نشون بده.
حرف پردیس مرا به فکر فرو برو و با خودم فکر کردم این بهترین چیزی بود که در تمام طول عمرم شنیده بودم .
چند لحظه ای هیچ کداممان حرفی نزدیم. این من بودم که سکوت رت شکستم و گفتم:
- از رفتنتون به خونه پیروز تعریف کن. خونش چطوری بود؟
- عالی بود.همه حیرون مونده بودند هر امکاناتی که بخوای تو ساختمونشونبود . استخر سونا . فقط دلم می خواست تو هم بودی و می دیدی . خیلی عالیبود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- قسمت نبود.
- غصه نخور خودم به پیروز می گم یک روز باز هم دعوتمون کنی.
خندیدم و گفتم:
- زشته.
- زشت کدومه پول داره باید خرج کنه . تازه خیلی هم دلش بخواد دختر دایی های خوشگل پدرش افتخار بدن برن خونش.
خندیدم و از سر میز بلند شدم تا به پردیس کمک کنم میز صبحانه را جمعکند . مادر برای جمعه ناهار خانواده عمو را دعوت کرده بود تا هم دیداریتازه کنیم و هم اینکه من سوغاتیهایشان را بدهم . در ضمن به پیروز هم زنگزده بود تا او هم بیاید.
ر خلاف همیشه که تو نخ این نبودم که چه بپوشم و یا چطور بگردم این بار دلم می خواست خیلی مرتب و آراسته باشم و در چنین مواقعی پردیس بهترین مشاور زیبایی و سلیقه بود که در کنار داشتم.وقتی جریان را به او گفتم با خوشحالی گفت:
نه بابا مثل اینکه عاقبت داری بزرگ می شی. این شد یک چیزی. زود حاضر شو بریم برات لباس بخرم.
مادر در حالی که دسته ای اسکناس به پردیس می داد گفت: مادر جون یک لباس سنگین و قشنگ برای نگین بخر.
پردیس لبخندی زد و گفت: قول قشنگی شو می دم اما سنگینی نه . اونو بزار هر وقت سنش بالا رفت بخره . الان جوونه باید مد روز بخره.
از مادر خداحافظی کردیم و از منزل بیرون آمدیم . با یک خودرو خود را به میدان هفت تیر رساندم و به فروشگاه های آن اطراف سری زدیم. تمام لباس هایی که او انتخاب می کرد یا به درد اتاق خواب می خورد یا آنقدر تنگ بود که مانند مایو به بدن می چسبید.
عاقبت سر یک لباس من و او به توافق رسیدیم.
لباس بلیز و شلواری به رنگ شکلاتی تیره بود که ژیلتی به رنگ بژ داشت. وقتی در اتاق پرو آن را تن کردم پردیس لبش را به دندان گرفت و گفت: وای عجب چیزیه .
وقتی از فروشگاه بیرون آمدیم آفتاب کاملا غروب کرده بود و ما بدون اینکه دیگر جایی بایستیم به سمت خیابان رفتیم تا به خانه برویم.
خودرویی جلوی پایمان ایستاد و سوار شدیم. راننده مرد جوانی بود که به محض اینکه ما سوار خودرو شدیم از داخل آینه به ما نگاه می کرد . یک جوان دیگر هم بغل دستش نشسته بود و معلوم بود دوست راننده است.
مرد جوان گفت : خانم ها کجا تشریف می برند؟
پردیس گفت: اگر مسیرتان به میدان هفت تیر می خورد که ممنون میشیم و اگر هم نه تا جایی که مسیرتان خورد ما را برسانید .
مرد جوان سرش را خم کرد و خودرو را به حرکت در آورد.
زمانی که می خواستیم از پیاده شویم پردیس گفت: چقدر باید تقدیم کنم ؟
جوان لبخندی زد و گفت: هیچی مسیرم بود. عاقبت بعد از کلی تشکر و بفرمایید گفتن رضایت داد تا قبول کند آن جوان ما را افتخاری رسانده و بعد من از ماشین پیاده شدم و بسته لباس را داخل آن جا گذاشتم.
من و پردیس مسافت نسبتا طولانی را تا منزل پیاده طی کردیم . به او گفتم: می دونی چیه کسی که ما ر رساند یکی از دوستان نوید بود چون من یکی دو بار او را با نوید دیده ام.
- آخه خنگ خدا حالا می گن؟ زودتر می گفتی تا خوب ازش تشکر کنم .
- تو یک ساعت ازش تشکر می کردی خدا را شکر که نگفتم چون اون موقع معلوم نبود چند ساعت می خواستی تشکر کنی.
پردیس خندید و گفت: گم شو تو حالیت نیست.
من هم خندیدم و تازه آن وقت بود که چشمم به دستش که خالی بود افتاد . گفتم: لباس کو؟
- مگه دست من بود مثل اینکه اونو تو فروشگاه بهت دادم.
- وای حتما تو ماشین جا مونده.
پردیس سرش را تکان داد و گفت:
- حالا مطمئنی اون دوست نوید بود؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. پردیس گفت: حالا نمی خواد غصه بخوری . الان که رفتیم به نوید زنگ می زنم و جریان رو بهش می گم.
در همین موقع صدای بوق اتومبیلی باعث شد من و پردیس به پشت سرمان نگاه کنیم. از دیدن خودرو دوست نوید چنان خوشحال شدم که کم مانده بود از خوشحالی به هوا بپرم. خودرو جلوی ما ایستادو بعد دوست نوید از خودرو خارج شد و گفت: ببخشید مزاحم شدم اما می خواستم بپرسم شما داخل خودروی من چیزی جا گذاشتید؟
پردیس به او لبخند زد و گفت: اتفاقا ما تو فکر بودیم که شما را کجا باید پیدا کنیم.
جوان لبخندی زد و گفت: اما من می دانستم شما را باید کجا پیدا کنم.
- جدی می گویید اما من به یاد ندارم شما را دیده باشم.
جوان خندید و گفت: بله شما نه اما خواهرتان چند بار مرا به همراه پسر عمویتان نوید خان دیده اند.و بعد به من نگاه کرد.
به پردیس نگاه کردم و اشاره به آسمان کردم هوا کاملا رو به تاریکی رفته بود اما مثل اینکه پردیس خیال نداشت از هم صحبتی با دوست نوید دل بکند. پردیس را می شناختم با هر مردی هم کلام نمی شد فقط به مردانی که خوش تیپ و خوش قیافه بودند توجه نشان می داد واتفاقا دوست نوید هم از گروه مردانی بود که هم خوش تیپ بود و هم چهره زیبایی داشت.
عاقبت بعد از یک ربع پردیس رضایت داد تا کلامش را با دوست نوید به پایان برساند. در یک لحظه پردیس گفت: به هر حال خیلی لطف کردید و با وجودی که به هم معرفی نشدیم اما از دیدارتان خوشحال شدیم.
- باور کنید تا به حال اینقدر دور از اصول و آداب نبودم که فراموش کنم خودم را معرفی کنم . بنده کوچیک شما شهاب پژوهش .
پردیس لبخندی زد و گفت: آقا شهاب از آشنایی با شما خیلی خوشحالیم خب اگر اجازه بدهید از حضورتان مرخص شویم
- خواهش می کنم اجازه بدهید شما را برسانم .
پردیس تشکر کرد و گفت: تا منزل راهی نیست ترجیح می دهیم این مسافت را قدم بزنیم. خدانگهدار.
شهاب سرش را تکان داد و ابتدا به پردیس و بعد به من نگاه کرد و گفت: خدانگهدار و به امید دیدار.
من و پردیس به سمت خانه به را افتادیم. تا مسافتی از راه را بدون اینکه حرف بزنیم در کنار هم راه می رفتیم . صدای پردیس مرا از فکر خارج کرد.
- نگین چطور بود؟
- چی چطور بود؟
- چی نه کی .
متوجه منظورش نشدم و گفتم: خوب کی ؟
- فراش مدرستونو می گم . خنگ خدا خوب شهاب رو می گم دیگه.
بدون اینکه به او نگاه کنم با حرص گفتم: به نظر من سروش خیلی بهتر است.
- ا جدی می گی؟ خوب اگه به نظرت اینطور می رسه می خوای جای اونا رو با هم عوض کنیم؟
- منظورت چیه؟
- به نظر من شهاب پسر خوبیه.
- تو از کجا می دونی اون پسر خوبیه . به نظر من خیلی هم پررو بود.
- چکار کرد که فهمیدی پرروست؟
- نمی دونم اما احساس کردم خیلی پرروست.
- اون احساس بچه گونه به درد خودت می خوره . اتفاقا به نظر من بچه خوب و نجیبی به نظر می رسید . خیلی هم مشتاقانه به تو نگاه می کرد.
این کلام پردیس قلبم را تکان داد. چون کم کم به این باور رسیدم که من هم می توانم مورد توجه قرار بگیرم. این احساس لعنتی که هنوز فکر می کردم خیلی بچه هستم کم کم دست از سرم بر می داشت.
وقتی به منزل رسیدیم مادر آنطور که من فکر می کردم نگران نبود . مادر از لباس خوشش آمد و گفت آن را بپوشم تا ببیند.
مادر با دیدن لباس در تنم لبخندی زد و گفت:
- خیلی قشنگ است هم پوشیده است و هم خیلی بهت می آید .
آن شب میلی به خوردن شام نداشتم و پرذیس به شوخی گفت از شوق لباس است و پز دادن جلوی دختر عموهاست.
صبح روز بعد با صدای مادر که من و پردیس را به نام می خواند چشم باز کردم .
صبح روز بعد با صداي مادر با صداي مادر كه من و پرديس را به نام مي خواند چشم باز كردم . از رختخواب پايين آمدم و بعد از عوض كردن لباس پايين رفتم.
تا ساعت يازده مشغول تداركات بوديم و بعد از آن من و پرديس به اتاقمان رفتيم تا لباسهايمان را عوض كنيم.
پرديس صبر كرد تا من لباسم را تنم كنم بعد شروع كرد به دستور دادن كه اين دكمه را باز بزار اون گره را شل كن . با اينكه روز گذشته قرار بود يك روسري هم براي لباسم بخرم اما تازه يادم افتاده بود كه خريد آن را فراموش كرده ام و قرار شد پرديس روسري را كه بار قبل در مهماني خانه عمو از او قرض گرفته بودم ,را سرم كنم. پرديس در حالي كه موهايم را درست مي كرد گفت: نگين من از خير اين روسري گذشتم اين روسري مال خودت اما به جاش بايد براي من يك روسري بخري .
با خوشحالي گفتم: باشه يك روسري خوشگل برايت مي خرم.
كارم كه تمام شد از اتاق بيرون رفتم و تا پرديس آماده شود براي كمك به مادر رفتم . اما هنوز كارم تمام نشده بود كه زنگ در منزل خبر رسيدن مهمان را داد.
پدر براي استقبال به حياط رفت . پرديس در آستانه در آشپزخانه ظاهر شد و در حالي كه نفس نفس ميزد گفت: ببين نگين عمو اينا هستند . تو دست زن عمو سبد گلي است حالا نمي دانم سبد گل را براي تو آورده اند يا منظور ديگري دارند.
شانه ه[font=]ا[/font]يم را بالا انداختم و گفتم : نيما هم با آنها بود ؟
ـ نمي دانم يعني نديدم فقط نويد را...
ادامه كلامش را صداي نوشين و نيشا كه جلوي در با مادر احوالپرسي مي كردند قطع كرد.
نوشين و نيشا هيچ كدام چيزي به عنوان اينكه خيلي تغيير كرده ام به من نگفتند اما ياسمين به محض ديدن من گفت: واي چقدر خوشگل شدي . خيلي دلم برايت تنگ شده بود . ناقلا تو اين مدت خيلي چاق شدي.
از كلام ياسمين خنده ام گرفت او جوري به من گفت خيلي چاق شده ام كه در همان لحظه به ياد نانوايي سر خيابانمان كه صاحب آن مرد خيلي چاقي بود و ناخود اگاه خودم را مانند او تصور كردم.
من با لبخند به طرف آشپزخانه رفتم اما هنوز دو قدمي از آشپزخانه دور نشده بودم كه صداي زنگ منزل بلند شد. براي باز كردن در به طرف آيفون رفتم و دكمه را فشردم و بعد براي اينكه ببينم چه كسي آمده است از پنجره در حياط را نگاه كردم. به محض ديدن پيروز قلبم شروع كرد به تپيدن . پيروز پله هاي جلوي تراس را دو تا يكي طي كرد و من كم مانده بود در حياط را رها كنم و به طرف هال بدوم. اما هنوز در فكر ماندن و فرار كردن بودم كه او را مقابل خود ديدم.
با صداي آهسته اي به او سلام كردم و او با لبخند به چشمانم خيره شد و بعد قدمي به عقب برداشت و نگاهي به سرتاپايم انداخت و سرش را خم كرد يك ابرويش را بالا انداخت و بعد با لبخند معني داري گفت: سلام عزيزم رسيدن به خير فكر مي كنم آب و هواي سنندج بهت خيلي ساخته .
نمي دانم منظورش به تيپ جديدم بود يا اين دو كيلو اضافه وزنم. به هر صورت بود بدون اينكه بخواهم به معني كلامش دقيق شوم خودم را كنار كشيدم و به او اشاره كردم كه : بفرماييد.
بدون اينكه از جايش تكان بخورد همچنان به چشمانم خيره شده بود و با لبخند گفت: خانمها مقدم ترند.
در اين لحظه پرديس را ديدم كه در هال را بازكرد .
اگر هر موقع ديگري بود از ترس نيش و كنايه هاي پرديس رنگ و رويم را مي باختم اما با اطمينان از اينكه پرديس مي تواند مرا از اين بحران نجات دهد به او نگاه كردم.
پرديس با ديدن پيروز لبخند زد و و با صداي بلندي گفت: به سلام چه عجب مشرف فرموديد.
و به طرف من و پيروز آمد . پرديس با لحني با پيروز احوالپرسي مي كرد كه تا كنون چنين لحني را از او نديده بودم و احساس مي كردم بيشتر با او شوخي مي كند تا احوالپرسي و وقتي به كنار پيروز رسيد با كمال حيرت متوجه شدم پيروز دستش را جلو آورد و پرديس با او دست داد.
پرديس به من نگاه كرد و اشاره كرد تا من به اتاق پذيرايي بروم اما من آنقدر از او دلگير بودم كه بدون اينكه به اشاره اش واكنش بدهم به آشپزخانه رفتم و روي صندلي خودم نشستم . تا زماني كه پريچهر براي بردن ظرف شيريني به آشپزخانه آمد من همانجا نشسته بودم . پريچهر به محض ديدن من گفت: اوا نگين تو چرا اينجا نشستي ؟ بلند شو برو بشقاب ها رو بچين قرار نشد از زير كار در بري.
با بي حوصلگي ظرف را از او گرفتم اما پريچهر آن را رها نكرد و گفت: صبر كن ببينم نگين اين چه قيافه ايه كه به خودت گرفتي ؟ مگه با خودت قهري؟ با اين قيافه ممكنه مهمان ها ناراحت بشن و فكر كنن تو از آمدن آنها ناراحتي.
لحن پريچهر مثل مادري بود كه به فرزندش درس اخلاق مي آموخت و من براي اينكه او راضي باشد به رويش لبخند زدم .
وقتي با ظرف شيريني وارد اناق شدم سرها به سمت من چرخيد و من به زحمت لبخندي زدم و از همان جلو شروع كردم به تعارف شيريني.
وقتي شيريني را به نويد تعارف كردم اظهار كرد ميل ندارد و من بدون اينكه اصرار كنم آن را به عمويم كه كنار او نشسته بود تعارف كردم و بعد نوبت به تعارف به پيروز رسيد. بدون اينكه به او نگاه كنم منتظر بودم تا او ا ز داخل ظرف شيريني بردارد كه اينكار به طول انجاميد و من براي اينكه ببينم چرا او نه حرفي مي زند و نه شيريني بر مي دارد به او نگاه كردم و او را ديدم كه به چهره ام خيره شده است .
از اينكه او نه ملاحظه عمو را مي كند و نه ملاحظه بقيه خانواده را خيلي ناراحت شدم و بدون اينكه ديگر به او تعارف كنم ظرف شيريني را به طرف پوريا گرفتم كه صدايش را شنيدم كه مي گفت: فكر نمي كنم گفته باشم كه ميل ندارم.
بدون اينكه لبخندي بر لب داشته باشم گفتم: آخه برنداشتيد من فكر كردم شما ميل نداريد. و بعد ظرف را مقابلش گرفتم.
در حالي كه شيريني بر مي داشت گفت: آخه نمي دونستم اين شيريني را بخورم يا شيريني اخلاق شما رو .
با تعجب به او نگاه كردم و و او را ديدم كه بدون اينكه به من نگاه كند با دقت مشغول برداشتن شيريني تر از ظرف است. به محض اينكه پيروز شيريني را برداشت بدون اينكه فرصت بدهم او شيريني را داخل ظرفش بگذارد آن را به طرف پوريا گرفتم.
براي چيدن ميز غذا ياسمن و نيشا به كمكمان آمدند البته نيشا كه كمك نمي كرد فقط روي صندلي نشسته بود و مرتب از من سوال مي كرد كه سنندج چه خبر بود.
صداي نيشا مرا به خود آورد : نگين جات خالي ما رفتيم خونه آقا پيروز نمي دوني چه جور جايي بود هم خونش هم محلش خيلي قشنگ بود . نمي دوني چه دخترايي تو محلشون بود . همه هم سن ما با شلوارك دوچرخه بازي مي كردند.
با ناباوري به او نگاه كرد و گفتم: نيشا تو اينا رو تو خواب نديدي؟
- نه به خدا از پرديس بپرس . تازه پرديس از يكيشون پرسيد چند سالته . دختره هم گفت هفده سالش . باور كن همسن تو بود.
بدون اينكه قانع شده باشم گفتم: پس محله اي كه پيروز در آن مي نشيند خيلي اروپايي است.
بعد از صرف ناهار پريچهر و ياسمين و پرديس مشغول شستن ظرفها شدند و من بعد از كمي كمك به اتاق پذيريي رفتم تا اگر آنجا كاري بود انجام دهم .
روي مبل کنار نوشين نشستم و به صحبت هاي عمو با پيروز در مورد کار گوش دادم . وقتي پريچهر و ياسمين آمدند و پشت سر آنها هم پرديس با يک سيني چاي خوشرنگ وارد شد فهميدم که مي توانم به دگوشه اي بروم و با خيال راحت از اينکه ديگر کسي با من کاري ندارد مشغول صحبت و در حقيقت شنيدن خبرهاي جديد از نيشا باشم. اما در اين فکر بودم که مادر گفت:
- نگين جان نمي خواهي سوغاتي هايي که از سنندج آوردي بدي؟
از حرف مادر خجالت کشيدم چون سوغاتي هايي را که آورده بودم آش دهن سوزي نبود که قابل دادن در آن جمع باشد. با صداي نيما به او نگاه کردم و او را ديدم که دست هايش را به هم مي مالد و در حالي که به پيروز نگاه مي کرد گفت:
- آخ جون من يکي از سوغاتيهاي سنندج خيلي خوشم مي آيد .
پيروز خنديد و به من نگاه کرد و گفت:
-حالا صبر کن ببين اصلا براي من و تو چيزي آورده من که چشمم آب نمي خوره.
نيما خنديد و گفت:
- نگين هرکسي رو فراموش کنه منو يادش نمي ره چون مي دونه خيلي ازش توقع دارم.
از خجالت کم مانده بود آب شوم چون موقع خريد سوغاتي تنها کسي که به يادم نبود همين پسر عموي پرتوقعم بود.
آرزو مند دست غيبي بودم که کمکم کند . در همين موقع صداي نويد را شنيدم که در حالي که لبخندي به زيبايي لبخند ژوکوند بر لب داشت گفت:
- نگين فکر نکن من صدام در نيانده توقع ندارم راستش رو بخواي عجله من از نيما و پيروز بيشتره.
آنقدر از لحن بي مزه و لوسش حرصم گرفته بود که خيلي دوست داشتم بگويم:
- ا جدي مي گي . من اگه به هر کسي کادو بدم به تو يکي نمي دم.
اما بدون اينکه به او نگاه کنم رو به مادر گفتم:
- مامان شما که می دونستی من چیز قابل داری نیاوردم خوب نبود اینقدر خجالتم می دادید حالا که اینطور شد خودتون زحمت دادنشو بکشید و من هم برم یه گوشه خودمو از خجالت پنهان کنم.
همگی خندیدند . نیما گفت:
- نه خیر قبول نیست هرکس سوغات آورده خودش هم باید اون رو بده.
و بعد دست زدند و گفتند:
- یالا یالا سوغات می خوام یالا.
دو دستم را جلوی صورتم گرفتم و در حالی که هم خنده ام گرفته بود و هم دلم می خواست از خجالت بزنم زیر گریه کنار مادرم نشستم و سرم را به زیر انداختم. مادر به پردیس گفت که از داخل آشپزخانه سوغاتی هایی را که خریده بودم بیاورد. بعد از آوردن آنها پردیس سوغاتی ها را به صاحبانشان داد.
مانده بودم که جواب نیما و پیروز را چه بدهم که مادر ظرفی عسل به همراه مقداری نان برنجی به نیما و همچنین پیروز و نوید داد و گفت:
- به هر حال دخترم نمی دانسته سلیقه شما آقایان چیست . باید بدی آن را به خوبی خودتان ببخشید.
از مادر به خاطر این کار که آبرویم را حفظ کرده متشکر بودم .
ساعت از شش بعد از ظهر گذشته بود که عمویم اعلام آمادگی برای رفتن کرد و متعاقب آن بقیه از جایشان بلند شدند.
وقتی پدر و مادر از بدرقه عمو و زن عمو و خانواده اش برگشتند پدر به همراه پیروز و نیما به اتاق پذیرایی رفتند تا راحتتر صحبت کنند و من از مادر اجازه گرفتم تا از تلفن داخل اتاق خوابش که خطی مجزا داشت با بیتا تماس بگیرم.
داخل اتاق خواب پدر و مادرم شدم و روی لبه تخت نشستم و شماره منزل بیتا را گرفتم.
بعد از زدن دو بوق خود بیتا گوشی را برداشت و به محض شنیدن صدای من با خوشحالی فریاد زد:
- نگین خودتی این همه مدت کجا بودی؟ بی معرفت نباید قبل از رفتن خبر می دادی؟
به او گفتم مسافرتم خیلی ناگهانی شده و از اینکه بدون خداحافظی رفته بودم از او معذرت خواستم. بیتا خیلی خبر داشت و یکی آنکه عاقبت با سام نامزد شده بود اما هنوز جشن نامزدی نگرفته بودند . گفت که فقط با سام به طور موقت صیغه محرمیت خوانده اند تا پس از ثبت نام در مدرسه یک روز به محضر بروند و عقد کنند.
پس از نیم ساعت صحبت با هم خداحافظی کردیم . موقعی که از اتاق پدر و مادر بیرون می آمدم پیروز را دیدم که به طرف آشپزخانه می رفت . به محض اینکه چشمش به من افتاد گفت:
- اجازه هست یک لیوان آب از آشپزخانه بردارم؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بفرمایید.
پیروز لبخندی زد و گفت:
- میشه این افتخار را شما به من بدهید؟
به ناچار برای دادن لیوانی آب به او به سمت اشپزخانه رفتم. وقتی در کابینت را باز کردم تا لیوانی از آن بردارم صدایش را شنیدم که می گفت:
- با پارچ هم قبول دارم.
از کلامش خنده ام گرفت و در حالی که لیوان را بر می داشتم گفتم:
- همیشه که آدم اشتباه نمی کند شما هنوز یادتان نرفته؟
و به طرف یخچال رفتم و آن را باز کردم تا پارچ آب را بیرون بیاورم. پیروز گفت:
- اما به نظر من اون اشتباه قشنگی بود.
لیوانی آب برایش ریختم و در حالی که به طرفش می گرفتم گفتم:
- فکر نمی کنم زیاد هم قشنگ بود چون به قیمت بریده شدن دستم تمام شد.
- راستی دستت خوب شد؟
- فکر نمی کنم به هموژنی مبتلا باشم که زخم دستم اینقدر طول بکشه تا خوب بشه.
پیروز با صدای بلند خندید و گفت:
- اما حتما جایش باقی مانده و هر وقت که چشمت به آن بخورد به یاد روز اول دیدارمان می افتی.
- زیاد هم جایش باقی نمانده که بخواهد نقطه ضعفی باشد برای یاد آوری بی دست و پایی من .
پیروز در حالی که هنوز می خندید گفت :
- نه نه اشتباه نکن منظورم گرفتن نقطه ضعف از تو نبود منظور من روی دیگر سکه بود . برای من آشنایی با تو خیلی جالب بود .
به یاد ترس انشب خودم افتادم و خنده ام گرفت شاید اگر آن شب هم فکر می کردم که ممکن است بعد ها به کارهای خودم بخندم آنطور رفتار نمی کردم.
گفتم:
- به هر حال خوشحالم که برایتان روز اول ورودتان خاطره خوشی داشتید.
پیروز لبخندی زد و گفت:
- در ضمن می خواستم تو هال پیش پردیس و نیما یک چیز بگم که دیدم جایش نیست اما حالا اونو به تو میگم.
پیروز بعد از مکثی کوتاه گفت:
- همیشه یک سوغات را نباید که خرید خیلی چیزها را می شود به عنوان یاد بود هدیه داد . مثل یک لبخند و یک نگاه و یک...
و نگاهش را روی صورتم چرخاند آنقدر منظورش واضح و مشخص بود که احساس کردم اگر لحظه ی دیگری آنجا بیاستم ممکن است این بار پارچ آب شکسته شود آن هم روی سر پیروز!
بدون اینکه لحظه ای درنگ کنم با شتاب از آشپزخانه بیرون آمدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. در اتاقم را باز کردم و خوشبختانه پردیس را در اتاق ندیدم.
احساس عجیبی داشتم از یک طرف احساس می کردم از پیروز بدم نمی آید اما از طرفی از بودن در کنار او وحشت داشتم و شاید این وحشت حاصل همان تعاریفی بود که از او شنیده بودم . در آن حال جز اینکه منتظر بشینم و ببینم که چه سرنوشتی برایم رقم خورده چاره ای نداشتم.
صبح روز دوشنبه به اتفاق بيتا براي ثبت نام به دبيرستان رفتيم بيتابرايم تعريف کرد که شب جمعه همان هفته سالگرد تولدش است و قرار است جشننامزدي اش را همراه با جشن تولدش بگيرد. بيتا از من خواست که روز چهارشنبهبراي کمک به تزئين اتاقش به منزلشان بروم و من نيز با کمال خوشحالي قبولکردم .
صبح چهارشنبه بيتا به منزلمان زنگ زد و ابتدا با مادر صحبت کرد و دعوتکرد که مادر هم به جشن نامزدي اش بيايد و مادر هم بعد از تشکر گفت که فردامهمان داريم و گفت که انشاالله عروسي اش مي آيد.
گوشي را از مادر گرفتم و با بيتا صحبت کردم و او گفت که ساعت چهار بعداز ظهر به همراه سام به دنبالم مي آيد تا مرا به منزلشان ببرد که اتاقش راتزئین کنیم.
سام پسری با قدی متوسط و چهره ای مردانه و به نسبت زیبا و خیلی خوش رو بودو کاملا مشخص بود که بیتا را به شدت دوست دارد.
به اتفاق بیتا و سام به منزلشان رفتیم. ساعتی بعد سام به کمک من و بیتاآمد و هر سه مشغول تزئین اتاق پذیرایی شدیم. شایسته خانم مادر بیتابرایمان چای و میوه آورد و هر بار که به اتق پذیرایی می آمد کلی از منتعریف و تشکر می کرد به طوری که حسابی خجالتم می داد.
سام مردی خوش برخورد و بذله گو بود و در تمام مدتی که مشغول تزئین اتاقبودیم کلی لطیفه های بامزه و خنده دار تعریف کرد که من و بیتا از خندهریسه می رفتیم.
در آن لحظه با خودم گفتم که آن لطیفه ها را به خاطرم می سپارم تا بعدبرای پردیس تعریف کنم اما وقتی به منزل رفتم حتی یک لطیفه هم یادم نیامد.
برای تولی بیتا به پیشنهاد پردیس قرار شد همان لباسی را که برای مهمانیخریده بودم به تن کنم و موهایم را هم به طور ساده با گیره ای ببندم .
چون تمام کارهایی که باید انجام میدادم از قبل برنامه ریزی شده بودخیلی زود اماده شدم . کادویی که برای بیتا خریده بودم به همراه دسته گلیکه سلیقه پردیس بود حاضر و آماده روی میز اتاقم قرار داشت.
وقتی زنگ در منزل به صدا در آمد من به پوریا اشاره کردم که در راب ازکند . پوریا ایفون را برداشت و در را باز کرد خوشبختانه پدر بود . بههمراه پدر نیما هم آمده بود و من با ناامیدی به مادر نگاه کردم تا تکلیفمرا بدانم . مادر رو کرد به پدر و گفت که مرا به خانه دوستم برساند. پدرنگاهی به من کرد و مرا حاضر و آماده دید . سرش را تکان داد که نیماپیشنهاد کرد تا او اینکار را بکند و پدر با خوشحالی موافقت کرد.
نیما مرا به منزل بیتا رساند. بیتا با خوشرویی به استقبالم آمد . بیتالباسی شیری به تن کرده بود که خیلی به او می آمد لباسش بلند و از جنس ساتنبود و گلهای زیری از همان جنس روی یک طرف یقه اش کار شده بود . موهایش راجمع کرده بود .
دستی به موهایم کشیدم تنها وسیله ی ارایش که داشتم و ان رژ لبی صورتیرنگ بود به روی لب و کمی هم به گونه هایم زدم. همانطور که مشغول بودمپرسیدم:
- بیتا خیلی مهمان دعوت کرده اید؟
- ای میشه گفت یه تعدادی هستند.
بیتا که رو به رویم ایستاده بود تا آماده شوم و مرتب اصرار می کرد تا چهره ام را آرایش کنم. به او گفتم:
- از مامانت خجالت می کشم.
- نترس مامان مشغول پذیرایی از مهمانان است . تازه اگر بیای پایین اونوقت پشیمون میشی که چرا تا تونستی نمالیدی.
با خنده به او گفتم:
- جدی میگی.
بیتا در حالی که رژ لبش را پررنگ تر می کرد گفت:
- آره باور کن نمی دونی پایین چه خبره.
از لوازمی که او برایم آورده بود مدادی برداشتم و داخل چشمان کشیدم و گفتم:
- خوبه؟
بیتا رژ زرشکی رنگش را به طرفم گرفت و گفت:
- آره خیلی خوب شد خوش به حالت مژه هات اونقدر مشکیه که احتیاج به ریملنداری . نگین اینو بگیر اون رنگ رژ خیلی کم رنگه از این روی لبت بزن.
برای اولین بار چهره آرایش شده ام را میدیدم راستش از قیافه خودم خیلیخوشم امد. با احساس رضایتی که به دست آورده بودم به اتفاق بیتا به طرفاتاق پذیرایی رفتیم.
به محض اینکه وارد سالن شدم متوجه شدم جشنشان مختلط است . چنان با شتاب به طرف بیتا برگشتم که بیتا یکه ای خورد و گفت:
- چی شد؟
- بیتا جشنتون قاطیه؟
- آره مگه نمی دونستی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه به خدا.
در حالی که مرا به جلو هل می داد خندید و گفت:
- برو عادت می کنی.
- وای نه بیتا بزار برم روسریمو بیارم.
- دیوونه نشو . هیس سام داره میاد اینجا.
تا خواستم لب به اعتراض باز کنم صدای سام را از پشت سرم شنیدم که سلام کرد.
با خجالت به طرفش برگشتم و جوابش را دادم.
سام گفت:
- نگین خانم خوش آمدی تنها امدی؟
متوجه منظورش نشدم و سرم را تکان دادم.
بیتا نگاهی به من کرد و رو به سام گفت:
- آره عزیزم بهت که گفته بودم تنهای تنهاست.
سام ابتدا به من و بعد به او نگاه کرد و گفت:
- عیب نداره خودن هوای هر جفتتون رو دارم .
سرم را به زیر انداختم و در حالی که بیتا در یک طرفم و سام در طرفدیگرم قرار داشت به طرف جمع رفتم . ابتدا فکر کردم همه به من زل زده اند ومرا نگاه می کنند اما وقتی با احتیاط سرم را بالا آوردم متوجه شدم هرکستوی حال خودش است و خوشبختانه آنقدر هم مورد توجه نیستم.
دور تا دور سالن پذیرایی سی و پنج متری را صنرلی چیده بودند و حدود چهل پنجاه نفری نشسته بودند.
قسمت بالای اتاق که کمی از بلند گوهای بلند موسیقی دور بود افرا مسنتری نشسته بودند که در بین آنها من خاله و زن دایی بیتا را شناختم.
بیتا اشاره به همان طرف کرد و گفت:
- اون خانم که لباس آبس پررنگ پوشیده مادر سامه .
مادر سام آنقدر جوان به نظر می رسید که به زحت می شد باور کرد دارای پسری به بزرگی سام است . از بیتا پرسیدم:
- راستی منظور سام از اینکه می گفت تنها امده ام چه بود؟
بیتا خندید و گفت:
- منظورش این بود که با خودت بوی فرندتو نیاوردی؟
- بوی فرندم؟ جدی می گی . خوب تو مگه به سام نگفتی که من دوست پسر ندارم؟
- چرا از دیروز تا به حال ده بار از من پرسیده منم بیست بار براش توضیخ دادم که تو اهل این حرفا نیستی.
- یعنی به قیافه ام می خوره که این کاره باشم که سام بعد از بیست بار توضیح تو هنوز قبول نکرده؟
بیتا خندید و گفت:
- ولش کن سام خیلی شوخه مگه ندیدی می گفت هوای هردومونو داره .
من که تازه متوجه منظور سام شده بودم لبخندی زدم اما پیش خودم فکر کردم که شوخی سام زیادهم جالب نبود.
بیتا گاهی پیش من می امد و از من پذیرایی می کرد و گاهی نیز اقوام و آشنایان را به من معرفی می کرد.
سام به طرف من آمد و درخواست کرد با او برقصم اما من گفتم که در حالحاضر آمادگی برای رقص ندارم و او دست دختری که یک صندلی با من فاصله داشترا گرفت و به وسط رفت.
سام با تمام احساس همراه با خواننده برای آن دختر که بعدا فهمیدم دخترعمه اش می باشد می خواند. به جای بیتا احساس می کردم از ناراحتی قادر بهدیدن نیستم اما بیتا خونسر و بی خیال کناری ایستاده بود و به آن صحنه نگاهمی کرد . با خودم فکر کردم که حتما من خیلی حسودم که نمی توانم چنین صحنههایی را تحمل کنم.
بیتا در حالی که دست میزد به طرف من آمد و روی صندلی کنار من نشست.
سرم را جلو بردم و گفتم:
- او دختره که با نامزدت می رقصید کی بود؟
- کدوم؟ لباس قرمزه؟
- نه اونکه اول رقصید.
- دختر عمه اش بود.
و بعد چشمکی زد و با لبخند گفت:
- چطور؟
- حالا که خودت هیچی نمی گی من چی بگم.
بیتا خندید و گفت:
- تازه خبر نداری قرار بوده همین دختر عمه شو براش بگیرن.
با تعجب به او نگاه کرد و گفتم:
- جدی؟
بیتا سرش را تکان داد و گفت:
- آره اون دختر عمه دومیشه . اسمش سوسنه و یکی یکدانه هم هست . در ضمن وضع پدر ش توپه توپه .
نم دانم چرا بيتا به اين راحتي در اين باره صحبت مي كرد . با بيتا درحال صحبت كردن بودم كه متوجه شدم مرد جواني به همراه دختري زيبا كه خيليهم خوب لباس پوشيده بود وارد اتاق پذيرايي شد.
مرد جوان دست گل بزرگي در دستش بود كه آن را جلوي صورتش گرفته بود وچهره اش ديده نمي شد . شلواري جين به پا داشت و بلوزي اسپرت و آستين كوتاهبه رنگ سفيد به تن داشت .
بيتا به محض ديدن انها از جا بلند شد و با گفتن: " زود بر مي گردم" براي استقبال از تازه واردان رفت.
مرد جوان سبد گل را از جلوي چهره اش پايين آورد و آن را با كمال احترامبه بيتا تقديم كرد . با اينكه نيم رخ تازه واردان به سمت من بود اما متوجهشدم مرد جوان نيز مانند دختري كه در كنارش ايستاده بود نيم رخ زيبايي داشت.
دختر هم كه فكر مي كردم نامزد مرد جوان است كادويي تقديم به بيتا كرد و به سمتي كه مسن ترها نشسته بودند رفت.
مرد جوان هم با تعدادي از جوانها دست داد و بعد به سمتي كه من نشسته بودم برگشت و شروع به احوالپرسي كرد .
به محض اينكه رويس را به طرف من چرخاند احساس كردم قلبم لحظه اي ايستاد و بعد از آن دست و پايم شروع كرد به سست شدن .
در همان لحظه ي اولي كه تمام رخ چهره اور ا ديدم متوجه شدم او كسي نيست به جز شهاب دوست نويد پسر عمويم.
كمي با احتاط سرم را بالا كردم و خوشبختانه متوجه شدم شهاب براياحوالپرسي با ديگر اقوامش به سمت ديگر رفت. نفس راحتي كشيدم و منتظر فرصتيبودم تا بدون اينكه جلب توجه كنم از اتاق خارج شوم.
در همان حال با خودم فكر مي كردم كه آيا شهاب ازدواج كرده است؟ در اين فكر بودم كه صداي بيتا مرا به خود آورد .
- كجايي فكر كردم جيم شدي.
- باور كن اگر مي توانستم همين كار را مي كردم.
نمي دانم چه حالي بودم اما بيتا به من نگاه کرد و گفت:
- واي چه قدر سرخ شدي . تو که رقص بلدي پس چرا هول کردي؟
چشمم را از او گرفتم و گفتم:
- مسئله رقص نيست چرا نمي فهمي؟
بيتا که تازه باور کرده بود من چه مي گويم لبخند زد و گفت:
- خوب چي شده تو که تا چند دقيقه پيش حالت خوب بود يهو چت شد؟
با نگراني گفتم:
- اون آقايي که الان اومد.
- کي؟
گفتم:
- همان پسر جواني که بهت دسته گل داد.
بيتا سرش را تکان داد و گفت:
- خوب خوب فهميدم شهاب رو ميگي اون پس عمه سامه . خوب چي شده؟
گفتم:
- اون دوست پسر عمومه.
بيتا به من نگاه کرد و گفت:
- خوب چي شده؟
- ديگه چي مي خواستي بشه اون منو مي شناسه.
بيتا نفس عميقي کشيد و گفت:
- برو گم شو منو ترسوندي گفتم حالا چي شده . مي ترسي بره به پسر عموت بگه تو رقصيدي؟
و بعد خنديد و ادامه داد:
- فکر کردي پسر ها هم مثل ما هستند که از سير تا پياز رو براي دوستاشون بگن. اون خوب مي دونند چه چيزهايي رو نبايد بگن.
گفتم:
- بيتا خواهش مي کنم خواهش مي کنم اگه مي خواي تا آخر جشنت بمونم اصرار نکن برقصم.
بيتا گفت :
- من کاري ندارم خودت به سام بگو.
سرم را تکان دادم و گفتم :
- باشه خودم بهش مي گم تو هم لطف کن یک روسری برام بیار من روی سرم بکشم.
بیتا گفت:
- مسئله تو با یک روسری حل می شه ؟
- باز بهتر از هیچیه.
بیتا بلند شد و به طرف دیگر اتاق رفت و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که با شالی نازک برگشت و بعد آن را به طرفم گرفت و گفت:
- بگیر خوبه؟
شال را روی سرم انداختم و گفتم:
- خیلی نازکه . موهامو خیلی نشون می ده؟
- نه زیاد.
با اینکه می دانستم آن شال فقط برای دکور و گول زدن خودم می باشد اما از اینکه آن را به سر داشتم خیالم راحتتر شده بود.
شهاب خیلی جذاب بود و من ناخوداگاه به چهره و اندام برازنده اش چشمدوخته بودم همچنین با همپای رقصش خیلی قشنگ می رقصید به طوری که معلوم بودهردو از قبل تمرین کرده اند.
در یک لحظه چشم شهاب به من افتاد و در همان حال ناگهان ایستاد . حرکتیکه انجام داد آنقدر ناگهانی و غیر منتظره بود که هم دختر جوان و هم چندنفر دیگر که به او نگاه می کردند برگشتند ببینند که او با دیدن چه کسیاینجور میخکوب شده است و خوشبختانه از بین جمعیتی که من بین آنها بودم کسیمتوجه نشد چشم شهاب به من بوده است.
دختر به او اشاره کرد تا ادامه دهد .ش هاب را می دیدم که می رقصد اماکاملا مشخص بود که تمرکز ندارد . چند لحظه بعد از جمعیت تشکر کرد و خود راکنار کشید اما سر جایش برنگشت و درست روبه روی من کنار در ورودی اتاقایستاد.
به شدت چشمانم را مهار می کردم تا مبادا به سمتی که او ایستاده استنگاه کنم اما این کشمکش دورونی اعصابم را خیلی خورد کرده بود. نوبت بهاهدا کادو ها بود من با احتیاط به سمتی که شهاب ایستاده بود نگاه کردم امااو آنجا نبود. با چشم به دنبال او می گشتم و نمی دانم تا چه حد تابلو اینکار را انجام دادم عاقبت او را دیدم که سمت دیگری ایستاده و با لبخند بهمن نگاه می کند وقتی دید که من هم او را دیده ام با اشاره گفت دنبالم نگردمن اینجا هستم.
نمی دانم از کجا فهمیده بود که من دنبال او هستم با خجالت چشم از اوبرداشتم و نشان دادم که هنوز شخص مورد نظرم را پیدا نکرده ام و بعد بادیدن بیتا به او اشاره کردم.
بیتا خود را به من رساند و گفت:
- چیه عزیزم پشیمان شدی؟ می خوای بگم یک آهنگ شاد بزنند؟
لبخندی زدم و گفتم:
- دست بردار می خواستم بگم کادوی مرا نشان نده.
برای بیتا گردنبندی با زنجیری بلند گرفته بودم که روی پلاک گردنبند نوشته بود پیوندتان مبارک.
وقتی خواستم سر جایم برگردم یک لحظه صدای شهاب را شنیدم که گفت:
- خانم فروغی حالتان چطور است؟
بیتا موضوع را میدانست اما سام با تعجب به من و شهاب نگاه می کرد . لبخندی زدم و گفتم:
- سلام.
شهاب متقابل لبخندی زد و گفت:
- هیچکسی ما رو که معرفی نمی کنه . خودمان باید گلیممون رو از آب بیرون بکشیم.
سام جلو آمد و گفت:
- نه که تو خیلی کم رویی احتیاجم داری یکی معرفیت کنه . نگین خانممعرفی می کنم ایشان شهاب پسر عمه کم و حرف و خجالتیم. و بعد رو به شهابکرد و گفت ایشان هم خانم فروغی که جنابعالی نام فاملیسان را جلوتر از منمی دانستی .
شهاب خندید و گفت:
- خانم فروغی دختر عموی یکی از دوستانم است و به خاطر همین فقط فامیلیشان را می دانستم .
و بعد رو به من کرد و گفت:
- نگین خانم حال آقا نوید چطور است؟
- خوب است.
بدون اینکه به او نگاه کنم سرم را خم کردم و گفتم:
- اگه اجازه بدهید من سر جایم برگردم و شما هم باقی کادوها را باز کنید.
چون شهاب کنار سام و بیتا ایستاده بود من می توانستم بدون جلب توجه بهاو نگاه کنم. به نظرم شهاب خیلی شیطان و پر سر زبان می آمد . از این فاصلهای که من ایستاده بودم صدایشان را نمی شنیدم اما از خنده بیتا و سام معلومبود که شهاب برایشان لطیفه تعریف می کند.
دادن کادو ها و گرفتن عکس از اقوام تمام شد و نوبت به پخش کیک رسید.
بیتا و سام به اتفاق هم کیک را تقسیم کردند به طوری که به همه رسید و مقداری هم اضافه آمد.
صدای شهاب را شنیدم که می گفت:
- آدم حسابدار اینش خوبه که یک کیک فسقلی رو جوری تقسیم می کنه که مقداری هم اندوخته فردایش باشد .
صدای خنده از اطرافیان بلند شد . سام سرش را به علامت تهدید تکان داد و گفت:
- فکر کنم تنت می خاره می خوای همین الان جلوی همه بگم به من و بیتا چی گفتی؟
شهاب سرش را خم کرد و به حالت مظلومی گفت:
- نوکرتم . باشه هرچی تو بگی من قبول دارم.
بقیه خندیدند و عده ای با وعده و وعید به سام می خواستند از او حرف بکشند .
بعد از خوردن کیک و پشت آن خوردن یک فنجان چای مهمانان بلند شدند وبعد از خداحافظی با سام و بیتا و آرزوی خوشبختی برای آنها به خانه هایشانمی رفتند.
بیتا به من لبخندی زد و گفت:
- چیه باز به ساعتت نگاه می کنی؟
با نگرانی به او گفتم:
- نمی دانم چرا پدرم هنوز به دنبالم نیامده . نکنه منو یادشون رفته ؟
بیتا با چشمانی که از آن شیطنت می بارید به من نگاه کرد و گفت:بروناقلا منو رنگ می کنی؟ مثل اینکه من به مامانت گفته بودم که شام اینجاهستی.
شام به صورت سلف سرویس و توسط کارکنان رستورانی که قرار بود از آن غذا بگیرند برای مهمانا که تعداد آنها زیاد هم نبود سرو کردند.
بیتا بشقابی غذا برای من و خدش کشید و بعد پیش من آمد در حالی که یک نقطه خلوت را انتخاب می کرد تا با هم شام بخوریم گفت:
- این پسره ما رو کشت از بس گفت خانم فروغی رو برای دیدن مسابقه من که دو هفته دیگر است دعوت کنید .
لبخندم و آهسته گفتم:
- شهاب؟
-آره همون .
- چه مسابقه ای؟
- مسابقه ریس . هیس دارن میان به رو نیار با هم در این مورد صحبت کردیم.
جرات نداشتم به پشت برگردم و ببينم بيتا چه کسي را مي گفت که دارند ميآيند . فقط چشمانم را بستم و و به خودم تلقين کردم نگران چيزي نيستم.
صداي سام را از پشت سرم شنيدم که خطاب به کسي مي گفت:
- بيا بچه کم رو خودت هر چي مي خواي بگو . نگين خانم اين ما رو خفه کرد از بس به جونمون نق زد .
سام به سمت بيتا امد و کنار او نشست و بشقاب غذاي خودش و همچنين شهابرا روي ميز کوچکي که بشقاب من و بيتا روي آن بود جا داد. در حالي که بهپشت سر من نگاه مي کرد گفت:
- چيه چرا اينجوري نگاه مي کني مگه دروغ مي گم . اونجا سر ما رو خوردي پس چرا حالا چيز موني گرفتي و اينجا حرفي نمي زني.
صداي شهاب را از پشت سر شنيدم که گفت:
- باشه ديگه اينجوريه ؟ يادت باشه تلافي مي کنم.
و بعد خطاب به بيتا گفت:
- بيتا خانم خيلي حرفها دارم که براتون بگم وظيفه انساني من حکم مي کنهقبل از اينکه زن پسر دايي من بشيد خيلي مطالب رو در موردش بگم که خداينکرده بعدها نياين بگين چرا قبلا چيزموني گرفته بودي.
سام گفت:
- من نوکرتم نگين خانم حرف منو باور نکنيد اين من بودم که با خودم فکرمي کردم حتما شما رو براي ديدن مسابقه اين قهرمان ماشين باز دعوت کنم.
بيتا در حالي که مي خنديد گفت:
- صبر کن صبر کن حرف رو عوض نکنيد آقا شهاب شما بايذ هرچي در موردپسردايي تون مي دونيد به من بگيد چود در اين مورد وظيفه انساني اقتضا ميکنه که من همه چيز رو در مورد سام بدونم.
صداي خنده شهاب و سام بلند شد و شهاب گفت:
- راستش مي خواستم اين رو بهتون بگم که با دومين مرد خوش قلب و مهربون و نجيب و وفادار دنيا داريد ازدواج مي کنيد.
بيتا نگاهي به سام انداخت و گفت:
- چه خوب حالا اوليش کيه؟
- خوب معلومه اوليش حي و حاضر جلوي پاتون ايستاده و منتظره يکي تعارفش کنه تا بنشينه.
شهاب منتظر تعارف کسي نشد و همانجا براي خود يک صندلي آورد و کنار مانشست . رفتارش خیلی راحت و بدون تکلف بود. بعد از خوردن شام ظرف های همهما را جمع کرد و سپس به راحتی با دستمال کاغذی روی میزمان را پاک کرد .سام به بیتا نگاه کرد با خنده گفت:
- عزیزم می دونستی شهاب قبلا کارگر رستوران بوده؟
آنقدر کلام او برایم جالب بود که بدون اینکه متوجه باشم با تعجب بهشهاب و بعد به سام نگاه کردم . صدای خنده بیتا بلند شد . شهاب گفت:
- دست شما درد نکنه فکر می کنم شغل من خیلی از تو بهتر بود یادت رفتهمن خودم تو رو به صاحب کارم معرفی کردم و هزار خواهش و تمنا تا بتونیاونجا کار کنی . حالا خوبه من ظرفشور همون رستورانی بودم که تو ائنجا زمینمیشستی.
من هاج و واج مانده بودم و به جای انها از خجالت به میز خیره شده بودم و با تعجب فکر می کردم که این چه طرز آشنایی است.
شهاب و سام خیلی جدی بدون اینکه بخندند با همدیگر بحث می کردند . سام گفت:
- یادته اون اولا هر بار که بشقابی رو می شکوندی صاحب کارت دو شب شامجریمت می کرد و از کرسنگی به من التماس می کردی که باقی مانده غذامو بهتبدم.
سرم را به زیر انداخته و از خجالت حرف سام کم مانده بود از جایم بلندشوم تا مبادا شهاب از فاش شدن گذشته اش توسط او جلوی من غرورش شکسته شودکه صدای شهاب را شنیدم که خیلی عادی گفت:
- آره یادمه چه روزایی بود. حالا اون که خوب بود تو چی اولین روزایی که رفته بودی مجبور بودی تهمانده ظرف مشتری ها را بخوری.
صدای خنده بیتا بیش از هرچیز مرا ناراحت کرد. سام لیوانی آب به سمت بیتا گرفت و با مهربانی خطاب به او گفت:
- عزیزم چه خبرته تمام آرایشت به هم خورد شنیدن بدبختی آدما که اینقدر خنده نداره.
بیتا آب را از دست سام گرفت و به لبش نزدیک کرد و جرعه ای نوشید.
در این فکر بودم که خانواده سام گه جور آدمهایی هستند که بدون ملاحظه آدم غریبه ای مثل من پته زندگی همدیگر را بیرون می روزند.
بیتا که کمی حالش جا آمده بود گفت:
- جفتتون خیلی فیلمید بیچاره دختر مردم الان باور می کنه که شما راستی راستی اینکاره بودید.
ابتدا منظورش را متوجه نشدم اما لحظه ای بعد فهمیدم که این جر و بحثتکامش سیاه بازی بوده و من بیچاره ساده لوح فکر می کردم که واقعیت دارد.
تا نیم ساعت بعد دیگر یک مهمان هم در سالن نبود و من از تاخیر زیاد پدر نگران شدم و رو به بیتا گفتم :
- بهتره من خودم برم ممکنه صحبتهای پدر با مهمانان طولانی شده باشه و یا شاید آنها فراموش کرده اند که من اینجا هستم.
بیتا گفت:
- صبر کن الان که سام اومد می گم تو رو برسونه .
شهاب لبخندی زد و گفت:
- ما هم باید دیگه بریم اگه اجازه بدید من شما رو می رسونم.
نمی دانستم چه بگویم و فقط گفتم :
- خیلی ممنون.
سام در حالی که دست هایش را به می زد از در اتاق پذیرایی داخل شد و در همان فاصله گفت:
- چی شد معامله جوش خورد؟
بیتا گفت:
- معامله چی؟
- منظورم اینه که نگین خانم راضی شد به دیدن مسابقه لاک پشت ها بیاد.
لبخندی زدم و بیتا به جای من گفت:
- از الان تا دو هفته دیگه خیلی وقت است تا ببینیم چی میشه.
سام گفت:
- د نشد اگه قراره نگین خانم بیاد باید همین الان بگه تا این شهاب خودشو آماده کنه و مثل همیشه از اول آخر نشه .
وقتی بیتا به سام گفت که سر راه شهاب مرا به خانه می رساند سام مخالفتی نکرد و گفت:
- فقط چون به شهاب به اندازه یکی از چشمام اعتماد دارم قبول می کنم دوست خانمم را برساند .
به همراه بیتا به اتقش که در طبقه دوم ساختمانشان بود رفتم تا مانتو و کیفم را بردارم .
وقتی برای صحبت نداشتم آهسته به بیتا گفتم:
- خیلی حرفها برات دارم .
او نیز گفت :
- من هم همینطور خدا را شکر از دوشنبه مدرسه باز می شود و می توانیم به مدت نه ماه حرف بزنیم.
شهاب نیز اتومبیلش را روشن کرد و من بعد از خداحافظی با سام و بیتا روی صندلی پشت جا گرفتم.
خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردم به خیابان منزلمان زسیدیم و بدوناینکه من به شهاب نشانی را بدهم او درست جلوی درب منزل نگه داشت و ازآینه به من نگاه کرد و گفت:
- فکر کنم درست آمدم اینطور نیست.
تعجب کردم و گفتم:
- بله متشکرم.
از خودرو پیاده شدم و شهاب نیز همراه با من شد و گفت:
-حتما باید به نوید سفارش شما و خواهرتان را بکنم که شما را همراه خودش بیاورد.
ناخوداگاه از زبانم پرید و گفتم:
- نه خواهش می کنم اینکار را نکنید .
با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:
- چرا ؟
به اجبار خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:
- من با پسر عمویم زیاد صمیمی نیستم الان هم از شما می خواهم به او نگویید که من را دیده اید.
شهاب سرش را تکان داد و گفت:
- بله متوجه شدم . پس به این ترتیب مطمئن باشد به نوید نمی گویم که مسابقه دارم . خوبه؟
- اگر شد بیام قبلا به بیتا خبر میدم.
شهاب لبخندی زد و گفت:
- از امشب دعا می کنم که بشود بیایی.
لبخندی زدم و گفتم:
- منم امیدوارم دعاتون برآورده شه.
شهاب سرش را خم کرد و گفت:
- خدا منو خیلی دوست داره دعامو زود برآورده می کنه.
نمی دانم شوخی می کرد یا جدی می گفت اما آنقدر کلامش بی ریا و راحت بودکه نتوانستم چیزی بگویم . در حالی که از خودرو دور می شدم گفتم:
- خداحافظ
و صدای او را شنیدم که گفت:
- به امید دیدار.
اول مهر با تمام زیبایی اش با بوی پاییز و بارش باران از راه رسید.وقتی بیتا را در حیاط مدرسه دیدم از خوشحالی فریاد زدم و به طرفشدویدم.آنقدر مشتاق دیدنش بودنم که از شوقم صورتش را چنر بار بوسیدم. بیتانیز با خوشحالی با من احوالپرسی کرد.
تا زمانی که زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد من و بیتا نتوانستیم با هم صحبت کنیم . اما وقتی از مدرسه بیرون آمدیم بیتا گفت:
- خفه شدم از بس حرفم رو نگه داشتم. نگین فیلم و ها و عکس ها آماده شده اگه تونستی بیا خونمون فیلم رو ببین.
گفتم:
- چطور شده ؟ منم تو فیلم هستم؟
- ماه شده و تو که خیلی ناز افتادی . عکساتم خیلی خوشگل افتاده به سام گفتم از اون چند تایی که تو توشون هستی برات بده چاپ کنن.
بیتا گفت:
- نگین می دونی سام چی گفت؟
- درباره چی؟
- سام می گفت شهاب گلوش پیش تو گیر کرده.
دلم فرو ریخت. با اینکه سعی می کردم نشان دهم برایم اهمیتی ندارد اما با شنیدن این موضوع غرق در لذت شدم.
با صدایی که سعی می کردم خیلی عادی و بدون کوچکترین لرزشی باشد گفتم:
- سام از کجا این موضوع رو فهمیده؟
- اوه تو اون دو تا رو نمی شناسی خیلی با هم جورند . اون روز تو اونهیر و ویر هی تند تند زیر گوش سام می گفت: د بجنب قضیه رو ردیف کن دیگه.من از سام پرسیدم که جریان چیه؟ سام هم گفت: بابا بچه چشمش دوستت رو گرفته. حالا می خواد من براش دست بالا کنم.
نا خود اگاه لبخند زدم و به یاد شوخی آن رو زشان در باره شغلشان افتادم. مثل اینکه بیتا هم به یاد آن موضوع افتاد زیرا ائ هم خندید. در همینموقع چند جوان که از رو برو می آمدند با دین ما متلکی بارمان کردند صداییکی از آنها را شنیدم که گفت:
- وای خدا چه ناز می خندن.
و دیگری گفت:
- واسه همینه که خمیردندان روز به روز قیمتش بالا می ره.
سر خیابان باید از بیتا جدا می شدم و با اتوبوس به منزل می رفتم . پیش از خداحافظی بیتا گفت:
- راستی برای جمعه میای مسابقه؟
- شاید پردیس بتونه کاری کنه که من بتونم بیام اما این مسابقه کجا برگزار می شه؟
- منم برای اولین باره که می رم اما سام می گفت تو پیست اتومبیل رانیمجموعه ورزشی آزادی برگزار می شه . اگر تصمیم گرفتید بیاید سام ما رو میبره.
با امیدواری گفتم :
- امیدوارم بتونم بیام.
و بعد از اوخداحافظی کردم.
روز ها به سرعت سپری می شدند .با وجودی که خیلی دوست داشتم در موردشهاب از بیتا بپرسم اما از ترس اینکه او فکر نکند خیلی خوره بازی درمیاورم هیچ چیزی نمی گفتم. آرزو می کردم اتفاقی نیفتد که باعث شود مننتوانم به مسابقه بروم . پردیس هم هرروز ذهن مادر رابرای پانزدهم مهرآماده می کرد و می گفت که برای امادگی آزمون دانشگاه یم برنامه اردو دارندو برای اینکه خیال مادر از هر جهت راحت باشد می تواند من را هم ببرد . دراین مورد پردیس طوری فیلم بازی کرده بود که خود من هم فکر می کردم بهراستی یک چنین اردویی در کار است.
عاقبت پانزدهم مهر از راه رسید . ساعت هشت برای بیدار کردم پردیس او را تکان دادم.
پردیس به سرعت لباسش را از تن در آورد و روی تختش انداخت و سپس به من نگاه کرد و گفت:
- تو چرا به من زل زدی بدو برو حاضر شو دیر می شه.
سرم را تکان دادم و به طرف رکمدم رفتم . شلوار جین مشکی م را با مانتویمشکی ام به تن کردم و به دنبال روسری مشکی ام گشتم و وقتی آن را پیدا کردمآن را کنار آینه گذاشتم و مشغول بستن موهایم شدم .
پردیس به سرتاپایم نگاهی انداخت و گفت:
- می خوای بری مجلس ختم؟
- مگه بده؟
- نگین سعی کن یواش یواش یاد بگیری که چطور لباس بپوشی.
و بعد به طرف کمدم رفت و کانتوی شیری رنگم را که مدلش زیپ خور و کلاه دار بود و قدش تا زانویم بود از کمدم در آورد و به من گفت:
- زود باش مانتوت رو عوض کن.
پردیس به سرتا پایم نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم تو اگه من رو نداشتی چی کار می کردی ؟ حالا اون کفش اسپرتشیری ات خیلی به تیپت میاد . چون من خیلی خوبم کیف شیری خدم رو بهت می دمتا تیپت کامل شه.
بدون اینکه سر و صدا راه بیندازیم حدود ساعت یک ربع به نه از در منزلخارج شدیم . به اتفاق پردیس به طرف خودروی سام رفتیم . بعد از احوالپرسیبه اتفاق راهی شدیم.
خیی زود به مقصد رسیدیم . آمدن به چنین مکانی برای من که تا به آنلحظه پا به آن مکان نگذاشته بودم بسیار هیجان انگیز بود . به پردیس نگاهکردم او نیز مانند من اولین باری بود که پا به چنین مکانی گذاشته بود اماطوری به اطراف نگاه می کرد که گویی سالهاست با چنین مکانی آشناست .
کم کم تماشاچیان برای دیدن مسابقه می آمدند . ساعت نه صبح تایمگیری ازخودروهای شرکت کننده آغاز شده بود . هنوز محو تماشای اطراف بودم و نمیدانستم این مسلبقه چگونه انجام می شود و حتی نمی دانستم خودروی شهاب چهرنگی است.
از هر نوع اتومبیلی برای مسابقه آمده بود . بعضی از خودرو ها آرم بهخصوصی داشتند و بعضی دیگر رنگهای بسیار جالبی داشتند . خودروها با سر وصدا به داخل پیست می آمدند و گذارشگری از بلند گو جزئیات و اسم شرکت کنندگان را میخواند.
من و بیتا به تنها جایی که حواسمان نبود مسابقه بود به طوری که وقتی نام شهاب را از بلند گو اعلام کردند من و بیتا آن را نشنیدیم.
پردیس سقلمه ای به پهلویم زد و من به طرفش برگشتم و گفتم:
- چی شد؟
- اسمشو خوند نشنیدی؟
- نه .
- بس که حرف می زنی.
نگاهی به خودرو هایی که با سر و صدا وارد پیست می شدند انداختم اما نمیدانستم که کجا باید دنبال شهاب بگردم . همچنان سرگردان به اتومبیل ها نگاهمی کردم که فریاد سام من و بیتا را از جا پراند او که با دوربینش به خودروها نگاه می کرد با فریادی که بند بند وجودم را جدا می کرد گفت:
- اوناهاش خودشه .
به جهتی که سام اشاره می کرد نگاه کردم . سام شماره خودرو را گفت و مندقت بیشتری کردم . باورم نمی شد راننده ای که پشت فرمان آن نشسته و كلاهايمني بر سر دارد شهاب باشد . خودروها به دنبال خودرويي كه چراغ قرمزيمانند پليس روي آن بود حركت كردند . آهسته از بيتا پرسيدم :
- مسابقه شروع شد؟
سام براي ما توضيح داد كه به اين دور از مسابقه دور مارشال مي گويند واتومبيل هاي مسابقه دهنده براي آشنايي بهتر با پيست به دنبال خودروي راهنمبا مسير آشنا مي شوند.
با چشم خودروي شها ب را تعقيب مي كردم بعد ار يك دور كامل خودروها توسطيك راهنا روي خط شروع قرار گرفتند. خيلي دوست داشتم براي يك لحظه هم كهشده شهاب از خودرو خارج شود و من او را ببينم . خوشبتانه آرزويم خيلي زودبر آورده شد شخصي به خودروي او نزديك شد و ورقه اي به او نشان داد و بعداز آن شهاب را ديدم كه از اتومبيلش خارج شد .
شهاب بند كلاه ايمني را باز كرد و من باور كردم كه او همان مردي ايستكه در اين مدت كم قلب مرا اسير خودش كرده ست . سام به طرف ما آمد و رو كردبه بيتا و گفت:
- عزيزم من الان بر مي گردم .
سپس با شتاب به سمت شهاب رفت .من و بيتا به هم نگاه كرديم و بيتا گفت:
- فكر كنم سام رفته خيال شهاب رو از اينكه تو اومدي راحت كنه.
- مگه قرار نبود بيام .
- شهاب به سام فته باور نمي كنه كه تو بيايي.
- يعني فكر مي كره من اينقدر بد قولم؟
- خانم باور نكردن با بد قول بودن خيلي فرق مي كنه .
تمام خودرو ها آماده حركت بودند . در اين موقع مسابق با سبز شدن چراغ راهنما شروع شد .
صدای غرش خودروها و همچنین دلهوری ای که به وجودم چنگ انداخته بود آرام و قرارم را گرفته بود و مانع از این می شد که با آرامش سر جایم بنشینم . بیتا سعی داشت که دوربین را از دست سام بگیرد گفت :
- سام دوربین رو بده می خوام ببینم ماشین شهاب کدومه .
سام همچنان به دوربین چسبیده بود و معلوم بود که حواسش اصلا اینجا نیست . از کشمکش او و بیتا سر دوربین من و پردیس بی صدا می خندیدیم . سام آنقدر از خود بی خود شده بود که پاک یادش رفته بود که بیتا دوربین را می خواهد او همچنانکه با چشم مسابقه را تعقیب می کرد با فریاد گوشخراشی مرتب می گفت:" برو برو ." گویی پدال گاز خودروی شهاب با صدای او گاز می دهد.
عاقبت بیتا که دید سام به هیچ وجه دوربین را از خود جدا نمی کند با لج دستش را عقب کشید و رو به من گفت:
- می بینی مردا رو اینجور موقع ها باید شناخت.
من و پردیس بی صدا خندیدیم و تازه در پایان دور ششم فهمیدیم که خودرویی که شهاب با آن مسابقه می دهد پژو موتور تقویت شده ای به رنگ مشکی است که خطی پهن به رنگ طلایی روی سقف خودرو و آرمی مانند عقابی طلا یی روی کاپوت جلو و عقب خودرو نقش زده شده است.
عاقبت آنقدر پردیس گفت اوناهاش اونجاست تا خودرو ر ا دیدم اما باور نمی کردم که پشت رل آن شهاب با پایش را به پدال گاز دوخته باشدسرعت اتومبیلها زیاد بود و این تازه مرا به فکر انداخته بود که د ر تمام این مدت باید نگران سلامتی شهاب میبودم . عاقبت با فریادهای گوش خراش سام که گویی خودش به خط پایان رسیده بودم متوجه شدیم مسابقه با دوم شدن شهاب به پایان رسید .نمی دانستم حالا که مسابقه شهاب تمام شده چه باید بکنیم آیا بمانیم و دور بعدی مسابقات را تماشا کنیم یا برای دیدن شهاب به طرف جایگاه اتومبیلها برویم که من شخصاُ با دومی موافق بودم دور پنجم مسابقات بود که تلفن همراه سام به صدا درآمد قلب من نیز همراه صدای زنگ همرا ه سام شروع به تپیدن کرده بود و بی جهت تلاش می کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. قبل از اینکه سام به تلفنش پاسخ بدهدمن می دانستم چه کسی پشت خط است . حدسم نیز درست بود که شهاب پشت خط است سام با او قرار گذاشت ساعت دوازده و نيم جلوي در پاركينگ همديگر را ببينيم ساعت دوازده و ربع به اتفاق به سمت پاركينگ راه افتاديم قبل از اينكه به سر قراري كه با شهاب داشتيم برسيم سام دستش ر اتكان دادوما به روبرو نگاه كرديم وشهاب را ديديم كه جلوي سيم توري هاي پاركينگ ايستاده است.
پاهايم در اختيار خودم نبود و هر لحظه تصور مي كردم براي طي كردن اين فاصله مي خواهم بال در بياورم تمام وجودم دو چشم شده بود كه سعي مي كردم از اين فاصله چهره او را ببينم دقيقا مي دانستم هجده روز از ديدار مان ميگذرد و در آن لحظه فكر ميكردم كه آيا او هم تا اين حد دلش براي من تنگ شده است؟
وقتي به نزديكي اش رسيديم احساس كردم دلم مي خواهد خودم را پشت سر همراهانم پنهان كنم.
سام به بيتا و بعد به من نگاه كرد و گفت :
- به خصوص اين دو با كه از اول تا آخر مسابقه يك بند دعا مي خواندند و بهت فوت مي كردند.
شهاب با خند ه به بيتا و من نگاه كرد وبعد رو به سام كرد و گفت :
- جدي مي گي؟
سام با مسخره سرش را تكان داد و گفت :
- آره كاملا جدي جدي اين دو تا از اون اولي كه تو جايگاه نشستن تا اون آخري كه مي خواستيم بلند بشيم يكسره خنديدن اصلا فكر نمي كنم مسابقه رو ديده باشن.
من و بيتا به هم نگاه كرديم گويي هر دو به يك چيز فكر مي كرديم و از اينكه تله پاتي مان انقدر قوي بود كه با نگاه متوجه منظور هم شده بوديم به هم لبخند زديم .سام و شهاب در مورد مسابقه شروع صحبت كردند و دوباره جرو بحث شان شروع شد پرديس با حالتي كه نشان ميداد خيلي از آن دو خوشش آمده به آنها نگاه مي كرد.
شهاب پيشنهاد كرد كه براي خوردن ناهار به يك رستورا برويم بعد از اينكه سام خودرويش رااز پارك در آورد قرار شد شهاب پشت رل بيشيند و سام و بيتا هم جلو نشستند و من و پرديس نيز روي صندلي پشت نشستيم.
در طول راه سام مرتب به شهاب مي گفت:
- آقا يواش تر محض اطلاع مي گم اينجا بزرگراه است و سرعت غير مجاز جريمه دارد.
شهاب فقط مي خنديد و مي گفت :
- بله متو جه ام.
وقتي به شهر رسيديم مدتي طول كشيد تا جلوي رستوراني پياده شديم وقتي در طول صرف ناهار چند بار چشمم به شهاب افتاد و فوري نگاهم را دزديم شايد در آن لحظه فكر مي كردم كه نبايد خود را مشتاق نشان بدهم اما تعليماتي كه پردس به من داده بود به درد دلم نمي خورد چون دلم با عقلم موافق نبود و به من امر و نهي مي كرد پرديس مشغول صحبت با سام و بيتا بود و حواسشان به ما نبود شهاب هم ساكت بود و از گردش چشمانش كه گاهي به آنها نگاه مي كرد و گاهي دزدانه به من خيره مي شد احساس كردم مي خواهد دور از چشم آنها حرفي به من بزند اما اين فرصت تا هنگامي كه مي خواستيم از در رستوران بيرون برويم پيش نيامد بعد از شستن دستهايم به اشاره شهاب بيرون رفتم و شهاب در حالي كه مواظب بود كسي نيايد شماره تلفني از جيبش درآورد و آن را به من دادو گفت :
- نگين خيلي دلم برايت تنگ شده بود اما حالا خو شحالم كه مي بينمت اين شماره تلفن منه هر روز از ساعت سه بعد از ظهر تا نه و نيم شب اينجا هستم . خوشحال مي شم صداتو بشنوم.
شماره را از او گر فتم و سرم را تكان دادم شهاب از جلو ي در كنار رفت تا من خارج شوم پرديس نگاهي به ساعتش انداخت و من با اينكه دلم نمي خواست اما متوجه شدم به زمان بازگشت به خانه نزديك شده ايم .
سام من و پرديس را سر خيابان منزلمان پياده كرد وقتي از خودرو پياده شديم پرديس از به خاطر ناهار و مسابقه و زحمتي كه كشيده بود تشكر كر دو همچنين به شهاب به خاطر موفقيتش تبريك گفت و بريش آرزوی موفقیت کر د. سام با خوشرویی گفت که نهایت افتخارش بوده که امروز با ما بوده است . شهاب هم ار اینکه این افتخار را داده بودیم و به دیدن مسابقه اش آمده بودیم خیلی تشکر کرد و امیدوار بود که باز هم این افتخار را به او بدهیم .
من هم نه به خوش زبانی پردیس اما از سام و بیتا تشکر کردم اما رویم نشد به شهاب چیزی بگویم و فقط به او نگاه کردم و گفتم/ک
- خداحافظ
من و پردیس صبر کردیم تا خودرو سام حرکت کرد و بعد به سمت خانه به راه افتادیم . پردیس به من نگاه وگفت :
- عجب اردوی با حالی بود . دختر این نامزد دوستت چه پسر خوشفکریه
فوری گفتم:
- حتی از سروش هم بهتره!
پردیس خندید و گفت :
- تو چرا هر چی میشه حرف سرو ش رو پیش میکشی
خندیدم و گفتم:
- برای اینکه اون از یادت نره
پردیس با خنده به پشتم زد.
وقتی به منزل رفتیم برای اولین بار صادق نامزد پریچهر را دیم که برای دیدن پریچهر به همراه مادش به منزلمان آمده بود. دسته گل بزرگی روی میز اتاق پذیرایی بود متوجه شدم وقتی صادق را دیدم از اینکه پردیس آنقدر خوب توصیف کرده بود خنده ام گرفت.
صادق مردی بلند قد و چها رشانه بود که کمی جلوی موهایش ریخته بود اما در عوض چهره ای خیلی جذاب و مردانه بود .مادر مرا به خانم رضایی مادر آقا صادق و همچنین آقا صادق معرفی کرد و گفت که شب خواستگاری منزل نبودم و به جشن نامزدی دوستم رفته بودم آقا صادق نیز با لحن بسیار مودبانه ای از آشنایی با من اظهار کرد خیلی خوشحال بودم که پریچهر به امید واهی ننشست و با انتظار برای اینکه شاید پیروز به خواستگاری بیاید آیندهاش را خراب نکرد.
به یاد پیروز افتادم و اینکه حدود دو هفته بود و گویی برای اقامت یک ماهه در شمال ویلایی رادر شمال اجاره کرده بود.نا خود آگاه صادق را با مقایسه کردم همسن بودند اما رفتار موقر و سنگین صاذق کجا طبع خوشگذران ونگاه پر شیطنت پیروز کجا.
ده روز از رفتن بری دیدن مسابقه اتومبیل رانی و دادن شماره تلفنی کهشهاب در رستوران به من داده بود گذشته بود اما من هنوز جرات نکرده بودم بااو تماش بگیرم آنقدر شماره تلفن را نگاه کرده بودم که آن را حفظ شده بودم. حتی یک دفعه که کسی منزل نبود به طرف تلفن رفتم و هنوز دو شماره رانگرفته بودم که آنقدر قلبم به تالاپ تلوپ افتاد که به سومین شماره نرسیدهناچار شدم گوشی تلفن را سر جایش بگذارم تا قلبم آرام شود .
سه شنبه آخرین روز مهر ماه بود . چهارشنبه به مناسبتی تعطیل بود و قراربود بیتا و سام بعد از ظهر همان روز که اتفاقا شب ولادت یکی از ائمه همبود در محضری به عقد هم در بیایند وبیتا اصرار داشت که من نیز به عنوانساقدوشش به محضر بروم .
می دانستم رفتنم امکان ندارد زیرا پنجشنبه همان هفته یعنی دو روز بعد جشن نامزدی پریچهر بود و سر مادر حسابی شلوغ بود .
پردیس بیچاره مانند کارگری بی مزد و مواجب ازصبح تا شب مشغول جان کندنبود . آنقدر با آب و تاید در و دیوار هایی که تازه رنگ زده بودیم و همچنینپله ها و نرده ها را سابیده بود به قول خودش رنگشان تغییر کرده بود . وقتیشب پایش به رختخواب می رسید آنقئر خسته بود که حتی قرصت نمی کرد پتویش رارویش بکشد .
برای جشن نامزدی پریچهر از خر پشتک منزل تا انباری را تمیز کرده بودیمو من و پردیس به خوبی می دانستیم همین بساط بعد از مراسم نامزدی او همجریان خواهد داشت .
خوشبختانه آتش بس برقرار شده بود و ماموذیت پردیس موقتا تمام شده بود .قرا بود من و پردیس به اتفاق نیشا و نوشین به مغازه یکی از دوستان نوید کهبوتیک لباس داشت برویم و برای نامزدی پریچهر لباس بخریم .
وقتی نیشا زنگ زد تا ما نیز آماده شویم و پردیس به او گفت که ما خیلیوقت است آماده ایم و منتظر آنها هستیم . حدود یک ربع بعد آنها به منزل مارسیدند.
نیشا روی صندلی جلو کنار نوید نشسته بود و نوشین هم روی صندلی پشتنشسته بود و من و پردیس در صندلی عقب جا گرفتیم و سپس نوید خودرو را بهحرکت در آورد .
نوید خودرو را در یک خیابا ن پارک کرد و بقیه راه را که مسافت نسبتا زیادی بود پیاده طی کردیم .
مغازه دوست نوید در یک پاساژ درست در میدان ولیعصر بود که با پلکانی به سمت پایین می رفت.
نوید به طذف ته پاساژ که به سمت دیگری پیچ می خورد رفت و من متوجه شدمکه به سمت مغازه دوستش می رود . نوید داخل مغازه دوستش شد و لحظه ای بعداز جلوی در مغازه خطاب به من وپردیس گفت:
- بیاین داخل .
پردیس اشاره کرد تا من را بیفتم اما شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- من نمیام .
- بیا بریم تو زشته می خوای بیاد یه چیز دیگه بهت بگه .
- من نمی خوام از اینجا لباس بخرم . ایشا الله مغازش آتیش بگیره و نوید هم توی اون باشه .
- هیس بیا بریم اگه از لباسا خوشت نیومد خودمون میریم خرید .
نوید بار دیگر به کنار در امد و با لحن ملایمی به پردیس گفت:
- پس چرا نمیای ؟
پردیس به من نگاه کرد و گفت:
- نگین بیا .
پردیس قبل از من وارد شد و من نیز در حالی که سرم را پایین انداختهبودم پشت سر او بودم که احساس کردم پردیس لحظه ای صبر کرد و و بعد سلامکرد . سرم را بلند کردم که بر خلاف میلم به دوست نوید که ندیده بودمشسلام کنم که همان لحظه از دیدن چیزی که میدیدم احساس کردم یک لحظه نیا بهسکون رسید .
شهاب همان کسی بود که من قبل از وارد شدن به مغازه اش آرزو کرده بودم که لباس های مغازه اش آتش بگیرد.
نمی دانم چطور به او سلام کردم و چطور او پلسخ سلامم را داد و یا حتیاصلا به یاد ندارم که بعد از آن چه کردم و چطور نشان دادم اما لحظه ای بهخود آمدم که پردیس دستم را گرفت و من را به طرف اتاق پرو هدایت کرد .صورتم مثل گل ذغال سرخ سرخ بود و به همان داغی که از صورتم حرارت بیرون میزد.
بلاتکلیف در اتاق پرو ایستاده بودم که پردیس از لای در لباسی به طرفمگرفت تا مثلا آن را پرو کنم . نگاهی به لباسی که پردیس برای پرو به منداده بود انداختم . لباسی به رنگ سبز کمرنگ بود و معلوم بود که اصلا بهسایز من نمی خورد اما فهمیدم که پردیس با این کار مرا از رسوا شدن جلویدختر عموها و پسر عمویم نجات داده بود .
ضربه ای به در اتاق پرو خورد و پردیس وارد اتاق کوچک پرو شد و در حالیکه اشاره می کرد بلند حرف نرنم با لبخند سرش را تکان داد و نشان داد کهخودش هم خیلی جا خورده .
زیر گوشش از او پرسیدم:
- عکس العمل شهاب چطور بود ؟ نوید چیزی نفهمید ؟
نه اگه صورت تو لومون نده هیچکس هیچی نفهمیده .
وقتی از اتاق پرو خارج شدم پردیس اشاره به لباسهایی کرد که روی مانکنیپشت ویترین قرار داشت و من مشغول تماشای آن شدم برون اینکه چیزی بفهمم .
صدای نوید را شنیدم که خطاب به شهاب گفت:
- خوب پس به یلامتی راهی سفری انشاالله کی ؟
- دو هفته دیگه چند روزی می رم و بر می گردم .
- با کاظم میری؟
- نه اون اینجا می مونه مغازه رو نمی بندیم . با پسر داییم می رم.
- اگه کار نداشتم خیلی دوست داشتم که من هم باهیاتون بیام .
نمی دانستم منظور شهاب از پسر داییش سام بود یا کسی دیگر؟
صدای نوید را شنیدم که گفت:
- دختر عمو شما چیزی انتخاب نمی کنید؟
پردیس گفت:
- چرا منتظرم نیشا از اتاق پرو بیاد بیرون تا این لباس رو پرو کنم .
لحظاتی بعد نیشا نوید و پردیس را صدا کرد تا لباس او را ببینند . شهاببه من نگاه کرد و من نیز نتوانستم چشم از آن چشمان خندان سیاه بردارم .
شهاب به تلفن اشاره کرد و سرش را تکان داد به این معنی که چرا به اوتلفن نمی کنم و من با بستن چشمانم به او فهماندم که حتما این کار را میکنم .
شهاب به نوید و پردیس که مشغول نظر دادن بودند نگاه کرد و بعد چشمانشرا بست و سرش را تکان داد منظورش را کاملا متوجه شدم او می خواست به منبفهماند که دلش خیلی برایم تنگ شده و من نیز با لبخندی به او فهماندم کهدل من نیز کمتر از او نیست.
نوید به سمت شهاب برگشت و گفت:
- از این لباس بنفشه رنگه دیگرش رو ندارید؟
شهاب بعد از لحظاتی لباسی از همان مدل به رنگ لیمویی به دست نوید داد وبعد از چند دقیقه لباسی از پشت ویترین و لابلای لباس ها در آورد و در حالیکه به من اشاره می کرد گفت:
- شما این لباس را خواسته بودید ؟
با دستپاچگی سرم را تکان دادم و متوجه منظور شهاب نشدم . اما پردیس که کنار نوید ایستاده بود گفت:
- فکر کنم همین بود آره نگین؟
از حرف پردیس فهمیدم که شهاب خوش برایم لباسی را انتخاب کرده تا آن را پرو کنم .
رنگ لباس سبز یشمی بود و من حدس زدم آن رنگی است که مورد علاقه اوست.
بعد از اینکه لباس را در اتاق پرو پوشیدم از اینکه شهاب سایزم رااینقدر خوب متوجه شده بود با خجالت و حیرت به اندامم داخل آینه نگاه کردم .
لباسی که شهاب خودش آن را انتخاب کرده بود لباس ساده و در عین حال شیکیبود که تن خور فوق العاده ای داشت . پارچه لباس از تافته سبز بود و بلندیآن تا روی کفش هایم را می خورد. یقه لباس قایقی و آستینهایش کوتاه بود وهمچنین چاک بلندی تا بالای زانوهایم از پهلو لباس داشت که وقتی قدم بر میداشتمبه طرز زیبایی پای چپم را نشان می داد . حتی پردیس را صدا نکردم کهلباس را در تنم ببیند .
وقتی لباس به دست از در اتاق پرو بیرون آمدم پردیس متعجب نگاهم کردو گفت:
- چرا لباس را نپوشیدی؟
- چرا پوشیدم همین رو بر میدارم.
- پس چرا صدا نکردی لباستو ببینم؟
در حالی که لباس را در پیشخان مغازه می گذاشتم تا شهاب آن را بپیچد گفتم:
- وقتی رفتیم خونه اونو می پوشم ببینی.
بعد از انتخاب لباس هایمان نوید مشغول حساب کردن شد و من و بقیه کهدیگر کاری نداشتیم بعد از خداحافظی از شهاب از در مغازه بیرون آمدیم.
نوید بعد از چند لحظه بیرون آمد و به اتفاق او از پاساژ خارج شدیم.پردیس بسته لباسهای من وخودش را در دست گرفته بود. آن را به دست من داد و با نوید مشغول صحبت درباره قیمت لباسها شد تا پولی که مادر برای خرید لباس داده بود با نوید حساب کند.
وقتی به منزل رفتیم برای پوشیدن لباس به اتاقم رفتم پردیس هم که با من آمده بود تا لباسش را یک بار دیگر به تن کند قبل از باز کردن بسته لباسها گفت:"نگین وای به حالت اگه لباس تنگ یا گشاد باشه"
و من با خنده گفتم:"خوب اگه تنگ یا گشاد باشه وای به حالم".و بسته لباس را باز کردم.به محضی که کادویی که دور لباسم بود باز کردم دستهای اسکناس هزار تومانی از داخل لباسم به بیرون ریخت و من با تعجب به پردیس که با حیرت به اسکناس های پخش شده روی تختم خیره شده بود نگاه کردم.
پردیس در حالی که به من نگاه می کردگفت:"این دیگه چه جورش بود؟"
شانه هایم را بالا انداختمو نشان دادم که مغزم از دیدن آنچه می بینم به کلی از کار افتاده است.
پردیس فکری کرد و در حالی که اسکناسها را جمع می کرد گفت:"صبر کن صبرکن فهمیدم .جریان چیه."
و من به او نگاه کردم تا به من بگوید که موضوع از چه قرار است.
پردیس مشغول شمردن اسکناسها شد و من در حالی که به لبخندی که او برلب داشت خیره شده بودم در اغین فکر بودم که شمردن پولها چه ربطی به جریان اسکناسها ی داخل لباسم دارد و این همه پول آنجا چه می کند.
پردیس بعد از شمردن اسکناسها در حالیکه با دستش مشغول حساب کردن بود با خنده به طرف بسته لباس خودش رفت و کاغذ لباسش را باز کرد و بعد در حالی که می خندید گفت:"فهمیدی چی شده؟"
سرم را به علامت نفهمیدن آنچه اتفاق افتاده بود تکان دادم و گفتم:"اصلا"
پردیس در حلیکه می خندید گفت:در خنگ بودن تو که شکی نیست اما این دیگه نهایت خنگیه که ندونی شهاب این پولا را اینجا گذاشته.
پوزخندی زدم و گفتم:منکه خنگم و حرفی نیست اما خانم عقل کل .آخه چه دلیلی داره شهاب اینکار را بکنه؟
پردیس در حالی که به نقطه ای خیره شده بود بالحنی مانند یک کاراگاه گفت:تو لباستو خودت انتخاب نکردی کردی؟
گفتم:"نه"
پردیس به من نگاه کرد وگفت:"خوب خنگ خدا شهاب می خواسته اون لباسو که سلیقه خودشم بوده بهت هدیه بده و به طبع آدم برای هدیه ای که میده پول نمی گیره.
بهت زذه به پردیس نگاه کردم و با لحنی که نشان می داد هنوز قانع نشدم گفتم:اگه اینطوره که میگی می تونست پول لباسو از نوید نگیره نه اینکه پولا را بگیره و بعد اونا را تو بسته لباس من بذاره.
پردیس پوزخندی زد و گفت:تو یا واقعا خنگی یا اینکه خودت را به نفهمی می زنی خوب اگه اینطور بود نوید که مثل تو خنگ نبود نفهمه که چرا پول لباس بقیه را حساب کرده اما مال تو رو هدیه داده"و پیش خودش گفت:هر چند که بنده خدا پول لباسای ما رو هم خیلی کم حساب کرد.
پردیس پول را به طرفم گرفت وگفت:"بگیر"و بعد لبخندی زد و گفت:اینقدر نشستی دعا کردی یکی مثل سروش گیرت بیاد که اومد اگه می دونستمدعات اینقدر می گیره سفارش می کردم برای منم دعا کنی
ابتدا به پول و بعد به پردیس نگاه کردم و گفتم:برای چی به من می دی ؟
پردیس گفت:برای اینکه مال خودته خوب این پول لباسیه که باید می خریدی.
دستش را رد کردم و گفتم:من که حالا پول لازم ندارم بده به مامان.
پردیس همانطور که به من نگاه می کرد گفت:به مامان بگم پول چیه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:بگو از لباسا باقی مانده است
پردیس با همان دسته اسکناس به آرامی به سرم زد وگفت:می ترسن تا من بخوام تو را آدم کنم خودم خر شده باشم آخه دیوانه مامان نمیگه چطور پول لباسا اینقدر کم شده در ضمن کی می خوای یاد بگیری شهاب اگه تو رو برای دوستس یا چه می دونم چیز دیگه ای می خواست که نمی اومد لباس به این گرونی را بهت هدیه بده پس حتما تو رو به عنوان دیگه ای دوست داره که هدیه ای به این گرونی بهت داده حالا تو هم باید برای او یک هدیه بخری این پولو بردار براش یک هدیه بخر که فکر نکنه خیلی خر بودی و نفهمیدی"
نمی دانم چرا این به فکر خودم نرسیده بود ناگهان از دهانم پرید و گفنم:خوبه بهش تلفن کنم و ازش تشکر کنم
پردیس که برهنه می شد تا لباسش را بپوشد گفت:چه عجب یک فکر عاقلانه به سرت زد. و بعد مکثی کرد و گفت:ببینم مگه تو شماره تلفنش را داری؟
سرم را تکان دادم و گفتم:"آره"
"کی بهت داد؟"
همون روزی که برای دیدن مسابقه اش رفته بودیم
پردیس نگاهی به من کرد و گفت؟پس چرا تا حالا لال مونی گرفته بودی و می ترسیدی از چنگت درش بیارم؟
پاسخ دادم:نه به خدا اگه تا به حال نگفتم به خاطر این بوده که روم نمیشده بهت بگم
پردیس نگاهش را از من گرفت و با لحن نیمه عصبی گفت:حالم از این رو نشدن ها بهم می خوره حالا لباستو تنت کن تا ببینم بهت میاد؟
وقتی لباسم را پوشیدم پردیس کمکم کرد و زیپ پشت لباس را بالا کشید و بعد چند قدم به عقب برگشت و گفت:بچرخ تا خوب لباس را ببینه.وقتی خوب چرخیدم با نگاه متعجب و در عین حال معنی دار او مواجه شدم.
پردیس در حالی که می خندید گفت:نگین مطمئنی به جز مسئله شماره تلفن همه چیز را به من گفتی؟
متوجه منظورش نشدم و در حالی که به او نگاه کردم گفتم:مثلا چی رو؟
پردیس بالحنی که کاملا مشخص بود شوخی می کند گفت:مثلا اینکه این آقا شهاب چند بار اندازه ی تو را گرفته بود که اینقدر دقیق برات لباس را انتخاب کرده.
اخمی کردم که نشان بدهم از حرفش ناراحت شدم اما در همان حال احساس لذت شیرینی وجودم را فرا گرفته بود . در حالی که تقلا می کردم زیپ لباس را پایین بکشم گفتم:پردیس خیلی بی مزهای.
و پردیس که می خندید گفت:اتفاقا خودم فکر می کنم خیلی با مزهام
ودر حالیکه می خندید زیپ لباسم را پایین کشید
لباسم مورد پسند مادر و پریچهر نیز قرار گرفت و من شب هنگام قبل از خواب یکبار دیگر آن را از کمدم در آوردم و به آن خیره شدم. در آن لحظه احساس کردم دلم خیلی برای شهاب تنگ شده است.
جشن نامزدی پریچهر با زحمتی که مادر و پدر و بقیه کشیده بودند برگزار شد اما از تمام مراسم آن فقط شلوغی و صدای گروه ارکستر و غرغرهای پردیس خوب به خاطرم مانده بود نه یک چیز هم خیلی خوب به خاطرم مانده بود و ان اینکه وقتی با لباس سبز رنگم وارد مجلس شدم متوجه نگاه خیره اطرافیانم شدم به خصوص که لباس مانند قالبی زیبا اندامم را در بر گرفته بود و زمانی که با دختر خاله ها و دختر دایی ام روبوسی می کردم شنیدمکه خاله ام به مادرم گفت:"پروین دیگه چیزی نمونده که خواستگارای نگین پاشنه در خونه تو از جا در بیارن."
و من در همان لحظه در دلم گفتم:خواستگارا غلط می کنن تنها کسی که حق داره در این خونه رو به خاطر من به صدا در بیاره فقط شهاب خودمه.
طفلی پردیس با لباس زیبای زرشکی رنگش خیلی زیبا شده بود از اول تا آخر جشن مشغول پذیرایی از مهمانان و رسیدگی به وضع خوردن و راحتی آنان بود.
بعد از اینکه جشن تمام شد و من وپردیس خسته و کوفته به اتاقمان رفتیم تا لباسهایمان را دراوریم پردیس در حالی که با خستگی و حرص لباسش را از تن خارج می کرد گفت:همش کشک بود اگه می دونستم این لباسو برای پذیرایی از مهمانان می خرم غلط می کردم اومو بپوشم.
به او نگاه کردم و گفتم:اگه می دونستی اونایی که تو با این لباس ازشون پذیرایی کردی چه کیفی کردن دلت نمی امد اینو بگی
پردیس پوزخندی زد وگفت:برو باب تو که خیلی راحت بودی من بیچاره را بگو که مامان تمام سنگینی مسئولیت پذیرایی رو به دوش من انداخته بود.
خندیدم و به او گفتم:حق با توست امروز مامان خیلی ازت کار کشید
پردیس که با این حرف من جری شده بود گفت:این مامانم بیچارمون کرد از بس گفت مراقب باش به تمام مهمونا میوه بدی خوب بگو این همه میوه خودشون کوفت کنن.دیگه چه مرضی هی جلوشان دلا و راست بشی آه یاسمین حق داشت می گفت عروسی خودمونی را فقط به خاطر اینکه آدم از اول تا آخر جشن مال خودش نیست دوست نداره.من خنگ فکر می کردم چون عروسی مال خود آدمه خیلی کیفش بیشتره پس بگو او سر یلدا تجربه داشته. وبعد به من نگاه کرد و گفت:راستی تو متوجه عمه شدی چطور به من نگاه می کرد
سرم را تکان دادم و گفتم: فقط اون موقعی که می رقصیدی عمه رو دیدم که با نگاه خطرناکی نگاهت می کرد.
من و پردیس خندیدیم و او می خواست چیزی بگوید که از گفتن آن پشیمان شد و حدس می زدم می خواست از عمه بد گویی کند.که ترجیح داداین کار را نکند .چون درست شبی که ما از خرید لباس برگشته بودیم و سروش هم به همراه عمه به تهران آمده بود در حالی که من مراقب بودم کسی متوجه آن دو نشود سروش و پردیس توی زیر زمین منزلمان با هم صحبت کرده بودند.گویی در مورد ازدواج به تفاهم کامل رسیده بودند زیرا حرکات پردیس طوری بود که گویی روی هوا گام بر میدارد.
من از پردیس نپرسیدم آن شب توی آن تاریکی مطلق زیر زمین به سروش چه گفت و از او چه شنید هر چند می دانستم اگر پردیس بود حتما این را از من می پرسید اما من نخواستم بپرسم زیرل در مورد چیزی که خودم می دونستم لزومی نداشت سوال کنم
آن شب آن قدر خسته بودم که به محضی که سرم روی بالشم رفت متوجه نشدم کی خوابم برده فقط آخرین لحظاتی که می خواست خوابم ببره صدای پردی سرا شنیدم که گفت:"نگین امشب را آسوده بخواب که از فردا باید مشغول بشور و بمال بشیم."و من لبخندی زدم اما یادم نیست که آیا به او جوابی دادم یا نه.
پردیس درست می گفت تا دو روز بعد از مراسم نامزدی پریچهر چنان مشغول بشور و بمال بودیم که پاک یادم رفته بود حتی به شهاب زنگ بزنم و از بابت لباس تشکر کنم . قبل از مراسم یادم بود این کار را کنم اما آنقدر منزلمان شلوغ و همه در حال رفت و امد بودند که نتوانستم فرصتی پیداکنم و به شهاب تلفن کنم
یکشنبه بعدازظهر بود که من تازه این موضوع را به یاد آوردم. در حالی که لبم را می گزیدم هین بلندی کشیدم.
پردیس که مانند خدمتکار ورزیدهای مشغول کشیدن فرچه به روی سرامیک های آشپز خانه بود سرش را بلند کرد و بهمن نگاه کرد و گفت:"چی شد؟"
پردیس منتظر بود تا من لب باز کنم و به او بگویم که چه اتفاقی افتاده که گفتم:"یادم رفته به اون تلفن کنم و به خاطر اون چیز تشکر کنم."
پردی سسرش را تکان داد و گفت:"راست میگی؟"
سرم را تکان دادم .با افسوس سرش را تکان داد و گفت:خاک برسر بی لیاقتت.
سرم را به زیر انداختم و به او حق دادم. پردیس هم مشغول کارش شد در همان حال گفت:"سیب سرخ اسیر دست چلاقه"
نمی دونم اون سیب سرخ شهاب بود یا منظور پردیس لباس اهدایی او بود که اسیر چلاقی مانند من شده بود.
وقتی ساعتی بعد کار پردیس تمام شد و مادر اعلام که دیگر کاری با او ندارد او برای برداشتن حوله و لباسهایش به اتاق رفت. من پشت میز کنار پنجره نشته بودم و مشغول حاضر کردن در سهایم بودم که پردیس گفت:تلفن کردی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم. پردیس با عصبانیت گفت:نمی خواهی زنگ بزنی؟
این بار سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:"چرا می خواستم زنگ بزنم اما فکر کردم شاید زشت باشه بعد از دو روز تلفن کنم."
پردیس گفت:فکرای احمقانت بدرد خودت می خوره دیر تلفن کنی بهتر از اینکه اصلا تلفن نکنی.
از جا برخواستم و گفتم: تو مواظب هستی کسی نیاد؟
گفت:تو که تا حالا نزدی صبر کن تامن از حمام بر گردم تلفنو میارم اینجا که راحت بتونی صحبت کنی.
تا پردیس از حمام بیاید فکر می کردم ساعتها سپری شده است. پردیس گوشی سیار را از هال پایین به طبقه بالا آورد وبا لبخند گفت:نگین تا مامان از غیبت گوشی خبردار نشده حرفاتو بزن.
با دستی لرزان شماره تلفن مغازه شهاب را گرفتم . بعد از سه بوق کسی گوشی را برداشت قلبم با شدت به سینه ام می کوفت. سعی می کردم خیلی آرام باشم اما صدای بلند ضربان قلبم مانع شنیدن حرفهای خودم می شد.
صدای پشت گوشی گفت:"بله بفرمایید؟"
نمی دانستم صدای شهاب است یا کس دیگری گوشی را برداشته است.آب دهانم را قورت دادم و گفتم:سلام .صدا با لحنی کشیده ای گفت:سلام
گفتم ببخشید آقا شهاب تشریف دارن
لحن صدا عوض شد و با حالتی که نشان می داد کمی هول شده است گفت:بله چند لحظه وشی دستتان باشد تا صدایش کنم ببخشید شما؟
نمی دانستم چطور خودم را معرفی کنم ناچار گفتم:من دختر خالهشان هستم و در همان حال فکر می کردم آیا او دختر خاله دارد یا نه؟
چند لحظهای که برام به اندازه ساعتی طول کشیدگذشتتا اینکهصدای خودش را از پشت گوشی شنیدم که می گفت:جانم بفر مایید
نمی دانستم چه بگویم که بار دیگر طنین صدای گرمش قلبم را لرزاند:دختر خاله شما هستید؟
نمی دانم جدی می گفت یا شوخی می کرد.
با صدایی که بعد پردیس به من گفت مثل بع بع بزغاله بوده گفتم:سلام
شهاب چند لحظه مکس کرد و در حالی که تن صدایش کمی بم شده بود گفت:سلام اول بگو خودتی یا من تو خیالم صداتو می شنوم؟
نمی دانستم منظور از شهاب از خودتی خود من بوده یا کس دیگری را مد نظر داشت. دربحالی که همانطور می لرزیدم گفتم:صدای چه کسی را می خواهی بشنوی؟
شهاب نفس عمیقی کشید بی تامل گفت:تنها صدایی کهدوست دارم بشنوم صدای نگین باارزشم است همان کسی که مدتها خواب و خوراک را از من گرفته و به جایش فکر و خیال را برایم باقی گذاشته همان که هر شب به خوابم می آید و با همان چشمانی که دیوانه ام کرده برایم ناز می کند و من حیران و سرگردان سر در پی اش می گذارم و زمانی که چشمانم را باز می کنم متوجه می شوم که باز هم خوابش را دیده ام حال نمی دانم هنوز خواب می بینم یا تعبیر خوابم به بهترین شکل در بیداری در آمده
خیلی قشنگ صحبت می کرد به طوری که اگر بابرنامه ی قبلی به او زنگ زده بودم فکر می کردم برای این لحظه مقاله ای آماده کرده و صحبت هایش همه از روی متن است. نمی دانستم چه بگویم مانند انسان لالی که اتفاقا شنوایی قوی داشته باشد فقط می شنیدم اما قادر به پاسخ نبودم.
شهاب صحبت می کرد و من فقط شنونده بودم و تما م حرفهایش را از بر می کردم. در همان حال با خودم فکر می کردم به احتمال زیاد کتابهای شعر و نثرهای عاشقانه زیاد می خواند که کلامی چنین فصیح دارد.
به خودم آمدم و صدایش را شنیدم که گفت:نگین هنوز انجا هستی ؟
صدای از ته چاه در آمده خودم راشنیدم که می گفت:بله اینجا هستم
شهاب ادامه داد:عزیزم خوب کاری کردی به من زنگ زدی چون می خواهم به یک مسافرت بروم و تا زنگ نزنی نمی توانستم دل از مغازه و تلفن بکنم
صدایم واضح تر شد و احساس کردم صحبت از دوری خجالت و ترسم را ریخت شتابزده پرسیدم:کجا می ری؟شهاب با صدایی که نشان می داد خوشحال است گفت:از رفتنم ناراحت می شی؟
بدون اینکه لحظه ای تامل کنم گفتم:فکر می کنم بله .نه حتما بله.
صحبت ما بخصوص با حضور پردیس که جلوی در اتاق ایستاده بود و به آپشت داده بود خیلی معمولی و در حد تعارف و خوش وبش بود اما بعد از خداحافظی و قطع کردن تلفن احساس کردم تا الان که در زنگ زدن تاخیر کردم احمق بودم و مب بایست خیلی زودتر از اینها با او تماس می گرفتم.هم اکنون احساس می کردم شهاب را می پرستم و با تمام وجود به او غشق می ورزم
قرار بود او برای سفری 4روزه به همراه یکی از پسر عمه هایش به کیش و بعد به دبی برود و من می دانستم مانند زنی که همسرش برای اولین بار به سفر می رود تا بازگشت او نیمه جان می شوم. شهاب از من قول گرفت که پنج شنبه هفته آینده ساعت 5بعدازظهر به او تلفن کنم. من نیز در کمال میل این را قول به او دادم وقتی از هم خداحافظی کردیم آنقدر در خودم غرق شده بودم که حتی نفهمیدم که پردیس چه وقت تلفن را از دستم گرفت و برای بردن و گذاشتن آن سرجایش از اتاق خارج شد فقط زمانی به خودم آمدم که پردیس در اتاق را باز کرد و خطاب به من گفت:"اوه هنوز تو که اینجا نشستی بلند شو بیا مهمان داریم".
وقتی پائین رفتم پیروز را دیدم که به همراه نیما و سروش به منزلمان آمده بودند خبر داشتم که پیروز برای شرکت در مراسم پریچهر از ویلایش در شمال دل کنده و به طور موقت به تهران باز گشته و قرار بود این بار برای یک هفته به اتفاق نیما که مرخصی گرفته بود به شمال بروند.اما تا آن لحظه او را ندیده بودم.
سروش با دیدن من از جا برخاست و من با لبخند به او نگاه کردم و مشغول احوالپرسی با او شدم و بعد با نیما و آخر از همه با پیروز احوالپرسی کردم.
وقتی با پیروز احوالپرسی می کردم نگاهم به چشمان او افتاد و باز همان نگاه معنی دار را در چشمانش دیدم. چشم از او گرفتم و برای کمک به پریچهر به آشپز خانه رفتم.
صدای خنده و صحبت پردیس را می شنیدم و با وجودی که پریچهر از من می خواست تا چایی را که ریخته بود برای مهمانان ببرم قبول نکردم و کاری را که او انجام می داد یعنی پوست گرفتن سیب زمینی ها را به عهده گرفتم تا خودش سینی چای را برای مهمانان ببرد.
هیچ دوست نداشتم با پیروز روبرو شوم و باز هم نگاه چندش آورش را روی خودم احساس کنم.
صدای خنده بلند نیما و آهسته تر آن صدای سروش را می شنیدم و می دانستم باز هم پردیس مشغول بلبل زبانی است که خنده مرده ها به آسمان بلند کرده است. اگر هر وقت دیگر بود از دست پردیس شاکی می شدم اما با شنیدن صدای خنده بلند سروش دیگر خیالم جمع بود که اگر پردیس زیاد هم شیرین زبانی می کند جلوی سروش است و ائ خودش می تواند از پس او بر بیاید. در این افکار بودم که ازشنیدن صدای پیروز تکان خوردم.
پیروز به همراه پریچهر وارد آشپز خانه شد و با او مشغول صحبت بود پریچهر همانطور که در مورد کار صادق توضیح می داد وارد آشپز خانه شد و سینی خالی چای را روی میز کنار دست من گذاشت. بدون اینکه سرم را بلند کنم نشان دادم سخت مشغول کار هستم اما با چاقوی بلند ی که پریچهر عادت به کار کردن با آن داشت نمی توانستم به راحتی کار کنم و پوست سیب زمینی هایی به بزرگی طالبی را چنان می کندم که وقتی از پوست در می آمدند تبدیل به سیب زمینی هایی به کوچکی یک نارنگی می شدند و من با توجه به کارم حواسم را در گوشهایم متمرکز کرده بودم . صدای پریچهر و پیروز چند لحظه قطع شد و من با کنجکاوی سرم را چرخاندم تا بفهمم چرا آنها سکوت کرده اند که متوجه شدم پیروز در حالی که بسته ای در دست دارد با لبخند به من نگاه می کندو پریچهر نیز در حالی که سرش را تکان می داد به من که سر سیب زمینی ها این بلا را آورده بودم خیره شده بود.
می دانستم اگر پردیس بود بدون ملاحظه تیکه ای ناب بارم می کرد اما پریچهر این اخلاق را نداشت که جلوی کسی کنفم کند پریچهر با نگاهی معنی دار به من نگاه کرد و گفت:"نگین جان پاشو من خودم باقی کار را انجام می دهم تئ برو پیش بقیه."
هنوز حرکتی نکرده بودم که پیروز به طرف میز آمد و در حالی که بسته را روی میز قرار می داد صندلی روبروی من را کشید و به پریچهر گف تا چاقوی کوچکی به او بدهد پریچهر با خجالت به او گفت تا دستهایش را کثیف نکند اما پیروز بعد از گرفتن چاقو از دست پریچهر که او کار کردن را دوست دارد و این طور احساس راحتی بیشتری می کند و سپس بدون اجازه چاقو را از دست من گرفت و آن را داخل سینی گذاشت و با همان چاقوی کوچک شروع کرد به پوست گرفتن یک سیب زمینیوچنان با مهارت پوست سیب زمینی را به حالت مارپیچ جدا کرد که وقتی پوست را داخل سینی گذاشت دوباره به شکل اولیه سیب زمینی درامد. از مهارتش در پوست گرفتن سیب زمینی جا خوردم و به پریچهر که او هم دست کمی از من نداشت نگاه کردم. پیروز از پریچهر خواست به ازای سیب زمینی هایی که من خراب کرده بودم چند سیب زمینی به او بدهد و گفت که این کار را به من یاد می دهد. من نیز که از ابتدا از دیدن او گریزان بودم با کمال میل خواهان شدم تا او این کار به من یاد بدهد.
پریچهر بعد از اینکه سیب زمینی ها را به پیروز داد مدتی بالای سر ما ایستاد تا او هم قلق کار را یاد بگیرد و بعد از اینکه پیروز یک سیب زمینی پوست گرفت برای بردن سینی چای به اتاق پذیرایی رفت. گاه گاهی صدای خنده بلند نیما به گوش می رسید اما من کاملا گرم یاد گرفتن پوست کندن سیب زکینی از پیروز بودم که بعد ها نیز ای کار برایم جزعادت در آمد و هر میوه ای را که دستم می رسید به همان صورت پوست می گرفتم.
پیروز چاقویش را به من داده بود تا خودم به تنهایی این کار بکنم. من با تمام حواس مشغول این کار بودم .یک لحظه سرم را بلند کردم تا کارم را به او نشان بدهم که متوجه شدم پیروز به جای دستم به صورتم خیره شده و در افکار عمیقی غرق است. نگاهش زننده نبود و مانند این بود که اصلا مرا نمی بیند و در خیالاتش غوطه ور است.
وقتی سرم را بلند کردم نگاهش رنگ گرفت و به چشمانم خیره شد. احساس کردم رنگ چشمانش را در این فاصله کم به راحتی می توانم تشخیص بدهم و چون این فکر که رنگ چشمان او چه رنگی است از کودکی با من بود برای دانستن آن چشمم را از چشمانش برنداشتم و چند لحظه خیلی گذرا به چشمانش خیره شدم. حدسم درست بود رنگ چشمانش طوسی تیره و دور تا دور عنبه اش نیز خطی مشکی داشت. به نظرم رنگ چشمانش خیلی جالب بود .مردمک وسط چشمش به همرا هاله ای از اطراف عنبهاش مشکی بود و بقیه به رنگ طوسی بود که می توانست هر رنگی را به خود بگیرد.
من درباره کشفی که در مورد رنگ چشمان او کرده بودم فکر می کردم و متوجه نبودم که به چشمان او خیره شده ام زیرا آنقدر در فکر بودم که حتی پیروز را هم نمی دیدم در این موقع صدای تک سرفه پردیس مرا به خود آورد و من مانند کسی که تازه از خواب برخاسته باشد چشمم را از صورت پیروز گرفتم و متوجه شدم پردیس و پشت آن مادر وارد آشپزخانه شدند.
مادر نگاه متعجبی به من که با فاصله کمی روبروی پیروز نشسته بودم انداخت و در حالی که احساس کردم فکر نا خوشایندی به مغزش هجوم آورده گفت:آقا پیروز چرا شما زحمت می کشید؟
به پردیس نگاه کردم و او را دیدم که با لبخندی پر از معنی به پیروز چشم دوخته است.
صدای پیروز را میشنیدم که خونسردانه با مادر صحبت می کرد .اخلاق مادر را می دانستم که چقدر به پذیرایی مهمان اهمیت می دهد و می دانستم مادر از حضور مهمان در آشپزخانه خیلی معذب است و دوست ندارد از او در این مکان پذیرایی شود.
با وجودی که مادر با خنده و چهرهای باز با پیروز صحبت می کرد و از او به خاطر آوردن سوغاتیهایی که از شمال برایمان آورده بود تشکر می کرد اما من مانند آدم خطا کاری بودم که مچش را در لحظه ارتکاب جرم گرفته باشند و به همین خاطر جرات نداشتم سرم را بلند کنم و به مادر ویا پردیس نگاه کنم . در همان حال سرم را به پوست کندن سیب زمینی گرم کردم.
با تعارف مادر پیروز به همرها او به اتاق پذیرایی رفت و پردیس در حالی که به سمت بسته ای که او آن را روی میز گذاشته بود می رفت تا آن را باز کند و از محتویاتش با خبر شود گفت:"چی شد؟خلوتتو بهم زدیم نه؟"
با ن
اهی که می خواستم بی گناهیم را ثابت کنم به او خیره شدم و گفتم:بخدا من فقط داشتم فکر می کردم رنگ چشمانش چه رنگی است.
پردیس به آرامی به سرم ضربه ای زد و با خنده گفت:آه خوب شد گفتی و گرنه فکر می کردم داشتی مژه هایش را می شمردی.
با ناراحتی به او نگاه کردم و گفتم:به نظرت مامان فهمید؟
پردیس در حالیکه سوغاتیهایی را که پیروز از شمال برایمان آورده بود و آن انواع شیشه های مربا و کلوچه بود روی میز می چید گفت:فکر نمی کنم اما نترس مطمئن باش اگر مامان دیده بود که پیروز تو را هم می بوسد تازه خیلی خوشحال هم می شد.
با ناراحتی گفتم:پردیس
او نگاه کرد و گفت:فکر می کنی دروغ می گیم می خوای یکبار امتحان کن.
با اخم چشم از او گرفتم و از آشپز خانه خارج شدم و تا روی پله ششم رسیده بودم که هنوز صدای خنده خفه او را می شنیدم.
آن شب پیروز و نیما و سروش شام منزل ما بودند و پیروز همه ما را به اضافه آقا صادق نامزد پریچهر برای روز سه شنبه یعنی دو روز بعد به منزلش دعوت کرد.
فردای آنروز بیتا را در مدرسه دیدم و او باز هم از سام برایم تعریف کرد اما من هر کار که کردم رویم نشد جریان لباس اهدایی شهاب و همچنین صحبت تلفنی ام را با بیتا در میان بگذارم . اما بیتا به من گفت که شهاب امروز به دبی می رود و من با اینکه از این موضوع اطلاع داشتم اما خودم را به بی خبری زدم و نشان دادم که تازه آن را می شنوم.
از همان سهشنبه صبح که به مدرسه رفتم در خیالم منزل پیروز را مجسم می کردم و ذوق داشتم زودتر منزل او را ببینم.آنقدر پردیس و نیشا از منزل او و همچنین محله و دختر ها و پسرهای آنجا تعریف کرده بودند که دوست داشتم زودتر عصر شود و من بتوانم با پردی و دختر عموهایم به آنجا بروم به خصوص که می دانستم منزل شیدا-دوست نوید-نیز درهمان محله است. می خواستم بدانم دوست نوید چه جور دختریست که باعث شده او فکر کند برای خودش کسی شده است.
این بار بدون اینکه از پردیس کمک بخواهم لباسی انتخاب کردم و آن شلوار مشکی راسته ای بود که به همراه بلوزی یقه مردانه به رنگ چهار خانه قرمز به تن کردم بلندی بلوزم رانهایم را می پوشاند و رنگش به صورتم خیلی می آمد . روسری مشکی و حریرم را برای اینکه با رنگ شلوارم همرنگ شود سر کردم. به قول پردیس کم کم راه افتاده بودم و سر از تیپ کردن در آورده بودم.
وقتی مادر لباسی را که پوشیده بودم دید برخلاف همیشه چهره اش زیاد راضی به نظر نمی رسید . با تعجب به لباسم نگاه کرد م و گفتم:چی شده مامان لباسم خوب نیست؟
مادر نگاهی به بلوزم کرد و گفت:بلوزت خوبه اما شلوارت خیلی تنگه.
با تعجب پایم را جلو آوردم و گفتم:مامان این کجاش تنگه؟
مادر با عجله مشغول بستن دستبندش بود گفت:بیا قفل اینو ببند از نظر من مشکل نداره اما نمی خوام عمه جونت غرغر کنه بگه حیا از دختر های این زمانه رفته.
جلو رفتم و قفل دستبند مادر را بستم و گفتم:مامان این همون شلاواری که با نیشا خریدیم هر دومون یک مدل ویک سایز خریدیم حالا چطور شده نیشا جلوی هر کی اونو با بلوز می پوشه هیچکسی بهش حرفی نمی زنه.
مادر نفس عمیقی کشید و گفت:چون این دفعه عمه همراه ماست برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاد شلوارتو عوض کنی بهتره.
صدای پردیس را از پشت سر شنیدم که می گفت:نگین می خوای بدونی چرا پشت اونا کسی حرف نمی زنه؟
مادر با کلافگی نفس عمیقی کشید و گفت:پردیس شروع نکن بدو الان صدای بابات در میاد.
پردیس با سماجت نگاهی به مادر کرد و گفت: من تا حرفم رانزنم از جام تکون نمی خورم . و بعد رو به من کردو گفت: به دو دلیل یکی اینکه مامان مثل زن عمو به عمه رو نمی ده هر چی دلش بخواد بگه. دوم اینکه تو می خوای هیکل اون مارمولک رو با خودت یکی کنی یادت رفته برا ی نگه داشتن کمر شلوارش فانسو قه می بنده.
از حرف پردیس خنده ام گرفت و به مادر نگاه کردم مادر در حالیکه سعی می کرد لبخندش را به ما نشان ندهد لبش را به دندان گرفت و گفت:لااله الاا... لعنت برشیطون.
پردیس با شیطنت خندید و گفت:منظور مامان از شیطون منم.
مادر که می دانست حریف زبان پردیس نمی شود برای اینکه روی او را به خود باز نکند فقط نگاهی به پردیس انداخت و پس از تکان دادن سرش از اتاق بیرون رفت.
صدای پدر که مادر را می خواند تا کمی عجله کند مرا این داشت که با ناراحتی بخواهم به اتاقم بروم تا شلوارم را عوض کنم که پردیس بی صدابه بازویم زد و اشاره کرد که حرف مادر را زیاد جدی نگیرم مادر چادرش را برداشت و نگاهی به من و پردیس انداخت و گفت:چرا وایسادین صدای باباتونو نشنیدین؟
به مادر نگاهی انداختم و گفتم:حالا واقعا برم شلوارمو عوض کنم؟
مادر نگاهی به شلوارم انداخت و در حالیکه از اتاقش خارج می شد گفت:نمی خواد همین خوبه فقط بجنب الان صدای بابات در میاداما...
واز ادامه کلامش منصرف شد.من نیز منتظر بودم تا مادر حرفش را بزند.که پردیس در حالی که مانتوی مرا روی سرم می انداخت گفت:مامان بدو الان اوقات پدر تلخ میشه ها.
سپس سقلمه ای به پشت من زد و آهسته گفت:بی سیاست.
ساعت پنج و نیم بود که عاقبت از در منزل بیرون رفتیم.
آقا صادق هم جلوی در منزل منتظر ما بود. با دیدن او که کت و شلواری به رنگ طوسی به تن داشت و در کنار پیکان مدل جوانانش ایستاده بود پردیس لبهایش را جمع کرد و با اشاره چشم و ابرو به پریچهر اشاره کرد. پریچهر لبخن کم رنگی به پردیس زد و سرش را زیر انداخت. هنگامی که می خواستیم سوار خودرو شویم مادر به پریچهر گفت که سوار خودرو آقا صادق شود و پریچهر با کم رویی پیشنهاد کرد که بهتر است به جای او ممن و پردیس سوار خودرو آقا صادق شویم که این باعث خنده من و پردیس شد . می دانستم که خواهرم رویش نمی شود جلوی روی پدر سوار خودرو صادق شود به راستی که پریچهر دختری کاملا محجوب و نجیب بود. پدر که متوجه او شده بود با لبخند خطاب به او گفت:دخترم دیگه به سلامتی باید با شوهرت این طرف آن طرف بروی.
پریچهر سرش را زیر انداخته بود و صورتش سرخ شده بود. من و پردیس هنوز می خندیدیم و از اینکه او اینقدر خجالتی است تعجب کرده بودیم شاید به قول مادر دخترای جدید حیا را قورت داده بودند یک آب هم روش.اما من دلیلی برای خجالت کشیدن پریچهر که قراربود سوار خودرو همسرش شود نمی دیدم.
پردیس سرش راجلو آورد و گفت:اوه این که الان اینطوره اگه بابا شب عروسیش دستشو تو دست صادق بذاره میخواد چکار کنه؟و بعد با شیطنتن ادامه داد :مخصوصا که همه می دونن ان شب چه خبره.
لبم را گزیدم و به پردیس نگاه کردم و گفتم:به نظر من اخلاق پری خیلی بهتر از توست که اصلا خجالت سرت نمی شه.
پردیس در حالی که به طرف خودرو پدر می رفت گفت:کسی نظر تو را نخواست.
در حالی که من نیز نا خودآگاه به حرف پردیس فکر می کردم به دنبال او سوار خودرو پدر شدم. با رفتن پریچهر جایمان بازتر شده بود و من و وپردیس از اینکه مثل همیشه فشرده نمی نشستیم و به قول او اتوی لباسمان بهم نمی خورد خیلی خوشحال بودیم.
وقتی مادر و پدر نیز سوار شدند و پدر خودرو را به حرکت در آورد پردیس گفت:آخیش از دست پریچهر راحت شدیم.
مادر که این حرف پردیس برایش گران آمده بود به عقب برگشت و با اخم گفت:طفلی بچم مگه جای تو را تنگ کرده بود؟
پردیس که باجسارت می خندید گفت:آره بخدا فقط جامون تو ماشین خیلی تنگ کرده بود.
نخستین کسی که خندید پدر بود. مادر نگاهی به او انداخت و در حالی که خودش خنده اش گرفته بود گفت: می بینی چه آتیشیه؟
پدر که آن روز خیلی سر حال و قبراق بو د گفت:مگه بده ؟اخلاقش به خواهرم رفته بچم رک وراسته.
پردیس نگاهی به من که از حرف پدر می خندیدم کرد و آهسته زیر گوشم گفت:زهر مار نخند تایک چیز بهت نگفتم.
سعی کردم نخندم و برای شنیدن مطلب او سرم را تکان دادم.
پردیس گفت:برای خودم متاسف شدم اگه می دونستم اخلاقم مثل عمه ست تا حالا سعی می کردم خودم را سر به نیست کنم.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم بطوری که پدر و مادر و همچنین پوریا که طرف دیگر پردیس نشسته بود با تعجب پرسیدند چی شده؟
سر خیابان خودرو عمو را دیدیم که زن عمو و یاسمین و نیشا و نوشین و عمه داخل آن بودند.
نوشین و نیشا جلو نشسته بودند و عمه و زن عمو و یاسمین روی صندلی پشت بود ند. حدس زدم نوید و سروش با خودرو نما خواهند بود ولی در این فکر بودم که آنها هم اکنون کجا هستند.
پدر که همه جا مراعات بزرگی عمو را می کرد اجازه داد تا عمو جلوتر از ما حرکت کند.
حدود نیم ساعتی در راه بودیم تا اینکه پردیس آهسته زیر گوشم گفت:نگین رسیدیم
من روی صندلی صاف نشتم و ا ز شیشه به بیرون چشم دوختم تا عجایبی را که پردیس از محله ای که پیروز در آن سکونت داشت برایم تعریف کرده بود به چشم ببینم.
اما تنها چیزی که دیدم چند دختر بودند که در حالی که بلوز و شلوار پوشیده بودند بدون روسری مشغول توپ بازی بودند.سن دخترها نیز تقریبا سیزده و چهارده ساله بود.
به دختر ها اشاره کردم و خطاب به پردیس گفتم:اینارو میگی؟
هنوز پردیس سرش را خم نکرده بود تا آنها را ببیند که چشمم به دختر نوجوانی افتاد که با آرایشی غلیظ بدون حجاب کنار در منزل ایستاده بود و با پسری قد بلند صحبت می کرد.
صدای آه مادر و استغفر ا... گفتن پدر را شنیدم و به پردیس نگاه کردم و لبخند زدم. پوریا برادرم نیز تا آخری که به ته خیابان رسیدیم سرش را صد و هشتاد درجه چرخانده بود و تا آخر به آن دختر و پسر زل زده بود.
وارد فضای سبز و پر درخت شدیم که خانه های بلند و آپارتمانی داشت.
وقتی جلوی آپارتمانی که منزل پیروز در آن بود از خودرو پیاده شدیم به نمای ساختمان نگاه کردم.ساختمانی بسیار مجلل که بیشتر به یک هتل شبیه بود تا یک ساختمان مسکونی و به نیشا حق دادم که دلش بخواهد در چنین ساختمانی زندگی کند.
پدر و عمو و آقا صادق اتومبیلهایشان را در محوطه ی پارکینگ پارک کردند و به اتفاق هم ازپله های عریض و وسیع جلوی آپارتمان بالا رفتیم. به محضی که وارد سالن عریض ساختمان که بعد از پردیس شنیدم که به آن لابی می گویند شدیم مردی با لباس فرم خود را به ما رسانید و با لحن محترمانه ای خطاب به عمویم گفتکه می تواند کمکمان کند وعمو به او گفت که با آقای پیروز بهزاد که ساکن منزل شماره سیصد وچهار است کار دارد.نگهبان با گرفتن شماره داخلی منزل پیروز حضور ما را به او اطلاع داد و ما با آسانسور به طبقه سوم رفتیم.
من که هیچ وقت زندگی در آپارتمان را دوست نداشتم و فکر می کردم هم اکنون وارد یک قفس می شوم با منزلی بزرگ و وسیع که امکاناتش از یک منزل ویلایی بهتر و مجهزتر بود مواجه شدم.
پردیس و نیشا که بار دومشان بود هیجان زده بودند چه رسد به من که برای نخستین بار بود چنین جایی را می دیدم.
خود پیروز کنار در منزلش منتظرمان بود. به او نگاه کردم مشغول سلام و احوالپرسی با بزرگترها بود و با رویی باز ورودمان را خوش آمد می گفت.
پیروز بلوزی به رنگ مشکی به تن کرده بود که اسکلتی به رنگ سفید جلوی آن نقش بسته بود .آستین لباسش خیلی کوتاه بود و بازوان برجسته اش به خوبی نمایان می کرد به طوری که من احساس کردم از قصد آن بلوز را به تن کرده تا اندامش را که نشان می داد بدنسازی کار می کند به نمایش بگذارد . شلوار لی راسته ای نیز به پا داشت که روی زانوان آن شلوار ش وصله های چهار گوش بزرگی خورده بود. بلوزش روی شلوارش افتاده بود وموهایش نیز براق و مرتب بود.
چشم پیروز به من و پردیس و نیشا و نوشین افتاد که مانند مرغ به هم چسبیده بودیم و به ظاهر منتظر بودیم تا بعد از پدر و مادر هایمان داخل شویم .اما در حقیقت مشغول تماشای صحنه ای در محوطه جلوی منزل بودیم که از شیشه سراسر ی داخل راهرو نمایان بود . داخل محوطه چمن تعدادی پسر به همراه سه دختر بزرگ همسن و سال خودمان را دیده بودیم که مشغول بازی وسطی بودند. یکی از دخترها تی شرتو شلوار لی به پا داشت و مو های بلندش آزادانه روی شانه هایش فرو ریخته بودیکی دیگر از دختر ها شلواری به رنگ فرمز و بلوزی آستین کوتاه به همان رنگ به تن داشت و آستین های ژاکتش از پشت مانند دامنی به نظر می رسید . دختر سوم شلواری مشکی و به همراه بلوزی لیمویی به تن داشت و موهای کوتاهش که زیر نور طلایی به نظر می رسید. پردیس در حالی که لبخند می زد گفت:عجب توازنی
پیروز به مسیر نگاهای ما نگریست و در حالی که می خندید گفت:بچه ها این بی توازنی به خاطر کمبود جنس لطیف است پس تا مرا به خاطر این تعدادجنس لطیف آن هم از نوع اعلا چشم نزده اند داخل شوید.
پردیس و نیشا می خندیدند و نوشین هم که به تازگی احساس می کردم سر و گوشش می جنبد خنده بلندی کرد که نشا به او نگاه تندی انداخت.
ابتدا پردیس وارد شد و با پیروز دست داد و بعد نیشا و بعد از او هم نوشین و عاقبت نوبت به من رسید . من ن که هنوز در فکر آن سه دختر بودم بدون اینکه لبخندی بزنم بعد از نوشین داخل شدم پیروز به من نگاه کرد و دستش را برای گرفتن دست من دراز کرد .به دستش نگاه کردم و ناخود آگاه دستم را در دستش گذاشتم. خیلی سریع می خواستم دستم را از دستش بیرون بکشم که او فشاری به دستم داد و آن را در دستش نگاه داشت و بعد در حالی که به چشمانم خیره شده بود گفت:نگین به نظر تو حرف من خنده نداشت؟
در التهاب عجیبی به سر می بردم بدون اینکه دیگران بفهمند به دستم فشار می آوردم که آن را از دستش خارج کنم اما او با خونسردی در حالی که به من خیره شده بود دستم را می فشرد.
به جای من نیشا جواب داد:چرا اما همیشه دوزاری نگین کمی بعد می افتد.
بدون لبخند به نیشا که انطور موقع ها می خواست خودش را خیلی ملوس جلوه بدهد نگاه کردم و همچنان که سعی داشتم دستم را از پنجه هایش بیرون بکشم گفتم:من از تعارف های بی مزه خوشم نمیاد.
پیروز با لبخند ابروانش را بالا برد و گفت:اگر به حساب تعارف نگذاری می خواهم بگویم به منزل من خوش آمدی. و بعد دستم را رها کرد . نفس عمیقی کشیدم. احساس کردم وزنه سنگینی به دستم آویخته است.با یان حال لبخن کمرنگی زدم و سرم را به نشانه تشکر کمی خم کردم نگاهم به نیشا افتاد که با قیافه به من نگاه می کند. به او لبخندی زدم اما او بدون توجه به من به دنبال نوشین به طرف اتاق پذیرایی رقت. پردیس به نیشا اشاره کرد و چشمانش را با اطواری با نمک چپ کرد. این کار او از چشم پیرئز دور نماند و من ناخودآگاه نگاهم به پیروز افتاد و هردو از کار پردیس به خنده افتادیم. نیشا به عقب برگشت و تصور کرد که من و پیروز از او می خندیم و با قیافه ای اخمالو سرش را چرخاند. با خودم گفتم:همین یک خنده زمینه قهر نیشا را با من فراهم کرد و اتفاقا حدسم درست بود و او تا مدتی با من سر سنگین بود.
پیروز برای پذیرایی از مهمانانش کارگری را استخدام کرده بود و آن خانم که زنی مسن بود در آشپز خانه مشغول بود و خو پیروز پذیرایی از مهمانان را بر عهده داشت.
زن عمو هر چقدر به او اصرا ر کرد که اجازه بدهد کار پذیرایی را دخترها انجام دهند او قبول نکرد و گفت دوست دارد خودش این کار را انجام دهد.
از اخلاق پیروز خیلی خوشم آمده بود زیرا کار او برای من که همیشه دیده بودم زن ها کار می کنند و مردها دست به سیاه و سفید نمی زنند خیلی تازگی داشت.
عموبه لحن شوخی به پیروز گفت:ا ..ا..دایی جان این چه کاریه که می کنی ؟با یان کارت آبروی هر چی کرده با اصالتو بردی.
پدر نیز خندید ودر ادمه حرف پیروز گفت:مرد فقط مردای قدیم.
پیروز می خندید اما چیزی نگفت.
خیلی دوست داشتم منزل بزرگ او را بگردم و سر از بالا و پایین آن در بیاورم بخصوص پلکانی مارپیچ از کنار هال به سمت بالا می رفت و من این مدل آپارتمان را تا به آن لحظه ندیده بودم خیلی دوست داشتم بدانم آن پلکان به کجا می رود . اکثر اقوام پدری و مادریم منازل ویلایی داشتند و دختر عمویم نیز که در آپارتمان مجللی زندگی می کرد آپارتمانش به این شکل نبود.
همچنان که به پلکان نگاه می کردم در فکر این بودم که از پردیس بپرسم در یک آپارتمان چند طبقه آیا منزل به خانه بالایی هم راه دارد. پیروز در حالی که بشقابی میوه روی میز کنار دستم گذاشت آهسته گفت:باور کن اون پلکان چیز عجیبی نیست پله ها به دو اتاق خواب و یک سالن راه دارد .حالا میوه ات را بخور دوست داشتی آپارتمان را بهت نشون می دم.
از اینکه اینقدر ارحت فهمیده بود که من از پلکان تعجب کردم خیلی خجالت کشیدم.کلمه دوبلکس را خیلی شنیده بودم اما هیچ وقت فکر نمی کردم به ساختمان هایی که به این صورت است دوبلکس می گویند.
حرفی نزدم و او نیز مشغول گذاشتن میوه برای بقیه بودو پردیس با چهره محجوبی که برای اولین بار این حالت را از او می دیدم مشغول صحبت با عمه بود. کمی که دقت کردم متوجه شدم عمه از او درباره درسش می پرسد که آیا تمام شده یا هنوز می خواند. نفسم را در سینه حبس کردم و با دقت مشغول شنیدن شدم از این سوالات بوی خبرهای خوبی به مشام می رسید گویی سروش عمه را راضی کرده بود تا از در صلح و دوستی وارد شود به عمه نگاه کردم چهره خشن و سردشبا وجودی که هنوز هم در این سن جذاب بنظر می رسید اما قابل دوست داشتن نبود.خوشحال بودم که فقط چهره سروش به عمه رفته و اخلاقش از زمین تا آسمان با او متفاوت است.
ساعتی بعد سروش و نیما و نوید هم آمدند. پس از صرف ناهار که پیروز آن را به رستوران سفارش داده بود کارگرانی که آنها نیز از همان رستوران بودند در عرض چشم به هم زدنی میز را جمع و ظرفها را شستند و پیروز حتی اجازه نداد کسی لیوانی آب جابجا کند. سلیقه او خیلی جالب توجه بود و پانزده سال تنهایی زندگی کردن به او یاد داده بود که گلیمش را به خوبی از آب بیرون بکشد. او به خوبی یک کد بانو می توانست از مهمانها پذیرایی کند.
پس از صرف ناهار مردها از جمله صادق که خیلی خوب با بقیه کنار آمده بود مشغول صحبت شدند و پردیس و نیشا و نوشین و من به پیشنهاد پیروز برای صحبت کردن به سالن کوچکی که به صورت دایره بود و راحتی های کوچکی بنیز به شکل دایره داشت رفتیم تتا دور از جنجال بزرگتر ها با هم صحبت کنیم .نیشا که یادش رفته بود با من قهر است با هیجان گفت:ایجا قشنگ است اینطور نیست؟
سرم را تکان دادم و گفتم:خیلی عالیه. در همان حال از پیروز متعجب بودم با وجودی که یک نفر است چرا آپارتمان به این بزرگی انتخاب کرده است. آپارتمانی که شاید ماه به ماه به اتاقهای آن سر نمی زند.
همانطور که صحبت می کردیم پیروز سینی پر از چایی را برایمان آورد و پردیس که از سینی به دست گرقتن او خنده اش گرفته بود گفت:آقا پیروز چه احساسی دارید؟
پیروز که به قول پردیس مانند پیشخدمت حرفه ای رستوران سینی چای را به دست گرفته بود سرش را تکان دادو لبهایش راجمع کرد و گفت:راجع به چی؟
پردیس که همانطور لبخند می زد گفت:از اینکه سینی به دست گرفته اید.
پیروز خندید و گفت:در حال حاضر یک احساس بسیار شیرین و دوست داشتنی به خاطراینکه میزبان دوشیزگان زیبایی چون شما هستم.
همانطور که به پیروز نگاه می کردم در این فکر بودم که قرار بود او منزل را به من نشان دهد. خیلی دلم می خواست تمام اتاقها ی منزل را ببینم
صدای پردیس را می شنیدم که می گفت:آقا پیروز شما آلبوم عکس هم دارید؟
از سوال پردیس خنده ام گرفت و با خود فکر کردم عجب آدم بی فکریست.مگر آلبوم یک مرد مجرد دیدن دارد؟
پیروز گفت:بله البته دوست دارید ببینید؟
پردیس و نیشا با هم گفتند:بله . و بعد هم به هم نگاه کردند و خندیدند و پردیس گفت:اگر زحمتی نباشد خیلی خوشحال می شویم.
صدای نیما را شنیذیم که پیروز را با نام می خواند گویی در مورد مساله ای از او نظر می خواست پیروز رو کرد به پردیس و گفت:پردیس جان اتاق من داخل کمد چمدانیست فکر می کنم آلبومم داخل چمدان است و بعد فکری کرد و گفت:اگر آنجا نبود حتما توی کشوی بغل تختم است لطف کن بگرد و خودت پیدایش کن تا من ببینم دکتر چکارم دارد.
پردیس سرش را تکان داد و از جا بلند شد من از پردیس تعجب کرده بودم که با یک تعارف از خدا خواسته بلند شده بود . می دانستم که از نظر پردیس پیروز بهترین پیشنهاد را به او کرده بود چون آنقدر ذوق زده شده بود که مرتب مژهایش به هم می خورد . من که سالها با پردیس زندگی کرده بودم و به اخلاق او آشنا بودم میدانستم در پس چهره به ظاهر خونسردش چه آتشی زبانه می کشد.
نیشا با خوشحالی به پردیس نگاه کرد و گفت:چرا وایستادی بدو تا پشیمان نشده بریم.
پردیس سرش را تکان داد و به طرف اتاق پیروز به راه افتاد با اینکه خیلی دلم می خواست خوددار باشم و به همراه آنها نروم اما کنجکاوی امانم را بریده بود و به خاطر همین به همراه نوشین به دنبال آنها روان شدیم.
بعد از گذشتن از راهرویی که دو طرف آن گلخانه ای سنگی پر از گلی داشت و در حوض کوچک و زیبا نیز در دو طرف آن بود به اتاق خواب بزرگ و زیبایی وارد شدیم . در ابتدای ورود چشمم به تخت دو نفر ه ای افتاد که روتختی ریبایی داشت که روی آن تصویر زنی زیبا با چشمانی آبی و لبانی قرمز نقش شده بود.احساس کردم هر چهار نفرمان با تعصب به این منظره نگاه کردیم چون در یک لحظه همه مان خشکمان زده بود . اولین نفری که به خودش آمد پردیس بود که با جسارت در کمد پیروز را باز کرد و شروع به تجسس کرد.
من تا آن زمان تصور می کردم که فقط پردیس در مورد زندگی دیگران کنجکاو است اما وقتی نیشا را دیدم که با چه دقتی و وسواسی وسایل اتاق را بررسی می کند خند ه ام گرفته بود.
من و نوشین هم گوشه ای ایستاده بودیم وبه طرز گشتن پردیس و نیشا نگاه می کردیم.همانطور که آنها رانگاه می کردم به یاد فیلمهای پلیسی تلویزیون افتادم که چطور خانه متهمی را زیرورو می کردند. پردیس سرش را بلند کرد و و زمانی که مرا دید که لبخند بر لب دارم و آنها را نگاه می کنم گفت:به جای خندیدن بلند شو تو هم بگرد.
چشمانم را برگرداندم و شانه هایم را بالا انداختم و پردیس بدون اینکه چیزی بگوید زیپ چمدان را کشید بعد از گذاشتن آن سر جایش یکی دیگر از چمدان ها ی او را از کمد بیرون کشید.
به نیشا نگاه کردم که در ادکلون های او را که روی میز چیده شده بود را باز می کرد و آنها را می بویید. با خنده گفتم:نیشا به نظر تو عکسا تو اون شیشه ها جا می گیرن؟
پردیس سرش را بلند کرد ئ بادیدن او خندید. نیشا هم که تازه متوجه کارش شده بود خندید و گفت:نگین بیاببین عجب بوی خوبی داره.
چمدانی که پردیس آن را باز کده بود پر از مدارک و اسناد به زبان انگلیسی و کارت شناسایی و پاسپورت و مقدار زیادی چک ها ی مسافرتی و پول نقد و دسته ای نیز پول خارجی بود که متوجه نشدم پول کدام کشور است به اضافه یک دسته چک و یک کارت اعتباری و یک آلبوم و یک دسته عکس.
از اینکه هر لحظه پیروز سر برسد و ما را دور چمدانش ببیند خیلی معذب بودم .پردیس آلبوم و عکسها را برداشت و چمدان را به کناری گذاشت و سپس آلبوم را ورق زد . کنجکاویم برای دیدن اتاق او ارضا شده بود و تمایلی برای دیدن عکسها ی او نداشتم. تصور می کردم در آلبوم او چیز قابل نوجهی وجود ندارد و سراسر آن پر از عکسهایی است که با دوستانش انداخته است اما در همان صفحه اول آلبوم چشمم به پیروز افتاد که با بلوزی رکابی به رنگ مشکی روی صندلی نشسته بود و زنی زیبا با مو هایی کوتاه و فری در حالی که تاپی به رنگ قرمز به تن داشت پشت صندلی پیروز ایستاده بود و آرنجهایش را روی شانه های پیروز گذاشته بوود و سرش را به دستانش تکیه داده بود. گردنبند بلندی بر گردن زن بود رنجیر بلند گردنبند به روی صورت پیروز افتاده بود و پیروز پلاک آنرا با دندان گرفته بود.
احساس می کردم آب دهانم خشک شده است و مطمئن بودم بقیه نیز دست کمی از من ندارند حتی پردیس را می دیدم که با حالت خاصی به عکس پیروز خیره شده است . باز هم به زنی که اینچنین صمیمی به پیروز تکیه داده بود نگاه کردم زنی زیبا و ظریف بود که چشمانی به رنگ آبی و لبخند زیبایی بر لب داشت.
لحظاتی بعد پردیس به خود آمد و آلبوم را ورق زد از پنجاه برگی که در آلبوم پیروز بود سی برگ او را در حالی نشان می داد که یا زنی را در آغوش داشت و یا زنی او را در آغوش گرفته بود تمام زنها هم خیلی زیبا بودند و هم خیلی خوش هیکل و اکثر آنها بلوند بودند و این نشان می داد که پیروز خیلی به زنان بلوند و زیبا علاقه دارد.
تعدادی از عکسها نیز او را کنار دریا با مایو نشان می داد که از پردیس خواستم آلبوم را ورق بزند که بیش از این چشممان به اندام برهنه او نیفتد.
بعد از دیدن آلبوم به دیدن عکسها مشغول شدیم پردیس عکسها را تند تند ورق می زد در این دسته از عکسها پیرو ز را با دوستان مردش و همچنین به تنهایی در جاهای مختلفی از جمله برج ایفل در پاریس و مجسمه آزادی در آمریکا و همچنین آثار باستانی رم و خیلی جاهای دیگر که متوجه نشدم کجاست نشان می داد.در بین عکسها چشممان به عکسی افتاد که در آن زنی با چشم و ابرویی مشکی به چشم می خورد که پشت آن نوشته بود :به پیروز عزیزم از طرف رژینا. به چهره زن می خورد که ایرانی باشد اما پردیس معتقد بود که رژینا نامی فرانسوی است. عکس سیاه و سفید بود و به آن می خورد که متعلق به خیلی وقت پیش باشد.
بعد از دیدن عکسها پردیس آنها را درست مانند قبل در چمدان قرار داد وچمدان را سرجایش گذاشت.
احساس عجیبی داشتم احساسی مانند گذشتن از ممه. هنوز در فکر آلبوم پیروز و عکسهای چندش اور آن بودم.نمی دانم چرا نسبت به پیروز احساس تنفر می کردم و همچنین از خودم که روزی عاشق وش یدای این موجود خبیث شده بودم متنفر شده بودم.
نیشا و پردیس در فکر بودند و نوشین که شک داشتم احساساتش کامل شده باشد با بی تفاوتی سرش را به اطراف می چرخاند. و به عکسهای در و دیوار اتاق او نگاه می کرد.از اینکه مثل احمقها هنوز در اتاق خواب او بودم احساس بدی داشتم. فکر می کردم با داشتن این آلبوم مرتکب جنایت شده و به همه ما خیانت کرده است.از جا برخاستم و خطاب به پردیس گفتم:بهتره زودتر از اتاق بیرون بریم.
بقیه نیز بدون صحبت از جا برخاستند و از اتاق بیرون رفتیم . دو راه به پذیرایی متصل می شد. پشت دیواری که به اتاق پذیرایی می رفت همان هال کوچک و گرد بود که قبلا آنجا نشسته بودیم.
پردیس گفت:اگر پیروز پرسید که آلبوم را دیدید بهتر است بگوییم هنوز نرفتیم چطوره؟
نیشا سرش را تکان داد و گفت:فکر می کنم اینطوری بهتر باشه.
با بی تفاوتی به آنها نگاه کردم و حرفی نزدم اما از اینکه آنها می خواستند نشان دهند که آلبوم را ندیده اند متعجب بودم. برعکس آنها من خیلی دلم می خواست به پیروز بفهمانم که متوجه خصلت کثیف او شده ام . احساس می کردم دوست ندارم هیچ وقت دیگر او را ببینم.
حدود یک ربع ساعت آنجا نشستیم اما حرفی نداشتیم که با هم بزنیم تا اینکه صدای زن عمو را شنیدم که نیشا و نوشین را به نام می خواند و این نشان آن بود که می خواستیم به منزل مراجعت کنیم.
با خوشحالی از جایم بلند شدم اما نیشا و نوشین و پردیس همچنان سر جایشان باقی ماندند. به پردیس گفتم:حالا چرا نشستید نشنیدید می خواهیم برویم؟
آن سه نفر بدون حرف از جا بلند شدند. قیافه نیشا و پردیس نشان می داد هنوز در فکرند و من حدس می زدم از اینکه تا آن لحظه ندانسته فکر می کردند پیروز نجیب ترین مرد دنیاست و با میل و رغبت تن به شوخیها و زبان بازیهای مکارانه ی او می دادند پشیمانند. اما خبر نداشتم آنها تازه به خود امیدوار شده اند که مردی با داشتن این همه دوست دختر زیبا باز هم به آنها توجه پیدا کرده است. این را زمانی که برای خداحافظی با او دست می دادند متوجه شدم. پیروز دستش را برای گرفتن دستم دراز کرد اما من بدون ناراحتی از اینکه دیگران چه فکری در موردخواهند کرد به دست او نگاه کردم و بعد با گفتن یک خداحافظی از منزلش بیرون رفتم.
وقتی با پردیس تنها شدم او مرا به خاطر این کار شماتت کرد و گفت:نگین در ست نبود که بری خونش و این همه ازت پذیرایی کنه آخر سر هم اون کار رو بکنی.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:اصلا ازش خوشم نمیاد من از مردای کثیف بدم میاد.
پردیس گفت:اما فراموش نکن اونجا ایران نیست که این کار رو بد بدونن.
بی درنگ گفتم:اما پیروز ایرانیه نیست؟
پردیس لبخندی زد و گفت:اوه ببخشید حتما این دفعه بهش یاداوری می کنم.
من نیز خندیدم و تصمیم گرفتم دیگر به او اما نمی شد. نمی دانم چه احساسی داشتم از اینکه عکسهای پیروز را به اینصورت دیده بودم خیلی دلگیر بودم شاید پردیس حق داشت پیروز هم مجرد بود و نسبت به کسی تعهد نداشت اما تمام اینها مرا قانع نمی کرد . احساس نفرت شدیدی نسبت به پیروز داشتم و شاید این نفرت از حسادت ریشه می گرفت. با وجودی که دیگر به پیرو ز علاقه شدیدی نداشتم اما از اینکه یک زمانی من او را دوست داشتم و او مردی اینچنین بود هم از خودم و هم از او متنفر بودم. بعد که بیشتر خودم را شناختم فهمیدم از اینکه مردی بخواهد به غیر از زنی که دوستش دارد به دیگری توجه کند بشدت متنفر بودم .
مدتی طول کشید تا از فکر آلبوم چندش آور پیروز بیرون بیایم و خودم را قانع کردم تا دیگر به پیروز فکر نکنم. سراسر هفته بر سر دادن امتحانات ماهانه گذشت و حتی یک بار که پیروز به منزلمان آمد به بهانه داشتن امتحان از اتاقم خارج نشدم و بعد از طرف مادر و پردیس سرزنش شدماما از اینکه او را ندیده بودم خیلی راضی بودم. پنجشنبه بود و من نیز مشغول خواندن درس بودم . البته خواندن که نه چون فقط کتاب جلوی رویم باز بود و من فقط به آن نگاه می کردم اما حال درستی نداشتم گویی سرما خورده بودم. حوصله ماندن در اتاق و حتی بیرون رفتن از اتاق را نداشتم. گاهی چشمانم روی عقربه ساعت می ماسید و همراه با عقربه ثانیه شمار آن مردمک چشم من هم به حرکت می افتاد اما از اینکه ساعت اینقدر کند می گذشت احساس کلافگی می کردم.
قرار بود ساعت پنج به شهاب تلفن کنم .اما هنوز ساعت دو هم نشده بود .پردیس در اتاق را باز کرد و با هیجانی که بعد دلیلش را متوجه شدم گفت:نگین بلند شو برو پایین مهمان داریم.
تنها چیزی که حوصله اش را نداشتم همان مهمان و پذیرایی از آن بود . با این حال پرسیدم :کی آمده؟
پردیس در حالی که لباسهای کمدش را زیرو رو می کرد با عجله گفت:عمه
پوز خندی زدم و گفتم:عمه از نامزدی پریچهر به بعدتهران مونده.
پردیس که به سرعت مشغول عوض کردن لباسش بود با صدای آهسته اما با حرص گفت:نگین اینقدر از من سوال نکن بدو برو پایین خودت می فهمی.
با کرخی از جا برخاستم و به پایین رفتم . عمه سولان به همراه سروش و عمو و زن عمو به منزلمان آمده بودند و من از دیدن چهره آرام سروش خیلی زود متوجه شدم آنها چه منظوری دارند.
بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان برای کمک به پریچهر به آشپز خانه رفتم و چند لحظه بعد پردیس را دیدم که بلوز زرشکی رنگی به همراه دامن مشکی تنگی به تن داشت به آشپزخانه آمد. از دیدن بلوز چسبان و زرشکی رنگش به یاد خودم که به سنندج رفته بودم افتادم که عمه با دیدن رنگ بلوزم چه گفت. از یاد آوردن آن روز خنده ام گرفت و به پردیس که با دقت به دست پریچهر نگاه می کرد تا مبادا رنگ چایی ها همرنگ در نیاید گفتم:لباس تحریک کننده ای پوشیدی.
پردیس و پریچهر هر دو با تعجب به من نگاه کردند و من که هنوز می خندیدم به پردیس گفتم:عمه لباس زرشکی من سنندج.
پردیس به من خیره شد و در این فکر بود که با کلام تلگرافی ام چه چیز را می خواهم به یادش بیاورم . ناگهان بعد از اینکه فهمید منظورم چست شروع به خندیدن کرد و در همان حال به لباسش نگاه کرد و با لحن شوخی به پریچهر گفت:بعد از رفتن من خیلی سریع یک لیوان آب قند درست کن چون فکر کنم از اینکه جلوی چشم عمه پسرش را تحریک می کنم غش کند.
من و پردیس می خندیدیم اما پریچهر که سر از حرفهای ما در نمی اورد با اخم به ما نگاه می کرد . پردیس ماجرا را برای او تعریف کرد و پریچهر که تازه ماجرا را فهمیده بود از خنده ریسه رفت و مانیز از خنده او می خندیدیم.
پردیس در حالی که هنوز لبخند بر لب داشت با سینی از در آشپز خانه بیرون رفت.
عمه سولان با لحنی که کاملا برایم تازگی داشت و می دانستم پشت آن لحن مهربان چه مکر و کینه ای پنهان شده با پدر صحبت می کرد و بعد از کلی صغدا و کبرا چیدن عاقبت گفت که اگر پدر اجازه بدهد تا قبل از بازگشتشان به سنندج از پردیس رسما خواشتگاری کند . اما خیلی زود گفت:برای برگزاری مراسم نامزدی عجله ای ندارند و می توانند صبر کنند تا خستگی حاصل از مراسم نامزدی پریچهر از تن پدر و مادرم بیرون برود. پدر به مادر نگاه می کرد و من احساس می کردم با وجود خستگی مفرط مادر در طی این چند روز اما در ته چشمانش برق رضایت پیداست.
در تمام مدتی که عمه سخنرانی می کرد سروش سرش را به زیر انداخته بود و با جدیت به صحبت های مطرح شده گوش می کرد . فقط زمانی که پدر گفت:کی از پسرم سروش بهتر اما باید دید نظر پردیس چیست. متوجه لبخندی برگوشه ی لبانش شدم که با دیدن آن من نیز ناخود آگاه لبخند زدم. سروش سرش را بلند کرد و به پردیس که روی مبلی کنار پدر نشسته بود نگاه کرد. پردیس هم به او نگاه کرد و لبخند زد.
چنین مراسم خواستگاری ندیده بودم . پردیس همه چیزش با همه فرق می کرد .به جای آنکه خودش را توی هفت سوراخ پنهان کند که مادر داماد که عمه حرف ساز خودم باشد بعد ها نگوید خودت از خدا خواسته بودی آمده بود روبروی سروش و کنار پدرم نشسته بود و به جای آنکه سرش را پایین بیندازد و نشان دهد
که متوجه نیست همه او را برانداز می کنند با سری افراشته به اطرافیان نگاه می کرد و در مورد مسال مهریه و چگونگی برگزاری مراسم اظهار نظر می کرد . به جای پردیس مادر رنگ به رنگ می شد و چهر ه اش سرخ شده بود اما پردیس نسبت به حرص خوردن ها وچشم غره های مادر بی خیال و بی توجه بود بطوریکه گویی در یک مجلس مهمانی خیلی عادی نشسته است نه مراسم خواستگاری خودش.
بعد که مادر با ناراحتی به او گفت که این چه کاری بود که تو جلوی عمه و عمو و زن عمویت کردی خیلی خونسرد و عادی جلوی پدر گفت:د اگه من اونجا نبودم که عمه سر همتون کلاه گذاشته بود.
مادر به پدر نگاه کرد و لبش را دندان گرفت.یکی از خصلت های خوب مادر این بود که تابه آن وقت ندیده بودم از فامیلهای پدرجلوی خودش بد گویی کند.پردیس به پدر نگاه کرد و گفت:مگه دروغ میگم. ایناهاش اینم دادشش می تونی اخلاق خواهرشو از خودش بپرسی و بعد به پدر اشاره کردم.
من نیز مانند مادر متحیر مانده بودم به پدر خیره شدم پدر با قیافه ای که معلوم بود خیلی خنده اش گرفته به پردیس نگاه کرد و با دیدن قیا فه حق به جانب او نتوانست خودش را نگه دارد و با صدای بلندی زد زیر خنده ودر میان خنده هایش گفت:حقا که پدر سوخته راست میگه خواهرم خبر نداره که امروز با دست خودش خودش را بدبخت کرده و از آن تخت سلطنتی که سالها یکه و تنها به اون تکیه داده بود خودشو به زیر کشونده.
مادر همچنان لب بردندان گرفته بود اما چشمانش پر از خنده بود و در همان حال گفت:آقا این همین جوری چوب دستشه وای به وقتی که به اون بگید حق با توست می ترسم اون موقع قمه به دست بگیره.
این اصطلاحی بود که مادر در مورد پردیس به کار می برد و همیشه در این جور مواقع پردیس می گفت:کو بابا من چیزی دستمه؟
منتظر پردیس شدم که بازهم دستش را نشان بدهد و خطاب به پدر بگوید:کو بابا من چیزی دستمه؟که همین طور هم شد و پردیس با طرز خیلی با نمکی یان کلام را تکرار کرد و پدر که هنوز می خندید گفت:نه بابا چیزی تودستت نیستو اما اونو تو زبونت قایم کردی.
مادر که خیلی دوست داشت اما نه جلوی پردیس سرش را چرخاند و به طرف آشپزخانه رفت اما معلوم بود خیلی خودش را کنترل می کند که نخندد. شاید مادر نیز از دست عمه خیلی شاکی بود اما به حرمت پدرم تمام این سالهارا به سکوت و گذشت طی کرده بود. پس از رفتن عمه آقا صادق برای دیدن پریچهر به منزلمان آمد و تا پریچهر به استقبال او رفت من به پردیس کمک کردم تا ظرفهای چای و میوه را از اتاق پذیرایی چمع کند. بعد از آن برای دیدن آقا صادق به اتاق رفتم اما خیلی زود بلند شدم و به همراه پردیس به اتاقمان رفتیم. با او درباره سروش و عمه صحبت کردیم.
به پردیس گفتم: الان زن عمو میگه خدا را شکر که پردیس عروس ما نشد.
پردیس به من گفت:نگین یک نفر باید به عمه بفهماند که دست بالای دست بسیار است چنان ادبش کنم که خودش حظ کند.
با تعجب گفتم:می خوای کتکاری کنی؟
پردیس خندید و گفت:نه بابا مگه ادب کردن به کتکاری و فحاشیه برای صحبت کردن درباره این موضوعات تو هنوز بچه ای . صبرکن ببینی.
سرم را تکان دادم و گفتم:خدا به داد عمه برسد به قول بابا خودش را بدبخت کرد.پردیس شانه هایش را بالا انداخت و گفت:فکر می کنی بعد ها همیشه به خودش می گه عجب غلطی کردم از همون اول پردیس را برای سروش نگرفتم.
با خنده به پردیس نگاه کردم و در این فکر بودم که آیا بعدها واقعا همین چیزی که پردیس گفت می شود. وقتی پردیس مرا در فکر دید گفت:راستی از شهاب چه خبر؟
چنان از جا پریدم که پردیس هم یکه خورد و گفت:چته؟
به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم پنج و ده دقیقه است و من می بایست ساعت پنج به شها ب زنگ می زدم. با نگرانی به پردیس نگاه کردم و گفنم:وای خیلی بد شد.
پردیس سرش را تکان داد و گفت:حرف بزن ببینم چی شده؟
قرار بود ساعت پنج به شهاب تلفن کنم اصلا یادم نبود.
پردیس گفت:خوب چرا معطلی زود باش. و بعد نگاهی به ساعت کرد و گفت نگران نباش چند دقیقه تاخیر لازمه
فکر کردم شوخی می کنه و با ناباوری به او نگاه کردم . پردیس گفت:مواظب باش زنگ زدی یک وقت نگی ببخشید سر وقت زنگ نزدم و از اینجور حرفها همیشه بزار یکی دو دقیقه تو انتظار بمونه اونجور بیشتر طالب می شه.
در فکر حرفهای پردیس بودم که از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با گوشی تلفن سیار به اتاق بازگشت.آن را به طرف من دراز کرد و گفت:بگیر و با خیال راحت حرفاتو بزن منم میرم پایین پیش بقیه. نترس هواتو دارم تا کسی مزاحمت نشه.
بعد که تلفن را به دستم داد گفت:راستی تا یادم نرفته می خواستم بگم اینقدر هم مثل بچه مدرسه ای ها حرف نزن خوبم مرسی بله یک کم احساسات تو بکار بنداز . اون دفعه از حرف زدنت حالم بهم خورد. قشنگ با کلاس مثل دخترای فهمیده خیلی هم خشک صحبت نکن.
سرم را خم کردم و با دقت به حرفهای پردیس گوش می کردم چون واقعا به دردم می خورد.
پردیس گفت:خوب فعلا کلاس تعطیل. برو ببینم چکار می کنی می تونی پسر مردمو خر کنی یا نه . خوب من رفتم پایین.
وقتی با تلفن تنها شدم لحظه ای ترس وجودم را گرفت. از اینکه به تنهایی می خواستم شماره بگیریم و با شهاب صحبت کنم کمی واهمه داشتم . با خودم گفتم کاش پردیس بود. اما می دانستم با حضور او نمی توانستم درسهای که از او یاد گرفته بودم را پیاده کنم.
ابتدا بلند شدم و برای اطمینان بیشتر صندلی کوچک اتاقم را جلوی در گذاشتم تا اگر کسی غیر از پردیس خواست وارد شود نتواند و بعد به سمت تختم رفتم و با دستی لرزان شماره گرفتم.
با اولین بوق تلفن وصل شد به طوری که خیلی جا خوردم. صدای شهاب را شنیدم که گفت: جانم بفرمایید؟
خنده ام گرفت خیلی واضح بود که منتظر تلفن من بوده است. از طرفی از شنیدن صدای گرم و خوش آهنگش احساس خلسه می کردم. صدا بار دیگر گفت: الو بفرمایید
حرف پردیس به یادم افتاد که مثل بچه مدرسه ای ها صحبت نکنم با لحنی که خودم خنده ام گرفته بود گفتم:سلام
صدای نفس کشیدن عمیق شهاب را شنیدم که گفت:آخ خدا جون مردم. راست راستی خودتی؟
گفتم:انتار داشتی کس دیگری باشد؟ نه اما... بعد مکثی کرد و گفت: قبل از هر صحبت یک سوال دارم
با وجودی که تعجب کرده بودم اما با حالت خونسردی که به نظرم خودم فکر می کردم خیلی به حرف زدن پردیس شبیه بود گفتم:بفرمایید می شنوم.
شهاب با لحن خیلی جذابی گفت:قربون اون شنیدنت برم.
لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم تا تپش قلبم را که فکر می کنم از جایش تکان خورده جابه جا شده بود مهار کنم.
شهاب با لحن طنزی گفت:شما ساعتتان را با چه مبدایی تنظیم می کنید؟
متوجه منظورش شدم و گفتم:تو چی فکر می کنی؟
شهاب بی معطلی گفت:گرچه ک دارم با گرینویچ باشد اما از این به بعد ساعتتو با ضربان قلب من تنظیم بکن . نمی دونی چه حالی داشتم اگه تا ده دقیقه دیگه زنگ نمی زدی فکر می کردم منو از یاد بدری چون راه خونتون رابلد بدم می آمدم دم خونتونو وبا یک سنگ شیشه های خونتونو را می شکندم یا اگه زورم به شیشه های خونتون نمی رسید زنگ درتونو می زدم و فرار می کردم.
لحنش آنقدر به یک پسر بچه شیطان شبیه بود که در حالی که بی صدا از خنده ریسه رفته بودم روی تخت داراز کشیدم.
صدای شهاب را که خودش هم می خندید شنیدم که گفت:خوب از خودت برام بگو خوبی؟ باور کن این یک هفته برام مثل یک قرن گذشت.
از حرف او لبخن زدم و گفتم بنده خدا خبر نداره این هفته برای من مثل برق گذشته. گفتم:ممنونم تو چطوری؟ سفر بهت خوش گذشت؟
شهاب گفت:نه زیاد خوش نگذشت. باور کن چون قلبم را با خودم نبرده بودم . دلم اینجا بود و در این فکر بودم که تو الان چکار می کنی. می دونی چیه بعد از مرگ پدر و مادرم فکر نمی کردم هیچ وقت دلم برای کسی تنگ بشه اما از اون مموقعی که تو ماشین دیدمت و بعد لباست جا موند وبرات آوردم و خودم بهت تقدیم کردم احساس کردم قلبم هم تو لابه لای بسته لباست بودکه نفهمیده تقدیمت کردم . اما نه اون اول کار نبود چون آدمی نیستم به راحتی قلبم را تقدیم کنم. شاید جرقه اولین عشق اون روز که در منزل عموت منتظر نوید بودم تو قلبم زده شد. اون رئز که با ماشین پدرت آمدی و پدرت جلوی در منزل عموت از ماشین پیادت کرد و با دیدن نوید با لبخند به او سلام کردی و بعد برای اینکه به دوست پسر عموت بی احترامی نکرده باشی نبم نگاهی به من کردی و زیر لب گفتی سلام. اون روز ساعتها تو کوچه نوید را به حرف گرفتم و امیدوار بودم تو بار دیگر از در منزل عموت بیرون بیایی تا یک بار دیگر هم که شده اون چشمای قشنگ رو که مژه های سیاهش سایه بونش بود راببینم. آخ نگین اون روز که نیامدی هیچ تا سه چهار روز بعد هم من هر روز برای دیدن نوید به در خونشون می رفتم و ساعتها با او صحبت می کردم اما دیگه اون روز تکرار نشد.
شاید باورت نشه تو این چند روز انقدر برای نوید خالی بسته بودم که خودم دهم خسته شده بودم خوب تقصیر نداشتم چون حرفی نمونده بود که بزنیم و من برای اینکه منتظر آمدن تو باشم مجبور بودم موضوعی را برای حرف زدن پیدا کنم. دیگه برام عادت شده بود هر روز که از هم خداحافظی می کردیم تو این فکر بودم که فردا با چه موضوعی دنبال نوید بیام.
خیلی جالب بود که تو همون روزا نوید به شوخی به من گفت:چیه شهاب نکنه اینجا را با امام زاده اشتباه گرفتی اگه اینطوره از الان بهت بگم این امامزاده معجزه نداره.
من اونروز خندیدم و گفتم:نوید جون من از این امامزاده بی معجزه حاجتمو می گیرم.درست فردای همون روز داشتم برای نوید خالی بندی می کردم که تو را دیدم که با یک خانم جوان و چادری که حدس زدم باید خواهرت باشه به سمت منزل عموت می اومدی .باور نمی کنی اما اونقدر هول شده بودم کم مانده بود نوید را در آغوش بگیرمو غرق ماچش کنم. همون موقع تو دلم گفتم دیدی آقا نوید از همین امامزاده بی معجزه تونستم حاجتمو بگیرم. خودم رو از جلوی در کنار کشیدم تا راه عبور نبسته باشم.وقتی که جلو آمدید حدسم به یقین تبدیل شد و خواهرت به من و نوید سلام کرد و تو درست مثل دفعه قبل به یک سلام زیر لبی اکتف کردی . نوید با خواهرت مشغول احوالپرسی بود و منم تمام هیکلم چشم شد و به تو خیره شده بودم که چشمت روز بد نبینه نوید سرش را چرخاند و منو دید که با نگام مشغول خوردن تو بودم . بعد به شما تعارف کرد که داخل شوید و در حالی که اخم کرده بود گفت:شهاب حواست باشه این دختره غریبه نیست دختر عمومه اما حتی اگر دوستای خواهرانم بود خوشم نمی اومد کسی که وارد این خونه میشه بهش چپ نگاه بشه. غیر از این باشه دیگه دوست ندارم در این خونه پا بذاری . من اون روز از نوید معذرت خواستم و گفتم که چون دختر عموت خیلی شبیه زن پسر عمومه فکر می کردم با اون نسبتی داره. که البته به اجبار این حرف رو هم خالی بستم . اما دیگه سعی نکردم برای دیدنت در خونه عموتم برم که اتفاقا چند روز بعد سر خیابون ولیعصر با یک نگاه شناختمت که همراه با دختر خانم دیگری بودی که بعد فهمیدم او نیز خواهرت است منتظر ماشین بودی . با وجودی که یکی از دوستایی که خیلی باهاش رودربایستی داشتم تو ماشین نشسته بود با این حال قید اینکه اون فکر کنه من مسافر کشی می کنم ترمز زدم و جلوی پاتون وایسادم و بعد هم که بخت با من یار بود لباست تو اتومبیلم جا موند.
بعد هم نامزدی سام و بیچاره کردن او از بس که خواهش و تمنا کردم تا مرا به تو معرفی کند و سرکار خانم را برای دیدن رالی دعوت کند و خلاصه تمام این اتفاقات باعث شد که به خودم بیام و ببینم که عاشق عاشقم و الان هم که حرفای من حقیر سراپا تقصیر رو می شنوی.
شهاب پس از گفتن این حرفها نفس راحتی کشید و گفت:آخیش راحت شدم این حرفها خیلی وقت بود که روی قلبم سنگینی می کرد و تا به خودت نمی گفتم آروم نمی شدم. خوب حالا نوبت توست برام حرف بزن می خوام صداتو بشنوم و حس کنم هنز بیدارم و باز هم این حرفها رو برای خودم نمی گفتم.
شهاب سکوت کرد و منتظر شد تا من هم چند کلمه ای صحبت کنم اما آنقدر حرفهای شهاب فکرم را مشغول کرده بود که نمی دانستم چه بگویم. با صدایی که نشان از هیجان و التهاب داشت گفتم:شهاب فکر می کنم یک کم شوکه شدم . بهم فرصت بده تا کمی درباره حرفهایت فکر کنم.
شهاب نفس عمیقی کشید و گفت: باشه حرفی ندارم اما تا کی باید منتظر تماس بعدی ات باشم؟
گفتم:فقط تا فردا همین موقع.
شهاب گفت: با اینکه دوشت ندارم باهات خداحافظی کنم اما چون تو اینطور می خوای من حرفی ندارم اما قبل از آن بهم بگو ساعت منزلتون چنده که حداقل من ساعتم را با ساعت منزل شما تنظیم کنم.
خندیدم و گفتم:الان ساعت پنج و چهل و هفت دقیقه و چهارده پانزده شانزده ثانیه است.
شهاب خندید و گفت:نه بابا ساعتتون مثل صد ونوزده دقیق دقیقه پس چی شد؟
گفتم :فرداساعت 5.
گفتی پنج. یادت باشه یه وقت نشه پنج و بیست و پنج مثل امروز.
سعی می کنم.
سعی نکن بهم قول بده. جون شهاب قسم بخور.
چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم . خدای من لحن این پسر چقدر خواستنی و جذاب بود گفتم:به جون خودم قول می دم.
صدای شهاب را شنیدم که گفت:نگین...
منتظر باقی کلامش بودم که گفت: نگین جسارتم راببخش الان یادم افتاد یک چیز دیگر روی قلبم سنگینی می کند و آن راغ هنوز بهت نگفتم.
لبخندی زدم و گفتم:بگو
شهاب مکثی کرد و گفت:اگر مرا می بخشی و شهامتم را به حساب جسارتم نمی گذاری می خواستم بگم دوستت دارم.
شهاب با من چه کرده بود که هر لحظه احساس می کردم در حال سقوط از یک بلندی هستم . نفهمیدم چه گفتم و چطور خداحافظی کردم فقط زمانی به خودم آمدم که گوشی تلفن در دستم بود و من مات و مبهوت به آن نگاه می کردم.
هنوز نتوانسته بودم فکرم را متمرکز کنم و صحبت های او را به یاد بیاورم که زنگ تلفن چون شوک برقی مرا از جا پراند . برای آنکه صدای ان را بخوابانم در همان لحظه اول به تلفن پاسخ دادم. عمو پشت خط بود که گفت:الو الو
با تردید پاسخ دادم:بله .سلام عمو جان.
سلام عمو . پردیس تویی؟
نه عمو جان من نگینم.
یک ساعت است که شماره منزلتان را می گیرم اشغال بود.
به ساعت نگاه کردم و با خودم گفتم:ای عموی کلک بیشتر از نیم ساعت نیست که من و شهاب با هم صحبت می کردیم.
به عمو گفتم:عمو جان فکر می کنم باز دست کسی به دکمه این گوشی خورده بود چون کسی با تلفن صحبت نمی کرد.و در دل گفتم:دروغ جواب دروغ
عمو گفت:خوب عمو جان اگه بابات هست گوشی را سریع بده بهش کار واجبقی دارم.
به سرعت در اتاقم را باز کردم و دوان دوان گوشی را پایین بردم و پشت در اتاق پذیرایی قدمهایم را آهسته کردم و با خونسردی پیش پدر که گرم صحبت با آقا صادق بود رفتم و گفتم:تلفن خودشو کشت خوبه من به دادش رسیدم. و بعد گوشی را به سمت پدر گرفتم و گفتم:عمو جان با شما کار دارند.
پدر گوشی را از من گرفت و مدتی با عمو صحبت کرد . گویی عمو می خواست به پدر بگوید که کشتی حامل محموله ای که سفارش داده بودند. به بندر رسیده و می خواست پدر را از این موضوع مطلع باشد. پدر با خوشحالی گفت:باشه داداش من میام اونجا مفصل در این باره صحبت کنیم. آره خدا را شکر آره پاقدم سروش بود بله خداحافظ . قربانت.
آقا صادق از جا بلند شد وگفت:با اجازه من رفع زحمت می کنم تا شما به کارتان برسید.
پدر او را نشاند و گفت:بابا جان برای دیدن من نیامده بودی که حالا بخوای بری تا حالا هم ما بی خود اینجا نشسته بودیم من می رم پیش داداش زود بر میگردم . امشب شام اینجا هستی . زنگ می زنم با جناقت هم بیاد.
سپس با خنده از جا برخاست واز منزل خارج شد. ما نیز از جا برخاستیم تا پریچهر و صادق را ساعتی با هم تنها بگذاریم. پریچهر باز هم مثل همیشه سرخ شده بود فکر می کنم از اینکه من و پردیس و مادر از تنها بودن او با صادق فکرایی کنیم خجالت می کشید.
پردیس با اشاره چشم به من گفت: چی شد؟
منم به او اشاره کردم و گفتم:بعد میگم.
آن شب صادق و سروش شام پیش ما بودند و کارهای خواهر من دیدنی بود.
پردیس با اینکه هنوز به طور رسمی با سروش نامزد نکرده بود اما مثل تازه عروسها از شوهرش پذیرایی می کرد و از انواع و اقسام سالاد و ترشی و سبزی خوردن و خورش و دوغ و هر چیز که دستش بود برای پذیرایی از سروش دور بشقاب او ردیف کرده بود . جالبتر از آن خودش نیز کنار دست سروش نشسته بود و شاید اگر یک کم دیگر از پدر و مادر خجالت نمی کشید با سروش در یک بشقاب غذا می خورد . در عوض پردیس و سروش آقا صادق آن طرف سفره پیش پدر م نشسته بود و پریچهر این طرف سفره پیش مادرم و نسبت به طرف سروش که هر چیز یافت می شد طرف آقا صادق خلوت به نظر می رسید. البته دور او هم سبزی و هم سالاد و هم ترشی بود . اما مثل سروش این مخلفات به بشقاب غذایش نچسبیده بود .فکر می کنم سروش هم از این وضعیت ناراضی به نظر میرسید چون مرتب سبزی و سالاد را از کنار بشقابش بر می داشت و آن را به سمت دیگر می گذاشت اما پردیس بلافاصله جای آن را پر می کرد . هر وقت که چشمم به بشقاب سروش می افتاد چیزی نمانده بود پغی بزنم زیر خنده و به خاطر همین سعی می کردم به آنطرف نگاه نکنم . هنوز چند لقمه از غذایمان را نخورده بودیم که پردیس بشقاب خورش را از جلوی من و پوریا برداشت .مانده بودم با آن می خواهد چکار کند . چون سه بشقاب سروش بشقاب های پر از خورش بود و من در حالی که چیزی نمانده بود بزنم زیر خنده فکر می کردم یا بشقاب را روی برنج سروش خالی می کند و یا آنرا روی زانو ی او قرار می دهد.این کارش در نظرم خیلی افراطی و خنده دار بود که با تمام وجود تلاش می کردم جلوی خنده ام را بگیریم و مرتب لبم را زیر دندانهایم فشار می دادم.در همان لحظه پوریا که فکر می کردم چیزی سرش نمی شود برگشت و یواشکی به من گفت:بیچاره شوهر ندیده.
همان کلام کافی بود تا تمام تلاشم برای کنترل خنده ام به هدر برود. در حالی که دستم را جلوی دهانم را گرفته بودم از جا برخاستم و به سرعت به آشپزخانه رفتم.از شدت خنده روی زمین ولو شده بودم . هنوز دقیقه ای نگذشته بود که پوریا نیز در حالی که از خنده سیاه شده بود به آشپزخانه آمد و کنار من روی زمین خود را رها کرد . صدای مادر را شنیدم که با صدای بلند ی به پوریا گفت:تو چت شد؟
صدای خنده نیز از هال شنیده می شد. از شدت خنده نمی توانستم درست صحبت کنم با اشاره از پوریا پرسیدم چی شده که او هم آمده و او با همان شدت خنده گفت که سروش می خواسته لیوان آبش را بردارد که دستش به لیوان دوغی که درست بغل لیوان آب بود می خورد و تا می خواسته جلوی ریختن دوغ را بگیرد ظرف ماست توی سبزی بر می گردد و آستین سروش داخل ظرف خورش میشود.
پوریا آنقدر خنده دار این صحنه را توصیف می کرد که فکر کردم فکم از جا در آمده است. واقعا دل درد گرفته بودم با این حال هنوز می خندیدم.
وقتی پردیس با عجله به آشپزخانه آمد و من و پوریا را دید که از خنده مثل کرم توی آشپز خانه می لولیم خیلی عصبانی شد مخصوصا فهمید به او می خندیم.
با نوک پایش لگدی به پوریا و لگدی هم به من زد و در حالی که دستمالی برای خشک کردن خرابکاریهای سروش که خودش باعث آن شده بود بر می داشت از آشپزخانه بیرون رفت.
آن شب من و پوریا دیگر به اتاق پذیرایی برنگشتیم چون می دانستیم به محضی که چشممان به سروش بیفتد می زنیم زیر خنده. هر دو در حالی که هنوز می خندیدیم به اتاقهایمان رفتیم.
پوریا راحت بود چون اتاقش جدا بود اما من باید منتظر می ماندم تاپردیس بیاید و شماتم کند چرا خندیدم. اما بر خلاف تصورم وقتی پردیس به اتق آمد نه تنها ناراحت نبود بلکه به محضی که چشمش به من افتاد زد زیر خنده ودر حالی که سرش را تکان می داد گفت: وای نگین چی شد. فکر کنم سروش توبه کند که دیگر پا تو خونه ما بگذارد بنده خدا تا موقعی که با صادق می خواست از در خونه بیرون برود سرش پایین بود. آخ بمیرم براش که چقدر خجالت کشید.
پردیس می گفت و خودش ریسه رفته بود. من نیز که فکر می کردم آن شب به اندازه تمام عمرم خندیده بودم گفتم:حالا فهمیدم دوستی خاله خرسه چه مدل دوستیه. خب حالا خودت چرا می خندی؟
پردیس که روی تخت من ولو شده بود گفت:تو که نمی دونی چی شد. همش یاد لحظه ای می افتم که داشتم دوغا و آبا رو و ماستا رو با دستمال سفره خشک می کردم چشمم به پای شلوار سروش افتاد که دوغی شده بود . مثلا خواستم با دستمال شلوارشو پاک کنم که اصلا حواسم نبود دستمال ماستیه.
تصور کردم پردیس چه خرابکاری کرده است دوباره خندیدم . آنقدر باپردیس خندیدیم که از شدت خنده به زوزه کشیدن افتاده بودیم.
آن شب نتوانستم حتی یک کلمه در مورد شهاب با پردیس صحبت کنم چون تا می آمدم صحبت کنم خنده ام می گرفت.ترجیح دادم بخوابم و همین کار را هم کردم. اما نیمه شب از جا برخاستم و چون اثر خنده رفته بود تازه به این فکر افتادم که در باره شهاب فکر کنم. شهاب گفته بود پدر و مادرش فوت کرده بودند . فهمیدم حدسم درست بوده چون توی نامزدی بیتا از شهاب شنیدم که به شوخی به شبنم گفت:یادم باشه به خاله بگم مواظب کلک های تو باشه. ومن همان لحظه فهمیدم که شبنم به دلیلی پیش خاله اش زندگی می کند اما نمی دانستم دلیل آن چقدر تلخ است.
شهاب به من گفته بود اولین بار جلوی منزل عمویم مرا دیده بود من آنروز را به یاد نداشتم اما بار دوم را که باریچهر به منزل عمویم می رفتم خوب به خاطر داشتم.
آن روز شهاب بلوزی مشکی به همراه شلوار جین سفید و کتانی مشکی به پا داشت که دکمه های بلوزش تا آخر باز بود و به صورت آزاد روی لباسش افتاده بود زیر بلوزش تی شرت سفید به تن داشت و آستین های بلوز رویی اش را نیز تا بالای آرنج تا کرده بود . دلیل توجه من به او خوش لباسیش بود.اما آن روز از ترس نگاه چپ چپ نوید زیاد به چهره اش توجه نکردم فقط نگاهم به موهای مشکی براقش خورده بود و تا آمدم نگاهم را روی صورتش بچرخانم نوید با لحن ناراحتی خطاب به من و پریچهر گفت بهتر است به منزل برویم. وقتی وارد حیاط شدیم پریچهر به من نگاه کرد و گفت:یک دفعه چش شد؟
من به او گفتم:شاید بازم جن زد توی سرش.و پریچهر خندید و آهسته گفت:هیس بده یک وقت دیدی شنید.
اخلاق نوید خیلی عجیب بود یک بار خیلی خوش اخلاق بود و می گفت و می خندید اما درست همون لحظه که آدم می خواست فکر کند که او چقدر خوش برخورد و خنده روست اخلاقش درهم و عنق می شد طوری می شد که خیلی دوست داشتم خفه اش کنم. پردیس همیشه این جور مواقع می گفت:دعاشو گم کرد.و ما می فهمیدیم که منظورش چیست و خطاب به چه کسی است.
وقتی به خودم آمدم سپیده صبح سرزده بود و من دلم نمی خواست صبح شود تا بتوانم باز هم به شهاب فکر کنم.
آن روز جمعه بود اما من به خیال اینکه آنروز یک روز کاری است ساعت هفت از جا برخاستم و برای شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم اما متوجه شدم برخلاف همیشه از سماور و قوری چای و گپ زدنهای پدر و مادر خبری نیست . همان موقع به یاد آوردم که آن روز جمعه است . به اتاقم برگشتم و دفتر خاطراتم را برداشتم و به طور مفصل اتفاقاتی که در این چند وقت برایم افتاده بود را نوشتم.
تا ساعت 5 بعداز ظهر شود من نصفه عمر شدم. از بد اقبالی من پدر آن روز از ساعت 4بعد از ظهر کنار تلفن نشسته بود و مشغول صحبت با یکی از دوستانش بود که ما به او خان باجی می گفتیم.این لقب را پردیس به او داده بود و دلیلش این بود که وقتی گوش مفت پیدا می کرد از اوضاع سیاسی جهان گرفته تا کشفیات فلان کشور و نرخ جدید ارز و اعلام کوپن قند وشکر و خلاصه هر چیز که قابل بحث کردن بود صحبت می کرد. ساعت ده دقیقه به پنج بود که به پردیس گفتم:اگر تا پنج دقیقه دیگر پدر حرف بزند برای زنگ زدن به شهاب باید خودم را به سر خیابان برسانم.
پردیس لبخند زد و گفت:نگین از الان بهت می گم بدو برو حاضر شو این یارویی را که من می شناسم حالا حالا رضایت نمی ده.
می دانستم پردیس درست می گوید چون برخلاف همیشه که پدر سر پایی و با عجله به حرفش گوش می کرد این بار با خیال راحت زمین نشسته بود و پاهایش را نیز دراز کرده بود و با کیف بخصوصی به صحبت های رفیقش گوش می کرد.
به مادر گفتم:برای خرید کتابی تا سرخیابان می روم و زود بر می گردم.
مادر گفت:صبر کن پوریا را باهات بفرستم موقع آمدن کمی برای من خرید کن.
با اینکه پوریا را خیلی دوست داشتم و می دانستم این از مواردی نیست که بخواهیم ضد پردیس با وا دست به یکی شوم و نیز به خوبی می دانستم که در این مورد نمی توانم روی همکاری او حساب کنم چون به تازگی کم و بیش از من و پردیس ایراد می گرفت کگه پردیس آستینت کوتاهه نگین موهات بیرونه. و می دانستم کم کم رگ غیرتش در آمده و باید کاملا با احتیاط عمل کنم . بدون اینکه مخالفتم را نشان دهم در فکر بودم که صدای پردیس را مانند فرشته نجاتی شنیدم.
مامان با نگین می روم . می خوام چیزی بخرم.
مادر با میل و رغبت گفت: باشه. و صورت یک سری اجناس را به پردیس دادو من و پردیس که برای جلب نظر نکردن مانتو نپوشیدیم و با چادر راه افتادیم از در منزل خارج شدیم. چون مادر برای دادن لیست خرید ما را معطل کرده بود تمام فاصله از در منزل تا سر خیابان را دویدیم. خوشبختانه هیچ کس در خیابان طولانی و خلوت به چشم نمی خورد. هنوز به سر خیابان نرسیده بودیم که با دیدن خودرو نیما هر دو در جا خشکمان زد. نیما ما را دید و کنار پایمان توقف کرد . از بخت بد پیروز هم با نیما بود و باز همان لبخند روی لبش بود. فکر می کنم از اینکه ما را با چادر می دید خیلی تعجب کرده بود که چنین لبخند می زد. هنوز فکر می کردم از دستش عصبانیم از خودم خنده ام گرفته بود مثل زنی بودم که شوهرش به او خنایت کرده باشد و او به طور اتفاقی عکس شوهرش را با زنان دیگر دیده باشد.
نیما از خودرو پیاده شد و با لبخن گفت:دوشیزه خانمها کجا تشریف می برن؟
احساس کردم دلم می خواد داد بزنم و بگویم که می خواهم بروم به شهاب زنگ بزنم. اما فقط تنها کاری که کردم فشردن دندانهایم بود.
پبروز در خودرو را باز کرد و از آن پیاده شد . پردیس با نیما و پیروز صحبت می کرد و شاید می توانست بفهمد که از گذشت هر ثانیه به من چه زجری وارد می شود . چون خطاب به نیما و پیروز گفت:شما تشریف ببرید منزل ما همین الان برمی گردیم.
نیما در حالی که قصد داشت در خودرو را برای ما باز کند گفتک سوار شوید خودم می رسانمتان.
از حرص خنده ام گرفته بود و از سمجی او دلم می خواست زار بزنم.
پردیس به من نگاه کرد لبخندی به من زد و گفت: من و نگین می خواهیم به خونه ی یکی از دوستاش که همین نزدیکی برویم.
همین حرف نیما را قانع کرد و او در حالی که دستی به موهایش می کشید گفت: اگه اینطوره مزاحمتان نمی شویم . پس خونه می بینیمتون.
با عجله گفتم : بله خداحافظ.که چشمم به پیروز افتاد که به من چشم دوخته بود لحظه ای نگاهش کردم و بعد چشمم را بستم و رویم را برگرداندم.
وقتی نیما و پیروز سوار خودرو شدند ما دیگر صبر نکردیم تا نیما خودرو را روشن کند و راه افتادیم و چون می دانستیم که ممکن است نیما از آینه آن ما را ببیند دیگر ندویدیم اما مثل این بود مسابقه دو ماراتون گذاشته بودیم چون با قدمهای بلند و تند گام بر می داشتیم . من آنقدر هول بودم که در یک لحظه متوجه نشدم و چادرم زیر پایم گیر کرد و به زمین افتادم.
درد در یک لحظه فلجم کرد اما با این وجود سعی کردم از جا بلند شوم . در این بین چون چادرم به پایم گیر کرده بود توی آن گیر افتاده بودم . تعجب می کردم چرا پردیس کمکم نمی کند. وقتی چادر را از روی صورتم کنار زدم تا به او نگاه کنم او را دیدیم که خم شده و دستش را به طرفم دراز کرده بود اما چون بی صدا از خنده ریسه رفته بود نمی توانست کاری کند. از خنده او خیلی حرصم گرفت. شاید اگر هر وقت دیگر بود تا مدتی روی زمین می نشستم و شاید از شدت درد به گریه افتاده بودم اما بدون اینکه چیزی بگویم چادرم را عقب زدم و با وجود درد زانویم که امانم را بریده بود به شوق تلفن زدن شهاب از جا بلند شدم.
نمی توانستم تندتر از آن حرکت کنم . زانویم به سوزش افتاده بود . هر طور بود لنگان لنگان خودم را به باجه تلفن سر خیابان رساندم قبل از رسیدن به آن دعا می کردم که تلفن عمومی مثل اغلب او قات خراب یا گوشی اش کنده نشده باشد. وقتی گوشی را به دستم گرفتم و بوق آزاد آن را شنیدم از خوشحالی می خواستم گوشی تلفن را ببوسم. با وجودی که از خراب نبودن گوشی خوشحال بودم اما درد و سوزش زانویم مجال لبراز خوشحالی را به من نمی داد.
به پردیس گفتم:ساعت چنده؟
پردیس خندید و گفت:پنج و ربع
لبم را به دندان گزیدم و گفتم:خیلی بد شد الان فکی می کنه من از قصد یک ربع تاخیر می کنمن.
پردیس خندید و گفت:عیب نداره اگه حرف من را یات باشه باید بدونی که اگه یک کم تاخیر کنی به جاییبر نمی خوره در عوض عزیز تر می شی.
حرف پردیس را قبول نداشتم و نمی خواستم به خاطر بیشتر عزیز کردن خودم او را در انتظار قرار دهم.اما پیش پردیس چیزی نگفتم و شماره را گرفتم. پردیس فاصله اش را با من کمی بیشتر کرد تا من راحتتر صحبت کنم.
با اولین زنگ شهاب گوشی تلفن را برداشت و این نشان می داد که چقدر منتظرم بوده است.
سلام
پاسخ سلامم را کشیده ادا کرد.
سلام عزیزم دیگه ناامید شده بودم فکر می کردم دیگه زنگ نمی زنی.
حالت خوبه؟
متشکرم عزیزم اگر حالم هم خوب نبود با شنیدن صدای تو حتما خوب می شدم.
سپس مکثی کرد و گفت:یک چیز رو می دونی؟قبل از اینکه تلفن کنی یعنی بعد از اینکه قرار بود ساعت پنج تلفن کنی اما دقیقه های ساعت مرتب از عقربه دوازده فاصله گرفت و هر لحظه از آن دورتر می شدند داشتم به یک چیز خیلی مهم فکر می کردم.
به چه چیزی؟
با خودم فکر می کردم که یک زن و مرد از تمام چیز های که خدا براشون آفریده بهره مساوی برده اند به جز یک چیز و اون هم دلیل خاصی داشته.
متوجه منظورش نشدم و از صحبتی که می کرد سر در نمی اوردم برای اینکه چیزی نگویم که اشتباه باشد ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش منظورش را عنوان کند.
شهاب مکثی کرد و ادامه داد:نگین می خوای بدونی اون چیز چیه و می خوای بدونی دلیلش چیه؟
از اینکه نامکم را اینطور صمیمی و بدون پسوند و پیشوند صدا کرده بود حال عجیبی بهم دست داده بود و فکر می کردم تلفظ نامم از زبان قشنگترین آوازیست که تا کنون شنیده ام آنقدر از تلفظ نامم از زبان او خوشم آمد ه بود که دوست داشتم او بار دیگر نامم را صدا کند و مرا به حالت خلسه ای از عشق ببرد. برایم دانستن فلسفه ای که مشغول شرحش بود مهم نبود فقط دوست داشتم صدایش را بشنوم.
گفتم بدم نمیاد یک درس فلسفه بگیرم.
خند ید و گفت:خوب پس گوش کن چون خیلی بدردت می خوره.
بگو می شنوم.
شهاب گفت: قربون شنیدنت برم.
دلم فرو ریخت آه که چقدر این کلمه را قشنگ می گفت چشمانم را بستم و لبم را گزیدم.
شهاب ادامه داد:همیشه فکر می کردم اما حالا دیگه مطمئن شدم اون موقعی که داشتند خوش قولی رو تقسیم می کردند مادرمون حوا خواب بود و بهش چیز ی نرسید.
از اینکه با فلسفه بافی می خواست به من بفهماند که باز هم بد قولی کرده ام خنده ام گرفت و گفتتم:احتیاجی نبود خودتو خسته کنی خودم می دوننم بازم بد قولی کردم.
شهاب خندید و گفت:اختیار داری خانم بدقولی چیه هفده دقیقه دیگه کسی رو نکشته اما بی شوخی اگه می دونستی به ازای هر لحظه تاخیت چند بار مردم و زنده شدم دلت نمی اومد بزاری اینقدر منتظر بمونم.
بی اختیار گفتم :شهاب
با لحن قشنگی گفت:جون شهاب شهاب فدای اون صدا کردن قشنگت بشه.
باور کن از قصد نبوده
باور می کنم عزیزم . شوخی کردم خودم حدس می زدم که برات موقعیتی پیش آمده که نمی تونی زنگ بزنی.
گفتم:اتفاقا درست فکر کردی الان هم از بیرون بهت زنگ می زنم.
از بیرون؟یعنی از باجه تلفن عمومی؟
آره از باجه سر خیابان منزلمون.
نگین یعنی به خاطر من از خونه بیرون اومدی؟
آره باور کن فقط به خاطر تو از خونه بیرون اومدم به خاطر همین هم یک ربع تاخیر داشتم.
شهاب خندید و گفت:یک ربع نه هفده دقیقه و بیست ثانیه
از اینکه اینقدر دقیق حساب لحظه ها را داشت خنده ام گرفته بود.
نمی دیدمش اما فکر می کنم می خندید چون با لحنی که نشان می داد خیلی شیطان است جواب داد.
می خوام یک چیز رو خوب بدونی و اون اینکه تو مرام من بدقولی جرم محسوب می شه و خودت می دونی تو قانون هر جرم یک مجازات داره.
مگه عذر من موجه نبود؟
چرا چون این دفعه مجبور شدی به خاطر من از خونه بیرون بیای عذرت موجهه اما فقط همین یک دفعه.
پس خوشحالم.
پردیس را می دیدم که این پا و آن پا می شود و از نگاه کردنش می فهمیدم که کم کم تاخیرمان طولانی می شود اما دلم نمی امد از گوشی دل بکنم. از جوا بهای پراکنده و نا متمرکزم شهاب فهمید که نگرانم و به خاطر همین گفت: چون از بیرون زنگ می زنی نمی خوام وقتت را بگیرم اما میشه یک چیز ازت بخوام؟
نمی دانستم منظورش چیست فکری کردم و گفتم: تا چی باشه؟
نگین می شه ببینمت؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم. منمن از خدا می خواستم او را ببینم اما نمی دایستم می توانم عذری پیدا کنم و از خانه جیم بزنم یا نه. به پردیس نگاه کردم به من اشره می کرد که :سریعتر . سرم را برایش تکان دادم و به شهاب گفتم:باید ببینم می تونم بهانه ای بیاورم .
شهاب گفت: کی بهم جواب می دی ؟
نمی دونم اما هر وقت شد بهت خبر می دم.
شهاب با لحن طنزی گفت:ایشا ا... صد سال دوم دیگه . نه؟
خندیدم: نه سعی می کنم خیلی زود باشه.
باشه اما یه جور نشه وقتی زنگ زدی بهت بگن چند روزیه که شهاب دق مرگ شده.
شهاب !
جون شهاب دروغ نمی گم عزیز دلم اگه این تاخیر چند بار پشت سرهم تکرار بشه شهاب خاموش می شه.
پردیس با اشاره دست چیزی به من گفت که متوجه نشدم چیست. گویی می خواست به من بکوید که به شهاب بگویم از منزل برایش زنگ می زنم.
گفتم : می ترسم دیرم بشه و منزل نگران بشن.
شهاب آهی کشید و گفت: باشه وقتت را نمی گیرم از اینکه بهم تلفن کردی خیلی ممنون پس منتظرم باشه؟
باشه.
نگین
بله؟
خیلی دوستت دارم.
لحظه ای برای پاسخ مکث کردم . قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوفت گویی رنگم پریده یا خیلی قرمز شده بود که پردیس با دست به صورتش اشاره کرد و با اشاره پرسید که چی شده؟بدون اینکه پاسخ بدهم سرم را چرخاندم و آهسته گفتم: منم همینطور.
صدای شهاب را شنیدم که گفت:عزیزم خداحافظ و به امید دیدار.
با همان آهستگی گفتم خداحافظ و با دستانی سست و قلبی ملتهب گوشی را سر جایش گذاشتم.
پردیس نفس راحتی کشید و قدمی جلو برداشت و گفت:اوف مردم از بس وایستادم بدو هنوز خرید نکردیم الان مامان صداش در میاد.
برای خرید تا خیابان اصلی رفتیم و پردیس سفارش های مادر را انجام داد . به منزل برگشتیم نیما و پیروز در اتاق پذیرایی مشغول صحبت با پدر بودند . حوصله نداشتم به آنجا بروم و دلم می خواست تنها باشم . به مادر گفتم درس دارم و بعد بدون اینکه به اتاق پذیرایی بروم و خودم را نشان دهم راه اتاقم را در پیش گرفتم . موقع بالا رفتن از پلکان چشمم به تلفن افتاد و وسوسه به جانم افتاد خیلی دوست داشتم گوشی تلفن را بردارم و با شهاب تماس بگیرم و بار دیگر صدایش را بشنوم اما می دانستم این کار به هیچ وجه درست نیست . نفس عمیقی کشیدم و چشم از تلفن برداشتم و از پلکان بالا رفتم.
تا موقعی که پردیس برای شام صدایم نکرده بود روی تختم دراز کشیده بودم و با اینکه کتاب درسی ام نگاه می کردم اما تمرکز برای درک مفاهیم آن نداشتم.
پردیس در اتاق را باز کرد و گفت: نگین بلند شو بریم شام بخوریم.
کتاب را روی میز بغل تختم انداختم و گفتم:نیما و پیروز رفتند؟
پردیس ابرویش را بالا انداخت و گفت: نه بابا شام نگهشون داشته.
از جایم بلند شدم و روسری را سرم کردم و با او وارد آشپزخانه شدم مادر که کنار گاز مشغول بود با دیدن من گفت: نگین تو برای سلام کردن به مهمانها به تاق پذیرایی نرفتی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:نه چون وقتی با پردیس بیرون می رفتیم سر خیابان دیدمشون و سلام احوالپرسی کردیم.
مادر نگاهی به چشمانم انداخت و گفت:یعنی اگه آدم مهمون رو بیرون ببینه دیگه نباید بیاد از شون پذیرایی کنه؟مادر جون تو دیگه بچه نیستی پس فردا که پریچهر و پردیس به سلامتی به خونه بخت برن تو باید مسئولیت کار اونا را قبول کنی.
جوابی ندادم اما این حرف مادر مرا نگران کرد پریچهر را می دیدم که مرتب و تمام وقت در آشپزخانه بود و مانند کدبانیی به تمام امور منزل وارد بود و به تنهایی می توانست از پس تعداد زیادی مهمان برآید. پردیس هم خیلی کار می کرد و اگر آن دو ازدواج می کردند آنطور که مادر می گفت من می بایست مسئولیت کار آن دو را برعهده بگیرم حتی فکر آن هم می توانست مر ا بیمار کند.