نام کتاب: آرزو (کهربا)
نویسنده: مریم رضاپور
نشر جلیل
چاپ دوم 1384
تعداد صفحات: 624
Printable View
نام کتاب: آرزو (کهربا)
نویسنده: مریم رضاپور
نشر جلیل
چاپ دوم 1384
تعداد صفحات: 624
به نام انکه وجودم ز وجودش شده موجود
غرض نقشی است کز ما باز ماند
که هستی را نمی بینم بقایی
اثر ارزو را به روح بزرگ دایی عزیزم کاظم فضل ارثی تقدیم می کنم. مهربانترین فردی که دادرس همگان بود و اینک از او نامی نیک و یادی گرامی بر جای مانده. لیکن صد افسوس که به ارزوهایش دست نیافت. روحش شاد و قرین رحمت.
و با تشکر از اقای علی وطن پرست که متناسب با مضمون داستان قطعه شعری سرودند.
*******
چی میشد اگه تو هم با ما می امدی سامان جان؟
می دونی که نمی شه.
چرا نمی شه؟
اصلا من نمی دونم وقتی که تو می دونی جواب من منفیه ، چقدر اصرار می کنی؟
واسه اینکه دوست دارم در این سفر تو هم همراهم باشی.
خب من هم دوست دارم عزیزم.
خب پس....
سامان با دو انگشت لبان سارگل را بست و گفت: پس باید صبر کنیم.
سارگل اخم کرد و گفت: تا کی؟
تا زمانی که زسما زن و شوهر بشیم. اون وقت قول می دهم یه ماه عسل حسابی بریم.
بعد سر سارگل را روی سینه گرفت و موهای تابدار و نرمش را نوازش کرد و گفت: یه ماه عسلی که تو خوابت هم ندیده باشی.
سارگل سرش را از روی سینۀ سامان برداشت و با عصبانیت گفت: ما که الان هم با هم رسما زن و شوهر هستیم.
سامان لبخند زد و گفت: عقد کرده ایم.
جه فرقی داره؟فرقش اینه که شما منزل پدرتون تشریف دارید و تا دو ماه دیگه ازادید هر چقدر دوست دارید کر کر ی بخونید، بعد از اون بدون اجازه شوهرتون که من باشم حق اب خوردن هم ندارید. روشنه؟
سارگل می دانست که سامان سر به سرش می گذارد، می دانست که از شوخی کردن با او لذت می برد و از اینکه او را با کلام بیازارد محظوظ می گردد، از این رو مشتی به سینۀ سامان کوفت و گفت: تو مرد مغروری هستی اقا سامان، اینو می دونستی؟
چشمان سامان خندید. همیشه از اینکه غیظ سارگل را دربیاورد اذت می برد، پس گفت: البته که می دونم.
پس حتما این رو هم می دونی که خدا از انسان های مغرور خوشش نمیاد.
خداوند متبکرین رو دوست نداره. تکبر با غرور فرق می کنه.
چه فرقی؟
غرور اون چیزیه که از حد خودش خارج نشه به انسان شخصیت می ده. هر انسانی باید یه مقدار کم غرور چاشنی رفتارش بکنه عزیزم، واسه اینکه اطرافیان حساب کار خودشون رو بکنند.
پس تکبر چیه جناب دانا؟
تکبر همون بالدیه، خود رو بور کردنه . همون که خدا نمی پسنده.
خودت رو بی جهت قانع می کنی اما من قانع نشدم و هنوز سرحرف خودم هستم. چاشنی غرورت زیاده از حده و من فکر می کنم تو به خودت می بالی سامان خان.
سامان خندید و با انگشت نوک بینی ظریف و بلند سارگل را فشرد و گفت: یک زن خوب نباید به شوهرش ایراد بگیره یا روی حرفش حرف بزنه. به خصوص وقتی ادعا می کنه اونو دوست داره.
سارگل چشمان خاکستری اش راگرد کرد و گفت: در صورتی که حرف شوهر منطقی باشه.
منطق من میگه مرد نباید اراده اش رو بده به دست زنش.
اما این یک برنامۀ که باید با مشارکت هر دومون صورت بگیره.
سامان سارگل را ارام به طرف خود کشید و گفت: وقتی تو رو اوردم خونۀ خودم ....
سارگل براق شد که: خونۀ ما اقای مغرور.
معذرت می خوام در این مورد باید حق رو به تو داد عزیزم . وقتی رفتیم خونه ما ، مشارکتمون رو شروع می کنیم غزالم.
چرا همین حالا نه؟ ما می تونیم از دوران عقدمون بهرۀ بهتری ببریم.
چشمان سامان از سر بدجنسی برقی زد، نگاه شاد و خندانش را به چشمان سارگل دوخت و گفت: وقتی اومدم خواستگاری ات نگفتند اینقدر عجولی!
سارگل بی حوصله گفت: سامان تو کار زیادی نداری پس چرا بهانه میاری؟
اینقدر شهامت دارم که دنبال بهانه نباشم غرالم. اصلا موضوع کار نیست.
سارگل چون کودکی دوست داشت ادا دربیاورد از این رو لب برچید و گفت: پس چیه؟
نکنه دوستم نداری؟
سامان نگاه سراسر عشقش را به روی نامزدش دوخت ، دست ظریف و سفیدش را به لب برد بوسه ای کوچک بر ان زد، باز ناگهان بدجنسی اش گل کرد، چشمانش درخشید، لبخند زد و گفت: ممکنه.
سارگل غیظ کرد و گفت: خیلی بدجنسی. بعد رخ برگرفت و به جانبی دیگر خیره شد.
سامان با نوک انگشت چانۀ گرد و کوچکش را چرخاند نگاهش رد و گفت: دوست داری بگم چرا نمی یام؟
سارگل دست پاچه وار گفت: خب معلومه
حقیقتش اینه که شب نامردی مون پدرتون فرمودند : با اینکه دخترم رو عقد کردی، دوست دارم حد خودت را بشناسی . و چون دید قدری جا خوردم ، خندید و گفت: من یه دختر دیگه توی خونه دارم دوست ندارم ناظر خلوت شما دو نفر باشه . بعد خندید و ادامه داد: که صد البته حق با پدرته. ما نباید اینقدر از خود راضی باشیم که توجهی به دیگران نداشته باشیم. درست نیست من جلو خواهرت سربه سرت بگذارم یا باهات شوخی کنم.
همین ؟
اینکه خیلی مهمه غزال من
خب سامان جان تو بیا ، زیاد با من شوخی نکن.
برقی از چشمان سامان جهید و گفت: مگه میشه ادم با نامزد قشنگش برای اولین مرتبه بره سفر ، اون وقت بشه برج زهرمار؟
خب سعی می کنیم جلوی پدرم و خواهرم شوخی نکنیم.
سامان با بد جنسی گفت: شوخی هامون رو هم مهار کنیم، باز هم یه چیزی هست که به ذائقه پدرت خوش نیفته.
سارگل با سادگی گفت: می شه بگی اون چیه؟
سامان که چشمانش از سر شیطنت می درخشید حخیره به چشمان سارگل شد و گفت:
بخوابیم؟ نمی خوام پدرت در معذوریت اخلاقی قرار بگیره.
سلرگل که تا ان موقع شبی را با سامان سر نکرده بود، سرخ شد سرش را پایین انداخت لبش را گزید و به بازی انگشتانش پرداخت.
سامان چانۀ سارگل را بالا گرفت و به چشمان درشت و خاکستری اش خیره شد و گفت: خحالت نکش غزال من، خودت وادارم میکنی به بعضی مسائل اشاره کنم. من کاری به این حرف ها ندارم.بعد لبخندی زد و گفت: می دونی حجب و حیا ملوست میکنه؟
سارگل محو نگاه زیبای سامان شد دل کوچکش لرزید. احساس کرد با تمام وجود شیفتۀ این مرد است. مستاصل گفت: اما من دلم برات تنگ میشه.
می دونم عزیزم ، می دونم.
سامان من طاقت ده روز دوری از تو رو ندارم.
سامان سر سارگل را روی سینه گرفت و گفت: اینو هم میدونم.
پس چرا نمی ایی؟ تو که میدونی چقدر دوستت دارم.
البته که می دونم.
سارگل مشت محکمی به سینه سامان کوبید بعد از وی فاصله گرفت و گفت: خیلی بد جنسی سامان خیلی!
سامان با تعجب نگاهش کرد و پرسید: بدجنسم؟ چرا؟
این همه من میگم دوستت دارم، اما تو.... بعد به حالت قهر به طرف پنجره رفت و رو به بالکن ایستاد و گفت: تو هیچ وقت این جمله محبت امیز رو به زبون نمیاری.
چشمان سیاه سامان درخشید گامی برداشته به طرف سارگل رفت او را از پشت میان بازوانش جا داد چانه اش را روی گیسوان معطر وی گذاشت و گفت: روزی به این واقعیت اعتراف کردم
سارگل بدون اینکه برگردد گفت: باز هم میگم تو خیلی مغروری، بیش از حد.
سامان بوسه بر موی نامزدش زد و در دل خندید و چون دید شانه های ظریف سارگل می لرزد او را چرخاند، نگاهش کرد و گفت: باز که گریه میکنی!
سارگل لب گزید و رخ برگرفت. با اینکه چشام به دیدن این اشک ها عادت کرده اما هنوز هم دلم از دیدنش می لرزه.
مسبب این اشکها همیشه تو بودی.
ندانسته شاید غزالم.
سارگل دوباره چرخید و به بالکن خیره شد. دوست داشت ناز بیاورد. به این شیوه عادت کرده بود. همیشه سامان با کلامش او را می ازرد و او قهر کرده پشت به او میکرد. می دانست که سامان نازش را می خرد و تا وی را نخنداند دست بردار نیست.
سامان چانه اش را بر گیسوان معطر سارگل نهاد به بالکن چشم دوخت و گفت: امان از این دل نازک. خداوند سبحان چشم و دل تو رو از شیشه افرید و من شده ام نگهبان این وجود شکننده. بعد سر سارگل را بوسید و گفتک بهتره از اینجا بریم، الانه که پدرت بیاد و هوار کنه که چرا خلوتمون به درازا کشیده.
سارگل خندید و به چشمان سیاه سامان نگاه کرد و گفت: اون حسودی اش می کنه. نمی تونه ببینه من اینقدر تو رو دوست دارم.
یک دختر خوب پشت سر پدرش این حرفها رو نمیزنه.
سارگل اخم کرد و گفت: یک شوهر خوب در دوران نامزدی اینقدر به همسرش ایراد نمی گیره.
سامان خندید و گفت: کوچولوی من، میدونی چقدر باید زحمت بکشم تا این دختر کوچولوی دل نازک و زود رنج بشه یه پلرچه خانم؟
سارگل پشت به او کرد و گفت: می خواستی از اول بری سراغ یه خانم بزرگ مسی دنبالت نفرستاده بود.
چرا فرستاده بود.
سارگل برگشت و گفت: کی؟
دلت.
می خوای اقرار کنی که دوستم داری؟
سامان خندید دست سارگل را گرفت و گفت: همیشه نباید گفتنیها رو به زبان اورد . بعضی وقتها اگه به زبون جاری بشند لطف خودشون رو از دست میدن.
نه کلام محبت امیز
همین که تو به اشتیاق شنیدنش بمونی حالم رو جا میاره عزیز دلم. صدای پدرت میاد، بیا بریم.
سروناز پای در داخل کوچۀ باند گذاشت در حالی که منوچهر چون همیشه سرگشته و شیدا او را دنبال می کرد. منوچهر از جمال زیبا به حدی کافی بهره برده و قد بالای برازنده ای داشت. منوچهر دل و دین تمامی دختران محل را ربوده بود و سروناز دل و دین منوچهر را. نه منوچهر به دیگر دختران میلی بود و نه سروناز را به منوچهر.
سروناز هم بسیار زیبا بود و بیش از همه چشمان زیبا و خوش حالتش دل جوان منوچهر را به زنجیر کشیده بود و او هر روز از پشت پنجره کشیک سروناز را می کشید و همه حا سایه به سایه او را تعقیب می نمودبدون اینکه مزاحمتی ایجاد نماید. جملیه خانم با تمام وجود به پسر یکدانه اش علاقه مند بود. خداوند منوچهر را پس از پنج دختر به او داده بود و اینک جملیه خانم و شوهرش حاضر بودند تمام هستی خود را به پای تنها پسرشان بریزند و منچهر دوست داشت جانش را نثار سروناز نماید. دختر بلند بالا و برازنده ای که در همسایگی شان می زیست . دختری با قامتی کشیده و موزون ، پوستی صاف و شفاف و قدری برنز ، گونه هایی خوش فرم و قدری برجسته ، بینی ای ظریف و کشیده ، موهای خرمایی و بلند و مواج و قدری تابدار، نرم همچون تارهای ابریشم ، با چانه ای گرد و گلوله و قدری گوشتی . چشمانش درشت درشت و خاکستری بود و قدری ابدار ، نگاهش مهربان و پرغمزه بود. چشمان سروناز برگردان چشمان پدرش بود. با این تفاوت که نگاه اقای ملک زاده جذاب بود اما غمزه نداشت. اما نگاه سروناز حکایت دیگری بود و دل را به اتش می کشید. و چه برازنده بود نام سروناز با ان قامت بلند همچون سروش و ان نگاه پر از رمز ورازش. نگاه زیبایی که از همان کودکی او را از دیگران متمایز کرده ، ببینده را مدهوش می نمود. و اینک دل جوان منوچهر را اسیر خود کرده بود .منوچهر به سروناز فرخ اقای من نسبت داده بود و تقریبا تمامی اهالی محل به این عشق پرشور واقف بودند.
در این وقت اشرف خانم در خانه شان را به زد و بت دیدن سروناز به رویش خندید و با او همگام شده لحظه ای ایستاد نگاهش را به منوچهر دوخته او را میخکوب نمود سپس راه افتاد و گفت: سلام به روی ماه خوشگل محله
سروناز خندید و گفت: خجالتم می دید اشرف خانم.
ان چیز که عیان است چه حاجت به بیان است. باور نداری از شوریدگان دل باخته بپرسو
سروناز سرخ شد. اشرف خانم گفت: تو چرا خجالت می کشی؟ اونی که باید شرمش بیاد، حیا رو بلعیده. تو بارش رو به دوش می کشی؟
سروناز سرش زا زیر انداخت و گفت: این حرفو نزنید تو روبه خدا.
اذیتت هم می کنه؟
وای نه.
حرف حسابش چیه؟
حرف خاصی نداره. فقط دوست داره پشت سرم بیاد و منو به هر جا که میرم برسونه.
چه بهتر! یه بپای مفت و مجانی داری که بد نیست.
حس می کنم شدم انگشت نما.
همه می دونند تو از نجابت کم نداری و اون از وقاحت . گرچه باید به بندۀ خدا حق داد. بیچاره دلش اسیرته چه کار کنه/ خب حق هم داره.
سروناز بی حوصله گفت: اشرف خانم!
اشرف خانم ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. منوچهر را دید که به تیر چراغ برق تکیه داده و در حالی که به انان می نگرد سبیل خوش ترکیبش را می جود. سروناز نگاهی به اشرف خانم کرد و گفت: چرا ایستادید؟ من مزاحم تون نباشم؟
چرا مزاحم؟ این منم که قراره مزاحم باشم.
شما؟
داشتیم میومدم خونۀ شما.
سروناز لبخند قشنگی زد و گفت: بفرمایید
نمی پرسی چرا؟
مهمون حبیب خداست چون و چرا نداره.
هم خودت ماهی هم اخلاقت. واسه همینه که دل امیر محل رو بردی.
امیر محل؟
والله وجاهت منوچهر کم از امرا نداره. خدایی که خیلی خوشگل و خوش تیپه!
اومدید تبلیغ جوونای محله رو بکنید؟
نه اومدم از مامی جانت شیرینی بگیرم.
شیرینی؟ خیره!
پس چی که خیره! اول صبحی اومده بودند در حونه مون واسه پرس و جو، خانم معلم باشه که تو از همۀ اینا هم بیشتری
سروناز ایستاد از سر مهربانی نگاهی به اشرف خانم کرد و گفت: خدا باهام یار بوده که مامورا اومدن در خونۀ شما
والله کم هم گفتم اگه می رقتند سراغ منوچهر که تو همین الان مدیر کل اموزش پرورش بودی.
هر دو خندیدند و چون به ته کوچه رسیدند ایستادند و نگاهی به سر کوچه انداختند و منوچهر را دیدند که هنوز کنار تیر چراغ برق ایستاده و مراقبشان است. اشرف خانم پرسید:
چرا پدرت از جلوش در نمیاد؟
سروناز در حالی که توی کیفش دنبال کلید می گشت گفت: پدر جون عقیده داره تا وقتی که پاشو از گلیمش درازتر نکرده صداشو درنیاریم. تازه اگه اشتباه نکنم پدر جون از منوچهر بدش نمیاد. می گه جوون بی ازاریه. پدر جون معتقده زیبایی های خدادای رو باید تحسین کرد. بعد در را باز کرد و از همان جا صدا زد: مامی جان، مامی جان مهمان داریم.
ملوک خانم شتابان روی ایوان ظاهر شد و با دیدن اشرف خانم چهره در هم کشید همان جا ایستاد. او اشرف خانم را رن ریاد قابلی نمی دانست. به نظر او اشررف خانم در ردیف افراد متوسط جامعه بوده و زیاد محترم نبود. ملوک خانم فقط برای اشخاصی قائل به احترام بود که از مکنت به حد کافی برخوردار بودند. او افراد را از روی جوهراتشان ، نمای بیرونی منزلشان و اتومبیل شخصی شان ارزیابی می نمود. بارها دیده که اشرف خانم توی کوچه خودش را به سروناز نزدیک کرده او را به حرف می گیرد. ملوک خانم چندین مرتبه به دخترش گفته بود: چرا به این زنیکه جُلُنبُر رو می دی با تو هم کلام بشه؟ فراموش کردی اصل و نسب مادرت میرسه به مظفر الدین شاه؟ طایفۀ مادری تو همه سلطان زاده اند و من اجازه نمی دهم هر پاپتی خودش را به ما بچسبونه. و در مقابل اعتراض سروناز با این جمله دهانش را می بست: اشرف خانم به تیپ ما نمیاد.
سروناز که طرز تفکر مادرش را نمی پسندید گاه و بیگاه با او به بحث می پرداخت و هر وقت می دید ملوک بی جهت به نیاکانش می بالد می گفت: مامی جان طوری حرف می زنید که انگار مظفرالدین شاه پدرتون بوده، اگه هم بوده به حال من یکی فرقی نداشت.
ملوک با عصبانیت جواب می داد: اگه اشرف السلطنه خدابیامرز زنده بود همین الان یکی می زد توی دهنت، تا دیگه جرئت نکنی به اجدادش اهانت کنی. مظفرالدین شاه شاه داماد نوه عموی پسرخالۀ مادربزرگم بوده( واقعا که چه نسبت نزدیکی داشتن) و تو خودت خوب میدونی که مادرم چقدر به این نسبت می بالیده. دیگه هم حرفی نزن که اون بچاره رو توی مقبره اش بلرزونی.
در چنین مواقعی اقای ملک زاده به دخترش اشاره می کرد که کوتاه بیاید. می دانست همسرش جقدر به این نسبت دور فامیلی می بالد و خود که با دخترش هم عقیده بود همیشه سکوت اختیار می کرد تا جنجال به پا نشود.
اقای ملک زاده مردی فهمیده و بسیار متین بود. او از شورش و بلوا گریزان بود و در مقابل داد وفریاد های همسرش غالبا سکوت اختیار کرده کنار می نششست. انقدر که مانند موم میان پنجه های قوی همسرش انعطاف پذیر شده بود و ملوک این صلح جویی همسرش را دال بر بی عرضگی اش می دانست. از نظر اقای ملک زاده به جز سرمایۀ ظاهری هیچ چیز نداشت که به ان مفتخر گردد. و فقط چهزل زیبا و قامت رعنایش شاهزاده ای چون او را به دام انداخته بود. گرچه زیاد هم پشیمان نبود اما گاه که به اجداد روستایی شوهرش می اندیشید اه از نهادش بر می خاست که چه وصله ناجوری بودنداجددشان با هم! اقای ملک زاده مردی تحصیل کرده ، با فرهنگ و اداب دان بود و منش اجتماعی پسندیده ای داشت اما ملوک بدین گونه مسائل اهمیت چندانی نمی داد. او فقط و فقط به ثروتش بیکران خود و اصل و نصب اجدادش می بالید و این مسئله که شوهرش روستازاده ای گمنام بود زنجش می داد. با این همه از اینکه می دید شوهرش میان مردان فامیل چون گوهری درخشان است مشعوف می شد. او از همان جوانی به ظاهر زیبا و برازندۀ شوهرش می بالید و در مجامع با افتخار به او تکیه می نمود و دل پر هوس زنان نا اهل را به اتش می کشید.
ملوک خانم که دانست زن همسایه حامل چه پیامی است رخ در هم کشید و گفت: خوش خبر باشی اشرف خانم! فکر کردم چه خبر شده چادر به سرت کشیدی اومدی در خونه ! اخۀ بندۀ خدا معلمی هم شد کار، صد سال سیاه اگه بذارم دختر دسته گلم بره توی دهات به چار تا بچۀ پت و پیتی الف و لام یاد بده اونم واسه خاطر صنار سه شاهی ؟
بعد هم با تغیر رو به دخترش کرد و گفت: اصلا کی به تو اجازه داده بود تقاضای معلمی بدی؟ تو که دانشگاه قبول شدی اونم دندونپزشکی تازه من به همونم رضایت نداده بودم، تو دست گذاشتی روی بدتر از اون؟
اشرف خانم با حیرت به سروناز نگاه کرد و گفت: جدا دندونپزشکی قبول شدی؟
سروناز بی تفاوت جواب داد: اره ، ولی دوستش ندارم.
ملوک خانم با هیجان پرید وسط و گفت: نبایدم دوست داشته باشی. مگه تو تیماگر دندونای کرموی مردمی؟ مگه من میذارم دست مثل گلت رو بکنی توی دهن هر کس و نا کسی و دندونای فاسد و کرموشونو ترمیم کنی!
صفحات 16_25
سروناز با ناراحتی گفت: مامی جان این چه حرفیه؟
ملوک خانم بدون توجه به به دخترش رو به اشرف خانم کرد و گفت: بهترین اطبای ایران توی دربار جد تاجدارم خدمت می کردند و چشم شون به دست جدم بوده . اگه اشرف السطنه زنده بود، مادرم رو می گم، این دختره جرات داشت چنین حرفی بزنه؟
اشرف خانم که باور کرده بود ملوک به واقع جد تاجداری داشته قدری خودش را جمع کرد و دنبال کلامی زیبا گشت تا حرفی زده باشد اما ملوک به او مهلت اظهار عقیده نمی داد و یکریز می گفت و خاندانش را به رخ او کشید . اشرف خانم تازه پی برد که چرا ملوک خانم به زنان همسایه توجهی ندارد و دیگران را به هیچ می انگارد. و در دل به او حق داد. اشرف خانم با کنجکاوی رو به سروناز کرده پرسید: اگه دکتری رو دوست نداتشی چرا شرکت کردی؟
به اصرار پدرم. می خواستم ثابت کنم که می تونم، اما راستش علاقه ای به این رشته ندارم و فکر می کنم قادر نیستم موفق بشم. من که چشمم به خون می خوره حالم بهم میخوره چطور می تونم به داد مردم برسم؟ من عاشق معلمی ام همیشه بودم هنوزم هستم.
ملوک خانم بدون توجه به عقاید دخترش صدایش را بلند کرد و گفت: من مدتیه سر همین تحصیلت با پدرت یکی به دو دارم اونوقت تو هوس گچ خوری کردی اونم تو دهات؟
اشرف خانم گفت: البته جسارته، اما بالاخره سرونازجون باید که یه کاری بکنه . حالا اگه با معلمی مخالفید با دیگه چرا با دندونپزشکی مخالفید؟ این که منتهای ارزوی هر دختریه که خانم دکتر بشه.
ملوک پشت چشمی نازک کرد و گفت: واسه ادمهای عقده ای البته ارزوست، ما که عقدۀ جاه و مقام نداریم. من که گفتم بهترین اطبا زیر دست.....
سروناز بی حوصله میان حرف مادرش امد و گفت: مامی جان تو رو به خدا بس کنید. اون مربوط به گذشته بوده. چرا نمی خواید از گذشته بیایید بیرون؟
ملوک براق شد که: واسه اینکه افتخار من توی گذشته هاس. بعد رو کرد به اشرف خانم و ادامه داد: هر چی نباشه ما واسه خودمون کسی بودیم و هستیم. شاید از اسب افتاده باشیم، اما از اصل که نیفتادیم. احتیاجی هم نداریم که دخترمون شاغل باشه و چشمش رو بدزده به اول برج تا کی حقوقش را واریز می کنند. اونقدرها هم داریم که تا اخر عمرمون بی دغدغه بخوریم.
سروناز گفت: مامی جان مگه من واسه خاطر حقوقه که می خوام شاغل باشم؟
پس چه مرگته؟
طرز صحبت کردن ملوک سروناز را رنجاند ولی به روی خود نیاورد و گفت: دوست دارم مفید باشم. از بیکاری و ول گشتن بدم میاد.
حالا کی گفته ول بگردی؟ مگه ما اسمون جلیم که ولگردی کنیم؟
مامی منظور من ولگردی نیست، تلف کردن عمره.
چرا تلف؟ درس ات تموم شده، اندازه ای که باید بدونی میدونی، دیگه وقتشه ازدواج کنی. شکر خدا قطار قطار هم خواستگار داری. که بایدم داشته باشی. نه از شکل و قیافه کم داری نه از مال و منال نه از اصل و نسب. مردم ارزومی کنند موقعیت تو رو داشته باشند لنگاشون رو بندازن رو هم خوش بخورند و خوش بگردند. تویی که قدر نمی دونی. لبت رو تر کن ببین اگه در خونه رو از پاشنه در نیاوردند؟ انگشت بذاری روی بهترین و کاریت نباشه ، دور درس و حمالی هم خط بکش و بعد رو کرد به اشرف خانم و گفت: بد می گم؟
سروناز گفت: در صورتی که من خیال ازدواج داشته باشم.
ملوک چشم و ابرویش را به هم نزدیک کرد و گفت: خیال ازدواج نداری خیال چی داری؟ حمالی واسه دولت؟ چی بگم به تو که مغز خر خوردی ! اخه بینوا هر زن شاغلی هم نهایتا ازدواج می کنه. حالا اگه تو دوست داری جیره خوار دولت باشی، یه روزی که باید ازدواج کنی، پس یا علی زودتر.
واسه ازدواج دیر نشده مامی جان . ازدواج ممکنه منو از ادامه راهم باز داره و درگیر چار دیواری خونه ام کنه. من دوست ندارم توی چاردیواری خونه حبس بشم.
کی خواسته جبست کنه؟ من که مادرتم حبس شدم؟ اینکه می گی دیر نشده، دست دست بگذاری دیر میشه. تو غافلی دخترۀ کم عقل. ادم تا برووریی داره نازش را می خرند باید فکر خودش را برداره، فردا که جا افتادی، نازکش هم نداری . بعد رو به اشرف خانم کرد و گفت: توی فامیل ما دخترا خیلی زود ازدواج می کنند. شما بگو بد می گم؟ ادم تا چار تا خواستگار حسابی و پوست کلفت داره باید به فکر بختش باشه. اما کو گوش شنوا؟ کو ادمی که قدرموقعیت خونوادگی اش رو بدونه؟
اشرف خانم مات و مبهوت به سروناز نگاهی کرد و گفت: مامی جونت بیراه هم نمی گه بالاخره که چی؟ مگه نمی خوای عروسی کنی؟ خب پی چرا زودتر نه؟
اشرف خانم بالاخره هر دختری ازدواج میکنه قبول دارم ، اما من دوست ندارم در این مورد حساس که اینده ام قرار رقم زده بشه عجله به خرج بدم و کورکورانه برم خونۀ بخت. اونم فقط به صرف اینکه شوهرم از فلان خانواده اس و پوستشون کلفته یا خوب نازم رو می کشه. من شیوه مامی جونم رو نمی پسندم. معیار من واسه ازدواج با مامی متفاوته . بعد رو به ملوک کرد و گفت: من با پدرجون هم صحبت کردم و اون موافقت کرده که راه زندگی ام رو البته زیر نظر اون انتخاب کنم.
ملوک با حالتی تمسخر امیز کفت: حالا نه اینکه اون خیلی می فهمه؟ پدرت مثل کتابا خرف میزنه . منطق حالیش نیست.
اتفاقا مطالب توی کتابا همه منطقی اند.
من نه به منطق پدرت کار دارم نه به منطق چارتا ورق سیاه که اسمش رو گذاشتند کتاب . تو فکر کردی توی این کتابا چی نوشتند؟ جزعقاید دیگران؟ خوب مگه خودمون کم می فهمیم که بریم دست به دامان از ما بهترون بشیم که ببینیم نظرشون چیه؟ کتابا که از اسمون به زمین نیفتادند. چارتا ادم بیکار و خیالاتی نشستند ورورای دلشونو چاپ کردند تا چار تا مغز خر خورده مثل تو و پدرت پول نارنینشون رو بدن و چشماشون رو بذارن روی چرت و پرتای اونا. بعد خودشون لنگاشونو دراز کنند، پول شماها رو بگیرند خرج کنند و به ریش شما دیوونه ها می خندند. من یکی تا عمر دارم پول به این جور کتابا نخواهم داد. چرا که خوودم رو عقل عالم می دانم. منطق من میگه ادم تا زنده ست باید از عمرش بهره ببره و اگه امکان مالی داره باید خوش بگذرونه. بعد در حالی که بلند می شد، ادامه داد: حرف من همینه یک کلام: نه. دیگه دوست ندارم باهام بحث کنی. میدونی که کسی نتونسته روی حرف من حرف بزنه ، پس بهتره اعصاب خودت و منو خرد و خاکشیر نکنی. این را گفت و به طرف اتاق خوابش به راه افتاد و در را محکم بست تا به اشرف خانم بفهماند که وقت رفتن فرا رسیده . دوست نداشت این زن بی سر و پا بیشتر از این وارد جزئیات زندگی شان شود.
اشرف خانم بلند شد و گفت: اینم از شیرینی ما! بعد چادرش را روی سر جابه جا کرد و گفت: من که سرم از زندگی شما در نمیاد، تو هم خودت صلاح زندگی ات رو بهتر می دونی . اما اگه خیال عروسی داشتی منم یه خواستگار دم کلفت سراغ دارم پسر عموی اقا وحیده. اونام از طبقۀ بالا هستند و به شما میان. پسره انگلیسه، پدر و مادرش هم دارند زندگی شونو می فروشند که بررند انگلیس پیش پسرشون. دارند دنبال یه دختر خانواده دار می گردند که با عکس پسرشون برند خواستگاری اش، بعد اگه کاراشون جفت و جور شد پسره بیاد و بساط جشن راه بنداره و همه با هم برن انگلیس.حالا اگه تو....
سروناز پی برد اشرف خانم در زمرۀ زنانی است که حرف خودشان را می زنند و سعی نمی کنند طرف مقابلشان را درک کنند، پس به رویش لبخند زد و گفت: فعلا نمی خوام به این مسئله فکر کنم. در ضمن من مثل مامی جونم فکر نمی کنم و به مال دنیا اهمیت نمی دهم.
اشرف خانم چشمانش را دور هال بزرگ چرخاند و گفت: واسه اینکه کمبودی احساس نکردی که درد نداری رو بفهمی. اگه لمس کرده بودی می فهمیدی همیشه و همه جا پول حرف اوله می زنه. پول که داشتی کورترین گره ها رو می تونی باز کنی، غیر ممکن رو کی تونی ممکن کنی. پول معجزه می کنه. چشم حسود بترکه، تو توی ناز و نعمت علت زدی نمی دونی نداری چیه، حسرت چیه، حالا شعار می دی. والله که بدم نیست ادم توی رفاه باشه. به قول مامی جونت قدر نمی شناسی دختر.
سروناز خنده ای بیرنگ گرد و گفت: زرق و برق دنیا، انسانیت رو از یاد ادما می بره. و من دنبال انسانیتم.
یعنی اگه ادم دستش خالی بود انسانه؟
در این مورد نظر قاطعی ندارم چون اطرافم رو اون طوری که باید نشناختم. شاید اره، شایدم نه. اما همین قدر می دونم رفاه بیش از حد ادمها رو از خدا دور می کنه.
انسان وقتی حریص شد و عاشق دنیا، دیگه فراموش می کنه که وظیفه اش توی دنیا چیه. چون همه چیز رو واسه خودش می خواد.
اشرف خانم چون نادانان سرش را تکان داد و گفت: من که نمی دونم چی باید بگم؟ تو هم راست میگی . اقا وحیدم راست میگه. اقا وحید می گه پول خوشبختی رو دربست میاره. میگه پول که باشه همه مشکلات حله. می گه ادم می تونه با پوا اینقدر انفاق کنه، صدقه بده، کار خیر بکنه که اون دمیاش هم اباد بشه. میگه پول دارا هم دنیا رو دارن هم اخرت رو. خوب که فکر می کنم میبینم بیراه نمی که. همین انسانیتی که تو میگی با پول شدنیه. ادم گشنه که دین و ایمون براش نمی مونه که انسان باقی بمونه. فقرا هم از خودشون بیزارند هم از اغنیا.
فعلا که با افکارم درگیرم. همین قدر می دونم اهدافم با مامی جور در نمیاد. اون از اول یه ساز می زنه من یه ساز دیگه رو.
خدا کنه توی زندگی ات به همون برسی که دوست داری. من که سوادم قد نمی ده اما قبولت دارم. رفتارت دل چسبه حتما افکارت هم درسته.
سروناز لبخند زد و گفت: دلتون صافه برام دعا کنید.
اشرف خانم خندید و گفت: نه که بخوام ناامیدت کنم. چند سال پیش اقا وحید گفت: دلت صافه دعا کن یه شبه پولدار بشم. چند سال گذشته اما دریغ از یه پاپاسی باد اورده، حالا اگه بنا باشه به دعای گربه سیاهه بارون بیاد دعا می کنم به خواستۀ دلت برسی.
ملوک تا شب از اتاقش بیرون نیامد. روی تختش یکوری دراز کشیده مجله زن روز راورق زده با دوستانش تلفنی گپ می زد تا اینکه کوثر خدمتکارشان ضربه ملایمی به در زد و گفت: خانوم، اقا تشریف اوردند شام رو بکشم؟
ملوک با حالتی تحکم انیز گفت: اره بکش منم الان میام. سپس از جا بلند شد ارایش صورتش را تکمیل کرد شانۀ نگین داری را توی موهای فر خورده اش فرو برد. دستی به دامن تنگ و چسبان پیراهنش کشیده صافش نمود و از اتاق بیرون رفت. او هنوز هم دلش برای ظاهر زیبا و فریبنده شوهرش ضعف می رفت و بارها با خود می گفت کاش اصل و نسب دار بود اونوقت دیگه من چی کم داشتم؟
اقای ملک زاده موقر و متین پشت کیز ناهارخوری نشسته بود انتظار خانواده اش را می کشید. ملوک با دلبری رو به روی شوهرش نشست. کوثر ملاقه را توی سوپخوری چینی فرو برد ان را به هم رد و ممنتظر اجازه خانم شد. ملوک اخم کرد و پرسید بچه ها رو صدا نزدی؟
چرا خانم.
پس کوشن؟
سروناز خانم داشتند نماز می خوندند، فتنه خانم هم شامشون رو زودنر خوردند و خوابیدند.
ملوک خانم رو به شوهرش کرد و گفت: نمی دونم اینقدر توب گوش این بچه وزوز کردی سر به سجاده بگذاره و هر روز یک کار تکراری رو انجام بده چی گیرش اومده؟ توی فامیل ما فقط تویی که نوبرش رو اوردی و و مثلا خداشناسی! والله ما هم خداپرستیم امت اینقدر خودمون رو واسش لوس نمی کنیم دولا سه لا بشیم. خدای به این بزرگی چه نیازی به این ادابازیهای بنده ناقابلش داره؟ ما و امثال ما خم و راست بشیم یا نشیم دنیا میگرده.
اقای ملک زاده با خونسردی بشقاب سوپش را چلو کشید و گفت: این نماز خوندن من و سرونازچه لطمه ای به تو زده تا به حال؟
من کاری به نماز خوندنش ندارم اینقدر سجده کنه که سرش بچسبه به زمین. با این ادابازیها مرامش تغییر می کنه و سنگ انسانیت و وطیفه شناسی رو به سینه می زنه . والله اگه اینقدر دامن خدا رو نچسبه ، کی این افکار میاد تو سرش؟
چی شده حالا اینقدر به هم ریخته ای امشب؟
نه امشب، که همیشه. این دختر همون حرفهایی رو می زنه که تو بلغور می کنی، همون راهی رو انتخاب می کنه که تو کردی. که من نمی پسندم. پاشو گذاشته چای پای تو.
بالاخره هر بشری ازاده راه زندگی اش رو انتخاب کنه
نبودی که ببینی چه حرفهای شاخداری میزد!
ملوک تو راه خودت رو برو، بگذار دیگران هم تا اندازه ای اونی باشند که دوست دارند، اینقدر بی انصاف نباش، اجازه بده همون حرفهایی که به نظر تو شاخدار میاد به راحتی روی زبونش جاری بشه. دختر ما اگه حرف دلش رو خواسته اش رو با ما درمیون نگذاره با کی درمیون بگذاره؟
ملوک نگاهی به چهرل ارام و جمال زیبای شوهرش کرد و گفت: اگه من وتو همدیگه رو می فهمیدیم میدونی چی می شد؟
اقای ملک زاده قاشق را توی بشقاب سوپ گرداند و لبخند زد و گفت: اینو میدونم که اغلب انسانها به همۀ خواسته هاشون دست پیدا کنند. حالا بگو بدونم اون جرفهای به قول تو شاخدار چی بوده که اینقدر تو رو دگرگون کرده؟
از من میپرسی؟ خوبه که قبلا با هم تبانی کردین!
از چی حرف میزنی؟
نازپروده اون تصمیم گرفتن برن تو خاک و خولا گچ بخورن.
اقای ملک زاده لبخند ملایمی زد . میدانست هر ان ملوک طغیان خواهد کرد. ملوک ادامه داد: می خواد بره واسه بچه های جینقولی خونشو کثیف کنه . بعد لبانش را کج کرد و گفت: خانم می خواد معلم بشه.
خب چه اشکالی داره؟
اشکالش اینه که من دارم با تو صلاح مصلحت می کنم که هیچ وقت منو نفهمیدی. سپس بغض کرد و ادامه داد: همه شوهر دارند منم شوهر دارم.
اقای ملک زاده قاشقی سوپ به دهان برد و گفت: دلم گرمه که خودت انگشت روم گذاشتی. خوب یا بد گردن خودته.
خودت خوب می دونی که من دل باختۀ سر و شکلت شدم و هنوز هم از انتخابم ناراضی نیستم فقط اونی که تو کله اته اشکال داره و من از اون ناراضی ام.
باید چه کار کنم تا تو راضی باشی؟
حرکات و رفتار رو می شه تغییر داد و گاه کنترلش کرد، اما تو هیچ وقت نخواستی مطابق میل من عمل کنی یا حتی فکر کنی.
اقای ملک زاده اهی کشید و گفت: از این بایت متاسفم.
همیشه فکر میکردم یه مدت که با اشراف بر بخوری ادم میشی. اما تو نخواستی با ما جفت جور بشی و این همیشه رنجم میده.
من به خواست تو تن به این زندگی دادم. من همیشه به تو تعلق داشتم. منظورم جسممه، اما اهدافم، افکارم و روحیاتم رو نمی تونم دربست به توتقدیم کنم. فکر کردم این راضی ات می کنه .مگه نه اینکه تو شیفتۀ قیافه و قد و قامتم بودی؟ خوب منم که تقدیمت کردم.
ملوک با بغض گفت: اما این کافی نبوده من بیشتر از این می خواستم
گفتم که متاسفم. تو همیشه همه چیز رو به بهترین وجه واسه خودت می خوای و این امکان پذیر نیست.
چیز دیگه ای نداری بگی؟ همیشه اظهار تاسف می کنی. فقط همین؟
به نظر من انسانها قادر نیستند خواسته هاشون رو به جبر به کرسی بنشونند. مگه من قادر بودم؟ اما سازش با زندگی گاه اگه ادم رو ارضا نکنه لااقل تا حدی قانع میکنه. چرا بی جهت دنبال دردسر میگردی؟
واسه اینکه طاقت ندارم اون روی سکه رو ببینم. من نفهمیدم دلم رو به چی خوش کنم؟ نه شوهرم منو میفهمه نه دخترم. بعد با عصبانیت رو به شوهرش کرد و گفت: این اتیشا هم از گور تو بلند می شه. تو اگه پشتش نباشی اون غلط می کنه تو روی من وایسه. اما هر دوتون کور خوندین. از مادر زاده نشده کسی که بخواد با من مخالفت کنه.
اقای ملک زاده که می خواست به طریقی اتش خشم ملوک را خاموش کند رو به کوثر کرد و گفت: نماز سروناز تموم نشد؟
در این وقت سروناز با صدای بلند گفت: سلام پدر جون. ببخشید که معطلتون کردم.
اقای ملک زاده با لبخندی گرم و نگاهی مهربان به عزیز ترین کس اش خیره شد و گفت: سلام دخترم، قبول باشه
ملوک که هنوز دست بردار نبود به طعنه گفت: قبوله، چرا نباشه ؟ اگه خدا بخواد این عربی بلغور کردنای چارتا عامی رو هم قبول نکنه که باید در بهشتش رو تخته کنه بعد رو به دخترش کرد و گفت: مدتیه منیر عاصی کرده و مرتب زنگ میزنه. فکر کردم وقتش شده اجازه بدیم به شب بیاد.
سروناز که بشقاب سوپ را از دست کوثر می گرفت گفت: خب بیاد . من باید اجازه می دادم؟
اگه ادم باشی به اون موقعیت هم میرسی که خانم خونۀ خودت باشی و تعیین تکلیف کنی
منظورتون چیه مامی؟ گنگ حرف میزنید!
منظورم کاملا روشنه، اگه تو هم مثل بقیۀ دخترا دل بدی به مادرت
سروناز همان طور که سوپش را ارام ارام می خورد، گفت: گوشم با شماست بفرمایید.
گوشت کمه، دل هم باید بدی.
گوش و دلم با شماست.
پسر منیر سه ماه از لندن برگشته. منید می خواد دستش رو بند کنه که دیگه پسرش هوای خارج نکنه. میدونی که منیر چقدر به پسرش علاقه داره . اون چند ساله که تو رو واسه هوشی کاندید کرده که منم بی میل نیستم.
سروناز با ناراحتی گفت: مامی جان!
همین که گفتم. من یه قول هایی هم دادم.
بدون مشورت با من؟
ادم با کسی مشورت باشه که عقل تو کله اش باشه که البته من هم تو رو شایستۀ مشورت ندیدم.
اما من.....
من خیر و صلاح تو رو می خوام اما گویا تو کله ات باد داره و نمی فهمی من چی میگم.
مامی ایندۀ من به خودم تعلق و من اجازه نمی دم....
ملوک با عصبانیت داد زد: ببند دهنت رو. دیگه هم نشنوم با من اینطور حرف بزنی.
مامی جان!
مامی جان بی مامی جان.
سروناز از شدت ناراحتی گلگون شده سرش را پایین انداخت. ملوک با لحن ملایم تری گفت: تو صبر کن منیر بیاد یه نظر هوشی رو ببین اگه شیفته اش نشدی؟ بعد رو به شوهرش کرد و گفتک اگه بدونی این هوشی چیه؟ یه جلتنمن واقعی، خوش تیپ، شیک پوش، خوش رو، خوش صدا، رمانتیم، شیداصفت. همون طور که من دوست داشتم تو باشی. وای که ادم حط میکنه. سپس رو به سروناز کرد و گفت: ده سال لندن بوده تقریبا فارسی رو از یاد برده. اینقدر قشنگ حرف میزنه که ادم دلش ضعف میکنه. دوباره رو به شوهرش کرد و ادامه داد: منیر که میگه همۀ دنیا یه طرف، هوشی یه طرف. به نظر من حق داره. هوشی نعمتیه سوای همه نعمت هایی که خدا به اون داده.
بعد طوری به شوهرش نگاه کرد که گویی او مقصر است و با بغض گفت: اگه منم یه پسر داشتم لنگۀ هوشی تربیتش میکردم.
سروناز کقدار کمی گوشت وسیب زمینی توی بشقابش کشید و گفت: متاسفم که نمی تونم از میهمانان شما پذیرایی کنم.
ملوک براق: تو بیجا میکنی من به تو اجازه نمی دم اینقدر بی ادب باشی.
اقای ملک زاده گفت: بهتر نبود بعد از شام بحث می کردید اینطوری که شام زهرمارمون می شه.
ملوک بشقابش را کنار زد و گفت: من که نمی تونم با این اعصاب داغون شام بخورم. بعد از جا بلند شد و گفت: من فردا زنگ میزنم و از منیر برای شب جمعه دعوت می کنم. سروناز تو هم بهتره دور دهات و دانشگاه رو خط بکشی .نه دکتری ،نه معلمی. روشنه؟
یک شاهزاده خانم نباید کار کنه. من اجازه نخواهم داد. انسان وقتی کار میکنه که نیاز مادی داشته باشه که تو شکر خدا نداری.
برای اینکه ثابت کنم همیشه نیاز مادی نیست که ادمیان رو مجبور به کار می کنه حاضرم بدون دریافت حقوق شاغل بشم.
واسه اینکه مغز خر خوردی. حمالی بی جیره مواجب؟
مامی من می خوام...
تو گشنگی و بیچارگی نکشیدی واسه همین شعار می دی.
چرا فکر میکنید چسم انیانه که نیاز به تغذیه داره، گاه ادم احساس میکنه روحش بیشتر نیاز به تغذیه داره و باید به اون توجه بشه.
ملوک بی حوصله دستانش را در هوا تکان داد و گفت: لازم نکرده مثل پدرت حرف بزنی. یک عمر گوشم از اراجیف اون پر شده بس نیست که حالا تو پا جای پای اون گذاشتی؟ بعد عصبی روی مبل نشست و گفت: یه نگاه به دخترای فامیل من بندازاون از شیده، اون از حوری، اون از نینو، اون از شیما، ترنگ، نازیلا، بهنوش،بازم بگم؟ ادم حظ می کنه بهشون نگاه کنه.
سروناز با تمسخر گفت: به چیشون؟ به لینکه تا لنگ ظهر می خوابند؟ اینکه همۀ روزشون توی ارایشگاهها می گذره تا یکی ناخن شون رو مانیکور کنه یکی پاشون رو توی اب گرم ماساژ بده؟ به اینکه خروار خروار جواهرات به خودشون اویزون می کنند؟ به اینکه واسه سر تا پای هیکلشون نیم متر پارچه مصرف نشده؟ اینه مایۀ افتخار شما؟
صفحات 26_35
ملوک چرخید و با غیظ گفت: نه افتخار من تویی که قراره دستت رو بازو بکنی توی دهن بو گندوی مردم تا کرم دندوناشونو بکشی. افتخار من تویی مه قراره بری به بچه های پت پیتی دهاتی حرف زدن و زندگی کردن یاد بدی. تویی که می خوای بری دستهای کبره بسته شون رو بگیری و کشیدن یه خط راست رو یاد بدی. تویی که می خوای بری به ننه هاشون یاد بدی حموم کنند تا شیپیش از هیکل خودشون و بچه هاشون بالا نره.
سروناز با حرص زیاد گفت: اونا ادم نیستند؟
ما که قرار نیست برگه ادمیت صادر کنیم. هستند یا نیستند به ما چه کار؟
پس حرف حساب تون چیه؟
من می گم کبوتر با کبوتر باز با باز. بالاخره توی دهات یه روشنفکر مثل تو نیست که کار تو رو انجام بده؟ فکر کردی اگه بنا به خواست پدرت بری درس دکتری بخونی تکلیف چیه؟ اون موقع هم باید بری تو دهات دندونای دو متری و زردشون زو مه تمام عمر زنگ مسواک به خود ندیده مداوا کنی. اه که حالم به هم خورد. گاهی وقتها شک می کنم تو نوۀ اعظم السلطنه باشی.
اقای ملک زاده که احساس کرد موضوع بحث جدی تر از این حرفاست رو به سروناز کرد و گفت: بهتره بری تو ی اتاقت. واسه امشب دیگه کافیه.
چشم پدرجون.
ملوک رو به شوهرش کرد و گفت: من اعصاب ندارم که هر شب بهمش بریزم. همین امشب بایدتکلیفم رو با این دخترۀ دیوونه روشن کنم.
بسیار خب، بهتره بهش فرصت بدیم فکراشو بکنه. تو که قراره منیر رو دعوت کنی دیگه چه جای جنجال؟ از این ستون تا اون ستون فرجه. خدا رو چه دیدی شاید مهر هوشی به دل دخترمون افتاد و از تصمیمش برگشت.
ملوک ارام گرفت و سرش را روی مبل تکیه داده چشمها را بست. اقای ملک زاده سینی چای را از دست کوثر گرفتو به وی اشاره کرد که کارش را تعطیل کند و خود رو به ملوک که ارام می لرزید کرد و گفت: چرا اینقدر حرص میخوری؟ چرا این بحث رو اینقدر کش می دی؟
ملوک چشمانش را باز کرد و در حالی که تمامی زوایای صوزتش را لرزشی خفیف فرا گرفته بود، اشک از دیده رهانید و گفت: تو دیگه چی داری بگی؟ تو که هیچ وقت با من هم عقیده نبودی. تو که هیچ وقت منو نفهمیدی.
اقای ملک زاده خودش را روی مبل جلو کشید و گفت: می خوام بگم دست از سرش برار. دورۀ سلطنت مظفرالدین شاه سالهای ساله که تموم شده. فراموش کن اون جد تاجدارت رو. بگذار مردم زندگی شون رو بکنند. والله مردم به ریشت می خندند.
ملوک چشمانش را گرد و کرد و گفت: غلط می کنند. از بیشعوریشونه. اگه مردم حسودند و چش ندارند منو ببینند، به من چه کار؟ سپس دوباره گریه سر داد و در حالی که با دستمال توردوزی قشنگی اشکهایش را پاک می کرد، گفت: اگه اعظم السلطنه زنده بود همین الان منو مجازات میکرد که چرا چنین شوخری گرفتم که به اجدادش اهانت می کنه.
کدوم اهانت عزیز من؟ همۀ حرف من اینه که از گذشته بیای بیرون . نه مظفرالدین شاهی است نه اعظم السلطنه ای. ما زندگی خودمون رو داریم. اینقدر هم سر به سر این دختر نگذاز. اجازه بده راهش رو انتخاب کنه. او این حق رو داره. نگذار توی روت وایسه. اون دیگه بچه نیست.
راه شیپیش کشی رو میگی یا کرم کشی؟
اقای ملک زاده بی حوصله تکیه داد و گفت: مسخره بازی کافیه ملوک . هر حرفه ای در جایگاه خودش مقدسه . حالا اگه خداوند متعال تو رو در موقعیتی عالی قرار داده، بنا نیست مردم رو و حرفه شون رو مسخره کنی.
من کی مردم رو مسخره کردم؟ من میگم شان دختر من بالاتر از اینه که خدمتگذار مردم باشه.
تو فکر کردی سروناز کیه؟ اصلا ما کی هستیم؟
به تو کاری ندارم اما من سلالۀ.....
اقای ملک زاده دستش را بالا اورد و گفت: اه ببخشید برای لحظه ای فراموش کرده بودم، بهتره اینقدر خاندانتان رو به رح من نکشید. بعد نفس عمیقی کشیده خودش را جلو کششید و گفت: بدون جار و جنجال بگذار سروناز راه زندگی اش رو انتخاب کنه . بهتره ما فقط اونو راهنمایی کنیم.
سروناز نمی فهمه همون طور که تو نمی فهمی
اقای ملک زاده تکیه داد پا رو پا گرداند، لبخند زد و گفت: برعکس من فکر می کنم خیلی هم زیاد می فهمم.
اما من معتقدم نمی فهمی.
اکه نمی فهمم چرا با تو ازدواج کردم؟
باز که لوس شدی، بارها به تو گفتم ازدواج با من تنها موردیه که خطا نبوده.
اقای ملک زاده فنجانی چای به دست همسرش داد و گفت: فراموش کردی که دخترمونن چقدر شیفتۀ معلمیه؟
ملوک فنجان را گرفت و با تمسخر گفت: نه هیچم یادم نشده. با اون یه وجب قدش کفشهای شانه بلند منو پاش می کرد و با یه خط کش بزرگ چوبی توی اتاق ها راه می رفت و با میز و صندلی ها حرف میزد. خل بود دیگه. دخترای دوستام کلاس موسیقی و رقص و شنا می رفتند دختر دیوونۀ منم با خودش حرف می زد. با همۀ این حرفها اون کارها فقط بازی کودکانه بود نه بیشتر.
این بازیها چی رو میرسونه؟
کم عقلی دختر ما رو.
برعکس، من فکر میکنم عزم راسخش رو. علاقۀ مفرطش رو. بچه ها از همون کودکی با انتخاب بازی هاشون علایق شون رو نشون می دن. یکی دوست داره مامان بازی کنه، یکی اشپزی،یکی دکتر میشه، یکی خلبان، یکی راننده، یکی هم مثل دختر ما معلم .
حالا اینقدر به منبر رفتی مگه کسی نظرتو رو خواست؟
تو هم نظر خواهی نکرده باشیمن فکر میکنم پدرش هستم و حق دارم که.....
ملوک با عصبانیت خودش را جلو کشید وگفتک تو هیچ حقی نداری. سروناز رو من به دنیا اوردم و از این بابت بیشتر از تو محق هستم.
اقای ملک زاده با ناراحتی از جا برخاست نفس بلندی کشید و گفت: بسیار خب، برای امشب دیگه کافیه. تو حال مساعدی نداری، بهتره بری استراحت کنی . او این را گفت و خود به کتابخانه رفت. می دانست باید در جنین مواقعی ملوک را به حال خود وا گذارد. حفظ فاصله بهترین سلاح او به وقت جنجال بود. ملوک دوش گرفت ارایش شبانه ای کرد و به رختخواب رفت. اقای ملک زاده که حوصلۀ مطالعه نداشت پاورچین به طرف اتاق سروناز رفت و از لای در نیمه باز ارام صدایش نمودو چون جوابی نشنید به اتاق خواب رفته کنار ملوک دراز کشید. ملوک غرق در خواب بود و خروپف ملایمی داشت. اقای ملک زاده سر همسرش را روی بالشت جابه جا کرد تا صدای خروپفش قطع شود و در همان حال زیر نور ملایم چراغ خواب خیره به وی شد. همسری تحمیلی که پذیرفته بودش اما هیچ گاه عاشقش نبود. طبق عادت زندگی کردن، بدو خو گرفته بود لیکن هر جستجو میکرد جا پای عشق در خانه و کاشانه اش خالی بود و این موضوع رنجش می داد. گرچه برای این حرفها و این افکار قدری دیر شده بود اما حسرتی سسینه سوز از سالهای دور بر وجودش خانه کرده بود. ملوک ان زنی نبود که وی خواهان بوده اما تقدیر برایش وی را رقم زده بود شاید، و اقای ملک زاده پذیرا گشت.
یاد گذشته در دلش چنگ زد. ان زمان که با پدر و مادر و دیگر خواهران و برادرانش در روستا زندگی می کرد. دلش به سوی خانۀ روستایی اما با صفایشان پر کشید. پدرش کشاورزس تهیدست و پاکدل بود که بینهایت به خانواده اش عشق می ورزید. مادرش هم زنی فداکار و مادری نمونه بود. زنی که دوش به دوش شوهرش داده در انجام کارهای زراعی او را یاری می داد و یک تنه به کار خانه داری و بچه داری سامان می بخشید مبادا فرزندان دلبندش دچار کاستی شوند. پدر و مادر سادۀ روستایی اش از همان زمان می دانستند که پسربزرگشان وصلۀ ناجوری در روستا محسوب می شود. او با دیگر بچه ها تفاوت بسیار داشت.پسر ارشدشان بسیار مودب و نظیف بود و به درس و مدرسه علاقۀ زیادی داشت. انها هیچ به یاد نداشتند که او با دیگر پسر بچه ها توی کوچه ول گشته ، بازی کند. لباسهایش گرچه ساده و کهنه اما همیشه مرتب بود، دست و صورتش تمیز و ناخنهایش کوتاه و اراسته بود. همیشه سعی میکرد احترام بزرگترها به خصوص پدر و مادرش را در رفتار و گفتار نگه دارد. او تشنۀ دانستن بود و هر جا روزنامه ای به دستش می رسید ساعتها ان را ورق می زد و تمامی مطالبش را مرور می کرد. سرانجام پدرش تصمیم گرفت او را برای ادامۀ تحصیل به شهر بفرستد. البته انها تمایل نداشتند پسرشان اسیر شهر نشینی شود اما به وضوح می دیدند پسرشان تشنه دانش بوده و روستایشان چون قفسی سینه اش را می فشرد. کد خدای ابادیشان معرف ملک زاده جوان شد و او را به دست پسرعمویش سپرد تا حامی و یاورش باشد.
پسرعموی کدخدا مردی تقریبا ساخورده بود که در شهر زندگی می کرد. او ملک زاده جوان را در منزل خود سکنی داد. اتاقی خالی در زیرزمین داشتند که به کارشان نمی امد. دارای فرزند نبود که اگر دختر باشد برایشان مشکل افرین گردد. از ان گذشته زیاد جوان نبودند و امد و شد مردی جوان در خانه شان خوشایند بود و کارایی داشت. ملک زاده جوان در اتاق محقر و نمورش با دفتر و کتاب سرگرم بود و روزگار می گذرانید. او دبیرستان را تمام کرده و وارد دانشگاه شد غافل از اینکه در همسایگی اش دختری اتیش پاره زندگی می کرد به نام ملوک که نه به درس می اندیشید نه به کتاب.
صبح تا شب ملوک مقابل اینه می گذشت. دختر شاد و شنگولی که کلاس رقص و پارتی های گوناگون را از زیر پا می گذرانید و با این امد و شدها محله را به اتیش می کشید. جلف و سبک لباس می پوشید و ارایش می کرد و جوانان هوسباز و نا اهل کوچه و گذر را خوار و ذلیل می نمود و مورد اهانت قرار می دادعاقبت در همین رفت و امد ها چشمش به دنبال جمال زیبا و قانت رعنای ملک زاده جوان افتاده دل پر هوسش ربوده شد یار طلب کرد. ملک زاده جوان انقدر از زیبایی رخسار بهره داشت که هر دختری را با یک نگاه اسیر خود گرداند چه رسد به ملوک افسار گسیخته و زیاده طلب را. او که دختری مغرور بود و همیشه بهترین ها را حق خود می دانست ، اینک با دیدن مرد جوان گر گرفته زبانش بند امد. که بود این جوانی که از کنار منزلشان گذر کرده قلب وی رابه چنگ گرفته با خود برد؟ از ان پس ملوک همه روزه سر راه مرد جوان سبز می شد و یه رویش لبخند می زد و کاه نامه پیش پایش می افکند. اما جوانک نجیب و سادۀ روستایی گذر می کرد و اعتنا نمی نمود. حذر داشت از دختران ورپریدۀ شهری ، به گفته مادرش. پیش خود اندیشید برای چه به شهر امده؟ از برای دلدادگی؟ این که در روستای خودشان نیز میسر بود. او اهداف دیگری داشت و ملوک و خانواده اش را به هیچ می انگاشت. پدرش ندا داده بود حذر از شیطان و مادرش بر حذر کرده بود از مکر دختران شهری. به هیچ قیمتی خاضر نبود از اعتماد پدر و مادرش سو استفاده کرده با ابرویشان بازی کندو او بدون توجه به ملوک از کوچه گذر میکرد بدون نیم نگاهی، و این کم اعتنایی ملوک را جری تر و چه بسا مصرتر می نمود. اعظم السلطنه ، نادر کلوک بارها توسط راننده اش پیغام فرستاده بود دست از سر ملوک بردارد و ملک زاده جوان حیران از این پیغام !تا اینکه روزی امبولانسی را مقابل منزل اعظم السلطنه مشاهده نمود که پیکر نیمه جان کلوک را با خود بردو توی محله پیچید ملوک از عشق ملک زاده خود کشی کرده و مرد جوان حیران از این همه ماجرا! ملوک را نجات دادند، لیکن او تهدید کرد اگر به مرد دلخواهش دست پیدا نکند دگر بار خودکشی خواهد کرد. اعظم السلطنه که سایۀ شوهر از سرش کم شده و تنها به ملوک دل خوش داشت از سر ناچاری رصاست داد و همان مرد راننده حامل پیغام ازدواج شد و از ملک زاده خواست بدون چون و چرا به خواستگاری ملوک بیاید و باعث خون دختری جوان نگردد، کلک زاده جوان مستاصل از پیامهای ضد و نقیض ، مانده بود که چه کند؟ پسرعموی کد خدا او را تشویق به این وصلت می نمود و می گفت: خواست خدا بوده که نونت رو به روغن بندازه. معطلی نداره جوون. خودشان خواستند. منتت رو می کشیدند ؛اینکه استخاره نداره و چون مرد جوان ابراز نارضایتی کرد از کد خدا خواست با ملک زاده بزرگ به حرف بشیند. کد خدا هم یکه و تنها به قاضی نشسته گفت: این روزا نباید جوونی به این رعنایی و خوش بر ورویی رو یکه انداخت توی شهر با این همه گرگ. حال اومده درس بخونه، چه بهتر بخونه ، اما اقل کم نباید چراغ خونه اش روشن باشه؟ نباید غذای گرمی، چشم به انتظاری، دل پر تپشی داشته باشه؟ من که عقیده دارم باید جوونا رو زودی سر و سامون داد. نکنه فردا دخترای ورپریدۀ هم کلاسی اش گرفتارش کنند.
اقای ملک زاده پک محکمی به چپقش زد، دود غلیظش را بیرون داد و گفت: حالا هم که دختر همسایه گرفتارش کرده.
این توفیر داره با او. این دختر میخواد سنت نبی رو اجرا کنه که بد نیست. قافلی از دخترای شهری با رفیق عوض کردناشون. با یکی دیگه خیطی می کارند، به لنگ یکی دیگه میندازن. نه که پسر تو بی سرزبون و مظلومه ، کی ازو بهتر؟ اما این دختره که بد نیست. سرش به کلاهش می ارزه. می گن اسم و رسم داره، خانواده داره، این وصله ها بهش نمی چسبه. خطا که نکرده، خلاف شرع هم نکرده. دل باخته شده که نه جرمه نه بیجا . پسر تو که از خوشگلی کم نداره . هیچ، زیادی هم داره ماشا... تو جونش. بعد صدایش را ارام تر کرد و گفت: میگن اسم و رسم دختره می رسه به شاههای قدیم. کت و کلفتند ها
اقای ملک زاده به نشانۀ قهر گردنش را یکور کرد و گفت: پس ما وصلۀ ناجوریم برایشان.
خودشان خواستند. دیدند پسندیدند، تو چرا سنگ اندازی می کنی؟ میگن مادره همی یه دختر رو داره . تک اولاده. معلومه که هست و نیستش رو میریزه به پای همو. فردا پسرت واسه خودش کسی میشه ها. از ما گفتن.
اقای ملک زاده با نوک انگشت قدری توتون توی چپقش فرو کرد و فشرد و در همان حال گفت: از ای حرف ها بیا بیرون که مال دنیا یک جو هم برام ارزش نداره. از انسانیت شون بگو که شک به اون دارم.
می دونم حرف دلت چیه. غرض منم مال و منال نیست، خب در کنارش هم بد نیست. اما همین قدر می دونم که اگه واسطه بشیم دو تا حروم رو حلال می کنیم جامون تو بهشته. تازه جلو خون یک جوون رو هم گرفتیم.
اقای ملک زاده با حیرت گفت : کدوم خون؟
کد خدا نگاهی به اطراف کرد صدایش را پایین اورد و گفت: خون همو دختره دیگه، گفتمت که پاک باخته شده، مجمونه انگار.
من عروس مجنون نمی خوام.
کد خدا بی حوصله جنبید و گفت: از خر شیطون بیا پایین. نگفتمت که دیوانه. حالا اگه نه بیاری بلکه دیوانه هم بشه. بده یکی اینقدر پسرت رو بخواد که قید جونش رو بزنه؟ تو رضا بده برا پسرت هم بهتره . دیگه همل هوش و حواسش میشه زنش. به درس و مشقش هم بیشتر دل می بنده. میبینه عیالواره، سدش میره توی لاک خودش و زن و زندگی اش. کمتر هم دل تنگ شماها می شه. دخترا هم دیگه جرات نمی کنند دور برش تاب بخورند. میبنند که صاحاب داره حساب کار خودشونو می کنند.
اقای ملک زاده چپق بی دودش را کناری گذاشت تکیه به دیوار داد و گفت: چپقمان هم نگا به ما می کنه، میبینه حال نداریم از کار افتاده امروز! والله اینطور که تو تاخت میری جای حرف باقی نذاشتی برام.
ها بارک الله!
حالا مزۀ دهن خودش چیه؟ من که شناحتی رو دختره و خانواده اش ندارم.
کد خدا که گویی معامله ای را جوش داده لبخندی زد از سر شادی پشت گردنش را خاراند و گفت: پسر عموم میگه اسم و رسم دارندف می گه واسه خودشون کسی اند.
اگه پسرم رضا باشه من چه حرفی دارم؟ همین قدر می دانم که کفه های ترازو وقتی میزونند که هم وزن باشند.
با این وجود ملک زاده جوان هنوز هم بی اعتنا بود. چرا که کمترین دلبستگی نسبت به ملوک نداشت. از ان گذشته او هنوز خیال تشکیل خانواده نداشت و اگر هم چنین خیالی داشت ان شخص یقینا ملوک نیمه عریان و سبک سر نبود. او همچنین به فاصلۀ طبقات فاحشی که میان دو خانواده مشهود بود واقف بود و تمایل نداشت چون وصلۀ ناجوری پا به عرصۀ زندگی پر کبکه دبدبۀ اعظم السلطنه گذاشته خود را سبک نماید.
یکی از بعد از ظهر های اواخر شهریور بود. صدای اذان از مسجد محل به گوش می رسید که ملکی جوان در حالی که نان سنگکی در یک دست و بسته ای خرما در دست دیگرش بود پا به کوچه گذاشت و از دور قامت چهار شانۀ راننده اعظم السلطنه را مشاهده کرد که جلو در ایستاده و کشیکش را میکشد. ملک زاده جوان کلیدش را از جیب دراورده و بدون توجه به او خواست با قفل اشنایش کند که مرد راننده جلو در ایستاد با لحنی نیش دار گفت: ثقل سرد کردی؟ شوم نون و خرما داری! بدبخت جفتک می زنی به کباب بره؟
مرد جوان نگاه خشمگینش را به او دوخت و گفت: بهتره از سر راهم بری کنار.
راننده که دستهایش را در جیب شلوار فرو کردهبود، شانه اش را یکوری جلو اورده گفت: نیومده بودیم دنبال بهتر بدتری بگردیم داش. اما اگه قراره کسی نظر بده ف یقین اون حاجیه که کی گه بهتره تو همراهش بیای که بازِ پادشاهی خیال نداره از روی شونه ات بره کنار مردک نفهم.
برو کنار گفتم.
راننده سینه جلو داد و گفت: مثلا اگه نرم چی میشه؟
مرد جوان به نشانه غیظ لبانش را فشرد و بهتر دید حرفی نرند.
راننده که می دانست جوانک همسایه فصد یکی به دو ندارد قدری کوتاه امد و گفت: خانوم می خواد باهات حرف بزنه.
من کاری به خانوم تو ندارم.
راننده به تمسخر گفت: به گربه گفتند پیفت برای دوایی خوبه، کردش زیر خام. این اداها چیه در میاری جوجه؟ خیلی هم دلت بخواد.
خالا اگه دلمون نخواد کیو باید ببینیم؟
راننده مشتی محکم به شکم ملک زاده کوفت و گفت: اینو. البت گفته باشم که ضرب شست حاجیت بدک نیست. کم قوه شو نثارتون کردیم. هوای رومونو داشته باش سگی نشه وا.
ملک زاده اخم کرد و گفت: تا جایی که یادم میاد خانمت پیغام داده بود به این دهاتی بو گندو بگید از سر راه دخترم بره کنار. من یاد ندارم سر راه دختر مردم سبز شده باشم با این همه گفتم چشم.
راننده که با تمسخر به مرد جوان نگاه کرد و گفت: حالا نظر خانومم عوض شده دهاتی بو گندو رو قابل دونستندکه احضار کنند. حالام بهتره بگی چشم. به این میگن اقبال. بعد یک لنگه ابرویش رابالا داد و گفت: حالا عوض اینکه قند تو دلت اب کنند ادا اصول در میاری و اخم و تخم میکنی ؟ سپس یقۀ پیراهن مرد جوان را گرفته او را به طرف خود کشید و گفت: پسر نکنه می خوای با دست پس بزنی با پا پیش بکشی؟ من یکی حوصلۀ جنقولک بازی ندارم.
ملک زاده خودش را عقب کشید یقه اش را صاف کرده با تغیر گفت: دستتو بکش.
جفتکاتو برو خونه واسه ننه جانت بنداز . حوصله ندارم عروس کشومن کنم. گفتم بیا بگو چشم.
ملک زاده همان طور که لباسش را مرتب میکرد گفت: از این جهت باهات میام که از ادب دور میدونم شخصی رو چشم انتظار نگه دارم و دعوت کسی رو رد کنم. اما این فیتیله رو از تو گوشتون دربیارین که.....
راننده با تمسخر گفت: بیا بریم نوبر بهار! تو که نمی تونی دندون بگیری چرا بی جهت پارس می کنی؟ من حیرونم چرا اقبال سراغ کسی میره که ازش فراریه، فرار میکنه از کسی که سر به دنبالش داره!
ملک زاده جوان با اکراه پشت سر راننده به راه افتاد. اعظم السلطنه با سر رویی اراسته و غرق در جواهرات اشرافی در مبلی بزرگ فرو رفته بود. اقای ملک راده بدون توجه به ان همه تجملات با ظاهری ارام یلام کرده گوشه ای ایستاد. اعظم السلطنه زیر و دقیق به سراپایش چشم دوخت سپس با دست اشاره کرد تا بنشیند و با حرکن ارام سر به پیشخدمت امر کرد تا برایشان قهوه بریزد. سرویس چینی قهوه خوری روی میز چیده شده بود و دختری جوان ارام به کار خود مشغول شده فنجانهای قهوۀ داغ را که بخاری مطبوع از ان متصاعد بود روی عسلی قرار داده بعد از ان با کیک نارگیلی از ایشان پذیرایی نموده تعظیمی کوتاه کرده انجا را ترک نمود. اقای ملک زاده سر به زیر داشت. اعظم السلطنه با تحسین به جمال زیبای مرد جوان چشم دوخته حاضر نبود چشم از او برگیرد. پس از لختی که به سکوت گذشا اعظم السلطنه گفت: اگه از حساسیتم نسبت به شجره نامه ات کم کنم و دودمانت رو ندید انگارم جا داره که به سلیقۀ دخترم افرین بگم. شاید اگه هنوز جوان بودم به دخترم حق می دادم، اما افسوس که برای درک عشق و عاشقس قدری پیر شدم.
بعد جرعه ای از قهوه اش را نوشید و گفت: اگه می بینی از در مسالمت جویی وارد شدم واسه اینه که رم نکنی. اینطور که پیداست جوانک مغروری هستی با سر پر باد. به چی ات می نازی، نمی دونم. سوای خوشگلی چیزی در تو سراغ ندارم که مایۀ مباهاتت باشه. حالا خدا یارت بوده که مهرت به دل دردانۀ من افتاده، شاید مقدر شده که سر تو هم بیاد تو سرها. دوست ندارم نازت رو بکشم.
اعظم السلطنه در اینجا نفس بلندی کشید و سرش را بالاتر گرفت و ادامه داد: هیچ وقت به احدی التماس نکردم. من همیشه خواسته ام رو به اجرا گذاشتم و این برام عادت شده.
شاید این خصلت توی خاندان ما ارثی باشه، چون دخترم هم اینک میخواد خواسته اش رو گرچه نسنجیده، به اجرا بگذاره. کی فکرش رو می کرد که اعظم السلطنه به چنین خواسته ای تن بده؟! پس از مکث کوتاه که در حین ان مرد جوان را می کاوید گفت: چه می شه کرد توی دنیا همین یه اولاد رو دارم. تمام عمر تلاش کردم به بهترین نحو، اونطوری که لیاقتش رو داره زندگی کنه. دلک برایش می سوخت. اخه ملوک خیلی خیلی زود پدرش رو از دست داد و من تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا جبران این کاستی رو براش بکنم. دوباره مکثی کرده و به ملک زاده جوان که گاه سرش را بالا می گرفت و به او نظر می کردخیره شد و اینطور ادامه داد: من هیچ وقت نخواستم دوباره ازدواج کنم. این برای خاندان ما یک افت محسوب میشد. از اون گذشته به نظر من ازدواج اول یک وظیفه اس یا یک خواسته، اما ازدواج دوم یک حماقته. با این که خیلی جوان بودم که بیوه شدم و شاید ساختار بدنی ام ایجاب می کرد که تن به ازدواج دوم بدم اما مقاومت کردم و به خودم اجازه ندادم حیثیت خانوادگی ام رو زیر سوال ببرک از اون به بعد خودم رو و اموالم رو وقف دخترم کردم. بعد نفس بلندش را بیرون داد و خودش را بیشتر به مبل فشرد پاها را روی مبل گردادند و گفت: خب اونم اینطور عادت کرد. البته استحقاقش رو داشته و داره. سپس اشاره به فنجان روی میز کرد و گفت: قهوۀ سرد خوردن نداره.
اول که اومدی خواستم هشدار بدم که زیاد بشنو و کمتر بگو. اما انگار نیازی نیود. فهمیده به نظر می رسی و حد خودت رو می شناسی . بعد در حالی که لبخند می زد گفت: تو شنوندۀ خوبی هستی. کم کم داره از شخصیتت خوشم میاد البته اگه همین باشی که الان هستی . ترسم از اینه مه عظمت این خونه تو رو گرفته باشه و زبون بندت کرده باشه. اما اگه در شناخت شخصیتت خطا نکرده باشم، چون من مدتیه تو رو زیر نظر گرفتم، می شه از بعضی مسائل چشم پوشی کرد.
دانه های ریز عرق روی پیشانی خوش ترکیب و سفید مرد جوان نشسته بود و او احساس ناراحتی می کرد با این همه سعی کرد خونسردی اش را حفظ نموده بی جهت حرفی نزند. او فنجانش را برداشته به لب برد. اعظم السلطنه ادامه داد: به نظر من شجاعت و جوانمردی اینه که اگه ادم خطری رو احساس کرد به اون غلبه کنه. و من اینقدر ها در تو جوانمردی سراغ دارم که راضی نشی خون دختر جوانی فقط به خاطر جمال زیبای تو و ارزوی وصل تو ریخته بشه.
صفحات 36_45
اقای ملک زاده با حیرت گفت: خون؟بله خون. یقینا مطلع نیستی که دختر من دیشب برای بار سوم دست به خودکشی زد. بار دوم هم که دست به خود کشی زد نجاتش دادیم و من اجازه ندادم این موضوع به خارج درز پیدا کنه تا دیشب که متوجه شدم ملوک توی حمام رگ دستش رو زده. خواست خدا بود که زود متوجه شدیم و نجاتش دادیم. خب این هم از اقبال منه که دختری کله شق دارم که حرف حساب حالیش نمی شه. و مطمئنم تا به وصل تو نرسه دست بر نمی داره. امیدوارم تو به قدر اون کله شق نباشی و ادای جوونای مغرور که به فقر و نداری شون مفتخرند رو در نیاری. اینو بگم که افتخار در خشک کردن اشک ادمیه نه ریختن خونشون.اقاقی ملک زاده خودش را جلوتر کشید و گفت: اما من ........گوشزد کردم کمتر حرف بزن و مباحثه کن میدونم اهل کتاب و قلمی و فکر می کنی خیلی می فهمی! اما نه اونقدر که من می فهمم. برای درک خیلی از مسائل نباید به کتاب پناه برد، تجربه لازمه تا موضوعی رو بفهمی و لمس کنی. عمل همیشه کارسازتر از تئوری بوده. و من امروز اعتراف می کنم ناچارا و بنا به جبر زمانه از تو تقاضا می کنم دخترم رو خواستگاری کنی. خودت میدونی که هم سنگ خاندان ما نیستی. اما چه میشه کردگاه ادم مجبور میشه در برابر رخدادهای زمانه سر تسلیم فرو بیاره. و من ، اعظم السلطنه ، اکنون این چنین هستم. قبول دارم که پیش از این یک مرتبه به تو پیغام داده بودم که رضا به وصلت ناجور شما شدم و تو توجه نکردی، اما اون فقط یک پیغام بودو میشه کم توجهی تو رو ندیده انگاشت. دوست دارم بدونی اعظم السلطنه فقط یک مرتبه خواسته ای رو به زبون میاره . در صورتی که جواب تو منفی باشه ما رو با تو هیچ کاری نیست. اعتراف می کنم قادر نیستم و تمایل ندارم وادارت کنم که با ملوک من ازدواج کنی، اما اگه قلبی در سینه داری که از سر انسانیت میتپه ، باعث مرگ دختر جوانی نشو. بهتره بی سر و صدا ترک ابادی کنی و با ما بُر بخوری. بعد ها خودت خواهی فهمید که خانواده ات رو داخل زندگی ما نکنی بهتره. البته خودت می تونی بهشون سر بزنی . اونقدر عطوفت در خودم سراغ دارم که نخوام تو رو از اصل و نسب جدا کنم. اما از دخترم نخواه که با فامیلت دمخور بشه. خودت خواهی فهمید که زندگی راحت تری خواهد داشت. بعضی از گذشته ها ارزش مرور کردن ندارند و افتخار امیز نیستند، پس بهتره که مدفون بشند. به تو توصیه میکنم اینده رو مد نظر داشته باشی و نظری به گذشته ات نیندازی. من سعی میکنم فراموش کنم که تو از تبار ما نیستی . تو خیلی زود به رنگ ما در خواهی امد. اینطور که پیداست از ادب و نزاکت و فهم و شعور بهرۀ کافی بردی، شکل و شمایلت هم که مورد تاییده، وضع ظاهری هم تغییر پذیره، پس مشکلی نیست. کمکت می کنم که مایۀ مباهات ملوک باشی . بدین ترتیب ملک زاده جوان فقط بدین خاطر که مرگ دختر جوانی گریبانش را نگیرد تن به این ازدواج داد و اعظم السلطنه طبق قولی که داده بود کوچکترین اشاره ای به اصل و نسب روستایی اش نکرد و همیشه با او خوشرفتار بود. گرچه اقای ملک زاده هیچ گاه از اینکه فردی روستا زاده بود احساس شرمساری نکرد اما از ان جا که میل به جنجال نداشت همیشه سکوت اختیار میکرد، اما قلبا از این وصلت ناراضی بود.ملوک با تمام وجود عاشق شوهرش بود و هیچ گاه از تماشای جمال زیبایش سیر نمی شد. با این همه علاقه هیچ گاه به او اجازه نمی داد در امور خانه دخالت کند. ریاست و کنترل امور زندگی را در تمام و کمال حق خود می دانست. اعظم السلطنه هم که می دید دامادش عنان زندگی را به دست ملوک سپرده از صمیم قلب خوشحال بود و معتقد بود که حق چنین است و دامادش حد خود را می شناسد. او در نهایت از این وصلت راضی به نظر می رسید چرا که اقای ملک زاده فردی متواضع، فروتن، مودب و تحصیل کرده و گرچه کم حرف اما خوش سخن بود، از این رو با طیب خاطر تمام دارایی خود را برای انها باقی گذاشت و به ان جهان شتافت.شب جمعه از راه رسید و منیر همراه خانواده اش به منزل اقای ملک زاده شتافت. منیر زن لاغر و بلند قدی بود با موهایی صاف تا روی شانه که با گیره ای ظریف ار طرفین جمع شده بود. چشمانش نسبتا درشت بود با نگاهی ارام و قدری مهربان که خیلی زود بر دل نشست. او زن پر حرفی نبود و همیشه به ملوک اجازه می داد هر ان چه می خواهد بگوید. همسرش اقای تقدمی مردی درشت اندام با قد و قامتی متوسط بود. شکمی برامده و چهره ای گلگون داشت که در نظر اول توی ذوق میزد. او فقط به پرکردن شکمش می اندیشید و یکریز پسته و بادام میخورد و بعد از ان میوه و شیرینی.تا تا خواهر هوشی تازه ازدواج کرده بود . شوهر تا تا در کالیفورنیا به سر می برد و قرار بود تا تا هم به او بپیوندد. بوی ادکلن تند هوشی و عطر غلیظ و شیرین تاتا مشام را می ازرد.سروناز از دیدن قیافۀ هوشی جا خورد. هوشی جوانی لاغر اندام بود که شلواری تنگ و چسبان به پا داشت، دکمۀ پیراهنش هم تا حدودی باز بود و صلیبی مسی که از زنجیری درشت اویخته بود به روی سینه اش خودنمایی میکرد. موهای سرش بلند و فردار بود که به طرزی شلوغ اراسته شده بود و صورت لاغرش میان موهای فر خورده کوچک مینمود. چشمانش درشت و قدری شنگول بود. سیبیلی قیطانی و ظریف بر روی لبان باریکش نشسته بود و هوشی گاه به گاه بر ان دست می کشید یا لب بالایی را یکوری به دندان پایین می گرفت و سیبیلش را می گزید. ناخن کلیک هر دو دستش بلند و سوهان کشیده بود و از مچ دست راستش پلاکی مسی اویزان بود. سروناز کنار تا تا نشسته بود و ناظر قر و غمزۀ نوعروسانه اش بود. تا تا حلقۀ پر نگینش را به رخ سروناز می کشید و دست چپش را لا به لای موهای تابدارش فرو برده جرینگ جرینگ النگوهای براقش را در می اورد.سروناز سینی چای را از دست کوثر گرفت تا از مهمان ها پذیرایی کند. هنگامی که مقابل هوشی قرار گرفت هوشی نگاهی به فنجانها نموده سری تکان داد و گفت: اوه نو تی، کافی پلیز( اوه چای نه، لطفا قهوه)منیر لبخندی زد و گفت: هوشی من به چای عادت نداره لطفا براش قهوه بیارید. البته اگه ممکنه.سروناز سر تکان داد و گفت: بله متوجه شدم. سپس به اشپزخانه رفت تا به کوثر بگوید قهوه اماده نماید، اما کوثر را در انجا ندید، به ناچار خود دست به کار شد و قهوه جوش را روی گاز گذاشته، در قفسه ها را یک به یک باز کرد دنبال قهوه می گشت که با صدای هوشی به خود امد . برگشت و هوشی را دید که دست به سینه تکیه به در داده.فت: ای ام هپی که با شما میت کردم.( من از اینکه با شما ملاقات کردم خوشحالم)سروناز دست پاچه شد و در قفسه را محکم بست. هوشی با کمال خونسردی صندلی ای را جلو کشیده و روی ان نشست و گفت: کافی واز(بود) توی همون قفسه. دنت سی؟( نمی بینید)؟سروناز دستی به موهای بلند و ظریفش کشید تا بدین ترتیب بر اضطرابش فائق اید بعد ظرف حاوی قهوه را برداشته یک پیمانه از ان داخل قهوه جوش ریخت حرارت گاز را کم کرد. هوشی که وقیحانه به سروناز چشم دوخته بود با لبخندی گشاده گفت: یو ار وری بیوتی فول( شما خیلی زیبا هستید) سروناز که خود را باخته بود و هنوز مضطرب به نظر میرسید با دست پاچگی چرخید و دستش به قهوه جوش خورد ان را واژگون نمود و دامن لباسش کثیف شد. هوشی از جا بلند شد و گفت: اوه اکس کیوزمی( اوه معذرت می خوام) لباس شما درتی ( کثیف) شد. ای ام ساری( متاسفم).نه نه مسئله ای نیست.هوشی دستمالی از جیبش در اورد . گفت: لت می؟ ( اجازه می دید؟)سروناز حیرت زده نگاهش کرد و گفت: چی؟لباس تون رو کلین ( تمیز) کنم؟سروناز خودش را عقب کشید و گفت: ابدا، خودم از عهده اش بر میام.هوشی شانه بالا انداخت، قدری عقب رفت و گفت: فرگت( فراموش) کرده بودم ایرانی ایز... ایز....( هست) چی میگن؟ اهان اُمُل.سروناز دستمال معطر هوشی را به لباسش کشید و بعد قهوه دور قهوه جوش را با ان پاک کرد. هوشی خندید و گفت: وظیفۀ دستمال این بود جاست( فقط) لباس شما رو کلین کنه. امیدوارم نخواید کف کیچن( اشپرخونه) رو با اون کلین کنید.هوشی در کمال خونسردی روی صندلی نشسته با حظی فراوان چشم به سروناز دوخته و کمترین توجهی به اضطراب او نداشت. سروناز نمی دانست چرا هوشی سالن پذیرایی را ترک کرده و به اشپزخانه امده؟! هوشی سبد میوه را جلو کشید سیبی از توی ان برداشت و گفت: با اپل( سیب) چطوری؟سروناز عصبی نگاهش کرد و گفت: ممنون ، میل ندارم.اکی. (باشه).سروناز حرارت گاز را زیاد تر کرد تا بتواند هر چه زودتر از شر این پسر سمج خلاص شود. قهوه کف کرد و سریز شد و گاز را کثیف نمود. حرص سروناز در امد. هوشی بلند شد و گفت: یو ار( شما هستید) عجول، نگران، قاراش میش. وای( چرا)؟سروناز دوباره دست به کار شد و در همان حال گفت: از قرار شما ناارام تر از من هستید که روی صندلی بند نمیشید.هوشی چشمان شنگولش را به چشمان خاکستری و زیبای سروناز دوخت و گفت: اکس کیوز می( معذرت می خوام) . ناراحت نباشید، بعد ارام یز جایش نشسته دست به زیر چانه برد و به سروناز خیره شد و گفت: گویا حق با ماما بود.سروناز کنجکاوی نکرد و در این باب پرسشی ننمود. اصلا دوست نداشت بداند در چه مورد حق با منیر بوده. او بدون توجه به هوشی قهوه جوش را شست و دوباره ان را روی گاز گذاشت. هوشی همانطور که سیب بزرگی را پوست می گرفت گفت: مامی سد( گفته بود) شما قشنگترین دختری هستید که تا به حال دیده و من به اون حق میدم.سروناز از سر اجبار لبخندی دردالود زد و چشم به قهوه جوش دوخت. عصبانی بود. این پسر با وقاحت در اولین دیدار، با او از زیبایی ظاهری اش سخن می گفت. اصلا چه معنی داشت که دیگران را ترک کرده و به او بپیوندد؟ هوشی که متوجه شد سروناز پریشان خاطر است گفت: بهتر نیست ری لکس(راحت) باشی؟سروناز نگاهش کرد و گفت: ری لکسم در صورتی که شما به دیگران بپیوندید.اما من اومده بودم واسه هلپ(کمک)سروناز که کفری شده بود گفت: نیازی نیست اقای محترم.میتونید به من بگید هوشی. این طور راحت ترم.اما من نیستم.سروناز این را گفته اخم کرد و به قهوه جوش خیره شد اما هوشی از رو نرفت و همچنان به او زل زد. سروناز قهوۀ اماده شده را درون فنجانی ریخت و بدون اینکه به هوشی توجه نماید از اشپرخانه خارج شد.دقایقی بعد هوشی سلانه سلانه از اشپزخانه خارج شده و مشاهده کرد فنجان قهوه اش روی میز قرار دارد. منیر به پسرش لبخند زد و گفت: بیا هوشی جان اینم از قهوه.هوشی خیلی خونسرد روی مبل نشست فنجانش را برداشت ان را با لذت بو کشید بعد روبه سروناز کرد و گفت: شوکر( شکر) داره؟سروناز فقط سرش را تکان داد و هوشی گفت: تنک یوملوک یک بند حرف میزد و مصر بود ادرس خیاط جدیدش را به منیر بدهد بعد هم با غرور گفت: البته اقا منوچ اجرتش بالاست تو که میدونی منیر جون من عقیده دارم هر کی اجرتش بالاتر باشه بقینا سکه دستش هم بهتره.منیر گفت: من دوست ندارم لباسام رو مرد بدوزه مگه ما خیاط خوب زن کم داریم؟اقای تقدمی پوست پسته اش را توی زیر دستی انداخت و گفت: لباس وقتی به تن برازنده می شه که خوب پرو شده باشه و من فکر می کنم اقایون در پرو لباس خانما دقت عمل بیشتری دارند. بعد هم لبخند زشتی زد و اقای ملک زاده فهمید، اما خوشش نیامد.هوشی دست هایش را به هم زد و گفت: نت عن یک فرند ( دوست ) خیاط داشتم به اسم مایکل . هی واز وری بلا( او خیلی بلا بود) قبل از اینکه دوخت لباسی رو قبول کنه باید مشتری اش را ارزیابی می کرد. جاست واسه بیوتی فولاش(خوشگلاش) لباس می دوخت. چهل سال به بالا رو قبول نمی کرد. اصرار داشت خودش اندازه هاشون رو بگیره و خودش پرو کنه. هی واز وری باحال.اقای ملک زاده دوست داشت به این بجث زشت خاتمه دهد از این رو پرسید: شما چند سال لندن بودید؟اقای تقدمی که گویی با او بودند زرد الویی که تازه به دهان گذاشته بود نجویده فرو داد و گفت: هوشی جان شش سال لندن بوده و چهار سال امریکا که مجموعا در این فاصله اصلا ایران نیومده.اقای ملک زاده با تمسخر گفت: پس حق دارید زبان مادری رو از یاد ببرید هوشی خان. ده سال مدت زیادیه.هوشی قطعه بزرگی از کیک خامه ای برداشت توی پیشدستی اش گذاشت و گفت: وری تمرین کردم تا فرگت(فراموش) نکنم . با ماما هم زیاد نامه نگاری داشتم. بعد اشاره ای به پدرش کرد و گفت: اما پاپا هیچوقت حوصله نداشت. بعد کیکش را به دهان برد با حوصله جوید و گفت: وری دلیشز(خیلی خوشمزه اس)اقای ملک زاده گفت: نوش جان امیدوارم حداقل ذائقه تون ایرونی مونده باشه و از ماما و پاپا خرچنگ و غورباقه طلب نکنید.اوه نو نو ای لاو مسما بادنجان، حلیم روغن، فرنی.ابگوشت بزباش چی؟هوشی خنده ای کرد و گفت: ایت ایز نایس وری گود.( خوبه خیلی خوبه)اقای ملک زاده پا روی پا گرداند و گفت: در این مدت انجا چه می کردید؟ای هو اِ لات اف فرند( من دوست زیاد داشتم) پارتی هم که زیاد بود. لندن گود وری کود.اگه وری گود ، چرا اومدی؟بیکار ماما وانتد(چون ماما خواست) من اومدم ایران واسه مریج با یور داتر( ازدواج با دختر شما)اقای ملک زاده از این همه وقاحت متعجب شده سرفه ای کرد و گفت: چرا درس نخوندی؟هوشی چهره در هم کشید و گفت: درس نو گود(خوب نیست)شما علاقه ای به مطالعه ندارید؟نو ایت ایز بد ایت ایز بورینگ(کسل کننده)به موزیک چی علاقه ندارید؟موزیک ایز نایس(موزیک خوبه) ای لایک جاز(من جاز رو دوست دارم)اقای ملک زاده سرش را تکان داد و گفت: اگر هم اشاره نمی کردید بنده متوجه شده بودم.یو ار وری کلور(شما خیلی باهوشید) سپس بدون مقدمه رو به سروناز کرد و پرسید : شما اهل اسپورت هستید؟ اُر همون ورزش؟سروناز با اکراه جواب داد تا حدودیچه نوع ورزشی؟تنیسجاست؟(فقط)؟از پیاده روی هم بدم نمیاد.ایت ایز برینگ(کسل کننده) بعد رو به اقای ملک زاده کرد و گفت: پیاده روی جاست با گرل فرند ایز نایس (پیاده روی فقط با دوست دختر خوبه)منیر چهره در هم کشید و گفت: هوشی تو الان ایران هستی عزیزم. متوجه جا و مکانت نیستی؟بله ماما. ای ام ساری. بعد رو به سروناز کرد و پرسید: بایسی کل اُر دوچرخه سواری ، سویی مینگ(شنا) اینها وری گود.من اغلب مطالعه می کنم.اوه نو گود( اوه خوب نیست). بوک ایز بد(کتاب بده) تفریح گود، اسپرت ایز نایس.(ورزش خوبه) فکرش رو بکنبد توی هوای وارم(گرم) این دِ بیگ پول(توی یک استخر بزرگ) چه دل چسبه شنا. سپس چشمهایش را خمار کرد و گفت: بعد ولو شدن زیر نور سان0خورشید) بعد درینکینگ کلد نوشیدنی(نوشیدن یک نوشیدنی سرد)ملوک که دلش ضعف می رفت با لبخند به مرد جوان چشم دوخته بود. تا تا گفت: یکم دیگه بگی ملوک جون فردا دعوتت می کنه واسه شنا.هوشی شاد و شنگول به ملوک نگاه کرد و گفت: ریلی؟(واقعا)؟ خپی( خوشحال) خواهم شد میس ایز ملوک.اقای ملک زاده که می ترسید ملوک نسنجیده از هوشی جهت شنا دعوت به عمل اورد گفت: حالا که برگشتید خیال دارید به چه کاری مشغول باشید؟ماما معتقده قدری رست( استراحت) واسم لازمه. و اما ابات(در مورد) شغل قعلا پروگرام(برنامه) ندارم.اقای ملک زاده که ان شب خیال تفریح داشت گفت: بهتر نیست به تدریس انگلیسی مشغول بشید؟اوه، تیچری نو گود( معلمی خوب نیست)اما حیف از این همه نبوغ و استعداده که هرز بشههوشی دستها را در هم قلاب کرد ودور یکی از زانوان حلقه کردو در حالی که پایش را تکان می داد گفت: ابات شغل بهتره با وایف اینده لم مشورت کنم. و با این حرف نگاهی به سروناز کرد.سروناز سرش را پایین انداخت وبا زنجیر ساعتش بازی کرد. تا تا خندید و گفت: وایفتم که چقدر خجالتیه.ملوک که گویی ان دو نامزد شده اند خندید و گفت: همه اولش این طوری اند بعد خوب میشن.منیر گفت: سوای هوشی جان که چند سال خارج بوده و میشه گفت خجالت رو از یادش برده.اقای تقدمی مشتی بادام شور به دهان ریخت و گفت: دوماد خجالتی که نمی تونه کار از پیش ببره.اقای ملک زاده جا به جا شد و سرفه ای کرد . او از سالها پیش اقای تقدمی را می شناخت و می دانست پس هر حرفی منظوری چندش اور دارد.در این هنگام کوثر لای در بزرگ سالن را باز کرد و گفت: خانوم جون میز شام رو چیدم هوشی دستها را به هم مالید و گفت: اوه فود؟(غذا)؟ این سوپرایز شد مگه نه ماما؟منیر رو به ملوک کرد و گفت: ملوک جون نگفته بودی ما رو واسه شام دعوت گرفتی!ملوک از جا بلند شد سینه اش را جلو داد و گفت: سوپرایز شد بفرمایید غذا سرد میشه.اقای تقدمی بلند شد شلوارش را که پر از خورده های اجیل بود تکاندو گفت: شما همیشه چیزی به عنوان سوپرایز دارید که رو کنید. این بهترین نوعش بود. یک شام عالی در فضایی دوستانه جهت محکم کردن روابط. بلند شو منیر تا معده من جلو جلو نرفته و ابروریزی نکرده.هوشی بلند شد و گفت: پاپا پر خور ایت ایز بد.اقای تقدمی دستی به دور دهانش کشید و گفت: ایت ایز وری گود. بعد دستی به شکم برامده اش کشید و گفت: اعضا بدن را باید محترم شمرد و عزیز داشت. اینها دست ما امانت هستند.ملوک کناری ایستاد و گفت: پس پیش به سوی میز ناهار خوریهوشی جلوتر از بقیه به راه افتاد، کنار میز ایستاده صندلیها را یک به یک برای خانمها جلو کشید و بعد خود نشست، چشمان شاد و شنگولش را روی انواع غذاها به چرخش واداشت. پیاپی و با لذت هر یک را بو کشید و گفت: از این بهتر نمی شه. ایرونیز فود(غذای ایرانی) در وطن عزیزم کنار مای مامی( مادرم) اند مای فادر( و پدرم) اند دیر ملوک( و ملوک عزیز) اند.........اقای ملک زاده جمله اش را قطع کرد و گفت: نیازی به معرفی نیست هوشی خان. غذا سرد میشه بهتر نیست یرو بشه؟اقای تقدمی گفت: هوشی عکس من عمل میکنه جناب ملک زاده. اون هر وقت خوشحاله زیاد حرف میزنه ، اما من زیاد می خورم. اون انرژی صرف میکنه اما من سعی در کسب انرژی دارم. بعد بشقابش را برداشت و گفت: فی الواقع پیش به سوی نعمات خدا.پس از رفتن مهمانان ، ملوک روی مبل راحتی ولو شد کفشها را دراورده انگشتان پایش را حرکت داد و در همان حال گفت: چه جوون رعنایی ادم حظ می کنه . این پسر اینقدر خوش صحبته که دهن بقیه رو می بنده. چقدر کمالات داره این هوشی! به نظر من هوشی تنها مردیه که می تونه سروناز رو خوشبخت کنه. نظر تو چیه ملک؟اقای ملک زاده گفت: من معتقدم اگه سروناز با هوشی ازدواج کنه خدمت بزرگی به ما می کنه چون تمامی اوقات ما به تفریح خواهد گذشت.سروناز حیرت زده روی مبل نشست و گفت: شما خوشبختی رو توی چی مبینید مامی جان؟ملوک تکیه داده دستها را از هم باز کرده روی پشتی مبل قرار داد و گفت: مشخصه عزیزم که خوشبختی در اسایش و رفاهه. این که دیگه پرسش نداره. فکر می کنی مردم صبح تا شب میدوند و جون می کنند واسه چی؟ واسه خنده اش؟ یا واسه پر کردن روز و سر اومدن عمرشون؟ خب معلومه که همه جهت تامین اسایش و رفاه عرق می ریزند و کار می کنند. اینو که دیگه نمی تونی منکر بشی.اما من.......باز که می خوای با اما و اگرت به منبر بشینی و فلسفه بافی کنی. حرفهایی که اگه سر بازار ببری دو زار بهت پول ندند.اما من کنار هوشی به رفاهی که شما اشاره کردید نمی رسم.چرا نرسی؟ هیچ فکر کردی همین تقدمی کچل چقدر پول داره که بعد از سرش به هوشی می رسه؟ مرد هم وقتی متمول بود حرص کار و درامد رو نمی خوره و تمام عمر با زنش خوش ی گرده. قبول دارم تو به اون شکل نیاز مادی نداری، اما زن هر چقدر پولدار باشه باز وظیفه شوهر که خرج و مخارجش رو تقبل کنه. پول هیچ وقت بد نبوده و بیکار نمی مونه. ادم هر چقدر بیشتر داشت بهتر زندگی می کنه. اصلا مرد وقتی خیالش از بابت مخارج زندگی راحت باشه می تونه با زنش خوش بگذرونه . مردی که قراره دنبال پول سگ دو بزنه و شب خسته و هلاک بیاد خوونه، دیگه چی داره به زنش تقدیم کنه؟ مخ منگش را یا تن لش و خسته اش رو؟ اما این هوشی تک پسر هم هست و من میدونم این تقدمی چقدر به این هوشی مینازه. به پشتوانه اسکناس های پاپاش تمام عمر می گرده. دیدی که گفت چه لذت بخشه شنا زیر نور خورشید و چه میدونم از این حرفها . از خودم خوشم اومد که اونقدر انگلیسی بلدم که بفهمم دوماد خارجی پیشه ام چی میگه. اون بیچاره که نمی تونه واسه صحبت کردن با اقوام زنش مترجم اسخدام کنه. بعد رو کرد به سروناز و گفت: بدت میاد شوهرت تا لنگ ظهر بر دلت بخوابه، بعد بلند شید از سر بیکاری قهوه ای نسکافه ای چیزی بخورید. بعدشم با م برید شنا و ورزش، پارتی،سینما و چه میدونم از این قبیل برنامه های تفریحی ؟ بدت میاد تمام عمرت رو با شوهرت سفر کنی؟ سپس بغض کرد و گفت: اینا که میگم عقده های دلمه. مثل من خوبه که هر وقت دست به بال شوهرم کشیدم دیدم نیست و رفته سر کار؟
صفحات 46_55
خوبه که اغلب پارتی ها و مسافرتها رو باید با دوستام سر کنم؟ خوبه که پدرت واسه دوا یک مرتبه با من شنا نکرده و حموم افتاب نگرفته؟ بعد رو به شوهرش کرد و گفت: علیرغم اینکه همیشه عاشقت بودم اما تو هیچوقت منو نفهمیدی.
اقای ملک زاده گفت: حالا چه وقت ایم حرفاس؟ ما قراره راجع به زندگی دخترمون حرف بزنیم نه زندگی خودمون که نیمی از اون سپری شده.
ملوک با دستمالی اشک جاری شده اش را زدود و گفت: دلم از همین می سوزد که نصف زندگی ام از دست رفت اما تو منو درک نکردی.
سروناز از جا بلند شد و گفت: بهتره من برم بخوابم.
ملوک دست پاچه شد و گفت: من و پدرت بعدا هم می تونیم راجع به خودمون صحبت کنیم. بشین.
در مورد من هم بهتره زمانی صحبت کنیم که من خیال ازدواج داشته باشم.
اما تو الان هم بیست سالته. خودت خوب می دونی که توی فامیل ما دختر زیر بیست شوهر کردند. اعظم السلطنه همیشه می گفت: دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست.
مامی جان اعظم السلطنه واسه زمان خودش حرف میزده. از اون گذشته هر کسی عقاید خودش رو داره.
ما باید از عقاید و تجارب بزرگترامون استفاده کنیم. تا بوده همین یوده. البته بزرگترهایی که سرشون به تنشون بیارزه. من مثل اعظم السلطنه معتقدیم انسان تا جوونه باید از جوونی اش بهرۀ کافی رو ببره. ازدواج و زایمان سن و سال و طراوت خاصی رو مطلبه.
اوووُه! شما تا کجاها رفتید مامی؟ ول کنید. من نمی دونم چرا همیشه باید توی خونۀ ما بحث باشه؟
از دست تو و پدرت. چرا من با فتبه مشکلی ندارم؟ فتنه همونی شده که من می خوام . حیف که هنوز کوچیکه . تو یک تار موت هم به من نرفته. شدی کپی پدرت. نه اینکه ملک واسم کم بود تو شدی لنگۀ اون. دوباره بغض کرد گویی غمهای دلش سرباز کرده اند و گفت: من نمی دونم چه گناهی مرتکب شدم که باید اینقدر از دست شما دو نفر خون دل بخورم. حالا که پس فردا منیر زنگ زد من چی بگم؟بگم دخترم پاشو کرده تو یه کفش که می خواد بره معلمی؟ دیدی هوشی هم گفت تیچری بده، خب لابد بد بوده که اونم تاییدش نکرده. من نمی فهمم. هوشی هم نفهمه؟ بکش کنار بذار یه بینوایی بره کار کنه که با حقوقش شکمش رو سیر کنه.
مامی جان باز گلی به جمال شما، کی هوشی رو قبول داره که مثالش می زنید؟
ملوک با عصبانیت گفت: چشه؟
با اون طرز حرف زدنش ! مثل عقده ایهایی که می خوان جار بزنند ما خارج بودیم
عادت کرده . ده سال فارسی صحبت نکرده، حق داره بیچاره. عقده چیه؟
اقای ملک زاده گفت: بحث تون داره به غیبت مردم کشیده می شه. بهتره تمومش کنید.سروناز از حق نگذریم شب خوبی تفریح کردیم.
سروناز گفت: اگه منظور فقط تفریح باشه بدم نمیاد باهاشون رفت و امد کنیم. اما منیر جون و مامی یه فکرایی دیگه دارند.
ملوک خودش را جلو کشید و با عصبانیت گفت: من که حساسیت خاصی نسبت هوشی ندارم. هوشی نشد فریبرز. تو به اونم رو ندادی پا پیش بگذاره.
اقای ملک زاده گفت: حالا که دیروقته ، همه هم خسته هستیم. بماند برای بعد. ادم وقتی عصبی باشه ممکنه یه حرفی بزنه که بعد پشیمون بشه. بهتره بریم استراحت کنیم. فرصت زیاده.
ملوک بلند شده خودش را به حمام انداخت تا دوش بگیرد.
سروناز از خدا خواسته رو به پدرش کرد و گفت: پدر جون چرا شما از من حمایت نمی کنید؟
از مادرت هم نکردم.
نمی شه که ساکت نشست. اخه یه حرفی بزنید. اخه ناسلامتی شما مرد خونه هستید.
اقای ملک زاده خنده ای به نشانۀ تمسخر کرد و گفت: مرد! متوجه نشدی توی فامیل اعظم السلطنه مردا نقش چندانی ندارند؟
شما می تونستید اولین نفر باشید.
چرا که من از بلوا گریزانم؟ من اگه میل به مقابله داشتم..... ولش کن، زندگی ما هم این شکلی پا گرفته.
اما تکلیف من چیه؟
به من فرصت بده تا از راهش وارد بشم.
من عروسی بکن نیستم. گفته باشم.
یک شب سروناز توی اتاقش مشغول مطالعه بود که تقه ای به در خورد و پدرش با لبخندی پر مهر پا به اتاقش گذاشت. کتابش را بست و گفت: نخوابیدید؟
مه خوابم نبرد.
مامی هنوز نیومده؟
نه. دیر هم نکرده هنوز نیمه شب نشده. با این حرف به طرف پنجره رفته ان را باز کرد و گفت: هوا داره خنک میشه بهتره پنجره باز باشه.
سروناز بلند شد و کنار پدرش امده به اسمان پر ستاره چشم دوخت و گفت: نمی دونم این مامی کی می خواد دست از این پارتی ها و شب نشینی های خسته کننده برداره؟
اقای ملک زاده موهای بلند دخترش را نوازش کرد و گفت: ملوک دنیای جنجالی رو دوست داره.طبیعتش این ریختیه.
سروناز چرخید پشتش را به لبۀ پنجره داده، دست به سینه شد و در حالی که می خنیدید گفت: می تونم الان مامی رو مجسم کنم با اون پوستش مسخره که از پاریس اورده.
اقای ملک زاده با جیرت نگاهی به دخترش کرد و گفت: اونو گذاشته بود سرش؟
سروناز خندید و گفت: بله
مگه بالماسکه بود؟
یه چیزی تو همین مایه ها. اصلا پارتی های اونا کم از بالماسکه نمیاره.
اقای ملک زاده اهی کشید و گفت: خب دوستاشم همه از یه قماشند. به هم میان. حالا بهتره اونا رو به حال خودشون بگذاریم. بعد رو به روی سروناز ایستاد و گفت: می خواستم باهات حرف بزنم.
سروناز با نگرانی به چشمان زیبای پدرش خیره شد گویی دنبال حرفی و سخنی می گشت و گفت: چیزی شده؟
چیزی که باعث نگرانی باشه نه. می خواستم ببینم واسه اینده ات چه برنامه ای داری؟
سروناز به اسمان تاریک خیره شد و پس از لختی گفت: اگه بخوام به خواستۀ دل شما احترام بگذارم باید برم دانشگاه اگه بخوام به مامی احترم بگذارم.........
اقای ملک زاده دست بر شانۀ دخترش گذاشت و گفت: باید بادا بادا رو بگی
سروناز لبخند قشنگی زد و گفت: که نمی خوام، اما اگه بخوام به میل خودم رفتار کنم دوست دارم.......دوست دارم معلمی رو تجربه کنم.
اقای ملک زاده همان طور که دست بر شانۀ دخترش گذاشته بود، گفت: من فقط تشویقت کردم چون می دونستم توان داری، اما هیچ وقت نخواستم عقیده ام رو تحمیل کنم. نه به تو نه به هیچ کس دیگه. بعد نگاهی به چشمان زیبای دخترش کرد و گفت: تو که تافتۀ جدا بافتۀ من هستی و جای خود داری. ایندۀ تو به خودت ارتباط داره ومن جز نشان دادن راه و چاه و ارشاد، دخل دیگه ای توی اون ندارم.
سروناز به چهرۀ مهربان پدر نگاه کرد و گفت: یعنی اجازه می دید؟
اقای ملک زاده چشم به اسمام دوخت و گفت: مردم به چند دلیل به دنبال هدف زندگیشون میرن . مثلا همین رشته دندانپزشکی که تو قبول شدی ، یا واسه خاطر درامد هنگفتشه که شکر خدا تو نیازی نداری.مادرت اونقدرها براتون میزاره که تا اخر عمر به قول خودش خوش بگردید، یا واسه خاطر اسم و رسم و عنوانشه که باز هم - با تمسخر- نیازی نیست چون نام مظفرالدین شاه رو دنبال خودت داری. سروناز نیشگونی از بازوی پدرش گرفت و گفت: پدرجون دست بردارید.
والله گوش من که پر شده از اسم اون بندۀ خدا. فکر کنم روزی چند مرتبه گوشش توی گور، ببخشید توی مقبره سوت بکشه از بس که ملوک صداش می زنه. به والله اعظم السلطنه اینقدر اسم مظفرالدین شاه رو حلال نکرد که ملوک می کنه. بگذریم، یا واسه خدمت به خلق و علاقه اس که این یکی رو گویا نداری. پس می مونه همون معلمی که انگار این علاقه توی رگ و پی تو رفته. فکر کردم وقتی علاقه دخیل باشه شاید بازده کار بیشتر و بهتر باشه. حالا با خودته که چه تصمیمی بگیری. در هر صورت اومدم بگن من تا اخرش باهاتم. می دونم که عشق به کار داری نه کسب درامد و جاه و مقام.
سپاس خداوند را که حب دنیا و زرق و برقش رو توی دل ملک زاده ها قرار نداد. ملک زاده ها گرچه دستشون خالی اما دلشون به وسعت دریاست. پخته و با شعورند. منظورم پدرم و اجدادمه نه خودم. اونا افرادی صمیمی و خدا دوست بودند و هستند. هیچ وقت به مال دنیا دل نبستند. شاید به همین دلیل هم پیشرفت مادی چندانی نداشتند. اجدادم عاشق ملک ایران بودند و به همون روستای یک وجبی خودشون قانع بودند و عاشق خاک پاکش از خاک بودند، از خاک قوت می گرفتند و می دونستند باید به همون خاک برگردند. و به همین دلیل عاشق خاک پاک روستاشون بودند.
سروناز خودش را به سینۀ پدرش فشرد و گفت: دوسستون دارم پدرجون و افتخار می کنم که من هم ملک زاده هستم.
اقای ملک بوسه بر روی موی دخترش زد و گفت: گاه از اینکه می بینم اینجا هستم و از ایم مزایا بهره مند، از خودم بدم میاد. دوست ندارم شعار بدم و از دور دست به اتیش بگیرم. دوست ندارم به مرغ بریان گاز بزنم اتومبیل اخرین مدل بشینم و بد مال دنیا رو بگم . بعد اهی کشید و گفت: اما چه کنم که اسیر این زندگی شدم فقط به این خاطر که به قول اشرف السلطنه قلبی دارم که از سر انسانیت در سینه می تپه . نمی خوام بگم رفاه و اسایش بده، اما خدا می دونه اگه اختیار با خودم بود..... اقای ملک زاده صحبتش را قطع کرد ورو به سروناز لبخندی زد و گفت: قسمت مام این بود. همۀ حرفها رو نمی شه گفت. همه حرفها رو نمی توان گفت فقط می خوام بگم دوست دارم کمکت کنم تا به ارزوهات برسی، چرا که دوست ندارم ملوک با عقایدش روی تو نفوذ کنه. پدرم همیشه می گفت: حذر از مال دنیا ، و من اکنون وظیفۀ خودم می دونم تو رو بر خذر کنم. اکنون که از اون برخورداری می تونی به نحو مطلوب و خدا پسند از اون بهره ببری ، اما دل نبند و اسیر نشو. می دونی که مادیات و زرق و برق دنیایی از برای دنیاست و در دنیا میمونه. دنیا هم که به ادمیت وفا نکره ، پس ارزش دلبستگی نداره. خداوند بنده ای رو کامل شکل نگرفته. جوان مثل اب زلالیه که در جریان زندگی جاری میشه. چه کسیری رو طی کنه، به کجا برسه و به چه شکلی در بیاد، بستگی به پیشامدهای زندگی اش داره و مسیری که توش می افته و اینکه با چه عناصری در امیزه. بر ماست که از پاکی این زلال پاسداری کنیم و اجازه ندیم که بیالایندش. دخترم اکنون وقت اون رسیده پا به اجتماع بگذاری و با هم نوعانت در امیزی ، پس باید روشن باشی . مبادا که خصلتهای نیکویی رو که خداوند در وجودت نهاد در گرو خواسته های نفسانی بگذاری. مبادا شرف ات رو در ازای لحظه های هجو و فانی دنیا بفروشی. همیشه به خاطر داشته باش اونی که پایداره و جاوید، خداست و ما باید خودمون رو از برای او ببازیم و نه هیچ چیز و هیچ کسی.
غیر از این باشه بهانه ایه برای تبرئه کردن خودمون و سرپوش گذاشتن بر اشتباهاتمون. سروناز دستان گرم پدر را در دست گرفت و بر ان وسه زد و گفت: خدا شما رو برای من نگه داره. بغض راه گلویش را بست ، دیگ احساساش به جوش امد و چشمش را نم اشک برداشت. جملاتش میان هجوم عواطف و احساساتی پاک در راه گلو شکسته شد، بریده شد و از هم گسیخت. باران اشک بر صورتش چون گلش جاری شد و فقط توانست بگوید: حیف از شما پدر که اسیر این زندگی شدید. خدا می دونه چطور تونستید....
اقای ملک زاده انگشت بر لبات دخترش نهاد و گفت: با این همه ملوک زن خوبی بوده، خیلی به من علاقه داره، چه می شه کرد که عقایدش با من همسو نیست. سروناز سر بر شانۀ پدر گذاشت و گریست و در همان حال گفت: اجازه ندید من مثل شما اسیر بشم. پدر من زندگی ام رو دوست دارم. این حق منه که به میل خودم رقمش بزنم.
اقای ملک زاده صورتش را میان انبوه گیسوان دخترش فرو برد تا قطرۀ اشک شور را ان شب اقای ملک زاده خیره به سقف، غرق در افکار خود و بدون توجه به خستگی جسم و خروپف ملایم ملوک بود که غرق در ارایش به خوبی سنگین فرو رفته بود.
سرنوشت، سروناز را به ماهان خواند تا حرفۀ معلمی را پیشۀ خود سازد.
ان روز عصر اقای ملک زاده که به منزل امد صدای جیغ و دادهای تیز و زنانه ای گوشش را پر کرد. او همان طور که کتش را به دست کوثر می داد، پرسید: چه خبره؟ میهمان داریم؟
کوثر جواب داد: خانم دوستاشونو دعوت کردند واسه شنای توی استخر.
اقای ملک زاده سری تکان داد و گفت: بهتر بود به من می گفت من نیام خونه. بسیار خب سروناز خونه اس؟
بله اقا، توی اتاقشون تشریف دارند.
فتنه کجاست؟
توی ابند.
اقای ملک زاده با کیک و چای به اتاق دخترش رفت. سروناز گوش به موسیقی ملایمی سپرده و در همان حال دکمۀ لباسش را می دوخت. او با دیدن پدر از جا بلند شد تا سینی را از دست وی بگیرد و گفت: سلام پدر جون. امروز زود اومدید!
اومدم تا تو رو از تنهایی دربیارم . بعد روی صندلی نشست و گفت: خودت رو زندانی کردی.
می ترسم برم بیرون ، منو به زور بکشند توی اب.
اقای ملک زاده خندید و گفت: مگه بده؟ به قول هوشی سویی مینگ خیلی خوبه.
البته که خوبه. اما فقط سویی مینگ، نه جیغ و داد و اب بازی و این حرکات مسخره. جای هوشی خالی که ببینه شرافت سویی مینگ رو چطور لگد مال می کنند. سپس فنجان چای را مقابل پدر قرار داد و گفت: خب خسته نباشید. چه خبر؟
خبرای خوب.
سروناز ذوق کرد و گقت: چی هست؟
خوب، در صورتی که امادگی رفتن به یک جای جمع و جور رو داشته باشی.
منظورتون چیه؟
واسه کاری که دوست داری حاضری بری ماهان؟
سروناز دستها را به هم مالید و گفت: وای چه خوب!
منم معتقدم که خیلی خوبه.
می تونم بپرسم به چه دلیل؟
به نظر بد نیست مدتی از این خونه دور باشی. یه چند وقتی جلوی چشم ملوک نباشی دست از سرت بر میداره. بعد مکثی کرد وو گفت: گرچه دلم برات یه ذره میشه و تنها می مونم، اما می ارزه به این قیمت. ترسم از اینه که طعمه گرگ بشی. اینطور که بوش میاد دور و برت دام زیاد پهن کردند.
دام؟
اره دیگه . ازدواج خودش یه دامه که ادما رو اسیر می کنه، به خصوص اگه نا خواسته هم باشه. تو هم که تاکید کردی فعلا امادگی نداری. همین روزا فریبرز قراره بیاد خواستگاری ات. تازه ملوک می گفت سیما دوستش تو رو ولسه برادرش در نظر گرفته. خلاصه فریبرز نشد، هوشی، هوشی نشد موشی
سروناز خندید و گفت: پس با این حساب باید غزل خداحافظی رو بخونم.
اینطور بهتره.
سروناز فنجان را در دست گرفته گرمای مطبوع به جانش نشست و همان طور که خیره به چای خوشرنگ و معطر بود، گقت: از این موارد که بگذریم، دوست دارم مدتی توی یه شهر کوچیک و اروم واسه دل خودم زندگی کنم. دور از هیاهو، بین مردم عادی و پاک نیت. دوست دارم دست شون رو بگرم و پا به پاشون راه برم، دوست دارم با مردم رابطه برقرار کنم و باهاشون دوست بشم، قاطی اونایی بشم که دلشون خونۀ مهر و صفاست. خسته شدم از بس قر و قمیش دیدم و دک و پز، خسته شدم از بس ریا دیدم و حرف مفت شنیدم، از این همه بریز و بپاش و ضیافت دلم به هم میخوره . هر جا میرم چشم و هم چشمی و و به رخ کشیدنه، عیش و نوشه، از این زندگی بیزار شدم پدر جون.
اقای ملک زاده دست ظریف دخترش را میان پنجه فشرد و گفت: داری بر می گردی به اصل خودت دخترم. تو نوۀ ملک زاده ساده دل هستی. مردمی عادی و صمیمی و بی غل و غش. این خاصیت انسانه که به هر رنگ و شکلی که خودش رو در بیاره بالاخره بر می گرده به اصل خودش.
سروناز لبخندی زد و گفت: افتخار می کنم پدر جون، هم به شما هم به اصل و نسبتون.
اگه اعظم السلطنه زنده بود، اما نه، چه کار به اون خدابیامرز دارم؟ مامی جانت که حی و حاضره، اگه بفهمه محکم می خوابونه توی دهنت تا دیگه فراموش کنی اسمی از اصل و نسب من بیاری.
فعلا که توی گوش مامی جون پر جیغه. مطمئنا نمی شنوه. حالا برنامه چی هست؟
گفتم که باید بری ماهان
از کی؟
از همین الان میری ماهان بست میشینی تا مهر بشه.
پدر جون!
پدر جون نداره. خب معلومه که ازاول مهر باید کارت رو شروع کنی و قاعدتا یک هفته جلوتر باید برم به کارها سر و سامون بدیم.
با مامی چه کنیم؟ اون که اجازه نمی ده. دوست ندارم زندگی تون واسه خاطر خواسته های من تلخ بشه. میدونید چه بلوایی به پا میشه؟
از تو هم بهتر می دونم.
پس چی؟
فکر کردم برای دوری از بلوا یواشکی بریم.
یعنی چی؟
چه لزومی داره اونو در جریان کارهامون قرار بدیم؟ مهم اینه که پدرت با کار تو موافقه. خودم بدون سروصدا می برم سر و سامونت میدم و بر میگردم سینه ام رو سپر بلا می کنم.
سروناز چشمان درشتش را گرد کرد و گفت: واویلا!
اقای ملک زاده دستی به پشت دخترش زد و گفت: هر چه باداباد دخترجون. به قول تو من هم باید یک روز جلوی ملوک وایسم دیگه. اون به من حق نمی ده. قانون که می ده. البته اجازه نمی دم پای قانون بیاد وسط.
وای قانون؟! مگه قراره کارمون اینقدر بیخ پیدا کنه؟
ملوکی که من میشناسم نمیذاره مفت از وسط مهلکه در بریم.
ممنونم پدر جون ولی.......
بهتره تا اون موقع لام تا کام حرفی نزنی . هر چی ملوک گفتف بگو چشم تا ببینیم خدا چی میخواد.
اگه عروسم کرد چی؟
گمان نکنم. اون فعلا خیال داره بساط خواستگاری راه بندازه و پز تو رو بده.
ان شب اقای ملک زاده و سروناز خیلی زود به بسترهایشان رفتند تا از سز و صدا در امان باشند. میهمانان تا دیر وقت مشغول پایکوبی بودند و صدای کر کنندۀ موسیقی خانه را می لرزاند. اقای ملک زاده که خوابش نمی برد پنبه توی گوشها فرو کرده و سر را زیر لحاف برده و کولر را روی دور تند گذاشته بود. هنگامی که برای ادای نماز صبح از خواب برخاست فتنه دختر سیزده ساله را دید که توی هال روی مبل بزرگی به خواب رفته و از سرما مچاله شده است. با ناراحتی به طبقۀ بالا رفته پتوی نازکی برداشت و ان را بر روی فتنه کشید و از سر افسوس سری تکان داد که چرا فتنه پا جای ملوک کی گذارد؟
ظهر شده و موعد صرف ناهار بود. ملوک در حالی که سرش را با بیگودی پیچیده بود از اتاق خواب خارج شد. او سر میز غذا اعلام کرد که قرار است ان شب برای صرف شام به منزل سیما بروند.
اقای ملک زاده گفت: بهتر نبود برای یک شب دیگه قرار می گذاشتی؟ یا حداقل زودتر به من اطلاع می دادی؟
ملوک کفگیر را توی دیس برنج قرو برد و گفت: ما قبلا در این مورد با هم صحبت کردیم و تو می دونی مجلس به چه علت برگزار می شه، پس بهتر نیست کوتاه بیای؟
فرمایش شما متین خانم ، اما موضوع اینه که من برای امشب برنامه دارم.
ملوک که دوست نداشت میدان مخالفت به کسی دهد، رو ترش کرد و گفت: مهم نیست، می تونی به همش بزنی. بعد رو به سروناز کرد و گفت: و اما تو، دوست ندارم مخالفت کنی. من به سیما قول دادم که امشب تو هم ما رو همراهی کنی. روشنه؟
سروناز لقمه اش را فرو داد و گفت: بله مامی.
خوبه، خیلی خوبه!
فتنه قاشق پر از خورش را روی برنجش ریخت و در حالی که ان را به هم می زد، گفت: منم میتونم بیام مامی جان؟
ملوک در حالی که نمک به سالاد می پاشید، گفت: دیگه نبینم برنجت رو با اب خورش گلی کنی. ادم یاد کارگرا می افته. ظرف غذای یک دختر با شخصیت باید شکیل باشه حتی اگه دست خورده شده باشه. بعد لبخندی زد و گفت: به موقع اش از تو هم برای این جور محالس دعوت خواهد شد عزیزم. اما امشب سیما از تو دعوت نکرده
فتنه با دهان پر گفتک اما من از سیما خوشم میاد.
تکرار می کنم، یک دختر با شخصیت باید یاد بگیره که با دهان پر حرف نزنه، تو دیگه بزرگ شدی و اعمال و رفتارت تو چشمه، بهتر بیشتر دقت داشته باشی.
صفحات 56_65
فتنه لقمه اش را فرو داد، چربی دهانش را پاک کرد و گفت: چشم مامی جان، حالا می تونم بیام؟ صبر داشته باش عزیز مامی، نوبت تو هم خواهر شد. از اون گذشته دیروز اندازۀ کافی به تو خوش گذشته. اما من...... دیگه کافیه فتنه سر به زیر انداخت و گفت: بله مامی کافیه. مامی یا مامی جان؟ این نشان دهندۀ اینه که تو از دست مامی دلخوری، در صورتی که نباید این طور باشه. من تو رو دوست دارم و تو باید درک کنی که من تمایل ندارم تو رو یبک کنم و بدون دعوت با خودم جایی ببرم. از اون گذشته این مجلس اصلا جای تو نیست. حالا یرت رو بالا بگیر و به مامی بخند. فتنه به ملوک نگاهی کرده لبخندی زد و گفت: چشم مامی چشم چی؟ چشم مامی جان. سیما ان شب از دیگر دوستانش هم دعوت به عمل اورده بود تا سروناز و برادرش کاوه احساس ناراحتی نکنند و بتوانند دورادور یکدیگر را زیر نظر بگیرند. سیما زن بدی نبود و سروناز تا حدی او را دوست داشت. می دید که بر خلاف سایر دوستان مادرش کمتر اهل نیش و کنایه است. سیما زن مهربانی بود که همیشه لبخندی قشنگ گوشۀ لب داشت تا نثار دیگران کند. او پر هیاهو وشلوغ نبود و مثل دیگر دوستان ملوک جیغ جیغ نمی کرد، تا حدودی ساده تر از دیکران لباس می پوشید و بازوانش را بیرون نمی انداخت ، هیچ گاه صورتش را زیر کرم پودر مدفون نمی کرد و چهره ای عروسکی نداشت. او همیشه حد اعتدال را رعایت می کرد و بر دل بیننده می نشست. شوهر سیما هم تا حدودی با اقای ملک زاده دمخور بود. او مردی اداب دان و اقای ملک زاده او را بر دیگر دوستان ملوک ترجیح می داد. کاوه پسر فوق العاده بلند قد و باریک اندامی بود که بسیار از خود راضی به نظر می رسید . چشمان بسیار درشتش را پشت عینک بزرگ دور مشکی اش به چرخش وا داشته و با کنجکاوی دیگران را می کاوید. موهای صاف و سیاهش را فرق کج باز کرده یکوری روی سر چسبانده دانشجویان درس خوان می مانست. سیما سروناز را رو به روی کاوه نشاند و خود به اشپزخانه رفته بود. ملوک میان حلقۀ دوستان جنجالی اش گم شده صدای قهقه هایش به گوش می رسید. اقای ملک زاده کناری با شوهر سیما گرم گرفته بود و سروناز احساس تنهایی می کرد. کاوه شق و رق نشسته پا روی پا گردانده یک به یک میهمانان را زیر نظر داشت از جمله سروناز را . سیما مرتب به سروناز سر میزد دقیقهه ای می نشست و باز می رفت. او گاهی سعی می کرد کاوه را به حرف وا دارد اما کاوه با ان قیافه عبوسش فقط کلمات بلی یا خیر را به خشکی ادا می کرد. سروناز احساس بدی داشت . نمی دانست با چه کسی مشغول باشد. اصلا کسی کنار دستش نبود تا بتواند دقیقه ای با او سرگرم شود. کاوه با سماجت چشم به او دوخته بود و پای راستش را که روی پای چپ گردانده بود تند تند تکان می داد. سر میز شام هم کاوه رو به روی سروناز نشست و از پشت عینک به او چشم دوخته بود. او انقدر خشک و عبوس بود که ملوک با اشارۀ چشم و ابرو به شوهرش فهماند که کاوه را نپسندیده. انها اخرین گروهی بودند که منزل سیما را ترک می کردند. هنگام خداحافظی کاوه دستش را به سوی سروناز دراز کرد و در حالی که لبخند کم حالی بر لب داشت گفت: شب تون بخیر. توی ماشین ملوک طاقت نیاورده رو به شوهرش کرد و گفت: اگه می دونستم این پسره اینقدر عنقه صد سال سیاه هم دخترم رو سبک نمی کردم بیارم. اقای ملک زاده گفت: چرا سبک؟ سیما لطف کرده بود از ما و دیگر دوستانش برای صرف شام دعوت کرده بود. این کجاش سبک شدنه؟ چرا دیگه پسره لم داده بود براش عروس بردند به دست بوس. اینا برداشت توئه. تازه اگر اینطور فکر می کنی چرا دعوتش رو قبول کردی و اگه قبول کردی چرا سروناز رو بر خلاف میل خودش اوردی؟ فکر می کردم پسره ارزشش رو داره. از بس که سیما سنگ این پسرۀ مردنی رو به سینه زد. اصلا سیما باید کاوه رو وادار می کرد بیاد خواستگاری. حتما نخواسته بی جهت شلوغ بازی راه بینداره. نخواسته دختر ما و برادر خودش رو توی دهنا بندازه، گفته اگه کاوه دختر ما رو پسندید بعد اقدام کنه. ملوک به طرف شوهرش چرخید و گفت: علط بکنه نپسنده. چرا باید علط کنه؟ همل دنیا که قسن نخوردند دختر ما رو بپسندند. چرا نپسندند؟ خیلی هم دلشون بخواد . دختر ما مثل دستۀ گله. برای من و تو صد البته. من وتو نباید متوقع باشیم دیگران هم مثل ما فکر کنند. من که حالم از این پسرۀ عصا قورت داده به هم خورد. انگار از دماغ فیل افتاده. انگار دل اسمون چاک برداشته اقا کاوه از توش افتاده پایین. من از سیما متعجبم ، حیفش نیومد دختر دسته گل منو بندازه تو این چنار بالا خیابون؟ این حرفها چیه ملوک؟ تو اونو نپسندیدی چه دلیلی داره این همه بد و بیراه نصیبش کنی؟ سیما همیشه می گفت داداشم جدیه، اما فکر نمی کردم این قدر زهرماری باشه. خب حتما صفات بارز دیگه ای داره. خصوصیات چشمگیری که سیما ار اون مطلعه. جدی و رسمی بودن چندان عیب محسوب نمیشه. بعضی ها اصلا دیرجوشند. به هر حال من اصلا ازش خوشم نیومد. من دوست دارم با دامادم راحت باشم، گل بگم گل بشنوم، نه اینکه دست و پا به عصا راه برم که دامادم مدام زیر ذره بین نشسته. ندیدی چه جور پشت ویترین چنبره زده بود و بقیه رو می پایید؟ پس تو واسه دل خودت می خوای دوماد انتخاب کنی. از قرار نظر سروناز شرط نیست. سزوناز خامه، نمی فهمه کی مناسبه کی نیست. اول باید شوهرش رو تایید کنم بعد اون. از این لحاظ به اعظم السلطنه شباهت نداری. ملوک چشمانش را گرد کرد و گفت: باز که شروع کردی ! بارها گفتم هر کسی خصوصیات اخلاقی خودش رو داره. تو همیشه میخوای منو با اعظم السلطنه مقایسه کنی . اما من فکر میکنم گاهی انسان به ناچار و یا بر جسب رضا و رغبت به خاطر دیگران کوتاه میاد تا تحمیلی در کار نباشه. انسان نباید همیشه من باشه مثل اعظم السلطنه که چشمش رو به خیلی از مسائل بست. تو نمی خوای عبرت بگیری؟ ملوک چشم به خیابان دوخت و بی حوصله گفت: خدا رحمت کنه اعظم السلطنه رو. خوبه که تو خیلی سنگش رو به سینه می زنی. ساعت نه صبح بود. سروناز می دانست ملوک به این زودی ها از خواب بر نمی خیزد. از این رو برایش یاداشتی گذاشت و بیرون رفت. چند روزی بود که دلش هوای دوست صمیمی اش را کرده بود. سروناز دوستان متعددی نداشت. میان همه با سپیده بیشتر دمخور بود و فقط با درد و دل می کرد. سپیده از خانوادل متوسطی بود. او با مادر سالخورده اش زندگی می کرد. سایۀ پدر سالها پیش از سرش کم شده و او تنها به مادر فرتوتش دل خوش داشت. خواهران و برادرانش سرشان به زندگی شان گرم بود و سپیده اوقات تنهایی اش را با سروناز پر می کرد. ملوک از سپیده خوشش نمی امد فقط به این دلیل که وضع مالی چشم گیری نداشت. به نظر او سپیده دختر ساده و املی بود که به درد رفاقت نمی خورد. او معتقد بود ادمی باید با فراد هم طراز خود طرح دوستی بریزد و اگر هم بالاتر بودند که چه بهتر، اما نه انقدر بالا که انسان جفتشان احساسا حقارت نماید. ملوک به سپیده روی خوش نشان نمی داد از این رو سروناز بیشتر به منزل سپیده می رفت زیرا انجا احساس راحتی میکرد. مادر سپیده بیشتر اوقات قران می خواند و یا به استراحت می پرداخت و کاری به کار دو دختر جوان نداشت. سروناز می رفت تا از ماهان و تصمیمی که گرفته برای سپیده بگوید و انقدر فکرش به اینده اش مشغول بود که متوجه حضور منوچهر نشد. منوچهر چند متر ان طرف تر مشغول صحبت با رانندۀ یک تاکسی خالی بود. تاکسی مزبور پس از چند ثانیه مقابل پای سروناز ترمز کرد و سروناز که ان را خالی دید سوار شد. چند متر ان طرف تر تاکسی مقابل پای منوچهر ترمز نمود و منوچهر با گفتن کلمۀ مستقیم بدون تامل دست به دستگیره در برد تا سوار شود. سروناز از جا تکان نخورد. راننده برگشت و به سروناز گفت: ابجی در جلو خرابه بکش کنار ، این بنده خدام سووار شه. سروناز اخمی کرده و قدری کنار نشست و منوچهر کنار دستش نشست و گفت: سلام عرض کردم . سروناز بدون اینکه برگردد زیر لب جوابش را داد در حالی که ضربان قلبش شدت گرفته بود. منوچهر با لحنی ارام گفت: از زیارتتون خوشحال شدم. سروناز بدون اینکه اخم از چهره بزداید گفت: بر عکس من، اگه میدونستم شمام با من هم مسیر هستید از خونه بیرون نمی اومدم. منوچهر که حاضر نبود دقیقه ای دیدخ از رخ زیبای سروناز برگیرد، گفت: برخورد گرمی دارید! نیازی نمی بینم ما همسایه که هستیم، نیستیم؟ سروناز برگشت نگاه تندی بدو انداخت و گفت: حق همسایگی که از جانب شما خیلی خوب رعایت می شه! منوجهر که از نگاه زیبای سروناز گر گرفته بود با مهربانی گفت: چه جسارتی خرج دادم که مستوجب توبیخ باشم؟ منو انگشت نمای محله کردید اقا. منوچهر با ناراحتی گفت : پام بشکنه اگه چنین خیالی داشته باشم. من فقط، فقط خیال دارم دورادور مراقبتون باشم. این چه ضرری به شما می رسونه؟ سروناز با تمسخر گفت: مگر من بچه هستم اقای محترم؟ منوچهر خیره به چهرۀ گلگون سروناز شد و گفتک فقط بچه ها نیستند که احتیاج به مراقبت دارند. من به سهم خودم لازم می دونم که اجازه ندم.... سروناز کلامش را برید و گفت: بهتره دست از این مسخره بازیهاتون بردارید جناب منوچهر خان. شما با این حرکات ناپسند بیشتر منو عذاب میدید. من که چیز زیادی از شما نمی خوام. شما می خواهید همین دل خوشی رو هم از من بگیرید؟ سروناز گردنش را یکوری کرد و به خیابان چشم دوخت و در حالی که تند تند نفس می کشید و چره های بینی اش می لرزید. منوچهر هم تند تند نفس می کشید اما تفاوت بود میان حالتشان. پس از لختی منوچهر به خود فائق امد و گفت: اگه ولقعا اینطوره که میگید من راضی نیستم شما رو معذب ببینم. با اینکه ترس دارم از اینکه....از اینکه چشم ناپاکی متوجه شما باشه، در هر صورت هز طور که میل شماست، فقط عاجزانه استدعا دارم که به....به دل وامندۀ من رحم کنید. برق خشم از چشمان سروناز جهید و ناگهان به طرف منوچهر برگشت و گفت: بس کنید اقا. ما قبلا حرفامون رو زدیم. دیگه کافیه. منوچهر خودش را قدری جمع کرد و گفت: شنیدم برای اینده تون..... یه نقشه هایی دارید. سروناز برگشت و در حالی که چشمانش را گرد کرده بود، گفت: این طبیعیه. می دونم که دانشگاه قبول شدید. خب؟ این درسته که خیال ادامه تحصیل ندارید؟ چی میخواین بگین؟ راسته که قراره.....یعنی ممکنه استخدام فرهنگ بشید؟ گمان نکنم برنامۀ زندگی من ربطی به شما داشته باشه و گفتک شما مختارید هر طور دوست دارید فکر کنید. می خوام بدونم چرا اصرار دارید از این شهر دور باشید؟ مگه نمی شه همین جا شاغل شد؟ سروناز بدون اینکه برگردد، گفت: دلیلش به خودم مربوطه. منوچهر مستاصل نگاهش کرد و گفت: شما هر جا که باشید، من چشم به راهتون می مونم تا برگردید تا..... تا زمانی که اجازه بدید...... سروناز عصبی نگاهش کرد و گفت: و اگه ندادن؟ منوچهر نگاه غمزده اش را به سروناز دوخت و گفت: مطمئنم اینقدر قصی القلب نیستید. من اینقدر چشم به راهتون می مونم، اینقدر التماس میکنم تا یه روزی متوجه حال زار من بشید. سروناز با تمسخرنگاهش کردو گفت: خیلی بیکارید اقا! در ضمن به نظرمن اصلا شایسته یک مرد برای به دست اوردن چیزی اینقدر زار بزنه. شما چندین ساله که قلب منو توی چنگتون گرفتید چه کاری باید انجام بدم تا قلب تونو به دست بیارم یا حداقل قلب خودم رو ازتون پس بگیرم؟ اخه این منصفانه نیست. اینها تصورات پوچ شماست که از سر بیکاری سرتون به هم بافته می شه. شما برنامۀ دیگه ای برای زندگی تون ندارید؟ من می خوام اول اساس زندگی ام رو پایه ریزی کنم البته با همکاری شما. بهتر نیست به طریقی سرگرم باشید به طریقی سازنده و مفید. من فکرامو کردم. تا شما برگردید منم به زندگی ام سر وو سامون می دم. تصمیم دارم پیش پدرم مشغول به کار شم. وضع پدر خوبه، می تونه کمکم کنهو من به شما قول می دم که خوشبخت تون کنم. اطمینان دارم که احساس ندامت نخواهید کرد. من هر چه که داشته باشم از جان و مال و احساس در در طبق اخلاص می گذارم و تقدیم شما می کنم. هر چیزی که شما بخواهند من براتون مهیا می کنم چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ معنوی. سروناز بی حوصله رو برگرداند و گفت: جوان رمانتیکی هستید. منوچهر نگاه غمگینش را به چهرۀ سروناز دوخت و گفت: خواهش میکنم منو درک کنید. بهتره هر کدوم از ما به هدفش فکر کنه و دنبال زندگی خودش باشه اما در نهایت هدف هر کدوم از ما، می تونیم همدیگه باشیم و من امیدوارم روی حرفهای امروز من با تعمق بیشتری فکر کنید. دوست ندارم اه سوزناکم و چشم حسرت بارم دنبالتون باشه . می گن شگون نداره. دست خودم نیست قادر نیستم دل از شما و چشم ازتون بگیرم. من طالب خوشبختی شما هستم. بعد صدایش را اهسته تر کرد و گفت: ما با هم خوشبخت خواهیم شد. سروناز نگاهی نگاهی طولانی از سر صبر و حوصله به چهره منوچهر انداخت و دریا دریا تمنا در چشمانش دید که می جوشید. برای لحظه ای دلش به حال مرد جوان سوخت و گفت: بهتره عاقل باشید و احساس تون غلبه کنید. منوچهر ارام و شمرده گفت: خانم ملک زاده تمنا می کنم قدری بیشتر فکر کنید. من همین الان از شما جواب قطعی نمی خوام. اما امادگی شنیدن جواب منفی رو هم ندارم. هر قدر بخواهید به پاتون صبر می کنم اما در نهایت.... خواهش می کنم منو از دنیای افکارتون بیرون نکنید. بنا به خواستۀ شما از سر راهتون کنار می رم اما بهتره بدونید که در حاشیۀ زندگی تون هستم. من سایه به سایه شما هستم تا اینکه یک روز شاید.... و چون نتوانست ادامه دهد رو به راننده کرد و گفت: اقا پیاده می شم. راننده که لاک پشت وار رانندگی می کرد تا شاید این دو جوان به نتیجه ای مطلوب برسند، ترمز کرد و در نگاهش را به منوچهر دوخت و گفت: به اما خدا جوون. منوچهر دست به دستگیرۀ در گرفت در حالی که دوست نداشت این لحظه را و کنار سروناز ماندن را به هیچ قیمتی از کف دهد، نگاه پر سوز و گدازش را به چشمان زیبای سروناز دوخت ، دقایقی خیره ماند بعد زیر لب گفت: خداحافظ فزخ لقای من. سزوناز حرفی نداشت بزند. پلکی زد و بعد از رفتن منوچهر چشمان مرطوبش را بر هم نهاد. راننده اه بلندی کشید و زیر لب گفت: بسوزه پدر عاشقی که چه ها می کنه با جوونا. بعد اهسته به راه افتاد و گفت: گناه داشت ابجی. خیلی سوز و گداری بود انگاری. سروناز حرفی نرد. به جانب راست خیابان خیره شد و با یغض کوچکش مبارزه می کرد.راننده از توی اینه منوچهر را زیر نظر داشت. جوانک خوش تیپ و اراسته هنوز هیره به تاکسی مانده و سیگاری بر لب داشت. دلش کباب شد و به سروناز گفت: دل سنگ رو اب می کرد. ما که خیال داشتیم اگه بیشتر ادامه بده بشینیم به پاش زار زار گریه کنیم. شما چی دلت نسوخت؟ سروناز بغضش را فرو داد و با صدایی مرتعش گفت: منو برگردونید همون جای اول. راننده لبخندی زد و گفت: ای به چشم. انگاز تونست یه جورایی به هم ات بریزه. عجب قدرتی داره عشق ای خدا. سروناز برای سپیده از هوشی می گفت و سپیده دست بر شکم نهاده با صدای بلند می خندید. بعد در حالی که خیاری را با پوست گاز می زد گفت: می دونی این اقا هوشی ادم رو یاد چی می اندازه؟ یاد چی؟ یاد اون گاوه ای که میره کلاس زبان انگلیسی خب؟ هیچی دیگه جلسۀ اولی که میره کلاس، وقتی از کلاس بیرون با صدای بلند می گه: وی ی ی ی....وی ی ی ی...(ماااا.....ماااااا) سروناز پایش را دراز کرد و گفت: جرات داری جلو مامی این حرفها رو بزن. سپیده ته خیارش را توی پیشدستی انداخت و گفت: مامی تو که به هر حال از من خوشش نمیاد اینم روش. سروناز گفت: خنده دیگه کافیه از قسمت های درام ماجرا بشنو. شزط می بندم قسمت درامش به منوچهر ربط داره. من می گم شیطون رو درس میدی . درست حدس زدی خانم. اخ جون. بگذار اول یه چای بیارم که این یکی قسمت رو باید با گوش جان شنید. راستش رو بخوای یه جورایی دلم واسه این سینه چاک محله میسوزه. بیخود. ای بابا دلباخته شده، این جرمه؟ بعد از اونم حرفاش از اعماق وجود عاشقش نشات می گیره. نمی خواد که گولت بزنه که تو معتقدی فیلم بازی می کنه. می خواد باهات طیب و طاهر ازدواج کنه. قرار نیست از راه به درت کنه که فیلم بیاد. گفتم که بنا به فیلم باشه زندگی همه مون به شکلی فیلمه. چی می خوای بگی سپیده؟ می خوان بگم دلم براش کبابه. گاهی فکر می کنم عشاق واقعی مظلوم واقع شدند به خصوص وقتی معشوق کم محلی شون هم بکنه که دیگه بیشتز نیاز به دلسوزی دارند. لازم نکرده . بعد در حالی که گیسوان بلند و تابدارش را دسته کرده پشت گردن رها می نمود. گفت: راستش رو بخوای حرفاش به نظرم صادقانه اومد. می خوام بگم حق با توئه، همه از اعناق وجودش نشات می گرفت، با اینکه از دستش عصبانی بودم کم مونده بود گریه ام بگیره. فکر می کنم اگه بره توی کار هنرپیشگی؛ موفق بشه. چته تو؟ یکی به نعل می زنی یکی به میخ؟ منظورت چیه؟ یه مرتبه می گی کاراش فیلمه، یه مرتبه می گی از اعماق وجودشه، یه دفعه می گی به یه دفعه میگی اه! اخرش چی؟ خودم هم نمی دونم. اما من جای تو بودم بهش حق می دادم. جوون نالایقی به نظر نمیاد ایرادش اینه که دربست دلش رو داده به تو. خودش هم همینو گفت: منم واسه همین بعضی اوقات دلم براش می سوزه. پس بادا بادا؟ چی چی رو بادا بادا؟ مگه عروسی کشکه؟ اگه ادم بخواد از کشک هم کشک تره. این می شه که زندگیا بر پایۀ پوچ بنا می شه و حاصلی نداره به جز تباهی. سپیده بالشش را از روی تخت برداشته یکوری روی ان دراز کشیده دستش را زیر سر ستون کرد و گفت: تو هم چقدر سخت می گیری! پایه چیه؟ انگار هر کسی خواست ازدواج کنه باید اول دنبال پایه بگرده! دختر و پسری از هم خوششون میاد بله رو میگن پایه خودش ریخته می شه. بله همون کشک دیگه. کاری به کسک و دوغش ندارم. انگار خلق خدا میان اینقدر زندگی رو سخت بگیرند. مردم عقلشون رو میدن به چشمشون. این منوچهر از نظر شکل و قیافه که حرف نداره، قسم می خورم همۀ دخترای محله تون ارزو داشته باشند یه شوهر مثل منوچهر داشته باشند. وضع باباش که می گی خوبه، یکی یه پسر که هست و روی چشم ننه باباه اس،
صفحات 66_75
باباهه اس، جملیه خانم هم که مادر شوهر باحالیه، شاد و شنگول. فقط عیبش اینه که یکمی بی در و پیکره، که اونم به خودش مربوطه چون قرار نیست اونو بذارند تو گور عروسش. خوبیش اینه که زن شاد و سردماغیه و به کارت کاری نداره نه نکنی نه بشینی.
سروناز تکیه به دیوار داد پاها را توی سینه جمع کرد وگفت: به نظر تو به نظر تو معیار ازدواج شکل و قیافه و مادیات و مادرشوهر شنگول داشتنه؟
هر کدوم از اینا به تنهایی یک معیاره. همه رو که کنار هم بگذاری می شه مثنوی هفتاد من مگه کمه؟ مردم یا به مادیات اهمیت میدن یا به خونواده یا به شکل و تیپ یا به نجابت. حالا تو چه مرگته؟
سروناز شانه بالا انداخت . سپیده بلند شد بالشش را در بغل گرفت و گفت: معیار می تونه هر چیزی باشه. هر کسی فراخور عقیده اش یا سلیقه اش یه معماری داره. حالا معیار تو چیه؟ معیار من تفاهمه، کشش مقابله، درک همدیگه اس.
همه اش خوبه . من موافقم. حالا می خوام معیارای تو رو دونه دونه بشکافم. اول از همه میریم سر تفاهم. به نظر من وقتی یه مرد اینقدر واسه زنش هلاک باشه مسلمه که خودش رو با عقاید و نظرات اون وفق می ده و جر و بحث نمی کنه. وقتی هم که جر و بحث نباشه یعنی تفاهم.
نه این می شه سکوت اجباری به خاطر ناراحت نکردن دیگری. این میشه کوتاه امدن که البته خوبه اما نه همیشه و به جبر. به عبارت دیگر خفقان گرفتن.
برو بابا، زندگی که سیاست نیست.
مگه زندگی و سیاست سوای هم هستند؟
ادم می تونه چشاش رو ببنده و اینقدر موشکافانه به هر چیزی فکر نکنه. به نظر من وقتی طرفت دهنشو بست و دربست تسلیم خواسته هات شد، دیوونگی نیست که دنبال چرای خفه گرفتنش بگردی ؟ فضولی؟ اصلا ادم از زندگی مشترک چه انتظاری داره؟ هان؟ اینکه یکی باشه که دوستش داشته باشه که منوچهر از حق و حقوقت هم بیشتر تو رو میخواد. لااقل من یکی که شاهدم چند ساله تو رو می خواد. ادم می خواد شوهرش سر و شکل خوی داشته باشه که از منوچهر هست، تیپش هم که حرف نداره، خودت هم قبول داری، جیبش میخواد قلمبه باشه که از منوچهر بد نیست، گو اینکه تو چشات دنبال جیب قلمبه نیست چون نیاز نداری، این دیدگاه منه که همیشه هشت ننه بابام گرو نه شون بوده، با این همه فکر می کنم که ادم هر چقدر هم که پولی که شوهر براش خرج می کنه یه مزه دیگه داره. گفتم این نظر من که جیبم ماسیده بوده همیشه. بعدش بگم برای من احساسات داغ شوهر شرطه. جون تو فکر کنم احساسات منوچهر از داغی هم گذشته جوش و خروش داره.
لطفا وارد جزویات نشوید.
ان چیز که عیان است چه حاجت به کتمان کاری است؟ ندیدی چشاشو؟ ندیدی پک هایی که به سیگار میزنه؟
نه بابا تو هم خوب یارو رو پاییدی تا به حال!
فکر کردی همه مثل تو موقع راه رفتن مورچه شماری می کنند؟ خداوند عالم طبعت را و هر چه را در ان هست زیبا افرید و ما باید با دیدۀ تحسین بنگریم تا نعمت ، زوال نشود. سروناز خنده اش گرفته بود، سپیده ادامه داد: اینا جزو حواشی بود..........
حواشی چیه دیگه؟
منظورم اینه که حاشیه پردازی می کردیم. حالا بریم سر اصل بحث اصلی . اهان.. داشتم می گفتم که یکی از معیارای سرکار کشش دو طرفه بود. خب عزیزکم اون که میکشه تو هم بکش بیا. منظورم اینه که بخواه. این که کاری نداره. بدت میاد یکی برات اینقدر عز و جز کنه؟ والله همه دخترا که ارزو دارند این منوچهر خان یه نگاه گرم به اونا بندازه. از تو چه پنهون منم بدم نمیاد از سر لطف و صفا و گرما یه نیم نگاهی هم نثار این رخ مشتاق و در انتظار ما که یه جفت چشم حسرت بار توش دو دو می زنه، بندازه.
جدی که نمی گی؟
شوخی ندارم. راستش اگه منوچهر این حرف ها رو به من میزد، همون جا به تاکسیه می گفتم بگاز به سمت محضر.
دیوونه. اما نه، من دیوونه ام که دارم با تو درد دل می کنم.
ای که هی! خدا رو باش این همه نعمت رو می ده به بندۀ نعمت زوالش. والله دل شکستن هنر نمی باشد. تازه راستش رو بخوای من که از هوشی هم بدم نیومده. ادم یه داشته باشه صبح تا شب به پاش بخنده.
مگه ادم ازدواج میکنه واسه خنده؟
هزار دلیل واسه هر کاری هست، خنده هم یکی. منم فکر کردم خنده و تفریح بد نیست. سروناز پاها رو دراز کرد و گفت: تو هم مارو گرفتی مسخره؟
به جون مامانم اگه دروغ بگم. ادم نباید زندگی رو اینقدر سخت بگیره و وسواسی باشه. این نشد اون، اون نشد این. من اگه اندازه تو خواستگار داشتم الان بچۀ ششمم توی راه بود. اینقدر دست دست نکن دختر.
اصلا می دونی چیه؟ بنده خیال عروسی مروسی ندارم.
پس چه مرگته؟
می خوام برم دنبال هدفم.
نه که احتیاج داری!
هدف فقط احتیاج مادی نیست.
عزیز من ازدواج خودش یه هدفه. شوهر یه نشانه اس ، باید تیر رو زد به قلبش و تسخیرش کرد. سپیده این را گفت بعد بالش را روی تخت پرت کرد چهار زانو شد خودش را جلو کشید و گفت: اصلا حرف من اینه: ازدواج هم بهاری داره. عروس هم ترگل و ورگلش خوبه نه چلونده و پوسیده و پلاسیده.
جوش نیار ، نمی گذارم به پوسیدگی برسم.
توی ماهان شوهر کجا بود بینوا! تا تو بدوی دنبال هدفت، ماسیدی رفتی پب کارت. حالا دیگه اب بیار حوض پر کن رفقیت رو شوهر بده. والله از دست من یکی کاری ساخته نیست چون درگیر شش هفت بچۀ خودمم و هزار کار و زندگی دارم. بر فرض هم که بخوام همکاری کنم، کو شوهر باب دندون؟ وقتی نه رگ نه لعاب، کی میاد ببردت؟ ادم حسابیا و ژیگول میگولا که طالب زن قوام امده و جاافتاده نیستند، می مونه پیرمردای زن مرده یا پیر پسرهای ماسیده مثل خودت که والله دل من یکی رضا نمی شه وقتی چون منوچهری خواهان تو بوده تو بری زن بابا بزرگش بشی.
سروناز خندید و گفت: تو هم سرت به زندگی خودت گرم باشه و شیش تا بچه ات رو بزرگ کن کاری به کار من نداشته باش.
از ما گفتن بود. ازدواج طروات لازم داره.
جای مامی خالی که دست دوستی به طرفت دراز کنه چون منو تو قرار نیست به یک نتیجۀ مشترک برسیم.
این تنها موردیه که من با مامی جانت هم عقیده ام. به نظر من اگه مامی ات توی عمرش یه حرف درست زده باشه همون طرواته واسه ازدواج. اینا هم که می گن فقط نظریه نیست، تجربه اس. من خودم شاهد ازدواج خواهر و برادرم بودم. تو هم بودی و به چشم خودت دیدی که سوسن مون دیر ازدواج کرد. قیافه اش اصلا دیدنی نبود. اون از دستاش که حلقه کردند توش، اون از صورت عرق کرده اش با اون پودر و ماتیکاش که روی صورتش گِل شده بود. اون از متانت و وقار بیش از اندازه اش. اصلا عروس باید یکمی بچه باشه، خل و خندون باشه و مجلسش و گرم کنه. سوسن شب عروسیش اینقدر لباسشو برام گاز گرفت و گفت بشین زشته، که دلم گرفت. یادمه همونجا با خودم عهد کردم به اولین خواستگارم جواب بدم و روز عروسی ام این ریختی نباشم. جالا بریم سر زن برادرم که هفده ساله بود. ادم حظ می کرد به صورتش نگاه کنه. به قول مامان مثل ترب تر بود. وقتی مامانم دست به دستشون داد زیر گوش داداشم گفت: عروست مثل هلوی پوست کننده می مونه ادم می خواد قورتش بده. داداشم هم خوشش اومد و خندید.
از شکل و شمایلشون گفتی اما از رفتارشون که نگفتی. خواهرت و زن برادرت توی گود زندگی هر دو به یک شکل رفتار می کنند؟
معلومه که نه. خواهرم اینقدرمیفهمه اینقدر مراعات می کنه که ادم دلش از حلقش می خواد بزنه بیرون. حالا از حق نگذریم که زن برادرم هم زیادی ادا و اصول داره و داداش بیچاره ام هی باید منتش رو بکشه و نازش رو بخره. به قول معروف نه به این شوری شور نه به اون بی نمکی. به نظر من تو الان ایده الی. هم شاداب و با طرواتی، هم تا اندازه ای وزین و موقر واگه دلت بخواد شاد و سرحال.
با همۀ این حرفها حرف من همونیه که گفتم. من می خوام برم ماهان.
دنبال عقلت بگردی دیوونه؟
چرا؟
ادم این همه رفاه و اسایش رو می گذاره میره توی یه اتاق تنها؟ این دم و دستگاه و این همه خواستگار رنگ به رنگ رو می گذاره میره توی یه شهر غریب به گچ خوری؟ بشین سرجات، اینقدرا هستند واسه معلمی سینه چاک بدن که نگو.تازه محتاج حقوقش هم هستند. لازم نکرده تو بری جاشونو اشغال کنی. می خوای سرگرم شی اقلا برو دانشگاه تا بشی خانم دکتر.
دوست ندارم . چه کار کنم؟
سپیده نفس عمیقی کشید سیبی برداشته ان را به بالا پرتاب کرد و باز گرفت و در همان حال که این عمل را تکرار می کرد گفت: خب دیوونه که نباید توی پیشونی اش چراغ روشن بشه تا مردم بفهمند دیوونه اس، دیوونه که مهر مخصوص نداره، توی این دنیا به این گل و گشادی هزار جور دیوونه اس ، تو هم هزار و یکمی.
شب جمعه قرار بود شمسی یکی از صمیمی ترین دوستان ملوک همراه شوهرش و فریبرز به خواستگاری سروناز بیایند. کلوک از انسی اشپز مخصوصش خواست برای ان شب سنگ تمام گذاشته و علاوه بر غذای مفصل چندین مدل شیرینی هم تهیه کند. اوایل غروب بود که میهمانان امدند. شمسی و اقای اسکندری جلو و متعاقبشان فریبرز در حالی که سبد گل بزرگی را به سختی حمل می کرد حیاط بزرگ و مفرح را پیمودند تا به ملوک که شاهزاده وار روی ایوان ایستاده بود، رسیدند. اقای ملک زاده مثل همیشه با وقار بود. او با میهمانان دست داده و به داخل راهنمایی شان کرد. فریبرز جوانی بی دست و پایی بود که خودش را عقب کشیده جمع می نمود. موهای سرش صاف بود و از وسط فرق باز شده چرب و براق، روی سرش چسبیده بود. کت و شلوار مشکی گران قیمتی پوشیده بود که پاپیونی بزرگ ان را زینت می بخشید. قد و بالایش متوسط و هیکلی گوشتی داشت. صورتش عاری از مو و بسیار صاف بود که با اندک توجه از جانب دیگران گلگون می شد. شمسی هم مثل ملوک پر حرف بود و دقیقه ای ارامش نداشت. سروناز به دستور ملوک با نسکافه از میهمانان پذیرایی کرد و سپس انواع شیرنی ریز و درشت و میوه های متنوع را دور گرداند.تقریبا تمامی انگشتان ملوک و شمسی با انگشتر های سنگین و قیمتی تزئین شده بود.
ملوک مدام از اخرین سفرش به پاریس می گفت و شمسی از المان تعریف می کرد. اقای اسکندری که صدایی نخراشیده و قدری فرخورده داشت سعی می کرد کتر حرف بزند و این سروناز را شاد می کرد. او از همان کودکی ار اقای اسکندری میترسد و در اغوش پدر ارام می گرفت. به خصوص که ان زمانها چندین مرتبه هم وی را دعوا کرده و بر سر جا نشانده بود.
اقای اسکندری کارخانه داشت و فریبرز را هم واداشته بود کنار دست خودش به کار بپردازد. و این برای فریبرز بسیار خوب بود. او جوانی بی دست و پا بود که قادر نبود گلین خودش را از اب بکشد زیرا پدر و مادرش چنین تربیتش کرده بودند و اجازه نداده بودند حرفی بر خلاف میل انان بزند و یا نظر بدهد. مایحتاجش را همیشه شمسی انتخاب و تهیه می نمود و فریبرز از خود اراده ای نداشت و صاحب سلیقه نیز نبود. او تحصیلات دانشگاهی اش را در المان گذرانده و پس از اتمام درس خیلی رود به ایران بازگشته بود. علاوه بر اینکه به او امر کرده بودند زود برگردد خود از تنها زیستن بیم داشت و معتقد بود در المان بدترین سالهای عمرش را گذرانده.
اقای ملک زاده که دید اقایان بر خلاف خانمها مهر سکوت بر لب زده اند رو به فریبرز کرده ، گفت: فریبرز جان نسکافه ات سرد شد. فریبرز که بر لبۀ مبل کر کرده و سرش پایین بود بدون اینکه ان را بالا بیاورد زیر چشمی نگاهی به مادرش انداخت و چون شمسی سرش را فرود اورد فنجانش را برداشته ارام به لب برد. اقای ملک زاده پرسید: پسرم در المان به تو خوش می گذشت؟
فریبرز فنجانش را روی میز گذاشت و نگاهی به پدرش کرد. پدرش با همان اخمی که زینت چهره کرده بودگفت: جواب اقا رو بده پسرم.
فریبرز به مقدار کم جا به جا شد و گفت: المان فوق العاده بد بود.
اقای ملک زاده متعجب پرسید: چرا؟
فریبرز همان طور که با انگشتانش بازی می کرد و قدری سرخ شده بود جواب داد: غریبی خیلی بده، تنهایی وحشتناکه! ادم پیش خونواده اش احساس امنیت می کنه.
اقای ملک زاده که خیلی راحت روی مبل لمیده و با انگشت بر لبۀ ان می کشید، باز پرسید: حتما تحصیلت تموم شده که برگشتی.
فریبرز مفتخر بادی به غبغب انداخت . گویی انجا را فتح کرده، سرش را قدری بالاتر گرفت: بله، با نمرات خوب و درخشان.
چی خوندی؟
شمسی بدون مقدمه گویی روی سخن با او بوده ، گفت: فریبرز جان طراحی خونده.
اقای ملک زاده بدون توجه به شمسی رو به فریبرز کرد و گفت: خوبه، خیلی خوبه! حالا میتونی به حال پدرت مفید باشی.
فریبرز قدری عقب تر نشست اما سرش همچنان پایین بود و جواب داد: پاپا معتقده یواش یواش راه می افتم. باید یکمی کار کنم تا صاحب تجربه بشم. پاپا می گه درس وقتی به ادم فایده می رسونه که به کارش بگیریم.
البته حق با پدرته.
بله همیشه.
اوقات فراغتت رو به چه شکلی می گذروندی؟
فریبرز باز سرش را پایین انداخت ، چشمانش را بالا گرفت، همه را از زیر نظر گذرانید بعد گفت: بیشتر دلم می گرفت و دلم خونه مون رو می خواست. راستش گاهی.....گاهی هم گریه می کردم.
اقای ملک زاده خند ای کرد و گفت: گریه؟ چرا؟
فریبرز زیر لبی گفت: دلم ماما و پاپا رو می خواست.
شمسی خنده بلندی کرد و گفت: فریبرز جان علاقۀ وافری به من و اسکندری داره و این مایۀ مباهات ماست. پسرهای این دوره زمونه بی عاطفه اند. اما فریبرز جان سوای جوونای دیگه اس. همیشه به اسکندری گفتم پسر ما تافتۀ جدا بافته اس و ما وظیفه داریم توجه زیادی بهش بکنیم .
اقای اسکندری صدای درشت و فروخورده اش را از حنجره بیرون داد و با این کار قلب کوچک سروناز را به یاد، دوران کودکی به تپش وا داشت و گفت: فریبرز نتیجۀ زحمات چند سالۀ ماست و ما درتربیت پسرمون خیلی کوشا بودیم.
اقای ملک زاده گفت: اما این صحیح نیست که یک جوون در عین شادابی، ایامش رو با گریه بگذرونه. این فقط به دلیل وابستگی زیادیه که به شما داشته.
اقای اسکندری با غرور پا روی پا گرداند و گفت: ما هم همین را می خواهیم. بچه باید همیشه نیاز به والدین رو احساس کنه.
اقای ملک زاده رو به فریبرز کرد و گفت: بالاخره می دونستی که یک روز بر می گردی بهتر نبود اوقاتت رو به طور پسندیده پر می کردی؟ مثلا ورزش، تفریحات سالم، مطالعه، معاشرت با دوستان خوب، تاتر، سینما و از این قبیل.
فریبرز که خود را مهیای سخنرانی غرایی می کرد صاف نشست و سرفه ای کرده، کناره های کتش را صاف نمود و گفت: ماما معتقده که ورزش انسان رو بیمار می کنه. ادم یا زمین می خوره و دست و پاش می شکنه یا عرق می کنه و می چاد. پاپا عقیده داره مطالعه خیلی جالب نیست ، ذهن ادم رو منحرف می کنه. شاید یه چیزایی توی کتاب باشه که صلاح نباشه ادم بدونه ادم بدونه و با مطالعه، متوجه موضوعاتی بشه که براش تولید دردسر کنه و یا چشم و گوشش رو باز کنه. البته پاپا همیشه خودش یک کتاب رو می خونه بعد اگه صلاح باشه اجازه می ده منم بخونم. خب منم دیدم این در المان ممکن نیست. واسه همین قید مطالعه رو زدم. و اما معاشرت با دوستان ، وقتی که ماما و پاپا نبودند که تایید کنند کدوم یکی از دوستام واسه خوب هستند من از کجا باید تشخیص می دادم؟
اونا معتقدند که من خامم و نمی تونم این مسائل رو بفهم. ماما معتقده سینما بد اموزی داره و من در ایم مدت پا تو سینما نگذاشتم. با تاتر هم موافق نیستند . اونا عقیده دارند تاتر رفتن یعنی وقت کشی. ماما می گه ادمهای بی عرضه که قادر نیستند درس بخونند و واسه خودشون کسی بشند و درر ضمن پررو هم هستند با بازی و نمایش، عمر خودشون و دیگران رو به باد میدن. ماما میگه تاتر با خاله بازی چه فرقی داره و من که مرد هستم نباید دنبال خاله بازی باشم.
اقای ملک زاده با لبخندی تسخیر امیز به فریبرز چشم دوخته بود و نمی دانست چه بگوید به چنین چوانی که دم از مردی می زند در صورتی که چون کودکی نوپا نیاز به دستگیری و راهنمایی دارد. ان می گوید که به گوشش خواندند و همان می کند که طوطی وار اموخته. احساس کرد فریبرز هنوز هم نیاز دارد زیر بال و پر والدین تحت حمایت باشد و چه جای خواستگاری برای او؟ اما نمی دانست مجلس را مسکوت بگذارد از این رو پرسید: حالا برای اینده ات چه برنامه ای داری؟
فریبرز سرخ شد و انگشتان کوتاه تپلش را به بازی گرفت و گفت: ماما معتقده ببهتره تشکیل خانواده بدم.
اقای ملک زاده که قادر نبود لبخند استهزا امیزش را از لب بزاید پرسید: برنامه ریزی هم کردی؟
دانه های درشت عرق از پیشانی فریبرز جوشید و او ان را با دستمالی توردوزی شده زدود و با چهره ای بر افروخته گفت:پاپا برام خونه و ماشین می گیره. می گه استخقاقش رو دارم. توی کارخونۀ پاپا کار می کنم و اون حقوق خوبی بهم میده.
دوست داری همسر اینده ات چه خصوصیاتی داشته باشه؟
هر چه کهه پاپا و ماما بگن. اونا هر کی رو تایید کنند خوبه.
خودت نظر خاصی نداری؟
فریبرز با دستمالش عرق کناره های صورتش را زدود و گفت: نظر من نظر اوناست. بعد سرش را پایین انداخت و چشمانش را بالا گرفت و چرخاند و چون همه را متوجه خود دید سر به زیر تر شد گویی یقۀ لباسش را بو می کشد و بعد گفت: اونا معتقدند که.....که... شما و خانواده تون.... برای ما مناسب هستید.
اقای ملک زاده تکیه داد نفس بلندی کشید پاهای بلندش را روی هم گرداند و دیگر حرفی نزد. اقای اسکندری را دید که با لبخندی کیمیا گونه به سروناز می نگرد. او پیش از این هم شمسی و شوهرش را نمی پسندید و اینک فریبرز بیشتر خصوصیات اخلاقی شان را رو کرد تصمیم گرفت لب فرو بندد و دیگر از این مقوله حرفی نزد.
میز شام چیده شد. شمسی اولین نفری بود که از جا برخاست و خود را به میز غذاخوری رساند . او یکی از صندلی ها را عقب کشید و گفت: فریبرز، عزیزم تو بهتره روی این صندلی بشینی. اینجا جریان هوا و نور مساعدتری داره. بعد رو به ملوک کرد و گفت: ملوک جان، بهتره جای میز غذا خوری ات رو تعییر بدی . اینجا قدری خفه اس.
البته من سعی کردم فریبرزم رو بهترین جا بشونم ، اما بهتره یه فکری واسه این موضوع برداری. ملوک لب گزید و گفت: به نظر من انسان نیاز به ارامش داره و بهتره که محیطش شاعرانه باشه. نوز زیاد انسان رو مهیج می کنه که این حالت برای دستگاه گوارش، همچنین سیستم عصبی مضره.
اقای اسکندری که می خواست به این یحث دوستانه خاتمه دهد با صدای نخراشیده اش گفت: به به! شمسی ببین میگو رو به همون طریقی که من دوست دارم طبخ کردند. الحق که اشپز ماهری دارید جناب ملک زاده.
ملوک که گویی با او بوده اند، سینه جلو داد و گفت: من در انتخاب اشپز کمال وسواس رو به خرج می دم.
شمسی همان طور که صندلی اش را جلو می کشید یک ابرویش را بالا داده لبانش را یکوری کرد و گفت: تعجب می کنم چطور تونستی با این همه وسواسی که اقرار می کنی انسی رو نگه داری!
ملوک با دلخوری گفتک چطور مگه؟
شمسی اشاره ای به بوقلمون شکم پر کرد و گفت: اخه اون همیشه فراموش می کنه نخ شکم مرغ و بوقلمون رو بکشه. من اگه اشپزم غذا رو با نخ بیاره سر میز، انا اخراجش می کنم. ادم یاد سبد خیاطی می افته و اشتهاش کور می شه . گذشته از اون ذائقه انسان تنوع لازم داره. غذاهای انسی همیشه یک طعم به خصوصی داره و ادم رو دلزده می کنه. به نظر من اشپز هم مثل سایر وسایل زندگی باید تعویض بشه.
اما من دوست ندارم هز روز یک نفر دست توی قابلمه ام بکنه. انسی امتحانش رو پس داده و نکات بهداشتی رو خیلی خوب رعایت می کنه. من با همۀ وسواسم بهش اطمینان دارم و نیازی به سرکشی نمی بینم. می دونم که حتی اگه من نباشم کارش رو به بهترین وجه انجام می ده. اما در مورد تو شمسی جون موافقم. حق داری اشپزت رو زود به زود عوض کنی. گاهی اشپزها از ایرادهای بی جای خانم های خونه به تنگ میان و نمی مونند، به ناچار ادم مجبوره مدام دنبال اشپز جدید باشه.
اقای ملک زاده لبخندی زد و گفت: چرا مشغول نمی شید ؟ غذا سرد می شه و از دهن می افته. ملوک گفت: بله اون وقت کاسه و کوزه سر انسی شکسته می شه. و چون نمی خواست شمسی را بیشتر دلگیر کند، گفت: شمسی جون عزیزم اجازه می دی؟
شمسی بشقابش را برداشت و گفت: من عادت کردم اسکندری برام غذا سرو کنه. و بعد بشقابش را به طرف شوهرش گرفت و گفت: عزیزم.
اقای اسکندری خودش را جلو کشید بشقاب را از دست همسرش گرفت و گفت: لطفا تو هم برای فریبرز سرو کن.
ملوک از این حرکت شمسی خوشش نیامد و با حسرت به شوهر خود چشم دوخت . اقای ملک زاده دیسها را جا به جا می کرد و توجهی به ملوک نداشت و نفهمید که ملوک با نگاه از او تقاضا می کند او را هم دریابد.
اقای اسکندری بشقاب خود و همسرش را پر از میگو و گوشت سرخ شدۀ پر روغن نمود، یک تکه ران سوخاری شدۀ مرغ و چند تکه ازون برون کبابی هم کنارش نهاد، بعد ان را طرف همسرش گرفت و گفت: کافیه عزیزم؟
شمسی که دیس دیگر میگو را سرازیر بشقاب فریبرز می کرد لبخندی زد و گفت: برای شروع البته.
ملوک حیرت زده نگاهی به بشقاب مملو از گوشت شمسی نمود و گفت: برنجهای انسی حرف نداره، بکشم برات؟
شمسی نگاهی به بشقاب مملو از گوشت شمسی نمود و گفت: برنجهای انسی حرف نداره، بکشم برات؟
شمسی نگاهی به ملوک کرد و گفت: شب برنج؟ مگه دیوانه ام ملوک جون؟ من به عکس بعضی از زنها مراقب تناسب اندامم هستم. من و اسکندری هیچ شب برنج نمی خوریم.
اقای ملک زاده کفگیر برنج را به طرف بشقاب فریبرز گرفت و گفت: اما فریبرز جان جوونه با یک کفگیر برنج اندامش بی ریخت نمی شه. اجازه هست مرد جوان؟
فریبرز که عطر برنج قد کشیده مستش کرده بود مستاصل نگاهی به مادرش کرد. شمسی دستش را دراز کرد و گفت: ابدا جناب ملک زاده. فریبرز جان می دونه اگه شب برنج بخوره صبح پشت چشاش پف می کنه. بعد رو به پسرش کرد و گفت: مطمئنم که دوست نداری شکل ژاپنی ها باشی پسرم . اینطور نیست؟
بله ماما.
ملوک دیس بوقلمون را به طرف اقای اسکندری گرفت و گفت: از این بوقلمون میل نمی کنید؟ اقای اسکندری که دهانش پر بود و نمی توانست حرف بزند سرش را بالا برد یعنی که تمایلی ندارد. ملوک دیس را به طرف فریبرز گرفت. فریبرز نگاهی به مادرش کرد و شمسی گفت: نه پسرم. گردو داره با نسکافه جور در نمیاد و کبدت مریض می شه. ملوک دیس را به طرف شمسی گرفت و گفت: نخش را کشیدم یم تکه برش بزن.
شمسی دستش را تکان داد وگفت: ببرش کنار که الان حالم بد میشه. من عادت ندارم یک غذا رو یک ماه دو مرتبه بخورم. از تو چه پنهان هفتۀ پیش شام بوقلمون شکم پر داشتیم.
صفحات 76_85
اسکندری هم میدونه تا مدتها حتی دیدن بوقلمون منقلبم می کنه. گفته بودم که ذاوقه من تنوع طلبه.
فریبرز که اینک خود را عضوی از ان خانواده میدانست و همسری سروناز را نقد کرده به جیب انداخته بود، لقمه اش را فرو داد، دل به دریا زد و گفت: اما ماما، ما دیشب ممنزل عمو سیروس میگو زیاد خوردیم پس چرا این همه میگو کشیدی؟
شمسی اخم کرد و گفت:بچه خوب سر غذا حرف نمی زنه شیطون میاد غذاشو میخوره.
فریبرز سرش را پایین انداخت و گفت: بله ما ما، معذرت می خوام.
سروناز خنده اش گرفته بود. دستمال سفره را برداشت و به بهانۀ پاک کردن دور دهان، لبانش را پشت دستمال مخفی نمود. ملوک دید و سرفه ای کوتاه نمود. شمسی که می خواست شلوغ کند رو به ملوک کرد و گفت: از قول من به انسی بگو دسرهاش حرف نداره. خیلی خوب تزئین شون می کنه.
ملوک سرش را تکان داد و گفت: پیغامت رو می رسونم. بعد گویی تشویق شده باشد ظرف دسر را نزدیک شمسی گذاشت و گفت: بعد از غذا فراموش نکن که بخوری.
حتما، حتما.
پس از صرف شام و دسر ، میهمانان دوباره روی مبلمان جا خوش کردند و سروناز با سینی چای مشغول پذیرایی شد. شمسی با دیدن سروناز گردنش را درازتر کرده درون فنجان ها را نگاه کرده بعد با حالت قهر امیزی گفت: ملوک جون کی می خوای یاد بگیری که کارگرهابعد از غذا چای می نوشند. البته اونا اونقدر درک ندارند که بدونند چای اهن موجود در گوشت رو از بین میبره. بعد با دست سینی را پس زد و گفت: نه عزیزم. نه من و نه اسکندری و نه فریبرز بعد از غذا چای نمی نوشیم، ببر واسه مامی جانت . ما عادت داریم اب میوه بخوریم اما لازم نیست به خودت زحمت بدی، به میوه هم اکتفا خواهیم کرد.
ملوک انقدر عصبی بود که چهره اش گلگون شده و برق خشم از نگاهش می جهید.
پس از رفتن میهمانان ملوک روی مبل راحتی نشست. کفش های پاشنه بلندش را از پا در اورده هر لنگه اش را به سویی پرت کرد و گفت: اگه شمسی سر تا پای دخترم را جواهر هم بگیره و تا اسمون هفتم براش اسکناس بچینه من قبول نمی کنم. پسرۀ بی عرضۀ دست و پا چلفتی حالم رو به هم زد. چشاش رو دوخته به دهن مامان و باباش، ببینه اونا می گن ماست سیاهه بگه بله پاپا می کن شیرینی شوره بگه بله ماما، فکر کردم رفته المان ادم شده.
اقای ملک زاده رو به روی همسرش نشسته ارام به پیپش پک می زد. در حالی که نگاهش می خندید. ملوک ادامه داد: می گه پسرم تافتۀ جدا بافته اس زکی! فکر کرده بنده دخترم رو از اب اب گرفتم که بدمش به دست این عقده ایهای از خود متشکر! انگار اسمون دهن باز کرده فریبرز جان رو انداخته پایین. اصلا می دونی چیه ملک؟ این شمسی از همون اول به اعظم السلطنه حسودی مب کرد، خودش که اصل و نسب دار نیست. پدرش یه تاجر جز بود. حالام هر چی هست و نیست صدقه سر این اسکندریه. مادرش که سواد اکابری داشت. شمسی اینا از اون اسمون جلا بودند. نمی دونم چی شد این اسکندری یُبس ، عاشق این شمسی بی همه چیز شد؟ دیدی ادای جوونای عاشق پیشه رو در می اوردن و هی عزیزم عزیزم نثار هم می کردند؟ دوست داشتم سر میز غذا با کفگیر بزنم توی سر شمسی وقتی که اسکندری غذا به دستش می داد. حالا از دولت سری اسکندری به جایی رسیده دک و پزش رو واسه من میاد. هی فیس میاد و افاده می فروشه که چایی مال کارگراس و ما عادت به درد بی درمون نداریم.
اقای ملک زاده پیپش را از گوشۀ لب برداشت و گفت: گوش من که از غیبت پر شد موندم فردا جواب خدا رو چی بدم. دست بردار خانم. دختر نمی دی، نده. دیگه چرت ایل و تبارش رو زیر و رو می کنی؟ هر کسی دوست داره به یک شکل زندگی کنه. اونام این مدلی اند.
جگرم از این میسوزه که هی انگشتراش رو بالا و پایین می کنه و دست به یقۀ لباسش می زنه که من گل سینه اش رو ببینم . یکی نیست بگه با کی میخوای مسابقه بدی؟ با دختر اعظم السلطنه؟ بگو بدبخت تو اشپز اخراج کردنت چیه؟ نه که خونۀ بابات نوکر و کلفت و لله، قطار به قطار وایساده بودند، تو هم عادت کردی . یه مرتبه رفتم در خونه شون مادرش رو دیدم سر تشت رختشوری نشسته بود، یادم میاد شمسی مرد از خجالت.
بس کن ملوک . چرا بار گناه مردم رو به دوش می گیری؟ تو که دوستات رو باید خوب بشناسی، نمی پسندی شون قطع رابطه کن. بی جهت هم اجازه نده هر کسی واسه خواستگاری پا به این خونه بگذاره. بهتره اول مطالعه کنی بعد تصمیم بگیری.
ملوک خسته دستانش را تکان داد و گفت: گفتم که فکر کردم المان از این ببو یه چیزی ساخته. وقتی یادم از اون مدل موهای فریبرز که مثل جوونای از دهات اومده اب شونه اش کرده بود و شده بود شکل احمقها حالم از هر چه مرده به هم می خوره.
پس تا بیشتر حالت به هم نخورده بلند شو برو بخواب که می ترسم تا چند دقیقه دیگه یه جای سالم واسه شمسی و خانواده اش باقی نگذاری.
خانم جون دستم به دامنتون ، مرحمت کنین و به دوستاتون سفارش ما رو بکنین. والله پیش خدا گم نمی شه به جون جلالم قسم الانم اگه صمد اقا بفهمه من پیش شما رو انداختم شبونه از خونه بیرونم می کنه. پدر بی پولی بسوزه که ادم رو به چه کارهایی واردار می کنه.
ملوک اب انگورش را از توی نی شیشه ای من که از اول گفتم: بگو چقدر نیاز داری، خودم تامینت می کنم.
انسی دستاش را به هم مالاند و گفت: که صمد اقا سه طلاقم کنه؟ نمی دونید چقدر غرور داره؟ هر کی ندونه شما که خوب می دونید خانم جان.
ملوک بی حوصله سرش را تکان و داد و گفت: غرورش چیه دیگه؟ به چی مباهات می کنه؟ راسته که گفتن میمون هر چی که زشت تر اداش بیشتره. من که نفهمیدم چرا این گداگشنه ها اینقدر دم از غرور می زنند؟ و چون انسی سرش را پایین انداخت و لب گزید ادامه داد: حالا منظورم شوهر تو نیست به من دل نگیر. بگو چقدری می خوای؟
دستم بشکنه اگه پول پیشکی قبول کنم. گفتم که صمد اقا عزت نفس داره. کار می کنه در ازاش پول می گیره. منم اگه به شما رو انداختم غرضم خدای نکرده این نبود که کمک مالی کنید. البته خدا شما رو از ما نگیره. ما هر چه داریم از دولت سرای شماست. اما صمد اقا رو که می شناسید به غیرتش بر می خوره. همونی که شما به دوستاتون بگین بیان و به صمد اقا سفارش کار بدن ما رو کفایت می کنه.
انسی زن بسار لاغری بود که از سالها پیش در خانه های اعیان به کار اشپزی اشتغال داشت. شوهرش کارگر ساده ای بود که در یک کارگاه کفاشی کار می کرد. او کارگر قابلی بود و کار دستش از ظرافت خاصی برخوردار بود و بسیار نرم و انعطاف پذیر نیز بود ، ملوک و دیگر زنان اشراف و مرفه حاضر نبودند از جای دیگری کفش تهیه نمایند و فقط کار اقا صمد را قبول داشتند. اقا صمد در زیر زمین خانه اش کارگاه کوچکی مهیا کرده و به طور خصوصی نیز کار می پذیرفت. ملوک همیشه ژورنالهایش را به انسی می داد تا به دست شوهرش برساند و کفش انتخابی اش را برایش اماده نماید. او بایت این سفارشات پول خوبی به اقا صمد می پرداخت و به همین جهت شوهر انسی با جان و دل برای او و دختراش کار می کرد.
انسی گوشه ای ایستاد و مشوش به نظر می رسید. نیاز شدید مالی او را وا داشته بود بر خلاف میل باطنی نزد خانمش راز دل بگشاید و می ترسید شوهرش بو برده غرورش جریحه دار شده به طرز نا خوشایندی با وی رفتار نماید. اقا صمد هیچ گاه دوست نداشت داستان زندگی اش از خانه بیرون برود و همیشه به انسی سفارش می کرد حالا که مجبوری از این خانه به ان خانه بروی سعی کن زبان به کام گیری و سفرۀ دل نگشایی. چرا که انهایی که تو نزدشان کار می کنی اینقدر در رفاه هستند که نمی دونند بی پولی چیه و با مشکلات زندگی اشنا نیستند پس تا تو دهن باز کنی به حساب گدا صفتی ات می گذراند و خیال می کنند اه و ناله می کنی تا دلشان را به رحم بیاوری. او همیشه از زن و فرزندانش می خواست با عزت و سربلندی زندگی کرده به هر چه که دارند قانع باشند و هیچ گاه چشم به زندگی دیگران نداشته و بیشتر از انچه که دارند از خدا نخواهند. خداوندی که بتده اش را خلق کرده رزق و روزی اش را هم فراهم می نماید و اگر کم و کاستی دارند چه بهتر که به خدایشان رو بیندازند و نه به بندۀ ناقابل که فاقد جنبه است.
انسی در حالی که اشکش را ارام با گوشۀ روسری اش می زدود گفت: جلالم فقط چهارده سالشه. چه ارزوها که براش نداشتیم و نداریم. به خدا دلم کباب می شه وقتی نصف شب بلند می شم می بینم صمد اقا ر سجاده نشسته و داره گریه می کنه بعد بینی اش را بالا کشید و گفت: خدا گواهه تا صبح واسه خودم خون گریه می کنم نمی خوام صمد اقا رو ناراحت کنم. اونم همین طوره. هیچ کدوم جلو روی هم گریه نمی کنیم. پارسال سیاه زمستون ، جلالم بینوا سرمای سختی خورد، از همون موقع شد چینی بند زده. کلیه هاش مریض شد هر جفتش دکتر گفته بود نباید ثانیه ای اداراش رو نگه داره . سپرده بودیم به مدرسه اش که هواشو داشته باشند معلمها همه می دونستند و کاری به کارش نداشتند. گفته بودند حتی اگه سر امتحان باشه می تونه بره بیرون. با این همه مراقبت نمی دونم چرا این طوری شده. به جان عزیز خودش هر کار دکترا گفتند کردیم. بعد اهی کشید و گفت: به قول صمد اقا هر چی خواست اون باشه. صمد اقا می گه وقتی بنا باشه کاری بنا به خدا انجام بشه، بنده چه کاره اس؟ می گه اگه تمام دنیا هم خودشونو وقف جلال می کردند باز همین می شد که بنا بود باشه. می گه باید فقط توکل به خدا کنیم. خدا خودش شاهده که هیچ شب قرار نداریم. صمد اقا که یادش شده خواب و خوراک چیه، همه شب تا نزدیکی صبح روی سجاده میشینه و راز و نیاز می کنه. می گه من جلالمون رو از خدا می ستونم تو غصه نخور. اما خانم جون شما خودتون مادرید، می تونم دستم رو بگذارم روی دستم و دل خوش کنم به مقدرات؟ یعنی ما نباید هیچ کاری بکنیم؟ مگه خدا نگفته از تو حرکت از من برکت؟ پس مام باید به سهم خودمون دست و پایی بزنیم و البته امید ببندیم به لطف خدا، دروغ می گم؟
ملوک لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت: اگه بنا بود همه کارشون فقط توکل باشه که دیگه این همه تلاش واسه چی بود؟ پس دکترا باید در مطب شون رو تخته کنند؟ نه جونم خیلی هم به حرفهای این شوهرت گوش نده. اون خیلی ساده اس! اون اگه جرو بزه می داشت با این دست و پنجه هنوز یک کارگر ساده نبود. شما هم دارید چوب سادگی و بی عرضگی اونو می خورید. ادمهایی که نبض بازار دستشون نیست و شم اقتصادی ضعیفی دارند می نشینند دست روی دست می گذارند و رکودشون رو می گذارند به حساب تقدیر. این ادما چشم شون رو می دورند به اسمون و اگه روشون بدی دهنشون رو هم رو به اسمون باز می کنند که خدا لقمه بنداره توش تا هم که ایراد بگیری می گن هر که دندان دهد نان دهد. این که نشد چارۀ کار ما ادما . تو چرا چوب حماقت شوهرت رو می خوری؟ دستی دستی می خوای پسر نوجونت رو راهی قبرستون کنی ؟ من همین الان مقداری پول می دم تا بری ترتیب مداوای پسرت رو بدی. کاری هم به کار شوهرت نداشته باش. بهش بگو تو بشین زاری ات رو بکن من می خوام به شیوۀ عقلا بچه ام رو از خدا بگیرم. البته منم قبول دارم که هر چی خدا بخواد همون میشه. اما وظیفۀ توئه که در این راه تلاشت رو به کار گیری. من هم به سهم خودم به دوستام سفارشت رو می کنم. این پول رو هم قرض می دم هر وقت داشتی برش کردون.
انسی اه بلندی کشید و گفت: خدا از بزرگی کم تون نکنه والله می ترسم اقا صمد....
ملوک پرخاش کرد: نترس طلاقت نمی ده اینقدرام خر نیست. صمد هارت و پورتش زیاده. بر فرض که طلاقت بده، چی میشه؟ در عوض دلت خوشه پسرت رو نجات دادی . یعنی میگی بین شوهرت و پسرت، شوهرت رو می چسبی؟ مردی که اینقدر نفهمه که جون پسرش رو بگیره سر دستش و شعار بده همون نباشه بهتره. تو هم اینقدر سنگ صمد رو به سینه نزن. نهایتش یه جنجاله که تموم میشه. من نمی دونم بعضی از این زنا چرا اینقدر از شوهراشون می ترسند؟ همینکه اغلب مردا زور میگن. از بس شماها روشون دادید. مگه ما زنا ادم نیستیم؟ مگه ما خواسته نداریم؟ خدا گفته خدا زد توی سرتون نگین اخ؟ برو انسی برو اینقدر ابغوره نگیر. تو هم عقده های دلت رو اوردی واسه من؟ والله منم حوصله ندارم. وقتی خواستی بری بیا پولتو بدم. اگه خواستی دکترشو عوض کن من یه دکتر خوب سراغ دارم. سفارشت رو می کنم.
انسی عقب عقب از اتاق بیرون رفت در حالی که دست به دعا برداشته و به جان خانمش می فرستاد.
شمسی تا سه روز به ملوک تلفن نزد و بعد از سه روز با اطمینان از اینکه پسرش مورد پسند واقع شده از ملوک اجازه خواست روزی را تعیین کرده تا به طور رسمی برای برگزاری مراسم نامزدی وارد مذاکره شوند. بعد هم گفت: انگشتر سروناز جون اماده اس و فریبرز جان بی تابه که اونو با دستهای خودش دست به عروسش کنه.
ملوک که از شدت خشم برافروخته بود، گفت: در صورتی که تمایل داشتیم با شما وصلت کنیم زنگ می زنیم.
شمسی هم گفت: خیلی هم دلتون بخواد دامادی نجیب و چشم و گوش بسته مثل پسر ن داشته باشید و با غیظ گوشی را گذاشت.
ملوک هم نگاهی به گوشی کرده ان را گذاشت و رو به سروناز کرد و گفت: این ببو رو که پروندم. اصلا لایق تو نبود. یکی نیست به اینا بگه شما که اینقدر دل به نی نی تون بستید چرا می خواین از خودتون جداش کنین؟ کاوه رو هم نخواستم و مطمئنم تو رو هم نگرفته. پسرۀ عصا قورت داده متکبر! ادم میترسه بهش نگاه کنه. یک دقیقه کنارش بشینی دق می کنی. انگار به لب و دهنش چسب زدند. اصلا ادما رو قابل نمی دونه که دهنش رو از هم باز کنه.خب، با این حساب میمونه هوشی که از همون شب اول به دلم نشست. البته ارش هم هست که چند مرتبه...
بس کنید مامی جان دلم بهم خورد از بس جلوی دوستاتون نمایش دادم.
نمایش کدومه؟ یه مهمانی مختصر بود که تو ازشون پذیرایی کردی. مگه غیر از این بوده؟ اگه اسم خواستگاری روش نگذارند تو نمیای از مهمونا پذیرایی کنی؟
اون موقع چرا، با کمال میل حاضرم. اما این مسئله اش فرق می کنه.
چه فرقی؟
اینکه منظور از برپا شدم مهمونی من باشم و مورد توجه همه قرار بگیرم، بدم میاد
این یک رسمه که ار قدیم بوده. تو نوبرش رو اوردی؟ بعد همان طور که در شیشۀ لاک را باز کرده و ان را به ناخن هایش می کشید گفت: نکنه توقع داری اجازه بدم بری یکی رو از تو کوچه بیاری و بگی مامی جان ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم چون دیگه دورۀ خواستگاری بازی گذشته.
من کی همچین حرفی زدم؟
پس منطورت از این اداها بازیها چیه؟
حرف من اینه که فعلا خیال عروسی کردن ندارم. هر وقت تصمیم گرفتم شما در روی خواستگار باز کنید.
دخترای هم سن و سالت همه یا شوهر کردند یا نامرد دارند، انوقت تو چی؟ نگو میخوام درس بخونم یا شاغل بشم که حوصۀ جر و بحث ندارم. باید یاداوری کنم ما قبلا حرفامون رو زدیم.
مامی جان حتی اگه بنا باشه ازدواج کنم بهتره بدونید نه از رفیقاتون خوشم میاد نه از پسراشون. من چند ساله که همۀ دوستاتونو می شناسم و شما خوب می دونید من یه درد اونا نمی خورم. چرا بی جهت برای محکم کردن زشتۀ دوستی تون تصمیم دارید بچه هاتونو قربانی کنید؟ این تنها راه؟
ملوک شیشۀ لاک را روی میز گذاشته چشمانش را گرد کرد و گفت: خیلی هم دلت بخواد. اگه توی این شهر چهار تا ادم حسابی باشه رفیقای منند. مگه من میزارم تو با هر بی سر و پایی عروسی کنی؟ اگرم مهر منوچهر لات بی سر و پا به دلته باید بگم زکی!
سروناز بهت زده گفت: کی از منوچهر حرف زد؟
ملوک انگشتانش را از هم گشود فوتشان کرد تا لاکش خشک شود و در همان حال گفت: درسته که تو حرف دلت رو به من که مادرت هستم نمی زنی اما هستند کسانی که خبرای دست اول رو برام بیارند. من اگه دو نفر رو نداشته باشم که افراد خونواده ام رو بپان. دیگه چه جای مدیریت؟ بعدش خودش را به پشت مبل فشرد نفس بلندی کشید و گفت: گرچه فکر نکنم دیگه واسه منوچهر دل و جرئتی مونده باشه که فکر موس موس به سرش بزنه. دادم ادبش کنند.
سروناز با ناراحتی گفت: چه کار کردید؟
همون کاری که لازم بود
چه کاری؟
چیه غصه دار شدی؟
کنجکاو شدم.
به راننده مون گفتم اقا منوچهر تنش می خاره. بهتره ببریش یه جای دنج و خوب مشت و مالش بدی. اونم که می دونی سرش درد می کنه واسه این کارها. بعد خندید و گفت: لنگۀ باباشه. اسدی ها چندین نسله که به خاندان ما خدمت می کنند.
سروناز با ناراحتی گفت: کتکش زده؟
ملوک با حالتی تمسخر امیز گفت: نه ماچش کرده. دلت کباب شد براش؟
سروناز سرش را پایین انداخت و گفت: اگه اسمش رو نوع دوستی بگذارید اره.
ملوک لبانش را جمع کرد و با تمسخر گفت: اخیش، حیوونی! سپس پاها را روی میز دراز کرد و گفت: الحق که گل کاشت این اسدی . راستش این منوچهر خیلی به خودش ور می رفت. البته من از تیپ و سرشکلش خوشم میاد ، اما وقتی میبینم منظورش تو هستس غیظم در میاد اخه اون مهره ای نیست که حتی جسارت نزدیک شدن به تو رو داشته باشه. درسته که وضع مالی شون ای بدک نیست ، اما اصل و نسب دار نیستند. مامانش که دهن چاکه و هر روز می بینمش که دم در خونه با همسایه ها گرم گرفته . اشرف السلطنه به ایت تریپ زنا می گفت: خاله دده. باباشم که کلاه تو کلاه می کنه تا پول بکنه رو هم. سی سال دخترم رو بدم به منوچهر مفت خور کوچه گرد. به اسدی گفتم یه روز سوارش کن ببرش یه جای دنج و دخلش رو در بیار. اونم خوب لت و پارش کرده و ولش کرده به امان خدا. بعد خنده ای بلند کرد و گفت: حالا دیگه اگه منوچهر مرده سراغی از تو بگیره و هوای عاشقی کنه.
سروناز با ناراحتی بلند شد و به اتاقش رفت. چه داشت به مادری که نمی خواست هم زبان خانواده اش باشد و فقط حرف خود را به کرسی می نشاند.
منیر زیاد به ملوک زنگ می زد و اجازه می خواست شبی دیگر به طور رسمی به خواستگاری بیایند، منیر می گفت هوشی زیاد سروناز رو پسندیده و مصر است فقط با او ازدواج کند. اما ملوک می دانست تمایلی به این ازدواج ندارد جواب داد راستش من از خدامه ، اما سروناز ، نه اینکه بدش بیاد، روش نمیشه و امادگی شو نداره و روزی دیگر که منیر برای چندین مرتبه زنگ زده قاضایش را تکرار نمود ملوک گفت: می گم بهتر نیست یه طوری این دوتا رو با هم اشنا کنیم؟ برنامه ای ترتیب بدیم که بیشترمهراشون به دل هم بیفته. منیر ذوق کرده پیشنهاد داد از انها برای شام دعوت کتد. و گفت: از جانب هوشی نگرانی ندارم. اون تمام و کمال سرونازجون رو پسندیده البته عقیده داره که سروناز جون بیش از حد حجب و حبا داره اما من قانعش کردم که اغلب دخترای خوب ایرونی اینجوری هستند، بهش گفتم که خانواده های اصیل ، دخترای متین و وزینی دارند و این یک حسنه. هوشی حالا دیگه فهمیده خوبی زن به حیا و حجابشه.
حالا به نظر تو چه برنامه ای ترتیب بدیم که این هوشی خان بتونه دل سروناز کم روی منو ببره؟
اگه فکر می کنی ضیافت کار سازه من حرفی ندارم.
گمون نکنم.
می خوای از سروناز جون دعوت کنم یه شب تنها بیاد خونۀ ما؟
اونم که اومد! معلومه اونو نشناختی؟
می خوای واسه هوشی تولدی چیزی بگیریم؟
بی فایده اس
ملوک جون نکنه می خوای به زور متوسل بشی اگه دخترت تمایلی نداره بگو.
ملوک دست پاچه شد و گفت: این حرفها چیه؟ خودت می دونی که زمانه عوض شده ، جوونا اول باید با هم بیشتر جفت و جور بشند. منم منظورم اینه که این دوتا رو به شیوۀ امروزی به هم نزدیکتر کنم.
پس خودت هر برنامه ای که صلاح می دونی ترتیب بده. من که دیگه عقلم قد نمی ده ملوک فکری کرد و گفت: چطوره فردا که راننده مون روز بیکاریشه. سروناز رو به یه بهانه بفرستم خیابون تو هم به هوشی بگو سر راهش سبز بشه و سوارش کنه که مثلا برسوندش، بعد توی راه با هم حرفاشون رو بزنند.
منیر ا شادی گفت: تا ته قضیه رو خوندم. خیلی خوبه!
به هوشی سفارش کن شلوغ نکنه که سرونازم رم میکنه. یاداوری که اینجا ایرانه.
هوشی یه جنتلمنه واقعیه. خاطرت جمع باشه.
ان شب ملوک در فکر بود که چه نقشه ای بریزد و به چه بهانه ای سروناز را راهی خیابان نماید. سروناز روی مبل راحتی نشسته مجله ای ورق می زد که ناگاه ملوک پرسید: راستی چه خبر از سپیده؟
سروناز متعجب سرش را بالا گرفت و گفت: چطور مگه؟
ملوک که خودش را سرگرم جا به جا کردن گلهای درون گلدان کرده بود گفت: چطور مگه؟
ملوک که خودش ررا سرگرم جا به جا کردن کردن گلهای درون گلدان کرده بود گفت: مدتیه نشنیدم بری دور و برش.
چرا، اتفاقا هفتۀ پیش خونه شون بودم.
ملوک حرفی نزد. سروناز که مشکوک شده بود، پرسید: اتفاقی افتاده؟
ملوک همان طور که شاخۀ گلی را توی گلدان می چرخاند و از جهات مختلف نگاهش می کرد، گفت: نه چرا باید اتفاقی بیفته؟
شما هیچ وقت از سپیده نمی پرسیدید.
همین طوری ادم با خودش فکر می کنه دیگه. نمی دونم چطور شد سپیده اومد جلو نظرم.
صغحات 86_95
سروناز قانع شد سرش را روی مجله انداخت و به عکسی خیره شد. ملوک فکری کرد و گفت: واسه فردا چه برنامه ای داری؟
سروناز همان طور که سرش پایین بود جواب داد: برنامۀ خاصی ندارم.
نمی خوای بری بیرون؟
نه، کاری دارید؟
نه، مه همین طوری پرسیدم.
سزوناز نگاهی به ملوک کرد و گفت: مامی جان شما هیچوقت همین طوری هم حرفی نمیزنید. چی میخواین بگین؟
ملوک که احساس کرد سروناز مشکوک شده، جهت رد گم کردن، شانه ای بالا انداخت و گفت: فردا می خواستم برم خونۀ مهرنوش اینا، دوست داشتم تو هم بیای اما یهو یادم اومد اسدی روز بیکاریشه. اینه که منصرف شدم.
خونۀ مهوش جون چه خبر بود که دوست داشتید منم بیام؟
هیچی، چند روز پیش مهوش زنگ زد و گفت: شوهرش از خارج اومده دو تا چمدون لباس براش سوغات اورده ، ازم دعوت کرد یه روز برم لباساشو ببینم.
خب اقای اسدی نیست پدر جون که هست، می تونه شما رو برسونه. البته من نمیام. به من چه که شوهر مهوش جون براش اورده، اما شما که علاقه دارید چرا برنامه تون رو به هم میزنید؟
اصلا ولش کن، چون همین الان یادم اومد فردا قراره داداش کوثر برام شیر محلی بیاره، فکر کردم وان شیر گرم بگیرم بهتره.
سروناز گفت: هر جور دوست دارید و باز با مجله سرگرم شد.
ملوک فکری کرد و گفت: برنامه من که مشخص شد تو چی؟
من هیچی.
نمی گندی اینقدر کز می کنی گوشۀ خونه؟
سروناز لبخندی زد و گفت: نه مامی جان نمی گندم. سپیده بهم دوتا کتاب داده باید زودتر تمومشون کنم اخه کتابها مال خودش نیست ، دستش امانته.
ملوک گلدان را روی میز گذاشته خود روبروی سروناز نشست و از همان جا با صدای بلند گفت: کوثر دو لیوان شیر سرد بیار با همون کلوچه های سبزواری که مادر انسی اورده. سپس رو به دخترش نمود و گفت: روزا بلند ادم گرسنه می شه.
کوثر با سینی محتوی کلوچه و شیر امده و خیلی زود با اشارۀ سر ملوک بیرون رفت. ملوک لیوان شیر را برداشته ان را توی دستش چرخاند و نگاهی به ان کرد و گفت: شیر چرب و غلظیه، جون می ده واسه عصرونه بخور تا گرم نشده.
سروناز مجله را روی میز گذاشت و لیوانش را برداشت. ملوک جرعه ای نوشید و گفت: راستی بهتره فردا بری تا خونۀ انسی اینا.
سروناز تعجب کرده بود ، گفت: من برم؟ چرا؟
علی الظاهر چند جفت کفش سفارش بده. اما در واقع می خوام یه مقدار پول براش ببری.و چون دید سروناز با حیرت نگاهش می کند، گفت: پسر انسی مریضه، نیاز شدید به پول دارند اما صمد عزت نفسش گل کرده و حاضر نیست دست نیاز به طرف کسی دراز کنه. دستی دستی پسرش رو داره می خوابونه سینۀ قبرستون. دلم میسوزه واسه انسی. خوراکش شده اشک و اه. البته من یه مقدار بهش پول دادم. اما فکر کردم خرج دوا دکتر کمر شکنه ممکنه نیاز داشته باشند، فکر کردم یه خورده پول براش ببری و طوری بدی که صمد بویی نبره. چند جفتی هم کفش سفارش بده که دل انسی خوش باشه. چند مدل از توی ژورنال انتخاب کردم. تو هم بهتره چند مدل انتخاب کنی. الان می گم فتنه ژورنال بیاره.
اره بد نیست. منم چند جفت کفش اسپورت لازم دارم.
ملوک از خدا خواسته سرش را به طرف پلکان چرخاند و با صدای بلند گفت: فتنه، فتنه جان، مامی اون ژورنال جدیده رو بیار
دقایقی بعد فتنه شاد و رقصان از پلکان سرازیر شد و ژورنال را به دست ملوک داد در حالی که رژلب ملایمی زده و پشت چشمانش را مداد ابی کشیده بود. ملوک با تغیر گفت: کی به تو اجازه داده بود ارایش کنی وروجک؟ عروسی مامی ات بود یا دومادی پدرت؟
فتنه سرش را پایین انداخت و گفت: هیچ کدوم.
پس چه مرگت بود؟
فتنه دستانش را به هم داده در حالی که ارام ارام به طرف راست و چپ می چرخید گفت: می خواستم ببینم چه شکلی میشم.
ملوک با تمسخر گفت: می خوای بدونی ؟ شکل شیطون بعد با تغیر ساختگی گفت: برو زود پاکشون کن. حیف پوستت نیست؟ تو هنوز خیلی بچه ای. دیگه نبینم از این غلطا بکنی
چشم مامی جان.
ملوک ژورنال را باز کرده روبه روی سروناز قرار داد و گفت: این چطوره؟
سروناز نگاهی کرد و گفت: شما باید بپسندید
به نظر من که محشره! علاوه بر این چهار جفت دیگه هم انتخاب کردم. دو جفت هم واسه فتنه جمعا میشه هفت جفت. بهتره تو هم سه جفت سفارش بدی که به زحمت رفت و امدش بیارزه سپس تکیه داد و گفت: یه مقدار پول توی پاکت می گذارم که فردا با این ژورنال با خودت ببری. بهتره مزاحم پدرت نشی.
مامی خونۀ انسی پایین شهر . هم دوره همم شلوغ، بهتر نیست با پدر برم؟
خوبه که خودت داری می گی اونجا شلوغه. چطور دلت رضا میشه پدرت رو توی این گرما اذیت کنی؟
پس صبر میکنم پس فردا که اقای اسدی باشه.
ملوک بی حوصله دستش را تکان داد و گفت: وای چقدر بحث می کنی! تاکسی دربست بگیر. این که اینقدر عز و جز نداره. و چون دید سروناز مکدر سرش را پایین انداخت با لحنی مهربان گفت: انسی چشم به راهه عزیزم. در ضمن به صمد بگو اون مفش قرمزه رو زودتر حاضر کنه. می خوان تو جشن نامزدی خواهر بهجت پا کنم. ملوک این را گفت برای به سروناز مجال صحبت ندهد از جا بلند شده به اتاقش خوابش رفت تا ساعاتی را با تلفن سرگرم باشد.
صبح روز بعد سروناز لباس پوشید پاکت پول و ژورنال را برداشته از در بیرون رفت. از دور منوچهر را دید که دستش را گچ گرفته به گردن اویخته و زیر چشمش هم چسب کوچکی زدهکنار تیر برق ایستاده است. گوشۀ چشمش ملتهب و قرمز بود و سروناز شرمنده از این دیدار سر به زیر انداخته از کنارش گذر کرد. منوچهر با دیدن سروناز رخ بر گرفت و به نقطه ای دیگر چشک دوخت. قلب سروناز تیر کشید و قدم هایش سست شد. کیفش را در دست فشرد و به ان طرف خیابان رفت. او هنوز هم مهری از منوچهر به دل نداشت با این همه شرمنده بود و وجدانش عذابش می داد. دلش برای مرد جوان می سوخت و دوست نداشت باعث این زد و خورد بوده باشد. ناگهان با صدای ترمز یک تاکسی خالی که جلو پایش نگه داشت به خود امده سوار شد و ادرس منزل انسی را داد.
هنگامی که بازگشت دید ملوک بی تابانه انتظارش را می کشد. تعجب کرد اما به روی خود نیاورده به طرف پلکان رفت. ملوک چشمان منتظرش را به دخترش دوخته بود. شاید حرفی بزند اما سروناز بدون توجه به ملوک به طرف اتاقش رفت. ملوک شتابان به اشپرخانه رفت ظرفی پر از بستنی پسته ای کرده با لبی خندان به طرف اتاق سروناز رفت. ضربه ای به در زد. سروناز که تازه لباسش را عوض کرده بود در را گشود.
ملوک گفت: بیا عزیز مامی گرما خوردی این خنکت می کنه.
سروناز سینی را از دست ملوک گرفت و گفت: چرا این همه پله رو اومدید بالا خودم داشتم می اومدم.
ملوک روی صندلی نشست و گفت: گفتم حتما خسته شدی تا ناهاز اماده بشه استراحت خواهی کرد. راستش از اینکه مجبورت کردم با تاکسی بری یه مقدار ناراحت بودم. باید صبر می کردیم تا فردا تا اسدی بیاد. حق با تو بود یک روز که هزار رز نمی شه.
ملوک چشم به دهان دخترش دوخته بود تا بگوید برعکس خیلی هم راحت بودم چون با هوشی رفتم. اما بر خلاف تصورش دید که سروناز روی تختش نشسته و قاشق را داخل بستنی فرو برده ان را روی زبانش گذاشت و فشرد و بعد گفت: مهم نیست زیاد هم سخت نبود.
ملوک شادمان پرسید : حان مامی سخت نبود؟نه چرا باید سخت باشه خودتون گفتید تاکسی دربست بگیرم.
ملوک حیرت زده گفت: تاکسی دربست گرفتی؟
سزوناز نگاهش کرد و گفت: اشکالی داره؟
ملوک احساس کرد هر ان ممکن است سروناز مشکوک شود، پا روی پا گرداند و گفت: منظورم اینه که تاکسی اش خوب بود؟
این چه سوالیه مامی؟ مگه می خواستم بخرمش؟
نه منظورم اینه که راحت رفتی؟ راننده تاکسی مرد خوبی بود؟
مامی جان مگخ مرتبۀ اول که من با تاکسی میرم بیرون؟
ملوک می دانست هوشی به هر دلیلی سر قرار حاضر نشده جایز ندید با سوالات بی محتوایش شک سروناز را برانگیزد از این رو از جا برخاست و گفت: البته که نه. اما تو همیشه به میل خودت بیرون میرفتی و این مسئله فرق می کرد من فقط کمی نگرانت بودم. خب حالا که برگشتی دیگه جای هیچ نگرانی نیست. خب بگو بدونم کفشها کی حاضر می شن؟
قرمزه رو هفتۀ دیگه می ده. بقیه رو هم تا اخر ماه.
بسیار خب من می رم به کوثر سر بزنم. تو هم بهتره استراحت کنی.
سروناز متعجب به رفتن مادرش چشم دوخت. این دل نگرانی که از جانب ملوک عنوان شده بود پیش از این سابقه نداشت. ملوک ان طور که شایستۀ یک مادر است برای بچه هایش نگران باشد. در مخلیۀ ملوک جایی برای دلشوره و نگرانی وجود نداشت. او فقط به فکر تفریح و خوشگذرانی بود و به قول خودش فرصت نداشته به مسائل غم انگیز دنیا بیندیشد. او عقیده داشت دلشوره انسان را بیمار می کند و غم و غصه جسم را فرسوده و روح را خسته می نماید. او عاشق دنیا بود و حاضر نبود دقیقه ای از ان را مفت ببازد. پس چه جای اندوه؟
ملوک که بیش از حد از دست هوشی عصبانی بود از اتاق سروناز بیرون رفت تا با منیر تماس بگیرد، اما منیر پیشدستی کرده خود زنگ زد و به ملوک گفت: هوشی حدود یک ساعت سر خیابان منتظر مونده اما موفق به دیدم سروناز نشده.
ملوک با قدری خشونت جواب داد: کلی دیشب نقشه ریختیم اما هوشی خان به هم اش زد. منیر حیرت زده گفت: اما هوشی که قصوری نکرد. گفتم یک ساعت هم معطل شده .
حتما اقازاده تون رو دیر فرستادین. اصلا مگه تو نمی دونی سروناز دختر سحرخیزیه؟
باور کن امروز هوشی رو زودتر از خواب بیدار کردم. اون هر روز تا ساعت ده رو شیرین می خوابه. اما امروز از ساعت نه و نیم سر خیابون شما وایساده بود.
سروناز من ساعت هشت از خونه رفته بیرون.
خب پس خودت مقصری که در این مورد حرفی به من نزدی. اگر گفته بودی من هوشی زو طودتر بیدار می کردم.
من چه می دونستم اقا زاده تون تا لنگ ظهر می خوابند.
من و تو که مادرش هستیم کم از اون نمیاریم. چطور توقع داری پسر جوون من میل به خواب نداشته باشه. حالا هم طوری نشده، بنا نیست به خاطر بچه هامون به جون هم بیفتیم، یه فرصت دیگه لازم داریم.
ملوک سر تکان داد و گفت: حق با توئه.
اقای ملک زاده همسرش را به حال خود گذارده بود تا هر ان چه می خواهد انجام دهد صلاح نمی دید با وی به مخالفت برخیزد. بهتر ان بود که صبر می کرد تا ابها از اسیاب بیفتد و در فرصتی مناسب تصمیمش را عملی نماید. می دانست که پس از رفتن سروناز جنجال بر پا خواهد ش اما چاره ای نبود. او تمایل نداشت بنا به میل ملوک که جز زورگویی راه دیگری را پیشۀ خود نکرده بود، دخترش را زودتر از موعد برخلاف میل خود روانۀ خانۀ بخت نماید. سروناز چون هر دختر جوانی حق داشت برای ایندۀ خویش تصمیم بگیرد و همسر اینده اش را خود انتخاب نماید. به نظر او سروناز استحقاق خیلی بیشتر از اینها را داشت. او دختری نبود که از رفاه و اسایش خانوادگی سواستفاده نموده جذب خوشیهای کاذب دنیایی شود. او هم چون دیگر دختران فامیل بی عرضه و لوس پرورده نشده بود. گرچه ملوک هکیشه مصر بود او را مطابق خود تربیت کند. اما جوهر وجودی سروناز چیز دیگری بود و اقای ملک زاده قدرش را خوب میدانست. او همه شب بعد از نماز دست به دعا بر می داشت و از خدای خود میخواست سروناز را به ان راهی سوق دهد که خوشبختی و کامیابی اش در ان راه باشد و دعا می کرد ملوک دست از سر سروناز برداشته طوری که میل و اراده اش در سرنوشت دخترشان دخیل نباشد.
ارش هم، چون دیگر جوانان کاندید شده به خواستگاری امد . او بر خلاف تصور اقای ملک زاده جوان فهیم و با شعوری بود. اقای ملک زاده با ارش و خانواده اش اشنایی پیشینه نداشت. ملوک و بدری - مادر ارش - مدت زیادی نیود که با هم طرح دوستی ریخته بودند و بدری فقط یک مرتبه موفق به دیدار سروناز گشته و از همان روز مهرش را به دل گرفته برای ارش کاندیدش نموده بود. ارش مهندس صنایع غذایی بود. پسری با قامت متناسب و هیکلی ورزیده و موفق و فوق العاده شیک پوش، بشاش و خنده رو و تا اندازه ای خوش سیما ، پدرش هم مردی متشخص و اداب دان بود و می شد حدس زد انان از خانواده ای اصیل هستند، بدری زنی ساده پوش، اما شیک و باوقار بود، کمتر حرف میزد و بیشتر میل به گوش سپردن داشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت. عینکی چهار گوش به چشم داشت که قدری با نمکش می کرد. اقای ملک زاده ان شب نتوانست پی ببرد سبب دوستی بدری متین و موقر با ملوک وراج و کوته نظرچه بوده؟ان شب سروناز خیلی راحت بود و لبخند قشنگی بر لب داشت طوری که اقای ملک زاده یک ان تصور نمود ارش توانسته در قلب دخترش رخنه نماید. گرچه خود نیز تا حدی راغب بود. ارش جوان ورزشکار و سالمی بود و این نکته از جانب اقای ملک زاده حائز اهمیت بود ارش سروناز را به حرف گرفته و ان دو مدت مدیدی ارام با یکدیگر گفتگو کردند. بدری با حظی فراوان به ان دو خیره شده لبخند می زد. چه زوج متناسبی بودنددر نظرش و او از انتخاب خودش راضی به نظر می رسید. ملوک که یک بند حرف می زد و از سفرهای بی و حد حسابش به کشورهای خارج ی گفت و از ارایشگرش که تا چه حد در کار خود تبحر دارد و چه خوب است اگر بدری سری به ان جا بزند چرا که او میتواند معرفش باشد پدر ارش متعجب از ان همه پر گویی بدو زل زده حرفی برای گفتن نداشت. هنگام خداحافظی ارش دست اقای ملک زاده را فشرد و گفت: شب بسیار خوبی بود. من از محضرتان محظوظ شدم امیدوارم این اخرین دیدار ما نباشه بعد به سروناز نموده لبخند ملایمی زد و گفت: به امید دیدار شما سپس رو به اقای ملک زاده نمود و گفت: امیدوارم نه تنها در نظر دخترتون که حتی خودتون مقبول بوده باشم. نظر شما برام اهمیت زیادی داره اقای ملک زاده . اقای ملک زاده فراخی زد و گفت: زنده نباشی جوان. ارش دستش را دراز کرد. اقای ملک زاده به گرمی دستش را فشرد و دقایقی به چهرۀ ارش خیره شده سر تکان داد و به رویش خندید. ارش خداحافظی مختصری از ملوک کرده همراه پدر و مادرش انجا را ترک کرد.
پس از رفتن ایشان، ملوک خود را روی اولین مبل ولو کرد کفش های پاشه بلند و تنگش را که گوشتهای پا را برامده و متورم می نماند، به سختی و با فشار از پا بیرون اورده با غیظ پرتشان کرد و شروع به خاراندن روی پاها که لبه تنگ کفش بر رویشان خط انداخته بود، نمود و در همان حال اوف لوف گویان نگاهی به شوهرش کرد و گفت: حیف از این کفشهای به این قشنگی که تنگم شده ، دلم می سوزه که با ان هممه عذاب انها را پا کردم فقط به این خاطر که از پوست مار بود اما بدری انگار نفهمید و اصلا توجه نکرد، فکر می کردم این چیزا حالیشه. سپس پاهای سرخ و سوزانش را روی میز دراز کرده انگشتانش را باز و بسته کرد و در همان حال گفت: گمان نکنم تا به حال رنگ خارج رو هم دیده باشند. دیدی هر چه من می گفتم اونا هاج و واج مونده بودند که چی بگن!
اقای ملک زاده کتش را دراورده به دست سروناز داد و خود روی مبلی روبروی همسرش نشست و گفت: اگر کسی وراجی نکنه دلیل بر نادونیشه؟
کسی اگه حرفی برای گفتن نداشته باشه یعنی که اطلاعاتش کمه دیگه.
اما به نظر من فوق العاده انسان بودند.
ملوک انگشتر نگین دستش را با چند چرخش از انگشتش بیرون اورده توی زیر سیگاری تمیزی قرار داد و گفت: و با لبخندی استهزا امیز گت: همه بشریم اما انسانیت مون جای تردید هست.
ملوک گردنش را یکور مرده لبان صورتی اش را حالت داد و گفت: باز دوتا کتاب خوندی فکر کردی علامۀ دهری؟ و با تمسخر ادامه داد: طوری حرف بزنید عوالم هم بفهمند.
اقای ملک زاده لبخند ملایمی زد و گفت: اختیار دارید بنده جسارت نکردم.
ملوک نفسی بلندی کشید و گفت: راستش موندم چی بگم! منظورم ارشه. بدری که رفیق خودمه. البته هنوز خیلی هم توی چنگم نیست. لازمه روش کار کنم. اما شوهرش خیلی دل چسبم نیست مثل تو می مونه ملک.
دست تون درد نکنه. بعد از عمری بالاخره لب باز کردید تا اعتراف کنید که دل چسب تون نیستم.
باز که لوس شدی.
هر وقت حرفی میزنم که بای دندون سرکار نیست، لوسم؟
ملوک خمیازه ای کشدار کشیدو بدون توجه ادامه داد: موندم با ارش چه کنم؟
شما نباید کاری کنید خانم. اول باید بدونیم نظر سروناز چیه.
باز که شروع کردی! نگفتم دومادون رو اول من بپسندم و بعد سروناز و بعد تو
با این حساب من اخرین نفرم.
با من بحث نکن ملک. خودت دوست داری حق رو به سروناز بدی والا می تونی دومین نفر باشی ، می دونی چیه؟ این ارشه ، از اینکه پسر شاد و سرحالی بود به دلم نشست اما یه خرده سنگین حرف می زد. این طور نیست؟
این که ایراد نیست و به نوعی حسن محسوب می شه. این نشون می ده که پسر روشنیه و اهل مطالعه اس.
همینه که خوشم نمیاد نه کتاب خون کم داشتیم؟
اقای ملک زاده رو به سروناز کرد و گفت: نظر تو چیه دخترم؟
سروناز طبق عادت موهای بلندش را دسته کرده پشت سر رها نمود و گفت: پسر خویه و بسیار مناسب به نظر میرسه که در صورتی که من خیال ازدواج داشته باشم.
ملوک غرید هنوز هم که مرغ یک پا دارد! دختر مگه من بیکارم هی بساط خواستگاری راه بیندازم؟
سروناز با خونسردی گفت: مگه من گفتم مامی جان؟ شما که از مهمانی بدتون نمیاد. حالا هم اگه ناراحتید بساط تون رو جمع کنید.
لازم نکرده واسه من خط مشی تعیین کنی.
من بی جا بکنم مامی.
اگه خیال داری خمره نشین بشی بگو
مطمئن باشید نمی پوشم
من حوصله متلک شنیدن رو ندارم بارها اینو گفتم..
کی می خواد متلک بگه؟
ملوک پاهایش را جمع کرد خودش را قدری جلو کشید و گفت: تو که نیستی ببینی توی محافل دوستانه شدی نقل مجلس. همه می خوان بدونند کی شیرینی تو رو خواهند خورد.
بگید به موقع اش.
تو بی جا می کنی توی روی مادرت وایسی.
مامی من که نمی تونم به خاطر حرف مردم و انتظار عبث شون اینده ام رو تباه کنم.
ملوک لبان صورتی اش را کج کرد و گفت: انتظار عبث شون! یکی نیست بگه دختر نقشه های تو عبثند نه انتظارات به جا و عقلانی دوستان من. بعد دوباره پا ها رو روی میز جدا کرد تکیه داد و گفت: به نظر من اول هوشی دوم هوشی سوم هوشی، اگه نشد ارش، ای بدک نیستو فعلا باید روی این پسره مطالعه کنم. بعد رو به ششوهرش کرد و گفت: از این که به تو بیشتر از من توجه می کرد به خوره مکدرم.
اقای ملک زاده خندید و گفت: این چه حرفیه؟ این اولین مرتبه بود که می اومد اینجا توقع داشتی روی زانوهات بکوبه و پا به پات بخنده ؟ خب به این جهت که من مرد هستم و هم جنس خودش ، احساس راحتی بیشتری می کرد. چه بسا اگر با ما فامیل بشن با تو هم انس بگیره و حتی بیشتر از من.
ملوک سر تکان داد و گفت: خدا کنه. از خداحافظی اش که خوشم نیومد. اما فکر کنم بتونم بیارمش توی راه همین که خودش خنده بود دلم گرمه. اصلا من فقط از خنده هاش خوشم اومد. سروناز یاد حرف سپیده افتاد که گفته بود هر کسی برای ازدواج باید معیاری داشته باشد. خنده های ارش هم یک معیار بود.
وقتی که ملوک را خواب در ربود، سروناز با پدرش به گفتگو نشست و گفت که: ارش ارمانها و اهدافش را تحسین نموده و به نظرش هیچ هم مضحک نبود که او به رشتۀ دندان پزشکی علاقه ای نداشته و خیال دارد به تدریس در شهرستانی کوچک بپردازد. به نظر ارش هرف هر چه باشد چون به ثمر برسد قابل تحسین است و باید به اهداف انسانها احترام گداشت. چه بسا افرادی که به خاطر خوشایند دیگران در راهی قدم میگذارند که توان پیمودنش را نداشته و مجبور می شوند ان رااز نیمه رها کنند و اگر هم موفق به پیمودن ان شوند بهره ای نصیب خود و دیگران نمی کنند. ارش عقیده داشت چه خوب میشد اگر انسان ها علایق و استعداد هایشان را باز می شناختند و پی گیرش می شدند تا به نتیجه ای مطلوب دست پیدا نمایند و بتوانند اینده ای خوب و مفید را برای خود رقم زده دیگران را از وجود خویش بهره مند سازند.
اقای ملک زاده که گوش جان به دخترش سپرده بود دست های لطیف سروناز را گرفته به نرمی نوازش نمود و گفت: با این همه خوبه که روی ازش قدری فکر کنی. ج..ن خوب و فهیمی به نظر میاد و به دور از هر ناخالصی.
سروناز خندۀ ملایمی کرد و گفت: اینو دیگه از کجا فهمیدید پدر جون؟
وقتی سنوات عمرت اندازۀ من شد و با اقشار مختلف مردم تماس پیدا کردی می تونی انسانها رو از روی چهره شون ارزیابی کنی دخترجون. پاکی و صداقت از نگاه می جوشید لبخندش به دور از روی ریا بود و به دل می نشست . ارش باید جوون باصفا و پاکی باشه.پدر مادرش هم انسانهای درستی بودند و چنین فرزندی ازشون دور از انتظار نیست
با این همه من پیش از اینکه با ارش اشنا بشم فکرامو کردم.
اقای ملک زاده دست دخترش را به نرمی فشرد و گفت: هنوز هم مصری؟
در صورتی که شما پشیمان نشده باشید.
اقای ملک زاده چشمانش را بسته نفس عمیقی کشید و گفت: قبلا هم گفته بودم تا اخر راه باهاتن. این حق توئه که به والدین ات تکیه کنی.
ممنون پدر جون من اگه شما رو نداشتم چه می کردم؟
اگر منی نبود چون تویی وجود نداشت دخترم. مطمئن باش.
به شما افتخار می کنم.
من هم دخترم. بعد پیشانی دخترش را بوسید و گفت: دیگه بهتره بخوابی و بلند شد که به اتاقش برود اما قبل از اینکه در را بگشاید برگشت و گفت: به ملوک چه خواهی گفت؟
صفحات 96_105
می گم هر وقت خواستم عروسی کنم. اول ارش دوم ارش سوم ارش. هیچ وقت هوشی.
اقای ملک زادهخندید و گفت: با این حساب ارش تونسته قفل دلت رو باز کنه. فقط خدا کنه مادرت بدری رو فورا جواب نکنه که برنجه. دوست ندارم ارش فکر کنه به قول خودش مقبول واقع نشده.
خطرتون جمع باشه من به ارش گفتم که فعلا خیال ازدواج ندارم و این بساط برخلاف میل من توسط مامی راه انداخته شده و من از سر ناچاری کنارشون هستم.
خب؟
اونم گفت امیدواره من تغییر عقیده بدم و اونو جواب نکنم. گفت می تونم هم ازدواج کنم هم به هدفم فکر کنم و مجبور نیستم به ماهان یا هر جای دیگه سفر کنم می تونم همین جا به کار مشغول باشم.
فکر نمی کنی حق با اونه؟
اما من دوست دارم تنهایی رو تجربه کنم و این موضوع رو به اونم گفتم . وقتی که گفتم لازمه مدتی از این خونه دور باشم ا افسوس نگاهی به مامی که مشغول پرگویی بود کرد و سرش رو تکون داد و گفت که درکم میکنه.
با این حساب پتۀ ملوک رو به اب دادی.
مامی خودش در اولین دیدار به اب میده پدر جون بعد فکری کرد و گفت: شما فکر می کنید بد حرفی زدم؟
تو حرف خودت رو زدی دخترم. شوخی کردم . بالاخره هر کسی شیوۀ رفتاری خودش رو داره به قول ارش ایدۀ هر کسی برای خودش محترمه و ملوک هم مثل بقیه اس، کما اینکه اون من و تو رو قبول نداره.
اقای ملک زاده دستگیرۀ در را گرفته ان را باز کرد که صدای سروناز را شنید که گفت: پدر جون ارش گفت حتی المقدور منتظرم می مونه و در صورتی که من منصرف شدم می تونم خبرش کنم.
اقای ملک زاده برگشت نگاهش کرد و گفت: منظورت اینه که سست شدی؟
نه منظورم اینه که شما رو دل خوش کنم. خدا رو چه دیدید شاید از ماهان خوشم نیومد یا نتونستم تنها زندگی کنم و تصمیم گرفتم خودم رو منتقل کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: اخه احساس می کنم شما از ارش خوشتون اومده. خواستم بدونید نظر شما خیلی برام مهمه و شما اولین نفری هستید که باید در مورد ازدواج من نظر بدید.
اقای ملک زاده با لبخندی عمیق به چهرۀ دل نشین دخترش نگاه کرد و گفت: من اگه قدر تو رو نشناسم... سپس اهی کشید و گفت: شبت به خیر دخترم.
فردای ان روز سروناز که پیاده به طرف خانه شان می رفت کنار کیوسکی ایستاد تا برای خود مجله ای بخرد. همان طور که مشغول ورق زدن مجله بود نفس تندی را پشت سرش احساس کرد، سر برگرداند و با دیدن چشمان درشت و سیاه منوچهر که به او خیره شده بود یکه ای خورد گامی به عقب برداشت. منوچهر با لحنی نوازشگر سلامی ملایم کرد. سروناز سرش را به زیر انداخت و زیر لب جوابش را داد. منوچهر گامی کوچک به طرف سروناز برداشت و گفت: خیلی خوشحالم که شما رو زیارت می کنم. سروناز به خیابان چشم دوخت و حرفی نزد. منوچهر گفت: اینقدر از من بدتون میاد که حاضر نیستید حتی نگاهم کنید؟
سروناز جواب داد: من....من خیلی متاسفم.
منوچهر ملتمسانه به چهرۀ گلگون سروناز که ارامش خود را از دست داده بود نگریست و گفت: متاسف؟
بابت....بابت....
اما کلام یاری اش نکرد و نتوانست به ان موضوع اشاره ای بکند و فقط توانست نگاهی گذرا به وی بیندازد و بگوید من شرمنده ام.
منوچهر خندۀ قشنگی کرد و گفت: خدا نکنه شما شرمنده باشید و یا متاسف. جسم ناقابل که چیزی نیست اگه به خاطر شما زیر مشت و لگد راننده تون باشه، در حالی که شما روحم را تسخیر کردید و قلبم رو به زنجیر کشیدید. نمی دونم شما التماس رو توی چشان نمی بینید؟ و اگر می بینید اینقدر سنگدلید؟ فرخ لقا شما دارید منو داغون می کنید با این برو و بیایی که راه انداختید.
سروناز متعجب نگاهش کرد و گفت: برو بیا؟ کدوم برو بیا؟
این همه جوان رنگ و وارنگ که هر روز با دسته گل در خونه تون رو می زنند کی هستند؟ غیر از خواستگارند؟
نمی دونم رفت و امدهای خانوادگی ما چه ربطی به شما داره؟
قبلا هم به شما گفتم که دوست دارم فکر کنم زندگی شما و ایندۀ شما به من ربط داره
افکار شما به خودتون مربوطه اقا منوچهر.
منوچهر محظوظ از اینکه نامش از میان معشوق بیرون امده لبخندی یکوری زد در حالی که خود را سبکبال میان اسمانها می دید، زیر لب تکرار کرد: اقا منوچهر- اقا منوچهر. سپس مکثی مرد و گفت: می تونم یک سوال فقط یک سوال ازتون بکنم؟
سروناز مستاصل جواب داد: نمی دونم. واقعا نمی دونم.
می تونم امیدوار باشم که این همه خواستگار برخلاف میل شما به خونه تون رفت و امد می کنند و جواب شما به همه شون منفیه؟
در صورتی که به خودتون امید ندید، بله.
منوچهر نفس راحتی کشید و گفت: همین مقدار منو کفایت می کنه فرخ لقا. بالاخره در نومیدی بسی امید است. بعد اهی سنگین از سینه بیرون داد. گویی تمام غم و قصه اش بود که با نفس سنگینش بیرون می ریخت و گفت: ما هم خدایی داریم.
سروناز مجله اش را لوله کرد و درون کیف دستی اش جا داده اسکناسی در اورد و ان را روی پیشخوان نهاد بعد صاف ایستاد و برای دقایقی به چهرۀ منوچهر خیره شد. برای لحظه ای دلش دلش به حال این جوان شیدا سوخت. منوچهر دنیایی عشق و دلدادگی داشت که می خواست با کمترین اشاره در طبق اخلاص نهاده به پای سروناز بریزد اما سروناز را توان پذیرفتن این عشق پر شور نبود. از این رو گفت: خواهش می کنم فکر منو از سرتون بیرون بکشید بیشتر از این حرفی با شما ندارم.
این را گفت و با شتاب به راه افتاد در حالی که می اندیشید اگر سپیده ماجرای ان روز را بشنود چه ها خواهد کرد.
شهریور از راه رسید و سروناز ارام ارام خود را مهیای سفر می کرد. او و پدرش در هر فرصتی با هم به صحبت می نشستند و برای سفرشان برنامه ریزی می کردند.
یک شب دختر دایی ملوک از فرانسه زنگ زد تا ملوک را به پاریس دعوت نماید زیرا قرار بو دخترش رژینا به زودی ازدواج کند که این موضوع تاج الملوک دختر دایی ملوک را بسیار شاد کرده بود و دوست داشت همه فامیل را در شادی سهیم گرداند. رژینا در پاریس متولد و رشد نموده. از این خوی ایرانی کمتر در رفتارش و وجناتش مشهود بود و تا کنون که سی و چهار سال از عمرش می گذشت زیر بار ازدواج نرفته و دوست داشت ازاد زندگی کند. تاج الملوک گرچه سالها در پاریس زندگی کرده و به اداب و عادات انها خو گرفته بود اما هنوز خون گرک ایرانی اش او را به وطن عزیزش و اداب و سنن به خصوصش مرتبط می کرد. او ازاد گشتن و ازدواج نکردن را نمی پشندید و عقیده داشت هر سری باید همسر گزیند. اینک شاد و مسرور کنار تلفن نشسته و از اقوام و خویشان برای شرکت در این عروسی مهم دعوت مینمود. تاج الملوک دوست داشت بوق و کرنا برداشته و این خبر مسرت بخش را به گوش دنیا برساند و دیگران را در شادی اش سهیم گرداند.
ملوک از شادی تقریبا فریاد کشید و گفت: بالاخره رژینا تصمیم گرفت ازدواج کنه؟ وای نازشو بشم....وای چقدر خوب شد! اگه بدونی چقدر خوشحالم کردی! از قول من بهش تبریک بگو....چه خبر مسرت بخشی عزیز دلم.
بعد نگاهی به اقای ملک زاده که خیلی خونسرد چشم به صفحۀ روزنامه دوخته بود کرد و در حالی که پاهایش را تکان می داد و با سیم تلفن بازی میکرد گفت: ملک هم خیلی خوشحال شد و اشاره می کنه از قول اونم تبریک بگم. می گه از صمیم قلب از ازدواج رژینا جون مسروره....البته که میام یا کمال میل. با وجود اینکه تقریبا تازه از فرانسه برگشتم اما این مسئله اینقدر حائز اهمیته که با سر میام تاجی جون. خب نگفتی دوماد کی هست؟ایرونیه؟....اهل فرانسه اس؟ وای چه عالی؟ من که میمیرم واسه خارجیا. گفتی اسمش فرانسواست؟ چقدر ملوس نازی! خوش به حالت تاجی دل من ضعف میره واسه دوماد خارجی. از تو چه پنهون سروناز هم یه خواستگار انگلیسی داره. البته انگلیسی اصل که نیست . یه چیزی شبیه دو رگه ها. اگه بدونی چقدر ماهه. اصلا بلد نیست دو کلوم ایرونی حرف بزنه. اینقدر شیرین حرف میزنه که صبح تا شب کنارش بشینی سیر نمی شی و چون چشامان متحیر شوهرش را متوجه خود دید اخم کرده یکور نشست تا او را نبیند و باز ادامه دادحالا وقتی از فرانسه برگشتم بساط نامزدی شون رو راه می اندازم. ملوک دقایقی گوش سپرد و سیم تلفن را دور انگشتان تاب داد و گاه اوهم اوهم می کرد و عاقبت گفت: ابدا مهم نیست مرد باید پخته باشه این سوسولا که به درد زندگی نمی خورند. دور عاشقند روز سوم شد دلزده میشن و دل به یکی دیگه می بندند. از نظر من ککه اصلا سن و سال فرانسوا مهم نیستتو هم مبادا حرفی بزنه که رژینا منصرف بشه. حالا این فرانسوا چند سالشه؟...وا؟ دیگه پنج شیش سالش زیاده اما اشکال ندارهرژینا باید بپسنده که پسندیده. اصلا این جوون جاهلا رو باید انداخت دور. مدام کارشون قهر و اشتیه. به نظر من قهر عشوه مال زناس. مرد که جاافتاده بود بلده چطور ناز زنشو بکشه. تازه مرد از پنجاه به بعد زنش رو طور دیگه ای می خواد. مرد پخته و جا افتاده بهتر قدر زن خوشگل و جوونشو میدونه. رژینا هم که به ماه گفته تو درنیا که من اومدم به خدا تا حالا نگفته اخ.مثل دخترای هفده ساله می مونه ....نگران نباش من خیلی زود میام اونجا. زودتر از اونی که فکرش رو بکنی.....تو هم برو خدا رو شکر کن که دخترت بالاخره بله رو گفت.......یقین دارم که مرد خوش تیپیه. در غیر این صورت چطور به گلوی رژینا جون گرفته؟ نه عزیز دلم سم و سال اصلا مهم نیست همین که خوش تیپ و خوش قیافه ست خودش خیلی مهمه....باشه عزیزم حداکثر تا دو هفته دیگه اونجام. خوشحالم کردی عزیزم از طرف من به رژینا جون و فرانسوا جون سلام برسون. از همین الان از همتون دعوت می کنم یه سفر به ایران داشته اشید به خصوص عروس و دوماد....واسه عروسی سروناز و هوشی جون دیگه....وا؟... هوشی دیگه همون دوماد انگلیسی مون....قول دادی که بیای...ممنومنم تاجی جون. خداحافظ عزیز دلم فدات شم.
ملوک گوشی را گذاشت و به طرف شوهرش چرخید و گفت: بالاخره رژی هم عروس شد کم مونده بود بوی گندش عالم رو برداره. اما حیرونم چطور تاجی دلش اومد دخترش رو بندازه توی دامن یه پیرمرد گفت پنجاه شصت رو شیرین داره.
اقای ملک زاده بدون اینکه سرش را از روی روزنامه بلند کند گفت: اما من شنیدم که گفتی پنجاه و پنج.
خب دیگه چقدر داریم تا شصت. همون میشه.
سن و سال از یک مرزی که گذشت یک سالش هم مهم میشه و شنیدم که گفتی مرد از پنجاه به بعد قدر زنش رو بهتر می دونه. می گفتی که سوسولا و جاهلا به درد نمی خورند.
حالا من یه چیزی گفتم که اون ناراحت نباشه. داشت برام درد و دل می کرد و می گفت خیلی خوشحاله که دخترش بالاخره عروسی می کنه اما کاش زودتر این تصمیم رو می گرفت و مردی جوون نصیبش می شد. بعد از اون کی گفته بود تو گوش وایسی؟
اقای ملک زاده روزنامه را کناری نهاد و گفت: نیست که خیلی هم اونا رو ادم حساب می کنم؟
بنده معذرت می خوام.
ملوک سیب سرخی را برداشته مشغول پوست کندنش شد و در همان حال گفت: یکی نبود به تاجی بگه دوماد پیره که پیر باشه باید خیلی هم دلت بخواد، نه اینکه رژی خودش خیلی جوون مونده، اونم چهل رو شیرین داره.
با این حساب سی و پنج سالشه.
ملوک متحیر نگاهش کرد و گفت: سی و چهار سال داره. تو از کجا فهمیدی؟
احساس کردم چند سالی به عمرش اضاف کردی مثل فرانسوا.
خوشمزه! و باز به کارش مشغول شد و گفت: این مرتبۀ اخر که رفتم فرانسه باید می بودی و میدیدی چقدر صورش پیر شده. عقت میگیره نگاش کنی. نه اینکه خیلی هم لاغره. پیری اش بیشتر تو ذوق می زنه. دل من که از همین الان به هم میخوره. عروس و دوماد چروک چروک. این همه من داد میزنم هر چیزی بهاری داره شما بگید نه.
بابا وقتی انسان در نهایت می رسه به تشکیل خانواده، خب چرا زودتر نه؟ عروسی هم حال و هوای خاص خودش رو می طلبه. اصلا شور و شوق دارند بعد به موقع جا می افتند و قدر همدیگه رو خواهند دونست.
اقای ملک زاده خیاری برداشته و در دست گرفت و گفت: با این همه تو حق نداری در مورد اونا قضاوت بی جابکنی
تو که فرانسوا رو ندیدی شاید خیلی هم سر حال و جوون مونده باشه. شاید صفات ارزندۀ دیگه ای داره که معیارهای تو رو تحت الشعاع قرار داده. حتما متناسب هم هستند. روژینا بعد این همه سال با این همه وسواسی که تو می کنی اونو پسندیده و همین کافیه.
حالا نه اینکه خیلی هم چیز سرش می شد؟ اون فقط یاد داشت صبح تا شب تو خیابونا بگرده شب رو هم توی دانسیگا صبح کنه والله تاجی حریفش نمی شد. بیخود نبود که دم به تله نمی داد و نمی خواست ازدواج کنه. یادمه وقتی نصیحتش می کردم که بهتره دست از خیابون گردی برداره و تن به ازدواج بده قاه قاه خندید و می گفت: مگه مغز خر خوردم؟ دخترۀ پورو اینقدر شعور نداشت با من که جای مادرش هستم مثل ادم حرف بزنه البته اینجا من تاجی رو مقصر می دانم.کادر باید اونقدرا عرضه داشته باشه که به وقتش دوتا بزنه توی دهن دخترش و ادم بارش بیاره. بعضی ها تجدد رو با توحش عوضی گرفتند و فکر می کنند چون رفتند خارج باید ادمیت رو زیر پا بگذارند. من که همیشه گفتم تاجی شیرازۀ زندگی از دستش در رفته.
ملوک خیلی دو رویی. و این بسیار زشت و ناپسنده. تو عادت کردی جلو روی مردم یک جور حرف میزنی و پشت سرشون طور دیگه.
اخه همه ظرفیت ندارند که حرف حق را بشنوند.
می خوام بدونم خودت داری؟
ملک بس کن بارها گفتم دوست ندارم با من بحث کنی.
بهتره تو بس کنی من هم بارها گفتم دوست ندارم غیبت مردم رو بکنی.
وا؟ لدم حق نداره شب که میشه دو کلوم با شوهرش حرف بزنه؟ تا میام حرف بزنم میزنی تو ذوقم.
اقای ملک زاده شب که می شه بهتر نیست مردم رو به حال خودشون بگذاریم و از خودمون حرف بزنیم.
چشمان ملوک برقی زد و گفت: حق باتوئه ملک. مدتیه من از خودمون غافل شدیم. اقای ملک زاده که حرفی نداشت برای ملوک بزند به پوست کندن خیار مشغول شد. این تنها اهی بود که ملوک را از بیهوده گویی باز دارد گرچه تمایلی نداشت ملوک را به سوی خود بکشاند اما چاره ای نداشت و ملوک در خیال با خودش کیف می کرد.
ان شب از خبر ازدواج رژینا قند تو دل سروناز اب شد، چرا که ملوک به زودی میدان را خالی کرده و او به راحتی و بدون هیچ نقشه ای می توانست بار سفر بندد مهم نبود که بعد از ان چه پیش می اید، نحوۀ گریختن مهم بود که به خودی خود راه هموار کشته بود و سروناز این همه را خواست خدا می دانست و شاکر بود.
سروناز که قدری خنده اش گرفته بود به روی خودش نیاورد و فقط گفت: اکی.افتاب غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. ملوک روی مبل بزرگی دراز کشیده بود و روی صورتش را با دستمالی سپید پوشانده بود. سروناز از اتاقش بیرون امده و از همان بالای پلکان با صدای بلند گفت: مامی چرا توی تاریکی دراز کشیدید؟ و دستش را به نرده های چوبی گرفته از پله ها سرازیر شد. ملوک گفت: مبادا چراغ رو روشن کنی
سروناز گفت: چرا؟ خیلی دلگیره.
نمی بینی ماسک به صورتم زدم؟
این که دفعۀ اولتون نیست؟
این ماسکی که به صورتم زدم به نور حساسه.
جدیده؟
اره امروز از ارایشگرم خریدم. عصارۀ چند ممیوۀ طبیعیه. فتانه گفت نیم ساعت تو تاریکی دراز بکشم در حالی که اب روی صورتم رو گرفته بعد هم بدون استفاده از هیچ صابونی از حمام بیام بیرون و شاهد معجزه اش باشم. سروناز خوشه ای انگور برداشت روی مبل لمید و گفت: حالا این معجزه چی هست؟
پوست رو شفاف و درخشنده می کنه.
وای مامی چقدر بیکارید.
بعد از سنین سی و پنج پوست شکننده و سست می شه، رهاش کنی شل و اویزون وصد البته چروک می شه. تو می دونی که این موضوع چقدر منو عذاب میده. در این هنگام تلفن زنگ زد و سروناز گوشی را برداشت. سپیده بود. سروناز با شادمانی گفت: چقدر خوب شد زنگ زدی سپیده جان! خودم می خواستم باهات امشب بهت زنگ بزنم ....اگه فردا برنامه ای نداری می خوام بیام خونه تون ....اشکالی نداره؟ اون دوتا کتاب رو هم تموم کردم.....باشه میارمشون.....مزاحم استراحت مادرت نباشم.....پس حدود ساعت نه اونجام....میبینمت.
ملوک گوشهایش را تیز کرده و به سرعت نقشه ای طرح کرده لبخند بر لب نشاند می دانست که سروناز شاهد مسرت نابهنگامش نیست. در دل خدا رو شکر کرد که دستمال بر چهره دارد و سوءظن دخترش را بر نمی انگیزد سروناز گوشی را گذاشت و مشغول خوردن انگور شد. ملوک از زیر دستمال گفت: بهتره به اسدی بگی فردا صبح زودتر از خواب بلند شه و ماشین رو اماده کنه.
چرا/
مگه نمی خوای بری خونۀ سپیده؟
به اون کاری ندارم. می خوام پیاده برم. هشت که حرکت کنم تا نه اونجام. ملوک لبخندی زد و در دل گفت: بهترین موقع اس که هوشی رو بفرستم سراغت دیگه هم نمی تونی به من شک کنی.
بنا به سفارش اکید ملوک ، هوشی ان روز قبل از هشت حوالی کوچه ، زاغ سیاه سروناز را چوب می زد. مثا همیشه به سلیقۀ خود به سر و وضع خودش صفا داده بود. حمام کرده و اراسته با موهای بلند و فردارش که هنوز هم نم اب داشت در حالی که بوی تند ادکلنش در فضا پخش بود لبان باریک و قیطانی اش را غنچه کرده سوتی ملایم می کشید و در حال قدم زدن بود. شلوار تنگ و چسبانی به پا داشت و دکمه های پیراهنش را تا روی سینه باز گذاشته و استین ها را بالا داده. زنجیر پلاکش را به نمایش گذاشته بود.
دقایقی پس از هشت سروناز در خانه شان را باز کرده قدم به کوچه گذاشت و هوشی با دیدن وی سراغ اتومبیلش رفته ان را روشن کرده از انجا دور نمود. سروناز سر به زیر از کوچه گذر کرده پا به ان طرف خیابان گذاشت در حالی که منوچهر دورادور مراقبش بود. هوشی می ترسید سروناز سوار تاکسی شده از دستش برهد خیلی سریع جلو پایش ترمز کرده با لبخندی گشاده گفت: اوه هلو میس سروناز گود مورنینگ.
سروناز که از دیدن هوشی حیرت کرده بود گفت: شما!!!
هوشی پیاده شد و در حالی که در رو برای سروناز باز می کرد و گفت: ای ام هپی. هاو ار یو؟
بعد با دست اشاره ای به صندلی جلو کرد و گفت: سیت دان پلیز( بنشینید لطفا).
سروناز خودش را عقب کشید و گفت: نه، نه بهتره که مزاحم نشم.
هوشی خنده ای کرد و گفت: مزاحم؟ چی هست؟ اوه یس منظور شما مُول هست؟ اوه نُو نُو. نِور ( هیچ گاه) یور از رحمت من هپی( خوشحال) خواهم شد که شما رو برسونم وِر ایز( کجاست) مقصدتون؟
سروناز معذب بود. از دور منوچهر را می ید که نگران و مشوش به انها خیره شد و هر ان خود را وارد معرکه خواهد کرد. از این رو با عجله سوار شد و در را بست. هوشی مسرور بود. او هم سوار شد و در رابسته به راه افتاد. سروناز به جلو خیره مانده و نمی دانست چه بگوید! متعجب بود که اول صبح هوشی ان جا چه می کرد؟ نمی توانست باور کند که دیدارشان تصادفی بوده باشد اما دلیلی هم نمی دید که تعمدی در کار باشد.
هوشی که او را ساکت دید پرسید: بریک فست( صبحانه) خوردید؟
سروناز که از طرز صحبت کردن هوشی زیاد خوشش نمی امد نگاهش کرد، چون نگاه عاقل اندر سفیهی و گفت: بله خوردم.
اوه.وری بد! ای لایک ایت بریک فست ویت یو. 0 من دوست دارم با شما سبحانه بخورم).
سروناز فقط گفت: متاسفم اقا.
اقا نو، هوشی، بات وای ساری( اما چرا تاسف) بهتره بدونید ای ام وری هانگری( من خیلی گرسنه هستم)
بهتر بود بریک فست تون رو میل می کردید بعد از خونه می زدید بیرون.
من عادت کرد بریک فست رو بیرون از خونه خوزد، توی انگلیس و امریکا ماما نبود که برام لقمه بگیره.
اما حالا که مامانتون بود این کار رو انجام بده، چرا با شکم گرسنه زدید بیرون؟
بیکاز(چون) عجله داشتم.
سروناز که مشکوک شده بود، پرسید: چرا؟
بیکاز....بیکاز.... اوه راستی میس سروناز با کافی چطوری؟ اِ کاپ اف کافی( یه فنجان قهوه)
اینجا انگلستان و امریکا نیست که قهوه رو بشه راحت تهیه کرد. اینجا چای هست یا شیر کاکائو.
جاست؟(فقط)
سروناز با تمسخر جواب داد:جاست.
هوشی خونسردانه جواب داد: نو پرابلم( مشکلی نیست) تی ایز نات بد( چای بد نیست) دو یو وانت( شما هم می خواهید؟)
من تی مو ( چای ام رو) خوردم. بهتره منو به مقصدم برسونید البته اگه اشکالی نداره و مزاحم نیستم.
هوشی دست پاچه شد و گفت: عرض کردم نِور نِور . حداقل جویز( اب میوه)
متاسفانه من نمی تونم سر صبح اب میوه بخورم.
وات دو یو وانت تو درینک؟( چی دوست دارید بنوشید)؟
سروناز بی حوصله نفس بلندی کشید و گفت: من دوست دارم برم خونۀ دوستم نه اینکه چیزی بخورم یا بنوشم. روشنه؟
اوه یس، یس دنت اگری پلیز، اکی؟( اوه بله بله ، لطفا عصبانی نشید باشه)؟
صفحات 106_115
هوشی پس از عبور از چهار راهنگاهی به سروناز کرد و گفت: ماما گفته بود شما فرندلی(مهربان) هستید. دوست دارم بدونم وات دو تینک اِ بات می؟( شما در مورد من چی فکر می کنید؟)
سروناز نگاهی یکوری به هوشی کرد و گفت: من به اون صورت روی شما شناخت ندارم. این جلسۀ دومه که شما رو ملاقات می کنم و این برای اظهار عقیده کافی نیست. بنابراین نمی تونم نظر خاصی داشته باشم سپس مکثی کرده و گفت: امیدوارم متوجه صحبتهای من بشید . متاسفم که قادر نیستم سلیس انگلیسی صحبت کنم. من گیرندۀ نسبتا خوبی هستم اما قدرت مکالمۀ چندانی ندارم.
هوشی چند مرتبه سرش را تکان داد و گفت: ای سی (متوجه هستم) بعد بدون مقدمه گفت: خیلی دوست داشتم فُر یو گیفت بگیرم.( براتون هدیه بگیرم.)
سروناز که متوجه نشده بود ، پرسید گیفت؟
هوشی قدری فکر کرد و بعد گفت: هدیه، کادو.
به چه مناسبت؟
فر اگزمپل.....اگزمپل( برای مثال) فر (برای) تولد شما یا هر بهانۀ دیگه. این که دنت مهم(مهم نیست)
سروناز با لحنی تقریبا خشک گفت: اصلا موردی نداره و پسندیده هم نیست.
اوه اینجا ایز ایران(ایرانه) ایرانی ایز(هست) محجوب. ماما سد(گفته بود) ایرانیها محجوب و با حیا ماما عقیده داره ایرانی ایز دیفرنت(متفاوته) با خارجیا. ای ام ساری (متاسفم).
سروناز با غرور گفت: برعکس ، من افتخار می کنم که ایرانی هستم و معتقدم هیچ هم جای تاسف نداره. شما هم بی جهت ساری هستید. مگه نه اینکه شما هم ایرانی هستید؟
یس ای ام ایرانین.
بنابراین شما هم باید به ملیت تون مفتخر باشید. نباید به صرف چند سال دور از وطن بودن دل بستۀ کشور بیگانه باشید.
اوه نو ای ام نات دل بسته (اوه نه من دل بسته نیستم) من....من دوست داشتم بدونم روز تولد شما رو ، این یه دلیل واسه همون.....هدیه که گفتم.
اما من دلیلی نمی بینم.
پس من کی به شما گیفت بدم؟
گفتم که لزومی نداره.
رلی؟(واقعا؟)
سروناز که حوصله اش سررفته بود دستش را قدری بالا اورده گفت: همین جاست لطفا نگه دارید.
رسیدیم؟
تقریبا
هوشی پا روی ترمز گذاشت و گفت: یعنی چی تقریبا؟
یعنی یک خیابان دیگه رو دوست دارم پیاده برم. اخه هنوز خیلی زوده.
هوشی نگاهی به چهرۀ زیبای سروناز کرد و متاسف بود که دیگر نمی توانند با هم باشند. پس اهی کشید و گفت: ای ام ساری. این میت (ملاقات) خیلی....خیلی کوچولو بود.
سروناز دستش را به دستگیرۀ در برد و گفت: شایسته نیست در این سن اینقدر متاسف باشید اقا.
هوشی.
سروناز نگاهش کرد و گفت: بهتره روزتون رو خراب نکنید.
روز خوبی بود. ایف یو وونت لیو می. ( اگر شما مرا ترک نمی کردید).
سروناز خنده ای کرد و گفت: به قول خودتون ای ام ساری. بیشتر مقدور نیست. سپس پیاده شد در رابست خم شد و گفت: از اینکه منو رسوندید متشکرم. من این دیدار رو به فال نیک می گیرم.
هوشی شادمانه پرسید: وای؟ (چرا)؟
بیکاز(چون) تفریح کردم. صبح قشنگی بود. اینطور نیست؟ شما دارید کم کم منو به انگلیسی اغشته می کنید. بای.
هوشی خندید دستش را تکان داد و گفت: بای میس یروناز.
سروناز شاد و سبکبال زنگ در را فشرد. میدانست که سپیده تا ظهر از خنده ریسه خواهد رفت. پس روز خوبی در پیش داشتند.
او نه تنها ماجرای ان روز را برای سپیده، که برای والدینش نیز با اب و تاب هر چه تمامتر تعریف کرد. اقای ملک زاده می خندید و معتقد بود هوشی پسر با نمک اما بی هدف و به قول خودش ری لکسی است. اما ملوک جفت پاها را در یک کفش کرده بود که داماد از این بهتر نمی شود. او که مسرور از این ملاقات بود تا نیمه شب با شوهرش از این مقوله حرف می زد و نمی گذاشت او بخوابد و یک بند می گفت و می گفت. عاقبت اقای ملک زاده بالشش را از زیر سر برداشته روی صورت ملوک نهاد و گفت: گود نایت میس ایز ملوک (شب بخیر ملوک خانم) خفه ام کردی پلیز بی کوایِت( لطفا ساکت شو) ملوک که نفسش گرفته بود دست و پایی زد و بالش را به گوشه ای پرت کرد و گفت: اولندش که تو با هفت جد و ابادت بی کوایتف سپس بلند شد نشست و گفت: دوما تو هم سواد انگلیسی ات تخته نشده انگار، دیگه خاطرم جمع شد که دوماد عزیزم بی هم زبون هم نیست. می تونم یه دقیقه بنشونمش کنار تو.
اقای ملک زاده دست بر گوش نهاد و در حالی که چشمانش را بسته بود، گفت: گود نایت.
ان شب منیر تا می توانست از حجب و حیای سروناز گفت و اینکه شرم و حیا خصلت زن ایرانی است و لازمۀ زندگی زناشویی. هوشی که پیش از این هم اسیر چشمان زیبا و خوش حالت سروناز شده و احساس می کرد دل در گرو سروناز دارد بیش از پیش خواستار وی شد و اقرار کرد سروناز بهترین همسر دنیا خواهد بود منیر مرتب یاداور می شد که: سروناز دختری است بالا بلند، خوش سیما] دلربا، شیک پوش، وزین و موقر، اراسته و به د نساب خوش صحبت و از همه مهمتر خانواده دار و اصیل. پس چه کسی بهتر از او؟
اقای تقدمی که در جریان سفر ملوک قرار گرفت از منیر خواست هر چه زودتر تکلیف شان را روشن نماید و منیر از خدا خواسته از خانوادۀ اقای ملک زاده برای جمعه شب دعو نمود. ملوک در پوست خود نمی گنجید. در خیال خودش، سروناز و هوشی را نامزد کرده بود و چه افکاری که در سر داشت! او مرتب در خانه راه می رفت و برای میهمانی جمعه شب برنامه ریزی می کرد. اینکه هر کدام چه لباسی به تن کنند، خودش از کدام سرویسش استفاده نموده و کدام کیف و کفشش بهتر است، مدل موی سروناز چه باشد و ..... فتنه بی قراری می کرد و مصر بود که او را نیز با خود ببرند. اما ملوک به هیچ وجه موافق نبود. ان شب فتنه در نظرش موی دماغ جلوه می کرد . شایسته نبود وی را با خود ببرند. فتنه دنبال ملوک راه افتاده گفت: مگه منیر جون از من دعوت نکرده؟
ملوک خیلی خونسرد همان طور که لباسهایش را جا به جا می کرد جواب داد: کی می خوای بفهمی که تو هنوز به حد کافی بزرگ نشدی که مطرح شده باشی.
اما مامی من اطمینان دارم منیر جون از خانوادۀ ما برای شام دعوت کرده و این شامل من هم می شه.
من بیکار نیستم که در مورد این موضوع کم اهمیت اینقدر نکته سنج باشم. منظور منیر هر چه که بوده، اما من به سهم خودم صلاح نمی بینم که تو با ما بیایی.
اخه چرا؟
هنوز زوده دخترم که تو رو وارد جزئیات بکنم، قدری حوصله کن نوبت مطرح شدن تو هم می شه عزیز مامی.
فتنه پا به زمین کوبید و گفت: اما شما همیشه منو تنها می گذارید مامی.
ملوک برگشته غرید و گفت: دیگه نشنوم از مامی گله مند باشی. برو تو اتاقت و تا شب نیا بیرون.
اشک در چشک فتنه نشست و گفت : اخه چرا؟
برای اینکه نیاز به تادیب داری.
سروناز در دل به فتنه غبطه می خورد و دوست داشت به جای او در خانه می ماند. او دیگر به راستی حوصله هوشی را نداشت. هوشی با ان حرکات لوس و بچگانه اش ، و نگاه گاه هیزش که وقت و بی وقت بدون ملاحظه او را میکاوید. به نظر سروناز، هوشی جوان بی قید و بندی بود که دنیا را برای کامروایی میخواست و نه حقایق و باید هایش و نه حس مسئولیتهایش . و این سروناز را منزجر می کرد. تینکه در دنیا فقط و فقط به فکر خوشگذرانی باشی و جسم را بپروانی و باور نداشته باشی که این چند صباح گذراست و ایا سهم تو همین است که برگزیدی؟
اقای ملک زاده دگر بار به دخترش یاداوری کرد که غمی به دل راه ندهد چرا که بازیها به زودی خاتمه می پذیرد و با رفتن ملوک زندگی روال عادی اش را خواهد یافت و فصل تازه ای در زندگی دخترش پدیدار خواهد شد. پس می ارزید به تحمل برخی مصائب . گرچه ان میهمانی زیاد هم سخت نبود و او به دخترش نوید داد که شب خوبی در پیش خواهند داشت و دگر باره تفریح خواهند کرد.
بالاخره جمعه از راه رسید. ان روز ملوک مثل همیشه دیرتر از بقیه از اتاق خواب بیرون امد. در حالی که سرش را با بیگودی پیچیده ارایش کاملی کرده، رب دوشامبر لیمویی به تن داشت روی مبل راحتی لمید پاها را روی میز دراز کرد و از کوثر خواست پاهایش را با اب ولرم ماساژ داده ناخانهایش را سوهان بکشد و سپس لاکی همرنگ لباس ان شب به ناخنهایش بزند.
کوثر لگن اب گرم را روی میز قرار داد پاهای خانمش را ارام درون لکن قرار داد و شروع به مالاندن نمود. ملوک در حالی که لیوان شیر نارگیل را به لب نزدیک می کرد، گفت: بعد از ماساژ انگشتامو هم یک به یک بکش. احساس خستگی می کنم. اوه راستی اون کرم امریکایی ام رو بیار که بعد از سوهان کشیدن پامو چرب کنی.
کوثر که دختر مطیعی بود گفت: اطاعت میشه خانم. کدوم لاکتون رو بیارم؟
اون لاک جگری رو بیار .اون یکیش که روشن تره.
کوثر اطاعت کرده به اتاق خواب خانمش رفت. ملوک با دست دیگر گوشی تلفن را برداشت تا با مکالمه خود رل سرگرم نماید و در همان حال ارام ارام شیر نارگیل می نوشید.
اقای ملک زاده همیشه از دیدن این صحنه منزجر می شد. به نظر او خیلی وقیحانه بود که شخصی پاهایش را دراز کرده از دیگری بخواهد سوهان به ناخنهایش بکشد و یا پوستش را چرب نماید. اما ملوک قیافه ای حق به جانب می گرفت و می گقت: تو حق داری این چیزها رو نفهمی. ما نسل اندر نسل عادت کردیم که احتیاجاتمون رو دیگران براورده کنند. اعظم السلطنه یکی را فقط مامور ماساژ روزانه اش کرده بود. تا مشت و مالش نمی دادند لب به صبحانه نمی زد. هیچ وقت به یاد ندارم خودش لباسهایش رو تنش کرده باشه، اگه جونی های اونو میدیدی چی می گفتی؟ من که انگشت کوچیکۀ اونم نمی شم.
ان شب سروناز بر خلاف میل ملوک لباس پوشید. پیراهن ساده و راحت به رنگ سرمه ای که دور یقه و لبه های استین کوتاهش با رنگ شیری قیطانی دوزی شده بود. این پیراهن گرچه قدری ساده اما به حد کافی برازنده اش بود. موهای سرش را نیز بدون هیچ ارایشی دور گردن رها کرد و گردنبند نقره ای ظریفی به گردنش اویخت و دیگر هیچ. بر خلاف او، ملوک از تمامی لوازم ارایشش به حد وفور استفاده نمود، طوری که صورتش از دور برق می زد. موهای کوتاهش را پوش داده و غنچۀ رزی کنار گوشش لای موها فرو کرده بود. سرویس یاقوت کبود گران بهایی را به خود اویخته بود که تلالو نگینهایش چشم را خیره می کرد. پیراهنش تنگ و چسبان بود طوری که بیننده احساس خفگی می کرد.
اقای ملک زاده مثل همیشه اراسته و موقر بود. کت و شلوار بسیار خوش دوخت یشمی اش را بر تن کرده که بازتاب رنگش جلوه ای خاص به چشمان خاکستری خوش حالتش می داد. بوی خوش ادکلنش که به اندازه مصرف شده بود توی فضای هال پخش شده و ملوک را مست می کرد. ملوک با حظ فراوان به شوهرش چشم دوخت و زیر لب گفت: درست مثل همیشه.
اقای ملک زاده که مقابل اینۀ قدی ایستاده و دست به موهای جوگندمی اش می کشید لبخندی زده گفت: چی مثل همیشه اس؟
ملوک گامی به جلو برداشت و گفت: همونی که سالها پیش دلم رو برد. خداوند عالم اگه اعتبار خانوادگی به تو نداد، در عوض اونقدر به ظاهرت دست مرحمت کشید که دهنت بسته باشه.
اقای ملک زاده به چشمان ملوک نگاه کرد و گفت: خداوند عالم از هیچ چیز برای بندۀ حقیری چون من فرو گذاری نکرد.من به اعتبار خانوادگی ام که در نظر تو ناچیزه هم می بالم.
ملوک سر تکان داد و گفت: سهم تو از غرور ، از دیگر بندگانش هم زیادتر شده انگار.
همیشه هنگام بحث کردن به این نتیجه می رسیم که ما با هم تفاهم اخلاقی نداریم. من و تو دیدگاهامون یکی نیست و این دلیل نمی شه که من مرد مغروری هستم اما تو هیچ وقت اینو نمی فهمی.
ملوک خودش را به اینه نزدیک کرد نگاهی به موهای پوش داده اش کرده دستی بر ان کشید و گفت : بنا نیست امشب به بحث اخلاقی بپردازیم. از اینکه ازت تعریف کردم پشیمانم نکن. من بدین جهت از تو تمجید می کنم چون می بینم که به حد کافی ظرفیت داری. دیگه برام به منبر نرو و از اخلاقیات نگو که امشب شب خوبی در پیش داریم و دوست ندارم خلقم تنگ بشه.
شکر خدا همۀ روزها و شبهای خدا حداقل برای شما خوب بوده و هست. چه کاستی در زندگی داشتید که روزهای عمرتان ناخوشایند شده باشه؟
بگو بر چشم شور لعنت.
البته که لعنت.
ملوک چرخی زد نیم رخش را در اینه نگاه کرد دستی به لباسش کشید و گفت: بعضی از بندگان خدا لیاقت این رو دارند که رنگ کاستی رو نبینند چرا که تافتۀ جدا بافته هستند. پس غبطه چرا؟ این که من در کدام خانواده باشم و تو در کدام خانواده ، خواست خدای بزرگ بوده و ما نباید شکوه کنیم.
با این روحیه که در توو سراغ دارم، می خوام بدونم اگه تو در خانواده پایین متولد شده بودی باز هم همین حرف رو می زدی؟ بدون هیچ ناله و شکایتی؟
شاید ان وقت وضع فرق می کرد.
اما برای من نکرده و همیشه شاکرم.
به نظر من این حماقته که انسان با ناخوشیهای روزگار سازگاری کنه. البته تو که نصیبی از ناخوشی نبردی. اقبالت بلند بوده که داماد اعظم السلطنه شدی. بعد نگاهی به شوهرش کرده لبخندی زد و گفت: راسته که گفتند مردان هر چه پا به سن بگذارند خوش قیافه تر می شن. جای اعظم السلطنه خالی که به سلیقه ام افرین بگه. ملک من به شکل ظاهری تو می بالم و میدونم که امشب دل منیر از دیدن تو اب می شه.
این چه حرفیه؟ منیر زن پاک و خوبیه
این ربطی به ناپاکی نداره. انسانها طالب خوبیها هستند. من منیر رو می شناسم و می دونم همیشه از دیدن قیافۀ چاق و گوشتی تقدمی زجر می کشه. تقدمی با خرس چه فرقی داره؟ خس خس سینه اش کم بوده که اونم از دولتی سر مشروبات زیادی که کوفتش می کنه......
مامی جان من حاضرم.
سروناز بود که جملۀ ملوک را قطع کرد و اقای ملک زاده در دل شاد شد که مجبور نبود به بدگویی های همسرش گوش بسپارد.
ملوک نگاهی به سروناز کرد سپس صدایش را بلند کرد که: این دیگه چه جور کفش و لباسیه؟ مگه داری میری مدرسه؟
سروناز که دست به نرده گرفته در حال پایین امدن بود ایستاد و گفت: مگه چشه مامی جان؟
گفته بودم اون پیراهن نارنجیه رو بپوشی، اون حریره رو.
اما من توی این لباس راحت ترم.
بارها گفتم ادم نباید همیشه واسۀ دل خودش لباس بپوشه. بعد اشاره ای به لباس خودش کرد و گفت: تو فکر می کنی من توی این لباس خیلی راحتم؟ اونم با این گن محکم؟
مامی شما مختارید
هم در مورد خودم هم در مورد تو که نفهمی.
سروناز همان جا ایستاد و گفت: در این صورت معذورم.
ملوک غیظ مرد و خواست حرفی بزند که اقای ملک زاده دخالت کرده دست زیر بازوی ملوک انداخته و گفت: بیا بریم عزیزم. این که دختر انسان ساده بپوشه که عیب نیست. به نوعی یک حسنه. حالا بهتره بخندی که قیافۀ عصبی اصلا قشنگت نمی کنه.
اقای ملک زاده می دانست از چه راهی وارد شود تا موضوع به خوبی فیصله پیدا کند. دانسته بود که ان شب چون دگر شبها دل همسرش را ربوده پس ارام او را به طرف خود کشید و گفت: دیر میشه ملوک جان، بهتره بریم.
ملوک نگاهی پرغمزه به چشمای زیبای شوهرش انداخت دلش ضعف رفت و گفت: یک امشب رو هر چی که تو بگی. بعد سرش را بالا گرفته سینه اش را جلو داد خودش را به بازوی شوهرش چسباند و به راه افتاد در حالی که گرپ گرپ کفشهای جدید و پاشنه بلندش کف حساط طنین انداخته بود و سروناز چون جوجه ای زخمی دنبالشان روان شد. می دانست پدرش نقش بازی می کند تا همسرش را نرم نماید. لبخندی از سر درد زد و از خدا خواست زندگی زناشویی اش چون پدرش از سر اجبار نباشد.
منیر هم به خواست اقای تقدمی تا حد امکان به وضع ظاهری خود رسیده بود. اقای تقدمی هیکل چاق و فربهش را با کت و شلوار مشکی راه راه پوشانده و پاپیون قرمزی گردن چاق و کوتاهش را سخت در بر گرفته بود. ان دو با رویی گشاده به استقبال میهمانان شتافتند. در حالی که صدای خنده های بلند ملوک فضای ایوان را انباشته بود. ملوک، با گردنی افراشته سراپا کبرر و غرور جلوتر از دیگران پا به داخل ساختمان گذاشت و در همان حال به پر حرفی پرداخت. هوشی شاد و سبکبال از پله های مارپیچ و سنگی طبقۀ بالا سرازیر شد در حالی که با صدای بلند می گفت: اوه مای گاد هلو دی یر سروناز( اوه خدای من دوشیزه سروناز سلام).
منیر دست پاچه نگاهی به اقای ملک زاده کرد و گفت: هوشی جان به جناب ملک زاده و ملوک جان خوش امد گفتی عزیزم؟ و بعد خندید و گفت: هوشی جون اینقدر نسبت به سروناز جون محبت داره که می شه گفت خود باخته شده. هه هه، البته همۀ شما رو دوست داره. پسرم فوق العاده رئوف و رقیق القلبه. هه هه هه خب چرا ایستادید؟ بفرمایید.
هوشی شتابان جلو امد و گفت: البته که ای لاو یو. من همه تون رو دوست دارم. بعد دستش را جلو اورد و گفت: مستر ملک زاده ول کام( خوش امدید). به گرمی دست اقای ملک زاده رو فشرد. سپس رو به ملوک کرد و گفت: میس ایز ملوک دستش را بالا اورده و ناخنهای بلند و لاک زده همچنین انگشتر های گران قیمتش را نمایان ساخت. هوشی بوسه ای ملایم به دستان نرم ملوک زد و او را غرق در مسرت نمود. بعد هم رو به سروناز کرده چشمانش را به چشمان سروناز دوخت و گفت: دی یر سروناز ای ام هپی و دستش را دراز کرد اما سروناز همان طور که بند کیفش را می فشرد به مقدار کم زانوانش را خم کرد و گفت: متشکرم در ضمن خیلی خوشحال خواهم شد اگر از انگلستان به ایران برگردید.
هوشی خندید و گفت: اوه ماما مگه برای میس سروناز نگفتی که من فر الویس ( همیشه) کام بک کردم ( برگشتم) ایران. دیدی که اونم لایک داره من بمونم و باز به طرف سروناز برگشت و گفت: بی فر(قبلا) خدمتتون عرض کرده بودم که من فر مریج کام بک( واسه ازدواج برگشتم) کردم ایران.
سروناز لبخند استهزا امیزی زد و گفت: منظورم فیزیکتون نبود، مقصود طریقۀ مکالمه تونه.
اوه البته البته. گرچه قدری مشکله، بات(اما) استراگل(تلاش) خواهم کرد و چون احساس کرد ملوک متوجه منظورش نشده، خندید و گفت: منظورم تلاشه.
منیر شتاب زده قدمی جلو گذاشت و گفت: البته که مشکله. هوشی جون مدت مدیدی از وطنش دور بوده از اون گذشته به نظر من که فوق العاده شیرین سخن شده.
ملوک سر تکان داد و گفت: منم با تو موافقم منیر جون. هوشی خان کلمات رو به عسل اغشته می کنند و تحویل ما میدن. ادم حظ می کنه به دهنشون چشم بدوزه.
اقای ملک زاده لبخندی زد و گفت: بهتر نیست نشسته به این مبحث عسل اندود بپردازیم؟
اقای تقدمی جلوتر از همه روی اولین مبل نشست و گفت: کل گفتی ملک زاده جان . به نظر من ایستادن روی پا به بدن لطمه میزنه و به رگ ها فشار میاره. جوون ها انرژی دارند و متوجه حال ما پیرمرد ها نیستند.
ملوک در حالی که می نشست گفت: شما از جانب خود وکیل هستید اقای تقدمی ، من که معتقدم هنوز یک گل از صد گل ملک نشکفته، مگه نه منیر؟
منیر قدری سرخ شد و گفت: والله چی بگم؟
اقای تقدمی نگاهی به ملوک کرد و گفت: روحیۀ جوانی دارید و این قابل تحسینهف خوش به حال اقای ملک زاده!
ملوک با روحیۀ شنگول تقدمی اشنایی داشت و نمی خواست بیش ازاین به او میدان تعریف و تمجید دهد رو به هوشی کرد و گفت: هوشی خان مطمئنم که به دل نمی گیرید. هوشی که متوجه منظور ملوک نشده بود پرسید: به دل نگیرم چی هست؟
منظورم اینه که امیدوارم ازرده خاطر نشده باشید. سروناز من قدری صریح الهجه است و این موضوع گاه منو رنج میده، حقیقتا گاهی اوقات خجل می شم. امیدوارم درک کنید.
هوشی پاهای لاغرش را روی هم گرداند و گفت: نور، نور (هرگز) ابدا جای نگرانی نیست میس ایز ملوک عزیز. خوشبختانه من به حد کافی جنبه دارم. در امریکا مردم وری ریلکس ( خیلی راحت) هستند و من با پی پل (مردم) زیادی رابطه داشتم. میس سروناز که هم وطن هم هستند و می شه خیلی راحت درک شون کرد و باهاشون کنار اومد.
صفحات 116_125
اصلا مسئله غامصی نیست شما خودتون رو ان هپی (ناراحت) نکنید. بعد هم به طرف سروناز چرخید و گفت: اکس کیوز می اوه در واقع معذرت می خوام. ترک عادت می گن چی ماما؟ هه هه ضرب المثلهامون رو که پاک فرگت (فراموش) کردم. اطمینان دارم به من فرصت خواهید داد که با فارسی روان خو بگیرم.
سروناز لبش را گزید و حرفی نزد. هوشی بلند شد و به پذیرایی مشغول شد. او شاد و سرحال از این طرف به ان طرف می رفت و با لبی خندان از میهمانان دعوت به خوردن می نمود. ملوک هم لبخندی حاکی از رضایت بر لبان قهوه ای پر رنگش نشانده بود و با نگاه دنبالش می کرد. منیر قبلا به هوشی سفارش کرده بود سعی کند خود را در دل ملوک جا کند که رمز موفقیت همانا رضایت ملوک است و هوشی چشم بسته اطاعت کرده چون پروانه گرد شمع وجود ملوک می چرخید. اقای تقدمی مثل همیشه مشغول خوردن بود و این مسئله باعث حیرت اقای ملک زاده شده بود که چگونه است او بیمار نمی شود!
هوشی از اشپزخانه با سرو صدا بیرون امد در حالی که سینی نقره ای خوش نقش و نگاری در دست داشت و بخار مطبوعی از فنجانهای درونش متصاعد بود. او یکراست به طرف ملوک رفت و گفت: این هم هات شکلات(شکلات داغ) فر یو( برای شما) که در نظرم وری دیر( خیلی عزیز) هستید.
ملوک شادمانه نگاهی به سینی کرد و گفت: اوه شکلات! چه عالی! هوشی بیشتر خم شد و گفت: البته که عالیف اونم وقتی که شکلاتش بوی پز(پسر پز) باشه. ملوک دستش را دراز کرد و در همان حال گفت: منیر جون چه سینی قشنگی! منیر تکانی خورد و گفت: سلیقۀ تقدمیه. ملوک نگاهی به اقای تقدمی کرد و گفت: ایتالیاییه؟اقای تقدمی زبانش را دور لثه کشید و گفت: بله کادوی تولد منیره، سفارش کردم یکی از دوستان از اونها پست کرد. می گفت که در نوع خودش بی نظیره.
ملوک سری تکان داد و گفت: یقینا اینطوره که نظر منو جلب کرده. ملک میدونه همیشه بی نظیرها چشم منو می گیره. بعد خنده ای معنی دار کرد و ادامه داد درست مثل خودش، اقای ملک زاده لبخند قشنگی زد و او را محظوظ نمود.
هوشیقابل سروناز خم شد و همانطور که شکلات تعارفش می کرد بدون توجه به موضوع بحث گفت: در انگلستان مردم زیاد شکلات داغ می نوشند و من خیلی زود یاد گرفتم که چطور میشه از یک میهمان عزیز با وان کاپ( یک فنجان) شکلات داغ پذیرایی کرد و او این را گفت و به روی سروناز لبخند زد . سروناز بدون اینکه نگاهش کند فنجانش را برداشت و هوشی به طرف اقای ملک زاده دست به فنجان برد ان را برداشته بو کشید و گفت: چه بوی خوبی و چه بخار مطبوعی! صد البته در فصل زمستان.
هوشی به طرف پدرش رفت و گفت: اوه ماما سد(گفت) شکلات مناسبِ این هوا نیست بات( اما) من لایک ( دوست) داشتم شما از دست پَزَم نوش جان کنید. میر خندید و گفت: دست پخت، نه دست پزپسرم. و بعد رو به ملوک کرد و گفت: به هوشی حق بدید. ملوک فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: مطمئنا خیلی زود با اصطلاحات ایرونی خو خواهید گرفت هوشی خان. اما چه عجله ای؟ من یک نفر مه به سهم خودم از مصاحبت با شما محظوظ میشم.
هوشی که از پذیرایی فارغ شده بود سینی را روی عسلی کنار دست منیر نهاده دستانش را به هم زد و گفت: براوو. ماما سد نظر شما ایز وری ایمپرتنت (خیلی مهمه).
ملوک راضی از نظریۀ منیر لبخند کش داری زد و گفته اش را تایید نمود. هوشی کنار سروناز نشست و ارام گفت: در حقیقت این شکلات را برای شما اماده کرده بودم . هپی، اوه اکس کیوز می خوشحال خواهم شد اگه بپسندید.
سروناز نیم نگاهی به او کرد و گفت: لازم نبود اینقدر به خودتون زحمت بدید.
بات دنت زحمت( اما زحمتی نیست) سپس جای پاهایش را عوض کرد و گفت: من تلاش خودم را خواهم کرد. در مورد زبان فارسی ای ام ساری باید به من فرصت بدید ممکنه؟
اون فقط یک تقاضا بود. من نیومدم اینجا که عادات شما را تغییر بدم.
که حق دارید اگه چنین خواستۀ هم داشته باشید.
چرا؟
وای؟ ( چرا)؟ تازه کواسشن ( سوال) می کنید وای؟
بله، چرا؟
بیکاز، (چون) اوه اکس کیوز می، چون مگر نه اینکه به زودی... اگر قرار باشه من هازبند(شوهر) شما باشم و شما وایف من ( زن) من، در این صورت بهتر نیست....
سروناز جمله اش را قطع کرد و گفت: خواهش می کنم دست بردارید، ما چنان قراری نگذاشتیم. هوشی خودش را روی مبل جلوتر کشید و گفت: ای هوپ ( من امیدوارم) که بگذاریم . هپی (خوشحال) خواهم شد اگه.... اگه قدری جدی تر به این پرابلم ( مسئله) فکر کنید، بعد تکیه داده لبخندی زد و گفت: ای ام نات بد بوی ( من پسر بدی نیستم) و برای انکه میدان مخالفت به سروناز ندهد به طرف اقای ملک زاده چرخید و گفت: مستر ملک زاده، اقای ملک زاده که به ارامی با اقای تقدمی حرف می زد قدری چرخید و گفت: بفرمایید هوشی خان.
ماما سد شما زیاد اهل تراول ( سفر) نیستید، می تونم بپرسم وای؟
اقای ملک زاده پا روی پا گرداند و گفت: گمان کنم اشتباه به عرضتون رسوندند بر عکس من به سیاحت رو دوست دارم.
پس وای ال ویس ( چرا همیشه) میس ایز ملک زاده تنها می ره سفر؟
فقط به این دلیل که دیدگاه ما با هم متفاوته.
بات ای تینک( فکر می کنم) بهترین مسافرت در زندگی ادم می تونه تراولی باشه که با همسر صورت بگیره، ایت ایز بست( این بهتره).
من هم با شما موافقم. اما انسانها همیشه نمی توانند مطابق افکارشون عمل کنند.
پس با این حساب من فضولی کردم. ماما عقیده داره من گاهی فضولی می شم. انگار حق با اونه.
اقای تقدمی بشقابی را که پر از پوست پسته کرده بود روی میز نهاد و گفت: در حال حاضر حق با منه که ثینک (فکر) می کنم بهترین اب خنک اونیه که پسر ادم بیاره اینطور نیست هوشی جان؟
هوشی خونسرد جواب داد نو پاپا وایف بیاره خوبه.
اقای تقدمی زبانش را لا به لای دندانها چرخاند و با مشت چاقش دور دهانش را پاک نمود و گفت: و اگه وایف خیلی گرم صحبت باشه اونم با فرند (دوست) صمیمی اش تکلیف پاپا چیه؟
هوشی بلند شد و گفت: اون وقته که بوی بیچاره باید هندشو ( دستشو) به کار بندازه .
اقای تقدمی نگاهی به سروناز کرده لبخندی زد. گویی که می خواست بگویید دیدی گفتم شب خوشی در پیش خواهیم داشت.
طولی نکشید که هوشی با سینی بزرگی حاوی یک لیوان اب و چند لیوان اب پرتغال برگشت و با صدای بلند گفت: این بهترین اسانس ا اُرنجیه که از اونجا با خودم اوردم. اونلی فر یو( فقط برای شما) که در نظرم بسیار عزیز هستید، بعد به طرف پدرش رفت و گفت: اول پاپای عزیز واترش (ابش) رو برداره کهسالت (نمک) پسته بی تابش کرده.
اقای تقدمی نگاهی به لیواناهای بلند و خوش تراش اب پرتغال کرد و گفت: منظورت این نیست که من اب بردارم و سهمی از این اب پرتغالهای دلفریب نداشته باشم. هان؟
خودتون واتر خواستید پاپا
بهتره تغییر عقیده بدم.
پاپا شما هیچ وقت ثبات نداشتید ایت ایز بد.
اقای تقدمی لیوان اب پرتقال را میان انگشتان کوتاه و فربهش گرفت و گفت: در حال حاضر وری گود. هم این بی ثباتی هم این اب پرتغال های فریبا. و بعد اب پرتقالش را لاجرعه سر کشید، سپس لبانش را به هم چسباند اب دهانش را مکید چشمان به اب نشسته اش را به فشرد و گفت: این بود همون معجونی که تبلیغش رو کردی؟ این که خیلی ترش بود!
هوشی سینی را روی میز نهاد و در حالی که می نشست گفت: ایف(اگر) شوگرش (شکرش) زیاد بود که دنت دیفرنت(فرقی نداشت) با اسانس های دیگه. و رو به سروناز که اب پرتقالش را جرعه جرعه می نوشید، کرد و گفت: نظرتون چیه میس سروناز؟
نظر من زیاد شرط نیست چون من با ترشی موافقم.
اقای تقدمی تکیه داد پاهای کلفت و ستون مانندش را از ناحیۀ مچ روی هم گرداند و گفت: عقیدۀ شما مختص جووناست انسان وقتی که پا به سن می گذاره طالب شیرنی می شه. درست عرض نکردم جناب ملک زاده؟
اقای ملک زاده با نگاه اشاره ای به بشقاب مملو از پوست پسته کرد و گفت: و شوری، که البته باید از هر دو حذر کرد.
اقای تقدمی لبخند زشتی زد و گفت: به هر نوع شوری پسته بقیه شوریهاست.پسته به مردان قوه می ده و من و شما باید در این سنین زیاد مصرف کنیم.
اقای ملک زاده پشیمان از بحثی که پیش کشیده بود سرفه ای کرد و گفت: انسان باید در هر زمینه حد اعتدال رو رعایت کنه.
اقای تقدمی گفت: گاها نه نیاز یک چیز دیگه اس این نیازه که ادم رو به طرف انواع خوراکیها سوق می ده. به عنوان مثال تا بدن شما کم اب نشده باشه که شما احساس تشنگی نخواهید کرد و باز لبخند معنی داری کرد و ادمه داد: بگیرید در همۀ زمینه ها و من از منیر عزیز بسیار سپاسگذارم که هوای زیر دندون منو داره. میدونه که من عادت کردم دهنم رو بجنبانم.
ملوک نگاهی به هیکل چاق اقای تقدمی کرد و گفت: پس واسه همین اضافه وزن دارید.
اقای تقدمی بی خیال گفت: چاقی برای مرد عیب نیست خانم محترم. این زنه که باید مراقب اندام خودش باشه. زن باید برازنده باشه. مرد فقط جیب برازنده ای داشته باشه زن رو کفایت می کنه.
این چه حرفیه؟ من با نظر شما مخالفم. خوش تیپی و زیبایی واسه همه خوبه. البته به دل نگیرید من منظورم شما نیستید.
مسئله ای نیست. هر کس نظر خودش رو داره. من اونقدر که به شکمم اهمیت می دم به تیپم نمی دم. قرار نیست که برم خواستگاری. اصل منیر که منو پسندیده.
ملوک نگاهی به چهرۀ غم زدۀ منیر و سپس به قیافۀ بی خیال اقای تقدمی کرد و پرسید: اطمینان دارید؟
اقای تقدمی سر تکان داد و گفت: اونقدر دارم که همسرم رو راضی نگه دارم. از سر و شکل ما گذشته. ما میدان رو خالی کردیم تا هوشی ها بیان تو گود. بعد در حالی که برق خاص در چشمانش می درخشید ادامه داد؛ البته ما کنار گود به کار خودمون مشغولیم مگه نه جناب ملک زاده؟
اقای ملک زاده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد ، می دانست که این مرد عیاش پی هر حرفی منظوری دارد.
منیر که دانست اقای ملک زاده معذب است و تقدمی خیلی خودمانی شده. رو به هوشی کرده و گفت: هوشی جان یه سری به عشرت بزن ببین شام کی حاضره؟
هوشی که لاغر و بسیار سبک وزن بود خیلی سریع از جا بلند شد و گفت: اکی ماما. میرم توی چیدن میز کمکش کنم. سپس رو به سروناز کرد و گفت: دو یو لایک هلپ می؟ ( دوست دارید کمکم کنید)؟
سروناز از جا بلند شد و گفت: لایک ندارم هلپ تون کنم اما بدم نمباد کمک تون کنم.
هوشی به راه افتاد و در همان حال خندید و گفت: دنت دیفرنت( فرقی نداره) عرض کردم کار من حکایت توبۀ اقا گرگه اس.
امیدوارم توبۀ گرگه در مورد نکات منفی اخلاقی تون مصداق نداشته باشه.
هوشی قاشق ها را یکی یکی کنار بشقاب ها قرار داد و در همان حال گفت: خوشبختانه من نقطه منفی در زندگی شخصی ام ندارم.البته این نظر خودمه . امیدوارم شما هم در اینده نظرم رو تایید کنید البته باید مدتی با هم زندگی کنیم تا شما متوجه گفتار من بشید.
سروناز که لیوان ها را کنار بشقاب ها قرار می داد، گفت: لازمه این موضوع مدام گوشزد بشه؟
اوه نو، نو، اصلا بحث در این مورد به خصوص امشب کافیه. ایناف، ایناف، ال رایت؟( کافیه کافیه ، بسیار خب؟)
سروناز خنده اش گرفته بود اما به روی خود نیاورد و با خونسردی در ظرف بزرگ سالاد را از دست عشرت گرفت
هوشی که از کار چیدن میز فارغ شده بود نگاهی به میز مملو از غذا انداخت و گفت: انگار این میز چیزی کم نداره به جز ماماها و پاپاها. و از همان جا با صدای بلند گفت: اینجا فول از فود (پر از غذا) شده کسی از شما نات هانگری( گرسنه نیست؟)
اقای تقدمی بلند شد شلوارش را تکاند و خرده های پسته و فندق را پاک نمود و گفت: نیکی و پرسش هوشی عزیزم؟ و خود به راه افتاده و در همان حال گفت: بفرمایید و بر من خرده نگیرید. جناب ملک زاده که انسان گرسنه دین و ایمان درست حسابی نداره.
ملوک به تعارف منیر از جا بلند شده شاد و سرحال خود را به میز غذا خوری رساند و گفت: انگار در بعضی موارد حق با اقای تقدمیه.
اقای تقدمی خندید و کفت: گویا شما هم ثبات ندارید خانم ملوک پس تناسب اندام شعار بود؟
البته که نه. من معتقدم رژیم چیز مزخرفی اس، چون به قول شما انسان رو ضعیف و رنجور و در نهایت عصبی نی کنه.
پس رسیدید به حرف من.
باز هم عرض می کنم که خیر من معتقدم انسان از نعمات خداوند چشم پوشی کنه که به نوعی کفران نعمته . چاقی هم مسئله لاینحلی نیست و می شه با ورزش به جنگ رفت. هوشی صندلی را برای ملوک عقب کشید و گفت: اینجا بفرمایید ماما ملوک.
ملوک دلش غش رفت خنده ای کرد و گفت: البته عزیزم جایی رو که هوشی عزیز برام انتخاب کنه با تمام دنیا عوض نخواهم کرد و در حالی که می نشست ادامه داد: عرض می کردم که انسان با ورزش حساب شده می تونه چربیها رو از بین ببره، من از همه بیشتر عاشق شنا هستم.
هوشی دیس برنج را نزدیک دست ملوک قرار داد کفگیری کنارش نهاد و گفت: اوه پس شما با سویی مینگ موافقید ممامما ملوک؟ من باید عرض کنم که از طرفداران پروپاقرص سویی مینگ هستم و معتقدم نه تنها مفرح و نشاط اوره که جنگندۀ بسیار خوبیه برای چربی. بعد اهی کشید و گفت: اما متاسفانه پاپا اهل سویی مینگ نیست و من از وقتی اومدم ایران یار شنا ندارم.
اقای ملک زاده چشمانش را گرد کرد و گفت: ملوک جان برنج زیاد نکشیدی؟ شبه اذیت می شی
اقای تقدمی با دهان پر گفت: سویی مینگ حلش می کنه.
منیر متوجه شد اقای ملک زاده تمایل ندارد این بحث ادامه پیدا کند از این رو به هوشی گفت: عزیز ماما، از سروناز جون پذیرایی کن.
هوشی مقدار زیادی قارچ سرازیر بشقاب سروناز کرد و گفت: شما که اینقدر کم برنج می خورید بهتره از این قارچ زیاد میل کنید. قارچ هم مقویه م چاق نمی کنه. در ضمن به عشرت گفتم واسه دسر موس شکلات درست کنه. دوست دارم از اون زیاد بخورید و بهانۀ چاقی رو نیاورید.
چرا؟ چون خودتون زیاد موس شکلات دوست دارید؟
هوشی قاشقش را توی بشقاب نهاد و گفت: اشکالی داره اگه این طور باشه؟
سروناز که از نگاه گرم و مهربان هوشی جا خورده بود سرش را پایین انداخته چنگالش را درون قارچی بزرگ فرو کرد و گفت:نه ابدا این لطف شما رو می رسونه.
هوشی ارام گفت: و محبت و علاقه امیدوارم اینو درک کنید و چون احساس کرد سروناز قدری معذب است برایش نوشابه ریخت و خود به طرف ملوک چرخید و گفت: ماما می گه شما عاشق میت (گوشت) هستید و خیلی زیاد میخورید.
منیر دست پاچه شد و گفت: من کی گفتم ملوک جون گوشت زیاد می خوره؟ فقط گفتم به قول ملوک جون گوشت مقویه و باید زیاد خورد.
اقای ملک زاده نده اش را فرو خورد و دید که ملوک با چنگال بشقاب پر از گوشتش را به هم میریزد. هوشی که دانست حرف نابه جایی زده با دست پاچگی گفت: منظور بدی نداشتم. ساری ، ساری، مقصودم این بود که در امریکا نقرس زیاد دیده شده که اونم به خاطر مصرف زیاد گوشته بعد هم خندید و تکۀ بزرگی از گوشت ژیگو را توی بشقاب ملوک گذاشته و تکه ای هم توی بشقاب خودش و گفت: اما من و ماما ملوک با مصرف زیاد گوشت ثابت می کنیم که اگه ما بخواهیم می تونیم گوشت زیاد بخوریم و نقرس هم نگیریم. پس براوو میت، هلو میت( افرین به گوشت، سلام به گوشت)
اقای تقدمی دستی دور دهان چربش کشید دیس ژیگو را برداشت و گفت: من یکی که بیمی از نقرس ندارماما دوست دارم بدونم چطوری؟
هوشی که نمی دانست چه بگوید فکری کرد و گفت: حتما راهی هست که احتمالا یکی از اون راهها ورزشه. شب خوبتان رو خراب نکنید پاپا، فعلا به خوردن ثینک کنید.
اقای تقدمی لقمۀ بزرگش را فرو داد و گفت: گفتم که من یکی باکی ندارم. به نظر من انسان باید خوب بخوره و خوب بخوابه. می گن جسم انسان امانتیه که خدا دستش سپرده. پس حراست باید. از من به شما جوانان نصیحت که با یک چیز و فقط یک چیز می تونید به جنگ نابسامانیهای داخلی بروید.
هوشی پرسید: چی هست پاپا؟
همونی که هر شب قبل از خواب با یخ باید نوشید
ملوک متوجه شد و با شادمانی گفت: من هم موافقم. اقای تقدمی گویا من و شما نقاط اشتراکی زیادی داریم.
اقای ملک زاده با ناراحتی گفت: ملوک! و رو به اقای تقدمی نمود گفت: اما من با نظر شما مخالفم اقا. اون که شما می فرمایید ، خود به تنهایی بسیار مضره و شما چطور معتقدید که جنگندۀ نابسامانیهاست در صورتی که مسبب بسیاری از نابسامانیهاست؟
اقای تقدمی خندید و گفت: بنوشید اقا تا بفهمید چه می کند با وجود مبارکتان. متعجبم از اینکه نه منیر در این مورد با من موافقه و نه شما با خانم ملوک. البته منیر و بالطبع سازش کرده اما ته دلش مکدر میشه میدونم.
اقای ملک زاده رو به منیر کرد و گفت: متاسفم.
هوشی ساده لوحانه گفت: پس زندگی بیوتی فول می شد در صورتی که ماما منیر با شما ازدواج می کرد جناب ملک زاده و ماما ملوک با پاپا.
منیر سرخ شد، ملوک چندشش شد. اقای تقدمی نگاه خریدارانه ای به ملوک کرد و لبخند زد، اقای ملک زاده با قدری ترشرویی گفت: بهتر نیست اینقدر ماما ملوک نکنید هوشی خان؟ در ضمن شما بیش از اندازه ساده هستید و کودکانه حرف می زنید.
هوشی سرش را پایین انداخت و گفت: حق با ماماست من گاه فضول می شم.
اما ملوک ان شب بدون توجه به اخم شوهرش که حاکی از نارضایتی اشاز رفتار هوشی و طرز تفکر اقای تقدمی بود و علیرغم میل باطنی سروناز، زیر گوش منیر نجواگونه وعده داد که پس از بازگشتش از فرانسه دست سروناز را در دست هوشی بگذارد و منیر مسرور به انتظار نشست.
سالن فرودگاه زیاد شلوغ نبود. قرار بود هواپیمای شیراز - تهران نزدیک نیمه شب پرواز کند. ملوک شتابان قدم بر میداشت و مدام حرف می زد و به شوهرش سفارش می کرد که چه کارهایی باید انجام بدهد. فتنه هم که در این سفر او را همراهی می کرد به حدی مشعوف بود که روی زمین قرار نداشت و به حالت پرش گونه گام بر می داشت او مدتها در ارزوی سفر به فرانسه به سر میبرد اما ملوک در هیچ یک از سفرهایش حاضر نبود او را با خود ببرد و اکنون که احساس می کرد فتنه هم دارد برای خودش خانمی می شود مانعی نداشت که او هم از جاهای دیدنی دنیا بهرمند گردد. از این رو فتنه احساس می کرد که به زودی به یکی از ارزوهایش نهایی اش که همانا دیدن پاریس بوددست پیدا خواهد کرد سروناز ارام گام بر میداشت در حالی که لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت. احساس می کرد پدرش نیز چون او راضی به نظر می رسد. اقای ملک زاده تقریبا همیشه از سفرهای ملوک شاد بود. چه، تا مدتها می توانست به میل و ارادۀ خود زندگی نماید بدون اینکه اعمال و رفتارش زیر ذره بین نگاه ملوک قرار گیرد گرچه ملوک هنوز هم دیوانه وار شوهرش را دوست داشت اما این دلیل نمی شد که به او خرده نگیرد یا پرخاش ننماید. ملوک عادت داشت به همه امر و نهی کرده و سوال پیچشان نماید. اقای ملک زاده با این که از رفتار ملوک رضایت چندانی نداشت و مکدر می شد اما بروز نمی داد. میدانست کسی را یارای مخالفت با او نیست.
ان شب منیر و هوشی هم به فرودگاه امده بودند اما اقای تقدمی ترجیح داده بود در خانه مانده استراحت کند. منیر در راه بهانه ای تراشیده بود تا عیبت شوهرش را موجه جلوه دهد اما کسی سراغی از وی نگرفت و بهانه تراشیده در سینه اش مکتوم مانده تا روزی دیگر که به کار اید.
خورشید وسط اسمان بود و باد نسبتا تندی می وزید و موهای بلند سروناز را شلاق کونه به صورتش می زد. شورلت ارغوانی اقای ملک زاده سینۀ جاده را می شکافت و به سوی ماهان می رفت در حالی که اقای ملک زاده هدایتشرا به عهده داشت سروناز در خود فرو رفته چشم به خلوت جاده داشت. هر دو در سکوت به سر می بردند و هر یک غرق در تفکرات خویش اقای ملک زاده از شب گذشته مهر سکوت بر لب زده با وجدان خویش درگیر بود. نمی دانست چرا در این مورد به خصوص با دخترش مخالفت نورزیده! ایا بهتر نبود همچون ملوک عقیده اش را به وی تحمیل می کردو ازاو می خواست همیشه کنارشان بماند و یا چون دیگر دختران فامیل تن به ازدواج دهد؟ ایا بهتر نبود وادارش می کرد به دانشگاه رفته ادامه تحصیل بدهد تا به رتب بالاتری دست پیدا کند؟ و اگر تمایل داشت استخدام شود چرا در شهر خودشان نه؟ چه دلیلی داشت تنها زیستن را تجربه کردن؟ و ایا می ارزید به این قیمت ؟ و اصلا پسندیده بود برای دختری جوان؟ گاه خودش را سرزنش می کرد که چگونه راضی شده دخترش را به سوی سرنوشتی نامعلوم سوق دهد و ایا چکونه اینده ای در انتظار دختر بی تجربه و جوانش خواهد بود؟ پارۀ جگرش که گویی همین دیروز پا به این کرۀ خاکی نهاده تا قد برافراشته و میان هم نوعانش برای خود جایی باز کند اینک عزم کرده با دستی توانا به یاری هم نوعانش بشتابد. جگر گوشه اش فرسنگها از خانه و خانوداه فاصله می گرفت تا به میل خود به یاری هم نوعانش رفته تا دستی مطلافت گونه بر سر و روی کودکانش بکشد؟ ایا حق با ملوک نبود؟ دست توانای دیگری یافت نمی شد؟ میان این همه دست چرا دستان سروناز؟ پس چه کسی دستگیر او می شد به وقت گرفتاری؟ او که تا دیروز طفلی بیش نبود و دست محبت می طلبید. گرچه قد کشیده و بالیده با این همه برای پدرش همان طفل بود.مگر می شود چسم نگران پدر دنبالش نباشد؟ پدری که واقف بود دختر نازپروده اش با اراده خویش قدم درراهی شاید بس دشوار گذاشته تا بتواند پا به پای مردم جامعه گام برداشته اینده را با دستان خویش بسازد او که خود جوانی ناازموده و خام است، او که راههای هموار سبز و خرم را پیش رو داشت چگونه قادر خواهد برد در غربت گلیم خود را از اب بیرون بکشد؟ ایا عاقلانه بود پروردۀ عمرش را میان غربت رهانیدن و به خانه بازگشتن؟ مگر او می توانست یکه و تنها بار زندگی را به دوش بکشد؟ دختری که هرگز در زندگی مصائب را تجربه نکرده و طعم تلخی نچشیده. اگر بیمار شد چه؟ اگر اتفاقی ناگوار رخ داد چه؟
صفحات 126-135
اگر غریبی و تنهایی بر روحش مستولی گشت و روانش را افسرده و محزون کرد چه؟ هزاران ایا واگر دیگر در مخلیۀ اقای ملک زاده نقش بست و همه بدون جواب ماند. شک و تردید چون زنجیری به هم بافته تمامی وجودش را فرا گرفت. نیم نگاهی به چهرۀ دخترش انداخت. عزم جزم و اشتقیاقی که در چشمان قشنگ دخترش موج می زد، مهر سکوت بر لبان پدر زد و دید که قادر نیست در مقابل ارادۀ دخترش علم مخالفت به پا کند. چرا که راه برگزیده شده عاری از ایراد بود و سرشار از معنویت. می سپردش به خدا که همانا یاور بندگانش است و ایا غیر از او کسی هست که چشم امید بدو دوخت؟ پس باید سپردش به همو که دستگیر تمامی بندگان است.
تار و پود علایق و وابستگی نا گسستنی با این وجود نباید سد راه پیشرفت ادمیان گردد. غلبه باید کرد با فوران احساسات، ان زمان که عزم راسخی را سست گرداند و اقای ملک زاده چنین کرد. سکوت یعنی رضایت در عمل، حتی اگر قلب رضا نباشد.
سروناز به سهم خود قدری مشوش بود و اضظراب لحظه ای رهایش نمی کرد. حس می کرد پیرامونش خالی شده و او یکه در بیکران هستی به جلو گام بر میدارد در حالی که بیم ان دارد درگیر طوفان حوادث شده کمر خم نماید و او نمی خواست او بیمی از تنها زیستن نداشت اما ایا می توانست بر مشکلات احتمالی فایق اید؟ ایا گرگی در کمینش نبود و یا یماری خاصی؟ ایا می توانست میان مردم سادۀ ان شهرستان کوچک جایی برای خود باز کند و انان پذیرایش خواهند بود؟ ایا در کارش موفق خواهد شد و می توانست برای غنچه های نوشکفته معلم خوبی باشد؟ برای انان که شخصیت شان به درستی شکل نگرفته و به دست چون اویی سپرده می شدند الگوی مناسبی خواهد بود؟ وه که چه راهی پیش رو داشت و غافل مانده بود! زندگی را نباید اسان گرفت که کوچکترین لغزشی به قیمت از دست دادن عمر گرانقدر بود و نمی باید ان فرصت گرانمایه را که به منزلۀ امتحانی در زندگی اش بود، از کف می داد باشد که به یاری خدا و عزم راستین خویش در برابر خالقش سربلند باشد چرا که عمرش را به پوچی نگذرانده و از عخدۀ وظیفۀ انسانی اش به خوبی بر امده . مگر نه اینکه بار زندگی بر دوش ادمیان امانتی است؟
با این همه نمی دانست اینده اش چه خواهد شد! می دانست که ملوک به این راحتی دست از سرش بر نخواهد داشت. گرچه در سفر به سرمی برد اما نمی ماند و باز می گشت و بلوا می کرد. چه کسی با وی مخالف برخاسته که جرئت کرده دومی اش باشد؟
اعظم السطنه با ان جایگاه به خصوص هم نتوانسته بود با وی مقابله نمایند. پدرش هم در مقام یک شوهر همیشه کوتاه امده و لب فرو بسته بود، پس او که بود؟ ملوک بخشندۀ خوبی نبود. به خوبی واقف بود که تیر انتقام ملوک اول سینۀ پدرش را خواهد شکافت . پدری که برای اولین دست به کاری زده که بر خلاف میل ملوک بوده، او که طی سالیان دراز پا برخواسته های دل خویش گذاشته تا نزاعی صورت نگیرد اما اینک فقط و فقط به خاطر او دست به چنین کاری زده. هیهات! این است مهر فرزند که خداوند در دل ادمیان نهاده؟ به حدی که خواسته های اولاد در اولویت قرار می گیرد؟ اما نه، اگر چنین بود چرا مادرش تا کنون با او چنین نبوده؟ او عمری خودخواهانه فقط در پی تمایلات خویش بوده و پا روی خواسته های دیگران نهاده. ملوک در دنیا فقط خویشتن را مد نظر داشت و به صلا حدید خود، دیگران را. اما پدر عزیز و گرامی اش، این موجود دوست داشتنی که قرار بود سپر بلا شود و به مبارزه طلبیده گردد.... دیگ احساسش به جوش امد. قطرات درشت و مروارید گون اشک بر گونه اش غلطیدید و پوست لطیف صورتش را سوزانیدند. فکر جدایی از پدر بغضی فرو نرفتنی را در گلویش نشاند. گره خورده بود. گویی عقل و احساس با هم به جدال افتادند. پلک بر هم نهاد و سیمای مهربان پدر و لبخند گرمش را پیش چشمان اورد . پدر در خیال سر تکان داد و بدو خندید. تشویقش کرد شاید. سروناز چشم گشود و به سمت پدر چرخید، او ارام می راندو به نرمی نسیمی سر برگردانده با چشمان درشت و خاکستری و ان نگاه مهربان و رمش به چهرۀ مشوش دخترش خیره شد و زیر لب گفت: به خدا سپردمت دخترم و اسوده شدم.مشوش نباش. سروناز چشمان قشنگش را بست . پدر با این کلام مهر امیز و امید بخش گویی تمام اسودگی ها دنیا را بدو تزریق کرد. اسم خدا به میان امده بود . همان که با یادش دل ارام گیرد. همان که چون توکل بدو نمایی خود را رها ساخته پا به دشت پهناور گذاشته ای و قلبت را منور ساخته ای . سروناز هم دل به خدا داد، وجودش گرم شد لبخندی قشنگ برلب نشاند. خود را به دست پدر و هر دو را به دست خدا سپرد که تحت هر شرایطی تو را پذیراست.
سروناز روی تختش دراز کشیده چشمان خاکستری و ابدارش را با سماجت به سقف دوخته بود تا جلوگیری کند از فروچکیدن سر شک دیده. پدرش لحظه ای بیش نبود که انجا را ترک کرده و او را به دست خدا سپرده بود. حال او مانده بود و ماهان. با راهی ناشناخته پیش رو. مقصد گرچه معلوم، اما راه برگزیده شده شاید ناهموار می بود و دل کوچک سروناز می لرزید. دختری نازپرورده که میان پر قو رشد نموده و با ناسازگاریها و تلخی های روزگار اشنایی نداشت. با مشکلات دست و پنجه نرم نکرده و مهیای پذیرش انان نبود. و اینک مصر بود که روی پاهای خویش ایستاده سهم خود را از روزگار بگیرد. دوست نداشت دیگران خط مشی زندگی اش را مشخص کنند و او را به راهی سوق دهند که خواهانش نیست و اگر هست بدین خاطر که برای اکتسابش تلاش ننموده و خودی نشان نداده، دل چسبش نمی باشد.
یکی از دوستان قدیمی اقای ملک زاده قبا ترتیب کارها را داده از این رو انها خیلی زود سر و سامان گرفتند. قرار بود سروناز در همان مدرسه سکنی گزیند. اقای ملک زاده تمایل نداشت دخترش در منزل فردی ناشناس اسکان گزیند.سرایدار مدرسه سال گذشته فوت کرده و همسرش به اتفاق پسر نه ساله اش اینک تنها مانده بودند. انها را یک اتاق کفایت می کرداتاق دیگرشان را می توانستند در اختیار سروناز قرار دهند. خانم ستاری همسر مرحوم سریدار، وظیفۀ شوهرش را گردن گرفته. هم چنین ابدار خانه را اداره می کرد. بدین ترتیب سروناز ردر کنار خانم ستاری از امنیت بیشتری برخوردار می شد. کارها توسط دوست قدیمی و به عبارتی هم ولایتی اقای ملک زاده تنظیم شده بود. او با مدیر مدرسه به حد کافی اشنایی داشت تا بتواند زمینه را اماده نموده رضایت وی را جلب نماید.
مدرسه تقریبا نوساز بود با حیاطی بزرگ و دلباز که کف ان پوشیده از ریگ بود. سروناز راضی به نظر می رسید. اما رفتن پدر خاطرش را مکدر کرده بود و او به خوبی می دانست زین پس در این اتاق تنها خواهد ماند. دو روز دیگر سال تحصیلی جدید اغاز می شد، در این مدت او فرصت داشت با محیط اطراف خو گرفته انجا را مورد ارزیابی قرار دهد و با خانم ستاری بیشتر اشنا شود.
صبح اولین روز پاییز از راه رسید. سپیده سر نزده بود که سروناز از خواب برخاسته دستی به اتاقش محقرش کشیده مرتبش نمود. اتاقش گرچه کوچک اما دلباز بود و او خیلی زود بدان دلبسته بود . سروناز ارام و قرار نداشت تشویش لحظه ای رهایش نمی کرد. این اولین تجربۀ کاری او بود و نمی دانست چگونه برخوردی یا دیگر همکاران باید داشته باشد. هر دقیقه یک بار پنجه ها را در هم کرده انگشتان یخ کرده و خشک چون چوبش را به هم می مالاند تا گرم شوند. احساس می کرد حتی از بچه ها بیم دارد. شاید بدین خاطر که انان پسر بودند. دلهره وجودش را انباشته بود. گاه کنار پنجره می امد و پردۀ پارچه ای را کنار زده ببه حیاط بزرگ نظر می انداختو پسرکان قد و نیم قد با ان سرها تراشیده شان که زیر نور ملایم خورشید برق خاصی داشت ددسته دسته پا به حیاط گذاشته از سرو کول یکدیگر بالا می رفتند. یکی با صدای تیزش داد می زد: صادقی، ان دیگری با صدای خشن تر علیزاده را می طلبید و قلب کوچک سروناز بیش ار پیش می تپید. چگونه برخوردی با انان می کرد؟ چه رفتاری شایسته تر بود تا نبض کلاس به دستش اید؟ ایا این پسرکان شیطان از خامی و تجربۀ کم معلم جوان سو استفاده نخواهند نمود و ایا او می توانست راهبرشان باشد؟ وه که چه دشوار است اداره نمودن مکانی، حتی اگر ان مکان کلاسی کوچک باشد.
بالاخره زنگ را زدند و بچه ها به صف ایستادند. مردی خوض قد بالا و اراسته سر صف به سخرانی ایستاد. بازتاب نور خورشید بر صورت اصلاح کرده و تمیزش درخشش خاص داشت. ابروان پر و در هم شده اش که حکایت از روحیۀ پر صلابتش می کرد. سایبانی بر چشمخانه اش شده که در برگیرندۀ نگاه نافذش بود. نگاهی که تا اعماق جانت رسوخ می کرد تا روحت را بشکافد و باز شناسد. او مردی قد بلند با شانه های عریض بود. هیبت مردنه اش پاهای سروناز را از برای رفتن سست می نمود. می اندیشید ایا قادر است زیر دست چنین مردی که خوشنت از وجناتش هویدا بود و بی شک سمت مدیریت را بر عهده داشت ، به کار بپدازد؟ پس از اتمام سخنرانی که قدری بیش از معمول به درازاکشید پسرکی لاغر اندام و تقریبا یلند قد در حالی که پرچم ایران را با احترام روی دست گرفته بود از ساختمان مدرسه بیرون امد. پرچم ایران در سکوت مطلق برافراشته شد. پس از اینکه بچه ها سرود ملی را با صدای بلند خواندند ان مرد اراسته نطق کوتاهی ایراد نمود سفارشات لازم را به عمل اورده، سپس با حرکت دست از بچه ها خواست به کلاسهایشان بروند.
ناگهان سکوت حیاط را فرا گرفت. سروناز به خود امد و دید که هنوز پشت پنجره ایستاده و از کنار پنجره چشم به حیاط دوخته، نمی دانست چرا این پا و ان پا می کند! می ترسید پا به دفتر مدرسه گذاشته و با ان مرد جدی و عبوس روبرو گردد می ترسید نمی دانست وقتی پا به کلاس گذاشت از کجا شروع کرده و چه بگوید! خجالت بر وجودش چیره گشته پاهایش را به زمین میخکوب نموده بود. اه بلندی کشید و بر لبۀ تختش نشست. برای لحظه ای از حضورش در ان مکان ناشناخته احساس ندامت کرد. چه می شد اگر در خانه می ماند و اکنون در کنار پدرش بود؟ اه که چقدر دلش پدرش را می خواست. پدر و مادر گوهران گرانبهایی هستند که انسان در کنارشان احساس ارامش کرده فکر می کند چه خوب است ایشان جبهه گرفتن و از هر چیز ناخوشایندی مصون ماندن. اما مگر نه اینکه تا زمانی که پشت به ایشان داشته باشی قادر نخواهی بود ر.ی پای خود بایستی، چرا که کنارشان انسان همیشه خود را کودک فرض می کند و دل به انها قرص می دارد. اینک سروناز پشتش را خالی میدید و احساس ترس می کرد. از کجا باید شروع می کرد؟ پیش از این تصور نمی کرد ارتباط برقرار کردن بیرون از خانه و میان اجتماع اینقدر مشکل باشد!
حداقل برای شروع اینکه مجبور باشی روی پای خود بایستی و مطرح شوی. هر کاری شروع سختی دارد و این هم در ردیف دگر کارها احساس کرد هنوز خیلی جوان است، سن و سالی نداشت و شاید خیلی زود بود برای رها شدن در شهری غریب اینک که به حال خود رها شده بود، گرچه به میل خویش . چرا میان پسر بچه های بازیگوش؟ ایا بهتر نبود د مدرسۀ دخترانه به کار مشغول می شد؟ احساس کرد ازتباط برقرار کردن با دختران برایش راحت تر است. می دانست که اکنون برای همۀ کاشها و چراها دیر بود. سرنوشت او را به این نقطه از ایران فرا خونده بود و او موظف بود با اقبال خویش درافتاده با سعی فراوان سهم نیکش را از ان خود نماید، باشد که رو سفید گردد.
از جا بلند شد کیفش را برداشت و در اینه به خود نظر انداخت. بلوز و دامنی ساده به تن داشت. لباس ساده و راحتی بود اما سروناز در ان احساس بدی داشت. نگاه کوبنده و جدی ان مرد، حتی از ان فاصلۀ دور و با اینکه تیر نگاهش سوی او نبود اثرش را بخشیده بود و سروناز نمی توانست با هر لباسی ولو ساده مقابلش قرار گیرد. حس کرد چون دختر بچه ای از نگاه شماتت بار ان مرد می ترسد، اینها همه تصورات ذهنی او بود.
اما به بار نشست و دختر جوان را به سوی کمد لباسش هدایت کرد. تصمیم گرفت مادامی که در این مکان به کار اشتغال دارد از دامن و پیراهن استفاده نکند. تونیک و شلواری ساده به تن کرد و موهای بلندش را نوار مخملی سیاهی پشت گردنش بست وباز خود را در اینه وارسی نمود. لبخند ملایمی بر لب نشاند. راضی به نظر می رسید.بسیار ساده و بی پیرایه. جای مادرش خالی که مورد تمسخرش قرار دهد. واقعا حق با مادرش بود چون این مرتبه واقعا داشت به مدرسه می رفت. به ساعت نگاه کرد، عقربه ساعت روی نه قرار داشت . بند دلش پاره شد. این همه تاخیر؟ میف دستی اش را برداشته از اتاق بیرون رفت. حیاط بزرگ را با گامهایی تقریبا لرزان پیمود و قدم به راهرو گذاشت. دفترمدرسه ته راهرو واقع شده و در ان باز بود. از همان فاصله می توانست ان مرد اراسته اما جدی را ببیند که پشت میز نشسته و مشغول نوشتن بود. احساس کرد دیگر پاهایش به فرمانش نیستند. گویی روی قبر ایستاده بود و توان کنده شدن از زمین را نداشت. می ترسید، دوست داشت بازگردد. چه باطل! به کجا می رفت؟ برای چی امده بود؟ اخرش که چه؟ به خود نهیب زد، مغزش فرمان حرکت صادر کرد. پاهایش گرچه کش داراما بالاخره کنده شد و به راه افتاد. پشت گردنش زق زق می کرد. شقیقه هایش دل دل می زد. نمی دانست چرا هیبت ان مرد این قدر او را گرفته و احساس می کند چون دختر بچه ای از او می ترسد! بن کیفش را میان انگشتان باریک باریکش فشرد و نفس بلندی کشید. این یعنی فرمان حرکت، یعنی تلقین ارامش و رد ترسی پوچ و کودکانه ، اهسته و شمرده بدون ایجاد صدایی همچون گربه ای ، نرم گام برداشت و با دیدن سروناز ناگاه از جا بلند شد در حالی کخ زیر لب گفت: اوه خدای من! با دست چپش تسبیح دانه درشت کهربایی اش را که کنار تلفن گذاشته بود برداشت و میان پنجه های مردنه اش محکم فشرد و زیر لب گفت: غیر ممکنه! بعد هم با دهانی نیمه باز بدو خیره ماند، عکس العمل عجیب ان مرد قلب به جنبش واداشت و چهره اش را گلگون کرد. اما به خود نهیب زد که ارامشش را حفظ کندو اجازه ندهد که دیگران پی به خجالتش برند. از این رو سرش را بالا گرفته صاف توی چشمان ان مرد نگاه کرد و گفت: من ملک زاده هستم و قرار است در اینجا مشغول به کار شوم.
مرد جوان که گویی در عالم دیگری است ارام نشست. سرش را میان دستانش گرفت. چشمانش را بست و چند نفس پی در پی کشید و یر لب چیزی گفت که سروناز نشنید اما متوجه پریدگی رنگ چهرۀ ان مرد شد. متعجب نگاهی بدو افکند و گفت: شما حالتون خوب نیست؟
ان مرد پس از لختی که به خود امد سرش را بالا گرفت نگاهی عمیق به چهرۀ سروناز انداخت، اهی دردناک از سینه اش برون داد و گفت: عذر می خوام متوجه نشدم شما؟
عرض کردم ملک زاده هستم و قراره که.....
بله، بله، متوجه شدم و منتظتون بودم.
او خیلی زود بر خود مسلط شد و حالت عادی اش را باز یافت. باز همان اخم صبحگاهی را به چهره نشاند و خیلی جدی شد و در حالی ک تسبیحش را در دست می فشرد با صدایی نسبتا درشت گفت: خانم ملک زاده..... میدونید ساعت چنده؟
سروناز که از لحن کوبنده و صدای درشت مرد که حکایتتاز عصبانیتش داشت جا خورده بود، گامی به عقب برداشت و گفت: البته، من.....
مرد با لحن تمسخر امیزی گفت: عقب نشینی نکنید. چه دلیل موجهی برای این همه تاخیر دارید؟
من ...من متاسفم.
مرد صدایش را بلند تر کرد و گفت: متاسفید؟ این چه چارۀ کاره سر کار خانم؟
خب امروز ....هنوز درس به طور جدی شروع نشده ..... این اولین روز کار منه و من امادگی لازم رو نداشتم فقط همین.
مرد چشمانش را تنگ کرد نگاه کوبنده اش را بدو دوخت ، ابروان پرش را جلو داد و گفت: البته درس در کلاس شما به طور جدی کارشون رو شروع کردند. بعد به طرف سروناز امد با چشمانی درانده به او نگاه کرد و گفت: بی انظباطی در هر حال و تحت هر شرایطی ناپسنده. شما عذر بدتر از گناه می اوردید و من متنفرم. بعد هم سراپای سروناز را نگاه کرد و گفت: برای کشیدن بار مسئولیت خیلی جوان هستید دختر خانم. بهتر نیست خودتون رو با شرایط محیط وقف بدید. سروناز بعض کرد. نفهمید ان مرد چرا ناگهان انقدر عصبانی شد! شاید هم بود. شاید خصلتش این بود! ندانست. در هر صورت امادگی چنین برخوردی را نداشت. دلش شانه های پدرش را می خواست که سر بر ان ان بگذارد و بر سینۀ پهنش ماوا گیرد. تا به حال کسی بدین درشتی با او سخن نگفته و مواخذه اش نکرده بود. حتی توی مدرسه ان زمان که تحصیل می کرد. حال سبب، نفوذ مادرش بود و یا رفتار شایستۀ خودش. ندانست ان مرد که برقی از سر بدجنسی در چشمان سیاهش می درخشید با کنایه گفت: اینجا خونه نیست بهتره با بغض تون مبارزه کنید. این طور که می بینم هنوز امادگی پذیرش اجتماع رو ندارید.
این حرف به سروناز سنگین امد، چشمانش از خشم درخشید. اب به چشمانش دوید و فریباترش نمود، صورتش را بالا گرفت و رخ گلگونش را نمودار ساخت و با لحنی که حاکی از عصبانیت درونی اش بود پرسید: شما مدیر این مدیر مدرسه هستید؟
ان مرد که پی به روح دگرگون سروناز برده بود عقب تر رفت، با خونسردی تکیه به میزش داد و گفت : اوه فراموش کردم خودم رو معرفی کنم. این شرط ادی نیست. بعد دست به سینه شد یک پایش را جلوتر نهاد و گفت: من امجد مدیر سخت گیر و بسیار جدی این مدرسه هستم. نه تنها مدیر که دفتر دار، ناظم، معاون. هر کس که می تواند در دفتر مثمرثمر باشد من هستم. و این همه به این دلیله که باید خودم و فقط خودم عهده دار امور مدرسه باشم و فکر می کنم بتونم به خوبی از عهدۀ همۀ کارها بربیام. بعد نگاه دقیقی به سروناز که اینک ارامش خود را بازیافته بود کرد و گفت: یک معلم خواب الود نمی تونه الگوی خوبی برای بچه ها باشه. بهتره اینو همیشه به خاطر بسپارید.
سروناز سرش را بالا گرفت و گفت: اما من خواب نمانده بودم ، اصولا من ادم......
اقای امجد اخم کرد و گفت: به هر دلیل شما امروز تاخیر داشتید. جزئیات زندگی شما ربطی به من نداره. بهتره بدونید من در کارم فرد دقیقی هستم. امیدوارم بتونیم این سال تحصیلی رو بدون تنش در کنار هم سپری کنیم. بهتره همۀ ما با وظایف مون اشنا باشیم. لحنش تلخ و گزنده بود و سروناز را مکدر کرد. دگر باره قلبش به تپش افتاد و از حضورش در ان مکان پشیمان شد. می دانست که سال تحصیلی سختی در پیش خواهد داشت. می دانست این مرد، مو را از ماست بیرون خواهد کشید و در منگنه اش قرار خواهد داد. همان اول صبح دانست که او سوای دیگران است. از سکوت سنگینی که سر قف برقرار شده بود فهمید. از نفس حبس شدۀ بچه ها که با دیدن او صاف و صامت شده بودند ، فهمید و دانست که این اخم بر هر بیننده ای کار ساز است، همان طور که از ان فاصلۀ نسبتا دور او تحت الشعاع قرار داده و پاهایش را به زمین میخکوب نموده بود، سروناز بند کیفش را می فشرد و گوشۀ لبش را می گزید. ان مرد در حالی که هنوز تسبیحش را از میان انگشتان، دانه دانه رد می کرد. لبخند تمسخر امیزی بر لب نشاند و گفت: از روحیۀ ضعیفی برخوردار هستید بهتر نبود خانه می ماندید؟
سروناز خشمگین شد، دوست نداشت نقطه ضعفی از خود نشان دهد. اجازه نمی داد به باد تمسخرش گیرند . کنایه اش زنند، از این رو سرش را بالا گرفت نفس بلندی کشید تا به خود چیره شود، چشمان درشت و زیبایش را به روی اقای امجد دوخت و گفت: برنامۀ زندگی هر کس.... بهتر نیست به قول خودتون وارد جزئیات نشویم؟
اقای امجد سر تکان داد لب زیرینش را به دندان گرفت و گفت: برنامۀ زندگی هر کس به خودش مربوطه؛ درسته؟ امیدوارم جسارت گفتارتون نشات گرفته از صغر سن باشه.... بهته بفرمایید کلاس، بچه ها منتظرند.
سروناز بغض کوچکش را را به نرمی قورت داده به اقای امجد زل زد، اقای امجد نزدیکتر امد با تواضع سر فرود اورده دستش را به طرف راهرو گرفت و گفت: خواهش می کنم بفرمایید.
سروناز چون جوجه ای که پرهایش سیخ شده باشد به راه افتاد. اقای امجد مکم اما بی صدا گام بر می داشت. به کلاس مورد نظر که رسیدند ایستادند از پشت در هیچ صدایی به گوش نمی رسید. اقای امجد دست به دستگیره برد و در را گشود و سروناز مشاهده کرد بچه ها ارام سر جای خود نشسته اند و مبصر کلاس با صدای زیرش برای بچه ها کتاب می خواند. اقای امجد با سر اشاره ای به سروناز کرد سپس خود پشت سر وی پا به کلاس گذاشت. بچه ها به ناگاه از نیمکت ها کنده شدند و دقایقی بعد با حرکت سر مدیر مدرسه ارام سر جایشان نشستند. کوچکترین صدایی به گوش نمی خورد، گویی همه سنگ شده بودند و نفس کشیدن را از یاد برده اند. همۀ انها با سرهای تراشیده و چشمهایی که از سر کنجکاوی برق می زد به سروناز بودند. سروناز هم به چهرۀ تک تک انها چشم دوخت . بچه های تمیز و مرتبی بودند. اقای امجد دستها را پشت کمر قلاب کرده در حال قدم زدن بود. اما هیچ کدوم از بچه ها جرئت چرخیدن نداشت.وحشتی ناشی از حضور مدیر سخت گیر مدرسه سراپای کلاس را فراگرفته بود. سروناز احساس کرد اقای امجد از به وحشت انداختن دیگران لذت می برد. شاید هم می خواهد با این گام های بلند، محکم و استوار جایگاهش را به سروناز نشان دهد و به او بفهماند که حضورش چه رعبی در دل بچه ها ایجاد می کند. اقای امجد پس از لختی که در نظر سروناز چون سالی جلوخ گر بود بود کنارش وی و رو به بچه ه ایساد و لب به سخن گشود و با همان لحن کوبنده و صدای نسبتا درشتش گفت: ایشانسرکار خانم ملک زاده معلم شما هستند. تازه به این مدرسه امدند و من از همۀ شما می خوام مثل سالهای گذشته منظم، ارام و درس خوان باشید. نبینم که معلم جوانتان از دست شما شاکی باشند. همۀ شما با اخلاق من اشنایی دارید و نیازی به سفارش نیست.
و پس از اینکه نگاه دقیقی به چهرۀ تک تک انها انداخت رو به سروناز کرد و گفت: خانم ملک زاده اجازه می فرمایید؟
لحن مهربان و ملایم اقای امجد سروناز را دست پاچه کرد، اما خیلی زود به خود مسلط شده لبخند کمرنگی زد و گفت: تمنا می کنم.
شما رو با بچه ها تنها می گذارم، امیدوارم موفق باشید. و بعد با اخم نگاهی گذرا به کلاس کرده با سرعت ان جا را ترک نمود. همه سرها به زیر افکنده بود و انها که جسارت بیشتری داشتند چشمانشان را بالا اورده به سروناز نگاه می کردند. سروناز مانده بود و دنیایی تشویش. حال سرها ارام ارام بالا می امد و بچه ها با کنجکاوی بیشتری بدو نگاه می کردند، چه باید کی گفت؟ از کجا باید شروع می کرد؟ هر کاری شروع سختی دارد، تا بدان خو بگیری و در ان جا بیفتی.
سروناز نمی دانست چه بگوید، به تبعیت از اقای امجد شروع به قدم زدن کرد . در کودکی بارها این ژست را گرفته و با خط کش بلند چوبی اش بچه های خیالی را تهدید نموده بود. اینک که رویایش رنگ حقیقت گرفتهه بود خویشتن را باخته بود و می دید که قادر نیست حتی دو کلمه با بچه ها حرف بزند. باید به خود مسلط می شد سپس اغاز می کرد. بی شک کار چندان مشکلی هم نبود با هر گامی که بر می داشتسرهای تراشیده می چرخید و چشمان درشت و براق او را می پاییدند. اما کسی حرفی نمی زد. اموخته بودند گویی که بی جهت حرفی نزنند، عاقبت سروناز کنار میزش ایستاد لبخندی بر لب نشاند و دقایقی طولانی به بچه ها خیره شد پس از لختی گفت: اقای مدیرمنو معرفی کردند. پس می دونید که من ملک زاده هستم. اما نمی دونم اسم تک تک شما چیه. بهتر نیست اول خودتون رو معرفی کنید؟
بچه ها حرفی نزدند. سروناز دو باره لبخندی ز و پرسید: اوهوم؟ و چون عکس العملی ندید گفت: واسه شروع دوستی، معارفه لازمه. اینطور نیست؟ خب ما هم از امروز می خوایم با هم دوست باشیم، این حق منه که بدونم اسم شماها چیه. بسیار خب از همین میز اول شروع می کنیم. اول اجازه بدید من بشینم. بعد به ارامشی که کم کم در وجودش راه می یافت و باژستی زیبا که در نظربچه ها بسیار دلنشین جلوه کرد روی صندلی نشست، کیفش را روی میز قرار داد و انگشتش را به طرف اولین دانش اموز نشانه گرفت و گفت: اسم شما چیه پسر خوب؟
صفحات 136_145
بچه ها از سر جای خود بلند شده خود را معرفی مینمودند و دوباره سرجایشان می نشستند. چیزی نگذشت که زنگ تفریح خورد و سروناز کیفش را برداشته به طرف دفتر به راه افتاد. او اولین نفری بود که پا به دفتر گذاشت. اقای امجد پشی میزش نشسته گویی منتظرش بود در حالی که تسبیحش را در دست داشت و خیلی جدی مینمود. او با دیدن سروناز همان طور خشک و جدی، طوری که دل کوچک سروناز را در سینه لرزاند، پرسید:
کلاس چطور بود خانم ملک زاده؟ با بچه ها تونستید کنار بیایید؟
سروناز چشمان قشنگش را به او دوخت و گفت: کار چندان مشکلی نبود. وبعد روی یکی از صندلی هایی که هم ردیف اقای امجد و رو به روی راهرو قرار داشت، نشست. معلمین یکی یکی و یا دو به دو پا به دفتر می گذاشتند و سر سروناز با حرکت سر به انها سلام میکرد. قلبش ارام نداشت و چهره اش قدری گلگون شده بود. اقای امجد از جا برخاسته به طرف پنجره رفت تا از ان جا بچه ها را کنترل نماید. سروناز که هنوز به خجالتش فائق نشده بود، سرش را پایین انداخته و با بند کیفش بازی می کرد که ناگاه با صدای ای وای خدا! به خود امد و سر برداشت. در استانۀ در زن جوانی را دید که صاف رو به روی او ایستاده و هاج و واج بدو زل زده بود. سروناز حیران به زن جوان و سپس اقای امجد را نگاه کرد. اقای امجد هم پشت به پنجره داده با حالتی عصبی تسبیحش را دانه دانه از زیر انگشتان رد می کردو سیبیلش را می جوید. زن جوان هم نگاهی به امجد کرد و خواست حرفی بزند اما صدایش را خفه کرد. اقای امجد با لحنی کوبنده گفت: خانم رسایی چرا مردد ایستادید؟ صندلی به اندازۀ کافی هستف بفرمایید بشینید. من منتظر شما بودم. می خواستم سر کار خانم ملک زاده رو معرفی کنم. و بعد رو به بقیه نمود و گفت: ایشان همکار جدید ما هستند و از امسال قراره که در این مدرسه با ما همکاری داشته باشند. امیدوارم همۀ ما همکاران خوبی برای هم باشیم و در صورت لازم بتونیم دستگیر ایشان که تازه کار و نوپا هستند باشیم.
زن جوان که خانم رسایی نامیده شده بود نگاهی عمیق و پرسشگر به اقای امجد انداخت. اقای امجد صدایش را درشت تر کرد و گفت: خانم رسایی لازمه مجددا تعارفتان کنم؟
خانم رسایی سر تکان داده گفت: ابدا، من من ...بله چشم. بعد به طرف سروناز رفت و با همان حالت گفت: می تونم کنار شما بنشینم؟
سروناز تکانی خورد و گفت: بفرمایید.
سروناز روی تختش دراز کشیده بود. صدای تیک تاک ساعت بالای سرش سکوت اتاق را در هم می شکست. شب به نیمه می رسید اما او را خوابی در دیدگان نبود. خانم ستاری و پسرش ساعتها پیش خوابیده بودند. حیاط در سکوت شبانگاهان فرو رفته بود و نور مهتاب سینۀ تاریکی را می شکافت و نمای زیبایی شبانه بهره مند گردد. او این سکوت و ارامش را دوست داشت. اتاقش گرچه قدری کوچک و بسیار ساده، اما در نظرش دوست داشتنی بود. دیگر از هر چه زندگی لوکس و تجملی حالش به هم میخورد. هیاهو و ازدحام ، مهمانی، برو و بیا، بریز و بپاش، امر و نهی، همه و همه خسته اش می کرد. خوشحال بود که از ان خانه رسته و در این گوشۀ دنج برای خود جایی گزیده تا اگر بشود در ارامش و تنهایی به خویشتن و اهدافش و ارزوهایش بپردازد. دلش برای پدرش می سوخت که اسیر چنان زرق و برق دنیایی و ان زندگی در هم و برهم شده بود. گاه می اندیشید پدرش تا حدودی مقصر بوده، چرا که او مرد بود و دستش باز، پس به کدام دلیل این همه سال تن به خواسته های نا به جای همسرش داده و خویش را فدا نموده؟
انسان ان زمان با تمام وجود از خویشتن خویش می گذرد که به معنای واقعی عاشق باشد و ایا پدرش بود؟ به خوبی می دانست ان عشقی که ایثار طلب نماید در خانۀ قلب پدرش یافت نمی شود. مگر ترحم و ایا می ارزد به قیمت از کف دادن جوانی؟ و فدا کردن امال خود؟
سروناز هیچ گاه شیوۀ زندگی مادرش را نپسندید. این همه در پی خوشگذرانی بودن و حقایق زندگی را از خود دور کردن، به پا کردن پارتی های ان چنانی و ضیافتهای مبتذل، زیور الات سنگین وزن و گران قیمت از خود اویختن، همچون عروسکان خود را اراستن، گفت و شنود مشتی اراجیف ، قهقه های بلند و مستانه و خنده های تمام نشدنی و مورد تمسخر قرار دادن دیگران، همه اش به باد دادن عمر نبود؟ این است ماموریتی که خداوند بر دوش ادمی نهاده؟ خوردن و اشامیدن و پروراندن جسم؟ به ان حد که خدا را از یاد برد و هم نوعان را به هیچ انگاشت؟ خداوند انسان را افرید تا فقط و فقط به خویش بپردازد؟ این است راه تکامل؟
سروناز ساعاتی طولانی با این افکار دست و پنجه نرم کرد . او زندگی مادرش را و اهداف خود را در مخیله اش ردیف کرد، یک به یک بررسی شان نمود و از اقدام خود خشنود گشت. او ایندۀ را پیش چشم مجسم نمود و لبخندی دلنشین بر لب نشاند و از خدا خواست یاورش باشد. سپس به بررسی وقایع ان روز پرداخت خوشحال بود که وانسته با بچه ها تا حدی کنار بیاید. شاید هم اشتباه می کرد و انها هنوز چهره های واقعی شان را نشان نداده بودند. چهره های شرور و شیطانشان را ان زمان که میل به درس خوندنشان نیست، ان زمان که روزهای مدرسه تاریکی اش ا از دست داد و احساس کردند از معلم جدید خوفی به دل ندارند و ا وی خجالت نمی کشند. هنو برای قضاوت خیلی زود بود. اغلب بچه ها در شروع سال تحصیلی تمیز و مرتب و قدری اراسته هستند. همه تصمیم میگیرند در این سال جدید با جدیت بیشتر به درس بپردازند و بهتر از سال گذشته درس بخوانند اما همین که سال تحصیلی طراوت و تازگی اش را از دست داد، خسته و کسل می شوند و دنبال بهانه ای برای غیبت می گردند. دیگر قرار بی قرار. تفریحات و تعطیلات در زمرۀ ارزوها قرار می گیرند و لذت بخش می شوند. پشت سر نهادن یک روز از برای داوری کفایت نمیکرد. اما سروناز عمدا می خواست به همین اندک قناعت کرده و امیدوار باشد، می دانست شرارتها و شیطتنهای مختص پسران در ان مدرسه چندان جایی ندارد. مادامی که اقای امجد مدیر انجا بود. اجازه هیچ شرارت و بی نظمی به کسی نمیداد..سروناز یقین داشت که چنین خواهد بود و مدرسه تا اخر سال به همین شکل تحت کنترل اقای امجد خواهد بود. او مدیری جدی و بسیار خشن بود که همه از او حساب می بردند، حتی معلمین. این تنها موردی بود که سروناز می توانست با یک دیدار به قضاوت بنشیند.
ان روز سروناز توانست تا حدودی با خانم رسایی طرح دوستی بریزد. خانم رسایی زن خوبی به نظر می رسید. در میان همکاران او اولین کسی بود که دست دوستی به طرف وی دراز کرده از تنهایی نجاتش داد. معلمین مرد که جایز نبود به او نزدیک شده سر صحبت را باز کنند، دیگر زنان هم زیاد چنگی به دلش نزدند، اغلب سن و سالی از انها گدشته و شاید نمی دانستند به دختر جوانی چون سرونازچه بگویند! اما خانم رسایی که خود نیز جوان بود خیلی راحت و صمیمی خود را بدو نزدیک کرده اجازه نداد سروناز میان جمع همکاران احساس تنهایی نماید.
اقای امجد زیاد هم جوان نبود. او سی و پنج سال سن داشت. چهره اش گویای سنوات عمرش نبود اما متانت و ارامش مشهود در رفتارش بیانگر سن و سالش بود. او قدی بلند داشت با شانه هایی پهن و سینه ای ستبر، پاهایش بلند و چون ستونی استوا بود.
ابروانش پر و در هم گره خورده بود، چشمان سیاهش نگاهی نافذ ،پر جذبه، کوبنده و مردانه داشت، موهای سرش صاف و خرمایی بود که انها را خیلی مرتب شانه زده فرق کج باز کرده یکوری روی سرش خوابانده بود و هر گاه سرش را به طور ناگهانی تکان می داد موهای جلو سرش به طرز زیبایی روی پیشانی اش ولو می شد، پوست صورتش گندمی بود و سبیل پر و خوش فرمی روی لبانش را پوشانده بود. چانۀ صاف و چهارگوشش بیانگر عزمی راسخبود که صلابت مردانه اش را دو چندان می کرد. او روی هم رفته مردی جذاب و پر هیبت بود و انسان دوست داشت تمامی کارها را بدو واگذاره با فراغ بال به وی تکیه نماید، چرا که در نگاه اول در می یافت او مردی است کامل، مرد به معنای واقعی کلمه.
ان روز اقای امجد به سروناز گفته بود شما برای من مانند کلاس اولی ها هستید، تازه وارد و ناشی، و من لازم می دانم گاه دورادور مراقب تان باشم.
این سخن به سروناز گران امده وی را رنجانده بود. دوست نداشت به او چون کودکی بنگرد و مدام زیر سوال برند. ان روز سروناز متوجه شد اقای امجد در حالی که ژست قشنگش را حفظ می نماید و همچنان عبوس و جدی است به معلمین زن احترام زیادی می گذارد.
صبح قشنگی بود و نسیم خنک پاییزی پوست را نوازش می داد. سروناز مقابل در اتاقش که در انتهای حیاط واقع شده بود؛ طبق عادت همه روزه مشغول نرمش بود احساس خوبی داشت و دیگر کار کردن در نظرش مشکل نبود. روز گذشته توانسته بود با بچه ها ارتباط برقرار نماید و یا خود، اینگونه تصور می کرد. دیگر پا گذاشتن به دفتر مدرسه برایش مشکل نبود. او حال با همکارانش تا حدودی اشنا شده و در نظرش انان فردی غریبه محسوب نمیشد.او نام انها را می دانست و انها نام او را. و این برای شروع اشنایی خیلی خوب بود. باید در اولین فرصت برای پدرش و سپیده نامه می نوشت و انان را در شادمانی اش شریک می کرد. لبخند رضایت امیزی بر لبانش نقش بسته بود و او همچنان با ان بلوز و شلوار راحتی لیمویی اش در حال نرمش بود، خانم ستاری کارش را شروع کرده بود. می رفت و می امد و گاه به معلم جوان لبخند می زد. ناگهان جیپ زرشکی رنگی داخل حیاط مدرسه پیچید و سروناز از حرکت بازایستاد. نمی دانست باید برود یا بایستد؟ رفتنش به منزلۀ گریز بود که این معنا نداشت. گریز از چه و برای چه ؟ ماندنش هم جایز نبود، نتوانست ماندنش را توجیه کند. اما رسم ادب را در ماندن دید. ازاین رو همانطور صاف ایستاد و به جیپ زرشکی چشم دوخت تا اقای امجد از ان پیاده شد. مانند روز گذشته اصلاح کرده و تمیز بودموهای سرش هنوز قدری مرطوب بود و نسیم خنک صبحگاهی به هم شان ریخت. سروناز به جای او احساس سرما کرد و قدری لرزید. توی دلش گفت: اول صبحی چه اخمی کرده! معلوم نیست با کی دعوا کرده؟ خدا امروز رو به خیر بگذرونه.
اقای امجد کیفش را برداشت در ماشین را بست و قدمی جلو برداشت. سروناز چون کودکی صاف ایستاده بود تا بدو سلام کند. اقای امجد روبروی روبروی سروناز ایستاد و وگفت: می تونید ادامه بدید. بعد هم سربالا و سینه جلو، پشب به سروناز کرده به راه افتاد دانست که هیبتش دختر جوان را گرفته و محظوظ گشت. دیگر سروناز را یارای ادامه دادن نبود. به اتاقش رفت تا صبحانه بخورد. در همان حال خانم ستاری از اتاقش که روبروی اتاق سروناز قرار داشت بیرون امد. سروناز گفت: اقای مدیر خیلی زود اومدند، اتفاقی افتاده؟
خانم ستاری در حالی که روسری اش را محکم می کرد، گفت: نه او همیشه زود میاد، همیشه اولین نفریه که میاد، اخرین نفریه که میره. نمی بینی افتاب نزده من به راه و نیم راهم؟ از بس که ازش میترسم، بعد هم به راه افتاد و در حالی که میخندید سرش را برگرداند و گفت: بگو کیه که ازش نترسه؟
نشاط صبحگاهی از وجود سروناز رخت بربست. دیگر ان احساس خوب اول صبحی را نداشت دانست که روز دیگر اغاز شده و ذره بین اقای مدیر به کار خواهد افتاد و امر و نهی ها هم احتمالا، و اگر امر و نهی نباشد اخم و ترشرویی. صبحانۀ مختصری خورد و خیلی زود حاضر شد. حیاط هر لحظه از وجود بچه ها پرتر می شد. سروناز قصد داشت به دفتر رفته و تاخیر روز گذشته را جبران کند، اما بعد فکر کرد چه لزومی دارد از همان ابتدا چون عروسک خیمه شب بازی بنا به میل اقای مدیر بچرخد؟ ان هم مدیری ان چنان مغرور که شاید قصد خودنمایی دارد.
زنگ زده شد و اقای امجد چون مترسکی روی پله ها ایستاد تا بچه ها با نظم و ترتیب به کلاسها بروند. سروناز گوشۀ پرده را کنار زد و دید که چهرۀ در هم اقای امجد زیر نور خورشید چه جذبه ای دارد و حق دارند پسرکان بینواکه نفسها را در سینه حبس نماید. چرا که او خود از ان فاصله نفسش تنگ شده بود دقایقی بعد از اینکه از وجودبچه ها خالی شد سروناز کیفش را برداشت و به راه افتاد. هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که صدای درشت اقای امجد سکوت نسبی راهرو را در هم شکست که گفت: سرکار خانم ملک زاده؟
قلب سروناز چون گلولۀ سربی از جا کنده شد، برگشت و اقای امجد را دید که در استانۀ در دفتر ایستاده و به او خیره شده. کت و شلوار زیتونی خوش دوختی به تن داشت که بسیار برازندۀ قامت بلندش بود. سروناز که به دیدن مردان شیک پوش عادت داشت با بی تفاوتی به سمت دفتر به راه افتاد در حالی که اخمی ملایم به چهره نشانده بود.با قلبی پرکوب مقابل اقای امجد ایستاد تمام شهامتش را جمع کرده و در نگاهش ریخت و چشم در چشمان درشت و تیرۀ مدیر دوخت. اقای امجد هم با سماجت چشم در چشم سروناز دوخته بود. گویی می خواست تاثیر لحن کوبنده اش را بر درخت جوان ارزیابی نماید. سروناز لبان خوش رنگش را با زبان تازه کرد نفس بلندی کشید و با صدایی تقریبا مرتعش گفت: امرتون؟
اقای امجد که هم چنان نگاهش می کرد گفت: خواستم تذکر بدم از این به بعدريال قبل از رفتن به کلاس، سری هم به دفتر بزنید این از نظر من نه تنها رسم ادب، که یک وظیفه اس ، سروناز جسارت به خرج داد سرش را بالا گرفت و گفت: این قانونیه که شما وضع کردید؟
شما این طور فرض کنید و اما یک سوال.
سروناز که اینک به حال عدای دست یافته بود با خونسردی گفت: بفرمایید.
اقای امجد سنگینی اش را روی یک پا انداخت و پای دیگرش را قدری جلوتر نهاد و گفت: می تونم بپرسم چه چیز بپرسم چه چیزی باعث شد اخرین نفری باشید که سرکارتون حاضر می شید؟ بُعد مسافت؟
سروناز لبخند ملایم و قشنگی زد و گفت: شما اینطور فرض کنید.
برقی از سر بدجنسی از چشمان اقای امجد جهید و گفت: این دومین مرتبه اس که حرف خودم رو به خودم بر می گردونید. مایل نیستم تکرار بشه.
سروناز که اینک قدری جری شده بود کیفش را از این دست به ان دست دادد و گفت: شما که حرف ناپسندی نمی زنید که از تکرارش بیم داشته باشید.
اقای امجد ابروان را در هم کرد و گفت: اینجا من مدیر هستم. یک مدیر اونقدر حرمت داره که رو در رویش نایستند شما اینطور فکر نمی کنید؟
سروناز شانه بالا انداخت و گفت : من قصد بی احترامی نداشتم و اگر برداشت شما این بود معذرت می خوام.
رضایت از نگاه اقای امجد می بارید. واین از نگاهش خوانده میشد، پس گفت: خوبه! بعضی وقتها عذر بار گناه رو کم میکنه. بچه ها منتظرند بهتر نیست بفرمایید؟
این رضایت که حاکی از غرور او بود سروناز را عصبی کرد به حدی که دوست داشت با کیفش بر سروی کوفته بگوید: عذرم را پس می گیرم مردک از خود راضی که دوست داری مدرسه رو سر انگشت بچرخونی.
اقای امجد این را از چشکان سروناز خواند. سروناز پشت بدو کرده به طرف کلاسش به راه افتاد و او همچنان به تماشایش ایستاد.
سروناز علاقه مند بود خود را بیشتر از یک معلم به دانش اموزانش نزدیک گرداند، دوست نداشت بچه ها از وی بترسند بهتر ان بود که انان، او را نه تنها معلم، که یک دوست خود بدانند و با او به صحبت بنشینند. دلش نمی خواست بچه ها از ترس معلم یا والدین درس بخوانند. می خواست که انان دل به درس و مدرسه داده و بخواهند که بدانند و بخواهند عفریت جهل و نادانی را از خود دور سازند.
سروناز ان روز قبل از شروع درس، دقایقی در کلاس قدم زد. بعد رو بروی بچه ها ایستاد در حالی که لبخند قشنگی به لب داشت به انها نگاه کرد و گفت: بچه ها قبل از شروع درس دوست دارم بدونم برای چی می ایید به مدرسه؟
بچه ها بهت زده نگاهش کردند. سروناز متعجب از این بی سر و زبانی بچه ها، مدتی صبر کرد بعد پرسید: هوم؟ کدومتون میخواد جواب منو بده؟
یکی ارام انگشت بالا گرفت و گفت: واسه اینکه باسواد بشیم.
چرا؟
اجازه چون بابامون میگه سواد خوبه.
سروناز سر تکون داد و گفت: البته که سواد خوبه. حالا می دونی چرا سواد خوبه؟
یکی جواب داد: اجازه ما بگیم؟
البته تو بگو. و رو به بقیه کرد و گفت: همۀ شما می تونید نظرتون رو بگید.
اجازه چون ادم خیلی چیز می فهمه.
صدایی دیگر گفت: اجازه بی بی جانمون می گه بی سواد کوره.
سروناز خندید دانست اقای امجد از همان ابتدا بدجوری بچه ها را به وحشت انداخته، چرا که انها حتی نمی تونستند حرف دلشان را بزنند و تصور می کردند توی مدرسه فقط و فقط باید از درس گفت . تصمیم گرفت تا حد مجاز به انها ازادی بیشتری بدهد و به انها یاد بدهد که کم کم وارد اجتماع شوند و باید بتوانند حرف بزنند، پس گفت: خب دیگه؟
بچه ها به جنب و جوش افتادند حق اظهار نظر داشتند و این شادشان می کرد به پچ و پچ افتاده تبادل نظر میکردند.
اجازه بابامون میگه سر ادم بی سواد کلاه می گذارند.
اجازه میتونیم کتاب بخونیم و یاد بگیریم
اجازه می تونیم واسه خودمون کسی بشیم.
سروناز با حوصله به نظریات تک تک بچه ها گوش سپرد بعد گفت: پس فهمیدیم که سواد چیز خوبیه حالا چطوری میشه باسواد شد و به اینده ای روشن رسید؟
اجازه با درس خوندن
سروناز سر تکان داد و گفت: و توجه کردن به معلم، دل دادن به درس و مدرسه، دقت در انجام تکالیف، درنهایت خواستن و رسیدن به هدفی که ارزوی ماست. بعد دستانش را روی میز اول قرار داده سنگینی اش را روی ان انداخته گفت: ما به دنیا نیومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم و هیکل گنده کنیم. اگر هدف ما فقط خوردن و خوابیدن بود چه فرقی داشتیم با یه حیوون؟
اجازه هیچی.
افرین! این کارها که از عهدۀ حیوونا هم خوب برمیاد. حیوون هیچ برنامۀ خاصی توی زندگی اش نداره. کارش اینه که صبح تا شب واسه خودش بگرده و به فکر سیر کردن شکمش باشه، شب هم دنبال یه جای امنه که استراحت کنه و باز روز از نو روزی از نو. کاری هم نداره که این کائنات رو کی خلق کرده و هدف از خلقت چی بوده. این همه نعمت از کجا اومده و چرا؟ نه به اکتشافات کاری داره و نه به اختراع، نه می دونه و نه میخواد که بدونه. یک حیوون همین که تنش راحت باشه و شکمش سیر، راضیه. این طریقۀ زندگی کردن حیووناس. اما ایا ما که انسانیم هم شیوۀ خوبیه؟
نه خانم معلم
اشتیاق بچه ها برای شرکت در این بحث ازاد سروناز را مسرور کرده، ادامه داد: خداوند به انسانها حس کنجکاوی داد و قوۀ درک و فهم. چرا؟ واسه اینکه دنبال چیزی رو بگیرند و بخوان که بدونند. واسه اینکه به تکامل برسند و سازنده باشند. واسه اینکه هدفی رو دنبال کنند. پس همۀ ما توی زندگی مون هدف داریم، برنامه داریم درسته؟
اجازه بله.
هر کسی یه ذره داره یه خواسته ای داره. اون هدف و خواسته چی هست، به خودش مربوطه. و من امیدوارم رویاهاش شما دست پیدا کردنی باشه و همه تون دنبال هرفی خوب و سازنده باشید. انسان وقتی دنبال یک هدف خوب و سازنده باشید.انسان وقتس دنبال یک هدف خوب میره که فکرش باز باشه وقتی فکر باز و روشن می شه که مغزش خوب کار کنه و خوب رو از بد تشخیص بده، و این ممکن نیست مگر با خوب وبا دقت درس خوندن و با چشم باز به اطراف توجه کردن، با مطالعه کردن و عشق به بیشتر دونستن.
سروناز قد راست کرد، صاف ایستاد، نفس بلندی کشید و به چهرۀ تک تک بچه ها دقیق شد و گفت: حالا می خوام بدونم بین شما کسی هست که به مدرسه علاقه نداشته باشه؟
بچه ها جوابی نداند و به یکدیگر و به پشت سرشان نگاه کردند و ارام گفتند: اجازه مه
سروناز نگاهی از سر مهر به انها افکند. گفت: بهتره خجالت نکشید و با من رو راست باشید. البته من خیلی خوشحالم میبینم همۀ شما به درس و مدرسه علاقه مندید. اما دوست دارم اگر یک روز یکی از شما احساس کرد حوصله درس خوندن نداره بیاد و خیلی راحت به من بگه. و یا حتی اگر مشکلی داشتید دوستانه اونو با من که ادعا می کنم دوست شما هستم در میان بگذارد. فراموش نکنید که معلم دوست دانش اموزه و اگه دوستش نباشه چه دلیلی داره بیاد انرژی و وقت صرف کنه و جیزی یادش بده؟
یکی از پسر بچه های تخس کلاس گفت: اجازه مگه مجانی کار می کنید؟ خب حقوق می گیرد.
سروناز از این حاضر جوابی و زرنگی جا خورد. او که فکر می کرد با بچه هایی چون موش چلانده شده طرف است. نگاهی به ته کلاس کرد. پسرک سرخ شد و سر به زیر انداخت. سروناز لبخند زد و گفت: درسته که ما حقوق می گیریم اما همیشه هدف انسانها پول نیست. من می تونستم شغل دیگه ای انتخاب کنم. چه لزومی داشت برای این مقدار ناچیز حقوقی که شما اشاره می کنید از خانواده ام و شهرم دور باشم؟ تنها علاقه ای که به هدفم داشتم منو وا داشت که الان پیش شما باشم. مشاغل دیگه ای هست که حقوق بیشتر و امکانات بهتری به من و دیگر همکارانم بدهند.
پسرک سرش را بلند کرد و گفت: اجازه ببخشید.
چرا عذر خواهی میکنی؟ وقتی که من ازتون می خوام که با من رو راست باشید نباید از حرف راست شما، از حرف دلتون مکدر باشم؟ واسه همینه که ادعا می کنم دوست شما هستم. یک دوست نباید از دست دوستش برنجه. درسته؟
بچه ها درهم و برهم گفتند: اجازه بله.
سروناز قدری قدم زد و بعد کنار میزش رفت و گفت: پس بیایید با هم یک قرار بگذاریم.
بچه ها که لحظه به لحظه بیشتر احساس راحتی میکردند، سر جا جنبیدند و یکی پرسید: چه قراری خانم معلم؟
اینکه در وهلۀ اول با هم رو راست باشیم و به هم دروغ نگیم. هر کدوم از شما به هر دلیلی که در انجام تکالیفش کوتاهی کرد، بیاد صاف بایسته و دلیلش رو برای همۀ ما بگه. شاید مشکلی توی زندگی اش داشته و ما بتونیم کمکش کنیم و یا حداقل درکش کنیم. بعد از اون ، توی کلاس هوشیار باشید و حواس تون رو جمع کنید. خمار و خواب الود نباشید و اگر احساس کردید بی حوصله اید، می تونید با اجازۀ من به حیاط برید تا خوابتون بپره و بتونید دل به درس بدید. سعی من بر اینه که محیط کلاسم خشک و کسل کننده نباشه. ما گاه درس مون رو با بازی بزگزار می کنیم،من حتی بعضی اوقات به شما استراحت میدم. اسمش تنفسه. این یعنی دفتر و کتاب به کنار. حتی اگر شده برای چند دقیقه. که البته اون موقع به بازی هوش می پردازیم. خوبی تنفس اینه که هم از کسالت روح شما کم میکنه] هم ذهن تون رو باز و فعال می کنه . پس فکر نکنید تنفس فقط بازیه.
صفحات 146_155
اینها در صورتی قابل اجراست که شما با علاقه به درسهاتون توجه کنید و من این نیاز رو احساس کنم. بهتره شبها خیلی زود بخوابید تا سر کلاس خواب الود نباشید. هیچی بدتر ازاداره کردن یک کلاس بی نظم با بچه های خمار نیست. شما دیگه دارید بزرگ می شید، بهتره کم کم به اهدافتون توجه کنید و ببینید در اینده علاقه دارید چه کاره بشید. البته بعدا راجع این موضوع مفصلا صحبت خواهیم کرد. برنامه ریزی برای اینده باعث میشه که از خمودی و کسالت بیرون بیایید و تلاش کنید برای رسیدن به اینده ای که توی ذهن تون رقم زدید و دوست دارید به چنگش بیارید. شما فردا مردان این مملکت هستید. مردانی که اینده کشور ایران رو در چنگ دارند و به امید خدا میخوان پرخ زندگی خانواده ای رو به دست بگیرند، پس بهتره که برای فرداتون برنامه ریزی کنید اجازه ندید زندگی تون مفت مسلم، به خاطر نداشتن برنامه ای مشخص از دست بره. از حالا قدر جوانی ای رو که در پیش دارید بدونید و روش حساب کنید.
سروناز نفسی تازه کرد، روی صندلی اش نشست دستها را در هم قلاب کرده روی میز قرار داد و گفت: از امروز ما برای هم دوستان خوبی خواهیم بود که از دور هم جمع شدن، هدفی ندارریم به جز یاد گرفتن و یاد دادن و دونستن، هر روز بیشتر از روز پیش. توجه کنید فقط من نیستم که قراره به شما چیز یاد بدم، شما هم میتونید به من اموزش بدید. با رفتارتون، با گفتارتون و به هر طریقی که فکر میکنید موثرتره. حتی ممکنه که شما ناخوداگاه به من درس بدید و من از شما ممنونم. من هم حتما کاستی هایی دارم. همۀ ما کاستی داریم بهتر نیست از این با هم بودن ها بهرۀ بیشتری ببریم و خطاهای همدیگه رو گوشزد کنیم؟
بچه ها که هضم بعضی مسائل برایشان ثقیل و درک برخی مسائل برایشان مشکل بود ، از طرفی شاد بودند که مطرح می شدند، با چشمانی باز، خیره به معلم زیر لب نجوا می کردند: بله خانم، چرا خانم.
بدین ترتیب سروناز دست دوستی به طرف بچه ها دراز کرد. او دوست نداشت بچه ها از وی بترسند و چون مجسمه ای بدو زل زده طوطی وار حرفهای او را تکرار کنند. از نظر او روح سرکش کودکانۀ انها نیاز به جنب و جوش داشت و این مقتضای سن شان و موقعیت شان ، که همانا پشت میز و نیمکت مدرسه نشینی استف بود مشروط بر ان که قابل کنترل بوده از ادب دور نشوند. این حق طبیعی شان محسوب می شد و بزرگترها نباید این امر را نادیده می انگاشتند.
صبح روز بعد سروناز خیلی زود از خواب برخاست از ورزش صبحگاهی صرف نظر کرد زودتر از حد به امور شخصی اش رسید ، لباس پوشید و پا به حیاط گذاشت. خانم ستاری توی حیاط بود و به طرف ساختمان مدرسه می رفت. سروناز او را صدا زده گفت: قفل در رو باز کردی؟
دارم میرم بازش کنم. کاری داشتین؟
نه خواستم برم توی دفتر بشینم.
هنوز که خیلی زوده.
ایرادی نداره با خودم کتاب بردم مطالعه کنم.
خانم ستاری در راهرو را باز کرده رفت تا در و پنجرۀ کلاسها را هم باز کند. در حالی که گاه بر می گشت و پشت سرش را نگاه می کرد. متعجب بود و نمی دانست چرا سروناز به این زودی بیرون امده؟!
سروناز پا به دفتر گذاشت و در سمت راست روی دومین صندلی که تقریبا روبروی میز مدیر و نیز در پناه دیوار بود نشست. بدین ترتیب اقای مدیر در بدو ورود متوجه حضور او نمی شد. کتابش را باز کرده و مشغول مطالعه شد. طولی نکشید که جیپ زرشکی اقای امجد وارد حیاط شد. سروناز از همان جا که نشسته بود چشم به پنجره دوخت و او را زیر نظر گرفت. مثل همیشه اخم به چهره داشت. از ماشین پیاده شد نگاهی به زوایای حیاط انداخت گویی دنبال سروناز می گشت، یا اینطور تصور نمود، چرا که اقای امجد مدام در حال بازرسی بود. قلب سروناز بی جهت می تپید. نمیدانست دست به کاری کودکانه زده یا خیر؟ این چه معنی داشت که زودتر از حد معمول و زودتر از اقای امجد که زود امدن وی هم قدری عجیب بود، پا به دفتر گذاشته؟ احساس کرد گونه هایش گلگون شده و از ان داغی می تراود، پشت گردنش مور مور و دور لبانش گزگز می کرد. چشم به سطور کتاب دوخت بی انکه بخواند. نفسش تندتر از معمول شده و صدای ان سکوت دفتر را در هم می شکست. نمی دانست چرا به هیجان امده و چرا مضطرب است؟ می ترسید؟ نه ، کار خلافی از او سر نزده بود و جای ترس نداشت. این شاید هیجان ناشی از لجبازی کودکانه اش بود. خود را قانع نمود و ارام گرفت. احساس کرد از اینکه اقای امجد را به بازی گرفته به وجد امده. جای سپیده را خالی کرد دانست که علیرغم رشد جسمانی هنوز بچه ست و میل لجبازی دارد حق دارد اقای مدیر گوشزد کرد مانند کلاس اولی ها هستی. و حق داشت اگر می خواست کنترلش کند. گرچه سروناز از این حرف خوشش نیامد و دوست نداشت کنترلش کنند. صدای گامهای محکم و کوبندۀ اقای امجد در راهرو طنین افکند و هر لحظه نزدیکتر شد. گویی پا بر قلب سروناز می نهد و می فشاردش که چنین نفسش تنگی می کرد. اقای امجد جلو تمام کلاسها می ایستاد نگاهی به داخل شان می انداخت و باز به راه می افتاد صدای گامها هر لحظه نزدیکتر می شد و در گوش سروناز می نشست. گویی مغزش را می گویند. اقای امجد بدون توجه به سروناز پا به دفتر گذاشت و یکراست به طرف میزش رفت . سویچش را روی میز گذاشت، تسبیحش را نیز و بدون انکه برگردد گفت: صبح بخیر خانم ملک زاده.
سروناز متحیر از جا برخاست و گفت: حتی اگه اقرار کنید پشت سرتون چشم ندارید باز من باور نمی کنم اقای مدیر.
اقای امجد برگشت. چهره اش قدری ارام بود. لبخند بسیار ملایمی ورای دیگانش موج می زد. انگشتان را لای بندینک شلوارش کرده تکیه به میز داد و گفت: از یک مدیر وانا غیر از این انتظاری هست؟
سروناز دوباره نشست ، چشم به حیاط دوخت و گفت: دوست دارم بدونم از کجا متوجه حضور من شدید؟
اقای امجد سنگینی اش را به میز داده و پاهایش را جا به جا کرد و گفت: قرار نبود وارد جزئیات نشیم؟
سروناز چشم از حیاط نگرفت و همان طور گفت: شما بدون در نظر گرفتن حس کنجکاوی ادمیان، شیوۀ امرانه خودتون رو در پیش می گیرید.
اقای امجد که همان طور با سماجت نگاهش می کرد، گفت: فقط بدین خاطر که از نگرانی درتون بیارم ازتون می خوام منو دست کم نگیرید، من ادم شناس قابلی هستم و قادرم شخصیت انسانها رو خیلی زود ارزیابی کنم.
جسارتا باید عرض کنم شما مرد مغروری هستید.
اقای امجد نگاهی دقیقی به چشمان سروناز انداخت ، اه بلندی از سینه بیرون داد تسبیحش را در دست گرفت میان مشت فشرد و گفت: اجازه ندادید عرایضم تموم بشه.
اگر حمل بر خودستایی نباشه باید عرض کنم تا اندازۀ بسیار زیادی می تونم افکار و امیال انسانها رو از نگاهش بخونم. این صرفا یک توانایی محسوب می شه و ربطی به غرور نداره. سپس به طرف صندلی اش رفت و در حالی که می نشست گفت: کویا امروز خیلی زیادتر از حد وارد جزئیات شدیم. این مباحث جزو وظایف کاری ما نیست. بعد نفس بلندی کشید و گفت: در هر صورت صبح قشنگیه و خوشحالم از اینکه شما رو شاداب و سرحال می بینم.
سروناز حرفی نزد حتی نگاهش هم نکرد . تصمیم گرفت از این به بعد کمتر به چشمان اقای امجد نگاه کند. حالا فهمید چرا او با سماجت به چشمانش نگاه می کند. شاید حق با او بود و می توانست تا حدودی افکار مردم را از نگاهشان بخواند و یا حداقل حدس بزند مگر نه اینکه احساس ادمیان در نگاهشان جای میگیرد و انها را لو می دهد؟ و این اقای امجد عجب جای مناسبی اگشت نهاده!
سروناز کتابش را باز کرده خود را سرگرم مطالعه نشان داد. اما روحش پریشان تر از ان بود که از مطالب کتاب سر در بیاورد. نه چشمش جایی را می دید و نه دلش می خواست ببیند. نمی دانست این سال تحصیلی را چگونه زیر دست چنین مدیر زرنگی سپری کند؟ مدیری که تمامی حرکات معلمین و دانش اموزان را زیر نظر دارد مگر این مدیر به قول خودش توانا اجازه می داد او که فردی تازه وارد و ناشی بود، دقیقه ای به حال خود باشد؟ احساس می کرد در مقابل احساس ناراحتی می کند با این همه بدش نمی امد. پا روی دمش گذاشته کودکانه لجبازی پیشه نماید. او هنوز هم نمیتوانست بفهمد اقای امجد چگونه متوجه حصور او در دفتر شده؟ او عمدا جایی را برای نشستن برگزیده بود که در تیرس نگاهش نباشد. شاید خانم ستاری خبرچینی کرده و گزارش صبحگاهی داده، اما نه ، خانم ستاری پس از سرکشی به کلاسها به اتاقش رفته و هنوز بیرون نیامده بود. از ان گذشته او به حدی از اقای مدیر می ترسید که بی جهت لب از لب باز نمی کرد و تا وی را به حضور نمی طلبید دور و برش افتابی نمی شد. اقای امجد سراغ کمد رفت، پرونده ای از ان بیرون کشید، روی میز نهاد و همان طور که می نشست و پوشه را باز می کرد بدون اینکه سرش را بالا کند، گفت: خوبه که کتاب تنها دکور نباشه دست ادمیان و مورد مطالعه قرار بگیره.
سروناز سرش را به مقدار کم بالا گرفت و دید اقای امجد مشغول نوشتن است، پس گفت: برای مطالعه انسان نیاز به ارامش داره.
اقای مدیر بدون اینکه دست از نوشتن بردارد گفت: چیزی که شما ندارید.
حرص سروناز در امد. او مصرانه انگشت بر نکات ظریف می گذاشت. گویی می خواست سروناز را بکوباند. سروناز کتابش را بست و طی یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شد و گفت: قوانین شما، معلمی رو از اینکه زودتر از دانش اموز به کلاس بره منع نمی کنه؟
اقای امجد سرش را بلند کردو چون پی به عصبانیت سروناز بود برقی از چشمانش جهید. انگشت شستش را زیر چانه نهاد و چهار انگشت دیگرش را روی گونه قرار داد و گفت: برای این مسائل پیش پا افتاده قوانین خاصی وضع نشده. پیشنهاد خوبی دادید مشروط بر اینکه به دلیل دور اندیشی باشه و نه زود رنجی.
سروناز بدون کمترین مکثی پشت بدو کرده به طرف کلاسش به راه افتاد و پشت میز خودش نشسته به حیاط خیره شد. نبضش تندتر از حد می زد. شقیقه هایش نیز. نفهمید منظور اقای مدیر از دور اندیشی چه بود؟ اصلا دور اندیشی برای چه؟ شانه ای بالا انداخت و در دل گفت: اصلا به درک! این مدرک مغرور هر روزم رو می خواد به یه شکل خراب کنه. فکر کرده از ابروهای توی همش می ترسم. بعد فکری کرده لبخند زد و گفت: خب می ترسم دیگه.
اقای بهمن نژاد جوان لاغر اندامی بود که به نوعی رقیب سروناز محسوب می شد. او هم در کلاس چهارم تدریس می کرد اما از ان جایی که دارای پنج سال سابقۀ کاری بود از جانب سروناز خطری احساس نمی کرد و به نوعی خود را یک سر و گردن بالاتر از وی می دید. مرد جوان که در برابر زیبایی خیره کنندۀ سروناز توان مقابله با نفسش را نداشت سعی می کرد به هر بهانه خود را به معلم تازه وارد نزدیک کرده از در دستی و مسالمت در اید. چشمان پر از رمز و راز سروناز دل باخته و مدهوش نگاه فریبایش می شود. اوهر زنگ تفریح اگر موقعیت مناسبی می یافت کنار سروناز می نشست. وی را به حرف می گرفت و از هر دری می گفت و البته موضوع صحبت انها بیشتز در زمینۀ کارشان بود. اقای امجد از سماجت مرد جوان متعجب بود ، به خوبی میدید که اقای بهمن نژاد بدون توجه به نگاه غضبناک وی خیلی زودتر از انکه خانم رسایی پا به دفتر گذارد صندلی کنار سروناز را اشغال می کند و کمترین اهمیتی به حیثیت دختر جوان نمی دهد. او انقدر کوته فکر و سطحی نگر بود که متوجه نبود ممکن است همکار جوانش را بر سر زبانها انداخته و بازار شایعه را رونق بخشد . سروناز کنار وی احساس بدی داشت و هزار گاه با چشمان زیبایش دنبال خانم رسایی می گشت و ملتمسانه از وی می خواست به طریقی به دادش رسیده از دست این مرد وراج و سمج رهایش کند. این همه را از اقای امجد به خوبی می دید و متوجه حال پریشان سروناز بود و منتظر فرصتی بود تا این چوان بی فکر را تادیب نماید.
ان روز هم زنگ از خالی شدن حیاط و راهرو اقای امجد پا به دفتر گذاشت و با ان نگاه جدی رو به همکارانش نموده گفت: کلاسها اماده است، می تونید بفرمایید.
همه از جا برخاستند. اقای بهمن نژاد نیز به تبعیت از دیگران برخاست و رو به سروناز کرده گفت: خانم ملک زاده و با سر اشاره ای کرد. یعنی فرمایید من همراهی تان می کنم و خود منتظر ایستاد. اقای امجد نگاه تندی به اقای بهمن نژاد کرده گفت: خانم ملک زاده می مونند. من باهاشون کار دارم.
اقای بهمن نژاد چون ابلهان سر تکان داده پشت به انها نمود و به راه افتاد. اقای امجد در استانۀ در ایستاد و به رفتن معلمین چشم دوخت. خانم رسایی اخرین نفری بود که از دفتر خارج می شد درحالی که برای سروناز ابرو تکان می داد و سروناز ارام به رویش می خندید. اقای امجد به ناگاه چرخید و مچ او را در حال شوخی با سوناز گرفت. خانم رسایی قدری سرخ شد اما خیلی زود بر خود مسلط شد. اقای امجد ارام زیر گوش خانم رسایی گفت: از قرار معلوم خیلی با هم صمیمی هستید!
خانم رسایی خنده ای کرد و گفت: اشکالی که نداره، داره؟
اقای امجد در دفتر را بست تا بتواند به راحتی بدون اینکه سروناز صدایش را بشنود با خانم رسایی حرف بزند و در همان حال گفت: چرا باید اشکال داشته باشه؟
راستش می ترسدم زیاد بهش نزدیک بشم و خودتون می دونید چرا. بعد اهی کشید و گفت: بگذریم دختر خیلی خوبیه و خیلی ساده.
و به همین دلیل که ساده اس ازتون میخوام مراقب روباه صفتان باشید.
منظورتون...
اسمی برده نشه بهتره. دوست دارم زنگهای تفریح خیلی زودتر به دفتر بیاییدو....
خانم رسایی سر تکان داد و گفت: متوجه شدم جناب مدیر، صندلی کنار دست خانم ملک زاده به اسم من مهر خورد. درست حدس زدم؟
اینطوری خیالم راحت تره اون دست من امانته.
خانم رسایی به شوخی دستش را کنار پیشانی گذاشت پاها را جفت کرد و گفت: اطاعت می شه قربان.
اقای امجد لبخند قشنگی زد و گفت: بروو سر کلاست ماریا خانم. الانم که یکی سر برسه و لوس بازی تو رو ببینه.
خانم رسایی با خنده گفت: گفتم که اطاعت می شه قربان.
خانم رسایی رفت و اقای امجد دید که سروناز منتظر نشسته. سروناز به احترام ورود مدیر قدری بلند شد و اقای امجد با حرکت سر تعارفش نموده خود پشت میز قرار گرفت و دستها رو در هم قلاب کرد نفس کُه مانندش را بیرون داد و همانطور که با انگشتانش بازی می کرد، گفت: می تونم بپرسم چرا همیشه همیشه در کلاستون بسته است؟
سروناز در کمال خونسردی جواب داد: به همون دلیل که شما چند لحظه پیش در دفتر رو بستید.
اقای امجد نگاهی به چهرۀ خونسرد سروناز انداخت و دقیق نگاهش کرد بعد گفت: این جواب قانع کننده ای برای من نیست.
سروناز به اقای امجد نگاه کرد و پرسید: فکر نکنم شخصی وجود داشته باشه که بتونه شما رو قانع کنه.
اقای امجد صاف نگاهش کرد اما حرفی نزد و منتظر ماند سروناز گفت: حتما برای در کلاس هم قانون به خصوصی وضع کردید.
شما شاکی هستید؟
اداره کلاس در ساعات درسی به من واگذار شدهف جسارتا باید عرض کنم که یک معلم محتاره کلاسش رو چطور اداره کنه.
اقای امجد سرش را تکان داد و گفت: و یک مدیر هم مختاره مدرسه رو به میل خود اداره کنه، منکرید؟
می تونم بپرسم منظورتون چیه؟
کاملا روشنه. هنگام تدریس باید در کلاس بسته باشه تا حواس بچه ها پرت نشه، اما این برای تمام ساعات غیر ضروری است.
چرا؟
برای اینکه من مواقع بیکاری توی راهرو قدم میزنم و میل دارم کلاسها رو تحت نظر داشته باشم. به همین خاطر از شما می خوام با من همکاری کنید. سپس پشت صندلی اش را دو پایه به دیوار تکیه داد و در حالی که با خودکارش بازی می کرد، ادامه داد: یک مدیر زمانی موفقه که از اوضاع مدرسه، حتی کلاسها با خبر باشه.
سروناز با غیظ نگاهش کرد اما حرفی نزد. اقای امجد تسبیح بلند کهربایی اش را از روی میز برداشت نگاه عمیقی به ان انداخت، اه بلندی کشید و گفت: تا به حال کسی روی حرف من حرف نه نیاورده، اما و چرا شاید، اما در نهایت اطاعت امر بوده و بس. بعد سرش را بالا گرفت به چشمان زیبای سروناز نگاه کرد و گفت: امیدوارم شما هم با من همکاری کنید بدون چون و چرا بعد به دانه های درشت تسبیح نگاه کرد و در همان حال گفت: دیگه حرفی ندارم.
سروناز که هنوز حرف ان روز اقای امجد مبنی بر اینکه شما گاه نیاز به مراقبت دارید را به خاطر داشت. بلند شد کیفش را روی شانه انداخت، قدمی برداشت بعد مکثی کرد و گفت: من نیازی به کنترل خودم و کلاسم نمی بینم. باید یاداوری کنم که من و بچه هایم حتی برای ثانیه ای فراموش نمی کنیم این مدرسه مدیری توانا و قادر است و اون کسی نیست چز شما. پس بهتره خاطر جمع باشید
اقای امجد از جا برخاست و به سروناز نزدیکتر شد صاف ایستاد و بدو زل زد و گفت: این بازده کار شما رو افزایش خواهد داد، چرا عصبانی شدید؟
سروناز قهر الود سر به زیر انداخت و گف: نیازی به منترل خودم نمی بینم. بعد سرش را بالا اورد و با لحنی تند گفت: من بچه نیستم که تحت مراقبت باشم.
چشمان اقای امجد خندید اما لبانش هم چنان چفت شده بود. سروناز سرش را به طرف پنجره چرخاند در حالی که پره های بینی اش را ارام ارام می لرزید. اقای امجد در کمال ارامش نگاهش کرد و گفت: خیلی زود عصبی می شید!...این به قول شما قانوینه که وضع شده نه فقط مختص شما، که شامل حال بقیه هم میشه، و البته در مورد شما که تازه کار هستید از حساسیت بیشتری برخوردار شده.
سروناز سرش را چرخاند و گفت: بهتر نییست جوجه را اخر پاییز بشمارید؟
اقای امجد غضبناک نگاهش کرد ، سیبیلش را یکوری جوید، بعد گفت: شما اولین نفری هستید که دوست دارید پا روی مقررات مدرسه بگذارید. بعد لبخند استهزا امیزی بر لب اورد و گفت: تمام ترس من از اینه که اخر پاییز جوجه ای برای شمردن نمونده باشه.
مقررات شما استاندارد نیست.
مقرراتی که وضع میشه همونیه که من وضع می کنم فراموش نکنید...
سروناز بی حوصله گفت: فراموش نمی کنم که شما مدیر مدرسه هستید.
اقای امجد پشت به سروناز کرد روی صندلی اش نشست و صندلی اش را روی دو پایه به دیوار داد و با خونسردی گفت: روحیه ضعیف، صبر و حوصله کم باید به خودم افرین بگم. سپس صندلی اش را روی چهار پایه قرار داد از جا برخاست دستانش را روی میز قرار داده ستون بدن کرد، نگاه نافذش را به سروناز دوخت و با درشتی گفت: و من نمی خوام یک معلم تازه وارد با روحیۀ حساسش اوازۀ مدرسۀ منو به بازی بگیره. تمام شاگردان این مدرسه تا به حال از نمرات بسیار خوبی برخوردار چرا چون مدیری جدی و سختگیر به معلمینش حکومت کرده.
سروناز کیفش رااز روی شانه برداشت بندش را در مشت گرفت و گفت: اما من قصد ندارم شما رو خلع سلاح کنم اقای مدیر فقط تقاضا کردم دندان جیگر بگیرد. اینقدر تحمل ندارید؟
اقای امجد نشست تکیه به صندلی داد و گفت: تحمل دارم اما باور ندارم.
این مشکل شماست.
سروناز این را گفته به او پشت کرده و از دفتر خارج شد در حالی که اقای امجد با خشم دنبالش می کرد و زیر لب می گفت: دخترک داره گشتاخ می شه.
ان شب سروناز کم حوصله و قدری عصبی بود. به نظر او اقای مدیر با چنین تقاضایی به معلمین توهین می کرد. او حق نداشت با انها هم چون کودکی که نیاز به کنترل دارند رفتار کند و متعجب بود چرا تا کنون کسی با وی به مخالفت برنخاسته؟ نباید بیشتر از حقوقش به او میدان تاخت و تاز می دادند. در عین حال خوب میدانست جبروت این مرد دیگران را تحت الشعاع قرار داده به حدی که در برابر تقاضاهای هر چند نامعقولش لب فرو بسته و خود را تمام و کمال به دست او و خواسته هایش سپرده بودند. از این رو تصمیم گرفت در حد امکان خود به تنهایی دست به کار شده با وی به مخالفت برخیزد. نمی دانست تا چه حد موفق خواهد شد؟ اما هر کاری شروعی داشت و او تصمیم گرفت در این زمینه همکاری نداشته باشد. با خود عهد کرد هیچ گاه بر حسب نیاز در کلاسش را باز نگذارد تا چه پیش اید؟
سرکشی، لجبازی و میل به مبارزه از صفات بارز جوانان است که نباید برانگیخته گردد.
صفحات 156-165
هر زنگ تفریح که اقای بهمن نژاد پا به دفتر می گذاشت مشاهده می نمود خانم رسایی کنار دست سروناز نشسته و با او گرم گفتگوست و او با ناراحتی روبروی انها می نشست و به انها چشم می دوخت. گرچه اقای امجد بیشتر اوقات او را به راهرو کشانده و سرش را گرم می کرد اما او قانع نشده و به خواسته اش که همانا نزدیک شدن به سروناز بود نمیرسید. از این رو تصمیم گرفت صبح ها قدری زودتر از معمول به مدرسه بیاید شاید فرصتی دست داده موفق شود با دختر جوان گرم بگیرد. او به خوبی می دانست که خانم رسایی همیشه اخرین نفری است که پا به مدرسه می گذارد و همیشه پشت چشمانش قدری پف دارد. پی برده بود خانم رسایی زیاد هم سحر خیز نیست. گرچه اقای امجد بابت این موضوع بارها او را مورد شماتت قرار داده بود اما او زنی نبود که با این سرزنشها از میدان به در برود. همیشه به طریقی با خند و شوخی مدیر سخت گیر مدرسه را دست به سر می کرد.
ان روز هم اقای بهمن نژاد با پوشه ای که زیر بغل زده بود قدم به دفتر گذاشت و با صدای بلند به اقای امجد سلام کرده دور بر را پایید و اثری از سروناز ندید. اقای امجد متوجه اعمال مرد جوان بود اما به روی خود نیاورد. اقای بهمن نژاد پوشه اش را روی صندلی قرار داد کلاه لبه دارش را که جهت محافظت از سوز صبحگاهی بر سر می گذاشت از جا لباسی اویزان کرد و کنار پنجره رفت و به تماشای حیاط ایستاد.
اقای امجد با تمسخر گفت: می بینم که این نسیم پاییزی مرد جوانی چون شما رو به زانو دراورده.
اقای بهمن نژاد که چشم به جانب اتاق سروناز داشت بدون ان که برگردد پرسید: چطور؟
جبهه گرفتید! زود نیست برای پوشیدن این بلوز یقه اسکی و اون کلاه؟
شما که خوب می دانید ساختار بدنی من چقدر صعیف است. این بلوز رو هم خانم والده برام بافتند. دیشب تمامش کردند دستشان درد نکند. الحق که برازنده ام شده.
اقای امجد لبخندی زد و گفت: خانم والده خیلی تحویلتان می گیردند!
یک دانه ام. چه میشه کرد؟ در ضمن ته تغاری هم هستم. خانواده والده به من خوش دارند. هم پسرشان هستم هم مردشان. هم نان اورشان به قول خودشان سایۀ سرشان.
اقای امجد همانطور که خنده نایاب صورتش را فرا گرفته بود سر تکان داد و گفت:
به به ! در خانه تان به مقام شامخی دست پیدا کردید!
اقای بهمن نژاد از همان جا جواب داد: به قول خانم والده بهمن نژاد روی پای اقا جلال استوار مونده. منظورشون من هستم. اخه عموهام فرزند ذکور ندارند.
اقای امجد که متوجه شده بود مرد جوان بدون پلک زدنی به ان طرف حیاط خیره مانده گفت: بفرمایید بشینید تک دانۀ والده خانم. دیر نکردند. نگران نباشید.
اقای بهمن نژاد چرخید و گفت: چی فرمودید؟
عرض کردم دیر نکردند.
اقای بهمن نژاد قیافۀ ابلهانه ای به خود گرفت و پرسید: کی دیر نکرده؟
اقای امجد طبق عادت صندلی اش را به دیوار تکیه داد انگشتان را در هم کرد و در حالی که همان لبخند کیمیاوش را بر لب نشانده بود، گفت: همون کسی که چند روزه شما رو میخ پنجره کرده. بعد قیافه اش جدی شد و پرسید: دنبال چی هستید؟
اقای بهمن نژاد عینکش را برداشت روی شیشه اش بی حهت ها کرد با دستمالی پاکش نمود و گفت: متوجه منظورتون نمی شم.
تعجب می کنم. زرنگ تر از اون هستید که متوجه نشده باشید.
اقای بهمن نژاد شانه اش را بالا انداخت و حرفی نزد. اقای امجد گفت: خانم ملک زاده رو عرض کردم.
اقای بهمن نژاد قدری سرخ شد و فقط توانست بگوید : اره
اقای امجد صندلی اش را صاف کرد از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. دستش راستش را درون جیب شلوارش جا داد و در همان حال به حیاط نگاه کرده دست چپش را به شانۀ استخوانی اقای بهمن نژاد گذاشت و گفت: اون خیلی جوونه و شاید هم نااگاه. البته متانتش مورد تاییده. اما من فکر می کنم داری تند میری . شخصیتش رو زیر سوال نبر مرد جوان.
اقای بهمن نژاد سرفه ای کرد و به طرف صندلی اش رفته بران قرار گرفت و گفت: شما دارید به من بهتان می زنید.
اقای امجد پشت به پنجره داده دست به سینه شد و گفت: برای همین هشدار دادم که به کسی تهمت زده نشه. اینجا محل کاره نه جای....
او دیگر ادامه نداد اقای بهمن نژاد پوشه اش را برداشت روی پا قرار داد و گفت: من....من...فقط خواستم این نمونه سوالات رو به خانم.... ملک زاده بدم تا از روشون با بچه ها کار کنند.
بهتره بپذیرید که هر کسی شیوۀ خودش رو داره.
اما من فکر می کنم ایشون تازه کار هستند و نیاز به دستگیری دارند من که نیت سویی ندارم و دلیلی نمی بینم شما ظنین بشید خواهش می کنم دیگه...دیگه...
اقای امجد با همان جدیت همیشگی گفت: این وظیفۀ منه که ناظر بر کارهای معلمینم باشم و در صورتی که چنین نیازی احساس شد، منظورم دستگیری از ایشانه... و دیگر نتوانست ادامه دهد. ورود سروناز باعث شد جمله اش را نیمه تمام رها کند. اقای بهمن نژاد که گویی حضور اقای امجد و هشدار چند لحظه پیش وی را از یاد برده لبخندی فراخ زد و با دست پاچگی در مقابل پای او بلند شد ، و با این عمل پوشه و اوراق درون ان روی زمین ولو شد. سرونازحیرت زده نگاهی به اقای بهمن نژاد و سپس به اقای امجد که با خونسردی با لبخندی استهزا امیز به مرد جوان خیره شده بود، کرد نمی دانست باید به کمک بشتابد و یا بی خیال گوشه ای بنشیند. مدتی مردد ایستاد اما اخرش طاقت نیاورده خم شد تا برگه ها را جمع نماید. اقای بهمن نژاد هم بی درنگ خم شد. صدای خشن و درشت اقای امجد در گوش سروناز پیچید که گفت: خودشون از پس اش برمیان خانم ملک زاده نیازی به لطف شما نیست.
سروناز نگاهی به اقای بهمن نژاد کرد و دید که او گلگون شده در حالی که تندتر از معمول نفس می کشد نگاه پر مهرش را بدو دوخته سر تکان می دهد. پس بلند شد و گفت: بله، متوجهم و در حالی که معذب به نظر می رسید روی صندلی اش نشست و به بازی با بند کیفش مشغول شد.
زنگ که خورد و معلمین به طرف کلاسها رفتند، اقای امجد مشاهده نمود اقای بهمن نژاد گوشۀ راهرو سروناز را به حرف گرفته و پوشه تعارفش می کند. از حرکات سر و دستش می شد فهمید که اصرار دارد پوشه را به سروناز با فروتنی ان را رد کرده تشکر تمود و گفت: از شما سپاس گذارم اما اجازه بدهید من راه خودم رو برم. این دو گانگی کنو سرگردون میکنه.
اقای امجد ارام گرفت و از اینکه سروناز دست مردک وقیح را رد کرده بود راضی به نظر میرسد. اقای بهمن نژاد قبل از اینکه به کلاس خود برود برگشت و اقای امجد را در استانۀ در دفتر متوجه خود دید، مثا همیشه با ان ژست ابلهانه پشت بدو کرده و به کلاس رفت در حالی که گرمای لذت بخشی وجودش را فرا گرفته بود و خود خوب می دانست این التهاب ناشی از برق نگاه معلم جوان است که ان روز بیشتر به او معطوف شده بود.
ان شب سروناز مثل همیشه تنها توی اتاقش نشسته بود و گوش به برنامۀ کردی رادیو سپرده بود. دلش برای پدرش تنگ شده بود. هم چنین برای شپیده. ارزو کرد سپیده کنارش می بود و می توانست از وی دعوت کرده تا چند روزی میهمانش باشد. میدانست خواستۀ نا معقولی است. نه سپیده میتوانست مادر پیرش را تنها بگذارد و نه او دوست داشت بیرون از چهار دیوتری مدرسه مسکن گزیند. توی مدرسه و کنار خانم ستاری از امنیت برخوردار بود و همین خاطر خود و پدرش را اسوده می کرد.
یاد سپیده و پدر قلبش را به تپشی ملایم وا داشت. کاغذ و قلمی به دست گرفت تا برای انها نامه بدهد. گفتنی هایش برای سپیده بیشتر بود. دل جوانش ، جوانی را می جویید تا با وی به ربان خودشان سخن بگوید. از این رو تصمیم گرفت اول برای سپیده نامه بدهد.
سپیده جون سلام؛
ارزو می کنم خوب خوب باشی من که خوبم و اگر از خوب، خوبتر هم سراغ داری من همونم. البته منهای تنهایی شبانه و دلتنگیهای مختص غریبی. کاش تو هم کنارم بودی و لا اقل شبها تا دیر وقت با هم حرف می زدیم.قبول دارم اگه تو کنارم بودی گفتنی هایمان اینقدر روی هم تلنبار نمی شد اما این رو خوب میدونم که تو هیچ وقت حرف کم نمیاری و خیلی خوب بلدی سر من بینوا رو بخوری کاش تو هم... اصلا فراموش کن. کی از کاش و کاشکی چیزی به عمل امده که کاش من دو می اش باشه؟ نه، بگذار بگم. دلم اروم نمی گیره. گاهی پیش خودم فکر می کنم حالا که زندگی تقریبا مستقلی دارم اگه تو هم کنارم بودی چی می شد؟ فکر شو بکن، دوتایی به میل خودمون زندگی می کردیم. اخه من و تو خیلی خوب زبون هم رو می فهمیم. می خواستم بگم بد نیست گاهی ادم تنهایی رو تجربه کنه. این باعث میشه ادما زدتر به خودشون بیان. من فکر میکنم از تنها یستن تجاربی حاصل بشه که به درد بخوره و باعث بشه ادم بهتر توی جامعه خودش رو جمع و جوکنه. بعضی وقتها با خودم میگم خوش به حال پسرها که دلشون به دورۀ سربازی گرمه. مدتی دور از خانواده بودن باعث می شه زودتر پی به خودش بره. این تجربۀ خوبیه توی زندگی، اما بیچاره دختر که از اول خلقت باید تحت نظر باشه و زیر ذره بین. حالا کاری نداریم که من با کمک پدرم تونستم تا حدی به خواسته هام نزدیک بشم اما منظور من تمام دختران جامعه اس. اونهایی که یکی رو ندارند حرفشون رو بفهمه. اونهایی رو که مجبورشون می کنند خیلی زود به خونۀ بخت برند و اجازه نمی دن به خودشون و اهدافشون فکر کنند. من که همیشه می گم دخترا توی اجتماع سوزونده می شن. کاش یه قانون بود به نام قانون حمایت از زنان و دختران. باید به مدیرمون بگم یه قانون هم واسه دختران بینوا وضع کنه. تعجب می کنی؟ اخه مدیر ما جون میده واسه قانون وضع کردن. تما نه، اونم به درد کار ما نمی خوره. چون همۀ قوانینش به نفع خودشه. اون یه مرد متکبر و از خود راضیه. پس کی میاد از دختران حمایت کنه؟ از وقتی یادم میاد دلم برای دختران ایرانی سوخته. البته این دلسوزی شامل حال تو نمی شه. منظورم اونایی هستند که به زور شوهرشون میدن. خودم هم نزدیک بود یکی از همونا باشم. گلی به جمال رژی که با ازدواجش به حال من مفید واقع شد. دوست ندارم به عاقبت کار بیندیشم فعلا دمی را خوش است تا چه پیش اید. گفتم دلسوزی ام شامل حال تو نمی شه، چون می دونم در ارزوی ازدواج به سر می بری. راستی تازگی ها از خواستگار چه خبر؟ نداشتی؟ می دونم که نه. به قول خودت اگه خواستگار داشتی تا حالا ده مرتبه پای سفره عقد نشسته بودی. خدا هم ترو خوب شناخته. میدونه با اولین خواستگار کله پا می ری به طرف محضر، برات خواستگار رنگ به رنگ ردیف نمی کنه. اگه صبر کنی موعدش که شد همونی که قسمتته، میاد خواستگاری ات . می دونم که الان میگه خدا از زبونت بشنوه. حالا از این حرفها بگذریم. می خوای از کارم برات بگم. کارم ماهه! حرف نداره من شدم معلم کلاس چهارمی ها با بیست و سه پسر بچۀ خوب و دوست داشتنی. اصلا هم به گفتۀ مامی جان پت و پیتی نیستند. خیلی ساده ان و بی ریا. حتی شیطون هم نیستند. این اقا مدیره روز اولی سر دم همه رو چیده. قیچی شو برداشته دنبال من هم راه افتاده اما هنوز دستش به دمم نرسیده ، یعنی رسیده اما از ته ته نچیده اش. جا خالی دادم اون یه مقدار رو واسه روزمبادا نگه داشتم. نفهمیدی منظورم چیه؟ منظورم اینه که تونسته تا اندازه ای منو بترسونه، با این همه دوست دارم گاهی پا روی دمش بذارم. تقصیر خودشه، یه وقت هایی زور می گه. اما از حق نگدریم وقتی ابروهاش رو میده تو هم و صداش رو کلفت می کنه، بند دلم کنده می شه. کاری نداریم که گاهی از این ژستش خوشم میاد می دونی چرا؟ اخه دلم عقده کرده که یه مرد، زنی رو دعوا کنه. می فهمی منظورمو؟ از بس توی خونمون مامی سر پدرم هوار کشیده و پدر مظلومم کوتاه اومده . اینو بهش می گن عقدۀ دل . درسته؟ ارزو به دلم مونده یه مرتبه پدرم سر مامی داد بزنه و از کاری منعش کنه. اصلا توی فامیل ما رسم بر اینه که زنها به خونه و زندگی حکومت کنند و من خسته شدم. واسه همین یه وقتهایی احساس می کنم از اخم و تخم این مدیره بدم نمیاد. البته بعضی وقتها هم حرصی می شم و دوست دارم بیفتم به جونش. حالا این مرده ر بذار به کنار بیشتر از حقش توی نامه ما جا گرفت. بریم سر وقت معلمین. اول بگذار از بهترین دوستم برات بگم. اسمش خانم رساییه. معلم کلاس دومه فوق العاده زن خوب و با صفاییه. از تو براش گفتم دورادور دوستت داره و می گه این سپیده باید دختر معرکه ای باشه. این خانم رسایی دو تا دختر داره که هر دو در دورۀ ابتدایی درس می خونند. بین همکاران من بیشتر با خانم رسایی جور شدم. بقیه زیاد چنگی به دلم نمی زنند. یک خانم ارجمند داریم که کلای اول رو درس میده. سنش زیاده و خیلی هم از خودش متشکره. معتقده فیثاغورثها و افلاطونها زیر دست چون اویی تعلیم گرفتند. می گه سرامد همۀ معلمین ،معلمین کلاس اول هستند. تمام حرفش همینه و دیگر هیچ. اصلا کسی رو قابل نمی دونه که باهاش حرف بزنه. صاف میاد میره کنار بخاری ارث باباشه! خانم رسایی که می گه بی خیالش شوريال زنک با دنیا قهره .اسمش رو گذاشته ترشی لیته. سپیده جان من اگه جای امجد ، مدیرمون رو میگم ،بودم، زودی خانم ارجمند رو بازنشستش می کردم که هر روز مجبور نباشم قیافۀعنقش رو ببینم. گرجه این اقای مدیر هم نباید زیاد اذیت بشه. چون خودش هم خیلی عنقه! ولی به نظر من عنقی برای مرد خیلی بد نیست. اما واسه زن جماعت بده زن باید لطافت طبع داشته باشه و یه لبخند کوچولو گوشۀ لبش باشه. یه خانم شاد پرور هم داریم که هر وقت نگاش می کنی سرکه توی دهانش داره مونده چه جوری قورتش بده! قیافه اش گسه! اونم معلم کلاس پنجمی هاس. تنها حرفی که داره با من بزنه اینه که سال دیگه معلوم میشه چه کاره بودی خانم کوچولو یا اینکه: بچه های سال دیگۀ من دست تو امانتند. خانم رسایی میگه فکر کرده مدرسه و بچه ها ارث باباشند. فعلا که نه با خانم ارجمند طرح دوستی ریختم نه با این شادپرور. در حقیقت رو ندادند که بهشون نزدیک بشم. خانم رسایی می گه تا منو داری غم مخور، خودم اندازۀ همه شون اهات حرف می زنم. اوه راستی یه اقا داریم ا اون نابای روزگار، اسمش اقای بهمن نژاده اونم کلاس چهارم رو درس میده. خانم رسایی بهش میکه حریف مردنی. منظورش اینه که چون اونم چهارم رو درس میده حریف منه و چون خیلی لاغر و استخوانیه بهش میگه مردنی. بعضی وقتها هم بهش میگه پسر بابا. اخه قیافۀ خیلی احمقانه ای داره. خانم رسایی توی صفحه گذاری واسه این و اون از تو کم نمیاره. فکر کنم این اقای بهمن نژاد از این به بعد قسمت زیادی از نامه های منو به خودش اختصاص بده. اخه میدونی چیه؟ ایشان مانده اند از چه راهی لطف بسیار زیادشان را نثار من کنند. از اون دسته ادمهای پورو و سمج مظلوم نما، که زودی هم رسوا میشند. ازش بدم میاد، نه که کم خیلی هم زیاد! اما جات خالی ببینی چطور مثل کنه بهم میچسبه. یه عینک سیاه بزرگ داره توی صورت لاغر و استخوانی اش بد جوری دو دو می زنه . موهای سرش کم پشت و صاف و چبونه. لب و دهنش باریک صاف و قیطانیه و خیلی بزرگ. از ریش و سبیل ، این نشان مردانگی که مرخص ، اصلا در نمیاره اصلا دماغ عقابی و بلند، گونه های تو رفته، دست و پا بلند و لاغر و.... دیگه چیزی نمونده که بگم اینها تمامی سرمایه های ظاهری این بنده خداس. خیلی دقیق توصیفش کردم که بتونی مجسمش کنی. چون فکر کنم حالا حالاها دست ازسر من بینوا برنداره. جای مامی خالی. راستی نگفتم خانم رسایی بهش می گه بوق. می گه دهنش مثل لبۀ بوق گشاد و وارفته اس. یک اقای کمالی هم داریم که لب مرز بازنشستگیه. اونم معلم کلاس اوله. خانم رسایی بهش می گه اب نبات. به خاطر اینکه هم مچاله اس هم شیرین و مهربون به نظر می رسه. به نظر میاد خانم ارجمند و اقای کمالی از همکاران دیرینه باشند. خانم ارجمند فقط اونو تحویل می گیره. اقای کمالی با همه خوب تا می کنه اما با خانم ارجمند یه طور دیگه اس . خانم رسایی بهشون میگه عشاق کهن. از اقای کمالی خوشم میاد بندۀ خدا خیلی ارومه. نه ابی میاره نه کوزه ای می شکنه. خانم رسایی می گه نگاه نکن کلاش پشم نداره حتما داشته ریخته. اباشو برده کوزه هاشو شکسته. دیگه نا براش نمونده تو جوش نزن اما به نظر من مرد محترمیه. اقایان خرسند و پسندیده هم کعلمین کلاس سوم هستند. این دوتا هم خیلی با هم دمخورند و کاری به بقیه ندارند. اوه راستی یک اقای صیاد هم داریم که کلاس دوم رو درس میده. خانم رسایی اسمش رو گذاشته شکارچی باشی. اقای صیاد کمتر توی دفتر دیده میشه. مدام سرش را با بچه گرم میکنه. یا توی کلاس می مونه و بجه ها رو دور خودش جمع می کنه یا توی حیاط قدم میزنه و باز با بچه ها گرم میگیره. خانم رسایی بهش میگه لله. اگر هم حوصلۀ بچه ها رو نداشته باشه باز توی حساز با اقای امجد گپ می زنه . یه روز که با تعجب گفتم چرا اقای صیاد نمیاد توی دفتر چای بخوره و مدام این ور واون ور می پلکه؟ خانم رسایی گفت: کاریش نداشته باش، رفته پی شکار. می گه اقای صیاد واسه اقای امجد یک چیز دیگه اس. اونم به این دلیل که کنتر توی دفتر می مونه. می گه اقای امجد یکمی غیرتیه و از اینکه مردان جوان دور و بر زنان افتابی بشند غیظش در میاد. اقای صیاد هم مرد جوان و البته بسیار متینیه. فعلا من با خانم رسایی خیلی جور شدم و فکر کنم تا اخر سال هم وضعیتم همین باشه. اینطور که معلومه معلمین این مدرسه ا ز همون اول سال یارکشی کردند. سهم منم خانم رساییه ، که البته از این نصیب هم خیلی راضی ام. نمی دونی این خانم رسایی چقدر شاد و شنگوله! اینقدر بلند بلند می خنده که من جای اون اب می شم. نمی دونم چرا از اخم و تخم امجد حساب نمیبره؟ خانم رسایی هم نگاه تحقیر امیزی بهش می کنه اما خانم رسایی را چه باک؟ اروای باباش، این سارو ارجش زیاده، به ما چه؟
یک مرتبه ازش پرسیدم؛ اقای امجد گوشه کنار دعوات نمی کنه اینقدر بلند می خندی؟ جواب داد : نه، میدونه دست خودم نیست ما پنج تا خواهریم که همگی خ.ش خنده ایم. اصلا خنده هامون قابل کنترل نیست و صدامون تا هفت تا خونه اونورتر می ره. تازه اقای امجد خیلی هم ازم ممنونه. میدونه که من خیلی هم خودمو نگه میدارم. اگه بخوام به میل دلم بخندم که باید وسط دفتر غلت بزنم.
ازش پرسیدم: از کجا میدونه که تو و خواهرات خوش خنده اید؟ می دونی چی جواب داد؟ یه چیزی گفت که شاخ دراوردم و چون دید من خیلی حیرت کردم نگفت نسبتشون چیه. گفت زیادی بدونی ترشی ات میشه. تا حالا هم هیچ کس از این ماجرا بویی نبرد. واسه من که بیخیالیه، اقای مدیر خیلی اصرار داره که کسی ندونه. همین رو هم که گفتم باد به گوش امجد برسونه دخلم در اومده اس. گفتم: حالا چقدر هم که تو ازش حساب می بری !گفت : واسه اینکه تا حالا امپرش برای من خیلی بالا نرفته . خیلی دوستم داره . این اخم و تخمش هم توی دفتر واسه من اداس.هر وقت اخم میکنه به چشاش دقت کن ته چشاش لبخند موج می زنه. جدی هست اما بد اخلاق نیست. اینقدر مهربونه ، اینقدر اقاس که نگو، قیافه میاد دیگه. با این همه من یکی باور نمی کنم اقای امجد مهربون باشه. خب سپیده جان خوشت اومد؟ با یک نامه دل و جیگر مدرسه مون رو برات ریختم بهم؟ وضع زندگی ام هم بد نیست. دلم به یک رادیو خوشه، که اگه نبود تا حالا هفناد دفعه دق کرده بودم. یادم نمیاد توی عمرم اینقدر عاشق سینه چاک رادیو بوده باشم. پام که می رسه به اتاق ، دستم روی پیچ رادیوست، خانم ستاری از اتاق اونوری می گه دل به دلدار رسید. اونم زن بدی نیست. اتاقش رو به روی اتاق منه در واقع من اشغالگرم و یکی از اتاقهای اونو اشغال کردم. با این همه باهام خوب تا می کنه. وقت عزیزت رو زیاد گرفتم. برام بنویس برای اینده چه برنامه ای داری. گاهی به پدرم سر بزن. حالا که مامی نیست، میتونی احت و اسوده هر وقت دلت خواست بری پیشش. پدرم تو رو خیلی دوست داره. در نبودن من دلش به تو گرمه. دلم برات بی نهایت تنگ شده قربونت برم. جواب نامه ام رو زود زود بده که در بیابان لنگ کفش هم نعمتی است. امیدوارم هر چه زودتر که می دونم زودتر از نوروز نخواهد بود ، ببینمت.
فدای تو سروناز
باد نسبتا سردی می وزید. سروناز نامه هایی را که برای سپیده و پدرش نوشته بود درون کیفش گذاشت و به خانم ستاری گفت خیلی زود بر میگردد.
ماهان انقدر بزرگ نبود و او خیلی زود نامه اش را پست کرده تصمیم گرفت حال که بیرون امده به پدرش زنگ بزند. احساس کرد نیازمند شنیدن صدای گرم و مهربانش است. اقای ملک زاده خود گوشی را برداشت لحن محزون صدایش حکایت از تنهایی اش داشت. سروناز با شنیدن صدای مهربان بغض کوچک بنشسته در گلو را فرو داد و با صدایی مرتعش گفت: سلام پدر جون.
اقای ملک زاده با هیجان تقریبا فریاد زد: سلام گل من حالت خوبه؟
من خیلی خوبم، شما چطورید؟
شکر خدا منم خوبم. . حالا که صدای تو رو شنیدم بهتر هم شدم.
پدر جون خیلی تنها موندید؟
لازم نیست فکرت پیش من باشه. من با دوستام سرگرمم.
با کدوم دوستاتون نکنه منظورتون کتاباتونه؟
درسته، حالا بگو ببینم چی شد یاد من کردی؟
زیاد بیرون نمیام. راستی از مامی چه خبر؟
زنگ میزنه
فهمیده؟
هنوز نه. هر دفعه سراغت رو میگیره، گفتم خونه نیستی. دروغ هم نگفتم . به کوثر هم سفارش کردم همین رو بگه.
پدر جون می ترسم.
از چی؟
از وقتی که مامی بیاد.
پیش از مرگ واویلا؟ مگه حرفامون رو نزدیم؟ قرار نشد خودت رو به خدا بسپاری؟
سروناز لبخندی زد و گفت: شما به من قوت قلب می دید. خیلی دلم براتون تنگ شده.
دوست دارم بیام پیشت اما چون تو مدرسه هستی صلاح نمی بینم.
پدرجون در اولین فرصت که یه تعطیلی مناسب بود حتما اینکار رو بکنید.
تو فکرش هستم. به چیزی نیاز نداری؟
ممنونم/
بیشتر زنگ بزن. راستی با محیط کارت کنار اومدی؟
عالیه پدر جون.
همکارات چه جور ادمهایی هستند؟ تونستی باهاشون رفیق بشی؟
خوبند پدر جون. توی نامه براتون توضیح دادم. همین الان پستش کردم.
اره نامه خیلی خوبه. سعی کن تند تند برام نامه بدی. ادم راحت تر می تونه حرفاش رو بزنه. برو دیگه به امید خدا میام پیشت که تا صبح برام حرف بزنی.
منتظرتون هستم.
سروناز گوشی را بوسید نگاهی به ان کرده لبخند قشنگی زد. دلش ارام گرفته بود. احساس کرد قدری از دل تنگی اش کاسته شده با رضایت خاطر به اتاقش بازگشت تا شبی دیگر را به صبح برساند
صفحات 166_170
روز بعد با ارامشی که در چهره اش موج می زد پا به دفتر گذاشت و شاد و سرحال کنار خانم رسایی نشست و برایش گفت که شب گذشته با پدرش حرف زده و اینکه در نامه اش برای سپیده از او تعریف کرده خانم رسایی خندید و گفت: پس بالاخره اوازۀ ما پا از ماهان بیرون گذاشت؟ خودمون که هنوز یک قدم اون طرف تر از دروازه رو ندیدیم. بازم دم همین اوازه گرم که خوش اقبال تر خودمون بود. خونه باباهه که بودیم هی توی گوشمون خوندند مسافرت خرج داره. همین که شکم شما هفت تا بچه رو سیر می کنیم خودش کلی هنره. مام باور کردیم و قانع شدیم بزرگتر که شدیم پرسیدیم دنیا چه رنگه؟ مادرم گفت: هر جای بری اسمون همین رنگه. خب بیچاره حق داشت. باید فکر اسباب اثاثیه و جهازمون می بود. بابای بنده خدامون که وزیر اعظم نبود بتونه بی دغدغه پنج تا دختر رو روانۀ خونۀ شوهر کنه. بیچاره تا جون داشت دوید که یا بکنه به حلق ما یا جمع کنه بده با خودمون ببریم. حالام که شوهر گردن کلفت مون هشتش گرو نه اشه. اینقدر قسط داریم که یادمون شده سفر چیه. حالا دیگه کم کم قبول کردم حق با مادراس و اسمون همه جا همین رنگه . باز گلی به جمال تو که اوازه مون را رونۀ سفر کردی. انگار از ما خوش اقبال تر بود که تونست از در دروازه بزنه به چاک. بعد هم با صدای نسبتا بلندی خندید و گفت: همیشه به خواهرم میگم خانواده اقای رسایی پا به ماهان گذاشتند. و چون دید سروناز متحیر نگاهش می کند ادامه داد: اخه مردم پا به دنیای می گذارند دیگه. دیگه دنیا ی مام شده همین ماهان یک وجبی. مادرم همیشه می گفت دنیا همینه سپس اهی کشید و گفت: بندۀ خدا می خواست هوس سفر رو توی دل ما بکشه. حالام یه وقتایی به پرویز می گم بریم سفر؟ جوای می ده قسط هامون که تموم شد می ریم. منم حساب کردم تا اونا تموم بشه باید فکری واسه دخترا برداریم. چشم به هم نزدی قد کشیدند و ما هم باید هر چی داریم بار کنیم بدیم اقا دزده.اقا دزده؟نشنیدی می گن دوماد دزد خونه پدر زنشه؟ و باز با صدای بلند خندید و چون اقای امجد پا به دفتر گذاشت دستش را جلوی دهانش گرفت.سروناز از روحیۀ شاد خانم رسایی خوشش می امد. او هیچ گاه غم به دلش راه نمی داد. با اینکه سالها در ارزوی سفر به سر می برده اما هیچ گاه از زندگی شکوه نداشت و همیشه خنده بر لبانش بود و احساس نارضایتی نمی کرد. حکایتی اگر برزبان داشت همه با شوخی و خنده عنوان می شد و دل شنونده را مکدر و غمگین نمی کرد. او انقدر میان سحبت هایش می خندید که شنونده گمان م کرد دارند با او تفریح می کنند.اقای امجد از جریان تنفس مطلع شده بود و منتظر فرصتی بود تا معلم جوان و کم تجربه را ملامت نماید. از نظر او تنفس معنا نداشت. پس زنگ تفریح را برایچه گذاشته بودند؟ هیچ معلمی حق نداشت از ساعات درسی کش رفته و به بازی یا استراحت بپردازد. باید در این زمینه مچ خانم ملک زاده راا می گرفت تا وی پی به خبرچینی نبرد. گرچه در هر مکانی خبرها خواهی نخواهی به گوش سایرین می رسید اما چه بهتر اگر این قضیه مکتوم می ماند و به خوبی فیصله می یافت.ان روز سروناز بسیار سرحال بود به بچه ها گفت: بچه ها دفتر دیکته هاتون رو در بیارید. وقتی که بچه ها را اماده نوشتن دید ، نگاهی گرم به تک تک انها انداخت و گفت: ازتون می خوام در حفظ و حراست دفنر دیکته هاتون کوشا باشید. من گاهی هوص می کنم از منابع خارجی به شما دیکته بگم. منظورم خارج از کتابه، و یا افکار و عقاید خودم رو که فکر میکنم سازنده باشه و در اینده به کارتون بیاد و پندی در اون نهفته باشه، رو به صورت متنی دربیارم و به شما دیکته کنم. ممکنه این متون قدری ثقیل و سنگین باشه و زیاد براتون قابل فهم نباشه، اما در اینده که بزرگتر شدید و فهیم تر اگه به دفتراتونمراجعه کنید ضمن اینکه به یاد من می افتید که این یکی از مقاصد منه، متوجه می شید که من با دیکته های امروزم پند و اندرز و شاید پیامی به شما دادم که به کار فرداتون میاد. به عبارتی فردا که تبدیل شده به امروز، می فهمید امروز، که شده دیروز، حرف من چه بوده. نمرات این دیکته های به خصوص برای من از اهمیت چندانی برخودار نیست. مهم دقت و توجه کردنتو نه. گرچه این توجه فردا حاصل بشه. همین کفایت می کنه. پس دوباره ازتون خواهش می کنم از دفتر دیکتۀ کلاس چهارم تون خوب نگهداری کنید و گه گاه نظری به این متون بیندازید.خب بنویسید.به نام خالق هستی. شاهۀ درختی خشک ، زیر تابش خورشید سوخت، خم شد و بر خاک افتاد. خاری خندید. شاخه که تنش سوخته بود گفت: به من نخند، روزی شاخه ای بودم دامنم پر شکوفه و زمانی پر از سیب سرخ، فرش زمینم پر از بنفشۀ خوشبو، اکنون خسته و خزان زده برخاک افتاده ام. تو بی خبر بخند زیرا که تو تا بوده خار بوده ای و تا ابد نیز خاری.سروناز ایستاد نگاهی عمیق به بچه ها کرد و گفت: خسته نباشید، حالا دو سطر فاصله بگذارید می خواهم یک متن دیگه بگم.نابینایی در شبی تاریک و ظلمانی سبو بر دوش و فانوس به دست می گذشت. عابری رسید و گفت: ای نادان، پیش چشمان تو روز وشب یکی است و نور و ظلمت فرقی ندارد، پس چرا فانوس به دست گرفته ای؟نابینا گفت: این فانوس، نه از برای دیدن من است بلکه از برای دیدن ابلهان و کوردلانی چون توست که به من پهلو نزنید و سبویم را نشکنید.سروناز دفترچه اش را بست و به مبصر گفت دفترچه های بچه ها را جمع اوری کرده روی میزش بگذارد. او هیچ گاه دیکته ای را در کلاس تصحیح نمی کرد انها را با خود به اتاقش می برد تا ساعاتی از شب سرگرم باشد.بچه ها با شادی دفترشان را تحویل مبصر دادند. متن دیکته راضی شان کرده بود. گرچه زیاد متوجه معنا و مفهوم او نشده بودند اما همین که دانستند خارج از کتاب است و نمره اش تاقیر چندانی نخواهد داشت شادشان می کرد. پیش خود وعده دادند که به گفتۀ معلمشان روزی معنای ان را درک می کنند. بماند برای همان موقع، فعا تکلیفی نداشتند. انها ازصمیم قلب به خانم معلم جوانشان علاقه مند بودند او به حد کافی به انها ازادی داده بود و با حوصله به حرفها و درد دلهایشان گوش می سپرد. خود نیز برایشان زیاد حرف می زد. اینکه زندی همه اش بازی نیست و باید کم کم به وظایف شان بیشتر اشنا باشند و با چشم باز به پیرامون خود نظر بیندازند و قدر روزهای عمر خود را بدانند و............. بچه ها ازدانه با یکدیگر و معلمشان به بحث می نشستند و عقایدشان رابرای هم بازگو می کردند و ان زمان که درس به طور جدی اغاز می شد همه با جان و دل گوش می شدند. ان روز سروناز یکی از بچه های داوطلب را به بیرون کلاس فرستاد . قرار بود به بازی بیست سوالی بپردازند. همیشه سروناز جایزه ای هر چند کوچک در کیفش داشت که به بهترین بازیکن اهدا کند. از این رو همه با دقت به او توجه می کردند تا به درستی به سوالات یا معماهای مطرح شده جواب بدهند و اگر جایزه ای نبود تشویق انها را کفایت می کرد. ان روز یک دور بازی به پایان رسیده بود و سروناز برای دور دوم یکی از پسرها را به بیرون کلاس فرستاد و برای طرح سوال با بچه ها به شور نشست. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که ضربه ای ه در نواخته شد و اقای امجد قدم به داخل کلاس گذاشت در حالی که دستش بر شانه پسر بچه بود. ناگهان همهمه خوابید و سکوتی مطلق حاکم بر فضای کلاس شد.اقای امجد در را پشب سر خوود بست نگاهی به بچه ها و سپس به سروناز کرد و گفت: چرا قاسمی بیرون از کلاس ایستاده بود؟ او که شاگرد زرنگی است. ایا خطایی از او سر زده که اخراجش کردید؟ سروناز که رو به بچه ها داشت بدون اینکه به طرف اقای امجد برگردد گفت: چرا باید او را اخراج کنم؟ این مرام من نیست . پس او بیرون از کلاس چه می کرد؟ سروناز چشمان خود را به چهرۀ مدید دوخت و گفت: بهتر نبود از خودش سوال می کردید؟ برای مشورت اینجا نیامده ام من از شما سوال کردم و منتظر جوابم هستم. شما که به به وجود اوردندۀ چنین وضعی هستید. سرناز دوباره به بچه ها نگاه کرد و همان طور که خیره به مقابل مانده بود، گفت: ما مشغول بازی بودیم.اقای امجد چشمانش را گرد کرد، صدایش را درشت نمود و با حیرت پرسید: بازی؟سروناز با خونسردی چرخید نگاهش کرد و گفت: درست شنیدید.مگر این ساعت دیکته نداشتید؟داشتم که تموم شد.منظورتون ساعت درسی است که تمام شده؟خیر، دیکته که تمام شد. قصوری نبوده.هر طور که صلاح شماست. اینجا که جای بحث نیست. بهتره در فرصت مناسب دیگری با هم صحبت می کنیم. فعلا با اجازۀ شما. اقای امجد با ژستی دلپذیر گردنش را قدری خم نمود و از کلاس بیرون رفت. سروناز همیشه از ادب و تواضع اقای امجد خوشش می امد. او گرچه زبانی تند و لحنی گزیده داشت و دل سروناز را مخدوش می کرد اما جبروت مردانه اش و تواضعی را که نثار زنان می کرد و در نظر سروناز دلنشین بود.با رفتن اقای مدیر بچه ها به جنب و جوش افتاده و هر یک حرفی برای گفتن داشتند.خانم اقای مدیر دعواتون می کنه؟اجازه همه اش تقصیر کا بود. بیاین دیگه تنفس نداشته باشیم.اجازه اگه اخراجتون کنن چی؟سروناز که خود از درون می جوشید سعی کرد خونسردی اش را حقظ کند از این رو لبخند کمرنگی زد و گفت: نه چرا باید اخراجم کنند؟اجازه اقای مدیر خیلی سخت گیره!اجازه اگه شما از این مدرسه برین دیگه کی معلم ما میشه؟اجازه ما شما رو دوست داریمسروناز با حوصله با انها به صحبت نشست و قانعشان نمود که موردی پیش نخواهد امد و انها تا اخر سال در کنار هم خواهند ماند.زنگ زده شد و سروناز که تمایل نداشت با اقای مدیر رو به رو گردد به ناچار در میان ازدحام درون راهرو ، پا به دفتر گذاشت . اقای امجد در دفتر حضور نداشت. سروناز نفس راحتی کشید و کنار خانم رسایی دستش قرار داده بدین ترتیب برای سروناز جا می گرفت. معلمین یک به یک م یامدند و هر یک در جایی قرار می گرفتند. سروناز سر به زیر داشت و قدری معموم به نظر می رسید. خانم رسایی او را به حرف گرفته بود. طولی نکشید که اقای امجد پا به دفتر گذاشت و دل کوچک سروناز را لرزاند. مثل همیشه جدی و بیش از پیش اخمو به نظر می رسید. او با وقار سر جای خود قرار گرفت و با همکاران به گفتگو نشست از هر یک سوالی می نمود و یا خبری بدو می داد. از خانم رسایی هم سوالاتی نمود اما گویی سروناز در دفتر وجود خارجی نداشت و عمدا وی را ندیده می انگاشت. خانم رسایی زیر گوش سروناز گفت: چش شده این قوم و خویش ما؟سروناز خودش رو به نفهمی زد و گفت: منظورت کیه؟مگه من اینجا چند تا فامیل دارم؟خب منظور؟باز گازت گرفته یا گازش گرفتی؟من که تا به حال کسی رو گاز نگرفتم.من خویش مون رو خوب می شناسم. عمدا می خواد لجت رو در بیاره. کور اینجا باشه می فهمه داره کم محل ات می کنه. با همه حرف زد الا تو. به همه نگاه کرد الا تو. چی شده؟سروناز شانه بالا انداخت و گفت: فامیا شماست. بازخواست اخلاقی اش رو از من می کنی؟بوی درگیری به دماغم میخوره.درگیری هم اگر هست به اون مربوط می شه که بی جهت سرش رو توی کاسۀ بقیه می کنه. من که کاری به کسی ندارم. استه میام استه تر می رم. اونه که همه رو لای منگنه میگذاره.خانم رسایی قندی به دهانش گذاشت و گفت: و البته تو رو بیشتر می چلونه.
صفحات 170 - 175
سروناز متحیر نگاهش کرد و گفت: خودم هم متوجه شدم اما چرا؟خانم رسایی جرعه ای چای نوشید و در همان حال شانه بالا انداخت و گفت: مدیره، مختاره.خودم فکر میکنم چون به اصطلاح ناشی هستم می خواد راه و رسم کار کردن رو یادم بده. اینقدر صبر نداره ببینه نتیجۀ کارم چی میشه. خودم که تا حالا از عملکرد خودم راضی بودم.شاید این یکی از دلایلش باشه.تو دلیل دیگه ای هم میبینی؟دارم بو می کشمخب نتیجه؟حالا فرصت هست بگذار حدسم تبدیل به یقین بشه. تازه من اجازه ندارم پتۀ مردم رو به اب بدم.کدوم پته؟ چرا ادم رو سر میدوونی؟ اینجور که تو حرف میزنی دل ادم هزار راه میره.بذار بره تو بیخیالش شو. بعد با صدای بلند خندید و اقای امجد را با چهره ای غضبناک متوجه خود کرد. اقای امجد نگاهی طولانی به خانم رسایی کرد و با دست اشاره ای به صندلی کنار دستش نمود و گفت: خانم رسایی لطفا چند لحظه اینجا بشینید می خوام با شما حرف بزنم.خانم رسایی بلند شد و در همان حال گفت: بیشتر از این مباهات گرم بگیرم تبعیدم می کنه. امروز هوا خیلی پسه.اقای امجد شنید اما به روی خود نیاورد و اقای بهمن نژاد که صندلی خانم رسایی را خالی دید خیلی سریع بر ان ان جای گرفت، سرفه ای کوتاه کرد و به طرف سروناز چرخید و گفت: سرکار خانم ملک زاده؟سروناز نگاهی بدو کرد، از محبتی که از چشمان مرد جوان ساطع بود مشمئز شد سرش را پایین انداخت و گفت: بفرماییدمی تونم یه خواهشی ازتونن بکنم؟اقای امجد که سرگرم صحبت با خانم رسایی بود گاه به گاه نگاه تندی نثار اقای بهمن نژاد می کرد اما او بی توجه به مدیر مدرسه و دیگر همکاران ارام ارام با سروناز شروع به حرف زدن کرد. اقای بهمن نژاد با وقاحت به سروناز خیره شد . چشمان زیبا و خوشرنگ وی خون را در عروقش به جوش اورد و ضربان قلبش را شدت بخشید او که دست و پای خود را گم کرده بود انگشتان دستش را فشرد ترق و توق مفاصلش را بیرون اورد، سپس سرفه ای کوتاه و خشک کرد و بعد قوز کرد و با دست زانوی گرد و استخوانی اش را مالاند و گفت: می خواستم اگه..اگه ممکنه...راستش من.... البته هنوز با اقای مدیر صحبت نکردم، اما اگه....ایشان موافقت کنند من قصد دارم یک هفته اجازۀ مرخصی بگیرم. در حقیقت...در حقیقت...حالا این بماند برای بعد...راستش اگه ممکنه می خواستم ازتون بخوام...یعنی اگه اقای مدیر هم موافقت کنند هوای کلاس منو داشته باشید. یک هفته دو کلاس رو یکی کنید. البته می دونم این قدری...قدری که نه، خیلی زحمت شما رو زیاد میکنه اما شما اونقدرها بزرگوار هستید که مانع مرخصی من نشید. سروناز گوش سچرده بود و حرفی نمی زد. اقای بهمن نژاد سرش را بالا اورد و دوباره به چهرۀ زیبای وی نگاه کرد، باز هم زانویش را مالش داد صاف نشست و ادامه داد: البته من سعی میکنم جریان این مرخصی با ...با موافقت انجام نشه. در هر صورت باید برم.....یعنی مجبورم که برم و این خواستۀ خودم نیست. نرفتن من شاید یک سری جنجال هایی رو...سروناز که علاقه ای به شنیدن جزئیات زندگی و خواسته های او نداشت سر تکان داد و گفت: از نظر من مانعی نداره. شما بهتره اول با اقای مدیر صحبت کنید، من جهت همکاری حاضرم.اهنگ صدای سروناز و لحن ملایمش اتش به دل جوان زد و او سست از این نگاه گرم و زیبا که از جام چشمان سروناز ساطع بود عرق پیشانی اش را با استین کتش پاک کرد و گفت: ممنونم. این محبت شما رو فراموش نخواهم کرد. امید که روزی به زودی زود بتونم جبران کنم. اگه خدا بخوادمن...من مردی قدرشناس هستم....من مردی هستم که محبت افراد پیش چشمانم می مونه و در صورت امکان... اگه خدا یاری کنه...در هر صورت سپاسگذارم.اقای امجد متوجه لرزش خفیف دستان بهمن نژاد و جوشش عرق بر پیشانی اش شده بود از جا بلند شد دستمالی از جیب در اورد و به اقای بهمن نژاد داد و گفت: عرق کردید . بد جتیی نشستید، بهتره جاتون رو عوض کنید.اقای بهمن نژاد که حال خوشی داشت و حاضر نبود جایی را که پس از مدتها انتظار به دست اورد بود از دست بدهد دستش را به کناره های صندلی گرفت، گویی می خواهند صندلی اش را از زیرش بکشند و او باید مانع شود و گفت: هوای اینجا با انجا که فرقی نداره.شما فردی سرما خوره هستید و بدون توجه به وضعیت جسمانی تون رو به رو ی در نشستید.اقا ی بهمن نژاد خود را به نفهمی زد و گفت: بادی اگر بوزه اول گریبان شما رو می گیره که دقیقا روبه روی در مینشینید. جای من هیچ ایرادی نداره.اقای امجد به طرف زنگ رفت و گفت :جواب شمارو بعدا می دم. سپس دستش را به روی شاسی زنگ گذاشته ان را فشرد و در دل گفت: حالا دیگه نمی تونی بهانه بیاری، باید گورت رو گم کنیو و خود قدم به راهرو گذاشت تا بچه ها رو کنترل کند.اقای امجد خیلی زودتر از همیشه که در راهرو سرگرم می ماند به دفتر بازگشت و با اشاره از معلمین خواست به کلاسهایشان بروند. بعد هم با صدایی گرفته گفت: خانم ملک زاده بمونند.خانم رسایی زودتر از بقیه از جا برخاسته و چشم و ابرویی برای سروناز تاب داده دفتر را ترک نمود. معلمین دو به دو از جا برخاستند و در حین صحبت ان جا را ترک کردند. اقای بهمن نژاد بلند شد کناره ای کتش را گرفت را گرفت و کشید و هیکل استخوانی و لاغرش را بیشتر نمایان شاخت بعد رو به سروناز کزد و با لبخندی نه چندان زیبا گفت: فعلا با اجازه شما. سروناز رویش را به طرف پنجره کرد و چیزی نگفت. اقای امجد که که بیرون دفتر ایستاده بود دستی بر شانه اقای بهمن نژاد گذاشت و گفت: من به شما یم جواب بدهکارم و اون اینه که : من همچون شما فردی خودباخته نیستم که نیازی به مراقبت داشته باشم. بادی اگه بوزه گریبان افراد ضعیف النفس رو می گیره.اقای بهمن نژاد چون ابلهان عینکش را برداشت و به ان ها کرد و گفت: از نظر من فقط بچه ها نیاز به مراقبت دارند.اقای امجد لبخند استهزا امیز بر لب نشاند و همان طور که به قیافۀ ساده لوحانۀ وی نگاه می کرد، گفت: من هم با شما موافقم. و البته باید متذکر شد که این فقط جسم انسان نیست که باید رشد کنه.اقای بهمن نژاد که عینکش را با استین کتش پاک کرده بود ان را به چشم گذاشت، دستها را پشت کمر قلاب کرد، گفت: البته به گفتۀ مادرم و خواهرم من دیگه برای خودم مر د شدم . موعدش رسیده که ...که.... بعد خندید و گفت: نمی دونم چرا شما احساس می کنید باید چون برادری بزرگتر از من مراقبت کنید! البته این محبت شما رو می رسونه اما باید خدمتتون عرض کنم که من هم مثل شما یک مرد کامل هستم.اقا امجد در حالی که لبخند بر لب اورده بود، گفت: شما این طور فکر می کنید؟اقای بهمن نژاد همان طور که ارام ارام خودش را به طرفین تکان میداد، گفت: حالا که صحبت به اینجا رسید باید خدمت تون عرض کنم که من نیاز به یک هفته مرخصی دارم. خوشحال خواهم شد اگه موافقت بفرمایید.چه وقت مرخصی اقا؟هه هه هه، اخه بناست خواهر بزرگم و خانم والده دست به دست هم دادند و خیال دارند بندۀ حقیر رو بفرستند...هه هه ...چطوری عرض کنم؟ شرمم میاد. اقای امجد با همان لبخند که گوشۀ لبش نشانده بود و حالت تمسخر داشت، گفت: قراره برات استین بالا بزنند؟به عبارتی میخوان کیشمون کنند قاطی مرغا. هه هه، ماشالله..شما خیلی زرنگ تشریف دارید.مبارکه مبارکه. اگه نظر من رو هم خواسته باشی با مادر و خواهرتون موافقم. واقعا وقتش شده بود.جدا نظر شما هم همینه؟در انجام بعضی کارها باید عجله به خرج داد و این یکی از موارده که شکر خدا مادرتون خیلی حواسشون جمعه. به هر حال مبارکه.البته مبارک باشد برای بعد نه االان.برای انجام هر کار خیری نیت که کردی مبارکه.اخه میدونید من دوست ندارم به میل....یعنی به سلیقۀ اونا زن بگیرم.اقای امجد ابرو بالا داد و گفت: به به! رمانتیک حرف میزنی مرد جوان!حقیقتش اینه که من بچه نیستم، زن هم کفش و کلاه نیسن که پدر و مادر ادم برای ادم انتخاب کنند.اقای امجد لبخند فراخ تری به لب نشاند و گفت: خب خب!هیچی دیگه. حالا با اجازۀ شما برم قضیه رو به خوبی فیصله بدم. خواهرم اراک زندگی میکنند. یکی را برام دیدند. از همسایگان شون هستند. حالا من به احترام حرف ایشان می رم اما زیر بار نمی رم.اقای امجد دست بر شانۀ استخوانی وی زد و گفت: پس خیال همکاری نداری و به قول خودت نمی ری قاطی مرغا.البته به گفته مادرم باید برم اما نه با اونی که خواهرم نشون کردند. باید خودم انتخاب کنم.اقای امجد که دانسته بود اقای بهمن نژاد دل به سروناز سپرده نگاهی به سروناز که پشت پنجره ایستاده و به حیاط نگاه می کرد، نمود و گفت: انتخاب هم کردی؟اقای بهمن نژاد سرخ شد سرش را پایین انداخت و گفت: حالا اجازه بدید ببینم می تونم از پس خواهرم بر بیام یا نه؟ چه دلیلی داره دختره مردم رو سر زبونا بیندازیم؟بسیار خب با کلاس ات خیال داری چه کار بکنی؟اقای بهمن نژاد شانه راست کرد، جان گرفت و گفت: فکر همه جاش رو کردم. بعد نگاهی گذرا به سروناز که پشت به انها داشت کرد وفت: از خانم ملک زاده خواستم با اجازۀ شما کلاسم رو اداره کنند. چند لحظه پیش با هم در این مورد با هم صحبت می کردیم.اقای امجد اخم کرد و گفت: بدون مشورت با من؟ فراموش نکنید من اینجا مدیرم و شما قبل از اخذ هر تصمیمی باید با من مشورت کنید، سر به خود که نمی شه هر کار دلتون خواست بکنید. من اجازه نمی دم. این وطیفۀ من بود فکری برای کلاستون بردارم. من هستم که بریا مدرسه ام برنامه ریزی می کنم.او که لحظه صدایش را درشت تر می کرد ابرو در هم داده و به اقای بهمن نژاد خیره شد. صدای بلند اقای امجد به گوش سروناز خورد و او که می دانست ترشی اقای مدیر نصیب اقای بهمن نژاد شده لبخند بر لب اورده راضی به نظر می رسید. به نظر او اقای بهمن نژاد مردی گستاخ بود که نیاز به تادیب داشت.اقای بهمن نژاد که از اخم مدیر جدی مکدر شده بود و از لحن کوبنده اش می ترسید خودش را جمع کرد و گفت: معذرت میخوام جناب مدیر اگه جسارت کردم شما حتما منو ببخشید. خانم ملک زاده قبول کردند همکاری کنند.ابروهای اقای امجد بیشتر در هم گره خورد و گفت: این مهم نیست که شما و خانم ملک زاده چه قراری با هم گذاشتید. شما به من در مقام یک مدیر بی احترامی کردید. شما حق نداشتید پیش از مطلع کردن من، با شخص دیگه ای در این باب صحبت می کردید.من معذرت می خوام. شاید به قول شما. من هنوز به حد کافی رشد نکرده ام. منظور من این بود....من کاری به منظور شما ندارم اقا بهتره به کلاس تون برید.اقای بهمن نژاد از خدا خواسته عقب عقب به راه افتاد و خیلی زود بر سرعت گامهایش افزود چرا که دیگر ماندن جایز نبود.
صفحات 176 - 180
اقای امجد با قیافه ای گرفته به دفتر بازگشت، پشت میزش نشست و دستها را مشت کرده و در هم قلابشان نمود و ارنجش را روی میز نهاد و لبانش را روی دستان مشت کرده و قرار داد و به فکر فرو رفت. سروناز که از ماندن و انتظار کشیدن خسته شده بود خیره به او ماند شاید اقای مدیر تکلیفش را روشن نماید. میدانست که اقای امجد خیال دارد بازخواستش کرده، محکومش نماید. دلش در سینه می لرزید،شقیقه اش دل دل می زد. با این وجود بدش نمی امد گاه با وی درگیری پیدا کرده روزش از یکنواختی در اید. دوست داشت گاه توسط مردی پر هیبت مورد بازخواستقرار گیرد. دوست داشت مردی با جبروت ناظر براعمالش باشد و گاه به گاه منعش نماید. از این رو سرش را بالا گرفت دل به دریا زد و گفت:گویا حضور منو فراموش کردید؟اقای امجد به خود امد، سرش را بالا گرفت و نگاهی به سروناز انداخت و دید چشمان درشت و خاکستری اش می رقصد و ارام ندارد. پس صدایش را صاف نمود و گفت:خب، حرکت امروزتون رو برام توجیه کنید.سروناز با خونسردی پرسید:کدوم حرکت؟خودتون رو به اون راه می زنید؟ منظورم بازی کردنتونه خانم کوچولو!
خانم کوچولو؟تا جایی که من اموختم بازی به کودکان اختصاص داشته.منظورتون از بازی همون تنفسه؟اقای امجد که به حال عادی بازگشته بود صندلی اش را روی دو پایه به دیوار تکیه داد و گفت:بالاخره هر بازی یک اسمی داره.در این صورت حق با شماست. ما مشغول بازی بودیم. خودتون که مشاهده کردیداقای امجد صندلی اش را صاف کرده با صدای بلندی که بی شباهت به داد نبود گفت: به من بگید چرا؟چون این نیاز گاها در کلاس احساس میشه.مگر ما زنگ تفریح نداریم خانم ملک زاده؟البته که داریمتعدادش کمه یا زمانش؟هیچ کدوماقای امجد از جا برخاست و در حالی که قدم میزد، گفت:پس منظورتون چیه؟ ایا فکر می کنید بچه ها قانع نمی شند و نیاز به بیشتر از اون دارند؟من احساس میکنم محیط کلاس نباید خیلی خشک و خسته کننده باشه.اقای امجد رو به سروناز ایستاد و گفت: و به این دلیل از ساعات درسی شون ک می روید؟ بعد ناگهان صدایش را بلند کرد و گفت:خانم مگه اینجا پارکه؟سروناز خیلی ارام و خونسرد گفت:من چنین ادعایی نکردم.در عمل اما؟سروناز اخم کرده از جا برخاست و در حالی که صدایش را قدری بلند تر از حد معمول کرده بود گفت: اقای مدیر من مسولیت درس بچه ها را بر عهده گرفتم و فکر می کنم حق دارم به شیوۀ خودم عمل کنم. قبلا هم ازتون تقاضا کرده بودم تحمل کنید. اما نمی دونم چرا شما اصرار دارید اعمال مرا بیش از دیگران کنترل کنید.اقای امجد که احساس کرد سروناز میل به عصیان دارد در دفتر را بست و همان جا پشت به در ایستاده و گفت: من به وظیفه ام که نظارت به کار معلمین و دانش اموزانه عمل میکنم و اجازه نخواهم داد کاری غیر معمول در این مدرسه صورت بگیرد.سرونازبه طرف اقای امجد رفت نفسش را با غیظ بیرون داد و گفت: اجازه بدید درو باز کنماما من هنوز....می دونم که قانع نشدید. من هم نخواهم رفت. فقط میل دارم در دفتر باز باشه، بهتر نیست گاهی به اعمال خودتون توجه کنید؟اقای امجد نگاهش کرد و چون او را دگرگون دید گفت: اوه معذرت می خوام و سپس در را باز کرده خود پشت میزش نشست و با دست به سروناز اشاره نمود بنشیند.سروناز همان جا روی اولین صندلی نشست و خیره به اقای امجد ماند. اقای امجد پس از قدری سکوت گفت: خب؟سروناز که خونسردی خود را بازیافته بود، گفت: جسارتا ازتون میخوام پاتون رو توی کفش من نکنید. البته من پیشاپیش معذرت می خوام. قصد امانت ندارم. می خوام ازتون خواهش کنم به من مهلت بدهید که خودمو نشون بدم. البته شاید من زیاده از حد خوشبین هستم اما تا حالا از نتیجۀ کارم رضایت داشتم. در غیر این صورت نباید این به خودم ثابت بشه؟ اگر نتیجۀ کارم نامطلوب بود حق رو به شما میدم. از اون به بعد هر چه شما بگید بعد اهی کشید و گفت: این حق رو به من می دید که ازتون مهلت بخوام؟اقای امجد که با نوک خودکارش ارام به میز میزد فکری کرد بعد دوباره صندلی اش را به دیوار تکیه داده ان را به بازی گرفت و گفت: فقط تا پایان امتحانات نوبت اول و این رو بدونید که شاید از اون به بعد بچه ها دم به تله ندادند. بچه هایی که مدتی درس و بازی رو با هم قاطی کردند. البته این مشکل خودتونه.فراموش نکنید که پسر بچه سوای دختر بچه اس. باید خاطر نشان کنم من فقط معلمینی رو در این مدرسه نگه می دارم که از امتحان من سر بلند بیرون اومده باشند. معلمین این مدرسه همه ساعی بودند و هستند و اگر غیر این بوده به جای دیگه انتقال پیدا کردند. من ادم وسواسی و سخت گیری هستم. توی اداره همه منو می ناسند. پس اگر تمایل دارید با ما کار کنید بهتره دقت نظر بیشتری داشته باشید.سروناز بلند شد و ایستاد و با عصبانیت گفت: برای من اینجا و انجا فرقی نداره. اگر تمایل ندارید من با شما کار کنم میتوانید از همین فردا ترتیب انتقالم رو بدید.من استخدام شدم که کار کنم کجا؟ چه فرقی میکنه؟ من تحمیل نشدم که!اصرار به اندن نداشته باشم. لبخندی محو در اعماق نگاه اقای امجد نشست. صندلی اش را صاف نمود و دستها را زیر چانه مشت کرد و گفت: باز که بچه شدید و خیال قهر و اشتی دارید!بهتره بشینید ممکنه برای شما اینجا و انجا فرقی نداشته باشه اما برای من مهمه بهترینها رو ازان خودم بکنم . پس حق بدید که پامو توی کفش همکارانم بکنم. و البته حساسیتم نسبت به نااشنایان بیشتر باشه.دوست ندارم این موضوع را به رخم بکشید. این که تازه کار هستم و به تصور شما نای. من با در نظر گرفتن وجدانم کار می کنم و نه تنها برای ایندۀ بچه ها که برای کار خودم ارزش قائلم. امیدوار هتم که موفق باشم این دیگه با شماست که بمونم یا برم. من برای موندن هیچ اصراری ندارم.اقای امجد تکیه داده نگاه دقیقی به سروناز کرد و همانطور که ب تسبیحش بازی می کرد، گفت: من دوست ندارم که شما برید و به همین دلیله که به اعمالتون نظارت بیشتری دارم. دوست دارم از خودتون انعطاف بیشتری نشون بدید، شما باید به میل من شکل بگیرید.سروناز بلند شد و گفت:من موم نیستم که به دست شما حالت بگیرم. در ضمن به کمک شما به حد کافی از وقت کلاسم کش رفتم.اقای امجد از جا برخاست کنار در ایستاد و برای اولین بار به رویش لبخندی زیبا زد و گفت: خیلی هم از وقت کلاس تون گذشته . بفرمایید.سروناز به راه افتاد در حالی که اقای امجد همان طور با نگاه بدرقه اش می کرد. کلاس خانم رسایی نزدیکترین کلاس به دفتر بود و در ان هنگام در کلاسش نیز باز بود . خانم رسایی که در حال قدم زدن در کلاسش بود ناظر خیره شدن اقای امجد به رفتن سروناز بود از این رو از کلاس بیرون امده در کلاسش را بست و با لبخندی که بر لب نشاند، گفت: مام می تونیم مثل از ما بهترون چند ثانیه از کلاسمون کش بریم اقای مدیر؟ اندازه یه چای تلخ ناقابل؟اقای امجد که دستها را پشت کمرش قلاب کرده بود، گفت: چیزی به زنگ نمونده، در ضمن چای هم حاضر نیست.با کهنه دمش هم کنار میام ها.لازم نکرده بفرمایید. در ضمن اینجا از ما بهترونی وجود نداره و اگر هم شاهد کش رفتن از ساعات درسی بودید مورد توبیخی بوده و بس.خانم رسایی به سراسر راهرو نظری افکند و گفت: چقدر توبیخ میکنید؟ گناه داره به خدا دختر غریبه.چه عذر موجهی! شما فکر می کیند اینجا خونۀ خاله اس که خاله چشاش رو بذاره روی هم و هر کس هر طور دلش خواست رفتار کنه؟داغ نکنید اقای مدیر. قربون دردای دلتون برم. هر کی ندونه من یکی می دونم چرا اینقدر پا رو دم این بینوا می گذارید. بابا به خدا بی تقصیره.اقای امجد با عصبانیت به خانم رسایی نگاه کرد واو اینطور ادامه داد: من یکی به سهم خودم شما رو درک می کنم. دیشب به پرویز میگفتم که خدا میدونه شما چه زجری میکشید. پرویز هم میگفت دلم برای هر دوشون میسوزه او معتقده خانم ملک زاده بی تقصیره شما هم حق دارید.فضولی موقوف ازتون میخوام گذشته رو به حال ربط ندید. دیگه هم نمی خوام انگشت روی این موضوع بگذارید. برای من همه چیز تمام شده اس. لطفا شما هم دست بردارید. در ضمن اینجا محل کاره و من و شما با هم بیگانه ایم. دیگه هم دوست ندارم بشینید با پرویز زندگی شخصی منو زیر و رو کنید. ببینم اصلا چرا شما اینجا ایستاده اید؟ مگر کلاس ندارید؟با اجازه شما اومدم بیرون.اقای امجد اخمی به چهره نشاند و گفت: شما همنیاز به تادیب دارید؟خانم رسایی در حالی که می خندید گفت:بدم نمیاد گوش مالی ام بدید . و در همان حال پشت بدو کرد و رفت و ندید اقای امجد از سر مهربانی به رویش می خندد.سرونازکمتر از بچه ها درس می پرسید و بیشتر از انها امتحان کلاسی میگرفت. تا انها خود را موظف کرده دروسشان را مطالعه نموده در همه حال امادۀ پاسخ گویی باشند. ان روز توی حیاط مدرسه همهمه پیچیده و بچه ها یک به یک خبر از ورود بازرس به مدرسه می دادند. چهره ها بیانگر هراسی درونی بود. همه کتاب درسی در دست داشتند در حالی که نمی دانستند از کجا باید بخوانند! این همه را اقای امجد از پشت پنجره مد نظر داشت.مردی نسبتا میانسال ، درشت اندام با سری بسیار کم مو و سیمایی خشک و قدری جدی نزدیک میز اقای امجد نشسته پاها را روی هم گردانده و با دقت معلمین را زیر نظر داشت. خانم ستاری با سینی چای خوشرنگ وارد دفتر شد و ان را مقابل بازرس گرفت. مرد بازرس نگاهی دقیقی به سینی و سپس به سراپای خانم ستاری نمود. استکانی چای برداشت ان را مقابل دیدگان گرفته. چرخاند بعد ان را بو کشید. سپس نچی کرده استکان را توی سینی قرار داد و گفت: اب به حد کافی جوش نیامده و شما در دم کردن چای تعجیل نمودید. در ضمن چای به دلم نکشیده و شما حرارت سماور را بالا اوردید. این چای ارزانی خودتان.خانم رسایی با حیرت به مرد بازرس نگاه کردو زیر گوش سروناز گفت: یعنی ما هم چای رو پس بفرستیم؟سروناز ارام گفت: چرا باید پس بفرستیم؟ دل خانم ستاری می شکنه از اون گذشته او همیشه به ما چای داده و ما شکایت نداشتیم.یعنی ژست نگیریم که مثلا حالیمونه؟برو بابا بیکاری؟حالا بذار ببینم بقیه چه کار می کنند؟خانم ستاری به طرف اقای کمالی که گویی ناظر پس فرستادن چای توسط بازرس نبوده، دست پیش برد استکانی برداشت ابرو بالا داد و گفت: کامم چسبیده بود به هم کجا بودی بابا؟خانم ستاری به طرف خانم ارجمند رفت. خانم رسایی ارام گفت: به جون خشم بر نمی داره.خانم ارجمند نگاهی به سینی چای کرد و پس از ان به مرد بازرس و بعد رو به خانم ستاری گفت: کم مایه اس عزیز.بدین ترتیب نه دل خانم ستاری را شکست و نه استقبال نمود که به بازرس بر بخورد.
صفحات 181 - 185
خانم رسایی گفت: نگفتم ارج این خانم زیاده؟ حواسش به همه جا هست. با این کارش نه سیخ سوخت نه کباب.دیگر معلمین بدون اعتنا به بازرس هر یک استکان چای برداشته با هم به گفتگو نشستند. خانم رسایی هم گفت: اروای باباش. مام برمی داریم.به قول کمالی حلق و گلومون چسبیده به هم. ما از فردا با خانم ستاری طرفیم این بابا کجاست طرف مون رو بگیره؟اقای امجد که به طرف میزش می رفت نزدیک صندلی خانم رسایی ایستاد نگاهش کرد و گفت: من اگه به جای اقای بازرس بودم نمرۀ انظباط شما رو صفر می دادم، روحیه تون رو بیست.خانم رسایی که قند بزرگش را گوشۀ لپ جا داد گفت: همون بیسته ما رو بس جناب مدیر.خانم ارجمند خودش را وسط معرکه انداخت و گفت: من هم با شما موافقم اقای مدیر خانم رسایی استحقاق یه صفر کله گنده رو داره. ماشاا... این چه حرفیه که تمومی نداره.اقای بهمن نژاد گفت: مراعات پهلو دستی شون رو هم نمی کنند. من خیلی خوشحالم که جای خانم ملک زاده نیستم. مردم سر زیادی ندارند.خانم رسایی گفت: من هم خیلی خوشحالم که شما جای خانم ملک زاده نیستید چون اون موقع مجبور بودم لالمونی بگیرم.اقای امجد صدایش را درشتر کرد و گفت: شوخی کافیه.سپس صدایش را بلندتر کرد و گفت: خانم ستاری برای جناب بازرس دوباره چای دم کن. گویا ایشان فراخور شغلشون مشکل پسند هستند.اقای بازرس سر تکان داد در حالی که پای راستش را که روی پای چپ گردانده بود تکان میداد.خانم رسایی سرش را زیر گوش سروناز برد و گفت: چه از خودش خوشش میاد کچل بینوا! ایکبیری مثل عزرائیل می مونه. ببین چه قیافه ای گرفته! گمونم پاشو نگذاشته توی کلاس زهرۀ همه اب شده رفته پی کارش. من خودم اولین نفرم.سروناز گفت: دلم برای بچه ها میسوزه. بیرون رو ببین طفلی ها قید خوراکی هاشون رو زدند.من یکی اگه میدونستم قراره این اژدهای هفت سر بی مو بیاد مدرسه غیبت می کردم.اخرش که چی ؟ اون به وظیفه اش که عمل می کرد.نبودم که ببینم.در هر صورت اقای مدیر که شاهد و ناظر عملکردت می شد.با اون بلدم چه جوری کنار بیام، مشکلی نیست.زنگ خورد و همه در سکوت و ارامش نسبی به کلاسها رفتند. دل توی دل بچه ها نبود. هر یک، دیگری را از هیبت بازرس می ترساند و ان یک دیگری را ، سروناز همراه دیگر همکارانش راهی کلاس شد. بچه ها با دیدن سروناز عقده برون ریختند و یک صدا گفتند: خانم شما اقای بازرس رو دیدید؟یکی گقت: اجازه خیلی ترسناکه؟اجازه خط کش هم داره؟اجازه بچه ها میگن خیلی گنده اس، میگن یه سیبلایی داره!سروناز لبخند زد و گفت: بازرسه، دیو که نیست. بیخود ازش نترسید. اونم یه ادمه مثل من و شما. اصلا هم ترسناک نیست. خب، یه مقدار جدی و عبوسه که این ترس نداره. مگه تا حال بازرس نداشتید؟اجازه چرا، اما میگن این یکی با همه فرق داره.سروناز خندید و گفت: هیچ فرقی نداره. خب که میگید میگن. یعنی این که هیچ کدوم از شما از نزدیک ایشان رو ندیده اید. پس تا مطلبی برای خودتون ثابت نشده نباید خیلی راحت اونو باور کنید. انسان نباید چشممش رو بدوزه به دهن دیگران و ببینه اونا چی می کن. مردم هر روز ممکنه یه چیزی بگن. تازه، مگه این مردم یکی دوتا هستند که ما خودمون و اراده مون رو بدیم به دست اونا؟ این موضوع را به خاطر بسپارید. منظورم برای امروز نیست. فردا به دردتون می خوره. سعی کنید همیشه خودتون باشید و خیلی راحت حرف دیگران رو باور نکنید. در مورد اقای بازرس هم باید بگم هر کسی یه شکل و تیپی داره. بعضی ها عبوس ترند، بعضی ها خنده رو هستند. اما این دلیل نمی شه ما از افراد جدی و عبوس بی جهت بترسیم. این اقا هم نیومده شماها رو بخوره. شغلش ایجاب می کنه قدری موشکافانه تر از بقیه عمل کنه. امروز هم میاد اینجا چندتا سوال ازتون می کنه و میره. می دونم که شما امادگی لازم رو دارید پس دیگه ترس به خودتون راه ندید. در واقع اون ار طرف اداره مامور شده که کار معلمین رو ازریابی کنه. شما و معلومات تون حاصل کار ما هستید. البته میزان علاقه و توجه شما هم مهمه. به هر حال ما که قصوری نداشتیم که وحشت کنیم. شما بچه های ساعی و درس خوانی هستید. فقط لازمه که هول نشید و بتونید در کمال ارامش به سوالات اقای بازرس جواب بدید. بعد به طرف تخته چرخید و گفت: حالا بهتر نیست یه مروری با هم داشته باشیم؟ و با این حرف گچ به دست گرفت و کنار تخته ایستاد، که ضربه ای به در خورد و اقای بازرس همراه اقای امجد در استانۀ در ظاهر شدند. هر دو جدی، با هیبتی مردانه نفس بلندی از دل بچه ها کنده شد و همه با بک حرکت تند و ناگهانی، به امر مبصر که کلمۀ برپا را از اعماق وجود ادا کرده بود بلند شدند. اقای امجد در را پشت سرش بست و تکیه به دیوار داده و دست به سینه ایستاد. اقای بازرس به راه افتاد. شاید می خواست ارامش رخت بربسته را به بچه ها بازگرداند، شاید هم تمایل داشت هیبت و جبروتش را القا نماید و بچه ها را بیش از پیش بترساند.پس از لختی با صدایی فوق العاده درشت و خشن بچه ها را امر به نشستن کرد ، نفسها در سینه حبس شد] چشمها گرد و چرخان، پنجه ها در هم فرو رفته، قلبها پر تپش و رنگ رخسارها باخته. سروناز همان جا کنار تخته ایستاد و گچ را در دست می فشرد. اقای امجد با قیافۀ جدی اش او را زیر نظر داشت. در اعماق نگاهش لبخندی کمرنگ موج می زد و سروناز پی برد که حق با خانم رسایی است و می شود در واری دیدگانش لبخندی کمرنگ را مشاهده نمود. اما میدانست این لبخند با ان لبخند که خانم رسایی اشاره نمود، تفاوت بسیار دارد. لبخندی که در ان روز نصیب او شده از سر بدجنسی بود.اقای امجد احساس می کرد سورناز در امر تدریس از راه اصلی خارج شده و به بیراهه گام نهاده و ساعات کلاس را به شوخی و بازی گذرانده که این شاید مقتضای سن و سالش بود، موقعیت را مناسب دید که این اهمال کاری را به وی ثابت کند و به راه اصلی که همانا جدی گرفتن امر تدریس است هدایتش گرداند. از این رو در کمال ارامش در حالی که لبخندی حاکی از رضایت از وضع موجود در اعماق چشمانش موج می زد دست به سینه به تماشا ایستاده بود. لحظۀ امتحان فرا رسیده بود و او حاضر نبود این لحظه را با هیچ چیز دیگر در دنیا عوض نماید. احساس می کرد سروناز ارام ندارد و قلب کوچکش در قفسۀ سینه می تپد. تصمیم گرفت تمامی حالات و حرکات معلم نوپا و جوان را زیر نظر بگیرد.سروناز هم به نوبۀ خود پی به حالات درونی اقای امجد برده احساس می کرد او در انتظار چنین روز ی بوده و اینک مسرور است که بدین غنیمت ناو شده.اقای بازرس بی خبر از التهاب درونی سروناز، رو بدو گفت: سرکار خانم....سروناز نگاهی گذرا به چهره ارام اقای امجد نمود. احساس کرد تا حال او را این چنین ارام و خونسرد ندیده، پس اب دهانش را قورت داده و گفت: ملک زاده هستم.اقای بازرس نام ملک زاده را تکرار کرده و سرتکان داد. بعد به طرف دفتر نمره رفته و ان را گشود و تمامی صفحات را و نمرات بچه ها را از زیر نظر گذرانید. سپس انگشت روی اسامی بچه ها گذاشته از هر کدام سوالی پرسید و یا کنار تخته خواندشان و خواست تا مسوله ای را که خود طرح می کرد، حل کنند. بعد از ان هم نقشۀ جغرافیا را ترسیم نمود. چرخید به بچه ها نگاه کرده انگشت روی برخی نهاده می خواست محلی را که او تعیین می کرد نشان داده یا راجع به موقعیت جغرافیایی منطقه ای به خصوص توضیح بدهند. او طبق سفارش اقای امجد با وسواس بسیار زیاد در تمامی زمینه ها و از همۀ دروس از بچه ها پرسش نمود و در کمال حیرت متوجه شد که بچه ها بیش از انچه او متصور بود، می دانند. همه انها تمیز و مرتب و بسیار مودب بودند و خیلی خوب به سوالات مطرح شده پاسخ می دادند. لبخندی حاکی از رضایت بر لبان بازرس نشسته بود. سروناز هم کم کم ارامشش را بازیافته بود. بازرس شروع به قدم زدن کرده در حالی که دستها را پشت کمر قلاب نموده با انگشتانش بازی میکرد.ناگهان رو به بچه ها ایستاد و گفت: به عنوان اخرین سوال می خوام یک سوال نسبتا سخت خارج از کتاب طرح کنم، ببینم چه کاره اید. خودم تعیین میکنم چه کسی جواب مسئله رو بده و اگر موفق شد، یک جایزه از طرف اداره براش می فرستیم. سپس پشت به بچه ها کرده صورت مسئله ای را با خطی خوانا روی تخته نوشت. بعد کناری ایستاد و لبانش را به دندان گرفته، گزید و در همان حال به چهرۀ بچه ها خیره شد. چشمان کنجکاو برخی چهرۀ بازرس را می کاوید و برخی سرها به زیر افکنده شده بود، همچون کبکی، به این تصور که بازرس ایشان را نخواهد دید. بازرس با سر اشاره کرده گفت:تو.زرنگترین شاگرد کلاس که پسرک ریزه میزه ای بود کنار دیوار کز کرده بود سرخ شده ایستاد و گفت: اقا ما؟بله تو. بیا پای تخته این مسئله رو حل کن.پسرک که ابراهیمی نام داشت با دست و پایی لرزان کنار تخته ایستاده گچ به دست گرفت و صورت مسئله را خواند و بعد بع فکر فرو رفت. خورده ها ی گچ از کف دستش پایین می ریخت و صدای نفسهایش به وضوح شنیده میشد. سروناز متوجه لرزش پاهای ابراهیمی شده بود و دلش برایش می سوخت. ابراهیمی که پسری کم رو و کم حرف بود خویش را باخته و مدام زیر لب می گفت: اجازه الان می گیم. و بازرس یک قدم به ابراهیمی نزدیک شد. ابراهیمی دستها را حائل سر کرده با صدایی لرزان گفت: اقا به خدا بلدیم، اقا نزنین، اقا مهلت بدین.بازرس متعجب نگاهش کرد و گفت: نزنم؟ مگه قراره بزنم؟سروناز گفت: ترسیده جناب بازرس، من مطمئنم که بلده، اگه اجازه بدید حل می کنه.بازرس لبخندی زد که با ان چهرۀ عبوس ناهماهنگی داشت اما بچه ها را قدری دلگرم کرده و گفت: می ترسی؟ مگه بازرس لولو خورخوره اس؟ابراهیمی سرش را پایین انداخته بود و هم چنان می لرزید.بازرس که از معلومات کلاسی سروناز راضی به نظر میرسید با لحن ملایمی گفت: چرا سرت رو پایین انداختی؟ ادم خلافکار شرمش میاد سرش رو بالا بگیره، تو که پسر خوبی هستی چرا سرت رو اینقدر پایین انداختی؟...هان؟ سرت رو بگیر بالا ببینم. تو چشمای من نگاه کن.ابراهیمی فقط چشمانش را قدری بالاتر گرفته باز ان را زیر انداخت. بازرس خود دست به زیر چانۀ وی برده سرش را بالا گرفت و گفت: به به چه چشمای درشتی. صاف بایست می خوام تماشات کنم.ابراهیمی چشمانش را در چشمان مرد بازرس دوخت و او را دید که به رویش به نرمی لبخند می زند. بازرس پرسید: حتی اگر بلد نباشی ایرادی نداره. خودم اول گفتم که این قدری مشکله و خارج از کتاب مطرح شده، پس من توقع ندارم که همۀ شما حتما راه حل اونو بدونید. گفتم که در صورتی که بتونی حل کنی از طرف اداره بهت جایزه تعلق می گیره و در غیر این صورت هیچ. حالا اگر بلد نیستی برو بشین.بلدیم اقاحتما؟ابراهیمی سرش را تکان داد و گفت: حتما حتما. به جون خانم بلدیم.خانم؟ کدوم خانم؟
صفحات 186 - 190
ابراهیمی سرخ شد و با سر اشاره ای به سروناز کرد و گفت: خانم مون دیگه. اجازه خیلی دوستش داریم اگه جونشون رو قسم بخوریم یعنی که راست می گیم.مرحبا بارک ا...! خوش به حال خانم تون که اینقدر دوستش دارید و با تحسین به سروناز نگاه کرد و چند بار سرش را تکان داده سپس به اقای امجد نگاهی کرد و گفت: باید به شما افرین گفت که چنین معلم موفقی توی مدرسه دارید. بعد نفس بلندی کشید و گفت: خب پسرجان، گفتی اسمت چی بود؟اجازه ابراهیمی.خب نگفتی چرا از من میترسی؟ مگه تو یک مرد نیستی ؟ مگه یک مرد از مردی دیگه میترسه ؟ هان؟ابراهیمی نچی کرده و بازرس ادامه داد : بسیار خب ، حالا پشتت رو به من و بچه ها بکن و فکر کن. خودت تنها توی کلاس هستی. اصلا فکر کن خانمت ازت خواسته این مسئله رو حل کنی و من و اقای مدیر هم حضور نداریم. ببینم چه کار می کنی. سپس خود به طرف اقای مدیر رفته کنارش ایستاد.ابراهیمی نگاهی به سروناز کرده و چون لبخند قشنگش را دید سر تکان داده شروع به حل مسئله نمود.پس از حل مسئله که رضایت بازرس را جلب کرد. ابراهیمی که چون شیری فاتح سرش رابالا گرفته بود. رو به او نموده گفت: اجازه درست بود؟مرحبا! احسنت به تو و به همۀ دوستات و به معلم خوبی که اینقدر خوب با شما کار کرده بچه ها،دوست تون رو، خودتون رو، معلم تون رو تشویق نمی کنید؟بچه ها با حرارت کف زدند و برق شادی در چشمانان زیبای سروناز می درخشید و لبخندی زیبا بر لبانش نشسته بود. بازرس عزم رفتن نمود. سروناز دنبال او و اقای امجد راه افتاد تا مشایعت شان کند. بازرس چرخید و گفت: ابراهیمی یک جایزۀ خوب از طرف اداره طلب داری. بعد همان لبخند ناهماهنگ با چهرآ عبوسش را بر لب نشاند و از در خارج شده. ایستاد نگاهی به سروناز کرد و گفت: سرکار خانم ملک زاده امیدوارم موفق باشید. از شما باید تقدیر بشه. حقیقتش اینه که توقع نداشتم با چنین صحنه ای رو به رو بشم. من به دعوت اقای مدیر امروز به مدرسه اومدمو...سروناز نگاهی گذرا به اقای امجد که هنوز با سماجت وی را کاوید، کرده بعد رو به بازرس نمود و گفت: برای اینکه کار من رو مورد ارزیابی قرار بدید؟ در واقع بازدید امروز خارج از برنامۀ ادراه صورت گرفته.من جنین ادعایی نکردم.من حدسی نزدیک به یقین می زنم و فقط می خوام مطمئن بشم.بازرس نگاهی به اقای امجد کرد و گفت: با اجازه شما. و بعد نگاهی به سروناز کرد و گفت: اگر شمااینقدر زرنگ نبودید کی می تونستید نبض کلاس رو به دست بگیرید؟ من به سهم خودم از شما قدرانی می کنم و نمی دونم این توانایی از چه چیزی نشات می گیره؟ عشق به کار، حس وظیفه شناسی یا وجدان بیدار؟سروناز لبخندی زد و گفت: مهم نتیجۀ کاره که رضایت شما رو جلب کرده و من خوشحالم.زنگ تفریح اقای امجد با بازرس و اقای صیاد توی حیاط بخ صحبت ایستاده بود. خانم رسایی گفت: بیخود داشتیم زهرمونو می فرستادیم مرخصی، این بابا که بر عکس قیافه اش خیلی مهربون بود!سروناز حرفش را تایید کرده و گفت: اره مرد خیلی خوش قلبی به نظر می اومد. تا که دید یکی از بچه ها دست و پاش می لرزه ، لحنش رو عوض می کرد. اونقدر مهربون شده بود که نگو. من یکی که خیلی ازش خوشم اومد.منم خیلی خوشم اومد، اما نفهمیدم اصلا چرا اومد؟ اداره هم بیکاره مرد به این گندگی رو می فرسته واسه دوتا سوال؟ اقای امجد اهل پارتی بازی هم نیست که بگم رعایت فامیلی مونو کرده و ازش خواسته از بچه های من کم بپرسهسروناز متحیر پرسید: مگه کم پرسش کرد؟اصلا نموندند انگارا اومده بودند مهر بزنند و برند. یخ من یکی که وا رفت.اما تا دلن بخواد توی کلاس من جبران کرد. دیگه مطلبی نمونده بود سوال کنه. مثل اینکه کم اورده بود از خارج کتاب هم می پرسید.خانم رسایی خندید و گفت: پس اینم یکی دیگه از شیوه های چلوندن اقای مدیر بوده. خواسته به مدل جدید گازت بگیره.سروناز سر تکان داد و گفت: احتمالا.حالا شیر بودی یا روباه؟خوشم اومد که دماغ فامیلتون به خاک مالیده شد. بازرسه که خیلی ازم تشکر کرد.جدی میگی بهش نمیاد تشکر کنه. قیافه اش به طلبکارا می خوره راستش وقتی چای خانم ستاری رو رد کرد بند دل من کنده شد.چرا؟ندیدی چه صدای قرقری ای داره؟ انگار اب تو گلوش قرقره می کنه بعد خندید و گفت: مردم موهاشونوو فر میزنند این بینوا مو نداره صداشو فر زدند که ملت رو بترسونه.خوبه که از دستش رضایت داری این حرفها رو می زنی، اگه حالت رو گرفته بود چه کارش می کردی؟هیس داره میاد.سروناز سرش را بلند کرد و او را دید که در کنار اقای امجد پا به دفتر گذاشت و معلمین مقابلش بلند شدند.مدرسه تعطیل شد و معلمین که گویی باری سنگین بر زمین نهاده اند با رامش خاطر عزم رفتن نمودند. سروناز نیز.اقای امجد در فرصتی مناسب رو به سروناز کرد و گفت: خانم ملک زاده ایا شما از جریان بازرسی امروز مطلع بودید؟چرا چنین فکری کردید؟به خاطر اینکه کلاس تون از امادگی نسبتا خوبی برخوردار بود.سروناز حیرت زده گفت: نسبتا خوبی؟ بعد تبسمی کرد و گفت: شما فرد شکاکی هستید جناب مدیر!حق بدید که متعجب باشم در حالی که کلاس شما بیشتر اوقاتش به ....به بازی می گذشت. اینطور نیست؟مثل اینکه من و شما همدیگرو خوب می فهمیم.سرافرازم که میبینم نتیجۀ کارم رضایت خاطر مدیر سخت گیر مدرسه رو فراهم کرد.مباهات می کنید؟اشکالی داره؟اقای امجد لبانش را به هم چفت کرد بعد گفت: در هر صورت من انتظار دیگه ای داشتمهمه ادمیان در زندگی دچار خطا می شن.و این شاید از موارد نادریه که من نه تنها خجل نیستم بلکه مسرور هم هستم.منم خوشحالم.که من خوشحالم؟خیر، که دچار اشتباه شدید.اقای امجد سر تکان داد. سروناز لبخند ملایمی زد و گفت: دیر وقته، با اجازه.غروب دلگیری بود. سروناز تنها روی تختش نشسته بود، زانوان را دز بغل گرفته چانه بر رویش نهاده و گوش به رادیو سپرده بود. تنها بود و احساس دلتنگی می کرد. او شبهای ماهان را دوست نداشت و تقریبا هر شب احساس غربت و کسالت می کرد، مگر زمانی که کاری داشت انجام دهد و کتابی تازه در دست داشت که این کمتر پیش می امد. دیکته ها و برگه های امتحانی برای او سرگرمی خوبی محسوب می شدند و شاید به همین خاطر او به هر بهانه از بچه ها امتحان می گرفت. با این همه او ان شب هیچ کار خاصی نداشت و حوصله اش سر رفته بود. برنامۀ رادیو هم چنگی به دل نمی زد. صدای باز و بسته شدن در اتاق خانم ستاری توجه اش را جلب کرد و پس از ان صدای خشک دمپایی های پلاستیکی اش که در ان هوای سرد شبانگاهی گوش را میازرد در فضای خانه پیچید. سروناز همانطور که چمباته زده بود گردنش را به سمت پنجره چرخاند و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. از دور هیکل باریک و بلند زنی را دید که پا به حیاط گذاشته جلو جلو راه افتاد. خانم ستاری در را بست ومتعاقب ان زن به راه افتاد. خانم رسایی بود که مثل همیشه سرحال به نظر می رسید و شتابانبه طرف اتاق سروناز می امد. سروناز متعجب از جا برخاستدر حالی که تبسمی شیرین بر لب داشت خانم رسایی مشت به در کوبید و منتظر جواب نشده ان را گشود و گفت: صاحبخونه تو بودی مهمون می خواستی؟سروناز به طرفش رفته با شادی گفت: تو کجا اینجا کجا؟خانم رسایی دست به شال گردنش برده ان را از دور گردن باز کرد و گفت: احوال خانم خانوما؟ اومدم شادت کنم. راستش پرویز هوای مامان جونش رو کرده بود منم دیدم امشبه حوصلۀ بر دل مادر شوهر نشستن رو ندارم. خب نمی تونستم که پسری مشتاق ر از دیدن مادرش محروم کنم این بود که تصمیم گرفتم اجازه بدم اون بره اون جا. من رو هم سر راه بذاره اینجا تا بندۀ خدایی رو از تنهایی نجات بدم. با این حساب دو تا ثواب به حسابم ریخته می شه. بعد در حالی که به طرف تخت می رفت تا بر روی ان بنشیند گفت: اولا که تعارف کم بشینم، دوما گاهی لازمه مادری با پسرش تنها باشه. بالاخره اونا هم حرف هایی واسه هم دارند. مثل ما زنا که تا چپ میریم راست می ریم می ریم توی بغل ننه جانمون تا درد دل کنیم.وای چه کار خوبی کردی اومدی.همۀ کارام خوبه. این حرف رو اقای امجد به پرویز گفته . بعد در حالی که که ژاکتش را در می اورد ادامه داد: وای چه اتاق گرم و خوبی داری. اگه بدونی بیرون چه بادی میاد!سروناز گفت: اقای امجد گفته تو همۀ کارات خوبه؟اره عزیز. به پرویز گفته قدرش رو بدون خوب زنی داری. البته می دونی چی شد که این حرف رو زد؟ گاهی که سر به سرش میذارم، پرویز میگه خدا به فریاد من برسه ببین با من چه کار میکنه! اونم می خنده و میگه ماریا هر کاری بکنه خوبه. ادم ماری رو داشته باشه هیچ چیز توی زندگی کم نداره، چون دلش غم نداره، قدرش رو بدون پرویز که خوب زنی داری. زن خوب توی زندگی نعمته.ماری ؟ یعنی تو؟اره عزیز، اسمم ماریاست. نمی دونستی؟ تازه این تنها تو نیستی که معتقدی من امشب کار خوبی کردم، پرویز هم عقیده داشت چه کار پسندیده ای می کنم که میام پیش تو. می گفت به من میگن دوس باوفا و عروس نمونه.چرا؟ به خاطر اینکه در ان واحد دل دو نفر رو به دست میارم. میدونه که مامان جونش گاهی اونو تنها می خواد، خب ادم نباید مثل کنه بچسبه به شوهره که مادر بینوا از دوماد کردن پسرش پشیمون بشه. ما که نیومدیم پسر مردم رو بالا بکشیم. خب اون بینوا هم حقی داره. حالا از خوبی هام گفتم، بذار از بدجنسی هام هم بگم. راستش حوصلۀ خورده فرمایشات خانم بزرگ رو نداشتم. میدونستم الانه که مادر و پسر زیر کرسی لم می دن و خانم بزرگ هی می گه عروس چای نمی دی؟ عروس شکلات نمیاری؟ عروس اجیل واسه شوهرتبیار و از این قبیل. اشپزخونه کجا؟ اون سر حیاط یکی نیست بگه بابا من تو ی خونۀ خودم هم بلدم از شوهرم پذیرایی کنم، خیلی هم بهتر، گور مرگم امشبه رو اومدم مهمونی. اما باید هی خم شم هی راست شم. که مثلا رفتم بیرون دلم واشه. این بود که روی سر تو خراب شدم که تو ازم پذیرایی کنی. اونا هم خودشون می دونند با شکم شون دروغ می گم؟خونۀ خودت کار، خونه مادرت کار، خونۀ مادر شوهرت کار، پس کی اسایش؟حالا می شینی یا قراره ایستاده به سر منبر بری؟واسه من فرقی نداره. پس پرویز که می گه توی خواب حرف می زنم. البته تا حالا خودم خبر نداشتم. راستش رو بخوای. من با خواهرم توی یه اتاق می خوابیدیم. ماشاا... تو جونمون همه دست خروس رو از پشت بستیم از بس که خوش خوابیم. اینه که کسی تا حالا بهم نگفته بود توی خواب حرف می زنم. اما این پرویز بلا مچم رو گرفت. بعد نشست و گفت: قربون دستت یه چادری چیزی بده روی پاهام بکشم. یه وقتایی به پرویز می گم دلم می خواد برم سینما. اونم می گه تو خودت یه پا فیلمی، سینما می خوای چه کار؟
صفحات 191 - 195
سروناز چادر سفیدش را روی پاهای ماریا کشید و خود بر لب تخت نشست و گفت: خوشم میاد که به بدجنسی ات در مورد مادر شوهرت اقرار می کنی.پرویز هم از همین اخلاقم خوشش میاد. می گه تو چیزی بارت نیست، منم میگم مگه من حمارم که چیزی بارم نیست، می گه دور از جون.در هر صورت خوش اومدی. تو امشب واسه من ملکه بودی. داشتم از تنهایی می مردم. بد جوری دلم گرفته بود. چشمم به ساعت بود تا کی که صبح بشه.خوب می خواستی بخوابی.از حالا؟مگه چیه؟ شبه دیگه. شب رو هم خدا افرید که بنده هاش بخوابند، بعد دست و پاها را کش داد و گفت: من که می میرم واسه خواب.اما من نمی تونم زیاد بخوابم. از حالا که بخوابم نصفه شب بیدار خوابی می زنه به سرم.اما من برعکس تو دوست دارم همه اش بخوابم. عمری رو بخوابم سیر نمی شم. پرویز می گه خدا به جون ما رحم کرد که تو شاغلی اگه نه هیچ روز چایی نداشتیم. میگه نه که فکر کنی واسه حقوقته که البته بد هم نیست. بیشتر واسه همون می خوام بری سر کار که مجبور باشی زودتر از جات بلند بشی.گفتی چای، بهتره بلند شم چای بگذارم موافقی؟چرا که نه؟ گفتم که اومدم تا تو ازم پذیرایی کنیپس خیلی هم واسه من نیومدیواسه بابام اومدم؟نه اومدی به قول خودت مهمونی که لم بدی به قول خودت ازت پذیرایی کننند.اون که بله. اما حس ششمم هم قلقلکم داد و گفت: چه نشستی که رفیقت از تنهایی داره دل می کنه برو دریابش وجدانم هم دست به کار شد و منو فرستاد اینجا.چقدر خوب میشه اگه هر شب وجدانت این کا رو بکنه، چون من تقریبا هر شب تنهام.خانم رسایی با بدجنسی گفت: تقریبا؟ بقیۀ شبا کی اینجاست؟منظورت چیه؟به من چه؟ خودت میگی تقریبا، ادم شک میکنه.بی مزه هم که هستی!اتفاقا پرویز معتقده که من خیلی هم خوشمزه ام. میگه اگه تو رو نداشتم چه کار میکردم؟ می گه تو به زندگی نشاط می دی. واسه همین هم باید خدمتت عرض کنم حتی اگه وجدانم بخواد هر شب منو بفرسته پیش تو، گوش به حرفش نمی دم. میدونی چرا؟ واسه اینکه تا بیام ترو بگیرم، پرویز جانم رو از دست می دم. بدون تعارف اول پرویز دوم پرویز، سوم پرویز، اون گوشه کنارا تو.خوشحالم که تعارف تکه پاره نمی کنی.پرویز معتقده این خصلتم به دنیا می ارزه.وای ول کن اون پرویز خان بیچاره رو.خب ولش کردم که اینجام عزیز، حالا یه چای می دی کوفت مون کنیم یا نه؟اخ ببخشید، سروناز بلند شد و به طرف سماور رفت. خانم رسایی گفت: خب تو بگوچی بگم؟چه می دونم، من که هر چی گفتم تو ایراد گرفتی، البته حق داری. خانم معلم نمونه شدند، دیگه زیر پاشون رو نگاه نمی بینند. به پرویز گفتم خیلی می خواد ادم همون اولین سال استخدام بشه معلم نمونه.نمونه کدومه؟تویی دیگه، مگه نگفتی اقای بازرس پسندیدت.این چه ربطی داره؟.الله از روزی که این بازرسه اومد و رفت حس می کنم اقای مدیر کمتر دنبال بهانه اس، دیگه خیلی تمایل نداهنیشت بزنه. از نگاهش می تونم بفهمم.چه حرفها می زنی؟به جان خودم. قبلا یه جور دیگه نگات می کرد اما حالا انگار یه خورده مهربون تر شدهاخمش که هنوز محفوظه.خب اینکه خصلتشه و در مورد تو یه خرده بیشتر که حق هم داره.چرا؟هیچی نسنجیده یه حرفی زدم.یه منظوری داشتی.فراموش کنکنجکاو شدم. حس می کنم تو یه چیزی می دونی.بابا دلش می خواد اخم کنه.قبلا هم این حرف رو زده بودی، منظورت چی بود؟من واسه خودم کشکی یه حدسهایی میزنم تو چرا ول نمی کنی؟ البته این که می گم کشکی بیشتر نظر پرویزه. خودم که معتقدم خیلی هم زرنگم و درست می فهمم. اما امشبه رو بذار فکر کنیم حق با پرویزه و حدسیات من پایه و اساس درستی نداره.حالا گپ می زنیم، در عوض منم قول می دم حرفاتو باور نکنم. منم کشکی به حرفات گوش می کنمحالا چه اصراری؟گفتم که کنجکاو شدم، اصلا در مقام دو تا دوست می خوایم با هم گپ بزنیم.خانم رسایی چادر را روی پاها مرتب کرد و گفت: حالا که اصرار داری، باشه منم حرفی ندارم. یادت باشه قول دادی زیاد هم باور نکنی.قول می دم.راستش من در مورد تو خیلی با پرویز حرف زدم، اونم عقیده داره که اینا همه خیال باطله.چی خیال باطله؟راستش.... می ترسم که اقای امجد خوشش نیاد که از زندگی خصوص اش برات حرف بزنم. حق هم داره، نبایدکار و زندگی خصوصی رو با هم قاطی کرد. این درست نیست که من به دلیل قوم وخویشی مون پتۀ زندگی اش رو بدم به اب اما خب.... تو که پک و پوز قرصی داری مگه نه؟پک و پوز که نه، اما اگه ازم بخوای دهنم قرصه.منظور منم همون بود. باشه معذرت می خوام اصلا موثت(دهان) قرصه، خوبه؟سروناز با تعجب گفت: موث؟همون دهنه دیگه.سروناز خندۀ بلندی کرد و گفت: وای منو یاد هوشی انداختی.ماریا حیرت زده ابروهاشو بالا داد و پرسید: هوشی دیگه کیه؟هیچی، یک دوست خانوادگیه.ای بلا، حتما خواستگارهای همچین.نگفته بودی برام.اولا که فرصت نداده بود در ثانی لزومی نداشت.پس چه لوزومی داره من دل و جگر فامیل مون رو واسه تو به هم بزنم؟ منم حرفی برای گفتن ندارم. آ، آ. بعد دست به دهانش زد و تکیه به دیوار داد.وای قهر کردی؟ بچه شدی؟نخیر جانم مقابل به مثل می کنم. اصلا بگو بدونم ما با هم دوست نیستیم؟خب چرا؟دو تا دوست نباید از جزئیات زندگی هم باخبر باشند؟ این که از نظر من خیلی مهمه. من دوست دارم وقتی تو می کی مثلا خاله فریده من بدونم تو داری از کی حرف می زنی، یا مثلا دایی جواد دوست ندارم مثل غریبه ها بپرسم کی؟ دوست داشتم امشب که گفتی هوشی، من بدونم این هوشی خان کی بود و توی زندگی تو چه نقشی داشته. وقتی که می پرسم کی بود چی بود احساس غریبگی می کنم. سپس یکوری نشست و گفت: خوب شد که هنوز دهنم وا نشده بود. بیچاره اقای امجد کم ونده بود اسرار زندگی اش بر ملا بشه.سروناز که هر لحظه بیشتر کنجکاو می شد دسته ای از موهای پریشان ماریا را کشید و گفت: حالا بیا اشتی کنیم. بعدا برات همه چیز رو تعریف می کنم. راستش من فکر نمی کردم این چیزا برات مهم باشه اما یه شرط داره.ماریا چرخید و با خوشحالی گفت: چه شرطی؟اینکه قول بدی زیاد بهم سر بزنی این حرفها که جاش تو مدرسه نیست.نه اینکه خیلی پذیرایی می کنی؟ به قول اقای کمالی کجایی بابا؟ مردم از بس حرف زدم و چای نخوردم.ببخشید یادم رفت.نه بابا، خودت رو هم هلاک کنی برات استین بالا نمی زنم. مهمون نوازی ات صفرهسروناز کنار سماور نشست و گفت: معذورم که میوه ندارم اما بسکویت دارم بیارم؟خانم رسایی پاها را روی هم گرداند و گفت: در کار خیر نه جای استخاره است و نه استشارهو بیار که من مهمان قانعی هستم. تازه خبر نداری من اهل میوه هم نیستم. می دونی چرا؟نه.میوه که بخورم سردم می شه. پرویز میگه خوش به حال من یعنی خودش.سروناز نگاهی به ماریا کرد و گفت: دارم فکر میکنم اگه تو این پرویز خان رو نداشتی چی می شد؟می مردم.خدا واسه هم نگه تون داره.ممنون. خدا ترو هم واسه هوشی موشی نگه داره.اما من که خیال ندارم جواب مثبت بدم.چرا؟ اوا خواهره؟سروناز سینی را روی تخت کنار ماریا نهاد و گفت: چرا اوا خواهر؟حدس میزنم. بگو که کشک نیست. اسمش که لوسه.سروناز تبسمی کرد و هیچ نگفت.دیدی گفتم لویه.والله چی بگم؟ به نظر من خیلی مرد نمیاد.خانم رسایی با حیرتی ساختگی گفت: وا؟ مرد نیست؟منظورم اینه که ابهت مردونه نداره. چنگی به دل نمی زنه.ای به درک که ابهت نداره. اینم شد بهانه؟ حالا مگه پرویز ابهت داره؟ مثل کوکه تو دستام. ادم حظ می کنه. ابهت می خوای چه کار؟ دوست داری زهره ترک بشی؟ مثل این اقای امجد خوبه که نفس ادم رو می گیره؟نه که خیلی هم نفس تو رو گرفته؟بعضی وقتا اره به جان پرویز، حالا به روی خودم نمیارم اما توی مدرسه ازش حساب می برم.من کاری به اقای امجد ندارم اما یه جورایی طالب هیبت و وقار مردونه ام. از مردای لوس زن صفت بدم میاد. از اونایی که مثل این هوشی یا اقای بهمن نژاد مدام دور و بر زنا می پلکند و می خوان نظرشون رو جلب کنند بدم میاد.خانم رسایی لبانش را کج کرد و گفت: پسر بابا که شوته! اسم اونم مرده که تو مثالش رو میزنی؟منظورم اینه که از اون تیپ مردایی که توی دست زنشون فرم بگیرند و از خودشون اراده ای نداشته باشند بدم میاد.دستت درد نکنه. توی عالم رفاقت اعلام کردی که از پرویز خان من هم بدت میاد.من کی هستم که از پرویز خان بدم بیاد یا خوشم بیاد؟ من که هنوز اقا پرویز رو ندیدم. منظور من هوشی صفتها بود.هر کسی بخواد به اه دل زنش پیش بره می شه بی اراده؟منظورم . می دونی چیه؟ نحوۀ رفتار فرق می کنه. محبت خوبه، دوست داشتن خوبه، اما طریقۀ بیان کردن و نشون دادنش مهمه. خوشم نمیاد که.... اصلا ولش کن.نه بگو داره خوشم میاد. راستش کنجکاو می شم.
صفحات 196 -200
کنجکاوی نداره تموم حرف من اینه که من از مردی خوشم میاد که رئیس خونه اش باشه. من فکر می کنم افسار زندگی باید توی دستت مرد باشه و مرد واقعی اونیه که عرضۀ چرخوندن زندگی اداره کردن خودنواده اش رو داشته باشه.واسه همین هوشی به نظرت مرد نمیاد؟ چون زن ذلیله؟من دیگه به صفاتی که تو بهش نسبت می دی کاری ندارم.تقصیر تو نیست، تقصیر پدرته که توی زندگی اش زیادی کوتاه اومده و چوب قلب مهربونش رو خورده. حالا تو خیال برت داشته که مرد جماعت باید خشونت کنه.کی گفتم خشونت؟ هیبت و وقار با خوشنت فرق می کنه.همه شون مردا رو ترسناک می کنند. به نظر من زن و مرد باید با هم رفیق باشند.منم با رفاقت موافقم رفاقت به این معنا نیست که شوهرت رو مثل موم بگیری توی پنجه و حالتش بدی. اینجوری مرد شخصیت خودش رو گم می کنه. حالا ولش کن این بحثها مال وقتیه که من خیال ازدواج داشته باشم. که ندارم کجا بودیم که سر از اینجا در اوردیم؟رفته بودیم سر دیگ اقای امجد و داشتیم حلیم اونو هم میزدیم.اهان.خب؟خب نداره بگو دیگه قصد فضولی ندارم فقط کنجکاو شدم که اون روز منظور تو چی بود؟خانم رسایی دست به استکان برده لمسش نمود بعد ان را برداشت و جرعه ای از ان را نوشید و گفت: می دونم به جایی درز نمی کنه اما بهتره بازم سفارش کنم بهتره حرفهای امشب بین خودمون بمونه. اقای امجد بفهمه از زندگی اش واسه ات گفتم تکه بزرگم گوشمه.بیخود هراس یه خودت راه نده من که اینجا جز تو کسی رو ندارم بخوام براش حرف بزنم. از اون گذشته حرفهایی رو که تو می زنی پیش من امانته، خیالت راحت باشه.ماریا پاها را کش داده روی هم گرداند و گفت: راستش ...اصلا بگو ببینم می دونستی این اقا مدیر مجرده؟سروناز سر تکان داد و گفت:نهو چرا؟درباره این موضوع فکر نکردم که به دنبال چراش باشم.خب؟خب نداره اصلا به من چه مربوطه که چرا مجرد مونده؟ماریا چادر را از روی پاها کنار زد و گفت: پس هیچی، ما رفتیم کاری نداری؟وای چی شد؟هیچی اگه قراره باشه تو مثل ماست بشینی و کنجکاوی نکنی و هیجانی نشی من چه حرفی دارم بزنم؟چه ربطی داره؟اولا که حتما داره در ثانی من دوست دارم وقتی با کسی حرف میزنم و یا خبری داغ بهش میدم طرف اسقبال کنه و شور و شوق نشون بده دختر یک رای و رویی بکن.باشه قهر نکن، کنجکاو شدم. چرا؟چرا و بلا، اصلا میدونی چیه؟ من از ادما فضول و پز تحرک خوشم میاد.مثل سپیده.راستی اگه جای تو سپیده اینجا بود چی میشد؟هیچی، اقای امجد دخل هر دوتون رو در می اورد.حق با توئه. الانم که میبینه سرم زیر گوش توئه و باهات پچ پچ می کنم زیاد راضی نیست یه وقتهایی اخمم میکنه اما تو که میدونی واسه من بیخیالیه. من به دلایلی به پرویز می گم اقای امجد حسودی اش می کنه. اما اون می گه مگه زنه که حس.دی اش کنه؟ اما مگه فقط زنان که حسودند؟ به نظر من خیلی وقتها مردا حسودترند. خدا نیاره اون روزی رو که مردی حسود باشه. دیگه واویلا! زن حسود می سوزه اما مرد حسود می سوزونه.چه حرفها میزنی!حالا من که نگفتم اقای امجد حسوده، حدس زدم از اینکه با تو خیلی جور شدم... اصلا تو که نمی دونی چی میگی؟خب بگو تا بدونم.صبر نداری.حاشیه می ری دل ادم اب بشه.اره داشتم می گفتم که واسه من بی خیالیه. من اگه قرار بود واسه اخم و تخم مردم شلغم خرد کنم معلوم نبود الان من کجا بودم و پرویز جانم کجا؟سروناز حرفی نزد و چشم به دهان ماریا دوخت، ماریا گفت: بگو چرا حلوای ارد گندم.چرا حلوای ارد گندم؟حلوای ارد گندم یعنی تو که مثل ماست به من زل میزنی. اگ بالاخره تا اخر سال من ترو به فضولی عادت ندادم؟ پرویز می گه اقای امجد واسه این اخم ات می کنه که می ترسه این شیطنتات روی خانم ملک زاده هم اثر کنه. میترسه از راه به درش کنی. منم گفتم: خیلی هم دلش بخواد مگه نگفته که زن و شاد مثل ماری، توی زندگی نعمته؟چه ربطی به من داره؟پرویز هم همین رو گفت. اما من حدس میزنم که شاید بی ارتباط هم نباشه. اما پرویز می گه اقای امجده که دل یکی دلدار یکی، من من معتقدم استثنا هم هست.من که نمی فهمم تو چی میگی!ماریا خندید و گفت: ای مردم از خوشی، پرویز جان کجایی ببینی ماری بلات داره جز جز رفیقش رو در میاره. اینو بهش می گن بازی با اعصاب.به اقا پرویز حق می دم تو رو ماری بلا صدا بزنه.ماریا نشست و اب دهانش ا با صدا قورت داد و گفت: اگه بدونی این پرویز چقدر ماهه! اگه یه مرد نمونه توی دنیا باشه اون پرویزه.حالا یه ساعت ازش جدا شدی ببین چه ادا بازی ای در میاری و سنگش رو به سسینه میزنی! حالا می زی سر اصل مطلب یا نه؟ به خدا دارم از کنجکاوی می میرم.نگفتم عالمی داره این کنجکاوی؟ حالا کجا بودیم؟هیچ جا نبودیم چون تو مرتب از این شاخه می پری رو اون شاخه، اخر سر هم میری سراغ پرویز خان.اگه پرویز رو ببینی بهم حق می دی . باشه عزیز، پرویز جانم دست ماما جانش سپرده، کا بودیم؟ اهان از اقای مدیر می گفتم، اما نه از بی خیالی ام می گفتم، اول عروسسی ام مادر شوهره و دوتا خواهراش هی زیر گوش پرویز جانم وزوز کردند و از من بد گفتند، منم زدم به بی خیالی و یک گوشم رو کردم در و یک گئشم رو کردم دروازه، به جاش هی به پرویز جانم محبت کردم و توی دلم به ریش خواهر شوهرام خندیدم. پرویز جانم که می اومد خونه می دید لبام پر خنده اس لابد توی دلش گفته گور باباشون نکرده، اصل، زنمهکه من باهاش خوشم. حالا بپرس چرا گور باباشون نکرده؟ چون بابای اونا بابای خودشم می شد. دیگه خلاصه یک دل نه صد دل عاشقم بود، عاشق ترم شد و بیخیال بد گویی اونا. اون بنده خداهام که دیدند حناشون پیش پرویز رنگ نداره و منم که مرتب به همه شون محبت می کنم و به روشون می خندم،تغییر رویه دادند خب دیدند که ریگی به کفش من نیست. تازه من که پرویز رو واسه فقط خودم نمی خواستم، سهم اونا محفوظ بود. اخه می دونی چیه؟ نه اینکه پرویز یه دونه پسره، اونا میترسیدند از دستش بدن. این بود که با من دشمنی داشتند. اما حالا دیگه هر کسی سرش به زندگی خودش گرمه مادره هم سهیمه اش رو دریافت می کنه. پشم و پیلی اش هم ریخته دیگه اروم گرفته. این بود قصۀ بی خیالی من، اما دروغ چرا؟ همیشه هم بی خیال نیستم. میدونی منظورم کی هاس؟ وقتی که اصظکاک زیاد میشه واسه همین پرویز سعی میکنه دوری و دوستی رو حفظ منه، چون میبینه وقتی تماس من ومامانش زیاد میشه یک کمی کلاه مون میره تو هم.راستش وقتی حاج خانم میل به تنقل انداختن داشته باشه من اخمام می ره تو هم. نه اینکه از مهمون بدم بیاد، نه از مادر شوهرمون خوشمون نمیاد. چون میبینم مادر شوهره همین که از یک شب بمونه دیگه روش باز میشه و فرمانروایی می کنه. به اصطلاح پورو می شه و پرویز رو می گیره تو بغلش.توی بغلش؟ جدی میگی؟نه که جسمش رو ، روح و روانشو، مغرشو . چه میدونم یه جورایی می چسبه بهش و می خواد ذهنوش از من مثلا پاک کنه. من که می گم حسودی می کنه. پرویز اینقدر منو می خواد اما پرویز می گه مگه هووته؟ دو روزم بذار به اون برسم. اما راستش من زیاد خوشم نمیاد جلو چشم من قربون صدقۀ هم بشند. اینه که سهمیه اش رو براش می فرستم. مثل امشب که هر چقدر دلشون می خواد فدای هم بشند.حالا بشنو از اقای مدیر.چه عجب!حرف بزنی باز از چیز دیگه یادم میاد می پرم اون شاخه.چشم من لال می شم.هنوز هیچی نگفتم برات جالب شده؟هیچی نگفتی اما هی چراغ دادی و رفتی و منو رها کردی و توی عالم هپروت.ماریا خندید و گفت: یه چای دیگه می ریزی؟نه، دیگه بمب هم منفجر بشه از جام بلند نمی شم.گدا تازه بسکوئیت هم نیاوردی.اخ یادم شد. حالا تو بگو بعدا.باشه جونم برات بگه که این اقای مدیر پر هیبت ما چند سال پیش یه نامزد داشت.خب؟اگه بگم سیبی بود که با تو از وسط دو نیم کرده باشند باورت می شه؟سروناز با اشتیاق خودش را جلو کشید و گفت: نه.ماریا شوخی گفت: حالا چرا میخوای بیای بغل من؟ ترسیدی؟تعجب کردم.پس بکش عقب تر که من ازت ترسیدم سپس خندید و گفت: دیدی به سیب رو نصف کنند نصفش رو بخورنند اون نصفۀ دیگه هوا بخوره چه رنگی می شه؟خب؟تو اون نصفه ای هستی که هوا خورده.ماریا به خدا گیجم کردی، یعنی چی که هوا بخوره؟اه که چقدر خری! بابا نامزد اقای امجد سفید برفی بود، مثل سیب تازه برش خورده اما تو برنزه ای مثل سیب هوا خورده، فهمیدی؟ منظورم اینه که تفاوت شما فقط تو رنگ پوستتونه و بس. دیگه بقیه اعضا مو نمی زنه یعنی نمی زد. نمی دونم نمی زنه درسته یا نمی زد! در هر صورت، به خصوص چشاتون. وای که وقتی تو به ادم نگاه می کنی انگار اونه که زنده شده و به ادم زل زده.سروناز با چشمانی گشاده اب دهانش را قورت داد و گفت: زنده شده؟ مگه مرده؟خب اره مشدی! پس چرا می گم نمی دونم مو نمی زنه یا نمی زد؟ اصلا اگه اون زنده بود چرا اقای مدیر مجرد مونده؟نمی دونم.پس نپر وسط حرفم. خلاصه من که روز اولی که دیدمت کم مونده بود وسط دفتر ولو شم. یادت میاد؟اره برخوردت و نگاه های دقیقت به نظرم عجیب اومد. کنجکاو هم شدم چون اقای امجد هم با دیدن من جا خورده اما من حال خودم خراب بود و محیط برام تازگی داشت که رفتار هر دوی شما رو از یاد بردم.بهتر، خلاصهاین دوتا خیلی خاطر خواه هم بودند هر چی بگم کم گفتم. اقای امجد حاضر بود جونش رو فدای سارگل کنه اما نگه بروز می داد؟ اخلاقش همینه من که فامیلشم می شناسمش.سروناز چند مرتبه اسم سارگل رو زمزمه کرد و گفت: چه اسم قشنگی!اره مثل خودش. سارگل نبود ، گل بود اخلاقش هم حرف نداشت. اونم واسه اقای امجد می مرد. نمی دونم اقا سامان شیفتۀ سرو شکلش شده بود یا اخلاقش یا هردو؟ پرویز می گه شیفتۀ همه اش بود.منظورت از اقا سامان، اقای امجده؟اره، اسماشون به هم می اومد، نه؟اره خیلی زیاد.
خودشون هم به هم مي اومدند . همه ي ما گفتيم كه چشم زخم خوردند.
آقاي امجد سال آخر دانشگاه بود . توي دانشگاه شيراز كه با دختره آشنا ميشه. سارگل اون سال دانشگاه قبول نشده بود و داشت مي خوند واسه سال بعد . اما دوست صميمي اش قبول شده بود و سال اولش بود. سارگل قاچاقي هي مي اومده توي دانشگاه و دور و بر دوستش تاب مي خورده كه توي اين گير و دار آقا سامان رو مي بينه و بهش دل مي بنده. دوست صميمي اش هم از سر دوستي پي به اين عشق داغ يك طرفه مي بره و طي يك نقشه ترتيب آشنايي شون رو مي ده. نگو كه آقا سامان هم دورادور سارگل رو ديده بوده و اي دلكي باخته بوده اما غرورش اجازه نمي داده پا پيش بذاره . اينا رو پرويز توي عالم رفاقت از زير زبونش كشيده بود بيرون. مامان آقا سامان تا فهميد پسرش خاطرخواه شده زود دست به كار شد و پيغام داد دختره رو عقد مخفي كن كه روابطتون گناه آلود نباشه . ناگفته نباشه كه خودش هم يه سفر رفت شيراز و دختره رو ديد و پسنديد . پدر سارگل اجازه نداد جشن راه بندازن . گفته بود يك جشن حسابي مي گيرند و يك دفعه دست به دستشون مي دن. مي گفت لطف عروسي به همون يه جشنه . به قول قديما. اين دو تا هم انقدر به هم دل بستند كه ديگه يه دقيقه طاقت دوري هم رو نداشتند . درس آقا سامان كه تموم شد مي خواست برگرده ماهان پيش مادرش . اما مگه دختره مي تونست تاب بياره ؟ روحش شاد باشه . خلاصه پاشو كرده بود توي يك كفش كه الا و بلا بريم ماهان پيش سامان اينا . كارهاي خدا كه پدر سارگل هم بازنشسته شده بود و يه باغ بزرگ هم توي ماهان داشت. اين بود كه جمع كردند و نقل مكان كردند به اينجا. كه هم دل دخترشون رو به دست بيارن و هم بالاي سر باغشون باشند. چسبيدن به كار باغداري . تقريبا يك سالي بود كه با هم نامزد شده بودند . ديگه كاراشون تموم شده بود و آقا سامان هم خونه ديده بود و ميخواستند واسه شب چله عروس كشون كنند. مادر آقا سامان عقيده داشت شب چله عروس برون شگون داره و چه خوبه كه توي اين بلندترين شب سال آدم جفتش رو بياره پيش خودش . مي گفت خودم رو شب چله بردند. دوست دارم پسرم هم مثل پدرش شب چله عروسش رو بياره . اواخر تابستون بود كه پدر و مادر سارگل عزم سفر كردند . سفري بي بازگشت و مي خواستند برند دريا. سارگل خيلي به پر و بال آقا سامان مي پيچيد كه اونم باهاشون بره . اما آقا سامان قبول نكرد . اين آقا سامان مرد خيلي محترميه . خيلي مراعات حال بقيه رو مي كنه. دوست نداشت سربار اونا باشه . اين بود كه قبول نكرد . من كه مي گم پيمانه ي عمرش پر نشده بود كه نرفت . اگه رفته بود كه الان نمي تونست واسه من و تو هيبت كنه .
سروناز كه ناراحت به نظر مي رسيد گفت : حوصله ندارم بقيه اش رو بگو
- مشتاق شدي نه ؟
- آره خيلي هم زياد
ماريا نچي كرد . گفت : ديگه نمي گم
- اي واي چرا ؟
- اين طور كه تو غمبرك گرفتي من بايد دهنم رو گل بگيرم . نگفتم هيجاني بشو ،نگفتم ماتم بگير . دختر اين موضوع مربوط به شايد ده سال پيشه . حالا تو تازه داري براش گريه مي كني ؟
سروناز اشك جاري شده از چشمش را با نوك انگشت زدود و گفت دلم يهويي گرفت نمي دونم چرا ؟ شايد دلم براي آقاي امجد سوخت ، شايد هم واسه جووني دختر بينوا.
- واسه دختره دلت نسوزه . اون اينقدر خوب و معصوم بود كه يقينا روحش شاده . ماجرا به گذشته پيوسته و جاي اشك و ماتم نمونده . دختره استخوناشم تا حالا پوسيده. كو اينكه استخوني هم واسه پوسيدن نداشت.
- اي واي منظورت چيه ؟
ماريا آهي كشيد و گفت : گريه نكني ها
- باشه
- بنده خداها له و لورده شده بودند. ماشينشون فلوكس بود كه با يك تريلي برخورد كرده بود . خرد و خاكشير شده بودند . هي . هي . بيچاره آقاي امجد واسه تحويلشون رفته بود . خلاصه ترتيب كفن و دفنشون رو اون داد . درسته كه آقا سامانمون جدي و با وقاره اما اين بد اخمي اش از اون موقع اس كه ته مونده ي جنازه ي نامزدش رو ديد . انگار دنيا براش تموم شده بود . بنده خدا از هم پاشيد . مخصوصا وقتي اجسادشون رو ديد . بيچاره حق داشت . اون موقع من و پرويز تازه با هم ازدواج كرده بوديم. ميشه گفت تاريخ عروسي من و آقا سامان خيلي به هم نزديك بود منتها اونا توي عقد موندند اما پرويز دست پاچه زودي منو برد خونه ي خودش. خدا نخواد كه ديگه چنين صحنه اي رو ببينم. منظورم سر خاكه. انگار آقاي امجد رو توي زردچوبه غلت داده بودند. چشاش كاسه ي خون . صاف واستاده بود بالاي گور و با چشماي قرمز و گشاد زل زده بود توي گودي گور. شونه هاش آروم آروم مي لرزيد . ابروهاشم مي لرزيد اما اشكش در نمي اومد. هيچ كس جرات نداشت باهاش حرف بزنه . بعد هم كه همه رفتند اون نشست همون جا و سرش رو گذاشت روي زانوهاش . پرويز و من خيلي دورتر ايستاده بوديم و مراقبش بوديم. تا غروب همون جا موند . بعدش كه غروب شد پرويز رفت سراغش . اما گفت آقا سامان خيال داره تا صبح بمونه بالا سر سارگل تا نترسه . اين بود كه پرويز اومد منو رسوند خونه و خودش رفت پيش آقا سامان . صبح دو تايي مثل مرده برگشتند . آقا سامان تا هفت شب تا صبح بالاي سر گور سارگل نشست . پرويز هم باهاش مي رفت . سپس آهي كشيد و گفت : بنده ي خدا ديگه كم كم داشت به اين وضع عادت مي كرد كه يهويي تو اومدي توي زندگي اش. از دلش كه خدا خبر داره اما ديگه كمتر جلوي ما يادي از سارگل مي كرد. غمش رو ريخته بود توي دلش . سه چهار سالي مي شد كه ما دوباره شاهد خنديدن آقا سامان بوديم. اما حالا تو اومدي با اين چشات كه ناخواسته آتيش به دل جوون مردم بزني. حرف نزن ميدونم كه مقصر نيستي. از وقتي تو اومدي توي اين مدرسه باز آقا سامان كمتر مياد خونه ي ما . اگر هم بياد تا دم در مياد با پرويز حرف مي زنه و زود مي ره. فكر كنم مي ترسه من پر رو بشم و از تو حرف بزنم . اما من عاقل تر از اين حرفام كه چيزي به روش بيارم . اما پرويز ميگه كه حق داره كه ازت بترسه . تو اختيار زبونت رو نداري . اما من فكر مي كنم كه دارم ولي خب كرم هم دارم.
- چشمان خاكستري سروناز به اشك نشست . قطرات درشك اشك بي محابا از آن جاري شد و سيل اشك از چهره اش باريدن گرفت . ماريا نگاهش كرد و گفت : باور كن گريه كردنت هم آدم رو ياد سارگل ميندازه. البته به قول پرويز دور از جون تو. ميدوني من توي خونه از تو زياد حرف مي زنم . از شباهتت به سارگل مي گم. از چشات مي گم . پروير هم مرتب ميگه دور از جونش. پرويز خيلي سارگل رو دوست داشت . مي گفت آدم حظ ميكنه به سارگل و سامان نگاه ميكنه. بعد از اون ماجرا مرتب مي گفت خدا به داد دل ريش آقا سامان برسه. حالا كه پي به اصل ماجرا بردي چاي و بيسكويت مي دي يا نه ؟ سروناز حرفي نزد. گويي نشنيد . ماريا بلند شد . به سمت سماور رفت و در همان حال گفت : خير ما بايد خودمون دست به كار بشيم . از قرار خونه ي رفيق هم باز كار . باز جاي شكرش باقيه كه توي مدرسه اين خانم ستاري نمي ذاره حلق و گلومون خشك بمونه . خوبه كه مجبور نيستيم اونجا پيشخدمتي كنيم. و بعد در حاليكه سيني چاي را روي تهت مي گذاشت ادامه داد : حالا حاجيت حدس مي زنه كه تو با اون چشات ، با اون شباهتت داري آتيش به دل ريش آقا سامان مي زني . اونم نه دل بردار داره نه دل بگذار . نه دلش مياد با تيپا بندازدت بيرون ، نه دلش ميخواد سر به تنت باشه . اينه كه گاه گداري پا مي گذاره روي دمت. من كه بارها به پرويز گفتم سال ديگه دخل خانوم ملك زاده در اومده اس . منظورم اينه كه به هر بهونه ترتيب انتقالي ات رو ميده. حالا كارهاي خدا رو ببين كه اداره هم كارات رو پسنديده . منظورم بازرسه اس. اما پرويز معتقده كه تو بي گناهي و آقا سامان اونقدرها عاقل و فهميده هست كه بچه بازي در نياره . ميگه آقا سامان كه با كسي لج نداره . ولي من چي ميگم ؟ من ميگم منطق هميشه نمي تونه عنان افكار و حالات آدم ها رو به دست بگيره . گاهي توي زندگي آدم ها خل ميشن . يه كارهايي مي كنن كه دوست ندارن اما دست خودشون نيست . خلاصه عزيزكم تو شدي آينه دق آقا سامان و خبر نداري. ناخود آگاه هر روز جگرش رو خال خال ميكني.
سروناز سر به زير انداخت و گفت : متاسفم.
- نه بابا ، حضور داري ؟ چسبيدي به تخت كه چاي نريزي ؟ خب حالا كه من ريختم بلند ميشي بيسكويت بياري كوفتمون كنيم يا همه اش وعده و وعيد بود ؟
سروناز بلند شد . در كمد را باز كرد و جعبه ي بيسكويت را از آن بيرون آورده كنار سيني قرار داد . ماريا دست به جعبه برد . آن را باز كرد و گفت : خب از اول. نگاه كن آكه آكم كه هست خسيس خانوم. و بعد يكي از بيسكويت ها را به دهان برده گاز زده و در همان حال كه خرده هاي آن را از روي لباسش پاك مي كرد ادامه داد : توي فاميل ما به سامان و سارگل مي گفتند رومئو و ژوليت زمان .
205-208
سروناز كه هنوز در افكار خودش غرق بود ، پرسيد : حالا آقاي امجد با كي زندگي ميكنه ؟
- تنهاس بنده خدا .
- چرا تنها ؟
- آخه پدر كه نداشت ...
- پدر نداشت ؟
- داشت كه ، اما يادش نمياد . چون خيلي بچه بود كه اون مرد . مادرش هم شش هفت سالي ميشه كه مرده. يكي از خواهراش قبل از مادرش مرد ، يكي ديگه هم كه با يك طلبه ازدواج كرد و رفت قم. اونا خيلي از خودش بزرگتر بودند. ميشه گفت جاي مادرش مي شدند. داداش ماداش هم كه مرخص
- پس بنده ي خدا هميشه توي زندگي تنها بوده !
- آره شايد هم به همين خاطر دلش رو دربست داده بود به سارگل. كه اونم بهش و.فا نكرد يعني قسمت هم نشدند. سپس آهي كشيد و افزود : گاهي وقتها انقدر دلم براي تنهايي اش مي سوزه كه نگو ، حالا ديگه فقط به من و پرويز دل خوش كرده . و باز بيسكويتي ديگر برداشته و همانطور كه به آن نگاه مي كرد ، گفت : آقا سامان و پرويز خيلي با هم جورند .
-پس بقيه ي فاميل چي؟ اونا نبايد تنهاش مي گذاشتند .
- هيچ كس جرات نداشت باهاش حرف بزنه . اونقدر كه سارگل رو مي خواست كه همه ي فاميل بعد از اون واقعه حساب كار خودشون رو كردند و نشستند عقب. تا مدتها پرويز هم آسته مي رفت آسته مي اومد. انگار اصلا آقا سامان توي اين دنيا نبود كه نبود. به قول مادر شوهرم فاميل غلاف كردند و ولش كردند به امان خدا . هي هي . روزگاره ديگه . يه وقتايي بدجوري ميندازدت زمين. ماريا در اينجا جعبه ي بيسكويت را كنار زد. پاها را كش داد ، خميازه اي كشيد و گفت : خب خب قصه ي ما كه به اينجا رسيد اما گويا قصه ي مادر شوهره به سر نرسيد.
- قصه ي مادر شوهره ؟
- آره ديگه ، اگه رسيده بود كه پرويز رو ول كرده بود . تازه خوابم مي گيره . بعد چند بار پياپي بو كشيد و گفت : از قرار شام مام خبري نيست .
- متاسفانه حدست درسته . من شب يك ليوان شير ميخورم.
- ني ني كوچولو! حقش بود مامي جانت اول از شير مي گرفتدت . بعد راهي غربتت مي كرد. سروناز خنديد و گفت : اگه مي دونست حتما همين كار رو ميكرد. گفتم كه من فراري ام !
- حالا كه چي؟ ميخواي بگي كه من اين همه معلومات رو مجاني در اختيارت گذاشتم ؟ والا تفالا هم كه توي قهوه خونه ماجراي رستم دستان رو نقل مي كنن يه چيزي گيرشون مياد ، من كه كلاس خصوصي داير كردم و يه داستان واقعي رو برات دادم. بلند شو لا اقل دو تا تخم مرغ نيمرو كن بخورم كه نا نمونده برام اين همه رفتم گذشته و برگشتم.
- وای مگه تو نمی خوای با آقا پرویز و بچه ها شام بخوری؟
- چرا با اونام می خورم. تو جوش نزن. تازه فکر کردی پرویز توی قابلمه ی مادرش دست نکرده؟ حتم دارم اونم یه ته بندی کرده . سپس انگشتانش را لا به لاب موهای بلندش فرو برد و گفت : نمیتونی به این بهانه ها قصر در بری . بالابری پایین بیای باید به من شام بدی. وای که مردم از این همه مهمون نوازی ! بلند شو که هلاک شدم از گشنگی .
**
ان شب سروناز لحظه ای از یاد آقای امجد و سارگل غافل نشد باور نمی کرد که این مرد عبوس و خشک روزی دلباخته بوده باشد.سروناز پیش خود سارگل را مجسم کرد در واقع خودش را می دید با پوستی به سفیدی برف که با نگاهی پر غمزه توی اتاق راه می رفت و گاه به پشت سرش نگاه می کرد پشت سرش آقای امجد را با آن هیبت مردانه می دید که دست به سینه تکیه به دیوار داده و با آن نگاه پر جذبه اش مشتاقانه به سارگل خیالی خیره شده و لبخندی قشنگ بر لب دارد اما سارگل خیلی محو می شد.
صبح روز بعد سروناز که خواب مانده بود قدری دیرتر از معمول پا به دفتر مدرسه گذاشت پشت چشمانش قدری پف داشت که این جذاب ترس می کرد گرچه او مدت مدیدی صورتش را با آب سر شستشو داده و چشمانش را مالانده بود آقای امجد مثل همیشه جدی می نمود تسبیح بلندش روی میز بود و او در حال نوشتن مطلبی بود با دیدن سروناز سرش را بالا گرفته قدری بیشتر از همیشه به چشمان پف دارش خیره ماند یادش امد که یک روز جمعه طبق قرار قبلی همراه پرویز و ماریا دنبال سارگل رفت تا با هم به پیک نیک بروند اما سارگل خواب بود و مدتی طول کشید تا حاضر شد آن روز آقای امجد به چشمان قشنگ همسرش خیره شد و در حالی که به رویش می خندید گفته بود من از آدمهای پر خواب بدم میاد اما این پف اینقدر با نمکت کرده که بدم نمیاد بعضی وقتا خواب بمونی.
حال سروناز معنی نگاههای دقیق آقای امجد را می دانست و دوست نداشت با حضور خود او را به گذشته اش و خاطراتش سوق دهد از این رو گفت:
-طوری شده؟
آقای امجد به خود آمد و گفت:
-دیشب برنامه ی خاصی داشتید خانم ملک زاده؟
سروناز که خیال کرد او از آمدن خانم رسایی مطلع شده با قدری تعجب پرسید:-چطور مگه؟
-خوب موندید!بهتر نیست شبها قدری زودتر بخوابید؟
بعد دست در کشوی میزش کرد و گفت:
-در ضمن نامه دارید می خواستم اونو ظهر بهتون بدم اما فکر کردم اونقدر بزرگ شدید که بتونید خودتون رو کنترل کنید و سر کلاس بازش نکنید.
سروناز از اینکه میدید آقای مدیر او را چون کودکی دست پاچه و بی طاقت تصور نوده رنجیده و با دلخوری گفت»
-شما فکر میکنید من از وقت کلاسم می زنم و به امور شخصی ما رسیدگی میکنم؟به نظر شما من این قدر بی طاقت هستم؟
-فکر کردم از سر کنجکاوی زودتر اعلام تنفس کنید و به نامه بپردازید من خرده به کنجکاویتون نمی گیرم چون این خصلت مختص سن و سال و جنسیت شماست.
سروناز سرش را بالاتر گرفته اخمی کرد و گفت:
-در این مورد اشتباه می کنید جناب مدیر مثل دیگر موارد و من متاسفم از اینکه می بینم شما در شناخت افراد بر خلاف تصور خودتون تبحر ندارید و خطا می کنید.
آقای امجد تکیه داد و همان طور که با خودکارش بازی میکرد گفت:
-امیدوارم در مورد شما اینطور باشه فکر نمی کنید از وقت کلاستون گذشته؟
-از اینکه گوشزد کردید ممنونم سپس پشتش را به او کرده و به راه افتاد اما دلش طاقت نیاورد و در چارچوب در ایستاد نیم چرخی زد و گفت:
-مقصر شما هستید که از معلمین می خواهید اول حتما سری به دفتر بزنند در غیر این صورت من مجبور نیستم این همه با شما همکلام باشم و وقت کلاسم رو به هدر بدم.
آقای امجد دفتر بزرگی را ورق زد و همان طور که به صفحه ی دفتر خیره شده بود گفت:
-اگر شبها قدری زودتر بخوابید صبح ها وقت کم نخواهید آورد بفرمایید لطفا.
سروناز تقریبا عصبی بود اما سعی کرد آرامش خود را حفظ نماید او با لبخندی ملیح پا به کلاس گذاشت و پس از احوالپرسی با بچه ها پرسید:
-خوب بچه ها مثل همیشه حساب داریم درسته؟
همه یک صدا گفتند:
-بله خانم.
-خب باید چه کار کنیم؟محبی تو بگو برنامه مون چی بود؟
-اجازه؟دیشب باید هفت تا مسئله ای رو که داده بودید حل میکردیم قرار بود امروز هم پای تخته حلشون کنیم.
قبل از آنکه سروناز حرفی بزند انگشتان بچه ها بالا رفت و هرکدام از گوشه ای گفتند:
-اجاز؟ما بیاییم پای تخته؟...خانم ما درست حل کردیم... خانم ما خیلی وقته پای تخته نیومدیم و ...
سروناز ابراهیمی زرنگ ترین بچه ی کلاس را پای تخته فراخواند تا بدون دردسر مسائل را حل کرده توضیح دهد.و خود روی صندلی اش نشست آن روز حوصله ی سر و کله زدن با بچه ها را نداشت اعصابش از شب پیش تا بدین لحظه به بهانه های مختلف به هم ریخته بود.دلش گرفته بود و هم صحبتی می خواست نامه ی توی کیفش بالا و پایین می پرید و خودنمایی میکرد آنقدر عصبانی شده بود که حتی به آدرس فرستنده هم نظر نینداخته بود حس کنجکاوی اش تحریک شده نمی دانست نامه از ظرف پدرش است و یا سپیده آسته در کیفش را باز کرد و به آدرس فرستنده نگاه کرد دلش از شادی لرزید نامه از طرف سپیده بود دلش به سوی دوست دیرینش پر کشید و هوای دیدنش را نمود وه که چه شبهای بلندی داشت ماهان و او چقدر احساس تنهایی می کرد چه سخت است دز غربت ماندن و از دوستان و خویشان دور ماندن!نامه را برداشت و آن را بو کشید بوی عطر فی جی مشامش را پر کرد بوی آشنای عطر سپیده این عادت سپیده بود که هرگاه نامه ای یا یادداشتی و حتی هیدیه ای برای شخصی ارسال می کرد آنر ا عطر آگین می نمود وسروناز آن بو را دوست داشت پس نامه را نزدیک بینی برد و با ولع آن را بویید چشمانش بسته بد لبخندی بر لبانش نشست سپیده را دید که به رویش لبخند می زند بچه ها آرام بودند و به معلم جوانشان که گویی در کلاس حضور ندارد خیره شده بوند ابراهیمی اما به آرامی مسائل را حل می کرد بدون آنکه توضیح بدهد ناگهان در کلاس باز شد و آقای امجد در آستانه ی آن ظاهر شد سروناز به صدای باز شدن در کلاس از جا پرید نامه از دستانش افتاد و خود مبهوت آقای امجد که به طرف او گامب ر می داشت شد آقای امجد به آرامی وار کلاس شد به طرف او آمد خم شد و نامه را برداشت و به دست سروناز داد چهره اش آرام به نظر می رسید و برق بدجنسی از چشمانش می جهید در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت آهسته گفت:
-بیرون منتظرتون هستم خانم ملک زاده
و خود به سرعت کلاس را ترک کرد و در کلاس را پشت سر خود بشت.
سروناز نامه را روی میز گذاشت لباسش را صاف کرد دستی به موهایش کشید نفسش را بیرون داد و به بچه ها گفت:
-من زود بر میگردم.
آقای امجد با همان لبخند موذیانه بیرون انتظارش را می کشید در حالی که دستانش را پشت کمر قلاب کرده بود سروناز در کلاس را بست و روبه رویش ایستاد بچه ها آرام به جنب و جوش افتادند آقای امجد در کلاس را به ناگاه باز کرد و با چشمانی گرد و دران نگاهشان کرد همه را گویی برق گرفت سکوت محض کلاس را فرا گرفت گویی خشک شدند آقای امجد در کلاس را بست و به سروناز که قدری ترسیده بود نگاه کرد و گفت:
-فقط می خواستم خاطر نشان کنم که من تا به حال در شناخت افراد خطا نکردم نه شما و نه هیچ کس دیگه می دونستم اون نامه ای که از شهرتون اومده قلقلک تون می ده بهتره درس تون و کارتون رو جدی بگیرید انسان همیشه روی خط شانس نیست به خودتون مباهات نکنید شاهنامه آخرش خوش است و من بی تابانه منتظر آن روزم.
او این را گفت و نماند تا چیزی بشنود و با گامهایی محکم و بلند به طرف دفتر رفت.سروناز مات و مبهوت به او چشم دوخته او حرفی برای گفتن نداشت وقتی نتوانی شخصی را قانع کنی چه سود از پرگویی؟توی دلش گفت:
-آره شاهنامه آخرش خوش...
ادامه دارد..................
از صفحه 209 تا 212
است.من هم منتظر آن روزم و امید وارم خدا آن روز هم چون دگر روزها با من باشد.وای سارگل سارگل خدا تو را خواست که از چنگ این مرد نجات داد این که اجازه نمی ده لحظه ای واسه خودت باشی و ثانیه به ثانیه آدم رو دنبال میکنه!
آن روز سروناز حال خوشی نداشت قدری کم حوصله و عصبی بود مدام حرکت آقای امجد را پیش رو داشت و این پرسش با او بود که چرا دیگران از او گلایه ای ندارند؟او حتی در مقام یک مدیر حق نداشت در کلاس را به ناگاه باز کرده تا به خیال خود مچ بگیرد این حرکتش اهانت به معلم بود و سروناز را بسیار رنجانده بود زنگ تفریح این موضوع را با ماریا در میان گذاشت و ماریا گفت:-این یک ساله رو طاقت بیار عزیز که از سال دیگه راحت میشی.
سروناز با تعجب پرسید:
-چرا راحت میشم؟
-گفتم که پرت میده اگر به گفته ی پرویز پرت نده دیگه اینقدرام پا روی دمت نمی گذاره او تقریبا با همه ی تازه واردین چنین معامله هایی داره می خواد گربه رو دم حجله بکشه تا طرف حساب کار خودش رو بکنه به خصوص تو که الین سال تدریست هم هست مثلا می خواد چم و خم کار رو یادت بده محلش نده سرت به کار خودت گرم باشه تو که دیگه رفتنی هستی این چند ماهه رو هم دووم بیار.
سروناز پاروی پا گرداند کمر راست کرد و گفت:
-حالا که اینطوره از لج اونم که شده می مونم مگه به حرف اونه؟
-مدیره بابا کم که نیست مدرسه به حرف اون میچرخه نه حرف من و تو.
-من یک راهی واسه موندن پیدا می کنم اصلا من توی این شهر پارتی دارد.
-کی؟
-یکی از دوستان پدرم به سفارش اون منو توی این مدرسه استخدام کردند اجازه نمی دم آقای مدیر برای جا و مکانم تصمیم بگیره می خوام بمونم و دقش بدم.
-نقطه ضعف دادم دستت؟بابا گناه داره این خویش ما.
-تقصیر خودشه آدم رو سیخ میزنه.
-آخ جون داره بزن بزن میشه مام می شینیم به تماشا بعد دست به استکانش برد و گفت:
-از بس حرف زدی اینم یخ کرد من که میگم صبح به صبح آدم رو یه فصل کتک حسابی بزنند اما چای سرد بهش ندن بلند شم برم عوضش کنم انگار آقای مدیر خانم ستاری رو هم توی آبدارخونه خفه کرده پیداش نیست
و با این حرف خنده ای کرده و از جا بلند شد آقای بهمن نژاد که چای اش را نوشیده اما قندش هنوز به اتمام نرسیده بود با دست پاچگی آن را بر زبانش فشرد تا آب شود و جای خانم رسایی را اشغال نمود در حالی که کناره های کتش را به دست گرفته بود و آن را پایین می کشید حرکتی که سروناز را مشمئز میکرد آقای بهمن نژاد خودش را به طرف سروناز خم کرد و گفت:
-من با اجازه ی شما شنبه عازمم.
دهانش بوی چای می داد و بخار گرمی از آن متصاعد بود سروناز خودش را عقب تر کشید و به چشما درشتش که از پشت عینک دو دو می زد نگاه کرد آقای بهمن نژاد ادامه داد:
-قبلا که خدمتتون عرض کرده بودم کلی خواهش تمنا کردم تا آقای امجد موافقت فرمودند دلگیره شده بودند اما من توی عالم رفاقت از دلشان در آوردم حالا اگه ممکنه هوای کلاس منو دشاته باشید بعد لبخندی گشاد زد و گفت:
-به امید خدا در آینده جبران خواهم کرد اگر خداوند توفیق داد...
سروناز مهلت نداد او حرفش را بزند می دانست به چه نکته ای می خواهد اشاره نماید پس گفت:
-هیچ اشکالی نداره
در این هنگام آقای امجد پا به دفتر گذاشت و نگاه تند و کوبنده اش را نثار آقای بهمن نژاد کرد آقای بهمن نژاد گفت:
-پس من خاطمر جمع باشه؟
و منتظر جواب نشده سرجای خود بازگشت خانم رسایی که با استکان چای کنار میز مدیر ایستاده بود سر جای خود نشست و گفت:
-مطمئنم که سال دیگه یا جای تو اینجاست یا جای پسر بابا.
سروناز گفت:
-هیس چقدر بلند حرف می زنی!
ماریا صدایش را آرام تر کرد و گفت:
-به درک بذار همه بفهمند گو اینکه تا حتی خواجه حافظ شیرازی هم فهمیده که آقای مدیر می خواد سر به تن این بوق درشکه نباشه راستش از اول هم زیاد ازش خوشش نیم اومد بابا مردک خله اما کارش بد نیست واسه همین اینجا نگهش داشته گمون کنم منتظر یه بهتر از اونه که پرش بده بره مرتیکه حیا نمی کنه می بینه رگ غیرت آقای امجد میزنه بالا باز بند میکنه به تو چه خوش اشتها هم هست یکی نیست بگه این لقمه که برداشتی واسه گلوت خیلی بزرگه بارها به پرویز گفتم این بهمن نژاد یه لقمه برداشته این هوا!پرویز میگه ماری جان ول کن این مردم رو چه کار داری به کارشون؟بعد خندید و گفت:من چی میگم؟منم می گم نه که تو هم بدت میاد؟هر شب یه قصه ی تازه دارم برات بگم تا خوابت ببره.
سروناز به چشمان شاد ماریا که از ان لذت زیستن می بارید نگاهی کرد و گفت:
-گاهی فکر میکنم از تو خوشبخت تر و راضی تز از زندگی پیدا نخواهم کرد.
-می دونی چرا؟واسه اینکه غم به دلم راه نمی دم واسه اینکه همه اش می خندم واسه اينكه كينه اي از كسي به دل نمي گيرم و از حرف و حديث مردم نمي رنجم هر حرفي هم كه به گوشم بخوره مي گم بي خيال بابا. هيچ وقت هم حرص دنيا و مال و منالش رو نخوردم. مي دوني فقط حرص چي رو مي خورم ؟ اينكه عمرم زياد باشه . دوست ندارم زود بميرم. پرويز مي گه كه هيچ كس دنيا مون نشده. من چي مي گم ؟ مي گم از دنيا دير رفت كه شه. منم دوست دارم يكي از اونا باشم. به پرويز گفتم دوست دارم انقدر عمر كنم كه دوتايي مون رو بذارند تو فرغون و اين ور و اون ور ببرند. پول ندارم نداشته باشم. سفر نرفتم نرفته باشم. همين كه پرويز رو دارم هيچ چيز كم ندارم. از خدا مي خوام يه عمر دراز به من و پرويز بده بعد هم دو تايي با هم دست در دست هم بساطمونو از توي فرغون جمع كنيم و از دنيا بريم. هميشه بهش گفتم الهي با هم بميريم. خيلي دوستت دارم. مي ميرم برات . اما الهي پر پر بزني اگه من زودتر بميرم و تو بعد از من بري زن ديگه بگيري . اونم مي خنده ميگه : بعد از تو سراغ كي برم ؟ كه خدا چون تويي نيافريد. سپس نفس بلندي كشيد و گفت : مي دوني چيه ؟ من و پرويز از بندگان قانع خدا هستيم . خدا بخواد قراره دخترا رو زود شوهر بديم بعد به خودمون برسيم. آخه ما خيلي زود بچه دار شديم . هر دو تا هم پشت هم اومدند و مهلت ندادند ما به خودمون فكر كنيم . يه وقتهايي پرويز به شوخي به بچه ها مي گه بخوريد بخوريد تا زود زود بزرگ شيد . مي گه اينا كه رفتن خونه ي شوهر . من و تو هم قسطهامون رو داديم ، مي ريم دور دنيا رو مي گرديم . يه بار به پرويز گفتم دلت نمي خواد يه بچه ي ديگه بيارم.؟ شايد اين يكي پسر شد . مي گه نه بابا نوكرتم . باز يه عمر بايد بدويم تا اونو بزرگ كنيم . تازه پسر كه ديرتر از دختر زحمت رو كم مي كنه ، ديگه نمي خوام از خودمون غافل شيم.
در اين لحظه آقاي امجد كه در آستانه ي در ايستاده بود گفت : فعلا كه از كلاس تون غافل شديد.
سروناز و خانم رسايي كه غرق نجوا بودند سرها را بالا گرفته و ديدند هيچ كس در دفتر حضور ندارد. خانم رسايي خنده ي بلندي سر داد . از جا برخاست و گفت : اي واي كي زنگ خورد ؟
آقاي امجد با همون لحن جدي و خشك گفت :خيلي وقته . مونده بودم ببينم اين داستان زندگي كي تموم ميشه ؟ اما گويا دنباله اش زياده ! بمونه واسه فردا شيرين تر هم ميشه . بفرماييد لطفا.
خانم رسايي همان طور كه از دفتر خارج مي شد گفت : پرويز هميشه ميگه شما گوشاتون خيلي تيزه ! هميشه منو منع ميكنه از پر حرفي اما من باورم نشده بود .
آقاي امجد لبخندي زدو به آرامي گفت : هميشه فكر مي كنم خداوند چند تا گوش يدكي به آقا پرويز داده ؟
خانم رسايي باز خنديد و گفت : قدرت خدا زنگ هاي تفريح هم انقدر كوتاهه كه آدم نمي تونه دو تا كلوم حرف بزنه . تا دهن آدم گرم ميشه بايد برگرده سر كلاس. بهتر نيست در اين مورد يه تجديد نظري بكنيد جناب مدير؟
- حتما اين كار رو خواهم كرد . چون ميدونم في الواقع اين زمان كم شما يكي رو ارضا نمي كنه . به خصوص امسال كه همدم شنوايي هم داريد. ژ
خانم رسايي خنديد و رفت. سروناز خواست او را دنبال كند كه آقاي امجد گفت : مطمئنم كه آقاي بهمن نژاد شما رو در جريان سفرشون قرار دادند .
سروناز كه گويي با او قهر كرده بود سرش را يكوري كرد و گفت : درسته .
- به من نگاه كنيد لطفا.
سروناز با اكراه سرش را چرخاند و به چهره ي آرام اقاي مدير نگاه كرد و شنيد كه گفت : هفته ي آينده زحمت شما بيشتر ميشه . من زياد موافق نبودم . اما گاها انسان مجبور ميشه بر خلاف ميلش عمل كنه. به خصوص كه شما دو نفر قبلا با هم به توافق رسيده بوديد. سروناز باز سرش را چرخاند و به حياط نگاه كرد و گفت : از نظر من هيچ مانعي نداره
- زحمت شما زياد ميشه و من طالب نيستم.
- از عهده اش بر ميام.
- شما جوانتر از آن هستيد كه بخواهيم باري سنگين تر از معمول به دوشتون بگذاريم.
سروناز با غيظ نگاهش كرد و گفت : بر خلاف تصور شما من بجه نيستم آقاي مدير.
برقي از سر شيطنت از چشمان آقاي امجد جهيد و لبخندي كمرنگ بر گوشه ي لبش نشست و گفت ؟ پس چرا چون كودكان قهر مي كنيد ؟
- چرا قهر ؟ چرا اسمش رو نمي گذاريد اعتراض ؟ اعتراض به اعمال شما؟ من نمي دونم چرا شما به من فرصت نمي ديد ؟ من دنبال موقعيتي هستم كه خودم رو محك بزنم.
- اما من دوست ندارم شما رو به محك زدن و يا اثبات مسئله اي ترغيب كنم. در صورتي كه براتون مشكله قبول نكنيد. بالاخره آقاي بهمن نژاد بر ميگرده و جبران كاستي اش رو مي كنه .
سروناز بي حوصله به چهره آرام آقاي امجد نگاه كرد و گفت : اجازه مي ديد امتحان كنم ؟ من اعلام آمادگي مي كنم.
آقاي امجد كه از كلمه ي اجازه مي ديد ، خوشش اومده بود لبخندي زيبا زد و گفت : اگر شما اصرار داريد من چه حرفي دارم ؟
از 213 تا آخر 217
سروناز با عجله در اتاقش را باز کرده خیلی سریع لباسش را عوض نمود و روی تختش چهار زانو نشست و نامه ی سپیده را از کیفش بیرون آورد حال می توانست بدون مزاحمت به آن بپردازد بدون آنکه زیر ذره بین قرار گرفته باشد برای خوردن ناهار عجله ای نداشت این نامه از صبح بی قرارش کرده بود تا ظهر بشود و اینک چشمان درشت و خوش حالتش را بر سطر سطر آن دوخته بود و گاه به گاه با اشتیاق آن را می بوسید.
لنگه کفشی غنیمتی برای سروناز عزیزم:
سلام و صد سلام اول از همه الهی قربونت برم که دلم برات یه ذره شده اما نه قربونت نمی رفم حرفمو پس میگیرم چرا؟آخه عزیز من وقتی قراره دنیا به روم بخنده حیف نیست قربونی بشم؟اونم قربون توب وقا دختر که رفتی در پی یک هدف پوشالی لازم نکرده بگی سپیده ی کله خراب کجای هدفم پوشالیه؟هدفت پوشالی نیست واله تو اما هست دختر دونت نوبد آبت نبود کار کردنت چی بود؟می موندی دوتایی با هم ای یار مبارک بادا می خوندیم آفرین درست حدس زدی نه چک زدیم نه چونه قراره یه دوماد ناب بیاد به خونه حالا دیدی که حیفم میاد قربونت بشم؟بالاخره سپیده هم شد سپیده خانم خانوم خانوما هول نشو چون بدون حضور تو امکان نداره جشن بگیریم صبر میکنم تا تو بیایی اینقدر معرفت دارم که قدر دوستی مون رو بدونم و از هول حلیم کله پا نشم توی دیگ حق با تو بود و من به اولین خواستگارم جواب دادم و صد البته که منم حق داشتم اونو از دست ندم اگه بدونی چی هست این دوماد ناب ما اسمش آقا شاهرخه به عبارتی شاهر خان برشماریم خصایص ظاهری ایشان را خوشگل خوش تیپ خوش سخن و خوش گفتار خوش احساس خوش جیب خوش تحصیل خوش منصب خوش قد و بالا خوش چش و ابرو خوش برو رو و خلاصه خوش شانس که چون من قدرشناس و شاکری به گیرشان افتاد خلاصه خداوند عالم همه ی محاسن رو تمام و کمال به ایشان داده و ایشان را به این بنده ی قانع شوخی ندارم باید ببینی تا باورت بشه آقا شاهرخ مهندس مخابرات هستند و دمشون کلفته سنوات عمر پدر و مادرشون بسیار زیاد است به حدی که حال و حوصله ی مداخله در زندگی اینجانب را ندارند شاهرخ ته تغاریه است و چون فاصله ی سنی اش با دیگر خواهر و برادرانش زیاد است بهمن خوش اقبال دل خوش داشته و خیلی زود دل بسته ام شده مرحبا به من با این اقبال بلندم بزنم به تخته اوخ راستی یه خبر داغ داغ ناب و بسیار عجیب اگه شاخ در نیاوردی هر چی دلت خواست نثارم کن بوی قوم و خویش به مشامم می خوره یعنی من و تو البته اگه از خر شیطون بیای پایین اگه دلت من بخواد و این همه حرفات که چقدر دوری از من برات سخته و اله و بله شعار نبوده باشه این شاهرخ ناب ما پسر عمه ی آقا منوچهر شماست عاشق دل خسته ات دیگه همون ژیگولوی محله که دل همه رو آب کرده تعجب کردی؟حق داری خود من هم کم مونده بود شاخسار بر سرم سبز شود و مبدل شوم به گوزن نر شب نامزدی مون دیدمش گله نکن عزیزکم به جان عزیز خودم و خودت خیلی ناگهانی اتفاق افتاد و فرصت دست نداد خبرت کنم یکشنبه شبی شاهرخ اینا اومدند خواستگاری و جمعه ی همان هفته مراسم نامزدی رو برگزار کردند خودت قضاوت کن که من بینوا دست تنها باید از پس همه ی کارها بر می اومدم حالا کاری نداریم خلاصه شب جشن که من و شاهرخ دوره راه افتاده بودیم تا اقوام مون رو به هم معرفی کنیم موفق به دیدارش شدم هم او خیلی تعجب کرد هم من چشای هر دومون گرد شده بود شاهرخ شک کرد و پرسید:
-شما قبلا همدیگه رو دیده بودید؟
منوچهر که مونده بود چی بگه من زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-این آقا همسایه ی دوست صمیمی من هستند
شاهرخ هم سرش رو تکون داد و گفت:
-وپسر دایی من.
حالا با خودم فکر میکنم این آقا منوچهر تا منو می بینه توی دلش می خونه باز نفهمیدم کجا به کجا مقل کجا زن پسر عمه یادت میاد اون شعره رو که من و تو گاهی با هم می خوندیم؟این منوچهر که اهل حال هم هست با دیدن من این شعر رو زیر لب زمزمه می کنه خب من زن پسر عمه اس میشم دیگه حالا که باهاش قوم و خویش شدم بیشتر رفتم توی نخش از اون موقع ها لاغر تر شده من که خودم رو زدم به نفهمی و همون شب از شاهرخ پرسیدم
-این پسر دایی ات چرا اینجوری بود؟
پرسید:
-چه جوری؟
گفتم:
-انگار غم داشت مثل جوونای دیگه خیلی سرحال نبود شب جشن نامزدی که آدم نباید غم زده باشه
شاهرخ سیگاری روشن کرد اول از همه باید بیای سیگار کشیدنش رو ببینی اینقدر شیک سیگار پک میزنه که دل آدم نخ نخ میشه اینقدر جذاب میشه که دل آدم ضعف میکنه خلاصه یه پک جانانه به سیگار زد و گفت:
-بیچاره خاطر خواس.
بعد انگار دوزاریش افتاده باشه گفت:
-نکنه دوست تو همون دختره باشه؟
گفتم:
-کدوم دختره؟
جواب داد:
-همونی که منوچهر می خوادش.
گفتم:
-چطور؟
گفت:
-آخه اون عاشق دختر همسایه شونه تو هم که گفتی همسایه ی دوست صمیمی توئه
منم که میخواستم فضول جلوه نکرده باشم گفتم:
-اون موضوع که تموم شده اس دوست من جواب رد داد و الانم اینجا نیست
گفت:
-می دونم اینجا نیست واسه همین منوچهر ما این ریختی شده بینوا دلتنگه!
پرسیدم:
-مگه آقا منوچخر دست برنداشته؟
شاهرخ باز یک زد و حلقه های دود رو بیرون داد و گفت:
-قرارم نیست دست برداره هنوز امید داره به این میگن عشق واقعی منوچهر که عاشق نیست مجنونه.
بعد هم برام تعریف کرد که اون و منوچهر شاید روح باشند در دو جسم میگفت که از بچگی با هم خیلی جور بودند و همیشه حرفاشون رو واسه هم می زدند شاهرخ تو رو هم دیده منوچهر یک مرتبه تو رو دورادور بهش نشون داده و شاهرخ هم بهش گفته حقا که فرخ لقاست اگه واقعا خاطر خواهی دست برندار بالاخره یه روز رام میشه منوچهر هم گفته تا جون دارم دنبالش میروم.
وای سروناز جون الهی بمیرم برات دلم واست کبابه خیلی بده که آدم یکی رو نخواد اما بدونه که اون ول کن نیست البته من زیاد نمی تونم درکت کنم من جای تو بودم صد دفعه زن منوچهر شده بوم الانه همه بچه هام داشتند می رفتند مدرسه اما خب سعی می کنم بفهمم تو چی میکشی از اون شب به بعد دیگه منوچهر رو ندیدم یعنی فرصتی دست نداد چون دو روز بعد از شب نامزدی دست به قلم بردم تا برات نامه بنویسم در واقع پریشب ما اینجا جشن داشتیم که جای تو بسیار خالی بود به پدرت هم زنگ زدم که شماره تلفن اونجا رو بگیرم و تو رو در جریان قرار بدم اما پدرت گفتند چون اونجا مدرسه اس صلاح نیست کسی زنگ بزنه و بهتره به نامه اکتفا کنیم تازه اون طور که تو از مدیرتون غول ساختی خودم هم صلاح ندیدم واسه همینه که خبرها دیرتر به گوش ات می رسه پس دیدی که من زیاد هم مقصر نیستم.
سروناز که خبر عروسی سپیده هیجان زده اش کرده بود با ناباوری نامه را از نیمه رها کرد و به فکر فرو رفت باورش نمی شد شوهر سپیده صمیمی ترین دوستش با منوچهر نسبت فامیلی داشته باشد یا منوچهر دلش را چنگ زد وای که اگر ملوک می فهمید!
با این همه دلسوزهای گذرا سروناز خیال نداشت به منوچهر اجازه دهد پا به زندگی وی گذاشته مابقی آن را از آن خود گرداند و خویشتن را شریک زندگی وی قرار دهد او به هیچ وجه راضی نبود نیمه ی دیگر زندگی اش را با منوچهر تقسیم کند.
صبح شنبه بود و آقای بهمن نژاد طبق برنامه ی از پیش تعیین شده به مرخصی رفته بود آن روز آقای امجد به کمک سروناز آمده بچه های دو کلاس را در یک کلاس گرد آورد و از آنها خواست از جان و دل با خانم ملک زاده همکاری نموده و موجبات رنجش ایشان را فراهم نکنند نیمکتهای به هم چسبیده و بچه ها در هم فشرده بودند همه چشم بودند و گوش و تمام هوش و حواسشان را به معلم جوان معطوف کرده بودند بچه های کلاس سروناز از سر علاقه و حس وظیفه و بچه های کلاس دیگر از سر کنجکاوی سروناز پس اینکه مقداری ریاضی با بچه ها کار کرد و درس جدید داد از آنها خواست دیکته بنویسند او مثل همیشه چند سطر از کتاب فارسی دیکته گفت سپس متنی را که از پیش آماده نموده بود از کیفش بیرون آورده و آن را برای بچه ها خواند و دگر باره از ایشان خواست در حفظ و حراست متون خارج از کتاب کوشا باشند.
بچه ها در سکوت به نوشتن پرداختند و در حالی که صدای لطیف و دلنشین معلم جوان در گوششان می پیچید همچنین صدای سبک و نرم گامهایش که سکوت کلاس را در هم می شکست.
روها می آیند و می روند ساعتها سپری می شوند سالها می گذرند و در این میان چه بسیار زندگیهایی که طلوع میکند یا غروب چه بسیار پیوندهایی که بسته می شود یا از هم می گسلد چه بسیار یارانی که به وصل نائل می شوند و چه بسیار چشمانی که در آن اشک حلقه می زند اشک شوق اشک وداع اشک حسرت اشک ماتم و اما تو با تو هستم که امروز نووان هستی و فردا جوان تو ای بهرینم که امید ایران عزیزی همیشه شاد باش تا از شادی و خنده ی تو دیگرا امید زندگی یابند و با شادی تو شاد باشند عزیزم همیشه چنان زی که در هر دو جهان سربلند و سرافراز باشی و هم چون فسانه در خاطره ها جاودانه مانی.
سروناز از مبصر خواست دفترچه ها را جمع نماید و خود کنار پنجره ایستاد و چشم به حیاط بزرگ مدرسه دوخت که ضربه ای به در خورد و پسر بچه ای با یک حرکت ناگهانی آن را باز کرده در حالی که بینی اش را بالا میکشید تقریبا داد زد:
-اجازه خانم آقای مدیر کارتون دارند.
سروناز از مبصر که دفترچه ها را جمع آوری نموده و آنها را روی میز میچید خواست کلاس را اداره نمیاد و خود بیرون رفت آقای امجد دست به سینه جلو دفتر ایستاده بود و چون سروناز بدو نزدیک شد به رویش لبخند کمرنگ و گذرا زد در آن واحد برقی از چشمانش جستن نمود همان ژست و حالاتی که سروناز می پسندید بر چهره اش پدیدار شد و پس از نگاهی به چهره ی سروناز گفت روز سختی است اینطور نیست؟
-بدا به هیچ وجه.
-بچه ها شما رو اذیت نمی کنند؟منظورم بچه های میهمان است.
سروناز با دست موهایش را عقب داد و گفت:
-بچه ها موجواداتی دوست داشتنی هستند اونا رو دوست دارم چون مثل آئینه صاف هستند.
آقای امجد سری تکان داد دستی به چانه اش کشید و در حالی که تبسمی کمرنگ در اعماق نگاهش موج میزد گفت:
-غیر از این از ما انتظاری نمی رفت بعد یک گام کوچک به عقب برداشت و گفت:
-بسیار خب بسیار خب لطف خدا همیشه شامل حال بندگینا فداکار و از خودگذشته اش میشه.
سروناز که متوجه منظور آقای امجد نشده بود متعجب نگاهش کرد و منتظر ماند آقای امجد با دست به او اشاره کرد و گفت:
-چرا نمی فرمایید داخل؟
سروناز متحیر گفت:
-اما من کلاس دارم.
-اینو که من بهتر از شما می دونم.
-این از نظر شما مهم نیست؟
آقای امجد به آرامی سری تکان داده و لبخندی گیرا زد و گفت:
-البته که مهمه و شما هم می دونید که خیلی ! اما گاهی آدم مجبور میشه مهم رو نادیده بگیره چرا که امر مهم تری در اولویت قرار گرفته بفرمایید.
سروناز با شک و تردید گامی کوچک برداشت در حالی که بند کیفش را آرام می فشرد و شنید صدای آشنای پدرش را که گفت:
-چرا استخاره میکنی دختر گلم؟
سروناز که وجود پرهیبت و شخصیت پر جذبه ی آقای مدیر را از یاد برده بود خود را در آغوش پدر انداخت و گونه برگونه اش چسبانید در حالی که قطره ی اشکی گوشه ی چشمانش می نشست آقای ملک زاده به گیسوان نرم و بلند دخترش دست کشید و او را بویید سروناز نیز بوی ادکلن آشنای پدر را به مشام کشید و قطرات اشک که دیگر مهار نمی شدند را رها ساخت و فقط توانس بگوید:
-پدرجون،پدرجون!
آقای امجد که از شادی آن دو احساس خوبی پیدا کرده بود دفتر را ترک کرده ایشان را به حال خود گذارد آقای ملک زاده دخترش را از خود جدا کرد نگاهی عمیق به چهره اش انداخت و گفت:
-نه نه اصلا لاغر نشدی همه اش می ترسیدم که غریبی و تنهایی تو رو از ...
218-221http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-38-.gif
بعد در حالیکه می خندید گفت : راستی از سلطانه ی کاخمون در شیراز چه خبر؟ نیومده هنوز؟آقای ملک زاده اخمی کوچک کرد و گفت : اگر اومده بود که تو الان سر نداشتی . فکر کردی می تونی از دست نواده ی مظفرالدین شاه جون سالم به در ببری؟ بعد آرام خندید و به راه افتاد . چند گام برنداشته بود که برگشت و گفت : جون پدر اول بگو که یه ناهار درست و حسابی داری . چون اصلا حوصله ی آشپزی ندارم.سروناز خنده ی ملیحی کرد و گفت : هر چی باشه با هم می خوریم. میهمان ناخوانده نباید متوقع باشه . شما صاف برید توی تخت و کاری به قابلمه نداشته باشید.- مگه میشه به قابلمه کاری نداشت ؟ اونم بعد از یه رانندگی حسابی- اونش دیگه با من . در حال حاضر هیچ چیز دلچسب تر از یه استراحت نیست.- باشه هر چی تو بگی. من رفتم تو هم برو تا صدای آقای مدیرتون در نیومده. نشی حکایت اون کُرده؟سروناز که با علاقه ای وافر به پدر خوش تیپ و شیک پوشش چشم دوخته بود ، گفت : شما برید خاطرم که جمع شد ، چشم.آقای ملک زاده سر تکان داد و رفت و سروناز که آرامش تمام وجودش را فرا گرفته بود به راه افتاد و به طرف کلاسش رفت.آقای ملک زاده کنار چراغ سه فتیله ای نشسته بود و سیب زمینی های خام رنده شده را درون تابه می ریخت تا سرخشان نماید. سروناز که سر از پا نمی شناخت با ظرف تخم مرغ کنار پدرش نشست و گفت : این تخم مرغ پدر جان اونم سیر ، دیگه چی؟- پیاز سرخ کرده هم لازم دارم.- آهان چشم. و در همان حال به طرف یخجال کوچکش رفت و شیشه ی کوچک در بسته ای را در آورد و گفت : حالا چی هست این غذای من درآوردی؟- غذای مخصوص دوران تجرد که اگه انگشتاتو نخوری شاهکاره. تازه زیاد قول نمی دم خوشت بیاد. چون به قول هوشی متریالش (موادش) ناقصه.- شما هنوز هم با یاد هوشی تفریح می کنید ؟آقای ملک زاده در حالیکه سیب زمینی ها را هم می زد خندید و سر تکان داد . سروناز پرسید: حالا چی کم داریم ؟- اگه اسفناج داشتی یا فلفل دلمه ، می گفتم که چی می شد . اما حالا که نیست باید ساخت . ما هم که عادت کردیم به سازش مگه نه دختر جان ؟ سپس همان طور که سیب زمینی های آغشته به روغن را تند تند هم می زد گفت : وای که چقدر دلم لک زده بود واسه آشپزی. می دونی چند ساله دور و بر تابه و قابلمه نبودیم ؟ نا سلامتی ما یه زمانی رفقای شفیقی بودیم برای هم. ملوک بیم ما جدایی انداخت. سروناز کنار چراغ سه فتیله ای چمباتمه زد و گفت : کی توی اون کاخ سلطنتی جرات داره دم از آشپزی بزنه ؟ کوثر و انسی مثل دیو از آشپزخانه مراقبت می کنند . اما من در این مدت کم احساس کردم که چه کار خوب و دوست داشتنی یه این آشپزی . کم کم داره ازش خوشم میاد . یک کمی هم راه افتادم. جای مامی خالی بود. می اومد دست پخت روزهای اول منو می خوردآقای ملک زاده خنده ای کرد و گفت : یعنی حالا راه افتادی ؟ با اون غذایی که ظهر به شکم من بینوا کردی داری دم از پیشرفت می زنی ؟ پس وای به روزهای اول ؟ تعجبم چطور دچار سوء تغذیه نشدی!- اما آدما همیشه از کار خودشون خوششون میاد . نه اینکه متوجه عیوب کارشون نشند . اما همون خرابه حداقل واسه خودشون خوبه . مثل اینکه شما امشب اطمینان دارید که من انگشتام رو هم می خورم اما من شک دارم.- اما من کهنه کارم جوجه ی کوچول موچول. برو عقب تر که همین الان اگه ملوک سر برسه و ببینه که تو بوی سیر داغ گرفتی ماهان رو به آتیش می کشه
سروناز پاهایش را توی سینه جمع کرد وتکیه به دیوار داد وگفت:مامی جان کی قراره ترک فرانسه بکنه؟
آقای ملک زاده مقدار زیادی فلفل سیاه به سیب زمینی ها افزود وگفت:چه کارش داری؟هر چه بیشتر بمونه واسه من وتو بهتره.
پدرجون بدجنس شدید دلتنگش نیستید؟
تو چی؟
با همه امر ونهی ای که میکنه دوستش دارم.
معلومه که داری.
و دارید.
اما منظور من این نبود که دوستش نداری پرسیدم این سفر اشتیاق بازگشتش رو داری؟
شما چی؟
فکر میکنم به جنجالهای بعدش نمی ارزه واسه همین بدم نمیاد بازگشتش به تعویق بیفته.
اما من دوست دارم زودتر برگرده و تکلیفم روشن بشه.
تکلیف تو روشنه استخدام شدی ومجبوری به کارت ادامه بدی.
سروناز آهی کشید وگفت: اگه مامی بذاره من چه حرفی دارم ؟و بعد به ناگاه پرسید:پدرجون نگفتید که دلتنگ مامی هستید یا نه؟
آقای ملک زاده تخم مرغ ها رو درون کاسه ای شکست و با چنگال همشان زد بعد کاسه را گوشه ای نهاد حرارت چراغ را کم کرد و گفت بشر موجودیه که خیلی زود انس میگیره به خصوص به اون چیز یا کسی که بیشتر باهاش مرتبطه خب طبیعیه که منو ملوک هم سالهای زیادی رو با هم سپری کردیم ومن به اون عادت کردم.
دوستش هم دارید مگه نه؟
جوابت رو توی همین جمله می تونی پیدا کنی.
شما گفتید به اون عادت کردید و این دو سوای هم هستند.
آقای ملک زاده تخم مرغ ها رو توی تابه ریخت بعد آهی کشید و گفت : من همه مردم رو دوست دارم فطرت ادمیزاد اینه که هم نوعاش رو دوست داشته باشه ومن فکر میکنم بهره من از این خصیصه بیشتر از دیگران باشه اما همون طور که قبلا اشاره کردم این زندگی اونی نیست که من طالبش بودم با این وجود شاکرم شاید نصیب من هم از زندگی این بوده بعد تابه را برداشت توی سینی گذاشت و گفت : تا تو سفره رو پهن کنی من هم غذا رو کشیدم بلند شو دختر جان بهتر نیست به خودمون بپردازیم؟اصلا چرا منو استنطاق میکنی؟من فکر میکردم در این مدت که از هم دور بودیم حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشی.
سروناز خندید ودر حالی که سفره کوچکی را پهن میکرد گفت:معلومه که دارم دوست دارم تا صبح براتون حرف بزنم اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم!
اول از بشقاب غذا شروع کن بعد از شام هم از مدیرتون بگو که خیلی نظرم رو گرفته اول به خاطر اینکه مرد بسیار محترمی به نظر میاد دوم هم بدین خاطر که من فقط با اون آشنا شدم بعدش هم از کارت بگو وبچه ها و هر چه که دوست داری.
سروناز بشقابها رو به دست پدرش داد وگفت:از قرار معلوم امشب از خواب خبری نیست .
من یکی که خوابم نمیاد.
منم حاضرم از خوابم صرفنظر کنم..
آقای ملک زاده بشقابهای غذا رو توی سفره گذاشت وتابه کثیف را کناری نهاد خود چهار زانو روبروی سروناز نشست وگفت:توصیه میکنم با انگشتات خداحافظی کنی.
سروناز لقمه ای را برداشت وگفت:خدا رو شکر که شما مسئول پختو پز نیستید اگه نه ما نه دست داشتیم نه پا و نه هیچ عضو دیگه ای.خدا خیر مامی رو بده که شما رو از آشپزخونه دور نگه داشته بعد لقمه را به دهان گذاشت و باز ادامه داد حالا که صحبت مامی شد می تونم بپرسم بلاخره این مامی جان کی قراره بیاد؟
آقای ملک زاده نگاهش کرد وبا لبخندی گفت: نخیر یا خیلی دلتنگشی یا خیلی ترس برت داشته باشه حرفی نیست حقیقتش اینه که عروسی رژینا بیست روز پیش بود اما اونا اصرار دارند ملوک پیش شون بمونه وبعد از برگزاری کریسمس به ایران برگرده فکر کنم مادرت تا بهمن رو شیرین اونجا بمونه بهتره بدون دغدغه شامت رو بخوری تا اون موقع خدا کریمه به هر حال جلو بعضی اتفاقات رو نمیشه گرفت توکل به خدا کن.تا خدا رو داری منو ملوک چه کاره این؟سرنوشت تو رو به این راه انداخته حتما حکمتشی توش بوده.
پدرجون شما همیشه با حرفاتون دل ادم رو قرص میکنید.
خدارو شکر میکنم که یکی هست به حرفهای من گوش کنه مدتیه تا حرف میزنم می خوره تو ذوقم.
کاش میدونستید چقدر دوستتون دارمپ1
باز خودت رو لوس کردی؟شام یخ کرد.
222-225
آقای ملک زاده یک هفته نزد سروناز ماند و در این مدت بنا به توصیه ی آقای امجد با سروناز به زیارت مقبره ی شاه ... الله ولی رفتند صبح ها هم که سروناز کلاس داشت آقای ملک زاده اوقاتش را به مطالعه یا گشت و گذار می گذرانید گاهی هم ساعاتی را توی آفتاب دل چسب پاییزی با آقای امجد به صحبت می ایستاد آقای امجد که به زیبایی ظاهر به اندازه ی سیرت زیبا اهمیت می داد با تحسین به آقای ملک زاده نگاه می کرد و حسب سلیقه ی او را در انتخاب لباس و مارک ادوکلن می ستود.
پنج شنبه صبح خیلی زود بود هوا گرفته و ابری و بسیار سرد بود آقای ملک زاده کنار شورلتش ایستاده بود او که سعی میکرد غم بنشسته در دیگانش را مخفی نماید صورت دخترش را بوسید و گفت :
-به امید دیدار دخترم.
بغضی بزرگ و سنگین گلوی سروناز را می فشرد و صدایش را درشت تر و قدری مرتعش کرده بود سروناز به سختی آب دهانش را قورت داد و چه سخت بود قورت دادن قطره ای آب از پس آن بغض بزرگ و گره خورده گلویش به درد آمد گویی باد کرده بود پلک زد و قطرات مروارید گون اشکش را از برای ریزش تحریک کرد و گفت:
-قول می دید که زود به زود به دیدنم بیایید؟
آقای ملک زاده به چشمان درشت و زیبای دخترش خیره شد و با نوک انگشت قطره اشک جاری شده بر صورت چون گلش را زدود و گفت:
-حیف از این چشمای قشنگ نیست که اول صبح بباره؟
سروناز چشمانش را بست وس یل اکش جاری ساخت چه مهم نگاهداری آن پیش از ریزش است زیرا که شرم داری از نشان دادن ضعف و چون قطره ای رهید دیگر چه باک؟چون فرود آمد و سد را شکست چه جای نهان کردن؟که دل آرام میگیرد و عقده ی دل برون می ریزد وه که چه نعمتی است گاه گریستن!زیرا که شستشو می دهد روح را و صیقل می دهد قلب مکدری را سروناز نیز چنین کرد و دیدگان درشتش را زیر سیل اشک مخفی نمود و گفت:
-کی برمیگردید پدر جون؟
آقای ملک زاده خم شد ساکش را برداشته و روی صندلی گذاشت و گفت:
-کی ک کار شیطونه دخترم
بعد سر دخترش را با دو دست گرفت پیشانی صافش را بوسید و گفت:
-رفتنم با خودم برگشتنم با خدا چی بگه بنده ای که از فردای خودش بی خبره؟
سپس دستمالی از جیب بیرون آورد و به دست سروناز داد و گفت:
-دیگه داری شکل لبو میشی یقین دارم دوست نداری زشت و پف آلود باشی بچه ها هم معلم زشت و باد کرده دوست ندارند و به حرفش گوش نمی کنند بهتره بس کنی.
بعد خندید و گفت:
-اگه ملوک اینجا بود و با این حال و روز تو رو می دید دستور می داد روی تخت دراز بکشی و کوثر صورتت رو کمپرس آب سرد کنه و تو حق نداشتی تا ظهر از اتاقت بیای بیرون
بعد سروناز را در آغوش گرفته بوسه ای بر مویش زد و گفت:
-سعی میکنم چنانچه عمری باقی بود و خداوند توفیق عنایت فرمود به زودی زود برگردم پیش ات.حالا هم بهتره بری تو که سرما نخوری عجب سرد شده امروز!
و به شوخی گفت:
-راستش اگه بدت نیاد باید اعتراف کنم خیلی خوشحالم که دارم از دست این سرما فرار میکنم تو هم مراقب خودت باش.
اما سروناز همانجا ماند و تا می توانست برای پدرش اشک ریخت دیگر دوست نداشت به اتاقش بازگردد گویی اتاق خالی او را می فشرد اتاقش دلگیر می نمود جای پدرش بسیار خالی بود و چه زود گذشت آن هفته!
آقای امجد که پا به دفتر گذاشت سروناز را دید که مغموم نزدیک پنجره نشسته و چشم به آسمان ابری دارد او از پیش می دانست که آن روز آقای ملک زاده ماهان را ترک خواهد کرد از این رو سلامی کوتاه کرد سوئیچ و تسبیحش را روی میز گذاشت و از دفتر بیرون رفت تا سروناز با خود خلوت کند می دانست که از اتاقش گریخته می دانست که نیاز به تنهایی دارد پس نباید مزاحمش می شد.
ساعتی بعد که آقای امجد از راهرو میگذشت شنید که سروناز با صدایی محزون و غمبار به بچه ها دیکته می گوید و چون متن دیکته خارج از کتاب بود گوش ایستاد و شنید که سروناز آرام و شمرده میگوید:
-لحظات تلخ زندگی می دانی کدام است؟لحظه ی خداحافظی لحظه ی وداع با عزیزان چه سرد و ماتم زاست تنها ماندن و چه دوست داشتنی و گرامی است لحظات با هم بودن چرا که با هم بودن سبب خلق لحظات پر خاطره است پس بیایید عزیز بداریم با دوستان و یاران زیستن را.
این متن از دل سروناز بر می خاست و او آن را بر خلاف متون دیگر که از قبل آمده می نمود از حفظ و با چشمی نمدار خواند و بعد پشت به بچه ها کنار پنجره ایستاد و چشم به آسمان دوخت که همچون دل او گرفته بود.
آقای امجد لحظه ای در سکوت راهرو ایستاد بعد آهی کشید و به دفتر بازگشت اما دستش به کار نمی رفت گویی سروناز انگشت بر دل محزون او نهاده بود گویی زخمی چرکین را دستکاری نموده بود گویی از زبان دل او سخن گفته و دردش را برون ریخته بود دلی بی یار و همدمش که سالها مونسی جز آه نداشت.سارگل پیش چامشن خیالش ظاهر شد نرم و سبک همچون پری با لباسی از حریر سفید و موهایی مواج و بلند روی زمین بند نلود چون نسیم آرام حرکت میکرد و با آن چشمان خاکستری خوش حالت که دل سامان را برده بود با آن نگاه فریبنده و پر جذبه که چون جام شرابی مست می نمود بدو خیره شد همان نگاهی که در چشمان معلم جوان می رقصید و دل خونین سامان را به آتش میکشید همه صبح سارگل خندید به سان گلی نوشکفته و دل را در سینه ی سامان لرزاند چه شیرین بود این لبخند!وه که چه بی نصیب مانده بود این همه سال!سامان از خود بیخود شد و با چشمانی گشاده به سارگل خیالی اش نگاه کرد پس او این همه سال کجا بوده؟خواست پرسش کند اما زبانش قفل شده و به یاری اش نیامد تنفس حبس شده و به سختی برون می آمد سارگل دستی به موهای نرم و مواجش کشید شاید دلبری کرد چون همیشه همیشه می دانست که سامان تا چه حد خواستار اوست و طالب ناز و اداهایش گرچه گاه مسخره اش میکرد و کودکی می نامید سارگل از کنار سامان گذشت دگر باره به رویش لبخند زد و از پنجره بیرون رفت و آرام آرام در دل آسمان ابری محو شد سامان چندین بار به چشمانش دست کشید سارگل نبود دانست که همه زاییده ی دامنه ی پر وسعت خیال بوده اما چه شیرین خیالی!نفس بلندی کشید و آه سنگینی که گویای درد درونی اش بود راب یرون داد و به آسمان چشم دوخت خیالش را می خواست گرچه باطل اما فریبا بود و او نیاز داشت که به دست خویش فریفته شود و دل خوش دارد به آن شاید که بازمیگشت و او را می برد لحظه ای به صحرای خیال آمده بود که اما زود گریخت خودی نمایاند و رفت و دلی را با خود برد به سوی آسمانها دلی که دیگر دل نبود مرده بود سالها پیش و اینک سرش را به دیوار نکیه داد آه سوزناکی کشید با شست و سبابه چشمانش را مالاند و به جوانی هدر رفته اش اندیشید به دوره ی تلخ تنهایی همان که سروناز اشاره کرده بود چه خوب گفت سروناز که با هم بودن سبب خلق لحظات پر خاطره می گردد چه خاطرات شیرینی داشت با سارگل!و چه تلخ است لحظه ی وداع با عزیزی!تلخ تر از آن نومیدی است نومید از دیداری دوباره یادش آمد آن روز را که در گورستان ایستاده بود و چشم به گور سرد و نموری داشت که بیرحمانه سارگل عزیزش را که دیگر کمترین شباهتی به سارگل نداشت در آغوش می فشرد و آن چنان تاریک و مخوف به روی زمینیان دهان گشوده بود گویی می خواست بگوید این است سهم من و شما را دیگر در آن دخلی نیست بوید و به قیامت دل خوش دارید دیداتان به قیامت آن روز سامان چشمانش را سخت به هم فشرد و آهی به سنگینی تمامی کوههای روی زمین از سینه بیرون داد چگونه باور کند که دیدارش به قیامت موکول می شود!احساس کرد تمامی کوههای روی زمین در هم فشرده شده بر روی سینه اش سنگینی میکند گویی آب تمامی دریاها و اقیانوسها تبدیل به اشک شده و در کاسه ی چشمانش بنشسته و منتظر اشاره ای است تا فرو بریزد و وجود گر گرفته اش را در بر بگیرد گویی سهم تمام غصه های روی زمین را برای او کنار گذاشته بودند گویی خورشید زندگی را روز را روشنایی را عشق را امید به زیستن را و همه و همه را با سارگل به خاک سپردند و سهم او را از زندگی غروب دلگیرش بود ماتم بود اشک و آه بود زین پس وچه حزن انگیز بود دنیا پیش چامانش تیره و تار شد نامزد از هم پاشیده اش دیگر نبود خاک سرد گور او را در برگرفته بود و گور که سهم خود را دریافته بود آرام گرفته دهان بسته بود سامان با قلبی در هم فشرده و وجودی خرد شده مانده بود و کمری بشکسته و گورستان خلوت و ماتم زا و باد تندی که زوزه می کشید و غم به دلها می نشاند همه رفته بودند او بود و کوهی از غم که زین پس بر شانه های مردانه اش جا خوش می کردهمان جا نشست و سر بر زانوان گذاشت نمی باید سارگلش را رها می کرد نمی توانست سارگل عزیزش می ترسید کاش می توانست با او همراه باشد کاش دعوتش را پذیرفته بود و اینک هر دو سبکبال به سوی آسمانها می شتافنتند می دانست که سارگل کنارش ایستاده می دانست که او هنوز دل به دنیا دارد اما باید می رفت فراخوانده شده بود آزام زیر لب نجوا کرد:
"سارگلم غزالم شیرینم وفا نکردی به من؟این بود رسم زناشویی؟اما نه هیچ تقصیری متوجه تو نیست تو که اصرار داشتی مرا با خود ببری این من بودم که دعوتت را رد کردم بی وفا منم که تو رو تنها گذاشتم همه اش تقصیر این غرور لعنتی ام بود حق با تو بود حالا نترس که من کنارت هستم تا خود صبح همه شب تا تو خو بگیری.
اعضای صورت سامان در هم فشرده شد چشم به ابرهای تیره ی آسمان دوخت و زیر لب گفت:
-ببار ای آسمان لااقل تو ببار جای من ببار دل تو هم مثل دل من گرفته تو که می تونی بباری چرا دریغ داری؟کاش مرا هم چون تو وظیفه ی گریستن بود و بدون...
226-229
ذره اي شرم اشك ماتم مي ريختم .كاش اينقدر مغرور نبودم و ميتونستم اين بغض كهنه چون سنگ مانده در گلو رو رها كنم.كاش مي تونستم دريا دريا اشك پنهان شده در خانۀ دلم رو بيرون بريزم تو ببار شايد كه قادر باشي غبار دلم را بشويي كه سالهاست غم وجودم را در برگرفته بعد پشتش را به پنجره داد .دست به سينه شد و به سروناز انديشيد و با خود گفت:چه ميگفت اين دختر امروز كه از زبان دل من حرف ميزد تو كه هنوز سه ماه بيش نيست كه تنها شده اي چرا چنين نالاني ؟ پدرت اگر رفت بر مي گرده من چي يبگم كه روحم مرده ، كه جوونيم رو با تنهايي عجين كرده ام ،من چي بگم كه يه عمربا تنهايي همدم و همخانه شدم،من چي بگم كه اميدي به ديدار ندارم اگه تو بدوني توسينۀ من چه خبره ! دلم شده يه كوه اتشفشان كه هر آن ممكنه گدازه هاي غم رو بيرون بريزه و وجودم رو نابود كنه .ديگه گنجايش نداره لبريز شده از تنهايي و بي همدمي چه غروب هاي دلگيري داره اين شهر و چه پاييز غمناكي داره مامان پيش چشم هاي من و امسال بيشتر از همه سال ها چرا كه تو ياد آور خاطرات تلخ و شيرين مني .نمي تونم منتقلت كنم؟ نمي تونم بمونم كنارت ؟قادر نيستم .چه كنم خدايا ؟ تو كه واقفي به درد دل من ،چرا سارگلي ديگه سر راهم قرار دادي ؟
دلش به درد آمده بود و سينه اش سنگيني مي كرد آهي كشيد سپس دستي به صورتش كشيد و با خود گفت:سامان چرا اجازه ميدي كه احساسات به جوش بياد؟نه نه تو امروز خودت نيستي سامان يه مرده و يك مرد بايد بتونه مثل كوه در برابر ناملايمات ايستادگي كنه .اين دنيا محل آزمايشه نه آسايش.انسان به دنيا مياد تا بميره و با مرگش به زندگي ابدي دست پيدا كنه .خداوند انسان هايي رو كه در برابر ناملايمات ايستادگي مي كنند بدون اينكه خم به ابرو بيارند و ناله سر بدهند رو دوست داره .خداوند بهشت برين رو به چه انسان هايي وعده داده .پس خودت باش سامان.استوار باش مردباش سرنوشت هر چه كرد با تو،به خواست خداي بزرگ بوده.خدايي كه تو با تمام وجودت اونو ميپرستي بعد لبخند كمرنگي زد سر به آسمان برد و گفت:خدايا ازت مي خوام به تحملم بيفزايي ،وغير از اين هيچ نمي خواهم مگر رضاي تو .
و پشت ميزش نشست.زنگ تفريح بود و معلمين نجواگونه با يكديگر گپ مي زدند و چاي مي نوشيدند .همه تا حدودي پي به آشفتگي روحي آقاي مدير برده بودند.او گرچه همه روزه تا حدي خشن و جدي بود اما خطوط در هم فشرده شدۀ چهره اش در آن روز بيانگر غمي نهان بود سروناز هم در لاك خود فرو رفته بود و همه ميدانستند او غم فراق پدرش را دارد .چه در اين يك هفته به حد بسيار زيادي به وجود پدرش عادت كرده بود و اينك ديدن جاي خالي وي غبار غم بر دل جوان و كم طاقتش نشانده بود .ماريا نگاهي به سيماي گرفتۀ اقاي مدير كرده استكان چايش را روي ميز گذاشت و زير گوش سروناز گفت:دروغ نگفتم يه رابطه اي بين دل گرفتۀ تو و اون هست .
سروناز كه متوجه منظور خانم رسايي نشده بود متعجب پرسيد اون كيه؟
- خودت رو نزن به خري .هموني كه تا تو رو مي بينه انگار پريده تو خُم سركه.و بعد ارام گفت:خويش مونو مي گم
سروناز سر برگرداند و به اقاي امجد نگاهي كرد.ماريا گفت:چي شده؟باز اول صبح پريديد به هم ؟
- چرا بايد بپريم؟
- اون كه از كمش توبه! حالي ميگي چه مرگتونه باز؟
سروناز شانه اي بالا انداخت و گفت :از اون كه خبر ندارم اما راجع به خودم بايد بگم...
ماريا با تمسخر گفت:پاپا تو مي خواي؟كه ببردت ددر؟
- لوس
- پرويز جانم هم يه وقتايي بهم مي گه لوس اما چه تفاوتهاست ميان لحن تو با اون.از لوس اون بيشتر خوشم مياد و خنده ام ميگيره اما مال تو راه مي بره به قهر،البته اگه من بدعنق باشم دروغ كه نمي گم از اول صبحي عزا گرفتي كه چي؟يه ريزه هم اگه حال داشتيم كه تو گرفتي اون از اون، اينم از تو دلمون رو خوش كرديم به همين زنگ تفريح اصلا يه هفته اس كه زياد تحويلم نمي گيري چرا كه هوش و حواست به باباجونته ،امروزم كه رفت غمباد برت داشته.يكي نيست بگه تو كه اين قدر لوس بودي چرا از خونه زدي بيرون؟مي چسبيدي به پاپا جونت ديگه.
چشمان سروناز به نم نشست و گفت نميدونستم تحمل دوري اش اينقدر سخته تو كه پدرم رو زياد نمي شناسي .اينقدر خوبه كه ادم يه عمر كنارش بشينه و باهاش حرف بزنه كسل نمي شه هيچ وقت يادم نمياد باهام تند حرف زده باشه ، يا دعوام كرده باشه .
- واسه همين اينقدر لوس شدي دختر تو كه ميگفتي از مرداي وحشي خوشت مياد
- اي واي اين چه حرفيه
- خب همون مرد سالاريه ديگه .
- مرد سالاري رو باتوحش يكي مي كني
- خواستم بخندي.نمي دونستم رم مي كني .نخير امروز همش تيرم به خطا ميره.
- سروناز به نقطه اي نامعلوم خيره شد و گفت:من و پدرم خيلي به هم نزديكيم .هيچ وقت چيزي رو ازش مخفي نمي كنم .در واقع من با اون راحت ترم تا با مادرم .يادم مياد هميشه از مامي مي ترسيدم.اگر همه دخترا با مادراشون درد و دل مي كنند.من برعكس اونا با پدرم درد و دل ميكنم .مامي هميشه توي ذوقم مي زنه،هميشه منعم مي كنه يا به طريقي قانعم مي كنه كه راهم اشتباهه و يا حرفي كه مي زنم درست نيست اون هميشه منو فهميده و دركم كرده.اما مامي توي دنياي خودشه.هميشه بايد حرف اون باشه منو مامي با هم فاصله زيادي داريم .
- پس به عبارتي پدرت قوۀ جاذبه خوبي داره و مي تونه خيلي خوب آدم ها رو به طرف خودش بكشه .
- خب اره
- از قرار اين يك هفته هم خوب تونسته آريالاي امجد رو به طرف خودش جذب كنه ببين چه ماتمي گرفته؟حتما از رفتن پدرت داره دق مرگ مي شه .
سروناز با ناراحتي گفت:آدم پشت سر فاميلش اينطور صحبت نمي كنه اين چه الفاظ زشتيه كه بهش نسبت مي دي؟دق مرگ!
- اوا! ببخشيد استاد ادبيات باز چشمتون به پاپاتون افتاد يادتون اومد از كاخ پريديد به كوخ؟رفقا رو از ياد برديد ؟ديگه ما اَخه شديم؟نه جونم پاپا رفت تو موندي و من و كوخ نشيني از اين به بعد اوقاتت رو بايد با من تقسيم كني .با من لات آسمون جل تازه خويش خودمه تو رو به احوالاتش چه كار ؟لازمم نيست واسه اين الفاظ كه بهش نسبت مي دم تأييدم كني .عمريه هر چي خواستيم بار هم كرديم .اصلا مي دوني چيه؟امروز تو با ادم راه نميايي بايد تنها بموني تا احتياجت به من بيفته و التماسم كني اين را گفت و يكوري چرخيد.سروناز كه حوصله چرنديات ماريا را نداشت از طرفي دلش براش مي سوخت گفت بلند شو تا چوب توي سرمون نخورده بريم كلاس .
- ماريا بلند شد و در حالي كه بند كيفش را روي شانه جا به جا ميكرد گفت: چوبي هم اگه هست واسه كله توئه اينه دق.نه من، منتها من بينوا شدم پاسوزتر هي خدا رو شكر كه فردا جمعه اس و من مي مانم و پرويز جانم تو هم تنها بمون تا حالت جا بياد.پس فردا هم تو رو فرم اومدي هم فاميلمون.
سروناز پشت سر ماريا به راه افتاد و گفت اين قدر فاميلمون فاميلمون مي كني آخرش نفهميدم چه نسبتي با هم داريد؟
خانم رسايي برگشت و گفت: اونش كه فوتي نا نه كه امروز خيلي هم خوش اخلاقي توقع هم داري باهات راه بيام ؟خودت رو هم كه به سيخ بكشي لب از لب وا نمي كنم يك پاپاتو ديدي انقدر براي فيس كردي،فكردي ميام پته خويش مون رو برات به آب بدم؟گو اينكه چيزي از پته اش نمونده!
- حالا چرا داغ كردي ؟ مگه من چي گفتم؟
- هيچي پشيمونم كه دهنم رو گل نگرفتم و ماجراي زندگي خويش مون رو برات گفتم.تمام ترسم از اينه كه تو منو از ياد ببري و اين خبرها جايي درز كنه آقا سامان بفهمه من از زندگي اش برات گفتم.تكه بزرگم حتي گوشم نيست گمون كنم چرخم كنه .
- آخه چرا؟
- چرا چي؟
- چرا اينقدر حساسيت نشون مي ده ؟
- چه مي دونم؟ شايد نمي خواد كسي بفهمه كه ما فاميليم مي ترسه مردم كارش شك كنند و فكر كنند اون يه روزي و يه جايي پارتي من شده گو اينكه آقا اينقدر ترش و تلخه كه كسي محاله چنين فكري بكنه همه مي دونند كه اون تو خط پارتي بازي نيست تازه آشناهاشونو اگه دستش برسه بيشتر مي چلونه .واي مي تونم چهرۀ غضبناكش رو مجسم كنم وقتي بفهمه از سارگل برات گفتم.باور كن بعضي وقت ها دچار كابوس مي شم پرويز كه مي گه خيلي گنده اش كردم ، مي گه آقا سامان اينقدر ها هم مخوف نيست .اما من مي گم پاش بيفته هست.
در همين موقع صداي زبر و خشن آقاي امجد به گوششان خورد كه با لحني تحكم آميز گفت :همه داخل كلاس
و چون سروناز و خانم رسايي برگشتند جزء خودشان كسي را در راهرو نديدند و آقاي امجد را كه با قيافه اي عبوس جلو در دفتر ايستاده و غضبناك نگاهشان مي كرد.خانم رسايي فقط توانست بگويد ديدي گفتم كه هست و بعد به جانب دفتر برگشت تا به كلاسش برود آقاي امجد با همان قيافه عبوس رو بدو كرد و گفت:لزومي داره همه روزه خانم ملك زاده رو تا دم در كلاسشون بدرقه كنيد؟
خانم رسايي نگاهي به ته راهرو كرد و گفت:تقصير شماست كه كلاس خانم ملك زاده
230 - 233
رو اون ته مه ها انداختيد و منو چسبونديد بيخ گوش خودتون .
آقاي امجد با ترشرويي گفت : اگه از پر حرفياتون کم کنيد هيچ کس مقصر نمي شه .
- نه ، همه اش هم پر حرفي نيست خودتون اونو سپرديد به من تا دست پسر بابا بهش نرسه .
- پسر بابا ؟
ماريا دست بر دهانش برد و گفت : ببخشيد ، اين يک لقب بود که از کلۀ خراب من در اومده . تحويل نگيريد .
- يادم نمياد اسم از کسي برده باشم .
- منم نگفتم لقب رو به کي دادم . حالا اگه شما خيلي زرنگيد و فهميديد منظور من کيه ، به من چه . بعد لبخندي زد پشت بدو کرد و رفت تا مورد شماتت واقع نشود .
چشمان آقاي امجد خنديد ، سرش را چند بار ريز و پياپي تکان داد و در دل گفت : پسر بابا ! قشنگ ترين لقبي که مي شه به کسي داد ! بعد لبخندي زد و گفت : از دست تو ماريا !
زنگ آخر هم به اتمام رسيد و سروناز که نمي دانست چگونه به اتاقي که از وجود پدر خالي بود پا بگذارد کليد را با قفل آشنا کرده در را گشود . لحظه اي همان جا ايستاد و به اتاق کوچک اما مرتبش چشم دوخت . آهي بلند کشيد سپس پا به درون گذاشته در را پشت سر خود بست . بي حوصله لباسش را عوض کرد . شلوار شيري و بلوزي آسماني به تن کرده موهايش را روي شانه رها کرد و برس کشيد . دست و صورتش را شست و به طرف يخچال رفت . قابلمۀ کوچکي از آن بيرون آورد ، در آن را گشود و به غذاي درون آن که دست پخت پدرش بود نگاهي کرد . پدر عزيزش طاس کباب پخته بود . لبخند تلخي زد و قابلمه را روي سينه گرفته فشرد . چه خوش رنگ و رو بود . پيش چشمانش قابلمه را روي بخاري گذاشت و راديو را روشن کرد خواست روي تخت بنشيند که ضربه اي به در اتاقش خورد . سروناز که فکر کرد خانم ستاري است از همان جا گفت : بيا تو ، و خود روي تخت نشست .
خانم ستاري زن مهربان و خونگرمي بود . او وظيفۀ خود مي دانست مرتب از دختر جوان سر بزند . به خصوص آن روز که سروناز بيش از دگر روزها احساس تنهايي مي کرد . صداي ضربه دوباره تکرار شد . سروناز که خسته بود بي حوصله از جا برخاست دست به دستگيره برد و در همان حال گفت : گفتم که بيا تو . گوسفند جلو پات ...
اما در کمال حيرت ديد که پشت در آقاي امجد ايستاده و با چهره اي آرام نگاهش مي کند . او در حالي که لبخندي بر لب داشت گفت : لازم که هست اگه مقدور نيست .
سروناز دست پاچه شد و گفت : سلام . شما بوديد ؟ معذرت مي خوام .
آقاي امجد که ابهتي مردانه وجودش را در بر گرفته بود ، گفت : چه کسي غير از مدير مدرسه در نظرتون اينقدر مهمه که بايد گوسفند جلو پاش ذبح کنيد ؟
سروناز که مي دانست آقاي امجد مرد مغروري است جواب داد : به نظر شما مقام انسانها رو جايگاهشون بالا مي بره ؟ و اينه که قابل تقديره ؟
- شما جواب منو نداديد و من نفهميدم تکليف گوسفند بينوا چه بود ؟
سروناز تعمدا گفت : قرار بود جلو پاي خانم ستاري ذبح بشه .
آقاي امجد سرش را تکان داد و گفت : متاسفانه اقبال با خانم ستاري يار نبود . از ساعت يازده که فرستادمش بيرون ، هنوز برنگشته . و اما جواب شما : اين شخصيت انسانهاست که مي تونه قابل تقدير باشه ، و حالا که صحبت از شخصيت شد خواستم براي داشتن چنين پدر متشخصي به شما تبريک بگم . شما دختر خوشبختي هستيد .
- شايد .
- يقينا همين طوره . به خودم هم تبريک مي گم که دست پروردۀ چنين مردي توي مدرسۀ من کار مي کنه . چيزي به آخر پاييز نمونده و من اميدوارم سربلند از شمارش جوجه ها باشيم . من و شما .
- اما من طور ديگه اي فکر مي کردم .
- چطور ؟
- اين که زمين خوردن من ، شما رو شاد کنه . شما مرد مغروري به نظر مي آييد . قبلا هم گفتم ، يک مرد مغرور از اينکه خلاف گفته هاش به اثبات برسه شادمان نيست .
آقاي امجد نگاهي گذرا به موهاي بلند سروناز که همچون موهاي سارگل آراسته شده بود کرد و گفت : نه هميشه . بعد دست در جيب کتش برد و گفت : اومده بودم اين نامه رو به دست تون برسونم . واسه شماست . هر چقدر صبر کردم از خانم ستاري خبري نشد اين بود که ...
سروناز نامه را قاپيد . به آدرسش نظر انداخت و فريادي از سر شادي کشيد و گفت : از طرف سپيده اس . بعد هم کودکانه نامه را بوسيد و چون آقاي امجد را متوجه خود ديد گفت : متشکرم خيلي هم زياد !
برق شادي از چشمان آقاي امجد جهيد . نگاهش خنديد ، لبانش نيز ، و گفت : جمعۀ خوبي داشته باشيد و بدون خداحافظي سوار جيپش شد و از در مدرسه بيرون رفت . دگرباره سارگل پيش چشمانش نمودار شد شاد و سرحال . سروناز هم چون او کودکانه از سر شادي فرياد کشيد و دوباره دل غبار گرفتۀ سامان را در هم فشرد . غمشان شبيه هم ، شادي شان شبيه هم . چه شباهتي بين آن دو ! و سامان حيران بود ! مگر نه اينکه سرّ درون از چشمان آدمي منعکس مي شود ؟ مگر نه اينکه چشمان سارگل و سروناز چون سيبي بود که از وسط دو نيم شده باشد ؟ آيا حالات دروني شان هم يکي بود ؟ يقينا بي شباهت نبود . هر دو خيلي جوان بودند که به سامان برخوردند . هر روز بيشتر از روز پيش سامان به شباهت روحي سارگل و سروناز پي مي برد . هر دو ترد و شکننده و بسيار لطيف و حساس . او آن روز با رفتن آقاي ملک زاده يقين حاصل کرد که سروناز دلي نازکتر از شيشه در سينه دارد . درست مثل سارگل که با تلنگري ميل به گريستن داشت در حين رانندگي با خود گفت : خوشا به حال تو که سپيده اي داري که به وقت تنهايي باهات حرف بزنه و شادت کنه . خوشا به حال تو که پدري داري که از ديدارش شاد بشي و از فراقش غمگين . خوشا به حال تو که پيرامونت هستند کساني که پردۀ تنهايي ات رو کنار بزنند و حلقۀ ماتمت رو بشکافند و تو رو چند صباحي سرگرم سازند و مشغولت کنند و بدا به حال من که به دور خودم پيله اي تنيده ام و تا فنا نشم دست از سر خويشتن بر ندارم . بدا به حال من که در عنفوان جواني اميدم رو از دست دادم و رفيق شفيق حسرت و آه شدم و با خلوت خودم پيماني ناگسستني بستم من که در اين گيتي پهناور يکه مانده ام به خواست و ارادۀ خودم . بعد آهي عميق کشيد و گفت : واي سارگل سارگل کاش اون روز قلبم رو با خودت زير خاک نمي بردي و من رو با دلم به حال خودم مي گذاشتي ، تا من هم بتونم تکليفم رو با خودم روشن کنم حالا من موندم و سينه اي بي تاب و دلي در چنگ خاک و سارگلي ديگر .
سروناز که احساس سرما مي کرد شعلۀ بخاري را زياد کرده نامه را با دقت گشود و روي تخت نشست و در حالي که زانوان را توي سينه جمع کرده بود شروع به خواندن نمود .
سلام و ... همون يه دونه سلام
منو ببخش که ديگه قادر نيستم بگم صد سلام . حق بده که نود و نه تاي ديگه اش مال شاهرخ باشه تو همون يکي برات کفايت مي کنه . بي معرفت هم نيستم همه اش تقصير شاهرخه که قاپ دلم رو دزديده . باورت مي شه اگه بگم روزي شايد صد بار به شاهرخ زنگ مي زنم و مي گم فقط يک کلمه حرف بزن صدات رو بشنوم زود قطع کن . مي خنده ، مي گه کشتي منو با اين همه محبت ! بعد مي گه صبر کن ببينم تو واقعا منو اينقدر مي خواي يا هر کسي ديگه اي جاي من شوهر تو بود تو باهاش اين معامله رو مي کردي ؟ منظورم اينه که طبيعتت شوهري بوده يا نه ؟ ياد حرف تو افتادم که مي گفتي به اولين خواستگارت جواب مي دي از بس که شوهر شوهر مي کني . اما در حقيقت بايد اقرار کنم اين شاهرخه که اينقدر ماهه نه هر مرد ديگه اي . خلاصه من و شاهرخ يک شبه ره صد ساله رو رفتيم يعني اينقدر همديگه رو دوست داريم و به هم انس گرفتيم که ليلي و مجنون رو انگشت به دهن کرديم . رومئو و ژوليت که هنوز توي راهند و به ما نرسيدند . شيرين و فرهاد دارند از حسودي مي ترکند . باشه که يه روز سر از قبر در بياري و ببيني نوادگانت دارند از عشق پر شور سپيده و شاهرخ حرف مي زنند . اصلا قراره داستان عشق ما توي کتب فارسي و تاريخ آيندگان چاپ بشه . اگه ما سوژۀ اشعار شاعران آينده نشديم ، هر چي دلت خواست بگو ، ببين چه روزيه دارم مي گم . از ما گفتن ، خواه دهان تو را آب افتادن يا در برکۀ حماقت ماندن و دست و پا زدن ، خود داني . حالا بذار جونم برات از منوچهر بگه . ديگه کم کم دارم احساس مي کنم اين آقا منوچهر زيبا رو و خوش قد و قامت سعي داره نسبت به من ارادت پيدا کنه . يعني داره خمير مايۀ محبتش رو نسبت به مني که بوي تو رو مي دم ورز مي ده . شايد هم اين افکار و خيالات ساخته و پرداختۀ ذهن بيکار و فضول خودم باشه . نميدونم گفته بودم برات يا نه ؟ در هر صورت اگر هم گفتم باز بشنو ، چون من روز روزش حواس درست و حسابي نداشتم ، حالا که شب تاره و شاهرخ خان هوش و حواس منو زده زیر بغلش و با خودش برده گویا این شاهرخ و آقا منوچهر پیش از خلقت یک روح بودند که پس از تقسیم سلولی میتوز و میوز از هم جدا گشته و در دو جسم جای گرفته اند . اینه که اینقدر وابسته به هم هستند . من پسر عمه پسر دایی ندیده بودم اینقدر کشته مردۀ هم باشند . هر دوشون متولد یک سال و یک فصل و یک ماه هستند با روزهای متفاوت ، در واقع منوچهر دو روز از شاهرخ زودتر به دنیا اومده و عجب که هر دو هم خوشگل و خوش تیپ و خوش قد و قامت هستند ، و البته خوش ژست و خوش احساس . گفته بودم برات که شاهرخ چقدر قشنگ و شیک و رمانتیک سیگار می کشه ؟ حالا که رفتم توی نخ این منوچهر خان ، متوجه شدم بَه پسر چه پکهایی می زنه این یکی ! همه از سر درد دل پر غصه و اندوهش ، خروار خروار احساس و حرف نگفته توی پکّاش نهفته داره . من که به شاهرخ گفتم از آن جایی که سیگار مضرّه و من عاشق ژست سیگار کشیدن تو ، خواهشمندم هیچ کجای دیگه سیگار نکش مگر وقتی که من کنارت باشم . دوست دارم تو بکشی ، منم بنشینم تماشات کنم . اونم می گه اینطوری که توی حس نمی رم باید به حال خودم باشم ، نه اینکه تو بهم زل بزنی . یه مرتبه به شاهرخ گفتم عجیبه که تو و
234-237
منوچهر مثل هم سیگار می کشید؟مثل هم به یک نقطه خیره میشید مثل هم آه می کشید البته آقا منوچهر سوز و گدازش بیشتره
شاهرخ هم خندید و گفت:
-آخه منوچهر یه غمی داره که دل من نداره به امید خدا کامیاب که شد از سو و گدازش هم کم میشه.
بعد گفتم:
-شما دو نفر وجوه مشترک زیادی دارید اینطور نیست؟
اونم موهامون از توی پیشانی ام کنار زد و گفت:
-میگن ارواح انسانها پیش از اینکه در کالبدشون دمیه بشن توی آسمونها با هم دمخورند گاهی شخصی در دنیای مادی با یک نفر بیشتر از بقیه طرح دوستی و رفاقت میریزه که این صمیمیت برمیگرده به پیش از تولد به عبارتی ارتباط ارواح.اینه که دو نفر احساس می کنند خیلی زیاد همدیگه رو درک می کنند حالا شاید ارواح من و منوچهر هم گذشته از نسبت فامیلی از صمیمیت پیش از تولد برخودار بودند من بدون منوچهر و منوچهر بدون من یعنی هیچ.
منم پشتم رو بهش کردم و گفتم:
-دیگه چرا اومدی سراغ من؟تو که منوچهر رو داشتی
شاهر با یک جست روبروم نشست دستم رو گرفت توی مشتای گرمش لبخندی زد به قشنگی ماه شب چهارده که دلم رو مالش برداشت بعد گفت:
-من و منوچهر هردو نیمی هستیم که احتیاج به تکامل داریم تو نیمه ی دیگه ی من هستی و اون دوستت شاید نیمه ی دیگه منوچهر ما هر کدوممون نیاز به نیمه ی نا متجانس داشتیم تا به تکامل برسیم قانون طبیعت باید سیر طبیعی و تکاملی خودش رو طی کنه عزیزم
بعد نوک دماغ به قول تو تیله ایم رو گرفت و گفت:
-حالا اگه این منوچهر دختر دایی ام بود تو چی کار می کردی از حسودی؟
منم جفت گوشاشو گرفتم کشیدم و گفتم:
-دیگه سراغ من نمی اومدی و با دختر دایی جونت که به قل خودت نیمه ی نامتجانست هم بود صد بار تا به حال به تکامل رسیده بودی.
شاهرخ که خنده اش گرفته بود دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:
-فراموش نکن که تو همیشه برای من عزیزترینی و ... سانسور سانسور سانسور.سروناز جان بای بای.
سروناز نامه را روی تخت گذاشت و به طرف قابلمه ی غذا رفت می دانست که تا شب نامه را دهها بار مرور خواهد کرد کار دیگری نداشت و این بهترین سرگرمی محسوب می شد طاس کباب روی حرارت زیاد بخاری ته گرفته و به روغن افتاده بود اگر پدرش می دانست که زحماتش فنا خواهد شد در پخت آن این همه وسواس به خرج نمی داد.
آقای بهمن نژاد از مخرصی بازگشته و بسیار قبراق و سر حال به نظر می رسید آقای امجد با دیدن او لبخندی بر لب نشاند به طرفش رفت و گفت:
-رسیدن بخیر جناب بهمن نژاد.
آقای بهمن نژاد که از فرط سرمای صبحگاهی مچاله شده بود جواب داد :
-ممنون ممنون آقای مدیر.
-اراک خوش گذشت؟
-ای بد نبود لطف شما کم نشه.
-لباس تون که خیلی مناسبه با این همه باز هم سرما می خورید؟
-من ذاتا آدم بی بنیه ای هستم خانم والده از همون بچگی منو به پوشاک زیاد عادت دادند نه اینکه یک دانه پسرشان بودم به اصطلاح لای پنبه بزرگم کردند.
-بهتره کلاهتون رو بردارید و کنار بخاری بنشینید.
آقای بهمن نژاد کلاهش را برداشت روی سینه فشرد و با همان ژست کنار بخاری ایستاد و دست دیگرش را روی آن گرفت تا گرم شود.
آقای امجد هم کنارش ایستاد و گفت:
-باید قدرت همشیره تون رو تحسین کرد.
-چطور؟
-اینطور که شما خودتون رو فکلی کردید و اطو کشیده اید حتما برنج عروسی رو نم کردند دیگه.
آقای بهمن نژاد دهان گشادش را با لبخندی فراخ باز کرد کلاهش را بیشتر به سینه فشرد و گفت:
-خیر قربان اشتباه می فرمایید.
-یعنی می خوای بگی خواهرت موفق نشد بله رو ازت بگیره؟
-از عروس خانم که چرا اما بنده رضایت ندادم خدمت تون عرض کرده بودم که بنده نرفته بودم بله رو بگم رفته بودم قضیه رو به خوبی فیصله بدم.
-دادی حالا؟
-چه جور هم!
بعد سرش را بالا گرفت سینه اش را جلو داد و گفت:
-چنان رفتاری کردم تا یادشون بشه واسه من زن انتخاب کنند به عبارتی کاسه و کوزه شان را به هم ریختم و برگشتم.
-دِ؟!
بعد با تمسخر اضافه کرد:
-بینوا عروس خانم که دلش رو صابون زده بود!
-آن هم چه صابونی به گفته ی خانم والده باید هم بله میگفت چه کم دارم؟خیلی هم دلشان بخواهد که صد البته خواست اما من نخواستم.
-خب خب؟!
-به خانم والده و همشیره نشان دادم که آقا جلال دیگه واسه خودش مردی شده اجازه نخواهم داد منو ببرند ددر برام قاقا بخرند شما قضاوت کنید آقا من قراره عمرم رو با یکی سپری کنم اونا چی میگن؟اصلا مگه همشیره ی بنده می دونند من از شریک زندگی ام چه انتظاراتی دارم؟چه تیپ دختری دل چسبمه؟بعد کناره های شلوارش را با دست گرفته قدری آن را بالا گرفته روی صندلی کنار بخاری نشست و گفت:
-با اجازه
و بعد پاهای استخوانی اش را روی هم گرداند و گفت:
-حالا من به احترام حرفشون رفتم خواستگاری اما نه به رضایت و نه به نگاه خریدارانه.
آقای امجد که ژست آقای بهمن نژاد به خنده اش نداخته و سرحالش کرده بود با اشتیاق گفت:
-خب خب؟
-رفتم خواستگاری و دیدم دختری برام نشون کردند سرخ وسفید و تپل مپل مثل هلوی رسیده با تحصیلت ابتدایی اما تا دلتون بخواد مظلوم و خانه دار و کم توقع قناعت از نگاهش خوانده می شد تا دهن باز کردم و پرسیدم تحصیلات دختر خانم چقدری میشه خانم والده شان توپیدند بعد صدایش را ریز کرد سرش را یکوری کرد که اینقدر که دونه که اگه رفتید سفر چارتا خط بنویسیه بیشتر از اون برای دختر توی فامیل ما قباحت داره ما دخترامون رو می گذاریم درس خونه داری و شوهر داری یاد بگیرند.
سپس با حالت عادی بازگشت و ادامه داد:
-همشیره ام هم در مقام دفاع بر آمدند که چه بهتر ما هم همین رو می خوهیم آقا داداشمان دستشان به دهانشان می رسه و نیازی به زن کارمند و درس خونده ندارند باز مادر عروس خانم محکم روی پایشان کوبیدند که خدا اون روز رو نیاره که مردی احتیاجش به پول زن بیفته ما به زن کارمند به چشم دیگه نگاه می کنیم ما بد می دونیم که زنها بدون شوهر از خونه بیرون برند مگر که سن و سالی ازشون بگذره زن جوون مال شوهرشه و آفتاب و مهتاب نباید اونو ببینه.
من هم جسارت به خرج دادم و گفتم:
-ببخشید پس چطور اجازه دادید دختر خانم امروز سر باز بیان جلو ما؟مگر دختر شما چادری نیستند؟
نبودید آقا مدیر ببینید چه لباسی پوشیده بودند من که سایزشان به طور کامل دستم آمد خانم والده شان گفتند:یک نظر حلاله دین ما اجازه داده که مرد روز خواستگاری سر تا پای دختر رو دید بزنه و اگه پسندید پا پیش بگذاره خواستم بگم دین ما یک مظر گذرا رو حلال کرده در حالیکه من سانت به سانت هیکل دختر شما رو دید زدم اما نگفتم ترسیدم عروس خانم دلگیر بشند.
آقای امجد خنده ای کرد و در حالی که از سر به سر گذاشتن دیگران لذت می برد گفت:
-اختیار چشات که با خودت بود دید نمی زدی.
آقای بهمن نژاد لبخندی زد و گفت:
-خودشان به معرض نمایش گذاشته بودند کور چی می خواد از خدا جناب مدیر؟دو چشم بینا ما هم به فتوای خانم والده شان که حکم ظاهری صادر کردند چشم مان را فرستادیم به چرا بعد پاها را قدری دراز کرد و ادامه داد عرض می کردم که بعدش هم خانم والده شان به منبر رفتند که دخترمن ال میکنه بل میکنه یکی رو میکنه شیش تا و گدا رو می بره تو ردیف اغنیا جا میده و از ین حرفها میگفتند خودم یادش دادم خیلی هم افتخار می کردند که دخترشان بی سر زبونه و روی حرف مردش حرفی نمی زنه خانم والده هم کیف میکردند و می گفتند به به چه از این بهتر؟ما هم چنینی عروسی می خواهیم به ایشان گفتم می خواهید برای پسرتان زنی بگیرید که اگر زدید توی سرش نکنه سرش رو بگیره بالا و بپرسه کی بود و چرا زد؟جواب دادند حالا که که قرار نیست بزنیم توی سر زنت چرا دست پاچه شدی؟اشاره به سر بازشان کردم و گفتم:چرا اینکه که اینقدر ادعا داشتند مومن و با حیا هستند سر باز آمدند جلو ما؟شاید این دختر خانم صد تا خواستگار داشته باشه و قسمتش نشه این درسته که هر روز جلو چشم یک مرد عرب رژه بره؟همشیره گفتند اولا که اشکالی نداره دوما مگه روی دست می مونه؟دختر که نیست پنجه ی آفتابه دیر جنبیدی بردنش منم توی دلم گفتم چه بهتر راستش آقای مدیر مادر دختره چنگی به دلم نزد دو روز نگذشته افسار زندگی دخترش رو میگیره توی دستش من دوست ندارم کسی توی زندگی ام دخالت کنه نه از طرف خودم و نه از طرف خانمم دوست دارم خودم باشم و همسر آینده ام دوست دارم برم یه جای دور که دست کسی به ما نرسه و خودمان باشیم و خودمان دروغ میگم؟زن و شوهر را خدا آفرید برای هم.
-خدا نگفته که همسر اختیار کنی ترک فامیل کنی.
-ترک که نه مدتی دوری به نظر من تا مدتها نباید کسی کاری به کار زوج جوون داشته باشه تاف رثت داشته باشند فقط به خودشون برسند.
آقای امجد لبخندی زد و گفت:
-خوش به حال زنت!از قرار خیلی خوب هواشو داری.
-من هر چه از دستم بر بیاد دریغ ندارم خودم که فکر میکنم هر کسی زن من بشه خوشبخت میشه.
از 238 تا 241
آقاي امجد كه همچنان تفريح مي كرد با انگشت شست چانه اش را لمس كرد و در همان حال گفت : خب ، خب ؟
- هيچي ديگه يك دعواي مفصل راه انداختم و كاسه كوزه شان را به هم زدم و برگشتم . من نه عنان زندگيم رو به دست كسي مي دم. نه اجازه مي دم روز بعد از عروسي اقوام سلام سلام راه بيندازند و مخل آسايش ما بشند و نه مي گذارم كسي توي سر زنم بزنه. همشيره كه گفتند : اگر به ميل خودت زن گرفتي حق نداري پا به خونه ي من بذاري ، خانم والده هم كه فعلا باد كردند.
- پس دسته گله رو به آب دادي
- غصه ي همشيره نيست . ايشان راهشان دوره و ما كاري بهشان نداريم. خانم والده هم بادشان مي خوابه . مادرند ديگه و دلشان طاقت نمياره. مي دونم كه رضايت مي دن به ميل خودم زن بگيرم.
- پس تكليف شيريني چي مي شه ؟ كلي به خودمون وعده داده بوديم با اومدنت دهنمون شيرين مي شه .
آقاي بهمن نژاد نگاهي به جانب حياط انداخت و گفت : به زودي زود اينشاا... شيرين كردن كام شما با من. به همين زودي. دوباره به حياط كه هر لحظه از وجود بچه ها پرتر مي شد نظر انداخت و گفت : چرا امروز هيچ كدام از همكاران نيومدند ؟
- شما زود تشريف آورديد . دير نكردند.
زنگ آخر كه زده شد بچه ها با قيل و قال كيف و كتابشان را برداشته و به حياط هجوم بردند.آقای بهمن نژاد آرام ، به سان گربه ای قدم به کلاس سروناز گذاشت و دید که او هم مشغول جمع آوری لوازمش است. سرفه ای کرده پا پیش گذاشت و گفت : می تونم باهاتون حرف بزنم /.
سروناز زیپ کیفش را بست . سرش را بالا گرفت و گفت : بفرمایید.
- منتظر می مونم
- منتظر چی ؟
- اینکه بچه ها از کلاس بیرون برن
- شما بفرمایید بچه ها به شما کاری ندارند.
- اینطور بهتره ، اگه اجازه بدید
سروناز شانه بالا انداخت و گفت : هر طور مایلید . و خود مشغول دسته کردن اوراق روی میز شد تا به طریقی سرگرم باشد . بعد هم تخته را پاک کرد . کلاس که خالی شد ، آقای بهمن نژاد به طرف در کلاس رفت و آن را بست. سروناز پرسید : چرا در رو بستید ؟ آقای بهمن نژاد که سرخ شده بود گفت : منظور خاصی نداشتم ، خواستم... خواستم صدا کمتر بیاد.
سروناز به طرف در رفت و گفت : اما من نمی پسندم. با اجازه . و بعد آن را باز گذاشت. آقای بهمن نژاد دست پاچه شد و گفت : ببخشید تعبیر بد نکنید... من فقط می خواستم از شما قدردانی کنم. به خاطر زحماتی که در این یک هفته .. آخه ... و دست در جیب بغلش کرده و بسته ای کادو شده را بیرون آورده و دو دستی به طرف سروناز گرفت و گفت : این نا قابله .
سروناز که احساس بدی داشت و ناراحت به نظر می رسید سر تکان داد و گفت : به هیچ وجه نیازی به این کار نبود. من از روی علاقه ووو منظورم کارمه. اصلا کار سختی نبود و من خیلی خوشحالم که تونستم .. لطفا اون بسته رو بگذارید توی جیبتون .آقای بهمن نژاد که از شدت شرم عرق کرده بود با لحنی ملتمس و صدایی که ارتعاشی خاص داشت گفت : نا قابله . دستم رو کوتاه نکنید . اگه بدونید چه وسواسی به خرج دادم تا تونستم اینو انتخاب کنم. به امید خدا به نحو مطلوب تری جبران خواهم کرد. این که چیزی نیست. فقط به رسم یادبود . و بعد گامی جلوتر گذاشت . سروناز خود را عقب كشيد و گفت : ابدا ... نيازي به جبران نيست . شما ... شما منو ناراحت كرديد . و با اين حرف سرش را پايين انداخت . آقاي بهمن نژاد با سماجت به سروناز كه التهاب ناشي از شرم زيباترش كرده بود نگاه كرد و گفت : عرض كردم ناقابله. دلم رو نشكنيد . ره آوردي است به رسم ياد بود. و باز كادو را دو دستي به طرف سروناز گرفت و ديده بر چهره ي گلگونش دوخت. اما سروناز سرش را بالا نگرفت . آقاي بهمن نژاد با جسارت گامي ديگر برداشت و ناگاه با صداي خشك آقاي امجد ميخكوب شد كه گفت : نشنيديد كه خانم ملك زاده اظهار ناراحتي كردند ؟ چرا ايشان را در معذوريت قرار مي دهيد ؟
آقاي بهمن نژاد دستپاچه شده كادو را توي جيبش فرو برد و خود برگشت و پس از سرفه اي كوتاه گفت : من .. من فقط مي خواستم از ايشان قدرداني كرده باشم.
آقاي امجد با ابروان در هم گره خورده و قيافه ي عبوسش پا به داخل كلاس گذاشت و گفت بدين شكل ؟ شما رو عاقل تز از اين مي پنداشتم كه مراعات حال خانم ملك زاده رو نكنيد . شما كه مي تونيد خيلي قشنگ حرف بزنيد و اداي عاقلا رو در بياريد بهتر نيست تجديد نظري به رفتارتون داشته باشيد ؟اينجا شهرستان كوچكي است و انسان خيلي زودتر از اون كه شما فكرش رو بكنيد مي افته سر زبونا
شما خودتون بزرگ شده ي شهرستان هستيد. نمي بايد به آداب اين بيشتر آشنا مي بوديد ؟ لازم بود موضوع رو براتون بشكافم ؟ بعد صدايش را كلفت تر كرد و گفت : در ضمن اينجا محل كاره آقاي بهمن نژاد ، نه جاي بذل مهر و محبت و نه جاي تقدير. بعد هم رو به سروناز كرد و گفت : من از شما معذرت مي خوام سركار خانم ملك زاده . بعضي از جوانان خام تر از اون هستند كه به كردارشون دقت نظر داشته باشند . من اطمينان دارم كه نيت آقاي بهمن نژاد پاك بوده و عملشون نسنجيده . در غير اين صورت مبادرت به بستن در كلاس نمي كردند. بعد رو به آقاي بهمن نژاد كرد و گفت : خانم ملك زاده به هيچ وجه نمي پسندند كه توي اتاقي در بسته با مردي تنها باشند . حتي براي جدال. و اين خودش يك حسن محسوب ميشه. در ضمن خانم ملك زاده بدون هيچ چشمداشتي قبول زحمت كردند نيازي به هديه و سوغات و يا هر چيز كه اسمش رو بگذاريد نبود. آقاي بهمن نژاد كه تمايل نداشت آقاي مدير بيش از اين جلوي چشمان سروناز از وي انتقاد كند كناره هاي كتش را گرفته آن را صاف كرد و گفت :
اگر در رو بستم به همون خاطر بود که شما اشاره کردید ، حرف مردم. حق با شماست این کارم نسنجیده بود. خانم ملک زاده ازتون عذر می خوام با اجازه. و بعد با گامهایی شتابان کلاس را ترک کرد . آقای امجد نگاهی به سروناز که هنوز عصبی و ناراحت به نظر می رسید کرد و گفت به من حق بدید اگر بعضی مواقع بیش از حد موشکاف و سختگیر هستم. ما میان این مردم زندگی می کنیم . خوب یا بد عقایدشان اگر چه ربطی به ما نداره اما دامن گیرمون میشه و ما قادر نیستیم افکار و ذهنیت اونا رو عوض کنیم پس مجبوریم مدارا کنیم . من به شخصیت شما احترام می گذارم اما برادرانه ازتون می خوام حذر کنید از بعضی جوانان دست پاچه و تند مزاج که ابلهانه چون کبک سر به زیر برف می برند و حاضر نیستند به پیرامونشون نظر بیندازند . بعضی از مردم با سماجتشون آدم رو مستاصل می کنند . اطمینان دارم ایشان نظر سوئی نداشتند . از سر سادگی بدون اینکه فکر کنند کاری انجام دادند و توبیخ هم شدند.
آقای امجد که دانست سروناز از دخالت او ناراحت شده گفت : من مدیر این مدرسه هستم و این حق منه .
سروناز سرش را بالا گرفت .نگاه جذابش را به دیدگان آقای امجد دوخت وگفت: اگر قدار نبودم راه رو از چاه بازشناسم الان دور از خانواده ام نبودم کار شما شاید از روی تدبیر باشه اما متاسفانه هیچ وقت نخواستید به شخصیت افراد بها بدهید هیچ وقت فکر نکردید دیگران هم ممکنه غرور داشته باشند شما که با غرور ناآشنا نیستید.
شما امروز مرا مانند دختر بچه ای تحت حمایت قرار دادید وشخصیت خونوادگی ام رو زیر سوال بردید ضمن اینکه توجهی به غرور آقای بهمن نژاد هم نکردید شما می تونستید بعدا" در فرصتی مناسب ایشان رو توبیخ کنید.
آقای امجد با خشونتی که در تن صدایش آشکار بود گفت:غرور اگر از سر پر باد ناشی بشه باید پایمالش کرد سرکار خانم.
گفت ومنتظر عکس العمل یا جواب سروناز نشد وخیلی سریع کلاس رو ترک کرد.
نیمه آذرماه بود و موعد امتحانات ثلث اول برنامه امتحانی توسط آقای امجد به بچه ها ابلاغ شد و آنان را دچار دلهره و تشویش کرده بود.آقای امجد هیچ سالی به معلمین مدرسه خود اجازه نمیداد طراح سوال باشند.از این رو موعد امتحانات هر ثلث که میشد معلمین چون دانش آموزان دچار اضطراب بودند و میدانستند آقای امجد به هیچ دانش آموزی اجازه نخواند با معلومات کم پا به کلاس بالاتر بگذارد.او همیشه طالب بهترین بود و همیشه در سخنرانی های کوتاشه سر صف از بچه ها میخواست بهترین نمره را دریافت کنند و در ردیف بهترینهای مدرسه قرار گیرند.اینک او شاد بود تا فرصتی دیگر دست داده و میتوانست بار دیگر خانم ملک زاده جوان و کم تجربه را مورد ارزیابی قرار دهد.به وضوح شاهد اضطرب و نگرانی معلمین جوانتر بود و از این بابت دل در سینه اش پر میکشید.گرچه بروز نمیداد و هم چنان خشک و جدی بود اما ماریا برق ساطع شده در اعماق نگاهش را میدید و سروناز را با آن اشنا مینمود .برای او خواندن نگاه آقای مدیر و درک خطوط چهره اش کار چندان مشکلی نبود.آنها سالها با هم رفت و آمد داشتند.ماریا با خلق و خوی آقای امجد در خارج دز محیط مدرسه آشنایی کامل داشت و زیر گوش سروناز میگفت سومین ماه هر فصل بهترین دوران عمر آقای مدیره.از اول هر فصل میشینه به انتظار چنین روزهایی که همه رو محک بزنه .هم ما رو و هم بچه هارو یک غربیل گرفته دستش تا خوبها رو از بدها سوا کنه.
سروناز شانه بالا انداخت و گفت:من یکی که باور ندارم این آقای مدیر یک روز از عمرش رو به خوشی و رضایت سپری کنه همه اش به فکر طرح نقشه اس و اینکه کی و کجا مچ یکی رو بگیره.دیگه داره باورم میشه که یک رگ بدجنسی توی وجودش هست و گاه و بیگاه خونش غلیان میکنه.از اینکه حرص آدم رو در بیاره دلش خنک میشه.
-بدجنس که لفظ درستی نیست.این نکته ای رو که بهش اشاره کردی منم گرفتم.من میگم کرم داره.با کرمش تفریح میکنه.اما یه وقتهایی هم رقیق القبله.خیلی هم زیاد!ولی تا دلت بخواد غرور داره و از اینکه هیبتش یکی رو بگیره کیف میکنه.پرویز که میگه هیبتش خصلت مردونگی شه که در بعضی از مردان بیشتر بارزه.بعد ابرویی بالا داد و گفت از همون خصایصی که تو دوست داری و قبلا اشاره کردی.سپس آهی کشید و گفت:با همین هیبتش سارگل رو کرد لای چادر.
سروناز هیبت زده پرسید چادر؟
-آره جونم بهش نمیاد؟
-نه منظورم این نبود فقط جا خوردم.
-سارگل دختر متینی بود و خیلی سنگین و رنگین لباس میپوشید.همیشه دامن بلند داشت با بلوزهای یقه بسته و استین بلند.شیرازی بود دیگه.
-منم که شیرازی ام.
-آره.اما تو امروزی تر راه میری.سارگل یک کمی محلی تر لباس میپوشید.آقا سامان هم که میدونی همیشه بهترین رو واسه خودش میخواد.حدس میزنم حسود و غیرتی هم هست.پرویز میگه هیچ هم حسود نیست دوست نداره خوشگلی زنش نصیب بقیه بشه که این خیلی هم خوبه.به هر حال.یک کلام فقط یک کلام گفته بود زن با حجابش خوبه.سارگل هم ناراحت شده و پرسیده بود حجاب من چی کم داره؟آقا سامان هم گفته بود که یک چادر.سارگل هم گفته ما حجاب رو به چادر نمیدونیم.عفت و حیا به یک تکه پارچه نیست.میشه از زیر چادر هزار جور گربه رقصونی کرد.میشه هم اینقدر با حیا و عفیف بود که...آقا سامان میپره وسط حرفش و میگه اینها همه صحیح و با اینکه من مرد منطقی ای هستم بدون هیچ دلیلی به چادر علاقه دارم.از نظر من چادر یک حفاظه یک پوشش کامل که به احدی اجازه دست درازی نمیده.اینارو مادر آقا سامان واسه مادرشوهرم با اب و تاب تعریف کرده و باد به غبغب انداخته بود که پسرم آخرش چادر به سر خانمش انداخت.میدونی که مادرشوهرا از قدرت پسراشون چه کیفی میکنند.حالا این قدرت توی هر زمینه ای که میخواد باشه.اولین متبه ای که سارگل با چادر اومد خونه ما از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم.اول از همه چی بگم از خوشگلی اش گفتم آقا سامان اینکه از روز اول قشنگتر شد.اونم خندید و با لذت نگاهش کرد و گفت دلم براش مسوزه اگه نه میگفتم روبنده هم بندازه.بعد از ناهار هم که بحث چادر توسط پرویز کشیده شد آقا سامان گفت یک ماشین آخرین مدل رو در نظر بگیرید که کنار خیابون پارک شده باشه.هر کسی که از کنارش رد بشه محاله چشمش اونو نگیره و توجهش جلب نشه.یکی خم میشه توش یه نگاهی میندازه و دستی به در و پیکرش میکشه.یکی سوت میزنه و تحسینش میکنه و به به و چهچهه اش در میاد یکی آرزو میکنه کاش اونم یکی از اونا داشت و اگر هم جنسش جلب باشه که یه خطی به بدنه اش میکشه.خلاصه کم پیش میاد که بیخیال از کنارش برد بشن.اما حالا این ماشین رو بکشید زیر روکش که همون چادر باشه.احدی بهش توجه نمیکنه.اینه خصلت چادر.یک زن زیبا و نجیب باید زیباییهای خدادادی اش رو پنهان کنه این حکم خداست و البته خواسته هر مرد با غیرتی.
سارگل هم با غمزه گفت:اینایی که تو گفته در مورد آخرین مدلا صادقه نه من.
آقا سامان هم نگاش کرد و گفت:حتما واسه من آخرین مدل بودی که خواستم بری زیر چادر نمیخواد با تواضعت از لای چادر بزنی بیرون.زن من باید با حجاب باشه.
سارگل گفت:منکه حرفی ندارم اما تو که اینقدر مقیدی چرا از اول دنبال با حجابش نرفتی.آقا سامان گفت:اول اینکه تو مهلت ندادی و نشستی سر راهم.دوم مزه اش به اینه که خودم زنم رو با حجاب کرده باشم.
حالا دیدی چقدر این مرد غرور داره و چقدر دوست داره حرفش رو مردونه به کرسی بنشونه.
-من با حجاب مخالف نیستم اما تعجب میکنم که این سارگل چطور اطاعت محض بوده؟
-از بس که دوستش داشت کافی بود سامان بگه سارگل جان دوست دارم امروز بمیری.میرفت رو به قبله دراز میکشید.نه چکی نه چونه ای.اما نه خدایا توبه.یه وقتایی اونم تقاضاهایی داشت.مثلا وقتی که آقا سامان ازش خواسته بود چادر سرش کنه گفته بود باید بری برام بهترینش رو بخری.آقا سامان هم همون شب با یک چادر مشکی درجه یک رفته بود خونه شون.
بعد آهی کشید و گفت:همه حرف من اینه همه سخت گیری و سماجت در هر موردی برمیگرده به علاقه آقا سامان توی اون زمینه.روی هر موضوعی که بیشتر پافشاری کنه و بیشتر سخت گیری نشون میده معلومه که به اون علاقه بیشتری داره.و اگه به نمره بچه ها حساسه به این خاطره که هم به کارش علاقه منده هم اینکه به آینده اونا علاقه داره و دوست داره اونارو با دست پر از در مدرسه بفرسته بیرون.
آقای امجد از معلمین هر دو کلاس اول دوم و سوم و ...خواست تا سر جلسه جای خود را با یکدگر عوض نمایند و از کلاس به اصطلاح رقیبشان مراقبت نمایند.خود نیز مدام از این کلاس به آن کلاس رفته و با ترشرویی همه را زیر نظر داشت هنگام برگزاری امتحان خود با وسواس تک تک بچه ها را بازرسی میکرد مبادا کسی خیال تقلب داشته باشد.سروناز اینهمه وسواس و دقت نظر را با چشمان خود میدید و دل در سینه اش تلاطم افتاده بود.او آنروز بیش از پیش بیاد سارگل افتاد و بر روح آزادش رحمت فرستاد دانست که آقای مدیر نمیتواند به کسی اطمینان کند و همیشه سوء ظن با اوست.
صبح آخرین روز امتحان بود و سروناز دل خوش داشت که دوران تشویش و اضطراب به زودی به سر خواهد رسید.حس میکرد د راین چند روز تنش و هیجان روحی اش از بچه ها کمتر نبوده.هر زمان که آقای امجد با گامهای محکم و کوبنده اش پا به کلاسش میگذاشت و با چشمانی گرد و دران و آن ابروان در هم گره خورده به بچه ها و سپس به او نظر می انداخت دل کوچکش چون پرنده ای اسیر در قفس میلرزید و میل به گریز داشته خود را به دیوار سینه میکوباند.پاهایش بی رمق و سست میشد.گویی نیرویی به ناگاه از وجودش فرو میریخت و احساس رخوت مینمود.گوشهایش وزوز میکرد و سرش گیج میرفت.با اینهمه مقاومت مینمود.شبها هم خواب راحتی نداشت و مدام خدا خدا میکرد بچه ها بتوانند از عهده امتحان بخوبی بر آمده ترس و وحشت بر آنها مستولی نگردد و او را پیش چشمان مدیرشان رو سفید گردانند.او از کارکرد خود رضایت کامل داشت اما اگر بچه ها هم چون او با دیدن چهره عبوس و خشک مدیر خود را میباختند چه؟در چنین حالتی که انسان هر چه را فرا گرفته از یاد خواهد برد.و دائم از خدا میخواست چنین نباشد.
آنروز هم حال خوشی نداشت.سرش دوران داشت و احساس تهوع میکرد.از صبح بسترش را ترک کرده بود دچار چنین حالتی شده بود.طوری که نتوانست جز جرعه ای چای تلخ چیز دیگری بخورد.بچه ها خودکار در دست پشت میزهایشان نشسته و بدو که صاف کنار پنجره ایستاده بود زل زده بودند.سروناز با آنها اشنایی کامل داشت.زمانیکه آقای بهمن نژاد در مرخصی بسر میبرد فرصت خوبی بود تا سروناز با تک تک آنها آشنا شود و اینک نام همه را میدانست و تا حدی با روحیاتشان آشنا بود.بچه ها هم به او ابراز علاقه میکردند و هر گاه از حیاط یا راهرو گذر میکرد جلو دویده شاد و خندان با صدایی بلند سلامش میدادند.
ناگهان آقای امجد با دسته ای از اوراق امتحانی وارد کلاس شد.بچه ها که گویی میخ در نیمکتهایشان فرو کرده اند به یکباره از جا کنده شده و صاف ایستادند.آقای مدیر ایستاد نگاهشان کرد بعد با حرکت سر اجازه نشتسن صادر نمود و بطرف سروناز رفت.اوراق را تحویلش داد و گفت:این برگه ها خدمت شما باشه بعد از رفتن من توزیع کنید.سپس رو به بچه ها کرد و گفت:دیگه سفارش نمیکنم.خوش خط و خوانا.بدون هیچ خط خوردگی و با دقت به سوالات پاسخ بدید و برای دادن برگه ها عجله نکنید.وقت کافی دارد بهتره ازش خوب استفاده کنید.یادآوری میکنم که دیگه فرصتی نیست تا ثلث دیگه.بعد بطرف سروناز چرخید دقیق نگاهش کرد و گفت:شما حالتون خوبه خانم ملک زاده؟سروناز که دست و پایش بی حس و سرد بود سرش را بسختی تکان داد و گفت:من خوبم.
-امیدوارم اینطور باشه.و با عجله کلاس را ترک کرد.
سروناز برگه ها را آرام ارام بین بچه ها توزیع کرد.بعد بالای کلاس ایستاد و گفت:میتونید شروع کنید.یکی از بچه ها گفت:اجازه خانم حالتون خوب نیست؟
سروناز دستش را به تخته گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند و گفت:من خوبم شروع کنید.
-اما خانم شما دارید میلرزید سردتونه؟
-یک کمی آره اما مهم نیست الان ژاکتم را میپوشم.
سروناز ژاکتش را پوشید و گفت:بچه ها لطفا دست از پا خطا نکنید که با آقای مدیر طرف هستید.من امروز نمیتونم قدم بزنم .همینجا روی صندلی مینشینم.خواهش میکنم هر کسی حواسش به ورقه خودش باشه.لطفا.و خود صندلی را کنار بخاری برد و همانجا نشست.دقایقی بعد آقای امجد پا به کلاس گذاشت و دید که سروناز رنگ به چهره ندارد و علیرغم ژاکت ضخیمی که بتن دارد میلرزد.خم شد و آرام گفت:ناخوش هستید؟
سروناز که احساس میکرد کلاس دور سرش میچرخد سرش را به دیوار تکیه داد و گفت:خوب میشه چیزی نیست.
بهتر نیست برید توی دفتر یا اتاقتون؟
-گفتم که مهم نیست.
آقای امجد که بچه ها را متوجه خودشان دید ابروانش را گره داده و نهیب زد:حواستون به خودتون باشه.
سرها به یکباره خم شد و دستها آماده نوشتن.آقای امجد باز خم شد و پرسید:به چیزی نیاز ندارید؟چای گرم یا اب قند؟
سروناز پلکهای سنگینش را بست و گفت:نه.
آقای امجد تصمیم گرفت خود مراقبت از کلاس را به عهده بگیرد از این رو گفت:من میمونم شما راحت باشید.و با این حرف شروع به قدم زدن کرد.بچه ها که بیش از پیش ترسیده بودند از یاد بردند که قرار است چه بنوسیند.دلها به تاپ تاپ افتاد و خودکارها به دهان رفت و جویده شد.آقای امجد گاه به بچه ها نظر می انداخت و زمانی به سروناز که کم کم گلگون میشد.دانست که تب دارد اما اقدامی نکرد.نباید حواس بچه ها پرت میشد.وقت امتحان که تمام شد برگه ها را گرفته از آنها خواست ارام و بی صدا به حیاط بروند.خود نیز از کلاس خارج شد و در کلاس را بست.بعد از خانم ستاری خواست قرصی برای فرونشاندن تب به سروناز بخوراند.خود نیز گاه و بی گاه به کلاس سر میکشید.اما خوابی عمیق سروناز را ربوده بود.هیاهوی حیاط و رفت و آمد میان راهرو خدشه ای به خواب سنگیش وارد نکرد و او آرام خوابیده بود.یک مرتبه لای چشمانش را باز کرد و دید که آقای امجد چیزی به رویش میکشد.گویی خواب شیرین میبیند لبخندی گذرا زد و باز بخواب رفت.
مدرسه تعطیل شده بود و همه به خانه هایشان رفته بودند بجز آقای امجد که توی دفتر نشسته و نگران بنظر میرسید نفت بخاری تمام شده بود.کلاس سرد بود سروناز میلرزید تکانی خورد.چیزی از رویش کشیده شد و بر زمین افتاد.چشم گشود تعجب کرد او آنجا چه میکرد؟چرا خوابیده؟چه مدت است؟پس بچه ها کجا رفتند؟چرا مدرسه اینقدر ساکت است؟خواست برخیزد که پایش به چیزی گیر کرد.نگاه کرد کاپشن آقای امجد بود که روی زمین افتاده بود.آنرا برداشت خاکش را تکاند و از خود پرسید این کاپشن اینجا چه میکنه؟سرش هنوز گیج بود دستش را به دیوار گرفت چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.براه افتاد.در کلاس بسته بود.راهرو خالی از بچه ها بود.همه جا ساکت و خاموش بود.آقای امجد مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و تسبیحش را میگرداند.او با دیدن سروناز از جا برخاست و بطرفش آمد.کاپشن را از دستش گرفت و گفت:خدا را شکر که بهتر شدید.یقینا تبتون هم قطع شده رنگتون که بهتر شده.
-تب داشتم؟
-اینقدر گیج بودید که متوجه نشدید خانم ستاری بهتون قرص داد؟
سروناز سر تکان داد و گفت:الان چه موقع است؟
-ساعت 3 بعدازظهره.
-ای وای شما تاحالا اینجا موندید؟متاسفم که براتون دردسر درست کردم.
آقای امجد لبخند کیمیا و نادرش را که از نظر سروناز چون گوهری زیبا بود بر لب نشاند و گفت:دردسر؟ابدا.البته متاسف باشید که باعث نگرانی شدید.من همون اول صبح که دیدمتون پی به ناخوشیتون بردم.اما فکر نمیکردم جدی باشه.خب شکر خدا که بهتر شدید.بفرمایید بنشینید تا یک چای گرم با نبات براتون بیارم.
سروناز دستپاچه شد و گفت:نه نه نیازی نیست بهتره برم.
آقای امجد باز لبخند زد و گفت:اتفاقا نیاز هست صبح تاحالا چیزی نخوردید.نبات رو توی آب گرم حل کردم مونده روش چای بریزم.من الان برمیگردم و خیلی زود به آبدارخانه رفت.سروناز روی صندلی نشست و دستها را در هم مشت کرد.دوباره چشمش به کاپشن افتاد که روی میز بود.لبخندی بر لب آورد.چهره مهربان آقای امجد را باید آورد که خم شده بود و رویش را با ان میپوشاند.از تصور این مهربانی و عطوفت و از بذل توجهی که نسبت بدو روا داشته بود خو در عروقش به خروش افتاد.و وجودش را گرم کرد.آقای امجد با لیوانی چای خوشرنگ وارد دفتر شد.سروناز برخاست و گفت:چرا شما زحمت کشیدید خانم ستاری نبود؟
-فرستادمش براتون سوپ درست کنه.
سروناز بیشتر خجالت کشید و گفت:نیازی به اینکار نبود.
آقای امجد که بسیار آرام مینمود پشت میزش نشست و گفت:سوپ گرم و بعد از اون استراحت بهترین درمانه برای سرماخوردگی.
-اما منکه مریض نیستم منظورم اینکه گمان نکنم سرما خورده باشم.
-در هر صورت نه سوپ مضره نه استراحت.و بعد طبق عادت صندلی اش را به دیوار تکیه داد و پایه هاش را به بازی گرفت در حالیکه با انگشتان دستش که درهم رفته بود بازی میکرد و چون سروناز را ناآرام دید لبخندی از سر شیطنت زد و گفت:چای تون سرد میشه.
سروناز لیوان چای را برداشت نباتش را بهم زد و جرعه ای نوشید.گرمایی لذت بخش وجودش را در بر گرفت و چشمانش درخشید حس کرد دست و پایش جان گرفته نیروی از دست رفته را بازمیافت.چایش را لاجرعه سر کشید.بعد سرش را به دیوار تکیه داد و برای لحظه ای چشمانش را بست و چون بازشان کرد آقای امجد را دید که لبخندی ملایم زد و گفت:حالت چشاتون عوض شد.گمان کنم نه دیشب شام خورده بودید نه صبح صبحانه.
سروناز جوابی نداد.آقای امجد ادامه داد:بچه هستید؟
-چرا بچه؟
-بچه های ترسو و ضعیف صبح روز امتحان میل به خوردن چیزی ندارند.در واقع تشویش و اضطراب اشتهاشون رو کور میکنه.
سروناز گفت:با این حساب نه تنها امروز که این چند روز اخیر تمام بچه های این مدرسه بدون صبحانه به مدرسه می اومدند.چون گمان کنم این تشویش و اضطراب دامنگیر همه بوده.
آقای امجد با خونسردی گفت:آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟
-گاهی وقتها حتی اگه حساب پاک باشه.ترس از محاسبه وجود داره.
-فقط مواقعی که روحیه سست و ضعیف باشه.
-همیشه قوی تر از قوی وجود داره که اونو تحت الشعاع قرار میده.گاهی تصور بلایی که قراره نازل بشه آدمی رو هر چقدر هم قوی از پا می اندازه.
آقای امجد ارام گفت:بلای اسمانی؟بعد صندلی اش را صاف کرد و گفت:شبیه این حرف رو قبلا شخص دیگه ای بمن زده بود.پس حتما صحت داره.و یادش آمد از سارگل بخاطر آورد روزی را که سارگل را به شدت دعوا کرده بود که چرا بدون اجازه او به منزل دوستش رفته و شب را در کنار او به صبح رسانده؟سارگل گفته بود میخواستیم با هم درس بخونیم.دلیلی هم نداشت که نرم.او همسایه ماست و اصلا برادر نداره.پدرش هم یه پیرمرده جای پدرم.شاید هم پدربزرگم.آقای امجد سرش داد کشیده بود به هیچ وجه حق ندارد شب را جایی غیر از منزل خودشان به سر برد.حتی منزل برادرش.او دیگر بخودش تعلق نداشت که سرخود کاری انجام دهد.سارگل لا اشک چشک گفته بود تو مثل یک بلای آسمونی هستی که تن آدم رو میلرزونی.با اینهمه دوست دارم سایه این بالا روی سرم باشه و بعد سرش را روی شانه سامان گذاشته و هق هق گریسته بود.
دل آقای امجد بدرد آمد.آرنجهایش را روی میز قرار داد سرش را میان دستانش گرفت انگشتانش را لابلای موهای مرتبش فرو برد و پس از آه عمیقی که از سینه برون داد از جا برخاست و از دفتر بیرون رفت.
مثل همیشه برگه های هر کلاس را معلمی دیگر تصحیح میکرد مبادا معلمی گوشه چشمی به دانش آموزی خاص داشته باشد و یا در برگه ای ارفاقی هر چند ناچیز به بار اید.
سروناز که هنوز از سلامتی کامل برخوردار نشده بود بی حوصله اما با دقت برگه های بچه های کلاس آقای بهمن نژاد را تصحیح میکرد.ضعیفتر شده بود و اقای امجد میدید که روزها گاه دست به پهلویش میگیرد و لبش را میگزد.گاه رنگش بشدت میپرید چشمانش را میبست و این حالت بیانگر تحمل دردی جانکاه در وجودش بود.او گرچه نگران حال سروناز بود اما به رو نمی آورد و بروز نمیداد.خانم رسایی گاه به پر و پایش میپیچید که چه شده؟اما سروناز میخندید و میگفت:هیچی خوب شدم نمیدونم چرا پهلوم تیر کشید!و یا میگفت مدتیه بدنم درد میگیره مهم نیست خوب میشه.خانم رسایی میگفت:از اعصابه یا میگفت سرما خوردی استخون درد داری و از این قبیل.صبح یکی از روزها خانم ستاری به اقای امجد گفت:خانم ملک زاده گفتند که بهتون بگم نمیتوانند امروز سرکارشون حاضر باشند خواستند اطلاع داشته باشید.
آقای امجد که میخواست در ماشینش را ببندد پرسید:چرا ؟مگه اتفاقی افتاده؟
-حالشون خوب نیست اقا.
آقای امجد دوباره با نگرانی پرسید:چی شده؟
خانم ستاری که میدانست موضوع میتواند برای آقای مدیر مهم باشد با آب و تاب گفت:تمام تنشون ریخته بیرون.دونه آبدار.خودم با همین چشام دیدم گمونم زوناست.
-زونا؟
-چند سال پیش خواهر شوهرم خدا رحمت کرده زونا گرفته بود.دیدم از همین دونه ها داشت.
آقای امجد با دستپاچگی میان حرفش پرید و گفت:مرد؟
- کی مرد اقا؟
-خواهر شوهرت؟
-بله آقا خدابیامرزتش.
رنگ از رخ آقای امجد پرید و با نگرانی ای که از چشمانش میجوشید پرسید:مگه زونا میکشه؟
خانم ستاری خندید و گفت:نه آقا زونا نمیکشه.خواهر شوهرم سکته کرد و مرد.خواستم بگم دونه ها رو شناختم چون قبلا دیده بودم.اینم که این چند روزه حال ندار بودند.علائم زونا بود ما ملتفت نبودیم.
آقای امجد گفت:حالا از کجا معلوم که زونا باشه تو که دکتر نیستی؟
-اختیار دارید آقا یکماه تموم خودم از خواهر شوهرم پرستاری کردم.خودم تموم دونه ها شو مرهم زدم.هر چی رو نشناسم زونا رو خوب میشناسم.
آقای امجد زیر لب گفت:خدا نکنه.
-بد دردیه اقا!خیلی درد داره گوشت تن آدم میریزه.
آقای امجد به طرف دفتر براه افتاد و گفت:بسیار خوب ازشون مراقبت کن تا یه دکتر خبر کنم.هر چی که میدونی خوبه براشون آماده کن.
-مرهم بمالم آقا؟میدونم چی خوبه.
آقای امجد ایستاد قدری فکر کرد.بعد بطرف خانم ستاری برگشت و گفت:صبر کن دکتر بیاد سرخود دست به مداوا نزن.فعلا برو هر غذایی که میدونی خوبه براشون بپز.شیر گرم لیمو شیرین نمیدونم هر چی که خوبه.
خانم ستاری از همان جا که ایستاد بود به رفتن آقای مدیر خیره شد و زیر لب گفت براشون لیمو شیرین میپزم.بعد خندید و گفت این حواس پرتی هر کاری که بگی میکنه چون خودشو باخت!بهش نمیاد اینقدر مهربون باشه!میبینه دختره اینجا غریبه دلش به رحم اومده.
زنگ تفریح بود خانم رسایی که تنها گوشه ای نشسته بود با آمدن آقای امجد به دفتر با صدای نسبتا بلند پرسید:خانم ملک زاده نیومدند جناب مدیر؟
دیگر معلمین به اقای امجد نگاه کردند.آقای بهمن نژاد عینکش را برداشت و گفت:بنده هم میخواستم همین پرسش رو داشته باشم.
آقای امجد بطرف پنجره رفت از آنجا نگاهی به بچه ها کرد و گفت:گویا بیمار هستند.بعد پنجره را باز کرد و با خشونت گفت:نسوان از اون قدت خجالت نمیکشی؟ولش کن.بعد پنجره را بست و گفت:زنگ تفریح باید یکی مثل عزرائیل بالای سرشون باشه.منتظرند تا من تنهاشون بزارم تا از سر و کول هم بالا برند.
آقای کمالی که مرد ارام و مهربانی بود گفت:پسر بچه ان نیاز به شیطنت و بازیگوشی دارند شما منکرید جناب مدیر؟
آقای امجد که هنوز چشم به بچه ها داشت گفت:رهاشون کنی همدیگه رو لت و پار میکنند.من در قبال همه شون مسئول هستم.بعد بطرف آقای کمالی برگشت و گفت:مگر ما پسر بچه نبودیم؟کجا اینقدر شیطنت میکردیم؟بچه ها حالا خیلی فرق کردند!افسار گسیخته شدند.
آخر ص 251
252-257
اقای بهمن نژاد دوباره عینکش را برداشت با دو انگشت شست و سبابه چشمانش را مالاند و گفت :
چرا ما هم شیطنت می کردیم اما حاضر نیستیم اقرار کنیم .شاید هم فراموش کردیم.اصلا پسر بچه باید شیطنت کنه.
وبعد عینکش را به چشم زد و ادامه داد :
البته مشروط بر اینکه از سلامت جسمی و روحی بر خوردار باشه باید ازادشون گذاشت اقا.
خانم رسایی گفت : اب زیر کاهاش حاضر به اقرار نیستند جگر موشیا که از مردونگی لعابشو دارند.ببخشید قصد اهانت به کسی رو ندارم منظورم اوناییه که اتیشاشونو می سوزونند کرماشونو می ریختند بعد خودشونو به موش مردگی می زدند.
بعد سرش را یکوری کردو گفت : کم نداریم از این خانواده هایی که فکر می کنند بقیه ی خلق خدا کا هستند.
اقای کمالی حیرت زده گفت : کما؟؟
خانم رسایی پا روی پا گرداند و گفت : گویا انقدر با این کلاس اولی ها تاتی تاتی کردید که همون یه جو انگلیسیتون هم نم کشیده اقای کمالی.
اقای امجد پوزخند زد و گفت : بر عکس تصور اقای بهمن نژاد من فکر می کنم باید بچه های شیطون رو ادب کرد باید مراقبشون بود. بر خی از رمدم جنه برخورد با ازادی را ندارند.گاه به صرف اینکه فرد سالم ، ازاد و توانا هستیم پامون رو بیشتر از گلیممون دراز می کنیم.
خانم ارجمند یک لنگه ابروی باریکش را بالا داد و گفت گ: من هم زیاد با ازادی موافق نیستم حق با اقای مدیره بعضی از مردم جنبه ی کافی رو ندارند هر چیزی به حد اعتدال باید رعایت بشه.
اقای بهمن نژاد که متوحه ی کنایه ی اقای مدیر همچنن خانم رسایی شده بود سرخ شده و شانه بالا انداخت و گفت :
هر گلیمی اندازه داره مال بعضی ها فراخ تره که باید پاشونو دراز کنند.
اقای امجد پوزخندی زد و گفت :
من اگر شاهد چنین پای درازی باشم اونو از زانو قطع می کنم.
اقای کمالی بیسکوییتی از توی طظرف برداشت و گفت : در لفافه بحث می کنید ؟ هر چه هست بگذرید ! صلوات بفرستید بعد هم بلند شد و ظرف بیسکوییت را به طرف اقای امجد گرفت و گفت : کامتون رو شیرین کنید.
خانم رسایی بدون مقدمه گفت : حالا بیماری خانم ملک زاده چی هست ؟
اقای امجد که دوست نداشت دوباره یادی از خانم ملک زاده شد اخمی کرد و گفت :
از کجا بدونم ؟؟ نه دکتنرم نه ملاقاتشون کردم.شما هم نمیتونید یک روز رو بدون خانم ملک زاده سر کنید ؟؟
خانم ارجمند گازی به بیسکوییتش زد و گفت : انگار نه.
ماریا قیا فه ی ابلهانه ای به خود گرفت و گفت : اره ، انگار نه.
اقای بهمن نژادرو به اقای امجد با گستاخی گفت : اگه ملاقاتشون نکردید از کجا میدونید که بیمارند؟؟
اقای امجد با عصبانیت رو به او کرد و گفت : از طریق خانم ستاری گویا شما وجود ایشون رو از یا دبردید.
بعد با گام های کوبنده مثل هر زمان که عصبانی می شد از دفتر بیرون رفت.
خانم رسایی بیسکویتی برداشت و گفت : حالا مگه من چی گفتم ؟ چرا انقدر عصبانی شدند ؟
خانم ارجکند از بالای شانه نگاهش کرد و گفت : شما و اقای بهمن نژاد مثل بچه ها هستید.خب راست می گن یک روز دندان رو جگر بگذارید حال خانم ملک زاده خوب می شه و بر می گرده.
بعد هم رو به اقای بهمن نژاد کرد و گفت: شما چرا انقدر با اقی مدیر بحث می کنید؟؟ چرا ملاحظه ی مقام و منزلت ایشون نمی کنید؟؟
اقای بهمن نژاد چون ابلهانه نگاهی به خانم ارجمند کرد و گفت : با من هستید ؟
بله با شما که بی جهت اقای مدیر رو عصبانی می کنید!
اقای بهمن نژاد خرده های بیسکویت را از روی شلوارش پاک کرد و گفت :
قربون خدا برم گان کنم اقای مدیر از اول خلقتشون عصبانی بودند.اون روز یرو که ایشون خوش اخلا بودند اگه دیدید توی تاریخ ثبت کنند.
خانم ارجوند گردنش را یکوری کرده چشمانش را ریز تر کرد و گفت :
ایشون عصبانی نیستند جبروت دارند که بسیار زیبنده ی یک مرد واقعیه و در وجود کمتر کسی دیده می شه او کمتر کسی را با تاکید خاصی ادا کرد و همه دانستند منظور او همان اقای بهمن نژاد است و بعد ادامه داد :
من به نوبه ی خودم افتخار می کنم که ریاست این مدرسه رو اقای امجد به عهده دارند من برایه ایشون احترام خاصی قائلم.
اقای کمالی که می خوسات این بحث لفظی خاتمه پیدا دهد . گفت :
همه ی ما احترام قائلیم.اقای بهمن نژاد هم به سبب جوانی قدری کم حوصله هستند.چرات خانم ستاری چای نمیاره؟
بیسکویت خوردیم دهانمان شیرین شده بعد بلند شد که خانم ستاری را صدا کند اقای بهمن نژاد از جای برخاست و کنار دست خانم رسایی نشسته با او به نجوا پرداخت.
زنگ زده شد و بچه ها دسته دسته به طرف کلاس ها رفتند.اقای امجد جلو در راهرو ایستاده بود و بچه ها را کنترل می کرد و متوجه خانم رسایی نشد که ارام از کنارش گذر کرد.حیاط از وجود بچه ها خالی شد.اقای امجد چرخید تا همه ی جایه حیاط را از نظر بگذراند که چشمش به خان مرسایی افتاد.او داشت به طرف اتاق سروناز می رفت اقای امجد گامی برداشت و با لحن کوبنده صدا زد : صبر کنید.خانم رسایی برگردید.
خانم رسایی لحظه ای ایستاد دیده بر هم گذاشت و گفت :
خدا به خیر بگذرونه.
بعد دسته های روسری اش را گرفت و در حالی که ان را دور انگشتانش می تاباند یکوری شد و گفت : با من بودید ؟
بله با شمام بعد به طرف خانم رسایی رفت و با نگاهی گرفته و لبروانی تاب داده پرسید : کجا تشریف می برید ؟
خانم رسایی تابی به هیکلش داد و گفت :
یک احوال پرسی کوچولو خیلی طول نمی کشه.
لازم نیست بفرماید سر کلاستون.
خانم رسایی ارام به گونه اش نواخت و گفت : این تن بمیره.
اقای امجد که برق افتاب پاییزی چشمش را می زد چشمش را تنگ کرد و گفت : خدا نکنه.
خانم رسایی جری شد و گفت : قول می دم از وقت کلاسم کش نرم در ضمن از این که سر خود راه افتادم پوزش می خوام.حالا برم ؟ زود بر می گردم.
خوب شد که پوزش خواستید والا می دونستم که چطور تادیبتون کنم.
بعد لبخند زد و گفت : برگردید به کلاستون و تا مشخص نشده مریضی خان مملک زاده چیه حق ندارید به دیدنشون برید شاید بیماریشون مسری باشه.
خاطرتون جمع باشه من پوستم کلفته . به قول جمشید دست و پنجه ی میکروبی رو که بتونه ماری رو مریض کنه باید بوسید.
اقای امجد لبخند زیبایی زد و گفت :
من نگران حال شما نیستم گویا دوست ندارم دو کلاس بدون معلم باشه ترس من از اینه که بچه ها مریض بشند اونا بر خلاف شما پوست کلفت نیستند شما می تونید ناقل خوبی برایه بچه ها باشید.
ناقل؟مگه چشه دختره ؟ مردنیه ؟
این چه حرفیه ؟ منم نمیدونم ایشون چشونه ! دکتر که بیاد مشخص می شه.
خان مرسایی با نگرانی گفت :
من که تا فردا دلم هزار راه می ره تو رو به خدا اگر می دونید بگید چشه؟
من که عرض کردم اطلاعی ندارم.خانم ستاری گفته بدن خانم ملک زاده ریخته بیرون.اون حدس میزنه زونا باشه.اما من حرف دکتر رو قبول م یکنم و به خاطر محکم کاری خانم ستاری رو هم منع کردم از اتاقش بیرو نبیاد اون هم میتونه ناقل خوبی باشه
خانم رسایی خندید وگفت : پس امرزو واسه همین بی چایی بودیم؟
دقیقا
حالا اگه اجازه بدید منم برم عیادت بعدشم منم منع کنید که برم کلاس.
اقای مجد دستش را به طرف ساختمان مدرسه گرفت و گفت :
فعلا بفرمایید کلاس شما با گزافه گویی وقت کلاس رو هدر میدید.قول میدم در صورتی که از کارتون راضی باشم از اول تیر منع کنم بیاید کلاس.
خانم رسایی خنده ی بلندی کرد و گفت : دستخوش بابا ! شرمنده می فرمایید راضی به زحمت نیستم و به راه افتاد
افای امجد گفت : دیگه نبینم چشکم چپ کردم زیر ابی زدید این طرف اینجا مدرسه است نه جایه دید و بازدید و خاله بازی حرمت مدرسه را نگه دارید خوشم نمیاد فردا دسته دسته راه بیوفتید عیادت
خانم رسایی برگشت و با لحنی کشدار گفت : ای به چشم.
مدرسه تعطیل شده بود همه رفته بودند اقای امجد کنار جیپش قدم می زد و منتظر بود تا دکتر از اتاق سروناز بیرو نبیاید طولی نکشید که دکتر با کیف بزرگی و قهوه ای رنگش از اتاق بیورون امد د حالی که خانم ستاری با لپی خندان او را تا نزدیک در مشایعت می کرد.دکتر کنار اقای امجد ایستاد شال گردنش را مرتب کرد و گفت :
تا به بالین بیمار برسم این خانم خودش را پر پر کرد تا به من بفهمونه بیمار مبتلا به زورناست
بعد خنده ای کرد و به خانم ستاری که هنوز نظاره گرشون بود نظری انداخت و گفت : حق هم داشت زوئاست.
اقای امجد گفت :» در حقیقت یه چیزی شبیه به ابله مزغان درسته ؟
دکتر لبش را به هم فشرد و گفت : با درد خیلی خیلی زیاد این دونه های ابدار در مسیر عصب بیرون می ریزه و به همین دلیل بیمار درد جانگاهی رو تحمل می کنه و مداروهای لازم رو نوشتم به امید خدا خوب می شن البته این بیماری باید دوره ی خودش رو طی کنه
مسری هم هست ؟
خب اگر فردی مستعد باشه میتونه مسری هم باشه اما نه به اون حد که بیمار رو قرنطینه کرد.
پرهیز خاصی نداره؟
عرض کدرم خدمتتون که این بیماری خواهی نخواهی باید دوره ی خودش رو طی کنه. پرهیز هم به اون شکل که شما فکر می کندی نداره مسلما برای هر بیماری یک سری مسائل باید رعایت بشه . مثل نخوردن غذای سنگین و چرب سرخ کردنی ها و ادویهجات و از این قبیل
ممکنه نسخه را مرحمت کنید.
بله البته بفرمایید
اقای امجد داروهای سروناز را با مقدار زیادی لیمو شیرین هویج فرنگی و، شلغم و سبزی به خانم ستاری داد و سفارش کرد.به نحو احسن از خانم ملک زاده پرستاری کند بعد هم گفت :
من توی دفتر هستم در صورتی که کاری داشتی صدام کن.
نمیرید خانه اقای مدیر؟
فعلا که هستم ممکنه به کمکم نیاز باشه تو برو به بیمارت برس
چشم اقا.
فردای ان روز همه پی به بیماری سروناز بردند و هر کس چیزی گفت .
اقای بهمن نژاد اولین نفری بود که زیان باز کرد و گفت :
وای وای وای.خدا به دادشون برسه من که نوجوان بودم شوهر خواهرم زونا گرفته بودند.دیدم چه دردی داره خودم شاهد بودم که ایشان بالش را به چنگ می گرفتند و همشیره ام که تازه عروسی بیش نبودند به بالینشان نمی امدند ارام نمی گرفتند
خان مرسایی خنده ای کرد وگفت : ما به اون میگیم ناز نه درد.
اقای بهمن نژاد جواب داد : همشیره ام دل نداشتند که کسی برایشان ناز بیاوردوخودشان را می باختند گونه شان را چنگ می زدند و اشک می ریختند
خان مرسایی گفت : خب شازده دومادم همینو می خواسته دیگه
اما من معتقدم مرد اگه نشانه مردانگی داشت هباشه نباید دل چون کبوتر نو عروسش رو اب کنه.
خانم رسایی کیفش را روی صندلی خالی کنارش نهاد و گفت : خب اینا رو به اقا دوماد بگین گو اینکه خیلی از اون سال ها گذشته و گمون نکنم کلاه شوهر خواهرتون واسه زنش حتی پرز داشته باشه.
اقای بهمن نژاد سرش را چند مرتبه تکان داد و گفت : اما من هنوز هم باور ندارم که ایشان ناز اورده باشند شما ایشان را نمی شناسید خیلی جدی هستند یقینا درد طاقت فرسایی را متحمل می شدند.
خانم ارجمند گفت : حالا شما نگران نباشید شکر خدا خانم ملک زاده جوان هستند و می توانند تاب بیارند.سن و سال و چگونگی قوای جنسمانی برای تحمل بیماری خیلی مهمه خانم ملک زاده فرد صبوری به نظر می رسند.
اقای بهمن نژاد گفت : التبه که صبورند راستش ادم دلش واسه فرد صبور بیشتر می سوزه ادم شارلاتام که ترحم نیاز نداره
خانم رسایی گفت : و ادم ناز نازو.
خانم شادپرور رو به اقای امجد کرد و گفت : بیماریشون چقدر طول می کشه؟
اقای بهمن نژاد پرید و سط و گفت : یک ماه
اقای امجد همان طور که با پایه صندلی اش تاب می خورد گفت : نخیر یک ماه زیاده خونه ی پرش بیست روزه.
خان مرسایی گفت : اگه انم ملک زاده ست که ظرف دو هفته از جاش بلند شده
خانم شادپرور پرسید : تکلیف کلاسشون چی می شه؟
اقایبهمن نژاد صاف نشست و سرفه ای کوتاه کرد و گفت : البته این وظیفه ی منه با اجازه ی اقای مدیر وقت جبران رسیده اگه اینطور راضی نبودم بدین شکل نظر شما چیه اقای مدیر؟
اقای امجد با خونسردی پرسید : در مورد چی؟
این که دو کلاس رو یکی کنیم.
تدبیر خوبیه کلاس شما اماده ست من به مک خانم ستاری دیروز بعد از ظهر ملاس رو اماده کردم این گویو اینم میدان ببینم چه می کنید !
خانم رسایی از ژست مسئولیت پذیری اقای بهمن نژاد به خنده افتاده بود به طرف اقای امجد برگشت و گفت : بیماریشون که مسری نیست هست ؟
دکتر گفته بستگی داره فرد چقدر مستعد باشه ویا اینکه قبلا مبتلا شده یا نه.
اقای بهمن نژاد سر جایش جنبید و با قدری من و من گفت : می شه رفت ؟
اقای امجد خود را به نفهمی زد و پرسید : کجا ؟ کلاس؟
خیر و بعد سرفه ای کرد و باز حا به جا شد و رو به دیگرهمکاران نمود و گفت :
کدوم یک از شما نمایل داره بریم به عیادت خانم ملک زاده ؟
اقای امجد پاسخ داد : قطعا هیچ کس.
اقای بهمن نژاد گفت : اما این بی توجهی بیانگر بی انصافی و بی معرتی ما در جایگاه همکاری نیست ؟ و باز رو به دیگران نمود و گفت : شما یک چیز بفرنایید درست عرض نکردم ؟
خانم ارجمند که تقریبا به بخار چسبیده بود گفت : ابدا من هم با جناب مدیر موافقم.
اقای بهمن نژاد رو به اقای کمالی نمود و گفت : شما چطور؟
و او جواب داد : چرا شر به پا می کنی مرد جوان ؟
258 - 261 http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-43-.gifhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-43-.gifhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-43-.gif
آقای بهمن نژاد رو به آقای صیاد کرد و گفت: و شما؟ او هم سر تکان داد و گفت: من همیشه کنار گود بودم. البته برای سلامتی شان دعا خواهم کرد.
خانم رسایی گفت: زحمت نکشید آقای بهمن نژاد، یک دست صدا نداره.
آقای بهمن نژاد گفت: شما که دوست صمیمی ایشان هستید چی؟
خانم رسایی گفت: من هم تابع آقای امجد هستم. همه ی ما موظفیم. از اون گذشته چه چیزی بهتر از آرامش و استراحت برای یک بیمار؟
آقای امجد لبخند زد و گفت: خیلی زودتر از اون که فکرش رو بکنید حالشون خوب می شه و بر می گردند سرکارشون. فی الواقع شما به فکر اداره کردن کلاس شون باشید. صلاح نیست و من خودم می دونم، خواستم به هر کس که قصد رفتن داره به خصوص خانمها بگم که سلام ما رو هم برسونند و به ایشان بگند که ما طالب سلامتی شان هستیم.
آقای امجد لبخندی استهزاآمیز بر لب آورد و گفت: شما لطف دارید. و بعد بلند شد تا زنگ را بفشارد.
آقای بهمن نژاد دلش طاقت نیاورد و گفت: پس لطف کنید سلام مخصوص ما را به ایشان برسانید جناب امجد. ما از فردا جویای حال ایشان هستیم علی الخصوص از شما.
آقای امجد که دانست آقای بهمن نژاد به او متلک می گوید به سردی نگاهش کرد و گفت:
من چه کاره ام آقا؟ من هم یکی مثل شما. بهتره از خانم ستاری جویا شوید.
- می خواهید بگویید شما از ایشان عیادت نخواهید کرد؟
آقای امجد به طرفش رفت و با ترشرویی صدایش را بلند کرد و گفت: من به خودم اجازه ی چنین جسارتی نخواهم داد. و خود به طرف حیاط رفت.
آقای کمالی گفت: آقا جان چرا شر به پا می کنی؟ تنت می خاره انگار! اصلاً چه اصراری دارید به عیادت؟ بهتره برایشان دعا کنید.
خانم ارجمند گفت: من نمی دونم چرا شما اینقدر با آقای مدیر یکی به دو می کنید؟ عجب تحملی دارند آقای مدیر!
آقای بهمن نژاد بدون توجه به آنان کنار خانم رسایی نشست و گفت: در صورتی که موفق به دیدار خانم ملک زاده شدید سلام منو به ایشان برسونید و بگویید برایشان دعا می کنم. خانم رسایی که کلافه شده بود با صدای بلند گفت: مگر من مستثنی هستم؟ دیدید که آقای مدیر همه ی ما رو منع کردند.
خانم ارجمند غرید: آقا دست بردارید. ایوَا...!
برف ملایمی می بارید. هوا تاریک شده و قدری سرد بود. سروناز سوپ گرمش را خورده و به خواب رفته بود که گرمای مطبوع دستی را بر پیشانی اش احساس کرد. چشم گشود و دید خانم رسایی بر بالینش نشسته و به رویش می خندد. لبخندی زد، نیم خیز شد و گفت: سلام کی اومدی؟
- چیز زیادی نیست. تقریباً تازه.
سروناز به کمک خانم رسایی روی تخت نشست و گفت: چرا اومدی؟ می ترسم تو هم مبتلا بشی.
- دیو شیش سر هم نمی تونه منو توی جا بندازه، این چادر تا دونه ی آبکی که چیزی نیست. تازه اگر هم تونست که چه بهتر، می گیرم تخت می خوابم با مجوز. پرویز جانم هم مرخصی می گیره. می مونه برِ دلم.
- حالا اگه ناقل بودی برای بچه ها چی؟
- بچه ها آبله مرغون شون رو گرفتند دیگه فکر کنم مصونیت پیدا کرده باشند. تو جوش نزن، هر چی خدا بخواد همون می شه. از دست تقدیر که نمی شه فرار کرد.
سروناز لبخندی بی حال زد و گفت: خوب کردی اومدی. دیگه داشتم از تنهایی دق می کردم. البته خانم ستاری تنهام نمی گذاره. خدا عمرش رو زیاد کنه. خیلی برام زحمت می کشه، اما دلم یه همزبون می خواست.
- والله الانم دزدکی اومدم. البته نمی شه گفت دزدکی، چون آقای امجد اختیار روزهای مدرسه رو داره نه شبها.
سروناز متعجب پرسید: آقای امجد؟
- قدغن کرده کسی نیاد سراغت. می گه از خاله بازی خوشم نمیاد. البته گمان نکنم وقتی بفهمه من اومدم زیاد ناراحت بشه. می فهمم که نگرانته. اما نمی خواد بقیه سلام سلام راه بندازن. حساب من با بقیه سواست. خب بنده خدا حق هم داره اگه بدونی پسر بابا داشت چه سینه ای چاک می داد. تا بیاد عیادتت. اونم از یک کنار سردم همه رو چید و تر و خشک رو با هم انداخت توی آتیش. اما من که می دونی از در بیرونم کنند از یه سوراخ دیگه راه باز می کنم. خودش هم می دونه. بعد به طرف بخاری رفت. شعله اش را زیادتر کرد و گفت: داره برف میاد دیدی؟
سروناز گفت: نه، از کی؟
- از بعدازظهری، بعد دستانش را روی بخاری گرفت و در همان حال گفت: دیگه داره از دست این مردک کنه عقم می گیره. به قول خانم ارجمند عجب تحملی داره این آقای مدیر، مردیکه ی سمج حیا نمی کنه! اون از زل زدنش از زیر عینک به تو. اون از سیخ نشستنش روبروی تو، فکر کرده با دسته ی کورها طرفه! خودش هالوئه، خیال کرده دیگران هالواند. حکایت کبکه اس. امروز هم بند کرده بود از یه راهی خودش رو بندازه به اتاق
- خوشم اومد که آقای مدیر شُستش گذاشتش کنار. یه وقتهایی از خشونت آقای مدیر خوشم میاد امروز یه اخمی بهش کرد که جد و آباد بهمن نژاد هم غلاف کردند چه برسه به خودش. اما باز تا آقای مدیر رفت بیرون، زیر گوش من نشست به وز وز که سلامش رو به تو برسونم و بگم که برات دعا می کنه. منم می خواستم گامبی بزنم توی سرش که بینوا برو به حال خود خاک بر سرت دعا کن که خدا یک خل رو نصیبت کنه و تو دست از سر رفیق ما برداری.
- سروناز خندید و گفت: گرچه حرفات بوی غیبت گرفته اما اینقدر دلم گرفته بود که منعت نمی کنم. و از خدا می خوام اینقدر برف بیاد تا مدرسه ها تعطیل بشه و تو روزها هم بتونی بیای پیشم.
- دِ؟ بارک ا...! می خوای حق پرویز جانم رو بخوری.
- اندازه ی خودم حق ندارم؟
- نه برای تعطیلات... اما چون مریضی، سعی می کنم برات حق بیشتری در نظر بگیرم. راستی نگفتی، چقدر درد داری؟
- سروناز به بالش تکیه داد و گفت: می گذره دیگه. دعا کن دوره اش زودتر تموم شه.
- معلومه که دردت زیاده.
- دردی رو که خدا می ده باید تحمل کرد. دیگه ناله و شکوه نداره.
- اینم از تحملت ناشی می شه. هر کی دیگه جای تو بود شکایتش به هفت طبقه ی آسمون می رسید، شنیدم دردش طاقت فرساست.
- زیاد یا کم، از ناله و شکایت چی دستگیر آدم می شه؟ جز اینکه اطرافیان رو ناراحت کنیم؟
- دل آدم که خنک می شه، پرویز که می گه...
در این هنگام خانم ستاری ضربه ای به در زد و گفت: خانم رسایی آقاتون اومدن پی تون.
- وا؟ چی زود! و در حالی که پالتواش را برمی داشت گفت: حتم دارم مامان جونش خونه نبوده. یعنی کجا رفته توی این برف؟ حتماً خونه ی همسایه ها. خب ما رفتیم. کاری نداری؟ خریدی چیزی؟
- نه، فقط اگه تونستی بازم بیا.
- باشه، خداحافظ من و آقای بهمن نژاد برات دعا می کنیم.
سروناز خندید و گفت: لازم نکرده.
خانم رسایی در حالی که می خندید از در بیرون رفت اما برگشت و گفت: قرون خدا برم با برفاش. اگه بدونی چه برفیه. اون پرده رو کنار بزن تماشا کن. خدا کنه فردا آخ جون باشه. یعنی تعطیل باشه.
صبح روز بعد خانم ستاری با سینی صبحانه به اتاق سروناز آمده و چون او را بیدار دید لبخندی زد و گفت: بیدارید؟ برف رو دیدید؟ و به طرف پنجره رفت و با یک حرکت پرده را کنار زد و گفت: ببینید چه روز قشنگیه! عجب برفی اومده!
سروناز که از فشار درد بیدار شده بود قدری چرخید و به حیاط مملو از برف نگاه کرد اما آنقدر درد وجودش را فرا گرفته بود که نتوانست ابراز شادی کند. خانم ستاری فنجان چای را به طرفش گرفت و درحالی که حبه ای قند درون آن می انداخت گفت:
دعای خانم رسایی گرفت و آخ جون شد، مثل همیشه کم شیرینی باشه؟
و چون دید سروناز رخ برگرفته و لبانش را می فشارد گفت: بازم درد؟ خدا مرگم بده.
سروناز سرش را به بالش فشرد و گفت: الان خوب می شه. تو برو به کارت برس.
- کدوم کار؟ گفتم که آخ جون شده. امروز مدرسه ها رو تعطیل کردند. ببینید چه برفیه.
اما سروناز توجهی نکرد. چشمانش را بسته و پلکها و لبها را به هم می فشرد. خانم ستاری دلش طاقت نیاورد و از اتاق بیرون رفت پس از لختی با پیراهن نخی بلندی بازگشت و آن را کنار بالش سروناز گذاشت و گفت: دیروز شستمش تمیزه... درد که واگذاشت لباس تان رو عوض کنید تا اون یکی رو بشورم. لباس که تمیز باشه جوش ها زودتر خشک می شه. سروناز تشکر کرد و چون دردش کمتر شده بود به کمک خانم ستاری نشست و سینی صبحانه را روی زانوان نهاد و گفت: ساعت چنده؟ این ساعت هم که خوابیده. رادیو رو روشن کن.
- ساعت هشت و نیمه خانم جان... چشم اینم از رادیو.
سروناز صبحانه ی مختصری خورده زیر پتو دراز کشیده بود و از پشت پنجره به حیاط پوشیده از برف نگاه می کرد. خانم ستاری برای دقایقی چند پنجره را باز گذاشته تا هوای اتاق عوض شود و اینک که آن را بسته بود. خنکای مطبوعی در فضا پخش شده بود و گرمای ملایم بخاری دلچسب می نمود. سروناز پتو را تا زیر چانه اش کشیده و با لذتی وافر به برف سفید و یکدست خیره شد. برفی که هنوز پایمال نشده بود و فقط جای پای گربه ای بر آن مشهود بود که صبح هنگام از روی پنجره گذر کرده است. این جای پا تا کنار دیوار به چشم می خورد و جای پای کلاغی و دیگر هیچ.
ناگهان در بزرگ مدرسه باز شد و آقای امجد خیلی آرام وارد حیاط شد. ماشینش را گوشه ای پارک کرده و با پاهای بلند و استوارش برف بکر را لگدکوب می کرد و به طرف ساختمان مدرسه به راه افتاد. خانم ستاری که مشغول جمع آوری اتاق بود گفت
262-265
آقای مدیر تعطیلی بر نمی داره؟به گمانم اگه سنگ هم از آسمون بباره این مرد توی خونه اش بند نشه.زن و زندگی نداره این مرد؟برم ببینم چه کار داره.
سروناز بدون توجه به خانم ستاری از همان جا که روی تخت دراز کشیده بود چشم به آقای امجد داشت چشم به قامت بلند و مردانه اش به شانه های پهن و عریضش به پاهای بلند و گامهای استوارش و حس کرد اعتماد به نفسش را غرور و صلابتش را هیبت و جبروت خانه کرده در چهره اش را و اندیشید به راستی او چگونه مردی است؟کردی جابر خشن متکبر زورگو خشن بداخلاق اخمو؟یا مرد به معنای واقعی کلمه مردی مسئول وظیفه شناس معتمد متعهد مهربان و ...
هر چه بود زمانی به دل می نشست و زمانی دیگر؟اما نه او همیشه به دل مخاطب می نشست حتی اگر اندیشه می نمودی خشونتش را به جان می خریدی چرا که آن نیز از سر دلسوزی بود گرچه متکبرانه عنوان می شد و می کوباندت سروناز اندیشید اگر پدرش هم مانند آقای امجد رفتار میکرد چه بسا زندگی آنان بدین شکل نبود و مادرش هرگز به خود اجازه نمی داد عنان زندگی را در دستان نالایقش گرفته تا خود و دیگر اعضای خانواده را از سر جهل به بیراهه سوق دهد ملوک افسار گسیخته را چنین شوهری می باید.
آقای ملک زاده گرچه در نظر سروناز محترم و عزیز بود اما شاید او نیمه ی دیگر ملوک نبود.چرا که آنان به قول شاهرخ به تکامل نرسیده بودند و این نقشی بود از تکامل که هر یک در محافل ایفا می نمودند.پیوندی نبود بینشان جوش خورده بودند به طرزی ناهمگن نامانوس و شاید از روی هوس و بنا به جبر زمانه شاید چرا که ملوک به یک سو می رفت و پدرش به سویی دیگر آنان گه گاه کنار یکدیگر ظاهر می شدند هر آن وقت که ملوک میل می کرد و یا صلاح شان بود یک آن دل سروناز برای پدرش سوخت احساس کرد که پدرش قافیه را باخته و عمر گرانمایه را به هر دلیلی هدر داده و به خواسته ی دل نرسیده چنین زندگی زناشویی ای مطلوب سروناز نبود او متوقع بود زندگی زناشویی اش در آینده ای که چندان هم دور نبود همراه عشق تفاهم یکرنگی و صداقت باشد او دوست داشت به همسری مردی در آید که او را بفهمد سازش در زندگی شان نقش چندانی نداشته باشد دوست نداشت برای حفظ زندگی هر یک خوشتن را وفق دهد خواستن باشد و فقط خواستن دوست داشت پایه ی زندگی شان را فقط عشق بنا کند نه جاه و مقام و نه ثروت و مکنت باید به انتظار روزی می نشست که غنچه ی عشق در دلش شکوفا میگشت گرچه تا ان روز خواستگاران متعددی طالب ازدواج با او بودند اما مگر می شد بدون شناخت کامل خود را درگیر زندگی زناشویی کرد و وارد گود زندگی شد؟مگر میشد به هر جوانی که از گرد راه رسید به صرف ظاهر زیبا و آراسته اش مقام و منصب چشمگیرش و دیگر ظواهر عوام فریبش اعتماد کرد و دل بست؟دست در دستش داد و او را همراه خود کرد یک عمر؟نه هرگز از نظر او خواستگاری جنبه ی معارفه داشت و تنها یک جلسه محسوب می شد بهر شناخت ظواهر انسانی و نمی شد افراد را آن گونه که هستند شناسایی کرد سروناز از میان خواستگارانش هیچ کدام را نپسندیده بود او شخصی را به همسری بر می گزید که مرد واقعی باشد نه اینکه عنوان مردی را یدک بکشد به آن دلیل که زور بازو دارد و موی صورت او مردی را می خواست باوقار متشخص وظیفه شناس مغرور و نه متکبر مردی که قدرت خشنودی چاشنی رفتارش بنماید نه انعطاف پذیر هم چون پدرش با این همه قلبی هم در سینه داشته باشد که خانه ی عشق و ایثار بوده برای همسرش از سر صفا و صمیمیت بپتد مردی که روح لطیف زن را بشناسد و بفهمد که زن موجودی حساس و سکننده است که ممکن است تلنگری خردش کند و نابودش گرداند مبادا شیشه را کنار سنگی و یا آهنی زنگار گرفته نهادن زن را باید فهمید احساس لطیفش را روح بزرگش را از خود گذشتگی و فداکاری اش را باید شناخت و به نحوی مطلوب با وی برخورد نمود و آیا هست چنین مردی با این اوصاف؟آیا این همه صفات مانوس بودند با هم؟می شود مردی هم چون آقای امجد خشن و جدی باشد و هم چون پدرش مهربان و رقیق القلب؟
هیچ کدام از این اوصاف به تنهایی برای یک فرد زیبنده نبود نه عطوفت بیش از حد پدرش را می پسندید و نه خشونت و جدیت آقای امجد را او دوست داشت یک مرد قلبی رئوف داشته و به خانواده اس مهر بورزد و گاه خشونت را چاشنی رفتارش نماید مرد اگر خشونت نمی کرد که مرد نبود و نمی توانست یار و همدم همسرش بوده با خانواده اش از در رفاقت در آید و ایا آقای امجد چنین مرد خشکی بود که عرصه را بر خانواده تنگ می کرد؟آیا خدا سارگل را می خواست که او را از چنگ چنین مردی رهانید؟نمی توانست به قضاوت بنشیند او که هنوز شناخت درستی در مورد آقای امجد نداشت او ظاهرش را دیده بود و از خصائل درونی اش آگاهی نداشت مگر ماریا بارها نگفته بود بیرون از خونه یه آدم دیگه اس؟با این همه باور نداشت آقای امجد غیر از این باشد اما نه شاید هم حق با ماریا بود و او می توانست مردی مهربان باشد به یاد آورد چهره ی مهربانش را آن روز که به رویش کاپشن می انداخت پس نباید برحسب ظاهر افراد به قضاوت می نشست پدرش بارها این حرف را به او زده بود و حذرش کرده بود از به قاضی نشستن.
زیر پتو غلتی زد دانه های آبدارش تیر کشید چشمانش را بست شاید که بخوابد و این افکار در هم و این درد جانکاه را به فراموشی بسپارد.
خواب سنگینی سروناز را در ربود خانم ستاری که دید آقای مدیر با او کاری ندارد به اتاق سروناز سر زد و چون او را در خواب دید به اتاق خودش رفت.
آقای امجد بدون اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد توی دفتر نشسته بود و روزنامه می خواند روز قشتگی بود اما او توی خانه بند نشد احساس میکرد در و دیوار خانه او را می فشرند نفسش تنگی میکرد و میل به رهیدن داشت رهیدن از میان چهاردیواری خانه ای که شاهد تنهایی او بود شاهد تباه شدن جوانی اش شب گذاشته تار سفید مویی بالای سرش دیده بود آخی بلند از دلش کنده شد و ماتم سراسر وجودش را فرا گرفت به پشت سر نظر کرد جای پای جوانی اش را دید که می خواست آرام آرام از او فاصله بگیرد دروه ای که گذر میکرد و او قدرش را نشناخته بود آن روز صبح قشنگی بود اما نه برای او روزهای خدا وقتی دلپذیر هستند که کامیاب باشی وقتی قشنگ و دوست داشتنی هستند که امید داشته باشی و چشمت به فردا باشد فردایی که هدفی در خود دارد و تو در پی آنی روزهای خدا پیش چشمان کسانی که چون آبی راکد هستند یکنخوات و چه بسا کسل کننده به نظر می رسد افسرده اگر شدی دیگر بهترین و زیباترین هم چنگی به دلت نمی زند.
مدتی بود که آقای امجد احساس میکرد خسته و افسرده شده جنب و جوشی اگر داشت مختص محیط کارش بود برحسب وظیفه و شاید عادت او در خانه مردی مغموم و سر در گریبان بود ساعتهای پشت پنجره می ایستاد و به نقطه ای نامعلوم چشم می دوخت گاه روی مبلی می نشست و پیاپی سیگار می کشید آن روز برفی او میل به گریز از چهاردیواری خانه داشت به کجا ام کجا را داشت که برود؟تصمیم گرفت به مدرسه رفته و طبق عادت روزمره وقتش را سپری کند نگران حال خانم ملک زاده نیر بود می توانست دورادور جویای حالش باشد سر راه مقداری میوه و سبزیجات خرید که توی ماشینش مانده بود خانم ستاری پرده را انداخته بود تاس فیدی برف چشم سروناز را نزند و او بتواند بیشتر بخوابد ضربه ای آرام به در خورد خانم ستاری ملاقه در دست آن را گشود و دید که آقای امجد پشت در ایستاده دوباره سلام کرد آقای امجد گفت:
-بیا یه مقدار میوه خریدم با خودت از توی ماشین ببر من دارم میرم کاری نداری؟
-نه آقا من کی باشم که کارم با شما باشه؟جسارت نمی کنم.
آقای امجد لبخند کمرنگی زد و گفت:
-منظورم در مورد خانم ملک زاده اس نیازی به چیزی نیست؟حالشون خوبه؟
-خدا عمرتونو زیاد کنه آقا خدا سایه شما رو از سرشان کم نکنه بهترند شکر خدا صبحی خیلی درد داشتند اما حالا خوابیدند.
-بسیار خب بیا بریم اگه چیزی لازم بود بگو تهیه کنم.
-سلامتی آقا برایشان دعا کنید که دردشان وابگذاره.اینقدر مظلومند که دل آدم ریش میشه.
آقای امجد سری تکان داد و به راه افتاد در حالی که خانم ستاری با ملاقه اش او را دنبال میکرد.
صفحه 266-269
صبح روز بعد مدارس باز بود قیل وقال بچه ها گوش سروناز را کر می کرد اما او لبخند زده از گوشه پرده آنها را نگاه می کرد و به یاد دوران کودکی خود افتاده بود.اتاقش گرم رختخوابش نرم و شکمش سیر بود.درد زیادی نداشت و در آن صبح زیبا و دل انگیز احساس خوبی با او یار بود.دلش هوای گذشته را کرده بود آ« زمان که با دوستان هم سنو سال خود توی حیاط مدرسه برف بازی می کرد و از ته دل فریاد می کشید حال وهوای کودکی دگرگونش کرد دوران خوش سرشار از سادگی .یکرنگی صفا وصمیمیت,دل را در سینه اش بی قرار کرد و او را به یاد سپیه انداخت.دلش به سوی دوست دیرینش پر کشید و هوس کرد برایش نامه بنویسد آهسته از جا برخاست کاغذ وقلمی به دست گرفت ونامه مفصلی برای سپیده نوشت .از بیماری اش ودیگر رویدادهای مدرسه برایش نوشت و آخر نامه هم برای شاهرخ خانی که ندیده بود سلام رساند.
نامه را درون پاکت گذاشت تمبر زد واز خانم ستاری که مرتب به او سر می زد خواست آنرا برایش پست کند خانم ستاری نامه را روی پلک چشمانش گذاشته ,گفتکبه روی چشم من که نامه رو می برم اما اگه توی این برف زمین خوردم ودست وپام شکست کی باشه از ما دوتا پرستاری کنه؟
سروناز از سر مهر به رویش لبخند زد وگفت: خدا نکنه من که عجله ای ندارم هر وقت رفتی بیرون پستش کن راضی نمیشم به خاطر این نامه بری بیرون.
خانم ستاری لیوان خالی آب میوه را که به زور به خورد سروناز داده بود توی سینی گذاشتو گفت: نه خانم جان می دونم که این نامه توی این پاکت داره بال بالک میزنه تا به مقصد برسه نفسش تنگی می کنه.خصلت نامه اینه دل کوچیک تو هم توی این غریبی داره بپر بپر می کنه به خصوص که مریض شدی ونازکدل.خاطرت جمع نامه رو می گذارم رو چشام ومی برم پستش می کنم.
سروناز زیر پتو خزید وگفت:هر طور دوست داری اما بدون که صبر من زیاده یکی دو روز یگه هم روی بقیه روزها برف که آب بشه بری بهتره.
زنگ تازه خورده بود ومعلمین آماده رفتن به کلاسها بودند خانم رسایی قدری این پا وآ« پا کرد تا دفتر خلوت شود آقای امجد که پی برده بود او حرفی برای گفتن دارد در آستانه در منتظر ماند خانم رسایی آخرین نفری بود که دفتر را ترک می کرد او کتابی را که ب خود همراه داشت زیر بغل زده وکیفش را برداشت وبه راه افتاد کنار در که رسیدلحظه ای ایستاد لبانش را به هم فشرد و بعد رو به آقای امجد کرد وگفت:عصبانی نمیشسید اگه بگمرفتم...رفتم...
عیادت خانم ملک زاده؟
خانم رسایی لبخندی زد وگفت:قربون آدم چیز فهم.
آقای امجد خندید وگفت:خودت می دونستی نمی تونی سر من یکی رو شیره بمالی واسه همین زودتر اعتراف کردی.
راستش هم اره هم نه.آره واسه اینکه حق باشماست نه واسه اینکه کار دزدکی به دلم نمیشینه اولش خوشم میاد اما بعدش میبینم دلچسبم نیست حالا نگفتید ناراحت نشدید؟
اگه نمی فتی شاید ناراحت می شدم تو دوست اونی و غیراین از یک دوست انتظاری نیست گذشته از این کی میتونه جلو شیطنت ماری بلا رو بگیره؟نمی رفتی ماریا نبودی.
راستش رو بخواهید ته دلم قرص بود که خیلی هم عصبانی نمیشید چون که چون که شما ذاتا" آدم مهربونی هستید واز اینکه... منظورم اینه بیماری... خانم ملک زاده شما رو... هم...
آقای امجد اخم کرد و گفت:شما دارید با گزافه گویی از وقت کلاستون کش میرید فورا برید کلاس.
ماریا لبخندی زد و گفت: آی به چشمو بهراه افتاد در حالی که در درل می گفت:پرویز گفت انگشت به جای حساس نگذار ولی من که دلم طاقت نمیاره باید بفهمم توی دلش چه خبره.
خانم ستاری چادرش را به سر کرد و به دفتر رفت تا از آقای مدیر اجازه بگیرد هیچ کس آ«جا نبود آقای امجد با تلفن صحبت می کرد خانم ستاری کنار در ایستاد و منتظر شد آقای امجد که فهمید خانم ستاری با او کار دارد مکالمه اش را کوتاه کرد و گفت: کاری داشتید خانم ستاری؟شال وکلاه کردید کجا؟
با اجازه شما میرم تا بیرون
کار خاصی پیش اومده؟
چه کاری مهمتر از غریب نوازی آقا؟
آقای امجد تکیه داد وگفت:منظورت چیه از غریب نوازی؟
خانم ستاری دستش را از زیر چادر بیرون آورده نامه را نشان داد و گفت:خانم ملک زاده این نامه رو دادند برایشان پست کنم اگه اجازه بدید برم وزود برگردم.
چه اجباری توی این برف؟
می خوام غریب نوازی کنم آقا دختره از تنهایی پوسید دلم براش می سوزه دل خوش کرده چارتا کلام با اقوامش حرف بزنه.
آقای امجد سنگینی اش را روی میز انداخت وگفت: لازم نکرده به هر بهونه بزنی بیرون تو برو به کارت برس نامه را هم بزارروی میز خودم با نامههای اداری پست میکنم.
می ترسم فراموش تان بشه یا خدای نکرده نامه گم وگور بشه.
آقای امجد اخم کرد و گفت:کی تا حالا اینجا چیزی گم وگور شده؟
لحن کوبنده آقای مدیر خانم ستاری را از رفتن بازداشت با این وجود نامه هنوز توی دستش بود آقای امجد دوباره اخم کرد و گفت: نشنیدی چه گفتم؟اگه اسرار دولتی رو به دستت میداند چه میکردی؟اینکه یک مشت جفنگه.
خانم ستاری با اکراه نامه را روی میز نهاد و دید که آقای امجد به ادرس گیرنده نظر انداخت و زیر لب گفت: برای سپیده اس.
خانم ستاری پرسید: با من بودید؟
خیر تو برو به کارت برس
سروناز سلامتی خود را بازیافته بود اما هنوز هم احساس ضعف می نمود با این وجود اصرار داشت هر چه زودتر سرکارش حاضر شود می دانست این برای تقویت روحیه اش بهتر خواهد بود آقای امجد توسط خانم ستاری پیغام داده بود چند روز دیگر به استراحت بپردازد اما او نپذیرفته بود هوا گرچه سرد اما صاف وآفتابی بود سروناز احساس نشاط می کرد می توانست دگرباره میان جمع همکاران ظاهر شده وزندگی عادی و روز مره اش را از سر بگیرد.
احساس می کرد دلش برای بچه ها تنگ شده همان پسر بچه های سر تراشیده که روز اول نسبت به آنها احساس ناخوشایندی داشت , می دانست که آنان نیز او را دوست داشته ودلتنگششده اند بچه ها با دیدن سروناز هیاهو کرده گردش را گرفتند هر کدام حرفی زده به طریقی ابراز شادمانی می نمود توی راهرو ولوله به پا شده بود.آقای امجد مانع نشد و از توی دفتر نظاره گر بود.خانم ارجمند که زیر پنجره و کنار بخاری نشسته بود از ولوله ای که به پا شده بود اظهار تعجب کرده وگفت:چه خبره جناب مدیر؟چه همهمه ای به پا شده!اقای امجد که لبخند کمرنگی بر لب داشت نگاهش کرد وگفت:خانم ملک زاده توی راهرو هستند.
خب باشند این که این همه هیاهو نداره نمی خواهید به بچه ها چیزی بگید؟راهرو رو گذاشتند به سرشون.
چرا جلو دارشون باشم وقتی بهشون حق میدم؟مدت زیادیه که معلمشون رو ندیدند.
آقای بهمن نژاد دوق کرده جابجا شد و گفت:من هم به بچه ها حق میدهم در واقع ما هم در مقام همکار دلتنگ ایشان بودیم بعد کمر راست کرد پاها را روی هم گرداند و گفت: با این حساب امروز دفتر مدرسه مزین می شود.
خانم ارجمند اوفی کرده بعد گفت:خجالت نکشید شما هم ولوله دارید بکنید و یکوری نشست.
خانم شادپرور گفت:شما یکی امروز با دم تون گردوهه رو بشکنید آقای بهمن نژاد.
آقای بهمن نژاد سرخ شد وگفت:منظورتون چی بود از این حرف؟
خانم شادپرور خود را به نفهمی زد وگفت: خب از امروز سرتان خلوت خواهد شد آقای بهمن نژاد دست به سینه شد وگفت: شما اشتباه می فرمایید کار مشکلی نبود خوشبختانه باید اعتراف کنم بچه های خانم ملک زاده به قدر کافی درسخوان ومدب هستند که مشکلی ایجاد نکنند.
خانم ارجمند ابرویش را بالا آورد و گفت: همه بچه های این مدرسه درسخوان ومدب هستند چرا که مدیری توانا بالای سرشان هست این چه ربطی به خانم ملک زاده داره.
جوجه نوپا چیه که پروراندنش باشه؟این کار تبحر نیاز داره که صد البته آقای مدیر...
270-273
آقای بهمن نژاد گفت:
-به هر حال من اقرار می کنم که خانم ملک زاده معلم شایسته ای هستند و جا داره که در اینجا به آقای مدیر تبریک عرض کنم.
خانم ارجمند گفت:
-....عذر می خوام شما پیشانی سفید شدید و ما می دونیم که به ...
آقای بهمن نژاد عصبی شد و با صدای نسبتا تندی گفت:
-توهین می کنید؟
آقای امجد که می خواست به این بحث خاتمه دهد خودکارش را برداشت و گفت:
-به هر حال کارنامه ی بچه ها شایستگی هر کدوم از شما رو به اثبات می رسونه و باید به اطلاعتون برسونم که حق با آقای بهمن نژاده و خانم ملک زاده شایستگی شون رو به اثبات رسوندند اگر فعالیت همه ی شما رو به عنوان یک رقابت دوستانه در نظر بگیریم امسال برگ برنده توی دستان خانم ملک زاده اس.
خانم ارجمند گفت:
-با این حساب آقای بهمن نژاد به عنوان رقیب رو دست خوردند
و رو به او کرد و گفت:
-متاسفم آقا.
آقای بهمن نژاد لبخندی زد و با آرامش خاصی گفت:
-بنده از موفقیت ایشان مطلع بودم آقای مدیر لطف کرده بودند و مرا در جریان گذاشته بودند و من نه تنها ناراحت نشدم که بسیار هم مسرورم به قول آقای مدیر این یک رقابت دوستانه اس شایسته نیست به دوست حسادت ورزیدن.
خانم ارجمند گفت:
-اما ایشون گوی سبقت رو از شما ربودند.
-این باعث افتخار منه که همکارانی شایسته و نکونام داشته باشم آوازه ی خانم ملک زاده به اداره رسیده و این مایه ی مباهات همه ی ماست.
آقای کمالی آرام به خانم ارجمند حرفی زد و او را به سکوت وا داشت همه می دانستند که او از جر و بحث بیزار است و خانم ارجمند را به آرامش و سکوت دعوت کرده.
آقای امجد هم از اینکه می دید بچه های کلاس خانم ملک زاده نمرات درخشانی کسب کرده اند در دل شاد بود خوشحال بود که خانم ملک زاده توانسته رقیب کبک صفت و آب زیرکاهش را زمین بزند نیک می دانست که آقای بهمن نژاد بر خلاف اظهاراتش فردی حسود است اما علاقه ی وافرش نسبت به خانم ملک زاده او را از حسادت باز می داشت.
زنگ تفریح آقای امجد از بچه ها خواست صف ببندند پیش از این از ایشان خواسته بود هر کدام که در نگارش انشا توانا تر است در تقدیر از معلم و مقام والایش مطلبی تهیه کرده سر صف در حضور دیگران بخواند بدین ترتیب می خواست به نوعی از زبان بچه ها از خانم ملک زاده قدردانی کرده باشد معلم جوان و کم تجربه ای که توانسته بود در رقابت وارد شده و به قلوب چون آینه ی بچه ها رسوخ نماید او که موفق شده بود بچه ها را به بیشتر و بهتر دس خواندن و ادراک مفاهیم و مسائل درسی تشویق نماید و توانسته بود باعث افتخار مدیر مدرسه شده سر بلند از آزمایشات گوناگون مدیر سخت گیر مدرسه بیرون آید.
بچه ها با نظم و ترتیب صف بستند معلمین هم در یک ردیف کنار یکدیگر روی صندلی نشستند سروناز هنوز نمی دانست چه خبر است هر چه اصرار کرد ماریا از این مقلوبه حرفی نمی زد و او را به بردباری دعوت می نمود آقای بهمن نژاد با زیرکی صندلی کنار سروناز را اشغال کرد خانم رسایی که برای برداشتن کیفش به دفتر رفته بود با دیدن آقای بهمن نژاد گفت:
-فکر نمیکنید جای منو اشغال کرده باشید؟
آقای بهمن نژاد خود را به حماقت زده نیم خیز شد نگاهی به صندلی اش انداخت و گفت:
-اسم شما رو روش نوشته بودند؟نه نه من که اسم شما رو نمی بینم.
خانم رسایی گفت:
-نوشتند اما با آب پیاز یک کم دیگه حرارت ببینه خوانا میشه.
آقای بهمن نزاد بیشتر به صندلی چسبید و گفت:
-متاسفانه من علم کیمیا گری نمی دونم لطفا کنارتر بایستید میخوان ناظر باشم.
آقای امجد دستش را بالا برده و همگات را به سکوت دعوت کرد خانم رسایی مجبور شد کنار آقای بهمن نزاد بنشیند همه ساکت شده چشم به دهان مدیر مدرسه دوختند آقای امجد گفت:
-فرصتی دست داد تا به همه ی شما خسته نباشید بگم البته امتحانات ثلث اول مدتیاست که به اتمام رسیده اما ما منتظر نتایج اون بودیم باید می دیدیم زحمات شما جای قدردانی برای ما گذاشته یا نه؟خوشبختانه مثل همه سال معلمین محترم ما و شما دانش اموزان عزیز و ساعی به کمک هم آوازه ی خوش این مدرسه رو حفظ کردید
بعد مکثی کرد و باز ادامه داد:
-من باید به خودم تبریک بگم که مدیریت چنین مدرسه ای رو به عهده دارم باید اعتراف کنم که مثل هر سال به خودم می بالم.
باز نفس بلندی کشید و نظری گذرابه بچه ها انداخت و ادامه داد:
-معلمین ساعی و نمونه به جای خود توسط اداره مورد تقدیر واقع می شن ما امروز اینجا جمع شدیم که مثل هر سال از معلم منتخب قدردانی کنیم
بعد نیم چرخی به طرف معلمین زد و گفتک
-سرکار خانم ملک زاده.
دل در سینه ی سروناز فرو ریخت و چهره اش گلگون شد خانم رسایی قدری خم شد گفت:
-کله قند رو بنداز توی دلت که وقت آب کردنشه بلند شو برو.
سروناز که با آیین آن مدرسه آشنا نبود آب دهانش را قورت داد و از جا برخاست در حالی که آقای بهمن نژاد به رویش لبخند می زد و تشویق به رفتنش مینمود.
آقای امجد با اشاره ی دست از سروناز خواست کنارش بایستد سروناز با دلی ناآرام قلبی لرزان به طرف وی رفت آقای امجد تقدیر نامه ای را که با خط خود نوشته و امضا نموده و آن را قاب گرفته بود از روی میز کوچک کنار دیوار برداشت ان را به طرف سروناز گرفت و گفت:
-این کمترین کاریه که مدرسه می تونه برای شما انجام بده بچه های کلاس شما زا موفقیت چشمگیر برخوردار بودند و این مایه ی مباهات ماست.
سروناز که احساس رخوت میکرد و این ضعف به چشمانش خماری دلپذیری داده بود سرش را بالا گرفت و نگاهش را به نگاه آقای امجد دوخت احساس میکرد محبت در جای جای چشمان آم مرد عبوس خانه کرده و آن لبخندی که ماریا بارها یادآور شده بود را می دید که در اعماق نگاهش موج می زند نگاهش گرم و صمیمی بود گرچه هنوز جدی می نمود اما می شد عطوفت و مهربانی را در سیمایش مشاهده نمود و ادراک کرد چه زیباست انسان به وقت مهربانی چه دوست داشتنی می شود آدمی وقتی که سر جدال ندارد چه راحت به خانه ی دل راه می گشاید چهره ی متبسم مشروط بر اینکه از سر ریا و نیرنگ نباشد محبت آن زمان که از دل برآید می تواند بر دل نشیند که هم زبان هستند دلها و هم سخن هستند دیدگان و چه دل نشین است پرتو گرم نگاهی که از چشم دل راه گشاید دل سروناز را مالش برداشت جرقه ای زده شد گویی و غنچه ای به بار نشست دستان مرتعش و لرزانش را دراز کرد قاب کوچک و ساده ای را که آقای امجد با دستان خود تهیه نموده و با روبانی سفید تزئینش نموده بود گرفت چشمان خمارش را بست نفسی تازه کرد و آرام گفت:
-ممنونم اول از خدا بعد از همه ی شما
خون ملایمی به چهره اش دویده چشمان جذابش را نم برداشت آقای امجد رو برگرداند تا نبیند سارگلش را با چشمانی نمدار.
پس از لختی که به خود فایق آمد با صدای بلند گفت:
-از قرار بچه های کلاس تون هم تصمیم دارند ازتون قدردانی کنند اجازه می دهید خانم ملک زاده؟
سروناز به بچه ها نگاه کرد تبسمی نموده سر فرود آورد اما حرفی نزد هیجام مانع از جاری شدن جملات بر زبانش شد بغضی کوچک راه گلویش را بسته بود آقای امجد رو به بچه ها کرد و گفت:
-تیموری بیا ببینم چه کردی!
پسرکی قد بلند سبزه رو با بلوز یقه اسکی سفید از صف بچه ها جدا شده میان سروناز و آقای امجد ایستاد در حالی که برگه ای در دستان لرزانش دیده می شد چهره اش گر گرفته و تنفسش تند بود سینه اش به وضوح بالا و پایین میرفت سروناز دستی بر سرش کشید و به رویش لبخندی شیرین زد.
تیموری نگاهی به سروناز سپس به آقای امجد نمود و چون او سرتکان داد محکم و سرشار از احساس چنین خواند:
-سلام به هر واژه ی مقدسی که بتواند مقام و منزلت معلم را بیان کند سلام بر تو ای هدایت کننده ی نسلها که سرچشمه ی ایثار و شهامتی تو که واژه ی محبت و دوستی را بر قلبهای کوچک مان نوشتی و به ما آموختی که چگونه از سرزمین جهل و نادانی بگذریم تو شمعی فروزانی در بیکران ظلمت تو بذر انسانیت را در شیار مغزهامان پاشیدی و به ما آموختی چگونه زندگی کنیم تا به وقت رفتن نشان از انسانیت خویش برجا بگذاریم تو چشمان مارا به سوی افقی طیبا و آباد گشودی و فردایی مملو از امید را نشانمان دادی سلام بر تو که به ما آموختی نشان صداقت و پاکی را از کبوتر عشق و محبت را از پروانه و رحمت بی دریغ را از باران تو ای والا معلم که معصومیت را در چشمان زلال و غبار ننشسته مان یافتی و به آن اجر نهادی دستهای تو آشیانه ی مهر و محبت است که غنچه ی نوشکفته ی امروز در آن بارور می شود تا گلی به بار آید در گلستان هستی فردا هر روز صبح که با وجودی سرشار از عشق و عاطفه پا به کلاس می گذاری آوای زیبایت که میگویی شکوفه های امروز میوه های امید فردا هستند در فضا طنین می افکند از خدا می خواهیم هر روزت پر بارتر از دیروزت باشد.
تیموری که حالا التهابش فرو نشسته و حال خوشی داشت صاف ایستاد سکوتی سنگین حکمفرما شده بود هضم بعضی از کلمات و جملات ادا شده برای بیشتر بچه ها سنگین بود اما همین قدر می فهمیدند که باید به احترام این متن زیبا و به احترام معلم نمونه سکوت اختیار کنند آقای امجد دستش را بر شانه ی تیموری گذاشت لبخندی محبت آمیز نثارش کرد و گفت:
-بچه ها تیموری دانش اموز و نویسنده ی فردای ایران است تشوبقش کنید آفرین!
بچه ها که گویی رها شده بودند با حرارت برای تیموری دست زدند سروناز اما هنوز از خود بیخود بود و حال طبیعی نداشت باور نداشت این همه محبت را و در دل جای پدرش را خالی میکرد که دید آقای امجد با لحنی صمیمی گفت»:
-بالاخره روز موعود فرا رسید منظورم آخر پاییزه به سهم خودم از شما سپاسگزارم.
سروناز فقط توانست سرش را تکان دهد هجوم احساسات قدرت تکلم را از وی صلب کرده بود و او نمی توانست واژه ای مناسب جهت قدردانی بیابد آقای امجد بسته کادو شده را از روی میز برداشت و گفت:
-می خوام این کادو رو که از طرف اداره برای ابراهیمی ارسال شده با دست خودتون بهش بدید لطفا.